عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : مثنویات
معراجیه
یکی از دوستان راست مزه
که ازو گرد فقر راست مزه
چاک دل دوخته به رشتة فقر
همچو دل سوخته به رشتة فقر
دست در دامن فنا زدهای
بر ره و رسم پشت پا زدهای
یافته خرقه رسم و راه از او
فقر را پشم در کلاه از او
ترک تجرید مایة عملش
پوست پوشی سفینة غزلش
سالها بوده خاک راه نجف
از فلک جَسته در پناه نجف
اندر آن بارگاه عزّ و سری
زده بازارِ گَرمِ خاکِ دری
آگهی ترجمان اوصافش
همچو درّ نجف دل صافش
روزی از روزهای روزبهی
دل ز شادی پر و ز غصّه تهی
پیش جمعی ز دوستان سره
همه نخل حیات را ثمره
کرد نقل حکایتی رنگین
که ازو تلخِ عمر شد شیرین
گفت کاین هوش بخشِ گوشطلب
هست مشهور در عراق عرب
طبعها زین بهار چون بشکفت
خرّمی دستها به هم زد و گفت
حیف کاین کهنهپوش دیرینی
در خورستش لباس رنگینی
هر کسی در جواب چون تن زد
هوس انگشت بر لب من زد
نیست طبع هوس چو عذرپذیر
یک زمان گوش کن بدین تقریر
نیک مردی ز تاجران عرب
دامن او گرفته دست طلب
نام او در زمانه حاجی نجم
کرده شیطان هر هوس را رجم
بست احرام طوف رکن و مقام
از نجف کرد سوی کعبه خرام
من ندانم چرا به دیدة دید
کعبه را در نجف به طوف ندید!
کرده از راه مصر عزم حجاز
که حقیقت طلب شود ز مجاز
گشت با کاروان حج همراه
گه به پا رَه بُرید و گه به نگاه
سفر پا به کار دل ناید
نظر هوش در سفر باید
شتران کفزنان در آن وادی
همه را هوش رفته از شادی
در پی ناقه رهروان عرب
گه حدی گوی و گه خدای طلب
نظر افتاد نجم را ناگاه
محملی دید سر کشیده به ماه
دامن پرده باد را در کف
دیده را در نظاره حق به طرف
دختری دید اندر آن خرگاه
محمل از حسن وی چو خرگه ماه
در کمال جمال و فیروزی
همه چیزش ز نیکویی روزی
پای تا سر همه به کام نگاه
لیک مویش سفید چون شب ماه
بر دمیده سفیدی از شبِ مو
آفتابی مه نوش ابرو
گشت اندیشه زین عجب درهم
حیرتش می فزود بر سر هم
دید مه چون نظر فکند به نجم
نسخة پر ز معنی کم حجم
گفت کای ناشناس حرمت حج
رفته در راه دین به دیدة کج
محرمان حریم این درگاه
کی به نامحرمان کنند نگاه؟
دیده بر بند از سیاه و سفید
چشم معنی گشا و دیدة دید
مرد شد منفعل ز گفتة زن
گفت خامش که اِنّ بعضالظّن
حیرتم کرد مضطرب احوال
که به هم دیدم آفتاب و هلال
موی دیدم سفید بر سر ماه
چشم کردم برین سفید سیاه
مه چو دریافت بیدروغ و فنش
بوی صدق نهفته در سخنش
گفت این قصه هست دور و دراز
با تو گویم چو میرسی به حجاز
قصة من دراز و ره کوتاه
تار این نغمه نیست رشتة راه
چون رسیدند کاروان به طواف
چهره پرگرد راه و آینه صاف
بعد سعی طواف رکن و مقام
شد حلال آنچه گشته بود حرام
نجم مشتاق دیدن مه بود
دل به پای نگاه در ره بود
تا که روزی دچار هم گشتند
قصّه کوتاه یار هم گشتند
نجم را برد مه به خانة خویش
سفره گسترد و نان نهاد به پیش
دید آنجا نشسته پیرزنی
جسته از دست صد خزان چمنی
دست شستند از طعام و شراب
یافت ره در میان سؤال و جواب
قصّه سر کرد ماه نوش لبان
چهره ای همچو مه به نیم شبان
کاین سفیدی مو ز پیری نیست
که هنوزم ز عمر باشد بیست
عجبم من حکایتم عجب است
بلعجب حال من ازین سبب است
پدرم هست مهتری ز عرب
در قبیله سرآمدی به نسب
پدر و مادرم اباعن جد
عمّ و خال و برادران بیحد
همه ممتاز در میان عرب
همه را مال و جاه و عزّ و نسب
لیک در دین و مذهب و ملّت
همه اهل جماعت و سنّت
دین سنّی میانشان شایع
مذهب بوحنیفه را تابع
بود ما را برادری زین پیش
در جوانی ز هر چه گویی بیش
مهر او در دلم چو نقش نگین
روز و شب خدمت ویم آیین
نه ز هم یک نفس جدا بودیم
نه به غیر هم آشنا بودیم
جست ناگاه تند باد اجل
کرد سروش به سایه جای بدل
چون سپردند قامتش در خاک
گشت یک باره جیب صبرم چاک
تن چون برف را لحد شد ظرف
رفت چون حرف مدغم اندر حرف
من که بی او نبود آرامم
گشت لبریزِ بیخودی جامم
گفتم این نازنین برادر من
که چو جان بود در برابر من
نازنین و عزیز پرورده
خو به ناز و به نازکی کرده
حجرة گور تنگ و تیره و تار
همنشینی نه خفته نه بیدار
که کند تا ز خواب بیدارش؟
که گشاید قبا و دستارش؟
کرده خوابی که نیست بس شدنش
رفته راهی که نیست آمدنش
سخن اینجا رسید و شد باریک
سفری دور و ره بسی نزدیک
من همان به که همرهش باشم
غمخور گاه و بیگهش باشم
همرهش با رخ چو باغ شدم
خلوت گور را چراغ شدم
کردم این عزم و دل ز جان کندم
تن به سردابهاش درافکندم
همه قوم و قبیله بر سر من
خون دل ریختند در بر من
به ملامت سرشت مشت گلم
نه نصیحت شنید گوش دلم
همه بگذاشتندم و رفتند
مرده انگاشتندم و رفتند
من در آن گور تنگ و تیره و تار
دل ز جان برگرفته دست از کار
داده با خود قرار مردن خویش
خون خود کرده خود به گردن خویش
ناگهان گوشهای شکافته شد
پرتوی همچو صبح تافته شد
شخص نورانیی درون آمد
که ز وحشت دلم برون آمد
از فروغ جمال آن خورشید
شد شب تیره همچو روز سفید
بر سر مردهام به صد تمکین
رفت و بنشست بر سر بالین
بعد یکدم ز جانب دیگر
دو کس دیگر آمدند به در
این یکی سخت هولناک و مهیب
وآن یکی را ز اعتدال نصیب
آن یکی دست راست کرد طلب
این یکی راست رفت جانب چپ
در کف او عمودی از آتش
همه خوشها زدیدنش ناخوش
پیش تابوت مردة مسکین
زد عمودی چو آسمان به زمین
از نهیب صدا در آن شب تار
مرده از خواب مرگ شد بیدار
من ز دهشت ز خویشتن رفتم
ماند قالب به جا و من رفتم
گشت از صورت آن نوازنده
زندهام مرده مردهام زنده
چو ز بیهوشی آمدم با هوش
موی دیدم سفید بر سر دوش
تیره شد روز در دل تنگم
شد سفید این شب سیهرنگم
چون نظر بر برادر افکندم
خبر از خود نماند یک چندم
دیدم از خواب مرگ بر جسته
به تنش جانِ رفته پیوسته
دید خود را به حالت منکر
نه پدر پیش چشم و نه مادر
کفنش جامه گشته حسرت قوت
چار دیوار، تختة تابوت
بسترش خاک و خشت بالینش
بیکسی، همنشین دیرینش
رهآمد شدن نه پیش و نه پس
نفس بسته همزبانش و بس
سر زد از دیده اشک و از دل آه
بانگ زد هر طرف که وا ابتاه
از پدر چون ندید روی جواب
سوی مادر دواند پیک خطاب
یأس مادر چو حلقه بر در زد
قرعة بانگ بر برادر زد
از برادر چو نیز امید برید
بر زبان نام عمّ و خال دوید
چون دل از عم و خال هم شد سرد
بر زبان گرم نام من آورد
خواستم دم برآورم به جواب
نفسم بر گلو فکند طناب
چون نیامد جوابی از کس باز
دست بر سر زدن گرفت آغاز
کرد بنیاد گریه و شیون
پود صد ناله تارتار کفن
دست گیری نه در حضور و نه غیب
گاه دامن درید و گاهی جیب
سر دیوانگی ز دل بر زد
چوب تابوت کند و بر سر زد
یافت آن دم که این شب گورست
دامن زندگی ز کف دورست
چشمش آن دم ز خواب شد بیدار
که فرو بسته دید چارة کار
وه که بیداری ابد را سود
نیست، چون دست و پای چاره غنود
داد میکرد و دادرس کس نه
راه را پیش و پای را پس نه
نفس از ناله سینهگیر افتاد
چشم بر منکر و نکیر افتاد
رفت یک باره دست و دل از کار
دیدنی کم، ندیدنی بسیار
منکر آمد به پیش بهر سؤال
کردش اول زبان دهشت لال
باز پرسیدش از خدای، نخست
کس ندانسته را ازو میجست
محو دهشت زبان خاموشش
آنچه دانسته هم فراموشش
مرد نورانی از سر بالین
کرد بر وی جواب را تلقین
گفت تا مرده را کند آگاه
خود به خود لاالهالاالله
بعد از آن از نبی سؤالش کرد
امتحان زبان لالش کرد
در جوابش زبان به بند افتاد
باز حلّال مشکلات گشاد
گفت آنگه بگو امام تو کیست؟
مایة فخر و احترام تو کیست
آنکه بی او نماز نیست درست
عاشقان را نیاز نیست درست
چون نبود از امامت آگاهیش
کندتر زبان به همراهیش
چون امامت نبود در دینش
زان ملّقن نکرد تلقینش
چون نبود از امام دین خبرش
زد همان گرز آتشین به سرش
زد عمودی که آتش از وی جست
مو به مویش به شعله در پیوست
کفنش پنبه و عمود آتش
شعله از تار تار او سرکش
گفتی از بس که شعله گرم دوید
کفنش بر تنست نفت سفید
بار دیگر ز هوش رفتم باز
نه به سر هوش و نه به لب آواز
چون به هوش آمدم ز بیهوشی
گوشزد شد نوای خاموشی
دیدم از سینه خوف را رانده
آن دو کس رفته این یکی مانده
آن مجرّد سرشت نورانی
تن مجسّم ولیک روحانی
دست آویختم به دامن او
مور گشتم به گرد خرمن او
آب شرم از دو دیده بگشادم
خاک گشتم به پایش افتادم
گفتم ای عین نور و نورالعین
بر سری و بزرگواری زین
به حق آن بزرگوار اله
که ترا داد این بزرگی و جاه
که به من بازگو کیی چه کسی؟
که کس بیکسی و دادرسی
ملکی بس مقرّبی به عمل
یا که هستی پیمبر مرسل
من ندانم کیی به عزّت و جاه
که به فرمان تست ماهی و ماه؟
چون شکر خنده با لبش شد جفت
نفس عنبرین گشاد و چه گفت
منم آن عارف خدای به حق
خازن مخزن قضا مطلق
وارث شرع احمد مرسل
عالم علم آخر و اوّل
منم آن کس که بیمحبّت من
نه فرایض قبول شد نه سنن
هر که را با منش شناخت نبود
از شناسایی خداش چه سود
هست دانستنم خدادانی
مهر من مایة مسلمانی
بغض من موجب نکوهش زشت
در کف مهر من کلید بهشت
بیشناسائیم برادر تو
شد چنین خوار در برابر تو
داشتی گر ز مهر من مایه
برگذشتی به انجمش پایه
سر عزّت به آسمان سودی
در نعیم ابد بیاسودی
نام من چون نداشت ورد زبان
آنچه هم داشت نامدش به زبان
مهر من چون نبود در بارش
زان کسادی گرفت بازارش
گفتم ای نور پاک یزدانی
وی ز تو عالمی به نادانی
نام خود باز گو به من که کهای
وز چه جنسی، چه عالمی و چهای
که ندانم کسی بدین اوصاف
نشنیدم چنین کس از اسلاف
گفت نامم علی ابیطالب
در همه چیز بر همه غالب
منم آن آفتاب عالمتاب
که ندیدست روی پوش سحاب
پرده سوزست پرتو چهرم
نیست یک ذرّه خالی از مهرم
چون به گوشم رسید نام علی
مهر او گشت در دلم ازلی
گفتم ای من فدای نام خوشت
دین و دل عقل و هوش پیشکشت
گرچه هست این سؤال ترک ادب
حیرتم کرد پایمال عجب
کز چه وقت سؤال از آن مسکین
نام خود داشتی دریغ چنین
