عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مدح شاه انس و جان مولی الموالی امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
مظهر کبریا علی است علی
خالق ماسوی علی است علی
کبریائی یکی خجسته رداست
و اندرون ردا علی است علی
گر بری در سرای وحدت راه
بینی اندر سرا علی است علی
به لقاء الله ار که معتقدی
معنی آن لقا علی است علی
همه ذرات بر قضا محکوم
حکمران بر قضا علی است علی
با کسی کو طریق حق جوید
گو حق و حق نما علی است علی
هر کجا شد لوای حق بر پا
صاحب آن لوا علی است علی
جمله قرآن شنیدهٔی درباست
نقطه تحت با علی است علی
مقصد از قل کفی بدون سخن
در کلام خدا علی است علی
آنکه پوشید بر قد رعنا
خلعت انما علی است علی
یاور انبیا به سر و علن
سرور اولیا علی است علی
کشتی نوح را به بحر بلا
بخدا نا خدا علی است علی
آنکه بر او میان آتش برد
مر خلیل التجا علی است علی
آنکه از جان و دل ذبیح الله
گشت او را فدا علی است علی
آنکه از قعر چاه یوسف را
داد بر تخت جا علی است علی
موسی از غیب هر ندا بشنید
صاحب آن ندا علی است علی
آنکه از بهر او پدید آورد
اژدها از عصا علی است علی
آنکه برد از زمین مسیحا را
به چهارم سما علی است علی
آنکه همدم به احمد مرسل
بود صبح و مسا علی است علی
دوش خضرم بگوش جان میگفت
عین آب بقا علی است علی
آنکه بر درگهش غلامانند
جمله شاه و گدا علی است علی
ملک و جن و انس را یکسر
رهبر و پیشوا علی است علی
به مه و مهر و ثابت و سیار
آنکه بخشد ضیا علی است علی
آنکه از خاک مقدمش زینت
جسته عرش علا علی است علی
یک بنا بیش نیست هر دو جهان
بانی آن بنا علی است علی
آنکه هر سال میکند تبدیل
فصل صیف و شتا علی است علی
غنچه را آنکه میکند خندان
از نسیم صبا علی است علی
آنکه در لالهزار بنماید
لاله را دلربا علی است علی
آنکه از لطف خویشتن سازد
سبزه را غمزدا علی است علی
بر سلونی به عرشه منبر
آنکه کرد ادعا علی است علی
آنکه فرمود من به ارض و سما
خالقم بر ملا علی است علی
آنکه از نور او صفا گیرد
دل اهل صفا علی است علی
کعبه و زمزم و دگر مشعر
رکن و خیف و منی علی است علی
میر مرحب شکاف عنتر کش
شاه خیبر گشا علی است علی
آنکه از پا فکند در میدان
صد چو عمر و دغا علی است علی
آنکه در عهد مهد سر تا دم
بر درید اژدها علی است علی
ای که دنبال آشنا گردی
بهترین آشنا علی است علی
ای که محبوب باوفا خواهی
کان مهر و وفا علی است علی
هر بلا را بنام او کن دفع
دافع هر بلا علی است علی
بهر هر درد خواه از او درمان
دردها را دوا علی است علی
بر مریضان ظاهر و باطن
آنکه بخشد شفا علی است علی
منبع لطف و قلزم احسان
بحر جود و سخا علی است علی
آنکه از یک نظر تواند کرد
خاک را کیمیا علی است علی
آنکه بد شاد از تفقد او
دل هر بینوا علی است علی
آنکه در عرصه جزا بدهد
نیک و بد را جزا علی است علی
آنکه در نامهٔ محبانش
نیست خط خطا علی است علی
دل باو دار و پس دعا میکن
سامع هر دعا علی است علی
رو باو آر و پس عطا میجوی
معطی هر عطا علی است علی
آنکه بهر مدیح او نبود
آخر و انتها علی است علی
آنکه مستغنی است حضرت او
از مدیح و ثنا علی است علی
آنکه در وصف او سخن بالطبع
میشود جانفزا علی است علی
آنکه بر من ز مرحمت داده است
نطق مدحت سرا علی است علی
آنکه هست اوسط و بود آخر
و آنکه بود ابتدا علی است علی
آنکه بر او بود امید صغیر
گفتهام بارها علی است علی
خالق ماسوی علی است علی
کبریائی یکی خجسته رداست
و اندرون ردا علی است علی
گر بری در سرای وحدت راه
بینی اندر سرا علی است علی
به لقاء الله ار که معتقدی
معنی آن لقا علی است علی
همه ذرات بر قضا محکوم
حکمران بر قضا علی است علی
با کسی کو طریق حق جوید
گو حق و حق نما علی است علی
هر کجا شد لوای حق بر پا
صاحب آن لوا علی است علی
جمله قرآن شنیدهٔی درباست
نقطه تحت با علی است علی
مقصد از قل کفی بدون سخن
در کلام خدا علی است علی
آنکه پوشید بر قد رعنا
خلعت انما علی است علی
یاور انبیا به سر و علن
سرور اولیا علی است علی
کشتی نوح را به بحر بلا
بخدا نا خدا علی است علی
آنکه بر او میان آتش برد
مر خلیل التجا علی است علی
آنکه از جان و دل ذبیح الله
گشت او را فدا علی است علی
آنکه از قعر چاه یوسف را
داد بر تخت جا علی است علی
موسی از غیب هر ندا بشنید
صاحب آن ندا علی است علی
آنکه از بهر او پدید آورد
اژدها از عصا علی است علی
آنکه برد از زمین مسیحا را
به چهارم سما علی است علی
آنکه همدم به احمد مرسل
بود صبح و مسا علی است علی
دوش خضرم بگوش جان میگفت
عین آب بقا علی است علی
آنکه بر درگهش غلامانند
جمله شاه و گدا علی است علی
ملک و جن و انس را یکسر
رهبر و پیشوا علی است علی
به مه و مهر و ثابت و سیار
آنکه بخشد ضیا علی است علی
آنکه از خاک مقدمش زینت
جسته عرش علا علی است علی
یک بنا بیش نیست هر دو جهان
بانی آن بنا علی است علی
آنکه هر سال میکند تبدیل
فصل صیف و شتا علی است علی
غنچه را آنکه میکند خندان
از نسیم صبا علی است علی
آنکه در لالهزار بنماید
لاله را دلربا علی است علی
آنکه از لطف خویشتن سازد
سبزه را غمزدا علی است علی
بر سلونی به عرشه منبر
آنکه کرد ادعا علی است علی
آنکه فرمود من به ارض و سما
خالقم بر ملا علی است علی
آنکه از نور او صفا گیرد
دل اهل صفا علی است علی
کعبه و زمزم و دگر مشعر
رکن و خیف و منی علی است علی
میر مرحب شکاف عنتر کش
شاه خیبر گشا علی است علی
آنکه از پا فکند در میدان
صد چو عمر و دغا علی است علی
آنکه در عهد مهد سر تا دم
بر درید اژدها علی است علی
ای که دنبال آشنا گردی
بهترین آشنا علی است علی
ای که محبوب باوفا خواهی
کان مهر و وفا علی است علی
هر بلا را بنام او کن دفع
دافع هر بلا علی است علی
بهر هر درد خواه از او درمان
دردها را دوا علی است علی
بر مریضان ظاهر و باطن
آنکه بخشد شفا علی است علی
منبع لطف و قلزم احسان
بحر جود و سخا علی است علی
آنکه از یک نظر تواند کرد
خاک را کیمیا علی است علی
آنکه بد شاد از تفقد او
دل هر بینوا علی است علی
آنکه در عرصه جزا بدهد
نیک و بد را جزا علی است علی
آنکه در نامهٔ محبانش
نیست خط خطا علی است علی
دل باو دار و پس دعا میکن
سامع هر دعا علی است علی
رو باو آر و پس عطا میجوی
معطی هر عطا علی است علی
آنکه بهر مدیح او نبود
آخر و انتها علی است علی
آنکه مستغنی است حضرت او
از مدیح و ثنا علی است علی
آنکه در وصف او سخن بالطبع
میشود جانفزا علی است علی
آنکه بر من ز مرحمت داده است
نطق مدحت سرا علی است علی
آنکه هست اوسط و بود آخر
و آنکه بود ابتدا علی است علی
آنکه بر او بود امید صغیر
گفتهام بارها علی است علی
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - غدیریه در مدح مولی الموالی علی علیهالسلام
حبیب خلوتیم ای نگار هر جائی
که رخ نهفتهٔی اندر نقاب پیدایی
ترا جمالی باشد که گاه دیدن آن
چو سیل خون رود از دیده تماشایی
مرا چه باک ز رسوایی است در غم تو
که آبروی محبان تست رسوایی
بدور چشم تو خوار است میکه مردم را
بس است دیدن چشم تو باده پیمایی
به پیش لعل تو ماند تهاجم عشاق
تهاجم مگسان بر دکان حلوایی
به نرخ جان دهی ار بوسه بهر بردن سود
تمام خلق جهان میشوند سودایی
ز پا درآید سرو سهی اگر بزند
به پیش قد تو لاف بلند بالایی
کجا به سرو توان کرد قامتت تشبیه
که آن ز قد تو آموخته است رعنایی
توان بچشم تو کی داد نسبت نرگس
که آن ز چشم تو آموخته است شهلایی
بیک نگه دل و دین برد چشمت از عشاق
بلی چنین بود آئین ترک یغمایی
کسی بوصل تو هر گز رهی نخواهد یافت
جز آنکه خویش دهی کام او بخودرایی
چو من به عشق تو زنار در میان بندد
هر آنکه بیند آن طرهٔ چلیپایی
چنان به زلف تو شیدا شدم که صد زنجیر
به عقل باز نگرداندم ز شیدایی
چو زد قدم شه عشقت مرا بملک وجود
سپرد عقل بدو امر کارفرمایی
چنانکه داد رسول خدا به خم غدیر
بدست حیدر امروز امر مولایی
تبارک الله از این روز کاندر آن اسلام
نواخت کوس تمامی به چرخ مینایی
رسول حق به ولی حق از اراده حق
سپرد دین و ستودش همی به والایی
گرفت پرده ز رخسار شاهد مقصود
پس آنگهش خود وصاف شد بزیبایی
زهی جمال جمیل حق و زهی وصاف
ولی ز خلق جهان ای دریغ بینایی
علی است دریا هستی است موج آن دریا
کس این نداند جز مردمان دریایی
علی است پادشه بارگاه ملک وجود
طفیل او همه اشیاء کنند اشیایی
علی است آنکه بطور صفا کلیمان را
کند تجلی بر سینههای سینایی
علی است آنکه ز فیض دمش شفا یابد
علیل گردد هر گه دم مسیحایی
علیست آنکه از او میخورند روزی خویش
پرندگان هوا وحشیان صحرایی
علیست آنکه همی آخت ذوالفقار دودم
که تا خدای پرستیده شد به یکتایی
بدل نباشد اگر مهر او تفاوت نیست
میان مذهب اسلام و کیش ترسایی
برب کعبه قسم طوف کعبه بیمهرش
یکی است با عمل مردم کلیسایی
چه جای خیبر نه چرخ را بیک قوت
توان ز جا کند آن خالق توانایی
بعشق صورت او در مشیمه هر انسان
رسد به مرتبه صورت از هیولایی
گر او بخواهد برنا شود به یکدم پیر
برای پیر کند عود عهد برنایی
ز صعوه صادر دارد صفات شهبازی
ز پشه ظاهر سازد شکوه عنقایی
برآید امر گر آنشاه را ز رأی منیر
ز ذره تابان گردد شعاع بیضایی
بدون لطفش کی خسروی نمودی کی
جم و سکندر از او یافتند دارایی
برابر کف دریایی وی ابرو محیط
خجل شدند ز در پاشی و گهرزایی
بعرش نور برآید ز مجلسی که در آن
کند ثناگر آنشاه مجلس آرایی
کنند هر جا وصفش ملایک از کثریت
ببال هم بگزینند جا ز بی جایی
صغیر گوید اگر مدح او همی شاید
که داده بهر همینش خدای گویایی
بدهر تا دل مسرور و خاطر غمگین
علامتش رخ حمرایی است و صفرایی
رخ عدوش چو برگ حزان ز غم اصفر
رخ محبش چون گل قرین حمرایی
که رخ نهفتهٔی اندر نقاب پیدایی
ترا جمالی باشد که گاه دیدن آن
چو سیل خون رود از دیده تماشایی
مرا چه باک ز رسوایی است در غم تو
که آبروی محبان تست رسوایی
بدور چشم تو خوار است میکه مردم را
بس است دیدن چشم تو باده پیمایی
به پیش لعل تو ماند تهاجم عشاق
تهاجم مگسان بر دکان حلوایی
به نرخ جان دهی ار بوسه بهر بردن سود
تمام خلق جهان میشوند سودایی
ز پا درآید سرو سهی اگر بزند
به پیش قد تو لاف بلند بالایی
کجا به سرو توان کرد قامتت تشبیه
که آن ز قد تو آموخته است رعنایی
توان بچشم تو کی داد نسبت نرگس
که آن ز چشم تو آموخته است شهلایی
بیک نگه دل و دین برد چشمت از عشاق
بلی چنین بود آئین ترک یغمایی
کسی بوصل تو هر گز رهی نخواهد یافت
جز آنکه خویش دهی کام او بخودرایی
چو من به عشق تو زنار در میان بندد
هر آنکه بیند آن طرهٔ چلیپایی
چنان به زلف تو شیدا شدم که صد زنجیر
به عقل باز نگرداندم ز شیدایی
چو زد قدم شه عشقت مرا بملک وجود
سپرد عقل بدو امر کارفرمایی
چنانکه داد رسول خدا به خم غدیر
بدست حیدر امروز امر مولایی
تبارک الله از این روز کاندر آن اسلام
نواخت کوس تمامی به چرخ مینایی
رسول حق به ولی حق از اراده حق
سپرد دین و ستودش همی به والایی
گرفت پرده ز رخسار شاهد مقصود
پس آنگهش خود وصاف شد بزیبایی
زهی جمال جمیل حق و زهی وصاف
ولی ز خلق جهان ای دریغ بینایی
علی است دریا هستی است موج آن دریا
کس این نداند جز مردمان دریایی
علی است پادشه بارگاه ملک وجود
طفیل او همه اشیاء کنند اشیایی
علی است آنکه بطور صفا کلیمان را
کند تجلی بر سینههای سینایی
علی است آنکه ز فیض دمش شفا یابد
علیل گردد هر گه دم مسیحایی
علیست آنکه از او میخورند روزی خویش
پرندگان هوا وحشیان صحرایی
علیست آنکه همی آخت ذوالفقار دودم
که تا خدای پرستیده شد به یکتایی
بدل نباشد اگر مهر او تفاوت نیست
میان مذهب اسلام و کیش ترسایی
برب کعبه قسم طوف کعبه بیمهرش
یکی است با عمل مردم کلیسایی
چه جای خیبر نه چرخ را بیک قوت
توان ز جا کند آن خالق توانایی
بعشق صورت او در مشیمه هر انسان
رسد به مرتبه صورت از هیولایی
گر او بخواهد برنا شود به یکدم پیر
برای پیر کند عود عهد برنایی
ز صعوه صادر دارد صفات شهبازی
ز پشه ظاهر سازد شکوه عنقایی
برآید امر گر آنشاه را ز رأی منیر
ز ذره تابان گردد شعاع بیضایی
بدون لطفش کی خسروی نمودی کی
جم و سکندر از او یافتند دارایی
برابر کف دریایی وی ابرو محیط
خجل شدند ز در پاشی و گهرزایی
بعرش نور برآید ز مجلسی که در آن
کند ثناگر آنشاه مجلس آرایی
کنند هر جا وصفش ملایک از کثریت
ببال هم بگزینند جا ز بی جایی
صغیر گوید اگر مدح او همی شاید
که داده بهر همینش خدای گویایی
بدهر تا دل مسرور و خاطر غمگین
علامتش رخ حمرایی است و صفرایی
رخ عدوش چو برگ حزان ز غم اصفر
رخ محبش چون گل قرین حمرایی
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - غدیریه در مدح مولای متقیان
الا ای غافل از حال خود ای بیچاره انسانی
کز انسانیتت محروم دارد خوی حیوانی
گمان کردی که حق زین جسم و جان و عقل و هوش و حس
غرض بودش همین عصیان و شهوتهای نفسانی
به علم دین رحمانت چو خر، پا در گل است اما
سمند عرصه پیمایی گه تلبیس شیطانی
تو زندان عذاب حق فرستی جان خود زان پس
که از زندان تن آساید این بیچاره زندانی
فریب دانهات ای مرغ قدسی برده از خاطر
که روزی آشیان بودت فراز عرش رحمانی
به انگشتی عسل کان را دوصد نیش از قفا باشد
عجب محروم ماندی از حلاوتهای روحانی
