عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲
گر من روزی ز خدمتت گشتم فرد
صد بار دلم از آن پشیمانی خورد
جانا، به یکی گناه از بنده مگرد
من آدمیم، گنه نخست آدم کرد
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴
دل دیدن رویت به دعا می‌خواهد
وصلت به تضرع از خدا می‌خواهد
هستند شکرلبان درین ملک بسی
لیکن دل دیوانه تو را می‌خواهد
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۵
ای از کرمت مصلح و مفسد به امید
وز رحمت تو به بندگان داده نوید
شد موی سفید و من رها کرده نیم
در نامهٔ خود بجای یک موی سفید
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۷
یارب، به تو در گریختم بپذیرم
در سایهٔ لطف لایزالی گیرم
کس را گذر از جادهٔ تقدیر تو نیست
تقدیر تو کرده‌ای، تو کن تدبیرم
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۴
آخر بدمد صبح امید از شب من
آخر نه به جایی برسد یارب من؟
یا در پایت فگند بینم سر خویش
یا بر لب تو نهاده بینم لب من
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۵
آنم که توام ز خاک برداشته‌ای
نقشم به مراد خویش بنگاشته‌ای
کارم به مراد خود چو نگذاشته‌ای
می‌رویم از آن‌سان که توام کاشته‌ای
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۶
ای لطف تو دستگیر هر بی‌سر و پای
احسان تو پایمرد هر شاه و گدای
من لولیکم، گدای بی‌برگ و نوای
لولی گدای را عطایی فرمای
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۴
ای لطف تو دستگیر هر رسوایی
وی عفو تو پرده‌پوش هر خود رایی
بخشای بدان بنده، که اندر همه عمر
جز درگه تو دگر ندارد جایی
فخرالدین عراقی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ (که به غیر از تو در جهان کس نیست - جز تو موجود جاودان کس نیست)
ای زده خیمهٔ حدوث و قدم
در سراپردهٔ وجود و عدم
جز تو کس واقف وجود تو نیست
هم تویی راز خویش را محرم
از تو غایب نبوده‌ام یک روز
وز تو خالی نبوده‌ام یک دم
آن گروهی که از تو باخبرند
بر دو عالم کشیده‌اند رقم
پیش دریای کبریای تو هست
دو جهان کم ز قطره‌ای شبنم
بی‌وجودت جهان وجود نداشت
از جمال تو شد جهان خرم
چون تجلی است در همه کسوت
آشکار است در همه عالم
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
تا مرا از تو داده‌اند خبر
از خودم نیست آگهی دیگر
سر به دیوانگی بر آوردم
تا نهادم به کوی عشق تو سر
تا ز خاک در تو دور شدم
غرقه گشتم میان خون جگر
خاک پای تو می‌کشم در چشم
درس عشق تو می‌کنم از بر
جز تو کس نیست در سرای وجود
نظر این است پیش اهل نظر
گاه واحد، گهی کثیر شوی
این سخن عقل چون کند باور؟
پیش ارباب صورت و معنی
هست از آفتاب روشن‌تر
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
گر شبی دامنت به دست آرم
تا قیامت ز دست نگذارم
گرد کویت به فرق می‌گردم
بیش ازین نیست در جهان کارم
گر مرا از سگان خود شمری
هر دو عالم به هیچ نشمارم
چون خیالی شدم ز تنهایی
تا خیال تو در نظر دارم
کار من جز نشاط و شادی نیست
تا به دام غمت گرفتارم
چون به جز تو کسی نمی‌بینم
غیر ازین بر زبان نمی‌آرم
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
همه عالم چو عکس صورت اوست
بجز از او کسی ندارد دوست
به مجاز این و آن نهی نامش
به حقیقت چو بنگری همه اوست
شد سبو ظرف آب در تحقیق
عجب این است کاب عین سبوست
قطره و بحر جز یکی نبود
آب دریا، چون بنگری، از جوست
بر دلش کشف کی شود اسرار؟
هر که راضی شود ز مغز به پوست
در رخش روی دوست می‌بینم
میل من با جمال او زآن روست
گر چه خود غیر او وجودی نیست
لیکن اثبات این حدیث نکوست
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
تا مرا دیده شد به روی تو باز
دامن از غیر تو کشیدم باز
