عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۴
از فضل و کفایت ز همه لشکر سلطان
یک خواجه که دیدست چو بوجعفر غیلان
آن بارخدایی که ز سیر قلم او
آرام گرفته است همه کشور ایران
فرمانبرِ سیرِ قلمش گنبد گردون
خدمتگر خاک قدمش اختر رخشان
گردون جهاندیده ندیدست و نبیند
داناتر از او هیچ کس از گوهر انسان
ای خوب خصالی که تویی قبلهٔ اقبال
وی پاک ضمیری که تویی مَفْخر اعیان
ارباب کفایت همه هستند محقق
زیرا که بهتحقیق تویی مفخر ایشان
نور رخ زواری و انس دل احرار
جان تن احبابی و تاجِ سرِ اخوان
در چنبر فرمان تو آورد فلک سر
تا حشر سرش هست در آن چنبر فرمان
هر خاک که زیر قدم خویش سپردی
هر ذره از آن خاک بشد افسر کیوان
هر کاو به خلاف تو زند خیمهٔ نصرت
گردون زند اندر دل او نشتر خذلان
شد پیکر بدخواه ز پیکان تو باریک
پیکان تو دادست بدو پیکر شیطان
گر هیچ کسی دفتر احسان بنویسد
نام تو کند فاتحهٔ دفتر احسان
آرایش دیوان ز مدیح تو فزاید
زیرا که مدیح تو بود زیور دیوان
از مدح تو فخر آرم و از مهر تو نازم
هرچند منم شاعر مدحتگر سلطان
بی مهر تو و مدح تو هرگز نزدم دم
کان جفت خرد دارم و این همبر ایمان
تا آب گوارنده نباشد بر مالک
تا آذر سوزنده نباشد بر رضوان
فرمانت روا باد چه در ملک و چه در دین
و اقبال به هر وقت تو را چاکر فرمان
خرم شده از حشمت تو مجلس احرار
روشن شده از طلعت تو محضر نیکان
یک خواجه که دیدست چو بوجعفر غیلان
آن بارخدایی که ز سیر قلم او
آرام گرفته است همه کشور ایران
فرمانبرِ سیرِ قلمش گنبد گردون
خدمتگر خاک قدمش اختر رخشان
گردون جهاندیده ندیدست و نبیند
داناتر از او هیچ کس از گوهر انسان
ای خوب خصالی که تویی قبلهٔ اقبال
وی پاک ضمیری که تویی مَفْخر اعیان
ارباب کفایت همه هستند محقق
زیرا که بهتحقیق تویی مفخر ایشان
نور رخ زواری و انس دل احرار
جان تن احبابی و تاجِ سرِ اخوان
در چنبر فرمان تو آورد فلک سر
تا حشر سرش هست در آن چنبر فرمان
هر خاک که زیر قدم خویش سپردی
هر ذره از آن خاک بشد افسر کیوان
هر کاو به خلاف تو زند خیمهٔ نصرت
گردون زند اندر دل او نشتر خذلان
شد پیکر بدخواه ز پیکان تو باریک
پیکان تو دادست بدو پیکر شیطان
گر هیچ کسی دفتر احسان بنویسد
نام تو کند فاتحهٔ دفتر احسان
آرایش دیوان ز مدیح تو فزاید
زیرا که مدیح تو بود زیور دیوان
از مدح تو فخر آرم و از مهر تو نازم
هرچند منم شاعر مدحتگر سلطان
بی مهر تو و مدح تو هرگز نزدم دم
کان جفت خرد دارم و این همبر ایمان
تا آب گوارنده نباشد بر مالک
تا آذر سوزنده نباشد بر رضوان
فرمانت روا باد چه در ملک و چه در دین
و اقبال به هر وقت تو را چاکر فرمان
خرم شده از حشمت تو مجلس احرار
روشن شده از طلعت تو محضر نیکان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۷
جشنی است بس مبارک عیدی است بس همایون
بر شهریار گیتی فرخنده باد و میمون
شاهی که طلعت او هر روز بندگان را
عیدی بود مبارک جشنی بود همایون
آنجا که هست کامش باکام اوست دولت
وانجا که هست رایش بارای اوست گردون
تا آخته است خنجر پرداخته است گیتی
از دشمنان مُفْسِد وز حاسدان ملعون
هر سال ایزد او را ملکی دهد دگرسان
هر ماه دولت او را فتحی دهد دگرگون
گه گرد لشکر او خیزد ز آبِ دجله
گه ماه رایت او تابد زآب جیحون
بِفْزود دانش او بر دانش سکندر
بگذشت بخشش او از بخشش فریدون
با عدل او نماند جور و فساد و آفت
با تیغ او نپاید بند و طلسم و افسون
در دولتش چه گویم کز وصف هست برتر
در همتش چه گویم کز وهم هست بیرون
بحری است دست رادش بحری که موج او در
ابری است تیغ تیزش ابری که قطر او خون
از رنگ وز نمایش نیلوفرست تیغش
نیلوفری ندیدم کز وی دمد طَبَرْخون
ای خسروی که رادی بر دست توست عاشق
ای عادلی که شادی بر طبع توست مفتون
ملت بهتوست قایم همچون عَرَض به جوهر
دولت به توست باقی همچون رَصَد به قانون
در خاک همچو قارون رفتند دشمنانت
نشگفت اگر بر آری از خاک گنج قارون
گشتست عید فرخ با ماه دی موافق
در بزمگاه عالی باید دو آتش اکنون
از گونهٔ یک آتش پرلاله گشت ساغر
از قوت یک آتش پر لعل گشت کانون
شاها به این دو آتش بِفزْای شادکامی
وز عکس هر دو آتش بِفْروز روی هامون
دایم شنیده باداگوشت سماعِ مُطرب
دایم گرفته بادا دستت شراب گلگون
در جشن دین سِماطت چون جشن دین مبارک
بر ماه نو نشاطت چون ماه نو در افزون
بر شهریار گیتی فرخنده باد و میمون
شاهی که طلعت او هر روز بندگان را
عیدی بود مبارک جشنی بود همایون
آنجا که هست کامش باکام اوست دولت
وانجا که هست رایش بارای اوست گردون
تا آخته است خنجر پرداخته است گیتی
از دشمنان مُفْسِد وز حاسدان ملعون
هر سال ایزد او را ملکی دهد دگرسان
هر ماه دولت او را فتحی دهد دگرگون
گه گرد لشکر او خیزد ز آبِ دجله
گه ماه رایت او تابد زآب جیحون
بِفْزود دانش او بر دانش سکندر
بگذشت بخشش او از بخشش فریدون
با عدل او نماند جور و فساد و آفت
با تیغ او نپاید بند و طلسم و افسون
در دولتش چه گویم کز وصف هست برتر
در همتش چه گویم کز وهم هست بیرون
بحری است دست رادش بحری که موج او در
ابری است تیغ تیزش ابری که قطر او خون
از رنگ وز نمایش نیلوفرست تیغش
نیلوفری ندیدم کز وی دمد طَبَرْخون
ای خسروی که رادی بر دست توست عاشق
ای عادلی که شادی بر طبع توست مفتون
ملت بهتوست قایم همچون عَرَض به جوهر
دولت به توست باقی همچون رَصَد به قانون
در خاک همچو قارون رفتند دشمنانت
نشگفت اگر بر آری از خاک گنج قارون
گشتست عید فرخ با ماه دی موافق
در بزمگاه عالی باید دو آتش اکنون
از گونهٔ یک آتش پرلاله گشت ساغر
از قوت یک آتش پر لعل گشت کانون
شاها به این دو آتش بِفزْای شادکامی
وز عکس هر دو آتش بِفْروز روی هامون
دایم شنیده باداگوشت سماعِ مُطرب
دایم گرفته بادا دستت شراب گلگون
در جشن دین سِماطت چون جشن دین مبارک
بر ماه نو نشاطت چون ماه نو در افزون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۴
ای ساقی نو آیین پیش آر جام زرین
می ده به دست سلطان بر یاد فتح غزنین
گر چیره شد سلیمان یک چند بر شیاطین
امروز شاه سنجر شد چیره بر سلاطین
پیلان شدند خسته خصمان شدند غمگین
خصمان ز درد و حسرت پیلان به تیغ و زوبین
درهم شدند لشکر برهم زدند همگین
آن تاجهای زرین و آن تختهای سیمین
دشمن به کوه و صحرا مسکن گرفت مسکین
از خار کرد بستر وز خاک کرد بالین
شد ملک حون ترازو فرمان شاه ساهین
شد خصم چونکبوتر شمشیر شاه شاهین
از سروران ماضی از خسروان پیشین
در هند و زابلستان فتحی که کرد چونین
تا کی زکار خسرو وز روزگار شیرین
وز سرگذشت بیژن وز داستان گرگین
چون هست فتح سلطان تاریخ دولت و دین
اخبار او همی خوان واثار او همی بین
فتحش رسید امسال از هند تا در چین
عدلش رسد دگر سال از روم تا فلسطین
از ما ثناست او را وز کردگار تلقین
وز ما دعاست او را وز روزگار آمین
بادا همیشه خرم برکف شراب نوشین
گاهی به مرو شهجان گاهی به بلخ بامین
می ده به دست سلطان بر یاد فتح غزنین
گر چیره شد سلیمان یک چند بر شیاطین
امروز شاه سنجر شد چیره بر سلاطین
پیلان شدند خسته خصمان شدند غمگین
خصمان ز درد و حسرت پیلان به تیغ و زوبین
درهم شدند لشکر برهم زدند همگین
آن تاجهای زرین و آن تختهای سیمین
دشمن به کوه و صحرا مسکن گرفت مسکین
از خار کرد بستر وز خاک کرد بالین
شد ملک حون ترازو فرمان شاه ساهین
شد خصم چونکبوتر شمشیر شاه شاهین
از سروران ماضی از خسروان پیشین
در هند و زابلستان فتحی که کرد چونین
تا کی زکار خسرو وز روزگار شیرین
وز سرگذشت بیژن وز داستان گرگین
چون هست فتح سلطان تاریخ دولت و دین
اخبار او همی خوان واثار او همی بین
فتحش رسید امسال از هند تا در چین
عدلش رسد دگر سال از روم تا فلسطین
از ما ثناست او را وز کردگار تلقین
وز ما دعاست او را وز روزگار آمین
بادا همیشه خرم برکف شراب نوشین
گاهی به مرو شهجان گاهی به بلخ بامین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۲
آن جهانداری که اصل دولت است ایام او
حجت فتح و دلیل نصرت است اعلام او
بشکند ناموس صد لشکر به یک تهدید او
بگسلد پیمان صد دشمن به یک پیغام او
صنع یزدان آن کند ظاهر که باشد رای او
دور گردن آن کند حاصل که باشد کام او
گرچه احکام منجم محکم است اندرحساب
در فتوح و در ظفر محکمترست احکام او
آن خداوندی که او اقلام و اقلیم آفرید
قاسم اَرزاق هفت اقلیم کرد اقلام او
کس نیارد کرد با او سرکشی و توسنی
تا بود چون بندگان گردون توسن رام او
جان ستاند بی نبرد اوهام او از دشمنان
راستگویی دست عزرائیل شد اوهام او
تیغ خونآشام تو چون خواست کرد آهنگ جنگ
صبح دشمن شام گشت از تیغ خون آشام او
چون شد از نعل ستورش پشت ماهی روی ماه
روی دشمن پشت گشت از هیبت صمصام او
وهم او در راه دشمن دام خذلان گسترید
هر کجا دشمن رود اندر فتد در دام او
شهریارا، گر مخالف جست در کین تو کام
نوش نعمت زهر نِقمَت کردی اندر کام او
در غنیمت مایهٔ اقبال بود آغاز او
در هزیمت مایهٔ اِدبار شد فرجام او
چون کشیدی لشکر از ایران به توران اندرون
شد جهان بر چشم او چون دیدهٔ همنام او
از بن دندان هزیمت کرد و از بیم تو شد
چون بن دندان افعی موی بر اندام او
تا بود شمشیر شیران تو او را در قفا
هر کجا گامی نهد برعکس باشد گام او
هست عاشق بر سر اعلام تو نصرت همی
زانکه در اعلام توست آسایش اعلام او
گر بخوانی از ختا خان را سوی درگاه خویش
آتشین گردد ز تعجیل اندر آن اَقدام او
ور فرستی یک دو چاوش را سوی فغفور چین
مسجد جامع کنند از خانهٔ اصنام او
رفت نوشِروان و نامد هیچ شاه اندر جهان
از تو عادلتر از این هنگام تا هنگام او
هر مسلمانی که طاعت دارد و مُنقاد نیست
نیست از خیر و سلامت بهره در اسلام او
جام کیخسرو اگر گیتی نمود از روشنی
رای ملک آرای تو روشنتر است از جام او
خسرو شاهان تو را خواند همی گردون که هست
اختر فرخندهٔ تو خسرو اجرام او
همچو کیوان اخترت را بنده و فرمانبرند
تیر و ماه و مشتری و زهره و بهرام او
میخور از دست بتی کز یکدگر زیباترست
سوسن و شمشاد و سیب و شکر و بادام او
چون بهار خرّم و چون بوستان تازه کن
مجلس میمون خویش از عارض پدرام او
از شعاع مجلس تو روشن است ایّام ما
هرکه زین مجلس بتابد تیره باد ایام او
هست بیحد و نهایت با تو اِنعام خدای
تا جهان باشد تو بادی شاکر اِنعام او
حجت فتح و دلیل نصرت است اعلام او
بشکند ناموس صد لشکر به یک تهدید او
بگسلد پیمان صد دشمن به یک پیغام او
صنع یزدان آن کند ظاهر که باشد رای او
دور گردن آن کند حاصل که باشد کام او
گرچه احکام منجم محکم است اندرحساب
در فتوح و در ظفر محکمترست احکام او
آن خداوندی که او اقلام و اقلیم آفرید
قاسم اَرزاق هفت اقلیم کرد اقلام او
کس نیارد کرد با او سرکشی و توسنی
تا بود چون بندگان گردون توسن رام او
جان ستاند بی نبرد اوهام او از دشمنان
راستگویی دست عزرائیل شد اوهام او
تیغ خونآشام تو چون خواست کرد آهنگ جنگ
صبح دشمن شام گشت از تیغ خون آشام او
چون شد از نعل ستورش پشت ماهی روی ماه
روی دشمن پشت گشت از هیبت صمصام او
وهم او در راه دشمن دام خذلان گسترید
هر کجا دشمن رود اندر فتد در دام او
شهریارا، گر مخالف جست در کین تو کام
نوش نعمت زهر نِقمَت کردی اندر کام او
در غنیمت مایهٔ اقبال بود آغاز او
در هزیمت مایهٔ اِدبار شد فرجام او
چون کشیدی لشکر از ایران به توران اندرون
شد جهان بر چشم او چون دیدهٔ همنام او
از بن دندان هزیمت کرد و از بیم تو شد
چون بن دندان افعی موی بر اندام او
تا بود شمشیر شیران تو او را در قفا
هر کجا گامی نهد برعکس باشد گام او
هست عاشق بر سر اعلام تو نصرت همی
زانکه در اعلام توست آسایش اعلام او
گر بخوانی از ختا خان را سوی درگاه خویش
آتشین گردد ز تعجیل اندر آن اَقدام او
ور فرستی یک دو چاوش را سوی فغفور چین
مسجد جامع کنند از خانهٔ اصنام او
رفت نوشِروان و نامد هیچ شاه اندر جهان
از تو عادلتر از این هنگام تا هنگام او
هر مسلمانی که طاعت دارد و مُنقاد نیست
نیست از خیر و سلامت بهره در اسلام او
جام کیخسرو اگر گیتی نمود از روشنی
رای ملک آرای تو روشنتر است از جام او
خسرو شاهان تو را خواند همی گردون که هست
اختر فرخندهٔ تو خسرو اجرام او
همچو کیوان اخترت را بنده و فرمانبرند
تیر و ماه و مشتری و زهره و بهرام او
میخور از دست بتی کز یکدگر زیباترست
سوسن و شمشاد و سیب و شکر و بادام او
چون بهار خرّم و چون بوستان تازه کن
مجلس میمون خویش از عارض پدرام او
از شعاع مجلس تو روشن است ایّام ما
هرکه زین مجلس بتابد تیره باد ایام او
هست بیحد و نهایت با تو اِنعام خدای
تا جهان باشد تو بادی شاکر اِنعام او
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۹
هست گویی به حکم بار خدای
آفتاب اندر این خجسته سرای
آفتابی که دید در گیتی
بر نهاده کلاه و بسته قبای
سایهٔ ایزدست شاه جهان
آفتابی که هست ملک آرای
سیّد خُسروان مَلِک سلطان
شاه مکار بند کار گشای
شهریاری که رای روشن او
چون یکی آینه است عدل نُمای
هرگز آن آینه نگیرد زنگ
کس نگوید که آینه بزدای
خشم و تیغ شه خدای پرست
گر بیند حسود یاوه سرای
مختصر چند بیت خواهم گفت
اندر این بزمگاه روح افزای
میهمانان و میزبانان را
دیدهاند و شنیده در همه جای
دیدهای یا شنیدهای هرگز
ای جهان دیدهٔ زمین پیمای
میهمان چون خدایگان جهان
میزبان چون قوام دین خدای
آن وزیری که دولت او را گفت
هم همی بخش و هم همی بخشای
آنکه از مذهبش درست شدست
قول صاحب حدیث و صاحب رای
نه عجب گر به فَرّ دولت شاه
این مبارک وزیر عالی رای
بگشاید به قصد خانهٔ خان
بستاند به قهر رایت رای
دیر زی ای شهنشه عالم
ای ولی پرور عدو فرسای
بر سعادات تو که ساید دست
با مباهات تو که دارد پای
تا که اندر لغت همی خوانند
ماه را در زبان ترکی آی
شاد باش ای بزرگوار مَلِک
شاد زی ای بزرگ بار خدای
تا بماند جهان تو نیز بمان
تا بپاید زمین تو نیز بپای
هوش تو سوی شادی و رامش
گوش تو سوی چنگ و بربط و نای
