عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
جان سوخت ز داغ دوری یار مرا
افزود سد آزار بر آزار مرا
من کشتنیم کز او جدایی جستم
ای هجر به جرم این بکش زار مرا
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
اندر ره انتظار چشمی که مراست
بی نور شد و وصال تو ناپیداست
من نام بگرداندم و یعقوب شدم
ای یوسف من نام تو یعقوب چراست
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
جز فکر جدا شدن ز دلدارم نیست
این صبر هراسنده ولی یارم نیست
دندان به جگر نهادنی می‌باید
اما چه کنم صبر جگر دارم نیست
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱
امشب همه شب ز هجر نالان بودم
با بخت سیه دست و گریبان بودم
قربان شومت دی به که همره بودی
کامشب همه شب به خویش گریان بودم
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم
آهسته ز فرقت تو فریاد کنم
وقت است که دست از دهن بردارم
از دست غمت هزار بیداد کنم
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
رخسار تو ای تازه گل گلشن جان
کز آبله شبنمی نشسته ست بر آن
لاله ست ولی آمده با ژاله قرین
ماهی‌ست ولی کرده به سیاره قران
وحشی بافقی : خلد برین
حکایت
پادشهی بود ملایک سپاه
بر فلک از قدر زدی بارگاه
در حرمش پرده نشین دختری
اختر سعدی و چه سعد اختری
زلف کجش حلقه کش گوش ماه
چشم غزال از پی چشمش سیاه
خال رخش داغ دل آفتاب
غالیه‌اش پرده‌در مشک ناب
طره که در پای خود انداخته
دام ره کبک دری ساخته
منظره‌ای داشت چو قصر سپهر
شمسهٔ طاقش گل زرین مهر
نسر فلک طایر دیوار او
تاج زحل قبهٔ زرکار او
کنگر این منظر عالی مکان
آمده بر قصر فلک نردبان
بود بر آن غیرت بام سپهر
صبحدمی جلوه نما همچو مهر
جلوه او دید یکی خرقه پوش
آمد از آن جلوه‌گری در خروش
تیر جگردوزی از آن غمزه جست
بر جگرش آمد و تا پرنشست
تیر که از سخت کمانی بود
رخنه گر خانهٔ جانی بود
داشت ز تیرش جگری دردناک
آه کشیدی و تپیدی به خاک
مضطر از آن درد نهانی که داشت
جان به لب از آفت جانی که داشت
ناظر آن منظر عالی بنا
عاشق و دیوانه و سر در هوا
شهر پر آوازهٔ غوغای او
هرطرف افسانهٔ سودای او
بیخودی او به مقامی کشید
کز همه بگذشت و به خسرو رسید
یافت چو شه حالت درویش را
خواند وزیر خرد اندیش را
گفت در این کار چه سازم علاج
هست به تدبیر توام احتیاج
از جگرش دشنه جگرگون کنم
یا نکنم هم تو بگو چون کنم
گفت به جم کوکبه دانا وزیر
کای به تو زیبنده کلاه و سریر
هست در این کشتن و خون ریختن
سرزنشی بهر خود انگیختن
مصلحت آنست که پنهانیش
جانب خلوتگه خود خوانیش
پرسیش از آتش دل گرم گرم
پس سخنان شرح دهی نرم نرم
پس طلبی آنچه نیاید از او
وان در بسته نگشاید از او
تا به طلبکاری آن پا نهد
خانه به سیلاب تمنا دهد
مرد مدبر به شه ارجمند
هر چه بیان کرد فتادش پسند
شامگهی سایهٔ لطف خدای
در حرم خاص‌ترین کرد جای
خواند گدا را به حریم حرم
کرد ز الطاف خودش محترم
گفت که ای سوخته داغ دل
داغ غمت تازه گل باغ دل
آنکه چو شمع است ترا سوز ازو
وانکه نشستی بچنین روز ازو
بستن عقدش بتو بخشد فراغ
لیک به سد عقد در شب چراغ
گر به مثل مهر صباح آوری
شامگه او را به نکاح آوری
مرد گدا پیشه چو این مژده یافت
رقص کنان جانب عمان شتافت
کاسهٔ چوبین ز میان باز کرد
آب برون ریختن آغاز کرد
خود نه همین یک تنه در کار بود
چشم ترش نیز مدد کار بود
مردم آبی چو خبر یافتند
بهر تماشا همه بشتافتند
رفت یکی پیش که مقصود چیست
گرنه ز سوداست در این سود چیست
گفت بر آنم که پی در ناب
گرد برانگیزم از این بحر آب
منتظرانش همه حیران شدند
وز سخنش جمله پریشان شدند
لب بگشودند که گر مدتی
دور سپهرش بدهد مهلتی
بسکه ازین بحر برون ریزد آب
عرصه این بحر نماید سراب
به که دراین بحر شناور شویم
همچو صدف حامل گوهر شویم
گر نکنیمش ز گهر کامکار
زود از این بحر بر آرد دمار
همچو صدف در ته دریا شدند
بعد زمانی همه پیدا شدند
پر ز گهر ساخته کف چون صدف
بر لب دریا گهر افشان ز کف
بسکه فشاندند بر آن عرصه در
دامن صحرا ز گهر گشت پر
دید چو آن عاشق همت بلند
خاک پر از گوهر خاطر پسند
رفت و ز در کیسه خود ساخت پر
آمد و بر تخت شه افشاند در
ز آمدنش گشت غمین شهریار
فکر بسی کرد به تدبیر کار
فکرت او راه به جایی نیافت
از پی آن درد دوایی نیافت
مرد گدا پیشه زمین بوسه داد
گفت که شاها فلکت بنده باد
گوی فلک قبه ایوان تو
ملک بقا عرصه جولان تو
چتر زر اندود تو خورشید باد
مطربه بزم تو ناهید باد
هست چو ناکامی من کام شاه
نیست ز همت که شوم کام خواه
از مدد همت والای خویش
دست کشیدم ز تمنای خویش
دید چو بر همت او شهریار
کرد بر او عقد جواهر نثار
گفت تویی قابل پیوند من
هست سزاوار تو فرزند من
خواند عزیزان و به سد جد و جهد
بست بدو عقد زلیخای عهد
دامن مقصود فتادش به دست
رفت و به خلوتگه عشرت نشست
مرد گداپیشه که آنجا رسید
از مدد همت والا رسید
همت اگر سلسله جنبان شود
مور تواند که سلیمان شود
ای به ره ملک سخن گام زن
از تو بسی راه به ملک سخن
نام سخن از تو مبدل به ننگ
قافیهٔ از نسبت نظمت به تنگ
موی زنخدان گذرانی ز ناف
لیک به آن مو نشوی مو شکاف
گر چه شود ریش به غایت دراز
ریش درازت نکند نکته ساز
پایه ازین مایه نگردد بلند
بز هم ازین مایه بود بهره‌مند
چند عصا رایت شهرت کنی
ریش برآن پرچم رایت کنی
کرد عصایی و بلند اوفتاد
شعر ترا هیچ بلندی نداد
زین علم زرق به میدان نو
کشور معنی نشود زان تو
کوس کند نوحه بر آن پادشاه
کاو شود اقلیم گشای سپاه
تا نکنی غارت نظمی نخست
ره ننماید به تو آن نظم سست
آنکه بود دخل ز دخلش زیاد
دست به درویش نباید گشاد
مهر خموشی به لب خویش نه
پستی خود را نکنی فاش نه
آب که رو جانب پستی فکند
پستی خود گفت به بانگ بلند
کوس نه‌ای، زمزمه کوس چیست
غلغل بیهوده چو ناقوس چیست
خضر نه‌ای، چشمه حیوان مجوی
کالبدی منزلت جان مجوی
نظم دلاویز که جان‌پرور است
پاره‌ای از جان سخن‌گستر است
اهل تناسخ مگر این دیده‌اند
کز سخن خویش نگردیده‌اند
جسم سخن جلوه گه جان کنند
کار مسیحاست که ایشان کنند
نکته وران طایفه‌ای دیگرند
از دگران پاره‌ای انسان ترند
بلعجبی چند که بی سیر پای
از تتق عرش نمایند جای
کرسی سر چون سر زانو کنند
آن طرف عرش تکاپو کنند
روح به دمسازی روحانیان
جسم به همخوابی جسمانیان
گاه چو مو بر سرآتش به تاب
گاه قصب درگذر آفتاب
دامن فکرت به میان کرده چست
رفته به دریوزهٔ عقل نخست
حلقه صفت سرشده دمساز پای
حلقه زده بر در این نه سرای
سیر جهان کرده و بر جای خویش
گشته جهان بی‌مدد پای خویش
نادره مرغان همایون اثر
پر نه و مانند ملک تیز پر
بر سر راه کرم لایزال
چشم به ره تا چه نماید جمال
گشته برآن دایره دیرپای
لیک چو پرگار به یک جای پای
پرده گشای رخ ابکار راز
نیل حقیقت کش روی مجاز
ماشطهٔ حسن جمیلان فکر
شانه زن زلف خیالات بکر
تا که در این مرحله عمر کاه
درپی این خرقه سپاریم راه
قرب سخن مقصد اقصای ماست
ساحت آن ملک طرب جای ماست
هست سخن شاهد دلجوی ما
در طلب اوست تکاپوی ما
شب همه شب ما و تمنای او
خواب نداریم ز سودای او
از اثر بود سخن بود ماست
روی سخن قبله مقصود ماست
هست به محراب سخن روی ما
سجده گه ما سر زانوی ما
شب دم از افسانه او می‌زنیم
روز در خانه او می‌زنیم
نظم که سرمایه پایندگی است
پایه او غیر چه داند که چیست
پرتو این آتش انجم سپند
