عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
هجویری : باب المشاهدات
باب المشاهدات
قال النّبیّ، علیه السّلام «أجیعُوا بُطونَکم، دَعُوا الحِرْصَ؛ و أَعْروا أجْسادَکم، قَصْروا الأمَلَ؛ و أَظمأوا أکبادکم، دَعُوا الدُّنیا، لَعَلَّکُم تَرُونَ اللّهَ بِقُلوبِکُم.»
و نیز گفت علیه السّلام در جواب سؤال جبرئیل از احسان که: «اُعبِدُ اللّهَ کانّکَ تَراهُ، فَإنْ لَمْ تَکُنْ تَراهُ فانَّه یَراکَ.»
و وحی فرستاد به داود، علیه السّلام: «یا داود، أتَدْری ما معرفتی؟» قال «لا.» قال: «حیوةُ القَلْبِ فی مشاهدتی.»
و مراد این طایفه از عبارت مشاهدت دیدار دل است که به دل حق تعالی را میبیند اندر خلأ و ملأ.
و ابوالعباس عطا گوید رحمة اللّه علیه از قول خدای، عزّ و جلّ: «اِنَّ الّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ (۳۰/فصّلت)، بِالمُجاهَدَةِ، ثُمَّ اسْتَقامُوا عَلی بِساطِ المُشاهَدَةِ.»
و حقیقت مشاهدت بر دو گونه باشد: یکی از صحت یقین و دیگر از غلبهٔ محبت، که چون دوست اندر محل محبت به درجهای رسد که کلیت وی همه حدیث دوست گردد جز او را نبیند؛ چنانکه محمد بن واسع گوید، رحمة اللّه علیه: «ما رأیتُ شیئاً قطُّ إلّا وَرَأیْتُ اللّهَ فیه، أیْ بِصحّةِ الیقین. ندیدم هیچ چیز الّا که حق تعالی را در آن بدیدم.»
شبلی گوید، رحمه اللّه: «ما رأیتُ شیئاً قطُّ إلّا اللّهَ.» یعنی بغلباتِ المحبّة و غلیانِ المشاهَدَةِ.
پس یکی فعل بیند و اندر دید فعل به چشم سر فاعل بیند و به چشم سَر فعل و یکی را محبت از کل برباید تا همه فاعل بیند. پس طریق این استدلالی بود و از آنِ آن جذبی. معنی آن بود که یکی مستدل بود تا اثبات دلایل حقایق آن بر وی عیان کند و یکی مجذوب و ربوده باشد؛ یعنی دلایل و حقایق وی را حجاب آید؛ «لأنّ مَنْ عَرَفَ شیئاً لایَهابُ غَیْرَه، و مَن أحَبَّ شیئاً لایُطالِعُ غیرَه، فترکوا المنازعةَ مع اللّهِ و الاعتراضَ علیه فی احکامه و أفعاله.» آن که بشناسد با غیر نیارامد و آن که دوست دارد غیر نبیند. پس بر فعل خصومت نکند تا منازع نباشد و بر کردار اعتراض نکند تا متصرف نباشد.
و خداوند تعالی از رسول صلّی اللّه علیه و سلم و معراج وی ما را خبر داد و گفت: «مازاغَ البصرُ و ماطغی (۱۷/النّجم).» مِن شدّةِ الشّوقِ إلی اللّه، چشم به هیچ چیز باز نکرد تا آنچه ببایست به دل بدید. هرگاه که محب چشم از موجودات فرا کند لامحاله به دل موجد را ببیند؛ لقوله، تعالی: «لقد رَای من آیات ربّه الکبری(۱۸/النّجم)»؛ و قوله، تعالی: «قلْ لِلْمؤمنینَ یَغُضّوا مِنْ أبصارهم (۳۰/النّور)؛ ای ابصار العیونِ من الشّهواتِ و ابصارِ القلوبِ عن المخلوقات.» پس هرکه به مجاهدت چشم سر را از شهوات بخواباند، لامحاله حق را به چشم سر ببیند. «فمن کان أخْلَصَ مجاهدةً کانَ أصدَقَ مشاهدةً.» پس مشاهدت باطن مقرون مجاهدت ظاهر بود.
و سهل بن عبداللّه گوید، رحمة اللّه علیه: «من غَضَّ بَصَرَه عَنِ اللّه طَرْفَة عینٍ لایهتدی طولَ عُمْرِه.»
هرکه بصر بصیرت به یک طرفة العین از حق فرا کند هرگز راه نیابد؛ از آن که التفات به غیر را ثمره بازگذاشتن به غیر بود و هر که را به غیر بازگذاشتند هلاک شد. پس اهل مشاهدت را عمر آن بود که اندر مشاهدت بود، و آنچه اندر مغایبه بود آن را عمر نشمرند؛ که آن مر ایشان را مرگ بر حقیقت بود.
چنانکه از ابویزید پرسیدند رحمة اللّه علیه که: «عمر تو چند است؟» گفت: «چهار سال.» گفتند: «این چگونه باشد؟» گفت: «هفتاد سال است تا در حجاب دنیایم، اما چهارسال است تا وی را میبینم و روز حجاب از عمر نشمرم.»
شبلی گفت: رحمة اللّه علیه: «اللهُمَّ اخبأ الجنّةَ و النّارَ وفی خَبایا غَیْبِکَ حتّی تُعْبَدَ بغیر واسطةٍ.»
بار خدایا، بهشت و دوزخ را به خبایای غیب خویش پنهان کن و یاد آن از دل خلق بزدای و بمحاو ای فراموش گردان تا تو را از برای آن نپرستند. چون اندر بهشت طبع را نصیب است امروز به حکم یقین غافل عبادت از برای آن میکند چون دل را از محبت نصیب نیست غافل را، لامحاله از مشاهدت محجوب باشد.
و مصطفی صلّی اللّه علیه و سلّم از شب معراج مر عایشه را خبر داد که: «حقّ را ندیدم.» و ابن عباس رضی اللّه عنهما روایت کند که: «رسول علیه السّلام مرا گفت: حق را بدیدم.»
خلق با این خلاف بماندند و آنچه بهتر بایست وی از میانه ببرد. اما آنچه گفت: «دیدمش»، عبارت از چشم سِرّ کرد و آنچه گفت: «ندیدم»، بیان از چشم سَر. یکی از این دو، اهل باطن بودند و یکی اهل ظاهر. سخن با هر یک براندازهٔ روزگار وی گفت. پس چون سرّ دید اگر واسطه چشم نباشد چه زیان؟
و جنید گفت رحمة اللّه علیه که: «اگر خداوند مرا گوید که: مرا ببین، گویم: نبینم؛ که چشم اندر دوستی، غیر بود و بیگانه و غیرت غیریت مرا از دیدار می باز دارد؛ که اندر دنیا بی واسطهٔ چشم میدیدمش.»
إنّی لأحْسُدُ ناظِریَّ عَلَیْکا
فأغُضُّ طرفِیَ إذ نَظَرْتُ اِلیْکا
دوست را خود از دیده دریغ دارند؛ که دیده بیگانه باشد.
آن پیر را گفتند: «خواهی تا خداوند را ببینی؟» گفتا: «نه.» گفتند: «چرا؟» گفت: «چون موسی بخواست ندید و محمد نخواست بدید.» پس خواست ما حجاب اعظم ما بود از دیدار حق، تعالی؛ از آنچه وجودِ ارادت اندر دوستی مخالفت بود و مخالفت حجاب باشد و چون ارادت اندر دنیا سپری شد مشاهدت حاصل آمد و چون مشاهدت ثبات یافت دنیا چون عقبی بود و عقبی چون دنیا.
ابویزید گوید، رحمة اللّه علیه: «إنّ لِلّه عِباداً لو حُجِبُوا عَنِ اللّهِ فی الدّنیا و الآخرةِ لَارْتدّوا.»
خداوند را تعالی بندگاناند که اگر در دنیا و عقبی به طرفة العینی از وی محجوب گردند مرتد شوند، ای پیوسته مر ایشان را به دوام مشاهدت میپرورد و به حیات محبتشان زنده میدارد و لامحاله چون مکاشف محجوب گردد مطرود شود.
ذوالنون گوید، رحمه اللّه: روزی در مصر میگذشتم. کودکانی را دیدم که سنگ بر جوانی میانداختند. گفتم: «از وی چه میخواهید؟» گفتند: «دیوانه است.» گفتم: «چه علامت دیوانگی بر وی پدید میآید؟» گفتند: «میگوید که: من خداوند را میبینم.» گفتم: «ای جوانمرد، این تو میگویی یا بر تو میگویند؟» گفتا: «نه، که من میگویم؛ که اگر یک لحظه من حق را نبینم و محجوب باشم طاعت ندارمش.»
اما اینجا قومی را غلطی افتاده است از اهل این قصه، میپندارند که رؤیت قلوب و مشاهدت از وجهِ صورتی بود که اندر دل وهم مر آن را اثبات کند اندر حال ذکر و یا فکر و این تشبیه محض بود و ضلالت هویدا؛ از آنچه خداوند تعالی را اندازه نیست تا اندر دل به وهم اندازه گیرد، یا عقل بر کیفیت وی مطلع شود. هرچه موهوم بود از جنس وهم بود و هرچه معقول از جنس عقل و وی تعالی و تقدس مجانس اجناس نیست و لطایف و کثایف جمله جنس یکدگرند اندر محل مُضادّت ایشان مر یکدیگر را؛ از آنچه اندر تحقیق توحید ضد جنس بود اندر جنب قدیم؛ که اضداد محدَثاند و حوادث یک جنساند. تعالی اللّهُ عن ذلک و عمّا یقولُ الظّالمون.
پس مشاهدت اندر دنیا چون رؤیت بود اندر عقبی. چون به اتفاق و اجماع جملهٔ صحابه اندر عقبی رؤیت روا بود، اندر دنیا نیز مشاهدت روا بود. پس فرق نباشد میان مُخبری که از رؤیت عقبی خبر دهد و میان مخبری که از مشاهدت دنیا خبر دهد. و هر که خبر دهد از این دو معنی به اجازت خبر دهد نه به دعوی؛ یعنی گوید که دیدارو مشاهدت روا بود و نگوید که مرا دیدار هست؛ از آنچه مشاهدت صفت سرّ بود و خبر دادن عبارت زیان و چون زیان را از سرّ خبر بود تا عبارت کند این مشاهدت نباشد که دعوی بود؛ از آنچه چیزی که حقیقت آن اندر عقول ثبات نیابد زبان از آن چگونه عبارت کند؟ الّا به معنی جواز؛ «لأنَّ المشاهَدَةَ قُصورُ اللِّسانِ بحضورِ الجَنان.» پس سکوت را درجه برتر از نطق باشد؛ از آنچه سکوت علامت مشاهدت بود و نطق نشان شهادت و بسیار فرق باشد میان شهادت بر چیزی و میان مشاهدت چیزی و از آن بود که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم اندر درجهٔ قرب و محل اعلی که حق تعالی وی را بدان مخصوص گردانیده بود «لاأحصی ثناءُ علیک» گفت؛ یعنی من ثنای تو را احصا نتوانم کرد؛ از آنچه اندر مشاهدت بود و مشاهدت اندر درجهٔ دوستی یگانگی بود و اندر یگانگی عبارت بیگانگی بود. آنگاه گفت: «انتَ کما أثنیتَ عَلی نَفْسِکَ. تو آنی که برخود ثنا گفتهای»؛ یعنی اینجا گفتهٔ تو، گفتهٔ من باشد و ثنای تو، ثنای من. زفان را اهل آن ندارم که از حال من عبارت کند و بیان را مستحق نبینم که حال مرا ظاهر کند.
و اندر این معنی یکی گوید:
تَمنَّیْتُ مَنْ أهوی فلمّا رایتُه
بَهِتُّ فلَمْ أمْلِکْ لساناً ولا طَرْفاً
این است احکام مشاهدات بهتمامی بر سبیل اختصار، و باللّه العونُ و التّوفیقُ.
و نیز گفت علیه السّلام در جواب سؤال جبرئیل از احسان که: «اُعبِدُ اللّهَ کانّکَ تَراهُ، فَإنْ لَمْ تَکُنْ تَراهُ فانَّه یَراکَ.»
و وحی فرستاد به داود، علیه السّلام: «یا داود، أتَدْری ما معرفتی؟» قال «لا.» قال: «حیوةُ القَلْبِ فی مشاهدتی.»
و مراد این طایفه از عبارت مشاهدت دیدار دل است که به دل حق تعالی را میبیند اندر خلأ و ملأ.
و ابوالعباس عطا گوید رحمة اللّه علیه از قول خدای، عزّ و جلّ: «اِنَّ الّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ (۳۰/فصّلت)، بِالمُجاهَدَةِ، ثُمَّ اسْتَقامُوا عَلی بِساطِ المُشاهَدَةِ.»
و حقیقت مشاهدت بر دو گونه باشد: یکی از صحت یقین و دیگر از غلبهٔ محبت، که چون دوست اندر محل محبت به درجهای رسد که کلیت وی همه حدیث دوست گردد جز او را نبیند؛ چنانکه محمد بن واسع گوید، رحمة اللّه علیه: «ما رأیتُ شیئاً قطُّ إلّا وَرَأیْتُ اللّهَ فیه، أیْ بِصحّةِ الیقین. ندیدم هیچ چیز الّا که حق تعالی را در آن بدیدم.»
شبلی گوید، رحمه اللّه: «ما رأیتُ شیئاً قطُّ إلّا اللّهَ.» یعنی بغلباتِ المحبّة و غلیانِ المشاهَدَةِ.
پس یکی فعل بیند و اندر دید فعل به چشم سر فاعل بیند و به چشم سَر فعل و یکی را محبت از کل برباید تا همه فاعل بیند. پس طریق این استدلالی بود و از آنِ آن جذبی. معنی آن بود که یکی مستدل بود تا اثبات دلایل حقایق آن بر وی عیان کند و یکی مجذوب و ربوده باشد؛ یعنی دلایل و حقایق وی را حجاب آید؛ «لأنّ مَنْ عَرَفَ شیئاً لایَهابُ غَیْرَه، و مَن أحَبَّ شیئاً لایُطالِعُ غیرَه، فترکوا المنازعةَ مع اللّهِ و الاعتراضَ علیه فی احکامه و أفعاله.» آن که بشناسد با غیر نیارامد و آن که دوست دارد غیر نبیند. پس بر فعل خصومت نکند تا منازع نباشد و بر کردار اعتراض نکند تا متصرف نباشد.
و خداوند تعالی از رسول صلّی اللّه علیه و سلم و معراج وی ما را خبر داد و گفت: «مازاغَ البصرُ و ماطغی (۱۷/النّجم).» مِن شدّةِ الشّوقِ إلی اللّه، چشم به هیچ چیز باز نکرد تا آنچه ببایست به دل بدید. هرگاه که محب چشم از موجودات فرا کند لامحاله به دل موجد را ببیند؛ لقوله، تعالی: «لقد رَای من آیات ربّه الکبری(۱۸/النّجم)»؛ و قوله، تعالی: «قلْ لِلْمؤمنینَ یَغُضّوا مِنْ أبصارهم (۳۰/النّور)؛ ای ابصار العیونِ من الشّهواتِ و ابصارِ القلوبِ عن المخلوقات.» پس هرکه به مجاهدت چشم سر را از شهوات بخواباند، لامحاله حق را به چشم سر ببیند. «فمن کان أخْلَصَ مجاهدةً کانَ أصدَقَ مشاهدةً.» پس مشاهدت باطن مقرون مجاهدت ظاهر بود.
و سهل بن عبداللّه گوید، رحمة اللّه علیه: «من غَضَّ بَصَرَه عَنِ اللّه طَرْفَة عینٍ لایهتدی طولَ عُمْرِه.»
هرکه بصر بصیرت به یک طرفة العین از حق فرا کند هرگز راه نیابد؛ از آن که التفات به غیر را ثمره بازگذاشتن به غیر بود و هر که را به غیر بازگذاشتند هلاک شد. پس اهل مشاهدت را عمر آن بود که اندر مشاهدت بود، و آنچه اندر مغایبه بود آن را عمر نشمرند؛ که آن مر ایشان را مرگ بر حقیقت بود.
چنانکه از ابویزید پرسیدند رحمة اللّه علیه که: «عمر تو چند است؟» گفت: «چهار سال.» گفتند: «این چگونه باشد؟» گفت: «هفتاد سال است تا در حجاب دنیایم، اما چهارسال است تا وی را میبینم و روز حجاب از عمر نشمرم.»
شبلی گفت: رحمة اللّه علیه: «اللهُمَّ اخبأ الجنّةَ و النّارَ وفی خَبایا غَیْبِکَ حتّی تُعْبَدَ بغیر واسطةٍ.»
بار خدایا، بهشت و دوزخ را به خبایای غیب خویش پنهان کن و یاد آن از دل خلق بزدای و بمحاو ای فراموش گردان تا تو را از برای آن نپرستند. چون اندر بهشت طبع را نصیب است امروز به حکم یقین غافل عبادت از برای آن میکند چون دل را از محبت نصیب نیست غافل را، لامحاله از مشاهدت محجوب باشد.
و مصطفی صلّی اللّه علیه و سلّم از شب معراج مر عایشه را خبر داد که: «حقّ را ندیدم.» و ابن عباس رضی اللّه عنهما روایت کند که: «رسول علیه السّلام مرا گفت: حق را بدیدم.»
خلق با این خلاف بماندند و آنچه بهتر بایست وی از میانه ببرد. اما آنچه گفت: «دیدمش»، عبارت از چشم سِرّ کرد و آنچه گفت: «ندیدم»، بیان از چشم سَر. یکی از این دو، اهل باطن بودند و یکی اهل ظاهر. سخن با هر یک براندازهٔ روزگار وی گفت. پس چون سرّ دید اگر واسطه چشم نباشد چه زیان؟
و جنید گفت رحمة اللّه علیه که: «اگر خداوند مرا گوید که: مرا ببین، گویم: نبینم؛ که چشم اندر دوستی، غیر بود و بیگانه و غیرت غیریت مرا از دیدار می باز دارد؛ که اندر دنیا بی واسطهٔ چشم میدیدمش.»
إنّی لأحْسُدُ ناظِریَّ عَلَیْکا
فأغُضُّ طرفِیَ إذ نَظَرْتُ اِلیْکا
دوست را خود از دیده دریغ دارند؛ که دیده بیگانه باشد.
آن پیر را گفتند: «خواهی تا خداوند را ببینی؟» گفتا: «نه.» گفتند: «چرا؟» گفت: «چون موسی بخواست ندید و محمد نخواست بدید.» پس خواست ما حجاب اعظم ما بود از دیدار حق، تعالی؛ از آنچه وجودِ ارادت اندر دوستی مخالفت بود و مخالفت حجاب باشد و چون ارادت اندر دنیا سپری شد مشاهدت حاصل آمد و چون مشاهدت ثبات یافت دنیا چون عقبی بود و عقبی چون دنیا.
ابویزید گوید، رحمة اللّه علیه: «إنّ لِلّه عِباداً لو حُجِبُوا عَنِ اللّهِ فی الدّنیا و الآخرةِ لَارْتدّوا.»
خداوند را تعالی بندگاناند که اگر در دنیا و عقبی به طرفة العینی از وی محجوب گردند مرتد شوند، ای پیوسته مر ایشان را به دوام مشاهدت میپرورد و به حیات محبتشان زنده میدارد و لامحاله چون مکاشف محجوب گردد مطرود شود.
ذوالنون گوید، رحمه اللّه: روزی در مصر میگذشتم. کودکانی را دیدم که سنگ بر جوانی میانداختند. گفتم: «از وی چه میخواهید؟» گفتند: «دیوانه است.» گفتم: «چه علامت دیوانگی بر وی پدید میآید؟» گفتند: «میگوید که: من خداوند را میبینم.» گفتم: «ای جوانمرد، این تو میگویی یا بر تو میگویند؟» گفتا: «نه، که من میگویم؛ که اگر یک لحظه من حق را نبینم و محجوب باشم طاعت ندارمش.»
اما اینجا قومی را غلطی افتاده است از اهل این قصه، میپندارند که رؤیت قلوب و مشاهدت از وجهِ صورتی بود که اندر دل وهم مر آن را اثبات کند اندر حال ذکر و یا فکر و این تشبیه محض بود و ضلالت هویدا؛ از آنچه خداوند تعالی را اندازه نیست تا اندر دل به وهم اندازه گیرد، یا عقل بر کیفیت وی مطلع شود. هرچه موهوم بود از جنس وهم بود و هرچه معقول از جنس عقل و وی تعالی و تقدس مجانس اجناس نیست و لطایف و کثایف جمله جنس یکدگرند اندر محل مُضادّت ایشان مر یکدیگر را؛ از آنچه اندر تحقیق توحید ضد جنس بود اندر جنب قدیم؛ که اضداد محدَثاند و حوادث یک جنساند. تعالی اللّهُ عن ذلک و عمّا یقولُ الظّالمون.
پس مشاهدت اندر دنیا چون رؤیت بود اندر عقبی. چون به اتفاق و اجماع جملهٔ صحابه اندر عقبی رؤیت روا بود، اندر دنیا نیز مشاهدت روا بود. پس فرق نباشد میان مُخبری که از رؤیت عقبی خبر دهد و میان مخبری که از مشاهدت دنیا خبر دهد. و هر که خبر دهد از این دو معنی به اجازت خبر دهد نه به دعوی؛ یعنی گوید که دیدارو مشاهدت روا بود و نگوید که مرا دیدار هست؛ از آنچه مشاهدت صفت سرّ بود و خبر دادن عبارت زیان و چون زیان را از سرّ خبر بود تا عبارت کند این مشاهدت نباشد که دعوی بود؛ از آنچه چیزی که حقیقت آن اندر عقول ثبات نیابد زبان از آن چگونه عبارت کند؟ الّا به معنی جواز؛ «لأنَّ المشاهَدَةَ قُصورُ اللِّسانِ بحضورِ الجَنان.» پس سکوت را درجه برتر از نطق باشد؛ از آنچه سکوت علامت مشاهدت بود و نطق نشان شهادت و بسیار فرق باشد میان شهادت بر چیزی و میان مشاهدت چیزی و از آن بود که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم اندر درجهٔ قرب و محل اعلی که حق تعالی وی را بدان مخصوص گردانیده بود «لاأحصی ثناءُ علیک» گفت؛ یعنی من ثنای تو را احصا نتوانم کرد؛ از آنچه اندر مشاهدت بود و مشاهدت اندر درجهٔ دوستی یگانگی بود و اندر یگانگی عبارت بیگانگی بود. آنگاه گفت: «انتَ کما أثنیتَ عَلی نَفْسِکَ. تو آنی که برخود ثنا گفتهای»؛ یعنی اینجا گفتهٔ تو، گفتهٔ من باشد و ثنای تو، ثنای من. زفان را اهل آن ندارم که از حال من عبارت کند و بیان را مستحق نبینم که حال مرا ظاهر کند.
و اندر این معنی یکی گوید:
تَمنَّیْتُ مَنْ أهوی فلمّا رایتُه
بَهِتُّ فلَمْ أمْلِکْ لساناً ولا طَرْفاً
این است احکام مشاهدات بهتمامی بر سبیل اختصار، و باللّه العونُ و التّوفیقُ.
هجویری : باب المشاهدات
کشفُ الحجاب التّاسع فی الصّحبة مع آدابها و أحکامها
قوله، تعالی: «یا أیّها الّذینَ آمَنوا قَوا أنْفُسَکُم و أهلیکُم ناراً (۶/التّحریم)، ای أدِّبُوهُم.»
و قال النّبی، علیه السّلام: «حسنُ الأدَبِ مِنَ الأیمانِ.»
و نیز گفت: «أَدَّبَنی رَبّی فأحْسَنَ تَأْدیبی.»
پس بدان که زینت و زیب همه امور دینی و دنیایی متعلق به آداب آن است و هر مقامی را از مقامات اصناف خلق ادبی است و متفقاند کافر و مسلمان و ملحد و موحد و سنی و مبتدع بر آن که حسن ادب اندر معاملات نیکوست و هیچ رسم اندر عالم بی استعمال ادب ثابت نگردد.
و آداب اندر مردمی حفظ مروت است و اندر دین حفظ سنت و اندر محبت حفظ حرمت و این هر سه با یکدیگر پیوسته است؛ از آنچه هر که را مروت نباشد متابعت سنت نباشد و هر که را حفظ سنت نباشد رعایت حرمت نباشد.
و حفظ ادب اندر معاملت از تعظیم مطلوب حاصل آید اندر دل، و تعظیم حق و شعایر وی از تقوی بود و هر که به بی حرمتی تعظیمِ شواهدِ حق به زیر پای آرد وی را اندر طریقت متصوّفه هیچ نصیبی نباشد و به هیچ حال سُکْر و غلبه مر طالب را از حفظ آداب منع نکند؛ از آنچه ادب مر ایشان را عادت بود و عادت قرین طبیعت بود و سقوط طبایع از حیوان اندر هیچ حال تا حیات بر جای است، محال باشد. پس تا شخص ایشان بر جای است در کل احوال آداب متابعت بر ایشان جاری است گاه به تکلف و گاه بی تکلف. چون حال ایشان صَحْوصَحْو باشد ایشان به تکلف حفظ آداب میکنند و چون حال ایشان سُکْر بود، حق تعالی ادب بر ایشان نگاه میدارد و به هیچ صفت تارک الادب ولی نباشد؛ «لأنَّ المَودَّةَ عندَ الآدابِ وحُسْنُ الآدابِ صِفَةُ الأحبابِ.» و هرکه را حق تعالی کرامتی دهد دلیل آن بود که حکم آداب دین را بر وی نگاه میدارد. به خلاف گروهی از ملاحده لعنهم اللّه که گویند: «چون بنده اندر محبت مغلوب شود حکم متابعت ازوی ساقط شود.» و این به جای دیگر مبین بیارم، ان شاء اللّه.
اما آداب بر سه قسمت است: یکی اندر توحید با حق عزّ و جلّ و آن چنان بود که اندر خلأ و ملأ، خود را از بی حرمتی نگاه دارد در خلأ معاملت چنان کند که اندر مشاهدهٔ ملوک کنند.
و اندر اخبار صحاح است که روزی پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم گرد پای نشسته بود. جبرئیل آمد و گفت: «یا محمّدُ، إجْلسْ جِلْسَةَ العبید. بندهای، چون بندگان نشین اندر حضرت خداوند، تعالی.»
و گویند حارث محاسبی چهل سال روز و شب پشت به دیوار باز ننهاد و جز به دو زانو ننشست. از وی پرسیدند که: «خود را رنجه چرا میداری؟» گفت: «شرم دارم که اندر مشاهدت حق جز بنده وار بنشینم.»
و من که علی بن عثمان الجلابیام رضی اللّه عنه مردی دیدم اندر نهایت دیار خراسان به دیهی که آن را کُمَند میخوانند و معروف بود آن مرد وی را ادیب کُمَنْدی خواندندی. فضلی تمام داشت. این مرد بیست سال بر پای استاده بود؛ جز به تشهّدِ نماز ننشستی. از وی علت آن بپرسیدند. گفت: «مرا هنوز درجت آن نیست که اندر مشاهدهٔ حق بنشینم.»
و از بویزید پرسیدند، رحمه اللّه: «بِمَ وَجَدْتَ ماوَجَدْتَ؟» قال: «بِحُسْنِ الصّحبةِ مَعَ اللّه، عزّ و جلّ.»
گفتندش: «به چه یافتی آنچه یافتی؟» گفت: «بدانکه با حق تعالی صحبت نیکو کردم و با ادب بودم و اندر خلأ همچنان بودم که اندر ملأ.»
و عالمیان را باید که حفظ آداب اندر مشاهدت معبود خود از زلیخا آموزند که چون با یوسف خلوت کرد و از یوسف حاجت خود را اجابت خواست، نخست روی بت خود به چیزی بپوشید. یوسف علیه السّلام گفت: «از چه میکنی؟» گفت: «روی معبود بپوشیدم تا وی مرا بربی حرمتی نبیند؛ که آن شرط ادب نباشد.» و چون یوسف به یعقوب رسید و خداوند تعالی وی را وصال وی کرامت کرد زلیخا را جوان گردانید و به اسلام راه نمود و به زنی به یوسف داد. یوسف قصد وی کرد زلیخا از وی بگریخت. گفت: «ای زلیخا من آن دلربای توام از من چرا همیگریزی؟ مگر دوستی من از دلت پاک شده است؟» گفت: «لا، واللّه؛ که دوستی زیادت است اما من پیوسته آداب حضرت معبود خود نگاه داشتهام آن روز که با تو خلوت کردم معبود من بتی بود و وی هرگز ندیدی، فاما به حکم آن که ورا دو چشم بی بصر بود، چیزی بر آن پوشیدم تا تهمت بی ادبی از من برخیزد. کنون من معبودی دارم که بیناست بی مُقلت و آلت و به هر صفت که باشم مرا میبیند من نخواهم که تارک الادب باشم.»
و چون رسول را صلّی اللّه علیه به معراج بردند از حفظ ادب به کونین ننگریست؛ کما قال اللّه تعالی: «ما زاغَ الْبَصَرُ و ماطَغی (۱۷/النّجم)، ای: ما زاغَ البصرُ برؤیة الدّنیا و ماطغی برؤیة العقبی.»
و دیگر قسمت، ادب با خود اندر معاملت و آن چنان باشد که اندر همه احوال مروت را مراعات کند با نفس خود؛ تا آنچه اندر صحبت خلق و حق بی ادبی باشد اندر صحبت با خود استعمال نکند و بیان این آن بود که جز راست نگوید و آنچه خود میداند خلاف آن بر زبان راندن روا ندارد؛ که اندر آن بی مروتی باشد و دیگر آن که کم خورد تا به طهارتگاه کمتر باید شد و سدیگر آن که اندر چیزی ننگرد از آنِ خود که بهجز او را نشاید نگریست؛ که از امیرالمؤمنین علی کرّم اللّه وَجْهَهُ میآید که: هرگز عورت خود ندیده بود. از وی پرسیدند، گفت: «من شرم دارم از خویشتن که در چیزی نگرم که نظر به اجناس آن حرام بود.»
و دیگر قسمت، ادب با خلق اندر صحبت، و مهمترین، ادب صحبت خلق است اند رسفر و حضر به حسن معاملت و حفظ سنت.
و این هر سه نوع را از آداب از یکدیگر جدا نتوان کرد و اکنون من به مقدار امکان مر این را ترتیب دهم تا بر تو و خوانندگان، طریق آن سهلتر گردد. و باللّه العونُ و التّوفیقُ و حسبنا اللّه.
و قال النّبی، علیه السّلام: «حسنُ الأدَبِ مِنَ الأیمانِ.»
و نیز گفت: «أَدَّبَنی رَبّی فأحْسَنَ تَأْدیبی.»
پس بدان که زینت و زیب همه امور دینی و دنیایی متعلق به آداب آن است و هر مقامی را از مقامات اصناف خلق ادبی است و متفقاند کافر و مسلمان و ملحد و موحد و سنی و مبتدع بر آن که حسن ادب اندر معاملات نیکوست و هیچ رسم اندر عالم بی استعمال ادب ثابت نگردد.
و آداب اندر مردمی حفظ مروت است و اندر دین حفظ سنت و اندر محبت حفظ حرمت و این هر سه با یکدیگر پیوسته است؛ از آنچه هر که را مروت نباشد متابعت سنت نباشد و هر که را حفظ سنت نباشد رعایت حرمت نباشد.
و حفظ ادب اندر معاملت از تعظیم مطلوب حاصل آید اندر دل، و تعظیم حق و شعایر وی از تقوی بود و هر که به بی حرمتی تعظیمِ شواهدِ حق به زیر پای آرد وی را اندر طریقت متصوّفه هیچ نصیبی نباشد و به هیچ حال سُکْر و غلبه مر طالب را از حفظ آداب منع نکند؛ از آنچه ادب مر ایشان را عادت بود و عادت قرین طبیعت بود و سقوط طبایع از حیوان اندر هیچ حال تا حیات بر جای است، محال باشد. پس تا شخص ایشان بر جای است در کل احوال آداب متابعت بر ایشان جاری است گاه به تکلف و گاه بی تکلف. چون حال ایشان صَحْوصَحْو باشد ایشان به تکلف حفظ آداب میکنند و چون حال ایشان سُکْر بود، حق تعالی ادب بر ایشان نگاه میدارد و به هیچ صفت تارک الادب ولی نباشد؛ «لأنَّ المَودَّةَ عندَ الآدابِ وحُسْنُ الآدابِ صِفَةُ الأحبابِ.» و هرکه را حق تعالی کرامتی دهد دلیل آن بود که حکم آداب دین را بر وی نگاه میدارد. به خلاف گروهی از ملاحده لعنهم اللّه که گویند: «چون بنده اندر محبت مغلوب شود حکم متابعت ازوی ساقط شود.» و این به جای دیگر مبین بیارم، ان شاء اللّه.
اما آداب بر سه قسمت است: یکی اندر توحید با حق عزّ و جلّ و آن چنان بود که اندر خلأ و ملأ، خود را از بی حرمتی نگاه دارد در خلأ معاملت چنان کند که اندر مشاهدهٔ ملوک کنند.
و اندر اخبار صحاح است که روزی پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم گرد پای نشسته بود. جبرئیل آمد و گفت: «یا محمّدُ، إجْلسْ جِلْسَةَ العبید. بندهای، چون بندگان نشین اندر حضرت خداوند، تعالی.»
و گویند حارث محاسبی چهل سال روز و شب پشت به دیوار باز ننهاد و جز به دو زانو ننشست. از وی پرسیدند که: «خود را رنجه چرا میداری؟» گفت: «شرم دارم که اندر مشاهدت حق جز بنده وار بنشینم.»
و من که علی بن عثمان الجلابیام رضی اللّه عنه مردی دیدم اندر نهایت دیار خراسان به دیهی که آن را کُمَند میخوانند و معروف بود آن مرد وی را ادیب کُمَنْدی خواندندی. فضلی تمام داشت. این مرد بیست سال بر پای استاده بود؛ جز به تشهّدِ نماز ننشستی. از وی علت آن بپرسیدند. گفت: «مرا هنوز درجت آن نیست که اندر مشاهدهٔ حق بنشینم.»
و از بویزید پرسیدند، رحمه اللّه: «بِمَ وَجَدْتَ ماوَجَدْتَ؟» قال: «بِحُسْنِ الصّحبةِ مَعَ اللّه، عزّ و جلّ.»
گفتندش: «به چه یافتی آنچه یافتی؟» گفت: «بدانکه با حق تعالی صحبت نیکو کردم و با ادب بودم و اندر خلأ همچنان بودم که اندر ملأ.»
