عبارات مورد جستجو در ۱۲۳۱ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۹
به خواب دوش چنان دیدمی که صدر جهان
بخواند پیشم و تشریف داد و زر بخشید
شدم به نزد معبر بگفتم این معنی
جواب داد که این جز به خواب نتوان دید
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۹
معایبی که در اشعار خواجه عصار است
نوشته آن همگی در درون دیوانهاست
جداولی که بسرخی کشید در دیوان
نه جدول است به معنی که خون دیوانهاست
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۱ - در بیان رحلت پیغمبر رحمت(ص)
روایت است که چون از جهان حبیب خدا
مسافر سفر قرب لیله الاسری
رسید وقت که قلب زمانه بگذارد
از این سراچه اندوه و غم برون تازد
به بستر مرض افتاده بود با تب و تاب
یکی به باب رسالت نمود دق الباب
جناب فاطمه در پشت در نمود کدار
از راه کوفتن در نمود استفسار
جواب داد که ای خانواده عصمت
مراست عرض نهانی به شافع امت
پی جواب جوان عرب جناب بتول
به گفت نیست در این حال وقت اذن دخول
برفت و بعد زمانی نمود بار دگر
پی گرفتن اذن دخول حلقه در
در آن زمان شه امی لقب بهوش آمد
به سوی فاطمه با ناله در خروش آمد
که زودتر بشتابید و در فراز کنید
بروی پیک خدا باب حجره باز کنید
که او به همزن مجموعه جماعات است
سفیر مرگ و شکست اساس لذاتست
به هیچ کس نسپرده چنین طریق ادب
ز ما سوی به جز از من کرده اذن طلب
نمود قابض ارواح اذن چون حاصل
به پای بوس رسول خدای شد واصل
سلام کرد و دو دست ادب به سینه نهاد
ز روی شاهد مقصود خویش پرده گشاد
پیام داد ز حق کی شفیع خلق الله
گرت بسر هوس وصل ماست بسم الله
گرفت صدر امم مهلتی ز عزرائیل
که تا رسید برش جبرئیل با تعجیل
به جبرئیل بفرمود سید دو سرا
مرا چگونه نهادی در این زمان تنها
به گفت بهر ورود تو ای فلک رتبت
بدم مباشر اسباب زینت جنت
بگفت چیست بشارانتت از خدای غفور
بگو به من که شود بلکه دل ز غم مسرور
بگفت بازنشاندم حرارت نارین
صفا و روح فزودم به باغ علین
چو حور کرده مزین رخ از شعف غلمان
زده ز شوق صف و دیده در رهت حوران
ز پیشتر بز تو و امتت به روز قیام
بود به سایر امت دخول خلد حرام
بگیر و دار صف حشر و شورش محشر
نخست تاج شفاعت تو را بود بر سر
جواب داد نبی کی امین وحی خدا
گذشت زین همه‌ام عقده ز دل بگشا
بگفت ای به فدای دلت دگر چه غم است
که بعد از این همه قلب تو باز پرالم است
جواب داد که ای پیک حضرت عزت
غم دگر به دلم نیست جز غم امت
نهاد روح‌الامین پس پیام یکتا را
مداد تسلیمه «ربک فترضی» را
بگفت غم مخواری غمگسار پیر و جوان
که روز حشر خداوند قادر منان
ز اهل معصیت اینقدر خواهدت بخشود
که تا رضا شوی و قلب تو شود خوشنود
هزار خاک ندامت به فرق امت تو
چگونه آب نگردند از خجالت تو
دو چیز را به امانت گذاشت آن سرور
کتاب و عترت خود را به گفته داور
شکست بعد نبی حرمت کلام الله
چو قلب عترت پاکش به دشت کرب و بلا
روایت اس تکه چون بی‌کس غریب وحید
به خاک ماریه بنمود جا حسین شهید
نهاده بود به هم هر دو دده حق بین
که دید سینه مجروح خویشتن سنگین
گشود چمش و نظر کرد شمر بی‌دین را
بگفت آن. سک بی‌شرم زشت آئین را
که ای شده ز خدا و رسول بیگانه
مرا شناسی و لب تشنه می‌کشی یا نه
جوا داد بلی می‌شناسمت ای شاه
توئی حسین و بود جد تو رسول الله
علی بود پدر و فاطمه است مادر تو
ندارم از همگی باک و می‌برم سر تو
بگفت حال که در کشتنم تر است شتاب
حرارت جگرم را نشان ز قطره آب
به طعنه گفت که داری گمان تو ای سرور
که هست باب گرام تو ساقی کوثر
بگو بیاید و بنشاند از جگر تابت
کند ز آب به هنگام مرگ سیرابت
کشید خنجر از بهر قتل آن امام امم
اساس خرمی کائنات زد بر هم
بس است (صامت) از این ماجری که لال شوی
اگر زیاد پی شرح این مقال شوی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
از دیده ی دل پرده ی پندارگرفتیم
تا رخصت نظّارهٔ دیدار گرفتیم
بستیم چو از رد و قبول دگران چشم
تشریف قبول نظر یار گرفتیم
نشنیدکسی حرف زباد از دهن ما
گفتار به اندازهٔ کردار گرفتیم
خون دل ما بی گنهان حوصله سوز است
از چشم سیه مست تو اقرار گرفتیم
اوّل قدم از آرزوی خویش گذشتیم
تا ساغر وصل از کف دلدار گرفتیم
سرتاسر آفاق چو خورشید دویدیم
تا جای در آن سایهٔ دیوار گرفتیم
شد شارع کثرت بلد عالم وحدت
ما گوشهٔ خلوت سر بازار گرفتیم
چون شبنم افتاده به خورشید رسیدیم
از همّت خود قافله سالار گرفتیم
از تلخی دشنام حزین ، ذائقه مست است
ما کام خود آخر ز لب یار گرفتیم
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۲۲
اشرف و احسن صحف، قرآن
می نماید ادای حق بیان
ما نماینده ایم، اسما را
همه ذات و صفات اشیا را
از تقیّد گرفته تا اطلاق
در مزایای انفس و آفاق
تا شود روشن این که آنچه عیان
شده در دیده های دیده وران
ذات حق است در مظاهر خویش
جلوه فرمای نور باهر خویش
شاهد نور، نور بس باشد
دیده را این ظهور بس باشد
چون دمید آفتاب، شک چه بود؟
زر خورشید را محک چه بود؟
او شناسندهٔ عیار خود است
این انها کار کسی ست، کار خود است
لیک از آنجا که شد احاطه مناط
چاره نبود محیط را ز محاط
جز بدینسان، لقای اوست محال
ذاتش از این و آن بود متعال
گفته زین رو، که هر طرف به نگاه
قد تولّوا فَثَّمَ وَجهُ الله
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۶
ذکر مستضعفین در استثنا
شاهد است و به مدعاست گوا
چون هدایت میسّرش نشود
خضر توفیق، رهبرش نشود
کار آن کس حواله با کرم است
روز عدل است و معدلت حَکَم است
و آنکه او را رسیده باشد شرع
شده آگه ز دین، چه اصل و چه فرع
لیکن از سرکشیّ نفس عنید
یا ز شرّ تعصّب و تقلید
همه شرع را کند انکار
یا به مغزش نیاورد اقرار
باشد این نوع کفر، کفر جحود
آوخ آوخ ز شرّ نفس عنود
گفته یزدان عذاب آن را سخت
به جهنم کشید خواهد رخت
وآنکه او را رسیده باشد دین
بسته باشد به خویش، شرع متین
کرده اندیشه،کرّ و فرّی را
جَرّ نفعی و دفع ضرّی را
معرفت با زبان و ظاهر حال
منکران به قلب زشت سگال
این مسمّی بود به کفر و نفاق
سَیَذوقوا و ما لهم مِن واق
اعتراف زبان ندارد سود
در اشدّ عذاب خواهد بود
وآنکه او را رسیده باشد کیش
معترف هم به باطن سر خویش
لیکن انکار آن کند به زبان
از حسد یا تعصب و طغیان
باشد این کفر را تهوّر، نام
به الیم عذاب، زهرآشام
و آن که آگه بود ز دین حقیق
کرده هم از زبان و دل تصدیق
لیکن او را بصیرتی نبود
نور چشم و سریرتی نبود
کجی رای و فهم و فکر غلط
می برد مرد را به دار سخط
حبّ تقلید قول کج فهمان
گمرهی در تعصب ایمان
کافرت می کند به کفر و ضلال
در ضلالت مجو نجات مآل
و آن که آگه بود ز دعوت دین
وز بصیرت، مصدّقش به یقین
به زبان مؤمن و به دل مؤمن
کرده اذعان، به ظاهر و باطن
لیکن از امر و نهی درگذرد
این تجاوز، گهی به کار برد
داند آن شیوه را خطا و زلل
معترف خود به قبح ما یفعل
غلبات هوا و نفس فضول
داردش بر خلاف حکم رسول
نام این کفر، فسق و عصیان است
فسق، نفی کمال ایمان است
فسق و عصیان اگر چه ای کامل
اصل ایمان نمی کند زایل
لیک نقص کمال آن باشد
سلب حسن و جمال آن باشد
چون کبایر ازو شود صادر
می توان گفتش آن زمان، کافر
هرکه عاصی به کردگار شود
مستحق دخول نار شود
اصل ایمان سرشت اگر داری
نکند دفع این سزاواری
اثر، ایمانش آنقدر دارد
که سزای خلود نگذارد
در همه حال، چونکه بدهد سود
می توانی شمردنش مقصود
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱ - بنام خداوند بخشایشگر مهربان
سبب انشای مثنوی ولدی در بیان اسرار احدی آن بود که حضرت والدم و استادم و شیخم سلطان العلماء و العارفین مولانا جلال الحق والدین محمدبن محمد بن الحسین البلخی قدسنا اللّه بسره العزیز در مثنوی خود قصه‌ٔهای اولیاء گذشته را ذکر کرده است و کرامات و مقامات ایشان را بیان فرموده غرضش از قصه‌های ایشان اظهار کرامات و مقامات خود بود و از آن اولیائی که همدل و همدم و همنشین او بودند مثل سلطان الواصلین سید برهان الدین محقق ترمدی و سلطان المحبوبین و المعشوقین شمس الدین محمد تبریزی و قطب الاقطاب صلاح الدین فریدون زرکوب قونوی و زبدة الاولیاء و السالکین چلبی حسام الدین حسن ولد اخی ترک قونوی عظمنا اللّه بذکرهم، احوال خود را و احوال ایشان را بواسطۀ قصه های پیشنیان در آنجا درج کرده چنانکه فرموده است.
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
لیکن چون بعضی را آن فطانت و زیرکی نبود که مصدوقۀ حال را فهم کنند و غرض او را بدانند در این مثنوی مقامات و کرامات حضرتش را و از آن مصاحبانش که همدم او بودند که بیت
مقصود ز عالم آدم آمد
مقصود ز آدم آندم آمد
شرح کرده شد تا مطالعه کنندگان و مستمعان را معلوم شود که آنهمه احوال او و مصاحبانش بوده است تا شبهت و گمان از ایشان برود زیرا چون فهم کنند که این اوصاف همان اوصاف است که در قصه‌ٔهای ایشان فرموده است معلوم کنند که مقصود احوال خود و مصاحبانش بوده است و حکمتی دیگر آنست که آنچه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز فرمود قصه‌ٔهای پیشنیان است، در این مثنوی قصه‌ٔهائیست که در زمان ما واقع شده است. غرض دیگر آنکه مرید باید که باخلاق شیخ خود متخلق گردد و پیروی شیخ کند همچو مأموم بامام و مقتدی با مقتدی مثل خرقه پوشیدن و سرسپردن و سماع کردن و غیره از اعمال شیخ آنقدر که تواند چنانکه میفرماید تخلقوا باخلاق اللّه و هم حضرت والدم مولانا عظم اللّه ذکره مرا از برادران و مریدان و عالمیان مخصوص گردانید بتاج انت اشبه الناس بی خلقا و خلقا این ضعیف نیز بر وفق اشارت حضرتش بقدر وسع طاقت اجتهاد نمود که لایکلف الله نفسا الا وسعها و بر مقتضای من اشبه اباه فما ظلم در موافقت و متابعت و مشابهت حضرتش سعی کرد حضرتش دواوین در اوزان مختلفه و رباعیات انشاء فرمود بطریق متابعت دیوانی گفته شد آخرالامر دوستان التماس کردند که چون بمتابعت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز دیوانی ساختی در مثنوی نیز متابعت لازم است بنابر آن و جهت آنکه خود را مانند ای حضرتش گردانم از اول ماه ربیع الاول سنۀ تسعین و ستمأه در این مثنوی شروع رفت تا هم از پی ضعیف نیز بعد از رحلت یادآوردی بماند. فی الجمله در هرچه توانستم و دست رسی بود خود را بحضرتش مانند کردم. باقی حضرتش را مقامات است و مرا نیست مگر بود، که آنجا نخوان رسیدن مگر حق تعالی بعنایت خود برساند چنانکه بدینمقدار رسانید هیچ نوع امید از حضرتش نمی‌ٔبرم و همچو بدگمانان که یظنون بالله ظن السوء نومید نیستم که انه لاییاس من روح الله الا القوم الکافرین و الحمدللّه وحده و الصلوة علی نبیه محمد و آله اجمعین الطاهرین و سلم.
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵ - گلبن سوم در اَمر به ذکر و اظهار فضل اهل ذکر و مجلس ایشان
بدان که این طایفهٔ عالیه می‌فرمایند که آیات و احادیث در امر به ذکر کثیر موقتاً و غیر موقت بسیار است که جهولی انکار آن نمی‌تواند نمود. اما آیات احزاب: قالَ اللّهُ تَعالَی یا أیُّها الّذینَ آمَنُوا اذْکُروا اللّهَ ذِکْراً کَثیراً و سَبِّحُوْهُ بُکْرَةً وَاَصیْلاً و نیز می‌فرماید جل شأنه وَاذْکُرُ رَبَّکَ فی نَفْسِکَ تَضَرُّعاً وَخِیْفَةً. ایضاً قالَ سُبْحانَهُ و اذکُرُونی أَذْکُرْکُمْو نیز فرمود واذْکُرواللّه کَثِیراً لَعَلَّکُمْتُفْلِحُونَ و در باب یونسؑدر صافات می‌فرماید: فَلَوْلاأَنَّهُ کانَ مِنَ المُسَبِّحینَ لَلَبِثَ فی بَطْنِهِ إلَی یَوْمٍ یُبْعَثوْنَ دیگر در سورهٔ نور فرموده: رِجالٌ لاتُلْهِیْهِمْتِجارَةٌ وَلابَیْعٌ عَنْذِکْرِ اللّهِ دیگر در سورهٔ آل عمران فرموده: فَاعْرِضْعَنْمَنْتَوَلَّی عَنْذِکْرِنا الی آخر و نیز فرموده وَلاتُطِعْمَنْأَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْذِکْرِنا. در مقام مدح می‌فرماید: الذِیْنَ یَذْکُرُوْنَ اللّهَ قِیاماً و قُعُوداً و عَلَی جُنُوبِهِمْوَیَتَفَکَّرُوْنَ فی خَلْقِ السَّمواتِ والأَرْضِ الی آخر و نیز در سورهٔ انفال می‌فرماید: الّذِیْنَ إذا ذُکِرَ اللّهُ وَجَلَتْقُلُوبُهُمْو نیز در سورهٔ رعد می‌فرماید: وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْبِذِکْرِ اللّهِ ألا بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ و از این قبیل آیات در کتاب مجید بسیار است و اما احادیث در ارشاد القلوب دیلمی: عَنِ النَّبیِّؐألا إنَّ خَیْرَ أعْمالِکُمْوَ أذْکارِکُمْعِنْدَ مَلِیْکِکُمْو أرْفَعَ عِنْدَهُ دَرَجاتِکُمْو خَیْرَ ما طَلَعَتْعَلَیْهِ الشَّمْسُ ذِکْرُ اللّهِ سُبْحانَهُ وَتَعالَی وَهُوَ خَبَّرَ عَنْنَفْسِهِ و قالَ أنا جَلِیْسُ مَنْذَکَرَنی وَمَنْاَرْفَعُ مَنْزِلَةً مِنْجَلِیْسِ اللّهِ تَعالَی و نیز در کتاب که سرور اولیا علی مرتضی فرمود: که حق تعالی گردانیده است ذکر و یاد خود را جلا و صفا دهنده از برای دل‌ها.
و این کلامی است طویل الذیل، مشتمل بر صفات اهل ذکر و معرفت و در اواخر این حدیث اشاره می‌فرماید که ایشان در حقیقت در آخرتند و می‌بینند غیر از آنچه مردمان می‌بینند و اطلاع بر احوال پوشیده و امور برزخ و اموات و قیامت و غیرهم دارند. و در اصول کافی از حضرت صادقؑحدیثی نقل می‌کند در تمجید اهل ذکر که ابتدای آن این است: مَامِنْشَیءٍ إلّا وَلَهُ حَدُّ یَنْتَهِی الیهِ إلّا ذِکْرَ اللّهِ فَلَیْسَ لَهُ حَدٌّ الی آخر الحدیث و گفته است شیخ زین الدین عاملی در مُنیة المرید ین عَنْرَسُولِ اللّهِ قالَ إذا مَرَرْتُمْفی رِیاضِ الجنّةِ فَارْتَعُوا قالُوا یا رسولَ اللّهِ ما رِیاضُ الجنّةِ قالَ هِی حَلَقُ الذِّکْرِ فإنَّ لِلّهِ تَعالی سَیّاراتٌ مِنَ المَلائِکَةِ یَطْلُبُونَ حَلَقَ الذِّکْرِ فإذا اَتَوا عَلَیْهِمْفَیَحُفُّوا بِهِمْ.
یعنی حضرت فرمود به اصحاب خود که هرگاه مرور و گذر شما واقع شود در باغ‌های بهشت، پس چرا کنید و لذت برید. عرض نمودند: یا رسول اللّه چیست باغ بهشت؟ حضرت فرمود که آن حلقه‌های ذکر الهی است. پس به درستی که از برای اللّه تعالی ملائکه‌ای چندند که سیر می‌کنند و طلب می‌نمایند حلقه‌های ذکر را. پس هرگاه که آمدند و رسیدند به مجلس و حلقه‌ای که ذکر الهی در آنجا می‌نمایند، پس طوف می‌نمایند با ایشان و نیز حدیث ابی ذر:قالَ رَسولُ اللّهؐحُضُورُ مَجْلِسِ الذِّکْرِ اَفْضَلُ مِنْصَلاةِ ألْفِ رَکْعَةٍ و حُضُورُ مَجْلِسِ الْعِلْمِ اَفْضَلُ مِنْشُهُودِ أَلْفِ جِنازةٍ روایت نموده شیخ ابوجعر محمدبن علی بن بابویه القمی در کتاب من لایَحْضُرُهُ الفقیه: قالَ النَّبی بادِرُوا إلی رِیاضِ الجنَّةِ فی دارِ الدُّنیا فَقالُوا یا رَسُولَ اللّهِ ما رِیاضُ الجنَّةِ فی دارِ الدُّنیا فَقالَؐحَلَقُ الذِّکْرِ و دردعای دوشنبه منقول از حضرت کاظمؑدر مصباح کبیر و غیر آن مذکور است و بعضی از آن این است اَنْتَجْعَلَ راحَتی فی لِقائِکَ وَخاتِمَ عَمَلی فی سَبیلِکَ وَحَجِّ بَیْتِکَ الحَرامِ واصِلاً إلَی مَساجِدِکَ وَمجالِسِ الذِّکْرِ یعنی حضرت طلب نمود از حق سبحانه و تعالی بلکه بگرداند راحت او را در لقای حق و عمل و شغل او را در اعمال مقربه و حج بیت اللّه الحرام و آمد و شد مجالس ذکر و مساجد. احادیث بسیار به دخول حلقه و مجالس ذکر وارد شده است.
