عبارات مورد جستجو در ۱۳۸۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و پنجم - شیخ ابراهیم عزیز درویشیست چون اورا میبینیم
شیخ ابراهیم عزیز درویشیست چون اورا میبینیم از دوستان یاد میآید مولانا شمس الدیّن را عظیم عنایت بود با ایشان پیوسته گفتی شیخ براهیم ما و بخود اضافت کردی عنایت چیزی دیگر و اجتهاد کاری دیگر انبیا بمقام نبوتّ بواسطه اجتهاد نرسیدند و آن دولت بعنایت یافتند الا سنتّ چنانست که هرکه را آن حاصل شود سيرت و زندگانی او بر طریق اجتهاد و صلاح باشد و آن هم برای عوام است تا برایشان و قول ایشان اعتماد کنند زیرا نظر ایشان بر باطن نمیافتد و ظاهر بيناند و چون عوام متابعت ظاهر کنند بواسطه و برکت آن بباطن راه یابند آخر فرعون نیز اجتهاد عظیم میکرد در بذل و احسان و اشاعت خير الاّ چون عنایت نبود لاجرم آن طاعت و اجتهاد و احسان او را فروغی نبود و آن جمله را بپوشانید همچنانک اميری در قلعه با اهل قلعه احسان و خير میکند و غرض او آنست که بر پادشاه خروج کند و طاغی شود لاجرم آن احسان او را قدر و فروغی نباشد، و اگر چه بکلیّ نتوان نفی عنایت کردن از فرعون و شاید که حق تعالی را با او عنایت خفی باشد برای مصلحتی او را مردود گرداند زیرا پادشاه را قهر و لطف و خلعت و زندان هر دو میباید. اهل دل ازو بکلیّ نفی عنایت نکنند، الاّ اهل ظاهر او را بکلیّ مردود دانند، و مصلحت در آنست جهت قوام ظاهر، پادشاه یکی را بردار میکند و در ملاء خلایق جای بلند عظیم او را میآویزند اگرچه در خانه پنهان ازمردم و از میخی پست نیز توان درآویختن الاّ میباید که تامردم ببینند و اعتبار گيرند و انفاذ حکم و امتثال امر پادشاه ظاهر شود آخر همه دارها از چوب نباشد منصب و بلندی ودولت دنیا نیزداری عظیم بلندست، چون حق تعالی خواهد که کسی را بگيرد او را در دنیا منصبی عظیم و پادشاهیی بزرگ دهد همچون فرعون و نمرود و امثال اینها آن همه چو داریست که حقّ تعالی ایشان را بر آنجا میکند تا جملهٔ خلایق بر آنجا مطلّع شوند زیرا حقّ تعالی میفرماید که کُنْتِ کُنْزاً مَخْفِیًّا فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفَ یعنی جمله عالم را آفریدم و غرض از آن همه اظهار ما بود گاهی بلطف گاهی بقهر این آنچنان پادشاه نیست که ملک او را یک معرفّ بس باشد اگر ذراّت عالم همه معرفّ شوند در تعریف او قاصر و عاجز باشند، پس همه خلایق روز و شب اظهار حق میکنند الاّ بعضی انند که ایشان میدانند و بر اظهار واقفند و بعضی غافلند اَیَّامَا کَانَ اظهار حقّ ثابت میشود. همچنانک اميری فرمود تا یکی را بزنند و تأدیب کنند آنکس بانگ میزند و فریاد میکند و مع هذا هردو اظهار حکم امير میکنند اگرچه آنکس از درد بانگ میزند الاّ همه کس دانند که ضارب و مضروب محکوم اميرند و ازین هر دو اظهار حکم امير پیدا میشود آنکس که مثبت حقسّت اظهارمیکند حقّ را همیشه و آنکس که نافیست هم مظهرست زیرااثبات چیزی بی نفی تصوّر ندارد و بی لذّت و مزه باشد مثلاً مناظری در محفل مسئلهٔ گفت اگر آنجا معارضی نباشد که لانُسلمّ گوید او اثبات چه کند و نکتهٔ او را چه ذوق باشد زیرا اثبات در مقابلهٔ نفی خوش باشد همچنين این عالم نیز محفل اظهار حقسّت بی مثبت و نافی این محفل را رونقی نباشد و هر دو مظهر حقّند.یاران رفتند پیش ميراکدشان بریشان خشم گرفت که این همه اینجا چه کار دارید، گفتند این غلبهٔ ما و انبوهی ماجهت آننیست که بر کسی ظلم کنیم برای آنست تا خود رادر تحمّل و صبر معاون باشیم و همدیگر را یاری کنیم همچنانک در تعزیت خلق جمع میشوند برای آن نیست که مرگ را دفع کنند الّا غرض آنست که تا صاحب مصیبت را متسلیّ شوند و از خاطرش دفع وحشت کنند اَلْمُؤْمِنُوْنَ کَنَفْسٍ وَاحِدَةٍ درویشان حکم یک تن دارند اگر عضوی از اعضا دردگيرد باقی اجزا متألم شوند چشم دیدن خود بگذارد و گوش شنیدن و زبان گفتن همه بر آنجا جمع شوند شرط یاری آنست که خود را فدای یار خود کندو خویشتن را در غوغا اندازد جهت یار زیرا همه رو بیک چیز دارند و غرق یک بحرند اثر ایمان و شرط اسلام این باشد باری که بتن کشند چه ماند بباری که آن را بجان کشند لَاضَیْرَ اِناّ اِلی رَبِّنَا مُنْقَلِبُوْنَ مؤمن چون خود را فدای حقّ کند از بلا و خطر و دست و پا چرا اندیشد چون سوی حقّ میرود دست و پا چه حاجتست دست و پا برای آن داد تا ازو بدین طرف روان شوی لیکن چون سوی پا گر و دست گر میروی اگر از دست بروی و در پای افتی و بی دست و پا شی همچون سحرهٔ فرعون میروی چه غم باشد. زهر از کف یار سیمبر بتوان خورد تلخی سخنش همچو شکر بتوان خورد بس با نمکست یار بس با نمکست جایی که نمک بود جگر بتوان خورد واللهّ اعلم.
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه و چهارم - گفت قاضی عزاّلدیّن سلام میرساند
گفت قاضی عزاّلدیّن سلام میرساند و همواره ثنای شما و حمد شما میگوید فرمود:
هرکه از ما کند به نیکی یاد
یادش اندر جهان به نیکی باد
اگر کسی در حقّ کسی نیک گوید آن خير و نیکی بوی عاید میشود و در حقیقت آن ثنا و حمد بخود میگوید نظير این چنان باشد که کسی گرد خانهٔ خود گلستان و ریحان کارد هر باری که نظر کند گل و ریحان بیند، او دایماً در بهشت باشد، چون خو کرد بخير گفتن مردمان چون بخير یکی مشغول شد، آنکس محبوب وی شد، و چون ازویَش یاد آید محبوب را یادآورده باشد و یاد آوردن محبوب گل و گلستانست و روح و راحت است و چون بدِ یکی گفت آنکس در نظر او مبغوض شد، چون ازو یاد کند و خیال او پیش آید چنانست که مار یا کژدم یا خار و خاشاک در نظر او پیش آمد اکنون چون میتوانی که شب و روز گل و گلستان بینی و ریاض ارم بینی، چرا در میان خارستان و مارستان گردی همه را دوست دار تا همیشه در گل و گلستان باشی، و چون همه را دشمن داری، خیال دشمنان در نظر میآید، چنانست که شب و روز در خارستان و مارستان میگردی پس اولیا که همه را دوست میدارند و نیک میبینند آن را برای غير نمیکنند برای خود کاری میکنند، تا مبادا که خیالی مکروه و مبغوض در نظر ایشان آید، چون ذکر مردمان و خیال مردمان درین دنیا لابد و ناگزیرست پس جهد کردند که دریاد ایشان و ذکر ایشان همه محبوب و مطلوب آید تا کراهتِ مبغوض مُشوشّ راه ایشان نگردد، پس هرچه میکنی در حقّ خلق و ذکر ایشان میکنی بخير و شر آن جمله بتو عاید میشود و ازین میفرماید حق تعالی مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَمَنْ اَسَاءَ فَعلَیهَا وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرِّةٍ خَیْراً یَرَهْ وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَراًّ یَرَهْ.
سؤال کرد که حق تعالی میفرماید اِنِّي جَاعِلٌ فِي الْاَرْضِ خَلِیْفَةً فرشتگان گفتند اَتَجْعَلُ فِیْهَا مَنْ یُفْسِدُ فِیْهَا وَ یَسْفِکُ الدِّمَاءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لک هنوز آدم نیامده فرشتگان پیشين چون حکم کردند بر فساد و یَسفک الدمّاء آدمی فرمود که آن را دو وجه گفته‌اند یکی منقول و یکی معقول امّا آنچ منقولست آنست که فرشتگان در لوح محفوظ مطالعه کردند که قومی بيرون آیند صفتشان چنين باشد پس از آن خبر دادند و وجه دومّ آنست که فرشتگان بطریق عقل استدلال کردند که آن قوم از زمين خواهند بودن، لابد حیوان باشند و از حیوان البتهّ این آید هر چند که این معنی دریشان باشد، و ناطق باشند اماّ چون حیوانیتّ دریشان باشد ناچار فسق کنند و خون ریزی که آن از لوازم آدمیست، قومی دیگر معنی دیگر میفرمایند میگویند که فرشتگان عقل محضاند و خير صرفند وایشان را هیچ اختیاری نیست در کاری، همچنانک تودر خواب کاری کنی درآن مختار نباشی لاجرم بر تو اعتراض نیست دروقت خواب اگر کفر گویی و اگر توحید گویی، و اگر زناکنی، فرشتگان در بیداری این مثابت‌اند، و آدمیان بعکس ایناند ایشان را اختیاری هست و آز و هوس و همه چیز برای خود خواهند، قصد خون کنند تا همه ایشان را باشد و آن صفتِ حیوانست، پس حال ایشان که ملایکه‌اند ضدّ حال آدمیان آمد پس شاید باین طریق ازیشان خبر دادن که ایشان چنين گفتند و اگرچه آنجا گفتی وزبانی نبود، تقدیرش چنين باشد اگر آن دو حال متضادّ در سخن آیند و از حال خودخبر دهند این چنين باشد، همچنانک شاعر میگوید که بر که گفت که من پُر شدم بر که سخن نمیگوید معنیش اینست که اگر بر که را زبان بودی درین حال چنين گفتی، هر فرشتهٔ را لوحیست در باطن که از آن لوح بقدر قوتّ خود احوال عالم را و آنچ خواهد شدن پیشين میخواند، و چون وقتی که آنچ خوانده است و معلوم کرده در وجود آید اعتقاد او در باری تعالی و عشق او و مستی او بیفزاید و تعجّب کند در عظمت و غیب دانی حق،ّ آن زیادتی عشق و اعتقاد و تعجّب بی لفظ و عبارت تسبیح اوباشد همچنانک بناّیی بشاگرد خود خبر دهد که درین سَرا که می‌سازند چندین چوب رود و چندین خشت و چندین سنگ و چندین کاه، چون سَرا تمام شود وهمان قدر آلت رفته باشد بی کم و بیش، شاگرد در اعتقاد بیفزاید ایشان نیز درین مثابت‌اند.