و عالمیان را باید که حفظ آداب اندر مشاهدت معبود خود از زلیخا آموزند که چون با یوسف خلوت کرد و از یوسف حاجت خود را اجابت خواست، نخست روی بت خود به چیزی بپوشید. یوسف علیه السّلام گفت: «از چه میکنی؟» گفت: «روی معبود بپوشیدم تا وی مرا بربی حرمتی نبیند؛ که آن شرط ادب نباشد.» و چون یوسف به یعقوب رسید و خداوند تعالی وی را وصال وی کرامت کرد زلیخا را جوان گردانید و به اسلام راه نمود و به زنی به یوسف داد. یوسف قصد وی کرد زلیخا از وی بگریخت. گفت: «ای زلیخا من آن دلربای توام از من چرا همیگریزی؟ مگر دوستی من از دلت پاک شده است؟» گفت: «لا، واللّه؛ که دوستی زیادت است اما من پیوسته آداب حضرت معبود خود نگاه داشتهام آن روز که با تو خلوت کردم معبود من بتی بود و وی هرگز ندیدی، فاما به حکم آن که ورا دو چشم بی بصر بود، چیزی بر آن پوشیدم تا تهمت بی ادبی از من برخیزد. کنون من معبودی دارم که بیناست بی مُقلت و آلت و به هر صفت که باشم مرا میبیند من نخواهم که تارک الادب باشم.»
و چون رسول را صلّی اللّه علیه به معراج بردند از حفظ ادب به کونین ننگریست؛ کما قال اللّه تعالی: «ما زاغَ الْبَصَرُ و ماطَغی (۱۷/النّجم)، ای: ما زاغَ البصرُ برؤیة الدّنیا و ماطغی برؤیة العقبی.»
و دیگر قسمت، ادب با خود اندر معاملت و آن چنان باشد که اندر همه احوال مروت را مراعات کند با نفس خود؛ تا آنچه اندر صحبت خلق و حق بی ادبی باشد اندر صحبت با خود استعمال نکند و بیان این آن بود که جز راست نگوید و آنچه خود میداند خلاف آن بر زبان راندن روا ندارد؛ که اندر آن بی مروتی باشد و دیگر آن که کم خورد تا به طهارتگاه کمتر باید شد و سدیگر آن که اندر چیزی ننگرد از آنِ خود که بهجز او را نشاید نگریست؛ که از امیرالمؤمنین علی کرّم اللّه وَجْهَهُ میآید که: هرگز عورت خود ندیده بود. از وی پرسیدند، گفت: «من شرم دارم از خویشتن که در چیزی نگرم که نظر به اجناس آن حرام بود.»
و دیگر قسمت، ادب با خلق اندر صحبت، و مهمترین، ادب صحبت خلق است اند رسفر و حضر به حسن معاملت و حفظ سنت.
و این هر سه نوع را از آداب از یکدیگر جدا نتوان کرد و اکنون من به مقدار امکان مر این را ترتیب دهم تا بر تو و خوانندگان، طریق آن سهلتر گردد. و باللّه العونُ و التّوفیقُ و حسبنا اللّه.
هجویری : باب الصّحبة و ما یتعلّق بها
باب الصّحبة و ما یتعلّق بها
قال اللّه، تبارک و تعالی: «إنَّ الّذینَ آمَنُوا و عَمِلُوا الصّالِحاتِ سیجعلُ لهمُ الرّحمنُ وُدّاً (۹۶/مریم)، ای: بحسن رعایتهم الإخْوانَ.»
مؤمنانی که کردار ایشان نیکو بود، خداوند عزّ و جلّ مر ایشان را دوست گیرد و دوست گرداند اندر دلها، بدانکه دلها نگاه دارند و حقهای برادران بگزارند و فضل ایشان بر خود ببینند.
وقال رسول اللّه، صلّی اللّه علیه و سلم: «ثلاثٌ یُصْفینَ لک وُدَّ أخیکَ: تُسَلِّمُ علیه إنْ لَقیتَهُ، و تُوسِعُ له فِی المَجْلِس، و تَدْعُوهُ بِأحَبِّ أسْمائه.»
اینچه رسول صلّی اللّه علیه فرمود از حسن رعایت و حفظ حرمت بود. گفت: «دوستی برادران مسلمان را سه چیز مصفا کند: یکی چون ببینی ورا سلام کنی اندر راهها ودیگر جای بر وی فراخ کنی اندر مجلسها و سدیگر او را به نامی خوانی که آن به نزدیک وی دوست ترین نامها بود.»
قوله، تعالی: «إنَّما المُؤمِنُونَ إخوةٌ فَأصْلِحُوا بَیْنَ أَخَوَیْکُم (۱۰/الحجرات).»
جمله را تعطف و تلطف فرمود میان دو برادر مسلمان تا دلهایشان با یکدیگر خراشیده نباشد.
و قوله، علیه السّلام: «أکْثِرُوا مِنَ الإخْوانِ، فانَّ رَبّکُم حیّیٌ کریمٍ یَستحیی أَنْ یُعَدِّبَ عبدَهُ بینَ إخوانِه یومَ القِیامة.»
برادران بسیار گیرید به حفظ ادب و معاملت نیکو کنید با ایشان که خدای عزّ و جلّ حیّی و کریم است به شرمِ کرم خود بنده را عذاب نکند میان برادران وی روز قیامت. اما باید که صحبت از برای خداوند را باشد عزّ و جلّ نه از برای هوای نفس را و حصول مراد و اغراض را؛ تا به حفظ ادب، آن بنده مشکور گردد.
مالک دینار گفت مر داماد خود را مغیرة بن شعبة، رضی اللّه عنهما: «کلُّ أخٍ و صاحبٍ لَمْ تَسْتَفِدْ منه فی دینک خیراً، فانْبِذْ عَنْک صحبتَه حتّی تَسْلَمَ.»
هر برادری و یاری که دین تو را از صحبت وی فایدهای آن جهانی نباشد با وی صحبت مکن که صحبت آن کس بر تو حرام بود. معنی این ان بود که صحبت با مه از خود باید کرد یا با کِه؛ که اگر با مه از خود کنی تو را از وی فایدهای باشد و اگر با که از خود کنی او را از تو فایده باشد اندر دین؛ که اگر وی از تو چیزی آموزد دینی فایدهٔ دینی حاصل آید و اگر تو چیزی آموزی همچنان. و از آن بود که پیغمبر علیه السّلام گفت: «إنَّ مِنْ تمامِ التّقوی تعلیمُ مَنْ لایَعْلَمُ. کمال پرهیزگاری آموختن علم بود مر کسی را که نداند.»
و از یحیی بن مُعاذ الرّازی رحمةاللّه علیه میآید که گفت: «بِئْسَ الصَّدیقُ صَدیقٌ تحتاجُ أنْ تقولَ له إُذکُرْنی فی دُعائک، و بئسَ الصّدیقُ صدیقٌ تحتاجُ أنْ تعیشَ معه بالمُداراةِ، و بئس الصّدیقُ صدیقٌ یُلجئک إلی الإعتذارِ فی زَلَّةٍ کانَتْ مِنک.»
بد یاری بود آن که او را به دعا وصیت باید کرد؛ که حق صحبت یک ساعته دعای پیوسته باشد؛ و بد یاری بود آن که با وی زندگانی به مدارا باید کرد؛ که سرمایهٔ صحبت انبساط بود؛ و بد یاری بود آن که به گناهی که بر تو رفته باشد ازوی عذر باید خواست؛ از آنچه عذر شرط بیگانگی بود و اندر صحبت بیگانگی جفا بود.
و قال النبی، صلّی اللّه علیه و سلم: «المرءُ علی دینِ خَلیله، فلینظُرْ أحدُکم مَنْ یُخالّ.»
مرد آن دین داردو آن طریق رود که دوست وی،نگاه کن تا دوستی و صحبت با که میدارد اگر صحبت با نیکان دارد، وی گرچه بد است نیک است؛ از آنچه آن صحبت او را نیک گرداند و اگر صحبت با بدان دارد وی گرچه نیک است بد است؛ از آنچه بدانچه در ایشان است ورا رضاست چون به بد راضی باشد اگرچه وی نیک بود بد گردد.
که اندر حکایات است که مردی گرد کعبه طواف میکرد و میگفت: «اللهُّمَ أصلِحْ إخوانی. یا ربّ تو برادران مرا نیک گردان.» وی را گفتند: «بدین مقام شریف رسیدهای، چرا خود را دعایی نکنی که همه برادران را دعا کنی؟» گفت، رحمه اللّه: «انّ لی إخواناً أرْجِعُ إلیهم. فإنْ صَلَحُوا صَلَحْتُ مَعَهُمَ و إنْ فَسَدُوا فَسَدْتُ مَعَهُم. مرا برادراناند، چون بدیشان باز گردم اگر ایشان را در صلاح یابم من به صلاح ایشان صالح شوم و اگر به فسادشان یابم من به فساد ایشان مفسد شوم چون قاعدهٔ صلاح من صحبت مصلحان بود، من برادران خود را دعا کنم تا مقصود من و از آنِ ایشان برآید، ان شاء اللّه.»
و اساس این جمله آن است که نفس را سکون با عادت بود در میان هر گروهی که باشد عادت فعل ایشان گیرد؛ از آنچه جملهٔ معاملات و ارادت حق و باطل اندر وی مرکب است آنچه بیند از معاملات ارادت آن پرورش یابد اندر وی و غلبه گیرد بر ارادت دیگری. و صحبت را اثری عظیم است اندر طبع و عادت را صولتی صعب؛ تا حدی که باز به صحبتِ آدمی عالم میشود و طوطی به تعلم ناطق و اسب به ریاضت از حد عادت بهیمی به عادت آدمی آید و مثلهم. این جمله نشان تأثیر صحبت است که کل عادت غریزی ایسان مقلوب گشته است.
و مشایخ این قصه رضی اللّه عنهم نخست از یکدیگر حق صحبت طلبند و مریدان را بدان فرمایند؛ تا حدی که صحبت اندر میان ایشان چون فریضه گشته است. و پیش از این مشایخ رضی اللّه عنهم اندر آداب صحبت این گروه کتب ساختهاند مشرح؛ چنانکه جنید رضی اللّه عنه کتابی کرد نام آن تصحیح الارادة، و یکی احمدبن خضوریه کرد نام آن الرّعایة بحقوق اللّه، و محمدبن علی التّرمذی رحمة اللّه علیه نیز کتابی کرده است آن را بیان آداب المریدین نام کرده و ابوالقاسم حکیم رضی اللّه عنه و ابوبکر وراق و سهل بن عبداللّه و ابوعبدالرحمان السُّلمی و استاد ابوالقاسم قشیری رحمة اللّه علیهم اجمعین نیز اندر این معنی کتب ساختهاند مستوفا و این جمله ائمهٔ این فن بودهاند.
و مقصود من اندر این کتاب آن است تا هر که را این باشدبه کتب دیگر حاجتمند نگردد و پیش از این گفتم اندر مقدمهٔ کتاب اندر حال سؤال تو که این کتاب مر تو را غُنیهای باشد و مر طالبان این طریقت را. اکنون این ابواب اندر انواع معاملت ایشان مرتب بیارم، ان شاء اللّه تعالی وحده و کفی.
مؤمنانی که کردار ایشان نیکو بود، خداوند عزّ و جلّ مر ایشان را دوست گیرد و دوست گرداند اندر دلها، بدانکه دلها نگاه دارند و حقهای برادران بگزارند و فضل ایشان بر خود ببینند.
وقال رسول اللّه، صلّی اللّه علیه و سلم: «ثلاثٌ یُصْفینَ لک وُدَّ أخیکَ: تُسَلِّمُ علیه إنْ لَقیتَهُ، و تُوسِعُ له فِی المَجْلِس، و تَدْعُوهُ بِأحَبِّ أسْمائه.»
اینچه رسول صلّی اللّه علیه فرمود از حسن رعایت و حفظ حرمت بود. گفت: «دوستی برادران مسلمان را سه چیز مصفا کند: یکی چون ببینی ورا سلام کنی اندر راهها ودیگر جای بر وی فراخ کنی اندر مجلسها و سدیگر او را به نامی خوانی که آن به نزدیک وی دوست ترین نامها بود.»
قوله، تعالی: «إنَّما المُؤمِنُونَ إخوةٌ فَأصْلِحُوا بَیْنَ أَخَوَیْکُم (۱۰/الحجرات).»
جمله را تعطف و تلطف فرمود میان دو برادر مسلمان تا دلهایشان با یکدیگر خراشیده نباشد.
و قوله، علیه السّلام: «أکْثِرُوا مِنَ الإخْوانِ، فانَّ رَبّکُم حیّیٌ کریمٍ یَستحیی أَنْ یُعَدِّبَ عبدَهُ بینَ إخوانِه یومَ القِیامة.»
برادران بسیار گیرید به حفظ ادب و معاملت نیکو کنید با ایشان که خدای عزّ و جلّ حیّی و کریم است به شرمِ کرم خود بنده را عذاب نکند میان برادران وی روز قیامت. اما باید که صحبت از برای خداوند را باشد عزّ و جلّ نه از برای هوای نفس را و حصول مراد و اغراض را؛ تا به حفظ ادب، آن بنده مشکور گردد.
مالک دینار گفت مر داماد خود را مغیرة بن شعبة، رضی اللّه عنهما: «کلُّ أخٍ و صاحبٍ لَمْ تَسْتَفِدْ منه فی دینک خیراً، فانْبِذْ عَنْک صحبتَه حتّی تَسْلَمَ.»
هر برادری و یاری که دین تو را از صحبت وی فایدهای آن جهانی نباشد با وی صحبت مکن که صحبت آن کس بر تو حرام بود. معنی این ان بود که صحبت با مه از خود باید کرد یا با کِه؛ که اگر با مه از خود کنی تو را از وی فایدهای باشد و اگر با که از خود کنی او را از تو فایده باشد اندر دین؛ که اگر وی از تو چیزی آموزد دینی فایدهٔ دینی حاصل آید و اگر تو چیزی آموزی همچنان. و از آن بود که پیغمبر علیه السّلام گفت: «إنَّ مِنْ تمامِ التّقوی تعلیمُ مَنْ لایَعْلَمُ. کمال پرهیزگاری آموختن علم بود مر کسی را که نداند.»
و از یحیی بن مُعاذ الرّازی رحمةاللّه علیه میآید که گفت: «بِئْسَ الصَّدیقُ صَدیقٌ تحتاجُ أنْ تقولَ له إُذکُرْنی فی دُعائک، و بئسَ الصّدیقُ صدیقٌ تحتاجُ أنْ تعیشَ معه بالمُداراةِ، و بئس الصّدیقُ صدیقٌ یُلجئک إلی الإعتذارِ فی زَلَّةٍ کانَتْ مِنک.»
بد یاری بود آن که او را به دعا وصیت باید کرد؛ که حق صحبت یک ساعته دعای پیوسته باشد؛ و بد یاری بود آن که با وی زندگانی به مدارا باید کرد؛ که سرمایهٔ صحبت انبساط بود؛ و بد یاری بود آن که به گناهی که بر تو رفته باشد ازوی عذر باید خواست؛ از آنچه عذر شرط بیگانگی بود و اندر صحبت بیگانگی جفا بود.
و قال النبی، صلّی اللّه علیه و سلم: «المرءُ علی دینِ خَلیله، فلینظُرْ أحدُکم مَنْ یُخالّ.»
مرد آن دین داردو آن طریق رود که دوست وی،نگاه کن تا دوستی و صحبت با که میدارد اگر صحبت با نیکان دارد، وی گرچه بد است نیک است؛ از آنچه آن صحبت او را نیک گرداند و اگر صحبت با بدان دارد وی گرچه نیک است بد است؛ از آنچه بدانچه در ایشان است ورا رضاست چون به بد راضی باشد اگرچه وی نیک بود بد گردد.
که اندر حکایات است که مردی گرد کعبه طواف میکرد و میگفت: «اللهُّمَ أصلِحْ إخوانی. یا ربّ تو برادران مرا نیک گردان.» وی را گفتند: «بدین مقام شریف رسیدهای، چرا خود را دعایی نکنی که همه برادران را دعا کنی؟» گفت، رحمه اللّه: «انّ لی إخواناً أرْجِعُ إلیهم. فإنْ صَلَحُوا صَلَحْتُ مَعَهُمَ و إنْ فَسَدُوا فَسَدْتُ مَعَهُم. مرا برادراناند، چون بدیشان باز گردم اگر ایشان را در صلاح یابم من به صلاح ایشان صالح شوم و اگر به فسادشان یابم من به فساد ایشان مفسد شوم چون قاعدهٔ صلاح من صحبت مصلحان بود، من برادران خود را دعا کنم تا مقصود من و از آنِ ایشان برآید، ان شاء اللّه.»
و اساس این جمله آن است که نفس را سکون با عادت بود در میان هر گروهی که باشد عادت فعل ایشان گیرد؛ از آنچه جملهٔ معاملات و ارادت حق و باطل اندر وی مرکب است آنچه بیند از معاملات ارادت آن پرورش یابد اندر وی و غلبه گیرد بر ارادت دیگری. و صحبت را اثری عظیم است اندر طبع و عادت را صولتی صعب؛ تا حدی که باز به صحبتِ آدمی عالم میشود و طوطی به تعلم ناطق و اسب به ریاضت از حد عادت بهیمی به عادت آدمی آید و مثلهم. این جمله نشان تأثیر صحبت است که کل عادت غریزی ایسان مقلوب گشته است.
و مشایخ این قصه رضی اللّه عنهم نخست از یکدیگر حق صحبت طلبند و مریدان را بدان فرمایند؛ تا حدی که صحبت اندر میان ایشان چون فریضه گشته است. و پیش از این مشایخ رضی اللّه عنهم اندر آداب صحبت این گروه کتب ساختهاند مشرح؛ چنانکه جنید رضی اللّه عنه کتابی کرد نام آن تصحیح الارادة، و یکی احمدبن خضوریه کرد نام آن الرّعایة بحقوق اللّه، و محمدبن علی التّرمذی رحمة اللّه علیه نیز کتابی کرده است آن را بیان آداب المریدین نام کرده و ابوالقاسم حکیم رضی اللّه عنه و ابوبکر وراق و سهل بن عبداللّه و ابوعبدالرحمان السُّلمی و استاد ابوالقاسم قشیری رحمة اللّه علیهم اجمعین نیز اندر این معنی کتب ساختهاند مستوفا و این جمله ائمهٔ این فن بودهاند.
و مقصود من اندر این کتاب آن است تا هر که را این باشدبه کتب دیگر حاجتمند نگردد و پیش از این گفتم اندر مقدمهٔ کتاب اندر حال سؤال تو که این کتاب مر تو را غُنیهای باشد و مر طالبان این طریقت را. اکنون این ابواب اندر انواع معاملت ایشان مرتب بیارم، ان شاء اللّه تعالی وحده و کفی.
هجویری : باب آدابهم فی الصّحبة
باب آدابهم فی الصّحبة
چون مهمترین چیزها بدانستی که مرید را حق صحبت بود، لامحاله رعایت صحبت فریضه باشد؛ از آنچه تنها بودن مرید را هلاکت بود؛ لقوله، علیه السّلام: «الشَّیْطانُ مَعَ الواحِدِ. دیو با آن کس بود که تنها بود»؛ و قوله، تعالی: «ما یکونُ مِنْ نَجْوی ثَلثَةٍ الّا هُوَ رابعُهم (۷/المجادله)، نباشد از شما سه کس الا که چهارم ایشان خداوند تعالی باشد.» پس هیچ آفت مرید را چون تنها بودن نیست.
و اندر حکایات یافتم که مریدی را از آنِ جنید رُضِی عنه صورت نیست که: «من به درجت کمال رسیدم و تنها بودن مرا از صحبت بهتر.» به گوشهای اندر شد و سر از صحبت جماعت درکشید. چون شب اندر آمدی اشتری بیاوردندی و وی را گفتندی که: «تو را به بهشت میباید شدن.» وی بر آن نشستی و میرفتی تا جایگاهی پدید آمد خرم و گروهی خوب صورت و طعامهای خوش و آبهای روان تا سحرگاه وی را آنجا بداشتندی. آنگاه به خواب اندر شدی، چون بیدار شدی خود را بر در صومعهٔ خود دیدی تا رعونت آدمیت اندر وی تعبیه کرد ونخوت جوانی اندر دل وی تأثیر خود ظاهر کرد. زبان دعوی بگشاد و میگفت: «مرا چنین میباشد.» تا خبر به جنید بردند وی برخاست و به در صومعهٔ وی آمد. وی را یافت زَهوی اندر سر افکنده و تکبری فرو گستریده. حال از وی بپرسید. وی جمله با جنید بگفت. جنید رضی اللّه عنه گفت: «چون امشب بدان جای برسی، سه بار بگوی: لاحولَ ولاقوّةَ الّا باللّه العلیّ العظیم.» چون شب اندر آمد وی را میبردند و وی بر جنید به دل انکار میکرد. چون زمانی برآمد مر تجربه را سه بار کلمهٔ «لاحول» بگفت آن جمله بخروشیدند و برفتند. وی یافت خود را اندر میان مَزْبلهای نشسته و لختی استخوانهای مردار برگرد وی نهاده. بر خطای خود واقف شد و تعلق به توبه کرد و به صحبت پیوست.
و مرید را هیچ آفت چون تنهایی نباشد. و شرط صحبت ایشان آن است که هر کسی را اندر درجت وی بدارند، چون با پیران به حرمت بودن و با هم جنسان به عشرت زیستن و با کودکان شفقت برزیدن؛ چنانکه پیران را اندر درجهٔ پدران داند و همجنسان را اندر درجهٔ برادران داند و کودکان را اندر محل فرزندان و از حقد تبرا کند و از حسد بپرهیزد و از کینه اعراض کند و نصیحت از هیچ کس دریغ ندارد. و روا نیست اندر صحبت، یکدیگر را غیبت کردن و خیانت برزیدن و به قول و فعل با یکدیگر انکار کردن؛ از آنچه چون ابتدا صحبت از برای خدای بود عزّ و جلّ باید تا به فعلی یا به قولی که از بنده ظاهر شود آن را بریده نگردانند.
و من از شیخ المشایخ ابوالقاسم کُرّکان پرسیدم رضی اللّه عنه که: «شرط صحبت چیست؟» گفت: «آن که حظ خود نجویی اندر صحبت؛ که همه آفات صحبت از آن است که هر کسی از آن حظ خود طلبند و طالب حظ را تنهایی بهتر از صحبت و چون حَظّ خود فرو گذارد و حظوظ صاحب خود را رعایت کند اندر صحبت مُصیب باشد.»
یکی گوید ازدرویشان که: وقتی از کوفه برفتم به قصد مکه، ابراهیم خواص را یافتم رضی اللّه عنه در راه. ازوی صحبت خواستم. مرا گفت: «صحبت را امیری باید یا فرمانبرداری، چه خواهی امیر تو باشی یا من؟» گفتم: «امیر تو باش.» گفت: «هلا، تو از فرمان امیر بیرون میای.» گفتم: «روا باشد.» گفت: چون به منزل رسیدیم، مرا گفت: «بنشین.» چنان کردم. وی آب از چاه برکشید. سرد بود، هیزم فراهم آورد و آتش برافروخت اندر زیر میلی و به هر کار که من قصد کردمی گفتی: «شرط فرمان نگاه دار.» چون شب اندر آمد بارانی عظیم اندر گرفت. وی مرقعهٔ خود بیرون کرد و تا بامداد بر سر من استاده بود و مرقعه بر دو دست افکنده و من شرمنده میبودم به حکم شرط هیچ نتوانستم گفت. چون بامداد شد، گفتم: «ایّها الشیخ، امروز امیر من باشم.» گفت: «صواب اید.» چون به منزل رسیدیم، وی همان خدمت بر دست گرفت. من گفتم: «از فرمان بیرون میای.» مرا گفت: «از فرمان کسی بیرون آید که امیر را خدمت خود فرماید.» تا به مکه هم بر این صفت با من صحبت کرد و چون به مکه آمدیم از شرم وی بگریختم تا در منا مرا بدید و گفت: «ای پسر بر تو بادا که با درویشان صحبت چنان کنی که من با تو کردم.»
رُوِی عن انس بن مالک، انّه قال: «صَحبتُ رسولَ اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم عَشَرَ سنینَ و خَدَمْتُه، فواللّهِ ما قالَ لی: اُفٍّ قَطُّ، و ما قالَ لِشَیءٍ فعلتُ: لِمَ فعلتَ کذا؟ ولا لشیء لم أفعلْه ألّا فَعَلْتَ کذا.» گفت: «ده سال رسول را علیه السّلام خدمت کردم به خدای که هرگز مرا نگفت که: اُفّ، و هرگز هیچ کار نکردم که مرا بگفت که: چرا کردی؟ و آنچه نکردم، هرگز مرا نگفت که: فلان کار چرا نکردی؟»
پس جملهٔ درویشان بر دو قسمتاند: یکی مقیمان و دیگر یک مسافران و مشایخ را رُضِیَ عنهم سنت آن است که: باید تا مسافران مر مقیمان را بر خود فضل نهند؛ از آنچه ایشان بر نصیب خود میروند و مقیمان به حق خدمت نشستهاند و اندر مسافران علامتِ طلب است و اندر مقیمان امارتِ یافت. پس فضل باشد آن را که یافت و فرو نشست و از طلب بیاسود بر آن کس که میطلبد و مقیمان را باید که مسافران را بر خود فضل نهند؛ از آنچه ایشان اصحاب علایقاند و مسافران از علایق فرد گشتهاند و آنان اندر طلباند و اینان اندر وَفْقَتاند. و باید تا پیران جوانان را بر خود فضل نهند؛ که ایشان اندر دنیا قریب العهد ترند و گناهشان کمتر است و باید تا جوانان پیران را بر خود فضل نهند که ایشان اندر عبادت سابقاند و اندر خدمت مقدم و چون چنین باشد هر دو گروه به یکدیگر نجات یابند و الّا هلاک گردند.
و اندر حکایات یافتم که مریدی را از آنِ جنید رُضِی عنه صورت نیست که: «من به درجت کمال رسیدم و تنها بودن مرا از صحبت بهتر.» به گوشهای اندر شد و سر از صحبت جماعت درکشید. چون شب اندر آمدی اشتری بیاوردندی و وی را گفتندی که: «تو را به بهشت میباید شدن.» وی بر آن نشستی و میرفتی تا جایگاهی پدید آمد خرم و گروهی خوب صورت و طعامهای خوش و آبهای روان تا سحرگاه وی را آنجا بداشتندی. آنگاه به خواب اندر شدی، چون بیدار شدی خود را بر در صومعهٔ خود دیدی تا رعونت آدمیت اندر وی تعبیه کرد ونخوت جوانی اندر دل وی تأثیر خود ظاهر کرد. زبان دعوی بگشاد و میگفت: «مرا چنین میباشد.» تا خبر به جنید بردند وی برخاست و به در صومعهٔ وی آمد. وی را یافت زَهوی اندر سر افکنده و تکبری فرو گستریده. حال از وی بپرسید. وی جمله با جنید بگفت. جنید رضی اللّه عنه گفت: «چون امشب بدان جای برسی، سه بار بگوی: لاحولَ ولاقوّةَ الّا باللّه العلیّ العظیم.» چون شب اندر آمد وی را میبردند و وی بر جنید به دل انکار میکرد. چون زمانی برآمد مر تجربه را سه بار کلمهٔ «لاحول» بگفت آن جمله بخروشیدند و برفتند. وی یافت خود را اندر میان مَزْبلهای نشسته و لختی استخوانهای مردار برگرد وی نهاده. بر خطای خود واقف شد و تعلق به توبه کرد و به صحبت پیوست.
و مرید را هیچ آفت چون تنهایی نباشد. و شرط صحبت ایشان آن است که هر کسی را اندر درجت وی بدارند، چون با پیران به حرمت بودن و با هم جنسان به عشرت زیستن و با کودکان شفقت برزیدن؛ چنانکه پیران را اندر درجهٔ پدران داند و همجنسان را اندر درجهٔ برادران داند و کودکان را اندر محل فرزندان و از حقد تبرا کند و از حسد بپرهیزد و از کینه اعراض کند و نصیحت از هیچ کس دریغ ندارد. و روا نیست اندر صحبت، یکدیگر را غیبت کردن و خیانت برزیدن و به قول و فعل با یکدیگر انکار کردن؛ از آنچه چون ابتدا صحبت از برای خدای بود عزّ و جلّ باید تا به فعلی یا به قولی که از بنده ظاهر شود آن را بریده نگردانند.
و من از شیخ المشایخ ابوالقاسم کُرّکان پرسیدم رضی اللّه عنه که: «شرط صحبت چیست؟» گفت: «آن که حظ خود نجویی اندر صحبت؛ که همه آفات صحبت از آن است که هر کسی از آن حظ خود طلبند و طالب حظ را تنهایی بهتر از صحبت و چون حَظّ خود فرو گذارد و حظوظ صاحب خود را رعایت کند اندر صحبت مُصیب باشد.»
یکی گوید ازدرویشان که: وقتی از کوفه برفتم به قصد مکه، ابراهیم خواص را یافتم رضی اللّه عنه در راه. ازوی صحبت خواستم. مرا گفت: «صحبت را امیری باید یا فرمانبرداری، چه خواهی امیر تو باشی یا من؟» گفتم: «امیر تو باش.» گفت: «هلا، تو از فرمان امیر بیرون میای.» گفتم: «روا باشد.» گفت: چون به منزل رسیدیم، مرا گفت: «بنشین.» چنان کردم. وی آب از چاه برکشید. سرد بود، هیزم فراهم آورد و آتش برافروخت اندر زیر میلی و به هر کار که من قصد کردمی گفتی: «شرط فرمان نگاه دار.» چون شب اندر آمد بارانی عظیم اندر گرفت. وی مرقعهٔ خود بیرون کرد و تا بامداد بر سر من استاده بود و مرقعه بر دو دست افکنده و من شرمنده میبودم به حکم شرط هیچ نتوانستم گفت. چون بامداد شد، گفتم: «ایّها الشیخ، امروز امیر من باشم.» گفت: «صواب اید.» چون به منزل رسیدیم، وی همان خدمت بر دست گرفت. من گفتم: «از فرمان بیرون میای.» مرا گفت: «از فرمان کسی بیرون آید که امیر را خدمت خود فرماید.» تا به مکه هم بر این صفت با من صحبت کرد و چون به مکه آمدیم از شرم وی بگریختم تا در منا مرا بدید و گفت: «ای پسر بر تو بادا که با درویشان صحبت چنان کنی که من با تو کردم.»
رُوِی عن انس بن مالک، انّه قال: «صَحبتُ رسولَ اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم عَشَرَ سنینَ و خَدَمْتُه، فواللّهِ ما قالَ لی: اُفٍّ قَطُّ، و ما قالَ لِشَیءٍ فعلتُ: لِمَ فعلتَ کذا؟ ولا لشیء لم أفعلْه ألّا فَعَلْتَ کذا.» گفت: «ده سال رسول را علیه السّلام خدمت کردم به خدای که هرگز مرا نگفت که: اُفّ، و هرگز هیچ کار نکردم که مرا بگفت که: چرا کردی؟ و آنچه نکردم، هرگز مرا نگفت که: فلان کار چرا نکردی؟»
پس جملهٔ درویشان بر دو قسمتاند: یکی مقیمان و دیگر یک مسافران و مشایخ را رُضِیَ عنهم سنت آن است که: باید تا مسافران مر مقیمان را بر خود فضل نهند؛ از آنچه ایشان بر نصیب خود میروند و مقیمان به حق خدمت نشستهاند و اندر مسافران علامتِ طلب است و اندر مقیمان امارتِ یافت. پس فضل باشد آن را که یافت و فرو نشست و از طلب بیاسود بر آن کس که میطلبد و مقیمان را باید که مسافران را بر خود فضل نهند؛ از آنچه ایشان اصحاب علایقاند و مسافران از علایق فرد گشتهاند و آنان اندر طلباند و اینان اندر وَفْقَتاند. و باید تا پیران جوانان را بر خود فضل نهند؛ که ایشان اندر دنیا قریب العهد ترند و گناهشان کمتر است و باید تا جوانان پیران را بر خود فضل نهند که ایشان اندر عبادت سابقاند و اندر خدمت مقدم و چون چنین باشد هر دو گروه به یکدیگر نجات یابند و الّا هلاک گردند.
هجویری : باب آدابهم فی الصّحبة
فصل
و بهحقیقت بدان که آداب، اجتماع خصال خیر باشد و «مأدُبه» را از آن مأدبه خوانند که هرچه بر وی بباید جمله باشد؛ پس «فالّذی اجتَمَعَ فیه خصالُ الخیر فهو ادیبٌ.» و اندر مجاری عادت کسی را که علم لغت داند و صرف و نحو او را ادیب خوانند.
باز به نزدیک این طایفه «الادبُ هو الوقوفُ مَعَ المُستَحسناتِ، و معناه: ان تعامِلَ اللّهَ بالادبِ سرّاً و علانیةَ، و إذا کنتَ کذلک کنتَ أدیباً و اِنْ کنتَ أعْجمیّاً، و إنْ لَمْ تکنْ کذلک تکونَ علی ضدّه.»
ادب وقوف باشد بر کردارهای ستوده. گفتند: «معنی این چه بود؟» گفت: «آن که با خداوند تعالی معاملت به ادب کنی اندر ظاهر وباطن. و چون معاملتت به ادب آراسته شود، تو ادیب باشی اگرچه زبانت اعجمی باشد.» که عبارت را اندر معاملت قدری زیادت نباشد و اندر همه احوال عاملان بزرگوارتر از قائلاناند.
و یکی را از مشایخ رضی اللّه عنه پرسیدند که: «شرط ادب چه چیز است؟» گفت: من اندر بیتی جواب تو بگویم که شنیدهام:
اذا نَطَقَتْ جاءَتْ بکلّ مَلاحةٍ
و ان سکتَتْ جاءَتْ بکلّ ملیحِ
یعنی ادب آن بود که اگر بگویی گفتارت صدق بود واگر معاملت آری معاملت حق و گفتار صدق اگرچه درشت باشد ملیح بود، و معاملت خوب اگرچه دشوار بود نیکو بود. پس چون بگوید، اندر گفت خود مُصیب باد و چون خاموش بود، اندر خاموشی خود مُحِقّ.
