عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۳۹
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز،
تا زو طلبم واسطهٔ عمرِ دراز،
لب بر لب من نهاد و می‌گفت به راز:
می خور، که بدین جهان نمی‌آیی باز!
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شقیق بلخی رحمةالله علیه
آن متوکل ابرار، آن متصرف اسرار. آن رکن محترم، آن قبلة محتشم، آن دلاور اهل طریق، ابوعلی شقیق رحمةالله علیه، یگانه عهد بود، و شیخ وقت بود و در زهد و عبادت قدمی راسخ داشت، و همه عمر در توکل رفت، و در انواع علوم کامل بود، و تصانیف بسیار دارد، در فنون علم، و استاد حاتم اصم بود، و طریقت از ابراهیم ادهم گرفته بود و با بسیار مشایخ او صحبت داشته بود.
و گفت: هزار و هفتصد استاد را شاگردی کردم و چند اشتروار کتاب حاصل کردم.
و گفت: راه خدای در چهارچیز است: یکی امن در روزی، و دوم اخلاص در کار، و سوم عداوت با شیطان، و چهارم ساختن مرگ.
و سبب توبه او آن بود که به ترکستان شد به تجارت و به نظاره بتخانه رفت. بت پرستی را دید که بتی را می‌پرستید و زاری می‌کرد. شقیق گفت: تورا آفریدگاری هست زنده و قادر و عالم او را پرست و شرم دار و بت مپرست که از او هیچ خیر و شر نیاید.
گفت: اگر چنین است که تو می‌گویی قادر نیست که تو را در شهرتو روزی دهد که تو را بدین جانب باید آمد. شقیق از این سخن بیدار شد و روی به بلخ نهاد. گبری همراه او افتاد. با شقیق گفت: در چه کاری؟
گفت: دربازرگانی.
گفت: اگر در پی روزی می‌روی که تو را تقدیر نکرده اند، تا قیامت اگر روزی بدان نرسی، اگر از پس روزی می‌روی که تو را تقدیر کرده اند، مرو که خود به تو رسد.
شقیق چون این سخن بشنید بیدار شد و دنیا بر دلش سرد شد. پس به بلخ آمد. جماعتی دوستان بر وی جمع شدند که او به غایت جوانمرد بود و علی بن عیسی بن ماهان امیر بلخ بود و سگان شکاری داشتی. او را سگی گم شده بود. گفتنتد: بنزد همسایه شقیق است و آنکس را بگرفتند که تو گرفته ای.
پس آن همسایه را می‌رنجاندند. او التجا به شقیق کرد. شقیق پیش امیر شد و گفت: تا سه روز دیگر سگ به تو رسانم. او را خلاصی بده.
او را خلاصی داد. بعد از سه روز دیگر مگر شخصی آن سگ را یافته بود، و گرفته. اندیشه کرد که این سگ را پیش شقیق باید برد که او جوانمرد است، تا مرا چیزی دهد، پس او را پیش شقیق آورد. شقیق پیش امیر برد و از ضمان بیرون آمد. اینجا عزم کرد و به کلی از دنیا اعراض کرد.
نقل است که در بلخ قحطی عظیم بود، چنانکه یکدیگر می‌خوردند، غلامی دید در بازار شادمان و خندان. گفت: ای غلام، چه جای خرمی است؟ نبینی که خلق از گرسنگی چون اند؟
غلام گفت: مرا چه باک که من بنده کسی ام که وی را دهی است خاصه و چندین غله دارد. مرا گرسنه نگذارد.
شقیق آن جایگاه از دست برفت. گفت: الهی این غلام به خواجه ای که انبار داشته باشد چنین شاد باشد. تومالک الملوکی و روزی پذیرفته ما چرا اندوه خوریم؟
درحال از شغل دنیا رجوع کرد و توبة نصوح کرد و روی به راه حق نهاد و در توکل به حد کمال رسید. پیوسته گفتی: من شاگرد غلامی ام.
نقل است که حاتم اصم گفت: با شقیق به غزا رفتم روزی صعب بود. مصاف می‌کردند. چنانکه به جز سرنیزه نمی‌توانست دید، و تیر از هوا می‌آمد. شقیق مرا گفت: یا حاتم! خود را چون می‌یابی؟ مگر پنداری که دوش است که با زن خود در جامه خواب خفته بودی؟
گفتم: نه.
گفت: به خدای که من تن خود را همچنان می‌یابم که تو دوش در جامه خواب بودی.
پس شب درآمد. بخفت و خرقه بالین کرد و در خواب شد واز اعتمادی که برخدای داشت در آن میان چنان دشمنان در خواب شد.
نقل است که روزی مجلس می‌داشت . آوازه در شهر افتاد که کافر آمد. شقیق بیرون دوید کافران را هزیمت کرد و بازآمد. مریدی گلی چند نزد سجاده شیخ نهاد. آن را می‌بوئید. جاهلی آن بدی و گفت: لشکر بر در شهر، و امام مسلمانان پیش خود گل نهاده و می‌بوید؟
شیخ گفت: منافق همه گل بوییدن بیند هیچ لشکر شکستن نبیند.
نقل است که روزی می‌رفت. بیگانه ای او را دید. گفت: ای شقیق! شرم نداری که دعوی خاصگی کنی و چنین سخن گویی؟ این سخن بدان ماند که هرکه او را می‌پرستد وایمان دارد از بهر روزی دادن او نعمت پرست است.
شقیق یاران را گفت: این سخن بنویسید که او می‌گوید بیگانه گفت: چون تو مردی سخن چون منی نویسد؟
گفت: آری! ما چون جوهر یابیم، اگر چه در نجاست افتاده باشد، برگیریم و باک نداریم.
بیگانه گفت: اسلام عرضه کن که دین تواضع است و حق پذیرفتن.
گفت: آری! رسول علیه السلام فرموده است: الحکمة ضاله المومن فاطلبها و لو کان عند الکافر.
نقل است که شقیق در سمرقند مجلس می‌گفت. روی به قوم کرد و گفت: ای قوم! اگر مرده اید به گورستان، اگر کودک اید به دبیرستان، و اگر دیوانه اید به بیمارستان و اگر کافرید کافرستان، و اگر بنده اید داد مسلمانی از خود بستانید ای مخلوق پرستان.
یکی شقیق را گفت: مردمان ملامت می‌کنند تو را و می‌گویند: از دسترنج مردمان نان می‌خورد. بیا تا من تو را اجرا کنم.
گفت: اگر تو را پنج عیب نبودی چنین کردمی. یکی آنکه خزانه تو کم شود، دوم آنکه دزد ببرد، سوم آنکه پشیمان شوی، چهارم آنکه دور نبود اگر از من عیبی بینی وا جرا از من بازگیری، پنجم روا بود که اجل در رسد و بی برگ مانم. اما مرا خداوندی هست از همه عیبها پاک ومنزه است.
نقل است که یکی پیش او آمد و گفت: ‌خواهم که به حج روم.
گفت: توشه راه چیست؟
گفت: چهارچیز.
گفت: کدامست.
گفت: یکی آنکه هیچ کس مرا به روزی خویش نزدیکتر از خود نمی‌بینم و هیچ کس را از روزی خود دورتر از غیر خود نمی‌بینم و قضای خدای می‌بینم که با من می‌آید. هرجا که باشم و چنان دانم که در هر حال که باشم می‌دانم که خدای داناتر است به حال من از من.
شقیق گفت: احسنت! نیکوزادی است. مبارکت باد.
نقل است که چون شقیق قصد کرد و به بغداد رسید هارون الرشید او را بخواند. چون شقیق به نزدیک هارون رفت و هارون گفت: تویی شقیق زاهد؟
گفت: شقیق منم، اما زاهد نیم.
هارون گفت: مرا پندی ده.
گفت: هشدار که حق تعالی تو را به جای صدیق نشانده است. از تو صدیق خواهد چنانکه از وی؛ و به جای فاروق نشانده است، از تو فرق خواهد، میان حق و باطل، چنانکه از وی؛ و به جای ذوالنورین نشانده است، از تو حیا و کرم خواهد چنانکه از وی،و به جای مرتضی نشانده است، ازتو علم و عدل خواهد چنانکه از وی.
گفت: زیادت کن.
گفت: خدای را سرایی است که آن را دوزخ خوانند تو را دربان آن ساخته و سه چیز به تو داده، و مال و شمشیر و تازیانه، و گفته است که خلق را بدین سه چیز از دوزخ بازدار، هر حاجتمند که پیش تو آید مال از وی دریغ مدار، و هرکه فرمان حق را خلاف کند بدین تازیانه او را ادب کن، و هرکه یکی را بکشد بدین شمشیر قصاص خواه به دستوری، و اگر این نکنی پیشرو دوزخیان تو باشی هارون.
گفت: زیادت کن.
گفت: تو چشمه ای و عمال جویها. اگر چشمه روشن بود، به تیرگی جویها زیان ندارد. اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی ها هیچ امید نباشد.
گفت: زیادت کن.
گفت: اگر در بیابان تشنه شوی، چنانکه به هلاکت نزدیک باشی، اگر آن ساعت شربتی آب یابی به چند بخری؟
گفت: به هرچه خواهد.
گفت: اگر نفروشد الا به نیمة ملک تو؟
گفت: بدهم.
گفت: اگر آن آب بخوری از تو بیرون نیاید چنانکه بیم هلاکت بود، یکی گوید من تو را علاج کنم اما نیمه ای از ملک تو بستانم چه کنی؟
گفت: بدهم.
گفت: پس به چه نازی؟ به ملکی که قیمتش یک شربت آب بود که بخوری و از تو بیرون آید؟
هارون بگریست و او را به اعزازی تمام بازگردانید.
پس شقیق به مکه شد و آنجا مردمان بر وی جمع شدند و گفت: اینجا جستن روزی جهل است و کار کردن از بهر روزی حرام.
و ابراهیم ادهم به وی افتاد. شقیق گتف: ای ابراهیم! چون می‌کنی در کار معاش؟
گفت: اگر چیزی رسد شکر کنم و اگر نرسد صبر کنم.
شقیق گفت: سگان بلخ همین کنند که چون چیزی باشد مراعات کنند و دم جنبانند واگر نباشد صبرکنند.
ابراهیم گفت: شما چگونه کنید؟
گفت: اگر ما را چیزی رسد ایثار کنیم وا گر نرسد شکر کنیم.
ابراهیم برخاست و سر او د رکنار گرفت و ببوسید.
وقال انت الاستاد و الله.
چون از مکه به بغداد آمد مجلس گفت و سخن او بیشتر در توکل بود و در اثنای سخن گفت: در بادیه فرو شدم، چهار دانگ سیم داشتم در جیب و همچنان دارم.
جوانی برخاست و گفت: آنجا که آن چهار دانگ در جیب می‌نهادی خدای تعالی حاضر نبود و آن ساعت اعتماد بر خدای نبوده بود.
شقیق متغیر شد و بدان اقرار کرد و گفت: راست می‌گویی. و از منبر فرود آمد.
نقل است که پیری پیش او آمد و گفت: گناه کرده ام بسیار و می‌خواهم که توبه کنم.
گفت: دیر آمدی.
پیر گفت: زود آمدم.
گفت: چون؟
گفت: هرکه پیش از مرگ آمده زود آمده باشد.
شقیق گفت: نیک آمدی و نیک گفتی.
و گفت: به خواب دیدم که گفتند: هرکه به خدای اعتماد کند به روزی خویش خوی نیک او زیادت شود، و او سخی گردد و در طاعتش وسواس نبود.
و گفت: هرکه در مصیبت جزع کرد همچنان است که نیزه برگرفته است و با خدای جنگ می‌کند.
و گفت: اصل طاعت خوف است و رجا و محبت.
و گفت: علامت خوف ترک محارم است، و علامت رجا طاعت دایم است، و علامت محبت شوق و انابت لازم است.
و گفت: هرکه با او سه چیز نبود از دوزخ نجات یابد. امن و خوف و اضطرار.
و گفت: بنده خائف آن است که او را خوفی است در آنچه گذشت از حیات تا چون گذشت و خوفی است که نمی‌داند تا بعداز این چه خواهد بود؟
و گفت: عبادت ده جزو است. نه جزو گریختن از خلق، و یک جزو خاموشی.
و گفت: هلاک مرد در سه چیز است. گناه می‌کند به امید توبه، و توبه نکند به امید زندگانی، و توبه ناکرده می‌ماند به امید رحمت، پس چنین کس هرگز توبه نکند.
و گفت: حق تعالی اهل طاعت خود را در حال مرگ زنده ‌گرداند و اهل معصیت را در حال زندگانی مرده گرداند.
و گفت: سه چیز قرین فقراست. فراغت دل، و سبکی حساب، و راحت نفس. و سه چیز لازم توانگران است. رنج تن، و شغل دل، و سختی حساب.
و گفت: مرگ را ساخته باید بود که چون مرگ بیاید بازنگردد.
و گفت: هرکه را چیز دهی، اگر او را دوست تر داری از آنکه او تورا چیزی دهد، تو دوست آخرتی اگر نه دوست دنیایی.
و گفت: من هیچ چیز دوست تر از مهمان ندارم. از بهر آنکه روزی و مؤنت او بر خدای است و من در میان هیچ کس نیم، و مزد و ثواب مرا.
و گفت: هرکه از میان نعمت در تنگدستی افتد، و تنگدستی نزدیک او بزرگتر از نعمت بسیار نبود او در دو غم بزرگ افتاده است: یک غم در دنیا، و یک غم در آخرت، و هرکه از میان همت در تنگدستی افتد، و آن تنگدستی نزدیک او بزرگتر از نعمت بسیار نبود او در دو غم بزرگ افتاده است: یک غم دردنیا، و یک غم در آخرت.
گفتند : بچه شناسند که بنده واثق است بخدای و اعتماد او بخدای است
گفت : بدانکه چون او را چیزی از دنیا فوت شود غنیمت شمرد
و گفت: اگر می‌خواهی که مرد را بشناسی در نگر تا به وعده خدای ایمنتر است یا به وعده مردمان.
و گفت: تقوی را به سه چیز توان دانست. به فرستادن، ومنع کردن، و سخن گفتن. فرستادن دین بود، یعنی آنچه فرستادی دین است. و منع کردن دنیا بود، یعنی مالی که به تو دهند نستانی که دنیا بود. و سخن گفتن در دین و دنیا بود، یعنی از هر دو سرای سخن توان گفت که سخن دینی بود و دنیاوی بود. و دیگر معنی آن است که آنچه فرستادی دین است. یعنی اوامر به جای آوردن و منع کردن دنیا است. یعنی از نواهی دور بودن. و سخن گفتن به هر دو محیط است که به سخن معلوم توان کرد که مرد در این است یا در دنیا.
و گفت: هفتصد مرد عالم را پرسیدم از پنج چیز - که خردمند کیست و توانگر کیست و زیرک کیست و درویش کیست و بخیل کیست؟ هر هفتصد یک جواب دادند. همه گفتند: خردمند آن است که دنیا را دوست ندارد؛ و زیرک آن است که دنیا او را نفریبد و توانگر آن است که به قسمت خدای راضی بود، و درویش ان است که در دلش طلب زیادتی نباشد، و بخیل آن است که حق مال خدای از خدای بازدارد.
حاتم اصم گفت: از وی وصیت خواستم به چیزی که نافع بود. گفت: اگر وصیت عام خواهی زبان نگاه دار و هرگز سخن مگوی تا ثواب آن گفتار در ترازوی خود بینی، وا گر وصیت خاص خواهی نگر تا سخن نگویی مگر خود را چنان بینی که اگر نگویی بسوزی. والله اعلم.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوسلیمان دارائی قدس الله روحه
آن مجرد باطن و ظاهر، آن مسافر غایب و حاضر، آن در ورع و معرفت عامل، آن درصد گونه صفت کامل، آن در دریای دانایی، ابوسلیمان دارائی رحمةالله علیه، یگانه وقت بود و از غایت لطف او را ریحان القلوب گفته اند. و در ریاضت صعب و جوع مفرط شانی نیکو داشت چنانکه او را بندار الجایعین گفتندی که هیچ کس از این امت بر جوع آن صبر نتوانست کرد که وی در معرفت و حالات غیوب قلب و آفات عیوب نغس خطی عظیم وافر داشت و او را کلماتی است عالی واشارتی لطیف و دیگر دارا، دیهی است در دمشق، او از آنجا بود. احمد حواری که مرید او بود گفت: شبی در خلوت نماز می‌کردم و در آن میانه راحتی عظیم یافتم. دیگر روز با سلیمان گفتم. گفت: ضعیف مردی ای که تو را هنوزخلق در پیش است تا در خلا دیگرگونه ای و در ملا دیگرگونه، و در دو جهان هیچ چیز را آن خطر نیست که بنده را از حق تواند باز داشت.
و ابوسلیمان گفت: شبی در مسجد بودم و از سرما آرامم نبود. در وقت دعا یک دست پنهان کردم. راحتی عظیم از راه این دست به من رسید. هاتفی آواز دادکه: یا سلیمان آنچه روزی آن دست بود، که بیرون کرده بودی، دادیم.
اگر دست دیگر بیرون بودی، نصیب وی بدادمانی. سوگند خوردم که هرگز دعا نکنم به سرما و گرما مگر هردو دست بیرون کرده باشم.
پس گفت: سبحان آن خدایی که لطف خود در بی کامی و بی مرادی تعبیه کرده است.
و گفت: وقتی خفته ماندم ورد من فوت شد. حوری دیدم که مرا گفت خوش می‌خسبی. پانصد سال است که مرا می‌آرایند در پرده از برای تو.
و گفت: شبی حوری دیدم از گوشه ای که در من خندید، و روشنی او به حدی بود که وصف نتوان کرد. وصف زیبایی او به جایی که در عبارت نمی‌گنجد. گفتم: این روشنی و جمال از کجا آوردی؟
گفت: شبی قطره ای چند از دیده باریدی. از آن، روی من شستند. این همه از آن است که آب چشم شما گلگونه رویهای حوران است، هرچند بیشتر خوبتر.
و گفت: مرا عادت بود به وقت نان خوردن نان و نمک خوردمی. شبی درر آن نمک یک کنجد بود که خورده آمد. یکسال وقت خود گم کردم. جایی که کنجدی نمی‌گنجد صد هزار شهوت با دل تو ندانم چه خواهد کرد.
و گفت: دوستی داشتم که هرچه خواستمی. بدادی. یکبار چیزی خواستم، گفت: چند خواهی؟ حلاوت دوستی از دلم برفت.
و گفت: برخلیفه انکار کردم. دانستم که سخن من می شنود و از آن نه اندیشیدم، لکن مردمان بسیار بودند. ترسیدم که مرا بینند و صلابت آن به نظر خلق در دل من شیرین شود. آنگاه بی اخلاص گشته شوم.
و گفت: مریدی دیدم به مکه، هیچ نخوردی الا آب زمزم. گفتم: اگر این آب خشک شود چه خوری؟ پس برخاست و گفت: جزاءک الله خیرا. مرا راه نمودی که چندین سال زمزم پرست بودم. این بگفت و برفت.
احمد حواری گفت: ابوسلیمان در وقت احرام لبیک نگفتی. گفت: حق تعالی به موسی علیه السلام وحی کرد که ظالمان امت خود را بگوی تا مرا یاد نکنند هرکه ظالم بود و مرا یاد کند من او را به لعنت یاد کنم.
پس گفت: شنیده ام که هرکه نفقه حج از مال شبهت کند آنگاه گوید لبیک! او را گویند: لالبیک و لاسعیدک حتی ترد ما فی یدیک.
نقل است که پسر فضیل طاقت شنیدن آیت عذاب نداشتی. از فضیل پرسیدند: پسر تو به درجه خوف به چه رسید؟ گفت: به اندکی گناه.
این با سلیمان گفتند: گفت: کسی را خوف بیش بود از بسیاری گناه بود، نه از اندکی گناه.
نقل است که صالح عبدالکریم گفت: رجا و خوف در دل دو نور است.
با او گفتندکه: از این هر دو کدام روشنتر؟ گفت: رجا.
این سخن را به بوسلیمان رسانیدند. گفت: سبحان الله! این چگونه سخنی است که ما دیدیم، که از خوف تقوی و صوم و صلوة و اعمال دیگر می‌خیزد و از رجا نخیزد. پس چگونه روشنتر بود؟
و گفت: من می‌ترسم ازآن آتشی که آن عقوبت خدا است، یآ می‌ترسم از خدایی که عقوبت او آتش است.
و گفت: اصل همه چیزها در دنیا واخرت خوف است. از حق تعالی هر گاه که رجا بر خوف غالب آید دل فساد یابد، وهر گاه که خوف در دل دایم بود خشوع بر دل ظاهر گردد، اگر دایم نگرددوگاه گاه بر دل خوفی می‌گذرد، هرگز دل راخشوع حاصل نیاید.
وگفت: هرگزاز دلی خوف جدا نشود که نه آن دل خراب گردد.
ویک روز احمد حواری را گفت: چون مردمان را بینی که بر جا عمل می‌کنند، اگر توانی که تو بر خوف عمل کنی بکن. لقمان پسر خود را گفت بترس ازخدای ترسیدنی که در او ناامید نشوی از رحمت او، و امید دار به خدای امید داشتی که در او ایمن نباشی از مکر او.
و گفت: چون دل خود را در شوق اندازی بعد ز آن در خوف انداز، تا آن شوق را خوف از راه برگیرد. یعنی تو این ساعت به خوف محتاجتری از آنکه به شوق.
و گفت: فاضلترین کارها خلاف رضای نفس است و هرچیزی را علامتی است. علامت خذلان دست داشتن از گریه است و هرچیزی را زنگاری است و زنگار نور دل سیر خوردن است.
و گفت: احتلام عقوبت است. از آن جهت می‌گوید علامت سیری است.
و گفت: هرکه سیر خورد شش چیز به وی درآید. عبادت را حلاوت نیابد، و حفظ وی در یادداشت حکمت کم شود، و از شفقت برخلق محروم ماند که پندارد که همه جهانیان سیراند، و عبادت بر وی گران شود، و شهوات بر وی زیادت گردند، و همه مومنان گرد مساجد گردند و او گرد مزابل گردد.
و گفت: جوع نزدیک خدای از خزانه ی است مدخر که ندهد به کسی الا بدان که او را دوست دارد.
و گفت: چون آدمی سیر خورد جمله اعضای او به شهوات گرسنه شد، و چون گرسنه باشد جمله اعضای از شهوات سیر گردد. یعنی تا شکم سیر نبود هیچ شهوت دیگر آرزو نکند.
و گفت: گرسنگی کلید آخرت است، و سیری کلید دنیا. .
