عبارات مورد جستجو در ۹۰۵ گوهر پیدا شد:
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۸
ناگهان بانگ در سرای افتد
که فلان را محل وعده رسید
دوستان آمدند تا لب گور
قدمی چند و باز پس گردید
وان کزو دوستر نمی‌داری
مال و ملک و قباله برد و کلید
وین که پیوسته با تو خواهد بود
عمل تست نفس پاک و پلید
نیک دریاب و بد مکن زنهار
که بد و نیک باز خواهی دید
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۳
بس دست دعا بر آسمان بود
تا پای برآمدت به سنگی
ای گرگ نگفتمت که روزی
ناگه به سر افتدت پلنگی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۸
ای آنکه جویبار جهان از نهال جود
خالیست تا تو سرو سعادت برسته‌ای
الا نظیر خویش که آن را وجود نیست
از روزگار یافته‌ای هرچه جسته‌ای
دست از سرم به علت تقصیر برمگیر
تو کار خویش کن که نه شیران مسته‌ای
پارم سه دسته کاغذ نیکو بداده‌ای
امسال از آن حدیث ورق چون بشسته‌ای
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
این دل چو شب جوانی و راحت و تاب
از روی سپیده‌دم برافکند نقاب
بیدار شو این باقی شب را دریاب
ای بس که بجویی و نیابیش به خواب
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۰
تسلیم چو بر حادثه پیروز شود
هم حادثه یار و حیله‌آموز شود
هر سان که بود چو حالها گردانست
روزی به شب آید و شبی روز شود
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۵
ای فتنهٔ روزگار شب‌پوش منه
و ابدالان را غاشیه بر دوش منه
زلفی که هزار جان ازو در خطرست
از چشم بدان بترس و برگوش منه
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۲۴
مگذار که غصه در میانت گیرد
یا وسوسه‌های این جهانت گیرد
رو شربت عشق در دهان نه شب و روز
زان پیش که حکم حق دهانت گیرد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۵۷
صد بار بگفت یار هرجا مگریز
گر بگریزی به جز سوی ما مگریز
هر گه ز خیال گرگ ترسان گردی
در شهر گریز سوی صحرا مگریز
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۶۴
مردانه بیا که نیست کار تو مجاز
آغاز بنه ترانهٔ بی‌آغاز
سبلت میمال خواجهٔ شهر توئی
آخر به گزاف نیست این ریش دراز
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۱۹
ای خواجه ز هر خیال پر باد شوی
وز هیچ ترش گردی و دلشاد شودی
دیدم که در آتشی و بگذاشتمت
تا پخته و تا زیرک و استاد شوی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۲۱
گر عاشق روی قیصر روم شوی
امید بود که حی قیوم شوی
از هجر مگو به پیش سلطان وصال
میترس کزین حدیث محروم شوی
سعدی : مفردات
بیت ۶۳
کرم به جای فروماندگان چو نتوانی
مروتست نه چندانکه خود فرومانی
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۸۷
ایّام نوجوانی، غافل مشو ز فرصت
کاین آب برنگردد، دیگر به جویباران
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۹۶
چو گل با روی خندان صرف کن گر خرده‌ای داری
که دل را تنگ سازد، در گره چون غنچه زر بستن
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۲۶
چاه این بادیه از نقش قدم بیشتر است
بی‌چراغ دل آگاه به این راه مرو
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۳۹
مشو از نالهٔ افسوس غافل چون جرس، باری
اگر از کاروان همچون خبر بیرون نمی‌آیی
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۸) سؤال مرد درویش از جعفر صادق
مگر پرسید آن درویش حالی
بصدق از جعفر صادق سؤالی
که از چیست این همه کارت شب و روز
جوابش داد آن شمع دلفروز
که چون کارم یکی دیگر نمی‌کرد
کسی روزی من چون من نمی‌خورد
چو کار من مرا بایست کردن
فکندم کاهلی کردن ز گردن
چو رزق من مرا افتاد ز آغاز
مرا نه حرص باقی ماند و نه آز
چو مرگ من مرا افتاد ناکام
برای مرگ خود برداشتم گام
چو در مردم وفائی می‌ندیدم
بجان و دل وفای حق گزیدم
جزین چیزی که می‌پنداشتم من
چو می‌پنداشتم بگذاشتم من
نمی‌دانم که تو با خود بس آئی
