عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۵۱
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در مدح سلطان محمود غزنوی
گفتم نشان ده از دهن ای ترک دلستان
گفتا ز نیست ، نیست نشان اندرین جهان
گفتم که ساعتی ببر من فرونشین
گفتا که باد سرد زمانی فرو نشان
گفتم که باد سرد زیان داردت همی
گفتا ز باد سرد رسد لاله را زیان
گفتم که گلستانت همه ساله پرگلست
گفتا که گل غریب نباشد بگلستان
گفتم ز بوستان تو یک دسته گل چنم
گفتا که گل مرا نتوان چد ز بوستان
گفتم ز گلستان تو ای ترک خوی چکد
گفتا ز گل گلاب چکیده است بی گمان
گفتم گلابدان شد چشمم گرفت جوش
گفتا ز تفّ آتش جوشد گلابدان
گفتم که زعفران شد رویم ز آب چشم
گفتا کز آب زرد شود روی زعفران
گفتم که مشک و بانست آن جعد و زلف تو
گفتا ببوی و رنگ عزیزست مشک و بان
گفتم که هر زمان تو پدیدار نیستی
گفتا ستاره نیست پدیدار هر زمان
گفتن چرا تو دیر نپایی بر رهی
گفتا که تیر دیر نپاید بر کمان
گفتم ز بوسۀ تو زیان کردم ای نگار
گفتا بطمع سود رسد مرد را زیان
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان
گفتم ز من جدا شدی ای بت بمن رسی
گفتا رسم بدولت و فرّ خدایگان
گفتم یمین دولت محمود کامکار
گفتا امین ملت آن شاه کامران
گفتم که باشدش بجهان اندرون قرین
گفتا فلک نیارد چون او بصد قران
گفتم بآسمان برین بر توان شدن
گفتا توان ، زهمت او ساز نردبان
گفتم ببحر اخضر کردم دلش قیاس
گفتا که بحر هرگز کی بود بیکران
گفتم بابر کردم تشبیه کفّ او
گفتا که ابر هرگز نبود گهرفشان
گفتم ، پر ارغوان شد از تیغ او زمین
گفتا ز خون دشمن او رست ارغوان
گفتم ز جور چرخ امان یافت دشمنش
گفتا که در قضای فلک کی بود امان
گفتم فدای عمرش بادا هزار عمر
گفتا فدای جانش بادا هزار جان
گفتم که تیغ او بمیان مصاف چیست
گفتا که در مصاف هزبریست جان ستان
گفتم که باد نیست بر اسب او سبک
گفتا که کوه نیست بر پیل او گران
گفتم که پیل او بچه ماند بگاه رزم
گفتا بقلعه ای که بود آهنین روان
گفتم هزار قلعه روان است شاه را
گفتا که صد هزارش بیش است ناروان
گفتم خدای عرش بدادش همه مراد
گفتا که هست خسرو گیتی سزای آن
گفتم که رایگان نگرفتست مملکت
گفتا که مملکت نتوان یافت رایگان
گفتم که بود یار مر او را بروز رزم
گفتا نخست یاری تأیید آسمان
گفتم که زین گذشت مر او را که یار بود
گفتا چهار چیز بگویم ترا عیان
گفتم که آن چهار کدامست بازگوی
گفتا که تیغ تیزو دل و دو کف و زبان
گفتم که حدّ غزنین از فر او چه کرد
گفتا که زر سرخ پدید آورید کان
گفتم کجاست دولت و باکیست همنشین
گفتا که پیش اوست کمر بسته برمیان
گفتم که دشمنش بجهان اندرون کجاست
گفتا مثال سیمرغ از چشم شد نهان
گفتم سزای دولت و ملکست شهریار
گفتا سزای تاج و کلاهست جاودان
گفتم همیشه تا بود اندر جهان بهار
گفتا همیشه تا بود اندر جهان خزان
گفتم بقاش باد بکام دل و نشاط
گفتا خدای عرش مر او را نگاهبان
گفتا ز نیست ، نیست نشان اندرین جهان
گفتم که ساعتی ببر من فرونشین
گفتا که باد سرد زمانی فرو نشان
گفتم که باد سرد زیان داردت همی
گفتا ز باد سرد رسد لاله را زیان
گفتم که گلستانت همه ساله پرگلست
گفتا که گل غریب نباشد بگلستان
گفتم ز بوستان تو یک دسته گل چنم
گفتا که گل مرا نتوان چد ز بوستان