آفتاب اندر این خجسته سرای
آفتابی که دید در گیتی
بر نهاده کلاه و بسته قبای
سایهٔ ایزدست شاه جهان
آفتابی که هست ملک آرای
سیّد خُسروان مَلِک سلطان
شاه مکار بند کار گشای
شهریاری که رای روشن او
چون یکی آینه است عدل نُمای
هرگز آن آینه نگیرد زنگ
کس نگوید که آینه بزدای
خشم و تیغ شه خدای پرست
گر بیند حسود یاوه سرای
مختصر چند بیت خواهم گفت
اندر این بزمگاه روح افزای
میهمانان و میزبانان را
دیدهاند و شنیده در همه جای
دیدهای یا شنیدهای هرگز
ای جهان دیدهٔ زمین پیمای
میهمان چون خدایگان جهان
میزبان چون قوام دین خدای
آن وزیری که دولت او را گفت
هم همی بخش و هم همی بخشای
آنکه از مذهبش درست شدست
قول صاحب حدیث و صاحب رای
نه عجب گر به فَرّ دولت شاه
این مبارک وزیر عالی رای
بگشاید به قصد خانهٔ خان
بستاند به قهر رایت رای
دیر زی ای شهنشه عالم
ای ولی پرور عدو فرسای
بر سعادات تو که ساید دست
با مباهات تو که دارد پای
تا که اندر لغت همی خوانند
ماه را در زبان ترکی آی
شاد باش ای بزرگوار مَلِک
شاد زی ای بزرگ بار خدای
تا بماند جهان تو نیز بمان
تا بپاید زمین تو نیز بپای
هوش تو سوی شادی و رامش
گوش تو سوی چنگ و بربط و نای
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۷
چیست آن رخشنده و پاک و زدوده گوهری
فتنهٔ هر دشمنی و شحنهٔ هر لشکری
گوهری کاندر صفت مانند آبی روشن است
یا به هنگام عمل مانند سوزان آذری
اصلش از سنگ است وچون آتش فروزد روز جنگ
سنگ خارا از نهیب او شود خاکستری
پشت اسلاماست ازین معنی ستایندش همی
روز آدینه خطیبان از سر هر منبری
سربهسر پرگوهرست و چون هنر باید نمود
گوهر او در هنر پیدا کند هر گوهری
راستگویی پیکر رخشان او چون آینه است
کاندرو دیده خیالی بیند از هر پیکری
روز رزم از خون دشمن بشکفاند ارغوان
ورچه رنگش درکبودی هست چون نیلوفری
اختر دشمن بسوزد چون بود روز نبرد
از کف سلطان درفشان چون زگردون اختری
افسر شاهان ملک سلطان که بیفرمان او
هیچ شاه اندر جهان بر سر ندارد افسری
آن خداوندی که پیمان بست با او روزگار
کز بقا بر عمر او هر روز بگشاید دری
کس نبیند زو همایونتر زمین را خسروی
کس نبیند زو مبارکتر جهان را داوری
نیست در عالم برون از بند پیمانش دلی
نیست درگیتی برون از خط فرمانش سری
زینت ایام باشد جاودان تا هر زمان
رسم او برگردن ایام بندد زیوری
عزم او آن است کز شمشیر او سالی دگر
کس نبیند در همه عالم بتی یا بتگری
گرچه آمد شاه ما بعداز همه نامآوران
بخت او عالیترست از قدر هر نام آوری
ورچه آمد مصطفی بعد از همه پیغمبران
قدر او افزونتر است از قدر هر پیغمبری
شهریارا آفتاب عالم افروزی مگر
زان کجا نام تو مشهورست در هر کشوری
همت تو بر همه آفاق نعمتگسترست
نیست الا همت عالیْتْ نعمتگستری
روز رزم از هیبت شمشیر گوهردار تو
بر تن خصم تو هر مویی شود چون نَشْتری
با حسام تو نماند در سپاه دشمنان
ناگسسته جوشنی و ناشکسته مغفری
هرکه نپسندد در و درگاه تو بالین خویش
روزگار او را ز محنت گستراند بستری
وانکه خواهد تا برآرد بر خلافت یکنفس
آن نفس در حنجرش گردد چو بُرّان خنجری
از سخا وجود توست افزایش هر خاطری
وز ثنا و مدح توست آرایش هر دفتری
مر تو را در حضرت عالی سعادت رهبرست
چون تو باشد هرکه دارد چون سعادت رهبری
پیش تو میر مؤید روز و شب خدمتگرست
نیست چون میر مؤید در جهان خدمتگری
هم ندیم است او به خدمت پیش تو هم چاکرست
اینت شایسته ندیمی اینت زیبا چاکری
کهترست او پیش تخت تو ولیکن در هنر
بر سر آزادگان هست او به واجب مهتری
از هنرمندی و عقل او را تویی پروردگار
کس ندید و کس نبیند چون تو چاکر پروری
تا بتابد مهر رخشان بر سپهر زودگرد
همچو زرین مهرهای از لاجوردین چنبری
همچنین بادی سر شاهان و تاج خسروان
یافته بوی نشاط تو سر هر سروری
یاور تو در همه کاری خدای دادگر
زانکه در هرکار ازو بهتر نباشد یاوری
فتنهٔ هر دشمنی و شحنهٔ هر لشکری
گوهری کاندر صفت مانند آبی روشن است
یا به هنگام عمل مانند سوزان آذری
اصلش از سنگ است وچون آتش فروزد روز جنگ
سنگ خارا از نهیب او شود خاکستری
پشت اسلاماست ازین معنی ستایندش همی
روز آدینه خطیبان از سر هر منبری
سربهسر پرگوهرست و چون هنر باید نمود
گوهر او در هنر پیدا کند هر گوهری
راستگویی پیکر رخشان او چون آینه است
کاندرو دیده خیالی بیند از هر پیکری
روز رزم از خون دشمن بشکفاند ارغوان
ورچه رنگش درکبودی هست چون نیلوفری
اختر دشمن بسوزد چون بود روز نبرد
از کف سلطان درفشان چون زگردون اختری
افسر شاهان ملک سلطان که بیفرمان او
هیچ شاه اندر جهان بر سر ندارد افسری
آن خداوندی که پیمان بست با او روزگار
کز بقا بر عمر او هر روز بگشاید دری
کس نبیند زو همایونتر زمین را خسروی
کس نبیند زو مبارکتر جهان را داوری
نیست در عالم برون از بند پیمانش دلی
نیست درگیتی برون از خط فرمانش سری
زینت ایام باشد جاودان تا هر زمان
رسم او برگردن ایام بندد زیوری
عزم او آن است کز شمشیر او سالی دگر
کس نبیند در همه عالم بتی یا بتگری
گرچه آمد شاه ما بعداز همه نامآوران
بخت او عالیترست از قدر هر نام آوری
ورچه آمد مصطفی بعد از همه پیغمبران
قدر او افزونتر است از قدر هر پیغمبری
شهریارا آفتاب عالم افروزی مگر
زان کجا نام تو مشهورست در هر کشوری
همت تو بر همه آفاق نعمتگسترست
نیست الا همت عالیْتْ نعمتگستری
روز رزم از هیبت شمشیر گوهردار تو
بر تن خصم تو هر مویی شود چون نَشْتری
با حسام تو نماند در سپاه دشمنان
ناگسسته جوشنی و ناشکسته مغفری
هرکه نپسندد در و درگاه تو بالین خویش
روزگار او را ز محنت گستراند بستری
وانکه خواهد تا برآرد بر خلافت یکنفس
آن نفس در حنجرش گردد چو بُرّان خنجری
از سخا وجود توست افزایش هر خاطری
وز ثنا و مدح توست آرایش هر دفتری
مر تو را در حضرت عالی سعادت رهبرست
چون تو باشد هرکه دارد چون سعادت رهبری
پیش تو میر مؤید روز و شب خدمتگرست
نیست چون میر مؤید در جهان خدمتگری
هم ندیم است او به خدمت پیش تو هم چاکرست
اینت شایسته ندیمی اینت زیبا چاکری
کهترست او پیش تخت تو ولیکن در هنر
بر سر آزادگان هست او به واجب مهتری
از هنرمندی و عقل او را تویی پروردگار
کس ندید و کس نبیند چون تو چاکر پروری
تا بتابد مهر رخشان بر سپهر زودگرد
همچو زرین مهرهای از لاجوردین چنبری
همچنین بادی سر شاهان و تاج خسروان
یافته بوی نشاط تو سر هر سروری
یاور تو در همه کاری خدای دادگر
زانکه در هرکار ازو بهتر نباشد یاوری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵۴
بر هوا ابر بهاری سیم پالاید همی
بر زمین باد شمالی مشک پیماید همی
گُلْستان نقاش گشت و نقشها سازد همی
بوستان عطار گشت و عطرها ساید همی
هر درختی در چمن چون دختر رز حامله است
بَچّگانِ رنگرنگ و گونهگون زاید همی
دارد از کافور کهسار افسری بر فرق خویش
نور خورشید افسر از کُهسار بِرباید همی
از سوی بالا به پستی سیل بشتابد همی
وز سوی پستی به بالا ابر بگراید همی
شب همی کاهد چو عمر دشمنان شهریار
روز همچون دولت و ملکش بیفزاید همی
خسرو دنیا ملکشاه آنکه اندر باغ ملک
دست عدلش سرو دولت را بپیراید همی
سیرت او دفتری هر ماه بنگارد همی
دولت او کشوری هر سال بگشاید همی
گرچه آزادی بهر حالی بِه است از بندگی
خسروان را بنده بودن پیش او شاید همی
کار عالی همتس بخشیدن و بخشودن است
زان که دایم یا ببخشد یا ببخشاید همی
عادت او روز و شب گرد جهان برگشتن است
آفتاب است او که ازگردش نیاساید همی
شرق تا غرب جهان اندر خط پیمان اوست
پادشاهی و خداوندی چنین باید همی
هست بیپیغمبری چون معجز پیغمبران
هر چه اندر روزگار او پدید آید همی
زهر باید هر ملک را تا نهان دشمن کشد
کین او زهری است کاندر حال بگزاید همی
وان زدوده تیغ گوهردار او چون صیقل است
کز دل کفار زنگ کر بزداید همی
خسروان دعوی بیبرهان فراوان کردهاند
شاه چون دعوی کند برهانش بنماید همی
بیش ازین برهان چه باید کاو هنوز اندر عراق
در بخارا خطبه از نامش بیاراید همی
ای جوان دولت جهانداری که دست روزگار
جامهٔ عمر تو را هرگز نفرساید همی
در جهانداری تو را ایام بپسندد همی
مهتران را کهتری حکم تو فرماید همی
هم برین سیرت بمان و هم برین عادت بپای
تا فلک ماند همی و تا زمین پاید همی
باد ،عمرت جاودان تا در بهار و در خزان
باده پیمایی که دشمن باد پیماید همی
بر زمین باد شمالی مشک پیماید همی
گُلْستان نقاش گشت و نقشها سازد همی
بوستان عطار گشت و عطرها ساید همی
هر درختی در چمن چون دختر رز حامله است
بَچّگانِ رنگرنگ و گونهگون زاید همی
دارد از کافور کهسار افسری بر فرق خویش
نور خورشید افسر از کُهسار بِرباید همی
از سوی بالا به پستی سیل بشتابد همی
وز سوی پستی به بالا ابر بگراید همی
شب همی کاهد چو عمر دشمنان شهریار
روز همچون دولت و ملکش بیفزاید همی
خسرو دنیا ملکشاه آنکه اندر باغ ملک
دست عدلش سرو دولت را بپیراید همی
سیرت او دفتری هر ماه بنگارد همی
دولت او کشوری هر سال بگشاید همی
گرچه آزادی بهر حالی بِه است از بندگی
خسروان را بنده بودن پیش او شاید همی
کار عالی همتس بخشیدن و بخشودن است
زان که دایم یا ببخشد یا ببخشاید همی
عادت او روز و شب گرد جهان برگشتن است
آفتاب است او که ازگردش نیاساید همی
شرق تا غرب جهان اندر خط پیمان اوست
پادشاهی و خداوندی چنین باید همی
هست بیپیغمبری چون معجز پیغمبران
هر چه اندر روزگار او پدید آید همی
زهر باید هر ملک را تا نهان دشمن کشد
کین او زهری است کاندر حال بگزاید همی
وان زدوده تیغ گوهردار او چون صیقل است
کز دل کفار زنگ کر بزداید همی
خسروان دعوی بیبرهان فراوان کردهاند
شاه چون دعوی کند برهانش بنماید همی
بیش ازین برهان چه باید کاو هنوز اندر عراق
در بخارا خطبه از نامش بیاراید همی
ای جوان دولت جهانداری که دست روزگار
جامهٔ عمر تو را هرگز نفرساید همی
در جهانداری تو را ایام بپسندد همی
مهتران را کهتری حکم تو فرماید همی
هم برین سیرت بمان و هم برین عادت بپای
تا فلک ماند همی و تا زمین پاید همی
باد ،عمرت جاودان تا در بهار و در خزان
باده پیمایی که دشمن باد پیماید همی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۶۳
رسد هر ساعت از دولت نشانی
پیام آید زگردون هر زمانی
که چون سلطان معزالدین ملکشاه
نباشد در جهان صاحب قِرانی
امیری شهرگیری شهر بندی
شهی کشور دهی کشور ستانی
جهان را رای او چون آفتابی
زمین را تخت او چون آسمانی
نه جز در طاعتش پرورده عقلی
نه جز در خدمتش آسوده جانی
به تن بر هرکه خواهد کامکاری
به دل بر هر چه خواهد کامرانی
به کردار یکی قلعه است عالم
بر آن قلعه ز تیغش پاسبانی
جهانی را همی ماند سپاهش
عجب باشد جهانی در جهانی
خداوندا اگر مدحت نبودی
نبودی در جهان بسته میانی
گمان تو ز بهر خلق نیک است
چرا خصم تو بد داردگمانی
ز دست خویش نالد روزگارش
چو بد عهدی کند نامهربانی
اگر خصم تو با تیر و کمان است
شدست از بیم تیرت چون کمانی
شود حقّا مُسَخَّر با هزیمت
اگر نزدش فرستی پهلوانی
تو آن شاهی که از انصاف و عدلت
جهان گشته است همچون بوستانی
در این معنی اگر دستور باشد
به دستوری بگویم داستانی
شنیدستم که نوشروان نمودست
زعدل خویش هر جایی نشانی
به هر راهی فرستادست لشکر
که تا ایمن بود هرکاروانی
به عدل و راستیکردست هر جای
روان بازار هر بازارگانی
همی بینم کنون ای شاه عادل
به هر شهری تو را نوشیروانی
یکی زان نامداران میر دادست
که او را چون تو باشد میهمانی
اگر فرمان دهی جان برفشاند
چنین باید دل هر میزبانی
همیشه تا بود فصل بهاران
همیشه تا بود فصل خزانی
به شادی قهرمانت باد دولت
که چون دولت نباشد قهرمانی
تو را هر روز نوروزی و عیدی
تورا هر ساعتی نومهرگانی
پیام آید زگردون هر زمانی
که چون سلطان معزالدین ملکشاه
نباشد در جهان صاحب قِرانی
امیری شهرگیری شهر بندی
شهی کشور دهی کشور ستانی
جهان را رای او چون آفتابی
زمین را تخت او چون آسمانی
نه جز در طاعتش پرورده عقلی
نه جز در خدمتش آسوده جانی
به تن بر هرکه خواهد کامکاری
به دل بر هر چه خواهد کامرانی
به کردار یکی قلعه است عالم
بر آن قلعه ز تیغش پاسبانی
جهانی را همی ماند سپاهش
عجب باشد جهانی در جهانی
خداوندا اگر مدحت نبودی
نبودی در جهان بسته میانی
گمان تو ز بهر خلق نیک است
چرا خصم تو بد داردگمانی
ز دست خویش نالد روزگارش
چو بد عهدی کند نامهربانی
اگر خصم تو با تیر و کمان است
شدست از بیم تیرت چون کمانی
شود حقّا مُسَخَّر با هزیمت
اگر نزدش فرستی پهلوانی
تو آن شاهی که از انصاف و عدلت
جهان گشته است همچون بوستانی
در این معنی اگر دستور باشد
به دستوری بگویم داستانی
شنیدستم که نوشروان نمودست
زعدل خویش هر جایی نشانی
به هر راهی فرستادست لشکر
که تا ایمن بود هرکاروانی
به عدل و راستیکردست هر جای
روان بازار هر بازارگانی
همی بینم کنون ای شاه عادل
به هر شهری تو را نوشیروانی
یکی زان نامداران میر دادست
که او را چون تو باشد میهمانی
اگر فرمان دهی جان برفشاند
چنین باید دل هر میزبانی
همیشه تا بود فصل بهاران
همیشه تا بود فصل خزانی
به شادی قهرمانت باد دولت
که چون دولت نباشد قهرمانی
تو را هر روز نوروزی و عیدی
تورا هر ساعتی نومهرگانی
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۸
سعدالدین وراوینی : باب اول
خطاب دستور با ملکزاده
دستور در لباس ملاینت و مخادعت سخن آغاز کرد و گفت: ملک زادهٔ دانا و کارآگاه و پیش اندیش و دوربین و فرهمند و صاحب فرهنگ هرچ میگوید از بهر احکام عقدهٔ دولت و نظام عقد مملکت میگوید و این نصایح مفضیست بمنایح تأیید الهی و تخلید آثار پادشاهی و لیکن ما چنین دانیم و حفظ و حراست ملک بچنین سیاست توان کرد که ما میکنیم و سلوک این طریقت مطابق شریعت و عقلست، چه مجرم را بگناه عقوبت نفرمودن، چنان باشد که بیگناه را معاقب داشتن و از منقولات کلام اردشیر بابک و مقولات حکمت اوست که بسیار خون ریختن بود که از بسیار خون ریختن باز دارد و بسیار دردمندی بود که بتن درستی رساند.
