عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : خسرونامه
آگاهی یافتن شاپور از آمدن فرّخ و گلرخ و گرفتاری گل و گریختن فرّخ
بشب فرخ چو مرد کاروانی
برخویشان فرود آمدنهانی
مگر میرفت در بازار یک روز
فتادش چشم بر دیدار فیروز
عجب ماند و بر او رفت فرّخ
گرفتش در برو بگشاد پاسخ
که چون اینجا فتادی حال برگوی
مرا از شاه و از دریا خبر گوی
دروغی چند بر هم بست فیروز
که میدانست مکر آن سیه روز؟
زبان بگشاد آنگه پیش فرّخ
خبر پرسید از احوال گلرخ
کجا از مکر او فرّخ خبر داشت
ز یک یک قصّه پیشش پرده برداشت
چو شد فیروز سگ زان قصّه آگاه
بسی شادی نمود و رفت آنگاه
که رفتم تا بسازم برگ راهی
که همراهت منم هر جایگاهی
شد و شاپور را حالی خبر داد
که شاخ دولتت این لحظه برداد
که فرّخ زاد و گلرخ در نهانی
فلان جایند، من گفتم تو دانی
شه شاپور از آن پاسخ چنان شد
که از شوق گلش گویی که جان شد
ز مهر گل بجوش آمد نهادش
ز بی صبری دل از کف شد چوبادش
دلش از کین فرّخ گشت جوشان
برخودخواند ده تن را خروشان
که فرّخ را بگیرید این زمان زود
که او بدکرد بامن، این گمان بود
بخاکش افگنید آنگه بخواری
کزینسان کرده با من حقگزاری
بتندی خادمان راگفت آنگاه
که تاگل را فرو گیرند ناگاه
شدند القصه سرهنگان چو بادی
بپیش فرّخ و گل بامدادی
چو چشم افتاد فرّخ را بر ایشان
بجای آورد آن حال پریشان
برون جست از ره بام و نهان شد
بیک لحظه تو گفتی از جهان شد
ولی گل را بصد زاری گرفتند
عزیزی را بدان خواری گرفتند
گل بیدل برون در نمیشد
بپیش خصم فرمانبر نمیشد
کشیدندش بخواری تا بدرگاه
بیفتاد آن سمنبر خوار در راه
چو سیمینبر بپیش در بیفتاد
بلور از شرم او از بر بیفتاد
دگر ره اشک باریدن گرفت او
مه از پروین نگاریدن گرفت او
بآخرخوار بردندش بر شاه
که بودش منتظر شه بر سر راه
دو چشم شاه روشن گشت ازان نور
سرای خود بهشتی دید ازان حور
نکویی رخش از حد برون دید
چه گویم من که نتوان گفت چون دید
مهی میدید خورشیدش یزک دار
وزو صد جان و دل پر خون بیکبار
سر زلف از خم و چین چون زره داشت
دوابرو از سر کین پرگره داشت
هزاران چین ز زلفش در جبین بود
ز چین میآمد آن ساعت چنین بود
جهانی نیکویی وصف رخش بود
دو عالم پر شکر یک پاسخش بود
رخش را ماه، رخ بر ره نهاده
بخشم شاه، رخ بر شه نهاده
لبش را قند خلوتگاه کرده
وزو دست جهان کوتاه کرده
برش را سیم خام از دور دیده
چو سنگی خویش را بی نور دیده
ز چشمش جادویی تعلیم میخواست
بمژگان تیر میزد سیم میخواست
کسی کو زلف آن شمع چگل دید
ز یک یک موی او راهی بدل دید
دهانش کان بکام چون منی بود
چو می بگشاد چشم سوزنی بود
اگرنه ابروی او طاق بودی
کجا این فتنه در آفاق بودی
چنان شاپور شد دلدادهٔ او
که گشت از یک نظر افتادهٔ او
چونی در عشق آن دلبر کمر بست
بصد دل دل در آن تنگ شکر بست
چوشه را شد زرویش چشم پرنور
بدل گفتا ز رویت چشم بد دور
چه میدانست کاین دلبر چنینست
بلاشک فتنهٔ روی زمینست
بخوبی هرچه دانستم دگر بود
ستاره میپرستیدم قمر بود
توان گفتن که در روی زمانه
چو گل کس نیست درخوبی یگانه
بگفت این و در ایوانش فرستاد
چو سروی در شبستانش فرستاد
بآخر چون فرو شد چشمهٔ نور
برگل شد نماز شام شاپور
بگل گفت ای دلم در تاب کرده
خرد را چشم تو در خواب کرده
غبار کوی تو از توتیا بیش
ز وصلت ذرهیی از کیمیا بیش
ز زلفت ماه ماند در سیاهی
ز رویت روشن از مه تا بماهی
شکر با لعل تو دندان نموده
گهی کاسد گهی ارزان نموده
مه از دیدار تو حیران بمانده
گهی پیدا گهی پنهان بمانده
شب از شرم سر زلفت دونده
گهی آینده و گاهی شونده
تویی ای ماه جان افزای مه روی
چه میگویم که خورشیدی سیه موی
تویی از چهره مه رانور داده
بهشتی ماه و ماهی حور زاده
جهان جادوستان از چشم مستت
فلک جان بر میان جادو پرستت
بدان ای ماهرخ کامروز در راه
بخدمت خواستم آمد بدرگاه
دلم با خدمت آن دانه دُر بود
ولی بیوقت گشتن سخت تر بود
کنون چون گرد این شکر مگس نیست
تراامشب به جز من همنفس نیست
مگس چون شد شکر باید چشیدن
بصد جان یک شکر باید خریدن
بگفت این وبر تنگ شکر شد
که باگل خواهی امشب در کمر شد
چو بادی دست زدبررویش آن ماه
که جست آتش برون از چشم آن شاه
چنان آهی ز سوز دل برآورد
که با شاپور روز دل سرآورد
چنان زد دست و پا آن شور دیده
که در دریای پرخون، کور دیده
چه گر شاپور زخمی خورد، تن زد
که گل بی او بسی بر خویشتن زد
اگرچه شاه بیدل دل بدو داد
ولیکن در صبوری تن فرو داد
پس آنگه گفت شاپور سرافراز
که تا جستند فرخ را بسی باز
بسی جستند اثر پیدا نیامد
وزان پنهان خبر پیدانیامد
طلب کردند بسیارش ز خویشان
نمیآمد مُقریک تن از ایشان
ولی دادند ایشان راه او را
جهانیدند شب از چاه او را
که تا ده روز در چاهی نهان شد
پس از ده روز چون بادی روان شد
کدامین بادپا، گر برق بودی
بپیش یک تکش، پر فرق بودی
باندک روزگار آن پیک خوشرو
ز راهی دور شد نزدیک خسرو
چو خسرو دید فرخ را چنان زار
ز بس زاری عجب درماند در کار
بدو گفتا چه افتادت خبرگوی
زبان بگشای و احوال سفر گوی
چه بودت کاینچنین فرسوده گشتی
تو گفتی بودهیی نابوده گشتی
جوابش گفت فرخ زانچه افتاد
ز فیروز ستمگر کرد فریاد
زبدکرداری او باز میگفت
وزان غم میگریست و راز میگفت
دل خسرو بجوش آمد ز فیروز
شدش تیر غم گلرخ جگردوز
بفرخ گفت آن بد اصل بدنام
نمود آن گوهر بددرسرانجام
چه بد کردم بجای آن جفاکار
که شد این بیوفایی را روا دار
رسانیدم ز خاکش سر بر افلاک
که از افلاک بادا بر سرش خاک
چو آن سگ بی شکی ردّ فلک بود
کجا داند حق نان و نمک زود
اگر مهلت بود از چرخ گردان
بحقّ او رسم آخر چو مردان
بگفت این و دبیری را فرو خواند
زهرنوعی سخن از حد برون راند
بشاپور ستمگر نامه فرمود
که تا حالی دبیرش خامه فرسود
حریر آورد خازن تا دبیرش
ز نام حق قلم زد بر حریرش
عطار نیشابوری : خسرونامه
نامۀ خسرو بشاپور
بنام آنکه جان را زونشان نیست
خرد را نیز هم یارای آن نیست
بگو تا عقل پیش او چه سنجد
چنان ذاتی کجا در عقل گنجد
ازان معنی که او عقل آفریده
ز مویی گرد ادراکش رسیده
اگرچه عقل داناست و سخنگوی
نداند در حقیقت کنه یک موی
چو عقل جمله در مویست عاجز
بکنه حق که یابد راه هرگز
چو ذاتش برترست از هرچه دانیم
چگونه شرح او گفتن توانیم
چو جمله عاجزیم از برگ کاهی
ورای عجز، ما را نیست راهی
خدایی در خداوندی سزاوار
رسولش عیسی خورشید اسرار
وزان پس گفت کای شاپورگمراه
که بیرون آمدی در کینهٔ شاه
سراز فرمان شاه دین کشیدی
خطی در گرد راه دین کشیدی
بدزدیدی زن شاه زمین را
کنون پای آراگر مردی تو این را
که کرد این فعل هرگز در زمانه
ترا دیدم ببدفعلی یگانه
تو میدانی که گر من کینه خواهم
نیاری تاب در پیش سپاهم
اگر لشکر کشم بر کشور تو
نه کشور ماند ونه لشکر تو
وگر یک نیزه آرد بر تو زوری
که گر پیلی بخاک افتی چو موری
وگر یک مردم آرد روی بر تو
ز نامردی بجنبد موی بر تو
چو نتوانی تو با ما حرب جویی
نداری حیلتی جز چرب گویی
اگر با ما درشتی پیش گیری
بکام دشمنان خویش گیری
مکن، گل را کسی کن ورنه ناکام
چو گل غرقه شوی درخون سرانجام
مکن، فرمان شاهان خوار مگذار
زگلرخ در ره خود خار مگذار
اگر فرمان کنی، جان سودبینی
وگرنه جان زیان بس زود بینی
غم و شادی و مرگ و زندگانی
بگفتم والسلام اکنون تو دانی
چو خطّ نامه نوک خامه بنگاشت
درامد پیک و حالی نامه برداشت
قدم میزد چو بادی از ره دور
که تافی الجمله شد نزدیک شاپور
بدادش نامه و شاپور برخواند
ز خشم آن پیک را حالی بدر راند
نهاد آن پیک مسکین پای در راه
رسید آخر بکم مدّت بدرگاه
بر خسرو شد وآگاه کردش
حدیث سیرت آن شاه کردش
که آن نامه بدرّید و مرا راند
ترا بدفعل و شوم و باد سر خواند
چو شه بشنید ازو برجست ازجای
میان دربست و پس ننشست از پای
سپاهی همچو دریا انجمن کرد
جهانی در جهانی موجزن کرد
سپه را جوشن و تیغ و سپر داد
سه ساله جامگی و سیم و زر داد
چو مور و چون ملخ چندان سپه بود
که کس رانه گذر بود و نه ره بود
نبد چندان زمین از مرد خالی
کزو بالا گرفتی گرد حالی
ز بسیاری که مرد از جای برخاست
نمیارست گرد ازجای برخاست
برامد نالهٔ نای از در شاه
غبار از پای میشد تا سرماه
روان گشتند لشکر تا خراسان
دل شاپور شد زان غم هراسان
کجا دانست کان آفت ز پی داشت
پشیمانی نمود و سود کی داشت
عطار نیشابوری : خسرونامه
رزم خسرو با شاپور
بآخر کار حرب آغاز کرد او
علم را دامن از هم باز کرد او
سپاهش خیمه بر هامون کشیدند
چو لاله تیغها بر خون کشیدند
بدشت و کوه در چندان سپه بود
که زان، روی همه عالم سیه بود
چو صور صبح در دنیا دمیدند
ز بستر خفتگان در میرمیدند
چو صبح آمد، خروس صبحگاهی
بفریاد اندر آمد از پگاهی
چو مغرب حلقهٔ مه کرددر گوش
ز مشرق چشمهٔ خورشید زد جوش
چو بر فرق سپهر سر بریده
نهادند آن کلاه زر کشیده
پدید آمد خروش از هر دو لشکر
رسید از هردو لشکر تا دو پیکر
ز بس لشکر، نیفتادی ز افلاک
فروغ ذرهٔ خورشید بر خاک
تو گفتی از جهان نام زمین شد
زمین را پشت، کوه آتشین شد
تو گفتی گرد گردونیست دیگر
سر تیغ و سنان دروی چو اختر
همه دشت از درفشیدن چنان بود
که گفتی آسمان آتش فشان بود
فروغ خود و عکس تیغ و جوشن
ز مشرق تا بمغرب کرده روشن
شدند آن شیرمردان مغز پولاد
چنانک آهن ازیشان تن فرو داد
سرافرازان چو کوه آهنین تن
بآهن کوه آهن بر زمین زن
ز بسیاری که تیر از شست برجست
زهر دو سوی ره بر تیر دربست
هوا گفتی ز پیکان ژاله بارست
زمین گفتی ز بس خون لاله زارست
قیامت نقد و صور و کوس غرّان
خدنگ تیر همچون نامه پرّان
همه روی فلک از مرغ ناوک
سراسر گشته چون دامی مشبّک
زره چون میغ، وز شست سواران
بسوی میغ میبارید باران
ز عکس تیغ چرخ هفت پاره
نهان شد روز روشن چون ستاره
چنان بارید بر گردنکشان تیغ
که هنگام بهاران ژاله از میغ
ز جوش و نعره و فریاد وآواز
صدا میآمد از هفت آسمان باز
ز بانگ کوس، وز زخم چکاچاک
طنین افتاد در نه طاس افلاک
چنان شد زخم کوس و نعرهٔ جوش
که گردون پنبه محکم کرد در گوش
چو بانگ کوس در دشت اوفتادی
زمین چون چرخ در گشت اوفتادی
زمین از خون گرفته سهمناکی
شده برج فلک ازگرد خاکی
غبار خاک زیر پای باره
شده چون سرمه درچشم ستاره
چو هر تیغی میان بحرخون بود
ز بحر خون میان تیغ چون بود
همه روی زمین دریای خون شد
فلک بروی چو طشتی سرنگون شد
چو بحر خون ز سر حدّ جهان شد
فلک چون کشتیی برخون روان شد
چو موج خون زسردرمیگذشتی
بدان دریا فرو کردند طشتی
بخشکی بر اجل کشتی روان دید
که دریا پرنهنگ جان ستان دید
دران دریا اجل را کی عمل بود
که هریک مرد، میر صداجل بود
سپه یکباره رویارو فتادند
بخون یکدگر بازو گشادند
شدند از گرد سپه خورشید گمراه
سیه شد همچو خال دلبران، ماه
زمین را یک طبق از گرد برخاست
فلک را یک طبق از گرد شد راست
جهان از گردره پر شد سراسر
زمین با آسمان آمد برابر
نمیدیدند لشکر یکدگر را
بیفگندند این تیغ آن سپر را
ز بسیاری که گرد وخاک برخاست
بیک ره از جهان فریاد برخاست
چو شد روی زمین درزیر خون بر
بسوی پشت ماهی برد خون سر
فرو شد تا بماهی خون لشکر
برآمد تا بماه اللّه اکبر