و گفت: هرگاه که تو را حاجتی بود از حوایج دنیا و آخرت، هیچ مخور تا آن وقت که آن حاجت روا بود از بهر آنکه خوردن عقل را متغیر گرداند، و حاجت خواستن از متغیر، متغیر بود. پس بر تو باد که بر جوع حرص کنی که جوع نفس را ذلیل کند و دل را رقیق کند و علم سماوی بر تو ریزد.
و گفت: اگر یک لقمه از حلال شبی کمتر خورم دوست تر دارم از آنکه تا روز نماز کنم. زیرا که شب آن وقت درآید که آفتاب فرو شود. و شب دل مومنان آن وقت آید که معده از طعام پر شود.
و گفت: صبر نکند از شهوات دنیا، مگر نفسی که در دل او نوری بود که به آخرتش مشغول می‌دارد.
و گفت: چون بنده صبر نکند بر آنکه دوست تر دارد چگونه صبر کند بر آنکه دوست ندارد.
و گفت: بازنگشت آنکه بازگشت الا از راه، که اگر برسیدی بازنگشتی ابدا.
و گفت: خنک آنکه در همه عمر خویش یک خطوه ای به اخلاص دست دادش.
و گفت: هرگاه که بنده خالص شود از بسیاری وسواس و ریا نجات یابد.
و گفت: اعمال خالص اندکی است.
و گفت: اگر صادقی خواهد که صفت کند آنچه دردل او بود زبانش کار نکند.
و گفت: صدق با زبان صادقان به هم برفت و باقی ماند بر زبان کاذبان.
و گفت: هرچیزی را که بینی زیوری است، و زیور صدق خشوع است.
و گفت: صدق را مظنه خویش ساز و حق را همیشه شمشیر خویش سازو خدای را غایت طلب خویش دان.
و گفت: قناعت از رضا به جای ورع است از زهد. این اول رضا است و آن اول زهد.
و گفت: خدای را بندگان اند که شرم می‌دارند که با او معاملت کنند به صبر پس معاملت می‌کنند به رضا. یعنی در صبر کردن معنی آن بود که من خود صبورم، اما در رضا هیچ نبود و چنانکه دارد چنان باشد. صبر به تو تعلق دارد و رضا بدو.
و گفت: راضی بودن و رضا آن است که از خدا بهشت نخواهی و از دوزخ پناه نطلبی.
و گفت: من نمی‌شناسم زهد را حدی، و ورع را حدی، و رضا را حدی و غایتی، ولکن راهی از او می‌دانم.
و گفت: از هر مقامی حالی به من رسید، مگر از رضا که به جز بویی از او به من نرسید با این همه اگر خلق همه عالم را به دوزخ برند و همه به کره روند من به رضا روم زیرا که اگر رضای من نیست درآمدن به دوزخ رضای او هست.
و گفت: ما در رضا به جایی رسیدیم که اگر هفت طبقه دوزخ در چشم راست ما نهند در خاطر ما بگذرد که چرا در چشم چپ ننهاد.
و گفت: تواضع آن است که در عمل خوشت هیچ عجب پدید نیاید.
و گفت: هرگز بنده تواضع نکند تا وقتی که نفس خویش را نداند، و هرگز زهد نکند تا نشناسد که دنیا هیچ نیست و زهد آن است که هرچه تو را از حق تعالی باز دارد ترک آن کنی.
و گفت: علامت زهد آن است که اگر کسی صوفی در تو پوشد که قیمت آن سه درم بود، در دلت رغبت صوفی نبود که قیمتش پنج درم بود.
و گفت: بر هیچ کس به زهد گواهی مده، به جهت آن که او در دل غایب است از تو و در ورع حاضر است.
و گفت: ورع در زبان سخت تر از آن است که سیم و زر در دل.
و گفت: حصن حصین نگاه داشت زبان است و مغز عبادت گرسنگی است، و دوستی دنیا سر همه خطا هاست.
و گفت: تصوف آن است که بر وی افعال می‌رود که جز خدای نداند و پیوسته با خدای بود چنانکه جز خدای نداند.
و گفت: تفکر در دنیا حجاب آخرت است و تفکر در آخرت ثمره حکمت و زندگی دلهاست.
و گفت: از غیرت، علم زیادت شود و از تفکر خوف.
و در پیش او کسی ذکر معصیتی کرد. او زار بگریست، وگفت: به خدای که در طاعت چندان آفت می‌بینم که به آن معصیت حاجت نیست.
و گفت: عادت کنید چشم را به گریه و دل را به فکرت.
و گفت: اگر بنده به هیچ نگرید مگر برآنکه ضایع کرده است از روزگار خویش تا این غایت، او را این اندوه تمام است تا به وقت مرگ.
و گفت: هرکه خدای را شناخت دل را فارغ دارد و به ذکر او مشغول شود و به خدمت او، و می‌گرید بر خطاهای خویش.
و گفت: در بهشت صحراهاست. چون بنده به ذکر مشغول شود، درختان می‌کارند به نام او تا آنگاه که بس کند. آن فریشته را گویند چرا بس کردید؟ گویند وی بس کرد.
و گفت: هرکه پند دهنده ای می‌خواهد گو در اختلاف روز و شب نگر.
و گفت: هرکه در روز نیکی کند در شب مکافات یابد و هرکه در شب نیکی کند در روز مکافات یابد.
و گفت: هرکه به صدق از شهوت بازایستد حق تعالی از آن کریمتر است که او را عذاب کند و آن شهوات را از دل او ببرد.
و گفت: هرکه به نکاح و سفر و حدیث نوشتن مشغول شود روی به دنیا آورد، مگر زنی نیک که او از دنیا نیست بلکه از آخرت است. یعنی تو را فارغ دارد تا به کار آخرت پردازی اما هرکه تو را از حق بازدارد از مال و اهل و فرزند شوم بود.
و گفت: هر عمل که آن را در دنیا به نقد ثواب نیابی بدانکه آن را در آخرت نخواهی یافت. یعنی راحت قبول آن طاعت باید که اینجا به تو رسد.
و گفت: آن یک نفس سرد که از دل درویشی برآید به وقت آروزویی که از یافت آن عاجز بود فاضلتر از هزار ساله طاعت و عبادت توانگر.
و گفت: بهترین سخاوت آن است که موافق حاجت بود.
و گفت: آخر اقدام زاهدان اول اقدام متوکلان است.
و گفت: اگر غافلان بدانند که از ایشان چه فوت می‌شود از آنچه ایشان در آن اند جمله به مفاجات سختی بمیرند.
و گفت: حق تعالی عارف را بر بستر خفته باشد که بر وی سر بگشاید و روشن کند آنچه هرگز نگشاید ایستاده را در نماز.
و گفت: عارف را چون چشم دل گشاده شد چشم سرشان بسته شود، جز ا و هیچ نبینند چنانکه هم او گفت نزدیک ترین چیزی که بدان قربت جویند به خدای تعالی آن است که بدانی که خدای تعالی بر دل تو مطلع است. ا ز دل تو داند که از دنیا و آخرت نمی‌خواهی الا او را.
و گفت: اگر معرفت را صورت کنند برجایی هیچ کس ننگرد در وی الا که بمیرد از زیبایی و جمال او و از نیکویی و از لطف او و تیره گردد همه روشنیها در جنب نور او.
و گفت: معرفت به خاموشی نزدیک تر است که به سخن گفتن و دل مومن روشن است به ذکر او وذکر او غذای او است. و انس راحت او، و حسن معاملت او تجارت او، و شب بازار او، و مسجد دکان او و عبادت کسب او، ویعنی قرآن بضاعت او، و دنیا کشتزار او و قیامت خرمنگاه او، و ثواب حق تعالی ثمره رنج او.
و گفت: بهترین روزگار ما صبر است و صبر بر دو قسم است. صبری است بر آنچه کاره آنی در هرچه اوامر حق است ولازم است گزاردن و صبری است از آنچه طالب آنی در هرچه تو را هوا بر آن دعوت کند و حق تو را از آن نهی کرده است.
و گفت: خیری که در او شر نبود شکر است در نعمت و صبر است در بلا.
و گفت: هرکه نفس خود را قیمتی داند هرگز حلاوت خدمت نیابد.
و گفت: اگر مردم گرد آیند تا مرا خوار کنند چنانکه من خود را خوار گردانیدم نتوانند، و اگر خواهند که مرا عزیز گردانند چنانکه من خود را نتوانند. یعنی خواری من در معصیت است و عز من در طاعت است.
و گفت: هرچیزی را کا بینی است و کابین بهشت ترک دنیا کردن است و هرچه در دنیا است.
و گفت: در هر دلی که دوستی دنیا قرار گرفت دوستی آخرت از آن دل رخت برداشت.
و گفت: چون حکیم ترک دنیا کرد دنیا را به نور حکمت منورکرد.
و گفت: دنیا نزدیک خدای کمتر است از پر پشه ای. قیمت آن چه بود تا کسی در وی زاهد شود.
و گفت: هرکه وسیلت جوید به خدای به تلف کردن نفس خویش خدای نفس او را بر وی نگاه دارد و او را از اهل جنت گرداند.
و گفت: خدای تعالی می‌فرماید که بنده من اگر از من شرم داری عیبهای تو را برمردم پوشیده گردانم و زلتهای تو را از لوح محفوظ محو گردانم و روز قیامت در شمار با تو استقصا نکنم.
و مریدی را گفت: چون از دوستی خیانتی بینی عتاب مکن، که باشد در عتاب سخنی شنوی، که از آن سخت تر. مرید گفت: چون بیآزمودم چنان بود.
احمد حواری گفت: یک روز شیخ جامه سفید پوشیده بودو گفت: کاشکی دل من در میان دلها، چون پیراهن من بودی در میان جامه.
و شیخ جنید گوید(رحمةالله علیه )که : احتیاط وی چنان بود که گفت.
بسیار بود که چیزی بر دلم آید از نکته این قوم به چند روز آن را نپذیرم الا به دو گواه عدل از کتاب وسنت.
و در مناجات گفتی: الهی چگونه شایسته خدمت تو بود آنکه شایسته خدمتگار تو نتواند بود، یا چگونه امید دارد به رحمت تو آنکه شرم نمی‌دارد که نجات یابد از عذاب تو.
نقل است که وی صاحب معاذ جیل بود و علم از وی گرفته بود. چون وفاتش نزدیک آمد اصحاب گفتند: ما را بشارت ده که به حضرتی می‌روی که خداوند غفور و رحمان است.
گفت: چرا نمی‌گویید که به حضرت خداوند ی می‌روی که او به صغیره ای حساب کند و به کبیره ای عذاب سخت کند.
پس جان بداد. دیگری بعد از وفات او به خوابش دید. گفت: خدای با تو چه کرد؟
گفت: رحمت کرد، و عنایت نمود در حق من ولکن اشارت این قوم مرا عظیم زیانمند بو د. یعنی انگشت نمای بودم میان اهل دین. رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر محمد بن سماک قدس الله روحه
آن واعظ اقران، آن حافظ اخوان، آن زاهد متمکن، آن عابد متدین، آن قطب افلاک، محمدبن سماک رحمةالله علیه، درهمه وقت امام بود و مقبول انام بود. کلامی عالی و بیانی شافی داشت، و در موعظت آیتی بود و معروف کرخی را گشایش از سخن او بود. و هارون الرشید او را چنان محترم داشت و تواضع کرد که گفت: ای امیرالمومنین! تواضع تو در شرف شریفتر است. بسیاری از شرف تو.
و گفت: شریفترین تواضع آن است که خویشتن رابرهیچ کس فضل نبینی.
و گفت: پیش از این مردمان دوایی بودند که از ایشان شفا می‌یافتند، اکنون همه دردی شده اند که آن را دوا نیست. پس طریق آن است که خدای را مونس خود سازی و کتاب او را همراز خود گردانی.
و گفت: طمع رسنی است در گردن و بندی برپای. بینداز تا برهی.
و گفت: تا اکنون موعظت بر واعظان گران آمدی چنان عمل برعاملان واعظان اندک بودندی چنانکه امروز عاملان اندک اند.
احمد حواری گفت: این سماک بیمار شد، تا آب او حاصل کردیم تا نزد طبیب بریم، نصرانئی که دروقت او بود. در راه که می‌رفتیم مردی را دیدیم نیکوروی و خوش بوی و پاکیزه و جامه پاک پوشیده. پیش ما بازآمد و گفت: کجا می‌روید؟
گفتم: به فلان طبیب ترسا خواهیم که سماک را تجربت کند و آب می‌بریم تا بر وی عرضه کنیم.
گفت: سبحان الله! دوست خدای از دشمن خدای استعانت می‌جوید؟ و به نزدیک وی می‌رود؟ بازگردید و به نزدیک ابن سماک روید و بگویید تا دست بر آن علت نهد و برخواند اعوذبالله من الشیطان الرجیم و بالحق انزلناه نزل الآیة.
مابازگشتیم و حال بدو نمودیم. او چنان کرد که فرموده بود در حال شفا یافت، و گفت: بدانید که او خضر بود، علیه السلام.
نقل است که چون وقت وفاتش آمد می‌گفت: بارخدایا! دانی که درآن وقت که معصیت می‌کردم اهل طاعت، تور ا دوست می‌داشتم. این کفارت آن گردان.
نقل است که او عزب بود. او را گفتند: کدخدایی خواهی؟ گفت: نی. گفتند: چرا؟
گفت: از بهر آنکه با من شیطانی است. یکی دیگر درآید و مرا طاقت آن نباشد که دو شیطان در یکی خانهمن باشند گفتند چگونه ؟
گفت هر یکی از ما را شیطانی است یکی مرا و یکی اورا دو شیطان در یک خانه چگونه بود.
بعد از آن وفات کرد. او را به خواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟
گفت: همه نواخت و خلعت و کرامت و اکرام بود، ولکن آنجا هیچ کس را آبروی نیست الا کسانی را که ایشان بار عیال کشیده اند و تن در رنج دبه و زنبیل داده اند رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر حاتم اصم قدس الله روحه
آن زاهد زمانه، آن عابد یگانه، آن معرض دنیا، آن مقبل عقبی، آن حاکم کرم، شیخ حاتم اصم رحمه الله علیه؛ از بزرگان مشایخ بلخ بود و در خراسان بر سر آمده بود. مرید شقیق بلخی بود و نیز خضرویه را دیده و در زهد و ریاضت و ورع و ادب و صدق و احتیاط بی بدل بود. توان گفت که بعد از بلوغ یک نفس بی مراقبت و بی محاسبت از وی بر نیامده بود و یک قدم بی صدق و اخلاص برنگرفته بود تابه حدی که جنید گفت: صدیق زماننا حاتم الاصم.
و او را در سخت گرفتن نفس و دقایق مکر نفس و معرفت رعونات نفس کلماتی عجیب است و تصانیفی معتبر و نکت و حکومت او نظیر ندارد.
چنانکه یکی روز یاران را گفت: اگر مردمان شما را پرسند که از حاتم چه آموزید چه گوید؟ گفتند: گوییم علم.
گفت: اگر گویند حاتم را علم نیست؟ گفتند: بگوییم حکمت.
گفت: اگر گویند حکمت نیست چه گویید؟
گفتند: بگوییم دو چیز. یکی خرسندی بدانچه در دست است؛ دوم نومیدی از آنچه در دست مردم است.
یک روز اصحاب را پرسید: که عمری است تامن رنج شما می‌کشم. باری، هیچ کس چنانکه می‌باید نشده است؟
یکی گفت: فلان کس چندین غزا کرده است.
گفت: مردی غازی بود، مرا شایسته می‌باید.
گفتند: فلان کسی بسی مال بذ ل کرده است.
گفت: مردی سخی بود، مرا شایسته می‌باید.
گفتند: فلان کس بسی حج کرده است.
گفت: مردی حاجی بود، مرا شایسته می‌باید.
گفتند: ما ندانیم. تو بیان کن که شایسته کیست؟
گفت: آنکه از خدای نترسد و جز به خدای امید ندارد.
و کرم او را تا به حدی که روزی زنی به نزد او آمد و مساله ای پرسید. مگر بادی از او رها شد. حاتم گفت: آواز بلند تر کن که مرا گوش گران است.
تا پیرزن را خجالت نیاید. پیرزن آواز بلند کرد تا او آن مساله را جواب داد. بعد از آن تا آن پیرزن زنده بود قریب پانزده سال خویشتن کر ساخت تا کسی با آن پیرزن نگوید که او آنچنان است. چون پیرزن وفات کرد آنگاه سخن آهسته را جواب داد که پیش از آن هر که با او سخن گفتی، گفتی بلند ترگوی. بدین سبب اصمش نام نهادند.
نقل است روزی در بلخ مجلس می‌داشت. می گفت: الهی هر که امروز در این مجلس گناهکار تر است و دیوان سیاه تر است و بر گناه دلیرتر است تو او را بیامرز.
مردی بود که نباشی کردی، و بسیار گورها را باز کرده بود، و کفن برداشته -در آن مجلس حاضر بود -چون شب در آمد به عادت خویش به نباشی رفت. چون خاک از سر گور برداشت از لحد آوازی شنود که شرم نداری که در مجلس اصم دی روز آمرزیده گشتی، دیگر امشب به کار خود مشغول شوی؟
نباش از خاک برآمد و درحاتم رفت و قصه باز گفت و توبه کرد.
سعد بن محمد الرازی گوید: چند سال حاتم را شاگردی کردم. هر گز ندیدم که او در خشم شد، مگر وقتی به بازار آمده بود، یکی ردید را که شاگردی را از آن او گرفته بود و بانگ می‌کرد که چندین گاه است که کالای من گرفته است و خورده و بهای آن نمی‌دهد. شیخ گفت: ای جوانمرد!مواساتی بکن. مرد گفت: مواسات ندارم. سیم خواهم. هر چند گفت: سود نداشت. در خشم شد و ردا از کتف برگرفت و برزمین زد. در میان بازار پر زر شد همه.
درست گفت: هلا برگیر حق خویش را و زیارت برمگیر که دستت خشک شود. مرد زر برچیدن گرفت تا حق خویش برگرفت، نیزصبر نتوانست کرد، دست دراز کرد تا دیگر بردارد دستش در ساعت خشک شد.
نقل است که یکی حاتم یکی را به دعوت خواند. گفت: مرا عادت نیست به مهمانی رفتن.
مرد الحاح کرد. گفت: اگر لابد است اجابت کردم. سه کار تو را باید کرد. گفت: بکنم.
گفت: آنجا نشینم که من خواهم، و آن کنی که من خواهم، و آن خورم که من خواهم. گفت: نیک آید. پس رفت و در آمد و به صف نعال بنشست گفتند : اینجا نه جای تست گفت شرط کرده ام که آنجا نشینم که من خواهم
چون سفره بنهادند حاتم قرص جوین از آستین بیرون کرد و خوردن گرفت. گفت: یا شیخ از طعام ما چیزی بخور.
گفت: شرط کرده ام که آن خورم که من خواهم.
چون فارغ شدند گفت: آن سه پایه را در آتش بنه تا سرخ شود.
مرد چنان کرد. گفت: اکنون بدین راه گذر بنه.
مرد چنان کرد. برخاست و پای بر سه پایه نهاد و گفت: قرصی خوردم. و بگذشت.
و گفت: اگر شما می‌دانید که صراط حق است و دوزخ حق است و از هر چه کرده باشید بر آن صراط پرسند انگارید که این سه پایه آن صراط است، پای بر آنجا نهید و هر چه امروز در این دعوت بخوردید حساب به من بدهید.
گفتند: یا حاتم!ما را طاقت آن نباشد.
حاتم گفت: پس فردا چون طاقت خواهید داشتن که از هر چه کرده باشید در دنیا و خورده از همه باز پرسند قال الله تعالی و لتسئلن یومئذ عن النعیم. آن دعوت بر همه ماتم شد.
نقل است که یک روز کسی بر او آمد. گفت: مال بسیار دارم و می‌خواهم که از این مال تو را و یاران تو را بدهم. می گیری؟
گفت: از آن می‌ترسم که تو میری. مرا باید گفت که روزی دهنده آسمان، روزی دهنده زمین بمرد.
مردی حاتم را گفت: از کجا می‌خوری؟
گفت: از خرمنگاه خدای که آن نه زیادت و نه نقصان پذیرد.
آن مرد گفت: مال مردمان به فسوس می‌خوری. حاتم گفت: از مال تو هیچ می‌خورم؟گفت: نی. گفت: کاشکی تو از مسلمانان بودتی. گفت: حجت می‌گویی؟گفت: خدای تعالی روز قیامت از بنده حجت خواهد. گفت: این همه سخن است.
گفت: خدای تعالی سخن فرستاده است ومادر بر پدر تو به سخن حلال شده است. گفت: روزی همه شما از آسمان آید؟
گفت: روزی همه از آسمان آید وفی السماء رزقکم و ما توعدون. گفت: مگر از روزن خانه شما فرو می‌آید؟
گفت: در شکم مادر بودم، آن روز نه روزی می‌آمد؟
گفت: بستان بخسب تا روزی به دهان تو آید.
حاتم گفت: دو سال در گهواره استان خفته بودم و روزی به دهان من در می‌آمد.
گفت: هیچ کس را دیدی که می‌درود ناکشته؟
گفت: موی سرت که می‌دروی ناکشته است.
گفت: درهوا رو تا به تو روزی رسد.
گفت: چون مرغ شوم برسد.
گفت: به زمین فرو رو تا برسد.
گفت: اگر مور شوم برسد. گفت: بزیرآب شو و روزی بطلب.
گفت: ماهی را روزی در زیر آب می‌دهد اگر به من نیز رسد، عجب نبود.
آن مرد خاموش گشت و توبه کرد. گفت: مرا پندی ده.
گفت: طمع از خلق ببر تا ایشان بخیلی ازتو ببرند، و نهانی میان خویش با خدای نیکو کن تا خدای آشکارای تو را نیز نیکو گرداند، و هرکجا باشی خالق را خدمت کن تا خلق تو را خدمت کنند، و هم او را.
مرد ی گفت: از کجا می‌خوری؟گفت: ولله خزائن السموات و الارض.
نقل است که حاتم پرسید، مر احمد حنبل را که: روزی را می‌جویی؟
گفت: جوییم.
گفت: پیش از وقت می‌جویی، یا پس از وقت، یا در وقت می‌جویی؟
احمد اندیشیدکه: اگر گویم پیش از وقت، گوید چرا روزگار خود ضایع می‌کنی؟و اگر گویم پس از وقت، گوید چه جوئی چیزی که از تو درگذشت و اگر گویم در وقت گوید چرا مشغول شدی به چیزی که حاضر خواهد بود؟فروماند در این مساله.
بزرگی گفت: جواب چنین می‌بایست نبشت که جستن بر ما نه فریضه است و نه واجب و نه سنت. چه جویم چیزی را که از این هر سه نیست و طلب کردن چیزی که وی خود تو را می‌جوید. به قول رسول علیه السلام او خود برتو آید. و جواب حاتم این است: علینا ان نعبده کما امرنا و علیه ان یرزقنا کما وعدنا.
