عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۹
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۵
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۵
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۴
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۹
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۱ - دیباچه جلالای طباطبایی بر مثنویاتی که کلیم و قدسی در تعریف کشمیر سرودهاند
به نام پادشاه پادشاهان
سرافرازی ده صاحب کلاهان
خداوندی که زیب کن فکان داد
جهان را زینت از شاه جهان داد
چراغ سلطنت از رویش افروخت
قبای معدلت بر قامتش دوخت
ز قدرش قصر گردون را برافراشت
ز حلمش کوه را بیبهره نگذاشت
به عهدش ملک را رشک ارم کرد
به تسلیمش فلک را پشت خم کرد
ز خوانش داد روزی را نواله
به عفوش کرد عصیان را حواله
بقا را با عطایش توامان کرد
کفش را دشمن دریا و کان کرد
نگین را بهر نامش نامور ساخت
به مهر خطبهاش منبر برافراخت
زد از بهر بقای جاودانی
به نامش سکه صاحبقرانی
کریمش کرد و عالم را نوا داد
رحیمش خواند و عصیان را صلا داد
ز حلمش کوه را پا بر زمین دوخت
ز عزمش برق را تفسیر آموخت
ز انصافش جهان را کرد معمور
حوادث را ز ملکش خیمه زد دور
به عهدش عافیت را جامه نو کرد
به نسیان فتنه را صد جا گرو کرد
به دستش داد نسبت بحر و کان را
تهی کرد از تهیدستی جهان را
ز لطفش قطره را در بحر در کرد
محیط آز را پیمانه پر کرد
به دورانش طلب را داد مقصود
ز ایامش طرب را کرد موجود
به لطفش کرد شاهان را سرافراز
به پابوسش سران را ساخت ممتاز
فکندش ماهی توفیق در شست
به دستش داد شرع و عدل را دست
ز تختش بخت را فرخندگی داد
بقا را از بقایش زندگی داد
ز خلقش گلستان را مایه بخشید
ز عدلش ملک را پیرایه بخشید
قسم را بست بر خاک درش پای
هما را داد زیر سایهاش جای
کرم را بست از دستش کمر چست
ستم را ز آب شمشیرش ورق شست
در از لطفش به باغ عیش بگشاد
ز خلقش بوی گل را قسمتی داد
ستم را کرد در عهدش چنان پاک
که در دشت فراموشی بود خاک
به لطفش کرد محکم، لطف را پشت
ز برق تیغ قهرش، قهر را کشت
به نام دولتش تخم بقا کشت
برای دشمنش تار فنا رشت
ز دستش بحر و کان را منفعل کرد
به تیغش خون دشمن را بحل کرد
زبان خنجرش را کرد گویا
به ذکر آیه انّا فتحنا
حیاتش را بقای جاودان داد
ز دولت آنچه میبایستش آن داد
ز مدحش کرد پر مغز سخن را
که نگذارد زبان خالی دهن را
زبان را کرد مامور دعایش
سخن را ساخت مربوط ثنایش
به مدحش داد گویایی بیان را
ثنایش آفرید، آنگه زبان را
کند بر خلق تا ظاهر وقارش
به میزان میبرد سالی دو بارش
به وصفش زد قلم بر دُرّ مکنون
ز وزنش طبعها را کرد موزون
صدف را از ثنایش پر گهر ساخت
جهان را با وجودش مختصر ساخت
مسلم ساختش در پادشاهی
مطیعش کرد از مه تا به ماهی
جهان را از وجودش داد مایه
به ذات خویش پیوستش چو سایه
الهی چون نهالش خود نشاندی
جهان را زو به کام دل رساندی
به دولت در جهانش کامران دار
بهار دولتش را بیخزان دار
چو دادی سایه ذاتت قرارش
چو ذات خویشتن پاینده دارش
سرافرازی ده صاحب کلاهان
خداوندی که زیب کن فکان داد
جهان را زینت از شاه جهان داد
چراغ سلطنت از رویش افروخت
قبای معدلت بر قامتش دوخت
ز قدرش قصر گردون را برافراشت
ز حلمش کوه را بیبهره نگذاشت
به عهدش ملک را رشک ارم کرد
به تسلیمش فلک را پشت خم کرد
ز خوانش داد روزی را نواله
به عفوش کرد عصیان را حواله
بقا را با عطایش توامان کرد
کفش را دشمن دریا و کان کرد
نگین را بهر نامش نامور ساخت
به مهر خطبهاش منبر برافراخت
زد از بهر بقای جاودانی
به نامش سکه صاحبقرانی
کریمش کرد و عالم را نوا داد
رحیمش خواند و عصیان را صلا داد
ز حلمش کوه را پا بر زمین دوخت
ز عزمش برق را تفسیر آموخت
ز انصافش جهان را کرد معمور
حوادث را ز ملکش خیمه زد دور
به عهدش عافیت را جامه نو کرد
به نسیان فتنه را صد جا گرو کرد
به دستش داد نسبت بحر و کان را
تهی کرد از تهیدستی جهان را
ز لطفش قطره را در بحر در کرد
محیط آز را پیمانه پر کرد
به دورانش طلب را داد مقصود
ز ایامش طرب را کرد موجود
به لطفش کرد شاهان را سرافراز
به پابوسش سران را ساخت ممتاز
فکندش ماهی توفیق در شست
به دستش داد شرع و عدل را دست
ز تختش بخت را فرخندگی داد
بقا را از بقایش زندگی داد
ز خلقش گلستان را مایه بخشید
ز عدلش ملک را پیرایه بخشید
قسم را بست بر خاک درش پای
هما را داد زیر سایهاش جای
کرم را بست از دستش کمر چست
ستم را ز آب شمشیرش ورق شست
در از لطفش به باغ عیش بگشاد
ز خلقش بوی گل را قسمتی داد
ستم را کرد در عهدش چنان پاک
که در دشت فراموشی بود خاک
به لطفش کرد محکم، لطف را پشت
ز برق تیغ قهرش، قهر را کشت
به نام دولتش تخم بقا کشت
برای دشمنش تار فنا رشت
ز دستش بحر و کان را منفعل کرد
به تیغش خون دشمن را بحل کرد
زبان خنجرش را کرد گویا
به ذکر آیه انّا فتحنا
حیاتش را بقای جاودان داد
ز دولت آنچه میبایستش آن داد
ز مدحش کرد پر مغز سخن را
که نگذارد زبان خالی دهن را
زبان را کرد مامور دعایش
سخن را ساخت مربوط ثنایش
به مدحش داد گویایی بیان را
ثنایش آفرید، آنگه زبان را
کند بر خلق تا ظاهر وقارش
به میزان میبرد سالی دو بارش
به وصفش زد قلم بر دُرّ مکنون
ز وزنش طبعها را کرد موزون
صدف را از ثنایش پر گهر ساخت
جهان را با وجودش مختصر ساخت
مسلم ساختش در پادشاهی
مطیعش کرد از مه تا به ماهی
جهان را از وجودش داد مایه
به ذات خویش پیوستش چو سایه
الهی چون نهالش خود نشاندی
جهان را زو به کام دل رساندی
به دولت در جهانش کامران دار
بهار دولتش را بیخزان دار
چو دادی سایه ذاتت قرارش
چو ذات خویشتن پاینده دارش
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۳ - تعریف ملک کشمیر و آب و هوای آن
خوشا کشمیر و خاک پاک کشمیر
که سر بر زد بهشت از خاک کشمیر
چه کشمیر، آبروی هفت کشور
نگاه از دیدن او تازه و تر
چه کشمیر، آب و رنگ باغ و بستان
اسیر هر نهالش صد گلستان
سوادش سرمه چشم بهارست
بهشت و جوی شیری آب لارست
سواد خطهاش رسم نهادست
که سبزی از سواد اینجا مراد است
بود نشو و نما اینجا روان را
بهار دیگرست این بوستان را
ز سبزی هر نهالش رشک طوبی
جهانگیرند سبزانش به خوبی
ز جوش سبزه در کوه و بیابان
زمین کشته و ناکشته، یکسان
جز آن گلها که مشهور جهان است
گل اینجا بوستان در بوستان است
نظر چندان که بر دشتش گماری
به جز آب زمرد نیست جاری
به وصف سبزهاش از معنی بکر
زمرد میکشم در رشته فکر
کجا خضر و کجا این سبز رعنا؟
که آن از چشمه خورد آب این ز دریا
ز چشم بد، کس اینجا چون گریزد؟
که از آتش سپندش سبزه خیزد
سراسر سبزه و آب روان است
که گویی خطهاش یک بوستان است
کند در بذل عمر جاودانی
هوایش کار آب زندگانی
به ره نتوان قدم بر خاک افشرد
زمین را سبزه گویی از میان برد
به زیر سبزه، ره در کوه و صحرا
چو از عقد زمرد، رشته پیدا
ز طوفان رطوبت در فضایش
کند نم عاریت، آب از هوایش
ز تاثیر هوای این گلستان
شود فولاد هندی سبز در کان
نشاید رفت بی کشتی به گلگشت
ز شبنم، کار دریا میکند دشت
همه خار و خسش، ریحان و سنبل
جهانی کوه کوه از سبزه و گل
زند از سبزه او گر قلم، دم
به سرسبزی شود مشهور عالم
درین گلشن، ز جوش خنده گل
نمیآید به گوش آواز بلبل
ز عکس لاله این سبز گلشن
چراغ هفت اقلیم است روشن
شود اوقات صرف اینجا صبا را
وطن کشمیر دان نشو و نما را
گلش در شهر و صحرا زد چنان جوش
که گلشن گشت بلبل را فراموش
دمد گل از در و دیوار، اینجا
چه فرق از خانه تا گلزار، اینجا؟
به شهرش خانهها رنگین ز لاله
چو از می، خانه چشم پیاله
به نوعی بامها را لاله آراست
که گویی خیمههای آل برپاست
ز لاله، خانهها را بام گلگون
قدحهای مرصع چیده وارون
زده گل بر سر دیوارها صف
ز سنبل، روی دیوارش مزلّف
چو آساید کسی در خاک پاکش
نگشته خاک، گل روید ز خاکش
به میناکاری یک قبضه خاک
چه صنعتها نمود استاد افلاک
کمال اینجا بود آب و هوا را
دهد نشو و نما، نشو و نما را
ز فیض ابر، میروید در این کاخ
ز تار شمع، گل بیش از رگ شاخ
نبود اهل جنان را سیرگاهی
به کشمیر از جنان کردند راهی
به خوبی آنچنان کشمیر طاق است
که معشوق خراسان و عراق است
ز هر سو چون خراسان صد ندیمش
عراق از خاکساران قدیمش
مشرف هند در جنب حریمش
معطر خاک تبت از نسیمش
خروشان زندهرود از آرزویش
عرقریزان عراق از جستجویش
صفاهان راست سنگ سرمه تدبیر
چو بی صلوات گوید نام کشمیر
ز شوقش ملک دارالهرز، یک سر
چو آذربایجان دایم در آذر
سزد کشگیر را در جلوه ناز
هزار الله اکبر گو چو شیراز
صفای شام را اینجا مبر نام
چه نسبت صبح صادق راست با شام؟
چو کشمیر آفتابی در برابر
مبر گو نام خوبی، ملک دیگر
عبث مصر این دکان بر خویش چیده
چه خواهد بود حسن زر خریده؟
نباشد شرم بطعا گر عنانگیر
حجاز آید به طوف کوه کشمیر
خوشا ملکی که از فیض هوایش
بود گلدسته، جاروب سرایش
ز بس سبزه به کار خاک پرداخت
زمرد از گِل اینجا میتوان ساخت
زمین را آنچنان کم شد قباله
که از گل، گل دمید از لاله، لاله
ز رشک سبزهزار کوه کشمیر
ز غم فیروزه در معدن شود پیر
خزان را در گلستانش چه کارست؟
که صید هر نهالش صد بهار است
ز هر جانب درین فردوس اعلا
جوانان زمردپوش، برپا
ز سحر بابلی، خاکش سرشته
هوایش تازه و حسنش برشته
ز حق نتوان گذشت، این سبز رعنا
نمکدانی بود بر خوان دنیا
درین گلشن نمییابد خزان بار
بهار این چمن باشد وفادار
ز دریا کی کشد منت سحابش؟
که بیمنت، هوا میبخشد آبش
شبیهش را سزد گر هفت کشور
پی قدر و شرف بندند بر سر
ولیکن هر مصور کی تواند
قلم بر صورت این خطه راند
کسی را بر شبیهش دسترس نیست
که نقاش قضا مزدور کس نیست
ز حیرت عندلیبانش خموشند
ز سودایش جهانی شالپوشند
فقیرش از بلندیهای اقبال
به شاهان میفرستد خرقه شال
جوانانش چو می روشن ضمیران
چو نرگس از قدح پر، چشم پیران
اگر همت به سیرش برگمارد
بهشت از برگ طوبی پر برآرد
بود مایل به سبزی خاک پاکش
مگر آب زمرد خورده خاکش؟
ارم از سبزهاش یک شاخ سنبل
بهشت از گلبنش یک دسته گل
کلی شد قسمت محمود ازین باغ
هنوزش هست ازان گل، بر جگر داغ
ز گل چیدن، به رنگ نوجوانان
حنایی گشته دست باغبانان
به شبنم گر کند ابرش حواله
برد از لاله داغ دیرساله
چمن را بیشههایش داغ دارد
که نخل میوه بیش از باغ دارد
به بستانش میا گو آب، گستاخ
که شوید از هوا، رو میوه بر شاخ
کند گل بر سر دستار، ریشه
شود فولاد سبز از آب تیشه
به سرو از رشک بلبل، گل زند جوش
مباد این نکته قمری را فراموش
به برگ گل، بغل گیری دهد یاد
درین فن، غنچه استادست، استاد
به دل دزدد ز بیمش غنچه، لب را
ادب باید نسیم بیادب را
نخواهد سبزهاش تعلیم استاد
دمیدن را دمیدن میدهد یاد
بهارش تیرگی نگذاشت در سنگ
ببین چون کرد برگ لاله را رنگ
ازان دست چنار از گل تهی نیست
که گلبن را ز بالش کوتهی نیست
نیاید بوی صندل گر ز اشجار
نپیچد بر درختان تاک چون مار
نه تنها بلبل از گل سینهریش است
که گل هم سینهچاک رنگ خویش است
ز ننگ عاشقان کوتهاندیش
صنوبر بسته دل بر قامت خویش
برد ابر از هوایش پایه پایه
برای برشکال هند، مایه
گل از بس کرد رنگین بوستان را
ز گل، بلبل نداند آشیان را
نسیم فیض این روحالله آباد
ز اعجاز مسیحا میدهد یاد
چو یوسفطلعتی زین گل برآید
بنفشه بر عذار از مادر آید
عجب آب و هوایی دارد این خاک
که دل را از کدورت میکند پاک
درین گلشن نباشد شیشه را بار
ز رنگ گل بود پیمانه سرشار
گل از بس در شکفتن گشته گستاخ
دَرَد از خنده گل، پرده شاخ
به خوشبویی، ستاند از شمامه
پیاز نرگسش منشورنامه
چو سروش آورد در جلوه قامت
نماید بینمک، شور قیامت
چمن را رنگ گل ریزد ز دیوار
چنان کز می بود پیمانه سرشار
نسیمی گر به این گلشن درآید
ز رنگ گل، به رنگ گل برآید
بود پوشیده اینجا اشک بلبل
که گم شد گریهاش در خنده گل
تراود حسن را عشق از بر و دوش
زند با اشک بلبل، خون گل جوش
سوی گلبن بری گر دست گستاخ
ترواد خون بلبل از رگ شاخ
بود از ابر، دست سایه در پیش
شود سیراب، نخل از سایه خویش
ز سبزی و تری شد آنچنان راغ
که هم دریا توانش خواند و هم باغ
نگاری بر ورق گر صورت خار
ز تاثیر هوا، گل آورد بار
نم باران درین صحرای پر نم
نشاند گرد، اما بر دل غم
زمین افتاده مست از نشاه تاک
چرا مخمور روید نرگس از خاک؟
هوا آبی به روی کار آورد
که گل، صد رنگ از یک خار آورد
بهار اینجا برآورد از خزان گرد
چو داغ لاله، خون مرده، گل کرد
ز خود رفتهست شاخ از گل دمیدن
بلی، بیهوشی آرد خونکشیدن
بود خضر آبیار این گلستان
درین گلشن شود صرف آب حیوان
چنان مردمنشین شد صحن گلزار
که شد تا پشم نرگس مردمکدار
شده دست چنار از فیض باران
چو دست اهل همت گوهرافشان
بنای حسن این ملک استوارست
ملاحت، خانهزاد این دیارست
بهشتش خواندهاند و نیست دلگیر
که دارد در جهان، آزرم کشمیر؟
نسیمی چارفصل اینجا به کارست
که صید اولش فصل بهارست
ز تاثیر هوا، در خاک کشمیر
برآرد دسته گل، دسته تیر
عروس ملک ازو دایم در آرا
ز سبزی، وسمه ابروی دنیا
چو سبزی و نمک بر خوان امکان
بود کشمیر بس، آرایش خوان
هوای تر بود کشمیر را باب
زمرد را فزاید قیمت از آب
ز مطرب، آسمانی پر ز ناهید
تمام سال او نوروز، یا عید
نوای مطربان بالا گرفته
ره آواز بلبل را گرفته
درین بستانسرای عشرتافزا
نوای مطربانم برده از جا
نهان چون نغمهام در پرده ساز
مقامم را نیابی جز به آواز
در این کشور گروهی مِی پرستند
که از فیض هوا، بی باده مستند
لبالب غنچهاش از بخت فیروز
چو مینای می از حسن گلوسوز
گر افتد از کف ساقی پیاله
دواند ریشه در گِل همچو لاله
به مینا، گر کند فیض هوا، کار
ببالد چون کدوی تازه بربار
روان میشد به روی سبزهاش باد
سبکروحی به شبنم یاد میداد
بشارت ده به صیاد هوسناک
که تیر از سبزه اینجا کی خورد خاک؟
صبا در بیخودی دستی برافشاند
پر بلبل به زیر برگ گل ماند
نسیم صبحدم افتان و خیزان
برد عطر گل از گلشن گریزان
ز بس جیب رطوبت داشت در چنگ
هوا چون آب میغلتید بر سنگ
که دارد فرقت کشمیر را تاب؟
درین شهر از هوا دل میخورد آب
هوایش ابر را سرمایهای داد
که بخششهای بحرش رفت از یاد
در آتش، تخمه شد بر روی نان سبز
نگردد چون زمین و آسمان سبز؟
که سر بر زد بهشت از خاک کشمیر
چه کشمیر، آبروی هفت کشور
نگاه از دیدن او تازه و تر
چه کشمیر، آب و رنگ باغ و بستان
اسیر هر نهالش صد گلستان
سوادش سرمه چشم بهارست
بهشت و جوی شیری آب لارست
سواد خطهاش رسم نهادست
که سبزی از سواد اینجا مراد است
بود نشو و نما اینجا روان را
بهار دیگرست این بوستان را
ز سبزی هر نهالش رشک طوبی
جهانگیرند سبزانش به خوبی
ز جوش سبزه در کوه و بیابان
زمین کشته و ناکشته، یکسان
جز آن گلها که مشهور جهان است
گل اینجا بوستان در بوستان است
نظر چندان که بر دشتش گماری
به جز آب زمرد نیست جاری
به وصف سبزهاش از معنی بکر
زمرد میکشم در رشته فکر
کجا خضر و کجا این سبز رعنا؟
که آن از چشمه خورد آب این ز دریا
ز چشم بد، کس اینجا چون گریزد؟
که از آتش سپندش سبزه خیزد
سراسر سبزه و آب روان است
که گویی خطهاش یک بوستان است
کند در بذل عمر جاودانی
هوایش کار آب زندگانی
به ره نتوان قدم بر خاک افشرد
زمین را سبزه گویی از میان برد
به زیر سبزه، ره در کوه و صحرا
چو از عقد زمرد، رشته پیدا
ز طوفان رطوبت در فضایش
کند نم عاریت، آب از هوایش
ز تاثیر هوای این گلستان
شود فولاد هندی سبز در کان
نشاید رفت بی کشتی به گلگشت
ز شبنم، کار دریا میکند دشت
همه خار و خسش، ریحان و سنبل
جهانی کوه کوه از سبزه و گل
زند از سبزه او گر قلم، دم
به سرسبزی شود مشهور عالم
درین گلشن، ز جوش خنده گل
نمیآید به گوش آواز بلبل
ز عکس لاله این سبز گلشن
چراغ هفت اقلیم است روشن
شود اوقات صرف اینجا صبا را
وطن کشمیر دان نشو و نما را
گلش در شهر و صحرا زد چنان جوش
که گلشن گشت بلبل را فراموش
دمد گل از در و دیوار، اینجا
چه فرق از خانه تا گلزار، اینجا؟
به شهرش خانهها رنگین ز لاله
چو از می، خانه چشم پیاله
به نوعی بامها را لاله آراست
که گویی خیمههای آل برپاست
ز لاله، خانهها را بام گلگون
قدحهای مرصع چیده وارون
زده گل بر سر دیوارها صف
ز سنبل، روی دیوارش مزلّف
چو آساید کسی در خاک پاکش
نگشته خاک، گل روید ز خاکش
به میناکاری یک قبضه خاک
چه صنعتها نمود استاد افلاک
کمال اینجا بود آب و هوا را
دهد نشو و نما، نشو و نما را
ز فیض ابر، میروید در این کاخ
ز تار شمع، گل بیش از رگ شاخ
نبود اهل جنان را سیرگاهی
به کشمیر از جنان کردند راهی
به خوبی آنچنان کشمیر طاق است
که معشوق خراسان و عراق است
ز هر سو چون خراسان صد ندیمش
عراق از خاکساران قدیمش
مشرف هند در جنب حریمش
معطر خاک تبت از نسیمش
خروشان زندهرود از آرزویش
عرقریزان عراق از جستجویش
صفاهان راست سنگ سرمه تدبیر
چو بی صلوات گوید نام کشمیر
ز شوقش ملک دارالهرز، یک سر
چو آذربایجان دایم در آذر
سزد کشگیر را در جلوه ناز
هزار الله اکبر گو چو شیراز
صفای شام را اینجا مبر نام
چه نسبت صبح صادق راست با شام؟
چو کشمیر آفتابی در برابر
مبر گو نام خوبی، ملک دیگر
عبث مصر این دکان بر خویش چیده
چه خواهد بود حسن زر خریده؟
نباشد شرم بطعا گر عنانگیر
حجاز آید به طوف کوه کشمیر
خوشا ملکی که از فیض هوایش
بود گلدسته، جاروب سرایش
ز بس سبزه به کار خاک پرداخت
زمرد از گِل اینجا میتوان ساخت
زمین را آنچنان کم شد قباله
که از گل، گل دمید از لاله، لاله
ز رشک سبزهزار کوه کشمیر
ز غم فیروزه در معدن شود پیر
خزان را در گلستانش چه کارست؟
که صید هر نهالش صد بهار است
ز هر جانب درین فردوس اعلا
جوانان زمردپوش، برپا
ز سحر بابلی، خاکش سرشته
هوایش تازه و حسنش برشته
ز حق نتوان گذشت، این سبز رعنا
نمکدانی بود بر خوان دنیا
درین گلشن نمییابد خزان بار
بهار این چمن باشد وفادار
ز دریا کی کشد منت سحابش؟
که بیمنت، هوا میبخشد آبش
شبیهش را سزد گر هفت کشور
پی قدر و شرف بندند بر سر
ولیکن هر مصور کی تواند
قلم بر صورت این خطه راند
کسی را بر شبیهش دسترس نیست
که نقاش قضا مزدور کس نیست
ز حیرت عندلیبانش خموشند
ز سودایش جهانی شالپوشند
فقیرش از بلندیهای اقبال
به شاهان میفرستد خرقه شال
جوانانش چو می روشن ضمیران
چو نرگس از قدح پر، چشم پیران
اگر همت به سیرش برگمارد
بهشت از برگ طوبی پر برآرد
بود مایل به سبزی خاک پاکش
مگر آب زمرد خورده خاکش؟
ارم از سبزهاش یک شاخ سنبل
بهشت از گلبنش یک دسته گل
کلی شد قسمت محمود ازین باغ
هنوزش هست ازان گل، بر جگر داغ
ز گل چیدن، به رنگ نوجوانان
حنایی گشته دست باغبانان
به شبنم گر کند ابرش حواله
برد از لاله داغ دیرساله
چمن را بیشههایش داغ دارد
که نخل میوه بیش از باغ دارد
به بستانش میا گو آب، گستاخ
که شوید از هوا، رو میوه بر شاخ
کند گل بر سر دستار، ریشه
شود فولاد سبز از آب تیشه
به سرو از رشک بلبل، گل زند جوش
مباد این نکته قمری را فراموش
به برگ گل، بغل گیری دهد یاد
درین فن، غنچه استادست، استاد
به دل دزدد ز بیمش غنچه، لب را
ادب باید نسیم بیادب را
نخواهد سبزهاش تعلیم استاد
دمیدن را دمیدن میدهد یاد
بهارش تیرگی نگذاشت در سنگ
ببین چون کرد برگ لاله را رنگ
ازان دست چنار از گل تهی نیست
که گلبن را ز بالش کوتهی نیست
نیاید بوی صندل گر ز اشجار
نپیچد بر درختان تاک چون مار
نه تنها بلبل از گل سینهریش است
که گل هم سینهچاک رنگ خویش است
ز ننگ عاشقان کوتهاندیش
صنوبر بسته دل بر قامت خویش
برد ابر از هوایش پایه پایه
برای برشکال هند، مایه
گل از بس کرد رنگین بوستان را
ز گل، بلبل نداند آشیان را
نسیم فیض این روحالله آباد
ز اعجاز مسیحا میدهد یاد
چو یوسفطلعتی زین گل برآید
بنفشه بر عذار از مادر آید
عجب آب و هوایی دارد این خاک
که دل را از کدورت میکند پاک
درین گلشن نباشد شیشه را بار
ز رنگ گل بود پیمانه سرشار
گل از بس در شکفتن گشته گستاخ
دَرَد از خنده گل، پرده شاخ
به خوشبویی، ستاند از شمامه
پیاز نرگسش منشورنامه
چو سروش آورد در جلوه قامت
نماید بینمک، شور قیامت
چمن را رنگ گل ریزد ز دیوار
چنان کز می بود پیمانه سرشار
نسیمی گر به این گلشن درآید
ز رنگ گل، به رنگ گل برآید
بود پوشیده اینجا اشک بلبل
که گم شد گریهاش در خنده گل
تراود حسن را عشق از بر و دوش
زند با اشک بلبل، خون گل جوش
سوی گلبن بری گر دست گستاخ
ترواد خون بلبل از رگ شاخ
بود از ابر، دست سایه در پیش
شود سیراب، نخل از سایه خویش
ز سبزی و تری شد آنچنان راغ
که هم دریا توانش خواند و هم باغ
نگاری بر ورق گر صورت خار
ز تاثیر هوا، گل آورد بار
نم باران درین صحرای پر نم
نشاند گرد، اما بر دل غم
زمین افتاده مست از نشاه تاک
چرا مخمور روید نرگس از خاک؟
هوا آبی به روی کار آورد
که گل، صد رنگ از یک خار آورد
بهار اینجا برآورد از خزان گرد
چو داغ لاله، خون مرده، گل کرد
ز خود رفتهست شاخ از گل دمیدن
بلی، بیهوشی آرد خونکشیدن
بود خضر آبیار این گلستان
درین گلشن شود صرف آب حیوان
چنان مردمنشین شد صحن گلزار
که شد تا پشم نرگس مردمکدار
شده دست چنار از فیض باران
چو دست اهل همت گوهرافشان
بنای حسن این ملک استوارست
ملاحت، خانهزاد این دیارست
بهشتش خواندهاند و نیست دلگیر
که دارد در جهان، آزرم کشمیر؟
نسیمی چارفصل اینجا به کارست
که صید اولش فصل بهارست
ز تاثیر هوا، در خاک کشمیر
برآرد دسته گل، دسته تیر
عروس ملک ازو دایم در آرا
ز سبزی، وسمه ابروی دنیا
چو سبزی و نمک بر خوان امکان
بود کشمیر بس، آرایش خوان
هوای تر بود کشمیر را باب
زمرد را فزاید قیمت از آب
ز مطرب، آسمانی پر ز ناهید
تمام سال او نوروز، یا عید
نوای مطربان بالا گرفته
ره آواز بلبل را گرفته
درین بستانسرای عشرتافزا
نوای مطربانم برده از جا