یکی از شیخ پرسید که مصطفی با آن عظمت که لَوْلاکَ لَمَا خَلَقْتُ الْاَفْلاکَ میگوید یا لَیْتَ رَبّ مُحَمدٍ لَمْ یَخْلُقْ مُحَمَّداً این چون باشد شیخ فرمود سخن بمثال روشن شود این را مثالی بگویم تا شما را معلوم گردد، فرمود که در دهی مردی بر زنی عاشق شد و هر دو را خانه و خرگاه نزدیک بود و بهم کام و عیش میراندند و از همدیگر فربه میشدند و میبالیدند، حیاتشان از همدیگر بود چون ماهی که بآب زنده باشد سالها بهم می بودند، ناگهان ایشان را حقّ تعالی غنی کرد گوسفندان بسیار و گاوان و اسبان و مال و زر و حشم و غلام روزی کرد از غایت حشمت و تنعمّ عزم شهر کردند و هر یکی سرای بزرگ پادشاهانه بخرید و بخیل و حشم در آنسرا منزل کرد، این بطرفی او بطرفی و چون حال باین مثابت رسید نمیتوانستند آن عیش و آن وصل را ورزیدن، اندرونشان زیر زیر میسوخت نالهای پنهانی میزدند، و امکان گفت نی تا این سوختگی بغایت رسید کلّی ایشان درین آتش فراق بسوخت، چون سوختگی بنهایت رسید، ناله در محلّ قبول افتاد اسبان و گوسفندان کم شدن گرفت بتدریج بجایی رسید که بدان مثابتِ اولّ باز آمدند بعد مدّت دراز باز بآن ده اولّ جمع شدند، و بعیش و وصل و کنار مشغول گشتند ازتلخی فراق یاد کردند آن آواز برآمد که یالیتَ رَبّ مُحمّدِ لم یخلق محمّداً چون جان محمّد مجردّ بود در عالم قدس و وصل حقّ تعالی میبالید، در آن دریای رحمت همچون ماهی غوطها میخورد هر چند درین عالم مقام پیغامبری و خلق را رهنمایی و عظمت و پادشاهی و شهرت و صحابه شد امّا چون باز بآن عیش اولّ بازگردد گوید که کاشکی پیغامبر نبودمی و باین عالم نیامدمی که نسبت بآن وصال مطلق آن همه بار و عذاب و رنج است این همه علمها و مجاهدها و بندگیها نسبت باستحقاق وعظمت باری همچنانست که یکی سرنهاد و خدمتی کرد ترا و رفت، اگر همه زمين را بر سر نهی در خدمت حقّ همچنان باشد که یکبار سر بر زمين نهی که استحقاق حقّ و لطف او بر وجود و خدمت تو سابقست ترا از کجا بيرون آورد، و موجود کرد و مستعدّ بندگی و خدمت گردانید، تا تو لاف بندگی او میزنی، این بندگیها و علمها همچنان باشد که صورتکها ساخته باشی از چوب و از نمد بعد از آن بحضرت عرض کنی که مرا این صورتکها خوش آمد ساختم امّا جان بخشیدن کارتست اگر جان بخشی عملهای مرا زنده کرده باشی و اگر نبخشی فرمان تراست،
ابراهیم فرمود که خدا آنستکه یُحْیِیْ وَیُمِیْتُ، نمرود گفت که اَنَا اُحْیِیْ وَاُمِیْتُ چون حقّ تعالی اورا ملک داد او نیز خود را قادر دید، بحقّ حواله نکرد گفت من نیز زنده کنم و بميرانم و مرادم ازین ملک دانش است چون آدمی را حقّ تعالی علم و زیرکی و حذاقت بخشید کارها را بخود اضافت کند، که من باین عمل و باین کار کارها را زنده کنم، وذوق حاصل کنم گفت نی هو یُحیی و یُمیت یکی سؤال کرد از مولانای بزرگ که ابراهیم بنمرود گفت که خدای من آنست که آفتاب را از مشرق برآرد و بمغرب فرو برد که اِنَّ اللهَّ یَأْتِيْ بالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ الآیه اگر تو دعوی خدایی میکنی بعکس کن، ازینجا لازم شود که نمرود ابراهیم را ملزم گردانید که آن سخن اولّ را بگذاشت جواب ناگفته در دلیلی دیگر شروع کرد فرمود که دیگران ژاژ خاییدند تو نیز ژاژ میخایی، این یک سخنست در دو مثال، تو غلط کردهٔ و ایشان نیز، اینرا معانی بسیارست، یک معنی آنست که حقّ تعالی ترا از کتم عدم در شکم مادر مصوّر کرد، و مشرق تو شکم مادر بود از آنجا طلوع کردی و بمغرب گور فرو رفتی این همان سخن اولّست بعبارت دیگر که یُحیی و یُمیتُ اکنون تو اگر قادری از مغرب گور برون آور و بمشرق رحم باز بر، معنی دیگر اینست که عارف را چون بواسطهٔ طاعت و مجاهده و عملهای سَنی روشنی و مستی و روح و راحت پدید آید ودر حالتِ ترکِ این طاعت و مجاهده آن خوشی در غروب رود، پس این دو حالتِ طاعت و ترکِ طاعت مشرق و مغرب اوبوده باشد پس اگر تو قادری در زنده کردن درین حالتِ غروب ظاهر که فسق وفساد و معصیت است، آن روشنی و راحت که از طاعت طلوع میکرد این ساعت در حالت غروب ظاهر گردان، این کار بنده نیست وبنده آن را هرگز نتواند کردن این کار حقسّت، که اگر خواهد آفتاب را از مغرب طالع گرداند، و اگر خواهد از مشرق که هُوَ الذّی یُحْیْي و یُمیتُ کافر و مؤمن هر دو مُسبّحند زیرا حقّ تعالی خبر داده است که هرکه راه راست رود و راستی ورزد و متابعت شریعت و طریق انبیا و اولیا کند او را چنين خوشیها و روشنائیها و زندگیها پدید آید و چون بعکس آن کند چنين تاریکیها و خوفها و چاهها و بلاها پیش آید هر دو چون این میورزند و آنچ حقّ تعالی وعده داده است لَایَزیدُ وَلاَ یَنْقُصُ شَتاّنَ بَیْنَ آن مسبحّ واین مسبحّ مثلا دزدی دزدی کرد و او را بدار آویختند او نیز واعظِ مسلمانان است که هرکه دزدی کند حالش اینست و یکی را پادشاه جهت راستی و امانت خلعتی داد او نیز واعظ مسلمانانست اماّ دزد بآن زبان و امين باین زبان و لیکن تو فرق نگر میان آن دو واعظ.
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه و نهم - مَافُضِّلَ اَبُوْبَکْرٍ بِکَثْرَةِ صَلوةٍ وَصَوْمٍ وَصَدَقَةٍ وُقِرَّ بِمَافِي قَلْبِهِ
مَافُضِّلَ اَبُوْبَکْرٍ بِکَثْرَةِ صَلوةٍ وَصَوْمٍ وَصَدَقَةٍ وُقِرَّ بِمَافِي قَلْبِهِ، میفرماید که تفضیل ابوبکر بر دیگران نه از روی نماز بسیار و روزهٔ بسیارست بل از آن روست که با او عنایتست و آن محبت اوست، در قیامت چون نمازها را بیارند در ترازو نهند و روزها را و صدقهها را همچنين، اماّ چون محبت را بیارند محبت در ترازو نگنجد، پس اصل محبت است اکنون چون در خود محبت میبینی آن را بیفزای تا افزون شود، چون سرمایه در خود دیدی و آن طلب است آن را بطلب بیفزای که فِي الْحَرَکَاتِ بَرَکَاتٌ و اگر نیفزایی سرمایه از تو برود، کم از زمين نیستی زمين را بحرکات و گردانیدن به بیل دیگرگون میگردانند، و نبات میدهد و چون ترک کنند سخت میشود، پس چون در خود طلب دیدی میآی و میرو و مگو که درین رفتن چه فایده تو میرو فایده خود ظاهر گردد رفتنِ مردی سوی دکاّن فایدهاش جز عرض حاجت نیست حق تعالی روزی میدهد که اگر بخانه بنشیند آن دعوی استغناست روزی فرو نیاید، عجب آن بچگک که میگريد مادر او را شير میدهد اگر اندیشه کند که درین گریه من چه فایده است و چه موجب شير دادنست از شير بماند، حالا میبینیم که بآن سبب شير بوی میرسد، آخر اگر کسی درین فرو رود که درین رکوع و سجود چه فایده است چرا کنم، پیش اميری و رئیسی چون این خدمت میکنی و در رکوع میروی و چوک میزنی آخر آن امير بر تو رحمت میکند و نانپاره میدهد آن چیز که در امير رحمت میکند پوست و گوشت امير نیست، بعد از مرگ آن پوست و گوشت برجاست و درخواب هم و در بیهوشی هم اماّ این خدمت ضایع است پیش او پس دانستیم که رحمت که در اميرست در نظر نمیآید و دیده نمیشود، پس چون ممکن است که در پوست و گوشت چیزی را خدمت میکنیم که نمیبینیم بيرون گوشت و پوست هم ممکن باشد، و اگر آن چیز که در پوست و گوشت است پنهان نبودی ابوجهل و مصطفی یکی بودی، پس فرق میان ایشان نبودی این گوش از روی ظاهر کَر و شنوا یکیست فرقی نیست، آن همان قالبست و آن همان قالب، الاّ آنچ شنواییست درو پنهان است آن در نظر نمیآید، پس اصل آن عنایتست، تو که اميری ترا دو غلام باشد یکی خدمتهای بسیار کرده و برای تو بسیار سفرها کرده، و دیگری کاهلست در بندگی، آخر میبینیم که محبّت هست با آن کاهل بیش ازآن خدمتکار، اگرچه آن بندهٔ خدمتکار را ضایع نمیگذاری امّا چنين میافتد برعنایت حکم نتوان کردن این چشم راست و چشم چپ هر دو از روی ظاهر یکیست، عجب آن چشم راست چه خدمت کرد که چپ نکرد و دست راست چه کار کرد که چپ آن نکرد وهمچنين پای راست امّا عنایت بچشم راست افتاد و همچنين جمعه بر باقی ایّام فضیلت یافت که اِنَّ لِلهِّ اَرْزَاقاً غَیْرَ اَرْزَاقٍ کُتیبَتْ لَهُ فِي الْلَّوْحِ فَلْیَطْلُبُهُا فِيْ یَوْمِ الجُمْعَة اکنون این جمعه چه خدمت کرد که روزهای دیگر نکردند، اماّ عنایت باو کرد و این تشریف بوی مخصوص شد و اگر کوری گوید که مرا چنين کور آفریدند معذورم، باین گفتن او که کورم و معذورم گفتن سودش نمیدارد و رنج از وی نمیرود، این کافران که در کفرند آخر در رنج کفرند وباز چون نظر میکنیم آن رنج هم عين عنایتست چون او در راحت کردگار را فراموش میکند پس برنجش یاد کند، پس دوزخ جای معبدست و مسجد کافرانست، زیرا که حقّ را در آنجا یاد کند همچنانک در زندان و رنجوری ودرد دندان، و چون رنج آمد پردهٔ غفلت دریده شد.حضرت حقّ را مقر شدوناله میکند که یارب یا رحمن و یا حقّ صحّت یافت، باز پردههای غفلت پیش آمد، می گوید کو خدا نمییابم نمیبینم چه جویم چونست که دروقت رنج دیدی و یافتی این ساعت نمیبینی پس چون در رنج میبینی رنج را بر تو مستولی کنند تا ذاکر حق باشی پس دوزخی در راحت از خدا غافل بود و یاد خدانمیکرد در دوزخ شب و روز ذکر خدا کند چون عالم راو آسمان و زمين را و ماه و آفتاب و سیاّرات را و نیک و بد را برای آن آفرید که یاد او کند، و بندگی او کنند و مسبحّ او باشند اکنون چون کافران در راحت نمی کنند و مقصودشان از خلق ذکر اوست، پس در جهنمّ روند تا ذاکر باشند، امّا مؤمنان را رنج حاجت نیست ایشان درین راحت از آن رنج غافل نیستند و آن رنج را دایماً حاضر میبینند همچنانک کودکی عاقل را که یکبار پا در فلق نهند بس باشد فلق را فراموش نمیکند اماّ کودن فراموش میکند پس او رادر هر لحظه فلق باید، و همچنان اسبی زیرک که یکبار مهمیز خورد حاجت مهمیز دیگر نباشد مرد را میبرد فرسنگها و نیشِ آن مهماز را فراموش نمیکند، اماّ اسب کودن را هر لحظه مهماز میباید او لایق بار مردم نیست، برو سرگين بار کنند.
مولوی : فیه ما فیه
فصل شصت وچهارم - اهل دوزخ در دوزخ خوشتر باشند که اندر دنیا
اهل دوزخ در دوزخ خوشتر باشند که اندر دنیا، زیرا در دوزخ از حق باخبر باشند و در دنیا بیخبرند از حقّ و چیزی از خبر حقّ شيرینتر نباشد پس آنچ دنیا را آرزو میبرند برای آنست که عملی کنند تا از مظهر لطف باخبر شوند، نه آنک دنیا خوشترست ازدوزخ و منافقان رادر درک اسفل برای آن کنند که ایمان بر او آمد کفر او قوی بود عمل نکرد، او را عذاب سختتر باشد تا از حقّ خبر یابد کافر را ایمان بر او نیامد کفر او ضعیف است بکمتر عذابی باخبر شود،همچنانک میزری که برو گرد باشد و قالییی که برو گرد باشد میزر را یک کس اندکی بیفشاند پاک شود اماّ قالی را چهارکس باید که سخت بیفشاند تا گرد ازو برود، و آنچ دوزخیان میگویند افِیْضُوْا عَلَیْنَا مِنَ الْمَاءِ اَوْ مِمَّا رَزَقَکُمُ اللهُّ حاشا که طعامها و شرابها خواهند یعنی از آن چیز که شما یافتید و بر شما میتابد بر ما نیز فیض کنید، قرآن همچو عروسیست با آنک چادر را کشی او روی بتو ننماید، آنک آنرا بحث میکنی و ترا خوشی و کشفی نمیشود آنست که چادر کشیدن ترا رد کرد و با تو مَکر کرد و خود را بتو زشت نمود، یعنی من آن شاهد نیستم، او قادرست بهر صورت که خواهد بنماید اماّ اگر چادر نکشی و رضای او طلبی بروی کشت او را آب دهی از دور خدمتهای او کنی در آنچ رضای اوست کوشی بی آنک چادر او کشی بتو روی بنماید اهل حقّ را طلبی که فَادْخُلِی فِي عِبَادِيْ وَادْخُلِيْ جَنتِّي حق تعالی بهرکس سخن نگوید، همچنانک پادشاهان دنیا بهر جولاهه سخن نگویند، وزیری و نایبی نصب کردهاند، ره بپادشاه ازو برند حقّ تعالی هم بندهٔ را گزیده تا هر که حقّ را طلب کند در او باشد وهمه انبیا برای این آمدهاند که ره جز ایشان نیستند.
مولوی : المجلس الاوّل
مناجات
ملکا و پادشاها آتشهای حرص ما را به آب رحمت خویش بنشان. جان مشتاقان را شراب وحدت بچشان. ضميردل ما را به انوار معرفت و اسرار وحدت، منور و روشن دار. دامهای امید ما را که در صحرای سعت رحمت توبازگشادهایم به مرغان سعادت و شکارهای کرامت مشرفّ و مکرمّ گردان، آه سحرگاه سوختگان راه را به سمع قبول و عاطفت استماع کن. دود دل بیدلان را که از سوز فراق آن مجمع ارواح هر دم آن دود برتابخانهٔ فلک برمیآید به عطر وصال معطر گردان. قال و قیل ما را و گفت و شنود ما را که چون پاسبانان بر بام سلطنت عشق، نصیب مدام بخشش فرما. قال ما را خلاصهٔ حال « یوفیهم اجورهم بغيرحساب » چوبک میزنند از اجرای گردان. حال ما را از شرفات قال درگذران ما را از دشمنکامی هر دو جهان نگاه دار. آنچه دشمنان میخواهند بر ما، از ما دور دار. آنچه دوستان میخواهند و گمان میبرند، ما را عالیتر و بهتر از آن گردان. ای خزانهٔ لطف تو بی پایان و ای دریای با پهنای با کرم تو بیکران. ابتدای تذکير به خبری کنیم از اخیار مصطفوی صلی الله علیه و سلم آن بشير نذیر و آن نذیر بی نظير، سید المرسلين چراغ آسمان و زمين، لقد جاء فی اصح الانباء عن افصح الانبیاء علیه افضل الصلوات و اعلاها و کساد امّتی عند فساد امّتی، الا من تمسکّ بسنتّی عند فساد امّتی فله اجرمائة » : اکمل التحیات و اسناها انهّ قال صدق اﻟﻒ شهید» صدق رسول اللهّ.
