عبارات مورد جستجو در ۱۰۸ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۷۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۶
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۷
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۳ - تعریف ملک کشمیر و آب و هوای آن
خوشا کشمیر و خاک پاک کشمیر
که سر بر زد بهشت از خاک کشمیر
چه کشمیر، آبروی هفت کشور
نگاه از دیدن او تازه و تر
چه کشمیر، آب و رنگ باغ و بستان
اسیر هر نهالش صد گلستان
سوادش سرمه چشم بهارست
بهشت و جوی شیری آب لارست
سواد خطهاش رسم نهادست
که سبزی از سواد اینجا مراد است
بود نشو و نما اینجا روان را
بهار دیگرست این بوستان را
ز سبزی هر نهالش رشک طوبی
جهانگیرند سبزانش به خوبی
ز جوش سبزه در کوه و بیابان
زمین کشته و ناکشته، یکسان
جز آن گلها که مشهور جهان است
گل اینجا بوستان در بوستان است
نظر چندان که بر دشتش گماری
به جز آب زمرد نیست جاری
به وصف سبزهاش از معنی بکر
زمرد میکشم در رشته فکر
کجا خضر و کجا این سبز رعنا؟
که آن از چشمه خورد آب این ز دریا
ز چشم بد، کس اینجا چون گریزد؟
که از آتش سپندش سبزه خیزد
سراسر سبزه و آب روان است
که گویی خطهاش یک بوستان است
کند در بذل عمر جاودانی
هوایش کار آب زندگانی
به ره نتوان قدم بر خاک افشرد
زمین را سبزه گویی از میان برد
به زیر سبزه، ره در کوه و صحرا
چو از عقد زمرد، رشته پیدا
ز طوفان رطوبت در فضایش
کند نم عاریت، آب از هوایش
ز تاثیر هوای این گلستان
شود فولاد هندی سبز در کان
نشاید رفت بی کشتی به گلگشت
ز شبنم، کار دریا میکند دشت
همه خار و خسش، ریحان و سنبل
جهانی کوه کوه از سبزه و گل
زند از سبزه او گر قلم، دم
به سرسبزی شود مشهور عالم
درین گلشن، ز جوش خنده گل
نمیآید به گوش آواز بلبل
ز عکس لاله این سبز گلشن
چراغ هفت اقلیم است روشن
شود اوقات صرف اینجا صبا را
وطن کشمیر دان نشو و نما را
گلش در شهر و صحرا زد چنان جوش
که گلشن گشت بلبل را فراموش
دمد گل از در و دیوار، اینجا
چه فرق از خانه تا گلزار، اینجا؟
به شهرش خانهها رنگین ز لاله
چو از می، خانه چشم پیاله
به نوعی بامها را لاله آراست
که گویی خیمههای آل برپاست
ز لاله، خانهها را بام گلگون
قدحهای مرصع چیده وارون
زده گل بر سر دیوارها صف
ز سنبل، روی دیوارش مزلّف
چو آساید کسی در خاک پاکش
نگشته خاک، گل روید ز خاکش
به میناکاری یک قبضه خاک
چه صنعتها نمود استاد افلاک
کمال اینجا بود آب و هوا را
دهد نشو و نما، نشو و نما را
ز فیض ابر، میروید در این کاخ
ز تار شمع، گل بیش از رگ شاخ
نبود اهل جنان را سیرگاهی
به کشمیر از جنان کردند راهی
به خوبی آنچنان کشمیر طاق است
که معشوق خراسان و عراق است
ز هر سو چون خراسان صد ندیمش
عراق از خاکساران قدیمش
مشرف هند در جنب حریمش
معطر خاک تبت از نسیمش
خروشان زندهرود از آرزویش
عرقریزان عراق از جستجویش
صفاهان راست سنگ سرمه تدبیر
چو بی صلوات گوید نام کشمیر
ز شوقش ملک دارالهرز، یک سر
چو آذربایجان دایم در آذر
سزد کشگیر را در جلوه ناز
هزار الله اکبر گو چو شیراز
صفای شام را اینجا مبر نام
چه نسبت صبح صادق راست با شام؟
چو کشمیر آفتابی در برابر
مبر گو نام خوبی، ملک دیگر
عبث مصر این دکان بر خویش چیده
چه خواهد بود حسن زر خریده؟
نباشد شرم بطعا گر عنانگیر
حجاز آید به طوف کوه کشمیر
خوشا ملکی که از فیض هوایش
بود گلدسته، جاروب سرایش
ز بس سبزه به کار خاک پرداخت
زمرد از گِل اینجا میتوان ساخت
زمین را آنچنان کم شد قباله
که از گل، گل دمید از لاله، لاله
ز رشک سبزهزار کوه کشمیر
ز غم فیروزه در معدن شود پیر
خزان را در گلستانش چه کارست؟
که صید هر نهالش صد بهار است
ز هر جانب درین فردوس اعلا
جوانان زمردپوش، برپا
ز سحر بابلی، خاکش سرشته
هوایش تازه و حسنش برشته
ز حق نتوان گذشت، این سبز رعنا
نمکدانی بود بر خوان دنیا
درین گلشن نمییابد خزان بار
بهار این چمن باشد وفادار
ز دریا کی کشد منت سحابش؟
که بیمنت، هوا میبخشد آبش
شبیهش را سزد گر هفت کشور
پی قدر و شرف بندند بر سر
ولیکن هر مصور کی تواند
قلم بر صورت این خطه راند
کسی را بر شبیهش دسترس نیست
که نقاش قضا مزدور کس نیست
ز حیرت عندلیبانش خموشند
ز سودایش جهانی شالپوشند
فقیرش از بلندیهای اقبال
به شاهان میفرستد خرقه شال
جوانانش چو می روشن ضمیران
چو نرگس از قدح پر، چشم پیران
اگر همت به سیرش برگمارد
بهشت از برگ طوبی پر برآرد
بود مایل به سبزی خاک پاکش
مگر آب زمرد خورده خاکش؟
ارم از سبزهاش یک شاخ سنبل
بهشت از گلبنش یک دسته گل
کلی شد قسمت محمود ازین باغ
هنوزش هست ازان گل، بر جگر داغ
ز گل چیدن، به رنگ نوجوانان
حنایی گشته دست باغبانان
به شبنم گر کند ابرش حواله
برد از لاله داغ دیرساله
چمن را بیشههایش داغ دارد
که نخل میوه بیش از باغ دارد
به بستانش میا گو آب، گستاخ
که شوید از هوا، رو میوه بر شاخ
کند گل بر سر دستار، ریشه
شود فولاد سبز از آب تیشه
به سرو از رشک بلبل، گل زند جوش
مباد این نکته قمری را فراموش
به برگ گل، بغل گیری دهد یاد
درین فن، غنچه استادست، استاد
به دل دزدد ز بیمش غنچه، لب را
ادب باید نسیم بیادب را
نخواهد سبزهاش تعلیم استاد
دمیدن را دمیدن میدهد یاد
بهارش تیرگی نگذاشت در سنگ
ببین چون کرد برگ لاله را رنگ
ازان دست چنار از گل تهی نیست
که گلبن را ز بالش کوتهی نیست
نیاید بوی صندل گر ز اشجار
نپیچد بر درختان تاک چون مار
نه تنها بلبل از گل سینهریش است
که گل هم سینهچاک رنگ خویش است
ز ننگ عاشقان کوتهاندیش
صنوبر بسته دل بر قامت خویش
برد ابر از هوایش پایه پایه
برای برشکال هند، مایه
گل از بس کرد رنگین بوستان را
ز گل، بلبل نداند آشیان را
نسیم فیض این روحالله آباد
ز اعجاز مسیحا میدهد یاد
چو یوسفطلعتی زین گل برآید
بنفشه بر عذار از مادر آید
عجب آب و هوایی دارد این خاک
که دل را از کدورت میکند پاک
درین گلشن نباشد شیشه را بار
ز رنگ گل بود پیمانه سرشار
گل از بس در شکفتن گشته گستاخ
دَرَد از خنده گل، پرده شاخ
به خوشبویی، ستاند از شمامه
پیاز نرگسش منشورنامه
چو سروش آورد در جلوه قامت
نماید بینمک، شور قیامت
چمن را رنگ گل ریزد ز دیوار
چنان کز می بود پیمانه سرشار
نسیمی گر به این گلشن درآید
ز رنگ گل، به رنگ گل برآید
بود پوشیده اینجا اشک بلبل
که گم شد گریهاش در خنده گل
تراود حسن را عشق از بر و دوش
زند با اشک بلبل، خون گل جوش
سوی گلبن بری گر دست گستاخ
ترواد خون بلبل از رگ شاخ
بود از ابر، دست سایه در پیش
شود سیراب، نخل از سایه خویش
ز سبزی و تری شد آنچنان راغ
که هم دریا توانش خواند و هم باغ
نگاری بر ورق گر صورت خار
ز تاثیر هوا، گل آورد بار
نم باران درین صحرای پر نم
نشاند گرد، اما بر دل غم
زمین افتاده مست از نشاه تاک
چرا مخمور روید نرگس از خاک؟
هوا آبی به روی کار آورد
که گل، صد رنگ از یک خار آورد
بهار اینجا برآورد از خزان گرد
چو داغ لاله، خون مرده، گل کرد
ز خود رفتهست شاخ از گل دمیدن
بلی، بیهوشی آرد خونکشیدن
بود خضر آبیار این گلستان
درین گلشن شود صرف آب حیوان
چنان مردمنشین شد صحن گلزار
که شد تا پشم نرگس مردمکدار
شده دست چنار از فیض باران
چو دست اهل همت گوهرافشان
بنای حسن این ملک استوارست
ملاحت، خانهزاد این دیارست
بهشتش خواندهاند و نیست دلگیر
که دارد در جهان، آزرم کشمیر؟