نهان چون نغمهام در پرده ساز
مقامم را نیابی جز به آواز
در این کشور گروهی مِی پرستند
که از فیض هوا، بی باده مستند
لبالب غنچهاش از بخت فیروز
چو مینای می از حسن گلوسوز
گر افتد از کف ساقی پیاله
دواند ریشه در گِل همچو لاله
به مینا، گر کند فیض هوا، کار
ببالد چون کدوی تازه بربار
روان میشد به روی سبزهاش باد
سبکروحی به شبنم یاد میداد
بشارت ده به صیاد هوسناک
که تیر از سبزه اینجا کی خورد خاک؟
صبا در بیخودی دستی برافشاند
پر بلبل به زیر برگ گل ماند
نسیم صبحدم افتان و خیزان
برد عطر گل از گلشن گریزان
ز بس جیب رطوبت داشت در چنگ
هوا چون آب میغلتید بر سنگ
که دارد فرقت کشمیر را تاب؟
درین شهر از هوا دل میخورد آب
هوایش ابر را سرمایهای داد
که بخششهای بحرش رفت از یاد
در آتش، تخمه شد بر روی نان سبز
نگردد چون زمین و آسمان سبز؟
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۷ - اوصاف دلربایی باغ فرحبخش
مرا باغ فرحبخش است منظور
ندارم آرزوی روضه حور
گرفته سروش از آزادگان باج
رسانده سرفرازی را به معراج
ز هر برگش گلستانی نمایان
چو از آیینه عکس روی جانان
زمینش سبزه را پاینده دارد
رطوبت را هوایش زنده دارد
خیابانش بود فردوس اکبر
لبالب شاه نهر از آب کوثر
که دیده جز درین فردوس ثانی؟
خیابانی ز آب زندگانی
به پای شاهنهر افتاده دریا
دُر شهوار ازو دارد تمنا
جدا گردد چو آب از چشمهسارش
کشد دریا به عزت در کنارش
درین گلشن برای هر نهالی
بهار آورده تشریف کمالی
ترشحهای ابر نوبهاری
چمن را روز و شب در تازهکاری
درختان در روش پر کرده بیرون
ازان روی فلک سر کرده بیرون
ز شاخ گلبنش تا غنچهای زاد
شکفتن را شکفتن میدهد یاد
ز خاکش تا نهال تازهای جست
به رعنایی صنوبر را کمر بست
کند بوی بهش رنجور را نغز
سخن را حرف بادامش دهد مغز
نباشد سیب او را تاب دندان
مگر خورد آب از چاه زنخدان؟
ز امرودش بچش کاین شهد نایاب
مکرر قند را از شرم کرد آب
به رنگ و بو سزد گر سیب این باغ
سمرقند و صفاهان را کند داغ
ندارد هیچ سیب این دلپذیری
خلاف است آن که آرد سیب، سیری
ازان شد شاه آلو، نام گیلاس
که نیکو داشت عرض میوه را پاس
کسی کاو لعل را رنگین شمارد
خبر از رنگ شاه آلو ندارد
شود لعل بدخشانت فراموش
ز شاه آلو کنی گر حلقه در گوش
ازان نخلش برآرد لعل رخشان
که دارد ریشه در کوه بدخشان
درین بستان بود پیوسته در کار
به شفتالوربایی بوسه یار
ازان عنّاب را شد لاله وصّاف
که از عنّاب گردد رنگ خون صاف
ز بس تاکش کشیده سر بر افلاک
خورد بر خوشه پروین، سر تاک
حدیث میوهاش گفتم ز هر باب
چو بردم نام شفتالو، شدم آب
نهال جعفری با سرو همسر
شده سوسن همآغوش صنوبر
چو از شبنم دهان غنچه وا شد
تبسم خنده دنداننما شد
ز بس هر سو دوید و شمع افروخت
چراغ لاله را در دل نفس سوخت
چنان برگ گلش پر آب و تاب است
که گویی غنچه مینای گلاب است
نهال تازهاش چندان قد افراخت
که قمری سرو خود را دید و نشناخت
درین گلشن، نگاه چشم بینا
بود کابین عروسان چمن را
نسیم این چمن در دیده خار
گلستان ارم را کرده بیدار
کسی از فیض این گلشن چه گوید
که جای گل بهار از خاک روید
سرشته از دماغِ تر، هوایش
گریزان بیدماغی از فضایش
ز گلبن، گل به چندان رنگ زد جوش
که شد عیب گل رعنا فراموش
حباب اینجا هوا را میفشارد
که بحر آبی به روی کار آرد
ز شبنم بس که خاکش کامیاب است
بر او نقش قدم نقشی بر آب است
ز دیگر بوستانها، این گلستان
بود ممتاز، چون یوسف ز اخوان
گلش آسوده از صوت هزارست
که مدهوش از صدای آبشارست
مگر فواره سر بر اوج سوده
نگاری ساعد سیمین نموده
پی صرف چمن، فواره بیتاب
دمادم سیم ساعد میکند آب
دهد گر آبشار آبی به نازش
همان ساعت دهد فواره بازش
درین گلشن به رغم یزد و کاشان
بود هر ماه، سی روز آبپاشان
چو در خلد، آن چه بایستی ندیدند
ازان باغ فرحبخش آفریدند
فرحبخش است نام این بوستان را
ازان بخشد فرح، خلق جهان را
ز شوخی نرگس این باغ شاید
که مژگان تماشایی رباید
ارم در پشت دیوارش نشسته
خجل چون عندلیب پرشکسته
فرحبخش از دو عالم دلپذیرست
بهشت و شاهنهرش جوی شیر است
ندیده در جهان کس این چنین جای
فرحبخش و فرحناک و فرحزای
ندارم آرزوی روضه حور
گرفته سروش از آزادگان باج
رسانده سرفرازی را به معراج
ز هر برگش گلستانی نمایان
چو از آیینه عکس روی جانان
زمینش سبزه را پاینده دارد
رطوبت را هوایش زنده دارد
خیابانش بود فردوس اکبر
لبالب شاه نهر از آب کوثر
که دیده جز درین فردوس ثانی؟
خیابانی ز آب زندگانی
به پای شاهنهر افتاده دریا
دُر شهوار ازو دارد تمنا
جدا گردد چو آب از چشمهسارش
کشد دریا به عزت در کنارش
درین گلشن برای هر نهالی
بهار آورده تشریف کمالی
ترشحهای ابر نوبهاری
چمن را روز و شب در تازهکاری
درختان در روش پر کرده بیرون
ازان روی فلک سر کرده بیرون
ز شاخ گلبنش تا غنچهای زاد
شکفتن را شکفتن میدهد یاد
ز خاکش تا نهال تازهای جست
به رعنایی صنوبر را کمر بست
کند بوی بهش رنجور را نغز
سخن را حرف بادامش دهد مغز
نباشد سیب او را تاب دندان
مگر خورد آب از چاه زنخدان؟
ز امرودش بچش کاین شهد نایاب
مکرر قند را از شرم کرد آب
به رنگ و بو سزد گر سیب این باغ
سمرقند و صفاهان را کند داغ
ندارد هیچ سیب این دلپذیری
خلاف است آن که آرد سیب، سیری
ازان شد شاه آلو، نام گیلاس
که نیکو داشت عرض میوه را پاس
کسی کاو لعل را رنگین شمارد
خبر از رنگ شاه آلو ندارد
شود لعل بدخشانت فراموش
ز شاه آلو کنی گر حلقه در گوش
ازان نخلش برآرد لعل رخشان
که دارد ریشه در کوه بدخشان
درین بستان بود پیوسته در کار
به شفتالوربایی بوسه یار
ازان عنّاب را شد لاله وصّاف
که از عنّاب گردد رنگ خون صاف
ز بس تاکش کشیده سر بر افلاک
خورد بر خوشه پروین، سر تاک
حدیث میوهاش گفتم ز هر باب
چو بردم نام شفتالو، شدم آب
نهال جعفری با سرو همسر
شده سوسن همآغوش صنوبر
چو از شبنم دهان غنچه وا شد
تبسم خنده دنداننما شد
ز بس هر سو دوید و شمع افروخت
چراغ لاله را در دل نفس سوخت
چنان برگ گلش پر آب و تاب است
که گویی غنچه مینای گلاب است
نهال تازهاش چندان قد افراخت
که قمری سرو خود را دید و نشناخت
درین گلشن، نگاه چشم بینا
بود کابین عروسان چمن را
نسیم این چمن در دیده خار
گلستان ارم را کرده بیدار
کسی از فیض این گلشن چه گوید
که جای گل بهار از خاک روید
سرشته از دماغِ تر، هوایش
گریزان بیدماغی از فضایش
ز گلبن، گل به چندان رنگ زد جوش
که شد عیب گل رعنا فراموش
حباب اینجا هوا را میفشارد
که بحر آبی به روی کار آرد
ز شبنم بس که خاکش کامیاب است
بر او نقش قدم نقشی بر آب است
ز دیگر بوستانها، این گلستان
بود ممتاز، چون یوسف ز اخوان
گلش آسوده از صوت هزارست
که مدهوش از صدای آبشارست
مگر فواره سر بر اوج سوده
نگاری ساعد سیمین نموده
پی صرف چمن، فواره بیتاب
دمادم سیم ساعد میکند آب
دهد گر آبشار آبی به نازش
همان ساعت دهد فواره بازش
درین گلشن به رغم یزد و کاشان
بود هر ماه، سی روز آبپاشان
چو در خلد، آن چه بایستی ندیدند
ازان باغ فرحبخش آفریدند
فرحبخش است نام این بوستان را
ازان بخشد فرح، خلق جهان را
ز شوخی نرگس این باغ شاید
که مژگان تماشایی رباید
ارم در پشت دیوارش نشسته
خجل چون عندلیب پرشکسته
فرحبخش از دو عالم دلپذیرست
بهشت و شاهنهرش جوی شیر است
ندیده در جهان کس این چنین جای
فرحبخش و فرحناک و فرحزای
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۹ - اوصاف باغ شاهزاده
بود برجی به باغ شاهزاده
که با قردش بود گردون پیاده
نه برج است این به گردون سرکشیده
عروس ملک، گردن برکشیده
فضای عالم قدس از هوایش
قرار ربع مسکون از بنایش
فلک در سایهاش تا آرمیده
دگر روی حوادث را ندیده
نباشد عرش را افزون ز یک ساق
به یکتایی ازان این برج شد طاق
گلش چون از تجلی برفروزد
سپند آرد چراغ طور و سوزد
بهار صد چمن را درشکستند
که یک شاخ گل این جا نقش بستند
چنار از حسن بالادست خود شاد
که باشد زیر دستش سرو و شمشاد
نسیمش در بغل گیری چو کوشد
گلاب از غنچه چون فواره جوشد
ارم دارد درین گلشن تمنا
که در چشم تماشایی کند جا
دل مجنون شد از بیدش تسلی
که دارد بید مجنون، حسن لیلی
کبودی یاسمن را میفشارد
خیالش را که در بر تنگ دارد؟
بلند اختر ز سروش، سرفرازی
مدار سنبلش بر نافهسازی
فراغت را درین گلشن کمی نیست
غمی دیگر به غیر از بیغمی نیست
طریق مدح این گلشن ندانم
که در وصفش بود عاجز زبانم
بهاری این چنین، جای دگر کو؟
به قدر سیر این گلشن، نظر کو؟
که با قردش بود گردون پیاده
نه برج است این به گردون سرکشیده
عروس ملک، گردن برکشیده
فضای عالم قدس از هوایش
قرار ربع مسکون از بنایش
فلک در سایهاش تا آرمیده
دگر روی حوادث را ندیده
نباشد عرش را افزون ز یک ساق
به یکتایی ازان این برج شد طاق
گلش چون از تجلی برفروزد
سپند آرد چراغ طور و سوزد
بهار صد چمن را درشکستند
که یک شاخ گل این جا نقش بستند
چنار از حسن بالادست خود شاد
که باشد زیر دستش سرو و شمشاد
نسیمش در بغل گیری چو کوشد
گلاب از غنچه چون فواره جوشد
ارم دارد درین گلشن تمنا
که در چشم تماشایی کند جا
دل مجنون شد از بیدش تسلی
که دارد بید مجنون، حسن لیلی
کبودی یاسمن را میفشارد
خیالش را که در بر تنگ دارد؟
بلند اختر ز سروش، سرفرازی
مدار سنبلش بر نافهسازی
فراغت را درین گلشن کمی نیست
غمی دیگر به غیر از بیغمی نیست
طریق مدح این گلشن ندانم
که در وصفش بود عاجز زبانم
بهاری این چنین، جای دگر کو؟
به قدر سیر این گلشن، نظر کو؟
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲۱ - تعریف چشمه ورناک
خَضِر سرچشمه ورناک جوید
که دست از چشمه حیوان بشوید
محیط از شرم ریگ آب ورناک
عرق از جبهه گوهر کند پاک
فرات از رشک نهرش کربلا شد
ز غیرت دجله را، نم توتیا شد
چه شد گر خضر را هم جرعهای داد
رسد این چشمه دریا را به فریاد
ز فیضش ملک کشمیرست معمور
ازین سرچشمه بادا چشم بد دور
اگر ذوق بهار و سبزه داری
به جز کشمیر در خاطر نیاری
که دست از چشمه حیوان بشوید
محیط از شرم ریگ آب ورناک
عرق از جبهه گوهر کند پاک
فرات از رشک نهرش کربلا شد
ز غیرت دجله را، نم توتیا شد
چه شد گر خضر را هم جرعهای داد
رسد این چشمه دریا را به فریاد
ز فیضش ملک کشمیرست معمور
ازین سرچشمه بادا چشم بد دور
اگر ذوق بهار و سبزه داری
به جز کشمیر در خاطر نیاری
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲۵ - در توصیف باغ جهانآرای اکبرآباد
تعالیلله ازین باغ دلافروز
که شامش راست فیض صبح نوروز
هوایش طبعها را معتدل ساز
درختان همسر و مرغان همآواز
هرات از شرم باغ اکبرآباد
چو گل اوراق خوبی داده بر باد
مگر بر سبزهاش غلتیده کشمیر؟
که باشد حسن سبزانش جهانگیر
در باغش صلای عام داده
چو طاق ابروی خوبان، گشاده
به مهرش داده فروردین دل از دست
هزار اردیبهشت از بوی او مست
به نوعی گلبن این باغ خوشبوست
که گویی ریشهاش در ناف آهوست
درین گلشن، بتان هرجا نشستند
به تار زلف، سنبل دسته بستند
به روی سبزهاش فرش ارجمندان
تذرو سرو او، همتبلندان
درختانش به هم پیوسته مایل
صنوبر عاشق سروش به صد دل
بر سروش قد خوبان چه سنجد؟
ز حرف راست باید کس نرنجد
نمیگوید بهای جلوه چندست
دماغ سرو این گلشن بلندست
به جیب غنچه گر چاکی فتاده
دری بر گلشن دیگر گشاده
بهار از خانهزادان حریمش
نسیم از بیقراران قدیمش
ز جویش آب حیوان تاب دارد
که چندین خضر را سیراب دارد
هوایش میدهم از نم گواهی
که میآید ز مرغان کار ماهی
نهال سیب او چون قامت یار
نمیآرد به جز سیب ذقن بار
بلندیهای سروش بد مبیناد
که از پرواز قمری گشته آزاد
دهد آواز مرغ این گلستان
ز معجز، نغمه داوود را جان
ره دلها چنان زد حسن آواز
که بلبل بر سر گل میکند ناز
درین گلزار، بی گل نیست یک خار
دمیده بلبلش را گل ز منقار
ز گل افتاده چندان رنگ بر رنگ
که جای ناله بر بلبل شده تنگ
گل افشرد آنچنان پهلوی بلبل
که بلبل غنچه شد در پهلوی گل
در او آب بقا یک جویبارست
هوایش را دم عیسی غبارست
ز شوق نرگسش، چشم بتان مست
به باد غنچهاش دل داده از دست
در آبش از قران ماه و ماهی
دهد عکس گل و غنچه گواهی
شفق را لاله او سرخرو کرد
خضر از شبنمش می در سبو کرد
هما در سایه بیدش نشسته
که منشور شرف بر بال بسته
هوا گل را چنان سیراب دارد
که برگ گل ز خود شبنم برآرد
ز عکس سبزه و سنبل درین باغ
کند مژگان پر طاووس را داغ
چه شد گر چشم بت دل میرباید
به چشم نرگس او درنیاید
جز این نشنیدم از بالای سروش
که مرغ سدره میزیبد تذروش
ز بس کوته بود از قامتش دست
به صد تشویش قمری دل در او بست
ز شوق حوضش از بس بود بیتاب
چو نیلوفر، فلک سر بر زد از آب
نگردد تا فضایش ظلمتآلود
چراغ لاله را در دل گره دود
نهان در زیر هر برگش بهاری
ز شبنم هر گل او چشمهساری
چنان بر تازگی نخلش سوارست
که گویی سایهاش ابر بهارست
غزال آرد به سوی این گلستان
برای چشم نرگس تحفه مژگان
ز شرم بیدمشکش نافه در دشت
چو مجنون همنشین آهوان گشت
دل قمری درین فردوس آباد
نپردازد به سرو از حسن شمشاد
ز هر جانب چو مجنونان خودرای
فکنده بید مجنون، زلف در پای
چه شد گر بید مجنون است موزون
به موزونی بود مشهور، مجنون
بود هرجا چو گل مسندنشینی
به پهلویش چو نسرین نازنینی
به ساز و برگ خود خیری چه نازد
که از صد ماه نو یک بدر سازد
درین گلشن مجو از خس نشانه
ز برگ گل نهد مرغ آشیانه
زبان شکوه اینجا بسته بلبل
ملایمتر بود خار از رگ گل
گل این بوستان را خار و خس نیست
محبت خانه است اینجا هوس نیست
کف پا را کند خاکش حنایی
که هست از لاله در شنجرفسایی
کشیده گرد او دیواری از گل
سر دیوار او را خار، سنبل
نمیباشد هوا چندین معطر
مگر دارد چنارش گوی عنبر؟
ز بوی ارغوان، گل رفته از دست
شراب ارغوانی داردش مست
ز دل کیفیت تاکش برد هوش
نگاه از دیدنش بی باده در جوش
صبا کرد آتش گل را چنان تیز
که شاخ گل شد آتشبار گلریز
نماند از غایت سبزی درین باغ
تفاوت در میان طوطی و زاغ
گرو بردهست در افسانه گل
زبان بلبل از آواز بلبل
گل از بس گرمی بازار دارد
عرق پیوسته بر رخسار دارد
درین گلزار، پرکاری بود گل
که پرگارش بود منقار بلبل
سوادش چون سواد خط خوبان
بود سیراب از چاه زنخدان
فشاند بلبلش چون گرد گیسو
ز بار منت افتد ناف آهو
به خاکش هم گرفتارست بلبل
که باشد گلبنش تا ریشه در گل
چه باشد وسعت مشرب؟ فضایش
مسیحا کیست؟ شاگرد هوایش
ز گل، نَرد شکفتن برده خارش
خزان را دست کوتاه از بهارش
درین باغ ار شود جبریل نازل
بماند چون نهالش پای در گل
درین گلشن که شد از جان سرشته
ز بس نازکمزاجی عام گشته
شود گر برگ گل دمساز بلبل
نخیزد بی خراش آواز بلبل
درین بستان ز شرم سرو آزاد
زلیخا را گریزد یوسف از یاد
زده بر سرو، پهلو، بوته گل
شده همآشیان قمریّ و بلبل
***
مرا باغ جهانآرا بهشت است
بهشت این باغ باشد، ورنه زشت است
گلشن را باغبان تا دسته بسته
به یوسف مانده بازار شکسته
هوایش در کمال اعتدال است
کمال اعتدالش بیزوال است
ز نخل این چمن، شاخ فکنده
بماند جاودان چون خضر، زنده
به صد منت ز روی این گلستان
قضا برداشت طرح باغ رضوان
درین گلشن ندارد قدر خاشاک
ارم گو از خیابان سینه کن چاک
برای چشمزخم این گلستان
سپند از خال حور آورده رضوان
قدم بیرون منه زنهار ازین باغ
که دارد عالمی را لالهاش داغ
هوای این گلستان صحّتافزاست
نسیم اینجا هوادار مسیحاست
بهار این گلستان بی زوال است
شکست رنگ گل اینجا محال است
هوایی بس ملایمتر ز مرهم
نیارد زخم گل را چون فراهم؟
مسیحا روز و شب در کار اینجا
چرا نرگس بود بیمار اینجا؟
مگو قمری به سروش گشته پابست
بود خضری، عصای سبز در دست
بدین گلشن بود این نه چمن را
همان ربطی که با جان است تن را
زبانم این چمن را تا ثناگوست
نمیگنجد ز گل چون غنچه در پوست
خیال سنبلش تا نقش بستم
قلم، شد دسته سنبل به دستم
میان گلبن او شد خرد گم
ببستم لب چو غنچه از تکلم
***
گل و شمشاد باغ شاه عادل
دوانَد چون محبت ریشه در دل
چراغ دوده گیتی ستانی
بهار گلشن صاحبقرانی
نهال بوستان سرفرازی
شهابالدین محمد شاه غازی
برای خطبه نامش مکرر
ملایک کردهاند از بال، منبر
ز رویش مهر انور، شرمگینی
ز رنگش خرمن گل خوشهچینی
ز عدل او جهان گردیده آباد
به دیدارش دل خلق جهان شاد
کند طغرای جودش را چو انشا
به آب زر، قلم شوید زبان را
ز سوادی نثارش در ته آب
نیاسود از تپش گوهر چو سیماب
کرم را داد دستی از هر انگشت
کفش را پنج دریا جمع در مشت
برای خنده دارد کبک طناز
به عهدش داغها از سینه باز
هوای خدمتش چون در سر آرند
چو هدهد تاجداران پر برآرند
نه تنها با درم دارد نگین را
گرفته نام او روی زمین را
سزد کز نام شاهنشاه عالم
چو نقش زر ببالد نقش خاتم
کفش پیمانه دریای اکرام
لباس خاص لطفش، رحمت عام
سخن را تازگی از دولت اوست
بلندیهای شعر از همت اوست
به دریای عطایش بهر تقسیم
ز ماهی مضطربتر بدره سیم
سخن را بازگردانم عماری
به سوی باغ چون باد بهاری
***
درین گلشن اساسی بود عالی
که چرخ افتاده بودش بر حوالی
بنایی توامان با چرخ اعظم
به دیوارش بقا را بست محکم
ز گردون گوی همدوشی ربوده
به رفعت چرخها چرخش ستوده
بهشت از شرم حسنش ناپدیدار
برش بتخانه چین نقش دیوار
در کعبه درش را حلقه در گوش
دو عالم چارچوبش را در آغوش
ز گلمیخ درش خورشید در تاب
دو پیکر، پیکرش را کرده محراب
دل از زلفین و زنجیرش چنان شاد
که چشم و زلف دلبر رفته از یاد
صفای این عمارت شد چنان عام
که میکرد اصفهان از او صفا وام
ز افتادن چو حسنش را بود عار
نمیدانم که چون افتاده پرکار؟
گذشته برج او را از فلک سر
ملایک گشته برجش را کبوتر
قضا از حسن محضش آفریده
کسش در هیچ آن، بی آن ندیده
چو در طرحش به خاکستر فتد کار
نویسد بر صفاهان سرمه، معمار
چو با قصر فلک گردد همآغوش
نداند کس، که را برتر بود دوش
برای دفع چشم زخم مردم
سپند پیش طاقش گشته انجم
صفای طاق این زیبا عمارت
چو ابروی بتان دل کرده غارت
هوس اینجا بود با عشق، همسنگ
کز استحکام منزل نشکند رنگ
در استحکام این پاینده ایوان
بقا چون صورت دیوار، حیران
اگر زین در غباری خیزد از جای
بماند سالها چون چرخ بر پای
رسانده استواری را به معراج
بقا را برج او بر سر بود تاج
در و دیوار او آشوب چین است
اگر نقشی ز مانی مانده، این است
ز قدر او سخت چون برشمارم
بلندیهای فکر آید به کارم
کسی کاین جا میسر شد سجودش
سپهر آیینه زانو نمودش
نظر چون در تماشایش کنم باز
کند پیش از نگاهم دیده پرواز
در و دیوار آن باشد منور
مگر ز آیینه زد خشتش سکندر؟
بنایی کاین چنین افکند معمار
سزد آنجا سکندر گر کند کار
به این منزل بود روشن زمانه
که چشم است این و عالم چشمخانه
ازین دولتسرا، دولت به کام است
جهان را بخت بیدار این مقام است
چنین جایی ندارد یاد، دوران
تو گر داری گمان، گوی است و چوگان
ز قدر این عمارت چند پرسی؟
تماشا کن به عجز عرش و کرسی
الهی این بنا معمور بادا
چو چشم بد غم از وی دور بادا
***
ز باغ افتاده بحری بر کرانه
که یک مدّش بود طول زمانه
فلک از جزر و مدّش در کشاکش
ز رشک موج او بر روی آتش
ببندد قطره او گر میان چست
تواند هفت دریا را ورق شست
چه گویم وصف این دریا که بینی
جز این، کز آسمان آید زمینی
چو آگه شد ز بحر اکبرآباد
ز قید دجله شد آزاد بغداد
چه دریا منبع آب حیاتی
به سویش بازگشت هر فراتی
حبابش برده گوی دلربایی
ز پستان نکویان ختایی
ز فیلان نهر را هر سو شکافی
خیابانی به راه کوه قافی
عیان از سادگی راز نهانش
شده افتادگی پای روانش
ز جیبش گرچه گوهر آشکارست
چو دلق بینوایان بینگارست
نهاده پشت راحت گرچه بر خاک
همان در گردش است از چشم نمناک
ز ابرو کرده کشتی گلرخانش
چنان کز پرده دل بادبانش
ز کشتی موج دریا نیست پیدا
که کشتی هست بیش از موج دریا
همه مردمنشین چون خانه چشم
به خوبی غیرت کاشانه چشم
به هر کشتی نشسته چند یاری
شده هر ماه نو خورشیدزاری
به گاه سیر این بحر معظّم
چو در کشتی نشیند شاه عالم
ز بس بر خویش بالد آب دریا
شود همعِقد، گوهر با ثریا
نه کشتی یافت بر پابوس شه دست
مه نو خویش را بر آسمان بست
مگر چشم ملایک بود در خواب؟
که کشتی گوی فرصت زد درین باب
نشست آن نوگل باغ بهشتی
به سان توتیا در چشم کشتی
ز شوق از بس که دریا رفت بالا
ز مرغابی فلک نشناخت خود را
چو شد کشتینشین آن بحر خوبی
حسد بر چوب کشتی برد طوبی
ز رشک بحر شد پرخون، دل بر
که از خشکی به دریا رفت گوهر
چه کشتی، منبع دریای رحمت
ز فیض عالمی جویای رحمت
ز شوق این بحر یا رب در چه کارست
که بر وی ابر رحمت را گذارست
چو سیرش سوی کشتی رهنمون شد
ز دریا تلخی و شوری برون شد
صدف بر گرد کشتی گوهر افشاند
حباب از تن سر و ماهی زر افشاند
ز بحر آن گوهر خوبی گذر کرد
سراسر آب دریا را گوهر کرد
ز ملّاحان آن کشتی چه پرسی
که هریک حامل عرشند و کرسی
به دریا گرچه کشتی بیشمارست
زهی دریا که بر کشتی سوارست
ندانم این سفینه از چه باب است
که جای شاهبیت انتخاب است
***
سحر چون عندلیب آمد به فریاد
هوای باغ بازم در سر افتاد
بهشتی را که چندین یاد کردم
به مدحش عالمی را شاد کردم
بگویم کز که بود و از کجا خاست
که این فردوس را این گونه آراست
ز ابر رحمتی بود این گلستان
که بر وی ریختی گوهر چو باران
غلامان درش کیوان و برجیس
کنیزش را کنیزی کرده بلقیس
فلک بر درگهش چون حلقه میم
ز مهدش مهر و مه، گوی زر و سیم
ز مژگان گرد چشمش فوج عصمت
نظرهای بلندش اوج عصمت
به درج پادشاهی گوهری داشت
بلند اقبال نیکو اختری داشت
ندیده سایه او را فرشته
ز نور رحمتش یزدان سرشته
بود هرکس مثل در پارسایی
ز چشم او کند عصمت گدایی
ز شرم او چنان آیینه شد آب
که از دستش حنا را شست سیلاب
ملایک فرش بال آرند ز افلاک
که مهدش را نیفتد سایه بر خاک
..............................