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۳ - حسّان بن ثابت اسدی
از فصحای شعرای اعراب و از فضلای ندمای اصحاب و مداح حضرت نبوی صلعم و قصاید عالیه در نعت حضرت ختمی مآب عرض نموده. حالاتش در کتب تواریخ مسطور و ابیاتش در السنه و افواه، مذکور است. وقتی جناب عارف حقّانی، حارثه را که از اصحاب است، حالتی ظاهر شده و بی خودی سرزده، در هنگام جولان از پا افتاده و حضرت امیرالمؤمنین علیؑسر او را بر زانوی مبارک گذارده تا به حال آمد. حسان حاضر و ناظر بود این چند بیت را بدیهةً در تعریف عرفا عرض نمود و از حضرت رسالتؐتحسین شنود. راوی این روایت عبداللّه بن عباس رضی اللّه عنه است و در اغلب کتب مندرج است و فقیر در مثنوی هدایت نامه به تفصیل منظوم نموده.
غرض، آن ابیات این است:
عربیه
قُلُوبُ العارِفینَ لَهَا عُیُونُ
یَرَی مَالاَ یَراهُ النّاظِرِیْنا
وَاَلْسِنَةُ بِسِرٍّ قَدْیُناجی
تَغَیَّبَ عَنْکِرامِ الکاتِبِیْنا
وَاَجْنِحَةٌ تَطِیْرُ بِغَیْرِ رِیشٍ
إلَی مَلَکُوتِ رَبِّ العَالَمِیْنا
وَیَسْرَحُ فِی رِیاضِ الْخُلْدِ طِوْبَی
وَیَشْرَبُ مِنْشَرابِ الْعارِفِیْنا
وأَوْرثَهَا الشَّرابُ لِسانُ صِدْقٍ
یَفُوْقُ عَلَی عُلُومِ الْعالَمِیْنَا
شَواهِدُنَا عَلَیْنا ناطِقاتٌ
تُبَیِّنُ کِذْبَ دَعْوَیَ الْمُدَّعِیْنَا
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل اول - فرق علم مکتسب با علم لدنی
بدانکه در حق صورت بینان و ظاهر جویان با مصطفی-صلعم- خطاب این آمد: «وتراهم یَیْظُرون إِلَیْک وَ هُمْ لایُبصِرون». ای عزیز می​گویم: مگر این آیت در قرآن نخوانده​ای و یا نشنیده​ای که «قُد جاءَکم مِنَ اللّهِ نورٌ و کتابٌ مُبین»؟ محمد را نور می​خواند و قرآن را که کلام خداست نور می​خواند که «واتّبعوا النورَ الذی اُنْزل مَعَه». تو از قرآن حروف سیاهی می​بینی بر کاغذ سفید، بدانکه کاغذ و مداد و سطرها نور نیستند، پس «القرآنُ کلامُ اللّهِ غیرُ مخلوق» کدامست؟
خلق از محمد صورتی و تنی و شخصی دیدند، و بشر و بشریَّتی به بینندگان می​نمودند که «قُلْ إِنما أنا بَشرٌ مِثلُکم یوحی إِلی» تا ایشان درین مقام گفتند که «وقالوا مالِهذا الرسولِ یأکُل الطعامَ و یمشی فی الأَسواق». اما او را با اهل بصیرت و حقیقت نمودند تا بجان و دل، حقیقت او بدیدند. بعضی گفتند: «اللهُمّ الجعَلْنا من اُمةِ محمد»، بعضی گفتند: «اللهم لاتَحْرِمنا من صحبة محمد» و قومی گفتند: «اللهم ارزُقْنا شفاعةَ محمد». اگر در این حالت و درین مقام ولایت او را بشر خوانند و یاوی را بشر دانند، کافر شوند. بر خوان: «و قالوا أَبشَرٌ یهدوننا فکَفَروا» تاوی بیان کرد که «لَسْتُ کأحدِکم».
و حقیقت قرآن که صفت مُقدس است مقرون و منوط دلهای انبیا و اهل ولایت است که حیوة این فرقت بدان آمد. آن در کتاب نیست و هم در کتاب می​طلب. «ما بَیْنَ الدفَتَیْن کلامُ اللّه» هر دو طرف گرفته است. اما طالبان قرآن را در کتاب بدیشان نموده​اند که «إنّ للقرآن ظهراً و بطناً وَلِبَطنه بطناً الی سبعة أبطُن» گفت. هر آیتی را از قرآن ظاهری هست و پس از ظاهر باطنی تا هفت باطن. گیرم که تفسیر ظاهر را کسی مدرک شود، اما تفسیرهای باطن را که دانست و که دید؟ و جای دیگر گفت که: «أُنزل القرآنُ علی سبعةِ أَحرُف کُلُها شاف کاف.» عروس جمال قرآن چون خود را باهل قرآن نماید، بههفت صورت اثر بینند و همه صورتها باشفاف تمام. مگر که ازینجا گفت: «أهلُ القرآن أهَلُ اللّه و خاصتُه» که چون مقری بکتاب «وعند ام الکتاب» رسید بمعانی قرآن برسد و جمال پرتو قرآن او را چنان از خود محو کند که نه قرآن ماند و نه قاری و نه کتاب بلکه همه مقروء بود و همه مکتوب باشد.
اما مقصود آنست که بدانی که جزین بشریت حقیقتی دیگر، و جزین صورت معنیی دیگر، و جزین قالب جانی و مغزی دیگر و جزین جهان جهانی دیگر.
ما را بجز این جهان جهانی دگر است
جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است
آزاده نسب زنده بجانی دگر است
و آن گوهر پاکشان زکانی دگر است
قلاشی و رندی است سرمایۀ عشق
قرّائی و زاهدی جهانی دگر است
ما را گویند کین نشانی دگر است
زیرا که جزین زبان زبانی دگر است
أمّا آیت «و ما مِنۀا إِلّا لَهُ مَقامٌ معلوم» بیان وشرح این همه کرده است؛ «واللّهُ فضَّل بعضَکم علی بعضٍ فی الرزق» عذر این همه بخواسته است؛ «تلک الرُّسُل فضّلنا بعضهم علی بعض» پدید کرده است «وفوق کل ذی علم علیم» ظاهر شده است. این همه چیست؟ و چه معنی دارد «وما یعلَمُ تأویلَه إِلاّ اللّهُ و الراسِخون فی العلم»؟ این تأویل که خدا داند و راسخان در علم. راسخ در علم کدام باشد؟ برخوان: «بَلْ هو آیاتٌ بیناتٌ فی صدور الذین اوتوا العلم». این صدر کجا طلبند؟ «أفَمَنْ شَرَح اللّهُ صدرَه للاسلام فهو علی نورِ من ربّه فَوَیلٌ للقاسِیة قلوبُهم». این نور کجا جویند؟ «إنّ فی ذلک لَذِکْری لِمَن کان لَهُ قلب»! گم راه را این همه گم و راهنمایی را این همه پیدا شده است و ز بهر این گفت مصطفی-صلعم-: «إِنّ مِنَ العلمِ کَهَیْأَةِ المکنون لایعْلَمُه علماءٌ الا العلماءُ باللّه فَإِذا نطقوا به لم یَنْکُره إِلّا اهلُ الغِرَّة باللّه».
علمها سه قسم آمدند: قسم اول علم بنی آدم آمد و قسم دوم علم فرشتگان و قسم سوم علم مخلوقات و موجودات اما علم چهارم علم خداست تعالی و تقدس که علم مکنون و مخزون می​خوانند پس علم مکنون جز عالم خدا کس نداند و ندانم که هرگز دانسته​ای که عالم خدا کیست؟ «اُطلُبوا العلمَ وَ لَوْ بالصّین» ترا بچین و ماچین باید رفت، آنگاه «عُلَماءُ اُمّتی کأنبیاء بنی إِسرائیل» بیابی.
بر کدام راه می​باید رفت؟ بر راه عمل، عمل تن نمی​گویم بر راه عمل دل می​گویم و معلوم است که گفته است: «مَنْ عَمِلَ بِما عَلِم وَرّثَهُ اللّهُ عِلْمَ مالایَعْلم».
دریغا «کَلِمَ الناس علی قَدَرِ عقولِهم» پندی تمامست؛ أما درین ورقها بعضی سخنها گفته شود که نه مقصود آن عزیز بود، بلکه دیگر از محبان باشد که وقت نوشتن حاضر نباشند، ایشان را نیز نصیبی باید تا نپنداری که همه مقصود تویی. زیرا که هر که چیزی شنود که نه مقام وی بود ونه در قدر فهم وی باشد، ادراک و احتمال آن نکند. تو ای عزیز پنداری که قرآن مجید خطابست با یک گروه یا با صد طایفه یا با صدهزار؟ بلکه هر آیتی و هر حرفی خطابست با شخصی، و مقصود شخصی دیگر بلکه عالمی دیگر. وآنچه درین ورقها نوشته شد، هر سطری مقامی و حالتی دیگر است و از هر کلمه​ای مقصودی و مرادی دیگر، و با هر طالبی خطابی دیگر که آنچه با زَیْد گفته شود نه آن باشد که با عمرو بود، و آنچه خالد بیند بکر مثلاً نبیند.
ای عزیز! تو پنداری که «الحمدُللّه رب العالمین» بوجهل شنید، یا مقصود او بود؟ او از قرآن «قُل یا ایُّها الکافرون» شنود و نصیبش این بود؛ اما «الحمدللّه» نصیب محمد بود و محمد شنید. و اگر باور نمی​کنی از عمر خطاب بشنو که گفت: مصطی- صلعم- با ابوبکر سخن گفتی که شنیدم ودانستم و گاه بود که شنیدم و ندانستم، و وقت بود که نشنیدم و ندانستم، چه گویی؟ از عمر دریغ می​داشت! نه حاشا و کلا ازو دریغ نمی​داشت، لیکن فرزند طفل را که رضیع بود از برهبریان و حلوای شکر نگاه دارند که او را معده احتمال نکند، تا رسیدۀ روزگار شود آنگاه مَأکولات و مَشروبات مُضراو نشود.
عبداللّه بن عباس می​گوید که اگر این آیت را که «إنّ رَبّکم اللّهُ الذی خَلق السموات و الارضَ فی ستةِ ایام ثم استوی علی العرش» تفسیر میکنم «لَرَجَمْتمونی بالحجارة» یعنی صحابه- رضی اللّه عنهم- مراسنگسار کنند. ابوهُریره- رضی اللّه عنه- گفت که اگر این آیت را شرح کنم که «اللّه الذی خَلق سبع سموات و من الارض مِثلَهُنَّ یَتَنزّلُ الامرُ بینهُنّ»، «لَکَفّرُتمونی»، یعنی خلق مراکافر خوانند.
عبداللّه بن عباس می​گوید:شبی با علی بن ابی طالب- کرم اللّه وجهه- بودم تا روز، شرح بای بسم اللّه می​کرد: «فرأیتُ نفسی کالجرَّةِ عند البحرِ العظیم».یعنی خود را نزد وی چنان دیدم که سبویی نزد دریایی عظیم. از دریا، چه بر توان گرفت؟ تا ساکن دریا نشوی، هرچه یابی قَدَری و حَدّی دارد؛ ملاح از دریا، چه حدِ و وصف کند و چه برگیرد؟! زیرا که هرچه برگیرد باز بریزد که مقام در بحر دارد، اما بَرّ از بحر چه خبر دارد؟ «ظَهَر الفسادُ فی البرّ و البحر. هرچه آموختۀ خلق باشد بر و بری باشد و هرچه آموختۀ خدا باشد که «الرحمنُ عَلَّم القرآن». بحر و بری باشد و بحر نهایت ندارد «ولایُحیطون بشیءِ مِنْ علمه».
چه می​شنوی ای عزیز! شمه​ای ازین حدیث که «اَلمؤمنُ مِرْآةُ المؤمن» بدینجا لایق است. هر که چیزی نداند و خواهد که بداند او را دو راهست: یکی آن باشد که با دل خود رجوع کند بتفکر و تدبر تا باشد که بواسطۀ دل خود خود را بدست آرد. مصطفی- علیه السلام- ازاینجا گفت که: «إِسْتَفْتِ قَلْبَکَ وَ إِنْ أَفْتاک المُفْتون» گفت: هرچه پیش آید باید که محل و مُفتی آن صدق دل باشد. اگردل فتوی دهد امر خدا باشد می​کن؛ و اگر فتوی ندهد ترک کن، و اعراض پیش گیرد که «إنّ لِلْمَلَک لَمَّةٌ و للشیطان لَمّة». هرچه دل فتوی دهد خدایی باشد، و هرچه رد کند شیطانی باشد و نصیب این دو لَمّه در همۀ جسدها هست از اهل کفر و اسلام. کارهای ما دشوار بدانست که مفتی ما نفس امّاره است که «إنّ النَفْس لَأمّارةٌ بالسوءِ». هر کرا مفتی دلست او متقی و سعید است و هر کرا مفتی نفس است او خاسرو شقی است؛ و اگر شخصی این اهلیت و استعداد ندارد که بواسطۀ دل خود بداند دل کسی دیگر بجوید و بپرسد که این اهلیت یافته باشد «فَأسأَلوا أهلَ الذِکر إِن کُنْتُم لاتعلَمون: تا دل غیری آینۀ تو باشد.
ای دوست دلها منقسم است بر دو قسم: قسمی خود در مقابلۀ قلم اللّه است که بر وی نوشته شده است که «کَتَب اللّهُ فی قلوبهم الایمان» و یمینُ اللّه کاتب باشد؛ پس هرچه نداند چون بادل خود رجوع کند بدین سبب داند. قسم دوم هنوز نارسیده باشد و خام در مقابلۀ قلم اللّه نبود؛ چون از یکی که دلش آینه و لوح قلم اللّه باشد بپرسد و معلوم کند، او از اینجا بداند که خدا را در آینۀ جان پیردیدن چه باشد. پیر، خود را در آینۀ جان مرید ببیند اما مرید در جان پیر خدا را بیند.
و مثال همه که گفتم آنست که جماعتی بیماران برخیزند و بنزد طبیب روند و علاج خود بجویند. طبیب نسخهای مختلف بجهت تسکین امراض بدیشان دهد اگر کسی گوید: این اختلاف نسخها از جهل طبیب است غلط گفته باشد و جاهل این گوینده باشد که این اختلاف نسخها که افتاد از اختلاف علل افتاد. پس علتها گوناگونست، نسخت همه علتها بیک علت باز دادن سخت جهل و خطا باشد؛ آنها که دانند که چه گفته می​شود خود دانند.
اکنون علت دین و اسلام قالب یک رنگ باشد. «بُنِیَ الاسلامُ علی خمس» خود نسخهای معین داده است که پنج نسخت است که علاج و دوای جملۀ مؤمنان است؛ امّا کار باطن و روش قلب، ضبطی و اندازه​ای ندارد. لاجرم بهر واردی پیری بباید که طبیب حاذق باشد که مرید را معالجه کند و از هر دردی مختلف درمانی مختلف فرماید. آنها که ترک علاج و طبیب کرده​اند خود آن بهتر باشد که در علت فرو شوند زیرا که «وَلَوْ عَلِمَ اللّه فیهم خیراً لَأسمعَهم». پس چون طبیب حاذق در راه رونده بباید، باجماع مشایخ- قدّس اللّه ارواحهم- فریضه باشد؛ و از اینجا گفته​اند: «مَنْ لاشیخَ له لادین له». و شیخ را نیز فریضه بود خلافت قبول کردن، و تربیت کردن مریدان را فرض راه بود. اگر تمامتر خواهی از خدای تعالی بشنو که گفت: «هوالذی جَعَلکم خَلائف فی الارض وَرَفَعَ بَعْضَکم فَوْق بعضی دَرَجات». و بیان خلافت باطن جای دیگر گفت: «لَیَستَخْلِفنّهم فی الارض کما استَخْلَف الذین من قَبْلِهم»بیت:
کس را ز نهان دل خبر نتوان کرد
ز احوال دل خویش حذر نتوان کرد
کس عالم شرع را زَبَر نتوان کرد
انسانی را ز خود بدر نتوان کرد
محجوبان را بدین، نظر نتوان کرد
با خویش بکوی او گذر نتوان کرد
دریغا قفل بشریت بر دلهاست، و بند غفلت بر فکرها، و معنی «أفَلا یَتَدبَّرون القرآن أَم علی قُلوبٍ أقفالُها» این باشد. چون فتوح فتح و نصرت خدای تعالی درآید که «إذا جاء نَصْرُ اللّهِ والفَتْح» این قفل از دل بردارد. «سَنُریهم آیاتِنافی الآفاق و فی انفُسِهم» پدید اید و نباتِ «واللّهُ أنْبَتَکُم مِن الارض نباتا» حاصل شود از خود بدر آید، ملکوت و مُلک ببیند و مُلک و مالک المُلْک شود که «کذلک نُرِی ابراهیمَ ملکوت السمواتِ و الارض» از خود بدر آید.
عیسی-علیه السلام- ازین واقعه خبر چنین داد که «لایَدْخُلُ ملکوتَ السمواتِ مَنْ لَمْ یولدْ مرَّتین» گفت: بملکوت نرسد هرکه دوبار نزاید یعنی هر که از عالم شکم مادر بدر آید این جهان را بیند و هرکه از خود بدر آید آن جهان را بیند. «أبدانُهم فی الدنیا و قلوبُهم فی الآخرة» این معنی باشد. آیینۀ «یَعْلَمُ السِرَّ فی السمواتِ والارض» کتاب وقت او شود. «مَنْ عَرفَ نفسه» او را روی نماید، «فقد عَرَف ربَّه» نقد وقت او شود. از «یوم تُبَدَّلُ الأَرضُ» گذشته بود و «بِغَیْر الأَرضِ» رسیده «رأی قلبی ربی» بیند. «أَبیتُ عِنْد ربی یُطْعِمُنی و یَسْقین» بچشد. فأوحی إِلی عَبْدِه ما أوحی» بشنود.
ای عزیز اگرخواهی که جمال این اسرار بر تو جلوه کند از عادت پرستی دست بدار که عادت پرستی بت پرستی باشد. نبینی که قدح این جماعة چگونه می​کند «إِنّا وَجَدْنا أباءَنا علی امةٍ و إِنّا علی آثارهم مُقتدون»! و هرچه شنوده​ای ازمخلوقات فراموش کن «بِئْسَ مَطِیَّةُ الرَّجُل زَعْمُه». و هرچه شنوده​ای ناشنوده گیر که «لایَدْخُل الجنَّة نَمّام». و هرچه بنماید نادیده گیر «ولاتَجَسَّسوا». و هرچه بر تو مشکل گردد جز بزبان دل سؤال مکن و صبر کن تا رسی «وَلَوْ أنهُم صَبروا حتی تَخْرُجَ إِلَیْهم لَکان خیراً لَهُم». نصیحت خضر قبول کن «فلا تَسْأَلنی عن شیءٍ حتی أُحدِثَ لک مِنْهُ ذِکرا».
چون وقت آید خود نماید که «سَأُریکُمآیاتی فلا تَسْتَعجِلون»؛ و می​طلب که زود بیابی که «لَعَلَّ اللّهُ یَحْدِثُ بعْدَ ذلک أمْراً». چون روی رسی و بینی؛ و هرگز تا نروی نرسی «أَفَلَمْ یَسیروا فی الارض فَیَنْظُروا». «أَلَمْ تَکُنْ أرضُ اللّهِ واسعةً فَتُهاجِروا فیها» امر است بر سیر و سفر؛ اگر روش کنی عجایب جهان بینی در هر مَنزلی «وَمَنْ یهاجِر فی سبیل اللّه یَجِد فی الارض مُراغَماً کثیراً وَسَعَة». در هر منزلی ترا پندی دهند و پند گیری «فَذَکِّرْ فإنَ الذِکری تَنْفَعُ المؤمنین».
این همهآیتها جز بمثل ندانی که «مَثلُ الجنَّة التی وُعِدَ المتقون». ترا بجایی رسانند که سدّها و کوهها چون پشم رنگین شود «وَتکونُ الجِبالُ کالْعِهْنِ المَنْفوش». «إِنّ یأجوجَ و ماجوجَ مُفسدون فی الارض» ترا بنمایند. بدانی که این همه در تن آدمی کدام صفتهاست؟ پس دجال، حال نفس امّاره را دریابی «أَعْدی عَدُوِکَ نفْسُک التی بَیْن جَنْیک». پس «جذبةٌ مِنْ جَذَباتِ الحق تُوازی عمل الثقَلین» درآید و ترا بمیراند و فانی کند که «مَنْ أراد أن یَنظُرَ إِلی مَیّت یمشی علی وجه الأرض فَلیَنْظُر إِلی ابن ابی قُحافَة». پس زنده شوی «أَوَمَنْ کان مَیتاً فاحییناه». چون باقی شدی ترا بگویند که چه کن و چه باید کرد «والذین جاهَدوا فینا لَنَهْدیِنَهُم سُبُلَنا». آنگاه ترا در بوتۀ عشق نهند و هر زمان گویند: «وجاهِدوا فی اللّه حقَّ جِهادِه» تا آتش ترا سوخته گرداند. چون سوخته شدی نور باشی «نورٌ علی نورِ یهدی اللّهُ لِنوره مَنْ یَشاء»، و خود نور تو باطل است و نور وی حق و حقیقت نور او تاختن آرد، نور تو مضمحل شود و باطل گردد. همه نور وی باشی «کَذلک یَضْرِبُ اللّه الحقَ و الباطِل بل نقذِف الحق علی الباطل فیدمغه».
