عبارات مورد جستجو در ۳۷۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
جواب پدر
پدر بگشاد الماس زبان را
بسفت آنگه گهرهای بیان را
پسر را گفت گر داری هدایت
همه عمرت تمامست این حکایت
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۵) حکایت سؤال کردن آن مرد دیوانه از کار حق تعالی
یکی پرسید ازان دیوانه ساری
که ای دیوانه حق را چیست کاری
چنین گفت او که لوح کودکان را
اگر دیدی چنان می‌دان جهان را
که گاه آن لوح بنگارد ز آغاز
گهی آن نقش کُلّی بسترد باز
درین اشغال باشد روزگاری
بجز اثبات و محوش نیست کاری
فغان از خلق و فریاد از زمانه
نفیر از نقش لوح کودکانه
نگاری کان زنان بر دست دارند
اگرچه زان نکوئی چون نگارند
دل آن بهتر کزان دربند نبوَد
که آن هم بیشِ روزی چند نبوَد
نگاری کان نخواهد ماند بر جای
نه بر دستست زیبنده نه بر پای
نگاری کان بسان درهم آید
چو زهر جانست جان زو پُر غم آید
اگرچه ذوقِ دنیا بی‌شمارست
ولیکن در بقا چون آن نگارست
سر مردان عالم مصطفی بود
ببین تا در ره دنیا کجا بود
چو اندر ملک درویشی سرافراخت
قبای مسکنت را در بر انداخت
طعام جوع را صد خوان بگسترد
بملک فقر شادروان بگسترد
چنان بر ملکِ دنیا خاک انداخت
که رخت از خاک بر افلاک انداخت
کمال ملک درویشی چنان داشت
که آن طاقت ندانم تا توان داشت
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۱) حکایت آن حیوان که آن را هَلوع خوانند
عطا گفتست آن مرد خراسان
که حیوانیست با صد کوه یکسان
پس کوهی که آن را قاف نامست
مگر آنجایگه او را مقامست
بر او هفت صحرا پر گیاهست
پس او هفت دریا پیش راهست
در آنجا هست حیوانی قوی تن
که او را نیست کاری جز که خوردن
بیاید بامدادان پگاه او
خورد آن هفت صحرا پر گیاه او
چو خالی کرد حالی هفت صحرا
بیاشامد بیک دم هفت دریا
چو فارغ گردد از خوردن بیکبار
نخفتد شب دمی از رنج و تیمار
که من فردا چه خواهم خورد اینجا
همه خوردم چه خواهم کرد اینجا
دگر روز از برای او جهاندار
کند صحرا و دریا پُر دگر بار
چو حرص آدمی دارد کمالی
خود ایمان نیستش بر حق تعالی
چگونه ذرّهٔ آتش سرافراز
چو در هیزم فتد از پس رسد باز
ترا گر ذرّهٔ حرصست امروز
به پس می باز خواهد رفت از سوز
ترا پس آن نکوتر گر بدانی
که آبی بر سر آتش فشانی
وگر نه تو نه هشیاری نه مستی
بمانی جاودان آتش پرستی
وگر یک جَو حرامت در میانست
بهر یک جَو عذابی جاودانست
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۱۳) حکایت عبدالله بن مسعود با کنیزک
کنیزی داشت عبدالله مسعود
که صد گونه هنر بودیش موجود
مگر چون احتیاج آمدش دینار
طلب کرد آن کنیزک را خریدار
کنیزک را چنین گفت ای دلاور
برَو جامه بشوی و شانه کن سر
که می بفروشمت زانک احتیاجست
که تن را بر خراب دل خراجست
کنیزک در زمان فرمانِ او کرد
دو سه موی سفید از سر فرو کرد
بآخر چشم چون بر مویش افتاد
هزاران اشک خون بر رویش افتاد
چو عبدالله مسعودش چنان دید
دو چشمش همچو ابری خون فشان دید
بدو گفتا چرا گریندهٔ تو
که می بفروشمت چون بندهٔ تو
کنون من عهد کردم با تو خاموش
که نفروشم ترا، مگری و مخروش
کنیزک گفت من گریان نه زانم
که درحکم فروش تست جانم
ولیکن زان سبب گریم چنین زار
که عمری کرده‌ام پیش کسی کار
که یافت ازخدمتش مویم سپیدی
بآخر کار آمد نا امیدی
چرا بودم بآخر پیش مردی
که بفروشد مرا آخر بدردی
چراکردم جوانی خرج جائی
که در پیری نهندم در بهائی
چرا بودم بجائی روزگاری
که آن خدمت فروش آورد باری
چرا بر درگه غیریم ره بود
چو درگاهی چنان در پیشگه بود
کسی را کان چنان درگاه باشد
بدرگاهی دگر چون راه باشد
تو ای خواجه حدیث من بمنیوش
اگرچه می‌نیرزم هیچ بفروش
درآمد جبرئیل و گفت حالی
به پیش صدر و بدر لایزالی
که عبدالله را گوی ای وفادار
مباش این درد را آخر روا دار
سپیدی یافت در اسلام مویش
جز آزادی نخواهد بود رویش
خدایا چون ترا حلقه بگوشم
میفکن روز پیری در فروشم
گر از طاعت ندارم هیچ روئی
سپیدم هست در اسلام موئی
اگر بفروشیم جان سوختن راست
که دوزخ این زمان افروختن راست
ز جان سوزی و دلسوزی چه خیزد
ز موری درچنان روزی چه خیزد
بحق عزّت ای دانندهٔ راز
که اندر خندق عجزم مینداز
بدست قهر چون مومم مگردان
ز فضل خویش محرومم مگردان
همه نیک و بدم ناکرده انگار
ز فضلت کن مرا بی من بیکبار
که هر نیک و بدی کان از من آید
مرا ناکام غُلّ گردن آید
مرا گر تو نخواهی کرد بیدار
بخواب غفلتم در مرده انگار
چو من سرگشته پستم تو بلندی
بلندم کن چو پستم اوفکندی
گرفتار توام از دیرگاهی
مرا بنمای سوی خویش راهی