دیده خفاش چه داند که چند
گرمی خورشید ز عیسا بپرس
خوبی یوسف ز زلیخا بپرس
پایه معنی ز فلک برتر است
نکته سرا مرغ ملایک پر است
در خم این دایره پرشکن
زمزمه‌ای بود برون از سخن
وحشی بافقی : ناظر و منظور
لوح معنی در دامن حکایت نهادن و زبان به درس نکته گشادن در تعریف مکتبی که لعبت خانهٔ چین از او نشانه‌ایست و حدیث خلدبرین افسانه‌ای
دبیر مکتب نادر بیانی
چنین گوید ز پیر نکته دانی
که مکتبخانه‌ای گردید تعیین
چه مکتب، خانه‌ای پر لعبت چین
گلستانی ز باد فتنه رسته
در او از هر طرف سروی نشسته
در او خوش صورتان پرنیان پوش
چو صورتخانهٔ چین دوش بر دوش
یکی درس جفا آغاز کرده
کتاب فتنه‌جویی باز کرده
یکی را غمزه از مژگان قلمزن
به خون بیدلان می‌شد رقمزن
یکی مصحف ز هم بگشوده چون گل
یکی در نغمه سازی گشته بلبل
در آن مکتب که عشرتخانه‌ای بود
در او حرف بهشت افسانه‌ای بود
به فرمان نظر منظور و ناظر
پی تعلیم گردیدند حاضر
معلم دیده خود جایشان ساخت
سر از اکرام خاک پایشان ساخت
به سوی خویش از تعظیمشان خواند
به دامن تختهٔ تعلیمشان ماند
معلم بر رخ منظور حیران
ز طفلان شور حسنش در دبستان
خوشا آن دلبر غارتگر هوش
کزو خرد و بزرگ افتند مدهوش
می حیرت دهد نظارهٔ او
ز دل طاقت برد رخسارهٔ او
به سد دل غمزه‌اش تیری فروشد
لبش جانها به تکبیری فروشد
دمی ناظر از و غافل نمی‌شد
به سوی دیگری مایل نمی‌شد
نظر از لوح خود سوی دگر داشت
الف می‌گفت و بر قدش نظر داشت
برآن صورت گشادی چشم پرنم
نمی‌زد چشم همچون صاد بر هم
چو میل آن رخ گلفام می‌کرد
دو چشم دیگر از وی وام می‌کرد
ز تیغ حسن او گاه نظاره
دلی بودش بسان غنچه پاره
چو آن میم دهان گشتی سخن ساز
چو میم از حیرتش ماندی دهان باز
چو بر حیرانی ناظر نظر کرد
به دل شهزاده را چیزی اثر کرد
به خود می‌گفت کاین حیرانیش چیست
به سویم دیدن پنهانیش چیست
چرا چون می‌کنم نظارهٔ او
شود تغییر در رخسارهٔ او
تغافل گر زنم بیتاب گردد
بر او گر تیز بینم آب گردد
به دل پیوسته بود این خار خارش
که چون آرد سری بیرون ز کارش
به راه عشق از آن خوشتر دمی نیست
به آن عشرت فزایی عالمی نیست
که بیند یار زیر بار شوقت
شکی پیدا کند در کار شوقت
ترا ساقی کند چشم فسون ساز
که در مستی گشایش پرده از راز
لبش با دیگری در بذله‌گویی
نهانی غمزه‌اش در رازجویی
تبسم را به دلجویی نشاند
نظر سویت به جاسوسی دواند
وگر در پرده پنهان سازی آن راز
کند از ناز قانون دگر ساز
بفرماید به ترک چشم خونریز
که نوک خنجر مژگان کند تیز
دهد هندوی زلفش عرض زنجیر
کشد ابروی خوبش بر کمان تیر
به جانت درزند از ناز پنجه
کشد زلفش دلت را در شکنجه
اگر اظهار آن معنی نمودی
به روی خود در سد غم گشودی
و گر کردی نهان راز جمالش
بسا شادی که دیدی از وصالش
وحشی بافقی : ناظر و منظور
بیان ظلمت شب دوری و اظهار محنت مهجوری و شرح حال ناظر دور از وصال منظور و صورت احوال او در پایداری
اسیر درد شبهای جدایی
چنین نالد ز درد بینوائی
که شد چون مشعل مهر منور
نگون از طاق این فیروزه منظر
برآمد دود از کاشانهٔ خاک
سیاه از دود شد ایوان افلاک
در آن شب ناظر از هجران منظور
به کنجی ساخت جا از همدمان دور
ز روی درد افغان کرد بنیاد
که فریاد از دل پر درد فریاد
مرا این درد دل از پا درآورد
مبادا هیچکس را یارب این درد
چه می‌داند کسی تا درد من چیست
چه دردی دارم وهمدرد من کیست
نه همدردی که درد خویش گویم
از و درمان درد خویش جویم
نه همرازی که گویم راز با او
دمی خود را کنم دمساز با او
نه یاری تا در یاری گشاید
زمانی از در یاری درآید
نمی‌بینم چو کس دمساز با خویش
همان بهتر که گویم راز با خویش
منم در گوشهٔ دوری فتاده
سری بر کنج رنجوری نهاده
فلک با من ندانم بر سر چیست
که با جورش چنین می‌بایدم زیست
همینش با منست آزار جویی
کسی از من زبون‌تر نیست گویی
سپهرا کینه جویی با منت چند
به این آیین زبون کش بودنت چند
بگو با جان من چندین جفا چیست
چه می‌خواهی ز جانم مدعا چیست
به آزارم بسی خود را میزار
اگر خواهی هلاکم تیغ بردار
بکش از خنجر کین بی‌درنگم
که من هم پر ز عمر خود به تنگم
چه ذوق از جان که بی‌دلدار باشد
دل از عمر چنین بیزار باشد
بیا ای سیل از چشم تر من
فکن این کلبهٔ غم بر سر من
که آنکو همچو من غمناک باشد
همان بهتر که زیر خاک باشد
که آن کو چون من خاکی نشیند
همان بهتر که کس گردش نبیند
بدینسان تا به کی بر خاک گردم
اجل کو تا دهد بر باد گردم
در این تاریک شب خود را رساند
به یک دم شمع عمرم را نشاند
سرا پایم بسان شمع بگداخت
غم این تیره شب از پایم انداخت
شد آخر عمر و شب آخر نگردید
نشان صبحدم ظاهر نگردید
همای صبح را آیا چه شد حال
مگر بستند از تار خودش بال
به گردون طفل خور ظاهر نگردید
مگر زین دیو زنگی چهره ترسید
خروسا نالهٔ شبگیر بردار
مرا بی‌همزبان در ناله مگذار
هم آواز منی بردار فریاد
چو لب بستی ترا آخر چه افتاد
چه در خوابی چنین برکش نوایی
فکن در گنبد گردون صدایی
تویی صوفی سرشت زهد پیشه
ردا افکنده در گردن همیشه
به شب خیزی بلند آوازه گشته
به ذکر از خواب خوش شبها گذشته
ز خرمنگاه گردون غم اندوز
به مشت جو قناعت کرده هر روز
چرا پیراهن آغشته در خون
به سر پیچیدی ای مرغ همایون
بگو کاین جامهٔ خونینت از چیست
سحرگاهان فغان چندینت از چیست
مگر رحم آمدت بر حال زارم
به این زاری چو کشت اندوه یارم
بیان آتشین جانسوز می‌کرد
به این افسانه شب را روز می‌کرد
بلایی نیست همچون ماتم هجر
نبیند هیچکس یارب غم هجر
به بزم وصل اگر عمری درآیی
نمی‌ارزد به یک ساعت جدایی
جفای هجر دشوار است بسیار
بر آن کس خاصه کو خو کرده با یار
وحشی بافقی : ناظر و منظور
یاد نمودن ناظر از بزم آشنایی و ناله کردن از اندوه جدایی و شکایت بخت نامساعد بر زبان آوردن و حکایت طالع نامناسب بیان کردن
حدا گویندهٔ این طرفه محمل
چنین محمل کشد منزل به منزل
که ناظر بر سواد شهر می‌دید
ز درد ناامیدی می‌خروشید
به خود می‌گفت هر دم از سر درد
که آخر دور کار خویشتن کرد
به گورم کی توانست این سخن گفت
که در صحرا به گوران بایدم خفت
که پیشم می‌توانست این ادا کرد
کزو نتوان به شمشیرم جدا کرد
کسی را کی رسیدی این به خاطر
که گردد دور از منظور ناظر
ولی آنجا که باشد دور گردون
که می‌داند که آخر چون شود چون
بسا کس را که یاری همنشین بود
همیشه در گمانش اینچنین بود
که بی‌هم یک نفس دم بر نیارند
دمی بی‌دیدن هم بر نیارند
به رنگی چرخ دور از وی نمودش
که انگشت تعجب شد کبودش
بود این رنگ چرخ حیله پرداز
کند هر دم به رنگی حیله‌ای ساز
گهی با بخت ساز جنگ می‌کرد
سرود بیخودی آهنگ می‌کرد
نبودی چون جرس بی‌نالهٔ دل
شدی افغان کنان منزل به منزل
جرس را هر زمان گفتی به زاری
بگو دلبستگی پیش که داری
که هستت چون دل من اضطرابی
به خود داری در افغان پیچ وتابی
ز آهن در دهان داری زبانی
لب از افغان نمی‌بندی زمانی
نباشد یک زمان بی‌ناله‌ات زیست
زبان داری بگو کاین ناله از چیست
مرا گر ناله‌ای باشد عجب نیست
چرا کاین نالهٔ من بی‌سبب نیست
به دل دردیست از اندوه دوری
که با آن درد نتوانم صبوری
صبوری با غم دوریست مشکل
صبوری چون توان صد درد بر دل
بیا ای سیل اشک ناصبوری
میان ما و او مگذار دوری
به نوعی ساز راه کاروان گل
که نتوان کرد الا شهر منزل
اگر نبود مدد اشک نیازم
به کوی او که خواهد برد بازم