فزاید عقل و دانش هر دم اطفال دبستان را
تو آخر نیستی کمتر ز اطفال دبستانی
بر احق ساخت گنج گوهر دانش چه شد آخر
که ظاهر مینگردد از تو جز آثار نادانی
همی خون مسلمان میخوری گویی مسلمانم
مبادا هیچ کافر مبتلای این مسلمانی
سلیمانی چو میجویی پی حشمت چه میکوشی
نه آخر رفت بر باد فنا تخت سلیمانی
نه آخر میرود سوی سفر هر کهتر و مهتر
نه آخر میکند ز اینجا گذر هر عالی و دانی
چو باید زیر گِل خفتن، چه فربه جسم و چه لاغر
چو باید زین جهان رفتن چه درویشی چه سلطانی
یکی بگشای چشم دل به زیر پای خود بنگر
همه دست است و پا و چشم و گوش و خدو پیشانی
تفحص کن بجو آب بقا آنگه بزن جامی
که تا یابی حیات باقی اندر عالم فانی
ولی بیخضر عزم آن مکن زیرا که در ظلمت
نمایی راه گم مانی به پشت سد حیرانی
ز باد و آب و خاک و آتشت باید گذر کردن
چو با خضری رهی زینگونه مشکلها به آسانی
بپوش آئینهی دل را از عکس غیر تا در آن
فرو تابد ز صد خورشید به انوار یزدانی
در آ در حلقه اهل ولا تا بر در قدرت
کند چرخ برین از بهر کسب جاه دربانی
بزن دست طلب بر دامن آن پاکدامانان
که دامان خدا گردیدهاند از پاکدامانی
منور ساز جان و دل به نور محضر آنان
که از نور علی دارند قلب خویش نورانی
علی آن ناصر آدم، علی آن یاور خاتم
علی آن منظر پرندگان بال عرفانی
عجب کی باشد از او شمع خور را سو به سو بردن
که خود ایوان گردون را بد از روز ازل بانی
لسان الله ناطق آنکه شد کون و مکان ظاهر
به لفظ کن چو کرد از لعل لب او گوهر افشانی
جلیل القدر منظوری عظیمالشأن ممدوحی
که مداحش خداوند است و مدح آیات قرآنی
کسی کاو را خداوند جهان مداح شد بی شک
همه ذرات عالم میکنند او را ثنا خوانی
خدا در صورت انسان کند نام علی ظاهر
در اینصورت بود عشق علی معنی انسانی
چو اندر لیله الاسری خدای فرد بیهمتا
حبیب خویش را در عرش خواند از بهر مهمانی
نهادش خوان به پیش آنگاه آمد از پس پرده
برون دست علی و کرد با آن شاه همخوانی
الا ای جرعه نوشان می عشق علی بادا
گوارا بر شما این باده و این دولت ارزانی
شما را سبز و خرم بودن و یکپای رقصیدن
سزد زیرا که آزادید همچون سرو بستانی
خود از بهر غرابان لاشه مردار میشاید
شما را عشق کل ای عندلیبان گلستانی
بماند بر شما تا همچو نرگس دیدهها حیران
همی رقصید چون گیسوی سنبل در پریشانی
خصوص امروز کامد در غدیرخم به امر حق
به نزد مصطفی روحالامین آن پیک ربانی
بگفت ای سرور و سرخیل خلق اول و آخر
که تعظیم تو واجب کرده حق بر نوع امکانی
بگیر از کنز مخفی ای حبیب حق کنون پرده
معرف شو علی را گوی با خلق آنچه خود دانی
به ظاهر هم خلافت ده علی را اندر این منزل
کزین پس مینباید بود این مطلب به پنهانی
ولای مرتضی را عرضه کن بر عام تا خاصان
به حق یابند ره زان نور در این دیر ظلمانی
بود اسلام تن مهر علی جان خود چه کار آید
تنی تن به غیر از اینکه جان در آن کند جانی
از این اسلام یا احمد غرض این بود کز مسند
چو برخیزی علی را بر به جای خویش بنشانی
فرود آمد شه و گفتا فرود آئید ای یاران
در این منزل شما را امتحانی هست ایمانی
بر آمد بر جهاز اشتران با یک فلک رفعت
شهنشاهی که هستی را کند لطفش نگهبانی
شدند آن قوم سرگرم تماشای جمال او
بدان حالت که عریانان به خورشید زمستانی
پس از حمد خدا مدح علی آغاز کرد آری
علی را قدر پیغمبر نکو داند ز همشأنی
گرفتی دست حیدر را به دست آنگاه با امت
بگفت این دست باشد دستیار ذات سبحانی
بود این دست مصداق یدالله فوق ایدیهم
که در رزم شجاعان این سخن گردیده برهانی
بنای چرخ گردون باشد از این دست و تا محشر
بود این دست را هم اختیار چرخ گردانی
اگر این دست از کار جهان یک لحظه باز آید
نهد یکبارگی بنیاد هستی رو به ویرانی
اگر این دست بر آدم نه آب رحمت افشاندی
هنوزش جسم و جان میسوخت در نار پشیمانی
علی شد یار نوح و وارهاندش از غم و محنت
در آن ساعت که شد کشتی او در بحر طوفانی
دگر ره دیده یعقوب شد از لطف او روشن
عزیز مصر گشت از رحمت او ماه کنعانی
خلیل از مهر او محفوظ ماند از آتش سوزان
ذبیح اندر منای عشق او گردید قربانی
کلیم الله از نور علی جست آن ید بیضا
مسیحا از دم او یافت آن انفاس رحمانی
علی نفس منست و بی ولایش نیست کس ناجی
چه جنی و چه انسی و چه کیوانی چه کیهانی
هر آنکس را منم مولا علی او را بود مولا
علی باشد پس از من ناشر احکام فرقانی
همی تأکید مهر مرتضی آن شاه کرد اما
فزود آن روبهان را کین دل با شیر یزدانی
هر کس را به نور مرتضی شد قلب و جان روشن
جز آن کش بود قلب بوذری و جان سلمانی
عجب کان دیو خوامت رها کردند خضر از کف
خود افکندند اندر دام ددهای بیابانی
الا تا در بدخشان تابش خورشید در معدن
پدید از سنگ قابل آورد لعل بدخشانی
عدوی مرتضی را با درخ چون کهربا اصفر
محب خاندان را با درخ چون لعل رمانی
الا ای باب شهر علم احمد ای که جبریلت
کند بر در به عنوان گدائی حلقه جنبانی
خدایش خوانده هر کس را تو خوانی بر در احسان
خدایش رانده هر کس را تو از درگاه خود رانی
در اوصاف تو تکرار قوافی گر رود شاید
که خنگ نطق واگیرد عنان از گرم جولانی
صغیر آن رو سیه کلب درت کاندر گه و بی گه
سگ نفسش درد دامان جان از تیز دندانی
همی خواهد تو ای شیر خدا سرحلقه مردان
ز چنگ این سگ خونخوارهاش از لطف برهانی
دگر احوال او را نی زبان و نی قلم باید
که هم ناگفته میدانی و هم ننوشته میخوانی
کز انسانیتت محروم دارد خوی حیوانی
گمان کردی که حق زین جسم و جان و عقل و هوش و حس
غرض بودش همین عصیان و شهوتهای نفسانی
به علم دین رحمانت چو خر، پا در گل است اما
سمند عرصه پیمایی گه تلبیس شیطانی
تو زندان عذاب حق فرستی جان خود زان پس
که از زندان تن آساید این بیچاره زندانی
فریب دانهات ای مرغ قدسی برده از خاطر
که روزی آشیان بودت فراز عرش رحمانی
به انگشتی عسل کان را دوصد نیش از قفا باشد
عجب محروم ماندی از حلاوتهای روحانی
فزاید عقل و دانش هر دم اطفال دبستان را
تو آخر نیستی کمتر ز اطفال دبستانی
بر احق ساخت گنج گوهر دانش چه شد آخر
که ظاهر مینگردد از تو جز آثار نادانی
همی خون مسلمان میخوری گویی مسلمانم
مبادا هیچ کافر مبتلای این مسلمانی
سلیمانی چو میجویی پی حشمت چه میکوشی
نه آخر رفت بر باد فنا تخت سلیمانی
نه آخر میرود سوی سفر هر کهتر و مهتر
نه آخر میکند ز اینجا گذر هر عالی و دانی
چو باید زیر گِل خفتن، چه فربه جسم و چه لاغر
چو باید زین جهان رفتن چه درویشی چه سلطانی
یکی بگشای چشم دل به زیر پای خود بنگر
همه دست است و پا و چشم و گوش و خدو پیشانی
تفحص کن بجو آب بقا آنگه بزن جامی
که تا یابی حیات باقی اندر عالم فانی
ولی بیخضر عزم آن مکن زیرا که در ظلمت
نمایی راه گم مانی به پشت سد حیرانی
ز باد و آب و خاک و آتشت باید گذر کردن
چو با خضری رهی زینگونه مشکلها به آسانی
بپوش آئینهی دل را از عکس غیر تا در آن
فرو تابد ز صد خورشید به انوار یزدانی
در آ در حلقه اهل ولا تا بر در قدرت
کند چرخ برین از بهر کسب جاه دربانی
بزن دست طلب بر دامن آن پاکدامانان
که دامان خدا گردیدهاند از پاکدامانی
منور ساز جان و دل به نور محضر آنان
که از نور علی دارند قلب خویش نورانی
علی آن ناصر آدم، علی آن یاور خاتم
علی آن منظر پرندگان بال عرفانی
عجب کی باشد از او شمع خور را سو به سو بردن
که خود ایوان گردون را بد از روز ازل بانی
لسان الله ناطق آنکه شد کون و مکان ظاهر
به لفظ کن چو کرد از لعل لب او گوهر افشانی
جلیل القدر منظوری عظیمالشأن ممدوحی
که مداحش خداوند است و مدح آیات قرآنی
کسی کاو را خداوند جهان مداح شد بی شک
همه ذرات عالم میکنند او را ثنا خوانی
خدا در صورت انسان کند نام علی ظاهر
در اینصورت بود عشق علی معنی انسانی
چو اندر لیله الاسری خدای فرد بیهمتا
حبیب خویش را در عرش خواند از بهر مهمانی
نهادش خوان به پیش آنگاه آمد از پس پرده
برون دست علی و کرد با آن شاه همخوانی
الا ای جرعه نوشان می عشق علی بادا
گوارا بر شما این باده و این دولت ارزانی
شما را سبز و خرم بودن و یکپای رقصیدن
سزد زیرا که آزادید همچون سرو بستانی
خود از بهر غرابان لاشه مردار میشاید
شما را عشق کل ای عندلیبان گلستانی
بماند بر شما تا همچو نرگس دیدهها حیران
همی رقصید چون گیسوی سنبل در پریشانی
خصوص امروز کامد در غدیرخم به امر حق
به نزد مصطفی روحالامین آن پیک ربانی
بگفت ای سرور و سرخیل خلق اول و آخر
که تعظیم تو واجب کرده حق بر نوع امکانی
بگیر از کنز مخفی ای حبیب حق کنون پرده
معرف شو علی را گوی با خلق آنچه خود دانی
به ظاهر هم خلافت ده علی را اندر این منزل
کزین پس مینباید بود این مطلب به پنهانی
ولای مرتضی را عرضه کن بر عام تا خاصان
به حق یابند ره زان نور در این دیر ظلمانی
بود اسلام تن مهر علی جان خود چه کار آید
تنی تن به غیر از اینکه جان در آن کند جانی
از این اسلام یا احمد غرض این بود کز مسند
چو برخیزی علی را بر به جای خویش بنشانی
فرود آمد شه و گفتا فرود آئید ای یاران
در این منزل شما را امتحانی هست ایمانی
بر آمد بر جهاز اشتران با یک فلک رفعت
شهنشاهی که هستی را کند لطفش نگهبانی
شدند آن قوم سرگرم تماشای جمال او
بدان حالت که عریانان به خورشید زمستانی
پس از حمد خدا مدح علی آغاز کرد آری
علی را قدر پیغمبر نکو داند ز همشأنی
گرفتی دست حیدر را به دست آنگاه با امت
بگفت این دست باشد دستیار ذات سبحانی
بود این دست مصداق یدالله فوق ایدیهم
که در رزم شجاعان این سخن گردیده برهانی
بنای چرخ گردون باشد از این دست و تا محشر
بود این دست را هم اختیار چرخ گردانی
اگر این دست از کار جهان یک لحظه باز آید
نهد یکبارگی بنیاد هستی رو به ویرانی
اگر این دست بر آدم نه آب رحمت افشاندی
هنوزش جسم و جان میسوخت در نار پشیمانی
علی شد یار نوح و وارهاندش از غم و محنت
در آن ساعت که شد کشتی او در بحر طوفانی
دگر ره دیده یعقوب شد از لطف او روشن
عزیز مصر گشت از رحمت او ماه کنعانی
خلیل از مهر او محفوظ ماند از آتش سوزان
ذبیح اندر منای عشق او گردید قربانی
کلیم الله از نور علی جست آن ید بیضا
مسیحا از دم او یافت آن انفاس رحمانی
علی نفس منست و بی ولایش نیست کس ناجی
چه جنی و چه انسی و چه کیوانی چه کیهانی
هر آنکس را منم مولا علی او را بود مولا
علی باشد پس از من ناشر احکام فرقانی
همی تأکید مهر مرتضی آن شاه کرد اما
فزود آن روبهان را کین دل با شیر یزدانی
هر کس را به نور مرتضی شد قلب و جان روشن
جز آن کش بود قلب بوذری و جان سلمانی
عجب کان دیو خوامت رها کردند خضر از کف
خود افکندند اندر دام ددهای بیابانی
الا تا در بدخشان تابش خورشید در معدن
پدید از سنگ قابل آورد لعل بدخشانی
عدوی مرتضی را با درخ چون کهربا اصفر
محب خاندان را با درخ چون لعل رمانی
الا ای باب شهر علم احمد ای که جبریلت
کند بر در به عنوان گدائی حلقه جنبانی
خدایش خوانده هر کس را تو خوانی بر در احسان
خدایش رانده هر کس را تو از درگاه خود رانی
در اوصاف تو تکرار قوافی گر رود شاید
که خنگ نطق واگیرد عنان از گرم جولانی
صغیر آن رو سیه کلب درت کاندر گه و بی گه
سگ نفسش درد دامان جان از تیز دندانی
همی خواهد تو ای شیر خدا سرحلقه مردان
ز چنگ این سگ خونخوارهاش از لطف برهانی
دگر احوال او را نی زبان و نی قلم باید
که هم ناگفته میدانی و هم ننوشته میخوانی
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - غدیریه
ای مه بیمهر من ای مهر و ماهت مشتری
وی دو صد چندانکه مهر از مه ز مهرت برتری
گاه عیش است و طرب، نی موسم حزن و کرب
خلخی رویا به ساغر کن شراب خلری
کرده بستان را بهار از خرمی رشگ بهشت
حوروش یارا خوش است ار رخت در بستان بری
خیز ای سرو سهی بخرام یک ره در چمن
تا بیاموزد خرامیدن ز تو کبک دری
داغ دل از ساغر می پای گل باید زدود
حالیا کز لاله میبینم شکل ساغری
از نوای بلبل شوریده در سودای گل
باز مانده در فلک ناهید از خنیاگری
در نشاط و وجد و حال و انبساط و عشرتند
جمله موجودات عالم از ثریا تا ثری
هان بود عید غدیرخم به عشق مرتضی
خمخمم بخش ای بهشتی رو شراب کوثری
مستم از آن باده کن تا بر سبیل تهنیت
از الف تا یا کنم وصف جلال حیدری
اسم اعظم آدم اول ادیب انبیا
اصل ایمان آنکه بر ایجاد دارد مهتری
بانی بنیاد عالم بحر احسان باب جود
بوالحسن بیضای رخشان بدر از نقصان بری
تا جدار ملک امکان مظهر ذات و صفات
تا به ختم رسل مهر سپهر رهبری
ثانی آلکسا یکتای بیثانی که هست
ثابت از وی دین احمد باطل از وی کافری
جان جان شاه جهان شاهی که با عجز و نیاز
جبرئیلش بهر کسب فیض کرده چاکری
حاکم احکام حق حیدر حبیب مصطفی
حکمران بر ماسوی الله ز آدم و دیو و پری
خسرو خیبر گشا آن کو به فرمان خدای
خانمان برکند از خیل یهود خیبری
دستیار و بن عم و داماد و ختمالمرسلین
دست حق کش داده داور در دو عالم داوری
ذوالجلال قاهر غالب شهنشاهی که کرد
ذوالفقارش خرمن جان عدو را آذری
رخصت رزم ار دهد رأیش به طفلی نیسوار
رستم زالش نیارد کرد هرگز همسری
زان الهی کیمیای مهرش ای اکسیر جوی
زن به قلب خویش تا بینی از آن فر زری
سر سبحان ساقی کوثر سرور جان و دل
سروری کور است اندر ملک هستی سروری
شامل احسانش نه تنها بر یتیمان شد که کرد
شفقت و دلجوئیش هر بیوه زن را شوهری