رسول کونين، پیشوای ثقلين، خاص الخاص « لعمرک »، مشرف تشریف « لولاک» ، فصیح « انا افصح العرب والعجم »، پیشوای «آدم و من دونه تحت لوائی یوم القیمه و لافخر الفقر فخری»چنين میفرماید که: کساد امت من به هنگام فساد امت من باشد. یعنی هیچ نبیی نیست بعد از من که امت او تفضیل یابند بر امت من، چنانکه امت من تفضیل یافت بر امت عیسی و موسی و هیچ دینی نیست که دین مرا منسوخ کند و کاسد کند، چنانکه دین من، دینهای ما تقدم را منسوخ کرد.
گفتند: یا رسول الله امت تو به چه کاسد شوند؟
فرمود که چون امت من فساد آغاز کنند، این شرفی که یافتهاند و این خلعت اطلس تقوی که پوشیدهاند که درکونين تابان است که:« ولباس التقوی ذلک خير»چون دود معصیت برآید آن خلعت اطلس آسمانی را و آن تشریف دیبای زیبای محمدی را متغير گرداند و دود آلود کند و کاسد شود.
گفتند: یا رسول اللهّ! چون چنين دود آلود و کاسد شود و از دود معصیت بی قیمت و قدر گردد، مشتری«ان اللّه اشتری من المؤمنين انفسهم»خریداری نکند و کالهٔ اعمال کاسد شدهٔ ایشان را نخرد و بهایٍ «لیوفیهم اجورهم»ندهد، بی برگ و کاسد بمانند فریاد کنند. شعر:
«مَثَلَت هست در سرایِ غرور مَثَلِ یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش کس خریدار نی و او درویش
یخ گدازان شده ز گرمی و مَرد با دل دردناک و با دم سرد
این همی گفت و اشک میبارید که بسی مان نماند و کس نخرید»
گفتند: چون این یخ وجود ما کاسد شود و از تاب آفتاب معصیت گداختن گيرد چارهٔ ما یخ فروشان چه باشد، تا متاع ما قیمت گيرد و کیسه های امید ما پر شود؟ جواب فرمود که:« الامن تمسک بسنتی عند فساد امتی»فرمود:
«هرکس که به کار خویش سرگشته شود آن بهٔ باشد که بر سر رشته شود»
سنت من این است که چون دوستان من راه غلط کنند و پای در خارستان معصیت نهند، اثر زخم خار بیابند بستیزهم در آن خارزار ندوانند که:« اللجاج شوم».
«درهای گلستان ز پی تو گشادهایم در خارزار چند روی ای برهنه پا؟»
«هرکه در کارها ستیزه کند دور هفت آسیاش ریزه کند»
چون زخم خار دیدند، بدانند که راه غلط کردند و در خارزار افتادند پیش و پس بنگرند علامات راه ببینند که من در این راه بی فریاد بی نشان، علامتها و نشانها در هوا کردهام و در این بیابان چوبها فرو بردهام و سنگها درهم نهاده تا مسافران آن نشانها را بجویند و در این بیابان سرگشته نشوند و اثر قدم من که نامش سنت است در راه بجویند چنانکه اثر قدم شکار را طلبند، صیادان در برف و در پی صید دوند همچنانکه در برف ضلالت و غوایت اثر قدمهای هدایت و نهایت و بدایت مرا بجویند و بکوبند که چون بر قدم من رانند و عنان از خارستان معصیت بگردانند تا در گلستان قبول افتند و با شاهدان و شهیدان که معاشران عشرت ابدند و پادشاهان مملکت سرمد، هم عنان و همنشين و هم جام وهم حریف گردند که:« اولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیّين و الصدیقين و الشهداء و الصالحين» چه جای این است بلکه تفضیل یابند بر فاضلان شهدا که:« فله اجرمائة اﻟﻒ شهید».
یا رسول الله! چرا تفضیل یابند؟ چو ایشان عاملند و اینها عامل و ترازوی عدل آویخته است. کدام ترازوی عدل؟ ترازوی«و ان لیس للانسان الاّ ماسعی» ترازوی «انما اجرک علی قدرتعبک و نصبک» ترازوی«فاما من ثقلت موازینه».
تو که ذرهای عقل داری مزد مزدوران را به کار میداری که فلان مزدور در باغ ده روزبیل زد و فلان مزدور پنج روز و فلان یک روز و هر یکی را بر قدر کار خود اجرت میدهی و غلط نمیکنی عالم«انی اعلم مالاتعلمون».دانای«و ما یعزب عن ربک من مثقال ذرة فی الارض و لافی السماء» آن دانا خداوندی که مور سیاه را برسنگ سیاه بدان پای باریک، در شب تاریک، میافتد و میخیزد و میرود آن بینای مطلق تعالی و تقدس می بیندش که آن مور، در آن شب دیجور در رفتار، تیز یا آهسته میرود یا میانه سوی خانه میرود یا سوی دانه می رود. پس آن دانا خداوند، اندازهٔ رنج و کوشش بندگان خویش و عدد اشک چشم عاصیان پرحسرت و آه وعدد قطره های خون جگر خون چکان عارفان بارگاه و عدد انفاس پاس مسبحان تسبیح سحرگاه و عدد اقدام باقدام سالکان مالکان مملکت مجاهده که روز و شب به بارگاه و پیشگاه «مقعد صدق»رقصان و ترانه گویانند،شعر:
«ما شب روان که در شب خلوت سفر کنیم در تاج خسروان به حقارت نظر کنیم»
می روند بجان نه سوارونه پیاده، بی دل و دلداده، بی مرکب و زواده بر قدم توکل بر مالک جزو و کل، پس آن دانا خداوند، شمار جان نثار تمام عیار آن بندگان را در نسخهٔ علم قدیم خود، یک به یک، ذره به ذره، موی به موی، نشمرده باشد و ننوشته باشد که:« و نکتب ما قدموا و آثارهم»و چون شمرده باشد و نوشته باشد قدمها ودمها و ندمهای اولیان و آخریان را، پس آن عادل خداوندی که زخم تير عدلش بر آماج اصابت، موی را دو نیم کند، چون روا باشد از عدل چنين عادلی از انصاف چنين منصفی که این یک عامل را صد دهدو صدهزار دهد وآن عامل را که او همين کار کرده باشد، یکی دهد! یا رسول الله! ای مشکل گشای اهل آسمان وزمين، ای «رحمةً للعالمين» ،مشکل ما را حل فرما که مشکل گشای مشکلات اهل آسمان و زمين امروز تویی. شعر:
«اگر مرد حقیقت را در این عالم نشانستی همه رمز الهی را ز خاطر ترجمانستی
وگر مرغان صحرا را بدان عالم رهی بودی ز پر وبال هر مرغی همه مشکل عیانستی
مسلم نیست هر کس را که در بازار عشق آید وگرنه زیر هر سنگی هزاران کاروانستی»
رسول الله صلی الله علیه و سلم آن ترجمان بارگاه قدم، آن افصح عرب و عجم آن معدن علم و کرم، آن شهنشاه بی طبل و علم، سید کائنات، سلطان موجودات، جواب فرمود که:
ای یاران صادق و ای صحابهٔ موافق بدانید که اگر سیل با قوت از کوهسار، غلط غلطان عاشق وار به دریا باز رود، و به دریا پیوندد، با چندین دست و پا که آبها دست و پای یکدیگرند، و مرکب یکدیگرند، به قوت همدیگرکوه و بیابان را ببرند و جیحونها و به دریا که اصل ایشان است، پیوندند و هر قطرهای نعره میزند که:« ارجعی الی ربک راضیه»این چه عجب باشد عجیب صعب و دشوار و غریب آن باشد که قطرهٔ تنها مانده در میان کوهساری یا در دهان غاری یا در بیابان بی زنهاری از آرزوی دریا که معدن آن قطره است آن قطرهٔ بی دست وپا تنها مانده بی پا و پا افزار، بی دست و دست افزار از شوق دریا بار بی مدد سیل و یار غلطان شودو بیابان رامیبرد به قدم شوق سوی دریا میدواند بر مرکب ذوق. ای قطرهٔ بیچاره، خاک خصم تو، باد خصم تو، تاب آفتابْ خصم تو، مقصدت که دریاست سخت دورست، ای قطرهٔ بی دست وپا، در میان چندین اعدا، جانب دریا چون خواهی رفتن؟ قطره به زبان حال میگوید که: در جان من که قطرهای ام و ضعیفم، شوقی است از تأثيرعنایت دریای بی پایان که:« وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولاً»اندرین بیابان که سیلها میلرزند از بیم فروماندن، که:« انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض و الجبال فابين ان یحملنها و اشفقن منها»از هیبت خطر بیابان بی زنهار مجاهده آسمان بلرزید و بترسید و کوهها فریاد کرد که ربنا ما این امانت برنتابیم زمين گفت: من خاک آن رهروانم، اما طاقت آن ندارد جانم جان آدمی که قطرهای است، میان به خدمت بربست که :
«تو مرا دل ده و دليری بين رُوبَهِ خویش خوان و شيری بين»
ضعیفم، نحیفم، بیچارهام، اما چون آثار عنایت «کرمّنا بنی آدم»به گوش جانم رسید، نه ضعیفم، نه نحیفم نه بیچارهام، چاره گر جهانم.
«چون ز تير تو پر کنم ترکش کمر کوه قاف گيرم و کش»
تا نظرم به خود است و به قوت خود، ضعیفم، ناتوانم، از همهٔ ضعیفان ضعیفتر، بیچارهام از همهٔ بیچارگان بیچاره ترم، اما چون نظرم را گردانیدی تا به خود ننگرم به عنایت و لطف تو نگرم که:« وجوه یومئذ ناضرة الی ربهاناظرة» چرا ضعیف باشم، چرا بیچاره باشم، چرا چاره گر نباشم، چرا آدمی باشم، چرا آن دمی نباشم؟
«چوآمدروی مه رویم که باشم من که من باشم؟ که من خودآن زمان هستم که من بی خویشتن باشم
مرا گرمایهای بینی، بدان کان مایه او باشد برو گر سایه ای بینی، بدان کان سایه من باشم
چواوبامن سخن گوید چو یوسف وقت لا باشد چومن بااوسخن گویم چوموسی وقت لن باشم
سخن پیدا و پنهان است او آن دوستتر دارد که اوبامن سخن گوید من آنجاچون سخن باشم»
بازآمدیم به معنی حدیث مصطفوی و تحقیق و بیان وسر و مغز جان آن، خنک او را که مغزی دارد و جانی دارد،آن مغز باید تا مغز را دریابد و جانی باید که از جان لذتی گيرد ای جان عزیز من! ای طالب من! چندانکه تو درطلب از یک پوست بيرون میآیی عروس معنی از یک پوست بيرون میآید و چون تو از دوم پوست بيرون می آیی او از دوم پوست بيرون میآید، میگوید که:
«اگر یگانه شوی با تو دل یگانه کنم ز مهر خلق و هوای کسان کرانه کنم»
چون تو باز به حکم هوی و شهوت در پوست اندر میروی، او نیز در حجاب میرود، میگویی: عروس معنی،ای مطلوب عالم! ای صورت غیبی، ای کمال بی عیبی! جمال نمودی باز چرا در حجاب رفتی؟ او جواب می گوید: زیرا که تو در حجاب هوی و شهوت رفتی.
«دلدار چنان مشوش آمد که مپرس هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس
گفتم که: مکن. گفت: مکن تا نکنم زین یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس
روزی سلیمان صلواة الله علیه بر تخت«وسخرّنا له الریح»نشسته بود. مرغان در هوا پر در پرآورده بودند و قبّه کرده تا آفتاب بر سلیمان نتابد. هم تخت پراّن هم قبّه بر هوا پران«غدوِّها شهرٌ و رواحها شهر» ناگاه اندیشه ای که لایق شکر آن نعمت نبود، در خاطر سلیمان بگذشت. در حال تاج بر سرش کژ گشت. هرچند که راست میکرد باز کژ میشد. گفت: ای تاج راست شو. تاج به سخن آمد، گفت: ای سلیمان! تو راست شو. سلیمان در حال درسجود افتاد که:« ربنّا ظلمنا» در حال تاج کژ شده بی آنکه او راست کند، بر سر راست ایستاد سلیمان به امتحان تاج را کژ میکرد راست میشد. عزیز من! تاج تو، ذوق توست و وجد و گرمی توست. چون ذوق از تو رفت، افسرده شدی تاج تو کژ شد.
ذوقی که ز خلق آید زوهستی تن زاید ذوقی که زحق آید زاید دل و جان ای جان
ای سلیمان وقت! که پریرویان عقلانی و روحانی به فرمان تواند، دیو رویان نفسانی و شیطانی پیش تخت وجود تو دوند:
«گرد رخت صف زده لشکر دیو و پری ملک سلیمان تو راست گم مکن انگشتری
صلح جدا کن ز جنگ، زانکه نه نیکو بود کارگه شیشه گر، دستگه گازری»
در دکان وجود تو تا شیشه گر طاعت و شوق و ذوق تواند با گازر هوی و شهوات هرچه ده روز شیشه گر در این دکان، شیشههای طاعت سازد، گازر کوبهای بزند دکان در لرزد، همهٔ شیشهها در هم شکند :« ان تحبط اعمالکم و انتم لاتشعرون» اکنون ای سلیمان وقت خویش، چون تاج ذوق و نور اخلاص بر فرق سر جان خود نبینی، خود را افسرده بینی و تاریک و محبوس سوداها بینی، بانگ برآری که ای ذوق کجایی؟ و ای شوق در چه حجابی؟هر چند میکوشی تا آن ذوق رفته بازآید، نیاید، و آن تاج اخلاص را هر چند بر سر خود راست میکنی، کژ می شود ندا میکند که تو راست شو تا من راست شوم.« بان الله لم یک مغيراً نعمة انعمها علی قوم حتی یغيروامابانفسهم».چنين میفرماید صانع ذوالجلال، معطی بی ملال قدیم پیش از پیش بخشایندهٔ بیش از بیش جل جلاله که من که خدایم، بخشندهام و بخشاینده و بخشنده و بخشاینده آفرینم، چون به بندگان نعمتی دهم، هرگزآن را دیگرگون نکنم تا ایشان معامله و زندگانی خود دیگرگون نکنند.
