عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۶
دل در بر من زنده برای غم تست
بیگانهٔ خلق و آشنای غم تست
لطفی است که می‌کند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم تست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۷
دل در بر هر که هست از دلبر ماست
هرجا جهد این برق از آن گوهر ماست
هر زر که در او مهر الست است و بلی
در هر کانی که هست آن زر زر ماست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۴
دی آنکه ز سوی بام بر ما نگریست
یا جان فرشته است یا روح پریست
مرده است هرآنکه بی‌چنین روح نزیست
بی‌او به خبر بودن از بیخبریست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۵
دیوانه شدم خواب ز دیوانه خطا است
دیوانه چه داند کهره خواب کجاست
زیرا که خدا نخفت و پاکست ز خواب
مجنون خدا بدان هم از خواب جداست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۶
راهی ز زبان ما به دل پیوسته است
کاسرار جهان و جان در او پیوسته است
تا هست زبان بسته گشاده است آن راه
چون گشت زبان گشاده آن ره بسته است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۹
روزیکه مرا به نزد تو دورانست
ساقی و شراب و قدح و دورانست
واندم که مرا تجلی احسانست
جان در تن من چو موسی عمرانست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۲
زان رونق هر سماع آواز دف است
زانست که دف زخم وستم را هدف است
می‌گوید دف که آنکسی دست ببرد
کاین زخم پیاپی دل او را علف است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۳
زان می خوردم که روح پیمانه اوست
زان مست شدم که عقل دیوانهٔ اوست
شمعی به من آمد آتشی در من زد
آن شمع که آفتاب پروانهٔ اوست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۴
زان می مستم که نقش جامش عشق است
وان اسب سواری که لجامش عشق است
عشق مه من کار عظیمی است ولیک
من بندهٔ آنم که غلامش عشق است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۵
سرسبز بود خاک که آتش یار است
خاصه خاکی که ناطق و بیدار است
این خاک ز مشاطهٔ خود بی‌خبر است
خوش بی‌خبر است از آنکه زو هشیار است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۶
سر سخن دوست نمیرم گفت
دریست گرانبها نمیرم سفت
ترسم که بخواب دربگویم سخنی
شبهاست که از بیم نمیرم خفت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۸
سرگشته دلا به دوست از جان راهست
ای گمشده آشکار و پنهان راهست
گر شش جهتت بسته شود باک مدار
کز قعر نهادت سوی جانان راهست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۹
سرمایهٔ عقل سر دیوانگیست
دیوانهٔ عشق مرد فرزانگیست
آنکس که شد آشنای دل از ره درد
با خویشتنش هزار بیگانگیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۲
شاگرد توست دل که عشق آموز است
مانندهٔ شب گرفته پای روز است
هرجا که روم صورت عشق است بپیش
زیرا روغن در پی روغن سوز است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۳
شاهی که شفیع هر گنه بود برفت
وانشب که به از هزار مه بود برفت
گر باز آید مرا نبیند تو بگوی
کو همچو شما بر سر ره بود برفت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۴
شب رو که شبت راهبر اسرار است
زیرا که نهان ز دیدهٔ اغیار است
دل عشق‌آلود و دیده‌ها خواب‌آلود
تا صبح جمال یار ما را کار است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۵
شمشیر ازل بدست مردان خداست
گوی ابدی در خم چوگان خداست
آن تن که چو کوه طور روشن آید
نور خود از او طلب که او کان خداست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۹
عشق آمد و توبه را چو شیشه بشکست
چون شیشه شکست کیست کو داند بست
گر هست شکسته‌بند آن هم عشق است
از بند و شکست او کجا شاید جست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶۰
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامیست ز من بر من و باقی همه اوست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶۳
عشق تو در اطراف گیائی میتاخت
مسکین دل من دید نشانش بشناخت
روزیکه دلم ز بند هستی برهد
در کتم عدم چه عشقها خواهم باخت