گفتم ز گلستان تو ای ترک خوی چکد
گفتا ز گل گلاب چکیده است بی گمان
گفتم گلابدان شد چشمم گرفت جوش
گفتا ز تفّ آتش جوشد گلابدان
گفتم که زعفران شد رویم ز آب چشم
گفتا کز آب زرد شود روی زعفران
گفتم که مشک و بانست آن جعد و زلف تو
گفتا ببوی و رنگ عزیزست مشک و بان
گفتم که هر زمان تو پدیدار نیستی
گفتا ستاره نیست پدیدار هر زمان
گفتن چرا تو دیر نپایی بر رهی
گفتا که تیر دیر نپاید بر کمان
گفتم ز بوسۀ تو زیان کردم ای نگار
گفتا بطمع سود رسد مرد را زیان
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان
گفتم ز من جدا شدی ای بت بمن رسی
گفتا رسم بدولت و فرّ خدایگان
گفتم یمین دولت محمود کامکار
گفتا امین ملت آن شاه کامران
گفتم که باشدش بجهان اندرون قرین
گفتا فلک نیارد چون او بصد قران
گفتم بآسمان برین بر توان شدن
گفتا توان ، زهمت او ساز نردبان
گفتم ببحر اخضر کردم دلش قیاس
گفتا که بحر هرگز کی بود بیکران
گفتم بابر کردم تشبیه کفّ او
گفتا که ابر هرگز نبود گهرفشان
گفتم ، پر ارغوان شد از تیغ او زمین
گفتا ز خون دشمن او رست ارغوان
گفتم ز جور چرخ امان یافت دشمنش
گفتا که در قضای فلک کی بود امان
گفتم فدای عمرش بادا هزار عمر
گفتا فدای جانش بادا هزار جان
گفتم که تیغ او بمیان مصاف چیست
گفتا که در مصاف هزبریست جان ستان
گفتم که باد نیست بر اسب او سبک
گفتا که کوه نیست بر پیل او گران
گفتم که پیل او بچه ماند بگاه رزم
گفتا بقلعه ای که بود آهنین روان
گفتم هزار قلعه روان است شاه را
گفتا که صد هزارش بیش است ناروان
گفتم خدای عرش بدادش همه مراد
گفتا که هست خسرو گیتی سزای آن
گفتم که رایگان نگرفتست مملکت
گفتا که مملکت نتوان یافت رایگان
گفتم که بود یار مر او را بروز رزم
گفتا نخست یاری تأیید آسمان
گفتم که زین گذشت مر او را که یار بود
گفتا چهار چیز بگویم ترا عیان
گفتم که آن چهار کدامست بازگوی
گفتا که تیغ تیزو دل و دو کف و زبان
گفتم که حدّ غزنین از فر او چه کرد
گفتا که زر سرخ پدید آورید کان
گفتم کجاست دولت و باکیست همنشین
گفتا که پیش اوست کمر بسته برمیان
گفتم که دشمنش بجهان اندرون کجاست
گفتا مثال سیمرغ از چشم شد نهان
گفتم سزای دولت و ملکست شهریار
گفتا سزای تاج و کلاهست جاودان
گفتم همیشه تا بود اندر جهان بهار
گفتا همیشه تا بود اندر جهان خزان
گفتم بقاش باد بکام دل و نشاط
گفتا خدای عرش مر او را نگاهبان
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۵۸
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۰۳
بکرد با دل تو ای ملک وفا بیعت
بکرد با سیر پاک تو هنر پیمان
ز طبع و دست تو گیرد همی سخا حجت
ز خاطر تو نماید همی خطر برهان
بطاعت تو نیارد همی قضا غفلت
بخدمت تو نجوید همی قدر عصیان
بنور مدح تو گیرد همی ذکا زینت
بآفرین تو گیرد همی فکر سامان
بخیر مال ، ترا هست آشنا دولت
بسعد کام ، ترا هست راهبر دوران
ز هیبت تو نگردد همی روا فکرت
ز همت تو نیابد همی گذر کیوان
ز سیرت تو برد زینت و بها حکمت
ز عادت تو پذیرد جمال و فر احسان
نجست یارد پیش تو اژدها وقعت
نکرد یارد پیش تو شیر نر جولان
تراست بر همه مردان پارسا منت
تراست بر همه گردان نامور فرمان
شدست کام تو بر کامۀ عطا صورت
شدست نام تو بر نامۀ ظفر عنوان
شدست بر کرم و فضل تو گوا فکرت
نکرد از خرد و فضل مختصر یزدان