صوفیان صاف دل را گشته نامش نقش صدر
صادرات فیض را کرده وجودش مصدری
ضرب جوزائی حسامش میفزودی بر عدد
ضیغمان دشت هیجا را ز جوزا پیکری
طوف کویش را طمع دارد که در هر صبحدم
طلعت از خاور فروزد آفتاب خاوری
ظل حق ظهر پیمبر مانع ظلم و فساد
ظالمان را سد راه جور و ظلم و خودسری
عالی اعلی علی مرتضی شاهی که کرد
عون حقش دائماً در رزم اعدا لشگری
غائب و حاضر ملیک و عبد را قسام رزق
غیر از او نبود گر از چشم حقیقت بنگری
فضل محضش گشته شامل بر تمام کاینات
فیض عامش کرده در ملک جهان خوان گستری
قرب او را درک کردند انبیا آنگه شدند
قابل قرب خدا و رتبهی پیغمبری
کنز مخفی گشت از غیب هویت آشکار
کرد تا آن شه ظهور اندر لباس مظهری
لعل و گوهر را عتابش تیرگی بخشد چو سنگ
لطف و مهرش سنگ را بخشد صفای گوهری
مصحفش مدح و خدا مداح و احمد مدح خوان
من به وصف او کنم از خود ثبوت شاعری
نورگیر از خاک درگاه فلک جاه ویاند
نیر اعظم عطارد زهره ماه و مشتری
واجب ممکن نما و ممکن واجب صفات
والله او را عین حق بینی گر از حق نگذری
هل اتی تنها نه وصف اوست که اوصاف وبست
هرچه بهر انبیا از حق صحایف بشمری
لافتی الاعلی لاسیف الا ذوالفقار
لاجرم جز او نباید خواست از کس یاوری
یا علی یا ایلیا یا باحسن یا باتراب
یک ره دیگر ز لطفم خوان سوی ارض غری
گرچه در ظاهر من از کوی تو دور افتادهام
لیک رویت چشم جانم را نماید منظری
ناظر روی تو اندر روی فرزند توام
و ان بود صابر علی شه شاه ملک صابری
از تو میخواهد صغیر خسته تا بنوازیش
از طریق مرحمت و ز راه مسکینپروری
وی دو صد چندانکه مهر از مه ز مهرت برتری
گاه عیش است و طرب، نی موسم حزن و کرب
خلخی رویا به ساغر کن شراب خلری
کرده بستان را بهار از خرمی رشگ بهشت
حوروش یارا خوش است ار رخت در بستان بری
خیز ای سرو سهی بخرام یک ره در چمن
تا بیاموزد خرامیدن ز تو کبک دری
داغ دل از ساغر می پای گل باید زدود
حالیا کز لاله میبینم شکل ساغری
از نوای بلبل شوریده در سودای گل
باز مانده در فلک ناهید از خنیاگری
در نشاط و وجد و حال و انبساط و عشرتند
جمله موجودات عالم از ثریا تا ثری
هان بود عید غدیرخم به عشق مرتضی
خمخمم بخش ای بهشتی رو شراب کوثری
مستم از آن باده کن تا بر سبیل تهنیت
از الف تا یا کنم وصف جلال حیدری
اسم اعظم آدم اول ادیب انبیا
اصل ایمان آنکه بر ایجاد دارد مهتری
بانی بنیاد عالم بحر احسان باب جود
بوالحسن بیضای رخشان بدر از نقصان بری
تا جدار ملک امکان مظهر ذات و صفات
تا به ختم رسل مهر سپهر رهبری
ثانی آلکسا یکتای بیثانی که هست
ثابت از وی دین احمد باطل از وی کافری
جان جان شاه جهان شاهی که با عجز و نیاز
جبرئیلش بهر کسب فیض کرده چاکری
حاکم احکام حق حیدر حبیب مصطفی
حکمران بر ماسوی الله ز آدم و دیو و پری
خسرو خیبر گشا آن کو به فرمان خدای
خانمان برکند از خیل یهود خیبری
دستیار و بن عم و داماد و ختمالمرسلین
دست حق کش داده داور در دو عالم داوری
ذوالجلال قاهر غالب شهنشاهی که کرد
ذوالفقارش خرمن جان عدو را آذری
رخصت رزم ار دهد رأیش به طفلی نیسوار
رستم زالش نیارد کرد هرگز همسری
زان الهی کیمیای مهرش ای اکسیر جوی
زن به قلب خویش تا بینی از آن فر زری
سر سبحان ساقی کوثر سرور جان و دل
سروری کور است اندر ملک هستی سروری
شامل احسانش نه تنها بر یتیمان شد که کرد
شفقت و دلجوئیش هر بیوه زن را شوهری
صوفیان صاف دل را گشته نامش نقش صدر
صادرات فیض را کرده وجودش مصدری
ضرب جوزائی حسامش میفزودی بر عدد
ضیغمان دشت هیجا را ز جوزا پیکری
طوف کویش را طمع دارد که در هر صبحدم
طلعت از خاور فروزد آفتاب خاوری
ظل حق ظهر پیمبر مانع ظلم و فساد
ظالمان را سد راه جور و ظلم و خودسری
عالی اعلی علی مرتضی شاهی که کرد
عون حقش دائماً در رزم اعدا لشگری
غائب و حاضر ملیک و عبد را قسام رزق
غیر از او نبود گر از چشم حقیقت بنگری
فضل محضش گشته شامل بر تمام کاینات
فیض عامش کرده در ملک جهان خوان گستری
قرب او را درک کردند انبیا آنگه شدند
قابل قرب خدا و رتبهی پیغمبری
کنز مخفی گشت از غیب هویت آشکار
کرد تا آن شه ظهور اندر لباس مظهری
لعل و گوهر را عتابش تیرگی بخشد چو سنگ
لطف و مهرش سنگ را بخشد صفای گوهری
مصحفش مدح و خدا مداح و احمد مدح خوان
من به وصف او کنم از خود ثبوت شاعری
نورگیر از خاک درگاه فلک جاه ویاند
نیر اعظم عطارد زهره ماه و مشتری
واجب ممکن نما و ممکن واجب صفات
والله او را عین حق بینی گر از حق نگذری
هل اتی تنها نه وصف اوست که اوصاف وبست
هرچه بهر انبیا از حق صحایف بشمری
لافتی الاعلی لاسیف الا ذوالفقار
لاجرم جز او نباید خواست از کس یاوری
یا علی یا ایلیا یا باحسن یا باتراب
یک ره دیگر ز لطفم خوان سوی ارض غری
گرچه در ظاهر من از کوی تو دور افتادهام
لیک رویت چشم جانم را نماید منظری
ناظر روی تو اندر روی فرزند توام
و ان بود صابر علی شه شاه ملک صابری
از تو میخواهد صغیر خسته تا بنوازیش
از طریق مرحمت و ز راه مسکینپروری
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح حلال مشکلات اسدالله الغالب
کرده خوش جمع بهم چشم تو با بیماری
مستی و شوخی و فتانی و مردم داری
چون نمیرم چو تو آیی که ز خجلت ببرت
جان شود آب ز بی قدری و بیمقداری
حاصل من بهمه عمر شبی خواب تو بود
ای بسا خواب که بهتر بود از بیداری
برد زلفت دلم از دست هزاران طرار
ای عجب طره که دیده است بدین طراری
مستیم رنج خمار آرد و هشیاری غم
حالتی کو بدر از مستی و از هشیاری
خار اگرخوار بود وصل گلش هست بکام
جای دارد که تحمل کند از این خواری
جور اغیار و غم یار ز من برده شکیب
وصل کو تا بمن آسان کند این دشواری
هر دمم رنگ دگر روی دهد غم تا چند
زرد رویی کشم از این فلک زنگاری
با چنین ضعف ز هم شیر فلک را بدرم
اسد الله علی گر کند از من یاری
آنکه یکدم نهد از عالم ایجاد بنا
نگرد چون به عدم با نظر معماری
کم و بسیار از او خواه که پیش کرمش
نکند هیچ تفاوت کمی و بسیاری
باری از اوست بپا عالم هستی که بود
ذات او مظهر اسماء صفات باری
خادم پیر زنان قاتل شمشیرزنان
اینش از حق صفت راحمی و قهاری
گوش جان را بگشا تا شودت راه صواب
روشن از این مثل و راه خطا نسپاری
چون در آئینه رخ خویش به بینی شاید
عکس را ز آینه فرقی به میان نگذاری
عکس و آئینه بدانگونه به هم آمیزند
کان دو را در نظر خویش یکی پنداری
همچنین شخص علی آینهٔ ذات خداست
نتوانی ز خدایش تو جدا بشماری
گفت احمد هو ممسوس فی ذات الله
ای خدا جوی تو باید سوی او رو آری
گر خدا را نشناسی بعلی در دو جهان
از تو جوید بعلی ذات خدا بیزاری
وصف آن جان جهان از دل و جان گوی صغیر
تا رخش بینی و جان در قدمش بسپاری
مستی و شوخی و فتانی و مردم داری
چون نمیرم چو تو آیی که ز خجلت ببرت
جان شود آب ز بی قدری و بیمقداری
حاصل من بهمه عمر شبی خواب تو بود
ای بسا خواب که بهتر بود از بیداری
برد زلفت دلم از دست هزاران طرار
ای عجب طره که دیده است بدین طراری
مستیم رنج خمار آرد و هشیاری غم
حالتی کو بدر از مستی و از هشیاری
خار اگرخوار بود وصل گلش هست بکام
جای دارد که تحمل کند از این خواری
جور اغیار و غم یار ز من برده شکیب
وصل کو تا بمن آسان کند این دشواری
هر دمم رنگ دگر روی دهد غم تا چند
زرد رویی کشم از این فلک زنگاری
با چنین ضعف ز هم شیر فلک را بدرم
اسد الله علی گر کند از من یاری
آنکه یکدم نهد از عالم ایجاد بنا
نگرد چون به عدم با نظر معماری
کم و بسیار از او خواه که پیش کرمش
نکند هیچ تفاوت کمی و بسیاری
باری از اوست بپا عالم هستی که بود
ذات او مظهر اسماء صفات باری
خادم پیر زنان قاتل شمشیرزنان
اینش از حق صفت راحمی و قهاری
گوش جان را بگشا تا شودت راه صواب
روشن از این مثل و راه خطا نسپاری
چون در آئینه رخ خویش به بینی شاید
عکس را ز آینه فرقی به میان نگذاری
عکس و آئینه بدانگونه به هم آمیزند
کان دو را در نظر خویش یکی پنداری
همچنین شخص علی آینهٔ ذات خداست
نتوانی ز خدایش تو جدا بشماری
گفت احمد هو ممسوس فی ذات الله
ای خدا جوی تو باید سوی او رو آری
گر خدا را نشناسی بعلی در دو جهان
از تو جوید بعلی ذات خدا بیزاری
وصف آن جان جهان از دل و جان گوی صغیر
تا رخش بینی و جان در قدمش بسپاری
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - مولودیه در مدح شهاب الثاقب حضرت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
مجلس ما را چه جای ساغر و صهباستی
کامشب از خمخانه حق جان قدح پیماستی
هرچه بینی هرکه بینی مست بینی کاین سرور
در همه تنهاستی نی در من تنهاستی
جسم مست و روح مست و خاک مست افلاک مست
راستی این مستی امشب در همه اشیاستی
ما خلق یک یک بوجد و حالتند امشب بلی
عید مولود ولی خالق یکتاستی
کرده دنیا را مزین از قدوم نازنین
آنکه از او هستی دنیا و ما فیهاستی
ام واب را دیده و دل کرده روشن از جمال
آنکه مو جد چارام را همچو هفت آباستی
نی بدو بوطالب وبنتالاسد نازند و بس
کافتخار ام و اب تا آدم و حواستی
کنز مخفی در حریم کعبه ظاهر گشت از آن
مختفر بر عرش اعلی تودهٔ غبر استی
کس نیابد بر مقامش ره که احمد در عروج
هر چه بالاتر رود بیند علی بالاستی
اوست خورشید آفرینش پرتوی از طلعتش
اوست دریا ما سوی الله موج آن دریاستی
خلق از وی صادر وراجع بوی پرتو بلی
صادر از بیضا و راجع باز بر بیضاستی
او ولی مطلق حق است یعنی در امور
نفس او فعال هم امروز و هم فرداستی
خواند خود را نقطه باء و گه انشا حروف
از الف تا یا یکایک منبسط از باستی
عالم ایجاد از اعلی و اسفل بیش و کم
هست ز اسما ظاهر و او مظهر اسماستی
شیئی در علم است و اندر اوست علم کلشیئی
اندر این معنی دلیلم نص احصیناستی
آدم و نوح و خلیلالله و موسی و مسیح
رویشان آئینهٔ آن طلعت زیباستی
انبیاء و اولیا را معنی اندرصورت اوست
قطب عالم پس بهر الف آن الف بالاستی
نیست جز نفس ولایت ملک را دائر مدار
گه زروی مصلحت پنهان و گه پیداستی
می نگردد فیضش از ذرات آنی منقطع
چون به پشت ابر خورشید جهان آراستی
او دلیل راه حق در هر زمان در هر گروه
او مغیث خلق در هر دور و در هرجاستی
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
ثابت الا الله از این لا و این الاستی
آنکزو دور است آنکو راست معذورش بدار
دیدهٔ ما خوش بنور طلعتش بیناستی
هرچه هست از دیگران ما را همین نعمت بس است
کز ره مهر و وفا نعمت علی باماستی
یا علی عبد ثنا خوانت صغیر مستمند
آنکه غرق قلزم عصیان ز سر تا پاستی
مشکلی دارد مدد فرمای اندر حل آن
ایکه حل ز امداد و عونت جمله مشکلهاستی
کامشب از خمخانه حق جان قدح پیماستی
هرچه بینی هرکه بینی مست بینی کاین سرور
در همه تنهاستی نی در من تنهاستی
جسم مست و روح مست و خاک مست افلاک مست
راستی این مستی امشب در همه اشیاستی
ما خلق یک یک بوجد و حالتند امشب بلی
عید مولود ولی خالق یکتاستی
کرده دنیا را مزین از قدوم نازنین
آنکه از او هستی دنیا و ما فیهاستی
ام واب را دیده و دل کرده روشن از جمال
آنکه مو جد چارام را همچو هفت آباستی
نی بدو بوطالب وبنتالاسد نازند و بس
کافتخار ام و اب تا آدم و حواستی
کنز مخفی در حریم کعبه ظاهر گشت از آن
مختفر بر عرش اعلی تودهٔ غبر استی
کس نیابد بر مقامش ره که احمد در عروج
هر چه بالاتر رود بیند علی بالاستی
اوست خورشید آفرینش پرتوی از طلعتش
اوست دریا ما سوی الله موج آن دریاستی
خلق از وی صادر وراجع بوی پرتو بلی
صادر از بیضا و راجع باز بر بیضاستی
او ولی مطلق حق است یعنی در امور
نفس او فعال هم امروز و هم فرداستی
خواند خود را نقطه باء و گه انشا حروف
از الف تا یا یکایک منبسط از باستی
عالم ایجاد از اعلی و اسفل بیش و کم
هست ز اسما ظاهر و او مظهر اسماستی
شیئی در علم است و اندر اوست علم کلشیئی
اندر این معنی دلیلم نص احصیناستی
آدم و نوح و خلیلالله و موسی و مسیح
رویشان آئینهٔ آن طلعت زیباستی
انبیاء و اولیا را معنی اندرصورت اوست
قطب عالم پس بهر الف آن الف بالاستی
نیست جز نفس ولایت ملک را دائر مدار
گه زروی مصلحت پنهان و گه پیداستی
می نگردد فیضش از ذرات آنی منقطع
چون به پشت ابر خورشید جهان آراستی
او دلیل راه حق در هر زمان در هر گروه
او مغیث خلق در هر دور و در هرجاستی
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
ثابت الا الله از این لا و این الاستی
آنکزو دور است آنکو راست معذورش بدار
دیدهٔ ما خوش بنور طلعتش بیناستی
هرچه هست از دیگران ما را همین نعمت بس است
کز ره مهر و وفا نعمت علی باماستی
یا علی عبد ثنا خوانت صغیر مستمند
آنکه غرق قلزم عصیان ز سر تا پاستی
مشکلی دارد مدد فرمای اندر حل آن
ایکه حل ز امداد و عونت جمله مشکلهاستی
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - در مدح ولیالله اعظم امیرالمؤمنین علی «علیهالسلام»
ز جلوه مهر سماکی به بوتراب رسد
چگونه ذره تواند به آفتاب رسد
ولی نعمت ما خاکیان علیست که فیض
بزادگان تراب از ابوتراب رسد
مجوی کام دل خویش را ز غیر علی
که دیده آب بلب تشنه از سراب رسد
شود بذکر علی نور حق بدل پیدا
بدست جان بکن این چاه تا به آب رسد
بغیر احمد مرسل که جسم و جان همند
که در مقام و جلالت بدان جناب رسد
بکعبه زاد و برای طواف آن دایم
ز رب کعبه بخلق جهان خطاب رسد
