عبارات مورد جستجو در ۱۹۸ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - فی مدح امیر اعظم یوسف بیک بن محمدخان ترکمان
کاشان که مصر روی زمین است در جهان
می‌خواست در ولای چنین یوسفی چنان
یعنی چراغ چشم امیر بزرگوار
مهر زمین فروغ ده ماه آسمان
یعنی گزیدهٔ نایب نواب نامدار
دارای کامران سروسر خلیل ترکمان
یعنی امین بار گه سلطنت که هست
بالا ترش ز منظرهٔ لامکان مکان
خورشید نو طلوع جهانگیر کامکار
جمشید نوظهور جوانبخت کامران
چابک‌سوار عرصهٔ دولت که صولتش
گوی زر از سپهر رباید به صولجان
ضغیم شکار بیشهٔ صولت که هیبتش
خالی کند هزار اسد را جسد ز جان
در یک زمان بسیط زمین پر شود ز سر
چون تیغ خویش را کند آن سرور امتحان
از صدر زین هزار سوار افکند به خاک
در دست او اشاره‌ای از ابروی کمان
چون باد نخوت از سر ظالم برون برد
گرگ ستیزه پیشه کند سجدهٔ شبان
تغییر خواه حالت اجسام اگر بود
یابند کوه را سبک و کاه را گران
تبدیل جوی صورت اجرام اگر شود
خور ماه‌وش نماید و مه آفتاب سان
گر بر فلک سواره گذار افکند شود
منت کش از سم فرسش فرق فرقدان
خورشید و ماه روز و شب اندر طلایه‌اند
بر گرد درگهش چو غلامان پاسبان
نارند سر فرو به سپهر از غرور و کبر
آن راستان که سجده کنندش بر آستان
عنقای همتش که بر او عالم است تنگ
بر ذروه سپهر نهم دارد آستان
دامان سایلان فراخ آستین درد
در کیسه کرم چو کند دست درفشان
چندان ثمر دهد که شود چشم آز سیر
باغ سخای او که بهاریست بی‌خزان
دریای جود او متلاطم اگر شود
آرد جهان در شهوار بر کران
چون انفراد و وحدت و بی‌جفت بودنست
مخصوص فرد واحد و معبود انس و جان
بلقیس آمد از تتق سلطنت برون
از بهر آن ستوده سلیمان نوجوان
بلقیس نه خدیجهٔ خورشید احتجاب
کز حوریان حله‌نشین می‌دهد نشان
معصومهٔ ستیزه که ستار واحدش
در هفت پرده کرده ز چشم جهان نهان
گیتی فروز شمسهٔ ایوان سلطنت
مصباح دودمان کبیر امیرخان
از عفتش فزون نتوان یافت عفتی
الا عفاف سیده آخرالزمان
القصه آن دو ماه نور از طالع کبیر
با همچو یافتند ز جنسیت اقتران
بر صفحهٔ خیال که باد ایمن از زوال
طبع مورخ از مدد خامه بیان
این خسروانه بیت روان زد رقم که هست
تاریخ این مقارنه هر مصرعی از آن
باهم به جان شدند قرین آن دو ماه نو
بلقیس کامکار و سلیمان کامران
طبع تو محتشم چو در اثنای عقد نظم
آورد این دو مصرع تاریخ بر زبان
بعد از قرار قافیه و التزام بحر
کاین هر دو راست بعد ز تاریخ یک جهان
گو لاف سحر زن که به این فکرهای دور
در دور خویش دعوی اعجاز می‌توان
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - فی مدح دستورالاعظم ابوالمید میرزا جابری طاب ثراه
باد مسعود و همایون خلعت شاه جهان
بر وزیر جم سریر کامکار کامران
آصف اعظم مهین دستور خاقان عجم
مرکز عالم گزین معیار پرگار جهان
میرزا سلمان سلیمان زمان فخر زمین
پایهٔ دین و دول سرمایهٔ امن و امان
آن که از جوهرشناسی روز بازار ازل
فخر کرد از جوهر ذاتش زمین بر آسمان
وانکه گنجور کزو آفرینش برنیافت
گوهری مانند او در مخزن آخر زمان
هست رایش پادشاهی کز ازل دارد لقب
مه‌لوا فرمانروا کشورگشا گیتی‌ستان
برخی از اوصاف او در آصف بن برخیاست
زان که از کرسی نشین فرقت تا کرسی نشان
بر سر طور ظفر او راند موسی وار رخش
در تن دهر سقیم او کرد عیسی‌وار جان
بود دهر پیر را طبع زلیخا کاین چنین
شاهد یوسف جمال عهد او کردش جوان
آن چه گردان توانا در جهانگیری کنند
در بنانش می‌تواند کرد کلک ناتوان
خلق بهر داوری بر آستانش صف زنند
آفتاب خاوری چون سر زند از خاوران
آستینش جبههٔ فرسایندهٔ میر و وزیر
آستانش سجدهٔ فرمایندهٔ سلطان و خان
دهر معلول از علاجش خستهٔ عیسی طبیب
خلق عالم در پناهش گله موسی شبان
می‌تواند کرد تدبیرش به یکدیگر به دل
ثقل و خفت در مزاج آهن و طبع دخان
مانده پرگاری ز حفظش کز برای پاس مال
دزد چون پرگار می‌گردد به گرد کاروان
از نهیب نهی او در نیمه ره باز ایستد
تیر پرانی که بیرون رفته باشد از کمان
گوی را از جا بجنباند به نیروی قضا
گر کند احساس منع از صولت او صولجان
انتقامش چون کند دست ضعیفان راقوی
پشه در دم برکند گوش از پیل دمان
مژدهٔ عونش چو سازد زیر دستان را دلیر
از تلاش روبه افتد در زیان شیر ژیان
عون او خلق جهان از از بد عالم پناه
عهد او عهد و امان را تا دم محشر ضمان
گر بدندی در زمان او به جای جود و عدل
شهره گشتی بخل و ظلم از حاتم و نوشیروان
بحر بازی بازی از در و گوهر گردد تهی
چون کند وقت گوهر بخشی قلم را امتحان
های و هوی و لشگر و خیل و سپه در کار نیست
عالمی را کان جهان سالار باشد پاسبان
از پی گنجایش برخاست دیوار حجاب
از میان چار دیوار مکان و لامکان
بی‌طلب حاضر شود چون خوردنیهای بهشت
بر سر خوان نوالش هرچه آید در گمان
عرشیان آیند اگر بهر تواضع بر زمین
خسروان را آستین بوسند و او را آستان
در زمین ذات و خیر دولتش روزی که کرد
نصرت استیلا پی رد جلای ناگهان
دهر هم دولت یمینش گفت و هم نصرت یسار
چرخ هم شوکت قرینش خواند و هم صاحبقران
