عبارات مورد جستجو در ۱۲۳۱ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : رسائل
شرح بیتی از عطار
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم، الحمداللّٰه الذی کانت احدیته الذاتیه منقطعه الاشارات فتجلی بذاته لذاته فی ذاته، فاظهر اعیان الممکنات، ثم تدلی لاظهار کمال اسمائه، فظهر بصوره الحقایق فی مراتب التنزلات، و جعل الانسان فی شهود عکوس صور کمالات ذاته کالمرآت، فشهد فی هذه صوره محاسن وجهه، فاشتاق الی المدانات، فاخذ بالرجوع فدنی حتی وصل الی البدایه من النهایات، و الصلوه و السلام علی من هو مظهر آیات الکمالات، محمد المصطفی و آله و اصحاب ما دامت الارض و السموات!
اما بعد، یکی از برادران دینی معنای این دو بیت مثنوی معنوی حضرت مولوی العزیز را که:
چون که بی‌رنگی اسیر رنگ شد
موسی‌ای با موسی‌ای در جنگ شد
چون به بی‌رنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
ازاین فقیر حقیر، محمد لاهیجی نور بخشی التماس نمود، که آنچه زبان وقت املا نماید، در قید کتابت در آورده شود تا رفع شبهه طالبان صادق گردد.
بدان و صلک اللّٰه الی مراتب المشاهدات العیانیه، که ذات احدیت، به اعتبار انتفای اسماء و صفات، مقدس و معرا از جمع قیود و نسبت و اضافات است و این مرتبه را احدیت صرفه می‌نامند و بی‌رنگی اشارات بدین معناست، چه در این مرتبه از قید و رنگ تقید بالکل مبرّاست؛ و چون از آن مقام احدیت به مرتبه واحدیت که منشاء اسماء و صفات و نسب است، تنزل نمود، مقید به قیود و تعینات نسب اسمائی گشت؛ و هر چند از مرتبه اسماء و صفات به مراتب افعال و آثار تنزل می‌فرماید، تقید بیشتر می‌گردد و متلبس به لباس قیود تعینات بیشتر می‌گردد، و اسیر رنگ شدن اشارات به این معناست؛ چه به رنگ جمیع مراتب تعینات و کثرات، اوست که برآمده و ظاهر شده است.
عور شد از لباس بی‌چونی
باز پوشید کسوت چه و چون
و در تجلی شهودی که عبارت از ظهور حق است به صور تعینات به حسب تنوعات استعدادات و قابلیات افراد موجودات و کثرات، چون تضاد و تخالف اسماء جمالی و جلالی بازدید گشت، آن حقیقت واحده به حسب اختلاف صفات، در مظهر هدایت که موسی اشارت بدان است، ضد و مخالف مظهر ضلالت که در مقابل موسی واقع است، شده است. زیرا که نافع و غفّار چون مخالف ضارّ و قهّار است، هر آینه مظهر هر یکی مخالف مظهر آن دیگر تواند بود. و «موسی‌ای با موسی‌ای در جنگ شد»، ایما و اشارت بدین تضاد است که در مرتبه ظهور و اظهار به ظهور پیوسته است. و چون در مراتب، نصف تنزلات مدارج قوسی نزولی آن حقیقت، به مرتبه انسانی به نهایت رسید، در نصف ترقیات، ابتدای قوس عروجی در پیوسته، از مرتبه انسانی بنیاد رجوع و عروج پیدا آمد، و سالک به سیر الی اللّٰه، از مرتبه کثرات آثار و افعال به مراتب تجلیات اسمائی وصول یافت و به سیر فی اللّٰه از مقام صفات عبور نموده، به مقام تجلی ذاتی ترقی نموده، و به تشریف فنا فی اللّٰه مشرف گشت و نقش تعینات و کثرات از لوح وجود محو و متلاشی شده، نقطه اخیره به نقطه اول پیوست و چنانچه اول عیبن آخر گشته بود، آخر نیز عین اول شد و پرده پندار از جمال وحدت حقیقی برافتاد.
حسن خود را از لباس آرد برون
باز در ذات خودش سازد وطن
کثرت کونین را در خود کشد
بحر وحدت چون که گردد موج زن
و رسیدن به مقام بی‌رنگی، اشارات به این سیر و رفع تعینات اشیاست، که حال کمل انبیا و اولیا و عرفاست.ﷷ
خیال از پیش برخیزد به یکبار
نماند غیر حق در دار دیار
و در این مقام، که ظهور اطلاق ذات و محو و انطماس تعینات است، چون تعین و قیود و نسبت و اثنینیت مرتفع است، و جمیع اشیا رنگ وحدت گرفته‌اند، هر آینه موسی و فرعون که در مرتبه ظهور، تخالف و ضدیت و جنگ داشتند، در این مقام که مرتبه محو تعینات است، چنانچه فرموده است آشتی و یگانگی و اتحاد داشته باشند.
من و تو چون نماند در میانه
چه مسجد چه کنش چه دیرخانه
نمود وهمی از هستی جدا کن
نه‌ای بیگانه خود را آشنا کن
به اصل خویش راجع گشت اشیا
همه یک چیز شد پنهان و پیدا
ظاهراً مناسب چنان می‌نمود که در مصرع ثانی بیت اول چنین گفته بودی که موسی‌ای با فرعون در جنگ شد؛ چه صورتا تضاد میان موسی و فرعون است. فامًا از جهت آنکه حقیقت هر دو، بلکه حقیقت همه در اصل یک شی است، تعبیر از هر دو به موسی فرمود، و به فرعون از جهت ضرورت شعر نفرمود. دیگر آنکه چون موسی و فرعون که مظهر جمال و جلالند، به فیض رحمت رحمانی که تجلی جمال است موجود گشته‌اند، لاجرم از هر دو تعبیر به مظهر جمال نموده، که موسی است، تا بدانند، که جلال نیز در حیطه جمال است، و به حقیقت آن جنگ که می‌نماید عین آتشی است.
آن بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طرب‌تر از سماع و بانگ و چنگ
عاشقم برقهر و بر لطفش به جد
ای عجب من عاشق این هر دو ضد
این عجب بلبل که بگشاید دهان
ناخورد او خار را با گلستان
این نه بلبل این نهنگ آشتی است
جمله ناخوشها به پیش او خوشی است
و آنچه در ادبیات لاحق نیز می‌فرماید که:
چون گل از خار است و خار از گل چرا
هر دو در جنگند و اندر ماجرا‌
یا نه جنگ است از برای حکمت است
همچو جنگ خرفروشان صنعت است
مقوی همین معناست که گذاشت، و می‌تواند بود که «موسی‌ای با موسی‌ای در جنگ شد» آن خواسته باشد که در مراتب ظهور و اظهار کمال صفاتی، تخالف و تضاد میان دو مظهر جمالی نیز واقع است، چه مظاهر جمالی هر یکی نیز از خصوصیت خاص مخصوصند که دیگری در آن خصوصیت و صفت با وی شریک نیست، و الا تجلی حق مکرر باشد و این خلاف واقع است، چه «لا یتجلی فی صوره مرتین و لا فی صوره لاثنین» فرموده کاملان است. حاصل المعنی آن باشد که ظهور کثرت اسماء و صفات، مقتضی تخالف مظاهر است، اگر چه همه جمالی باشند؛ و خفای صفات و نسبت و فنای تعینات، موجب اتحاد است، اگر چه در مرتبه ظهور در جمالیت و جلالیت مخالف داشته باشند؛ و توجیه اول با ابیات لاحق انسب و اولی می‌نماید، کمالا یخفی علی المتأمل.
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
تا در طریق عشق تو من جان فشان شدم
بی جان شدم ولیک جهان در جهان شدم
زان دم که باختم دل و جان در قمار عشق
از هر چه عقل فرض کند، بیش از آن شدم
شهباز همتم چو پر و بال برگشاد
بالاتر از زمین و زمان و مکان شدم
تا با نشان شوم مگر از یار بی نشان
نام و نشان گذاشتم و بی نشان شدم
چون در فنا ز هستی خود نیست آمدم
در عالم بقا بخدا جاودان شدم
تا گشته ام گدای گدایان کوی تو
در ملک فقر پادشه شه نشان شدم
آزاده چون که گشت اسیری ز قید خویش
مطلق بکوی عشق و جنون داستان شدم
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱ - باب دوم در ذکر مشایخ این طریقه و آنچه از سیرة و قول ایشان دلیل کند بر تعظیم شریعت
بدانید رَحِمَکُمُ اللّه که مسلمانان پس از رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ نام نکردند اندر زمانۀ خویش فاضلترین ایشانرا بنام عَلَم جز صحبت رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وسَلَّم از بهر آنک هیچ نام نبود فاضلتر از آنک ایشانرا اصحاب رسول صَلَواتُ اللّه وَسَلامُهُ عَلَیْهِ خواندند و چون اهل عصر ثانی اندر رسیدند آنرا که با صحابه صحبت کرده بودند تابعین نام کردند و آن بزرگترین نامی دیدند. پس آنک از پس ایشان آمدند أتْباع التابعین خواندند. پس ازین مردمان مختلف شدند و رتبتها جدا باز شد، پس آنرا که ایشان خاص بودند و عنایت ایشان بکار دین بزرگ بود ایشانرا زهّاد و عبّاد خواندند پس بدعتها ظاهر شد و دعوی کردن پیدا آمد با طریق هرکسی از هر قومی دعوی کردند کی اندر میان ما ایشان زاهدانند و خاصگان اهل سنّت جدا باز شدند و آنک ایشان انفاس خویش مشغول نکردند بدون خدای عزّوجلّ و نگاهداران دلها خویش از آیندگان غفلت بنام تصوّف این نام برایشان برفت و باین نام شهره گشتند این بزرگان پیش از آنک سال بر دویست کشید از هجرة. و یاد کنیم نام جماعتی از پیران این طائفه از طبقات اول تا بدین وقت متأخران از ایشان و یاد کنیم سیرتهای ایشان و سخنان ایشان که دلیل کند بر اصول ایشان و آداب ایشان اِنْ شاءَ اللّهُ تَعالی.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۴ - ابوعلی الفُضَیْل بن عِیاض
و از ایشان بود ابوعلی الفُضَیْل بن عِیاض و خراسانی بود از ناحیت مرو و گویند که مولدش بسمرقند بود و بباورد بزرگ شد و وفات وی بمکه بود اندر محرّم سنه سبع و ثمانین و مائه.
فضل بن موسی گوید که فضیل عیّاری بود براه زدن میان باورد و سرخس، و سبب توبه وی آن بود که بر کنیزکی عاشق بود و زیر دیوارها همی شدی بنزدیکی آن کنیزک، شنید که کسی همی خواند. اَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا اَنْ تَخشَعَ قُلوبُهُمْ لِذِکْرِاللّهِ. او گفت یارب گاه آمد و از آنجا بازگشت آن شب باویرانی شد و گروهی را دید آنجا از کاروانیان بعضی گفتند برویم و دیگران گفتند تا بامداد کی فضیل اندر راهست و فضیل توبه کرد و ایشانرا ایمن کرد و آمد بحرم.
فضیل گفتی کی خدای عزّوجلّ چون بندۀ را دوست دارد اندوهش بسیار دهد و چون دشمنش دارد دنیا بر وی فراخ کند.
ابن المبارک گوید چون فضیل بمرد اندوه برخاست.
و فضیل گوید اگر همه دنیا بر من عرضه کنند بدان شرط که با من شمار نکنند نزدیک من چون مرداری بود که یکی از شما به وی بگذرد و جامه از وی نگاه دارد.
فضیل گوید اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوستر دارم باز آنک سوگند خورم که نه مرائی ام.
و فضیل گوید دست بازداشتن عمل از بهر مردمان ریا بود و عمل از بهر مردمان شرک بود.
ابوعلی رازی گوید سی سال صحبت کردم با فضیل و هرگز ندیدم که بخندید و ندیدم که تبسّم کرد مگر آن روز کی پسرش علی بمرد. و از وی پرسیدم که این چه حال بود گفت خدای دوست داشت که این پسر بمیرد من نیز دوست داشتم آن، بموافقت فرمان وی.
فضیل گفت که چون در خدای عزّوجلّ عاصی شوم اثر آن در خلق چهارپای خود و خادم خود بینم.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۸ - ابوعبداللّه الحارث بن اسدالمحاسبی
و از ایشان بود ابوعبداللّه الحارث بن اسدالمحاسبی بی همتا بود اندر زمانۀ خویش بعلم و ورع و معامله و حال و بصری بود وفات او ببغداد بود اندر سنه ثلث و اربعین و مأتین.
گویند هفتاد هزار درم از پدرش میراث ماند، دانگی برنگرفت از بهر آنک پدرش قَدَری بود و اندر ورع روا نداشت آن برگرفتن، و گفت روایت درست شده است از پیغمبر صَلَواتُ اللّه وَسَلامُهُ عَلَیْهِ که مسلمان از کافر میراث نیابد.
ابن مسروق گوید کی حارس محاسبی بمرد و بدرمی محتاج بود و از پدرش بسیار ضیاع باز ماند و هیچ چیز زبرنگرفت.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که حارث محاسبی چون دست فرا طعامی کردی که اندر وی شبهت بودی رگی بر انگشت وی بجنبیدی و از آن باز ایستادی.
ابوعبداللّه خفیف گوید کی به پنج تن از پیران اقتداء کنید و حال دیگران تسلیم کنید، یکی بحارث بن اسدالمحاسبی و بجنیدبن محمّد و بابومحمّدبن روُیَم، و ابوالعبّاس بن العطاء و عمروبن عثمان المکّی زیرا که ایشان جمع کردند میان علم و حقیقت.
و حارث محاسبی گوید هر که باطن خویش درست کند بمراقبت و اخلاص خدای عزّوجلّ ظاهر او را آراسته گرداند بمجاهده و اتّباع سنّت.
جنید گوید روزی حارث بمن بگذشت اثر گرسنگی دیدم در وی گفتم یا عم اندر سرای رویم تا چیزی خوریم، گفت نیک آمد، اندر سرای شدم و چیزکی طلب کردم تا نزدیک وی برم و اندر شب ما را از عروسی چیزی آورده بودند، فرا نزدیک وی بردم و لقمۀ اندر دهان نهاد و ازین سوی دهان باز آن سو دهان همی برد تا به دیری، پس برخاست و آن لقمه در دهلیز بیفکند و بیرون شد و پس از آن از وی پرسیدم گفت مرا گرسنه بود خواستم که ترا شاد گردانم و دل تو نگاه دارم ولیکن میان من با خدای نشانی است که هیچ طعام که اندر وی شبهت بود بگلوی من فرو نشود و هرچند کوشیدم فرو نتوانستم بردن، آن طعام از کجا بود گفتم از سرای خویشاوندی آورده بودند گفتم امروز اندر سرای شویم اندر شدیم و پارۀ چند نان بود بیاوردم و بخورد گفت چیزی که آری پیش درویشان چنین آر.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۱ - ابویزید طیفوربن عیسی البسطامی
و ازین طایفه بود ابویزید طیفوربن عیسی البسطامی و جدّش گبری بود و مسلمان شد و ایشان سه برادر بودند آدم، و طیفور و علی، و همه زاهدان و عابدان بودند و ابویزید بزرگترین ایشان بود و حال، وفاة وی اندر سنه احدی و ستین و مأتین بود و گویند اربع و ثلثین و مأتین بود.
و ابو یزید را پرسیدند که بچه یافتی این پایگاه را، گفت بشکمی گرسنه و تنی برهنه.
و ابویزید گوید سی سال اندر مجاهدة بودم و هیچ چیز نبود بر من سختر از علم و متابعت کردن آن، و اختلاف علماء رحمتست مگر اندر تجرید توحید.
و گویند ابویزید از دنیا بیرون نشد تا قرآن حفظ بنکرد، و کسی پدیدار آمد اندر عهد ابویزید و مردمان او را بسیار زیارت کردندی و خبر او مشهور گشت اندر جهان، عمّی بسطامی گوید که ابویزید مرا گفت برخیز تا این مرد را بینیم که دعوی ولایت همی کند گفت رفتیم تا بنزدیک آن مرد چون از خانه بیرون آمد روی فرا قبله کرد و آب دهن بینداخت بویزید هم از آنجا بازگشت و بر وی سلام نکرد گفت هر که ادبی از آداب رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ بر وی بخلل باشد او بر هیچ چیز نباشد.
و هم این عمّی روایت کند کی ابویزید گفت اندیشه همی کردم که از خدای تعالی بخواهم که کفایت گرداند مرا مؤنت زنان و مؤنت شکم پس گفتم چون روا باشد مرا این خواستن از خدای تعالی و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلّم نخواست من نیز نخواهم پس خدای تعالی مرا کفایت کرد، اگر زنی بینم یا دیواری هر دو یکسان است.
هم عمّی بسطامی گوید که از پدر خویش شنیدم که پرسیدم ابویزید را از ابتدای حال و زهدش گفت زهد را قیمتی نیست گفتم چرا، گفت زیرا که من سه روز زاهدی کردم و روز چهارم از زهد بیرون آمدم، اوّل روز زاهد بودم اندر دنیا و هرچه اندر وی است و دیگر روز اندر آخرت زاهد شدم و هرچه در وی است و روز سیم زاهد شدم اندر هرچه بیرون خدای است جلّ جلاله روز چهارم هیچ چیز نمانده بود مرا مگر خدای عزّوجل. هاتفی گفت بایزید طاقت ما نداری گفتم مراد من این است بگوشم آمد کی گویندۀ گوید یافتی یافتی.
ابویزید را گفتند چه سختر بود از آنچه دیدی اندر راه باری تعالی گفت صفت نتوان کرد گفتند چه آسان تر بود گفت این بتوان، گفت تن خویش بطاعتی خواندم فرمان نبرد یکسال آبش ندادم.
ابویزید همی گوید سی سالست تا نماز همی کنم و اعتقادم اندر نفس بهر نماز چنان بوده است کی من گبرم و زنّار بخواهم بریدن.
