عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۸
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۶
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۵
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۸
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۸
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۵۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۸۲
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۳۸۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۴۳۲
عبدالواسع جبلی : قصاید
مدح اثیرالدین امینالملک زینالدوله ابومنصور نصر بن علی
نگار من چو بر سیمین میان زرین کمر بندد
هر آن کاو را ببیند کی دل اندر سیم و زر بندد
طمع باید برید از جان شیرین چون من آن کس را
که بیهوده دل اندر عشق آن شیرین پسر بندد
گهی از مشک زلف او حمایل در گل آویزد
گهی از قیر جعد او سلاسل بر قمر بندد
ز عشق او جهان من شود چون حلقهٔ خاتم
چو زلف او ز عنبر حلقه اندر یکدگر بندد
چو تیر و چون کمان گردد دهن باز و خمیده قد
چون آن مشکین زره عمدا بر آن سیمین سپر بندد
شود چون شمع زرین روی و ریزان اشک و سوزان دل
هر آن کاو دل در آن شمع بتان کاشغر بندد
از آنم چون گل و نرگس سلب چاک و سرافکنده
که او بر سوسن تازه همی شمشادتر بندد
بدان زنجیر مشکین و عقیق شکرین همچون
دل من صدهزاران دل به روزی بیشتر بندد
گهی خونم بدان زلف دوتاه پر شکن ریز
گهی خوابم بدان چشم سیاه دل شکر بندد
شود چون شکر از آب و چو مشک از آتش آن کاو دل
در آن زنجیر پر مشک و عقیق پر شکر بندد
گه از سنبل حجابی بر فراز پرنیان پوشد
گه از عنبر نقابی بر طراز شوشتر بندد
ز شوق روی او آید ز گِل هر ساله پیدا گل
چو بیند روی او از شرم او بار سفر بندد
به چشم مردمان گردد چو سیم قلب خوار آن کس
کامید اندر وصال آن نگار سیمبر بندد
عزیز آن کس بود نزدیک خاص و عام کاو خاطر
چو من پیوسته در مدح عمید نامور بندد
اثیر دین امین ملک زین دولت آن صدری
که بر درگاه او دولت میان هر روز در بندد
ابومنصور نصر بن علی کز رایش ار یابد
اجازت آسمان پش وی از جوزا کمر بندد
چو مه زانگشت پیغمبر حجر بشکافد از بیمش
اگر دور از تو گاه خشم چشم اندر حجر بندد
جهانی با کمال است و نباشد عقل آن کامل
که همت با وجودش در جهان مختصر بندد
در ارحام از برای کثرت اتباع او دایم
همی از نطفهٔ ماء معین ایزد صور بندد
سمند او چو آرد حمله فرق فرقدان شاید
کمند او چو گردد حلقه حلق شیر نر بندد
خیال هیبتش در دست شمشیر اجل گیرد
همای همتش بر پای منشور ظفر بندد
فلک امید بست اندر دوام عمر او چونان
که حربا وهم در شمس و صدف دل در مطر بندد
شود آتش بر ایشان چون بر ابراهیم بر ریحان
اگر گاه کرم همت در اصحاب سقر بندد
به دین اندر همی از علم ترتیب علی سازد
به ملک اندر همی از عدل آیین عمر بندد
اگر هر مهتر از بهر هوای نفس جان و دل
در آلات ملاهی و در انواع بطر بندد
خرد وی را بر آن دارد همه کاندیشه و همت
در اسباب معانی و در ارباب هنر بندد
به پای عزم پیوسته همی فرق قضا کوبد
به دست عزم همواره همی پای قدر بندد
الا ای نامور صدری که توقیعات کلک تو
تفاخر را همی روح الامین بر فرق سر بندد
وگر این مرتبت وی را شود حاصل ز رشک او
نقاب شرم دست آسمان بر روی خور بندد
بود بر هیأت زرین عماری دار سال و مه
به طمع آن که مرکب دارت او را بر ستر بندد
هر آن شاعر که یک ره مدح تو گوید شود کاره
کز آن پس خاطر اندر مدح سادات بشر بندد
چو گردون بسیط آمد که را رای زمین خیزد
چو دریای محیط آمد که را دل در شمر بندد
اگر گوری ستایش را دهان پیش تو بگشاید
وگر موری پرستش را میان پیش تو در بندد
یکی از حشمت تو شرزه شیران را زبون گیرد
یکی در دولت گرزه ماران را زفر بندد
نگردد از فنا معزول جاویدان حواس آن
که از بهر مدیح تو حواس اندر فکر بندد
زمانه خامهٔ مدحت صلف را در بنان گیرد
ستاره نامهٔ فتحت شرف را بر بصر بندد
به جود ار چند مشهور است حاتم هر که جودت را
ببیند زو عجب آید که فهم اندر سمر بندد
به حلم ار چند مذکور است احنف هر که حکمت را
بداند زو غریب آید که وهم اندر خبر بندد
شود باز سپید او را به تأیید تو خدمتگر
اگر تیهو مثال عالیت بر بال و پر بندد
ایا در نظم مدحت بسته طبع من چنان فکرت
که عابد دایم اندیشه در اوقات سحر بندد
گه اصناف بدایع را در الفاظ ظرف دارد
گه اوصاف روایع را بر ابیات عزر بندد
کنون پرداخت مدحی چون عروسی ساخته کاو را
به گردن بر مشاطه عقدهای پر گهر بندد
بر آن منوال کاستاد مقدم لامعی گوید
ز تیره شب همی پرده به روی روز بر بندد
الا تا ابر بارنده ز در و لعل و پیروزه
قلاید در مه آزار بر شاخ شجر بندد
محل تو چنان بادا که هر بنده که او کهتر
کمر در پیش از پیروزه و لعل و درر بندد
هر آن کاو را ببیند کی دل اندر سیم و زر بندد
طمع باید برید از جان شیرین چون من آن کس را
که بیهوده دل اندر عشق آن شیرین پسر بندد
گهی از مشک زلف او حمایل در گل آویزد
گهی از قیر جعد او سلاسل بر قمر بندد
ز عشق او جهان من شود چون حلقهٔ خاتم
چو زلف او ز عنبر حلقه اندر یکدگر بندد
چو تیر و چون کمان گردد دهن باز و خمیده قد
چون آن مشکین زره عمدا بر آن سیمین سپر بندد
شود چون شمع زرین روی و ریزان اشک و سوزان دل
هر آن کاو دل در آن شمع بتان کاشغر بندد
از آنم چون گل و نرگس سلب چاک و سرافکنده
که او بر سوسن تازه همی شمشادتر بندد
بدان زنجیر مشکین و عقیق شکرین همچون
دل من صدهزاران دل به روزی بیشتر بندد
گهی خونم بدان زلف دوتاه پر شکن ریز
گهی خوابم بدان چشم سیاه دل شکر بندد
شود چون شکر از آب و چو مشک از آتش آن کاو دل
در آن زنجیر پر مشک و عقیق پر شکر بندد
گه از سنبل حجابی بر فراز پرنیان پوشد
گه از عنبر نقابی بر طراز شوشتر بندد
ز شوق روی او آید ز گِل هر ساله پیدا گل
چو بیند روی او از شرم او بار سفر بندد
به چشم مردمان گردد چو سیم قلب خوار آن کس
کامید اندر وصال آن نگار سیمبر بندد
عزیز آن کس بود نزدیک خاص و عام کاو خاطر
چو من پیوسته در مدح عمید نامور بندد
اثیر دین امین ملک زین دولت آن صدری
که بر درگاه او دولت میان هر روز در بندد
ابومنصور نصر بن علی کز رایش ار یابد
اجازت آسمان پش وی از جوزا کمر بندد
چو مه زانگشت پیغمبر حجر بشکافد از بیمش
اگر دور از تو گاه خشم چشم اندر حجر بندد
جهانی با کمال است و نباشد عقل آن کامل
که همت با وجودش در جهان مختصر بندد
در ارحام از برای کثرت اتباع او دایم
همی از نطفهٔ ماء معین ایزد صور بندد
سمند او چو آرد حمله فرق فرقدان شاید
کمند او چو گردد حلقه حلق شیر نر بندد
خیال هیبتش در دست شمشیر اجل گیرد
همای همتش بر پای منشور ظفر بندد
فلک امید بست اندر دوام عمر او چونان
که حربا وهم در شمس و صدف دل در مطر بندد