نقل است که حامد لفاف گفت که حاتم گفت: هر روزی بامداد ابلیس وسوسه کند که امروز چه خوری؟گویم مرگ. گوید: چه پوشی؟گویم: کفن. گوید: کجا باشی؟گویم: بگور. گوید: ناخوش مردی. مرا ماند و رفت.
نقل است که زن وی چنان بود که گفت: من به غزو می‌روم. زن را گفت: تو را چندی نفقه ماند. گفت: چندانکه زندگانی بخواهی ماند. گفت: زندگانی به دست من نیست. گفت: روزی هم به دست تو نیست.
چون حاتم رفت پیرزنی مر زن حاتم را گفت: حاتم روزی تو چه مانده است؟گفت: حاتم روزی خواره بود، روزی ده اینجاست نرفته است.
نقل است که حاتم گفت: چون به غزا بودم ترکی مرا بگرفت و بیفگند تا بکشد. دلم هیچ مشغول نشد و نترسید. منتظر می بودم تا چه خواهد کرد. کاردی می‌جست. ناگاه تیری بر وی آمد و از من بیفتاد. گفتم: تو مرا کشتی یا من تو را.
نقل است که کسی سفری خواست رفت. حاتم را گفت: مرا وصیتی کن. گفت: اگر یارخواهی تو را خدای بس، و اگر همراه خواهی کرام الکاتبین بس، اگر عبرت خواهی تو را دنیا بس، و اگر مونس خواهی قرآن بس، و اگر کار خواهی عبادت خدای تو را بس، و اگر وعظ خواهی تو را مر گ بس، و اگر این که یاد کردم تو را بسنده نیست دوزخ تو را بس.
نقل است که حاتم روزی حامد لفاف را گفت چگونه ای؟گفت: به سلامت و عافیت.
باو گفت: سلامت بعداز گذشتن صراط است و عافیت آن است که در بهشت باشی.
گفتند: تو را چه آرزو کند؟
گفت: عافیت.
گفتند: همه روز در عافیت نه یی؟
گفت: عافیت من آن روز است که آن روز عاصی نباشم.
نقل است که حاتم را گفتند: فلان مال بسیار جمع کرده است.
گفت: زندگانی به آن جمع کرده است؟گفتند: نه.
گفت: مرده را مال به چه کار آید؟
یکی حاتم را گفت: حاجتی هست؟گفت: هست. گفت: بخواه.
گفت: حاجتم آن است که نه تو مرا بینی و نه من تو را.
و یکی از مشایخ حاتم را پرسید: نماز چگونه کنی؟
گفت: چون وقت در آید وضوی ظاهر کنم و وضوی باطن کنم. گفت: ظاهر را به آب پاک کنم و باطن را به توبه، و آنگاه به مسجد درآیم و مسجد حرام را مشاهده کنم، و مقام ابراهیم را درمیان دو ابروی خود بنهم، و بهشت را بر راست خود و دوزخ را بر چپ خود، و صراط زیر قدم خود دارم، و ملک الموت را پس پشت خود انگارم، و دل را به خدای سپارم. آنگاه تکبیر بگویم با تعظیم و قیامی به حرمت و قرائتی با هیبت و سجودی با تضرع و رکوعی با تواضع و جلوسی به حلم و سلامی به شکر بگویم. نماز من این چنین بود.
نقل است که یک روز به جمعی از اهل علم بگذشت و گفت: اگر سه چیزدرشماست و اگر نه دوزخ را واجب است. گفتند: آن سه چیز چیست؟
گفت: حسرت دینه که از شما گذشت و نتوانید در آن طاعت زیادت کردن و نه گناهان را عذرخواستن، و اگر امروز به عذردینه مشغول شوی حق امروز کی گزاری؟دیگر امروز را غنیمت شمردن و در صلاح کار خویش کوشیدن به طاعت و خشنود کردن خصمان؛سوم ترس و بیم آنکه فردا به تو چه خواهد رسید. نجات بود یا هلاک؟
و گفت: خدای تعالی سه چیز در سه چیز نهاده است. فراغت عبادت پس از امن مونت نهاده است و اخلاص درکار در نومیدی از خلق نهاده است و نجات از عذاب به آوردن طاعت نهاده است تا مطیع اویی. امید نجات است.
و گفت: حذر کن از مرگ به سه حال که تو را بگیرد؛ کبر و حرص و خرامیدن. اما متکبر را خدای از این جهان بیرون نبرد تا نچشاند خواریی از کمترین کس از اهل وی. و اما حریص را بیرون نبرد از این جهان مگر گرسنه و تشنه، گلویش را بگیرد و گذر ندهد تا چیزی بخورد. اما خرامنده را بیرون نبرد تا او را نغلطاند در بول و حدث.
و گفت: اگر وزن کنید کبر زاهدان روزگار ما را وعلما و قراء ایشان را بسی زیادت آید از کبر امرا و ملوک.
و گفت: به خانه و باغ آراسته غره مشو که هیچ جای بهتر از بهشت نیست. آدم دید آنچه دید دیگر به بسیاری کرامت و عبادت غره مشو که بلعم با چندان کرامت و با نام بزرگ خدای که او را داده بود. دید آنچه دید خدای تعالی گفت: فمثله کمثل الکلب. دیگر به بسیاری عمل غره مشو، که ابلیس با آن همه طاعت دید. آنچه دید دیگر به دیدن پارسایان و عالمان غره مشو که هیچ کس بزرگتر از مصطفی نبود صلی الله و علی آله و سلم، ثعلبه در خدمت وی بود و خویشان وی وی را می‌دیدند و خدمت می‌کردند و هیچ سود نداشت.
و گفت: هر که در این مذهب آید سه مرگش بباید چشید: موت الابیض و آن گرسنگی است؛و مودت الاسود و آن احتمال است؛و موت الاحمر؛و آن موقع داشتن است.
وگفت: هرکه به مقدار یک سبع از قرآن و حکایات پارسایان در شبانه روزی برخود عرضه نکند دین خویش به سلامت نتواند نگاه داشت.
و گفت: دل پنج نوع است: دلی است مرده؛ودلی است بیمار؛و دلی است غافل؛ودلی است منتبه، و دلی است صحیح. دل مرده
دل کافران است. دل بیمار، دل گناهکاران است. دل غافل، دل برخوردار است. دل منتبه، دل جهود بدکار است، قالوا قلوبنا غلف. ودل صحیح، دل هوشیار است که در کار است و با طاعت بسیار است وبا خوف از ملک ذوالجلال است.
و گفت: در سه وقت تعهد نفس کن: چون عمل کنی یاد دار که خدای ناظر است به تو؛ و چون گویی یاد دار که خدای می‌شنود آنچه می‌گویی؛ و چون خاموش باشی یاد دار که خدای می‌داند که چگونه خاموشی.
و گفت: شهوت سه قسم است: شهوتی در خوردن؛شهوتی است در گفتن؛ و شهوتی است در نگریستن. درخوردن اعتماد بر خدای نگاه دار؛و در گفتن راستی نگاه دار؛و در نگریستن عبرت نگاه دار.
و گفت: در چهار موضع نفس خود را باز جوی: در عمل صالح بی ریا؛ و در گرفتن بی طمع؛ و در دادن بی منت؛ و درنگاه داشتن بی بخل.
و گفت: منافق آن است که آنچه در دنیا بگیرد به حرص گیرد و اگر منع کند به شک منع کند و اگر نفقه کند در معصیت نفقه کند و مومن آنچه گیرد به کم رغبتی و خوف گیرد و اگر نگاه دارد به سختی نگاه دارد. یعنی سخت بود بر ا و نگاه داشتن و اگر نفقه کند در طاعت بود صالحا لوجه الله تعالی.
و گفت: جهاد سه است؛ جهادی درسر با شیطان تا وقتی که شکسته شود؛ و جهادی است در علانیه در ادای فرایض تا وقتی که گزارده شود. چنانکه فرموده اند نماز فرض به جماعت آشکار و زکوه آشکارا و جهادی است با اعداء دین در غزوه اسلام تا کشته شود یا بکشد.
و گفت: مردم را از همه احتمال باید کرد، مگر از نفس خویش.
و گفت: اول زهد اعتماد است برخدای، ومیانه آن صبراست؛ و آخر آن اخلاص است.
و گفت: هر چیزی را زینتی است. زینت عبادت خوف است و علامت خوف کوتاهی امل است؛ و این آیت خواند لا تخافوا ولا تحزنوا.
و گفت: اگر خواهی که دوست خدا باشی، راضی باش به هر چه خدای کند، و اگر واهی که تو را در آسمانها بشناسند بر توباد به صدق وعده.
و گفت: شتابزدگی از شیطان است، مگر در پنج چیز: طعام پیش مهمان نهادن؛ و تجهیزمردگان؛و نکاح دختران بالغه؛و گزاردن وام؛ و توبه گناهان.
نقل است که حاتم را چیزی فرستادندی؛ قبول نکردی. گفتند: چرا نمی‌گیری؟
گفت: اندر پذیرفتن ذل خویش دیدم و اندر نا گرفتن عز خویش دیدم.
یکبار قبول کرد. گفتند: چه حکمت است؟ گفت: عز او بر عز خویش اختیار کردم، و ذل خویش برذل او برگزیدم.
نقل است چون حاتم به بغداد آمد خلیفه را خبر دادند که زاهد خراسان آمده است. او را طلب کرد. چون حاتم ازدر در آمد خلیفه را گفت: یا زاهد!
خلیفه گفت: من زاهد نیم که همه دنیا زیرفرمان من است. زاهدتویی. حاتم گفت: نی، که تو زاهدی، که خدای تعالی می‌فرماید قل متاع الدنیا قلیل. و تو به اندکی قناعت کرده ای زاهد تو باشی نه من، که به دنیا و عقبی سر فرود نمی‌آورم، چگونه زاهد باشم؟
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر احمد حواری قدس الله روحه
آن شیخ کبیر، آن امام خطیر آن زین زمان، آن رکن جهان، آن ولی قبه تواری قطب وقت، احمد حواری، رحمةالله علیه یگانه وقت بود و در جمله فنون علوم عالم بود و در طریقت بیانی عالی داشت و در حقایق معتبر بود و در روایات و احادیث مقتدا بود و رجوع اهل عهد در واقعیات بدو بود و از اکابر مشایخ شام بود و بهمه زبانها محمود بود تا بحدی که جنید گفت: احمد حواری ریحان شام است و از مریدان ابوسلیمان دارائی بود و با سفیان عیینه صحبت داشته بود و سخن او را در دلها اثری عجب بود و در ابتدا بتحصیل علم مشغول بود تا در علم بدرجه کمال رسید، آنگاه کتب را برداشت و بدریا برد و گفت نیکو دلیل و راه بری بودی ما را، اما از پس رسیدن بمقصود، مشغول بودن بدلیل محال بود که دلیل، تا آنگاه باید که مرید در راه بود چون به پیشگاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت؟ پس کتب را بدریا رها کرد و بسبب آن رنجهای عظیم کشید و مشایخ گفتند آن د رحال سکر بود.
نقلست که میان سلیمان دارائی و احمد حواری عهد بود که به هیچ چیز ویرا مخالفت نکند روزی سخن می گفت ویرا گفت تنور تافته اند چه فرمائی که ابو سلیمان نداد سه بار بگفت. بوسلیمان بگفت برو و در آنجا بنشین، چون برین حال ساعتی بر آمد یاد آمدش، گفت احمد را طلب کنید طلب کردند نیافتند.
گفت: در تنور بنگرید که با من عهد دارد که به هیچ چیز مرا مخالفت نکند. چون بنگریستند در تنور بود موئی بر وی نسوخته بود. نقلست که گفت حوری را به خواب دیدم، نوری داشت که می‌درخشید. گفتم ای حور، روئی نیکو داری.
گفت: آری یا احمد، آن شب که بگریستی من آن آب دیده تو در روی خود مالیدم روی من چنین شد و گفت بنده تایب نبود تا پشیمان نبود بدل و استغفار نکند بزبان و از عهده مظالم بیرون نیاید تا جهد نکند در عبادت.
چون چنین بود که گفتم از توبه و اجتهاد زهد و صدق برخیزدو از صدق توکل برخیزد و از توکل استقامت برخیزد و از استقامت معرفت برخیزدو بعد از آن لذت انس بود بعد از انس حیا بود بعد از حیا خوف بود از مکر و استدراج و در جمله این احوال ا زدل او مفارقت نکند از خوف آنکه نباید که این احوال برو زوال آید و از لقای حق بازماند و گفت هرکه بشناسد آنچه ازو باید ترسید آسان شود بر وی دور بودن ا زهرچه او را نهی کرده اند از آن، و گفت هرکه عاقل تر بود به خدای عارف تر بود و هرکه به خدای عارف تر بود زود بمنزل رسد و گفت رجا، قوت خایفان است و گفت فاضلترین گریستن، گریستن بنده بود در فوت شدن اوقاتی که نه بر وجه بوده باشد و گفت هرکه بدنیا نظر کند بنظر ارادت دوستی حق تعالی او را نور فقر و زهد از دل او بیرون برد و گفت دنیا چون مزبله ای است و چایگاه جمع آمدن سگان است و کمتر از سگ باشد آنکه بر سر معلوم دنیا نشیند از آنکه سگ از مزبله، چون حاجت خود روا کند سیر شود بازگردد.
و گفت: هرکه نفس خویش را نشناسد او در دین خویش در غرور بود.
و گفت: مبتلا نگرداند حق تعالی هیچ بنده ای را به چیزی سخت تر از غفلت و سخت دلی.
و گفت: انبیا مرگ را کراهیت داشته اند که از ذکر حق بازمانده اند.
و گفت: دوستی خدای دوستی طاعت خدای بود.
و گفت: دوستی خدای را نشانی هست و آن دوستی طاعت اوست.
و گفت: هیچ دلیل نیست بر شناختن خدی جز خدای اما دلیل طلب کردن برای آداب خدمتست.
و گفت: هرکه دوست دارد که او را بخیر بشناسند یا نیکویی او را یاد کنند او مشرکست در عبادت خدای تعالی بنزدیک این طایفه از بهر آنکه هر که خدای را بدوستی پرستد دوست ندارد که خدمت او را هیچ کس بیند جز مخدوم او. والسلام.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوتراب نخشبی قدس الله روحه
آن مبارز صف بلا، آن عارف صدق و صفا، آن مرد میدان معنی، آن فرد ایوان تقوی، آن محقق حق و نبی، قطب وقت ابوتراب نخشبی رحمةالله علیه، از عیار پیشگان طریقت بود، و از مجردان راه بلا بود و از سیاحان بادیه فقر بود، و از سیدان این طایفه بود، و از اکابر مشایخ خراسان بود، و درمجاهده و تقوی قدمی راسخ داشت، و در اشارات و کلمات نفسی عالی داشت. چهل موقف ایستاده بود و در چندین سال هرگز سر بر بالین ننهاده بود، مگر در حرم.
یکبار در سحرگاه به خواب شد. قومی از حوران خواستند که خویشتن بر او عرضه کنند. شیخ گفت: ما را چندان پروایی هست به غفور که پروای حور ندارم. حوران گفتند: ای بزرگ! هرچند چنین است اما یاران ما را شماتت کنند که بشنوند که ما را پیش تو قبولی نبود.
تا رضوان جواب داد که: ممکن نیست این عزیزان پروای شما بود. بروید تا فردا که در بهشت قرار گیرد و بر سریر مملکت نشیند آنگاه بیایید و تقصیری که در خدمت رفته است به جای آرید.
بوتراب گفت که : ای رضوان! اگر خود به بهشت فرو آیم گو خدمت کنید.
ابن جلا گوید: بوتراب در مکه آمد. تازه روی بود. گفتم: طعام کجا خورده ای؟
گفت: به بصره، و دیگر به بغداد، و دیگر اینجا.
و ابن جلا گوید: سیصد پیر را دیدم. در میان ایشان هیچ کس بزرگتر از چهارتن نبود. اول ایشان بوتراب بود.
نقل است که چون از اصحاب خویش چیزی دیدی که کراهیت داشتی خود توبه کردی و در مجاهده بیفزودی و گفتی: این بیچاره به شومی من در این بلا افتاده است.
و اصحاب را گفتی: هرکه از شما مرقعی پوشید سوال کرد، وهرکه اندر خانقاه نشست سوال کرد، و هرکه از مصحف قرآن خواند سوال کرد.
یک روز یکی از اصحاب وی دست به پوست خربزه ای دراز کرد و سه روز بود تا چیزی نخورده بود. گفت: تو برو که تصوف را نشایی. تو را به بازار باید شد.
و گفت: میان من و خدای عهدی است که چون دست به حرام دراز کنم مرا از آن بازدارد.
و گفت: هیچ آرزو بر دل من دست نبوده است، مگر وقتی در بادیه می‌آمدم. آرزوی نان گرم و خایه مرغ بر دلم گذر کرد. اتفاق افتاد که راه گم کردم. به قبیله ای افتادم. جمعی ایستاده بودند و مشغله می‌کردند. چون مرا بدیدند در من آویختند و گفتند: کالای ما برده ای.
و کسی آمده بود و کالای ایشان برده بود. شیخ را بگرفتند و دویست چوب بزدند. در میان چوب زدن پیری از آن موضع بگذشت. دید یکی را می‌زدند. به نزدیک او شد. بدانست که او کیست. مرقع بدرید و فریاد برداشت و گفت: شیخ الشیوخ طریقت است. این چه بی حرمتی است؟ این چه بی ادبی است که با سید همه صدیقان طریقت کردید؟
آن مردمان فریاد کردند و پشیمانی خوردند و عذر خواستند. شیخ گفت: ای برادران! به حق وفای اسلام که هرگز وقتی بر من گذر نکرد خوشتر از این وقت، سالها بود تا می‌خواستم که این نفس به کام خویش ببینم. بدان آرزو اکنون رسیدم.
پس پیر صوفی دست او بگرفت و او را به خانقاه بردو دستوری خواست تا طعامی بیاورد. برفت و نان گرم و خایه مرغ بیاورد.شیخ گفت: ای نفس! هر آرزویی که بر دل تو خواهد گذشت بی دویست تازیانه نخواهد بود.
نقل است که بوتراب را چند پسر بود؛ و در عهد او گرگ مردم خوار پدید آمده بود. چند پسرش را بدرید. یک روز به سجاده نشسته بود. گرگ قصد او کرد. او را خبر کردند. همچنان می بود. گرگ چون او را بدید بازگشت.
نقل است که یکبار با مریدان در بادیه می‌رفت. اصحاب تشنه شدند. خواستند که وضو سازند. به شیخ مراجعه کردند. شیخ خطی بکشید، آب برجوشید و وضو ساختند.
ابوالعباس سیرمی گوید: با بوتراب در بادیه بودم. یکی از یاران گفت مرا تشنه است.
پای بر زمین زد. چشمه ای آب پدید آمد. مرد گفت: مرا چنان آرزوست که به قدح بخورم.
دست بر زمین زد قدحی برآمد از آبگینه سپید که از آن نیکوتر نباشد. وی از آن آب بخورد و یاران را آب داد و آن قدح تا به مکه با ما بود.
بوتراب ابوالعباس را گفت: اصحاب تو چه می‌گویند در این کارها که حق تعالی با اولیای خویش می‌کند از کرامات؟
گفت: هیچکس ندیدم که به دین ایمان آورد الا اندکی.
گفت: هرکه ایمان نیاورد به دین کافر بود.
و یک بار مریدان گفتند: گزیر نیست از قوت شیخ.
گفت: گزیر نیست از آنکه از او گزیر نیست.
بوتراب گفت: شبی در بادیه می‌رفتم - تنها - شبی تاریک بود. ناگاه سیاهی پیش من آمد. چندانکه مناره ای ترسیدم. چون او را بدیدم گفتم: تو پری یا آدمی؟
گفت: تو مسلمان یا کافری؟
گفتم: مسلمان.
گفت: مسلمان جز خدای از چیزدیگر مترسد.
شیخ گفت: دل من به من بازآمد. دانستم که فرستاده غیب است. تسلیم کردم و خوف از من برفت.
و گفت: غلامی دیدم در بادیه بی زاد و راحله. گفتم: اگر یقین نیستی با او هلاک شود. پس گفتم: یا غلام به چنین جای می‌روی بی زاد؟
گفت: ای پیر! سربردار تا جز خدای هیچ کس را بینی.
گفتم: اکنون هرکجا خواهی برو.
و گفت: مدت بیست سال نه از کسی چیزی گرفتم و نه کسی را چیزی دادم. گفتند: چگونه؟ گفت: اگر می‌گرفتم از وی گرفتم و اگر می‌دادم بدو می‌دادم.
و گفت: روزی طعامی برمن عرضه کردند، منع کردم. چهارده روز گرسنه ماندم، از شومی آنکه منع کردم.
و گفت: هیچ نمی‌دانم مرید را مضرتر از سفرکردن بر متابعت نفس و هیچ فساد به مرید راه نیافت الا به سبب سفرهای باطل.
و گفت: حق تعالی فرموده است که دور باشید از کبایر، و کبایر نیست الا دعوی فاسد و اشارت باطل و اطلاق کردن عبارات و الفاظ میان تهی بی حقیقت. ثم قال قال الله تعالی و ان الشیاطین لیوحون الی اولیاءهم لیجادلوکم.
و گفت: هرگز هیچکس به رضای خدای نرسد اگر یک ذره دنیا را در دل او مقدار بود.
و گفت: چون بنده صادق بود در عمل حلاوت یابد، پیش از آنکه عمل کند و اگر اخلاص به جای آورد در آن حلاوت یابد، در آن وقت که آن عمل کند.
و گفت: شما سه چیز دوست می‌دارید و از آن شما نیست نفس را دوست می‌دارید و نفس از آن خدای است، و روح را دوست می‌دارید و روح از آن خدای است، و مال را دوست می‌دارید و مال از آن خدای است. و دو چیز طلب می‌کنید و نمی‌یابید: شادی و راحت. و این هردو در بهشت خواهد بود.
و گفت: سبب وصول به حق هفده درجه است. ادنای آن اجابت است و اعلای آن توکل کردن به خدای تعالی به حقیقت.
و گفت: توکل آن است که خویشتن را در دریای عبودیت افگنی، دل در خدای بسته داری. اگر دهد شکر گویی و اگر بازگیرد صبر کنی.
وگفت: هیچ چیز عارف را تیره نکند و همه تیرگیها با او روشن بود.
و گفت: از دلها دلی است که زنده به نور فهم از خدای .
و گفت: قناعت گرفتن قوت از خدای .
و گفت: هیچ چیز نیست از عبادات نافعتر از اصلاح خواطر.