نسیمی چارفصل اینجا به کارست
که صید اولش فصل بهارست
ز تاثیر هوا، در خاک کشمیر
برآرد دسته گل، دسته تیر
عروس ملک ازو دایم در آرا
ز سبزی، وسمه ابروی دنیا
چو سبزی و نمک بر خوان امکان
بود کشمیر بس، آرایش خوان
هوای تر بود کشمیر را باب
زمرد را فزاید قیمت از آب
ز مطرب، آسمانی پر ز ناهید
تمام سال او نوروز، یا عید
نوای مطربان بالا گرفته
ره آواز بلبل را گرفته
درین بستانسرای عشرتافزا
نوای مطربانم برده از جا
نهان چون نغمهام در پرده ساز
مقامم را نیابی جز به آواز
در این کشور گروهی مِی پرستند
که از فیض هوا، بی باده مستند
لبالب غنچهاش از بخت فیروز
چو مینای می از حسن گلوسوز
گر افتد از کف ساقی پیاله
دواند ریشه در گِل همچو لاله
به مینا، گر کند فیض هوا، کار
ببالد چون کدوی تازه بربار
روان میشد به روی سبزهاش باد
سبکروحی به شبنم یاد میداد
بشارت ده به صیاد هوسناک
که تیر از سبزه اینجا کی خورد خاک؟
صبا در بیخودی دستی برافشاند
پر بلبل به زیر برگ گل ماند
نسیم صبحدم افتان و خیزان
برد عطر گل از گلشن گریزان
ز بس جیب رطوبت داشت در چنگ
هوا چون آب میغلتید بر سنگ
که دارد فرقت کشمیر را تاب؟
درین شهر از هوا دل میخورد آب
هوایش ابر را سرمایهای داد
که بخششهای بحرش رفت از یاد
در آتش، تخمه شد بر روی نان سبز
نگردد چون زمین و آسمان سبز؟
که سر بر زد بهشت از خاک کشمیر
چه کشمیر، آبروی هفت کشور
نگاه از دیدن او تازه و تر
چه کشمیر، آب و رنگ باغ و بستان
اسیر هر نهالش صد گلستان
سوادش سرمه چشم بهارست
بهشت و جوی شیری آب لارست
سواد خطهاش رسم نهادست
که سبزی از سواد اینجا مراد است
بود نشو و نما اینجا روان را
بهار دیگرست این بوستان را
ز سبزی هر نهالش رشک طوبی
جهانگیرند سبزانش به خوبی
ز جوش سبزه در کوه و بیابان
زمین کشته و ناکشته، یکسان
جز آن گلها که مشهور جهان است
گل اینجا بوستان در بوستان است
نظر چندان که بر دشتش گماری
به جز آب زمرد نیست جاری
به وصف سبزهاش از معنی بکر
زمرد میکشم در رشته فکر
کجا خضر و کجا این سبز رعنا؟
که آن از چشمه خورد آب این ز دریا
ز چشم بد، کس اینجا چون گریزد؟
که از آتش سپندش سبزه خیزد
سراسر سبزه و آب روان است
که گویی خطهاش یک بوستان است
کند در بذل عمر جاودانی
هوایش کار آب زندگانی
به ره نتوان قدم بر خاک افشرد
زمین را سبزه گویی از میان برد
به زیر سبزه، ره در کوه و صحرا
چو از عقد زمرد، رشته پیدا
ز طوفان رطوبت در فضایش
کند نم عاریت، آب از هوایش
ز تاثیر هوای این گلستان
شود فولاد هندی سبز در کان
نشاید رفت بی کشتی به گلگشت
ز شبنم، کار دریا میکند دشت
همه خار و خسش، ریحان و سنبل
جهانی کوه کوه از سبزه و گل
زند از سبزه او گر قلم، دم
به سرسبزی شود مشهور عالم
درین گلشن، ز جوش خنده گل
نمیآید به گوش آواز بلبل
ز عکس لاله این سبز گلشن
چراغ هفت اقلیم است روشن
شود اوقات صرف اینجا صبا را
وطن کشمیر دان نشو و نما را
گلش در شهر و صحرا زد چنان جوش
که گلشن گشت بلبل را فراموش
دمد گل از در و دیوار، اینجا
چه فرق از خانه تا گلزار، اینجا؟
به شهرش خانهها رنگین ز لاله
چو از می، خانه چشم پیاله
به نوعی بامها را لاله آراست
که گویی خیمههای آل برپاست
ز لاله، خانهها را بام گلگون
قدحهای مرصع چیده وارون
زده گل بر سر دیوارها صف
ز سنبل، روی دیوارش مزلّف
چو آساید کسی در خاک پاکش
نگشته خاک، گل روید ز خاکش
به میناکاری یک قبضه خاک
چه صنعتها نمود استاد افلاک
کمال اینجا بود آب و هوا را
دهد نشو و نما، نشو و نما را
ز فیض ابر، میروید در این کاخ
ز تار شمع، گل بیش از رگ شاخ
نبود اهل جنان را سیرگاهی
به کشمیر از جنان کردند راهی
به خوبی آنچنان کشمیر طاق است
که معشوق خراسان و عراق است
ز هر سو چون خراسان صد ندیمش
عراق از خاکساران قدیمش
مشرف هند در جنب حریمش
معطر خاک تبت از نسیمش
خروشان زندهرود از آرزویش
عرقریزان عراق از جستجویش
صفاهان راست سنگ سرمه تدبیر
چو بی صلوات گوید نام کشمیر
ز شوقش ملک دارالهرز، یک سر
چو آذربایجان دایم در آذر
سزد کشگیر را در جلوه ناز
هزار الله اکبر گو چو شیراز
صفای شام را اینجا مبر نام
چه نسبت صبح صادق راست با شام؟
چو کشمیر آفتابی در برابر
مبر گو نام خوبی، ملک دیگر
عبث مصر این دکان بر خویش چیده
چه خواهد بود حسن زر خریده؟
نباشد شرم بطعا گر عنانگیر
حجاز آید به طوف کوه کشمیر
خوشا ملکی که از فیض هوایش
بود گلدسته، جاروب سرایش
ز بس سبزه به کار خاک پرداخت
زمرد از گِل اینجا میتوان ساخت
زمین را آنچنان کم شد قباله
که از گل، گل دمید از لاله، لاله
ز رشک سبزهزار کوه کشمیر
ز غم فیروزه در معدن شود پیر
خزان را در گلستانش چه کارست؟
که صید هر نهالش صد بهار است
ز هر جانب درین فردوس اعلا
جوانان زمردپوش، برپا
ز سحر بابلی، خاکش سرشته
هوایش تازه و حسنش برشته
ز حق نتوان گذشت، این سبز رعنا
نمکدانی بود بر خوان دنیا
درین گلشن نمییابد خزان بار
بهار این چمن باشد وفادار
ز دریا کی کشد منت سحابش؟
که بیمنت، هوا میبخشد آبش
شبیهش را سزد گر هفت کشور
پی قدر و شرف بندند بر سر
ولیکن هر مصور کی تواند
قلم بر صورت این خطه راند
کسی را بر شبیهش دسترس نیست
که نقاش قضا مزدور کس نیست
ز حیرت عندلیبانش خموشند
ز سودایش جهانی شالپوشند
فقیرش از بلندیهای اقبال
به شاهان میفرستد خرقه شال
جوانانش چو می روشن ضمیران
چو نرگس از قدح پر، چشم پیران
اگر همت به سیرش برگمارد
بهشت از برگ طوبی پر برآرد
بود مایل به سبزی خاک پاکش
مگر آب زمرد خورده خاکش؟
ارم از سبزهاش یک شاخ سنبل
بهشت از گلبنش یک دسته گل
کلی شد قسمت محمود ازین باغ
هنوزش هست ازان گل، بر جگر داغ
ز گل چیدن، به رنگ نوجوانان
حنایی گشته دست باغبانان
به شبنم گر کند ابرش حواله
برد از لاله داغ دیرساله
چمن را بیشههایش داغ دارد
که نخل میوه بیش از باغ دارد
به بستانش میا گو آب، گستاخ
که شوید از هوا، رو میوه بر شاخ
کند گل بر سر دستار، ریشه
شود فولاد سبز از آب تیشه
به سرو از رشک بلبل، گل زند جوش
مباد این نکته قمری را فراموش
به برگ گل، بغل گیری دهد یاد
درین فن، غنچه استادست، استاد
به دل دزدد ز بیمش غنچه، لب را
ادب باید نسیم بیادب را
نخواهد سبزهاش تعلیم استاد
دمیدن را دمیدن میدهد یاد
بهارش تیرگی نگذاشت در سنگ
ببین چون کرد برگ لاله را رنگ
ازان دست چنار از گل تهی نیست
که گلبن را ز بالش کوتهی نیست
نیاید بوی صندل گر ز اشجار
نپیچد بر درختان تاک چون مار
نه تنها بلبل از گل سینهریش است
که گل هم سینهچاک رنگ خویش است
ز ننگ عاشقان کوتهاندیش
صنوبر بسته دل بر قامت خویش
برد ابر از هوایش پایه پایه
برای برشکال هند، مایه
گل از بس کرد رنگین بوستان را
ز گل، بلبل نداند آشیان را
نسیم فیض این روحالله آباد
ز اعجاز مسیحا میدهد یاد
چو یوسفطلعتی زین گل برآید
بنفشه بر عذار از مادر آید
عجب آب و هوایی دارد این خاک
که دل را از کدورت میکند پاک
درین گلشن نباشد شیشه را بار
ز رنگ گل بود پیمانه سرشار
گل از بس در شکفتن گشته گستاخ
دَرَد از خنده گل، پرده شاخ
به خوشبویی، ستاند از شمامه
پیاز نرگسش منشورنامه
چو سروش آورد در جلوه قامت
نماید بینمک، شور قیامت
چمن را رنگ گل ریزد ز دیوار
چنان کز می بود پیمانه سرشار
نسیمی گر به این گلشن درآید
ز رنگ گل، به رنگ گل برآید
بود پوشیده اینجا اشک بلبل
که گم شد گریهاش در خنده گل
تراود حسن را عشق از بر و دوش