و فرقی نیکو کرده است شیخ ابونصر سراج رحمة اللّه علیه صاحب لُمَع، اندر کتاب خود میان آداب که گفته است:
النّاسُ فِ الأَدبِ عَلی ثَلاثِ طبقاتٍ: امّا أهلُ الدّنیا فأکْثَرُ آدابِهم فی الفصاحَةِ و البَلاغَةِ و حِفْظِ العُلومِ و أسمارِ المُلوکِ و أشعارِ العَرَبِ، و امّا أهلُ الدّینِ فأکثَرُ آدابِهم فی رِیاضَةِ النَّفْسِ و تأدیبِ الجَوارحِ و حفْظِ الحُدُودِ و تَرْکِ الشَّهَواتِ و امّا أهلُ الخُصوصیّةِ فأکْثَرُ آدابِهم فی طَهارةِ القُلوبِ و مُراعاةِ الأسرارِ و الوَفاءِ بالعُهُودِ و حفْظِ الوَقْتِ و قِلَّةِ الإلتِفاتِ إلَی الخَواطِرِ و حُسْنِ الأدَبِ فی مَواقِفِ الطَّلَبِ و أوقاتِ الحُضوُرِ وَمَقاماتِ القُرْبِ.
مردمان اندر ادب سه قسمتاند: یکی اهل دنیا که ادب به نزدیک ایشان فصاحت و بلاغت و حفظ علوم و سمرهای ملوک و اشعار عرب است و دیگر اهل دین که ادب به نزدیک ایشان ریاضت نفس و تأدیب جوارح و نگاهداشت حدود و ترک شهوات است و سدیگر اهل خصوصیتاند که ادب به نزدیک ایشان طهارت دل بود و مراعات سرّ و وفا کردن عهد و نگاه داشتن وقت و کمتر نگریستن به خواطر پراکنده و نیکو کرداری اندر محل طلب و وقت حضور و مقام قرب.
و این سخنی جامع است و تفصیل این در کتاب پراکنده بیاید، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
باز به نزدیک این طایفه «الادبُ هو الوقوفُ مَعَ المُستَحسناتِ، و معناه: ان تعامِلَ اللّهَ بالادبِ سرّاً و علانیةَ، و إذا کنتَ کذلک کنتَ أدیباً و اِنْ کنتَ أعْجمیّاً، و إنْ لَمْ تکنْ کذلک تکونَ علی ضدّه.»
ادب وقوف باشد بر کردارهای ستوده. گفتند: «معنی این چه بود؟» گفت: «آن که با خداوند تعالی معاملت به ادب کنی اندر ظاهر وباطن. و چون معاملتت به ادب آراسته شود، تو ادیب باشی اگرچه زبانت اعجمی باشد.» که عبارت را اندر معاملت قدری زیادت نباشد و اندر همه احوال عاملان بزرگوارتر از قائلاناند.
و یکی را از مشایخ رضی اللّه عنه پرسیدند که: «شرط ادب چه چیز است؟» گفت: من اندر بیتی جواب تو بگویم که شنیدهام:
اذا نَطَقَتْ جاءَتْ بکلّ مَلاحةٍ
و ان سکتَتْ جاءَتْ بکلّ ملیحِ
یعنی ادب آن بود که اگر بگویی گفتارت صدق بود واگر معاملت آری معاملت حق و گفتار صدق اگرچه درشت باشد ملیح بود، و معاملت خوب اگرچه دشوار بود نیکو بود. پس چون بگوید، اندر گفت خود مُصیب باد و چون خاموش بود، اندر خاموشی خود مُحِقّ.
و فرقی نیکو کرده است شیخ ابونصر سراج رحمة اللّه علیه صاحب لُمَع، اندر کتاب خود میان آداب که گفته است:
النّاسُ فِ الأَدبِ عَلی ثَلاثِ طبقاتٍ: امّا أهلُ الدّنیا فأکْثَرُ آدابِهم فی الفصاحَةِ و البَلاغَةِ و حِفْظِ العُلومِ و أسمارِ المُلوکِ و أشعارِ العَرَبِ، و امّا أهلُ الدّینِ فأکثَرُ آدابِهم فی رِیاضَةِ النَّفْسِ و تأدیبِ الجَوارحِ و حفْظِ الحُدُودِ و تَرْکِ الشَّهَواتِ و امّا أهلُ الخُصوصیّةِ فأکْثَرُ آدابِهم فی طَهارةِ القُلوبِ و مُراعاةِ الأسرارِ و الوَفاءِ بالعُهُودِ و حفْظِ الوَقْتِ و قِلَّةِ الإلتِفاتِ إلَی الخَواطِرِ و حُسْنِ الأدَبِ فی مَواقِفِ الطَّلَبِ و أوقاتِ الحُضوُرِ وَمَقاماتِ القُرْبِ.
مردمان اندر ادب سه قسمتاند: یکی اهل دنیا که ادب به نزدیک ایشان فصاحت و بلاغت و حفظ علوم و سمرهای ملوک و اشعار عرب است و دیگر اهل دین که ادب به نزدیک ایشان ریاضت نفس و تأدیب جوارح و نگاهداشت حدود و ترک شهوات است و سدیگر اهل خصوصیتاند که ادب به نزدیک ایشان طهارت دل بود و مراعات سرّ و وفا کردن عهد و نگاه داشتن وقت و کمتر نگریستن به خواطر پراکنده و نیکو کرداری اندر محل طلب و وقت حضور و مقام قرب.
و این سخنی جامع است و تفصیل این در کتاب پراکنده بیاید، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
هجویری : بابُ آدابِ الإقامة فی الصّحبة
بابُ آدابِ الإقامة فی الصّحبة
چون درویشی اقامت اختیار کند بدون سفر، شرط ادب وی آن بود که چون مسافری بدو رسد به حکم حرمت به شادی پیش وی بازآید و وی را به حرمت قبول کند و چنان داند که وی یکی از آن ضیف ابراهیم خلیل است، علیه السّلام. از مکرمی با وی آن کند که ابراهیم کرد علیه السّلام که بی تکلف آنچه بود وی را پیش آورد؛ چنانکه خدای عزّ و جلّ گفت: «فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمینٍ (۲۶/الذّاریات).» و نپرسد که از کدام سوی آمدی یا کجا میروی و یا چه نامی مر حکم ادب را. آمدنشان از حق بیند و رفتن به سوی حق بیند و نامشان بندهٔ حق داند آنگاه نگاه کند تا راحت وی اندر خلوت بود یا صحبت؛ اگر اختیار وی خلوت بود، جایی خالی کند و اگر اختیار وی صحبت بود، تکلف صحبت کند به حکم انس و عشرت و چون شب سر به بالین بازنهد باید تا مقیم دستی بر پای وی نهد و اگر بنگذارد و گوید: «عادت ندارم»، اندر نیاویزد تا وی گرانبار نشود ودیگر روز گرمابه بر وی عرضه کند و به گرمابهٔ پاکیزهترین بَرَدَش، و جامهٔ وی را از میزرهای گرمابه نگاه دارد و نگذارد که خادم اجنبی وی را خدمت کند، باید که همجنسی ورا خدمت کند به اعتقادی تا به پاک گردانیدن وی آن کس از همه آفات پاک شود. و باید که تا پشت وی بخارد و زانوها و کف پای و دستش بمالد و بیشتر از این شرط نیست.
و اگر این مقیم را دسترس آسان باشد که وی را جامهٔ نو سازد، تقصیر نکند و اگر نباشد تکلف نکند همان خرقهٔ وی را نمازی کند تا چون از گرمابه برآید درپوشد. و چون از گرمابه به جای باز آید و روز دیگر شود اگر در آن شهر پیری بود یا جماعتی از ائمهٔ اسلام وی را گوید: «اگر صواب باشد، تا به زیارت ایشان رویم.» اگر اجابت کند صواب و اگر گوید: «رای و دل آن ندارم»، بر وی انکار نکند؛ از آنچه وقت باشد مر طالبان حق را که دل خود هم ندارند ندیدی که چون ابراهیم خواص را رحمة اللّه علیه گفتند: «از عجایب اسفار خود ما را خبری بگوی.» گفت: عجبتر آن بود که خضر پیغمبر علیه السّلام از من صحبت درخواست، دل وی نداشتم و اندر آن ساعت بدون حق نخواستم که کسی را به نزدیک دل من خطر و مقدار باشد که وی را رعایت باید کرد.»
و البته روا نباشد که مقیم مر مسافر را به سلامگری اهل دنیا برد و یا به ماتمها و عیادتهای ایشان و هر مقیمی را که از مسافران این طمع بود که ایشان را آلت گدایی خود سازد و از این خانه بدان خانه میبردشان، خدمت ناکردن وی مر ایشان را اولیتر از آن که آن ذُلّ بر تن ایشان نهادن و رنج به دل ایشان رسانیدن.
و مرا که علی بن عثمان الجلابیام اندر اسفار خود هیچ رنج و مشقت صعبتر از آن نبود که خادمان جاهل و مقیمان بی باک مرا گاهگاه برداشتندی و از خانهٔ این خواجه به خانهٔ آن دهقان میبردندی و من به باطن بر ایشان سنه میخواندمی و به ظاهر مسامحتی میکردمی. و آنچه مقیمان بر من کردندی از بی طریقتی من نذر کردی که اگر وقتی من مقیم گردم با مسافران این نکنم و از صحبت بی ادبان فایده بیش از این نباشد که آنچه تو را خوش نیاید از معاملت ایشان تو آن نکنی.
و باز اگر درویشی مسافر منبسط شود و روزی چند صحبت و بایستِ دنیا اظهار کند، مقیم را از آن چاره نباشد که وی را به دمِ بایست وی فرا برد و اگر این مسافر مدعیی بود بی همت، مقیم را نباید که بی همتی کند و متابع وی باشد اندر بایستهای محال وی؛ که این طریقت منقطعان است. چون بایست آمد به بازار باید شد به ستد و داد کردن، و یا به درگاه سلطانی به عوانی. وی را با صحبت منقطعان چه کار باشد؟
و گویند که جنید رضی اللّه عنه با اصحاب خود به حکم ریاضتی نشسته بودند. مسافری درآمد. بر نصیب وی تکلفی کردند و طعامی پیش آوردند. وی گفت: «بهجز این مرا فلان چیز بایستی.» جنید گفت: «تو را به بازار باید شد که تو مرد اسواقی نه از آنِ مساجد و صوامع.»
وقتی من از دمشق با دو درویش قصد زیارت ابن العلا کردم و وی به روستای رَمله میبود اندر راه با یکدیگر گفتیم: که ما هر یکی را با خویشتن واقعهای که داریم، اندیشه باید کرد تا آن پیر از باطن ما را خبر دهد و واقعهٔ ما حق شود. من با خود گفتم: «مرا از وی اشعارو مناجات حسین بن منصور باید.» آن دیگری گفت: «مرا دعایی باید تا طحالم بشود.» و آن دیگری گفت: «مرا حلوای صابونی باید.» چون به نزدیک وی رسیدیم فرموده بود تا جزوی نبشته بودند از اشعار و مناجات حسین منصور. پیش من نهاد و دست بر شکم آن درویش مالید طحال از وی بشد و آن دیگری را گفت: «حلوای صابونی غذای عوانان بود، و تو لباس اولیای خدای داری. لباس اولیا با مطالبت عوانان راست نیاید از دو یکی اختیار کن.»
و درجمله مقیم را جز رعایت آن کس واجب نیاید که او به رعایت حق مشغول بود و تارک حظ خود باشد، و چون کسی به حظوظ خود اقامت کرد دیگری را باید تا وی را خلاف کند و چون باز به ترک حظ خود گرفت وی به حظ وی اقامت کند شاید تا اندر هر دو حال راه برده باشد نه راه زده.
و معروف است اندر اخبار پیغمبر علیه السّلام که وی سلمان را با بوذر غفاری برادری داده بود، و هر دو از سرهنگان اهل صفه بودند و از رئیسان و خداوندان باطن. روزی سلمان به خانهٔ ابوذر اندر آمد به زیارت. عیال بوذر با سلمان از بوذر شکایت کرد که: «برادر تو به روز چیزی نمیخورد و به شب نمیخسبد.» سلمان گفت: «چیزی خوردنی بیار.» چون بیاورد بوذر را گفت: «ای برادر، مرا میباید تا با من موافقت کنی، که این روزه بر تو فریضه نیست.» ابوذر موافقت کرد. چون شب اندر آمد، گفت: «ای برادر، میباید که اندر خفتن با من موافقت کنی.» الاثر: «إنَّ لِجَسَدِکَ علیک حقّاً، و إنَّ لِزَوْجِکَ علیک حقّاً و إنَّ لِرَبُّک علیک حقّاً.»
چون دیگر روز بود، بوذر به نزدیک پیغمبر علیه السّلام آمد. وی گفت: «من همان گویم یا باذر، که دوش سلمان گفت: اِنّ لِجَسَدِکَ علیک حقّاً.» چون بوذر به ترک حظوظ خود بگفته بود، سلمان به حظوظ وی اقامت کرد و ورد خود فرو گذاشت. بر این اصل هرچه کنی صحیح و مستحکم آید.
وقتی من اندر دیار عراق اندر طلب دنیا و فنای آن ناباکی میکردم و اوام بسیار برآمده بود و حشو هر کسی با بایستی روی به من آورده بودند و من اندر رنج حصول هوای ایشان مانده سیدی از سادات وقت به من نامهای نبشت:
«نگر ای پسر، تادل خویش از خدای عزّ و جلّ مشغول نکنی به فراغت دلی که مشغول هواست. پس اگر دلی یابی عزیزتر از دل خود، روا باشد که به فراغت آن دل خود را مشغول گردانی، و الا دست از آن کار بدار؛ که بندگان خدای را خدای عزّ و جلّ بسنده باشد.» اندر وقت مرا بدین سخن فراغتی پدید آمد.
این است احکام مقیمان اندر صحبت مسافران بر سبیل اختصار. و باللّه التّوفیق.
و اگر این مقیم را دسترس آسان باشد که وی را جامهٔ نو سازد، تقصیر نکند و اگر نباشد تکلف نکند همان خرقهٔ وی را نمازی کند تا چون از گرمابه برآید درپوشد. و چون از گرمابه به جای باز آید و روز دیگر شود اگر در آن شهر پیری بود یا جماعتی از ائمهٔ اسلام وی را گوید: «اگر صواب باشد، تا به زیارت ایشان رویم.» اگر اجابت کند صواب و اگر گوید: «رای و دل آن ندارم»، بر وی انکار نکند؛ از آنچه وقت باشد مر طالبان حق را که دل خود هم ندارند ندیدی که چون ابراهیم خواص را رحمة اللّه علیه گفتند: «از عجایب اسفار خود ما را خبری بگوی.» گفت: عجبتر آن بود که خضر پیغمبر علیه السّلام از من صحبت درخواست، دل وی نداشتم و اندر آن ساعت بدون حق نخواستم که کسی را به نزدیک دل من خطر و مقدار باشد که وی را رعایت باید کرد.»
و البته روا نباشد که مقیم مر مسافر را به سلامگری اهل دنیا برد و یا به ماتمها و عیادتهای ایشان و هر مقیمی را که از مسافران این طمع بود که ایشان را آلت گدایی خود سازد و از این خانه بدان خانه میبردشان، خدمت ناکردن وی مر ایشان را اولیتر از آن که آن ذُلّ بر تن ایشان نهادن و رنج به دل ایشان رسانیدن.
و مرا که علی بن عثمان الجلابیام اندر اسفار خود هیچ رنج و مشقت صعبتر از آن نبود که خادمان جاهل و مقیمان بی باک مرا گاهگاه برداشتندی و از خانهٔ این خواجه به خانهٔ آن دهقان میبردندی و من به باطن بر ایشان سنه میخواندمی و به ظاهر مسامحتی میکردمی. و آنچه مقیمان بر من کردندی از بی طریقتی من نذر کردی که اگر وقتی من مقیم گردم با مسافران این نکنم و از صحبت بی ادبان فایده بیش از این نباشد که آنچه تو را خوش نیاید از معاملت ایشان تو آن نکنی.
و باز اگر درویشی مسافر منبسط شود و روزی چند صحبت و بایستِ دنیا اظهار کند، مقیم را از آن چاره نباشد که وی را به دمِ بایست وی فرا برد و اگر این مسافر مدعیی بود بی همت، مقیم را نباید که بی همتی کند و متابع وی باشد اندر بایستهای محال وی؛ که این طریقت منقطعان است. چون بایست آمد به بازار باید شد به ستد و داد کردن، و یا به درگاه سلطانی به عوانی. وی را با صحبت منقطعان چه کار باشد؟
و گویند که جنید رضی اللّه عنه با اصحاب خود به حکم ریاضتی نشسته بودند. مسافری درآمد. بر نصیب وی تکلفی کردند و طعامی پیش آوردند. وی گفت: «بهجز این مرا فلان چیز بایستی.» جنید گفت: «تو را به بازار باید شد که تو مرد اسواقی نه از آنِ مساجد و صوامع.»
وقتی من از دمشق با دو درویش قصد زیارت ابن العلا کردم و وی به روستای رَمله میبود اندر راه با یکدیگر گفتیم: که ما هر یکی را با خویشتن واقعهای که داریم، اندیشه باید کرد تا آن پیر از باطن ما را خبر دهد و واقعهٔ ما حق شود. من با خود گفتم: «مرا از وی اشعارو مناجات حسین بن منصور باید.» آن دیگری گفت: «مرا دعایی باید تا طحالم بشود.» و آن دیگری گفت: «مرا حلوای صابونی باید.» چون به نزدیک وی رسیدیم فرموده بود تا جزوی نبشته بودند از اشعار و مناجات حسین منصور. پیش من نهاد و دست بر شکم آن درویش مالید طحال از وی بشد و آن دیگری را گفت: «حلوای صابونی غذای عوانان بود، و تو لباس اولیای خدای داری. لباس اولیا با مطالبت عوانان راست نیاید از دو یکی اختیار کن.»
و درجمله مقیم را جز رعایت آن کس واجب نیاید که او به رعایت حق مشغول بود و تارک حظ خود باشد، و چون کسی به حظوظ خود اقامت کرد دیگری را باید تا وی را خلاف کند و چون باز به ترک حظ خود گرفت وی به حظ وی اقامت کند شاید تا اندر هر دو حال راه برده باشد نه راه زده.
و معروف است اندر اخبار پیغمبر علیه السّلام که وی سلمان را با بوذر غفاری برادری داده بود، و هر دو از سرهنگان اهل صفه بودند و از رئیسان و خداوندان باطن. روزی سلمان به خانهٔ ابوذر اندر آمد به زیارت. عیال بوذر با سلمان از بوذر شکایت کرد که: «برادر تو به روز چیزی نمیخورد و به شب نمیخسبد.» سلمان گفت: «چیزی خوردنی بیار.» چون بیاورد بوذر را گفت: «ای برادر، مرا میباید تا با من موافقت کنی، که این روزه بر تو فریضه نیست.» ابوذر موافقت کرد. چون شب اندر آمد، گفت: «ای برادر، میباید که اندر خفتن با من موافقت کنی.» الاثر: «إنَّ لِجَسَدِکَ علیک حقّاً، و إنَّ لِزَوْجِکَ علیک حقّاً و إنَّ لِرَبُّک علیک حقّاً.»
چون دیگر روز بود، بوذر به نزدیک پیغمبر علیه السّلام آمد. وی گفت: «من همان گویم یا باذر، که دوش سلمان گفت: اِنّ لِجَسَدِکَ علیک حقّاً.» چون بوذر به ترک حظوظ خود بگفته بود، سلمان به حظوظ وی اقامت کرد و ورد خود فرو گذاشت. بر این اصل هرچه کنی صحیح و مستحکم آید.
وقتی من اندر دیار عراق اندر طلب دنیا و فنای آن ناباکی میکردم و اوام بسیار برآمده بود و حشو هر کسی با بایستی روی به من آورده بودند و من اندر رنج حصول هوای ایشان مانده سیدی از سادات وقت به من نامهای نبشت:
«نگر ای پسر، تادل خویش از خدای عزّ و جلّ مشغول نکنی به فراغت دلی که مشغول هواست. پس اگر دلی یابی عزیزتر از دل خود، روا باشد که به فراغت آن دل خود را مشغول گردانی، و الا دست از آن کار بدار؛ که بندگان خدای را خدای عزّ و جلّ بسنده باشد.» اندر وقت مرا بدین سخن فراغتی پدید آمد.
این است احکام مقیمان اندر صحبت مسافران بر سبیل اختصار. و باللّه التّوفیق.
هجویری : بابُ الصّحبة فی السّفر و آدابه
بابُ الصّحبة فی السّفر و آدابه
چون درویشی سفر اختیار کند بدون اقامت، شرطِ ادب وی آن بود که:
نخست باری سفر از برای خدای تعالی کند نه به متابعت هوی و چنانکه به ظاهر سفری میکند به باطن از هواهای خود نیز سفر کند و مدام بر طهارت باشد و اوراد خود ضایع نکند و باید تا بدان سفر مرادش یا حجی باشد یا غزوی یا زیارت موضعی یا گرفتن فایدهای و طلب علمی یا رؤیت شیخی از مشایخ، و الّا مُخطی باشد اندر آن سفر.
و وی را اندر آن سفر از مرقعهای و سجادهای و عصایی و رکوهای و حبلی و کفشی یا نعلینی چاره نباشد؛ تا به مرقعه عورت بپوشد و بر سجاده نماز کند و به رکوه طهارت کند و به عصا آفتها از خود دفع کند و اندر آن وی را مآرب دیگر بود و کفش اندر حال طهارت در پای کند تا به سر سجاده آید و اگر کسی آلت بیشتر از این دارد مر حفظ سنت را، چون شانه و سوزن و ناخن پیرای و مکحله روا باشد؛ و باز اگر کسی زیادت از این سازد خود را و تجمل کند نگاه کنیم تا در چه مقام است. اگردر مقام ارادت است، این هر یکی بندی و بتی و سدی و حجابی است، و مایهٔ اظهار رعونت نفس وی آن است و اگر در مقام تمکین و استقامت است وی را این و بیش از این مسلم است.
و من از شیخ ابومسلم فارِس بن غالب الفارسی شنیدم رضی اللّه عنه که: روزی من به نزدیک شیخ ابوسعید بن ابی الخیر درآمدم رضی اللّه عنه به قصد زیارت.
وی را یافتم بر تختی، اندر چهار بالشی خفته و پایها بر یکدیگر نهاده و دقی مصری پوشیده؛ و من جامهای داشتم از وَسَخ چون دوال شده تنی از رنج گداخته و گونهای از مجاهدت زرد شده. از دیدن وی بر آن حالت، انکاری در دل من آمد. گفتم: «این درویش و من درویش! من در چندین مجاهدت و وی اندر چندین راحت!» وی اندر حال بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد و نخوت من بدید. مرا گفت: «یا بامسلم، در کدام دیوان یافتی که خویشتن بین خدای بین باشد؟ ای درویش، چون ما همه حق را دیدیم، گفت: جز بر تختت ننشانیم و چون تو همه خود را دیدی، گفت: جز اندر تحتت ندارم از آنِ ما مشاهدت آمد و از آنِ تو مجاهدت.» و این هر دو دو مقام است از مقامات راه. و حق تعالی از این منزله و درویش از مقامات فانی و از احوال رسته. شیخ بومسلم گفت: هوش از من بشد و عالم بر من سیاه گشت. چون به خود بازآمدم توبه کردم و وی توبهٔ من بپذیرفت. آنگاه گفتم: «ایّها الشّیخ مرا دستوری ده تا بروم؛ که روزگار من رؤیت تو را تحمل نمیتواند کرد.» گفت: «صَدَقْتَ، یا بامسلمٍ.» آنگاه بر وجه مثل این بیت بگفت:
آنچه گوشم نتوانست شنیدن به خبر
همه چشمم به عیان یکسره دید آن به بصر
پس باید مسافر را تا پیوسته حافظ سنت باشد و چون به مقیمی فرا رسد به حرمت نزدیک وی درآید و سلام گوید. نخست پای چپ از پای افزار بیرون کند؛ که پیغمبر علیه السّلام چنین کردی و چون پای افزار در پای کند نخست پای راست در پای افزار کند و چون پای افزار بیرون کند، پای بشوید و دو رکعت نماز کند بر حکم تحیت. آنگاه به رعایت حقوق درویشان مشغول شود و نباید که به هیچ حال بر مقیمان اعتراض کند و یا با کسی زیادتی کند به معاملتی یا سخن سفرهای خود کند یا علم و حکایات و روایات گوید اندر میان جماعت؛ که این جمله اظهار رعونت بود و باید که رنج جهله بکشد و بار ایشان تحمل کند از برای خدای را؛ که اندر آن برکات بسیار باشد.
و اگر این مقیمان و یا خادم ایشان بر وی حکمی کنند و وی را سلامی و یا زیارتی دعوت کنند، اگر تواند خلاف نکند؛ اما به دل مراعات اهل دنیا را منکر باشد، و افعال آن برادران را عذری مینهد و تأویلی میکند و باید که به هیچ گونه رنج بایست مُحال خود بر دل ایشان ننهد و مر ایشان را به درگاه سلطان نکشد به طلب راحت و هوای خود.
و اندر جملهٔ احوال مسافر و مقیم را اندر صحبت، طلب رضای خداوند تعالی باید کرد و به یکدیگر اعتقاد نیکو باید داشت و مر یکدیگر را برابر بد نباید گفت و از پسِ پشت غیبت نباید کرد؛ از آنچه شوم باشد بر طالب حق سخن خلق گفتن خاصه به ناخوب؛ از آنچه محققان اندر رؤیت فعل فاعل بینند و چون خلق بدان صفت که باشند از آن خداوند بوند و آفریدهٔ وی بوند معیوب و بی عیب، محجوب و مکاشف خصومت بر فعل، خصومت بر فاعل بود. و چون به چشم آدمیت اندر خلق نگرد از همه باز رهد؛ که جملهٔ خلق محجوب ومهجور و مقهور و عاجزاند، و هر کسی جز آن نتواند کرد و نتواند بود که خلقتش بر آن است و خلق را اندر مُلک وی تصرف نیست و قدرت بر تبدیل عین جز حق را تعالی و تقدّس نباشد و اللّه اعلم.
نخست باری سفر از برای خدای تعالی کند نه به متابعت هوی و چنانکه به ظاهر سفری میکند به باطن از هواهای خود نیز سفر کند و مدام بر طهارت باشد و اوراد خود ضایع نکند و باید تا بدان سفر مرادش یا حجی باشد یا غزوی یا زیارت موضعی یا گرفتن فایدهای و طلب علمی یا رؤیت شیخی از مشایخ، و الّا مُخطی باشد اندر آن سفر.
و وی را اندر آن سفر از مرقعهای و سجادهای و عصایی و رکوهای و حبلی و کفشی یا نعلینی چاره نباشد؛ تا به مرقعه عورت بپوشد و بر سجاده نماز کند و به رکوه طهارت کند و به عصا آفتها از خود دفع کند و اندر آن وی را مآرب دیگر بود و کفش اندر حال طهارت در پای کند تا به سر سجاده آید و اگر کسی آلت بیشتر از این دارد مر حفظ سنت را، چون شانه و سوزن و ناخن پیرای و مکحله روا باشد؛ و باز اگر کسی زیادت از این سازد خود را و تجمل کند نگاه کنیم تا در چه مقام است. اگردر مقام ارادت است، این هر یکی بندی و بتی و سدی و حجابی است، و مایهٔ اظهار رعونت نفس وی آن است و اگر در مقام تمکین و استقامت است وی را این و بیش از این مسلم است.
و من از شیخ ابومسلم فارِس بن غالب الفارسی شنیدم رضی اللّه عنه که: روزی من به نزدیک شیخ ابوسعید بن ابی الخیر درآمدم رضی اللّه عنه به قصد زیارت.
وی را یافتم بر تختی، اندر چهار بالشی خفته و پایها بر یکدیگر نهاده و دقی مصری پوشیده؛ و من جامهای داشتم از وَسَخ چون دوال شده تنی از رنج گداخته و گونهای از مجاهدت زرد شده. از دیدن وی بر آن حالت، انکاری در دل من آمد. گفتم: «این درویش و من درویش! من در چندین مجاهدت و وی اندر چندین راحت!» وی اندر حال بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد و نخوت من بدید. مرا گفت: «یا بامسلم، در کدام دیوان یافتی که خویشتن بین خدای بین باشد؟ ای درویش، چون ما همه حق را دیدیم، گفت: جز بر تختت ننشانیم و چون تو همه خود را دیدی، گفت: جز اندر تحتت ندارم از آنِ ما مشاهدت آمد و از آنِ تو مجاهدت.» و این هر دو دو مقام است از مقامات راه. و حق تعالی از این منزله و درویش از مقامات فانی و از احوال رسته. شیخ بومسلم گفت: هوش از من بشد و عالم بر من سیاه گشت. چون به خود بازآمدم توبه کردم و وی توبهٔ من بپذیرفت. آنگاه گفتم: «ایّها الشّیخ مرا دستوری ده تا بروم؛ که روزگار من رؤیت تو را تحمل نمیتواند کرد.» گفت: «صَدَقْتَ، یا بامسلمٍ.» آنگاه بر وجه مثل این بیت بگفت:
آنچه گوشم نتوانست شنیدن به خبر
همه چشمم به عیان یکسره دید آن به بصر
پس باید مسافر را تا پیوسته حافظ سنت باشد و چون به مقیمی فرا رسد به حرمت نزدیک وی درآید و سلام گوید. نخست پای چپ از پای افزار بیرون کند؛ که پیغمبر علیه السّلام چنین کردی و چون پای افزار در پای کند نخست پای راست در پای افزار کند و چون پای افزار بیرون کند، پای بشوید و دو رکعت نماز کند بر حکم تحیت. آنگاه به رعایت حقوق درویشان مشغول شود و نباید که به هیچ حال بر مقیمان اعتراض کند و یا با کسی زیادتی کند به معاملتی یا سخن سفرهای خود کند یا علم و حکایات و روایات گوید اندر میان جماعت؛ که این جمله اظهار رعونت بود و باید که رنج جهله بکشد و بار ایشان تحمل کند از برای خدای را؛ که اندر آن برکات بسیار باشد.
و اگر این مقیمان و یا خادم ایشان بر وی حکمی کنند و وی را سلامی و یا زیارتی دعوت کنند، اگر تواند خلاف نکند؛ اما به دل مراعات اهل دنیا را منکر باشد، و افعال آن برادران را عذری مینهد و تأویلی میکند و باید که به هیچ گونه رنج بایست مُحال خود بر دل ایشان ننهد و مر ایشان را به درگاه سلطان نکشد به طلب راحت و هوای خود.
و اندر جملهٔ احوال مسافر و مقیم را اندر صحبت، طلب رضای خداوند تعالی باید کرد و به یکدیگر اعتقاد نیکو باید داشت و مر یکدیگر را برابر بد نباید گفت و از پسِ پشت غیبت نباید کرد؛ از آنچه شوم باشد بر طالب حق سخن خلق گفتن خاصه به ناخوب؛ از آنچه محققان اندر رؤیت فعل فاعل بینند و چون خلق بدان صفت که باشند از آن خداوند بوند و آفریدهٔ وی بوند معیوب و بی عیب، محجوب و مکاشف خصومت بر فعل، خصومت بر فاعل بود. و چون به چشم آدمیت اندر خلق نگرد از همه باز رهد؛ که جملهٔ خلق محجوب ومهجور و مقهور و عاجزاند، و هر کسی جز آن نتواند کرد و نتواند بود که خلقتش بر آن است و خلق را اندر مُلک وی تصرف نیست و قدرت بر تبدیل عین جز حق را تعالی و تقدّس نباشد و اللّه اعلم.
هجویری : باب آدابهم فی الأکل
باب آدابهم فی الأکل
بدان که آدمی را از أکل چاره نیست؛ که اقامت تألیف طبایع جز به طعام و شراب نیست؛ اما شرط مروت آن است که اندر آن مبالغت نکند و روز و شب خود را در اندیشهٔ آن مشغول نگرداند.
شافعی گوید، رحمة اللّه علیه: «مَنْ کانَ هَمّتُه مایدخُلُ فی جَوْفِه، فانَّ قیمَتَه مایَخْرُجُ منه.»
و مر مرید حق را هیچ چیز مضرتر از خوردن بسیار نیست. و پیش از این اندر این کتاب، اندر «باب الجوع» طرفی از این معنی گفتهام؛ اما اینجا این مقدار اندر خور میباشد.
و اندر حکایات یافتم که: ابویزید را رضی اللّه عنه پرسیدند که: «چرا تو مدح گرسنگی بسیار گویی؟» گفت: «آری، اگر فرعون گرسنه بودی، هرگز انا ربّکم الاعلی (۲۴/النّازعات) نگفتی و اگر قارون گرسنه بودی باغی نگشتی؛ و ثعلبه تا گرسنه بود به همه زبانها ستوده بود، چون سیر شد نفاق ظاهر کرد.» و قال اللّه تعالی: «والّذینَ کَفَرُوا یَتَمَتَّعُونَ و یَأکُلُونَ کَما تَأکُلُ الأنعامُ و النّارُ مثویً لَهُم(۱۲/محمد).»
و سهل بن عبداللّه رضی اللّه عنه گفت: «شکم پر از خمر حرام دوستتر دارم که پر از طعام حلال.» گفتند: «چرا؟» گفت: «از برای آن که چون شکم پر از خمرم بود، عقل بیارامد و آتش شهوت بمیرد و خلق از دست و زبان وی ایمن شوند؛ اما چون پر طعام حلال بود فضول آرزو کند و شهوت قوت گیرد و نفس به طلب نصیبهای خود سر برآرد.»
و گفتهاند مشایخ در صفت ایشان که: «أکلُهُم کَأکْلِ الْمَرْضی و نُوْمُهُ کَنَوْمِ الْغَرْقی. خوردنشان چون از آنِ بیماران بود و خوابشان چون خواب غرقه شدگان.»
پس شرط آداب اکل آن است که تنها نخورند و ایثار کنند مر یکدیگر را؛ لقوله، علیه السّلام: «شرُّ النّاسِ مَنْ أَکَلَ وَحْدَهُ وَضَرَبَ عَبْدَهُ وَمَنَعَ رِفْدَهُ.» چون بر سفره نشینند خاموش نباشند و ابتدا به نام خدای کنند و حدیثی نگویند از نهاد و برداشت که اصحاب را از آن کراهیت آید و لقمهٔ اول بر نمک زنند و مر رفیق خود را انصاف دهند.
و سهل بن عبداللّه را پرسیدند از معنی «إنَّ اللّهَ یَأْمُرُ بالعَدْلِ و الإحْسانِ (۹۰/ النّحل).» گفت: «عدل آن بود که انصاف رفیق اندر لقمه بدهد و احسان آن که وی را بدان لقمه اولیتر از خود داند.»
و شیخ من رضی اللّه عنه گفتی که: «عجب دارم از آن مدعی که گوید من به ترک دنیا گفتهام، و اندر اندیشهٔ لقمه باشد.»
آنگاه باید که طعام به دست راست خورد و جز اندر لقمهٔ خود ننگرد ودر طعام خوردن آب کمتر خورد مگر اندر حال تشنگی صادق و چون بخورد اندک خورد چندان که جگرتر شود و لقمه بزرگ نکند و خرد بخاید و شتاب نکند؛ که از این چیزها بیم تخمهها بود و مخالفت سنت و چون از طعام فارغ شود حمد گوید و دست بشوید.