درم بگشای و فرتوت خودم کن
دلم بربای و مبهوت خودم کن
ز من بر من بسی آمد تباهی
الهی نَجِّنی منّی الهی
مرا بِرهان ز من گر می رهانی
که هر چیزی که می‌خواهی توانی
مرا با خود مدار و بیخودم دار
ز خود سیر آمدم این خود کم انگار
بحق آنکه میدانی که چونم
که بیرون آر ازین غرقابِّ خونم
مرا بیخود بخود گردان گرفتار
میاور با خودم هرگز دگر بار
سگم خوان و مران از آستانم
که در کویت سگ یک استخوانم
اگر یابم زکویت استخوانی
کشم در پیش چرخ پیرخوانی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
دادن شهرو ویس را به ویرو و مراد نیافتن هر دو
چو مادر دید ویس دلستان را
به گونه خوار کرده گلستان را
بدو گفت ای همه خوبی و فرهنگ
جهان را از تو پیرایه ست و اورنگ
ترا خسرو پدر بانوت مادر
ندانم در خورت شویی به کضور
چو در گیتی ترا همسر ندانم
به ناهمسرت دادن چون توانم
در ایران نیست جفتی با تو همسر
مگر ویرو که هستت خود برادر
تو او را جفت باش و دوده بفروز
وزین پیوند فرّخ کن مرا روز
زن ویرو بود شایسته خواهر
عروس من بود بایسته دختر
ازان خوشتر نباشد روزگارم
که ارزانی به ارزانی سپارم
چو بشنید این سخن ویسه ز مادر
شد از بس شرم رویش چون مُعصفر
بجنیدش به دل بر مهربانی
ننود از خامشی همداستانی
نگفت از نیک و بد بر روی مادر
که بود اندر دلش مهر برادر
دلش از مهربانی شادمان شد
فروزان همچو ماه آسمان شد
به رنگی می شدی هر دم عذارش
به رو افتاده زلف تابدارش
بدانست از دلش مادر همانگاه
که آمد دخترش را خامشی راه
کجا او بود پیر کار دیده
بد و نیک جهان بسیار دیده
به بُرنایی همان حال آه
همان خاموش او را نیز بوده
چو دید از مهر دختر را نکو رای
بخواند اخترشناسان را ز هر جای
بپرسید از شمار آسمانی
کزو کی سود باشد کی زیانی
از اختر کی بود روز گزیده
بد بهرام و کیوان زو بریده
که بیند دخترش شوی و پسر زن
که بهتر آن ز هر شوی این ز هر زن
همه اختر شناسان زیج بردند
شمار اختران یک یک بکردند
چو گردشهای گردون را بدیدند
ز آذر ماه روزی بر گزیدند
کجا آنگه و ز گشت روزگاران
در آذر ماه بودی نوبهاران
چو آذر ماه روز دی در آمد
همان از روز شش ساعت بر آمد
به ایوان کیانی رفت شهرو
گرفته دست ویس و دست ویرو
بسی کرد آفرین بر پاک دادار
چو بر دیو دژم نفرین بسیار
سروشان را به نام نیک بستود
نیایشهای بی اندازه بننود
پس آنگه گفت با هر دو گرامی
شما را باد ناز و شاد کامی
نباید زیور و چیزی دلارای
برادر را و خواهر را به یک جای
به نامه مُهر موبد هم نباید
گوا گر کس نباشد نیز شاید
گواتان بس بود دادار داور
سروش و ماه و مهر و چرخ و اختر
پس آنگه دست ایشان را به هم داد
بسی کرد آفرین بر هر دوان یاد
که شال و ماهتان از خرّمی باد
همیشه کارتان از مردمی باد
به نیکی یکدگر را یار باشید
وزین پیوند بر خوردار باشید
بمانید اندرین پیوند جاوید
فروزنده به هم چون ماه و خورشید
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پشیمان شدن ویس از کردهء خویش
شگفتا پر فریبا روزگارا
که چون دارد زبون خویش مارا
بما بازی نماید این نبهره
چنان چون مرد بازی کن به مهره
گهی دلشاد دارد گاه غمگین
گهی با مهر دارد گاه با کین
مگر ما را جزین بهره نبایست
و گر چونین نبودی خود نشایست
تن ما گر نبودی بستهء آز
نگفتی از گشی با هیچ کس راز
نه کس را در جهان گردن نهادی
نه باری زین جهان بر تن نهادی
ز بند مردمی جُستی رهایی
نجستی از بزرگی جز جدایی
چو بودی در گهرمان بی نیازی
به که کردی جهان افسوس و بازی
چنان کاندر میان ویس و رامین
بگسترد از پس مهر آن همه کین
چو رامین باز گشت از ویس نومید
ز مهر هر دو گشت ابلیس نومید
پشیمان گشت ویس از کردهء خویش
دل نالانش گشت آزردهء خویش
ز گریه کرد چشم خویش پر آب
به رخ براشک او چون در خوشاب
همی بارید چون ابر بهاری
به آب اندر روان همچون سماری
گل رویش به گونه گشت چون گل
ز درد دل همی زد سنگ بر دل
نه بر دل که می زد سنگ بر سنگ
ز ناله همچو زیر چنگ بر چنگ
همی گفت آه ازین وارونه بختم
تو گویی شاخ محنت را درختم
چرا تیمار جان خود خریدم
به دست خود گلوی خود بریدم
چه بد بود این که کردم باتن خویش
چرا گشتم بدین سان دشمن خویش
کنون آتش ز جانم که نشاند
کنون خود کرده را درمان که داند
به دایه گفت دایه خیز و منشین
نمونه کار خسته جان من بین
نگر تا هیچ کس را این فتادست
به بخت من ز مادر دخت زادست
مرا آمد به در بخت وفاگر
به زورش باز گردانیدم از در
مرا بر دست جام نوش و من مست
به مستی جام را بفگندم ازدست
سیه باد جفا انگیخت گردم