زند با اشک بلبل، خون گل جوش
سوی گلبن بری گر دست گستاخ
ترواد خون بلبل از رگ شاخ
بود از ابر، دست سایه در پیش
شود سیراب، نخل از سایه خویش
ز سبزی و تری شد آنچنان راغ
که هم دریا توانش خواند و هم باغ
نگاری بر ورق گر صورت خار
ز تاثیر هوا، گل آورد بار
نم باران درین صحرای پر نم
نشاند گرد، اما بر دل غم
زمین افتاده مست از نشاه تاک
چرا مخمور روید نرگس از خاک؟
هوا آبی به روی کار آورد
که گل، صد رنگ از یک خار آورد
بهار اینجا برآورد از خزان گرد
چو داغ لاله، خون مرده، گل کرد
ز خود رفتهست شاخ از گل دمیدن
بلی، بیهوشی آرد خونکشیدن
بود خضر آبیار این گلستان
درین گلشن شود صرف آب حیوان
چنان مردمنشین شد صحن گلزار
که شد تا پشم نرگس مردمکدار
شده دست چنار از فیض باران
چو دست اهل همت گوهرافشان
بنای حسن این ملک استوارست
ملاحت، خانهزاد این دیارست
بهشتش خواندهاند و نیست دلگیر
که دارد در جهان، آزرم کشمیر؟
نسیمی چارفصل اینجا به کارست
که صید اولش فصل بهارست
ز تاثیر هوا، در خاک کشمیر
برآرد دسته گل، دسته تیر
عروس ملک ازو دایم در آرا
ز سبزی، وسمه ابروی دنیا
چو سبزی و نمک بر خوان امکان
بود کشمیر بس، آرایش خوان
هوای تر بود کشمیر را باب
زمرد را فزاید قیمت از آب
ز مطرب، آسمانی پر ز ناهید
تمام سال او نوروز، یا عید
نوای مطربان بالا گرفته
ره آواز بلبل را گرفته
درین بستانسرای عشرتافزا
نوای مطربانم برده از جا
نهان چون نغمهام در پرده ساز
مقامم را نیابی جز به آواز
در این کشور گروهی مِی پرستند
که از فیض هوا، بی باده مستند
لبالب غنچهاش از بخت فیروز
چو مینای می از حسن گلوسوز
گر افتد از کف ساقی پیاله
دواند ریشه در گِل همچو لاله
به مینا، گر کند فیض هوا، کار
ببالد چون کدوی تازه بربار
روان میشد به روی سبزهاش باد
سبکروحی به شبنم یاد میداد
بشارت ده به صیاد هوسناک
که تیر از سبزه اینجا کی خورد خاک؟
صبا در بیخودی دستی برافشاند
پر بلبل به زیر برگ گل ماند
نسیم صبحدم افتان و خیزان
برد عطر گل از گلشن گریزان
ز بس جیب رطوبت داشت در چنگ
هوا چون آب میغلتید بر سنگ
که دارد فرقت کشمیر را تاب؟
درین شهر از هوا دل میخورد آب
هوایش ابر را سرمایهای داد
که بخششهای بحرش رفت از یاد
در آتش، تخمه شد بر روی نان سبز
نگردد چون زمین و آسمان سبز؟
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۶ - بازآمدن به تعریف کشمیر
اگر این است نزهتگاه کشمیر
هزاران جان فدای راه کشمیر!
چمن جوید زکات از کوهسارش
که باشد بر کمر نقد بهارش
سراسر کوه در سرو و صنوبر
درختان کرده خارا را مشجّر
لباس کوه، سامان دگر داشت
مشجّر ابره، خارا آستر داشت
ز بس سرو و صنوبر گشته انبوه
قیامت هست قایم بر سر کوه
ز نخل پایه پایه، بسته منبر
به گرد کوه چون بار صنوبر
شد از سرو و صنوبر ناپدیدار
لباس باغ در بر کرده کهسار
کسی از فیض بستانش چه گوید
کز آب تیغ کویش سرو روید
طریق حق به از رضوان که پوید؟
که در فردوس پاکشمیر گوید!
هزاران جان فدای راه کشمیر!
چمن جوید زکات از کوهسارش
که باشد بر کمر نقد بهارش
سراسر کوه در سرو و صنوبر
درختان کرده خارا را مشجّر
لباس کوه، سامان دگر داشت
مشجّر ابره، خارا آستر داشت
ز بس سرو و صنوبر گشته انبوه
قیامت هست قایم بر سر کوه
ز نخل پایه پایه، بسته منبر
به گرد کوه چون بار صنوبر
شد از سرو و صنوبر ناپدیدار
لباس باغ در بر کرده کهسار
کسی از فیض بستانش چه گوید
کز آب تیغ کویش سرو روید
طریق حق به از رضوان که پوید؟
که در فردوس پاکشمیر گوید!
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۴۵ - محمد مازندرانی قُدِّسَ سِرُّهُ
اسمش ملامحمد، ملقب به صوفی، از اهل مازندران بهشت نشان. جامع فضایل نیکو و حاوی خصایل دلجو بود. صاحب آتشکده لقبش را تخلص دانسته و او را اصفهانی خوانده و خالوی مولوی جامی شمرده و چنین نیست به اسم تخلص میکند و مازندرانی است و به اتفاق ابوحیان طبیب و مولانا حسینعلی یزدی در هندوستان به سر میبرده. مدتی هم در کشمیر بوده. به خواهش جهانگیر از کشمیر به دهلی رفته. در سنهٔ ۱۰۳۵ در سرهند وفات یافته. دیوانش به نظر رسید. یک دو هزار بیت است. بعضی اشعار در مذمت اهل هند دارد. به هر صورت از آن جناب است:
مِنْقصایده عَلَیهِ الرَّحمَةُ
مرا عقل نخستین این چنین گفت
که این عالم ز بهر حق بخار است
فلک دیوانهای بیهوده گرد است
جهان شوریدهای آشفته کار است
تو در دوزخ دری و می ندانی
که این دنیا همان سوزنده نار است
چو سیم ناسره نادان فریب است
چو مرد بوالعجب ابله شکار است
علایق هر یکی قعری ز دوزخ
عوایق هر یکی در وی شرار است
٭٭٭
شور در سر چگونه و رزم عقل
خار در پا چسان روم رهوار
بحر بی بن بشورد از تشویش
کوه سنگین بنالد از آزار
حیرتم دوخت دیده باز صفت
محنتم سوخت سینه آتش وار
نه مرا مونسی بجز سایه
نه مرا محرمی بجز دیوار
نه گلی چیدهام از آن گلبن
نه بری خوردهام از این گلزار
گه بمویم ز دل چو موسیجه
گه بنالم ز جان چو موسیقار
اندرین بادگیر پُر کرکس
اندرین خاکدان پُر مردار
زندگان را چو مردگان میبین
مردگان را چو زندگان انگار
همه را کعبه آنچه در کیسه
همه را قبله آنچه در شلوار
٭٭٭
از کوچهٔ عشق ره به در نیست
این وادی حیرتست و حرمان
در سینه نهان هزار دوزخ
در دیده عیان هزار عمان
روزی که چو ما شوی بدانی
کاین عشق چرا نماند پنهان
من یونسم و زمانه ماهی
من یوسف و روزگار زندان
ساقی نامه
شبی گفتم آن پیر میخانه را
همان از خود و خلق بیگانه را
که ما را بهشت برین آرزوست
خدای زمان و زمین آرزوست
بر آشفت و گفت ای نه درخورد ما
نخواهی رسیدن تو در گرد ما
بهشت برین خاطر شاد ماست
خدای غنی طبع آزاد ماست
٭٭٭
شبی غرقه بودم در این بحر ژرف
به هر باب میکردم اندیشه صرف
شنیدم ز طاس فلک این طنین
که بیهوده تا کی بپویی چنین
مکن فکر در کار این روزگار
که این بحر بی بن ندارد کنار
اگر آهنی، روزگار آتش است
وگر آتشی، آب آتش کش است
از آن دست از این جهان داشتم
که در خود جهانی نهان داشتم
زمینم تن ناتوان من است
روانم بلند آسمانِ من است
ترا دیده تنگ است از آن من کمم
اگرنه من افزون از این عالمم
مِنْغزلیّاتِهِ
نمیبینیم در اقبال خود پرواز بستانی
هم آخر بال مرغ مادراین ویرانه میریزد
٭٭٭
آنکه این گریهٔ من در غم اوست
گریه را آب روان پندارد
٭٭٭
کفن بسی به از آن پیرهن که برتن مرد
نه از ترشّح خوناب دیده تر باشد
٭٭٭
دانی از چیستم چنین مفلس
خود فروشی ز من نمیآید
٭٭٭
چنانم با رفیقان در ره عشق
که موری لنگ با چابک سواران
به خواری در رهش افتاده بودم
سحرگه آن قرارِ بی قراران
ز من بگذشت چون باد بهاری
مرا بگذاشت چون ابر بهاری
رباعی
ابلیس که گشته در بدی افسانه
بیچاره سگی است بر درِ جانانه
گر بیند اهل و آشنا مانع نیست
مانع شود آن را که بود بیگانه
مِنْقصایده عَلَیهِ الرَّحمَةُ
مرا عقل نخستین این چنین گفت
که این عالم ز بهر حق بخار است
فلک دیوانهای بیهوده گرد است
جهان شوریدهای آشفته کار است
تو در دوزخ دری و می ندانی
که این دنیا همان سوزنده نار است
چو سیم ناسره نادان فریب است
چو مرد بوالعجب ابله شکار است
علایق هر یکی قعری ز دوزخ
عوایق هر یکی در وی شرار است
٭٭٭
شور در سر چگونه و رزم عقل
خار در پا چسان روم رهوار
بحر بی بن بشورد از تشویش
کوه سنگین بنالد از آزار
حیرتم دوخت دیده باز صفت
محنتم سوخت سینه آتش وار