آمدیم به تمامت آن حدیث اول که این حدیث ما را پایان و نهایت نیست که:« قل لو کان البحر مداداً لکلمات ربی لنفد البحر قبل ان تنفد کلمات ربی و لو جئنا بمثله مدداً»«والعاقل یکفیه الاشاره»میفرماید که:« الامن تمسک بسنتی عندفساد امتی» یعنی آن قطرهٔ جان پاک مشتاق از دریای جانان دور مانده محجوب گشته در عالم آب و گل از شوق جان ودل، چون ماهی بر خشکی میطپد و قطرههای دیگر با او یار نمیشوند که: «الاسلام بدأ غریباً و سیعود غریباً»بعضی قطرهها با خاک درآمیختند، بعضی قطرهها بر برگها درآویختند بعضی قطره ها به وسوسهٔ ظلمات خود را چارمیخ کردند، بعضی قطرهها به دایگی درختان قصد بیخ کردند هر قطرهٔ جانی به چیزی مشغول شد: یکی به خیاطی، یکی به کفشگری و یکی به سودای اخیی، یکی به سماع چنگی ویکی به بو و رنگی، ازدریاش فراموش شد.
اکنون همان کار که آن سیلها که صدهزار قطره بودند، جمع شدند، راه کردند و راه رفتند به قوت همدیگر که: «السابقون السابقون» این یک قطرهٔ از یاران مانده، همان راه و بیابان با پهنا تنها پیش گرفت بی یارو بی پیشکار و بی پشت دار، توکل کرده بر جبار پروردگار. دشتها و وادیها که آن سیلهای با صدهزار قطره بریدند، اوتنها میبرد که:« واحدٌ کالألف ان امرٌ عَنی»«قلیلٌ اذا عدّوا کثيرٌ اذا شدوّا»پس چو آن قطره، کار صد هزارقطره کرد که«الا من تمسک بسنتی»،این قطره نباشد، سیل باشد در صورت قطره که«ان ابراهیم کان امّة» پرسیدند پیغامبر را از حال امت ابراهیم علیه السلام جواب آمد که: چه میپرسی از امت ابراهیم که به خودی خودامت بود و فِرَق، هم پادشاه بود و هم به خود لشکر بود هم قطره بود هم به خود سیل بود. امت هزار باشد وصدهزار باشد«ان ابراهیم کان امة» ابراهیم، هزار بود بلکه صدهزار بود، عدد بی شمار بود:

«کشتی وجود مرد دانا عجب است افتاده به چاه، مرد بینا عجب است
کشتی که به دریا بود آن نیست عجب در یک کشتی، هزار دریا عجب است»
*
«گر نسیم یوسفم پیدا شود هرکه نابینا بود، بینا شود
ای دل از دریا چرا تنها شدی از چنان دریا کسی تنها شود؟
ماهئی کز بحر در خشکی فتاد می طپد تا زودتر آنجا شود
گر کسی گوید که بهر عشق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟
تو جوابش ده که: اندر شوق بحر قطره بی آرام و ناپروا شود
هم جوابش ده که پیش آفتاب ذرهّ سرگردان و ناپیدا شود»
عزیز من! آن قطرهٔ جانی که در فراق دریا قرار گرفته باشد و یاد دریا نمیکند، گاهی در برگی میآویزد، گاهی درخاک میآمیزد، مگر بی ادبی کرده است، که او را بند بر پای نهادهاند بند زرین، بند سیمين، بند مُجوهر. اوعاشق آن بند شده است، چنانکه از عشق سیم و زر، آن بند را بند نمیبیند او را پند مده که بند او از آن سختتراست، که پند راه یابد.
«ملک و مال و اطلس این مرحله هست بر جان سبکرو سلسله
سلسلهٔ زرّین بدید و غرّه گشت ماند در سوراخ چاهی جان ز دشت
صورتش جنت به معنی دوزخی افعئی پر زهر و نقشش گلرخی
الحذر ای ناقصان زین گلرخی کوبه گاه صحبت آمد دوزخی»
چنانکه منافذ ادراکات و فهم او را عشق آن رنگ و بو و گفت و گو گرفته است که سر سوزنی از پند راه نیابد،بلکه پند دهنده را دشمن گيرد، زیرا زنگی همیشه دشمن آیینه بود. ناصحان و واعظان آینهاند یا آینه دارند. عاشقان نفس و طالبان دنیا زشت رویانند، زنگی چهرگانند که:« واتبعنا هم فی هذه الدنیا لعنه و یوم القیمه هم من المقبوحين»اما در ولایت زنگبار، زشتی زنگی کی نماید که آنجا مرد و زن همه زنگیند و جنس همدیگرند، باش تا از این ولایتش بر مرکب اجل بيرون برند بر خو بچهرگان ترک و روم که فرشتگان نورانیند«کِرامٌ بَرَرَه»که مسکن ایشان هفت آسمان است، آنگه رسوایی خویش میان رومیان روحانیان ببینند، حسرت خورند و هیچ سود ندارد. لاجرم از این سبب دشمن آینهاند و آیینه دارند.
«زنگئی یافت آینه در راه اندر او روی خویش کرد نگاه
بینیی پخش دید و رویی زشت چشم چون آتش و رخ از انگِشت
چون بر او عیبش آینه ننهفت بر زمینش زد آن زمان و بگفت:
کانکه این زشت را خداوند است بهر ننگش به راه بفکندست
گر چو من خود به کاری بودی این کی در این راه خوار بودی این؟»
اما آن سیاهی که رنگ زنگی دارد، و زنگی نیست، از ولایت ترک است و از ولایت روم است، به طفلی به زنگبارش به اسيری بردهاند. دشمنی، سیاهئی در روی او مالیده است. چون آینه را بیند، حالی خال سیاه در روی سپید ببیند، گویند: عجبا! چه مالیدهاند در رویم، همهٔ روی چرا چنين سپید نیست؟ پس سپیدی با سیاهی در جنگ آید که « لااقسم بیوم القیمه و لااقسم بالنفس اللوامه» یا خود چون او میان زنگیان افتاد ایشان با او بیگانه میبودند از روی آنکه تو سپیدی و ما سیاه، از ما نیستی. او تنها و بیکس میماند از ضرورت تا با ایشان باشد و او را بیگانه ندارند، سیاهی در روی خود میمالید تا دختران زنگیان از وی نرمند که:« ان من ازواجکم و اولادکم عدواً لکم». این دخترچگان زنگی، شاهدان و خوبان و لذتها و شربتهای این عالم فانی است که عدوی چهرهٔ چون ماه شمایند که از بهر ایشان سیاهی در رو میمالید هان و هان به خود آیید و این سیاهی از رو بزدایید مبادا که چون بسیار بماند این سیاهی بر روی شما رنگ اصلی را بخورد و همرنگ کند و آن فر سپیدی و سرخی رویتان، در زیر آن سیاهی به روزگار بپوسد رنگ سیاه عاریتی، رنگ اصلی شود. زودتر جدایی بجویید و روی خود را از ننگ رنگ سیاه تباه ایشان بشویید که:
« عادت چو کهن شود طبیعت گردد.»
و آنگاه که آن خال سپید که بر روی شما یادگار سپیدی است، نماند، سیاهی محیط شود بر روی جان شما که: « واحاطت به خطیئته فاولئک اصحاب النار هم فیها خالدون» بعد از آن هرگز از سیه رویی بيرون نیاید که:« یوم تبیض وجوه و تسود وجوه.» چون قومی سیاهی بر رو و سیاهکاری در دل عاریتی است و بعضی را اصلی است، فردا چون به جوی آب طهور قیامت، سر بر کنند و از خواب مرگ، خواب آلود برخیزند، همه رویها بشویند چنانکه عادت بود که چون خفته از جامهٔ خواب برخیزد، روی بشوید.« فاغسلوا وجوهکم» چون روهافرو شویند، آنها که ترک و رومیاند، آن آب مبارک، سیاهی را از روی ایشان ببرد و آنها که زنگی اصلیند، چندانکه بشویند سیاهتر شوند چون سر از جوی برآرند عیان ببینند حال هر دو قوم را که:« یوم تبیض وجوه و تسود وجوه».
عزیز من! مبادا که ترا این سیاهی و سیاهکاری عشق دنیای فانی و مکارغدار گندم نمای جوفروش، سیاههٔ سپیده برکرده عجوزهٔ خود را جوان ساخته، رنگ زشت او بر تو طبیعت شود، دشمن آینهٔ الهی شوی صفت خفاشی وآفتاب دشمنی در تو متمکن شود، دشمن آفتاب شوی.
«بس روشن است روزولیک از شعاع روز بی روزنند از آنکه همه بسته روزنند
از خوی زشت، دشمن آن خوی و خاطرند وز درد چشم، دشمن خورشید روشنند»
*
«آن کرّهای به مادر خود گفت: چونکه ما آبی همی خوریم، صفيری همی زنند
مادرچه گفت؟ گفت: برو بیهده مگوی تو کار خویش کن که همه ریش میکنند»
آن تُرکْ بچه میگوید پدر را که: مرا عاجز کردی که: رو بشو، رو بشو از سیاهی، اگر سیاهرویی بد است آن زنگیان چرا شادی میکنند و ما چون داروها بر روی خود میمالیم، چرا بر ما میخندند و تسخر میکنند و طعنه میزنند؟
پدر میگوید: تو کار خویش کن و چهرهٔ چو ماه از بهر شاه ابد و ازل بیارای که:« ان الله جمیل یحب الجمال» که ایشان بر روی زشت خود میخندند که:« ان الذین اجرموا کانوا من الذین آمنوا یضحکون». همه بر موافقت افضل القراء فلان الدین از میان جان نام « الرحمن» بگوییم که: بسم الله الرحمن الرحیم.
«تا دل ز کمال تو نشان یافت جان عشق تو در میان جان یافت
جان بارگه ترا طلب کرد در مغز جهان لامکان یافت
هرجان که به کوی تو فرو شد از بوی تو جان جاودان یافت
فریاد و خروش عاشقانت در کون و مکان نمیتوان یافت
از درد تو جان ما بنالید درمان ز تو درد بیکران یافت
چون درد تو یافت، زیر هر درد درمان همه جهان نهان یافت
هرچیز که جان ما همی جست چون در تو نگاه کرد آن یافت»
هرکه حلاوت این نام یافت از ذروهٔ عرش تا پشت فرش، پیش همت او پر پشهای نسنجد و هرکه را به جمال این نام صید کردند، هیچ صوت وصیت و رنگ و بو او را نتواند صید کردن و هر کلبهای که آفتاب سعادت این نام بروی تافت، شرفات و کنگرهٔ قصر ملوک عالم را خدمت آن کلبهٔ او فرستند، تا او را پرستند. هرکه حلقهٔ بندگی این نام در گوش کرد، دنیا و عقبی را فراموش کرد. هر که از مشرب عذب این نام سيراب شد، عُمراناتِ عالم در بصرو بصيرت او خراب شد. روزی که آفتاب سعادت از برج اقبال برآید و دوست دیرینه از اقصای سینه ناگاه بدرآید که:« افمن شرح الله صدره للاسلام» یعنی آن مؤمنی را که گزیدهام از خاک و بخریدهام او را از دست جهل و خودپرستی و پسندیدهام و اوصاف پسندیده بخشیدهام و او را لایق خدمت و دقایق پسندیدهٔ آداب طاعات گردانیدهام، اجتبا و اصطفا کردهام و دل او را با وفا و صفا بسرشتهام و به شرح، نرم گردانیدهام که شَرَحَ و وَسَّعَ و زَیَّنَ و نَوَّرَ از یک قبیلند در معنی« افمن شرح الله؟» این شرح که کرد؟ من کردهام که اللهّام، بخود کرده ام به جبرئیل باز نگذاشتم. به میکائیل حواله نکردم. صدرهٔ صدر در میان تن است. صدر، سینه بود که حرم کعبهٔ دل است چنانکه آن حرم در میان زمين است، این حرم سینهٔ بی کینه در میان تن است که « خير الامور اوسطها» بهترین جواهر در میان قلاده بود تا اگر به کنارها آفتی رسد، آنچه خلاصه است، در میان سلامت بماند. ایشان گرد او همچون پاسبانان باشند و سینه در میان همچون خزینهای. دگر چه میفرماید؟« للأسلام» بعضی مفسران
گویند: این لام تملیک است، یعنی هرچه بيرون اسلام است از هنرها و دانشها در دل عاریت است و اسلام دردل حقیقت است و مقصود اوست. چنانکه در خانه مقصود عروس بود نه کنیزکان و نه گنده پيران حاجبه و آینده و رونده.
« بسم الله» آن نامی است که موسی بن عمران علیه صلوات الرحمن صد هزار شمشير و شمشيرزن و نیزه و نیزه باز، لشکر آهن خای آتش پای فرعون را به عصایی به قوت این نام زیر و زبر کرد.« بسم الله» آن نامی است که موسی بن عمران، دوازده شاهراه خشک از بهر گذشتن بنی اسرائیل پیدا کرد در دریا و گرد، از دریا برآورد.«بسم الله» آن نامی است که عیسی بن مریم بر مرده خواند، زنده شد. سر از گور برآورد موی سپید گشته از هیبت این نام. ای منکر سئوال گور از منکر و نکير! مگر قصهٔ عیسی را منکری که به آواز عیسی، مرده سر از گور برکرد؟ چرا به آواز منکر و نکير، سر از کفن بيرون نکند و جواب نگوید؟«بسم الله» آن نامی است که هر روز چندین لنگ و مبتلا و رنجور و نابینا، بر در صومعهٔ عیسی علیه السلام جمع شدندی هر بامدادی، چون او از اوراد فارغ شدی، بيرون آمدی، این نام مبارک بر ایشان خواندی، همه بی علت، با تمام صحت و قوت به منزلهای خود روان شدندی،« بسم الله» ، آن نامی است که مصطفی صلوات الله علیه شب مهتاب مه چهارده، گرد کعبه طواف می کرد و در مکه از غایت گرما اغلب خلق به شب گردند ابوجهل او را دید، خشم کرد و حسدش بجوشید. از جوش کف کرد و گفت:
خدا داند که این ساحر، باز در چه مکر است!