پس اگر هیچ نشانی نتوان دانستن «فَهُوَ عَلی نورٍ مِنْ رَبّه» خود می​گوید که کار چونست و چون باشد. کار را باش اگر سر کار داری و اگر نه بخود مشغول باش. مگر که از ذوالنون مصری نشنیده​ای که چه گفت: «إِنْ قَدِرتَ علی بَذْلِ الروح فَتَعالَ وَإِلّا فَلاتَشْتَغل بتُرَّهات الصوفیة». اگر برگ آن داری که اول قدم، جان دربازی بر ساز باش، و اگر نتوانی ترهات صوفیان و مجاز و تکلفات صوفیانه ترا چه سود دارد؟ خواجه ابوعلی سرخسی این بیتها را مبحث سخت وارد و لایق گفته است در معنی قول ذوالنون:
در آی جانا با من بکار اگر یاری
وگرنه رو بسلامت که بر سر کاری
نه همرهی تو مرا راه خویش گیر و برو
ترا سلامت بادا مرا نگوساری
مرا بخانۀ خمار بر بدو بسپار
دگر مرا بغم روزگار نسپاری
نبیذچند مراده برای مستی را
که سیر گشتم ازین زیرکی و هشیاری
با تو گفتم اگرچه مخاطب تویی اما مقصود و فایده دیگری و غایبی بر خواهد داشت. از آن بزرگ نشنیده​ای که گفت: سی سالست که سخن با خدایتعالی میگویم و خلق می​پندارند که با ایشان می​گویم ای عزیز معذور دار. قاضی فضولی همدانی از کجا، و این سخنهای اسرار ازکجا؟ گوینده نمیداند که چه میگوید شنونده چه داند که چه میشنود!
بسیار رسائل بروزگار دراز بقاضی امام سعدالدین بغدادی و خواجه امام عزالدین و امام ضیاءالدین و خواجه کامل الدولت و الدین نوشتم که مجلدات بود، اما این ساعت مدتی بودکه بنوشتن عزم نداشتم، و تقصیر می​بود و می​افتاد. و چنان قصد که در اوقات ماضی می​بود بمن اکنون نمی​بود،از بهر آنکه مدتی بود که دل این شیفته از زبان می​شنود که زبان قایل بودی و دل مُستمع. در آن وقت قصد و عزم نوشتن بسیاری می​افتاد؛ اکنون مدتیست که زبانم از دل می​شنود دل قایل است و زبان مستمع. و این بیچاره را اوقات و حالات بوالعجب روی می​نماید مدتها و وقتها می​باشد.
اما سید را- صلوات اللّه و سلامه علیه- هر لحظه و هر لمحه خود هر دو حالت که گفته شد بودی. «وَما یَیْطقُ عَن الهوی إِنْ هوإِلاّ وحی یوحی» خبر ده این معنیست. چون خواستی که زبانش از دل شنود. گفتی: «أَرِحنا یا بلال» ما را از خودی خود ساعتی با حقیقت ده؛ و چون خواستی که دل مستمع زبان باشد، گفتی: «کَلِّمینی یا حُمَیْرا» ای عائشه مرا ساعتی از حقیقت باخود ده، و مرا با خودآر؛ تا جهانیان فایده یابند، تا وی عبارت می​کند که «بُعِثتُ لِأُتمِّمَ مَکارِم الأخلاق».
این خود رفت، مقصود آن آمد که آنچه آن عزیز بزرگوار نکتۀ چند درخواست کرد بر طریق سؤال، در جواب آن دستوری با نهاد و حقیقت خود بردم، و حقیقتم و نهادم دستوری با دل برد و دلم دستوری با جان مصطفی- علیه السلام- برد، و روح مصطفی از حق تعالی دستوری یافت و دلم از روح مصطفی- صلعم- دستوری یافت؛ حقیقتم ازدل دستوری یافت و زبانم از نهاد و حقیقتم دستوری یافت.
پس هرچه در مکتوبات و امالی این بیچاره خوانی و شنوی از زبان من نشنیده باشی، از دل من شنیده باشی از روح مصطفی- علیه السلام- شنیده باشی؛ و هرچه از روح مصطفی- علیه السلام- شنیده باشی از خدا شنیده باشی که «مایَنْطِقُ عَنِ الهوی إِنْ هو إِلاّ وَحیٌ یوحی». بیان دیگر «مَن یُطِعِ الرسولَ فقد اطاعَ اللّه». «اِنَّ الذین یُبایعونَک إِنّما یُبایعون اللّهَ یَدُ اللّهِ فوق أیدیهم» همین معنی دارد. «و یَسْألونَک عَنِ الرّوح قُلِ الرّوحُ مِنْ اَمْر ربی» منبع این همه شده است. ای عزیز «لَقَد کان فی قِصَصِهمْ عِبْرَةٌ لِاُولی الألباب» إِذنی و گستاخی داده است بسخن گفتن و واقعه نمودن پیران بامریدان «وکُلّاً نَقُص عَلیْک مِنْ أنْباء الرُسل مانُثَبِتُ به فؤادَک» گفت: ما قصۀانبیا و رسل بر تو میخوانیم و مقصود از آن همه آرام و آسایش دل تو میجوییم.
چون حال چنین آمد که گفتم من نیز چنانکه آید گویم، و از آنچه دهند بمن من نیز زبده بر خوان کتابت نهم، و ترتیب نگاه نتوان داشت که سالک رونده را اگر متلوّن بود و در تلوّن بماند متوقف شود و ساکن گردد و سخن گفتن حجاب راه او باشد اما اگر سخن گوید و اگرنه برچه خطر باشد! اما ترتیب و نظم و عبارت در کسوتی زیباتر نتوان آوردن. این هنوز نصیب خاص باشد «مَنْ عَرَف اللّه کلَّ لِسانُه» همین معنی باشد. این سخن هنوز تحقیق و حکمت نباشد. اما خاص الخاص خود رسیده باشد و او را با خود ندهند، و اگر دهند روزگار بحساب گذارندو خود بجایی باز نماند که آنگاه از آن وصف کند. مقام بی نهایت دارد،اگر دستوری یابد از خدا با اهلان، سخنهای چند از بهر اقتدا و اهتدای مریدان بگوید و ترتیب نگاه نتواند داشتن.
اما اصل سخن سخت قوی و برجای باشد اما هر کسی خود فهم نکند، زیرا که در کسوتی و عبارتی باشد که عیان آن در عین هر کسی نیاید. درین مقام «مَنْ عَرَفاللّه طالَ لِسانُه» بود که چون خود را غایب بینم آنچه گویم مرا خود اختیار نباشد، آنچه بوقت اختیار دهند خود نوشته شود «واللّه غالِبٌ علی اَمْره» یعنی بر امر عباده «یَفْعلُ ما یشاءُ و یحکُم ما یُرید» واللّه الهادی.
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل رابع - خود را بشناس تا خدا را بشناسی
ای عزیز بزرگوار گوش دار. خبر «مَنْ عَرَف نَفْسَه فَقَدْ عَرَف ربَّه» را که پرسیده‌​ای احوال مختلف نمی​‌گذارد که ترتیب کتابت حاصل آید اما چه کنم «واللّهُ غالِبٌ علی أمره»! بعضی از معرفت نفس خود بشنیده‌ای در تمیهدهای گذشته و بعضی در تمهید دهم گفته شود به‌تمامی، شمه​ای و قدری چنانکه دهند و چنانکه آید گفته شود.
چون مرد بدان مقام رسد که از شراب معرفت مست شود، چون بکمال مستی رسد و بنهایت انتهای خود رسد، نفس محمد را که «لَقَدْ جاءکم رسولٌ مِنْ أنْفُسِکُم» بروی جلوه کنند. «طوبی لِمَنْ رآنی و آمَنَ بی» طراز روزگار وی سازند. دولتی یابد که ورای آن دولت، دولتی دیگر نباشد. هرکه معرفت نفس خود حاصل کرد معرفت نفس محمد او را حاصل شود؛ و هرکه معرفت نفس محمد حاصل کرد پای همت در معرفت ذات اللّه نهد. «مَنْ رآنی فَقَدْ رأی الحق» همین معنی باشد. هر که مرا دید خدا را دیده باشد و هرکه خودشناس نیست محمد شناس نباشد، عارف خدا خود چگونه باشد؟ چون معرفت نور محمد حاصل آید و بیعت «إنّ الذین یُبایِعونَک إِنّما یُبایِعون اللّه» بسته شود؛ کار این سالک در دنیا وآخرت تمام شد که «الیومَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دینَکم» باوی گوید: نعمت معرفت تو کمالیت یافت برسیدن و حاصل آمدن؛ معرفت محمد که خاص بر تو نیست عموم و شمول را آمده است که«لَقَدْ مَنَّ اللّهُ علی المؤمنین إذْ بَعَثَ فیهم رسولان مِنْ أنفسِهم».
بر این مرد سالک شکر، لازم وواجب آید و شکر نتواند کرد؛ از بهروی شکر کنند. دریغا معرفت رب مرد را چندان معرفت خود دهد که در آن معرفت نه عارف را شناسد ونه معروف را. مگر که ابوبکر صدیق- رضی اللّه عنه- از اینجا گفت: «العَجْزُ عن دَرْک إِلادراک إدْراکٌ» یعنی معرفت و ادراک آن باشد که همگی عارف را بخورد تا عارف ادراک نتواند کرد که مُدْرِک است یا نه.
«سُبْحانَ مَنْ لَمْ یَجْعَل للخَلْق سبیلاً الی معرِفَتِه إِلّا بالعَجْزِ عن مَعْرِفَتِه». هرکس را راه نداده​اند بمعرفت ذات بی چون او، پس هر که راه معرفت ذات او طلبد نفس حقیقت خود را آینه​ای سازد و در آن آینه نگرد، نفس محمد- علیه السلام- را بشناسد. پس از آن نفس محمد را آینه سازد، «وَرَأیْتُ ربی لیلةَ المِعْراج فی أَحْسَن صورة» نشان این آینه آمده است. دو در این آینه، «وجوهٌ یومَئذٍ ناضِرةٌ الی رَبِها ناظرة» می​یاب، و ندا در عالم می​ده که «و ما قَدَروا اللّهَ حقَّ قَدْرِه» ای: «ماعَرَفوا اللّهَ حقَّ مَعْرِفَتِه». و این مقام عالی و نادر است، اینجا هر کس نرسد، هرکسینداند.
ای عزیز معرفت خود را ساخته کن که معرفت در دنیا تخم لقاءاللّه است در آخرت. چه میشنوی؟ میگویم هرکه امروز با معرفت است، فردا با رؤیتست، از خدا بشنو «وَمَنْ کان فی هذه الدُنیا اُعمی فهو فی الآخرةِ أعمی وأضلُّ سبیلا». هرکه در دنیا نابیناست از معرفت خدا در آخرت نابیناست از رؤیت خدا. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «یکی در قیامت گویدکه یارب، ندا آید که مرا مخوان که تو خود در دنیا مرا نشناختی «لأنَّکَ لم تعرفنی فی دار الدنیا»، پس در آخرتم چگونه شناسی؟ «نَسَوا اللّهَ فَانساهُم أنفُسَهم» همین معنی دارد. هر که نفس خود را فراموش کند او را فراموش کرده باشد و هر که نفس خود را یاد آرد او را با یاد آورده باشد «مَنْ عَرَفَ نَفْسَه عَرَفَ ربّه، وَمَنْ عَجِز عن مَعْرفة نفسِه فَأَحری أن یَعْجَزَ عن معرفةِ ربِه». سعادت ابد در معرفت نفس مرد، بسته است؛ بقدر معرفت خود هر یک را از سعادت نصیب خواهد بود.
و معرفت خدای تعالی بر سه نوع است: یکی معرفت ذات، و دیگر معرفت صفات ودیگر معرفت افعال و احکام خدا. اما ای عزیز معرفت افعال اللّه و احکامه از معرفت نفس حاصل شود «وَفی انفُسکم أفَلا تُبْصِرون»؟ «سَنُریهم آیاتِنا فی الآفاق و فی أنفُسهم». هرگاه که معرفت نفس خود کاملتر، معرفت افعال خدا کاملتر؛ و معرفت صفات خدای آنگاه حاصل آید که معرفت نفس محمد که «لَقَد جاءکم رسول مِنْ أنفُسِکم» حاصل آید؛ و معرفت ذات او- تعالی- کرا زهره باشد که خود گوید: «تَفَکَّروا فی آلاء اللّهِ ولا تَفَکَّروا فی ذاتِ اللّه». جز برمزی معرفت خدا حرامست شرح کردن.
ای عزیز بدانکه افعال خدای- تعالی- دو قسم است: مُلکی و ملکوتی.
این جهان و هرچهدر این جهان است ملک خوانندو آن جهان و هرچه در آن جهان است ملکوت خوانند؛ و هرچه جز این جهان و آن جهان باشد جبروت خوانند. تا ملک نشناسی و واپس نگذاری بملکوت نرسی؛ و اگر ملکوت را نشناسی و واپس بگذاری بجبروت نرسی؛ و خدای را- تبارک و تعالی- در هر عالمی از این عالمهای سه گانه خزینه​ای هست که «وَلِلّهِ خَزائنُ السمواتِ والأرض» ولیکن هر کسی نداند. ای عزیز بجلال قَدْرِ لَمْ یَزَل که چندان سلوک می​باید کرد که از ملک بملکوت رسی، و از ملکوت اسفل تا بملکوت اعلی رسی چندان سلوک می​باید کرد.
پس آنگاه سلوک باید کردن تا جمال این آیت روی نماید که «سُبْحان الذی بِیَده مَلکوتُ کل شیء وَاِلیه تُرْجَعون» در این آیت جمال خالق ملکوت را بیند، «عَرَف رَبَّه» او را روی نماید. اما «عرف ربَّه» تمام نباشد تا از پردۀ ربوبیت بپردۀ جمال الهیت رسد و از پردۀ الهیت بپردۀ عزت رسد؛ و از پردۀ عزت بپردۀ عظمت رسد، و از پردۀ عظمت بپردۀ کبریا رسد. در پردۀ کبریاءاللّه دنیا و آخرت محو بیند، «کَلُّ مَنْ علیْها فانِ بدو گوید:«أُنْظُر الی وَجْههِ اللّهِ الکَریم». همه «وَیَبْقِی وَجْهُ رَبِّک» باشد.
اینجاهیچ از عارف نمانده باشد و معرفت نیز محو شده باشد، و همه معروف باشد، «اَلا الی اللّه تَصیرَ الأُمور» همین می​گوید. در این مقام، «یَحُّبهم وَیُحبُّونه» یکی نماید. پس این نقطه، خود را بصحرای جبروت جلوه دهد. پس حسین جز «أنا الحق» و بایزید جز «سُبْحانی» چه گویند؟! اینجا سالک هیچ نبود، خالق سالک باشد. ورای این مقام چه مقام باشد؟ و بالای این دولت کدام دولت باشد؟! و از برای عذر وی، ندا در ملک و ملکوت دهند «وَ إِذا شِئنا بَدَّلنا أمثالَهم تَبْدیلا».
دریغا چه می​شنوی؟! اگر نه آنستی که هنوز وقت زیر و زبر بشریت نیست! و الا بیم آنست که حقیقت، این معانی شریعت را مقلوب کند. دریغا شنیدی «وَإذا شِئنا بَدَّلنا أمْثالَهم تَبْدیلا» چه معنی بود؟ یک ساعت مرا باش تا بدانی که «تبدیلا» چه باشد: نور اللّه باشد که بر نهاد بنده آید. هر چند که رسد و تابد از مرد چندان بنماند کهخود را با خود بیند «بَلْ نَقْذِفُ بالحق علی الباطِل فَیَدْمَنَه فَإِذا هو زاهِق». زهی کیمیاگری! از کجا تا کجا؟! «فهو علی نورٍ من ربه» نور با نور شود و نار از میان برخیزد که چون شعاع آفتاب بتابد و محیط ستارگان آید، ستارگان را حکمی نماند. اینجا سالک مراد خود را بهمه مرادی دربازد و دیدۀ خود را بهمه دیده دربازد تا همه دیده شود؛ ابوالعباس قصاب در سماع پیوسته این بیتها گفتی:
در دیدۀ دیده دیده​ای بنهادیم
و آن را ز ره دیده غذا می​دادیم
ناگه بسر کوی جمال افتادیم
از دیده و دیدنی کنون آزادیم
ای عزیز مناظرۀ قالب بین با دل، که قالب با دل چه می​گوید. از بهر آنکه قالب چه داند که دل را چه افتاده است که بیشتر آنست که دل بر قالب بپوشاند؛ و دل قالب را چه جواب می​دهد؟ گوش دار:
ای دل بچه زهره خواستی یاری را
کو چون تو هلاک کرد بسیاری را
دل گفت که باش تا شوم همی یکتایی
این خواستن از بهر چنین کاری را
این سخن درجهان خود که داند الاّ مَحْرمان اُنس الهیت که از اوصاف بشریت باوصاف الهیت رسیده باشند، و حقیقت ایشان با بشریت پیوسته این بیتها می​گوید:
در عشق، حدیث آدم و حوا نیست
ای هر که ز آدمست او از ما نیست
ما را گویند: کین سخن زیبا نیست
خورشید نامحرمست کس بینا نیست
زیادت از این ساعت نمی​توانم گفتن بعد ما که جملۀ تمهیدها خود بیان«مَنْ عَرَف نَفْسَه فَقَدْ عَرَف ربّه» آمده است. نیک طلب می​کن و باز می​یاب، و نگاه می​دار و از من شنیده می​باش تا دانی.
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل سابع - حقیقت روح و دل
ای عزیز گوش دار سؤال خود را که پرسیده‬ای که «وَیَسأَلونَکَ عَن الرّوحِ قُلْ الرّوحُ مِن أمْرِ ربّی». اما ندانم که جملۀ چیزها که در باطن تو پوشیده است بدانستی؟ آنگاه پس از شناس اینهمه، طالب حقیقت روح باشی. دانم که تو گویی: من بجز از قالب و روح دیگر چه چیز باشم؟ اکنون گوش دار انشاءاللّه که بدانجای رسی که هر صفتی از صفات تو بر تو عرض کنند، چون آنجا برسی هفتاد هزار صورت بر تو عرض کنند، هر صورتی را بر شکل صورت خود بینی، گویی که من خود یکی‬ام هفتاد هزار از یکی بودن چون صورت بندد؟ و این آن باشد که هفتاد هزار خاصیت و صفت در هر یکی از بنی آدم متمکن و مندرجست، و در همه باطنها تعبیه است؛ هر خاصیتی و هر صفتی شخصی و صورتی دیگر شود. مرد چون این صفات را ببیند پندارد که خود اوست، او نباشد ولیکن ازو باشد. این صفات بعضی محموده و صفات خیر باشد، و بعضی مذمومه و صفات شر باشد. و این صفات بتمام نتوان عد و شرح کردن، این بروزگار در نتوان یافت و دید. اما در قالب تو، چون تویی تعبیه کرده‬اند و تو بحقیقت، آن لطیفه که حامل قالب تو آمده است، نتوانی یافت؛ و چون بدان لطیف رسی بدانی که «إِذاتَمَّ الفَقْرُ فَهُوَ اللّه» چه باشد.
دریغاهرگز ندانسته‬ای که قلب لطیفه است و از عالم علوی است و قالب کثیف است و از عالم سفلی است. خود هیچ الفت و مناسبت میان ایشان نبود و نباشد؛ واسطه و رابطۀ میان دل و قالببر گماشتند که «إنَّ اللّهَ یَحولُ بَیْنَالمَرْءِ و قَلْبِه» تا ترجمان قلب و قالب باشد تا آنچه نصیب دل باشد دل با آن لطیفه بگوید و آن لطیفه با قالب بگوید.