نه مرا مونسی بجز سایه
نه مرا محرمی بجز دیوار
نه گلی چیدهام از آن گلبن
نه بری خوردهام از این گلزار
گه بمویم ز دل چو موسیجه
گه بنالم ز جان چو موسیقار
اندرین بادگیر پُر کرکس
اندرین خاکدان پُر مردار
زندگان را چو مردگان میبین
مردگان را چو زندگان انگار
همه را کعبه آنچه در کیسه
همه را قبله آنچه در شلوار
٭٭٭
از کوچهٔ عشق ره به در نیست
این وادی حیرتست و حرمان
در سینه نهان هزار دوزخ
در دیده عیان هزار عمان
روزی که چو ما شوی بدانی
کاین عشق چرا نماند پنهان
من یونسم و زمانه ماهی
من یوسف و روزگار زندان
ساقی نامه
شبی گفتم آن پیر میخانه را
همان از خود و خلق بیگانه را
که ما را بهشت برین آرزوست
خدای زمان و زمین آرزوست
بر آشفت و گفت ای نه درخورد ما
نخواهی رسیدن تو در گرد ما
بهشت برین خاطر شاد ماست
خدای غنی طبع آزاد ماست
٭٭٭
شبی غرقه بودم در این بحر ژرف
به هر باب میکردم اندیشه صرف
شنیدم ز طاس فلک این طنین
که بیهوده تا کی بپویی چنین
مکن فکر در کار این روزگار
که این بحر بی بن ندارد کنار
اگر آهنی، روزگار آتش است
وگر آتشی، آب آتش کش است
از آن دست از این جهان داشتم
که در خود جهانی نهان داشتم
زمینم تن ناتوان من است
روانم بلند آسمانِ من است
ترا دیده تنگ است از آن من کمم
اگرنه من افزون از این عالمم
مِنْغزلیّاتِهِ
نمیبینیم در اقبال خود پرواز بستانی
هم آخر بال مرغ مادراین ویرانه میریزد
٭٭٭
آنکه این گریهٔ من در غم اوست
گریه را آب روان پندارد
٭٭٭
کفن بسی به از آن پیرهن که برتن مرد
نه از ترشّح خوناب دیده تر باشد
٭٭٭
دانی از چیستم چنین مفلس
خود فروشی ز من نمیآید
٭٭٭
چنانم با رفیقان در ره عشق
که موری لنگ با چابک سواران
به خواری در رهش افتاده بودم
سحرگه آن قرارِ بی قراران
ز من بگذشت چون باد بهاری
مرا بگذاشت چون ابر بهاری
رباعی
ابلیس که گشته در بدی افسانه
بیچاره سگی است بر درِ جانانه
گر بیند اهل و آشنا مانع نیست
مانع شود آن را که بود بیگانه
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۴ - زنهار دادن طیهور آتبین را
به طیهور گفت آتبین از میان
که من با تنی چند از ایرانیان
به زنهار نزدیک شاه آمدیم
بدین مایه ور بارگاه آمدیم
بجای من آن کن که از تو سزاست
که نا خوبی از پادشا ناسزاست
بدو گفت طیهور کای پاک هوش
بگفتی، کنون سوی من دارگوش
به یزدان که پروردگار من است
به سختی و اندوه یار من است
که هرگز نجویم من آزار تو
وگر جان شود در سرِ کار تو
بجای آورم تا توانم وفا
نمانم که آید به رویت جفا
به دشمنت نسپارم از هیچ روی
تو بر گردِ اندیشه ی بد مپوی
نیاگان ما، شهریاران پیش
کسی را ندیدند برتر ز خویش
نه گردن نهادند کین راستر
نه ماچین و چین داشتند و نه خر
مرا پادشاهی نه ز آن کشور است
جزیره ست و خود کشوری دیگر است
بر این کوه جز یک گذرگاه نیست
همانا که دیدی جز آن راه نیست
ز دریا که گرد جهان اندر است
بزرگ است وز گوهران برتر است
دو پهلوش دریا که ندهد گذار
نه زورق، نه کشتی توان کردکار
دگر پهلو از راه ماچین و چین
همی کشتی آید ز ایران زمین
چهارم به پهلو به یک سال و نیم
به دریا همی راند باید به بیم
پدید آید آن گاه دریا کنار
همان کوه قاف اندر او مرغزار
ز دریا برآید ستمدیده مرد
دل از رنج دریا رسیده به درد
براردت و در چند شهر است باز
همه در غم و رنج و ننگ و نیاز
برابرش یأجوج و مأجوج نیز
شب و روز از ایشان دمانند چیز
وز آن جا بباید گذشتن به قاف
نهاد جهان را مبین از گزاف
ز قاف اندر آید به سقلاب و روم
رسد بوی آباد آن مرز و بوم
وز آن شهرها کز پس کوهسار
بیایند بازارگان بیشمار
به هر بیست سالی بیایند نیز
از آن جا بیارند هرگونه چیز
تو این خانه را خانه ی خویش دان
مرا هم پدر دان و هم خویش دان
به روز آهو افگن، به شب جام گیر
بت ماه پیکر در آغوش گیر
چنان دان تو ای پرهنر شهریار
که سال اندر آمد فزون از هزار
که بنیاد این شهر ما کرده ایم
بدین سان به گردون برآورده ایم
نیای من افگند بنیاد شهر
که او را همی روشنی باد بهر
مر این شهر را نامِ خود برنهاد
بدان تا بداریم نامش به یاد
بدین کوه کس هیچ ننهاد پای
مر این رزم با کس نکرده ست رای
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با جان خسرو خرد باد جفت
همه هرچه گویی چنین است راست
از اندرز جمشید چیزی نکاست
که تو مهربانی و یزدان پرست
پناه از تو بهتر نیاید به دست
به دستور فرمود کاندرزِ شاه
هم اکنون بیاور براین پیشگاه
بیاورد دستور هم در زمان
به طیهور برخواندش ترجمان
نبشته چو بشنید از آن پیش بین
همی خواند بر دانشش آفرین
بر او بوسه داد و به زاری گریست
بدین دانش اندر جهان، گفت کیست
دریغا که بردست آن بدنژاد
چنین دانش خسروی شد به باد
ببوسید پس دیده ی آتبین
بدو گفت کای شهریار زمین
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل کوش و ضحاک پر دود باد
چو این جا رسیدی میندیش هیچ
می و جام و شادی و رامش بسیچ
که سوگند خوردم به ماه و به مهر
به جان گرامی و خورشید چهر
که تا باشی ایدر نیازارمت
چو جان گرامی همی دارمت
نمانم که دشمن ببیند رخت
نه هرگز به زشتی کنم پاسخت
به پیش تو دارم تن و خواسته
همین لشکر گشن آراسته
بفرمود تا سی کنیزک چو ماه
پرستنده آورد نزدیک شاه
همه پایکوب و همه چنگ ساز
همه دلفریب و همه دلنواز
به چهره سراسر گل زاولی
به غمزه همه جادوی بابلی
به بالا بکردار سرو روان
به رخسار همچون گل و ارغوان
کمان کرده از مشک سارا به زه
کمند عبیری زده بر گره
به بازی و رامش کشیدند دست
از ایشان همه خیره شد مرد مست
به پایان بزم آن بتان را رمه
بداد آن بتان آتبین را همه
دو اسب گرانمایه دادش بنیز
ز دیبای زربفت و هرگونه چیز
یکی تخت با افسر شاهوار
ز یاقوت و پیروزه او را نگار
چو با آتبین هوش بیگانه شد
بدان شادکامی سوی خانه شد
همه شب ز دیدارشان بود شاد
ز شادی و مستی همی داد داد
قمر دید چون دیدگان باز کرد
بشد هوش یکبارگی را ز مرد
فزون بودشان خوبی از یکدگر
همین زآن، همان زین بسی خوبتر
زن و مرد آن شهر مانند ماه
رخی همچو خورشید و رویی چو ماه
به دیدن پری و به بالا شگرف
به رخساره ماننده ی خون و برف
خوش آواز و نازکدل و تندرست
کدامین که پیوند ایشان نجست
که من با تنی چند از ایرانیان
به زنهار نزدیک شاه آمدیم
بدین مایه ور بارگاه آمدیم
بجای من آن کن که از تو سزاست
که نا خوبی از پادشا ناسزاست
بدو گفت طیهور کای پاک هوش
بگفتی، کنون سوی من دارگوش
به یزدان که پروردگار من است
به سختی و اندوه یار من است
که هرگز نجویم من آزار تو
وگر جان شود در سرِ کار تو
بجای آورم تا توانم وفا
نمانم که آید به رویت جفا
به دشمنت نسپارم از هیچ روی
تو بر گردِ اندیشه ی بد مپوی
نیاگان ما، شهریاران پیش
کسی را ندیدند برتر ز خویش
نه گردن نهادند کین راستر
نه ماچین و چین داشتند و نه خر
مرا پادشاهی نه ز آن کشور است
جزیره ست و خود کشوری دیگر است
بر این کوه جز یک گذرگاه نیست
همانا که دیدی جز آن راه نیست
ز دریا که گرد جهان اندر است
بزرگ است وز گوهران برتر است
دو پهلوش دریا که ندهد گذار
نه زورق، نه کشتی توان کردکار
دگر پهلو از راه ماچین و چین
همی کشتی آید ز ایران زمین
چهارم به پهلو به یک سال و نیم
به دریا همی راند باید به بیم
پدید آید آن گاه دریا کنار
همان کوه قاف اندر او مرغزار
ز دریا برآید ستمدیده مرد