شود آتش بر ایشان چون بر ابراهیم بر ریحان
اگر گاه کرم همت در اصحاب سقر بندد
به دین اندر همی از علم ترتیب علی سازد
به ملک اندر همی از عدل آیین عمر بندد
اگر هر مهتر از بهر هوای نفس جان و دل
در آلات ملاهی و در انواع بطر بندد
خرد وی را بر آن دارد همه کاندیشه و همت
در اسباب معانی و در ارباب هنر بندد
به پای عزم پیوسته همی فرق قضا کوبد
به دست عزم همواره همی پای قدر بندد
الا ای نامور صدری که توقیعات کلک تو
تفاخر را همی روح الامین بر فرق سر بندد
وگر این مرتبت وی را شود حاصل ز رشک او
نقاب شرم دست آسمان بر روی خور بندد
بود بر هیأت زرین عماری دار سال و مه
به طمع آن که مرکب دارت او را بر ستر بندد
هر آن شاعر که یک ره مدح تو گوید شود کاره
کز آن پس خاطر اندر مدح سادات بشر بندد
چو گردون بسیط آمد که را رای زمین خیزد
چو دریای محیط آمد که را دل در شمر بندد
اگر گوری ستایش را دهان پیش تو بگشاید
وگر موری پرستش را میان پیش تو در بندد
یکی از حشمت تو شرزه شیران را زبون گیرد
یکی در دولت گرزه ماران را زفر بندد
نگردد از فنا معزول جاویدان حواس آن
که از بهر مدیح تو حواس اندر فکر بندد
زمانه خامهٔ مدحت صلف را در بنان گیرد
ستاره نامهٔ فتحت شرف را بر بصر بندد
به جود ار چند مشهور است حاتم هر که جودت را
ببیند زو عجب آید که فهم اندر سمر بندد
به حلم ار چند مذکور است احنف هر که حکمت را
بداند زو غریب آید که وهم اندر خبر بندد
شود باز سپید او را به تأیید تو خدمتگر
اگر تیهو مثال عالیت بر بال و پر بندد
ایا در نظم مدحت بسته طبع من چنان فکرت
که عابد دایم اندیشه در اوقات سحر بندد
گه اصناف بدایع را در الفاظ ظرف دارد
گه اوصاف روایع را بر ابیات عزر بندد
کنون پرداخت مدحی چون عروسی ساخته کاو را
به گردن بر مشاطه عقدهای پر گهر بندد
بر آن منوال کاستاد مقدم لامعی گوید
ز تیره شب همی پرده به روی روز بر بندد
الا تا ابر بارنده ز در و لعل و پیروزه
قلاید در مه آزار بر شاخ شجر بندد
محل تو چنان بادا که هر بنده که او کهتر
کمر در پیش از پیروزه و لعل و درر بندد
عبدالواسع جبلی : قصاید
قصیدهٔ در مدح معزالدین و الدنیا ابوالحارث سنجر بن ملکشاه و میرمیران قطبالدین
به فر دولت میمون به فضل ایزد داور
به فال فرخ اختر به سعی گنبد اخضر
همه عالم ز مشرق تا به مغرب کرد مستخلص
معزالدین و الدنیا خداوند جهان سنجر
جهانداری که چون گویند گاه خطبه نام او
نباید جز ملک خاطب نشاید جز فلک منبر
به زخم تیغ بگرفت آن خداوند فلک قدرت
به عون بخت بگشاد آن عدوبند ملک مخبر
دیار و شهر و بوم و خاک روم و هند و ترک و چین
بلاد و ملک و حد و مرز شرق و غرب و بحر و بر
همیگفتند یک چندی منجم پیشگان کاو را
نماید آفتی گردون رساند نکبتی اختر
ولیکن شد علی رغم بداندیشان این دولت
ز یمن رایت اعلی ز صنع خالق اکبر
همه احکامشان باطل همه اقوالشان بهتان
همه تخمینشان ناقص همه تقویمشان ابتر
چه دانند اختر و گردون ز نیکی و بدی کردن
که مأموریست این منقاد و مخلوقیست آن مضطر
به خاصه با خداوندی که گر خواهد به یک ساعت
ز اختر بگسلد نیرو ز گردون برکند چنبر
چگونه ملک را سلطان بود تبدیل تا باشد
به حل و عقد و قبض و بسط و صلح و جنگ و خیر و شر
نصیرش ایزد باری ظهیرش دولت عالی
بشیرش بخت فرخنده مشیرش میر دین پرور
پناه ملک و دولت پهلوان مشرق و مغرب
که میر جمع میران است و قطب دین پیغمبر
خداوندی که بی اهوال یوم الحشر در دنیا
خلایق را به رأی العین بنمود ایزد داور
ز بزمش روضهٔ رضوان ز قصرش غرفهٔ جنت
ز خلقش سایهٔ طوبی ز دستش جشمهٔ کوثر
بود جاوید ابر از غیرت دست درافشانش
دژم رخسار و نالان، زار و دل پر تاب و دیده تر
خلاف مهر او سرمایه و بنیان کفر و دین
وفاق و کین او پیرایه و قانون نفع ضر
از او آراسته هموار دین احمد مرسل
وز او افروخته پیوسته ملک خسرو صفدر
چو چرخ از مهر و زر از مُهر و فرق از تاج و باغ از گل
چو جسم از روح و چشم از نور و مغز از عقل و شخص از سر
اگر نگرفتی از حلم و ضمیر و خلق و رای او
رزانت خاک و صفوت آب و رقت باد و نور آذر
نبودی جسم این ساکن نبودی ذات آن صافی
نبودی نفع این شامل نبودی نفس آن انور
ز تیر و نیزهٔ او روز و شب در کوه و در بیشه
خروشان است مار صل و جوشان است شیر نر
ز بیمش کرده این مهره به دنبال اندرون مدغم
ز سهمش کرده آن زهره به چنگال اندرون مضمر
حضور اوست در دولت مکان اوست در حضرت
بقای اوست در عالم وجود اوست در کشور
چو فعل شمس در گردون چو صنع ابر در بستان
چو لطف نور در دیده چو گون روح در پیکر
بر اوج چرخ شیر و عقرب و تنین و کرکس را
چو او گیرد به کف رمح و خدنگ و ناچخ و خنجر
ز نوک این بدرد دل ز زخم آن بتفسد دم
ز عکس آن بسوزد تن ز بیم آن بریزد پر
ز چرخ و ابر و خاک و برج و خار کرم و بحر کان
همیشه جز به سعی آن جوانبخت بلند اختر
نتابد خور نبارد نم نخندد گل نرخشد مه
نروید من نیاید قز نزاید در نخیزد زر
ایا میری که از گرز و سنان و تیغ پیکانت
بود پیوسته اندر بیشه و دریا و کوه و در
هزبران را شکسته تن نهنگان را کفیده دل
پلنگان را گسسته دم گوزنان را دریده بر
ز بهر جود و بذل و گنج و خرج تو بود دایم
ز دور چرخ و فعل دهر و اشک ابر و عکس خور
گریبان زمین پر زر کنار سنگ پر نقره
ضمیر بحر پر لؤلؤ دهان کوه پر گوهر
به سان باطن لاله به شکل جامهٔ سوسن
به رنگ چهرهٔ خیری به لون دیدهٔ عبهر
بداندیش تو از رنج و بلا و درد و غم دارد
سیه روز و تبه حال و دو دیده لعل و روی اصفر
نگرید گاه مدحت جز به نامت خامه بر کاغذ
نخندد گاه عشرت جز به یادت باده در ساغر
نه چون تو بود هرگز هیچ میری از بنی آدم
نه چون تو دید هرگز هیچ چشمی تا گه محشر
از آن هر روز سلطانت گرامیتر همیدارد
که بر وی هست دیدار تو هر ساعت مبارکتر
ز مهر و دوستی با تو چنان است او به حمدالله
که موسی بود با هارون و احمد بود با حیدر
نه بر تو هست مشفقتر کس از وی در همه عالم
نه وی را هست مخلصتر کس از تو در همه لشکر
گر او پردهسرای و نوبت و کوس و علم دادت
چرا باید کز آن باشند بدخواهان تو غمخور
مگرشان نیست آگاهی که تو امروز اگر خواهی
به اقبال شهنشاهی دهی صد شاه را افسر
خداوندا از آن وقتی که تو رای هری کردی
ستم را شد بریده پی کرم را شد گشاده در
ز آثار قدومت شد زمین چون جنت اعلی
ز اعلام سپاهت شد هوا چون لعبت آزر
همه اهل هری هستند خاص و عام و مرد و زن
ز تو مسرور و خرم دل تو را مأمور و خدمتگر
همیگویند همواره دعای ملک تو جمله
همیخواهند پیوسته بقای عمر تو یکسر
در این عزمی که کردی نیست جز نصرت تو را همره
در این قصدی که داری نیست جز دولت تو را رهبر
چو عون کردگار و همت سلطان بود با تو
به بهروزی شوی آنجا به پیروزی رسی ایدر
اگر چه حصن تولک در بلندی هست از آن گونه
که ساید برجهای آن سر اندر برج دو پیکر