دریغا از «ألَمْ نَشْرَح لَکَ صَدْرَک» چه فهم کرده‬ای؟ اگر قلب را مجرد در قالب تعبیه کردندی، قلب با قالب قرار و انس نگرفتی، و قالب باحوال قلب طاقت نداشتی و گداخته شدی. این لطیفه حقیقت آدمی را واسطه و حایل کردند میان قلب و قالب. دریغا این قدر دانی که قلب ملکوتیست و قالب ملکی؛ در ملک کسی زبان ملکوت نداند اگر زبان جبروتی نباشد. اگر خواهی مثالش بشنو: عجمی زبان عربی فهم نکند الا بواسطۀ ترجمانی که هم عربیت داند و هم عجمیت. آخر معلوم باشد که جز این پنج حواس صورتی پنج حواس معنوی و باطنی هست. اکنون این همه در نهاد تو تعبیه است.
دریغا تو قلبی و این نهادی لطیفه که گفته شد، ونفسی و قلبی و روحی، و جز از روح اگر چیزی دیگر هستی چون آنجا رسی، خود به بینی که مصطفی- صلعم- طبیب حاذق بود، و مصالح و مفاسد ضرورت بود او را نگاه داشتن؛ زیرا که افشاکردن و ظاهر گفتن این اسرار بسیاری خلل و مفاسد گروهی را حاصل شدی و بیشتر خلق فهم نکردندی. لاجرم «کَلِّم الناسَ علی قَدَرِ عُقولِهِم» بکار درآورد تا همه را بر جای بداشت.
دریغا ابن عباس- رضی اللّه عنه- در تفسیر این آیت می‬گوید که «أنْ یأتِیَکُمُ التابوتُ فیه سکینَةٌ مِنْ رَبِّکُم» گفت: این سکینۀ آنست که در میان آن تابوت بود که دل انبیا- علیهم السلام- در آنجا بود ودر آنجا نشستند. باش تا این آیت ترا روی نماید که «یَوْمَ یَکونُ الناسُ کالفَراش المَبْثُوث». و جای دیگر گفت: «کأنَّهُم جَرادٌ مُنْتَشِر». این پروانها و این ملخها که از گور برآیند، سیرت و حقیقت تو باشد. چنانکه امروز صورتست، فردا سیرت برنگ صورت باشد؛ این همه نهادهای خلق باشد. مگر که مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت که «إنَّ الأرْواحَ جُنْدٌ مِنْ جُنودِ اللّه، لَیْسوا بمَلائکةِ لهم رؤسٌ وَأید وَأرْجُلَ یَأکُلونَ الطعامَ».
هرگز شنیده‬ای که روح دست دارد، و پای دارد و طعام خورد؟ اگر آن عزیز می‬خواهد که تمام بداند، از مجاهد بشنو که گفت: «أِنَّ فی جَسَد ابن آدَم خَلْقاً مِن خَلقِ اللّه کَهَیْئَةِ الناس وَلَیْسوا بِناس». گفت: در تن آدمی خلقی و صورتی باشد همچون آدمی، و صورت مردم دارد اما آدمی نباشد و از عالم قالب و بشریت نباشد از عالم «فَتَبارَکَ اللّهُ أَحْسَنُ الخالِقینَ» باشد. دریغا جایی دیگر از مصطفی- علیه السلام- بشنو که «إِنَّ فی جَسَد ابن آدمَ لَمُضْغَنَةٌ إِذا صَلُحَتْ صَلُحَ الجَسَدُ کُلُهُ و إِذا فَسَدَتْ فَسَدَ الجَسَدُ کُلُهُ أَلاوَهِیَ القَلب» گفت: در تن آدمی مضغه‬ای است که چون آن بصلاح باشد قالب بصلاح باشد، و چون تباه و فاسد باشد قالب نیز فاسد باشد و آن نیست مگر دل. قالب را شرح شنیدی و نهاد و لطیفۀ خود بدانستی. نفسهای سه گانه آمد: نفس اماره و نفس لوامه و مطمئنه در این مقام خود با تو نمایند و چون بدین مقام رسی بی شنیدن معلوم تو شود، و شمه‬ای در تمهید دیگر از نفسها گفته شود «إنْ شاء اللّهُ».
دریغا ای عزیز که قلب نداری که اگر داشتی آنگاه با تو بگفتی که قلب، چیست کار دل دارد. دل را طلب کن، و بادست آر. دانی که دل کجاست؟ دل را «بَیْنَ إِصْبَعَیْنُ من أَصابِعِ الرّحمن» طلب می‬کن. دریغااگر جمال «إِصْبَعَیْنِ مِن أصابِعِ الرّحمن» حجاب کبریا برداشتی، همه دلها شفا یافتندی. دل داند که دل چیست و دل کیست: منظور الهی دل آمد و خود دل لایق بود که «إنَّ اللّه لایَنْظُرُ إلی صُوَرِکُمْ وَلاإِلی اعمالِکم و لَکِنْ یَنْظُرُ إلی قلوبکم». ای دوست! دل نظرگاه خداست چون قالب رنگ دل گیرد و هم رنگ دل شود. قالب نیز منظور باشد.
ای دریغا ندانم که فایده و حظ از این سخنها که خواهد برداشت! جانم فدای او باد. معذور دار مرا که «مَثَلُ القَلْب مَثَلُ ریشةٍ بِارضٍ فَلاةٍ تُقَلِّبُها الرِّیاحُ». دلها را باد رحمت الهی در عالمهای خود می‬گرداند، و دلها در عالم دوانگشت جَوَلان میکند. از إصبعین جز این دو مقام که مسکن سالکان باشد فهم مکن که این باد کدامباشد که دلها را می‬گرداند؟ از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «لاتَسُبّوا الرّیح فَإنها مِن نَفَس الرَّحمن». این وادی «قَلبُ المُؤمِن بَیْنَ إِصْبَعین مِن أًصابِعِ الرَّحمن» باشد. این رحمن کدامست؟ «الرحمن علی العَرْش اَستَوی». دریغا این رحمن چرا جمال بخلق ننمود تا بدانستندی که «قَلْبُ المُؤْمِنِ عَرْشُ الرّحمن» چه باشد؟! زهی دل که صفت واسعیت دارد! مگر سهل عبداللّه از اینجا گفت که «القَلبُ هُوَ العَرْشُ و الصَّدرُ هُوَ الکُرْسیُّ» گفت: عرش دل باشد و صدر کرسی.
دریغا «بَلْ هُوَ قَرآنٌ مَجیدٌ فی لَوْحٍ محفوظٍ» ابن عباس گفت: این لوح محفوظ، دل مؤمنانست. مگر که مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت که «إِنَّ العَرْشَ یَنالُ جَمیعَ ما خَلَقَ اللّه» یعنی عرش مجید محیط جملۀ مخلوقات و موجوداتآمده است. باش تا بدانی که «ماوَسِعَنی أرْضی وَلاسَمائی وَلکن وَسِعنی قَلبُ عَبدی المُؤمِنِ» زمین مرا برنتابد و آسمان طاقت ما ندارد؛ عرش در خور ما نیامد و دل مؤمن ما را قبول کرد؛ نخست ما او را قبول کرده بودیم.
روزی یکی از مصطفی پرسید که «أینَ اللّهُ»؟ گفت: «فی قُلوبِ عبادِهِ» در دل بندگان خود باید جُست؛ «وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَما کُنْتُم» این معنی باشد. چون دل ترا حاصل آمد ودل را بازیافتی، روح خود جمال عزت با تو نماید. دریغا اگر شریعت، بند دیوانگی حقیقت آمده نیستی، بگفتمی که روح چیست؛ اما غیرت الهی نمی‬گذارد که گفته شود. عیسی- علیه السلام- کمال و رفعت که داشت از آن داشت که او را خلعت روح القدس درپوشیده بودند، و او را همه روح کرده «وَأَیَّدْناهُ بروح القُدُس». آدم و آدم صفتان که کرامت کمال و فضیلت یافتند بر دیگران، بروح یافتند که «وَأَیَّدَهُم بِروحِ مِنْهُ». و روح را از عالم خدا بقالب فرستادند که «وَنَفَخْتُ فیهِ مِنْ روحی» این باشد. باش تا این آیت که «وَکذلِکَ أَوْحَینا إِلَیکَ روحاً مِنْ أمر ربّی» چه معنی دارد.
دریغا از دست غیرت اللّه که «إِنَّ اللّهُ غَیورٌ وَمِنْ غَیْرَتِهِ حَرَّم الفَواحِش»! او غیورست؛ از غیرت، او همه محرمات را حرام کرد؛ و شرح جان نیز کردن از غیرت حرام کرد:
ای دریغا جان قدسی در درون دو جهان
کس ندیدستش عیان و کس ندادستش نشان
گر کسی گوید که دیدم در مکان و لامکان
بر درخت غیرتش آویخته شد پیش از آن
شب قدر که منزلت و قدر یافت، از روح و ملایکه یافت که «تَنَزَّلُ الملائکةُ الرّوحُ فیها». جمال روح چون جلوه کند،هر جا که پرتو این جمال رسد آن چیز را قدر دهد و آن چیز قدر یابد. ای عزیز «قَل الرّوحُ مِن أمر ربّی» خود شرح تمامست و لیکن اهل معرفت را؛ زیرا که روح از امر باشد و امر خدا ارادت و قدرت است، از آیت «إِنَّما أَمْرُه إذا أرادَ شیئاً أنْ یَقولَ لَهُ کُنْ فَیَکون» بشنو.
دریغا مگر مقاتل- رحمة اللّه علیه- از بهر این معنی گفت که «مِنْ أمرِ ربّی» یعنی «مِنْ نُورِ رَبّی». دریغا مگر امام ابوبکر قحطبی از اینجا گفت: «الروح لایَدْخُلُ تَحْتَ ذُلِّ کُنْ» گفت: روح در «ذُلّکن» نیاید؛ چون در «کُنْ فکانَ» نباشد از عالم آفریده نباشد از عالم آفریدگار باشد، نعت قدم و ازلیت دارد. دریغا امر چون فرماینده و پدید کنندۀ اشیا و مخلوقات آمد و روح از جملۀ امر باشد: پس آمر باشد نه مأمور، فاعل باشد نه مفعول،قاهر باشد نه مقهور. از برای خدا که این خبر را نیز گوش دارکه عبداللّه بن عمر روایت می‬کند که مصطفی- علیه السلام- می‬گوید که ملایکه گفتند: بارخدایا بنی آدم را مسکن و وطن کردی که در دنیا می‬خورند و می‬آشامند، چون دنیا نصیب ایشان کردی آخرت را سرای ما گردان «فَأَوْحی اللّهُ- تعالی- إِلَیْهُم: إنّی لاأفْعَلُ ولاأجْعَلُ مَنْ خَلَقْتُ بِیَدی کَمَنْ قُلْتُ لَهُ کُنْ فَکان» گفت: ای فریشتگان! آن کس که او را بید قدرت خویش پدید کرده باشم چنان نباشد که آنکس که گفته باشم: وجود او را که بباش آنگاه بباشد یعنی که «خَلَقْتُ بِیَدی» مخلوقات«بِیَداللّه» چنان نباشد که مخلوق «فِعْلُ اللّه وصُنْعُ اللّه».
دانم که ترا در خاطر آید که «إنَّ اللّهَ- تعالی- خَلَقَ الأرْواحَ قَبْلَ الأجْسامِ بألفَی أَلْفَ سَنَة». نزدیک محققان، این خلق و خلقیت روح عبارت از اظهار و عرض آمد مر صفت فطرت و ارادت را بصفت قدرت و خلقت، و «ألفَیْ ألفِ سَنَةِ» هر سالی خود دانی که چند باشد؟ روزی هزار سال باشد! بکنه «ألفَ ألف سَنَة» که رسد؟! آنگاه او را در عالم تقدیر کمیت و کیفیت آورد. آسمان کجا بود؟ و زمین خود نبود، و روز و شب خود کجا باشد؟ که «ألفیَ ألفِ سَنَة»خود پدید باشد! جان را چنان مپندار که مخلوقات دیگر؛ جان عزتی و لطافتی دیگر دارد. مگر که استاد ابوعلی دقاق- رحمة اللّه علیه- این بیتها از جهت این معنیها گفته است:
شهر و وطن جان زجهان بیرونست
وز هرچه مثل زنی از آن بیرونست
این راز نهفته از نهان بیرونست
یعنی که خدا از دو جهان بیرونست
جانها ز حق است و حق ز جان بیرونست
آن با نقط است و نقطه زان بیرونست
این روح را قدسی خوانند؛ و دو روح دیگر که هستند اطبا و حکما یکی را حیوانی و متحر که خوانند، و آن دیگر را علما روحانی خوانند؛ و بروحانی آن خواهند که با قالب، آنرا اضافت کنند. و اضافت کردن این روح روحانی با قالب بر دو وجه باشد:
وجه اول: آنست که چنین توان دانتستن که جان آدمی حقیقت آدمی باشد؛ و آن را دو حال باشد: در حالی متصرف باشد، و در حالی دیگر نباشد.و این جان در تن است و تصرف او در قالب چنان دان که تصرف من در این قلم: اگر خواهم ساکن دارم،و اگر خواهم متحرک دارم. اکنون متصرف بودن، جان را در این قالب حیوة خوانند؛ و این تصرف را منقطع شدن، موت خوانند؛ و باز دادن این تصرف را بعد انقطاعه احیا خوانند و بعث خوانند؛ و این انقطاع یا جزوی باشد که نوم خوانند، یا کلی بود که مرگ خوانند؛ و باز دادن روح هم چنین، یا جزوی باشد که انتباه خوانند، یا کلی باشد که بعث خوانند و قیامت خوانند. «وَهُوَالذی یَتَوفّاکُم باللَّیل» انقطاع جزوی می‬دان؛ «ثُمَّ یَبْعَثُکُم فیه» باز آمدن جزوی می‬یاب. تا چه بود؟ «لِیُقضی أجلٌ مُسمّی» تا مدت بودن او در قالب بسر آید و وقت بودن او در دنیا منقضی شود.
دریغا «اللّه یَتَوَفی الأنفُسَ حِینَ مَوْتِها والّتی لُمْ تَمُتْ فی مُنامها»! اگر مدت بودن در قالب بآخر رسیده باشد. خود تصرف جان بیکبارگی منقطع شود ودیگر تصرف نکند و از خواب باز نیاید «فَیُمْسک التی قضی علیها الموتَ». و اگر از اجل و عمر مسمی پدید کرده چیزی مانده باشد، دیگرباره پس از خواب بتصرف درآید «وَیُرْسِلُ الأُخْری إِلی أَجَلٍ مُسَمّی». و مصطفی- علیه السلام- بوقت خواب همین معنی در دعا گفتی: «اللهُمَّ هذِه نَفْسی أنْتَ تتَوَّفَاها، لَکَ مماتُها وَمَحْیاها إِنْ أَمْسَکْتَها فأنْتَ مالِکُها فاغْفِرْلَها، وَ إِنْ أرْسَلْتَها فَاعْصِمْها بما تَعْصِمُ بِهِ عِبادَکَ الصّالحین».
اگر آن عزیز می‬خواهد که جمال «یُلقی الرّوحَ منْ أمرِهِ علی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِه» ترا جلوه کند، از کون و مکان درگذر؛ چون از هر دو جهان در گذشتی، از خود نیز درگذر تا روح را ببینی بر عرش مستوی شده که «الرَّحمنُ علی العَرْشِ اسْتوی». پس از عرش نیز درگذر تا «رَفیعُ الدَّرَجاتِ ذوالعَرشِ» را بینی در عالم «ماقَدَروا اللّهَ حقَّ قَدْره»؛ پس در این مقام، تو خود کلید و مقالید آسمان و زمین شدی که«لَهُ مَقالیدُ السّمواتِ و الأرض». از شیخ ما بوسعید ابی الخیر- رحمة اللّه علیه- بشنو که چه می‬گوید و چه خوب می‬فرماید:
ای دریغا روح قدسی کز همه پوشیده است
پس که دیدست روی او و نام او کشنیده است
هرکه بیند در زمان از حسن او کافر شود
ای دریغا کین شریعت گفت ما ببریده است
کون و کان بر هم زن و از خود برون شو تا رسی
کین چنین جانی خدا از دو جهان بگزیده است
تو خود هنوز دل خود را ندیده‬ای جان را کی دیده باشی؟! و چون جان را ندیده باشی خدا را چگونه دیده باشی؟ چون وقت باشد تو را در عالم «الرَّحمنُ عَلَّمَ القُرآن» آرند و جملۀ اسرار الهی در دایرۀ باء بسم اللّه و یا در میم بسم اللّه بتو نمایند، پس «عَلَّمَ بالقَلَم عَلَّمَ الإِنْسانَ مالَمْ یَعْلَم» مُعَلم تو شود. این همه در دل تو منقش شود؛ دل تو لوح محفوظ شود. «بَل هُوَ قَرْآنٌ مجیدٌ فی لَوْحٍ مَحْفوظٍ» ترا خود گوید آنچه با روح الامین گفت. پس قطره‬ای از علم لدنی در دهان دل تو چکانند که علم اولین و آخرین برتو روشن و پیدا گردد. «فَقَطَر قَطْرَةً فی فَمی عَلِمْتُ بها عِلْمَ الأوَّلین و الآخرین» این مقام باشد؛ چنانکه انبیا و رسل را پیک «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمینُ علی قَلْبِک» بر کار بود، ترا نیز جذبةٌ من جَذَبات الحق در پیغام و راه باشد.
دریغا نمی‬دانم که چه فهم خواهی کردن! می‬گویم که چون محبت «یُحِبُّهم» تاختن آرد بارادت، و ارادت تاختن آرد بامر که «إنّما أمْرُهُ إِذا أرادَ شیئاً أنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکون». این امر کدامست ؟«قُلِ الرُّوحُ مِنْ أمْر ربّی» گواهی میدهد که امر کیست و بر چیست. پس امر کیمیاگری کند با نقطۀ عبودیت که تو آن را قالب خوانی. پس قالب را چون پروانه بر آتش عشق و محبت مستغرق کند تا همگی تو چنان شود که این بیتها با تو بگوید که ترا از این واقعه چه بوده است:
گر عشق همی مونس و هم خانۀ ماست
غمها همه یک جرعۀ پیمانۀ ماست
از عقل فراگذر که در عالم عشق
او نیز غلام دل دیوانۀ ماست
قَلَم اللّه خود با لوح دل تو بگوید آنچه گفتنی باشد و دل تو خود با تو بگوید آنچه باشد. این جمله آنگاه باشد که تو خادم و مرید دل باشی. چون دل پیر باشد و تو مرید دل مخدوم باشد و تو خادم و دل آمر باشد و تو مأمور؛ آنگاه که این همه اهلیت در تو پدید آید دل ترا قبول کند و ترا تربیت کند تا کار تو بجایی رسد که جزاومزد خدمت تو هر روز بتو رساند، و تو با خود این بیتها می‬گویی:
بستم کمر عشق بنام دل خویش
بردم بر دلبرم پیام دل خویش
حاصل کردم مِراد و کام دل خویش
ای من ز میان جان غلام دل خویش
باش تا بدانی که جان را بقالب چه نسبت است: درونست یا بیرون.