و از ابویزید حکایت کنند که او گفت اگر کسی را بینی که از کرامات اندر هوا همی پرد مگر غرّه نشوی بوی تا او را نزدیک امر و نهی چون یابی و نگاه داشت حدود و گزاردن شریعت.
و از ابویزید همی آید کی شبی برباط شد تا خدای تعالی یاد کند بر بام رباط تا بامداد خدایرا یاد نکرد، از وی پرسیدند گفت سخنی رفته بود بر زبانم در حال غفلت، یادم آمد شرم داشتم که خدای تعالی را یاد کنم در آن حال.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۸۲
استاد امام گوید رَحْمَةُ اللّه عَلَیْهِ غرض اندر ذکر پیران این جماعت اندرین موضع آن بود که تنبیه افتد بر آنک ایشان مجتمع بودند بر تعظیم شریعت و بر راه ریاضت رفتن صفت ایشان بود، مقیم بودند بر متابعت سنّت و هیچ خلل نبود اندر ایشان، متّفق شدند بر آنک هر که حالی دارد از معاملة و مجاهدة و کار خویش بنا بر اصل تقوی نکند و بر ورع. دروغ گفته باشد بر خدای عزّوجلّ، دعوی که کند خود هلاک شود و هر که به وی اقتدا کند هلاک شود. و اگر آنچه آمده است از الفاظ و حکایات ایشان و سیرتها که دلیل کند بر احوال ایشان یاد کنیم کتاب دراز گردد و ملامت گیرد و این قدر که فرا نمودم اندر حاصل کردن مراد، بدو بی نیازی است از دیگر چیز.
و امّا پیران که ما ایشانرا دریافتیم و در وقت ایشان بودیم اگرچه دیدار ایشان اتّفاق نیفتاد مانند استاد شهید که زبان وقت بود و یگانۀ روزگار ابوعلی الحسن بن علیّ الدقّاق و شیخ ابو عبدالرحمن محمدبن الحسین سُلَمی کی او را نبود همتا و ابوالحسن علی بن جَهْضم که مجاور حرم بود. و شیخ ابوالعبّاس قصّاب به طبرستان، و احمد اسود بدینور و ابوالقاسم صیرفی بنشابور. و ابوسهل خشّاب کبیر هم بنشابور و منصوربن خلف المغربی و ابوسعید مالینی و ابوطاهر خُژندی قَدَّسَ اللّهُ اَرْوَاحَهُمْ و پیران دیگر کی اگر بدان مشغول باشیم و تفصیل احوال ایشان، از مقصود باز مانیم در اختصار، پوشیده نیست سیرت ایشان اندر معاملات، و طرفی از حکایات ایشان بشنوی اندرین رسالت بموضع وی ان شاء اللّه.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۵ - شاهد
و از آن جمله لفظ شاهداست لفظ شاهد بر زبان ایشان بسیار رود گویند که فلان شاهد علمست و فلان شاهد وجداست و فلان شاهد حالست و بشاهد آن خواهند کی اندر دل مردم بود و آنچه بر وی غلبه دارد ذکر آن تا چنان پندارد کی ویرا بیند و اگر از وی غائب بود و هرچه بر دل مردم مستولی بود و غلبه دارد آن شاهد او بود اگر علم غلبه دارد شاهد علم بود. و اگر وجد غلبه دارد شاهد وجد بود، معنی شاهد، حاضر بود هرچه حاضر دل تست شاهد تست.
شبلی را پرسیدند از مشاهدت. گفت ما را مشاهدت از کجا آید ما را شاهد حق بود. اشارت کرد بآنچه بر وی غلبه داشت از ذکر حق و آنچه حاضر بود اندر دلش دائم از ذکر حق، و هرکه را دل بمخلوقی مشغول گردد گویند شاهد اوست یعنی حاضر دل ویست کی دوستی و محبّت دوام ذکر محبوب و دوست واجب کند.
و گروهی تکلّف کرده اند اندر اشتقاق شاهد و گفته اند از شهادت مشتق است چنانک چون شخصی را بیند بوصف جمال و کمال و اگرچه بشریّت او را از آن باز کشیده است و دیدار آن شخص او را مشغول نگرداند از آن حال که اندر ویست و صحبت او اندر وی اثر نکند او شاهد او بود بر فناء نفس او و هرکه اندرو اثر کند آن، او شاهد او بود اندر بقاء نفس و قیام کردن باحکام بشریت این آن بود کی شاهد بود او را یا بر وی و بدین حمل کنند قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّمَ رَأَیْتُ رَبّی لَیْلَةَ الْمِعْراجِ فی اَحْسَنِ صورَةٍ. گفت خدایرا دیدم بشب معراج اندر نیکوترین صورتی یعنی که نیکو صورتی که آنشب دیدم مرا مشغول نکرد از دیدار حق سبحانه و تعالی و مراد بدین دیدار، رؤیت علم است نه رؤیت چشم.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب نهم - در زهد
ابوخلاد روایت کند از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت چون بینی کی مردی را زهد دادند اندر دنیا و سخنش دادند، به وی نزدیکی کنید که او حکمت فرا گرفت.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید مردمان مختلف اند اندر زهد گروهی گویند زهد اندر حرام بود زیرا که حلال مباحست از قبل حق سُبْحانَهُ وَتَعالی چون ایزدتعالی بر بنده نعمت کند بمال حلال و او بشکر آن قیام نماید دست بداشتن از آن باختیار، مقدّم ندارند بر نگاه داشت آن بحق ادب آن.
و گروهی گفته اند که زهد اندر حرام واجب بود و اندر حلال فضیلت زیرا که اندکی مال و بنده در آن راضی و صابر بدانچه خدای تعالی او را داده بود و قانع بهتر از فراخ دستی و توسّع در دنیا. بدانچه حق تعالی خلق را زهد فرمودست اندر دنیا بقَوْلِهِ تَعالی قُلْ مَتاع ُ الدُّنیا قَلیلٌ و آیتهای دیگر هم اندرین معنی آمدست و اندر ذمّ دنیا.
و گروهی گفته اند چون مال اندر طاعت نفقه کند و حال خویش اندر صبر داند و تعرّض نکند بدانچه نهی کردست شرع اندر حال تنگ دستی، آنگاه زهد وی اندر مال حلال تمامتر بود.
و گروهی گفته اند نباید که بنده بترک حلال بگوید بتکلّف و زیادتی نجوید در آنچه بدان محتاج نیست و گوش با قسمت دارد اگر مال حلالش دهند شکر گوید و اگر ویرا بر حدّ کفاف بدارند اندر طلب زیادت تکلّف نکند و نیکوترین خداوند درویشی را صبر بود، و خداوند مال را شکر اولی تر بود.
اندر زهد سخن گفته اند هرکسی از وقت خویش و اندازۀ خویش.
از سفیان ثوری همی آسد که زهد اندر دنیا کوتاهی املست بدان نیست که جامه خشن پوشی و طعام خشن خوری.
سری گوید خدای دنیا را از اولیاء خویش بربود و از اصفیاء خویش بازداشت و دوستی او از دل دوستان خویش بیرون کرد زیرا که ایشانرا نپسندید و گفته اند زهد از قول خدای تعالی است. لِکَیْلا تَأْسَوا عَلی مافاتَکُم ولا تَفرَحوا بِما آتیکُمْ.
زاهد آن بود که بآنچه از دنیا یابد شاد نشود و بدانچه از وی درگردد اندوهگن نشود.
ابوعثمان گوید زهد دست بداشتن است از دنیا و باک ناداشتن از آن اندر دست هر که بود.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ گفت دست بداشتن دنیا است چنانک هست نگوئی تا رباطی کنم یا مسجدی را عمارتی کنم.
یحیی بن معاذ گوید زهد سخاوت آرد بملک و دوستی سخاوت آرد بجان ابن جّلا گوید زاهد آن بود که بدنیا نگرد بچشم زوال تا اندر چشم تو حقیر گردد تا از وی برگشتن ترا آسان بود.
ابن خفیف گوید زهد راحت یافتن است در بیرون آمدن از ملک.
گفته اند زهد خوشی دلست از خالی بکردن از اسباب و دست بیفشاندن از املاک.
گفته اند زهد دست بداشتن از دنیا است بی تکلّف.
نصرآبادی گوید زاهد اندر دنیا غریب بود و عارف اندر آخرت غریب بود.
و گفته اند هر که اندر زهد صادق بود دنیا بخواری پیش او آید. و از بهر این گفته اند اگر کلاهی از آسمان فرو افتد بر سر آن افتد که نخواهد آنرا.
جُنَیْد گوید زهد تهی دلیست بر آنچه دست ازو خالیست.
ابوسلیمان گفت صوف علامتی است از علامتهای زهد نباید کسی که صوفی اندر پوشد قیمت آن سه درم، اندر دلش رغبت صوفی بود که پنج درم ارزد.
و پیشینگان اندر زهد اختلاف کرده اند. سفیان ثوری گوید و احمد حنبل و عیسی بن یوسف و پیران دیگر که زهد اندر دنیا کوتاهی املست.
عبداللّه مبارک گوید زهد ایمنی بود بخدای با دوستی درویشی.
عبدالواحدبن زید گوید زهد دست بداشتن دینارست و درم
یوسف اسباط گوید از علامتهای زهد آنست کی بداند که بنده زهد نتواند ورزید الّا بایمنی بخدای.
ابوسلیمان دارانی گوید: زهد دست بداشتن است از آنچه ترا از خدای مشغول دارد.
رویم جنید را پرسید از زهد گفت حقیر داشتن دنیا را و آثار او از دل ستردن.
سری گوید خوش نبود عیش زاهد چون از خویشتن مشغول بود.
جنید را پرسیدند از زهد گفت تهی دست بودن از ملک و خالی کردن دل از مشغلۀ آن.
یحیی بن معاذ گوید بحقیقت زهد نرسی تا اندر تو سه چیز موجود نباشد، عمل بی علاقت، و قولی بی طمع، و عزّی بی ریاست.
ابوحفص گوید زهد نبود مگر اندر حلال و چون حلال نبود در دنیا زهد نبود.
ابوعثمان گوید خدای زاهد را زیادت آن دهد که خواهد و راغب را کم از آن دهد که خواهد و مستقیم را چندان دهد که خواهد.
یحیی بن معاذ گوید زاهد ترا همه سر که و سپندان دهد و عارف بمشک عنبر مطیّب کند.
حسن بصری گوید زهد اندر دنیا آنست که اهل او را دشمن داری و آنچه اندروست.
یکی را گفتند زهد چیست اندر دنیا؟ گفت دست بداشتن از آنچه دروست با آنک دروست.
کسی ذوالنّون مصری را گفت از جمله زاهدان کی باشم؟ گفت آنگاه که زاهد شوی اندر تن خویش.
محمدبن الفضل گوید ایثار زاهدان بوقت بی نیازی و ایثار جوانمردان بوقت حاجت باشد. قالَ اللّه تَعالی وَ یَْؤثِرونَ عَلَی اَنْفُسِهِمْ وَلَوْ کانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ.
کتّانی گوید چیزی که ترا اندر آن خلاف نکنند نه کوفی و نه مدنی و نه عراقی و نه شامی، زهد بود اندر دنیا و سخاوت نفس بود و نصیحت مردمانرا یعنی که این چیزها هیچکس نگوید کی نه محمودست.
کسی فرا یحیی معاذ گفت کی بمقام توکّل رسم و رداء زهد کی برافکنم و با زاهدان کی بنشینم؟ گفت آنگاه که نفس را اندر سّرّ ریاضت کنی تا آنجا که اگر بسه روز خدای ترا روزی ندهد ضعیف نگردی اندر نفس، و اگر بدین درجه نرسیده باشی نشست تو بر بساط زاهدان جهل بود و از فضیحت شدن تو ایمن نباشم.
بشر حافی گوید زهد مَلِکی است کی نَنشیند مگر اندر دلی خالی.
محمّدبن محمّدبن الاشعث البیکندی گوید هر که اندر زهد سخن گوید و مردمانرا پند دهد و اندر مال ایشان طمع کند، خدای تعالی دوستی آخرت از دل وی بیرون کند.
و گفته اند چون بنده اندر دنیا زاهد گردد خدای فریشتۀ بر دل وی موکّل کند تا اندر دل وی حکمت رویاند.
یکی را گفتند اندر دنیا چرا زاهد شدی؟ گفت از آنک او در من زاهد شد. احمدبن حنبل گوید زهد بر سه قسمت باشد: زهد بود اندر حرام و آن زهد عام بود و دیگر دست بداشتن فضول و آن زهد خاص است، سه دیگر دست بداشتن از آنچه ترا از خدای مشغول کند و آن زهد عارفانست.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ یکی را گفتند اندر دنیا زاهد چرا شدی؟ گفت زیرا که پیشتر او اندر من زاهد شد ننگ داشتم در اندکی رغبت کردن.
یحیی بن معاذ گوید دنیا چون عروسی است جویندۀ او مشاطۀ اوست و زاهد اندرو (چون کسی بود که) روی وی سیاه کند و موی وی بکند و جامۀ وی بدرد و عارف بخدای مشغول بود و با سوی وی ننگرد.
جُنَیْد گوید سری گوید کارهای زهد همه بر دست گرفتم و هرچه خواستم ازو بیافتم مگر زهد اندر مردمان که بدان نرسیدم و طاقت نداشتم.
نصرآبادی گوید خون زاهدان برهانید و خون عارفان بریخت.
حاتم اصمّ گوید زاهد کیسه را بگدازد پیش از نفس و متزهّد نفس بگدازد پیش از کیسه.
فضل بن عیاض گوید خدای همه شر ها در خانۀ نهاد و قفل بر وی نهاد و کلید او دوستی دنیا کرد و همۀ خیرها اندر خانۀ نهاد و زهد کلید او کرد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب یازدهم - در خوف
قالَ اللّهُ تَعالی یَدْعونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً و طَمَعَاً بوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اندر دوزخ نشود آنک بگرید از بیم خدای تا آنگه که آن شیر که از پستان بیرون آمده باشد باز پستان شود و هرگز دود دوزخ و گَرد جهاد اندر بینی بندۀ مسلمان گِرد نیاید.
وانَسَ گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اگر شما آن دانید که من دانم خندۀ شما اندک بودی و گریستن بسیار.
و خوف معنیی بود که بمستقبل تعلّق دارد زیرا که از آن ترسد که خواهد بود از مکروهها یا فوت دوستی چیزی بود که در آینده امید میدارد که به وی رسد امّا آنچه اندر حال موجود بود خوف به وی تعلّق ندارد.
و خوف از خداوند سُبْحانَهُ وَتَعالی آن بود که ترسند از عقوبت او اندر دنیا یا اندر آخرت و خداوند سبحانه خوف فریضه بکرده است بر بندگان چنانکه گفت وَخافونِ اِنْ کُنْتُم مْؤمِنینَ. دیگر جای گفت فَاِیّایَ فَارْهَبونِ. و مؤمنان را بستود بخوف آنجا که گفت یَخافونَ رَبَّهُم مِنْ فَوْقِهِمْ.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که خوف را مرتبهاست خوف است و خشیت و هیبة، خوف از شرط ایمان بود و حکم او قالَ اللّهُ تَعالی وَخافون اِنْ کُنْتُمْ مُْؤمنینَ و خشیت از طریق علم بود قالَ اللّهُ تَعالی اِنَّما یَخْشیَ اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ. و هیبت از شرط معرفت بود قالَ اللّهُ تَعالی وَیُحَذِّرُکُمُ اللّهُ نَفْسَهُ.
ابوحفص گوید خوف تازیانۀ خدایست تادیب کند آنرا که از درگاه او رمیده باشد.
و ابوالقاسم حکیم گوید خوف بر دو رتبت بود رَهْبَت و خَشْیَت، صاحب رهبت چون بترسد بگریزد چون بگریزد پس هواء خود رود چون رهبانان که متابع هواء خویش باشند چون لگام علم ایشان را باز کشد بحق شرع قیام نماید آن خشیت باشد
ابوحفص گوید خوف چراغ دل بود آنچه درو بود بدو بتوان دید از خیر و شر.
استاد ابوعلی گوید خوف آن بود که بهانه نسازی خویشتن را بعسی و سوفَ، باشد کی چنین بود، باشد که چنان بود.
ابوعمرو دمشقی گوید خائف آن بود که از نفس خویش بیش از آن ترسد که از شیطان.
ابن جّلا گوید خائف آن بود که بیمها او را ایمن گفته اند خائف نه آنست که بگرید و چشم بسترد، خائف آنست که از آنچه ترسد که بدان عذاب کنند دست بدارد.
فضیل را گفتند چونست که ما خائفی را نبینیم گفت اگر ترسان بودی این ترسگاران بر شما پوشیده نبودی، خائف را نبیند مگر خائف، خداوند مصیبت آن خواهد که خداوند مصیبت را ببیند.
یحیی بن معاذ گوید مسکین فرزند آدم اگر از دوزخ بترسیدی چنانک از درویشی بترسد اندر بهشت شدی.
شاه کرمانی گفت نشان ترسگاری اندوه دائم است.
ابوالقاسم حکیم گفت هر که از چیزی ترسد ازو بگریزد و آنک از خدای ترسد بازو گریزد.
ذوالنّون مصری را پرسیدند که کی آسان گردد بنده را راه خوف؟ گفت آنگاه خویشتن را بیمار شمرد از همه چیزها پرهیز کند از بیم بیماری دراز.
معاذ جبل گوید مؤمن را هرگز دل آرام نگیرد و بیم وی ساکن نشود تا پل دوزخ بگذارد.
بشر حافی گوید خوف ملکی است آرام نگیرد مگر در دل پرهیزگاران.
ابوعثمان حیری گوید عیب خائف آن بود که بخوف خویش مائل بود و بازو آرام گیرد زیرا که آن ایمنی بود پنهان.