مرغ جان من شکسته درون
در هوای تو می‌کند پرواز
عشق فرهاد و طلعت شیرین
سر محمود و خاک پای ایاز
بکشی گر ز روی دلداری
گره از کار من گشایی باز
هر نفس با دل شکستهٔ من
سخن عشق خود کنی آغاز
در حقیقت به جز تو نیست کسی
گر چه پوشیده‌ای لباس مجاز
گفتم اسرار تو بپوشانم
بر زبانم روانه گشت این راز
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
ساقیا، بادهٔ الست بیار
تا به می بشکنیم رنج خمار
آن چنان مستم از می عشقت
که ز مستی نمی شوم هشیار
بی کمال وجود تو نبود
دو جهان را به نیم جو مقدار
هاتف غیب گفت در گوشم
که: به تحقیق بشنو ای گفتار
اصل و فرع جهان وجود شماست
لیس فی‌الدار غیرکم دیار
بر زبان فصیح می‌شنوم
از همه کاینات این اسرار
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
حسن پوشیده بود زیر نقاب
عشق برداشت از میانه حجاب
هر دو در روی خویش فتنه شدند
هر دو با هم شدند مست و خراب
در خرابات عاشقی با هم
هر دو خوردند بی‌قدح می ناب
هر که را هست دیدهٔ بیدار
نرود چشم بخت او در خواب
جزو را هست سوی کل رغیب
قطره را هست سوی یم ابواب
دیدن غیر تو خطا باشد
نظر این است پیش اهل صواب
چون به جز خود کسی نمی‌بیند
زان جهت می‌کند به خویش خطاب
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
ای ز عکس رخت جهان روشن
به خیال تو چشم جان روشن
گشته از رویت آفتاب خجل
شده از نورت آسمان روشن
هست از پرتو جمال رخت
از مکان تا بلامکان روشن
به زبان شرح عشق نتوان گفت
که نمی‌گردد از بیان روشن
گرچه خود غیر را وجودی نیست
بر عراقی شد این زمان روشن
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
فخرالدین عراقی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ (که همه اوست هر چه هست یقین - جان و جانان و دلبر و دل و دین)
طاب روح‌النسیم بالاسحار
این دورالندیم بالانوار
در خماریم، کو لب ساقی؟
نیم مستیم کو کرشمهٔ یار؟
طره‌ای کو؟ که دل درو بندیم
چهره‌ای کو؟ که جان کنیم نثار
خیز، کز لعل یار نوشین لب
به کف آریم جان نوش گوار
که جزین باده بار نرهاند
نیم مستان عشق را ز خمار
در سر زلف یار دل بندیم
تا به روز آید آخر این شب تار
ز آفتابی که کون ذرهٔ اوست
بر فروزیم ذره‌وار عذار
چون که همرنگ آفتاب شویم
شاید آن لحظه گر کنیم اقرار
کاشکار و نهان همه ماییم
«لیس فی‌الدار غیرنا دیار»
ور نشد این سخن تو را روشن
جام گیتی‌نمای را به کف آر
تا ببینی درو، که جمله یکی است
خواه یکصد شمار و خواه هزار
هر پراگنده‌ای، که جمع شود
بر زبانش چنین رود گفتار
گر عراقی زبان فرو بستی
آشکارا نگشتی این اسرار
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
اکئوس تلاء لات بمدام
ام شموس تهللت بغمام؟
از صفای می و لطافت جام
در هم آمیخت رنگ جام و مدام
همه جام است و نیست گویی می
یا مدام است و نیست گویی جام
چون هوا رنگ آفتاب گرفت
هر دو یکسان شدند نور و ظلام
روز و شب با هم آشتی کردند
کار عالم از آن گرفت نظام
گر ندانی که این چه روز و شب است؟
یا کدام است جام و باده کدام؟
سریان حیات در عالم
چون می و جام فهم کن تو مدام
انکشاف حجاب علم یقین
چون شب و روز فرض کن، وسلام
ور نشد این بیان تو را روشن
جمله ز آغاز کار تا انجام
جام گیتی‌نمای را به کف آر
تا ببینی به چشم دوست مدام
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
آفتاب رخ تو پیدا شد
عالم اندر تفش هویدا شد
وام کرد از جمال تو نظری
حسن رویت بدید و شیدا شد
عاریت بستد از لبت شکری
ذوق آن چون بیافت گویا شد
شبنمی بر زمین چکید سحر
روی خورشید دید و دروا شد
بر هوا شد بخاری از دریا
باز چون جمع گشت دریا شد
غیرتش غیر در جهان نگذاشت
لاجرم عین جمله اشیا شد
نسبت اقتدار و فعل به ما
هم از آن روی بود کو ما شد