و گفت: اندیشه خویش را نگاه دار زیرا که مقدمه همه چیزها است که هرکه را اندیشه درست شد بعد از آن هرچه بر وی برود از افعال و احوال همه درست بود.
و گفت: حق تعالی گویا گرداند علما را در هر روزگاری مناسب اعمال اهل روزگار.
و گفت: حقیقت غناآن است که مستغنی باشی از هرکه مثل توست، و حقیقت فقر آن است که محتاج باشی به هرکه مثل توست.
نقل است که کسی گفتش: تو را هیچ حاجت هست به من؟ بردار.
شیخ گفت: مرا چون به تو و مثل تو حاجت بود که مرا به خدای حاجت نیست. یعنی در مقام رضایم؛ راضی را با حاجت چه کار.
و گفت: فقیر آن است که قوت او آن بود که بیابد و لباس او آن بود که عورتی بپوشد و مسکن او آن بود که در آنجا باشد.
نقل است که وفات او در بادیه بصره بود و از پس او به چندین سال جماعتی بدو رسیدند او را دیدند بر پای ایستاده و روی به قبله کرده و خشک شده و رکوه ای پیش نهاده و عصا در دست گرفته و هیچ سباعی گرد او نگشتی؛ رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر بوعثمان حیری قدس الله روحه العزیز
آن حاضر اسرار طریقت آن ناظر انوار حقیقت آن ادب یافته عتبه عبودیت آن جگر سوخته جذبه ربوبیت آن سبق برده در مریدی و پیری قطب وقت عثمان حیری رحمة الله علیه از اکابر این طایفه و از معتبران اهل تصوف بود و رفیع قدر بود و عالی همت و مقبول اصحاب و مخصوص بانواع کرامات و ریاضات و وعظی شافی داشت و اشارتی بلند و در فنون علوم و طریقت و شریعت کامل بود و سخنی موزون و مؤثر داشت و هیچکس را در بزرگی او سخن نیست چنانکه اهل طریقت در عهداو چنین گفتند که در دنیا سه مردند که ایشان را چهارم نیست عثمان در نیشابور و جنید در بغداد و بوعبدالله الجلا بشام و عبدالله محمدرازی گفت: جنید و رویم و یوسف حسین و محمد فضل و ابوعلی جوزجانی و غیر ایشان را از مشایخ بسی دیدم هیچکس از این قوم شناساتر بخدای از ابوعثمان حیری ندیدم و اظهار تصوف در خراسان ازو بود و او با جنید و روبم و یوسف حسین و محمدفضل صحبت داشته بود و او را سه پیر بزرگوار بود اول یحیی معاد و دوم شاه شجاع کرمانی و سوم ابوحفص حداد و هیچکس از مشایخ ازدل پیران چندان بهره نیافت که او یافت و در نیشابور او را منبر نهادند تا سخن اهل تصوف بیان کرد و ابتداء او آن بود که گفت: پیوسته دلم چیزی از حقیقت می‌طلبید در حال طفولیت و از اهل ظاهر نفرتی داشتم و پیوسته بدان می‌بودم که جز این که عامه بر آنند چیزی دیگر هست و شریعت را اسراریست جز این ظاهر.
نقلست که روزی به دبیرستان می‌رفت با چهار غلام یکی حبشی و یکی رومی و یکی کشمیری و یکی ترک و دواتی زرین در دست و دستاری قصب بر سر و خزی پوشیده بکاروانسرائی کهنه رسید و در نگریست خری دید پشت ریش کلاغ از جراحت او می‌کند و اور ا قوت آن نه که براند رحم آمدش غلام را گفت: تو چرا با منی گفت: تا هر اندیشه که بر خاطر تو بگذرد با آن یار تو باشیم در حال جبه خز بیرون کرد و بر دراز گوش پوشید و دستاری قصب بوی فرو بست در حال آن خر به زبان حال در حضرت عزت مناجاتی کرد بوعثمان هنوز به خانه نرسیده بود که واقعه مردان بوی فرو آمد چون شوریدهٔ به مجلس یحیی افتاد از سخن یحیی معاذ کار بروی گشاده شد از مادر و پدر ببرید و چندگاه درخدمت یحیی ریاضت کشید تا جمعی از پیش شاه شجاع کرمانی برسیدند و حکایت شاه بازگفتند او را میلی عظیم بدیدن شاه کرمانی پدید آمد دستوری خواست و به کرمان شد به خدمت شاه شاه او را بار نداد گفت: تو بارجاخو کرده و مقام یحیی رجاست کسی که پرورده رجا بود از وی سلوک نباید که بر جا تقلید کردن کاهلی بار آورد و رجا یحیی را تحقیق است و ترا تقلید بسیار تضرع نمود و بیست روز بر آستانه او معتکف شد تا بار دادند در صحبت او بماندو فوائد بسیاری گرفت تا شاه عزم نیشابور کرد به زیارت بوحفص عثمان با وی بیامد و شاه قبا می‌پوشید بوحفص شاه را استقبال کرد و ثنا گفت: پس بوعثمان را همه همت صحبت بوحفص بود اما حشمت شاه او را از آن منع می‌کرد که چیزی گوید که شاه غیور بود بوعثمان ازخدای می‌خواست تا سببی سازد که بی‌آزار شاه پیش بوحفص بماند از آنکه کار بوحفص عظیم بلند می‌دید چون شاه عزم بازگشتن کرد بوعثمان هم برگ راه بساخت تاروزی بوحفص گفت: با شاه به حکم انبساط این جوان را اینجا بمان که ما را با وی خوش است شاه روی به عثمان کرد و گفت: اجابت کن شیخ را پس شاه برفت و بوعثمان آنجا بماند و دید آنچه دید تا ابوحفص در حق ابوعثمان.
گفت: که آن واعظ یعنی یحیی معاذ را او را به زیان آورد تا که به صلاح باز آید یعنی نخست آتشی بوده است کسی می‌بایست تا آن را زیادت کند و نبود.
نقلست که بوعثمان گفت: هنوز جوان بودم که بوحفص مرا از پیش خود براند.
و گفت: نخواهم که دگر نزدیک من آئی هیچ نگفتم و دلم نداد که پشت بر وی کنم همچنان روی سوی او بازپس می‌رفتم گریان تا از چشم او غایب شدم ودر برابر او جائی ساختم و سوراخی بریدم و از آنجا او را می‌دیدم و عزم کردم که از آنجا بیرون نیایم مگر به فرمان شیخ چون شیخ مرا چنان دید و آن حال مشاهده کرد مرا بخواند و مقرب گردانید ودختر بمن داد.
و سخن اوست که چهل سال است تا خداوند مرا در هر حال که داشته است کاره نبوده‌ام و مرا از هیچ حال به حالی دیگر نقل نکرده است که من در آن حال ساخط بوده‌ام و دلیل برین سخن آنست که منکری بود او را به دعوت خواند بوعثمان برفت تا بدرسرای او گفت: ای شکم خوار چیزی نیست بازگرد بوعثمان بازگشت چون باره بازآمد آوزا داد که ای شیخ یا پس بازگشت گفت: نیکو جدی داری در چیزی خوردن کمتر است برو شیخ برفت دیگر بار بخواند باز آمد گفت: سنگ بخور و الا بازگرد شیخ برفت دیگر همچنین تاسی بار او را می‌خواند و می‌راند شیخ می‌آمد و می‌رفت که تغیری در وی پدید نمی‌آمد بعد از آن مرد در پای شیخ افتاد و بگریست و توبه کرد و مرید او شد و گفت: تو چه مردی که سی بار ترا بخواری براندم یک ذره تغیر در تو پدید نیامد بوعثمان گفت: این سهل کاریست کار سگان چنین باشد که چون برانی بروند و چون بخوانی بیایند و هیچ تغیر در ایشان پدید نیاید این پس کاری نبود که سگان با ما برابرند کار مردان کار دیگر است.
نقلست که روزی می‌رفت یکی از بام طشتی خاکستر بر سر او ریخت اصحاب در خشم شدند خواستند که آنکس را جفا گویند بوعثمان گفت: هزار بار شکر می‌باید کرد که کسی که سزای آتش بود به خاکستر با او صلح کردند.
بوعمرو گفت: در ابتدا توبه کردم در مجلس بوعثمان و مدتی بر آن بودم باز در معصیت افتادم و از خدمت او اعراض کردم و هر جائی که او را می‌دیدم می‌گریختم روزی ناگه بدو رسیدم مر او گفت: ای پسر با دشمنان منشین مگر که معصوم باشی از آنکه دشمن عیب تو بیند چون معیوب باشی دشمن شاد گردد و چون معصوم باشی اندوهگین شود اگر ترا باید که معصیتی کنی پیش ما آی تا ما بلاء ترا به جان بکشیم و تو دشمن کام نگردی چون شیخ این بگفت: دلم از گناه سیر شد و توبه نصوح کردم.
نقلست که جوانی قلاش می‌رفت ربابی در دست و سرمست ناگاه بوعثمان رادید موی در زیر کلاه پنهان کرد و رباب در آستین کشید پنداشت که احتساب خواهد کرد بوعثمان از سر شفقت نزدیک او شد و گفت: مترس که برادران همه یکی‌اند جوان چون آن بدید توبه کرد و مرید شیخ شد و عسلش فرمود و خرقه در وی پوشید و سربرآورد و گفت: الهی من از آن خود کردم باقی ترا می‌باید کرد در ساعت واقعه مردان بوی فرو آمد چنانکه بوعثمان در آن واقعه متحیر شد نماز دیگر را ابوعثمان مغربی برسید بوعثمان حیری گفت: ای شیخ در رشک می‌سوزم که هرچه ما بعمری دراز طمع می‌داشتیم رایگان بسر این جوان درافکندند که از معده‌اش بوی خمر می‌آید تا بدانی که کار خدای دارد نه خلق.
نقلست که یکی از او پرسید که به زبان ذکر می‌گویم دل با آن یار نمی‌گردد گفت: شکر کن که یک عضو باری مطیع شد و یک جزو را از تو راه دادند باشد که دل نیز موافقت کند.
نقلست که مریدی پرسید که چگوئی در حق کسی که جمعی برای او برخیزند خوش آید و اگر نخیزند ناخوش آید شیخ هیچ نگفت: تا روزی در میان جمعی گفت: از من مسئله چنین و چنین پرسیدند چه گویم چنین کسی را که اگر در همین بماند گو خواه ترسا میرخواه جهود.
نقلست که مریدی ده سال خدمت او کرد و از آداب و حرمت هیچ بازنگرفت و با شیخ به سفر حجاز شد و ریاضت کشید و در این مدت می‌گفت: که سری از اسرار با من بگوی تا بعد از ده سال شیخ گفت: چون بمبرز روی ایزار پای بکش که این سخن دراز است فهم من فهم این سخن بدان ماند که از ابوسعید ابوالخیر پرسیدند رحمةالله علیه که معرفت چیست گفت: آنکه کودکان را گویند که بینی پاک کن آنگه حدیث ما گفت.
و گفت: صحبت با خدای به حسن ادب باید کرد و دوام هیبت و صحبت با رسول صلی الله و علیه و سلم به متابعت سنت و لزوم ظاهر علم و صحبت با اولیا به حرمت داشتن و خدمت کردن و صحبت با برادران بتازه روئی اگر در گناه نباشند و صحبت با جهال بدعا و رحمت کردن بر ایشان و گفت: چون مریدی چیزی شنود از علم این قوم و آن را کار فرماید نور آن به آخر عمر در دل او پدید آید ونفع آن بدو رسد و هرکه ازو آن سخن بشنود او را سود دارد و هر که چیزی شنود از علم ایشان و بدان کار نکند حکایتی بود که یاد گرفت روزی چند برآید فراموش شود.
و گفت: هر که را در ابتداء ارادت درست نبود بنده اور ا به روزگار نیفزاید الا ادبار.
و گفت: هرکه سنت را بر خود امیر کند حکمت گوید و هر که هوا را بر خود امیر کند بدعت گوید.
و گفت: هیچ کس عیب خود نه‌بیند تا هیچ ازو نیک و بیند که عیب نفس کسی بیند که در همه حالها خود رانکوهیده دارد.
و گفت: مرد تمام نشود تا در دل او چهار چیز برابر نگردد منع و عطا و ذل و عز.
وگفت: که عزیزترین چیزی بروی زمین سه چیز است عالمی که سخن او از علم خودبود و مریدی که او را طمع نبود و عارفی که صفت حق کند بی‌کیفیت.
و گفت: اصل ما درین طریق خاموشی است و بسنده کردن به علم خدای.
و گفت: خلاف سنتدر ظاهر علامت ریاء باطن بود.
و گفت: سزاوار است آنرا که خدای تعالی به معرفت عزیز کرد که او خود را به معصیت ذلیل نکند.
و گفت: صلاح دل در چهار چیز است در فقر به خدای و استغنا از غیر خدای و تواضع و مراقبت و گفت: هر کرا اندیشه او در جمله معانی خدای نبود نصیب او در جمله معانی ازخدای ناقص بود.
و گفت: هر که تفکر کند در آخرت و پایداری آن رغبت در آخرتش پدید آید.
و گفت: هر که زاهد شود در نصیب خویش از راحت و عز و ریاست دلی فارغش پدید آید و رحمت بر بندگان خدای.
و گفت: زهد دست داشتن دنیاست و پاک ناداشتن اندر دست هر که بود.
و گفت: اندوهگین آن بود که پروای آتش نبود که از اندوه برسد.
و گفت: اندوه بهمه وجه فضیلت مؤمن است اگر به سبب معصیت نبود.
و گفت: خوف از عدل اوست و رجا از فضل او.
و گفت: صدق خوف پرهیز کردن است از روزگار بظاهر و باطن.
و گفت: خوف خاص در وقت بود و خوف عام در مستقبل.
و گفت: خوف ترا به خدای رساند و عجب دور گرداند.
و گفت: صابر آن بود که خوی کرده بود به مکاره کشیدن.
و گفت: شکر عام بر طعام بود و بر لباس و شکر خاص بر آنچه در دل ایشان آید از معانی.
و گفت: اصل تواضع از سه چیز است از آنکه بنده از جهل خویش به خدای تعالی یاد کندو از آنکه از گناه خویش یاد کند و آنچه احتیاج خویش به خدای تعالی یاد کندوگفت: توکل بسنده کردن است به خدای از آنکه اعتماد بروی دارد.
و گفت: هر که از حیا سخن گوید و شرم ندارد از خدای در آنچه گوید او مستدرج بود.
و گفت: یقین آن بود که اندیشه و قصد کار فردا او را اندک بود.
و گفت: شوق ثمره محبت بود هر که خدای را دوست دارد آرزومند خدای و لقاء خدای بود.
و گفت: بقدر آنکه بدل بنده از خدای تعالی سروری رسد بنده را اشتیاق پدید آید بدو و بقدر آنکه بنده از دور ماندن او و از راندن او می‌ترسد بدو نزدیک شود.
و گفت: بخوف محبت درست گردد و ملازمت ادب بر دوست مؤکد گردد. و گفت محبت را از آن نام محبت کردند که هر چه در دل بود جز محبوب محو گرداند.
و گفت: هر که وحشت غفلت نچشیده باشد حلاوت انس نیابد.
و گفت: تفویض آن بود که علمی که ندانی به عالم آن علم بگذاری و تفویض مقدمه رضا است و الرضا باب الله الاعظم.
و گفت: زهد در حرام فریضه است و در مباح وسیلت و در حلال قربت.
و گفت: علامت سعادت آنست که مطیع می‌باشی و می‌ترسی که نباید که مردود باشی.
و گفت: علامت شقاوت آن است که معصیت می‌کنی و امید داری که مقبول باشی.
و گتف عاقل آنست که از هرچه ترسد پیش از آنکه در اوفتد کار آن بسازد و گفت تو در زندانی ازمتابعت کردن شهوات خویش چون کار به خدای بازگذاری سلامت یابی و براحت برسی.
و گفت: صبر کردن بر طاعت تا قوت نشود از تو طاعت بود و صبر کردن از معصیت تا نجات یابی از اصرار بر معصیت هم طاعت بود.
و گفت: صحبت دار با اغنیا بتعزز و بافقرا به تذلل که تعزز بر اغنیا تواضع بود و تذلل اهل فقر را شریفتر.
و گفت: شاد بودن تو به دنیا شاد بودن به خدای از دلت ببرد و ترس تو از غیر خدای ترس خدای از دلت پاک ببرد و امید داشتن بغیر خدای امید داشتن به خدای از دلت دور کند.
و گفت: موفق آنست که از غیر خدای نترسد و بغیر او امید ندارد و رضاء او بر هوای نفس خویش برگزیند.
و گفت: خوف از خدای ترا به خدای رساند و کبر و عجب نفس ترا از خدای منقطع گرداند وحقیر داشتن خلق را بیماری است که هرگز دوا نپذیرد.
و گفت: آدمیان بر اخلاق خویش‌اند تا مادام که خلاف هواء ایشان کرده نیاید و چون خلاف هواء ایشان کنند جمله خداوندان اخلاق کریم خداوندان اخلاق لئیم باشند.
و گفت: اصل عداوت از سه چیز است طمع در مال و طمع در گرامی داشتن مردمان و طمع در قبول کردن خلق.
و گفت: هر قطع که افتد مرید رااز دنیا غنیمت بود.
و گفت: ادب اعتماد گاه فقر است و آرایش اغنیا.
و گفت: خدای تعالی واجب کرده است بر کرم خویش عفو کردن بندگان که تقصیر کرده‌اند در عبادت که فرموده است کتب ربکم علی نفسه الرحمة و گفت: اخلاص آن بود که نفس را در آن حفظ نبود در هیچ حال و این اخلاص عوام باشد و اخلاص خاص آن بود که برایشان رودنه بایشان بود طاعتها که می‌آرندشان و ایشان از آن.
بیرون و ایشان را در آن طاعت پندار نیفتد وآنرا به چیزی نشمرند.
و گفت: اخلاص صدق نیت است با حق تعالی.
و گفت: اخلاص نسیان رؤیت خلق بود بدایم نظر با خالق.
نقلست که یکی از فرغانه عزم حج کرد گذر بر نیشابور کرد و به خدمت بوعثمان شد سلام کرد و جواب نداد فرغانی با خود گفت: مسلمانی مسلمانی را سلام کند جواب ندهد بوعثمان گفت: که حج چنین کند که مادر را در بیماری بگذارند و بی‌رضاء او بروند گفت: بازگشتم تا مادر زنده بود توقف کردم بعد از آن عزم حج کردم و به خدمت شیخ ابوعثمان رسیدم و مرا با اعزازی و اکرامی تمام به نشاند همگی من در خدمت او فرو گرفت جهدی بسیار کردم تا ستوربانی بمن داد و بر آن می‌بودم تا وفات کرد در حال مرض موت پسرش جامه بدرید و فریاد کرد بوعثمان گفت: ای پسر خلاف سنت کردی و خلاف سنت ظاهر کردن نشان نفاق بود کمال قال کل اناء یترشح بما فیه حضور تمام جان تسلیم کرد رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوعبدالله بن الجلاقدس الله روحه العزیز
آن سفینه بحر دیانت آن سکینه اهل متانت آن بدرقه مقامات آن آینهٔ کرامات آن آفتاب فلک رضا ابوعبدالله بن الجلا رحمة الله علیه از مشایخ کبار شام بود و محمود و مقبول این طایفه بود و مخصوص به کلمات رفیع و اشارات بدیع ودر حقایق و معارف و دقایق و لطایف بی‌نظیر بود ابوتراب و ذوالنون مصری را دیده بود و با جنید و نوری صحبت داشته بود ابوعمر و دمشقی گفت: ازو شنیدم که گفت: در ابتدا مادر و پدر را گفتم مرا در کار خدای کنید گفتند کردیم پس از پیش ایشان برفتم مدتی چون بازآمدم بدرخانه رفتم و در بزدم پدرم گفت: کیستی گفتم فرزند تو گفت: مرا فرزندی بود به خدای بخشیدم و آنچه بخشیده بازنستانم در به من نگشاد.
و گفت: روزی جوانی دیدم ترسا صاحب جمال در مشاهده او متحیر شدم و در مقابله او بایستادم جنید می‌گذشت گفتم یا استاد این چنین روئی به آتش دوزخ بخواهند سوخت گفت: این بازارچه نفس است ودام شیطان که ترا برین می‌دارد نه نظاره عبرت که اگر نظر عبرت بودی در هژده هزار عالم اعجوبه موجود است اما زود باشد که تو بدین بی‌حرمتی و نظر دروی معذب شوی گفت: چون جنید برفت مرا قرآن فراموش شد تا سالها استغائت خواستم از حق تعالی وزاری و توبه کردم تا حق تعالی به فضل خویش قرآن باز عطا کرد اکنون چندگاه است که زهره ندارم که بهیچ چیز از موجودات التفات کنم تا وقت خود را به نظر کردن در اشیاء ضایع گردانم.
نقلست که سئوال کردند از فقر خاموش شد پس بیرون رفت و بازآمد گفتند چه حال بود گفت: چهار دانگ سیم داشتم شرمم آمد که در فقر سخن گویم آن را صدقه کردم.
و گفت: به مدینه رسیدم رنجدیده و فاقه کشیده تا به نزدیک تربت مصطفی صلی الله علیه و علی آله و سلم رسیدم گفتم یا رسول الله به مهمان تو آمدم پس در خواب شدم پیغمبر را دیدم علیه السلام که گردهٔ به من داد نیمه بخوردم چون بیدار شدم نیمه دیگر در دست من بود.
پرسیدند که مردکی مستحق اسم فقر گردد گفت: آنگاه که از او هیچ باقی نماند.
گفتند چگونه تائب گردد گفت: آنگاه که فریشته دست چپ بیست روز بر وی هیچ ننویسد.
و گفت: هر که مدح وذم پیش او یکسان باشد او زاهد بود و هر که بر فرایض قیام نماید باول وقت عابد بود و هر که افعال همه از خدای بیند موحد بود.
و گفت: همت عارف حق باشد و ازحق بهیچ چیز بازنگردد.
و گفت: زاهد آن بود که به دنیا بچشم زوال نگرد تا در چشم او حقیر شود تا دل به آسانی ازوی بر تواند داشت.
و گفت: هر که تقوی باوی صحبت نکند در درویشی حرام محض خورد.
و گفت: صوفی فقیری است مجرد از اسباب.
و گفت: اگر نه شرف تواضع استی حکم فقیر آنستی که بزودی میلنجیدی.
و گفت: تقوی شکر معرفت است و تواضع شکر عزو صبر شکر هر که مصیبت.
و گفت: خایف آن بود که از غمها او را ایمن کنند.
و گفت: هر که به نفس به مرتبه رسد زود از آنجا بیفتد و هر که را برسانند به مرتبه بر آن مقام ثابت تواند بود.