کنود ابر بلا بارید دردم
سه چندان کز هوا بارد همی نم
درین شب بر دلم بارد همی غم
منم از خرمی درویش گشته
چراغ خود به دست خویش کشته
الا ای دایه همچون باد بشتاب
نگارین دلبرم را زود دریاب
عنان باره اش گیر و فرود آر
بگو ای رفته از پیشم به آزار
نباشد هیچ کامی بی نهیبی
نباشد هیچ عشئی بی عتیبی
به جان اندر امیدو آز باشد
به عشق اندر عتاب و ناز باشد
جفای تو حقیقت بد به کردار
جفای من مجازی بد به گفتار
نبینی هیچ مهر و مهر جویی
که خود در وی نباشد گفت و گویی
بدان دلبر چرا باشد نیازی
که خود با او نشاید کرد نازی
تو آزرده شدی از من به گفتار
من آزرده شدم از تو به کردار
اگر بود از تو آن کردار نیکو
چرا بود از من این گفتار آهو
چو از تو آن چنان کردار شایست
مرا خود بیش و کم گفتن نبایست
بدان ای دایه اورا تا من آیم
که پوزش آنچه باید من نمایم
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
المقاله الحادی عشر
عزیزا گر شوی از خواب بیدار
خبر یابی ز شادیهای بسیار
اگرچه جمله در اندوه و دردیم
یقین دانم که آخر شاد گردیم
چو خاری هست ریحان نیز باشد
چو دردی هست درمان نیز باشد
اگر امروز ظاهر نیست درمان
شود ظاهر چو آید وقت فرمان
از آن از حد گذشت این قصه ما
که درد آمد ز قسمت حصه ما
جهانی را که درمانست حصه
نه حصه باشد آنجا و نه قصه
بدانستیم بی‌شبهت یقین ما
که خوش خواهیم بودن بعد ازین ما
بهر رنجی که ما اینجا کشیدیم
بهر دردی و اندوهی که دیدیم
یکی شادی عوض یابیم آنجا
بیا تا زود بشتابیم آنجا
ورای آن که ما جمله درآنیم
بلاییست این که چیزی می ندانیم
چرا ناخوش دلی ای مرد درویش
که بسیاری خوشی داری تو در پیش
زهی لذت که نقد آن جهانست
همه لذت علی الاطلاق آنست
از آنت گر بود یک ذره روزی
ز شوق ذره دیگر بسوزی
جهان جاودان خوش خوش جهانیست
که کلی این جهان زان یک نشانیست
همه پیغامبران را جای آنجاست
دل و دین جان و جان افزای آنجاست
همه روحانیان آنجا مقیم‌اند
همه حوران در آن مجلس ندیم‌اند
گر آنجا بایدت کز من شنیدی
همی از خود بر آنجا رسیدی
گر اینجا از وجود خود بمیری
هم اینجا حلقه آن در بگیری
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۲
ای صبح چو امشب تو ز اهلِ حَرَمی
هندوی توام، مباش ترکی عجمی
زنهار مَدَم که در دل آتش دارم
آتش گردم گر بدمد صبح دمی
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
درونش از دو عالم فرد باشد
لباس زاهدان و رنگ پوشان
که باشد سینه‌شان از شوق جوشان
دوتائی باید اول در نمایش
که تا پیدا شود در ره گشایش
چو گردش در نهادش گشت پیدا
بود هر لحظهٔ حیران و شیدا
مرقع بایدش پوشید فی الحال
بگوید ترک نفس و جاه با مال
روش چون بر طریق شرع باشد
دل و جانش درین معنی گذارد
مرقع بایدش پوشید ناچار
که صاحب شرع خواهد دادنش بار
کشش چون درکشد او را بهیبت
حضوری باید او از جمله غیبت
شود بر همرهان خود مقدم
چو آن پوشیدنش گردد مسلم
چو بر دوزی بسوزی توی بر توی
تو خواهی دلق و می‌خواهی کفن گوی
خشن جانا لباس آخرین است
اصول پوشش ایشان همین است
بود این اصلها را فرع بسیار
بلی گویم چو بی ترتیب شد کار
از این مشت خران دین فروشان
ز غصه دایماً هستم خروشان
ازین مشت شغال باغ ویران
شدستم اندرین عالم هراسان
شب و روزم از این حالت پریشان
همی ترسم بگیرم حال ایشان
بغفلت از ره شهوت بکوشند
هر آن چیزی که می‌خواهند پوشند
حروف نام و پوششهای یک یک
اشاراتست ناپوشیده بی‌شک
اگر شرحش بگویم بس دراز است
بزیر هر یکی صد سر و درازاست
چو پیر راهرو بیند که درویش
ترقی کرد اندر عالم خویش
بدان منزل چو حاصل شد اساسش
به نسبت پوشد اینجا یک لباسش
بترتیب است منزل‌های این راه
بدل باید شدن از منزل آگاه
یکایک را مرتب در نوشتن
بهمت از همه اندر گذشتن
بدادن داد هر یک از دل و جان
که تا این راه گردد بر تو آسان
چو بی ترتیب مانی برتوشین است
که ترتیب اندرین ره فرض عین است
هر آنکس کو شراب فقر نوشد
یقین میدان که بیشک خرقه پوشد
دو قسم آمد درین ره خرقه جانا
ز من بشنو که تا گردی تو دانا
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در آنچه شریعت و حقیقت مراد یکی است
حقیقت این چنین دان در شریعت
شریعت متصل دان در طریقت
چو ایشان هر دو ذاتند از حقیقت
دوئی منگر در اینجا در طبیعت
حقیقت با شریعت آشنایست
حقیقت ذات پاک مصطفایست
شریعت قول و فعل و صورت او
کنون بشنو تو از من صورت او
حقیقت با شریعت خانه و در
شناس اینجا چو احمد ذات حیدر
محمد شهر علم است ار بدانی
علی را دان تو از سر معانی
اگر داری سر علم علی تو