لَعَلَّ عَتبَکَ مَحمُودٌ عَوَاقِبُهُ
وَ رَبُّما صَحَّتِ الاَأجسامُ بِالعِلَلِ
و بنگر که این معنی برونق کلام مجید چون آمد، وَ لَکُم فِی القِصَاصِ حَیوهٌ ، و میباید دانست که مزاج اهل روزگار فاسد گشتست و نظر از طاعت سلطان بر خداعت شیطان مقصور کردهاند و دیو اندیشهٔ محال و سودایِ آرزوی استقلال در دماغ هر یک بیضهٔ هوسی نهادست و بچهٔ طمعی برآورده و این تصور در سرایشان فتاده که سروری و فرماندهی کاریست که بهر بی سروپائی رسد و بمجرد کوشش و طلبیدن و جوشش و طپیدن دست ادراک بدامن دولت تواند رسانید و هیهات ، یَعِدُهُم وَ یُمَنّیهِم وَ مَا یُعِدُهُم الشَّیطانُ إلّا غُروراً ؛ و ندانند که پادشاهان برگزیدهٔ آفریدگار و پروردهٔ پروردگارند و آنجا که مواهب ازلی قسمت کردند، ولایت ورج الهی بخرج رفت، اول همای سلطنت سایه بر پیغامبران افکندپس بر پادشاهان، پس بر مردم دانا؛ و مردم ولایت خداع اندیشیدن از دانائی دانند و با پادشاه مخرقه و چاپلوسی از پیشبینی شمرند و چون ایشان برین راه روند، ناچار ما را فراخور حال در ضبط امور سیاستی بباید کوشیدن و کمان مصلحت در مالیدن ایشان تابناگوش مبالغت کشیدن. چون اصلاح فاسدات این ملک برین گونه رود تا بقرار اصلی باز شدن، هر آینه اختلال ترتیبی که دادهاند و انحلال ترکیبی که کردهاند، با دید آید کَقِرطَاسٍ مُنَفَّشٍ خَسِیسٍ فَیُؤَدّی حَذفُهُ إِلی خَرقِهِ وَ فَسادِهِ.
لَعَلَّ عَتبَکَ مَحمُودٌ عَوَاقِبُهُ
وَ رَبُّما صَحَّتِ الاَأجسامُ بِالعِلَلِ
و بنگر که این معنی برونق کلام مجید چون آمد، وَ لَکُم فِی القِصَاصِ حَیوهٌ ، و میباید دانست که مزاج اهل روزگار فاسد گشتست و نظر از طاعت سلطان بر خداعت شیطان مقصور کردهاند و دیو اندیشهٔ محال و سودایِ آرزوی استقلال در دماغ هر یک بیضهٔ هوسی نهادست و بچهٔ طمعی برآورده و این تصور در سرایشان فتاده که سروری و فرماندهی کاریست که بهر بی سروپائی رسد و بمجرد کوشش و طلبیدن و جوشش و طپیدن دست ادراک بدامن دولت تواند رسانید و هیهات ، یَعِدُهُم وَ یُمَنّیهِم وَ مَا یُعِدُهُم الشَّیطانُ إلّا غُروراً ؛ و ندانند که پادشاهان برگزیدهٔ آفریدگار و پروردهٔ پروردگارند و آنجا که مواهب ازلی قسمت کردند، ولایت ورج الهی بخرج رفت، اول همای سلطنت سایه بر پیغامبران افکندپس بر پادشاهان، پس بر مردم دانا؛ و مردم ولایت خداع اندیشیدن از دانائی دانند و با پادشاه مخرقه و چاپلوسی از پیشبینی شمرند و چون ایشان برین راه روند، ناچار ما را فراخور حال در ضبط امور سیاستی بباید کوشیدن و کمان مصلحت در مالیدن ایشان تابناگوش مبالغت کشیدن. چون اصلاح فاسدات این ملک برین گونه رود تا بقرار اصلی باز شدن، هر آینه اختلال ترتیبی که دادهاند و انحلال ترکیبی که کردهاند، با دید آید کَقِرطَاسٍ مُنَفَّشٍ خَسِیسٍ فَیُؤَدّی حَذفُهُ إِلی خَرقِهِ وَ فَسادِهِ.
سعدالدین وراوینی : باب اول
خطاب ملک زاده با دستور
ملک زاده گفت: آنک خویشتن را دیندار نماید و ترویج بازار خود جوید، امّا از آن کند که اسباب معیشت او ناساخته باشد و از هیچ وجه میان وجوه و اعیان مردم بوجاهت مذکور و منظور نبود، پس لباس تشنّع و تصنّع را دام مراد خود سازد و امّا آنک بر جریدهٔ اعمال خود جریمهٔ بیند و بر روی کار خویش بخیهٔ شینی افتاده داند که محو و ازاحت آن جز باراءتِ تدیّن و تنسّک نتواند کرد و امّا از بیم دشمنی که سلاح طعن او را الّا باظهار صلاح دفع ممکن نشود و بحمدالله طهارتِ ذیل و نقاوت جیب من ازین معانی مقرّر و مصوّرست و عرض من از معارض و ملابس تلبیس مستغنی، امّا چون در بدایت و نهایت این جهان مینگرم و از روز بازگشت بداور جهانیان میاندیشم شاه را آزوخشم در پای عقل کشتن و سر قضای شهوت که از گریبانِ فضولِ حاجت برآید، بدست خود برداشتن او لیتر میدانم مگر در حسابگاهِ یَومَ لا یَنفَعُ مَالٌ وَ لا بَنُونَ، از جملهٔ سرافکندگان خجالت نباشد و من ازین فصول الّاثبات اصول ملک که بنیاد آن بر آبادانی رعیت مبنیست، نمیخواهم و پادشاه دانا آنست که قاعدهٔ بیم و اومید رعیّت ممهّد دارد تا گنهکار همیشه با هراس باشد و پاس احوال خود بدارد و مواضع سخطِ پادشاه مراقبت کند و نیکوکار باومید مجازات خیر پیوسته طریق نیکو خدمتی و صدق هواخواهی سپرد و نجحِ مساعی خود در تقدیم مراضیِ پادشاه شناسد و راعیِ خلق همواره باید که بارّهٔ درودگران ماند که سوی خود و سوی رعیّت براستی رود تا چنانک ازیشان منفعت مال با خود تراشد، در مجاملت و مساهلت نیز از خود بریشان گشاده دارد و این معنی حقیقت داند (که)
از رعیّت شهی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود
شاه را از رعیّتست اسباب
کام دریا ز جوی جوید آب
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جر طریقِ بیدادان
و لیکن چون دستور مراسم معدلت نه برینگونه ورزد، جز انفصامِ عروهٔ پادشاهی و انهدامِ عمدهٔ دولت ازو حاصل نشود. وَ المُلکُ یَبقَی مَعَ الکُفرِ وَ لا یَبقَی مَعَ الظُّلمِ
از رعیّت شهی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود
شاه را از رعیّتست اسباب
کام دریا ز جوی جوید آب
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جر طریقِ بیدادان
و لیکن چون دستور مراسم معدلت نه برینگونه ورزد، جز انفصامِ عروهٔ پادشاهی و انهدامِ عمدهٔ دولت ازو حاصل نشود. وَ المُلکُ یَبقَی مَعَ الکُفرِ وَ لا یَبقَی مَعَ الظُّلمِ
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستانِ روباه با خروس
زیرک گفت : شنیدم که خروسی بود جهان گردیده و دامهایِ مکر دریده و بسیار دستانهایِ روباهان دیده و داستانهایِ حیلِ ایشان شنیده؛ روزی پیرامن دیه بتماشایِ بوستانی میگشت، پیشتر رفت و بر سرِ راهی بایستاد. چون گل و لاله شکفته، کلالهٔ جعدِ مشکین از فرق و تارک بر دوش و گردن افشانده، قوقهٔ لعل بر کلاه گوشه نشانده ، در کسوتِ منقّش و قبایِ مبرقش چون عروسانِ در حجله و طاوسانِ در جلوه، دامنِ رعنائی در پای کشان میگردید. بانگی بکرد ، روباهی در آن حوالی بشنید ، طمع در خروس کرد و بحرصی تمام میدوید تا بنزدیکِ خروس رسید. خروس از بیم بر دیوار جست. روباه گفت : از من چرا میترسی ؟ من این ساعت درین پیرامن میگشتم ، ناگاه آوازِ بانگِ نماز تو بگوش من آمد و از نغماتِ حنجرهٔ تو دل. در پنجرهٔ سینهٔ من طپیدن گرفت و اگرچ تو مردی رومی نژادی ، حدیثِ اَرِحنَا که با بلال حبشی رفت در پردهٔ ذوق و سماع بسمعِ من رسانیدند ، سلسلهٔ وجد من بجنبانید ، همچون بلال را از حبشه و صهیب را از روم ، دواعیِ محبت و جواذبِ نزاعِ تو مرا اینجا کشید.
من گردِ سرِ کویِ تو از بهر تو گردم
بلبل ز پیِ گل بکنارِ چمن آید
اینک بر عزمِ این تبرّک آمدم تا برکاتِ انفاس و استیناسِ تو دریابم و لحظهٔ بمحاورت و مجاورتِ تو بیاسایم و ترا آگاه کنم که پادشاهِ وقت منادی فرمودست که هیچ کس مبادا که بر کس بیداد کند با اندیشهٔ جور و ستم در دل بگذراند تا از اقویا بر ضعفا دستِ تطاول دراز نبود و جز بتطوّل و احسان با یکدیگر زندگانی نکنند ، چنانک کبوتر هم آشیانهٔ عقاب باشد و میش، همخوابهٔ ذئاب ، شیر در بیشه بتعرّضِ شغال مشغول نشود و یوز دندانِ طمع از مذبحِ آهو برکند و سگ در پوستینِ روباه نیفتد و باز کلاهِ خروس نرباید . اکنون باید که از میان من و تو تناکر و تنافی برخیزد و بعهدوافی از جانبین استظهار تمام افزاید . خروس در میانهٔ سخنِ او گردن دراز کرد و سویِ راه مینگرید . روباه گفت : چه مینگری ؟ گفت : جانوری میبینم که از جانبِ این دشت میآید بتن چندِ گرگی با دم و گوشهایِ بزرگ، روی بما نهاده ، چنان میآید که باد بگردش نرسد . روباه را ازین سخن نومیدی در دندان آمد و تبلرزه از هول بر اعضاءِ او افتاد ، از قصدِ خروس باز ماند. ناپروا و سراسیمه پناهگاهی میطلبید که مگر بجائی متحصّن تواند شد . خروس گفت : بیا تا بنگریم که این حیوان باری کیست ؟ روباه گفت : این امارات و علامات که تو شرح میدهی دلیل آن میکند که آن سگ تازیست و مرا از دیدارِ او بس خرمی نباشد. خروس گفت : پس نه تو میگوئی که منادی از عدلِ پادشاه ندا در دادست در جهان که کس را برکس عدوان و تغلّب نرسد و امروز همه باطلجویانِ جور پیشه از بیم قهر و سیاستِ او آزار خلق رها کردند . روباه گفت : بلی ، امّا امکان دارد که این سگ این منادی نشنیده باشد ؟ بیش ازین مقامِ توقّف نیست ، از آنجا بگریخت و بسوراخی فرو شد . این فسانه از بهرِ آن گفتم که شاید یکی ازین همه قوم آوازهٔ موافقت و مواثقتِ عهد که در میانه تا چه غایت رفتست، نشنیده باشد . اکنون لایقِ وقت آنست که ترا که زروئی باستقبالِ ایشان باز فرستم تا چون ترا که از ابناءِ جنسِ ایشانی بینند که از پیشِ ما میروی، سکون و اطمینانِ جماعت حاصل آید و ساحتِ سینها یکباره از غبارِ ظنّ و شبهت پاک گردد. کبوتر درین رای مساعدت نمود. پس اشارت کرد تا زروی باتمامِ این مهمّ انتهاض کند و فتور و انتفاض از عزیمتِ خویش یکسو افکند و بتکملهٔ کار قیام نماید و بحکمِ آنک شهامتِ دل و صرامتِ عزم و وفورِ حزم او در همه معظمات و مختصرات ستوده و آزموده است، حاجتمند وصیّت نمیگرداند و معلومست که هرچ گوید جز باستصلاحِ مفاسد و استنجاحِ مقاصد ما نکوشد و رضایِ ما را بهوای خویش باز نکند و هرگز عشوهٔ غرور نخرد و مخدوم را بهیچ غرض نفروشد . پس اشارت کرد که برخیز و چنانک دانی و توانی ، این عقدهٔ دیگر از کار بگشای و این عهدهٔ دیگر از ذمّتِ خویش بیرون کن .
وَ مِثلُکَ اِن اَبدَی الفَعَالَ اَعَادَهُ
وَ اِن مَنَحَ المَعرُوفَ زَادَ وَ تَمَّما
زروی بر مقتضایِ فرمان سویِ ایشان رفت و آنچ واجب بود از وظایفِ این خدمت بجای آورد و استرضاءِ جوانب از مؤالف و مجانب و اقارب و اباعد و موالی و معاند و مضایق و مسامح و منافق و مناصح و مخالص و مماذق تمام باتمام رسانید و همه را بخدمتِ زیرک شتابانید ، چون عتبهٔ خدمت ببوسیدند و بعنایت و شفقت مخصوص گشتند و بنیانِ عدل و رأفت مرصوص یافتند و هر آنچ بسمعِ جمع رسیده بود ، ببصرِ بصیرت مشاهده کردند و تشدیدِ معاقدتِ ایمان و تجدیدِ معاهدت بر مبانیِ ایمان بجای آوردند ، مثال یافتند که همه با مواطنِ خویش مکرّم و مسلّم بازگردند. این آوازه بجملهٔ ددان نواحی رسید . وقارِ انبوهی لشکر و حشر از اصنافِ جانوران در دلِ ایشان نشست و از احکامِ بنیادِ آن تدبیر که در اوضاع و احکامِ پادشاهی نهادند ، بیندیشیدند ، تفزّعی و توزّعی در خواطرِ مفسدان پدید آمد . اطماعِ فاسد از افتراس و اختلاسِ ایشان برگرفتند ، نظر بر کوتاهدستی و خویشتنداری نهادند و در خفضِ عیش و لذّتِ عمر با من و استنامت و فراغِ دل و استقامتِ حال در آن مراتع و مراعی بی زحمتِ حافظ و منّتِ راعی بسر میبردند .
