عبارات مورد جستجو در ۸۷ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۴ - مصمم شدن حارث برای کشتن شهزادگان و مویه کردن ایشان بریکدیگر
سبک تیغ بگرفت آن بدگمان
روان گشت از خشم زی کودکان
ازو سخت طفلان هراسان شدند
به جان و تن خویش ترسان شدند
ز چشم اشک خونین فرو ربختند
به دامان حارث درآویختند
که ای شیخ مارا به بازار بر
غلامانه بفروش و باز آر زر
بگفت ار بدین سان کنم بی بها
شما را کنند از کف من رها
بگفتند کاین گفت ما در پذیر
ببر زنده ما را به نزد امیر
بگفتا نخواهم چنین کار کرد
کی این کار مرد هشیوار کرد؟
ازیرا که یاران شیر خدا
برهتان کنند ازکف من رها
بگفتند ما خویش پیغمبریم (ص)
قریشیلقب هاشمی گوهریم
میازار پیوستگان رسول (ص)
مکش کینه از بستگان رسول (ص)
بگفتا شما را نه پیوستگی است
به پیغمبر پاک و نی بستگی است
بگفتند بگذار لختی که ما
پرستش گر آییم نزد خدا
دمی بازدست نیاز آوریم
به جا یک دو رکعت نماز آوریم
بگفتا فرازید دست نیاز
گذارید چندان که شاید نماز
نماز آن دو نورس چو بگذاشتند
به پوزشگری دست برداشتند
که ای دادگر داور مهربان
به هم رشته پیوند روز و شبان
بده کیفر بد به روز شمار
بدین مرد سنگیندل نابکار
به جان آتش دوزخش بر فروز
تن از شعله ی نار خشمش بسوز
چو لختی بدین گونه راندند راز
به کین گشت دست ستمگر دراز
به مهتر برادر بیازید چنگ
که برگیردش سرزتن بی درنگ
بیاویخت کهتر برادر بدوی
به رازش بگفتش که ای کینه جوی
مرا پیش ازو خون ز پیکر بریز
که مهتر برادر بود بس عزیز
مرا دیدن مرگ او تاب نیست
جز او یادگاریم ازباب نیست
ندارم جز او درجهان همدمی
مبادا زیم بی برادر دمی
ستمگر شد اززاریش درشگفت
گریبان کهتر برادر گرفت
چو فرزند مسلم بدینگونه دید
زجا جست و سوی برادر دوید
ببوسید روی و ببویید موی
روان کرد ازدیده بر رخ دوجوی
گهی سود رخساره بر سنبلش
کشیدی گهی دست برکاکلش
که ای ناز پرور نهال پدر
کهین کودک خردسال پدر
پس از تو مرا زندگانی مباد
به گیتی درون کامرانی مباد
چسان بی منت ای گل باغ دین
زخون ارغوانی رخ نازنین
زبس مویه کرد این برآن آن براین
برآشفت اهریمن سهمگین
سبک خنجر آبگون بر کشید
سر بیگناه محمد برید
روان گشت از خشم زی کودکان
ازو سخت طفلان هراسان شدند
به جان و تن خویش ترسان شدند
ز چشم اشک خونین فرو ربختند
به دامان حارث درآویختند
که ای شیخ مارا به بازار بر
غلامانه بفروش و باز آر زر
بگفت ار بدین سان کنم بی بها
شما را کنند از کف من رها
بگفتند کاین گفت ما در پذیر
ببر زنده ما را به نزد امیر
بگفتا نخواهم چنین کار کرد
کی این کار مرد هشیوار کرد؟
ازیرا که یاران شیر خدا
برهتان کنند ازکف من رها
بگفتند ما خویش پیغمبریم (ص)
قریشیلقب هاشمی گوهریم
میازار پیوستگان رسول (ص)
مکش کینه از بستگان رسول (ص)
بگفتا شما را نه پیوستگی است
به پیغمبر پاک و نی بستگی است
بگفتند بگذار لختی که ما
پرستش گر آییم نزد خدا
دمی بازدست نیاز آوریم
به جا یک دو رکعت نماز آوریم
بگفتا فرازید دست نیاز
گذارید چندان که شاید نماز
نماز آن دو نورس چو بگذاشتند
به پوزشگری دست برداشتند
که ای دادگر داور مهربان
به هم رشته پیوند روز و شبان
بده کیفر بد به روز شمار
بدین مرد سنگیندل نابکار
به جان آتش دوزخش بر فروز
تن از شعله ی نار خشمش بسوز
چو لختی بدین گونه راندند راز
به کین گشت دست ستمگر دراز
به مهتر برادر بیازید چنگ
که برگیردش سرزتن بی درنگ
بیاویخت کهتر برادر بدوی
به رازش بگفتش که ای کینه جوی
مرا پیش ازو خون ز پیکر بریز
که مهتر برادر بود بس عزیز
مرا دیدن مرگ او تاب نیست
جز او یادگاریم ازباب نیست
ندارم جز او درجهان همدمی
مبادا زیم بی برادر دمی
ستمگر شد اززاریش درشگفت
گریبان کهتر برادر گرفت
چو فرزند مسلم بدینگونه دید
زجا جست و سوی برادر دوید
ببوسید روی و ببویید موی
روان کرد ازدیده بر رخ دوجوی
گهی سود رخساره بر سنبلش
کشیدی گهی دست برکاکلش
که ای ناز پرور نهال پدر
کهین کودک خردسال پدر
پس از تو مرا زندگانی مباد
به گیتی درون کامرانی مباد
چسان بی منت ای گل باغ دین
زخون ارغوانی رخ نازنین
زبس مویه کرد این برآن آن براین
برآشفت اهریمن سهمگین
سبک خنجر آبگون بر کشید
سر بیگناه محمد برید
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۸ - آمدن وهب ابن عبدالله کلبی با مادرش در منزل ثعلبیه
شنیدم که در ثلعبیه ز راه
تنی دو رسیدند نزدیک شاه
یکی نوجوانی چو سرو بلند
دگر مادر پیر آن ارجمند
بگفتند شاها بسی سال هست
که هستیم ماهر دو عیسی پرست
چو دیدیم این فر و جاه تو را
همان حشمت و دستگاه تو را
پژوهش نمودیم و بشناختیم
به اخلاص زی درگهت تاختیم
که هرچ آن تو خواهی بدن بگرویم
به دست تو هر دو مسلمان شویم
چو این زان دو دارای ایمان شنود