از تو دیدش دو عقده رویِ گشاد
در سوم از چه رو دریغ افتاد
گفت چون در جواب آن دو سؤال
بود معلوم او حقیقت حال
لیک از هول گور و بیم گزند
بود افتاده بر زبانش بند
فرض شد بر مروّتم ارشد
که ز من یافت آن دو عقده گشاد
چون به فضل من اعتقاد نداشت
نام من جز به سهو یاد نداشت
این گره بر زبانش محکم بود
لاجرم لایق جهنّم بود
نام من دادی ار کسیش به یاد
بر زبانش نیامدی ز عناد
این چنین است حکم بار اله
که کسی بیبصر نبیند راه
گفتم آوخ که خاک بر سر من
بر پدر لعن باد و مادر من
جمله قوم و قبیلهام یک سر
پی بوبکر رفتهاند و عمر
باد در حشرشان زبان کج مج
کز ره راست رفتهاند به کج
همه حق را نهفتهاند به زور
راه نزدیک رفتهاند به دور
چاره چون بود ره نرفتم راست
چه کنم چاره از میان برخاست
کردهام در حیات چون تقصیر
کی به گورم شوند عذرپذیر
ره نرفتم چو راه روشن بود
عذر تاریکیم ندارد سود
نیست چون چاره دیگرم چه کنم؟
چه کنم خاک بر سرم چه کنم
گفت چون گوش کرد زاری من
دید فریاد و بیقراری من
که هنوزت ز عمر باقی هست
بزم را باده هست و ساقی هست
خود به مرگ خود ار شتافتهای
لیک عمر دوباره یافتهای
چون شوی زین مضیق تیره خلاص
پی ما گیر و باش بندة خاص
بعد ازین راه راست گیر به پیش
هر چه خواهی شنو ز عمة خویش
که درست اعتقاد و نیک زن است
یکی از شیعیان خاص من است
در قبیله به دین و دانش فرد
یک چنین زن به از هزاران مرد
این بگفت و ز دیده گشت نهان
ماندم از سینه رفته تاب و توان
پدرم در کمین من به قرار
بود جمعی گذاشته بیدار
که چو آواز زار من شنوند
نغمه ریزی تار من شنوند
بر سرم بیدرنگ بشتابند
نیمه جانم ز مرگ دریابند
چو ازین مژده جان من بشکفت
دل ز غم فرد شد به شادی جفت
لیک چون ره نیافتم بیرون
دل ز بیم هلاک شد پر خون
گاه جان میشد از الم خسته
گه به الطاف شاه دل بسته
دل به نومیدیم عنان چو سپرد
نالة من خبر به یاران برد
ناگهان روزنی پدید افتاد
در سردابه چون دلم بگشاد
بر سرم ریختند خرد و بزرگ
یوسفم برد جان ز چنگل گرگ
حال خود را نهفتم از کم و بیش
گفتم احوال خود به عمة خویش
عمهام راه حل به من بنمود
کرد تعلیم آنچه لازم بود
گفتم احوال خویش بی کم و بیش
قصة عمًه هم شنو از خویش
که ازو گرد فقر راست مزه
چاک دل دوخته به رشتة فقر
همچو دل سوخته به رشتة فقر
دست در دامن فنا زدهای
بر ره و رسم پشت پا زدهای
یافته خرقه رسم و راه از او
فقر را پشم در کلاه از او
ترک تجرید مایة عملش
پوست پوشی سفینة غزلش
سالها بوده خاک راه نجف
از فلک جَسته در پناه نجف
اندر آن بارگاه عزّ و سری
زده بازارِ گَرمِ خاکِ دری
آگهی ترجمان اوصافش
همچو درّ نجف دل صافش
روزی از روزهای روزبهی
دل ز شادی پر و ز غصّه تهی
پیش جمعی ز دوستان سره
همه نخل حیات را ثمره
کرد نقل حکایتی رنگین
که ازو تلخِ عمر شد شیرین
گفت کاین هوش بخشِ گوشطلب
هست مشهور در عراق عرب
طبعها زین بهار چون بشکفت
خرّمی دستها به هم زد و گفت
حیف کاین کهنهپوش دیرینی
در خورستش لباس رنگینی
هر کسی در جواب چون تن زد
هوس انگشت بر لب من زد
نیست طبع هوس چو عذرپذیر
یک زمان گوش کن بدین تقریر
نیک مردی ز تاجران عرب
دامن او گرفته دست طلب
نام او در زمانه حاجی نجم
کرده شیطان هر هوس را رجم
بست احرام طوف رکن و مقام
از نجف کرد سوی کعبه خرام
من ندانم چرا به دیدة دید
کعبه را در نجف به طوف ندید!
کرده از راه مصر عزم حجاز
که حقیقت طلب شود ز مجاز
گشت با کاروان حج همراه
گه به پا رَه بُرید و گه به نگاه
سفر پا به کار دل ناید
نظر هوش در سفر باید
شتران کفزنان در آن وادی
همه را هوش رفته از شادی
در پی ناقه رهروان عرب
گه حدی گوی و گه خدای طلب
نظر افتاد نجم را ناگاه
محملی دید سر کشیده به ماه
دامن پرده باد را در کف
دیده را در نظاره حق به طرف
دختری دید اندر آن خرگاه
محمل از حسن وی چو خرگه ماه
در کمال جمال و فیروزی
همه چیزش ز نیکویی روزی
پای تا سر همه به کام نگاه
لیک مویش سفید چون شب ماه
بر دمیده سفیدی از شبِ مو
آفتابی مه نوش ابرو
گشت اندیشه زین عجب درهم
حیرتش می فزود بر سر هم
دید مه چون نظر فکند به نجم
نسخة پر ز معنی کم حجم
گفت کای ناشناس حرمت حج
رفته در راه دین به دیدة کج
محرمان حریم این درگاه
کی به نامحرمان کنند نگاه؟
دیده بر بند از سیاه و سفید
چشم معنی گشا و دیدة دید
مرد شد منفعل ز گفتة زن
گفت خامش که اِنّ بعضالظّن
حیرتم کرد مضطرب احوال
که به هم دیدم آفتاب و هلال
موی دیدم سفید بر سر ماه
چشم کردم برین سفید سیاه
مه چو دریافت بیدروغ و فنش
بوی صدق نهفته در سخنش
گفت این قصه هست دور و دراز
با تو گویم چو میرسی به حجاز
قصة من دراز و ره کوتاه
تار این نغمه نیست رشتة راه
چون رسیدند کاروان به طواف
چهره پرگرد راه و آینه صاف
بعد سعی طواف رکن و مقام
شد حلال آنچه گشته بود حرام
نجم مشتاق دیدن مه بود
دل به پای نگاه در ره بود
تا که روزی دچار هم گشتند
قصّه کوتاه یار هم گشتند
نجم را برد مه به خانة خویش
سفره گسترد و نان نهاد به پیش
دید آنجا نشسته پیرزنی
جسته از دست صد خزان چمنی
دست شستند از طعام و شراب
یافت ره در میان سؤال و جواب
قصّه سر کرد ماه نوش لبان
چهره ای همچو مه به نیم شبان
کاین سفیدی مو ز پیری نیست
که هنوزم ز عمر باشد بیست
عجبم من حکایتم عجب است
بلعجب حال من ازین سبب است
پدرم هست مهتری ز عرب
در قبیله سرآمدی به نسب
پدر و مادرم اباعن جد
عمّ و خال و برادران بیحد
همه ممتاز در میان عرب
همه را مال و جاه و عزّ و نسب
لیک در دین و مذهب و ملّت
همه اهل جماعت و سنّت
دین سنّی میانشان شایع
مذهب بوحنیفه را تابع
بود ما را برادری زین پیش
در جوانی ز هر چه گویی بیش
مهر او در دلم چو نقش نگین
روز و شب خدمت ویم آیین
نه ز هم یک نفس جدا بودیم
نه به غیر هم آشنا بودیم
جست ناگاه تند باد اجل
کرد سروش به سایه جای بدل
چون سپردند قامتش در خاک
گشت یک باره جیب صبرم چاک
تن چون برف را لحد شد ظرف
رفت چون حرف مدغم اندر حرف
من که بی او نبود آرامم
گشت لبریزِ بیخودی جامم
گفتم این نازنین برادر من
که چو جان بود در برابر من
نازنین و عزیز پرورده
خو به ناز و به نازکی کرده
حجرة گور تنگ و تیره و تار
همنشینی نه خفته نه بیدار
که کند تا ز خواب بیدارش؟
که گشاید قبا و دستارش؟
کرده خوابی که نیست بس شدنش
رفته راهی که نیست آمدنش
سخن اینجا رسید و شد باریک
سفری دور و ره بسی نزدیک
من همان به که همرهش باشم
غمخور گاه و بیگهش باشم
همرهش با رخ چو باغ شدم
خلوت گور را چراغ شدم
کردم این عزم و دل ز جان کندم
تن به سردابهاش درافکندم
همه قوم و قبیله بر سر من
خون دل ریختند در بر من
به ملامت سرشت مشت گلم
نه نصیحت شنید گوش دلم
همه بگذاشتندم و رفتند
مرده انگاشتندم و رفتند
من در آن گور تنگ و تیره و تار
دل ز جان برگرفته دست از کار
داده با خود قرار مردن خویش
خون خود کرده خود به گردن خویش
ناگهان گوشهای شکافته شد
پرتوی همچو صبح تافته شد
شخص نورانیی درون آمد
که ز وحشت دلم برون آمد
از فروغ جمال آن خورشید
شد شب تیره همچو روز سفید
بر سر مردهام به صد تمکین
رفت و بنشست بر سر بالین
بعد یکدم ز جانب دیگر
دو کس دیگر آمدند به در
این یکی سخت هولناک و مهیب
وآن یکی را ز اعتدال نصیب
آن یکی دست راست کرد طلب
این یکی راست رفت جانب چپ
در کف او عمودی از آتش
همه خوشها زدیدنش ناخوش
پیش تابوت مردة مسکین
زد عمودی چو آسمان به زمین
از نهیب صدا در آن شب تار
مرده از خواب مرگ شد بیدار
من ز دهشت ز خویشتن رفتم
ماند قالب به جا و من رفتم
گشت از صورت آن نوازنده
زندهام مرده مردهام زنده
چو ز بیهوشی آمدم با هوش
موی دیدم سفید بر سر دوش
تیره شد روز در دل تنگم
شد سفید این شب سیهرنگم
چون نظر بر برادر افکندم
خبر از خود نماند یک چندم
دیدم از خواب مرگ بر جسته
به تنش جانِ رفته پیوسته
دید خود را به حالت منکر
نه پدر پیش چشم و نه مادر
کفنش جامه گشته حسرت قوت
چار دیوار، تختة تابوت
بسترش خاک و خشت بالینش
بیکسی، همنشین دیرینش
رهآمد شدن نه پیش و نه پس
نفس بسته همزبانش و بس
سر زد از دیده اشک و از دل آه
بانگ زد هر طرف که وا ابتاه
از پدر چون ندید روی جواب
سوی مادر دواند پیک خطاب
یأس مادر چو حلقه بر در زد
قرعة بانگ بر برادر زد
از برادر چو نیز امید برید
بر زبان نام عمّ و خال دوید
چون دل از عم و خال هم شد سرد
بر زبان گرم نام من آورد
خواستم دم برآورم به جواب
نفسم بر گلو فکند طناب
چون نیامد جوابی از کس باز
دست بر سر زدن گرفت آغاز
کرد بنیاد گریه و شیون
پود صد ناله تارتار کفن
دست گیری نه در حضور و نه غیب
گاه دامن درید و گاهی جیب
سر دیوانگی ز دل بر زد
چوب تابوت کند و بر سر زد
یافت آن دم که این شب گورست
دامن زندگی ز کف دورست
چشمش آن دم ز خواب شد بیدار
که فرو بسته دید چارة کار
وه که بیداری ابد را سود
نیست، چون دست و پای چاره غنود
داد میکرد و دادرس کس نه
راه را پیش و پای را پس نه
نفس از ناله سینهگیر افتاد
چشم بر منکر و نکیر افتاد
رفت یک باره دست و دل از کار
دیدنی کم، ندیدنی بسیار
منکر آمد به پیش بهر سؤال
کردش اول زبان دهشت لال
باز پرسیدش از خدای، نخست
کس ندانسته را ازو میجست
محو دهشت زبان خاموشش
آنچه دانسته هم فراموشش
مرد نورانی از سر بالین
کرد بر وی جواب را تلقین
گفت تا مرده را کند آگاه
خود به خود لاالهالاالله
بعد از آن از نبی سؤالش کرد
امتحان زبان لالش کرد
در جوابش زبان به بند افتاد
باز حلّال مشکلات گشاد
گفت آنگه بگو امام تو کیست؟
مایة فخر و احترام تو کیست
آنکه بی او نماز نیست درست
عاشقان را نیاز نیست درست
چون نبود از امامت آگاهیش
کندتر زبان به همراهیش
چون امامت نبود در دینش
زان ملّقن نکرد تلقینش
چون نبود از امام دین خبرش
زد همان گرز آتشین به سرش