وَ مَجَاثِمُ الآسَادِ فِی اَیَّامِهِ
بِالعَدلِ صِرنَ مَرَابِضَ الاَطلَاءِ
زیرک از تتبّعِ اشارات و تقدیمِ مقدّمات زروی پادشاهی نتیجه یافت و زروی از اندیشهٔ که بنیادِ آن پیش زیرک بر عمدهٔ عدل و قاعدهٔ حق و نهادِ شرع و عقل نهاد ، بتمتّعی هرچ مهنّاتر برسید .
وَ تَقَاسَمَ النَّاسُ المَسَرَّهَٔ بَینَهُم
قِسَماً فَکَانَ اَجَلُّهُم حَظَّاً اَنَا
تمام شد بابِ زیرک و زروی . بعد ازین یاد کنیم بابِ پیل و شیر و درو باز نماییم که عاقبتِ ستمگاران بغیپیشه و زیادت طلبانِ محال اندیشه چیست و وبال و نکالِ آن تا کجاست . ایزد ، تَعَالی ذات مقدّسِ خداوند ، خواجهٔ جهان را به پیرایهٔ شرع ورزی و حیلت دین گستری و دادپروری آراسته داراد و هرچ مذّامِ اوصافِ بشریست ، نفسِ مقدّسش را از نسبت آن پیراسته .
بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ اَجمَعِینَ
من گردِ سرِ کویِ تو از بهر تو گردم
بلبل ز پیِ گل بکنارِ چمن آید
اینک بر عزمِ این تبرّک آمدم تا برکاتِ انفاس و استیناسِ تو دریابم و لحظهٔ بمحاورت و مجاورتِ تو بیاسایم و ترا آگاه کنم که پادشاهِ وقت منادی فرمودست که هیچ کس مبادا که بر کس بیداد کند با اندیشهٔ جور و ستم در دل بگذراند تا از اقویا بر ضعفا دستِ تطاول دراز نبود و جز بتطوّل و احسان با یکدیگر زندگانی نکنند ، چنانک کبوتر هم آشیانهٔ عقاب باشد و میش، همخوابهٔ ذئاب ، شیر در بیشه بتعرّضِ شغال مشغول نشود و یوز دندانِ طمع از مذبحِ آهو برکند و سگ در پوستینِ روباه نیفتد و باز کلاهِ خروس نرباید . اکنون باید که از میان من و تو تناکر و تنافی برخیزد و بعهدوافی از جانبین استظهار تمام افزاید . خروس در میانهٔ سخنِ او گردن دراز کرد و سویِ راه مینگرید . روباه گفت : چه مینگری ؟ گفت : جانوری میبینم که از جانبِ این دشت میآید بتن چندِ گرگی با دم و گوشهایِ بزرگ، روی بما نهاده ، چنان میآید که باد بگردش نرسد . روباه را ازین سخن نومیدی در دندان آمد و تبلرزه از هول بر اعضاءِ او افتاد ، از قصدِ خروس باز ماند. ناپروا و سراسیمه پناهگاهی میطلبید که مگر بجائی متحصّن تواند شد . خروس گفت : بیا تا بنگریم که این حیوان باری کیست ؟ روباه گفت : این امارات و علامات که تو شرح میدهی دلیل آن میکند که آن سگ تازیست و مرا از دیدارِ او بس خرمی نباشد. خروس گفت : پس نه تو میگوئی که منادی از عدلِ پادشاه ندا در دادست در جهان که کس را برکس عدوان و تغلّب نرسد و امروز همه باطلجویانِ جور پیشه از بیم قهر و سیاستِ او آزار خلق رها کردند . روباه گفت : بلی ، امّا امکان دارد که این سگ این منادی نشنیده باشد ؟ بیش ازین مقامِ توقّف نیست ، از آنجا بگریخت و بسوراخی فرو شد . این فسانه از بهرِ آن گفتم که شاید یکی ازین همه قوم آوازهٔ موافقت و مواثقتِ عهد که در میانه تا چه غایت رفتست، نشنیده باشد . اکنون لایقِ وقت آنست که ترا که زروئی باستقبالِ ایشان باز فرستم تا چون ترا که از ابناءِ جنسِ ایشانی بینند که از پیشِ ما میروی، سکون و اطمینانِ جماعت حاصل آید و ساحتِ سینها یکباره از غبارِ ظنّ و شبهت پاک گردد. کبوتر درین رای مساعدت نمود. پس اشارت کرد تا زروی باتمامِ این مهمّ انتهاض کند و فتور و انتفاض از عزیمتِ خویش یکسو افکند و بتکملهٔ کار قیام نماید و بحکمِ آنک شهامتِ دل و صرامتِ عزم و وفورِ حزم او در همه معظمات و مختصرات ستوده و آزموده است، حاجتمند وصیّت نمیگرداند و معلومست که هرچ گوید جز باستصلاحِ مفاسد و استنجاحِ مقاصد ما نکوشد و رضایِ ما را بهوای خویش باز نکند و هرگز عشوهٔ غرور نخرد و مخدوم را بهیچ غرض نفروشد . پس اشارت کرد که برخیز و چنانک دانی و توانی ، این عقدهٔ دیگر از کار بگشای و این عهدهٔ دیگر از ذمّتِ خویش بیرون کن .
وَ مِثلُکَ اِن اَبدَی الفَعَالَ اَعَادَهُ
وَ اِن مَنَحَ المَعرُوفَ زَادَ وَ تَمَّما
زروی بر مقتضایِ فرمان سویِ ایشان رفت و آنچ واجب بود از وظایفِ این خدمت بجای آورد و استرضاءِ جوانب از مؤالف و مجانب و اقارب و اباعد و موالی و معاند و مضایق و مسامح و منافق و مناصح و مخالص و مماذق تمام باتمام رسانید و همه را بخدمتِ زیرک شتابانید ، چون عتبهٔ خدمت ببوسیدند و بعنایت و شفقت مخصوص گشتند و بنیانِ عدل و رأفت مرصوص یافتند و هر آنچ بسمعِ جمع رسیده بود ، ببصرِ بصیرت مشاهده کردند و تشدیدِ معاقدتِ ایمان و تجدیدِ معاهدت بر مبانیِ ایمان بجای آوردند ، مثال یافتند که همه با مواطنِ خویش مکرّم و مسلّم بازگردند. این آوازه بجملهٔ ددان نواحی رسید . وقارِ انبوهی لشکر و حشر از اصنافِ جانوران در دلِ ایشان نشست و از احکامِ بنیادِ آن تدبیر که در اوضاع و احکامِ پادشاهی نهادند ، بیندیشیدند ، تفزّعی و توزّعی در خواطرِ مفسدان پدید آمد . اطماعِ فاسد از افتراس و اختلاسِ ایشان برگرفتند ، نظر بر کوتاهدستی و خویشتنداری نهادند و در خفضِ عیش و لذّتِ عمر با من و استنامت و فراغِ دل و استقامتِ حال در آن مراتع و مراعی بی زحمتِ حافظ و منّتِ راعی بسر میبردند .
وَ مَجَاثِمُ الآسَادِ فِی اَیَّامِهِ
بِالعَدلِ صِرنَ مَرَابِضَ الاَطلَاءِ
زیرک از تتبّعِ اشارات و تقدیمِ مقدّمات زروی پادشاهی نتیجه یافت و زروی از اندیشهٔ که بنیادِ آن پیش زیرک بر عمدهٔ عدل و قاعدهٔ حق و نهادِ شرع و عقل نهاد ، بتمتّعی هرچ مهنّاتر برسید .
وَ تَقَاسَمَ النَّاسُ المَسَرَّهَٔ بَینَهُم
قِسَماً فَکَانَ اَجَلُّهُم حَظَّاً اَنَا
تمام شد بابِ زیرک و زروی . بعد ازین یاد کنیم بابِ پیل و شیر و درو باز نماییم که عاقبتِ ستمگاران بغیپیشه و زیادت طلبانِ محال اندیشه چیست و وبال و نکالِ آن تا کجاست . ایزد ، تَعَالی ذات مقدّسِ خداوند ، خواجهٔ جهان را به پیرایهٔ شرع ورزی و حیلت دین گستری و دادپروری آراسته داراد و هرچ مذّامِ اوصافِ بشریست ، نفسِ مقدّسش را از نسبت آن پیراسته .
بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ اَجمَعِینَ
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
داستانِ موشِ خایهدزد با کدخدای
روباه گفت : شنیدم که کدخدائی بود درویش، تنگحال ؛ ناسازگاری و فظاظت بر خویِ او غالب. زنی داشت بعفّت و رزانت و انواعِ دیانت آراسته. جفتی مرغِ ماکیان در خانه داشتند که خایه کردندی. موشی در گوشهٔ خانه آرامگاه ساخته بود سخت دزد، نقّاب ، نهّاب، افّاک، بیباک ، بسیار دام حیل دریده و دانهٔ متربّصان دراز امل دزدیده ، بسی سفرهٔ دو نان افشانده و روزی لئیمان خورده. هرگه که مرغان خایه نهادندی ، آن موش بدزدیدی و بطریقی که ازو معتادست با سوراخ بردی. مرد گمان بردی که مگر زن در آن تصرّفی بخیانت میکند، دست بزخم چوب و زبان بکلماتِ موحش و منکراتِ مفحش بگشودی و چندانک زن در براءتِ ساحت خویشتن مبالغت نمودی ، سودی نداشتی تا روزی زن نگاه کرد که موش خایه میکشید ، رفت و شوهر را از آن حال آگاهی داد. چون هر دو بنظّارهٔ موش آمدند، بدرِ سوراخ رسیده بود، خایه بتعجیل درکشید. شوهر از مشاهدهٔ آن حال بر جفایِ زن پشیمانی تمام خورد. همان ساعت دامی بر گذرِ موش نهاد. موش را موشی دیگر شب مهمان رسید ، آن خایه با یکدیگر تناول کردند و شب در آن تدبیر که بامداد در شبکهٔ اکتساب جفتهٔ آن چگونه اندازد. بامداد که سپیدهٔ صبح از نیم خایهٔ افق پیدا شد و زردهٔ شعاع بر اطرافِ جهان ریخت، هر دو بطمعِ خایه آهنگ آشیانِ ماکیان کردند. خنک کسی که مرغِ اندیشهٔ او بیضهٔ طمع و اگر خود زرّین با سیمین باشد، ننهد و نقشِ سپیدی و زردیِ آن بیضه بر بیاضِ دیده و سوادِ دل نزند و چون از پردهٔ فریب روی بنماید، آستینِ استنکاف بر روی گیرد، یا بیضاءِ ابیضی و یا صفراءِ اصفری و یا غبراءِ اغبری. القصّه موشِ مهمان از غایتِ حرص مبادرت نمود و پای در پیش نهاد و دست بخایه برد تا بردارد، دام در سرِ او افتاد و مردِ کدخدای او را بگرفت و بر زمین زد و هلاک کرد
اِذَا لَم یَکُن عَونٌ مِنَ اللهِ لِلفَتَی
فَاَکثَرُ مَا یَجنِی عَلَیهِ اجتِهَادُهُ
موش خایه دزد از اصابتِ این واقعه بغایت کوفته دل و پراکنده خاطر شد و حفاظِ صحبت مهمان او را بر مکافاتِ شرِّ کدخدای حامل آمد و اندیشید که اگر من باستقلالِ نفس خویش خواهم که انتقام کشم و قدم بر مزلّهٔ این اقتحام نهم ، نتوانم و بنزدیکِ عقلا ملوم و معاتب شوم ، لیکن مرا با فلان عقرب دوستی قدیمست، جبرِ این کسر که بدلِ من رسید و قصاصِ این جرح که بخاطرِ من پیوست الّا بدستیاریِ قدرتِ او دست ندهد. من رمایتِ این اندیشه از قوسِ کفایتِ آن عقرب توانم کرد و جز بمیزانِ امعانِ او موازنهٔ این نظر راست نیاید ، تریاکِ این درد را تعبیه در زهرِ او میبینم و مرارتِ این غصّه جز در شربتِ لعابی که از نیشِ او آید، نوش نتوان کرد، عجینِ این عمل را، اگر مایه سعیِ او باشد، بمعجونِ عقربی مداواتِ این علّت نافع و ناجح آید.
فَأَسلَمَنِی لِلنَّائِبَاتِ بِعَادُهُ
کَمَا اَسلَمَ العَظمَ المَهِیضَ جَبَائِرُهُ
پس آهنگِ دیدنِ عقرب کرد و چون بدو رسید ، بانواعِ خدمت و اتّضاع و نمودنِ اشتیاق و نزاع پیش رفت و حکایتِ حال مهمان که بر دستِ کدخدای هلاک یافت، باز گفت و شرح داد که مرا بوفاتِ او وفواتِ سعادتِ الفتی که میانِ ما مؤکّد بود ، چه تأثّر و تحسّر حاصلست و گفت: ای برادر، امروز چندانکه مینگرم ، از همه یارانِ بکار آمده از بهر یارانِ کار افتاده، ترا میبینم که ازو چشمِ معاونت و مساعدت توان داشت و از مخایلِ حسنِ شمایل او در تدارکِ چنین وقایع توقّعِ موافقتی توان کرد. بحمدالله تو همیشه با قامت رسومِ مکارم میان بسته بودهٔ و جعبهٔ حمّیت بحمایتِ دوستان پر تیرِ جفاءِ دشمنان کرده. اگر امروز با من قاعدهٔ دوست پروری و دشمن شکنی که ترا عادتست، اعادت کنی و باندیشهٔ اقتصاص قدمِ جرأت در پیش نهی و دادِ آن مظلومِ مرحوم ازو بستانی و باشافیِ فضلاتِ خویش تشفّیِ این مصیبت رسیده حاصل کنی و بأسلاتِ سرِ نیش تسلّیِ این فراقزده بجوئی سر جملهٔ حسنات را شاید و زیبد که از آن تاریخِ روزگار سازند. عقرب گفت : هر چند مرّیخدار همه تن غضب شدهٔ، بخانهٔ خویش آمدهٔ، آسوده باش؛ اگرچ آینهٔ دلِ عزیزت بآهِ اندوه زنگ برآورده و گوشهٔ جگر بحرقتِ این آتشِ فرقت کباب کرده ، بنشینم ،
چون کار بنام آید و ننگ
بر آتش چون کباب و بر تیغ چوزنگ
اومیدوارم که چارهٔ خونخواهیِ آن بیچاره بسازم و بادراکِ ثارِ او آثارِ دست بردِ خویش بزمرهٔ یاران و رفقهٔ دوستان نمایم و آنچ از برادران و خویشان درین باب آید، تقدیم کنم تا مصداقِ آن قول که گفتهاند : اَلأَقَارِبُ کَالعَقَارِبِ اینجا پدید آید. پس موش و عقرب هر دو چون زحل و مرّیخ باتفاق در یک خانهٔ خبث قران کردند و در تجاویفِ سوراخِ موش بگوشهٔ که آنجا مطرحِ نظر مردم بهیچ وجه نبودی عقرب را بنشاند و سه عدد زر با سیم سره در کارِ هلاکِ کدخدای کردند و کدام سر که در چنبرِسیم نمیآید یا کدام گردن که از طوقِ زر بیرونست. زرست که ازارِ عصمت از گریبانِ جانِ مردم میگشاید، سیمست که سمتِ جهالت بر ناصیهٔ عقل آدمیزاد مینهد. حرص بدین دو مشت خاکِ رنگین دیدهٔ دانش را کور میتواند کرد، آز بدین دو پارهٔ سنگ مموّه جامِ جهان نمایِ خرد را چون آبگینه خرد میتواند شکست
ولی بسیم چو سیماب گوشت آگنده است
ز من چگونه نه توانی تو این حدیث شنید
خیالِ زر چو فروبست چشمِ عبرت تو
تو این جمالِ حقیقت کجا توانی دید ؟
فیالجمله موش عددی زر میانهٔ خانه انداخت و یکی بنزدیکِ سوراخ نهاد و دیگری چنان بر کنارِ سوراخ استوار کرد که یک نیمه بیرون و یک نیمه درون داشت. چون کدخدای را چشم بر درستِ زر افتاد و آن فتوح ناگهان یافت خیره شد و بدستی همه نیاز و اهتزاز آنرا برگرفت. چون درستِ دوم بیافت، هر دو برابرِ دو دیدهٔ دل او آمد تا از مشاهدهٔ مکر موش و قصدِ عقربش حجابی تاریک پیشِ دیده بداشت. در آن تاریکی دستِ طمع دراز کرد، بسوراخ برد. عقرب مبضعِ نیش زهرآلود بر دستِ او زد و خونی که از دستِ او دردلِ موش هیجان گرفته بود، از رگِ جان او بگشود. این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که چون موش با همه صغار و مهانتِ خویش از مشرع چنان کاری عظیم بدر میآید، اولیتر که ما با این مکنت و مکانت چون دست در حبالِ توفیق زنیم و استعصام بعروهٔ تأیید آسمانی کنیم، جوابِ این خصم توانیم داد و بکوشش و اجتهاد بجائی رسانید ، اما هنوز مقامِ رسالتی دیگر باقیست که بدو فرستیم تا هم از آن ذواقِ شربتی تلخ که بما فرستاد، بمذاقِ او رسانیده باشد که چون مرهمِ لطف سود نداشت، داغِ عنف سود دارد و آخِرُ الدَّوَاءِ الکَیُّ . پس گرگ را بخدمتِ شیر حاضر کرد و این نامه را بشاهِ پیلان اصدار فرمود و افتتاح بدین تخویفِ نصیحتآمیز کرد که ای برادر، بَصَّرَکَ اللهُ بِعُیُوبِ النَّفسِ وَ نَصَرَکَ عَلَی جُنُودِهَا
مکن آنکه هرگز نکردست کس
بدین رهنمون تو دیوست و بس
بمردی ز دل دور کن خشم و کین
جهان را بچشمِ جوانی مبین
تو چنگالِ شیران کجا دیدهای ؟
که آوازِ روباه نشنیدهٔ
این معنی روشنست که علمِ شطرنج دانشوران و هنرپیشگانِ هندوستان نهادهاند که منشأ و منبتِ وجود شماست و موجبِ اشتهار شطرنج که در اقطارِ بسیطِ عالم ذکرِ آن همه جای گستردهاند ، آنست که واضعِ آن عمل باسرارِ جبر و قدر سخت بینا بودست و از کارِ تقدیرِ آفریدگار و تدبیرِ آفریدگان آگاه ، آنرا بنهاد و در نهادنِ آن فرا نمود که صاحبِ آن عمل با غایتِ چابکدستی و به بازی و زیرکدلی ، اگرچ رخی یا فرسی بر خصم طرح دارد ، شاید که بوقتِ باختن از آن حریفِ کند دستِ بد بازِ نادان بازئی آید که دستِ خصم را فرو بندد و در مضیقی افتد که هیچ چاره جز دست بازچیدن و بقایم ریختن نداند.