مرو بیرون ز گفتار نبی تو
بقول هر دو اینجا سر فرود آر
که از ایشان شوی از خواب بیدار
از ایشان راه معنی بازجوئی
وز ایشان سوی معنی بازپوئی
از ایشان گردی اینجا واصل حق
چنین دان در حقیقت سر مطلق
هر آنکو برخلاف راه ایشان
رود از غم بود دایم پریشان
هر آنکو دشمن کرار باشد
خدا از آن لعین بیزار باشد
هر آنکو دوستدار حیدر آمد
چو مغز از پوست هر دم برتر آمد
دو جوهردان تو ایشان را چو از ذات
که آوردند از حق عین آیات
دو جوهر دان مر ایشان را بعالم
که حق از بهرشان آورد آدم
پدیدار آمده آدم از ایشان
در اینجا یافته اسرار جانان
ره ایشان کن و در منزل یار
پس آنگه گرد کلی واصل یار
ره ایشان کن اندر کل عالم
که تا یابی در آنجاگاه آدم
ره ایشان کن و شو محو دیدار
بجان و دل شو ایشان را خریدار
خریداری ایشان کن تو ازجان
که ایشانت نمایند دید جانان
تو ایشان مغزدان از آفرینش
حقیقت دوست دان از عین بینش
تو ایشان دان حقیقت ذات بیچون
نموده روی خود در هفت گردون
نموده دعوت ایشان نظر کن
در اینجاجان از این معنی خبر کن
نمود دولت ایشانست عالم
زده اینجایگه از ذات کل دم
ره ایشان چه باشد عین تقوی
اگر کردی شدی دیدار مولی
بتقوی زندگانی کن که رستی
بجنت شاد با هر دو نشستی
بتقوی زندگانی کن در اینجا
دل و جان با معانی کن در اینجا
بتقوی زندگانی کن بر دوست
که مغزت زودگردد در یقین پوست
بتقوی زندگی کن بیشکی تو
که یابی در یقین دید یکی تو
بتقوی زندگی کن چو عشاق
که از تقوی شوی ای مرد ره طاق
بتقوی زندگانی کن تو ازدل
که ازتقوی شوی در عشق واصل
بتقوی زندگانی کن در اینجا
که از تقوی شوی در ذات یکتا
بتقوی و بپاکی یار بینی
تو بادلدار جان پندار بینی
بتقوی و بپاکی در جهان تو
بیاب ای دوست وصل جان جان تو
بتقوی و بپاکی در حقیقت
زنی دم اندرین عین شریعت
شریعت چیست مر تقوی سپردن
پس آنگه راز جانان چیست بردن
ز تقوی گر خبرداری تو ای شیخ
در اینجاگاه پنداری تو ای شیخ
دمی بیباکی اندر راه معنی
مباش و گرد کل آگاه معنی
دمی گر این زنی مردت شمارم
که بیشک این چنین کرده است یارم
حقیقت پاکی صورت حقیقت
زنی دم اندر این عین شریعت
چه باشد عین تقوی پاکبازی
که جان و دل بروی دوست بازی
هر آنکو پاک باشد در ره عشق
بود پیوسته از جان آگه عشق
هر آنکو پاک باشد در عیانش
بلی پیدا نماید جان جانش
لکم دین بین بشرع خویش بسپار
ترا با نیک و بد اینجایگه کار
نباشد چون یکی بینی ز تحقیق
نه بینم من به جز از عشق و توفیق
حقیقت شیخ کل شرعست بنگر
سخنهایم نه از فرع است بنگر
نیم دیوانه اما در جنونم
در این اسرارها کل ذوفنونم
نیم دیوانه اما مرد راهم
نظر کن در حقیقت دستگاهم
نیم دیوانه اما مرد رازم
که شد راه معانی جمله بازم
نیم دیوانه اما در یقینم
که اندر بود خود یکی بهبینم
نیم دیوانه اما در یکی من
همه حق بینم اینجا بیشکی من
نیم دیوانه اما نور ذاتم
که اینجا یک دمی اندر صفاتم
نیم دیوانه اما در حضورم
که با جانان دراینجا غرق نورم
نیم دیوانه اما دید یارم
که یاراست اندرین سر آشکارم
نیم دیوانه من اندر ره عشق
که از شاهم ز دیدش آگه عشق
نیم دیوانه این تقریر گویم
زهر معنی و هر تفسیر گویم
چو جانان اندر اینجا یافتستم
در این دیوانگی بشتافتستم
بنزد یار وصل یار دیده
در اینجا گاه با دست بریده
گرفته دست جانان در حقیقت
بدان ای شیخ نی دست طبیعت
یدالله است اندر چنگل ما
نظر کن شیخ اینجا مشکل ما
یدالله است اندر دست ما را
از این معنی نظر کن هست ما را
یدالله است ما را اندر اینجا
که دست یار بگشاده در اینجا
نه منصور است با دست بریده
یداللهست در دستم کشیده
نه منصور است اینجا بار عشاق
که میگوید کنون اسرار عشاق
نه منصور است اینجا دید جانان
بمانده غرقه در توحید جانان
نه منصور است شیخا را ز دیده
یقین گم کردهٔ خود باز دیده
نه منصور است بردار حقیقت
ترا میگویم اسرار حقیقت
بدین کسوت نیاید اودگربار
تو را زین میکنم دایم خبردار
نه منصور است اینجا جان بداده
سر خود بر کف جانان نهاده
بدین کسوت نیاید او دگربار
ترا زین میکنم دایم خبردار
نه منصور است دید جمله مردان
که میگوید دمادم سرّ جانان
نیاید شیخ دیگر مثل منصور
چو شد از جسم و جان اینجایگه دور
بدین کسوت خبردار حقیقت
ترا میگوید اسرار حقیقت
بدین کسوت نیاید شیخ دانی
بسی برهان در این سرّ نهانی
بدین کسوت نیاید باز منصور
نخواهد ماند دایم غرقه در نور
بدین کسوت نیاید درجهان او
که گوید دیگر این شرح و بیان او
بدین کسوت نیاید او بعالم
که گوید اواناالحق اندر عالم
بدین کسوت مرا بشناس تحقیق
در این کسوت تو شیخا یاب توفیق