زد عمودی که آتش از وی جست
مو به مویش به شعله در پیوست
کفنش پنبه و عمود آتش
شعله از تار تار او سرکش
گفتی از بس که شعله گرم دوید
کفنش بر تنست نفت سفید
بار دیگر ز هوش رفتم باز
نه به سر هوش و نه به لب آواز
چون به هوش آمدم ز بیهوشی
گوشزد شد نوای خاموشی
دیدم از سینه خوف را رانده
آن دو کس رفته این یکی مانده
آن مجرّد سرشت نورانی
تن مجسّم ولیک روحانی
دست آویختم به دامن او
مور گشتم به گرد خرمن او
آب شرم از دو دیده بگشادم
خاک گشتم به پایش افتادم
گفتم ای عین نور و نورالعین
بر سری و بزرگواری زین
به حق آن بزرگوار اله
که ترا داد این بزرگی و جاه
که به من بازگو کیی چه کسی؟
که کس بیکسی و دادرسی
ملکی بس مقرّبی به عمل
یا که هستی پیمبر مرسل
من ندانم کیی به عزّت و جاه
که به فرمان تست ماهی و ماه؟
چون شکر خنده با لبش شد جفت
نفس عنبرین گشاد و چه گفت
منم آن عارف خدای به حق
خازن مخزن قضا مطلق
وارث شرع احمد مرسل
عالم علم آخر و اوّل
منم آن کس که بیمحبّت من
نه فرایض قبول شد نه سنن
هر که را با منش شناخت نبود
از شناسایی خداش چه سود
هست دانستنم خدادانی
مهر من مایة مسلمانی
بغض من موجب نکوهش زشت
در کف مهر من کلید بهشت
بیشناسائیم برادر تو
شد چنین خوار در برابر تو
داشتی گر ز مهر من مایه
برگذشتی به انجمش پایه
سر عزّت به آسمان سودی
در نعیم ابد بیاسودی
نام من چون نداشت ورد زبان
آنچه هم داشت نامدش به زبان
مهر من چون نبود در بارش
زان کسادی گرفت بازارش
گفتم ای نور پاک یزدانی
وی ز تو عالمی به نادانی
نام خود باز گو به من که کهای
وز چه جنسی، چه عالمی و چهای
که ندانم کسی بدین اوصاف
نشنیدم چنین کس از اسلاف
گفت نامم علی ابیطالب
در همه چیز بر همه غالب
منم آن آفتاب عالمتاب
که ندیدست روی پوش سحاب
پرده سوزست پرتو چهرم
نیست یک ذرّه خالی از مهرم
چون به گوشم رسید نام علی
مهر او گشت در دلم ازلی
گفتم ای من فدای نام خوشت
دین و دل عقل و هوش پیشکشت
گرچه هست این سؤال ترک ادب
حیرتم کرد پایمال عجب
کز چه وقت سؤال از آن مسکین
نام خود داشتی دریغ چنین
از تو دیدش دو عقده رویِ گشاد
در سوم از چه رو دریغ افتاد
گفت چون در جواب آن دو سؤال
بود معلوم او حقیقت حال
لیک از هول گور و بیم گزند
بود افتاده بر زبانش بند
فرض شد بر مروّتم ارشد
که ز من یافت آن دو عقده گشاد
چون به فضل من اعتقاد نداشت
نام من جز به سهو یاد نداشت
این گره بر زبانش محکم بود
لاجرم لایق جهنّم بود
نام من دادی ار کسیش به یاد
بر زبانش نیامدی ز عناد
این چنین است حکم بار اله
که کسی بیبصر نبیند راه
گفتم آوخ که خاک بر سر من
بر پدر لعن باد و مادر من
جمله قوم و قبیلهام یک سر
پی بوبکر رفتهاند و عمر
باد در حشرشان زبان کج مج
کز ره راست رفتهاند به کج
همه حق را نهفتهاند به زور
راه نزدیک رفتهاند به دور
چاره چون بود ره نرفتم راست
چه کنم چاره از میان برخاست
کردهام در حیات چون تقصیر
کی به گورم شوند عذرپذیر
ره نرفتم چو راه روشن بود
عذر تاریکیم ندارد سود
نیست چون چاره دیگرم چه کنم؟
چه کنم خاک بر سرم چه کنم
گفت چون گوش کرد زاری من
دید فریاد و بیقراری من
که هنوزت ز عمر باقی هست
بزم را باده هست و ساقی هست
خود به مرگ خود ار شتافتهای
لیک عمر دوباره یافتهای
چون شوی زین مضیق تیره خلاص
پی ما گیر و باش بندة خاص
بعد ازین راه راست گیر به پیش
هر چه خواهی شنو ز عمة خویش
که درست اعتقاد و نیک زن است
یکی از شیعیان خاص من است
در قبیله به دین و دانش فرد
یک چنین زن به از هزاران مرد
این بگفت و ز دیده گشت نهان
ماندم از سینه رفته تاب و توان
پدرم در کمین من به قرار
بود جمعی گذاشته بیدار
که چو آواز زار من شنوند
نغمه ریزی تار من شنوند
بر سرم بیدرنگ بشتابند
نیمه جانم ز مرگ دریابند
چو ازین مژده جان من بشکفت
دل ز غم فرد شد به شادی جفت
لیک چون ره نیافتم بیرون
دل ز بیم هلاک شد پر خون
گاه جان میشد از الم خسته
گه به الطاف شاه دل بسته
دل به نومیدیم عنان چو سپرد
نالة من خبر به یاران برد
ناگهان روزنی پدید افتاد
در سردابه چون دلم بگشاد
بر سرم ریختند خرد و بزرگ
یوسفم برد جان ز چنگل گرگ
حال خود را نهفتم از کم و بیش
گفتم احوال خود به عمة خویش
عمهام راه حل به من بنمود
کرد تعلیم آنچه لازم بود
گفتم احوال خویش بی کم و بیش
قصة عمًه هم شنو از خویش
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱
سپاس آنکه بروی زمین و پشت سما
بود بذات وصفت هم نهان و هم پیدا
سما و ارض پر از وی ولی لطیف چنان
که ره نبرده بدو خلق ارض و اهل سما
درون و بیرون همچون فروغ اندر سنگ
نهان و پیدا همچون گلاب از مینا
گر از طریقی بیگانه ایم ما با او
بصد هزار طریق آشناست او با ما
کند حدیث ولیکن نه پیش از آن خاموش
بود خموش ولیکن نه قبل از آن گویا
خفای او را سبقت ندیده است ظهور
ظهور او را قدمت ندیده است خفا
شگفت نی که شد اینسان دریده جامه او
شگفت اینکه جز او نی بجامه اشیا
چنان ز ساغر توحید او رسل بیخود
که در دو کون نبینند جز یگانه خدا
خصوص قائد یثرب محمد محمود
که گشته است سیه پوش هجرتش بطحا
بمحضری که نهد پا زمهر بر سر تخت
یک از رسل ندهد امتیاز سر از پا
پیمبران را تکلیف حق شناسی اوست
که در شناخت حق نی جز او بکس ما را
زعشق عارض چون صبحش از شب معراج
هنوز روی نجوم فلک بود بقفا
خرد به لجه اعجازش ار شود غواص
چو قوم نوح فنایش گرو برد ز بقا
کدام معجز ازین بیشتر که همچو علی
گزید بیعت او را بدان شکوه و علا
شهی که زآتش عشقش هزار همچو کلیم
فتاده اند ارنی گو بسینه سینا
بموسی ارنه بخذها ولا تخف زد بانگ
ربود گوی زفرعون از هراس عصا
ز ارتقای نبی برفلک مبرهن شد
که مرتضی بدمی از خدا نبوده جدا
صفات ایزد با ذات او بتوام زاد
ندیده طنطنه امهات را آبا
براستی اگر آدم بدی بمردی وی
پدید کی شدی او را زجنب چپ حوا
کسش موازن مردانگی نگشت مگر
بتول عذرا ام الائمه النقبا
مهی که نا شده طالع خدیجه را از برج
زکردگار مثل بد بزهره زهرا
بمحفل اسد الّله چو گشت چهر افروز
زخور ببرج اسد موج زد عرق زحیا
بدان مثابه مصفاست لوح عصمت وی
که سرنوشت ورازهره نی بکلک قضا
عفاف او زند اربارگه بزیر فلک
دعای هیچ نبی ننگرد ره بالا
همین بمدحت او بس که عرش را برگوش
دو گوشواره زوج ویست زیب افزا
یکی حسن که بلی گفت درجواب الست
یکی حسین که زد از الست جام بلی
هماره این یک از وصل ذوالمنن باقی
همیشه آن یک در راه لایزال فنا
شد این باعدا آمیخته پی احباب
شد آن ز احباب انگیخته سوی اعدا
ز نهی ایزد این را ز دشمنان تحذیر
بامر یزدان آن را بدشمنان اغرا
ازین بخنده حواری بساحت مینو
از آن بگریه ملایک بگنبد مینا
کلیم حضرت این را نهاده گوش نوید
مسیح تربت آن را گشاده چشم شفا
نه این مخالف آن و نه آن مخالف این
ولیک برنا زین پیر و پیر از آن برنا
بروی این متجلی مرامهای امم
زپشت آن متولد امامهای هدا
بویژه سید سجاد کز نهاد و نژاد
گرفت ملت و دولت ازو طراز و بها
بیک بدن بیکی دم بصد هزار مکان
صحیح بود و سقیم و اسیر بود و رها
یک از نوافل او گر بجن و انس دهند
نخست شیطان گردد زجمله سعدا
نمود چون ره درگاه کبریائی طی
سلیل او زشرف شد به خلق راهنما
ملاذ باطن و ظاهر محمد باقر
که علم اول و آخر ازوست کام روا
گر از محیط علومش نمی بخاک رسد
بجای سبزه همی علم روید از غبرا
بر درایت او اسم خود نمیداند
ابوالبشر که ز داور فراگرفت اسما
ببار گاهش عیسی که جان بموتی داد
وجود خویش نیارد شمرد از احیا
چو زد زفرش لوایش بعرش رحمانی
مهین سلاله اش از مهر برفراخت لوا
ستوده جعفر صادق که از تراکم صدق
زنند بردرش افلاک کوس صدقنا
بنزد حکمت او کز خرد گرفته سبق
شود شمرده فلاطون زجرگه سفها
جزای هیچ گنه کار نیست غیر از خلد
ثواب یک عملش بخشد ار بروز جزا
ببوستان جنان چون فزود پیرانه
بدین گل چمنش گشت بوستان پیرا
خجسته موسی کاظم که با تحمل وی
زخر موسی برهد کلیم و از صعقا
چنان حلیم که گر حلم او بر آب نهند
هزار باره بچربد بصخره صما
برتبه موسی طور محمدیست ولیک
زخصم فرعون آسا بکام اژدها
رضای حق چو باحضار او گرفت قدر
سپرد ملک امامت بپور خویش رضا
خدیو طوس و انیس نفوس و شمس شموس
که برق گنبدش از چشم مهر برده ضیا
هوای کوی وی ار در بشیر پرده وزد
زرعب پرده شیر فلک درد بهوا
کس ار بآتش دوزخ فرا دمد نامش
خضر نیاوردش فرق کرد از آب بقا
نهفت چهره بیک ره چو از سرای سپنج
بشش جهت نهمین شاه گشت چهره گشا
محمد تقی متقی امام جواد
که شد خلیل ورا ریزه خوار خوان عطا
در آن مقام که او گردد از جلال مقیم
کند ز مصطبه اش جان کعبه کسب صفا
سکوت زاده اکثم ازو عجب نبود
عجب بود که گمان کرد خویش را دانا
مخالفش کند ارتن زصور اسرافیل
برون نیاید ازو روز حشر نیز صدا
بطوف کعبه کویش دو صد چو ابراهیم
بجای میش کند خویش را بلا به فدا
ندای حق چو شنفت و بجان اجابت کرد
بسوی حق پسرش خلق را نمود ندا
یگانه اختر برج شرف علی نقی
کش از جمال بود افتخار هر دو سرا
محامد رسل اندر بر مفاخر او
چو پر سایه مرغان بنزد فر هما
چنان بپاکی او روح پارسایان مات
که در شمایل خورشید دیده حربا
چو از معسکر غیبی نواخت کوس شهود
کمند کین شد از او رگ بگردن خصما
بیک فقیر بصد شرم بسپرد کرمش
بهشت و کوثر و طوبی جهان و ما فیها
غطای کاخ حق او را چو گشت حایل روی
ز روی حق خلف وی نمود کشف غطا
سراج دین حسن عسکری که طلعت اوست
ز نور هادی صد همچو خضر از ظلما
اگر که نام وی آصف نمی سرود هنوز
سریر بلقیس افتاده بد بشهر سبا
و گر نبود سلیمان بظل رایت او
گذشته از دیو از وی گریخت باد صبا
بگرد او دوران دوایر هستی
بدان مثال که گردد بگرد قطب رحا
برد مشیت اوگر تالف از ذرات
زخلوت دل وامق برون چمد عذرا
فلک چو کوکب دور خلافتش فرسود
