عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۳ - در ستایش عبدالله خان صدر فرماید
خیز ای غلام تا زین بر بادپا زنیم
اورنگ جم بهکوههٔ باد صبا زنیم
همنفس را ز محبس محنت برون کشیم
هم بخت را به دعوت شادی صلا زنیم
بهر پذیره روی به دشت آوریم و دست
اندر عنان توسن صدر الوری زنیم
زان مژدهایکه بخت دهد از قدوم او
ما نیز همچوکوه دمادم صدا زنیم
ساییم سر به پایش و آنگه ز روی فخر
بر تاج زرنگار فلک پشت پا زنیم
هرچند ماه روزه و هنگام زاهدیست
ما تیغ کین به تارک روی و ریا زنیم
هر جا کهشاهدی چورنودش به بر کشیم
هرجاکه زاهدی چو جهودش قفا زنیم
تا هرکسی مجله نگارد بهکفر ما
در هر محله ساغر می بر ملا زنیم
از شادی قدوم خداوند میخوریم
پس تکیه بر عنایت خاص خدا زنیم
عبدالله آنکهگاه تقاضای خشم او
دست رجا به دامن مرگ فجا زنیم
صدری که با ولایش گویی به جنتیم
گام ار به کام شیر و دم اژدها زنیم
بابی ز فضل او نگشاید به روی عقل
تا روز حشر گر دم مدح و ثنا زنیم
گفتند وهم و دانش و فکرت شبی بهم
ماییم آن گروه که لاف از دها زنیم
ما واقفان راز جهانیم از آن قبل
بر اوج عرش خرگه مجد و بها زنیم
نابرده پی به حضرت دستور روزگار
دستور عقل نیست که لاف از ذکا زنیم
رفتند تا به عرش و ندیدند ازو نشان
گفتند گام بیهده چندین چرا زنیم
بیرونز عرشجای نه پس جایاو کجاست
یارب یکی بگوکه قدم تاکجا زنیم
ما را خدا یگانا بود از تو شکوها
میخواستیم تا قدری بر قضا زنیم
بیمهری تو عرضه نماییم نزد خلق
وان داستان به مجلس شاه وگدا زنیم
خالی نیافتیم دلی را ز مهر تو
تا در حضور او دم ازین ماجرا زنیم
آری قضا چو دم نزند بیرضای تو
ما کیستیم تا زنخی بیرضا زنیم
جز آنکه سر به چاه ملامت فروبریم
حرفی به شکوه چون علی مرتضی زنیم
نز افتراست شکوهٔ ما با جناب تو
حاشا که بر جناب تو ما افترا زنیم
تشریف فارس راکه نوشتی بهنام ما
بر خلف وعده شاید اگر مرحبا زنیم
باری چو از تو جز به تو نتوانگریختن
خود چاره نیست جز که در التجا زنیم
کشتی شکسته باد مخالف کنار دور
نز مردی است پنجهکه با ناخدا زنیم
ماه صیام و مست خجل پارسا دلیر
نز رندی است طعنه که بر پارسا زنیم
در عهد چون تو صدری انصاف ده رواست
تا ما قدم به مدرسه بر بوریا زنیم
با آه سرد و خاطر افسرده لاف کین
هر روز با شتاب دل ناشتا زنیم
یسار نادرستکه در عهد چون تویی
ما دم به شکوه از سخن ناروا زنیم
زان جانورکه طعمهٔ او جسم آدمیست
هر شب ز خشم جامهٔ جان را قبا زنیم
چون مطربی که زخمه چنگ دوتا زند
ناخن به جای زخمه به پشت دوتا زنیم
بر تن زنیم زخمه و در پردههای جان
چندین نوا ز سوز دل بینوا زنیم
مردم زنند زخمه به چنگ ای عجبکه ما
از چنگ زخمه بر به تن مبتلا زنیم
تنرا ز بسکه زخمهٔ چنگ آورد به جوش
هر دم چو چنگ ناله تن تن تنا زنیم
بر غازیان قمّل و براغیث خویش را
همچون مغل به لشکر چین و ختا زنیم
زانرشکریزهها کهچو خشخاش دانهاست
خاک ستم به دیدهٔ نوم و کری زنیم
خشخاش دانه داروی خوابس و ما بدان
ازکوی خواب خرگه راحت جدا زنیم
خشخاش بینکه بر تن ما تیغ میزند
زآنسانکه تیغ بر تن خشخاش ما زنیم
خشخاش اگر تو گویی کافیون همی دهد
از عیش تلخ طعنه بر افیون هلا زنیم
شب تا به صبح همچو مریدان بایزید
ناخن چو تیغ بر تن خود از جفا زنیم
از فرقت به رنج برنجیم این بهل
کز بوش بوسه بر قدم لوبیا زنیم
خاکستری که مطبخ ما کوه کوه داشت
چندان نه کش بر آینه بهر جلا زنیم
نه کیمیاگریم که تا کوره و دمی
در پیش رو نهاده دم ازکیما زنیم
نه سیمانگار که با مشک و زعفران
چندین طلسمکرده دم از سیمیا زنیم
نه لیما طراز کز اسرار قاسمی
سطری سه چار خوانده دم از لیمیا زنیم
نه چون مخنثان بود آن طلعت و توان
تا بهر سیم دامن خود بر قفا زنیم
نه پیله ور که کیسه ز خرمهره پر کنیم
پس چون خران قدم به ره روستا زنیم
ما شاعریم و از سخن روحبخش خویش
از بسکهکوس مدحتشان جابجا زنیم
یا حبذا اگر پی مدح و ثنا رویم
وا ویلتا اگر در قدح و هجا زنیم
در عهد چون تویی نه عجب باشد ار ز قدر
بر بام هفت گنبد گردون لوا زنیم
تو فروردین دینی و ما آن ضعیف شاخ
کز باد فرودین دم نشو و نما زنیم
ماهمچو زهره،شهرهبهعشرتشدیمازآنک
ساز مدایح تو به چندین نوا زنیم
القصه زین دو کار یکی باید اختیار
تا دم به مدحت تو به صدق و صفا زنیم
یا دولتیکه باز رهیم از فنا و فقر
یا همتیکه بر در فقر و فنا زنیم
این جمله طیبتست هنیئاً لنا که ما
در بزم نامرادی جام بلا زنیم
برگ و نوای ما همه در بینوایی است
راه مخالف از چه به یاد نوا زنیم
کسب معاش لایق عقل و نهی بود
نهی است پیش عشق که لاف از نهی زنیم
عشقست چون سهیل و نهی کم بهاسها
با پرتو سهیل چه دم از سها زنیم
یا همچو شمع خرگهی از ریسمان و موم
در پهلوی سرادق شمسالضحی زنیم
در هر کجا که همّت ما برکشد علم
حالی قلم به خط ثواب و خطا زنیم
در هر محلکه چهرهٔ ما بشکفد چوگل
خار ستم به دیدهٔ خوف و رجا زنیم
هر درد راکه دوست فرستد به سوی ما
از وی بلا چنیم و به جان دو تا زنیم
مردم پی جزا در طاعت زنند و ما
از شوق حلقه بر در صاحب جزا زنیم
بر سینه دست از پی عز و علا نهند
ما دست رد به سینهٔ عز و علا زنیم
هرکس هلاک نفس دغا راکند دعا
ما بیدعا به سینهٔ نفس دغا زنیم
از مشعر شعور به هنگام بازگشت
خرگه به خیف خوف و منای منی زنیم
الاالله است ملک بقا را خزینهای
ما بر خزینه قفل امانت ز لا زنیم
کبر و ریا فکنده به نیروی عشق پاک
اعلام فقر در حرم کبریا زنیم
جبریل اگر به سدرهٔ با منتهی رسید
ما بارگه به سدرهٔ بیمنتهی زنیم
دل بد مکن ز طینت قلاش مایه ما
در عین عصمتیم چو لاف از زنا زنیم
در راه خصم زینسوکبش فدا نهیم
با یاد دوست زانسو کأس فدا زنیم
چندین هزار خرمن طاعت رود به باد
چون ما ز بیخودی نفسی بیریا زنیم
این دم مبین به رندی ماکار آن دمست
کز ما ورای جان نفسی آشنا زنیم
خلق از لهیب دوزخ گرم نهیب و ما
از شوق او به خون جگر دست و پا زنیم
خود دوزخی به نقد چرا زآتش خیال
در روح بیگناه و دل بیخطا زنیم
با عشق محرمیم چه خیزد ز دست عقل
خودکیست شحنه چون می با پادشا زنیم
دل رند اوستا و بدن اهل روستا
ما راه روستایی از آن اوستا زنیم
ارزان کنیم قمت اجناس روزگار
چون تیغ ترک بر تن حرص و هوا زنیم
منت خدای را که ز مهر رسول و آل
گام شرف به تارک هفتم سما زنیم
همچون هزاردستان در گلشن سخن
هر دم هزاردستان از مصطفی زنیم
گه داستان حیدر کرار سر کنیم
گاهی دم از ملازمت مجتبی زنیم
از چشم آفرینش صد جوی خون رود
هر گه چو نی نوای غم نینوا زنیم
قاآنیا سخن به درازا چه میکشی
شد وقت آنکه زمزمهٔ قدکفی زنیم
اورنگ جم بهکوههٔ باد صبا زنیم
همنفس را ز محبس محنت برون کشیم
هم بخت را به دعوت شادی صلا زنیم
بهر پذیره روی به دشت آوریم و دست
اندر عنان توسن صدر الوری زنیم
زان مژدهایکه بخت دهد از قدوم او
ما نیز همچوکوه دمادم صدا زنیم
ساییم سر به پایش و آنگه ز روی فخر
بر تاج زرنگار فلک پشت پا زنیم
هرچند ماه روزه و هنگام زاهدیست
ما تیغ کین به تارک روی و ریا زنیم
هر جا کهشاهدی چورنودش به بر کشیم
هرجاکه زاهدی چو جهودش قفا زنیم
تا هرکسی مجله نگارد بهکفر ما
در هر محله ساغر می بر ملا زنیم
از شادی قدوم خداوند میخوریم
پس تکیه بر عنایت خاص خدا زنیم
عبدالله آنکهگاه تقاضای خشم او
دست رجا به دامن مرگ فجا زنیم
صدری که با ولایش گویی به جنتیم
گام ار به کام شیر و دم اژدها زنیم
بابی ز فضل او نگشاید به روی عقل
تا روز حشر گر دم مدح و ثنا زنیم
گفتند وهم و دانش و فکرت شبی بهم
ماییم آن گروه که لاف از دها زنیم
ما واقفان راز جهانیم از آن قبل
بر اوج عرش خرگه مجد و بها زنیم
نابرده پی به حضرت دستور روزگار
دستور عقل نیست که لاف از ذکا زنیم
رفتند تا به عرش و ندیدند ازو نشان
گفتند گام بیهده چندین چرا زنیم
بیرونز عرشجای نه پس جایاو کجاست
یارب یکی بگوکه قدم تاکجا زنیم
ما را خدا یگانا بود از تو شکوها
میخواستیم تا قدری بر قضا زنیم
بیمهری تو عرضه نماییم نزد خلق
وان داستان به مجلس شاه وگدا زنیم
خالی نیافتیم دلی را ز مهر تو
تا در حضور او دم ازین ماجرا زنیم
آری قضا چو دم نزند بیرضای تو
ما کیستیم تا زنخی بیرضا زنیم
جز آنکه سر به چاه ملامت فروبریم
حرفی به شکوه چون علی مرتضی زنیم
نز افتراست شکوهٔ ما با جناب تو
حاشا که بر جناب تو ما افترا زنیم
تشریف فارس راکه نوشتی بهنام ما
بر خلف وعده شاید اگر مرحبا زنیم
باری چو از تو جز به تو نتوانگریختن
خود چاره نیست جز که در التجا زنیم
کشتی شکسته باد مخالف کنار دور
نز مردی است پنجهکه با ناخدا زنیم
ماه صیام و مست خجل پارسا دلیر
نز رندی است طعنه که بر پارسا زنیم
در عهد چون تو صدری انصاف ده رواست
تا ما قدم به مدرسه بر بوریا زنیم
با آه سرد و خاطر افسرده لاف کین
هر روز با شتاب دل ناشتا زنیم
یسار نادرستکه در عهد چون تویی
ما دم به شکوه از سخن ناروا زنیم
زان جانورکه طعمهٔ او جسم آدمیست
هر شب ز خشم جامهٔ جان را قبا زنیم
چون مطربی که زخمه چنگ دوتا زند
ناخن به جای زخمه به پشت دوتا زنیم
بر تن زنیم زخمه و در پردههای جان
چندین نوا ز سوز دل بینوا زنیم
مردم زنند زخمه به چنگ ای عجبکه ما
از چنگ زخمه بر به تن مبتلا زنیم
تنرا ز بسکه زخمهٔ چنگ آورد به جوش
هر دم چو چنگ ناله تن تن تنا زنیم
بر غازیان قمّل و براغیث خویش را
همچون مغل به لشکر چین و ختا زنیم
زانرشکریزهها کهچو خشخاش دانهاست
خاک ستم به دیدهٔ نوم و کری زنیم
خشخاش دانه داروی خوابس و ما بدان
ازکوی خواب خرگه راحت جدا زنیم
خشخاش بینکه بر تن ما تیغ میزند
زآنسانکه تیغ بر تن خشخاش ما زنیم
خشخاش اگر تو گویی کافیون همی دهد
از عیش تلخ طعنه بر افیون هلا زنیم
شب تا به صبح همچو مریدان بایزید
ناخن چو تیغ بر تن خود از جفا زنیم
از فرقت به رنج برنجیم این بهل
کز بوش بوسه بر قدم لوبیا زنیم
خاکستری که مطبخ ما کوه کوه داشت
چندان نه کش بر آینه بهر جلا زنیم
نه کیمیاگریم که تا کوره و دمی
در پیش رو نهاده دم ازکیما زنیم
نه سیمانگار که با مشک و زعفران
چندین طلسمکرده دم از سیمیا زنیم
نه لیما طراز کز اسرار قاسمی
سطری سه چار خوانده دم از لیمیا زنیم
نه چون مخنثان بود آن طلعت و توان
تا بهر سیم دامن خود بر قفا زنیم
نه پیله ور که کیسه ز خرمهره پر کنیم
پس چون خران قدم به ره روستا زنیم
ما شاعریم و از سخن روحبخش خویش
از بسکهکوس مدحتشان جابجا زنیم
یا حبذا اگر پی مدح و ثنا رویم
وا ویلتا اگر در قدح و هجا زنیم
در عهد چون تویی نه عجب باشد ار ز قدر
بر بام هفت گنبد گردون لوا زنیم
تو فروردین دینی و ما آن ضعیف شاخ
کز باد فرودین دم نشو و نما زنیم
ماهمچو زهره،شهرهبهعشرتشدیمازآنک
ساز مدایح تو به چندین نوا زنیم
القصه زین دو کار یکی باید اختیار
تا دم به مدحت تو به صدق و صفا زنیم
یا دولتیکه باز رهیم از فنا و فقر
یا همتیکه بر در فقر و فنا زنیم
این جمله طیبتست هنیئاً لنا که ما
در بزم نامرادی جام بلا زنیم
برگ و نوای ما همه در بینوایی است
راه مخالف از چه به یاد نوا زنیم
کسب معاش لایق عقل و نهی بود
نهی است پیش عشق که لاف از نهی زنیم
عشقست چون سهیل و نهی کم بهاسها
با پرتو سهیل چه دم از سها زنیم
یا همچو شمع خرگهی از ریسمان و موم
در پهلوی سرادق شمسالضحی زنیم
در هر کجا که همّت ما برکشد علم
حالی قلم به خط ثواب و خطا زنیم
در هر محلکه چهرهٔ ما بشکفد چوگل
خار ستم به دیدهٔ خوف و رجا زنیم
هر درد راکه دوست فرستد به سوی ما
از وی بلا چنیم و به جان دو تا زنیم
مردم پی جزا در طاعت زنند و ما
از شوق حلقه بر در صاحب جزا زنیم
بر سینه دست از پی عز و علا نهند
ما دست رد به سینهٔ عز و علا زنیم
هرکس هلاک نفس دغا راکند دعا
ما بیدعا به سینهٔ نفس دغا زنیم
از مشعر شعور به هنگام بازگشت
خرگه به خیف خوف و منای منی زنیم
الاالله است ملک بقا را خزینهای
ما بر خزینه قفل امانت ز لا زنیم
کبر و ریا فکنده به نیروی عشق پاک
اعلام فقر در حرم کبریا زنیم
جبریل اگر به سدرهٔ با منتهی رسید
ما بارگه به سدرهٔ بیمنتهی زنیم
دل بد مکن ز طینت قلاش مایه ما
در عین عصمتیم چو لاف از زنا زنیم
در راه خصم زینسوکبش فدا نهیم
با یاد دوست زانسو کأس فدا زنیم
چندین هزار خرمن طاعت رود به باد
چون ما ز بیخودی نفسی بیریا زنیم
این دم مبین به رندی ماکار آن دمست
کز ما ورای جان نفسی آشنا زنیم
خلق از لهیب دوزخ گرم نهیب و ما
از شوق او به خون جگر دست و پا زنیم
خود دوزخی به نقد چرا زآتش خیال
در روح بیگناه و دل بیخطا زنیم
با عشق محرمیم چه خیزد ز دست عقل
خودکیست شحنه چون می با پادشا زنیم
دل رند اوستا و بدن اهل روستا
ما راه روستایی از آن اوستا زنیم
ارزان کنیم قمت اجناس روزگار
چون تیغ ترک بر تن حرص و هوا زنیم
منت خدای را که ز مهر رسول و آل
گام شرف به تارک هفتم سما زنیم
همچون هزاردستان در گلشن سخن
هر دم هزاردستان از مصطفی زنیم
گه داستان حیدر کرار سر کنیم
گاهی دم از ملازمت مجتبی زنیم
از چشم آفرینش صد جوی خون رود
هر گه چو نی نوای غم نینوا زنیم
قاآنیا سخن به درازا چه میکشی
شد وقت آنکه زمزمهٔ قدکفی زنیم
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۴ - در مدحت جغتای خان بن ارغون میرزا میفرماید
آمد برم سحرگه آن ترک سیمتن
با طرهیی سیاهتر از روزگار من
مویش فراز رویش آزرم غالیه
رویش به زیر مویش بیغارهٔ سمن
مویی چگونه مویی یک راغ ضیمران
رویی چگونه رویی یک باغ نسترن
ماهی فراز سروش وهوه قرار جان
سروی نشیب ماهش بهبه بلای تن
ماهی چه ماه هیهی منظور خاص و عام
بروی چه سرو بخبخ مقصود مرد و زن
در تاب طرهاش که گره از پی گره
در چین گیسویش که شکن از پی شکن
یک شهر دل به بند کمند از پی کمند
یک ملک جان اسیر رسن از پی رسن
یک خنده از لبانش و تا بنگری عقیق
یک جلوه از رخانش و تا بگذری چمن
چون تودههای ریگ که از جنبش نسیم
سیمین سرینش موج زند گفتی از سمن
گو چهرهاش نگه کن از حلقهای زلف
یزدان اگر ندیدی در بند اهرمن
بنگر کلالهاش ز بر چهرهٔ لالهرنگ
گر ضیمران ندیدی بر برگ یاسمن
بنگر فراز نارونش لعل نارگون
گر ناردان ندیدی بر شاخ نارون
هر سو چمان و شهری پویانش از قفا
هر سو روان و خلقی بر گردش انجمن
چون دیدمش دویدم و در برکشیدمش
خوشدل چنان شدم که ز دبدار بت شمن
بنشستم و نشاندمش از مهر در کنار
بر هیاتی که شمع فروزنده در لگن
لختی چو رفت چهره دژم کرد و جبهه ترش
چونان کسی که نوشد جام می کهن
گفتمکه تنگدل به چهگشتی بسان جام
گفتا از آنکه نبود صاحبدلی چودن
گفتم خمش که صاحبدل در جهان بسیست
گفتا مگو که صرف گمانست و محض ظن
گفتمکهای حدیث من و تو به روزگار
منسوخ کرده قصهٔ شیرین و کوهکن
صاحبدل از چه مسلک گفتا ز شاعران
گفتم پی چه خدمت گفتا مدیح من
مدحم نه اینکه ماه منیرم بود عذار
وصفم نه اینکه چاه نگونم بود ذقن
بستایدم به اینکه هواخواه حضرتیست
کامد به عهد مهد صفآرای و صفشکن
تابان در محیط جلالت جهان مجد
جغتایخان بن ارغون خان بن حسن
شیرانش طعمهاند نبسته دهن ز شیر
پیرانش سخرهاند نشسته لب از لبن
خردست و خردهگیر به میران خردهدان
طفلست و طعنهگوی به پیران پر فطن
خردست و شیرخوار ولی گرد شیرخوار
از شیرزنش طعمه ولی مرد شیرزن
از خوی او شمیمی تا بنگری ختا
از موی او نسیمی تا بگذری ختن
روزی رسد که بینی بر نوک خطیش
نه چرخ را چو مرغی به فراز بابزن
روزی رسد که بینی بر دشت کارزار
از آهنش کلاه و ز پولاد پیرهن
روزی رسد که بینی بر نوک نیزهاش
بدخواه را چو پیلی بر شاخ کرگدن
روزی رسد که بینی بر ایمنش پرند
وقتی رسد که بینی بر ایسرش مجن
این در نظر سپهری آکنده از نجوم
آن در صفت هلالی آموده از پرن
روزی رسد که بینی بر جبههاش ترنج
وقتی شود که یابی بر چهرهاش شکن
از آن ترنج خلقی دمساز با شکنج
وزان شکن گروهی همراز با شجن
طبعش ز بس گهرخیز اندر گه سخا
لطفش ز بس شکرریز اندرگه سخن
چون نام این بری گهرت خیزد از زبان
چون وصف آن کنی شکرت ریزد از دهن
این شبل آن غضنفر کز گاز و چنگ او
بر پیکر تهمتن ببر بیان کفن
این مهر آن سپهر که از مهر و کین او
یک ملک را مسرت و یک ملک را محن
این در آن صدف که ز آزرم گوهرش
بیغاره از شبه شنود لؤلؤ عدن
این پور آن کیا که به میمند و اندخوذ
خود گوان شکست ز کوپال که شکن
این شبل آن اسد که ازو پیل را هراس
این پور آن بدرگه ازو شیر را شکن
آخر نه این نبیرهٔ آن کز خدنگ او
در پهنه جسم گردان آزرم پر وزن
آخر نه این ز دودهٔ آن کاتش حسامش
در دودمان افغان افروخت مرزغن
آخر نه این ز تخمهٔ شاهیکه بوقبیس
گردد ز زخم گرزش چون تخم پر پهن
آخر نه این نبیرهٔ شاهی کزو گریخت
کابل خدا چنانکه ز لاحول اهرمن
کابل خدا نه دهری آبستن از فساد
کابل خدا نه چرخی آموده از فتن
با لشکری فره همه در عزم مشتهر
با موکبی گران همه در رزم ممتحن
از سیستان و کابل و کشمیر و قندهار
وز دیرجات هند بل از دهلی و دکن
آمد به مرز خاور و خاورمهان همه
با یکدگر ز یاریش از ریو رایزن
خسرو شنید و رفت و درید و برید وکف
بست و شکست و خست از آن لشکر کشن
از رمح و تیغ و خنجر و فتراک و گرز و تیر
اندام و ترک و تارک و بازو و برز و تن
بس تن که کوفت از چه ز کوپال جانشکر
بت سر که کفت از چه ز صمصام سرفکن
از بسکه کشته پشته گرانبار شد زمین
از بسکه خسته بسته به زنهار شد زمن
هرکس که بود یارش شد خصم با ملال
هرکس که بود خصمش یار با محن
مسروق پور ابرهه با صدهزار مرد
شد از یمن به چالش زی سیف ذوالیزن
وان پنج ره هزار بدش مرد کینهجوی
با ششصد از عجم همه در رزم شیرون
رفت و شکست موکب مسروق را و گشت
هم در یمن شهیر و همش خلق مفتتن
آن رزم را بسنجد اگر کس به رزم شاه
چون کین کودکست بر کینه پشن
تنها همین نه لشکر کابل خدا شکست
از تیغ کُه شکاف و ز کوپال کُهشکن
بس ملکها گرفت به بازوی ملک گیر
بس حصنها گشود ز چنگال خارهکن
شاهان ز خصم خویش ستانند ملک و او
بخشد به خصم خویش همی ملک خویشتن
آری چو خصم ازو کند از ملک او سوال
ننگ آیدش ز فرط عطا گفت لا و لن
شاها مباش رنجه گر از کید روزگار
سالی دو ماه بختت باکید مقترن
ایوب مر نه تنش به اسقام مبتلا
یعقوب مر نه جانش به آلام مرتهن
آن آخر از بلا جست از آب چشمهسار
این آخر از عمی رست از بوی پیرهن
یونس مگر نبودش در بطن نون سکون
یوسف مگر نهگشتش در قعر چَه سکن
آن شد رسول قوم و شد آزاد از بلا
این شد عزیز مصر و شد آزاد از حزن
مر مصطفی نکرد نهان تن به تیره غار
جولاهه مر نگشت به آن غار تار تن
بگذر ز انبیا چه بزرگانکه روزگار
پیوسهشان قرین شجن داشت در سجن
مر کیقباد و بیژن و کاووس هر سه را
زالبرز و چاه و کوری برهاند تهمتن
سنجر مگر نه در قفس غُز اسیر بود
واخر به چاربالش فر گشت تکیهزن
اکنون تو نیز گرت مر این چرخ کجنهاد
دارد قرین تیمار از ریمن و شکن
بشکیب کز شکیب شود قطره پاک دُر
بشکیب کز شکیب شود خاره بهر من
نی زار نالد آنگه از جان برد ملال
می تلخ گردد آنگه از جان برد محن
آسودهدل نشین که چو دیماه بگذرد
بلبل کشد ترانه و خامش شود زغن
دلتنگتر ز غنچه کسی نی ولی به صبر
بینیکزان شکفتهتری نیست در چمن
ملکی ستد خدای که تا ملک دگرت
بخشد همی نکوترهاگوشکن ز من
معمار خانهای کهن را کند خراب
تا نو نهد اساس که نو بهتر از کهن
هرکس به قدر پایه ببایدش جایگاه
عنقا کند به قاف وکبوتر بچه و کن
قدرت بلند و پست بسی تودهٔ زمین
شخصیت عظیم و تنگ بسی فسحت زمن
گو ملک رو چو هست بجا تیغ ملک گیر
گو بلخ شو خراب چو زنده است روی تن
روزی رسد تیغ یمانیت در یمین
آرد زمین معرکه چون ساحت یمن
روزی رسد که چونان محمود زاولی
در سومنات بتشکنی بر سر شمن
روزی رسد که از مدد تیغ کفرسوز
نه نام دیر شنوی نه نام برهمن
روزی رسد که بر تو شود فتنه روزگار
چون نلکه بود واله بر طلعت دمن
روزی رسد که خصم تو سر افکند به زیر
چونان کسی که ناگه درگیردش وسن
شاها یک آفرین تو صد گنج گوهر ست
باورگرت نه لب بگشا از پی سخن
بر این چکامه گر بفشانی هزار گنج
جز آفرینی از تو نخواهم ورا ثمن
لیکن یک آرزویم از دیرگه به دل
زانم هماره بینی محزون و ممتحن
دارم یکی برادر در پارس پارسا
کاو اندر آن دیار اویسست در قرن
جانگویدم ابی او خلد ار بود مرو
دل راندم ابی او سور ار بود مزن
بیاو زیم چنانکه ابی سرخ گلگیا
بیاو بوم چنانکه ابی پاک جان بدن
گریم چو ابر بی او در شام و در سحر
نالم چو رعد بیاو در سر و در علن
بیاو دل از خروشم تفتیده چون تنور
بیاو رخ از خراشم آژیده چون سفن
بیاو ز غم گزیر ندارم به هیچ مکر
بیاو ز رنج چاره ندارم به هیچ فن
جز چار مه نه بیش و نه کمکم خدایگان
فرمان دهدکه رختکشم جانب وطن
گر گویدم ملک که بود راهزن به راه
گویم برهنه باک ندارد ز راهزن
ور گویدم که نیست ترا باره ی چمان
گویم که پای راهسپر بس مرا چمن
اینها تمام طیبت محضست اگرچه نیست
طیبت ز بندگان به ملوک ای ملک حسن
منت خدای راکه مرا از عطای تو
حاجت به کس نهجز به خداوند ذوالمن
منت خدای راکه ز بس جود بیحساب
در زیر در و گوهر بنهفتیم بشن
قاآنیا توگرم بیانیّ و قافیه
تکرار جست و دورست ابن معنی از فطن
صاحب که با جوازش هذیان بود فصیح
صاحبکه با قبولش ابکم بود لسن
صدری که در قلمرو شرع رسول گشت
کلکش چو تیغ شاه جهان محیی سنن
شاه زمانه فتحعلی شهکه روز رزم
درگوش بانگ شاد غرش لحن خارکن
دستش نه گر مخالف با گوهر عمان
طبعش نه گر معاند با لؤلؤ عدن
بهر چه بخشد آن یکگوهر همی بهکیل
بهر چه ریزد این یک لولو همی به من
تابان ز حلقهای زره جسم روشنش
چون نور آفتابکه تابد ز آژگن
دستش چو یار خطی زلزال در خطا
پایش چو جفت ختلی ولوال در ختن
اجراخور از عطایش پیوسته خاص و عام
روزیبر از سخایش همواره مرد و زن
چونانکه ختم آمد بر نام وی از سخا
من نیز ختمکردم بر نام او سخن
تا دهر گاه محنت زاید گهی نشاط
یارش قرین رامش و خصمش قرین رن
با طرهیی سیاهتر از روزگار من
مویش فراز رویش آزرم غالیه
رویش به زیر مویش بیغارهٔ سمن
مویی چگونه مویی یک راغ ضیمران
رویی چگونه رویی یک باغ نسترن
ماهی فراز سروش وهوه قرار جان
سروی نشیب ماهش بهبه بلای تن
ماهی چه ماه هیهی منظور خاص و عام
بروی چه سرو بخبخ مقصود مرد و زن
در تاب طرهاش که گره از پی گره
در چین گیسویش که شکن از پی شکن
یک شهر دل به بند کمند از پی کمند
یک ملک جان اسیر رسن از پی رسن
یک خنده از لبانش و تا بنگری عقیق
یک جلوه از رخانش و تا بگذری چمن
چون تودههای ریگ که از جنبش نسیم
سیمین سرینش موج زند گفتی از سمن
گو چهرهاش نگه کن از حلقهای زلف
یزدان اگر ندیدی در بند اهرمن
بنگر کلالهاش ز بر چهرهٔ لالهرنگ
گر ضیمران ندیدی بر برگ یاسمن
بنگر فراز نارونش لعل نارگون
گر ناردان ندیدی بر شاخ نارون
هر سو چمان و شهری پویانش از قفا
هر سو روان و خلقی بر گردش انجمن
چون دیدمش دویدم و در برکشیدمش
خوشدل چنان شدم که ز دبدار بت شمن
بنشستم و نشاندمش از مهر در کنار
بر هیاتی که شمع فروزنده در لگن
لختی چو رفت چهره دژم کرد و جبهه ترش
چونان کسی که نوشد جام می کهن
گفتمکه تنگدل به چهگشتی بسان جام
گفتا از آنکه نبود صاحبدلی چودن
گفتم خمش که صاحبدل در جهان بسیست
گفتا مگو که صرف گمانست و محض ظن
گفتمکهای حدیث من و تو به روزگار