خلعتی کایزد به قد کبریای او برید
در زمان شاه عالی همت حاتم زمان
گر بریزند از در جوئی به هامون آب بحر
ور به بیزند از گوهر خواهی به دقت خاک کان
ور ملک از کارگاه قدرت آرد تار و پود
ور فلک از نقش بند غیب گیرد نقشدان
نقش تشریفی چنان صورت نمی‌بندد مگر
در میان دستی برآرد نقش پرداز جهان
وه چه تشریف آسمانی در زمین انجم نما
سهو کردم آفتابی بر زمین اختر فشان
بر سر تشریح تاجی فرق گوهرهای فرد
با کمر در جوهراندوزیش دعوی در میان
در خور آن تاج تابان جقه‌ای کز همسری
می‌زند پر بر پر خورشید در یک آشیان
از شعاع چارقب روز و شب اندر شش جهت
مشعل خورشید مخفی و سواد شب نهان
از علامت‌های تشریف شریف آصفی
همرهش زرین دواتی سربه سر گوهرنشان
از پی تشریف اسبی در سبک خیزی چو باد
زیر زین آسمان سنگ از گوهرهای گران
مرکبی کاندم که آرمیده راند راکبش
شام باشد دهری خفتن در آذربایجان
توسنی کز روز باد پویه‌اش گوی زمین
در شتاب افتد چو کشتی کش دواند بادبان
از در مغرب برانگیزد سم سختش غبار
گر به مشرق نرم یابد در کف فارس عنان
بردن نامش گر ابکم بگذراند در ضمیر
تا ابد در خویش یابد نشاه طی لسان
رنگ خنگ آسمان دارد ز سر تا پا که هست
آفتابش ماه پیشانی هلالش داغ ران
بهر این تشریف از پر کله تا نعل رخش
تهنیت فرض است بر خلق زمین و آسمان
حاصل از وی چون گران شد مسند از هر باب کرد
عقل تاریخی تجسس هم گران و هم روان
اعتمادالدولتش بد چون درین دولت لقب
آن لقب را دوخسان آورد طبع نکته‌دان
گر چو یک سال آمد افزون بود عین مصلحت
تا به این علت مصون ماند ز چشم حاسدان
قصه کوته چون قدم دروای فکرت نهاد
عقل دور اندیشه در اندیشهٔ اصلاح آن
طبع دقت پیشه بر اندیشه سبقت کرد و گفت
اعتمادالدوله افسر بخش بادا در جهان
آصفا عالم مدارا بختیارا داورا
ای به زور بخت کامل قدرت و بالغ توان
عرضه‌ای دارم چه قول مردم بالغ سخن
هم طویل اندر مضامین هم قصیر اندر بیان
طوطی شیرین زبان شکرستان عراق
کز جفای قرض خواهان بود زهرش در دهان
با وجود این همه بی‌دست و پائیها که داشت
گشته بود از تنگدستی عازم هندوستان
وان چه بیش از جمله‌اش آواره می‌کرد از وطن
قرض پر شلتاق دیوان بود آن بار گران
تا که از امداد صاحب مژده بخشش رسید
بخشش مقرون به تشریف شه صاحبقران
من به این پاداش بر چیزی که حالا قادرم
هست ارسال ثناها کاروان در کاروان
بی‌تکلف صاحبا کردی ز وامی فارغم
کز هراسش بود بی‌آرام در تن مرغ جان
وز طلب گشتند بر امید دیگر لطف‌ها
قرض خواهان دیگر هم اندکی کوته‌زبان
ای تمام احسان اگر در عهد شاهی این چنین
کز زر و گوهر خزاین را تهی کرد آن چنان
بنده را یکبارگی از قرض خواهان واخری
سود پندارم درین سودا بود بیش از زیان
محتشم ای در فن خود از توقع برکنار
آمدی آخر درین فن نیک بیرون از میان
بحر خواهش را کرانی نیست پیدا لب ببند
پس زبان بگشای در عرض دعای بیکران
تا درین کاخ عظیم‌الرکن خوش بنیان دهند
از بنای بی‌زوال دولت و ملت نشان
پایهٔ بنیان این ملت تو باشی پایدار
اعظم ارکان این دولت تو باشی جاودان
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۸ - در حادثهٔ زهر خوردن سرهنگ محمد خطیبی و انگشتری فرستادن سلطان مسعود رحمةالله علیه گوید و او را ستاید
زهی سزای محامد محمد بن خطیب
که خطبه‌ها همی از نام تو بیاراید
چنان ثنای تو در طبعها سرشت که مرغ
ز شاخسار همی بی‌ثبات نسراید
ز دور نه فلک و چار طبع و هفت اختر
به هر دو گیتی یک تن چو تو برون ناید
کسی که راوی آثار و سیرت تو بود
بسان طوطی گویی شکر همی خاید
شنیدمی که همی در نواحی قصدار
ستاره از تف او در هوا بپالاید
شنیدمی که ز نا ایمنی در آن کشور
ستاره بر فلک از بیم روی ننماید
کنون ز فر تو پر کبوتر از گرمی
نسوزد ار فلک شمس را بپیماید
کنون شدست بد انسان ز عدل و حشمت تو
که گرد باد همی پر کاه نرباید
چو ایزد و ملک و خواجه نیکخواه تواند
بلا و حادثه بر درگه تو کی پاید
نه دامن شب تیره زمانه بنوردد
چو دور چرخ گریبان صبح بگشاید
درین دو روزه جهان این عنا نمودت ازان
که تا ترا به صبوری زمانه بستاید
ز نکبتی که درین چند روز چرخ نمود
بدان نبود که جانت ز رنج بگزاید
مرادش آنکه به اعدا نمود جاه ترا
که زهر قاتل جان ترا نفرساید
چه نوش زهر بخوردی بدان امید و طمع
که تا روان تو زین رنجها برآساید
تو اژدهایی در جنگ و این ندانستی
که اژدها را زهر کشنده نگزاید
چو جوهر فلک از تست روشن و عالی
ز آسیای فلک جوهر تو کی ساید
ز دود زنگ ز روح تو زهر در عالم
که دید زهری کو زنگ روح بزداید
چو زهر خوردی و زنده شدی بدانکه همی
زمانه را چو تو آزادمرد می‌باید
یقین شناس که از بعد ازین دهان اجل
به جان پاک تو تا روز حشر نالاید
چنان بپخت همه کارهات زهر که هیچ
به پیش شاه کسی از تو خام ندراید
چه راز داری با ذوالجلال کز پی تو
ز زهر قاتل آب حیات می‌زاید
به ناف آهو اگر مشک خون شود چه عجب
به کامت الماس ار شهد گشت هم شاید
ولیکن اینهمه از عدل شاه بود ارنی
زمانه بر چو تو آزد کی ببخشاید