کتاب خواند از آن پیشتر برای رسول
که از خدا به رسول خدا کتاب رسد
صغیر بنده آل علی به عشق علیست
که بوی گل به مشام وی از گلاب رسد
چگونه ذره تواند به آفتاب رسد
ولی نعمت ما خاکیان علیست که فیض
بزادگان تراب از ابوتراب رسد
مجوی کام دل خویش را ز غیر علی
که دیده آب بلب تشنه از سراب رسد
شود بذکر علی نور حق بدل پیدا
بدست جان بکن این چاه تا به آب رسد
بغیر احمد مرسل که جسم و جان همند
که در مقام و جلالت بدان جناب رسد
بکعبه زاد و برای طواف آن دایم
ز رب کعبه بخلق جهان خطاب رسد
کتاب خواند از آن پیشتر برای رسول
که از خدا به رسول خدا کتاب رسد
صغیر بنده آل علی به عشق علیست
که بوی گل به مشام وی از گلاب رسد
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح ولیالله اعظم امیرالمؤمنین «علیهالسلام»
ولی خالق اکبر علی هو علی حق
وصی پاک پیغمبر علی هو علی حق
مطیع حضرت سبحان به حکم محکم قرآن
مطاع ماسوا یکسر علی هو علی حق
به روحانی لاهوتی به جسمانی ناسوتی
امام و هادی و رهبر علی هو علی حق
ز پیدا و نهان مخبر بکل ما خلق مظهر
بذات پاک حق مظهر علی هو علی حق
بخلق اول و آخر چه در باطن و چه در ظاهر
بهین سید مهین سرور علی هو علی حق
بیکدم جمله عالم را چه عالم را چه آدم را
ز لفظ کن پدید آور علی هو علی حق
خداجویان صادق را دل آگاهان عاشق را
بجان جانان بدل دلبر علی هو علی حق
یگانه در دریا دل محیط و کشتی و ساحل
شراع و بیدق و لنگر علی هو علی حق
خم و خم خانه و مینا شراب و مستی و غوغا
سبو و ساقی و ساغر علی هو علی حق
بنفس واحده حاضر زعین ناظره ناظر
بهر محضر بهر منظر علی هو علی حق
شریعت را پس از احمد مکین مرکز و مسند
چراغ مسجد و منبر علی هو علی حق
جز از در شهر را کوره پیمبر شهر علم آنگه
بدین شهر معظم در علی هو علی حق
جلیلی کز علوشان شد ایندولت ورا ارزان
ز حق تیغ از نبی دختر علی هو علی حق
رسل را یکسر از آدم نهان و فاش تا خاتم
انیس و مونس و یاور علی هو علی حق
کتب را بر همه آیت بطون و معنی و حکمت
رموز و صادر و مصدر علی هو علی حق
شهی کز رفعت و شوکت بود او را پی خدمت
فلک چاکر ملک لشگر علی هو علی حق
گه علم از همه اعلم گه حلم از همه اقدم
بهر فضل از همه برتر علی هو علی حق
شجاعی کز هنرمندی دوتا کردی و برکندی
تن مرحب در خیبر علی هو علی حق
دلیری کز همه گردان شجاعان و هم آوردان
ندید از بهر خود همسر علی هو علی حق
شهنشاهی که دربانی کنند او را بسلطانی
جم و دارا و اسکندر علی هو علی حق
سراسر ملک هستی را بلندی را و پستی را
خدیو معدلتگستر علی هو علی حق
امیری کز وفاداری پی جانبازی و یاری
نبی را خفت در بستر علی هو علی حق
پدر بر بوالبشر آنشه که از رفعت به بیتالله
تولد یافت از مادر علی هو علی حق
ز قدرت و ز رخ زیبا نگهبان و ضیا افزا
به نه افلاک و هفت اختر علی هو علی حق
قدیری کوچوشد ظاهر بشد ظاهر از آن قادر
سراسر قدرت داور علی هو علی حق
صمد دستی که بشکستی صنمها از زبردستی
الهی خانه را اندر علی هو علی حق
بفرمان خدا آنکو کشید از قوت بازو
ز خیل مشرکین کیفر علی هو علی حق
عدوسوزی که در میدان فرستادی سوی نیران
روان عمرو چون عنتر علی هو علی حق
شهی کاندر جزا ایزد محبش را جزا بخشد
بهشت و طوبی و کوثر علی هو علی حق
صغیر از حق همی جوید چنین توفیق تا گوید
از این دم تا دم محشر علی هو علی حق
وصی پاک پیغمبر علی هو علی حق
مطیع حضرت سبحان به حکم محکم قرآن
مطاع ماسوا یکسر علی هو علی حق
به روحانی لاهوتی به جسمانی ناسوتی
امام و هادی و رهبر علی هو علی حق
ز پیدا و نهان مخبر بکل ما خلق مظهر
بذات پاک حق مظهر علی هو علی حق
بخلق اول و آخر چه در باطن و چه در ظاهر
بهین سید مهین سرور علی هو علی حق
بیکدم جمله عالم را چه عالم را چه آدم را
ز لفظ کن پدید آور علی هو علی حق
خداجویان صادق را دل آگاهان عاشق را
بجان جانان بدل دلبر علی هو علی حق
یگانه در دریا دل محیط و کشتی و ساحل
شراع و بیدق و لنگر علی هو علی حق
خم و خم خانه و مینا شراب و مستی و غوغا
سبو و ساقی و ساغر علی هو علی حق
بنفس واحده حاضر زعین ناظره ناظر
بهر محضر بهر منظر علی هو علی حق
شریعت را پس از احمد مکین مرکز و مسند
چراغ مسجد و منبر علی هو علی حق
جز از در شهر را کوره پیمبر شهر علم آنگه
بدین شهر معظم در علی هو علی حق
جلیلی کز علوشان شد ایندولت ورا ارزان
ز حق تیغ از نبی دختر علی هو علی حق
رسل را یکسر از آدم نهان و فاش تا خاتم
انیس و مونس و یاور علی هو علی حق
کتب را بر همه آیت بطون و معنی و حکمت
رموز و صادر و مصدر علی هو علی حق
شهی کز رفعت و شوکت بود او را پی خدمت
فلک چاکر ملک لشگر علی هو علی حق
گه علم از همه اعلم گه حلم از همه اقدم
بهر فضل از همه برتر علی هو علی حق
شجاعی کز هنرمندی دوتا کردی و برکندی
تن مرحب در خیبر علی هو علی حق
دلیری کز همه گردان شجاعان و هم آوردان
ندید از بهر خود همسر علی هو علی حق
شهنشاهی که دربانی کنند او را بسلطانی
جم و دارا و اسکندر علی هو علی حق
سراسر ملک هستی را بلندی را و پستی را
خدیو معدلتگستر علی هو علی حق
امیری کز وفاداری پی جانبازی و یاری
نبی را خفت در بستر علی هو علی حق
پدر بر بوالبشر آنشه که از رفعت به بیتالله
تولد یافت از مادر علی هو علی حق
ز قدرت و ز رخ زیبا نگهبان و ضیا افزا
به نه افلاک و هفت اختر علی هو علی حق
قدیری کوچوشد ظاهر بشد ظاهر از آن قادر
سراسر قدرت داور علی هو علی حق
صمد دستی که بشکستی صنمها از زبردستی
الهی خانه را اندر علی هو علی حق
بفرمان خدا آنکو کشید از قوت بازو
ز خیل مشرکین کیفر علی هو علی حق
عدوسوزی که در میدان فرستادی سوی نیران
روان عمرو چون عنتر علی هو علی حق
شهی کاندر جزا ایزد محبش را جزا بخشد
بهشت و طوبی و کوثر علی هو علی حق
صغیر از حق همی جوید چنین توفیق تا گوید
از این دم تا دم محشر علی هو علی حق
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در مدح ثامن الائمه علی ابن موسیالرضا «علیهالسلام»
آئینهٔ ایزد نما هو یا علی موسی الرضا
گنجینه علم خدا هو یا علی موسی الرضا
سبط رسول مؤتمن آرام جان بوالحسن
نور دل خیرالنسا هو یا علی موسی الرضا
مخدوم جبریل امین سرحلقهٔ اهل یقین
سلطان اقلیم صفا هو یا علی موسی الرضا
ای داور دنیا و دین ای پیشوای مسلمین
ای مقتدای ما سوا هو یا علی موسی الرضا
هم حق نما هم حق تویی فرمانده مطلق تویی
هم بر قدر هم بر قضا هو یا علی موسی الرضا
هم دین و هم ایمان تویی هم جان و هم جانان تویی
بر عاشقان مبتلا هو یا علی موسی الرضا
ذرات عالم سر بسر از بیش و کم از خشک و تر
گویند هر صبح و مسا هو یا علی موسی الرضا
خورشید گردون کاین چنین تابد بر اقطاع زمین
از گنبدت گیرد ضیا هو یا علی موسی الرضا
دانای اسرار قدم فرمانده لوح و قلم
دارنده ارض و سما هو یا علی موسی الرضا
بر مردمان سنک سیه با یاد پایت بوسه گه
کام از تو آهو را روا هو یا علی موسی الرضا
از معجزت ای ذوفنون در مجلس مأمون دون
ماتست موسی با عصا هو یا علی موسی الرضا
با اینکه از حکمت قدر همچون قضا نبود بدر
بر هر قضا دادی رضا هو یا علی موسی الرضا
ای مخزن فضل و کرم ای معدن بذل و نعم
ای منبع جود و سخا هو یا علی موسی الرضا
تو شاه و شاهان بندهات پیش کف بخشندهات
خلق جهان یکسر گدا هو یا علی موسی الرضا
چون اسم اعظم بیسخن نام تو دافع بر محن
یاد تو رافع بر بلا هو یا علی موسی الرضا
خاک خراسان تا شده منزلگهت پهلوزده
از رتبه بر عرش علا هو یا علی موسی الرضا
بر کعبه خلق از چار سودایم نماز آرندو او
کرده بکویت اقتدا هو یا علی موسی الرضا
بر ایمنی آن ره برد کز هر دو عالم آورد
بر آستانت التجا هو یا علی موسی الرضا
ای بیکسان را جمله کس ایعاصیان را دادرس
ای شافع روز جزا هو یا علی موسی الرضا
در هر دو کون از هر جهت باشد تو را بر مکرمت
چشم صغیر بینوا هو یا علی موسی الرضا
گنجینه علم خدا هو یا علی موسی الرضا
سبط رسول مؤتمن آرام جان بوالحسن
نور دل خیرالنسا هو یا علی موسی الرضا
مخدوم جبریل امین سرحلقهٔ اهل یقین
سلطان اقلیم صفا هو یا علی موسی الرضا
ای داور دنیا و دین ای پیشوای مسلمین
ای مقتدای ما سوا هو یا علی موسی الرضا
هم حق نما هم حق تویی فرمانده مطلق تویی
هم بر قدر هم بر قضا هو یا علی موسی الرضا
هم دین و هم ایمان تویی هم جان و هم جانان تویی
بر عاشقان مبتلا هو یا علی موسی الرضا
ذرات عالم سر بسر از بیش و کم از خشک و تر
گویند هر صبح و مسا هو یا علی موسی الرضا
خورشید گردون کاین چنین تابد بر اقطاع زمین
از گنبدت گیرد ضیا هو یا علی موسی الرضا
دانای اسرار قدم فرمانده لوح و قلم
دارنده ارض و سما هو یا علی موسی الرضا
بر مردمان سنک سیه با یاد پایت بوسه گه
کام از تو آهو را روا هو یا علی موسی الرضا
از معجزت ای ذوفنون در مجلس مأمون دون
ماتست موسی با عصا هو یا علی موسی الرضا
با اینکه از حکمت قدر همچون قضا نبود بدر
بر هر قضا دادی رضا هو یا علی موسی الرضا
ای مخزن فضل و کرم ای معدن بذل و نعم
ای منبع جود و سخا هو یا علی موسی الرضا
تو شاه و شاهان بندهات پیش کف بخشندهات
خلق جهان یکسر گدا هو یا علی موسی الرضا
چون اسم اعظم بیسخن نام تو دافع بر محن
یاد تو رافع بر بلا هو یا علی موسی الرضا
خاک خراسان تا شده منزلگهت پهلوزده
از رتبه بر عرش علا هو یا علی موسی الرضا
بر کعبه خلق از چار سودایم نماز آرندو او
کرده بکویت اقتدا هو یا علی موسی الرضا
بر ایمنی آن ره برد کز هر دو عالم آورد
بر آستانت التجا هو یا علی موسی الرضا
ای بیکسان را جمله کس ایعاصیان را دادرس
ای شافع روز جزا هو یا علی موسی الرضا
در هر دو کون از هر جهت باشد تو را بر مکرمت
چشم صغیر بینوا هو یا علی موسی الرضا
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - قصیده عشقیه
مسجود ملک آدم، عشقست جمالت را
بر خیل رسل اقدم، عشقست جمالت را
ای نوح نبی الله، ای کشور دین را شه
ای رهبر هر گمره، عشقست جمالت را
ای شه که جلیلستی، بر خلق دلیلستی
بر حق تو خلیلستی، عشقست جمالت را
ای موسی بن عمران، ای کرده حق از فرمان
بهر تو عصا ثعبان، عشقست جمالت را
ای عیسی بن مریم، ای داده شفا از دم
بر اعمی و بر ابکم، عشقست جمالت را
ای ختم رسل احمد، ای از شرف بیحد
بر عرش تو را مسند، عشقست جمالت را
ای نفس نبی حیدر، ای حیدر اژدر در
ای سید و ای سرور، عشقست جمالت را
ای خلق حسن رامت، چون خلق حسن نامت
عام از ازل انعامت، عشقست جمالت را
شهزاده حسین ای دل، پیوسته تو را منزل
آسان ز تو هر مشکل، عشقست جمالت را
سجاد امام دین، ترویج ده آئین
ماه فلک تمکین، عشقست جمالت را
باقر ولی مطلق، گنجینهٔ علم حق
ای داده به دین رونق، عشقست جمالت را
جعفر علم مذهب، آئینهٔ وجه رب
داننده هر مطلب، عشقست جمالت را
موسی شه دین پرور، نوباوه پیغمبر (ص)
نور بصر حیدر، عشقست جمالت را
ای شاه خراسانی، ای لطف تو ارزانی
بر وحش بیابانی، عشقست جمالت را
ای شه که جوادستی، فیاض عبادستی
شافع به معادستی، عشقست جمالت را
ای هادی گمراهان، ای مقصد حق خواهان
ای شاه همه شاهان، عشقست جمالت را
ای عسکری با فر، ای شاه ملک عسکر
ای مهتر و ای بهتر، عشقست جمالت را
ای سرور دین مهدی، ای پرده نشین مهدی
ای نور مبین مهدی، عشقست جمالت را
ای صابر و ای شاکر، ای حامد و ای ذاکر
ای غائب و ای حاضر، عشقست جمالت را
ای صد چو صغیرت جان کرده به منی قربان
در فقر تویی سلطان، عشقست جمالت را
بر خیل رسل اقدم، عشقست جمالت را
ای نوح نبی الله، ای کشور دین را شه
ای رهبر هر گمره، عشقست جمالت را
ای شه که جلیلستی، بر خلق دلیلستی
بر حق تو خلیلستی، عشقست جمالت را
ای موسی بن عمران، ای کرده حق از فرمان
بهر تو عصا ثعبان، عشقست جمالت را
ای عیسی بن مریم، ای داده شفا از دم
بر اعمی و بر ابکم، عشقست جمالت را
ای ختم رسل احمد، ای از شرف بیحد
بر عرش تو را مسند، عشقست جمالت را
ای نفس نبی حیدر، ای حیدر اژدر در
ای سید و ای سرور، عشقست جمالت را
ای خلق حسن رامت، چون خلق حسن نامت
عام از ازل انعامت، عشقست جمالت را
شهزاده حسین ای دل، پیوسته تو را منزل
آسان ز تو هر مشکل، عشقست جمالت را
سجاد امام دین، ترویج ده آئین
ماه فلک تمکین، عشقست جمالت را
باقر ولی مطلق، گنجینهٔ علم حق
ای داده به دین رونق، عشقست جمالت را
جعفر علم مذهب، آئینهٔ وجه رب
داننده هر مطلب، عشقست جمالت را
موسی شه دین پرور، نوباوه پیغمبر (ص)
نور بصر حیدر، عشقست جمالت را
ای شاه خراسانی، ای لطف تو ارزانی
بر وحش بیابانی، عشقست جمالت را
ای شه که جوادستی، فیاض عبادستی
شافع به معادستی، عشقست جمالت را
ای هادی گمراهان، ای مقصد حق خواهان
ای شاه همه شاهان، عشقست جمالت را
ای عسکری با فر، ای شاه ملک عسکر
ای مهتر و ای بهتر، عشقست جمالت را
ای سرور دین مهدی، ای پرده نشین مهدی
ای نور مبین مهدی، عشقست جمالت را
ای صابر و ای شاکر، ای حامد و ای ذاکر
ای غائب و ای حاضر، عشقست جمالت را
ای صد چو صغیرت جان کرده به منی قربان
در فقر تویی سلطان، عشقست جمالت را
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - در تهنیت عید مولود قاسم خلد و سقر حیدرحیه در علی علیهالسلام
ماه رجب افروخت رخ این الرجبیون
نک بخت خدا داده و نک طالع میمون