دریغا روح هم داخل است و هم خارج، او نیز هم داخل باشد با عالم و هم خارج؛ و روح هم داخل نیست و نه خارج، او نیز با عالم نه داخل باشد و نه خارج. دریغا فهم کن که چه گفته می‬شود: روح با قالب متصل نیست و منفصل نیز هم نیست، خدای- تعالی- با عالم، متصل نیست و منفصل نیز نیست. این بیتها گوش دار:
حق بجان اندر نهان و جان بدل اندر نهان
ای نهان اندر نهان اندر نهان اندر نهان
این چنین رمزی عیان کو با نشانست و بیان
ای جهان اندر جهان اندر جهان اندر جهان
وجه دوم: اضافت کردن این جان با قالب چنان باشد که اضافت و اطلاق لفظ انسان با آدمی؛ چون لفظ انسان اطلاق کنند قومی از عوام پندارند که مفهوم از این، جز قالب نیست؛ اما اهل حقیقت دانند که مقصود از این خطاب و اطلاق جز جان و حقیقت مرد نباشد چنانکه گویند: «فُلانٌ عالِمٌ و جاهِلٌ و قادِرٌ و عاجزٌ وسَخیٌّ و بَخیلٌ و مُؤمنٌ و کافِرٌ». این همه اوصاف جان است و نعت او، و نشاید که قالب بچیزی موصوف باشد از این صفات بهیچ حال، اما بر قالب نیز «من طریق المجاز» هم اطلاق کنند أَعْنی لفظ انسان و آدمی چنانکه گویند: «زیدٌ قًصیرٌ و طَویلٌ و عَریضٌ و اَعْمی و أصَمُّ»؛ اما کافری و مسلمانی و سخاوت و بخل و علم و جهل، این مخصوص بجان باشد بی نصیب قالب؛ اما کوتاهی و دراز و کوری و کری و مانند این، نصیب قالب باشد و جانرا از آن هیچ نصیب نباشد. پس فرق باشد میان اطلاق مجازی بر قالب و میان اطلاق حقیقی بر جان و دل.
در این معنی خلق سه گروه‬آمده‬اند: گروهی از عوام چنین می‬پندارند که آدمی جز قالب نیست چنانکه خدای- تعالی- می‬گوید: «إِنّا خَلَقْنا الإِنسان مِنْ نُطْفَةٍ أمْشاجِ نَبْتَلیهِ». و جایی دیگر گفت: «إِنّا خَلَقْناهُمْ مِنْ طینٍ لازِبِ» و گروهی دیگر از علما، هم جان فهم کنند و هم قالب، چنانکه خدای- تعالی- گفت: «وَصَوَّرَکُم فَأَحْسَنَ صُوَرَکُم». یعنی «صَوَّرَکُم بالقالب فأحسَنَ صُوَرَکُم بالرُّوحِ». اما گروهی خواص اطلاق انسان و آدمی را جز جان ندانند؛ و قالب را از ذات انسان ندانند بهیچ حال، بلکه قالب را مرکب دانند و آدمی را که جانست راکب و سوار؛ هرگز مرکب از ذات راکب نباشد. اگر کسی بر اسب نشیند او دیگر باشد و اسب دیگر. قفس دیگر باشد و مرغ دیگر؛ نابینا چون قفس بیند گوید: این مرغ خودقفساست، اما بینا درنگرد، مرغ را در میانقفسبیند داند کهقفساز برای مرغ باشد و از برای مرغ بکار دارند؛ اما مرغ را خلاص دهندقفسرا کجا برند؟
دریغا آنچه بصفات بشریت و قالب تعلق دارد، چون اکل و شرب و جماع و نوم طایفۀ خواص این صفات را باطلاق از خود نفی کنند: نگویند که خوردیم و خفتیم بلکه بخورد و بخفت و گرسنه است وتشنه است. ارباب بصایر را این احوال بطریق مشاهدت معلوم شده است، و بدانسته‬اند که جان چون راکبست و قالب چون مرکوب؛ چون کسی اسب را علف دهد و او علف خورد هرگز اضافت خوردن اسب با خود نکند. این قوم همچنین روا ندارند اضافت خوردن و خفتن با خود کردن بعد ما که حقیقت ذات انسان چیزی دیگر باشد و آنچه خورد و خسبد چیزی دیگر.
اما ای عزیز هرکه گوید که آدمی مجرد قالب است و بپوسد و بریزد در گور، و جان را عرض خواند و جز عرض نداند؛ چنانکه اعتقاد بعضی متکلمانست و گویند که روز قیامت خدا باز آفریند؛و اعادت معدوم از این شیوه دانند؛ این اعتقاد با کفر برابر باشد. اگر آدمی بمرگ فانی شود، پس مصطفی- علیه السلام- بوقت مرگ چرا گفت: «بَلِ الرَفیقُ الأَعلی والعَیْشُ الأَصْقی والکَمالُ الأوْفی»؟ و آنکه گفت: «القَبْرُ رَوْضَةٌ مِنْ رِیاضِ الجَنَّةِ اَوْ مِنْ حُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ النیّران»؟ و آنکه گفت با دختر خویش- رضی اللّه عنها- و وی بخندید که «وإِنَّکَ أسرَعُ لِحاقاً بی»؟ دریغا چرا بلال حبشی بوقت مرگ گفت: «غَداً نَلقی الأَحبَّةَ؛ محمَّداً و حِزبَه». و تمامی این معنی از خدا بشنو: «وَلاتَحْسَبَنَّ الذین قُتِلوا فی سبیل اللّهِ أمْواتاً بَلْ هُمْ أحیاء عِنْدَ رَبِّهِم». و مصطفی- علیه السلام- جای دیگر چرا گفت: «المُوْمنُ حیُّ فی الدّارینَ»؟ و جای دیگر گفت: «أَوْلِیاءُ اللّهِ لایَمُوتُونَ وَلَکن یُنْقَلون مِنْ دارٍ الی دار».
این همه بیان آنست که اگرچه قالب بمیرد، جان زنده و باقی باشد. اگر قالب را بمنزل گور برند، جان را «بمَقْعَد صِدْق» رسانند. اما آنچه فهم توانند کردن و اعتقاد عوام را بشاید آنست که قالب مسخر و مطیع روح باشد، و روح فرمایندۀ قالب؛ اما گاه باشد که اضافت و نسبت باروح باشد چنانکه «إنَّ الأنسان لَظَلومٌ کفورٌ»؛ ظلومی و کفوری صفت جان باشد نه صفت قالب؛ آنجا که با مصطفی- علیه السلام- گفتند: «قُلْ إِنّما أنا بَشَرٌ مِثْلُکُم» این اشارت باشد. بقالب و آیتی دیگر که گفت: «ولاأقولُ لَکُمْ عِنْدی خَزائنُ اللّه و لاأعْلَمُ الغیبَ ولاأقولُ إنی مَلَک» این نیز اشارت بقالب است. اما آنچه گفت: «أنا سَیِّدُ وُلدِ آدمَ» «وَلَسْتُ کَأحدِکُم» این خطاب با جانست. و این حدیث که مصطفی- علیه السلام- گفت: «أنا أَعَزُّ علی اللّهِ مِنْ یَدَعَنی فی التُراب أکثَرَ مِنْ ثَلثِ لَیال». این نیز اشارت با جان پاک اوست که در خاک نگذارند. اما آنچه گفت: «أنا ابنُ أمراةٍ کانَتْ تأکُلُ القَدیدَ فی الجاهِلیِّة» این اشارت با قالب شریف او باشد. دریغا «کُنْتُ نَبِیّاً و آدَمُ بَیْنَ الماءِ و الطّینِ» هم با جان باشد.
پوشیده نیست که قالب از این معنی معزول بود؛ اما بمجاز، قالب را جان شاید خواند که قالب در حکم جانست،و عتاب و عقاب و عطا و جزا جمله با اوست. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «یُحْشَرُ النّاسُ علی نِیَّاتهم»؛ و جایدیگر گفت: «وحُصِّلَ ما فی الصُّدور»؛ و جای دیگر گفت: «یَوْمَ تُبْلی السَّرائرُ». اگر سواری آید روا بود که گویند: اسبی می‬آید؛ و روا بود که گویند: مردی می‬آید بمجاز؛ و روا بود که گویند: سواری می‬آید اما این، حقیقت بود نه مجاز. از مصطفی بشنو که گفت: «إنِّ فی جَوْف ابن آدمَ لَمُضْغَةٌ إِذا صَلُحَتُ صَلُحَ الجَسَدُ کُلُهُ و إِذا فَسَدَتْ فَسَد الجَسَدُ کُلُه».
اگر خواهی تمامتر، بشنو: نظر حق- تعالی- و محبت او هرگز بر قالب نیاید و نیفتد بلکه بر جان ودل افتد که «إنَّ الله لایَنْظُرُ الی صُوَرِکُمْ ولاإِلی أَعْمالِکُمْ وَلکن یَنْظُر الی قُلوبِکُم». دل بنیابت خدا مدتی نظر مجازی با قالب کندتا یک چندی در دنیا باشد تا بوقت مرگ؛ چون وقت مرگ درآید، اگر قالب منظور دل بوده باشد مگر نیابد که «فَلَنُحْیِیَنَّه حیوةً طَیِّبَةً». واگر قالب منظور دل نباشد مرگ کلی باشد. «أمْواتٌ غیرُ أحیاءٍ» این معنی دارد.
دریغا هر که جان پاک مصطفی را بشر خواند کافرست. از خدا بشنو که گفت: «وقالوا أَبَشَرٌ یَهْدونَنَا فَکَفروا»؛ و جای دیگر گفت: «أَبَشَراً مِنّا واحدآً نَتَّبِعُه إِنّا لَفی ضَلالٍ وسُعُرٍ». این جان باشد که از بشریت صافی باشد، و از این جهان بری باشد. «إنَّما أنا بَشَرٌ مِثْلُکُم» قالب باشد که قالب از آن جهان نباشد. دریغا جهودان و ترسایان گفتند: «نَحْنُ أبناءُ اللّه و أحِبّاؤه» ما دوستان و فرزندان خداییم؛ جواب دادن ایشان را: «قُلْ فَلِمَ یُعَذِّبُکُم بِذُنوبکم؟ بَلْ أَنْتُم بَشَر مِمَّنْ خَلَق» شما هنوز در کسوت بشریت مقیم شده‬اید، دوست ما چگونه باشید؟! دوستان خدا بشر نباشند، کلیت شما همه بشریت است.
باش تا از صورت بحقیقت رسی آنگاه بدانی که اصل، حقیقتست نه صورت. چه گویی حقیقت تو همچون حقیقت محققانست؟ باش ای عزیز تا آنجا رسی که حقیقت عناصر و طبایع و ارکان بر تو جلوه کنند چنانکه این چهار ارکان و چهار طبایع صوری: چون آب و خاک و باد و آتش، و چون حرارت و برودت و رطوبت و یبوست که این جمله نسبت دارد بعالم دنیا، و مدار دنیا باین آمده است. پس جایی رسانند ترا که حقیقت این چهارگانه ترا روی نماید، زنده شوی؛ عیش حقیقی ترا حاصل آید. «والشّمسُ والقَمَرُ و النجومُ مُسَخَّراتٌ بِأَمْرِهِ» اینجا بیان این همه می‬کند. «اللّهُ الذَّی خَلَق سَبْعَ سَمواتِ وَمِنَ الأرْضِ مِثْلَهُنَّ یَتَنَزَّلُ الأمْرُبَیْنَهِنَّ» همین معنی باشد که گفته شد. «وانّ الی رَبِکَ المُنْتَهی» ترا بنهایت رساند.
دریغا جز این آب آبی دیگر می‬جویی «وَجَعَلْنا مِن الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَی». کجا طلب آن آب کنی؟ «و کان عَرْشُهُ عَلَی الماء» دلیل شده است بر طلب این آب؛ و بر این آب سوگند خورده است که «والبَحرِ المُسْجور». علی بن ابی طالب- رضی اللّه عنه- گفت: این دریای مسجور بالای عرش است و جز این باد که دیدی بادی دیگر می‬بوی و آن کدام باشد آنست که مصطفی گفت: «لاتَسُبّوا الریحَ فَإِنّها مِن نَفَس الرَّحمن»؟ جز این آتش آتش شوق را در دل خود تاب ده که «نارُ اللّه الموقَدَةُ الَّتی تَطَّلِعُ عَلَی الأفئِدَة».
دریغا که عایشۀ صدیقه روایت می‬کند که مصطفی- علیه السلام-گفت: «خَلَقَ اللّهُ–تعالی اللّه- الأرواحَ و الملائکةَ مِن نورِ العزَّة، وَخَلَق الجانَّ من نارِ العزَّةِ». ای عزیز باش تا بجایی رسی در عالم جان، بدانی که جز این ارکان و طبایع این جهانی، عناصر و طبایع آن جهانی دیگر کدام باشد؛ چنانکه این ارکان بند این جهان شده است، عناصر حقیقت این چهارگانه بند و قیام آن جهان شده است. شیخ ابوعلی سینا را معذور داری آنجا که گفت: «العًناصِرُ الأرْبَعَةُ قَدیمَةٌ»؛ بدین عناصر که قدیم می‬خواند عناصر حقیقی و ارکان بهشت می‬خواهد نه عناصر کون و فساد و ارکان دنیا. دریغا که خلق بس مختصر فهم افتاده‬اند از کار حقیقت، و سخت دور مانده‬اند از آن معانی! و باللّه التوفیق.
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل ثامن - اسرار قرآن و حکمت خلقت انسان
ای عزیز از این آیت چهفهم کرده‬ای که حق- تعالی- می‬گوید: «لَوْ أنْزَلناهذا القُرآن علی جَبَلٍ لَرَأیْتَه خاشِعاً مُتَصَدِعاً مِن خَشْیَةِ اللّه»، و مصطفی- علیه السلام- گفت: «القرآن غِنیً لافَقْرَ بَعْدَه و لاغِنیً دُونَه»؟ ای عزیز چون قرآن نقاب عزت از روی خود برگیرد، و برقع عظمت بر دارد، همه بیماران فراق لقای خدا را- تبارک و تعالی- شفا دهد؛ و جمله از درد خود نجات یابند. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «القرآن هُوَ الدَّواءُ». دریغا قرآن حبلیست که طالب را می‬کشد تا بمطلوب رساند! قرآن را بدین عالم فرستادند در کسوت حروف، در هر حرفی هزار هزارغمزۀ جان ربا تعبیه کردند، آنگه این ندا در دادند: «وَذَکِّرْ فَإِنَّ الذِکْری تَنْفَعُ المُؤمِنینَ» گفت: تو دام رسالت و دعوت بنه، آنکس که صید ما باشد، دام ما خود داند، ودر بیگانگان مرا خود هیچ طمعی نیست «إنَّ الذَینَ کَفَروُا سواء عَلَیْهِم أَأَنْذَرْتَهُم أمْ لُمْ تُنْذِرهُم لایؤمنونَ».
هرچه هست و بود و خواهد بود، جمله در قرآن است که «ولا رَطبَ ولایابِسَ إِلاّ فی کِتابٍ مُبین». اما تو قرآن کجا بینی؟ هیهات هیهات! قرآن در چندین هزار حجاب است، تو محرم نیستی، و اگر در درون پرده ترا راه بودی، این معنی که میرود بر تو جلوه کردی. دریغا «إِنَا نَحْنُ نَزَّلنا الذِکرَ و إِنَا لَهُ لَحافِظون»! قرآن خطاب لم یزلست با دوستان خود، و بیگانگان را درآن هیچ نصیبی نیست جز حروفی و کلماتی که بظاهر شنوند، زیرا که سمع باطن ندارند «إِنّهُم عَنِ السَمْع لَمَعْزُولُون» و جای دیگر گفت: «وَلَوْ عَلِمَ اللّهُ فیهم خیراًلَأَسْمَعَهم». اگر دانستمی که ایشان را سمع باید دادن خودداده شدی؛ اما هرگز از بیگانگی خلاص نیابند.
چه گویی بوجهل و بولهب قرآن داستند یا نه؟ دانستند از جهت عربیت حروف، اما از حقیقت او کور بودند؛ و قرآن از ایشان خبر داد: «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ». ای عزیز بدانکه قرآن، مُشْتَرَکُ الدّلالة واللفظ است: وقت باشد که لفظ قرآناطلاق کنند و مقصود از آن حروف و کلمات قرآن باشد؛ و این اطلاق مجازی بود. در این مقام قرآن چنین گوید که کافران، قرآن بشنوند: «و إِنْ أحَد من المِشرکین استَجَارَکَ فَأجِرْهُ حتی یَسْمَعَ کلامَ اللّهَ» اما حقیقت، آن باشد که چون قرآن را اطلاق کنند جز بر حقیقت قرآن اطلاق نکنندو این اطلاق حقیقی باشد در این مقام که گوید که کافران نمی‬شنوند «إِنَّکَ لاتُسْمِعُ الموتی»؛ و جای دیگر گفت: «وَجَعَلْنا علی قلوبِهِم أکِنَّةً أنْ یَفْقهوا و فی آذانِهم وَقْراً». ابولهب از «تَبّتْ یدا ابی لَهَب» چیزی دیگر شنود و ابوجهل از «قُلْ یا أیُّهَا الکافِروُن» چیزی دیگر فهم کرد؛ابوبکر و عمراز «تَبَّت» و «قُلْ یا أیُّها الکافِرون» چیزی دیگر شنیدند. کودک از لفظ اسد و گرگ و مار، حرف بیند اما عاقل از آن معنی بیند. آنچه بولهب و بوجهل از قرآن شنیدند ابوبکر و عمر نیز شنیدند و اما آنچه ابوبکر و عمر را دادند از فهم بوجهل و بولهب را آنجا راه نباشد «وَجَعَلْنا مِنَ أیْدیِهم سَدّاً وُمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأغشَیْناهُمْ فَهُمْ لایُبْصِرون»، و جای دیگر گفت: «وَإِذا قَرَأتَ القرآنَ جَعَلْنا بَیْنَکَ وَبَیْنَ الذَّینَ لایُؤمِنونَ بالآخرةِ حِجاباً مَسْتوراً». این حجاب بیگانگی نمی‬گذارد که ایشان جمال قرآن ببینند.
دریغا عمر خطاب- رضی اللّه عنه- از اینجا گفت که «لَیْسَ فی القرآنِ ذِکْرُ الأعداءِ ولاخِطابٌ مَع الکُفّار» گفت: نام بیگانگان در قرآن نیست و با کافران خطاب نباشد. ای دوست نام ایشان در قرآن از بهر دوستان یاد کرد تا ایشان بدانند که با ایشان چه کرم کرده است؛ و خطاب با ایشان از بهر دوستانست و اگرنه نام بوجهل و بولهب و فرعون جز برای عبرت و نکال در قرآن چه فایده دارد؟!
دریغا بر راه سالک مقامی باشد که چون بدان مقام رسد بداند که همه قرآن در نقطۀ باء بسم اللّه است و یا در نقطۀ میم بسم اللّه است؛ و همه موجودات در نقطۀ باء بسم اللّه بیند. مثالش را گوش دار. اگر گویی: «لِلّه مافیالسّمواتِ وَمافی الأرض»، آنچه در آسمان و زمین است هر دو بگفته باشی؛ اما اگر هرچه در آسمان و زمین است یکان یکان مفرد نامش برشماری، روزگاری بی نهایت بکار باید. باش تا دولت دست دهد، خود را بینی در دایرۀ «إِنَّ اللّهَ بِکُلِّ شَیء مُحیط» او محیط بنده باشد و بنده محاط او، تا وجود خود بینی در نقطه‬ای که در زیر باء بسم اللّه است و جلالت باء بسم اللّه را بینی که خود را بر مَحْرَمان چگونه جلوه میدهد از نقطۀ باء؛ اما این هنوز نامحرمی باشد، اگر جمال سین با میم بینی آنگاه بدانی که محرمیت چه باشد!
دریغا ما از قرآن جز حروف سیاه و سپیدی کاغذ نمی‬بینیم! چون دروجود باشی، جز سواد و بیاض نتوانی دیدن؛ چون از وجود بدر آمدی، کلام اللّه ترا در وجود خود محو کند: آنگاه ترا از محوباثبات رساند؛ چون باثبات رسی، دیگر سواد نبینی همه بیاض بینی. برخوانی «وَعِنْدَهُ اُمُّ الکتاب». جوانمردا قرآن را در چندین هزار حجاب بخلق فرستادند؛ اگر جلالتنقطۀ بای بسم اللّه عرش آمدی یا بر آسمانها و زمینها، در حال، پست و گداخته شدندی. «لَوْ أَنْزَلنا هذا القُرآنَ علی جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِعاً مِنْ خَشْیَة اللّه» همین معنی باشد. نوش باد آنکس را که بیان این همه کرد و گفت: «کُلُّ حَرْفِ فی اللَوْحِ المَحْفوظِ أَعْظَمُ مِنْ حَبَل قافٍ»گفت؛ هر حرفی از قرآن در لوح محفوظ عظیم‬تر از کوه قافست. این لوح خود دانی که چه باشد؟ لوح محفوظ دل بود. این قاف دانی که چیست؟ «ق والقرآنِ المجید» باشد.
