عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
هجویری : باب الرّقص
باب الرّقص
بدان که اندر شریعت و طریقت مر رقص را هیچ اصلی نیست؛ از آن‌چه آن لهو بود به اتفاق همه عقلا چون به جد باشد و چون به هزل بود لغوی و هیچ کس از مشایخ آن رانستوده است و اندر آن غلو نکرده. وهر اثر که اهل حشو اندر آن بیارند، آن همه باطل بود و چون حرکات وجدی و معاملات اهل تواجد بدان مانند بوده است، گروهی از اهل هزل بدان تقلید کرده‌اند و اندر آن غالی شده و از آن مذهبی ساخته و من دیدم از عوام گروهی می‌پنداشتند که مذهب تصوّف جز این نیست، آن بر دست گرفتند؛ و گروهی اصل آن را منکر شدند.
و در جمله پای بازی شرعاً و عقلاً زشت باشد از اجهل مردمان و محال بود که افضل مردمان آن کنند.
اما چون خفتی مر دل را پدیدار آید و خفقانی بر سر سلطان شود وقت قوت گیرد حال اضطراب خود پیدا کند ترتیب و رسوم برخیزد. آن اضطراب که پدیدار آید نه رقص باشد ونه پای بازی و نه طبع پروردن؛ که جان گداختن بود و سخت دور افتد آن کس از طریق صواب که آن را رقص خواند و دورتر آن کس که حالتی را که از حق بی اختیار وی نیاید وی به حرکت آن را به خود کشد و حالت حق نام کند آن حالت که وارد حق است چیزی است که به نطق بیان نتوان کرد. مَنْ لَمْ یَذُقْ لایَدْری.

هجویری : باب الرّقص
النّظرُ فی الاحداث
در جمله نظاره کردن اندر احداث و صحبت با ایشان محظور است و مجوز آن کافر و هر اثر که اندر این آرند بطالت و جهالت بود. و من دیدم از جهال گروهی به تهمت آن با اهل این طریقت منکر شدند و من دیدم که از آن مذهبی ساختند و مشایخ بجمله مر این را آفت دانسته‌اند و این اثر از حلولیان مانده است لعنهم اللّه اندر میان اولیای خدای و متصوّفه.
هجویری : باب الخرق
باب الخرق
بدان که خرقه کردن جامه اندر میان این طایفه معتاد است و اندر مجمع‌های بزرگ که مشایخ بزرگ رُضِیَ عنهم حاضر بودند این کرده‌اند. و من از علما دیدم گروهی که بدان منکر بودند و گفتند که: «روا نباشد جامهٔ درست پاره کردن و آن فساد بود.»
و این محال است. فسادی که مراد از آن صلاح باشد سهل بود و همه کسان نیز جامهٔ درست ببرند و بدوزند؛ چنان‌که معهود است و هیچ فرق نباشد میان آن که جامه‌ای به صد پاره کنند وبر هم دوزند و میان آن که به پنج پاره کنند واندر هر پاره‌ای از آن خرقه راحت دل مؤمنی است و قضای حاجتی که از آن وی بر مرقعه دوزند.
و هرچند که جامه خرقه کردن را اندر طریقت هیچ اصلی نیست و البته اندر سماع در حالت صحت نشاید کرد؛ که آن جز به اسراف نباشد اما اگر مستمع را غلبه‌ای پدیدار آید چنان‌که خطاب از وی برخیزد و بی‌خبر گردد معذور باشد؛ یا چون یکی را چنان افتد، اگر جماعتی بر موافقت وی خرفه کنند روا باشد و جمله خرق اهل این طریق بر سه گونه باشد: یکی آن که درویش خود خرقه کند و آن اندر حال سماع بود به حکم غلبه و آن دو گونه: یکی آن که جماعت و اصحاب به حکم پیری و مقتدایی جامهٔ وی را خرقه کنند و یا اندر حال استغفار از جرمی و دیگر اندر حال سُکْر از وجدی.
و مشکل‌ترین این جمله خرقهٔ سماعی باشد و آن بر دو گونه باشد:
یکی مجروح و دیگر درست و جامهٔ مجروح را شرط دو چیز بود: یا بدوزند بدو باز دهند این جماعت یا به درویشی دیگر، و یا مر تبرک را پاره پاره کنند و قسمت کنند.
اما چون درست باشد بنگریم تا مراد آن درویش مستمع که جامه بیفکند چه بوده است. اگر مراد، قوال بوده است وی را باشد و اگر مراد، جماعت،ایشان را و اگر بی مراد افتاد، به حکم پیر باشد تا چه فرمان دهد پس اگر درویش را در آن مرادی بوده باشد به هر نوع که بود از راه موافقت جماعت شرط نباشد؛ از آن‌چه به هر حال که باشد یا به مرادی یا به اضطراری دیگران را اندر او هیچ موافقت نیست. فاما اگر مرادِ درویش جماعت بود یا بی مراد درویش جدا شده است، موافقت اصحاب با یک‌دیگر شرط باشد؛ بی موافقت جمله درست نیاید. و چون جماعت موافقتی کردند بر چیزی، پیر را نشاید که به قوال دهد جامهٔ درویشان؛ اما روا بود اگر محبی از آنِ ایشان چیزی فدا کند و جامه به درویشان باز دهد و یا همه خرقه کنند و قسمت کنند.