به غیر از عصمت از عصمت چه آید؟
به او آن باغ را تملیک فرمود
که پروازش سوی باغ دگر بود
کلید باغ را پیشش فرستاد
که باشد باغ، ملک سرو آزاد
به گل داد اختیار گلستان را
پس آنگه خود به جانان داد جان را
برون شد زین جهان پرندامت
شفیعش باد خاتون قیامت
پس آنگه آن نهال مهرپرور
که گلشن را بدو بخشید مادر
قبول باغ کرد از مادر خویش
به گلبن، گل فرود آرد سر خویش
نهاد آن شاهزاده بهر تعظیم
به دست خویش بر سر تاج تسلیم
نرفته این گلستان جای دوری
بهشتی را به حوری داده حوری
زهی خاک جنابت تاج فغفور
غبار آستانت سرمه حور
کسی نشنیده دولتمند چون تو
پدر این، مادر آن، فرزند چون تو
به دولت باد دایم بارگاهت
بود لطفا پدر پشت و پناهت
الهی تا بود گلزار عالم
ز آب خضر باد این باغ خرم
فضایش سیرگاه گلرخان باد
برِ رو نوبر این بوستان باد
که شامش راست فیض صبح نوروز
هوایش طبعها را معتدل ساز
درختان همسر و مرغان همآواز
هرات از شرم باغ اکبرآباد
چو گل اوراق خوبی داده بر باد
مگر بر سبزهاش غلتیده کشمیر؟
که باشد حسن سبزانش جهانگیر
در باغش صلای عام داده
چو طاق ابروی خوبان، گشاده
به مهرش داده فروردین دل از دست
هزار اردیبهشت از بوی او مست
به نوعی گلبن این باغ خوشبوست
که گویی ریشهاش در ناف آهوست
درین گلشن، بتان هرجا نشستند
به تار زلف، سنبل دسته بستند
به روی سبزهاش فرش ارجمندان
تذرو سرو او، همتبلندان
درختانش به هم پیوسته مایل
صنوبر عاشق سروش به صد دل
بر سروش قد خوبان چه سنجد؟
ز حرف راست باید کس نرنجد
نمیگوید بهای جلوه چندست
دماغ سرو این گلشن بلندست
به جیب غنچه گر چاکی فتاده
دری بر گلشن دیگر گشاده
بهار از خانهزادان حریمش
نسیم از بیقراران قدیمش
ز جویش آب حیوان تاب دارد
که چندین خضر را سیراب دارد
هوایش میدهم از نم گواهی
که میآید ز مرغان کار ماهی
نهال سیب او چون قامت یار
نمیآرد به جز سیب ذقن بار
بلندیهای سروش بد مبیناد
که از پرواز قمری گشته آزاد
دهد آواز مرغ این گلستان
ز معجز، نغمه داوود را جان
ره دلها چنان زد حسن آواز
که بلبل بر سر گل میکند ناز
درین گلزار، بی گل نیست یک خار
دمیده بلبلش را گل ز منقار
ز گل افتاده چندان رنگ بر رنگ
که جای ناله بر بلبل شده تنگ
گل افشرد آنچنان پهلوی بلبل
که بلبل غنچه شد در پهلوی گل
در او آب بقا یک جویبارست
هوایش را دم عیسی غبارست
ز شوق نرگسش، چشم بتان مست
به باد غنچهاش دل داده از دست
در آبش از قران ماه و ماهی
دهد عکس گل و غنچه گواهی
شفق را لاله او سرخرو کرد
خضر از شبنمش می در سبو کرد
هما در سایه بیدش نشسته
که منشور شرف بر بال بسته
هوا گل را چنان سیراب دارد
که برگ گل ز خود شبنم برآرد
ز عکس سبزه و سنبل درین باغ
کند مژگان پر طاووس را داغ
چه شد گر چشم بت دل میرباید
به چشم نرگس او درنیاید
جز این نشنیدم از بالای سروش
که مرغ سدره میزیبد تذروش
ز بس کوته بود از قامتش دست
به صد تشویش قمری دل در او بست
ز شوق حوضش از بس بود بیتاب
چو نیلوفر، فلک سر بر زد از آب
نگردد تا فضایش ظلمتآلود
چراغ لاله را در دل گره دود
نهان در زیر هر برگش بهاری
ز شبنم هر گل او چشمهساری
چنان بر تازگی نخلش سوارست
که گویی سایهاش ابر بهارست
غزال آرد به سوی این گلستان
برای چشم نرگس تحفه مژگان
ز شرم بیدمشکش نافه در دشت
چو مجنون همنشین آهوان گشت
دل قمری درین فردوس آباد
نپردازد به سرو از حسن شمشاد
ز هر جانب چو مجنونان خودرای
فکنده بید مجنون، زلف در پای
چه شد گر بید مجنون است موزون
به موزونی بود مشهور، مجنون
بود هرجا چو گل مسندنشینی
به پهلویش چو نسرین نازنینی
به ساز و برگ خود خیری چه نازد
که از صد ماه نو یک بدر سازد
درین گلشن مجو از خس نشانه
ز برگ گل نهد مرغ آشیانه
زبان شکوه اینجا بسته بلبل
ملایمتر بود خار از رگ گل
گل این بوستان را خار و خس نیست
محبت خانه است اینجا هوس نیست
کف پا را کند خاکش حنایی
که هست از لاله در شنجرفسایی
کشیده گرد او دیواری از گل
سر دیوار او را خار، سنبل
نمیباشد هوا چندین معطر
مگر دارد چنارش گوی عنبر؟
ز بوی ارغوان، گل رفته از دست
شراب ارغوانی داردش مست
ز دل کیفیت تاکش برد هوش
نگاه از دیدنش بی باده در جوش
صبا کرد آتش گل را چنان تیز
که شاخ گل شد آتشبار گلریز
نماند از غایت سبزی درین باغ
تفاوت در میان طوطی و زاغ
گرو بردهست در افسانه گل
زبان بلبل از آواز بلبل
گل از بس گرمی بازار دارد
عرق پیوسته بر رخسار دارد
درین گلزار، پرکاری بود گل
که پرگارش بود منقار بلبل
سوادش چون سواد خط خوبان
بود سیراب از چاه زنخدان
فشاند بلبلش چون گرد گیسو
ز بار منت افتد ناف آهو
به خاکش هم گرفتارست بلبل
که باشد گلبنش تا ریشه در گل
چه باشد وسعت مشرب؟ فضایش
مسیحا کیست؟ شاگرد هوایش
ز گل، نَرد شکفتن برده خارش
خزان را دست کوتاه از بهارش
درین باغ ار شود جبریل نازل
بماند چون نهالش پای در گل
درین گلشن که شد از جان سرشته
ز بس نازکمزاجی عام گشته
شود گر برگ گل دمساز بلبل
نخیزد بی خراش آواز بلبل
درین بستان ز شرم سرو آزاد
زلیخا را گریزد یوسف از یاد
زده بر سرو، پهلو، بوته گل
شده همآشیان قمریّ و بلبل
***
مرا باغ جهانآرا بهشت است
بهشت این باغ باشد، ورنه زشت است
گلشن را باغبان تا دسته بسته
به یوسف مانده بازار شکسته
هوایش در کمال اعتدال است
کمال اعتدالش بیزوال است
ز نخل این چمن، شاخ فکنده
بماند جاودان چون خضر، زنده
به صد منت ز روی این گلستان
قضا برداشت طرح باغ رضوان
درین گلشن ندارد قدر خاشاک
ارم گو از خیابان سینه کن چاک
برای چشمزخم این گلستان
سپند از خال حور آورده رضوان
قدم بیرون منه زنهار ازین باغ
که دارد عالمی را لالهاش داغ
هوای این گلستان صحّتافزاست
نسیم اینجا هوادار مسیحاست
بهار این گلستان بی زوال است
شکست رنگ گل اینجا محال است
هوایی بس ملایمتر ز مرهم
نیارد زخم گل را چون فراهم؟
مسیحا روز و شب در کار اینجا
چرا نرگس بود بیمار اینجا؟
مگو قمری به سروش گشته پابست
بود خضری، عصای سبز در دست
بدین گلشن بود این نه چمن را
همان ربطی که با جان است تن را
زبانم این چمن را تا ثناگوست
نمیگنجد ز گل چون غنچه در پوست
خیال سنبلش تا نقش بستم
قلم، شد دسته سنبل به دستم
میان گلبن او شد خرد گم
ببستم لب چو غنچه از تکلم
***
گل و شمشاد باغ شاه عادل
دوانَد چون محبت ریشه در دل
چراغ دوده گیتی ستانی
بهار گلشن صاحبقرانی
نهال بوستان سرفرازی
شهابالدین محمد شاه غازی
برای خطبه نامش مکرر
ملایک کردهاند از بال، منبر
ز رویش مهر انور، شرمگینی
ز رنگش خرمن گل خوشهچینی
ز عدل او جهان گردیده آباد
به دیدارش دل خلق جهان شاد
کند طغرای جودش را چو انشا
به آب زر، قلم شوید زبان را
ز سوادی نثارش در ته آب
نیاسود از تپش گوهر چو سیماب
کرم را داد دستی از هر انگشت
کفش را پنج دریا جمع در مشت
برای خنده دارد کبک طناز
به عهدش داغها از سینه باز
هوای خدمتش چون در سر آرند
چو هدهد تاجداران پر برآرند
نه تنها با درم دارد نگین را
گرفته نام او روی زمین را
سزد کز نام شاهنشاه عالم
چو نقش زر ببالد نقش خاتم
کفش پیمانه دریای اکرام
لباس خاص لطفش، رحمت عام
سخن را تازگی از دولت اوست
بلندیهای شعر از همت اوست
به دریای عطایش بهر تقسیم
ز ماهی مضطربتر بدره سیم
سخن را بازگردانم عماری
به سوی باغ چون باد بهاری
***
درین گلشن اساسی بود عالی
که چرخ افتاده بودش بر حوالی
بنایی توامان با چرخ اعظم
به دیوارش بقا را بست محکم
ز گردون گوی همدوشی ربوده
به رفعت چرخها چرخش ستوده
بهشت از شرم حسنش ناپدیدار
برش بتخانه چین نقش دیوار
در کعبه درش را حلقه در گوش
دو عالم چارچوبش را در آغوش
ز گلمیخ درش خورشید در تاب
دو پیکر، پیکرش را کرده محراب
دل از زلفین و زنجیرش چنان شاد
که چشم و زلف دلبر رفته از یاد
صفای این عمارت شد چنان عام
که میکرد اصفهان از او صفا وام
ز افتادن چو حسنش را بود عار
نمیدانم که چون افتاده پرکار؟
گذشته برج او را از فلک سر
ملایک گشته برجش را کبوتر
قضا از حسن محضش آفریده
کسش در هیچ آن، بی آن ندیده
چو در طرحش به خاکستر فتد کار
نویسد بر صفاهان سرمه، معمار
چو با قصر فلک گردد همآغوش
نداند کس، که را برتر بود دوش
برای دفع چشم زخم مردم
سپند پیش طاقش گشته انجم
صفای طاق این زیبا عمارت
چو ابروی بتان دل کرده غارت
هوس اینجا بود با عشق، همسنگ
کز استحکام منزل نشکند رنگ
در استحکام این پاینده ایوان
بقا چون صورت دیوار، حیران
اگر زین در غباری خیزد از جای
بماند سالها چون چرخ بر پای
رسانده استواری را به معراج
بقا را برج او بر سر بود تاج
در و دیوار او آشوب چین است
اگر نقشی ز مانی مانده، این است
ز قدر او سخت چون برشمارم
بلندیهای فکر آید به کارم
کسی کاین جا میسر شد سجودش
سپهر آیینه زانو نمودش
نظر چون در تماشایش کنم باز
کند پیش از نگاهم دیده پرواز
در و دیوار آن باشد منور
مگر ز آیینه زد خشتش سکندر؟
بنایی کاین چنین افکند معمار
سزد آنجا سکندر گر کند کار
به این منزل بود روشن زمانه
که چشم است این و عالم چشمخانه
ازین دولتسرا، دولت به کام است
جهان را بخت بیدار این مقام است
چنین جایی ندارد یاد، دوران
تو گر داری گمان، گوی است و چوگان
ز قدر این عمارت چند پرسی؟
تماشا کن به عجز عرش و کرسی
الهی این بنا معمور بادا
چو چشم بد غم از وی دور بادا
***
ز باغ افتاده بحری بر کرانه
که یک مدّش بود طول زمانه
فلک از جزر و مدّش در کشاکش
ز رشک موج او بر روی آتش
ببندد قطره او گر میان چست
تواند هفت دریا را ورق شست
چه گویم وصف این دریا که بینی
جز این، کز آسمان آید زمینی
چو آگه شد ز بحر اکبرآباد
ز قید دجله شد آزاد بغداد
چه دریا منبع آب حیاتی
به سویش بازگشت هر فراتی
حبابش برده گوی دلربایی
ز پستان نکویان ختایی
ز فیلان نهر را هر سو شکافی
خیابانی به راه کوه قافی
عیان از سادگی راز نهانش
شده افتادگی پای روانش
ز جیبش گرچه گوهر آشکارست
چو دلق بینوایان بینگارست
نهاده پشت راحت گرچه بر خاک
همان در گردش است از چشم نمناک
ز ابرو کرده کشتی گلرخانش
چنان کز پرده دل بادبانش
ز کشتی موج دریا نیست پیدا
که کشتی هست بیش از موج دریا
همه مردمنشین چون خانه چشم
به خوبی غیرت کاشانه چشم
به هر کشتی نشسته چند یاری
شده هر ماه نو خورشیدزاری
به گاه سیر این بحر معظّم
چو در کشتی نشیند شاه عالم
ز بس بر خویش بالد آب دریا
شود همعِقد، گوهر با ثریا
نه کشتی یافت بر پابوس شه دست
مه نو خویش را بر آسمان بست
مگر چشم ملایک بود در خواب؟
که کشتی گوی فرصت زد درین باب
نشست آن نوگل باغ بهشتی
به سان توتیا در چشم کشتی
ز شوق از بس که دریا رفت بالا
ز مرغابی فلک نشناخت خود را
چو شد کشتینشین آن بحر خوبی
حسد بر چوب کشتی برد طوبی
ز رشک بحر شد پرخون، دل بر
که از خشکی به دریا رفت گوهر
چه کشتی، منبع دریای رحمت
ز فیض عالمی جویای رحمت
ز شوق این بحر یا رب در چه کارست
که بر وی ابر رحمت را گذارست
چو سیرش سوی کشتی رهنمون شد
ز دریا تلخی و شوری برون شد
صدف بر گرد کشتی گوهر افشاند
حباب از تن سر و ماهی زر افشاند
ز بحر آن گوهر خوبی گذر کرد
سراسر آب دریا را گوهر کرد
ز ملّاحان آن کشتی چه پرسی
که هریک حامل عرشند و کرسی
به دریا گرچه کشتی بیشمارست
زهی دریا که بر کشتی سوارست
ندانم این سفینه از چه باب است
که جای شاهبیت انتخاب است
***
سحر چون عندلیب آمد به فریاد
هوای باغ بازم در سر افتاد
بهشتی را که چندین یاد کردم
به مدحش عالمی را شاد کردم
بگویم کز که بود و از کجا خاست
که این فردوس را این گونه آراست
ز ابر رحمتی بود این گلستان
که بر وی ریختی گوهر چو باران
غلامان درش کیوان و برجیس
کنیزش را کنیزی کرده بلقیس
فلک بر درگهش چون حلقه میم
ز مهدش مهر و مه، گوی زر و سیم
ز مژگان گرد چشمش فوج عصمت
نظرهای بلندش اوج عصمت
به درج پادشاهی گوهری داشت
بلند اقبال نیکو اختری داشت
ندیده سایه او را فرشته
ز نور رحمتش یزدان سرشته
بود هرکس مثل در پارسایی
ز چشم او کند عصمت گدایی
ز شرم او چنان آیینه شد آب
که از دستش حنا را شست سیلاب
ملایک فرش بال آرند ز افلاک
که مهدش را نیفتد سایه بر خاک
..............................
به غیر از عصمت از عصمت چه آید؟
به او آن باغ را تملیک فرمود
که پروازش سوی باغ دگر بود
کلید باغ را پیشش فرستاد
که باشد باغ، ملک سرو آزاد
به گل داد اختیار گلستان را
پس آنگه خود به جانان داد جان را
برون شد زین جهان پرندامت
شفیعش باد خاتون قیامت
پس آنگه آن نهال مهرپرور
که گلشن را بدو بخشید مادر
قبول باغ کرد از مادر خویش
به گلبن، گل فرود آرد سر خویش
نهاد آن شاهزاده بهر تعظیم
به دست خویش بر سر تاج تسلیم
نرفته این گلستان جای دوری
بهشتی را به حوری داده حوری
زهی خاک جنابت تاج فغفور
غبار آستانت سرمه حور
کسی نشنیده دولتمند چون تو
پدر این، مادر آن، فرزند چون تو
به دولت باد دایم بارگاهت
بود لطفا پدر پشت و پناهت
الهی تا بود گلزار عالم
ز آب خضر باد این باغ خرم
فضایش سیرگاه گلرخان باد
برِ رو نوبر این بوستان باد
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲۸ - تعریف تخت سلطنتی و تاریخ ساخت آن
زهی فرخنده تخت پادشاهی
که شد سامان به تایید الهی
مدار تخت اگرچه بخت باشد
سعادت بخت را زین تخت باشد
فلک روزی که میکردش مکمل
زر خورشید را بگداخت اول
چو دست نوبت آمد بر سر کان
ز قدر خویش واقف شد زر کان
بود زیب زرش از کان زیاده
مگر گنج روان است ایستاده؟
به حکم کارفرما صرف شد پاک
به میناکاریش مینای افلاک
جز این تخت، از زر و گوهر چه مقصود؟
وجود بحر و کان را حکمت این بود
شدند اورنگ شاه هفت کشور
چها کرد اتفاق گوهر و زر!