مرآن هردو تن را مسلمان نمود
گمانم که آن نوجوان گزین
وهب بود با مادر پاکدین
شنیدم ز دانشوری نیکخواه
یکی خیمه درمنزلی دید شاه
پژوهش نمود از خداوند آن
یکی گفت کای رهبر انس و جان
خداوند این خیمه ترسا بود
به آیین و دین مسیحا بود
جوانی ست با مام پیر و عروس
که بر شیر- درمردی آرد فسوس
به یال و برشیر و بالای سرو
به نیرو چو پیل و به جستن تذرو
شهنشه بدو گفت: بردار گام
زمن بازگو آن جوان را پیام
که فرمود نوباوه ی بو تراب
تو را گر به خیمه درون هست آب
یکی جام پر آب نزد من آر
که تا نوشم آن آب شیرین گوار
سخن ها که آن مرد از شه شنفت
برفت و بدان نوجوان بازگفت
زگوینده چون نوجوان این شنید
چو باز شکاری زجا بر پرید
زخرگه سوی شاه شد رهنورد
به دستش یکی جام پر آب سرد
خم آورد بالا برشهریار
چو شاخ صنوبر زباد بهار
چو لختی برشاه پوزش نمود
بدو گفت بعد ازسلام و درود:
که ای تا جور خسرو نیک نام
بفرما چه نامی و مرزت کدام؟
که پیداست ازتو شکوه مهی
همان شوکت و فر شاهنشهی
شهنشه بدو گفت نام و نژاد
چو آگه شد آن راد روشن نهاد
چنین گفت: کای دادگر شهریار
یکی رازم دارم بدان گوش دار
منم نامداری زخیل عرب
که فرخ پدر کرده نامم وهب
خود و مادر پیر و جفت جوان
به دین مسیح ایم بسته میان
یکی خواب دوشم هم آغوش گشت
چو بیدار گشتم فراموش گشت
تو گر بازگویی همان خواب من
به دین تو آییم ما هر سه تن
خداوند دین چون ازو این شنفت
به پاسخ چنین گوهر راز سفت
که چون خواب دوش ازسرت بردهوش
تو گفتی که رفت از تنت تاب و توش
بدیدی همان دم به بیدار خواب
درخشان رخ عیسی کامیاب
تو را گفت: کای مرد فرخ تبار
به شایسته اندرز من گوش دار
سپیده چو ازمهر گردون نورد
شود روی گیتی چو یاقوت زرد
رسد اندر این دشت با زیب و فر
گزین سبط پیغمبر (ص) تا جور
تو کیش ورا کن زجان اختیار
هر آنچ آن بفرمایدت گوش دار
که اوی است فرمانگذار جهان
به حق رهنما آشکار و نهان
سرخود نما گوی چوگان اوی
بکن جان خود برخی جان اوی
ز فرمان ورایش اگر بگذری
نبینی به دیگر جهان برتری
مرا نزد جدش کنی شرمسار
شود ازتو بیزار پروردگار
چو بشنید ازشاه دین این جوان
برآورد ازدل خروش و فغان
هم اندر زمان دست شه داد بوس
برفت و بیاورد مام و عروس
به دست شهنشاه دین آن سه تن
مسلمان شدند اندر آن انجمن
پس آنگه به همراه یاران شاه
سوی دشت محنت سپردند راه
درود خدا برتن و جانشان
همان گوهر پاک و ایمانشان
تنی دو رسیدند نزدیک شاه
یکی نوجوانی چو سرو بلند
دگر مادر پیر آن ارجمند
بگفتند شاها بسی سال هست
که هستیم ماهر دو عیسی پرست
چو دیدیم این فر و جاه تو را
همان حشمت و دستگاه تو را
پژوهش نمودیم و بشناختیم
به اخلاص زی درگهت تاختیم
که هرچ آن تو خواهی بدن بگرویم
به دست تو هر دو مسلمان شویم
چو این زان دو دارای ایمان شنود
مرآن هردو تن را مسلمان نمود
گمانم که آن نوجوان گزین
وهب بود با مادر پاکدین
شنیدم ز دانشوری نیکخواه
یکی خیمه درمنزلی دید شاه
پژوهش نمود از خداوند آن
یکی گفت کای رهبر انس و جان
خداوند این خیمه ترسا بود
به آیین و دین مسیحا بود
جوانی ست با مام پیر و عروس
که بر شیر- درمردی آرد فسوس
به یال و برشیر و بالای سرو
به نیرو چو پیل و به جستن تذرو
شهنشه بدو گفت: بردار گام
زمن بازگو آن جوان را پیام
که فرمود نوباوه ی بو تراب
تو را گر به خیمه درون هست آب
یکی جام پر آب نزد من آر
که تا نوشم آن آب شیرین گوار
سخن ها که آن مرد از شه شنفت
برفت و بدان نوجوان بازگفت
زگوینده چون نوجوان این شنید
چو باز شکاری زجا بر پرید
زخرگه سوی شاه شد رهنورد
به دستش یکی جام پر آب سرد
خم آورد بالا برشهریار
چو شاخ صنوبر زباد بهار
چو لختی برشاه پوزش نمود
بدو گفت بعد ازسلام و درود:
که ای تا جور خسرو نیک نام
بفرما چه نامی و مرزت کدام؟
که پیداست ازتو شکوه مهی
همان شوکت و فر شاهنشهی
شهنشه بدو گفت نام و نژاد
چو آگه شد آن راد روشن نهاد
چنین گفت: کای دادگر شهریار
یکی رازم دارم بدان گوش دار
منم نامداری زخیل عرب
که فرخ پدر کرده نامم وهب
خود و مادر پیر و جفت جوان
به دین مسیح ایم بسته میان
یکی خواب دوشم هم آغوش گشت
چو بیدار گشتم فراموش گشت
تو گر بازگویی همان خواب من
به دین تو آییم ما هر سه تن
خداوند دین چون ازو این شنفت
به پاسخ چنین گوهر راز سفت
که چون خواب دوش ازسرت بردهوش
تو گفتی که رفت از تنت تاب و توش
بدیدی همان دم به بیدار خواب
درخشان رخ عیسی کامیاب
تو را گفت: کای مرد فرخ تبار
به شایسته اندرز من گوش دار
سپیده چو ازمهر گردون نورد
شود روی گیتی چو یاقوت زرد
رسد اندر این دشت با زیب و فر
گزین سبط پیغمبر (ص) تا جور
تو کیش ورا کن زجان اختیار
هر آنچ آن بفرمایدت گوش دار
که اوی است فرمانگذار جهان
به حق رهنما آشکار و نهان