و اگر از میان جماعت دو یا سه کس یا بیشتر پنهانِ جماعت به دعوتی شوند و چیزی خورند بعضی از مشایخ گفتهاند که: «آن حرام باشد و اندر صحبت کردن خیانت بود؛ اولئکَ مایَأْکُلُونَ فی بُطُونِهم إلّا النّارَ (۱۷۴/البقره)»، و گروهی گفتهاند که: «چون جماعتی باشند بر موافقت یکدیگر روا باشد.» و گروهی گفتهاند که: «اگر یک کس باشد هم روا باشد؛ که وی را انصاف نه در حال وحدت میباید داد که اندر حال صحبت میباید داد. چون تنها باشد حکم صحبت یک ساعته از وی برخیزد و بدان مأخوذ نباشد.»
و مهمترین اصلی اندر این مذهب آن است که دعوت درویشی را رد نکند و دعوت دنیاداری نرود و طعام ایشان را اجابت نکند و از ایشان چیزی اندر نخواهد؛ که اندر آن وهنی باشد مر طریقت را؛ از آنچه اهل دنیا محرم نیند مر درویشان را.
و در جمله مرد به کثرت متاع، دنیا دار نباشد و به قلت آن درویش نه؛ که هر که به تفضیل فقر بر غنا مُقرّ بود، وی دنیادار نباشد اگرچه مَلِکی باشد و هر که منکر بود دنیادار بود اگرچه مضطری بود.
و چون به دعوت حاضر شد به چیزی خوردن و ناخوردن تکلف نکند بر حکم وقت برود. و چون صاحب دعوت محرم باشد روا بود که متأهلی زَلّهای برگیرد و اگر نامحرم بود به خانهٔ وی رفتن روا نبود. اما همه وقت زله ناکردن اولیتر باشد؛ که سهل بن عبداللّه رضی اللّه عنه گوید: «الزَّلةُ زَلّةٌ. زلّه زلّت بود.» و اللّه اعلم بالصّواب.
شافعی گوید، رحمة اللّه علیه: «مَنْ کانَ هَمّتُه مایدخُلُ فی جَوْفِه، فانَّ قیمَتَه مایَخْرُجُ منه.»
و مر مرید حق را هیچ چیز مضرتر از خوردن بسیار نیست. و پیش از این اندر این کتاب، اندر «باب الجوع» طرفی از این معنی گفتهام؛ اما اینجا این مقدار اندر خور میباشد.
و اندر حکایات یافتم که: ابویزید را رضی اللّه عنه پرسیدند که: «چرا تو مدح گرسنگی بسیار گویی؟» گفت: «آری، اگر فرعون گرسنه بودی، هرگز انا ربّکم الاعلی (۲۴/النّازعات) نگفتی و اگر قارون گرسنه بودی باغی نگشتی؛ و ثعلبه تا گرسنه بود به همه زبانها ستوده بود، چون سیر شد نفاق ظاهر کرد.» و قال اللّه تعالی: «والّذینَ کَفَرُوا یَتَمَتَّعُونَ و یَأکُلُونَ کَما تَأکُلُ الأنعامُ و النّارُ مثویً لَهُم(۱۲/محمد).»
و سهل بن عبداللّه رضی اللّه عنه گفت: «شکم پر از خمر حرام دوستتر دارم که پر از طعام حلال.» گفتند: «چرا؟» گفت: «از برای آن که چون شکم پر از خمرم بود، عقل بیارامد و آتش شهوت بمیرد و خلق از دست و زبان وی ایمن شوند؛ اما چون پر طعام حلال بود فضول آرزو کند و شهوت قوت گیرد و نفس به طلب نصیبهای خود سر برآرد.»
و گفتهاند مشایخ در صفت ایشان که: «أکلُهُم کَأکْلِ الْمَرْضی و نُوْمُهُ کَنَوْمِ الْغَرْقی. خوردنشان چون از آنِ بیماران بود و خوابشان چون خواب غرقه شدگان.»
پس شرط آداب اکل آن است که تنها نخورند و ایثار کنند مر یکدیگر را؛ لقوله، علیه السّلام: «شرُّ النّاسِ مَنْ أَکَلَ وَحْدَهُ وَضَرَبَ عَبْدَهُ وَمَنَعَ رِفْدَهُ.» چون بر سفره نشینند خاموش نباشند و ابتدا به نام خدای کنند و حدیثی نگویند از نهاد و برداشت که اصحاب را از آن کراهیت آید و لقمهٔ اول بر نمک زنند و مر رفیق خود را انصاف دهند.
و سهل بن عبداللّه را پرسیدند از معنی «إنَّ اللّهَ یَأْمُرُ بالعَدْلِ و الإحْسانِ (۹۰/ النّحل).» گفت: «عدل آن بود که انصاف رفیق اندر لقمه بدهد و احسان آن که وی را بدان لقمه اولیتر از خود داند.»
و شیخ من رضی اللّه عنه گفتی که: «عجب دارم از آن مدعی که گوید من به ترک دنیا گفتهام، و اندر اندیشهٔ لقمه باشد.»
آنگاه باید که طعام به دست راست خورد و جز اندر لقمهٔ خود ننگرد ودر طعام خوردن آب کمتر خورد مگر اندر حال تشنگی صادق و چون بخورد اندک خورد چندان که جگرتر شود و لقمه بزرگ نکند و خرد بخاید و شتاب نکند؛ که از این چیزها بیم تخمهها بود و مخالفت سنت و چون از طعام فارغ شود حمد گوید و دست بشوید.
و اگر از میان جماعت دو یا سه کس یا بیشتر پنهانِ جماعت به دعوتی شوند و چیزی خورند بعضی از مشایخ گفتهاند که: «آن حرام باشد و اندر صحبت کردن خیانت بود؛ اولئکَ مایَأْکُلُونَ فی بُطُونِهم إلّا النّارَ (۱۷۴/البقره)»، و گروهی گفتهاند که: «چون جماعتی باشند بر موافقت یکدیگر روا باشد.» و گروهی گفتهاند که: «اگر یک کس باشد هم روا باشد؛ که وی را انصاف نه در حال وحدت میباید داد که اندر حال صحبت میباید داد. چون تنها باشد حکم صحبت یک ساعته از وی برخیزد و بدان مأخوذ نباشد.»
و مهمترین اصلی اندر این مذهب آن است که دعوت درویشی را رد نکند و دعوت دنیاداری نرود و طعام ایشان را اجابت نکند و از ایشان چیزی اندر نخواهد؛ که اندر آن وهنی باشد مر طریقت را؛ از آنچه اهل دنیا محرم نیند مر درویشان را.
و در جمله مرد به کثرت متاع، دنیا دار نباشد و به قلت آن درویش نه؛ که هر که به تفضیل فقر بر غنا مُقرّ بود، وی دنیادار نباشد اگرچه مَلِکی باشد و هر که منکر بود دنیادار بود اگرچه مضطری بود.
و چون به دعوت حاضر شد به چیزی خوردن و ناخوردن تکلف نکند بر حکم وقت برود. و چون صاحب دعوت محرم باشد روا بود که متأهلی زَلّهای برگیرد و اگر نامحرم بود به خانهٔ وی رفتن روا نبود. اما همه وقت زله ناکردن اولیتر باشد؛ که سهل بن عبداللّه رضی اللّه عنه گوید: «الزَّلةُ زَلّةٌ. زلّه زلّت بود.» و اللّه اعلم بالصّواب.
هجویری : بابُ آدابِهم فی المَشْیِ
بابُ آدابِهم فی المَشْیِ
قوله، تعالی: «و عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذینَ یَمْشُونَ عَلَی الأَرضِ هَوْناً وَ إذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلونَ قالُوا سَلاماً (۶۳/الفُرقان).»
باید که طالب حق پیوسته بر روش خود میرود و بداند که هر قدمی که مینهد بر چه مینهد آن بر وی است یا از آنِ وی است؟ اگر بر وی است، استغفار کند و اگر از آن وی است، در آن جد کند تا زیادت شود.
و از داود طائی رضی اللّه عنه میآید که: روزی دارو خورده بود وی را گفتند: «زمانی بدین صحن سرای اندر شو تا فایدهٔ دارو ظاهر شود.» گفت: «من شرم دارم که به قیامت خدای عزّ و جلّ مرا سؤال کند: چرا قدمی چند بر نصیب هوای خود نهادی؟ لقوله، تعالی: وتَشهدُ أرجُلُهم بما کانوا یکسِبُون (۶۵/یس).»
پس درویش باید که به مراقبت و بیداری رود سرافکنده، و به هیچ سو ننگرد جز اندر برابر روی خود و راه و اگر کسی وی را پیش آید خود رادرنکشد مر نگاهداشت جامهٔ خود را که تا بدو باز نیاید؛ که مؤمنان و جامههای ایشان پاک باشند و این خصله جز رعونت و خویشتن پیدا کردنی نباشد؛ و باز اگر آن کس کافر باید یا پلیدی بر وی ظاهر بود، روا بود که خود را از وی نگاه دارد و چون با جماعتی میرود قصد پیش رفتن نکند و زیادت جستن به تکبر و نیز قصد بازپس رفتن نکند و زیادت جستن به تواضع و ازنمودن تواضع به مردمان به معاملتی پرهیز کند؛ که تواضع را چون بدید، عین تکبر شود و نعل کفش را تا بتواند از پلیدها نگاه دارد به روز؛ تا خداوند تعالی به برکات آن، جامهٔ وی را به شب نگاه دارد و باید که چون جماعتی، و یا یک درویش، با کسی باشند اندر راه با کسی نایستند به سخن و ورا انتظار خود نفرمایند و آهسته رود و شتاب نکند؛ که به حریصان ماند و نرم نرم نرود؛ که متکبران ماند و گام تمام نهد.
و در جمله باید که روش طالب پیوسته بدان صفت بود که اگر کسی گوید: «کجا میروی؟» بقطع بتواند گفت: «إنّی ذاهِبٌ إلی ربّی (۹۹/الصّافّات).» و اگر جز چنین باشد رفتن وی بر وی وبال باشد؛ از آنچه صحت خُطُوات از صحت خطرات باشد پس هر که اندیشهٔ وی مجتمع باشد مر حق را، اَقدام وی متابع اندیشهٔ وی باشد.
و از بویزید رضی اللّه عنه روایت آرند که گفت: روش بر درویش نشان غفلت بود؛ که هرچه هست خود اندر دو قدم حاصل آید که یکی بر نصیبهای خود نهد و یکی بر فرمانهای حق این یک قدم را بردارد و آن دیگر بر جای بدارد و روش طالب علامت قطع مسافت بود و قرب حق به مسافت نیست و چون قرب وی مسافتی نباشد طالب را جز قطع پایها اندر محل سکون چه وجه باشد؟ و اللّه اعلم بالصواب.
باید که طالب حق پیوسته بر روش خود میرود و بداند که هر قدمی که مینهد بر چه مینهد آن بر وی است یا از آنِ وی است؟ اگر بر وی است، استغفار کند و اگر از آن وی است، در آن جد کند تا زیادت شود.
و از داود طائی رضی اللّه عنه میآید که: روزی دارو خورده بود وی را گفتند: «زمانی بدین صحن سرای اندر شو تا فایدهٔ دارو ظاهر شود.» گفت: «من شرم دارم که به قیامت خدای عزّ و جلّ مرا سؤال کند: چرا قدمی چند بر نصیب هوای خود نهادی؟ لقوله، تعالی: وتَشهدُ أرجُلُهم بما کانوا یکسِبُون (۶۵/یس).»
پس درویش باید که به مراقبت و بیداری رود سرافکنده، و به هیچ سو ننگرد جز اندر برابر روی خود و راه و اگر کسی وی را پیش آید خود رادرنکشد مر نگاهداشت جامهٔ خود را که تا بدو باز نیاید؛ که مؤمنان و جامههای ایشان پاک باشند و این خصله جز رعونت و خویشتن پیدا کردنی نباشد؛ و باز اگر آن کس کافر باید یا پلیدی بر وی ظاهر بود، روا بود که خود را از وی نگاه دارد و چون با جماعتی میرود قصد پیش رفتن نکند و زیادت جستن به تکبر و نیز قصد بازپس رفتن نکند و زیادت جستن به تواضع و ازنمودن تواضع به مردمان به معاملتی پرهیز کند؛ که تواضع را چون بدید، عین تکبر شود و نعل کفش را تا بتواند از پلیدها نگاه دارد به روز؛ تا خداوند تعالی به برکات آن، جامهٔ وی را به شب نگاه دارد و باید که چون جماعتی، و یا یک درویش، با کسی باشند اندر راه با کسی نایستند به سخن و ورا انتظار خود نفرمایند و آهسته رود و شتاب نکند؛ که به حریصان ماند و نرم نرم نرود؛ که متکبران ماند و گام تمام نهد.
و در جمله باید که روش طالب پیوسته بدان صفت بود که اگر کسی گوید: «کجا میروی؟» بقطع بتواند گفت: «إنّی ذاهِبٌ إلی ربّی (۹۹/الصّافّات).» و اگر جز چنین باشد رفتن وی بر وی وبال باشد؛ از آنچه صحت خُطُوات از صحت خطرات باشد پس هر که اندیشهٔ وی مجتمع باشد مر حق را، اَقدام وی متابع اندیشهٔ وی باشد.
و از بویزید رضی اللّه عنه روایت آرند که گفت: روش بر درویش نشان غفلت بود؛ که هرچه هست خود اندر دو قدم حاصل آید که یکی بر نصیبهای خود نهد و یکی بر فرمانهای حق این یک قدم را بردارد و آن دیگر بر جای بدارد و روش طالب علامت قطع مسافت بود و قرب حق به مسافت نیست و چون قرب وی مسافتی نباشد طالب را جز قطع پایها اندر محل سکون چه وجه باشد؟ و اللّه اعلم بالصواب.
هجویری : بابُ نومِهم فی السّفر و الحضر
بابُ نومِهم فی السّفر و الحضر
بدان که مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر این معنی اختلاف بسیار است به نزدیک گروهی مسلم نیست مرید را که بخسبد جز اندر حال غلبه، آنگاه که خواب را از خود بازنتواند داشت؛ که رسول گفت، صلی اللّه علیه و سلم: «النَّوْمُ أخُ الْمَوْتِ. خواب برادر مرگ است.» پس زندگانی از خداوند تعالی نعمت است و مرگ بلا و محنت، لامحاله نعمت اشرف از بلا بود.
و از شبلی رحمة اللّه علیه میآید که گفت: «أطْلَعَ الحقُّ عَلَیَّ، فقال: مَْ نامَ غَفَل و من غَفَل حُجِبَ.»
و به نزدیک گروهی روا باشد که مرید به اختیار بخسبد و اندر خواب تکلف بکند از پس آن که حق امور به جای آورده باشد؛ لقوله، علیه السّلام: «رُفِعَ القَلَمُ عن ثلاثٍ: عَنِ النّائم حتّی یَنْتَبِهَ و عنِ الصّبیِّ حتّی یَحْتَلِمَ و عنِ المجنونِ حَتّی یُفیقَ.» و چون از خفته قلم برداشته باشند تا آنگاه که بیدار گردد و خلق از بد او ایمن شده باشند و اختیار وی از وی کوتاه شده باشد و نفسش از مرادات معزول گشته و کراماً کاتبین از نبشتن بیاسوده و زبانش از دعاوی فرو بسته و از دروغ و غیبت بازمانده و از کل معاصی منقطع گشته، «لایَمْلِکُ لِنَفْسِه ضَرّاً وَلانَفْعاً و لامَوتاً ولا حیاتاً و لانُشَوراً»؛ کما قال ابن عباس رضی اللّه عنهما: «لاشیءَ أشدُّ علی إبلیسَ مِنْ نومِ العاصی، فاذا نامَ العاصی یقول: متی یَنْتَبِهُ و یقومُ حتّی یَعْصِیَ اللّهَ؟»
و این خلاف جنید راست با علی بن سهل الإصفهای رحمة اللّه علیهما و اندر این معنی نامهای نیک لطیف است که علی به جنید نبشت و آن مسموع من است. و علی بن سهل گوید که مقصود از این آن است اندر این نامه که:«خواب غفلت است و قرار اعراض. باید که محب را روز و شب خواب و قرار نباشد؛ که اگر بغنود اندر آن حال از مقصود بماند و مفقود از خود و از روزگار خود غافل بود و از حق تعالی بازماند؛ چنانکه خداوند تعالی وحی فرستاد به داود علیه السّلام و گفت: کَذَبَ مَنِ ادّعی محبَّتی فإذا جَنَّه اللّیْلُ نامَ عنّی. دروغ گفت آن که دعوی محبت من کرد و چون شب درآمد بخفت و از دوستی من بپرداخت.»
و جنید میگوید رحمة اللّه علیه اندر جواب آن نامه که: «بیداری ما معاملت ماست اندر راه حق، و خواب ما فعل حق برما. پس آنچه بی اختیار ما بود از حق به ما تمام تر از آن بود که به اختیار ما بود از ما به حق. و النّومُ موهبةٌ مِنَ اللّهِ تعالی علی المُحبّینَ و آن عطائی بود ازحق تعالی بر دوستان.»
و تعلق این مسأله به صَحْوصَحْو سُکْر است و سخن اندر آن بهتمامی گفتهام اما عجب آن است که جنید رضی اللّه عنه صاحب صَحْوصَحْو بود اینجا قوت مر سُکْر را کرده است و مانا که اندر آن وقت مغلوب بوده است و ناطق بر زبانش وقت بوده است و نیز روا باشد که بر ضد این بوده است؛ که خواب خود عین صَحْوصَحْو باشد و بیداری عین سُکْر؛ از آنچه خواب صفت آدمیت است و تا آدمی اندر مظلّهٔ اوصاف خود باشد به صَحْوصَحْو منسوب باشد و ناخفتن صفت حق است و چون آدمی از صفت خود فراتر شود مغلوب باشد.
و من دیدم گروهی از مشایخ که خواب را بر بیداری می فضل نهادند بر موافقت جنید؛ از آنچه نمودِ اولیا و بزرگان و بیشتر از پیغمبران صلوات اللّه علیهم و رضی عنهم به خواب پیوسته است؛ لقوله، علیه السّلام: «إنَّ اللّه یُباهی بالعَبْدِ الّذی نامَ فی سُجودِه، و یَقُولُ: انْظُرُوا مَلائکتی إلی عَبْدی و روحُهُ فی مَحَلِّ النّجْوی و بَدَنُه عَلی بساطِ العِبادةِ. خدای عزّ و جلّ مباهات کند به بندهای که اندر سجود بخسبد. گوید مر فریشتگان را: بنگرید اند آن بندهٔ من، جانش با من اندر راز گفتن است و تنش بر بساط عبادت.» و قوله، علیه السّلام: «مَنْ نامَ عَلی طهارةٍ یُؤْذَنُ لِرُوحِهِ أنْ یَطُوفَ بِالْعَرْشِ و یَسْجُدَ للّهِ، تعالی. هر که بر طهارت بخسبد جان وی را دستوری دهند که: برو و عرش را طواف کن و خداوند را تعالی و تقدس سجده کن.»
و اندر حکایات یافتم که شاهِ شجاع کرمانی چهل سال بیدار بود. چون شبی بخفت خداوند را تعالی در خواب دید از پس آن هر شب بختفی امید آن را. و اندر این معنی قیس عامری گویدرحمه اللّه:
وَإنّی لَأَسْتَنْعِسُ و ما بی نَعْسَةٌ
لَعلَّ خَیالاً مِنْکِ یلقی خیالیا
و دیدم گروهی را که بیداری را بر خواب فضل نهادند بر موافقت علی بن سهل رحمة اللّه علیه از آنچه وحی رسل و کرامات اولیا را تعلق به بیداری بوده است. و یکی از مشایخ گوید، رحمهم اللّه: «لو کانَ فِی النُّومِ خَیْرٌ لَکانَ فی الجَنَّةِ نَوْمٌ.»
اگر اندر خواب هیچ خبر بودی و یا مر محبت و قربت را علت گشتی بایستی تا در بهشت که سرای قربت است خواب بودی چون اندر بهشت خواب و حجاب نبود دانستم که خواب حجاب است.
و ارباب لطایف گویند که: چون آدم علیه السّلام اندر بهشت بخفت، حوا از پهلوی چپ وی پدیدار آمد. وهمه بلای وی از حوا بود.
و نیز گویند: چون ابراهیم گفت مر اسماعیل را: «یا بُنَیَّ إنّی أری فِی المَنامِ انّی أذبَحُکَ (۱۰۲/الصافات)، اسماعیل گفت: «ای پدر، هذا جَزاءُ مَنْ نامَ عَنْ حبیبه، لَوْلَمْ تَنَمْ لَما اُمِرْتش بِذِبْحِ الوَلَدِ.» این جزی آن کس است که بخسبد و از دوست غافل شود اگر نخفتی نفرمودندی که پسر را بباید کشتن. پس خواب تو مر تو را بی پسر گردانید و مرا بی سر. درد من یک ساعته باشد و درد تو همیشه.
و از شبلی رحمةاللّه علیه میآید که: هر شب سُکرهای نمک با آب و با میلی پیش نهاده بودی چون در خواب خواستی شد میلی از آن در دیده کشیدی.
و من که علی بن عثمان الجلابیام دیدم پیری را که چون از ادای فرایض فارغ گشتی بخفتی و دیدم شیخ احمد سمرقندی نجار را که چهل سال بود تا شب نخفته بود و به روز اندکی بخفتی و رجوع این مسأله بدان بازگردد که چون مرگ به نزدیک کسی دوستتر از زندگانی بود، باید تا خواب دوستتر از بیداری بود و چون زندگانی دوستتر از مرگ دارد، باید تا بیداری به نزدیک وی دوستتر از خواب بود. پس قیمت نه آن را بود که بتکلف بیدار بود؛ که قیمت آن را بود که بی تکلفش بیدار کردهاند؛ چنانکه رسول را خدای عزّ و جلّ برگزید و به درجت اعلی رسانید، وی نه اندر خواب تکلف کرد نه اندر بیداری؛ تا فرمان آمد که: «قُمِ اللّیلَ الّا قلیلاً (۲/المزّمّل).»
و قیمت نه آن را بود که بتکلف بخسبد قیمت آن را بود کش بخوابانند؛ چنانکه خدای عزّ و جلّ اصحاب کهف را برگزید و به محل اعلی رسانید و لباس کفر از گردن ایشان برکشید ایشان نه اندر خواب تکلف کردند نه اندر بیداری؛ تا حق تعالی خواب بر ایشان افکند و بی اختیار ایشان مر ایشان را میپرورد؛ لقوله، تعالی: «و تَحْسِبُهُم أیقاظاً وهُم رُقُودٌ و نُقَلِّبُهم ذاتَ الیمینِ و ذاتَ الشِّمالِ. (۱۸/الکهف).» و این هر دو اندر حال بی اختیاری بود و چون بنده به درجتی رسد که اختیار وی برسد و دستش از کل بریده گردد و همتش از غیر اعراض کند اگر بخسبد یا بیدار باشد به هر صفت که بود عزیز و بزرگوار باشد.
پس شرط خواب مرید را آن باشد که اول خواب خود را چون آخرِ عهد خود داند از معاصی توبه کند و خصمان خشنود کند و طهارتی پاکیزه کند و بر دست راست، روی سوی قبله کند و بخسبد، کارهای دنیا راست کرده؛ و نعمتِ اسلام را شکر کند و شرط کند که اگر بیدار گردد با سرِ معاصی نشود. پس هر که به بیداری کار خود ساخته باشد، وی را از خواب و مرگ باکی نباشد.
و اندر حکایات مشهور است که آن پیر به نزدیک آن امامی که اندر رعایت جاه و کلاه رعونت نفس اندر مانده بود، درآمدی و گفتی: «یا بافلان، میبباید مرد.» وی را از آن سخن رنجی به دل آمدی که: «این مردِ گدای، هر زمان مرا این سخن میگوید.»
روزی گفت من فردا ابتدا کنم. دیگر روز آن پیر اندر آمد. امام گفت: «یا بافلان، می بباید مرد.» وی سجاده باز افکند و سر باز نهاد و گفت: «مُردم.» اندر حال جانش برآمد. امام را از آن تنبیهی بود. دانست که وی را میفرمود که: «بسیج راه مرگ کن چنین که من کردم.»
و شیخ من رضی اللّه عنه مریدان را بر آن داشتی که: جز اندر حال غلبه مخسبید و چون بیدار شدید نیز مخسبید که خواب ثانی بر مریدِ حقّ حرام بود و بیکاری و اندر این معنی سخن بسیار اید و اللّه اعلم.
و از شبلی رحمة اللّه علیه میآید که گفت: «أطْلَعَ الحقُّ عَلَیَّ، فقال: مَْ نامَ غَفَل و من غَفَل حُجِبَ.»
و به نزدیک گروهی روا باشد که مرید به اختیار بخسبد و اندر خواب تکلف بکند از پس آن که حق امور به جای آورده باشد؛ لقوله، علیه السّلام: «رُفِعَ القَلَمُ عن ثلاثٍ: عَنِ النّائم حتّی یَنْتَبِهَ و عنِ الصّبیِّ حتّی یَحْتَلِمَ و عنِ المجنونِ حَتّی یُفیقَ.» و چون از خفته قلم برداشته باشند تا آنگاه که بیدار گردد و خلق از بد او ایمن شده باشند و اختیار وی از وی کوتاه شده باشد و نفسش از مرادات معزول گشته و کراماً کاتبین از نبشتن بیاسوده و زبانش از دعاوی فرو بسته و از دروغ و غیبت بازمانده و از کل معاصی منقطع گشته، «لایَمْلِکُ لِنَفْسِه ضَرّاً وَلانَفْعاً و لامَوتاً ولا حیاتاً و لانُشَوراً»؛ کما قال ابن عباس رضی اللّه عنهما: «لاشیءَ أشدُّ علی إبلیسَ مِنْ نومِ العاصی، فاذا نامَ العاصی یقول: متی یَنْتَبِهُ و یقومُ حتّی یَعْصِیَ اللّهَ؟»
و این خلاف جنید راست با علی بن سهل الإصفهای رحمة اللّه علیهما و اندر این معنی نامهای نیک لطیف است که علی به جنید نبشت و آن مسموع من است. و علی بن سهل گوید که مقصود از این آن است اندر این نامه که:«خواب غفلت است و قرار اعراض. باید که محب را روز و شب خواب و قرار نباشد؛ که اگر بغنود اندر آن حال از مقصود بماند و مفقود از خود و از روزگار خود غافل بود و از حق تعالی بازماند؛ چنانکه خداوند تعالی وحی فرستاد به داود علیه السّلام و گفت: کَذَبَ مَنِ ادّعی محبَّتی فإذا جَنَّه اللّیْلُ نامَ عنّی. دروغ گفت آن که دعوی محبت من کرد و چون شب درآمد بخفت و از دوستی من بپرداخت.»
و جنید میگوید رحمة اللّه علیه اندر جواب آن نامه که: «بیداری ما معاملت ماست اندر راه حق، و خواب ما فعل حق برما. پس آنچه بی اختیار ما بود از حق به ما تمام تر از آن بود که به اختیار ما بود از ما به حق. و النّومُ موهبةٌ مِنَ اللّهِ تعالی علی المُحبّینَ و آن عطائی بود ازحق تعالی بر دوستان.»
و تعلق این مسأله به صَحْوصَحْو سُکْر است و سخن اندر آن بهتمامی گفتهام اما عجب آن است که جنید رضی اللّه عنه صاحب صَحْوصَحْو بود اینجا قوت مر سُکْر را کرده است و مانا که اندر آن وقت مغلوب بوده است و ناطق بر زبانش وقت بوده است و نیز روا باشد که بر ضد این بوده است؛ که خواب خود عین صَحْوصَحْو باشد و بیداری عین سُکْر؛ از آنچه خواب صفت آدمیت است و تا آدمی اندر مظلّهٔ اوصاف خود باشد به صَحْوصَحْو منسوب باشد و ناخفتن صفت حق است و چون آدمی از صفت خود فراتر شود مغلوب باشد.
و من دیدم گروهی از مشایخ که خواب را بر بیداری می فضل نهادند بر موافقت جنید؛ از آنچه نمودِ اولیا و بزرگان و بیشتر از پیغمبران صلوات اللّه علیهم و رضی عنهم به خواب پیوسته است؛ لقوله، علیه السّلام: «إنَّ اللّه یُباهی بالعَبْدِ الّذی نامَ فی سُجودِه، و یَقُولُ: انْظُرُوا مَلائکتی إلی عَبْدی و روحُهُ فی مَحَلِّ النّجْوی و بَدَنُه عَلی بساطِ العِبادةِ. خدای عزّ و جلّ مباهات کند به بندهای که اندر سجود بخسبد. گوید مر فریشتگان را: بنگرید اند آن بندهٔ من، جانش با من اندر راز گفتن است و تنش بر بساط عبادت.» و قوله، علیه السّلام: «مَنْ نامَ عَلی طهارةٍ یُؤْذَنُ لِرُوحِهِ أنْ یَطُوفَ بِالْعَرْشِ و یَسْجُدَ للّهِ، تعالی. هر که بر طهارت بخسبد جان وی را دستوری دهند که: برو و عرش را طواف کن و خداوند را تعالی و تقدس سجده کن.»
و اندر حکایات یافتم که شاهِ شجاع کرمانی چهل سال بیدار بود. چون شبی بخفت خداوند را تعالی در خواب دید از پس آن هر شب بختفی امید آن را. و اندر این معنی قیس عامری گویدرحمه اللّه:
وَإنّی لَأَسْتَنْعِسُ و ما بی نَعْسَةٌ
لَعلَّ خَیالاً مِنْکِ یلقی خیالیا
و دیدم گروهی را که بیداری را بر خواب فضل نهادند بر موافقت علی بن سهل رحمة اللّه علیه از آنچه وحی رسل و کرامات اولیا را تعلق به بیداری بوده است. و یکی از مشایخ گوید، رحمهم اللّه: «لو کانَ فِی النُّومِ خَیْرٌ لَکانَ فی الجَنَّةِ نَوْمٌ.»
اگر اندر خواب هیچ خبر بودی و یا مر محبت و قربت را علت گشتی بایستی تا در بهشت که سرای قربت است خواب بودی چون اندر بهشت خواب و حجاب نبود دانستم که خواب حجاب است.
و ارباب لطایف گویند که: چون آدم علیه السّلام اندر بهشت بخفت، حوا از پهلوی چپ وی پدیدار آمد. وهمه بلای وی از حوا بود.
و نیز گویند: چون ابراهیم گفت مر اسماعیل را: «یا بُنَیَّ إنّی أری فِی المَنامِ انّی أذبَحُکَ (۱۰۲/الصافات)، اسماعیل گفت: «ای پدر، هذا جَزاءُ مَنْ نامَ عَنْ حبیبه، لَوْلَمْ تَنَمْ لَما اُمِرْتش بِذِبْحِ الوَلَدِ.» این جزی آن کس است که بخسبد و از دوست غافل شود اگر نخفتی نفرمودندی که پسر را بباید کشتن. پس خواب تو مر تو را بی پسر گردانید و مرا بی سر. درد من یک ساعته باشد و درد تو همیشه.
و از شبلی رحمةاللّه علیه میآید که: هر شب سُکرهای نمک با آب و با میلی پیش نهاده بودی چون در خواب خواستی شد میلی از آن در دیده کشیدی.
و من که علی بن عثمان الجلابیام دیدم پیری را که چون از ادای فرایض فارغ گشتی بخفتی و دیدم شیخ احمد سمرقندی نجار را که چهل سال بود تا شب نخفته بود و به روز اندکی بخفتی و رجوع این مسأله بدان بازگردد که چون مرگ به نزدیک کسی دوستتر از زندگانی بود، باید تا خواب دوستتر از بیداری بود و چون زندگانی دوستتر از مرگ دارد، باید تا بیداری به نزدیک وی دوستتر از خواب بود. پس قیمت نه آن را بود که بتکلف بیدار بود؛ که قیمت آن را بود که بی تکلفش بیدار کردهاند؛ چنانکه رسول را خدای عزّ و جلّ برگزید و به درجت اعلی رسانید، وی نه اندر خواب تکلف کرد نه اندر بیداری؛ تا فرمان آمد که: «قُمِ اللّیلَ الّا قلیلاً (۲/المزّمّل).»
و قیمت نه آن را بود که بتکلف بخسبد قیمت آن را بود کش بخوابانند؛ چنانکه خدای عزّ و جلّ اصحاب کهف را برگزید و به محل اعلی رسانید و لباس کفر از گردن ایشان برکشید ایشان نه اندر خواب تکلف کردند نه اندر بیداری؛ تا حق تعالی خواب بر ایشان افکند و بی اختیار ایشان مر ایشان را میپرورد؛ لقوله، تعالی: «و تَحْسِبُهُم أیقاظاً وهُم رُقُودٌ و نُقَلِّبُهم ذاتَ الیمینِ و ذاتَ الشِّمالِ. (۱۸/الکهف).» و این هر دو اندر حال بی اختیاری بود و چون بنده به درجتی رسد که اختیار وی برسد و دستش از کل بریده گردد و همتش از غیر اعراض کند اگر بخسبد یا بیدار باشد به هر صفت که بود عزیز و بزرگوار باشد.
پس شرط خواب مرید را آن باشد که اول خواب خود را چون آخرِ عهد خود داند از معاصی توبه کند و خصمان خشنود کند و طهارتی پاکیزه کند و بر دست راست، روی سوی قبله کند و بخسبد، کارهای دنیا راست کرده؛ و نعمتِ اسلام را شکر کند و شرط کند که اگر بیدار گردد با سرِ معاصی نشود. پس هر که به بیداری کار خود ساخته باشد، وی را از خواب و مرگ باکی نباشد.
و اندر حکایات مشهور است که آن پیر به نزدیک آن امامی که اندر رعایت جاه و کلاه رعونت نفس اندر مانده بود، درآمدی و گفتی: «یا بافلان، میبباید مرد.» وی را از آن سخن رنجی به دل آمدی که: «این مردِ گدای، هر زمان مرا این سخن میگوید.»
روزی گفت من فردا ابتدا کنم. دیگر روز آن پیر اندر آمد. امام گفت: «یا بافلان، می بباید مرد.» وی سجاده باز افکند و سر باز نهاد و گفت: «مُردم.» اندر حال جانش برآمد. امام را از آن تنبیهی بود. دانست که وی را میفرمود که: «بسیج راه مرگ کن چنین که من کردم.»
و شیخ من رضی اللّه عنه مریدان را بر آن داشتی که: جز اندر حال غلبه مخسبید و چون بیدار شدید نیز مخسبید که خواب ثانی بر مریدِ حقّ حرام بود و بیکاری و اندر این معنی سخن بسیار اید و اللّه اعلم.