و گفت: هر حق که با او باطلی شریک تواند بود از قسم حق به قسم باطل آمد به جهت آنکه حق غیور است.
و گفت: قصد کردن تو برزق تو را از حق دور کند و محتاج خلق گرداند.
و نقلست که چون وفاتش نزدیک آمد می‌خندید و چون بمرد همچنان می‌خندید گفتند مگر زنده است چون نگاه کردند مرده بود رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابن عطا قدس الله روحه العزیز
آن قطب عالم روحانی آن معدن حکمت ربانی آن ساکن کعبه سبحانی آن گوهر بحر وفا امام المشایخ ابن عطا رحمةالله علیه سلطان اهل تحقیق بود و برهان اهل توحید و در فنون علم آیتی بود و باصول و فروع مفتی و هیچکس را از مشایخ بیش ازوی در اسرار اننزیل و معانی تاویل آن کشف نبود و او رادر علم تفسیر و حقایق آن واحادیث و دقایق آن و قرائت و مسائل آن و علم بیان و لطایف آن کمالی عظیم داشت و جمله اقران او را محترم داشته‌اند و ابوسعید خرار در کار او مبالغت کردی و به جز او را تصوف مسلم نداشتی و او از کبار مریدان جنید بود.
نقلست که جمعی به صومعه او شدند جمله صومعه دیدند ترشده گفتند این چه حال است گفت: مرا حالتی پدید آمد از خجالت گرد صومعه می‌گشتم و آب از چشم می‌ریختم گفتند چه بود گفت: درکودکی کبوتری از آن یکی بگرفتم یادم آمد هزار دینار نقره به ثواب خداوندش دادم هنوز دلم قرار نگرفت می‌گریم تا حال چه شود.
نقلست که از او پرسیدند که هر روز چند قرآن خوانی گفت: پیش از این در شبانروز دو ختم کردمی اکنون چهارده سال است که می‌خوانم امروز بسوره الانفال رسیدم یعنی پیش از این به غفلت می‌خواندم.
نقلست که ابن عطاده پسر داشت همه صاحب جمال در سفری می‌رفتند با پدر دزدان بر او افتادند و یک یک پسر او را گردن می‌زدند و او هیچ نمی‌گفت. هر پسری را که بکشتندی روی به آسمان کردی و بخندیدی تا نه پسر را گردن بزدند چون آن دیگر را خواستند که به قتل آرند روی به پدر کرد و گفت: زهی بی‌شفقت پدر که توئی نه پسر ترا گردن زدند و تو می‌خندی و چیزی نمی‌گوئی گفت: جان پدر آنکس که این می‌کند با او هیچ نتوان گفت: که او خود می‌داند و می‌بیند و می‌تواند اگر خواهد همه را نگاه دارد دزد چون این بشنید حالتی در وی ظاهر شد و گفت: ای پیر اگر این سخن پیش می‌گفتی هیچ پسرت کشته نمی‌شد.
نقلست که روزی با جنید گفت: اغنیا فاضل‌ترند از فقرا که با اغنیا به قیامت حساب کنند و حساب شنوانیدن کلام بی‌واسطه بود درمحل عتاب وعتاب از دوست فاضلتر از حساب جنید گفت: اگر با اغنیا حساب کنند از درویشان عذر خواهند و عذر فاضلتر از حساب شیخ علی بن عثمان الجلابی اینجا لطیفه می‌گوید که درتحقیق محبت عذر بیگانگی بود عتاب مجاهلت باشد یعنی عتاب مرمت محبت است که گفته‌اند المعتاب مرمة المحبه دوستی چون خواهد که خلل پذیرد مرمت کنند به عیادت و عذر در موجب تقصیر بود و من نیز اینجا حرفی بگویم در عتاب سر از سوی بنده می‌افتد که حق تعالی بنده را غنی گردانیده است و بند ه از سر نفس به فضول مشغول شده تا به عتاب گرفتار شده است اما در فقر سر از سوی حق می‌افتد که بنده را فقر داد تا بنده به سبب فقر آن همه رنج کشید پس آنرا عذر می‌باید خواست و عذر را ا زحق بود که عوض همه چیزهاست که هر که فقیرتر بود بحق غنی‌تر بود که انتم الفقراء الی الله ان اکرمکم عندالله اتقیکم.
و هرکه توانگرتر بود از حق دورتر بود که درویشی که توانگر را تواضع کند دوثلثش از دین برود پس توانگر مغرور توانگری بود که داند که چون بود که ایشان به حقیقت مردگان‌اند که ایاکم و مجالسة الموتی و بعد از پانصد سال از درویشان به حق راه یابند و عتابی که پانصد سال انتظار باید کشید از عذری که اهل آن به پانصد سال غرق وصل باشند کجا بهتر باشد چگوئی که پیغمبر علیه السلام مر فرزندان خود را جز فقر روانداشت و بیگانگان را به عطا توانگر می‌کرد کجاتوان گفت: که توانگر از درویش فاضلتر پس قول قول جنید است والله اعلم.
نقلست که بعضی ازمتکلمان ابن عطا را گفتند چه بوده است شما صوفیان را که الفاظی اشتقاق کرده‌اید که در مستمعان غریب است و زبان معتاد را ترک کرده‌اید این از دو بیرون نیست یا تمویه می‌کنید و حق را تمویه بکار نیاید پس درست شد که در مذهب شما عیبی ظاهر گشت که پوشیده می‌گردید سخن را برمردمان ابن عطا گفت: از بهر آن گردیم که ما را بدین عزت بود از آنکه این عمل بر ما عزیز بود نخواستیم که به جز انی طایفه آنرا بدانند و نخواستیم که لفظ مستعمل بکار داریم لفظی خاص پیداکردیم و او را کلماتی عالی است.
و گفت: بهترین عمل آنست که کرده‌اند و بهترین علم آنست که گفته‌اند هرچه نگفته‌اند مگوی و هرچه نکرده‌اند مکن.
و گفت: مرد را که جوینده درمیدان علم جویند آنگاه در میدان حکمت آنگاه در میدان توحید اگردر این سه میدان نبود طمع از دین او گسسته کن.
و گفت: بزرگترین دعویها آنست که کسی دعوی کند و اشارت کند به خدای یا سخن کند از خدای و قدم در میدان انبساط نهد اینهمه که گفتیم از صفات دروغ زنان است.
و گفت: نشاید که بنده التفات کند و بر صفات فرود آید.
و گفت: هر عملی را بیانی است و هر بیانی را زبانی است و هر زبانی را عبارتی وهر عبارتی را طریقی و هر طریقی را جمعی‌اند مخصوص پس هرکه میان این احوال جدا تواند کرد او را رسد که سخن گوید.
و گفت: هر که خود را بادب سنت آراسته دارد حق تعالی دل او را به نور معرفت منور گرداند.
و گفت: هیچ مقام نیست برتر از موافقت در فرمانها ودر اخلاق.
و گفت: بزرگترین غفلتها آن غفلت است که از خدای غافل ماند و از فرمانهاء او و از معاملت او و گفت: بندهٔ است مقهور و علمی مقدور و در این میان هر دو نیست معذور.
و گفت: نفسهاء خود را در راه هوای نفس خود صرف مکن بعد از آن برای هر که خواهی از موجودات صرف کن.
و گفت: افضل طاعات گوش داشتن حق است بر دوام اوقات.
و گفت: اگر کسی بیست سال در شیوه نفاق قدم زندو در این مدت برای نفع برادری یک قدم بردارد فاضلتر از آنکه شصت سال عبادت باخلاص کند و از آن نجات نفس خود طلب کند.
و گفت: هر که به چیزی دون خدای ساکن شود بلاء او در آن چیز بود و گفت: صحیح‌ترین عقلها عقلی است که موافق توفیق بود و بدترین طاعات طاعتی است که ازعجب خیزد وبهترین گناهها گناهی که از پس آن توبه درآید.
و گفت: آرام گرفتن باسباب مغرور شدن است و استادن بر احوال بریدن از محول احوال.
و گفت: باطن جای نظر حق است وظاهر جای نظر خلق جای نظر حق به پاکی سزاوارتر از نظر خلق جای.
وگفت: هر که اول مدخل او بهمت بود به خدای رسد و هر که اول مدخل او بارادت بود به آخرت رسد و هر که را اول مدخل او به آرزو بود به دنیا رسد.
و گفت: هرچه بنده را از آخرت باز دارد آن دنیا بود و بعضی را دنیاسرائی بود و بعضی را تجارتی و بعضی را عزی و غلبهٔ و بعضی را علمی و مفاخرتی به علم و بعضی را مجلسی مختلفی و بعضی را نفسی و شهوتی همت هر یکی از خلق به حد خویش بسته‌اند که درآن‌اند.
و گفت: دلها را شهوتی است و ارواح را شهوتی است و نفوس را شهوتی همه شهوت‌ها را جمع کنند شهوت ارواح قرب بود و شهوات دلها مشاهده و شهوات نفوس لذت گرفتن براحت.
و گفت: سرشت نفس بربی‌ادبی است و بنده مامور است به ملازمت ادب نفس بدآنچه او را سرشته‌اند می‌رود در میدان مخالفت و بنده او را بجهد باز می‌دارد از مطالبت بدهرکه عنان او را گشاده کند در فساد با او شریک بود.
پرسیدند که بر خدای تعالی چه دشمن‌تر گفت: رویت نفس و حالهاء اوو عوض جستن بر فعل خویش.
و گفت: قوت منافق خوردن و آشامیدن بود و قوت مومن ذکر دو جهد بود.
و گفت انصافی که در میان خداوند و بنده بود در سه منزلت است استعانت و جهد و ادب از بنده استعانت خواستن و از خدای قوت دادن و از بنده جهد کردن و از خدای توفیق دادن و از بنده ادب بجای آوردن واز خدای کرامت دادن.
و گفت: هر که ادب یافته بود به آداب صالحان او را صلاحیت بساط کرامت بود و هر که ادب یافته بود به آداب صدیقان او را صلاحیت بساط مشاهد بود و هر که ادب یافته بود به آداب انبیاء او را صلاحیت بساط انس بود و انبساط.
و گفت: هر کرا از ادب محروم گردانیدند از همه خیراتش محروم گردانیدند.
و گفت: تقصیر در ادب در قرب صعبتر بود از تقصیر ادب در بعد که ازجهال کبایر درگذارند و صدیقان را به چشم زخمی و التفاتی بگیرند.
و گفت: هلاکت اولیاء به لحظات قلوبست و هلاکت عارفان به خطرات اشارات و هلاکت موحدان باشارت حقیقت.
و گفت: موحدان چهار طبقه‌اند طبقه اول آنکه نظر در وقت و حالت می‌کنند دوم آنکه نظر در عاقبت می‌کنند سوم آن که در حقایق می‌کنند چهارم آنکه نظر در سابقت می‌کنند.
و گفت: ادنی منازل مرسلان اعلی مراتب شهداست وادنی منازل شهدا اعلی منازل صلحا و ادنی منازل صلحا اعلی منازل مومنان.
و گفت: خدای را بندگانند که اتصال ایشان به حق درست شود و چشمهاء ایشان تا ابد بدو روشن بود ایشان را حیوة نبود الا بدو و به سبب اتصال ایشان بدو و دلهاء ایشان را بصفاء یقین نظر دایم بود بدو که حیوة ایشان بحیوة او موصول بود لاجرمایشان را تا ابد مرگ نبود.
و گفت: چون کشف گردد ربوبیت در سرو صاحب آن نفس زند آن برو حرام گردد و برود و هرگز باز نیاید.
و گفت: غیرت فریضه است بر اولیاء خدای پس گفت: چه نیکو است غیرت در وقت منادمت و در محبت.
و گفت: اگر صاحب غیرت را حالتی صحیح بود کشتن او فاضلتر از آن بود که غیر او یعنی حال صحیح صاحب غیرت چنان به غایت بود که هر که او را بکشد ثواب یابد تا او از آن آتش غیرت برهد.
وگفت: همت آن است که هیچ از عوارض آنرا باطل نتواند گردانید.
و گفت: همت آن بود که در دنیا نبود.
و گفت: زندگی محبت به بذل است وزندگی مشتاق با شک و زندگی عارف به ذکر و زندگی موحد به زبان وزندگی صاحب تعظیم به نفس و زندگی صاحب همت به انقطاع از نفس و این زندگی سوختن و غرقه شدن بود اگر کسی گوید زندگی موحد به زبان چگونه بود گویم باطنش همه توحید گرفته بود و این ذره از باطنش خبر نبود جز آنکه زبان می‌جنباند چنانکه بایزید گفت: سی سال است تا بایزید می‌جویم و زندگی صاحب تعظیم به نفس چنان بود که زبانش از کار شده بود و نفسی مانده وزندگی صاحب همت منقطع شدن نفس آن بود که اگر در آن همت نفس زند هلاک شود کماقال علیه السلام لی مع الله وقت الحدیث من درگنجم نه نبی مرسل نه جبرئیل.
و گفت: علم چهار است علم معرفت وعلم عبادت و علم عبودیت و علم خدمت.
و گفت: حقیقت اسم بنده است و هر حقی را حقیقتی است و حقیقتی را حقی و هر حقی را حقی یعنی هر حقیقت که تو دانی اسم بنده بود و آن بی‌نشان است و بی‌نهایت و چون بی‌نهایت بود هر حقیقتی را حقی بود.
و گفت: حقیقت توحید نسیان توحید است و این سخن بیان آنست که حقیقت اسم بنده است.
و گفت: صدق توحید آن بود که قایم نیکی بود.
و گفت: محبت بر دوام عتاب بود.
و گفت: چون محب دعوی مملکت کند ازمحبت بیفتد.
وگفت: وجد انقطاع اوصاف است تا نشان ارادت نماند همه اندوه بود.
و گفت: هرگاه که تو یاد وجد توانی کرد وجد از تو دور است.
و گفت: نشان نبوت محبت برخاستن حجاب است میان قلوب و علام الغیوب.
و گفت: علم بزرگترین هیبت است و حیا چون ازین هر دو دور نماند هیچ خیر درو ننماند.
و گفت: هر کرا توبه با عمل درست بود توبه او مقبول بود.
و گفت: عقل آلت عبودیت است نه اشراف بر ربوبیت.
و گفت: هر که توکل کند بر خدای از برای خدای و یا متوکل بود بر خدای در توکل خویش نه برای نصیب دیگر خدای کارش بسازد درین جهان و در آن جهان.
گفت: توکل حسن التجاست بخدای تعالی و صدق افتقارست بدو.
و گفت: توکل آنست که تا شدت فاقه در تو پدید نیاید بهیچ سبب باز ننگری و از حقیقت سکون بیرون نیائی چنانکه حق داند که تو بدان راست ایستاده.
و گفت: معرفت راسه رکن بود هیبت و حیا و انس.
و گفت: رضا نظر کردن دل است باختیار قدیم خدای در آنچه در ازل بنده را اختیار کرده است و آن دست داشتن خشم است.
و گفت: رضا آنست که بدل بدو چیز نظاره کند یکی آنکه بیند که آنچه در وقت به من رسید مرا در ازل این اختیار کرده است و دیگر آنکه بیند که مرا اختیار کرد آن چه فاضلتر است ونیکوتر.
و گفت: اخلاص آنست که خالص بود از آفات.
و گفت: تواضع قبول حق بود از هر که بود.
و گفت: تقوی را ظاهری است و باطنی ظاهر وی نگاهداشتن حدهاء شرع است و باطن وی نیت و اخلاص پرسیدند که ابتداء این کار و انتهاش کدامست گفت ابتداش معرفت است و انتهاش توحید.
و گفت: قرارگرفتن بدو چیز است آداب عبودیت و تعظیم حق معرفت و ربوبیت.
و گفت: ادب ایستادن است بر مراقبت با هر چه نیکو داشته‌اند گفتند این چگونه بود گفت: آنکه معاملت با خدای بادب کند پنهان و آشکارا چون این بجای آوردی ادیب باشی گرچه عجمی باشی گفتند از طاعت کدام فاضلتر گفت: مراقبت حق بر دوام وقت.
پرسیدند از شوق گفت: سوختن دل بود و پاره شدن جگر و زبانه زدن آتش در وی .
گفتند شوق برتر بود یا محبت گفت: محبت زیرا که شوق ازو خیزد.
و گفت: چون آوازه و عصی آدم برآمد جمله چیزها بگریستند مگر سیم و زر حق تعالی بر ایشان وحی کرد که چرا برآرم نگریستید و گفتند ما بر کسی که در تو عاصی شود در نگرییم حق تعالی فرمود که بعزت و جلال من که قیمت همه چیزها به شما آشکارا کنم و فرزندان آدم را خادم شما گردانم.
نقلست که یکی باوی گفت: عزلتی خواهم گرفت گفت: به که خواهی پیوست چون از خلق می‌بری گفت: چه کنم گفت: به ظاهر با خلق می‌باش و به باطن با حق.
نقلست که اصحاب خود را گفت: بچه بلند گردد درجه مرد بعضی گفتند به کثرت صوم و بعضی گفتند به مداومت صلوة و بعضی گفتند به مجاهده و محاسبه و موازنه و بذل مال ابن عطا گفت: بلندی نیافت آنکه یافت الا بخوی خوش نه‌بینی که مصطفی را صلی الله علیه و علی آله و سلم باین ستودند و انک لعلی خلق عظیم.
نقلست که یکبار پیش اصحاب پای دراز کرد و گفت: ترک ادب میان اهل ادب ادب است چنانکه رسول علیه السلام پای دراز کرده بود پیش ابوبکر و عمر رضی الله عنهما که با ایشان صافی‌تر بود چون عثمان رضی الله عنه در آمد پای گرد کرد.
نقلست که ابن عطا را به زندقه محسوب کردند علی بن عیسی که وزیر خلیفه بود او را بخواند و در سخن با او جفا کرد و ابن عطا با او سخن درشت گفت: وزیر در خشم شد فرمود تا موزه از پایش بشکند و بر سرش می‌زدند تا بمرد و او در آن میان می‌گفت: قطع الله یدیک و رجلیک دست و پایت بریده گرداناد خدای تعالی خلیفه بعد از مدتی خشم رو بروی کرد فرمود تا دست و پای او ببریدند بعضی از مشایخ بدین جهت ابن عطا را بارندادند یعنی چرا بر کسی که توانی که بدعاء تو بصلاح آید دعاء بدکرد بایستی که دعاء نیک کردی اما عذر چنین گفته‌اند که تواند بود که از آن دعاء بدکرد که او ظالم بود برای نصیب مسلمانان دیگر و گفته‌اند که او از اهل فراست بود می‌دید که با او چه خواهند کرد موافقت قضا کرد تا حق بر زبان او براند و او در میان نه و مرا چنان می‌نماید که ابن عطا او را نیک خواست نه بدتا او درجه شهادت یابد و درجه خواری کشیدن در دنیا و از منصب و مال وجاه و بزرگی افتادن و این وجهی نیکو است چون چنین دانی ابن عطا او رانیک خواسته بود که عقوبت این جهان درجنب آن عالم سهل است والله اعلم.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابراهیم رقی قدس الله روحه العزیز
آن قبله اتقیا آن قدره اصفیا آن در دام مرغ سابق آن در شام صبح صادق آن فانی خود باقی متقی ابراهیم ابن داود رقی رحمةالله علیه از اکابر علما و مشایخ بود و از قدماء طوایف و محترم و صاحب کرامات و کلماتی عالی داشت و او بزرگان شام بود و از اقران جنید و ابن جلا و عمری دراز یافت.
نقلست که درویشی در وادی می‌رفت شیری قصد او کرد چون در درویش نگریست بغرید و روی بر خاک نهاد و برفت درویش در جامه خود نگاه کرد و پاره از جامه شیخ رقی بر خرقه خود دوخته بود دانست که شیر حرمت آن داشت.
و گفت: معرفت اثبات حق است بیرون از هرچه و هم بدو رسد.
و گفت: قدرت آشکار است و چشمها گشاده لیکن دیدار ضعیف است.
و گفت: نشان دوستی حق برگزیدن طاعت اوست و متابعت رسول اوست علیه السلام.
و گفت: ضعیفترین خلق آنست که عاجز بود از دست داشتن شهوات و قوی‌ترین آن بود که قادر بود بر ترک آن و گفت: قیمت هر آدمی بر قدر همت او بود اگر همت او دنیا بود او را هیچ قیمت نبود و اگر رضای خدای بود ممکن نبود که درتوان یافت غایت قیمت او و یا وقوف توان یافت بر آن.
و گفت: راضی آنست که سؤال نکند و مبالغت کردن در دعا از شروط رضانیست.
و گفت: توکل آرام گرفتن بود بر آنچه خدای تعالی ضمان کرده است.
و گفت: آنچه کفایت است بتو می‌رسد بی‌رنج اما مشغولی و رنج تو در زیادت طلبیدن بود.
و گفت: کفایت درویشان توکل است و کفایت توانگران اعتماد بر املاک و اسباب.
و گفت: ادب کردن درویشان آن بود که ازحقیقت بعلم آیند.
و گفت: تا مادام که در دل تو خطری بود اعراض کون را یقین دان که ترا نزدیک خدای تعالی هیچ خطری نیست.
و گفت: هر که عزیز شود به چیزی جز خدای تعالی درست آنست که در عز خویش خوار است.
و گفت: بسنده است تر از دنیا دو چیز یکی صحبت فقیر دوم حرمت ولی و الله اعلم و احکم.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر محمدبن علی الترمدی قدس الله روحه العزیز
آن سلیم سنت آن عظیم ملت آن مجتهد اولیاء آن متفرد اصفیاء آن محرم حرم ایزدی شیخ وقت محمدعلی الترمدی رحمة الله علیه از محتشمان شیوخ بود و از محترمان اهل ولایت و بهمه زبان‌ها ستوده وآیتی بود در شرح معانی و در احادیث و روایات اخبار ثقه بود و در بیان معارف و حقایق اعجوبه بود قبولی به کمال و حلمی شگرفت و شفقتی وافر و خلقی عظیم و اورا ریاضات و کرامات بسیار است ودر فنون علم کامل و در شریعت و طریقت مجتهد و ترمدیان جماعتی بوی اقتدا کنند و مذهب او بر علم بوده است که عالم ربانی بود و حکیم امت بود و مقلد کسی نبود که صاحب کشف و صاحب اسرار بود و حکمتی به غایت داشت چنانکه او را حکیم الاولیاء خواندندی و صحبت بوتراب و خضرویه و ابن جلا یافته بود با یحیی معاذ سخن گفته بود چنانکه گفت: یک روز سخنی می‌گفتم در مناظرهٔ امیریحیی متحیر شد در آن سخن و او را تصانیف بسیار است همه مشهور و مذکور و در وقت او در ترمد کسی نبود که سخن او فهم کردی و از اهل شهر مهجور بودی ودر ابتدا با دو طالب علم راست شد که به طلب علم روند چون عزم درست شد مادرش غمگین شد و گفت: ای جان مادر من ضعیفم و بی‌کس و تو متولی کار من مرا بکه می‌گذاری و من تنها و عاجز از آن سخن دردی بدل او فرود آمد ترک سفر کرد وآن دو رفیق او بطلب علم شدند چون چندگاه برآمد روزی در گورستان نشسته بود و زار می‌گریست که من اینجا مهمل و جاهل ماندم و یاران من بازآیند به کمال علم رسیده ناگاه پیری نورانی بیامد و گفت: ای پسر چرا گریانی گفت: بازگفتم پیر گفت: خواهی تا ترا هر روزی سبقی گویم تا بزودی از ایشان درگذری گفتم خواهم پس هر روز سبقم می‌گفت تا سه سال برآمد بعد از آن مرا معلوم شد که او خضر بوده است و این دولت برضاوالده یافتم.