واسطی گوید خوف حجابی بود میان بنده و خدای تعالی و اندرین لفظ اشکالی هست و معنیش آن است که خائف وقت ثانی چشم میدارد و ابناء وقت انتظار مستقبل نکنند و حسنات ابرار سیّآت مقرّبان باشد.
نوری گوید خائف از خدای با خدای گریزد.
یکی دیگر گوید علامت خوف تحیّر بود بر در غیب.
جنید را پرسیدند از خوف، گفت چشم داشتن عقوبت است با مجاری انفاس.
ابوسلیمان دارانی گوید خوف از هیچ دل مفارقت نکند مگر که آن دل ویران شود.
ابوعثمان گوید صدق خوف، پرهیزدنست از گناهان ظاهر و باطن.
ذوالنّون گوید مردمان تا ترسگار باشند بر راه باشند چون ترس از دلهای ایشان بشد راه گم کردند.
حاتم اصمّ گوید هر چیزی را زینتی است، زینت عبادت خوف است و علامت خوف کوتاهی امید است.
مردی بشر حافی را گفت از مرگ عظیم میترسی گفت بحضرت پادشاه شدن صعبست.
استاد ابوعلی دقّاق گوید اندر نزدیک استاد امام ابی بکر فورک شدم بعبادت چون مرا دید اشک از چشم وی فرو ریخت من گفتم خدای شفا فرستد و عافیت دهد ترا گفت مگر نه پنداری که از مرگ همی ترسم از آن همی ترسم که از پس مرگ باشد.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که بپیغامبر صَلَّی اللّهُ علیه وَسلّم گفتم وَالَّذینَ یُْؤتُونَ ما أتَوْا وَقُلُوبهُم وَجِلةُ. این کسی بود که زنا کند و دزدی کند و خمر خورد گفت نه، این آن بود که نماز کند و روزه دارد و صدقه دهد، ترسد که از وی نپذیرند.
ابن المبارک گوید آنچه خوف انگیزد تا اندر دل قرار گیرد، دوام مراقبت بود پنهان و آشکارا.
ابراهیم شیبان گوید چون خوف اندر دلی قرار گیرد مواضع شهوات بسوزد اندر وی و رغبت دنیا از وی براند.
و گفته اند خوف قوّت علم بود بمجاری احکام.
و گفته اند خوف حرکت دل بود از هیبت خدای.
ابوسلیمان گوید دل باید که هیچ چیز بر وی غلبه نگیرد مگر خوف زیرا که چون رجاء بر دل غلبه گیرد دل تباه شود پس گفت با مرید خویش احمد یا احمد پایگاه بلند بخوف یافتند اگر ضایعش کنند وافرو آیند.
واسطی گوید چون حق ظاهر گردد بر اسرار، آنجا نه خوف ماند و نه رجا و اندرین اشکال است و ومعنیش آن بود که چون سرّها پاک شود بشواهد حق و شواهد حق همۀ سرّ فرا گیرد اندرو هیچ نصیب نبود ذکر مخلوق را و خوف و رجاء از آثار بقاء حسّ بود باحکام بشریّت و هم واسطی گوید که خوف و رجا دو مهارند نفس را تا او را از رعونات بازدارند.
جُنَیْد گوید هر که ترسد از چیزی جز خدای و بچیزی امید دارد جز خدای همه درها بر وی بسته شود و بیم را بر وی مسلّط کنند و اندر هفتاد حجاب پوشیده گردد که کمترین آن حجابها شک بود و شدّت خوف ایشان از فکر ایشان بود اندر عاقبت احوال خویش و ترسیدن از تغیّر احوال. قالَ اللّهُ تَعالی وَبَدالَهُمْ مِنَ اللّهِ مالَمْ یَکُونُوا یَحْتَسِبونَ. و دیگر جای گوید قُلْ هَلْ نُنَبِئُکُمْ بِالْاَخْسَرینَ اَعْمالاً اَلَّذینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فی الْحیوةِ الدُّنیا وَهُمْ یَحْسَبونَ اَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً. بسیار کسا که بروزگار و وقت خویش شاد شدند چون حال برگشته است کار برعکس بودست انس بوحشت بدل شده است و حضورش بغیبت.
و از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم این بیت:
اَحْسَنْتَ ظَنَّکَ بِالْاَیّامِ اِذْحَسُنَتْ
وَلَمْتَخَفْسُوءَ ما یَْأتی بِهِ الْقَدَرُ
وَسالَمَتْکَ اللَّیالی فَاغْتَرَرَتَ بِها
وَعِنْدَصَفْوِ اللَّیالی یَحْدُثُ الْکَدَرُ
از منصوربن خلف المغربی شنیدم گفت دو مرد صحبت کردند اندر ارادت با یکدیگر مدّتی پس یکی از ایشان بسفر شد، روزگار برآمد و از هیچ چیز خبر نشنیدند اتّفاق چنان افتاد که این دیگر دوست با غازیان به غزا شد به روم، چون حرب سخت شد یکی بیرون آمد از کافران و مبارز خواست اندر سلاح پنهان شده یکی از مبارزان مسلمانان بیرون شد، بر دست رومی کشته شد، دوم و سه دیگر بیرون شد، او نیز کشته شد، این صوفی کی رفیق او بود بیرون شد، اندر کارزار ایستاد، رومی روی بگشاد، آن یار او بود که چندین سال بر ارادت بازو صحبت کرده بود گفت این چه چیز است و این چه حال است گفت او مرتدّ شدست و با این قوم اندر آمیخته است و چندین مال جمع کرده است و فرزند آورده. صوفی او را گفت تو قرآن دانستی بچندین قراءت، گفت یک حرف یاد ندارم این صوفی گفت مکن و از این بازگرد گفت بازنگردم که مرا اندر میان ایشان جاه و مالست تو بازگرد و الّا با تو آن کنم که با یاران تو کردم صوفی گفت تو سه کس از مسلمانان کشتی و اندر بازگشتن بر تو ننگی نیست تو بازگرد تا من ترا مهلت دهم مرد برگشت و برفت چون برگشت صوفی از پس اندر شد، نیزۀ بزد ویرا بکشت. از پس این مجاهدتها و رنجها که برده بود اندر ریاضت بر ترسائی کشته شد.
و گویند چون ابلیس را لَعَنَهُ اللّهُ این چنین حال پیش آمد جبرئیل و میکائیل بروزگار دراز می گریستند، خدای عزّوجلّ وحی کرد با ایشان که چه چیز بگریستن آورده است شما را، گفتند بار خدایا از مکر تو ایمن نه ایم خداوند تعالی گفت چنین باشید از مکر من ایمن مباشید.
سری گفت روزی چندین بار اندر بینی نگرم تا روی من سیاه شده است یا نه از آنک می ترسم از عقوبت.
ابوحفص گفت چهل سال است تا چنان همی دانم که نظر خداوند بمن نظر خشم است و کارهاء من همه دلیل بر این می کند.
حاتم اصم گوید نگر بجایگاه نیک غرّه نشوی که هیچ جای بهتر از بهشت نبود آدم دید آنچه دید و دیگر به بسیاری عبادت غرّه نشوید که ابلیس باز آن همه عبادت دید آنچه دید و نگر که به بسیاری علم غرّه نشوید که بَلْعام باز آن همه علم دید آنچه دید و نام بزرگ حق دانست و نگر بدیدار پارسایان غرّه نشوید که هیچکس بزرگتر از پیغامبر صَلَّی اللّهَ عَلَیْهِ وَسَلَّم نبود، خویشاوندان ویرا و دشمنان ویرا دیدار او سود نداشت.
عبداللّه مبارک روزی نزدیک یاران رفت گفت دوش دلیری بکرده ام بر خدای و بهشت ازو خواسته ام.
گویند عیسی مریم روزی بیرون آمد یکی از صالحان بنی اسرائیل بازو بود، فاسقی بفسق مشهور با ایشان همی شد سرافکنده و شکسته دل، دعا کرد و گفت اللّهُم اَغْفِرْلی و این مرد صالح دعا کرد و گفت یارب فردا جمع مکن میان من و این عاصی، خداوند تعالی وحی فرستاد بعیسی علیه السّلام که دعای هر دو اجابت کردم این صالح را رد کردم و این مجرم را بیامرزیدم.
ذوالنّون گوید بدیوانۀ گفتم ترا دیوانه چرا خوانند گفت مرا از خود بازداشته است دیوانه شده ام از بیم فراق وی، و اندرین معنی آورده اند. شعر:
لَو اَنَّ مابی عَلی صَخْرِ لَأَنْحَلَهُ
فَکَیْفَ یَحْمِلُهُ خَلْقٌ مِنَ الطّینِ
کسی ازین مردمان گوید هرگز کسی ندیده ام رجاء او این امّت را بزرگتر و بیم او بر تن خویش به نیروتر از ابن سیرین.
سفیان ثوری بیمار شد دلیل وی بر طبیب عرضه کردند گفت این آب مردیست که خوف جگر وی پاره کرده است پس طبیب بیامد و نبض وی بنگریست گفت ندانستم که در دین حنیفی چنین کسی بود.
شبلی را پرسیدند که چون بود که آفتاب بوقت فرو شدن زرد شود گفت زیرا که از درجۀ تمام بگشته است، از هول مقام زرد شود و مؤمن همچنین باشد چون بیرون شدن وی از دنیا نزدیک آید لون او زرد شود از بیم مقام، چون آفتاب برآید روشن بود، مؤمن همچنین بود که از گور برخیزد روشن روی بود.
احمد حنبل گوید از خدای درخواستم تا دری از خوف بر من باز کند چون باز کرد ترسیدم که عقلم زایل شود دعا کرد که یارب بطاقت من فرست آن خوف ساکن شد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهاردهم - در گرسنگی و بگذاشتن شهوت
قالَ اللّهُ تَعالی وَلَنَبْلُونَّکُمْ بِشَیءٍ مِنَ الخَوْفِ وَاالجوعِ.
پس بآخر آیه گفت وَبَشِّر الصّابِرینَ. مژده داد ایشانرا بثواب بر صبر و برکشیدن گرسنگی و قال اللّه تعالی وَیُْؤثِرونَ عَلی اَنْفُسِهِمْ و لَو کانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ.
انس بن مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که فاطمه علیها السّلام بنزدیک پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ آمد و پارۀ نان آورد، گفت چیست این نان یا فاطمه گفت قرصی پخته بودم، دلم خوش نبود تا این پاره بنزدیک تو آوردم گفت این اوّل طعامیست که اندر دهن پدرت میرسد از سه روز باز.
و اندر دیگر روایت همی آید که فاطمه علیها السّلام قرصی آورد جوین رسول را صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ.
و بدانک گرسنگی از صفات این قوم است و این یکی است از ارکان مجاهدت و سالکان این طریق بگرسنگی بدین درجه رسیدند و از طعام باز ایستادند و چشمه های حکمت اندر گرسنگی یافتند و حکایت بسیار است ایشانرا اندرین.
ابن سالم گوید گرسنگی آنست که از عادت خویش کم نکند مگر چندِ گوش گربۀ.
گویند سهل بن عبداللّه هر پانزده روز یکبار خوردی چون ماه رمضان درآمدی تا ماه ندیدندی طعام نخوردی هر شب روزه بآب تنها گشادی.
یحیی بن معاذ گوید اگر گرسنگی بفروختندی در بازار، اصحاب آخرت هیچ چیز واجب نکند که خریدندی مگر آنرا.
سهلِ عبداللّه گوید چون خدای دنیا را بیافرید معصیت اندر سیری نهاد و جهل و اندر گرسنگی علم وحکمت نهاد.
یحیی بن معاذ گوید گرسنگی مریدانرا از ریاضت بود و تائبانرا تجربت بود و زاهدانرا سیاست و عارفانرا مکرمت بود.
از استاد ابوعلی شنیدم که یکی از مردان اندر نزدیک پیری شد او را دید که می گریست، گفت چه بودت گفت گرسنه ام گفت چون توئی از گرسنگی بگرید گفت خاموش، ندانی که مراد او از گرسنه داشتن من، گریستن منست.
مخلد گوید حجّاج بن الفُرافِصه با ما بود بِشام بپنجاه شب هیچ آب نخورد و طعام همی خورد.
بوتراب نخشبی از بادیۀ بصره بمکّه شد پرسیدند که طعام کجا خوردی گفت از بصره به نباج آمدم طعام خوردم، پس بذات العِرْق و از ذات العرق اینجا، در بادیه دو بار طعام خورده بود.
عبدالعزیزبن عُمَیْر گوید نوعی از مرغان چهل روز گرسنگی کشیدند پس اندر هوا بپریدند پس از چند روز باز آمدند، بوی مشک همی آمد از ایشان.
سهل بن عبداللّه چون گرسنه بودی قوی بودی، چون چیزی خوردی ضعیف شدی.
ابوعثمان مغربی گفت رَبّانی بچهل روز نخورد وصَمَدانی بهشتاد روز نخورد.
ابوسلیمان دارانی گفت کلید دنیا سیر خوردن است و کلید آخرت گرسنگی.
کسی فرا سهلِ عبداللّه گفت چه گوئی اندر شبانروزی یکبار خوردن، گفت خوردن صدیّقانست گفت دو بار خوردن چه گوئی گفت اکل مؤمنان است گفت سه بار خوردن گفت اهل خویش را بگوی تا علف جائی، بکند ترا.
یحیی بن معاذ گوید گرسنگی نور بود و سیر خوردن نار و شهوت همچون هیزم، ازو آتش تولّد کند، آن آتش فرو ننشیند تا خداوند ویرا بسوزد.
ابونصر سرَّاج طوسی گوید کسی اندر نزدیک پیری شد طعامی پیش آورد گفت چندست تا هیچ نخوردۀ گفت پنج روز گفت گرسنگی تو گرسنگی بخل بودست، جامه داشتی و گرسنگی بردی این گرسنگیِ درویشی نبوده است.
ابوسلیمان دارانی گوید اگر از شام خویش لقمۀ دست بدارم دوستر دارم از آنک آن شب تا روز قیام کنم.
ابوالقاسم جعفربن احمد الرازی گوید ابوالخیر عَسْقَلانی را ماهی آرزوی همی آمد بچندین سال، چون از جائی پدیدار آمد حلال، دست فرا کرد تا بخورد استخوانی از استخوانهای ماهی بانگشت وی فرا شد بدان سبب دست از وی بداشت، گفت یارب کسی دست بشهوت حلال دراز کند چنین کنی آنک دست بشهوت حرام دراز کند با وی چکنی.
استاد ابوبکر فورک گوید رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ شغل عیال نتیجۀ متابعت شهوت حلال بود، اندر یافتن شهوت حرام چگوئی.
ابوعبداللّهِ خفیف اندر دعوتی بود، یکی از شاگردان او دست دراز کرد بطعامی پیش از شیخ، از آنک فاقه کشیده بود یکی از شاگردان شیخ خواست که بی ادبی او باز نماید که پیش دستی کرد، طعام پیش این درویش به نهاد، درویش دانست که او را مالش می دهد به بی ادبی که کرده بود، نیّت کرد که پانجده روز هیچ چیز نخورد عقوبت خویش را و اظهار توبه را اندر بی ادبی و پیش از آن فاقه کشیده بود.
مالک بن دینار گوید هر که بر شهوات دنیا غلبه گیرد دیو از وی بترسد.
ابوعلی رودباری گوید هرگاه که صوفی پس از پنج روز از گرسنگی گله کند وی را ببازار فرست تا کسب کند.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که حکایت کرد از بعضی مشایخ که گفتند اهل دوزخ آنها اند که شهوت ایشان غلبه کرده است برَحِمْیَت ایشان از بهر آن فضیحت شدند.
و هم از وی شنیدم که که بکسی گفتند هیچ چیز ترا آرزو کند گفت کند ولیکن خویشتن را نگاه دارم.
دیگر را گفتند هیچ چیز آرزوت کند گفت آرزوم آن کند که آرزو باشد و گویند این در معنی تمامتر است.
ابوعبداللّه بن احمد الصغیر گوید ابوعبداللّه خفیف مرا فرمود که هر شب ده دانه میویز نزد من آر، روزه گشادن را، من یک شب شفقت کردم پانجده دانه پیش وی بردم، اندر من نگریست و گفت ترا این که فرموده است آنگاه ده دانه بخورد و باقی بگذاشت.
ابوتراب نخشبی گوید هرگز تن از من هیچ آرزو نخواست مگر یکبار نان سپید خواست و سپیدۀ مرغ و من در سفر بودم و آهنگ دیهی کردم یکی بیامد و در من آویخت که این با دزدان بوده است، مرا هفتاد چوب بزدند، یکی مرا بازشناخت، گفت این ابوتراب است، از من عذر خواستند، یکی مرا بازخانه برد و نان سپید و سپیدۀ مرغ آورد، نفس خویش را گفتم بخور پس از هفتاد چوب که بخوردی.
ابونصر تمّار گوید که شبی بشر حافی بخانۀ من آمد گفتم اَلْحَمْدُللّهِ که خدای تعالی ترا بخانۀ من آورد که مرا در خانه پنبه آورده بودند از خراسان از وجهی حلال و اهل خانه برشتند و بفروختند و از بهاء آن گوشت خریدند، امشب بهم روزه گشائیم، بشر گفت اگر نزدیک کس طعام خوردمی اینجا خوردمی، پس گفت چندین سالست تا مرا آرزوی بادنجان می کند هنوز اتّفاق نیفتاد گفتم درین دیگ بادنجانست حلالی گفت صبر کن تا دوستی بادنجان مرا درست شود آنگاه میخورم.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب هفدهم - در حَسَد
قالَ اللّهُ تَعالی قُلْ اَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ پس گفت وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ اِذا حَسَدَ. این سورة را که پناهی کرد از شرّها، مهر کرد بذکر حسد.
ابن مسعود گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر گفت صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ سه چیز است که اصل همه گناهانست از آن حذر کنید و بترسید و دور باشید از کبر که ابلیس را کبر بر آن داشت که آدم را سجود نکرد و دور باشید از حرص که آدم را حرص بر آن داشت تا گندم بخورد و دور باشید از حسد که پسران آدم از حسد دیگری را بکشت.