هجویری : باب آدابهم فی الکلام و السّکوت
باب آدابهم فی الکلام و السّکوت
قوله، تعالی: «وَمَنْ أحْسَنُ قَوْلاً مِمَّنْ دَعا إلَی اللّهِ. (۳۳/فصّلت).»
و نیز گفت: «قَوْلٌ مَعروفٌ (۲۶۳/البقره).»
و نیز گفت: «قُولُوا منّا. (۱۳۶/البقره).»
بدان که گفتار از حق به بنده فرمان است، چون اقرار به یگانگی وی و ثناهای وی، و خلق را به درگاه وی خواندن و نطق نعمتی بزرگ است از حق تعالی به بنده و آدمی بدان مُمیِّز است ازدیگر حیوانات؛ قوله، تعالی: «وَلَقَدْ کَرَّمَنا بَنی آدَمَ (۷۰/الإسراء).» یک قول مفسران اندر این، قول است. پس هر چند که گفتار از حق به بنده نعمتی ظاهر است آفت آن نیز بزرگ است؛ لقوله، علیه السّلام: «أخْوَفُ ما أخافُ عَلی أمَّتی اللّسانُ.»
و در جمله گفتار چون خمر است که عقل را سست کند و مرد چون اندر شرب آن افتاد هرگز بیرون نتواند آمد و خود را از آن باز نتواند داشت. و چون این معلومِ اهل طریقت شد که گفتار آفت است، سخن جز بهضرورت نگفتند؛ یعنی در ابتدا و انتهای سخن خود نگاه کردند، اگر جمله حق را بود بگفتند و الا خاموش بودند؛ از آنچه معتقد بودند که خداوند عالِم الاسرار است و مذموماند خلایق اگر خداوند تعالت کبریاؤه جز چنین دانند؛ لقوله، تعالی: «أمْ یَحْسَبونَ أنّا لانَسْمَعُ سِرَّهم و نَجْویهُم بَلی و رُسُلُنا لَدَیْهم یَکْتُبُونَ (۸۰/الزّخرف).» یا میپندارند که من نمیدانم نهانیهای ایشان؟ بلی میدانم و ملایکه نیز بر ایشان مینویسند و من عالم الغیب و مطلع الاسرارم. و قوله، علیه السّلام: «مَنْ صَمَتَ نجا. آن که خاموش باشد نجات یابد.» پس اندر خاموشی فواید و فتوح بسیار است و در گفتن آفت بسیار.
و گروهی از مشایخ را بر کلام فضل نهادهاند و گروهی کلام را بر سکوت. از آن جمله جنید گفت رضی اللّه عنه که: «عبارت جمله دعاوی است و آنجا که اثبات معانی است دعاوی هذر باشد.» و وقت باشد که به سقوط قول اندر حال اختیار معذور گردد؛ یعنی اندر حال تقیه اندر حال خوف، با وجود اختیار و قدرت بر قول و انکار قولش مر حقیقت معرفت را زیان ندارد و به هیچ وقت بنده بی معنی به مجرد دعوی معذور نباشد و حکم این حکم منافقان کنند. پس دعوی بی معنی نفاق آمد و معنی بی دعوی اخلاص؛ «لِانَّ مَنْ أَسِّسَ بُنْیانُه علی بیانٍ اسْتَغْنی فیما بَیْنَه و بینَ ربِّه مِنَ اللّسانِ»؛ یعنی چون راه بر بنده گشاده شد، از گفتار مستغنی گشت؛ از آنچه عبارت مراِعلام غیر را بود، و حق تعالی بی نیاز است از تعبیر احوال و غیر وی کرای آن نکند که به وی مشغول باید شد و مؤکّد شود این سخن به قول جنید که گفت: «مَنْ عَرفَ اللّهَ کلَّ لِسانُه.» آن که به دل حق را بشناخت زبانش از بیان بازماند؛ که اندر عیان، بیان حجاب نماید.
و از شبلی رضی اللّه عنه میآید که: اندر مجلس جنید رضی اللّه عنه بر پای خاست و به آواز بلند گفت: «یا مرادی»، و اشارت به حق کرد. جنید گفت: «یا بابکر، اگر مرادت حق است این اشارت چرا کردی؟ که وی از این مستغنی است و اگر مرادت نه حق است خلاف چرا گفتی؟ که حق تعالی به قول تو علیم است؟» شبلی بر گفتهٔ خود استغفار کرد.
و آن گروهی که کلام را بر سکوت فضل نهادند، گفتند که: «بیان احوال از حق به ما امر است که دعوی به معنی قایم بود واگر کسی هزار سال به دل و به سر عارف باشد و ضرورتی مانع نبود، تا اقرار به معرفت نپیوندد حکمش حکم کافران باشد؛ و خداوند تعالی مؤمنان را بجملگی شکر و حمد و ثنا فرمود؛ قوله، تعالی: «وأمّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ (۱۱/الضّحی)»، و ثنا و تحدث نعمت هراینه گفتاروی بود. پس گفتار ما تعظیم ربوبیت را باشد؛ لقوله، تعالی: «أُدْعُونی استَجِبْ لکُم (۶۰/المؤمن)»، و نیز گفت، جل جلاله: «اُجیبُ دعوةَ الدّاعِ إذا دَعانِ (۱۸۶/البقره)» و مانند این.
و یکی گوید از مشایخ، رضی اللّه عنهم: «هر که را بیانی نباشد از روزگار خویش ورا روزگار نباشد؛ که ناطق وقت تو وقت توست.»
لِسانُ الْحالِ أفْصَحُ مِنْ لسانی
وصَمْتی عَنْ سؤالِکَ تَرْجُمانی
و اندر حکایات یافتم که: روزی ابی بکر شبلی رضی اللّه عنه در کرخ بغداد میرفت. یکی را دید از مدعیان که میگفت: «السّکوتُ خیرٌ مِنَ الکلامِ.» فقال: «سکوتُک خیرٌ من کلامِکَ؛ لأنّ کلامَکَ لغوٌ و سکوتَکَ هَزْلٌ، و کلامی خیرٌ من سُکوتی؛ لأنَّ سکوتی حِلْمٌ و کلامی علمٌ.» خاموشی تو بهتر از گفتار تو؛ از آنچه گفتارتو لغو است و خاموشی تو هزل و گفتار من بهتر از خاموشی من؛ از آنچه سکوت من حلم است و کلام من علم. اگر علم نگویم حلم بر آن داردم، و اگر بگویم علمم بر آن دارد چون نگویم حلیم باشم و چون بگویم علیم باشم.
و من که علی بن عثمان الجلابیام میگویم: کلامها بر دو گونه باشند و سکوتها بر دو گونه: کلام، یکی حق بود و یکی باطل و سکوت، یکی حصول مقصود و آن دیگر غفلت. پس هر کسی را گریبان خود باید گرفت اندر حال نطق و سکوت، اگر کلامش به حق بود گفتارش بهتر از خاموشی و اگر باطل بود خاموشی بهتر از گفتار، و اگر خاموشی از حصول مقصود و مشاهده بود خاموشی بهتر از گفتار و اگر از حجاب و غفلت بود گفتار بهتر از خاموشی.
و عالمی اندر این دو معنی سرگردانند. گروهی از مدعیان مشتی هذر و هوس و عبارتی از معانی خالی بر دست گرفتهاند، و میگویند که: «گفتار فاضلتر از سکوت»، و گروهی از جهال، که مَناره از چاه نشناسند، سکوت به جهل خود بازبستهاند و میگویند: «خاموشی بهتر از گفتار.» و این هر دو همچون یکدیگر باشند.
پس تا که را فرا گفتار آرند و که را خاموش کنند؛ که اصل این معانی آن است؛ «لِأنَّ مَنْ نَطَقَ أصابَ أوْ غَلِطَ و مَنْ اُنطِقَ عَصِمَ مِنَ الشّطَطِ.» هرکه بگوید، یا خطا گوید یا صواب و هرکه را بگویانند از خطا و خللش نگاه دارند؛ چنانکه چون ابلیس بگفت: «أنا خَیْرٌ مِنه (۱۲/الأعراف)»، تا دید آنچه دید، و چون آدم را بگویانیدند: «ربَّنا ظَلَمْنا انْفُسَنا (۲۳/الأعراف)» گفت، تاش برگزیدند.
پس داعیان این طریقت اندر گفتار خود مأذون و مضطر باشند و اندر خاموشی شرم زده و بیچاره. «مَنْ کانَ سَکُوتُه حیاءً کانَ کَلامُه حَیوةً.» آن را که خاموشی از حیا بود کلامش مر دلها را حیات بود؛ از آنچه گفتار ایشان از دیدار بود و گفت بی دیدار به نزدیک ایشان خوار بود و ناگفتن دوستتر از گفتن دارند تا با خود بودند و چون غایب شدند خلق مر قول ایشان را بر جان نگارند. از آن بود که آن پیر گفت، رضی اللّه عنه: «مَن کانَ سُکوتُه لَهُ ذَهَباً، کانَ کَلامُه لِغَیرهِ مَذْهَباً.» پس باید تا طالب، زبانی را که خوضش اندر عبودیت بود، خاموش کند تا زیانی که نطقش به ربوبیت بود فرا گفتن آید و عبارات وی صیاد دلهای مریدان گردد.
و ادب اندر گفتار آن است که بی امر نگوید، و اگر خاموش بود جاهل نباشد و غافل و مرید را باید تا اندر سخن پیران دخل وتصرف نکند و به عبارت بر ایشان غریب نیارد وبدان زبان که شهادت گفته است دروغ و غیبت نگوید و مسلمانان را نرنجاند و درویشان را به نام مجرد نخواند و تا چیزی از وی نپرسند نگوید و سخن گفتن ابتدا نکند و شرط خاموشی درویش آن بود که بر باطل خاموش نباشد و شرط گفت آن که جز حق نگوید و این را فرع بسیار است و لطایف بیشمار فامّا بدین مقدار بسنده کردم مر خوف تطویل را. و اللّه اعلم بالصّواب و الیه المرجِعُ و المآب.
و نیز گفت: «قَوْلٌ مَعروفٌ (۲۶۳/البقره).»
و نیز گفت: «قُولُوا منّا. (۱۳۶/البقره).»
بدان که گفتار از حق به بنده فرمان است، چون اقرار به یگانگی وی و ثناهای وی، و خلق را به درگاه وی خواندن و نطق نعمتی بزرگ است از حق تعالی به بنده و آدمی بدان مُمیِّز است ازدیگر حیوانات؛ قوله، تعالی: «وَلَقَدْ کَرَّمَنا بَنی آدَمَ (۷۰/الإسراء).» یک قول مفسران اندر این، قول است. پس هر چند که گفتار از حق به بنده نعمتی ظاهر است آفت آن نیز بزرگ است؛ لقوله، علیه السّلام: «أخْوَفُ ما أخافُ عَلی أمَّتی اللّسانُ.»
و در جمله گفتار چون خمر است که عقل را سست کند و مرد چون اندر شرب آن افتاد هرگز بیرون نتواند آمد و خود را از آن باز نتواند داشت. و چون این معلومِ اهل طریقت شد که گفتار آفت است، سخن جز بهضرورت نگفتند؛ یعنی در ابتدا و انتهای سخن خود نگاه کردند، اگر جمله حق را بود بگفتند و الا خاموش بودند؛ از آنچه معتقد بودند که خداوند عالِم الاسرار است و مذموماند خلایق اگر خداوند تعالت کبریاؤه جز چنین دانند؛ لقوله، تعالی: «أمْ یَحْسَبونَ أنّا لانَسْمَعُ سِرَّهم و نَجْویهُم بَلی و رُسُلُنا لَدَیْهم یَکْتُبُونَ (۸۰/الزّخرف).» یا میپندارند که من نمیدانم نهانیهای ایشان؟ بلی میدانم و ملایکه نیز بر ایشان مینویسند و من عالم الغیب و مطلع الاسرارم. و قوله، علیه السّلام: «مَنْ صَمَتَ نجا. آن که خاموش باشد نجات یابد.» پس اندر خاموشی فواید و فتوح بسیار است و در گفتن آفت بسیار.
و گروهی از مشایخ را بر کلام فضل نهادهاند و گروهی کلام را بر سکوت. از آن جمله جنید گفت رضی اللّه عنه که: «عبارت جمله دعاوی است و آنجا که اثبات معانی است دعاوی هذر باشد.» و وقت باشد که به سقوط قول اندر حال اختیار معذور گردد؛ یعنی اندر حال تقیه اندر حال خوف، با وجود اختیار و قدرت بر قول و انکار قولش مر حقیقت معرفت را زیان ندارد و به هیچ وقت بنده بی معنی به مجرد دعوی معذور نباشد و حکم این حکم منافقان کنند. پس دعوی بی معنی نفاق آمد و معنی بی دعوی اخلاص؛ «لِانَّ مَنْ أَسِّسَ بُنْیانُه علی بیانٍ اسْتَغْنی فیما بَیْنَه و بینَ ربِّه مِنَ اللّسانِ»؛ یعنی چون راه بر بنده گشاده شد، از گفتار مستغنی گشت؛ از آنچه عبارت مراِعلام غیر را بود، و حق تعالی بی نیاز است از تعبیر احوال و غیر وی کرای آن نکند که به وی مشغول باید شد و مؤکّد شود این سخن به قول جنید که گفت: «مَنْ عَرفَ اللّهَ کلَّ لِسانُه.» آن که به دل حق را بشناخت زبانش از بیان بازماند؛ که اندر عیان، بیان حجاب نماید.
و از شبلی رضی اللّه عنه میآید که: اندر مجلس جنید رضی اللّه عنه بر پای خاست و به آواز بلند گفت: «یا مرادی»، و اشارت به حق کرد. جنید گفت: «یا بابکر، اگر مرادت حق است این اشارت چرا کردی؟ که وی از این مستغنی است و اگر مرادت نه حق است خلاف چرا گفتی؟ که حق تعالی به قول تو علیم است؟» شبلی بر گفتهٔ خود استغفار کرد.
و آن گروهی که کلام را بر سکوت فضل نهادند، گفتند که: «بیان احوال از حق به ما امر است که دعوی به معنی قایم بود واگر کسی هزار سال به دل و به سر عارف باشد و ضرورتی مانع نبود، تا اقرار به معرفت نپیوندد حکمش حکم کافران باشد؛ و خداوند تعالی مؤمنان را بجملگی شکر و حمد و ثنا فرمود؛ قوله، تعالی: «وأمّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ (۱۱/الضّحی)»، و ثنا و تحدث نعمت هراینه گفتاروی بود. پس گفتار ما تعظیم ربوبیت را باشد؛ لقوله، تعالی: «أُدْعُونی استَجِبْ لکُم (۶۰/المؤمن)»، و نیز گفت، جل جلاله: «اُجیبُ دعوةَ الدّاعِ إذا دَعانِ (۱۸۶/البقره)» و مانند این.
و یکی گوید از مشایخ، رضی اللّه عنهم: «هر که را بیانی نباشد از روزگار خویش ورا روزگار نباشد؛ که ناطق وقت تو وقت توست.»
لِسانُ الْحالِ أفْصَحُ مِنْ لسانی
وصَمْتی عَنْ سؤالِکَ تَرْجُمانی
و اندر حکایات یافتم که: روزی ابی بکر شبلی رضی اللّه عنه در کرخ بغداد میرفت. یکی را دید از مدعیان که میگفت: «السّکوتُ خیرٌ مِنَ الکلامِ.» فقال: «سکوتُک خیرٌ من کلامِکَ؛ لأنّ کلامَکَ لغوٌ و سکوتَکَ هَزْلٌ، و کلامی خیرٌ من سُکوتی؛ لأنَّ سکوتی حِلْمٌ و کلامی علمٌ.» خاموشی تو بهتر از گفتار تو؛ از آنچه گفتارتو لغو است و خاموشی تو هزل و گفتار من بهتر از خاموشی من؛ از آنچه سکوت من حلم است و کلام من علم. اگر علم نگویم حلم بر آن داردم، و اگر بگویم علمم بر آن دارد چون نگویم حلیم باشم و چون بگویم علیم باشم.
و من که علی بن عثمان الجلابیام میگویم: کلامها بر دو گونه باشند و سکوتها بر دو گونه: کلام، یکی حق بود و یکی باطل و سکوت، یکی حصول مقصود و آن دیگر غفلت. پس هر کسی را گریبان خود باید گرفت اندر حال نطق و سکوت، اگر کلامش به حق بود گفتارش بهتر از خاموشی و اگر باطل بود خاموشی بهتر از گفتار، و اگر خاموشی از حصول مقصود و مشاهده بود خاموشی بهتر از گفتار و اگر از حجاب و غفلت بود گفتار بهتر از خاموشی.
و عالمی اندر این دو معنی سرگردانند. گروهی از مدعیان مشتی هذر و هوس و عبارتی از معانی خالی بر دست گرفتهاند، و میگویند که: «گفتار فاضلتر از سکوت»، و گروهی از جهال، که مَناره از چاه نشناسند، سکوت به جهل خود بازبستهاند و میگویند: «خاموشی بهتر از گفتار.» و این هر دو همچون یکدیگر باشند.
پس تا که را فرا گفتار آرند و که را خاموش کنند؛ که اصل این معانی آن است؛ «لِأنَّ مَنْ نَطَقَ أصابَ أوْ غَلِطَ و مَنْ اُنطِقَ عَصِمَ مِنَ الشّطَطِ.» هرکه بگوید، یا خطا گوید یا صواب و هرکه را بگویانند از خطا و خللش نگاه دارند؛ چنانکه چون ابلیس بگفت: «أنا خَیْرٌ مِنه (۱۲/الأعراف)»، تا دید آنچه دید، و چون آدم را بگویانیدند: «ربَّنا ظَلَمْنا انْفُسَنا (۲۳/الأعراف)» گفت، تاش برگزیدند.
پس داعیان این طریقت اندر گفتار خود مأذون و مضطر باشند و اندر خاموشی شرم زده و بیچاره. «مَنْ کانَ سَکُوتُه حیاءً کانَ کَلامُه حَیوةً.» آن را که خاموشی از حیا بود کلامش مر دلها را حیات بود؛ از آنچه گفتار ایشان از دیدار بود و گفت بی دیدار به نزدیک ایشان خوار بود و ناگفتن دوستتر از گفتن دارند تا با خود بودند و چون غایب شدند خلق مر قول ایشان را بر جان نگارند. از آن بود که آن پیر گفت، رضی اللّه عنه: «مَن کانَ سُکوتُه لَهُ ذَهَباً، کانَ کَلامُه لِغَیرهِ مَذْهَباً.» پس باید تا طالب، زبانی را که خوضش اندر عبودیت بود، خاموش کند تا زیانی که نطقش به ربوبیت بود فرا گفتن آید و عبارات وی صیاد دلهای مریدان گردد.
و ادب اندر گفتار آن است که بی امر نگوید، و اگر خاموش بود جاهل نباشد و غافل و مرید را باید تا اندر سخن پیران دخل وتصرف نکند و به عبارت بر ایشان غریب نیارد وبدان زبان که شهادت گفته است دروغ و غیبت نگوید و مسلمانان را نرنجاند و درویشان را به نام مجرد نخواند و تا چیزی از وی نپرسند نگوید و سخن گفتن ابتدا نکند و شرط خاموشی درویش آن بود که بر باطل خاموش نباشد و شرط گفت آن که جز حق نگوید و این را فرع بسیار است و لطایف بیشمار فامّا بدین مقدار بسنده کردم مر خوف تطویل را. و اللّه اعلم بالصّواب و الیه المرجِعُ و المآب.
هجویری : بابُ ادابهم فی السّؤالِ وترکه
بابُ ادابهم فی السّؤالِ وترکه
قوله، عزّ و جلّ: «لایَسْألونَ النّاسَ إلحافاً (۲۷۳/البقره).»
سؤال به الحاف نکنند و چون کسی از ایشان سؤالی کند منع نکنند؛ لقوله، تعای: «و امّا السّائلَ فلا تَنْهَرْ (۱۰/الضّحی).» و تا توانند سؤال جز از حق تعالی نکنند و غیر وی را در محل سؤال ننهند؛ که سؤال اعراض باشد از حق به غیر حق و چون بنده اعراض کرد بیم آن باشد که ورا اندر محل اعراض بگذارند.
یافتم که یکی گفت از اهل دنیا مر رابعه را رضی اللّه عنها که: «یا رابعه، چیزی بخواه از من تا مرادت حاصل کنم.» وی گفت: «یا هذا! من شرم دارم که از خالقِ دنیا دنیا خواهم شرم ندارم که از چون خویشتنی خواهم؟»
گویندکه: اندر وقت بومسلم مروزی درویشی بیگناه را به تهمت دزدی بگرفتند و به چهار طاق مرو باز داشتند چون شب اندر آمد، بومسلم پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که وی را گفت: «یا با مسلم، مرا خداوند به تو فرستاده است که دوستی از دوستان من بی جرمی اندر زندان توست. برخیز و وی را بیرون آر.» بومسلم از خواب بجست و سر و پای برهنه به در زندان دوید و بفرمود تا در بگشادند و آن درویش را بیرون آورد و از وی عذر خواست و گفت: «حاجتی بخواه.» درویش گفت: «ایّها الأمیر، کسی که او خداوندی دارد که چنین نیم شبان بومسلم را سر و پا برهنه از بستر گرم برانگیزد و بفرستد تا او را از بلاها برهاند روا باشد که او از دیگری سؤال کند و حاجت خواهد؟» بومسلم گریان گشت و درویش برفت.
و باز گروهی گویند که: روا باشد درویش را که از خلق سؤال کند؛ لقوله، تعالی: «لایسألونَ النّاسَ إلْخافاً (۲۷۳/البقره)»، رد میکند از سؤال، اما به وجه الحاف.
و قوله،علیه السّلام: «أُطلبُوا الحوائجَ عندَ حِسانِ الوُجُوه.»
و مشایخ رُضِیَ عنهم به سه علت سؤال کردن روا داشتهاند:
یکی مر فراغت دل را که لابد بود و گفتهاند که: ما دو گرده را آن قیمت ننهیم که روز و شب در انتظار آن گذاریم؛ از آنچه هیچ مشغولی چون شغل طعام نیست و از آن بود که چون بایزید مرید شقیق را پرسید از حال شقیق رضی اللّه عنهم در آن حالت که به زیارت وی آمده بود، مرید گفت: «او از خلق فارغ شده است و بر حکم توکلی نشسته.» بویزید گفت او را که: «چون باز گردی، بگوی او را که: نگر تا خدای را به دو گرده نیازمایی. چون گرسنه گردی دو گرده از همجنس خود بخواه و بارنامهٔ توکل یک سونه تا آن شهر و ولایت از شومی معاملت تو به زمین فرو نشود.»
و دیگر ریاضت نفس را سؤال کردهاند تا ذُلّ آن بکشند و رنج بر دل خود نهند و قیمت خود بدانند که ایشان مر هر کسی را به چه ارزند، و تکبر نکنند ندیدی که چون شبلی به جنید رضی اللّه عنهما آمد، گفت: «یا بابکر، تو را نخوت آن در سر است که: من پسر حاجب الحُجّاب خلیفهام و امیر سامره ازتو هیچ کار نیاید تا به بازار بیرون نشوی و از هر که بینی سؤال نکنی؛ تا قیمت خود بدانی.» چنان کرد. هر روز بازارش سستتر بودی تا سرِ سال به درجتی رسید که اندر همه بازار بگشت، هیچ کسش هیچ نداد. باز آمد با جنید رضی اللّه عنهما بگفت. جنید گفت: «یا بابکر، اکنون قیمت خود بدانی؛ که خلق را به هیچ می نیرزی. دل اندر ایشان مبند و ایشان را به هیچ نیز برمگیرد.» و این مر ریاضت را بود نه مر کسب را.
و از ذوالنون مصری رحمه اللّه روایت آرند که گفت: من رفیقی داشتم موافق.
خدای عزّ و جلّ او را پیش خواست و از محنت دنیا به نعمت عقبی رسید. وی را به خواب دیدم، گفتمش: «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت: «مرا بیامرزید.» گفتم: «به چه خصلت؟» گفت: «مرا بر پای کرد و گفت: بندهٔ من، بسیار ذُلّ و رنج کشیدی از سفلگان و بخیلان و دست پیش ایشان دراز کردی و اندر آن صبر کردی. تو را بدان بخشیدم.»
و سدیگر مر حرمت حق را از خلق سؤال کردند. همه املاک دنیا و مال از آنِ وی دانستند و همه خلقان وکیلان وی دیدند. چیزی که به نصیب نفس ایشان بازگشت از وکیل وی بخواستند و سخن خود با وی بگفتند و اندر شاهد بایستِ بنده که بر وکیل عرضه کند به حرمت و عزت نزدیکتر باشد از آن که بر خداوند. پس سؤال ایشان از غیر، علامت حضور و اقبال بود به حق نه غیبت و اعراض از حق.
یافتم که یحیی بن مُعاذ را دختری بود. روزی مر مادر را گفت: «مرا می فلان چیز باید.» مادر گفت: «از خدای بخواه.» گفت: «ای مادر، من شرم دارم که بایست نفسانی خود از حضرت وی بخواهم، و آنچه تو دهی هم از آنِ وی بود و روزی مقدر من باشد.»
پس آداب سؤال آن باشد که: اگر مقصود بر آید خرمتر از آن نباشی که برنیاید و خلق را اندر میانه نبینی و از زنان و اصحاب اسواق سؤال نکنی، و راز خود جز با آن نگویی که بر حلالی مال وی موقن باشی و تا توانی کرد سؤال بر نصیب خود نکنی و از آن تجمل و کدخدایی نسازی و مر آن را ملک خود نگردانی و مر حکم وقت را باشی حدیث فردا بر دل نگذرانی تا به هلاک جاودانه مأخوذ نشوی و خدای را عزّ و جلّ بر دام گدایی خود نبندی و از خود پارسایی نکنی تا از راه آن تو را چیزی دهند.
یافتم پیری را از محتشمان متصوّفه که از بادیه برآمد فاقه زده و رنج انقطاع کشیده به بازار کوفه اندر آمد، گنجشکی بر دست نشانده و میگفت: «از برای این گنجشگک مرا چیزی دهید.» گفتند: «ای هذا! این چه میگویی؟» گفت: «محال باشد که من گویم: مرا از بهر خدای چیزی دهید؛ از آن که به دنیا شفیع جز حقیری نتوان آورد.» این اندکی است از بسیار آنچه اندر این باب شرط است. والسّلام.
سؤال به الحاف نکنند و چون کسی از ایشان سؤالی کند منع نکنند؛ لقوله، تعای: «و امّا السّائلَ فلا تَنْهَرْ (۱۰/الضّحی).» و تا توانند سؤال جز از حق تعالی نکنند و غیر وی را در محل سؤال ننهند؛ که سؤال اعراض باشد از حق به غیر حق و چون بنده اعراض کرد بیم آن باشد که ورا اندر محل اعراض بگذارند.
یافتم که یکی گفت از اهل دنیا مر رابعه را رضی اللّه عنها که: «یا رابعه، چیزی بخواه از من تا مرادت حاصل کنم.» وی گفت: «یا هذا! من شرم دارم که از خالقِ دنیا دنیا خواهم شرم ندارم که از چون خویشتنی خواهم؟»
گویندکه: اندر وقت بومسلم مروزی درویشی بیگناه را به تهمت دزدی بگرفتند و به چهار طاق مرو باز داشتند چون شب اندر آمد، بومسلم پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که وی را گفت: «یا با مسلم، مرا خداوند به تو فرستاده است که دوستی از دوستان من بی جرمی اندر زندان توست. برخیز و وی را بیرون آر.» بومسلم از خواب بجست و سر و پای برهنه به در زندان دوید و بفرمود تا در بگشادند و آن درویش را بیرون آورد و از وی عذر خواست و گفت: «حاجتی بخواه.» درویش گفت: «ایّها الأمیر، کسی که او خداوندی دارد که چنین نیم شبان بومسلم را سر و پا برهنه از بستر گرم برانگیزد و بفرستد تا او را از بلاها برهاند روا باشد که او از دیگری سؤال کند و حاجت خواهد؟» بومسلم گریان گشت و درویش برفت.
و باز گروهی گویند که: روا باشد درویش را که از خلق سؤال کند؛ لقوله، تعالی: «لایسألونَ النّاسَ إلْخافاً (۲۷۳/البقره)»، رد میکند از سؤال، اما به وجه الحاف.
و قوله،علیه السّلام: «أُطلبُوا الحوائجَ عندَ حِسانِ الوُجُوه.»
و مشایخ رُضِیَ عنهم به سه علت سؤال کردن روا داشتهاند:
یکی مر فراغت دل را که لابد بود و گفتهاند که: ما دو گرده را آن قیمت ننهیم که روز و شب در انتظار آن گذاریم؛ از آنچه هیچ مشغولی چون شغل طعام نیست و از آن بود که چون بایزید مرید شقیق را پرسید از حال شقیق رضی اللّه عنهم در آن حالت که به زیارت وی آمده بود، مرید گفت: «او از خلق فارغ شده است و بر حکم توکلی نشسته.» بویزید گفت او را که: «چون باز گردی، بگوی او را که: نگر تا خدای را به دو گرده نیازمایی. چون گرسنه گردی دو گرده از همجنس خود بخواه و بارنامهٔ توکل یک سونه تا آن شهر و ولایت از شومی معاملت تو به زمین فرو نشود.»
و دیگر ریاضت نفس را سؤال کردهاند تا ذُلّ آن بکشند و رنج بر دل خود نهند و قیمت خود بدانند که ایشان مر هر کسی را به چه ارزند، و تکبر نکنند ندیدی که چون شبلی به جنید رضی اللّه عنهما آمد، گفت: «یا بابکر، تو را نخوت آن در سر است که: من پسر حاجب الحُجّاب خلیفهام و امیر سامره ازتو هیچ کار نیاید تا به بازار بیرون نشوی و از هر که بینی سؤال نکنی؛ تا قیمت خود بدانی.» چنان کرد. هر روز بازارش سستتر بودی تا سرِ سال به درجتی رسید که اندر همه بازار بگشت، هیچ کسش هیچ نداد. باز آمد با جنید رضی اللّه عنهما بگفت. جنید گفت: «یا بابکر، اکنون قیمت خود بدانی؛ که خلق را به هیچ می نیرزی. دل اندر ایشان مبند و ایشان را به هیچ نیز برمگیرد.» و این مر ریاضت را بود نه مر کسب را.
و از ذوالنون مصری رحمه اللّه روایت آرند که گفت: من رفیقی داشتم موافق.
خدای عزّ و جلّ او را پیش خواست و از محنت دنیا به نعمت عقبی رسید. وی را به خواب دیدم، گفتمش: «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت: «مرا بیامرزید.» گفتم: «به چه خصلت؟» گفت: «مرا بر پای کرد و گفت: بندهٔ من، بسیار ذُلّ و رنج کشیدی از سفلگان و بخیلان و دست پیش ایشان دراز کردی و اندر آن صبر کردی. تو را بدان بخشیدم.»
و سدیگر مر حرمت حق را از خلق سؤال کردند. همه املاک دنیا و مال از آنِ وی دانستند و همه خلقان وکیلان وی دیدند. چیزی که به نصیب نفس ایشان بازگشت از وکیل وی بخواستند و سخن خود با وی بگفتند و اندر شاهد بایستِ بنده که بر وکیل عرضه کند به حرمت و عزت نزدیکتر باشد از آن که بر خداوند. پس سؤال ایشان از غیر، علامت حضور و اقبال بود به حق نه غیبت و اعراض از حق.
یافتم که یحیی بن مُعاذ را دختری بود. روزی مر مادر را گفت: «مرا می فلان چیز باید.» مادر گفت: «از خدای بخواه.» گفت: «ای مادر، من شرم دارم که بایست نفسانی خود از حضرت وی بخواهم، و آنچه تو دهی هم از آنِ وی بود و روزی مقدر من باشد.»
پس آداب سؤال آن باشد که: اگر مقصود بر آید خرمتر از آن نباشی که برنیاید و خلق را اندر میانه نبینی و از زنان و اصحاب اسواق سؤال نکنی، و راز خود جز با آن نگویی که بر حلالی مال وی موقن باشی و تا توانی کرد سؤال بر نصیب خود نکنی و از آن تجمل و کدخدایی نسازی و مر آن را ملک خود نگردانی و مر حکم وقت را باشی حدیث فردا بر دل نگذرانی تا به هلاک جاودانه مأخوذ نشوی و خدای را عزّ و جلّ بر دام گدایی خود نبندی و از خود پارسایی نکنی تا از راه آن تو را چیزی دهند.
یافتم پیری را از محتشمان متصوّفه که از بادیه برآمد فاقه زده و رنج انقطاع کشیده به بازار کوفه اندر آمد، گنجشکی بر دست نشانده و میگفت: «از برای این گنجشگک مرا چیزی دهید.» گفتند: «ای هذا! این چه میگویی؟» گفت: «محال باشد که من گویم: مرا از بهر خدای چیزی دهید؛ از آن که به دنیا شفیع جز حقیری نتوان آورد.» این اندکی است از بسیار آنچه اندر این باب شرط است. والسّلام.
هجویری : باب آدابهم فی التّزویج و التّجرید
باب آدابهم فی التّزویج و التّجرید
قوله، تعالی: «هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ و أنْتُم لِباسٌ لَهُنَّ (۱۸۷/البقره).»
قوله، علیه السّلام: «تناکَحُوا تکُثروا. فأنّی أُباهی بِکُم الأممَ یومَ القیمةِ و لو بالسِّقطِ.»
و قوله، علیه السّلام: «إنّ أعظَمَ النّساءِ برکةً أحْسَنُهنَّ وجوهاً و أرخَصُهُنَّ مُهوراً.» و این از صحاح اخبار است.
و در جمله نکاح مباح است بر مردان وزنان و فریضه بر آن که از حرام نتواند پرهیزید و سنت مر آن را که حق عیال بتواند گزارد.
و مشایخ این قصه رضی اللّه عنهم گروهی گفتهاند که: «اهل مر دفع شهوت را باید و کسب مر فراغت دل را.» و گروهی گفتند که: «مر اثبات نسل را باید تا فرزندی باشد. و چون فرزند ببود اگر پیش از پدر بشود شفیعی بود یوم القیامه و اگر پدر پیش برود دعاگویی بماند.»