مصطفی صلوات الله علیه جوابش گفت از راه شفقت که: مکر از کجا و من از کجا؟ من آمدهام که خلق را از مکر و دام همچون تو گمراهان برهانم. گفت: اگر ساحر نیستی، بگو که در مشت من چیست؟ و او در مشت، قاصد، سنگ ریزهها برگرفته بود. جبرئیل امين در رسید و گفت: یا محمد! حق، ترا سلام میرساند که:« السلام علیک ایها النبی و رحمة الله و برکاته» و میگوید که: هیچ میندیش اگر ترا نام ساحر کنند، ما ترا نامهای نیکو نهادهایم. بعضی به خلقان گفته ایم و بعضی را که خلقان، طاقت فهم آن ندارند، با ایشان نگفته ایم که:« کلم الناس علی قدر عقولهم» او که باشد که ترا نام نهد؟ خواجه را رسد که غلام را نام نهد. غلام ادبار را که از در درآید، کی رسد که خواجه را و خواجه زاده را نام نهد؟ نامی که او نهد، هم در گردن او آویزند و به دوزخ فرستند ترا امتحان میکند که بگو در مشت من چیست؟ جوابش بگو که: کدام میخواهی، آنکه بگویم که در مشت تو چیست یا آنکه آنچه در مشت توست، بگوید که من کیستم؟
چون مصطفی علیه السلام این نام مبارک را بر زبان راند که:« بسم الله الرحمن الرحیم» جوابش بگفت. ابوجهل گفت: نی، این قویتر است که آنچه در مشت من است، بگوید که تو کیستی. به نام پاک خدا هر سنگ پارهای به آواز آمد از میان دست ابوجهل که:« لا اله الاالله، محمدٌ رسول الله». طایفه ای ایمان آوردند. ابوجهل، از غایت خشم سنگریزهها را بر زمين زد و سخت پشیمان شد به گفتن و گفت: دیدی که چه کردم من به دست خویش؟ باز خویشتن را بگرفت و بستیزه گفت: که به لات و عزی که این هم جادوی است.
بعضی از یاران ابوجهل گفتندش که جادوی در زمين رود و بر آسمان اثر نکند. بیا تا او را بدین امتحان کنیم.آمدند و گفتند که اگراین چه میکنی، سحر نیست و حق است و از خداست، این ماه شب چهارده را بشکاف که سِحْر در آسمان اثر نکند. در حال جبرئیل امين در رسید و گفت: میندیش و نام مبارک مطهر مقدس قدیم لم یزل و لایزال ما را بخواان و بگو :« بسم الله الرحمن الرحیم » و آن دو انگشت مبارکت را از هم باز کن تا قدرت ما را
ببینند. چنان کرد. در حال مه دو پاره شد. نیمی سوی انگشت راست پیغامبر میرفت و نیمی سوی انگشت چپش میرفت که:« اقتربت الساعه و انشق القمر» و بانگ با هیبت میآمد که چندین هزار حیوان در شهر و صحرا بمردند و باقی حیوانات از علف باز ایستادند و میلرزیدند و چندین خلق رنجور شدند و قومی را شکم خون شد. جمله تضرع کردند که بدان خدای که تو از وی میگویی که زود این ماه را فراهم آور و درست کن، چنانکه بود و اگر نی همين ساعت همه جهان زیر و زبر شود. پیغامبر صلوات الله علیه باز این نام مبارک را اعادت کرد که:« بسم الله الرحمن الرحیم» و دو انگشت را بهم آورد به فرمان خدا و به برکت این نام جانفزا، هر دو نیمه بهم آمد. قومی دیگر، بسیار، ایمان آوردند. ابوجهل را غصه زیادت شد و از دست برفت. باز بجلدی خود رابگرفت و گفت: اگر این راست باشد و چشم بندی و گوش بندی و هوش بندی نباشد، باید که شهرهای دیگر ازاین خبر دارند. بعد از آن وَفْدها و کاروانها و پیکان و نامه ها میرسید از اطراف عالم تا به اطراف عالم بردوستان که این چه واقعه بود که ماه اسمان بشکافت که از آن روز که« فاطر السموات» این دو شمع را در این گنبد، افروخته است و پردههای ظلمات را به تابش تاب این دو گوهر میسوخته است که« وجعل الشمس ضیاء و القمر نوراً»، هرگز جنس این واقعهٔ عجیب غریب نادر، از آبا و اجداد ما هیچ کس حکایت نکرد و در هیچ کتابی ننوشتند و از اطراف شهرها، نامه بر نامه میرسید و ابوجهل و امثال او هر دم سیه روتر میشدند که:« فاما الذین فی قلوبهم مرض فزادتهم رجساً الی رجسهم» و آنها که ایمان آورده بودند هر روز قوی دل تر و قوی ایمان تر که:« لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم».
«مه نور میفشاند و سگ بانگ میکند مه را چه جرم؟ خاصیت سگ چنين بود
از ماه نور گيرد ارکان آسمان خود کیست آن سگی که بخار زمين بود»
بخوان، ملک القراء! از کلام ربی الاعلی، از بهر ارشاد سالکان جادهای را که:« قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لاتقنطوا من رحمة الله». ملک جلیل، واهب جزیل دارای جهان، دانای نهان، خالق جزوو کل، رازق خار و گل، پادشاه علی الاطلاق، مالک الملک باستحقاق، از بهر زنده کردن مرده دلان و تازه کردن پژمرده دلان، چنين میفرماید که:« قل یا عبادی» قل: بگو ای محمد که قال ترا حلال است که قال تو از حضرت جلال است:
« حکما را بود به خوان جلال لقمه و نطق و سحر هر سه حلال»
« قل». بگو، ای قال تو بهتر از حال، ای قال تو کمال کمال.« یا عبادی» یا، ندای بعید است، یعنی ای دورافتادگان از جادهٔ راه به وسوسهٔ دیو سیاه که چون کاروانی در بیابان حيران شود، بعضی گویند: راه، این سوی است و بعضی گویند: از آنسوی است. دیو گوید: وقت خود یافتم. برود از طرف دور که از راه سخت مخالف باشد، بانگ میزند اهل کاروان را به آوازی که ماند به آواز خویشان ایشان و دوستان و معتمد ایشان به بانگ بلند و سخن فصیح مشفقانه که: بیایید بیایید که راه اینجاست. هان! ای کاروان مؤمنان! هوش و گوش دارید وغره مشوید که در آن بانگ فتنههاست، کاروان در آن حيرانی چون آن آواز مشفقانهٔ خویشانه بشنوند همه سوی آن دیو روان شوند. چون بسیار بیایند، گویند که: آنکه ما را میخواند، اینجا بود، کجا رفت؟ خواهند که باز گردند که این خود غول بیابان بود. رهزن کاروان بود. دیو گوید: حیف باشد که اینها را بگذارم که باز گردند. بر سر راه باز از دور، از آن سوی گمراهی او را بینند که آواز میدهد که: بیایید، بیایید، از آن گرمتر که اول میگفت. اینجا بعضی از اهل کاروان به گمان افتند که اگر او غمخوار ما بود و چنان که مینمود، چرا نایستاد و آشنائی نداد! به یک نظر به سوی آن دیو مینگرند که سوی او برویم و به یک نظر باز پس مینگرند آن سوی که آمده اند، باشد که از آن طرف کسی پیدا شود، بعضی که از عنایت دورند هم در آن بیابان ضلالت و عناد و فساد در پی آن دیو بر این نسق و بر این شیوه چندان بروند که نه قوت بازگشتن ماند و نه امکان مراجعت. از گرسنگی و تشنگی همه در آن بیابان ضلالت بميرند، علف گرگان شوند. و بعضی که اهل عنایت باشند در میان بیابان ضلالت، تضرع آغاز کنند که:« ربنا ظلمنا» ظلم کردیم، از راه، سخت دورافتادیم. عجب باشد اگر ما خلاص یابیم. حق تعالی فرشتهای را بفرستد، بلکه نبیی را، رسول معصوم را، مصطفای مجتبی را تا از زبان حق ندا کنند ایشان را از طرف جادهٔ راه راست که:« الذین اسرفوا» ای بندگان حق که اسراف کردید و از راه، سخت دور رفتید تو مپندار که همه اسراف آن باشد که چند در می بگزاف خرج کنی یا چند خروار گندم بی حساب خرج کنی یا ميراثی مال بسیار بگزاف به عشرت خرج کنی. اسراف بزرگ ان است که عمر عزیز که یک ساعته عمر را که به صد هزار دینار نیابند که:« الیواقیت تشتری بالمواقیت و المواقیت لاتشتری بالیواقیت» یعنی چون وقت عمر مهلت دهد، یا قوتها و گوهرها توان بدست آوردن، اما به صد هزار یواقیت و جوهر، مواقیت عمر نتوان خریدن.
« به زر نخریدهای جان را ازآن قدرش نمیدانی که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را»
« علی انفسهم» این ظلم بر خود کردید و پنداشتید که بر دیگران میکنید. آتش در دکان خود زدیت و سرمایهٔ خود را سوختید و شاد میبودیت که دکان خصمان خود را میسوزیم.« بد مکن که بدافتی، چَه مکن که خود افتی»
« ظالم که کباب از دل درویش خورد چون درنگری ز پهلوی خویش خورد»
مولوی : المجلس الاوّل
فی معنی بسم الله الرحمن الرحیم
بسم، اتفاق مفسران است که اینجا مضمری هست، که عرب به حرف«با» ابتدا نکنند، اما اختلاف است میان مفسران که آن مضمر چیست.
گویند که: آن مضمر، امر است از حق تعالی که ای بندهٔ من، چون پناه میگيری از شیطان، به نام من آغاز کن این چیز را تا از شر او پناه یابی و بعضی مفسران گویند که: آن مضمر اخبار است از بنده که ای خدا! فریاد میکنم ازشیطان به تو و پناه میگيرم و پناه گرفتن به تو، جز این نمیدانم که آغاز کار خود به نام تو کنم و در نام تو گریزم و عمل خود را و کار خود را در نام تو گریزانم که هر کاری که آغاز آن به نام مبارک تو نبود، آن کار ناقص و ابتر بماندو ثمرهای حاصل نباشد.
قال النبی علیه السلام:« کل امرذی بال لم یبدأ باسم الله فهوابتر»
می فرماید مصطفی علیه السلام که: هرکاری که در او خطری باشد و عزتی باشد و فایدهای باشد، چون به نام خدا پناه نگيرد در آغاز آن کار، هر چند که جهد کنند، آن کار تمام نشود و عاقبت سر به پشیمانی و خسارت بيرون کند و اگر باورت نمیآید درنگر در فرعون و شداد و نمرود که با چندان هزار آلت و عدت و لشکر و ملک و بازو بکوشیدند و اندیشدند و خزینههای عالم خرج کردند تا ایشان را از آن ملک برخورداری باشد و نام نیکو بماند تا سالهای دراز ایشان را به نیکی و بزرگی یاد کنند و دوست دارند، چون به نام خدا پناه نگرفتند در آن کارخویش آن همه کارهاشان باژگونه شد و همه امیدهاشان نگوسار شد.
دوستی خواستند، دشمن روی عالم گشتند. نیکنامی خواستند، بدنام عالم شدند. در دلها عظمت و حرمت خواستند، از پشه و مگس حقيرتر و ننگين تر شدند و اگر خواهی که این سخن روشنتر شود در حال انبیا نظر کن که ایشان هرکار که کردند، آغاز به این کردند و پناه به این نام گرفتند و خدمت این نام کردند و این نام را در میان جان و دل جا کردند و مال خود فدای این نام کردند و در بند قبول خلق نبودند که خلق ایشان را بد گویند، یا نیک گویند؛ در بند آن بودند تا خلق را به خدمت این نام کشند و در پناه این نام کشند و دربند آن نبودند که میان خلق، نیک نام باشند و نام ایشان بماند، بلکه دربند آن بودند تا این نام حق عزیز و معظم باشد و تعظیم این نام بماند و اگر نام خود را خواستند، هم از بهر این نام خواستند تا خلقان بشنوند که این نام بزرگ نامشان را چون بزرگ کرد و چون عزیز کرد، تا دیدههای خلق را بگشایند که راه غلط مکنید و اگر نام خود را میخواهيد، نام خود را بهليد، اين نام را بگيرد و اگر حرمت خود ميخواهيد، حرمت اين نام را نگاه داريد و نام خود را فراموش کنید و این نام را یاد دارید که هرکه نام خود جست، نام خود را گم کرد و هر که نام خود را در این نام گم کرد، نیکنامی یافت تا ابد و از انبیا علیهم السلام مصطفی صلی الله علیه و سلم چست تر بود. در این خدمت نیکنامی او از دیگران افزون تر شد. چون دست در این نام زدند، مرغکان ضعیف ابابیل دمار از دماغ پیلان مست برآوردند.
برخوان:« الم ترکیف فعل ربک باصحاب الفیل»کوری آن کسانی که منکرند حرمت این نام را و چون پناه به این نام گرفتند، پشهای دمار از دماغ شهنشاه نمرود برآورد و لشکر زیور او را برهم زد. چون حرمت این نام را امتحان کردند، قرص ماه چهارده شبه بشکافت از بهر خدمت این نام و چون این نام را نوح پناه خود ساخت، از مشرق تا مغرب موجهای طوفان برخاست و صدهزار لشکر و قبیله را بر هم زد که میگویند که عالم هرگز چنين معمور نشده بود که در عهد نوح بود. هرگز چنان نامدار نشده بودند در عالم که در آن عهد بودند. هر کس به نام و حرمت خود مینازیدند و مست میشدند و هر چند نوح، این نام را بر ایشان عرضه میکرد، قبول نمیکردند و در این نام به خواری نظر میکردند، زیرا صورت پرست بودند و این نام، موجی است که از دریای معنی برآمده است. چشمهای صورت پرستان را زهره نباشد که در اینجا نگرند تا خود را به هفتاد آب نشویند که:« لایمسه الاالمطهرون».
نوح میگفت: اگر شما این نام را نمیبینید که چه عظیم است و چه بزرگ است، دیدهها را به اشک بشویید و زار زار بگریید و بر نابینایی و محرومی خویش واقف شوید و اگر شما نوحه نمیکنید، من تا میتوانم بر شما نوحه میکنم خدا مرا خود نام نوح کرد برای آنکه نوحه گر شما خواهم بودن. این ساعت که حقیقتهای شما درغرقاب هلاکت است، نوحه میکنم، امیدوارانه، چنانکه رنجور را چون مرگ نزدیک آید نوحهای میکنند اما هم امید میدارند و چون این غرقاب هلاکت است، من میبینم شما نمیبینید. پیشتر آید و دست در صورتهای شما زند. من بر بالای کشتی باشم هم نوحه میکنم اما نوحهٔ ناامیدانه که:« اغرقوا فادخلوا ناراً فلم یجدوا لهم من دون الله انصاراً»یعنی: چون این نام را خوار داشتند و تعظیم این نام نکردند و نوح را که دلال دولت این نام بود، التفات نکردند، عاقبت عزت این نام ایشان را بگرفت و نامهای ایشان را نگوسار کرد:« فقطع دابر القوم الذین ظلموا»و الحمدلله رب العالمين.