منسوخ کرده قصهٔ شیرین و کوهکن
صاحبدل از چه مسلک گفتا ز شاعران
گفتم پی چه خدمت گفتا مدیح من
مدحم نه اینکه ماه منیرم بود عذار
وصفم نه اینکه چاه نگونم بود ذقن
بستایدم به اینکه هواخواه حضرتیست
کامد به عهد مهد صفآرای و صفشکن
تابان در محیط جلالت جهان مجد
جغتایخان بن ارغون خان بن حسن
شیرانش طعمهاند نبسته دهن ز شیر
پیرانش سخرهاند نشسته لب از لبن
خردست و خردهگیر به میران خردهدان
طفلست و طعنهگوی به پیران پر فطن
خردست و شیرخوار ولی گرد شیرخوار
از شیرزنش طعمه ولی مرد شیرزن
از خوی او شمیمی تا بنگری ختا
از موی او نسیمی تا بگذری ختن
روزی رسد که بینی بر نوک خطیش
نه چرخ را چو مرغی به فراز بابزن
روزی رسد که بینی بر دشت کارزار
از آهنش کلاه و ز پولاد پیرهن
روزی رسد که بینی بر نوک نیزهاش
بدخواه را چو پیلی بر شاخ کرگدن
روزی رسد که بینی بر ایمنش پرند
وقتی رسد که بینی بر ایسرش مجن
این در نظر سپهری آکنده از نجوم
آن در صفت هلالی آموده از پرن
روزی رسد که بینی بر جبههاش ترنج
وقتی شود که یابی بر چهرهاش شکن
از آن ترنج خلقی دمساز با شکنج
وزان شکن گروهی همراز با شجن
طبعش ز بس گهرخیز اندر گه سخا
لطفش ز بس شکرریز اندرگه سخن
چون نام این بری گهرت خیزد از زبان
چون وصف آن کنی شکرت ریزد از دهن
این شبل آن غضنفر کز گاز و چنگ او
بر پیکر تهمتن ببر بیان کفن
این مهر آن سپهر که از مهر و کین او
یک ملک را مسرت و یک ملک را محن
این در آن صدف که ز آزرم گوهرش
بیغاره از شبه شنود لؤلؤ عدن
این پور آن کیا که به میمند و اندخوذ
خود گوان شکست ز کوپال که شکن
این شبل آن اسد که ازو پیل را هراس
این پور آن بدرگه ازو شیر را شکن
آخر نه این نبیرهٔ آن کز خدنگ او
در پهنه جسم گردان آزرم پر وزن
آخر نه این ز دودهٔ آن کاتش حسامش
در دودمان افغان افروخت مرزغن
آخر نه این ز تخمهٔ شاهیکه بوقبیس
گردد ز زخم گرزش چون تخم پر پهن
آخر نه این نبیرهٔ شاهی کزو گریخت
کابل خدا چنانکه ز لاحول اهرمن
کابل خدا نه دهری آبستن از فساد
کابل خدا نه چرخی آموده از فتن
با لشکری فره همه در عزم مشتهر
با موکبی گران همه در رزم ممتحن
از سیستان و کابل و کشمیر و قندهار
وز دیرجات هند بل از دهلی و دکن
آمد به مرز خاور و خاورمهان همه
با یکدگر ز یاریش از ریو رایزن
خسرو شنید و رفت و درید و برید وکف
بست و شکست و خست از آن لشکر کشن
از رمح و تیغ و خنجر و فتراک و گرز و تیر
اندام و ترک و تارک و بازو و برز و تن
بس تن که کوفت از چه ز کوپال جانشکر
بت سر که کفت از چه ز صمصام سرفکن
از بسکه کشته پشته گرانبار شد زمین
از بسکه خسته بسته به زنهار شد زمن
هرکس که بود یارش شد خصم با ملال
هرکس که بود خصمش یار با محن
مسروق پور ابرهه با صدهزار مرد
شد از یمن به چالش زی سیف ذوالیزن
وان پنج ره هزار بدش مرد کینهجوی
با ششصد از عجم همه در رزم شیرون
رفت و شکست موکب مسروق را و گشت
هم در یمن شهیر و همش خلق مفتتن
آن رزم را بسنجد اگر کس به رزم شاه
چون کین کودکست بر کینه پشن
تنها همین نه لشکر کابل خدا شکست
از تیغ کُه شکاف و ز کوپال کُهشکن
بس ملکها گرفت به بازوی ملک گیر
بس حصنها گشود ز چنگال خارهکن
شاهان ز خصم خویش ستانند ملک و او
بخشد به خصم خویش همی ملک خویشتن
آری چو خصم ازو کند از ملک او سوال
ننگ آیدش ز فرط عطا گفت لا و لن
شاها مباش رنجه گر از کید روزگار
سالی دو ماه بختت باکید مقترن
ایوب مر نه تنش به اسقام مبتلا
یعقوب مر نه جانش به آلام مرتهن
آن آخر از بلا جست از آب چشمهسار
این آخر از عمی رست از بوی پیرهن
یونس مگر نبودش در بطن نون سکون
یوسف مگر نهگشتش در قعر چَه سکن
آن شد رسول قوم و شد آزاد از بلا
این شد عزیز مصر و شد آزاد از حزن
مر مصطفی نکرد نهان تن به تیره غار
جولاهه مر نگشت به آن غار تار تن
بگذر ز انبیا چه بزرگانکه روزگار
پیوسهشان قرین شجن داشت در سجن
مر کیقباد و بیژن و کاووس هر سه را
زالبرز و چاه و کوری برهاند تهمتن
سنجر مگر نه در قفس غُز اسیر بود
واخر به چاربالش فر گشت تکیهزن
اکنون تو نیز گرت مر این چرخ کجنهاد
دارد قرین تیمار از ریمن و شکن
بشکیب کز شکیب شود قطره پاک دُر
بشکیب کز شکیب شود خاره بهر من
نی زار نالد آنگه از جان برد ملال
می تلخ گردد آنگه از جان برد محن
آسودهدل نشین که چو دیماه بگذرد
بلبل کشد ترانه و خامش شود زغن
دلتنگتر ز غنچه کسی نی ولی به صبر
بینیکزان شکفتهتری نیست در چمن
ملکی ستد خدای که تا ملک دگرت
بخشد همی نکوترهاگوشکن ز من
معمار خانهای کهن را کند خراب
تا نو نهد اساس که نو بهتر از کهن
هرکس به قدر پایه ببایدش جایگاه
عنقا کند به قاف وکبوتر بچه و کن
قدرت بلند و پست بسی تودهٔ زمین
شخصیت عظیم و تنگ بسی فسحت زمن
گو ملک رو چو هست بجا تیغ ملک گیر
گو بلخ شو خراب چو زنده است روی تن
روزی رسد تیغ یمانیت در یمین
آرد زمین معرکه چون ساحت یمن
روزی رسد که چونان محمود زاولی
در سومنات بتشکنی بر سر شمن
روزی رسد که از مدد تیغ کفرسوز
نه نام دیر شنوی نه نام برهمن
روزی رسد که بر تو شود فتنه روزگار
چون نلکه بود واله بر طلعت دمن
روزی رسد که خصم تو سر افکند به زیر
چونان کسی که ناگه درگیردش وسن
شاها یک آفرین تو صد گنج گوهر ست
باورگرت نه لب بگشا از پی سخن
بر این چکامه گر بفشانی هزار گنج
جز آفرینی از تو نخواهم ورا ثمن
لیکن یک آرزویم از دیرگه به دل
زانم هماره بینی محزون و ممتحن
دارم یکی برادر در پارس پارسا
کاو اندر آن دیار اویسست در قرن
جانگویدم ابی او خلد ار بود مرو
دل راندم ابی او سور ار بود مزن
بیاو زیم چنانکه ابی سرخ گلگیا
بیاو بوم چنانکه ابی پاک جان بدن
گریم چو ابر بی او در شام و در سحر
نالم چو رعد بیاو در سر و در علن
بیاو دل از خروشم تفتیده چون تنور
بیاو رخ از خراشم آژیده چون سفن
بیاو ز غم گزیر ندارم به هیچ مکر
بیاو ز رنج چاره ندارم به هیچ فن
جز چار مه نه بیش و نه کمکم خدایگان
فرمان دهدکه رختکشم جانب وطن
گر گویدم ملک که بود راهزن به راه
گویم برهنه باک ندارد ز راهزن
ور گویدم که نیست ترا باره ی چمان
گویم که پای راهسپر بس مرا چمن
اینها تمام طیبت محضست اگرچه نیست
طیبت ز بندگان به ملوک ای ملک حسن
منت خدای راکه مرا از عطای تو
حاجت به کس نهجز به خداوند ذوالمن
منت خدای راکه ز بس جود بیحساب
در زیر در و گوهر بنهفتیم بشن
قاآنیا توگرم بیانیّ و قافیه
تکرار جست و دورست ابن معنی از فطن
صاحب که با جوازش هذیان بود فصیح
صاحبکه با قبولش ابکم بود لسن
صدری که در قلمرو شرع رسول گشت
کلکش چو تیغ شاه جهان محیی سنن
شاه زمانه فتحعلی شهکه روز رزم
درگوش بانگ شاد غرش لحن خارکن
دستش نه گر مخالف با گوهر عمان
طبعش نه گر معاند با لؤلؤ عدن
بهر چه بخشد آن یکگوهر همی بهکیل
بهر چه ریزد این یک لولو همی به من
تابان ز حلقهای زره جسم روشنش
چون نور آفتابکه تابد ز آژگن
دستش چو یار خطی زلزال در خطا
پایش چو جفت ختلی ولوال در ختن
اجراخور از عطایش پیوسته خاص و عام
روزیبر از سخایش همواره مرد و زن
چونانکه ختم آمد بر نام وی از سخا
من نیز ختمکردم بر نام او سخن
تا دهر گاه محنت زاید گهی نشاط
یارش قرین رامش و خصمش قرین رن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۹ - در ستایش شاهزاده اباقاآن میرزا ابن شجاع السلطنه می فرماید
تیغ را دانی به استحقاق کبوَد تیغزن
داور کشور گشا فرماندهٔ لشکرشکن
گرز را دانی که باید برنهد بالای برز
بهمن لهراسبفر اسفندیار رویین تن
تیر را دانی که باید در کمان آرد کمین
قارن آرش کمان گودرز گرشاسب مجن
رمح را دانیکه باشدکارفرما روز رزم
نیرم رستم صلابت رستم نیرم فکن
شاه شیر اوژن اباقاآن که گاه گیر و دار
بر پی رخشش نماز آرد روان تهمتن
چونبهچنگآردکمانمویانبهقبر ازویقبا د
چون به کف گیرد سنان نالان به گور از وی پشن
ذکری از روی وی و گیهان ختا اندر ختا
بادی از خوی وی ویتی خت اندر خن
هر کجا لطفی ز گفت او نشاط اندر نشاط
هرکجا نامی ز قهر او محن اندر محن
چونفرازد قد ازو محفل ریاض اندر ریاض
چون فروزد خد ازو مجلس چمن اندر چمن
در درون درع تاری پیکر رخشان او
جان جبریلست در تاریک جسم اهرمن
از نهیب گرز او در جان گوان را ارتعاش
از هراس برز او در تن مهان را بو مهن
تا نگوید دایه اندر گوش کودک نام او
طفل نگشاید لبان را از پی شرب لبن
هر وشاق محفل او یوسفی کز فرط حسن
جان چندین یوسف مصریش در چاه ذقن
گرنه خیاطست تیغ او چرا هنگام کین
بر تن بدخواه جوشن را همی سازد کفن
ای به ایوان مهبط عفو خدای لایزال
ای به میدان مظهر قهر قدیر ذوالمنن
ای ملک دانیکه تا من بستهام لب از بیان
چون متاع فضلکاسدگشته بازار سخن
شد بلاغت از میان تا شعر من شد از میان
شد شجاعت از جهان تا از جهان شد بوالحسن
هم تو میدانی که عهدی بسته بودم دیرپای
تا به شین شعر و نون نظم نگشایم دهن
وین زمان این ژرف دریا یعنی این طبع روان
نغز درجی برفکند از قعر پر در عدن
تا ز تو کت آیت رحمت همی نازل به شان
با هزاران لابه خواهم عذر جرم خویشتن
یاوهیی گر سرزد از من عذر من بپذیر از آنک
راست دیوانه شدم تا یاوه شد دیوان من
من نمیگویم نیم عاقل ولی هنگام خشم
ابلهیّ مرد گردد چیره بر فهم و فطن
خود تو میدانیکه زادهٔ طبع و فرزند خیال
بسگرامیتر ز زادهٔ مادر و فرزند زن
این من و اینگردن من آن تو وآن تیغ تیز
خواهیم گردن فراز و خواهیم گردن بزن
آنقدر زی در جهان شاها کت آید در صماخ
ذکر محشر داستان رستم و رویینهتن
داور کشور گشا فرماندهٔ لشکرشکن
گرز را دانی که باید برنهد بالای برز
بهمن لهراسبفر اسفندیار رویین تن
تیر را دانی که باید در کمان آرد کمین
قارن آرش کمان گودرز گرشاسب مجن
رمح را دانیکه باشدکارفرما روز رزم
نیرم رستم صلابت رستم نیرم فکن
شاه شیر اوژن اباقاآن که گاه گیر و دار
بر پی رخشش نماز آرد روان تهمتن
چونبهچنگآردکمانمویانبهقبر ازویقبا د
چون به کف گیرد سنان نالان به گور از وی پشن
ذکری از روی وی و گیهان ختا اندر ختا
بادی از خوی وی ویتی خت اندر خن
هر کجا لطفی ز گفت او نشاط اندر نشاط
هرکجا نامی ز قهر او محن اندر محن
چونفرازد قد ازو محفل ریاض اندر ریاض
چون فروزد خد ازو مجلس چمن اندر چمن
در درون درع تاری پیکر رخشان او
جان جبریلست در تاریک جسم اهرمن
از نهیب گرز او در جان گوان را ارتعاش
از هراس برز او در تن مهان را بو مهن
تا نگوید دایه اندر گوش کودک نام او
طفل نگشاید لبان را از پی شرب لبن
هر وشاق محفل او یوسفی کز فرط حسن
جان چندین یوسف مصریش در چاه ذقن
گرنه خیاطست تیغ او چرا هنگام کین
بر تن بدخواه جوشن را همی سازد کفن
ای به ایوان مهبط عفو خدای لایزال
ای به میدان مظهر قهر قدیر ذوالمنن
ای ملک دانیکه تا من بستهام لب از بیان
چون متاع فضلکاسدگشته بازار سخن
شد بلاغت از میان تا شعر من شد از میان
شد شجاعت از جهان تا از جهان شد بوالحسن
هم تو میدانی که عهدی بسته بودم دیرپای
تا به شین شعر و نون نظم نگشایم دهن
وین زمان این ژرف دریا یعنی این طبع روان
نغز درجی برفکند از قعر پر در عدن
تا ز تو کت آیت رحمت همی نازل به شان
با هزاران لابه خواهم عذر جرم خویشتن
یاوهیی گر سرزد از من عذر من بپذیر از آنک
راست دیوانه شدم تا یاوه شد دیوان من
من نمیگویم نیم عاقل ولی هنگام خشم
ابلهیّ مرد گردد چیره بر فهم و فطن
خود تو میدانیکه زادهٔ طبع و فرزند خیال
بسگرامیتر ز زادهٔ مادر و فرزند زن
این من و اینگردن من آن تو وآن تیغ تیز
خواهیم گردن فراز و خواهیم گردن بزن
آنقدر زی در جهان شاها کت آید در صماخ
ذکر محشر داستان رستم و رویینهتن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۴ - در مدح کامران میرزای مرحوم ابن فتحعلی شاه مغفور طابالله ثراه گوید
ز یک غمزه ربوده دل ز من آن ماه سیمینتن
بود چشمان جادویش چو چشم آهوان پر فن
اگر وقتی صبا آن زلف مشکین را کند افشان
شود پُر دامنگیتی ز مشک و عنبر و لادن
بود روزم چو موی او ز هجرش تیره و درهم
بود اشکم چو عشق او ز مهرش سیل بنیانکن
گرفتار این دل شیدا به بند دلبر رعنا
شدم از عشق او رسوا به هر وادی و هر برزن
دلم زان سینهٔ سیمین بود چون آذر برزین
رخم از اشک گلناری به لعل ناب شنعت زن
که دیده چشمهٔ شیرین میان خرمن آتش
که دیده لعل رمّانی ز مروارید آبستن
بدانسان کاندهان نوش در آن روی چون سوری
چنان کان رشتهٔ دندان بدان لعل چو بهرامن
شنیدی هندویی کافر مکان در خانهٔ مُسلم
شنیدی افعیی پیچان بود در آتشش مسکن
چو بر سیمای زیبایش دوگیسوی زرهآسا
چو بر روی صنم رنگش دو زلفین چو اهریمن
ندیدم سرو بستانی که آرد بر همی سنبل
ندیدم مهر تابنده برآرد سر ز پیراهن
چنان کان قامت موزون آن سرو ضمیران مو
چنان کان چهرهٔ رخشای آن ترک بریشم تن
نشاید یک تن واحدکند دعوی سلطانی
نشاید یک تن تنها به حکمش جمله مرد و زن
مگر شهزادهٔ دورانکه هست از دودهٔ خاقان
حسامش آتش سوزان سنانش بر دَرَد جوشن
مر او را نام در عالم ز خاقانکامران آمد
همارهکامران بادا ز لطف خالق ذوالمن
زهی از پرتو رویش عروس ملک را زیور
خهی از تابش رایش زمین و آسمان روشن
ز خال و جعد مشکینش به شنعت دلبر خلّخ
ز روی و طاق ابرویش به خجلت شاهد ارمن
بود آن خط مشکینش یکی زنجیر جانفرسا
بود آن هندوی خالش یکی جادوی پر جوزن
به روز بزم در ایوان دهد صد مخزن قارون
به روز رزم در میدان به خاک آرد تن قارن
ز جودش هر رسنریسی بهکاخشگنج بادآور
ز بذلش هرکشاورزی چو قارون باشدش مخزن
ز تیغش پیکر قارن قرین خاک ظلمانی
ز تیرش سینهٔ بهمن مشبک همچو پالاون
ز گَرد مرکبان گردد هوا چون ابر قیراگون
ز خون پردلانگردد زمین چونکان بهرامن
به هرجا بنگری بینی دلیری را ز زین وارون
به هرسو بگذری یابی شجاعی از فرس آون
شود از خون همی دریا در آید هر تنی از پا
چو آید در صف هیجاکشد در زیر زین توسن
چو خشم آرد همی بینی به هرسو پیکری بیسر
چو رو آرد همی یابی به هرجا تارکی بیتن
رسدکی توسن وهمم در اقلیم صفات او
همان بهتر فرو بندم لب از این گفتگوها من
پس اینک در دعا کوشمکه گشتم عاجز و مانده
برای آدم عاجز دعا مقبول و مستحسن
همی تا روز و شب آید دهد آن نور و این ظلمت
محبّش با دل خرّم حسودش را شرر در تن
بود چشمان جادویش چو چشم آهوان پر فن
اگر وقتی صبا آن زلف مشکین را کند افشان
شود پُر دامنگیتی ز مشک و عنبر و لادن
بود روزم چو موی او ز هجرش تیره و درهم
بود اشکم چو عشق او ز مهرش سیل بنیانکن
گرفتار این دل شیدا به بند دلبر رعنا
شدم از عشق او رسوا به هر وادی و هر برزن
دلم زان سینهٔ سیمین بود چون آذر برزین
رخم از اشک گلناری به لعل ناب شنعت زن
که دیده چشمهٔ شیرین میان خرمن آتش
که دیده لعل رمّانی ز مروارید آبستن
بدانسان کاندهان نوش در آن روی چون سوری
چنان کان رشتهٔ دندان بدان لعل چو بهرامن
شنیدی هندویی کافر مکان در خانهٔ مُسلم
شنیدی افعیی پیچان بود در آتشش مسکن
چو بر سیمای زیبایش دوگیسوی زرهآسا
چو بر روی صنم رنگش دو زلفین چو اهریمن
ندیدم سرو بستانی که آرد بر همی سنبل
ندیدم مهر تابنده برآرد سر ز پیراهن
چنان کان قامت موزون آن سرو ضمیران مو
چنان کان چهرهٔ رخشای آن ترک بریشم تن
نشاید یک تن واحدکند دعوی سلطانی
نشاید یک تن تنها به حکمش جمله مرد و زن
مگر شهزادهٔ دورانکه هست از دودهٔ خاقان
حسامش آتش سوزان سنانش بر دَرَد جوشن
مر او را نام در عالم ز خاقانکامران آمد
همارهکامران بادا ز لطف خالق ذوالمن
زهی از پرتو رویش عروس ملک را زیور
خهی از تابش رایش زمین و آسمان روشن
ز خال و جعد مشکینش به شنعت دلبر خلّخ
ز روی و طاق ابرویش به خجلت شاهد ارمن
بود آن خط مشکینش یکی زنجیر جانفرسا
بود آن هندوی خالش یکی جادوی پر جوزن
به روز بزم در ایوان دهد صد مخزن قارون
به روز رزم در میدان به خاک آرد تن قارن
ز جودش هر رسنریسی بهکاخشگنج بادآور
ز بذلش هرکشاورزی چو قارون باشدش مخزن
ز تیغش پیکر قارن قرین خاک ظلمانی
ز تیرش سینهٔ بهمن مشبک همچو پالاون
ز گَرد مرکبان گردد هوا چون ابر قیراگون
ز خون پردلانگردد زمین چونکان بهرامن
به هرجا بنگری بینی دلیری را ز زین وارون
به هرسو بگذری یابی شجاعی از فرس آون
شود از خون همی دریا در آید هر تنی از پا
چو آید در صف هیجاکشد در زیر زین توسن
چو خشم آرد همی بینی به هرسو پیکری بیسر
چو رو آرد همی یابی به هرجا تارکی بیتن
رسدکی توسن وهمم در اقلیم صفات او
همان بهتر فرو بندم لب از این گفتگوها من
پس اینک در دعا کوشمکه گشتم عاجز و مانده
برای آدم عاجز دعا مقبول و مستحسن
همی تا روز و شب آید دهد آن نور و این ظلمت
محبّش با دل خرّم حسودش را شرر در تن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۵ - در مدح محمدشاه مبرور و لشکر کشیدن به سمت هرات گوید
سخنگزافه چه رانی ز خسروانکهن
یکی ز شوکت شاه جهانسرای سخن
بخواندهایم بسی بار نامهای قدیم
بدیدهایم بسیکار نامهای کهن
نه از قیاصره خواندیم نز کیان عجم
نه از دیالمه خواندیم نز ملوک یمن
چنین مناقب فرخندهکز خدیو زمان
چنین مآثر شایسته کز کیای زمن
مهین خدیو محمد شه آفتاب ملوک
سپهر عزّ و معالی جهان فهم و فطن
هزار لجه نهنگست در یکی خفتان
هزار بیشه هژبرست در یکی جوشن
بهگاهکینه نبیند سراب از دریا
به وقت وقعه نداند حریر از آهن
کند نبرد اگر مهرگان اگر کانون
کشد سپاه اگر فرودین اگر بهمن
بزرگ همت او خرد دیده ملک جهان
فراخ دولت او تنگکرده جای حزن
کدام جامهکه از تیغ او نگشت فبا
کدام لامهکه از تیر او نگشتکفن
کجا نشسته بود او ستاده است پشین
کجا سواره بود او پیاده است پشن
ز بانگکوس چنان اندر اهتزاز آید
که هوش پارسیان از سرود اورامن
یکی دوگوش فراده بدین چکامهٔ نغز
کهکارنامه شاهست و بارنامه من
به سال پنجه و اند از پس هزار و دویست
چوکرد آهوی خاور به برج شیر وطن
به عزم چالش افغان خدا ز ری به هرات
سپهکشید و برانگیخت عزم را توسن
مگو سپاه که یک بیشه شیر جوشنپوش
مگو سپاه که یک پهنه پیل بیلکزن
بساطشان همه هنگام خواجگی میدان
قماطشان همه هنگامکودکی جوشن
هزار بختی سرمست و هرکدام به شکل
چو زورقی که ازو چار لنگرست آون
فراز هریک زنبوره برکشیده زفیر
چو اژدری که گشاید ز بوقبیس دهن
نود عرادهٔگردنده توپ قلعهگشای
چنان که بر کتف باد سدی از آهن
دمیده از دم هر توپ دود قیراندود
چنانکه باد سیاه ازگلوی اهریمن
درخش آینه پیدا ز پشت پیل چنانک
ز اوج گنبد خاکستری عروس ختن
دوگوش توسن گردان ز عکس سرخ درفش
چو نوک نیزهٔ بیژن ز خون نستیهن
ز کوه و دشت چنان درگذشت موکب شاه
که ازکریوهٔ کهسار سیل بنیانکن
همه ز جلدی و چستی به دشت چون آهو
همه ز تندی و تیزی به کوه چون پازن
رسید تا به در حصن غوریان که به خاک
نیافریده چنو قلعه قادر ذوالمن
دروب او همه چون پنجهٔ قضا مبرم
بروج او همه چون بارهٔ بقا متقن
بزرگ بار خدا گفتیی به روی زمین
بیافریده یکی آسمان ز ریماهن
نه بس شکفت که همچون ستاره در تدویر
هزار گنبد دوارگنجدش به ثخن
هزار پهلو پولاد خای پتیاره
گزیده بهر حراست در آن حصار سکن
درشت هیکل و عفریتخوی و کژمژگوی
سطبرساعد و باریکساق و زفتبدن
زمخت سیرت و زنجیرخای و ناهنجار
وقیحصورت و مویینلباس و رویینتن
کهین برادر دستور مرزبان هرات
مُشمّر از درکینش دو دست تا آرن
به کو توالی آن دز درون آن ددگان
چنان عزیزکه عزی درون خیل شمن
سران شاه به فرمان شاه پرّه زدند
چو لشکر اجل آن باره را به پیرامن
حصاریان پلنگینه خوی کوه جگر
ز بهر رزم فروچیده عزم را دامن
ز چیرگی همه مانند سیل درکهسار
ز خیرگی همه مانند دود درگلخن
جهنده از بر پیکان چو مرغ از مضراب
رمنده از دم خنجر چو گوی از محجن
همه هژبر به چنگ و همه دلیر به جنگ
همه معارکجوی و همه بلارکزن
به پیش بیلک برّنده دیده کرده هدف
به پیش ناوک درنده سینهکرده مجن
وزینکرانه هژبرافکنان لشکر شاه
سطبریال و قویبال وگردو شیرشکن
به چشمشان خم شمشیر ابروی دلدار
به گوششان غو شیپور نغمهٔ ارغن
به دشنه تشنه چو طایف به چشمهٔ زمزم
به فتنه فتنه چو خسرو به شاهد ارمن
پرند هندی ترکان نمودی از پسگرد
چو در شبان سیاه از سپهر عقد پرن
هوای معرکه از گرد راه و چوبهٔ تیر
نمود چون کتف خار پشت و پر زغن
رمیده از فزع توپ اهل باره چنانک
گزندگان هوام از بخور قردامن
ز زخم توپ و آشوب شهریار جهان
ز بسکه شد در و دیوار باره پر روزن
نمودی از پس آن باره گرد موکب شاه
چو جرم چرخ مشبک ز پشت پرویزن
بهکوتوال حصار آنچنان جهان شد تنگ
که حصن نای به مسعود و چاه بر بیژن
جریح گشته سباه و سلیح گشته تباه
روان ز جسم روان گشته و توان ز تون
چه گفت گفت چه جوشیم در هلاکت جان
چه گفت گفت چه کوشیم در فلاکت تن
گیاه نیست روان کش برند و روید باز
نه شاخ گل که به هر ساله بر دمد ز چمن
کنون علاج همینست و بسکه برگیریم
به دست مصحف و تیغ افکنیم بر گردن
چو عجز و ذلت ما دید و رنج و علت ما
ز جرم و زلت ما بگذرد خدیو زمن
زگفت او همه را چهره برشکفت چوگل
به آفرینش زبانها گشاده چون سوسن
به عجز یکسره برداشتند مصحف و تیغ
ز سر فکندهکله برکتف نهاده رسن
دمان شدند و امان خواستند و شاه جهان
رسگشود و ضمانگشتشان ز خلق حسن
سهروز ماند و سپهخواند و زر و سیمفشاند
سپس به سوی حصار هرات راندکرن
یکی انیشهٔ مکارپیشه برد خبر
به مرزبان هریکای همیشه یار محن
شه از ری آمد و بگرفت غوریان و پریر
بهشاده آمد و در جادهجای داشت پرن
همی به چشم من آیدکه بامداد پگاه
هوا به برکند از گرد جامهٔ ادکن
ازین خبر دل افغان خدا چنان لرزید
که روز گرما در دست خلق بابیزن
بخواست مرکب و از جایجستو بستکمر
پی گریز و به بدرود برگشاد دهن
خبر رسید به دستور جنگ دیدهٔ او
گره فکند بر ابرو ز خشم چون سوهن
ز جای جست و بشد سوی مرزبان هری
که هان بمان و مینداز لجین را به لجن
اگر ز جنگگریزی ز ننگ میمگریز
روی چگونه بدین مسکنت ازین مسکن
چسان علاجگریزیکه نیست راهگریز
نیی کلاغ و کبوتر که بر پری ز وکن
نهکرکسیکه بپری ز شوق جانب غرب
همان ز غرب دگر ره کنی به شرق وطن
گرفتم آنکه توانی ز چنگ شیر گریخت
گریختن نتوانی ز شاه شیر اوژن
ز چار سوی تو بربستهاند راه گریز
تو ابلهانه نمد زین نهاده برکودن
زکردهای خود انجام کار چون دانی
کهکردگار به دوزخ ترادهد مسکن
به نقد دوزخ سوزنده قهر سلطانست
بدو گرای و بکن عزم و بیخ حزم مکن
بدین حصار که ما راست مرگ ره نبرد
نه درز جامه که در وی فرو رود درزن
یکی همان که ببینیم کارکرد سپهر
بود که متفق آید ستارهٔ ریمن
حصار را ز پس پشت خود وقایهکنیم
ز پیش باره برانیم باره بر دشمن
به مویهگفت بدو کاینت رای مستغرب
به ناله گفت بدو کاینت گفت مستهجن
هلا به رهگذر باد میمهل خاشاک
الا به جلوهگه برق میمنه خرمن
به زرق مینتوان بست باد در چنبر
بهکید مینتوان سود آب در هاون
گرفتم اینکه سقنقور برفزاید باهٔ
لجاج محض نماید بدو علاج عنن
مگر حصار نه بنیان او ز آب وگلست
چسان درنگ کند پیش سیل بنیانکن
چو ماکیان بکراچید از غضب دستور
چو پشت تیغ بکار ابروان فکند شکن
که گر گریز توانی ز چنگ شه بگریز
وگرنه رنج بیندوز وگنج بپراکن
میان آن دو تن ایدر ستیزه بود هنوز
که بانگ بوق به عیوق برشد از برزن
طراق مقرعه بگذشت از دوصد فرسنگ
غبار معرکه بررفت تا دوصد جوجن
در حصار به رخ بست مرزبان هری