بجای ماند از او کوکبی فلک فرسا
وجود حجت حق صا حب الزمان کز قدر
حدوث یافت بدور وی از قدم ملجا
هرآن جلالت کز انبیاست او مالک
هرآن کرامت کز اولیاست او دارا
بوقت وقعه کفار عسکری شوکت
گه کرم نقوی همت و جواد سخا
فضایلش رضوی حلم موسوی لیکن
زصدق جعفر و از علم باقرش کالا
بزهد سید سجاد و از کمال همم
حسین برده بسجاده اش عطیه وفا
حسن شمایل و اخلاق فاطمی عصمت
علی شجاعت و اشفاق و مصطفی سیما
خدای حشمت و فر بلکه از شکوه گهر
چو ذات پاک خدا را دو فرد بیهمتا
درین چهارده گر نیک بنگری نبود
فزون زیک تن و آن تن برون ز بار خدا
تعینات بدریا حجاب شد ورنه
چو ژرف درنگری نیست قطره جز دریا
شه سپهر سریرا یکی به جیحون بین
که شد زمدحت تو تاج تارک شعرا
مرا چو قافیه ام شایگان نعیمی بخش
که جز برای تو نایم بغیر چامه سرا
همیشه تا که طبایع زعکس بر واقع
ز کارها ی خدا نی رود بچون و چرا
خطای عزم صدیق تو از سپهر صواب
صواب حزم عدوی تو از ستاره خطا
بود بذات وصفت هم نهان و هم پیدا
سما و ارض پر از وی ولی لطیف چنان
که ره نبرده بدو خلق ارض و اهل سما
درون و بیرون همچون فروغ اندر سنگ
نهان و پیدا همچون گلاب از مینا
گر از طریقی بیگانه ایم ما با او
بصد هزار طریق آشناست او با ما
کند حدیث ولیکن نه پیش از آن خاموش
بود خموش ولیکن نه قبل از آن گویا
خفای او را سبقت ندیده است ظهور
ظهور او را قدمت ندیده است خفا
شگفت نی که شد اینسان دریده جامه او
شگفت اینکه جز او نی بجامه اشیا
چنان ز ساغر توحید او رسل بیخود
که در دو کون نبینند جز یگانه خدا
خصوص قائد یثرب محمد محمود
که گشته است سیه پوش هجرتش بطحا
بمحضری که نهد پا زمهر بر سر تخت
یک از رسل ندهد امتیاز سر از پا
پیمبران را تکلیف حق شناسی اوست
که در شناخت حق نی جز او بکس ما را
زعشق عارض چون صبحش از شب معراج
هنوز روی نجوم فلک بود بقفا
خرد به لجه اعجازش ار شود غواص
چو قوم نوح فنایش گرو برد ز بقا
کدام معجز ازین بیشتر که همچو علی
گزید بیعت او را بدان شکوه و علا
شهی که زآتش عشقش هزار همچو کلیم
فتاده اند ارنی گو بسینه سینا
بموسی ارنه بخذها ولا تخف زد بانگ
ربود گوی زفرعون از هراس عصا
ز ارتقای نبی برفلک مبرهن شد
که مرتضی بدمی از خدا نبوده جدا
صفات ایزد با ذات او بتوام زاد
ندیده طنطنه امهات را آبا
براستی اگر آدم بدی بمردی وی
پدید کی شدی او را زجنب چپ حوا
کسش موازن مردانگی نگشت مگر
بتول عذرا ام الائمه النقبا
مهی که نا شده طالع خدیجه را از برج
زکردگار مثل بد بزهره زهرا
بمحفل اسد الّله چو گشت چهر افروز
زخور ببرج اسد موج زد عرق زحیا
بدان مثابه مصفاست لوح عصمت وی
که سرنوشت ورازهره نی بکلک قضا
عفاف او زند اربارگه بزیر فلک
دعای هیچ نبی ننگرد ره بالا
همین بمدحت او بس که عرش را برگوش
دو گوشواره زوج ویست زیب افزا
یکی حسن که بلی گفت درجواب الست
یکی حسین که زد از الست جام بلی
هماره این یک از وصل ذوالمنن باقی
همیشه آن یک در راه لایزال فنا
شد این باعدا آمیخته پی احباب
شد آن ز احباب انگیخته سوی اعدا
ز نهی ایزد این را ز دشمنان تحذیر
بامر یزدان آن را بدشمنان اغرا
ازین بخنده حواری بساحت مینو
از آن بگریه ملایک بگنبد مینا
کلیم حضرت این را نهاده گوش نوید
مسیح تربت آن را گشاده چشم شفا
نه این مخالف آن و نه آن مخالف این
ولیک برنا زین پیر و پیر از آن برنا
بروی این متجلی مرامهای امم
زپشت آن متولد امامهای هدا
بویژه سید سجاد کز نهاد و نژاد
گرفت ملت و دولت ازو طراز و بها
بیک بدن بیکی دم بصد هزار مکان
صحیح بود و سقیم و اسیر بود و رها
یک از نوافل او گر بجن و انس دهند
نخست شیطان گردد زجمله سعدا
نمود چون ره درگاه کبریائی طی
سلیل او زشرف شد به خلق راهنما
ملاذ باطن و ظاهر محمد باقر
که علم اول و آخر ازوست کام روا
گر از محیط علومش نمی بخاک رسد
بجای سبزه همی علم روید از غبرا
بر درایت او اسم خود نمیداند
ابوالبشر که ز داور فراگرفت اسما
ببار گاهش عیسی که جان بموتی داد
وجود خویش نیارد شمرد از احیا
چو زد زفرش لوایش بعرش رحمانی
مهین سلاله اش از مهر برفراخت لوا
ستوده جعفر صادق که از تراکم صدق
زنند بردرش افلاک کوس صدقنا
بنزد حکمت او کز خرد گرفته سبق
شود شمرده فلاطون زجرگه سفها
جزای هیچ گنه کار نیست غیر از خلد
ثواب یک عملش بخشد ار بروز جزا
ببوستان جنان چون فزود پیرانه
بدین گل چمنش گشت بوستان پیرا
خجسته موسی کاظم که با تحمل وی
زخر موسی برهد کلیم و از صعقا
چنان حلیم که گر حلم او بر آب نهند
هزار باره بچربد بصخره صما
برتبه موسی طور محمدیست ولیک
زخصم فرعون آسا بکام اژدها
رضای حق چو باحضار او گرفت قدر
سپرد ملک امامت بپور خویش رضا
خدیو طوس و انیس نفوس و شمس شموس
که برق گنبدش از چشم مهر برده ضیا
هوای کوی وی ار در بشیر پرده وزد
زرعب پرده شیر فلک درد بهوا
کس ار بآتش دوزخ فرا دمد نامش
خضر نیاوردش فرق کرد از آب بقا
نهفت چهره بیک ره چو از سرای سپنج
بشش جهت نهمین شاه گشت چهره گشا
محمد تقی متقی امام جواد
که شد خلیل ورا ریزه خوار خوان عطا
در آن مقام که او گردد از جلال مقیم
کند ز مصطبه اش جان کعبه کسب صفا
سکوت زاده اکثم ازو عجب نبود
عجب بود که گمان کرد خویش را دانا
مخالفش کند ارتن زصور اسرافیل
برون نیاید ازو روز حشر نیز صدا
بطوف کعبه کویش دو صد چو ابراهیم
بجای میش کند خویش را بلا به فدا
ندای حق چو شنفت و بجان اجابت کرد
بسوی حق پسرش خلق را نمود ندا
یگانه اختر برج شرف علی نقی
کش از جمال بود افتخار هر دو سرا
محامد رسل اندر بر مفاخر او
چو پر سایه مرغان بنزد فر هما
چنان بپاکی او روح پارسایان مات
که در شمایل خورشید دیده حربا
چو از معسکر غیبی نواخت کوس شهود
کمند کین شد از او رگ بگردن خصما
بیک فقیر بصد شرم بسپرد کرمش
بهشت و کوثر و طوبی جهان و ما فیها
غطای کاخ حق او را چو گشت حایل روی
ز روی حق خلف وی نمود کشف غطا
سراج دین حسن عسکری که طلعت اوست
ز نور هادی صد همچو خضر از ظلما
اگر که نام وی آصف نمی سرود هنوز
سریر بلقیس افتاده بد بشهر سبا
و گر نبود سلیمان بظل رایت او
گذشته از دیو از وی گریخت باد صبا
بگرد او دوران دوایر هستی
بدان مثال که گردد بگرد قطب رحا
برد مشیت اوگر تالف از ذرات
زخلوت دل وامق برون چمد عذرا
فلک چو کوکب دور خلافتش فرسود
بجای ماند از او کوکبی فلک فرسا
وجود حجت حق صا حب الزمان کز قدر
حدوث یافت بدور وی از قدم ملجا
هرآن جلالت کز انبیاست او مالک
هرآن کرامت کز اولیاست او دارا
بوقت وقعه کفار عسکری شوکت
گه کرم نقوی همت و جواد سخا
فضایلش رضوی حلم موسوی لیکن
زصدق جعفر و از علم باقرش کالا
بزهد سید سجاد و از کمال همم
حسین برده بسجاده اش عطیه وفا
حسن شمایل و اخلاق فاطمی عصمت
علی شجاعت و اشفاق و مصطفی سیما
خدای حشمت و فر بلکه از شکوه گهر
چو ذات پاک خدا را دو فرد بیهمتا
درین چهارده گر نیک بنگری نبود
فزون زیک تن و آن تن برون ز بار خدا
تعینات بدریا حجاب شد ورنه
چو ژرف درنگری نیست قطره جز دریا
شه سپهر سریرا یکی به جیحون بین
که شد زمدحت تو تاج تارک شعرا
مرا چو قافیه ام شایگان نعیمی بخش
که جز برای تو نایم بغیر چامه سرا
همیشه تا که طبایع زعکس بر واقع
ز کارها ی خدا نی رود بچون و چرا
خطای عزم صدیق تو از سپهر صواب
صواب حزم عدوی تو از ستاره خطا
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در منقبت اسدالله الغالب علی ابن ابیطالب سلام الله علیه
گفتم بعقل دوش که ای آیت هدی
گشت اول از مشیّت که کفر و دین بنا
کی نور دین و ظلمت کفر انتشار داشت
گر حکمت حکیم نمیکردی اقتضا
از قدرت که بر سر بازار اختلاف
این شوخ پارسی شد آن شیخ پارسا
فرمود اراده که بر ابلیس وسوسه
تا او ز سجده کردن آدم کند ابا
در رشته ازل همه بودند اگر گهر
ماهیّت گهر که کند قلب جز خدا
گر خلقت نجوم بود یکسر آفتاب
خود کی یکی سهیل شود دیگری سها
در حق تفاوتی بیکایک نهفته است
پس از خزف چه میطبد فعل کهربا
از یک عنا صر است نباتات اگر پدید
پس از چه نیست خارچو نسرین فرح فزا
باده باین رطوبت و گرمی است از چه رو
افیون باین یبوست و سردیست از چرا
بر حسب ذات اگر همه را طایر آفرید
از کیست این تباین عصفور با هما
تحبیب هر دلی اگر از اهتمام اوست
بوجهل را که داد خصومت بمصطفی
دست صنایع که بزهدان انجماد
یاقوت ولعلرا بدو رنگی فشرد پا
زمرد چه حیله پخت که افعی نمود کور
اثمد چه جلوه ساخت که گردید توتیا
ما را با تضاد حرام و حلال چه
بی میل رازق ار نرسد رزق ما سوی
گر ما خوریم خمر چه روزی دهیست او
ور او نصیب کرده چه بد میکنیم ما
این سلب علم خالق از اشیا نمودنست
گوئی گرم محک زند از عیش و ابتلا
یعنی نداند آنکه صبوریم یا جهول
یعنی نفهمد آنکه لجینیم یا طلا
القصّه عقل چون سخنانم شنید گفت
در حل این عقود بمولا کن التجا
شاه نجف علی ولی کز توجهش
مسجود اتقیا شود اشباح اشقیا
بس منجلی است زآینه اش نور ایزدی
هر موی او رموز انا الحق کند ادا
آب رخش مکشف اسرار ذوالمنن
خاک رهش مکون ارواح اولیا
ثعبان سطوتش فکند عکس اگر بچوب
لرزد کلیم را بدن از هیئت عصا
در عالمی که خرگه نام جلال اوست
ابعاد آن برون رود از ننگ انتها
باید کزین حدوث خرد خواندش قدم
اثبات شیی اگر نکند نفی ما عدا
ای زیب بخش وحی که از با بسمله
یزدان سور بنام تو کرده است ابتدا
مخلوق تو است هر چه بگیتی بود قدر
مرزوق تو است آنچه بگیهان بود قضا
گردی زآستان تبرای تو الم
دردی ببوستان تولاّی تو شفا
قیدی کز امتثال تو مستوجب نجات
فقری که باو داد تو مستلزم غنا
رخشد چو مهچه علم اقتدار تو
بر رد شمس کی کند ادراک اکتفا
درآن زمین که قصد جهان دگر کنی
از هر ستاره شود ایجاد صد سما
شاها مرا بکاخ فصاحت معاصرین