یکی خونریز را بیرون همی تاخت
یکی را سوی میدان خون همی تاخت
همه صحرا چه آزاد و چه بنده
تن بی سر سر بی تن فگنده
شه خسرو بسان کوه پاره
بتیغ خون فشان میکند خاره
بدستش خنجر زهر آب داده
بفتراکش کمند تاب داده
زرمحش خسروان را خون چو جویی
ز تیغش سرکشان را سر چو گویی
بآخر خسرو صد پیل در پیش
بیک ره بانگ زد بر لشکر خویش
چو پیل و چون سپه را جمله کرد او
چو کوهی سوی کوهی حمله برد او
سپاه خصم را برکند ازجای
درامد لشکر سرگشته از پای
هزاهز در میان لشکر افتاد
تو گفتی آتشی در کشور افتاد
چه گویم کان سپه چون جنگ کردند
که دشت از کشته برخود تنگ کردند
سر مرد مبارز جمله صفدر
جدا هریک سر مردی بکف در
بآخر از قضای بد شبانگاه
شکست افتاد بر شاپور ناگاه
نماند آرام آن خیل و حشم را
نگونساری پدید آمد علم را
علم را بود در سر باد پندار
برون شد از سرش چون شد نگونسار
گریزان شد شه شاپور سرمست
بشهر آمد نهان دروازه دربست
همه شب بهر رفتن کار میکرد
ز سیم و زر شتر را بارمیکرد
گل تر را شبانگه با سپاهی
بترمد برد از دزدیده راهی
چو این میدان میناگون نگین یافت
عروس هفت طارم بر زمین تافت
ز تاب روی او روی زمانه
چو آتش میزد از هر سو زبانه
چو روشن شد جهان تیره بوده
فرو ماندند خلق خیره بوده
برون رفتند چون صاحب گناهان
ز شاه پاکدل زنهارّ خواهان
که ما را بر زمین بودن زمان ده
بجان، خلق جهانی را امان ده
بجان بندد جهان پیشت میان را
اگر جانی دهی خلق جهان را
ز خلق هیچکس کس کینه نگرفت
غضنفر صید لاغر سینه نگرفت
شه ایشان را بنیکویی کسی کرد
بجای هر یکی شفقت بسی کرد
دو هفته بود وزانجام صبحگاهی
روان شد سوی ترمذ با سپاهی
سپاهی کش عدد ازحد برون بود
ز ریگ و برگ و کوکبها فزون بود
بآخر چون سوی ترمد رسیدند
بگرد قلعهٔ اوصف کشیدند
چنان آن خندق او بود پر آب
که ماهی بر زمین میکرد شیناب
چنان برجش بمه پیوسته بودی
که مه را در شدن ره بسته بودی
مگر ماه فلک از برج او تافت
که اوج خویشتن در برج او یافت
فراز و شیبش از مه تا بماهی
چه میگویم کجا بودش سباهی
نه پل بود ونه بر آبش گذر بود
ز سر تا پای آن را پا و سر بود
بآخر چون علم زد شمع انجم
بگردون شد خروش از جمع مردم
سپه سوی حصار آهنگ کردند
بتیر و سنگ لختی جنگ کردند
کسی را کز دو لشکر این هوس خاست
نشد ازهیچ سویی کار کس راست
بآخر هم بدین کردار یک ماه
بماند آن لشکر درمانده در راه
شبی فرّخ بر خسرو درون شد
مگر آن شب بتزویر و فسون شد
بخسرو گفت این را نیست تدبیر
مگر آنرا بدست آرم بتزویر
که گر صد سال زیر آن نشینم
یقین دانم که روی آن نبینم
فتاد اندیشهیی در راهم اکنون
بگویم تا چه گوید شاهم اکنون
بیاید هر شبی مردی توانا
ز خندق آب کش گردد ببالا
بچندان برکشد ازخندق او آب
که خندق زو بخواهد شد فرو آب
مرا عزمیست تا یکشب بزورق
شوم آهسته تا آنسوی خندق
چو مرد آن دلو صد من را درآرد
نشینم من درو تا بر سر آرد
چو رفتم، گر دهد اقبال یاری
بریزم در زمین خونش بخواری
وزان پس زورقی صدراست کن تو
نشان آن ز من درخواست کن تو
که تا چون بازیابی آن نشانی
تنی صد را بزورق در نشانی
یکایک را ببالا برکشم من
که گر پیلست تنها برکشم من
چو بر بالا رسد مردی صد، آنگاه
در آن قلعه بگشاییم بر شاه
پل آن قلعه را بر آب بندیم
بدولت دشمنان را خواب بندیم
جهان گردد بکام شیر مردان
اگر یاری دهد این چرخ گردان
چنان شه را خوش آمد گفتهٔ او
که شد یکبارگی آشفتهٔ او
فراوان آفرینش کرد شهزاد
که پیش بندگانت بنده شه باد
بغایت رای و تدبیری صوابست
دلت صافی و رایت آفتابست
نکو افتاد این اندیشه مندی
کنون برخیز تا زورق ببندی
بآخر چون نکو شد کار زورق
دگر شب رفت فرخ سوی خندق
شبی بود از سیاهی همچو روزی
که دور افتد دلی از دلفروزی
ز مشرق تا بمغرب تیره گشته
ز ظلمت چشم انجم خیره گشته
بزورق برنشست آن مرد مکّار
روان شد همچنان تا زیر دیوار
چو مرد آن دلو از بالا درانداخت
سپه گر خویش را تنها درانداخت
بزودی مرد بر بالا کشیدش
که تا فرّخ جگر گه بر دریدش
شبی تاریک بود و مرد غافل
ز دست خصم زخمی خورد بر دل
نشان آن بود کان دلو سبک رو
زند بر آب ده ره نزد خسرو
چو فرّخ دلو را ده ره چنان کرد
بزودی شاه زورقها روان کرد
فگند القصّه فرّخ آن رسن را
ببالا برکشید او شصت تن را
دگر یاران تنی صد برکشیدند
بیک ره ازمیان خنجر کشیدند
از آنجا تا پس دروازه رفتند
نهان بی بانگ و بی آوازه رفتند
پس دروازه ده تن خفته بودند
ندانم تا شهادت گفته بودند
بزاری هر ده آنجا کشته گشتند
میان خون دل آغشته گشتند
پس آنگه در نهانی در گشادند
بروی آب خندق پل نهادند
چو بنهادند پل، لشکر درآمد
خورشی از سپه یکسر برآمد
شه شاپور تا شد آگه از کار
فرو شد لشکر و لشکر گه ازکار
نه چندان شور آن شب در جهان بود
که در روز قیامت بیش ازان بود
شبی مانند روز رستخیزی
فتاده هر گروهی در گریزی
خروش آن سپه بر ماه میشد
کسی کان میشنود از راه میشد
سپاه هرمز آن شب خون چنان ریخت
که باران بهاری ز اسمان ریخت
چو پل بستند کز پل خون نمیشد
چرا آن خون بپل بیرون نمیشد
چو صبح خوش نفس خوش خوش نفس زد
جرس جنبان شب لختی جرس زد
هوا از صبح رنگ آمیز شد سرد
زمین از زردهٔ خورشید شد زرد
شه شاپور با فیروز نسناس
درامد پیش شه با تیغ و کرباس
زمین را بوسه زد زاری بسی کرد
که چون شه کُشت زین لشکر بسی مرد
مرا گر هم کشد فرمانروا اوست
وگر گویم که بخشد پادشااوست
مرا کزره ببرد ابلیس مکّار
که من برخویشتن گشتم ستمگار
اگر عفوم کند لطفی عظیمست
که دل درمعرض امّید و بیمست
میان خاک، خون من که ریزد
دو من خاکم، ز خون من چه خیزد
خوش آمد شاه راگفتار شاپور
فرستادش بشاهی با نشابور
وزان پس پیش فرّخ رفت فیروز
رخی پر اشک خونین سنیه پر سوز
میان خاک ره بر سر بگردید
ز چشمش قلزم گوهر بگردید
بفرخ گفت بد کردم بسی من
ولی با خویشتن، نه با کسی من
در آخر گرچه بد کردار بودم
ولی با تو در اوّل یار بودم
اگر من ترک کردم حقّ یاری
بجای آور تو با من حق گزاری
بدی را چشم میدارم نکویی
که شه عفوم کند گر تو بگویی
ز زاری کردنش چون جوی خون رفت
بیاری کردنش فرّخ برون رفت
گرفتش دست و پیش شاهش آورد
دو لب خشک و دو رخ چون کاهش آورد
بخسرو گفت: این درخون بگشته
بجان آمد مکن یاد از گذشته
اگرچه جرم صد انبار دارد
ولی بر شاه حق بسیار دارد
کرم کن زانکه شاهان زمانه
کرم کردند با من جاودانه
شه از بهر دل فرخ چنان کرد
که هرگز بر نکوکاری زیان کرد؟
چو تو نه خار این راهی نه گلزار
میازار از کس و کس را میازار
عطار نیشابوری : خسرونامه
باز رفتن بسر قصّه
الا ای پیک راه بی نهایت
سلوکت را نه حدّست و نه غایت
چو راه بی نهایت پیش داری
چرا دل بر مقام خویش داری
قدم در راه نه اِستادگی چیست
سفر در پیش گیر افتادگی چیست
برو چندانکه چون محبوب گردی
روش ساقط شود مجذوب گردی
روش هرگه که برخیزد ز پیشت
نماند آگهی مویی زخویشت
تو باشی جمله از خویشتن خبر نه
خبر جمله ترا باشد دگر نه
بیا بر ساز از سر، کار دیگر
بهانه کن فسانه، بار دیگر
ز پیر پر سخن پاسخ چنین بود
که ماهی شاه با گل همنشین بود
چو در ترمذ بماهی جایگه ساخت
پس از ماهی از آنجا کار ره ساخت
ز ترمد خیمه و بنگاه برداشت
سپه را برنشاند و راه بگذاشت
گل تر بر کمیتی شد سواره
نثارش کرد خورشید از ستاره
زهی چابک سواری کان صنم بود
که از چستی در آن لشکر علم بود
گلست ونیکویی بر حور رانده
وزان بت چشم بد از دور مانده
چنان شیرین سواری بود آن ماه
که از شورش غلط کرد آسمان راه
فغان برداشت شه کز جان چه خواهی
عنان را باز کش میدان چه خواهی
چو تو زینسان قبا چالاک بندی
دل ما بوک بر فتراک بندی
اگر بس خوش نیاید اسپ خویشت
جنیبت کش شود خورشید پیشت
چو خسرو با سمنبر شد روانه
برامد گرد از روی زمانه
میان گرد راه آن هر دو دلخواه
قران کردند چون خورشید با ماه
بآخر چون بروم آمد شه روم
فغان برخاست از لشکر گه روم
برون شد شاه با لشکر تمامی
باستقبال فرزند گرامی
همه صحرا ودشت و کوه کشور
بجوش آمد چو دریایی ز لشکر
ز آیین بستن آن کشور چنان بود
که همچون هشت خلد جاودان بود
بهشتی بود هر بازار و هر کوی
که جوی شیرومی میرفت هر سوی
جهانی را بهشتی حور زاده
بهشتی را جهانی نور داده
چه شهری چون بهشت ماهرویان
نشسته موبمو زنجیر مویان
بآخر چون بسر شد بزم کشور
درآمد وقت آن خورشید لشکر
گل از شه خواست حسنا را هم آنگاه
بپیش شاه آوردندش از چاه
تنی داشت از ضعیفی همچو نالی
ز زردی و نزاری چون خلالی
جهان از روی او زردی گرفته
فلک از آه او سردی گرفته
چو گل را دید هوش از وی جداشد
ز خجلت بود اگر گویی چرا شد
دلش از شرم گل آتشفشان گشت
شد آبی و عرق از وی روان گشت
بزاری پیش آن سیمین برافتاد
چنان کز گرمیش آتش درافتاد
بگل گفت ای بتر از من ندیده
ببد کرداریم یک تن ندیده
ببد کرداری من گرچه کس نیست
مرا جز تو کسی فریاد رس نیست
بنادانی اگر بد کردهام من
تو میدانی که با خود کردهام من
مگردان ناامید این ناسزارا
خداوندی کن از بهر خدا را
مکش زیر عقابین عقابم
که من خود تا تو رفتی در عذابم
بشکر آنکه شه را باز دیدی
جمال او بفرّ وناز دیدی
بدان شکرانه این سگ را رها کن
مرا کم گیر و در کار خدا کن
چو گل دید آنچنان زار و تباهش
شفاعت کرد القصّه ز شاهش
ازان پس خسرو از بهر دل افروز
عطا بخشید حسنا را بفیروز
بگلرخ گفت حُسنا بود مکّار
همان فیروز آمد زشت کردار
نکوتر آنکه ایشان هر دو باهم
بهم سازند در شادی و در غم
که باد از هر دو تن خالی زمانه
بگو تا چوب به یا تازیانه
جهان افروز را آنگه بدر خواند
بفرخ زاد داد و خطبه برخواند
به سپاهان فرستاد آندو تن را
بدیشان داد ملک و انجمن را
پس آنگه عقد گل در پیش آورد
دمی آخر دلی با خویش آورد
چنان عقدی ببست آن سیم بر را
که یکسان کرد خاک راه و زر را
بدانسان ساخت عقدی کز نکویی
همه قصرش بهشتی بود گویی
چه میگویم بهشت ار نقد بودی
شکر چین ره آن عقد بودی
چو با سر شد شکر ریز گل آخر
بپایان رفت آویز گل آخر
عروسی گل ترراست کردند
بهشتی حور را درخواست کردند
چو گلرخ از در ایوان درآمد
جهان را ز آرزویش جان برآمد
بیاوردند زرّین تختی آنگاه
که تا بر تخت زرّین رفت آن ماه
مرصّع بر سرش تاجی ز یاقوت
هزاران دل از آن یکدانه فرتوت
چو خورشید خیالی سبز بر سر
نه چون حوری حریری سبز در بر
نه چون ماهی که از ایوان درآید
نه چون سروی که از بستان برآید
هوا گشته بر آن دلبر گهربار
زمین از بس گهر گشته گهردار
ز زیبایی که بود آن سرو دلبر
نه مشّاطه بکار آمد نه زیور
نکویی داشت و شیرینی در آن سور
نبد جز چشم بد چیزی ازو دور
بالحان مطربان بلبل آهنگ
همه در وصف گل گفتند در چنگ
ز حال گل دو بیتی زار گفتند
برمز از عشق او اسرار گفتند
بآخر چون درآمد خسرو از در
گرفتند آنچه میگفتند از سر
نثار خسروی آهنگ کردند
بگوهر راه خسرو تنگ کردند
نه چندان بود از گرهر نثارش
که بتوان کرد تا سالی شمارش
چو ره برداشت شاه سرو قامت
ازو برخواست از هر دل قیامت
چو خسرو زاده شد نزدیک آن حور
فلک را آب در چشم آمد از دور
چو زد لب بر لب آن لعل خندان
فلک خایید لبها را بدندان
چو شکّر خورد و تنگش در بر آورد
فلک دست از تحیّر برسر آورد