کنی بنیاد آن هامون به یک ساعت بر آن سیرت
کامیرالمؤمنی حیدر بنای قلعهٔ خیبر
ایا گشته ز مدح و آفرینت خاطر و طبعم
چو درج لؤلؤ لالا چو برج زهرهٔ ازهر
از آن گاهی که بر لفظ عزیزت رفت نام من
کشیدم رخت بر ایوان نهادم پای بر محور
ز تحسین تو مشهور است شعر من به هر موضع
ز تمکین تو مذکور است نام من به هر محضر
گه از مدحت دهان من شود چون حقهٔ لؤلؤ
گه از شکرت زبان من شود چون بیضهٔ عنبر
گر استحقاق من پوشیده ماند اندر هری شاید
ز بهر آن که آگاهی ندارند این عجب مشمر
نه کان از عزت گوهر نه کرم از نیت دیبا
نه نخل از لذت خرما نه نال از قیمت شکر
نخواهم بود هرگز جز تو را تا زنده باشم من
دعاگوی هواخواه و وفاجوی ثناگستر
همیخواهم هوا از دل همیگویم دعا در سر
همیجویم وفا از جان همیخوانم ثنا از بر
ز مدح تو مرا خاطر ز مهر تو مرا باطن
ز صف تو مرا دیوان ز شکر تو مرا دفتر
چو گرونیست پر انجم چو بستانیست پر ریحان
چو دیباییست پر صورت چو دریاییست پر گوهر
ز قولم خدمتی خواندند پیشت در مه روزه
عبارتهای آن زیبا اشارتهای آن دلبر
کنون نوخدمتی پیش تو آوردم در ابیاتش
صنایع ساخته بی حد بدایع بافته بی مر
گر این خدمت چنان کآمد تو را آید پسندیده
به نظم آرم از این به صدهزاران خدمت دیگر
الا تا بندد از عرعر چمن زنگارگون کله
الا تا پوشد از لاله جبل شنگرفگون چادر
ز شادی باد پیوسته رخ تو سرخ چون لاله
ز دولت باد همواره سر تو سبز چون عرعر
به فال فرخ اختر به سعی گنبد اخضر
همه عالم ز مشرق تا به مغرب کرد مستخلص
معزالدین و الدنیا خداوند جهان سنجر
جهانداری که چون گویند گاه خطبه نام او
نباید جز ملک خاطب نشاید جز فلک منبر
به زخم تیغ بگرفت آن خداوند فلک قدرت
به عون بخت بگشاد آن عدوبند ملک مخبر
دیار و شهر و بوم و خاک روم و هند و ترک و چین
بلاد و ملک و حد و مرز شرق و غرب و بحر و بر
همیگفتند یک چندی منجم پیشگان کاو را
نماید آفتی گردون رساند نکبتی اختر
ولیکن شد علی رغم بداندیشان این دولت
ز یمن رایت اعلی ز صنع خالق اکبر
همه احکامشان باطل همه اقوالشان بهتان
همه تخمینشان ناقص همه تقویمشان ابتر
چه دانند اختر و گردون ز نیکی و بدی کردن
که مأموریست این منقاد و مخلوقیست آن مضطر
به خاصه با خداوندی که گر خواهد به یک ساعت
ز اختر بگسلد نیرو ز گردون برکند چنبر
چگونه ملک را سلطان بود تبدیل تا باشد
به حل و عقد و قبض و بسط و صلح و جنگ و خیر و شر
نصیرش ایزد باری ظهیرش دولت عالی
بشیرش بخت فرخنده مشیرش میر دین پرور
پناه ملک و دولت پهلوان مشرق و مغرب
که میر جمع میران است و قطب دین پیغمبر
خداوندی که بی اهوال یوم الحشر در دنیا
خلایق را به رأی العین بنمود ایزد داور
ز بزمش روضهٔ رضوان ز قصرش غرفهٔ جنت
ز خلقش سایهٔ طوبی ز دستش جشمهٔ کوثر
بود جاوید ابر از غیرت دست درافشانش
دژم رخسار و نالان، زار و دل پر تاب و دیده تر
خلاف مهر او سرمایه و بنیان کفر و دین
وفاق و کین او پیرایه و قانون نفع ضر
از او آراسته هموار دین احمد مرسل
وز او افروخته پیوسته ملک خسرو صفدر
چو چرخ از مهر و زر از مُهر و فرق از تاج و باغ از گل
چو جسم از روح و چشم از نور و مغز از عقل و شخص از سر
اگر نگرفتی از حلم و ضمیر و خلق و رای او
رزانت خاک و صفوت آب و رقت باد و نور آذر
نبودی جسم این ساکن نبودی ذات آن صافی
نبودی نفع این شامل نبودی نفس آن انور
ز تیر و نیزهٔ او روز و شب در کوه و در بیشه
خروشان است مار صل و جوشان است شیر نر
ز بیمش کرده این مهره به دنبال اندرون مدغم
ز سهمش کرده آن زهره به چنگال اندرون مضمر
حضور اوست در دولت مکان اوست در حضرت
بقای اوست در عالم وجود اوست در کشور
چو فعل شمس در گردون چو صنع ابر در بستان
چو لطف نور در دیده چو گون روح در پیکر
بر اوج چرخ شیر و عقرب و تنین و کرکس را
چو او گیرد به کف رمح و خدنگ و ناچخ و خنجر
ز نوک این بدرد دل ز زخم آن بتفسد دم
ز عکس آن بسوزد تن ز بیم آن بریزد پر
ز چرخ و ابر و خاک و برج و خار کرم و بحر کان
همیشه جز به سعی آن جوانبخت بلند اختر
نتابد خور نبارد نم نخندد گل نرخشد مه
نروید من نیاید قز نزاید در نخیزد زر
ایا میری که از گرز و سنان و تیغ پیکانت
بود پیوسته اندر بیشه و دریا و کوه و در
هزبران را شکسته تن نهنگان را کفیده دل
پلنگان را گسسته دم گوزنان را دریده بر
ز بهر جود و بذل و گنج و خرج تو بود دایم
ز دور چرخ و فعل دهر و اشک ابر و عکس خور
گریبان زمین پر زر کنار سنگ پر نقره
ضمیر بحر پر لؤلؤ دهان کوه پر گوهر
به سان باطن لاله به شکل جامهٔ سوسن
به رنگ چهرهٔ خیری به لون دیدهٔ عبهر
بداندیش تو از رنج و بلا و درد و غم دارد
سیه روز و تبه حال و دو دیده لعل و روی اصفر
نگرید گاه مدحت جز به نامت خامه بر کاغذ
نخندد گاه عشرت جز به یادت باده در ساغر
نه چون تو بود هرگز هیچ میری از بنی آدم
نه چون تو دید هرگز هیچ چشمی تا گه محشر
از آن هر روز سلطانت گرامیتر همیدارد
که بر وی هست دیدار تو هر ساعت مبارکتر
ز مهر و دوستی با تو چنان است او به حمدالله
که موسی بود با هارون و احمد بود با حیدر
نه بر تو هست مشفقتر کس از وی در همه عالم
نه وی را هست مخلصتر کس از تو در همه لشکر
گر او پردهسرای و نوبت و کوس و علم دادت
چرا باید کز آن باشند بدخواهان تو غمخور
مگرشان نیست آگاهی که تو امروز اگر خواهی
به اقبال شهنشاهی دهی صد شاه را افسر
خداوندا از آن وقتی که تو رای هری کردی
ستم را شد بریده پی کرم را شد گشاده در
ز آثار قدومت شد زمین چون جنت اعلی
ز اعلام سپاهت شد هوا چون لعبت آزر
همه اهل هری هستند خاص و عام و مرد و زن
ز تو مسرور و خرم دل تو را مأمور و خدمتگر
همیگویند همواره دعای ملک تو جمله
همیخواهند پیوسته بقای عمر تو یکسر
در این عزمی که کردی نیست جز نصرت تو را همره
در این قصدی که داری نیست جز دولت تو را رهبر
چو عون کردگار و همت سلطان بود با تو
به بهروزی شوی آنجا به پیروزی رسی ایدر
اگر چه حصن تولک در بلندی هست از آن گونه
که ساید برجهای آن سر اندر برج دو پیکر
کنی بنیاد آن هامون به یک ساعت بر آن سیرت
کامیرالمؤمنی حیدر بنای قلعهٔ خیبر
ایا گشته ز مدح و آفرینت خاطر و طبعم
چو درج لؤلؤ لالا چو برج زهرهٔ ازهر
از آن گاهی که بر لفظ عزیزت رفت نام من
کشیدم رخت بر ایوان نهادم پای بر محور
ز تحسین تو مشهور است شعر من به هر موضع
ز تمکین تو مذکور است نام من به هر محضر
گه از مدحت دهان من شود چون حقهٔ لؤلؤ
گه از شکرت زبان من شود چون بیضهٔ عنبر
گر استحقاق من پوشیده ماند اندر هری شاید
ز بهر آن که آگاهی ندارند این عجب مشمر
نه کان از عزت گوهر نه کرم از نیت دیبا
نه نخل از لذت خرما نه نال از قیمت شکر
نخواهم بود هرگز جز تو را تا زنده باشم من
دعاگوی هواخواه و وفاجوی ثناگستر
همیخواهم هوا از دل همیگویم دعا در سر