گفته اند که حاسد با خدای تَعالی ستیزه کند از آنک بقضای خدای رضا ندهد و گفته اند حاسد هرگز مهتر نشود.
واندرین معنی قول خدای تَعالی گفته اند قَلْ اِنَّما حَرَم رَبِّیَ الفَواحِشَ ماظَهَرَ مِنْها و مابَطَنَ خدای فواحش را حرام کرد ظاهر و باطن، فاحشۀ باطن حسد است.
واندر بعضی از کتابهاست که حاسد دشمن نعمت من است.
و گفته اند اثر حسد اندر تو پیدا آید بیش از آنک اندر دشمنت.
اصمعی گوید اعرابیی را دیدم صد و بیست سال عمر او بود، گفتم چه درازست عمر تو گفت حسد دست بداشتم چندین سال بزیستم.
ابن المبارک گوید اَلْحَمْدُلِلّهِ که خدای اندر دل امیر من آن ننهادست که اندر دل حاسد من.
واندر اثر همی آید که اندر آسمان پنجم فریشتۀ هست که عمل بندۀ بروی بگذرانند، نور او همچون نور آفتاب، گوید بباش که من فریشتۀ حسدم، این عمل ببرید و بروی خداوندش باز زنید که او حاسدست معاویه گوید همه کس را خشنود توانم کرد مگر حاسد را که جز زوال نعمت، او را خشنود نکند.
و گفته اند حسد ظالمی بود سخن بیدادگر که نه دست بدارد و نه هیچ بگذارد.
عمر عبدالعزیز گوید حاسد ستمگاری بود چون ستم رسیدۀ دائم اندوهگن بود، نعمت مردم بیند و باد سرد می کشد، و از نشان حاسد آنست که چون حاضر آید چرب و نرم بود و چون غائب بود غیبت کند و چون مصیبتی افتد، شادکامی کند.
خداوند تعالی وحی فرستاد بسلیمان علیه السّلام که وصیّت کنم ترا بهفت چیز بندگان نیک را غیبت مکن و هیچکس را از بندگان من حسد مکن. سلیمان علیه السّلام گفت یارب مرا ازین بس.
و گفته اند از خویهای پنهانی، هیچ خوی نیست راستگارتر از حسد. نخست حاسد را بکشد بغم پیش از محسود.
گویند موسی علیه السّلام مردی را دید نزدیک عرش، خواست که بجای او بود گفت صفت این مرد چیست گفتند حسد نکردی مردم را بدانچه خدای ایشانرا دادی.
و گفته اند حاسد چون نعمتی بیند منقطع شود و چون عثرتی بیند شادکامی کند. و گفته اند اگر خواهی که رسته باشی کار خویش از حاسد پوشیده دار.
و گفته اند که حاسد بخشم بود بر مردمان بی آنک گناهی کرده باشند و بخیل بود بر آنچه بر دست او نبود.
وگفته اند اندر کار حاسد رنج نبری بدوستی کردن که نیکوئی ترا نزدیک او قبول نباشد.
و گفته اند چون خدای تعالی خواهد که مسلّط کند بر بندۀ دشمنی که برو رحمت نکند حسد برو مسلّط کند. و اندرین معنی گفته اند.
شعر:
کُلُّ العَداوَةِ قد تُرْجی اِزالَتُها
اِلّا عَداوةَ مَنْعاداکَ مِنَ حَسَدٍ
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب نوزدهم - اندر قَنَاعَتْ
اندر قَنَاعَتْ
قالَ اللّهُ تَعالی مَنْ عَمِلَ صالِحاً مَنْ ذَکَرٍ اَو اُنْثی وَهُوَ مُْؤمِنٌ فَلَنُحِیْیَنَّهُ حَیوةً طَیِّبةً الآیه.
بسیاری از مفسّران گفته اند که حیوة طیّبه قناعت است اندر دنیا.
جابِر عبداللّه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت قناعت گنجی است که بنرسد.
و ابوهَریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت پرهیزگار باش تا عابدترین مردمان باشی و خرسند باش تا شاکرترین مردمان باشی و هرچه خویشتن راخواهی مردمانرا خواه تا مؤمن باشی و با همسایگان همسایگی نیکوکن تا مسلمان باشی و بسیار مخند که خندۀ بسیار دلرا بمیراند.
و گفته اند درویشان مرده اند اِلّا آنک خدای تعالی او را بعزّ قناعت زنده کند.
بشر حافی گوید قناعت پادشاهی است آرام نگیرد مگر اندر دل مؤمن.
احمدبن ابی الحواری گوید ابوسلیمان دارانی گفت قناعت از رضا، بجای ورع از زهد است این اوّلِ رضا بود و آن اوّلِ زهد.
گفته اند قناعت آرام دل بود بوقت نایافتن آنچه دوست داری.
ابوبکر مراغی گوید عاقل آنست که کار دنیا تدبیر بقناعت کند.
ابوعبداللّهِ خفیف گوید قناعت طلب ناکردنست آنرا که در دست تو نیست و بی نیاز شدن است بدانچه هست و در معنی آنکه خدای عزّوجلّ می گوید رِزْقاً حسناً گفته اند قناعت است.
محمّدبن علیّ الترمذی گوید قناعت رضا دادنست بآنچه قسمت کرده اند از روزی.
و دیگر گفته اند قناعت بسنده کردنست بآنچه بود و بیشتر را طلب ناکردن.
وهب بن مُنبّه گوید عزّ و توانگری بجولان بیرون شدند قناعت را دیدند بنزدیک او بایستادند.
و گفته اند هرکس که قناعتش فربه بود همه خوردنیهاش خوش بود.
ابوحازم بقصّابی بگذشت گوشت فربه میفروخت، قصّاب گفت یا با حازم ازین گوشت بخر که فربه است گفت سیم ندارم گفت زمانت دهم، گفت من خود را زمان دهم نیکوتر از آنک تو زمان دهی.
و گفته اند قانع ترین مردمان کیست گفت آنک مردمانرا معاونت بیش کند و مؤنت کم افکند. و اندر زبور است که قانع توانگرست اگرچه گرسنه باشد.
و گفته اند خداوند تعالی پنج چیز بپنج جای بنهاد عزّ اندر طاعت، و ذلّ اندر معصیت، و هیبت اندر قیام شب، و حکمت اندر شکم خالی، و توانگری اندر قناعت.
ابراهیم مارستانی گوید کینه بکش از حرص خویش بقناعت چنانک از دشمن کشی بقصاص.
ذوالنّون مصری گوید هر که قناعت کند از اهل زمانه راحت یابد و بر همگنان مهتر گردد.
کتّانی گوید هر که حرص بقناعت بفروشد ظفر یابد بعزّ و مروت.
و گفته اند هر که چشم بر چیز مردمان دارد اندوه وی دائم بود.
گویند مردی حکیم را دیدند که تره از سر آب فرا می گرفت و میخورد، این مرد گفت ای حکیم اگر تو خدمت سلطان کنی ترا این نبایستی خورد حکیم گفت اگر تو بدین قناعت کردی خدمت سلطانت نمی بایستی کرد.
و گفته اند عُقاب عزیز است در پریدن و چشم کس اندر وی نرسد و صیّاد اندر وی طمع نکند از بلندی که پرد، چون طمع مُردار کند فرود آید و بدام گرفتار شود.
و گویند چون موسی علیه السّلام حدیث طمع کرد بخضر علیه السَّلام گفت، لوشئتَ لَتِّخَذْتَ عَلَیْهِ اَجْرَاً. گفت اگر مرادت بودی مزدی فراستدی. خضر گفت علیه السّلام هذَا فِراقٌ بَیْنی وَبَینَک.
و گویند چون موسی این بگفت میان موسی و خضر علیهماالسَّلام آهوئی بایستاد، هر دو گرسنه بودند آن نیمه که از جانب موسی بود خام بود و آنک از جانب خضر بود پخته بود.
و اندر معنی این آیة که اِنَّ الْاَبْرارَ لَفی نَعیمٍ. گفته اند این قناعت باشد اندر دنیا. و اِنَّ الفُجَّارَ لَفی جَحیمِ حرص بود اندر دنیا.
قُولُه تَعالی فَکُّ رَقَبَةٍ رهائی بود از ذلّ حرص.
و معنی این آیة اِنَّما یُریدُاللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهلَ الْبَیْتِ.
خدای عَزَّوَجَلَّ گوید من خواهم که شما را از رجس پاک کنم که رجس بخل و طمع بود و یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیراً و شما را پاکیزه گردانم یعنی بسخاوت و ایثار.
و اندر دیگر آیة قصّۀ سلیمان علیه السّلام گفت رَبِّ هَبْ لی مُلْکاً لایَنْبَغِی لِاَحَدٍ مِنْ بَعدِی.
مرا ملکی ده که از پس من کس را نباشد آن ملک یعنی مقامی اندر قناعت که از اشکال خویش بدان یگانه باشم و راضی بقضای تو.
و معنی آیة دیگر لَاُعَذَّبَنَّهُ عَذاباً شَدِیداً یعنی قناعتش بازستانم و ویرا بطمع مبتلا کنم یعنی دعا کنم تا خدای او را بدین مبتلا کند.
بویزید را گفتند بچه یافتی این چه یافتی گفت اسباب دنیا جمع کردم و بر سن قناعت ببستم و اندر منجنیق صدق نهادم، و بدریای نومیدی انداختم و براحت افتادم.
عبدالوهّاب گوید بنزدیک جنید بودم بوقت موسم، بسیاری عجم و مولَّدان گرد وی نشسته بودند، مردی پانصد دینار بیاورد و پیش او نهاد و گفت برین قوم تفرقه کن. جنید گفت جزین مال دیگر داری گفت دارم و بسیار دارم گفت دیگرت مال همی باید گفت باید، گفت بردار که تو اولی تری باین زر و قبول نکرد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیستم - اندر تَوَکُّل
قالَ اللّهُ تَعالی. وَمَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَی اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ.
و دیگر جای گفت وَعَلَی اللّهِ فَتَوَکَّلُوا اِنْ کُنْتُم مُْؤمِنینَ.
عبداللّه بن مسعود رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغمبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ همه امّتانرا بمن نمودند بموسم، امّت خویش را دیدم کوه و بیابان همه پر آمده از ایشان، عجب بماندم اندر بسیاری ایشان و هیئت ایشان، مرا گفت خشنود شدی گفتم شدم، گفتند بازین همه هفتاد هزار دیگر اند که اندر بهشت شوند بی شمار، و ایشان آنها باشند که داغ نکنند و فال نگیرند و افسون نکنند، و بر خدای تعالی توکّل کنند.
عُکّاشه برخاست و گفت یا رَسولَ اللّه دعا کن تا خدای مرا از جملۀ ایشان کند، گفت یارب او را ازیشان کن، یکی دیگر برخاست و گفت مرا نیز دعا کن همچنین، پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت عکاشه بر تو سبقت کرد.
ابوعلی رودباری گوید عمروبن سِنانرا گفتم مرا حکایت کن از سهل بن عبداللّه گفت سهل گفت نشان توکّل سه چیزست، آنک سؤال نکند و چون پدیدار آید باز نزند و چون فرا گیرد ذخیره نکند.
ابوموسی دَیْبُلی گوید ابویزید را از توکّل پرسیدند مرا گفت تو چگوئی گفتم اصحاب ما گویند اگر بر دست چپ و راست تو شیر اژدها باشد باید که اندر سرّ تو هیچ حرکت نباشد. بایزید گفت این غریب است ولکن اگر اهل بهشت اندر نعمت بهشت می نازند و اهل دوزخ اندر دوزخ همی گدازند و تو تمیز کنی بر دل بر ایشان از جمله متوکّلان نباشی.
سهل بن عبداللّه گوید اوّل مقام اندر توکّل آنست که پیش قدرت چنان باشی که مرده پیش مرده شوی چنانک خواهد میگرداند، مرده را هیچ ارادت و تدبیر و حرکت نباشد.
حَمْدون قصّار گوید توکّل دست بخدای تعالی زدن است.
احمد خضرویه گوید حاتم اصمّ کسی را گفت از کجا خوری گفت وَلِلّهِ خَزَائِنُ السَمَواتِ وَالْاَرْضِ ولکِنَّ الْمُنافِقینَ لا یَفْقَهونَ و بدانک محل توکّل دلست و حرکت ظاهر توکّل را مُنافی نیست پس از آنک بنده متحقّق باشد بدانک تقدیر از قِبَل خدای است اگر بر وی دشوار شود بتقدیر او بود و اگر اتّفاق افتد، بآسان بکردن او بود.
انس گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ مردی آمد بر اشتری و گفت یا رَسولَ اللّه اشتر بگذارم و توکّل بر خدای کنم گفت نه، اشتر ببند و توکّل بر خدای کن.
ابراهیم خوّاص گوید هرکه را توکّل در خویش درست آید اندر غیر نیز درست آید.
و چون کسی گفتی تَوَکَّلْتُ عَلَی اللّهِ بشر حافی گفتی بر خدای عزّوجلّ دروغ میگوئی اگر بر خدای توکّل کرده بودی راضی بودی بر آنچه خدای بر تو راند.
یحیی بن معاذ را پرسیدند که مرد بمقام توکّل کی رسد گفت آنگاه که بوکیلی خدای رضا دهد.
ابراهیم خوّاص گوید اندر بادیه همی رفتم هاتفی آواز داد باز وی نگریستم، اعرابیی را دیدم، میرفت، مرا گفت یا ابراهیم توکّل با ماست نزدیک ما بباش تا توکّل تو درست آید، ندانی که امید تو بدانست که در شهر شوی که اندر وی طعام بود و ترا بدان قوّت بود و بدان بتوانی رفت، طمع از شهرها ببر و توکّل کن.
ابن عطا را پرسیدند از توکّل گفت آن بود که از طلب سببها باز ایستی با سختی فاقه، و از حقیقت سکون بنیفتی با حقِّ ایستادن بر آن.
و ابونصر سرّاج گوید شرط توکل آن بود که بوتراب نخشبی کردست و آن آنست که خویشتن را اندر دریای عبودیّت افکنی و دل با خدای بسته داری و با کفایت آرام گیری اگر دهد شکر کنی و اگر باز گیرد صبر کنی.
ذوالنّون مصری گوید توکّل دست بداشتن است از تدبیر نفس و از حیلت و قوّت خویش بیرون آمدن و توانائی بنده بر توکّل آنگاه بود که داند که حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی آنچه بر وی میرود میداند و می بیند.
کتّانی گوید از بوجعفر فرخی شنیدم که گفت مردی را دیدم از عیّاران، ویرا تازیانه همی زدند، گفتم ویرا، کدام وقت آسانتر بود اَلَم زخم بر شما، گفت آنگاه که آنکس که از بهر او می زنند می نگرد.
حسینِ منصور گفت ابراهیم خوّاص را، چه میکردی اندرین سفرها و بیابانها که می بریدی گفتا در توکّل مانده بودم خویشتن را بر آن راست می نهادم گفت عمر بگذاشتی اندر آبادان کردن باطن کجائی از فنا در توحید.
ابونصر سرّاج گوید توکّل آنست که ابوبکر دقّاق گوید زندگانی با یک روز آوردن و اندوه فردا نابردن، و چنانک سهل بن عبداللّه گوید توکّل آنست که با خدای عنان فروگذاری چنانک او خواهد.
بویعقوب نهرجوری گوید توکّل بحقیقت ابراهیم را علیه السّلام بود که جبرئیل گفت علیه السّلام هیچ حاجت هست گفت بتو نه، زیرا که از نفس خود غائب بود بخدای عزّوجلّ، با خدای هیچ چیز دیگر ندید.
ذوالنّون مصری را پرسیدند از توکّل، گفت از طاعت اغیار بیرون آمدن و بطاعت خدای پیوستن گفت زیادت کن گفت خویشتن بصفت بندگی داشتن و از صفت خداوندی بیرون آوردن.
حمدونرا پرسیدند از توکّل گفت اگر ترا ده هزار درم بود و بر تو دانگی وام بود ایمن نباشی که بمیری و آن بر تو بماند و اگر ده هزاردرم ترا وام بود و هیچ چیز نداری، نومید نباشی از خدای عزّوجلّ بگزاردن آن.
ابوعبداللّه قرشی را پرسیدند از توکّل گفت دست بخدای زدن بهمه حالها، سائل گفت زیادت کن گفت هر سببی که ترا سببی رساند دست بداشتن تا حق تعالی متولّی آن بود.
سهل بن عبداللّه گوید توکّل حال پیغمبر علیه الصلوة والسّلام بود و کسب سنّت اوست هرکه از حال او بازماند باید که از سنّت او باز نماند.
ابوسعید خرّاز گوید توکّل اضطرابی بود بی سکون و سکون بود بی اضطراب.
و گفته اند توکل آن بود که نزدیک تو اندک و بسیار هر دو یکی باشد.
ابن مسروق گوید توکّل گردن نهادنست بنزدیک مجاری حکم و قضا.
ابوعثمان گوید توکّل بسنده کردن است بخدای عزّوجلّ و اعتماد کردن بر وی.
حسینِ منصور گوید توکّل بحق آنست که تا اندر شهر کسی داند اولی تر ازو بخوردن، نخورد.
عمربن سنان گوید ابراهیم خوّاص بما بگذشت گفتیم از عجائبها که دیدی ما را خبر ده، گفت مرا خضر دید صحبت خواست، ترسیدم که توکّل من تباه شود از صحبت وی مفارقت کردم.
سهل را پرسیدند از توکّل گفت دلی بود که با خدای تعالی زندگانی کند بی علاقتی.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت توکّل سه درجه است توکّل است و تسلیم و تفویض، متوکّل بوعده آرام گیرد و صاحب تسلیم بعلم وی بسنده کند و صاحب تفویض بحکم وی رضا دهد.