منم چون اشک خود در ره فتاده
به دشت ناامیدی سر نهاده
به نومیدی ز جانان دور گشته
وداعی هم ازو روزی نگشته
ز جانان با وداعی گشته قانع
ز آن هم بخت بد گردیده مانع
ز بخت خود مدام آزرده جانم
چه بخت است اینکه من دارم ندانم
نمی‌دانم چه بخت و طالع است این
چه اوقات و چه عمر ضایع است این
مرا افسوس چون نبود در ایام
که این اوقات را هم عمر شد نام
چنین با خویش بودش گفتگویی
از و در کوه و صحرا های و هویی
سیاه از گرد شد ناگه جهانی
برون از گرد آمد کاروانی
به یک جا بار بگشودند بودند
به حرف آشنایی لب گشودند
ز رنج راه با هم راز گفتند
به هم احوال هر جا باز گفتند
به آنها بود سوداگر جوانی
اسیر داغ سودایش جهانی
متاع عشق را او گرم بازار
به سوز عشق او خلقی گرفتار
به چین هم مکتبی بودی به ناظر
شدی با او به مکتبخانه حاضر
چنان ناظر شد از دیدار او شاد
که گفتی عالمی را کس به او داد
ز هر جا گفتگویی کرد اظهار
سخن کرد آنگه از منظور تکرار
شد از بادام عنابش روانه
بهش نارنج گشت از ناردانه
به روی کهربا گوهر دوانید
به در یاقوت را در خون نشانید
ز نرگسدان دمیدش لاله تر
زرش رنگین شد از گوگرد احمر
پس آنگه گفت کای یار وفا کیش
به راه دوستی از جمله در پیش
چه باشد گر ز من خطی ستانی
رسانی پیش او نوعی که دانی
به جان خدمت کنم گفتا روان باش
جوابت هم رسانم شادمان باش
غلامی را اشارت کرد ناظر
که گرداند دوات و خامه حاضر
که شرح قصهٔ دوری نویسد
حدیث درد مهجوری نویسد
نبود آگه که شرح درد دوری
بلای روزگار ناصبوری
نه آن حرف است کاندر نامه گنجد
بیانش در زبان خامه گنجد
رقم سازندهٔ این طرفه نامه
چنین گفت از زبان تیز خامه
که ناظر آتش دل در قلم زد
حدیث شعلهٔ دوری رقم زد
که ای شمع شبستان نکویی
گل بستان فروز خوبرویی
غم دل شمع سان بگداخت ما را
به صد محنت ز پا انداخت ما را
غم هجر تو ما را سوخت چندان
که با خاک سیه گشتیم یکسان
ز ما خاکستر دور از تو مانده
غمت ما را به خاکستر نشانده
سمند عیش گردد گرد ما کم
بلی توسن ز خاکستر کند رم
شد از نقش سم اسب مصیبت
تن خاکی سراسر داغ محنت
چنان افتاده‌ام زین داغ از پا
که چون فرداست گردم نیست برجا
خوش آن بادی که گرد خاکساری
رساند تا حریم کوی یاری
منم در گرد باد بینوایی
به خاک افتاده در کوی جدایی
تنی پر خار غم، اندوهگینی
بسان خار بن صحرا نشینی
فرورفته به کام محنت خویش
گیاه آسا سری افکنده در پیش
منم چون لاله در هامون نشسته
به خاک افتاده و در خون نشسته
تپیده آنقدر چون سیل بر خاک
که در دل خاک را افکند صد چاک
به بخت خود چو مجنون مانده در جنگ
نشسته تا کمر چون کوه در سنگ
نمی‌بینم در این صحرای اندوه
هم‌آوازی که پا برخاست چون کوه
ولی او هم هم‌آوازی چه داند
جمادی رسم دمسازی چه داند
منم مجنون دشت بینوایی
فتاده در پس کوه جدایی
فکنده سایه کوه غم به کارم
سیه کرده‌ست روز و روزگارم
مرا مگذار با این کوه اندوه
در آ خورشید مانند از پس کوه
بیا ای شمع رویت مایه نور
ببین بی‌مهری این شام دیجور
مرا جز دود دل در بر کسی نیست
چو شمع صبح تا مردن بسی نیست
شبی دارم سیاه از ناامیدی
بده از صبح وصلت رو سفیدی
تو خود می‌دانی ای شمع دل افروز
که از داغ تو بنشستم بدین روز
بیا ای مرهم داغ دل من
ببین داغ دل بیحاصل من
ز غم صد داغ دارم بر دل از تو
جز این چیزی ندارم حاصل از تو
به جز اندوه یار دیگرم نیست
به غیر از دست محنت بر سرم نیست
منم کز غم فراقت کشته زارم
به سر جز دیده خونباری ندارم
بجز مژگان کسی پیش نظر نیست
به گردم غیر خوناب جگر نیست
خیالت در نظر شبها نشانم
ز محرومی سرشک خون فشانم
سر افسانه دوری گشایم
زبان در حرف مهجوری گشایم
که آیا چون ز کویش بار بستم
به محنتخانهٔ دوری نشستم
به فکرم هیچ بار افتاد یا نه
ز حالم هیچش آمد یاد یا نه
چو گفتندش حدیث رفتن من
بیان کردند در خون خفتن من
ازین یا رب چه در دل گشت او را ؟
چه در خاطر گذشت آن تند خو را ؟
که آیا این زمان با او نشیند ؟
که با خود یاریش دمساز بیند
چو می نوشد که نقلش آورد پیش ؟
کرا بخشد ز یاران جرعهٔ خویش ؟
چو بر مردم کشی دارد شرابش
که باشد تشنهٔ تیغ چو آبش
خوش آنروزی که بزمش جای من بود
حریم وصل او مأوای من بود
به غیر از من نبودش همزبانی
نمی‌بودیم دور از هم زمانی
زمانی بی‌سبب در خشم سازی
دمی افکنده طرح دلنوازی
حکایت از میان ما بدر نه
ز خشم و صلح ما کس را خبر نه
در آن ساعت که چشمش کردی انگیز
که تیغ خشم سازد غمزه‌اش تیز
تبسم در میان هر دم فتادی
خبر تا بود ما را صلح دادی
منم ترک زلال عیش جسته
ز آب زندگانی دست شسته
بیا ای با خیالت گفتگویم
که آب رفته باز آید بجویم
در این وادی که بی‌رویت زدم پای
گرم بر سر نیایی وای و صد وای
به مردن شمع عمرم گشته نزدیک
بیا روزم چنین مگذار تاریک
مکن کاری که از جور تو میرم
به روز حشر دامان تو گیرم
بیان کردم غم و درد نهانی
دگر چیزی نمی‌گویم تو دانی
به دستش نامهٔ جانان خود داد
نه نامه، پاره‌ای از جان خود داد
خروشان دست هم را بوسه دادند
دل پر درد رو بر ره نهادند
چه خوش باشد که دمسازی کند بخت
سوی ما نیز دمسازی کشد رخت
بیار آنی که عمری بوده باشیم
دمی دوری ز هم ننموده باشیم
بیان سازد غم هجران مارا
رساند نامهٔ حرمان ما را
وحشی بافقی : ناظر و منظور
رفتن آن شهسوار شهب تازیانه و شاهباز فلک آشیانه به جست و جوی آن آهوی سر در بیابان محنت نهاده و آن طایر دور از مقام عزت فتاده
سوار رخش تاز دشت دعوی
چنین راند از پی نخجیر معنی
که روزی چند از این حالت چو بگذشت
که سوی شهر منظور آمد از دشت
به نزدیک پدر یک روز جا کرد
به خسرو مدعای خود ادا کرد
غرض چون بود آهنگ شکارش
به رفتن داد رخصت شهریارش
سپاه بیشمارش کرد همراه
تمامی از رسوم صید آگاه
اشارت کرد تا صحرانشینان
حشر کردند در کوه و بیابان
یلان بستند صف در دور نخجیر
ز هر سو پر زنان شد طایر تیر
دم شمشیر دادی رنگ را زهر
وز آن زهرش ندادی سود پازهر
پلنگ افتاده سر گردان و مضطر
نهاده رسم دست انداز از سر
به جستن روبهان درحیله سازی
به خرگوشان سگان در دست یازی
پی تیر یلان چون کلک جادو
ز خون می‌زد رقم بر جلد آهو
عیان گردید از کیمخت گوران
به جای دانهٔ کیمخت پیکان
فتاد از بیم سگ آهو به زاری
به دست و پای شیران شکاری
چنین تا شام صید انداز بودند
به قصد صید شیری می‌نمودند
ز چرخ این شیر زرین یال شد گم
پلنگ شب نمود از کهکشان دم
به عزم شب چرا شد بره برپا
شبان مانندش از پی خواست جوزا
به قصد صیداین گاو پلنگی
اسد می‌کرد ساز تیز چنگی
از این مزرع شد آب مهر نایاب
چو کاهش چهره گشت از دوری آب
ز بحر شرق بیرون رفت خرچنگ
سوی دریای مغرب کرد آهنگ
گشودی قفل زر شب از سر گنج
وز آتش پلهٔ میزان گهر سنج
کند چندان فغان از جان ناشاد
که آید آه ز افغانش به فریاد
فکنده زنگی شب دلو در چاه
به قعر بحر ماهی را گذرگاه
چو خواب آورد بر لشکر شبیخون
ز لشکرگاه شد منظور بیرون
سمند تند رو میراند و می‌تاخت
به سایه اسبش از تندی نمی‌ساخت
بسان چرخ آن رخش سبک پی
بیابانی به گامی ساختی طی
چنین میراند تا زین دشت اخضر
نمایان شد عیار زردهٔ خور
سحرگه لشکران از خواب جستند
میان از بهر خدمت چست بستند
چو از شهزاده جا دیدند خالی
ز جا رفتند از آشفته خالی
چو صرصر پر در آن صحرا دویدند
ولیکن هیچ جا گردش ندیدند
ز حد چون رفت سوی شهر راندند
حدیث او به گوش شه رساندند