دریغا در هر عالم از عالمهای خدا قرآن را بنامی خوانند که در آن عالم دیگر نخوانند: در پرده‬ای قرآن را «مجید» خوانند که «بَلْ هُوَ قُرْآن مَجید»؛ و در پردۀ دیگر، «مُبین» خوانند که «وکِتابٌ مُبینٌ»؛ در پردۀ دیگر، «عظیم» خوانند «ولقد آتَیْناکَ سَبْعاً مِن المَثانی و القرآنَ العَظیم»؛ در پردۀ دیگر، «عزیز» خوانند که «وَاِنّهُ لَکتابٌ عَزیز»؛ در عالمی دیگر، «کریم» خوانند که «إِنّهُ لَقُرْآنٌ کریم»؛ در جهانی دیگر، قرآن را «حکیم» خوانند که «آیاتُ الکتاب الحکیم». قرآن چندین هزار نام است، بسمع ظاهر نتوانی شنید؛ اگر سمع درونی داری، در عالم «حم عسق» این نامها پوشیده با تو در صحرا نهند.
دریغا مگر مصطفی از اینجا گفت که «إِقْرَأوا القرآنَ والتَمِسوا غَرائبَهُ» غرایب قرآن جُستن، کار هرکسی نباشد. ای دوست باش تا بکتابخانۀ «أَوّلُ ما خَلَقَ اللّهُ نوری» رسی، آنگاه استاد «أدَّبنی ربی فَأحسَنَ تَأدیبی» قرآنرا بلاواسطه بر لوح دل تو نویسد که «وَرَبُّکَ الأکرَمُ الّذی عَلَّمَ بالقَلَم عَلَّمَ الإِنسانَ مالَمْ یَعْلَم». در این کتابخانه بدانی که «ن و القلم» چیست.
ای عزیز او خواست که محبان را از اسرار ملک و ملکوت خود، خبری دهد در کسوت حروف تا نامحرمان بر آن مطلع نشوند. گوید: «الم، المر، الر، کهیعص، یس، ق، ص، حم عسق، ن، طه، المص، طسم، طس» دریغا مگر که این خبر از مصطفی- علیه السلام- نشنیده‬ای که گفت: «إنَّ لِکُلِّ شَیءِ قَلباً و إِنَّ قَلبَ القرآنِ یس». این جمله نشان سرّاحدست با احمد که کس جز ایشان بر آن واقف نشود:
ای سر و سهی ماه تمامت خوانم
یا آهوی افتاده بدامت خوانم
ز این هر سه بگو که تا کدامست خوانم
کز رشک نخواهم که بنامت خوانم
این حروف را در عالم سر، مجمل خوانند و حروف ابجد خوانند. ای عزیز در این عالم که گفتم، حروف متصل جمله منفصل گردد که آنجا خلق خوانند«یُحِبُّهُم وَیِحبُّونَه» پندارند که متصل است؛ چون خود را از پرده بدرآرد، و جمال خود در حروف منفصل بر دیدۀ او عرض کنند، همچنین باشد: ی، ح، ب،ﮪ، م؛ اگر مبتدی باشد، چون پاره‬ای برسد حروف همه نقطه گردد. از عزیز تو هنور بدان نرسیده‬ای که ترا ابجد عشق نویسند. نشان ابجد نوشتن آن باشد که حروف متصل، منفصلگردد. «وَلَقَدْ وَصَّلنا لَهُمُ القَوْلَ» این باشد. پس «فَصَّلْنا الآیات» نشاناین همه است. این جمله را ابجد عشق نوشتن خوانند در طریقت، بر لوح دل سالک. باش تا جمال این آیتها ترا روی نماید که «کَتَبَ فی قُلوُبِهِم الإِیمانَ» تا همه قرآن با معنی بر تو آسان شود که «وَلَقَدْ یَسَّرْنا القرآنَ لِلذِکْر فَهَلْ مِنْ مُذَکِّر».
ای عزیز جمال قرآن، آنگاه بینی که از عادت پرستی بدرآیی تا اهل قرآن شوی که اهل قرآن «أهلُ اللّهِ وَخاصَّتُه». این اهلان، آن قوم باشند که بحقیقت عین کلام اللّه رسیده باشد. «أَفلایَتَدَبّرون القرآنَ» از ایشان حاصل آمده باشد؛ زیرا که قرآن ایشان را قبول کرده باشد. «و کانوا أَحَقَّ بها وأَهْلها» این معنی باشد. زنهار این گمان مبر که قرآن، هیچ نامحرمی را هرگز قبول کند، و باوی سخن گوید: قرآن غمزۀ جمال خود با دلی زند که اهل باشد. إنَّ فی ذلکِ لَذِکری لِمَنْ کان لَهُ قَلْبُ» گواهی می‬دهد. دریغا کمترینمقامی که مرد از قرآن آگاه شود آن باشد که بآخرت رسد؛ زیرا که هرکه بآخرت نرسید، قرآن را نشنید. «مَنْ ماتَ فَقَدْ قامَتْ قیامَتُهُ» او را آن باشد که در خود قیامتی برانگیزد. ای عزیز هدایت قرآن مردان را آن باشد که این حروف مقطع با ایشان حدیث کند و جمال خود بر دیدۀ ایشان عرضدهد؛ هرچه فهم کنند از قرآن پیش از آن، حروف متصل باشد.
دریغا خلق بظاهر قرآن قناعت کرده‬اند و همه از او پوستی بینند. باش تا مغز او خورند که «القُرآن مَأدَبَةُ اللّهِ فی أرْضِه». مصطفی- علیه السلام- از این قوم ببین که شکایت چگونه میکند «وقالَ الرّسُول: یارَبُّ إِنَّ قومی اتخَذوا هذا القرآنَ مَهْجوراً». مگر حسین بصری از اینجا گفت که «أُنْزِل القرآنُ لِیَعْمَلَ بِهِ فاتَّخَذْتُم دِراسَتَه عَمَلاً». گفت: قرآن را برای عَمَل فرستادند شما خواندن او را عمل می‬سازید.
دریغا «صُمٌّ» گوش ندارند، قرآن چون شنوند؟! «بُکْمٌ» گنگ آمده‬اند، قرآن چون خوانند؟! «عُمیٌ» دیده ندارند، جمال آیات قرآن چون بینند؟! هرگز بوجهل، با فصاحت او، از قرآن حرف نشنید؛ زیرا که «عَرَفَ نَفَسَهُ» باید تا «عَرَفَ رَبَّهُ» باشد. ایشان را معرفت نفس نیست، معرفت خدا چون باشد؟! ایشان بیگانه‬اند. اگر تو گویی که فرعون و هامان و قارون، آخر این نامها در قرآن است من گویم: نام ایشان در قرآن بوجهل دید. و بوجهل قرآن نشنید؛ دوستان خدا از این، چیزی دیگر شنوند زیرا که عاشق را حظ معشوق چه لطف باشد و چه قهر زیرا که هر که فرق داند، میان لطف و میان قهر، او هنوز عاشق لطف باشد یا عشق قهر نه عاشق معشوق بود.
دریغا گوییرا با آن چه کار باشد که سلطان او را بچوگان لطف زند یا بچوگان قهر! گوی را با ارادت چه کار باشد! «وَحَمَلْنا هم فی البَرِّ و البَحر» همین باشد. چه دانی که این بر و بحر کدامست؟ «وَمَنْ یَتَّقِ اللّهَ یَجْعَلَ لَهُ مَخْرَجاً» آینۀ این هر دو شده است: یعنی «اَخْرَجَهُ مِن البَشَریّةِ وَأَوْصَلَهُ بالرُبوبِیَةِ» بر، عبودیت باشد و بحر ربوبیت. «وَرَزَقْناهُم مِن الطَیِّبات» ایشان را غذا می‬دهد که «وَیَرْزُقُهُ مِن حَیْثُ لایَحْتَسِبُ». «أبیتُ عِنْدَ ربّی یُطْعِمُنی وَیَسْقین» بر این مقام گواهی میدهد. چون بدین مقام رسد از وی گوی سازند که سلطان بچوگان عشق و محبت آن را در میدان الهیت زند. پس با او هر ساعت این ندا کنند:
فرمان بری و زلف بمیدان ببری
چوگان کنی و گوی ز شاهان ببری
چوگان زلفا اگر تو فرمان ببری
چیزی که بگفته‬ای بپایان ببری
ای عزیز فروفرستادن قرآن و فرستادن پیغمبران و رسولان، سبب عنایت و شفقت و رحمت و نعمت الهی بود بر خلق. رحمت آمدن قرآن بر خلق، کهیعص خود گواهی میدهدکه «ذِکْرُ رَحْمَةِ رَبِک» و فرستادن پیغمبران، آیت «وما أرْسَلْناکَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمین» خود گواهی میدهد؛ و جای دیگر می‬گوید: «لَوْلاکَ لَما خَلَقْتُ الکُوْنَیْن» اگر نه از برای وجود تو بودی، وجود کونین و عالمین محو و معدوم بودی؛ وجود آنها از بهر وجود تو ظاهرو آشکارا کردیم و ترا ای محمد از بهر خود برگزیدیم. دریغا از بهر خود محمد را آفرید تا مونس و هم سر او باشدکه «خَلَقْتُ العالَم لَکُم وَخَلَقْتُکُم لِأجلی» و جملۀ موجودات از بهر محمد آفرید! دریغاجملۀ عالم، غذای باز آمد و باز غذای تماشای سلطان آمد که گنجشک از برای باز و باز از برای صید سلطان. باز صید خود را جز بتخت سلطان نگیرد و رها نکند. چه می‬شنوی؟! محمد باز الهی آمده است و جملۀ موجودات گنجشک و صید محمد آمده است:
مقصود همه کون، وجود رویت
وین خلق بجملگی طفیل کویت
ایمان موحدان ز حسن رویت
کفر همه کافران ز زلف و مویت
ای عزیز چون جوهر اصل، اللّه مصدر موجودات است، بارادت ومحبت در فعل آمد؛ کیمیاگری او جز این نیامد که «هُوَ الذی خَلَقَکُمْ فَمِنْکُم کافِر وَمِنْکُم مُؤْمِن». اختلاف الوان موجودات نه اندک کاری آمده است. آیتی از آیات خدا اختلاف خلقت خلق آمده است «وَمِنْ آیاتِه اختَلافُ ألسِنَتِکُم و أَلوانِکم». دریغا «السَعیدُ مَنسَعِدفی بطن أمّه» هر که از ارادت خدا سعید آمد از شکم مادر در دنیا سعید آمد؛ و هرکه از ارادت خدا شقی آمد، از شکم مادر در دنیا شقی آمد.و از برای این معنی بود که افعال خلق بر دو قسم آمد: قسمی سبب قربت آمد بخدا «إِلَیْهِ یَصْعَدُ الکَلِمُ الطَّیْبَ و العَمَلُ الصالِحُ یَرْفَعُه»، و قسمی سبب بعد آمد و دوری که «وَقَدَّمْنا إِلی ما عَمِلوا مِن عَمَلِ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثَورا». آفرینندۀ ما و آفرینندۀ عَمَل ما، اوست «واللّهُ خَلَقَکُمْ وماتعْمَلون». چنانکه می‬خواهد در راه بنده می‬نهد و می‬گوید: «هَلْ مِنْ خالِقٌ غَیْرُ اللّه»؟
پس شریعت را نصب کردند، و پیغمبران را بفرستادند، و سعادت و شقاوت آدمی رادر آخرت بافعال او باز بستند. مقتضای کرم بی علت و رحمت بی نهایت ازل آن بود که او را اعلام کند که سعادت ثمرۀ کدام حرکات و افعال باشد، و شقاوت از کدام حرکت باشد. پس انبیا را بدین عالم فرستادند، و جملۀ اعمال ایشان را بدین عالم و بدین اعمال و افعال باز بستند. «یا أَیُّها الرسولُ بَلِّغ ما اُنْزِل إِلَیْکَ مِنْ رَبِّک» حاصل آمد بعد ما که فرستادن انبیا جز مؤمنان را فایده ندهد که مؤمن را جز عمل اهل سعادت در وجود نیاید، و کافر را جز عمل اهل شقاوت در وجود نیاید. پس فرستادن پیغمبران بخلق مؤمنان را رحمت آمد، کفار را شقاوت پیدا گردانید.
«لَقَدْ مَنَّ اللّهُ علی المُؤمِنین إِذْ بَعَثَ فیهم رَسولاً مِنْ أَنْفُسِهِم». خدا منت نهاد بر مؤمنان بفرستادن محمد از نزد خود بدیشان؟ تا پیغامبر چه کند؟ «یَتْلوا عَلَیْهِم آیاتِه» احوال آخرت همه بیان کند ایشان را، و شرح طاعات و معاصی بتمامی بکند، و بیان حلال و حرام بکند: و یکی را واجب کند و یکی را مندوب گرداند «مُبَشِّرینَ بالسَعادَة و مُنْذِرین بالشَقاوَة»؛ و جایی دیگر گفت: «و ما نُرْسِلُ المُرْسَلین إِلاّ مُبَشِرین و مُنْذرین». اما «یُزَّکیهم» آن باشد که دلهای عالمیان از خبایث معصیت و رذایل صفات ذمیمه پاک کند که جملۀ صفات ذمیمه، سبب راه شقاوت آخرت باشد. «وَیُعَلِّمُهُم الکتابَ و الحِکْمَة» آنست که همه طاعات و اوصاف حمیده را بیان کند تا عموم عالمیان بدانند و کسب کنند تا راه سعادت روند. امامنت نهادن مصطفی بر امت خود، نه از بهر این باشد، از بهر آن بود که «لَقَد جاءَکُم رسولٌ مِنْ أَنْفُسِکُم»؛ از نفس محمد آمدند زیرا که اگر از نفس محمد نبودندی، این کمالیت نداشتندی و چون دیگر خلق بودندی.
دریغا باش تا عربی شوی، تا زبان محمد بدانی که «مَن أسْلَمَ فَهُوَ عَرَبی وَ قَلْبُ المُؤمِن عربیٌّ». باش تا قرشی شوی که تا نسبت با محمد درست کرده باشی که «العُلَماءُ وَرَثَةُ الأنبیاء». چون هاشمی و مطلبی شوی «واشواقاً إِلی لقاءِ إخوانی» در حق تو درست آید. «وَیُزَکّیهم» خود در این مقام بدانی چه بود؛ «وَیُعَلِّمُهُم الکتاب» امت خود را کتاب درآموزد یعنی قرآن و حکمت؛ این حکمت، آن باشد که «آتَیْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَعَلَّمْناه مِنْ لَدُنّا عِلْماً»؛ و با ایشان بگوید آنچه گفتنی باشد. «وَمَنْ یُؤتی الحِکْمَةَ فَقَدْ أوتیَ خَیْراً کثیرا» این جمله گواهی می‬دهد.یا محمد: ترا بیاموختیم آنچه ندانستی «وَعَلَّمُکَ مالَم تَکُنْ تَعْلَمُ وکانَ فَضْلُ اللّه عَلَیْکَ عَظیماً». ای محمد: تخلق کن باخلاق ما و از فضل و اخلاق ما که بتو داده باشیم تو نیز جرعه‬یی بر بیچارگان ریز تا هر که ترا بیند ما را دیده باشد؛ و هرکه مطیع تو شود، مطیع ما شده باشد: «مُنْ یُطْعِ الرَّسولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ وَیُعَلِّمُکُم مالُمْ تَکونوا تَعْلَمون» این معنی باشد.
پس چون منت آمد، بعثت محمد مؤمنان را؛ پس کافران را از آن چه شود؟ «سواءٌ عَلَیْهم أَأَنذَرْتُهم أمْ لَمْ تُنْذِرهُم لایُؤمنون». بوجهل و بولهب از آیت «وَماأرْسَلناکَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالمین» چه سود یافتند؟ آن ندیده‬ای که آفتاب راحت همه جهان باشد، و رحمت جملۀ عالمیان آمد؟ اما اگر بر گلخن تابد، بویهای کریه از آن برآید و پیدا شود. و اگر بر گلشن تابد، بویهای خوش از آنجا برآید و بادید آید. این خلل نه از آفتاب آمد، بلکه خلل و تفاوت از اصل و جرم آن چیزها آمد. آن ندیده‬ای که آفتاب چون بر روی ما می‬آید، روی ما سیاه شود! و چون بر جامه آید، جرم جامه را سفید کند؟
ای عزیز آب، سبب حیوة و قوت ماهی آمد؛ اما سبب موت دیگران آمد. اینجا ترا معلوم شود که «وَتَمَّت کَلِمَةُ رَبِّک صِدْقاً وَعَدْلاً» چه باشد. اینجا بدانیکه آفتاب نور اللّه چرا گوهر مصطفی را سبب منوری و نور آمد؛ و گوهر ابلیس را سبب ضلالت و مظلمی و ظلمت آمد که تا از نور محمد، ایمان خیزد و از نور ابلیس، کفر و خذلان خیزد. این معنی را از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «بُعِثْتُ داعِیاً وَلَیْسَ إِلیَّ مِن الهِدایة شیء، وَخُلِقَ إِبلیسُ مُضِلاً وَلَیْسَ إِلیْه مِن الضَّلالَةِ شیءُ». دریغا چه توان کرد؟! «لامُبَدِّلَ لِکَلِماتِه»! و جای دیگر گفت: «وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللّه تَبْدیلاً» این معنی دارد. «وَمَن یهدی اللّهُ فلا مُضِلَّ لَه و مَن یُضْلِلْ فلاهادِیَ لَه» دریغا از این آیت چه فهم کرده‬ای؟ مگر که «یس و القرآنِ الحکیم» بیان این با تو نکرده است؟
ای عزیز حکمت، آن باشدکه هرچه هست و بود و شاید بود، نشاید و نشایستی که بخلاف آن بودی؛ سفیدی، هرگز بی سیاهی نشایستی؛ آسمان، بی زمین لایق نبودی؛ جوهر بی عرض متصور نشدی؛ محمد، بی ابلیس نشایستی؛ طاعت بی عصیان و کفر بی ایمان، صورت نبستی؛ و همچنین جملۀ اضداد. «وَبِضِدِّها تَتَبَیِّنُ الأشیاء» این بود. ایمان محمد، بی کفر ابلیس نتوانست بودن. اگر ممکن باشد که «هواللّه الخالِقُ البارِیُّ المُصَوِّرُ» نباشد، ممکن باشد که محمد و ایمان محمد نباشد؛ و اگر «الجَّبارُ المُتکَّبرُ القَهّار» صورت بندد که نباشد، صورت توان بست که ابلیس و کفر او نباشد. پس پدید آمد که سعادت محمد، بی شقاوت ابلیس نبود؛ و ابوبکر و عمر، بی ابوجهل و ابولهب نباشد. «مامِنْ نَبیّ إلّا وَلَهُ نَظیر فی أُمّتِه» این باشد. هیچ ولی نباشد الا که فاسقی ملازم روزگار او نبود؛ و نبی هرگز بی غافل نباشد؛ و صادق هرگز بی فاسق نباشد. مصطفی- علیه السلام- سبب رحمت عالمیان بود؛ اما در حق ابوجهل، سبب آن بود که تا کمال شقاوتگوهر او از او پیدا شد. هرگز شنیده‬ای که نور سیاه ابلیس و ابوجهل از سر تا قدم با نور احمد چه می‬گوید: این بیتها گوش دار:
ای نوش لبان چه زهر نابی بر من
وی رحمت دیگران عذابی بر من
دستم ندهی و دست تابی بر من
خورشید جهانی و نتابی بر من
ای عزیز هر کاری که با غیری منسوب بینی بجز از خدای- تعالی- آن مجاز میدان نه حقیقت؛ فاعل حقیقی، خدا را دان. آنجا که گفت: «قُلْ یَتَوفکم مَلِکُ المَوْت» این، مجاز می‬دان؛ حقیقتش آن باشد که «اللّهُ یَتَوَفّی الأنْفُسَ حینَ مُوْتِها». راه نمودن محمد، مجاز می‬دان؛ و گمراه کردن ابلیس، همچنین مجاز می‬دان «یُضِلُّ من یَشاءُ وَیَهْدی من یشاءُ» حقیقت می‬دان. گیرم که خلق را اضلال، ابلیس کند ابلیس را بدین صفت که آفرید. مگر موسی از بهر این گفت: «إِنْ هِیَ إِلاّ فِتْنَتُکَ تُضِلُّ بِها مَن تشاءُ وَتَهْدی مَن تشاء». دریغا گناه، خود همه ازوستکسی را چه گناه باشد؟! مگر این بیتها نشنیده‬ای:
همه رنج من از بلغاریانست
که مادامم همی باید کشیدن
گنه بلغاریان را نیز هم نیست
بگویم گر تو بتوانی شنیدن
خدایا این بلا و فتنه از تست
ولیکن کس نمی‬یارد خجیدن
همی آرند ترکان را ز بلغار
ز بهر پردۀ مردم دریدن
لب و دندان آن ترکان چون ماه
بدین خوبی نبایست آفریدن
که از خوبی لب و دندان ایشان
بدندان لب همی باید گزیدن
خلق را هدایت باحمد حوالت کنند، و ضلالت با ابلیس. پس چرا در حق ابوطالب عم او با او خطاب کنند که «إِنَّکَ لاتَهْدی مَنْ أَحبَبْتَ وَلکِنَّ اللّهَ یَهْدی مَن یشاء»؟ ایعزیز هرچه در ملک و ملکوتست، هر یکی مسخر کاری معین است؛ اما آدمیمسخر یک کار معین نیست بلکه مسخر مختاریست: چنانکه احراق بر آتش بستند، اختیار در آدمی بستند؛ چنانکه آتش را جز سوزندگی صفتی نیست و آدمی را جز مختاری صفتی نیست؛ پس چون محل اختیار آمد، بواسطۀ اختیار ازو کارهای مختلف در وجود آید؛ اگر خواهد، که حرکت کند از جانب چپ؛ و اگر خواهد از جانب راست؛ اگر خواهد، ساکن باشد؛ و اگر خواهد متحرک. از بهر این کار او را بدین عالم ابتلا و امتحان فرستادند که «لِیَبلُوَکُمْ أَیُّکُم أحسَنُ عَمَلا». اگر خواهد، مختار مطیع بود؛ و اگر خواهد نبود. پس مختاری در آدمی، چون مطبوعی آب وآتش و نان و گوشت است در ترطیب و احراق و سیری و غذا دادن بعد ما که هر که را برای سعادت آفریدند جز مختار حرکات اهل سعادت نباشد، و هر کرا برای شقاوت آفریدند جز اعمال اهل شقاوت نباشد. اهل ایمان را بیان می‬کند «أمّا الذین آمَنوا وَعَمِلوا الصالحاتِ فَلَهُمْ جناتُ المأوی نُزَلاً بما کانوا یَعْمَلون»؛ و اهل کفر را قدح کرد و وعید آتش فرمودکه «وَأمّا الذین فَسَقوا فَمَأْواهُمُ النارُ کُلَّماارادُوا أنْ یَخْرُجوا مِنها أُعیدُوها فیها»، اما شیوۀ ارادت، در شرع مقبول نیست و شرع می‬گوید: «إِعْمَلوا فَکُلُّ مُیَسَّرٌ لِما خُلِقَ لَهُ». اینجا دانم که ترا در خاطر آید که پس دعوت و بعثت انبیا و رسل نیز چه فایده بود؟
ای عزیز دعوت انبیا و رسل نیز یکی آمد از اسباب حصول علمبهسعادت و شقاوت؛ ومثال این، چنان باشد مثلاً که عسل در پیش کسی نهند و او را آرزوی عسل بود، و در آن عسل زهر است؛ اگرمخبری آنجا نبود؛ بجهل، مرد، انگبین بزهر آمیخته بخورد و از خوردن آن، او را جز هلاک حاصل او نباشد. اکنون اگر مردی او را گوید که عسل آمیخته است بزهر، و او این مرد را دروغ زن نداند لابد بترک خوردن آن عسل او را ضرورة باشد؛ و این اخبار، سبب حیوة او باشد. اکنون بدان ای عزیز که «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً» دنیا و شهوت دنیا چون عسل دان که گفتم؛ و خلق همه عاشق دنیا شده‬اند؛ زیرا که نزد ایشان آن شهوات دنیا لذیذست در حال، و از بهر لذت یکساعت بسیاری عذاب آخرت حاصل می‬آید که «رَبُّ شَهْوَةِ ساعةِ أَوْرَثَتْ حُزْناً طَویلا». پیغامبران، مخبران و آگاه کنندگان آمدند مر زهر دنیا را، و گفتند: دنیا ماریست که زهر دارد، و اگر از زهر احتراز کنند سود دارد ایشان را. مصطفی گوید: «الدُنْیا حَیَّةٌ قاتِلةٌ»؛ و جایی دیگر، قرآن بیان می‬کند: «إِعْلَموا إنّما الحیوةُ الدُّنیا لَعِبٌ وَلَهْوٌ و زینَةٌ و تَفَاخُرٌ بَیْنَکُم و تَکاثُرٌ فی الأموال و الأولاد».