و از وی شنیدم که توکّل بدایت باشد و تسلیم واسطه و تفویض نهایت.
دقّاق را پرسیدند از توکّل گفت خوردنی بی طمع.
یحیی بن معاذ گوید صوف پوشیدن زهد نیست دکانی است و سخن گفتن اندر زهد پیشه است و صحبت قافله کردن طمع داشتن است و این همه بند است.
کسی نزدیک شبلی آمد، گله کرد از بسیاری عیال گفت با خانه رو و هرکه را روزی بر خدای نیست از خانه بیرون کن.
سهل بن عبداللّه گوید هر که طعن زند اندر کسب، اندر سنّت طعن زده باشد و هر که طعن در توکّل کرده باشد طعن در ایمان کرده باشد.
ابراهیم خوّاص گوید اندر راه مکّه شخصی دیدم مُنْکَر گفتم تو کیستی پریی یا آدمی گفت پری گفتم کجا میشوی گفت بمکه گفتم بی زاد و راحله گفت از ما نیز کس بود که بر توکّل رود چنانک از شما گفتم توکّل چیست گفت از خدا فراستدن.
ابوالعبّاس فَرْغانی گوید ابراهیم خوّاص اندر توکّل یگانه بود و باریک فراگرفتی و هرگز سوزن و ریسمان و رکوه و ناخن پیراه از وی غائب نبودی گفتند یا ابااسحق این چرا داری و تو از همه چیزها منع کنی، گفت این چیزها توکّل بزیان نیارد و خدایرا بر ما فریضهاست، درویش یک جامه دارد چون بدرد و سوزن و رشته ندارد عورت وی پیدا شود و از فریضه بازماند و چون رکوه ندارد طهارت بر وی تباه شود و چون رکوه و سوزن و رشته ندارد ویرا بنماز متّهم دار.
و هم از وی شنیدم یعنی استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ که گفت توکّل صفت مؤمنان باشد و تسلیم صفت اولیا و تفویض صفت موحّدان.
و هم از وی شنیدم که گفت توکل صفت انبیا بود و تفویض صفت پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ و تسلیم صفت ابراهیم علیه السّلام.
ابوجعفر حدّاد گوید دوازده سال اندر بازار بودم و بر اعتقادِ توکّل کار کردمی و هر روز مزد بیافتمی و هیچ منفعت از آن برنداشتمی بقدر شربتی آب و نه آن قدر که اندر گرمابه شدمی و هر روز مزد خویش بنزدیک درویشان آوردمی بشونیزیه و بران حال همی بودم.
حسن برادر سنان گوید چهارده حجّ کردم تهی پای بر توکّل چون خاری اندر پا شدی مرا یاد آمدی که توکّل کرده ام پای اندر زمین مالیدمی و برفتمی.
خیرالنسّاج گوید ابوحمزه گفت از خدای شرم دارم که اندر بادیه شوم بر سیر و توکّل اعتقاد کرده باشم تا رفتن من بر سیر نباشد که زادی بود که برگرفته باشم.
حمدونرا پرسیدند از توکّل گفت این چه درجه است که من بدان نرسیده ام هنوز، چگونه سخن گوید در توکّل آنرا که هنوز درست نشده باشد حال ایمان گفته اند متوکّل طفلی بود که هیچ جای راه نداند مگر با پستان مادر، متوکّل نیز راه نداند مگر با خدای تعالی.
واندر حکایت همی آید که کسی گوید اندر بادیه بودم از پیش قافله بشدم کسی را دیدم اندر پیش من همی رفت بشتافتم تا اندر وی رسیدم زنی دیدم عُکّازۀ اندر دست، آهسته همی رفت گمان بردم که مگر مانده است دست در جیب کردم و بیست درم بیرون آوردم و به وی دادم گفتم بگیر و اینجا بباش تا قافله اندر رسد و چهار پای بکرا بگیر و امشب نزدیک من آی تا همه کار تو بسازم آن زن دست بیرون کرد و چیزی از هوا فرا گرفت، بنگرستم، دست وی پر دینار بود، گفت تو درم از جیب بیرون آوردی و من دینار از غیب گرفتم.
ابوسلیمان دارانی گوید بمکّه مردی دیدم هیچ چیز نخوردی الّا آب زمزم روزی چند بگذشت، گفتم اگر این آب زمزم فرو شود چه خوری گفت برخاست و بوسه بر سر من داد و گفت جَزَاکَ اللّهُ خَیْراً، مرا راه نمودی که من چندین گاه بود تا زمزم را همی پرستیدم و برفت.
ابراهیم خوّاص گوید اندر راه شام برنائی را دیدم، نیکو روی و نیکو لباس مرا گفت صحبت کنی گفتم من گرسنه باشم گفت بگرسنگی با تو باشم، چهار روز ببودم فتوحی پدیدار آمد گفتم نزدیک تر آی، گفت اعتقادم آنست که تا واسطه اندر میان باشد نخورم گفتم یا غلام باریک آوردی گفت یا ابراهیم دیوانگی مکن که ناقد بصیرست از توکّل بدست تو هیچ چیز نیست، پس گفت کمترین توکّل آنست که چون فاقه بتو درآید حیلت نجوئی الّا از آنکس که کفایت بدوست.
و گفته اند توکّل پاک کردن دلست از شکها و کار با ملک الملوک گذاشتن.
گروهی اندر نزدیک جُنَیْد شدند گفتند روزی همی جوئیم گفت اگر دانید که کجاست بجوئید گفتند از خدای تعالی بخواهیم گفت اگر دانید که شما را فراموش کرده است باز یاد وی دهید گفتند اندر خانه شویم و بر توکّل بنشینیم گفت تجربه شک بود، گفتند پس چه حیلت است گفت دست بداشتن حیله.
ابوسلیمان دارانی احمدبن ابی الحَواری را گفت راه آخرت بسیارست و پیر تو بسیار راه داند ازان. مگر این توکّل مبارک که من از آن هیچ بوی ندارم.
و گفته اند توکّل ایمنی است با آنچه در خزینه خدایست عَزَّوَجَلَّ و نومیدی از آنچه در دست مردمانست.
و گفته اند توکّل آسودگی سرّ است از تفکّر در تقاضاء طلب روزی.
حارث محاسبی را پرسیدند که متوکّل را طمع بود گفت بود. از آنجا که طمع است خاطرها گذرد ولیکن زیان ندارد و قوّت کند ویرا بافکندن طمع، بنومید شدن از آنچه در دست مردمان است.
نوری را وقتی اندر بادیه گرسنگی غلبه کرد، هاتفی آواز داد که دو کدام دوستر داری سببی یا کفایتی گفت کفایت، وراء آن غایت نباشد، بهفده روز هیچ چیز نخورده بود.
ابوعلی رودباری گوید چون درویش بعد از پنج روز گوید گرسنه ام او را ببازار فرستید تا کسب کند.
ابوتراب نخشبی صوفیی را دید که دست بپوست خربزه می کرد تا بخورد که سه روز بود که چیزی نخورده بود گفت ترا صوفی گری مسلّم نیست با بازار شو.
ابویعقوب اقطع بصری گوید وقتی بمکّه بده روز هیچ چیز نیافتم، ضعفی یافتم اندر خویشتن، نفس مرا بکشید بوادی شدم، تا مگر چیزی یابم تا آن ضعف از من بشود، شلغمی را دیدم آنجا افتاده، برگرفتم وحشتی از آن بدل من آمد چنانک کسی مرا گوید که ده روز گرسنگی بردی مزد وی اینست که نصیب تو شلغمی بود آنرا بینداختم، اندر مسجد شدم و بنشستم، مردی عجمی درآمد و انبانی پیش من بنهاد و گفت این تراست، گفتم چونست که مرا بدین تخصیص کردی گفت اندر کشتی بودم ده روز و کشتی غرق خواست شد و بشرف هلاک رسید هر یکی که در آنجا بودند نذری کردیم که اگر خدای تعالی ما را برهاند چیزی صدقه کنیم، من نیز نذر کردم که اگر خدای مرا برهاند این را بصدقه دهم بهر که نخست چشم من بر وی افتد، از مجاوران، نخست چشمم بر تو افتاد، گفتم سرش بگشای، وی بگشاد کعک مصری و مغز بادام مقشّر و شکر و کعب الغزال بود، از هریکی قبضۀ برگرفتم باقی با نزدیک کودکان بر بهدیه از من که من آن فرا پذیرفتم و با خویشتن گفتم روزی تو ده روز است تا اندر راه است و تو اندر وادی همی جوئی.
بوبکر رازی گفت نزدیک ممشاد دینوری بودم، حدیث اوام همی رفت گفت ما را وامی بود بدان سبب مشغول دل بودم بخواب دیدم که کسی گوید یا بخیل این مقدار فرا ستدی بر ما، زیادت وام کن و مترس، بر تو گرفتن و بر ما باز دادن پس از آن نیز با هیچ قصّاب و بقّال شمار نکردم.
بنان حمّال گوید اندر راه مکّه بودم، از مصر همی آمدم و با من زاد بود پیرزنی بیامد مرا گفت یا بنان تو حمّالی، زاد بر پشت همی گیری و پنداری که ترا روزی ندهد گفت بینداختم، و بسه روز هیچ چیز نخوردم، خلخالی یافتم اندر راه، نفس میگفت بردار تا خداوند وی بیاید، باشد که چیزی بتو دهد، با وی دهم پس همان زنرا دیدم مرا گفت تو بازرگانی میکنی میگوئی تا خداوند وی بیاید، با وی دهم تا مرا چیزی دهد، پس چنگالی درم فرا من انداخت و گفت نفقه کن، تا بنزدیک مصر از آنجا نفقه می کردم.
بنانرا کنیزکی آرزو کرد تا ویرا خدمت کند با برادران انبساط کرد و بهاء آن فراهم آوردند گفتند کاروان فرا رسید یکی بخریم موافق چون کاروان رسید همگانرا بر یکی اتّفاق افتاد گفتند این شایسته است، خداوندش را گفتند این بچند میدهی گفت آن بهائی نیست، الحاح کردند گفت این کنیزک از آنِ بنان حمّال است، زنی فرستاده است او را از سمرقند، کنیزک نزدیک بنان حمّال بردند و قصّه بگفتند.
حسن خیّاط گوید نزدیک بشر حافی بودم گروهی آمدند و بر وی سلام کردند گفت شما چه قومید گفتند ما از شامیم، بسلام تو آمده ایم، بحجّ خواهیم شد، گفت خدای پذیرفته کناد گفتند تو با ما رغبت کنی گفت بسه شرط بیایم یکی آنک هیچ چیز برنگیریم و هیچ چیز نخواهیم و اگر چیزی دهند فرا نستانیم گفتند ناخواستن و نابرگرفتن توانیم کرد امّا آنک پیدا آید نتوانیم کرد که فرا نگیریم گفت پس شما توکّل بر زاد حاجیان کرده اید پس گفت یا حسن نیکوترین درویشان سه اند، درویشی که نخواهد و اگر ویرا دهند فرانستاند و این از جملۀ روحانیان باشد و دیگر درویشی که نخواهد و اگر دهند بستاند و این از جمله آن قوم باشد که در حضرت قدس مائدها بنهند و درویشی که خواهد و چون بدهند قبول کند قدر کفایت، کفّارت او صدق بود.
حبیب عجمی را گفتند بازرگانی دست بداشتی گفت پایندانی، ثقه است.
گویند اندر روزگار پیشین مردی بسفر شد قرصی داشت گفت اگر این بخورم بمیرم خدای فریشتۀ بر وی موکّل کرد گفت اگر بخورد ویرا روزی ده و اگر نخورد ویرا هیچ چیز مده، قرص بنخورد تا از گرسنگی بمرد و قرص از وی باز ماند.
و گفته اند هر که در میدان تفویض افتد مرادها نزد او برند همچنانک عروس بخانۀ داماد. و فرق میان تفویض و تضییع آنست که تضییع اندر حق خدای بود و آن نکوهیده است و تفویض اندر حظّ تو بود و آن ستوده است.
عبداللّه مبارک گوید هر که پشیزی از حرام بستاند متوکّل نباشد.
ابوسعید خرّاز گوید وقتی اندر بادیه بودم بی زاد، فاقه رسید، مرا چشم بر منزل افتاد شاد شدم، پس گفتم چون من سکون یافتم بمنزل و بر غیر او توکّل کردم سوگند خوردم که اندر آن منزل نشوم مگر مرا بردارند و آنجا برند گوری بکندم اندر ریگ و در آنجا بخفتم و ریگ بر خویشتن کردم آواز شنیدند مردم آن منزل گاه که ولیّی از اولیاء خدای خویشتن را باز داشتست اندرین ریگ، او را دریابید جماعتی بیامدند و مرا برگرفتند و بمنزل بردند.
ابوحمزۀ خراسانی گوید سالی بحجّ شدم، اندر راه می رفتم، اندر چاهی افتادم نفس من اندر پیکار افتاد که فریاد خوان گفتم نه بخدای که فریاد نخوانم. این خاطر هنوز تمام نکرده بودم که دو مرد آنجا فرا رسیدند یکی گفت بیا تا سر این چاه سخت کنیم تا کسی در این چاه نیفتد، نی و چوب و آنچه بایست بیاوردند و سر چاه بپوشیدند، خواستم که بانگ کنم گفتم بانگ بدان کس کن که نزدیکترست بتو ازیشان، خاموش شدم چون ساعتی برآمد چیزی بیامد و سر چاه باز کرد. پای بچاه فرو کرد و بانگ همی کرد چنان دانستم که همی گوید دست اندر پای من زن، دست اندر پای وی زدم، مرا برکشید و ددی بود و بشد، هاتفی آواز داد که یا با حمزه نه این نیکوتر بود که بهلاکی از هلاک برهانیدم ترا من برخاستم و می گفتم.
نَهانی حَیائِی مِنْکَ اَنْاَکْتُمَ الْهَوی
وَاَغْنَیْتَنَی بِالفَهْمِ مِنْکَ عَن الْکَشْفِ
تَلَطَفْتَ فی اَمْری فَاَبْدَیْتَ شاهِدی
الی غائِبی وَ اُللَطْفُ یُدْرَکُ بِاللُّطْفِ
تَراءَیْتَ لی بِالْغَیْبِ حَتّی کَاَنَّما
تُبَشِّرُنی بِالْغَیْبِ اَنَّکَ فی اَلْکَف
وَتُحْیی مُحِبّا اَنْتَ فی الْحُبِّ حَتْفُهُ
وَذا عَجَبٌ کَوْنُ الْحَیاةِ مَعَ الْحَتْفِ
حذیفۀ مرعشی را پرسیدند و او خدمت ابراهیم ادهم کرده بود گفتند که چه چیز دیدی از ابراهیم از عجایب گفت اندر راه مکّه بماندیم، بچند روز طعام نداشتیم و نیافتیم، پس در کوفه رسیدیم با مسجدی شدیم ویران، ابراهیم اندر من نگریست و گفت یا حذیفه گرسنگی اندر تو، کار کرده است گفتم چنانست که شیخ میداند گفت دوات و کاغذ بیار، ببردم، بنوشت بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ اَنْتَ اَلْمَقْصودُ اِلَیْهِ بِکُلِّ حالٍ وَالْمُشارُ اِلَیْهِ بِکُلِّ مَعْنیً.
شعر:
اَنَا حامِدٌ اَنَا شاکرٌ اَنَا ذاکرٌ
اَنَا جائِعٌ اَنَا نائِعٌ اَنَا عاری
هِیَ سِتَّةُ وَاَنَا الضَّمینُ لِنِصْفِها
فَکُنِ الضَّمینَ لِنِصْفِها یا جاری
مَدْحی لِغِیرِکَ لهْبُ نارٍ خِفْتُها
فَاَجِرْفَدَیْتُکَ مِنْدُخولِ النّارِ
پس این رقعه بمن داد و گفت برو و دل در هیچ چیز مبند جز خدای عَزَّوَجَلَّ و هر که پیش تو آید نخست، به وی ده گفت بشدم، نخستین کسی که دیدم مردی بود، همی آمد براستری نشسته، به وی دادم بنگریست و بگریست و گفت خداوند این رقعه کجاست. گفتم اندر فلان مسجد است صُرّۀ بمن داد، شصت دینار اندر وی پس مردی را دیدم دیگر، پرسیدم که آن مرد، که بود برین استر گفت این ترسائی بود با نزدیک ابراهیم آمدم و قصّه ویرا بگفتم ابراهیم گفت اکنون مرد بیاید چون ساعتی بود ترسا بیامد و بوسه بر سر ابراهیم داد و مسلمان شد. وبِاللّهِ التَّوْفیقٌ.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست ویکم - در شُکر
قالَ اللّهُ تَعالی لَئِنْ شَکَرْتُمُ لَازِیدَنَّکُمْ.
عطا گوید نزدیک عائِشه رَضِیَ اللّهُ عَنْها شدم و گفتم خبر گو ما را از شگفت ترین چیزی که دیدی از رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ. عایشه بگریست و گفت کدام کار بود آنِ وی که عجب نبود، شبی نزدیک من آمد و اندر بستر من آمد، پس گفت یا دختر بوبکر دست بدار تا عبادت کنم خدایرا عَزَّوَجَلَّ گفتم یا رسول اللّه من نزدیکی تو دوستر دارم، دستوری دادم ویرا، برخاست و مشکی آب آنجا بود از آنجا طهارت کرد و آب بسیار بریخت و برخاست و نماز همی کرد پس بگریست چنانک اشک بر سینۀ او می رفت، پس در رکوع شد و بگریست پس سجود کرد و بگریست پس سر برآورد و بگریست و همچنین میکرد تا بلال بیامد، ویرا آگاهی داد بنماز گفتم یا رسول اللّه چرا چندین گریستی و خدای تعالی گناهان تو گذشته و آینده بیامرزیده است گفت چرا بندۀ نباشم شاکر و چرا چنین نکنم و این آیت بر من خوانده اند فرو فرستاده اند، اِنَّ فی خَلْقِ السَّمواتِ وَالْاَرْضِ.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَهُ اللّهُ گوید حقیقت شکر نزدیک اهل تحقیق مقرّ آمدن باشد بنعمت منعم بر وجه فروتنی و برین وجه خدای تعالی را وصف کنند که او شکور است بر طریق توسّع و معنی این بود که بنده را جزا دهد و مکافات کند بر شکر و جزاء شکر را، شکر نام کرد چنانک گفت: وجَزَاءٌ سَیّئَةٍ سیّئةٌ مِثلُها.