گشاد قفل و برون ریخت گوهر از مخزن
ز در و لعل و زر و سیم و جوزق و جاورس
ز نقد و جنس و جو وکاه وگندم و ارزن
ز برد و خز و پرندین و قاقم و سیفور
ز طوق و یاره و خلخال و عقد و ارونجن
همی بداد به صاع و همی بداد به باع
همی بداد بهکیل و همی بدادبه من
موالیان ملک را هرآنچه بد به هرات
گرفت و برد به زندان و برنهاد رسن
ندا فکند ز هرگوشه تا مدافعه را
برون شوند ز شهر هری جه مرد و چه زن
مد به وقعه اگر احورست اگر اعور
دمد زکینه اگر الکنست اگر ازکن
جوان و پیر و زن و مرد و کاهل و جاهل
کلان و خرد و بد و نیک و ابکم و الکن
زبیل و بیلک و شمشیر و خنجر و خنجیر
به رُمح و ناوک و کوپال و گرزه و گرزن
به سهم و ناچخ و صمصام و خشت و دهره و شل
بهتیر و نیزهو سرپاش و سف و صارم وسن
به نیش و ناخن و چنگال و چوب و سنگ و سفال
برندواره و سوهان و گرز و پُتک و سَفَن
ز هر گروه و ز هر پیشه و ز هر بیشه
ز هر سرای و ز هر خانه و ز هر برزن
به هر سیاق و به هر سیرت و به هر هنجار
به هر طریق و به هر عادت و به هر دیدن
ز برج و باره و ایوان و خاکریز و فصیل
ز پشت و پیش و بر و شیب و ایسر و ایمن
هم از میانهگزینکرد شش هزار دلیر
هژبر زهره و پولادوش و تیغ آژن
سوار گشت و سپه راند و پشت داد به دز
ببست راه شد آمد بر آن سپاهکشن
شه آفرین خدا خواند و رخش راند و کشید
بلارکیکه به مرگ فجاست آبستن
کف آورید به لب از غضب بلی نه عجب
که چون بتوفد دریاکف آورد به دهن
بسا سرا که به صارم برید در مغفر
بسا دلاکه به ناوک درید در جوشن
خروش توپ دزآشوب شاه و لشکر خصم
همان حکایت لاحول بود و اهریمن
ز نوک ناوک بهرام صولتان ملک
زمین معرکه شد کان سرخ بهرامن
بسی نرفتکه از ترکتاز لشکر شاه
ز فوج افغان بر اوج چرخ شد شیون
ز مویه چهرهٔ هریک چو رود آمویه
ز نیزه پیکر هریک به شکل پالاون
بسا سوار کزان رزمگه به گاه گریز
یم جان و غم تن بتاخت تا به ختن
بسا پیادهکه در جوی و جر بخفت و هنوز
برون نکرد زنخدان ز چاک پیراهن
سپاه خصم ز پیش و سپاه شاه ز پی
چنان که از عقب صید شیر صید افکن
هم آبت ر حشم بدانفتکای دلیر بکوب
هم آن ز قهر بدین گفت کای سوار بزن
ز بسگروههٔ زنبورههای تندر غو
ز بسگلولهٔ خمپارهای تنین ون
هنوز لشکر آن مرز را بشورد دل
هنوز مردم آن بوم را بتوفد تن
گمان من که ز فرسوده استخوان گوان
دمد ز خاک هری تا به روز حشر سمن
ازان سپسکه ز میدان فرونشست غبار
ز آب دیدهٔ آن جاودان دود افکن
ملک پیاده شد و قبهٔ سرادق او
به هشتمین فلک آمد قرین نجم پرن
گسیل کرد به میمند و اندخود سپاه
سوی هزاره گره از برای دفع فتن
ز صد هزاره هزاره یکی نماند به جای
که مینگشت گرفتار قید و بند و شکن
همه شکستهدل و مستمند و زار و اسیر
ندیم حسرت و یار شجون و جفت شجن
بسی نشد که زمستان رسید و شیر سفید
فروچکید ز پستان ابر قیرآگن
هوا چو دیدهٔ شاهین سیاه گشت و شمید
سپید پرّ حواصل به کوه و دشت و دمن
مهندسان قویدست اوقلیدس رای
بساختند به فرمان شهریار زمن
مدینهیی چو مداین رزین و شاه گزین
گزید جای درو چون شعیب در مدین
ز کار شاه به افغان خدا رسید خبر
ژکید و بر رخش از غم چکید اشک حزن
گواژه راند به دستور خویش و از دل ریش
فغان کشید و برو طیره گشت کای کودن
نگفتمت ز پی جنگ ساز رنگ مکن
نگفتمت ز پی رزم تار عزم متن
بغاب شیر قدم درمنه به قوّت وهم
به آب بحر شناور مکن به دعوی ظن
ز خشم او دل دستور بردمید از جای
چنانکه دود به نیروی آتش ازگلخن
بدو سرود که ای تند خشم کند زبان
عبث به خیره میاشوب و برمکوب ذقن
ترا پرستش ما آن زمان پسند افتد
کهخود خموشنشینی به گوشهیی چو وثن
کنون زمان علاجست نی زمان لجاج
یکی متاب سر از رسم و راه اهریمن
مرا به یاد یکی چاره آمدست شگرف
که تازه گردد ازو جان جادوی جوزن
شنیده ام که سفیری ز انگلیس خدای
دو سال رفت که سوی ری آمد از لندن
شگرف دانش و بسیار دان و اندک حرف
درازفکرت و کوتهبیان و چربسخن
کنون به سوی سفیر از پی شفاعت خویش
به عجز و لابه و تیمار و آه و محنت و رن
وسیلهیی بگمار و رسیلهیی بنگار
فروغ صدق بجوی و در دروغ مزن
پیام ده که ملک گر گرفت ملک هری
عنان رخش نگیرد مگر به مُلک دکن
نه قندهار بماند به جای نه کابل
نه بامیان نه لهاور نه غزنه نه پرون
ز صوبجات به گردون شود زفیر و نفیر
ز دیرجات بهکیوان رود غریو غرن
نه ملک پونه بماند به جای نه سیلان
نه سومنات و نه گجرات نه سرنگ و پتن
نهمنگلوس و نه صدرس نه حجره نه دهلی
نه بنگلوس و نه مدرس نه تته نه کوکن
نه رامپور و نه احمد نگر نه تانیسر
نه کانپور و نه ملتان نه دارویی نه فتن
همه بنادر هندوستان کند ویران
چه بمبئی چه بنارس چه مجهلی چه و من
کند خراب اگر داکه است اگر کوچی
کند یباب اگر الفی است اگر الچن
هزار جان کند اندر شکار پور شکار
ز خون روان کند اندر بهار پور جون
چنانکه آمد و نگذاشت در دیار هری
نشان ز بوم و بر و کاخ و کوخ و باره و بن
به هیچ باغ نه سوری بماند نه سنبل
به هیچ راغ نه فرغرگذاشت نه فرغن
تو گر نیایی و ما را ز بند نرهانی
زکاخ وکوخ هری بر هوارود هوزن
وزین کرانه به شاه جهان پیام فرست
به عجز و لابه و لوشابه و فریب و شکن
که خسروا بد ما را جزای نیک فرست
کت از خدای به نیکی رساد پاداشن
نگر به ذلت ما در گذر ز زلت ما
مرا ز زحمت من وارهان ز رحمت و من
گرم حیات دهی اینک این هرات بگیر
درخت رحمت بنشان و بیخ قهر بکن
به شرط آنکه سفیری زانگلیس خدای
شود به نزد تو ما را ز جرم بابیزن
زمان حرب سر آمد زبان چرب مگر
دهد دوباره به قندیل بختمان روغن
بسی درود بر اوگفت و بس دو رودبرو
ز دیده راند و ز دل چاک زد به پیراهن
ز بسکه مویه و افغان و اشک و آه و اسف
ز بسکه ناله و فریاد و ریو و بند و شکن
بر او زبان ملک نرم گشت و خاطر گرم
فراخ کرد بر او تنگنای بند و شکن
به ری برید فرستاد و در رسید سفیر
دو گونه حال و مقال و دو رویه سرّ و علن
زبان مؤ الف گوی و روان مخالف جوی
بیانش حاجب خاطر، گمانش ساتر ظن
وزیر روس هم از پی بسان باد شمال
چمان به مخیم اقبال شاه راند چمن
سه روز پیشتر از پیک انگلیس خدای
ز ری رسید چنان کز سپهر سلوی و من
رواق رتبتش از اوج آسمان اعلا
ضمیر روشنش از نور آفتاب اعلن
زبان و روی و دل و جان و دیده جانب شاه
عمل ز قول نکوتر دل از زبان ابین
چو مرزبان هری را بهانه شد سپری
سفیر آمد و بگذشت دور حیلت و فن
ز جنگ مدّتی آسوده کامران بوده
کشیده رطل امان و چشیده طعم و سن
سفیر یار و ملک مهربان و حرص فزون
حصارِ سخت و سپهچست و ملک استرون
بهار آمده دی رفته خاطر آسوده
ز دردِ بَرد و عذاب خمول و سِجن شجن
به جای ابر بهکهسار پشته پشتهگیاه
به جای برف بهگلزار توده توده سمن
فضای باغ معنبر ز اقحوان و عرار
هوای راغ معطر ز ضیمران و ترن
دمن چو روضهٔ خضرا ز برگ سیسنبر
چمن چو بیضهٔ بیضا ز شاخ نستروَن
شکست ساغر پیمان و از خمار غرور
دلش به سینه بجوشید همچو باده به دن
به باره برد سر اندر دوباره همچو کشف
به چاره تیر فکندن گرفت چون بیهن
ملک ز خشم بتوفید و لب گزید و گزید
سنانگذار سپاهی قرینه با قارن
همش ز خشم دو چشم آل گشته چون لاله
همش ز قهر دو رخ سرخ گشته چون رویین
مثال داد که از هر کرانه پره زنند
بهگرد باره هژبرافکنان شیرشکن
یلان ز هر سو سنگر برند و نقب زنند
به شهربند هری از چهار جانب و جَن
چهار برج زنند از چهار سوی حصار
هزار بار ز نه بارهٔ سپهر اتقن
درون هر یک گردان کمین کنند و زنند
شراره بر دم آن مارهای مهرهفکن
مگرکه باره شد رخنه رخنه چون غربال
مگرکه قلعه شود ثقبه ثقبه چون اژکن
درافکنند به دز تیر چرخ و کشکنجیر
برآورند عدو را دمار از میهن
شگرفکندهٔ آن باره را بیندایند
بهلای و لوش و نیو نال و خار و خاشه و شن
به مرزبان هری تنگ شد جهان فرخ
چو کام اژدر بهمنربای، بر بهمن
سفیر آمد و سوگند خورد و لابه نمود
چنان که شغل شفیعست و رسم بابیزن
به جهدهای مین بست عهدهای متین
بیان ز شکر احلّی زبان و موم الین
که مرزبان هری یابد ار ز شاه امان
سپس به پایه ی تخت شه آرم از مأمن
شه از سفیر پذیرفت آنچه گفت و نهفت
بر او گماشت رقیبی همه فراست و فن
سفیر رفتو نکرد آنچهگفت و یکدوسه روز
بماند و زهر بیفزودشان به چرب سخن
ره جدال نمود و در نوالگشود
گهر به طشت ببخشود و سیم و زر به لگن
به روز چارم برگشت و دیدهبان ملک
به شه چگونگی آورد و کار شد روشن
ملک ز خشم بر آنگونه تند شد به سفیر
که می بر آتش سوزنده برزنی دامن
به لاغ گفت که یا حبذا به لاغ مبین
زهی رسالت مطبوع و رای مستحسن
چو هست رای دورنگی دگر درنگ مکن
سر وفاق نداری در نفاق مزن
سفیر راستی آورد و عرضهکرد به شاه
کهای به خصم و ناخوشتر از جحیم جهن
خلاف مصلحت ملک ماست فتح هری
که میبزاید ازین فتح صدهزار شکن
نخست باید بستن مسیل چشمهٔ آب
که رفته رفته شود چشمه سیل بنیانکن
بسا نحیف نهالا که گر نپیراییش
فضای باغ فروگیرد از فروع و فنن
ملکشنفت و برآشفت زانچه گفت و نهفت
ز کار او رخ روشن نمود چون جوشن
سفیر طیره و شرمنده بازگشت به ری
سه روز ماند و ز ری رخش راند زی ارمن
پیام داد به فرمانروای هند که کار
تباهگشت و نشد چیره بر سروش اهرن
سفینهیی دو سه لشکر به شهر فارس فرست
مگرکه شاه عنان بازدارد از دشمن
ملکبماند و سپهخواند و زر فشاندو نشاند
ز جان جیش به جلاب عیش جوش محن
بسی نرفت که افغان خدا ز سختی کار
فغان کشیده پی چاره گشت دستانزن
گسیلکرد بزرگان و موبدان و ردان
به نزد شاه جهان با حنین و مویه و هن
کنار هریک از آب چشم چون چشمه
درون هریک از باد سرد چون بهمن
شرارهٔ سخط پادشاه زبانهکشید
ز خشک ربشی آن خشکمغزتر دامن
چهگفتگفتکههان نوبت گذشت گذشت
زمان زجر و عقابست و قید و بند و شکن
که ناگهان خبر آمد به شه ز خطهٔ فارس
که انگلیس خداکرد ساز شور و فتن
به بحر فارس فرستاد ده سفینه سپاه
همه مصالح پیکار در وی آبستن
سفینگان همه هریک ز خود و خنجر و تیغ
بزرگ کرده شکم چون زنان آبستن
ملک ازین خبرش غم زدود و زهره فزود
چو لهو بادهگسار از نوای زیرافکن
به خویش گفت به عزمست افتخار ملوک
نه همچو بوم به بوم خراب و کاخ کهن
به آب و گل ندهد دل کراست هوش و خرد
به بوم و بر ننهد سر کراست فهم و فطن
همه ستایش مرد از صفات مرد بود
برای روشن و عزم درست و خلق حسن
کنون که بوم و بر خصم شد خراب و یباب
جهان به دیدهٔ او تیره شد چون پرّ پَژَن
بجا نماند جز این یک بهدست خاک خراب
که اندرو سزد ار آشیان کند کوکن
به آنکه رخت سپاریم از هرات به ری
مهی دو از دل و جان بستریم زنگ حزن
مه از چهارده بگذشت تا سپاه مرا
زمخت گشته چو گیمخت تن ز شوخ و درن
دم بلارکشان سوده از طعان و ضراب
پی تکاورشان سوده از شقاق و عرن
به مویشان همه بینی غبار جای عبیر
به جسمشان همه یابی هزال جای سمن
بویژه آنکه زمستان دوباره آمد و رفت
سمن ز راغ و گل از باغ و لاله از گلشن
همه صحایف آفاق را بیاهارد
دمنده ابر سیاه از سپید آمولن
و دیگر آنکه ببینیمکانگلیس خدای
بروکه چیره بود آسموغ یا بهمن
قضای عهد کند یا به کینه جهد کند
فریشته است مر او را دلیل یا اهرن
اگر به صلح گراید به پادشاه جهان
عنان رزم بتابیم از سکون سنن
و گر نبرد نماید بزرگ بارخدای
بر آنچه حکم کند عین رحمت ست و منن
عروس فتح و ظفر تا که را کشد در بر
شَموس جاه و خطر تا کرا نهد گردن
کنون به دعوی رای رزین و فکر متین
بری چمیم چو موسی به وادی ایمن
به پای تخت سپاریم رخت تا لختی
برون ز سختی آساید و درون ز شکن
سپس خدیو برین رای دل نهاد و بخواست
کمانکشان کمین دار را ز هر مکمن
به میرکابل و سردار قندهار نبشت
شگرفنامهیی از رنگ و بوی مینو ون
ز بس لآلی مضمون سطور او دریا
ز بس جواهر مکنون شطور او معدن
به سیم ساده پریشیده عنبر سارا
به لوح نقره طرازیده نافهٔ ادمن
حدیث رفته و آینده برشمرد و نمود
رموز پیش و پس راز خویش را معلن
مهین سلالهٔ سردار قندهار که هست
به تخت و بختجوان و به اسم و رسم کهن
ببرد همره خویش از هرات جانب ری
به هرچه خواست نه لا گفت در جواب نه لن
نویدنامه به هرجا نوشت و زآمدنش
بسا رمیده رواناکه آرمید به تن
امیرزاده فریدون که شکر شاه جهان
به عهد مهد سرودینشسته لب ز لبن
بر آن سرست که بر جای زر فشاند سر
برین نوید و به وجد آیدش ز شوق بدن
ز شوق درگه شاهش همی بجنبد مهر
چو جان مرد مسافر ز آرزوی وطن
شها مها ملکا ملکپرورا ملکا
توییکه جنگ تو از یاد برده جنگ پشن
ستایش تو به ذات تو و محامد تست
نه از فزونی سامان و شارسان و شتن
نه وصفت اینکه مکلل بود ترا اکلیل
نه مدحت اینکه مغرق بود تو را گرزن
به بوی دلکش خود مفتخر بود عنبر
به طیب طینت خود معتبر بود لادن
به نور خویش بود آفتاب عالمگیر
به زور خویش بود شیر غاب صیدافکن
عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر
که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن
ستایش تو به ملک هری بدان ماند
که تاکسی بستاید اویس را به قرن
ز فتح مکه نگویدکسی ثنای رسول
ثنای او همه از حسنسیرتست و سنن
به آب و تاب گهر را همی نهند سپاس
نه زین قبلی که به عمان در است یا به عدن
ثنا کنند درخشنده شمع را به فروغ
نه زینکههست مر او را ز زر و سیم لگن
تو عزم خویش همی خواستی نمود عیان
به خسروان جهانگیر و مهتران زمن
هری گرفت نمیخواستی ز بهر خراج
که صد خراج هری باشدتکهین داشن
چو هست عزم جهانگیر گو مباش هری
نه آخرش همه فرکند کردی و فرکن
به حیلهای که عدو کرد میمباش دژم
که کار خنجر برنده ناید از سوزن
حدیث صلح حدیبیه را به بوسفیان
یکی بخوان و بپرداز دل ز رنج و محن
همانحکایت صفین بخوان و حیلهٔ عمرو
که کرد آن همه غنج و دلال و عشوه و شن
نه برتری ز پیمبر بباش و لاتیاس
نه بهتری ز محمد بمان و لاتحزن
یکی بخوان و بخند از سرور چون سوری
یکی ببین و ببال از نشاط چون نوژن
بدین قصیدهٔ غرا یکی ببین ملکا
که با قبول تو گیتی نیرزدش به ثمن
به هرکجاکه شود جلوهگر برندگمان
که راست تازهعروسی بود به شکل و فتن
ولی دو عیب نهانیش هست و گویم از آنک
رواست گفتن عیب عروس نزد ختن
نخست آنکه قوافی به چند جای در او
مکررست چو انعامشاه در حق من
اگرچه زین قبلش شکر لازمست ازآنک
همی به شکر فزاید چو برفزود منن
دوم قوافیش ار یک دو جا خشن نشگفت
کنند جامهگدایان بهجای خز ز خشن
ازین دو عیب چو میبگذری به خازن غیب
که نطق ناطقه در مدح او بود الکن
وگر دراز بود همچو عمر و دولت شاه
چنین درازی دلکش ز کوتهی احسن
بدین چکامهٔ دلکش رواست قاآنی
و ان یکاد دمندت همی به پیرامن
مثل بود به جهان تا حدیث دعد و رباب
سمر بود به زمان تا وداد نل و دمن
دوام ملک خداوند تا هزاراناند
بقای بخت شهنشاه تا هزاران ون
یکی ز شوکت شاه جهانسرای سخن
بخواندهایم بسی بار نامهای قدیم
بدیدهایم بسیکار نامهای کهن
نه از قیاصره خواندیم نز کیان عجم
نه از دیالمه خواندیم نز ملوک یمن
چنین مناقب فرخندهکز خدیو زمان
چنین مآثر شایسته کز کیای زمن
مهین خدیو محمد شه آفتاب ملوک
سپهر عزّ و معالی جهان فهم و فطن
هزار لجه نهنگست در یکی خفتان
هزار بیشه هژبرست در یکی جوشن
بهگاهکینه نبیند سراب از دریا
به وقت وقعه نداند حریر از آهن
کند نبرد اگر مهرگان اگر کانون
کشد سپاه اگر فرودین اگر بهمن
بزرگ همت او خرد دیده ملک جهان
فراخ دولت او تنگکرده جای حزن
کدام جامهکه از تیغ او نگشت فبا
کدام لامهکه از تیر او نگشتکفن
کجا نشسته بود او ستاده است پشین
کجا سواره بود او پیاده است پشن
ز بانگکوس چنان اندر اهتزاز آید
که هوش پارسیان از سرود اورامن
یکی دوگوش فراده بدین چکامهٔ نغز
کهکارنامه شاهست و بارنامه من
به سال پنجه و اند از پس هزار و دویست
چوکرد آهوی خاور به برج شیر وطن
به عزم چالش افغان خدا ز ری به هرات
سپهکشید و برانگیخت عزم را توسن
مگو سپاه که یک بیشه شیر جوشنپوش
مگو سپاه که یک پهنه پیل بیلکزن
بساطشان همه هنگام خواجگی میدان
قماطشان همه هنگامکودکی جوشن
هزار بختی سرمست و هرکدام به شکل
چو زورقی که ازو چار لنگرست آون
فراز هریک زنبوره برکشیده زفیر
چو اژدری که گشاید ز بوقبیس دهن
نود عرادهٔگردنده توپ قلعهگشای
چنان که بر کتف باد سدی از آهن
دمیده از دم هر توپ دود قیراندود
چنانکه باد سیاه ازگلوی اهریمن
درخش آینه پیدا ز پشت پیل چنانک
ز اوج گنبد خاکستری عروس ختن
دوگوش توسن گردان ز عکس سرخ درفش
چو نوک نیزهٔ بیژن ز خون نستیهن
ز کوه و دشت چنان درگذشت موکب شاه
که ازکریوهٔ کهسار سیل بنیانکن
همه ز جلدی و چستی به دشت چون آهو
همه ز تندی و تیزی به کوه چون پازن
رسید تا به در حصن غوریان که به خاک
نیافریده چنو قلعه قادر ذوالمن
دروب او همه چون پنجهٔ قضا مبرم
بروج او همه چون بارهٔ بقا متقن
بزرگ بار خدا گفتیی به روی زمین
بیافریده یکی آسمان ز ریماهن
نه بس شکفت که همچون ستاره در تدویر
هزار گنبد دوارگنجدش به ثخن
هزار پهلو پولاد خای پتیاره
گزیده بهر حراست در آن حصار سکن
درشت هیکل و عفریتخوی و کژمژگوی
سطبرساعد و باریکساق و زفتبدن
زمخت سیرت و زنجیرخای و ناهنجار
وقیحصورت و مویینلباس و رویینتن
کهین برادر دستور مرزبان هرات
مُشمّر از درکینش دو دست تا آرن
به کو توالی آن دز درون آن ددگان
چنان عزیزکه عزی درون خیل شمن
سران شاه به فرمان شاه پرّه زدند
چو لشکر اجل آن باره را به پیرامن
حصاریان پلنگینه خوی کوه جگر
ز بهر رزم فروچیده عزم را دامن
ز چیرگی همه مانند سیل درکهسار
ز خیرگی همه مانند دود درگلخن
جهنده از بر پیکان چو مرغ از مضراب
رمنده از دم خنجر چو گوی از محجن
همه هژبر به چنگ و همه دلیر به جنگ
همه معارکجوی و همه بلارکزن
به پیش بیلک برّنده دیده کرده هدف
به پیش ناوک درنده سینهکرده مجن
وزینکرانه هژبرافکنان لشکر شاه
سطبریال و قویبال وگردو شیرشکن
به چشمشان خم شمشیر ابروی دلدار
به گوششان غو شیپور نغمهٔ ارغن
به دشنه تشنه چو طایف به چشمهٔ زمزم
به فتنه فتنه چو خسرو به شاهد ارمن
پرند هندی ترکان نمودی از پسگرد
چو در شبان سیاه از سپهر عقد پرن
هوای معرکه از گرد راه و چوبهٔ تیر
نمود چون کتف خار پشت و پر زغن
رمیده از فزع توپ اهل باره چنانک
گزندگان هوام از بخور قردامن
ز زخم توپ و آشوب شهریار جهان
ز بسکه شد در و دیوار باره پر روزن
نمودی از پس آن باره گرد موکب شاه
چو جرم چرخ مشبک ز پشت پرویزن
بهکوتوال حصار آنچنان جهان شد تنگ
که حصن نای به مسعود و چاه بر بیژن
جریح گشته سباه و سلیح گشته تباه
روان ز جسم روان گشته و توان ز تون
چه گفت گفت چه جوشیم در هلاکت جان
چه گفت گفت چه کوشیم در فلاکت تن
گیاه نیست روان کش برند و روید باز
نه شاخ گل که به هر ساله بر دمد ز چمن
کنون علاج همینست و بسکه برگیریم
به دست مصحف و تیغ افکنیم بر گردن
چو عجز و ذلت ما دید و رنج و علت ما
ز جرم و زلت ما بگذرد خدیو زمن
زگفت او همه را چهره برشکفت چوگل
به آفرینش زبانها گشاده چون سوسن
به عجز یکسره برداشتند مصحف و تیغ
ز سر فکندهکله برکتف نهاده رسن
دمان شدند و امان خواستند و شاه جهان
رسگشود و ضمانگشتشان ز خلق حسن
سهروز ماند و سپهخواند و زر و سیمفشاند
سپس به سوی حصار هرات راندکرن
یکی انیشهٔ مکارپیشه برد خبر
به مرزبان هریکای همیشه یار محن
شه از ری آمد و بگرفت غوریان و پریر
بهشاده آمد و در جادهجای داشت پرن
همی به چشم من آیدکه بامداد پگاه
هوا به برکند از گرد جامهٔ ادکن
ازین خبر دل افغان خدا چنان لرزید
که روز گرما در دست خلق بابیزن
بخواست مرکب و از جایجستو بستکمر
پی گریز و به بدرود برگشاد دهن
خبر رسید به دستور جنگ دیدهٔ او
گره فکند بر ابرو ز خشم چون سوهن
ز جای جست و بشد سوی مرزبان هری
که هان بمان و مینداز لجین را به لجن
اگر ز جنگگریزی ز ننگ میمگریز
روی چگونه بدین مسکنت ازین مسکن
چسان علاجگریزیکه نیست راهگریز
نیی کلاغ و کبوتر که بر پری ز وکن
نهکرکسیکه بپری ز شوق جانب غرب
همان ز غرب دگر ره کنی به شرق وطن
گرفتم آنکه توانی ز چنگ شیر گریخت
گریختن نتوانی ز شاه شیر اوژن
ز چار سوی تو بربستهاند راه گریز
تو ابلهانه نمد زین نهاده برکودن
زکردهای خود انجام کار چون دانی
کهکردگار به دوزخ ترادهد مسکن
به نقد دوزخ سوزنده قهر سلطانست
بدو گرای و بکن عزم و بیخ حزم مکن
بدین حصار که ما راست مرگ ره نبرد
نه درز جامه که در وی فرو رود درزن
یکی همان که ببینیم کارکرد سپهر
بود که متفق آید ستارهٔ ریمن
حصار را ز پس پشت خود وقایهکنیم
ز پیش باره برانیم باره بر دشمن
به مویهگفت بدو کاینت رای مستغرب
به ناله گفت بدو کاینت گفت مستهجن
هلا به رهگذر باد میمهل خاشاک
الا به جلوهگه برق میمنه خرمن
به زرق مینتوان بست باد در چنبر
بهکید مینتوان سود آب در هاون
گرفتم اینکه سقنقور برفزاید باهٔ
لجاج محض نماید بدو علاج عنن
مگر حصار نه بنیان او ز آب وگلست
چسان درنگ کند پیش سیل بنیانکن
چو ماکیان بکراچید از غضب دستور
چو پشت تیغ بکار ابروان فکند شکن
که گر گریز توانی ز چنگ شه بگریز
وگرنه رنج بیندوز وگنج بپراکن
میان آن دو تن ایدر ستیزه بود هنوز
که بانگ بوق به عیوق برشد از برزن
طراق مقرعه بگذشت از دوصد فرسنگ
غبار معرکه بررفت تا دوصد جوجن
در حصار به رخ بست مرزبان هری
گشاد قفل و برون ریخت گوهر از مخزن
ز در و لعل و زر و سیم و جوزق و جاورس
ز نقد و جنس و جو وکاه وگندم و ارزن
ز برد و خز و پرندین و قاقم و سیفور
ز طوق و یاره و خلخال و عقد و ارونجن
همی بداد به صاع و همی بداد به باع
همی بداد بهکیل و همی بدادبه من
موالیان ملک را هرآنچه بد به هرات
گرفت و برد به زندان و برنهاد رسن
ندا فکند ز هرگوشه تا مدافعه را
برون شوند ز شهر هری جه مرد و چه زن
مد به وقعه اگر احورست اگر اعور
دمد زکینه اگر الکنست اگر ازکن
جوان و پیر و زن و مرد و کاهل و جاهل
کلان و خرد و بد و نیک و ابکم و الکن
زبیل و بیلک و شمشیر و خنجر و خنجیر
به رُمح و ناوک و کوپال و گرزه و گرزن
به سهم و ناچخ و صمصام و خشت و دهره و شل
بهتیر و نیزهو سرپاش و سف و صارم وسن
به نیش و ناخن و چنگال و چوب و سنگ و سفال
برندواره و سوهان و گرز و پُتک و سَفَن
ز هر گروه و ز هر پیشه و ز هر بیشه
ز هر سرای و ز هر خانه و ز هر برزن
به هر سیاق و به هر سیرت و به هر هنجار
به هر طریق و به هر عادت و به هر دیدن
ز برج و باره و ایوان و خاکریز و فصیل
ز پشت و پیش و بر و شیب و ایسر و ایمن
هم از میانهگزینکرد شش هزار دلیر
هژبر زهره و پولادوش و تیغ آژن
سوار گشت و سپه راند و پشت داد به دز
ببست راه شد آمد بر آن سپاهکشن
شه آفرین خدا خواند و رخش راند و کشید
بلارکیکه به مرگ فجاست آبستن
کف آورید به لب از غضب بلی نه عجب
که چون بتوفد دریاکف آورد به دهن
بسا سرا که به صارم برید در مغفر
بسا دلاکه به ناوک درید در جوشن
خروش توپ دزآشوب شاه و لشکر خصم
همان حکایت لاحول بود و اهریمن
ز نوک ناوک بهرام صولتان ملک
زمین معرکه شد کان سرخ بهرامن
بسی نرفتکه از ترکتاز لشکر شاه
ز فوج افغان بر اوج چرخ شد شیون
ز مویه چهرهٔ هریک چو رود آمویه
ز نیزه پیکر هریک به شکل پالاون
بسا سوار کزان رزمگه به گاه گریز
یم جان و غم تن بتاخت تا به ختن
بسا پیادهکه در جوی و جر بخفت و هنوز
برون نکرد زنخدان ز چاک پیراهن
سپاه خصم ز پیش و سپاه شاه ز پی
چنان که از عقب صید شیر صید افکن