همیجویم وفا از جان همیخوانم ثنا از بر
ز مدح تو مرا خاطر ز مهر تو مرا باطن
ز صف تو مرا دیوان ز شکر تو مرا دفتر
چو گرونیست پر انجم چو بستانیست پر ریحان
چو دیباییست پر صورت چو دریاییست پر گوهر
ز قولم خدمتی خواندند پیشت در مه روزه
عبارتهای آن زیبا اشارتهای آن دلبر
کنون نوخدمتی پیش تو آوردم در ابیاتش
صنایع ساخته بی حد بدایع بافته بی مر
گر این خدمت چنان کآمد تو را آید پسندیده
به نظم آرم از این به صدهزاران خدمت دیگر
الا تا بندد از عرعر چمن زنگارگون کله
الا تا پوشد از لاله جبل شنگرفگون چادر
ز شادی باد پیوسته رخ تو سرخ چون لاله
ز دولت باد همواره سر تو سبز چون عرعر
عبدالواسع جبلی : قصاید
مدح معزالدین سلطان ابوالحارث سنجر سلجوقی
زهی شاهنشه اعظم زهی فرماندهٔ کشور
زهی دارندهٔ عالم زهی بخشندهٔ افسر
زهی جمشید داد و دین زهی خورشید تحت دین
زهی مولای انس و جان زهی دارای بحر و بر
زهی شایستهٔ مسند زهی بایستهٔ خاتم
زهی پیرایهی شاهی زهی سرمایهٔ مفخر
زهی دستور تو دولت زهی مأمور تو گیتی
زهی مقهور تو گردون زهی مجبور تو اختر
عمار دولت قاهر جلال ملت باهر
مغیث ملت زاهر معز دین پیغمبر
تو آن شاهی که از ایام آدم تا بدین مدت
چو تو هرگز نبودهست و نخواهد بود تا محشر
به چشم اندر کشد چون سرمه گرد موکبت خاقان
به گوش اندر کند چون حلقه نعل و مرکبت قیصر
بود زآسیب تیغ آبدارت سال ... آتش
نهفته روی در آهن گرفته جای در مرمر
اگر دارد کشف در دل وفاقت ساعتی پنهان
وگر دارد صدف در تن خلافت لحظتی مضمر
به نرمی چون فنک گردد کشف را بر بدن خارا
به تیزی چون خسک گردد صدف را در دهن گوهر
گه جود و عطا و بذل و احسانت تهی گردد
زمین از گنج و بحر از در و کوه از سیم و کان از زر
گه حرب و مصاف و حمله و کین تو پر گردد
هوا از جان و چرخ از گرد و خاک از دشت و خون از سر
بود پیوسته از بیم سنانت در تف هیجا
بود همواره از ترس خدنگت در صف عسکر
نهنگ تند چون سیماب لرزان در یم عمان
پلنگ زوش چو سیمرغ پنهان در که بربر
ایا شاهی کز آسیب سر شمشیر تو گردون
کشد سر هر زمان چون خارپشت اندر خم چنبر
اگر خنجر زنی گاه وغا بر پیکر کیوان
کنی آن را به یک ضربت علیالتحقیق دو پیکر
بر اطراف ممالک قلعها داری برآورده
همه بنیاد آن از سد ذوالقرنین محکمتر
رسیده قعر خندقهای آن تا تارک ماهی
گذشته سقف ایوانهای آن از گوشهٔ محور
ندیمان و مشیران و سواران و غلامانت
به انواع هنر هستند هر یک بهتر از دیگر
ندیمانی همه فاضل مشیرانی همه عاقل
سوارانی همه پردل غلامانی همه صفدر
یکی با فطنت لقمان یکی با بهجت سحبان
یکی با قوت رستم یکی با صولت حیدر
ز ترک و دیلم اندر لشکرت هستند مردانی
خروشان همچو پیل مست و جوشان همچو شیر نر
غضنفرجوش و آهنپوش و گردونکوش و لشکرکش
مصافافروز و فتحاندوز و اعداسوز و جنگآور
بود تنین و ثور و شیر و کرکس را همه ساله
ز گرز و رمح و تیغ و تیرشان بر گنبد اخضر
شکسته مهره اندر سر گسسته گردن اندر تن
کفیده دیده اندر رخ دریده زهره اندر بر
که دارد از سلاطین و ملوک مشرق و مغرب
چنین پرداخته دولت چنین آراسته لشکر
خداوندا کنون باید نشاط باده فرمودن
که شد چون جنةالمأوی جهان از خرمی یکسر
گهی آراستن بر گوشهٔ رود روان مجلس
گهی می خواستن بر نالهٔ رود روان پرور
شکوفه بر سر شاخ است چون رخسارهٔ جانان
بنفشه بر لب جوی است چون جرارهٔ دلبر
سحاب گوهرآگین گشته نقاش گل ساده
شمال عنبرآیین گشته فراش گل احمر
کنون از لاله گردد باغ چون بیجادهگون مطرد
کنون از سبزه گردد راغ چون پیروزهگون چادر
گهی صلصل کند در بوستان چون عاشقان لاله
گهی بلبل زند در گلستان چون مطربان مزهر
سرشک ابر درآگین فروغ مهر نورآیین
رسول ماه فروردین نسیم باد صورتگر
طرازد حلهٔ سوسن نماید طرهٔ سنبل
فروزد چهرهٔ نسرین گشاید دیدهٔ عبهر
سمن را گه کند گردن هوا پر رشتهٔ لؤلؤ
چمن را گه کند دامن صبا پر تودهٔ عنبر
در این ایام یک ساعت نباید زیست بیعشرت
در این هنگام یک لحظت نشاید بود بیساغر
الا تا صورت مانی بود افروخته سیما
الا تا لعبت آزر بود آراسته منظر
ز خوبان باد بزم تو چو صورتنامهٔ مانی
ز ترکان باد قصر تو چو لعبتخانهٔ آزر
قضا رای تو را تابع قدر حکم تو را خاضع
ملک مُلک تو را راعی فلک بخت تو را یاور
زهی دارندهٔ عالم زهی بخشندهٔ افسر
زهی جمشید داد و دین زهی خورشید تحت دین
زهی مولای انس و جان زهی دارای بحر و بر
زهی شایستهٔ مسند زهی بایستهٔ خاتم
زهی پیرایهی شاهی زهی سرمایهٔ مفخر
زهی دستور تو دولت زهی مأمور تو گیتی
زهی مقهور تو گردون زهی مجبور تو اختر
عمار دولت قاهر جلال ملت باهر
مغیث ملت زاهر معز دین پیغمبر
تو آن شاهی که از ایام آدم تا بدین مدت
چو تو هرگز نبودهست و نخواهد بود تا محشر
به چشم اندر کشد چون سرمه گرد موکبت خاقان
به گوش اندر کند چون حلقه نعل و مرکبت قیصر
بود زآسیب تیغ آبدارت سال ... آتش
نهفته روی در آهن گرفته جای در مرمر
اگر دارد کشف در دل وفاقت ساعتی پنهان
وگر دارد صدف در تن خلافت لحظتی مضمر
به نرمی چون فنک گردد کشف را بر بدن خارا
به تیزی چون خسک گردد صدف را در دهن گوهر
گه جود و عطا و بذل و احسانت تهی گردد
زمین از گنج و بحر از در و کوه از سیم و کان از زر
گه حرب و مصاف و حمله و کین تو پر گردد
هوا از جان و چرخ از گرد و خاک از دشت و خون از سر
بود پیوسته از بیم سنانت در تف هیجا
بود همواره از ترس خدنگت در صف عسکر
نهنگ تند چون سیماب لرزان در یم عمان
پلنگ زوش چو سیمرغ پنهان در که بربر
ایا شاهی کز آسیب سر شمشیر تو گردون
کشد سر هر زمان چون خارپشت اندر خم چنبر
اگر خنجر زنی گاه وغا بر پیکر کیوان
کنی آن را به یک ضربت علیالتحقیق دو پیکر
بر اطراف ممالک قلعها داری برآورده
همه بنیاد آن از سد ذوالقرنین محکمتر
رسیده قعر خندقهای آن تا تارک ماهی
گذشته سقف ایوانهای آن از گوشهٔ محور
ندیمان و مشیران و سواران و غلامانت
به انواع هنر هستند هر یک بهتر از دیگر
ندیمانی همه فاضل مشیرانی همه عاقل
سوارانی همه پردل غلامانی همه صفدر
یکی با فطنت لقمان یکی با بهجت سحبان
یکی با قوت رستم یکی با صولت حیدر
ز ترک و دیلم اندر لشکرت هستند مردانی
خروشان همچو پیل مست و جوشان همچو شیر نر
غضنفرجوش و آهنپوش و گردونکوش و لشکرکش
مصافافروز و فتحاندوز و اعداسوز و جنگآور
بود تنین و ثور و شیر و کرکس را همه ساله
ز گرز و رمح و تیغ و تیرشان بر گنبد اخضر
شکسته مهره اندر سر گسسته گردن اندر تن
کفیده دیده اندر رخ دریده زهره اندر بر
که دارد از سلاطین و ملوک مشرق و مغرب
چنین پرداخته دولت چنین آراسته لشکر
خداوندا کنون باید نشاط باده فرمودن
که شد چون جنةالمأوی جهان از خرمی یکسر
گهی آراستن بر گوشهٔ رود روان مجلس
گهی می خواستن بر نالهٔ رود روان پرور
شکوفه بر سر شاخ است چون رخسارهٔ جانان
بنفشه بر لب جوی است چون جرارهٔ دلبر