خروش مطربان بر ماه میشد
ز راه چنگ دل از راه میشد
بخار عود زحمت دور میکرد
ز خوشی مغز را مخمور میکرد
نفیر ارغنون در گوش میرفت
خرد یکبارگی از هوش میرفت
صلای ساقیان آواز میداد
دل مستان جوابش باز میداد
فروغ شمع چندان دور میشد
که فرسنگی زهر سو نور میشد
زهی شادی که آنشب داشت خسرو
چه غم باشد کسی را ماه پس رو
زهی لذّت که آن شب بود گل را
که آب آن خوشی میبرد پل را
بآخر چون ز شب یک نیمه بگذشت
مه روشن ز اوج خیمه بگذشت
سرای خلوت خسرو چنان بود
که گفتی جنّت الفردوس آن بود
نشسته همچو خورشیدی گل تر
دو زلفش تازه تر از سنبل تر
چو خسرو دید گل را همچو ماهی
نشسته خالی و خوش جایگاهی
نشست اندر بر او چست خسرو
که ازوی کام دل میجست خسرو
شهنشاه و شراب و شمع و شب بود
گل شاهد شکر نی، شهد لب بود
فروغ رویشان با هم چنان بود
که دو خورشید را دیدی قران بود
نه چون گل دید کس در آسمان ماه
نه بر دیدار خسرو بر زمین شاه
در عشرت زمانی باز کردند
گهی بازی و گاهی ناز کردند
زمانی با کنار و بوس بودند
زمانی راز گفتند و شنودند
چو افزون گشت مهر و صبر شد کم
شدند اندر شبستان هر دو با هم
شهنشه کردکاری دیگر آغاز
گلش تمکین نمیکرد از سر ناز
چو کوشش کرد بسیاری سرانجام
برآمد شاه خسرو را ز گل کام
چو خسرو کرد در انگشت خاتم
چو ملک وصلش از گل شد مسلّم
بسا مهرا که بر مهرش بیفزود
که مهر او بمُهر ایزدی بود
پس از چندان پریشانی و محنت
کشیدن رنج ناکامی و غربت
ز زاد و بوم و خان و مان فتادن
ز دست این بدست آن فتادن
هران گل کان بماند ناشکفته
بغنچه در زناجنسان نهفته
نگشته برگ او از خار خسته
برو هر چند باد سخت جسته
چنان گل، خسرو او رادرخور آید
بدست هر فرومایه نشاید
درو دل بسته بد، جان هم فرو بست
بسی او نیز با او مهر پیوست
بر آنسان یک مهی شادی نمودند
زمانی بی می و رامش نبودند
بظاهر گرچه گل شادی نمودی
بباطن از غمی خالی نبودی
بگل یک روز خسرو گفت شادان
که اندوه از دل خود دور گردان
نشاید کرد از غم بعد ازین یاد
همی باید بدین پیوسته دلشاد
چنین گفتند پیران خردمند
که آموزند ازیشان دانش و پند
که گر داری امید بختیاری
همی خواهی ز دولت پایداری
بوقت شادمانی شاد میباش
ز اندوه و زغم آزاد میباش
بدو گل گفت کای شاه جهاندار
بود اکنون زما شادی سزاوار
ولیکن هست بیماریم بر دل
که یک لحظه دلم زان نیست غافل
درین جمله بلا و محنت و غم
نشد یک لحظه آن بار از دلم کم
مرا اندیشهٔ خویشان خویشست
دلم ز اندوهشان پیوسته ریشست
نمیدانم که تا حال پدر چیست
دگرحال برادر، یا خبر چیست
دگر باره بملک خود رسیدند
بآخر روی ناکامی ندیدند
اگر برخاستی این بارم از دل
نبودی بعد ازین تیمارم ازدل
ز شادی بستدی انصاف جانم
غمی دیگر نبودی بعدازانم
بگل شه گفت آسانست این کار
بزودی از دلت بردارم این بار
هم اندر روز آهنگ سفر کرد
یکایک لشکر خود را خبر کرد
بعزم راه بیرون شد شه روم
بلرزید از سپاه او همه بوم
جهان آراسته شد چون سپاهش
فلک شد ناپدید از گرد راهش
عماری گل اندر قلب لشکر
درفشان همچو خورشید از دو پیکر
بگل گفتا شه، اینجا باش دلشاد
که ما خواهیم رفتن شاد چون باد
چو یک منزل بشد هم بر سر راه
وداعش کرد و شد با روم آنگاه
شهنشه زود میراند آن سپه را
تو گفتی مینوردیدند ره را
همی کرد آن مسافت قطع چون باد
بکوه و دشت، چه ویران چه آباد
پس از یک مه به خوزستان رسیدند
ز کشور یک ده آبادان ندیدند
همه کشور تهی از مرد و زن بود
که هر هفته ز دشمن تاختن بود
شه خوزی ز غصّه جان بداده
شهنشاهی به بهرام اوفتاده
که بد او سرفراز اهل کشور
ولیعهد پدر گل را برادر
ز دشمن بود نیز او هم گریزان
حصاری در دزی مانند زندان
چو خسرو دید خوزستان بدان حال
سراسر گشته کشور جمله پامال
شکر گشته شرنگ و گل شده خار
نه در ده خلق و نه در دار دیّار
ز بوم و مرز و باغ او اثر نه
وزان یاران دیرینه خبرنه
بسی بگریست و کرد از حالها یاد
پس آنگه کس بسوی دز فرستاد
چو از دریا بیامد شاه بهرام
بدید او را و کردش غرق انعام
بلطفش از پدر چون تعزیت داد
برستن زان بلاها تهنیت داد
چو او شد واقف اسرار یکسر
فرستاد از همه اطراف لشکر
که تا بردند بر خصمان شبیخون
بنشنیدند ازیشان پندو افسون
بکم سعیی و اندک روزگاری
برآوردند از دشمن دماری
مسلّم گشت خوزستان دگر بار
کسی دیگر ندید از خصم آزار
هر آنکس را که دولت یار باشد
کجا کاری بدو دشوار باشد
وزان پس کرد رای بازگشتن
که الحق بود جای بازگشتن
بسالاری مفوّض شد ولایت
که واقف بود در کارولایت
جهان معمور شد بر دست اوزود
که بهتر بود از آن کو پیشتر بود
به روم آرد خود و بهرام با هم
که تا باشند روزی چند خرّم
بپیش لشکر اندر بود بهرام
بدنبالش بد آن شاه نکو نام
باستقبالش آمد شاه قیصر
زمین بوسید بهرام دلاور
گل آمد در لباس سوکواری
چو خورشیدی نشسته در عماری
چو دید از پیشتر روی برادر
تو گفتی ریختش آتش بسر بر
بسی کردند آنجا هر دو زاری
ز مرگ شاه خوزستان بخواری
شه قیصر مرایشان هر دو بنواخت
ز گل آن جامهٔ سوکی بینداخت
که خسرو در برش گربیند این رنگ
شود ناچار اندر حال دلتنگ
پس آنگه رفت گل با جامهٔ نو
خوش و خندان بپیش شاه خسرو
گرفتش در کنار و خوش بخندید
ز سر تا پای او یکسر ببوسید
بپیش قیصر آمد خسرو از راه
زمین بوسید و او پرسیدش از راه!
سراسر روم را بستند آذین
تو گفتی روم شد هنگامهٔ چین
ز روم و تا بغایب بودن شاه
نبد بسیار، بودی قرب شش ماه
بقول خسرو آنگه شاه قیصر
به بهرام دلاور داد دختر
یکی دختر که با گل بود همزاد
برخ چون ماه وقد چون سرو آزاد
بمادر نیز با خسرو برابر
بفرهنگ وخرد همچون برادر
بغایت شادمان شد شاه بهرام
که او رادر همه عالم بد آن کام
شه روم و گل و خسرو دران حال
فرستادند نزدیکش بسی مال
بپاشیدند بس بی حدّ و بی مر
بوقت عقدشان از درّ و گوهر
چو قیصر کرد کار او همه راست
یکی قصر از برای او بیاراست
نه چندان کرد دلداری داماد
که در صد سال شرح آن توان داد
پس از سالی بروز نیکخواهی
فرستادش به خوزستان بشاهی
بوقت آنکه میشد شاه قیصر
ز روی مهر پیش هر دو دختر
قراری داد با بهرام خسرو
که با ملک کهن چون شد شه نو
میان روم و خوزستان بپیوست
چنین دو کشور اندر یکدگر بست
همان به کاین دو خواهر بادوداماد
همه با یکدگر باشند دلشاد
بود دو مهر و مه را این دو کشور
یکی چون دختر و دیگر برادر
همی باشند در هر ملک سالی
بهر سالی شودشان تازه حالی
بقول او ببستند این چنین عهد
نگردیدند تا آخر ازین عهد
ز روم آنگه یکی لشکر بدر شد
که تابهرام با ملک پدر شد
بشد وز روم خورشیدی بدر برد
بتحفه سوی خوزستان شکر برد
چو گل را گشت این اندیشه زایل
نماندش هیچ ازان اندیشه بردل
به خسرو گفت ازین پس شاد باشیم
ز هر تیمارو غم آزاد باشیم
نشستند و برآسودند ازغم
همی بودند با هم شاد و خرّم
چنین بود آنکه بودش کارانشاء
بوقت آنکه کرد این قصه املاء
که شاه از شهر گل چون باز گردید
نهال تازه گل را بارور دید
چو از روز عروسی رفت نه ماه
درخت گل بری آورد ناگاه
بزاد آن ماه دو هفته مهی نو
بدیدار و بصورت همچو خسرو
شهنشه کرد نام او جهانگیر
که باشد در رکاب او جهانگیر
ز بهرش دایهیی بگزید لایق
که باشد شیر او با او موافق
پسر را باز جشن نو بیاراست
که از گفتار ناید شرح آن راست
چهل روز از می و بخشش نیاسود
همه کشور سراسر خرّمی بود
وزان پس چون دو ساله شد جهانگیر
بگفت او تا ندادندش دگر شیر
بدانسان گل همی پرورد او را
که برگ گل نمیآزرد او را
بپنجم سال بنشاندش بکّتاب
که تا آموخت از هر گونه آداب
چو شد ده ساله تیراندازی آموخت
سپرداری و نیزه بازی آموخت
رسوم مهتری و گوی و چوگان
هم از شطرنج و نرد و شعر و الحان
همی آموخت تا چون گشت برنا
بعالم در نبودش هیچ همتا
شد آن شهزاده شاهی را سزاوار
که میبایست او باشد جهاندار
پس از وی هرکه بد در روم قیصر
همه از تخم او بودند یکسر
سکندر بود از نسل جهانگیر
ازان شد همچو جدّ خود جهانگیر
گل و خسرو بهم بودند سی سال
بعیش و ناز در نیکوترین حال
ولی چون چرخ را با کس وفا نیست
بآخر غدر کرد این را دوانیست
از آن پوشد لباس سوکواری
که اندر سر ندارد پایداری
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۷
شنیدستم ز دانایان اسرار
که در جنگ احد سلطان کرار
یکی تیری چه تیر نوک پیکان
به پای مرتضی گردید پنهان
میان استخوان پنهان همی بود
علی از درد آن نالان همی بود
ز بیرون کردنش بودند عاجز
ز دردش مرتضی می‌کرد پرهیز
به پیش مصطفی جراح برگفت
که شد پیکان او با استخوان جفت
بباید پای او بشکافت اکنون
که تا آید ز پایش تیر بیرون
نمی‌شاید مرا این کار کردن
چنان دردی بپای او نهادن
نبی گفتا بدست ماست درمان
بسازم بر تو این دشوار آسان
به هنگامی که حیدر در نماز است
چنان مستغرق دریای راز است
که او را از کس و از خود خبر نیست
غم پیکان و هم درد دگر نیست
بزن چاک و بکش پیکان ز پایش
که گشته غرق دریای رضایش
چو بشنید این سخن را از پیمبر
بشد جراح تا نزدیک حیدر
ستاده دید شه را در نماز او
بحق برداشته روی نیاز او
بپای شه در افتاد و ثنا گفت
هزاران شاه دین را مرحبا گفت
شکافی زد بپای شاه مردان
ز خود بیخود برون آورد پیکان
جراحت را بزد دارو و بر بست
برفت آنگاه جراح سبکدست
به نزد مصطفی آمدکه این راز
بلطف و مرحمت با من بگو باز
بگفتا او بحق چون وصل دارد
چه پروائی ز فرع و اصل دارد
چنان مستغرقست در ذات یزدان
که اورا نه خبر از جسم و از جان
نه پروای زمین و آسمانش
نه فکر این جهان و آن جهانش
چه رو آرد بدرگاه خداوند
ببرد از وجود خویشتن پیوند
اگر زیر و زبر گردد دو عالم
نگرداند سر از درگاه آن دم
همه با حق بود گفت و شنودش
برای حق بود جود و سجودش
بدین معنی خوش و خورسند باشد
مر او را با خدا پیوند باشد
چنین باید عبادت مر خدا را
چنین میر و طریق مرتضی را
کسی را کین عبادت یار باشد
دلش منزلگه دلدار باشد
چنین میکن عبادت ای برادر
ولی میدار در دل حب حیدر
اگر صد سال باشی در عبادت
نیابی تا بشاه دین ارادت
عبادت آن زمان حق را قبول است
که در دل حب اولاد رسول است
امیرالمؤمنین را گربدانی
بیابی در حقیقت کامرانی
بنورش راهبر شو در معانی
که تا اسرار یزدانی بدانی
بدو واصل شوی چون بحر و قطره
بیابی از وجود خویش بهره
بنورش زندهٔ جاوید باشی
بمعنی بهتر از خورشید باشی
دگر پرسی که علم دین کدامست
معلم در ره و آیین کدامست
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
اشاره به حدیث غدیرخم
حق تعالی گفت درخمّ غدیر
با رسول الله ز آیات منیر
ایّها النّاس این بود الهام او
ز آنکه از حق آمده پیغام او
گفت کن تو با خلایق این ندا
هستم این دم خود رسولی بر شما
هرچه حق گفته است من خود آن کنم
بر تو من اسرار حق آسان کنم
جبرئیل آمد همین با من بگفت
من بگویم با شما راز نهفت
این چنین گفته است قهّار جهان
حیّ و قیّوم و خدای غیب دان
مرتضی ولی عهد من بود
هر که این سرّ را نداند زن بود
مرتضی باب علوم مصطفاست
مرتضی کان کرم بحر صفاست
مرتضی را بد حسن اسرار دان
مرتضی را بد حسین اسرار خوان
مرتضی را بود سلمان تکیه گاه
بوذر و قنبر غلام خاک راه