به خاتمی که فرستاد شاه زنده شدی
بلی بزرگی و حکم روان چنین باید
ز مهر جم چه کم آید خواص مهر ملک
که بی‌پیمبر آن می‌کند که فرماید
اگر به خاتم او ملک رفته باز آمد
همی به خاتم این جان رفته باز آید
همیشه تا ز مزاج و نم سیم گوهر
مقیم روی چهارم گهر نینداید
فزوده باد همی مایهٔ بقات از آنک
چهار طبع تو بر یکدگر بیفزاید
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح خواجه اسماعیل شنیزی
علم و عمل خواجه اسماعیل شنیزی
ما را ز نه چیزی برسانید به چیزی
ما کبک دری بوده گریزیده ز کبکی
او کرده دل ما چو دل باز گریزی
تا ما ز پی تنقیت و تقویت او
در صورت رستم شده از صورت حیزی
در واسطهٔ خازن و نقاش بدین شکر
با جان مترنم شده نیروی تمیزی
در کارگه و بارگه حکم و فنا یافت
جان و دل ما از دو سماعیل غمیزی
دین تازه شد از صدق سماعیل پیمبر
جان زنده شد از حذق سماعیل شنیزی
چونانک سنایی را زو قدر و سنا شد
ای بخت بد و گوی تو با بخت همی زی
ای در دل ما چو جان گرامی
وی همچو خرد به نیکنامی
آن دل که به خدمت تو پیوست
آورد بر تو جان سلامی
ماه از تو گرفت نور بخشی
کبک از تو گرفت خوش خرامی
با رحمت رویت از میانه
برخاسته زحمت حرامی
این چرخ رونده با همه چشم
نادیده جمال تو تمامی
این نور جمال تو ببیند
اندر غلط اوفتد گرامی
با تابش تو کران مبادا
چون دانش یوسف لجامی
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - ایضا در مرثیه
مه اوج سیادت میر جعفر
ز علم جعفری چون کامجو شد
به ملک دانش از نوسکه‌ای زد
که نقد علم ازو بس تازه رو شد
چو باد آن گاه راه کعبه سر کرد
وزان خاک وجودش مشگ بو شد
بر او بارید چندان ابر رحمت
که غرق لجه لاتقنطو شد
پس از طغیان طوفان حوادث
چو یونس سیر بحرش آرزو شد
سرشک بحر بر افلاک زد موج
که موجش دام مرغ روح او شد
چو تاریخش طلب کردند گفتم
به دریای اجل یونس فرو شد
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - در مرثیه فرماید
آه کامسال اندرین بستان سرای
دهر هر گل را که بهتر دید چید
واندرختی را که خوش‌تر بود پار
چرخ ناخوش خوی از بی‌خش برید
وانکه در برداشت تشریف قبول
دست مرگ اول لباس او برید
لاجرم زان پیشتر کاید ز شیب
شاه راه عمر را پایان پدید
پیک مرگ از دشت آفت بی‌محل
بر سر حافظ محمد جان رسید
وه چه حافظ آن فرید روزگار
کایزدش در عهد خود فرد آفرید
آن که بود از پرتو انفاس او
گرمی هنگامهٔ شاه شهید
وانکه دوران انتظار شغل او
از محرم تا محرم می‌کشید
واندرین ماتم سرا گل‌بانگ او
گوش حوران جنان هم می‌شنید
عندلیب روحش از بستان دهر
از صدای کوس رحلت چون رمید
بهر تاریخش یکی از غیب گفت
عندلیبی باز ازین بستان پرید
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - وله در رثاء
میر عالی رتبه آن مهر سپهر عز و جان
در دری قیمت آن دریا دل والاگهر
زبدهٔ آل نبی سید قوام‌الدین که بود
بی‌نظیر از حسن سیرت در بسیط بحر و بر
چون به آهنگ ریاض خلدو گلزار جنان
بست ازین غم خانه رخت و کرد ازین منزل سفر
میر عالی‌رتبه یک تاریخ او شد در حساب
در دری قیمت او را گشت تاریخ دگر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۴ - فیلسوف اجل افضل الدین ساوی این قطعه را در آنوقت که خاقانی به رسالت سلطان ارسلان رفته بود بدو فرستاد
کسی که از پس احمد روا بود مرسل
بزرگوار امیر امام خاقانی است
رسول شروان چون خوانی آن بزرگی را
که در جهان سخن ملک او سلیمانی است
رسول بازپسین را هزار گونه قسم
به جان پاک عزیز رسول شروانی است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۱ - در مدح قاضی عمربن عبدالعزیز
اقضی‌القضاة عمر عبد العزیز راست
جاهی کز آن ملائکه حرز حریز کرد
او زبدهٔ جلال و چو تقدیر ذو الجلال
ناچیز را ز روی کرامات چیز کرد
تبریز کعبه شد حرمش را ستون عدل
صدر فرشته خلق پیمبر تمیز کرد
آری ز ابتدا حرم کعبه را ستون
هم مکرمات عمر عبد العزیز کرد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۸ - در مدح عز الدین ابو عمران
دبیران را منم استاد و میران را منم قدوه
مرا هم قدوه هم استاد عز الدین بوعمران
دمی کز روح قدس آمد سوی جان بنت عمران را
مرا آن دم سوی جان داد عز الدین بوعمران
وگر ده چشمه بگشاد ابن عمران از دل سنگی
مرا بحری ز دل بگشاد عز الدین بوعمران
بشر گفتی ملک گردد بلی گردد بدو بنگر
ملک خلق و بشر بنیاد عز الدین بوعمران
اگر ز اصلاب اسلافند زاده هر یکی بنگر
ز آب چشمهٔ جان زاد عز الدین بوعمران
به لطف و علم و حلم و عزم مستغنی است پنداری
ز آب و خاک و نار و باد عز الدین بوعمران
در آن مسند که چون طور است ثعبان کلک و بیضا کف
کلیمی بین چو خضر آزاد عز الدین بوعمران
امام الامه صدر السنه محی المله سیف الحق
ریاست‌دار دین آباد عز الدین بوعمران
محمد نطق و نعمان لفظ و احمد رای و مالک دم
که امت را رسد فریاد عز الدین بوعمران
به دل دریای بصره است و به کف دجله و زین هر دو
کند تبریز را بغداد عز الدین بوعمران