دل از رنج دریا رسیده به درد
براردت و در چند شهر است باز
همه در غم و رنج و ننگ و نیاز
برابرش یأجوج و مأجوج نیز
شب و روز از ایشان دمانند چیز
وز آن جا بباید گذشتن به قاف
نهاد جهان را مبین از گزاف
ز قاف اندر آید به سقلاب و روم
رسد بوی آباد آن مرز و بوم
وز آن شهرها کز پس کوهسار
بیایند بازارگان بیشمار
به هر بیست سالی بیایند نیز
از آن جا بیارند هرگونه چیز
تو این خانه را خانه ی خویش دان
مرا هم پدر دان و هم خویش دان
به روز آهو افگن، به شب جام گیر
بت ماه پیکر در آغوش گیر
چنان دان تو ای پرهنر شهریار
که سال اندر آمد فزون از هزار
که بنیاد این شهر ما کرده ایم
بدین سان به گردون برآورده ایم
نیای من افگند بنیاد شهر
که او را همی روشنی باد بهر
مر این شهر را نامِ خود برنهاد
بدان تا بداریم نامش به یاد
بدین کوه کس هیچ ننهاد پای
مر این رزم با کس نکرده ست رای
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با جان خسرو خرد باد جفت
همه هرچه گویی چنین است راست
از اندرز جمشید چیزی نکاست
که تو مهربانی و یزدان پرست
پناه از تو بهتر نیاید به دست
به دستور فرمود کاندرزِ شاه
هم اکنون بیاور براین پیشگاه
بیاورد دستور هم در زمان
به طیهور برخواندش ترجمان
نبشته چو بشنید از آن پیش بین
همی خواند بر دانشش آفرین
بر او بوسه داد و به زاری گریست
بدین دانش اندر جهان، گفت کیست
دریغا که بردست آن بدنژاد
چنین دانش خسروی شد به باد
ببوسید پس دیده ی آتبین
بدو گفت کای شهریار زمین
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل کوش و ضحاک پر دود باد
چو این جا رسیدی میندیش هیچ
می و جام و شادی و رامش بسیچ
که سوگند خوردم به ماه و به مهر
به جان گرامی و خورشید چهر
که تا باشی ایدر نیازارمت
چو جان گرامی همی دارمت
نمانم که دشمن ببیند رخت
نه هرگز به زشتی کنم پاسخت
به پیش تو دارم تن و خواسته
همین لشکر گشن آراسته
بفرمود تا سی کنیزک چو ماه
پرستنده آورد نزدیک شاه
همه پایکوب و همه چنگ ساز
همه دلفریب و همه دلنواز
به چهره سراسر گل زاولی
به غمزه همه جادوی بابلی
به بالا بکردار سرو روان
به رخسار همچون گل و ارغوان
کمان کرده از مشک سارا به زه
کمند عبیری زده بر گره
به بازی و رامش کشیدند دست
از ایشان همه خیره شد مرد مست
به پایان بزم آن بتان را رمه
بداد آن بتان آتبین را همه
دو اسب گرانمایه دادش بنیز
ز دیبای زربفت و هرگونه چیز
یکی تخت با افسر شاهوار
ز یاقوت و پیروزه او را نگار
چو با آتبین هوش بیگانه شد
بدان شادکامی سوی خانه شد
همه شب ز دیدارشان بود شاد
ز شادی و مستی همی داد داد
قمر دید چون دیدگان باز کرد
بشد هوش یکبارگی را ز مرد
فزون بودشان خوبی از یکدگر
همین زآن، همان زین بسی خوبتر
زن و مرد آن شهر مانند ماه
رخی همچو خورشید و رویی چو ماه
به دیدن پری و به بالا شگرف
به رخساره ماننده ی خون و برف
خوش آواز و نازکدل و تندرست
کدامین که پیوند ایشان نجست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۶۷ - ساختن طلسم در افریقیه
به افریقیه اندر دو کوه است باز
یکی پَست بالا و دیگر دراز
بفرمود تا در میان دو کوه
برآورد استاد دانش پژوه
طلسمی دگر ساخت داننده کوش
تو این داستانها به دانش نیوش
به دو روی بر دو مناره بلند
کشیده سر اندر ستاره بلند
یکی زآن صد و شست گز بر شده
یکی سی گز از وی به زیر آمده
از آن بُرجها آب فرمانروا
چهل گز چو طاقی شود بر هوا
به دیگر مناره فرو ریزد آب
برون آید از زیرش اندر شتاب
نهاده برآن آب سی پاره ده
یکایک چو شهری و از شهر مه
گروهی از افریقس آرند یاد
که افریقیه کرد مر او نهاد
یکی پَست بالا و دیگر دراز
بفرمود تا در میان دو کوه
برآورد استاد دانش پژوه
طلسمی دگر ساخت داننده کوش
تو این داستانها به دانش نیوش
به دو روی بر دو مناره بلند
کشیده سر اندر ستاره بلند
یکی زآن صد و شست گز بر شده
یکی سی گز از وی به زیر آمده
از آن بُرجها آب فرمانروا
چهل گز چو طاقی شود بر هوا
به دیگر مناره فرو ریزد آب
برون آید از زیرش اندر شتاب
نهاده برآن آب سی پاره ده
یکایک چو شهری و از شهر مه
گروهی از افریقس آرند یاد
که افریقیه کرد مر او نهاد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷ - در بیان ملت آریانا
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - مدح جمال الدین محمود بن عبداللطیف بن محمد بن ثابت خجندی
زهی بجان تو جاوید زنده جان خجند
چه سایه بخش همائی ز آشیان خجند
به هفت خاتم پیروزه دولت پیروز
نداده مثل تو پیروزه ی ز کان خجند
به عرصه ی که گران شد رکاب فکرت تو
هزار گنج روان گشت در عنان خجند
سریر ابلق دهر از تو رتبتی دارد
به کمترین لقب اعنی خدایگان خجند
بخاک و بوم خجند آسمان تفاخر کرد
که نام مرتبت اوست آسمان خجند
کنون که چرخ سپر دار بازوی تو بدید
ز ره فرو فکند تا ابد کمان خجند
ز بهر خدمت فرخنده طالع تو سزد
چو چرخ نقطه ورا آمده میان خجند
نهاده چابک تو نکته ایست پر معنی
که اصفهانش در آسود از زیان خجند
برای موکب میمون توبسا که نکوفت
سپهر پیر در دولت جوان خجند
بدان نمود قد این قبه بسته دود کبود
که باو وقایه شود گرد دودمان خجند
تنور بانی این قرص آتشی زان است
که سیر معده چرخ است از بنان خجند
رونده کلک تو داند که تاروان افتد
براه رزق همه خلق بی نشان خجند
قران ز صحبت اجرام در کشد دامن
مکر بدرگه تو صاحب قران خجند
نهد بسان بنان آسمان سریر سپر
چو از زبان تو خنجر کشد بنان خجند
فصیح تر ز تو کشف مغیبات نکرد
مر آن زبان که نگنجید در دهان خجند
برای رخنه درع فلک لقب دادند
کشیده کلک تو را قامت سنان خجند
چو این قصیده شنوی بگوی با شعرا
بدین نمط بسر آیند داستان خجند
حضیض بادیه بینند جای فکرت خویش
نه از نزول سخن کز علوشان خجند
خجند را مطلب در سواد هفت اقلیم
که برتر است ز هفت آسمان مکان خجند
هر آنکه میوه انصاف جست و مایه من
زمانه گفت بدو راه بوستان خجند
ز هشت ساحت جنت کسی چودر گذرد
رسد بپایه اول ز آستان خجند
جهان هاویه صورت که بود هژده هزار
نگشت راست در اینصورت از جهان خجند
زبان دهر به نسل خجندیان خبر است
که خیر باد به نسل بقا، زبان خجند
چو دودمان خجند است پاسبان جهان
خدای عز و جل باد پاسبان خجند
چه سایه بخش همائی ز آشیان خجند
به هفت خاتم پیروزه دولت پیروز
نداده مثل تو پیروزه ی ز کان خجند
به عرصه ی که گران شد رکاب فکرت تو
هزار گنج روان گشت در عنان خجند
سریر ابلق دهر از تو رتبتی دارد
به کمترین لقب اعنی خدایگان خجند
بخاک و بوم خجند آسمان تفاخر کرد
که نام مرتبت اوست آسمان خجند
کنون که چرخ سپر دار بازوی تو بدید
ز ره فرو فکند تا ابد کمان خجند
ز بهر خدمت فرخنده طالع تو سزد
چو چرخ نقطه ورا آمده میان خجند
نهاده چابک تو نکته ایست پر معنی
که اصفهانش در آسود از زیان خجند
برای موکب میمون توبسا که نکوفت
سپهر پیر در دولت جوان خجند
بدان نمود قد این قبه بسته دود کبود
که باو وقایه شود گرد دودمان خجند
تنور بانی این قرص آتشی زان است
که سیر معده چرخ است از بنان خجند
رونده کلک تو داند که تاروان افتد
براه رزق همه خلق بی نشان خجند
قران ز صحبت اجرام در کشد دامن
مکر بدرگه تو صاحب قران خجند
نهد بسان بنان آسمان سریر سپر
چو از زبان تو خنجر کشد بنان خجند
فصیح تر ز تو کشف مغیبات نکرد
مر آن زبان که نگنجید در دهان خجند
برای رخنه درع فلک لقب دادند