هم آبت ر حشم بدانفتکای دلیر بکوب
هم آن ز قهر بدین گفت کای سوار بزن
ز بسگروههٔ زنبورههای تندر غو
ز بسگلولهٔ خمپارهای تنین ون
هنوز لشکر آن مرز را بشورد دل
هنوز مردم آن بوم را بتوفد تن
گمان من که ز فرسوده استخوان گوان
دمد ز خاک هری تا به روز حشر سمن
ازان سپسکه ز میدان فرونشست غبار
ز آب دیدهٔ آن جاودان دود افکن
ملک پیاده شد و قبهٔ سرادق او
به هشتمین فلک آمد قرین نجم پرن
گسیل کرد به میمند و اندخود سپاه
سوی هزاره گره از برای دفع فتن
ز صد هزاره هزاره یکی نماند به جای
که مینگشت گرفتار قید و بند و شکن
همه شکستهدل و مستمند و زار و اسیر
ندیم حسرت و یار شجون و جفت شجن
بسی نشد که زمستان رسید و شیر سفید
فروچکید ز پستان ابر قیرآگن
هوا چو دیدهٔ شاهین سیاه گشت و شمید
سپید پرّ حواصل به کوه و دشت و دمن
مهندسان قویدست اوقلیدس رای
بساختند به فرمان شهریار زمن
مدینهیی چو مداین رزین و شاه گزین
گزید جای درو چون شعیب در مدین
ز کار شاه به افغان خدا رسید خبر
ژکید و بر رخش از غم چکید اشک حزن
گواژه راند به دستور خویش و از دل ریش
فغان کشید و برو طیره گشت کای کودن
نگفتمت ز پی جنگ ساز رنگ مکن
نگفتمت ز پی رزم تار عزم متن
بغاب شیر قدم درمنه به قوّت وهم
به آب بحر شناور مکن به دعوی ظن
ز خشم او دل دستور بردمید از جای
چنانکه دود به نیروی آتش ازگلخن
بدو سرود که ای تند خشم کند زبان
عبث به خیره میاشوب و برمکوب ذقن
ترا پرستش ما آن زمان پسند افتد
کهخود خموشنشینی به گوشهیی چو وثن
کنون زمان علاجست نی زمان لجاج
یکی متاب سر از رسم و راه اهریمن
مرا به یاد یکی چاره آمدست شگرف
که تازه گردد ازو جان جادوی جوزن
شنیده ام که سفیری ز انگلیس خدای
دو سال رفت که سوی ری آمد از لندن
شگرف دانش و بسیار دان و اندک حرف
درازفکرت و کوتهبیان و چربسخن
کنون به سوی سفیر از پی شفاعت خویش
به عجز و لابه و تیمار و آه و محنت و رن
وسیلهیی بگمار و رسیلهیی بنگار
فروغ صدق بجوی و در دروغ مزن
پیام ده که ملک گر گرفت ملک هری
عنان رخش نگیرد مگر به مُلک دکن
نه قندهار بماند به جای نه کابل
نه بامیان نه لهاور نه غزنه نه پرون
ز صوبجات به گردون شود زفیر و نفیر
ز دیرجات بهکیوان رود غریو غرن
نه ملک پونه بماند به جای نه سیلان
نه سومنات و نه گجرات نه سرنگ و پتن
نهمنگلوس و نه صدرس نه حجره نه دهلی
نه بنگلوس و نه مدرس نه تته نه کوکن
نه رامپور و نه احمد نگر نه تانیسر
نه کانپور و نه ملتان نه دارویی نه فتن
همه بنادر هندوستان کند ویران
چه بمبئی چه بنارس چه مجهلی چه و من
کند خراب اگر داکه است اگر کوچی
کند یباب اگر الفی است اگر الچن
هزار جان کند اندر شکار پور شکار
ز خون روان کند اندر بهار پور جون
چنانکه آمد و نگذاشت در دیار هری
نشان ز بوم و بر و کاخ و کوخ و باره و بن
به هیچ باغ نه سوری بماند نه سنبل
به هیچ راغ نه فرغرگذاشت نه فرغن
تو گر نیایی و ما را ز بند نرهانی
زکاخ وکوخ هری بر هوارود هوزن
وزین کرانه به شاه جهان پیام فرست
به عجز و لابه و لوشابه و فریب و شکن
که خسروا بد ما را جزای نیک فرست
کت از خدای به نیکی رساد پاداشن
نگر به ذلت ما در گذر ز زلت ما
مرا ز زحمت من وارهان ز رحمت و من
گرم حیات دهی اینک این هرات بگیر
درخت رحمت بنشان و بیخ قهر بکن
به شرط آنکه سفیری زانگلیس خدای
شود به نزد تو ما را ز جرم بابیزن
زمان حرب سر آمد زبان چرب مگر
دهد دوباره به قندیل بختمان روغن
بسی درود بر اوگفت و بس دو رودبرو
ز دیده راند و ز دل چاک زد به پیراهن
ز بسکه مویه و افغان و اشک و آه و اسف
ز بسکه ناله و فریاد و ریو و بند و شکن
بر او زبان ملک نرم گشت و خاطر گرم
فراخ کرد بر او تنگنای بند و شکن
به ری برید فرستاد و در رسید سفیر
دو گونه حال و مقال و دو رویه سرّ و علن
زبان مؤ الف گوی و روان مخالف جوی
بیانش حاجب خاطر، گمانش ساتر ظن
وزیر روس هم از پی بسان باد شمال
چمان به مخیم اقبال شاه راند چمن
سه روز پیشتر از پیک انگلیس خدای
ز ری رسید چنان کز سپهر سلوی و من
رواق رتبتش از اوج آسمان اعلا
ضمیر روشنش از نور آفتاب اعلن
زبان و روی و دل و جان و دیده جانب شاه
عمل ز قول نکوتر دل از زبان ابین
چو مرزبان هری را بهانه شد سپری
سفیر آمد و بگذشت دور حیلت و فن
ز جنگ مدّتی آسوده کامران بوده
کشیده رطل امان و چشیده طعم و سن
سفیر یار و ملک مهربان و حرص فزون
حصارِ سخت و سپهچست و ملک استرون
بهار آمده دی رفته خاطر آسوده
ز دردِ بَرد و عذاب خمول و سِجن شجن
به جای ابر بهکهسار پشته پشتهگیاه
به جای برف بهگلزار توده توده سمن
فضای باغ معنبر ز اقحوان و عرار
هوای راغ معطر ز ضیمران و ترن
دمن چو روضهٔ خضرا ز برگ سیسنبر
چمن چو بیضهٔ بیضا ز شاخ نستروَن
شکست ساغر پیمان و از خمار غرور
دلش به سینه بجوشید همچو باده به دن
به باره برد سر اندر دوباره همچو کشف
به چاره تیر فکندن گرفت چون بیهن
ملک ز خشم بتوفید و لب گزید و گزید
سنانگذار سپاهی قرینه با قارن
همش ز خشم دو چشم آل گشته چون لاله
همش ز قهر دو رخ سرخ گشته چون رویین
مثال داد که از هر کرانه پره زنند
بهگرد باره هژبرافکنان شیرشکن
یلان ز هر سو سنگر برند و نقب زنند
به شهربند هری از چهار جانب و جَن
چهار برج زنند از چهار سوی حصار
هزار بار ز نه بارهٔ سپهر اتقن
درون هر یک گردان کمین کنند و زنند
شراره بر دم آن مارهای مهرهفکن
مگرکه باره شد رخنه رخنه چون غربال
مگرکه قلعه شود ثقبه ثقبه چون اژکن
درافکنند به دز تیر چرخ و کشکنجیر
برآورند عدو را دمار از میهن
شگرفکندهٔ آن باره را بیندایند
بهلای و لوش و نیو نال و خار و خاشه و شن
به مرزبان هری تنگ شد جهان فرخ
چو کام اژدر بهمنربای، بر بهمن
سفیر آمد و سوگند خورد و لابه نمود
چنان که شغل شفیعست و رسم بابیزن
به جهدهای مین بست عهدهای متین
بیان ز شکر احلّی زبان و موم الین
که مرزبان هری یابد ار ز شاه امان
سپس به پایه ی تخت شه آرم از مأمن
شه از سفیر پذیرفت آنچه گفت و نهفت
بر او گماشت رقیبی همه فراست و فن
سفیر رفتو نکرد آنچهگفت و یکدوسه روز
بماند و زهر بیفزودشان به چرب سخن
ره جدال نمود و در نوالگشود
گهر به طشت ببخشود و سیم و زر به لگن
به روز چارم برگشت و دیدهبان ملک
به شه چگونگی آورد و کار شد روشن
ملک ز خشم بر آنگونه تند شد به سفیر
که می بر آتش سوزنده برزنی دامن
به لاغ گفت که یا حبذا به لاغ مبین
زهی رسالت مطبوع و رای مستحسن
چو هست رای دورنگی دگر درنگ مکن
سر وفاق نداری در نفاق مزن
سفیر راستی آورد و عرضهکرد به شاه
کهای به خصم و ناخوشتر از جحیم جهن
خلاف مصلحت ملک ماست فتح هری
که میبزاید ازین فتح صدهزار شکن
نخست باید بستن مسیل چشمهٔ آب
که رفته رفته شود چشمه سیل بنیانکن
بسا نحیف نهالا که گر نپیراییش
فضای باغ فروگیرد از فروع و فنن
ملکشنفت و برآشفت زانچه گفت و نهفت
ز کار او رخ روشن نمود چون جوشن
سفیر طیره و شرمنده بازگشت به ری
سه روز ماند و ز ری رخش راند زی ارمن
پیام داد به فرمانروای هند که کار
تباهگشت و نشد چیره بر سروش اهرن
سفینهیی دو سه لشکر به شهر فارس فرست
مگرکه شاه عنان بازدارد از دشمن
ملکبماند و سپهخواند و زر فشاندو نشاند
ز جان جیش به جلاب عیش جوش محن
بسی نرفت که افغان خدا ز سختی کار
فغان کشیده پی چاره گشت دستانزن
گسیلکرد بزرگان و موبدان و ردان
به نزد شاه جهان با حنین و مویه و هن
کنار هریک از آب چشم چون چشمه
درون هریک از باد سرد چون بهمن
شرارهٔ سخط پادشاه زبانهکشید
ز خشک ربشی آن خشکمغزتر دامن
چهگفتگفتکههان نوبت گذشت گذشت
زمان زجر و عقابست و قید و بند و شکن
که ناگهان خبر آمد به شه ز خطهٔ فارس
که انگلیس خداکرد ساز شور و فتن
به بحر فارس فرستاد ده سفینه سپاه
همه مصالح پیکار در وی آبستن
سفینگان همه هریک ز خود و خنجر و تیغ
بزرگ کرده شکم چون زنان آبستن
ملک ازین خبرش غم زدود و زهره فزود
چو لهو بادهگسار از نوای زیرافکن
به خویش گفت به عزمست افتخار ملوک
نه همچو بوم به بوم خراب و کاخ کهن
به آب و گل ندهد دل کراست هوش و خرد
به بوم و بر ننهد سر کراست فهم و فطن
همه ستایش مرد از صفات مرد بود
برای روشن و عزم درست و خلق حسن
کنون که بوم و بر خصم شد خراب و یباب
جهان به دیدهٔ او تیره شد چون پرّ پَژَن
بجا نماند جز این یک بهدست خاک خراب
که اندرو سزد ار آشیان کند کوکن
به آنکه رخت سپاریم از هرات به ری
مهی دو از دل و جان بستریم زنگ حزن
مه از چهارده بگذشت تا سپاه مرا
زمخت گشته چو گیمخت تن ز شوخ و درن
دم بلارکشان سوده از طعان و ضراب
پی تکاورشان سوده از شقاق و عرن
به مویشان همه بینی غبار جای عبیر
به جسمشان همه یابی هزال جای سمن
بویژه آنکه زمستان دوباره آمد و رفت
سمن ز راغ و گل از باغ و لاله از گلشن
همه صحایف آفاق را بیاهارد
دمنده ابر سیاه از سپید آمولن
و دیگر آنکه ببینیمکانگلیس خدای
بروکه چیره بود آسموغ یا بهمن
قضای عهد کند یا به کینه جهد کند
فریشته است مر او را دلیل یا اهرن
اگر به صلح گراید به پادشاه جهان
عنان رزم بتابیم از سکون سنن
و گر نبرد نماید بزرگ بارخدای
بر آنچه حکم کند عین رحمت ست و منن
عروس فتح و ظفر تا که را کشد در بر
شَموس جاه و خطر تا کرا نهد گردن
کنون به دعوی رای رزین و فکر متین
بری چمیم چو موسی به وادی ایمن
به پای تخت سپاریم رخت تا لختی
برون ز سختی آساید و درون ز شکن
سپس خدیو برین رای دل نهاد و بخواست
کمانکشان کمین دار را ز هر مکمن
به میرکابل و سردار قندهار نبشت
شگرفنامهیی از رنگ و بوی مینو ون
ز بس لآلی مضمون سطور او دریا
ز بس جواهر مکنون شطور او معدن
به سیم ساده پریشیده عنبر سارا
به لوح نقره طرازیده نافهٔ ادمن
حدیث رفته و آینده برشمرد و نمود
رموز پیش و پس راز خویش را معلن
مهین سلالهٔ سردار قندهار که هست
به تخت و بختجوان و به اسم و رسم کهن
ببرد همره خویش از هرات جانب ری
به هرچه خواست نه لا گفت در جواب نه لن
نویدنامه به هرجا نوشت و زآمدنش
بسا رمیده رواناکه آرمید به تن
امیرزاده فریدون که شکر شاه جهان
به عهد مهد سرودینشسته لب ز لبن
بر آن سرست که بر جای زر فشاند سر
برین نوید و به وجد آیدش ز شوق بدن
ز شوق درگه شاهش همی بجنبد مهر
چو جان مرد مسافر ز آرزوی وطن
شها مها ملکا ملکپرورا ملکا
توییکه جنگ تو از یاد برده جنگ پشن
ستایش تو به ذات تو و محامد تست
نه از فزونی سامان و شارسان و شتن
نه وصفت اینکه مکلل بود ترا اکلیل
نه مدحت اینکه مغرق بود تو را گرزن
به بوی دلکش خود مفتخر بود عنبر
به طیب طینت خود معتبر بود لادن
به نور خویش بود آفتاب عالمگیر
به زور خویش بود شیر غاب صیدافکن
عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر
که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن
ستایش تو به ملک هری بدان ماند
که تاکسی بستاید اویس را به قرن
ز فتح مکه نگویدکسی ثنای رسول
ثنای او همه از حسنسیرتست و سنن
به آب و تاب گهر را همی نهند سپاس
نه زین قبلی که به عمان در است یا به عدن
ثنا کنند درخشنده شمع را به فروغ
نه زینکههست مر او را ز زر و سیم لگن
تو عزم خویش همی خواستی نمود عیان
به خسروان جهانگیر و مهتران زمن
هری گرفت نمیخواستی ز بهر خراج
که صد خراج هری باشدتکهین داشن
چو هست عزم جهانگیر گو مباش هری
نه آخرش همه فرکند کردی و فرکن
به حیلهای که عدو کرد میمباش دژم
که کار خنجر برنده ناید از سوزن
حدیث صلح حدیبیه را به بوسفیان
یکی بخوان و بپرداز دل ز رنج و محن
همانحکایت صفین بخوان و حیلهٔ عمرو
که کرد آن همه غنج و دلال و عشوه و شن
نه برتری ز پیمبر بباش و لاتیاس
نه بهتری ز محمد بمان و لاتحزن
یکی بخوان و بخند از سرور چون سوری
یکی ببین و ببال از نشاط چون نوژن
بدین قصیدهٔ غرا یکی ببین ملکا
که با قبول تو گیتی نیرزدش به ثمن
به هرکجاکه شود جلوهگر برندگمان
که راست تازهعروسی بود به شکل و فتن
ولی دو عیب نهانیش هست و گویم از آنک
رواست گفتن عیب عروس نزد ختن
نخست آنکه قوافی به چند جای در او
مکررست چو انعامشاه در حق من
اگرچه زین قبلش شکر لازمست ازآنک
همی به شکر فزاید چو برفزود منن
دوم قوافیش ار یک دو جا خشن نشگفت
کنند جامهگدایان بهجای خز ز خشن
ازین دو عیب چو میبگذری به خازن غیب
که نطق ناطقه در مدح او بود الکن
وگر دراز بود همچو عمر و دولت شاه
چنین درازی دلکش ز کوتهی احسن
بدین چکامهٔ دلکش رواست قاآنی
و ان یکاد دمندت همی به پیرامن
مثل بود به جهان تا حدیث دعد و رباب
سمر بود به زمان تا وداد نل و دمن
دوام ملک خداوند تا هزاراناند
بقای بخت شهنشاه تا هزاران ون
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۶ - در مدح شاهزاهٔ آزاده هلاکوخان بن شجاع السلطنه
مخسب ای صنم امشب بخواه بادهٔ روشن
بیار شمع به مجلس بریز نقل به دامن
بکش ترانهٔ دلکش بنه سپند بر آتش
بسوز عود به مجمر بسای مشک به هاون
مخور چمانهچمانه سبوسبو خور و خمخم
مده پیاله پیاله قدح قدح ده و من من
یکی ز روزنهٔ حجره در سراچه نظرکن
ببین چگونه برقصند بام و خانه و برزن
چگونه مست و خرابند گلرخان سمنسا
چگونه گرم سماعند شاهدان پریون
دن ارچه داشت دلی پر ز خون ز توبهٔ مستان
به خنده خنده برونکرد جام می ز دل دن
نه چهره روح مجسم چه چهره چهرهٔ ساقی
نه ناله عیش مصور چه ناله نالهٔ ارغن
یکی گرفته به بر دلبری چو دلبر یغما
یکی کشیده بکش شاهدی چو شاهد ار من
زمین زمین چمن از فروش اطلس و دیبا
هوا هوای بهشت از بخور عنبر و لادن
یکی ز بهر تماشا نظرگشوده چو نرگس
یکی ز بهر خوشآمد زبانگشاده چو سوسن
جون و پبر و زن و مرد و روستایی و شهری
پذیره را همه از روی شوق برزده دامن
تو نیز ای بت چین ای به چهره آذر برزین
پی پذیره بیا تا که زین زنیم به توسن
که بامداد ز خاور چو آفتاب برآید
برآید از طرف خاور آفتابی روشن
ابوالشجاع هلاکوی بن حسن شه غازی
که خاک معرکه از تیغ اوست منبت روین
چو او به عرصه به درعی نهان هزار نریمان
چو او به پهنه به رخشی عیان هزار تهمن
چو بزم خواهد روحی مصوّرست در ایوان
چو رزم جوید مرگی مجسمست به جوشن
شراب نوشد اما ز خون عرق مخالف
پیاله گیرد اما ز کاسهٔ سر دشمن
ز حلقه حلقهٔ جوشن عیان به عمرصه تن او
چنانکه نور درخشنده آفتاب ز روزن
به وقعه فوجش موجی چه موج موج بلاجو
به کینه خیلش سیلی چه سیل سیل بناکن
کمند و جوشنگردان ز امن عهدش دایم
یکی به کاسهٔ شیر و یکی به کیسهٔ ارزن
به روز رزمگه آهندلان آهنخفتان
بسان آتش سوزان نهان شوند در آهن
به جای سبزه بروید ز خاک ناوک آرش
به جای قطره ببارد ز ابر نیزهٔ قارن
شود جنون مجسم خمرد ز وسوسه در سر
شود هلاک مصور روان ز ولوله در تن
کمان و تیر چو یاران نورسیده ز هرسو
پی معانقه با هم شوند دست به گردن
چه میلها که کشد آسمان به چشم سلامت
ز نیزهها که نشیند فرو به چشمهٔ جوشن
چو او به نیزه زند دست روح قارن و مویه
چو او به تیر بردشست جان آرش و شیون
جهان ز سهم جهانسوز تیغ شعلهفشانش
به چشم خصم شود تنگتر ز چشمهٔ سوزن
بیار شمع به مجلس بریز نقل به دامن
بکش ترانهٔ دلکش بنه سپند بر آتش
بسوز عود به مجمر بسای مشک به هاون
مخور چمانهچمانه سبوسبو خور و خمخم
مده پیاله پیاله قدح قدح ده و من من
یکی ز روزنهٔ حجره در سراچه نظرکن
ببین چگونه برقصند بام و خانه و برزن
چگونه مست و خرابند گلرخان سمنسا
چگونه گرم سماعند شاهدان پریون
دن ارچه داشت دلی پر ز خون ز توبهٔ مستان
به خنده خنده برونکرد جام می ز دل دن
نه چهره روح مجسم چه چهره چهرهٔ ساقی
نه ناله عیش مصور چه ناله نالهٔ ارغن
یکی گرفته به بر دلبری چو دلبر یغما
یکی کشیده بکش شاهدی چو شاهد ار من
زمین زمین چمن از فروش اطلس و دیبا
هوا هوای بهشت از بخور عنبر و لادن
یکی ز بهر تماشا نظرگشوده چو نرگس
یکی ز بهر خوشآمد زبانگشاده چو سوسن
جون و پبر و زن و مرد و روستایی و شهری
پذیره را همه از روی شوق برزده دامن
تو نیز ای بت چین ای به چهره آذر برزین
پی پذیره بیا تا که زین زنیم به توسن
که بامداد ز خاور چو آفتاب برآید
برآید از طرف خاور آفتابی روشن
ابوالشجاع هلاکوی بن حسن شه غازی
که خاک معرکه از تیغ اوست منبت روین
چو او به عرصه به درعی نهان هزار نریمان
چو او به پهنه به رخشی عیان هزار تهمن
چو بزم خواهد روحی مصوّرست در ایوان
چو رزم جوید مرگی مجسمست به جوشن
شراب نوشد اما ز خون عرق مخالف
پیاله گیرد اما ز کاسهٔ سر دشمن
ز حلقه حلقهٔ جوشن عیان به عمرصه تن او
چنانکه نور درخشنده آفتاب ز روزن
به وقعه فوجش موجی چه موج موج بلاجو
به کینه خیلش سیلی چه سیل سیل بناکن
کمند و جوشنگردان ز امن عهدش دایم
یکی به کاسهٔ شیر و یکی به کیسهٔ ارزن
به روز رزمگه آهندلان آهنخفتان
بسان آتش سوزان نهان شوند در آهن
به جای سبزه بروید ز خاک ناوک آرش
به جای قطره ببارد ز ابر نیزهٔ قارن
شود جنون مجسم خمرد ز وسوسه در سر
شود هلاک مصور روان ز ولوله در تن
کمان و تیر چو یاران نورسیده ز هرسو
پی معانقه با هم شوند دست به گردن
چه میلها که کشد آسمان به چشم سلامت
ز نیزهها که نشیند فرو به چشمهٔ جوشن
چو او به نیزه زند دست روح قارن و مویه
چو او به تیر بردشست جان آرش و شیون
جهان ز سهم جهانسوز تیغ شعلهفشانش
به چشم خصم شود تنگتر ز چشمهٔ سوزن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۹ - در ستایش ولیعهد مغفور عباس شاه طابالله ثراه میفرماید
الحمدکه از تربیت مهر درخشان
از لاله و گل گشت چمن کوه بدخشان
صحرای ختن شد چمن از سبزهٔ بویا
کهسار یمن شد دمن از لالهٔ نعمان
هامون ز ریاحین چو یکی طبلهٔ عنبر
بستان ز شقایق چو یکی حقهٔ مرجان
از باد سحر راغ دم عیسی مریم
از شاخ شجر باغ کف موسی عمران
سرو سهی از باد بهاری متمایل
چون از اثر نشوهٔ می قامت جانان
از برگ سمن طرف چمن معدن الماس
از ابر سیه روی فلک چشمهٔ قطران
بر سرو سهی نغمهسرا مرغ شباهنگ
آنگونهکه داود بر اورنگ سلیمان
در چنگ بت ساده بط باده توگویی
این لعل بدخشان بود آن ماه درخشان
از ماهرخان تا سپری ساحت گلشن
از سروقدان تا نگری عرصهٔ بستان
آنیک چو سپهری بود آکنده به انجم
این یک چو بهشتی بود آموده به غلمان
سختم عجب آید که چرا شاخ شکوفه
نارسته دمد موی سپیدش ز زنخدان
پیریش همانا همه زانستکه چون من
هیچش نبود بار به درگاه جهانبان
دارای جوانبخت ولیعهدکه در مهد
بر دولت اوکودک یکروزه ثناخوان
شاهیکه برد خنجر او حنجر ضیغم
ماهی که درد دهرهٔ او زهرهٔ ثعبان
بر کوههٔ رهوار پلنگست به بربر
در پهنه پیکار نهنگست به عمان
ترکی ز کلاه سیهش چرخ مدور
تاری ز لباس حشمش مهر فروزان
جودیست مجسم چوکند جای بر اورنگ
فتحیست مصور چو نهد پای به یکران
ای دست تو درگاه عطا ابر به بهمن
ای تیغ تو هنگام وغا برق به نیسان
در جسمگرنمایه دل راد توگویی
درکوه احد بحر محیط آمده پنهان
کوهی تو ولیکوه نپوشد چو تو جوش
بحری تو ولی بحر نبندد چو تو خفتان
شاها نکند زلزله باکوه دماوند
کاری که تو امسال نمودی به خراسان
فغفور به صد سال گرفتن نتواند
ملکیکه به شش ماه گرفتی چو خور آسان
هر تن که نبرد تو شنیدست و ندیدست
درطعو شکرخندهکههست این همه بهتان
آری چکند فطرتش آنگنج ندارد
کاین رزمکشن را شمرد درخور امکان
قومی که به چنگ اندرشان سنگ سیه موم
اینک همه در جنگ تو چون موم به فرمان
این بوم همان بوم که خشتش همه زوبین
این مرز همان مرز که خارش همه پیکان
از عدل تو آن کان یمن گشته ز لاله
از داد تو این دشت ختنگشته ز ریحان
این دشت هماندشت کهبر ساحتاو چرخ
یک روز نشد رهسپر الا که هراسان
از فر تو امسال چنانگشتهکه در وی
هر روزکند مهر چو آهوبره جولان
این خیل همان خیلکه دلشان همه فولاد
این فوج همان فوج که تنشان همه سندان
اینکه همه از عجز رخ آورده به درگاه
اینکه همه از شرم سرافکنده به دامان
از ایمنی اینک همه را عزم تفرج
از خوشدلی ایدون همه را رای گلستان
این عرصه همان عرصهٔ خونخوار که خوردی
از طفل دبستانش قفا رستم دستان
میران جوان بختکهنسال وی اینک
درکاخ تو منقادتر از طفل دبستان
این خلق همان خلق خشنپوش که گفتی
تنشان همه قیرست و بدنشان همه قطران
از جود تو اینک همه در قاقم و سنجاب
از فر تو ایدون همه در توزی وکتان
ای شاه شنیدم که یکی پشهٔ لاغر
کرد از ستم باد شکایت به سلیمان
جمشید به احضار صبا کرد اشارت
باد آمد و شد پشه به یکبار گریزان
اکنون تو سلیمانی و من پشه فلک باد
بادی که کم از پشه برش پیل گرانجان
چون پشه من افغانکنم ازکشمکش چرخ
او بادصفت راندم از درگه سلطان
گر عرض مرام است همین نکته تمامست
شایان نبود طول سخن نزد سخن دان
تا تقویت روح دهد راح مروّق
تا تربیت خاک کند باد بهاران
از همت تو تقویت ملت احمد
از شوکت تو تربیت دولت ایران
احباب تو چون برق همهروزه به خنده
اعدای تو چون رعد همهساله در افغان
از لاله و گل گشت چمن کوه بدخشان
صحرای ختن شد چمن از سبزهٔ بویا
کهسار یمن شد دمن از لالهٔ نعمان
هامون ز ریاحین چو یکی طبلهٔ عنبر
بستان ز شقایق چو یکی حقهٔ مرجان
از باد سحر راغ دم عیسی مریم
از شاخ شجر باغ کف موسی عمران
سرو سهی از باد بهاری متمایل
چون از اثر نشوهٔ می قامت جانان
از برگ سمن طرف چمن معدن الماس
از ابر سیه روی فلک چشمهٔ قطران
بر سرو سهی نغمهسرا مرغ شباهنگ
آنگونهکه داود بر اورنگ سلیمان
در چنگ بت ساده بط باده توگویی
این لعل بدخشان بود آن ماه درخشان
از ماهرخان تا سپری ساحت گلشن
از سروقدان تا نگری عرصهٔ بستان
آنیک چو سپهری بود آکنده به انجم
این یک چو بهشتی بود آموده به غلمان
سختم عجب آید که چرا شاخ شکوفه
نارسته دمد موی سپیدش ز زنخدان
پیریش همانا همه زانستکه چون من
هیچش نبود بار به درگاه جهانبان
دارای جوانبخت ولیعهدکه در مهد
بر دولت اوکودک یکروزه ثناخوان
شاهیکه برد خنجر او حنجر ضیغم
ماهی که درد دهرهٔ او زهرهٔ ثعبان
بر کوههٔ رهوار پلنگست به بربر
در پهنه پیکار نهنگست به عمان
ترکی ز کلاه سیهش چرخ مدور
تاری ز لباس حشمش مهر فروزان
جودیست مجسم چوکند جای بر اورنگ
فتحیست مصور چو نهد پای به یکران
ای دست تو درگاه عطا ابر به بهمن
ای تیغ تو هنگام وغا برق به نیسان
در جسمگرنمایه دل راد توگویی
درکوه احد بحر محیط آمده پنهان
کوهی تو ولیکوه نپوشد چو تو جوش
بحری تو ولی بحر نبندد چو تو خفتان
شاها نکند زلزله باکوه دماوند
کاری که تو امسال نمودی به خراسان
فغفور به صد سال گرفتن نتواند
ملکیکه به شش ماه گرفتی چو خور آسان
هر تن که نبرد تو شنیدست و ندیدست
درطعو شکرخندهکههست این همه بهتان
آری چکند فطرتش آنگنج ندارد
کاین رزمکشن را شمرد درخور امکان
قومی که به چنگ اندرشان سنگ سیه موم
اینک همه در جنگ تو چون موم به فرمان
این بوم همان بوم که خشتش همه زوبین
این مرز همان مرز که خارش همه پیکان
از عدل تو آن کان یمن گشته ز لاله
از داد تو این دشت ختنگشته ز ریحان
این دشت هماندشت کهبر ساحتاو چرخ
یک روز نشد رهسپر الا که هراسان
از فر تو امسال چنانگشتهکه در وی
هر روزکند مهر چو آهوبره جولان
این خیل همان خیلکه دلشان همه فولاد
این فوج همان فوج که تنشان همه سندان
اینکه همه از عجز رخ آورده به درگاه
اینکه همه از شرم سرافکنده به دامان
از ایمنی اینک همه را عزم تفرج
از خوشدلی ایدون همه را رای گلستان
این عرصه همان عرصهٔ خونخوار که خوردی