ز بخت سست خود آشفته شد سخت
ز روی بیخودی افتاد از تخت
به هوش خود چو آمد ناله برداشت
علم در جستجوی او برافراشت
به اطراف جهان مردم روان کرد
ولیکن کس پیام او نیاورد
خروشان شد نظر کای دیده را نور
چه دیدی کز نظر گشتی چنین دور
مرا در دور چون نبود تأسف
که این خیل بتر ز اخوان یوسف
به جانم داغ یعقوبی نهادند
به گرگت همچو یوسف باز دادند
الا ای یوسف گمگشته بازآی
چو یعقوبم مکن بیت الحزن جای
تو بودی آنکه منظور نظر بود
فروغ عارضت نور بصر بود
چه خوشحالی که گشتی از نظر دور
نظر دیگر چه خواهد داشت منظور
جهان پیش نظر تاریک از آنست
که شمعی چون تو از بزمش نهانست
خروشان بود از اینسان چند روزی
ز دل می‌کرد آه سینه سوزی
چو روزی چند شد آن شعله بنشست
به عیش و عشرت هر روزه پیوست
چه خوش گفت آن سخن پرداز کامل
که چیزی کز نظرشد رفت از دل
وحشی بافقی : ناظر و منظور
رفتن شاهزاده منظور به شکار و باز را بر کبک انداختن و شام فراق ناظر را به صبح وصال مبدل ساختن
برد ره نکته ساز معنی اندیش
چنین ره بر سر گم کردهٔ خویش
که در نزدیک آن دلکش نشیمن
بدان کوهی که ناظر داشت مسکن
به قصد کبک منظور دل افروز
گشود از بند پای باز یک روز
ز ره شد از خرام کبک بازش
ز پی شد کورد با خویش بازش
نیامد باز و او می‌رفت از پی
بیابان از پی او ساختی طی
چنین تا کرد جا بر طرف کهسار
ز تاب تشنگی افتاد از کار
برای آب می‌گردید در کوه
ره افتادش سوی آن غار اندوه
مقامی دید در وی دام و دد جمع
در او هر جانور از نیک و بد جمع
میان جمعشان ژولیده مویی
وجود لاغرش پیچیده مویی
پریشان کرده بر سرموی سودا
چو شمع مرده‌ای بنشسته از پا
تنش در موی سر گردیده پنهان
ز سوز دل به خاک تیره یکسان
پر از خونش دو چشم ناغنوده
چو اخگرها ز خاکستر نموده
چو بوی غیردام و دد شنیدند
ز جا جستند و از دورش رمیدند
ز دام و دد چو دورش گشت خالی
خروشان شد ز درد خسته حالی
که از اندوه و هجران آه و سد آه
مرا جان کاست، آه از هجر جانکاه
منم با وحشیان گردیده همدم
گرفته گوشه‌ای ز ابنای عالم
مرا با چشم آهو زان خوش افتاد
کز آن آهوی وحشی می‌دهد یاد
بیا ای آهوی وحشی کجایی
ببین حالم به دشت بینوایی
بیا کز هجر روز خسته حالان
سیه گردیده چون چشم غزالان
تو در بتخانه چین با بتان یار
به غار مصر من چون نقش دیوار
به دشت چین تو با مشکین غزالان
به کوه مصر من چون شیر نالان
چه کم گردد که از چشم فسونساز
کنی در ساحری افسونی آغاز
که چون بر هم زنم چشم جهان بین
ترا با خویش بینم عشرت آیین
خوش آن روزی که در چین منزلم بود
مراد دل ز جانان حاصلم بود
به هر جایی که بودم یار من بود
به هر غم مونس و غمخوار من بود
گهی با هم به مکتبخانه بودیم
دمی با هم به یک کاشانه بودیم
فلک روزی که طرح این غم انداخت
که نومیدم ز روز وصل او ساخت
دگر خود را ندیدم شاد از آن روز
چه روزی بود خرم یاد از آن روز
مرا این داغ از آنها بیشتر سوخت
که چون چرخ آتش محرومی افروخت
گره دیدم به دل این آرزو را
ندیدم بار دیگر روی او را
وداع او مرا روزی نگردید
ازو کارم به فیروزی نگردید
مرا از خویش باید ناله کردن
که خود کردم نه کس این جور با من
اگر بی‌روی آن شمع شب افروز
به مکتب می‌نمودم صبر یک روز
معلم را نمی‌آزردم از خویش
صبوری می‌نمودم پیشهٔ خویش
ندیدی کس چنین ناشادم از هجر
به این محنت نمی‌افتادم از هجر
چو منظور این سخنها کرد ازو گوش
خروشی بر کشید و گشت بیهوش
از آن فریاد ناظر از زمین جست
زد از روی تعجب دست بر دست
که شوقم برد از جا این صدا چیست
به گوشم این صدای آشنا چیست
ازین آواز دل در اضطراب است
رگ جان زین صدا در پیچ و تاب است
دلم رقاص شد این بیغمی چیست
به راه دیده اشک خرمی چیست
به شادی می‌دود اشکم چه دیده‌ست
نوید وصل پنداری شنیده‌ست
قد من راست شد بارش که برداشت
دلم خوش گشت آزارش که برداشت
لبم با خنده همراز است چونست
دلم با عشق دمساز است چونست
برآمد بخت خواب آلوده از خواب
سرشک شادیم زد خانه را آب
نمی‌دانم که خواهد آمد از راه
که رفت از دل به استقبال او آه
چه بوی امروز همراه صبا بود
که جانم تازه گشت و روحم آسود
همان راحت از آن بو جان من یافت
که یعقوب از نسیم پیرهن یافت
صبا گفتی که بوی یارم آورد
که جانی در تن بیمارم آورد
ز ره ای باد مشک افشان رسیدی
مگر از کشور جانان رسیدی
ز مشک افشانیت این خسته جان یافت
ز دشت چین چنین بویی توان یافت
از این بو گر چه جانم یافت راحت
ولیکن تازه شد جان را جراحت
چو کرد از پیش رو موی جنون دور
ستاده در برابر دید منظور
ز شوق وصل آن خورشید پایه
به خاک افتاد و بیخود شد چو سایه
خوشا صحرای عشق و وادی او
خوشا ایام وصل و شادی او
خوشا تاریکی شام جدایی
که بخشد صبح وصلش روشنایی
کسی کاو را فزونتر درد هجران
فزونتر شادیش در وصل جانان
کنند از آب چون لب تشنگان تر
کند ذوق آنکه باشد تشنه جانتر
چنان هجری که وصل انجام باشد
بود خوش گر چه خون آشام باشد
کجا صاحب خرد آشفته حال است
در آن هجران که امید وصال است
مرا هجری‌ست ناپیدا کرانه
که داغ اوست با من جاودانه
چه غم بودی در این هجران جانکاه
اگر بودی امید وصل را راه
فغان زین تیره شام ناامیدی
که در وی نیست امید سفیدی
قیامت صبح این شام سیاه است
شب ما را قیامت صبحگاه است
خوشا ایام وصل مهرکیشان
کجا رفتند ایشان ، یاد از ایشان
همه رفتند و زیر خاک خفتند
بسان گنج یک یک رو نهفتند
به جامی سر به سر رفتند از هوش
همه زین بزمشان بردند بر دوش
چنانشان خواب مستی کرد بیتاب
که تا صبح جزا ماندند در خواب
اجل یا رب چه مرد افکن شرابی‌ست
که در هر جانبی او را خرابی‌ست
فغان کز خواری چرخ جفاکار
همه رفتند یاران وفادار
مگر ملک فنا جاییست دلکش
که هرکس رفت کرد آنجا فروکش
نیامد کس کز ایشان حال پرسیم
ز دمسازان خود احوال پرسیم
که در زیر زمین احوالشان چیست
جدا از دوستداران حالشان چیست
مرا حال برادر چیست آنجا
رفیق و مونس او کیست آنجا
برادر نی که نور دیده من
مراد جان محنت دیدهٔ من
مرادی خسرو ملک معانی
سرافراز سریر نکته دانی
سمند عزم تا زین خاکدان راند
هزاران بکر معنی بی‌پدر ماند
هزاران بکر فکرت دوش بر دوش
نشسته در عزای او سیه پوش
ز روشان گرد ماتم آشکاره
در این ماتم دل هر یک دو پاره
بیا وحشی بس است این نوحهٔ غم
مگو در بزم شادی حرف ماتم
که باشد هر کلامی را مقامی
مقام خاص دارد هر کلامی
به هوش خود چو آمد شاهزاده
بدید از دور ناظر اوفتاده
سرش را بر سر زانوی خود ماند
به روی او خروشان روی خود ماند
که ای بیمار غم حال دلت چیست
به روز بیدلی در منزلت کیست
ز تنهایی چو خواهی راز گویی
بگو تا با که حالت بازگویی
به شبها شمع بزم تیره‌ات چیست
چو گویی حرف روی حرف درکیست
به غیر از آه گرمت کیست دمساز
بجز کوهت که می‌گردد هم آواز
بگو جز دود آه بیقراری
به روز بی‌کسی بر سر چه دار ی
به غیر ازقطره اشک دمادم
که می‌گردد به گردت در شب غم
چو خود را افکنی از کوه دلتنگ
ترا بر سر که می‌آید به جز سنگ
چو باز آمد به حال خویش ناظر
به پیش دیده جانان دید حاضر
سر خود بر سر زانوی او دید
رخ پر گرد خود بر روی او دید
ز جای خویشتن برخاست خوشحال
ز درد و رنج دوری فارغ البال
خروشان شد که آیا کیستی تو
ملک یا حور آیا چیستی تو
منم این وان تویی اندر برابر
نمی‌آید مرا این حال باور
تویی این یا پری آیا کدام است
بگو با من ترا آخر چه نام است
به شادی دست یکدیگر گرفتند