ز تو نخواهد شد جاودان جدا ملکت
ز تو نخواهد شد هیچ زاستر ایمان
بود زمین عدوی ترا گیا شدّت
بود درخت حسود ترا ثمر خذلان
نکرد طبع تو هرگز بناسزا رغبت
نکرد رای تو هرگز ببد سیر فرمان
براستی برد از تو همی ضیا ملت
بفرّخی برد از تو همی اثر ایمان
همی کنند بنیکی ترا دعا امت
همی برند بشادی ز تو قبا فتیان
دهد بصحبت اعدای تو رضا محنت
کند بجان بداندیش تو نظر احزان
همی بجوید مهر ترا هوا رحمت
همی ببندد امر ترا کمر کیوان
گرفت با طرب سال تو بلاقلت
گرفت با شرف ماه تو حذر احسان
چنانکه سال نو آورد مر ترا نزهت
خجسته بادت امسال سر بسر کیهان
بکرد با سیر پاک تو هنر پیمان
ز طبع و دست تو گیرد همی سخا حجت
ز خاطر تو نماید همی خطر برهان
بطاعت تو نیارد همی قضا غفلت
بخدمت تو نجوید همی قدر عصیان
بنور مدح تو گیرد همی ذکا زینت
بآفرین تو گیرد همی فکر سامان
بخیر مال ، ترا هست آشنا دولت
بسعد کام ، ترا هست راهبر دوران
ز هیبت تو نگردد همی روا فکرت
ز همت تو نیابد همی گذر کیوان
ز سیرت تو برد زینت و بها حکمت
ز عادت تو پذیرد جمال و فر احسان
نجست یارد پیش تو اژدها وقعت
نکرد یارد پیش تو شیر نر جولان
تراست بر همه مردان پارسا منت
تراست بر همه گردان نامور فرمان
شدست کام تو بر کامۀ عطا صورت
شدست نام تو بر نامۀ ظفر عنوان
شدست بر کرم و فضل تو گوا فکرت
نکرد از خرد و فضل مختصر یزدان
ز تو نخواهد شد جاودان جدا ملکت
ز تو نخواهد شد هیچ زاستر ایمان
بود زمین عدوی ترا گیا شدّت
بود درخت حسود ترا ثمر خذلان
نکرد طبع تو هرگز بناسزا رغبت
نکرد رای تو هرگز ببد سیر فرمان
براستی برد از تو همی ضیا ملت
بفرّخی برد از تو همی اثر ایمان
همی کنند بنیکی ترا دعا امت
همی برند بشادی ز تو قبا فتیان
دهد بصحبت اعدای تو رضا محنت
کند بجان بداندیش تو نظر احزان
همی بجوید مهر ترا هوا رحمت
همی ببندد امر ترا کمر کیوان
گرفت با طرب سال تو بلاقلت
گرفت با شرف ماه تو حذر احسان
چنانکه سال نو آورد مر ترا نزهت
خجسته بادت امسال سر بسر کیهان
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۳۳
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۳۴
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۴۹
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۶۴
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۶۹
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۸۱
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۸۵
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۸۷
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۸۸
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۱۶
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۶۱
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱۹
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۸
عروس ماه نوروزی چه کرد آن دانۀ گوهر؟
که نورش ماه تابان بود و سعدش زهرۀ ازهر
هزاران صورت رنگین نگاریده برو مانی
هزاران پیکر طبعی بر آورده از و آزر
بر آن هر صورتی رخشان ، زمشک لعلگون صدره
بر آن هر پیکری تابان ، زلعل مشکبوی افسر
کنون هر صورتی دارد ز رنگ زعفران جامه
کنون هر پیکری دارد ز شاخ کهربا زیور
شمال زرفشان هر روز طاوسان بستان را