جام گیتی‌نمای او ماییم
که به ما هرچه بود پیدا شد
تا به اکنون مرا نبود خبر
بر من امروز آشکارا شد
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ما چنین تشنه و زلال وصال
همه عالم گرفته مالامال
غرق آبیم و آب می‌جوییم
در وصالیم و بی‌خبر ز وصال
آفتاب اندرون خانه و ما
در بدر می‌رویم، ذره مثال
گنج در آستین و می‌گردیم
گرد هر کوی بهر یک مثقال
چند گردیم خیره گرد جهان؟
چند باشیم اسیر ظن و خیال؟
در ده، ای ساقی، از لبت جامی
کز نهاد خودم گرفت ملال
آفتابی ز روی خود بنمای
تا چو سایه رخ آورم به زوال
تا ابد با ازل قرین گردد
دی و فردای ما شود همه حال
در چنین حال شاید ار گویم
گر چه باشد به نزد عقل محال
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ای به تو روز و شب جهان روشن
بی‌رخت چشم عاشقان روشن
به حدیث تو کام دل شیرین
به جمال تو چشم جان روشن
شد به نور جمال روشن تو
عالم تیره ناگهان روشن
آفتاب رخ جهانگیرت
می‌کند دم به دم جهان روشن
ز ابتدا عالم از تو روشن شد
کز یقین می‌شود گمان روشن
می‌نماید ز روی هر ذره
آفتاب رخت عیان روشن
کی توان کرد در خم زلفت
خویشتن را ز خود نهان روشن؟
ای دل تیره، گر نگشت تو را
سر توحید این بیان روشن
اندر آیینهٔ جهان بنگر
تا ببینی همان زمان روشن
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
مطرب عشق می‌نوازد ساز
عاشقی کو؟ که بشنود آواز
هر نفس پرده‌ای دگر ساز
هر زمان زخمه‌ای کند آغاز
همه عالم صدای نغمه اوست
که شنید این چنین صدای دراز؟
راز او از جهان برون افتاد
خود صدا کی نگاه دارد راز؟
سر او از زبان هر ذره
هم تو بشنو، که من نیم غماز
چه حدیث است در جهان؟ که شنید
سخن سرش از سخن پرداز
خود سخن گفت و خود شنید از خود
کردم اینک سخن برت ایجاز
عشق مشاطه‌ای است رنگ آمیز
که حقیقت کند به رنگ مجاز
تا به دام آورد دل محمود
بترازد به شانه زلف ایاز
نه به اندازهٔ تو هست سخن
عشق می‌گوید این سخن را باز
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
عشق ناگاه برکشید علم
تا بهم بر زند وجود و عدم
بی‌قراری عشق شورانگیز
شر و شوری فکند در عالم
در هر آیینه حسن دیگرگون
می‌نماید جمال او هردم
گه برآید به کسوت حوا
گه برآید به صورت آدم
گاه خرم کند دل غمگین
گاه غمگین کند دل خرم
گر کند عالمی خراب چه باک؟
مهر را از هلاک یک شبنم
می‌نماید که هست و نیست جهان
جز خطی در میان نور و ظلم
گر بخوانی تو این خط موهوم
بشناسی حدوث را ز قدم
معنی حرف کون ظاهر کن
تا بدانی بقدر خویش تو هم
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ای رخت آفتاب عالمتاب
در فضای تو کاینات سراب
در نیاید به چشم تو دو جهان
کی به چشم تو اندر آید خواب؟
پیش ازین بی‌رخت چه بود جهان؟
سایه‌ای در عدم سرای خراب
ز استوا مهر طلعت تو بتافت
سایه از نور مهر یافت خضاب
مهر چون سایه از میان برداشت
ما چه باشیم در میان؟ دریاب
اول و آخر اوست در همه حال
ظاهر و باطن اوست در همه باب
گر صد است، ار هزار، جمله یکی است
در نیاید به جز یکی به حساب
برف خوانند آب را، چو ببست
باز چون حل شود چه گویند آب؟
آب چون رنگ و بوی گل گیرد
لاجرم نام او کنند گلاب
بر زبان فصیح هر ذره
می‌کند عشق لحظه لحظه خطاب
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
روی جانان به چشم جان دیدن
خوش بود، خاصه رایگان دیدن
خوش بود در صفای رخسارش
آشکارا همه نهان دیدن
جز در آیینهٔ رخش نتوان
عکس رخسار او عیان دیدن
بوی او را بدو توان دریافت
روی او را بدو توان دیدن
دیدن روی دوست خوش باشد
خاصه رخساره‌ای چنان دیدن
خود گرفتم که در صفای رخش
نتوانی همه نهان دیدن
می‌توان آنچه هست و بود و بود
در رخ او یکان یکان دیدن
در خم زلف او، چه خوش باشد
دل گم گشته ناگهان دیدن!
