عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۳۰۲
از رخت آیینه را خوش دولتی رو داده است
در درون خانه‌اش ماه است و بیرون آفتاب
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۳۷۰
یک نقطه انتخاب نکرده است هیچ کس
خال بیاض گردن او انتخاب ماست
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۳۸۵
سیل درماندهٔ کوتاهی دیوار من است
بی سرانجامی من خانه‌نگهدار من است
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۸۵۹
موج سراب، سلسله‌جنبان تشنگی است
پروانه بیقرار ز مهتاب می‌شود
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۹۲۴
در زیر خرقه شیشهٔ می را نگاه دار
این ماه را نهفته در ابر سیاه دار
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۰۱۴
چو زلف ماتمیان درهم است کار جهان
ازین بلای سیه، دور دار شانهٔ خویش
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۰۵
هنوزم از دهان چون صبح بوی شیر می‌آمد
که چون خورشید، مطلعهای عالمگیر می‌گفتم!
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۴۱
هر کسی تخمی به خاک افشاند و ما دیوانگان
دانهٔ زنجیر در دامان صحرا کاشتیم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۲۴
بیخودان، از جستجو در وصل فارغ نیستند
قمری از حیرت همان کوکو زند در پای سرو
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۷) حکایت آن دزد که دستش بریدند
ببریدند دزدی را مگر دست
نزد دَم دستِ خود بگرفت و برجست
بدو گفتند ای محنت رسیده
چه خواهی کرد این دست بریده
چنین گفت او که نام دوستی خاص
بر آنجا کرده بودم نقش ز اخلاص
کنون تا زنده‌ام اینم تمامست
که بی این زندگی بر من حرامست
ز دستم گر چه قسمی جز الم نیست
چو بر دستست نام دوست غم نیست
چو ابلیس لعین اسرار دان بود
اگر سجده نمی‌کرد او ازان بود
ز خلق خود دریغش آمد آن راز
نکرد آن سجده، دعوی کرد آغاز
که تا هم او وهم خلق جهان هم
نه بینند آن دَر و آن آستان هم
که تا نوری ازان در پردهٔ عز
نگردد در نظر آلوده هرگز
عطار نیشابوری : بخش نهم
المقالة التاسعة
سوم فرزند آمد با کمالی
پدر را داد حالی شرح حالی
که یک جامست در گیتی نمائی
من آن خواهم نخواهم پادشائی
شنودستم که آن جامی چنانست
که در وی هرچه می‌جوئی عیانست
اگر باشد بسی سرّ نهانی
دهد آن جامت از جمله نشانی
ندانم آن چه آئینه‌ست زیبا
که در وی نقش آفاقست پیدا
بیک دم گر جهانی باشدت راز
دهد از جمله چون روزت خبر باز
چنین جامیم اگر در دست آید
سپهرم با بلندی پست آید
شود سرّ همه عالم عیانم
بسا چیزا که من نادان بدانم
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
المقالة الخامس عشر
درآمد پنجمین فرزندِ هشیار
پدر راگفت کای دریای اسرار
من آن انگشتری خواهم به اخلاص
که در ملکت سلیمان گشت ازان خاص
پری و دیو در فرمانش آمد
بساط ملک شادروانش آمد
زنام آن نگینش شد نه از غیر
رموز مور کشف و منطق طیر
گر آن انگشتری در دستم آید
فلک با این بلندی پستم آید
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
جوابش داد ویس ماه پیکر
جوابی همچو زهر آلوده خنجر
برو راما امید از مرو بردار
مرا و مرو را نابوده پندار
مکن خواهش چو دیگربار کردی
ببر این دود چون آتش ببری
مرا بفریفتی یک ره به گفتار
کنون بفریفت نتوانی دگر بار
چو بشکستی وفا و عهد و سوگند
چه باید این فسون و رشته و بند
برو نیرنگ هم با گل همی ساز