و گفته اند شکر از آنست که بر عمل اندک ثواب بسیار دهد، و از اینجا گویند چهار پایرا دابّۀ شکور یعنی فربهی زیادت از آن پدیدار آرد که علف خورد و محتمل بود که گویند حقیقت شکر ثنا بود بر محسن بذکر احسان او پس شکر بنده خدایرا عزَّوَجَلَّ ثناء او باشد بر وی بیاد کرد احسان او بر وی و شکر حق سُبْحانَهُ وَتَعالی بندۀ را ثناء او باشد برو بیاد کرد احسان او را پس احسان بنده طاعت او باشد خدایرا و احسان حقّ عَزَّاسْمُهُ انعام او باشد بر بنده.
وحقیقت شکر سخن دل بود و اقرار دل به نعمت حق سُبْحانَهُ وتَعالی و شکر بر سه قسم است. شکر زبان و تن و دل امّا شکر زبان اعتراف بود بنعمت حق سُبْحانُهُ وَتَعالی بنعت خشوع و تواضع و شکر تن و ارکان مشغول کردن تن بود بموافقت فرمان و خدمت و شکر دل ملازمت بود بر بساط شهود بنگاه داشتن حرمت.
و گویند شکری بود و آن شکر علما بود بزفان و شکری بود که شکر عابدان باشد بافعال و شکری بود و آن شکر عارفان است باستقامت ایشان در جمله احوال.
ابوبکر ورّاق گوید شکر نعمت، دیدن منّت بود و نگاه داشت حرمت.
حمدونِ قصّار گوید شکر نعمت آن بود که نفس خویش اندر وی طفیلی بینی.
جنید گوید شکر را علّتی است و آن آنست که شاکر نفس خویش را زیادتی میطلبد پس او بر حفظ نفس خویش ایستاده باشد.
ابوعثمان گوید شکر دانستن عجز است از شکر.
و گفته اند شکر بر شکر تمامتر بود از شکر، و آن چنان بود که شکر خویش توفیق وی بینی و آن توفیق از جملۀ نعمت خدای بود بر تو و او را بر آن، شکر گوئی پس بر شکر، شکر کنی و این متناهی باشد.
و گفته اند شکر اضافت نعمت بود با نعمت کننده بفروتنی کردن ویرا.
جنید گوید شکر آن بود که خویشتن را اهل آن نعمت نبینی.
رویم گوید شکر آن بود که آنچ در وسع تو بود اندر آن بجای آری.
و گفته اند که شاکر آن بود که بر موجود شکر کند و شکور، آنک بر مفقود شکر کند.
و گفته اند آنکه بر عطا شکر کند شاکر بود و آنک بر بلا شکر کند شکور بود.
جنید گوید هفت ساله بودم و پیش سری ایستاده بودم و جماعتی پیش او بودند و اندر شکر سخن همی گفتند، مرا گفت یا غلام شکر چیست گفتم آنک در خدای تعالی عاصی نباشی بنعمت او، مرا گفت یا غلام زود بود که حظّ تو از خدای زبان تو بود من برین همی گریستم که سری گفت.
شبلی گوید شکر دیدن منعم بود نه دیدن نعمت.
و گفته اند شکر موجود را بدارد و مفقود را صید کند.
ابوعثمان گوید شکر عام بر طعام و لباس بود و شکر خواص برآنچه بر دل ایشان درآید از معانی.
داود علیه السّلام گفت یارب ترا شکر چون کنم و شکر من ترا نعمتی است از نزدیک تو، خداوند تعالی وحی فرستاد که اکنون مرا شکر کردی.
موسی علیه السّلام اندر مناجات گفت الهی آدم رابیافریدی بید قدرت خویش و با وی چنین و چنین کردی، ترا شکر چون کرد گفت دانست که همه از منست معرفت او بدان، شکرِ او بود مرا.
گویند یکی را دوستی بود سلطان او را بازداشت، کسی فرستاد بدو، دوستی او این دوست را گفت شکر کن، این مرد را بزدند، به وی نبشت که حال چه رفت، دوست گفت شکر کن، محبوسی آوردند، گبری که ویرا علّت شکم بود بند بر نهادند، یک جانب بر پای گبر و دیگر جانب بر پای این مرد چندین بار این گبر برپای بایستی خاست بحاجتِ خویش این مرد را با وی می بایست شد و بر سرِ وی بایستاد تا وی فارغ شود، این مرد بدوست خویش نبشت که حال چگونه است، دوست گفت شکر کن، گفت چه بلائی بود بیشتر ازین که هست؟ دوست گفت اگر این زنّار که وی بر میان دارد بر میان تو بندند و از میان او بازگشایند تو چه خواهی کرد.
و گفته اند که شکر چشم آنست که عیبی بینی بر کسی بپوشانی و شکر گوش آنک چیزی زشت شنوی بپوشی.
مردی بنزدیک سهل بن عبداللّه شد و گفت دزد اندر سرای من آمد و کالا ببرد، گفت شکر کن، اگر دزد در دل تو شدی و آن شیطان است و درستی ایمان تو ببردی تو چه دانستی کرد.
و گفته اند شکر مزه یافتن است بثناء او آنچه برو مستوجب آن نیستی از عطاء وی.
جنید گوید هرگاه که سری خواستی که مرا فائده دهد، سؤالی کردی، مرا روزی گفت یااباالقاسم شکر چیست گفتم آنک یاری نخواهی بچیزی اندر نعمتهای خدای بر معصیت او گفت این از کجا آوردی گفتم از مجالست تو.
گویند علیّ مرتضی کَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ گفت الهی مرا نعمت دادی شکر تو نکردم و بلا بر من نهادی صبر نکردم، بلا دائم نکردی، الهی از کریم چه آید مگر کرم.
و گفته اند اگر دست بمکافات نرسد باید که زبان تو از شکر باز نماند.
و نیز گفته اند چهار گروه اند که اعمال ایشانرا فایدتی نبود یکی آنکه باکر راز گوید و دیگر آنک نعمت دهد کسی را شکر نکند و دیگر که تخم در شورستانی بپراکند و دیگر آنک چراغ در آفتاب نهد.
و چنین گویند که چون ادریس را علیه السّلام مژده دادند بآمرزش، زندگانی خواست از خدای، با وی گفتند اندرین معنی گفت زندگانی خواستم تا ویرا شکر کنم که پیش ازین عملی که میکردم از بهر آمرزش میکردم فریشته پر باز کرد و ویرا برگرفت و بآسمان برد.
یکی از پیغامبران بر سنگی خرد بگذشت آب بسیار دید که از وی همی رفت، ویرا عجب آمد، خدای تعالی آن سنگ را با وی بسخن آورد گفت نشنیدی که خدای گفت وَقودُها النّاسُ وَالحِجَارَةُ. هیزم دوزخ مردم خواهند بود و سنگ، اکنون از بیم آن همی گریم، آن پیغامبر دعا کرد تا خداوند سُبْحانَهُ او را ایمن گرداند، خدای وحی فرستاد که او را ایمن کردم و پیغمبر برفت چون باز آمد همچنان آب دید که میرفت و زیادت، گفت نه خدای ترا ایمن کرد از دوزخ، همچنان گریستن میکنی، گفت آن گریستن اندوه و بیم بود و اکنون گریستن شکر و شادیست.
گفته اند شاکر همیشه بازیادت باشد زیرا که بر خویشتن دائم نعمت او می بیند قالَ اللّهُ تَعالی لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ و صابر همیشه با خدای باشد، زیرا که دائم اندر مشاهده آن بود که آن بلا ازوست قالَ اللّهُ تَعالی اِنّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرینَ.
و گفته اند وفدی بنزدیک عمر عبدالعزیز آمدند جوانی در میان بود، آن جوان در سخن آمد عمر گفت که سخن پیران گویند نیکوتر جوان گفت یا امیرالمؤمنین اگر کار به پیری بودی پیر تر از تو هست اندر میان مسلمانان عمر گفت سخن گو، جوان گفت ما وَفد رغبت نه ایم که فضل تو بما میرسد که از تو چیزی خواهیم و نه نیز وفد آنک از تو همی ترسیم که ما را عدل تو ایمن کرده است گفت پس شما کدام وفد خوانند گفت ما وفد شکریم، آمده ایم که ترا شکر کنیم و بازگردیم و اندرین معنی آورده اند:
شعر:
وَمِنَ الرَّزِیَّةِ اَنَّ شُکْری صامِتٌ
عَمّا فَعَلْتَ وَ اَنَّ بِرَّکَناطِقٌ
وَأرَیَ الصَّنِیعَةَ مِنْکَ ثُمَّ اُسِرُّها
انّی اِذًا لِیَدِ الْکَریمِ لَسَارِقٌ
خداوند تعالی وحی فرستاد بموسی علیه السَّلام که رحمت کنم بر بندگان خویش بر اهل عافیت و اهل بلا گفت مبتلا مستوجب رحمت بود از آنِ اهل عافیت چیست گفت آنک بر عافیت من شکر اندکی کنند و گویند اَلْحَمْدُلِلّهِ عَلی نِعَمِ الْأَنْفاسِ وَالشُّکْرُ عَلی عَافِیَةِ الْحَوّاسِ.
دیگر گفته اند الحمدللّهِ بر ابتداء نعمت ازو باشد و شکر بند کردن نعمت را. اندر خبر درست آمده است که نخست کسانی که اندر بهشت شوند آن باشند که بهرحال که باشند خدایرا عَزَّوَجَلَّ شکر کنند.
و گفته اند اَلْحَمْدُلِلّهِ عَلی ما دَفَعَ والشُّکْرُ عَلی ماصَنَعَ.
از کسی حکایت همی آید که گفت اندر سفری بودم، پیری را دیدم دیرینه او را پرسیدم از حال او گفت اندر ابتداء کار، دل من مبتلا شد بدختر عمّی از آنِ من و آن زن نیز مرا دوست داشت باتّفاق چنان افتاد که ویرا بزنی بمن دادند آن شب که ویرا بخانۀ من آوردند ویرا، گفتم بیا تا خدایرا شکر کنیم بر آنک میان ما جمع کرد، آن شب نماز کردیم، باز یکدیگر نپرداختیم چون دیگر شب بود همچنان کردیم و هفتاد سال برین حال بودیم گفت ای زن چنین بود آن زن گفت چنانست که آن پیر می گوید.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و سیم - در صَبْر
قالَ اللّهُ تَعالی وَاصْبِرْ وَما صَبْرُکَ اِلّا بِاللّهِ.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیه وَسَلَّمَ اَلصَّبْرُ عِنْدَ الصَّدْمَةِ الْاُوْلی.
صبر اندر اوّل کار باید چون خشم گیرد یا مصیبتی رسد یا مکروهی، بصبر استقبال آن باز شود.
استاد امام گوید مصنف این کتاب رَحِمَهُ اللّهُ صبر را اقسام است، صبری بود بکسب بنده و صبری بود نه بکسب بنده، صبر کسبی بر دو قسم است، صبری بود بدانچه خدای عَزَّوَجَلَّ فرموده است و صبری بود بدانچه نهی کرده است امّا آن صبر که کسبی نیست بنده را صبر او بود بر مُقاسات آنچه بدو رسد از حکم حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی که او را در آن رنجی رسد و غیظی نبود.
جنید گوید از دنیا بآخرت راهیست آسان بر مؤمن و هجران خلق در جنب یافتن حق دشوار است. و از نفس بخدای شدن صعب است وصبر کردن با خدای تعالی صعبتر.
و پرسیدند از وی از صبر گفت فرو خوردن تلخیها و روی ترش ناکردن.
علیّ بن ابی طالب گفت عَلَیْهِ السَّلامُ صبر از ایمان بجای سرست از تن.
ابوالقاسم حکیم گوید اندر قول خدای عَزَّوَجَلَّ واَصْبِرْ امر است بعبادت و قوله و ما صَبْرُکَ اِلّا بِاللّهِ بندگی است هر که از درجۀ که او را بود بدرجۀ شود که بدو بود، از درجۀ عبادت بدرجۀ عبودیّت شده باشد.
و پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت بِکَ اَحیا وَ بِکَ اَموتُ زندگانی من بتو است و مرگ من بتو است.
کسی ابوسلیمان را پرسید از صبر گفت واللّه که ما بر آنک دوست داریم صبر نمی کنیم برآنک کراهیت داریم صبر چگونه کنیم.
ذوالنّون گوید صبر دور بودن است از مخالفات و آرمیدن با خوردن تلخیها و پیدا کردن توانگری بوقت درویشی.
ابن عطا گوید صبر ایستادن بود با بلا بحسن ادب و هم او گوید فانی گشتن بود اندر بلوی و اظهار ناکردن شکوی.
ابوعثمان گوید صبّار آن بود که خوی کرده باشد بمکاره کشیدن.
و گفته اند صبر ایستادن بود با بلا بنیکوئی صحبت همچنانک با عافیت.
ابوعثمان گوید نیکوترین جزاها که بندگانرا دهند جزا بود بر صبر کردن و برتر ازان جزا نبود زیرا که خبر داد اندر کتاب وَلَنَجْزِیَّن الَّذینَ صَبَرُوا اَجْرَهُمْ بِاَحْسَنِ ما کانوا یَعمَلونَ.
عمروبن عثمان گوید صبر ایستادن بود با خدای و فرا گرفتن بلا ءوی بخوشی و آسانی.
خوّاص گوید صبر ایستادن بود بر کتاب و سنّت.
یحیی بن معاذ گوید صبر مُحِبّان سختر از صبر زاهدان واعجباً چگونه صبر میکنند وانشد.
الصَبْرُ یَجْمُلُ فی الْمَواطِنِ کُلِّها
اِلَّا عَلَیْکَ فَاِنَّهُ لا یَجْمُلُ
ذوالنّون گوید صبر استقامت کردنست بخدای تعالی.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم صبر همچون نامست اگر از صبر گویند و وی تلخ بود، معنی این خوش است.
این بیت ابن عطا راست.
شعر:
سَاَصْبِرُ کَیْتَرضی واَتْلَفُ حَسْرَةً
وَحَسْبِیَ اَنْ ترضی وَیُتْلِفُنی صَبْری
رویم گوید صبر ترک شکوی بود.
ذوالنّون مصری گوید صبر فریاد خواستن بود بخدای تعالی.
ابوعبداللّه خفیف گوید صبر سه است متصبّرست و صابر و صبّار.
علیّ بن ابی طالب گوید کَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ صبر مرکبی است که هرگز بسر اندر نیاید.
علیّ عبداللّه البصری گوید مردی نزدیک شبلی آمد گفت کدام صبر سختر بود بر صابران گفت صبر اندر خدای گفت نه گفت صبر خدای را گفت نه گفت صبر با خدای گفت نه، گفت پس چیست گفت صبر از خدای شبلی بانگی بزد خواست که جان تسلیم کند.
جُرَیری گوید صبر آنست که فرق نکنی میان حال نعمت و محنت بآرام خاطر اندر هر دو حال و تَصَبُّر آرام بود با بلا، بیافتن گرانی محنت.
واندرین معنی گوید.
صَبَرْتُ وَلم اُطْلِعْهَواکَ عَلی صَبْری
وَاَخْفَیْتُ مابی مِنْکَ عَنْمَوْضِعِ الصَّبْرِ
مَخافَةَ اَنْیَشْکو ضَمیری صَبابَتی
اِلی دَمْعَتی سِرّاً فَتَجْری وَلا اَدْری
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت صابران فیروزی یافتند بعزّ هر دو سرای زیرا که از خدای معیّت یافتند چنانک گوید اِنَّ اللّهَ مَعَ الصّابِرینَ.
و اندر معنی این آیت گویند اِصْبِروا وَ صابِروا وَرَابِطُوا صبر فروتر از مصابره باشد و مصابره فروتر از مرابطت باشد.
و گفته اند در معنی این آیت صبر کنید به تن، در طاعت خدای تعالی تا صابر باشید و به دل بر بلوی صبر کنید تا مصابر باشید بسرّ، خویشتن بسته دارید بر شوق بخدای تا مرابط باشید.
خداوند تعالی و تقدّس وحی فرستاد بداود علیه السلام که یا داود خُلقهای من فراگیر و از خُلقهای من یکی آنست که من صبورم.
و گفته اند صبر بیاشام که اگر او ترا بکشد شهید باشی و اگر زنده مانی عزیز باشی.
و گفته اند صبر کردن خدایرا توانگری بود و صبر کردن بخدای بقا بود و صبر کردن اندر خدای، بلا بود و صبر کردن با خدای، وفا بود و صبر کردن از خدای جفا، واندرین معنی گفته اند
شعر:
وَکَیْفَ الصَّبْرُ عَمَّنْحَلَّ مِنّی
بِمَنْزِلَةِ الْیَمینِ مِنَ الشِّمال
اِذا لَعِبَ الرَّجالُ بِکُلِّ شَیْءٍ
وَجَدْتُ الحُبَّ یَلْعَبُ بِالرَّجالِ
و گفته اند:
اَلصَّبْرُ عَنْکَ فَمَذْمَومٌ عَواقِبُهُ
وَالصَّبْرُ فی سَائِرِ الْاَشیَاءِ مَحْمُودٌ
و گفته اند صبر بر طلب، عنوان ظفر باشد و صبر اندر محنت عنوان فرج باشد.