عَلَی اَنَّنِی رَاضٍ بِاَن اَحمِلَ الهَوَی
وَ اَخلُصَ مِنهُ لَاعَلَیَّ وَلَالِیَا
و همچنین اگرچه مرد را رآیی متین و رویّتی پیشبین و بصارتی کامل و مهارتی در فنونِ دانش شامل باشد، چون در مباشرتِ کاری خوض کند، سالم نماند از آنک بر خلافِ اندیشهٔ او شکلی دیگر از پردهٔ روزگار بیرون آید و او را در کاری مشکل افکند که بسلامتِ مجرّد از مدخلِ آن رضا دهد
وَ الدَّهرُ یَعکِسُ آمَالِی وَ یُقنِعُنِی
مِنَ الغَنِیمَهِٔ بَعدَ الکَدِّ بِالقَفَلِ
پس تو در شطرنجِ این هوس که میبازی، نطر از بازیِ خصم برمدار، مبادا که او فرزین بندِ احتیال چنان کرده باشد که بهزار پیل باز نتوانی گشود و چون از نیاگانِ تو بر رقعهٔ ممالکِ خویش هیچ پیل این پیادهٔ طمع فرو نکردست، مبادا که بغل زنان استهزا رَادَ فِی الشَّطرَنجِ بَغلَهًٔ ، آخر الامر بر زیادت جوئی تو زنند و بآخر بدانی که شاه را رایِ ناصواب در خانهٔ مات نشاند و رقعهٔ حیات برافشاند ع ، وَ تَندَمُ حِینَ لَاتُغنِی النَّدَامَهُٔ ، و صنعتِ استدلالِ شنیع که در اثناءِ رسالات کرده بودی و استخدامِ ما بطریقِ اهانت روا داشته، نشانِ کرمِ طبیعت و حسنِ خلیقت نَبود. جهانیان دانند که هرگز ماطوقِ حکمِ هیچکس در گردن نگرفتهایم و میان بنطاقِ هیچ مخلوق نبسته، هرگز شکنجهٔ خطام و زمام بر خرطوم و خیشومِ ما ننهادهاند و تنگ و بندِ حلقه و حزام بحنایایِ حیزومِ ما نرسانیده و در ملاعبِ صبیان پشتِ ما نردبان هوا نبودست و ساق و ساعدِ ما را بعادتِ نسوان مسوّر و مخلخل نیافتهاند، ما نوالهٔ اکل و شرب از مذبحِ فریسهٔ خویش خوریم نه از فضالهٔ مطبخ و هریسهٔ دیگران. ما همیشه از گردنان،گردران بردهایم نه از کودکان گردکان. مگر وقتِ آنست که سخطِ الهی از طایراتِ سهامِ عزیمتِ ما تاختنی بر سر قومی آرد و سرِّ اَلَم تَرَ کَیفَ فَعَلَ رَبُّکَ بَاَصحَابِ الفِیلِ اَلَم یَجعَل کَیدَهُم فِی تَضلِیلٍ ، در شأن طایفهٔ آشکار گردد و بمنجنیقِ تَرمِیهِم بِحِجَارَهٍٔ مِن سِجِّیلٍ ایشانرا سنگسارِ قهرِ ما گرداند و الّا اقتدا باصحابّ بغی و ضلال کردن و بقصد خانهٔ که کعبهٔ کرم و قبلهٔ همم و حرمِ امن امم باشد ، آمدن و پردهٔ مجاملت برداشتن و بمجاهدت روی بهدم و حطمِ آن نهادن، حاکمِ عقل چگونه فرماید و در شریعتِ انصاف بچه تأویل درست آید ؟
اِذَا لَم یَکُن عَونٌ مِنَ اللهِ لِلفَتَی
فَاَکثَرُ مَا یَجنِی عَلَیهِ اجتِهَادُهُ
موش خایه دزد از اصابتِ این واقعه بغایت کوفته دل و پراکنده خاطر شد و حفاظِ صحبت مهمان او را بر مکافاتِ شرِّ کدخدای حامل آمد و اندیشید که اگر من باستقلالِ نفس خویش خواهم که انتقام کشم و قدم بر مزلّهٔ این اقتحام نهم ، نتوانم و بنزدیکِ عقلا ملوم و معاتب شوم ، لیکن مرا با فلان عقرب دوستی قدیمست، جبرِ این کسر که بدلِ من رسید و قصاصِ این جرح که بخاطرِ من پیوست الّا بدستیاریِ قدرتِ او دست ندهد. من رمایتِ این اندیشه از قوسِ کفایتِ آن عقرب توانم کرد و جز بمیزانِ امعانِ او موازنهٔ این نظر راست نیاید ، تریاکِ این درد را تعبیه در زهرِ او میبینم و مرارتِ این غصّه جز در شربتِ لعابی که از نیشِ او آید، نوش نتوان کرد، عجینِ این عمل را، اگر مایه سعیِ او باشد، بمعجونِ عقربی مداواتِ این علّت نافع و ناجح آید.
فَأَسلَمَنِی لِلنَّائِبَاتِ بِعَادُهُ
کَمَا اَسلَمَ العَظمَ المَهِیضَ جَبَائِرُهُ
پس آهنگِ دیدنِ عقرب کرد و چون بدو رسید ، بانواعِ خدمت و اتّضاع و نمودنِ اشتیاق و نزاع پیش رفت و حکایتِ حال مهمان که بر دستِ کدخدای هلاک یافت، باز گفت و شرح داد که مرا بوفاتِ او وفواتِ سعادتِ الفتی که میانِ ما مؤکّد بود ، چه تأثّر و تحسّر حاصلست و گفت: ای برادر، امروز چندانکه مینگرم ، از همه یارانِ بکار آمده از بهر یارانِ کار افتاده، ترا میبینم که ازو چشمِ معاونت و مساعدت توان داشت و از مخایلِ حسنِ شمایل او در تدارکِ چنین وقایع توقّعِ موافقتی توان کرد. بحمدالله تو همیشه با قامت رسومِ مکارم میان بسته بودهٔ و جعبهٔ حمّیت بحمایتِ دوستان پر تیرِ جفاءِ دشمنان کرده. اگر امروز با من قاعدهٔ دوست پروری و دشمن شکنی که ترا عادتست، اعادت کنی و باندیشهٔ اقتصاص قدمِ جرأت در پیش نهی و دادِ آن مظلومِ مرحوم ازو بستانی و باشافیِ فضلاتِ خویش تشفّیِ این مصیبت رسیده حاصل کنی و بأسلاتِ سرِ نیش تسلّیِ این فراقزده بجوئی سر جملهٔ حسنات را شاید و زیبد که از آن تاریخِ روزگار سازند. عقرب گفت : هر چند مرّیخدار همه تن غضب شدهٔ، بخانهٔ خویش آمدهٔ، آسوده باش؛ اگرچ آینهٔ دلِ عزیزت بآهِ اندوه زنگ برآورده و گوشهٔ جگر بحرقتِ این آتشِ فرقت کباب کرده ، بنشینم ،
چون کار بنام آید و ننگ
بر آتش چون کباب و بر تیغ چوزنگ
اومیدوارم که چارهٔ خونخواهیِ آن بیچاره بسازم و بادراکِ ثارِ او آثارِ دست بردِ خویش بزمرهٔ یاران و رفقهٔ دوستان نمایم و آنچ از برادران و خویشان درین باب آید، تقدیم کنم تا مصداقِ آن قول که گفتهاند : اَلأَقَارِبُ کَالعَقَارِبِ اینجا پدید آید. پس موش و عقرب هر دو چون زحل و مرّیخ باتفاق در یک خانهٔ خبث قران کردند و در تجاویفِ سوراخِ موش بگوشهٔ که آنجا مطرحِ نظر مردم بهیچ وجه نبودی عقرب را بنشاند و سه عدد زر با سیم سره در کارِ هلاکِ کدخدای کردند و کدام سر که در چنبرِسیم نمیآید یا کدام گردن که از طوقِ زر بیرونست. زرست که ازارِ عصمت از گریبانِ جانِ مردم میگشاید، سیمست که سمتِ جهالت بر ناصیهٔ عقل آدمیزاد مینهد. حرص بدین دو مشت خاکِ رنگین دیدهٔ دانش را کور میتواند کرد، آز بدین دو پارهٔ سنگ مموّه جامِ جهان نمایِ خرد را چون آبگینه خرد میتواند شکست
ولی بسیم چو سیماب گوشت آگنده است
ز من چگونه نه توانی تو این حدیث شنید
خیالِ زر چو فروبست چشمِ عبرت تو
تو این جمالِ حقیقت کجا توانی دید ؟
فیالجمله موش عددی زر میانهٔ خانه انداخت و یکی بنزدیکِ سوراخ نهاد و دیگری چنان بر کنارِ سوراخ استوار کرد که یک نیمه بیرون و یک نیمه درون داشت. چون کدخدای را چشم بر درستِ زر افتاد و آن فتوح ناگهان یافت خیره شد و بدستی همه نیاز و اهتزاز آنرا برگرفت. چون درستِ دوم بیافت، هر دو برابرِ دو دیدهٔ دل او آمد تا از مشاهدهٔ مکر موش و قصدِ عقربش حجابی تاریک پیشِ دیده بداشت. در آن تاریکی دستِ طمع دراز کرد، بسوراخ برد. عقرب مبضعِ نیش زهرآلود بر دستِ او زد و خونی که از دستِ او دردلِ موش هیجان گرفته بود، از رگِ جان او بگشود. این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که چون موش با همه صغار و مهانتِ خویش از مشرع چنان کاری عظیم بدر میآید، اولیتر که ما با این مکنت و مکانت چون دست در حبالِ توفیق زنیم و استعصام بعروهٔ تأیید آسمانی کنیم، جوابِ این خصم توانیم داد و بکوشش و اجتهاد بجائی رسانید ، اما هنوز مقامِ رسالتی دیگر باقیست که بدو فرستیم تا هم از آن ذواقِ شربتی تلخ که بما فرستاد، بمذاقِ او رسانیده باشد که چون مرهمِ لطف سود نداشت، داغِ عنف سود دارد و آخِرُ الدَّوَاءِ الکَیُّ . پس گرگ را بخدمتِ شیر حاضر کرد و این نامه را بشاهِ پیلان اصدار فرمود و افتتاح بدین تخویفِ نصیحتآمیز کرد که ای برادر، بَصَّرَکَ اللهُ بِعُیُوبِ النَّفسِ وَ نَصَرَکَ عَلَی جُنُودِهَا
مکن آنکه هرگز نکردست کس
بدین رهنمون تو دیوست و بس
بمردی ز دل دور کن خشم و کین
جهان را بچشمِ جوانی مبین
تو چنگالِ شیران کجا دیدهای ؟
که آوازِ روباه نشنیدهٔ
این معنی روشنست که علمِ شطرنج دانشوران و هنرپیشگانِ هندوستان نهادهاند که منشأ و منبتِ وجود شماست و موجبِ اشتهار شطرنج که در اقطارِ بسیطِ عالم ذکرِ آن همه جای گستردهاند ، آنست که واضعِ آن عمل باسرارِ جبر و قدر سخت بینا بودست و از کارِ تقدیرِ آفریدگار و تدبیرِ آفریدگان آگاه ، آنرا بنهاد و در نهادنِ آن فرا نمود که صاحبِ آن عمل با غایتِ چابکدستی و به بازی و زیرکدلی ، اگرچ رخی یا فرسی بر خصم طرح دارد ، شاید که بوقتِ باختن از آن حریفِ کند دستِ بد بازِ نادان بازئی آید که دستِ خصم را فرو بندد و در مضیقی افتد که هیچ چاره جز دست بازچیدن و بقایم ریختن نداند.