سرخود نما گوی چوگان اوی
بکن جان خود برخی جان اوی
ز فرمان ورایش اگر بگذری
نبینی به دیگر جهان برتری
مرا نزد جدش کنی شرمسار
شود ازتو بیزار پروردگار
چو بشنید ازشاه دین این جوان
برآورد ازدل خروش و فغان
هم اندر زمان دست شه داد بوس
برفت و بیاورد مام و عروس
به دست شهنشاه دین آن سه تن
مسلمان شدند اندر آن انجمن
پس آنگه به همراه یاران شاه
سوی دشت محنت سپردند راه
درود خدا برتن و جانشان
همان گوهر پاک و ایمانشان
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹ - در ذکر شهادت علی بن حر پیش از پدر بزرگوار ش بنا بر روایت ابی مخنف
ز دانشوری دیده ام درکتاب
که با حر نام آور کامیاب
سوی شاه آمد سه تن نامجوی
غلام و برادرش و فرزند اوی
گرانمایه پورش علی نام داشت
که ازبخت فرخنده فرجام داشت
ده و شش بپیمود از سالیان
پدر شیر و خود بچه شیری ژیان
مرآن هم که با حر ز یک باب و مام
برادر بدی مصعبش بود نام
دژ آهنگ شیری به پیگار بود
چو نامی برادر به هرکار بود
همان بنده ی حر یکی مرد بود
که چون خواجه گان روز ناورد بود
کجا قره بد نام آن پاکزاد
کزو خواجه ی نامور بود شاد
ازآن پس که درنزد سبط رسول (ص)
بشد توبه ی حر فرخ قبول
دلاور به فرزند آزاده گفت:
که ای با هنر چون نیاکانت جفت
ازآن رو بپروردمت درکنار
که آیی مرا در دو گیتی به کار
دراین گیتی ام آرزویی نماند
که دل کام ازو با وجودت نراند
کنون نوبت آن جهان من است
که سرمایه ی جاودان من است
ز تو شه تهی دست بابت مخواه
سر خویشتن ده مرا زاد راه
دراین جنگ پیشی بجوی از پدر
مرا شاد ساز ای دلاور پسر
همی خواهم ار زانکه یاری کنی
تودور از من این شرمساری کنی
بگفت: ای پدر اینک آماده ام
روان و سر و تن تو را داده ام
مراباخود اکنون ببر سوی شاه
وز او رخصتم بهر پیکار خواه
ببین تا چسام سرخ رویت کنم
همه کار برآرزویت کنم
به شادی جوانمرد روشن روان
سوی شاه دین با پسر شد روان
به پوزش خم آورد یال یلی
به شه گفت: کای یادگار علی
یکی خرد قربانی آورده ام
کش از بهر این روز پرورده ام
ببخش از پی رزم دستوری اش
مهل دیو گیرد به مزدوری اش
شهنشه بدو گفت: کای سرفراز
به مرگ جوانت چه آمد نیاز
ندانی که از مرگ پور جوان
پدر را شود راست بالا نوان
هنوز از جوان هیچ نادیده کام
بدو برمسوزان دل زار مام
تو و پدر تو میهمان من اید
دوزنهاری اندر امان من اید
به کشتن که زنهاری خویش داد؟
بمانید آسوده بر جای شاد
سپهدار حر گفت: کای شهریار
مکن پیش دشمن مرا شرمسار
فدایی کت آورده ام در پذیر
کهین کشته اش در ره خویش گیر
بدینسان چو دید آن خداوندگار
پذیرفت پوزش ز جنگی سوار
دل مرد اسب افکن آمد به جای
بفرمود تا زاده ی پاکرای
بپوشید درع و برانگیخت اسب
زسم خاک برآسمان ریخت اسب
جوان چون سوی پهنه یکران براند
سوی خود ز لشگر هماورد خواند
یکی دیو دژخیم بد درسپاه
کز او اهرمن بود زنهار خواه
چو بر مرد جنگی بیفکند چشم
برون تاخت یکران ز لشگربه خشم
نگشته هنوز او به کین گرم تاز
سپهدارزاده شدش پیشباز
نهشتش که آغازد او جنگ را
به جولان درآورد شبرنگ را
بدو زد یکی نعره ی جانگزای
ربودش براز کوهه ی بادپای
وزان پس بیفکند در پهنه خوار
سرآورد بدخواه را روزگار
دلیر دگر کرد آهنگ جنگ
به دست علی کشته شد بی درنگ
سه دیگر به شمشیر اوشد دونیم
وزو در دل لشگر افتاد بیم
از آن جنگ جستن درآن رزمگاه
برآن نامدار آفرین گفت شاه
ببالید حر سپهدار ازوی
چو گل شد زکردار او تازه روی
به ناگاه بر پور مرد سره
سپه تاخت از میمنه میسره
جوان برزد از روی خشم آستین
به دشمن برآمیخت شمشیر کین
هر آن مرد کورا دچار آمدی
به سوی عدم رهسپار آمدی
به سرش ارچه باران شمشیر بود
جوانمرد جنگی تر از شیر بود
یلان را دم تیغ آن زورمند
زره بر دریدی به تن چون پرند
به فرق آهنین ترک بدخواه شوم
بر تیغ او نرم تر بد زموم
هم آخر بدو تیغ کین آختند
به خاکش زاسب اندر انداختند
زخون تنش لعل گون شد زمین
دل شاه و یاران او شد غمین
پسر کشته سالار شمشیر زن
بیامد بر کشته ی خویشتن
بیالود با خون اوروی و موی
به شکرانه بنهاد برخاک روی
کت آرم سپاس ای خداوند پاک
که این کشته در راه دین شد هلاک
ننالم من ازمرگ فرزند خویش
نگریم به سوگ جگر بند خویش
کنونم چو گل چهره بشکفته شد
که قربانی من پذیرفته شد
که با حر نام آور کامیاب
سوی شاه آمد سه تن نامجوی
غلام و برادرش و فرزند اوی
گرانمایه پورش علی نام داشت
که ازبخت فرخنده فرجام داشت
ده و شش بپیمود از سالیان
پدر شیر و خود بچه شیری ژیان
مرآن هم که با حر ز یک باب و مام
برادر بدی مصعبش بود نام
دژ آهنگ شیری به پیگار بود
چو نامی برادر به هرکار بود
همان بنده ی حر یکی مرد بود
که چون خواجه گان روز ناورد بود
کجا قره بد نام آن پاکزاد
کزو خواجه ی نامور بود شاد