بدین کسوت مرا بشناس و بنگر
که در کل نیست پنهان شیخ این خور
بدین کسوت مرا بشناس اینجا
که بازم کی بیابی شیخ دانا
بدین کسوت مرا بشناس مطلق
که اینجا گه زدم از تو مطلق
اگر ره میبری دانی حقیقت
وگرنه ماندهٔ اندر طبیعت
حقیقت چون مرا اینجا شناسی
منت دانم که بیحد و قیاسی
تو هستی واصل و از ما نهانی
ولی کی تو مرا اینجا بدانی
که همچون من شوی اینجای الحق
که اینجا گه زدم دم از تو مطلق
چو آئی اندراین ای کان معنی
نگه میدار چار ارکان معنی
تو اندر صورتی در خود سفر کن
بمنزل در رس و درحق نظر کن
زیانی نیست اینجا جمله سوداست
که او هرگز نبود و یا نبوده است
همه مستغرق دریای امید
همه در عشق ناپروای امید
نموده بود خود اینجا بدیدار
بصورت مینماید شیخ هشیار
بصورت باشم اینجا در حقیقت
منزه باشد از عین طبیعت
صبور است او یقین و بیملالست
چرا کو خود بخود نور جلال است
صبور است او یقین و راز دان است
حقیقت اندر اینجا بود جان است
صبور است او یقین و راز داند
مراد اینجایگه دادن تواند
صبور است او کرم کرده است ما را
دمادم در حقیقت شیخ ما را
صبور است و خداوند جهانست
درون جملگی اسرار دانست
صبور است و کریم و بردبار است
حقیقت در نهانی آشکار است
صبور است و نمود راستی او
ندارد اندر اینجا کاستی او
یکی بیمثل در جمله سخن گوی
ز بهر بود خود در جست و در جوی
یکی اصل است اندر جمله دیدار
زوصل خویش اصل خود خبردار
شناسای خود است اندر یکی او
نمود خویش بیند بیشکی او
یکی معنی است شیخ این جمله معنی
بود مقصود کل دیدار مولا
از آن واصل چنین میبیند اینجا
که در یکی بود این جمله پیدا
گر این یک ره بری ای شیخ اینجا
شوی از غم بری ای شیخ اینجا
گر این یک ره بری از غم پرستی
ابا جانان تو در خلوت نشستی
گر این یک ره بری اعیان به بینی
تو در پیدائیش پنهان به بینی
گر این یک ره بری در بود عشاق
تو باشی بیشکی درجسم و جان طاق
گر این یک ره بری جانی چه گفتم
تمامت سرّ آنانی چه گفتم
گر این یک ره بری منصور گردی
اناالحق گوئی و مشهور گردی
گر این یک ره بری جانانی ای دوست
همی گویم که بیشک آنی ای دوست
گر این یک ره بری ذات خدائی
ترا روشن شود از کبریائی
چه میگوئی بگو ای شیخ تا من
کنم اسرارها اینجای روشن
نمیبینی که روشن هست اسرار
که میگردد یقین اینجا باظهار
عیان اینجا است گر مرد رهی تو
از این سان یاب اینجا آگهی تو
عیان اینجاست هر کو میشناسد
کجا از جان و تن اینجا هراسد
هزاران جان بیک جودان در اینجا
چو گشتی در نمود عشق یکتا
نمود عشق یکتائی است بنگر
مرا این خرقه یکتائی است بنگر
دو بینی نیست در دیدار منصور
یکی میبیند و یکی است مشهور
دو بینی نیست اینجا گه یکیایم
حقیقت درخدائی بیشکیایم
دو بینی نیست در ما جمله ذاتست
نهاد ما اگرچه در صفات است
حقیقت این چنین بین و چنین دان
تو مر منصور در عین الیقین دان
حقیقت این چنین دان شیخ اینجا
که منصور است این در وصف الا
در الّاییم ما الا بدیده
منم شاه و جمال شاه دیده
در الاییم اینجا آشکاره
حقیقت خود بخود اینجا نظاره
حقیقت میکنم در عین هستی
اناالحق میزنم در عین مستی
مرا مستی ز هستی شد پدیدار
از آن مستی شدم اینجا پدیدار
چنین توحید دان شیخ همایون
که اینجا مینمایم بیچه و چون
چو بیچونم در اینجا سرّ توحید
یکی بینم در اینجا دیدن دید
چو بیچونست اینجا ذات پاکم
ز جسم و جان دراینجاگه چو خاکم
اگر گردی فنا بیشک خدائیست
نه پندارم که ازذاتم جدائیست
جدائی کی بود در ذات ما را
یکی باشد همه آیات ما را
ز یک ذاتیم پیدا عین صورت
بیان کردیم در دید حضورت
بیان خواهیم کردن بیش از این ما
نه در صورت که در عین الیقین ما
ز یک ذاتیم پیدا عین صورت
بیان کردیم در دید حضورت
بیان خواهم کرد بیش از این ما
نه در صورت که در عین الیقین ما
بیان خواهم کردن بر سردار
نه از صورت ز دید یار دلدار
بیان خواهم کردن دمبدم هان
یکی بین شیخ جمله نص و برهان
چو سرّ ذات باشم بیشکی من
بیانها میکنم از کل یکی من
ز یکی واصلم نی از دوئی باز
همی گویم ز یکی تادوئی باز
برافکن پرده همچون من ز رخسار
که چیزی نیست جز دیدار دلدار
برافکن پرده از رخ تا بدانی
که گفتم راز در عشق معانی
برافکن پرده گر تو مرد راهی
که بی پرده نیابی پادشاهی
برافکن پرده و بنگر جمالش
که در پرده نه بینی جز خیالش
جمالش در پس پرده نهانست
بجز واصل در این معنی ندانست
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: «التعظیم لامر الله والشفقة علی خلق الله»
تا که ایمانت شود محکم از او
مهر او میدار در جانت نکو
جان خود آمیز با مهرش نکو
تا درآید در میان جانت او