هر یک نماز برده که روحی لک الفدا
کوته بود بقامت طبع بلند من
دوزند اگر ز اطلس چرخ برین قبا
با این علو پایه کمند بلاغتم
باشد بر اوج قلعه مدح تو نارسا
ارجو که وقت جمع مدیحت رود بچرخ
این حشو زائدی که ترا گفته ام ثنا
تا آنکه در سرایر تقدیر کردگار
بیجا بود تفکر این چون و آن چرا
هر کس که همچو فکرت جیحون ستایدت
یابد ز شمع رای تو توفیق اهتدا
گشت اول از مشیّت که کفر و دین بنا
کی نور دین و ظلمت کفر انتشار داشت
گر حکمت حکیم نمیکردی اقتضا
از قدرت که بر سر بازار اختلاف
این شوخ پارسی شد آن شیخ پارسا
فرمود اراده که بر ابلیس وسوسه
تا او ز سجده کردن آدم کند ابا
در رشته ازل همه بودند اگر گهر
ماهیّت گهر که کند قلب جز خدا
گر خلقت نجوم بود یکسر آفتاب
خود کی یکی سهیل شود دیگری سها
در حق تفاوتی بیکایک نهفته است
پس از خزف چه میطبد فعل کهربا
از یک عنا صر است نباتات اگر پدید
پس از چه نیست خارچو نسرین فرح فزا
باده باین رطوبت و گرمی است از چه رو
افیون باین یبوست و سردیست از چرا
بر حسب ذات اگر همه را طایر آفرید
از کیست این تباین عصفور با هما
تحبیب هر دلی اگر از اهتمام اوست
بوجهل را که داد خصومت بمصطفی
دست صنایع که بزهدان انجماد
یاقوت ولعلرا بدو رنگی فشرد پا
زمرد چه حیله پخت که افعی نمود کور
اثمد چه جلوه ساخت که گردید توتیا
ما را با تضاد حرام و حلال چه
بی میل رازق ار نرسد رزق ما سوی
گر ما خوریم خمر چه روزی دهیست او
ور او نصیب کرده چه بد میکنیم ما
این سلب علم خالق از اشیا نمودنست
گوئی گرم محک زند از عیش و ابتلا
یعنی نداند آنکه صبوریم یا جهول
یعنی نفهمد آنکه لجینیم یا طلا
القصّه عقل چون سخنانم شنید گفت
در حل این عقود بمولا کن التجا
شاه نجف علی ولی کز توجهش
مسجود اتقیا شود اشباح اشقیا
بس منجلی است زآینه اش نور ایزدی
هر موی او رموز انا الحق کند ادا
آب رخش مکشف اسرار ذوالمنن
خاک رهش مکون ارواح اولیا
ثعبان سطوتش فکند عکس اگر بچوب
لرزد کلیم را بدن از هیئت عصا
در عالمی که خرگه نام جلال اوست
ابعاد آن برون رود از ننگ انتها
باید کزین حدوث خرد خواندش قدم
اثبات شیی اگر نکند نفی ما عدا
ای زیب بخش وحی که از با بسمله
یزدان سور بنام تو کرده است ابتدا
مخلوق تو است هر چه بگیتی بود قدر
مرزوق تو است آنچه بگیهان بود قضا
گردی زآستان تبرای تو الم
دردی ببوستان تولاّی تو شفا
قیدی کز امتثال تو مستوجب نجات
فقری که باو داد تو مستلزم غنا
رخشد چو مهچه علم اقتدار تو
بر رد شمس کی کند ادراک اکتفا
درآن زمین که قصد جهان دگر کنی
از هر ستاره شود ایجاد صد سما
شاها مرا بکاخ فصاحت معاصرین
هر یک نماز برده که روحی لک الفدا
کوته بود بقامت طبع بلند من
دوزند اگر ز اطلس چرخ برین قبا
با این علو پایه کمند بلاغتم
باشد بر اوج قلعه مدح تو نارسا
ارجو که وقت جمع مدیحت رود بچرخ
این حشو زائدی که ترا گفته ام ثنا
تا آنکه در سرایر تقدیر کردگار
بیجا بود تفکر این چون و آن چرا
هر کس که همچو فکرت جیحون ستایدت
یابد ز شمع رای تو توفیق اهتدا
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در تهنیت عید غدیر و ستایش علی بن ابیطالب سلام الله علیه
مست از غدیرخم نگر مهر و مه و ارض و سما
آری مجو هوشی دگر چون شد سقایت با خدا
می وحی و خمش عقل کل پر زو غدیر از بوی گل
بخشنده سلطان رسل، نوشنده شاه اولیا
چون شد علی بر انس و جان مولای پیدا و نهان
مقصود ایزد شد عیان ز ارسال خیل انبیا
از حق به حیدر زین نگه معلوم شد کز دیرگه
او بد دُر و باقی شبه، او بد شه و باقی گدا
در بازگشت از بیت رب، بر امر حق میر عرب
آراست منبر از قتب بر نصب فخر اوصیا
وه ز اشتری کش از جهاز، اسباب منبر گشت ساز
آن را بس است از بهر ناز اندر دو کون این اجتبا
صد صالح او را ساربان صد خضرش آب آور به جان
هم در حرم او را مکان هم از ارم او را گیا
سیمرغش اندر گاه تک گوینده النصر لک
پشتش به از روی ملک پشمش به از پر هما
لبها چو دامان امل پهن و دراز و بی بدل
گردن چو بنیان ازل مشدود و ممدود و رسا
هم جسم او معراج پو همچون براق برق خو
هم ساق او میثاق جو با ساق عرش کبریا
رقصش چو لیلی در جبل بانگش چو مجنون بر قلل
طوقش چو بلقیس از حلل زنگش چو داود از صدا
ایّام هشیاری کشان موری به صد سورش عنان
هنگام مستی زو رمان هوش هزاران اژدها
باری چو احمد زد قدم بر آن قتب ز امر قدم
افروخت هر چوبش علم بر چرخ اعظم ز اصطفا
رضوان ز چوبش در جنان پیوند طوبی زو به جان
گشت از پلاسش آسمان در آرزوی متکا
آنگاه بازوی علی بگرفت و با صوت جلی
گفت آنکه من او را ولی، داند علی را پیشوا
هرکش به پی ره کرد طی خواهد به مقصد برد پی
و آن کو خطا ورزد به وی، ورزیده با یزدان خطا
شد چهر قومی چون قمر زین مژده فرخ اثر
شد خاطر برخی کدر زین لفظ معنی آزما
زان امتحان رشد وغی هر کس به حدی برد پی
ای ترک بیحد بخش می کز حد گذشت این ماجرا
روز نشاط است و خوشی نی گاه خشم و سرکشی
بفکن بساط می کشی دع ماکدرخذما صفا
آهووشا بفروز هین چون چشم ضیغم ساتکین
کآمد خلافت را قرین ضرغام غاب لافتی
امروز را از بس شرف از دره التاج نجف
حزنست مخزون از شعف خوفست مشحون از رجا
ای آب چهر شعله خو رام و حرون از پشت و رو
کت زلف را از رنگ و بو نسل از ختن اصل از ختا
گر من به روزی اینچنین مست اوفتم عیبم مبین
کآب رخ سالار دین عصیان فرو شوید ز ما
شاه جوانمردان علی دانای مخفی و جلی
بر هر نبی و هر ولی کرده است نورش اهتدا
آن شمس افلاک یقین کش بنده روح الامین
هم با مساکین همنشین هم بر سلاطین پادشا
کز علوم حق دلش معجون ز نور حق گلش
از یمن عالی محفلش بر عرش نازد بوریا
هم آیت الله کون او هم صبغه الله لون او
ماند اگر بی عون او، موسی گریزد از عصا
خور پیش رایش معتزل مه نزد رویش مبتذل
بی میل او لنگ است و شل، پای قدر، دست قضا
از فوق اجرام فلک تا تحت ارکان سمک
انگیخته امرش یزک افراخته نهیش لوا
ناسوت از او پُر های و هو، لاهوت از او پُر گفتگو
ملکی که او نگرفت کو؟ جائی که او نبود کجا؟
ای روی دلها سوی تو محراب جان ابروی تو
خاک در هندوی تو در چشم انجم توتیا
مخلوق قدرت نه طبق مرزوق جودت ما خلق
از تو سعادت در فرق وز تو اجابت در دعا
هم دار و هم دیار تو، هم چرخ هم سیار تو
مستور تو ستار تو در جزو جزو ماسوای
هم راحت از تو هم تعب، هم رحمت از تو هم غضب
افسانه ئی و محتجب بیگانه ئی و آشنا
تو جوهر و عالم عرض، هستی طفیل و تو غرض
بر خلق مهرت مفترض، بر چرخ کاخت ملتجا
ذاتی که می پاید توئی، نوری که می باید توئی
هرچ آمد و آید توئی از ابتدا تا انتها
رنج از تو و درمان ز تو، گنج از تو و ثعبان ز تو
عنوان ز تو پایان ز تو، هم در الم هم در شفا
هر مرده را محییستی هر زنده را مفنیستی
عبدی الهی کیستی با این همه فر و بها
کعبه به جز کوی تو نی، مشعر به جز سوی تو نی
مقصد به جز روی تو نی از سعی مروه تا صفا
وهاب هر دیهیم تو، نهاب هر اقلیم تو
آدم تو ابراهیم تو اندر سر اندیب و منا
باشد مرا گر صد دهان و اندر دهانی صد زبان
آن صد زبان با صد بیان نتوان سرودت یک ثنا
اکنون که جیحون شد خجل ازو صفت ای پاینده ظل
به گر تو را از جان و دل گوید مدیح اصدقا
آکج پرند راست روکش برتر از خورشید ضو
هم جان او کان علو هم طبع او بحر غنا
چشم و چراغ زیرکی رشدش به فضل از کودکی
نزد ملک رویش یکی پیش خدا پشتش دوتا
هم بر معانی مقترب هم از مفاخر مکتسب
دستش زرافشان بر محب تیغش سرافشان از عدی
جان افاضل مات او، نور هدی مشکوه او
در شهر ادراکات او دانش چو مردی روستا
ای داد ور دور ز من کت لطف و ستاریست فن
گوئی گلت را ذوالمنن اسرشته در بدو از حیا
تا فره ات شد جلوه گر دین افزود گیتی را گهر
چونان که گردد معتبر مس از وجود کیمیا
اثبات و نفیت گاه دین برق گمان غیث یقین
دست و حسامت وقت کین عمر ابد مرگ فجا
غور تو بحری آنچنان زخار ژرف و بیکران
کش نگذرد چرخ از میان یک عمر اگر سازد شنا
مر کوز بر تیغت ظفر مکنوز در رمحت خطر
مخصوص بر کلکت هنر محسوس از کفت سخا
بخت تو چون شخصت جوان شخصت چو بختت کامران
آن یک بزرگی خرده دان وان یک جوانی پارسا
میرا چو من مشکین نفس نشنیده تا امروز کس
پیشم فرزدق باز پس نزدم معزی ژاژخا
آنجا که ارباب سخن چون انجم آیند انجمن
با آفتاب شعر من کمتر ز ذرات هوا
لیکن مرا فرما کمک در ساز بهجت یک به یک
اکنون که از دور فلک بگذشت صیف و شد شتا
طبعم بلند و مایه نی جز حسرت از همسایه نی
ملبوس نی پیرایه نی از کرته بشمر تا قبا
بی بهره از زر مشت من، محروم از خز پشت من
انکشت من انکشت من فقرم نعم جوعم غنا
نی ساده نورس به کف، نی باده دیرین به رف
هم بایدم زان یک شرف هم شایدم زین یک علا
تابیش باشد محترم عید غدیر از عید جم
یارت ز عشرت مغتنم خصمت به عسرت مبتلا
آری مجو هوشی دگر چون شد سقایت با خدا
می وحی و خمش عقل کل پر زو غدیر از بوی گل
بخشنده سلطان رسل، نوشنده شاه اولیا
چون شد علی بر انس و جان مولای پیدا و نهان
مقصود ایزد شد عیان ز ارسال خیل انبیا
از حق به حیدر زین نگه معلوم شد کز دیرگه
او بد دُر و باقی شبه، او بد شه و باقی گدا
در بازگشت از بیت رب، بر امر حق میر عرب
آراست منبر از قتب بر نصب فخر اوصیا
وه ز اشتری کش از جهاز، اسباب منبر گشت ساز
آن را بس است از بهر ناز اندر دو کون این اجتبا
صد صالح او را ساربان صد خضرش آب آور به جان
هم در حرم او را مکان هم از ارم او را گیا
سیمرغش اندر گاه تک گوینده النصر لک
پشتش به از روی ملک پشمش به از پر هما
لبها چو دامان امل پهن و دراز و بی بدل
گردن چو بنیان ازل مشدود و ممدود و رسا
هم جسم او معراج پو همچون براق برق خو
هم ساق او میثاق جو با ساق عرش کبریا
رقصش چو لیلی در جبل بانگش چو مجنون بر قلل
