عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
ای غیر علی‌پرست ای دیوانه
از خویش چه دیدی که شدی بیگانه
گر کعبه طلب‌کنی علی رهبر تست
راه در خانه جو ز صاحب خانه
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
ای شیر خدا شاه ولایت مددی
ای بحر سخا کان عنایت مددی
در وادی بی‌کفایتی حیرانم
ای صاحب رتبهٔ کفایت مددی
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
ای آنکه بمن ز من تو نزدیکتری
تا کرده بیان ز حالتم باخبری
قلب و بصرم بنور خود روشن کن
ای آنکه مرا خالق قلب و بصری
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
گر تابع‌ امر و نهی قرآن باشی
آسوده ز انقلاب دوران باشی
امنیت جسم و روح در ایمانست
ایمن باشی گر اهل ایمان باشی
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
در خم غدیر کز خدای ازلی
رفت آن همه تاکید بتعیین ولی
دانی چه نتیجه کشف شد از اسلام
مقصود علی بود و تولای علی
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
سلطان سریر لامکانست علی
مولا و ‌امیر انس و جان است علی
آگه ز علوم کن فکان شیر خدا
ممدوح همه خلق جهان است علی
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
ای آنکه خداوند حدوث و قدمی
فرمانده عرش و فرش و لوح و قلمی
من جمله خطا و سهو و جرم و گنهم
تو صاحب لطف و عفو وجود و کرمی
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
ای سر خفی نور جلی ادرکنی
ای دست خدای ازلی ادرکنی
تو دست خدائی و من افتاده ز پای
یا حضرت مرتضی علی ادرکنی
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
ای نفس نبی شخص ولی ادرکنی
سر صمد لم یزلی ادرکنی
مولای فقیران شه مردان الغوث
یا پیر دخیل یا علی ادرکنی
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱ - رباعی بجهت پرده درب حرم حضرت ثامن‌الائمه علیه‌السلام سروده شده
از دیدهٔ دل اگر رضا را بینی
مرآت جمال کبریا را بینی
گر پرده اوهام به یکسو فکنی
اندر پس این پرده خدا را بینی
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
زد روز ازل مشیت اللهی
بر نام حسین کوس شاهنشاهی
زان سرکه میانهٔ حسین است و خدا
کس را نبود غیرخدا آگاهی
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
ای حجه حق بملک حق شاه توئی
امروز به خلق هادی راه توئی
درد دل ما ز لطف خود درمان کن
از درددل هرکسی آگاه توئی
صغیر اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲
قصهٔ روز جزا دانی که چون
هرکه بامش بیشتر برفش فزون
صغیر اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۰
عمری ار شکر بر زبان رانی
شکر توفیق شکر نتوانی
صغیر اصفهانی : دیوان اشعار
بحر طویل غدیریه
حمد بیرون ز حد آن قادر فرد احدی را که بیک لفظ کن افراخت ز هستی علم انگیخت وجود از عدم‌ آمیخت عناصر بهم آورد پدید ارض و سما نور و ضیاء شمس و قمر ابر و مطر رمل و حجر بحر و بر و چشمه و کوه و دره اشجار و نباتات و جمادات و تر و خشک و شب و روز و مه سال چه پیدا و چه پنهان نعم نامتناهی که در این باب دهد خویش گواهی بود این قول الهی که شمردن نتوانید شما نعمت ما را (وان تعدو نعمت‌الله لاتحصوها) زهی رفعت و اقبال خهی شوکت