ازآن پس که درنزد سبط رسول (ص)
بشد توبه ی حر فرخ قبول
دلاور به فرزند آزاده گفت:
که ای با هنر چون نیاکانت جفت
ازآن رو بپروردمت درکنار
که آیی مرا در دو گیتی به کار
دراین گیتی ام آرزویی نماند
که دل کام ازو با وجودت نراند
کنون نوبت آن جهان من است
که سرمایه ی جاودان من است
ز تو شه تهی دست بابت مخواه
سر خویشتن ده مرا زاد راه
دراین جنگ پیشی بجوی از پدر
مرا شاد ساز ای دلاور پسر
همی خواهم ار زانکه یاری کنی
تودور از من این شرمساری کنی
بگفت: ای پدر اینک آماده ام
روان و سر و تن تو را داده ام
مراباخود اکنون ببر سوی شاه
وز او رخصتم بهر پیکار خواه
ببین تا چسام سرخ رویت کنم
همه کار برآرزویت کنم
به شادی جوانمرد روشن روان
سوی شاه دین با پسر شد روان
به پوزش خم آورد یال یلی
به شه گفت: کای یادگار علی
یکی خرد قربانی آورده ام
کش از بهر این روز پرورده ام
ببخش از پی رزم دستوری اش
مهل دیو گیرد به مزدوری اش
شهنشه بدو گفت: کای سرفراز
به مرگ جوانت چه آمد نیاز
ندانی که از مرگ پور جوان
پدر را شود راست بالا نوان
هنوز از جوان هیچ نادیده کام
بدو برمسوزان دل زار مام
تو و پدر تو میهمان من اید
دوزنهاری اندر امان من اید
به کشتن که زنهاری خویش داد؟
بمانید آسوده بر جای شاد
سپهدار حر گفت: کای شهریار
مکن پیش دشمن مرا شرمسار
فدایی کت آورده ام در پذیر
کهین کشته اش در ره خویش گیر
بدینسان چو دید آن خداوندگار
پذیرفت پوزش ز جنگی سوار
دل مرد اسب افکن آمد به جای
بفرمود تا زاده ی پاکرای
بپوشید درع و برانگیخت اسب
زسم خاک برآسمان ریخت اسب
جوان چون سوی پهنه یکران براند
سوی خود ز لشگر هماورد خواند
یکی دیو دژخیم بد درسپاه
کز او اهرمن بود زنهار خواه
چو بر مرد جنگی بیفکند چشم
برون تاخت یکران ز لشگربه خشم
نگشته هنوز او به کین گرم تاز
سپهدارزاده شدش پیشباز
نهشتش که آغازد او جنگ را
به جولان درآورد شبرنگ را
بدو زد یکی نعره ی جانگزای
ربودش براز کوهه ی بادپای
وزان پس بیفکند در پهنه خوار
سرآورد بدخواه را روزگار
دلیر دگر کرد آهنگ جنگ
به دست علی کشته شد بی درنگ
سه دیگر به شمشیر اوشد دونیم
وزو در دل لشگر افتاد بیم
از آن جنگ جستن درآن رزمگاه
برآن نامدار آفرین گفت شاه
ببالید حر سپهدار ازوی
چو گل شد زکردار او تازه روی
به ناگاه بر پور مرد سره
سپه تاخت از میمنه میسره
جوان برزد از روی خشم آستین
به دشمن برآمیخت شمشیر کین
هر آن مرد کورا دچار آمدی
به سوی عدم رهسپار آمدی
به سرش ارچه باران شمشیر بود
جوانمرد جنگی تر از شیر بود
یلان را دم تیغ آن زورمند
زره بر دریدی به تن چون پرند
به فرق آهنین ترک بدخواه شوم
بر تیغ او نرم تر بد زموم
هم آخر بدو تیغ کین آختند
به خاکش زاسب اندر انداختند
زخون تنش لعل گون شد زمین
دل شاه و یاران او شد غمین
پسر کشته سالار شمشیر زن
بیامد بر کشته ی خویشتن
بیالود با خون اوروی و موی
به شکرانه بنهاد برخاک روی
کت آرم سپاس ای خداوند پاک
که این کشته در راه دین شد هلاک
ننالم من ازمرگ فرزند خویش
نگریم به سوگ جگر بند خویش
کنونم چو گل چهره بشکفته شد
که قربانی من پذیرفته شد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷۰ - آغاز داستان شهادت حضرت ابوالفضل العباس
کنون از نی دل برآرم نوا
سخن رانم از ساقی نینوا
چه ساقی؟ شه تشنه کامان عشق
امیر صف نیکنامان عشق
سر سرفرازان و آزاده گان
به چهر ه مه هاشمی زاده گان
همان زور حیدر به بازوی او
دو گیتی سبک در ترازوی او
ملوک وملایک ثنا خوان او
زمین – گردی از نعل یکران او
بر از عرش یزدان سر مغفرش
فلک افسر و آفتاب اسپرش
چه گویم خطا کردم ازاین گمان
کجا جوشن او کجا آسمان
به گردون مراین هفت وارونه طاس
سمند سرافراز او را قطاس
مه نو به کف آبگون خنجرش
همه هفت دریا یکی جوهرش
سنانش ستون بلند آسمان
کشیدن همان و فتادن همان
به لشگر گه شاه سالار بود
دبیر و وزیر وعلمدار بود
دلش بود آکنده از راز حق
دو گوشش نیوشای آواز حق
به دیدار و بالا و فر و کمال
نبودی کس اندر جهانش همال
براسبان که پیکر و پیلتن
نشستی چو آن شیر شمشیر زن
دو فرخنده پا گر فرو داشتی
کف پای برخاک بگذاشتی
وگر دررکابش بدی پای بند
دوزانو گذشتی ز گوش سمند
درآویختی چون دودست دراز
گذشتی ز زانوی آن سرفراز
کمالات این شه نیاید به گفت
کس این دربه الماس فکرت نسفت
درآندم که برخاک افتاد پست
به عرش اندرون یافت جای نشست
سرش چون ز شمشیر کین تاج یافت
چو احمد (ص) از آن تاج معراج یافت
از آن سال محنت فزا تاکنون
که باشد هزار و سه صد بل فزون
درآنجا ک شه را بود بارگاه
بود بارگاهش جهان را پناه
خدا زایرستو ستایش گرش
پر جبرئیل است فرش درش
بیایند هرشب درآن انجمن
نبی (ص) وعلی و حسین و حسن
همان پاکدخت رسول خدا
ابا کشتگان سراز تن جدا