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۹۲ - نیز در مدح معارف
نگردد رزق خلق افزون بطاعت
و نه نقصان پذیرد از معاصی
و لیکن طاعت و عصیان دهد بر
در آن روزی که یؤخذ بالنواصی
جامی : دفتر اول
بخش ۶ - در نعت سیدالمرسلین و خاتم النبیین علیه من الصلوات الفضلها و من التحیات اکلمها
جامی از گفتگو ببند زبان
هیچ سودی ندیده چند زیان
پای کش در گلیم گوشه خویش
دست بگشا به کسب توشه خویش
شیوه گوشه گیری از سر گیر
گوشه دامن پیمبر گیر
روی دل در بقای سرمد باش
نقد جان زیر پای احمد باش
قایدالخلق بالهدی والعون
شاه لولاک ما خلقت الکون
نقد یثرب سلاله بطحا
امی لوح خوان ما اوحی
فیض ام الکتاب پروردش
لقب امی خدای ازان کردش
لوح تعلیم ناگرفته به بر
همه ز اسرار لوح داده خبر
قلم و لوح بودش اندر مشت
زان نفرسودش از قلم انگشت
آنکه شوق قمر کند چو قلم
به قلم گر نبرد دست چه غم
از گنه شست دفتر همه پاک
ورقی گر سیه نکرد چه باک
بر خط اوست انس و جان را سر
گر نخواند خطی ازان چه خطر
داشت از در دهانش درجی پر
واندر آن درج درج سی و دو در
بود عقد صحیح لیک در آن
کسری افکند سنگ بدگهران
بود نعلش سهیل رخشنده
سنگ را رنگ لعل بخشنده
چون سهیلش رفیق سنگ آمد
سنگ در دم عقیق رنگ آمد
سنگکی کم ز مهره تسبیح
در کفش سبحه خوان به لفظ فصیح
وان فصیحان دل سیه چون سنگ
در خموشی ز نعت او یکرنگ
معده سنگین نخواست چون ز طعام
بر شکم سنگ بسته داشت مدام
نه که او بود کان نقد وجود
کان بی سنگ چون تواند بود
شرح خلقش که خلق از آن عاجز
کی کما ینبغی توان هرگز
محمدت چون بلانهایه ز حق
یافت شد نام او ازان مشتق
می نماید به چشم عقل سلیم
حرف هایش عیان میان دو میم
چون رخ حور کز کناره آن
گشته پیدا دو گوشواره آن
یا دو حلقه ز عنبرین مویش
آشکار از دو جانب رویش
دال آن کز همه فرود نشست
دل بنازش گرفته بر سر دست
آمد «الحمد» اول قرآن
پس «الف لام میم » از پی آن
یعنی الحمد را بخوان اول
ساز الف لام از و به میم بدل
تا که حاصل شود بدین تبدیل
نام او در بدایت تنزیل
چون شد این نام آن خجسته اثر
می دهد ذلک الکتاب خبر
که مسمای اوست فی الواقع
مظهر کل و نسخه جامع
ثبت در وی به لون بی لونی
کلمات الهی و کونی
جان او موج خیز علم و یقین
سر لاریب فیه اینست این
بود هم بحر مکرمت هم کان
گوهرش کان خلقه القرآن
قم فانذر حدیث قامت او
قاستقم شرح استقامت او
صبح رویش ز والضحی اوضح
منشرح صدرش از الم نشرح
کحل ما زاغ سرمه بصرش
ما طغی وصف پاکی نظرش
پایه ارتقاش ثم دنا
ذروه اعتلاش او ادنی
جعبه تیر ما رمیت کفش
چشم تنگ سیه دلان هدفش
رانده بالا ز همت والا
رخش اسری بعبده لیلا
وصف خلق کسی که قرآن است
خلق را نعت او چه امکان است
لاجرم معترف به عجز و قصور
می فرستم تحیتی از دور
لست اهدی سوی الصلاة الیه
یا مفیض الوجود صل علیه
و علی اله و اصحابه
وارثی علمه و آدابه
جامی : دفتر اول
بخش ۷۸ - اشارت به تقسیم علم به علمی که مضاف به مرتبه جمع است و به علمی که مضاف به مرتبه فرق است و علی هذاالقیاس سائرالصفات
علم حق است کامده ست پدید
لیکن اندر مراتب تقیید
علم یاد آرد استناد به حق
چون بود حق ز قیدها مطلق
یا بود مستند به حق زان رو
که برآید به صورت من و تو
قسم اول بود به نسبت ذات
مستمرالثبوت و الاثبات
نشود متصف به قسم دگر
جز به وقت ظهور و در مظهر
هر لنعلم که هست در قرآن
قسم ثانی بود مصحح آن
ور نه قسم نخست از ادراک
از حدوث و عروض باشد پاک
ذکرالعلم مع کلا قسمیه
فرعوا سایر الصفات علیه
جامی : دفتر اول
بخش ۸۵ - در ترغیب بر تلاوت قرآن و وصف مصحف که محل کتاب اوست
چون ز نفس و حدیثش آیی تنگ
به کلام قدیم کن آهنگ
مصحفی جو چو شاهد مهوش
بوسه زن در کنار خویشش کش
شاهد گلعذار و مشکین خط
چهره آراسته به عجم و نقط
بلکه باغ بهشت و روضه حور
سبزه اش مشک و تربتش کافور
جدولش چون چهار جوی بهشت
فیض بخش از چهار سوی بهشت
گرد جدول نقوش اعشارش
رسته گلهاست گرد انهارش
سوره هایش همه قصار و طوال
قصرها زان بهشت فرخ فال
کرده همواره زان قصور شگرف
جلوه حوران قاصرات الطرف
سر هر سوره بر مثال دری
که ازان در توان بر آن گذری
رسد از هر دری گه و بیگه
طالبان را صلا که بسم الله
عشر او کرده نشر بر و نوال
خمس او گشته شمس اوج کمال
آیتش غایت امانی کون
وقف بر وی همه معانی عون
کلماتش مفرق ظلمات
حرفها ظرفهای فیض حیات
چون بروج نجوم سیاره
متجزی شده به سی پاره
جزو جزوش حقایق اسرار
هر یکی را دقایق بسیار
به کنار این نگار فرخ فر
چون در آری به غیر او منگر
صرف او کن حواس جسمانی
وقف او کن قوای روحانی
دل به معنی زبان به لفظ سپار
چشم بر خط و نقط و عجم گذار
گوش ازو معدن جواهر کن
هوش ازو مخزن سرائر کن
در ادایش مکن زبان کج مج
حرفهایش ادا کن از مخرج
دور باش از تهتک و تعجیل
کام گیر از تأمل و ترتیل
رغم طبع جهول و نفس عجول
جهد در عرض کن نه اندر طول
رخت خویش از میانه بیرون بر
پی به وحدتسرای بیچون بر
خویش را چون درخت موسی دان
کامد از وی کلام حق به میان
سمع خود را به حکم شرع و قیاس
عین سمع خدای پاک شناس
گر کند جست و جوی حجت کس
حصر و هوالسمیع حجت بس
هست رشحی دگر ازین منبع
کنت سمعا له فبی یسمع
بار خود دور کن که جز باری
در میان نیست سامع و قاری
به زبان درخت و سمع کلیم
می کند عرض خود کلام قدیم
زین شهود آنچه سازدت مهجور
دیو رهزن بود مشو مغرور
به خدا بر ز شر دیو پناه
که خداگفت فاستعذ بالله
جامی : دفتر اول
بخش ۹۳ - در انتقال از بسمله به تلاوت کلام الله
به تعوذ چو پاک کردی راه
متوسل شدی به بسم الله
وقت آن شد که شاهد لاریب
بر تو جولان کند ز حجله غیب
بینی آن شاهد نگارین را
کرده در بر شعار مشکین را
آفتاب بلند از سایه
بسته بر روی خویش پیرایه
از اولواالایدی اش رسیده شعار
بهر نظاره اولواالابصار
وز پی خلعت بنی العباس
از حریر حروف کرده لباس
تا در آن کسوتش ببیند هوش
چشم بنهاده بر دریچه گوش
چون کشی از سرش حریر حروف
ظهر و بطنش شود تو را مکشوف
ظهر و بطن است جمله قرآن را
از پی یکدیگر بجوی آن را
ظهر و بطن است و بطن بطن یقین
همچنین تا به سبع یا سبعین
لفظ را چون کنی به ظهر قیاس
قشر و مغزند پیش خرده شناس
ظهر را هم به بطن چون نگری
همچنین قشر و مغزشان شمری
بطن سابق چو قشر لاحق را
بطن لاحق چو مغز سابق را
تا به پای عمل ز قشر عبور
نکنی نفتدت به مغز عثور
هست ماندن به قشر دأب دواب
مغز جو مغز چون اولواالالباب
ای بسا کس که هم به قشر نخست
باز ماند و به مغز راه نجست
چون بهایم به پوست شد خرسند
آدمی سان ز مغز پوست نکند
از کلام خدا به لفظ رسید
لفظ دانست و لفظ خواند و شنید
ظهر قرآن بر او نکرد ظهور
بطن ها ماند در بطون مستور
یافت گنجی طلسم او نشکست
جز به نقش طلسم او ننشست
دیده از گنج خشت بر دیوار
خشت دیوار گنج کرده شمار
نور عقلش نگشته راهنمای
که یکی خشت برکند از جای
بگشاید رهی به جانب گنج
شود از نقد گنج گوهر سنج
حق ازان حبل خواند قرآن را
تا بگیری به سان حبل آن را
بدرآیی ز چاه نفس و هوا
کنی آهنگ عالم بالا
نه که آیی به مال و جاه فرو
از بلندی روی به چاه فرو
رسن آمد کزین نشیمن پست
به در آیی در آن رسن زده دست
تو بدان دست و پای خود بستی
واندر این تنگ جای بنشستی
جامی : اعتقادنامه
بخش ۱۹ - اشارت به کتاب های خدای تعالی
هست حق را کتاب ها بسیار
گشته نازل بر انبیای کبار
صد و چار است در خبر مذکور
لیکن آن را در آن مدان محصور
هر کتابی که کرده حق انزال
باش مؤمن به آن علی الاجمال
همچو تورات آن کتاب کریم
بر کلیم و صحف بر ابراهیم
دیگر انجیل کامده ست فرود
بر مسیح و زبور بر داوود
جامع این چهار قرآن است
که محمد مبلغ آن است
معنی و لفظ آن بود معجز
ناید از خلق مثل آن هرگز
فصحای عرب اگر به تمام
سحر ورزند در ادای کلام
عاجز آینده و قاصر و مضطر
یکسر از مثل سوره اقصر
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۷ - اشارت به معنی آنچه رسول صلی الله و علیه و سلم فرموده است که الدنیا ملعونة و ملعون ما فیها الا ذکر الله سبحانه
هست قول نبی که دنیی دون
وانچه جز ذکر ایزد بیچون
داخل اوست جمله ملعونند
وز نظرگاه قرب بیرونند
هر که پیوند ساخت با ملعون
نیست او هم ز حکم لعن برون
لعن حق چیست گویمت مشروح
کنم ابواب فهم آن مفتوح
لعن، راندن بود ز ساحت قرب
محنت بعد بعد راحت قرب
هر که یکدم جدا ز مقصود است
او در آن دم لعین و مطرود است
چون به مقصود خویش رو آورد
رست از زخم تیغ لعنت و طرد
سایه لطف و رحمتش دریافت
آفتاب قبول بر وی تافت
قرب او چیست از حق آگاهی
بعد او زین طریقه گمراهی
امر و نهیی که هست در قرآن
هست ازین قرب و بعد داده نشان
امر باشد به قرب حق خواندن
نهی از اسباب بعد او راندن
دوزخ و آنچه هست در دوزخ
وان عذاب و نکال در برزخ
درکات مراتب بعداند
که یکایک مناسب بعداند
گشت ظاهر به یک طریق و نسق
صورت غفلت تو اندر حق
روضه خلد و بوستان نعیم
چشمه سلسبیل یا تسنیم
درجات بهشت و لطف قصور
عرفات قصور و جلوه حور
همه هستند پیش صاحب رای
صورت قرب و آگهی ز خدای
ای کزین آگهی شدی آگاه
غیر ازین آگهی مجوی و مخواه
هستی جان و تن همی فرسای
واندر آن آگهی همی افزای
تا نه از جان و تن فنا باشی
مرد آن آگهی کجا باشی
آگهی هست جاودان گنجی
گنج می بایدت بکش رنجی
در طلب ناکشیده محنت و رنج
ریش گاوی بود توقع گنج
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴۱ - حکایت زلیخا که بر همه اطراف منزل خود تصویر جمال خود کرد تا یوسف به هر طرف نگرد صورت وی بیند به وی میل کند
بین زلیخا را که جان پر امید
ساخت کاخی چون دل صوفی سفید
هیچ نقش و هیچ رنگی نی در او
چون رخ آیینه زنگی نی در او
نقشبندی خواست آنگه چیره دست
تا به هر جا صورت او نقش بست
هیچ جای از نقش او خالی نماند
شادمان بنشست و یوسف را بخواند
پرده از رخسار زیبا برگرفت
وز مراد خود حکایت در گرفت
یوسف از گفت و شنیدش رو که تافت
صورت او دید رو هر سو که تافت
صورت او را چو پی در پی بدید
آمدش میلی به وصل وی پدید
بر سر آن شد که کام او دهد
شکر کامی به کام او نهد
لیک برهانی ز غیبش رو نمود
عصمت یزدانیش دریافت زود
دست خویش از کام او ناکام داشت
کامگاری را به هنگامش گذاشت
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۳ - بردن برادران یوسف را از پیش پدر و در راه هدایت خود چاه ضلالت کندن و وی را بی هیچ جنایت در چاه افکندن
فغان زین چرخ دولابی که هر روز
به چاهی افکند ماهی دل افروز
غزالی در ریاض جان چرنده
نهد در پنجه گرگ درنده
چو یوسف را به آن گرگان سپردند
فلک گفتا که گرگان بره بردند
به چشمان پدر تا می نمودند
ز یکدیگر به مهرش می ربودند
گهی آن بر سر دوشش گرفتی
گه این تنگ اندر آغوشش گرفتی
چو پا بر دامن صحرا نهادند