شد این اورنگ زیب ربع مسکون
عروس ملک را زینت شد افزون
ز یاقوتش که در قید بها نیست
لب لعل بتان را دل به جا نیست
دل گوهر ز الماسش خورد نیش
ز لعل یار، لعلش را بها بیش
برای پایهاش عمری کشیده
گهر افسر به سر، خاتم به دیده
به کارش آمدی خورشید ناچار
اگر میبود خالی یک نگینوار
به خرجش عالم از زر شد چنان پاک
که شد از گنج خالی کیسه خاک
برای زیبش از گوهرنگاری
گرفتارند بحر و کان به خواری
قضا میکرد چون گوهرنگارش
نیامد اختر گوهر به کارش
خبردار بهای گوهرش کیست؟
که داند حاصل روی زمین چیست؟
رساند گر فلک خود را به پایش
دهد خورشید و مه را رونمایش
سرافرازی که سر بر پایهاش سود
ز گردون پایهای بر بخت افزود
که را جز پایهاش توفیق این گشت؟
که سازد چار رکن کعبه را هشت
به طوف پایهاش از جوش مردم
سلیمان را شود انگشتری گم
خراج بحر و کان پیرایه او
پناه عرش و کرسی، سایه او
گرفته دست شاهان پای این تخت
که اینجا بختشان را نو شود رخت
ازین تخت است گردون صاحب افسر
فلک را پایهاش تاج است بر سر
کند گر قصه این تخت آغاز
مرصعخوان شود هر قصهپرداز
سلیمان را اگر یاری کند بخت
به کام دل رسد در پای این تخت
بشارت باد از بخت آسمان را
که شد محراب این تخت آسمان را
گرفته دست دولت پایهاش را
سعادت میپرستد سایهاش را
به سویش خلق را روی نیاز است
مگر این تخت محراب نمازست؟
سریر حضرت شاه جهان است
که محراب زمین و آسمان است
بدخشان گو غنی کن کیسه سود
که لعلش را بها امروز افزود
زرش را مهر دل تا بر گوهر تافت
صدف در قعر دریا سینه بشکافت
ز انواع جواهر گشته الوان
خراج عالمی هر دانه آن
در اطرافش بود گلهای مینا
فروزان چون چراغ از طور سینا
چو میکرد از فرازش کو تهی دست
نگین خویش جم بر پایهاش بست
به ترتیبش که را جرات کند رای؟
به جز توفیق بخت کارفرمای
شب تار از فروغ لعل و گوهر
تواند صد فلک را داد اختر
ز شادابی دُرش دریای آب است
طلایش را عیار آفتاب است
تماشایش فزاید نور بینش
به ترکیبش کند ناز آفرینش
جواهرخانه شاه جهان است
مگو تخت روان، گنج روان است
عیان بینند از مه تا به ماهی
درین اورنگ فر پادشاهی
چنین تختیست درخور، شاه دین را
مکان این است لایق، این مکین را
دهد شاه جهان را بوسه بر پای
ازان شد پایه قدرش فلکسای
سریر پادشاه هفت اقلیم
کند بر نه فلک، از قدر، تقدیم
چو شاهنشاه را این تخت شد جای
خراج هفت کشور بوسه زد پای
کند شاه جهانبخش و جوانبخت
خراج عالمی را خرج یک تخت
کسی کاین تخت را شد مدحپرداز
بر اورنگ سلیمانش رسد ناز
خداوندی که عرش و کرسی افراخت
تواند قدرتش تختی چنین ساخت
اثر باقیست تا کون و مکان را
بود بر تخت جا، شاه جهان را
بود تختی چنین، هر روز جایش
خراج هفت کشور زیر پایش
سعادت در سر این تخت ازان است
که جای ثانی صاحبقران است
شهنشاه حقیقی و مجازی
شهابالدین محمدشاه غازی
به ترتیبش فلک را کرد الهام
فلک در پنج سالش داد اتمام
چو تاریخش زبان پرسید از دل
بگفت اورنگ شاهنشاه عادل
بود تاریخ این تخت فلکسای
سریر پادشاه بزمآرای
که شد سامان به تایید الهی
مدار تخت اگرچه بخت باشد
سعادت بخت را زین تخت باشد
فلک روزی که میکردش مکمل
زر خورشید را بگداخت اول
چو دست نوبت آمد بر سر کان
ز قدر خویش واقف شد زر کان
بود زیب زرش از کان زیاده
مگر گنج روان است ایستاده؟
به حکم کارفرما صرف شد پاک
به میناکاریش مینای افلاک
جز این تخت، از زر و گوهر چه مقصود؟
وجود بحر و کان را حکمت این بود
شدند اورنگ شاه هفت کشور
چها کرد اتفاق گوهر و زر!
شد این اورنگ زیب ربع مسکون
عروس ملک را زینت شد افزون
ز یاقوتش که در قید بها نیست
لب لعل بتان را دل به جا نیست
دل گوهر ز الماسش خورد نیش
ز لعل یار، لعلش را بها بیش
برای پایهاش عمری کشیده
گهر افسر به سر، خاتم به دیده
به کارش آمدی خورشید ناچار
اگر میبود خالی یک نگینوار
به خرجش عالم از زر شد چنان پاک
که شد از گنج خالی کیسه خاک
برای زیبش از گوهرنگاری
گرفتارند بحر و کان به خواری
قضا میکرد چون گوهرنگارش
نیامد اختر گوهر به کارش
خبردار بهای گوهرش کیست؟
که داند حاصل روی زمین چیست؟
رساند گر فلک خود را به پایش
دهد خورشید و مه را رونمایش
سرافرازی که سر بر پایهاش سود
ز گردون پایهای بر بخت افزود
که را جز پایهاش توفیق این گشت؟
که سازد چار رکن کعبه را هشت
به طوف پایهاش از جوش مردم
سلیمان را شود انگشتری گم
خراج بحر و کان پیرایه او
پناه عرش و کرسی، سایه او
گرفته دست شاهان پای این تخت
که اینجا بختشان را نو شود رخت
ازین تخت است گردون صاحب افسر
فلک را پایهاش تاج است بر سر
کند گر قصه این تخت آغاز
مرصعخوان شود هر قصهپرداز
سلیمان را اگر یاری کند بخت
به کام دل رسد در پای این تخت
بشارت باد از بخت آسمان را
که شد محراب این تخت آسمان را
گرفته دست دولت پایهاش را
سعادت میپرستد سایهاش را
به سویش خلق را روی نیاز است
مگر این تخت محراب نمازست؟
سریر حضرت شاه جهان است
که محراب زمین و آسمان است
بدخشان گو غنی کن کیسه سود
که لعلش را بها امروز افزود
زرش را مهر دل تا بر گوهر تافت
صدف در قعر دریا سینه بشکافت
ز انواع جواهر گشته الوان
خراج عالمی هر دانه آن
در اطرافش بود گلهای مینا
فروزان چون چراغ از طور سینا
چو میکرد از فرازش کو تهی دست
نگین خویش جم بر پایهاش بست
به ترتیبش که را جرات کند رای؟
به جز توفیق بخت کارفرمای
شب تار از فروغ لعل و گوهر
تواند صد فلک را داد اختر
ز شادابی دُرش دریای آب است
طلایش را عیار آفتاب است
تماشایش فزاید نور بینش
به ترکیبش کند ناز آفرینش
جواهرخانه شاه جهان است
مگو تخت روان، گنج روان است
عیان بینند از مه تا به ماهی
درین اورنگ فر پادشاهی
چنین تختیست درخور، شاه دین را
مکان این است لایق، این مکین را
دهد شاه جهان را بوسه بر پای
ازان شد پایه قدرش فلکسای
سریر پادشاه هفت اقلیم
کند بر نه فلک، از قدر، تقدیم
چو شاهنشاه را این تخت شد جای
خراج هفت کشور بوسه زد پای
کند شاه جهانبخش و جوانبخت
خراج عالمی را خرج یک تخت
کسی کاین تخت را شد مدحپرداز
بر اورنگ سلیمانش رسد ناز
خداوندی که عرش و کرسی افراخت
تواند قدرتش تختی چنین ساخت
اثر باقیست تا کون و مکان را
بود بر تخت جا، شاه جهان را
بود تختی چنین، هر روز جایش
خراج هفت کشور زیر پایش
سعادت در سر این تخت ازان است
که جای ثانی صاحبقران است
شهنشاه حقیقی و مجازی
شهابالدین محمدشاه غازی
به ترتیبش فلک را کرد الهام
فلک در پنج سالش داد اتمام
چو تاریخش زبان پرسید از دل
بگفت اورنگ شاهنشاه عادل
بود تاریخ این تخت فلکسای
سریر پادشاه بزمآرای
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۵
چو راه ثنایش کند سر، رقم
چه حیرت که سر کرده روید قلم؟
فنا برقی از خنجر صولتش
بقا مدّی از دفتر دولتش
عنان قلم را که دارد نگاه؟
ز تعریف اسب جهان پادشاه
***
زهی نرم گاهی که با آن شتاب
توان رفت بالای زینش به خواب
بود آیتی برق در شان او
سخن فربه از پهلوی ران او
تواند زدودن به یک نقش پا
ز روی زمین، نقش فرسنگها
ز عزمش ره دور دلتنگ گشت
که طاعون فرسنگ آمد به دشت
ز مقصد سوارش چنان کامیاب
که دروازه شد منزلش را رکاب
اگر راه در پیش صددرصدست
رکابش در خانه مقصدست
فضای جهان تنگ بر گام او
بود حرزِ طیّ مکان نام او
رساند، اگر سر کند راه را
به درگاه، دوران درگاه را
شد آهن ز اقبال نعلش چنان
که بی سکهاش زر نگردد روان
زهی بادپا برق آتشنهاد
کزو رفته ناموس وسعت به باد
در الزام مه، داغ رانش بس است
نشان شهنشه نشانش بس است
به جستن، ز جستن برآورد گرد
گرانجانی برق را فاش کرد
گه پویه گردد چو گرم شتاب
ز گرمی شود آهن نعل، آب
ازان در پیاش مهر بشتافته
که گیسو به موی دمش بافته
بود فکر این شعله تند و تیز
هوادار شاعر به وقت گریز
چنان میرود نرم بر روی آب
که ایمن بود زیر پایش حباب
ازو مانده با یک جهان عذر لنگ
به یک گام سایه، به یک گام رنگ
ندیدهست در دو، به آن فربهی
به جز قوت از همرهان همرهی
بیاباننوردی که گاه شتاب
به در رفته از سایه آفتاب
ازو نگذرد هر دوندی که هست
مگر پای را بگذراند ز دست
ز رفتار او از کران تا کران
سبک گشته فرسنگهای گران
ز پی کی رسند آب و آتش به وی؟
نمیماند از باد بر خاک، پی
نبودش نیازی فراخور به دست
فلک بر دمش مهره مهر بست
ز بس گرد شد گرد میدان و گشت
دم از کاکلش بارها برگذشت
به هر قبضه از خاک میدان، دمی
زند چرخ، چون بر کفی، خاتمی
بگردد به هر سو که گردانیاش
ملاقات دم کرده پیشانیاش
به سختی سمش گرچه خارا درد
پریدن به پرواز او میپرد
نمالیده باد صبا موی او
نخاریده مهمیز، پهلوی او
چو با سنگ خارا نبرد آورد
ز باد، آسیاها به گرد آورد
ز خارادری هر سمش بی سخن
کند کار صد تیشه کوهکن
چنان پای بر فرق خارا نهد
که از دیده خاره آتش جهد
بود گوش تا گوش، سرشار هوش
زباندانیاش در زبان خموش
به نعل زری گر شوی رهنمون
کند گریه تا آهن تیغ، خون
بود پرده چشم اگر یالپوش
بیندازدش از نزاکت ز دوش
گرو برده از رخش در بهتری
سهیلش کند در جهان مهتری
حُلیبند زینش به صد عار و ننگ
کشد حلقه چشم ترکان به تنگ
لجامش جهان را پر از دُر کند
به افسارش افسر تفاخر کند
نشان سمش سکه دلبری
بر او ختم، حسن پریپیکری
چو یک پا نهد راکبش در رکاب
به منزل رود پای دیگر به خواب
کجا بر در خانهای ایستاد
که خشتش نزد طعنه بر خشت باد
به رفتن چنان شیههای برکشد
که وسعت ز میدان امکان برد
به هر سو که گردد روان جابجای
جلو ریزش آید ز پی نقش پای
به رفتن ز پایش چه نعل اوفتاد؟
کزو ماه نو سیر نگرفت یاد
به وصفش سخن خود جهد از زبان
چه حاجت به فکر است گاه بیان
گه پویه، صد ره عنانش کشند
که شاید تک و دو به گردش رسند
ز همره بود راکبش بینیاز
ز همراهیاش همرهی مانده باز
جداریش باید ز طیّ مکان
که پوید ره آهستهتر یک زمان
ز نعلش گرفت آهن آن زیب و فر
که از غیرتش زرد شد روی زر
به وصفش نشد تا قلم تر زبان
نگردید معلوم، نظم روان
حدیث سمش چون نیامد به دست
به وصف دمش خامهام یال بست
متاع جدایی ازو شد کساد
که از پویهاش رفته دوری ز یاد
ز سیرش ز بس میکشد اشتلم
شد از بیم او، بُعد در قرب گم
به فرسنگ گامش چنان در نبرد
که برخاست از راه دوری چو گرد
ز دنبال او برق چندان که جست
نیاورد دامان گردش به دست
چو سیماب گوی زمین بیقرار
ز نقش پیاش تا به روز شمار
به وصفش چو جنبد زبان در دهن
قلموار در راه گوید سخن
چو پرگار گردد ازان گرد خویش
که منزل ز گامش نیفتاده پیش
قلم راست حرفی ازو در سرشت
که بر کاغذ باد باید نوشت
سوارش چو فال عزیمت گشود
اگر نیت از شرق تا غرب بود
به مقصد چنان رفت و برگشت تیز
که گفت آمدن، رفتنش را که خیز
کند نعلش از زر شهنشاه ازان
که زرهای بی سکه گردد روان
ز نعلش اگر تیغ سازد کسی
کند کار بی کارفرما بسی
ز نعلش گر آیینه سازد نگار
سزد گر ز عکسش گریزد قرار
به وصفش زبانها سوار سخن
ز حرفش قلم در شکار سخن
به صحرای امکان کند چون عبور
بود صید نزدیک او راه دور
پی جلوهاش عرصه دهر، تنگ
ز شوخی به میدان شوخی به جنگ
ز زین مرصع به پشتش، غرض
گریزاندن جوهرست از عرض
به جستن نیابد ز گردش سراغ
پیاش برق، بیهوده سوزد دماغ
نیارد نمودن گه گیر و دار
جلوداریاش غیر دست سوار
ندانم که چندان که ره میبرد
ز منزل گذشتن چرا نگذرد
ز حرفش سخن بر زبان میدود
ز نظّارهاش دل ز خود میرود
کند، چون جهد راست، برق سراغ
مخالف چو گردد، شود چرخ داغ
ز بس مانده از عضو عضوش خجل
فرو رفته پای روارو به گل
به پایش، چو از آستان راندگان
ره پیش، پستر ز پسماندگان
پر از خون ره، کاسههای سمش
صبا بسته کاکل ز پی بر دمش
رگ برق از جستنش در گداز
ز شرمش دکان بسته مهمیز ساز
به گردش نشد چشم مهر آشنا
ز دستش کند خاک بر سر صبا
ز تندیش بازار صرصر شکست
ز دنبالش اندیشه را پر شکست
پسندیدهای از پسندیدهها
پریخانه از دیدنش دیدهها
قویهیکل و زیرک و دلپسند
تن زورمندی ازو زورمند
عجب نوعروسی به حسن و صفا
ز خون صبا دست و پا در حنا
ز خاطر، گمان را به دو برده است
ز سبقت، به سبقت گرو برده است
مرا میبرد فکر صورتنگار
که چون میدهد صورتش را قرار؟
به میدان دود گاه چپ، گاه راست
که بازار وسعتفروشان کجاست
ز پابند میخش بود در کمند
که نگریزد از عرصه چون و چند
نپوید به ترتیب، منزل چو ماه
ازو محضر طفره، طومار راه
مصور بود غافل از قدرتش
که زنجیر بر پا کشد صورتش
چه فن برده هنگام شوخی به کار
که رنگش نیفتاده است از قرار
خوی افشان شد و حیرتم داد دست
که یا رب بر آتش عرق چون نشست؟
به هرجا گذارد عرقریز، پا
ز سیماب، جاری شود چشمهها
چو ناخن به سنگش رسد در شتاب
برد کوه را صرصر اضطراب
چو پا بر هوا افشرد از درنگ
کند لکه ابر را لخت سنگ
عنان درنگش به دست شتاب
ز سر تا قدم جوهر اضطراب
به گردوننوردی چو آهنگ کرد
بناگوش خورشید گردید زرد
اصیل و هنرمند و تازینژاد
خطابش خرد داده بال مراد
ز باد صبا چست و چالاکتر
سرینش ز آب روان پاکتر
چه حیرت که سر کرده روید قلم؟
فنا برقی از خنجر صولتش
بقا مدّی از دفتر دولتش
عنان قلم را که دارد نگاه؟
ز تعریف اسب جهان پادشاه
***
زهی نرم گاهی که با آن شتاب
توان رفت بالای زینش به خواب
بود آیتی برق در شان او
سخن فربه از پهلوی ران او
تواند زدودن به یک نقش پا
ز روی زمین، نقش فرسنگها
ز عزمش ره دور دلتنگ گشت
که طاعون فرسنگ آمد به دشت
ز مقصد سوارش چنان کامیاب
که دروازه شد منزلش را رکاب
اگر راه در پیش صددرصدست
رکابش در خانه مقصدست
فضای جهان تنگ بر گام او
بود حرزِ طیّ مکان نام او
رساند، اگر سر کند راه را
به درگاه، دوران درگاه را
شد آهن ز اقبال نعلش چنان
که بی سکهاش زر نگردد روان
زهی بادپا برق آتشنهاد
کزو رفته ناموس وسعت به باد
در الزام مه، داغ رانش بس است
نشان شهنشه نشانش بس است
به جستن، ز جستن برآورد گرد
گرانجانی برق را فاش کرد
گه پویه گردد چو گرم شتاب
ز گرمی شود آهن نعل، آب
ازان در پیاش مهر بشتافته
که گیسو به موی دمش بافته
بود فکر این شعله تند و تیز
هوادار شاعر به وقت گریز
چنان میرود نرم بر روی آب
که ایمن بود زیر پایش حباب
ازو مانده با یک جهان عذر لنگ
به یک گام سایه، به یک گام رنگ
ندیدهست در دو، به آن فربهی
به جز قوت از همرهان همرهی
بیاباننوردی که گاه شتاب
به در رفته از سایه آفتاب
ازو نگذرد هر دوندی که هست
مگر پای را بگذراند ز دست
ز رفتار او از کران تا کران
سبک گشته فرسنگهای گران
ز پی کی رسند آب و آتش به وی؟
نمیماند از باد بر خاک، پی
نبودش نیازی فراخور به دست
فلک بر دمش مهره مهر بست
ز بس گرد شد گرد میدان و گشت
دم از کاکلش بارها برگذشت
به هر قبضه از خاک میدان، دمی
زند چرخ، چون بر کفی، خاتمی
بگردد به هر سو که گردانیاش
ملاقات دم کرده پیشانیاش
به سختی سمش گرچه خارا درد
پریدن به پرواز او میپرد
نمالیده باد صبا موی او
نخاریده مهمیز، پهلوی او
چو با سنگ خارا نبرد آورد
ز باد، آسیاها به گرد آورد
ز خارادری هر سمش بی سخن
کند کار صد تیشه کوهکن
چنان پای بر فرق خارا نهد
که از دیده خاره آتش جهد
بود گوش تا گوش، سرشار هوش
زباندانیاش در زبان خموش
به نعل زری گر شوی رهنمون
کند گریه تا آهن تیغ، خون
بود پرده چشم اگر یالپوش
بیندازدش از نزاکت ز دوش
گرو برده از رخش در بهتری
سهیلش کند در جهان مهتری
حُلیبند زینش به صد عار و ننگ
کشد حلقه چشم ترکان به تنگ
لجامش جهان را پر از دُر کند
به افسارش افسر تفاخر کند
نشان سمش سکه دلبری
بر او ختم، حسن پریپیکری
چو یک پا نهد راکبش در رکاب
به منزل رود پای دیگر به خواب
کجا بر در خانهای ایستاد
که خشتش نزد طعنه بر خشت باد
به رفتن چنان شیههای برکشد
که وسعت ز میدان امکان برد
به هر سو که گردد روان جابجای
جلو ریزش آید ز پی نقش پای
به رفتن ز پایش چه نعل اوفتاد؟
کزو ماه نو سیر نگرفت یاد
به وصفش سخن خود جهد از زبان
چه حاجت به فکر است گاه بیان
گه پویه، صد ره عنانش کشند
که شاید تک و دو به گردش رسند
ز همره بود راکبش بینیاز
ز همراهیاش همرهی مانده باز
جداریش باید ز طیّ مکان
که پوید ره آهستهتر یک زمان
ز نعلش گرفت آهن آن زیب و فر
که از غیرتش زرد شد روی زر
به وصفش نشد تا قلم تر زبان
نگردید معلوم، نظم روان
حدیث سمش چون نیامد به دست
به وصف دمش خامهام یال بست
متاع جدایی ازو شد کساد
که از پویهاش رفته دوری ز یاد
ز سیرش ز بس میکشد اشتلم
شد از بیم او، بُعد در قرب گم
به فرسنگ گامش چنان در نبرد
که برخاست از راه دوری چو گرد
ز دنبال او برق چندان که جست
نیاورد دامان گردش به دست
چو سیماب گوی زمین بیقرار
ز نقش پیاش تا به روز شمار
به وصفش چو جنبد زبان در دهن
قلموار در راه گوید سخن
چو پرگار گردد ازان گرد خویش
که منزل ز گامش نیفتاده پیش
قلم راست حرفی ازو در سرشت
که بر کاغذ باد باید نوشت
سوارش چو فال عزیمت گشود
اگر نیت از شرق تا غرب بود
به مقصد چنان رفت و برگشت تیز
که گفت آمدن، رفتنش را که خیز
کند نعلش از زر شهنشاه ازان
که زرهای بی سکه گردد روان
ز نعلش اگر تیغ سازد کسی
کند کار بی کارفرما بسی
ز نعلش گر آیینه سازد نگار
سزد گر ز عکسش گریزد قرار
به وصفش زبانها سوار سخن
ز حرفش قلم در شکار سخن
به صحرای امکان کند چون عبور
بود صید نزدیک او راه دور
پی جلوهاش عرصه دهر، تنگ
ز شوخی به میدان شوخی به جنگ
ز زین مرصع به پشتش، غرض
گریزاندن جوهرست از عرض
به جستن نیابد ز گردش سراغ
پیاش برق، بیهوده سوزد دماغ
نیارد نمودن گه گیر و دار
جلوداریاش غیر دست سوار
ندانم که چندان که ره میبرد
ز منزل گذشتن چرا نگذرد
ز حرفش سخن بر زبان میدود
ز نظّارهاش دل ز خود میرود
کند، چون جهد راست، برق سراغ
مخالف چو گردد، شود چرخ داغ
ز بس مانده از عضو عضوش خجل
فرو رفته پای روارو به گل
به پایش، چو از آستان راندگان
ره پیش، پستر ز پسماندگان
پر از خون ره، کاسههای سمش
صبا بسته کاکل ز پی بر دمش
رگ برق از جستنش در گداز
ز شرمش دکان بسته مهمیز ساز
به گردش نشد چشم مهر آشنا
ز دستش کند خاک بر سر صبا
ز تندیش بازار صرصر شکست
ز دنبالش اندیشه را پر شکست
پسندیدهای از پسندیدهها
پریخانه از دیدنش دیدهها
قویهیکل و زیرک و دلپسند
تن زورمندی ازو زورمند
عجب نوعروسی به حسن و صفا
ز خون صبا دست و پا در حنا
ز خاطر، گمان را به دو برده است
ز سبقت، به سبقت گرو برده است
مرا میبرد فکر صورتنگار
که چون میدهد صورتش را قرار؟
به میدان دود گاه چپ، گاه راست
که بازار وسعتفروشان کجاست
ز پابند میخش بود در کمند
که نگریزد از عرصه چون و چند
نپوید به ترتیب، منزل چو ماه