اندر آیینهٔ جهان باری
می‌توانی به چشم جان دیدن
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
یارب، آن لعل شکرین چه خوش است؟
یارب، آن روی نازنین چه خوش است؟
با لبش ذوق هم نفس چه نکوست؟
با رخش حسن هم قرین چه خوش است ؟
از خط عنبرین او خواندن
سخن لعل شکرین چه خوش است؟
ور ز من باورت نمی‌افتد
بوسه زن بر لبش، ببین چه خوش است؟
مهر جانان به چشم جان بنگر
در میان گمان یقین چه خوش است؟
من ز خود گشته غایب ، او حاضر
عشق با یار هم چنین چه خوش است ؟
آنکه اندر جهان نمی گنجد
در میان دل حزین چه خوش است ؟
تا فشاند بر آستان درش
عاشقی جان در آستین چه خوش است ؟
در جهان غیر او نمی‌بینم
دلم امروز هم برین چه خوش است؟
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
بی‌دلی را، که عشق بنوازد
جان او جلوه‌گاه خود سازد
دل او را ز غم به جان آرد
تن او را ز غصه بگدازد
به خودش آنچنان کند مشغول
که به معشوق هم نپردازد
چون کند خانه خالی از اغیار
آن گهی عشق با خود آغازد
زلف خود را به رخ بیاراید
روی خود را به حسن بترازد
بر لب خویش بوس‌ها شمرد
با رخ خویش عشق‌ها بازد
چون درون را همه فرو گیرد
ناگهی از درون برون تازد
با عراقی کرشمه‌ای بکند
دل او را به لطف بنوازد
تا به مستی ز خویشتن برود
به جهان این سخن دراندازد
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
فخرالدین عراقی : ترکیبات
شمارهٔ ۱
عشق ار به تو رخ عیان نماید
در آینهٔ جهان نماید
این آینه چهرهٔ حقیقت
هر دم به تو رایگان نماید
یک دایره فرض کن جهان را
هر نقطه ازو میان نماید
این دایره بیش نقطه‌ای نیست
لیکن به نظر چنان نماید
رو نقطهٔ آتشی بگردان
تا دایره‌ای روان نماید
این نقطه ز سرعت تحرک
صد دایره هر زمان نماید
این نقطه به تو شهادت و غیب
هم ظاهر و هم نهان نماید
آن نقطه به تو کمال مطلق
در صورت این و آن نماید
آن سرعت دور نقطه دایم
ساکن به یکی مکان نماید
هر لمحه به تو کمال هستی
در کسوت ناقصان نماید
آن نقطه بیان کنم چه چیز است
هر چند تو را گمان نماید
آن نقطه بدان که ظل نور است
کان نور ورای جان نماید
آن نور دل پیمبر ماست
اکنون به تو حق عیان نماید
آن بحر محیط بی‌کرانه
و آن نور بسیط جاودانه
آن بحر، که موج اوست دریا
و آن نور، که ظل اوست اشیا
نوری که جمال جمله هستی
از تاب جمال اوست پیدا
اول ز پی نظارهٔ او
شد عین همه جهان مهیا
و آخر هم آفتاب رویش
شد صورت جسم و جان هویدا
او روی حق است و عین حق نیز
بل عین حقیقت است و اعلا
دریاب، که اوست اسم اعظم
زو گشت عیان صفات و اسما
آن ذات که حق بود صفاتش
او را بنگر، چه باشد اسما؟
اسمی که بود صفات او حق
بنگر که چه باشدش مسما
و آن نور که حق بدو توان دید
باشد همه والضحی و طاها
فی‌الجمله کمال صورت اوست
آیینهٔ ذات حق تعالی
در آینه مصطفی چه بیند؟
جز حسن و جمال ذات والا
کو عاشق روی حق؟ بیا گو
بنگر رخ خوب مصطفی را
در صورت او حق ار ندیدی
اینجا به یقین ببینی آنجا
در صورت شرح او عراقی
چون دید حقیقت آشکارا