و اگر جامه اندر حال غلبه افتاده بود مشایخ اندر این مختلف‌اند بیشتری گویند قوال را باشد، بر موافقت قول پیغمبر، علیه السّلام:«مَنْ قتلَ قتیلاً فله سَلَبُه. جامهٔ مقتول قاتل را بود.» و اگر به قوال ندهند از شرط طریقت بیرون آیند و گروهی گویند: فرمان پیر را باشد و اختیار این است؛ چنان‌که آن‌جا به مذهب بعضی از فقها جز به اذن امام جامهٔ مقتول قاتل را ندهند، این‌جا جز به فرمان پیر جامه به قوال ندهند و اگر پیر خواهد که به قوال ندهد بر وی حرج نباشد. واللّه اعلم بالصّواب و الیه المرجِعُ و المآبُ.

مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۹
هرلحظه غمی به مستمندی رسدت
تیری به جفا به دردمندی رسدت
در کشتن عاشقان از این بیش مکوش
زنهار مبادا که گزندی رسدت
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۲
با خصم منت همیشه دمسازی‌هاست
با ما سخنت ز روی طنازی‌هاست
ز عز خود و ذلت من بیش مناز
کاندر پس پردهٔ فلک بازی‌هاست
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۴۶
گر ملک تو مصر و روم و چین خواهد بود
آفاق تو را زین نگین خواهد بود
خوش باش که عاقبت نصیب من و تو
ده گز کفن و سه گز زمین خواهد بود
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۸۳
در دل همه شرک روی بر خاک چه سود؟
زهری که به جان رسید تریاک چه سود؟
خود را به میان خلق زاهد کردن
با نفس پلید جامهٔ پاک چه سود؟
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۰۲
ای پور خطیبب گنجه پندی بپذیر
بر تخت طرب نشین به کف ساغر گیر
از طاعت و معصیت خدا مستغنیست
باری تو مراد خو ز عالم برگیر
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۴۰
قلّش و قلندری و عاشق بودن
در مجمع رندان موافق بودن
انگشت‌نمای خلق و خالق بودن
به زانکه به خرقهٔ منافق بودن
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۵۴
آب ارچه نمی‌رود به جویم با تو
جز در ره مردمی نپریم با تو
گفتی که چه کرده‌ام نگوئی با من
آن چیست نکرده‌ای چه گویم با تو
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۷۶
گر زانکه چو خاک ره ستم‌کش باشی
چون باد همیشه در کشاکش باشی
زنهار ز دست ناکسان آب حیات
بر لب مچکان گرچه در آتش باشی
خیام : راز آفرینش [ ۱۵-۱]
رباعی ۹
اَجرام که ساکنان این ایوان‌اند،
اسبابِ تَرَدُّدِ خردمندان‌اند،
هان تا سرِ رشتهٔ خِرَد گُم نکنی،
کانان که مُدَبّرند سرگردان‌اند!
خیام : از ازل نوشته [۳۴-۲۶]
رباعی ۲۷
چون روزی و عمر بیش‌وکم نتوان‌کرد،
خود را به کم و بیش دُژَم نتوان‌کرد؛
کار من و تو چنان‌که رأی من و تو ست
از موم به دست خویش هم نتوان‌کرد.
خیام : از ازل نوشته [۳۴-۲۶]
رباعی ۳۴
نیکی و بدی که در نهادِ بشر است،
شادی و غمی که در قضا و قدر است،
با چرخ مکن حواله کاندر رَهِ عقل،
چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است.
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۴۵
عالَم اگر ازبهرِ تو می‌آرایند،
مَگْرای بدان که عاقلان نگرایند؛
بسیار چو تو روند و بسیار آیند.
بربای نصیبِ خویش کِتْ بربایند.
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۵۴
آن قصر که بهرام درو جام گرفت،
آهو بچه کرد و روبَهْ آرام گرفت؛
بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر،
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۵۹
ای پیرِ خردمند پِگَهْ‌تر برخیز،
وان کودکِ خاک‌بیز را بنگر تیز،
پندش ده و گو که، نرم‌نرمک می‌بیز،
مغزِ سرِ کیقباد و چشمِ پرویز!
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۳
هر سبزه که بر کنار جویی رُسته‌است،
گویی ز لبِ فرشته‌خویی رسته‌است؛
پا بر سر هر سبزه به خواری ننهی،
کان سبزه ز خاک لاله‌رویی رسته‌است.
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۵
دیدم به سرِ عمارتی مردی فرد،
کاو گِل به لگد می‌زد و خوارش می‌کرد،
وان گِل به زبانِ حال با او می‌گفت:
ساکن، که چو من بسی لگد خواهی‌خورد!
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۸۶
شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی.
هر لحظه به دام دگری پابستی؛
گفتا؛ شیخا، هر آن‌چه گویی هستم،
آیا تو چنان‌که می‌نمایی هستی؟