بیان ثعلبی راند هم از تفسیر خرگوشی
نماید شیر انسی زاد عز الدین بوعمران
اجازت خواهم از کلکش بدان تفسیر اگر بیند
که تایید ابد بیناد عز الدین بوعمران
جهان داور چو فاروق است و جاندار و چو فرقان هم
که آرد هم شفا هم داد عز الدین بوعمران
بدین یک قطعه ده بیت کارزد صدهزار آخر
سر افراز جهان افتاد عز الدین بوعمران
من آن گویم که تا روید زمین را بیخ بوزیدان
قوی شاخ و قوی بر باد عز الدین بوعمران
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱ - در تعریف علم و شان آن
دیدهٔ جان بوعلی سینا
بود از نور معرفت بینا
سایهٔ آفتاب حکمت او
یافت از مشرق و لوشینا
جان موسی صفات او روشن
به تجلی و شخص او سینا
ای سفیه فقیه‌نام تو کی
باز دانی زمرد از مینا
در تک چاه جهل چون مانی
مسکنت روح قدس مسکینا
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۱
دی گر بفزود عز دین عدل عمر
وز جور تهی کرد زمین عدل عمر
امروز به صد زبان جهان می‌گوید
ای عدل عمر بیا ببین عدل عمر
عطار نیشابوری : بخش سوم
المقاله الثالثه فی فضیلت اصحابه
نخستین قدوهٔ دار الخلافه
جهان صدق و پور بوقحافه
اساس دین حق بنیاد تحقیق
نیابت دار شاه شرع صدیق
سپهر صدق را خورشید انور
چراغ اولیا صدیق ابوبکر
شریعت را نخستین قره العین
رفیق مصطفا و ثانی اثنین
شراب شرع چون جوشی بجوشید
بامنا و صدقنا بنوشید
نخستین جام حکمت نوش او کرد
ز دست مصطفا سر جوش او خورد
نبی را در امامت پیش رفته
توانگر آمده درویش رفته
چو حق در گوش جان او ندا کرد
هر آنچش بود با دختر فدا کرد
چو درباخت آنچ بودش زر و سیمی
بساخت ازمال دنیا با گلیمی
زهی بینندگی و پاک بازی
ولیکن نیست صدیقی ببازی
مخالف گوبیا بر خوان و بشناس
ستدعون الی قوم اولی باس
ز اول روز تا روز قیامت
نبی در حق او کرده کرامت
در اول هم دم او در هر اندوه
چه در شهر و چه در غار و چه در کوه
در اوسط نایب خاص نخستین
پیمبر را نیابت کرده در دین
در آخر در بر او خفته در خاک
زهی پیر و مرید و چست وچالاک
عطار نیشابوری : وصلت نامه
المقالة سراج وهاج شیخ منصور حلاج قدس سره و شرح شهادت آن بزرگوار
بود منصور ای عجب شوریده حال
در ره تحقیق او را صد کمال
حال او حال عجب بود ای پسر
نی چو حال این خسان بی‌خبر
از رموز سر حق ره برده بود
نی چو ما و تو رهی گم کرده بود
از شراب وصل حق نوشیده بود
دائماً از شوق حق جوشیده بود
راه توحید حقیقی رفته بود
لاجرم از جسم کلی مرده بود
او یقین خویش حاصل کرده بود
در یقینش خویش واصل کرده بود
راه در گنج معانی برده بود
نه که همچون ما و تو در پرده بود
عاشق صادق بد آن بحر صفا
عارف فارغ بد آن کان وفا
در علوم دین وقوفی داشت او
هیچ علمی را فرو نگذاشت او
عالمان از علم اودرمانده بود
عارفان از عشق او وامانده بود
سالکان بودند شیران کریم
جمله پیچیدند سر اندر گلیم
عاشقان از عشق او حیران شدند
هر دم از نوع دگر بریان شدند
صادقان از صدق او خون جگر
سالها خوردند کس را نه خبر
زاهدان از زهد او رسوا شدند
هم ز حال زهد او شیدا شدند
حال او حال عجب بود ای فقیر
بد به معنی و به صورت بی‌نظیر
بود پنجه سال او اسرار پوش
ناگهان از وی برآمد صد خروش
گفت انا الحق سرخود پیدا بکرد
جمله بغدادش پر از غوغا بکرد
اهل تقلید آن زمان برخواستند
از برای خویش فتوا خواستند
سیصد وهفتاد کس تقلیدیان
جمله بر کاغذ نوشتند آن زمان
وین زمان حلاج کافر گشته است
از طریق دین ما برگشته است
تا بگردد او از این کفر عیان
ورنه خونش را بریزیم این زمان
جملهٔ بغداد پرغوغا شده
او بگفت خویش در سودا شده
بعد از آن نزد خلیفه آمدند
کام خود را از خلیفه بستدند
وانموده حالت منصور را
صاحب سر آن شه سیفور را
چون خلیفه واقف اسرار شد
در دل او صدهزاران خار شد
زانکه دایم او محب او بدی
کام خود از گفتهٔ او بستدی
صد کتاب از گفتهٔ اوخوانده بود
سر مخفی زوبجان بخریده بود
خود از این سرش عوام قلبتان
منع نتوانست کردن آن زمان
پس بفرمود او که در زندان برند
بو که باز آید از این آن مستمند
من همی دانم که او مرد خداست
فارغ از کفر ونفاق و از هواست
بعد از آن منصور در زندان نشست
بد در آن زندان قومی پای بست
چارصد تن بد در آن زندان ببند
خود در آنجا رفت شیخ هوشمند
شب درآمد گفت ای زندانیان
اندر این زندان چرائید این زمان
جمله واگفتند حال یکدگر
کز چه افتادیم ما در این خطر
بعد از آن منصور گفت ای مردمان
جمله را آزاد کردم این زمان
آن کسان گفتند ما در بند سخت
کی توانیم رفت زینجا نیکبخت
شیخ آندم دست را افشاند زود
جملگی را بندها افتاد زود
بعد از آن گفتند درها بسته‌اند
ما در اینجا خوار و زار و مستمند
چون رویم ای پیشوای سالکان
زانکه در بسته است ماهم هالکان
پس اشارت کرد آن مرد صفا
رخنه‌ها شد اندر آن دیوارها
چارصد رخنه بشد آندم پدید
هر یکی از رخنهٔ بیرون دوید
چونکه زندانبان بدید آن حال و کار
پیشش آمد آنگهی بگریست زار
دست و پای شیخ را او بوسه داد
وانگهی سر در کف پایش نهاد
گفت ای شیخ بزرگ خورده دان
خیز و رو تو نیز همچون دیگران