امید که از شفاعت او
حاصل شودش کلام اعلی
تا هر نفسی به دیدهٔ حق
بینند همه جمال مطلق
فخرالدین عراقی : آغاز کتاب
سر آغاز
هر که جان دارد و روان دارد
واجب است آنکه درد جان دارد
حمد بی‌حد کردگار احد
صمد لم یلد و لم یولد
آنکه ذاتش بری است از آهو
الذی لا اله الا هو
مالک الملک قادر بی‌عیب
صانع عالم شهادت و غیب
ربنا جل قدره و علا
آنکه از بدو فطرت اولی
خلق در دست قدرت او بود
قدرتش دستبرد صنع نمود
صانعی، کز مطالع ابداع
او برآرد حقایق انواع
پس چهل طورشان در آن اشکال
برد از جا به جا و حال به حال
روح‌ها داد روح را زان راح
به صبوحی اربعین صباح
امر او بر طریق کن فیکون
هم چنان کاف نارسیده به نون
آفرینندهٔ زمان و مکان
در جهات طبایع و ارکان
خلق را در جهان کون و فساد
هست او مبدا و بدوست معاد
زان پدر هفت کرد و مادر چار
تا سه فرزند را بود اظهار
صنعش از آب و خاک و آتش و باد
جسم را طول و عرض و عمق او داد
زان طرف روشنی و نزدیکی
زین طرف بعد بود و تاریکی
چون شد از خاک تیره طینت تن
کرد امرش به نور جان روشن
فخرالدین عراقی : آغاز کتاب
اندر جوهر انسان
مبدا امر جوهر انسان
قابل علم کرد در پی آن
آلتی از کرم بدو بخشید
که بدان نیک را ز بد بگزید
دادش ایجاب و سلب هر تحقیق
در جهان تصور و تصدیق
چون رقم بر وجود انسان راند
«اعملوا صالحا» بر ایشان خواند
ما همه ناقصیم و اوست تمام
ابدا ذوالجلال و الاکرام
وحدت او مقدس از تمثیل
صنعت او منزه از تحلیل
من نگویم که جان جان است او
هر چه گویم ورای آن است او
او مبراست از «هنا» و «هناک»
ز اول فکر و آخر ادراک
نیست سوی حقیقت الله
نفی و اثبات «لا» و «هو» را راه
هر چه ادراک آن کند افهام
یا بود در تصور اوهام
گر همه مغز هست و گر همه پوست
هر چه موجود ازوست بل همه اوست
جز وجود خدای در دو جهان
دومین نقش چشم احول دان
امر را اوست اول و آخر
خلق را اوست باطن و ظاهر
خانه‌های تن از دریچهٔ جان
هست روشن به نور «الرحمن»
هست او نور آسمان و زمین
پرتو نور اوست روح امین
هر که را در میان جان نور است
مغز جانش برای آن نور است
کند اندر زجاجهٔ مصباح
شام مشکوة را بدل به صباح
جان چو با نور هم‌نشین باشد
آهن از آتش آتشین باشد
دوست تشبیه نور کرد به نار
نیک از آن روز گشت ما را کار
چون که معشوق روی بنماید
بصرم را بصیرت افزاید
هیچ کس زان نظر سبق نبرد
تا به نور خدای می‌نگرد
گر تو کردی به چشم خویش نگاه
«انه ناظرا بنور الله»
چون تقرب کنی به طاعت دوست
چشم و گوش و زبان و مغز تو اوست
چون بدو گویی و بدو شنوی
پیش هستی او تو نیست شوی
چون ز خورشید شد ضیا پیدا
چون نگردد ستاره ناپیدا؟
هیچ طالب به خود درو نرسید
روی او هم بدو توانی دید
خاک را نیست ره به عالم پاک
جان مگر هم به جان کند ادراک
در ثنایش کسی که خاموش است
نیش اندیشه در دلش نوش است
گنگ گشتم درو و «ما احصی»
« و ثناء علیه لااحصی»
فخرالدین عراقی : آغاز کتاب
درنعت محمد مصطفی صلی‌الله علیه و آله و سلم
نقل کن از وبال کفر به دین
مصطفی را دلیل مطلق بین