وفا و مهر هم با او همی باز
اگر چه هوشیاری و سخن دان
نیم من نیز ناهشیار و نادان
تو زین افسونها بسیار دانی
به پیش هر کسی بسیار خوانی
ترا دیدم بسی و آزمودم
فسونت نیز بسیاری شنودم
دلم بگرفت ازین افسون شنیدن
فسون جادوان بسیار دیدن
مرا بس زین فسوس وزین فسونت
وزین بازارهای گونه گونت
نخواهم جستن از موبد رهایی
نه با او کرد خواهم بی وفایی
درین گیتی به من شایسته خود اوست
که با آهوی من دارد مرا دوست
نه روز دوستی را خوار گیرد
نه روزی بر سر من یار گیرد
مرا یکدل همیشه دوستدارست
نه چون تو ده دل زنهار خوارست
کنون دارد بلورین جام در دست
به کام دل همیشه شاد و سرمست
نشست خوش ز بهر شاه باید
ترا هر جا که باشد جای شاید
همی ترسم که آید در شبستان
گلش را رفته بیند از گلستان
مرا جوید نیابد خفته بر جای
به کار من دگر ره بد کند رای
شود آگه ازین کار نمونه
وزین بفسرده مهر باژ گونه
نخواهم کاو بیازارد دگر بار
که پس با او به جان باشد مرا کار
بس است آن بیم و آن سختی که دیدم
وزو صد ره امید از جان بریدم
چه دیدم زان همه سختی کشیدن
چه دیدم زان همه تلخی چشیدن
چه دارم زان همه زنهار خواری
بگر بد نامی و نومیدواری
هم آزرده شد از من شهریارم
هم آزرده شد از من کردگارم
جوانی بر سر مهرت نهادم
دو گیتی را به نام بد بدادم
ز حسرت می بسایم دست بردست
که چیزی نیستم جز باد در دست
سخن چندان که گویم سر نیاید
ترا زین شاخ برگ و بر نیاید
ازین در کامدی نومید بر گرد
به بیهوده مکوب این آهن سرد
شب از نیمه گذشت و ابر پیوست
دمه بفزود و دود برف بنشست
کنون بر خویشتن کن مهربانی
برو تا بر تنت ناید زیانی
شبت فرخنده باد و روز فرخ
همیشه یار تو گل نام گل رخ
بمانادش به گیتی با تو پیوند
چنان کت زو بود پنجاه فرزند
چو ویس او را زمانی سرزنش کرد
به نادیدنش دل را خوش منش کرد
ز روزن باز گشت و روی بنهفت
نه بارش داد و نه دیگر سخن گفت
نه دایه ماند بر روزن نه بانو
گسسته شد ز درد رام دارو
به کوی اندر بماند آزاده رامین
به کام دشمنان بی کام و غمگین
همه چیزی گرفته جای و آرام
ابی آرام مانده خسته دل رام
همی نالید پیش کرد گارش
گه از بخت سیاه و گه ز یارش
همی گفت ای خدای پاک و دانا
توی بر هر چه خود خواهی توانا
هنی بینی مرا بیچاره مانده
ز خویش و آشنا آواره مانده
به که بر میش و بز را جایگاهست
به هامون گور و آهو را پناهست
مرا ایدر نه آرامست و نه جای
برین خسته دلم هم تو ببخشای
که من نومید ازیدر بر نگردم
و گر نومید بر گردم نه مردم
اگر باید همی مردن به ناچار
همان بهتر که میرم بر در یار
بداند هر که در آفاق باری
که یاری داد جان از بهر یاری
گر این برف و دمه شمشیر بودی
جهنده باد ببر و شیر بودی
ازیدر باز پس ننهاد می گام
مگر آنگه که جانم یافتی کام
دلا تو آن دلی کز پیل و از شیر
نترسیدی هم از ژوپین و شمشیر
چرا ترسی کنون از باد باران
که خود هر دو ترا هستند یاران
نه باد ارم همه سال از دم سرد
نه ابر آرم ز دود جان پر درد
اگر باز آمدی آن ماه رخشان
مرا چه برف بودی چه گل افشان
و گر گشتی لبم بر لبش پیروز
مرا کردی کنار خویش جان بوز
نبودی هیچ غم از ابر و بادم
شدی اندوه این طوفان ز یادم
همی گفت این سخت رامین بیدل
بمانده تا به زانو رخش در گل
همه شب چشم رامین اشک ریزان
هوا بر رخش او کافور بیزان
همه شب رخش در باران شده تر
به برف اندر سوار از رخش بدتر
همه شب ابر گریان بر سر رام
همه شب باد پیچان در بر رام
قبا و موزه و رانینش بر تن
ز سر تا پای بفسرده چو آهن