ازو محضر طفره، طومار راه
مصور بود غافل از قدرتش
که زنجیر بر پا کشد صورتش
چه فن برده هنگام شوخی به کار
که رنگش نیفتاده است از قرار
خوی افشان شد و حیرتم داد دست
که یا رب بر آتش عرق چون نشست؟
به هرجا گذارد عرقریز، پا
ز سیماب، جاری شود چشمهها
چو ناخن به سنگش رسد در شتاب
برد کوه را صرصر اضطراب
چو پا بر هوا افشرد از درنگ
کند لکه ابر را لخت سنگ
عنان درنگش به دست شتاب
ز سر تا قدم جوهر اضطراب
به گردوننوردی چو آهنگ کرد
بناگوش خورشید گردید زرد
اصیل و هنرمند و تازینژاد
خطابش خرد داده بال مراد
ز باد صبا چست و چالاکتر
سرینش ز آب روان پاکتر
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۶
تنومندی و دست زورش حلال
که موری نشد در رهش پایمال
چو افشرد بر سنگ پای درنگ
چو خون از رگ لعل جوشید رنگ
به یادش کجا میوهای رخ نمود؟
که در خامی از کار نگذشته بود
به پرواز گامش چه کوه و چه دشت
به یادش توان از دو عالم گذشت
نگردیده در دل خیال دوال
برون جسته از عرصه ماه و سال
زند تا لگد بر سر راه دور
کشد راه را پیش، دستش به زور
به یادش مگر جیب دل پاره گشت؟
که چاکش ز دامان محشر گذشت
نبینی به جز راه در هیچ حال
که افتادهای را کند پایمال
به ناخن کند سینه خاک، چاک
که آرام را در سپارد به خاک
ز شوخی به بستن نمیداد دست
چگونه پیاش بر زمین نقش بست
نهان از نظر میرود چون پری
ولیکن چو انسان به فرمانبری
بود سرکش اما به حکم هنر
ز آرام آسودگان رامتر
به جولانگری چون نسیم بهار
سبکروتر از آب در سبزهزار
ز تمکین دل کوه را سوخته
به شبنم سبکروحی آموخته
خیالش اگر بگذرد از کران
شود در صدف آب گوهر روان
به یک گام جستی ازین نُه حصار
گر از برق نعلش نبودی جدار
برش خواه ره بیش و خواه اندکی
به پیشش بلندی و پستی یکی
ز نعلش زمین شد ز سیاره پر
سپهر از خوی او پر از ماه و خور
خیالش اگر بگذرد بر سراب
زمین را به ناخن رساند به آب
چو ادراک اهل ذکا، تیز و تند
ز تندیش بازار مهمیز، کند
چو ملّاح نام آردش بر زبان
شود کشتی آزاد از بادبان
به راهی کزو رفت پیک امید
نشد صبح دوری در آن ره سفید
مگر عازمش یافت در قطع راه؟
که دوری به نزدیکی آرد پناه
به راهی که یک بار پیموده است
ز نزدیکی خود ره آسوده است
به راهی که عزمش تکاپوی کرد
ازان راه برخاست دوری چو گرد
ز دامان زینش قضا داده بال
محال است همراهی او، محال
چو بر سطح خارا کند سخت، پا
گشاید گلویش چو سنگ آسیا
دویدن زند چند بر وی نیاز؟
کند کاش وسعت بغل پهن باز
کند پس کشیدن عنان را کمین
که پیشی به گردش رساند جبین
مرصع یراقش به یاقوت و در
میان خالی اما کفل کیسه پر
نمیدانم این پرهنر از کجاست
که یک موی او را دو عالم بهاست
به چندین هنر میخرندش چنین
منال از هنر، گو کسی بعد ازین
سوارش نجنبانده بند قبا
سمش کرده طی از سمک تا سما
درنگش مگر سرعتانگیز شد؟
که بازار طی زمان تیز شد
سوارش به منزل چه آزاد رفت
که جنباندن پایش از یاد رفت
بر این ابلق، افلاک را حیرت است
که تا خانه زین پر از دولت است
ز پرواز نعلش که راند سخن؟
که حیرت ندوزد به میخش دهن
سرین منعم از بسته ریو و رنگ
میان مفلس و تنگ بالای تنگ
به هیکل چرا رام هرکس بود؟
قوی هیکلی، هیکلش بس بود
چو بر خویش گیر سر راه ناز
سراپا زند بر سراپا نیاز
ز نعلش سزد تیغ روز نبرد
که انگیزد از خون بدخواه، گرد
نشان سمش بر زمین نقش بست
برای زمین، طرفه نقشی نشست
نیابند در چارسوی جهان
چو نقد سمش، نقد دیگر روان
به موی دمش زلف خوبان اسیر
ز مشت سمش سنگ خارا خمیر
چنین رهنوردی که دارد به یاد؟
که نعلش کند حلقه در گوش باد
کشی صورت ناخنش گر به سنگ
جهد از رگ سنگ، خون بیدرنگ
بود دانهاش گر ز کشتن مراد
دهد تخم، ناکشته خرمن به باد
ز دستش مددجوییای بسته پا
جلوگیر کن بخت برگشته را
به سعیش چنان سعی را گرم، پشت
که سیماب را طعن آرام کشت
زمین از پیاش گر پذیرد نشان
کند خاک در چشم ریگ روان
نشان پیاش در گل رهگذر
ز سیاره با سیر نزدیکتر
زند پای سعیش چو ناخن به سنگ
دَرَد سنگ خارا لباس درنگ
کند بس که در زیر پایش سماع
بود آسمان با زمین در نزاع
مصوّر بر او نقش پیشی نبست
مگر بگذرد نقش پایش ز دست
خرامنده سیلی که وقت سکون
ز غیرت کند در دل کوه، خون
ز دنبال او برق در جستجو
به صحرا به ریگ روان شد فرو
غبار سمش سرمه چشم باد
متاع درنگ از شتابش کساد
شتابش ز ره گر نپیچد عنان
درنگ آید از بیدرنگی به جان
ز طبعش روش یاد گیرد نهال
ز چشمش خورد خون غیرت غزال
نبودی اگر موی او رنگ بست
چو رنگ حنا زود رفتی ز دست
کلاه از نمد زین او کرده ماه
که بی سر کند سیر گردون، کلاه
گرش آرد آرام پا در رکاب
نهد پا به دروازه اضطراب
چو گام فراخش بود دزد راه
ز آسیب، ره را که دارد نگاه؟
درنگ از شتابش کند اضطراب
ز بیم درنگش بلرزد شتاب
چو چوگان شود دست آن پرهنر
برد گوی شوخی ز میدان به در
روان خرد، واله هوش او
صبا کشته خنجر گوش او
به زور قدم، وزن فرسنگ برد
خط دوری از صفحه ره سترد
نهد وقت گردش چو بر خاره پا
به چرخش درآرد چو سنگ آسیا
به سرعت چنان دست و پا در جدل
که از همرهی مانده داغ کفل
ز همراهیاش بعد چندین شتاب
ز داغ کفل نگذرد آفتاب
چه منزل که پیمود و منزل نکرد
که شد در رهش خاک منزل به گرد
ببین بر سر ره چه بیداد برد
که پیش سمش باد را باد برد
رهی را که پیمودنش ساز کرد
ز انجام بگذشت و آغاز کرد
همان به که طی سازم این قال و قیل
برانگیزم اسبی به تعریف فیل
***
تعالی الله از پیکر نوربخت
که هم نوربخت است و هم نیکبخت
بود هیکلش کوه قدر و شکوه
کجک بر سرش سرکش کاف کوه
ز چو کندیاش کس فتد در گمان
که وارون شده کرسی آسمان
به خرطوم دارد فلک را نگاه
که از نقش پایش نیفتد به چاه
کند سحر، خرطوم او دمبهدم
ز خرطوم، دهلیز راه عدم
به خرطوم او دستبازی خطاست
عجب سیلی این نهر را در قفاست
ندیدهست ایام، فیلی چنین
کزو پر بود آسمان و زمین
بود سایهاش ملک هندوستان
که گردون ندیده سوادی چنان
گرفته فرو از سما تا سمک
به هم خلقتی برده گوی از فلک
فلک را به صورت چو گردد دچار
شود معنی جزو و کل آشکار
بود معدن زیرکی پیکرش
تو گویی بود عقل کل در سرش
به گوشش نظر کن شعورش بدان
دهد گوش پهن از فراست نشان
ندارد به غیر از شنیدن هوس
بزرگان همه گوش باشند و بس
ز فهمیدگیها، چو اهل یقین
نفهمیده ننهاده پا بر زمین
شمار نظر کرده در چشم مور
که دارد به قدر بزرگی شعور
ندارد به جز خاکساری هوس
کمال بزرگی همین است و بس
ز وصفش فلک گفتگو میکند
بزرگی ز بالای او میکند
به خرطوم، ز اختر بود دانهچین
بزرگیش آن داده، بینیش این
خورد کشته آسمان را خوید
بزرگی به این تنگچشمی که دید؟
شود تکیهگاهش اگر کوه قاف
فتد کوه را از کمرگاه، ناف
گه پویه، بر خاک، پایی فشرد
که از ثقل، گاو زمین جان نبرد
ز دندان به ناخن ندارد نیاز
که چندان که چینند، گردد دراز
بود بر تن آیینهاش خوشنما
ز خاکستر آیینه یابد جلا
ندانم که بی پایه آسمان
به بالای او رفته چون فیلبان؟
نهد بر سر سایه خود چو پای
نجنبد دگر چون شب غم ز جای
که موری نشد در رهش پایمال
چو افشرد بر سنگ پای درنگ
چو خون از رگ لعل جوشید رنگ
به یادش کجا میوهای رخ نمود؟
که در خامی از کار نگذشته بود
به پرواز گامش چه کوه و چه دشت
به یادش توان از دو عالم گذشت
نگردیده در دل خیال دوال
برون جسته از عرصه ماه و سال
زند تا لگد بر سر راه دور
کشد راه را پیش، دستش به زور
به یادش مگر جیب دل پاره گشت؟
که چاکش ز دامان محشر گذشت
نبینی به جز راه در هیچ حال
که افتادهای را کند پایمال
به ناخن کند سینه خاک، چاک
که آرام را در سپارد به خاک
ز شوخی به بستن نمیداد دست
چگونه پیاش بر زمین نقش بست
نهان از نظر میرود چون پری
ولیکن چو انسان به فرمانبری
بود سرکش اما به حکم هنر
ز آرام آسودگان رامتر
به جولانگری چون نسیم بهار
سبکروتر از آب در سبزهزار
ز تمکین دل کوه را سوخته
به شبنم سبکروحی آموخته
خیالش اگر بگذرد از کران
شود در صدف آب گوهر روان
به یک گام جستی ازین نُه حصار
گر از برق نعلش نبودی جدار
برش خواه ره بیش و خواه اندکی
به پیشش بلندی و پستی یکی
ز نعلش زمین شد ز سیاره پر
سپهر از خوی او پر از ماه و خور
خیالش اگر بگذرد بر سراب
زمین را به ناخن رساند به آب
چو ادراک اهل ذکا، تیز و تند
ز تندیش بازار مهمیز، کند
چو ملّاح نام آردش بر زبان
شود کشتی آزاد از بادبان
به راهی کزو رفت پیک امید
نشد صبح دوری در آن ره سفید
مگر عازمش یافت در قطع راه؟
که دوری به نزدیکی آرد پناه
به راهی که یک بار پیموده است
ز نزدیکی خود ره آسوده است
به راهی که عزمش تکاپوی کرد
ازان راه برخاست دوری چو گرد
ز دامان زینش قضا داده بال
محال است همراهی او، محال
چو بر سطح خارا کند سخت، پا
گشاید گلویش چو سنگ آسیا
دویدن زند چند بر وی نیاز؟
کند کاش وسعت بغل پهن باز
کند پس کشیدن عنان را کمین
که پیشی به گردش رساند جبین
مرصع یراقش به یاقوت و در
میان خالی اما کفل کیسه پر
نمیدانم این پرهنر از کجاست
که یک موی او را دو عالم بهاست
به چندین هنر میخرندش چنین
منال از هنر، گو کسی بعد ازین
سوارش نجنبانده بند قبا
سمش کرده طی از سمک تا سما
درنگش مگر سرعتانگیز شد؟
که بازار طی زمان تیز شد
سوارش به منزل چه آزاد رفت
که جنباندن پایش از یاد رفت
بر این ابلق، افلاک را حیرت است
که تا خانه زین پر از دولت است
ز پرواز نعلش که راند سخن؟
که حیرت ندوزد به میخش دهن
سرین منعم از بسته ریو و رنگ
میان مفلس و تنگ بالای تنگ
به هیکل چرا رام هرکس بود؟
قوی هیکلی، هیکلش بس بود
چو بر خویش گیر سر راه ناز
سراپا زند بر سراپا نیاز
ز نعلش سزد تیغ روز نبرد
که انگیزد از خون بدخواه، گرد
نشان سمش بر زمین نقش بست
برای زمین، طرفه نقشی نشست
نیابند در چارسوی جهان
چو نقد سمش، نقد دیگر روان
به موی دمش زلف خوبان اسیر
ز مشت سمش سنگ خارا خمیر
چنین رهنوردی که دارد به یاد؟
که نعلش کند حلقه در گوش باد
کشی صورت ناخنش گر به سنگ
جهد از رگ سنگ، خون بیدرنگ
بود دانهاش گر ز کشتن مراد
دهد تخم، ناکشته خرمن به باد
ز دستش مددجوییای بسته پا
جلوگیر کن بخت برگشته را
به سعیش چنان سعی را گرم، پشت
که سیماب را طعن آرام کشت
زمین از پیاش گر پذیرد نشان
کند خاک در چشم ریگ روان
نشان پیاش در گل رهگذر
ز سیاره با سیر نزدیکتر
زند پای سعیش چو ناخن به سنگ
دَرَد سنگ خارا لباس درنگ
کند بس که در زیر پایش سماع
بود آسمان با زمین در نزاع
مصوّر بر او نقش پیشی نبست
مگر بگذرد نقش پایش ز دست
خرامنده سیلی که وقت سکون
ز غیرت کند در دل کوه، خون
ز دنبال او برق در جستجو
به صحرا به ریگ روان شد فرو
غبار سمش سرمه چشم باد
متاع درنگ از شتابش کساد
شتابش ز ره گر نپیچد عنان
درنگ آید از بیدرنگی به جان
ز طبعش روش یاد گیرد نهال
ز چشمش خورد خون غیرت غزال
نبودی اگر موی او رنگ بست
چو رنگ حنا زود رفتی ز دست
کلاه از نمد زین او کرده ماه
که بی سر کند سیر گردون، کلاه
گرش آرد آرام پا در رکاب
نهد پا به دروازه اضطراب
چو گام فراخش بود دزد راه
ز آسیب، ره را که دارد نگاه؟
درنگ از شتابش کند اضطراب
ز بیم درنگش بلرزد شتاب
چو چوگان شود دست آن پرهنر
برد گوی شوخی ز میدان به در
روان خرد، واله هوش او
صبا کشته خنجر گوش او
به زور قدم، وزن فرسنگ برد
خط دوری از صفحه ره سترد
نهد وقت گردش چو بر خاره پا
به چرخش درآرد چو سنگ آسیا
به سرعت چنان دست و پا در جدل
که از همرهی مانده داغ کفل
ز همراهیاش بعد چندین شتاب
ز داغ کفل نگذرد آفتاب
چه منزل که پیمود و منزل نکرد
که شد در رهش خاک منزل به گرد
ببین بر سر ره چه بیداد برد
که پیش سمش باد را باد برد
رهی را که پیمودنش ساز کرد
ز انجام بگذشت و آغاز کرد
همان به که طی سازم این قال و قیل
برانگیزم اسبی به تعریف فیل
***
تعالی الله از پیکر نوربخت
که هم نوربخت است و هم نیکبخت
بود هیکلش کوه قدر و شکوه
کجک بر سرش سرکش کاف کوه
ز چو کندیاش کس فتد در گمان
که وارون شده کرسی آسمان
به خرطوم دارد فلک را نگاه
که از نقش پایش نیفتد به چاه
کند سحر، خرطوم او دمبهدم
ز خرطوم، دهلیز راه عدم
به خرطوم او دستبازی خطاست
عجب سیلی این نهر را در قفاست
ندیدهست ایام، فیلی چنین
کزو پر بود آسمان و زمین
بود سایهاش ملک هندوستان
که گردون ندیده سوادی چنان
گرفته فرو از سما تا سمک
به هم خلقتی برده گوی از فلک
فلک را به صورت چو گردد دچار
شود معنی جزو و کل آشکار
بود معدن زیرکی پیکرش
تو گویی بود عقل کل در سرش
به گوشش نظر کن شعورش بدان
دهد گوش پهن از فراست نشان
ندارد به غیر از شنیدن هوس
بزرگان همه گوش باشند و بس
ز فهمیدگیها، چو اهل یقین
نفهمیده ننهاده پا بر زمین
شمار نظر کرده در چشم مور
که دارد به قدر بزرگی شعور
ندارد به جز خاکساری هوس
کمال بزرگی همین است و بس
ز وصفش فلک گفتگو میکند
بزرگی ز بالای او میکند
به خرطوم، ز اختر بود دانهچین
بزرگیش آن داده، بینیش این
خورد کشته آسمان را خوید
بزرگی به این تنگچشمی که دید؟
شود تکیهگاهش اگر کوه قاف
فتد کوه را از کمرگاه، ناف
گه پویه، بر خاک، پایی فشرد
که از ثقل، گاو زمین جان نبرد
ز دندان به ناخن ندارد نیاز
که چندان که چینند، گردد دراز
بود بر تن آیینهاش خوشنما
ز خاکستر آیینه یابد جلا
ندانم که بی پایه آسمان
به بالای او رفته چون فیلبان؟
نهد بر سر سایه خود چو پای
نجنبد دگر چون شب غم ز جای
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۸
ز مردان بود شکر پیکان به جا
که دل میدهد، دل ز جا رفته را
یکی گرز را گر فشردی به مشت
نماندی ز اعضاش چیزی درست
یکی در قلم کردن خشک و تر
شکافش دو سر کرده تیغ دو سر
چنان گرم شد دستبرد یلان
که پامال گردید اجل در میان
همه تن، بر و پهلو و پشت، دل
سراپای چون غنچه یک مشت دل
ازین فوج، گردی به دریا رسید
به دریا نم آب را خاک چید
شود گرم، هنگامه رستخیز
زمان فتنهبار و زمین فتنهخیز
ز سرنیزه سرسبز عالم چنان
که تا سبزه چرخ خورد آب ازان
ز بس تیغ و پیکان و گرز و تبر
جهان گشته دکان فولادگر
ز قحط سلامت در آن انجمن
خورش بود شمشیر و پوشش کفن
اگر کوه قاف است اگر بحر نیل
بود لقمه پیش دندان فیل
ز بس کوه آهن در آن دشت کین
شده ریش، کوهان گاو زمین
عروس ظفر را در آن کارزار
سر و گردن آیینه دستهدار
نهاده یلان زخم را بر کنار
به خون پنجه آغشته قصابوار
ز بس خیزد از جان گردان خروش
فتد دیگ آشوب محشر ز جوش
برآورد خشم از ترحم دمار
غضب جوهر خویش کرد آشکار
نمکدان آن خوان شده طبل باز
سران میهمان، کوس مهماننواز
سرانگشت آهنتنان، بیهراس
چو مقراض، مایل به قطع لباس
به هم آهنین پنجهها در ستیز
سرانگشتها همچو مقراض تیز
ز بس تنگ شد عرصه از کندره
تفک را نفس در گلو شد گره
ز هر سو کمانها درآمد به چنگ
به طیران درآمد عقاب خدنگ
جدا گشته از هم ز تاب جدل
تن از جان شیرین، چو موم از عسل
فشردند در عرصه پای ثبات
شود از پیاده، بسی شاه، مات
سر از تن به تکلیف تیغ جفا
ز هم گشته چون بیوفایان جدا
مگر باد شمشیر آمد فرود؟
که چون غنچه بشکفت از زخم، خود
نیابی درین عرصه از پیش و پس
نیفتاده بر خاک، جز تیر، کس
نگشته ز شمشیر، کس روی تاب
شده بستر ماه نو، آفتاب
شده زخم تیغ از تن فیلبان
نمایان چو ماه نو از آسمان
چو پیوند تن، جان به زخمی گسیخت
سراسیمه در زخم دیگر گریخت
برای لحد بود در کار، خشت
تکاور ز سُم، گِل به خون میسرشت
کند استخوان نهنگ آشکار
دو شمشیر همپشت دندانهدار
به کوه ار ستیزند شیران به جنگ
به پیکان ربایند خال از پلنگ
بساط زمین گشت دیگر سپهر
ز آیینهپوشان پر از ماه و مهر
ز گرد سواران، علم داشت داد
به سر خاک میکرد چون گردباد
چو نگذشت از خون کس نیزه، چون
گذشت از سر نیزه طوفان خون؟
ز بازوی گردان به روز مصاف
سبک کرد گرز گران، کوه قاف
ز پیکان پرخون، جهان لالهزار
به سر ابر شمشیر شد ژالهبار
ز پیکان نشتررسان دمبهدم
کشید از رگ نیزهها خون علم
ز پرواز تیر از پی یکدگر
تبرزین چو ترکش برآورد پر
علم را تب و لرز گیرد ز بیم
نماند مزاج سنان مستقیم
چو شمشیربازند مردان کار
بود قبضه تیغشان دستیار
فلک طرح آن فتنه امروز ریخت
که هول قیامت ز فردا گریخت
چو بادام، مردان کین را به بر
قبا و زره، ابره و آستر
ز بس تنگ گردید جا بر سپاه
بدن گشت نیلی و تن شد سیاه
برآمد چنان زان دو لشکر غریو
که میجست هر سو به لا حول، دیو
ز بیم سنان زندگی در گریز
اجل را ز شمشیر، بازار تیز
یلان را اتاقه به سر کرده جای
نهان گشته در زیر بال همای
به دوش هژبران ز گرد نبرد
کمان پشت خم کرد از بار گرد
گسست آنقدر زهره پردلان
که پرزهر شد شیشه آسمان
ز بانگ مخالف جهان پرصدای
دم صور شد دمکش کرّه نای
گرفتند گردان کمانها به چنگ
چو پیکان نهادند دل بر خدنگ
همه پنجه چون غنچه از پردلی
هراسان ازان قوم، شیر یلی
دلیران به جانباختن بیدریغ
به جان دست شستند از آب تیغ
سنان گشته بر تیرهروزی دلیل
که در چشم خورشید گردانده میل
ز طوفان مستی در آن عرصه فیل
کف آورده بر لب چو دریای نیل
شده مست پرخاش، فیل دمان
خم نیل آورده کف بر دهان
ز دهشت فرو برده گردن به دوش
درون لیک چون خم ز غیرت به جوش
فلک را دوایر در آن گیرودار
شده جمع با هم چو یک حلقه تار
ز بس خورد از گرز، مشت از قفا
پر از مهره شد چون صدف، سینهها
گه حمله چون هی بر ابرش زدند
تو گفتی که آتش در آتش زدند
ز برق سنان سوخت بال ملک
نیستان شد از نیزه نی فلک
ز کین بس که ابرو پذیرفت چین
پی سجده شد تنگ، جا بر زمین
به تقلید، نامآوران گرم جنگ
ز جان شسته دست از پی نام و ننگ
سنان را رسد لاف مردانگی
که سرمایه دارد ز فرزانگی
کمان، کج نهادی بود پشت خم
سنان، راستکاری به یاری علم
نکرده سر مرد را تن وداع
سرش بر سر نیزه کردی سماع
کند سبزه تیغ زهرابدار
چنار کهن را قلم چون خیار
ازان عرصه جستی چو تیر شهاب
علم را اگر پا نبودی به خواب
ز تیغ و سنان بس که خوردند ریو
رمیدند گردان ز آهن چو دیو
ز بس فال زد پنجه در دار و گیر
شد از مهره پشتها قرعه، تیر
ز دیگ غضب گر نخیزد خروش
دم سرد شمشیرش آرد به جوش
مبارز سپر بر سپر بس که بافت
پی بردن جان، اجل ره نیافت
به کوشش مبارز چنان بی دریغ
که مو بر بدنها کشیدهست تیغ
چه خنجرگذار و چه شمشیرزن
همه سرتراش سرند از بدن
دلیران نکردند خفتان هوس
که عیب است شیر ژیان در قفس
نگاه دلیران سوی هم به قهر
حریفان پیمانهپیمای زهر
ز جمعافکنیهای مرد دلیر
به یک زخم، چون جعبه، صد چوبه تیر
به جز قبضه تیغ، کس دستگیر