مرتضی را بود جبریلش غلام
زآنکه استادش بد از سرّ کلام
تو نمی‌دانی امام خویش را
بگذر از باطل بگیر این کیش را
مرتضی داماد و بن عمّ رسول
مرتضی اسرار حق دارد قبول
گر تو راه او نگیری بی رهی
همچوموری اوفتاده درچهی
رو تو راه راست اینک راستی
هم بیابی آنچه از حق خواستی
رو تو راه راست را ازشاه پرس
گوش کن اسرار او از چاه پرس
تا برآید نی بگوید فال او
در معانی جملهٔ احوال او
نی همی گوید که اسرارم علیست
صاف ایمان کرده در کارم علیست
تو چه دانی چونکه ایمان نیستت
خود ولای شاه مردان نیستت
هرکه او را رهنما شیطان بود
بیشکی او خود ز مردودان بود
رو تو ترک زرق و این امساک کن
غیر حق را ازدل خود پاک کن
ترک مذهبها کن و غوغا مکن
عالمی را این چنین رسوا مکن
خارجی و رافضی دیگر مباش
جوی علم معنی دیگرمباش
مذهب بسیار باشد مختلف
این نکو نبود مگر پیش خرف
مذهب حق یک بود ای هوشیار
این سخن نقل است از شیخ کبار
آل احمد جمله یک دین داشتند
در ره تحقیق تلقین داشتند
رو چو ایشان مخزن اسرار جو
مذهب حق را ز هشت و چار جو
این کتبهائی که بینی در جهان
بی کلام حق همه تصنیف دان
هیچ میدانی که تصنیفات چیست
وین همه شرح ودلایل بهر کیست
بهر آنکس کو رود در مدرسه
شرح گوید از علوم فلسفه
آن بزرگ مدرسه ارزر بود
در میان عارفان او خر بود
او ستاند غلّه و زر بیشمار
من بحال او بگریم زار زار
زانکه مال وقف میدانی که چیست
جمله خون وریم درویش و دنی است
هر که او مفتی شد و فتوی نوشت
بهر یک دینار در صد جا نوشت
بدعت و بهتان همه می‌کرد راست
تا بگیرد یک درم کین حق ماست
حق تعالی حلق او خواهد گرفت
بعد از آنی دلق او خواهد گرفت
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
حدیث دیگر در آتش رفتن جناب ابوذر در حضور حضرت مولی الموالی علیه و آله السلام
راویم این نکته را از شیخ دین
آنکه او را بود خود علم الیقین
شیخ دین و پیشوای اهل دید
بایزید آن حکمت حق را کلید
گفت با من جعفر صادق امام
آنکه بد در علم دین حاذق تمام
گشت روزی دُرفشان آن مقتدا
گفت پیشم پیر بسطامی بیا
یک زمان از هر سخن خاموش کن
آنچه می‌گوید زبانم کوش کن
در مدینه باب من از بهر گشت
با گروهی از صحابه می‌گذشت
همرهش بودند آن شهزاده‌ها
آنکه ایشان را خدا گفته ثنا
و آنکسان کایشان بدندی بی‌نظیر
جمله بودند از محبّان امیر
چون نصیر و قنبر و سلمان ما
بوذر و عمّار یا سر ز آن ما
مالک اشتر بایشان بود و بس
بود مختار مسیّب هم نفس
پس محمّد ابن بوبکر و حبیب
سعد بین عبّاده و ابن حسیب
عبد رحمن بن عدّاس از هرب
بود او از جمع یاران از عقب
این جماعت هیفده تن بوده‌اند
در طریق شاه ره پیموده‌اند
با محمّد کز حنف شد نام او
کز حنیفت بوده میدان مام او
خود امیرمؤمنان سه چیز داشت
در زمین جان خود این تخم کاشت
این مراتب را به جز حیدر که دید
گر نمیدانی بپرس از بایزید
بایزید و من بعالم گفته‌ایم
وین در معنیّ حق را سفته‌ایم
این سه چیز از حق باو وارد شده
این سه بر ارباب معنی جد شده
این سه مظهر را ز شه دانیم ما
هم ز مظهر می برآمد این صدا
این سه معنی را بگویم با تو من
چون تو هستی در معانی گام زن
اولین آن ولایت دان بعلم
و آخرین آن سخاوت دان و حلم
پس شجاعت کان بوددلخواه ما
در جهان ختم است او بر شاه ما
هر یکی فرزند را داد او یکی
زنکه او بد والی حق بیشکی
پس سخاوت گشت حق آن حسن
پس ولایت از حسین آمد علن
خود شجاعت بر محمّد داده بود
ز آنکه اودرملک دین شهزاده بود
چون بدانستی که اینها حق کیست
با تو گویم راز پنهانی که چیست
گر تو چون ایشان معانی دان شوی
بر سریر ملک دین سلطان شوی
یا تو همچون آن جماعت گوش باش
یا چو عطّار این زمان پر جوش باش
تو کمر را همچو ایشان بند چست
دامن شه را بدستت گیر رست
این جماعت پیرو شاهند همه
این جماعت رهرو راهند همه
این جماعت جان فدای شه کنند
و آن جماعت خود ترا گمره کنند
ترک ایشان گیر و ترک خویشتن
تا شوی در دنیی و عقبا چو من
ترک دنیا گیر و بدعتهای بد
تا نیفتی در مذلّت تا ابد
رو تکبّر را بمان درویش شو
وانگهی نزد امیر خویش شو
تا تو را راهی نماید راست راست
ره رو این راه بیشک مصطفاست
مصطفی در شرع تعلیمت کند
مرتضی در صدق تعظیمت کند
مصطفی اندر جهان گلشن شده
مرتضی از دید حق روشن شده
مرتضی روشن شده ازنور او
مظهر نور ولایت پور او
این جماعت خود محبّان ویند
در حقیقت دوستداران ویند
خود همی رفتند در کوی مغان
جای ترسایان بد آنجا بی گمان
یک جماعت از بزرگان یهود
بر سر آتش نشسته همچودود
داش گرمی بر سر آن کوی بود
چیده دودی آتش بسیار زود
آتش بسیار در وی سوخته
بر مثال دوزخی افروخته
آن جماعت جملگی جمع آمده
بهرخشت خویش چون شمع آمده
ناگهی دیدند آنهاشاه را
پیش شه رفتند رفته راه را
پیر ایشان گفت بازوج بتول
یک سخن گویم ز لطفت کن قبول
بود عمری تاکه من می‌خواستم
پرسم این مطلب که می‌آراستم
بر زبان نام تو عمری رانده‌ام
وصف تو اندر کتبها خوانده‌ام
بود شیخ قوم حمران یهود
او بسی از علم حکمت خوانده بود
گفت باشه من مسلمان می‌شوم
در میان این عزیزان می‌شوم
یاامیر این جمله را احوال گو
تا بدانم حال ایشان را نکو
من همی خواهم که چون ایشان شوم
در قدوم حضرتت انسان شوم
گفت شاه اولیا بشنو ز من
جمله یک نورند اندر یک بدن
این جماعت پی سوی حق برده‌اند
وز وجود خویش جمله مرده‌اند
سر فدای راه حق ایشان کنند
مرهمی بر جان دل ریشان کنند
آنچه حق گفتست ایشان آن کنند
پنجه اندر پنجهٔ شیران کنند
لیک در فرمان حق فرمان برند
زانجهت از این جهان ایمان برند
هرچه از حق باشد آن گردن نهند
لیک مر بی راه را گردن زنند
گشته اینها یک جهت در راه حق
جهد کن این دم تو برخوان این سبق
هرچه گفته مصطفا من آن کنم
عالمی را زین خبر حیران کنم
هرچه من خواهم همینها آن کنند
خانهٔ ظلم و حسد ویران کنند
جملگی هستند خود بر راه راست
چون حسن کو بصری ومقبول ماست
گفت پس حمران که یا خیرالاُمم
وارهان این دم مرا از بند غم
یک محبّ را گوی تا فرمان برد
در میان داش خانه در شود
چون رود او و نسوزد آن زمان
آورم من عرض کلمه بر زبان
پس بشهر دین احمد در روم
بر تو و بر دوستانت بگروم
من یقین دانم که دینت حق بود
دین احمد خود حق مطلق بود
گفت پس رهبان بحضرت کی امیر
گر نمائی این کرامت از ضمیر
یک هزار و یک صد و چهل کس یقین
بوده شاگردان من در علم دین
ما و ایشان جمله در دینت رویم
جمله بر تعلیم و تلقینت رویم
چون از او بشنید شه این مشکلات
گفت بینائی خداوندا بذات
یا الهی کن دعایم مستجاب
در چنین امید بخشم فتح باب
چون دعائی کرد شاه اولیا
در دعا آورد نام مصطفا
با ابوذر شه اشارت کرد فاش
کاندرین آتش چو ابراهیم باش
دان که ابراهیم باب من بده
و آنچنان آتش بر او گلشن شده
چون شنید از شه اباذر این سخن
رفت سوی آنچنان داش کهن
همچو پروانه بسوی نار رفت
بروی آن آتش همه گلزار رفت
هر که از اخلاص برخوردار شد
بروی آتش سر بسر گلزار شد
بود بوذر زرّ خالص لاجرم
پاک بیرون آمد و شد محترم
زرّ خالص خود نسوزد در گداز
زانکه خالص بود آمد پاک باز
خلق بی‌حد بود آنجا جمله جمع
تا که دریابند آنجا حال شمع
چون ابوذر در میان داش رفت
سرّی از اسرار حیدر فاش رفت
مردمان گفتند بوذر سوخته
جان ما را خود سراسر سوخته
مصطفا را بد باو اسرارها
در بهشت او را بود گلزارها
بود او پیر و ضعیف و ناتوان
لیک در باطن بمعنی بد جوان
بوداو پیش پیمبر بس عزیز
بارها گفتی علی با او دو چیز
که توئی دانا توئی بینا به راز
راز را محرم توئی ای دلنواز
پس اشارت کرد با سلمان امیر
گفت این خرقه بیا از من بگیر
پیش بوذر رو روان پوشان به وی
بعد از این این جام را نوشان به وی
چون شنید از شاه سلمان آنچنان
شد بسوی داش خندان و دوان
تا رود در داش سوزان همچو او
عالمی بینند آن سرّ مگو
زانکه سلمان دیده بد سرها بسی
همچو او عارف نبوده هر کسی
شه بسلمان گفت او در داش نیست
سرّ اسرار خدا خود فاش نیست
درس داش است خود یک خانهٔ
بوذر آنجا هست با پیمانهٔ
زود پوشان خرقه و زودش بیار
بهر او دارند یاران انتظار
رفت سلمان و بدیدش همچو ماه
گفت هستی مظهر انوار شاه
روی او بوسید و دستش نیز هم
گفت داری این زمان تو جام جم
گفت این خلعت ز من بستان و پوش
جام حیدر باشد این بستان بنوش
چونکه نام شه شنید او محو شد
رفت در سکر و دگر با صحو شد
گفت با سلمان که از پیغام دوست
جان خود را می‌کنم انعام دوست
غیر از اینم خود متاعی بیش نیست
وین جهان خود یک سماعی بیش نیست
شربت خاص علی نوشید مرد
خرقه را پوشید و حق راسجده کرد
گفت یا سلمان که شاه من کجاست
دانکه او آئینهٔ سرّ خداست
تا ببینم روی او بی‌خویشتن
تا بیایم سوی او بی‌خویشتن
گفت خلقی با امیر استاده‌اند
وز غمت بعضی بخاک افتاده‌اند
چون ابوذر انتظار شه شنید
خویشتن را بیخود اندر ره کشید
دست سلمان را گرفت و شد روان
تا که شد نزدیک شاه غیب دان
پیش شه چون آمدند آن هر دو تن
نعره‌ای کردند هر سو مرد و زن
هر یکی گفتا بشاه اولیا
ای شده بعد از محمّد پیشوا
دست ما و دامن تو ای امام
ما بتو داریم ایمان والسّلام
هر که از جان پیرو حیدر بود
از ملایک او یقین بهتر بود
پس مسلمان گشت حمران یهود
متّفق گشتند با او هر که بود
مختصر گفتم من این اسرار را
تا نگوئی رافضی عطّار را
گر تو میدانی علی را رافضی
من نمی‌دانم ولی را رافضی
من مقلّد نیستم در دین چو تو
دارم اسرار خدا از گفت او
من نیم خارج چو تو ای ناصبی
من شدم بیزار هم از رافضی
رو تو چون بوذر زغشها پاک شو
بعد از آن در نار خوش چالاک شو
گرنه سوزی تو به آتش هر زمان
چون تراغش باشد اندر این جهان
هستی خود را در آتش هر زمان
پیش صرّافان معنی کن بیان
تا بگوید روح انسانی سخن
وین معانی را ببین و گوش کن
وین معانی پیش درویشان بود
وین حقایق نزد دلریشان بود
این سخن با شیخ و با مفتی مگو
زانکه زین معنی ندارد رنگ و بو
بوی این معنی ز سیب مصطفاست
سرّ این معنی حقیقت مرتضی است
همچو بوذر تو ز غیر حق گذر
تا نیفتی عاقبت اندر سقر
رو تو چون منصور بردار فنا
تا ببینی نور حق را بی لقا
رو تو چون بوذر ز جان بگذر همه
تا خلاصی یابی از آذر همه
رو تو چون منصور و با حق رازگو
وانگهی با اهل وحدت بازگو
رو تو چون بوذر شه خود را ببین
تا بتو بنماید او حق را یقین
رو تو چون بوذر معانی را بدان
تا شود آسان بتو رفتار جان
رو تو چون منصور عاشق گرد و مست
تا بتو روشن شود سرّ الست
رو چو بوذر باش تسلسم امیر
چند گردی گرد هر میرو و زیر
رو تو چون منصور در دریای محو
چند خوانی پیش مفتی صرف و نحو
رو تو چون منصور و خود منصور شو
رو ز خود بگذر بمعنی نور شو
رو تو چون بوذر بسلمان یار باش
تا شودبر تو معانی جمله فاش
رو تو چون منصور معنی را شکاف
تا شوی در مظهرم معنی شکاف
رو تو چون منصور و احمد شاه بین
تا شوی در شرع او خود راه بین
رو چو بوذر بحر را غوّاص دار
درّ معنی راز بحر دین برآر
رو تو چون منصور فرد فرد شو
همچو ماه آسمان شبگرد شو
رو تو چون بوذر مبین اغیار را
تا بیابد روح تو ستّار را
رو تو چون منصور با حق یار شو
تا بری از شبلی و کرخی گرو
رو تو چون بوذر بنار معرفت
تاکنی جا در مقام مغفرت