کشیده کلک تو را قامت سنان خجند
چو این قصیده شنوی بگوی با شعرا
بدین نمط بسر آیند داستان خجند
حضیض بادیه بینند جای فکرت خویش
نه از نزول سخن کز علوشان خجند
خجند را مطلب در سواد هفت اقلیم
که برتر است ز هفت آسمان مکان خجند
هر آنکه میوه انصاف جست و مایه من
زمانه گفت بدو راه بوستان خجند
ز هشت ساحت جنت کسی چودر گذرد
رسد بپایه اول ز آستان خجند
جهان هاویه صورت که بود هژده هزار
نگشت راست در اینصورت از جهان خجند
زبان دهر به نسل خجندیان خبر است
که خیر باد به نسل بقا، زبان خجند
چو دودمان خجند است پاسبان جهان
خدای عز و جل باد پاسبان خجند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷
تبارک الله از این نغزنامه دلخواه
که بر کمال نگارنده شاهد است و گواه
اگر کسی را باشد در این جریده نظر
وگر کسی را افتد بر این صحیفه نگاه
ز کار مردم گیتی همی شود واقف
ز حال مشرق و مغرب می شود آگاه
همی بداند کاندر فرنگ و امریکا
چگونه باشد سامان ملک و کار سپاه
بخاک شرق کجا خیزد از صدف گوهر
بملک غرب چسان بردمد ز خاره گیاه
سوی کدام ره آید کس از کدام بلد
سوی کدام بلد آید از کدامین راه
معاینه کندت داستان کوه وز وو
که چاه در دل کوه است و دود در دل چاه
درست گوئی جام جهان نمای اینست
بیادگار ز جمشید آفتاب کلاه
در آن نبشته خط استوا و محور قطب
مدار مهر و نقوش زمین و گردش ماه
فسون چشم غزالان روس و روی سپید
فنون عشق نکویان روم و زلف سیاه
نگاشت با خط خود این کتاب وافی را
معین سلطنه میر گزیده طال بقاه
سپهر مجد محمدعلی که درگه فخر
بود ز دامن او دست آسمان کوتاه
کف جوادش بخشد بهر فقیر عطا
در بلندش باشد بهر غریب پناه
در آن سفر که بامر یک شد ز خاک فرنگ
بعهد خسرو مبرور ناصرالدین شاه
بقصد دیدن بازارگاه شیکاگو
شتافت با دل روشن در آن نمایشگاه
بسیر انفس و آفاق شد دلش مشغول
پس از اجازه فرخ پدرش طاب ثراه
بشهرهای بدیع و بملکهای وسیع
سفر گزید و نیاسود درگه و بیگاه
ز قله ای که نیارد پلنگ کرد گذر
بلجه ای که نتابد نهنگ کرد شناه
گذشت و گشت بگرد زمین تو پنداری
که گرد شمس زمین گرد خاک گردد ماه
کسی نبودش جز رای مستقیم ندیم
کسی نگشتش جز عقل دوربین همراه
در آن بلاد بسی دید نقشهای شگرف
که ذکرشان باسماع در نه در افواه
سپرد خامه همت بدست منشی فضل
نبشت نامه اسفار خود بعون الله
امیدوار چنانم که کردگار جهان
همی بداردش از گردش زمانه پناه
که بر کمال نگارنده شاهد است و گواه
اگر کسی را باشد در این جریده نظر
وگر کسی را افتد بر این صحیفه نگاه
ز کار مردم گیتی همی شود واقف
ز حال مشرق و مغرب می شود آگاه
همی بداند کاندر فرنگ و امریکا
چگونه باشد سامان ملک و کار سپاه
بخاک شرق کجا خیزد از صدف گوهر
بملک غرب چسان بردمد ز خاره گیاه
سوی کدام ره آید کس از کدام بلد
سوی کدام بلد آید از کدامین راه
معاینه کندت داستان کوه وز وو
که چاه در دل کوه است و دود در دل چاه
درست گوئی جام جهان نمای اینست
بیادگار ز جمشید آفتاب کلاه
در آن نبشته خط استوا و محور قطب
مدار مهر و نقوش زمین و گردش ماه
فسون چشم غزالان روس و روی سپید
فنون عشق نکویان روم و زلف سیاه
نگاشت با خط خود این کتاب وافی را
معین سلطنه میر گزیده طال بقاه
سپهر مجد محمدعلی که درگه فخر
بود ز دامن او دست آسمان کوتاه
کف جوادش بخشد بهر فقیر عطا
در بلندش باشد بهر غریب پناه
در آن سفر که بامر یک شد ز خاک فرنگ
بعهد خسرو مبرور ناصرالدین شاه
بقصد دیدن بازارگاه شیکاگو
شتافت با دل روشن در آن نمایشگاه
بسیر انفس و آفاق شد دلش مشغول
پس از اجازه فرخ پدرش طاب ثراه
بشهرهای بدیع و بملکهای وسیع
سفر گزید و نیاسود درگه و بیگاه
ز قله ای که نیارد پلنگ کرد گذر
بلجه ای که نتابد نهنگ کرد شناه
گذشت و گشت بگرد زمین تو پنداری
که گرد شمس زمین گرد خاک گردد ماه
کسی نبودش جز رای مستقیم ندیم
کسی نگشتش جز عقل دوربین همراه
در آن بلاد بسی دید نقشهای شگرف
که ذکرشان باسماع در نه در افواه
سپرد خامه همت بدست منشی فضل
نبشت نامه اسفار خود بعون الله
امیدوار چنانم که کردگار جهان
همی بداردش از گردش زمانه پناه
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۷ - در نامهای کوره های فارس
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۸ - در دانش زمین و بخشهای او از گفته پیشینیان
بتا توئی که قدت سرو باغ کاشمر است
رخت بهار ختن بوستان کاشغر است
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
ز بحر مجتث این چامه تنگی از شکر است
چو شرق و غرب زمین خاور است و باختر است
نسار «او اختر» است و بتو در «اخشتر» است
به پارسی کره خاک «گوی چغمینی » است
«میان کش » است خط استوانه در کمر است
زمین کهنه بود ارزه و آن دگر شوه دان
که هر دو جای جماد و گیاه و جانور است
«ووروبرشته » شمال و «ووروز زرشته » جنوب
«زرشته » هشته بزیر و «برشته » بر زبر است
زمین عامره را می شمر «فرادده فش »
چنانکه «ویدهدده فش » خراب و بی اثر است
«وورو برشته فرادده فش » سه بخش بود
تمام شرح دهم بر تو گرچه مختصر است
نخست «بهره خاور» که بخش خاوریش
به «آن ایران » نامیده گشت و مشتهر است
میانه بخشش «خنرث وه بومی ایران » دان
چو بخشش باختر «ایران کوپژ» در نظر است
محیط غربی و شرقی «رزه پراگرد» ند
که یک به باختر و آن به خاوری سمر است
رخت بهار ختن بوستان کاشغر است
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
ز بحر مجتث این چامه تنگی از شکر است
چو شرق و غرب زمین خاور است و باختر است
نسار «او اختر» است و بتو در «اخشتر» است
به پارسی کره خاک «گوی چغمینی » است
«میان کش » است خط استوانه در کمر است
زمین کهنه بود ارزه و آن دگر شوه دان
که هر دو جای جماد و گیاه و جانور است
«ووروبرشته » شمال و «ووروز زرشته » جنوب
«زرشته » هشته بزیر و «برشته » بر زبر است
زمین عامره را می شمر «فرادده فش »
چنانکه «ویدهدده فش » خراب و بی اثر است
«وورو برشته فرادده فش » سه بخش بود
تمام شرح دهم بر تو گرچه مختصر است
نخست «بهره خاور» که بخش خاوریش
به «آن ایران » نامیده گشت و مشتهر است
میانه بخشش «خنرث وه بومی ایران » دان
چو بخشش باختر «ایران کوپژ» در نظر است
محیط غربی و شرقی «رزه پراگرد» ند
که یک به باختر و آن به خاوری سمر است
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۵۱ - در تعداد پایتخت دول عالم
ای دبستان فضل را شاگرد
در لب خود حدیث من کن ورد
تا بعون خدای عزوجل
بشمرم بر تو پای تخت دول
مرکز ملک جم بود «تهران »
«پکن » از چین و «کابل » از افغان
هند «کلکته » مصر «قاهره »دار
«توکیو» از ژاپن و حبش «گندار»
«فاس » از مارک است «بیرمه » سیام
ترک «قسطنطینه » دان به تمام
مجر وتمسه راست شهر«وین »
از سوس «برن » و از گرگ «آتن »
«لیزبون » پرتغال و «لاهه » هلند
ز انگلیس است «لندن » و «ایرلند»
پای تخت فرانسه «پاریس »
مرکز روس «پطربورغ » نویس
«مادرید» است زان اسپانی
«برلن » است از پروس و آلمانی
هم «بلگراد» راز سرببی بین
ز آن مونته نگرو بود «ستین »
از دانیمارک خود «کپنهاک » است
کاندران لعبتان چالاک است
چون ز ارض جدید رفت سخن
از اتازونی است «واشنتن »
شهر «مکزیک » زان مکسیکر
«بگتا» از کلمپ و «لیما» پرو
«سان دوزه » ز آن «کاستاریکا» گیر
از «برازیل » «یوژانر» پذیر
«سان تیاگو» ز «شیلی » است اما