و اندر خبر است که: عمربن الخطاب رضی اللّه عنه مر ام کلثوم را دختر فاطمه بنت مصطفی، صلی اللّه علیه خِطبه کرد از پدرش علی، رضی اللّه عنهم اجمعین. علی گفت: «او بس خرد است و تو مردی پیری، و مرا نیت است که به برادرزادهٔ خودش دهم عبداللّه بن جعفر، رُضِیَ عنهم.» عمر پیغام فرستاد: «یا باالحسن، اندر جهان زنان بسیارند بزرگ و مراد من از ام کلثوم اثبات نسل است نه دفع شهوت؛ لقوله، علیه السّلام: کُلُّ سَبَبٍ ینقَطِعُ إلّا سَبَبی و نَسَبی. کنون مرا سبب هست، بایدم تا نسب نیز با آن یار باشد تا هر دو طرف به متابعت وی محکم گردانیده باشم.» علی رضی اللّه عنه وی را بدو داد و زید بن عمر رضی اللّه عنهم از وی بیامد.
و قال النّبیُّ، صلی اللّه علیه و سلم: «تُنْکَحُ النّساءُ علی أربعةٍ: علی المالِ، و الحَسَب، و الحُسْنِ، و الدّینِ؛ فعلیکم بذاتِ الدّین، فانّه ما استفادَ امرهٌ بعدَ الإسلامِ خیراً من زوجةٍ مؤمنةٍ لِیَسُرَّ إذا نَظَر الیها.»
فواید و زواید بهترین از پس اسلام، زنی مؤمنهٔ موافقه باشد تا بدو انس گیرد مرد مؤمن، و اندر دین به صحبت وی قوتی باشد و اندر دنیا مؤانستی؛ که همه وحشتها در تنهایی است و همه راحتها اندر صحبت و رسول گفت، علیه السّلام: «الشّیطانُ مَعَ الواحِدِ.» و بهحقیقت مرد یا زن که تنها بود قرین وی شیطان بود؛ که شهوت را اندر پیش دل وی میآراید. و هیچ صحبت اندر حکم حرمت و امان چون زناشویی نیست، اگر مجانست و مؤانست وموافقت باشد؛ و هیچ عقوبت و مشغولی چندان نه، چون نه جنس باشد. پس درویش را باید که نخست اندر کار خود تأمل کند و آفتهای تجرید و تزویج اندر پیش دل صورت کند؛تادفع کدام آفت بر دلش سهلتر باشد، متابع آن شود.
و در جمله در تجرید دو آفت است: یکی ترک سنتی از سُنن، و دیگر پروردن شهوتی در دل و در تن و خطرِ افتادن اندر حرامی و تزویج را نیز دو آفت است؛ یکی مشغولی دل به دیگری ودیگر شغل تن از برای حظ نفس و اصل این مسأله به عزلت و صحبت باز گردد. آن که صحبت اختیار کند با خلق ورا تزویج شرط باشد و آن که عزلت جوید از خلق، ورا تجرید زینت بود؛ لقوله، علیه السّلام: «سیرُوا سَبَقَ المُفرِدونَ.» و حسن بن الحسین البصری گوید، رحمة اللّه علیه: «نَجَی المُخِفُّونَ وَهَلَکَ المُثْقِلُونَ.»
از ابراهیم خواص رحمة اللّه علیه میآید که گفت: «به دیهی رسیدم به قصد زیارت بزرگی که آنجا بود. چون به خانهٔ وی رفتم خانهای دیدم پاکیزه؛ چنانکه معبد اولیا بود و اندر دو زاویهٔ آن خانه دو محراب ساخته و در یک محراب پیری نشسته و اندر دیگر یک عجوزهای پاکیزهٔ روشن، و هردو ضعیف گشته از عبادت بسیار به آمدن من شادی نمودند. سه روز آنجا ببودم. چون باز خواستم گشت، پرسیدم از آن پیر که: «این عفیفه تو را که باشد؟» گفت: «از یک جانب دختر عم و از دیگر جانب عیال.» گفتم: «اندر این سه روز سخت بیگانه وار دیدمتان اندر صحبت!» گفت: «آری، شصت و پنج سال است تا چنان است.» علت آن پرسیدم گفت: «بدان که ما به کودکی عاشق یکدیگر بودیم، و پدر وی او را به من نمیداد که دوستی ما مر یکدیگر را معلوم گشته بود. مدتی رنج آن بکشیدم تا پدرش را وفات آمد پدر من عم وی بود، او را به من داد. چون شب اول اتفاق ملاقات شد، وی مرا گفت: دانی که خدای تعالی بر ما چه نعمت کرده است که ما را به یکدیگر رسانید و دلهای ما را از بند و آفتهای ناخوب فارغ گردانید؟ گفتم: بلی. گفت: پس ما امشب خود را از هوای نفس بازداریم و مراد خود را در زیر پای آریم و مر خداوند را عبادت کنیم، شکر این نعمت را. گفتم: صواب اید. دیگر شب همان گفت. شب سدیگر من گفتم: دو شب از برای تو شکر بگزاردیم امشب از برای من نیز عبادت کنیم. کنون شصت و پنج سال برآمد که ما یکدیگر را ندیدهایم به حکم مُلامست و همه عمر اندر شکر نعمت میگذاریم.»
پس چون درویشی صحبت اختیار کند، باید تا قوت آن مستوره از وجه حلال دهد و مَهرش از حلال گزارد و تا از حقوق خداوند تعالی و اوامرِ وی چیزی باقی باشد بر وی به حظ نفس خود مشغول نشود و چون آن را بگزارد، قصد فِراش وی کند و حرص و مراد خود اندر خود کُشد، و با خداوند تعالی بر وجه مناجات بگوید: «بارخدایا، شهوت اندر خاک آدم تو سرشتی مر آبادانی عالم را و اندر علم قدیم خود خواستی که مرا این صحبت باشد. یا رب، این صحبت من دو چیز را گردان: یکی مر دفع حرص حرام را به حلال، و دیگر فرزندی ولی و رضی به ارزانی دار. نه فرزندی که دل من از تو مشغول گرداند.»
و از سهل عبداللّه رضی اللّه عنه میآید که: وی را پسری آمد. هرگاه که به خردگی از مادر طعام خواستی، مادر گفتی، «از خدای خواه.» وی اندر محراب شدی و سجدهای کردی. مادر آن مراد اندر نهان او را پیدا کردی، بی آن که وی دانستی که آن مادر داده است. تا خو به درگاه حق کرد روزی از دبیرستان اندر آمد و مادر حاضر نبود. سر به سجده نهاد. خداوند تعالی آنچه بایستِ وی بود پدیدار آورد. مادرش درآمد بدید گفت: «ای پسر، این از کجاست؟» گفت: «از آنجا که هر بار.»
و چون زکریا صَلَواتُ اللّه علیه به نزدیک مریم اندر آمدی، به تابستان میوهٔ زمستانی دید و به زمستان میوهٔ تابستانی بر وجه تعجب پرسیدی: «أنّی لَکِ هذا (۳۷/آل عمران)» وی گفتی: «مِنْ عندِ اللّه.»
پس باید که استعمال سنتی مر درویش را اندر طالب دنیای حرام و شغل دل نیفکند؛ که هلاک درویش اندر خرابی دل بود؛ چنانکه از آنِ توانگران اندر خرابی سرای و باغ و خانمان؛ که آنچه توانگر را خراب شود آن را عوض باشد و آنچه درویش را خراب شود آن را عوض نباشد. و اندر زمانهٔ ما ممکن نگردد که کسی را زنی موافقه باشد، بی بایست زیادت و فضول و طلب محال و از آن بود که گروهی تجرید و تخفیف اختیار کردند و رعایت این خبر بر دست گرفتهاند؛ لقوله، علیه السّلام: «خَیْرُ النّاسِ فی آخِرِ الزّمانِ خفیفُ الحاذِّ.» قیلَ:«یارَسُولَ اللّهِ، و ما خفیفُ الحاذِّ؟» قال: «الّذی لا أهلَ لَهُ وَلا وَلَدَ لَهُ.» و نیز گفت: «سیرُوا سَبَقَ المُفرّدونَ. بروید که مفردان بر شما سبقت گرفتند.»
و مجتمعاند مشایخ این طریق رُضِیَ عنهم بر آن که بهترین و فاضلترین، مجرداناند که دل ایشان از آفت خالی باشد و طبعشان از ارادت مُعرض.
و عوام ارتکاب خبر مروی را که پیغمبر علیه السّلام گفت: «حُبِّبَ الیَّ مِنْ دُنیاکم ثَلاثٌ: الطّیبُ و النِّساءُ و جُعِلَتْ قُرَّةُ عَیْنی فی الصّلواةِ.» گویند: «چون زنان محبوب وی باشند باید تا تزویج فاضلتر باشد.» گوییم: قال، علیه السّلام: «لی حِرْفتانِ: الفَقْرُ و الجهادُ.» پس چرا دست از حرفت می بدارید؟ اگر آن محبوب وی است، این حرفت وی است پس به حکم آن که هوایتان را میل بدان بیشتر است مر هوای خود را محبوب وی خواندن محال باشد. کسی پنجاه سال متابع هوای خود باشد پندارد که متابع سنت است.
و در جمله نخستین فتنهای که به سر آدم مقدر بود اصل آن از زنی بود اندر بهشت و نخست فتنهای که اندر دنیا پدیدار آمد یعنی فتنهٔ هابیل و قابیل هم از زنی بود و چون خداوند تبارک و تعالی دو فریسته را خواست تا عذاب کند سبب آن زنی شد. و الی یومنا هذا، همه فتنههای دینی و دنیایی ایشاناند؛ قوله، علیه السّلام: «ما ترکتُ بعدی فتنةً أضرَّ عَلی الرّجالِ مِنَ النّساءِ. هیچ فتنه نگذاشتم پس از خود زیانکارتر بر مردان اززنان.» پس فتنهٔ ایشان بر ظاهر چندین است اندر باطن خود چگونه باشد؟
و مرا که علی بن عثمان الجلابیام از پس آن که یازده سال از آفت تزویج نگاه داشته بود، تقدیر کرد تا به فتنه ای در افتادم و ظاهر و باطنم اسیر صفتی شد که با من کردند، بی از آن که رؤیت بوده بود و یک سال مستغرق آن بودم؛ چنانکه نزدیک بود که دین بر من تباه شدی؛ تا حق تعالی به کمال فضل و تمام لطف خود عصمت خود به استقبال دل بیچارهٔ من فرستاد و به رحمت، خلاصی ارزانی داشت. والحمدللّه علی جزیل نَعْمائه.
و در جمله قاعدهٔ این طریق بر تجرید نهادهاند چون تزویج آمد کار دیگرسان شد و هیچ لشکر نیست از عساکر شهوت الا که آتش آن را به اجتهاد بتوان نشاند؛ از آنچه آفتی که از تو خیزد آلت دفع آن هم با تو باشد غیری نباید تا آن صفت از تو زایل شود و زوال شهوت به دو چیز باشد: یکی آن که اندر تحت تکلف درآید و یکی از دایرهٔ کسب و مجاهدت بیرون باشد آنچه اندر تکلف و مقدور آدمی است، گرسنگی باشد و آنچه از تکلف بیرون باشد یا خوفی مُقلقل است، یا حیی صادق که تفاریق همم جمع شود و محبت، سلطان خود اندر اجزای جسد پراکند، و جملهٔ حواس را از وصف همگان معزول کند و کل بنده را جد کند و هزل را ازوی فانی گرداند.
و احمد حمادی سرخسی که به ماوراء النهر رفیق من بود مردی محتشم بود. ورا گفتند: «حاجت اید تو را به تزویج؟» وی گفت: «نه.» گفتند: «چرا؟» گفت:«من اندر روزگار خود،غایب باشم از خود، یا حاضر به خود. چون غایب باشم از کونین یادم ناید و اگر حاضر بوم نفس خود را چنان دارم که چون نانی بیاید چنان داند که هزار حور یافته است. پس شغل دل عظیم باشد به هرچه خواهی گو باش.»
و گروهی گفتند: ما اختیار خود از هر دو منقطع کنیم تا از حکم تقدیر و پردهٔ غیب چه بیرون آید اگر تجرید نصیب ما آید اندر آن به عفت کوشیم و اگر تزویج، متابع سنت باشیم و به فراغ دل کوشیم؛ که چون داشتِ وی با بنده باشد تجرید وی چون از آنِ یوسف بُوَد علیه السّلام که اندر حال قدرت روی از مراد خود بگردانید و به قهر هوی و رؤیت عیوب نفس مشغول شد، اندر آن وقت که زلیخا با وی خلوت کرد و تزویج وی چون از آنِ ابراهیم بُوَد علیه السّلام و به اعتمادی که وی را با حق تعالی بود شغل اهل، شغل نداشت چون ساره رشک پیدا کرد و تعلق به غیرت کرد،ابراهیم هاجر را برگرفت و به وادی غیرذی زرع برد و به خداوند سپرد و روی از ایشان بگردانید. حق تعالی بداشت و بپرورد ایشان را؛ چنانکه خواست. پس هلاک بنده نه اندر تزویج و تجرید است؛ که بلای وی اندر اثبات اختیار و متابعت هوای خود است.
و شرط آداب متأهل آن است که: اوراد وَیْ فوت نشود و احوال ضایع و اوقات بشولیده، و با اهل خود شفیق بوَد و نفقهٔ حلال سازدش و از برای وی رعایت ظلمه و سلاطین نکند تا اگر فرزندی باشد بشرط باشد.
که اندر حکایات معروف است که: احمد حرب نیسابوری رضی اللّه عنه روزی با جمعی از رؤسا و سادات نسابور، که به سلام وی آمده بودند، نشسته بود که آن پسر شرابخوارش اندر آمد، مست و رود نواز، و بدیشان برگذشت و از کس نیندیشید. آن جمله متغیر شدند احمد آن تغیر اندر ایشان بدید گفت: «شما را چه بود که تغیری پدیدار آمد؟» گفتند: «به برگذشتن این پسر بر این حال بر شما، ما متغیر شدیم و تشویر خوردیم که وی از تو نیندیشند.» احمد گفت: «وی معذور است؛از آنچه شبی از خانهٔ همسایه چیزی آوردند خوردنی و من و عیال از آن بخوردیم. آن شب ما را صحبت افتاد و این فرزند از آن بوده است. و خواب بر ما افتاد و ورد ما بشد. چون بامداد بود، تتبع کار خود بکردیم و بدان همسایه بازگشتیم تا آنچه فرستاده بود از کجاست. گفت: مرا از عروسی آورده بودند چون نگاه کردیم از خانهٔ سلطانی بود.»
و شرط آداب مجرد آن است که چشم را از ناشایست بازداری و نادیدنی نبینی، و نااندیشیدنی نیندیشی و آتش شهوت را به گرسنگی بنشانی، و دل از مشغولی به احداث نگاه داری و مر هوای نفس را علم نگویی و مر بوالعجبی شیطان را تأویل نسازی؛ تا به نزدیک طریقت مقبول باشی.
این است اختصار آداب صحبت و معاملت، چنانکه اندک بر بسیار دلیل باشد.
قوله، علیه السّلام: «تناکَحُوا تکُثروا. فأنّی أُباهی بِکُم الأممَ یومَ القیمةِ و لو بالسِّقطِ.»
و قوله، علیه السّلام: «إنّ أعظَمَ النّساءِ برکةً أحْسَنُهنَّ وجوهاً و أرخَصُهُنَّ مُهوراً.» و این از صحاح اخبار است.
و در جمله نکاح مباح است بر مردان وزنان و فریضه بر آن که از حرام نتواند پرهیزید و سنت مر آن را که حق عیال بتواند گزارد.
و مشایخ این قصه رضی اللّه عنهم گروهی گفتهاند که: «اهل مر دفع شهوت را باید و کسب مر فراغت دل را.» و گروهی گفتند که: «مر اثبات نسل را باید تا فرزندی باشد. و چون فرزند ببود اگر پیش از پدر بشود شفیعی بود یوم القیامه و اگر پدر پیش برود دعاگویی بماند.»
و اندر خبر است که: عمربن الخطاب رضی اللّه عنه مر ام کلثوم را دختر فاطمه بنت مصطفی، صلی اللّه علیه خِطبه کرد از پدرش علی، رضی اللّه عنهم اجمعین. علی گفت: «او بس خرد است و تو مردی پیری، و مرا نیت است که به برادرزادهٔ خودش دهم عبداللّه بن جعفر، رُضِیَ عنهم.» عمر پیغام فرستاد: «یا باالحسن، اندر جهان زنان بسیارند بزرگ و مراد من از ام کلثوم اثبات نسل است نه دفع شهوت؛ لقوله، علیه السّلام: کُلُّ سَبَبٍ ینقَطِعُ إلّا سَبَبی و نَسَبی. کنون مرا سبب هست، بایدم تا نسب نیز با آن یار باشد تا هر دو طرف به متابعت وی محکم گردانیده باشم.» علی رضی اللّه عنه وی را بدو داد و زید بن عمر رضی اللّه عنهم از وی بیامد.
و قال النّبیُّ، صلی اللّه علیه و سلم: «تُنْکَحُ النّساءُ علی أربعةٍ: علی المالِ، و الحَسَب، و الحُسْنِ، و الدّینِ؛ فعلیکم بذاتِ الدّین، فانّه ما استفادَ امرهٌ بعدَ الإسلامِ خیراً من زوجةٍ مؤمنةٍ لِیَسُرَّ إذا نَظَر الیها.»
فواید و زواید بهترین از پس اسلام، زنی مؤمنهٔ موافقه باشد تا بدو انس گیرد مرد مؤمن، و اندر دین به صحبت وی قوتی باشد و اندر دنیا مؤانستی؛ که همه وحشتها در تنهایی است و همه راحتها اندر صحبت و رسول گفت، علیه السّلام: «الشّیطانُ مَعَ الواحِدِ.» و بهحقیقت مرد یا زن که تنها بود قرین وی شیطان بود؛ که شهوت را اندر پیش دل وی میآراید. و هیچ صحبت اندر حکم حرمت و امان چون زناشویی نیست، اگر مجانست و مؤانست وموافقت باشد؛ و هیچ عقوبت و مشغولی چندان نه، چون نه جنس باشد. پس درویش را باید که نخست اندر کار خود تأمل کند و آفتهای تجرید و تزویج اندر پیش دل صورت کند؛تادفع کدام آفت بر دلش سهلتر باشد، متابع آن شود.
و در جمله در تجرید دو آفت است: یکی ترک سنتی از سُنن، و دیگر پروردن شهوتی در دل و در تن و خطرِ افتادن اندر حرامی و تزویج را نیز دو آفت است؛ یکی مشغولی دل به دیگری ودیگر شغل تن از برای حظ نفس و اصل این مسأله به عزلت و صحبت باز گردد. آن که صحبت اختیار کند با خلق ورا تزویج شرط باشد و آن که عزلت جوید از خلق، ورا تجرید زینت بود؛ لقوله، علیه السّلام: «سیرُوا سَبَقَ المُفرِدونَ.» و حسن بن الحسین البصری گوید، رحمة اللّه علیه: «نَجَی المُخِفُّونَ وَهَلَکَ المُثْقِلُونَ.»
از ابراهیم خواص رحمة اللّه علیه میآید که گفت: «به دیهی رسیدم به قصد زیارت بزرگی که آنجا بود. چون به خانهٔ وی رفتم خانهای دیدم پاکیزه؛ چنانکه معبد اولیا بود و اندر دو زاویهٔ آن خانه دو محراب ساخته و در یک محراب پیری نشسته و اندر دیگر یک عجوزهای پاکیزهٔ روشن، و هردو ضعیف گشته از عبادت بسیار به آمدن من شادی نمودند. سه روز آنجا ببودم. چون باز خواستم گشت، پرسیدم از آن پیر که: «این عفیفه تو را که باشد؟» گفت: «از یک جانب دختر عم و از دیگر جانب عیال.» گفتم: «اندر این سه روز سخت بیگانه وار دیدمتان اندر صحبت!» گفت: «آری، شصت و پنج سال است تا چنان است.» علت آن پرسیدم گفت: «بدان که ما به کودکی عاشق یکدیگر بودیم، و پدر وی او را به من نمیداد که دوستی ما مر یکدیگر را معلوم گشته بود. مدتی رنج آن بکشیدم تا پدرش را وفات آمد پدر من عم وی بود، او را به من داد. چون شب اول اتفاق ملاقات شد، وی مرا گفت: دانی که خدای تعالی بر ما چه نعمت کرده است که ما را به یکدیگر رسانید و دلهای ما را از بند و آفتهای ناخوب فارغ گردانید؟ گفتم: بلی. گفت: پس ما امشب خود را از هوای نفس بازداریم و مراد خود را در زیر پای آریم و مر خداوند را عبادت کنیم، شکر این نعمت را. گفتم: صواب اید. دیگر شب همان گفت. شب سدیگر من گفتم: دو شب از برای تو شکر بگزاردیم امشب از برای من نیز عبادت کنیم. کنون شصت و پنج سال برآمد که ما یکدیگر را ندیدهایم به حکم مُلامست و همه عمر اندر شکر نعمت میگذاریم.»
پس چون درویشی صحبت اختیار کند، باید تا قوت آن مستوره از وجه حلال دهد و مَهرش از حلال گزارد و تا از حقوق خداوند تعالی و اوامرِ وی چیزی باقی باشد بر وی به حظ نفس خود مشغول نشود و چون آن را بگزارد، قصد فِراش وی کند و حرص و مراد خود اندر خود کُشد، و با خداوند تعالی بر وجه مناجات بگوید: «بارخدایا، شهوت اندر خاک آدم تو سرشتی مر آبادانی عالم را و اندر علم قدیم خود خواستی که مرا این صحبت باشد. یا رب، این صحبت من دو چیز را گردان: یکی مر دفع حرص حرام را به حلال، و دیگر فرزندی ولی و رضی به ارزانی دار. نه فرزندی که دل من از تو مشغول گرداند.»
و از سهل عبداللّه رضی اللّه عنه میآید که: وی را پسری آمد. هرگاه که به خردگی از مادر طعام خواستی، مادر گفتی، «از خدای خواه.» وی اندر محراب شدی و سجدهای کردی. مادر آن مراد اندر نهان او را پیدا کردی، بی آن که وی دانستی که آن مادر داده است. تا خو به درگاه حق کرد روزی از دبیرستان اندر آمد و مادر حاضر نبود. سر به سجده نهاد. خداوند تعالی آنچه بایستِ وی بود پدیدار آورد. مادرش درآمد بدید گفت: «ای پسر، این از کجاست؟» گفت: «از آنجا که هر بار.»
و چون زکریا صَلَواتُ اللّه علیه به نزدیک مریم اندر آمدی، به تابستان میوهٔ زمستانی دید و به زمستان میوهٔ تابستانی بر وجه تعجب پرسیدی: «أنّی لَکِ هذا (۳۷/آل عمران)» وی گفتی: «مِنْ عندِ اللّه.»
پس باید که استعمال سنتی مر درویش را اندر طالب دنیای حرام و شغل دل نیفکند؛ که هلاک درویش اندر خرابی دل بود؛ چنانکه از آنِ توانگران اندر خرابی سرای و باغ و خانمان؛ که آنچه توانگر را خراب شود آن را عوض باشد و آنچه درویش را خراب شود آن را عوض نباشد. و اندر زمانهٔ ما ممکن نگردد که کسی را زنی موافقه باشد، بی بایست زیادت و فضول و طلب محال و از آن بود که گروهی تجرید و تخفیف اختیار کردند و رعایت این خبر بر دست گرفتهاند؛ لقوله، علیه السّلام: «خَیْرُ النّاسِ فی آخِرِ الزّمانِ خفیفُ الحاذِّ.» قیلَ:«یارَسُولَ اللّهِ، و ما خفیفُ الحاذِّ؟» قال: «الّذی لا أهلَ لَهُ وَلا وَلَدَ لَهُ.» و نیز گفت: «سیرُوا سَبَقَ المُفرّدونَ. بروید که مفردان بر شما سبقت گرفتند.»
و مجتمعاند مشایخ این طریق رُضِیَ عنهم بر آن که بهترین و فاضلترین، مجرداناند که دل ایشان از آفت خالی باشد و طبعشان از ارادت مُعرض.
و عوام ارتکاب خبر مروی را که پیغمبر علیه السّلام گفت: «حُبِّبَ الیَّ مِنْ دُنیاکم ثَلاثٌ: الطّیبُ و النِّساءُ و جُعِلَتْ قُرَّةُ عَیْنی فی الصّلواةِ.» گویند: «چون زنان محبوب وی باشند باید تا تزویج فاضلتر باشد.» گوییم: قال، علیه السّلام: «لی حِرْفتانِ: الفَقْرُ و الجهادُ.» پس چرا دست از حرفت می بدارید؟ اگر آن محبوب وی است، این حرفت وی است پس به حکم آن که هوایتان را میل بدان بیشتر است مر هوای خود را محبوب وی خواندن محال باشد. کسی پنجاه سال متابع هوای خود باشد پندارد که متابع سنت است.
و در جمله نخستین فتنهای که به سر آدم مقدر بود اصل آن از زنی بود اندر بهشت و نخست فتنهای که اندر دنیا پدیدار آمد یعنی فتنهٔ هابیل و قابیل هم از زنی بود و چون خداوند تبارک و تعالی دو فریسته را خواست تا عذاب کند سبب آن زنی شد. و الی یومنا هذا، همه فتنههای دینی و دنیایی ایشاناند؛ قوله، علیه السّلام: «ما ترکتُ بعدی فتنةً أضرَّ عَلی الرّجالِ مِنَ النّساءِ. هیچ فتنه نگذاشتم پس از خود زیانکارتر بر مردان اززنان.» پس فتنهٔ ایشان بر ظاهر چندین است اندر باطن خود چگونه باشد؟
و مرا که علی بن عثمان الجلابیام از پس آن که یازده سال از آفت تزویج نگاه داشته بود، تقدیر کرد تا به فتنه ای در افتادم و ظاهر و باطنم اسیر صفتی شد که با من کردند، بی از آن که رؤیت بوده بود و یک سال مستغرق آن بودم؛ چنانکه نزدیک بود که دین بر من تباه شدی؛ تا حق تعالی به کمال فضل و تمام لطف خود عصمت خود به استقبال دل بیچارهٔ من فرستاد و به رحمت، خلاصی ارزانی داشت. والحمدللّه علی جزیل نَعْمائه.
و در جمله قاعدهٔ این طریق بر تجرید نهادهاند چون تزویج آمد کار دیگرسان شد و هیچ لشکر نیست از عساکر شهوت الا که آتش آن را به اجتهاد بتوان نشاند؛ از آنچه آفتی که از تو خیزد آلت دفع آن هم با تو باشد غیری نباید تا آن صفت از تو زایل شود و زوال شهوت به دو چیز باشد: یکی آن که اندر تحت تکلف درآید و یکی از دایرهٔ کسب و مجاهدت بیرون باشد آنچه اندر تکلف و مقدور آدمی است، گرسنگی باشد و آنچه از تکلف بیرون باشد یا خوفی مُقلقل است، یا حیی صادق که تفاریق همم جمع شود و محبت، سلطان خود اندر اجزای جسد پراکند، و جملهٔ حواس را از وصف همگان معزول کند و کل بنده را جد کند و هزل را ازوی فانی گرداند.
و احمد حمادی سرخسی که به ماوراء النهر رفیق من بود مردی محتشم بود. ورا گفتند: «حاجت اید تو را به تزویج؟» وی گفت: «نه.» گفتند: «چرا؟» گفت:«من اندر روزگار خود،غایب باشم از خود، یا حاضر به خود. چون غایب باشم از کونین یادم ناید و اگر حاضر بوم نفس خود را چنان دارم که چون نانی بیاید چنان داند که هزار حور یافته است. پس شغل دل عظیم باشد به هرچه خواهی گو باش.»
و گروهی گفتند: ما اختیار خود از هر دو منقطع کنیم تا از حکم تقدیر و پردهٔ غیب چه بیرون آید اگر تجرید نصیب ما آید اندر آن به عفت کوشیم و اگر تزویج، متابع سنت باشیم و به فراغ دل کوشیم؛ که چون داشتِ وی با بنده باشد تجرید وی چون از آنِ یوسف بُوَد علیه السّلام که اندر حال قدرت روی از مراد خود بگردانید و به قهر هوی و رؤیت عیوب نفس مشغول شد، اندر آن وقت که زلیخا با وی خلوت کرد و تزویج وی چون از آنِ ابراهیم بُوَد علیه السّلام و به اعتمادی که وی را با حق تعالی بود شغل اهل، شغل نداشت چون ساره رشک پیدا کرد و تعلق به غیرت کرد،ابراهیم هاجر را برگرفت و به وادی غیرذی زرع برد و به خداوند سپرد و روی از ایشان بگردانید. حق تعالی بداشت و بپرورد ایشان را؛ چنانکه خواست. پس هلاک بنده نه اندر تزویج و تجرید است؛ که بلای وی اندر اثبات اختیار و متابعت هوای خود است.
و شرط آداب متأهل آن است که: اوراد وَیْ فوت نشود و احوال ضایع و اوقات بشولیده، و با اهل خود شفیق بوَد و نفقهٔ حلال سازدش و از برای وی رعایت ظلمه و سلاطین نکند تا اگر فرزندی باشد بشرط باشد.
که اندر حکایات معروف است که: احمد حرب نیسابوری رضی اللّه عنه روزی با جمعی از رؤسا و سادات نسابور، که به سلام وی آمده بودند، نشسته بود که آن پسر شرابخوارش اندر آمد، مست و رود نواز، و بدیشان برگذشت و از کس نیندیشید. آن جمله متغیر شدند احمد آن تغیر اندر ایشان بدید گفت: «شما را چه بود که تغیری پدیدار آمد؟» گفتند: «به برگذشتن این پسر بر این حال بر شما، ما متغیر شدیم و تشویر خوردیم که وی از تو نیندیشند.» احمد گفت: «وی معذور است؛از آنچه شبی از خانهٔ همسایه چیزی آوردند خوردنی و من و عیال از آن بخوردیم. آن شب ما را صحبت افتاد و این فرزند از آن بوده است. و خواب بر ما افتاد و ورد ما بشد. چون بامداد بود، تتبع کار خود بکردیم و بدان همسایه بازگشتیم تا آنچه فرستاده بود از کجاست. گفت: مرا از عروسی آورده بودند چون نگاه کردیم از خانهٔ سلطانی بود.»
و شرط آداب مجرد آن است که چشم را از ناشایست بازداری و نادیدنی نبینی، و نااندیشیدنی نیندیشی و آتش شهوت را به گرسنگی بنشانی، و دل از مشغولی به احداث نگاه داری و مر هوای نفس را علم نگویی و مر بوالعجبی شیطان را تأویل نسازی؛ تا به نزدیک طریقت مقبول باشی.
این است اختصار آداب صحبت و معاملت، چنانکه اندک بر بسیار دلیل باشد.
هجویری : بابُ سماعِ القرآن و ما یتعلّق به
بابُ سماعِ القرآن و ما یتعلّق به
اولیتر مسموعات مر دل را به فواید و سرّ را به زواید و گوش را به لذات کلام ایزد عزاسمه است، و مأمورند همه مؤمنان و مکلف همه کافران از آدمی و پری به شنیدن کلام باری تعالی. و از معجزات قرآن یکی آن است که طبع از شنیدن و خواندن آن نَفور نگردد؛ از آنچه اندر آن رقتی عظیم است؛ تا حدی که کفار قریش به شبها بیامدندی اندر نهان، و پیغمبر علیه السّلام اندر نماز بودی ایشان میشنیدندی آنچه وی میخواندی و تعجب مینمودندی؛ چون نضر بن الحارث که افصح ایشان بود و عتبة بن ربیعه که به بلاغت می سحر نمود و بوجهل هشام که به خطب می براهین نظم داد و مانند ایشان؛ تا حدی که پیغامبر صلّی اللّه علیه و سلم شبی سورتی میخواند عتبه از هوش بشد با بوجهل گفت: «مرا معلوم گشت که این نه سخن مخلوقان است.»
و خداوند تعالی پریان را بفرستاد تا فوج فوج بیامدند و سخن خدای تعالی از پیغامبر علیه السّلام میشنیدند؛ لقوله تعالی: «فقالوا انّا سَمِعنا قُراناً عجباً (۱/الجنّ).» آنگاه ما را خبر داد از قول پریان که این قرآن راهنمای است مر دل بیمار را به طریق صواب، عزّ من قائلٍ: «یَهْدی إلَی الرّشدِ فامَنّا به ولَنْ نُشْرِکَ بِرَبِّنا أحداً (۲/الجنّ).»
پس پند آن نیکوتر است از همه پندها و لفظش موجزتر از همه لفظها و امرش لطیفتر از همه امرها و نهیش زاجرتر از همه نهیها و وعدش دلربایتر از همه وعدهاووعیدش جانگدازتر از همه وعیدها و قصههاش مشبعتر از همه قصهها و امثالش فصیحتر از همه مثلها. هزار دل را سماع آن صید کرده است و هزار جان را لطایف آن به غارت داده، عزیزان دنیا را ذلیل کند و ذلیلان دنیا عزیز کند.
عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه بشنید که خواهر و دامادش مسلمان شدند. قصد ایشان کرد با شمشیر آخته، و مر قتل ایشان را ساخته و دل از مهر ایشان بپرداخته؛ تا حق تعالی لشکری از لطف اندر زوایای سورهٔ طه به کمین نشاند؛ تا به در سرای آمد و خواهرش میخواند: «طه، ما أنزلْنا علَیک القُرْانَ لِتَشْقی الّا تذکرةً لِمَنْ یَخْشی (۱، ۲، ۳/طه).» جانش صید دقایق آن شد و دلش بستهٔ لطف آن گشت. طریق صلح جست و جامهٔ جنگ برکشید و از مخالفت به موافقت آمد.
و معروف است که: چون پیش رسول علیه السّلام برخواندند: «إنَّ لدَیْنا أَنکالاً وجَحیماً و طَعاماً ذا غُصَّةٍ و عَذاباً الیماً (۱۲ و ۱۳/ المزّمّل)»، وی بیهوش بیفتاد.
و گویند: مردی پیش عمر برخواند، رضی اللّه عنه: «إنَّ عَذابَ ربِّک لَواقعٌ (۷/الطّور)»، وی نعرهای بزد و بیهوش بیفتاد. برداشتند وی را و به خانه بردند تا یک ماه پیوسته بیمار بود، از وَجَل و ترس خداوند، عزّ و جلّ.
و گویند: مردی پیش عبداللّه بن حنظله برخواند: «لَهُمْ مِنْ جَهَنَّمَ مِهادٌ و مِنْ فَوْقِهِم غَواشٍ (۴۱/الأعراف).» گریستن بر وی افتاد تا جایی که گویند پنداشتند که جان از وی جدا شد. آنگاه بر پای خاست گفتند: «بنشین، ای استاد.» گفت: «هیبت این آیت از نشستن مرا می باز دارد.»