گفت من آگه شدم از سر کار
من نخواهم رفت جز در پای دار
تا که جمله سالکان آگه شوند
از طریق عشق حق رهبر شوند
بعد از آنش گفت برخیز و برو
تا که یک دم با خود آیم از گرو
چونکه زندانبان برفت آن مرد دین
در مناجات آمد آن مرد یقین
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - رایت سلطان اویس
گر در خبیر به زور بازوی حیدر گشاد
بس که ازین قلعه را سایه حی در گشاد
هان که علی رغم بوم باز همایون ظفر
از طرف چتر شاه بال زد و پر گشاد
آنکه به یک زخم داو بازی نراد برد
مهره پشت عدو می‌فکند در گشاد
معدلتش تا فکند ظل همای امان
دیده نیارست باز پیش کبوتر گشاد
تا در رافت گشاد راه حوادث ببست
چون کمر کین ببست برج دو پیکر گشاد
گاه به دندان تیغ گاه به انگشت کلک
عقده احوال ملک شاه سراسر گشاد
مفردی از خیل اوست آنکه به تنها شبی
از طرف باختر تا در خاور گشاد
منتهی از رای اوست عقل که از یک نظر
مشکل اسرار نه پرده اخضر گشاد
یک ورق از ذهن اوست آنکه افلاطون نوشت
یک طرف از ملک اوست آنکه سکندر گشاد
بخل و ستم دست و پای چون زند اکنون که شاه
پای مخالف ببست دست سخا برگشاد
آیت نصرالله است رایت سلطان اویس
گشت به برهان مبین آیت سلطان اویس
در سر من مهر او سوزش و سود فکند
شوق رخش آتشی در من شیدا فکند
قامت رعنای خویش کرد نگه زیر زلف
فتنه و آشوب در عالم بالا فکند
مصلحت من نهاد دل همه در دامنش
رفت و علی رغم من آن همه دریا فکند
آمد و اول دلم بستد و پیمان شکست
رفت و در آخر گنه در طرف ما فکند
آهوی چینی ز باد بوی دو زلفش شنید
شد متفرد ز مشک نافه به صحرا فکند
دوش به امروز داد وعده که کامت دهم
آه که امروز باز وعده به فردا فکند
لعل تو در گوش من لولو لالا نهاد
لفظ تو از چشم من نظم ثریا فکند
قصد سرم می‌کنی وین نه به جای خود است
خاصه که ظل خدا سایه بدانجا فکند
مرکز دور جلال نقطه خط کمال
وز نظرش آفتاب یافته جاه و جمال
ای مژه و ابروینت تیر و کمان ساخته
جان و دل عاشقان هر دو نشان ساخته
صنع جهان آفرین بر فلک حسن تو
پیکر خورشید را ذره زبان ساخته
آنکه ز هیچ آفرید صورت جسم و روان
سرو روان تو را هیچ میان ساخته
از سر کویت صبا مجمره گردان شده
و زخم زلفت شمال غالیه دان ساخته
از رخ تو حسن را آمده وجهی به دست
صورت اسباب خود جمله بر آن ساخته
ما به تو مشغول و تو فارغ از احوال ما
ما نگرانیم و تو باد گران ساخته
در غم هجرم جهان سوخت و راضی شدم
گر به غمم می‌شود کار جهان ساخته
ز آتش رویت چو شمع چند بود ساخته
آنکه بود مدح شاه وورد زبان ساخته
پیش وقارش مقیم کوه کمر بسته است
وز طرف همتش طرف کمر بسته است
می‌دهدم هر سحر بوی تو باد شمال
زنده همی داردم جان به امید وصال
چون ز تن من نماند هیچ ندانم که چون
پی به سر آرد مرا در شب تاری خیال
خاک سر کوی توست همدم باد بهشت
آتش رخسار توست بر رخ آب زلال
با گل رخسار تو گل نگشاید نقاب
با مه دیدار تو مه ننماید جمال
قصه ما شد دراز در غم آن قد و موی
خانه دل شد سیاه در غم آن زلف و خال
تاب فروغ رخت دیده کی آرد کزان
طایر اندیشه را سوخت چو پروانه بال
بی مه دیدار تو دیده ز خود در حجاب
بی لب شیرین تو تن ز روان در ملال
می‌شود از روی تو ماه فلک منفعل
می‌برد از رای تو شاه سپهر انفعال
روز شهنشه ز روز فرخ و میمون‌تر است
منصب او چون هلال دم به دم افزون‌تر است
آنکه رقیب زمان دولت بیدار اوست
وانکه طبیب جهان خامه بیمار اوست
چشم و چراغ ظفر تیغ جهانگیر او
پشت و پناه جهان عدل جهاندار اوست
جست قضا داوری از پی کار جهان
عقل بدو اقتدا کرده که این کار اوست
تا ز در طالعش کسب سعادت کند
کرده گرو مشتری خامه به بازار اوست
نام شهنشه کند سکه زر بر جبین
زان زده کارش به زر دولت دینار اوست
ای که غلام تو گشت خسرو سیارگان
صبح گواهی به صدق داده که اقرار اوست
صفه قدر تو راست منزلتی از شرف
دایره آفتاب شمسه دیوار اوست
مرکز جاه تو راست مرتبتی کز جلال
این کره لاجورد نقطه پرگار اوست
روی زمین آن توست ملک فلک نیز هم
عالم انسان تو راست ملک و ملک نیز هم
ای ظفر و نصرتت پیشروان حشم
کوکبه انجمت پسر و ماه علم
کاتب امر تو راست زیر قلم روز و شب
خاتم ملک تو راست زیر نگین ملک جم
گشته ز گرد رهت چشم کواکب قریر
خورده به خاک درت روح ملایک قسم
نسبت اصلی یم با دل و با طبع توست
از دل و طبع تو یافت این گهر پاک یم
حکمت اگر پای در پشت سپهر آورد
خنگ فلک بر زمین بس که بمالد شکم
رای تو چون تیغ زد صبح بر آمد ز کار
عزم تو چون سیر کرد ماه فرو شد به غم
با علمت آسمان کسر عدو نصب کرد
با سپهت روزگار فتح جهان کرد ضم
فتح دژی چون کنم ذکر که پیش خرد
با شرف دولتت فتح جهان است کم
عالمیان شکر این عالم تمکین کنید
بنده دعایی به صدق می‌کند آمین کنید
مطرب گردون شها پرده سرای تو باد
خشت زر آفتاب فرش سرای تو باد
فضل خدای است عام لیک هر آن دولتی
کز فلک آید فرود خاص برای تو باد
یار و نگهدار خلق لطف خداوند توست
یار و نگهدار تو لطف خدای تو باد
هر چه تصور کند قیصر و خاقان و رای