دیگری آن کز میان خلق رو
گوشه‌ای گیر ودرون دلق رو
چون بیابی سرّ ما سرپوش باش
در میان عاشقان می نوش باش
رو چو عطّار و قناعت پیشه کن
در میان مظهرم اندیشه کن
زاد راهت هرچه باشد غیر ازین
دشمنان باشند و دارندت کمین
ای برادر اهل دنیا را مبین
ز آنکه ایشانند گمراهان دین
تو بهردرویش عارف باش یار
گاه گاهی جوهر را پیش آر
چون ببینی جوهر ذاتم چنان
اندر آیی در میان سالکان
درّ ز بحر دل در آرم بیشمار
گر تو می‌جوئیش رو جوهر بیار
هر دری زین گوشوار عالمی است
هر که این راگوش دارد آدمی است
فکر وذکر خویش را صافی بساز
جهد فرما آنگهی اندر نماز
بعد از آنی روزه‌دار از کلّ نفس
ز آنکه باشد روزهٔ تو غلّ نفس
از طعام بد بپرهیز ای پسر
همچو دد کم باش خونریز ای پسر
نفس را از روزه اندر بنددار
مر ورا نز لقمهٔ خورسند دار
روزه‌ای میدار چون مردان مرد
نفس خود را از همه میدار فرد
نی همین از اکل او را باز دار
بلکه نگذارش بفکر هیچ کار
رو تو کُش نفس و مگردانش تو سیر
وانگهی بر خود مگردانش دلیر
ذکر حقّ باشد تمامی کار او
ورنه از خوردن نباشد عار او
در میان اهل معنی کن حضور
ز آنکه ایشانند چون دریای نور
رو تو از مردان دین غافل مباش
ز آنکه ایشانند ما را خواجه تاش
گر تو اهل فضل را نشناختی
دین و دنیا را به یک جو باختی
رومعانی دان شو و اسرار خوان
تا شوی در ملک معنی جان جان
نقطهٔ باب ولایت را طلب
و آنگهی از وی هدایت را طلب
گر نبایستی بعالم راهبر
کی فرستادی رسول با خبر
انبیا را اولیا باشد وصی
اولیا را اصفیا باشد صفی
اولیا و انبیا لطف حقّ‌اند
در حقیقت جمله حقّ مطلق‌اند
انبیا را خود ولی باید مبین
تا بگوید علم معنی را یقین
گر تو بی ایشان روی راه ای پسر
از حقیقت خود کجا یابی خبر
گر نیابی تو ولی را در جهان
رو ز مظهر جوی تا گوید عیان
هر چه ایشان گفته‌اند آن را شنو
هرچه کردند ای پسر با آن گرو
تا شوی در ملک معنی مقتدا
خیز و برخوان ربّ انصرنی علی
تا رسی بر آنچه مقصودت بود
خود بیابی آنچه مطلوبت بود
بهره کی یابی ولی زین کار تو
زآنکه میجوئی بسی اسرار تو
هرکه آزار کسی دارد بدل
پیش مردان باشد اودایم خجل
جانت از مهر علی آباد کن
خاطرت از بار غم آزاد کن
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تشویق نمودن مستعداد بولایت حضرت شاه مردان
چون بدین مصطفی همره شوی
از طریق مرتضی آگه شوی
هرچه گفتار کلام است و حدیث
گوش کن مشنو سخن از هر خبیث
رو توبیعت کن باولاد رسول
تا کند الله ایمانت قبول
هرچه فرمایند میکن تو بجان
تو بجان کن آنچه گویندت عیان
خود ورای رأی ایشان راه نیست
گر روی ره غیر آن جز چاه نیست
چاه چبود چاه خسران چاه ویل
گفتمت حرفی ببینش چون سهیل
آن سهیلی کز یمن بر هر که تافت
از شعاعش بوی دید ور نگ یافت
بوی و رنگ از حبّ آل مصطفی است
هر که دید او سرخ روی دو سراست
هرکرا چیزی بخاطر خوش بود
دفتری سازد که ظاهر خوش بود
رو تو غیر از راستی چیزی مگو
زآنکه باشد این بعالم خود نکو
هر که او دفتر بقلاّبی کشید
عاقبت خود را بخلاّبی کشید
ای برادر خط بقلاّبی بکش
پیش قلّابان فکن این غلّ و غش
عالمی از دست خط گمره شدند
جمع دیگر بر خطوط شه شدند
خطّ شه با خطّ احمد جمع کن
بعد از آن چون نور ایمان شمع کن
هست قلّابی خلاف دین همه
چیست چندین رسم و این آئیین همه
رسم و آئین را گذار و راست باش
باش یک روی و مکن این راز فاش
راست قول مصطفی و مرتضی است
غیر این هر کس که کرد او برنخاست
راه احمد راه حق دان بی‌گزاف
راه دوزخ دان ره اهل خلاف
خط کلام است و حدیث است و ورع
نیست حاصل دیگران را جز جزع
هیچ میدانی که در عالم چه شد
این همه بدعت بعالم از که شد
از کسی کو راه حق پوشید و رفت
آستان دوزخ او بوسید و رفت
رو تو بی‌حکم خدا کاری مکن
خویش را درضدّ چو مرداری مکن
هر که از دین نبی بیزار شد
او نجس گردید چون مردار شد
هرکه او در راه دین تقصیر کرد
خویشتن را درجوانی پیر کرد
هرکه او آید بهمراهی ما
جای او باشد بهشت باصفا
هر که با او یار شد او یار دید
کور شد آنکه ورا اغیار دید
هرچه در عالم بظاهر حاضر است
تو یقین میدان که فانی آخر است
تو بظاهر نیک باش و نیک رو
تا بباطن تو شوی معنی شنو
رو مقام بیخودی راگوشه کن
وآنگهی گفتار ما را توشه کن
غیر ایشان نیست هادی ای عزیز
گر تو بینی ناکسی و بی تمیز
تو کناره گیر از شهر بدان
رو بصحرا آر و خود را وارهان
هست صحرا و ادئی بس با حضور
دیدهٔ اغیار از آنجا مانده دور
هست صحرا جای امن و باصفا
هر که آمد رفت از اهل وفا
هست صحرا آنکه گل روید از او
اهل معنی نکته‌ها گوید از او