نمایند هر یک چو دادار او
به رحمت نظر سوی زوار او
خنک آن که با پای پر آبله
سپارد سوی درگهش مرحله
بلندست این نامور رامقام
شنو تا چه فرمود اینجا امام
ابو حمزه کاو عارف راه بود
زاسرار دین حق آگاه بود
سخن رانم از ساقی نینوا
چه ساقی؟ شه تشنه کامان عشق
امیر صف نیکنامان عشق
سر سرفرازان و آزاده گان
به چهر ه مه هاشمی زاده گان
همان زور حیدر به بازوی او
دو گیتی سبک در ترازوی او
ملوک وملایک ثنا خوان او
زمین – گردی از نعل یکران او
بر از عرش یزدان سر مغفرش
فلک افسر و آفتاب اسپرش
چه گویم خطا کردم ازاین گمان
کجا جوشن او کجا آسمان
به گردون مراین هفت وارونه طاس
سمند سرافراز او را قطاس
مه نو به کف آبگون خنجرش
همه هفت دریا یکی جوهرش
سنانش ستون بلند آسمان
کشیدن همان و فتادن همان
به لشگر گه شاه سالار بود
دبیر و وزیر وعلمدار بود
دلش بود آکنده از راز حق
دو گوشش نیوشای آواز حق
به دیدار و بالا و فر و کمال
نبودی کس اندر جهانش همال
براسبان که پیکر و پیلتن
نشستی چو آن شیر شمشیر زن
دو فرخنده پا گر فرو داشتی
کف پای برخاک بگذاشتی
وگر دررکابش بدی پای بند
دوزانو گذشتی ز گوش سمند
درآویختی چون دودست دراز
گذشتی ز زانوی آن سرفراز
کمالات این شه نیاید به گفت
کس این دربه الماس فکرت نسفت
درآندم که برخاک افتاد پست
به عرش اندرون یافت جای نشست
سرش چون ز شمشیر کین تاج یافت
چو احمد (ص) از آن تاج معراج یافت
از آن سال محنت فزا تاکنون
که باشد هزار و سه صد بل فزون
درآنجا ک شه را بود بارگاه
بود بارگاهش جهان را پناه
خدا زایرستو ستایش گرش
پر جبرئیل است فرش درش
بیایند هرشب درآن انجمن
نبی (ص) وعلی و حسین و حسن
همان پاکدخت رسول خدا
ابا کشتگان سراز تن جدا
نمایند هر یک چو دادار او
به رحمت نظر سوی زوار او
خنک آن که با پای پر آبله
سپارد سوی درگهش مرحله
بلندست این نامور رامقام
شنو تا چه فرمود اینجا امام
ابو حمزه کاو عارف راه بود
زاسرار دین حق آگاه بود
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۰ - مسلمانی و شهادت فرستاده ی پادشاه فرنگ در مجلس یزید
بگفتا که ای کار فرمای شام
بیندوختی بهر خود زشت نام
یکی داستان گویمت می شنو
وزان پس به هر ره که خواهی برو
یکی ژرف دریا بود در فرنگ
چو دریای چرخ برین، نیل رنگ
زجوش و خروشش فلک درستوه
همی موج خیزد ازو کوه کوه
بود در میانش یکی مرغزار
پر از سرو کاج و تذرو و هزار
درختان او سبز و خرم زمین
هوا مشکبار و فضا عنبرین
درازیش صد فرسخ افزونتر است
به هشتاد فرسنگ پهناور است
در آن مرغزار است شهری بزرگ
به هر کویش از آب نهری سترک
درآن شهر باشد برون از شمار
زکافور و عنبر ز مشک تتار
همه اهل این شهر هر کس که هست
ز خرد و بزرگ اند عیسی پرست
کلیسای حافر درآنجا بود
که چون قبله ی مرد ترسا بود
یکی حقه با گوهر هفت رنگ
بپردخته استادهای فرنگ
به محراب آن معبد آویخته
همان حقه از زر برانگیخته
سمی از خر عیسی پاک جان
بود اندر آن درج گوهر نهان
برای زیارت ز راه دراز
به هرسال قومی به عجز و نیاز
بیایند و برخاک سایند سر
به نزدیک آن درج و آن سم خر
بگیرند راه مناجات پیش
ز یزدان بخواهند حاجات خویش
کسانی که هستند در بند دین
چنینند در خدمت مرسلین
تو فرزند پیغمبر خویشتن
کشی زار و پس در بر انجمن
بیاری زنانی که در روزگار
گزید از همه خلقشان کردگار
زهی کیش و ملت زهی داد و دین
ترا باد خشم جهان آفرین
ازین پس زکردار تو زشت کار
بود داستان ها به هر روزگار
چو گفتار او را بد اختر شنید
به جز کشتن مرد چاره ندید
به دژخیم گفتا که با تیغ تیز
برون بر از اینجا و خونش بریز
و گرنه برد نام ما زیر ننگ
از اینجا رود چون به شهر فرنگ
فرستاده را گرچه کشتن خطاست
ولیکن ازو چون بد آید رواست
چو ترسا شنید این ببوسید خاک
بگفتا سپاسم به یزدان پاک
که خوابی که دیدم همه راست شد
دلم آنچه از بخت میخواست شد
شب دوش عیسای مینو سرشت
مرا داده بد مژده سوی بهشت
کنونم ره مینو آمد پدید
بگفت این و سوی سرشه دوید
مرآنرا از آن طشت زر و برگرفت
به زاری بر او مویه اندر گرفت
ببوسید و گفت ای حبیب رسول
ز من کن تو قربانی ام را قبول
به نزد پیمبر گواهم تو باش
به روز قیامت پناهم تو باش
که من جان سپردم به آیین او
گرفتم ره ملت و دین او
بگفت این و دژخیم ببرید سر
از آن نو مسلمان فرخ گهر
زکینش اگر کشت شاه دمشق
نمیرد که زنده است جانش به عشق
پس از وی بر آشفت بطریق روم
که بودی نشسته درآن بزم شوم
بگفتا بدان نابکار پلید
که چون تو ستمگستری کس ندید
بیندوختی بهر خود زشت نام
یکی داستان گویمت می شنو
وزان پس به هر ره که خواهی برو
یکی ژرف دریا بود در فرنگ
چو دریای چرخ برین، نیل رنگ
زجوش و خروشش فلک درستوه
همی موج خیزد ازو کوه کوه
بود در میانش یکی مرغزار
پر از سرو کاج و تذرو و هزار