رو تو چون منصور بردار نعم
تا شوی تو جود مطلق در کرم
رو تو چون منصور و حق را فاش گو
وآنگهی از سرّ معنیهاش گو
رو تو چون منصور با حق راست شو
کج مباز و این سخن ازمن شنو
رو تو چون بوذر بشب بیدار شو
وآنگهی با ذکر حق درکار شو
رو تو چون منصور نور نور شو
یا چو موسی زمان بر طور شو
رو چو منصور و صفا بین در صفا
تا رسی دروادی ربّ العلا
رو چو بوذر پیشوا چون شاه گیر
تا شوی بر اهل معنی تو امیر
رو چو منصور و ظهور او ببین
تا که روشن گرددت سرّ یقین
رو چو بوذر سر بنه بر خطّ شاه
تا که روشن گرددت سرّ آله
هر که راه حیدر و اولاد رفت
کفر و ظلم او همه بر باد رفت
من بدنیا خود نخواهم مال و جاه
زانکه هستم من غنی از حبّ شاه
رو تو ترک دنیی وعقبی بگو
مظهرم را بین و خود اسرار جو
هرچه جوئی از ویت حاصل بود
زانکه عطّار اندر او واصل بود
هر که واصل نیست او در پرده‌ایست
اندر این وادی چو ره گم کرده‌ایست
هیچ میدانی که اینها بهر چیست
وین سخنهاو معانی بهر کیست
هیچ میدانی که قرآن خوان که بود
همچو نوری در میان جان که بود
هیچ میدانی که باب علم کیست
واندرین عالم بجود و حلم کیست
هیچ میدانی که اسرار خدا
از که شد پیدا بکه آمدندا؟
هیچ میدانی که طور و نور کیست
پرتو انوار حق بر طور چیست
هیچ میدانی که منصور از که گفت
درّ اسرار الهی را که سفت
هیچ میدانی که بوذر یار کیست
درجهان او واقف اسرار کیست
هیچ میدانی که سلمان با که دید
نعرهٔ شیران در آن صحرا شنید
هیچ میدانی که در معراج کیست
با محمّد همسر و هم تاج کیست
هیچ میدانی که مرد و زنده شد
باعرابی و شتر در پرده شد
گر همی معانی کلام
انّما وهل اتی بر خوان تمام
هیچ میدانی سخاوت حقّ کیست
من بگویم لافتی إلّا علی است
گر نمیدانی مقام اولیا
رو بخوان مظهر تو با صدق و صفا
تا بیابی راه و هم ره دان شوی
بعد از آن در وادی ایمان شوی
رو تو از پیوند دو نان دور شو
تا نباشی همچو ایشان در گرو
رو تو با اهل خدا پیوند ساز
تا شود درهای جنّت بر تو باز
خود نماز اهل دنیا پاک نیست
ز آنکه ایشان را ز لقمه باک نیست
رو تو یک لقمه ز کشت خویش نوش
بعد از آن رو راز دان و ستر پوش
زینهار از خود مترسان خلق را
پاره گردان از برت این دلق را
چونکه هیچی خود گزینی تا بچند
با نجاست همنشینی تا بچند
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قصۀ جنگ خندق و کشته شدن عمرو بدست امیر کل امیر و شادمان شدن حضرت رسول(ص) و اصحاب از آن فتح کبیر
شد یقین کانرد زمان مصطفی
چند جنگ صعب شد اصحاب را
پیش از جنگ احد این جنگ بود
که زمین از خون دشمن رنگ بود
جنگ خندق بود جنگ مشکلی
در میانشان بود مرد پردلی
عمرو عبدوُدّو سر دار همه
پهلوانی پر دلی یار همه
خود همین عمرو عرب بد پهلوان
داد مردی او بداده در جهان
اندر آن عصر و زمان چون او نبود
اوب مردی تاج سلطانان ربود
از سنان او دل خاره شکافت
وز نهیبش مرگ جای خود نیافت
او بمردی در جهان مشهور بود
هر که جان می‌خواست از وی دور بود
بود او را یک فرس چون برق شب
کرده بود از هیبتش خورشید تب
هر که او را بر چنان مرکب بدید
از نهیبش زهره اندر تن درید
بود او در ملک عالم کوه زور
اوفکنده زور او در کوه شور
گفت با لشکر که من فردابگاه
این مدینه را کنم چون خاک راه
آمدند از قهر و کف بر کف زدند
گرد بر گرد مدینه صف زدند
چو محمّد دید لشکر بی عدد
گفت با خالق تو ما را کن مدد
مردم مااندک و دشمن عظیم
توبه رحمت کن مددمان ای کریم
ما بتو امیدواریم ای اله
ما بتو آورده‌ایم آخر پناه
پس نبی فرمود خود اصحاب را
بهر آسایش به شیخ و شاب را
گرد بر گرد مدینه جر زنید
در درون جر یکی خندق کنید
تا که ماند امن این منزل تمام
خود نباشد راه کس در این مقام
از نهیبش مردمان ترسان شدند
همچو برگ بیدهم لرزان شدند
مصطفی فرمود کی یاران من
خود بخوانید این زمان قرآن من
تا خدا فتحی دهد ما را بر او
این چنین فتحی که ناید غیر او
مصطفی انّا فتحنا را بخواند
جبرئیلش هم مددها میرساند
ناگهان در تاخت آن ملعون گبر
بر لب خندق خروشان همچو ببر
نعرها زد تند و گفت ای مصطفی
زود برخیز و بنزد من بیا
تا کنیم امروز با هم حرب و جنگ
تا که را افتد همه دنیا بچنگ
من ز بهر تو به لشکر آمدم
نه زبهر دیدن جر آمدم
خود مرا پروای جر و قلعه نیست
خود به پیش من مدینه حقه‌ایست
کرده‌ام ویران هزاران قلعه بیش
ز آنکه دارم در بغل اصنام خویش
پس نبی فرمود با اصحاب خویش
کو شده مردود همچون باب خویش
هیچکس را نیست تاب جنگ او
خویشتن را پس نگهدارید ازو
درد ما را حق همی درمان کند
کارها را عاقبت آسان کند
بار دیگر نعره زد بر اهل دین
با عمر گفتا که دارم با تو کین
ز آنکه ترک لات و عزّی کرده‌ای
ره بسوی دین احمد برده‌ای
خیز و ترک دین احمدسازوآی
تاکه باشد لات و عزّایت خدای
پس فلان پیچید و خود را هیچ کرد
و آنچنان هیبت فلان راگیج کرد
مصطفی و اصحاب او حیران شدند
بر در باری همه نالان شدند
کای خداوندا توئی شاه دو دار
از سر ما شرّ او را دور دار
پس دگر فریاد زد او بر ملا
گفت آن خورشید حقّ را ناسزا
بُد علی پیش نبی حیران شده
او زگفت آن لعین غرّان شده
گر چه کودک بود در کاخ سترگ
لیک آن شه بود در معنی بزرگ
گر بصورت بود آن کودک ولی
لیک بد نور بزرگی زو جلی
قصّهٔ سلمان مگر نشنیده‌ای
یا که دشت ارژنه نادیده‌ای
آنکه داده قرض اعرابی شتر
جام کوثر خود بدست اوست پر
هیچ میدانی عرابی و شتر
این معانی هست غلطان همچو درّ
هیچ میدانی که اژدر دادخواست
و آنچنان دادی ز عالم مر که راست
هیچ میدانی که حیه کی درید
واین هدایت او بحدّ مهد دید
هیچ میدانی که معجز آن کیست
واین همه مدح و ثنا در شأن کیست
قصّهٔ سلمان و دشت ارژنه
بشنو و خوردش مبین اندر تنه
آنکه اندر کعبه از مادر بزاد
آنکه بر باز او کبوتر را نداد
خود نهاد او پای بر کتف رسول
کرد از کل جهانش حق قبول
پیش کوران گرچه کودک می‌نمود
او بمعنی ملک دین را میربود
که بُده خود تاجدار انّما
که بُده در ملک معنی هل اتا
که بده قرآن ناطق در بیان
که شده در لو کشف اسراردان
کیست باب علم ازگفت رسول
خود کرا بوده است در عالم بتول
پس امیرمؤمنان گفت ای نبی
نیست غیر از اذن جنگم مطلبی
هست عمرو اندر جهان جاهلی
ظلم و کفر از صورت او منجلی
ده اجازت تا روم نزدیک او
و این جهان را تنگ گردانم بر او
گفت پیغمبر اجازت کی دهم
ز آنکه جانی در درون این تنم
من نخواهم جان خود رفتن ز تن
ای شده اندر بدن چون جان من
پس دگر زد نعرهٔ سخت آن لعین
گفت از لاتم تو می‌ترسی یقین
من نترسم از تو ونه از خدات
آمدم پیش تو از قلعه برات
پیش لات و عزّیم آ بی سخن
تا ببینی تو خدایم را چو من
خیز و بهر جنگ پیش من بیا
تاکرا نصرت دهد این دم خدا
هر کرا نصرت بود حق ز آن اوست
جملهٔ آفاق در فرمان اوست
مرتضی جوشید بر خود همچو شیر
سوی آن ملعون روان شد اودلیر
نعره‌ای زد جست از خندق امیر
آنکه بودی در دو عالم بی‌نظیر
عمرو عبدود چون آن نعره شنید
خویش را از جان خود بیگانه دید
عمرو را آن نعره خود بردار کرد
همچو الماسی که در جان کار کرد
گفت این کودک عجایب مظهریست
پهلوانیّ مرا او درخوریست
زوجهٔ او دختری چون مه کنم
بر سر این لشکر او راه شه کنم
بلکه من خود تاج و تخت خویش را
میکشم در پیش او بی ماجرا
چون شه عالم به پیش او رسید
عمرو آن شه را بظاهر خورد دید
گفت کودک نام خود با من بگو
کز عرب شخصی ندیدم مثل تو
کودک و چست و نکوروی ودلیر
نعرهٔ تو تند باشد همچو شیر
پس امیرمؤمنان گفت ای دغا
نام من باشد علی مرتضی
عمرو چون بشنید نام مرتضی
گفت دردا و دریغا حسرتا
من بدان بودم که شاهی بخشمت
دختر خود گر بخواهی بخشمت
لیک خویش مصطفائی چون کنم
دیدهٔ خود را ازین پر خون کنم
پس امیرمؤمنان گفتا باو
ترک دین خود بگوی و شو نکو
گر بدین مصطفی بندی کمر
بر دهد شاخ امید تو ثمر
آن لعین گفتا که ای کودک برو
زآنکه دارم دل به پیش تو گرو
دوستت دارم کنم رحمت از آن
که تو هستی چست و زیبا و جوان
می نریزم ز آن سبب من خون تو
کز تهوّر آمدی پیشم نکو
نعره بر وی زد شه اسراردان
گفت زان نام خدایم بر زبان
ورنه دنیا را ز تو خالی کنم
پر زگوهرهای اجلال کنم
گفت عمروش آنچه گفتی این زمان
کس نگفته پیش من اندر جهان
رو که آید ازدهانت بوی شیر
ورنه می‌کردم ترا این دم اسیر
صد هزاران رستم و کی بنده‌ام
همچو ایشان صدهزار افکنده‌ام
تو همی گوئی خدا گوشو چو من
این مگو هرگز نگویم این سخن
رو به ترک این سخن گو جان ببر
ورنه در بازی در این دم جان وسر
پس علی مرتضی گفت ای پلید
نیستی در عالم از ارباب دید
در میان ما و تو تیغ است تیغ
شد ز ظلم تو مدینه زیر میغ
آن لعین شد تند و گفت ای ناگزیر
سویت آمد تیغ خونریزم بگیر
چون امیر آن تیغ را بر سر بدید
تند بر جست و سپر بر سر کشید
تیغ او خود و سپر را بردرید
در گذشت ازخود و بر فرقش رسید
چون خدا بودی بهر جایاورش
جبرئیل آمد نگهبان سرش
تیغ او بر فرق حضرت ایستاد
تیغ بشکست و دو پاره اوفتاد
گفت حیدر کی پلید نابکار
ضرب خود راندی و کردی کارزار
من هم از بهر تو تیغی درکشم
وز تو فریاد و دریغی درکشم
حمله زد گفتا بگیر این ذوالفقار
دان که هستم من شه دلدل سوار
چون شنید او از امیر این یک سخن
گفت کای کودک تو کار خود بکن
من فکندم بر سرت آنگو نه تیغ
کوه را صدپاره کردی بی‌دریغ
در سرت از تیغ تیزم چاک نیست
وز چنان شمشیر هیچت باک نیست
حیدر از نام خدا فریاد زد
تیغ زد بر فرق آن ملعون رد
از سپر وز خود و از فرقش گذشت
شد دو نیمه زودو از اسبش بکشت
خود دونیمه گشت و اسبش شد دو نیم
تیغ آن شه بر زمین آمد مقیم
تا بگاو و ماهی او بی قیل شد
در میان حایل پر جبریل شد
پس ندا آمد باحمد از الاه
کین سخن بشنو زماهی تا بماه
لافتی الّا علی را گوشدار
گوی خود لاسیف الاّ ذوالفقار
مصطفی گفت این حدیث با صفا
از سر تحقیق با سلطان ما
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: «ان لحوم بنی فاطمة محرمة علی السباع»
چون بیان کرد آن بزرگ دین سخن
پیش ما گفتند این را نقل کن
گفت از جدّم شنیدم این سخن
کو شنیده بود از جدّ کهن
کاندر ایام خلیفه بوده است
یک زنی با حشمت و دنیاپرست
نام در ایام زینب داشته
خویش را ز آل نبی پنداشته
خلق عالم حرمتش میداشتند
که ورا عالی نسب پنداشتند
چون امام هشتمین بشنید آن
گفت آریدش بنزد من روان
تا که گردد نسبتش با مادرست
این چنین خاری ز باغ ما نرست
زینب آمد آنگهی پیش امام
کرد او بر روی شاه دین سلام
بود چون حاضر خلیفه آن زمان
گفت پیشم این معانی کن بیان
تا که باشد نام باب و مام تو
تا شود معلوم رسم و نام تو
گفت هستم من فلان بنت فلان
خود دروغش گشت در ساعت عیان
چون علی موسی الرضا تحقیق کرد
کذب زینب را روان بشکفت ورد
گفت او رانیست با ما نسبتی
واندراین ره می ندارد دولتی
پس خلیفه گفت یا خیرالوری
نسبتش روشن بود در پیش ما
پس امام المتقین گفتا شنو
گر همی خواهی که یابی جان نو
ای خلیفه یک زمانی هوش دار
مستمع باش و زمانی گوش دار
بعد از آن گفت آن امام متقین
کی خلیفه حق ببین او را مبین
پیش من خود نیست ثابت اصل او
هم نماند بعد ازین هم نسل او
من حدیثی دارم از جدّم رسول