و اجلال که کرد آن همه یکبار نثار قدم حضرت انسان و پس او را سوی خود خواند و همی کرد بوی صنع خود اظهار که از دیدن آثار برد ره بمؤثر کند اقرار پس از دیدن قدرت بمقدر نگرد صورت و دردل فتدش عشق مصور شودش معرفتی حاصل و از شوق ستایش کند آن پاک خدائی که پی بندگی خویش بپوشاند چنین خلعت هستی ببر مرد و زن و پیر و جوان شاه و گدا باز در این باب شنو قول خداوند جهان عز علا را (وما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون) باری ای آدم خاکی تو گل سرسبد عالم ایجادی و عالم همه آن تو بود بیشتر از جن و ملک رفعت و شان تو بود جنت فردوس بتحقیق مکان تو بود نیک نظر کن سوی اشیاء که ز علوی و ز سفلی ره عشق تو سپارند و همه رو بتو دارند بر آنند که خود بر تو رسانند تو رو سوی خدا کن برهش خویش فنا کن بدر خالق یکتا زادب پشت دوتا کن بنگر از تو چه حق خواسته آن دین ادا کن تو مپندار عبث خلق شده بیهده از نیست بهست‌ آمدی آیا نشنیدی ز خداوند که فرمود عبث خلق نکردیم شما را (افحسبتم انما خلقناکم عبثا) عالم از بهر تو شد خلق و تو از بهر عبادت که بری ره بسعادت رهی از قید شقاوت چه بمعنی چه بصورت بزنی دامن همت بکمر از پی طاعت بهوای دل خود ره نسپاری شنوی حکم حق و در عمل آری ز صلوه و ز صیامش ز حلال و ز حرامش نکنی غفلت و کامل کنی اسلام خود آنگه بتولای‌ امیری که بود فرض ولایش بستوده است خدایش همه عالم بفدایش که نشد بعث رسل جز که شود عالم انسانیت آباد که آن معنی انسان شود از پرده نمایان بشناسند خلایق حق از آن مظهر یزدان تیر اربعث رسل بهروی‌ آمد ز چه در خم غدیر‌ امر مؤکد ز خداوند بختم رسل احمد (ص) که بگو آنچه که دانی و کر آنرا نرسانی نرسانیده‌ئی ای شاه بمخلوق تو پیغام خدا را (یا ایه الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک و ان لم تفعل فما بلغت رسالته والله یعصمک من الناس) شد چو مأمور بدین‌ امر شه کشور دین حامل فرقان مبین ماه سما شاه زمین ختم رسل عقل کل آئینهٔ وجه احد احمد (ص) گهر افشاند ز لعل لب جانبخش که بایست مرا منبری آنگه ز جهاز شتر آن قوم نمودند بپا منبر و بنشست بر آن سید عالم نبی‌امی اکرم برخی همچو گل افروخته نی‌نی که رخش لطف و ملاحت به گل‌ آموخته مردم همگی دیده بر او دوخته خلقی شده سرگرم تماشای جمالش بفلک نورروان از رخ خورشید مثالش نه همین خلق زمین گشته بر اومات که حیران شده بروی همه سکان سماوات پس آن مظهر آیات و کرامات پس از بسمله بنهاد بدین خطبه بنا حمد و ثنا را (الحمدالله الذی علا فی توحده و دنی فی تفرده و جل فی سلطانه و عظم فی ارکانه و احاط بکل شیئی و هو فی مکانه و قهر جمیع الخلق بقدرته و برهانه مجیداً لم یزل محموداً لایزال) از پس حمد حق آن شمع شبستان هدایت شه اقلیم رسالت قمر برج نبوت بملا گفت بامت که رساندم بشما آنچه که بر من برسید از حق و تقصیر نکردم بخلایق در رحمت بگشودم همه را راه سلامت بنمودم بشما آنچه که گفتم همه از قول خدا بود و مبرا ز هوی بود کنون هست مرا در نظر‌امری که در آن‌امر سه نوبت شده جبریل بمن نازل و تاکید بتبلیغ همی کرده در این منزل و آن نیست مگر اینکه بگویم به سفید و به سیه تا همه دانند علی هست وصی من و از بعد من او راست خلافت بود او در