سحاب گوهرآگین گشته نقاش گل ساده
شمال عنبرآیین گشته فراش گل احمر
کنون از لاله گردد باغ چون بیجادهگون مطرد
کنون از سبزه گردد راغ چون پیروزهگون چادر
گهی صلصل کند در بوستان چون عاشقان لاله
گهی بلبل زند در گلستان چون مطربان مزهر
سرشک ابر درآگین فروغ مهر نورآیین
رسول ماه فروردین نسیم باد صورتگر
طرازد حلهٔ سوسن نماید طرهٔ سنبل
فروزد چهرهٔ نسرین گشاید دیدهٔ عبهر
سمن را گه کند گردن هوا پر رشتهٔ لؤلؤ
چمن را گه کند دامن صبا پر تودهٔ عنبر
در این ایام یک ساعت نباید زیست بیعشرت
در این هنگام یک لحظت نشاید بود بیساغر
الا تا صورت مانی بود افروخته سیما
الا تا لعبت آزر بود آراسته منظر
ز خوبان باد بزم تو چو صورتنامهٔ مانی
ز ترکان باد قصر تو چو لعبتخانهٔ آزر
قضا رای تو را تابع قدر حکم تو را خاضع
ملک مُلک تو را راعی فلک بخت تو را یاور
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
در فضیلت ذی النورین رضی الله عنه
اساسی کز حیا ایمان نهادست
امیرالمؤمنین عثمان نهادست
فلک از بحر علم او بخاری
زمین از کوه حلم او غباری
جهان معرفت جان مصوّر
دو مغز آنگه ز دو نور پیمبر
چه میگویم سه مغز آمد ز انوار
ازان دو نور و از قرآن زهی کار
کسی کو در حریم این سه نورست
گرش روشن نه بیند خصم کورست
که گر خورشید نقد عین دارد
مدد از نور ذوالنورین دارد
جز او کس را بنودست این تمامی
ز پیغامبر در فرزند گرامی
چو بر اندوه نازل گشت قرآن
کسی را کاهل آنست اینست برهان
که بر اندوه از دنیا شود دور
چنین بودست آن خورشید ذوالنور
کسی کو این کرامت از خدا یافت
که دو چشم و چراغ مصطفی یافت
چو ذوالنورین هم از خانه دان بود
چگونه منکر صدقش توان بود
کسی کز آسمانش این دو نورست
مه و خورشید با او در حضورست
دم از بغضش گر از دل می بر آری
مه و خورشید را گل می برآری
عصای او بزانو آنکه بشکست
خوره در زانویش افتاد پیوست
عصائی را که در معنی چنان شد
که ثعبان وار خصم دشمنان شد
گر او را دشمنی در کون باشد
که باشد، نایب فرعون باشد
چنین گفت او که در بیعت مرا دست
چو با دست نبی الله پیوست
ز بهر حرمت دستش از آنگاه
به مکروهی نبود آن دست را راه
دلش دریای اعظم بود از علم
تن او کوه راسخ بود از حلم
حقیقت جامع قرآن دلش بود
همه اسرار عالم حاصلش بود
ز جامع بود جمعیت مدامش
ز فرقان فرق کردن خاص و عامش
چو در قرآن امام خاص و عامست
چرا در حکم خویشان ناتمامت
همه عمر او نخفتی و نخوردی
که تا در هر شبی ختمی نکردی
دران غوغا غلامانش بیکبار
سلاح آور شدند از بهر پیگار
بدیشان گفت هر بنده که امروز
سلاح انداخت آزادست و پیروز
چو شاهد بود قرآنش همیشه
مدامش جمع جامع بود پیشه
شهید قرب شاهد گشت آخر
ز قرآن یافت خونش طشت آخر
چو قرآن بود معشوقش ز آفاق
شد آخر محو قرآن شمع عشاق
اگرچه شمع جنّت بود فاروق
چو شمع او باخت سر در راه معشوق
امیرالمؤمنین عثمان نهادست
فلک از بحر علم او بخاری
زمین از کوه حلم او غباری
جهان معرفت جان مصوّر
دو مغز آنگه ز دو نور پیمبر
چه میگویم سه مغز آمد ز انوار
ازان دو نور و از قرآن زهی کار
کسی کو در حریم این سه نورست
گرش روشن نه بیند خصم کورست
که گر خورشید نقد عین دارد
مدد از نور ذوالنورین دارد
جز او کس را بنودست این تمامی
ز پیغامبر در فرزند گرامی
چو بر اندوه نازل گشت قرآن
کسی را کاهل آنست اینست برهان
که بر اندوه از دنیا شود دور
چنین بودست آن خورشید ذوالنور
کسی کو این کرامت از خدا یافت
که دو چشم و چراغ مصطفی یافت
چو ذوالنورین هم از خانه دان بود
چگونه منکر صدقش توان بود
کسی کز آسمانش این دو نورست
مه و خورشید با او در حضورست
دم از بغضش گر از دل می بر آری
مه و خورشید را گل می برآری
عصای او بزانو آنکه بشکست
خوره در زانویش افتاد پیوست
عصائی را که در معنی چنان شد
که ثعبان وار خصم دشمنان شد
گر او را دشمنی در کون باشد
که باشد، نایب فرعون باشد
چنین گفت او که در بیعت مرا دست
چو با دست نبی الله پیوست
ز بهر حرمت دستش از آنگاه
به مکروهی نبود آن دست را راه
دلش دریای اعظم بود از علم
تن او کوه راسخ بود از حلم
حقیقت جامع قرآن دلش بود
همه اسرار عالم حاصلش بود
ز جامع بود جمعیت مدامش
ز فرقان فرق کردن خاص و عامش
چو در قرآن امام خاص و عامست
چرا در حکم خویشان ناتمامت
همه عمر او نخفتی و نخوردی
که تا در هر شبی ختمی نکردی
دران غوغا غلامانش بیکبار
سلاح آور شدند از بهر پیگار
بدیشان گفت هر بنده که امروز
سلاح انداخت آزادست و پیروز
چو شاهد بود قرآنش همیشه
مدامش جمع جامع بود پیشه
شهید قرب شاهد گشت آخر
ز قرآن یافت خونش طشت آخر
چو قرآن بود معشوقش ز آفاق
شد آخر محو قرآن شمع عشاق
اگرچه شمع جنّت بود فاروق
چو شمع او باخت سر در راه معشوق
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
در فضیلت مرتضی رضی الله عنه
ز مشرق تا به مغرب گر امامست
امیرالمؤمنین حیدر تمامست
گرفته این جهان زخم سنانش
گذشته زان جهان وصف سه نانش
چو در سر عطا اخلاص او راست
سه نان را هفده آیة خاص او راست
سه قرصش چون دو قرص ماه و خورشید
دو عالم را بخوان بنشاند جاوید
ترا گر تیر باران بر دوامست
علیُّ جُنّةُ جُنّة تمامست
پیمبر گفتش ای نور دو دیده
ز یک نوریم هر دو آفریده
چنان در شهر دانش باب آمد
که جَنّت را بحق بوّاب آمد
چنان مطلق شد اودر فقر وفاقه
که زرّ و نقره دادش سه طلاقه
اگرچه سیم و زر با حرمت آمد
ولی گوسالهٔ این امّت آمد
کجا گوساله هرگز رنجه گردد
که با شیری چنین هم پنجه گردد
چنین نقلست کورا جوشنی بود
که پشت و روی جوشن روشنی بود
ازان چون روی بودش پشت جوشن
که بر بستش بدان اندام روشن
چنین گفت او که گر منبر نهندم
بدستوری حق داور دهندم
میان خلق عالم جاودانه
کنم حکم از کتاب چارگانه
چو هرچ او گفت از بهر یقین گفت
زبان بگشاد روزی وچنین گفت
که لو کشف الغطا دادست دستم
خدا را تا نبینم کی پرستم
زهی چشم و زهی علم و زهی کار
زهی خورشید علم و بحر زخّار
دم شیر خدا میرفت تا چین
ز علمش ناف آهو گشت مشکین
ازین گفتند مرد داد و دین شو
ز یثرب علم جستن را به چین شو
اسد کو ناف خانهٔ آفتابست
ازان آهو دمش چون مشک نابست
خطا گفتم که ازمشک خطایست
که او هم نافه و شیر خدایست
اگر علمش شدی بحری مصوّر
درو یک قطره بودی بحر اخضر
چو هیچش طاقت منّت نبودی
ز همّت گشت مزدور جهودی
کسی گفتش چرا کردی، بر آشفت
زبان بگشاد چون تیغ و چنین گفت:
لَنَقْلُ الصخر من قلل الجبال
اَحَبُّ اِلیَّ مِن مِنَنِ الرجالِ
یقول الناس لی فی الکسب عار
فقُلت العارُ فی ذُلِّ السؤالِ
همیشه چار رکن عالم آباد
ز سعی دو خُسُر بود و دو داماد
امیرالمؤمنین حیدر تمامست
گرفته این جهان زخم سنانش
گذشته زان جهان وصف سه نانش
چو در سر عطا اخلاص او راست
سه نان را هفده آیة خاص او راست
سه قرصش چون دو قرص ماه و خورشید