درختان او سبز و خرم زمین
هوا مشکبار و فضا عنبرین
درازیش صد فرسخ افزونتر است
به هشتاد فرسنگ پهناور است
در آن مرغزار است شهری بزرگ
به هر کویش از آب نهری سترک
درآن شهر باشد برون از شمار
زکافور و عنبر ز مشک تتار
همه اهل این شهر هر کس که هست
ز خرد و بزرگ اند عیسی پرست
کلیسای حافر درآنجا بود
که چون قبله ی مرد ترسا بود
یکی حقه با گوهر هفت رنگ
بپردخته استادهای فرنگ
به محراب آن معبد آویخته
همان حقه از زر برانگیخته
سمی از خر عیسی پاک جان
بود اندر آن درج گوهر نهان
برای زیارت ز راه دراز
به هرسال قومی به عجز و نیاز
بیایند و برخاک سایند سر
به نزدیک آن درج و آن سم خر
بگیرند راه مناجات پیش
ز یزدان بخواهند حاجات خویش
کسانی که هستند در بند دین
چنینند در خدمت مرسلین
تو فرزند پیغمبر خویشتن
کشی زار و پس در بر انجمن
بیاری زنانی که در روزگار
گزید از همه خلقشان کردگار
زهی کیش و ملت زهی داد و دین
ترا باد خشم جهان آفرین
ازین پس زکردار تو زشت کار
بود داستان ها به هر روزگار
چو گفتار او را بد اختر شنید
به جز کشتن مرد چاره ندید
به دژخیم گفتا که با تیغ تیز
برون بر از اینجا و خونش بریز
و گرنه برد نام ما زیر ننگ
از اینجا رود چون به شهر فرنگ
فرستاده را گرچه کشتن خطاست
ولیکن ازو چون بد آید رواست
چو ترسا شنید این ببوسید خاک
بگفتا سپاسم به یزدان پاک
که خوابی که دیدم همه راست شد
دلم آنچه از بخت میخواست شد
شب دوش عیسای مینو سرشت
مرا داده بد مژده سوی بهشت
کنونم ره مینو آمد پدید
بگفت این و سوی سرشه دوید
مرآنرا از آن طشت زر و برگرفت
به زاری بر او مویه اندر گرفت
ببوسید و گفت ای حبیب رسول
ز من کن تو قربانی ام را قبول
به نزد پیمبر گواهم تو باش
به روز قیامت پناهم تو باش
که من جان سپردم به آیین او
گرفتم ره ملت و دین او
بگفت این و دژخیم ببرید سر
از آن نو مسلمان فرخ گهر
زکینش اگر کشت شاه دمشق
نمیرد که زنده است جانش به عشق
پس از وی بر آشفت بطریق روم
که بودی نشسته درآن بزم شوم
بگفتا بدان نابکار پلید
که چون تو ستمگستری کس ندید
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵۶ - کشته شدن حصین پلید به دست شریک تغلبی
هماورد جست از سپاه عراق
که نفرین ز یزدان بدان پر نفاق
یکی تغلبی مرد، کش نام نیک
به خردی زمام و پدر شد شریک
هیون تاخت بهر نبرد حصین
برآویخت با دشمن شاه دین
بزد نیزه بر گردگاه پلید
کش از پشت نوک سنان شد پدید
جهان شد بدان نیزه ی آخته
از آن بدگهر مرد پرداخته
پذیره شدش دوزخی اهرمن
بخواندش به مهمانی خویشتن
به آتش زآب سنان جست راه
چنین دید کیفر بداندیش شاه
به دوزخ چو شد ریمن تیره رای
براهیم را دل برآمد ز جای
برون موی تن شد زپیراهنش
نه از پیرهن بلکه از جوشنش
بغرید بر لشگر نامدار
که این خوار پیکار ناید به کار
که نفرین ز یزدان بدان پر نفاق
یکی تغلبی مرد، کش نام نیک
به خردی زمام و پدر شد شریک
هیون تاخت بهر نبرد حصین
برآویخت با دشمن شاه دین
بزد نیزه بر گردگاه پلید
کش از پشت نوک سنان شد پدید
جهان شد بدان نیزه ی آخته
از آن بدگهر مرد پرداخته
پذیره شدش دوزخی اهرمن
بخواندش به مهمانی خویشتن
به آتش زآب سنان جست راه
چنین دید کیفر بداندیش شاه
به دوزخ چو شد ریمن تیره رای
براهیم را دل برآمد ز جای
برون موی تن شد زپیراهنش
نه از پیرهن بلکه از جوشنش
بغرید بر لشگر نامدار
که این خوار پیکار ناید به کار
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۴ - داستان مادر و فرزندی که مادرش فرزندی او را انکار می نمود
در زمان حکمرانی عمر
نوجوانی آمدش روزی به بر
گفت کز بهر خدای ذوالمنن
حکم کن اندر میان مام ومن
زو عمر پرسید آیا چون شده
کاین چنین اندر برت دل خون شده
گفت دارم مادری کاندر شکم
نه مهم پرورده روزی چندکم
چون شدم پیدا به امر ذوالجلال
شیر پستان داد قوتم تا دو سال
بدنگهدارم ز آفات و ضرر
کرد تعلیمم رموز خیر و شر
حا کز طفلی جوانی گشته ام
صاحب تاب و توانی گشته ام
مادرم کرده است از خانه درم
راهم اندر خانه ندهد مادرم
گویدم نامحرمی نایم برت
نه تو فرزندی و نه من مادرت
نه تو را بشناسم ونه دیده ام
این چنین دلخون از اوگردیده ام
ای خلیفه چاره ای درکار کن
وز دل من رفع این آزار کن
گفت اکنون مادرت باشد کجا
گفت او رادر ثقیفه هست جا
آدمی را گفت رو او را بیار
رفت وآوردش بر آن نابکار
دو برادر داشت زن همراه خویش
با دو از همسایگان کفر کیش
تا کنند آن چار مردش یاوری
با پسر چون افتد او را داوری
با عمر گفتند این زن دختر است
نشهد الله عمر را بی شوهر است
مریم این زن نیست کز او این پسر
همچوعیسی گشته پیدا بی پدر
وآن زن کذابه بگشوده زبان
عجز ولابه دارد وآه وفغان
کای خلیقه از قریشم دخترم
تا خبر دارم ز خود بی شوهرم