رای رزین همه تابع رای تو باد
با کف راد تو ابر، کیست که نامش برند
بحر عیال تو گشت ابر گدای تو باد
تا ز افق طالعند باز سپید و غراب
بر سرشان روز و شب ظل همای تو باد
تا که بقای بقازیب تن آدمی است
دامن آخر زمان وصل قبای تو باد
کار خلایق کنون مدح و ثنای تو گشت
ورد ملایک همه حرز دعای تو باد
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
کل نفس ذائقة الموت ثم الیناترجعون
هر که آمد در این سرای غرور
همدمش محنتست و منزل‌گور
کو زپیغمبران مسیح و کلیم‌؟
آدم و شیث و نوح و ابراهیم‌؟
یونس ولوط و یوسف و یعقوب
صالح و هود و یوشع و ایوب
یا کجا خواجهٔ سراچهٔ کل
خاتم انبیا چراغ رسل
کو ابوبکر و عمّر و عثمان
کو علی شیر کردگار جهان
بشر حافی و بوسعید کجاست‌؟
شبلی و شیخ بایزید کجاست‌؟
از حکیمان عهد ارستون کو
ارسطاطالس و فلاطون کو
ازشهان کیان جم و هوشنگ
یا فریدون با فر و فرهنگ
کو منوچهر و ایرج و نوذر
بهمن و کیقباد و اسکندر
یا زگردنکشان تهمتن کو
گیو وگودرز و طوس و بیژن‌کو
این همه صفدران قلب شکن
سام و دستان و نیرم و قارن
همگان خفته‌اند در دل خاک
آن یکی خرم آلا دگر غمناک
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
بر مزار حضرت احمد شاه باباعلیه الرحمه مؤسس ملت افغانیه
تربت آن خسرو روشن ضمیر
از ضمیرش ملتی صورت پذیر
گنبد او را حرم داند سپهر
با فروغ از طوف او سیمای مهر
مثل فاتح آن امیر صف شکن
سکه ئی زد هم به اقلیم سخن
ملتی را داد ذوق جستجو
قدسیان تسبیح خوان بر خاک او
از دل و دست گهر ریزی که داشت
سلطنت ها برد و بی پروا گذاشت
نکته سنج و عارف و شمشیر زن
روح پاکش با من آمد در سخن
گفت می دانم مقام تو کجاست
نغمهٔ تو خاکیان را کیمیاست
خشت و سنگ از فیض تو دارای دل
روشن از گفتار تو سینای دل
پیش ما ای آشنای کوی دوست
یک نفس بنشین که داری بوی دوست
ایخوش آن کو از خودی آئینه ساخت
وندر آن آئینه عالم را شناخت
پیر گردید این زمین و این سپهر
ماه کور از کور چشمیهای مهر
گرمی هنگامه ئی می بایدش
تا نخستین رنگ و بو باز آیدش
بندهٔ مؤمن سرافیلی کند
بانگ او هر کهنه را برهم زند
ای ترا حق داد جان ناشکیب
تو ز سر ملک و دین داری نصیب
فاش گو با پور نادر فاش گوی
باطن خود را به ظاهر فاش گوی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ا‌لله ثراه‌ گوید
دوش دیدم یکی خجسته وثاق
طاق او جفت طاق هفت طباق
صحن او خورده با ارم سوگند
سقف او بسته با فلک میثاق
از یکی سو نهاده تا سر سقف
از یکی‌گوشه چیده تا دم طاق
نسخهٔ هیأت و کتاب نجوم
جلد تهذیب و دفتر اخلاق
صحف فضل و منطقی اجزا
کتب نظم و هندسی اوراق
سفرها از مباحث مشاء
جلدها از دقایق اشراق
از تآلیف گوشیار دقیق
از تصانیف بوعلی دقاق‌
نسخه‌یی چند هم ز موسیقی
در مقامات‌کوچک و عشاق
از نشابور و زابل و تبریز
از نهاوند و اصفهان و عراق
نُسَخُ نسخُ و رقعهای رقاع
صحف ثلث و فردهای سیاق
تهنیت‌خوان به نزد عقل شدم
کای حکیم جهان علی‌الاطلاق
بهر تعلیم علم رسطالیس
جاکند اندرین خجسته رواق
یا نه ادریس از پی تدریس
جا در اینجا کند به استحقاق
یا نه صدرا به صدر این محفل
رمز اشراق‌گوید از اشفاق
یا ابونصر اندرین منزل
بحث مشاء را کند اطلاق
یا شهیدین اندرین مجلس
لب‌گشایند بهر استنطاق
یا پس از حل وعقد ملک ملک
جاگزیند درین خجسته وثاق
شاه غازی ابوالشجاع‌ که هست
کف کافیش واهب الارزاق
آنکه از ثقل بار خدمت او
شده نه چرخ خاضع الاعناق
مرگ بر روی خنجرش مفتون
فتح بر زلف پرچمش مشتاق
خنگ او ننگ صرصر از تعجیل
تیغ او رشک دوزخ از احراق
هست هنگام کین به پشت سمند
احمدی کینه‌جو به پشت براق
خون ببندد ز بأس او به عروق
جان درآید ز لطف او به عراق
حمرتی‌کز افق پدید آید
چون‌گشایی نظر به استحقاق
از طلوع و غروب بیضا نیست
کش فلق یا شفق‌کنی اطلاق
خون ‌خصمش‌‌ ز بسکه ‌خورده سپهر
کرده است از مراغه سرخ آفاق
روز هیجا که نای رویین را
بود از فرط ناله بیم خناق
بهر نومیدی خصامش چرخ
گوید الیوم ما لهم من واق‌
باکفش چون عروس بخشش را
عقد بست آسمان به صدق صداق
بحر و کان را صداق کرد و کنون
کف او می‌کند ادای صداق
دیگرش اینقدر معونت نیست
که‌کند جفت خویش را انفاق
بهر تقدیم خدمتش‌ که ملک
جسته پیوسته از حق استیفاق
داده پروانه عقل روشن ‌رای
برکه بر هفت شمع هفت طباق
عجلوا بالغدوّ و الآصال
ارکضوا بالعشی و الاشراق‌
چرخ مانند بندگان بستست
کمر از بهر خدمتش ز نطاق
باز با عقل نکته‌دان‌ گفتم
کای مهین خلق واهب خلاق
ملک از محرمان کرا کردست
حارس این وثاق عرش رواق
ماه تابنده است یا خورشید
چرخ‌گردنده است یا آفاق
گفت اینان نیند محرم راز
زانکه از اهل ریمنند و نفاق
کس بدین پایه از شرف نرسد
جز سپهر وفا و قطب وفاق
زادهٔ الفت آن سخنور عصر
کاسمانش ستوده در اخلاق
آنکه مانندهٔ سخنور طوس
خردش برگزیده در افلاق
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۴ - د‌ر مدحت جغتای خان بن ارغون میرزا می‌فرماید
آمد برم سحرگه آن ترک سیمتن