دو عالم را بخوان بنشاند جاوید
ترا گر تیر باران بر دوامست
علیُّ جُنّةُ جُنّة تمامست
پیمبر گفتش ای نور دو دیده
ز یک نوریم هر دو آفریده
چنان در شهر دانش باب آمد
که جَنّت را بحق بوّاب آمد
چنان مطلق شد اودر فقر وفاقه
که زرّ و نقره دادش سه طلاقه
اگرچه سیم و زر با حرمت آمد
ولی گوسالهٔ این امّت آمد
کجا گوساله هرگز رنجه گردد
که با شیری چنین هم پنجه گردد
چنین نقلست کورا جوشنی بود
که پشت و روی جوشن روشنی بود
ازان چون روی بودش پشت جوشن
که بر بستش بدان اندام روشن
چنین گفت او که گر منبر نهندم
بدستوری حق داور دهندم
میان خلق عالم جاودانه
کنم حکم از کتاب چارگانه
چو هرچ او گفت از بهر یقین گفت
زبان بگشاد روزی وچنین گفت
که لو کشف الغطا دادست دستم
خدا را تا نبینم کی پرستم
زهی چشم و زهی علم و زهی کار
زهی خورشید علم و بحر زخّار
دم شیر خدا میرفت تا چین
ز علمش ناف آهو گشت مشکین
ازین گفتند مرد داد و دین شو
ز یثرب علم جستن را به چین شو
اسد کو ناف خانهٔ آفتابست
ازان آهو دمش چون مشک نابست
خطا گفتم که ازمشک خطایست
که او هم نافه و شیر خدایست
اگر علمش شدی بحری مصوّر
درو یک قطره بودی بحر اخضر
چو هیچش طاقت منّت نبودی
ز همّت گشت مزدور جهودی
کسی گفتش چرا کردی، بر آشفت
زبان بگشاد چون تیغ و چنین گفت:
لَنَقْلُ الصخر من قلل الجبال
اَحَبُّ اِلیَّ مِن مِنَنِ الرجالِ
یقول الناس لی فی الکسب عار
فقُلت العارُ فی ذُلِّ السؤالِ
همیشه چار رکن عالم آباد
ز سعی دو خُسُر بود و دو داماد
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
گفتار اندر ستایش سلطان ابوطالب طغرلبك
سه طاعت واجب آمد بر خردمند
که آن هر سه به هم دارند پیوند
از یشانست دل را شاد کامی
وزیشانست جان را نیک نامی
دل از فرمان این هر سه مگردان
اگر شواهی که یابی هر دو گیهان
بدین گیتی ستوده زندگانی
بدان گیتی نهشت جاودانی
یکی فرمان دادار جهانست
که جان را زو نجات جاودانست
دوم فرمان پیغمبر محمد
که آن را کافی بی دین کند رد
سیم فرمان سلطان جهاندار
به ملک اندر بهای دین دادار
ابوطالب شهنشاه معظم
خداوند خداوندان عالم
ملک طغرلبک آن خورشید همت
به هر کس زو رسیده عز و نعمت
ظفر وی را دلیل و جود گنجور
وفا وی را امین و عقل دستور
مر آن را کاوست هم نام محمد
چو او منصور شد چون او مؤید
پدید آمد ز مشرق همچو خورشید
به دولت شاه شاهان شد چو جمشید
به هندی تیغ بسته هند و خاور
به تر کی جنگ جویان روم و بربر
میان بسته ست بر ملک گشادن
جهان گیرد همی از دست دادن
چه خوانی قصهء ساسانیان را
همیدون دفتر سامانیان را
بخوان اخبار سلطان را یکی بار
که گردد آن همه بر چشم تو خوار
بیابی اندرو چنان که خواهی
شگفتیهای پیروزی و شاهی
نوادرها و دولتهای دوران
عجایبها و قدرتهای یزدان
بخوان اخبار او را تا بدانی
که کس ملکت نیابد رایگانی
زمین ماورالنهر و خراسان
سراسر شاه را بوده ست میدان
نبردی کرده بر هر جایگاهی
برو بشکسته سالاری و شاهی
چو از توران سوی ایران سفر کرد
چو کیخسرو به جیحون بر گذر کرد
ستورش بود کشتی بخت رهبر
خدایش بود پشت و چرخ یاور
نگر تا چون یقین دلش بد پک
که بر رودی چنان بگذشت بی باک
چو نشکوهید او را دل ز جیحون
چرا بشکوهد از حال دگر گون
نه از گرما شکوهد نه ز سرما
نه از ریگ و کویر و کوه و دریا
بیابانهای خوارزم و خراسان
به چشمش همچنان آید که بستان
همیدون شخ های کوه قارن
به چشمش همچنان آید که گلشن
نه چون شاهان دیگر جام جویست
که از رنج آن نام جویست
همی تا آب جیحون راز پس ماند
دو صد جیحون ز خون دشمنان راند
یکی طوفان ز شمشیرش بر آمد
کزو روز همه شاهان سر آمد
بدان گیتی روان شاه مسعود
خجل بود از روان شاه محمود
کجا او سرزنش کردی فراوان
که بسپردی به نادانی خراسان
کنون از بس روان شهریاران که
که با باد روان گشتند یاران
همه از دست او شمشیر خوردند
همه شاهی و ملک او را سپردند
روان او برست از شرمساری
که بسیارند همچون او به زاری
به نزدیک پدر گشته ست معذور
که بهتر زو بسی شه دید مقهور
کدامین شاه در مشرق گه رزم
توانستی زدن با شاه خوارزم
شناسد هر که در ایام ما بود
که کار شه ملک چون برسما بود
سوار ترک بودش صد هزاری
که بس بد با سپاهی زان سواری
ز بس کاو تاختن برد و شبیخون
شکوهش بود ز آن رستم افزون
خداوند جهان سلطان اعظم
به تدبیر صواب و رای محکم
چنان لشکر بدرد روز کینه
که سندان گران مر آبگینه
هم از سلطان هزیمت شد به خواری
هم اندر راه کشته شد به زاری
بد اندیشان سلطان آنچه بودند
همین روز و همین حال آند
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد
تنش گردد شقاوت را فسانه
روانش تیر خذلان را نشانه
و لیکن گر ورا دشمن نبودی
پس این چندین هنر با که نمودی
اگر ظلمت ننودی سایه گستر
نبودی قدر خورشید منور
همیدون شاه گیتی قدر والاش
پدید آورد مردم را به اعداش
چو صافی کرد خوارزم خراسان
فرود آمد به طبرستان و گرگان
زمینی نیست در عالم سراسر
ازو پژموده تر از وی عجبتر
سه گونه جای باشد صعب و دشوار
یکی دریا دگر آجام و کهسار
سراسر کوه او قلعه همانا
چو خندق گشته در دامانش دریا
نداند زیرک آن را وصف کردن
نداند دیو در وی راه بردن
درو مردان جنگی گیل و دیلم
دلیران و هنرجویان عالم
هنرشان غارتست و جنگ پیشه
بیامخته دران دریا و بیشه
چو رایتهای سلطان را بدیدند
چو دیو از نام یزدان در رمیدند
از آن دریا که آنجا هست افزون
ازیشان ریخت سلطان جهان خون
کنون یابند آنجا بر درختان
به جای میوه مغز شوربختان
چو صافی گشت شهر و آن ولایت
از انجا سوی ری آورد رایت
به هر جایی سپهداران فرستاد
که یک یک مختصر با تو کنم یاد
سپهداری به مکران رفت و گرگان
یکی دیگر به موصل رفت و خوزان
یکی دیگر به کرمان رفت و شیراز
یکی دیگر به ششتر رفت و اهواز
یکی دیگر به اران رفت و ارمن
فگند اندر دیار روم شیون
سپهداران او پیروز گشتند
بد اندیشان او بدروز گشتند
رسول آمد بدو از ارسلان خان
به نامه جست ازو پیوند و پیمان
فرستادش به هدیه مال بسیار
پذیرفتش خراج ملک تاتار
جهان سالار با وی کرد پیوند
که دید او را به شاهی بس خردمند
وزان پس مرد مال آمد ز قیصر
چنان کاید ز کهتر سوی مهتر
خراج روم ده ساله فرستاد
اسیران را ز بندش کرد آزاد
به عنوریه با قصرش برابر
مناره کرد و مسجد کرد و منبر
نوشته نام سلطان بر مناره
شده زو دین اسلام آشکاره
ز شاه شام نیز آمد رسولی
ننوده عهد را بهتر قبولی
فرستاده به هدیه مال بسیار
وزآن جمله یکی یاقوت شهوار
یکی یاقوت رمانی بشکوه
بزرگ و گرد و ناهنوار چون کوه
ز رخشانی چو خورشید سما بود
خراج شام یک سالش بها بود
ابا خوبی و با نغزی و رنگش
بر آمد سی و شش مثقال سنگش
ازان پس آمدش منضور و خلعت
لوای پادشاهی از خلیفت
بپوشید آن لوا را در صفاهان
بدانش تهنیت کردند شاهان
به یک رویه ز چین تا مصر و بربر