گویمت گر میکنی او را قبول
گفت برگو ای امام مقتدا
تا چه گفته آن رسول با صفا
گفت فرموده است جدّ و باب من
بشنوید ازمن همه اصحاب من
آنکه باشد او ز نسل فاطمه
باشدش در خیر و خوبی خاتمه
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قوله تعالی: «انما ولیکم الله و رسوله والذین آمنوا الذین یقیمون الصلوة و یؤتون الزکوة و هم راکعون»
گفت پیغمبر به یاران این سخن
پیک ربّ العالمین آمد بمن
گفت حیدر را خدا این تحفه داد
بر همه خلق جهان فضلش نهاد
گفت او والی بود در ملک من
خود یقین میدان و رادر سلک من
گشت داخل از یقین زوج بتول
درولایت با خداوند و رسول
حاکم و میر و ولی خلق شد
در ولا با مصطفی هم دلق شد
هر که باشد مصطفی او راولیّ
پس ولیّ او بود بیشک علی
مصطفی چون هست هادیّ خدا
شد علی هادی شرع مصطفی
غیر حقّ خود نیست با حیدر کسی
او بده در عالم معنی بسی
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
بیان واقعه غدیر و نصب حضرت امیر مومنان(ع) بخلافت و امامت
یک روایت خوب از من گوش کن
جام از ساقی کوثر نوش کن
نقل دارم از ثقات با صفا
آنکه روزی حضرت خیرالوری
چونکه او برگشت از حجّ الوداع
در غدیر خم مکان کرد آن مطاع
جبرئیل از حضرت عزّت رسید
نزل از حضرت به پیش او کشید
پیش او از پیش حق آورد پیک
آیهٔ یا ایّها بلّغ الیک
گفت ای اصحاب دارم رازها
رازها را گویم این دم بر ملا
هرچه می‌کردم نهان ز اهل وعید
من بگویم چونکه فرمان در رسید
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال جل و علا: «یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک و ان لم تفعل فما بلغت رسالته»
پس نبی فرمود منبر ساختند
از جهاز اشترش افراختند
رفت بر منبر رسول از پر دلی
بود همراهش در آن منبر علی
گفت با اصحاب پیغمبر تمام
این کلام خوش اداو با نظام
با شما ای مردمان با وفا
نیستم اولی تر از نفس شما؟
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: «یا ایهاالناس الست اولی بکم من انفسکم» قالوا بلی یا رسول الله قال: «من کنت مولاه فهذا علی مولاه»
جمله گفتند از طریق مهتری
تو به ما از نفس ما اولی تری
گفت هر کس را منم مولای او
پس علی مولای اوباشد نکو
حیدر از فرمان ربّ کاینات
شد ولی بر مؤمنین و مؤمنات
هر که او در دین من باشد درست
مهر حیدر در دلش باشد نخست
هر کرا باشد امیر و پیشوا
بعد من باشد امیرش مرتضا
چون مرا دانی نبی از عاقلی
پس بدانی ابن عمّم را ولیّ
چون خطاب آن شه بشیخ و شاب کرد
روی خود برجانب اصحاب کرد
چونکه بشناسید حیدر را مقام
نعمت حق بر شما آمد تمام
آورید ایمان به شاه اولیا
حق شود راضی ز اسلام شما
هرکه دارد در دل خود مهر من
مهر حیدر بایدش در جان و تن
چون شما رامهر او در دل شود
آن زمان دین شما کامل شود
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
و قال علیه السلام: «اللهم وال منوالاه و عاد من عاداه و انصر من نصره واخذل منخذله والعن علی من ظلمه»
چون پیمبر کرد این معنی ادا
دست خود برداشت از بهر دعا
گفت الهی دوستش رادوست گیر
دشمنانش را بزن بر سینه تیر
یا الهی دشمنش را خار کن
منزل آن دوزخی در نار کن
هرکه او را یار باشد یار باش
هر که یارش نیست زو بیزار باش
هرکه بگذارد تو هم بگذاریش
هر که بر دارد تو هم برداریش
در ولایت چون علی را بر گماشت
دست او بگرفت و پیش خود بداشت
چون دو سر بودند اندر یک بدن
هر دو بنمودند از یک پیرهن
لحمک لحمی بیان کرد ازنخست
دمک دمی عیان کرد او درست
گفت یا اصحاب من مقبل شوید
در مبارک باد اویک دل شوید
جملگی خوشحال گشتند آن زمان
در مبارکباد بگشاده زبان
پس عمر برخاست گفتا یا علی
بر سر خلقان تو گردیدی ولی
هم بقول این شه آخر زمان
گشتی آخر تو امیر مؤمنان
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
سؤال نمودن خواجه ابوالحسن نوری سبب مخالفت معاویة بن ابی سفیان علیه اللعنه و بیان نمودن آن را
خواجهٔ نوری بما همخانه بود
وز طریق ناقصان بیگانه بود
علم معنی از وجودش همچونور
شعله میزد همچو نور کوه طور
یک شبی در پیش من آن بحر راز
از حکایات شهان میگفت باز
از احادیث نبیّ و از علوم
وز حکایات شه هر مرز و بوم
گفتگوئی بود خوش ما را بهم
از مقامات صحابه بیش و کم
گفتمش از حرب صفّین گو سخن
یا زحرب نهروان هم یاد کن
چون امیرالمؤمنین آن قتل عام
کردو گفتا خود منم نصّ کلام
چون کلام الله را بر چوب دید
کرد با اصحاب خود گفت و شنید
که شما را خود طبیب حاذقم
آن کلام صامت و من ناطقم
صد هزاران تن ز سر بیجان شده
ذوالفقار شاه خونریزان شده
این چنین قتلی ندانم بهر چیست
پور بوسفیان بگو بر دین کیست
پور بوسفیان ز اصحاب نبی است
جنگ او با مرتضی از بهر چیست
گفت او با من که گویم سرّاین
گوش خود را سوی من دارای امین
چونکه فاروق از جهان بیرون شتافت
حکم در ایّام ذوالنورین یافت
گفت با او چون توهستی خویش من
دایماً خواهی که باشی پیش من
بیتو ملک شام ویران می‌شود
بر طریق قوم هامان می‌شود
بایدت رفتن بشام و عدل کرد
مال دنیا را سراسر بذل کرد
خاطر درویش و مسکین شاد کن
مسجد اندر شام و مصر آباد کن
پس بدست خویش منشورش نوشت
کرد لازم حکم او برخوب و زشت
او گرفت آن حکم وشد تا حد شام
زیر حکم آورد مردم را تمام
گاه گاهی از ضرورت ظلم کرد
بر همه ارباب دولت ظلم کرد
چون شنید او بارها آن ظلم وداد
او تغافل کرد و داد کس نداد
عاقبت از ظلم و جور آن پلید
گشت ذوالنّورین کشته روز عید
مردمان کردند سعی قتل او
هیچکس حاضر نشد در غسل او
پور صدّیق آمده با او بجنگ
بر سر او بارها می‌ریخت سنگ
هم بایشان سعد و مالک یار شد
ز آنکه از کردار او بیزار شد
این خبر چون پور بوسفیان شنید
گفت واویلا خلیفه شد شهید
زین خبر صبح نشاطش شام شد
ظلم پیشه کرد و بی‌آرام شد
پس تفحص کرد کاین غوغا که کرد
با خلیفه این چنین سودا که کرد
مردمان گفتند کز دفع گزند
جمله از قهرش ز اطراف آمدند
و آن همه در پیش حیدر رفته‌اند
بر ره سلمان و بوذر رفته‌اند
جمله را با او شده بیعت درست
گوئیا این نخل از آن باغ رست
چون همه در بیعت شاه آمدند
از همه راهی به یک راه آمدند
او ورا از شام دردم عزل کرد
هر چه بود ازمال جمله بذل کرد
پس امیر از شام او را خلع کرد
وین چنین حکم از برای شرع کرد
مملکت را حکم با عباس داد
بر همه اقران خود فضلش نهاد
بهر ملک شام منشور او گرفت
حکم هر نزدیک و هر دور او گرفت
پورسفیان لشکری را عرض کرد
بهر لشکر بس یراقی فرض کرد
کرد شخصی را سوی حیدر روان
گفت رو این نامه را با او رسان
گفت دارم خون عثمان را طلب
تا که کرده قتل او را بی سبب؟
قاتلان هستند پیشت این زمان
جانب من زود شان بفرست هان
تا از ایشان من کنم تحقیق آن
ورنه ریزد خون خلقی در جهان
پس همی گفتند از هر مرد و زن
جملگی با پورسفیان این سخن
که علی صد بار با ایشان بگفت
با همه در آشکارا و نهفت
که باو دم کم زنید از هر کجی
گشته ذوالنورین با منِ ملتجی
گر باو دیگر عداوت می‌کنید
خویشتن را زود گردن می‌زنید
ترک کردند آن جماعت چند روز
چونکه بیرون رفت شاه دلفروز
کار خود کردند و شه حاضر نبود
این چنین قتلی بکس ظاهر نبود
شاه هم اندر جواب نامه گفت
کای شده با مکر و با هر حیله جفت
گر تو اندر قتل او داری سخن
ساز دار العدل و تحقیقی بکن
زود حاضر شو بپرس از حال او
وز عناد خلق و قیل و قال او
قتل او راتا سبب ظاهر شود
هر که باشد قاتلش حاضر شود
چون بر او ثابت شود آن حال و کار
او قصاص آن بیابد در کنار
از امیرالمؤمنین چون این شنفت
پور بوسفیان جواب خوش بگفت
گفت من خود حاکمم بر اهل شام
متّفق باشند با من خاص و عام
گفت آن دم چون علم را برفراشت
حاکم اندر شهر کی خواهم گذاشت
حکم نشنید از امیرمؤمنان
اوفتاد اندر خطا یک چند آن
کرد در دین چون خلاف آن بی‌حیا
گشت واقع لاجرم آن حربها
این سخن را چون بیان کرد این چنین
گفتم ای نوری چه می‌گوئی در این
گفت از من بشنو ای طالب عیان
این حکایت را که من سازم بیان
من ز باب خود شنیدم این سخن
کو بمن گفت این معانی فهم کن
شافعی هم گفته زین معنی تمام
وین سخن خاص است در عالم نه عام
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
عقد اخوت مصطفی با مرتضی
گفت روزی مصطفی اصحاب را
عقد میفرمود با هم در اخا
گفت او با یکدگر یاری کنید
خود بهم عهد و وفاداری کنید
چون شوم من یارتان حق یار شد
از بدیهای شما بیزار شد
گفت ای صدّیق هستی یار من
در مغاره بوده یار غار من
گفت با فاروق کی چست آمده
در طریق شرع من رست آمده
هر دو را با یکدگر بیعت بداد
پس برادر کردشان و عهد داد
پس بذوالنورین گفت ای یار ما
کاتب وحی منی پیشم بیا
پس بعبدالله او را عقد داد
جمله را با یکدگر دادی وداد
دو بدو با یکدگرشان عقد داد
می‌شدند از صحبت هم جمله شاد
جملهٔ اصحاب کردندی خروش
بود اندر گوشه‌ای حیدر خموش
گفت با او مصطفی گو حال گو
خود چنین ساکت چرائی ای نکو
گفت ما را یا نبیّ المرسلین
تا بکی تنها گذاری این چنین
جملگی گشتند با هم همنشین
من شده در گوشه‌ای تنها چنین
گفت ای نورولایت درنهان
جبرئیل آمد بگفتا کن چنان
بعد از آن گفت ای تو محبوب الاه
بند خود عقد اخوّت را بشاه
ز آنکه حق این عقد را در عرش بست
ای سر هر سروری پیش تو پست
جملهٔ کرّوبیان حاضر بدند
ماه و خورشید اندر آن ناظر بدند
حوریان خود جمله جان افشان شدند
در رخ این هر دو شه حیران شدند
حق تعالی بیعت ما بسته است
تو نپنداری که این خود رسته است
پس نبی دست علی را چون گرفت
صیغهٔ عقد اخوت را بگفت
بعد از آن گفتا که شو فارغ ز غم
ما چو موسائیم و چون هارون بهم
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و آله: «انت اخی فی الدنیا و الاخرة وانت منی بمزلة هرون من موسی»
پس مبارک گفت احمد شاه را
کرد آن خورشید روشن ماه را
هر دو همچون ماه و خور تابان شدند
همچو انجم دیگران پنهان شدند
از جبینها گرد رُفتند آن همه
پس مبارکباد گفتند آن همه
زین ولایت مرتضی چون برفروخت
جان اصحاب نبی از رشک سوخت
هر که او با شاه مردان عقد بست
زد بدامان نبی بی شبهه دست
رو تو عقدی بند با ایشان درست
دامن آل نبی را گیر چست
عقد می‌باید که با دینت بود
در جهان نی ظلم ونه کینت بود
پور بوسفیان اگر کرد او خلاف
تیغ ظلم او کرد بیرون از غلاف
گر خلافی کرد با شیر خدا
بود خود آن با خدا و مصطفی
هرکه او ضدّ علیّ مرتضی است
بیشک او ضدّ خدا و مصطفی است
هر که ضدّ حق بود او کافر است
ضدّ حیدر دشمن پیغمبر است
رو تو از اهل خدا آگاه شو
پس بدین مصطفی همراه شو
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قصه شیخ شقیق بلخی و هارون الرشید، و بیان نمودن ربقه امام معصوم موسی کاظم علیه السلام و منصور حلاج و تمثیل آنکه آشنا بیگانه را راه بآشنائی می‬نماید و بیگانه آشنا نمی‬شود
بود شیخی عابد و بس پارسا
بود او مشهور از اهل صفا
داده اور ا معرفت یزدان پاک
غیر حق را رفته بود از جان پاک
نام او را با تو گویم ای رفیق
خوانده اندش اولیای حق شقیق
بود او در عصر هارون الرّشید
شرع احمد را نهان از خلق دید
رفت روزی نزد هارون در خلا
تا بگوید سرّ اسرار خدا
