۹۴ بار خوانده شده

بخش ۴ - داستان مادر و فرزندی که مادرش فرزندی او را انکار می نمود

در زمان حکمرانی عمر
نوجوانی آمدش روزی به بر

گفت کز بهر خدای ذوالمنن
حکم کن اندر میان مام ومن

زو عمر پرسید آیا چون شده
کاین چنین اندر برت دل خون شده

گفت دارم مادری کاندر شکم
نه مهم پرورده روزی چندکم

چون شدم پیدا به امر ذوالجلال
شیر پستان داد قوتم تا دو سال

بدنگهدارم ز آفات و ضرر
کرد تعلیمم رموز خیر و شر

حا کز طفلی جوانی گشته ام
صاحب تاب و توانی گشته ام

مادرم کرده است از خانه درم
راهم اندر خانه ندهد مادرم

گویدم نامحرمی نایم برت
نه تو فرزندی و نه من مادرت

نه تو را بشناسم ونه دیده ام
این چنین دلخون از اوگردیده ام

ای خلیفه چاره ای درکار کن
وز دل من رفع این آزار کن

گفت اکنون مادرت باشد کجا
گفت او رادر ثقیفه هست جا

آدمی را گفت رو او را بیار
رفت وآوردش بر آن نابکار

دو برادر داشت زن همراه خویش
با دو از همسایگان کفر کیش

تا کنند آن چار مردش یاوری
با پسر چون افتد او را داوری

با عمر گفتند این زن دختر است
نشهد الله عمر را بی شوهر است

مریم این زن نیست کز او این پسر
همچوعیسی گشته پیدا بی پدر

وآن زن کذابه بگشوده زبان
عجز ولابه دارد وآه وفغان

کای خلیقه از قریشم دخترم
تا خبر دارم ز خود بی شوهرم

آبروئی دارم وهستم کسی
خوارتر کرد این جوانم از خسی

این پسر دشمن تر از هر دشمن است
در پی بدنامی وزجر من است

حاش لله من کجا زائیدمش
او مرا کی دیده من کی دیدمش

با پسر گفتا خدای دادگر
دارد از حال من واین زن خبر

ای خلیفه مادر من باشد این
درکنارش خفته ام صبح و پسین

داده قوت از شیر پستانش مرا
دوست تر می دارد از جانش مرا

گر نشیند مرمرا در پای خار
خون زچشم او بریزد درکنار

شوهر او باب من چون در سفر
مرده است ودارد افزون مال وزر

خواهد از مال پدر ندهد به من
عرض های اوهمه مکر است وفن

پس به زن گفتا عمر حرف پسر
هست باحرف تو دور از یکدیگر

گفت آن زن کای خلیفه هوشمند
عاقلش کن یا به پند و یا به بند

این پسر نامحرم و بیگانه است
مست اگر نبود یقین دیوانه است

تهمت و بهتان بود گفتار او
پاک یزدان آگه است از کار او

من به خلاق زمین وآسمان
گر شناسم این پسر را در جهان

این پسر برجان من دشمن شده
در پی رسوائی من آمده

همره آوردم شهود معتبر
تا ز دختر بودنم گردی خبر

برکشید آن زن فغان وزار زار
گریه کرد آن سان که ابر نوبهار

کای مسلمانان بترسید ازخدا
این پسر خواهد کند رسوا مرا

دختری هستم شهود آورده ام
نه پسر دارم نه شوهر کرده ام

آن جوان وچار شاهد را عمر
گفت تا دادند در محبس مقر

گفت اگر دیدم پسر شد راستگو
حدبر آنها میزنم ورنه بدو

چند روزی بود درزندان جوان
ناگهان روزی امام انس وجان

از در زندان عبورش اوفتاد
آن پسر از دل کشید افغان وداد

گفت ای حلال سر مشکلات
مر مرا زاین بند و زندان ده نجات

خواند آن شه را سوی زندان به فرض
وین حکایت را به پیشش کردعرض

هم عمر آن ماجرا را ز ابتدا
عرض کرد از بهر شه تا انتها

گفت میگفتا رسول حق پرست
که علی داناتر است از هر که هست

حکم فرما در میانشان یا علی
تا شود این سر پنهانی جلی

حکم شد از شاه بر احضار زن
آمد آن زن در بر شاه زمن

زن بگفتا یا علی گویددروغ
کی چراغ کذب را باشد فروغ

شاه گفتا درسؤال این جوان
گر جوابی داری ایی زن کن بیان

این پسر باشد کجا فرزندمن
کی منش پستان نهادم در دهن

نیستم او را شناسا در جهان
زاین شهودم صادق القولم بدان

عرض کردند آن شهود از کافری
دختر این زن باشد از بی شوهری

گفت شه حکمی کنم دراین میان
که رضای کردگار است اندر آن

پس به زن فرمود مختار و ولی
کیست درامر توگفتا یا علی

این دوشاهد چون برادر بامنند
در وکالت راضیم آنچه کنند

گفت شه مختار کار خواهرید
گر بهم دوزید یا ازهم درید

عرض کردند ای شه از روز نخست
اختیار او وما در دست توست

گفت این همشیره تان را این زمان
عقد کردم از برای این جوان

مهر پانصد درهمش دادقرار
زود ای قنبر برو درهم بیار

درهم آورد و بفرمود ای جوانان
مهر زن را ریز در دامان آن

ای پسر امشب شب دامادی است
غم مخور کامروز روز شادی است

باید امشب را بخوابی پیش زن
چون شودفردا بیائی نزدمن

پس پسر گفت ای شه کون و مکان
چون کنم با مادر خود آنچنان

گفت چون انکار کرد از مادری
بی‌گنه باشی کنی گر شوهری

آن دراهم را گرفت از بهر مهر
ریخت در دامان زن از روی قهر

گفت خیز ای زن که تا همره رویم
جانب حجله به حکم شه شویم

زن نمی جنبید هیچ از جای خویش
آن پسر چون گرگ گشت آن زن چومیش

ناگه آن زن از دل افغان برکشید
چونکی کوجام زهری سرکشید

کاین پسر والله فرزندمن است
مادری فرزندخود را کی زن است

من اگر فرزند خود را زن شوم
خود بهخود زاین کافری دشمن شوم

یا علی فرزند من هست این پسر
وز بنی زهره بود او را پدر

در سفررفته است واکنون مرده است
رخت از دنیا به عقبی برده است

این برادرها فریبم داده اند
بهر مالش در طمع افتاده اند

بودتزویری به کار این پسر
تا شودمحروم از مال پدر

این پسر هست از برادر بهترم
زین گنه خاک دوعالم بر سرم

بردپس آن زن پسر را شادکام
دادش اموال پدر را بالتمام

و آن دراهم را که آن شه داده بود
برد از بهر پسرمایه نمود

هرکه حاضر بود بر سلطان دین
کردتحسین وهمی گفت آفرین

پس عمر پیشاپیش را بوسه داد
گفت یکدم بی تو عمر من مباد

مادر دهر ای امام دین پناه
می کند انکار ومی آرد گواه

کاین بلند اقبال نی فرزند من
زانکه هرگز نیست اندر بند من

هم تو فرمائی مگر چاره گری
کآورد مهر ونماید مادری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳ - در مدح حضرت علی ابن ابی طالب
گوهر بعدی:بخش ۵ - آمدن هارون الرشید به شکارگاه و پناه بردن آهوان به تربت پاک حیدر صفدر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.