عَلَی اَنَّنِی رَاضٍ بِاَن اَحمِلَ الهَوَی
وَ اَخلُصَ مِنهُ لَاعَلَیَّ وَلَالِیَا
و همچنین اگرچه مرد را رآیی متین و رویّتی پیشبین و بصارتی کامل و مهارتی در فنونِ دانش شامل باشد، چون در مباشرتِ کاری خوض کند، سالم نماند از آنک بر خلافِ اندیشهٔ او شکلی دیگر از پردهٔ روزگار بیرون آید و او را در کاری مشکل افکند که بسلامتِ مجرّد از مدخلِ آن رضا دهد
وَ الدَّهرُ یَعکِسُ آمَالِی وَ یُقنِعُنِی
مِنَ الغَنِیمَهِٔ بَعدَ الکَدِّ بِالقَفَلِ
پس تو در شطرنجِ این هوس که میبازی، نطر از بازیِ خصم برمدار، مبادا که او فرزین بندِ احتیال چنان کرده باشد که بهزار پیل باز نتوانی گشود و چون از نیاگانِ تو بر رقعهٔ ممالکِ خویش هیچ پیل این پیادهٔ طمع فرو نکردست، مبادا که بغل زنان استهزا رَادَ فِی الشَّطرَنجِ بَغلَهًٔ ، آخر الامر بر زیادت جوئی تو زنند و بآخر بدانی که شاه را رایِ ناصواب در خانهٔ مات نشاند و رقعهٔ حیات برافشاند ع ، وَ تَندَمُ حِینَ لَاتُغنِی النَّدَامَهُٔ ، و صنعتِ استدلالِ شنیع که در اثناءِ رسالات کرده بودی و استخدامِ ما بطریقِ اهانت روا داشته، نشانِ کرمِ طبیعت و حسنِ خلیقت نَبود. جهانیان دانند که هرگز ماطوقِ حکمِ هیچکس در گردن نگرفتهایم و میان بنطاقِ هیچ مخلوق نبسته، هرگز شکنجهٔ خطام و زمام بر خرطوم و خیشومِ ما ننهادهاند و تنگ و بندِ حلقه و حزام بحنایایِ حیزومِ ما نرسانیده و در ملاعبِ صبیان پشتِ ما نردبان هوا نبودست و ساق و ساعدِ ما را بعادتِ نسوان مسوّر و مخلخل نیافتهاند، ما نوالهٔ اکل و شرب از مذبحِ فریسهٔ خویش خوریم نه از فضالهٔ مطبخ و هریسهٔ دیگران. ما همیشه از گردنان،گردران بردهایم نه از کودکان گردکان. مگر وقتِ آنست که سخطِ الهی از طایراتِ سهامِ عزیمتِ ما تاختنی بر سر قومی آرد و سرِّ اَلَم تَرَ کَیفَ فَعَلَ رَبُّکَ بَاَصحَابِ الفِیلِ اَلَم یَجعَل کَیدَهُم فِی تَضلِیلٍ ، در شأن طایفهٔ آشکار گردد و بمنجنیقِ تَرمِیهِم بِحِجَارَهٍٔ مِن سِجِّیلٍ ایشانرا سنگسارِ قهرِ ما گرداند و الّا اقتدا باصحابّ بغی و ضلال کردن و بقصد خانهٔ که کعبهٔ کرم و قبلهٔ همم و حرمِ امن امم باشد ، آمدن و پردهٔ مجاملت برداشتن و بمجاهدت روی بهدم و حطمِ آن نهادن، حاکمِ عقل چگونه فرماید و در شریعتِ انصاف بچه تأویل درست آید ؟
سعدالدین وراوینی : باب نهم
شرح آیینِ خسروانِ پارس
ایرا گفت : شنیدم که صاحب اقبالی بود از خسروانِ پارس که خصایصِ عدل و احسان بروفورِ دین و عقلِ او برهانی واضح بود، پادشاهی پیشبین و نکو آیین و نیکاندیش و دادگستر و دانشپرور. یک روز بفرمود تا جشنی بساختند و اصنافِ خلق را از اوساط و اطرافِ مملکت شهری و لشکری، خواص و عوامّ، عالم و جاهل، مذکور و خامل صالح و طالح، دور و نزدیک، جمله در صحرائی بیک مجمع جمع آوردند و هر یک را مقامی معلوم و رتبتی مقدّر کردند و همه را عَلَی اختِلَافِ الطَّبَقَاتِ صف در صف بنشاندند و هرچ مشتهایِ طبع و منتهایِ آرزو بود ، از الوان اباها بساختند و چندان اطعمهٔ خوش مذاق و اشربهٔ خوشگوار ترتیب و ترکیب کردند و در ظروف لطیف و اوانیِ نظیف پیش آوردند که اکواب و اباریقِ شرابخانهٔ خلد را از آن رشگ آمد؛ چندان بساط بر بسطا و سماط در سماط بگستردند که زلالیِّ مفروش و زرابیِّ مبثوث را از صحن و صفّهٔ مهامانسرایِ فردوس بر آن حد افزود. خوانی که گوشِ شنوندگان مثلِ آن نشنیده بود و چشمِ بینندگان نظیرِ آن ندیده، بنهادند و از اهلِ دیوان طایفهٔ گماشتگانِ ملک و دولت از بهر عرضِ مظالم خلق زیرِ خوان بنشستند تا جزایِ عمل هر یک بر اندازهٔ رسوم و حدود شرع میدادند و بر قانونِ عرف با هر یک خطایی بسزا میکردند. خسرو در صدر مسند شاهی بنشست و مثال داد تا منادی بجمع برآمد که ای حاضران حضرت جمله دیدهٔ بصیرت بگشائید و هر یک از اهلِ خوان و حاضرانِ دیوان در مرتبهٔ فرودست خویش نگرید و درجهٔ ادنی ببینید و نظر بر اعلی منهید تا هرک دیگری را درون مرتبهٔ خویش بیند، بر آنچ دارد ، خرسندی نماید و شکر ایزدی بر مقام خویش بگزارد تا جملهٔ خلایق از صدرِنشینانِ محفل تا پایانِ پای ماچان همه در حال یکدیگر نگاه کردند و همه بچشم اعتبار علّوِ درجهٔ خویش و نزولِ منزلت دیگران مطالعه کردند تا بآخرین صفّ که موضعِ اهلِ ظلامات بود، از آن طوایف نیز هرک در معرضِ عتابی و مجرّدِ خطایی بود، در آن کس نگاه کرد که سزاوارِ زجر و تعزیر آمد و او در حالِ آن کس که بمثله و امثالِ آن نکال و عقوبت گرفتار بود و آنک بچنین عقوبتی گرفتار شد ، حالِ کسانی میدیدند، عَوذاً بِاللهِ که ایشان را صلب میکردند و گردن میزدند و انواعِ سیاستها بر ایشان میراندند.
قَسَمَت یَدَاهُ عَفوَهُ وَ عِقَابَهُ
قِسمَینِ ذَاوَبلاً وَ ذَاکَ وَ بِیلا
و این عادت از آن عهد ملوک پارس را معهود شدست و این مستمرّ مانده. این فسانه از بهر آن گفتم تا تو بهمه حال از آن رتبت که داری، سپاس خداوند بجای آری و از منعم و منتقم بدانچ بینی ، راضی باشی و حقِّ بندگی را راعی والسّلام. آزادچهر گفت: اَنتَ لِکُلِْ قَومٍ هَادٍ وَ بِکُلِّ نَادٍ لِلحَقِّ مَنَادٍ وَ حَقِیقٌ عَلَیَّ اَن اَقتَدِیَ بِآثَارِکَ وَ اَهتَدِیَ بِاَنوَارِکَ . هر آنچ فرمودی و نمودی از سر غزارتِ دانش و نضارتِ بینش بود و زبدهٔ جوامعِ کلماتِ با فصاحت و عمدهٔ قواعدِ خرد و حصافت، فرمان پذیرم و منّت دارم و اومید که محل قابلِ اندیشه آید و قبول مستقبلِ تمنّی شود و وصو مقصد باحصولِ مقصود هم عنان گردد. پس هر دو را رای بر آن قرار گرفت که روی براه نهادند. وَاصِلَ السَّیرَ بِالسُّرَی وَ مُستَبدِلَ السَّهَرَ بِالکَرَی بساطِ هوا و بسیطِ هامون میسپردند تا آنگه که بحوالیِ کوهِ قارن رسیدند.
قَسَمَت یَدَاهُ عَفوَهُ وَ عِقَابَهُ
قِسمَینِ ذَاوَبلاً وَ ذَاکَ وَ بِیلا
و این عادت از آن عهد ملوک پارس را معهود شدست و این مستمرّ مانده. این فسانه از بهر آن گفتم تا تو بهمه حال از آن رتبت که داری، سپاس خداوند بجای آری و از منعم و منتقم بدانچ بینی ، راضی باشی و حقِّ بندگی را راعی والسّلام. آزادچهر گفت: اَنتَ لِکُلِْ قَومٍ هَادٍ وَ بِکُلِّ نَادٍ لِلحَقِّ مَنَادٍ وَ حَقِیقٌ عَلَیَّ اَن اَقتَدِیَ بِآثَارِکَ وَ اَهتَدِیَ بِاَنوَارِکَ . هر آنچ فرمودی و نمودی از سر غزارتِ دانش و نضارتِ بینش بود و زبدهٔ جوامعِ کلماتِ با فصاحت و عمدهٔ قواعدِ خرد و حصافت، فرمان پذیرم و منّت دارم و اومید که محل قابلِ اندیشه آید و قبول مستقبلِ تمنّی شود و وصو مقصد باحصولِ مقصود هم عنان گردد. پس هر دو را رای بر آن قرار گرفت که روی براه نهادند. وَاصِلَ السَّیرَ بِالسُّرَی وَ مُستَبدِلَ السَّهَرَ بِالکَرَی بساطِ هوا و بسیطِ هامون میسپردند تا آنگه که بحوالیِ کوهِ قارن رسیدند.
سعدالدین وراوینی : باب نهم
اتّصال آزادچهره بخدمتِ پادشاه و مکالماتی که میان ایشان رفت
آزادچهره درآمد ، مرقّعی چون سجّادهٔ بی زینتِ صوفیانه از فوطهٔ شابوری و عتابی نشابوری چست در بر کرده، متحلّی بتأدیبِ ذات و تهذیبِ صفات، چون عقلِ ملخّص و روحِ مشخّص در نظرها آمد و بدست بوس رسیده، از بارِ وقار حضرت متأثّر و در اذیالِ دهشت متعثّر ، بمقامیکه تخصّص رفت. بایستاد.
وَ فَوقَ السَّرِیرِ ابنُ المُلُوکِ اِذَا بَدَا
یَخِرَّ لَهُ مِن فَرطِ هَیبَتِهِ النَّاسُ
وَ ذَاکَ مَقَامٌ لَا تُوَفِّیهِ حَقَّهُ
اِذَا لَم یَنُب فِیهِ عَنِ القَدَمِ الرَّاسُ
یهه برسم پایمردی و دستیاری زبان بگشود و جهتِ گستاخ شدن آزادچهره و فراخ کردن مجالِ تبسّط آواز برآورد و گفت :
هرچ پوی، خوبت آید همچو بر طاوس پر
هرچ گوئی نغزت آید چون نوا از عندلیب
بحمدالله هرچ فرمائی و نمائی قدوهٔ عقل و قبلهٔ عقلاءِ جهان باشد، اگر نصیحتی و وصیتی که شاه بشنود و در تعدیلِ امور و تقویمِ صحّتِ احوال جمهور همیشه دستور خویش گرداند، داری دریغ مدار و هرچ پیش خاطرست از کشفِ بلوی و بثِّ شکوی و شرحِ ظلامات و عرضِ حاجات بیتحاشی بگوی که مجالِ اومید واسعست و سجالِ کرم فایض. آزاد چهر گفت :
ای که ز انصافِ تو صورتِ منقارِ کبک
صورتِ مقراض شد بر پر و بال عقاب
عقل ندارد شگفت گر شود از عدلِ تو
دانهٔ انجیر رز ، دامِ گلویِ غراب
من بنده را دیرگاهست تا اشتیاق نعل در آتش فراق این حضرت نهادست و خیالِ خدمتِ شهریار که پیوسته مفرِّ آوارگان حوادث و مقرِّ خستگان مکاره باد، پیش دیدهٔ دل متمثّل دارم، بلک دل بپیش آهنگیِ کاروانِ صورت خود سالهاست تا بمنزل رسیدست و اینجا فرود آمده و امروز که صورت نیز مرحله در مرحله جبال برید و بعد از طیِّ مسالک و قطعِ ممالک با معنی مشارکت یافت و درین بندگی هر دو بهماند و ایزد ، عَزَّ اسمُهُ وَ تَعَالَی ، ما را مسفِّ صحبتِ بوم صفتانِ شوم دیدار بمطارِ همّتِ این همایِ مبارک سایه رسانید. عرصهٔ امید منفحست که شفاءِ همه علّتها و سدّ همه خلّتها بدین سدّه منیف و عقوهٔ شریف کنم و از شرِّ مکاید و آفتِ مصاید در حوزهٔ احتماءِ این حرمِ کرم آسایش بینم و فارغ نشینم که گفتهاند: رعیّت باطفال نارسیده ماند و پادشاه عادل بمادر مهربان که از آب و آتش روزگار هیچ حافظ و رقیب ایشان را چون خود نداند.
بَنُو مَطَرٍ یَومَ اللِّقَاءِ کَأَنَّهُم
اُسُودٌ لَهَا فِی غِیلِ خَفَّانَ اَشبَلُ
هُم یَفَظُونَ الجَارَ حَتَّی کَاَنَّمَا
لِجَارِهِم فَوقَ السِّمَاکَینِ مَنزِلُ
شاه گفت : آرمیده و آسوده باش و چون بعد از گذراندنِ عقباتِ عقوبت بمتّکایِ استراحت و ملتجایِ این ساحت پیوستی ، اثاث و امتعه و مکنوز و مدّخر از محمولاتِ اثقال و منقولاتِ احمالِ خانه جمله بجایگاهی نقل باید کردن که اختیار افتد آزادچهره گفت :
حَیثُمَا سِرتُ لَا اُخَلِّفُ رَحلاً
مَن رَآنِی فَقَد رَآنِی وَ رَحلِی
ضعفِ حال من بندهٔ ضعیف هنوز معلومِ رایِ عالی نیست و خانهٔ من همیشه بر گذرگاهِ سیلِ حدثان بودست و در معرضِ طوفانِ طغیانِ ظلم و آنگه که بدین جودیِّ کرم وجود پناه آوردم و بدین حصارِ عصمت تمنّع ساختم و از مضیقِ آن عسر و نامرادی بفضایِ این بسر و کامیابی آمدم ، دیری بود تا ظلمهٔ روزگار خانه فروشِ استظهار من زده بودند و من از دستِ نهب و نهیبِ تاراجِ ایشان ، لَیسَ فِی البَیتِ سِوَی البَیتِ بر خوانده ، بلی جفتی که مادرِ اطفالست جگر بداغ ایشان تافته و چندین چشم و چراغ را پیشِ چشم مرده و کشته یافته، با خود آوردهام و در گوشهٔ نشانده تا اشارتِ حضرت از خواندن و راندن و نواختن و انداختن بر چه جملت رود و طالعِ تحویلی که کردهایم ازین مطلعِ آفتاب جلال چه تأثیر نماید ؟ شاه گفت : همه تا اینجا بود خوش باش و جفتِ مساعد را که از بهرِ معصم و ساعدِ عیش هیچ زیوری زیباتر از ایشان نیست، آنجا که خواهی در حریمِ امن و استقامت و ستارهٔ عافیت و عفت بنشان که ستارهٔ محنت را دورِ جور بپایان رسید و روزگارِ آشفته را فرجام خوب انجام پدید آمد ع وَ اِنَّ البَلَایَا اِن تَوَالَت تَوَلَّتِ ، آزادچهره خدمت کرد و نماز برد و دعائی که واجبِ وقت آمد، بگفت و باز گشت و بنزدیکِ ایرا شد و حکایتِ حال بَاَسرِهَا از هرچ رفته بود ، بدو رسانید و شرح داد که چون ببارگاهِ ملک راه یافت ، موردِ او را بکدام تبجیل تلقّی کرد و بورود و تلاقیِ او چه مایه اهتزار نمود و مقدمش را چگونه مغتنم داشت و بر نزول و وصولِ او چه ابواب و فصول بتقریر رسید. ایرا از استماع آن سخن و استبشارِ آن حالت و استظهار بدان دالّت که حاصل آمد، محصولِ زندگانی گذشته بازدید و نظر بر باقی نهاد که در خدمتِ آستانهٔ میمون او صحبتی از حوادث مأمون بگذراند و آنگه آزادچهره و ایرا هر دو بِإِیرَاءِ زَندٍ مِنَ العَزِیمَهِ لَایَکبُو اُوَارُهَا وَ اِرهَافِ سَیفٍ مِنَ الصَّرِیمَهِ لَا یَنبُو غِرَارُهَا بر آن قرار گرفتند که در معاطفِ کنفِ عاطفت و دولتِ شاه مسکن و مأوی ساختند و در آن مأمن دل بر وطن نهادند.
وَ فَوقَ السَّرِیرِ ابنُ المُلُوکِ اِذَا بَدَا
یَخِرَّ لَهُ مِن فَرطِ هَیبَتِهِ النَّاسُ
وَ ذَاکَ مَقَامٌ لَا تُوَفِّیهِ حَقَّهُ
اِذَا لَم یَنُب فِیهِ عَنِ القَدَمِ الرَّاسُ
یهه برسم پایمردی و دستیاری زبان بگشود و جهتِ گستاخ شدن آزادچهره و فراخ کردن مجالِ تبسّط آواز برآورد و گفت :
هرچ پوی، خوبت آید همچو بر طاوس پر
هرچ گوئی نغزت آید چون نوا از عندلیب
بحمدالله هرچ فرمائی و نمائی قدوهٔ عقل و قبلهٔ عقلاءِ جهان باشد، اگر نصیحتی و وصیتی که شاه بشنود و در تعدیلِ امور و تقویمِ صحّتِ احوال جمهور همیشه دستور خویش گرداند، داری دریغ مدار و هرچ پیش خاطرست از کشفِ بلوی و بثِّ شکوی و شرحِ ظلامات و عرضِ حاجات بیتحاشی بگوی که مجالِ اومید واسعست و سجالِ کرم فایض. آزاد چهر گفت :
ای که ز انصافِ تو صورتِ منقارِ کبک
صورتِ مقراض شد بر پر و بال عقاب
عقل ندارد شگفت گر شود از عدلِ تو
دانهٔ انجیر رز ، دامِ گلویِ غراب
من بنده را دیرگاهست تا اشتیاق نعل در آتش فراق این حضرت نهادست و خیالِ خدمتِ شهریار که پیوسته مفرِّ آوارگان حوادث و مقرِّ خستگان مکاره باد، پیش دیدهٔ دل متمثّل دارم، بلک دل بپیش آهنگیِ کاروانِ صورت خود سالهاست تا بمنزل رسیدست و اینجا فرود آمده و امروز که صورت نیز مرحله در مرحله جبال برید و بعد از طیِّ مسالک و قطعِ ممالک با معنی مشارکت یافت و درین بندگی هر دو بهماند و ایزد ، عَزَّ اسمُهُ وَ تَعَالَی ، ما را مسفِّ صحبتِ بوم صفتانِ شوم دیدار بمطارِ همّتِ این همایِ مبارک سایه رسانید. عرصهٔ امید منفحست که شفاءِ همه علّتها و سدّ همه خلّتها بدین سدّه منیف و عقوهٔ شریف کنم و از شرِّ مکاید و آفتِ مصاید در حوزهٔ احتماءِ این حرمِ کرم آسایش بینم و فارغ نشینم که گفتهاند: رعیّت باطفال نارسیده ماند و پادشاه عادل بمادر مهربان که از آب و آتش روزگار هیچ حافظ و رقیب ایشان را چون خود نداند.