ابوبکر وراق گفت: هر یک شب خضر علیه السلام به نزدیک او آمدی و واقعها از یکدیگر پرسیدندی و هم او نقل کند که روزی محمدبن علی الحکیم مرا گفت: امروز ترا جائی برم گفتم شیخ داند باوی برفتم دیری برنیامد که بیابانی دیدم سخت و صعب و تختی زرین در میان بیابان نهاده در زیر درختی سبز و چشمهٔ آب و یکی بر آن تخت لباس زیبا پوشیده چون شیخ نزدیک او شد برخاست و شیخ را بر تخت نشاند چون ساعتی زیر آمد از هر طرفی گروهی می‌آمدند تا چهل تن جمع شدند و اشاراتی کردند بر آسمان طعامی ظاهر شد بخوردند شیخ سئوال می‌کرد از آن مرد و او جواب می‌گفت. چنانکه من یک کلمه از آن فهم نکردم چون ساعتی برآمد دستوری خواست و بازگشت و مرا گفت: رو که سعید گشتی پس چون زمانی برآمد بترمد باز آمدم وگفتم ای شیخ آن چه بود و چه جای بود و آن مرد که بود گفت: تیه بنی اسرائیل بود و آن مرد قطب المدار بود گفتم در این ساعت چگونه رفتیم و بازآمدیم گفت: یا ابابکر چون برنده او بود توان رسیدن ترا چگونگی چه کار ترا با رسیدن کار نه با پرسیدن.
نقلست که گفت: هر چند با نفس کوشیدم تا او را بر طاعت دارم با وی برنیامدم از خود نومید شدم گفتم مگر حق تعالی این نفس را از برای دوزخ آفریده است دوزخی را چه پرورم به کنار جیحون شدم و یکی را گفتم تا دست و پای من ببست و برفت پس به پهلو غلطیدم و خود را در آب انداختم تا مگر غرقه آب شوم آب بزد و دست من بگشاد و موجی بیامد و مرا بر کنار انداخت از خودنومید گشتم گفتم سبحان الله نفسی آفریدهٔ که نه بهشت را شاید ونه دوزخ را در آن ساعت که از خود ناامید شدم به برکت آن سر من گشاده گشت بدیدیم آنچه مرا بایست و همان ساعت از خود غایب شدم تا بزیستم به برکت آن ساعت زیستم.
ابوبکر وراق گفت: شیخ روزی جزوی چند از تصانیف خود بمن داد که این را در جیحون اندازم در وی نگاه کردم همه لطایف و حقایق بود دلم نداد در خانه بنهادم و گفتم انداختم گفت: چه دیدی گفتم هیچ گفت نانداختی برو و بینداز گفتم مشکلم دوشدیکی آنکه چرا در آب می‌اندازد و یکی آنکه چه برهان ظاهر خواهد شد بازآمدم و درجیحون انداختم جیحون دیدم که از هم باز شد و صندوقی سرگشاده پدید آمد و آن اجزا در آن افتاد پس سربرهم آورد و جیحون به قرار باز آمد عجب داشتم از آن چون به خدمت شیخ آمدم گفت: اکنون انداختی گفتم ایهاالشیخ بعزت خدای که این سر با من بگوی گفت: چیزی تصنیف کرده بودم در علم این طایفه که کشف تحقیق آن بر عقول مشکل بود برادرم خضر از من درخواست و آن صندوق را ماهی بود که به فرمان او آورده بود و حق تعالی آب را فرمان داد تا آن را بوی رساند.
نقلست که یک بار جمله تصانیف خود را در آب انداخت خضر علیه السلام آن جمله را بگرفت و بازآورد و گفت: خود را بدین مشغول می‌دار سخن اوست که گفت: هرگز یک جزو تصنیف نکرده‌ام تا گویند این تصنیف اوست ولیکن چون وقت بر من تنگ شدی مرا بدان تسلی بودی.
نقلست که گفت: در عمر خود هزار و یک بار خدای تبارک و تعالی وتقدس بخواب دیدم.
نقلست که در عهد او زاهدی بزرگ بود و پیوسته بر حکیم اعتراض کردی و حکیم کلبه داشت در همه دنیا چون سفر حجاز بازآمد سگی در آن کلبه بچه نهاده بود که در نداشت شیخ نخواست که او را بیرون کند هشتاد بار می‌رفت و می‌آمد تا باشد که سگ باختیار خود آن بچگان را بیرون برد پس همان شب آن زاهد پیغمبر علیه السلام را بخواب دید که فرمود ای فلان با کسی برابری می‌کنی که برای سگی هشتاد بار مساعدت کرد برو اگر سعادت ابدی می‌خواهی کمر خدمت او برمیان بند و آن زاهد ننگ داشتی از جواب سلام حکیم بعد از آن همه عمر در خدمت شیخ بسر برد.
نقلست که از عیال او پرسیدند که چون شیخ خشم گیرد شما دانید گفتند دانیم چون از ما بیازارد آن روز با ما نیکی بیشتر کند و نان و آب نخورد و گریه و زاری کند و گوید الهی ترا بچه آزردم تا ایشان را بر من بیرون آوری الهی توبه کردم ایشان را به صلاح بازآر ما بدانیم و توبه کنیم تا شیخ از بلا بیرون آریم.
نقلست که مدتی خضر را ندید تا روزی که کنیزک جامهٔ کودک شسته بود وطشتی پر نجاست و بول کرده و شیخ جامه پاکیزه باد ستاری پاک پوشیده بود و به جامع می‌رفت مگر کنیزک به سبب درخواستی درخشم شد و آن طشت برداشت بسر شیخ فرو کرد شیخ هیچ نگفت: و آن خشم فرو خورد در حال خضر را علیه السلام بیافت.
نقلست که گفتند او را چندان ادب است که پیش عیال خود بینی پاک نکرده است مردی آن بشنود و قصد زیارت اوکرد چون او را بدید در مسجد ساعتی توقف کرد تا از اوراد فارغ شد و بیرون آمد مرد بر اثر او برفت در راه گفت: کاشکی بدانستمی آنچه گفتند راست است شیخ بفراست بدانست روی بدو کرد و بینی پاک کرد اورا عجب آمد با خود گفت: آنچه مرا گفتند یا دروغ گفتند یا این تازیانهٔ است که شیخ مرا می‌زند تا سر بزرگان نطلبم شیخ این هم بدانست روی بدو کرد و گفت: ای پسر ترا راست گفتند و لکن اگر خواهی تا سر همه پیش تو نهند سر خلق بر خلق نگاه دار که هر که سر ملوک گوید هم سری را نشاید.
نقلست که در جوانی زنی صاحب جمال او را به خود خواند اجابت نکرد تا روزی خبر یافت که شیخ در باغی است خود را بیاراست و آنجا رفت شیخ چون بدانست بگریخت زن بر عقب می‌دوید و فریاد می‌کرد که در خون من سعی می‌کنی شیخ التفات نکرد و بر دیواری بلند شد و خود را فرو انداخت چون پیر شد روزی مطالعه احوال و اقوال خود می‌کرد آن حالش یاد آمد در خاطرش آمد که چه بودی اگر حاجت آن زن روا کردمی که جوان بودم و توبه کردمی چون این در خاطر خودبدید رنجور شد گفت: ای نفس خبیث پر معصیت بیش از چهل سال در اول جوانی ترا این خاطر نبود اکنون در پیری بعد از چندین مجاهده پشیمانی برناکرده گناه از کجا آمد اندوهگین شد و بماتم بنشست سه روز ماتم این خاطر بداشت بعد از سه روز پیغمبر را علیه السلام در خواب دید که فرموده ای محمد رنجور مشو که نه از آن است که روزگار تو تراجعی است بلکه این خاطر تو را از آن بود که از وفات ما چهل سال دیگر بگذشت و مدت ما از دنیا دورتر شد و ما نیز دورتر افتادیم نه ترا جرمی است ونه حالت ترا قصوری آنچه دیدی از دراز کشیدن مدت مفارقت ماست نه آنکه صفت تو در نقصان است.
نقلست که گفت: یک بار بیمار شدم و از اوراد زیادتی بازماندم گفتم دریغا تندرستی که ازمن چندان خیرات می‌آمد اکنون همه گسسته شد آوازی شنیدم که ای محمد این چه سخن بود که گفتی کاری که تو کنی نه چنان بود که ما کنیم کارتو جز سهو و غفلت نبود و کار ما جز صدق نبود گفت: از آن سخن ندم خوردم و توبه کردم.
و سخن اوست که بعد از آنکه مرد بسی ریاضت کشید و بسی ادب ظاهر بجای آورده و تهذیب اخلاق حاصل شده انوار عطاهای خدای تعالی در دل خود بازیابد و دل او بدان سبب سعتی گیرد و سینهٔ او منشرح گردد و نفس او بفضاء توحید درآیدو بدان شاد شود لاجرم اینجا ترک عزلت گیردو در سخن آید و شرح دهد فتوحی که او رادر این راه روی نموده باشد تا خلق او را به سبب سخن او و به سبب فتوح او از غیب گرامی دارند و اعزاز کنند و بزرگ شمرند تا نفس اینجا فریفته شود و همچون شیری از درون او بجهد و برگردن اونشیند و آن لذت که در ابتداء مجاهده در خود یافته باشد منبسط گردد چنانکه ماهی ازدام بجهد چگونه دردریا غوص کند و هرگز پیش او را بدام نتواند آورد نفس که بفضای توحید رسد هزار بار خبیث‌تر و مکارتر از آن بود که اول پیش اودر قید نیاید از آنکه در اول بسته بود و این جا گشاده و منبسط گشت و در اول از ضیق بشریت آلت خویش ساخته بود اینجا ازوسعت توحید آلت خود سازد پس از نفس ایمن مباش و گوش دار تا بر نفس ظفر یابی و از این آفت که گفتیم حذر کنی که شیطان در درون نشسته است.
چنانکه هم محمدعلی حکیم نقل کرده است که چون آدم و حوا بهم رسیدند و توبهٔ ایشان قبول افتاد روزی آدم به کاری رفت ابلیس بچه خود را خناس نام پیش حوا آورد و گفت: مرا مهمی پیش آمده است بچهٔ مرا نگاه دار تا بازآیم حوا قبول کرد ابلیس برفت چون آدم بازپس آمد پرسید که این کیست گفت: فرزند ابلیس است که بمن سپرده است آدم او راملامت کرد که چرا قبول کردی و در خشم شد و آن بچه را بکشت و پاره پاره کرد و هر پارهٔ از شاخ درختی بیاویخت و برفت ابلیس باز آمد و گفت: فرزند من کجاست حوا احوال بازگفت: و گفت: پاره پاره کرده است و هر پارهٔ از شاخ درختی آویخته ابلیس فرزند را آواز داد بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس آمد دیگرباره حوا را گفت: او را قبول کن که مهمی دیگر دارم حوا قبول نمی‌کرد بشفاعت و زاری پیش آمد تا قبول کرد پس ابلیس برفت و آدم بیامد و او را بدید پرسید که چیست حوا احوال بازگفت: آدم حوا را برنجانید و گفت: نمی‌دانم تا چه سر است درین که فرمان من نمی‌بری و از آندشمن خدای می‌بری و فریفته سخن او می‌شوی پس او را بگشت و بسوخت و خاکستر او را نیمی به آب انداخت و نیمی بباد برداد و برفت ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بگفت: ابلیس فرزند را آواز داد و آن اجزاء او بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس نشست پس ابلیس دگر باره حوا را گفت: او را قبول نمی‌کرد که آدم مرا هلاک کند پس ابلیس سوگند داد تا قبول کرد ابلیس برفت آدم بیامد دیگربار او رابدید در خشم شد و گفت: خدای داند تا چه خواهد بود که سخن او می‌شنوی و آن من نمی‌شنوی پس در خشم شد و خناس را بکشت و قلیه کرد و یک نیمه خود بخورد و یک نیمه به حوا داد و گویند آخرین بار خناس را بصفت گوسفندی آورده بود چون ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بازگفت: که او را قلیه کرد و یک نیمه من خوردم و یک نیمه آدم ابلیس گفت مقصود من این بود تا خود را در درون آدم راه دهم چون سینهٔ او مقام من شد مقصود من حاصل گشت چنانکه حق تعالی در کلام قدیم خود یاد می‌کند الخناس الذی یوسوس فی صدور الناس من الجنة و الناس اینست.
و گفت: هر کرا یک صفت از صفات نفسانی مانده باشد چون مکاتبی بود که اگر یک درم بر وی باقی بود او آزاد نبود و بندهٔ آن یک درم بود اما آنرا که آزاد کرده باشند و بر وی هیچ نمانده بود این چنین کس مجذوب بود که حق تعالی او را از بندگی نفس آزاد کرده بود در آن وقت که او را جذب کرده بود پس آزاد حقیقی او بود کما قال الله تعالی الله یجتبی الیه من یشاء و یهدی الیه من ینیب اهل اجتبا آنکسانند که در جذبه افتادند و اهل هدایت آن قوم‌اند که بانابت او را جویند.
و گفت: مجذوب را منازل است چنانکه بعضی را ازیشان ثلث نبوت دهند و بعضی را نصفی و بعضی را زیادت از نصف تا به جائی برسد که مجذوبی افتد که حظ او از نبوت بیش از همه مجذوبان بود و او خاتم اولیاء بود و مهتر جمله اولیاء بوده چنانکه محمد مصطفی علیه السلام مهتر جمله انبیا بود وختم نبوت بدو بود و گفت: آن مجذوب تواند بودکه مهدی بود اگر کسی گوید که اولیاء را از نبوت چون نصیب بود گویم پیغامبر علیه السلام گفت: اقتصاد و هدی صالح و سمت حسن یک جزو است از بیست و چهار جزو نبوت و مجذوب را اقتصاد و هدی صالح تواند بود و پیغمبر فرمود علیه السلام که خواب راست جزوی است از نبوت و جائی دیگر گفت: هر که یک درم از حرام بخصم باز دهد درجه از نبوت بیابد پس این همه مجذوب را تواند بود.
و گفت: درست‌تر نشان اولیا آنست که از اصول علم سخن گوید قائلی گفت: آن چگونه بود گفت: علم ابتدا بود و علم مقادیر و علم عهد و میثاق و علم حروف این اصول حکمت است و حکمت علما این است و این علم بر بزرگان اولیاء ظاهر شود و کسی از ایشان قبول تواند کرد که ابلیس را از ولایت او حظی نبود گفتند اولیاء از سوء خاتمت ترسند گفت: بلی ولیکن آن خوف خطرات بود و روزی نبود که حق تعالی دوست ندارد که عیش خوش را بر ایشان تیره بگرداند.
و گفت: مشغول به ذکر اوچنان بود که ازو سؤال نتواند و این مقام بزرگتر از آن مقام است که بلعمیان فهم کنند گفتند بلعمیان کدام قومند گفت: آنکه ایشان آیات الهی را اهل نه اند.
پرسیدند از تقوی و جوانمردی گفت: تقوی آنست که در قیامت هیچ کس دامنت نگیرد وجوانمردی آنکه تو دامن هیچ کس نگیری.
و گفت: عزیز کسی است که معصیت او را خوار نکرده است و آزاد کسی است که طمع او را بنده نکرده است و خواجه کسی است که شیطان او را بنده نکرده است و عاقل کسی است که پرهیزگاری برای خدای تعالی و حساب نفس خویش کند.
و گفت: هر که در طریقت افتاد او را با اهل معصیت هیچ انکار بنماید.
و گفت: هر که از چیزی بترسد ازو بگریزد و هر که از خدای ترسد در وی گریزد.
و گفت: اصل مسلمانی دو چیز است یکی دیدمنت و دوم خوف قطیعت.
و گفت: بر هیچ گم کردهٔ آن غم نباید خورد که بر گم کردهٔ نیت که هیچ کار خیر بی‌نیت درست نیاید.
و گفت: هر کرا همت اودینی گردد همه کارها دنیائی او دینی گردد و هر کرا همت او دنیائی گردد همه کارها دینی او بشومی همت وی دنیائی گردد.
و گفت: هر که بسنده کند از علم به سخن بی‌زهد در زندقه افتد و هر که بسنده کند به نفقه بی‌ورع در فسق گرفتار شود و هر کهٔ باوصاف عبودیت جاهل بود باوصاف ربوبیت جاهل‌تر بود.
و گفت: تو می‌خواهی که با بقای نفس خود حق را بشناسی ونفس تو خود را نمی‌شناسد و نمی‌تواند شناخت چگونه حق را تواند شناخت.
و گفت: بدترین خصال مرد دوستی کبراست و اختیار در کارها زیرا که کبر از کسی لایق بود که ذات او بی‌عیب بود و اختیار از کسی درست بود که علم او بی‌جهل بود.
و گفت: صد شیر گرسنه رمهٔ گوسفند چندان تباهی نکند که یک ساعت شیطان کند و صد شیطان آن تباهی نکند که یک ساعت نفس آدمی کند باوی.
و گفت: بسنده است مرد را این عیب که شاد می‌کند او را آنچه زیان کار اوست.
و گفت: حق تعالی ضمان رزق بندگان کرده است بندگان راضیان توکل باید کرد.
و گفت: مراقبت آنرا باید کرد که هیچ نظر او ازتو غایب نیست و شکر کسی را باید کرد که نعمت او از تو منقطع نیست و خضوع کسی را باید کرد که قدم از ملک و سلطنت او هرگز بیرون نتوان نهاد.
وگفت: جوانمردی آن بود که راه گذری ومقیم پیش تویکسان بود.
و گفت: حقیقت محبت حق تعالی دوام انس است به ذکر او.
وگفت: اینکه می‌گویند که دل نامتناهی است راست نیست زیرا که هر دلی را کمالی معلوم است که چون آنجا برسد بایستد امامعنی آن است که راه نامتناهی است و چنان دانم که بدین سخن صورت دل خواسته است که دل به معنی نامتناهی است چنانکه در شرح القلب بیان کرده‌ایم.
و گفت: اسم اعظم هرگز متجلی نشد الا در عهد پیغامبر ما صلی الله علیه و علی اله و سلم: رحمة الله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوالخیر اقطع قدس الله روحه العزیز
آن پیش روصف رجال و آن بدرقه راه کمال آن پیک بادیه بلا آن مرد مرتبه رضا آن طلیعهٔ فقر را مطلع شیخ ابوالخیر اقطع رحمة الله علیه از کبار مشایخ بود و از اشراف اقران و صاحب فراستی عظیم بوده و از مغرب بوده است و با ابن جلا صحبت داشته بود و سباع و آهو با او انس گرفته بوند و با شیر و اژدها هم قرینی کردی و حیوانات پیش او بسی آمدندی.
و گفت: در کوه لکام بودم سلطان می‌آمد هر کرا می‌دید دیناری بر دست می‌نهاد یکی به من داد پشت دست آنجا داشتم ودر کنار رفیقی انداختم اتفاق افتادکه بی‌وضو کراسهٔ بر گرفتم یک روز بدان بازار می‌رفتم با اصحاب بهم چون شوریدهٔ جماعتی دزدی کرده بودند در میان بازار ایشان بگریختند و همه خلق بهم برآمدند در صوفیان آویختند شیخ گفت: مهتر ایشان منم ایشان را خلاص دهید که رهزن منم بامریدان گفت: هیچ مگوئید آخر او را ببردند و دستش ببریدند گفتند تو چه کسی گفت: من فلانم امیر گفت: زهی آتشی که درجان ما زدی گفت: باک نیست که دستم خیانت کرده است مستحق قطع است گفت: چیزی بدستم رسیده است که دستم از آن پاکیزه‌تر بود و آن سیم لشکری بود ودست به چیزی رسیده است که آن ازدست من پاکیزه‌تر بود و آن مصحف است که بی‌وضو بر گرفته‌ام چون به خانه بازآمد عیالش فریاد برگرفت شیخ گفت: چه جای تعزیت است جای تهنیت است اگر چنان بودی که دست ما نبریدندی دل ما ببریدندی و داغ بیگانگی در دل ما نهادندی بدست ما چه بودی.
و جمعی چنین نقل کنند که در دست اوکلی افتد طبیبان گفتند دستش بباید برید او بدان رضا نداد مریدان گفتند صبر کنید تا در نماز شود او را دگر خبر نبود چنان کردند چون او نماز تمام کرد دست را بریده یافت.
نقل است که گفت: یکی در بادیه می‌رفت بی‌آب و بی‌آلت سفر با خود اندیشه کردم که او را به جان هیچ کار نیست روی باز پس کرد و گفت: الغیبه حرام از هوش بشدم و چون بهوش بازآمدم با خودتوبه کردم روی بازپس کرد و گفت: وهوالذی یقبل التوبة عن عباده.
و گفت: دل صافی نتوان کرد الا به تصحیح نیت باخدای و تن را صفا نتوان داد الا به خدمت اولیاء.
و گفت: دلها را جایگاهها است دلی است که جای ایمان است شفیق است بر همه مسلمانان و جهد کردن در کارهای ایشان و یاری دادن ایشان در آنچه صلاح ایشان درآن بود و دلی است که جایگاه نفاق است علامت آن حقد است و غل و حسد.
و گفت: دعوی رعونتی است که کوه حمل آن نتواند کرد.
وگفت: هیچ کس بجای شریف نرسد مگر به موافقت قرار گرفتن و ادب به جای آوردن و فریضها بجای داشتن و با بیگانگان صحبت ناکردن، رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوبکر وراق قدس الله روحه العزیز
آن خزانه علم و حکمت آن یگانه حلم و عصمت آن شرف عباد آن کنف زهاد آن مجرد آفاق شیخ وقت ابوبکر وراق رحمةالله علیه از اکابر زهاد و عباد بود ودر ورع و تقوی تمام و در تجرید و تفرید کمالی خوب داشت و در معاملهٔ ادب بی‌نظیر چنانکه مشایخ او را مودب الاولیاء خوانده‌اند و کشته نفس ومبارک نفس بود و با محمد حکیم صحبت داشته بود و ازیاران خضرویه بود و در بلخ مقیم بود و او را در ریاضات و آداب تصانیف است و مریدان را از سفر منع کردی گفتی کلید همه برکتی صبر است در موقع ارادت تا آنگاه که ارادت ترا درست گردد چون ارادت درست شد اول برکتها برتو گشاده شد.