آبروئی دارم وهستم کسی
خوارتر کرد این جوانم از خسی
این پسر دشمن تر از هر دشمن است
در پی بدنامی وزجر من است
حاش لله من کجا زائیدمش
او مرا کی دیده من کی دیدمش
با پسر گفتا خدای دادگر
دارد از حال من واین زن خبر
ای خلیفه مادر من باشد این
درکنارش خفته ام صبح و پسین
داده قوت از شیر پستانش مرا
دوست تر می دارد از جانش مرا
گر نشیند مرمرا در پای خار
خون زچشم او بریزد درکنار
شوهر او باب من چون در سفر
مرده است ودارد افزون مال وزر
خواهد از مال پدر ندهد به من
عرض های اوهمه مکر است وفن
پس به زن گفتا عمر حرف پسر
هست باحرف تو دور از یکدیگر
گفت آن زن کای خلیفه هوشمند
عاقلش کن یا به پند و یا به بند
این پسر نامحرم و بیگانه است
مست اگر نبود یقین دیوانه است
تهمت و بهتان بود گفتار او
پاک یزدان آگه است از کار او
من به خلاق زمین وآسمان
گر شناسم این پسر را در جهان
این پسر برجان من دشمن شده
در پی رسوائی من آمده
همره آوردم شهود معتبر
تا ز دختر بودنم گردی خبر
برکشید آن زن فغان وزار زار
گریه کرد آن سان که ابر نوبهار
کای مسلمانان بترسید ازخدا
این پسر خواهد کند رسوا مرا
دختری هستم شهود آورده ام
نه پسر دارم نه شوهر کرده ام
آن جوان وچار شاهد را عمر
گفت تا دادند در محبس مقر
گفت اگر دیدم پسر شد راستگو
حدبر آنها میزنم ورنه بدو
چند روزی بود درزندان جوان
ناگهان روزی امام انس وجان
از در زندان عبورش اوفتاد
آن پسر از دل کشید افغان وداد
گفت ای حلال سر مشکلات
مر مرا زاین بند و زندان ده نجات
خواند آن شه را سوی زندان به فرض
وین حکایت را به پیشش کردعرض
هم عمر آن ماجرا را ز ابتدا
عرض کرد از بهر شه تا انتها
گفت میگفتا رسول حق پرست
که علی داناتر است از هر که هست
حکم فرما در میانشان یا علی
تا شود این سر پنهانی جلی
حکم شد از شاه بر احضار زن
آمد آن زن در بر شاه زمن
زن بگفتا یا علی گویددروغ
کی چراغ کذب را باشد فروغ
شاه گفتا درسؤال این جوان
گر جوابی داری ایی زن کن بیان
این پسر باشد کجا فرزندمن
کی منش پستان نهادم در دهن
نیستم او را شناسا در جهان
زاین شهودم صادق القولم بدان
عرض کردند آن شهود از کافری
دختر این زن باشد از بی شوهری
گفت شه حکمی کنم دراین میان
که رضای کردگار است اندر آن
پس به زن فرمود مختار و ولی
کیست درامر توگفتا یا علی
این دوشاهد چون برادر بامنند
در وکالت راضیم آنچه کنند
گفت شه مختار کار خواهرید
گر بهم دوزید یا ازهم درید
عرض کردند ای شه از روز نخست
اختیار او وما در دست توست
گفت این همشیره تان را این زمان
عقد کردم از برای این جوان
مهر پانصد درهمش دادقرار
زود ای قنبر برو درهم بیار
درهم آورد و بفرمود ای جوانان
مهر زن را ریز در دامان آن
ای پسر امشب شب دامادی است
غم مخور کامروز روز شادی است
باید امشب را بخوابی پیش زن
چون شودفردا بیائی نزدمن
پس پسر گفت ای شه کون و مکان
چون کنم با مادر خود آنچنان
گفت چون انکار کرد از مادری
بیگنه باشی کنی گر شوهری
آن دراهم را گرفت از بهر مهر
ریخت در دامان زن از روی قهر
گفت خیز ای زن که تا همره رویم
جانب حجله به حکم شه شویم
زن نمی جنبید هیچ از جای خویش
آن پسر چون گرگ گشت آن زن چومیش
ناگه آن زن از دل افغان برکشید
چونکی کوجام زهری سرکشید
کاین پسر والله فرزندمن است
مادری فرزندخود را کی زن است
من اگر فرزند خود را زن شوم
خود بهخود زاین کافری دشمن شوم
یا علی فرزند من هست این پسر
وز بنی زهره بود او را پدر
در سفررفته است واکنون مرده است
رخت از دنیا به عقبی برده است
این برادرها فریبم داده اند
بهر مالش در طمع افتاده اند
بودتزویری به کار این پسر
تا شودمحروم از مال پدر
این پسر هست از برادر بهترم
زین گنه خاک دوعالم بر سرم
بردپس آن زن پسر را شادکام
دادش اموال پدر را بالتمام
و آن دراهم را که آن شه داده بود
برد از بهر پسرمایه نمود
هرکه حاضر بود بر سلطان دین
کردتحسین وهمی گفت آفرین
پس عمر پیشاپیش را بوسه داد
گفت یکدم بی تو عمر من مباد
مادر دهر ای امام دین پناه
می کند انکار ومی آرد گواه
کاین بلند اقبال نی فرزند من
زانکه هرگز نیست اندر بند من
هم تو فرمائی مگر چاره گری
کآورد مهر ونماید مادری
نوجوانی آمدش روزی به بر
گفت کز بهر خدای ذوالمنن
حکم کن اندر میان مام ومن
زو عمر پرسید آیا چون شده
کاین چنین اندر برت دل خون شده
گفت دارم مادری کاندر شکم
نه مهم پرورده روزی چندکم
چون شدم پیدا به امر ذوالجلال
شیر پستان داد قوتم تا دو سال
بدنگهدارم ز آفات و ضرر
کرد تعلیمم رموز خیر و شر
حا کز طفلی جوانی گشته ام
صاحب تاب و توانی گشته ام
مادرم کرده است از خانه درم
راهم اندر خانه ندهد مادرم
گویدم نامحرمی نایم برت
نه تو فرزندی و نه من مادرت
نه تو را بشناسم ونه دیده ام
این چنین دلخون از اوگردیده ام