خاتم انبیاء، رسول هدی
صاحب جبرئیل، امین خدا
قصد و مقصود و آخر و اول
اولین خلق و آخرین مرسل
پادشاه دیار جود و وجود
مقصد علم و عالم مقصود
حافظ صفحهٔ معانی دل
چشمهٔ آب زندگانی دل
صوفی خانقاه الرحمان
عالم علم «علم القرآن»
آنکه پوشیده خلعت «لولاک»
وز بلندیش پست شد افلاک
خواجهٔ بارگاه کونین اوست
سالک راه قاب قوسین اوست
تیر دینش چو بر نشانه زدند
پنج نوبت به هفت خانه زدند
شرعش از علم گسترید فنون
در نواحی چرخ بوقلمون
چاکرش آفتاب و بنده سهیل
روی او «والضحی» و مو «واللیل»
فخرالدین عراقی : آغاز کتاب
در نعت خلفای راشدین
چار یارش، که مرشد دینند
همه اندر مقام تحسینند
دوستان پیمبرند همه
خلفای مطهرند همه
ای فضولی، چرا ز نادانی
یار اینی و دشمن آنی؟
دو هوایی اگر نورزی به
سه طلاق خیال فاسد ده
تو چه دانی درین میانه چه بود ؟
کین چرا پیش ازان خلیفه نبود ؟
تو چه دانی مصالح این کار؟
چه به خود راه می‌دهی انکار؟
همه را نیک دان، مباش فضول
جز نکو کی بود رفیق رسول؟
صد هزاران دریچه از رضوان
مفتتح در مضاجع ایشان
فخرالدین عراقی : فصل سوم و چهارم
سر آغاز
آن غریبان منزل دنیی
آن عزیزان جنت‌الماوی
محرمان سراچهٔ قدسی
لوح خوانان سر نه کرسی
سالکان طریقهٔ علیا
راه‌داران جادهٔ سفلا
زنده جانان مرده در غم یار
مست حالان جان و دل هشیار
پادشاهان تخت روحانی
غوطه‌خواران بحر نورانی
شاهبازان در قفس مانده
پیش بینان بازپس مانده
از حدود وجود گم گشته
وز عقول و نفوس بگذشته
به کسی شان، ز دوست پروا، نه
سوخته، چون ز شمع، پروانه
همچو پروانه ز اشتیاق رخش
خویشتن را فگنده در آتش
در ره دوست پا ز سر کرده
ابجد عشق را ز بر کرده
چون ز کتاب دهر جیفه شده
بر سریر صفا خلیفه شده
یار خود دیده در پس پرده
تن به جان مانده، جان فدا کرده
می نخورده شده به بویی مست
دوست نادیده دل بداده ز دست
بر ره یار منتظر مانده
نمک شوق بر دل افشانده
بار محنت کشیده چون ایوب
زهر فرقت چشیده چون یعقوب
نظر جان ز جسم بگسسته
صدق «میعاد» باز دانسته
کرده از جان بسوی کوش چوروی
«لیس فی جبتی سوی الله» گوی
جان «اناالحق» زنان و تن بردار
فارغ از جنت و گذشته ز نار
علم اتحاد بر بسته
لشکر خشم و آز بشکسته
بن و بیخ خیال برکنده
گشته آزاد و هم چنان بنده
فخرالدین عراقی : فصل سوم و چهارم
غزل
جنت قرب جای ایشان است
نور رضوان صفای ایشان است
جان من در هوای ایشان است
تن من خاک پای ایشان است
عقل کل هست گنگ و لایعقل
هر کجا ماجرای ایشان است
آفتابی، که عرش ذرهٔ اوست
مطلعش بر سمای ایشان است
به ازل، چون قبول یافته‌اند
ابد اندر بقای ایشان است
همه در عشق خود فنا طلبند
که بقا در فنای ایشان است
حلم و ترک و حیا نشانهٔ‌شان
علم و تقوی لوای ایشان است
از جناب خدای در دو جهان
این مراتب برای ایشان است
این مراتب به ذات ایشان نیست
کین کرم از خدای ایشان است
هرچه اندر جهان عراقی یافت
اثری از عطای ایشان است
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۲۲ - قاعده در حکمت وجود اولیا