در خلاف و آشکارا و نهان
آنچه دیده بود خود گوید عیان
چون بدید او را خلیفه عذر خواست
گفت هستی در زمانه مرد راست
زاهدی مثلت ندانم در جهان
نیست زهدتو به پیش من نهان
شیخ با او گفت زاهد نیستم
من بزهد خویش عابد نیستم
زاهد است آنکو قناعت باشدش
زهد هم از دید طاعت باشدش
من بترک دید دنیا کرده‌ام
آخرت را جسته پیدا کرده‌ام
زاهد دنیا توئی ای ملک بین
زآنکه داری ملک دنیا در نگین
خود باین دنیا قناعت کرده‌ای
آبروی آخرت را برده‌ای
من بهردو کی قناعت میکنم
وصل او خواهم که طاعت می‌کنم
چونکه هارون این سخن بشنید از او
آه سردی خوش برآورد از گلو
گفت پس ای شیخ پندی ده مرا
تا شوم دل سرد از این محنت سرا
شیخ گفتا حق ترا با خویش خواند
بعد از آن برجای صدّیقان نشاند
تا بیاری صدق بر گفتار حق
از کلام مصطفی خوانی ورق
هرچه حق فرموده باشد آن کنی
غیر حق را در جهان ویران کنی
دیگر آنکه عدل کن تو در جهان
گو تو داری از علوم دین نشان
ورنه عمر خویش ضایع میکنی
خویش را از خلد مانع میکنی
دیگر آنکه جای حیدر جای تست
مسند عزّت بزیر پای تست
بود علم و فضل در ذات علی
خود حیا و جود ظاهر ز آن ولی
او دل از شرع نبی پر نور کرد
وز شجاعت کفر را مقهور کرد
حق تعالی ذوالفقارش چون بداد
وهم او در جان بی دینان فتاد
شرع احمد را رواج از تیغ داد
پیش تیغ او خوارج سر نهاد
تو مخالف را چو آن شه منع کن
اصل ایشان را بکن از بیخ و بن
داد مظلومان ز ظالم واستان
غیر را محرم مکن در این و آن
خلق عالم شادمان از عدل تو
بر جمیع پادشاهان فضل تو
ورنه باشی حاکمی غافل بدهر
عاقبت ظلمت بگیرد شهر شهر
حق تعالی سرنگون اندازدت
خود چه میدانی که چون اندازدت
تو طریق عدل را بنیاد کن
عالمی از عدل خود آباد کن
رو تو بنیادی بمان از عدل خویش
رو فرست اسباب عقبایت ز پیش
رو تو راهی ساز همچون راه حج
زآنکه بنیادی ندارد خشت و کج
رو تو راهی ساز از علم طریق
گر تو هستی با من مسکین رفیق
رو تو راهی ساز از شرع نبی
تا ببینی روز روشن در شبی
رو تو با ارباب دین همّت بدار
زآنکه این دنیا نباشد پایدار
رو به پیش موسی کاظم بحلم
زآنکه او باشد بمعنی کان علم
رو به پیش موسی کاظم بحرف
جان خود را در ره او ساز صرف
رو به پیش موسی کاظم که او
هست نقد احمد و حیدر نکو
رو به پیش موسی کاظم ببین
در جمالش نوری از حق الیقین
رو بر موسیّ کاظم عذر خواه
زآنکه تو منصور را کردی تباه
تو به پیش کاظم از منصور پرس
حالت مستان حق از طور پرس
رو تو از آل نبی همّت طلب
زآنکه ایشانند در دنیا سبب
رو تو کفر خویش ار خود دور کن
در محبّت جان خود پرنور کن
رو بفریاد دل درویش رس
تا شود راضی خداوند از تو بس
رو حذر از آه مسکینان حذر
ورنه افتی تو بدنیا در بدر
رو حذر از آه خلقان خدای
ورنه آویزند در نارت ز پای
رو حذر از سوز مسکین الحذر
تا نیاویزندت از دنیا بسر
رو مکن ظلم و ز خود ظلمت مران
زآنکه ظالم نیست گردد در جهان
تو بدرویشان تکبّر کفر دان
زآنکه ایشانند شاه و شه نشان
رو تو پند من بجان خود نشان
تا دهندت خود بمعنیها نشان
تو کناره گیر از راه بدان
ریز در آتش علوم جاهلان
رو کناره کن از این مشتی حمار
زآنکه فضل و علم ایشان شد فشار
رو ببین شان در قطار نحو صرف
خود ندانند علم معنی نیم حرف
رو تو پندم را میان جان نشان
این همه معنی کلام حق بدان
پندهای من بمعنی گوش کن
لب ز ذکر غیر حق خاموش کن
چونکه هارون این سخنها را شنید
نعره‌ای زد گفت باخود کای رشید
در جهان این تخم را کی کاشتی
حیف اوقاتی که ضایع داشتی
حیف اوقات تو و حالات تو
بر بساط نرد حق شهمات تو
حیف رفتی از جهان نادیده سیر
حکمها راندی نکردی هیچ خیر
حیف کردی کُشتی این منصور را
گوش کردی حرف اهل زور را
ظلم کردی بر چنان سلطان دین
گوش کردی گفت این مشتی لعین
از چنین حالت بسی بیدل شد او
از سرشک دیده اندر گل شد او
بعد از آن نزدیک کاظم شد بشب
گفت از من هرچه می‌خواهی طلب
من در این مدّت ز تو غافل بُدم
بلکه خود در علم دین جاهل بُدم
من ترا دانم خلیفه از یقین
زآنکه هستی نقد خیر المرسلین
من ترا دانم امام هر انام
زآنکه داری شربت کوثر بجام
من ترا دانم ولیّ حق یقین
زآنکه با تو همرهست اسرار دین
من ترا دانم بمعنی پیشوا
زآنکه هستی در هدایت مقتدا
مردمان جمله بقصد تو بدند
دشمن منصور بهر تو شدند
زآنکه منصور از محبّان تو بود
بود او را پیش درگاهت سجود
پنج سال است اینکه غیبت می‌کنند
بر سر منصور خودبدعت زنند
پیش من گویند هر شب تا سحر
پیش کاظم می‌نهد حلاج سر
دیگر آنکه چون برون آید به پیش
سر نهد بر آستان صد بار بیش
روی و موی خود بمالد بر زمین
سجده باید کرد حق را این چنین
من بایشان گفتم این خود باک نیست
این خلاف شرع و از ادراک نیست
من شنیدم یک سخن از باب خویش
گفته‌ام صد بار با اصحاب خویش
گفت در ایّام صادق روز عید
شیخ بسطامی به پیش او دوید
چند جا برآستانش سرنهاد
این حکایت از پدر دارم بیاد
من چگویم خود بحلاّج این زمان
زآنکه این کردند مردان در جهان
صدق او از آستان او بجو
زآنکه بوده آستانش آبرو
من ندارم کار با حلاج هیچ
گر توداری مردکی پوچی و گیج
بود این معنی میان ما و خلق
بعد از آن می‌زد اناالحق زیر دلق
از فقیهان مجمعی حاضر بُدند
بر حدیث و قول او ناظر بُدند
جمله فتواها بخونش داشتند
خود ز خون او گلستان کاشتند
اندر این معنی گناه من نبود
از چنین کشتن نیامد هیچ سود
من بعذر استاده‌ام در پیش تو
خود نکردم من بمعنی این نکو
از سر این جرم شاها در گذار
عفو فرما بر من مسکین زار
پس زبان بگشاد آن سلطان دین
گفت در باطن توئی با من بکین
لیک این دم عفو کردم جرم تو
ز آنکه این اقرار می‌باشد نکو
بعد از این با اهل دین دمساز باش
اهل دل را همچو من همراز باش
گفت با هارون که بین منصور را
گشته او در پیش حقّ محو لقا
دید هارونش بکنجی دم زده
او به پیش شاه خود محرم شده
نعره زد هارون و رفت از خویشتن
گفت موسااش بیا بنگر بمن
پیش ما درویش باشد پادشاه
پیش ما دلریش باشد در پناه
پیش ما مرهم بود دلریش را
پیش ما خود کس بود بیخویش را
پیش ما نبود عذاب و کینه‌ای
پیش ما کینه مدان در سینه‌ای
پیش ما باشد معانی در بیان
پیش ما باشد نهانی در عیان
پیش ما انعام باشد صد هزار
پیش ما اکرام باشد بیشمار
پیش ما باشد ملایک صبح و شام
پیش ما باشد معانی کلام
پیش ما باشد همه اسرار غیب
پیش ما باشد همه انوار غیب
پیش ما باشد کتاب انبیا
پیش ما باشد مقام اولیا
پیش ما شد تاج شاهان سرنگون
پیش ما باشد همه شیران زبون
پیش ما باشد همه اسرار حقّ
پیش ما باشد همه دیدار حقّ
پیش ما باشد زمین و آسمان
پیش ما باشد همه رفتار جان
پیش ما باشد دلی پر خون بسی
پیش ما باشد ز کاف و نون بسی
پیش ما باشد همه اسرار عشق
پیش ما باشد همه گفتار عشق
پیش ما باشد بمعنی شیخ و شاب
پیش ما باشد عذاب و هم عقاب
پیش ما باشد صلاح پارسا
پیش ما باشد مقام التجا
پیش ما باشد جحیم و خلد هم
پیش ما باشد معانی جام و جم
پیش ما جوهر چه باشد در جهان
پیش ما آن آشکار او نهان
پیش ما باشد شراب کوثری
پیش ما باشد طریق رهبری
پیش ما باشد مقامات ولی
پیش ما باشد کرامات ولی
پیش ما باشد ریاضتهای عشق
پیش ما باشد فراغتهای عشق
پیش ما باشد ملایک صف زده
پیش ما باشند حوران کف زده
پیش ما باشد کرام الکاتبین
پیش ما جا کرده جبریل امین
چونکه هارون این معانی را شنید
پیش آن شه خویش را بی‌خویش دید
چشم خود را بر زمین او دوخته
هستی خودرا به پیشش سوخته
خود ز چشم او همه خون می‌چکید
زآنکه او منصور را کرده شهید
او به پیش شاه از خود رفته بود
زآنکه با منصور او بدکرده بود
بعد از آن گفتا که یا خیرالامم
در دو عالم بوده‌ای تو محترم
یک توقّع دارم از تو یا امام
آنکه از این بنده مستان انتقام
دیگری آنکه بگو منصور را
تا کند روحش دگر با من صفا
من همی ترسم که ویرانم کند
بی نجاح و نسل و بیجانم کند
من همی ترسم که ازتختم کشند
بر سر دار بلا سختم کشند
یا امام دین بده امّید من
رحم کن بر محنت جاوید من
پس امام آنگه نظر بروی فکند
گفت او افکنده بودت در کمند
این زمان گشتی خلاص از بند او
عاقبت خواهی شدن خرسند او
گر باخلاص آوری روئی بما
در عذاب آخر نگردی مبتلا
ور همیشه تو بکین باشی چنین
مرتد روی زمینی در یقین
گر شوی پیوند ما در رشته‌ای
بعد از این پیدا کنی سررشته‌ای
رشتهٔ ما از معانی تافته است
زانجهت سرّ لدنّی یافته است
رشتهٔ ما کارگاه انس و جان
بافته دان پیش بازار جهان
رشتهٔ ما سلسله در سلسله است
رشتهٔ ما قافله در قافله است
رشتهٔ ما این جهان و آن جهان
رشتهٔ ما کار گاه لامکان
رشتهٔ ما آدم و نوح است و هود
رشتهٔ ما نسل ابراهیم بود
رشتهٔ ما رشتهٔ جانها شده
بعد از آندر قرب او ادنا شده
رشتهٔ ما بارگاه اولیاست
رشتهٔ ما در مقام قل کفی است
رشتهٔ ما از نبیّ الله بود
از ولایش جان و دل آگاه بود
رشتهٔ ما رشته‌ای ز الله بود
زآن درون ما ز حق آگاه بود
رشتهٔ ما گیر و آنگه خوش برو
تا بیابی خود حیات خویش نو
رشتهٔ ما را محبّان داشتند
در میان جان جانان کاشتند
رشتهٔ ما دان صراط مستقیم
پیش ما آن رشته می‌باشد مقیم
رشتهٔ ما دان ردای صالحان
رشتهٔ ما خرقهٔ کروّبین
رشتهٔ ما جامهٔ آدم شده
رشتهٔ ما تار و پود دم شده
رشتهٔ ما با علی پیوند شد
رشتهٔ ما با ولی در بند شد
رشتهٔ ما دان حسن آنگه حسین
رشتهٔ ما دان علی آن نور عین
رشتهٔ ما باقی و صادق بود
آنکه او در ملک دین حاذق بود
رشتهٔ ما داده عالم را نظام
ختم این رشته بمهدی شد تمام
گر تو میخواهی که گردی رستگار
در ولایتهای ما تو شک میار
زآنکه ما هستیم بی روی و ریا
نخل باغ مصطفی و مرتضی
هرکه با ما نیک شد نیکو شود
در میان حور عین دلجو شود
وآنکه با ما از حسد گردید بد
مالک دوزخ سوی خویشش کشد
گفت هارون یا امام المتّقین
چند جانم را بسوزی این چنین
بستم آخر با شما ز آنگونه عهد
که کنم در دوستی بسیار جهد
در حق تو قول دشمن نشنوم
خصم را از بیخ و از بن برکنم
گفت امامش گر چنین باشی مقیم
ایمنی از محنت قعر جحیم
به بقول خصم خواهی کرد بیم
کی دهندت جا بجنات النعیم
من گرفتم بر تو حجت این زمان
گر شنودی هستی آخر در امان
ور بقول دیگران کردی تو کار
در سقر باشد مقامت پایدار
از می دنیا نگردی مست تو
دین و دنیا را مده از دست تو
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل در عدل کسری و ثمرۀ آن خصال، و ظلم آوری و نتیجۀ آن، و حکایت شاهزادۀ نیکو و از راه رفتن او بسخن مردم بدسکال و پند دادن شیخ ابوالحسن خرقانی او را و ابا نمودن او از آن
بود سلطانی بصورت چون پری
عکس رخسارش چو مهر خاوری
همچو اویی مادر گیتی نزاد
خاطر خلقان ز عدلش بود شاد
گرچه کودک بود شاه ملک جم
بود ز آثار بزرگی محترم
خود بزرگان و اکابر صد هزار
بهر دیدارش بعالم بیقرار
جملهٔ خلقان ز فیضش بهره‌مند
عارفان بوده ز زلفش درکمند
بود ابوالقاسم ورا اسم شریف
بود اندر تازگی چون گل لطیف
چند گاهی بود او با عدل وداد
پس بدست او وزیری اوفتاد
من بعصرش گوشه‌ای خوش داشتم
غیر حق را پیش خود نگذاشتم
منع شاهان از بدی کردی همو
تاج شاهان را ربودی همچو گو
خلقی آسوده بعصرش همچو من
ظلم را پیشش نبوده خود سخن