غیر را آنجانباشد هیچ راه
خار نبوددر میان آن گیاه
چون برون آیی تو از شهر بدن
اندر آن صحرا روی بی‌خویشتن
بوی حبّ مرتضی مستت کند
در بهشت عدن پابستت کند
خانه و شهر بدن ویران کنی
همچو گل جا در میان جان کنی
رو تو نیکو باش و هرجا باش باش
زآنکه این معنی نباشد بی‌بلاش
رو بلای آسمانی را بخر
تا که یابی از بلای او ثمر
گر بلا ازوی بود نیکو بود
خود بلای تو همه از تو بود
هر بلا کز وی بیاید خوش بود
بر سر تو خود بلای تو بود
رو مکن با اهل حق جنگ و نزاع
گر کنی حشر تو باشد باسباع
حیف باشد خود که شیطان در جهان
خود تووسواسی شوی با این و آن
رو تو از وسواس شیطان دور باش
تا ببینی با نبی در یک قباش
گر بصورت دردومظهر جلوه کرد
مظهر ما در دو عالم هست فرد
هست بینا آنکه راه حق رود
کور گردد آنکه اوبردق رود
رو بحجّت کار کن با شاه حق
زآنکه اعمی را نباشد راه حق
راه حق از معصیت گردد خراب
من زجور تو دلی دارم کباب
ساختی یک خانه را هفتاد در
سر بسر ازدین احمد بیخبر
باب یک دانم بگفت مصطفی
مصطفا گفتا علیٌ بابها
خود برآ از باب او درعلم حق
تا بری از جمله صدّیقان سبق
رو ازین در تو بشهر مصطفا
تا ببینی جنّت و فردوس را
چونکه جنّت خواستی با حق گرو
رو تو فتّاح علیم از حق شنو
ز آنکه حق دانا ز سرّ خلق شد
در درون جبّه و هر دلق شد
من درون جبّه دیدم شاه را
از درون یابم بسویش راه را
گر بدین و مذهبش تونگروی
در حقیقت مرتد و ملعون شوی
مذهب غیر از دلت بیرون دوان
در دلت نهری ز ایمان کن روان
مذهب شه را بدان و راه جو
تا که باشد علم شرع تو نکو
من براه اهل ملّت رفته‌ام
بر همه اطوار سنّت رفته‌ام
سنّت پیغمبر و ملّت یکیست
راه حیدر را در این خود کی شکیست
هست مهر شاه مردانب ر دلم
قرنها این بُد سرشته در گلم
تا که گفت آنشاه من با من سخن
عیب من در این سخنها تو مکن
آنچه او گفته است من خود آن کنم
غیر دینش را همه ویران کنم
تو زدین او بکن یک خانه‌ای
واندر آنجا جای ده جانانه‌ای
مایهٔ تو گنج حبّ او بود
در دو عالم مایهٔ نیکو بود
گنج و مایهٔ حبّ او باشد ترا
چون نداری گنج گردی بینوا
خانهٔ تو خانهٔ شیطان بود
پیش تو دیو لعین رحمان بود
جامده در خانه بغض و کینه را
تیره از ظلمت مساز آئینه را
هرکه بر دین شه مردان برفت
از جهان میدان که با ایمان برفت
خانهٔ دل را ز غیرت پاک کن
وآنگهی رو جان دشمن چاک کن
جان دشمن چاک کردم زین سخن
زآنکه دشمن را نباشد بیخ و بن
من سخن ازدانش او گفته‌ام
وز عطایش درّ معنی سفته‌ام
ور نه از عطّار کی آید سخن
این معانی را بدان و فهم کن
در درون خود آتش شوقش بود
در میان جان من ذوقش بود
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
گاو ریشی بود در برزیگری
داشت جفتی گاو و او طاق از خری
از قضا در ده وبای گاو خاست
از اجل آن روستائی داو خواست
گاو را بفروخت حالی خر خرید
گاویش بود و خری بر سر خرید
چون گذشت از بیع ده روز از شمار
شد وبای خر در آن ده آشکار
مرد ابله گفت ای دانای راز
گاو را از خر نمیدانی تو باز
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت الرموز و تتمه‌ای از حالات شیخ لقمان و آمدن شیخی از بخارا بدیدن او
شیخ لقمان بود در عین وصال
محو گشته در جمال ذوالجلال
ازوجود خویشتن فانی شده
در بقای حق بحق باقی شده
از خودی بگذشته آن مرد خدا
دائماً در وصل بود آن باصفا
از سلوک و از طلب بگذشته بود
با جمال اندر طلب پیوسته بود
هم به ذکر و فکر تقوی سوخته
جنبهٔ وصل حقیقی دوخته
قیل وقال علم و تقلید و بیان
ترک کرده آمده اندر عیان
محو بود اندر جمال آن پاکباز
زان نکردی گاه و بیگاهی نماز
هست خدمت با وجود ای مردکار
چون وجودت محو شد رستی ز کار
شیخ رفت و ازوجود خودبرست
در حریم حضرت سبحان نشست
آنکه باشد دائماً اندر جمال
کی بود در فکر و ذکر و قیل وقال
آنکه با سلطان نشیند در وصال
گر به خدمت رونهد باشد وبال
شیخ دائم محو بود اندر جمال
غیر حق در پیش او گشتی زوال
در بخارا بود شیخی پاکباز
گفت لقمان چون نمی‌آرد نماز
من روم او را بفرمایم نماز
بندگی باشد در این ره با نیاز
در زمان برخواست اندر ره فتاد
بود با او چل مرید پاک زاد
دست جنبانید پیر رهنمون
خیل شیران آمد از بیشه برون
هر یکی بر شیر نر گشته سوار
تازیانه ساختند آنگه ز مار
همچنان در راه شد آن ذوفنون
شیخ را اعلام دادند از درون
شیخ بر کوهی نشست آن دم روان
رفت آن کوهش چو اسب تکدوان
آن فقیر آن شیخ را دیده ز دور
از قدم تا فرق گشته غرق نور
بر نشسته کوه را شهباز شاد
می برفت آن کوه در ره همچو باد
با مریدان گفت پیر این دم ز شیر