ای ساقی گلچهره بیاور میگلگون
گر لشگر دی بسته ره گلشن و هامون
در خانقه اسباب طرب ساز مهیا
افروخته آتش به جهان دی ز دم سرد
گلکشت پر از برف بود در عوض ورد
شرحش نتوان داد که سرما چه بما کرد
یارب که رسد عید و رهد دل ز غم و درد
یعنی رود این زحمت سرما ز سرما
ای روی تو بکشسته ز خور گرمی بازار
افسرده دل از سردی دی آتش میآر
گر نرگس شهلا نبود نیست بدان کار
ما را بنظر نرگس چشم تو بس ای یار
کاموخته شهلایی از آن نرگس شهلا
بی لاله و گل باغ گر از باد خزانست
غم نیست که روی توبه از باغ جنانست
گر سر و لب جوی نباشد چه زیانست
جو چشم من و قامت تو سرو روانست
بر چشم من ای سرو روان خیز و بنه پا
ای پای دل اندر خم زلفت به سلاسل
در صیف و شتا دل به گل روی تو مایل
گیرم که بهار آید و گل سرزند از گل
با بودن گیسو و عذار تو کجا دل
بر سنبل بویا نهم و لاله حمرا
باری مه من گرچه بود فصل زمستان
از مقدم این ماه جهان گشته گلستان
حیفست رود بیزدن باده ز دست آن
ماهیست که در آن چو دل باده پرستان
در خانه حق خانه خدا گشته هویدا
در کعبه مه روی علی جلوهگر آمد
اسرار الهی همه از پرده درآمد
بر عرش از این رتبه زمین مفتخر آمد
حق گشت پدیدار چو او در نظر آمد
وین هست محقق به بر مردم دانا
آن آمر کل بود در این ماه ظهورش
کاستاده قضا در پی خدمت به حضورش
میخواند کلیم از پی دیدار به طورش
آن ماه در این ماه درخشید که نورش
بر خاک دهد مرتبه علم الاسماء
در پرده بر افراد رسل کرد حمایت
تا آنکه رسید امر نبوت به نهایت
آنگاه خود افروخت رخ از بهر هدایت
او بود به تحقیق و ز حق داشت ولایت
آن وقت که نامی نبد از آدم و حوا
آن شاه که ترویج از او یافته آئین
بیتیغ کجش راست نگشتی علم دین
از وی نه عجب بعد نبی آن همه تمکین
او را چه زیان ورزد اگر خصم بدو کین
کومشت به سندان زند و خشت بدریا
خرم دل آنان که به امید وصالش
عمری گذرانند سراسر به خیالش
تا دیده گشایند به خورشید جمالش
پیداست به هرجا رخ خورشید مثالش
گر آینهٔ دل شود از زنگ مصفا
ای آینهٔ واجب و ای داور امکان
ای قائد جن و ملک ای معنی انسان
وصف تو کجا حد صغیر است که یزدان
اوصاف وجود تو بیان کرده به قرآن
وصاف بلی بر تو سزد خالق یکتا
آنسان که ز توصیف تو من عاجزم ایشاه
هم نیست به توصیف سلیل تو مرا راه
آن فانی فیالله و همان باقی بالله
صابر علی آنشه که ز همت زده خرگاه
صدمرتبه بالاتر از این گنبد خضرا
حالی بود او پیشرو قافله فقر
بیرهبریش طی نشود مرحله فقر
دل از دل او میشنود مسئله فقر
یارب به علی سرور و سر سلسله فقر
بر جلوه و بر عمر وی از لطف بیفزا
نک بخت خدا داده و نک طالع میمون
ای ساقی گلچهره بیاور میگلگون
گر لشگر دی بسته ره گلشن و هامون
در خانقه اسباب طرب ساز مهیا
افروخته آتش به جهان دی ز دم سرد
گلکشت پر از برف بود در عوض ورد
شرحش نتوان داد که سرما چه بما کرد
یارب که رسد عید و رهد دل ز غم و درد
یعنی رود این زحمت سرما ز سرما
ای روی تو بکشسته ز خور گرمی بازار
افسرده دل از سردی دی آتش میآر
گر نرگس شهلا نبود نیست بدان کار
ما را بنظر نرگس چشم تو بس ای یار
کاموخته شهلایی از آن نرگس شهلا
بی لاله و گل باغ گر از باد خزانست
غم نیست که روی توبه از باغ جنانست
گر سر و لب جوی نباشد چه زیانست
جو چشم من و قامت تو سرو روانست
بر چشم من ای سرو روان خیز و بنه پا
ای پای دل اندر خم زلفت به سلاسل
در صیف و شتا دل به گل روی تو مایل
گیرم که بهار آید و گل سرزند از گل
با بودن گیسو و عذار تو کجا دل
بر سنبل بویا نهم و لاله حمرا
باری مه من گرچه بود فصل زمستان
از مقدم این ماه جهان گشته گلستان
حیفست رود بیزدن باده ز دست آن
ماهیست که در آن چو دل باده پرستان
در خانه حق خانه خدا گشته هویدا
در کعبه مه روی علی جلوهگر آمد
اسرار الهی همه از پرده درآمد
بر عرش از این رتبه زمین مفتخر آمد
حق گشت پدیدار چو او در نظر آمد
وین هست محقق به بر مردم دانا
آن آمر کل بود در این ماه ظهورش
کاستاده قضا در پی خدمت به حضورش
میخواند کلیم از پی دیدار به طورش
آن ماه در این ماه درخشید که نورش
بر خاک دهد مرتبه علم الاسماء
در پرده بر افراد رسل کرد حمایت
تا آنکه رسید امر نبوت به نهایت
آنگاه خود افروخت رخ از بهر هدایت
او بود به تحقیق و ز حق داشت ولایت
آن وقت که نامی نبد از آدم و حوا
آن شاه که ترویج از او یافته آئین
بیتیغ کجش راست نگشتی علم دین
از وی نه عجب بعد نبی آن همه تمکین
او را چه زیان ورزد اگر خصم بدو کین
کومشت به سندان زند و خشت بدریا
خرم دل آنان که به امید وصالش
عمری گذرانند سراسر به خیالش
تا دیده گشایند به خورشید جمالش
پیداست به هرجا رخ خورشید مثالش
گر آینهٔ دل شود از زنگ مصفا
ای آینهٔ واجب و ای داور امکان
ای قائد جن و ملک ای معنی انسان
وصف تو کجا حد صغیر است که یزدان
اوصاف وجود تو بیان کرده به قرآن
وصاف بلی بر تو سزد خالق یکتا
آنسان که ز توصیف تو من عاجزم ایشاه
هم نیست به توصیف سلیل تو مرا راه
آن فانی فیالله و همان باقی بالله
صابر علی آنشه که ز همت زده خرگاه
صدمرتبه بالاتر از این گنبد خضرا
حالی بود او پیشرو قافله فقر
بیرهبریش طی نشود مرحله فقر
دل از دل او میشنود مسئله فقر
یارب به علی سرور و سر سلسله فقر
بر جلوه و بر عمر وی از لطف بیفزا
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - غدیریه در مدح غالب کل غالب حضرت علی بن ابیطالب علیهالسلام
ساقی میده مرا که از کتاب قویم
نمودهام استماع کریمهئی از کریم
نبئی عبادی عنی انا الغفور الرحیم
از پس این استماع ز خوردن باده بیم
هذا شئی عجاب ذالک امر عظیم
ذالک امر عظم هذا شئی عجاب
من آزمودم جهان غمکده و غمسر است
بغم سرائی چنین نه غیر مستی رواست
هر آنچه آید بهست نیستیش انتهاست
بنای هستی همه در ره سیل فناست
ملک وجود مرا خرابی اندر قفاست
چه بهتر از اینکه خود سازمش از میخراب
خاصه که معمار صنع طرح نو انداخته
ساحت گلزار را رشگ جنان ساخته
لاله رخ افروخته سرو قد افراخته
کبک دری از دمن سوی چمن تاخته
غلغله بوالملیح زمزمه فاخته
کرده عیان در چمن شورش یومالحساب
ای بغمت بیخبر دل ز نوید و وعید
عشق تو عشاق را سر خط هذا سعید
دلشدگان غمت چند ز قربت بعید
رخ بنما کین زمان روی بما کرده عید
عیدی فرخنده را آمده مبدء معید
که دروی از رخ فکند شاهد معنی نقاب
عیدی کش کبریا نعت پذیر آمده
عیدی کش مصطفی ز جان بشیر آمده
عیدی کش ناپدید شبه و نظیر آمده
از شرف اعیاد را فرد کبیر آمده
واضح گویم همان عیدغدیر آمده
که یافت در وی ظهور خلافت بو تراب
ساقی روزی چنین کش فرح و انبساط
گشته جهانرا محیط گشته جهانش محاط
عالم دارد سرور گیتی دارد نشاط
با چو منی یار شو در چمنی بر بساط
ساغر و پیمانه رابفکن و بیاحتیاط
مرا ز خم غدیر خمخم پیما شراب
می از ولای شهی بده که جان مست اوست
هستیهستی همه ز هستی هست اوست
پای نهادن بعرش مرتبه پست اوست
کعبه صفت لامکانخانه در بست اوست
خواست بدانند خلق که چرخ در دست اوست
ز مغرب آورد باز بجای ظهر آفتاب
کرد به خم غدیر به امر رب جلیل
نزول با صد شعف نزد نبی جبرئیل
بعد درودش سرود کی بخلایق دلیل
صد چو منی بر درت کمینه عبد ذلیل
بایدت اینجا فرود آئی و پیش از رحیل
شاهد مقصود را ز چهرهگیری نقاب
علی که بیمهر او نیست کسی حقپرست
علی که صبح ازل ترا به مسند نشست
علی که بیعت تو بست بروز الست
بیعت امت بوی بایدت امروز بست
بوسه زنندش بپای دست دهندش بدست
تا بجهند از صراط تا برهند از عذاب
شه به مقامی چنان برای امری چنین
ز مرکب پیلتن پیاده شد بر زمین
رایت رفعت فراشت زمین بعرش برین
پس ز جهاز شتر به امر سالار دین
منبری آراستند و ان شه شوکت قرین
گشت بمنبر خطیب برای نشر خطاب
از پی بذل گهر چو بحر در جوش شد
همهمه اتمام یافت غلغله خاموش شد
انجم سیار را سکون هم آغوش شد
از ملک اندر فلک ذکر فراموش شد
خور همه گردید چشم فلک همه گوش شد
تا چه تکلم کند حضرت ختمی مآب
گرفت دست خدا به دست دست خدا
گفت بخلق زمین خواند به اهل سما
هم به برون شد بشیر هم بدرون زد صلا
که بعد من نیست کس جز این علی پیشوا
وصی مطلق به من امیر کل بر شما
نموده خالق ز خلق ولی خود انتخاب
همین علی کافتاب ضو برد از رای او
از همه والاتر است همت والای او
بهر که مولا منم علی است مولای او
دوزخ و جنت بود بغض و تولای او
روز جزا میرسد به امر و ایمای او
عدوی او را عقاب محب او را ثواب
گفت ولی خود سران بدل نیندوختند
هر آنچه استاد گفت بخود نیاموختند
آتش حقد و حسد بجان بیفروختند
بسوختن ساختند بساختن سوختند
جمله چو خفاش کور دیده بهم دوختند
تا نشود چشمشان ز نور خور کامیاب
مطلع دیوان حق بسمله را با علی است
نقطهٔ فتح انتساب فوق فتحنا علی است
حلقه باب جنان زمزمهاش یا علی است
صغیر کی غم خورد یاور او تا علی است
سزد غم آنکس خورد که یارش الا علیست
چرا که دارد بدل امید آب از سراب
نمودهام استماع کریمهئی از کریم
نبئی عبادی عنی انا الغفور الرحیم
از پس این استماع ز خوردن باده بیم
هذا شئی عجاب ذالک امر عظیم
ذالک امر عظم هذا شئی عجاب
من آزمودم جهان غمکده و غمسر است
بغم سرائی چنین نه غیر مستی رواست
هر آنچه آید بهست نیستیش انتهاست
بنای هستی همه در ره سیل فناست
ملک وجود مرا خرابی اندر قفاست
چه بهتر از اینکه خود سازمش از میخراب
خاصه که معمار صنع طرح نو انداخته
ساحت گلزار را رشگ جنان ساخته
لاله رخ افروخته سرو قد افراخته
کبک دری از دمن سوی چمن تاخته
غلغله بوالملیح زمزمه فاخته
کرده عیان در چمن شورش یومالحساب
ای بغمت بیخبر دل ز نوید و وعید
عشق تو عشاق را سر خط هذا سعید
دلشدگان غمت چند ز قربت بعید
رخ بنما کین زمان روی بما کرده عید
عیدی فرخنده را آمده مبدء معید
که دروی از رخ فکند شاهد معنی نقاب
عیدی کش کبریا نعت پذیر آمده
عیدی کش مصطفی ز جان بشیر آمده
عیدی کش ناپدید شبه و نظیر آمده
از شرف اعیاد را فرد کبیر آمده
واضح گویم همان عیدغدیر آمده
که یافت در وی ظهور خلافت بو تراب
ساقی روزی چنین کش فرح و انبساط
گشته جهانرا محیط گشته جهانش محاط
عالم دارد سرور گیتی دارد نشاط
با چو منی یار شو در چمنی بر بساط
ساغر و پیمانه رابفکن و بیاحتیاط
مرا ز خم غدیر خمخم پیما شراب
می از ولای شهی بده که جان مست اوست
هستیهستی همه ز هستی هست اوست
پای نهادن بعرش مرتبه پست اوست
کعبه صفت لامکانخانه در بست اوست
خواست بدانند خلق که چرخ در دست اوست
ز مغرب آورد باز بجای ظهر آفتاب
کرد به خم غدیر به امر رب جلیل
نزول با صد شعف نزد نبی جبرئیل
بعد درودش سرود کی بخلایق دلیل
صد چو منی بر درت کمینه عبد ذلیل
بایدت اینجا فرود آئی و پیش از رحیل
شاهد مقصود را ز چهرهگیری نقاب
علی که بیمهر او نیست کسی حقپرست
علی که صبح ازل ترا به مسند نشست
علی که بیعت تو بست بروز الست
بیعت امت بوی بایدت امروز بست
بوسه زنندش بپای دست دهندش بدست
تا بجهند از صراط تا برهند از عذاب
شه به مقامی چنان برای امری چنین
ز مرکب پیلتن پیاده شد بر زمین
رایت رفعت فراشت زمین بعرش برین
پس ز جهاز شتر به امر سالار دین
منبری آراستند و ان شه شوکت قرین
گشت بمنبر خطیب برای نشر خطاب
از پی بذل گهر چو بحر در جوش شد
همهمه اتمام یافت غلغله خاموش شد
انجم سیار را سکون هم آغوش شد
از ملک اندر فلک ذکر فراموش شد
خور همه گردید چشم فلک همه گوش شد
تا چه تکلم کند حضرت ختمی مآب
گرفت دست خدا به دست دست خدا
گفت بخلق زمین خواند به اهل سما
هم به برون شد بشیر هم بدرون زد صلا
که بعد من نیست کس جز این علی پیشوا
وصی مطلق به من امیر کل بر شما
نموده خالق ز خلق ولی خود انتخاب
همین علی کافتاب ضو برد از رای او
از همه والاتر است همت والای او
بهر که مولا منم علی است مولای او
دوزخ و جنت بود بغض و تولای او
روز جزا میرسد به امر و ایمای او
عدوی او را عقاب محب او را ثواب
گفت ولی خود سران بدل نیندوختند
هر آنچه استاد گفت بخود نیاموختند
آتش حقد و حسد بجان بیفروختند
بسوختن ساختند بساختن سوختند
جمله چو خفاش کور دیده بهم دوختند
تا نشود چشمشان ز نور خور کامیاب
مطلع دیوان حق بسمله را با علی است
نقطهٔ فتح انتساب فوق فتحنا علی است
حلقه باب جنان زمزمهاش یا علی است
صغیر کی غم خورد یاور او تا علی است
سزد غم آنکس خورد که یارش الا علیست
چرا که دارد بدل امید آب از سراب
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - در تهنیت عید مولود کننده خیبر حیدر صفدر علی علیهالسلام
ساقیا خیز که هنگام نشاط و طربست
خاصه امروز که خود عیش و طرب را سببست
فارغ از عیش در اینروز نشستن عجبست
هر کجا عاشق زاریست خلاص از تعبست
زلف یارش بکف و جام شرابش بلب است
چمن از لطف خدا گشته چو مسجد معبد
بسته صفها بلب جو ز ریاحین بیحد
به قیام و به رکوعند بدرگاه احد
گل سرشاخ برآمد چو به منبر احمد
لاله را داغ بدل ماند مگر بولهب است
غنچه بگشوده دهن از دم بادسحری
لاله افروخته با آن همه خونین جگری
سنبل آویخته گیسوی خود از بیخبری
نرگس افکنده بدو چشم به نظارهگری
آوخ از چشم سفیدش چقدر بیادب است
ای مغنی مشو از نغمه زابل دمساز
مکن آهنک عراق و بگذر از شهناز
نه بزن نغمه ترک و نه نشیب و نه فراز
شور در نه فلک انداز بآهنگ حجاز
در خور عشرت امروز نوای عربست