اینجا خلق سه گروه آمدند: گروهی ایشان را صادق داشتند؛ بترک دنیا بگفتند، و همگی بآخرت مشغول شدند تا فلاح و سعادت ابد یافتند. و گروهی بنهج شریعت احمدی رفتند ودخل بدنیا ساختند؛ و لیکن مشغول آن گشتند تا از رستگان شدند؛ و آنچه میتوانستند از عمل صالح کردند که «وَأن لَیْسَ للانسان إِلّا ماسعی». و گروهی دیگر، وعظ و پند انبیا فراموش کردند؛ و از پی شهوت برفتند تا هلاک شدند و گفتند: «تُریدونَ أنْ تَصُدّونا عَمّا کانَیَعْبُدُ آباؤنا».
دریغا ندانم که از ابن عطا این کلمه شنیده‬ای یا نه که «إِنَّ اللّهُ یُعامِلالعِبادَ فی الأبدِ علی ما عامَلَهُم فی الأزَل»؟ گفت: در ابد با بندگان خود آن کند که در ازل کرده باشد. این کلمه از آنجا گفت که «کُلُّ مَوْلودِ یولَدُ علی الفِطْرَةِ فَأَبَواهُ یَهُودانِه اویُنصِّرانِه اویُمَجِّسانِه» یعنی هرکه از فطرت، سعید آمد در آخرت سعید باشد؛ و هرکه در فطرت، شقی آمد در آخرت شقی باشد. از خدا بشنو: «فِطْرَةُ اللّهِ الّتی فَطَر الناسَ عَلَیْها لاتَبْدیلَ لِخَلْق اللّه ذلکَ الدینُ القَیِّمُ». همه بیانها از این آیت حاصل شده است.
ای عزیز اینجا سرّی غریب بدان. دنیا را محک آخرت کردند و قالب را محک جان کردند. «صِبْغَةُ اللّهِ وَمَنْ أحسنُ مِن اللّهِ صِبْغَةَ» جوابی شافی و بیانی وافی با خود دارد. گوش دار، از مصطفی- علیه السلام- بشنوکه «الدُنیا مَزْرَعَةُ الآخِرَةِ» دنیا خمیست میان ازل و ابد آمده، و در این خم جملۀ رنگها پیدا آمده است. سعادت از دنیا و قالب، ظاهر شد؛ و شقاوت همچنین، و اگرنه در فطرت همه یکسان بودند؛ تفاوت از خلقت نیامد «ماتری فی خَلق الرحمن مِن تفاوُتٍ» بلکه از قوابل و قالب آمد. اگر دنیا و قالب ضرورت نبودی، چرا مصطفی را بدان حال بازگذاشتندی که بدعا و تضرع گفتی: «لَیْتَ رَبَّ مُحَمَّدٍ لَمْ یَخْلُق مُحمداً»؛ و با ابوبکر گوید: «لیتنی کُنْتُ طَیْراً یَطیرُ»، با عمر گوید: «لَیْتَنی کُنْتُ شَجَرةً تُعْضَد»؟ دریغا این فریاد ازدنیا و قالب برمی‬آید؛ واگرنه، این سخن را واین شکایت نبی و ولی را با حقیقت چه کار؟ معنی سخن این سه بزرگ، یعنی مصطفی و ابوبکر و عمر، آنست که کاشکی ما را در عالم فطرت و حقیقت بگذاشتندی، و هرگز ما را بعالم خلقت نفرستادندی.
ای عزیز آدمی یک صفت ندارد بلکه صفات بسیار دارد. در هر یک از بنی آدم دو باعث است: یکی رحمانی و دیگر شیطانی: قالب و نفس شیطانی بود، و جان ودل رحمانی بود؛ و اول چیزی که در قالب آمد نفس بود. اگر سبق و پیشی قلب یافتی، هرگز نفس رادر عالم نگذاشتیو قالب، کثافتی دارد باضافت با قلب؛ و نفس، صفت ظلمت دارد، و قالب نیز از خاکست و ظلمت دارد؛ و با یکدیگر انس و الفت گرفته‬اند. نفس را وطن، پهلوی چپ آمد؛ و قلب را وطن، صدر آمد. نفس را هر لحظه‬ای مزید هوا و ضلالت میدهند ودل را هر ساعتی بنور معرفت مزین میکنند که «أَفَمَنْ شَرَحَ اللّهُ صَدْرَهُ للإِسْلامِ فهو علی نور مِنْ رَبِّه».
پس در این معنی خلق سه گروه آمدند: گروهی را توفیق دادند تا روح ایشان نفس را مقهور کرد تا سعادت یافتند: «و إنّ جُنْدَنا لَهُمُ الغالبونَ» این معنی باشد و گروهی را شقاوت در راه نهادند تا نفس ایشان روح را غلبه کرد و شقاوت یافتند؛ «أُولئِکَ حِزْبُ الشَیْطانِ» این باشد. گروهی سوم را موقوف ماندند تا وقت مرگ؛ اگر هنگام مرگ، جان آدمی رنگ نفس گیرد، شقاوت با دید آید؛ و اگر رنگ دل گیرد، سعادت پیدا شود و اگر موقوف بماند از اهل اعراف شود که «وعلی الأَعْرافِ رِجال یُعْرفون کُلاً بِسیماهُم». از مصطفی بشنو این معنی که گفت: «إنّما الأَعْمالُ بخواتیمها».
دریغا هر چند بیش می‬نویسم اشکال بیش می‬آید! دریغا تو هنوز در نفس اماره مقیم مانده‬ای! این اسرار جز بگوش قال نتوانی شنیدن. باش تا نفس تو مسلمان شود که «أَسْلَمَ شَیْطانی علی یدی» و رنگ دل گیرد تادل آنچه بزبان قال نتواند گفت با تو، بزبان حال بگوید. از این کلمه آگاه شوی که «لِسانُ الحالِ أَنْطَقُ مِن لِسانِ القال». هرچه میشنوی اگر ندانی، عذری پیش آر، و آنرا وجهی بنه؛ و اگر بدانی، مبارک باد.
دانی که نعت مسلمانی چه آمد؟ بر خوان این آیت که «الذَّین یَسْتَمِعُونَ القَولَ فیَتّبِعونَ أحْسَنَه». هرچه داند، مسلم دارد؛ و هرچه نداند، عذری بنهد. دریغا مگر مصطفی از اینجا گفت: «المُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ المُسْلِمونَ مِنْ لسانِه وَیَدهِ». و قرآن از منکران شکایت چنین می‬کند: «وإذْ لَمْ یهتدوا به فَسَیَقولون هذا إِفْکٌ قَدیم» یعنی که چون بسخن راه نبردندی، گویندی؛ دروغست. ما هرگز این از پدران و مادران خویش نشنیده‬ایم «ماسَمعْنا بِهذا فیآبائنا الأوِلین». جواب ایشان باز دادند که «أَنْتُم و آباؤُکُم فی ضَلال مبین».
ظاهربینان گویند: ما این کلمات از شافعی و ابوحنیفه نشنیده‬ایم، و آن دیگر گوید که علی چنین گفت، و دیگری گوید که ابن عباس چنین گفت. دریغا این قدر نمی‬دانی که مصطفی- علیه السلام- چرا با معاذ جبل گفت که «قِسِ الأُمُورَ بِرَأْیِک»؟ گفت: هرچه بر تو مشکل گردد، فتوای آن با دل خود رجوع کن «وَیَجوزُ ولایَجوزُ». از مفتی دل خود، قبول کن، دل را می‬گویم نه نفس اماره. چون مفتی ما نفس اماره بود و ما پی او گیریم، لاجرم حال ما از این که هست بدتر بود. ما را مخالفت نفس، واجب و فریضه است. مگر که این کلمه نشنیده‬ای که خدای- تعالی- با داود پیغامبر چه گفت؟ «یا داودُ تَقَرَبْ إِلیَّ بِعَداوَةِ نَفْسَکَ» ای داود با من دوستی کن بدانکه نفس را دشمن داری و از بهر من با وی جنگ کن. اما چگویم؟ در این معنی علمای جاهل ترا از جاهلان شمرند که «العِلْمُ عِلْمان عِلْمٌ بالقَلْبِ و عِلْمٌ باللِّسان» بعلم زبان، قناعت کرده‬اند و علم قلب را فراموش کرده.
دریغا از دست راه زنان و طفلان نارسیدۀ علمای روزگار!!! ای عزیز اگر شافعی و ابوحنیفه که مقتدایاُمَّة بودند در این روزگار بودندی، بحمداللّه بسی فواید علوم ربانی و آثار کلمات روحانی بیافتندی؛ وهمگی که روی بدین کلمات آوردندی، و جز بدین علوم الهی مشغول نبودندی، و جز این نگفتندی. دریغا مگر که بینای باطن ندارند؟! تو پنداری که «لَیْتَ ربَّ محمدٍ لَمْ یَخْلُق محمّداً» از برای این همه بود که گفتم؟! از بهر ظاهربینان گفت.
ای عزیز چگویی در این مسئله که بلبل را چه بهتر بود: آن به بود که سراییدن او بر گل باشد و راز خود با گل گوید که معبود و مقصود اوگل است، یا آنکه او را در قفسی کنی تا دیگری از شکل او و آواز و نغمات او خوش شود و بهره گیرد؟ حقیقت این گفتار مصطفی «لَیْتَ رَبَّ مُحمّدٍ لَمْ یَخْلُق مُحَمَّداً» اینست که می‬گوید: کاشکی این قالب نبودی تا در بستان الهی بر گل کبریا سراییدن ثنای «لاأحصی ثناءً علَیْکَ أَنْتَ کَما أَثْنَیْتَ علی نفْسِک» می‬گفتمی.
دریغا مگر که این حدیث نشنیده‬ای از محمد مصطفی که گفت: مرا در زمین محمد خوانند و در آسمان فریشتگانم احمد گویند. دریغا نمی‬دانی که در عالم الوهیت، او را بچه نام خوانند! گفت: کاشکی محمد نبودمی که محمدی با دنیا و خلق تعلق دارد، و از عالم قالبست! مگر که این آیت نخوانده‬ای که«ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رسولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْله الرُّسُلُ أَفَإِنْ ماتَ اوْقُتِل»؟ چه گویی موت و قتل بر جانآید یا بر حقیقت؟ اگر محمد نام قالب او نبودی، موت را بدو نسبت نکردندی زیرا که مرگ بر حقیقت او روا نباشد. چندانکه قالب او مرتبت داشت، جان عزیز او را بهمین نسبت مرتبت دادند. بجمال قالب از قوالب انسانی در حسن و خوبی بر سرآمد.پس جان نیزش از جملۀ ارواح ملکی و بشری در اوصاف و اخلاق و علوم و کمال و جلال برسر آمد. آنچه قالب او را داده‬اند ازکرامت و عزت، امت او را ندادند. «ما کانَ محمدٌ أباأحَدٍ مِنْ رِجالِکم وَلکِنْ رسولَ اللّهِ و خاتَمَ النَبیّینَ» همین معنی دارد.
دریغا وقتی دیگر گفت: «لی خمسةُ اسماءٍ: أنا محمدٌ و أنَا احمد و أنا الماحیُ وأنا العاقب و أنا الحاشِرُ». تو خود بیان این نامها نخوانده‬ای از لوح دل، نامی دیگرش چه دانی؟ شب معراج او را نبی خواندند که «سلامٌ علَیْک أیُّها النبیّ». و جای دیگر گفت: «یا أیُّها النَبّی اتَّق اللّهَ». و او خود را سید می‬خواند که «أنا سَیِّدُ وُلِد آدم». «یس و القُرآنِ الحکیم» همین معنی دارد یعنی که «یا سیِّدَ المُرسَلین». اگر خواهی که نام روح مصطفی بدانی ازاصحاب او شو که «أصحابی کالنُّجومِ»؛ و طریق آنکه از اصحاب او شوی، آنست که اصحاب اورا محب شوی، و بدیشان تَشَبُّه کنی در اخلاق و صفات «مَن تَشَّبَة بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُم». مرد بمحبت و متابعت اولیا واصحاب پیغامبران، از اصحاب پیغامبر شود که «المَرءُ مَعَ مَنْ أَحَبَّ»، چون محبت ایشان درست گشت، در این مقام اخوانیت با ابوبکر و عمر درست گشت، و او را بدین عالم رؤیت راه دهند که«رأی قَلْبی رَبّی».
از خدا بشنو که نام روح محمد چیست نابدانی که «رأی قَلبی رَبّی» چه معنی دارد. این آیت بر خوان که «یا أیُّها النَبیُّ إِنّا أَرْسَلناک شاهداً و مُبَشِراً و نَذیراً و داعِیا إِلَی اللّهِ بِإِذْنِهِ و سِراجاً منیراً». این همه پنج نام، نام جان محمد آمد؛ و طراز علم، نزد این نامها این گوید که «وسِراجاً مِنیرا». مرتد است که از خوانده و یا شنیده گوید، از دید گوید؛ اما از دیدن خدا که «أَلَمْ تَرَ إِلی ربِّکَ» و «لِی مَع اللّهِ وَقْتٌ لایَسَعُنی فیه مَلَکٌ مُقَرَّبٌ ولانبیُّ مُرْسَل»؛ از شنیده گوید «واللّهُ یُدعُو إلی دارِالسّلام». خدا- جل جلاله- این همه که میگویم و صد هزار چندین داده است در مکتب «کَتَبَ فی قُلوبِهِمُ الایمان» بزبان معلم «وَعَلَمَ آدَمَ الاسماءَ کُلَّها» در مدرسۀ «عَلَمَ بالقَلَمِ عَلَّم الإِنسانَ مالَمْ یَعْلَمْ» و معلوم من کرده است.
دریغا عاشق را بلای سخت تر و عظیم تر از آن نباشد که از روی معشوق دور افتد، و بهجران مبتلا شود؛ و آنگاه با نااهلان گرفتار شود او را دو بلا باشد: یکی فراق معشوق، و دیگر دیدن نااهلان. مگر که مصطفی از اینجا گفت که «ماأوذِیَ نَبی مِثْلَ ما اوذِیْتُ» گفت: هیچ بلا و رنجی هیچ پیغامبری را چون بلا و رنج من نبود. لاجرم آن ولا که او را بود، هیچکس را نبود. غیرت الهی مستولی شده است نمی‬گذارد که بیش ازاین گفته شود. ما نیز نوعی دیگر از کلام آغاز کنیم واللّه المعزّ.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۶
قبلۀ ملائکه عرش بود تا آدم محرم آن دم نبود، چون سر وَنَفَخْتُ فیهِ مِنْ روُحی ظاهر شد ملک از عالم خود بدو ناظر شد و در تحیر افتاد یعنی عرش از عالم بی نشان نشانی داشت ثَمَّ اسْتَوی عَلَی العَرْشِ.. چون تابش نور خَلَقَ اللّهُ آدَمَ عَلی صوُرَتِهِ پدید آمد روی بدو آورد و سر پیش او بر زمین نهاد زیرا که درین وجود هم نشانی دید از عالم بی نشانی، اما آن نشان از عالم بیان بود و این نشان از عالم عیان و بیان در مقام عیان مضمحل شود بل ندر شود. آن یکی که در آن دم سِرّآن دم ندید روی بعرش نماند داغ فراق وَاِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتی... بر جبین وقتش نهادند اگر درین وقت هزار هزار بار سر بر خاک پاک او نهند قبول نکند زیرا که آن دم که آن دم بدو پیوست بکاری دیگر بود بواسطۀ علم بر سر این سر نتوانست شد دلیل بر صحت این سخن آنست که ملائکه را بعد از آن فرمان نبود به سجده کردن آدم و اگر بودی قبلۀ ایشان آدم بودی وَذلِکَ سِرٌ عَجیبٌ.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹۱
معنیی است که هیچ چیز را بدو راه نیست و هیچکس را از او آگاه نیست اما اگر بدو راه بود بجاسوسی عشق بود درین مرتبه عشق از منزل شاهیو پادشاهی بجاسوسی خود میرود و در عرف ثابت شود که چون پادشاهی در کمال حضانت بود و بر حول خود اعتماد کلی دارد خود بایشان بجاسوسی رود بِعِزَةِ اللّه که چون سلطان عشق بجاسوسی رود از بعد آن فتحی بزرگ برآید چنانکه حقیقت آن در حد بیان نتوان آورد اِنّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبیناً بجاسوسی عشق بود اگر تقریب اِنّا فَتَحْنا بآیۀ اَلَمْ تَرَ اِلی رَبِّکَ بدانی ذوق باید ذوق.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۵ - فصل اول: از روی کتاب
بدان که ابتدای احوال این جماعت از عهد رسول ظاهر شده است که در روزگار او جماعتی بوده‌اند از متصوفه که همهٔ معانی تصوف دریشان جمع بود. این طریق از آن عهد ممهد شد، و همچنین خواهد بود الی یوم القیامة.