هین فرود آئید پیش این دلیر
جمله‌شان از شیر افتاده به زیر
از پی تعظیم آن شیخ کبیر
چون رسیدند آن زمان با یکدگر
در قدوم او نهاده جمله سر
اندر آن صحرا یکی چه یافتند
بر سر آن چاه منزل ساختند
اندر آمد آن زمان وقت نماز
پیر و اصحابش شدند اندر نیاز
بعد از آن آن پیر گفت ای پاکباز
چه سبب نگذاردی این جا نماز
گفت لقمان چون صباح آید فراز
با تو بگذارم در این موضع نماز
پیر و اصحابش ز هیبت سوختند
دیدهٔ عقل آن زمان بردوختند
جمله آندم از خودی بیرون شدند
در مقام بیخودی مجنون شدند
سر نهادند آن همه رفتند خواب
چون شدند از خواب حاجت شد به آب
پیرو اصحابش چو قصد چاه کرد
تا که آب آرند از چه بهر خود
دلو را در چه فکنده کاروان
دلوشان در چاه نرسید آن زمان
پر نشد از آب در دلو ای عجب
در تعجب ماند آن قوم از تعب
آمد آن دم پیش شیخ انصاف داد
روی خود بر پای لقمانش نهاد
شیخ اندر چه فکند آب دهان
آب بیرون آمد از چه شد روان
پیر و اصحابش وضو چون ساختند
غسل کردند و به خود پرداختند
بعد از آن گفتند تو اولی‌تری
در حقیقت غالب و والاتری
رفت لقمان بعد از آن اندر نماز
گفت تکبیر و نشست آن شاهباز
پیر و اصحابش بگفتند ای همام
تو بکردی این نماز اینجا تمام
شیخ دست از خرقه بیرون آورید
از سر هر موی او خون می‌چکید
چونکه آن حالت بدیدند آن نفر
از حدیث عشق گشتند با خبر
آن زمان گفتند لقمان واصل است
هردمی عین وصالش حاصل است
هر که او واصل شود تکلیف نیست
در میان وصل حق تصریف نیست
هر که باشد در جمال ای نامدار
او به غیر حق ندارد کار و بار
هر که جان شد جسم را با او چکار
یافت معنی اسم را با و چه کار
هر که واصل شد برست از ننگ ونام
وانکه عارف شد بجست از زرق ودام
هرکه را آمد جمال با جلال
محو شد از خویش در عین وصال
هرکه واصل شد برست از ترهات
شه رخی زد این جهان را کرد مات
هر که او واصل برست از نام وننگ
شیشهٔ سالوس بشکست او به سنگ
هرکه واصل شد برست از خاکدان
هست با محبوب خود در لامکان
هرکه او واصل ز پنج و چار رفت
گنج وحدت یافت برخوردار رفت
هر که واصل شد جمال حق بدید
در جمال حق جلال حق بدید
هر که واصل شد عددها را بسوخت
هر دو عالم را به یک ارزن فروخت
عطار نیشابوری : وصلت نامه
در ترغیب سالک در سلوک
جهد کن ای دوست تا واصل شوی
یک ره و یک قبله و یک دل شوی
والذین جاهدوا فرمود حق
جهد کن در راه تا گیری سبق
هر که را این راه حق حاصل شود
بی‌شکی او با خدا واصل شود
هر که را این راه ناید در شمار
در قیامت پیش حق شد شرمسار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
خوشا دلی که ز غیر خداست آسوده
ضمیر خویش ز وسواس دیو پالوده
خوش آنکه جان گرامی بحق فدا کرده
تنش به بندگی مخلصانه فرسوده
ز حق چه بهره برد آنکه روش با غیرست
خدا قل‌الله و ذرهم ببنده فرموده
دمی چگونه تواند بیاد حق پرداخت
که نیست یکنفس از فکر غیر آسوده
دلا بیا که ز غیر خدا بپردازیم
کنیم سر خود از یاد غیر پالوده
دل از جهان بکنیم و بحق دهیم، جهان
وفا ندارد و تا بوده بیوفا بوده
اگر نه قابل درگاه حق تعالائیم
که گشته‌ایم ز سر تا بپای آلوده
زنیم دست ارادت بدامن آنکو
بخاک پای عزیزان جبین خود سوده
مگر نسیم صبا را ز صبح در یابیم
که هست بکر وز انفاس خلق پالوده
بیا که از یمن جان کشیم بوی خدا
بنیمشب که همه دیدهاست بغنوده
فریب کاسهٔ دنیا مخور که دارد زهر
خوش آنکسیکه بدین کاسه لب نیاسوده
مباش یکنفس ایمن بروی توده خاک
که صد هزار اسیرند زیر این توده
برای توشه بعلم و عمل قیام نمای
که عنقریب قیامت نقاب بگشوده
هزار شکر که فیض از هدای آل نبی
غبار شرک و ضلالت ز سینه بزدوده
به یمن دوست اهل بیت پیغمبر
بسوی خلد ره مستقیم پیموده
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵
ایمان درست عشق کیشان دارند
هرچند که ظاهری پریشان دارند
مفتاح حقایقی که میجوئی فیض
زیشان غافل مشو که ایشان دارند
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تو ای کودک منش خود را ادب کن
تو ای کودک منش خود را ادب کن
مسلمان زاده ئی ترک نسب کن
برنگ احمر و خون و رگ و پوست
عرب نازد اگر ، ترک عرب کن
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
پسر را گفت پیری خرقه بازی
پسر را گفت پیری خرقه بازی
ترا این نکته باید حرز جان کرد
به نمرودان این دورشنا باش
ز فیض شان براهیمی توان کرد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
قلندر میل تقریری ندارد
قلندر میل تقریری ندارد
بجز این نکته اکسیری ندارد
از آن کشت خرابی حاصلی نیست
که آب از خون شبیری ندارد