از طفل دبستانش قفا رستم دستان
میران جوان بختکهنسال وی اینک
درکاخ تو منقادتر از طفل دبستان
این خلق همان خلق خشنپوش که گفتی
تنشان همه قیرست و بدنشان همه قطران
از جود تو اینک همه در قاقم و سنجاب
از فر تو ایدون همه در توزی وکتان
ای شاه شنیدم که یکی پشهٔ لاغر
کرد از ستم باد شکایت به سلیمان
جمشید به احضار صبا کرد اشارت
باد آمد و شد پشه به یکبار گریزان
اکنون تو سلیمانی و من پشه فلک باد
بادی که کم از پشه برش پیل گرانجان
چون پشه من افغانکنم ازکشمکش چرخ
او بادصفت راندم از درگه سلطان
گر عرض مرام است همین نکته تمامست
شایان نبود طول سخن نزد سخن دان
تا تقویت روح دهد راح مروّق
تا تربیت خاک کند باد بهاران
از همت تو تقویت ملت احمد
از شوکت تو تربیت دولت ایران
احباب تو چون برق همهروزه به خنده
اعدای تو چون رعد همهساله در افغان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۰ - در ستایش یکی از سرداران ولیعهد مبرور فرماید
امین داور و دارا معین ملت و ایمان
یمین کشور و لشکر ضمین ملکت و هامان
قوام ملت احمد نظام مذهب جعفر
معاذکشور دارا ملاذ لشکر خاقان
نگین خاتم دولت مکین مسد شوکت
تکینکشور همتطغان ملکت احسان
قوامکشور صاحبقران و قائدگیتی
ظام لشکر عباس شاه و ناظم گیهان
هجوم لشکر او را علامت آمده محشر
زمان دولت او را قیامت آمده پایان
قطاس رایت او را که کلاله ساخته حورا
عقاص پرچم او را غلاله ساخته غلمان
عقاب صول او را نوایب آمده مخلب
هژبر سطوت او را حوادث آمده دندان
بهصحن گلشن جودش نرسته غنچه ی ضنت
به گرد مرکز ذاتش نگشته پرگر عصیان
کمند چینی او را ستاره آمده چنبر
سمند ختلی او را زمانه آمده میدان
به پیش صارم برٌان او چه خار و چه خاره
به نزد بیلک پرّان او چه برد و چه خفتان
پرند حادثه سوزش فنای خرمن فتنه
خدنگ نایبهتوزش بلای دودهٔ طغیان
حسام هندی او را منیه آمده جوهر
سهامتوزی او را بلیّه آمده پیکان
به وقعه خنجر قهرش بریده حنجر ضیغم
به پهنه دهرهٔ خشمش دریده زهرهٔ ثعبان
سپاه شوکت او را ستاره مهچهٔ رایت
سرای دولت او را مجره شمسهٔ ایوان
جهان دانش و جود ای ز وصف ذات تو عاجز
ضمیر اخطل و اعشی روان صابی و حسان
ز ابر دیدهٔ کلگ تو صفحه مخزن گوهر
ز برق خندهٔ تیغ تو پهنه معدن مرجان
غلام عزم تو صرصر مطیع رای تو اختر
یتیم دست تو گوهر اسیر طبع تو عمان
نسیمگلشن مهرت فنای گلشن جنت
سموم آتش قهرت بلای ساحت نیران
هر آنچه حاصل گیتی به پیش جود تو اندک
هرآنچه مشکل عالم به نزد رای تو آسان
کمینه خادم خدمتگران بزم تو زهره
کهینه چاکر خنجرکشان رزم تو کیوان
سموم صرصر قهرت خمود آتش دوزخ
زلال کوثر لطفت زوال چشمه ی حیوان
کف تو آفت گوهر لب تو آتش شکر
رخ تو قتنهٔ اختر دل تو مظهر ایمان
برنده تیغ تو مهر و عدوی جاه تو شبنم
درنده رمح تو ماه و حسود قدر تو کتان
چه لابه پیش تو آرم ز جور اختر ریمن
چه شکوه پیش تو آرم ز دورگنبدگردان
ز بخت خود شدهشاکی بهروز خود شده باکی
ز رنج خود شده حاکی به حال خود شده حیران
نه زخم کلفت او را بغیر مهر تو مرهم
نه درد محنت او را به غیر لطف تو درمان
ولی قدر تو بادا هماره همسر شادی
عدوی جاه تو بادا همیشه پیرو خذلان
یمین کشور و لشکر ضمین ملکت و هامان
قوام ملت احمد نظام مذهب جعفر
معاذکشور دارا ملاذ لشکر خاقان
نگین خاتم دولت مکین مسد شوکت
تکینکشور همتطغان ملکت احسان
قوامکشور صاحبقران و قائدگیتی
ظام لشکر عباس شاه و ناظم گیهان
هجوم لشکر او را علامت آمده محشر
زمان دولت او را قیامت آمده پایان
قطاس رایت او را که کلاله ساخته حورا
عقاص پرچم او را غلاله ساخته غلمان
عقاب صول او را نوایب آمده مخلب
هژبر سطوت او را حوادث آمده دندان
بهصحن گلشن جودش نرسته غنچه ی ضنت
به گرد مرکز ذاتش نگشته پرگر عصیان
کمند چینی او را ستاره آمده چنبر
سمند ختلی او را زمانه آمده میدان
به پیش صارم برٌان او چه خار و چه خاره
به نزد بیلک پرّان او چه برد و چه خفتان
پرند حادثه سوزش فنای خرمن فتنه
خدنگ نایبهتوزش بلای دودهٔ طغیان
حسام هندی او را منیه آمده جوهر
سهامتوزی او را بلیّه آمده پیکان
به وقعه خنجر قهرش بریده حنجر ضیغم
به پهنه دهرهٔ خشمش دریده زهرهٔ ثعبان
سپاه شوکت او را ستاره مهچهٔ رایت
سرای دولت او را مجره شمسهٔ ایوان
جهان دانش و جود ای ز وصف ذات تو عاجز
ضمیر اخطل و اعشی روان صابی و حسان
ز ابر دیدهٔ کلگ تو صفحه مخزن گوهر
ز برق خندهٔ تیغ تو پهنه معدن مرجان
غلام عزم تو صرصر مطیع رای تو اختر
یتیم دست تو گوهر اسیر طبع تو عمان
نسیمگلشن مهرت فنای گلشن جنت
سموم آتش قهرت بلای ساحت نیران
هر آنچه حاصل گیتی به پیش جود تو اندک
هرآنچه مشکل عالم به نزد رای تو آسان
کمینه خادم خدمتگران بزم تو زهره
کهینه چاکر خنجرکشان رزم تو کیوان
سموم صرصر قهرت خمود آتش دوزخ
زلال کوثر لطفت زوال چشمه ی حیوان
کف تو آفت گوهر لب تو آتش شکر
رخ تو قتنهٔ اختر دل تو مظهر ایمان
برنده تیغ تو مهر و عدوی جاه تو شبنم
درنده رمح تو ماه و حسود قدر تو کتان
چه لابه پیش تو آرم ز جور اختر ریمن
چه شکوه پیش تو آرم ز دورگنبدگردان
ز بخت خود شدهشاکی بهروز خود شده باکی
ز رنج خود شده حاکی به حال خود شده حیران
نه زخم کلفت او را بغیر مهر تو مرهم
نه درد محنت او را به غیر لطف تو درمان
ولی قدر تو بادا هماره همسر شادی
عدوی جاه تو بادا همیشه پیرو خذلان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۷ - در مدح خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه مغفور و شجاع السلطنه فرماید
پدری و پسری سایه و نور یزدان
پدری و پسری رحمت و فیض رحمان
چه پدر آنکه ببالد ز جلوسش اورنگ
چه پسر آنکه بنازد ز وجودش ایوان
چه پدر بخت جوان رامش با پیر خرد
چه پسر پیر خرد رامش با بخت جوان
چه پدر گشته به نه خطهٔ گردون حاکم
چه پسر آمده بر هفت ممالک سلطان
چه پدر بندهٔ دربار شکوهش قیصر
چه پسر چاکر درگاه جلالش خاقان
چه پدر زلّه بر از خوان عطایش حاتم
چه پسر بهرهور از دست سخایش قاآن
چه پدر کار جهان راست ازو همچون تیر
چه پسر قامت گردون ز کمانش چو کمان
چه پدر کرده دو تا بر سر نیوان مغفر
چه پسرکرده قبا بر تن دیوان خفتان
چه پدر شعلهٔ تیغش بهصفت هفت جحیم
چه پسر ساحتکاخش بهمثل هشت جنان
چه پدر بندهیی از کاخ منیعش بهرام
چه پسر خادمی از قصر رفیعش کیوان
چه پدر خاک زمین گشه ز حزمش ساکن
چه پسر چرخ برین گشته ز عزمش گردان
چه پدر منفعل از نفخهٔ لطفش فردوس
چه پسر مشتعل از آتش قهرش نیران
چه پدر اختر او برج مهی را مهتاب
چه پسرگوهر او درج شهی را شایان
چه پدر اشهب قدرش را گردون آخور
چه پسر ابرش جاهش راگیتی میدان
چه پدر مهر به کریاس خیامش خادم
چه پسر دهر به دهلیز سرایش دربان
چه پدر گاه سخا مظهر فیض ازلی
چه پسر روز وغا آیت قهر سبحان
چه پدر لجهٔ بیداد از آن پرآشوب
چه پسر زورق آشوب از آن در طوفان
چه پدر افریدون از فر و هوشنگ از هنگ
چه پسر برزو از برز و تهمتن ز توان
چه پدر فطرت آن ثانی آن عقل اول
چه پسر طینت آن اول خلق امکان
چه پدر در حرمش پرفکنان طایر وهم
چه پسر در طلبش بالفشان مرغگمان
چه پدر بوم و بر فاقه ز جودش آباد
چه پسر بام و در کینه ز دادش ویران
چه پدر با حشمش حشمت دارا تهمت
چه پسر باکرمش همت حاتم بهان
چه پدر دهرش ناورده به صد قرن قرین
چه پسر چرخش ناکرده مقارن به قران
چه پدر کرده سپر سفت عدو از کوپال
چه پسرکرده زره پیکر خصم از یکان
چه پدرگشته قضا تابع او در احکام
چه پسرگشته قدر پیرو او در فرمان
چه پدر ناوک دلدوزش دلدوزهٔ تن
چه پسر تیغ جهانسوزش سوزندهٔ جان
چه پدر زایمن آن خلق جهان را ایسر
چه پسر زایسر آن اهل زمان را ایمان
چه پدر زخم برون را ز عطایش مرهم
چه پسر درد درون را ز سخایش درمان
چه پدر بر زبر چرخ چوکوهی درکوه
چه پسر درکرهٔ خاک جهانی به جهان
چه پدر خطهبی ازکشور او عرض زمین
چه پسر لحظهٔ از مدت او طول زمان
چه پدر در حذر از صولت او شیر دژم
چه پسر در خطر از سطوت او پیل دمان
چه پدر آنکه نهنگش بدرد چرم پلنگ
چه پسرکافعی پیچانش بپیچد ثعبان
چه پدر ذرهٔ از نور ضمیرش خورشید
چه پسر قطرهبی از دست مطیرش باران
چه پدر ساحل جان جودش همچون جودی
چه پسر نوش روان عدلش چون نوشروان
چه پدر آنکه کند کار بگردان مشکل
چه پسر آنکه کند رزم به میدان آسان
چه پدر رتبهٔ مدحش ز سخن بالاتر
چه پسر پایهٔ وصفش چو سخن بیپایان
چه پدرگشته صبا زان به ارم خرمدل
چه پسر آمده قاآنی ازو تازه روان
چه پدر تا به ابد باد وجودش جاوید
چه پسر تا به قیامت کرمش جاویدان
پدری و پسری رحمت و فیض رحمان
چه پدر آنکه ببالد ز جلوسش اورنگ
چه پسر آنکه بنازد ز وجودش ایوان
چه پدر بخت جوان رامش با پیر خرد
چه پسر پیر خرد رامش با بخت جوان
چه پدر گشته به نه خطهٔ گردون حاکم
چه پسر آمده بر هفت ممالک سلطان
چه پدر بندهٔ دربار شکوهش قیصر
چه پسر چاکر درگاه جلالش خاقان
چه پدر زلّه بر از خوان عطایش حاتم
چه پسر بهرهور از دست سخایش قاآن
چه پدر کار جهان راست ازو همچون تیر
چه پسر قامت گردون ز کمانش چو کمان
چه پدر کرده دو تا بر سر نیوان مغفر
چه پسرکرده قبا بر تن دیوان خفتان
چه پدر شعلهٔ تیغش بهصفت هفت جحیم
چه پسر ساحتکاخش بهمثل هشت جنان
چه پدر بندهیی از کاخ منیعش بهرام
چه پسر خادمی از قصر رفیعش کیوان
چه پدر خاک زمین گشه ز حزمش ساکن
چه پسر چرخ برین گشته ز عزمش گردان
چه پدر منفعل از نفخهٔ لطفش فردوس
چه پسر مشتعل از آتش قهرش نیران
چه پدر اختر او برج مهی را مهتاب
چه پسرگوهر او درج شهی را شایان
چه پدر اشهب قدرش را گردون آخور
چه پسر ابرش جاهش راگیتی میدان
چه پدر مهر به کریاس خیامش خادم
چه پسر دهر به دهلیز سرایش دربان
چه پدر گاه سخا مظهر فیض ازلی
چه پسر روز وغا آیت قهر سبحان
چه پدر لجهٔ بیداد از آن پرآشوب
چه پسر زورق آشوب از آن در طوفان
چه پدر افریدون از فر و هوشنگ از هنگ
چه پسر برزو از برز و تهمتن ز توان
چه پدر فطرت آن ثانی آن عقل اول
چه پسر طینت آن اول خلق امکان
چه پدر در حرمش پرفکنان طایر وهم
چه پسر در طلبش بالفشان مرغگمان
چه پدر بوم و بر فاقه ز جودش آباد
چه پسر بام و در کینه ز دادش ویران
چه پدر با حشمش حشمت دارا تهمت
چه پسر باکرمش همت حاتم بهان
چه پدر دهرش ناورده به صد قرن قرین
چه پسر چرخش ناکرده مقارن به قران
چه پدر کرده سپر سفت عدو از کوپال
چه پسرکرده زره پیکر خصم از یکان
چه پدرگشته قضا تابع او در احکام
چه پسرگشته قدر پیرو او در فرمان
چه پدر ناوک دلدوزش دلدوزهٔ تن
چه پسر تیغ جهانسوزش سوزندهٔ جان
چه پدر زایمن آن خلق جهان را ایسر
چه پسر زایسر آن اهل زمان را ایمان
چه پدر زخم برون را ز عطایش مرهم
چه پسر درد درون را ز سخایش درمان
چه پدر بر زبر چرخ چوکوهی درکوه
چه پسر درکرهٔ خاک جهانی به جهان
چه پدر خطهبی ازکشور او عرض زمین
چه پسر لحظهٔ از مدت او طول زمان
چه پدر در حذر از صولت او شیر دژم
چه پسر در خطر از سطوت او پیل دمان
چه پدر آنکه نهنگش بدرد چرم پلنگ
چه پسرکافعی پیچانش بپیچد ثعبان
چه پدر ذرهٔ از نور ضمیرش خورشید
چه پسر قطرهبی از دست مطیرش باران
چه پدر ساحل جان جودش همچون جودی
چه پسر نوش روان عدلش چون نوشروان
چه پدر آنکه کند کار بگردان مشکل
چه پسر آنکه کند رزم به میدان آسان
چه پدر رتبهٔ مدحش ز سخن بالاتر
چه پسر پایهٔ وصفش چو سخن بیپایان
چه پدرگشته صبا زان به ارم خرمدل
چه پسر آمده قاآنی ازو تازه روان
چه پدر تا به ابد باد وجودش جاوید
چه پسر تا به قیامت کرمش جاویدان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۸ - و من افکار طبعه فیالمدیحه
تاج دولت رکن دین غیث زمین غوث زمان
شاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهان
مرگ را در مشتگیرد اینک این تیغش دلیل
مار در انگشت دارد وینک آن رمحش نشان
خشم او یارد ز هم بگسستن اعضای سپهر
حزم او تاند بهم پیوستن اجزای زمان
چون نماید یاد تیغش آتشین گردد خیال
چون سراید وصف گرزش آهنین گردد زبان
بسکه اسرار نهان از نور رایش روشنست
آرزو از دل پدیدارست و معنی از بیان
ملک ملک اوست تا هر جا که تابد آفتاب
دور دور اوست تا هرجا که گردد آسمان
ناخدا تا داستان عزم و حزم او شنید
گفت زین پس مرمرا این لنگرست آن بادبان
حقهباز و ساحرم خوانند مردم زانکه من
در مدیح شه کنم هردم گفتیها عیان
یاد تیغ اوکنم دوزخ فشانم از ضمیر
نام خشم او برم آتش برآرم از زبان
رعد غرّد گر بگویم کوس او هست اینچنین
کوه برّد گر بگویم رخش او هست آنچنان
نام خُلقِ او برم خیزد ز خاک شوره گل
وصف جود او کنم بخشم بهسنگ خاره جان
نام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سیر
ذکر عزمن در مبان آرم زمینگردد روان
شرح رزم او دهم گردد جوان از غصه پیر
یاد بزم اوکنم پیر از طربگردد جوان
ای سنین عمر تو چون دور اختر بیشمار
وی رسول عدل تو چون صنع داور بیکران
بسکه در عهد تو شایع گشته رسم راستی
شاید ار مرد کمانگر ساخت نتواند کمان
شاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهان
مرگ را در مشتگیرد اینک این تیغش دلیل
مار در انگشت دارد وینک آن رمحش نشان
خشم او یارد ز هم بگسستن اعضای سپهر
حزم او تاند بهم پیوستن اجزای زمان
چون نماید یاد تیغش آتشین گردد خیال
چون سراید وصف گرزش آهنین گردد زبان
بسکه اسرار نهان از نور رایش روشنست
آرزو از دل پدیدارست و معنی از بیان
ملک ملک اوست تا هر جا که تابد آفتاب
دور دور اوست تا هرجا که گردد آسمان
ناخدا تا داستان عزم و حزم او شنید
گفت زین پس مرمرا این لنگرست آن بادبان
حقهباز و ساحرم خوانند مردم زانکه من
در مدیح شه کنم هردم گفتیها عیان
یاد تیغ اوکنم دوزخ فشانم از ضمیر
نام خشم او برم آتش برآرم از زبان
رعد غرّد گر بگویم کوس او هست اینچنین
کوه برّد گر بگویم رخش او هست آنچنان
نام خُلقِ او برم خیزد ز خاک شوره گل
وصف جود او کنم بخشم بهسنگ خاره جان
نام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سیر
ذکر عزمن در مبان آرم زمینگردد روان
شرح رزم او دهم گردد جوان از غصه پیر
یاد بزم اوکنم پیر از طربگردد جوان
ای سنین عمر تو چون دور اختر بیشمار
وی رسول عدل تو چون صنع داور بیکران
بسکه در عهد تو شایع گشته رسم راستی
شاید ار مرد کمانگر ساخت نتواند کمان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۷ - و له فی المدیحة
صبح برآمد به کوه مهر درخشان
چرخ تهی گشت از کواکب رخشان
یوسف بیضا برآمد از چَه خاور
صبح زلیخا صفت درید گریبان
جادهٔ ظلمات شب رسیده به آخر
گشت سحرگه پدید چشمهٔ حیوان
چرخ برآورد زآستین ید بیضا
از در اعجاز همچو موسی عمران
همچو فریدون بکین بیور ظلمت
چرخ ز خور برفراشت اختر کاوان
شب چو شماساس راند رخش عزیمت
قارن روزش شکافت سینه به پیکان
نیّر اعظم کشید تیغ چو رستم
دیو شب از هیبتش گریخت چو اکوان
زال خور از ناوک شعاع فلک را
خون ز شفق برگشاد همچو خروزان
خور چو گروی زره سیاوش مه را
بهر بریدن گرفت گوی زنخدان
بیژن خورشید در کنابد گیتی
پهلو شب را فکند خوار چو هومان
مهر بر آمد به کوهسار چو گودرز
گرد فلک زو ستوه گشت چو پیران
گیو خور از روی کین تژاد فلک را
چاک زد از تیغ نور غَیبهٔ خفتان
ماه به ناوردگاه چرخ ز خورشید
گشت چو رهّام ز اشکبوس گریزان
مهر منور خروجکرد ز خاور
بر صفت کاوه از دیار سپاهان
دیدهٔ اسفندیارِ ماه برآورد
رستم مهر از گزینه بیلک پران
رایت گشتاسب سحر چو عیان شد
مجمرهٔ زردهشت گشت فروزان
مهر فرامرزوار سرخهٔ مه را
بر دَم حنجر نهاد خنجر برّان
یک تنه زد مهر بر سپاه کواکب
چون شه غازی جریده بر صف افغان
شاه سکندر حسب امیر جهانگیر
خسرو دارا نسب خدیو جهانبان
خط به قاقوس داد و دایرهٔ عدل
چرخ سخا قطب جود و مرکز احسان
ماحی آثار کفر و حامی ملت
روی ظفر پشت دین و قوت ایمان
میر بهادر لقب حسن شه غازی
شیر قویپنجه کلب شاه خراسان
آنکه بدرّد به تیغ تارک قیصر
وانکه بکوبد به گرز پیکر خاقان
آنکه ببخشد کمینه سایل کویش
آنچه به بحرست از لآلی و مرجان
منتظم از لطف اوست ساحت جنت
مشتعل از قهر اوست آتش نیران
ای دل رمحت به جسم گردان جایع
وی دم تیغت به خون نیوان عطشان
از تو گریزان به جنگ قارن کاوه
وز تو هراسان به رزم رستم دستان
فر فریدونی از جلال تو ظاهر
چهر منوچهری از جمال تو تابان
دستتو برهان بذل و حجت جودست
باش که برهان دگر نیارد برهان
رای منیر تو جام جم بود ایراک
راز دو عالم به پیش اوست نمایان
حشمت شخص تونی ز نقش نگینست
اینت عیان نقش برتری ز سلیمان
سطوت نیرم برت چو صورت بر سنگ
صولت رستم برت چو نقش بر ایوان
جز توکه بر رخش باد سیر برآیی
دیدهکسی پیل را بهکوههٔ یکران
جز تو که در برکنی به عرصهٔ هیجا
دیده کسی شیر نر بپوشد خفتان
کشتن موری به نزد مهر تو مشکل
قتل جهانی به پیش قهر تو آسان
جز دل و دست تو در انارت و بخشش
کس نشنیدست زیر گنبد گردان
عالم عالم ضیا ز یک دل روشن
دریا دریا گهر ز یک کف باران
نزد تو ننگست ذکر نام ارسطو
پیش تو عارست نقل حکمت لقمان
بخت تو مامک بود سپهر چو کودک
زانکه کند سر به ذیل لطفت پنهان
ابر عطا را چرا چو دست تو دانم
از چه به وی افترا ببندم و بهتان
مهر فلک را چرا چو رای تو خوانم
از چه دهم نسبت کمال به نقصان
گر نبرد بدکنش نماز تو شاید
نی تو ز آدم کمّی و او نه ز شیطان
روز و غاکز غبار سم تکاور
چرخ کند تن نهان به جامهٔ قطران
عرصهٔ میدان شود چو عرصهٔ شطرنج
بیدق نصرت ز هر کرانه به جولان
پیلتنان بر فراز اسب چو فرزین
از همه جانب همی دوند هراسان
چون تو رخ آری شها به عرصهٔ ناورد
گشتکنان گوی را به حملهٔ چوگان
مات شود از هراس تیغ تو در رزم
رستم و گودرز و گیو و سلم و نریمان
تیغ تو برقست و جان اعدا خرمن
گرز تو پتکست و ترک خصمان سندان
ویحک آن مرغ جانشکار چه باشد
کش نبود طعمه در جهان به جز از جان
راستی آرد پدید چون دل عاشق
گرچه بسیکجترست زابروی جانان
همچو هلالست لیک مینپذیرد
چون مه نو هر مهی زیادت و نقصان
دایهٔ گردون بود به سال و نباشد
بر صفت طفل شیرخوارش دندان
گر چه ز گوهر بود به گونهٔ الماس
لیک شود دشت از و چو کوه بدخشان
ورچه بسی جامهای جان که ستاند
باز هنوزش بدن نماید عریان
هست چوگردون پر از ستاره ولیکن
نیست چو گردون به اختیارش دوران
هست چو دریا پر از لآلی لیکن
نیست چو دریا به دست بادش طوفان
گردان گردد ولی به دست جهاندار
طوفان آرد ولی به سعی جهانبان
بسکه به نیروی شهریار فشاند
خون یلان را ز تن به ساحت میدان
سرخی خون بر زمین نماید چونانک
برقع چینی به چهر خاور سلطان
سارهٔ هاجر خصال رابعه دهر
مریم زهرا صفت خدیجهٔ دوران
حسرت قَیدافه همنشین سکندر
غیرت تهمینه دخت شاه سمنگان
حوا چون خوانمش به پاکی طینت
کاو ره آدم زد از وساوس شیطان
ساره چسان دانمش که خواری هاجر
جست همی از در حسادت و خذلان
هاجر کی گویمش که خدمت ساره
کرد پرستاروار روز و شب از جان
حور چسان دانمش که حور به جنت
باک ندارد ز همنشینی غلمان
جفت زلیخا نخواهمش که زلیخا
گشت سمر در هوای یوسف کنعان
گویمش آلانقوا ولیک هر اسم
کاو به عبث حمل مینیافت به گیهان
آسیه میگفتش به پاکی و عصمت
مریم میخواندمش به پاکی دامان
بود اگر آن جدا ز صحبت فرعون
بود اگر این بری ز تهمت یاران
بود فرنگیس اگر نبود فرنگیس
یارگله روز و شب به کوه و بیابان
بود منیژه اگر نبود منیژه
از پی دریوزه خوار مردم توران
بود فرانک اگر نبود فرانک
هر طرف از بیم بیوراسب گریزان
صد چو صفورا ورا مجاور درگه
صد چوکتایون ورا خدم شده سنان
بانوی بانو گشسب و غیرت گلچهر
حسرت زیب النسا و رشک پریجان
بهر سزاواریش سرای ملک را
شاید اگر جا دهد بهگوشهٔ ایوان
بانوی نوشابه شاه کشور بردع
خانم رودابه مام گرد سجستان
عصمت او ماورای وصف سخنور
عفت او ماعدای مدح سخندان
تا که نیفتد نگاه عکس به رویش
عکسش ماند در آب آینه پنهان
همچو غلامان درش به حلقهٔ طاعت
همچو کنیزان درش به خطهٔ فرمان
زلفه و بله لیا و رحمه و راحیل
آسره و آمنه() زیبده و اقران
فضّه و ریحانه و حلیمه و بلقیس
تحفه و شعوانه و حکیمهٔ دوران
روشنک و ارنواز و زهره و ناهید
حفصه و اقلیمیا عفیفهٔگیهان
شکر و شیرین و شهرناز و گلاندام
لیلی و پورک یگانه بانوی پوران
تالی معصومه از طهارت و عصمت
ثانی زیتونه در نقاوت و ایمان
غیرت ماهآفرید از رخ مهوش
رشک پریدخت از جمال پریسان
سلسله عالمی ز موی مسلسل
آفت جمعیتی ز زلف پریشان
عصمتش ار پردهپوش حافظهگردد
راه نیابد به سوی حافظه نسیان
هست زلیخا ولی نه مایل یوسف
بل دل صد یوسفش به چاه زنخدان
عارض او از کجا و مهر منور
قامت او از کجا و سرو خرامان
ماه چسان جا کند به دیبهٔ دیبا
سرو چسان سر زند ز چاک گریبان
خوبی نرگس کجا و شوخی چشمش
قدر نبات از کجا و رتبهٔ انسان
رهزن کارآگهان به طرهٔ رهزن
فتنهٔ شاهنشهان ز نرگس فتان
روی ویست آسمان حسن و بر آن رو
خال سیه چون به چرخ هفتم کیوان
بود مونث به صیغه ورنه عفافش
کردی منع دخول نطفه به زهدان
بر رخش ار نقش بند هستی بیند
شاید کز نقش خویش ماند حیران
هست به خوبی یگانه لیک همالش
نیست کسی جز مهینه بانوی دوران
دخت جهانجو گزیده اخت کهینش
آنکه دل مه به مهر اوست گروگان
باخترش نام از آن سبب که ز رشکش
خسرو خاور ز باختر شده پنهان
آنکه در روضهٔ بهشت ببندد
گر نگرد روضهٔ جمالش رضوان
از چه دهم نسبتش به ساره و بلقس
از چه گشایم زبان خویش به هذیان
هست دو مشکین کلاله بر مه رویش
سر زده از گلبنی دو شاخهٔ ریحان
یا نه دو تاریک شب به روز مقارن
یا نه دو مار سیه به گنج نگهبان
خوبی او زهره خواست سنجد با خویش
کرد از آن جایگه بهکفهٔ میزان
سیب زنخدان او به گلشن شیراز
طعنه فرستد همی به سیب صفاهان
نقش نبسته ست در جهان و نبندد
چون رخ او صورتی به عالم امکان
فکرت قاآنی ارچه وصف نخواهد
لیک به توصیف او نباشد شایان
بهکه کند ختم مدّعا به دعایش
زانکه ندارد ثنای او حد و پایان
تاکه عروس فلک ز حجلهٔ خاور
جلوه کند هر سحر به گنبد گردان
بر فلک حسن آفتاب جمالش
باد فروزنده همچو مهر فروزان
چرخ تهی گشت از کواکب رخشان
یوسف بیضا برآمد از چَه خاور
صبح زلیخا صفت درید گریبان
جادهٔ ظلمات شب رسیده به آخر
گشت سحرگه پدید چشمهٔ حیوان
چرخ برآورد زآستین ید بیضا
از در اعجاز همچو موسی عمران
همچو فریدون بکین بیور ظلمت
چرخ ز خور برفراشت اختر کاوان
شب چو شماساس راند رخش عزیمت
قارن روزش شکافت سینه به پیکان
نیّر اعظم کشید تیغ چو رستم
دیو شب از هیبتش گریخت چو اکوان
زال خور از ناوک شعاع فلک را
خون ز شفق برگشاد همچو خروزان
خور چو گروی زره سیاوش مه را
بهر بریدن گرفت گوی زنخدان
بیژن خورشید در کنابد گیتی
پهلو شب را فکند خوار چو هومان
مهر بر آمد به کوهسار چو گودرز
گرد فلک زو ستوه گشت چو پیران
گیو خور از روی کین تژاد فلک را
چاک زد از تیغ نور غَیبهٔ خفتان
ماه به ناوردگاه چرخ ز خورشید
گشت چو رهّام ز اشکبوس گریزان
مهر منور خروجکرد ز خاور
بر صفت کاوه از دیار سپاهان
دیدهٔ اسفندیارِ ماه برآورد
رستم مهر از گزینه بیلک پران
رایت گشتاسب سحر چو عیان شد
مجمرهٔ زردهشت گشت فروزان
مهر فرامرزوار سرخهٔ مه را
بر دَم حنجر نهاد خنجر برّان