با طره‌یی سیاه‌تر از روزگار من
مویش فراز رویش آزرم غالیه
رویش به زیر مویش بیغارهٔ سمن
مویی چگونه مویی یک راغ ضیمران
رویی چگونه رویی یک باغ نسترن
ماهی فراز سروش وه‌وه قرار جان
سروی نشیب ماهش به‌به بلای تن
ماهی چه ماه هی‌هی منظور خاص و عام
بروی چه سرو بخ‌بخ مقصود مرد و زن
در تاب طره‌اش‌ که‌ گره از پی‌ گره
در چین ‌گیسویش‌ که شکن از پی شکن
یک شهر دل به‌ بند کمند از پی‌ کمند
یک ملک جان اسیر رسن از پی رسن
یک خنده از لبانش و تا بنگری عقیق
یک جلوه از رخانش و تا بگذری چمن
چون توده‌های ریگ‌ که از جنبش نسیم
سیمین سرینش موج زند گفتی از سمن
گو چهره‌اش نگه‌ کن از حلقهای زلف
یزدان اگر ندیدی در بند اهرمن
بنگر کلاله‌اش ز بر چهرهٔ لاله‌رنگ
گر ضیمران ندیدی بر برگ یاسمن
بنگر فراز نارونش لعل نارگون
گر ناردان ندیدی بر شاخ نارون
هر سو چمان و شهری پویانش از قفا
هر سو روان و خلقی بر گردش انجمن
چون دیدمش دویدم و در برکشیدمش
خوشدل چنان شدم‌ که ز دبدار بت شمن
بنشستم و نشاندمش از مهر در کنار
بر هیاتی ‌که شمع فروزنده در لگن
لختی ‌چو رفت ‌چهره ‌دژم ‌کرد و جبهه ترش
چونان کسی که نوشد جام می کهن
گفتم‌که تنگدل به چه‌گشتی بسان جام
گفتا از آنکه نبود صاحبدلی چودن
گفتم‌ خم‌ش که صاحبدل در جهان بسیست
گ‌فتا مگو که صرف‌‌ گمانست و محض ظن
گفتم‌که‌ای حدیث من و تو به روزگار
منسوخ ‌کرده قصهٔ شیرین و کوهکن
صاحبدل از چه مسلک‌ گفتا ز شاعران
گفتم پی چه خدمت ‌گفتا مدیح من
مدحم نه اینکه ماه منیرم بود عذار
وصفم نه اینکه چاه نگونم بود ذقن
بستایدم به اینکه هواخواه حضرتیست
کامد به عهد مهد صف‌آرای و صف‌شکن
تابان در محیط جلالت جهان مجد
جغتای‌خان بن ارغون خان بن حسن
شیرانش طعمه‌اند نبسته دهن ز شیر
پیرانش سخره‌اند نشسته لب از لبن
خردست و خرده‌گیر به میران خرده‌دان
طفلست و طعنه‌گوی به پیران پر فطن
خردست و شیرخوار ولی گرد شیرخوار
از شیرزنش طعمه ولی مرد شیرزن
از خوی او شمیمی تا بنگری ختا
از موی او نسیمی تا بگذری ختن
روزی رسد که بینی بر نوک خطیش
نه چرخ را چو مرغی به فراز بابزن
روزی رسد که بینی بر دشت‌ کارزار
از آهنش‌ کلاه و ز پولاد پیرهن
روزی رسد که بینی بر نوک نیزه‌اش
بدخواه را چو پیلی بر شاخ ‌کرگدن
روزی رسد که بینی بر ایمنش پرند
وقتی رسد که بینی بر ایسرش مجن
این در نظر سپهری آکنده از نجوم
آن در صفت هلالی آموده از پرن
روزی رسد که بینی بر جبهه‌اش ترنج
وقتی شود که یابی بر چهره‌اش شکن
از آن ترنج خلقی دمساز با شکنج
وزان شکن گروهی همراز با شجن
طبعش ز بس‌ گهرخیز اندر گه سخا
لطفش ز بس شکرریز اندرگه سخن
چون نام این بری‌ گهرت خیزد از زبان
چون وصف آن کنی شکرت ریزد از دهن
این شبل آن غضنفر کز گاز و چنگ او
بر پیکر تهمتن ببر بیان ‌کفن
این مهر آن سپهر که از مهر و کین او
یک‌ ملک را مسرت و یک ملک را محن
این در آن صدف ‌که ز آزرم ‌گوهرش
بیغاره از شبه شنود لؤلؤ عدن
این پور آن ‌کیا که به میمند و اندخوذ
خود گوان شکست ز کوپال‌ که‌ شکن
این شبل آن اسد که ازو پیل را هراس
این پور آن بدرگه ازو شیر را شکن
آخر نه این نبیرهٔ آن کز خدنگ او
در پهنه جسم‌ گردان آزرم پر وزن
آخر نه این ز دودهٔ آن ‌کاتش حسامش
در دودمان افغان افروخت مرزغن
آخر نه این ز تخمهٔ شاهی‌که بوقبیس
گردد ز زخم‌ گرزش چون تخم پر پهن
آخر نه این نبیرهٔ شاهی ‌کزو گریخت
کابل خدا چنانکه ز لاحول اهرمن
کابل خدا نه دهری آبستن از فساد
کابل خدا نه چرخی آموده از فتن
با لشکری فره همه در عزم مشتهر
با موکبی ‌گران همه در رزم ممتحن
از سیستان و کابل و کشمیر و قندهار
وز دیرجات هند بل از دهلی و دکن
آمد به مرز خاور و خاورمهان همه
با یکدگر ز یاریش از ریو رایزن
خسرو شنید و رفت و درید و برید وکف
بست و شکست و خست از آن لشکر کشن
از رمح و تیغ و خنجر و فتراک و گرز و تیر
اندام و ترک و تارک و بازو و برز و تن
بس‌ تن که کوفت از چه ز کوپال جان‌شکر
بت سر که‌ کفت از چه ز صمصام سرفکن
از بسکه‌ کشته پشته ‌گرانبار شد زمین
از بسکه خسته بسته به زنهار شد زمن
هرکس که بود یارش شد خصم با ملال
هرکس که بود خصمش یار با محن
مسروق پور ابرهه با صدهزار مرد
شد از یمن به چالش زی سیف ذو‌الیزن
وان پنج ره هزار بدش مرد کینه‌جوی
با ششصد از عجم همه در رزم شیرون
رفت و شکست موکب مسروق را و گشت
هم در یمن شهیر و همش خلق مفتتن
آن رزم را بسنجد اگر کس به رزم شاه
چون‌ کین ‌کودکست بر کینه پشن
تنها همین نه لشکر کابل خدا شکست
از تیغ کُه شکاف و ز کوپال کُه‌شکن
بس ملکها گرفت به بازوی ملک گیر
بس حصنها گشود ز چنگال خاره‌کن
شاهان ز خصم خویش ستانند ملک و او
بخشد به‌ خصم خویش ‌همی‌ ملک خویشتن
آری چو خصم ازو کند از ملک او سوال
ننگ آیدش ز فرط عطا گفت لا و لن
شاها مباش رنجه گر از کید روزگار
سالی دو ماه بختت باکید مقترن
ایوب مر نه تنش به اسقام مبتلا
یعقوب مر نه جانش به آلام مرتهن
آن آخر از بلا جست از آب چشمه‌سار
این آخر از عمی رست از بوی پیرهن
یونس مگر نبودش در بطن نون سکون