باری ایساقی مجلس ز چه داری اکراه
نیستی گر تو از این عید مبارک آگاه
میبده بوسه عطا کن بشکن طرف کلاه
تا بگویم بتو ایماه چه عید است و چه ماه
عید مولود ولی حق و ماه رجب است
کعبه زادی که بود بارگه او به نجف
قدسیان بر در قدرش چو غلامان زده صف
وه چه مولود که پرکرده جهانرا ز شعف
وه چه مولود که از مرتبت و جاه و شرف
خلقتش علت ایجاد به ام و به اب است
چون خدا خواست کند خلقت نوع بشری
قدرت خویش کند جلوهگر هر نظری
کرد خلقت ز تراب آن بشرانرا پدری
وانگه از آن پدر امروز عیانشد پسری
بوتراب آن شه فرخنده نسب را لقب است
مصطفی شمع حقیقت علیش نور جلی
بزم را روشنی از شعلهٔ شمع است ولی
مبری ظن که بود قدر نبی کم ز ولی
غرض آنست که خونریزی شمشیر علی
شهرت دین حق و شرع نبی را سبب است
تا ابد بود یقین سر بگریبان جبریل
گر نبودیش علی روز ازل پیر و دلیل
نبود ذاتش اگر ذات خداوند جلیل
کعبه با آنکه بود خانه حق طرح خلیل
از چه مولود گه آنشه والا نسب است
بی تولای علی برگ نروید ز شجر
نیست بیحکم علی سوء قضا حسن قدر
مدتی جای نبی بر دگران بود مقر
تا شود قدر علی فاش بر اهل نظر
روز را قدرعیان در بر ظلمات شب است
آنکه نوشید ز مینای دگر پیمانه
یار اغیار شد و شد ز علی بیگانه
کعبه را داد ز کف رفت سوی بتخانه
چه عجب گر ز سبک عقلی خود دیوانه
خورد سرگین جمل را بگمانش رطبست
یا علی ای ز وجود تو بپا ارض و سما
جل شأنک ز تو آثار خدایی به ملا
عجبی نیست نصیری اگرت خواند خدا
بلکه منکر شدن فرقه بیشرم و حیا
به وصی بودنت از بعد پیمبر عجب است
چونکه در کعبه نمایان ز تو گردید جمال
آمد از پرده برون سر خدای متعال
بیولای تو نجات همه کس هست محال
خنک آن کس که شود لطف تواش شامل حال
وای بر آنکه بدربار تو ز اهل غضب است
یا علی کلب پناهنده بکوی تو صغیر
نیست غیر از تو امیدش به صغیر و به کبیر
گرچه خود بهتر از او آگاهی او راز ضمیر
لیک دردی بودش کان نبود چارهپذیر
تو دوا کن که زغم روز و شب اندر تعب است
خاصه امروز که خود عیش و طرب را سببست
فارغ از عیش در اینروز نشستن عجبست
هر کجا عاشق زاریست خلاص از تعبست
زلف یارش بکف و جام شرابش بلب است
چمن از لطف خدا گشته چو مسجد معبد
بسته صفها بلب جو ز ریاحین بیحد
به قیام و به رکوعند بدرگاه احد
گل سرشاخ برآمد چو به منبر احمد
لاله را داغ بدل ماند مگر بولهب است
غنچه بگشوده دهن از دم بادسحری
لاله افروخته با آن همه خونین جگری
سنبل آویخته گیسوی خود از بیخبری
نرگس افکنده بدو چشم به نظارهگری
آوخ از چشم سفیدش چقدر بیادب است
ای مغنی مشو از نغمه زابل دمساز
مکن آهنک عراق و بگذر از شهناز
نه بزن نغمه ترک و نه نشیب و نه فراز
شور در نه فلک انداز بآهنگ حجاز
در خور عشرت امروز نوای عربست
باری ایساقی مجلس ز چه داری اکراه
نیستی گر تو از این عید مبارک آگاه
میبده بوسه عطا کن بشکن طرف کلاه
تا بگویم بتو ایماه چه عید است و چه ماه
عید مولود ولی حق و ماه رجب است
کعبه زادی که بود بارگه او به نجف
قدسیان بر در قدرش چو غلامان زده صف
وه چه مولود که پرکرده جهانرا ز شعف
وه چه مولود که از مرتبت و جاه و شرف
خلقتش علت ایجاد به ام و به اب است
چون خدا خواست کند خلقت نوع بشری
قدرت خویش کند جلوهگر هر نظری
کرد خلقت ز تراب آن بشرانرا پدری
وانگه از آن پدر امروز عیانشد پسری
بوتراب آن شه فرخنده نسب را لقب است
مصطفی شمع حقیقت علیش نور جلی
بزم را روشنی از شعلهٔ شمع است ولی
مبری ظن که بود قدر نبی کم ز ولی
غرض آنست که خونریزی شمشیر علی
شهرت دین حق و شرع نبی را سبب است
تا ابد بود یقین سر بگریبان جبریل
گر نبودیش علی روز ازل پیر و دلیل
نبود ذاتش اگر ذات خداوند جلیل
کعبه با آنکه بود خانه حق طرح خلیل
از چه مولود گه آنشه والا نسب است
بی تولای علی برگ نروید ز شجر
نیست بیحکم علی سوء قضا حسن قدر
مدتی جای نبی بر دگران بود مقر
تا شود قدر علی فاش بر اهل نظر
روز را قدرعیان در بر ظلمات شب است
آنکه نوشید ز مینای دگر پیمانه
یار اغیار شد و شد ز علی بیگانه
کعبه را داد ز کف رفت سوی بتخانه
چه عجب گر ز سبک عقلی خود دیوانه
خورد سرگین جمل را بگمانش رطبست
یا علی ای ز وجود تو بپا ارض و سما
جل شأنک ز تو آثار خدایی به ملا
عجبی نیست نصیری اگرت خواند خدا
بلکه منکر شدن فرقه بیشرم و حیا
به وصی بودنت از بعد پیمبر عجب است
چونکه در کعبه نمایان ز تو گردید جمال
آمد از پرده برون سر خدای متعال
بیولای تو نجات همه کس هست محال
خنک آن کس که شود لطف تواش شامل حال
وای بر آنکه بدربار تو ز اهل غضب است
یا علی کلب پناهنده بکوی تو صغیر
نیست غیر از تو امیدش به صغیر و به کبیر
گرچه خود بهتر از او آگاهی او راز ضمیر
لیک دردی بودش کان نبود چارهپذیر
تو دوا کن که زغم روز و شب اندر تعب است
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - مخمس در مدح خواجه قنبر کننده در خیبر علی علیهالسلام
امشب به هر کجا گذری وادایمن است
روشن جهان ز پرتو انوار ذوالمن است
عالم منور آمده گیتی مزین است
امشب براستی شب ما روز روشن است
عید وصال دوست علیرغم دشمن است
هر گوشه مجلسی است ز رندان باده نوش
میدرخم و صراحی و ساغر بود بجوش
تار است در ترانه و چنگ است در خروش
دلداده رهن ناله نی کرده عقل و هوش
میخواره با صراحی میدست و گردنست
افراسیاب چرخ ز بس ریخت طرح جنگ
گرسیوز غمم به نفس بسته راه تنگ
رشگ منیژه ترک من ای فتنهٔ فرنگ
با بادهٔی چو خون سیاوش لاله رنگ
باز آ که دل بچاه ملالت چو بیژن است
چون با زمانهام نبود قدرت ستیز
بایست جستنم سوی مستی ره گریز
فصلی چنین بویژه که ابر است ژاله ریز
وز ابر ژاله ریز گل اندوز و لاله خیز
دامان کوه و طرف دمن صحن گلشن است
در باغ رو طراوت فصل بهار بین
آثار صنع حضرت پروردگار بین
سرو سهی بجلوه لب جویبار بین
خندان دهان غنچه بدامان خار بین
چون مادری که طفل رضیعش بدامن است
ساقی در این خجسته بهار فرح فزا
زن آب میبر آتش اندوه جان گزا
روزی چنین بویژه مبارک که از قضا
عید محمد آمده میلاد مرتضی
و ز این دو عید دیده و دل هر دو روشن است
میلاد سروری است کز و جمله راست بهر
نامش بدوست شهد چشاند بخصم زهر
بیمثل و بینظیر خداوند لطف و قهر
ز آوردن چو او پدر چرخ و مام دهر
عنین بمانده این یک و آن یک سترونست
تنها همین ز کعبه مبین طلعت علی
مرآت دل نمای مصفا و صیقلی
وز دیده دورساز دو بینی و احولی
در کاینات جلوه او را ببین ولی
آنسان که نور در بصر و روح در تن است
در وقت نزع و گاه سئوال وصف شمار
تنها ولای اوست که آید ترا بکار
دل جای مهر اوست بهر سفله کمسپار
و آنکو جز این بدوش دل خود نهاده بار
بر کار او بخند که حمال گلخن است
هنگام رزم قاتل کفار مرتضی
دانی به آسمان چه مثل دارد اقتضا
بر دست بندهاش که بود نام او قضا
گردون فلاخنی استکه گردد در این قضا
وان کوی آفتاب چو سنگ فلاخن است
فرمان بزالی ار دهد آن میر ارجمند
کاندر جدال خصم دغا را کشد به بند
از تار گیسوان خود او آورد کمند
بیآنکه ذرهٔی رسد آنزال را گزند
بندد دو دست خصم و گر خود تهمتن است
یا قاهر العدو و یا والی الولی
یا مظهر العجائب یا مرتضی علی
زیبد صغیر عبد کمینت ز پر دلی
خصم ار فلک بود نکند بیم از آن بلی
آن کو غلام تست چه با کش ز دشمن است
روشن جهان ز پرتو انوار ذوالمن است
عالم منور آمده گیتی مزین است
امشب براستی شب ما روز روشن است
عید وصال دوست علیرغم دشمن است
هر گوشه مجلسی است ز رندان باده نوش
میدرخم و صراحی و ساغر بود بجوش
تار است در ترانه و چنگ است در خروش
دلداده رهن ناله نی کرده عقل و هوش
میخواره با صراحی میدست و گردنست
افراسیاب چرخ ز بس ریخت طرح جنگ
گرسیوز غمم به نفس بسته راه تنگ
رشگ منیژه ترک من ای فتنهٔ فرنگ
با بادهٔی چو خون سیاوش لاله رنگ
باز آ که دل بچاه ملالت چو بیژن است
چون با زمانهام نبود قدرت ستیز
بایست جستنم سوی مستی ره گریز
فصلی چنین بویژه که ابر است ژاله ریز
وز ابر ژاله ریز گل اندوز و لاله خیز
دامان کوه و طرف دمن صحن گلشن است
در باغ رو طراوت فصل بهار بین
آثار صنع حضرت پروردگار بین
سرو سهی بجلوه لب جویبار بین
خندان دهان غنچه بدامان خار بین
چون مادری که طفل رضیعش بدامن است
ساقی در این خجسته بهار فرح فزا
زن آب میبر آتش اندوه جان گزا
روزی چنین بویژه مبارک که از قضا
عید محمد آمده میلاد مرتضی
و ز این دو عید دیده و دل هر دو روشن است
میلاد سروری است کز و جمله راست بهر
نامش بدوست شهد چشاند بخصم زهر
بیمثل و بینظیر خداوند لطف و قهر
ز آوردن چو او پدر چرخ و مام دهر
عنین بمانده این یک و آن یک سترونست
تنها همین ز کعبه مبین طلعت علی
مرآت دل نمای مصفا و صیقلی
وز دیده دورساز دو بینی و احولی
در کاینات جلوه او را ببین ولی
آنسان که نور در بصر و روح در تن است
در وقت نزع و گاه سئوال وصف شمار
تنها ولای اوست که آید ترا بکار
دل جای مهر اوست بهر سفله کمسپار
و آنکو جز این بدوش دل خود نهاده بار
بر کار او بخند که حمال گلخن است
هنگام رزم قاتل کفار مرتضی
دانی به آسمان چه مثل دارد اقتضا
بر دست بندهاش که بود نام او قضا
گردون فلاخنی استکه گردد در این قضا
وان کوی آفتاب چو سنگ فلاخن است
فرمان بزالی ار دهد آن میر ارجمند
کاندر جدال خصم دغا را کشد به بند
از تار گیسوان خود او آورد کمند
بیآنکه ذرهٔی رسد آنزال را گزند
بندد دو دست خصم و گر خود تهمتن است
یا قاهر العدو و یا والی الولی
یا مظهر العجائب یا مرتضی علی
زیبد صغیر عبد کمینت ز پر دلی
خصم ار فلک بود نکند بیم از آن بلی
آن کو غلام تست چه با کش ز دشمن است
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - غدیریه
امروز روز نصب وصی پیمبر است
اندر خم غدیر یکی طرفه محضر است
از چشم دل ببین که نبی فوق منبر است
روحش قرین وجد ز پیغام داور است
پیغام آشنا سخن روح پرور است
ارواح انبیا همه را با نیاز بین
جن و ملک گرفته نشیب و فراز بین
خلقی زهند و روم و عراق و حجاز بین
چشم همه به احمد محمود باز بین
یا للعجب حکایت صحرای محشر است
به به چه محضریست که آنرا نظیر نیست
عنوان صدر و ذیل و غنی و فقیر نیست
ناطق بجز رسول نذیر بشیر نیست
گوید که جز علی بخلایق امیر نیست
وین نیست قول من که ز خلاق اکبر است
انوار لمعه لمعه برآید در آن مکان
از منبر جحاز شتر تا به آسمان
پر گشته از شکوه بنیهاشمی جهان
جبریل راست آیه اکملت ارمغان
یعنی کمال دین به تولای حیدر است
افکنده این قضیه بر اجسام ارتعاش
بر دوست جان فزا شده از خصم دلخراش
حافظ ز دور ناظر و گوید ز صدق فاش
گو زاهد زمانه و گو شیخ راه باش
آنرا که دوستی علی نیست کافر است
نور ولایت اسدالله ظهور یافت
زین نور دهر بهجت و گیتی سرور یافت
ارض و سما تجمل الله نور یافت
شاهد ز غیب آمد و جانان حضور یافت
صاحب دلان زمان ملاقات دلبر است
یک دور بود بادهٔ عرفان کبریا
در عهده سقایت افراد انبیا
آن دور منتهی شد و امروز مصطفی
تفویض کرد امر سقایت بمرتضی
زین بعد جام در کف ساقی کوثر است
روزی چنین نکو که بیمن قدوم وی
آمد زمان وصل و شد ایام هجر طی
با بانگ چنگ و ناله تار و نوای نی
ساقی بعشق بوالحسنم بخش جام می
کاین میمرا حلالتر از شیر مادر است
رندان دهند از ره انصاف پروری
ترجیح بندگی علی را بسروری
آری کند بچرخ گر از رتبه همسری
یک ذرهاش بخاک زمین نیست برتری
هر سر که آن نه خاک کف پای قنبر است
رسم است در میان دلیران پهلوان
کارند وصف خود گه پیکار بر زبان
شیر خدای هم بمصاف دلاوران
میکرد وصف خویش بگاه رجز بیان
آنوصف چیست نعرهٔ الله اکبر است
حکم قضا رود همه بر حکمت علی
هستی ز کل و جزو بود حشمت علی
بود صغیر نیست جز از رحمت علی
وین نطق جانفزاش بود نعمت علی
کی نعمتی چنین همهکس را میسر است
اندر خم غدیر یکی طرفه محضر است
از چشم دل ببین که نبی فوق منبر است
روحش قرین وجد ز پیغام داور است
پیغام آشنا سخن روح پرور است
ارواح انبیا همه را با نیاز بین
جن و ملک گرفته نشیب و فراز بین
خلقی زهند و روم و عراق و حجاز بین
چشم همه به احمد محمود باز بین
یا للعجب حکایت صحرای محشر است
به به چه محضریست که آنرا نظیر نیست
عنوان صدر و ذیل و غنی و فقیر نیست
ناطق بجز رسول نذیر بشیر نیست
گوید که جز علی بخلایق امیر نیست
وین نیست قول من که ز خلاق اکبر است
انوار لمعه لمعه برآید در آن مکان
از منبر جحاز شتر تا به آسمان
پر گشته از شکوه بنیهاشمی جهان
جبریل راست آیه اکملت ارمغان
یعنی کمال دین به تولای حیدر است
افکنده این قضیه بر اجسام ارتعاش
بر دوست جان فزا شده از خصم دلخراش
حافظ ز دور ناظر و گوید ز صدق فاش
گو زاهد زمانه و گو شیخ راه باش
آنرا که دوستی علی نیست کافر است
نور ولایت اسدالله ظهور یافت
زین نور دهر بهجت و گیتی سرور یافت
ارض و سما تجمل الله نور یافت
شاهد ز غیب آمد و جانان حضور یافت
صاحب دلان زمان ملاقات دلبر است
یک دور بود بادهٔ عرفان کبریا
در عهده سقایت افراد انبیا
آن دور منتهی شد و امروز مصطفی
تفویض کرد امر سقایت بمرتضی
زین بعد جام در کف ساقی کوثر است
روزی چنین نکو که بیمن قدوم وی
آمد زمان وصل و شد ایام هجر طی
با بانگ چنگ و ناله تار و نوای نی
ساقی بعشق بوالحسنم بخش جام می
کاین میمرا حلالتر از شیر مادر است
رندان دهند از ره انصاف پروری