یک تنه زد مهر بر سپاه کواکب
چون شه غازی جریده بر صف افغان
شاه سکندر حسب امیر جهانگیر
خسرو دارا نسب خدیو جهانبان
خط به قاقوس داد و دایرهٔ عدل
چرخ سخا قطب جود و مرکز احسان
ماحی آثار کفر و حامی ملت
روی ظفر پشت دین و قوت ایمان
میر بهادر لقب حسن شه غازی
شیر قویپنجه کلب شاه خراسان
آنکه بدرّد به تیغ تارک قیصر
وانکه بکوبد به گرز پیکر خاقان
آنکه ببخشد کمینه سایل کویش
آنچه به بحرست از لآلی و مرجان
منتظم از لطف اوست ساحت جنت
مشتعل از قهر اوست آتش نیران
ای دل رمحت به جسم گردان جایع
وی دم تیغت به خون نیوان عطشان
از تو گریزان به جنگ قارن کاوه
وز تو هراسان به رزم رستم دستان
فر فریدونی از جلال تو ظاهر
چهر منوچهری از جمال تو تابان
دستتو برهان بذل و حجت جودست
باش که برهان دگر نیارد برهان
رای منیر تو جام جم بود ایراک
راز دو عالم به پیش اوست نمایان
حشمت شخص تونی ز نقش نگینست
اینت عیان نقش برتری ز سلیمان
سطوت نیرم برت چو صورت بر سنگ
صولت رستم برت چو نقش بر ایوان
جز توکه بر رخش باد سیر برآیی
دیدهکسی پیل را بهکوههٔ یکران
جز تو که در برکنی به عرصهٔ هیجا
دیده کسی شیر نر بپوشد خفتان
کشتن موری به نزد مهر تو مشکل
قتل جهانی به پیش قهر تو آسان
جز دل و دست تو در انارت و بخشش
کس نشنیدست زیر گنبد گردان
عالم عالم ضیا ز یک دل روشن
دریا دریا گهر ز یک کف باران
نزد تو ننگست ذکر نام ارسطو
پیش تو عارست نقل حکمت لقمان
بخت تو مامک بود سپهر چو کودک
زانکه کند سر به ذیل لطفت پنهان
ابر عطا را چرا چو دست تو دانم
از چه به وی افترا ببندم و بهتان
مهر فلک را چرا چو رای تو خوانم
از چه دهم نسبت کمال به نقصان
گر نبرد بدکنش نماز تو شاید
نی تو ز آدم کمّی و او نه ز شیطان
روز و غاکز غبار سم تکاور
چرخ کند تن نهان به جامهٔ قطران
عرصهٔ میدان شود چو عرصهٔ شطرنج
بیدق نصرت ز هر کرانه به جولان
پیلتنان بر فراز اسب چو فرزین
از همه جانب همی دوند هراسان
چون تو رخ آری شها به عرصهٔ ناورد
گشتکنان گوی را به حملهٔ چوگان
مات شود از هراس تیغ تو در رزم
رستم و گودرز و گیو و سلم و نریمان
تیغ تو برقست و جان اعدا خرمن
گرز تو پتکست و ترک خصمان سندان
ویحک آن مرغ جانشکار چه باشد
کش نبود طعمه در جهان به جز از جان
راستی آرد پدید چون دل عاشق
گرچه بسیکجترست زابروی جانان
همچو هلالست لیک مینپذیرد
چون مه نو هر مهی زیادت و نقصان
دایهٔ گردون بود به سال و نباشد
بر صفت طفل شیرخوارش دندان
گر چه ز گوهر بود به گونهٔ الماس
لیک شود دشت از و چو کوه بدخشان
ورچه بسی جامهای جان که ستاند
باز هنوزش بدن نماید عریان
هست چوگردون پر از ستاره ولیکن
نیست چو گردون به اختیارش دوران
هست چو دریا پر از لآلی لیکن
نیست چو دریا به دست بادش طوفان
گردان گردد ولی به دست جهاندار
طوفان آرد ولی به سعی جهانبان
بسکه به نیروی شهریار فشاند
خون یلان را ز تن به ساحت میدان
سرخی خون بر زمین نماید چونانک
برقع چینی به چهر خاور سلطان
سارهٔ هاجر خصال رابعه دهر
مریم زهرا صفت خدیجهٔ دوران
حسرت قَیدافه همنشین سکندر
غیرت تهمینه دخت شاه سمنگان
حوا چون خوانمش به پاکی طینت
کاو ره آدم زد از وساوس شیطان
ساره چسان دانمش که خواری هاجر
جست همی از در حسادت و خذلان
هاجر کی گویمش که خدمت ساره
کرد پرستاروار روز و شب از جان
حور چسان دانمش که حور به جنت
باک ندارد ز همنشینی غلمان
جفت زلیخا نخواهمش که زلیخا
گشت سمر در هوای یوسف کنعان
گویمش آلانقوا ولیک هر اسم
کاو به عبث حمل مینیافت به گیهان
آسیه میگفتش به پاکی و عصمت
مریم میخواندمش به پاکی دامان
بود اگر آن جدا ز صحبت فرعون
بود اگر این بری ز تهمت یاران
بود فرنگیس اگر نبود فرنگیس
یارگله روز و شب به کوه و بیابان
بود منیژه اگر نبود منیژه
از پی دریوزه خوار مردم توران
بود فرانک اگر نبود فرانک
هر طرف از بیم بیوراسب گریزان
صد چو صفورا ورا مجاور درگه
صد چوکتایون ورا خدم شده سنان
بانوی بانو گشسب و غیرت گلچهر
حسرت زیب النسا و رشک پریجان
بهر سزاواریش سرای ملک را
شاید اگر جا دهد بهگوشهٔ ایوان
بانوی نوشابه شاه کشور بردع
خانم رودابه مام گرد سجستان
عصمت او ماورای وصف سخنور
عفت او ماعدای مدح سخندان
تا که نیفتد نگاه عکس به رویش
عکسش ماند در آب آینه پنهان
همچو غلامان درش به حلقهٔ طاعت
همچو کنیزان درش به خطهٔ فرمان
زلفه و بله لیا و رحمه و راحیل
آسره و آمنه() زیبده و اقران
فضّه و ریحانه و حلیمه و بلقیس
تحفه و شعوانه و حکیمهٔ دوران
روشنک و ارنواز و زهره و ناهید
حفصه و اقلیمیا عفیفهٔگیهان
شکر و شیرین و شهرناز و گلاندام
لیلی و پورک یگانه بانوی پوران
تالی معصومه از طهارت و عصمت
ثانی زیتونه در نقاوت و ایمان
غیرت ماهآفرید از رخ مهوش
رشک پریدخت از جمال پریسان
سلسله عالمی ز موی مسلسل
آفت جمعیتی ز زلف پریشان
عصمتش ار پردهپوش حافظهگردد
راه نیابد به سوی حافظه نسیان
هست زلیخا ولی نه مایل یوسف
بل دل صد یوسفش به چاه زنخدان
عارض او از کجا و مهر منور
قامت او از کجا و سرو خرامان
ماه چسان جا کند به دیبهٔ دیبا
سرو چسان سر زند ز چاک گریبان
خوبی نرگس کجا و شوخی چشمش
قدر نبات از کجا و رتبهٔ انسان
رهزن کارآگهان به طرهٔ رهزن
فتنهٔ شاهنشهان ز نرگس فتان
روی ویست آسمان حسن و بر آن رو
خال سیه چون به چرخ هفتم کیوان
بود مونث به صیغه ورنه عفافش
کردی منع دخول نطفه به زهدان
بر رخش ار نقش بند هستی بیند
شاید کز نقش خویش ماند حیران
هست به خوبی یگانه لیک همالش
نیست کسی جز مهینه بانوی دوران
دخت جهانجو گزیده اخت کهینش
آنکه دل مه به مهر اوست گروگان
باخترش نام از آن سبب که ز رشکش
خسرو خاور ز باختر شده پنهان
آنکه در روضهٔ بهشت ببندد
گر نگرد روضهٔ جمالش رضوان
از چه دهم نسبتش به ساره و بلقس
از چه گشایم زبان خویش به هذیان
هست دو مشکین کلاله بر مه رویش
سر زده از گلبنی دو شاخهٔ ریحان
یا نه دو تاریک شب به روز مقارن
یا نه دو مار سیه به گنج نگهبان
خوبی او زهره خواست سنجد با خویش
کرد از آن جایگه بهکفهٔ میزان
سیب زنخدان او به گلشن شیراز
طعنه فرستد همی به سیب صفاهان
نقش نبسته ست در جهان و نبندد
چون رخ او صورتی به عالم امکان
فکرت قاآنی ارچه وصف نخواهد
لیک به توصیف او نباشد شایان
بهکه کند ختم مدّعا به دعایش
زانکه ندارد ثنای او حد و پایان
تاکه عروس فلک ز حجلهٔ خاور
جلوه کند هر سحر به گنبد گردان
بر فلک حسن آفتاب جمالش
باد فروزنده همچو مهر فروزان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۰ - در مدح دو شاهزادهٔ آزاده محمد قلی میرزا الملقب به ملکآرا و شجاع السلطنهٔ مغفور طاب الله ثرا هما فرماید
گشته در برجی دو نجم سعد گردون را قران
یا دو خورشد فروزان طالع از یک خاوران
یا دو تابان گوهر رخشده اندر یک صدف
یا دو رخشان اختر تابنده از یک آسمان
یا دو جبریل امین را در یکی مهبط نزول
یا دو شاه تاجور را بر یکی مسند مکان
یا نه توأم قدرت یزدان و رحم کردگار
یا شجاعالسلطنه یا خسرو مازندران
ساحت مضمار جاه آن سپهر اندر سپهر
عرصهٔ میدان قدر این جهان اندر جهان
هرکجاکانون قهر آن جحیم اندر جحیم
هرکجا گلزر لطف این جنان اندر جنان
فتح و نصرت با عنان آن رکاب اندر رکاب
فر و دولت با رکاب این عنان اندر عنان
با ثبات حزم آنگردنده چونگردون زمین
با شتاب عزم این ساکن چو غبرا آسمان
با مـؤالف جود آن چون کشته و ابر بهار
با مخالف تیغ این چون رهن و برق یمان
آن به رزم اندر و یا اسفندیار رویتن
این به بزم اندر و پا اسکندر صاحبقران
هم یموت از باس این راضی به قوت لایموت
هم ز جیش ترکمان آن هراسان ترکمان
ره نپوید بر فراز قصر جاه آن یقین
جا نجوید بر نشب کاخ قدر این گمان
از زبان آن حدیثی و ز قضا صد گفتگو
از بنان اینکلاس وز قدر صد داستان
یک صدا از نایآلوزگوشگردونصد خروش
یک نفیر از کوس این وز نای تندر صد فغان
جز بهار عدل ان کز وی بخشکد شاخ ظلم
غیر نقش مهر اینکز وی برآساید روان
فصل اردی دیدهایکز وی عیانگردد خریف
نقش بیجان دیدهیی کز وی به تن آید توان
یک کمانداری از آن وز شیر گیران صد کمین
یک کمین گیری ازین وز شیر مردان صد کمان
غیر طبع آن کزو یاقوت بارد آشکار
غیر دست اینکه او گوهر برافشاند عیان
بحر قلزم دیدهیی هرگز شود یاقوتخیز
ابر نیسان دیده ای هرگز شود گوهر فشان
نازش آن نی به تاج و بالش این نی به تخت
تخت میبالد بدین و تاج مینازد بدان
تا ز عدل آن پریشان خاطر جور و ستم
تا ز داد این فراهم مجمع امن و امان
باد اندر سایهٔ اقبال آن روی زمین
باد اندر خطّهٔ فرمان این ملک زمان
یا دو خورشد فروزان طالع از یک خاوران
یا دو تابان گوهر رخشده اندر یک صدف
یا دو رخشان اختر تابنده از یک آسمان
یا دو جبریل امین را در یکی مهبط نزول
یا دو شاه تاجور را بر یکی مسند مکان
یا نه توأم قدرت یزدان و رحم کردگار
یا شجاعالسلطنه یا خسرو مازندران
ساحت مضمار جاه آن سپهر اندر سپهر
عرصهٔ میدان قدر این جهان اندر جهان
هرکجاکانون قهر آن جحیم اندر جحیم
هرکجا گلزر لطف این جنان اندر جنان
فتح و نصرت با عنان آن رکاب اندر رکاب
فر و دولت با رکاب این عنان اندر عنان
با ثبات حزم آنگردنده چونگردون زمین
با شتاب عزم این ساکن چو غبرا آسمان
با مـؤالف جود آن چون کشته و ابر بهار
با مخالف تیغ این چون رهن و برق یمان
آن به رزم اندر و یا اسفندیار رویتن
این به بزم اندر و پا اسکندر صاحبقران
هم یموت از باس این راضی به قوت لایموت
هم ز جیش ترکمان آن هراسان ترکمان
ره نپوید بر فراز قصر جاه آن یقین
جا نجوید بر نشب کاخ قدر این گمان
از زبان آن حدیثی و ز قضا صد گفتگو
از بنان اینکلاس وز قدر صد داستان
یک صدا از نایآلوزگوشگردونصد خروش
یک نفیر از کوس این وز نای تندر صد فغان
جز بهار عدل ان کز وی بخشکد شاخ ظلم
غیر نقش مهر اینکز وی برآساید روان
فصل اردی دیدهایکز وی عیانگردد خریف
نقش بیجان دیدهیی کز وی به تن آید توان
یک کمانداری از آن وز شیر گیران صد کمین
یک کمین گیری ازین وز شیر مردان صد کمان
غیر طبع آن کزو یاقوت بارد آشکار
غیر دست اینکه او گوهر برافشاند عیان
بحر قلزم دیدهیی هرگز شود یاقوتخیز
ابر نیسان دیده ای هرگز شود گوهر فشان
نازش آن نی به تاج و بالش این نی به تخت
تخت میبالد بدین و تاج مینازد بدان
تا ز عدل آن پریشان خاطر جور و ستم
تا ز داد این فراهم مجمع امن و امان
باد اندر سایهٔ اقبال آن روی زمین
باد اندر خطّهٔ فرمان این ملک زمان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۳ - و له فی المدیحه
نظام مملکت از خنجر بهادرخان
نشان سلطنت از افسر بهادرخان
به پاش دست نهد چرخ از پی سوگند
چه حد آنکه نهد بر سر بهادرخان
پرندوار شود نرم تار و پود زمین
ز ضربگرز و پرندآور بهادرخان
شبه به جای گهر پرورد صدف به کنار
ز احتساد مهین گوهر بهادرخان
به خوار مایه سپه گو مناز چرخ بلند
نظارهکن حشم و لشکر بهادرخان
ز بذل خویشتن ای ابر نوبهار مبال
ببین به دست کرم گستر بهادرخان
بمانکه رای نبالد ز طاقدیس اورنگ
به پیش عرش فلک زیور بهادرخان
به مهر و ماه خود ای آسمان تفاخر چند
سزد که فخر کنی ز اختر بهادرخان
گرفته باد صبا بوی عنبر سارا
ز خاک درگه جانپرور بهادرخان
بود سپهر برین با چنین جلالت و قدر
کمینه بندهیی از چاکر بهادرخان
ز نور رایش تابنده بر فلک خورشید
چنانکه عکس می از ساغر بهادر خان
به مهتریش نمودندکاینات اقرار
که شد جهان کهن کهتر بهادرخان
عدو به محشر عقبی رضا دهد تن را
که نگذرد به سرش محضر بهادرخان
سزد که ماه به خورشید چرخ طعنه زند
ز اقتباس رخ انور بهادرخان
به روز رزم چو با خصم روبرو گردد
ز آسمان گذرد مغفر بهادرخان
فضای بحر محیط از غدیر رشک برد
به پیش همت پهناور بهادرخان
ز هم بپاشد سنگر ز چرخ و پاید باز
به طوس تا به ابد سنگر بهادرخان
ز تک بماندگردون ز پویه پیک خیال
به پیش باد روش اشقر بهادرخان
به بزم عیش و طرب مطرب فلک غمگین
ز رشک رتبهٔ رامشگر بهادرخان
قفا زند کف تقدیر جیش غوغا را
که تا برون کند از کشور بهادر خان
دهان سیم و زر اندر زمانه خندانست
ز نقش سکهٔ نامآور بهادرخان
ز بس فشاند بهگیتی زمانه تنگ آمد
ز بذل کردن سیم و زر بهادرخان
رسانده شعر به شعری ز پایه قاآنی
ز شوق تا شده مدحتگر بهادرخان
نشان سلطنت از افسر بهادرخان
به پاش دست نهد چرخ از پی سوگند
چه حد آنکه نهد بر سر بهادرخان
پرندوار شود نرم تار و پود زمین
ز ضربگرز و پرندآور بهادرخان
شبه به جای گهر پرورد صدف به کنار
ز احتساد مهین گوهر بهادرخان
به خوار مایه سپه گو مناز چرخ بلند
نظارهکن حشم و لشکر بهادرخان
ز بذل خویشتن ای ابر نوبهار مبال
ببین به دست کرم گستر بهادرخان
بمانکه رای نبالد ز طاقدیس اورنگ
به پیش عرش فلک زیور بهادرخان
به مهر و ماه خود ای آسمان تفاخر چند
سزد که فخر کنی ز اختر بهادرخان
گرفته باد صبا بوی عنبر سارا
ز خاک درگه جانپرور بهادرخان
بود سپهر برین با چنین جلالت و قدر
کمینه بندهیی از چاکر بهادرخان
ز نور رایش تابنده بر فلک خورشید
چنانکه عکس می از ساغر بهادر خان
به مهتریش نمودندکاینات اقرار
که شد جهان کهن کهتر بهادرخان
عدو به محشر عقبی رضا دهد تن را
که نگذرد به سرش محضر بهادرخان
سزد که ماه به خورشید چرخ طعنه زند
ز اقتباس رخ انور بهادرخان
به روز رزم چو با خصم روبرو گردد
ز آسمان گذرد مغفر بهادرخان
فضای بحر محیط از غدیر رشک برد
به پیش همت پهناور بهادرخان
ز هم بپاشد سنگر ز چرخ و پاید باز
به طوس تا به ابد سنگر بهادرخان
ز تک بماندگردون ز پویه پیک خیال
به پیش باد روش اشقر بهادرخان
به بزم عیش و طرب مطرب فلک غمگین
ز رشک رتبهٔ رامشگر بهادرخان
قفا زند کف تقدیر جیش غوغا را
که تا برون کند از کشور بهادر خان
دهان سیم و زر اندر زمانه خندانست
ز نقش سکهٔ نامآور بهادرخان
ز بس فشاند بهگیتی زمانه تنگ آمد
ز بذل کردن سیم و زر بهادرخان
رسانده شعر به شعری ز پایه قاآنی
ز شوق تا شده مدحتگر بهادرخان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۷ - در مدح شجاع السلطنه حسنعلی میرزا
رود آمون گشت هامون ز اشک جیحونزای من
رشک سیحون شد زمین از چشم خون پالای من
اردی عیشم خزان شد وین عجب کاندر خزان
لاله میروید مدام از نرگس شهلای من
دیدهٔ من اشک ریزد سینهٔ من شعلهخیز
در میان آب و آتش لاجرم ماوای من
برنخیزد خندهام از دل شگفتی آنکه هست
زعفران رنگ از حوادث سیمگون سیمای من
برندارم گامی از سستی عجبتر کز الم
کهربا رنگست سقلابی صفت اعضای من
هرمژه خاریست در چشمم عجب کاین خارها
سالمند از موج اشک چشم طوفان زای من
مجمرم مانا به پاداشن از آن افروختست
دوزخی از دل شراره آه بیپروای من
من همان دانای رسطالیس فکرم کامدست
در تن معنی روان از منطق گویای من
تا چه شد یارب که زد مهر خموشی بر دهن
طوطی شرین زبان طبع شکرخای من
من همان بقراط لقمان مان صافیگوهرم
تا چرا برهان رود اکنون به سوفسطای من
من همان پیغمبر ارباب نظممکز غرور
پشت پا میزد به چرخ سفله استغای من
تا چرا یارب حوارّیین اعدا گشتهاند
چیره بر نفس سلیم عیسوی آسای من
تیرهتر گشتست بزمم وین عجبکز سوز دل
روز و شب چون شمع میسوزد ز سر تا پای من
لؤلؤ لالاست نظمم آوخا کزکین چرخ
کم بهاتر از خزف شد لؤلؤ لالای من
بهر جامی منّت از ساقی چرا باید کشید
چشم من جامست و اشک لعلگون صهبای من
طالع شورم به صد تلخی ترش کردست روی
تا مگر از جان شیرین بشکند صفرای من
این مثل نشنیدهیی خود کرده را تدبیر نیست
تا چها بر من رسد زین کردهٔ بیجای من
آبرویم ریخت دل از بس بهر سویمکشید
ای دریغا برد دزد خانگی کالای من
دهر بر من دوزخست از کلفت حرمان شاه
وای اگر بر من بدینسان بگذرد عقبای من
شاه شیر اوژن حسن شه آنکه گوید نه سپهر
خفته در ظلّ ظلیل رایت اعلای من
آنکه فرماید منم آنکو فرستد زیر خاک
آفرین بر آفرین چنگیز بر یاسای من
من همان هوشنگ تهمورس نژادم کامدست
غرقه در خون اهرمن از خنجر برّای من
روید از دشت وغا و روید لالهٔ احمر هنوز
از شقایق رنگ خون بدکنش اعدای من
خاک کافر دز بود تا گاو و ماهی سرخ رنگ
تا ابد از نشر خون خصم بی پروای من
صورت مستقبل و ماضی نگارد بر سرین
یک ره ار جولان زند خنگ جهان پیمای من
تا چه اعجازست این یارب که با هنجار خصم
شکل جوزا کرد از تیغ هلال آسای من
هرکه بیند حشر را داند که جز بازیچه نیست
شورش بازار او با شورش هیجای من
آسمانگفتا برآمد زهرهام از بیم شاه
نیست بیتقدیم علت گونهٔ خضرای من
بدرگفتا خوین را با رای شهکردم قرین
هر مهی ناقص بهکیفر زان شود اجزای من
تیر گفتا خویش را خواندم دبیر شهریار
محترق زانرو به پاداشش شود اعضای من
زهره گفتا مطرب خسرو ستودم خویش را
زان سبب رجعت مقرر شد به باد افرای من
مهر گفتا خویش را خواندم همال رای شاه
منکسف گه زان شود چهر جهانآرای من
ترک گردون گفت خواندم خویش را دژخیم شاه
وز نحوست شهره زان شد کوکب رخشای من
مشتری گفتا خطیب شه سرودم خویش را
زان ندارد هیچ داناگوش بر انشای من
گفت کیوان خویش را خواندم بر از دربان شاه
نحس اکبرگشت زانرو وصف جانفرسای من
هریکی ز آلات رزم و بزم شه گفتند دوش
طرفه نظمی نغزتر زینگفتهٔ غرای من
تیغ شه گفتا نهنگی بحر موجم کآمدست
خصم دارا طعمه و دست ملک دریای من
رمحشه گفتا منم آن افعی بیجانکه هست
اژدها پبچان ز ریش نیش جانفرسای من
کوس شه گفتا منم آن لعبت تندر خروش
که آسمان در گوش دارد پنبه از آوای من
خنجر شه گفت من مستسقیم زان روی هست
خون خصم شه علاج درد استسقای من
تیرشهگفتا عقابی تیز پرّم کآمدست
آشیان مرگ منقار شرنگ آلای من
گر ز شهگفتا من آن کوه دماوندم که هست
در بر البرز برز پادشه ماوای من
خود شه گفت ابلق من پر نسر طایرست
کاشیان فرموده اندر فرق فرقدسای من
درع خسرو گفت من شستم تن دارا نهنگ
حلفه اندر حلقه زان شد سیمگون سیماق من
خنگ خسرو گفت آن شبدیز صرصر جنبشم
کز پف جولان سزد هفت آسمان صحرای من
رایت شه گفت من آن آیت فتحم که هست
طرهٔ رخسار نصرت پرچم یلدای من
بزم شه گفتا منم فردوس و ساغر سلسبیل
ساقیان غلمان و حوری طلعتان حورای من
دست شه گفتا منم آن ابر نیسانی که هست
بحر را مخزن تهی از همّت والای من
جام داراگفت ماناکوثرم زانروکه هست
بزم عشرت خیز خسرو جنت المأوای من
رای شهگفتا منم موسی و خصمم سامری
تا چهگوید سحر او با معجز بیضای من
کلک شهگفتا منم اسکندر صاحبقران
نقش من ظلمات و آب زندگی معنای من
خسرو اگرچند روزی گشتم از درگاه دور
در ازای این جسارت کرده چرخ ایذای من
گر به نادانی ز من دانیگناهی سر زدست
این جهانسوز تو و این فرق فرقد سای من
همرهی با ناظر منظور بد منظور از انک
او بهر کاری نظر دارد به استرضای من
ور گناهی درحقیقت نیست تشریفم فرست
تا ز تشکیک بلا ایمن شود بالای من
دیرمانی داورا چندانکهگوید روزگار
بر سر آمد مدت دوران تن فرسای من
رشک سیحون شد زمین از چشم خون پالای من
اردی عیشم خزان شد وین عجب کاندر خزان
لاله میروید مدام از نرگس شهلای من
دیدهٔ من اشک ریزد سینهٔ من شعلهخیز
در میان آب و آتش لاجرم ماوای من
برنخیزد خندهام از دل شگفتی آنکه هست
زعفران رنگ از حوادث سیمگون سیمای من
برندارم گامی از سستی عجبتر کز الم
کهربا رنگست سقلابی صفت اعضای من
هرمژه خاریست در چشمم عجب کاین خارها
سالمند از موج اشک چشم طوفان زای من
مجمرم مانا به پاداشن از آن افروختست
دوزخی از دل شراره آه بیپروای من
من همان دانای رسطالیس فکرم کامدست
در تن معنی روان از منطق گویای من
تا چه شد یارب که زد مهر خموشی بر دهن
طوطی شرین زبان طبع شکرخای من
من همان بقراط لقمان مان صافیگوهرم
تا چرا برهان رود اکنون به سوفسطای من
من همان پیغمبر ارباب نظممکز غرور
پشت پا میزد به چرخ سفله استغای من
تا چرا یارب حوارّیین اعدا گشتهاند
چیره بر نفس سلیم عیسوی آسای من
تیرهتر گشتست بزمم وین عجبکز سوز دل
روز و شب چون شمع میسوزد ز سر تا پای من
لؤلؤ لالاست نظمم آوخا کزکین چرخ
کم بهاتر از خزف شد لؤلؤ لالای من
بهر جامی منّت از ساقی چرا باید کشید
چشم من جامست و اشک لعلگون صهبای من
طالع شورم به صد تلخی ترش کردست روی
تا مگر از جان شیرین بشکند صفرای من
این مثل نشنیدهیی خود کرده را تدبیر نیست
تا چها بر من رسد زین کردهٔ بیجای من
آبرویم ریخت دل از بس بهر سویمکشید
ای دریغا برد دزد خانگی کالای من
دهر بر من دوزخست از کلفت حرمان شاه
وای اگر بر من بدینسان بگذرد عقبای من
شاه شیر اوژن حسن شه آنکه گوید نه سپهر
خفته در ظلّ ظلیل رایت اعلای من
آنکه فرماید منم آنکو فرستد زیر خاک
آفرین بر آفرین چنگیز بر یاسای من
من همان هوشنگ تهمورس نژادم کامدست
غرقه در خون اهرمن از خنجر برّای من
روید از دشت وغا و روید لالهٔ احمر هنوز
از شقایق رنگ خون بدکنش اعدای من
خاک کافر دز بود تا گاو و ماهی سرخ رنگ
تا ابد از نشر خون خصم بی پروای من
صورت مستقبل و ماضی نگارد بر سرین
یک ره ار جولان زند خنگ جهان پیمای من
تا چه اعجازست این یارب که با هنجار خصم
شکل جوزا کرد از تیغ هلال آسای من
هرکه بیند حشر را داند که جز بازیچه نیست
شورش بازار او با شورش هیجای من
آسمانگفتا برآمد زهرهام از بیم شاه
نیست بیتقدیم علت گونهٔ خضرای من
بدرگفتا خوین را با رای شهکردم قرین
هر مهی ناقص بهکیفر زان شود اجزای من
تیر گفتا خویش را خواندم دبیر شهریار
محترق زانرو به پاداشش شود اعضای من
زهره گفتا مطرب خسرو ستودم خویش را
زان سبب رجعت مقرر شد به باد افرای من
مهر گفتا خویش را خواندم همال رای شاه
منکسف گه زان شود چهر جهانآرای من
ترک گردون گفت خواندم خویش را دژخیم شاه
وز نحوست شهره زان شد کوکب رخشای من
مشتری گفتا خطیب شه سرودم خویش را
زان ندارد هیچ داناگوش بر انشای من
گفت کیوان خویش را خواندم بر از دربان شاه
نحس اکبرگشت زانرو وصف جانفرسای من
هریکی ز آلات رزم و بزم شه گفتند دوش
طرفه نظمی نغزتر زینگفتهٔ غرای من
تیغ شه گفتا نهنگی بحر موجم کآمدست
خصم دارا طعمه و دست ملک دریای من
رمحشه گفتا منم آن افعی بیجانکه هست
اژدها پبچان ز ریش نیش جانفرسای من
کوس شه گفتا منم آن لعبت تندر خروش
که آسمان در گوش دارد پنبه از آوای من
خنجر شه گفت من مستسقیم زان روی هست
خون خصم شه علاج درد استسقای من
تیرشهگفتا عقابی تیز پرّم کآمدست
آشیان مرگ منقار شرنگ آلای من
گر ز شهگفتا من آن کوه دماوندم که هست
در بر البرز برز پادشه ماوای من
خود شه گفت ابلق من پر نسر طایرست
کاشیان فرموده اندر فرق فرقدسای من
درع خسرو گفت من شستم تن دارا نهنگ
حلفه اندر حلقه زان شد سیمگون سیماق من
خنگ خسرو گفت آن شبدیز صرصر جنبشم
کز پف جولان سزد هفت آسمان صحرای من
رایت شه گفت من آن آیت فتحم که هست
طرهٔ رخسار نصرت پرچم یلدای من
بزم شه گفتا منم فردوس و ساغر سلسبیل
ساقیان غلمان و حوری طلعتان حورای من
دست شه گفتا منم آن ابر نیسانی که هست
بحر را مخزن تهی از همّت والای من
جام داراگفت ماناکوثرم زانروکه هست
بزم عشرت خیز خسرو جنت المأوای من
رای شهگفتا منم موسی و خصمم سامری
تا چهگوید سحر او با معجز بیضای من
کلک شهگفتا منم اسکندر صاحبقران
نقش من ظلمات و آب زندگی معنای من
خسرو اگرچند روزی گشتم از درگاه دور
در ازای این جسارت کرده چرخ ایذای من