هر خور تشریف‌ امامت بر من رتبه او رتبه هرون بر موسی است نبی نیست دگر بعد من و او بشما سید و مولی است برد تا که شما را بره راست مسازید رها دامن این راهنما را (فاعلم کل ابیض و اسودان علی بن ابیطالب اخی و وصی و خلیفتی من بعدی الذی محله منی محل هرون من موسی الا انه لانبی بعدی و هو ولیکم) ایهنا الناس ز کف دین خدا را مگذارید ره کفر و ضلالت مسپارید کتابی که خداوند فرستاده محقر مشمارید بیابید رموزش ببر حیدر کرار که او هست بآیات خدا کاشف اسرار بجوئید تمسک بوی و جان خود آزاد کنید از غم محشر دل خود شاد کنید این سخن ای قوم بدانید که بی‌مهر علی علیه‌السلام راه بمقصود نیابید بکوشید به حبش که نعیم است و بترسید ز بغضش که جحیم است پس آنشاه بر آورد علی را بمکان و رفعناه و بگفتا بهر آنکسکه منم سید و مولی علی او راست یقین سید و مولی و رسانید بگوش همه تا شام ابد این سخن روح فزا را‌ (من کنت مولاه فهذا علی مولاه و هو علی بن ابیطالب اخی و وصی باز فرمود که ای قوم بدانید پس از من علم دین بکف حیدر صفدر بود و بعد وی اندر کف اولاد کرامش بهمه فرض بود طاعتشان هست همه خصلت من خصلتشان بر همه خلقند چو من هادی و رهبر همه پاکند و مطهر همه پویند ره دین من افزاید از آنها بجهان رونق آئین من از جمله آنهاست یکی مهدی قائم که بود دوره او باقی و دائم کند او حکم بحق یعنی از او نیست که بر صورت ظاهر نگرد دست تصرف سوی باطن نبرد بلکه بباطن کند او حکم و فرازد علم عدل و نگونسار کند رأیت بیداد غرض داد نشان بعد علی سلسله پاک‌ امامان عظام نقباء نجبا را (ائمه قائمه فیهم المهدی الی یوم القیامه الذی یقضی باالحق) کرد پس‌ امر به بیعت همه را با شه مردان پی بیعت همه گشتند سوی شاه شتابان ولی از مکر گروهی و گروه دگری از ره ایقان خنک آنانگه از آنشاه گرفتند در آن مرحله دامان نبد ار قسمت من اینکه در آنروز زنم چنک بدامان علی شکر که از لطف خدای ازلی‌ آمدم ‌امروز بکف دامن صابر علی آن زادهٔ آزاده حیدر گل گلزار پیمبر بدلم نور علی تافته از روی نکویش بلی این شاخ بتحقیق از آن اصل بود بی‌سخن این جوی بدان بحر کرم وصل بود فخر من این بس که بگویند صغیر است غلامی ز وی الحاصل از آن قوم چو بگرفت نبی بهر علی بیعت و آن‌ امر باتمام رسانید بیاورد بر او حضرت جبریل به فرمان خدا آیهٔ تکمیل و فرو خواند بر‌ امت نبی ابطحی آن آیه سر تا بسر احسان و عطا را (الیوم اکملت دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام...)
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
در ایّام روزه به از روز ما شب
که خورشید من بر نهار است تا شب(؟)
خوشم با سیه‌روزی خود که گاهی
در اندیشه افتم که روز است یا شب
درین روزه، پا بسته روزهایم
که باشد گریزان ازین روزها شب
مدام از چه در فکر روز فراقم
به آه دمادم کنم روز را شب
معاذاللّه از روز سختی که خلقی
چو میلی بخواهند با صد دعا شب
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح ابراهیم میرزا
عید آمد و صلای می خوشگوار داد
نوروز هم رسید و نوید بهار داد
عیدی چنان خجسته که از بس مبارکی
نوروز را به یمن قدوم اعتبار داد
نوروزی آن‌چنان به سعادت که عید را
تشریف اعتبار ز قرب جوار داد