نگردد کسی را ز برنا و پیر
ز نیروی باران تیر از هوا
کند سبزه تیغ نشو و نما
ندیده در آن عرصه دار و گیر
به جز زخم شمشیر، مرد دلیر
چو برق از رگ ابر، وقت مصاف
برون جست شمشیر، خود از غلاف
نبود از سپه بر زمین جای کس
همین خانه زین تهی بود و بس
ز بس کُشته در عرصه دار و گیر
گرفت استخوان در گلوی نفیر
فتادی چو از تن سر وهمناک
گرفتی ز لرزیدنش لرزه خاک
فروزان ز شمشیر هرسو چراغ
حریفان رسانیده از خون، دماغ
اگر در فرنگش توانند دید
نماند ز کفار، یک نابُرید
به هم آتش و آب آمیخته
چه خونها که بر خاک ره ریخته
چمن را اگر بگذرد در خیال
قلم کرده روید ز خاکش نهال
به حرفش کند خیرگی گر زبان
شود قطع نسل سخن در بیان
برای نشاط دل دوستان
ز خون مخالف کند بوستان
به تیزی چه گویم چها میکند
عرض را ز جوهر جدا میکند
اگر افتدش سایه بر بیستون
جهد از رگ سنگ تا حشر خون
نظّارهاش گر زند دیده لاف
نگه، خامه مو شود از شکاف
به دی، برقش افتد چو در بوستان
کشد شعله زو آتش ارغوان
کسادست ازو نرخ جنس ستیز
گریز از دمش گشته بازار، تیز
چه آغشته گردد به خون یلان
بود شعله آتش ارغوان
بقا را دمش آتشین اژدهاست
که زخمش خیابان شهر فناست
بود آتش پنبهزار بقا
اجل از دمش مستعد فنا
کسادی ز وهمش بود گریز
همین است اگر هست بازار تیز
ز بیمش چنان ریخت رنگ یلان
که شد قبضه خاک ازان زرفشان
که دل میدهد، دل ز جا رفته را
یکی گرز را گر فشردی به مشت
نماندی ز اعضاش چیزی درست
یکی در قلم کردن خشک و تر
شکافش دو سر کرده تیغ دو سر
چنان گرم شد دستبرد یلان
که پامال گردید اجل در میان
همه تن، بر و پهلو و پشت، دل
سراپای چون غنچه یک مشت دل
ازین فوج، گردی به دریا رسید
به دریا نم آب را خاک چید
شود گرم، هنگامه رستخیز
زمان فتنهبار و زمین فتنهخیز
ز سرنیزه سرسبز عالم چنان
که تا سبزه چرخ خورد آب ازان
ز بس تیغ و پیکان و گرز و تبر
جهان گشته دکان فولادگر
ز قحط سلامت در آن انجمن
خورش بود شمشیر و پوشش کفن
اگر کوه قاف است اگر بحر نیل
بود لقمه پیش دندان فیل
ز بس کوه آهن در آن دشت کین
شده ریش، کوهان گاو زمین
عروس ظفر را در آن کارزار
سر و گردن آیینه دستهدار
نهاده یلان زخم را بر کنار
به خون پنجه آغشته قصابوار
ز بس خیزد از جان گردان خروش
فتد دیگ آشوب محشر ز جوش
برآورد خشم از ترحم دمار
غضب جوهر خویش کرد آشکار
نمکدان آن خوان شده طبل باز
سران میهمان، کوس مهماننواز
سرانگشت آهنتنان، بیهراس
چو مقراض، مایل به قطع لباس
به هم آهنین پنجهها در ستیز
سرانگشتها همچو مقراض تیز
ز بس تنگ شد عرصه از کندره
تفک را نفس در گلو شد گره
ز هر سو کمانها درآمد به چنگ
به طیران درآمد عقاب خدنگ
جدا گشته از هم ز تاب جدل
تن از جان شیرین، چو موم از عسل
فشردند در عرصه پای ثبات
شود از پیاده، بسی شاه، مات
سر از تن به تکلیف تیغ جفا
ز هم گشته چون بیوفایان جدا
مگر باد شمشیر آمد فرود؟
که چون غنچه بشکفت از زخم، خود
نیابی درین عرصه از پیش و پس
نیفتاده بر خاک، جز تیر، کس
نگشته ز شمشیر، کس روی تاب
شده بستر ماه نو، آفتاب
شده زخم تیغ از تن فیلبان
نمایان چو ماه نو از آسمان
چو پیوند تن، جان به زخمی گسیخت
سراسیمه در زخم دیگر گریخت
برای لحد بود در کار، خشت
تکاور ز سُم، گِل به خون میسرشت
کند استخوان نهنگ آشکار
دو شمشیر همپشت دندانهدار
به کوه ار ستیزند شیران به جنگ
به پیکان ربایند خال از پلنگ
بساط زمین گشت دیگر سپهر
ز آیینهپوشان پر از ماه و مهر
ز گرد سواران، علم داشت داد
به سر خاک میکرد چون گردباد
چو نگذشت از خون کس نیزه، چون
گذشت از سر نیزه طوفان خون؟
ز بازوی گردان به روز مصاف
سبک کرد گرز گران، کوه قاف
ز پیکان پرخون، جهان لالهزار
به سر ابر شمشیر شد ژالهبار
ز پیکان نشتررسان دمبهدم
کشید از رگ نیزهها خون علم
ز پرواز تیر از پی یکدگر
تبرزین چو ترکش برآورد پر
علم را تب و لرز گیرد ز بیم
نماند مزاج سنان مستقیم
چو شمشیربازند مردان کار
بود قبضه تیغشان دستیار
فلک طرح آن فتنه امروز ریخت
که هول قیامت ز فردا گریخت
چو بادام، مردان کین را به بر
قبا و زره، ابره و آستر
ز بس تنگ گردید جا بر سپاه
بدن گشت نیلی و تن شد سیاه
برآمد چنان زان دو لشکر غریو
که میجست هر سو به لا حول، دیو
ز بیم سنان زندگی در گریز
اجل را ز شمشیر، بازار تیز
یلان را اتاقه به سر کرده جای
نهان گشته در زیر بال همای
به دوش هژبران ز گرد نبرد
کمان پشت خم کرد از بار گرد
گسست آنقدر زهره پردلان
که پرزهر شد شیشه آسمان
ز بانگ مخالف جهان پرصدای
دم صور شد دمکش کرّه نای
گرفتند گردان کمانها به چنگ
چو پیکان نهادند دل بر خدنگ
همه پنجه چون غنچه از پردلی
هراسان ازان قوم، شیر یلی
دلیران به جانباختن بیدریغ
به جان دست شستند از آب تیغ
سنان گشته بر تیرهروزی دلیل
که در چشم خورشید گردانده میل
ز طوفان مستی در آن عرصه فیل
کف آورده بر لب چو دریای نیل
شده مست پرخاش، فیل دمان
خم نیل آورده کف بر دهان
ز دهشت فرو برده گردن به دوش
درون لیک چون خم ز غیرت به جوش
فلک را دوایر در آن گیرودار
شده جمع با هم چو یک حلقه تار
ز بس خورد از گرز، مشت از قفا
پر از مهره شد چون صدف، سینهها
گه حمله چون هی بر ابرش زدند
تو گفتی که آتش در آتش زدند
ز برق سنان سوخت بال ملک
نیستان شد از نیزه نی فلک
ز کین بس که ابرو پذیرفت چین
پی سجده شد تنگ، جا بر زمین
به تقلید، نامآوران گرم جنگ
ز جان شسته دست از پی نام و ننگ
سنان را رسد لاف مردانگی
که سرمایه دارد ز فرزانگی
کمان، کج نهادی بود پشت خم
سنان، راستکاری به یاری علم
نکرده سر مرد را تن وداع
سرش بر سر نیزه کردی سماع
کند سبزه تیغ زهرابدار
چنار کهن را قلم چون خیار
ازان عرصه جستی چو تیر شهاب
علم را اگر پا نبودی به خواب
ز تیغ و سنان بس که خوردند ریو
رمیدند گردان ز آهن چو دیو
ز بس فال زد پنجه در دار و گیر
شد از مهره پشتها قرعه، تیر
ز دیگ غضب گر نخیزد خروش
دم سرد شمشیرش آرد به جوش
مبارز سپر بر سپر بس که بافت
پی بردن جان، اجل ره نیافت
به کوشش مبارز چنان بی دریغ
که مو بر بدنها کشیدهست تیغ
چه خنجرگذار و چه شمشیرزن
همه سرتراش سرند از بدن
دلیران نکردند خفتان هوس
که عیب است شیر ژیان در قفس
نگاه دلیران سوی هم به قهر
حریفان پیمانهپیمای زهر
ز جمعافکنیهای مرد دلیر
به یک زخم، چون جعبه، صد چوبه تیر
به جز قبضه تیغ، کس دستگیر
نگردد کسی را ز برنا و پیر
ز نیروی باران تیر از هوا
کند سبزه تیغ نشو و نما
ندیده در آن عرصه دار و گیر
به جز زخم شمشیر، مرد دلیر
چو برق از رگ ابر، وقت مصاف
برون جست شمشیر، خود از غلاف
نبود از سپه بر زمین جای کس
همین خانه زین تهی بود و بس
ز بس کُشته در عرصه دار و گیر
گرفت استخوان در گلوی نفیر
فتادی چو از تن سر وهمناک
گرفتی ز لرزیدنش لرزه خاک
فروزان ز شمشیر هرسو چراغ
حریفان رسانیده از خون، دماغ
اگر در فرنگش توانند دید
نماند ز کفار، یک نابُرید
به هم آتش و آب آمیخته
چه خونها که بر خاک ره ریخته
چمن را اگر بگذرد در خیال
قلم کرده روید ز خاکش نهال
به حرفش کند خیرگی گر زبان
شود قطع نسل سخن در بیان
برای نشاط دل دوستان
ز خون مخالف کند بوستان
به تیزی چه گویم چها میکند
عرض را ز جوهر جدا میکند
اگر افتدش سایه بر بیستون
جهد از رگ سنگ تا حشر خون
نظّارهاش گر زند دیده لاف
نگه، خامه مو شود از شکاف
به دی، برقش افتد چو در بوستان
کشد شعله زو آتش ارغوان
کسادست ازو نرخ جنس ستیز
گریز از دمش گشته بازار، تیز
چه آغشته گردد به خون یلان
بود شعله آتش ارغوان
بقا را دمش آتشین اژدهاست
که زخمش خیابان شهر فناست
بود آتش پنبهزار بقا
اجل از دمش مستعد فنا
کسادی ز وهمش بود گریز
همین است اگر هست بازار تیز
ز بیمش چنان ریخت رنگ یلان
که شد قبضه خاک ازان زرفشان
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۹
اگر زان رگ ابر، برقی جهد
بقا را، هلاکی تخلص دهد
به گیتی جز این تیغ گوهرنگار
که دیده رگ ابر یاقوتبار؟
که از پا درآمد ز مردان جنگ؟
که نگرفت دستی به پایش خدنگ
کلهخودها چون فلک سرنگون
جهان در تلاطم ز دریای خون
یلان جامه تار در تن کشند
که خود را به سوراخ سوزن کشند
ز بس خون روان گشت از فرق مرد
زمین را سر از خون درآمد به درد
ز بس کشته افتاد بر روی هم
ز جای فتادن برآمد علم
چو تسبیح زاهد در آن گیر و بند
کم از صد نبودند در یک کمند
نیابد کسی بر گرفتار، دست
کمند از برای اسیرست شست
بکاوند اگر استخوان یلان
نیابند بی رگ، چو شمع، استخوان
ازین قصه دل پیچ و تاب آورد
گذشت آن که افسانه خواب آورد
***
ندارند فتح و ظفر قبلهگاه
به جز طاق ابروی شمشیر شاه
چو در غمزه ابرو تُنُک میکند
سپاه گران را سبک میکند
اجل بود نامش چو انگاره بود
پلارک لقب یافت چون رخ نمود
ازان فتنه در عهد ما خفته است
که این تیغش از بادها رُفته است
بود فتح از نسبتش محترم
ظفر را به این قبضه باشد قسم
کند زخم این تیغ، از بخیه عار
رفو کی پذیرد لب جویبار؟
زبانش به گوش اجل گفته راز
که زخمم به مرهم ندارد نیاز
خیالش جگر خسته بیداد را
چه نسبت به الماس، فولاد را؟
به هر جلوه او جهانی اسیر
یک ابرو، ولی غمزه آفاق گیر
نیابد فرو جز به دشمن سرش
بود زهر چشم اجل جوهرش
یراق غلافش ازان رو طلاست
که الماس را خانه زر سزاست
ز برقش هوا را جهان گشته صاف
میا گو برون تیغ برق از غلاف
شود بر سر تربتی گر چراغ
کند در کفن مرده را خوندماغ
جز آن پیکر اندر غلاف سیاه
لبالب کس از آب، کم دیده چاه
ز برق دمش شعله در اضطراب
بنامش چَه، اما لبالب ز آب
به خاطر که دارد درین عرصهگاه؟
که برّنده باشد چنین آب چاه
اجل جوید از ضربتش زینهار
ز یادش به دلها نفس زخم دار
ز اقبال این قبضه تا کرد یاد
قضا بوسه بر قبضه خویش داد
ازان کس نزد بوسه بر قبضهاش
که گوهر شد الماس در قبضهاش
سرانگشت او بر سران در نبرد
گذشتهست چون سبحه بر فردفرد
خیالش به دل چون برابر شود
دل از زخم بار صنوبر شود
چو حرفش کند بر زبانها گذار
دهنها ز خون پر شود لالهوار
کند از دل سخت دشمن غلاف
همین است و بس، تیغ آهنشکاف
گر این شعله را شیر بیند به خواب
خورد بیشه از زهره شیر، آب
به وصفش قلم را که شد رهنمون؟
که میآید از حرف آن بوی خون
ز سعیش بود ملک را برگ و ساز
زبانش به طعن مخالف دراز
چو خواهد کند خامه نامش رقم
شکافد بنان چون زبان قلم
به تیزی چنان کز ملاقات وی
رگ سنگ شد ریشه ریشه چو نی
چو بی نقطه زخمش نگارد قلم
دو پیکر شود نطفهها در رقم
بود فتح پروانه این چراغ
ز بادش ظفر بشکفد باغ باغ
کشیدهست این قبضه از اقتدار
ز فولاد بر گرد عالم حصار
***
حصاری که مثلش ندیدهست کس
بود قلعه دولتآباد و بس
در چرخ را رقعتی یاد نیست
که در قلعه دولتآباد نیست
بلندیش خورشید را بسته دست
ز خمخانه رفعتش چرخ مست
ز دیوار او، محکمی در حصار
بلندی ز بالای او چیرهدار
خرد سنگ ازو کیمیا گر به جان
که دارد ز گوگرد احمر نشان
ز بالای او ماند تا در شگفت
بلندی ز همت کناری گرفت
جهان را ضرورست خمیازهای
که از سایهاش گیرد اندازهای
بود از تب رشک در اضطراب
ز گل میخ دروازهاش آفتاب
فلک را گزیده به دروانگی
کند کنگرش زهره را شانگی
ز رفعت برد با دل چاک چاک
زمین حسرت سایهاش را به خاک
فلک را رخ از رفعت پایهاش
کبودست از سیلی سایهاش
فضای جهان بر فراخیش تنگ
ز دیوار او چرخ یک پارهسنگ
مدد جوید اول ز چندین طناب
که تا خاکریزش رسد آفتاب
که گفتش کزین قلعه داری نشان؟
که بالیده بر خویشتن آسمان
چنان سنگهایش به هم درز تنگ
که گویی بنا شد ز یک پارهسنگ
ندارد گر این قلعه را در خیال
حکیم از چه داند خلا را محال؟
شده رفعت از رفعتش سربلند
ز بالاش کوته، خیال کمند
فلک گشته بیرونق از رونقش
چراگاه گاو زمین خندقش
ز دیوارش افتاده تا بر زمین
رخ آفتاب است زرد این چنین
درش را کند پاسبان چون فراز
ملایک در عرش بینند باز
سر کنگر از چرخ بیرون شده
پل خندقش طاق گردون شده
به دروازهاش گر دهد تن در آن
شود تخته پل، کرسی آسمان
عطارد ز دستم ستاند قلم
که فصلی کند از فصیلش رقم
شد از کنگر خود به چندین زبان
ستایشگر رفعتش آسمان
ز کار فلک، عمرهای دراز
به ناخن کند کنگرش عقده باز
به سختی همه سنگش آهنوش است
ز توپ و تفک منقل آتش است
پی طعنه، برجش به چندین زبان
چها گفته درباره آسمان!
لب خندقش بسته از سحر دم
طلسمی میان وجود و عدم
خرد را بود خندقش در نظر
ز غور خردمند، تهدارتر
ندیده فلک خندقی این چنین
همین است معراج پستی، همین
ازین خندق و قلعه باشکوه
به هم گشته مربوط، دریا و کوه
که دیده حصاری ز یک پارهسنگ؟
که با برج چرخ است برجش به جنگ
درین کار چون تیشه صد کوهکن
ز حیرت سرانگشتها در دهن
کسی در تراشیدن این حصار
نزد تیشه جز قدرت کردگار
که را بود یا رب درین کار، چنگ؟
مگر پیش ازین موم بودهست سنگ
رهش چون منار از نظرها نهان
یکی نقب در سنگ تا آسمان
منالید از سستی روزگار
که شد محکمیهاش اینجا به کار
فلک از سر مهر با اخترش
چون پروانه گردد به گرد سرش
شبی نگذرد بر سپهر بلند
که بر وی ز اختر نسوزد سپند
به خوبی بود دیده روزگار
بود مردم آن دیده را شهریار
نخوابیده شب حارسش بر فراز
ز بیداریاش چشم سیاره باز
فضای جهان بر فراخیش تنگ
ازو کوه البرز یک پارهسنگ
رسیدهست برجش به ایوان چرخ
مگر دسته میخواست چوگان چرخ؟
سوی خاکریزش رود چون شمال
نخست آسمان را کند پایمال
ندیده فلک از فرازش اثر
زمین چون دهد از نشیبش خبر؟
عروسی بود ملک را این حصار
که پایش بود از شفق در نگار
به دروازهاش چرخ پرداخته
ز نُه تخته، یک لخت در ساخته
ندیدهست تا شد بنا روزگار
چنین قلعهای چشم این نُه حصار
به گفتن نمیآید این حرف، راست
بیا و ببین تا ببینی چه جاست
اگر عمرها قد کشد کوه قاف
نیارد زدن با بلندیش لاف
ز برجش ندارد جز این کس خبر
که برکرده از جیب افلاک، سر
ز بالای دروازهاش آسمان
نگون چون سر خصم شاه جهان
نشاید گرفتن به توپ و تفنگ
جهد آتش از جنگ فولاد و سنگ
دری دارد این عرش، پیکر حصار
چو عهد اسیران عشق، استوار
به جان میخرد، گر فروشد به جان
ستبری ز دیوار او آسمان
نتابیده بر خندقش آفتاب
چو فکر مهندس، عمیق و پرآب
بقا را، هلاکی تخلص دهد
به گیتی جز این تیغ گوهرنگار
که دیده رگ ابر یاقوتبار؟
که از پا درآمد ز مردان جنگ؟
که نگرفت دستی به پایش خدنگ
کلهخودها چون فلک سرنگون
جهان در تلاطم ز دریای خون
یلان جامه تار در تن کشند
که خود را به سوراخ سوزن کشند
ز بس خون روان گشت از فرق مرد
زمین را سر از خون درآمد به درد
ز بس کشته افتاد بر روی هم
ز جای فتادن برآمد علم
چو تسبیح زاهد در آن گیر و بند
کم از صد نبودند در یک کمند
نیابد کسی بر گرفتار، دست
کمند از برای اسیرست شست
بکاوند اگر استخوان یلان
نیابند بی رگ، چو شمع، استخوان
ازین قصه دل پیچ و تاب آورد
گذشت آن که افسانه خواب آورد
***
ندارند فتح و ظفر قبلهگاه
به جز طاق ابروی شمشیر شاه
چو در غمزه ابرو تُنُک میکند
سپاه گران را سبک میکند
اجل بود نامش چو انگاره بود
پلارک لقب یافت چون رخ نمود
ازان فتنه در عهد ما خفته است
که این تیغش از بادها رُفته است
بود فتح از نسبتش محترم
ظفر را به این قبضه باشد قسم
کند زخم این تیغ، از بخیه عار
رفو کی پذیرد لب جویبار؟
زبانش به گوش اجل گفته راز
که زخمم به مرهم ندارد نیاز
خیالش جگر خسته بیداد را
چه نسبت به الماس، فولاد را؟
به هر جلوه او جهانی اسیر
یک ابرو، ولی غمزه آفاق گیر
نیابد فرو جز به دشمن سرش
بود زهر چشم اجل جوهرش
یراق غلافش ازان رو طلاست
که الماس را خانه زر سزاست
ز برقش هوا را جهان گشته صاف
میا گو برون تیغ برق از غلاف
شود بر سر تربتی گر چراغ
کند در کفن مرده را خوندماغ
جز آن پیکر اندر غلاف سیاه
لبالب کس از آب، کم دیده چاه
ز برق دمش شعله در اضطراب
بنامش چَه، اما لبالب ز آب
به خاطر که دارد درین عرصهگاه؟
که برّنده باشد چنین آب چاه
اجل جوید از ضربتش زینهار
ز یادش به دلها نفس زخم دار
ز اقبال این قبضه تا کرد یاد
قضا بوسه بر قبضه خویش داد
ازان کس نزد بوسه بر قبضهاش
که گوهر شد الماس در قبضهاش
سرانگشت او بر سران در نبرد
گذشتهست چون سبحه بر فردفرد
خیالش به دل چون برابر شود
دل از زخم بار صنوبر شود
چو حرفش کند بر زبانها گذار
دهنها ز خون پر شود لالهوار
کند از دل سخت دشمن غلاف
همین است و بس، تیغ آهنشکاف
گر این شعله را شیر بیند به خواب
خورد بیشه از زهره شیر، آب
به وصفش قلم را که شد رهنمون؟
که میآید از حرف آن بوی خون
ز سعیش بود ملک را برگ و ساز
زبانش به طعن مخالف دراز
چو خواهد کند خامه نامش رقم
شکافد بنان چون زبان قلم
به تیزی چنان کز ملاقات وی
رگ سنگ شد ریشه ریشه چو نی
چو بی نقطه زخمش نگارد قلم
دو پیکر شود نطفهها در رقم
بود فتح پروانه این چراغ
ز بادش ظفر بشکفد باغ باغ
کشیدهست این قبضه از اقتدار
ز فولاد بر گرد عالم حصار
***
حصاری که مثلش ندیدهست کس
بود قلعه دولتآباد و بس
در چرخ را رقعتی یاد نیست
که در قلعه دولتآباد نیست
بلندیش خورشید را بسته دست
ز خمخانه رفعتش چرخ مست
ز دیوار او، محکمی در حصار
بلندی ز بالای او چیرهدار
خرد سنگ ازو کیمیا گر به جان
که دارد ز گوگرد احمر نشان
ز بالای او ماند تا در شگفت
بلندی ز همت کناری گرفت
جهان را ضرورست خمیازهای
که از سایهاش گیرد اندازهای
بود از تب رشک در اضطراب
ز گل میخ دروازهاش آفتاب
فلک را گزیده به دروانگی
کند کنگرش زهره را شانگی
ز رفعت برد با دل چاک چاک
زمین حسرت سایهاش را به خاک
فلک را رخ از رفعت پایهاش
کبودست از سیلی سایهاش
فضای جهان بر فراخیش تنگ
ز دیوار او چرخ یک پارهسنگ
مدد جوید اول ز چندین طناب
که تا خاکریزش رسد آفتاب
که گفتش کزین قلعه داری نشان؟
که بالیده بر خویشتن آسمان
چنان سنگهایش به هم درز تنگ
که گویی بنا شد ز یک پارهسنگ
ندارد گر این قلعه را در خیال
حکیم از چه داند خلا را محال؟
شده رفعت از رفعتش سربلند
ز بالاش کوته، خیال کمند
فلک گشته بیرونق از رونقش
چراگاه گاو زمین خندقش
ز دیوارش افتاده تا بر زمین
رخ آفتاب است زرد این چنین
درش را کند پاسبان چون فراز
ملایک در عرش بینند باز
سر کنگر از چرخ بیرون شده
پل خندقش طاق گردون شده
به دروازهاش گر دهد تن در آن
شود تخته پل، کرسی آسمان
عطارد ز دستم ستاند قلم
که فصلی کند از فصیلش رقم
شد از کنگر خود به چندین زبان
ستایشگر رفعتش آسمان
ز کار فلک، عمرهای دراز
به ناخن کند کنگرش عقده باز
به سختی همه سنگش آهنوش است
ز توپ و تفک منقل آتش است
پی طعنه، برجش به چندین زبان
چها گفته درباره آسمان!