نوای خرمی از سر گرفتند
روان گشتند شادان چنگ در چنگ
نوای خوشدلی کردند آهنگ
چه خوشتر زانکه بعد از مدتی چند
دو یار همدم بگسسته پیوند
نبوده آگهی از یکدگرشان
نه از جاه و مقام هم خبرشان
فلک ناگه کند افسونگری ساز
رساند بی‌خبرشان پیش هم باز
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار در بیرون آمدن شیرین از مشکوی خسرو
بت پر شکوه ماه پر شکایت
گل خوش لهجه سرو خوش عبارت
سر و سرکردهٔ نازک مزاجان
رواج‌آموز کار بی رواجان
نمک پاش جراحتهای ناسور
ز سر تا پا نمک شیرین پرشور
گره در گوشهٔ ابرو فکنده
دهان تنگ بسته راه خنده
مزاجی با تعرض دیر خرسند
عتابی با عبارت سخت پیوند
به رفتن زود خیز و گرم مایه
چو دانا در بنای سست پایه
اشارت کرد تا گلگون کشیدند
ز مشکو رخت در بیرون کشیدند
برون آمد ز مشک و دل پر از جوش
نهانش سد هزاران زهر در نوش
به خاصان گفت مگذارید زنهار
که دیگر باشدم اینجا سر وکار
ز هر جنسی که هست از ما بر آن رنگ
برون آرید ازین غمخانهٔ تنگ
ز هر چیزی که هست از ما بر آن کوی
برون آرید از این در کشته مشکوی
که از ما بر عزیزان تنگ شد جای
نمی‌بینیم بودن را در آن رای
کنیزانی کلید گنج در مشت
غلامان قوی دست قوی پشت
درون رفتند و درها بر گشادند
متاع خانه‌ها بیرون نهادند
مقیمان حرم کاین حال دیدند
به یکبار از حرم بیرون دویدند
که ای سرخیل ما شیرین بدخوی
متاب از ما چنین یکبارگی روی
که‌ای بدخوی ما شیرین خود رای
مکش از ما چنین یکبارگی پای
نه آخر خود خس این آستانیم
چرا بر خاطرت زینسان گرانیم
نه آخر عزت داغ تو داریم
چرا زینگونه در پیش تو خواریم
شدی خوش زود سیر از دوستداری
مکن کاین نیست جز بی اعتباری
زدی خوش زود پا بر آشنایی
مکن کاین نیست غیر از بی‌وفایی
تو در اول به یاری خوش دلیری
ولی بسیار یار زود سیری
تودر آغاز یاری سخت یاری
ولی آخر عجب بی اعتباری
نمی‌باید به مردم آشنایی
چو کردی چیست بی موجب جدایی
محبت کو مروت کو وفا کو
و گر داری نصیب جان ما کو
شکر لب گفت آری اینچنین است
ولی گویا گناه این زمین است
من اول کآمدم بودم وفا کیش
دگرگون کردم اینجا عادت خویش
من اول کآمدم بودم وفادار
در اینجا سر برآوردم بدین کار
شما گویا ندارید این مثل یاد
که باشد دزد طبع آدمیزاد
به جرم این که در طبعم وفا نیست
به طعنم اینچنین کشتن روا نیست
اگر می‌بود عیبی بی‌وفایی
نمی‌کرد از شما خسرو جدایی
نه شیرین این بنا از نو نهادست
که این آیین بد خسرو نهاده‌ست
به خسرو طعنه باید زد نه بر من
نمی‌دانستم اینها من در ارمن
پس آنگه خیرباد یک به یک کرد
به پوزش لعل شیرین پر نمک کرد
نمک می‌ریخت از لعل نمک ریز
وزان در دیده‌ها می‌شد نمک بیز
ز دنبال وداع گریه آلود
فرو بارید اشک حسرت اندود
که ما رفتیم گو با دلبر تو
بیا بنشین به عیش و ناز خسرو
بگوییدش به عیش و ناز می‌باش
ولیکن گوش بر آواز می‌باش
چو لختی گفت اینها جست از جای
نهاد اندر رکاب پارگی پای
به خسرو جنگ در پیوسته می‌راند
گهی تند و گهی آهسته می‌راند
خود اندر پیش و آن پوشیده رویان
سراسیمه ز پی تازان و پویان
بلی آنرا که اندوهیست در پی
نمی‌داند که چون ره می‌کند طی
همی‌داند که افتد پیش و راند
چه داند تا که آید یا که ماند
براند القصه تا آن دشت و کهسار
به خرمن دید گل سنبل به خروار
هوایی چون هوای طبع عاشق
مزاجش را هوایی بس موافق
لبش را عهد نوشد با شکر خند
نگه را تازه شد با غمزه پیوند
ز چشم خوابناکش فتنه بر جست
به خدمتکاری قدش کمربست
دوان شد ناز در پیش خرامش
نیازی بود در هر نیم گامش
غرور آمد که عشقی دیدم از دور
اگر دارد ضرورت حسن مزدور
در اندیشید شیرین با دل خویش
که جانی با هزار اندیشه در پیش
چها می‌گویدم طبع هوسناک
به فکر چیست باز این حسن بی باک
طبیعت مستعد ناز می‌یافت
در ناز و کرشمه باز می‌یافت
نسیمی کآمدی زان دشت و راغش
ز بوی عشق پر کردی دماغش
اگر بر گل اگر بر لاله دیدی
نهانی از خودش در ناله دیدی
ز هر برگی در آن دشت شکفته
نیازی یافتی با خود نهفته
ز لعلش کاروان قند سر کرد
به همزادان خود لب پر شکر کرد
که اینجا خوش فرود آمد دل من
از این خاک است پنداری گل من
عجب دامان کوه دلنشینی‌ست
سقاه اله چه خرم سرزمینی‌ست
همیشه ساحت او جای من باد
بساط او نشاط افزای من باد
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار اندر دلربایی شیرین از فرهاد مسکین و گفت و شنید آن دو به طریق راز و نیاز در پردهٔ راز
خوشا عشق خوش آغاز خوش انجام
همه ناکامی اما اصل هر کام
خوشا عشق و خوشا عهد خوش عشق
خوشا آغاز سوز آتش عشق
اگر چه آتش است و آتش افروز
مبادا کم که خوش سوزیست این سوز
چه خوش عهدیست عهد عشقبازی
خصوصا اول این جان گدازی
هر آن شادی که بود اندر زمانه
نهادند از کرانه در میانه
چو یکجا جمع شد آن شادی عام
شدش آغاز عشق و عاشقی نام
بتان کاردان خوبان پرکار
در آغاز وفا یارند وخوش یار
ولیکن از دمی فریاد فریاد
که عشق تازه گردد دیر بنیاد
چو دید از دور شیرین عاشق نو
سبک در تاخت گلگون سبکرو
به آنجانب که می‌شد در تک و تاز
به جای گردش از ره خاستی ناز
به راه آن غبار توتیاسای
همه تن چشم مرد حیرت افزای
عنان را سست کرده لعبت مست
که آن مسکن بر آن آسان زند دست
به خنده مصلحت دیدی فریبش
که چون غارت کند صبر و شکیبش
اداها در بیان دلربایی
نگه‌ها گرم حرف آشنایی
به هر گامی که گلگون برگرفتی
اسیر نو نیازی درگرفتی
به استقبال هر جولان نازی
دوانیدی برون خیل نیازی
کشش بود از دو جانب سخت بازو
به میزان محبت هم ترازو
ز سویی حسن در زور آزمایی
ز سویی عشق در زنجیر خایی
از آن جانب اشارتها که پیش آی
وز این سو خاکساری ها که کو پای
از آنسو تیغ ناز اندر کف بیم
وز اینجانب سر اندر دست تسلیم
به هر گامی شدی نو آرزویی
نهان از لب گذشتی گفتگویی
به سرعت شوق چابک گام می‌رفت
صبوری لب پر از دشنام می‌رفت
چو آن چابک عنان آمد فرا پیش
به خاک افتاد پیشش آن وفا کیش
سراپا گشت جان بهر سپردن
همه تن سر برای سجده بردن
دعاها با نیاز عشق پرورد
به زیر لب نثار یار می‌کرد
سری چون بندگان افکنده در پیش
جبینی از سجود بندگی ریش
سراسیمه نگه در چشمخانه
که چون نظاره را یابد بهانه
سراپای وجود از عشق در جوش
همین لب از حدیث عشق خاموش
پری‌رخ را عنان مستانه در دست
نگاهش مست و چشمش مست و خود مست
فریب از گوشه‌های چشم و ابرو
دوانیده برون سد مرحبا گو
نگه در حال پرسی گرم گفتار
نه گوش آگاه از آن نی لب خبردار
تواضعها به رسم عادت وناز
به شرم آراسته انجام و آغاز
برون آورد مستی از حجابش
ولی بسته همان بند نقابش
جمال ناز را پیرایه نو کرد
عبارت را تبسم پیشرو کرد
سخن را چاشنی داد از شکر خند
بگفتش خیر مقدم ای هنرمند
بگو تا چیست نامت وز کجایی
که گویا سال ها شد کشنایی
جوابش داد کای ماه قصب پوش
مبادت از خشن پوشان فراموش
سدت مسکین چو من در جان گدازی
همیشه کار تو مسکین نوازی
یکی مسکینم از چین نام فرهاد
غلام تو ولیک از خویش آزاد
فکن یا حلقه‌ام در گوش امید
طریق بندگی بین تا به جاوید
بیا این بنده را در بیع خویش آر
پشیمان گر شوی آزادش انگار
به شیرین بذله شیرین شکر ریز
برون داد این فریب عشوه آمیز
که مارا بنده‌ای باید وفادار
که نگریزد اگر بیند سد آواز
قبول خدمت ما صعب کاریست
در این خدمت دگرگونه شماریست
دلی باید ز آهن، جانی از سنگ
که بتواند زدن در کار ما چنگ