منصوربن الخلف المغربی رَحِمَهُ اللّهُ گفت یکی را بتازیانه میزندند چون او را باز زندان آوردند کسی را فرا خواند و سیم چند پاره از دهان خویش بیرون کرد او را پرسیدند که این چیست گفت سیم داشتم در دهان و بر کنارۀ حلقۀ که بنظاره ایستاده بودند کسی بود که نخواستم که بانگ کنم بدیدار وی و دندان برین سیم همی فشاردم تا اندر دهان من همی پاره پاره شد.
و گفته اند مصابرت صبر بود بر صبر تا صبر اندر صبر غرق شود و صبر از صبر عاجز آید چنانکه گفته اند.
صَابَرَ الصَّبْرَ فَاَسْتَغاثَ بِهِ الصَّبْرُ فَصاحَ الْمُحِبُّ بِالصَّبْرِ صَبْرا.
وقتی شبلی را اندر بیمارستان بازداشتند گروهی نزدیک وی شدند گفت شما کی اید گفتند دوستان توایم بزیارت تو آمده ایم سنگ برگرفت، اندر ایشان انداخت ایشان بگریختند شبلی گفت دروغ گفتید اگر دعوی دوستی کردید از بلای من چرا گریزید.
و اندر بعضی از اخبار می آید که بدیدار منست که بارها همی کشد از بهر ما چنانکه اندر کتاب یاد کرد وَاصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَاِنَّکَ بِاَعْیُنِنا.
کسی حکایت کند که بمکّه بودم، درویشی را دیدم که بیرون آمد و طواف کرد و رقعۀ از جیب برآورد و در آنجا نگریست و برفت و چون روز دیگر بود همچنان کرد، چشم بر وی میداشتم بچند روز بیرون می آمد، بر آن حال، روزی طواف بکرد و بگریست و پارۀ فراتر شد و بیفتاد و جان تسلیم کرد من بنزدیک او شدم و آن رقعه را باز کردم، بر آنجا نبشته بود. وَاَصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَاِنَّکَ بِاَعْیُنِنا.
گویند جوانی دیدند که نعلین بروی پیری میزد، او را گفتند شرم نداری که بر روی آن پیر همی زنی گفت جرم او بزرگست گفتند چیست گفت این پیر دعوی دوستی من کرد و سه روز است تا مرا ندیده است.
و اندر حکایت همی آید که کسی از پیران گوید ببلاد هند رسیدم یکی را دیدم بیک چشم او را فلان صبور همی خواندند، ویرا از حال او پرسیدم گفتند اندر اوّل جوانی دوستی از آنِ وی بسفر شد و وی بوداع بیرون شده بود یک چشم وی بگریست و دیگر چشم نگریست، این چشم که بنگریست گفت دیدن دنیا بر تو حرام کردم که تو بر فراق یار من بنگریستی و این چشم بیست سالست تا باز نگشاد و اندرین معنی این آیت گفته اند فَاصْبِرْ صَبْراً جَمیلاً، صبر جمیل آنست که خداوند مصیبت را اندر میان قوم باز نشناسی که کدامست.
عمر خطّاب رضی اللّه عنه گوید اگر صبر و شکر دو مرکب بودندی بر هرکدام که نشستمی باک نداشتمی.
و اندر خبر همی آید که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ را پرسیدند از ایمان گفت صبرست و خوش خویی.
سری را از صبر پرسیدند، سخن در آن همی گفت کژدمی بر پای وی افتاد در وقت چند باره بزد، وی ساکن بود گفتند یا شیخ چرا بنراندی گفت از خدای شرم داشتم که اندر صبر سخن گویم و صبر نکنم.
اندر اخبار می آید که درویشانی صبر کننده هم نشینان خدای عَزَّوَجَلَّ باشند روز قیامت.
و خداوند سُبْحَانَهُ وَتَعالی بیکی از پیغمبران وحی فرستاد که بلای خویش بر فلان بنده فرو فرستادیم، دعا کرد و در اجابت تأخیر کردم، بمن گله کرد گفتم یا بنده رحمت چون کنم بر تو از چیزی که بدان بر تو همی رحمت کنم.
ابن عُیَیْنه گوید اندر معنی این آیت که وَجَعَلنَاهُم اَئِمَّةً یَهْدونَ بِاَمْرِنَا لَمَّا صَبَروا معنی این آنست که چون ایشان دست در اصل کار زنند مهتر گردانیدیم ایشانرا.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت حدّ صبر آنست که اعتراض بر تقدیر نکنی امّا اظهار بلا نه بر روی شکایت، صبر را برنگذرد چنانکه خداوند سُبْحانَهُ وَتَعالی از ایّوب همه خبر دهد که گفت اِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً بازآنک خبر داد از وی که گفت مَسَّنِیَ الضُرَّ، تا ضعفاء این امّت را نیز اندوه گزاری بود اگر سخنی بگویند درین باب.
بعضی گفته اند که گفت اِنّا وَجَدْنَاهُ صابِراً نگفت صبوراً زیرا که جمله احوال او صبر نبود، اندر بعضی از احوال با بلا بودی اندر حال مزه یافتن از بلا صابر نبود از آنرا گفت صابراً نه گفت صبوراً.
استاد ابوعلی گفت رَحِمَهُ اللّهُ حقیقت صبر، بیرون آمدن بود از بلا برحسب شدن اندر وی چون ایّوب علیه السلام که اندر آخر آیت گفت مَسَّنِیَ الضُرُّ وَاَنْتَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ ادب خطاب نگاه داشت چون معارضه کردند بدانک وَاَنتَ اَرحَمُ الراحمینَ صریح نگفت اِرْحَمْنی.
استاد امام رَحِمَهُ اللّه گوید صبر بر دو گونه باشد صبر عابدان بود و صبر محبّان و صبر عابدان نیکوتر آن بود که محفوظ باشد، و صبر محبّان نیکوتر آن بود که برداشته بود و اندرین معنی از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت یعقوب علیه السّلام بامداد از خویشتن بصبر وعده کرد، گفت فَصَبْرٌ جَمیلٌ یعنی کار من صبر نیکو است هنوز شبانگاه نرسیده بود که زاری کرد یا اَسَفی عَلی یوسُفَ وَاَبْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الحُزْنِ. همی گریست تا هر دو چشم وی سپید شد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و پنجم - در رضا
قالَ اللّهُ تَعالی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ ورَضُوا عَنْهُ.
جابربن عبداللّه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر گفت صلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اهل بهشت اندر جایگاههای خویش باشند، از ناگاه نوری پدیدار آید ایشانرا بر در بهشت سربردارند، خداوند را سبحانه وتعالی بینند که گوید یا اهل بهشت حاجت خواهید از من گویند یارب خشنودی تو خواهیم از ما، حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی گوید خشنودی منست که شما را در بهشت فرود آورده است، و کرامت من شما را روزی بوده است، حاجت خواهید گویند یارب از تو زیادت ازین خواهیم نجیبها بیارند از یاقوت سرخ مهار ایشان زمرّد سبز برنشینند و هر گامی از آن او چندان بود که چشم او ببیند خداوند سُبْحَانَهُ وَتَعالی بفرماید که درختان که بر ایشان میوه بود و حوران بیایند گویند نَحْنُ الْخالِداتُ فَلانَموتُ و نَحْنُ النّاعِماتُ فَلا نَبْؤُسُ، اَزْواجُ قَوْمٍ مُْؤمِنینَ کِرامٍ. ما آنیم که هرگز نمیریم و جوانانیم که هرگز پیر نگردیم، ما جفت مؤمنانیم و کوهها بینند از مشک سپید باد می آید و آن مشک بر ایشان نثار همی کند و آنرا باد مُثیره خوانند، برین جملت همی آیند تا ببهشت عدن و آن قصبۀ بهشت است فریشتگان گویند یارب قوم آمدند، خداوند سُبْحَانَهُ وَتَعالی گوید مَرْحَبَاً بِالصّادِقینَ مَرْحَبَاً بِالطّائِعینَ حجابها از پیش چشمهای ایشان برگیرند بخداوند تَعالی نگرند، از نور خداوند تعالی چنان گردند که یکدیگر را نبینند پس ایشانرا گویند با کوشکها شوید یگدیگر را بینند، پیغامبر گوید صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اینست قول خدای تَعَالی، نُزُلاً مِنْ غَفورٍ رَحیمٍ.
و خلافست میان عراقیان و خراسانیان اندر رضا که رضا از احوالست یا از مقامات.
خراسانیان گویند رضا از جملۀ مقامات بود و این نهایت توکّل است و معنی این باز آن آید که بنده بکسب و حیلت بدو رسد.
و عراقیان گویند رضا از جملۀ احوالست و بنده را اندرین کسب نبود بلکه اندر دل فرود آید چون حالهای دیگر و ممکن بود میان هر دو زبان جمع کردن گویند بدایتِ رضا مکتسَبْ بود بنده را و آن از مقامات است و نهایت وی از جملۀ احوال بود و مکتسب نیست.
و سخن بسیار گفته اند اندر رضا و هرکس از حال خویش و شرب خویش خبر داده اند و چنانک در عبارت مختلف اند در شرب و نصیب متفاوت اند. امّا شرط علم که ازان چاره نیست راضی بخدای، آن بود که بر تقدیر خدای اعتراض نکند.
استاد ابوعلی گفتی رضا نه آنست که بلا نبیند و نداند، رضا آن بود که بر حکم و قضا اعتراض نکند.
و بدانک بر بنده واجبست رضا دادن بقضا که امر کرده اند برضا بدو، برای آنک نه هرچه بر بنده قضا کرده اند واجب است برو رضا دادن بدان چون معصیتها که قضاست و محنتهای مسلمانان از هرگونه.
پیران گفته اند بزرگترین مقامی مقام رضاست یعنی هرکه را برضا گرامی کردند او را بترحیب تمامتری و تقریب برترین گرامی کردند.
عبدالواحدبن زید گوید، رضا بزرگترین مقامها است و بهشت دنیا است.
و بدانک بنده از خدای راضی نتواند بود مگر پس از آنکه خدای تعالی از وی راضی باشد زیرا که خدای گفت رَضِیَ اللّهُ عَنْهُم ورَضُوا عَنْهُ.
از استاد امام ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم گفت شاگردی فرا استاد خویش گفت بنده داند که خدای از او راضی است گفت نه. شاگرد گفت داند استاد گفت چون داند گفت چون دل خویش را از خدای راضی یابم دانم که خدای از من راضی است گفت احسنت یا غلام.
گویند موسی علیه السّلام گفت راه نمای مرا بکاری که چون من آن بکنم، از من راضی گردی گفت یا موسی طاقت نداری موسی بسجود افتاد تضرّع کرد، خدای تعالی وحی فرستاد به وی که ای پسر عمران رضای من از تو اندر آنست که تو رضا دهی بقضاء من.
ابوسلیمان دارانی گوید چون از شهوات بیرون آید او راضی باشد.
نصرآبادی گوید هر که خواهد که بمحلّ رضا برسد بگو آنچه رضای خدای درآنست بردست گیر.
محمّدبن خفیف گوید رضا بر دو قسمت بود رضا بود بدو و رضا بود ازو و رضا بدو آن بود که اندر تدبیر بود و رضا ازو اندر آنچه قضا کند.
استاد ابوعلی گفت رَحْمَةُ اللّهُ عَلَیْهِ راه سالکان درازتر بود و آن راه ریاضت است و راه خاصگان نزدیکترست ولیکن صعبتر بود و آن آنست که عمل تو برضا بود و رضا بقضا.
رویم گوید رضا آن بود که اگر دوزخ بر دست راست وی بداشته باشند نگوید که بجانب چپ می باید.
ابوبکر طاهر گوید، رضا بیرون کردن کراهیت است از دل تا اندر دل جز شادی نباشد.
واسطی گوید هرچند توانی رضا را کارفرمای، مباش تا رضا ترا کار فرماید که محجوب گردی از لذّات او و رؤیت او از حقیقت آنچه مطالعه کند و اندرین سخن که واسطی گفت خطری عظیم است و اندران تنبیهی است قوم را مگر از بهر آنک نزدیک ایشان آرام گرفتن باحوال حجاب بود از گردانندۀ احوال چون از رضا لذّت یافت و بدل راحت رضا یافت از شهود حق محجوب گشت.
هم واسطی گوید نگر بلذّت طاعت و حلاوت آن غرّه نشوی که آن زهر قاتلست.
پسر خفیف گوید رضا آرام دلست بحکمهای او، موافقت دل بآنچه او بپسندد و اختیار کند.
رابعه را پرسیدند که بنده راضی کی باشد گفت آنگاه که از محنت شاد شود همچنانک از نعمت.
گویند شبلی گفت پیش جنید لاحَوْلَ وَلاقَوَّةَ اِلَّا بِاللّهِ. جَنَیْد گفت این گفتار تنگ دلی باشد و تنگ دلی از دست بداشتن رضا بود بقضا.
ابوسلیمان گوید رضا آنست که از خدای بهشت نخواهی و از دوزخ پناه نجوئی.
ذوالنّون گوید سه چیز از علامت رضا بود، دست بداشتن اختیار پیش از قضا و نایافتن تلخی پس از قضا و یافتن محبّت اندر وقت بلا.
حسین بن علی علیهما السلام را گفتند ابوذر همی گوید که درویشی را دوستر دارم از توانگری و بیماری را دوستر دارم از تن درستی گفت خدای تعالی بر ابوذر رحمت کناد من همی گویم هر که توکّل بر نیکوئی اختیار خدای کند او را بر اختیار خدای اختیاری دیگر نبود.
فضیل عیاض گوید که بشر حافی گفت رضا فاضلتر از زهد اندر دنیا از آنک راضی را هیچ آرزو نکند بر منزلت خویش.
ابوعثمانرا پرسیدند از قول پیغامبر صلّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اَسألُکَ الْرّضا بَعْدَ القَضَا گفت زیرا که رضا پیش از قضا عزم بود بر رضا و رضا پس از قضا رضا آن بود.
ابوسلیمان گوید میخواهم که طرفی از رضا بدانم تا اگر مرا در آتش کند بدان راضی باشم یا نه.
ابوعمرو دمشقی گوید رضا برداشتن جزع بود اندر هر حالی که باشد.
جُنَید گوید رضا اختیار از میان برداشتن بود.
ابن عطا گوید رضا نگریستن بود بدل بآنچه اندر ازل خداوند تعالی بنده را اختیار کرده باشد و آن دست بداشتن خشم است.
رُویَم گوید رضا استقبال قضا بود بشادی.
جُرَیری گوید هر که بدون اندازۀ خویش رضا دهد خدای او را برکشد برتر از آنچه طمع دارد.
عبّاس بن عبدالمطّلب رَضِیَ اللّهُ عَنْه گوید پیغامبر صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هر که طعم ایمان بچشید بخدائی خدای رضا دهد.
عمر خطّاب نامه نوشت بابو موسی اشعری که همه چیزها اندر رضا است اگر توانی راضی باش والّا صبر کن.
عتبة الغلام گویند شبی تا روز همی گفت اگر مرا عذاب کنی ترا دوست دارم، و اگر بر من رحمت کنی ترا دوست دارم.
ابوعثمان حیری گوید چهل سالست تا در هر حال که مرا خدای بر آن بداشتست کراهیت نداشته ام و از آن حال مرا بدیگری نبرد که من آنرا کاره بوده ام.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت خداوندی بر بندۀ خشم گرفت و بنده شفیعان فرا کرد و پادشاه او را عفو کرد بنده بگریست شفیع گفت این گریستن چراست که ترا عفو کرد، این خداوند گفت او رضاء من همی طلبد و او را بدان راه نیست بدین سبب همی گرید که از وی راضی شد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و ششم - در عُبودیّت
قالَ اللّهُ تَعالی وَاعْبُدْ رَبِّکَ حَتّی یَْأتِیَکَ الْیَقیِنُ.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند از پیغامبر صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلّم گفت هفت گروه اندر سایۀ خدای تعالی باشند آن روز که هیچ سایۀ نباشد مگر سایۀ او، پادشاهی دادگر و جُوانی که اندر عبادت برآمده باشد و مردی که از مسجد بیرون آید دل وی باز آن بود تا که آنجا باز شود و دو مرد که دوستی کنند از بهر خدای، با یکدیگر بر آن گرد آیند و بر آن پراکنده شوند و مردی که خدایرا یاد کند اندر خلوت، اشک از چشم وی بیرون آید و مردی که زنی که صاحب جمال و حسب باشد او را بخود خواند، او گوید من از خدای ترسم و مردی که صدقه دهد چنانک دست چپ او نداند که دست راست چه داد.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت عبودیّت تمامتر از عبادت بود که اوّل عبادت بود پس عبودیّت، پس عبودت عبادت عوام مؤمنانرا بود و عبودیّت خواص را و عبودیت خاص خاص را.
و هم از وی شنیدم که گفت عبادت اصحاب مجاهدت را بود و عبودیّت ارباب مکابدت را وعبودت صفت اهل مشاهدات بود و هرکس که بنفس خود با حق سُبْحانه مضایقت نکند او صاحب عبادت بود و هرکس که به دل بخیلی نکند بازو، او صاحب عبودیّت بود و هرکس که روح ازو دریغ ندارد او صاحب عبودت بود.
و گویند عبودیّت قیام نمودنست بحق طاعات چندانک تواند و بخویشتن نگریستن بنظر تقصیر و آنچه ازو حاصل آید از عبادت بتوفیق و تقدیر حق داند.
گفته اند عبودیت ترک اختیار بود در آنچه پیدا شود از قدرت.
و گفته اند که عبودیّت بیزاری نمودن است از حول و قوّت و اقرار دادن که آنچه بدو میرسد همه از فضل و منّت و انعام حقّست جَلَّ جَلالُهُ.
و گفته اند که عبودیت بجای آوردنست آنچه ترا فرموده اند و دست بداشتن از آنچه ترا نهی کرده اند.
از ابوعبداللّه خفیف پرسیدند که عبودیّت کی درست شود گفت چون بنده همگی خود را بحق تسلیم کند و باز آن بر بلاء او صبر کند.