یوسف مگر نه‌گشتش در قعر چَه سکن
آن شد رسول قوم و شد آزاد از بلا
این شد عزیز مصر و شد آزاد از حزن
مر مصطفی نکرد نهان تن به تیره غار
جولاهه مر نگشت به آن غار تار تن
بگذر ز انبیا چه بزرگان‌که روزگار
پیوسه‌شان قرین شجن داشت در سجن
مر کیقباد و بیژن و کاووس هر سه را
زالبرز و چاه و کوری برهاند تهمتن
سنجر مگر نه در قفس غُز اسیر بود
واخر به چاربالش فر گشت تکیه‌زن
اکنون تو نیز گرت مر این چرخ ‌کج‌نهاد
دارد قرین تیمار از ریمن و شکن
بشکیب ‌کز شکیب شود قطره پاک دُر
بشکیب‌ کز شکیب شود خاره بهر من
نی زار نالد آنگه از جان برد ملال
می تلخ ‌گردد آنگه از جان برد محن
آسوده‌دل نشین‌ که چو دیماه بگذرد
بلبل ‌کشد ترانه و خامش شود زغن
دلتنگ‌تر ز غنچه‌ کسی نی ولی به صبر
بینی‌کزان شکفته‌تری نیست در چمن
ملکی ستد خدای ‌که تا ملک دگرت
بخشد همی نکوترهاگوش‌کن ز من
معمار خانهای کهن را کند خراب
تا نو نهد اساس ‌که نو بهتر از کهن
هرکس به قدر پایه ببایدش جایگاه
عنقا کند به قاف وکبوتر بچه و کن
قدرت بلند و پست بسی تودهٔ زمین
شخصیت عظیم و تنگ بسی فسحت زمن
گو ملک رو چو هست بجا تیغ ملک گیر
گو بلخ شو خراب چو زنده است روی تن
روزی رسد تیغ یمانیت در یمین
آرد زمین معرکه چون ساحت یمن
روزی رسد که چونان محمود زاولی
در سومنات بت‌شکنی بر سر شمن
روزی رسد که از مدد تیغ‌ کفرسوز
نه نام دیر شنوی نه نام برهمن
روزی رسد که بر تو شود فتنه روزگار
چون نل‌که بود واله بر طلعت دمن
روزی رسد که خصم تو سر افکند به زیر
چونان کسی که ناگه درگیردش وسن
شاها یک آفرین تو صد گنج‌ گوهر ست
باورگرت نه لب بگشا از پی سخن
بر این چکامه‌ گر بفشانی هزار گنج
جز آفرینی از تو نخواهم ورا ثمن
لیکن یک آرزویم از دیرگه به دل
زانم هماره بینی محزون و ممتحن
دارم یکی برادر در پارس پارسا
کاو اندر آن دیار اویسست در قرن
جان‌گویدم ابی او خلد ار بود مرو
دل راندم ابی او سور ار بود مزن
بی‌او زیم چنانکه ابی ‌سرخ ‌گل‌گیا
بی‌او بوم چنانکه ابی پاک جان بدن
گریم چو ابر بی او در شام و در سحر
نالم چو رعد بی‌او در سر و در علن
بی‌او دل از خروشم تفتیده چون تنور
بی‌او رخ از خراشم آژیده چون سفن
بی‌او ز غم ‌گزیر ندارم به هیچ مکر
بی‌او ز رنج چاره ندارم به هیچ فن
جز چار مه نه بیش و نه ‌کم‌کم خدایگان
فرمان دهدکه رخت‌کشم جانب وطن
گر گویدم ملک که بود راهزن به ‌راه
گویم برهنه باک ندارد ز راهزن
ور گویدم‌ که نیست ترا باره ی چمان
گویم‌ که پای راهسپر بس مرا چمن
اینها تمام طیبت محضست اگرچه نیست
طیبت ز بندگان به ملوک ای ملک حسن
منت خدای راکه مرا از عطای تو
حاجت به کس نه‌جز به خداوند ذوالمن
منت خدای راکه ز بس جود بیحساب
در زیر در و گوهر بنهفتیم بشن
قاآنیا توگرم بیانیّ و قافیه
تکرار جست و دورست ابن معنی از فطن
صاحب ‌که با جوازش هذیان بود فصیح
صاحب‌که با قبولش ابکم بود لسن
صدری‌ که در قلمرو شرع رسول‌ گشت
کلکش چو تیغ شاه جهان محیی سنن
شاه زمانه فتحعلی شه‌که روز رزم
درگوش بانگ شاد غرش لحن خارکن
دستش نه‌ گر مخالف با گوهر عمان
طبعش نه ‌گر معاند با لؤلؤ عدن
بهر چه بخشد آن یک‌گوهر همی به‌کیل
بهر چه ریزد این یک لولو همی به من
تابان ز حلقهای زره جسم روشنش
چون نور آفتاب‌که تابد ز آژگن
دستش چو یار خطی زلزال در خطا
پایش چو جفت ختلی ولوال در ختن
اجراخور از عطایش پیوسته خاص و عام
روزی‌بر از سخایش همواره مرد و زن
چونان‌که ختم آمد بر نام وی از سخا
من نیز ختم‌کردم بر نام او سخن
تا دهر گاه محنت زاید گهی نشاط
یارش قرین رامش و خصمش قرین رن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۱ - د‌ر مدح پسرهای شجاع السلطنه مغفور طاب ا‌لله ثراه فرماید
مرا در شش جهت از پنج تن خاطر بود شادان
که هریک در سپهر جاه هستند اختری تابان
هلاکو زان سپس ارغون ابا قاآن منکوشه
که قاآن دوم باشد وزان پس اوکتا قاآن
نخستین باذل و ثانیست راد و سیمین منعم
چهارم مخزن انعام و پنجم مایهٔ احسان
نخستین‌ همچو کاووس است‌ و ثانی همچو کیخسرو
سیم باسل چهارم شیر اوژن پنجمین شجعان
نخستین هست قاآن و دوم فضل و سیم تبّع‌
چهارم حاتم طائی و پنجم معن‌ بن شیبان
نخستین بر سپه سالار و ثانی نایب اول
سیم سردار و چارم سرور و پنجم فلک دربان
به رزم اندر نخسین شیر کش ثانی پلنگ‌آسا
سیم پیل دمان چارم نهنگ و پنجمین ثعبان
نخستین آسمان ازکر و ثانی روزگار از فر
سیم‌ خورشید و چارم‌ بدر و پنجم ‌کوکب رخشان
نخستین ثانی‌گشتاسب ثانی تالی بهمن
سیم نوذر چهارم طوس و پنجم رستم دستان
نخستین لجهٔ بذلست و ثانی مخزن همت
سیم ابرست و چارم‌ کان و پنجم بحر بی‌پایان
نخستین چرخ را آیین دوم زیب و سیم زیور
چهارم حلیهٔ اورنگ و پنجم زینت ایوان
نخستین آهنین خودست و ثانی آهنین جوشن
سیم آهن‌ قبا چارم چو پنجم آهنین ‌چوگان
نخستین مظهر فیض و دوم صنع و سیم دانش
چهارم آفتاب جود و پنجم سایهٔ یزدان
عدوی هریکی زان پنج تن را تا ابد بادا
مکان در گلخن و اصطبل و قید و منقل و نیران