«کاراکاس » است از «ونه زویلا»
در لب خود حدیث من کن ورد
تا بعون خدای عزوجل
بشمرم بر تو پای تخت دول
مرکز ملک جم بود «تهران »
«پکن » از چین و «کابل » از افغان
هند «کلکته » مصر «قاهره »دار
«توکیو» از ژاپن و حبش «گندار»
«فاس » از مارک است «بیرمه » سیام
ترک «قسطنطینه » دان به تمام
مجر وتمسه راست شهر«وین »
از سوس «برن » و از گرگ «آتن »
«لیزبون » پرتغال و «لاهه » هلند
ز انگلیس است «لندن » و «ایرلند»
پای تخت فرانسه «پاریس »
مرکز روس «پطربورغ » نویس
«مادرید» است زان اسپانی
«برلن » است از پروس و آلمانی
هم «بلگراد» راز سرببی بین
ز آن مونته نگرو بود «ستین »
از دانیمارک خود «کپنهاک » است
کاندران لعبتان چالاک است
چون ز ارض جدید رفت سخن
از اتازونی است «واشنتن »
شهر «مکزیک » زان مکسیکر
«بگتا» از کلمپ و «لیما» پرو
«سان دوزه » ز آن «کاستاریکا» گیر
از «برازیل » «یوژانر» پذیر
«سان تیاگو» ز «شیلی » است اما
«کاراکاس » است از «ونه زویلا»
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
خدایگان وزیران شرق عزالدین
یگانه دو جهان قطب عالم معنی
کمال گیتی طاهر که در وجود چو نام
بریست از همه نقصی چو علت اولی
نظام کشور چارم که صدر چرخ ششم
ز عطف دامن جاهش برد طراز روی
دعا و بندگی و آفرین ز من چاکر
بخواند و کند از نفس پاکش استفتی
چگوید از قبل چاکری به جان مشتاق
که سالها بود از صدق عاشق مولی
گهی ز یاد خراسان روان کند تازه
گهی به یاد خراسان دهد ز جان بشری
گهی به نامش مشکین کند سر خامه
گهی به نامه درش آفرین کند املی
شنیده باشدکآن خواجه از سر لطف
به بنده میل کند همچو مشتری به شری
چو در ولایت او نیست منصب آصف
چو از ممالک او رفت رونق کسری
ز شغل آصف در کف نیافت جز بادی
ز نسل کسری در دل ندید جز کسری
پس از تبدل احوال و روزگار دراز
از اتفاق جدا ماند آنکس از ماوی
به روزه با تن نافه به روزگار تموز
چو ناقه راه بیابان برد به رنج و اذی
به مقصد آید و مایوس گردد از مقصود
به جنت آید و محروم گردد از طوبی
به تربت آید و گریان زکربت غربت
به سوی تو به گرایان به تو به چون ویلی
نکرده عزم فرو می ز قلت قوت
نکرده دست فرا می ز غایت تقوی
به تاختن ز قهستان و تون بتازد تیر
که عید فطر رسد سوی حضرت اعلی
ز عید فطر چهل روز رفت و از ره دور
به بارگاهت سی اسبه می رسد اضحی
اگر به ملک سلیمان گذر کند موری
سزد که یاد کند در زمان از آن انهی
اگر چه آصف ثانی به ملک مشتغل است
بود تفقد هدهد به هر طریق اولی
ز خانه رفتن و نادیده روی خانه خدای
حدیث کعبه و حاجی ست در صفا و منی
مراد وی ز خراسان توئی وگرنه خدای
به لطف دادش از هفت کشور استغنی
ز شهر توس کسی پرسشی نکرد ورا
نه در زمان سقام و نه در اوان شفی
به جز مولف شهنامه کز دریچه روح
ورا جواب رسانید مژده بشری
ز حال صاحب احیا حیا همی دارد
کز اهل توس شکایت کند در این معنی
غریب نیست عجایب ز هر غریب ولیک
رهی غریب بصیر است و اهل شهر اعمی
کنون چه چاره کند همت قبله مشتبه است
در این چه حکم کند رای خواجه دینی
مقام توس کند اختیار یا مشهد
گذر کند به نشابور یا سفر به هری
به دین و دانش مفتی شرع مکرمت اوست
جواب بنده چه فرماید اندرین فتوی
یگانه دو جهان قطب عالم معنی
کمال گیتی طاهر که در وجود چو نام
بریست از همه نقصی چو علت اولی
نظام کشور چارم که صدر چرخ ششم
ز عطف دامن جاهش برد طراز روی
دعا و بندگی و آفرین ز من چاکر
بخواند و کند از نفس پاکش استفتی
چگوید از قبل چاکری به جان مشتاق
که سالها بود از صدق عاشق مولی
گهی ز یاد خراسان روان کند تازه
گهی به یاد خراسان دهد ز جان بشری
گهی به نامش مشکین کند سر خامه
گهی به نامه درش آفرین کند املی
شنیده باشدکآن خواجه از سر لطف
به بنده میل کند همچو مشتری به شری
چو در ولایت او نیست منصب آصف
چو از ممالک او رفت رونق کسری
ز شغل آصف در کف نیافت جز بادی
ز نسل کسری در دل ندید جز کسری
پس از تبدل احوال و روزگار دراز
از اتفاق جدا ماند آنکس از ماوی
به روزه با تن نافه به روزگار تموز
چو ناقه راه بیابان برد به رنج و اذی
به مقصد آید و مایوس گردد از مقصود
به جنت آید و محروم گردد از طوبی
به تربت آید و گریان زکربت غربت
به سوی تو به گرایان به تو به چون ویلی
نکرده عزم فرو می ز قلت قوت
نکرده دست فرا می ز غایت تقوی
به تاختن ز قهستان و تون بتازد تیر
که عید فطر رسد سوی حضرت اعلی
ز عید فطر چهل روز رفت و از ره دور
به بارگاهت سی اسبه می رسد اضحی
اگر به ملک سلیمان گذر کند موری
سزد که یاد کند در زمان از آن انهی
اگر چه آصف ثانی به ملک مشتغل است
بود تفقد هدهد به هر طریق اولی
ز خانه رفتن و نادیده روی خانه خدای
حدیث کعبه و حاجی ست در صفا و منی
مراد وی ز خراسان توئی وگرنه خدای
به لطف دادش از هفت کشور استغنی
ز شهر توس کسی پرسشی نکرد ورا
نه در زمان سقام و نه در اوان شفی
به جز مولف شهنامه کز دریچه روح
ورا جواب رسانید مژده بشری
ز حال صاحب احیا حیا همی دارد
کز اهل توس شکایت کند در این معنی
غریب نیست عجایب ز هر غریب ولیک
رهی غریب بصیر است و اهل شهر اعمی
کنون چه چاره کند همت قبله مشتبه است
در این چه حکم کند رای خواجه دینی
مقام توس کند اختیار یا مشهد
گذر کند به نشابور یا سفر به هری
به دین و دانش مفتی شرع مکرمت اوست
جواب بنده چه فرماید اندرین فتوی
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱ - کوه الوند و شهر همدان
کوه الوند که شهر همدان دامنش است
جامه سبز به بر دارد و طوطی منش است
صبحدم تازه چو خورشید، بدو تابد نور
سنگ هایش زر و آبش همه سو نقره وش است
آبشار از کمر کوه، چو ریزد به نظر
نقره ذوب شده، از سر زر در پرش است
دور شهر از دو طرف، رشته کهساری آن
چون دودستی است که معشوقه، در آغوش کش است
در پناه صف کهسار، طبیعت همه سوی
از زمرد قلمی در کفش و نقشه کش است
همه سو دایه جوئیست، که در تربیت است
همه جا طفل گیاهیست که در پرورش است
وه! از آنگه که یکی تند نسیم، از پس که
تند و چالاک چو یک دشت سپه، در یورش است
هر درختی به مصافش، سری آورد فرود
یا که در کرنش و یا درصدد کشمکش است
وه! چه سخت است که انسان به زبانش آرد
آنچه از نقشه ایوان جهان، در سرش است
تپه (پیر مصلی)، ز جوانی یادش
از فر سنجر و از شوکت اهخامنش است
خفته با بالش و با ناله چنین می گوید
گر چه اندر نظر ساده دهان خمش است
که نیرزد به همه لذت پیری خوشی ای
در جوانی که چراغانی مشتی کلش است
نوشی از لذت آنی خوانی نیش است
تو چه دانی همه عمرت پس از آن در عطش است
در چنین خرگه خوش، خیمه زشت همدان
همچو در سینه گرجی، دل خلق حبش است
جامه سبز به بر دارد و طوطی منش است
صبحدم تازه چو خورشید، بدو تابد نور
سنگ هایش زر و آبش همه سو نقره وش است
آبشار از کمر کوه، چو ریزد به نظر
نقره ذوب شده، از سر زر در پرش است
دور شهر از دو طرف، رشته کهساری آن
چون دودستی است که معشوقه، در آغوش کش است
در پناه صف کهسار، طبیعت همه سوی
از زمرد قلمی در کفش و نقشه کش است
همه سو دایه جوئیست، که در تربیت است
همه جا طفل گیاهیست که در پرورش است
وه! از آنگه که یکی تند نسیم، از پس که
تند و چالاک چو یک دشت سپه، در یورش است
هر درختی به مصافش، سری آورد فرود
یا که در کرنش و یا درصدد کشمکش است
وه! چه سخت است که انسان به زبانش آرد