و گویند: پیش جنید رضی اللّه عنه برخواندند: «لِمَ تقولون مالاتَفْعَلُونَ (۲/الصّف).» وی گفت: «بارخدایا، إنْ قُلنا قُلْنا بِکَ و اِنْ فَعَلْنا فَعَلْنا بتوفیقِکَ فأیْنَ القولُ و الفعلُ؟»
و از شبلی رضی اللّه عنه میآید که: پیش وی برخواندند: «و اذْکُرْ رَبَّکَ إذا نَسیتَ (۲۴/الکهف).» وی گفت: «شرط ذکر نسیان است و همه عالم اندر ذکر مانده.» نعرهای بزد و هوش از وی بشد. چون به هوش آمد گفت: «عجب از آن دلی که کلام وی بشنود و برجای بماند و عجب از آن جانی که کلام وی بشنود و برنیاید.»
یکی گوید از مشایخ که: وقتی کلام خدای تعالی میخواندم که: «وَاتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُون فیه إلَی اللّهِ (۲۸/البقره).» هاتفی آواز داد که: «نرمتر خوان؛که چهار تن از پریان از هیبت این آیت بمردهاند.»
و درویشی گفت: «من ده سال است تا قرآن بهجز اندر نماز به قدر جواز نخواندهام و نشنیده.» گفتند: «چرا؟» گفت: «ترس آن را که بر من حجت شود.»
روزی من پیش شیخ ابوالعباس شقانی رضی اللّه عنه اندر آمدم. وی را یافتم که میخواند: «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً عَبْداً مَمْلُوکا لایقدِرُ علی شیءٍ (۷۵/النّحل)»، و میگریست و نعره میزد؛ تا پنداشتم که از دنیا برفت. گفتم: «ایّها الشیخ، این چه حالت است؟» گفت: «یازده سال است تا وردم اینجا رسیده است از اینجای مینتوانم گذشت.»
و از ابوالعباس عطا رضی اللّه عنه پرسیدند که: «شیخ هر روز چند قرآن خواند؟» گفت: «پیش از این در شبانروزی دوختم کردمی، اما اکنون چهار سال است تا هنوز امروز به سورهٔ انفال رسیدهام.»
گویند که: ابوالعباس قصاب قاری را گفت: «برخوان: لاتثریبَ علیکم الیومَ یغفِر اللّهُ لکم و هو أرْحَمُ الرّاحمین (۹۲/یوسف)»، و بازگفت: «برخوان: یا ایّها العزیزُ مَسَّنا و اهلَنا الضّرُّ و جِئنا ببضاعةٍ مُزجاةٌ (۸۸/یوسف)»، و باز گفت: «برخوان: قالوا إنْ یَسْرِقْ فقد سَرَقَ اخٌ له من قبلُ (۷۷/یوسف).» آنگاه گفت: «بارخدایا، من به جفا بیش از برادران یوسفم و تو به کرم بیش از یوسفی. با من آن کنی که او با برادران جافی کرد.»
و با این همه جمله مأمورند همه اهل اسلام از مطیع و عاصی به استماع قرآن؛ لقوله تعالی: «وَإذا قُرِیَ القرانُ فاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا (۲۰۴/الأعراف).» استماع و سکوت فرمود خلق را اندر آن حال که کسی قرآن برخواند.
و نیز گفت: «فَبَشِّرْ عبادِ الّذینَ یَسْتَمِعُون القولَ فَیتَّبِعونَ أحْسَنَه (۱۷، ۱۸/الزّمر)»، بشارت داد آن را که اندر حال استماع متابع احسن آن باشد؛ یعنی به اوامر آن قیام کند و به تعظیم شنود.
و نیز گفت: «الّذینَ إذا ذُکِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهم (۲/الأنفال)»؛ یعنی دلهای مستمعانِ کلامِ حق پر وجل باشد.
و قوله، تعالی: «الّذینَ امَنُوا و تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهم بِذِکْرِ اللّهِ ألا بِذِکرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ (۲۸/الرعد). آرامش و طمأنینت دلها اندر ذکر خداوند است، تعالی وتقدس.»
و مانند این بسیار است از آیات بر حکم تأکید این.
و باز بر عکس آن بنکوهید مر آن گروهی را که کلام حق تعالی را به حق نشنودند و از گوش به دل راه ندادند:
قوله، تعالی: «خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوبِهِم وَ عَلی سَمْعِهِم و عَلی أبْصارِهِم غِشاوةٌ (۷/البقره)»، مواضع سمعشان مختوم است.
و قوله، تعالی: «لو کُنّا نسمَعُ أو نَعقِلُ ماکُنّا فی أصحابِ السّعیرِ (۱۰/الملک)، اگر بحق بشنیدیمی و یا به تحقیق بدانستیمی به دوزخ گرفتار نگشتیمی.»
و قوله، تعالی: «وَمِنْهُم مَن یَسْتَمِعُ إلَیْکَ وَجَعَلْنا عَلی قُلُوبِهِم أکِنَّة أنْ یَفْقَهُوهُ و فی اذانِهِمْ وَقْراً (۲۵/ الأنعام)، و گروهی که از تو بشنوند بر دلشان حجاب باشد یا بر گوششان کری، تا چنان باشد که نشنیده باشند»، لقوله، تعالی: «ولاتکونوا کالّذین قالوا سمِعْنا و هم لایسمَعون (۲۱/الأنفال)»، بر وجه شکایت گفت: چنان مباشید که آن گروهی گفتند: شنیدیم و نشنیدند؛ یعنی نه به دل شنیدند.
و مانند این آیات بسیار است اندر کتاب خدای، تعالی.
و رُویَ عَنْ رسول اللّه، صلی اللّه علیه: «أَنَّهُ قال لابنِ مسعود: إقْرَأْ. فقال: أنا أقرأُ و علیک أُنزِلَ. قالَ رسولُ اللّه، صلی اللّه علیه و سلم: أنا أحِبُّ أن أسْمَعَ مِنْ غیری.»
و این دلیلی واضح است بر آن که مستمع کامل حالتر از قاری بود، که گفت: «من آن دوستتر دارم که بشنوم از غیر خود»؛ از آنچه قاری یا از حال گوید یا از غیر حال و مستمع جز به حال نشنود؛ که اندر نطق نوعی از تکبر بود و اندر استماع نوعی از تواضع.
و نیز گفت، پیغمبر، علیه السّلام: «شَیَّبَتْنی سورةُ هودٍ. شنیدن سورهٔ هود مرا پیر گردانید.» و گویند این از آن بود که اندرآن سوره حاصل است «فاسْتَقِم کما اُمِرْتَ (۱۱۲/هود).» و آدمی عاجز است از استقامت به امور حق؛ از آنچه بنده بی توفیق حق هیچ چیز نتواند کرد چون گفت: «فاسْتَقِمْ کما اُمِرْتَ» متحیر شد، که گفت: این چگونه خواهد بود که من به حکم این امر قیام توانم کرد؟ از رنج دل قوت ازوی بشد رنج بر رنج زیادت شد روزی اندر خانهٔ خود برخاست و دستها بر زمین نهاد و قوت کرد؛ تا ابوبکر رضی اللّه عنه گفت: «این چه حالت است، یا رسول اللّه، و تو جوان و تندرست؟» گفت: «سورهٔ هود مرا پیر کرد؛ یعنی سماع این امر بر دلم چندان قوت کرد که قوتم ساقط شد.»
رَوی ابوسعید الخُدْری، رضی اللّه عنه؛ کنتُ فی عِصابةٍ فیها ضُعَفاءُ المهاجرینَ، و إنَّ بعضَهم یَسْتُرُ بَعْضاً مِنَ العُرْی، و قاریٌ یَقْرَأُ عَلَینا. و نحنُ نستَمِعُ لِقراءَتِهِ. فقال: فجاءَ رسولُ اللّهِ صلّی اللّه علیه و سلّم حتّی قامَ علینا، فلمّا راهُ القاریْ سَکَتَ. قال: فسَلَّمَ و قالَ: «ماذا کُنْتُمْ تَصْنَعُونَ؟» قُلنا: «یا رسولَ اللّهِ، کانَ قاریٌ یقرَأُ علینا و نحنُ نَسْتَمِعُ لقراءَتِهِ.» فقالَ النّبیُّ، علیه السّلام: «الحمدُ لِلّهِ الَّذی جَعَلَ فی أمّتی مَنْ أُمِرْتُ أنْ أصبِرَ نَفْسی مَعَهُم.» قال: ثُمَّ جَلَسَ وَسَطَنا لِیَعْدِلَ نَفْسَه فینا، ثمّ قال بِیَدِه هکذا فتحلّقَ القومُ فَلَمْ یَعْرِفْ رسولَ اللّهِ صلّی اللّه علیه و سلم منهم أحَدٌ. قال: و کانُوا ضُعفاءَ المهاجرینَ. فقالَ النّبیُّ، علیه السّلام: «أبشِرُوا صعالیکَ المهاجرینَ بالفوزِ التّامِّ یومَ القیامةِ یَدْخُلونَ الجنَّةَ قبلَ أغنیاءِکم بنِصْفِ یَوْمٍ کان مقدارُهُ خمسمائةَ عامٍ.»
: من با گروهی بودم از فقرای مهاجرین که ایشان بعضی از اندام خود بپوشیده بودند به بعض دیگران از برهنگی و قاری بر ما میخواند و ما سماع میکردیم یعنی استماع قرائت وی را. تا پیغامبر علیه السّلام بیامد و بر سر ما بیتساد چون قاری وی را بدید خاموش شد. پیغامبر علیه السّلام بر ما سلام گفت و گفت: «اندر چه کار بودید؟» گفتیم: «یا رسول اللّه، قاری میخواند و ما سماع میکردیم خواندن او را.» آنگاه پیغامبر گفت، علیه السّلام: «الحمدللّه که اندر امت من گروهی آفرید که مرا بفرمود تا اندر صحبت ایشان صبر کنم.» آنگاه اندر میان ما بنشست چون یکی از ما تا خود را برابر ما کرد. پس حلقه کردند آن گروه، و کس اندر میان ما پیغمبر را علیه السّلام از ایشان باز نمیشناخت. آنگاه مر ایشان را گفت: «بشارت مر شما را، ای درویشان مهاجریان، به فیروزی تمام اندر روز قیامت که اندر آیید به بهشت پیش از توانگران به نیم روز و آن پانصد ساله عمر بود.»
و این خبر را به چند روایت مختلف بیارند، اما اختلاف اندر عبارت است. معنی همه درست است.
و خداوند تعالی پریان را بفرستاد تا فوج فوج بیامدند و سخن خدای تعالی از پیغامبر علیه السّلام میشنیدند؛ لقوله تعالی: «فقالوا انّا سَمِعنا قُراناً عجباً (۱/الجنّ).» آنگاه ما را خبر داد از قول پریان که این قرآن راهنمای است مر دل بیمار را به طریق صواب، عزّ من قائلٍ: «یَهْدی إلَی الرّشدِ فامَنّا به ولَنْ نُشْرِکَ بِرَبِّنا أحداً (۲/الجنّ).»
پس پند آن نیکوتر است از همه پندها و لفظش موجزتر از همه لفظها و امرش لطیفتر از همه امرها و نهیش زاجرتر از همه نهیها و وعدش دلربایتر از همه وعدهاووعیدش جانگدازتر از همه وعیدها و قصههاش مشبعتر از همه قصهها و امثالش فصیحتر از همه مثلها. هزار دل را سماع آن صید کرده است و هزار جان را لطایف آن به غارت داده، عزیزان دنیا را ذلیل کند و ذلیلان دنیا عزیز کند.
عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه بشنید که خواهر و دامادش مسلمان شدند. قصد ایشان کرد با شمشیر آخته، و مر قتل ایشان را ساخته و دل از مهر ایشان بپرداخته؛ تا حق تعالی لشکری از لطف اندر زوایای سورهٔ طه به کمین نشاند؛ تا به در سرای آمد و خواهرش میخواند: «طه، ما أنزلْنا علَیک القُرْانَ لِتَشْقی الّا تذکرةً لِمَنْ یَخْشی (۱، ۲، ۳/طه).» جانش صید دقایق آن شد و دلش بستهٔ لطف آن گشت. طریق صلح جست و جامهٔ جنگ برکشید و از مخالفت به موافقت آمد.
و معروف است که: چون پیش رسول علیه السّلام برخواندند: «إنَّ لدَیْنا أَنکالاً وجَحیماً و طَعاماً ذا غُصَّةٍ و عَذاباً الیماً (۱۲ و ۱۳/ المزّمّل)»، وی بیهوش بیفتاد.
و گویند: مردی پیش عمر برخواند، رضی اللّه عنه: «إنَّ عَذابَ ربِّک لَواقعٌ (۷/الطّور)»، وی نعرهای بزد و بیهوش بیفتاد. برداشتند وی را و به خانه بردند تا یک ماه پیوسته بیمار بود، از وَجَل و ترس خداوند، عزّ و جلّ.
و گویند: مردی پیش عبداللّه بن حنظله برخواند: «لَهُمْ مِنْ جَهَنَّمَ مِهادٌ و مِنْ فَوْقِهِم غَواشٍ (۴۱/الأعراف).» گریستن بر وی افتاد تا جایی که گویند پنداشتند که جان از وی جدا شد. آنگاه بر پای خاست گفتند: «بنشین، ای استاد.» گفت: «هیبت این آیت از نشستن مرا می باز دارد.»
و گویند: پیش جنید رضی اللّه عنه برخواندند: «لِمَ تقولون مالاتَفْعَلُونَ (۲/الصّف).» وی گفت: «بارخدایا، إنْ قُلنا قُلْنا بِکَ و اِنْ فَعَلْنا فَعَلْنا بتوفیقِکَ فأیْنَ القولُ و الفعلُ؟»
و از شبلی رضی اللّه عنه میآید که: پیش وی برخواندند: «و اذْکُرْ رَبَّکَ إذا نَسیتَ (۲۴/الکهف).» وی گفت: «شرط ذکر نسیان است و همه عالم اندر ذکر مانده.» نعرهای بزد و هوش از وی بشد. چون به هوش آمد گفت: «عجب از آن دلی که کلام وی بشنود و برجای بماند و عجب از آن جانی که کلام وی بشنود و برنیاید.»
یکی گوید از مشایخ که: وقتی کلام خدای تعالی میخواندم که: «وَاتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُون فیه إلَی اللّهِ (۲۸/البقره).» هاتفی آواز داد که: «نرمتر خوان؛که چهار تن از پریان از هیبت این آیت بمردهاند.»
و درویشی گفت: «من ده سال است تا قرآن بهجز اندر نماز به قدر جواز نخواندهام و نشنیده.» گفتند: «چرا؟» گفت: «ترس آن را که بر من حجت شود.»
روزی من پیش شیخ ابوالعباس شقانی رضی اللّه عنه اندر آمدم. وی را یافتم که میخواند: «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً عَبْداً مَمْلُوکا لایقدِرُ علی شیءٍ (۷۵/النّحل)»، و میگریست و نعره میزد؛ تا پنداشتم که از دنیا برفت. گفتم: «ایّها الشیخ، این چه حالت است؟» گفت: «یازده سال است تا وردم اینجا رسیده است از اینجای مینتوانم گذشت.»
و از ابوالعباس عطا رضی اللّه عنه پرسیدند که: «شیخ هر روز چند قرآن خواند؟» گفت: «پیش از این در شبانروزی دوختم کردمی، اما اکنون چهار سال است تا هنوز امروز به سورهٔ انفال رسیدهام.»
گویند که: ابوالعباس قصاب قاری را گفت: «برخوان: لاتثریبَ علیکم الیومَ یغفِر اللّهُ لکم و هو أرْحَمُ الرّاحمین (۹۲/یوسف)»، و بازگفت: «برخوان: یا ایّها العزیزُ مَسَّنا و اهلَنا الضّرُّ و جِئنا ببضاعةٍ مُزجاةٌ (۸۸/یوسف)»، و باز گفت: «برخوان: قالوا إنْ یَسْرِقْ فقد سَرَقَ اخٌ له من قبلُ (۷۷/یوسف).» آنگاه گفت: «بارخدایا، من به جفا بیش از برادران یوسفم و تو به کرم بیش از یوسفی. با من آن کنی که او با برادران جافی کرد.»
و با این همه جمله مأمورند همه اهل اسلام از مطیع و عاصی به استماع قرآن؛ لقوله تعالی: «وَإذا قُرِیَ القرانُ فاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا (۲۰۴/الأعراف).» استماع و سکوت فرمود خلق را اندر آن حال که کسی قرآن برخواند.
و نیز گفت: «فَبَشِّرْ عبادِ الّذینَ یَسْتَمِعُون القولَ فَیتَّبِعونَ أحْسَنَه (۱۷، ۱۸/الزّمر)»، بشارت داد آن را که اندر حال استماع متابع احسن آن باشد؛ یعنی به اوامر آن قیام کند و به تعظیم شنود.
و نیز گفت: «الّذینَ إذا ذُکِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهم (۲/الأنفال)»؛ یعنی دلهای مستمعانِ کلامِ حق پر وجل باشد.
و قوله، تعالی: «الّذینَ امَنُوا و تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهم بِذِکْرِ اللّهِ ألا بِذِکرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ (۲۸/الرعد). آرامش و طمأنینت دلها اندر ذکر خداوند است، تعالی وتقدس.»
و مانند این بسیار است از آیات بر حکم تأکید این.
و باز بر عکس آن بنکوهید مر آن گروهی را که کلام حق تعالی را به حق نشنودند و از گوش به دل راه ندادند:
قوله، تعالی: «خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوبِهِم وَ عَلی سَمْعِهِم و عَلی أبْصارِهِم غِشاوةٌ (۷/البقره)»، مواضع سمعشان مختوم است.
و قوله، تعالی: «لو کُنّا نسمَعُ أو نَعقِلُ ماکُنّا فی أصحابِ السّعیرِ (۱۰/الملک)، اگر بحق بشنیدیمی و یا به تحقیق بدانستیمی به دوزخ گرفتار نگشتیمی.»
و قوله، تعالی: «وَمِنْهُم مَن یَسْتَمِعُ إلَیْکَ وَجَعَلْنا عَلی قُلُوبِهِم أکِنَّة أنْ یَفْقَهُوهُ و فی اذانِهِمْ وَقْراً (۲۵/ الأنعام)، و گروهی که از تو بشنوند بر دلشان حجاب باشد یا بر گوششان کری، تا چنان باشد که نشنیده باشند»، لقوله، تعالی: «ولاتکونوا کالّذین قالوا سمِعْنا و هم لایسمَعون (۲۱/الأنفال)»، بر وجه شکایت گفت: چنان مباشید که آن گروهی گفتند: شنیدیم و نشنیدند؛ یعنی نه به دل شنیدند.
و مانند این آیات بسیار است اندر کتاب خدای، تعالی.
و رُویَ عَنْ رسول اللّه، صلی اللّه علیه: «أَنَّهُ قال لابنِ مسعود: إقْرَأْ. فقال: أنا أقرأُ و علیک أُنزِلَ. قالَ رسولُ اللّه، صلی اللّه علیه و سلم: أنا أحِبُّ أن أسْمَعَ مِنْ غیری.»
و این دلیلی واضح است بر آن که مستمع کامل حالتر از قاری بود، که گفت: «من آن دوستتر دارم که بشنوم از غیر خود»؛ از آنچه قاری یا از حال گوید یا از غیر حال و مستمع جز به حال نشنود؛ که اندر نطق نوعی از تکبر بود و اندر استماع نوعی از تواضع.
و نیز گفت، پیغمبر، علیه السّلام: «شَیَّبَتْنی سورةُ هودٍ. شنیدن سورهٔ هود مرا پیر گردانید.» و گویند این از آن بود که اندرآن سوره حاصل است «فاسْتَقِم کما اُمِرْتَ (۱۱۲/هود).» و آدمی عاجز است از استقامت به امور حق؛ از آنچه بنده بی توفیق حق هیچ چیز نتواند کرد چون گفت: «فاسْتَقِمْ کما اُمِرْتَ» متحیر شد، که گفت: این چگونه خواهد بود که من به حکم این امر قیام توانم کرد؟ از رنج دل قوت ازوی بشد رنج بر رنج زیادت شد روزی اندر خانهٔ خود برخاست و دستها بر زمین نهاد و قوت کرد؛ تا ابوبکر رضی اللّه عنه گفت: «این چه حالت است، یا رسول اللّه، و تو جوان و تندرست؟» گفت: «سورهٔ هود مرا پیر کرد؛ یعنی سماع این امر بر دلم چندان قوت کرد که قوتم ساقط شد.»
رَوی ابوسعید الخُدْری، رضی اللّه عنه؛ کنتُ فی عِصابةٍ فیها ضُعَفاءُ المهاجرینَ، و إنَّ بعضَهم یَسْتُرُ بَعْضاً مِنَ العُرْی، و قاریٌ یَقْرَأُ عَلَینا. و نحنُ نستَمِعُ لِقراءَتِهِ. فقال: فجاءَ رسولُ اللّهِ صلّی اللّه علیه و سلّم حتّی قامَ علینا، فلمّا راهُ القاریْ سَکَتَ. قال: فسَلَّمَ و قالَ: «ماذا کُنْتُمْ تَصْنَعُونَ؟» قُلنا: «یا رسولَ اللّهِ، کانَ قاریٌ یقرَأُ علینا و نحنُ نَسْتَمِعُ لقراءَتِهِ.» فقالَ النّبیُّ، علیه السّلام: «الحمدُ لِلّهِ الَّذی جَعَلَ فی أمّتی مَنْ أُمِرْتُ أنْ أصبِرَ نَفْسی مَعَهُم.» قال: ثُمَّ جَلَسَ وَسَطَنا لِیَعْدِلَ نَفْسَه فینا، ثمّ قال بِیَدِه هکذا فتحلّقَ القومُ فَلَمْ یَعْرِفْ رسولَ اللّهِ صلّی اللّه علیه و سلم منهم أحَدٌ. قال: و کانُوا ضُعفاءَ المهاجرینَ. فقالَ النّبیُّ، علیه السّلام: «أبشِرُوا صعالیکَ المهاجرینَ بالفوزِ التّامِّ یومَ القیامةِ یَدْخُلونَ الجنَّةَ قبلَ أغنیاءِکم بنِصْفِ یَوْمٍ کان مقدارُهُ خمسمائةَ عامٍ.»
: من با گروهی بودم از فقرای مهاجرین که ایشان بعضی از اندام خود بپوشیده بودند به بعض دیگران از برهنگی و قاری بر ما میخواند و ما سماع میکردیم یعنی استماع قرائت وی را. تا پیغامبر علیه السّلام بیامد و بر سر ما بیتساد چون قاری وی را بدید خاموش شد. پیغامبر علیه السّلام بر ما سلام گفت و گفت: «اندر چه کار بودید؟» گفتیم: «یا رسول اللّه، قاری میخواند و ما سماع میکردیم خواندن او را.» آنگاه پیغامبر گفت، علیه السّلام: «الحمدللّه که اندر امت من گروهی آفرید که مرا بفرمود تا اندر صحبت ایشان صبر کنم.» آنگاه اندر میان ما بنشست چون یکی از ما تا خود را برابر ما کرد. پس حلقه کردند آن گروه، و کس اندر میان ما پیغمبر را علیه السّلام از ایشان باز نمیشناخت. آنگاه مر ایشان را گفت: «بشارت مر شما را، ای درویشان مهاجریان، به فیروزی تمام اندر روز قیامت که اندر آیید به بهشت پیش از توانگران به نیم روز و آن پانصد ساله عمر بود.»
و این خبر را به چند روایت مختلف بیارند، اما اختلاف اندر عبارت است. معنی همه درست است.
هجویری : بابُ سماعِ القرآن و ما یتعلّق به
فصل
وزُرارة بن ابی أوفی از کبار صحابه بود رضی اللّه عنهم مردمان را می امامی کرد؛ آیتی برخواند و زَعْقهای بزد و جان بداد.
و ابوجَهیر از بزرگان تابعین بود، صالح مُرّی آیتی برخواند، شَهْقهای از وی جدا شد و از دنیا برفت.
و ابراهیم النّخعی رحمة اللّه علیه روایت آرد که: اندر دیهی از دیههای کوفه میرفتم. پیرزنی رادیدم که اندر نماز استاده بود، آثار خیری بر وی ظاهر بود تا از نماز فارغ شد، من به حکم تبرکی پیش وی رفتم و سلام گفتم. مرا گفت: «قرآن دانی؟» گفتم: «بلی.» گفت: «آیتی برخوان.» بانگی بکرد و جان به استقبال رؤیت حق فرستاد.
و احمدبن ابی الحواری روایت آرد که: اندر بادیه جوانی دیدم اندر مرقعهای خشن بر سر چاهی استاده. مرا گفت: «یا احمد، بوقت آمدی که مرا می سماع باید تا جان بدهم. آیتی برخوان.» حق تعالی به زبان من داد: «إنّ الّذینَ قالُوا ربُّنا اللّهُ ثُمّ اسْتَقامُوا (۱۳/الأحقاف).» گفت: «یا احمد، به خدای کعبه که همان که برخواندی اندر این ساعت فریشتهای بر من میخواند.»
اگر حکایات متصل این باب بیارم از مقصود بمانم.
و ابوجَهیر از بزرگان تابعین بود، صالح مُرّی آیتی برخواند، شَهْقهای از وی جدا شد و از دنیا برفت.
و ابراهیم النّخعی رحمة اللّه علیه روایت آرد که: اندر دیهی از دیههای کوفه میرفتم. پیرزنی رادیدم که اندر نماز استاده بود، آثار خیری بر وی ظاهر بود تا از نماز فارغ شد، من به حکم تبرکی پیش وی رفتم و سلام گفتم. مرا گفت: «قرآن دانی؟» گفتم: «بلی.» گفت: «آیتی برخوان.» بانگی بکرد و جان به استقبال رؤیت حق فرستاد.
و احمدبن ابی الحواری روایت آرد که: اندر بادیه جوانی دیدم اندر مرقعهای خشن بر سر چاهی استاده. مرا گفت: «یا احمد، بوقت آمدی که مرا می سماع باید تا جان بدهم. آیتی برخوان.» حق تعالی به زبان من داد: «إنّ الّذینَ قالُوا ربُّنا اللّهُ ثُمّ اسْتَقامُوا (۱۳/الأحقاف).» گفت: «یا احمد، به خدای کعبه که همان که برخواندی اندر این ساعت فریشتهای بر من میخواند.»
اگر حکایات متصل این باب بیارم از مقصود بمانم.
هجویری : بابُ سماعِ الشّعر و ما یتعلّق به
بابُ سماعِ الشّعر و ما یتعلّق به
در جمله شنیدن شعر مباح است، و پیغامبر صلّی اللّه علیه و سلّم شنیده است و صحابه رضوان اللّه علیهم گفتهاند و شنیده.
قالَ النّبیُّ، علیه السّلام: «إنَّ مِنَ الشِّعْرِ لَحِکْمَةً، والْحِکْمَةُ ضالَّةُ المُؤْمِنِ مِنْ حیثُ وَجَدَها فهو أحقُّ بها. از شعر شعری است که بحق حکمت باشد و حکمت ضالّهٔ مؤمن بود که از وی غایب است آن که بیابد بدان اولی تر باشد.»
و قوله، علیه السّلام: «أصدقُ کلمةٍ قالَتْها العربُ، قولُ لبیدٍ.» راست و موجزترین کلمهای که عرب گفتهاند قول لبید است که: هرچه جز خداوند است همه باطل است، قال القائل:
ألاکلُّ شیءٍ ماخَلَا اللّهَ باطلٌ
وکلُّ نعیمٍ لامَحالَةَ زائِلُ
و رَوی عَمْرو بن الشَّرَید عَنْ أبیه رحمةاللّه علیهما انّه قال: «إستَنْشَدَنی رسولٌ اللّهِ صلّی اللّه علیه و سلم: هَلْ تَرْوی مِنْ اُمیّةَ بن أبی الصّلت شیئاً. فَاَنَشَدْتُه مائةَ قافیةٍ؛ کلّما مررتُ علی بیتٍ قال: هِیِهِ. فقال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلم کادَأنْ یَسْلِمَ فی شعرِه.»
«هیچ روایت کنی از اشعار امیة بن ابی الصّلتَ؟» گفت: بلی صدبیت روایت کردم و اندر آخر هر بیتی که گفتمی، میگفتی: «هِیهِ؛ یعنی دیگر بگوی.» و مانند این روایات بسیار آمده است از وی و از صحابه و عمر گفت، رضی اللّه عنه.
و مردمان را اندر این غلطها افتاده است. گروهی گفتهاند که: شنیدن جملهٔ اشعار حرام است و روز و شب غیبت مسلمانان میگویند، و گروهی جملهٔ آن را حلال دارند و روز و شب غزل و صفت زلف جانان بشنوند و اندر این بر یکدیگر حُجج آرند و مراد من اثبات آن نیست.
اما مشایخ متصوّفه رضی اللّه عنهم را اندر این طریق حجت آن است که از پیغمبر علیه السّلام پرسیدند از شعر. وی گفت، صلی اللّه علیه: «کلامٌ حَسَنُه حَسَنٌ و قبیحُه قبیحٌ.» سخنی است، نیکوی آن نیکوبود و زشت آن زشت؛ یعنی هرچه شنیدن آن حرام است، چون غیبت و بهتان وفواحش و ذم کسی و کلمهٔ کفر به نظم و نثر همه حرام باشد، و هرچه شنیدن آن به نثر حلال است چون حکمت و مواعظ و استدلال اندر آیات خداوند و نظر اندر شواهد حق به نظم هم حلال باشد و درجمله همچنان که نظر اندر جمالی که محل آفت بود و بسودن آن محظور حرام، شنیدن صفت آن بدان وجه حرام بود و آن که این را مطلق حلال گوید، نظم و بسودن را حلال باید داشت، آنگاه آن زندقه باشد و آن که گوید: «من اندر چشم و رخ و خدّ و زلف و خال حق میشنوم و آن میطلبم؛ از آنچه چشم و گوش محل ومنبع علماند» واجب کند که این با دیگری میگوید: «من می ببساوم مر آن شخص را که آن یکی شنیدن صفت آن می روا دارد» و گوید که: «اندر آن حق میطلبم.» که حاسّتی از حاسّتی اولیتر نباشد مر ادراک معنی را. آنگاه کلیت شریعت باطل شود؛ قوله، علیه السّلام: «العَیْنانِ تَزْنیانِ»، حکم این برخیزد و ملامت از بسودن نامحرمان منقطع شود و حدود شرعی ساقط گردد و این ضلالت بود.
و چون جهلهٔ مستصوّف مر مستغرقان مستمعان را دیدند که می سماع کردند به حال، پنداشتند که به نَفْس میکنند. چون ایشان را بدیدند گفتند: «حلال است واگر نیستی ایشان نکنندی.» بدان تقلید کردند، ظاهر برگرفتند و حقیقت بگذاشتند تا خود هلاک شدند و قومی جهال دیگر را هلاک کردند و این از آفات زمانه است و به جای خود شرح دهم بهتمامی، ان شاء اللّه عزّ وجل.
قالَ النّبیُّ، علیه السّلام: «إنَّ مِنَ الشِّعْرِ لَحِکْمَةً، والْحِکْمَةُ ضالَّةُ المُؤْمِنِ مِنْ حیثُ وَجَدَها فهو أحقُّ بها. از شعر شعری است که بحق حکمت باشد و حکمت ضالّهٔ مؤمن بود که از وی غایب است آن که بیابد بدان اولی تر باشد.»
و قوله، علیه السّلام: «أصدقُ کلمةٍ قالَتْها العربُ، قولُ لبیدٍ.» راست و موجزترین کلمهای که عرب گفتهاند قول لبید است که: هرچه جز خداوند است همه باطل است، قال القائل:
ألاکلُّ شیءٍ ماخَلَا اللّهَ باطلٌ
وکلُّ نعیمٍ لامَحالَةَ زائِلُ
و رَوی عَمْرو بن الشَّرَید عَنْ أبیه رحمةاللّه علیهما انّه قال: «إستَنْشَدَنی رسولٌ اللّهِ صلّی اللّه علیه و سلم: هَلْ تَرْوی مِنْ اُمیّةَ بن أبی الصّلت شیئاً. فَاَنَشَدْتُه مائةَ قافیةٍ؛ کلّما مررتُ علی بیتٍ قال: هِیِهِ. فقال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلم کادَأنْ یَسْلِمَ فی شعرِه.»
«هیچ روایت کنی از اشعار امیة بن ابی الصّلتَ؟» گفت: بلی صدبیت روایت کردم و اندر آخر هر بیتی که گفتمی، میگفتی: «هِیهِ؛ یعنی دیگر بگوی.» و مانند این روایات بسیار آمده است از وی و از صحابه و عمر گفت، رضی اللّه عنه.
و مردمان را اندر این غلطها افتاده است. گروهی گفتهاند که: شنیدن جملهٔ اشعار حرام است و روز و شب غیبت مسلمانان میگویند، و گروهی جملهٔ آن را حلال دارند و روز و شب غزل و صفت زلف جانان بشنوند و اندر این بر یکدیگر حُجج آرند و مراد من اثبات آن نیست.
اما مشایخ متصوّفه رضی اللّه عنهم را اندر این طریق حجت آن است که از پیغمبر علیه السّلام پرسیدند از شعر. وی گفت، صلی اللّه علیه: «کلامٌ حَسَنُه حَسَنٌ و قبیحُه قبیحٌ.» سخنی است، نیکوی آن نیکوبود و زشت آن زشت؛ یعنی هرچه شنیدن آن حرام است، چون غیبت و بهتان وفواحش و ذم کسی و کلمهٔ کفر به نظم و نثر همه حرام باشد، و هرچه شنیدن آن به نثر حلال است چون حکمت و مواعظ و استدلال اندر آیات خداوند و نظر اندر شواهد حق به نظم هم حلال باشد و درجمله همچنان که نظر اندر جمالی که محل آفت بود و بسودن آن محظور حرام، شنیدن صفت آن بدان وجه حرام بود و آن که این را مطلق حلال گوید، نظم و بسودن را حلال باید داشت، آنگاه آن زندقه باشد و آن که گوید: «من اندر چشم و رخ و خدّ و زلف و خال حق میشنوم و آن میطلبم؛ از آنچه چشم و گوش محل ومنبع علماند» واجب کند که این با دیگری میگوید: «من می ببساوم مر آن شخص را که آن یکی شنیدن صفت آن می روا دارد» و گوید که: «اندر آن حق میطلبم.» که حاسّتی از حاسّتی اولیتر نباشد مر ادراک معنی را. آنگاه کلیت شریعت باطل شود؛ قوله، علیه السّلام: «العَیْنانِ تَزْنیانِ»، حکم این برخیزد و ملامت از بسودن نامحرمان منقطع شود و حدود شرعی ساقط گردد و این ضلالت بود.