آن از اشارت خم ابروی ماه نو
مشتاق را بشارت بوس و کنار داد
این از لطافت نفس عیسی بهار
جان را به تازگی به تن روزگار داد
آنم ز دل کدورت ایّام روزه برد
اینم به خاطر این غزل آبدار داد
هرچند بی‌تو دل به صبوری قرار داد
باز آمدیّ و رفت ز دل آن قرار داد
بخت زبون که ساخت مرا از تو ناامید
بس انفعالم از دل امّیدوار داد
افغان که صد سوال مرا داد یک جواب
آن هم ز بیم غیر، سراسیمه‌وار داد
از بس که دل در آتش عشق تو در گرفت
خونابهٔ سرشک، نشان از شرار داد
شهباز جان شکار خدنگ تو تا رسید
بس مژده‌ها که مرگ به جان شکار داد
از سوز اهل عشق، همانا خبر نداشت
بیم آنکه از عقوبت روز شمار داد
خطّش که مضمر است درو آب زندگی
یاد از غبار رهگذر شهریار داد
یعنی سمیّ بانی بیت‌اللّه، آنکه او
مه را ز نعل، مرکب او گوشوار داد
در روزگار همّت او، حسن پر فریب
در وعدهٔ وصال،‌ که را انتظار داد؟
شیری که در وقت حمله بحری که گاه جود
صد را یکی شمرد و یکی را هزار داد
ترغیب سایل است مرادش، نه اشتهار
زر همچو آفتاب اگر آشکار داد
دندانهٔ کلید بقا چرگه کلک اوست
هنگام کین، نتیجه دندان مار داد
دلخستهٔ مخالفتش را دم مسیح
آثار زهر مار و دم ذوالفقار داد
خورشید همّتش به تهیدست داد زر
زان بیش کآفتاب به دست چنار داد
چون رفع تیرگی کند از پرتو ضمیر
عینک توان به چشم سفید، از غبار داد
ای آنکه همّت تو به ابنای روزگار
چون آفتاب، فایده بی‌اختیار داد
ز آسایش زمان تو چشم نحفته را
خوناب عشق، خاصیت کوکنار داد
از تیغ آفتاب نتابید رو، مگر
عهد تو سایه را قدم استوار داد؟
صد ره به دستیاری حفظ تو دست عدل
از آب همچو بیضه به آتش حصار داد
هر قالبی که مایه ز خاک در تو یافت
جان را به صد مضایقه تشریف بار داد
از تندباد حکم تو البرز کوه را
بتوان ز روی آب چو کشتی گذار داد
با استواری قدم عهد تو، توان
در رهگذر سیل، قرار غبار داد
از بی‌دریغ بخشی تو کست کرده بود
آن زر که آفتاب به دست چنار داد
غیر از شراب قهر تو، هرگز کدام می
میخواره را در اوّل مستی خمار داد؟
در عرصه‌ای که رخش تو گردید بی‌قرار
خود را فلک به غاشیه‌داری قرار داد
زان آتش جهنده که چون برقع لامع است
هر قطره خوی که جست، نشان شرار داد
توفان آتشی‌ست که بر وی نمی‌توان
از باد، تاریانه به دست سوار داد
بینا چنان، که سوی منازل ز راه دور
سیّاره را سراغ به شبهای تار داد
آگه به غایتی که پی پای او به شب
یاد از سواد دیدهٔ شب زنده‌دار داد
راکب ازو ندیده عذابی به غیر ازین
کز بهر همرهانش مدام انتظار داد
گاه گهرفشانی او، رشحهٔ سحاب
یاد از ترشّح عرق شرمسار داد
شاها، به همّت تو مرا فکرت بلند
چون آفتاب در همه جا اشتهار داد
نظمی دگر، کجا شکند گفتهٔ مرا؟
خرمهره، کی شکست در شاهوار داد؟
از طبع دیگران مطلب نظم آبدار
کی آب چشمه‌سار، گهر چون بحار داد؟
اندک توجّه تو، که یارب زیاده باد!
در روزگار، این قدرم اشتهار داد
گو بیشتر شود در نظمم که تا به حشر
گوش زمانه را بتوان گوشوار داد
میلی صد آفرین به تو کایّام را به نو
کلک تو باز نظم خوش آبدار داد
تا از رسوم و قاعده، نوروز و عید را
ایّام در شهور و سنین اعتبار داد
تا آن زمان که دهر نکویان عهد را
بیم از گزند چشم بد روزگار داد
بادا بد از تو دور، که نتوان به صد زبان