شدند او را ملوک دهر چاکر
میان دجله و جیهون جهانیست
ولیکن شاه را چون بوستانیست
رهی گشتند او را زور دستان
ز دل کردند بیرون مکور دستان
همی گردد در این شاهانه بستان
به کام خویش با درگه پرستان
هزاران آفتاب اندر کنارش
هزاران اژدها اندر حصارش
گهی دارد نشست اندر خراسان
گهی در اصفهان و گه به گرگان
از اطراف ولایت هر زمانی
به فتهی آورندش مژدگانی
ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان
نخفتم هفت مه اندر صفاهان
به ماهی در نباشد روزگاری
کز اقلیمی نیارندش نثاری
جهان او راست می دارد شادی
که و مه را همی بخشد به رادی
مرادش زین جهان جز مردمی نه
ز یزدان ترسد و از آدمی نه
بر اطراف جهان شاهان نامی
ازو جویند جاه و نیک نامی
ازیشان هر کرا او به نوازد
ز بخت خویش آن کس بیش نازد
به درگاه آنکه او را کهترانند
مه از خانان و بیش از قیصرانند
کجا از خان و قیصر سال تا سال
همی آید پیاپی گونه گون مال
کرا دیدی تو از شاهان کشور
بدین نام و بدین جاه و بدین فر
کدامین پادشه را بود چندین
ز مصر و شام و موصل تا در چین
کدامین پادشه را این هنر بود
که نزرنج و نه از مرگش حذر بود
سزد گر جان او چندان بماند
که افزونتر ز جویدان بماند
هزاران آفرین بر جان او باد
مدار چرخ بر فرمان او باد
ستاره رهنمای کام او باد
زمانه نیک خواه نام او باد
شهنشاهی و نامش جاودان باد
تنش آسوده و دل شادمان باد
کجا رزمش بود پیروزگر باد
کجا بزمش بود با جاه و فرباد
به هر کامی نشاط او را قرین باد
به هر کاری خدا او را معین باد
که آن هر سه به هم دارند پیوند
از یشانست دل را شاد کامی
وزیشانست جان را نیک نامی
دل از فرمان این هر سه مگردان
اگر شواهی که یابی هر دو گیهان
بدین گیتی ستوده زندگانی
بدان گیتی نهشت جاودانی
یکی فرمان دادار جهانست
که جان را زو نجات جاودانست
دوم فرمان پیغمبر محمد
که آن را کافی بی دین کند رد
سیم فرمان سلطان جهاندار
به ملک اندر بهای دین دادار
ابوطالب شهنشاه معظم
خداوند خداوندان عالم
ملک طغرلبک آن خورشید همت
به هر کس زو رسیده عز و نعمت
ظفر وی را دلیل و جود گنجور
وفا وی را امین و عقل دستور
مر آن را کاوست هم نام محمد
چو او منصور شد چون او مؤید
پدید آمد ز مشرق همچو خورشید
به دولت شاه شاهان شد چو جمشید
به هندی تیغ بسته هند و خاور
به تر کی جنگ جویان روم و بربر
میان بسته ست بر ملک گشادن
جهان گیرد همی از دست دادن
چه خوانی قصهء ساسانیان را
همیدون دفتر سامانیان را
بخوان اخبار سلطان را یکی بار
که گردد آن همه بر چشم تو خوار
بیابی اندرو چنان که خواهی
شگفتیهای پیروزی و شاهی
نوادرها و دولتهای دوران
عجایبها و قدرتهای یزدان
بخوان اخبار او را تا بدانی
که کس ملکت نیابد رایگانی
زمین ماورالنهر و خراسان
سراسر شاه را بوده ست میدان
نبردی کرده بر هر جایگاهی
برو بشکسته سالاری و شاهی
چو از توران سوی ایران سفر کرد
چو کیخسرو به جیحون بر گذر کرد
ستورش بود کشتی بخت رهبر
خدایش بود پشت و چرخ یاور
نگر تا چون یقین دلش بد پک
که بر رودی چنان بگذشت بی باک
چو نشکوهید او را دل ز جیحون
چرا بشکوهد از حال دگر گون
نه از گرما شکوهد نه ز سرما
نه از ریگ و کویر و کوه و دریا
بیابانهای خوارزم و خراسان
به چشمش همچنان آید که بستان
همیدون شخ های کوه قارن
به چشمش همچنان آید که گلشن
نه چون شاهان دیگر جام جویست
که از رنج آن نام جویست
همی تا آب جیحون راز پس ماند
دو صد جیحون ز خون دشمنان راند
یکی طوفان ز شمشیرش بر آمد
کزو روز همه شاهان سر آمد
بدان گیتی روان شاه مسعود
خجل بود از روان شاه محمود
کجا او سرزنش کردی فراوان
که بسپردی به نادانی خراسان
کنون از بس روان شهریاران که
که با باد روان گشتند یاران
همه از دست او شمشیر خوردند
همه شاهی و ملک او را سپردند
روان او برست از شرمساری
که بسیارند همچون او به زاری
به نزدیک پدر گشته ست معذور
که بهتر زو بسی شه دید مقهور
کدامین شاه در مشرق گه رزم
توانستی زدن با شاه خوارزم
شناسد هر که در ایام ما بود
که کار شه ملک چون برسما بود
سوار ترک بودش صد هزاری
که بس بد با سپاهی زان سواری
ز بس کاو تاختن برد و شبیخون
شکوهش بود ز آن رستم افزون
خداوند جهان سلطان اعظم
به تدبیر صواب و رای محکم
چنان لشکر بدرد روز کینه
که سندان گران مر آبگینه
هم از سلطان هزیمت شد به خواری
هم اندر راه کشته شد به زاری
بد اندیشان سلطان آنچه بودند
همین روز و همین حال آند
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد
تنش گردد شقاوت را فسانه
روانش تیر خذلان را نشانه
و لیکن گر ورا دشمن نبودی
پس این چندین هنر با که نمودی
اگر ظلمت ننودی سایه گستر
نبودی قدر خورشید منور
همیدون شاه گیتی قدر والاش
پدید آورد مردم را به اعداش
چو صافی کرد خوارزم خراسان
فرود آمد به طبرستان و گرگان
زمینی نیست در عالم سراسر
ازو پژموده تر از وی عجبتر
سه گونه جای باشد صعب و دشوار
یکی دریا دگر آجام و کهسار
سراسر کوه او قلعه همانا
چو خندق گشته در دامانش دریا
نداند زیرک آن را وصف کردن
نداند دیو در وی راه بردن
درو مردان جنگی گیل و دیلم
دلیران و هنرجویان عالم
هنرشان غارتست و جنگ پیشه
بیامخته دران دریا و بیشه
چو رایتهای سلطان را بدیدند
چو دیو از نام یزدان در رمیدند
از آن دریا که آنجا هست افزون
ازیشان ریخت سلطان جهان خون
کنون یابند آنجا بر درختان
به جای میوه مغز شوربختان
چو صافی گشت شهر و آن ولایت
از انجا سوی ری آورد رایت
به هر جایی سپهداران فرستاد
که یک یک مختصر با تو کنم یاد
سپهداری به مکران رفت و گرگان
یکی دیگر به موصل رفت و خوزان
یکی دیگر به کرمان رفت و شیراز
یکی دیگر به ششتر رفت و اهواز
یکی دیگر به اران رفت و ارمن
فگند اندر دیار روم شیون
سپهداران او پیروز گشتند
بد اندیشان او بدروز گشتند
رسول آمد بدو از ارسلان خان
به نامه جست ازو پیوند و پیمان
فرستادش به هدیه مال بسیار
پذیرفتش خراج ملک تاتار
جهان سالار با وی کرد پیوند
که دید او را به شاهی بس خردمند
وزان پس مرد مال آمد ز قیصر
چنان کاید ز کهتر سوی مهتر
خراج روم ده ساله فرستاد
اسیران را ز بندش کرد آزاد
به عنوریه با قصرش برابر
مناره کرد و مسجد کرد و منبر
نوشته نام سلطان بر مناره
شده زو دین اسلام آشکاره
ز شاه شام نیز آمد رسولی
ننوده عهد را بهتر قبولی
فرستاده به هدیه مال بسیار
وزآن جمله یکی یاقوت شهوار
یکی یاقوت رمانی بشکوه
بزرگ و گرد و ناهنوار چون کوه
ز رخشانی چو خورشید سما بود
خراج شام یک سالش بها بود
ابا خوبی و با نغزی و رنگش
بر آمد سی و شش مثقال سنگش
ازان پس آمدش منضور و خلعت
لوای پادشاهی از خلیفت
بپوشید آن لوا را در صفاهان
بدانش تهنیت کردند شاهان
به یک رویه ز چین تا مصر و بربر
شدند او را ملوک دهر چاکر
میان دجله و جیهون جهانیست
ولیکن شاه را چون بوستانیست
رهی گشتند او را زور دستان