همه شب ویس گریان در شبستان
به ناخن پاک بشخوده گلستان
همه گفت این چه برف و این چه سرماست
کزیشان رستخیز ویس برخاست
الا ای ابر گریان بر سر رام
ترا خود شرم ناید زان گل اندام
به رنگ زعفران کردی رخانش
بسان نیل کردی ناخنانش
ز بخشودن همی بر وی بنالی
و لیکن تو بدین ناله و بالی
مبار ای ابر و یک ساعت بیاسای
مرا تیمار بر تیمار مفزای
الا ای باد تاکیتند باشی
چه باشد گر زمانی کند باشی
نه آن بادی که از وی بوی بردی
جهان از بوی او خوش بوی کردی
چرا اکنون نبخشانی بر آن تن
کزو خوشی برد نسرین و سوسن
الا ای ژرف دریای دمنده
تو باشی پیش رامین همچو بنده
ترا هر چند گوهرهاست رخشان
نیی چون دست رامین گوهر افشان
حسد بردی بر آن شاه سواران
فرستادی به دست میغ باران
سلاح تو همین باران و آبست
سلاح او همه پولاد نابست
گر او امشب رها گردد ازیدر
بینبارد ترا از گرد لشکر
چه بی شرمم چه بانیرنگ و دستان
که آسوده نشستم در شبستان
تنی پرورده اندر خز و دیبا
بماند در میان برف و سرما
رخ آزاده رامین هست گلزار
بود سرما به برگ گل زیان کار
عطار نیشابوری : خسرونامه
در صفت نی
یکی طاوس فر بگرفته ماری
چه ماری همچو کار افتاده زاری
تهی و قعر جان را دُر همی داد
نی و خوشی چو شکّر پُر همی داد
نفس زد گرچه شخصش بی روان بود
بسی نالید امّا بی زبان بود
بپاسخ بود بانگش بیست دربیست
نبودش جان ولی از باد میزیست
قلم بود و خطش گرد دهان بود
قلم استاده و انگشتان روان بود
چو نبضش دلبری آورد در دست
ز نبضش همچو نبض انگشت میجست
عجایب همدمی بود او دهان را
که دم خوردی و دم دادی جهان را
نه خُلق از حلق فرسودن گرفتش
نه دم از باد پیمودن گرفتش
چرا چندین دم او تیز رو بود
چو میدانست کز بادی گرو بود
اگر بادی برو جست از نزاری
برون آمد ازو صد بانگ و زاری
زمانی شور در آفاق افگند
زمانی پرده بر عشّاق افگند
گهی راه عراق آهسته میزد
گهی راه سپاهان بسته میزد
مخالف را چو در ره راست افگند
بصنعت جادویی کرد از نهاوند
چگویم چون همه کاری نکو کرد
نوایی داشت هرکاری که او کرد
چه گر از لاغری بی بیخ و بن بود
ولکین لعبتی شیرین سخن بود
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۱۷
آن بحر که هر لحظه دگرگون آید
از پرده کجا تمام بیرون آید
یک قطره از آن بحر که ما میگوییم
از هژده هزار عالم افزون آید
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۱۹
عمری به طلب در همه راهی گشتیم
با شخصِ چو کوه، همچو کاهی گشتیم
از خانه برون رفته گدایی بودیم
با خانه شدیم و پادشاهی گشتیم
عطار نیشابوری : باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترك دنیا كردن
شمارهٔ ۱۲
چون پنداری در بُنهٔ ما افتاد
صد فرعونی ز ما به صحرا افتاد
پر مشغله و خروش کردی عالم
کافسوس که شبنمی به دریا افتاد
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۴
پیمانهٔ خاک گشت آن چشمهٔ نوش
وان چشمهٔ خورشید باستاد زجوش
مانندهٔ مرغ نیم بسمل بدریغ
لختی بطپید و عاقبت گشت خموش
عطار نیشابوری : باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق
شمارهٔ ۱
بر لب، خط فستقیش، پیوسته بماند
و آن پسته دهان با جگری خسته بماند
ازتنگی پسته مغز را گنج نبود
از پوست بجست و بر در بسته بماند
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۹
نی حال من و تو ماهوش میگوید
بشنو که درین فصل چه خوش میگوید
گل نیز چو در خارکشی افتادست
بلبل همه راه خارکش میگوید