بر او دست جفا کاری گشادند
ز دوش مرحمتبارش فکندند
میان خاره و خارش فکندند
برهنه پا قدم بر خار می زد
به گل از خار و خس مسمار می زد
فکنده کفش ره بر خاره می کرد
کف سیمین ز خاره پاره می کرد
کف پایی که می بودش ز گل ننگ
ز خون در خار و خارا گشت گلرنگ
چو ماندی پس ازان ده سخت پنجه
طپانچه کردیش رخساره رنجه
به تیغ قطع باد آن دست کوتاه
که سرپنجه زند با پنجه ماه
چو رفتی پیش کردی خم سیلی
قفایش چون رخ بدخواه نیلی
ببسته از فقا اولیست دستی
که بیند آن قفا از وی شکستی
چو با ایشان شدی پهلو به پهلو
رسیدی مالش گوشش ز هر سو
کسی کان گوش را مالد به انگشت
جز انگشتش مبادا هیچ در مشت
به زاری هر که را دامن کشیدی
به بیزاری گریبانش دریدی
به گریه هر که را در پا فتادی
به خنده بر سر او پا نهادی
به ناله هر که را آواز کردی
نواهای مخالف ساز کردی
چو شد نومید ازیشان گریه برداشت
ز خون دیده بر گل لاله می کاشت
گهی در خون و گه در خاک می خفت
ز اندوه دل صد چاک می گفت
کجایی ای پدر آخر کجایی
ز حال من چنین غافل چرایی
بیا بنگر کنیزک زادگان را
ز راه عقل و دین افتادگان را
که با کام دلت در دل چه دارند
حق الطاف تو چون می گذارند
گلی کز روضه جانت دمیده ست
بر او باران احسانت چکیده ست
چنان از تشنگی در تاب مانده
که نی رنگ اندر او نی آب مانده
نهال نازپرورد بهشتی
که در بستانسرای عمر کشتی
چنان از باد جور افتاده بر خاک
کزو جوید بلندی خار و خاشاک
مهی کز وی شبت را نور بودی
ز ظلمت های دوران دور بودی
رسیدش از فلک زانسان وبالی
که جوید لمعه نور از هلالی
بدینسان بود حالش تا سه فرسنگ
ازو صلح و وزآن سنگیندلان جنگ
ازو نرمی و زیشان سخترویی
ازو گرمی و زیشان سرد گویی
ز ناگه بر لب چاهی رسیدند
ز رفتن بر لب چاه آرمیدند
چهی چون گور ظالم تنگ و تیره
ز تاریکیش چشم عقل خیره
لب او چون دهان اژدهایی
پی قوت از برون مردم ربایی
درونش چون درون مردم آزار
برای مردم آزاری پر از مار
مدار نقطه اندوه دورش
برون از طاقت اندیشه غورش
محیطش پر کدورت مرکزش دور
هوایش پر عفونت چشمه اش شور
نفس زن گر در او یکدم نشستی
نفس را بر نفس زن ره ببستی
چو ایشان دفع آن گلچهره مه را
پسندیدند آن نابهره چه را
دگر بار از جفاشان داد برداشت
به نوعی ناله و فریاد برداشت
که گر آن سنگ را معلوم گشتی
ز سوزش نرمتر از موم گشتی
ولی آن ساز تیز آهنگ تر شد
دل چون سنگ ایشان سنگ تر شد
چه گویم کز جفا ایشان چه کردند
دلم ندهد که گویم آنچه کردند
بر آن ساعد که گر بر وی رسیدی
حریر خلد ازان آزار دیدی
رسن بستند از موی بز و میش
بر او شد هر سر مویی یکی نیش
میانش را که بودی موی مانند
به پشمین ریسمان دادند پیوند
کشیدند از بدن پیراهن او
چو گل از غنچه عریان شد تن او
به قد خود بریدند از ملامت
لباسی تا به دامان قیامت
فرو آویختند آنگه به چاهش
در آب انداختند از نیمه راهش
ز خوبی بود خورشید جهانتاب
فکندش چرخ چون خورشید در آب
برون از آب در چه بود سنگی
نشیمن ساخت آن را بی درنگی
چه دولت یافت آخر بنگر آن سنگ
که کان گوهری شد بس گرانسنگ
ز لعل بی گدازش شکر آیین
شد آن شورابه همچون شهد شیرین
شد از نور رخش آن چاه روشن
چو شب روی زمین از ماه روشن
شمیم گیسوان عطر سایش
عفونت را برون برد از هوایش
ز فر طلعت او هر گزنده
سوی سوراخ دیگر شد خزنده
به تعویذ اندرش پیراهنی بود
که جدش را ز آتش مأمنی بود
فرستادش به ابراهیم رضوان
ازان رو شد برا و آتش گلستان
رسید از سدره جبریل امین زود
ز بازوی وی آن تعویذ بگشود
برون آورد از آنجا پیرهن را
بدان پوشید آن پاکیزه تن را
ازان پس گفت ای مهجور غمناک
پیامت می رساند ایزد پاک
که روزی این خیانت پیشگان را
گروه ناصواب اندیشگان را
ز تو دلریش تر پیشت رسانم
فکنده پیش سر پیشت نشانم
بر ایشان این جفاها را شماری
وزیشان حال خود پوشیده داری
تو دانی مو به مو کایشان کیانند
سر مویی تو را ایشان ندانند
ز جبریل این سخن یوسف چو بشنود
ز رنج و محنت اخوان برآسود
نمود آن تخته سنگش تختگاهی
نشست آنجا چو نیکو بخت شاهی
به تسکین دادن جان حزینش
ندیم خاص شد روح الأمینش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۶ - به آب نیل درآمدن یوسف علیه السلام و غبار سفر از خود شستن و به قصد بارگاه پادشاه مصر در هودج نشستن
به چارم روز موعود یوسف خور
چو زد از ساحل نیل فلک سر
به یوسف گفت مالک کای دلارای
تو همچون خود کنار نیل کن جای
ز خود کن گرد ره را شست و شویی
ز خاکت نیل را ده آبرویی
به حکم مالک آن خورشید تابان
به سوی نیل شد حالی تابان
به زیر پیرهن برد از برون دست
سمن را پرده نیلوفری بست
کلاه زرفشان از فرق بنهاد
ز زرین بیضه خود زاغ شب زاد
کشید آنگه چنان پیراهن از فرق
که جیبش غرب مه شد دامنش شرق
نمود آن دوش و بر از عطف دامن
چنان کز دور گردون صبح روشن
ازار نیلگون برخاست فریاد
چو سیمین سروری آمد بر لب نیل
ز چرخ نیلگون برخاست فریاد
که شد نیل از قدوم آن مه آباد
به جای نیل من بودی چه بودی
ز پا بوسش من آسودی چه بودی
بر آن شد خور که خود را افکند پیش
به رود نیل ریزد چشمه خویش
نبیند چشمه خود چون سزایش
طفیل نیل شوید دست و پایش
به دریا پا نهاد از سوی ساحل
چو مه در برج آبی ساخت منزل
به طلعت بود خورشید جهانتاب
چو نیلوفر فرو رفت اندر آن آب
تنش در آب چون عریان درآمد
به تن آب روان را جان درآمد
گشاد از هم مسلسل گیسوان را
به رخ زنجیر بست آب روان را
مهیا ساخت بهر صید خواهی
معنبر دامی از مه تا به ماهی
گهی می ریخت آب از دست بر سر
ز پروین ماه را می بست زیور
گهی می داد از کف مالش گل
ز پنجه شانه می زد شاخ سنبل
چو گرد از روی و چرک از تن فرو شست
چو سروی از کنار نیل بر رست
ز مفرش دار مالک پیرهن خواست
به جلباب سمن گل را بیاراست
کشید آنگه به بر دیبای زرکش
به چندین نقش های خوش منقش
به زرین تاج مه را قدر بشکست
کمربند مرصع بر میان بست
فرو آویخت زلفین دلاویز
هوای مصر ازان شد عنبر آمیز
بدان خوبیش در هودج نشاندند
به قصد قصر شه مرکب براندند
نمود از قصر بیرون تختگاهی
که شاه آنجا کشیدی رخت گاهی
به پیشش خیل خوبان صف کشیده
پی دیدار یوسف آرمیده
فراز تخت هودج را نهادند
جهانی چشم بر هودج ستادند
قضا را بود ز ابر تیره آن روز
نهفته آفتاب عالم افروز
به یوسف گفت مالک کای دلارام
ز هودج نه به سوی تختگه گام
تو خورشیدی ز عارض پرده بگشای
ز نور خویش عالم را بیارای
چو یوسف برج هودج را بپرداخت
چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت
گمان شد ناظران را کافتاب است
که طالع گشته از نیلی سحاب است
نظر کردند در مهر جهانتاب
بدانستند کز وی نیست آن تاب
هنوز او در پس ابر است مستور
ز روی یوسف است آن تابش نور
ز حیرت کف زنان اهل نظاره
فغان برداشتند از هر کناره
که یا رب کیست این فرخنده اختر
که هم ماه است ازو شرمنده هم خور
بتان مصر سر در پیش ماندند
ز لوحش حرف نسخ خویش خواندند
بلی هر جا شود مهر آشکارا
سها را جز نهان بودن چه یارا
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۸ - به معرض بیع درآوردن مالک یوسف را علیه السلام و خریدن زلیخا وی را به اضعاف آنچه دیگران می خریدند
چه خوش وقتی و خرم روزگاری
که یاری بر خورد از وصل یاری
برافروزد چراغ آشنایی
رهایی یابد از داغ جدایی
چو یوسف شد به خوبی گرم بازار
شدندش مصریان یکسر خریدار
به هر چیزی که هر کس دسترس داشت
در آن بازار بیع او هوس داشت
شنیدم کز غمش زالی برآشفت
تنیده ریسمانی چند می گفت
همین بس گر چه بس کاسد قماشم
که در سلک خریدارانش باشم
منادی بانگ می زد از چپ و راست
که می خواهد غلامی بی کم و کاست
رخ او مطلع صبح صباحت
لب او گوهر کان ملاحت
ز سیمای صلاحش چهره پر نور
به اخلاق کرامش سینه معمور
نیارد بر زبان جز راستی هیچ
نباشد در کلام او خم و پیچ
یکی شد زان میانه اول کار
به یک بدره زر سرخش خریدار
ازان بدره که چون خواهی شمارش
بیابی از درست زر هزارش
خریداران دیگر رخش راندند
به منزلگاه صد بدره رساندند
بر آن افزود دولتمند دیگر
به قدر وزن یوسف مشک اذفر
بر آن دانای دیگر ساخت افزون
به وزنش لعل ناب و در مکنون
بدین قانون ترقی می نمودند
ز انواع نفایس می فزودند
زلیخا گشت ازین معنی خبردار
مضاعف ساخت آنها را به یک بار
خریداران دیگر لب ببستند
پس زانوی نومیدی نشستند
عزیز مصر را گفت ای نکو رای
برو بر مالک این قیمت بپیمای
بگفتا آنچه من دارم دفینه
ز مشک و گوهر و زر در خزینه
به یک نیمه بهایش برنیاید
ادای آن تمام از من کی آید
زلیخا داشت درجی پر ز گوهر
نه درجی بلکه برجی پر ز اختر
بهای هر گهر زان درج مکنون
خراج مصر بودی بلکه افزون
بگفتا کین گهرها در بهایش
بده ای گوهر جانم فدایش
عزیز آورد باز از نو بهانه
که دارد میل آن شاه زمانه
که در خیل وی این پاکیزه دامان
بود سر دفتر دیگر غلامان
بگفتا رو سوی شاه جهاندار
حق خدمتگزاری را بجا آر
بگو بر دل جز این بندی ندارم
که پیش دیده فرزندی ندارم
سرافرازی فزا زین احترامم
که آید زیر فرمان این غلامم
به برجم اختر تابنده باشد
مرا فرزند و شه را بنده باشد
چو شاه این نکته سنجیده بشنید
ز بذل التماسش سر نپیچید
اجازت داد تا حالی خریدش
ز مهر دل به فرزندی گزیدش
به سوی خانه بردش خرم و شاد
زلیخا شد ز بند محنت آزاد
به مژگان گوهر شادی همی سفت
دو چشم خود همی مالید و می گفت
به بیداریست یا رب یا به خواب است
که جان من ز جانان کامیاب است
به شبهای سیه کی بود امیدم
که گردد روزی این روز سفیدم
شبم را صبح فیروزی برآمد
غم و رنج شباروزی سرآمد
شدم با نازنین خویش همراز
سزد اکنون که بر گردون کنم ناز
درین محنتسرا بی غم چو من کیست
پس از پژمردگی خرم چو من کیست
چه بودم ماهیی در ماتم آب
طپان بر ریگ تفسان از غم آب
درآمد سیلی از ابر کرامت
به دریا برد ازان ریگم سلامت
که بودم گمره در ظلمت شب
رسیده جان ز گمراهیم بر لب
برآمد از افق رخشنده ماهی
به کوی دولتم بنمود راهی
که بودم خفته ای بر بستر مرگ
خلیده در رگ جان نشتر مرگ
درآمد ناگهان خضر از در من
به آب زندگی شد یاور من
بحمدالله که دولت یاریم کرد
زمانه ترک جان آزاریم کرد
هزاران جان فدای آن نکوکار
که آورد اینچنین نقدی به بازار
چه غم گر حقه گوهر شکستم
چو آمد معدن گوهر به دستم
به پیش نقد جان گوهر چه باشد
طفیل دوست باشد هر چه باشد
جمادی چند دادم جان خریدم
بنامیزد عجب ارزان خریدم
کی از نقد خود آن کس بهره بیند
که عیسی بدهد و خر مهره چیند
اگر خرمهره را بدرود کردم
چو عیسی آن من شد سود کردم
به شعر فکرت این اسرار می بیخت
سرشک از چشم گوهربار می ریخت
گهی در روی یوسف لال می بود
ز داغ هجر فارغ بال می بود
گه از هجر گذشته یاد می کرد
به وصلش خاطر خود شاد می کرد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۵ - فرستادن زلیخا دایه را به نزدیک یوسف علیه السلام و مطالبه مقصود کردن و ابا نمودن وی از آن