ترجیح بندگی علی را بسروری
آری کند بچرخ گر از رتبه همسری
یک ذرهاش بخاک زمین نیست برتری
هر سر که آن نه خاک کف پای قنبر است
رسم است در میان دلیران پهلوان
کارند وصف خود گه پیکار بر زبان
شیر خدای هم بمصاف دلاوران
میکرد وصف خویش بگاه رجز بیان
آنوصف چیست نعرهٔ الله اکبر است
حکم قضا رود همه بر حکمت علی
هستی ز کل و جزو بود حشمت علی
بود صغیر نیست جز از رحمت علی
وین نطق جانفزاش بود نعمت علی
کی نعمتی چنین همهکس را میسر است
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - در تهنیت عید مولود - که قرین شد با جمعه و عید نوروز عجم در ماه شعبان ۱۳۴۲ هجری قمری
ساقیا خیز در این عید مبارک مقدم
جمع اسباب طربساز که شد جمع بهم
مولد مهدی و آدینه و نوروز عجم
تا در این روز مبادا ره دل جوید غم
باده بایست همی خورد و جز این نیست صلاح
بوی وصل آید از این عید همایون بمشام
آورد باد صبا از بر دلدار پیام
بهر میلاد خدیوی که به هستی است قوام
همه در وجد و سرورند چو ارواح اجسام
همه در عیش و نشاطند چو اجسام ارواح
با طرب دور زند گنبد دوار امروز
نور حق جلوهگر است از در و دیوار امروز
در و دیوار شده مطلع انوار امروز
که ز مشکوه هدی گشته پدیدار امروز
خوش به ظلمتکده دهر فروزان مصباح
ساقی اکنون که شده دهر کهنسال جوان
از میکهنه مرا خیز و نما تازه روان
چند بایست شدن همسر غم روز و شبان
در چنین روز که نادیده چو آن زال جهان
ای پسر دخت رزم زود در آور به نکاح
خواجه دانست چنین روز عیان خواهد شد
زین سبب گفت نکو حال جهان خواهد شد
نفس باد صبا مشگ فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
نک جوان گشته جهان مشک فشان گشته ریاح
باغ خندان شده چون خلق خوش ختم رسل
بر سر شاخ بر افروخته هر سو رخ گل
چون گه رزم رخ یکه سوار دلدل
تا مگر غنچهٔ گل خندد و بیند بلبل
پیش آن آمده در ناله و عجز و الحاح
شاید اینسان که ز حق شد در رحمت مفتوح
بشکند تو به اگر باده گسار است نصوح
ساقی ای قوت دل طاقت تن راحت روح
تا گشائی ز کرم بر رخ ما باب فتوح
می بده ز انکه بهر باب بود میفتاح
مرحبا صبح شب نیمه شعبان که مسیح
میکند از دم جان بخش لطیفش تفریح
مطلع الفجر بر این صبح شد از حق تصریح
منزلت بین که طفیل است بدین صبح صبیح
هر صباحی که مسا گشت و مسائی که صباح
شد در این صبح چو خورشید پدیدار از غیب
عیبپوش همه آن مظهر پاک از همه عیب
وارث احمد و موسی و مسیحا و شعیب
حجه عصر امامی که بود او بیریب
اینزمان زورق دین را بحقیقت ملاح
مظهر قدرت حق سبط رسول دو سرا
نخل توحید گل باغ علی و زهرا
هادی وادی دین واسطه خلق و خدا
داور کون و مکان آنکه بفردای جزا
بود از دوزخ و فردوس بدستش مفتاح
اندر این عصر که بازار دغل یافت رواج
گشت روز همه خلق جهان چون شب داج
نتوان کرد تغافل ز سراج و هاج
یعنی این دور که دریای بلا شد مواج
باید آورد ز جان روی بدان فلک فلاح
خلق را هیچ بسر نیست جز اندیشه ظلم
همه شیرند ولی حیف که در بیشه ظلم
کارگر آمده بر ریشه جان تیشه ظلم
مگر او آید و از عدل کند ریشه ظلم
ورنه افساد زمانه نپذیرد اصلاح
خنک آندم که شود آن بشریعت ناصر
از پس ابر چو خورشید درخشان ظاهر
عالمی را کند از لوث مخالف طاهر
گردد احکام الهی بدرستی صادر
از جنابش ز حرام و ز حلال و ز مباح
خسروا ای بدل اهل جهان محرم راز
وی بدرگاه تو از شاه و گدا روی نیاز
ما همه بنده و تو پادشه بنده نواز
چشم امید صغیر است بدرگاه تو باز
که به ممدوح بود چشم امید مداح
جمع اسباب طربساز که شد جمع بهم
مولد مهدی و آدینه و نوروز عجم
تا در این روز مبادا ره دل جوید غم
باده بایست همی خورد و جز این نیست صلاح
بوی وصل آید از این عید همایون بمشام
آورد باد صبا از بر دلدار پیام
بهر میلاد خدیوی که به هستی است قوام
همه در وجد و سرورند چو ارواح اجسام
همه در عیش و نشاطند چو اجسام ارواح
با طرب دور زند گنبد دوار امروز
نور حق جلوهگر است از در و دیوار امروز
در و دیوار شده مطلع انوار امروز
که ز مشکوه هدی گشته پدیدار امروز
خوش به ظلمتکده دهر فروزان مصباح
ساقی اکنون که شده دهر کهنسال جوان
از میکهنه مرا خیز و نما تازه روان
چند بایست شدن همسر غم روز و شبان
در چنین روز که نادیده چو آن زال جهان
ای پسر دخت رزم زود در آور به نکاح
خواجه دانست چنین روز عیان خواهد شد
زین سبب گفت نکو حال جهان خواهد شد
نفس باد صبا مشگ فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
نک جوان گشته جهان مشک فشان گشته ریاح
باغ خندان شده چون خلق خوش ختم رسل
بر سر شاخ بر افروخته هر سو رخ گل
چون گه رزم رخ یکه سوار دلدل
تا مگر غنچهٔ گل خندد و بیند بلبل
پیش آن آمده در ناله و عجز و الحاح
شاید اینسان که ز حق شد در رحمت مفتوح
بشکند تو به اگر باده گسار است نصوح
ساقی ای قوت دل طاقت تن راحت روح
تا گشائی ز کرم بر رخ ما باب فتوح
می بده ز انکه بهر باب بود میفتاح
مرحبا صبح شب نیمه شعبان که مسیح
میکند از دم جان بخش لطیفش تفریح
مطلع الفجر بر این صبح شد از حق تصریح
منزلت بین که طفیل است بدین صبح صبیح
هر صباحی که مسا گشت و مسائی که صباح
شد در این صبح چو خورشید پدیدار از غیب
عیبپوش همه آن مظهر پاک از همه عیب
وارث احمد و موسی و مسیحا و شعیب
حجه عصر امامی که بود او بیریب
اینزمان زورق دین را بحقیقت ملاح
مظهر قدرت حق سبط رسول دو سرا
نخل توحید گل باغ علی و زهرا
هادی وادی دین واسطه خلق و خدا
داور کون و مکان آنکه بفردای جزا
بود از دوزخ و فردوس بدستش مفتاح
اندر این عصر که بازار دغل یافت رواج
گشت روز همه خلق جهان چون شب داج
نتوان کرد تغافل ز سراج و هاج
یعنی این دور که دریای بلا شد مواج
باید آورد ز جان روی بدان فلک فلاح
خلق را هیچ بسر نیست جز اندیشه ظلم
همه شیرند ولی حیف که در بیشه ظلم
کارگر آمده بر ریشه جان تیشه ظلم
مگر او آید و از عدل کند ریشه ظلم
ورنه افساد زمانه نپذیرد اصلاح
خنک آندم که شود آن بشریعت ناصر
از پس ابر چو خورشید درخشان ظاهر
عالمی را کند از لوث مخالف طاهر
گردد احکام الهی بدرستی صادر
از جنابش ز حرام و ز حلال و ز مباح
خسروا ای بدل اهل جهان محرم راز
وی بدرگاه تو از شاه و گدا روی نیاز
ما همه بنده و تو پادشه بنده نواز
چشم امید صغیر است بدرگاه تو باز
که به ممدوح بود چشم امید مداح
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - در نعت حضرت ختمی مرتبت صلیالله علیه و آله
خواست چو از غیب ذات شاهد یکتا
جلوه دهد در ظهور طلعت زیبا
کنز خفی را کند به خلق هویدا
بهر تماشای آن جمال دلا را
آینهٔی ساخت از جمال محمد
حرخ مدور نبود ومهر مشعشع
انجم و اختر نبود و ماه ملمع
صادر و مصدر نبود و طالع و مطلع
بود خود از خلعت وجود مخلع
قامت قائم به اعتدال محمد
یافته گانرا به یمن فر همایی
میدهد از ذلت دو کون رهایی
ملتزم عزتست ورتبه فزایی
عین جلالست و ذوالجلال ستایی
بندگی در گه جلال محمد
ذات قدیمی است آن روان مقدس
خود به لباس حدوث گشته ملبس
حجت بیمثلی خدای همین بس
کانچه تصور کنی ز خلق جهان کس
نیست که تا خوانیش مثال محمد
منکر او بر کمال اگر چه محالست
ور که بود منکر وجود کمالست
ره سپر راه جهل و بغی و ضلالست
گمشده دشت و هم و خواب و خیالست
هر که شود منکر کمال محمد
پس علی آنکو به کردگار ولی بود
جای نشینش بمسند ازلی بود
حامل اسرارش از خفی و جلی بود
قول محمد همان مقال علی بود
قول علی بد همان مقال محمد
فاطمه آن زهره سپهر کرامت
فاطمه آن در جزا شفیعه امت
واسطه بین نبوت است و امامت
حضرت او داده تا بروز قیامت
با علی و آل اتصال محمد
پس حسن آن بحر حلم و کشتی احسان
رهبر جن و ملک حقیقت انسان
بیمددش مشکلی نمیشود آسان
سبط محمد شهی که آمده یکسان
خصلت او جمله با خصال محمد
بعد حسن بر حسین بین و مقامش
کوست نگهبان شرع جد گرامش
طرفه طلسمی است اسم اعظم نامش
کامده اندر پناه یمن و دوامش
تا به ابد شرع بیزوال محمد
بعد حسین کرد آفتاب ولایت
سیز بنه برج و تافت بهر هدایت
تا ده و دو برج را رسید نهایت
بسته و بگشودهاند خوش به حمایت
سد حرام و ره حلال محمد
وان علی و باقر است و جعفر و کاظم
باز رضا و تقی دو بحر مکارم
پس تقی و عسگری دو فخر عوالم
خاتم ایشان که هست حجت قائم
اوست فرج از برای آلمحمد
آنکه ز فرط جلال و مرتبت و جاه
از الف قامت است مطهر الله
خواهی اگر نام او در آی بدین راه
میم محمد بگیر و ساز پس آنگاه
وصل بر آن حاء و میم و دال محمد
ملک خدا را یگانه مالک مطلق
ملک باو قائم اوست قائم بالحق
چون بحرم برزند فراشته بیرق
هر روشی را فتد شکست برونق
جز روش شرع خوش مآل محمد
من که صغیر و غریق بحر گناهم
رشگ برد آسمان به رفعت و جاهم
کاین ده و چارند در دو کون پناهم
حال تباهم مبین و روی سیاهم
بین که سگی هستم از بلال محمد
جلوه دهد در ظهور طلعت زیبا
کنز خفی را کند به خلق هویدا
بهر تماشای آن جمال دلا را
آینهٔی ساخت از جمال محمد
حرخ مدور نبود ومهر مشعشع
انجم و اختر نبود و ماه ملمع
صادر و مصدر نبود و طالع و مطلع
بود خود از خلعت وجود مخلع
قامت قائم به اعتدال محمد
یافته گانرا به یمن فر همایی
میدهد از ذلت دو کون رهایی
ملتزم عزتست ورتبه فزایی
عین جلالست و ذوالجلال ستایی
بندگی در گه جلال محمد
ذات قدیمی است آن روان مقدس
خود به لباس حدوث گشته ملبس
حجت بیمثلی خدای همین بس
کانچه تصور کنی ز خلق جهان کس
نیست که تا خوانیش مثال محمد
منکر او بر کمال اگر چه محالست
ور که بود منکر وجود کمالست
ره سپر راه جهل و بغی و ضلالست
گمشده دشت و هم و خواب و خیالست
هر که شود منکر کمال محمد
پس علی آنکو به کردگار ولی بود
جای نشینش بمسند ازلی بود
حامل اسرارش از خفی و جلی بود
قول محمد همان مقال علی بود
قول علی بد همان مقال محمد
فاطمه آن زهره سپهر کرامت
فاطمه آن در جزا شفیعه امت
واسطه بین نبوت است و امامت
حضرت او داده تا بروز قیامت
با علی و آل اتصال محمد
پس حسن آن بحر حلم و کشتی احسان
رهبر جن و ملک حقیقت انسان
بیمددش مشکلی نمیشود آسان
سبط محمد شهی که آمده یکسان
خصلت او جمله با خصال محمد
بعد حسن بر حسین بین و مقامش
کوست نگهبان شرع جد گرامش
طرفه طلسمی است اسم اعظم نامش
کامده اندر پناه یمن و دوامش
تا به ابد شرع بیزوال محمد
بعد حسین کرد آفتاب ولایت
سیز بنه برج و تافت بهر هدایت
تا ده و دو برج را رسید نهایت
بسته و بگشودهاند خوش به حمایت
سد حرام و ره حلال محمد
وان علی و باقر است و جعفر و کاظم
باز رضا و تقی دو بحر مکارم
پس تقی و عسگری دو فخر عوالم
خاتم ایشان که هست حجت قائم
اوست فرج از برای آلمحمد
آنکه ز فرط جلال و مرتبت و جاه
از الف قامت است مطهر الله
خواهی اگر نام او در آی بدین راه
میم محمد بگیر و ساز پس آنگاه
وصل بر آن حاء و میم و دال محمد
ملک خدا را یگانه مالک مطلق
ملک باو قائم اوست قائم بالحق
چون بحرم برزند فراشته بیرق
هر روشی را فتد شکست برونق
جز روش شرع خوش مآل محمد
من که صغیر و غریق بحر گناهم
رشگ برد آسمان به رفعت و جاهم
کاین ده و چارند در دو کون پناهم
حال تباهم مبین و روی سیاهم
بین که سگی هستم از بلال محمد
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت مولی الموالی علی علیهالسلام
ای مظهر احد هو یا علی مدد
ای محرم صمد هو یا علی مدد
ای شاه ذور شد هو یا علی مدد
ای میر معتمد هو یا علی مدد
الله را اسد هو یا علی مدد
جان از تو صیقلی یا مرتضی علی
دل از تو منجلی یا مرتضی علی
یا والی الولی یا مرتضی علی
ای ذات تو علی یا مرتضی علی
ای یاد تو مدد هو یا علی مدد
ایجاد جن و انس از حی لم یزل
بهر عبادتست نی فتنه و دغل
ذکر علی بود چون بهترین عمل
پس خلق جن و انس گشتند کز ازل
گویند تا ابد هو یا علی مدد
گسترده هر طرف شیطان ز حیله دام
تا در مقام خود ما را دهد مقام
ما حرز جان کنیم نام تو را مدام
تا آن رجیم را از این خجسته نام
بر رخ کشیم سد هو یا علی مدد
یارب چو بر پرد مرغ روان من
گردد به زیر خاک آندم مکان من
از این سخن مباد افتد زبان من
خواهم که تا به حشر باشد بیان من
پیوسته در لحد هو یا علی مدد
موسی به مهر تو زاد و وفات یافت
عیسی ز لطف تو حسن صفات یافت
خضر از ولای تو آب حیات یافت
نوح از شدائد طوفان نجات یافت
چون گفت بیعدد هو یا علی مدد
عقل از تو مات و نطق در وصفت الکنست
گر خوانمت خدای کفر مبرهن است
ور دانمت جدای آن کفر در من است
از بهر هرکسی حدی معین است
ای بیحدیت حد هو یا علی مدد
ای میر تاج بخش ای شاه تاجدار
ای نفس مصطفی ای شیر کردگار
در قلب سالکان در دور روزگار
از اسم ذوالفقار و ز جسم ذوالفقار
قتال دیو و دد هو یا علی مدد
مخلوق خاص حق خلاق ماسوا
فرمانده عباد فرمان بر خدا
هم خالق زمین هم فاطر سما
ای صاحب یدی کش خوانده کبریا
بالای کل ید هو یا علی مدد
دلخانهٔ خداست تا خانهٔ تو شد
جان مست بادهٔ پیمانهٔ تو شد
اطراف شمع هو پروانهٔ تو شد
هرکس تو را شناخت دیوانهٔ تو شد
غارت گر خرد هو یا علی مدد
والشمس والضحی یعنی بروی تو
واللیل اذا سجی یعنی به موی تو
در دل صغیر راهست آرزوی تو
خواهد که سر نهد بر خاک کوی تو
فارد لما ارد هو یا علی مدد
ای محرم صمد هو یا علی مدد
ای شاه ذور شد هو یا علی مدد
ای میر معتمد هو یا علی مدد
الله را اسد هو یا علی مدد