ای خلیفه چاره ای درکار کن
وز دل من رفع این آزار کن
گفت اکنون مادرت باشد کجا
گفت او رادر ثقیفه هست جا
آدمی را گفت رو او را بیار
رفت وآوردش بر آن نابکار
دو برادر داشت زن همراه خویش
با دو از همسایگان کفر کیش
تا کنند آن چار مردش یاوری
با پسر چون افتد او را داوری
با عمر گفتند این زن دختر است
نشهد الله عمر را بی شوهر است
مریم این زن نیست کز او این پسر
همچوعیسی گشته پیدا بی پدر
وآن زن کذابه بگشوده زبان
عجز ولابه دارد وآه وفغان
کای خلیقه از قریشم دخترم
تا خبر دارم ز خود بی شوهرم
آبروئی دارم وهستم کسی
خوارتر کرد این جوانم از خسی
این پسر دشمن تر از هر دشمن است
در پی بدنامی وزجر من است
حاش لله من کجا زائیدمش
او مرا کی دیده من کی دیدمش
با پسر گفتا خدای دادگر
دارد از حال من واین زن خبر
ای خلیفه مادر من باشد این
درکنارش خفته ام صبح و پسین
داده قوت از شیر پستانش مرا
دوست تر می دارد از جانش مرا
گر نشیند مرمرا در پای خار
خون زچشم او بریزد درکنار
شوهر او باب من چون در سفر
مرده است ودارد افزون مال وزر
خواهد از مال پدر ندهد به من
عرض های اوهمه مکر است وفن
پس به زن گفتا عمر حرف پسر
هست باحرف تو دور از یکدیگر
گفت آن زن کای خلیفه هوشمند
عاقلش کن یا به پند و یا به بند
این پسر نامحرم و بیگانه است
مست اگر نبود یقین دیوانه است
تهمت و بهتان بود گفتار او
پاک یزدان آگه است از کار او
من به خلاق زمین وآسمان
گر شناسم این پسر را در جهان
این پسر برجان من دشمن شده
در پی رسوائی من آمده
همره آوردم شهود معتبر
تا ز دختر بودنم گردی خبر
برکشید آن زن فغان وزار زار
گریه کرد آن سان که ابر نوبهار
کای مسلمانان بترسید ازخدا
این پسر خواهد کند رسوا مرا
دختری هستم شهود آورده ام
نه پسر دارم نه شوهر کرده ام
آن جوان وچار شاهد را عمر
گفت تا دادند در محبس مقر
گفت اگر دیدم پسر شد راستگو
حدبر آنها میزنم ورنه بدو
چند روزی بود درزندان جوان
ناگهان روزی امام انس وجان
از در زندان عبورش اوفتاد
آن پسر از دل کشید افغان وداد
گفت ای حلال سر مشکلات
مر مرا زاین بند و زندان ده نجات
خواند آن شه را سوی زندان به فرض
وین حکایت را به پیشش کردعرض
هم عمر آن ماجرا را ز ابتدا
عرض کرد از بهر شه تا انتها
گفت میگفتا رسول حق پرست
که علی داناتر است از هر که هست
حکم فرما در میانشان یا علی
تا شود این سر پنهانی جلی
حکم شد از شاه بر احضار زن
آمد آن زن در بر شاه زمن
زن بگفتا یا علی گویددروغ
کی چراغ کذب را باشد فروغ
شاه گفتا درسؤال این جوان
گر جوابی داری ایی زن کن بیان
این پسر باشد کجا فرزندمن
کی منش پستان نهادم در دهن
نیستم او را شناسا در جهان
زاین شهودم صادق القولم بدان
عرض کردند آن شهود از کافری
دختر این زن باشد از بی شوهری
گفت شه حکمی کنم دراین میان
که رضای کردگار است اندر آن
پس به زن فرمود مختار و ولی
کیست درامر توگفتا یا علی
این دوشاهد چون برادر بامنند
در وکالت راضیم آنچه کنند
گفت شه مختار کار خواهرید
گر بهم دوزید یا ازهم درید
عرض کردند ای شه از روز نخست
اختیار او وما در دست توست
گفت این همشیره تان را این زمان
عقد کردم از برای این جوان
مهر پانصد درهمش دادقرار
زود ای قنبر برو درهم بیار
درهم آورد و بفرمود ای جوانان
مهر زن را ریز در دامان آن
ای پسر امشب شب دامادی است
غم مخور کامروز روز شادی است
باید امشب را بخوابی پیش زن
چون شودفردا بیائی نزدمن
پس پسر گفت ای شه کون و مکان
چون کنم با مادر خود آنچنان
گفت چون انکار کرد از مادری
بیگنه باشی کنی گر شوهری
آن دراهم را گرفت از بهر مهر
ریخت در دامان زن از روی قهر
گفت خیز ای زن که تا همره رویم
جانب حجله به حکم شه شویم
زن نمی جنبید هیچ از جای خویش
آن پسر چون گرگ گشت آن زن چومیش
ناگه آن زن از دل افغان برکشید
چونکی کوجام زهری سرکشید
کاین پسر والله فرزندمن است
مادری فرزندخود را کی زن است
من اگر فرزند خود را زن شوم
خود بهخود زاین کافری دشمن شوم
یا علی فرزند من هست این پسر
وز بنی زهره بود او را پدر
در سفررفته است واکنون مرده است
رخت از دنیا به عقبی برده است
این برادرها فریبم داده اند
بهر مالش در طمع افتاده اند
بودتزویری به کار این پسر
تا شودمحروم از مال پدر
این پسر هست از برادر بهترم
زین گنه خاک دوعالم بر سرم
بردپس آن زن پسر را شادکام
دادش اموال پدر را بالتمام
و آن دراهم را که آن شه داده بود
برد از بهر پسرمایه نمود
هرکه حاضر بود بر سلطان دین
کردتحسین وهمی گفت آفرین
پس عمر پیشاپیش را بوسه داد
گفت یکدم بی تو عمر من مباد
مادر دهر ای امام دین پناه
می کند انکار ومی آرد گواه
کاین بلند اقبال نی فرزند من
زانکه هرگز نیست اندر بند من
هم تو فرمائی مگر چاره گری
کآورد مهر ونماید مادری