طوقش چو بلقیس از حلل زنگش چو داود از صدا
ایّام هشیاری کشان موری به صد سورش عنان
هنگام مستی زو رمان هوش هزاران اژدها
باری چو احمد زد قدم بر آن قتب ز امر قدم
افروخت هر چوبش علم بر چرخ اعظم ز اصطفا
رضوان ز چوبش در جنان پیوند طوبی زو به جان
گشت از پلاسش آسمان در آرزوی متکا
آنگاه بازوی علی بگرفت و با صوت جلی
گفت آنکه من او را ولی، داند علی را پیشوا
هرکش به پی ره کرد طی خواهد به مقصد برد پی
و آن کو خطا ورزد به وی، ورزیده با یزدان خطا
شد چهر قومی چون قمر زین مژده فرخ اثر
شد خاطر برخی کدر زین لفظ معنی آزما
زان امتحان رشد وغی هر کس به حدی برد پی
ای ترک بیحد بخش می کز حد گذشت این ماجرا
روز نشاط است و خوشی نی گاه خشم و سرکشی
بفکن بساط می کشی دع ماکدرخذما صفا
آهووشا بفروز هین چون چشم ضیغم ساتکین
کآمد خلافت را قرین ضرغام غاب لافتی
امروز را از بس شرف از دره التاج نجف
حزنست مخزون از شعف خوفست مشحون از رجا
ای آب چهر شعله خو رام و حرون از پشت و رو
کت زلف را از رنگ و بو نسل از ختن اصل از ختا
گر من به روزی اینچنین مست اوفتم عیبم مبین
کآب رخ سالار دین عصیان فرو شوید ز ما
شاه جوانمردان علی دانای مخفی و جلی
بر هر نبی و هر ولی کرده است نورش اهتدا
آن شمس افلاک یقین کش بنده روح الامین
هم با مساکین همنشین هم بر سلاطین پادشا
کز علوم حق دلش معجون ز نور حق گلش
از یمن عالی محفلش بر عرش نازد بوریا
هم آیت الله کون او هم صبغه الله لون او
ماند اگر بی عون او، موسی گریزد از عصا
خور پیش رایش معتزل مه نزد رویش مبتذل
بی میل او لنگ است و شل، پای قدر، دست قضا
از فوق اجرام فلک تا تحت ارکان سمک
انگیخته امرش یزک افراخته نهیش لوا
ناسوت از او پُر های و هو، لاهوت از او پُر گفتگو
ملکی که او نگرفت کو؟ جائی که او نبود کجا؟
ای روی دلها سوی تو محراب جان ابروی تو
خاک در هندوی تو در چشم انجم توتیا
مخلوق قدرت نه طبق مرزوق جودت ما خلق
از تو سعادت در فرق وز تو اجابت در دعا
هم دار و هم دیار تو، هم چرخ هم سیار تو
مستور تو ستار تو در جزو جزو ماسوای
هم راحت از تو هم تعب، هم رحمت از تو هم غضب
افسانه ئی و محتجب بیگانه ئی و آشنا
تو جوهر و عالم عرض، هستی طفیل و تو غرض
بر خلق مهرت مفترض، بر چرخ کاخت ملتجا
ذاتی که می پاید توئی، نوری که می باید توئی
هرچ آمد و آید توئی از ابتدا تا انتها
رنج از تو و درمان ز تو، گنج از تو و ثعبان ز تو
عنوان ز تو پایان ز تو، هم در الم هم در شفا
هر مرده را محییستی هر زنده را مفنیستی
عبدی الهی کیستی با این همه فر و بها
کعبه به جز کوی تو نی، مشعر به جز سوی تو نی
مقصد به جز روی تو نی از سعی مروه تا صفا
وهاب هر دیهیم تو، نهاب هر اقلیم تو
آدم تو ابراهیم تو اندر سر اندیب و منا
باشد مرا گر صد دهان و اندر دهانی صد زبان
آن صد زبان با صد بیان نتوان سرودت یک ثنا
اکنون که جیحون شد خجل ازو صفت ای پاینده ظل
به گر تو را از جان و دل گوید مدیح اصدقا
آکج پرند راست روکش برتر از خورشید ضو
هم جان او کان علو هم طبع او بحر غنا
چشم و چراغ زیرکی رشدش به فضل از کودکی
نزد ملک رویش یکی پیش خدا پشتش دوتا
هم بر معانی مقترب هم از مفاخر مکتسب
دستش زرافشان بر محب تیغش سرافشان از عدی
جان افاضل مات او، نور هدی مشکوه او
در شهر ادراکات او دانش چو مردی روستا
ای داد ور دور ز من کت لطف و ستاریست فن
گوئی گلت را ذوالمنن اسرشته در بدو از حیا
تا فره ات شد جلوه گر دین افزود گیتی را گهر
چونان که گردد معتبر مس از وجود کیمیا
اثبات و نفیت گاه دین برق گمان غیث یقین
دست و حسامت وقت کین عمر ابد مرگ فجا
غور تو بحری آنچنان زخار ژرف و بیکران
کش نگذرد چرخ از میان یک عمر اگر سازد شنا
مر کوز بر تیغت ظفر مکنوز در رمحت خطر
مخصوص بر کلکت هنر محسوس از کفت سخا
بخت تو چون شخصت جوان شخصت چو بختت کامران
آن یک بزرگی خرده دان وان یک جوانی پارسا
میرا چو من مشکین نفس نشنیده تا امروز کس
پیشم فرزدق باز پس نزدم معزی ژاژخا
آنجا که ارباب سخن چون انجم آیند انجمن
با آفتاب شعر من کمتر ز ذرات هوا
لیکن مرا فرما کمک در ساز بهجت یک به یک
اکنون که از دور فلک بگذشت صیف و شد شتا
طبعم بلند و مایه نی جز حسرت از همسایه نی
ملبوس نی پیرایه نی از کرته بشمر تا قبا
بی بهره از زر مشت من، محروم از خز پشت من
انکشت من انکشت من فقرم نعم جوعم غنا
نی ساده نورس به کف، نی باده دیرین به رف
هم بایدم زان یک شرف هم شایدم زین یک علا
تابیش باشد محترم عید غدیر از عید جم
یارت ز عشرت مغتنم خصمت به عسرت مبتلا
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در تهنیت ولادت امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام
ماه مبارک چهر من می ده که شد ماه رجب
و اندر طرب شیر عجم از مولد میر عرب
همچون رخت با صد صفا هر ساله بین عشرت فزا
جشنی زحب شاه ما رخت افکن از ما رجب
جشنی چو طور اسرار گو بیضا بچوگانش چوگو
آنکس که او نی گفت کو تا بنگرد دیدار رب
کم نه سپهر اندرضوش مبهوت چارم خسروش
یک جلوه از صد پرتوش این چار مام و هفت آب
جشنی ز بزم لو کشف میلاد سلطان نجف
راز خدا روز شرف جان فرح کان طرب
ماه رجب دان گاه می بفکن زاستفتاء پی
از کار واجب تا یکی پیچی بامر مستحب
شافع چو این مولاستی پس معصیت اولاستی
جز این گرت کالاستی بادت جمالش محتجب
ای کم وفای پرسخط زیبق از مشکت نقط
شنگرف لب زنگار خط زرین کمر سیمین سلب
هین در وثاق از چار سو بنما بکام آرزو
شمشاد قد چوگان مو گوی ذقن طوق غبب
ای ملک جانها قسم تو رسم بتان با اسم تو
در پیرهن از جسم تو یک آسمان مه در قصب
خیز و قلندر کن مرا بی پا و بی سرکن مرا
ایهام شد ترکن مرا از ساغری بنت العنب
بالنده بین اسلام را نالنده بین اصنام را
در تهنیت اجرام را شد پیشه انشاد خطب
ای کهنه رند تازه رو وی کند مهر تندخو
شیرین وشی بس تلخ گو شور افکنی بس نوش لب
بر یمن میلاد علی دل را زمی کن منجلی
کآن پاک یزدان را ولی برما نگیرد از ادب
سر خدا شمع هدی طود ورا کهف تقی
کز ذوالفقارش در وغا سازد عدو را بولهب
صافی دلش مرآت حق گفتش همه آیات حق
درهر صفت چون ذات حق فردیست نغز و منتخب
نار صنم نورصمد ساز صفا سوز حسد
بدر ازل صدرا بدفع بلا رفع کرب
هم او قضا هم او قدر هم او فلک هم او قمر
هم او مصور هم صور هم او مسبب هم سبب
زوعرش وزو غبرا بود زو علم وزو اسما بود
این خود همان دریا بود کزحد فزون استش شعب
فرعش همه از اصل حق بابش همه از فصل حق
از هر چه غیر از وصل حق اندر دو عالم محتجب
هستی سراسر خاک او مستی گریبان چاک او
از حیطه املاک او بیرون نیایی یکوجب
نبود عجب رفت ارگهی یکشب چهل جا از مهی
جائی کزو باشد تهی زآن بیشتر دارد عجب
محفل چو مصر از پاسخش چین گردکوی فرخش
پر از مرایای رخش گیتی چو بازار حلب
ای زیب جانها نام تو به از روس اقدام تو
درمذهب خدام تو یکسان بود سنگ و ذهب
کاخت فلک کویت حرم بغضت سقر عفوت ارم
دستت بقا تیغت عدم مهرت شفا قهرت تعب
موسی که اندر خیل تو بد معتصم بر ذیل تو
بی اقتضای میل تو نشناخت آتش از رطب
فر تو را با هر ولی فرق از ثریا تا ثری
تو شمس و آنان چون سهی تو برق و آنان چون خشب
دنیا تو و عقبی توئی پنهان تو و پیدا توئی
زایجاد بی همتا توئی هم درحسب هم در نسب
روزی که بفروزد چنان از تاب شمشیرت جهان
از لطفت ارناید امان موید هم عیسی زتب
خیبر کجا و بدرچه مرحب کدام وعمروکه
با تیغت از که تا بمه چون در بر آتش حطب
چهر خدا سیمای تو گنج حق استغنای تو
گردد بیک ایمای تو گردون زمین و روز شب
تو ماه و عالم میغ تو تو شاه و جان یرلیغ تو
ادیان قویم از تیغ تو چونان که ابدان از عصب
بر تو چه مخفی چه نهان هست انتساب کن فکان
چو نکت حمید الدین بجان شد برتو لا منتسب
شه نا صرالدوله کز او ملک و ملک را آبرو
پیروز بختی نیکخو فرماندهی فرخ حسب
بحر خرد کوه خطر پشت سپه روی ظفر
شایسته اجلال و فرزیبنده نام و لقب
آن چاکر درگاه شه کش به زگردون گاه شه
نشنا خته در راه شه موروث را از مکتسب
گردی زبامش آسمان اسمی بنامش اختران
موجود از او امن و امان معدوم ازو شور و شغب
جان بنده خویش همی دل محو نیرویش همی
اقبال را سویش همی دست طمع پای طلب
تا ار علی گویند هی اوثان زکعبه یافت پی
یعنی شد از میلاد وی پر عفو و خالی زغضب
یار ورا نبود عدد جز آنکه افزون نر زحد
خصم ورا ناید ولد غیراز مخنث یا جلب
و اندر طرب شیر عجم از مولد میر عرب
همچون رخت با صد صفا هر ساله بین عشرت فزا
جشنی زحب شاه ما رخت افکن از ما رجب
جشنی چو طور اسرار گو بیضا بچوگانش چوگو
آنکس که او نی گفت کو تا بنگرد دیدار رب
کم نه سپهر اندرضوش مبهوت چارم خسروش
یک جلوه از صد پرتوش این چار مام و هفت آب
جشنی ز بزم لو کشف میلاد سلطان نجف
راز خدا روز شرف جان فرح کان طرب
ماه رجب دان گاه می بفکن زاستفتاء پی
از کار واجب تا یکی پیچی بامر مستحب
شافع چو این مولاستی پس معصیت اولاستی
جز این گرت کالاستی بادت جمالش محتجب
ای کم وفای پرسخط زیبق از مشکت نقط
شنگرف لب زنگار خط زرین کمر سیمین سلب
هین در وثاق از چار سو بنما بکام آرزو
شمشاد قد چوگان مو گوی ذقن طوق غبب
ای ملک جانها قسم تو رسم بتان با اسم تو
در پیرهن از جسم تو یک آسمان مه در قصب
خیز و قلندر کن مرا بی پا و بی سرکن مرا
ایهام شد ترکن مرا از ساغری بنت العنب
بالنده بین اسلام را نالنده بین اصنام را
در تهنیت اجرام را شد پیشه انشاد خطب
ای کهنه رند تازه رو وی کند مهر تندخو
شیرین وشی بس تلخ گو شور افکنی بس نوش لب
بر یمن میلاد علی دل را زمی کن منجلی
کآن پاک یزدان را ولی برما نگیرد از ادب
سر خدا شمع هدی طود ورا کهف تقی
کز ذوالفقارش در وغا سازد عدو را بولهب
صافی دلش مرآت حق گفتش همه آیات حق