اگر این جان و دل داری بیا پیش
وگرنه باش بر آزادی خویش
بگفتش کاین دل و جان جای عشق است
وجودم عرصه غوغای عشق است
همیشه کار جورت امتحان باد
دلم را تاب و جانم را توان باد
اگر بر سر زنی تیغ ستیزم
مبادا قوت پای گریزم
مرا آزار کن تا می‌توانی
وفاداری ببین و سخت جانی
دل و جان کردم از فولاد آن روز
که برق این امیدم شد درون سوز
به تابان کوره‌ای در امتحانم
که تا بینی چه فولادیست جانم
بگفتش ترسم این جان چو فولاد
که از سختیش با من می‌کنی یاد
چو خوی گرمم آتش برفروزد
اگر یاقوت باشد هم بسوزد
جوابی گرم گفتش آتش آلود
که اینک جان برآر از خرمنش دود
در آن وادی که میل دل زند گام
چه باشد جان که او را کس برد نام
من و میل تو با میل تو جان چیست
دگر جان را که خواهد دید جان کیست
شکر لب گفت کاین میل از کجا خاست
بگفت از یک دو حرف آشنا خاست
بگفتش کن چه حرف آشنا بود
بگفتا مژده‌ای چند از وفا بود
بگفت از گلرخان بیند وفا کس
بگفت این آرزو عشاق را بس
بگفت این عشقبازان خود کیانند
بگفتا سخت قومی مهربانند
بگفتش تاکی است این مهربانی
بگفتا هست تا گردند فانی
بگفتا چون فنا گردند عشاق
بگفتا همچنان باشند مشتاق
بگفتش نخل مشتاقی دهد بار
بگفت آری ولی حرمان بسیار
بگفتا درد حرمان را چه درمان
بگفتا وای وای از درد حرمان
بگفتش لاف عشق و ناله بی جاست
بگفتا درد حرمان ناله فرماست
بگفت از صبر باید چاره سازی
بگفتا صبر کو در عشقبازی
بگفت از عشقبازی چیست مقصود
بگفتا رستگی از بود و نابود
بگفتش می‌توان با دوست پیوست
بگفت آری اگر از خود توان رست
بگفتش وصل به یا هجر از دوست
بگفتا آنچه میل خاطر اوست
ز هر رشته که شیرین عقده بگشاد
یکی گوهر بر آن آویخت فرهاد
نشد خوبی عنان جنبان نازی
کزان کوته شود دست نیازی
چو حسن و عشق در جولانگه ناز
عنان دادند لختی در تک و تاز
نگهبانان ز هر سو در رسیدند
دو مرغ هم نوا دم در کشیدند
حکایت ماند بر لب نیم گفته
شکسته مثقب و در نیم سفته
سخن را پرده‌ای نو باز کردند
ز پرده نغمه‌ای نو ساز کردند
اگر چه ظاهرا صورت دگر بود
ولی پنهان نوایی بیشتر بود
نوای عشقبازان خوش نواییست
که هر آهنگ او را ره به جاییست
اگر چه سد نوا خیزد از این چنگ
چو نیکو بنگری باشد یک آهنگ
حکایت ماند بر لب نیم گفته
شکسته مثقب و در نیم سفته
غرض عشق است اوصاف کمالش
اگر وحشی سراید یا وصالش
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در جواب گفتگوی شیرین و قبول نمودن فرهاد کندن کوه بیستون را به جهت عمارت
بدو فرهاد گفت که ای سرو نوخیز
لبت جان پرور و زلفت دلاویز
خیالت برده از دل صبر و تابم
نگاهت کرده سرمست و خرابم
کمند زلف مشکین تو دامم
شراب لعل نوشینت به جامم
به هر خدمت که فرمایی برآنم
به جان کوشم درین ره تا توانم
نه کوه سنگ اگر باشد ز پولاد
کنم با نیروی عشقش ز بنیاد
چه جای کوه اگر همت گمارم
اگر دریاست گرد از وی برآرم
شکفت از گفته فرهاد آن ماه
به سان غنچه از باد سحرگاه
پس از این گفتگو و عهد و پیوند
قرار این داد شیرین شکر خند
که تا انجام کار آن شوخ طناز
به هر نزهتگهی جشنی کند ساز
به هر دشتی کند روزی دو منزل
به مشغولی گشاید عقدهٔ دل
رسد چون کار آن مشکو به انجام
کشد رخت اندر آن آن ماه خودکام
وز آن پس لعل شکر بار بگشود
به سد شیرینی او را کرد بدرود
به مرکب جست و گلگون را عنان داد
ز فرهاد آن خبردارد که جان داد
برفت از بیستون آن سرو آزاد
نه او ماند اندر آن منزل نه فرهاد
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در صفت مرغزاری که شیرین در آنجا آسایش نموده و گفتگوی او با دایه در ستایش حسن خویش
همایون دشتی و خوش مرغزاری
که شیرین را بود آنجا گذاری
مبارک منزلی ، دلکش مکانی
که شیرین در وی آساید زمانی
فضایی خوشتر از فردوس باید
که آنجا خاطر شیرین گشاید
مهی کش در دل و جان است منزل
ز آب و گل کجا بگشایدش دل
گلی کش نالهٔ دلها خوش آید
سرود کبک و دراجش نشاید
بتی کش خو به دلهای فکار است
کجا میلش به گشت لاله زار است
کسی کش خسرو و فرهاد باید
کجا از سرو و بیدش یاد آید
نگار نازنین شیرین مهوش
چو زلف خود پریشان و مشوش
تمنای درونی شاد می‌داشت
امید خاطری آزاد می‌داشت
وزان غافل که تا گیتی به پا بود
مکافات جفا کاری جفا بود
دل آزاد و فرهاد آتشین دل
روان شاد و خسرو پای در گل
ولی چون لازم خوبی غرور است
نکویی علت طبع غیور است
به دل آن درد را همواره می‌کرد
به یاران خوشدلی اظهار می‌کرد
به ساغر چهره را می‌کرد گلگون
لبش خندان چو ساغر دل پر از خون
بسی ترتیب دادی محفل خوش
ولی کو جان شاد و کو دل خوش
به هر جا جشن کردی آن دلارام
ولی یکجا دلش نگرفتی آرام
چو میل دل شدی سوی شرابش
به اشک آمیختی صهبای تابش
مگر از ضعف دل پرهیز می‌کرد
که صهبا را گلاب آمیز می‌کرد
به یاد روی خسرو جام خوردی
ولی فرهاد را هم نام بردی
چنین صحرا به صحرا دشت در دشت
فریب خویشتن می‌داد و می‌گشت
ز هر جا می‌گذشت از بیقراری
که با طبعم ندارد سازگاری
همه از ناصبوری های دل بود
بهانه تهمتش بر آب و گل بود
به دشتی ناگهان افتاد راهش
که از هر گونه گل بود و گیاهش
از او در رشک گلزار ارم بود
دو گل در وی به یک مانند کم بود
هوایش معتدل خاکش روان بخش
زلالش همچو خاک خضر جان بخش
غزالان وی از سنبل چریده
گوزنانش به سنبل آرمیده
شقایق سوختی دایم سپندش
که از چشم خسان ناید گزندش
چنان آماده نشو و نما بو
کز او هر برگ را چیدی بجا بود
نبستی پرده گر دایم سحابش
فسردی از نزاکت آفتابش
ز بس روییده در وی سبزه با هم
سحاب از برگ دادی ریشه را نم
ز بس عطر اندر آن خاک و هوابود
گرش صحرای چین گفتی خطا بود
به روی سبزه کبکانش به بازی
خرام آموز خوبان طرازی
غزالانش به خوبان ختابی
نموده راه و رسم دلربایی
ز بس گل کاندرو هر سو شکفته
زمینش سر به سر در گل نهفته
کس ار باری از آن صحرا گذشتی
خزان در خاطرش دیگر نگشتی
سرشتهٔ نشأه می با هوایش
نهفته باغ جنت در فضایش
چو بگذشت اندر آن دشت آن یگانه
نماندش بهر بگذشتن بهانه
به پای چشمه‌ای آن چشمهٔ نوش
فرود آمد که تا جامی کند نوش
به ساقی گفت آبی در قدح ریز
که اندر سینه دارم آتشی تیز
ز بیتابی ببین در پیچ و تابم
فشان بر آتش دل از می‌آبم
به مطرب گفت قانون طرب ساز
به قانونی که بهتر برکش آواز
رهی سرکن که غم از دل رهاند
سر و کار دل از غم بگسلاند
به فرمان صنم ساقی صلا گفت
خمار آلودگان را مرحبا گفت
می گلرنگ در جام طرب کرد
به مستی هوشیاری را ادب کرد
نی مطرب چنان آهنگ برداشت
که گفتی دور از شیرین شکر داشت
دماغ از آب می چون شست وشو کرد
به دایه از غم دل گفت و گو کرد
که کس چون من نیفتد در پی دل
نبازد عمر در سودای باطل
ز کف دل داده و غمخوار گشته
پی دل هر طرف آواره گشته
ز شهر و بوم خود محروم مانده
به هر ویرانه همچون بوم مانده
دلی دارم که با هرکس به جنگ است
بر او پهنای هفت اقلیم تنگ است
ستیزم گر به جانان رای آن کو
گریزم گر ز دوران پای آن کو
نه جانان را سر ناکامی من
نه دوران در پی بدنامی من
مرا از خویش باشد مشکل خویش
که دارم هر چه دارم از دل خویش
جوانی صرف کرده در غم دل
شمرده زخم دل را مرهم دل
به نیرنگ کسان از ره فتاده
به بوی ره درون چه فتاده
فریبی را طلب کاری شمرده
فسونی را وفاداری شمرده
هوس را درپذیرفته به یاری
طمع را نام کرده دوستداری
وفا پنداشته مکر و حیل را
محبت خوانده افسون و دغل را