شرح نکویی تو یکی از هزار داد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح ابراهیم میرزا
شبی در سیاهی چو روز مصایب
گشوده چو اهل مصایب ذوایب
شکن بر شکن همچو زنجیر سودا
گره بر گره همچو ابروی حاجب
دعا گمره شاهراه اجابت
بلا حاجب بارگاه مطایب
نگون یوسف مه به چاه مشارق
گره قرص خور در گلوی مغارب
به رفتن فلک در تردّد، ولیکن
چو شخصی که در خواب گردیده هارب
مگو شب، سیه زال نامهربانی
که زاید ازو طفل امّید خایب
ز پایان او خلق نومید چندان
که صبح دوم را شمردند کاذب
درو تیرگی تا به حدّی که غافل
نهادی قدم شخص در نار لاهب
مکدّر در آن زنگبار کدورت
چو آیینهٔ زنگیان نجم ثاقب
کثافت در آن آن‌قدر کآفرینش
ز لطف بدن چون پری بود غایب
در اوّل قدم آبله کرده یکسر
ز دشواری راه، پای کواکب
درین شب رهی بود پیشم که گردون
در افراط و تفریط ازو بود کاسب
فروتر ز بخل و فزونتر ز همّت
نشیب و فرازش به چندین مراتب
فرازش به جایی که در نیمهٔ شب
هویدا شدی صبح و شام از دو جانب
چنان کوه گردون شکوهی که بودی
درو چشمه‌سار از نجوم ثواقب
به بالای آن کوه اندیشه‌فرسا
فتادی به راکب ظلال مراکب
نشیبش به حدّی که قارون و کیوان
نمودی به هم چون دو پیکر مقارب
در آن صیدگه از دد و دام کوته
کمند بلیّات چرخ معاقب
نفیر سرافیل در وی ز پستی
چو افسانه از بهر خواب ارانب
ز گرمای آن دوزخ بی‌گناهان
سپند ثوابت شرروار ذایب
ز بی‌آبی چشمهٔ چشم عاشق
زبان بر لب افکنده مژگان ساکب
به هر گام بی‌دستیاریّ آتش
شدی آبله داغ در پای ذاهب
شدی آب چون آبله در ته پا
به روی زمین میخ نعل مراکب
مگر از گدازندگی تشنگان را
دمی آب پیدا شدی در مشارب
درین ره که هر دم ز بی‌اعتدالی
گرفتی سر راه ذاهب چو ناهب
قضا را به من مرکبی بود همره
نه مرکب، که مجموعه‌‌ای از معایب
چنان صادق‌الاعتقادی که هر دم
فتادی به صد حیله در پای صاحب
شدی منحصر طاعت او به سجده
بُدی فی‌المثل گر ز شیخان تایب
ز سستی فتادی به رو همچو سایه
برو گر شدی نور خورشید راکب
ز چشمان او پردهٔ عنکبوتی
نمایان چو از غار، بیت عناکب
قلم گر شدی فی‌المثل دست و پایش
بماندی ز همراهی دست کاتب
مرا بود خرسنگ ره، تا زمانی
که از درگه صبح برخاست حاجب
تعالی‌اللّه از صبح دولت که سرزد
چو از خاطر پیر، تدبیر صایب
ازو آفتاب سعادت فروزان
چو نور صباح از جبین اطایب
همش پنبه از بهر داغ کدورت
همش مرهم از بهر زخم نوایب
همی‌کرد اشارت کلید بشارت
که این است گنجور گنج مطالب
شکفتم ازین مژده و برگشادم
چو گل دست حاجت به درگاه واجب
که یارب به جذب کمند محبّت
که مطلوب ازان شد طلبکار طالب
به ناز بتی کز تقاضای خوبی
نهان تابع و آشکار است عاتب
به خرسندی عاشق از ذوق وعده
چو شب زنده‌دار از دم صبح کاذب
به دیوانه‌ای کش همین است طاعت
که آزاد باشد ز قید مذاهب
به امّیدواری که از انتظاری
به دشواری‌اش جان برآید ز قالب
که بیرونم آور ازین راه محنت
مرا وارهان زین کمند مصایب
هنوزم ز لشکرگه دل نکرده
سپاه دعا عزم درگاه واهب
که آمد به گوشم خروش سروشی
که ای مبتلای بلا از دو جانب
ترا مژده کان روز آمد که بینی
رخ آفتاب کواکب مواکب
سمّی خلیل آنکه از فیض لطفش
چکد آب حیوان ز نیش عقارب
زند در دبستان عقلش چو طفلان
دم از ساده‌لوحی سپهر ملاعب