درهر صفت چون ذات حق فردیست نغز و منتخب
نار صنم نورصمد ساز صفا سوز حسد
بدر ازل صدرا بدفع بلا رفع کرب
هم او قضا هم او قدر هم او فلک هم او قمر
هم او مصور هم صور هم او مسبب هم سبب
زوعرش وزو غبرا بود زو علم وزو اسما بود
این خود همان دریا بود کزحد فزون استش شعب
فرعش همه از اصل حق بابش همه از فصل حق
از هر چه غیر از وصل حق اندر دو عالم محتجب
هستی سراسر خاک او مستی گریبان چاک او
از حیطه املاک او بیرون نیایی یکوجب
نبود عجب رفت ارگهی یکشب چهل جا از مهی
جائی کزو باشد تهی زآن بیشتر دارد عجب
محفل چو مصر از پاسخش چین گردکوی فرخش
پر از مرایای رخش گیتی چو بازار حلب
ای زیب جانها نام تو به از روس اقدام تو
درمذهب خدام تو یکسان بود سنگ و ذهب
کاخت فلک کویت حرم بغضت سقر عفوت ارم
دستت بقا تیغت عدم مهرت شفا قهرت تعب
موسی که اندر خیل تو بد معتصم بر ذیل تو
بی اقتضای میل تو نشناخت آتش از رطب
فر تو را با هر ولی فرق از ثریا تا ثری
تو شمس و آنان چون سهی تو برق و آنان چون خشب
دنیا تو و عقبی توئی پنهان تو و پیدا توئی
زایجاد بی همتا توئی هم درحسب هم در نسب
روزی که بفروزد چنان از تاب شمشیرت جهان
از لطفت ارناید امان موید هم عیسی زتب
خیبر کجا و بدرچه مرحب کدام وعمروکه
با تیغت از که تا بمه چون در بر آتش حطب
چهر خدا سیمای تو گنج حق استغنای تو
گردد بیک ایمای تو گردون زمین و روز شب
تو ماه و عالم میغ تو تو شاه و جان یرلیغ تو
ادیان قویم از تیغ تو چونان که ابدان از عصب
بر تو چه مخفی چه نهان هست انتساب کن فکان
چو نکت حمید الدین بجان شد برتو لا منتسب
شه نا صرالدوله کز او ملک و ملک را آبرو
پیروز بختی نیکخو فرماندهی فرخ حسب
بحر خرد کوه خطر پشت سپه روی ظفر
شایسته اجلال و فرزیبنده نام و لقب
آن چاکر درگاه شه کش به زگردون گاه شه
نشنا خته در راه شه موروث را از مکتسب
گردی زبامش آسمان اسمی بنامش اختران
موجود از او امن و امان معدوم ازو شور و شغب
جان بنده خویش همی دل محو نیرویش همی
اقبال را سویش همی دست طمع پای طلب
تا ار علی گویند هی اوثان زکعبه یافت پی
یعنی شد از میلاد وی پر عفو و خالی زغضب
یار ورا نبود عدد جز آنکه افزون نر زحد
خصم ورا ناید ولد غیراز مخنث یا جلب
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح عصمت کبری صدیقه صغری حضرت معصومه سلام الله علیها
این بارگه که چرخ بر رفعتش گم است
فخر البقاع بقعه معصومه قم است
فخر البقاع نیست که فخرالبقا بود
این بارگه که چرخ بر رفعتش گم است
با خاک درگهش خضر اندرگه نماز
کاری که فرض عین شمارد تیمم است
سنگ حریم او فلک النجم عالم است
ریگ سرای او ملک العرش انجم است
سقای او چو آب زند گرد ساحتش
از رشک با سرشک قرین چشم قلزم است
در التماس بارقه گنبدش هنوز
در طور روح موسوی اندر تکلم است
از رشک خشتهای زراندود او مدام
داغی چو شمس بردل این هفت طارم است
هی پا نهاده زایر او بر پر ملک
بس از ملک بطوف حریمش تهاجم است
حق دارد این مکان زنداردم زلامکان
کو را یگانه گوهر سلطان هستم است
اخت رضا و دختر موسی که حشمتش
مستور از عفاف ز چشم توهم است
هم در حسب بزرگ آب اندر پی آب است
هم در نسب سترگ ام اندر پی ام است
آن کعبه است مرقد فرقد علو او
کز پیل حادثات مصون از تهدم است
یا بضعه البتول و یا محجه الرسول
ای آنکه رتبه تو ورای توهم است
از اشتیاق سجده بر خال چهر تو
آدم هنوز روی دلش سوی گندم است
دانند اگر زآدم و حوا موخرت
من گویمت برآدم و حوا تقدم است
زیرا که جز ثمر نبود مقصد از درخت
و آن شاخ و برگش ار چه بود عود هیزم است
ابلیس را که چنگ ندامت گلو فشرد
بر در گهت امید علاج تندم است
مردم زیارت تو کنند از پی بهشت
وین خود دلیل بر عدم عقل مردم است
زیرا که جز زیارت کویت بهشت نیست
ور هست در بکوی تو آن را تصمم است
با صدق تو صباح دوم را بدون کذب
بر خویش خنده آید و جای تبسم است
کی شبه مریمت کنم از پاک دامنی
کآلوده اش ز نفحه روح القدس کم است
آنجا که عصمت تو زند کوس دور باش
پای وجود روح قدس در عدم گم است
گردون به پیش محمل فرت جنیبتی است
کز آفتاب گوی زرش زیور دم است
ذلی که از پی تو بود به زعزت است
خاری که در ره تو خلد به زقاقم است
ای بانوی حرم سوی جیحون نظاره
کز انقلاب دهر همی در تلاطم است
مویم اگر چه شد بمعاصی سپید لیک
رویم منه سیاه که دور از ترحم است
عمرم چو در مدایح اسلاف تو گذشت
رو بر که آورم گهیم گر تظلم است
خاصه کنون که کربت غربت تنم گداخت
وز تربت توام همه چشم تنعم است
عطف عنان بموطنم آنگونه کن که چرخ
بنیند زمه سمند مرا نعل بر سم است
تا هرچه در خریطه تانیث ها فتد
جایز بر او چو گشت منادا ترخم است
زوار آستان تو را بیند آسمان
کز غیب مژده رضی الله عنکم است
فخر البقاع بقعه معصومه قم است
فخر البقاع نیست که فخرالبقا بود
این بارگه که چرخ بر رفعتش گم است
با خاک درگهش خضر اندرگه نماز
کاری که فرض عین شمارد تیمم است
سنگ حریم او فلک النجم عالم است
ریگ سرای او ملک العرش انجم است
سقای او چو آب زند گرد ساحتش
از رشک با سرشک قرین چشم قلزم است
در التماس بارقه گنبدش هنوز
در طور روح موسوی اندر تکلم است
از رشک خشتهای زراندود او مدام
داغی چو شمس بردل این هفت طارم است
هی پا نهاده زایر او بر پر ملک
بس از ملک بطوف حریمش تهاجم است
حق دارد این مکان زنداردم زلامکان
کو را یگانه گوهر سلطان هستم است
اخت رضا و دختر موسی که حشمتش
مستور از عفاف ز چشم توهم است
هم در حسب بزرگ آب اندر پی آب است
هم در نسب سترگ ام اندر پی ام است
آن کعبه است مرقد فرقد علو او
کز پیل حادثات مصون از تهدم است
یا بضعه البتول و یا محجه الرسول
ای آنکه رتبه تو ورای توهم است
از اشتیاق سجده بر خال چهر تو
آدم هنوز روی دلش سوی گندم است
دانند اگر زآدم و حوا موخرت
من گویمت برآدم و حوا تقدم است
زیرا که جز ثمر نبود مقصد از درخت
و آن شاخ و برگش ار چه بود عود هیزم است
ابلیس را که چنگ ندامت گلو فشرد
بر در گهت امید علاج تندم است
مردم زیارت تو کنند از پی بهشت
وین خود دلیل بر عدم عقل مردم است
زیرا که جز زیارت کویت بهشت نیست
ور هست در بکوی تو آن را تصمم است
با صدق تو صباح دوم را بدون کذب
بر خویش خنده آید و جای تبسم است
کی شبه مریمت کنم از پاک دامنی
کآلوده اش ز نفحه روح القدس کم است
آنجا که عصمت تو زند کوس دور باش
پای وجود روح قدس در عدم گم است
گردون به پیش محمل فرت جنیبتی است
کز آفتاب گوی زرش زیور دم است
ذلی که از پی تو بود به زعزت است
خاری که در ره تو خلد به زقاقم است
ای بانوی حرم سوی جیحون نظاره
کز انقلاب دهر همی در تلاطم است
مویم اگر چه شد بمعاصی سپید لیک
رویم منه سیاه که دور از ترحم است
عمرم چو در مدایح اسلاف تو گذشت
رو بر که آورم گهیم گر تظلم است
خاصه کنون که کربت غربت تنم گداخت
وز تربت توام همه چشم تنعم است
عطف عنان بموطنم آنگونه کن که چرخ
بنیند زمه سمند مرا نعل بر سم است
تا هرچه در خریطه تانیث ها فتد
جایز بر او چو گشت منادا ترخم است
زوار آستان تو را بیند آسمان
کز غیب مژده رضی الله عنکم است
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در تهنیت عید رمضان
رسید عید و بدانسان بروزه بست جهات
که جز فرار زگیتی نیافت راه نجات
ره نجات بغیر از فرار روزه نیافت
بر او چو عید کمین برگشود و بست جهات
شد آنکه وقت مناجات شیخ از حق دور
بنعره خواست همی قرب قاضی الحاجات
گذشت آنکه صدای موذنان بلد
نمود ترجمه ان انکر الاصوات
بلب رسیدی جان تا بشب رسیدی روز
همان نیامده شب روز زد بکه رایات
مگر که روز بد از زاده های مادر عوج
که بر درازی او رشک برد ظل قنات
ز بس بعقبی اجسام شد پی راحت
ز بس بدنیا ارواح شد پی خیرات
نماند مرده که شنعت نکرد براحیا
نماند زنده که حسرت نبرد بر اموات
ولیک حق را جابر مدان چو خود فرمود
که روزه را تو بکفاره باز خرآفات
چو روزه صرفه نانست اگر برد صد جان
گمان مبر که شود نان فدای جان هیهات
بهر صلات اگر یک بشیر خواست رسول
براوفتاد ز لوح زمانه نام صلات
خلا صه روزه شد و عید آمد وگردید
دوباره دور امارد علیهم الصلوات
دگر زبانه زد انوار مه ز روی بنین
دگر روانه شد آب طرب بجوی بنات
بجای مقری مطرب نشست و زد بربط
بجای زاهد شاهد ستاد و خواند ابیات
جهان صفای جنان یافت از تفضل عید
چو بزم داور دوران امیر فرخ ذات
خلیل ظل شهنشاه عصر ابراهیم
که ظلم را ز وی آمد شکست لات و منات
خدا یگانی کایام بزم و نوبت رزم
هزبر ابر علو است و صدر بدر صفات
چنان ز سطوت او بشکند صفوف جیوش
که از مهابت درنده شیر کله شات
اضائت مه و خور نزد رای او تاریک
بضاعت یم وکان پیش طبع او مزجات
ای آن ستوده که اقبال تست آن خورشید
کز آفتاب و مه و انجمش بود ذرات
بملک روی تو مصباح و وه ازین مصباح
بخلق رای تو مشکوه و بخ ازین مشکات
نه بارگاه تو را چین جبهت حجاب
نه دستگاه تو را جای اختلال قضات
امیدگاها ای آنکه خامه تقدیر
نموده رزق مرا بر مکارم تو برات
چه شد که جیحون هی تشنه تر بماند اگر
روان تشنه بر آساید از کنار فرات
مرا که رحمت حق خواست ضیف ابراهیم
چرا بعجل یمینم نمیرود اوقات
گرم بهیچ خریدی بیا بهیچ مده
که همچو بنده غلامی کم اوفتد بثبات
هزار سال دگر شاعری چو من زنده است
که نیست دفتر نامم نقط پذیر ممات
چو عمرت ارچه سخن شد دراز هم باقیست
بعذر قافیه کش داد شایکان زلات
گمان مبر که ندانسته ام نتانستم
گذشت از این همه افکار بکر و حسن لغات
همیشه تاکند از بهر عیش رندان عید
ز روی ساقی و میخواره اجتماع ادات
تو را بساط نشاط انعقاد یافته باد
که تا شود دل ما را تلافی مافات
که جز فرار زگیتی نیافت راه نجات
ره نجات بغیر از فرار روزه نیافت
بر او چو عید کمین برگشود و بست جهات