گر به نادانی ز من دانیگناهی سر زدست
این جهانسوز تو و این فرق فرقد سای من
همرهی با ناظر منظور بد منظور از انک
او بهر کاری نظر دارد به استرضای من
ور گناهی درحقیقت نیست تشریفم فرست
تا ز تشکیک بلا ایمن شود بالای من
دیرمانی داورا چندانکهگوید روزگار
بر سر آمد مدت دوران تن فرسای من
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۰ - وله فی المدیحه
منجر چون تافت مهر ازکاخگردون
گهر انگیخت این بحر صدفگون
ز شنگرف شفق زنگارگون چرخ
چو زنگاری لباسی غرقه در خون
کنار آسمان از سرخی او
چو روی لیلی و دامان مجنون
چنان از چرخ نیلی تافت خورشید
که چهر شاه از چتر همایون
شجاعالسلطنه سطان غازی
که جیشش بر سپهر آرد شبیخون
شهیکز خون شیران بداندیش
به کافر قلعه جاری ساخت جیحون
هنوز از موجهٔ دریای تیغش
روان در ماوراءالنهر سیحون
هنوز از خونفشان شمشیر قهرش
گذارا از بر خوارزم آمون
ز بس از رأفتش دلهاگشاده
ز بس بر روزگارش امن مفتون
نباشد عقده جز اندر دل خاک
نباشد فتنه جز در چشم مفتون
سنانش مایهٔ صد رزم قارن
عطایش آفت صد گنج قارون
بود در پایه اسکندر ولیکن
سکندر را نبد فهم فلاطون
به عزم خاوران چون راند باره
زری با فال نیک و بخت میمون
نخستین در مزینان خرگه افراشت
چه خرگه قبهاش همراز گردن
تنی چند از سران ترکمانان
گرفتارش شدند از بخت وارون
چو سوی سبزوار انگیخت باره
فلکگفتش بزی سرسبز اکنون
که گیهان بان زمام اختیارات
مفوَِّضکرد بر شهزاده ارغون
سیاوخشی که روید در صف جنگ
ز تیغ ضیمران رنگش طبرخون
عیان از چهرهاش چهر منوچهر
نهان در فرهاش فر فریدون
دماوندی عیان گردد بر البرز
چو بنشیند به پشت رخش گلگون
سخاوت در عروق اوست مضمر
جلادت در نهاد اوست مضمون
بهرجا لطف او گلزری از گل
بهرجا قهر او دریایی از خون
اگر امرش بجنباند زمین را
چنین ساکن نماند ربع مسکون
چنان از باس او دلها مشوش
که جان حبلی از آواز شمعون
چنان با وی به رأفت چرخ مینا
که احمد با علی موسی به هارون
عطای دست او کرد آشکارا
بهر ویران که گنجی بود مدفون
سخای طبع او فرمود خرم
بهر کشور که جانی بود محزون
قرین لطف او سوزنده قهرش
چو گلزاری مزیّن جفت کانون
ز صلب عامری میری امینش
که از انصاف او آفاق مامون
محمد صالح آن خانی که قدرش
بود ز اندیشه و اندازه بیرون
اگر نازیدی از یک ناقه صالح
ورا صد ناقه هر یک جفت گردون
عطایش از عطای فضل افضل
سخایش از سخای معن افزون
به هامون گر ببارد ابر دستش
دو صد جیحون روان گردد به هامون
مسلم بر وجودش هر چه نیکی
معاین بر ضمیرش هر چه مکنون
بنوش مهرش ار پیوند گیرد
دهد خاصیت تریاک افیون
کنون قاآنیا ختم سخن کن
که در اسلوب شعر اینست قانون
الا تا در نیاید در دو گیتی
به هیچ اندیشه ذات پاک بیچون
سعادت در سعادت باد دایم
به ذات بیقرین شاه مقرون
صباح، خصم و روز نیکخواهش
چو روی اهرمان و روی اهرون
گهر انگیخت این بحر صدفگون
ز شنگرف شفق زنگارگون چرخ
چو زنگاری لباسی غرقه در خون
کنار آسمان از سرخی او
چو روی لیلی و دامان مجنون
چنان از چرخ نیلی تافت خورشید
که چهر شاه از چتر همایون
شجاعالسلطنه سطان غازی
که جیشش بر سپهر آرد شبیخون
شهیکز خون شیران بداندیش
به کافر قلعه جاری ساخت جیحون
هنوز از موجهٔ دریای تیغش
روان در ماوراءالنهر سیحون
هنوز از خونفشان شمشیر قهرش
گذارا از بر خوارزم آمون
ز بس از رأفتش دلهاگشاده
ز بس بر روزگارش امن مفتون
نباشد عقده جز اندر دل خاک
نباشد فتنه جز در چشم مفتون
سنانش مایهٔ صد رزم قارن
عطایش آفت صد گنج قارون
بود در پایه اسکندر ولیکن
سکندر را نبد فهم فلاطون
به عزم خاوران چون راند باره
زری با فال نیک و بخت میمون
نخستین در مزینان خرگه افراشت
چه خرگه قبهاش همراز گردن
تنی چند از سران ترکمانان
گرفتارش شدند از بخت وارون
چو سوی سبزوار انگیخت باره
فلکگفتش بزی سرسبز اکنون
که گیهان بان زمام اختیارات
مفوَِّضکرد بر شهزاده ارغون
سیاوخشی که روید در صف جنگ
ز تیغ ضیمران رنگش طبرخون
عیان از چهرهاش چهر منوچهر
نهان در فرهاش فر فریدون
دماوندی عیان گردد بر البرز
چو بنشیند به پشت رخش گلگون
سخاوت در عروق اوست مضمر
جلادت در نهاد اوست مضمون
بهرجا لطف او گلزری از گل
بهرجا قهر او دریایی از خون
اگر امرش بجنباند زمین را
چنین ساکن نماند ربع مسکون
چنان از باس او دلها مشوش
که جان حبلی از آواز شمعون
چنان با وی به رأفت چرخ مینا
که احمد با علی موسی به هارون
عطای دست او کرد آشکارا
بهر ویران که گنجی بود مدفون
سخای طبع او فرمود خرم
بهر کشور که جانی بود محزون
قرین لطف او سوزنده قهرش
چو گلزاری مزیّن جفت کانون
ز صلب عامری میری امینش
که از انصاف او آفاق مامون
محمد صالح آن خانی که قدرش
بود ز اندیشه و اندازه بیرون
اگر نازیدی از یک ناقه صالح
ورا صد ناقه هر یک جفت گردون
عطایش از عطای فضل افضل
سخایش از سخای معن افزون
به هامون گر ببارد ابر دستش
دو صد جیحون روان گردد به هامون
مسلم بر وجودش هر چه نیکی
معاین بر ضمیرش هر چه مکنون
بنوش مهرش ار پیوند گیرد
دهد خاصیت تریاک افیون
کنون قاآنیا ختم سخن کن
که در اسلوب شعر اینست قانون
الا تا در نیاید در دو گیتی
به هیچ اندیشه ذات پاک بیچون
سعادت در سعادت باد دایم
به ذات بیقرین شاه مقرون
صباح، خصم و روز نیکخواهش
چو روی اهرمان و روی اهرون
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۶ - فی المدیحه
حبذا تشریف شاهشاه دریا آستین
مرحبا اندام جانافروز صدر راستین
لو حشالله خلعتی بر یک فلک شوکت محیط
مرحباالله پیکری با یک جهان رحمت عجین
خلعتی تهلیلگو از حیرتش مهر منیر
پیکری تسبیحخوان از عزتش چرخ برین
خلعتی رایات نورش بر یمین و بر یسار
پیکری آیات مجدش بر یسار و بر یمین
خلعتی کز بس ضیابر آفتاب آرد شکست
پیکری کز بس بها بر آسمان نازد زمین
خلعتی خورشیدوار آرایش ملک جهان
پیکری طوبی صفت پیرایهٔ خلد برین
خلعتی از نور او بدر فروزان شرمسار
پیکری از نور او مهر درخشان شرمگین
خلعتی از رشک ار در پیکر ناهید تاب
پیکری از تاب او بر چهرهٔ خورشید چین
خلعتی از فرهی خجلت ده بدر منیر
پیکری از روشنی رونق بر درّ ثمین
خلعتی نه حجّتی از رحمت پروردگار
پیکری نه آیتی از قدرت جانآفرین
خلعتی نه سایهیی از شهپر روحالقدس
پیکری نه مایهیی از طینت روحالامین
خلعتی کش پیکری شایسته شاید آنچنان
پیکریکش خلعتی بایسته باید این چنین
خلعت شاهنشهگیهان فریدون جهان
پیکر فرمانده کشور منوچهر مهین
داور اقلیم جم فرمانده ملک عجم
غوث ملت، کهف دولت، صدر دنیا، بدر دین
هرکجابادی ز خشمشمهرگان درمهرگان
هرکجاذکری ز لطفش فرودین در فرودین
از هراسش یک جهان دشمن نفیر اندر نفیر
از نهیبش یک زمین لشکر حنین اندر حنین
از قدش وصفی خیابان در خیابان نارون
از رخش مدحی گلستان در گلستان یاسمین
موکبش در دشت هیجا چون کمان اندر کمان
لشکرش در روز غوغا چونکمین اندرکمین
قیروان تا قیروان ترکان غریو اندر غریو
باختر تا باختر گردان انین اندر انین
بسته خم کمندش در وغا یال ینال
خسته نوک پرندش روزکین ترگ تکین
گرز او در چنگ او البرز در بحر محیط
برز او بر خنگ او الوند بر باد بزین
با خطابش صبح صادق تابد از شام سیاه
باعتابش نار سوزان خیزد از ماء معین
هرکجا شستش به تیر دال پریابد قران
هرکجا دستش به تیغ جان شکر گردد قرین
درفلک از سهم گردد چون سها پنهان سهیل
در رحم از بیم گردد چون جرس نالان جنین
خاک راهش مر قمر را در فلک خاک عذار
داغ مهرش مر جبین را در رحم نقش جبین
نی بهغبراز سیمو زر یکتن درایامش ملول
نی به غیر از بحر و کان یکدل در ایامش حزین
چون به خشم آید نماید قهر جانفرسای او
بیش از جدوار و نیش از نوش و زهر از انگبین
قدر او قصری رفیع و حزم او حصنی منیع
جاه او ملکی وسیع و فکر او سوری متین
مهر از آن برگنبد خاکستری دارد مقام
کاو همی از شرم رایش گشته خاکستر نشین
گر پناهدحاسد از خشمش به صد حصن بلند
ور گریزد دشمن از قهرش به صد سور رزین
از کمندش سر نیارد تافت در میدان رزم
از پرندش جان نخواهد برد در مضمار کین
مینبخشد نفع در دفع اجل سدّ سدید
میندارد سود در طرد قضا حصن حصین
داد بخشاد او را ای آنکه افتد روز جنگ
از غریو کوست اندر گنبد گردان طنین
صدرهٔ بخت ترا بیجادهٔ خورشیدگوی
خاتم قدر ترا فیروزه گردون نگین
مر به شکر آنکه شد از یمن بخت آراسته
قامت موزونت از تشریف شاه راستین
ز اقتضای جود عام وز اختصاص لطف خاص
هم به تشریفی رهی را میتوان کردن رهین
خلعتت را زیب تن سازند خلق از فخر و من
سازمش تعویذ جان از هول روز واپسین
تا که راز سرمدی را درک نتواند گمان
تا که ذات ایزدی را فهم نتواند یقین
آنی ازساعات عمرتهرچه درگیتی شهور
روزی از ایام بختت هرچه در عالم سنین
مرحبا اندام جانافروز صدر راستین
لو حشالله خلعتی بر یک فلک شوکت محیط
مرحباالله پیکری با یک جهان رحمت عجین
خلعتی تهلیلگو از حیرتش مهر منیر
پیکری تسبیحخوان از عزتش چرخ برین
خلعتی رایات نورش بر یمین و بر یسار
پیکری آیات مجدش بر یسار و بر یمین
خلعتی کز بس ضیابر آفتاب آرد شکست
پیکری کز بس بها بر آسمان نازد زمین
خلعتی خورشیدوار آرایش ملک جهان
پیکری طوبی صفت پیرایهٔ خلد برین
خلعتی از نور او بدر فروزان شرمسار
پیکری از نور او مهر درخشان شرمگین
خلعتی از رشک ار در پیکر ناهید تاب
پیکری از تاب او بر چهرهٔ خورشید چین
خلعتی از فرهی خجلت ده بدر منیر
پیکری از روشنی رونق بر درّ ثمین
خلعتی نه حجّتی از رحمت پروردگار
پیکری نه آیتی از قدرت جانآفرین
خلعتی نه سایهیی از شهپر روحالقدس
پیکری نه مایهیی از طینت روحالامین
خلعتی کش پیکری شایسته شاید آنچنان
پیکریکش خلعتی بایسته باید این چنین
خلعت شاهنشهگیهان فریدون جهان
پیکر فرمانده کشور منوچهر مهین
داور اقلیم جم فرمانده ملک عجم
غوث ملت، کهف دولت، صدر دنیا، بدر دین
هرکجابادی ز خشمشمهرگان درمهرگان
هرکجاذکری ز لطفش فرودین در فرودین
از هراسش یک جهان دشمن نفیر اندر نفیر
از نهیبش یک زمین لشکر حنین اندر حنین
از قدش وصفی خیابان در خیابان نارون
از رخش مدحی گلستان در گلستان یاسمین
موکبش در دشت هیجا چون کمان اندر کمان
لشکرش در روز غوغا چونکمین اندرکمین
قیروان تا قیروان ترکان غریو اندر غریو
باختر تا باختر گردان انین اندر انین
بسته خم کمندش در وغا یال ینال
خسته نوک پرندش روزکین ترگ تکین
گرز او در چنگ او البرز در بحر محیط
برز او بر خنگ او الوند بر باد بزین
با خطابش صبح صادق تابد از شام سیاه
باعتابش نار سوزان خیزد از ماء معین
هرکجا شستش به تیر دال پریابد قران
هرکجا دستش به تیغ جان شکر گردد قرین
درفلک از سهم گردد چون سها پنهان سهیل
در رحم از بیم گردد چون جرس نالان جنین
خاک راهش مر قمر را در فلک خاک عذار
داغ مهرش مر جبین را در رحم نقش جبین
نی بهغبراز سیمو زر یکتن درایامش ملول
نی به غیر از بحر و کان یکدل در ایامش حزین
چون به خشم آید نماید قهر جانفرسای او
بیش از جدوار و نیش از نوش و زهر از انگبین
قدر او قصری رفیع و حزم او حصنی منیع
جاه او ملکی وسیع و فکر او سوری متین
مهر از آن برگنبد خاکستری دارد مقام
کاو همی از شرم رایش گشته خاکستر نشین
گر پناهدحاسد از خشمش به صد حصن بلند
ور گریزد دشمن از قهرش به صد سور رزین
از کمندش سر نیارد تافت در میدان رزم
از پرندش جان نخواهد برد در مضمار کین
مینبخشد نفع در دفع اجل سدّ سدید
میندارد سود در طرد قضا حصن حصین
داد بخشاد او را ای آنکه افتد روز جنگ
از غریو کوست اندر گنبد گردان طنین
صدرهٔ بخت ترا بیجادهٔ خورشیدگوی
خاتم قدر ترا فیروزه گردون نگین
مر به شکر آنکه شد از یمن بخت آراسته
قامت موزونت از تشریف شاه راستین
ز اقتضای جود عام وز اختصاص لطف خاص
هم به تشریفی رهی را میتوان کردن رهین
خلعتت را زیب تن سازند خلق از فخر و من
سازمش تعویذ جان از هول روز واپسین
تا که راز سرمدی را درک نتواند گمان
تا که ذات ایزدی را فهم نتواند یقین
آنی ازساعات عمرتهرچه درگیتی شهور
روزی از ایام بختت هرچه در عالم سنین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۸ - در ستایش محمدشاه غازی طاب الله ثراه فرماید
در ملک جم ز شوق شهنشاه راستین
از جزع خویش پر زگهر کردم آستین
چون خواستم به عزم زمین بوس شه ز جای
برخاست از جوارح من بانگ آفرین
گفتم به خادمک هله تاکی ستادهای
بشتاب همچو برق و بکش رخش زیر زین
خادم دوید و سوی من آورد توسنی
کز آفتاب داغ ملک داشت بر سرین
چون عزم دیر جنبش و چون جزم دیر خسب
چو خشم زود حمله و چون وهم دوربین
فر عقاب در تن طیار او نهان
پر غراب در سم سیار او ضمین
عنبر فشانده از دم و سیماب از دهان
فولاد بسته بر سم و خورشید بر جبین
خور ذره شد ز بسکه دم افشاند بر سهر
کُه دره شد ز بس که سم افشرد بر زمین
پوشیده چشم شیر فلک ز انتشار آن
پاشیده مغز گاو زمین از فشار این
کوهگران ز زخم سمش آسمانگرای
مرغ کمان به نعل پیش آشیان گزین
زان اوج چرخ گشته مقوس به شکل دال
زین تیغ کوه گشته مضرّس بسان سین
من در بسیج راهکه آمد نگار من
سر تا قدم چو شیر دژاگه ز کبر و کین
بر رخ ستاره بسته و بر جبهه آفتاب
بر گل بنفشه هشته و بر لاله مشک چین
پروینگرفته در شکر لعل نوشخند
شعری نهفته در شکن شعر عنبرین
بر روی مه کشیده دو ابروی او کمان
بر شر نرگشاده دو آهوی او کمین
زلفش به چهره چون شب یلدا بر آفتاب
یا عکس پر زاع بر اوراق یاسمین
آثار دلبری ز سر زلف او پدید
چون نقش نصرت از علم پور آتبین
رویش ستارهای که ز عنبر کند حصار
لعلش شرارهای که به شکر شود عجین
زلفش سپهر و جسته در او مشتری قرار
لعلش سهیل و گشته ثریا در او مکین
رویش به زیر مویش گفتی که تعبیه است
روحالقدس به دامت پتیارهٔ لعین
باری زره نیامده بر در ستاد و گفت
بگشای چشم و آیینهٔ چهر من ببین
روی من آینه است از آن پیش دارمت
تا بختت این سفر به سعادت شود قرین
کاین قاعده است کانکه به جاییکند سفر
دارند پیشش آینه یاران همنشین
گفتم به شکر این سخن اکنون خوریم می
تا بو که شادمانه شود خاطر غمین
خادم شنید و رفت و می آورد و دادمان
پر کرده داشت گفتی از می دو ساتکین
زان می که بود مایهٔ یک خانمان نشاط
زان می که بود داروی یک دودمان حزین
زان میکهگرذباب خورد قطرهیی از آن
در طاس چرخ ولوله اندازد از طنین
هی بادهخورد وهر زرخش رستارغوان
هی بوسه داد و هی ز لبم ریخت انگبین
گفتا چه شد که بیخبر ایدون ز ملک جم
بیرون چمی چو شیر دژاگاه از عرین
گر خود براین سری که روی جانب بهشت
هاچهر من به نقد بهشی بود برین
از چین زلف من به ریاحین و گل هنوز
مشک ختن نثار کند باد فرودین
چندان نگشته سرد زمستان حسن من
کز خط سبز حاجتش افتد به پوستین
صورتگران فارس ز تمثال من هنوز
سرمشق میدهند به صورتگران چین
در طینتم هنوز حکیمان به حیرتند
کز جانو دل سرشته بود یا ز ماء و طین
یاد آیدت شبی که گرفتی مرا ببر
گشتی به خرمنگلم از بوسه خوشه چین
تو لب فرازکرده چو یک بیشه اهرمن
من چهره باز کرده چو یک روضه حور عین
میگفتمت به ساق سپیدم میار دست
می گفتیم که صبحدم روز واپسین
گر روز واپسین نشد امروز پس چرا
جویی همی مفارقت از یار نازنین
این گفت و روی کند و پریشید گیسوان
کرد ازگلاب اشک همه خاک ره عجین
سیاره راند بر قمر از چشم پر سرشک
جراره ریخت بر سمن از زلفپر ز چین
گفتم جزع بس است الا یا سمنبرا
از جزع بر سمن مفشان گوهر ثمین
زیبق به سیم و ژاله به زیبق مپاش هان
سوسن به مشک و لاله به عنبر مپوش هین
مندیش از جدایی و مپریش گیسوان
مخراش ماه چهره و مخروش این چنین
دیری بود که دور شدستم ز ملک ری
وز روی چاکران شهم سخت شرمگین
مپسندیش ازین که ز حرمان بزم شاه
حنّانه وار برکشم از دل همی حنین
گفت این زمان که هست ترا رای ملک ری
بنما به فضل خویش روان مرا رهین
یک حلقه موی از خم گیسوی من بکن
یک دسته سنبل از سر زلفین من بچین
تا چون به ری رسی عوض موی پرچمش
آویزی از بر علم شاه راستین
شاه جهانگشای محمد شه آنکه هست
جاهش بر ازگمان و جلالش بر از یقین
شاهیکه برگ و بار درختان به زیر خاک
گویند شکر جودش نارسته از زمین
گربیقرین بودعجبی نیستزانکه هست
او سایهٔ خدا و خدا هست بیقرین
اطوار دهر داند از رای پس نگر
ادوار چرخ بیند از حزم پیشبین
ای نور آفتاب ز رای تو مستعار
وی شخص روزگار به ذات تو مستعین
جز خنجرت که دیده جمادی که جان خورد
یا لاغری که کشوری از وی شود سمین
هرگهکنم ثنای تو آید بهگوش من
ز اجزای آفرینش آوای آفرین
تا حشر در امان بود از ترکتاز مرگ
گرگرد عمر حزم تو حصنی کشد حصین
از شوق طاعت تو سزد گر چو فاخته
با طوق زاید از شکم مادران جنین
آنات روز عمر تو همشیرهٔ شهور
ساعات ماه بخت تو همسالهٔ سنین
قسمت برند از نَعَمت در رحم بنات
روزی خورند ازکرمت در شکم بنین
قدر تو خرگهی که زمانش بود طناب
حکم تو خاتمی که سپهرش سزد نگین
گر آیتی ز حزم تو بر بادبان دمند
هنگام باد عاد چو لنگر شود متین
نام تو تا به دفتر هستی نشد رقم
هستی نیافت رتبه بر هستی آفرین
خلق تو از کمال چو موسی ملک نشان
قدر تو از جلال چو عیسی فلک نشین
ای مستجار ملت وای مستعان ملک
ایّاک نستجیر و ایّاک نستعین
فضلی که از فراق زمین بوس خدمتت
هردم عنان طاقتم ازکف برد انین
تا از برای طی دعاوی به حکم شرع
بر مدعیست بینه بر منکران یمین
فضل خدای در همه حالی ترا پناه
سیر سپهر در همه کاری ترا معین
اقبال پیش رویت و اجلال در قفا
فیروزی از یسارت و بهروزی از یمین
از جزع خویش پر زگهر کردم آستین
چون خواستم به عزم زمین بوس شه ز جای
برخاست از جوارح من بانگ آفرین
گفتم به خادمک هله تاکی ستادهای
بشتاب همچو برق و بکش رخش زیر زین
خادم دوید و سوی من آورد توسنی
کز آفتاب داغ ملک داشت بر سرین
چون عزم دیر جنبش و چون جزم دیر خسب
چو خشم زود حمله و چون وهم دوربین
فر عقاب در تن طیار او نهان
پر غراب در سم سیار او ضمین
عنبر فشانده از دم و سیماب از دهان
فولاد بسته بر سم و خورشید بر جبین
خور ذره شد ز بسکه دم افشاند بر سهر
کُه دره شد ز بس که سم افشرد بر زمین
پوشیده چشم شیر فلک ز انتشار آن
پاشیده مغز گاو زمین از فشار این
کوهگران ز زخم سمش آسمانگرای
مرغ کمان به نعل پیش آشیان گزین
زان اوج چرخ گشته مقوس به شکل دال
زین تیغ کوه گشته مضرّس بسان سین
من در بسیج راهکه آمد نگار من
سر تا قدم چو شیر دژاگه ز کبر و کین
بر رخ ستاره بسته و بر جبهه آفتاب
بر گل بنفشه هشته و بر لاله مشک چین
پروینگرفته در شکر لعل نوشخند
شعری نهفته در شکن شعر عنبرین
بر روی مه کشیده دو ابروی او کمان
بر شر نرگشاده دو آهوی او کمین
زلفش به چهره چون شب یلدا بر آفتاب
یا عکس پر زاع بر اوراق یاسمین
آثار دلبری ز سر زلف او پدید
چون نقش نصرت از علم پور آتبین
رویش ستارهای که ز عنبر کند حصار
لعلش شرارهای که به شکر شود عجین
زلفش سپهر و جسته در او مشتری قرار
لعلش سهیل و گشته ثریا در او مکین
رویش به زیر مویش گفتی که تعبیه است
روحالقدس به دامت پتیارهٔ لعین
باری زره نیامده بر در ستاد و گفت
بگشای چشم و آیینهٔ چهر من ببین
روی من آینه است از آن پیش دارمت
تا بختت این سفر به سعادت شود قرین
کاین قاعده است کانکه به جاییکند سفر
دارند پیشش آینه یاران همنشین
گفتم به شکر این سخن اکنون خوریم می
تا بو که شادمانه شود خاطر غمین
خادم شنید و رفت و می آورد و دادمان
پر کرده داشت گفتی از می دو ساتکین
زان می که بود مایهٔ یک خانمان نشاط
زان می که بود داروی یک دودمان حزین
زان میکهگرذباب خورد قطرهیی از آن
در طاس چرخ ولوله اندازد از طنین
هی بادهخورد وهر زرخش رستارغوان
هی بوسه داد و هی ز لبم ریخت انگبین
گفتا چه شد که بیخبر ایدون ز ملک جم
بیرون چمی چو شیر دژاگاه از عرین
گر خود براین سری که روی جانب بهشت
هاچهر من به نقد بهشی بود برین
از چین زلف من به ریاحین و گل هنوز
مشک ختن نثار کند باد فرودین
چندان نگشته سرد زمستان حسن من
کز خط سبز حاجتش افتد به پوستین
صورتگران فارس ز تمثال من هنوز
سرمشق میدهند به صورتگران چین
در طینتم هنوز حکیمان به حیرتند
کز جانو دل سرشته بود یا ز ماء و طین
یاد آیدت شبی که گرفتی مرا ببر
گشتی به خرمنگلم از بوسه خوشه چین
تو لب فرازکرده چو یک بیشه اهرمن
من چهره باز کرده چو یک روضه حور عین
میگفتمت به ساق سپیدم میار دست
می گفتیم که صبحدم روز واپسین
گر روز واپسین نشد امروز پس چرا
جویی همی مفارقت از یار نازنین
این گفت و روی کند و پریشید گیسوان
کرد ازگلاب اشک همه خاک ره عجین
سیاره راند بر قمر از چشم پر سرشک
جراره ریخت بر سمن از زلفپر ز چین
گفتم جزع بس است الا یا سمنبرا
از جزع بر سمن مفشان گوهر ثمین
زیبق به سیم و ژاله به زیبق مپاش هان
سوسن به مشک و لاله به عنبر مپوش هین
مندیش از جدایی و مپریش گیسوان
مخراش ماه چهره و مخروش این چنین
دیری بود که دور شدستم ز ملک ری
وز روی چاکران شهم سخت شرمگین
مپسندیش ازین که ز حرمان بزم شاه
حنّانه وار برکشم از دل همی حنین
گفت این زمان که هست ترا رای ملک ری
بنما به فضل خویش روان مرا رهین
یک حلقه موی از خم گیسوی من بکن
یک دسته سنبل از سر زلفین من بچین
تا چون به ری رسی عوض موی پرچمش
آویزی از بر علم شاه راستین
شاه جهانگشای محمد شه آنکه هست
جاهش بر ازگمان و جلالش بر از یقین
شاهیکه برگ و بار درختان به زیر خاک
گویند شکر جودش نارسته از زمین
گربیقرین بودعجبی نیستزانکه هست
او سایهٔ خدا و خدا هست بیقرین
اطوار دهر داند از رای پس نگر
ادوار چرخ بیند از حزم پیشبین
ای نور آفتاب ز رای تو مستعار
وی شخص روزگار به ذات تو مستعین
جز خنجرت که دیده جمادی که جان خورد
یا لاغری که کشوری از وی شود سمین
هرگهکنم ثنای تو آید بهگوش من
ز اجزای آفرینش آوای آفرین
تا حشر در امان بود از ترکتاز مرگ
گرگرد عمر حزم تو حصنی کشد حصین
از شوق طاعت تو سزد گر چو فاخته
با طوق زاید از شکم مادران جنین
آنات روز عمر تو همشیرهٔ شهور
ساعات ماه بخت تو همسالهٔ سنین
قسمت برند از نَعَمت در رحم بنات
روزی خورند ازکرمت در شکم بنین
قدر تو خرگهی که زمانش بود طناب
حکم تو خاتمی که سپهرش سزد نگین
گر آیتی ز حزم تو بر بادبان دمند
هنگام باد عاد چو لنگر شود متین
نام تو تا به دفتر هستی نشد رقم
هستی نیافت رتبه بر هستی آفرین
خلق تو از کمال چو موسی ملک نشان
قدر تو از جلال چو عیسی فلک نشین
ای مستجار ملت وای مستعان ملک
ایّاک نستجیر و ایّاک نستعین
فضلی که از فراق زمین بوس خدمتت
هردم عنان طاقتم ازکف برد انین
تا از برای طی دعاوی به حکم شرع
بر مدعیست بینه بر منکران یمین
فضل خدای در همه حالی ترا پناه
سیر سپهر در همه کاری ترا معین
اقبال پیش رویت و اجلال در قفا
فیروزی از یسارت و بهروزی از یمین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۱ - وله فی المدیحه
عیدست و آن ابرو کمان دلدادگان را درکمین
هم پیش تیغش دل نشان هم پیش تیرش دلنشین
عیدست و آن سیمین بدن هر گه چمان اندر چمن
از جلوه رشک نارون از چهره شرم یاسمین
عیدست وپوشد بر شنح جوشن زموج می قدح
کاید بامداد فرح با غازیان غم بهکین
بر دامن خاک از نخست هر خس که کردی جای چست
قصاروش یکباره شست از آب باران فرودین
محبوس بهشی دلگشا میکوثری انده زدا
پیمانه نوشان اتقیا غلمان عذاران حور عین