نقلست که عمری در آرزوی خضر بود و هر روز به گورستان رفتی و بازآمدی در رفتن و بازآمدن جزوی قرآن برخواندی یک روز چون از دروازه بیرون شد پیری نورانی پیش آمد و سلام کرد جواب داد گفت: صحبت خواهی گفت: خواهم پیر با او روان شد تا به گورستان و در راه با او سخن می‌گفت. وهمچنان سخن گویان می‌آمدند تا به دروازه رسیدند چون بازخواست گشت گفت: عمری است که می‌خواهی تا مرا به‌بینی من خضرم امروز که با من صحبت داشتی از خواندن یک جزو محروم ماندی چون صحبت خضر چنین است صحبت دیگران چه خواهد بود تا بدانی که عزلت و تجرید و تنهائی بر همه کارها شرف دارد.
نقلست که فرزندی داشت به دبیرستان فرستاد یک روز او رادید که می‌لرزید و رویش زرد شده گفت: ترا چه بوده است گفت: استاد آیتی بمن آموخته است که حق تعالی می‌فرماید یوما یجعل الولدان شیبا آن روزکه کودکان را پیر گرداند از بیم آیت چنین شدم پس آن کودک بیمار شد و هم درآن وفات کرد پدرش بر سر خاک او می‌گریست و می‌گفت: ای ابوبکر فرزند تو بیک آیت چنین شد که جان بداد و تو چند سال خواندی و ختم کردی و درتو اثر نمی‌کند.
نقل است که هرگاه از مسجد بازگشتی و از نماز فارغ شدی از شرم آنکه نماز کرده چنان بودی که کسی را بدزدی گیرند یا به گناهی گرفتار آید.
نقل است که یکی به زیارت او آمد چون باز می‌گشت وصیتی خواست گفت: خیر دنیا و آخرت در اندکی مال یافتم و شر هر دو جهان در بسیاری مال و آمیختن با مردمان.
نقل است که گفت: در راه مکه زنی را دیدم مرا گفت: ای جوان تو کیستی گفتم من مردی غریبم گفت: شکایت می‌کنی از وحشت غربت یا انس نگرفتهٔ به خداوندخویش گفت: چون این شنیدم چندان قدرتم نماند که گامی از پی او برگیرم بازگشتم تا او برفت.
و گفت: دری بر من گشادند گفتند بخواه گفتم خداوند آن قوم که انبیا بودند و سر غوغاء آفرینش و پیش روان سپاهند معلوم است که هر بلا و اندوه که بود برایشان فرو آمد تو آن خداوندی که یک ذره به جز از تو یه کسی نرسد چه خواهم مرا هم در این مقام بیچاره‌گی خودم رهاکن که طاقت بلا نمی‌دارم.
و گفت: مردمان سه گروه‌اند یکی امرا ودوم علما و سوم فقرا چون امرا تباه شوند معاش و اکتساب خلق تباه شودو چون علما تباه شوند دین خلق رو به نقصان نهد و چون فقرا تباه شوند زهد و همت در میان خلق تباه شود تباهی امرا جور و ظلم بود و تباهی علما میل دنیا بود و متابعت هوا و تباهی فقرا ترک طاعت ومخالفت رضا.
و گفت: اصل غلبهٔ نفس مقارنه شهوات است چون هوا غالب شود دل تاریک شود و چوندل تاریک شود خلق را دشمن گیرد و چون خلق رادشمن گیرد خلق نیز او را دشمن گیرند او باخلق جفا آغاز کند و جور کردن پیش گیرد.
و گفت: از روزگار آدم تا اکنون هیچ فتنه ظاهر نشد مگر به سبب آمیختن با خلق و از آن وقت باز تا امروز هیچ کس سلامت نیافت مگر آنکه از اختلاط کرانه کرد.
و یکی ازو وصیت خواست گفت: سنگی برگیر و دوپای خد بشکن و کاردی بردار و زبان خود ببر گفت: که طاقت این دارد گفت: آنکه زبان سر او در نطق آید و گوش همت او از خدای شنود باید که زبان ظاهر او گنگ بود و گوش صورت او کر بود این به زبان بریدن و پای شکستن دست دهد.
و گفت: حکما از پس انبیااند و بعد از نبوت هیچ نیست مگر حکمت و حکمت احکام اموراست و اول نشان حکمت خاموشی است وسخن گفتن بقدر حاجت.
و گفت: خاموشی عارف نافع‌تر بود و کلام او خوشتر.
و گفت: خدای تعالی از بنده هشت چیز می‌خواهد از دل دو چیز تعظیم فرمان خدای و شفقت بر خلق خدای و از زبان دو چیز می‌خواهد اقرار کردن به توحید و رفق کردن با خلق و از اندام دو چیز می‌خواهد طاعت داشتن خدای و یاری دادن مومنان و از خلق دو چیز می‌خواهند صبر کردن در حکم خدای و حلم با خلق خدای.
و گفت: هر که بر نفس خویش عاشق شد کبر و حسد و خواری و مذلت برو عاشق شد.
و گفت: اگر طمع را گویند که پدرت کیست گوید در مقدور شک آوردن و اگر گویند غایت تو چیست گوید حرمان.
و گفت: یکی از بزرگان گفت: که شیطان می‌گوید که من بدین ابلهی نیم که اول بار مومنی را به کافری وسوسه کنم که اول او را بشهوات حلال حریص کنم چون بدین حریص شد هوابروی چیره گردد وقوت گیرد آنگه به معاصی وسوسه کنم تا مرا آسان‌تر بود آنگاه به کافری وسوسه کنم.
و گفت: پنج چیز است که همیشه با تواند اگر صحبت این پنج چیز بدانی نجات یافتن و اگر ندانی هلاک شوی اول خدای تعالی پس نفس و پس شیطان و پس دنیا و پس خلق باخدای بموافقت باید بودن و بهر چه وی کند بسندگار باشی با نفس به مخالفت باید با شیطان بعداوت با دنیا به حذر با خلق به شفقت اگر این کنی رستی.
و گفت: تا ازمخلوق نبری و از ایشان وحشت نگیری بانس حق طمع مدار و تادل در اشغال گردان داری طمع فکرت و عبرت مدار و تا سینه از طلب ریاست و مهتری پاک نکنی طلب الهام و حکمت مدار.
و گفت: صحبت باعقلا باقتدا کن و با زهاد بحسن مدارا و با جهال بصبری جمیل.
و گفت: اصل آدمی زاد از آب است و خاک کس بود که آب بر او غالب‌تر بود او را به لطف ریاضت باید داد اگر به عنف کنند متغیرگردد و به مقصود نرسد و کس بود که خاک بر او غالب‌تر بود لابد او را بلگد باید کوفت و به سختی باید سرشت تا کاری را بشاید.
و گفت: چون حق تعالی خواست که آب را بیافرید از هر الوان لون او کرد و از هر طعوم طعم او گردانید چون همه الوان را بیامیخت تا لون آب گشت ازاین معنی کسی لون آب ندانست و چون همه طعوم را بیامیخت کسی طعم آب نشناخت ا زخوردن او لذت و حیوة یابند اما از کیفیت لذت او خبرنه و جعلنا من الماء کل شیئی حی دلیل این است.
و گفت: فرخ درویشی در دنیا و آخرت که در دنیا سلطان را از وی خراج نیست ودر آخرت جبار عالم را با او شمارنه.
و گفت: بامداد برخیزم خلقان را بینم بدانم که کیست که لقمه حلال خورده است و کیست که حرام خورده است گفتند چگونه گفت: هر که بامداد برخیزد و زبان را بلغو و غیبت و فحش مشغول کند بدانم که او حرام خورده است و هر که بامداد برخیزد و زبان به ذکر وتهلیل و استغفار مشغول دارد بدانی که حلال خورده است.
وگفت: صدق نگهدار در آنچه میان تو و خدای است و صبر نگاه دار در آنچه میان تو و نفس است.
و گفت: یقین نوری است که بنده بدو منور گردد در احوال خویش پس آن نور برساند او را به درجه متقیان.
و از او پرسیدند از زهد گفت: زهد سه حرف است زا و ها و دال زا ترک زینت است و هاترک هوا و دال ترک دنیا.
و گفت: یقین فرو آرنده است دل را و کمال ایمان است.
و گفت: یقین بر سه وجه ایت یقین خبر و یقین دلالت و یقین مشاهده.
و گفت: هر کرا درست شود معرفت خدای هیبت و خشیت بر وی ظاهر شود.
و گفت: شکر نعمت مشاهدة منت است و نگاهداشت حرمت.
و گفت: توکل فراگرفتن وقت است صافی از کدورت انتظار چنانکه نه تأسف خورد بدانچه گذشت و نه چشم دارد بدانچه خواهد آمد یعنی تا نقد وقت فوت نشود.
وگفت: هرکه کارها از جهت آسمان بیند صبر کند و هر که از جهت زمین بیند متحیر گردد.
و گفت: احتراز کنید از اخلاق بد چنانکه از حرام.
نقلست که چون او وفات کرد او را به خواب دیدند زرد روی و غمگین و زار می‌گریست گفتند چه حالتست خیر است گفت: چگونه خیر باشد که درین گورستان که منم از ده جنازه یکی بر مسلمانی نمرده است که می‌آرند.
دیگری او را به خواب دید گفت: خدای باتو چه کرد گفت: به حضرت خود بداشت و نامهٔ بدست من داد که می‌خواندم تا به گناهی رسیدم جمله نامه سیاه شد که بیش نتوانستم خواند متحیر شدم ندا آمد که این گناه را بر تو در دنیا پوشیده‌ایم از کرم مانسزد که درین دنیا پردهٔ تو دریم عفوت کردیم، رحمة الله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر عبدالله منازل قدس الله روحه العزیز
آن هدف تیر ملامت آن صدف در کرامت آن مجرد رجال آن مشرف کمال آن خزانهٔ فضائل عبدالله منازل رحمة الله علیه یگانه روزگار بود و شیخ ملامتیان بود و متورع ومتوکل و معرض هم از دنیا و هم از خلق مرید حمدون قصار بود و عالم به علوم ظاهر و باطن و بسیار حدیث نوشته بود و سماع کرده و در وقت او مجردتر از او و پاکیزه‌تر ازو کسی نبوده است چنانکه نقل است که ابوعلی ثقفی سخن می‌گفت. در میان سخن عبدالله او را گفت: مرگ را ساخته باش که ازو چاره نیست علی گفت: تو ساخته باش عبدالله دست را بالین کرد و سر بر او نهاد و گفت: من مردم در حال بمرد بوعلی منقطع شد زیرا که او را علایق بود عبدالله مفرد و سخن اوست که گفت: ابوعلی ثقفی وقتی که سخن گفتی از برای خود گفتی نه از برای خلق و از جهة این بود که برکات سخن او بدو رسیدو در این معنی گفت: آفت ماست که از سخن خود انتفاع نمی‌توانیم گرفت چگونه دیگری از سخن ما منفعت گیرد.
و گفت: هرچه عبارت کنی به زیان خویش باید که از حال خودعبارت کننده باشی و نباشی به سخن خویش عبارت کننده و گوینده حکایت از غیری.
نقلست که کسی از وی روزی مسئلهٔ پرسید جواب داد آن مرد گفت: خواجه یکبار دیگر بازگوی گفت: من در پشیمانی آنم که اول چرا گفتم.
و گفت: هیچ کس فریضهٔ ضایع نکند از فریضها الامبتلی گردد به ضایع کردن سنت‌ها و هر که به ترک سنتی مبتلا گردد زود بود که در بدعت افتد.
و گفت: فاضلترین وقت‌هاء تو آنست که از خواطر و وساوس نفس رسته باشی و مردمان از ظن بد تو رسته باشند.
و گفت: هر که نفس او ملازمت چیزی کند که بدان احتیاج ندارد و ضایع کند از احوال خویش هم چندان که ازکثرت ولایت بدو احتیاج است.
و گفت: آدمی عاشق است بر شقاوت خویش یعنی همه آن خواهد که سبب بدبختی او بود.
و یک روز اصحاب خود را گفت: شما عاشق شده‌اید بر کسی که بر شما عاشق شده است.
و گفت: عجب دارم از کسی که در حیا سخن گوید و از خدا شرم ندارد یعنی که چون خدای را متکلم می‌بیند چگونه شرم نمی‌دارد که در کلام آید.
و گفت: هر کرا محبت دادند و فقراگر او را خشیت ندهند او فریفته است.
و گفت: خدمت ادب است نه مداومت بر ادب که ادب خدمت عزیزتر است از خدمت بی‌ادب.
و گفت: ما با ادب محتاج‌تریم از بسیاری علم.
و گفت: هر که قدر خویش بر چشم خلق بزرگ داند بر او واجب چنان کند که نفس او بر چشم او خوار شود ندیدی که ابراهیم علیه السلام خلیل خویش خواند حق تعالی و او گفت: و اجنبنی و بنی ان نعبد الاصنام.
و گفت: احکام غیب در دنیا بر کسی ظاهر نگردد ولکن فضیحت دعوی ظاهرگردد و گفت: هرگز دعوی و تسلیم در یک حال جمع نشوند.
و گفت: هر که محجوب گردد به چیزی از علوم خود هرگز او عیب خود نبیند.
وگفت: حقیقت فقر انقطاع است ازدنیا و آخرت و مستغنی شدن به خداوند دنیا و آخرت.
وگفت: هر که مشغول شود باوقات گذشته بی‌فایده نقد وقت از دست بداد.
و گفت: آدمی چگونه از پس و پیش نگاه تواند کرد و او غایب است در حال از مقام و وقت خود.
و گفت: تو ظاهرا دعوی عبودیت می‌کنی اما باطنا سر باوصاف ربوبیت برآورده.
و گفت: عبودیت اضطراری است نه اختیاری است.
و گفت هر که طعم عبودیت نچشید اورا عیشی نیست.
وگفت: عبودیت رجوع کردن است در جمله چیزها به خدای به جز اضطرار.
و گفت: بنده بندهٔ او بود تا خود را خادمی نمی‌جوید چون خود را خادمی جست از حد بندگی افتاد و ادب از دست داد.
و گفت: هیچ چیز نیست در کسی که خواری بندگی و خواری سؤال و خواری رد را نچشیده است.
و گفت: حق تعالی یاد کرده است انواع عبادت را که الصابرین و الصادقین و الفانتین و المتقین و المستغفرین بالاسحار ختم جمله مقامات بر استغفار کرده است تا بنده بینا گردد بر تقصیر خویش بر همه افعا ل و احوال پس از همه استغفار کند.
و گفت: هرکه سایه نفس از نفس خویش برگیرد عیش خلایق در سایه او بود و گفت: تفویض با کسب بهتر باشد از خلوت بی‌کسب.
و گفت: هر که در این حدیث آید از سر صفت قوی گردد و فضیحت نشود و هر که از سر قوت درآید ضعیف گردد و فضیحت شود.
و گفت: اگر درست شود بنده را یک نفس در جمله عمر بی‌ریا و بی‌شریک برکات آن نفس تا آخر عمر با او بماند.
و گفت: عارف آنست که از هیچ چیزش عجب نیاید.
نقلست که یکی او را دعاکرد که آنچه امیدداری خدای بدهاد گفت: امید بعد از معرفت بود و کو معرفت وفات او بنشابور بود و خاک او در مشهد انبار است.
احمداسود گفت: بخواب دیدم که هاتفی آواز داد و مرا گفت: عبدالله را بگوی که ساخته باش که یکسال دیگر وفات خواهی کرد بامداد برفتم و باوی بگفتم گفت: این وعده مدید است ومدتی بعید که تا سالی دیگر طاقت انتظار تواند کرد رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ علی سهل اصفهانی قدس الله روحه العزیز
آن خواجهٔ درویش آن حاضر بی‌خویش آن دانند غیوب آن بینندهٔ عیوب آن خزانهٔ حقایق و معانی شیخ علی سهل اصفهانی رحمةالله علیه پس بزرگ ومعتبر بود و ازکبار مشایخ بود وجنید را بوی مکاتبات لطیف است و صاحب بوتراب بود و سخن او در حقایق عظیم بلند بود و معاملات و ریاضات او کامل و بیانی شافی داشت در طریقت عمرو بن عثمان مکی به زیارت او باصفهان شد و سی هزار درم وام داشت و علی سهل همه وام او بگزارد و سخن اوست که گفت: شتافتن به خدمت و طاعت از علامات توفیق بود و ازمخالفات بازداشتن از علامات رعایت بود و مراعات اسرار از علامات بیداری و بدعوی بیرون آمدن از رعنایی بشریت بود و هر که در بدایت ارادت درست نکرده است در نهایت عافیت و سلامت نیابد.
گفتند در معنی یافت سخن بگوی گفت: هر که پندارد که نزدیکتر است او بحقیقت بعیدتر است چنانکه آفتاب بروزنی می‌افتد کودکان خواهند که تاآن ذره‌ها بگیرند دست برکنند پندارند که در قبضهٔ ایشان آید چوندست باز کنند هیچ نبینند.
و گفت: حضور بحق فاضلتر از یقین بحق از آنکه حضور در دل بود و غفلت بر آن روا نباشد و یقین حاضری بود که گاه بیاید و گاه برود و حاضران در پیشگاه باشند و موقنان بر درگاه.
و گفت: غافلان در حکم خدای زندگانی می‌کنند وذاکران در رحمت خدای و عارفان در قرب خدای.
و گفت: حرام است کسی را که او را می‌خواند و می‌داند و با چیزی دیگر آرام گیرد.
و گفت: بر شما باد که پرهیز کنید از غرور به حسن اعمال با فساد باطن اسرار یعنی ابلیس چنین بود.
و گفت: توانگری التماس کردم در علم یافتم و فخر التماس کردم در خاموشی یافتم و راحت التماس کردم در ناامیدی یافتم.
و گفت: از وقت آدم علیه السلام تا قیام ساعت آدمیان ازدل گفتند و می‌گویند و من کس می‌خواهم که مرا وصیت کند که دل چیست یا چگونه است و نمی‌یابم.
پرسیدند از حقیقت توحید گفت: نزدیک است از آنجا که گمانهاست اما دور است از حقایق.
نقلست که او گفت: که شما می‌پندارید که مرگ من چون مرگ شما خواهدبود که بیمار شوید و مردمان بعیادت آیند مرا بخوانند اجابت کنم روزی می‌رفت گفت: لبیک و سر بنهاد شیخ مزین گفت: من گفتم او را که بگوی لا اله الا الله تبسمی بکرد و مرا گرفت با من می‌گوئی که کلمه بگوی بعزت او که در میان من و او نیست الا حجاب عزت وجان بداد ابوالحسن مزین بعد از آن محاسن خود بگرفتی و گفتی چون من حجامی اولیاء خدای را شهادت تلقین می‌کند و اخجلنا و بگریستی رحمة الله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوحمزه خراسانی قدس الله روحه العزیز
آن شریف اقران آن لطیف اخوان آن متمکن طریقت آن متوکل حقیقت آن کعبه مسلمانی ابوحمزهٔ خراسانی رحمةالله علیه از جملهٔ مشایخ بود و از اکابر طریقت و رفیع القدر و عالی همت بود و در فراست همتا نداشت و در توکل بی‌نهایت رسیده بود و در تجرید به غایت کشیده و ریاضات و کرامات او بسیار است و مناقب او بی شمار خلوات شایسته داشت بوتراب و جنید یافته بود.
نقل است که یکبار که به توکل در بادیه شد و نذر کرد که از هیچ کس هیچ چیز نخواهد به کسی التفات نکند و برین نذر بسر برد بی‌دلو و رسن متوکل وار مجرد برفت پاره سیم در جیب داشت که خواهرش بدوداده بودناگاه توکل داد خود طلبید گفت: که شرم نداری آنکه سقف آسمان بی‌ستون نگاهدارد معدهٔ ترا بی‌سیم پوشیده نگاه ندارد پس آن سیم بیانداخت ومی‌رفت ناگاه در چاهی افتاد ساعتی برآمد نفس فریاد برآورد بوحمزه خاموش بنشست یکی می‌گذشت سر چاه بازدید خاشاکی چند بیاورد که سر چاه بگیرد نفس بوحمزه زاری آغاز کرد و گفت: حق تعالی می‌فرماید ولاتلقوا بایدیکم الی التهلکه بوحمزه گفت: توکل از آن قویتر است که بعجز وسالوس نفس باطل شود تن زد تا آنکس سر چاه استوار کرد گفت: آنکس که بر بالا نگاه می‌دارد اینجا هم نگاهدارد روی به قبله توکل آورد سر فرو برد و اضطرار به کمال رسید و توکل بر قرار بود ناگاه شیری بیامد و سر چاه باز کرد و دست بر لب چاه زد و هر دو پای فرو گذاشت بوحمزه گفت: من همراهی گربه نکنم الهامش دادند که خلاف عادت است دست در زن دست در پای او زد و برآمد شیری دید بر صورتی که هرگز از آن صعب‌تر ندیده بود آوازی شنید که یا ابوحمزه الیس هذا احسن نجیناک من التلف بالتلف چون توکل بر ما کردی ما ترا بردست کسی که هلاکت جان ازو بود نجات دادیم پس شیر روی در زمین مالید و برفت.
نقل است که روزی جنید می‌رفت ابلیس رادید برهنه که بر گردن مردم می‌جست گفت: ای ملعون شرم نداری ازین مردمان گفت: کدام مردمان اینها نه مردمان‌اند مردمان آنهااند که در شونیزیه‌اند که جگرم را سوختند جنید گفت: برخاستم و به مسجد شونیزیه رفتم بوحمزه رادیدم سر فرو برده سر برآورد و گفت: دروغ گفت: آن ملعون که اولیاءخدای از آن عزیزترند که ابلیس را بر ایشان اطلاع باشد.
نقل است که اومحرم بودی به میان گلیمی در سالی یکبار بیرون آمدی از احرام.
پرسیدند از انس گفت: انس آنست که دلتنگی پدید آرد از نشستن با خلق.
و گفت: غریب آنست که او را از اقربا و پیوستگان خویش وحشت بود با ایشان بیگانه باشد.
و گفت: هر کرا وحشت بود از نفس خویش انس گرفته است دل او در موافقت خداوند خویش سبحانه و تعالی.
و گفت: هر که دوستی مرگ در دل او جای گیرد هر چه باقی است بروی دوست کنند و هرچه فانی است بر وی دشمن گردانند.
و گفت: توکل آنست که بامداد برخیزد از شبش یاد نیاید و چون شب درآید از بامداد یادش نیاید.