بَنُو مَطَرٍ یَومَ اللِّقَاءِ کَأَنَّهُم
اُسُودٌ لَهَا فِی غِیلِ خَفَّانَ اَشبَلُ
هُم یَفَظُونَ الجَارَ حَتَّی کَاَنَّمَا
لِجَارِهِم فَوقَ السِّمَاکَینِ مَنزِلُ
شاه گفت : آرمیده و آسوده باش و چون بعد از گذراندنِ عقباتِ عقوبت بمتّکایِ استراحت و ملتجایِ این ساحت پیوستی ، اثاث و امتعه و مکنوز و مدّخر از محمولاتِ اثقال و منقولاتِ احمالِ خانه جمله بجایگاهی نقل باید کردن که اختیار افتد آزادچهره گفت :
حَیثُمَا سِرتُ لَا اُخَلِّفُ رَحلاً
مَن رَآنِی فَقَد رَآنِی وَ رَحلِی
ضعفِ حال من بندهٔ ضعیف هنوز معلومِ رایِ عالی نیست و خانهٔ من همیشه بر گذرگاهِ سیلِ حدثان بودست و در معرضِ طوفانِ طغیانِ ظلم و آنگه که بدین جودیِّ کرم وجود پناه آوردم و بدین حصارِ عصمت تمنّع ساختم و از مضیقِ آن عسر و نامرادی بفضایِ این بسر و کامیابی آمدم ، دیری بود تا ظلمهٔ روزگار خانه فروشِ استظهار من زده بودند و من از دستِ نهب و نهیبِ تاراجِ ایشان ، لَیسَ فِی البَیتِ سِوَی البَیتِ بر خوانده ، بلی جفتی که مادرِ اطفالست جگر بداغ ایشان تافته و چندین چشم و چراغ را پیشِ چشم مرده و کشته یافته، با خود آوردهام و در گوشهٔ نشانده تا اشارتِ حضرت از خواندن و راندن و نواختن و انداختن بر چه جملت رود و طالعِ تحویلی که کردهایم ازین مطلعِ آفتاب جلال چه تأثیر نماید ؟ شاه گفت : همه تا اینجا بود خوش باش و جفتِ مساعد را که از بهرِ معصم و ساعدِ عیش هیچ زیوری زیباتر از ایشان نیست، آنجا که خواهی در حریمِ امن و استقامت و ستارهٔ عافیت و عفت بنشان که ستارهٔ محنت را دورِ جور بپایان رسید و روزگارِ آشفته را فرجام خوب انجام پدید آمد ع وَ اِنَّ البَلَایَا اِن تَوَالَت تَوَلَّتِ ، آزادچهره خدمت کرد و نماز برد و دعائی که واجبِ وقت آمد، بگفت و باز گشت و بنزدیکِ ایرا شد و حکایتِ حال بَاَسرِهَا از هرچ رفته بود ، بدو رسانید و شرح داد که چون ببارگاهِ ملک راه یافت ، موردِ او را بکدام تبجیل تلقّی کرد و بورود و تلاقیِ او چه مایه اهتزار نمود و مقدمش را چگونه مغتنم داشت و بر نزول و وصولِ او چه ابواب و فصول بتقریر رسید. ایرا از استماع آن سخن و استبشارِ آن حالت و استظهار بدان دالّت که حاصل آمد، محصولِ زندگانی گذشته بازدید و نظر بر باقی نهاد که در خدمتِ آستانهٔ میمون او صحبتی از حوادث مأمون بگذراند و آنگه آزادچهره و ایرا هر دو بِإِیرَاءِ زَندٍ مِنَ العَزِیمَهِ لَایَکبُو اُوَارُهَا وَ اِرهَافِ سَیفٍ مِنَ الصَّرِیمَهِ لَا یَنبُو غِرَارُهَا بر آن قرار گرفتند که در معاطفِ کنفِ عاطفت و دولتِ شاه مسکن و مأوی ساختند و در آن مأمن دل بر وطن نهادند.
سعدالدین وراوینی : باب نهم
داستانِ مردِ باغبان با خسرو
آزادچهر گفت : شنیدم که روزی خسرو بتماشایِ صحرا بیرون رفت، باغبانی را دید مردی پیر سالخورده، اگرچ شهرستانِ وجودش روی بخرابی نهاده بود و آمد شدِ خبر گیرانِ خبیر از چهار دروازه باز افتاده وسیدو آسیا همه در پهلویِ یکدیگر از کار فرو مانده لکن شاخِ املش در خزانِ عمر و برگریزانِ عیش شکوفهٔ تازه بیرون میآورد و بر لب چشمهٔ حیاتش بعد از رفتنِ آبِ طراوات خطّی سبز میدمید در اخریاتِ مراتبِ پیری درختِ انجیر مینشاند. خسرو گفت: ای پیر ، جنونی که از شعبهٔ شباب در موسمِ صبی خیزد، در فصلِ مشیب آغاز نهادی ، وقتِ آنست که بیخِ علایق ازین منبتِ خبیث برکنی و درخت در خرّم آباد بهشت نشانی، چه جایِ این هوایِ فاسد و هوسِ باطلست ؟ درختی که تو امروز نشانی، میوهٔ آن کجا توانی خورد ؟ پیر گفت : دیگران نشاندند ، ما خوردیم ؛ ما بنشانیم دیگران خورند.
بکاشتند و بخوردیم و کاشتیم و خورند
چو بنگری همه برزیگرانِ یکدگریم
خسرو از وفورِ دانش و حضورِ جوابِ او شگفتیِ تمام نمود. گفت : ای پیر، اگر ترا چندان درین بستانسرایِ کون و فساد بگذارند که ازین درخت میوهٔ بمن تحفه آری ، خراجِ این باغستان ترا دهم. القصّهٔ اومید بوفا رسید ، درخت میوه آورد و تحفه بپادشاه برد و وعده بانجاز پیوست. این فسانه از بهرِ آن گفتم که تا آنگه که معماریِ این مزرعه بتو مفوّضست، نگذاری که بی عمارت گذارند و خزانه را جز بمددِ ریعی که از زراعت خیزد، معمور دارند و چون پادشاه برین سنّت و سیرت رود و انتهاجِ سبیلِ او برین و تیرت باشد، لشکر و اتباع را جز اتّباعِ مراسمِ او کردن هیچ چارهٔ دیگر نتواند بود. پس رعیّت ایمن و ملک آبادان و خزانه مستغنی ماند و پادشاه را خرج از کیسهٔ مظلومان نباید کردن و ملوم و مذموم در افواهِ خلق افتادن بِیَدٍ خَاطِیَهٍٔ وَ بِاُخرَی عَاطِیَهٍٔ و امّا شرع که کارگاه دیگر بدو سپردهاند، غمِ کارِ این مزرعه و خرابی و عمارت آن کمتر خورد و اگر دنیا و مافیها بدو دهند یا از او بستانند، بگوشهٔ چشمِ همّت بدان باز ننگرد ، چیزی ننهد که دیگران برند و ذخیرهٔ نگذارد که دیگران خورند و مصطفی ، صَلَواتُ اللهِ وَ سَلَامُهُ عَلَیهِ ، چنین میفرماید : اَلوَیلُ کُلُّ الوَیلِ لِمَن تَرَکَ عِیَالَهُ بِخَیرٍ وَ قَدِمَ عَلَی رَبِّهِ بِشَرٍّ و آنچ پیش نهادِ اندیشه و غایتِ طلبِ اوست ، جز لذّتِ باقی، از مطالعهٔ عالمِ قدس و بهجتِ دایم از قربِ جوارِ جبروت نیست. زنهار، ای شاه اینجا که نشستهٔ ، گوش بخود دار که اگر بر قلعهٔ متمکّنی که ربضِ او با قلّهٔ گردون مقابلست، قازورهٔ دعوتی که سحرگاه اندازند، باز ندارد ، وَاتَّقُوا مِن مَجَانِیقِ الضُّعَفَاء تنذیر و تحذیریست که ساکنان اعالیِ معالی را میکنند . اگر وقتی شهبازِ سلطنت را زنگلِ نشاط بجنبد و شستِ چنگل در قبضهٔ کمانِ شکارانداز سخت کند و بطالعِ فرخنده و طایرِ میمون بشکارگاه خرامد، باید که چاووشانِ موکبِ عزیمت را وصیّتِ اُدخُلُوا مَسَاکِنُکُم فراموش نباشد تا بچگان خرد پرندگان را در بیضهٔ ملک تو هنوز نپروریدهاند وزیرِ اجنحهٔ حمایت تو نبالیده، از مواطیِ لشکر و مخاطیِ حشر پایمالِ قهر نگردند و اگرچ گوشتِ آن ضعیفِ بیچاره که عصفورست مادّهٔ شهوت و مددِ قوّتِ تناسل نهادهاند، از برای قضاءِ یک شهوت خونِ ایشان در گردن گرفتن و تشنیع و تعییرِ لسان العصافیر که در خبر صحیح آمدست، مَن قَتَلَ عُصفُوراً عَبَثا جَاءَ یَومَ القِیَامَهِ وَ لَهُ صُرَاخٌ عِندَ العَرشِ یَقُولُ یَا رَبِّ سَل هَذَا لِمَ قَتَلَنِی مِن غَیرِ مَنفَعَهٍٔ در دیوانِ عرض شنیدن روا ندارد و بدانک غیرتِ الهی خود بعکس آنچنانک در افواه مشهورست، کثرت تواند را نصیبهٔ ضعیفان میکند و اعقابِ متغلّبانِ قویحال بخنجرِ عقوبت بریده میدارد.
بُغَاثُ الطَّیرِ اَکثَرُهَا فِرَاخَا
وَ اُمَّ الصَّقرِ مِقلاتٌ نَزُورُ
و پادشاه را از حیازتِ پنج خصلت غافل نباید بود تا ده خصل باهرک بازد، از پادشاهان پیش نشیند، اوّل آنک جود و امساک باندازه کند، چنانک ترازویِ عدالت از دست ندهد، دوم آنک رضا و خشم را هنگام و مقام نگه دارد و از نقصانِ وَضعِ الشَّیءِ فِی غَیرِ مَوضِعِهِ عرضِ خود را صیانت کند، سیوم آنک صلاحِ خاصِّ خویش بر صلاحِ عامّ ترجیح ننهد ، چهارم آنک لشکر را دستِ استعلا بر رعیّت گشاده نگرداند ، پنجم آنک دانش نزدیکِ او از همه چیزی مطلوبتر باشد و او دانا را از همه کسی طالبتر.
چو دارد ز هر دانشی آگهی
بماند جهاندار با فرّهی
بدانگه شود تاجِ خسرو بلند
که دانا بود نزدِ او ارجمند
ز هرچ آن بکف کردی از روزگار
سخن ماند و بس در جهان یادگار
چو پیوسته گردد سراسر سخن
سخن نو کند داستانِ کهن
بدو نیک بر ما همی بگذرد
نباشد دژم هرک دارد خرد
روان تو داننده روشن کناد
خرد پیشِ جان تو جوشن کناد
چون سخن بدین مقطع رسانید، ملک مثال داد تا آزادچهره زمامِ تصرّف و تدبّر در تدبیرِ دیوان و درگاه با دستِ کفایتِ خویش گرفت و کافهٔ کفات ورعاتِ ملک و دولت، وزیر و دستورِ ممالک او را شناختند
فَیَا حُسنَ الزَّمَانِ فَقَد تَجَلَّی
بِهَذَا الیُمنِ وَ الاِقبالِ صَدرُهُ
فَقُل فِی النَّصلِ وَافَقَهُ نِصَابٌ
وَ قُل فِی الجَوِّ اَشرَقَ مِنهُ بَدرُهُ
ایزد، تَعَالی ، سایهٔ خدایگانِ عالم، پادشاه بنیآدم، اتابکِ اعظم، مظفّر الدّنیا والدّین، ازبکبنمحمدبن ایلدگز را از اندیشهایِ خوب در کارِ دین و دولت ممتّع داراد که سرِّ ضمیرش رَبِّ اشرَح لِی صَدرِی خوانده بود و دعایِ وَ اجعَل لِی وَزِیرا مِن اَهلِی هرُونَ اَخِی کرده تا از جلوسِ خواجهٔ جهان ربیبالدّنیا والدّین ، معین الاسلام والمسلمین، ابواقاسم هرون بن علی وندان درصدرِ وزارت این دعا باجابت پیوست و آن عقدِ اخوّت که در ازل بستهاند با تفویضِ این وزارت از مشیمهٔ مشیّتِ قدرت تو امان آمد، اَللّهُمَّ اشدُد بِهِ اَزرَهُ وَ حُطَّ عَنهُ وِزرَهُ وَ الحَمدُللهِ حَمدا کَثِیرا وَ الصَّلوهِ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ .
بکاشتند و بخوردیم و کاشتیم و خورند
چو بنگری همه برزیگرانِ یکدگریم
خسرو از وفورِ دانش و حضورِ جوابِ او شگفتیِ تمام نمود. گفت : ای پیر، اگر ترا چندان درین بستانسرایِ کون و فساد بگذارند که ازین درخت میوهٔ بمن تحفه آری ، خراجِ این باغستان ترا دهم. القصّهٔ اومید بوفا رسید ، درخت میوه آورد و تحفه بپادشاه برد و وعده بانجاز پیوست. این فسانه از بهرِ آن گفتم که تا آنگه که معماریِ این مزرعه بتو مفوّضست، نگذاری که بی عمارت گذارند و خزانه را جز بمددِ ریعی که از زراعت خیزد، معمور دارند و چون پادشاه برین سنّت و سیرت رود و انتهاجِ سبیلِ او برین و تیرت باشد، لشکر و اتباع را جز اتّباعِ مراسمِ او کردن هیچ چارهٔ دیگر نتواند بود. پس رعیّت ایمن و ملک آبادان و خزانه مستغنی ماند و پادشاه را خرج از کیسهٔ مظلومان نباید کردن و ملوم و مذموم در افواهِ خلق افتادن بِیَدٍ خَاطِیَهٍٔ وَ بِاُخرَی عَاطِیَهٍٔ و امّا شرع که کارگاه دیگر بدو سپردهاند، غمِ کارِ این مزرعه و خرابی و عمارت آن کمتر خورد و اگر دنیا و مافیها بدو دهند یا از او بستانند، بگوشهٔ چشمِ همّت بدان باز ننگرد ، چیزی ننهد که دیگران برند و ذخیرهٔ نگذارد که دیگران خورند و مصطفی ، صَلَواتُ اللهِ وَ سَلَامُهُ عَلَیهِ ، چنین میفرماید : اَلوَیلُ کُلُّ الوَیلِ لِمَن تَرَکَ عِیَالَهُ بِخَیرٍ وَ قَدِمَ عَلَی رَبِّهِ بِشَرٍّ و آنچ پیش نهادِ اندیشه و غایتِ طلبِ اوست ، جز لذّتِ باقی، از مطالعهٔ عالمِ قدس و بهجتِ دایم از قربِ جوارِ جبروت نیست. زنهار، ای شاه اینجا که نشستهٔ ، گوش بخود دار که اگر بر قلعهٔ متمکّنی که ربضِ او با قلّهٔ گردون مقابلست، قازورهٔ دعوتی که سحرگاه اندازند، باز ندارد ، وَاتَّقُوا مِن مَجَانِیقِ الضُّعَفَاء تنذیر و تحذیریست که ساکنان اعالیِ معالی را میکنند . اگر وقتی شهبازِ سلطنت را زنگلِ نشاط بجنبد و شستِ چنگل در قبضهٔ کمانِ شکارانداز سخت کند و بطالعِ فرخنده و طایرِ میمون بشکارگاه خرامد، باید که چاووشانِ موکبِ عزیمت را وصیّتِ اُدخُلُوا مَسَاکِنُکُم فراموش نباشد تا بچگان خرد پرندگان را در بیضهٔ ملک تو هنوز نپروریدهاند وزیرِ اجنحهٔ حمایت تو نبالیده، از مواطیِ لشکر و مخاطیِ حشر پایمالِ قهر نگردند و اگرچ گوشتِ آن ضعیفِ بیچاره که عصفورست مادّهٔ شهوت و مددِ قوّتِ تناسل نهادهاند، از برای قضاءِ یک شهوت خونِ ایشان در گردن گرفتن و تشنیع و تعییرِ لسان العصافیر که در خبر صحیح آمدست، مَن قَتَلَ عُصفُوراً عَبَثا جَاءَ یَومَ القِیَامَهِ وَ لَهُ صُرَاخٌ عِندَ العَرشِ یَقُولُ یَا رَبِّ سَل هَذَا لِمَ قَتَلَنِی مِن غَیرِ مَنفَعَهٍٔ در دیوانِ عرض شنیدن روا ندارد و بدانک غیرتِ الهی خود بعکس آنچنانک در افواه مشهورست، کثرت تواند را نصیبهٔ ضعیفان میکند و اعقابِ متغلّبانِ قویحال بخنجرِ عقوبت بریده میدارد.