از ساعد و سیب ذقن ساق و سرین سیمتن
وز سینه و سر ماه من گسترده خوان هفت سین
رامشگر از آهنگ شد غوغافکن در چارحد
بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتین
می زاهدی فرخنده خو روشن روانی سرخرو
چون چله داران در سبو تسبیح خوان یک اربعین
مینا کلیمی پاک تن پر ز آتش طورش بدن
بر دفع فرعون محن بیضا نما از آستین
نی رشک عیبی از نفس جانبخش موتی از نفس
بربط مسیحا از نفس بزمش سپهر چارمین
غم گشته صبح کاذبی و اندوه نجم غاربی
صهبا شهاب ثاقبی وان هردو شیطان لعین
گر آب حیوان در جهان مغرب زمینش شد مکان
می آب حیوانست و هان در مشرق مینا مکین
مینا چه طفلی ساده رو کش گریه گیرد در گلو
هرگه کهقلاشان کودستی کشندش بر سرین
دف کودکی منکر صدا دف زن ادیبی خوش ادا
بر دف زند هردم قفا کاموزدش لحنی حزین
گردون بساطی ساخته شطرنج عشرت باخته
طرح نشاط انداخته در بزم شاه راستین
صف بسته اندر گاه بار در بارگاه شهریار
گردان کردان از یسار میران اتراک از یمین
از هرکران افکنده بال رادانکبخسرو همال
هریک به شوکت چون ینال هریک به مکنت چون تکین
یکسو امینالملک راد هم نیک زی همنیکزاد
هم خلق و هم خلقش جواد هم اسم و هم رسمش امین
یکسو وزیر خضر رای عیسی دم و هارون لقا
موسی صفت معجز نمای از خامه سحر آفرین
اندر رزانت بس فرید اندر حصانت بس وحید
سدی که چون رایش سدید حصنی که چون حزمش حصین
کلکش که خضری نیک ذات پویان به ظلمات دوات
کارد به کف آب حیات از نقش الفاظ متین
گر چشم خشمش بر نعیم ور روی لطفش ر جحیم
آن اخگرش درّ یتیم این سلسبیلش پارگین
وز یک طرف منظور شه کز منظرش تابنده مه
ساینده بر کیوان کله از فر اقبال گزین
با چهر همچون مهر او دارا به ایما راز گو
این رازگو آن رازجو این ناز کش آن نازنین
راوی ستاده پیش صف اشعار قاآنی به کف
کوهرفشان همچون صدف در مدح دارای مهین
هم صاحب تاج و کمر هم چارهساز خیر و شر
هم حکمران بحر و بر هم قهرمان ماء و طین
کنندآوران و ترک جان شصتش چو یازد در قران
گردان و بدرود جهان دستش چو با بیلک قرین
اورنگ جم بر پشت باد چون بر سمند دیوزاد
طوفان باد و قوم عاد چون با اعادی خشمگین
خونریز تیغش را اجل نعمالمعین بئس البدل
جون خمصمش را زحل نعمالبدل بئس المعین
بینی نهنگ صف شکن در موج دریا غوطهزن
در رزم چون پوشد به تن خفتان و درع آهنین
بر دعوی اقبال و فر بختش گواه معتبر
بر دعوت فتح و ظفر رایانش آبات مبین
چول درع رومی در برش چون خود چینی بر سرش
خاقان و قیصر بر درش تاج آورند از روم و چین
برپشت رخش تیزتک مهریست تابان بر فلک
برکوههٔ فولاد رگ کوهیست بر باد وزین
هم مور تیغش مردخوار هم مار رمحش جان شکار
زین پیکر دشمن نزار زان بازوی دولت سمین
راند چو هندی اژدها بر تارک خصم دغا
چرخش سراید مرحبا مردانش گویند آفرین
کاخش که شاهان را پناه بر اوج عرشش دستگاه
از وی هزاران ساله راه تا پایهٔ چرخ برین
از نام شمشیرش چنان آسیمه خصم بینشان
کز دل کند بدرود جان هرگه نیوشد حرف شین
ای کاخ نو رشک بهشت از خشت جاویدش سرشت
با نزهتش جنت کنشت با رفعتش گردون زمین
آنانکه خصمت را دلیل قهرت نماند جز فتیل
از صلب بابکشان سبیل از ناف ما مکشان جنین
لفظ تو را خواندم گهر شد خیره بر رویم قدر
کای خیره سر بر من نگر کای تیره دل زی من ببین
درّی که تابانتر ز مه سازی شبیهش با شبه
آخر بگو وجه شبه چبود میان آن و این
هر کاو ترا گردید ضد کم زد و فاقت را به جد
آفات بر فوتش ممد آلام بر موتش معین
ای کت ز والا گوهری گردیده چرخ چنبری
چون حلقهٔ انگشری گردان در انگشت کهین
طبعت به هنگام عطا لطفت به هنگام رضا
از خاک سازدکمیا از حنظل آرد انگبین
ای شاه قاآنی منم فردوسی ثانی منم
آزرم خاقانی منم از فکرت ورای رزین
تا چون تو شاهی را ثنا گویم ز جان صبح و مسا
کت چارک غزنی خداکت بنده یک طغر لتکین
شایدکه شوید انوری دیباچهٔ دانشوری
بایدکه ساید عنصری بر پشت پای من جبین
تا بزم گردون پر ز نور هر صبح و شام از ماه و هور
هر روزی از ماهت شهور هر ماهی از سالت سنین
هم پیش تیغش دل نشان هم پیش تیرش دلنشین
عیدست و آن سیمین بدن هر گه چمان اندر چمن
از جلوه رشک نارون از چهره شرم یاسمین
عیدست وپوشد بر شنح جوشن زموج می قدح
کاید بامداد فرح با غازیان غم بهکین
بر دامن خاک از نخست هر خس که کردی جای چست
قصاروش یکباره شست از آب باران فرودین
محبوس بهشی دلگشا میکوثری انده زدا
پیمانه نوشان اتقیا غلمان عذاران حور عین
از ساعد و سیب ذقن ساق و سرین سیمتن
وز سینه و سر ماه من گسترده خوان هفت سین
رامشگر از آهنگ شد غوغافکن در چارحد
بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتین
می زاهدی فرخنده خو روشن روانی سرخرو
چون چله داران در سبو تسبیح خوان یک اربعین
مینا کلیمی پاک تن پر ز آتش طورش بدن
بر دفع فرعون محن بیضا نما از آستین
نی رشک عیبی از نفس جانبخش موتی از نفس
بربط مسیحا از نفس بزمش سپهر چارمین
غم گشته صبح کاذبی و اندوه نجم غاربی
صهبا شهاب ثاقبی وان هردو شیطان لعین
گر آب حیوان در جهان مغرب زمینش شد مکان
می آب حیوانست و هان در مشرق مینا مکین
مینا چه طفلی ساده رو کش گریه گیرد در گلو
هرگه کهقلاشان کودستی کشندش بر سرین
دف کودکی منکر صدا دف زن ادیبی خوش ادا
بر دف زند هردم قفا کاموزدش لحنی حزین
گردون بساطی ساخته شطرنج عشرت باخته
طرح نشاط انداخته در بزم شاه راستین
صف بسته اندر گاه بار در بارگاه شهریار
گردان کردان از یسار میران اتراک از یمین
از هرکران افکنده بال رادانکبخسرو همال
هریک به شوکت چون ینال هریک به مکنت چون تکین
یکسو امینالملک راد هم نیک زی همنیکزاد
هم خلق و هم خلقش جواد هم اسم و هم رسمش امین
یکسو وزیر خضر رای عیسی دم و هارون لقا
موسی صفت معجز نمای از خامه سحر آفرین
اندر رزانت بس فرید اندر حصانت بس وحید
سدی که چون رایش سدید حصنی که چون حزمش حصین
کلکش که خضری نیک ذات پویان به ظلمات دوات
کارد به کف آب حیات از نقش الفاظ متین
گر چشم خشمش بر نعیم ور روی لطفش ر جحیم
آن اخگرش درّ یتیم این سلسبیلش پارگین
وز یک طرف منظور شه کز منظرش تابنده مه
ساینده بر کیوان کله از فر اقبال گزین
با چهر همچون مهر او دارا به ایما راز گو
این رازگو آن رازجو این ناز کش آن نازنین
راوی ستاده پیش صف اشعار قاآنی به کف
کوهرفشان همچون صدف در مدح دارای مهین
هم صاحب تاج و کمر هم چارهساز خیر و شر
هم حکمران بحر و بر هم قهرمان ماء و طین
کنندآوران و ترک جان شصتش چو یازد در قران
گردان و بدرود جهان دستش چو با بیلک قرین
اورنگ جم بر پشت باد چون بر سمند دیوزاد
طوفان باد و قوم عاد چون با اعادی خشمگین
خونریز تیغش را اجل نعمالمعین بئس البدل
جون خمصمش را زحل نعمالبدل بئس المعین
بینی نهنگ صف شکن در موج دریا غوطهزن
در رزم چون پوشد به تن خفتان و درع آهنین
بر دعوی اقبال و فر بختش گواه معتبر
بر دعوت فتح و ظفر رایانش آبات مبین
چول درع رومی در برش چون خود چینی بر سرش
خاقان و قیصر بر درش تاج آورند از روم و چین
برپشت رخش تیزتک مهریست تابان بر فلک
برکوههٔ فولاد رگ کوهیست بر باد وزین
هم مور تیغش مردخوار هم مار رمحش جان شکار
زین پیکر دشمن نزار زان بازوی دولت سمین
راند چو هندی اژدها بر تارک خصم دغا
چرخش سراید مرحبا مردانش گویند آفرین
کاخش که شاهان را پناه بر اوج عرشش دستگاه
از وی هزاران ساله راه تا پایهٔ چرخ برین
از نام شمشیرش چنان آسیمه خصم بینشان
کز دل کند بدرود جان هرگه نیوشد حرف شین
ای کاخ نو رشک بهشت از خشت جاویدش سرشت
با نزهتش جنت کنشت با رفعتش گردون زمین
آنانکه خصمت را دلیل قهرت نماند جز فتیل
از صلب بابکشان سبیل از ناف ما مکشان جنین
لفظ تو را خواندم گهر شد خیره بر رویم قدر
کای خیره سر بر من نگر کای تیره دل زی من ببین
درّی که تابانتر ز مه سازی شبیهش با شبه
آخر بگو وجه شبه چبود میان آن و این
هر کاو ترا گردید ضد کم زد و فاقت را به جد
آفات بر فوتش ممد آلام بر موتش معین
ای کت ز والا گوهری گردیده چرخ چنبری
چون حلقهٔ انگشری گردان در انگشت کهین
طبعت به هنگام عطا لطفت به هنگام رضا
از خاک سازدکمیا از حنظل آرد انگبین
ای شاه قاآنی منم فردوسی ثانی منم
آزرم خاقانی منم از فکرت ورای رزین
تا چون تو شاهی را ثنا گویم ز جان صبح و مسا
کت چارک غزنی خداکت بنده یک طغر لتکین
شایدکه شوید انوری دیباچهٔ دانشوری
بایدکه ساید عنصری بر پشت پای من جبین
تا بزم گردون پر ز نور هر صبح و شام از ماه و هور
هر روزی از ماهت شهور هر ماهی از سالت سنین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۵ - در مدح پادشاه خلد آشیان محمدشاه مغفور طاب الله ثراه فرماید
الحمدکه آمد ز سفر موکب خسرو
وز موکب او کوکب دین یافته پرتو
از هر لب پژمرده به یمن قدم شاه
در هر دل افسرده به فر رخ خسرو
برخاست به جای دم ناخوش نفس خوش
بنشست به جای غم دیرین طرب نو
اینک چو سحابست هوا حاملهٔ رعد
از نالهٔ زنبوره و آوای شواشو
سنجاب به دوش فلگ از گرد عساکر
سیماب بهگوش ملک از بانگ روا رو
آمد ملکی کز فزع گرد سپاهش
در چشمهٔخورشعد سراسیمهشود ضو
دارای جوانبخت محمد شه غازی
شاهی که سمندش چو خیالست سبکرو
در چنبر چوگانش فلک همچو یکی گوی
در ساحت میدانش زمین همچو یکیگو
چون بر سر او رنگ نهد پای چو جمشید
چون از بر شبرنگ کند جای چو خسرو
گنجیشود از جودش هر سایلو مسکین
مرغی شود از تیرش هر ترکش و پهلو
ای خستهٔ صمصام تو هر پیلتنی یل
ای بستهٔ فتراک تو هر تیغ زنیگو
رخش تو بنی عمّ براقست ازیراک
میدان همی از چرخکندگاه تک و دو
چون رفرف اگر بر زبر عرش نهدگام
مهماز زند قدر تو بازش که همی دو
آتش زده خشم تو به معمورهٔ عالم
زانگونهکه ناپلیون در خطهٔ مسکو
با بخت عدو بخت تو گوید به تمسخر
بیدارم و میدارم من پاس تو به غنو
گلزر سماحت شده در عهد تو بیخار
فالیز عدالت شده از جهد تو بیخو
تو مهر جهانبانی از آن سایل جودت
دامانش چو کان آمده از جود تو محشو
وقتی شرر دوزخ میکرد صدایی
قهر تو بدوگفت یکیگوی و دو بشنو
جاه وخطر آنجاستکه بخت تو برد رخت
فتح و ظفر آنجاست که کوی تو کند غو
خالی شود ار ساحت دنیا ز تر و خشک
حالی بلآلی کندش جود تو مملو
ازکینه و پرخاش عدو نیست ترا باک
مه را چه هراس از سگ و آن حملهٔ عوعو
هم پیل بنهراسد اگر پشه کند بانگ
هم شیر نیندیشد اگر گربه کند مو
خودروی بود خصم تو در مزرع هستی
ای شاه بدان خنجر چون داسش بدرو
نه بذل ترا واهمهٔ نفی لن ولا
نه جود ترا وسوسهٔ شرط ان ولو
گرگندم ذات تو در آن خوشه نبستی
کس حاصل هستی نخریدی به یکی جو
در قالب بیروح عدو دهر دمد دم
چون نافهکه از جهلگرید به سوی بو
اجرام بر رای تو چون ذره بر مهر
افلاک بر قدر تو چون قطره بر زو
در سایه ی قدر تو اگر ماه و اگر مهر
در پایهٔ صدر تو اگر زاب و اگر زو
تا نفس بنالد چو خطا گردد امید
تا طبع ببالد چو روا گردد مدعوّ
نالنده عدویت ز خطا دیدن مسؤول
بالنده حبیبت ز روا گشتن مرجو
تا دیبه ز روم آید و سنجاب ز بلغار
تا نافه ز چین خیزد و کافور ز جوجو
عز و شرف از ماهیت قدر تو خیزد
ز انسانکه ز گل بوی و ز می رنگ و ز مه تو
بیغرهٔ اقبال تو شامی نشود صبح
بیطرهٔ اعلام تو صبحی نشود شو
تا بخت تو برنا بود و تخت تو برپا
ای شاه به داد و دهش و نیکی بگرو
از امر قدر درکنف حفظ خداپوی
با حکم قضا معتکف کاخ رضا شو
قاآنی صد شکرکه رستیم ز اندوه
والحمدکه آمد ز سفر موکب خسرو
وز موکب او کوکب دین یافته پرتو
از هر لب پژمرده به یمن قدم شاه
در هر دل افسرده به فر رخ خسرو
برخاست به جای دم ناخوش نفس خوش
بنشست به جای غم دیرین طرب نو
اینک چو سحابست هوا حاملهٔ رعد
از نالهٔ زنبوره و آوای شواشو
سنجاب به دوش فلگ از گرد عساکر
سیماب بهگوش ملک از بانگ روا رو
آمد ملکی کز فزع گرد سپاهش
در چشمهٔخورشعد سراسیمهشود ضو
دارای جوانبخت محمد شه غازی
شاهی که سمندش چو خیالست سبکرو
در چنبر چوگانش فلک همچو یکی گوی
در ساحت میدانش زمین همچو یکیگو
چون بر سر او رنگ نهد پای چو جمشید
چون از بر شبرنگ کند جای چو خسرو
گنجیشود از جودش هر سایلو مسکین
مرغی شود از تیرش هر ترکش و پهلو
ای خستهٔ صمصام تو هر پیلتنی یل
ای بستهٔ فتراک تو هر تیغ زنیگو
رخش تو بنی عمّ براقست ازیراک
میدان همی از چرخکندگاه تک و دو
چون رفرف اگر بر زبر عرش نهدگام
مهماز زند قدر تو بازش که همی دو
آتش زده خشم تو به معمورهٔ عالم
زانگونهکه ناپلیون در خطهٔ مسکو
با بخت عدو بخت تو گوید به تمسخر
بیدارم و میدارم من پاس تو به غنو
گلزر سماحت شده در عهد تو بیخار
فالیز عدالت شده از جهد تو بیخو
تو مهر جهانبانی از آن سایل جودت
دامانش چو کان آمده از جود تو محشو
وقتی شرر دوزخ میکرد صدایی
قهر تو بدوگفت یکیگوی و دو بشنو
جاه وخطر آنجاستکه بخت تو برد رخت
فتح و ظفر آنجاست که کوی تو کند غو
خالی شود ار ساحت دنیا ز تر و خشک
حالی بلآلی کندش جود تو مملو
ازکینه و پرخاش عدو نیست ترا باک
مه را چه هراس از سگ و آن حملهٔ عوعو
هم پیل بنهراسد اگر پشه کند بانگ
هم شیر نیندیشد اگر گربه کند مو
خودروی بود خصم تو در مزرع هستی
ای شاه بدان خنجر چون داسش بدرو
نه بذل ترا واهمهٔ نفی لن ولا
نه جود ترا وسوسهٔ شرط ان ولو
گرگندم ذات تو در آن خوشه نبستی
کس حاصل هستی نخریدی به یکی جو
در قالب بیروح عدو دهر دمد دم
چون نافهکه از جهلگرید به سوی بو
اجرام بر رای تو چون ذره بر مهر
افلاک بر قدر تو چون قطره بر زو
در سایه ی قدر تو اگر ماه و اگر مهر
در پایهٔ صدر تو اگر زاب و اگر زو
تا نفس بنالد چو خطا گردد امید
تا طبع ببالد چو روا گردد مدعوّ
نالنده عدویت ز خطا دیدن مسؤول
بالنده حبیبت ز روا گشتن مرجو
تا دیبه ز روم آید و سنجاب ز بلغار
تا نافه ز چین خیزد و کافور ز جوجو
عز و شرف از ماهیت قدر تو خیزد
ز انسانکه ز گل بوی و ز می رنگ و ز مه تو
بیغرهٔ اقبال تو شامی نشود صبح
بیطرهٔ اعلام تو صبحی نشود شو
تا بخت تو برنا بود و تخت تو برپا
ای شاه به داد و دهش و نیکی بگرو
از امر قدر درکنف حفظ خداپوی
با حکم قضا معتکف کاخ رضا شو
قاآنی صد شکرکه رستیم ز اندوه
والحمدکه آمد ز سفر موکب خسرو
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۷ - در ستایش شاهزاده مبرور فریدون میرزای فرمانفرما فرماید
دوش چو بنهفت نوعروس ختن رو
شاهد زنگی گره گشاد ز ابرو
ترک من آمد ز ره چو شعلهٔ آتش
گرم و دم آهنج و تند و توسن و بدخو
چون سر زلف دو صد شکنج به عارض
چون خم جعدش دو صد ترنج بر ابرو
خم خم و چین چین گره گره سر زلفش
از بر دوش اوفتاده تا سر زانو
تاب به مویش چنانکه بوی به عنبر
تاب به رویش چنانکه رنگ به لولو
زلف پریشیده بر عذارش چو نانک
بال گشاید در آفتاب پرستو
چهرهٔ رخشنده از میان دو زلفش
تافت بدانسان که گرد مه ز ترازو
یا نه تو گفتی به نزد خواجهٔ رومی
زایمن و ایسرستادهاند دو هندو
جستم و بنشاندمش به صدر و فشاندم
گرد رهش به آستین ز طلعت نیکو
مانا نگذشت یکدو لمحه که بگذشت
آهش از آسمان و اشک ز مشکو
چهرش بغدادگشت و مژگان دجله
رویش خوارزم گشت و دیده قراسو
در عوض مویه چشمه راند ز هر چشم
بر صفت دیده مویهکرد ز هر مو
گشت بدانگونه موی موی که گفتی
در بن هر مویکرده تعبیه آمو
چهر سپیدش ز اشک چشم سیاهش
یاد ز خوارزم کرد و آب قراسو
گفتمش ای مه به جان من ز چه مویی
گفت ز بیداد شهریار جفا جو
گفتمش ای ترک ترک هذیان میکن
خیز و صداعم مده وداعم میگو
مهلا مهلا سخن مگو به درشتی
کت خرده خرده دان ندارد معفو
نام ستم بر شهی منهکه به عهدش
بازگریزد زکبک و شیر ز راسو
طعن جفا بر شهی مزنکه بهدورش
بیضه نهد درکنام شاهین تیهو
گفت زمانی زمام منع فروکش
دست ز تقلید ناصواب فروشو
ظلم فراتر ازینکه شاه جهانم
ساخته رسوا به هر دیار و به هرکو
جور ازین بینکاو ز درگه خویشم
نیک به چوگان قهر راند چون گو
سرو بود برکنار جوی و من اینک
سروم و جاریست درکنار مراجو
گرچه به شه مایلم ازو بهراسم
اینت شگبفتی اخاف منه و ارجو
گرچه به شه عاشقم ازو به ملالم
اینت عجبکز وی استغیث وادنو
شه ز چه هر مه برون رود پی نخجیر
آهو اگر باید دو چشم من آهو
گو نچمد از قفایگور به هر دشت
گو ندود در هوای کبک به هر سو
بهرگوزنان به دشت وکه نبرد راه
بهر تذروان به راغ و کو ننهد رو
کبک و تذروش منم به خنده و رفتار
رنج کمان گو مخواه و زحمت بازو
گور وگوزنش منم به دیده و دیدار
گو منما در فراز و شیب تکاپو
گورکمند افکنمگوزنکمانکش
کبک قدح خوارهام تذر و سخنگو
گفتمش ای ترک حق به سوی تو بینم
چون تو بسی شاکیاند از ستم او
سیمکند ناله زر نماید فریاد
بحر کند نوحه کان نماید آهو
لیک ز روی ادب به شاه جهاندار
مرد خردمند مینگیرد آهو
ظلم چنین خوشتر از هزاران انصاف
درد چنین بهتر از هزاران دارو
شاه فریدون خدایگان جهانست
اوست که قدرش بر آسمان زده پهلو
گنج نبالد چو او به تخت دلافروز
ملک ببالد چو او به رخش جهانپو
حزمش مبرمتر از هزاران باره
رایش محکمتر از هزاران بارو
بر در قصرش هزار بنده چو ارغون
در بر بارش هزار برده چو منکو
صولت چنگیزخان شکسته به یاسا
پردهٔ تیمور شه دریده به یرغو
تیغ تو هنگام وقعهکرد به دشمن
تیر تو در وقت کینه کرد به بدگو
آنچه فرامرز یل نمود به سرخه
آنچه نریمانگو نمود بهکاکو
ایکه بنالد ز زخمگرز تو رستم
ویکه به موید ز بیم بر ز تو برزو
خشم تو از شاخ ارغوان ببرد رنگ
مهر تو از برگ ضیمران ببرد بو
رنگینگردد ز تاب روی تو محفل
مشکین گردد ز بوی خلق تو مشکو
بس که به مدحت رقم زدند دفاتر
قیمت عنبر گرفت دوده و مازو
برق حسامت به هر دمن که بتابد
روید از آن تا به حشر لالهٔ خودرو
ابر عطایت به هر چمنکه ببارد
خوشهٔ خرما دمد ز شاخهٔ ناژو
نقش توانی زدن بر آب به قدرت
کوه توانی ز جای کند به نیرو
چرخ بود همچو بزم عیش تو هیهات
راغ و چمن دیر وکعبهگلخن و مینو
یا چو ضمیرت بود ستاره علیالله
مهر و سها لعل و خاره شکر و مینو
شاخی گوهر دهد چو کلک تو نه کی
حاشا کلّا چسان چگوهه کجا کو
عزم تو بر آب ریخت آب سکندر
حزم تو بر باد داد خاک ارسطو
گو نفرازد عدو به بزم تو رایت
گو نکند خصم در بر تو هیاهو
مرغ نییکت بود هراس زمحندار
طفل نیی کت بود نهیب ز لولو
پیکر گردون شود ز تیر تو غربال
سینهٔ گردان شود ز تیر تو ماشو
دادگر تا مراست مدح تو آیین
بس که کنم سخره بر امامی و خواجو
خواجهٔ خواجویم و امام امامی
شاعر سحارم و سخنور و جادو
نیست شگفتیکه همچو صیت نوالت
صیتکمالم فتد به طارم نه تو
بس کن قاآنیا چه هرزه درایی
رو که به درگاه شه کم از همهیی تو
مدحت خسرو چه گویی ای همه گستاخ
چرخ نیاید به ذرع و بحر به مشکو
اهل جهان را به گوش تا عجب آید
واقعهٔ اندروساا و قصهٔ هارو
خصم ز بأس تو بیند آنچه همی دید
دولت مستعصم از نهیب هلاکو
شاهد زنگی گره گشاد ز ابرو
ترک من آمد ز ره چو شعلهٔ آتش
گرم و دم آهنج و تند و توسن و بدخو
چون سر زلف دو صد شکنج به عارض
چون خم جعدش دو صد ترنج بر ابرو
خم خم و چین چین گره گره سر زلفش
از بر دوش اوفتاده تا سر زانو
تاب به مویش چنانکه بوی به عنبر
تاب به رویش چنانکه رنگ به لولو
زلف پریشیده بر عذارش چو نانک
بال گشاید در آفتاب پرستو
چهرهٔ رخشنده از میان دو زلفش
تافت بدانسان که گرد مه ز ترازو
یا نه تو گفتی به نزد خواجهٔ رومی
زایمن و ایسرستادهاند دو هندو
جستم و بنشاندمش به صدر و فشاندم
گرد رهش به آستین ز طلعت نیکو
مانا نگذشت یکدو لمحه که بگذشت
آهش از آسمان و اشک ز مشکو
چهرش بغدادگشت و مژگان دجله
رویش خوارزم گشت و دیده قراسو
در عوض مویه چشمه راند ز هر چشم
بر صفت دیده مویهکرد ز هر مو
گشت بدانگونه موی موی که گفتی
در بن هر مویکرده تعبیه آمو
چهر سپیدش ز اشک چشم سیاهش
یاد ز خوارزم کرد و آب قراسو
گفتمش ای مه به جان من ز چه مویی
گفت ز بیداد شهریار جفا جو
گفتمش ای ترک ترک هذیان میکن
خیز و صداعم مده وداعم میگو
مهلا مهلا سخن مگو به درشتی
کت خرده خرده دان ندارد معفو
نام ستم بر شهی منهکه به عهدش
بازگریزد زکبک و شیر ز راسو
طعن جفا بر شهی مزنکه بهدورش
بیضه نهد درکنام شاهین تیهو
گفت زمانی زمام منع فروکش
دست ز تقلید ناصواب فروشو
ظلم فراتر ازینکه شاه جهانم
ساخته رسوا به هر دیار و به هرکو
جور ازین بینکاو ز درگه خویشم
نیک به چوگان قهر راند چون گو
سرو بود برکنار جوی و من اینک
سروم و جاریست درکنار مراجو
گرچه به شه مایلم ازو بهراسم
اینت شگبفتی اخاف منه و ارجو
گرچه به شه عاشقم ازو به ملالم
اینت عجبکز وی استغیث وادنو
شه ز چه هر مه برون رود پی نخجیر
آهو اگر باید دو چشم من آهو
گو نچمد از قفایگور به هر دشت
گو ندود در هوای کبک به هر سو
بهرگوزنان به دشت وکه نبرد راه
بهر تذروان به راغ و کو ننهد رو
کبک و تذروش منم به خنده و رفتار
رنج کمان گو مخواه و زحمت بازو
گور وگوزنش منم به دیده و دیدار
گو منما در فراز و شیب تکاپو
گورکمند افکنمگوزنکمانکش
کبک قدح خوارهام تذر و سخنگو
گفتمش ای ترک حق به سوی تو بینم
چون تو بسی شاکیاند از ستم او
سیمکند ناله زر نماید فریاد
بحر کند نوحه کان نماید آهو
لیک ز روی ادب به شاه جهاندار
مرد خردمند مینگیرد آهو
ظلم چنین خوشتر از هزاران انصاف
درد چنین بهتر از هزاران دارو
شاه فریدون خدایگان جهانست
اوست که قدرش بر آسمان زده پهلو
گنج نبالد چو او به تخت دلافروز
ملک ببالد چو او به رخش جهانپو
حزمش مبرمتر از هزاران باره
رایش محکمتر از هزاران بارو
بر در قصرش هزار بنده چو ارغون
در بر بارش هزار برده چو منکو
صولت چنگیزخان شکسته به یاسا
پردهٔ تیمور شه دریده به یرغو
تیغ تو هنگام وقعهکرد به دشمن
تیر تو در وقت کینه کرد به بدگو
آنچه فرامرز یل نمود به سرخه
آنچه نریمانگو نمود بهکاکو
ایکه بنالد ز زخمگرز تو رستم
ویکه به موید ز بیم بر ز تو برزو
خشم تو از شاخ ارغوان ببرد رنگ
مهر تو از برگ ضیمران ببرد بو
رنگینگردد ز تاب روی تو محفل
مشکین گردد ز بوی خلق تو مشکو
بس که به مدحت رقم زدند دفاتر
قیمت عنبر گرفت دوده و مازو
برق حسامت به هر دمن که بتابد
روید از آن تا به حشر لالهٔ خودرو
ابر عطایت به هر چمنکه ببارد
خوشهٔ خرما دمد ز شاخهٔ ناژو
نقش توانی زدن بر آب به قدرت
کوه توانی ز جای کند به نیرو
چرخ بود همچو بزم عیش تو هیهات
راغ و چمن دیر وکعبهگلخن و مینو
یا چو ضمیرت بود ستاره علیالله
مهر و سها لعل و خاره شکر و مینو
شاخی گوهر دهد چو کلک تو نه کی
حاشا کلّا چسان چگوهه کجا کو
عزم تو بر آب ریخت آب سکندر
حزم تو بر باد داد خاک ارسطو
گو نفرازد عدو به بزم تو رایت
گو نکند خصم در بر تو هیاهو
مرغ نییکت بود هراس زمحندار
طفل نیی کت بود نهیب ز لولو
پیکر گردون شود ز تیر تو غربال
سینهٔ گردان شود ز تیر تو ماشو
دادگر تا مراست مدح تو آیین
بس که کنم سخره بر امامی و خواجو
خواجهٔ خواجویم و امام امامی
شاعر سحارم و سخنور و جادو
نیست شگفتیکه همچو صیت نوالت
صیتکمالم فتد به طارم نه تو
بس کن قاآنیا چه هرزه درایی
رو که به درگاه شه کم از همهیی تو
مدحت خسرو چه گویی ای همه گستاخ
چرخ نیاید به ذرع و بحر به مشکو
اهل جهان را به گوش تا عجب آید
واقعهٔ اندروساا و قصهٔ هارو
خصم ز بأس تو بیند آنچه همی دید
دولت مستعصم از نهیب هلاکو