ابن مسروق گوید که از سهل عبداللّه شنیدم که تعبّد درست نشود کسی را، تا ا زچهار چیز جزع نکند، از گرسنگی و برهنگی و درویشی و خواری.
و گفته اند عبودیّت آن بود که همگی خویش بدو تسلیم کنی و همگی کار خویش ازو بینی.
و گویند از علامات عبودیّت ترک تدبیر بود و دیدن تقدیر.
ذوالنّون گوید که عبودیّت آن بود که در همه حال بندۀ او باشی چنانک او خداوند تو است در همه احوال.
جُرَیری گوید بندگان نعمت بسیاراند و بندگان منعم اندکی اند.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت بندۀ آنی که در بند آنی اگر در بند نفسی بندۀ نفسی و اگر در بند دنیائی بندۀ دنیائی. قالَ رَسولُ اللّهِ صَلّی اللّه عَلَیْه وَسَلّم. تَعِسَ عَبْدُالدِرْهَمِ تَعِسَ عَبْدُ الدّینارِ و تَعِسَ عَبْدُ الخَمیصَةِ.
شیخ ابویزید مردی را پرسید که چه پیشه داری گفت خر بنده گفت خدای خر ترا مرگ دهاد تا بندۀ خدای باشی نه بندۀ خر.
از شیخ ابوعبدالرّحمن شنیدم که گفت از جدّ خویش شنیدم ابوعمروبن نُجَیْد که گفت صافی نشود قدم هیچکس اندر عبودیّت تا آنگاه که همه کارهای خویش ریا بیند و حالهای خویش دعوی بیند.
عبداللّه بن مُنازِل گوید بنده بندۀ او بود تا خادم نجوید خویشتن را چون خویشتن را خادم جست از حدّ بندگی بیفتاد و ادب دست بداشت.
سهل بن عبداللّه گوید بنده را تعبّد درست نیاید، تا آنگاه که نه اندر عدم برو اثر درویشی بیند و نه اندر غنا اثر وجود.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که قیمت زاهد بمعبود او بود همچنانک شرف عارف بمعروف او بود.
ابوحفص گوید عبودیّت زینت بنده باشد هر که دست بدارد از زینت، بیرون آمد از حدّ عبودیّت و از غیر او حاجت نخواهد.
ابن عطا گوید عبودیّت اندر چهار چیز است. وفا بجای آوردن است اندر عهد و حد ها نگاهداشتن و بآنچه بود رضا دادن و برآنچه نبود صبر کردن.
عمروبن عثمان المکّی گوید هیچکس را ندیدم از متعبّدان که من دیدم بمکّه و جایگاههای دیگر و از آنچه نزدیک ما آمدند، اندر موسمها، اجتهاد او بیشتر و دائم تر بر عبادت از مُزَیِّن رَحِمَهُ اللّهُ و هیچکس را ندیدم بتعظیم او کار خدایرا عَزَّوَجَلَّ و هیچکس ندیدم که آن سختی بر خویشتن نهاد که وی، و بر مردمان آسان فراگرفتی چون وی.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت هیچ نام نیست بزرگتر از عبودیّت و مؤمن را هیچ نام نیست تمامتر از عبودیّت و از بهر آن خداوند عَزَّاسْمُهُ اندر وصف پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شب معراج چنین گفت و شریفترین اوقات او آن شب بود اندر دنیا که گفت سُبْحَانَ الَّذی اَسْری بِعَبْدِهِ لَیلاً دیگر جای گفت فَاَوْحی اِلی عَبدِهِ ما اَوْحَی اگر نامی بودی بزرگتر از عبودیّت ویرا بدان نام خواندی.
و اندرین معنی گفته اند
شعر:
یا عَمْر و ثاری عِنْدَ زَهْرائی
یَعْرِفُهُ السّامِعُ والرّائی
لاتَدْعُنی اِلّا بِیا عَبْدَها
فَاِنَّهُ اَصْدَقُ اَسْمائی
و گفته اند دو چیزست که چون بترک او بگوئی بحقیقت عبودیّت رسی، بالذّت آرام گرفتن و اعتماد کردن بر حرکت چون این دو از تو بیفتاد عبودیّت بجای آوردی چنانک واسطی گوید حذر کنید از لذّت عطا که آن حجابی است اهل صفا را.
ابوعلی جوزجانی گوید رضا سرای عبودیّت است و صبر دَرِ اوست و تفویض خانۀ اوست آواز از در بود و فراغت اندر سرای است و راحت اندر خانه.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت چنانک ربوبیّت نعت حق است زایل نشود، عبودیّت صفت بنده است که ازو جدا نشود و اندرین معنی گفته اند،
شعر:
فإن سَأَلونی قُلْتُ ها اَنَا عَبْدُهُ
وَ اِنْسَأَلوه ُ قالَ ها ذاکَ مَوْلائی
نصرآبادی گوید عبادات بطلب عذر و عفو خواستن از تقصیر آن، اولیتر از آنک طلب عوض و جزا کنی بر آن.
هم او گوید عبودیّت بیفکندن رؤیت تعبّد است اندر مشاهدت معبود.
جُنَید گوید عبودیّت ترک شغلها است و مشغول بودن بکاری که آن کار اصل فراغتست.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی و یکم - در حَیَا
قالَ اللّهُ تَعالی اَلَمْ یَعْلَمْ بِاَنَّ اللّهَ یَرَیٰ.
عبداللّه بن عمر گوید رَضِیَ اللّه عَنْهُ که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت شرم وحیا از ایمانست.
عبداللّه بن مسعود گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ روزی یارانرا گفت شرم دارید از خدای عَزَّوَجَلَّ چنانکه واجبست گفتند ما شرم می داریم از خدای عَزَّوَجَلَّ والحمداللّه، گفت نه آنست ولیکن هر که شرم دارد از خدای تعالی، بحقّ شرم، بگو سرّ نگاه دار و آنچه دروست، و شکم نگاه دارد وآنچه دروست، و یاد کن از مرگ و گور و هر که آخرت خواهد از زینت دنیا دست بدارد، و هر که این بکرد شرم داشت از خدای تعالی بحق شرم.
بعضی از حکما گفته اند شرم را زنده دارند بمجالست آنک از وی شرم دارند.
ابن عطا گوید علمِ بزرگترین، هیبت است و شرم، چون این هر دو از بنده بشد هیچ خیر نماند در وی.
ذوالنّون مصری گوید شرم، یافتن هیبت بود اندر دل با وحشت آنچه از تو رفته است از ناکردنیها.
و هم او گوید دوستی فرا سخن آرد و شرم خاموش کند و بیم بی آرام کند.
ابوعثمان گوید هر که اندر حیا سخن گوید و شرم ندارد از خدای عَزَّوَجَلَّ در آنچه گوید، مغرور بود.
ابوبکر اشکیب گوید حسن حدّاد اندر نزدیک عبداللّهِ مُنازل شد گفت از کجا می آئی گفت از مجلس ابوالقاسم مُذکِّر گفت اندر چه سخن می گفت، گفت اندر حیا عبداللّه گفت ای عجب از آن کس که اندر حیا سخن گوید و از خدای عَزَّوَجَلَّ شرم ندارد.
سری گوید حیا و انس، بدرِ دل آیند اگر در وی زهد و ورع یابند فرود آیند و اگر نیابند بازگردند.
جُرَیری گوید قرن پیشین معاملت میان ایشان بدین بود، و چون دین فرسوده شد، دیگر قرن را، معاملت بوفا بود تا وفا بشد قرن دیگر از پس ایشان معاملت بمروّت کردند مروّت نیز برخاست، قرن دیگر از پس ایشان، معاملت بحیا کردند تا حیا برخاست پس مردمان چنان شدند که معامله برغبت و رَهْبت کردند.
و گویند در قول خدای تعالی اندر قصّۀ یوسف عَلَیْهِ السَّلام وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِها لَولا اَنْ رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ که برهان آن بود که زلیخا جامه بر روی آن بت افکند که در گوشۀ خانه بود، یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ گفت چه میکنی گفت شرم دارم از وی، یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ گفت من بشرم اولیترم از آفریدگار خویش.
و گویند درین آیت دیگر فَجاءَتْهُ اِحْدیهما تَمْشی عَلَی اسْتِحْیاءٍ گویند دختر شعیب پیغامبر عَلَیْهِ السَّلامُ شرم داشت از موسی عَلَیْهِ السَّلامُ از آنکه ویرا مهمان همی خواند، شرم میداشت که نباید که موسی اجابت کند، صفت میزبان، شرم بود و آن شرمِ کرم بود.
ابوسلیمان دارانی گوید خداوند تعالی گوید بندۀ من از من شرم نداری عیبهای تو که بر مردمان بود فراموش کردم، و موضعها که اندر زمین گناه کردی آن بقعه را فراموش گردانیدم و زَلّتهای تو از اُمّ الکتاب محو کردم و روز قیامت اندر شمار، با تو استقصا نکنم.
گویند مردی از بیرون مسجد نماز میکرد او را گفتند چرا در مسجد نماز نکنی گفت شرم دارم که در خانۀ او شوم و در وی عاصی شده ام.
از علامتی شرمگنی آنست که ویرا جایی نبینند که از آن ویرا شرم باید داشت.
کسی دیگر می گوید شبی بیرون شدیم و میرفتیم مردی دیدیم خفته در بیشۀ و اسبی آنجا چرا میکرد ویرا فرا جنبانیدیم گفتم نترسی در چنین جای مخوف از ددگان، سربرداشت و گفت من شرم دارم که از غیر او ترسم، سر باز نهاد و بخفت.
خداوند تعالی وحی فرستاد بعیسی عَلَیْهِ السَّلامُ که خویشتن را پند ده اگر پند پذیرفتی والّا شرم دار از من که مردمانرا پند دهی.
و گفته اند حیا بر وجوه است حیای جنایت است چون حیای آدم عَلَیْهِ السَّلامُ که او را گفتند ای آدم از ما می گریزی از ما گفت نه، یارب ولیکن شرم میدارم و حیای تقصیر است چون حیای فریشتگان که گویند یارب ترا نپرستیدیم بحقّ عبادت تو و حیای اجلال است چون حیای اسرافیل عَلَیْهِ السَّلامُ بپر، خویشتن را بپوشید از شرم خدای تعالی و حیای کرم آنست که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شرم داشت از امّتان، که گفتی بیرون شوید از خانۀ من تا خداوند تعالی گفت ولامُسْتَْأنِسینَ لِحَدیثٍ.
و حیای حشمت است چنانکه امیرالمؤمنین علیّ بن ابی طالب کَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ را بود که مقداد را گفت تا حکم مَذْی از پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بپرسید.
و حیای استحقارست چنانکه موسی عَلَیْهِ السَّلامُ گفت یارب شرم دارم که مرا حاجتی بود از دنیا از تو سؤال کنم، خداوند تَبارَکَ وَتَعالی گفت یاموسی تا نمک دیگ و علف گوسفندان از من خواه، و حیای ربّ است سُبْحانَهُ وَتَعالی نامۀ بمهر ببنده دهد پس از آن که بصراط گذشته باشد اندر وی نوشته ای گوید بندۀ من کردی آنچه کردی من شرم دارم که آن بر تو پدیدار کنم، برو که ترا بیامرزیدم.
از استاد ابوعلی شنیدم که یحیی بن معاذ اندر ین خبر گفت سبحان آن خدائی که بنده گناه کند و خدای تعالی شرم دارد از وی.
و شرم خداوند تعالی بر صفت شرم بندگان روا نبود، حیا از وی، بمعنی ترک بود.
فضیلِ عیاض گوید پنج چیز است از علامت بدبختی، سختی دل، و نابودن اشک در چشم و بی شرمی، و رغبت اندر دنیا، و در ازای امل.
و اندر بعضی از کتابها است که خدای عَزَّوَجَلَّ گوید بندۀ من انصاف من بندهد مرا بخواند من شرم دارم که ویرا باز زنم و وی گناه همی کند و از من شرم ندارد.
و بدانک حیا گدازش آرد گویند شرم گداختن دل بود از آنچه مولی جَلَّ جَلالُهُ داند از تو، و گفته اند حیا انقباض دل بود از تعظیم خدای عَزَّوَجَلَّ.
و گفته اند چون بنده خواهد کی مجلس کند تا خلق را پند دهد فریشتگانی که بر وی موکّل اند آواز دهند که خویشتن را پند ده بدانچه برادرانرا پند میدهی و الّا شرم دار از آفریدگار خویش که او ترا می بیند.
جُنید را از شرم پرسیدند گفت دیدن آلا باشد از خداوند خویش و رؤیت تقصیر از خویشتن ازین دو معنی حالی تولّد کند آنرا حیا خوانند.
واسطی گوید بشرمگن عرق می دود و آن زیادتی است که اندرو بود و مادام تا اندر نفس، چیزی بود از حیا مصروف بود.
و از استاد ابوعلی شنیدم که گفت حیا دست بداشتن دعوی بود پیش خدای عَزَّوَعَلا.
ابوبکر ورّاق را گویند که گفت بسیار وقت بود که دو رکعت نماز کنم و من از آن بازگردم چنان باشم که کسی از دزدی بازگردد، از شرم داشتن.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی و دوم - در حُرِیَّتْ
قالَ اللّهُ تَعالیٰ وَیَْؤثِروُنَ عَلی اَنْفُسِهمْ وَلَوْ کانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ.
گفته اند بر خویشتن ایثار کردند از آزادگی ایشان از آنچه بیرون آمدند از آن و ایثار کردن بدان.
ابن عبّاس رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت کفایت بود یکی از شما را، آن قدر که قناعت بود بدان نفس او را، و بازگشت شما با چهار رش و بدستی جای خواهد بودن، و بازگردد کار همه بآخرت.
و آزادگی آن بود که مرد از بندگی همه آفریدها بیرون آید و هرچه دون خدایست عَزَّوَجَلَّ آنرا در دل وی راه نبود و علامت درستی آن برخاستن تمیز بود از دل او میان چیزها و خطر شریف و وضیع از اعراض دنیا نزدیک او یکسان بود، چنانک حارثه گفت پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ تن خویش از دنیا بازداشتم، زر و خاک نزدیک من برابرست.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت هر که اندر دنیا آید و ازان حُرّ بود از دنیا بیرون شود و ازو حُرّ بود.
دُقّی حکایت کند از زقّاق که گفت هر که اندر دنیا آزاد بود، از بندگی او آزاد بود.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید حقیقت آزادی اندر کمال عبودیّت بود چون در عبودیّت صادق بود او را از بندگی اغیار آزادی دهند امّا اگر بنده پندارد که بنده را مسلّم بود که وقتی لگام بندگی از سر فرو کند و یک لحظه از حد فراتر شود از آنجا که امر و نهی است و وی مَمَیِّز است در دار تکلیف، آن از دین بیرون آمدنست، خداوندتعالی پیغامبر را گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَاَعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَْأتِیَکَ الیَقینُ. مرا پرست تا وقت مرگ، میان مفسّران اجماعست که بیقین، اجل خواست و آنچه قوم اشارت کنند بدان از حرّیّت، آنست که بنده بدل در تحت بندگی هیچ چیز نشود از مخلوقات، نه از آنچه اندر دنیا است و نه از آنچه در آخرتست، دنیا را و هوا و آرزوی و خواست و حاجت و حظ را اندرو هیچ نصیب نباشد.
شبلی را گفتند ندانی که او رحمٰن است گفت دانم ولیکن تا رحمت وی بدانسته ام هرگز نخواسته ام تا بر من رحمت کند.
و مقام حرّیّت عزیز است.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که ابوالعبّاس سیّاری گفت اگر نماز روا بودی بی قرآن، بدین بیت روا بودی.
شعر:
اَتَمَنَّیٰعَلی الزَّمانِ مُحالاً
اَنْیَریٰمُقْلَتایَ طَلْعَةَ حُرٍّ
امّا اقاویل مشایخ اندر حرّیّت بسیار است.
حسین بن منصور گوید هر که آزادی خواهد بگو عبودیّت پیوسته گردان.
جُنَید را پرسیدند چگوئی اندر کسی که ویرا از دنیا هیچ نمانده بود مگر مقدار استخوانی خرما جنید گفت بندۀ مُکاتَب هنوز بنده بود مادام که درمی بر وی باقی بود.
ابوعمرو انماطی گوید از جنید شنیدم که گفت بحقیقت آزادی نرسید و از عبودیّت او بر تو چیزی باقی مانده بود.
بشر حافی گوید هر که خواهد که طعم آزادی بچشد بگو سرّ پاک گردان با خدای خویش.
حسین منصور گوید هر که مقامات بندگی برسد بتمامی، آزاد گردد از تعب عبودیّت، بندگی بجای می آرد بی رنج و مشقّت، و این مقام انبیا و صدّیقان بود، محمول بود هیچ رنج فرا دلش نرسد و اگرچه حکم شرع برو بود.
منصور فقیه مصری راست این بیت کی گفت.
شعر:
مابَقی فی النّاسِ حُرٌّ
لاٰوَلاٰفی الْجِنّ حُرٌّ
قَدْمَضیٰحُرُّ الْفَریَقیْنِ
فُحُلْو اُلْعَیْشِ مُرٌّ
و بدانک معظم حریّت اندر خدمت درویشان است.
از شیخ ابوعلی شنیدم که خداوندتعالی وحی فرستاد بداود عَلَیْهِ السَّلامُ که چون جویندۀ مرا بینی خادم او باش. و پیغامبر ما گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ سَیِّدُ الْقَوْمِ خادِمُهُمْ.
یحیی بن معاذ گوید ابناء دنیا را خدمت، درم خریدگان کنند، و ابناءِ آخرت را خدمت احرار و ابرار کنند.
ابراهیم ادهم گوید حرّ گویم از دنیا بیرون شود پیش از آن که او را بیرون برند. ابراهیم گوید که صحبت مکن مگر با حُرّی کریم که شنود و نگوید.