مه نو شود گر کلید عتابش (کذا)
رود در حجاب سیاهی چو حاجب
به‌سان کمان در کمینگاه خُلقش
نیفتد گره در کمند حواجب
ز آسایش عهد او زخم خنجر
ز پهلوی مضروب خندد به ضارب
کمندش دهد جذبه‌ای گر به شبنم
شود مهر را جانب خویش جاذب
ز تاثیر زنجیر حفظش، نماید
گره چون سلاسل به زلف کواعب
تواند به دست خرد برگرفتن
... اوایل ز روی عواقب
تویی آنکه در مذب شخص قدرت
بود سجده مکروه و معراج واجب
نپیچد به هم در زوایای طبعت
چو اوتار خورشید، تار عناکب
زرای تو شاید که چون اختر آید
مطر در نظر از ضمیر سحایب
شود مو بر اندام، دام عقوبت
چو خورشید محشر شوی ‌گر معاتب
کند باز جود تو صید جهانی
که چون مهر در هم نیارد مخالب
ز اغصان به جای ثمر شعله ریزد
اگر بنگری سوی گلزار، غاضب
توان گفتن آیینه دانش، چو گردد
شراب ضمیر ترا مهره شارب
فکندی چنان پرده عیب‌پوشی
که امساک پوشد لباس مواهب
اگر دستگیری ز قدر تو بیند
زند پنجه بر مه پلنگ محارب
بتابد اگر آفتاب سخایت
شود موج دریا، سراب سباسب
گرانی درآید به گوش مخاطَب
اگر از وقار تو گوید مخاطب
ز انعام و اکرام پی‌در‌پی تو
مواکب فرامش کند از مواجب
خوش آن دم که در مجلست این غزل را
دهد قول مطرب علوّ مراتب
درین خردسالی نباشد مناسب
که باشی به هر نامناسب مصاحب
دمی بی‌رقیبان نه‌ای، وز محبّت
نخواهم ترا یک دم از دیده غایب
تو کم لطفی و من درین غم که دشمن
شود بر من آهسته آهسته غالب
شود تا نزاع من و غیر افزون
نگاهش رعایت کند هر دو جانب
دلش جمع گردیده گویا ز مرگم
که امروز بر کشتنم نیست راغب
مرا می‌کشد غیرت اینکه با من
سخن گوید و بنگرد بر جوانب
ز بیداد او عاقبت داد خود را
برد بنده میلی به درگاه صاحب
تنم آشیان عقاب عقوبت
دلم پاسبان متاع متاعب
مرا شاعری کار و بیکارم امّا
مدار معاشم به خویش و اقارب
چه خویش و اقارب، که در بغض و کینه
به افعی مشابه، به عقرب مقارب
از ایشان چو از بت‌پرستان شهادت
دو مصراع موزون یکی از اغرایب
ز نقصان ادراک و جهل مرکّب
چو آیینه قلب، معیوب و عایب
من از کار خود خوار در پیش ایشان
چو بدنام اسلام در دیر راهب
ز بی حاصلیهای این پیشه، بر من
زبان اقارب چو نیش عقارب
ازین فارغ البالی‌ام در تعجّب
ز بخت من الحق نمود از عجایب
کزان دوزخ ناامیدی فتادم
به بزم تو، یعنی بهشت مآرب
نثار تو کردم دُر شاهواری
به آویزه گوش گردون مناسب
سراسر به دیبای الفاظ دلکش
چو قدّ شواهد خیالات صایب
درو حور بیت از دو مصراع موزون
بر اطراف افکنده مشکین ذوایب
چه بیتی، که هر کس درآید نبیند
چو آیینه چین بر جبین حواجب
به دست و عنان و به پا و رکابت
که غیر از ثنای تو بعد از مناقب
مراتا به غایت نگردیده در دل
چو وصف اعاجم، چه مدح اعارب
به دیوان اندیشه‌ام بعد ازین هم
جناب ترا باد نایاب، نایب
به این شغل بادا دعاگوی، انسب
که آن هم بود منصبی از مناصب
الا تا شب و روز، خورشید باشد
درآفاق گه شارق و گاه غارب
ترا مهر دولت برآید ز شرقی
که او را نباشد زوال از مغارب
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح حضرت امام رضا علیه‌اسّلام
خوش آنکه جان شده قربان چشم غمزه‌زنش
لباس عیدی او گشته لاله‌گون کفنش
زهی سعادت قربانیی که عید وصال
بر آستان تو در خاک و خون فتاده تنش
شهید آرزویت را پی مبارکباد