زلیخا با غم با این درازی
چو دید از دایه رحم چاره سازی
بگفت ای از تو صد یاریم بوده
به هر کاری هواداریم بوده
مرا یک بار دیگر یاریی کن
ز غمخواریم بین غمخواریی کن
قدم از تارک من کن به سویش
زبان من شو و از من بگویش
که ای سرکش نهال ناز پرورد
رخت را در لطافت ناز پرورد
ز بستان جمال و گلشن ناز
نرسته چون قدت سروری سرافراز
ز جان و دل گل و آبی سرشتند
در او شاخی ز باغ سدره کشتند
چو برگ سربلندی داد آن شاخ
سهی سرو تواش خواندند گستاخ
عروس دهر تا در زادن افتاد
ز تو پاکیزه تر فرزند کم زاد
به فرزندیت آدم چشم روشن
ز گلروییت عالم گشته گلشن
کمال حسن تو حد بشر نیست
پری از خوبی تو بهره ور نیست
پری را گر نبودی شرمساری
نماندی از تو در کنج تواری
فرشته گر چه بر چرخ برین است
به پیش روی تو سر بر زمین است
فلک زینسان بلندت ساخت پایه
فکن بر مبتلای خویش سایه
زلیخا گر چه زیبا دلرباییست
فتاده در کمندت مبتلاییست
ز طفلی داغ تو بر سینه دارد
ز سودایت غمی دیرینه دارد
به ملک خود سه بارت دیده در خواب
وز آن عمریست مانده در تب و تاب
گهی چون آب در زنجیر بوده ست
گهی چون باد در شبگیر بوده ست
کنون هم گشته زین سودا چو مویی
ندارد جز تو در دل آرزویی
بر او ناکرده نقد زندگی گم
ترحم کن خوش است آخر ترحم
به لب هستی زلال زندگانی
چه باشد قطره ای بر وی فشانی
به قد هستی نهال میوه آور
چه باشد گر خورد از میوه ات بر
رضا ده تا ز لعلت کام گیرد
بود سوز دلش آرام گیرد
قدم نه تا سراندازد به پایت
رطب چیند ز نخل دلربایت
چه کم گردد ز جاه چون تو شاهی
اگر گاهی کنی سویش نگاهی
هوس دارد که با چندان عزیزی
کند پیش کنیزانت کنیزی
چو یوسف این فسون از دایه بشنود
به پاسخ لعل گوهربار بگشود
به دایه گفت کای دانا به هر راز
مشو بهر فریب من فسون ساز
زلیخا را غلام زر خریدم
بسا از وی عنایت ها که دیدم
گل و آبم عمارت کرده اوست
دل و جانم وفا پرورده اوست
اگر عمری کنم نعمت شماری
نیارم کردن او را حق گزاری
سری بر خط فرمانش نهاده
به خدمتگاریم اینک ستاده
ولی گو بر من اندیشه مپسند
که پیچم سر ز فرمان خداوند
ز بدفرمای نفس معصیت زای
نهم در تنگنای معصیت پای
به فرزندی عزیزم نام برده ست
امین خانه خویشم شمرده ست
نیم جز مرغ آب و دانه او
خیانت چون کنم در خانه او
خدای پاک را در هر سرشتی
جداگانه بود کاری و کشتی
بود پاکیزه طینت پاک کردار
زنازاده نباشد جز زناکار
ز مردم سگ ز سگ مردم نزاید
ز گندم جو ز جو گندم نیاید
به سینه سر اسرائیل دارم
به دل دانایی از جبریل دارم
اگر هستم نبوت را سزاوار
بود ز اسحاقم استحقاق این کار
گلی ام رازها در وی نهفته
ز گلزار خلیل الله شگفته
معاذالله که کاری پیشه سازم
که دارد از ره این قوم بازم
زلیخا زین هوس گو دور می دار
دل خویش و مرا معذور می دار
که من دارم ز فضل ایزد پاک
امید عصمت از نفس هوسناک
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۶ - رفتن زلیخا به خود پیش یوسف علیه السلام و تضرع نمودن و عذر گفتن یوسف علیه السلام از تحصیل مراد وی
چو دایه با زلیخا این خبر گفت
ز گفت او چو زلف خود برآشفت
به رخسار از مژه خون جگر ریخت
ز بادام سیه عناب تر ریخت
خرامان ساخت سرو راستین را
به سر سایه فکند آن نازنین را
بدو گفت ای سر من خاک پایت
سرم خالی مبادا از هوایت
ز مهرت یک سر مویم تهی نیست
سر مویی ز خویشم آگهی نیست
خیال توست جان اندر تن من
کمند توست طوق گردن من
اگر جان است غم پرورده توست
وگر تن جان به لب آورده توست
ز حال دل چه گویم خود که چون است
ز چشم خونفشان یک قطره خون است
چنان در لجه عشق توام غرق
کزو خالی نیم از پای تا فرق
ز من فصاد هر رگ را که کاود
به جای خون غمت بیرون تراود
چو یوسف این سخن بشنید بگریست
زلیخا آه زد کین گریه از چیست
مرا چشمی تو چون خندان نشینم
که چشم خویش را در گریه بینم
چو از مژگان شانی قطره آب
چو آتش افکند در جان من تاب
ز معجزهای حسن توست دانم
که از آب افکنی آتش به جانم
چو یوسف دید ازو اندوه بسیار
شد از لب همچو چشم خود گهربار
بگفت از گریه زانم دل شکسته
که نبود عشق کس بر من خجسته
چو زد عمه به راه مهر من گام
به دزدی در جهانم ساخت بدنام
ز اخوانم پدر چون دوستر داشت
نهال کین من در جانشان کاشت
ز نزدیک پدر دورم فکندند
به خاک مصر معجورم فکندند
شود دل دمبدم خون در بر من
که تا عشقت چه آرد بر سر من
بلی سلطان معشوقان غیور است
ز شرکت ملک معشوقیش دور است
نمی خواهد چه زانجام و چه زآغاز
درین منصب کسی را با خود انباز
به رعنایی چو سروی سرفرازد
چو سایه زیر پایش پست سازد
به زیبایی چو ماهی رخ فروزد
ز برق غیرتش خرمن بسوزد
رسد خور چون به اوج چرخ دوار
به سوی مغربش سازد نگونسار
چو مه را پر برآید قالب از نور
کند رنج محاقش زار و رنجور
زلیخا گفت کای چشم و چراغم
فروغ تو ز مه داده فراغم
نمی گویم که در چشمت عزیزم
کنیزان تو را کمتر کنیزم
نیاید زین کنیز کمترینه
به جز شوق درون و سوز سینه
ز من کز جان فزون می دارمت دوست
گمان دشمنی بردن نه نیکوست
کسی آزار جان خود نخواهد
به هیچ آفت روان خود نکاهد
مرا از تیغ مهرت دل دو نیم است
تو را از کین من چندین چه بیم است
بکن لطفی و از لب کام من ده
زمانی رام شو آرام من ده
بزن یک گام در همراهی من
ببین جاوید دولتخواهی من
جوابش داد یوسف کای خداوند
منم پیشت به بند بندگی بند
برون از بندگی کاری ندارم
به قدر بندگی فرمای کارم
خداوندی مجوی از بنده خویش
بدین لطفم مکن شرمنده خویش
کیم من تا تو را دمساز گردم
درین خوان با عزیز انباز گردم
بباید پادشاه آن بنده را کشت
که زد بر یک نمکدان با وی انگشت
مرا به گر کنی مشغول کاری
که در وی بگذرانم روزگاری
ز خدمتگاریت سر بر نیارم
به صد جهدت حق خدمت گذارم
ز خدمت بندگان آزاد گردند
به منشور عنایت شاد گردند
ز نیکو خدمتان خاطر شود شاد
نگردد بنده بد خدمت آزاد
زلیخا گفت کای فرخنده گوهر
که هستم پیش تو از بنده کمتر
به هر جایی که کاری آیدم پیش
بود آنجا به پا صد کارگر بیش
نه خوش باشد که ایشان را گذارم
به هر کاری تو را در بار دارم
بود پای از برای ره سپردن
نباید دیده را چون پا شمردن
به جای پا چو ره پر خار بینی
اگر دیده نهی آزار بینی
چو یوسف این سخن بشنید ازو گفت
که ای جان و دلت با مهر من جفت
چو صبح از صادقی در مهر رویم
مزن دم جز به وفق آرزویم
مرا چون آرزو خدمتگذاریست
خلاف آن نه رسم دوستداریست
دلی کو مبتلای دوست باشد
مراد او رضای دوست باشد
رضای خود ببازد در رضایش
نهد روی رضا بر خاک پایش
ازان یوسف همی داد این سخن ساز
که تا در صحبت از خدمت رهد باز
ز صحبت داشت بیم فتنه و شور
به خدمت خواست تا گردد ازان دور
خوش آن پنبه که از آتش گریزد
چو نتواند که با آتش ستیزد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۸ - رسیدن شب و عرضه کردن کنیزکان جمال خویش را بر یوسف علیه السلام تا به کدامیک از ایشان رغبت نماید
شبانگه کز سواد شعر گلریز
فلک شد نوعروس عشوه انگیز
ز پروین گوش را عقد گهر بست
گرفت از مه صقیل آیینه در دست
کنیزان جلوه گر در حله ناز
همه دستانسرای و عشوه پرداز
به گرد تخت یوسف صف کشیدند
فسون دلبری بر وی دمیدند
یکی شد از لب شیرین شکرریز
که کام خود کن از من شکر آمیز
ز تنگ شکر من بند بگشای
به سان طوطی از من شو شکرخای
یکی از غمزه سویش کرد اشارت
که ای زاوصاف تو قاصر عبارت
مقامت می کنم چشم جهان بین
بیا بنشین به چشمم مردم آیین
یکی بنمود سرو پرنیان پوش
که این سرو امشبت بادا هم آغوش
کجا در مهد عشرت شاد خسبی
اگر زین سرو ناز آزاد خسبی
یکی در زلف مشکین حلقه افکند
که هستم بی سر و پا حلقه مانند
به روی من دری از وصل بگشای
مکن چون حلقه ام بیرون در جای
یکی برداشت دست نازنین را
به بالا زد ز ساعد آستین را
که دفع چشم بد را زان شمایل
به گردن دست من بادت حمایل
یکی گرد میان مو را کمر کرد
ز مو آرایش موی دگر کرد
کمر کن دست یعنی در میانم
که بر لب آمد از دست تو جانم
بدینسان هر یکی زان لاله رویان
ز یوسف وصل را می بود جویان
ولی بود او به خوبی تازه باغی
وز آن مشت گیاه او را فراغی
بلی بودند یکسر مکر و دستان
به صورت بت به سیرت بت پرستان
دل یوسف جز این معنی نمی خواست
که گردد راهشان در بندگی راست
بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت
پی نفی شک اسرار یقین گفت
نخستین گفت کای زیبا کنیزان
به چشم مردم عالم عزیزان
درین عزت ره خواری مپویید
به جز آیین دینداری مجویید
ازین عالم برون ما را خداییست
که ره گم کردگان را رهنماییست
گل ما از نم رحمت سرشته ست
ز دانایی در آن گل دانه کشته ست
که تا زان دانه برخیزد نهالی
درین بستانسرا یابد کمالی
کشد سوی بلندی سر ز پستی
دهد بر میوه یزدان پرستی
پرستش جز خدایی را روا نیست
که غیر او پرستش را سزا نیست
بیا تا بعد ازین او را پرستیم
که بی او هر کجا هستیم پستیم
به سجده باید آن را سر نهادن
که داند سر برای سجده دادن
چرا دانا نهد پیش کسی سر
که پا و سر بود پیشش برابر
به دست خود بت سنگین تراشد
ز مهر او دل غمگین خراشد
بود معلوم کز سنگی چه خیزد
ز معبودیش جز ننگی چه خیزد
چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه
به وعظ آن غافلان را ساخت آگاه
همه لب در ثنای او گشادند
سر طاعت به پای او نهادند
یکایک را شهادت کرد تلقین
دهان جمله شد زان شهد شیرین
خوشا شهدی که هرک از وی یک انگشت
به دست آرد به هر تلخی کند پشت
نگردد کور دیو بی سعادت
به جز از خم انگشت شهادت
رهید از چشم زخمش آن خردمند
که انگشت سعادت چشم او کند
زلیخا جست وقت بامدادان
به یوسف راه خرم طبع و شادان
گروهی دید گرداگرد یوسف
پی تعلیم دین شاگرد یوسف
بتان بشکسته و بگسسته زنار
ز سبحه یافته سر رشته کار
زبان گویا به توحید خداوند
میان با عقد خدمت تازه پیوند
به یوسف گفت کای از فرق تا پای
دل آشوب و دلارام و دلارای
به رخ سیمای دیگر داری امروز
جمال از جای دیگر داری امروز
چه کردی شب که از وی حسنت افزود
دری دیگر ز خوبی بر تو بگشود
چه خوردی دوش کین زیباییت داد
ز خوبان جهان بالاییت داد
همانا صحبت این نازنینان
سمن رخسارگان سیمین سرینان
تو را حسن و جمال دیگر آورد
جمالت را کمال دیگر آورد
بلی میوه ز میوه رنگ گیرد
ز خوبان خوبرو خوبی پذیرد
بسی زین نکته با آن غنچه لب گفت
ولی او هیچ ازین گفتار نشگفت
دهان را از تکلم تنگ می داشت
دو رخ را از حیا گلرنگ می داشت
سر از شرمندگی بالا نمی کرد
نگاه الا به پشت پا نمی کرد
زلیخا چون بدید آن سر کشیدن
به چشم مرحمت سویش ندیدن
ز حسرت آتشی در جانش افروخت
به داغ ناامیدی سینه اش سوخت
به ناکامی وداع جان خود کرد
رخ اندر کلبه احزان خود کرد