یکی وصیت خواست گفت: توشه بسیار ساز این سفر را که در پیش داری.
وفاتش در نیشابور بود و در جوار ابوحفص حداد دفن کردند، رحمهما الله تعالی و تقدس.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابومحمد جریری قدس الله روح العزیز
آن ولی قبه ولایت آن صفی کعبه هدایت آن متمکن عاشق آن متدین صادق آن درمشاهدهٔ بصیری شیخ وقت ابومحمد جریری رحمةالله علیه یگانه وقت بود و برگزیده زمانه در میان اقران واقف بود بر دقایق طریقت و پسندیده بود بهمه نوع و کامل بود در ادب و در انواع علوم حظی وافر داشت و در فقه مفتی و امام عصر بود ودر علم اصول بغایت بود و در طریقت استاد بود تا حدی که جنید مریدان را گفت: که ولی عهد من اوست صحبت عبدالله تستری یافته بود و آداب او چنان بود که گفت: بیست سال است تا پای در خلوت دراز نکردم وحسن ادب با خدای اولی‌تر.
نقلست که یک سال به مکه مقام کرد که نخفت و سخن نگفت: و پشت بازننهاد و پای دراز نکرد ابوبکر کتابی گفت: اینچنین بچه توانستی کرد گفت: صدق باطن مرا بدان داشت تا ظاهر مرا قوت کرد چون جنید وفات کرد او را به جای اوبنشاندند.
و گفت: روزی بازی سفید دیدم چهل سال بصیادی برخاستم بازش نیافتم گفتند چگونه بود گفت: روزی نماز پسین درویشی پای برهنه وموی پالیده از در خانقاه درآمد و طهارت کرد و دورکعت بگزارد و سر به گریبان فرو برد و آن شب خلیفه اصحابان را بدعوت خوانده بود من پیش او رفتم وگفتم موافقت درویشان می‌کنی به دعوت سربرآورد و گفت: مرا امشب سر خلیفه نیست مرا عصیدهٔ می‌باید اگر می‌فرمائی نیک والا تو دانی این بگفت: و سر به گریبان فرو برد من گفتم مگر این نومسلمانی است که موافقت درویشان نمی‌کند و نیز آرزوئی می‌طلبد التفات نکردم و به دعوت رفتیم وسماع کردیم چون بازآمدیم آن درویش همچنان سر فرو برده بود برفتم و بخفتم رسول را علیه السلام به خواب دیدم که می‌آمد بادو پیرو خلق بسیار بر اثر او پرسیدم که آن دو پیر کیستند گفتند ابراهیم خلیل و موسی کلیم وصدواند هزار نبی من پیش رفتم و سلام کردم و روی از من بگردانید گفتم یا رسول الله چه کردم که روی مبارک ازمن می‌گردانی گفت: دوستی از دوستان ما عصیدهٔ از تو درخواست کرد تو بخیلی کردی و بوی ندادی در حال از خواب درآمدم و گریان شدم آواز در خانقاه به گوش من آمد نگاه کردم درویش بود که بیرون می‌رفت در عقب او برفتم و گفتم ای عزیز توقف کن که آن آرزوی تو بیاورم روی بازپس کرد و بخندید و گفت: هر که ازتو آرزوئی طلبد صد و بیست و چهار هزار پیغمبر را به شفاعت باید آورد تا تو آن آرزوی وی برسانی این بگفت: و برفت و ناپدید شد بیش او را ندیدم.
نقلست که در جامع بغداد درویشی بود که در زمستان و تابستان او جز پیراهنی نبود ازو پرسیدند که این چه حالست گفت: من مولع بودم به جامهٔ نیکو پوشیدن شبی به خواب دیدم که در بهشت می‌رفتم جماعتی رادیدم از فقرا بر مایدهٔ نشسته خواستم که با ایشان بنشینم فرشتهٔ دست من بگرفت و گفت: تو از ایشان نه‌ای این قوم در یک پیراهن بوده‌اند بیدار شدم و نذر کردم که به جز یک پیراهن نپوشم.
نقلست که جریری مجلس می‌داشت جوانی برخاست وگفت: دلم گم شده است دعا کن تا بازدهد جریری گفت: ما همه درین مصیبت‌ایم.
و گفت: در قرن اول معاملت بدین کردند چون برفتند دین فرسوده شد قرن دوم معاملت بوفا کردند چون برفتند آن هم برفت قرن سوم معاملت بمروت کردند چون برفتند مروت نماند قرن دیگر معاملت ایشان به حیا بود چون برفتند آن حیا نماند اکنون مردمان چنان شده‌اند که معاملت خود برهبت می‌کنند.
و گفت: هر که گوش به حدیث نفس کند در حکم شهوات اسیر گردد و بازداشته اندر زندان هوا و خدای تعالی همه فایدها بر دل وی حرام کند و هر که از سخن حق مزه نیابد وی را نیز اجابت نباشد و هر که بدون اندازهٔ خویش رضا دهد خدای تعالی او را بر کشد زیادت از غایت او.
و یکی گفت: اصل کار دل چیست گفت: اصل کارمقاربتی است که خدای را می‌بیند و مشاهدهٔ صنع او می‌کند.
گفتند توکل چیست گفت: به معاینه شدن اضطرار.
و گفت: صبر آن است که فرق نکند میان حال نعمت و محنت به آرام نفس در هر دو حال و صبر سکون نفس است در بند.
وگفت: اخلاص ثمرهٔ یقین است و ریا ثمرهٔ شک .
و گفت: کمال شکر در مشاهدهٔ عجز است از شکر.
پرسیدند از عزلت گفت: بیرون شدن است از میان زحمت‌ها و سر نگاه داشتن اگر برتو رحمت نکند.
وگفت: محاربهٔ عامیان با خطرات است و محاربهٔ ابدال با فکرت و محاربهٔ زهاد با شهوات و محاربهٔ تایبان با زلات و محاربهٔ مریدان بامنی ولذات.
و گفت: دوام ایمان و پاداش دین و صلاح تن در سه چیز است یکی بسنده کردن و دوم پرهیز کردن و سوم غذا را نگاه داشتن.
و گفت: هر که به خدای بسنده کند سرش به صلاح باشد و گفت: هر که از مناهی او پرهیز کند سرش نیکو بود وهرکه غذاء خود نگاهدارد نفسش ریاضت یابد پس پاداش اکتفا صفوت معرفت بود و عاقبت تقوی حسن خلقت بودو عاقبت احتما تندرستی بود و اعتدال طبیعت بود.
و گفت: دیدن اصول شنودن فروع بود و درست کردن فروع بعرضه دادن بود بر اصول و راه نیست به مقام مشاهدهٔ اصول مگر به تعظیم آنچه خدای تعالی آنرا تعظیم کرده است ازوسایل و وسایط و فروع.
وگفت: چون حق تعالی زنده گرداند بنده را با نوار خویش هرگز نمیرد تا ابد وچون بمیرد بخذلان خویش هرگز او را زنده نگرداندتا ابد.
و گفت: مرجع عارفان به خدای در بدایت بود و مرجع عوام به خدای بعد از نومیدی.
و گفت: چون مصطفی علیه السلام نظر کرد بحق حق را بدید باقی ماند با حق بحق بی‌واسطهٔ زمان ومکان ازجهت آنکه حاصل شد او را حضور آنکه او رانه حضور است ونه مکان ازاوصاف او مجرد گشت باوصاف حق جل و علا رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ممشاد دینوری رحمةالله علیه
آن ستوده رجال آن ربودهٔ جلال آن صاحب دولت زمانه آن عالی همت یگانه آن مجرد شده از کینه‌وری شیخ وقت ممشاد دینوری پیر عهد بود و یگانهٔ روزگار و ستوده بهمه کمالی و برگزیده به همه خصالی و در ریاضت و خدمت و مشاهدت و حرمت آیتی بود و پیوسته در خانقاه بسته داشتی چون مسافر بدر خانقاه رسیدی او در پس درآمدی و گفتی مسافری یا مقیم اگر مقیمی درآی و اگر مسافری این خانقاه جای تو نیست که روزی چند بباشی و ما با تو خوی کنیم آنگاه بروی و ما را در فراق تو طاقت نبود.
وقتی مردی به نزدیک او آمد وگفت: دعائی در کار من کن گفت: برو بکوی خدا شو تا بدعاء ممشادت حاجت نبود مرد گفت: یا شیخ گوی خدا کجا است گفت: آنجا که تو نباشی مرد برفت و از میان خلق عزلت گرفت ودولت اورا دریافت وهم‌نشین سعادت گشت و با حق آرام گرفت تا چنان شد که وقتی عظیم آمد بدینور رسید خلق همه روی به صومعه ممشاد نهادند در آن میان آن جوانمرد را دیدندی آمد و سجاده بر روی آب افکنده و آب او را مر آورد چون ممشاد او را بدید گفت: این چه حالتست جوانمرد گفت: مرا این دادی و می‌پرسی اینک حق تعالی مرا از دعاء ممشاد و غیر او مستغنی گردانیده و بدینجا رسانید که می‌بینی.
نقلست که گفت: چون دانستم که کارگاه درویشان همه حقیقت باشد دیگر با هیچ درویشی مزاح نکردم که وقتی درویشی نزدیک ما آمد و گفت: ایهاالشیخ می‌خواهم که مرا عصیدهٔ کنی ناگاه بر زبانم برفت که ارادت و عصیده روی به بادیه نهاد وهمین می‌گفت. تا در همان بمرد.
نقلست که گفت: مرا وامی بود و من بدان مشغول دل بودم بخواب دیدم که کسی می‌گفت: یا بخیل این مقدار که فراستدی بر ماست تو خوش فرا گیر و مترس بر تو فراستدن و برما دادن بعد از آن با هیچ قصاب و بقال شمارنکردم.
و اورا کلماتی عالی است و سخن اوست که گفت: اصنام مختلف‌اند بعضی را از خلق بت نفس اوست و بعضی را فرزند او و بعض را مال او و بعض را زن او و بعض را حرمت او بعض را نماز و روزه و زکوة او و حال او و بت بسیارست هر یکی از خلق بستهٔ بتی انداز این بتان و فراز این بتان هیچ کس را نیست مگر آنرا که نبیند نفس خویش را حال ومحل و هیچ اعتمادش نبود بر افعال خویش شکر نگوید بلکه چنان باید که هرچه ازو ظاهر شود از خیر و شر بدان از نفس خویش راضی نبود و ملامت کنندهٔ خویش بود.
و گفت: ادب بجا آوردن مرید حرمت پیران بود و نگاهداشتن خدمت برادران و از سبب‌ها بیرون آمدن و آداب شرع بر خویشتن نگاهداشتن.
و گفت: هرگز در نزدیکی پیری نشدم الا ازحال خویش خالی شده و منتظر برکات او می‌بودم تا چه درآید.
و گفت: هر که پیش پیری شود برای خطر خویش منقطع ماند از کرامت درنشست با او.
و سخن اوست که گفت: در صحبت اهل صلاح صلاح دل پدید آید و درصحبت اهل فساد فساد دل ظاهر شود و گفت اسباب علائق است و تعویق موانع اسباب بمسبوق قضا فراغت و نیکوترین حال مردان آنست که کسی افتاده بود از نفس او دید خلق و اعتماد کرده بود در جمله کارها بر خدای تعالی.
و گفت: فراغت دل در خالی بودنست از آنچه اهل دنیا دست درو زده‌اند از فضول دنیا.
و گفت: اگر حکمت اولین و آخرین جمع کنی و دعوی کنی به جمله احوال سادات اولیا هرگز بدرجه عارفان نرسی تا سرتو ساکن نشود بخداءتعالی واستواری در تو پدید نیاید بر آنچه خداء تعالی ضمان کرده است ترا.
و گفت: جمله معرفت صدق افتقار بخدای تعالی.
و گفت: معرفت بسه وجه حاصل شود یکی به تفکر در امور که چگونه آنرا تدبیر کرده است و دیگر در مقادیر که چگونه آنرا تقدیر کرده است و در خلق چگونه آنرا آفریده است اگر کسی شرح این سه کلمات بازدهد مجلدی برآید اما این کتاب جاء آن نیست.
و گفت: جمع آنست که خلق را جمع گردانید درتوحید و تفرقه آنست که در شریعتشان متفرق گردانید.
وگفت: طریق حق بعید است و صبر بر آن شدید.
و گفت: حکما که حکمت یافتند به خاموشی یافتند و تفکر.
و گفت: ارواح انبیا در حال کشف و مشاهده‌اند و ارواح صدیقان در قربت و اطلاع.
و گفت: تصوف صفاء اسرار است و عمل کردن بدانچه رضاء جبار است و صحبت داشتن با خلق بی‌اختیار.
و گفت: تصوف توانگری نمودنست و مجهولی گزیدن که خلق نداند و دست بداشتن چیزی که بکار نیاید.
و گفت: توکل وداع کردن طمع است از هر چه طبع و دل ونفس بدان میل کند.
از او پرسیدند که درویش گرسنه شود چه کند گفت: نماز کند گفتند اگر قوت ندارد گفت: بخسبد گفتند اگر نتواند خفت گفت: حق تعالی درویش را از این سه چیز خالی ندارد یا قوت یا قضا یا اجل.
و چون وفاتش نزدیک رسید گفتند آخر علت تو چگونه است گفت: علت را از من پرسید گفتند بگو لا اله الا الله روی به دیوار کرد و گفت: همگی من بتو فانی شد جزاءآن کسی که ترادوست دارد این بود یکی گفت: خداء تعالی با تو چه کرد گفت: سی سال است تا بهشت بر من عرضه می‌کند در آنجا ننگرسته‌ام گفتند دل خویش چگونه می‌یابی گفت: سی سالست تا دل خویش را گم کرده‌ام و خواسته‌ام تا بازیابم نیافتم چون درین مدت باز نیافته‌ام درین حال که جمله صدیقان دل گم کنند من چگونه بازخواهم یافت این بگفت: و جان تسلیم کرد، رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابوالعباس قصاب رحمةالله علیه
آن گستاخ درگاه آن مقبول الله آن کامل معرفت آن عامل مملکت آن قطب اصحاب شیخ وقت ابوالعباس قصاب رحمةالله علیه شیخ عالم و محترم مشایخ بود و صدیق وقت بود و در فتوت و مروت پادشاه و در آفات عیوب نفس دیدن اعجوبه بودو در ریاضت و کرامت و فراست ومعرفت شانی عظیم داشت او را عامل مملکت گفته‌اند و پیر و سلطان عهد بود و شیخ میهنه را گفت: که اشارت و عبارت نصیب تست.
نقلست که شیخ ابوسعید را گفت: اگر ترا پرسند که خدای تعالی شناسی مگو که شناسم که آن شرکست و مگو که نشناسم که آن کفر است و لیکن چنین گوی که عرفناالله ذاته بفضله یعنی خدای تعالی ما را آشنای ذات خود گرداناد بفضل خویش.
و گفت: اگر خواهد و اگر نه با خدای خوی می‌باید و اگرنه در رنج باشد.
وگفت: اگر با تو خیر خواهد علم را در جوارح تونگاه دارد و اندامهای تو یک بیک از تو بستاند و با خویشتن گیرد و نیستی تو بتو نماید تا به نیستی تو هستی او آشکارا شود به صفات خویش در خلق نگری خلق را چون گوی بینی در میدان قدرت پس گردانیدن گوی را خداوند گوی را بود.
و گفت: هر کسی از وی آزادی طلبند و من ازو بندگی که بندهٔ او در بند او به سلامت بود و آزاد در معرض هلاکت.
و گفت: فرق میان من و شما یک چیز بیش نیست و آن آنست که شما فراماگوئید و مافرا او گوئیم شما از ما شنوید و ما ازو شنویم و شما ما را بینید و ما او را بینیم والا ما نیز چون شما مردمیم.
و گفت: پیران آینه تواند چنان بینی ایشان را که توئی.
و گفت: مریدی اگر بیک خدمت درویش قیام نماید آن وی را بهتر بود از صدرکعت نماز افزونی و اگر یک لقمه از طعام کم خورد وی را بهتر از آنکه همه شب نماز کند.
و گفت: بسیار چیزها رادوست داریم که یک ذره آنجا نباشیم.
و گفت: صوفیان می‌آمدندی هر کسی به چیزی و به جائی بایستی و مرا پای نبایستی و هر کسی را منی بایستی و مرا من نبایستی مرا بایستی که من باشم.
و گفت: طاعت و معصیت من در دو چیز بسته‌اند چون بخورم مایه همه معصیت در خود بیابم و چوندست باز کنم اصل همه طاعت ازخود بیابم.
ووقتی علم ظاهر را یاد کرد و گفت: آن جوهریست که دعوت صد و بیست واند هزار پیغامبر در آن نهاده‌اند اگر از آن جوهر ذره پدید آید از پردهٔ توحید زود از هستی خویش این همه در فنارود.
و گفت: نه معروفست ونه بصیرت ونه نور ونه ظلمت نه فنا آن هستی هست است.
و گفت: مصطفی نه مرده است نصیب چشم تو از مصطفی مرده است.
و گفت: پادشاه عالم را بندگانی‌اند که دنیا و زینت دنیا به خلق رها کرده‌اند و سرای آخرت و بهشت به مطیعان گذاشته و ایشان با خداوند قرار گرفته گویند ما را خود این نه بس که رقم عبودیت از درگاه ربوبیت بر جان ما کشیده‌اند که ما چیزی دیگر طلبیم.
و گفت: خنک آن بنده که او را یاد نمودند.
و گفت: جوانمردان راحت خلقند نه وحشت خلق که ایشان را صحبت با خدای بود از خلق و از خدای به خلق نگرند.
وگفت: صحبت نیکان و بقعهای گرامی بنده را بخدای نزدیک نکند بنده به خدایی خدای نزدیک کند صحبت با آن دار که باطن و ظاهر به صحبت او روشن شود.
و گفت: حق تعالی از صد هزار فرزند آدم یکی را بردارد برای خویش.
و گفت: دنیا گنده است و گنده‌تر از دنیا دلیست که خدای تعالی آن دل به عشق دنیا مبتلا گردانیده است.
و گفت: هرچند که خلق به خالق نزدیکتر است نزدیک خلق عاجزتر است.
وگفت: همه اسیر وقتند و وقت اوست وهمه اسیر خاطراند و خاطر اوست.
و گفت: دعوت صد و بیست و اند هزار پیغامبر علیه السلام همه حقست لیکن صفت خلق است چون حقیقت نشان کند نه حق ماند ونه باطل.
و گفت من و تو بود اشارت باشد و عبارت وچون من و تو برخاست نه اشارت ماند و نه عبارت.
و گفت: اگر ترا ازو آگهی بودی نیارستی گفت: که ازو آگهی است.
و گفت: شب و روز و چهار ساعت است هیچ ساعتی نیست تا او را برتو آمدنی نیست.
و گفت: امر خویش برتو نگاه دارددست بردهٔ واگر ندارد آدم باید با همه فرزندانش تا با تو بگریند.
و گفت: اگر کسی بودی که خدای را طلب کردی جز خدای خدای دو بودی.
و گفت: خدای را خدا جوید خدای یابد خدای را خدای داند و گفت: اگر خدای یک ذره بعرش نزدیکتر بودی از آنکه بثری خدای را نشایستی.
و گفت: من با اهل سعادت برسول صحبت کنم و با اهل شقاوت به خدا.
و گفت: از شما در نخواهم ادب بیهوده، مادری بود که از فرزند شیر خواره ادب در خواهد؟ از شما ادب آن در خواهد که با شما به نصیب خویش زندگانی کند.
و گفت: ابلیس کشتهٔ خداوند است جوانمردی نبود کشته خداوند خویش را سنگ انداختن.
و گفت: فردا حساب قیامت کند در دست من کند بیند که چه کند همه را در پیش کنم و ابلیس را مقام سازم و لیکن نکند.
و گفت: هرگز کس مرا ندیده و هرکه مرا بینداز من صفت خویش بیند.
و گفت: یک سجده که بر من براند بهستی خویش و نیستی من بر من گرامی‌تر از هرچه آفرید و آفریند.
و گفت: من فخر آدم وقرةالعین مصطفی ام آدم فخر کند که گوید این ذریت منست پیغامبر را چشم روشن گردد که گوید این از امت منست.
و گفت: وطای من بزرگست ازو باز نگردم تا از محمد تا در تحت وطای من نیارد این آن معنی است که شیخ بایزید گفته است لوائی اعظم من لواء محمد و شرح این در پیش داده‌ایم.
از او پرسیدند که زهد چیست گفت: بر لب دریاه غیب ایستاده بودم بیلی در دست یک بیل فرو بردم از عرش تاثری بدان یک بیل برآوردم چنانکه دوم بیل را هیچ نمانده بود و این کمترین درجهٔ زهدست یعنی هرچه صورت بود در قدم اول از پیشم برخاست.
و گفت: حق تعالی قومی را به بهشت فروآورد و قومی را بدوزخ پس مهار بهشت ودوزخ بگیرد و در دریای غیب اندازد.
و گفت: آنجا که خدای بود روح بود و بس.
و گفت: اهل بهشت به بهشت فرود آیند و اهل دوزخ به دوزخ پس جای جوانمردان کجا بود که او را جای نبود نه در دنیا و نه در آخرت.
نقلست که یکی قیامت بخواب دید و شیخ را طلب می‌کرد در جمله عرصات شیخ را هیچ جای نیافت دیگر روز بیامد وشیخ را آن خواب بگفت: شیخ گفت: آنگاه چنین خوابت را رایگان نگویند چون ما نبودیم اصلا ما را چون بازنتوان یافت واعوذبالله از آن که ما را فردابازتوان یافت.
نقلست که یکی به نزدیک او آمد و گفت: یا شیخ می‌خواهم که به حج روم گفت: مادر و پدر داری گفت: دارم گفت: برو رضای ایشان نگاهدار برفت و بار دیگر بازآمد وگفت: اندیشه حج سخت شد گفت: دوست پدر قدم درین راه بصدق بنهادهٔ اگر بصدق نهاده بودیش نامه از کوفه باز رسیدی.
نقلست که یک روز در خلوت بود مؤذن گفت: قدقامت الصلوة گفت: چون سخت است از صدر و از درگاه می‌باید آمد برخاست و عزم نماز کرد.
نقلست که کسی از او پرسید که شیخا کرامت تو چیست گفت: من کرامات نمی‌دانم اما آن می‌دانم که در ابتدا هر روز گوسفندی بکشتمی و تا شب برسر نهاده می‌گردانیدمی در جمله شهر تا تسوی سود کردمی یا نه امروز چنان می‌بینم که مردان عالم برمی‌خیزند و از مشرق تا به مغرب به زیارت ما پای افزار درپا می‌کنند چه کرامت خواهید زیادت ازین. رحمةالله علیه و الله اعلم بالصواب.