کسی به بر نکشد روز عید جز کفنش
به صد شتاب پی قتلم آید و ترسم
که ذوق این کُشدم پیشتر ز آمدنش
ز کار این دل پرآرزو عجب دارم
که هیچ تجربه حاصل نشد ز حال منش
چو عکس غنچه در آب حیات بنماید
دل شکفتهٔ او از لطافت بدنش
ز آفتاب، فروغ رخش گذشته، مگر
نهاده است به خاک در ابوالحسنش؟
علیّ‌موسی‌جعفر، هزبر قلب‌شکاف
که برق برده خجالت ز تیغ صف شکنش
ایا به پنجهٔ مشکل‌گشا عدو بندی
که صید بود به یک تار موی اهرمنش
چو شمع قدر تو فانوس در خیال آرد
سزد که گردد والای چرخ، پیرهنش
چکید خون به زمین از سر هر انگشتش
به زور پنچه چو خورشید ساخت ممتحنش
نکرده بحر زره در بر از دوایر موج
که حلقه‌های کمند تو گشته دام تنش
فلک به بادیه دُرهای شب‌چراغ گذاشت
چو پاس عدل تو شد در زمانه مؤتمنش
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - درمدح قطب‌الّدین محمّد خان
روز عیدم یار اگر قربان کند
بندیی آزاد از زندان کند
یوسف جان را که در قید تن است
زین لباس عاریت عریان کند
عیدی‌ام این بس که قربان سازدم
تا خلاصم از غم دوران کند
آتش دیرینه را تسکین دهد
درد چندین ساله را درمان کند
کو سبکروحی که قربانی صفت
صرف راه دوست، نقد جان کند
روی بر خاک در دلبر نهد
جان نثار مقدم جانان کند
کعبه را داخل شود بی‌رنج راه
مشکلی بر خویشتن آسان کند
عید قربان است و اکنون هر که هست
بهر خود فکر سر و سامان کند
پارسا رو در ره طاعت نهد
باغبان آرایش بستان کند
زهره اکنون ساکنان عرش را
از خروش چنگ در افغان کند
خنجر الماس، بهرام از نیام
برکشد تا برّه را قربان کند
بر سر منبر خطیب آسمان
ذکر نام نامی یزدان کند
چون بپردازد ز توحید خدای
عرض القاب شه دوران کند
بعد ذکر کردگار و شهریار
وصف قطب الدّین محمّدخان کند
آنکه از اندیشه دست و دلش
کز سخا تاراج بحر و کان کند
بحر مخفی در صدف سازد گهر
لعل و دُر در سنگ، کان پنهان کند
وز همین اندیشه نقد مهر را
صبح پنهان در ته دامان کند
بر جهان گر آورد یک ترکتاز
آسمان را با زمین یکسان کند
دستبرد صولجان مهر او
چرخ را چون گوی سرگردان کند
مهچه رایات فتح آیات او
دیده خورشید را حیران کند
با وجود قدرت خون ریختن
خصم را شرمنده احسان کند
ای که از عدل تو نتواند شریر
در ضمیر اندیشه عصیان کند
کافرم‌گر تیغ مژگان بتان
می‌تواند رخنه در ایمان کند
آورد گر روز، سیل قهر تو
خانه افلاک را ویران کند
ننگ باشد توسن جاه ترا
آفرینش را اگر میدان کند
در دل کان، مژده پابوس تو
لعل را چون غنچه خندان کند
از تو ماه چارده کسب کمال
گر کند، چون مهر کی نقصان کند؟
می‌کند دایم کف احسان تو
آنچه فیض ابر در نیسان کند
چون سپه را دل دهی در کارزار
زال، کار رستم دستان کند
خار خار بغض، بدخواه ترا
غنچه دل در درون پیکان کند
چون تواند کرد انکار تو خصم؟
چون به گل خورشید را پنهان کند؟
داورا! وصف دل دانای تو
کی تواند میلی نادان کند
گر کند صد سال وصف ذات تو
در خور آنی که صد چندان کند
خوانی‌اش گر از دعا گویان خویش
زین سعادت شکر بی‌پایان کند
تا قضا قربانیان را روز عید
بر سر خوان بلا مهمان کند
دوستانت را بود هر روز عید
دشمنانت را اجل قربان کند
سیر، کافر نعمت خوان ترا
گر کند ایّام، سیر از جان کند
امرو نهیت را قضا باشد مطیع
هر چه فرمایّی و گویی، آن کند