جان از تو صیقلی یا مرتضی علی
دل از تو منجلی یا مرتضی علی
یا والی الولی یا مرتضی علی
ای ذات تو علی یا مرتضی علی
ای یاد تو مدد هو یا علی مدد
ایجاد جن و انس از حی لم یزل
بهر عبادتست نی فتنه و دغل
ذکر علی بود چون بهترین عمل
پس خلق جن و انس گشتند کز ازل
گویند تا ابد هو یا علی مدد
گسترده هر طرف شیطان ز حیله دام
تا در مقام خود ما را دهد مقام
ما حرز جان کنیم نام تو را مدام
تا آن رجیم را از این خجسته نام
بر رخ کشیم سد هو یا علی مدد
یارب چو بر پرد مرغ روان من
گردد به زیر خاک آندم مکان من
از این سخن مباد افتد زبان من
خواهم که تا به حشر باشد بیان من
پیوسته در لحد هو یا علی مدد
موسی به مهر تو زاد و وفات یافت
عیسی ز لطف تو حسن صفات یافت
خضر از ولای تو آب حیات یافت
نوح از شدائد طوفان نجات یافت
چون گفت بیعدد هو یا علی مدد
عقل از تو مات و نطق در وصفت الکنست
گر خوانمت خدای کفر مبرهن است
ور دانمت جدای آن کفر در من است
از بهر هرکسی حدی معین است
ای بیحدیت حد هو یا علی مدد
ای میر تاج بخش ای شاه تاجدار
ای نفس مصطفی ای شیر کردگار
در قلب سالکان در دور روزگار
از اسم ذوالفقار و ز جسم ذوالفقار
قتال دیو و دد هو یا علی مدد
مخلوق خاص حق خلاق ماسوا
فرمانده عباد فرمان بر خدا
هم خالق زمین هم فاطر سما
ای صاحب یدی کش خوانده کبریا
بالای کل ید هو یا علی مدد
دلخانهٔ خداست تا خانهٔ تو شد
جان مست بادهٔ پیمانهٔ تو شد
اطراف شمع هو پروانهٔ تو شد
هرکس تو را شناخت دیوانهٔ تو شد
غارت گر خرد هو یا علی مدد
والشمس والضحی یعنی بروی تو
واللیل اذا سجی یعنی به موی تو
در دل صغیر راهست آرزوی تو
خواهد که سر نهد بر خاک کوی تو
فارد لما ارد هو یا علی مدد
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۰ - در تهنیت عید مولود
تعالی الله از نیمهٔ ماه شعبان
که شد از شرف مطلع نور یزدان
مهی تافت کش بنده شد مهر تابان
بزد سروری خیمه در ملک امکان
که امکان بود در کمندش مقید
در این روز موسی عقلست شیدا
همی نور تابد بطور سویدا
در این روز شد کنز مخفی هویدا
در این روز حق گشت از پرده پیدا
زهی روز فیروز مسعود اسعد
در این روز نوعی بود شادمانی
زمینی بوجد است چون آسمانی
عیانی به رقص آمده چون نهانی
چه روز است این روز فیروز دانی
بود مولد مهدی آن سر سرمد
در این روز نبود نشاط اختیاری
که هست از نهیب فرح غمفراری
همه ممکناتند در عشرت آری
لسان تکون پی حق گذاری
بود گرم تمجید آن میر امجد
جمالی شد امروز از پرده پیدا
که هستی شعاعی است زان روی زیبا
بود زیر حکمش ثری چون ثریا
بفرمان او بیستون گشته بر پا
مر این طاق مینا و کاخ زبر جد
به حق قائم است او به او ملک قائم
ز پاسش بود ملک اسلام سالم
به خلاق و خلق است محکوم و حاکم
قرینند او را همه خلق دائم
به احسان بیمر به الطاف بیحد
وجودی که بر ذات حق مظهر آمد
بدان شاه دور امامت سر آمد
خود این رتبه مخصوص آنسرور آمد
بشد حاصل از پرده چون او درآمد
خداوند را آنچه میبود مقصد
امیر اوست دیگر امیران عبیدش
مراد اوست دیگر مرادان مریدش
جز از جد او نیست شرع جدیدش
عجب نیست عمر شریف مدیدش
بلی ظل حق است ممدود و ممتد
هم او مقصد طالبان حقیقت
هم او رهبر ره روان طریقت
نه تنها ز احمد رسیدش ودیعت
که او وارث هر مقام و فضیلت
رسل را ز آدم بود تا به احمد
خط و خال آن مصدر دین و ایمان
زبور است و توریه و انجیل و فرقان
به هریک زلی و نبی اوست همشان
بود اندر آئینه او نمایان
جمال علی و جمال محمد
نمیگشتم ار بنده زین نکته غالی
خدایش همی خواندم از بی مثالی
زهی ذوالجلالی که از ذوالجلالی
چو حیدر مقیم مقامی است عالی
چو احمد مر او را به عرش است مسند
زهی میر افضل زهی شاه اکرم
که او را بود فرش ره عرش اعظم
چو نورش مکان یافت در صلب آدم
پی سجدهٔ او ز خلاق عالم
به کروبیان آمد امر مؤکد
تو را باید ای عاقل عافیتجو
که بر سوی او روی آری زهر سو
مکن زو تغافل مگردان از او رو
همین است آن قبله کز سجدهٔ او
ابا کرد ابلیس و گردید مرتد
شها گر چه من بندهٔ رو سیاهم
صغیرم ولی غرق بحر گناهم
همین بس که مدحت سرای تو شاهم
امید است عصیان ببخشد الهم
ز درگاه رحمت نگردانم رد
چو پنهانی از من تو ای سر ذوالمن
به صابر علی باشدم دیده روشن
که او در توفانیست بیریب و بیظن
به سوی تو گردید او رهبر من
که بادا به تأیید یزدان مؤید
که شد از شرف مطلع نور یزدان
مهی تافت کش بنده شد مهر تابان
بزد سروری خیمه در ملک امکان
که امکان بود در کمندش مقید
در این روز موسی عقلست شیدا
همی نور تابد بطور سویدا
در این روز شد کنز مخفی هویدا
در این روز حق گشت از پرده پیدا
زهی روز فیروز مسعود اسعد
در این روز نوعی بود شادمانی
زمینی بوجد است چون آسمانی
عیانی به رقص آمده چون نهانی
چه روز است این روز فیروز دانی
بود مولد مهدی آن سر سرمد
در این روز نبود نشاط اختیاری
که هست از نهیب فرح غمفراری
همه ممکناتند در عشرت آری
لسان تکون پی حق گذاری
بود گرم تمجید آن میر امجد
جمالی شد امروز از پرده پیدا
که هستی شعاعی است زان روی زیبا
بود زیر حکمش ثری چون ثریا
بفرمان او بیستون گشته بر پا
مر این طاق مینا و کاخ زبر جد
به حق قائم است او به او ملک قائم
ز پاسش بود ملک اسلام سالم
به خلاق و خلق است محکوم و حاکم
قرینند او را همه خلق دائم
به احسان بیمر به الطاف بیحد
وجودی که بر ذات حق مظهر آمد
بدان شاه دور امامت سر آمد
خود این رتبه مخصوص آنسرور آمد
بشد حاصل از پرده چون او درآمد
خداوند را آنچه میبود مقصد
امیر اوست دیگر امیران عبیدش
مراد اوست دیگر مرادان مریدش
جز از جد او نیست شرع جدیدش
عجب نیست عمر شریف مدیدش
بلی ظل حق است ممدود و ممتد
هم او مقصد طالبان حقیقت
هم او رهبر ره روان طریقت
نه تنها ز احمد رسیدش ودیعت
که او وارث هر مقام و فضیلت
رسل را ز آدم بود تا به احمد
خط و خال آن مصدر دین و ایمان
زبور است و توریه و انجیل و فرقان
به هریک زلی و نبی اوست همشان
بود اندر آئینه او نمایان
جمال علی و جمال محمد
نمیگشتم ار بنده زین نکته غالی
خدایش همی خواندم از بی مثالی
زهی ذوالجلالی که از ذوالجلالی
چو حیدر مقیم مقامی است عالی
چو احمد مر او را به عرش است مسند
زهی میر افضل زهی شاه اکرم
که او را بود فرش ره عرش اعظم
چو نورش مکان یافت در صلب آدم
پی سجدهٔ او ز خلاق عالم
به کروبیان آمد امر مؤکد
تو را باید ای عاقل عافیتجو
که بر سوی او روی آری زهر سو
مکن زو تغافل مگردان از او رو
همین است آن قبله کز سجدهٔ او
ابا کرد ابلیس و گردید مرتد
شها گر چه من بندهٔ رو سیاهم
صغیرم ولی غرق بحر گناهم
همین بس که مدحت سرای تو شاهم
امید است عصیان ببخشد الهم
ز درگاه رحمت نگردانم رد
چو پنهانی از من تو ای سر ذوالمن
به صابر علی باشدم دیده روشن
که او در توفانیست بیریب و بیظن
به سوی تو گردید او رهبر من
که بادا به تأیید یزدان مؤید
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۱ - در تهنیت عید مولود
ای که در خم گیسو بستهای به زنجیرم
کردهای غم خود را سد راه تدبیرم
بر سرم بنه پایی کز غمت زمین گیرم
چیست ای نگار آخر غیر عشق تقصیرم
چند یاد مژگانت بر جگر زند تیرم
چند هجر ابرویت بر سرم شود جلاد
شد بهار و عشرت یافت از وصال گل بلبل
این منم که محرومم عیش ر از جزء و کل
باشدم حرام ای گل بیتو گر بنوشم مل
عاشقم به روی تو فارغم ز باغ و گل
ترک من بیفشان مو تا خجل شود سنبل
سرو من بیارا قد تا نگون شود شمشاد
خاصه موسمی کز دل خاک لاله رویاند
ابر در فرو پاشد باد گل بر افشاند
مجمع طیور الحق جشن شاعران ماند
قمر یک ز سرمستی حال خود نمیداند
مختلف قوافی را دال و ذال میخواند
بیخبر که بر نظمش شاعران کنند ایراد
من که در جهان همدم نیمدم نمیبینم
عمر را گذر آنی بیندم نمیبینم
هر طرف که رو آرم غیر غم نمیبینم
جز جفا نمییابم جز ستم نمیبینم
جز بلا نمیجویم جز الم نمیبینم
پس چگونه با این غم مینخورده باشم شاد
خیز ای بهشتی رو بادهٔ طهور آور
زان مئی که آن باشد به ز وصل حور آور
تا بری غمم از دل مایهٔ سرور آور
در کف ای بلورین تن ساغر بلور آور
هرکجا که داری میجمله در حضور آور
بیم محتسب تا کی میبیار بادا باد
خاصه در چنین فصلی عیش و باده را شایان
خاصه در چنین ماهی کان چه مه مه شعبان
خاصه یکشبش کانرا نیمه بشمرد دوران
کاندران در این عالم شد تجلی یزدان
واجبی تولد یافت از مشیمهٔ امکان
کامدش ز جان جبریل از پی مبارکباد
در نکوترین میلاد از نکوترین مولود
شد جهان ظلمانی رشگ جنت موعود
بدر فیض شد طالع نور غیب شد مشهود
رفت جان باستقبال آمد آنکه بد مقصود
گشت فیض کل شامل بر عباد از معبود
مرحبا بر این مولود آفرین بر این میلاد
آیتی هویدا شد بلکه ام الایاتی
در حدوث شد ظاهر با قدم قرین ذاتی
روی خلق و خالق را شد پدید مرآتی
معدن فیوضاتی منبع عنایاتی
مصدر مکافاتی مظهر کراماتی
هم عباد را منذرهم لکل قوم هاد
صاحبالزمان مهدی هادی هدایتخواه
بیبیان الا لا بهر او بلا اکراه
هست لااله از آن اوفتاده الا الله
جز طریق او باطل جز براه او بیراه
گرچه حق او دارد اختلاف در افواه
لیک گر شوی منصف حق ز کف نخواهی داد
آنکه دادخواه از جان بهر آل یاسین است
در کرامت و معجز وارث النبین است
در زمان او موقوف از ملل قوانین است
نی هزار گون مذهب نیهزار آئین است
یک کتاب و یک ملت یک خدا و یک دین است
زان یگانگی گردد عالم خراب آباد
در ظهور او عالم طشت پر ز خون گردد
هر نهان شود پیدا هر درون برون گردد
بس نگون بپاخیزد بس بپا نگون گردد
درد و محنت نااهل از فزون فزون گردد
شرح اینحکایت را چون دهم که چون گردد
آنچنان شود کانرا هیچکس ندارد یاد
در زمان او عالم سر بسر گلستانست
دور دور شیطاننی عهد عهد رحمن است
وقت ظلم و زحمت نیگاه عدل و احسانست
جان فدای دورانش زانکه راحت جانست
میر مرحمت حاکم شاه عدل سلطانست
عدل را کند بنیان ظلم را کند بنیاد
دوره سلیمان را هم دلیل دورانش
وین که دیو ودد باشد سر بسر به فرمانش
صاحبالزمان را هم عهد اوست برهانش
در تمامی اشیاء جاری است سلطانش
گر صغیر مینالد روز و شب ز هجرانش
نیست رسم مهجوران غیرناله و فریاد
کردهای غم خود را سد راه تدبیرم
بر سرم بنه پایی کز غمت زمین گیرم
چیست ای نگار آخر غیر عشق تقصیرم
چند یاد مژگانت بر جگر زند تیرم
چند هجر ابرویت بر سرم شود جلاد
شد بهار و عشرت یافت از وصال گل بلبل
این منم که محرومم عیش ر از جزء و کل
باشدم حرام ای گل بیتو گر بنوشم مل
عاشقم به روی تو فارغم ز باغ و گل
ترک من بیفشان مو تا خجل شود سنبل
سرو من بیارا قد تا نگون شود شمشاد
خاصه موسمی کز دل خاک لاله رویاند
ابر در فرو پاشد باد گل بر افشاند
مجمع طیور الحق جشن شاعران ماند
قمر یک ز سرمستی حال خود نمیداند
مختلف قوافی را دال و ذال میخواند
بیخبر که بر نظمش شاعران کنند ایراد
من که در جهان همدم نیمدم نمیبینم
عمر را گذر آنی بیندم نمیبینم
هر طرف که رو آرم غیر غم نمیبینم
جز جفا نمییابم جز ستم نمیبینم
جز بلا نمیجویم جز الم نمیبینم
پس چگونه با این غم مینخورده باشم شاد
خیز ای بهشتی رو بادهٔ طهور آور
زان مئی که آن باشد به ز وصل حور آور
تا بری غمم از دل مایهٔ سرور آور
در کف ای بلورین تن ساغر بلور آور
هرکجا که داری میجمله در حضور آور
بیم محتسب تا کی میبیار بادا باد
خاصه در چنین فصلی عیش و باده را شایان
خاصه در چنین ماهی کان چه مه مه شعبان
خاصه یکشبش کانرا نیمه بشمرد دوران
کاندران در این عالم شد تجلی یزدان
واجبی تولد یافت از مشیمهٔ امکان
کامدش ز جان جبریل از پی مبارکباد
در نکوترین میلاد از نکوترین مولود
شد جهان ظلمانی رشگ جنت موعود
بدر فیض شد طالع نور غیب شد مشهود
رفت جان باستقبال آمد آنکه بد مقصود
گشت فیض کل شامل بر عباد از معبود
مرحبا بر این مولود آفرین بر این میلاد
آیتی هویدا شد بلکه ام الایاتی
در حدوث شد ظاهر با قدم قرین ذاتی
روی خلق و خالق را شد پدید مرآتی
معدن فیوضاتی منبع عنایاتی
مصدر مکافاتی مظهر کراماتی
هم عباد را منذرهم لکل قوم هاد
صاحبالزمان مهدی هادی هدایتخواه
بیبیان الا لا بهر او بلا اکراه
هست لااله از آن اوفتاده الا الله
جز طریق او باطل جز براه او بیراه
گرچه حق او دارد اختلاف در افواه
لیک گر شوی منصف حق ز کف نخواهی داد
آنکه دادخواه از جان بهر آل یاسین است
در کرامت و معجز وارث النبین است
در زمان او موقوف از ملل قوانین است
نی هزار گون مذهب نیهزار آئین است
یک کتاب و یک ملت یک خدا و یک دین است
زان یگانگی گردد عالم خراب آباد
در ظهور او عالم طشت پر ز خون گردد
هر نهان شود پیدا هر درون برون گردد
بس نگون بپاخیزد بس بپا نگون گردد
درد و محنت نااهل از فزون فزون گردد
شرح اینحکایت را چون دهم که چون گردد
آنچنان شود کانرا هیچکس ندارد یاد
در زمان او عالم سر بسر گلستانست
دور دور شیطاننی عهد عهد رحمن است
وقت ظلم و زحمت نیگاه عدل و احسانست
جان فدای دورانش زانکه راحت جانست
میر مرحمت حاکم شاه عدل سلطانست
عدل را کند بنیان ظلم را کند بنیاد
دوره سلیمان را هم دلیل دورانش
وین که دیو ودد باشد سر بسر به فرمانش
صاحبالزمان را هم عهد اوست برهانش
در تمامی اشیاء جاری است سلطانش
گر صغیر مینالد روز و شب ز هجرانش
نیست رسم مهجوران غیرناله و فریاد