عجبتر اینکه با پیمان شکستن
به یار تازه عهد تازه بستن
ز شیرین بر زبانش نام هم نیست
سزای نامه و پیغام هم نیست
کند خسرو گمان کز زغم شکر
دل شیرین بود از غم پر آذر
مرا خود اولا پروای آن نیست
وگر باشد تو دانی جای آن نیست
چو خورشید جمالم پرتو آرد
به حربایی هزاران خسرو آرد
چو گردد لعل شیرینم شکربار
به سر دست شکر بینی مگس وار
به دل رشکی نه از پرویز دارم
نه از پیوند شکر نیز دارم
اگر شکر به حکم من به کار است
وگر خسرو ز عشق من فکار است
ندیدم چونکه مرد این کمندش
به گیسوی شکر کردم به بندش
بلی شایسته شیر است زنجیر
کمند و بند شد در خورد نخجیر
چو خسرو عشق را آمد مسخر
چه دامش طرهٔ شیرین چه شکر
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در نوشتن شیرین جواب خسرو را و عتاب کردن بدو در عشق و محبت با دیگران
که از ما آفرین بر آن خداوند
که نبد در خداوندیش مانند
خداوندی که هست آورد از نیست
جز او از نیست هست آور، دگر کیست
سپهر از وی بلند و خاک از او پست
بلند و پست را او می‌کند هست
یکی را طبع آتشناک داده‌ست
یکی را مسکنت چون خاک داده‌ست
یکی را بار نه کرد و قوی دست
یکی را بارکش فرمود و پا بست
یکی را گفت رو آتش بر افروز
یکی را گفت چون خاشاک می‌سوز
یکی را توتی شهد و شکر کرد
یکی را قوت دل خون جگر کرد
به خسرو داد مغروری که می‌تاز
به شیرین داد مسکینی که می‌ساز
به خسرو هر چه خواهی گفت میگوی
به شیرین هر چه جوید گفت میجوی
کرم گستر خدیوا، سرفرازا
عدالت پرورا، مسکین نوازا
زهی هر کام از اختر جسته دیده
شکر را رام و شیرین را رمیده
رسید آن نامه یعنی خنجر تیز
رسید آن نامه یعنی تیغ خون ریز
روان افروخت اما همچو آذر
جگر پرورد لیکن همچو خنجر
نمود آن ناوک زهر آب داده
به دل از آنچه می‌جستی زیاده
اثر چندان که می‌جویی فزون‌تر
جگر چندان که خواهی غرق خون‌تر
ز بی‌انصافی شاهم به فریاد
کزین سان بسته شیرین را به فرهاد
ز بیم آن شهم درتهمت افکند
که بر شکر زند لعلم شکر خند
زدی طعنم که گر مسکین نوازی
چرا با بی دلی چون من نسازی
تو شاهی پادشاهان ارجمندند
نیاز عشق برخود چون پسندند
تو نازک طبع و شیرین آتشین خوی
به هم کی سر کنند آن طبع و این خوی
به یک تلخی که از شیرین چشیدی
به درد خود ز شکر چاره دیدی
ترا جز کامرانی خو نباشد
چو شکر هست گو شیرین نباشد
چرا تلخی ز شیرین بایدت برد
چو شیرینی ز شکر می‌توان خورد
دگر فرمود شه کز رشک شکر
چو شیرین داشتی جانی بر آذر
چرا بد نام کردی خویشتن را
به یاری بر گزیدی کوهکن را
شکر دور از تو چندانی ندارد
که شیرینش به انسانی شمارد
چه جای آن که بی انصافی آرم
چنین هم سنگ مردانش شمارم
تو نیز ای شه به بد کس را مکن یاد
میالا خویش را در طعن فرهاد
مبین نادیده مردم را به خواری
که دور است از طریق شهریاری
چه کارت با گدای گوشه‌گیری
ستمکش خسته‌ای، زاری، فقیری
اسیر محنت درد جهانی
بلای آسمانی را نشانی
ز سختیهای دوران خورده نیرنگ
فتاده کار او با تیشه و سنگ
به دست آورده با سد گونه تشویش
لب نانی به زور بازوی خویش
نه جسته خاطرش دلجویی کس
نه اندر گفته‌اش بدگویی کس
قرار زحمت ما داده بر خویش
اگر بگذاردش طعن بد اندیش
ز سختیهای سنگین نیست آزار
مگر از سخت گوییهای اغیار
مگر با هر که فرماید کسی کار
نهانی با ویش گرم است بازار
مگر از کارفرما گر به مزدور
رود لطفی ز تهمت نیست معذور
اگر چه با کسی کاری ندارم
که بر ناکرده سوگندی بیارم
ولیکن ز آنچه در مکنون شاه است
خدا داند که شیرین بی‌گناه است
مرا مشمول تهمت سازی این شاه
که با اغیار پردازی به دلخواه
مگر بی تهمت آزادی نیابی
دلی نا کرده خون شادی نیابی
مگر تا زهر در کامی نریزی
به عشرت باده در جامی نریزی
و گر افسوس شیرین خورده بودی
غم ناموس شیرین خورده بودی
مکن شاها مخور افسوس شیرین
مفرما تلخ بر خود عیش شیرین
مخور چندین غم شیرین نباید
که درعیش تو نقصانی در آید
ترا پروای شیرین اینقدر نیست
از اینها جز تمنای شکر نیست
چه بر من ترسی ازبدنامی ای شاه
کزین ره دیگران را داده‌ای راه
ز رسوایی کسی را کی گزند است
چو طبع شه چنین رسوا پسند است
چرا رسوایی خود را نجویم
که پیش شه فزاید آبرویم
مگرنه دیگران را این هنر بود
که هر دم آبروشان بیشتر بود
مرا دامان بحمدالله پاک است
ز حرف عیب جویانم چه باک است
ز خسرو بهتری اندر جهان کو
ز من کامی که دیدی باز برگو
چه افسونهای شیرین کار بردی
که از حلوای شیرینم نخوردی
چو راه دل نزد افسون شاهم
که خواهد بردن از افسون ز راهم
اگر شیرین ز افسون نرم گشتی
کجا بازار شکر گرم گشتی
اگر گشتی ز دامان آتشم تیز
ز من کی سرد گشتی مهر پرویز
اگر درمن هوس را راه بودی
کمینه شکر گویم شاه بودی
هوس دشمن شدم روزم سیه گشت
وفا جستم چنین کاری تبه گشت
فریب هر هوسناکی بخوردم
که خسرو از هوسناکان شمردم
تو خود را پاس دار از حرف بدگو
چو خود بهتر شدی درمان من جو
چو خوش با یار گفت آن رند سرمست
که از مستی فتاد و شیشه بشکست
که چون من راه رو تا خود نیفتی
بدان ماند نصیحتها که گفتی
ز کار نامه چون پرداخت خامه
سمنبر مهر زد بر پشت نامه
به پیک شاه داد و گفت برخیز
سنان بر تحفه جای ناوک تیز
زبانی‌گفت با پرویز بر گوی
که این آزرده را آزار کم جوی
مزن تیغ آنکه را تیر است بر دل
منه بار آنکه را بار است در دل
جفا با این دل ناشاد کم کن
چو از چشمم فکندی یاد کم کن
ترا عیشی خوش و روزیست فیروز
چه میخواهی از این جان غم اندوز
تو روز و شب به عیش و کامرانی
ز شبهای سیه روزان چه دانی
به شکر آنکه داری جان خرم
مرنجان خسته جانی را به هردم
نه آن شیرین بود شیرین که دیدی
که گر کوه بلا دیدی کشیدی
کنون سختی چنان از کارش افکند
که کاهش می‌نماید کوه الوند
وز آن پس کرد گلگون را سبک خیز
به کوه بیستون بر رغم پرویز
همی رفتی و با خود راز گفتی
غم و درد گذشته باز گفتی
به دل گفتی که ای سودا گرفته
من از دستت ره صحرا گرفته
به چندین محنتم کردی گرفتار
نمی‌دانم دلی یا خصم خون خوار
به خاک تیره گر خواهی نشستم
دگر عهد هوا خواهان شکستم
گرم با درد همدم خواهی اینک
گرم رسوای عالم خواهی اینک
فزونتر شد جنونم ز آنچه خواهی
به رسوایی فزونم ز آنچه خواهی
برون مشکل برم جان از چنین دل
به اندر سینه پیکان از چنین دل
تنوری باشد و اختر درونش
به از سینه و این دل در درونش
چه اندر خانه سد خصمم به کینه
چه این دل را نگه دارم به سینه
فتادم تا پی دل خوار گشتم
شدم تا یار دل بی یار گشتم
ز شهر و آشنایان دورم از دل
به جان زار و به تن رنجورم از دل
بتی بودم ز سر تا پا دلارا
چنان گشتم که نشناسم سر از پا
ز گیسو داشتم زنجیر شیران
به زنجیر اوفتادم چون اسیران
هر آن خنجر که از مژگان کشیدم
به من بر گشت و زهر او چشیدم
کمند زلف بهر صید بودم
چو دیدم خویشتن در قید بودم
لبم کآب حیات خویشتن داشت
برای خویش مرگ جاودان داشت
به نرگس جادویی تعلیم کردم
به جادو خویش را تسلیم کردم
فروزان بود چهر آتشینم
ندانستم که در آتش نشینم
چو شمشیرم بد ابروی خمیده
کنون شمشیر بر رویم کشیده
دل سنگین که بد در سینهٔ من
کنون سنگی بود بر سینهٔ من
مرا چاهی که بد زیب زنخدان
در آن چاهم کنون چون ماه کنعان
وز آن آتش که خوی من برافروخت
مرا خود خرمن صبر و سکون سوخت
بلا بودم چو بالا مینمودم
ولی آخر بلای خویش بودم
ز نزدیکان یکی را خواند نزدیک
کز او افروختی شبهای تاریک