و این جمع متفرق نشوند و از هم منقطع نگردند و همه درهم بسته باشند. چون حق سبحانه و تعالی با یکی از ایشان خطابی کند همه در آن شریک باشند. ذکر ایشان در محکم کتاب رفته است: «رجال لا تلهیهم تجارة و لابیع عن ذکر اللّه»، مردانی که تجارت ایشان را مانع نیاید از پرستش ما. وجایی دیگر جملهٔ اهل ایمان را یاد کرد و جماعتی را مخصوص گردانید که: «من المؤمنین رجال صدقو ما عاهدوا اللّه علیه»،از مومنان بعضی مردانند که راه صدق سپردند و ملازم وفا باشند و ملازمت طریق صدق و حفظ عهد و ترک دنیا و مواظبت بر ذکر حق تعالی تصوف است. هر که این طریق سپرد صوفی است، و مقصود او در این آیت ایشانند.
در خبر است که جماعتی در عهد رسول چندانی بی‌برگی داشتندکه هفتاد تن را یک پیراهن بود. وقت نماز یک یک کی‌پوشیدند و نماز می‌گزاردند. وقتی به دل مگر شکایتی کردند یا اعتراضی نمودند. در حال وحی آمد که: «ولو بسط اللّه الرزق لعباده، لبغوا فی الارض، ولکن ینزل بقدر ما یشاء»، منع دنیا ازیشان نه از بخل است بل که از بهر محافظت و مراقبت جانب ایشان است تا حضور ایشان به غیب بدل نشود.
و تمام فضل بود ایشان را بدین که حق‐سبحانه و تعالی‑ایشان را یاد کند و بر روزگار ایشان ثنا گوید: «و یؤثرون علی انفسهم و لوکان بهم خصاصة». هر چند آیت در شأن امیرالمؤمنین علی کرم اللّه وجهه‑و جماعت او آمد، رضی اللّه عنهم، اما بر یک طایقه مقصور نیست. حق‑سبحانه و تعالی‑همهٔ عالم به متابعت سید‑الصلوة والسلام‑فرمود، و او به موافقت اهل تصوف فرمود که«واصبر نفسک مع الذین یدعونربهم بالغدوة والعشی، یریدون وجهه، ولا تعد عیناک عنهم، تریدون زینة الحیوة الدنیا. ولاتطع من اغفلنا قبله عن ذکرنا و اتبع هویه و کان امره فرطا». تمام فضلی بود که با رسول چندین خطاب رود از بهر ایشان.
و دیگرآنکه چون حق‑سبحانه و تعالی‑کسی را به اسمی مخصوص یاد کند تفضیل بود وی را در آن اختصاص و این جماعت را دوست خود خوانده است. برای آنکه ایشان به ترک دنیا و قمع هوا مشغول باشند، و ایشان را در آن سرای خوفی نباشد. «لا ان اولیاء اللّه لا خوف علیهم و لا یحزنون». اولیا ایشانند و این صفت ایشان راست که «لایحزنهم الفزع الاکبر». کسی که مقبول و مذکور حق تعالی آمدبر همه خلایق مفضل و مکرم باشد.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۴ - اصل دوم: در احوال ظاهر ایشان
و درین اصل شرحی از احوال ایشان گفته آیدکه ایشان را احوالی است بر خلاف آنچه خلق را معتاد است و مدار آن جمله بر سنت است.
هیچ چیز از احوال ایشان از فعل یا از قول رسول و از سنت او خالی نیست.
ما آن را در پنج فصل یاد کنیم بر طریق اختصار، انشاء اللّه تعالی.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۵ - فصل اول: در جامهٔ مرقع پوشیدن
بدان که عادت سالکان و مفردان متصوفه آن است که مرقع پوشند برای خشونت را. از آنکه هر جامهٔ فاخرکه مردم در پوشند رعونت اوبدان زنده شود. تکبر در وی پدید آید. پس از بهر آنکه تا شکستگی در مراد نفس ایشان پدید آید، مخالفت اختیار بشریت را مرقع پوشند. تاهر گه چه در پاره‌های مختلف می‌نگرند منکسر و متواضع می‌شوند.
و نیز جامهٔ فاخر پوشند که نه بریشان حرام است، اما آنگه پوشند که کهنه و نو در دل ایشان یکسان بود. پسبرای دیدهٔ خلق را جامهٔ یک رنگ یک پاره بر روی کهنهٔ خود فرو کشند.
چنانکه ازجعفر صادق‑رضی اللّه عند‑روایت است که پلاسی در پوشیده بودی و خزی بالای آن. گفتند این چیست؟ گفت پلاس برای مخالفت خود را پوشیده‌ام و این خز برای نظر شما.
حقیقت بباید دانستن که ایشان هر چه کنند، آن کنند که اختیار رسول بوده است. از آنکه اقتداء ایشان بدو درست شده است در همهٔ احوال.
در حدیث آمده است که رسول جامهٔ مرقع دوست داشته است و جامهٔ خود به دست خود پاره بر دوخته است.
و روایت است که وقتی به حجرهٔ ام‌المومنینعایشه‑رضی اللّه عنها و عن ابیها‑در رفت.عایشهرا دید که جامهٔ خود را پاره بر می‌دوخت از هر رنگی. گفت: چه می‌کنی؟ گفت جامهٔ خود را پاره‌بر می‌دوزم. گفت احسنت ایعایشه! چنینباید که هیچ جامه ننهی تا آنگاه که پاره بر آن ندوزی که هر که وی را کهنه نبود، وی را نو نباشد. یعنینو آن جهانی.
مردی پیش رسول آمد. و گفت یا رسول اللّه مرا دعایی آموز که آن بگویم و به بهشت رسم. گفت به دعا هیچ حاجت نیست. رو کار کن و در بهشت شو. هرگز طعام یکماههجمع مکن و هیچ جامهٔ خود منه پاره بر آن ندوزی.
عبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنهما‑روایت کند که رسول را دیدم که جامهٔ خود را پاره برمی‌دوخت.
وابوبکررا‑رضی اللّه عنه‑دیدم که گلیمی داشت پاره بر آنجا می‌دوخت.
و عایشه‑رضی اللّه عنها و عن ابیها‑چنین می‌گوید که رسول را هیچ جنان بسنده نیامد که جامهٔ پاره بر وی دوخته.
وامیر المؤمنینعمر‑رضی اللّه عنه‑جبهٔ خود را پاره بر دوخته است. روایت است که وی را دیدند در وقت خلافت جامه‌ای پوشیده و پاره‌های بسیار بر آن دوخته. از آن جمله سه پاره نمد بر میان کتف و جامه بر یک دیگر دوخته.
وعبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنه‑گویدپدرم در وقت خلافت مرقعی داشت دوازده پاره بر وی دوخته، بعضی ادیم و بعضی برگ خرما. ویرا گفتند این برگ خرما امروز بر وی دوزی فردا خشک شود! گفتکیست که زندگانی فردای من ضمان کند که تا من جامه‌ای سازم که فردا را بر آرم.
و پاره‌های بودی از ادیم و دو تو بر آن دوخته. چون بنشستی خاک در آن میان در رفتی، و چون برخاستی خاک می‌ریختی. واین جمله دلیل است بر مرقع داشتن.
امیرالمؤمنین علی‑رضی اللّه عنه‑جامه‌ای که پوشیدی پاره‌های بسیار بر آن دوختی.گفتند یا امیرالمؤمنین این چیست؟ گفت مرقع پوشیدن خشوع دل و مذلت نفس ثمره دهد، برای آن می‌پوشم.
و این نوع جامه چون کسی به اضطرار در پوشد قدر او نداند. مرد باید که از سر مملکت برخیزد و برای قمع هوی جامهٔ پاره پاره در پوشد.
و این جامه کسی تواند پوشید که از مخلوقات فارغ شده باشد، کار او جز با خالق نمانده بود، برای فراغت جامه در پوشد، هر گه که کهنه شود پاره بر آن دوزد تا در بند طلب دیگری نباشد.
عبداللّه بن عباس‑رضی اللّه عنهما‑را دیدند جامهٔ مرقع پوشیدهن. گفتند این چیست؟ گفت این جامه پوشم و از خلق دور باشم و به حق نزدیک. دوستر از آن دارم که جامه‌های فاخره پوشم و در بند خلق باشم و از حق تعالی بازمانم.
بدین مقدمات درست شد که مرقع پوشیدن ایشان اقتداء به سلف است، و اندر آن بسیار معنی دیگر است که یاد کردن آن درین مختصر متعذر است، و این قدر کفایت است.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۶ - فصل دوم: در خوشدلی و خوشرویی
بدان که خوش‌رویی فرع خوشدلی است.کسی که دل او خوش باشد روی او همیشه گشاده باشد.
خوشدلی را اسباب است: یکی قطع طمع، دیگر قمع حرص، سدیگر ترک حسد و حقد، چهارم رضا به قضا، پنجم اعتماد بر حق تعالی.
چون این معانی جایی جمع شد همه خوشدلی وگشاده‌رویی باشد.
از آنکه ظاهر آدمی تبعباطن اوست. هر چه در باطن حرکت کند اثر آن بر ظاهر پدید آید. اگر قبضی در دل آید عبوسی در روی آید، و اگر بسطی در دل آید بشاشتی در وی آید.
و قبض در دل بدان سبب بود که چیزی جوید که آن نصیب او نبود. در نایافت آن رنجور شود و تنگ دل گردد، خوش رویی از وی برود، به هرکه رسد سخن نتواند گفت. همیشه با خلق به سبب فوت نصیب به جنگ باشد و با حق تعالی به سبب خلاف مراد به خشم باشد.
اما چون مرد را معلوم شد که حق‑سبحانه و تعالی‑رسانندهٔ روزی است و نگه دارندهٔ ظاهر و باطن است، و به کسب و حرص هیچ زیادت نخواهد شد و به تقصیر هیچ فوت نشود، همیشه خوشدل و گشاده‌روی بود.
در خبر استکه وقتی رسول بهعبداللّه بن مسعودرسید. وی را تنگ دل و گرفته روی داد.گفت یا عبداللّه خوش‌دل و گشاده‌روی باش که هر چه در تقدیر رفته است به تو رسد و هر چه ترا نهاده‌اند به دیگری ندهند.
خوش‌روی نشان متابعت رسول اللّه است.
عایشه‑رضی اللّه عنه‑در اخلاق رسول ‑آورده است که پیوسته خوش‌روی و گشاده لب و متبسم بودی.
انس‑رضی اللّه عنه‑گوید چندین سال خدمت رسول‑علیه الصلوة والسلام‑کردم، هرگز به کاری که خطا کردم با من نگفت که چرا چنین کردی و روی ترش نکرد. ازآنکهحق تعالی وی را خلعتی داده بود که نه با حق به جنگ بودی و نه با خلق به خشم. لاجرم پیوستهخوشدل و گشاده‌روی بودی.
و سبب خوشدلی و خوش‌رویی موافقت حق است. در خبر است از رسول که گفت اگر کسی به کسی رسد که وی را ناخوش روی بیند بدانید که حق تعالی باوی خشمناک است، که اثر غضب حق تعالی در دل وی پدید آمده است.
پس خوش روی بودن نه از غفلت است که نشان رضای حق است، و خوش سخنی بی‌فحش نشان الهام حق است که یک ساعت مزاح از باب سنت است، «کان رسول اللّه یمزح و لایقول الا حقاً».
غرض ازین آن است که تا در طیبت کردن متصوفه انکار نکنی که احوال ایشان خلاف سنت نباشد. پس گشاده‌رویی و طینت ایشان نه از غفلت و غیبت باشد بلکه از سر حضور و معرفت بود، و از برای آن تا خلق ازو نفور نگردند. امادر دل ایشان چندان درد و اندوه بود که در وصف نیابد.
این قدر سخن در خوشدلی و خوش‌روی ایشان کفایت است.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۲ - فصل دوم: در صدق
بدان صدق خصلتی پسندیده است و حق تعالی اهل صدق را یاد کرده است و بریشان ثنا گفته که «رجال صدقوا ما عاهدوا اللّه علیه»،و خلایق را فرمود که رغبت نمایند در صحبت اهل صدق که «یا ایها الذین آمنوا اتقوااللّه و کونوا مع الصادقین.»
و رسول گفته است که هیچ نام بر مؤمن نیفتد نیکوتر از صدق، که چون بنده در دنیا بدان نام معروف گشت حق تعالی نام او در جریرهٔ صدیقان اثبات کند و به برکات این نام قربت حق تعالی بیابد.
و رسول بر هیچ چیز چندان ثنا نگفته است که بر صدق، و صدق را قوت خوانده است.
امیرالمومنین علی‑رضی‌اللّه عنه‑چنین گفته است که برکت صدق مرد را بهتر از مال بسیار که مال خرج راست و به خرج نیست شود. اما زبان راست گوی هر چند راست می‌گوید درجهٔ در دین زیادت می‌شود.
و صدق در سه چیز پدید آید: در قول و در حال و در عمل. اما صدق در قول ثمرهٔ بهشت است.فضیل عیاض‑رحمة اللّه علیه‑گفت هیچ‌چیز بر حق تعالی مکرم‌تر از زبان راست گوی نیست.
رسول می‌گوید صدق راهبر است به نیکی و ثمرهٔ نیکی بهشت است.
و اما صدق در حال موافقت حق است به ظاهر وباطن، در سر و علانیه.
و نشان صدق این بود که در حالی که بود بار نگردد، و اگر در معرفت بود، به وی باز نگرد. یمن صدق دور داشتن است وی را از گفت دروغ.
و صدق در عمل دور داشتن است وی را از ریا، و صدق حال دور داشتن نظر از صدق در وقت صدق. واین عزیزتر و خاص‌تر است. حق تعالی نظر متصل دارد به کس که وی را صدق موافقت کند که گفت: «ان اللّه مع الصادقین».
و صادق کسی بود که بدین موصوف باشد و صادق ثابت حال نباشد.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفته است: صادق در یک روز به چهل حال بگردد و کاذب مرایی در چهل سال بر یک حال بماند و اختلاف احوال صادق از آن پدید آید که پیوسته مخالف هوا باشد.
ابراهیم خواصگوید صادق را نیابی مگر اندر گزاردن فریضه یا قضای که می‌کند.
و گفته‌‌اند صادق را سه ‌چیز بود: حالت و هیبت و نیکویی.
ذوالنون مصریگوید صدق شمشیر خدا است‑عزو جل‑بر هر جای که نهند ببرد.
سهل بن عبداللّهگوید اول خیانت صدیقان حدیث ایشان بود با نفس.
فتح موصلیرا پرسیدند از صدق. دست در گارگاه آهنگری کرد. پاره‌ای آهن سرخ بیرون آورد وبر دست نهاد. گفت صدق این باشد.
ابن اسباطگوید: اگر یک شب با خدای‑عز و جل‑به صدق کاری کنم دوست‌تر دارم از آنکه اندر سبیل وی شمشیر زنم.
استادابوعلی دقاقگفت صدق آن بود که از خویشتن آن نمایی که باشی و آن باشی که نمایی.
محاسبیرا از صدق پرسیدند گفت صادق آن است که باک ندارد اگر او را نزدیک خلق هیچ مقدار نباشد از بهر صلاح دل خویش، و دوست ندارد که مردمان ذره‌ای از اعمال او بینند، و کراهیت ندارند که سر او مردمان بدانند که کراهیت داشتن آن دلیل بود بر آنکه جاه نزد یک خلق دوست دارد؛ و این خوی صدیقان نباشد.
ابراهیم رواحهباابراهیم شیبهبه هم در بادیه نشسته شدند.
ابراهیم شیبهگفت علایق که با تو است همه بینداز! گفتهمه بینداختم مگر دیناری. ابراهیم گفت سر مشغول مکن. هر چه داری همه بینداز. گفت مرا یاد آمد که با من دوالهای نعلین بود، همه بیفگندم. پساز آن هر که مرا دوالی بایستی در پیش خویش یافتمی.ابراهیم شیبهگفت هر که با خدای به صدق رود چنین باشد.
سهل بن عبداللّه‑رحمة اللّه علیه‑چنین گفته است که هر که با نفس و هوای خود مداهنت کند هرگز نسیم صدق به مشام او نرسد و کسی که جمال صدق بدید و مخالف هوای خود گشت از مرگ نترسد، بلکه پیوسته منتظر عزرائیل باشد. چنانکهقرآن مجید خبر داد: «فتمنوا الموت ان کنتم صادقین».
کسی که در کاری صادق گشت نشان او آن بود که هرچه ضد آن کار است آن خود روا ندارد، و بند علایق همه از خود بردارد، و پیوسته منتظر اجل باشد، و انتظار بدان قوت باشد که صدق بر سر او غالب باشد. داندکه چون پرده از احوال او برگیرند رسوا نخواهد شد. کسی که این صفت یافت مرگ بر دل او آسان گردد.
عبداللّه بن المبارک بوعلی ثقفیرا‑رحمة اللّه علیه‑گفت یا باعلی مرگ را ساخته باش! وعبداللّهپای فراز کشید و گفت یاباعلیاینک من ساختم و مردم.بوعلیاز آن باز ماند کهعبداللّهمجرد و صادق بود، وبوعلیرا علایق بود، به ترک آن نمی‌توانست گفت، خجل گشت.
و نیز گویند کهابوالعباس دینوری‑رحمة اللّه علیه‑مجلس می‌داشت. پیرزنی نعره‌ای بزد. گفت بمیر! پیرزنبرخاست و گامی دو سه بنهاد و گفت ای جوانمرد اینک مردم، و بیفتاد و بمرد، و این نشان صدق باشد در توحید حق تعالی.
عبدالواحد بن یزید‑رحمة اللّه علیه‑روزی در اصحاب خود می‌نگرست. چشم او بر جوانی افتاد در میان ایشان، سخت ضعیف و نحیف. گفتای پسر مدام روزه می‌داری که چنین شکسته‌ شده‌ای؟ گفت نه! مدامدر افطارم. گفت پس سبب ضعف تو چیست؟ گفت ای شیخ غلبهٔ دوستی در دل مدام است، و سر مانع کشف آن است.
عبدالواحدگفت خموش. این چه دلیری و دعوی است؟ جوان برخاست و گامی دو سه فراتر نهاد و گفت خداوندا اگر درین سخن صادق بودم جانم بستان! حالیاز پای در افتاد و جان بداد، از آنکه پیوسته به صدق مشغول بود در سر، حق تعالی در پیش خلق نشان صدق او پیدا کرد.
حق تعالی بهداود‑‑وحی فرستاد که هر بنده که به شرط صدق سپرد با من، برهان صدق او به وقت حاجت به خلایق نمایم تا خجل نشود.
حقیقت صدق آن است که در وقت خود به سلامت باشد.
جنیدرا‑رحمة اللّه علیه‑پرسیدند که حقیقت صدق چیست؟ گفت آنکه صادق باشی در محلی که نجات تو از آنجا جز به دروغ نخواهد بود.
و در صدق این قدر کفایت است و این معانی که شرح داده شد در میان متصوفه باز یابند که اساس کار ایشان بر صدق است. لاجرم پیوسته چنان باشند که رضای حق‑سبحانه و تعالی‑بدان متصل باشد.