من بعصر او حضوری داشتم
تخم عصرش را بمظهر کاشتم
مظهرم در عصر او ختم الکتاب
رو کتاب آخرین دریاب یاب
زآنکه آخر معنی اوّل بود
در شریعت کامل و اکمل بود
در دم آخر بمظهر دم زنم
و از ولای آل حیدر دم زنم
غیر این دم خود مرا نبود دمی
ریش و دردم را بود او مرهمی
ریشها دارم ز دشمن صد هزار
لیک مرهم نیز دارم بیشمار
مرهم من حیدر و اولاد اوست
لاجرم این ریش و زخم من نکوست
مظهرم باشد ترا امن و امان
لیک پنهان دار او را از بدان
مظهرم دارد هزاران بحر درّ
رو تو جیب معرفت را کن تو پُر
مظهرم باشد نهفته از بدان
بلکه او گردد زچشم بد نهان
از بدان در امن باشد مظهرم
شیخ من بسیار خوانده جوهرم
هست مقصودم از این گفتن بتو
تابدانی سرّ اسرارش نکو
روز و شب آن شاه را دنبال بود
گفت او ترغیب جاه و مال بود
متّفق گشتند با او مردمان
شاه هم بر تافت از عدلش عنان
شه بایشان داد حکم و داوری
کار ایشان بود ظلم و کافری
شیخ خرقانی از آن آگاه شد
خاطرش با درد و غم همراه شد
روز دیگر چون امیران آمدند
پیش شیخ دین دلیران آمدند
بانگ بر زد گفت کای جمع کثیر
عاقبت گردید در محنت اسیر
خود بترسید از خدا و قهر او
هست مردم خلق و عالم شهر او
عالم وآدم همه او آفرید
آسمان را با زمین کرد او پدید
هرچه از هستیست جمله هست ازوست
غیر این معنی همه رنگست و بوست
خود شما خواهید ملک وبنده‌اش
خود بخاک و خون کنید افکنده‌اش
زو بترسید و جلال و قهر او
ورنه آویزد شما را از گلو
قهر او ملک جهانی کشته است
چرخ هم از هیبتش سرگشته است
هرکه با خلقان بظلم آمد برون
عاقبت گردد ز قهرش سرنگون
ترک ظلم و جور و بیدادی کنید
وز عدالت فکر آزادی کنید
گر شما از ظلم میدارید امید
بیخ عمر خویشتن را می‌برید
چون شنیدند این سخن از شیخ دین
جمله ترک ظلم کردند از یقین
چند گاهی چون برآمد زین سخن
باز نو کردند آن ظلم کهن
باز چون بشنید شیخ آن حال را
گفت از کف می‌دهید اقبال را
گشت دولتشان نکو چون بَدبُدند
همچو مست خمرایشان بیخودند
خلق را از ظلم سرگردان کنید
خانهٔ خود را از آن ویران کنید
بازکردند آن نصیحت را قبول
لیک می‌کردند دلها را ملول
شیخ چون دانست آن کار وهنر
گفت با ایشان نمی‌گویم دگر
دان که اوّل ملکشان گردد خراب
جمله را خواهد شدن دلها کباب
چون نگشتند از نصیحت رهنمون
دانکه خواهد گشت دولتشان نگون
خلق وملک و شاه سرگردان شوند
عاقبت از ظلم و کین ویران شوند
چون شنیدند این وزیران آمدند
باز پیش شیخ میران آمدند
شیخ با ایشان ازین معنی نگفت
قهر حق را دم نزد ز ایشان نهفت
جمله گفتند ای امین و مقتدا
در شریعت در طریقت پیشوا
رفته است این شاه ما از ره تمام
پیش ما این ظلم نبود والسلام
پیش شه گفتند جمعی بر ملا
اندرین معنی نباشد جرم ما
شیخ چون بشنید آمد پیش شاه
کرد آن شهزاده باغی را پناه
شیخ دین را راه پیش خود نداد
شیخ گفتا یا الهی از تو داد
بشنوی تو ناله‌های مرد و زن
از سر ظالم بقهرت پوست کن
بعد از آن آن شیخ از ملکش برفت
قطب حق از ملک آن سرکش برفت
شه رعیّت را بصد تهمت بسوخت
خلق را از آتش محنت بسوخت
زر بسی بگرفت و بس لشگر کشید
سوی ملک دیگران خنجر کشید
او برفت و ملکت عالم گرفت
مال مسکینان هم او بیغم گرفت
چون کمالی یافت در ظلم آن پسر
گشت با او لشکرش زیر و زبر
بود درآن ملک سرداری حقیر
کرد شاه و لشکرش را او اسیر
شاه را کشت و سرش را پوست کند
این عمل شاهان عالم راست پند
رفت شاه و لشکر و اهل و عیال
ماند اندر گردن شه آن وبال
گر نکردی ظلم ویران کی شدی
عاقبت در نار سوزان کی شدی
گر شنودی او سخن سلطان شدی
در ممالک صاحب فرمان شدی
حق از او راضی بُدی و خلق هم
پیش شیخ دین نگشتی متّهم
چون سخن نشنید سر بر باد داد
خود ترا این پند از من باد یاد
هرکه زو آید جفا بیند جفا
درگذر از ظلم تا یابی صفا
پادشاه و میر و قاضی و بزرگ
هست قدر برّه ایشان را چو گرگ
مال مسکینان حلال خود کنند
باعث نقص و وبال خود کنند
دان رعیّت برّه و ایشان چو گرگ
دین خود را هیچ کردندی چو ترک
دین ترکان ظلم باشد در جهان
واقفند از این سخن کارآگهان
بعد از این آیند ترکان در جهان
آید این عطّار از ایشان در فغان
بعد من بینند از ترکان عذاب
عالم از ترکان شود یکسر خراب
برندارد سلطنت شان در جهان
عاقبت ویران شودشان خانمان
هرکه او عادل بود سلطان شود
همره عطّار جاویدان شود
هست سلطان آنکه سلطانی کند
با رعیّت حکم انسانی کند
هرکه او عادل بود سرور بود
همره او خواجهٔ قنبر بود
عدل باشد کار انسان ای پسر
نی کزو باشد جهانی در ضرر
عدل کن ای تو غریب این جهان
پیشتر ز آنکه برندت بی‌نشان
عدل کن چون پنج روزت مهلت است
گر کنی عدل آن کمال حکت است
عدل کن با شهسوار روح و تن
تا شود ملک جهان او را وطن
عدل کن تا کفر بگریزد ز تو
مالک دوزخ بیاویزد ز تو
عدل کن باری مشو مغرور جاه
تا شوی در هر دوعالم پادشاه
عدل کن مثل نبیّ المرسلین
تا که باشی همنشین حور عین
عدل کن کین عدل تاج و ملک تست
جای شاهان جهان در فلک تست
عدل کن تا تاج ماند بر سرت
جام آزادی دهند از کوثرت
عدل کن تا شاه مصر جان شوی
همچو یوسف باز باکنعان شوی
عدل کن تا تو سلیمانی کنی
همچو اسکندر تو سلطانی کنی
عدل کن تا کشتی نوحت دهند
همچو ابراهیم مفتوحت دهند
عدل کن تا مصطفی خم خواندت
مرتضی در پیش خود بنشاندت
عدل کن تا من خلیفه دانمت
عاقبت نیکو صحیفه دانمت
عدل کن تا عدل بینی از خدا
رو بعدل اولیا کن التجا
عدل کن گر ذوق داری حور عین
ایستاده خودبعدلت این زمین
عدل کن تا پاسبان دین شوی
شادگردی گر تو عدل آئین شوی
عدل کن تا بر جهان سروری
ورنه در ملک جهانی بی سری
عدل کن تا شاه ترکستان شوی
والی ملک همه ایران شوی
عدل کن تا ملک آبادان شود
روح پیغمبر ز تو شادان شود
عدل کن تا راه یابی پیش حقّ
رو بدان از مظهر من این سبق
عدل کن در عدل کام دل ستان
تا دمد در جنّتت صد بوستان
هرکه عادل گشت پر انوار شد
بر طریق خواجه عطّار شد
هرکه عادل گشت او مردانه شد
او ز مذهبهای بد بیگانه شد
من ز عدل خواجه‌ام عادل شدم
در علوم دین حق کامل شدم
من زعدل خواجهٔ خود بنده‌ام
شادی جان را بجانان زنده‌ام
من غلام قنبر و فیروزی‌ام
مقبلم بخت و سعادت روزی‌ام
در کتاب من خوش آمد کم بود
این کتابم در یقین محکم بود
دان خوش آمد گفتن از ترس و طمع
من نترسم وز طمع جویم ورع
این کتاب من بود گنج فتوح
میکند آگاهت از کشتی نوح
جهد کن تا مظهرم آری بکف
واندر آن برخوان تو سرّ من عرف
مظهر من نور حیدر آمده
همچو خورشیدی منوّر آمده
مظهرم پنهان بود از چشم غیر
بعد من آید برون آخر بسیر
سیر او باشد بملک اولیا
رو تو او را می‌طلب در ملک ما
در زمان آخرین یابد ظهور
بخشد او اهل معانی را حضور
جاه و ملک و مال را نبود مجال
پیش درویشان دین با ذوق و حال
ذوق و حال ما درونها سوخته
خرقهٔ مستان خود بردوخته
در درون جبّه‌اش الله بین
خود باو منصور راهمراه بین
هرکه عادل گشت اومنصور شد
دین و دنیایش همه معمور شد
عدل باشد نور عاشق در وصال
عدل باشد نزد نااهلان وبال
من بعقل خود شناسم عدل را
تو بظلم و جهل کردی اقتدا
اقتدای من به حیّ لاینام
اقتدای تو بظلم و جور عام
شمعها بینم بعدل افروخته
وز شعاعش جسم ظالم سوخته
هرکه دارد عدل ایمان زآن اوست
پرتو خورشید در ایوان اوست
هرکه دارد عدل او محمود شد
در دوعالم مقصد و مقصود شد
هر که دارد عدل او مرد خداست
دایماً با یاد حقّ اندر دعاست
هر که دارد عدل جام هم اوست
در حقیقت عیسی مریم هم اوست
عیسی مریم بعادل همنشین
مصطفا دارد باو همّت یقین
مرتضایش فتح و نصرت آمده
اولیایش مانع ظلمت شده
هرکه عادل گشت چون خورشید تافت
او بهشت عدن را بیشک بیافت
هرچه خواهی کن ترا کردم بحل
لیک عدلت کن بخطّ خود سجل
عدل پیش مصطفا و آل اوست
در معانی همچو روی او نکوست
عدل پیش مصطفی و آل اوست
خوی عادل همچو روی او نکوست
همچو آل مصطفی تو عدل کن
پیرو ایشان تو باشی بی سخن
رو تو فعل غیر را در خود مبین
زآنکه هست این فعل شیطان لعین
بگذر از غیر و براه او خرام
تا نگردی در جهان رسوا چو عام
عام باشد خود بشیطان همنشین
او ندارد در شریعت هیچ دین
خاص او خود علم دین آئین بود
علم آن دان کز برای دین بود
گر بدانی علم عطّار ای پسر
کی ترا دیگر بود پروای سر
علم اسرار و معانیّ کلام
پیش عطّار است جمله والسّلام
گر بدانی حالت عطّار را
تو بدانی اصل و حال و کار را
گر طریق عدل را ورزی نکو
مصطفی آخر بگیرد دست تو
چون توئی عطّار مسکین را طبیب
دست ما و دامن تو یا حبیب
خود طبیب درد بیماران توئی
دردهم هست از تو و درمان توئی
خلق را ظالم ز دینت دور کرد
ظلم ظالم خود مرا رنجور کرد
درد دارم من ز دست ظالمان
چون از ایشان نیست دین اندر امان
درد دارم من ز ظلم بد بسی
لیک گفتن می نیارم باکسی
بوذر غفّار چون در نار رفت
نار پیش نور او گلزار رفت
هرکه او را ظلم نبود بوذر است
او بجان و دل محبّ حیدر است
رو چو سلمان خدمت شاهی بکن
یا چو بوذر توشهٔ راهی بکن
اوست سلطانی که عادل نام اوست
کوس سلطانی جان بر بام اوست
هر که دارد ظلم حق دان دشمنش
طوق لعنت باشد اندر گردنش
من زعدلت طوق دارم صد هزار
گردنم ز آن منّت اندر زیر بار
من گنه کارم خدا را عفو کن
مکرما وجور ما را عفو کن
من گنه کارم ز ذکر و ورد خویش
شرمسارم من بسی از کرد خویش
من گرفتارم بجور روزگار
یا الهی بنده را بیرون بیار
من گنه کارم در این دنیای دون
کرده چون دنیا مرا خوار و زبون
من گنه کارم چو از کردار خود
مانده‌ام شرمنده از گفتار خود
من گنه کارم ز قید این جهان
یا کریم از قید ما را وارهان
من گنه کارم ولی عفو آن تست
جمله جان عارفان بریان تست
من گنه کارم به پیشت ای رحیم
رحمتی بر جان عطّار ای کریم
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی فضیلة امیرالمؤمنین ابوبكر رضی الله عنه
تا نبی صدیق را محرم گرفت
صبح صادق عرصه عالم گرفت
صبح صدق از مشرق عزت بتافت
قاف تا قاف جهان عزت بیافت
جملهٔ عالم ازو پر نور گشت
چشم بد یا کور شد یا دور گشت
صدق میبارد ز یک یک کار او
گر ندانی بحث کن اسرار او
چون نبی از خوان حی لایموت
در محیط صدر او میریخت قوت
بسته بودش هفت سقف دلفروز
کو نخوردی قوت جز تا هفت روز
گاه مال و گاه جان میباخت او
با رسول و با خدا میساخت او
مصطفا گفتا خداوند جلیل
بود و خواهد بود جاویدم خلیل
گر مرا بودی خلیلی جز احد
آن ابوبکر منستی تا ابد
یک تجلی خلق را عام آمدست
خاص آن او را ز انعام آمدست
مرده گر میرود بر روی خاک
هست از قول نبی صدیق پاک
چون صفات نفس در وی مرده بود
سر بصدق زندگی آورده بود
او بدین عالم نیفتاده ز خویش
جان بدان عالم فرستاده ز پیش
جان او چون آن جهانی گشته بود
غرق دریای معانی گشته بود
آن جهانی داشت جان تا بود او
برد هم جان همچنان تا بود او
چون در آن عالم بود جان یکی
هرچه گوید صدق گوید بی شکی
لاجرم پیوسته در تحقیق بود
هم خلیفه بود و هم صدیق بود
جان او چون زان جهان میگفت راز
صدق او در در خلافت کرد باز
فتنه کز خواب نبی بیدار شد
او بتنهایی خود در کار شد
تانشاند از راه خویش آن فتنه را
دست بگشاد و ببست آن رخنه را
گر نبودی صدق ورای آن امام
از مسلمانی نماندی بیش نام