شد آنکه وقت مناجات شیخ از حق دور
بنعره خواست همی قرب قاضی الحاجات
گذشت آنکه صدای موذنان بلد
نمود ترجمه ان انکر الاصوات
بلب رسیدی جان تا بشب رسیدی روز
همان نیامده شب روز زد بکه رایات
مگر که روز بد از زاده های مادر عوج
که بر درازی او رشک برد ظل قنات
ز بس بعقبی اجسام شد پی راحت
ز بس بدنیا ارواح شد پی خیرات
نماند مرده که شنعت نکرد براحیا
نماند زنده که حسرت نبرد بر اموات
ولیک حق را جابر مدان چو خود فرمود
که روزه را تو بکفاره باز خرآفات
چو روزه صرفه نانست اگر برد صد جان
گمان مبر که شود نان فدای جان هیهات
بهر صلات اگر یک بشیر خواست رسول
براوفتاد ز لوح زمانه نام صلات
خلا صه روزه شد و عید آمد وگردید
دوباره دور امارد علیهم الصلوات
دگر زبانه زد انوار مه ز روی بنین
دگر روانه شد آب طرب بجوی بنات
بجای مقری مطرب نشست و زد بربط
بجای زاهد شاهد ستاد و خواند ابیات
جهان صفای جنان یافت از تفضل عید
چو بزم داور دوران امیر فرخ ذات
خلیل ظل شهنشاه عصر ابراهیم
که ظلم را ز وی آمد شکست لات و منات
خدا یگانی کایام بزم و نوبت رزم
هزبر ابر علو است و صدر بدر صفات
چنان ز سطوت او بشکند صفوف جیوش
که از مهابت درنده شیر کله شات
اضائت مه و خور نزد رای او تاریک
بضاعت یم وکان پیش طبع او مزجات
ای آن ستوده که اقبال تست آن خورشید
کز آفتاب و مه و انجمش بود ذرات
بملک روی تو مصباح و وه ازین مصباح
بخلق رای تو مشکوه و بخ ازین مشکات
نه بارگاه تو را چین جبهت حجاب
نه دستگاه تو را جای اختلال قضات
امیدگاها ای آنکه خامه تقدیر
نموده رزق مرا بر مکارم تو برات
چه شد که جیحون هی تشنه تر بماند اگر
روان تشنه بر آساید از کنار فرات
مرا که رحمت حق خواست ضیف ابراهیم
چرا بعجل یمینم نمیرود اوقات
گرم بهیچ خریدی بیا بهیچ مده
که همچو بنده غلامی کم اوفتد بثبات
هزار سال دگر شاعری چو من زنده است
که نیست دفتر نامم نقط پذیر ممات
چو عمرت ارچه سخن شد دراز هم باقیست
بعذر قافیه کش داد شایکان زلات
گمان مبر که ندانسته ام نتانستم
گذشت از این همه افکار بکر و حسن لغات
همیشه تاکند از بهر عیش رندان عید
ز روی ساقی و میخواره اجتماع ادات
تو را بساط نشاط انعقاد یافته باد
که تا شود دل ما را تلافی مافات
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در تهنیت عید قربان
عید قربان بود و حاج به درک عرفات
ماو کوی صنمی کش عرفات از غرفات
شور زمزم بسر حاج و خلیلی است مرا
که زند جوش بچاه ذقنش آب حیات
حاج اگر در جمراتند برجم شیطان
تا مناسک را محرم شده اندر میقات
ما سر زلف چو شیطان وی از کف ندهیم
لو رمتنا یده المشرقه رمی الجمرات
حاج آویخته در پرده بیت الله و ما
پرده بر خویش درانیم ز عشقش چو عصات
پرده کعبه دهد حاجت و در محفل وی
لوذنت مهجتنا لاحترقت من سبحات
باز آن ترک بحج آمد و از طلعت او
خانه کعبه شد انباشه از لات و منات
دلی از آهن باید حجرالاسود را
تاز خجلت بر خال و رخ او ناید مات
عجبم از حجر آید که چرا آب نشد
زاستلام رخ آن بت که به است از مرات
زده تا سلسله زلف کجش حلقه بگوش
دست کس راست سوی حلقه نگردد هیهات
بس خوش افتاده براندام لطیفش احرام
سیئات الشرفافاقت فوق الحسنات
هست سیمین تنش ازجامه احرام پدید
راست چون نورسماوی ز بلورین مشکات
چون نشنید بعذارش عرق از طوف حرم
زرع الانجم خداه بطرف الغلوات
تا صفای رخش از هر وله زد لاف منی
نه منار است قرار و نه صفا راست ثبات
او کند هر وله و زلف و رخش بطحا را
سنبل وگل شکفاند ز زمینهای موات
تاصمد گوشده آن لعبت خورشید جبین
زاشتیاق رخ او گشته صنم جو ذرات
گر صلوه همه کس برطرف کعبه بود
کعبه استاده کنون برطرف او بصلات
سعی حاج امسال از زلف وخط اوست هدر
که زعشقش نشناسند عشا را زغدات
بصفا عارضش آن گونه مشاعر را برد
که بود مشعر چون سجن و صفا چون ظلمات
کس نیارد بسقایت شدن اندر برحاج
کآتش انگیزد آب رخش از جام سقات
ننمایند اگر تلبیه نشگفت کزو
نیست در حاج نفس تا که برآرند اصوات
کاش زی خانه ِیزدان چمدی داور یزد
تا زعدلش دل ما یابد از آن ترک نجات
بانی کعبه انصاف براهیم خلیل
که ستم را زوی آمد شکن عزی و لات
بر در جود عمیمش چه فقیر وچه غنی
در برکف کریمش چه الوف وچه مآت
شمس را با رخ زیباش اضائت اندک
بحر را با دل داناش بضاعت مزجات
عرش الهام بود فکرتش از حد رموز
مهبط وحی بود خاطرش از کشف لغات
شده در عهد وی آن گونه غنا شامل خلق
کاغنیا راست بر امصار دگر حمل زکات
ای مهین قسوره غاب فتوت که برزم
پر دلان از تو هراسند چو از ضیغم شات
از بنات آورد اقبال تو اطوار بنین
در بنین افکند اجلال تو آثار بنات
بس با حیای روان فرقت (؟)جهد تو بلیغ
نه عجب زنده شود گرستخوانهای رفات
صحت مردم ملک تو بحدی که بنقد
جز بدامان اطبا نرسد چنگ ممات
چرخ مجرور بخاک محن ارخواهد کس
سازدش لطف تو مرفوع علی رغم نحات
گر چه فرمانده ما جمله زشه بد همه وقت
لیک نامد چو تو یکتن فطن فرخ ذات
مصحف و تورات ارچه همه از نزد خداست
لیک مصحف بودش قدر فزون از تورات
رایت آنگاه که رایت زند از بهر کمال
گل دماند ز جماد و سخن آرد ز نبات
حکمت آنگاه که حکمت نگرد ز امرمحال
سلب پوید ره ایجاب وکند نفی اثبات
عرش در قصر تو منت کشد از رفعت فرش
نجم درکوی تو حسرت خورد از نور حصات
تیغت اندرجگر داغ نصیب دشمن
همچو درکوره حداد حدید محمات
بود از حسن بیان خامه جان پرورتو
همچو خضری که مرآن را ظلماتست دوات
بحر دل دادگرا بنده تو جیحونم
که ز رشک سخنم جامه به نیل است فرات
کهن آید اگر از دهر بیوت ملکان
من زمدح تو همی تازه فرستم ابیات
من برای توکنم چامه سرائی نه صله
گر همه قافیه شعرصلاتست و برات
شایگان گشت قوافی ولی از خوبی نظم
بتلافی سزد ارعفو رود بر مافات
کی بدرک بد و نیکم بود امکان که مراست
تن نوان قلب طپان هوش رمان ازعورات
نشد ار جود تو سدره جیحون دریزد
ماورا النهر سرودی هله در بلخ و هرات
تا بهر سال در آن کاخ که افراخت خلیل
بزیارت عجم و تازی و ترک آید و تات
خوف دارنده از سهم عبید تو عباد
طوف جوینده بر نعل کمیت تو کمات
ماو کوی صنمی کش عرفات از غرفات
شور زمزم بسر حاج و خلیلی است مرا
که زند جوش بچاه ذقنش آب حیات
حاج اگر در جمراتند برجم شیطان
تا مناسک را محرم شده اندر میقات
ما سر زلف چو شیطان وی از کف ندهیم
لو رمتنا یده المشرقه رمی الجمرات
حاج آویخته در پرده بیت الله و ما
پرده بر خویش درانیم ز عشقش چو عصات
پرده کعبه دهد حاجت و در محفل وی
لوذنت مهجتنا لاحترقت من سبحات
باز آن ترک بحج آمد و از طلعت او
خانه کعبه شد انباشه از لات و منات
دلی از آهن باید حجرالاسود را
تاز خجلت بر خال و رخ او ناید مات
عجبم از حجر آید که چرا آب نشد
زاستلام رخ آن بت که به است از مرات
زده تا سلسله زلف کجش حلقه بگوش
دست کس راست سوی حلقه نگردد هیهات
بس خوش افتاده براندام لطیفش احرام
سیئات الشرفافاقت فوق الحسنات
هست سیمین تنش ازجامه احرام پدید
راست چون نورسماوی ز بلورین مشکات
چون نشنید بعذارش عرق از طوف حرم
زرع الانجم خداه بطرف الغلوات
تا صفای رخش از هر وله زد لاف منی
نه منار است قرار و نه صفا راست ثبات
او کند هر وله و زلف و رخش بطحا را
سنبل وگل شکفاند ز زمینهای موات
تاصمد گوشده آن لعبت خورشید جبین
زاشتیاق رخ او گشته صنم جو ذرات
گر صلوه همه کس برطرف کعبه بود
کعبه استاده کنون برطرف او بصلات
سعی حاج امسال از زلف وخط اوست هدر
که زعشقش نشناسند عشا را زغدات
بصفا عارضش آن گونه مشاعر را برد
که بود مشعر چون سجن و صفا چون ظلمات
کس نیارد بسقایت شدن اندر برحاج
کآتش انگیزد آب رخش از جام سقات
ننمایند اگر تلبیه نشگفت کزو
نیست در حاج نفس تا که برآرند اصوات
کاش زی خانه ِیزدان چمدی داور یزد
تا زعدلش دل ما یابد از آن ترک نجات
بانی کعبه انصاف براهیم خلیل
که ستم را زوی آمد شکن عزی و لات
بر در جود عمیمش چه فقیر وچه غنی
در برکف کریمش چه الوف وچه مآت
شمس را با رخ زیباش اضائت اندک
بحر را با دل داناش بضاعت مزجات
عرش الهام بود فکرتش از حد رموز
مهبط وحی بود خاطرش از کشف لغات
شده در عهد وی آن گونه غنا شامل خلق
کاغنیا راست بر امصار دگر حمل زکات
ای مهین قسوره غاب فتوت که برزم
پر دلان از تو هراسند چو از ضیغم شات
از بنات آورد اقبال تو اطوار بنین
در بنین افکند اجلال تو آثار بنات
بس با حیای روان فرقت (؟)جهد تو بلیغ
نه عجب زنده شود گرستخوانهای رفات
صحت مردم ملک تو بحدی که بنقد
جز بدامان اطبا نرسد چنگ ممات
چرخ مجرور بخاک محن ارخواهد کس
سازدش لطف تو مرفوع علی رغم نحات
گر چه فرمانده ما جمله زشه بد همه وقت
لیک نامد چو تو یکتن فطن فرخ ذات
مصحف و تورات ارچه همه از نزد خداست
لیک مصحف بودش قدر فزون از تورات
رایت آنگاه که رایت زند از بهر کمال
گل دماند ز جماد و سخن آرد ز نبات
حکمت آنگاه که حکمت نگرد ز امرمحال
سلب پوید ره ایجاب وکند نفی اثبات
عرش در قصر تو منت کشد از رفعت فرش
نجم درکوی تو حسرت خورد از نور حصات
تیغت اندرجگر داغ نصیب دشمن
همچو درکوره حداد حدید محمات
بود از حسن بیان خامه جان پرورتو
همچو خضری که مرآن را ظلماتست دوات
بحر دل دادگرا بنده تو جیحونم
که ز رشک سخنم جامه به نیل است فرات
کهن آید اگر از دهر بیوت ملکان
من زمدح تو همی تازه فرستم ابیات
من برای توکنم چامه سرائی نه صله
گر همه قافیه شعرصلاتست و برات
شایگان گشت قوافی ولی از خوبی نظم
بتلافی سزد ارعفو رود بر مافات
کی بدرک بد و نیکم بود امکان که مراست
تن نوان قلب طپان هوش رمان ازعورات
نشد ار جود تو سدره جیحون دریزد
ماورا النهر سرودی هله در بلخ و هرات
تا بهر سال در آن کاخ که افراخت خلیل
بزیارت عجم و تازی و ترک آید و تات
خوف دارنده از سهم عبید تو عباد
طوف جوینده بر نعل کمیت تو کمات