بُغَاثُ الطَّیرِ اَکثَرُهَا فِرَاخَا
وَ اُمَّ الصَّقرِ مِقلاتٌ نَزُورُ
و پادشاه را از حیازتِ پنج خصلت غافل نباید بود تا ده خصل باهرک بازد، از پادشاهان پیش نشیند، اوّل آنک جود و امساک باندازه کند، چنانک ترازویِ عدالت از دست ندهد، دوم آنک رضا و خشم را هنگام و مقام نگه دارد و از نقصانِ وَضعِ الشَّیءِ فِی غَیرِ مَوضِعِهِ عرضِ خود را صیانت کند، سیوم آنک صلاحِ خاصِّ خویش بر صلاحِ عامّ ترجیح ننهد ، چهارم آنک لشکر را دستِ استعلا بر رعیّت گشاده نگرداند ، پنجم آنک دانش نزدیکِ او از همه چیزی مطلوبتر باشد و او دانا را از همه کسی طالبتر.
چو دارد ز هر دانشی آگهی
بماند جهاندار با فرّهی
بدانگه شود تاجِ خسرو بلند
که دانا بود نزدِ او ارجمند
ز هرچ آن بکف کردی از روزگار
سخن ماند و بس در جهان یادگار
چو پیوسته گردد سراسر سخن
سخن نو کند داستانِ کهن
بدو نیک بر ما همی بگذرد
نباشد دژم هرک دارد خرد
روان تو داننده روشن کناد
خرد پیشِ جان تو جوشن کناد
چون سخن بدین مقطع رسانید، ملک مثال داد تا آزادچهره زمامِ تصرّف و تدبّر در تدبیرِ دیوان و درگاه با دستِ کفایتِ خویش گرفت و کافهٔ کفات ورعاتِ ملک و دولت، وزیر و دستورِ ممالک او را شناختند
فَیَا حُسنَ الزَّمَانِ فَقَد تَجَلَّی
بِهَذَا الیُمنِ وَ الاِقبالِ صَدرُهُ
فَقُل فِی النَّصلِ وَافَقَهُ نِصَابٌ
وَ قُل فِی الجَوِّ اَشرَقَ مِنهُ بَدرُهُ
ایزد، تَعَالی ، سایهٔ خدایگانِ عالم، پادشاه بنیآدم، اتابکِ اعظم، مظفّر الدّنیا والدّین، ازبکبنمحمدبن ایلدگز را از اندیشهایِ خوب در کارِ دین و دولت ممتّع داراد که سرِّ ضمیرش رَبِّ اشرَح لِی صَدرِی خوانده بود و دعایِ وَ اجعَل لِی وَزِیرا مِن اَهلِی هرُونَ اَخِی کرده تا از جلوسِ خواجهٔ جهان ربیبالدّنیا والدّین ، معین الاسلام والمسلمین، ابواقاسم هرون بن علی وندان درصدرِ وزارت این دعا باجابت پیوست و آن عقدِ اخوّت که در ازل بستهاند با تفویضِ این وزارت از مشیمهٔ مشیّتِ قدرت تو امان آمد، اَللّهُمَّ اشدُد بِهِ اَزرَهُ وَ حُطَّ عَنهُ وِزرَهُ وَ الحَمدُللهِ حَمدا کَثِیرا وَ الصَّلوهِ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ .
سعدالدین وراوینی : مرزباننامه
این قطعه را منصف در وقت تسلیم کتاب گوید
وزیر عالم عادل ربیب دولت و دین
ایا بطوع فلک طاعت تو ورزیده
هر آنچه بسته ضمیر تو، عقل نگشوده
هر آنچه دوخته رای تو، چرخ ندریده
زبس که درشبشبهتفکندهپرتوصدق
چو صبج رای تو بر آفتاب خندیده
میان خاک سیه زر سرخ آمده بار
ز ابر رحمت تو هر کجا که باریده
هر آرزو که بدان گشته کام جانها خوش
کف کریم تو پیش از سؤال بخشیده
هنر بعهد توزان پس که دیده قحط کرم
میان روضهٔ ناز و نعیم غلتیده
توئی و طبع تو کز غایت روانی او
بر آتش حسد آب حیات جوشیده
ز دستبوس تو تمکین ندیده منشی چرخ
کهگاه خط و گهی خامهٔ تو بوسیده
بذوق عقل توان یافت شوربختی آن
که او مشارع جاه تو خواست شوریده
وفاق رای تو گرنسپر درواست که هست
همیشه دامن ظلمت ز نور در چیده
بزرگوارا این بکر را که آوردم
برون ز پردهٔ فکرش تمام بالیده
بزیر دامن اقبال بنده پرور تو
بمحض خون دل خویش پرورانیده
ز بهر زیور او تا زمانه عقد کند
بجای آب، من از دیده خون چکانیده
جهان بجای درم بیدریغ بر سر او
نثار کرده کواکب، سپهر برچیده
نگهبزلفورخشکنکهروشناستامروز
زمانه را بسواد و بیاض او دیده
طمع نمیکنم اندر گرانی کاوینش
عروساگرچهجمیلاستوشوینادیده
کههستجودتوپیشازنکاحاوصدبار
هزار مهرالمثلش بمن رسانیده
بهیچ پوشش تشریفم این مقابل نیست
کهنیستنیکوبدش برتو هیچ پوشیده
که داندشچوتوز ابناء دهر قیمت عدل
که نه فروختهاند این متاع و نخریده
بآستان تو پیوستنش مبارک باد
پی حوادث از روزگار ببریده
ایا بطوع فلک طاعت تو ورزیده
هر آنچه بسته ضمیر تو، عقل نگشوده
هر آنچه دوخته رای تو، چرخ ندریده
زبس که درشبشبهتفکندهپرتوصدق
چو صبج رای تو بر آفتاب خندیده
میان خاک سیه زر سرخ آمده بار
ز ابر رحمت تو هر کجا که باریده
هر آرزو که بدان گشته کام جانها خوش
کف کریم تو پیش از سؤال بخشیده
هنر بعهد توزان پس که دیده قحط کرم
میان روضهٔ ناز و نعیم غلتیده
توئی و طبع تو کز غایت روانی او
بر آتش حسد آب حیات جوشیده
ز دستبوس تو تمکین ندیده منشی چرخ
کهگاه خط و گهی خامهٔ تو بوسیده
بذوق عقل توان یافت شوربختی آن
که او مشارع جاه تو خواست شوریده
وفاق رای تو گرنسپر درواست که هست
همیشه دامن ظلمت ز نور در چیده
بزرگوارا این بکر را که آوردم
برون ز پردهٔ فکرش تمام بالیده
بزیر دامن اقبال بنده پرور تو
بمحض خون دل خویش پرورانیده
ز بهر زیور او تا زمانه عقد کند
بجای آب، من از دیده خون چکانیده
جهان بجای درم بیدریغ بر سر او
نثار کرده کواکب، سپهر برچیده
نگهبزلفورخشکنکهروشناستامروز
زمانه را بسواد و بیاض او دیده
طمع نمیکنم اندر گرانی کاوینش
عروساگرچهجمیلاستوشوینادیده
کههستجودتوپیشازنکاحاوصدبار
هزار مهرالمثلش بمن رسانیده
بهیچ پوشش تشریفم این مقابل نیست
کهنیستنیکوبدش برتو هیچ پوشیده
که داندشچوتوز ابناء دهر قیمت عدل
که نه فروختهاند این متاع و نخریده
بآستان تو پیوستنش مبارک باد
پی حوادث از روزگار ببریده
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
بازم لباس صبر به صد پاره کرده ای
بازم ز کوی عافیت آواره کرده ای
ترسم خجل شوی اگرت آورم به روی
آن جورها که بر من بیچاره کرده ای
هرچ آسمان به خنجر مرّیخ می کند
تو در زمین به غمزۀ خون خواره کرده ای
خود با دل تو لابۀ ما سودمند نیست
گویی بر غم ما دلی از خاره کرده ای
گویند رستخیز به هم برزند جهان
این بازی ات خود که تو صدباره کرده ای
کو داد و داوری ؟ که کنم بر تو من درست
تا بی سبب چرا دل من پاره کرده یی
گفتی که رایگان غم من می خوری نه بس
الحق تو این شگرفی همواره کرده یی
بازم ز کوی عافیت آواره کرده ای
ترسم خجل شوی اگرت آورم به روی
آن جورها که بر من بیچاره کرده ای
هرچ آسمان به خنجر مرّیخ می کند
تو در زمین به غمزۀ خون خواره کرده ای
خود با دل تو لابۀ ما سودمند نیست
گویی بر غم ما دلی از خاره کرده ای
گویند رستخیز به هم برزند جهان
این بازی ات خود که تو صدباره کرده ای
کو داد و داوری ؟ که کنم بر تو من درست
تا بی سبب چرا دل من پاره کرده یی
گفتی که رایگان غم من می خوری نه بس
الحق تو این شگرفی همواره کرده یی
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۴
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - وقال ایضاً یمدحه
ای گفته جان جانها،روزی هزاربارت
کزچشم زخم بادا،ایزد نگاهدارت
بربوی آنکه یابد،تشریف دست بوست
ای بس که چشم گردون،کردست انتظارت
آفاق ملک روشن،ازرای دل فروزت
پهلوی حرص فربه، ازخامۀ نزارت
دربوستان شاهی،آن غنچۀ لطیفی
کزیکدگربه آمد،پنهان وآشکارت
هرجا که برگذشتی،تاسالیان برآید
بوی سعادت آید،ازخاک رهگذارت
ایخسروی که گردون،برخودفریضه داند
کام دلی نهادن،هرروزدرکنارت
تعجیل چرخ گردان،ازعزم تیزتازت
آرام خاک ساکن،از حزم استوارت
حالی میان به بندد،چون نیزه دررکابت
هرگه که دیدنصرت،درصفّ کارزارت
سبزست فرق دولت،ازتیغ لعل فامت
زهرست عیش دشمن،ازرمح همچومارت
پشت وپناه ملکی،زیرا که هست دایم
هم بخت همنشینت،هم عقل پیش کارت
مبداء دولتست این،خودباش تاکه پیچد
اندردماغ گردون آشوب کاروبارت
دست دبیرگردون،تا انقراض عالم
تاریخ ملک گیرد،از روز روزگارت
برخاست بادنصرت،ازآتش سنانت
بنشست گردفتنه، ازتیغ آبدارت
معماردین ودولت،عدل ستم نوردت
مسمارملک وملّت،تیغ گهرنگارت
هم طبع مانده حیران،ازعقل کارسازت
هم عقل گشته عاشق،برطبع سازگارت
همچون نیام تیغت،دارداجل زهیبت
پهلوتهی همیشه،ازتیغ جان شکارت
ناچیزگشته گردون،باهمّت بلندت
تشویرخورده دریا،ازبذل بی شمارت
دیدم فکنده خودرا،درصف بندگانت
صدتیغ برکشیده،خورشیدروزبارت
اوراق چرخ جزوی،ازدفترکمالت
آب حیات رمزی،ازلفظ درنثارت
بنواختی رهی را،ازگونه گونه تشریف
آری جزاین نزیبد،ازجودحق گزارت
شکرایادی تو،درشعرراس ناید
هم دردعافزایم،درپیش کردگارت
توبرخورازجوانی،تاخون خوردهرآنکو
ازجان ودل نباشد،چون بنده دوستدارت
دردامن ثنایت،زدبنده دست خدمت
تاچون صواب بیند،رای بزرگوارت
درسایۀ کرم گیر،این شخص مدح خوانرا
هرچندهست بردر،چون بنده صدهزارت
پیش ازاساس گیتی،بودست خاندانت
تادامن قیامت،پیوسته بادکارت
تاهست چارارکان،یکدم زدن مبادا
آن هرچهارچیزت خالی ازین چهارت
طبع:ازنشاط عشرت،دست:ازشراب گلگون
ش:ازسماع مطرب،چشم:ازجمال یارت
هرجاروی وآیی،همراه توسعادت
هرجامقام سازی،اقبال یارغارت
کزچشم زخم بادا،ایزد نگاهدارت
بربوی آنکه یابد،تشریف دست بوست
ای بس که چشم گردون،کردست انتظارت
آفاق ملک روشن،ازرای دل فروزت
پهلوی حرص فربه، ازخامۀ نزارت
دربوستان شاهی،آن غنچۀ لطیفی
کزیکدگربه آمد،پنهان وآشکارت
هرجا که برگذشتی،تاسالیان برآید
بوی سعادت آید،ازخاک رهگذارت
ایخسروی که گردون،برخودفریضه داند
کام دلی نهادن،هرروزدرکنارت
تعجیل چرخ گردان،ازعزم تیزتازت
آرام خاک ساکن،از حزم استوارت
حالی میان به بندد،چون نیزه دررکابت
هرگه که دیدنصرت،درصفّ کارزارت
سبزست فرق دولت،ازتیغ لعل فامت
زهرست عیش دشمن،ازرمح همچومارت
پشت وپناه ملکی،زیرا که هست دایم
هم بخت همنشینت،هم عقل پیش کارت
مبداء دولتست این،خودباش تاکه پیچد
اندردماغ گردون آشوب کاروبارت
دست دبیرگردون،تا انقراض عالم
تاریخ ملک گیرد،از روز روزگارت
برخاست بادنصرت،ازآتش سنانت
بنشست گردفتنه، ازتیغ آبدارت
معماردین ودولت،عدل ستم نوردت
مسمارملک وملّت،تیغ گهرنگارت
هم طبع مانده حیران،ازعقل کارسازت
هم عقل گشته عاشق،برطبع سازگارت
همچون نیام تیغت،دارداجل زهیبت
پهلوتهی همیشه،ازتیغ جان شکارت
ناچیزگشته گردون،باهمّت بلندت
تشویرخورده دریا،ازبذل بی شمارت
دیدم فکنده خودرا،درصف بندگانت
صدتیغ برکشیده،خورشیدروزبارت
اوراق چرخ جزوی،ازدفترکمالت
آب حیات رمزی،ازلفظ درنثارت
بنواختی رهی را،ازگونه گونه تشریف
آری جزاین نزیبد،ازجودحق گزارت
شکرایادی تو،درشعرراس ناید
هم دردعافزایم،درپیش کردگارت
توبرخورازجوانی،تاخون خوردهرآنکو
ازجان ودل نباشد،چون بنده دوستدارت
دردامن ثنایت،زدبنده دست خدمت
تاچون صواب بیند،رای بزرگوارت
درسایۀ کرم گیر،این شخص مدح خوانرا
هرچندهست بردر،چون بنده صدهزارت
پیش ازاساس گیتی،بودست خاندانت
تادامن قیامت،پیوسته بادکارت
تاهست چارارکان،یکدم زدن مبادا
آن هرچهارچیزت خالی ازین چهارت
طبع:ازنشاط عشرت،دست:ازشراب گلگون
ش:ازسماع مطرب،چشم:ازجمال یارت
هرجاروی وآیی،همراه توسعادت
هرجامقام سازی،اقبال یارغارت