لب خندقش بسته از سحر دم
طلسمی میان وجود و عدم
خرد را بود خندقش در نظر
ز غور خردمند، تهدارتر
ندیده فلک خندقی این چنین
همین است معراج پستی، همین
ازین خندق و قلعه باشکوه
به هم گشته مربوط، دریا و کوه
که دیده حصاری ز یک پارهسنگ؟
که با برج چرخ است برجش به جنگ
درین کار چون تیشه صد کوهکن
ز حیرت سرانگشتها در دهن
کسی در تراشیدن این حصار
نزد تیشه جز قدرت کردگار
که را بود یا رب درین کار، چنگ؟
مگر پیش ازین موم بودهست سنگ
رهش چون منار از نظرها نهان
یکی نقب در سنگ تا آسمان
منالید از سستی روزگار
که شد محکمیهاش اینجا به کار
فلک از سر مهر با اخترش
چون پروانه گردد به گرد سرش
شبی نگذرد بر سپهر بلند
که بر وی ز اختر نسوزد سپند
به خوبی بود دیده روزگار
بود مردم آن دیده را شهریار
نخوابیده شب حارسش بر فراز
ز بیداریاش چشم سیاره باز
فضای جهان بر فراخیش تنگ
ازو کوه البرز یک پارهسنگ
رسیدهست برجش به ایوان چرخ
مگر دسته میخواست چوگان چرخ؟
سوی خاکریزش رود چون شمال
نخست آسمان را کند پایمال
ندیده فلک از فرازش اثر
زمین چون دهد از نشیبش خبر؟
عروسی بود ملک را این حصار
که پایش بود از شفق در نگار
به دروازهاش چرخ پرداخته
ز نُه تخته، یک لخت در ساخته
ندیدهست تا شد بنا روزگار
چنین قلعهای چشم این نُه حصار
به گفتن نمیآید این حرف، راست
بیا و ببین تا ببینی چه جاست
اگر عمرها قد کشد کوه قاف
نیارد زدن با بلندیش لاف
ز برجش ندارد جز این کس خبر
که برکرده از جیب افلاک، سر
ز بالای دروازهاش آسمان
نگون چون سر خصم شاه جهان
نشاید گرفتن به توپ و تفنگ
جهد آتش از جنگ فولاد و سنگ
دری دارد این عرش، پیکر حصار
چو عهد اسیران عشق، استوار
به جان میخرد، گر فروشد به جان
ستبری ز دیوار او آسمان
نتابیده بر خندقش آفتاب
چو فکر مهندس، عمیق و پرآب
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۰
ز چشم ضعیفان گو افتادهتر
در او گنج قارون عیان در نظر
قضا کرد چون خندقش را شکاف
برآورد سامان صد کوه قاف
به فرض ار به قعرش فتد آفتاب
دگر برنیاید به چندین طناب
حصارش به این قلعه گردد قرین
شود آسمان گر مربعنشین
شکفت از فصیلش سپهر کبود
مگر زهره را شانه در کار بود؟
طلسمی چنین را ز نامآوران
کسی نشکند غیر صاحبقران
ز سرکوب برجش درین نُه حصار
نباشد دمی پاسبان را قرار
ببالد مگر عمرها طاق عرش
که تا پای برجش رسد ساق عرش
ز سختی به خیبر بود توامان
به رفعت گرو برده از آسمان
ندیده چنین قلعهای چرخ پیر
چو آسیر، هرسو هزارش اسیر
حصاری به رفعت ز گردون فزون
ز برجش ستون بر سر بیستون
گر از نه فلک بگذراند طناب
نیابد بر این قلعه دست آفتاب
به گردوننوردی ازان است طاق
که یک بار پیموده راهش بُراق
ز پیرامنش اختران نیکبخت
ز نظّارهاش دیدهها گشته سخت
به ذکرش گشاید قلم گر زبان
سخن را رسد پایه بر آسمان
نمایان ز هر فُرجه، توپ دگر
ز روزن برو کرده آشوب سر
که کرد این بنا را به این محکمی
نمیآید این کار از آدمی
مگر راست کردند دیوان به جهد
حصاری ز بهر سلیمان عهد
دری را که پیدا نمیشد کلید
به دوران شاه جهان شد پدید
فتادش به زیر آفتاب از فراز
شکستهست رنگش ازان روز باز
به سنگش مکن آسمان گو ستیز
که چون شیشه خواهد شدن ریزریز
که دید آسمانی ز یک پارهسنگ؟
که تیر شهابش بود از تفنگ
همه آهنین حربهاش جابهجاست
مگر سنگ این قلعه آهنرباست؟
ندارد چنین قلعهای چرخ یاد
که تا خاکریزش نرفتهست باد
حصاری نمودار چرخ بلند
ولی مهر را کوته از وی کمند
گذشته ز برج فلک، بارهاش
شکسته فلک شیشه بر خارهاش
سر کنگرش پیش فرزانهها
کلید دکن راست، دندانهها
ز فتحش فتوحات آید پدید
که دیدهست قفلی سراسر کلید؟
به وصفش کنم ناخن فکر، بند
که گر افتم، افتم به فکر بلند
به اوجش به همت توان برد راه
نه هر همتی، همت پادشاه
خداوند اقبال، شاه جهان
کزو فتح شد قلعه آسمان
کشد قبضه تیغش از اقتدار
ز فولاد، بر گرد عالم حصار
ز سرکوب عدلش، حصار ستم
فتادهست در خاکریز عدم
بود آیت سجدهاش بر جبین
که هرکس که خواند، ببوسد زمین
ز کشورستانان این آستان
کمین بنده پادشاه جهان
چو آهنگ تسخیر کشور کند
حصار فلک را مسخر کند
***
زهی برج شاهنشه دین پناه
که هم شاه برج است و هم برج شاه
اساسی چو بنیاد دولت قوی
جهان کهن را بنای نوی
به سویش کند ماه اگر کج نگاه
کشد کنگرش اره بر فرق ماه
در اتمام این قصر گوهرنگار
بقا عمرها بوده مزدورکار
زهی خوش اساسی و پایندگی
که قصر بهشتش کند بندگی
تهی کرد گیتی بسی دُرج را
که پر کرد از گوهر این برج را
ز چینی پر از ظرفهای گزین
که هرگز ندیدهست فغفور چین
شد از لعل و یاقوت، جوهرنشان
مگر دسته گردیده رگهای کان؟
ز یاقوت و لعلش بود سنگ و خشت
چنین برج باشد مگر در بهشت
ز بالای این برج گردون سپر
چو فواره میجوشد آب گهر
طلاکاریاش سربهسر دلپذیر
نهان کرده زر در عصا چرخ پیر
تمام از زر پخته و سیم خام
درونش مرصع چو بیرون جام
در آیینه کاری ندارد قرین
همین است دُرج پر اختر، همین
ز جامش عرقناک، یاقوت تر
زمینش صدفوار فرش از گهر
گل اینجا ز یاقوت احمر بود
چو نسرین که از سنگ مرمر بود
درش را رسد بر در کعبه ناز
که برعکس آن است پیوسته باز
ز بس چشم و زلف بتان طراز
ز زنجیر و زرفین بود بینیاز
بود بر فرازش کبوتر ملک
ستونی بود زیر سقف فلک
ز بالایش آید کسی چون به زیر
توان سیر افلاک کردن دلیر
عروس جهان کرده ساعد بلند
که در جیب گردون کند پنجه بند
چه شمعیست این برج عالی جناب
که پروانهاش درخورست آفتاب
ز هر روزنش مشرقی جلوهگر
که خورشیدی از جام دارد به بر
عمود فلک گر دهندش قرار
بماند بنای فلک پایدار
مکن بهر فردوس اینجا تلاش
نهای چون کبوتر، دو برجی مباش
به گردش بود آسمان را مدار
که بی برج، صورت نگیرد حصار
نیابد خلل دست بر آسمان
بود پای این برج تا در میان
سر کنگرش در مقام عتاب
کند پنجه در پنجه آفتاب
نگردد ازان سبزه چرخ، زرد
که دارد ز فوّارهاش آبخورد
اگر بیندش چشم هندوسرشت
بدیهیش گردد وجود بهشت
جهاندیده گوید به بانگ دهل
که این چارباغاست، یک دسته گل
نظر کن بر این برج نیکوسرشت
که یک دسته شد هشت باغ بهشت
چو در وی نشیند شه کامیاب
به برج حمل جا کند آفتاب
پی دست قدرت برد آستین
همین است معراج دولت، همین
بود مجلس خاص شاه جهان
ننازد به این برج چون آسمان؟
حمل باشد از نسبتش کامیاب
ازین برج یابد شرف آفتاب
به خوبیست چشم و چراغ جهان
بود دستهای گل ز باغ جهان
تهی نیست یک لحظه از شمع دین
همین است فانوس قدرت، همین
زهی دست معمار معجزنمای
که داد آسمان را به یک برج جای
تو گویی اساسش ز بس محکمی
ز دلهای سنگین ندارد کمی
ببین این بنا را چه دولت بود
که فانوس شمع سعادت بود
فنا پیش ازین هرچه میخواست، کرد
بقا زین بنا قامتی راست کرد
درونش ز نقاشی رنگزنگ
به هم جای آمیزش رنگ، تنگ
تماشای نقاشی این بنا
نگه را کند محو در دیدهها
ز خامی به نقشش مبین بیدرنگ
مشو غافل از پختگیهای رنگ
به نقاشی این بهشت برین
چها کرده نقاش سحرآفرین
***
زهی سحرپرداز صورتنگار
که معنی ز صورت کند آشکار
کشد خضر کلکش که معجز نماست
رهی از مخالف به مغلوب، راست
اگر پیکری را کشد رعشهناک
چو برگ خزاندیده افتد به خاک
چو خواهد کند نقش سروی درست
کشد شکل آزادیاش را نخست
نگارد چو در خانهای آفتاب
در آن خانه شب درنیاید به خواب
شود پیکری را چو صورتنگار
کشد معنیاش را نخست آشکار
اگر شکل مشرق کشد شب به خواب
همان لحظه طالع شود آفتاب
نهالی که از کلک او رسته است
ز تردستیاش میوه رو شسته است
چو گیرد به کف کلک گلشننگار
دمد شاخ نسرین چو صبح آشکار
وزد گر نسیمی در آن بوستان
ز غیرت رمد بلبل از آشیان
ز شبنم عذار گلش در گلاب
جهد غنچه از جوش بلبل ز خواب
به تصویر گل، غنچه ناکرده روی
صبا برده عطر گلش کو به کوی
ز مو چهره گل نپرداخته
که زد بر نوا بلبل ساخته
کشد بر ورق تا شتاب و درنگ
پی رفتن گل ز رنگی به رنگ
قلم شکل سروی نپرداخته
که بست آشیان بر سرش فاخته
هنوزش قلم کار در لاله داشت
که در چشم نرگس نظر میگماشت
کشد شکل خار آنچنان آبدار
که روید ز تردستیاش گل ز خار
در او گنج قارون عیان در نظر
قضا کرد چون خندقش را شکاف
برآورد سامان صد کوه قاف
به فرض ار به قعرش فتد آفتاب
دگر برنیاید به چندین طناب
حصارش به این قلعه گردد قرین
شود آسمان گر مربعنشین
شکفت از فصیلش سپهر کبود
مگر زهره را شانه در کار بود؟
طلسمی چنین را ز نامآوران
کسی نشکند غیر صاحبقران
ز سرکوب برجش درین نُه حصار
نباشد دمی پاسبان را قرار
ببالد مگر عمرها طاق عرش
که تا پای برجش رسد ساق عرش
ز سختی به خیبر بود توامان
به رفعت گرو برده از آسمان
ندیده چنین قلعهای چرخ پیر
چو آسیر، هرسو هزارش اسیر
حصاری به رفعت ز گردون فزون
ز برجش ستون بر سر بیستون
گر از نه فلک بگذراند طناب
نیابد بر این قلعه دست آفتاب
به گردوننوردی ازان است طاق
که یک بار پیموده راهش بُراق
ز پیرامنش اختران نیکبخت
ز نظّارهاش دیدهها گشته سخت
به ذکرش گشاید قلم گر زبان
سخن را رسد پایه بر آسمان
نمایان ز هر فُرجه، توپ دگر
ز روزن برو کرده آشوب سر
که کرد این بنا را به این محکمی
نمیآید این کار از آدمی
مگر راست کردند دیوان به جهد
حصاری ز بهر سلیمان عهد
دری را که پیدا نمیشد کلید
به دوران شاه جهان شد پدید
فتادش به زیر آفتاب از فراز
شکستهست رنگش ازان روز باز
به سنگش مکن آسمان گو ستیز
که چون شیشه خواهد شدن ریزریز
که دید آسمانی ز یک پارهسنگ؟
که تیر شهابش بود از تفنگ
همه آهنین حربهاش جابهجاست
مگر سنگ این قلعه آهنرباست؟
ندارد چنین قلعهای چرخ یاد
که تا خاکریزش نرفتهست باد
حصاری نمودار چرخ بلند
ولی مهر را کوته از وی کمند
گذشته ز برج فلک، بارهاش
شکسته فلک شیشه بر خارهاش
سر کنگرش پیش فرزانهها
کلید دکن راست، دندانهها
ز فتحش فتوحات آید پدید
که دیدهست قفلی سراسر کلید؟
به وصفش کنم ناخن فکر، بند
که گر افتم، افتم به فکر بلند
به اوجش به همت توان برد راه
نه هر همتی، همت پادشاه
خداوند اقبال، شاه جهان
کزو فتح شد قلعه آسمان
کشد قبضه تیغش از اقتدار
ز فولاد، بر گرد عالم حصار
ز سرکوب عدلش، حصار ستم
فتادهست در خاکریز عدم
بود آیت سجدهاش بر جبین
که هرکس که خواند، ببوسد زمین
ز کشورستانان این آستان
کمین بنده پادشاه جهان
چو آهنگ تسخیر کشور کند
حصار فلک را مسخر کند
***
زهی برج شاهنشه دین پناه
که هم شاه برج است و هم برج شاه
اساسی چو بنیاد دولت قوی
جهان کهن را بنای نوی
به سویش کند ماه اگر کج نگاه
کشد کنگرش اره بر فرق ماه
در اتمام این قصر گوهرنگار
بقا عمرها بوده مزدورکار
زهی خوش اساسی و پایندگی
که قصر بهشتش کند بندگی
تهی کرد گیتی بسی دُرج را
که پر کرد از گوهر این برج را
ز چینی پر از ظرفهای گزین
که هرگز ندیدهست فغفور چین
شد از لعل و یاقوت، جوهرنشان
مگر دسته گردیده رگهای کان؟
ز یاقوت و لعلش بود سنگ و خشت
چنین برج باشد مگر در بهشت
ز بالای این برج گردون سپر
چو فواره میجوشد آب گهر
طلاکاریاش سربهسر دلپذیر
نهان کرده زر در عصا چرخ پیر
تمام از زر پخته و سیم خام
درونش مرصع چو بیرون جام
در آیینه کاری ندارد قرین
همین است دُرج پر اختر، همین
ز جامش عرقناک، یاقوت تر
زمینش صدفوار فرش از گهر
گل اینجا ز یاقوت احمر بود
چو نسرین که از سنگ مرمر بود
درش را رسد بر در کعبه ناز
که برعکس آن است پیوسته باز
ز بس چشم و زلف بتان طراز
ز زنجیر و زرفین بود بینیاز
بود بر فرازش کبوتر ملک
ستونی بود زیر سقف فلک
ز بالایش آید کسی چون به زیر
توان سیر افلاک کردن دلیر
عروس جهان کرده ساعد بلند
که در جیب گردون کند پنجه بند
چه شمعیست این برج عالی جناب
که پروانهاش درخورست آفتاب
ز هر روزنش مشرقی جلوهگر
که خورشیدی از جام دارد به بر
عمود فلک گر دهندش قرار
بماند بنای فلک پایدار
مکن بهر فردوس اینجا تلاش
نهای چون کبوتر، دو برجی مباش
به گردش بود آسمان را مدار
که بی برج، صورت نگیرد حصار
نیابد خلل دست بر آسمان
بود پای این برج تا در میان
سر کنگرش در مقام عتاب
کند پنجه در پنجه آفتاب
نگردد ازان سبزه چرخ، زرد
که دارد ز فوّارهاش آبخورد
اگر بیندش چشم هندوسرشت
بدیهیش گردد وجود بهشت
جهاندیده گوید به بانگ دهل
که این چارباغاست، یک دسته گل
نظر کن بر این برج نیکوسرشت
که یک دسته شد هشت باغ بهشت
چو در وی نشیند شه کامیاب
به برج حمل جا کند آفتاب
پی دست قدرت برد آستین
همین است معراج دولت، همین
بود مجلس خاص شاه جهان
ننازد به این برج چون آسمان؟
حمل باشد از نسبتش کامیاب
ازین برج یابد شرف آفتاب
به خوبیست چشم و چراغ جهان
بود دستهای گل ز باغ جهان
تهی نیست یک لحظه از شمع دین
همین است فانوس قدرت، همین
زهی دست معمار معجزنمای
که داد آسمان را به یک برج جای
تو گویی اساسش ز بس محکمی
ز دلهای سنگین ندارد کمی
ببین این بنا را چه دولت بود
که فانوس شمع سعادت بود
فنا پیش ازین هرچه میخواست، کرد
بقا زین بنا قامتی راست کرد
درونش ز نقاشی رنگزنگ
به هم جای آمیزش رنگ، تنگ
تماشای نقاشی این بنا
نگه را کند محو در دیدهها
ز خامی به نقشش مبین بیدرنگ
مشو غافل از پختگیهای رنگ
به نقاشی این بهشت برین
چها کرده نقاش سحرآفرین
***
زهی سحرپرداز صورتنگار
که معنی ز صورت کند آشکار
کشد خضر کلکش که معجز نماست
رهی از مخالف به مغلوب، راست
اگر پیکری را کشد رعشهناک
چو برگ خزاندیده افتد به خاک
چو خواهد کند نقش سروی درست
کشد شکل آزادیاش را نخست
نگارد چو در خانهای آفتاب
در آن خانه شب درنیاید به خواب
شود پیکری را چو صورتنگار
کشد معنیاش را نخست آشکار
اگر شکل مشرق کشد شب به خواب
همان لحظه طالع شود آفتاب
نهالی که از کلک او رسته است
ز تردستیاش میوه رو شسته است
چو گیرد به کف کلک گلشننگار
دمد شاخ نسرین چو صبح آشکار
وزد گر نسیمی در آن بوستان
ز غیرت رمد بلبل از آشیان
ز شبنم عذار گلش در گلاب
جهد غنچه از جوش بلبل ز خواب
به تصویر گل، غنچه ناکرده روی
صبا برده عطر گلش کو به کوی
ز مو چهره گل نپرداخته
که زد بر نوا بلبل ساخته
کشد بر ورق تا شتاب و درنگ
پی رفتن گل ز رنگی به رنگ
قلم شکل سروی نپرداخته
که بست آشیان بر سرش فاخته
هنوزش قلم کار در لاله داشت
که در چشم نرگس نظر میگماشت
کشد شکل خار آنچنان آبدار
که روید ز تردستیاش گل ز خار
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۱
چو برزد به پرداز گل آستین
شنید از لب غنچه صد آفرین
چو نقش لبی کلکش آغاز کرد
به تحسین دستش دهان باز کرد
چو کلکش نگارد زبان خموش
جز آواز تحسین نیاید به گوش
کشد صورت نخل اگر بر ورق
نگنجد ز نشو و نما در ورق
به یک دست اگر نخل بندد به کاخ
به دست دگر، میوه چیند ز شاخ
ز یک دست او رُست تا نقش کشت
دگر دست، مزدش به خرمن نوشت
کند صورت خستهای چون رقم
ز تحریک نبضش بلرزد قلم
نگارد اگر صورت زخمدار
جهد بر فلک ز آتش خون، شرار
ز مو، صورت ساز ناکرده سر
که ناخن زند، نغمهاش بر جگر
قلم نقش نابسته تاتار را
که مشکش دکان بسته عطار را
ز کلکش چنان ریخت نقش شراب
که باران نریزد چنان از سحاب
ز تردستی کلک معجزبیان
کند نقش دیوار را ترزبان
کند صورت خود چو نیمی رقم
شبیهش ز دستش ستاند قلم
ازو شکل گوی زمین بر ورق
به گردش دهد آسمان را سبق
نگارد چو بر پردهای شکل شیر
دلیران نبینند سویش دلیر
به فرض ار کشد مرغ را پر نخست
ز پروازش اجزا نگردد درست
چو خواهد سمندی کشد تیزگام
شود صورتش در بیابان تمام
کجا شست تصویر پیکان گشاد؟
که در سینه خصم، آبش نداد
گر افتد ز دستش قلم در رقم
ز مژگان تصویر بندد قلم
ز پرداز صورت نپرداخته
که بهر هیولاش جان ساخته
ز بس پیش او جبهه بر خاک سود
جبین کرده مانی تهی از سجود
صنایع درین برج بیش از حد است
درش خود در خانه مقصدست
بود وصف این برج بیش از شمار
شمردن نشاید یکی از هزار
مقام شهنشاه دینپرورست
چه دولت که این برج را در برست
الهی بود تا ز سیر سپهر
مدار افق مطلع ماه و مهر
به دولت به کام دل شیخ و شاب
شهنشه درین برج باد آفتاب
***
رسیدم به رضوان نسب گلشنی
که جنت گلش راست نه خرمنی
نسیمش ز صنعت بهارآفرین
قلمهای نخلش نگارآفرین
ز برگ گلش خلد رو ساخته
رطوبت به خاکش وضو ساخته
زمرّد برد سبزهاش را نماز
کف خاکش از لاله یاقوت ساز
دل از فیض جنت در او بهرهمند
نظر از تماشای سروش بلند
به صحنش زمرّد برابر به خاک
به آبش توان باختن عشق پاک
درین خاک، فرش است نشو و نما
رطوبت، رطوبت برد زین هوا
به خاکش نهد ریشه در گل قدم
که از شبنمش نم رسیده به نم
طروات ز روی گلش منفعل
بلندی ز بالای سروش خجل
لب جویش از لاله رنگین چنان
که لبهای سبزان هندی ز پان
چنارش بسی سرو را دل شکست
بود دست، بسیار بالای دست
ز سرو و صنوبر درین خاک پاک
قیامت دمد تا قیامت ز خاک
به آسوده خاک پاکش، تذرو
قیامت فروشد ز بالای سرو
ارم را دل از آرزوی گلش
پریشانتر از طره سنبلش
به سر نرگسش تاج زر بافته
ز چشم که یا رب نظر یافته؟
ز گلهای الوانش از هر کنار
بساطی فروچیده رنگین، بهار
ز فریاد بلبل به صد اضطراب
بهشتی دگر جسته هر سو ز خواب
ز بس سبز رنگین درین تازه باغ
ز بوی گلش رنگ گیرد دماغ
به صحنش ز جوش گل و یاسمن
شده غنچه در بیضه، مرغ چمن
همین بس بود شاهد جوش گل
که نشنیده نام خزان گوش گل
چنان گل درین باغ، رنگین دمید
که از سایهاش میتوان رنگ چید
در او بید مجنون چنان بیخبر
که خلخال پا کرده از موی سر
رسانیده سروش به عیّوق، تاج
زمرّد دهد سبزهاش را خراج
بود فرش دایم درین بوستان
بهاری که نشنیده نام خزان
ز بس ابر پاشیده بر خاکش آب
غباری ندارد هوا جز سحاب
نسیمش برون آرد از شاخسار
چو برگ گل از روی هم نوبهار
درین باغ، بیش است ازان خرّمی
که در پوست گنجد غم از بیغمی
بود سرمه نرگسش از حیا
گلش خندد، اما ندارد صدا
شقایق نظر بر چمن دوخته
ز نرگس نظربازی آموخته
کند بر سمن عطربیزی صبا
رطوبت فروشد به شبنم هوا
شراب قدحسوز دارد به جام
که دارد به جز لاله عیش مدام؟
مگر کرده نرگس به سویش نگاه؟
که افکنده از سر شقایق کلاه
مگر بود منقار بلبل قلم؟
که از بوی گل شد معطر، رقم
ندارد درین باغ عشرت کمی
گلی زین گلستان بود خرمی
چو رخسار ساقی ز جام شراب
چمن درگرفت از گل آفتاب
ز پهلوی گل شد چنان عطریاب
که چون گل دهد برگ گلبن گلاب
نمالیده چشم از شکر خواب ناز
شکفتن بغل کرده بر غنچه باز
چنان شد ز گل بار گلبن گران
که افکند از شاخ مرغ آشیان
درین بوستان طراوتنگار
توان جای گل، دسته بستن بهار
کند گر سوی این گلستان گذار
ارم عندلیبی کند اختیار
خط سبزهاش بر بیاض چمن
در انشای موزونی نارون
درین بوستان سراسر بهشت
نیابی نهالی که رضوان نکشت
درین باغ از سایه شاخسار
کند باغبان ابر رحمت شکار
بود پیش سبزان موزون باغ
ز موزونی نارون، سرو داغ
عروس چمن را کند زیوری
چو آیین جعفر، گل جعفری
چو گلهای رعنا درین لالهزار
خزان را پس پشت کرده بهار
ازین باغ رفتن نباشد صواب
چرا میرود چشم نرگس به خواب؟
گلستان بود گر چنین دلربای
کند قدسیان را گلستانستای
***
به سحر آن که ترتیب گرمابه داد
بنای بهشتی بر آتش نهاد
به حمام شد توبهام رهنمون
که آن از درون شوید، این از برون
نگاری چنین، کس نپرداخته
چو می، آب و آتش به هم ساخته
تفاوت نه در وی گدا را ز شاه
به آلودگی بد، چو لطف اله
هوایش رطوبتفزای دماغ
می از شیشهاش کرده روشن چراغ
ز دیوار صحنش به نقش و نگار
ز بتخانه چین برآید دمار
درین خانقه از یسار و یمین
تجردپرستان خلوتنشین
بود مجمع فیض هر خلوتش
عجب انجمنهاست در خلوتش
در او پهلوی هم، چو گل در چمن
بلورینهساقان سیمینهتن
دمش آتش از آب آرد پدید
چنین آتشین باطنی کس ندید
زلالش چو آلایش آشکار
تواند که شوید ز دلها غبار
جواهرنشان گشته دیوار و در
ز هر جوهرش آب و تاب دگر
نیابی درین خانقه هیچ تن
که از چرک دنیا نشوید بدن
بخیلی که در خلوت او نشست
ز آلودگی شست یکباره دست
شب و روزش آتش بود زیر پای
ولیکن ز تمکین نجنبد ز جای
ز دولت دهد حسن فرشش نوید
کند مرمرش کار بخت سفید
مزاجش تر و گرم مانند روح
ز فیضش تن خاکیان را فتوح
ندانم خرد داده جای از چه فن
در آغوش یک روح، چندین بدن
حریمی که خواهی گدا، خواه شاه
گذارند بر آستانش کلاه
برای جدارش جواهرتراش
دل کان، به فولاد کرده تراش
بود مجمع صبح خیزان در او
چو دیده، بدن قطرهریزان در او
برد فیض عامش صغیر و کبیر