نبوت را ظهور از آدم آمد
کمالش در وجود خاتم آمد
ولایت بود باقی تا سفر کرد
چو نقطه در جهان دوری دگر کرد
ظهور کل او باشد به خاتم
بدو گردد تمامی دور عالم
وجود اولیا او را چو عضوند
که او کل است و ایشان همچو جزوند
چو او از خواجه یابد نسبت تام
از او با ظاهر آید رحمت عام
شود او مقتدای هر دو عالم
خلیفه گردد از اولاد آدم
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۲۳ - تمثیل در بیان سیر مراتب نبوت و ولایت
چه نور آفتاب از شب جدا شد
تو را صبح و طلوع و استوا شد
دگر باره ز دور چرخ دوار
زوال و عصر و مغرب شد پدیدار
بود نور نبی خورشید اعظم
گه از موسی پدید و گه ز آدم
اگر تاریخ عالم را بخوانی
مراتب را یکایک باز دانی
ز خور هر دم ظهور سایه‌ای شد
که آن معراج دین را پایه‌ای شد
زمان خواجه وقت استوا بود
که از هر ظل و ظلمت مصطفا بود
به خط استوا بر قامت راست
ندارد سایه پیش و پس چپ و راست
چو کرد او بر صراط حق اقامت
به امر «فاستقم» می‌داشت قامت
نبودش سایه کان دارد سیاهی
زهی نور خدا ظل الهی
ورا قبله میان غرب و شرق است
ازیرا در میان نور غرق است
به دست او چو شیطان شد مسلمان
به زیر پای او شد سایه پنهان
مراتب جمله زیر پایهٔ اوست
وجود خاکیان از سایهٔ اوست
ز نورش شد ولایت سایه گستر
مشارق با مغارب شد برابر
ز هر سایه که اول گشت حاصل
در آخر شد یکی دیگر مقابل
کنون هر عالمی باشد ز امت
رسولی را مقابل در نبوت
نبی چون در نبوت بود اکمل
بود از هر ولی ناچار افضل
ولایت شد به خاتم جمله ظاهر
بر اول نقطه هم ختم آمد آخر
از او عالم شود پر امن و ایمان
جماد و جانور یابد از او جان
نماند در جهان یک نفس کافر
شود عدل حقیقی جمله ظاهر
بود از سر وحدت واقف حق
در او پیدا نماید وجه مطلق
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۲۵ - جواب
کسی بر سر وحدت گشت واقف
که او واقف نشد اندر مواقف
دل عارف شناسای وجود است
وجود مطلق او را در شهود است
به جز هست حقیقی هست نشناخت
از آن رو هستی خود پاک در باخت
وجود تو همه خار است و خاشاک
برون انداز از خود جمله را پاک
برو تو خانهٔ دل را فرو روب
مهیا کن مقام و جای محبوب
چو تو بیرون شدی او اندر آید
به تو بی تو جمال خود نماید
کس کو از نوافل گشت محبوب
به لای نفی کرد او خانه جاروب
درون جان محبوب او مکان یافت
ز «بی یسمع و بی یبصر» نشان یافت
ز هستی تا بود باقی بر او شین
نیابد علم عارف صورت عین
موانع تا نگردانی ز خود دور
درون خانهٔ دل نایدت نور
موانع چون در این عالم چهار است
طهارت کردن از وی هم چهار است
نخستین پاکی از احداث و انجاس
دوم از معصیت وز شر وسواس
سوم پاکی ز اخلاق ذمیمه است
که با وی آدمی همچون بهیمه است
چهارم پاکی سر است از غیر
که اینجا منتهی می‌گرددش سیر
هر آن کو کرد حاصل این طهارات
شود بی شک سزاوار مناجات
تو تا خود را بکلی در نبازی
نمازت کی شود هرگز نمازی
چو ذاتت پاک گردد از همه شین
نمازت گردد آنگه قرةالعین
نماند در میانه هیچ تمییز
شود معروف و عارف جمله یک چیز