و چون جهلهٔ مستصوّف مر مستغرقان مستمعان را دیدند که می سماع کردند به حال، پنداشتند که به نَفْس میکنند. چون ایشان را بدیدند گفتند: «حلال است واگر نیستی ایشان نکنندی.» بدان تقلید کردند، ظاهر برگرفتند و حقیقت بگذاشتند تا خود هلاک شدند و قومی جهال دیگر را هلاک کردند و این از آفات زمانه است و به جای خود شرح دهم بهتمامی، ان شاء اللّه عزّ وجل.
هجویری : بابُ أحکامِ السَّماعِ
بابُ أحکامِ السَّماعِ
بدان که سماع را اندر طبایع حکمهای مختلف است، همچنان که ارادت اندر دلها مختلف است، و ستم باشد که کسی مر آن را بر یک حکم قطع کند.
و جملهٔ مستمعان بر دو گونهاند: یکی آن که معنی شنوند و دیگر آن که صوت و اندر این هر دو اصل فواید بسیار است و آفات بسیار؛ از آنچه شنیدن اصوات خوش غلیان معنیی باشد که اندر مردم مرکب بود اگر حق بود حق و اگر باطل بود باطل کسی را که مایه به طبع فساد بود آنچه شنود همه فساد باشد.
و جملگی این اندر حکایت داودعلیه السّلام بیاید که چون حق تعالی وی را خلیفت گردانید وی را صوتی خوش داد و حلق او را مزامیر گردانید و کوهها را رسایل وی کرد؛ تا حدی که وحوش و طیور از کوه و دشت به سماع آمدندی و آب باستادی و مرغان از هوا درافتادی. و اندر آثار آمده است که یک ماه آن خلق اندر آن صحرا هیچ نخوردندی و اطفال نگریستندی و هیچ شیر نخوردندی و هرگاه که خلق از آنجا بازگشتندی بسیار مردم از لذت کلام و صوت و لحن وی مرده بودندی؛ تا حدی که گویند یک بار هفتصد کنیزک عَذرا به شمار برآمد.
و آنگاه چون حق تعالی خواست که مستمع صوت و متابع طبع را جدا کند از اهل حق و مستمع حقیقت، ابلیس را به درخواست وی و حیله و مکر وی بماند تا نای و طنبور بساخت و اندر برابر مجلس داود علیه السّلام مجلسی فرا گسترید تا آنان که می صوت داود شنیدند به دو گروه شدند: یکی آن که اهل شقاوت بودند و دیگر آن که اهل سعادت. آن گروه به مزامیر ابلیس مشغول شدند و این گروه به اصوات داود بماندند؛ و باز آن که اهل معنی بودند صوت داود و غیر وی اندر پیش دل ایشان نبود؛ از آنچه همه حق میدیدند، اگر مزامیر دیو شنیدندی اندر آن فتنهٔ حق دیدندی و اگر صوت داود اندر آن هدایت حق، از کل بازماندند و از متعلقات اعراض کردند و هر دو را چنانکه بود بدیدند صواب را به صواب و خطا را به خطا. و آن را که سماع بدین نوع بود هرچه بشنود همه حلال باشدش.
و گروهی گویند از مدعیان که: «ما را سماع بر خلاف این میافتد که هست.» و این محال باشد؛ از آنچه کمال ولایت آن بود که هر چیزی چنان بینی که هست تا دیده درست باشد و اگر بر خلاف بینی درست نیاید ندیدی که پیغمبر علیه السّلام چه گفت؛ قوله، علیه السّلام: «اللهُمَّ أرِنَا الْأشْیاءَ کماهی. بار خدایا بنمای ما را هر چیزی چنان که آن است.» و چون دیدنِ درست مر چیزها را آن بود که ببینی بر آن صفت که هست، پس سماع درست نیز آن بود که بشنوی هر چیزی را چنان که هست آن چیز اندر نعت و حکم.
و آنان که اندر مزامیر مفتون شوند و به هوی و لهو مقرون شوند، از آن است که می به خلاف آن بشنوند که هست. اگر بر موافقت حکم آن سماع کنندی از همه آفات آن برهندی. ندیدی که اهل ضلالت کلام خدای تعالی بشنیدند و ضلالتشان بر ضلالت زیادت شد؟ چنانکه نضر بن الحارث گفت: «هذا أساطیرُ الأوّلین» و عبداللّه بن سعد بن ابی سَرْح که کاتب وحی بود گفت: «فتبارکَ اللّهُ أحْسَنُ الخالِقینَ (۱۴/المؤمنون)»، و گروهی دیگر «ثمَّ اسْتوی علی العرشِ (۵۴/الأعراف)» را اثبات مکان و جهت و گروهی «وجاءَ ربُّکَ والْمَلَکُ صفّاً صفّاً (۲۲/الفجر)» را دلیل مَجیء! چون دلشان محل ضلالت بود شنیدن کلام رب العزه ایشان را هیچ سود نداشت.
و باز موحدان در شعر شاعر نظر کردند آفرینندهٔ طبع ورا دیدند و زدایندهٔ خاطرش را و اندر آن اعتبار فعل را بر فاعل دلیل کردند؛ تا آن گروه اندر حق گمراه شدند و این گروه اندر باطل، راه یافتند و انکار این مکابرهای عیان باشد.
و جملهٔ مستمعان بر دو گونهاند: یکی آن که معنی شنوند و دیگر آن که صوت و اندر این هر دو اصل فواید بسیار است و آفات بسیار؛ از آنچه شنیدن اصوات خوش غلیان معنیی باشد که اندر مردم مرکب بود اگر حق بود حق و اگر باطل بود باطل کسی را که مایه به طبع فساد بود آنچه شنود همه فساد باشد.
و جملگی این اندر حکایت داودعلیه السّلام بیاید که چون حق تعالی وی را خلیفت گردانید وی را صوتی خوش داد و حلق او را مزامیر گردانید و کوهها را رسایل وی کرد؛ تا حدی که وحوش و طیور از کوه و دشت به سماع آمدندی و آب باستادی و مرغان از هوا درافتادی. و اندر آثار آمده است که یک ماه آن خلق اندر آن صحرا هیچ نخوردندی و اطفال نگریستندی و هیچ شیر نخوردندی و هرگاه که خلق از آنجا بازگشتندی بسیار مردم از لذت کلام و صوت و لحن وی مرده بودندی؛ تا حدی که گویند یک بار هفتصد کنیزک عَذرا به شمار برآمد.
و آنگاه چون حق تعالی خواست که مستمع صوت و متابع طبع را جدا کند از اهل حق و مستمع حقیقت، ابلیس را به درخواست وی و حیله و مکر وی بماند تا نای و طنبور بساخت و اندر برابر مجلس داود علیه السّلام مجلسی فرا گسترید تا آنان که می صوت داود شنیدند به دو گروه شدند: یکی آن که اهل شقاوت بودند و دیگر آن که اهل سعادت. آن گروه به مزامیر ابلیس مشغول شدند و این گروه به اصوات داود بماندند؛ و باز آن که اهل معنی بودند صوت داود و غیر وی اندر پیش دل ایشان نبود؛ از آنچه همه حق میدیدند، اگر مزامیر دیو شنیدندی اندر آن فتنهٔ حق دیدندی و اگر صوت داود اندر آن هدایت حق، از کل بازماندند و از متعلقات اعراض کردند و هر دو را چنانکه بود بدیدند صواب را به صواب و خطا را به خطا. و آن را که سماع بدین نوع بود هرچه بشنود همه حلال باشدش.
و گروهی گویند از مدعیان که: «ما را سماع بر خلاف این میافتد که هست.» و این محال باشد؛ از آنچه کمال ولایت آن بود که هر چیزی چنان بینی که هست تا دیده درست باشد و اگر بر خلاف بینی درست نیاید ندیدی که پیغمبر علیه السّلام چه گفت؛ قوله، علیه السّلام: «اللهُمَّ أرِنَا الْأشْیاءَ کماهی. بار خدایا بنمای ما را هر چیزی چنان که آن است.» و چون دیدنِ درست مر چیزها را آن بود که ببینی بر آن صفت که هست، پس سماع درست نیز آن بود که بشنوی هر چیزی را چنان که هست آن چیز اندر نعت و حکم.
و آنان که اندر مزامیر مفتون شوند و به هوی و لهو مقرون شوند، از آن است که می به خلاف آن بشنوند که هست. اگر بر موافقت حکم آن سماع کنندی از همه آفات آن برهندی. ندیدی که اهل ضلالت کلام خدای تعالی بشنیدند و ضلالتشان بر ضلالت زیادت شد؟ چنانکه نضر بن الحارث گفت: «هذا أساطیرُ الأوّلین» و عبداللّه بن سعد بن ابی سَرْح که کاتب وحی بود گفت: «فتبارکَ اللّهُ أحْسَنُ الخالِقینَ (۱۴/المؤمنون)»، و گروهی دیگر «ثمَّ اسْتوی علی العرشِ (۵۴/الأعراف)» را اثبات مکان و جهت و گروهی «وجاءَ ربُّکَ والْمَلَکُ صفّاً صفّاً (۲۲/الفجر)» را دلیل مَجیء! چون دلشان محل ضلالت بود شنیدن کلام رب العزه ایشان را هیچ سود نداشت.
و باز موحدان در شعر شاعر نظر کردند آفرینندهٔ طبع ورا دیدند و زدایندهٔ خاطرش را و اندر آن اعتبار فعل را بر فاعل دلیل کردند؛ تا آن گروه اندر حق گمراه شدند و این گروه اندر باطل، راه یافتند و انکار این مکابرهای عیان باشد.
هجویری : باب مراتبهم فی السّماع
باب مراتبهم فی السّماع
بدان که هریکی را از ایشان در سماع مرتبتی است و ذوق آن بر مقدار مرتبهٔ ایشان باشد؛ چنانکه تایب را هرچه شنود ورامدد حسرت و ندامت شود و مشتاق را مایهٔ شوق رؤیت و مؤمن را تأکید یقین، و مرید را تحقیق بیان و محب را باعث انقطاع علایق و فقیر را اساس نومیدی از کل و مثال اصل سماع همچون آفتاب است که بر همه چیزها برافتد و هر چیزی را به مقدار مراتب آن چیز از آن ذوق و مشرب باشد: یکی را میسوزد و یکی را میفروزد و یکی را مینوازد و یکی را میگدازد.
و این جمله طوایف که گفتم اندر تحقیق آن بر سه مرتبتاند: یکی مبتدیان، دیگر متوسطان، سدیگر کاملان. و من اندر شرح حال هر یک اندر سماع فصلی بیارم تا به فهم تو قریبتر باشد.
و این جمله طوایف که گفتم اندر تحقیق آن بر سه مرتبتاند: یکی مبتدیان، دیگر متوسطان، سدیگر کاملان. و من اندر شرح حال هر یک اندر سماع فصلی بیارم تا به فهم تو قریبتر باشد.
هجویری : باب مراتبهم فی السّماع
فصل
گروهی از مشایخ خواندن قرآن به الحان و شنیدن قصاید و اشعار را؛ چنانکه حروف از حد آن تجاوز کرده است کراهیت داشتهاند و خود پرهیز کرده و اندر آن غُلُو نموده و ایشان چند گروهاند و هر یکی را اندر آن علتی دیگر است.
گروهی از آن آناناند که اندر تحریم آن روایات یافتهاند و اندر آن مُتابع سَلَفِ صالح شده و بدیشان تقلید کرده؛ چنانکه زجر کردن پیغمبر علیه السّلام مر شیرین را، کنیزک حسان بن ثابت، از غنا کردن و دِرّه زدن عمر رضی اللّه عنه مر آن صحابی را که می غنا کرد و انکار کردن علی بر معاویه که کنیزکان مغنیه داشت و منع کردن وی مر حسن را رضی اللّه عنه از نظارهٔ آن زن حبشه که می غنا کرد و گفتی که او قرین شیطان است؛ و مانند این.
و نیز گویند که دلیل بزرگترین ما بر کراهیت داشت غنا اجماع امت است اندر زمانهٔ ما و پیش از ما بر آن که آن کراهیت است تا آن که گروهی حرام مطلق دارند.
و اندر این معنی از ابوالحارث روایت کنند که گفت: من اندر سماع کردن بجد بودم. شبی یکی به صومعهٔ من آمد و گفت: «جمعی از طالبان درگاه خداوند تعالی مجتمعاند و حضور شما را منتظر، اگر فضل کنید و رنجه شوید.» گفت: بیرون آمدم و بر اثر وی میرفتم بسی برنیامد که به گروهی رسیدم که حلقه زده بودند و پیری میان ایشان نشسته. مرا کرامتی کردند فوق الغایه، و آن پیر گفت: «اگر فرمایی تا بیتی برخوانند؟» من اجابت کردم. دو کس به الحان خوش ابیات خواندن گرفتند ابیاتی که شعرا در فراق گفته بودند و ایشان جمله برخاستند به تواجد و زعقههای خوش میزدند و اشارتهای لطیف میکردند و من به تعجب حال ایشان مانده بودم و خوشی وقتشان تا صبح نزدیک آمد. آنگاه آن پیر مرا گفت: «ایها الشیخ، هیچ نپرسی مرا که تو کیستی و این قوم کیاناند؟» گفتم: «حشمت تو مرا می از سؤال بازدارد.» وی گفت لعنة اللّه ابلیس است و آن جمله فرزندان وی و اندر این نشستن و غنا کردن مرا دو فایده باشد: یکی آن که مصیبت فراق و ایام دولت خود دارم ودیگر آن که پارسا مردان را از راه ببرم و اندر غلط افکنم.
ابوالحارث گوید: از آنگاه ارادت سماع از دلم نفی شد و من از آن غبن عظیم تشویر زده گشتم.
و من که علی بن عثمان الجلابیام از شیخ ابوالعباس شقانی رحمه اللّه شنیدم که گفت: روزی در مجمعی بودم که گروهی سماع میکردند دیوان دیدم برهنه اندر میان ایشان پای بازی میکردند و من به تعجب حال ایشان مانده بودم که در میدمیدند و ایشان بدان گرمتر میشدند.
و گروهی دیگرند که از خوف و خطر مریدان که تا اندر بلا و بطالت نیفتند و بدیشان تقلید نکنند و از سر توبه با سرِ معصیت باز نیایند و هوی اندر ایشان قوّت نگیرد وهوس مر عزیمت صلاح ایشان را فسخ نکند که معرض بلا و مایهٔ فتنه است، سماع نکردند و اندر میان ایشان ننشستند.
و از جنید رضی اللّه عنه میآید که: جُریری را گفت، اندر حال ابتدای توبهٔ وی که: «اگر سلامت دین خواهی و رعایت توبه کنی، اندر سماع صوفیان که کنند منگر و مشو و خود را اهل آن مدان تا جوانی و چون پیر شدی مردمان را بزهکار مکن.»
گروهی دیگر گفتند که: اهل سماع بر دو فرقتاند: یکی لاهی و دیگر الهی. لاهی در عین فتنه باشد و از آن نترسد و الهی به ریاضات و مجاهدات و به انقطاع دل از مخلوقات و اعراض سر از مکونات فتنه از خود دور کرده باشد و از آن ایمن شده چون ما نه از این گروه باشیم نه از آن، ترک آن ما را بهتر و مشغول شدن به چیزی که موافق وقت ماست اولیتر.
و گروهی دیگر گفتند: چون عوام را اندر سماع فتنه است و از شنیدن ما اعتقاد مردمان می مشوش شود واز درجت ما اندر محجوباند و به ما می بزهکار شوند، پس بر عامه می شفقت کنیم و مر خاص را نصیحت کنیم و بر وقت غیرت، دست از آن بداریم و این طریقی پسندیده است.
و گروهی گفتند که: پیغمبر علیه السّلام گفت: «مِنْ حُسْنِ إسْلامِ الْمَرْءِ ترکهُ مالایَعْنیه.» دست از چیزی بداریم که از آن گزیرد. آنچه به ما لایعنی مشغول شوند تضییع وقت باشد ووقت دوستان با دوستان عزیز باشد، ضایع نباید کرد.
و گروهی دیگر گفتند از خواص که: سماع خبر است و لذت آن یافت مراد و این کار کودکان باشد؛ که اندر عیان خبر را چه مقدار باشد؟ پس کار، مشاهدت دارد.
این است احکام سماع که یاد کردم بر وجه اختصار. کنون اندر وجد و وجود و تواجد بابی بیارم و مرتب گردانم، ان شاء اللّه العزیز وحده.
گروهی از آن آناناند که اندر تحریم آن روایات یافتهاند و اندر آن مُتابع سَلَفِ صالح شده و بدیشان تقلید کرده؛ چنانکه زجر کردن پیغمبر علیه السّلام مر شیرین را، کنیزک حسان بن ثابت، از غنا کردن و دِرّه زدن عمر رضی اللّه عنه مر آن صحابی را که می غنا کرد و انکار کردن علی بر معاویه که کنیزکان مغنیه داشت و منع کردن وی مر حسن را رضی اللّه عنه از نظارهٔ آن زن حبشه که می غنا کرد و گفتی که او قرین شیطان است؛ و مانند این.
و نیز گویند که دلیل بزرگترین ما بر کراهیت داشت غنا اجماع امت است اندر زمانهٔ ما و پیش از ما بر آن که آن کراهیت است تا آن که گروهی حرام مطلق دارند.
و اندر این معنی از ابوالحارث روایت کنند که گفت: من اندر سماع کردن بجد بودم. شبی یکی به صومعهٔ من آمد و گفت: «جمعی از طالبان درگاه خداوند تعالی مجتمعاند و حضور شما را منتظر، اگر فضل کنید و رنجه شوید.» گفت: بیرون آمدم و بر اثر وی میرفتم بسی برنیامد که به گروهی رسیدم که حلقه زده بودند و پیری میان ایشان نشسته. مرا کرامتی کردند فوق الغایه، و آن پیر گفت: «اگر فرمایی تا بیتی برخوانند؟» من اجابت کردم. دو کس به الحان خوش ابیات خواندن گرفتند ابیاتی که شعرا در فراق گفته بودند و ایشان جمله برخاستند به تواجد و زعقههای خوش میزدند و اشارتهای لطیف میکردند و من به تعجب حال ایشان مانده بودم و خوشی وقتشان تا صبح نزدیک آمد. آنگاه آن پیر مرا گفت: «ایها الشیخ، هیچ نپرسی مرا که تو کیستی و این قوم کیاناند؟» گفتم: «حشمت تو مرا می از سؤال بازدارد.» وی گفت لعنة اللّه ابلیس است و آن جمله فرزندان وی و اندر این نشستن و غنا کردن مرا دو فایده باشد: یکی آن که مصیبت فراق و ایام دولت خود دارم ودیگر آن که پارسا مردان را از راه ببرم و اندر غلط افکنم.
ابوالحارث گوید: از آنگاه ارادت سماع از دلم نفی شد و من از آن غبن عظیم تشویر زده گشتم.
و من که علی بن عثمان الجلابیام از شیخ ابوالعباس شقانی رحمه اللّه شنیدم که گفت: روزی در مجمعی بودم که گروهی سماع میکردند دیوان دیدم برهنه اندر میان ایشان پای بازی میکردند و من به تعجب حال ایشان مانده بودم که در میدمیدند و ایشان بدان گرمتر میشدند.
و گروهی دیگرند که از خوف و خطر مریدان که تا اندر بلا و بطالت نیفتند و بدیشان تقلید نکنند و از سر توبه با سرِ معصیت باز نیایند و هوی اندر ایشان قوّت نگیرد وهوس مر عزیمت صلاح ایشان را فسخ نکند که معرض بلا و مایهٔ فتنه است، سماع نکردند و اندر میان ایشان ننشستند.
و از جنید رضی اللّه عنه میآید که: جُریری را گفت، اندر حال ابتدای توبهٔ وی که: «اگر سلامت دین خواهی و رعایت توبه کنی، اندر سماع صوفیان که کنند منگر و مشو و خود را اهل آن مدان تا جوانی و چون پیر شدی مردمان را بزهکار مکن.»
گروهی دیگر گفتند که: اهل سماع بر دو فرقتاند: یکی لاهی و دیگر الهی. لاهی در عین فتنه باشد و از آن نترسد و الهی به ریاضات و مجاهدات و به انقطاع دل از مخلوقات و اعراض سر از مکونات فتنه از خود دور کرده باشد و از آن ایمن شده چون ما نه از این گروه باشیم نه از آن، ترک آن ما را بهتر و مشغول شدن به چیزی که موافق وقت ماست اولیتر.
و گروهی دیگر گفتند: چون عوام را اندر سماع فتنه است و از شنیدن ما اعتقاد مردمان می مشوش شود واز درجت ما اندر محجوباند و به ما می بزهکار شوند، پس بر عامه می شفقت کنیم و مر خاص را نصیحت کنیم و بر وقت غیرت، دست از آن بداریم و این طریقی پسندیده است.
و گروهی گفتند که: پیغمبر علیه السّلام گفت: «مِنْ حُسْنِ إسْلامِ الْمَرْءِ ترکهُ مالایَعْنیه.» دست از چیزی بداریم که از آن گزیرد. آنچه به ما لایعنی مشغول شوند تضییع وقت باشد ووقت دوستان با دوستان عزیز باشد، ضایع نباید کرد.
و گروهی دیگر گفتند از خواص که: سماع خبر است و لذت آن یافت مراد و این کار کودکان باشد؛ که اندر عیان خبر را چه مقدار باشد؟ پس کار، مشاهدت دارد.
این است احکام سماع که یاد کردم بر وجه اختصار. کنون اندر وجد و وجود و تواجد بابی بیارم و مرتب گردانم، ان شاء اللّه العزیز وحده.
هجویری : باب الوجد و الوجود و التّواجد ومراتبه
باب الوجد و الوجود و التّواجد ومراتبه
بدان که وجد ووجود مصدراند: یکی به معنی اندوه، و دیگری به معنی یافتن و فاعل هر دو چون یکی باشد و جز به مصدر فرق نتوان کرد میان آن؛ چنانکه گویند: «وَجَدَ یَجِدُ وُجُوداً ووِجْداناً» چون بیافت، «وجَدَ یَجِدُ وَجْدا» چون اندوهگین شد و نیز «وجَدَ یَجِدُ جِدَةً» چون توانگر شد و «وجَدَ یَجِدُ موجِدَةً» چون در خشم شد و فرق این جمله به مصادر بود نه افعال.
و مراد این طایفه از وجد و وجود،اثبات دو حال باشد که مر ایشان را پدیدار آید اندر سماع: یکی مقرون اندوه باشد، و دیگر موصول یافت مراد و حقیقت اندوه فقد محبوب و منع مراد باشد و حقیقت یافت حصول مراد و فرق میان حزن و وجد آن بود که حزن نام اندوهی بود که اندر نصیب خود باشد و وجد نام اندوهی باشد که اندر نصیب غیر بود بر وجه محبت و این تغیر جمله صفت طالب است و إلا «الحقُّ لایتغیّرُ.»
و کیفیت وجد اندر تحت عبارت نیاید،از آنچه آن الم است اندر مغایبه و الم را به قلم بیان نتوان کرد. پس وجد سری باشد میان طالب و مطلوب که بیان آن اندر کشف آن غیبت بود و به کیفیت وجود بیان اشارت درست نیاید؛ از آنچه آن طرب است اندر مشاهدت، و طرب را به طلب اندر نتوان یافت. پس وجود فضلی باشد از محبوب به محب، اشارت از حقیقت آن معزول بود.
و به نزدیک من وجد اصابت المی باشد مر دل را یا از فَرَح یا از تَرَح، یا از طرب یا از تعب. و وجود اِزالت غمی از دل و مصادفت مراد آن و صفت واجد اِمّا حرکت بود اندر غلیان شوق اندر حال حجاب، و اما سکون اندر حال مشاهدت اندر حال کشف، اما زفیر و اما نفیر اما انین و اما حنین، اما عیش و اما طیش اما کَرَب و اما طرب.
و مختلفاند مشایخ تا وجد تمامتر یا وجود.
گروهی گفتند که: وجود صفت مریدان است و وجد نعت عارفان چون درجت عارف از مرید بلندتر بود باید که صفت این از آن کاملتر بود؛ از آنچه هر چیزی که اندر تحت یافت درآمد مُدرَک شد و آن صفت جنس است؛ از آنچه ادراک، حد اقتضا کند و خداوند تعالی بی حد است. پس آنچه یافت بنده شود بهجز مشربی نبود و آنچه نیافت طالب و اندر آن منقطع شد واز طلب آن عاجز گشت واجد آن حقیقت حق باشد.
و گروهی گویند: وجد حُرقت مریدان باشد ووجود تحفهٔ محبان. درجت محبان بلندتر از مریدان باشد باید تا آرام با تحفه تمامتر باشد از حُرقت اندر طلب و این معنی کشف نگردد جز اندر حکایتی و آن آن است که روزی شیخ ابابکر شبلی رحمة اللّه علیه اندر غلیان حال خود به نزدیک جنید رضی اللّه عنه آمد وی را یافت اندوهگین. گفت: «ایّها الشیخ، چه بوده است؟» جنید گفت، رضی اللّه عنه: «مَن طَلَبَ وجَدَ.» وی گفت: «لا، بَلْ مَنْ وَجَدَ طَلَبَ.»
آنگاه مشایخ اندر این سخن گفتند: از آن که یکی نشان از وجد داد وآن دیگر اشارت به وجود کرد و به نزدیک من معتبر قول جنید است رضی اللّه عنه از آنچه چون بنده بشناخت که معبود او از جنس او نیست اندوه وی دراز گردد و اندر این سخن رفته است در این کتاب.
و متفقاند مشایخ رضی اللّه عنهم که: سلطان علم قویتر باید از سلطان وجد و از آنچه چون قوت مر سلطان وجد را باشد واجد بر محل خطر باشد و چون سلطان علم را بود در محل امن باشد و مراد از این جمله آن است که اندر همه احوال باید که طالب متابع علم و شرع باشد چون به وجد مغلوب باشد خطاب از وی برخیزد و چون خطاب برخاست ثواب وعقاب برخیزد و چون ثواب و عقاب برخاست کرامت و اهانت برخیزد. آنگاه حکم وی حکم مجانین بود نه از آنِ اولیا و مقربان و چون سلطان علم غالب باشد بر سلطان حال، بنده اندر کَنَف اوامر و نواهی بود و اندر سراپردهٔ خود همیشه مشکور؛ و باز چون سلطان حال غالب بود بر سلطان علم، بنده از حدود خارج بود و از خطاب محروم اندر محل نقص خود، إما معذور و إما مغرور.
و بعین این معنی قول جنید است رضی اللّه عنه که گفت: «راه دو است: یا به علم یا به روش. روش که بی علم بود اگرچه نیکو بود جهل و نقص باشد، و علم اگرچه بی روش بود عزّ و شرف.» و از آن بود که بویزید رضی اللّه عنه گفت: «کفرُ أهْلِ الهِمَّةِ أشْرَفُ مِنْ إسلام أهْلِ المُنْیَةِ.» بر اهل همت کفران صورت نگیرد، اما اگر تقدیر کنند اهل همت با کفر کاملتر باشند از اهل منیت با ایمان.
و جنید مر شبلی را گفت، رحمة اللّه علیهما: «الشّبلی سَکرانُ ولو أفاقَ مِنْ سُکْرِه لجاءَ مِنْه إمامٌ یُنْتَفَعُ به.»
و اندر حکایات مشهور است که جنید و محمد بن مسروق وابوالعباس بن عطارضی اللّه عنهم مجتمع بودند قوال بیتی برخواند، ایشان تواجد میکردند وی ساکن میبود. گفتند: «ایّها الشیخ، تو را از این سماع هیچ نصیب نمیباشد؟» وی برخواند قوله، تعالی: «تَحْسَبُها جامِدَةً و هی تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ (۸۸/النمل).»
اما تواجد تکلف بود اندر اتیان وجد و آن عرضه کردن انعام و شواهد حق بود بر دل و اندیشهٔ اتصال و تمنای روش مردان و گروهی اندر آن مترسماند که تقلید کردهاند به حرکات ظاهر و ترتیب رقص و تزیین اشارات ایشان و این حرام محض باشد و گروهی محققاند که مرادشان اندر آن، طلب احوال و درجت بزرگان متصوّفه است نه حرکات و رسوم؛ لقوله، علیه السّلام: «من تَشَبّه بقومٍ فهو منهم.» و این خبر ناطق است بر اباحت تواجد و از آن بود که آن پیر گفت، رضی اللّه عنه: «هزار فرسنگ به دروغ بروم تا یک قدم از آن صدق باشد.»
و سخن اندر این باب بیش از این اید اما من بر این اختصار کردم و السّلام.
و مراد این طایفه از وجد و وجود،اثبات دو حال باشد که مر ایشان را پدیدار آید اندر سماع: یکی مقرون اندوه باشد، و دیگر موصول یافت مراد و حقیقت اندوه فقد محبوب و منع مراد باشد و حقیقت یافت حصول مراد و فرق میان حزن و وجد آن بود که حزن نام اندوهی بود که اندر نصیب خود باشد و وجد نام اندوهی باشد که اندر نصیب غیر بود بر وجه محبت و این تغیر جمله صفت طالب است و إلا «الحقُّ لایتغیّرُ.»
و کیفیت وجد اندر تحت عبارت نیاید،از آنچه آن الم است اندر مغایبه و الم را به قلم بیان نتوان کرد. پس وجد سری باشد میان طالب و مطلوب که بیان آن اندر کشف آن غیبت بود و به کیفیت وجود بیان اشارت درست نیاید؛ از آنچه آن طرب است اندر مشاهدت، و طرب را به طلب اندر نتوان یافت. پس وجود فضلی باشد از محبوب به محب، اشارت از حقیقت آن معزول بود.
و به نزدیک من وجد اصابت المی باشد مر دل را یا از فَرَح یا از تَرَح، یا از طرب یا از تعب. و وجود اِزالت غمی از دل و مصادفت مراد آن و صفت واجد اِمّا حرکت بود اندر غلیان شوق اندر حال حجاب، و اما سکون اندر حال مشاهدت اندر حال کشف، اما زفیر و اما نفیر اما انین و اما حنین، اما عیش و اما طیش اما کَرَب و اما طرب.
و مختلفاند مشایخ تا وجد تمامتر یا وجود.
گروهی گفتند که: وجود صفت مریدان است و وجد نعت عارفان چون درجت عارف از مرید بلندتر بود باید که صفت این از آن کاملتر بود؛ از آنچه هر چیزی که اندر تحت یافت درآمد مُدرَک شد و آن صفت جنس است؛ از آنچه ادراک، حد اقتضا کند و خداوند تعالی بی حد است. پس آنچه یافت بنده شود بهجز مشربی نبود و آنچه نیافت طالب و اندر آن منقطع شد واز طلب آن عاجز گشت واجد آن حقیقت حق باشد.
و گروهی گویند: وجد حُرقت مریدان باشد ووجود تحفهٔ محبان. درجت محبان بلندتر از مریدان باشد باید تا آرام با تحفه تمامتر باشد از حُرقت اندر طلب و این معنی کشف نگردد جز اندر حکایتی و آن آن است که روزی شیخ ابابکر شبلی رحمة اللّه علیه اندر غلیان حال خود به نزدیک جنید رضی اللّه عنه آمد وی را یافت اندوهگین. گفت: «ایّها الشیخ، چه بوده است؟» جنید گفت، رضی اللّه عنه: «مَن طَلَبَ وجَدَ.» وی گفت: «لا، بَلْ مَنْ وَجَدَ طَلَبَ.»
آنگاه مشایخ اندر این سخن گفتند: از آن که یکی نشان از وجد داد وآن دیگر اشارت به وجود کرد و به نزدیک من معتبر قول جنید است رضی اللّه عنه از آنچه چون بنده بشناخت که معبود او از جنس او نیست اندوه وی دراز گردد و اندر این سخن رفته است در این کتاب.
و متفقاند مشایخ رضی اللّه عنهم که: سلطان علم قویتر باید از سلطان وجد و از آنچه چون قوت مر سلطان وجد را باشد واجد بر محل خطر باشد و چون سلطان علم را بود در محل امن باشد و مراد از این جمله آن است که اندر همه احوال باید که طالب متابع علم و شرع باشد چون به وجد مغلوب باشد خطاب از وی برخیزد و چون خطاب برخاست ثواب وعقاب برخیزد و چون ثواب و عقاب برخاست کرامت و اهانت برخیزد. آنگاه حکم وی حکم مجانین بود نه از آنِ اولیا و مقربان و چون سلطان علم غالب باشد بر سلطان حال، بنده اندر کَنَف اوامر و نواهی بود و اندر سراپردهٔ خود همیشه مشکور؛ و باز چون سلطان حال غالب بود بر سلطان علم، بنده از حدود خارج بود و از خطاب محروم اندر محل نقص خود، إما معذور و إما مغرور.
و بعین این معنی قول جنید است رضی اللّه عنه که گفت: «راه دو است: یا به علم یا به روش. روش که بی علم بود اگرچه نیکو بود جهل و نقص باشد، و علم اگرچه بی روش بود عزّ و شرف.» و از آن بود که بویزید رضی اللّه عنه گفت: «کفرُ أهْلِ الهِمَّةِ أشْرَفُ مِنْ إسلام أهْلِ المُنْیَةِ.» بر اهل همت کفران صورت نگیرد، اما اگر تقدیر کنند اهل همت با کفر کاملتر باشند از اهل منیت با ایمان.
و جنید مر شبلی را گفت، رحمة اللّه علیهما: «الشّبلی سَکرانُ ولو أفاقَ مِنْ سُکْرِه لجاءَ مِنْه إمامٌ یُنْتَفَعُ به.»
و اندر حکایات مشهور است که جنید و محمد بن مسروق وابوالعباس بن عطارضی اللّه عنهم مجتمع بودند قوال بیتی برخواند، ایشان تواجد میکردند وی ساکن میبود. گفتند: «ایّها الشیخ، تو را از این سماع هیچ نصیب نمیباشد؟» وی برخواند قوله، تعالی: «تَحْسَبُها جامِدَةً و هی تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ (۸۸/النمل).»
اما تواجد تکلف بود اندر اتیان وجد و آن عرضه کردن انعام و شواهد حق بود بر دل و اندیشهٔ اتصال و تمنای روش مردان و گروهی اندر آن مترسماند که تقلید کردهاند به حرکات ظاهر و ترتیب رقص و تزیین اشارات ایشان و این حرام محض باشد و گروهی محققاند که مرادشان اندر آن، طلب احوال و درجت بزرگان متصوّفه است نه حرکات و رسوم؛ لقوله، علیه السّلام: «من تَشَبّه بقومٍ فهو منهم.» و این خبر ناطق است بر اباحت تواجد و از آن بود که آن پیر گفت، رضی اللّه عنه: «هزار فرسنگ به دروغ بروم تا یک قدم از آن صدق باشد.»
و سخن اندر این باب بیش از این اید اما من بر این اختصار کردم و السّلام.