به صحنش مساوی غنی و فقیر
وجودش بود منکران را دلیل
که آتش گلستان شده بر خلیل
ز رشح رطوبت ز دیوار و در
صدفوار، فرشش ز لولوی تر
شنید از لب غنچه صد آفرین
چو نقش لبی کلکش آغاز کرد
به تحسین دستش دهان باز کرد
چو کلکش نگارد زبان خموش
جز آواز تحسین نیاید به گوش
کشد صورت نخل اگر بر ورق
نگنجد ز نشو و نما در ورق
به یک دست اگر نخل بندد به کاخ
به دست دگر، میوه چیند ز شاخ
ز یک دست او رُست تا نقش کشت
دگر دست، مزدش به خرمن نوشت
کند صورت خستهای چون رقم
ز تحریک نبضش بلرزد قلم
نگارد اگر صورت زخمدار
جهد بر فلک ز آتش خون، شرار
ز مو، صورت ساز ناکرده سر
که ناخن زند، نغمهاش بر جگر
قلم نقش نابسته تاتار را
که مشکش دکان بسته عطار را
ز کلکش چنان ریخت نقش شراب
که باران نریزد چنان از سحاب
ز تردستی کلک معجزبیان
کند نقش دیوار را ترزبان
کند صورت خود چو نیمی رقم
شبیهش ز دستش ستاند قلم
ازو شکل گوی زمین بر ورق
به گردش دهد آسمان را سبق
نگارد چو بر پردهای شکل شیر
دلیران نبینند سویش دلیر
به فرض ار کشد مرغ را پر نخست
ز پروازش اجزا نگردد درست
چو خواهد سمندی کشد تیزگام
شود صورتش در بیابان تمام
کجا شست تصویر پیکان گشاد؟
که در سینه خصم، آبش نداد
گر افتد ز دستش قلم در رقم
ز مژگان تصویر بندد قلم
ز پرداز صورت نپرداخته
که بهر هیولاش جان ساخته
ز بس پیش او جبهه بر خاک سود
جبین کرده مانی تهی از سجود
صنایع درین برج بیش از حد است
درش خود در خانه مقصدست
بود وصف این برج بیش از شمار
شمردن نشاید یکی از هزار
مقام شهنشاه دینپرورست
چه دولت که این برج را در برست
الهی بود تا ز سیر سپهر
مدار افق مطلع ماه و مهر
به دولت به کام دل شیخ و شاب
شهنشه درین برج باد آفتاب
***
رسیدم به رضوان نسب گلشنی
که جنت گلش راست نه خرمنی
نسیمش ز صنعت بهارآفرین
قلمهای نخلش نگارآفرین
ز برگ گلش خلد رو ساخته
رطوبت به خاکش وضو ساخته
زمرّد برد سبزهاش را نماز
کف خاکش از لاله یاقوت ساز
دل از فیض جنت در او بهرهمند
نظر از تماشای سروش بلند
به صحنش زمرّد برابر به خاک
به آبش توان باختن عشق پاک
درین خاک، فرش است نشو و نما
رطوبت، رطوبت برد زین هوا
به خاکش نهد ریشه در گل قدم
که از شبنمش نم رسیده به نم
طروات ز روی گلش منفعل
بلندی ز بالای سروش خجل
لب جویش از لاله رنگین چنان
که لبهای سبزان هندی ز پان
چنارش بسی سرو را دل شکست
بود دست، بسیار بالای دست
ز سرو و صنوبر درین خاک پاک
قیامت دمد تا قیامت ز خاک
به آسوده خاک پاکش، تذرو
قیامت فروشد ز بالای سرو
ارم را دل از آرزوی گلش
پریشانتر از طره سنبلش
به سر نرگسش تاج زر بافته
ز چشم که یا رب نظر یافته؟
ز گلهای الوانش از هر کنار
بساطی فروچیده رنگین، بهار
ز فریاد بلبل به صد اضطراب
بهشتی دگر جسته هر سو ز خواب
ز بس سبز رنگین درین تازه باغ
ز بوی گلش رنگ گیرد دماغ
به صحنش ز جوش گل و یاسمن
شده غنچه در بیضه، مرغ چمن
همین بس بود شاهد جوش گل
که نشنیده نام خزان گوش گل
چنان گل درین باغ، رنگین دمید
که از سایهاش میتوان رنگ چید
در او بید مجنون چنان بیخبر
که خلخال پا کرده از موی سر
رسانیده سروش به عیّوق، تاج
زمرّد دهد سبزهاش را خراج
بود فرش دایم درین بوستان
بهاری که نشنیده نام خزان
ز بس ابر پاشیده بر خاکش آب
غباری ندارد هوا جز سحاب
نسیمش برون آرد از شاخسار
چو برگ گل از روی هم نوبهار
درین باغ، بیش است ازان خرّمی
که در پوست گنجد غم از بیغمی
بود سرمه نرگسش از حیا
گلش خندد، اما ندارد صدا
شقایق نظر بر چمن دوخته
ز نرگس نظربازی آموخته
کند بر سمن عطربیزی صبا
رطوبت فروشد به شبنم هوا
شراب قدحسوز دارد به جام
که دارد به جز لاله عیش مدام؟
مگر کرده نرگس به سویش نگاه؟
که افکنده از سر شقایق کلاه
مگر بود منقار بلبل قلم؟
که از بوی گل شد معطر، رقم
ندارد درین باغ عشرت کمی
گلی زین گلستان بود خرمی
چو رخسار ساقی ز جام شراب
چمن درگرفت از گل آفتاب
ز پهلوی گل شد چنان عطریاب
که چون گل دهد برگ گلبن گلاب
نمالیده چشم از شکر خواب ناز
شکفتن بغل کرده بر غنچه باز
چنان شد ز گل بار گلبن گران
که افکند از شاخ مرغ آشیان
درین بوستان طراوتنگار
توان جای گل، دسته بستن بهار
کند گر سوی این گلستان گذار
ارم عندلیبی کند اختیار
خط سبزهاش بر بیاض چمن
در انشای موزونی نارون
درین بوستان سراسر بهشت
نیابی نهالی که رضوان نکشت
درین باغ از سایه شاخسار
کند باغبان ابر رحمت شکار
بود پیش سبزان موزون باغ
ز موزونی نارون، سرو داغ
عروس چمن را کند زیوری
چو آیین جعفر، گل جعفری
چو گلهای رعنا درین لالهزار
خزان را پس پشت کرده بهار
ازین باغ رفتن نباشد صواب
چرا میرود چشم نرگس به خواب؟
گلستان بود گر چنین دلربای
کند قدسیان را گلستانستای
***
به سحر آن که ترتیب گرمابه داد
بنای بهشتی بر آتش نهاد
به حمام شد توبهام رهنمون
که آن از درون شوید، این از برون
نگاری چنین، کس نپرداخته
چو می، آب و آتش به هم ساخته
تفاوت نه در وی گدا را ز شاه
به آلودگی بد، چو لطف اله
هوایش رطوبتفزای دماغ
می از شیشهاش کرده روشن چراغ
ز دیوار صحنش به نقش و نگار
ز بتخانه چین برآید دمار
درین خانقه از یسار و یمین
تجردپرستان خلوتنشین
بود مجمع فیض هر خلوتش
عجب انجمنهاست در خلوتش
در او پهلوی هم، چو گل در چمن
بلورینهساقان سیمینهتن
دمش آتش از آب آرد پدید
چنین آتشین باطنی کس ندید
زلالش چو آلایش آشکار
تواند که شوید ز دلها غبار
جواهرنشان گشته دیوار و در
ز هر جوهرش آب و تاب دگر
نیابی درین خانقه هیچ تن
که از چرک دنیا نشوید بدن
بخیلی که در خلوت او نشست
ز آلودگی شست یکباره دست
شب و روزش آتش بود زیر پای
ولیکن ز تمکین نجنبد ز جای
ز دولت دهد حسن فرشش نوید
کند مرمرش کار بخت سفید
مزاجش تر و گرم مانند روح
ز فیضش تن خاکیان را فتوح
ندانم خرد داده جای از چه فن
در آغوش یک روح، چندین بدن
حریمی که خواهی گدا، خواه شاه
گذارند بر آستانش کلاه
برای جدارش جواهرتراش
دل کان، به فولاد کرده تراش
بود مجمع صبح خیزان در او
چو دیده، بدن قطرهریزان در او
برد فیض عامش صغیر و کبیر
به صحنش مساوی غنی و فقیر
وجودش بود منکران را دلیل
که آتش گلستان شده بر خلیل
ز رشح رطوبت ز دیوار و در
صدفوار، فرشش ز لولوی تر
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۲
بر آتش بود عود در گلخنش
مشام آرزومند پیرامنش
خضر کرده آبش ز سرچشمه صاف
هوایش به عمر ابد در مصاف
چو آیینه سنگش مصفا بود
ز جامش چو می نشئه پیدا بود
به وصف جدارش کنم چون تلاش
جواهرتراشم، نه کاشیتراش
به صحنش بود گرم، بازار نور
بود آتشش از تجلای طور
به حمام شاه جهان از قدیم
خَضِر آورد آب و آتش کلیم
کند حرف زیبش چو اندیشه سر
عرقوار ریزد گهر بر گهر
به هم آتش و آب درساخته
وز آن نقش گرمابه برساخته
گرش در ندارد خزینه، به جاست
ز سیم روان ایستادن خطاست
گروهی به خدمت ز کارآگهی
همه کیسهها پر ز دست تهی
تهیکیسگان را در او جا خوش است
بود گنج، اما زرش آتش است
چو دست کریمان گشاده درش
غلو کرده شاه و گدا بر سرش
گشوده دری با دل سوزناک
به تکلیف ناپاک و اخراج پاک
ز هر جانبش حوض صافی سرشت
دهد یاد از سلسبیل بهشت
بر اطراف حوضش ز بس انبساط
به آب طرب، غسل کرده نشاط
ز آبش بتانند آشفته حال
که ناگه نشوید سیاهی ز خال
ز روزن کند گر به آبش نگاه
غبار سَبَل شوید از چشم، ماه
درون و برون را سحاب و چمن
که شوید غم از دل، غبار از بدن
ز شبنم عنان بهارش به دست
چو فصل خزان لیک عریانپرست
جهانی در او غوطهزن سربهسر
همه تا به گردن در آب گهر
ندانم به این رونق احتساب
چه سان مرمرش کرده در سر شراب
گدایی که آید بدین خانقاه
بود بی کلاه و کمر پادشاه
گرفته چنان شعلهاش طبع آب
که دودش به سنبل دهد آب و تاب
بود آهکش از سفیداب صبح
به نور و صفا برده است آب صبح
طلسمی خرد ز آتش و آب بست
که بر خاکش از باد غم نیست دست
بر اهل زمین و زمان روشن است
که خورشید، یک جامش از روزن است
کی آنجاست بخشندهتر، کس ز کس؟
تواضع به یک تاس آب است و بس
ز جمعیت آب و آتش به هم
ز هر خاطری فرد افتاده غم
هوایش چو باد خطا مشکبوی
کند چون خطایی ز تن پاک موی
صلا گر زند بر خواص و عوام
چه حیرت، که گرمابهاش گشته نام
اشارت به احضار جمع است و بس
دم آب هرجا کند گرم، کس
برآیند ازین کعبه اهل صفا
درآیند هریک به کیشی جدا
ز فیضش دماغ جهانی ترست
مزاجش، مزاج می احمر است
مکش گو خرد دست ازان خانه باز
که در وی توان کرد پایی دراز
چو داغ دل عاشقان خراب
خراب است بی فیض آتش، خراب
جهان را شبیهی چو حمام نیست
که در وی بسی جای آرام نیست
چو گیرد سحاب از بخارش رواج
نیفتد به بحرش دگر احتیاج
ز مال جهان هیچش اسباب نیست
کمالش به جز آتش و آب نیست
جز این منبع عیش شاه و گدا
که دیدهست در زیر گنج اژدها؟
به گرمی گرو برده است از شراب
کز اعجازش آتش نمیرد در آب
هوایش ز بس میکند نشئه سر
حریفان دماغ از عرق کرده تر
فسون را به نیرنگ گوید سبق
به تردستی از خشت گیرد عرق
ز گرمی در و بام او قطرهبار
که دیدهست یک جا تموز و بهار؟
چه جادوگری فرشش آموخته؟
که در سنگ آتش برافرخته
شنیدم ز هر خشتش این ساز را
که من مکتبم، مشق آواز را
کند استخوان شکسته علاج
هوایش بود مومیاییمزاج
کند گر در او جای، رویینهتن
ملایمتر از موم سازد بدن
عزیزست گرمابه هر جایگاه
به تخصیص گرمابه پادشاه
تر و گرم، دیو از کسی شست دست
که احرام مسجد ز گرمابه بست
دهد مرد را از طریق فلاح
پی عزم میدان مسجد، سلاح
زدم حرف گرمابه بس بیدریغ
دگر زین سخن مُهر بِه، سنگ و تیغ
***
زهی مسجد پادشاه جهان
که دارد ز بیتالمقدس نشان
خوشا قدر این خانه کز احترام
بود ثانی اثنین بیتالحرام
مقدس حریمی چو قدس خلیل
به وصفش زبان وقف ذکر جمیل
شمارند با کعبهاش توامان
که دیدهست مسجد به این عز و شان؟
شرافت همین بس، که اهل حجاز
به این مسجد آرند روی نیاز
بر این در دعا کرد صبح و دمید
بنایی به این میمنت کس ندید
ندیده بهشتی چنین، هیچکس
که دربانیاش کرده رضوان هوس
ز بالای منبر، خروشان خطیب
چو در گلشن از شاخ گل عندلیب
مقیم درش را برای نجات
کفاف است موج حصیرش برات
شب و روزش از پرتو مهر و ماه
دو گازُر، پی نامههای سیاه
ز بس حاجت اینجا روا میشود
کفیل اجابت، دعا میشود
که دیده چنین مسجدی محترم؟
فضای حریمش محیط حرم
بود از حرم عزتش بیشتر
خدا را به این خانه باشد نظر
کند دسته مژگان خود آفتاب
که جاروبکش یابد اینجا خطاب
نمایان در او کعبه وقت نماز
ز محراب، در بر حرم کرده باز
بود حلقه در کعبه فریادرس
بر این در بود حلقه ذکر و بس
ملک گرد شمعش ز پروانه بیش
زد از نقش فرشش فلک فال خویش
بود کعبهاش توامان در حسب
به بیتالمقدس رساند نسب
به توفیق محراب کرد از دو سوی
به یک قبله پشت و به یک قبله روی
نهال دعایش دهد بر، مراد
درین خانه، باشد اثر خانهزاد
ز بیتالمقدس دهندش درود
کند کعبه در پیش سنگش سجود
ملک خواهد اینجا ز روی نیاز
به قصد تقرّب، گزارد نماز
به حسن و صفا در بساط زمین
ندیده کسی مسجدی اینچنین
بود خانه کعبه همسایهاش
بود بیت معمور در سایهاش
ز طوبی تراشیده رضوان درش
فلک اولین پایه از منبرش
به فرشش گذاری چو روی امید
شود نامه چون سنگ مرمر سفید
به تعمیر فرشش سزد بیدرنگ
که آرد به دوش از صفا، مروه سنگ
فضایش بود مشرقستان طور
ستونهای مرمر، علمهای نور
جدارش چو گوهر سراسر سفید
صدفوار از سنگ مرمر سفید
چنین مرمری کس ندارد به یاد
تو گویی که مشرق درین خانه زاد
مگر کعبه را زین عمارت، نگاه
شناسد به سنگ سفید و سیاه
به هندم قوی شد ازان رو امید
که خاک سیه راست بخت سفید
اثر بیشمارست و در انتظار
دعای که اینجا نیاید به کار؟
اگر پاک، اگر راست، اینجاش جاست
چه دلهای پاک و چه صفهای راست
چه حیرت گر این مسجد باصفا
کند حلقه در گوش خود کعبه را
چو شاه جهان در محل نماز
به محراب آورد روی نیاز
ازین روی شاید اگر خاص و عام
بخوانند ذوقبلتینش به نام
نشسته به مسجد شهنشاه دین
بلی هست محراب مسجدنشین
میسر در آن، دیدن پادشاه
که باشد ز مسجد سوی قبله راه
جهان را دو چشمند مردمنشین
یکی خانه کعبه و دیگر این
به وقت دعای شه از هر طرف
ملایک چو پاکان زده صف به صف
زند چون موذن به طاعت صلا
اثر میکند انتظار دعا
چه گویم ز قدرش که چون است و چند
که گوید موذن به بانگ بلند
نداند جز اخلاص در وی دعا
در آب و گلش نیست بوی ریا
به فرموده شاه گردون وقار
فلک، ثانی کعبه کرد آشکار
ندیده چنین مسجدی کس به خواب
که تا کعبه کردهست رفع حجاب
چراغش که قندیل ازان برفروخت
به جز روغن فیض چیزی نسوخت
دلیلش بود روشن و روشناس
چو فانوس با آن که دارد لباس
مشام آرزومند پیرامنش
خضر کرده آبش ز سرچشمه صاف
هوایش به عمر ابد در مصاف
چو آیینه سنگش مصفا بود
ز جامش چو می نشئه پیدا بود
به وصف جدارش کنم چون تلاش
جواهرتراشم، نه کاشیتراش
به صحنش بود گرم، بازار نور
بود آتشش از تجلای طور
به حمام شاه جهان از قدیم
خَضِر آورد آب و آتش کلیم
کند حرف زیبش چو اندیشه سر
عرقوار ریزد گهر بر گهر
به هم آتش و آب درساخته
وز آن نقش گرمابه برساخته
گرش در ندارد خزینه، به جاست
ز سیم روان ایستادن خطاست
گروهی به خدمت ز کارآگهی
همه کیسهها پر ز دست تهی
تهیکیسگان را در او جا خوش است
بود گنج، اما زرش آتش است
چو دست کریمان گشاده درش
غلو کرده شاه و گدا بر سرش
گشوده دری با دل سوزناک
به تکلیف ناپاک و اخراج پاک
ز هر جانبش حوض صافی سرشت
دهد یاد از سلسبیل بهشت
بر اطراف حوضش ز بس انبساط
به آب طرب، غسل کرده نشاط
ز آبش بتانند آشفته حال
که ناگه نشوید سیاهی ز خال
ز روزن کند گر به آبش نگاه
غبار سَبَل شوید از چشم، ماه
درون و برون را سحاب و چمن
که شوید غم از دل، غبار از بدن
ز شبنم عنان بهارش به دست
چو فصل خزان لیک عریانپرست
جهانی در او غوطهزن سربهسر
همه تا به گردن در آب گهر
ندانم به این رونق احتساب
چه سان مرمرش کرده در سر شراب
گدایی که آید بدین خانقاه
بود بی کلاه و کمر پادشاه
گرفته چنان شعلهاش طبع آب
که دودش به سنبل دهد آب و تاب
بود آهکش از سفیداب صبح
به نور و صفا برده است آب صبح
طلسمی خرد ز آتش و آب بست
که بر خاکش از باد غم نیست دست
بر اهل زمین و زمان روشن است
که خورشید، یک جامش از روزن است
کی آنجاست بخشندهتر، کس ز کس؟
تواضع به یک تاس آب است و بس
ز جمعیت آب و آتش به هم
ز هر خاطری فرد افتاده غم
هوایش چو باد خطا مشکبوی
کند چون خطایی ز تن پاک موی
صلا گر زند بر خواص و عوام
چه حیرت، که گرمابهاش گشته نام
اشارت به احضار جمع است و بس
دم آب هرجا کند گرم، کس
برآیند ازین کعبه اهل صفا
درآیند هریک به کیشی جدا
ز فیضش دماغ جهانی ترست
مزاجش، مزاج می احمر است
مکش گو خرد دست ازان خانه باز
که در وی توان کرد پایی دراز
چو داغ دل عاشقان خراب
خراب است بی فیض آتش، خراب
جهان را شبیهی چو حمام نیست
که در وی بسی جای آرام نیست
چو گیرد سحاب از بخارش رواج
نیفتد به بحرش دگر احتیاج
ز مال جهان هیچش اسباب نیست
کمالش به جز آتش و آب نیست
جز این منبع عیش شاه و گدا
که دیدهست در زیر گنج اژدها؟
به گرمی گرو برده است از شراب
کز اعجازش آتش نمیرد در آب
هوایش ز بس میکند نشئه سر
حریفان دماغ از عرق کرده تر
فسون را به نیرنگ گوید سبق
به تردستی از خشت گیرد عرق
ز گرمی در و بام او قطرهبار
که دیدهست یک جا تموز و بهار؟
چه جادوگری فرشش آموخته؟
که در سنگ آتش برافرخته
شنیدم ز هر خشتش این ساز را
که من مکتبم، مشق آواز را
کند استخوان شکسته علاج
هوایش بود مومیاییمزاج
کند گر در او جای، رویینهتن
ملایمتر از موم سازد بدن
عزیزست گرمابه هر جایگاه
به تخصیص گرمابه پادشاه
تر و گرم، دیو از کسی شست دست
که احرام مسجد ز گرمابه بست
دهد مرد را از طریق فلاح
پی عزم میدان مسجد، سلاح
زدم حرف گرمابه بس بیدریغ
دگر زین سخن مُهر بِه، سنگ و تیغ
***
زهی مسجد پادشاه جهان
که دارد ز بیتالمقدس نشان
خوشا قدر این خانه کز احترام
بود ثانی اثنین بیتالحرام
مقدس حریمی چو قدس خلیل
به وصفش زبان وقف ذکر جمیل
شمارند با کعبهاش توامان
که دیدهست مسجد به این عز و شان؟
شرافت همین بس، که اهل حجاز
به این مسجد آرند روی نیاز
بر این در دعا کرد صبح و دمید
بنایی به این میمنت کس ندید
ندیده بهشتی چنین، هیچکس
که دربانیاش کرده رضوان هوس
ز بالای منبر، خروشان خطیب
چو در گلشن از شاخ گل عندلیب
مقیم درش را برای نجات
کفاف است موج حصیرش برات
شب و روزش از پرتو مهر و ماه
دو گازُر، پی نامههای سیاه
ز بس حاجت اینجا روا میشود
کفیل اجابت، دعا میشود
که دیده چنین مسجدی محترم؟
فضای حریمش محیط حرم
بود از حرم عزتش بیشتر
خدا را به این خانه باشد نظر
کند دسته مژگان خود آفتاب
که جاروبکش یابد اینجا خطاب
نمایان در او کعبه وقت نماز
ز محراب، در بر حرم کرده باز
بود حلقه در کعبه فریادرس
بر این در بود حلقه ذکر و بس
ملک گرد شمعش ز پروانه بیش
زد از نقش فرشش فلک فال خویش
بود کعبهاش توامان در حسب
به بیتالمقدس رساند نسب
به توفیق محراب کرد از دو سوی
به یک قبله پشت و به یک قبله روی
نهال دعایش دهد بر، مراد
درین خانه، باشد اثر خانهزاد
ز بیتالمقدس دهندش درود
کند کعبه در پیش سنگش سجود
ملک خواهد اینجا ز روی نیاز
به قصد تقرّب، گزارد نماز
به حسن و صفا در بساط زمین
ندیده کسی مسجدی اینچنین
بود خانه کعبه همسایهاش
بود بیت معمور در سایهاش
ز طوبی تراشیده رضوان درش
فلک اولین پایه از منبرش
به فرشش گذاری چو روی امید
شود نامه چون سنگ مرمر سفید
به تعمیر فرشش سزد بیدرنگ
که آرد به دوش از صفا، مروه سنگ
فضایش بود مشرقستان طور
ستونهای مرمر، علمهای نور
جدارش چو گوهر سراسر سفید
صدفوار از سنگ مرمر سفید
چنین مرمری کس ندارد به یاد
تو گویی که مشرق درین خانه زاد
مگر کعبه را زین عمارت، نگاه
شناسد به سنگ سفید و سیاه
به هندم قوی شد ازان رو امید
که خاک سیه راست بخت سفید
اثر بیشمارست و در انتظار
دعای که اینجا نیاید به کار؟
اگر پاک، اگر راست، اینجاش جاست
چه دلهای پاک و چه صفهای راست
چه حیرت گر این مسجد باصفا
کند حلقه در گوش خود کعبه را
چو شاه جهان در محل نماز
به محراب آورد روی نیاز
ازین روی شاید اگر خاص و عام
بخوانند ذوقبلتینش به نام
نشسته به مسجد شهنشاه دین
بلی هست محراب مسجدنشین
میسر در آن، دیدن پادشاه
که باشد ز مسجد سوی قبله راه
جهان را دو چشمند مردمنشین
یکی خانه کعبه و دیگر این
به وقت دعای شه از هر طرف
ملایک چو پاکان زده صف به صف
زند چون موذن به طاعت صلا
اثر میکند انتظار دعا
چه گویم ز قدرش که چون است و چند
که گوید موذن به بانگ بلند
نداند جز اخلاص در وی دعا
در آب و گلش نیست بوی ریا
به فرموده شاه گردون وقار
فلک، ثانی کعبه کرد آشکار
ندیده چنین مسجدی کس به خواب
که تا کعبه کردهست رفع حجاب
چراغش که قندیل ازان برفروخت
به جز روغن فیض چیزی نسوخت
دلیلش بود روشن و روشناس
چو فانوس با آن که دارد لباس
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
لعل درخشان نگر غیرت یاقوت ناب
لاله سیراب بین پسته سنبل نقاب
تا شود از زلف او حجت خوبی تمام
خط مسلسل کشید بر ورق آفتاب
ای گل ریحان نر سنیل بستان فروز
طره مهپوش تو سلسله مشک ناب
از عرق روی تست عارض گل قطرای
چونکه ز شبنم فتد بر رخ نسرین گلاب
باد صبا در چمن وصف جمال تو گرد
شد به گلستان ز شرم لاله سیراب آب
قیمت گوهر شکست بر سر بازار حسن
لعل لبت چون نمود دانه در خوشاب
هست نشان رخت آبت خوبی درست
نیست به مشک ختا نسبت زلفت صواب
گر رود از هجر تو خون دل من رواست
چون نبود خون چکان بر سر آتش کباب
جور غمت بر کمال چونکه کمالی گرفت
ز آتش جرش مدار روز و شب اندر عذاب
لاله سیراب بین پسته سنبل نقاب
تا شود از زلف او حجت خوبی تمام
خط مسلسل کشید بر ورق آفتاب
ای گل ریحان نر سنیل بستان فروز
طره مهپوش تو سلسله مشک ناب
از عرق روی تست عارض گل قطرای
چونکه ز شبنم فتد بر رخ نسرین گلاب
باد صبا در چمن وصف جمال تو گرد
شد به گلستان ز شرم لاله سیراب آب
قیمت گوهر شکست بر سر بازار حسن
لعل لبت چون نمود دانه در خوشاب
هست نشان رخت آبت خوبی درست
نیست به مشک ختا نسبت زلفت صواب
گر رود از هجر تو خون دل من رواست
چون نبود خون چکان بر سر آتش کباب
جور غمت بر کمال چونکه کمالی گرفت
ز آتش جرش مدار روز و شب اندر عذاب