ز چندین تفرقه کی واپس آئی
سه پهلوست آرزوهای من و تو
تو می‌خواهی که گردد چار پهلو
چو کعبه یک جهت شو گر زمائی
بسان کعبتین آخر چرائی
ترا نه بهر بازی آفریدند
ز بهر سرفرازی آفریدند
مده از دست عمر خویش زنهار
مخور بر عمر خود زین بیش زنهار
نمی‌دانی که هر شب صبح بشتافت
ترا در خواب جیب عمر بشکافت
ازان ترسم که چون بیدارگردی
نبینی هیچ نقد و خوار گردی
همه کار تو بازی می‌نماید
نمازت نانمازی می‌نماید
نمازی کان بغفلت کردهٔ تو
بهای آن نیابی گِردهٔ تو
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۱۳) حکایت موسی علیه السلام در کوه طور با ابلیس
شبی موسی مگر می‌رفت بر طور
به پیش او رسید ابلیس از دور
چنین گفت آن لعین را کای همه دم
چرا سجده نکردی پیش آدم
لعینش گفت ای مقبولِ حضرت
شدم بی‌علّتی مردودِ قدرت
اگر بودی بر آن سجده مرا راه
کلیمی بودمی همچون تو آنگاه
ولی چون حق تعالی این چنین خواست
چه کژ گویم نیامد این چنین راست
کلیمش گفت ای افتاده در بند
بود هرگز ترا یاد خداوند
لعینش گفت چون من مهربانی
فراموشش کند هرگز زمانی
که همچو نانک او را کینهٔ نیست
مرا مهرش درون سینهٔ نیست
بلعنت گرچه از درگاه دورست
ولی از قولِ موسی در حضورست
اگرچه کرد لعنت دلفروزش
ازان لعنت زیادت گشت سوزش
چو شیطان این چنین گرمست د رراه
تو چونی ای پسر در عشقِ دلخواه
اگر تو جادوئی می‌خواهی امروز
بلعنت شاد شو ورنه بیاموز
ببین تا چند گه هاروت و ماروت
بمانده سرنگون بی آب و بی قوت
در آن چاهند دل پر خون و محبوس
شده از روزگار خویش مأیوس
چو ایشانند اُستاد زمانه
شده در جادوئی هر دو یگانه
چو نتوانند کردن خویش آزاد
کسی زان علم هرگز کی شود شاد
اگر تو جادوئی داری جهانی
عصائی بس نهنگش در زمانی
چو چندان سِخر گم شد در عصائی
نگردد گم درو جز ناسزائی
ترا در سینه شیطانیست پیوست
که گردد ز آرزوی جادوئی مست
اگر شیطان تو گردد مسلمان
شود سحر تو فقه و کفر ایمان
ز اهل خلد گردی جاودانه
کند شیطان سجودت بی بهانه
بیان کردم کنون سحر حلالت
کزین سحرست جاویدان کمالت
چو گِرد این چنین سحری توان گشت
چنین باید شدن نه آنچنان گشت
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۴) حکایت پیمبر در شب معراج
پیمبر در شب معراج ناگاه
یکی دریای اعظم دید در راه
ملایک گردِ آن استاده خَیلی
گشاده هر یکی از دیده سَیلی
پیمبر گفت ای پاکان بیکبار
چرا گرئید پیوسته چنین زار
ز غیب الغیب چون فرمان بدادند
زبان در پیشِ پیغامبر گشادند
کز آنگه باز کین گردون خمیدست
خدا از نور ما را آفریدست
وز آنگه باز می‌گرئیم از آنگاه
بقومی ز امّتت کایشان درین راه
چنان دانند و در باری نباشند
که درکارند و در کاری نباشند
ندانند و ز پنداری که دارند
دران پندار عمری می‌گذرانند
بدین نقدی که تو داری و دانی
چگونه می‌کنی بازارگانی
اگر بودی غم دینت زمانی
نبودی هر دمت در دین زیانی
بکن کاری که اینجا مردِ کاری
که چون آنجا رَوی در زیرِ باری
دریغا سودِ بسیارت زیان شد
که راهت محو گشت و کاروان شد
دریغا عمرِ خود بر باد دادی
نه نیکو عمرِ خود را داد دادی
دگر از حق چه خواهی زندگانی
که قدر این قدر هم می‌ندانی
کسی کو قدرِ یک جَو عمر نشناخت
بگنجی عمر نتواند سرافراخت
مده بر باد عمرت رایگانی
که بر بادست عمر و زندگانی
چنین عمری که گر خواهی زمانی
کسی نفروشدت هرگز بجانی
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۳) حکایت محمد غزالی با سلطان سنجر
بسنجر گفت غزّالی که ای شاه
برون نیست از دو حالِ تو درین راه
اگر بیداری اینجا چون نشینی
که تا برهم زنی دیده، نه بینی
وگر تو خفتهٔ این پادشائی
نه بینی هیچ تا دیده گشائی
بملکی چَند نازی چند خندی
که تا چشمی گشائی و ببندی
ازو آثار در عالم نه بینی
کم از هیچی بوَد آن هم نه بینی
تو گر خود یزدجرد پادشائی
بکشته عاقبت در آسیائی
اگر آگه نهٔ زان آسیا تو
یکی بنگر بدین چرخ دو تا تو
چو افتادی بدین چرخ دو تا در
شوی آخر بپای آسیا در
درین آتش چه عودی چه گیائی
بخسپد شب چه شاهی چه گدائی