آنچه از نقشه ایوان جهان، در سرش است
تپه (پیر مصلی)، ز جوانی یادش
از فر سنجر و از شوکت اهخامنش است
خفته با بالش و با ناله چنین می گوید
گر چه اندر نظر ساده دهان خمش است
که نیرزد به همه لذت پیری خوشی ای
در جوانی که چراغانی مشتی کلش است
نوشی از لذت آنی خوانی نیش است
تو چه دانی همه عمرت پس از آن در عطش است
در چنین خرگه خوش، خیمه زشت همدان
همچو در سینه گرجی، دل خلق حبش است
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - خاک خراسان
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - وله
بصفاهان چو زری پور ملک آید باز
نوبت رطل عراقیست بآهنگ حجاز
چون عراق و عربستان بصفاهان افزود
باده بر راه نهاوند کش ای ترک طراز
در ملوک ارچه بسی نغمه بمنصوری خاست
گاه تسخیر هری یا که فتوح اهواز
کس حصار اینهمه نگرفت و مخالف نفکند
غیر این ظل همایون و شه نیکی ساز
این هنوز اول آنست که بر صفحه ملک
جسته از شوشتری کلک ملک خط جواز
باش تا جیش زخوارزم کشد بر کشمیر
باش تا باج به تبریز نهد تا شیراز
خا صه از خلعت شایان شه نام اندوز
خا صه از تیغ جهانگیر شه جام انداز
خلعتی نغز بدانسان که همی اطلس چرخ
سوده بر خاک بر دامن او روی نیاز
تیغی آراسته آنگونه که انواع نجوم
برده در چرخ بر جوهرش از بیم نماز
خلعتی در ارم مجد و شرف مقصد روح
تیغی اندر حرم فتح و ظفر محرم راز
خلعتی کام امل را ز اصالت قاید
تیغی احکام اجل را به رسالت ممتاز
باری آن خلعت واین تیغ چو از خسرو یافت
شکرشکر فشان سوی صفاهان شد باز
همرهش نور ازل بدرقه اش فیض ابد
سخطش خصم گداز وکرمش دوست نواز
گل همی ریخت بخراور و گهر بیخت بمن
ز آن منازل شدش ازخیل کدورت پرداز
ای بسا پیل تناور که شدش طعمه یوز
ای بسا شیرشکاری که شدش سخره باز
چرخ گفتا که جهان ملکت خود بینی و بس
هر چه خواهی بجهان آنچه توانی بگراز
خاک گفتا که مرا پهنه جولان تو نیست
از زمین پای بکش سوی فلک دست بیاز
عقل گفتا که وجود تو جهانیست بزرگ
خردی دهر ببین پیش مران بیش متاز
نامداران جهان درطلب خدمت وی
کرده کوتاه ره دور به امید دراز
خاصه جیحون که در این چامه ز مصری خامه
برده از شعری شامی سبق عزت و ناز
نوبت رطل عراقیست بآهنگ حجاز
چون عراق و عربستان بصفاهان افزود
باده بر راه نهاوند کش ای ترک طراز
در ملوک ارچه بسی نغمه بمنصوری خاست
گاه تسخیر هری یا که فتوح اهواز
کس حصار اینهمه نگرفت و مخالف نفکند
غیر این ظل همایون و شه نیکی ساز
این هنوز اول آنست که بر صفحه ملک
جسته از شوشتری کلک ملک خط جواز
باش تا جیش زخوارزم کشد بر کشمیر
باش تا باج به تبریز نهد تا شیراز
خا صه از خلعت شایان شه نام اندوز
خا صه از تیغ جهانگیر شه جام انداز
خلعتی نغز بدانسان که همی اطلس چرخ
سوده بر خاک بر دامن او روی نیاز
تیغی آراسته آنگونه که انواع نجوم
برده در چرخ بر جوهرش از بیم نماز
خلعتی در ارم مجد و شرف مقصد روح
تیغی اندر حرم فتح و ظفر محرم راز
خلعتی کام امل را ز اصالت قاید
تیغی احکام اجل را به رسالت ممتاز
باری آن خلعت واین تیغ چو از خسرو یافت
شکرشکر فشان سوی صفاهان شد باز
همرهش نور ازل بدرقه اش فیض ابد
سخطش خصم گداز وکرمش دوست نواز
گل همی ریخت بخراور و گهر بیخت بمن
ز آن منازل شدش ازخیل کدورت پرداز
ای بسا پیل تناور که شدش طعمه یوز
ای بسا شیرشکاری که شدش سخره باز
چرخ گفتا که جهان ملکت خود بینی و بس
هر چه خواهی بجهان آنچه توانی بگراز
خاک گفتا که مرا پهنه جولان تو نیست
از زمین پای بکش سوی فلک دست بیاز
عقل گفتا که وجود تو جهانیست بزرگ
خردی دهر ببین پیش مران بیش متاز
نامداران جهان درطلب خدمت وی
کرده کوتاه ره دور به امید دراز
خاصه جیحون که در این چامه ز مصری خامه
برده از شعری شامی سبق عزت و ناز
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۷ - در تعریف زنده رود اصفهان در سال ۱۳۱۵ شمسی سروده شد
بر خلیج فارس زیبد افتخار زنده رود
زانکه شد منچستر ایران کنار زنده رود
ای صفاهان بر خود از این آبرومندی ببال
زانکه افزود اعتبارات ز اعتبارت زنده رود
بس چراغ برق میگردد بشب پرتوفکن
هست یکسان در نظر لیل و نهار زنده رود
چون نسیم صبح بگذر صبحدم زانسو ببین
صدهزاران کارگر در رهگذار زنده رود
روز و شب از برق همت چرخ اقبال و شرف
بین بگردش در یمین و در یسار زندهرود
بهر تکمیل قلمکار صفاهان لازم است
قطعهئی شایسته همچون ریگزار زنده رود
در تمام ربع مسکون گر بدقت بنگری
باشد این صنعت به تنها انحصار زندهرود
نیست جائی بیقلمکار صفاهان درنگر
صفحهٔ عالم پر از نقش و نگار زندهرود
هر عذاری از خط و خال است زیبا فیالمثل
هست این صنعت خط و خال عذار زندهرود
بر مقام روح شاید پیبرد هرکس که دید
روح بخشیهای طرف جویبار زندهرود
سهل باشد گر بدامان گل برند از باغها
باغ کل دارد بدامان کوهسار زندهرود
بحر اخضر میدهد تشکیل در مدنظر
انعکاس بیشههای بیشمار زندهرود
حافظ ار آب حیاتش خواند در دیوان خویش
زین مثل افزون نگردید اشتهار زندهرود
زانکه در ظلمات پنهان گشتن آب حیات
میکند روشن که هست آنشرمسار زندهرود
از طراوت میکند ترکام خشک ذوق را
بر زبان آری چو لفظ آبدار زندهرود
کشت و زرع آن کند تامین حیات ملتی
جوهر جانست آب خوشگوار زندهرود
هم زمستان فیض بخشد بر اهالی هم بهار
شکر گوییم از زمستان و بهار زنده رود
گر نشان از باغ فردوس برین جوئی ببین
چهارباغ و باغ جنت در جوار زندهرود
ور بهشت نقد خواهی در مه اردیبهشت
رو بدالان بهشت و آبشار زنده رود
میدهد فکر متین اصفهانی را نشان
وضع پلهای ظریف استوار زندهرود
از پی تجلیل الحق جای آن دارد صغیر
هرچه در دارد کند عمان نثار زندهرود
زانکه شد منچستر ایران کنار زنده رود
ای صفاهان بر خود از این آبرومندی ببال
زانکه افزود اعتبارات ز اعتبارت زنده رود
بس چراغ برق میگردد بشب پرتوفکن
هست یکسان در نظر لیل و نهار زنده رود
چون نسیم صبح بگذر صبحدم زانسو ببین
صدهزاران کارگر در رهگذار زنده رود
روز و شب از برق همت چرخ اقبال و شرف
بین بگردش در یمین و در یسار زندهرود
بهر تکمیل قلمکار صفاهان لازم است
قطعهئی شایسته همچون ریگزار زنده رود
در تمام ربع مسکون گر بدقت بنگری
باشد این صنعت به تنها انحصار زندهرود
نیست جائی بیقلمکار صفاهان درنگر
صفحهٔ عالم پر از نقش و نگار زندهرود
هر عذاری از خط و خال است زیبا فیالمثل
هست این صنعت خط و خال عذار زندهرود
بر مقام روح شاید پیبرد هرکس که دید
روح بخشیهای طرف جویبار زندهرود
سهل باشد گر بدامان گل برند از باغها
باغ کل دارد بدامان کوهسار زندهرود
بحر اخضر میدهد تشکیل در مدنظر
انعکاس بیشههای بیشمار زندهرود
حافظ ار آب حیاتش خواند در دیوان خویش
زین مثل افزون نگردید اشتهار زندهرود
زانکه در ظلمات پنهان گشتن آب حیات
میکند روشن که هست آنشرمسار زندهرود
از طراوت میکند ترکام خشک ذوق را
بر زبان آری چو لفظ آبدار زندهرود
کشت و زرع آن کند تامین حیات ملتی
جوهر جانست آب خوشگوار زندهرود
هم زمستان فیض بخشد بر اهالی هم بهار
شکر گوییم از زمستان و بهار زنده رود
گر نشان از باغ فردوس برین جوئی ببین
چهارباغ و باغ جنت در جوار زندهرود
ور بهشت نقد خواهی در مه اردیبهشت
رو بدالان بهشت و آبشار زنده رود
میدهد فکر متین اصفهانی را نشان
وضع پلهای ظریف استوار زندهرود
از پی تجلیل الحق جای آن دارد صغیر
هرچه در دارد کند عمان نثار زندهرود