ز دل کردند بیرون مکور دستان
همی گردد در این شاهانه بستان
به کام خویش با درگه پرستان
هزاران آفتاب اندر کنارش
هزاران اژدها اندر حصارش
گهی دارد نشست اندر خراسان
گهی در اصفهان و گه به گرگان
از اطراف ولایت هر زمانی
به فتهی آورندش مژدگانی
ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان
نخفتم هفت مه اندر صفاهان
به ماهی در نباشد روزگاری
کز اقلیمی نیارندش نثاری
جهان او راست می دارد شادی
که و مه را همی بخشد به رادی
مرادش زین جهان جز مردمی نه
ز یزدان ترسد و از آدمی نه
بر اطراف جهان شاهان نامی
ازو جویند جاه و نیک نامی
ازیشان هر کرا او به نوازد
ز بخت خویش آن کس بیش نازد
به درگاه آنکه او را کهترانند
مه از خانان و بیش از قیصرانند
کجا از خان و قیصر سال تا سال
همی آید پیاپی گونه گون مال
کرا دیدی تو از شاهان کشور
بدین نام و بدین جاه و بدین فر
کدامین پادشه را بود چندین
ز مصر و شام و موصل تا در چین
کدامین پادشه را این هنر بود
که نزرنج و نه از مرگش حذر بود
سزد گر جان او چندان بماند
که افزونتر ز جویدان بماند
هزاران آفرین بر جان او باد
مدار چرخ بر فرمان او باد
ستاره رهنمای کام او باد
زمانه نیک خواه نام او باد
شهنشاهی و نامش جاودان باد
تنش آسوده و دل شادمان باد
کجا رزمش بود پیروزگر باد
کجا بزمش بود با جاه و فرباد
به هر کامی نشاط او را قرین باد
به هر کاری خدا او را معین باد
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
گفتار اندر ستایش خواجه ابو نصر منصور بن مهمد
چو ایزد بنده ای را یار باشد
دو چشم دولتش بیدار باشد
ز پیروزی به دست آرد همه کام
ز به روزی به چنگ آرد همه نام
کجا چیزی بود زیبا و شهوار
کجا مردی بود شایستهء کار
دهد یزدان بدان بنده سراسر
که او باشد بدان هنواره در خور
بدین گونه که داد اکنون به سلطان
گزین از هرچه تو دانی به گیهان
همه مردان در گاهش چنانند
که با ایشان دگر مردان زنانند
ولیکن هست ازیشان نامداری
دلیری کاردانی هوشیاری
حکیمی زیر کی مرد آزمایی
کریمی نیکخویی نیک رایی
سخنگویی سخندانی ظریفی
هنرمندی هنرجویی لطیفی
کجا در گاه سلطان را عمیدست
به هر کاری و هر حالی حمیدست
به پیروزی و بهروزی مؤیّد
ابونصراست و منصور و محمد
خداوندی که از نیکی جهانیست
دُرو رای بلندش آسمانیست
ازین گیتی سوی دانش گراید
ز دانش یافتن رامش فزاید
همیشه نام نیکو دوست دارد
ابی حقی که باشد حق گزارد
کم آزار است و بر مردرم فروتن
مرو را الجرم کس نیست دشمن
چرا دشمن بود آنرا که جانس
همی بخشاید از خواهندگانش
خرد را پیش خود دستور دارد
دل از هر ناپسندی دور دارد
هر آوازی بداند چون سلیمان
هزاران دیو را دارد به فرمان
به رادی هست از حاتم فزونتر
به مردی بهترست از رستم زر
چنان گوید زبان هفت کضور
که گویی زان زمینش بود گوهر
طرازی ظنّ برد کاو از طرازست
حجازی نیز گوید از حجازست
چو نثر هر زبانش خوشتر آید
به نظم آن زبان معجز نماید
دری و تازی و ترکی بگوید
به الفاظی که زنگ از دل بضوید
دو شمشیرست ز الماس و بیانش
یکی در دست و دیگر در دهانش
یکی گاه هنر خارا گذارإد
یکی گاه سخن دانش نگارد
بسا گُردا کزان گشته ست پیچان
بسا جانا کزین گشته ست بی جان
که و مه لشکر سلطان عالم
به جان وی خورند سوگند محکم
چو با کهتر ز خود، سازد پدروار
چو با مهتر، همی سازد پسروار
بدو با همسران مثل برادر
نباشد زادمردی زین فزونتر
زهر فن گرد او جمع حکیمان
خطیبان و دبیران و ادیبان
ز هر شهری بدو گرد آمدستند
به بحر جود او غرقه شدستند
اگر او نیستی ما را خریدار
نبودی شاعری را هیچ مقدار
و گر چه شاعری باشد نه دانا
بسی احسنت و زه گوید به عمدا
یکی از بهر آن تا کاو شود شاد
دگر تا بیشتر باید عطا داد
ز مشرق تا به مغرب کار گیهان
به زیر امر و کردست سلطان
بروبر نیست چندان رنج از این کار
که از یک جام می بر دست میخوار
بزرگا جود دادار جهان بین
که بخشد مردمی راا فصل چندین
الا تا در جهان کون و فسادست
وزیشان خاک مبادا و معادست
بقا باد این کریم نیکخو را
بر افزون باد جاه و دولت او را
همیشه بخت او پیروز گرباد
به پیروزی و نیکی نامور باد
متابع باد او را ملک گیهان
موافق باد وی را فرّ یزدان
دو چشم دولتش بیدار باشد
ز پیروزی به دست آرد همه کام
ز به روزی به چنگ آرد همه نام
کجا چیزی بود زیبا و شهوار
کجا مردی بود شایستهء کار
دهد یزدان بدان بنده سراسر
که او باشد بدان هنواره در خور
بدین گونه که داد اکنون به سلطان
گزین از هرچه تو دانی به گیهان
همه مردان در گاهش چنانند
که با ایشان دگر مردان زنانند
ولیکن هست ازیشان نامداری
دلیری کاردانی هوشیاری
حکیمی زیر کی مرد آزمایی
کریمی نیکخویی نیک رایی
سخنگویی سخندانی ظریفی
هنرمندی هنرجویی لطیفی
کجا در گاه سلطان را عمیدست
به هر کاری و هر حالی حمیدست
به پیروزی و بهروزی مؤیّد
ابونصراست و منصور و محمد
خداوندی که از نیکی جهانیست
دُرو رای بلندش آسمانیست
ازین گیتی سوی دانش گراید
ز دانش یافتن رامش فزاید
همیشه نام نیکو دوست دارد
ابی حقی که باشد حق گزارد
کم آزار است و بر مردرم فروتن
مرو را الجرم کس نیست دشمن
چرا دشمن بود آنرا که جانس
همی بخشاید از خواهندگانش
خرد را پیش خود دستور دارد
دل از هر ناپسندی دور دارد
هر آوازی بداند چون سلیمان
هزاران دیو را دارد به فرمان
به رادی هست از حاتم فزونتر
به مردی بهترست از رستم زر
چنان گوید زبان هفت کضور
که گویی زان زمینش بود گوهر
طرازی ظنّ برد کاو از طرازست
حجازی نیز گوید از حجازست
چو نثر هر زبانش خوشتر آید
به نظم آن زبان معجز نماید
دری و تازی و ترکی بگوید
به الفاظی که زنگ از دل بضوید
دو شمشیرست ز الماس و بیانش
یکی در دست و دیگر در دهانش
یکی گاه هنر خارا گذارإد
یکی گاه سخن دانش نگارد
بسا گُردا کزان گشته ست پیچان
بسا جانا کزین گشته ست بی جان
که و مه لشکر سلطان عالم
به جان وی خورند سوگند محکم
چو با کهتر ز خود، سازد پدروار
چو با مهتر، همی سازد پسروار
بدو با همسران مثل برادر
نباشد زادمردی زین فزونتر
زهر فن گرد او جمع حکیمان
خطیبان و دبیران و ادیبان
ز هر شهری بدو گرد آمدستند
به بحر جود او غرقه شدستند
اگر او نیستی ما را خریدار
نبودی شاعری را هیچ مقدار
و گر چه شاعری باشد نه دانا
بسی احسنت و زه گوید به عمدا
یکی از بهر آن تا کاو شود شاد
دگر تا بیشتر باید عطا داد
ز مشرق تا به مغرب کار گیهان
به زیر امر و کردست سلطان
بروبر نیست چندان رنج از این کار
که از یک جام می بر دست میخوار
بزرگا جود دادار جهان بین
که بخشد مردمی راا فصل چندین
الا تا در جهان کون و فسادست
وزیشان خاک مبادا و معادست
بقا باد این کریم نیکخو را
بر افزون باد جاه و دولت او را
همیشه بخت او پیروز گرباد
به پیروزی و نیکی نامور باد
متابع باد او را ملک گیهان
موافق باد وی را فرّ یزدان