بگفت و کرد چهر از اشک خون تر
که از شیرین کسی بینی زبون تر
به خواری بسته دل نادیده خواری
به یار بسته دل نادیده یاری
به حدی ساخت خواری با مزاجش
که بر مرگ است پنداری علاجش
چنان خصمی بود با جان خویشش
که گویی نیست جان خصمی‌ست پیشش
چو سوزد بیش راحت بیش دارد
مگر کآتش‌پرستی کیش دارد
مرا بینی که چون سخت است جانم
عدوی خویش و ننگ خاندانم
به خود خصمی ز دشمن بیش کردم
که کرده‌ست آنکه من با خویش کردم
کس از ظلمات جوید مهر تابان
کس از شمشیر نوشد آب حیوان
غزالی کاو وصال شیر جوید
نخست از جان شیرین دست شوید
طمع بستن به کس وانگه به پرویز
بود پلهو زدن بر خنجر تیز
وفا جستن ز کس وانگه به خسرو
بود عمر گذشته جستن از نو
به یادش سینه بر خنجر نهادم
که پا ننهاد بر خاری به یادم
به نامش زهرها نوشید کامم
که در کامش نشد جامی به نامم
وفاداری بر پرویز ننگ است
بود یک رنگ با هرکس دورنگ است
هوس را در برش قدری تمام است
از آن خصمیش با هر نیکنام است
طمع داند به خون خود وفا را
طفیلی نام بنهد آشنا را
به مسکینی کسی کاید به کویش
چو مسکینان نظر دارد به رویش
گذشتم در رهش از شهریاری
چرا او بنگرد بر من به خواری
چو آیم من به پای خود ز ارمن
از این افزون سزاوار است برمن
ببست از دیگرانم چشم امید
به چشم دیگرانم کاش می‌دید
مرا داند پرستاری به درگاه
که با من عشق می‌ورزد به دلخواه
گر از چشم بزرگی دیده بر خویش
از او کم نیستم گر نیستم بیش
از آن بگذر که در ارمن امیرم
به ملک دلبری صاحب سریرم
اگر فر جهانداری‌ست دارم
وگر فرهنگ دلداری‌ست دارم
چه شد کز سر تکبر دور دارم
ترحم با دلی رنجور دارم
به خود گفتم که گر خسرو امیر است
چو داغ عاشقی دارد فقیر است
همه عجز است و مسکینی‌ست خویش
نشاید از تکبر دید سویش
بر او از مهر همدردی نمودم
زنی بودم جوانمردی نمودم
وفاداری خوش است اما نه چندان
که بار آرد چنین خواری و حرمان
تهی از ده دلان پهلو کنی به
به یاران دورو یک رو کنی به
به پهلو یکدلی بنشان نکو خو
که جز یک دل نمی‌گنجد به پهلو
به شکر بست خود را وین نه بس بود
مرا بندد به فرهاد این چه کس بود
بر مردان نهد پتیاره‌ای را
کز او رسوا کند بیچاره‌ای را
شه آفاق داند خویشتن را
فقیری بی سر و پا کوهکن را
همانا در دل این اندیشه دارد
که او خنجر به دست این تیشه دارد
نداند کز فریب چشم جادو
گذارم تیشهٔ این در کف او
چنین می‌گفت و از دل ناله می‌کرد
دل از مژگان خود پر کاله می‌کرد
زمین از اشک چشمش سیل خون شد
روان با سیل سوی بیستون شد
به لب زین رشک جان خسرو آمد
ولی فرهاد را جانی نو آمد
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
نازل شدن شیرین به دلجویی فرهاد مسکین در دامنهٔ کوه بیستون
چو نازل شد به فرش سبزه چون گل
به گل افشاند زلف همچو سنبل
بر خود خواند آن آواره دل را
برایش نرم کرد آن خاره دل را
نشاندش رو به روی و پرده برداشت
که دیدش کام خشک و چشم تر داشت
به ساقی گفت آن مینای می کو
نشاط محفل جمشید و کی کو
بیار و در قدح ریز و به من ده
گلم افسرده بین آب چمن ده
بت ساقی قدح از باده پر کرد
هلال جام را از می چو خور کرد
بزد زانو به خدمت پیش شیرین
به دستش داد بدری پر ز پروین
گرفت از دست او شیرین خود کام
به شوخی بوسه‌ای زد بر لب جام
پس آنگه گفت با فرهاد مسکین
که بستان این قدح از دست شیرین
بخور از دستم این جان داروی هوش
که غمهای کهن سازد فراموش
اگرخسرو به شکر کرده پیوند
تو هم از لعل شیرین نوش کن قند
به کوری شکر قند مکرر
مکرر بخشمت از لب نه شکر
شکر در کام خسرو خوش گواراست
کز این قند مکرر روزه داراست
گرفت از دست شیرین جام و نوشید
چو خم از آتش آن آب جوشید
روان شد گرمی می در دماغش
فروزان شد ز برق می چراغش
خرد یکباره بیرون شد ز دستش
حجاب افکند یک سو چشم مستش
پی نظاره پرده شرم شق کرد
ز تاب دیدنش شیرین عرق کرد
به برگ گل نشستن خوی چو شبنم
گلش را تازگی افزود در دم
ز لب چون غنچه خندان گشت و بشکفت
به دلداری یار مهربان گفت
بیا چون دل برم بنشین زمانی
که برخوان وصالم میهمانی
نظر بگشا به رخساری که خسرو
بود محروم از آن ز آن دلبر نو
ز کام قندم از شکر گذشته
ز بدر نامم از اختر گذشته
ز ارمن کان قندم را طلبکار
شد و با شکرش شد گرم بازار
مگس طبعی یار بلهوس بین
به هر جا شکر او را چون مگس بین
چو فرهاد این سخن‌ها کرد از او گوش
برفت از کار او یکباره سرپوش
ز جا برجست و در پهلوش بنشست
سخن بشنید از او خاموش بنشست
سراپا دیده شد تا بیندش روی
شود همدم به آن لعل سخنگوی
ولی از شرم سر بالا نمی‌کرد
نظر بر آن رخ زیبا نمی کرد
مراد خویشتن با او نمی‌گفت
سخن در آن رخ نیکو نمی‌گفت
چو شیرین اینچنینش دید ، در دم
به ساقی گفت می درده دمادم
دمی از باده ما را آزمون آر
ز وسواس خردمندی برون آر
حکیمان را براین گفت اتفاق است
که اندر بزم هشیاران نفاق است
ز عقل دوربین دوریم ازعیش
ز دانش سخت مهجوریم از عیش
خوشا مستی و صدق می پرستان
که نی سالوس دانند و نه دستان
شنید از وی چو ساقی جام پر کرد
قدح را پخته باز از خام پر کرد
گرفت و خورد دردیهای آن جام
نصیب کوهکن آمد سرانجام
چو سور یار شیرین خورد فرهاد
ز قید خو بکلی گشت آزاد
نه یاد خویش ، نی بیگانه ماندش
نه صبر اندر دل دیوانه ماندش
به روی یار شیرین شد غزلخوان
کتاب عشق را بگشود عنوان
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
غزل خواندن فرهاد
که بر رویم نگاهی کن خدا را
به صحبت آشنا کن آشنا را
به بوسی زان لبم بنواز از مهر
مکن پنهان ز رنجوران دوا را
گدای کوی تو گشتم به شاهی
به خوان وصل خود بنشان گدا را
میان عاشقانم کن سر افراز
بنه تا سر نهم بر پات یارا
اگر خسرو نیم فرهاد عشقم
که از یاری به سر بردم وفا را
نیم صابر که صبر آرم به هجران
بده کام دلم یا دل خدا را
غزل را چون به پایان برد فرهاد
به شیرین گفت از هجر تو فریاد
نه تلخ است آنچنان کامم ز هجران
که چون خسرو شکرخایم به دندان
بده بوسی از آن لعل چو قندم
که تو عیسی دمی من درد مندم
خمار هجر دارم ده شرابم
که از بهر شراب تو کبابم
دل شیرین به حالش سوخت دردم
به ساقی گفت کو آن ساغر جم
بیا یک دم ز خود آزاد سازم
خراب از عشق چون فرهاد سازم
شنید و جام پر کرد و به او داد
کشید و داد جامی هم به فرهاد
سوم ساغر چو نوشیدند با هم
به صحبت سخت جوشیدند با هم
چنین بودند تا شب گشت آن روز
نهان شد چهر مهر عالم افروز
به مغرب شد نهان مهر دل آرا
ز مشرق ماه بدر آمد به بالا
چو رخ بنهفت خور بنمود کیوان
چراغان شد ز کوکبهای رخشان
پرستاران شیرین راز گفتند
سخنهایی که باید باز گفتند
که امشب را کجا ؟ چون برسر آری ؟
که را با خود به بزم و بستر آری ؟
رود زینجا که و ماند که اینجا ؟
نظر کن تا چه می‌باید به فردا
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲
به حق نالم ز هجر دوست زارا
سحرگاهان چو بر گلبن هزارا
قضا، گر داد من نستاند از تو
ز سوز دل بسوزانم قضا را
چو عارض برفروزی می‌بسوزد
چو من پروانه بر گردت هزارا
نگنجم در لحد، گر زان که لختی
نشینی بر مزارم سوگوارا
جهان این است و چونین بود تا بود
و همچونین بود اینند بارا
به یک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و تاج و گوشوارا
توشان زیر زمین فرسوده کردی
زمین داده مر ایشان را زغارا
از آن جان تو لختی خون فسرده
سپرده زیر پای اندر سپارا