نهد زرچوبه در منقار و مالد زعفران برپر
سپهسالار دریا را بر اسب باد پران بین
خدنگش نرگس مسکین سنانش برگ نیلوفر
شبه خفتان و در پیکان ، که از پرنده تیر او
پس از ششماه در کهسار شخها بینی از خون تر
فلک پیمای بحر آشوب عالم صحن انجم تگ
شبه خفتان در پیکان آتشبار بانگ آور
بروی چشمۀ خورشید هزمان تند بخروشد
سمک در دامن خفتان ، فلک در گوشة مغفر
نپاید دیر تا گردد ز مشک آلوده درع او
هوا پرسیم پرنده زمین پر زر بازی گر
چو باغ از نرگس مسکین فروزد شمع زنگاری
هوا پروانۀ سیمین فرو ریزد برو بی مر
تو گویی ذرۀ سیمین بزیر گنبد گردون
بیاشوبند هر ساعت همی بر رغم یک دیگر
دهان ابر لؤلؤ بیز عنبر سای هر ساعت
ز مینا بر کشد لؤلؤ بنیل اندر دمد عنبر
چو برگ عبهر از عنبر نماید چرخ بر صحرا
بچرخ اندر دمد صحرا ز سنبل دیدۀ عبهر
مصفا جوهری عالی که گیرد خاک از و صفوت
منقش جرم نورانی که گردد دهر ازو انور
شرارش شهپر طوطی زند بر پهلوی پروین
سرشکش دیدۀ شاهین نهد در چشم دو پیکر
گل و لاله است پنداری ز زر ساده و مرجان
دهان لاله از سیماب و روی گل زسیسنبر
شد آمد های او گویی همی عمدا فرو گیرد
نوا در پردۀ یاقوت و در انگشت خنیاگر
تو گویی چشمۀ خورشید ازین گردون نورانی
ز بهر خدمت خسرو فرستد بر زمین اختر
وزان هر اختر روشن که از گردون جدا گردد
ز فال فتح و فیروزی نشان آرد بهر محضر
خجسته شمس دولت را ، همایون زین ملت را
مبارک کهف امت را ، طغانشاه آیت مفخر
خداوندیکه گر خواهد بیک ساعت فرو بندد
خدنگش خانه بر خاقان سنانش قصر بر قیصر
تن اعدا بجان اندر نهان گردد ز بیم او
چنان کاندر فروغ می نهان گردد همی ساغر
ز اقبال وی اسکندر بدیدی چشمۀ حیوان
اگر جزوی ز رای او بدی در رای اسکندر
گر از بحر دو دست او بخار اندر هوا گیرد
ازین زرین شود گردون از ان سیمین شود کشور
ببوی خلقش ارخواهی کنی از آذر آذریون
بتاب خشمش ار خواهی ز آذریون کنی آذر
قدم بر آسمان بنهاد پای همتش روزی
ز جرم آسمان بگشاد در حین چشمۀ کوثر
الا یا نامور شاهی که پیش تخت و تاج تو
ثنا خواند همی انجم سجود آرد همی محور
چو در دریای دست تو بجنبد موج زرافشان
ستاره بادبان باید ، فلک کشتی ، زمین لنگر
خرد چون پیکری گردد ز بهر آنکه پیش تو
اشار تهای خدمت را بکار آید همی پیکر
جهان از تیغ تو ترسد چه ترس افتاد تیغت را ؟
که از مغز عدوی تو نیارد کرد بیرون سر
طبابع گر خبر یابد ز سهم جان ستان تو
مر آثار طبایع را عرض بگریزد از جوهر
ز بهر زخم و پریدن خدنگ دیده دوزت را
ز پر بیرون جهد پیکان ز پیکان سر برآرد پر
جهان گردر کفت بودی سخای تو بیک ساعت
ز آبش بر کشیدی در ، زخاکش بر فشاندی زر
زمین از زخم گرز تو همی خواهد که بگریزد
ولیکن راه او بسته است ازین گردون پهناور
هر آن گوهر کز آب و خاک پیدا شد ببخشیدی
کنون تدبیر آن داری کز آهن بر کشی گوهر
هر آن سر کان بتیغ تو زتن ، شاها، جدا گردد
تنش بیسر برانگیزند روز حشر در محشر
زجاه و همتت روزی دو معنی در سخن راندم
جهان دیدم درو مدغم فلک دیدم درو مضمر
در آن روزی کجا ختلی ، فعال ماه پیکررا
نهد بر دیدۀ جنگی زند بر سینۀ صفدر
بدانسان آتش پیکار در دلها برافروزد
که درع جوشن و خفتان شود بر سینه خاکستر
چو آتش نطفۀ بی جان زبهر کین برون آید
ز پشت مرد جوشن پوش بازو بین و با مغفر
زهاب چشمه را ماند زخون کشتگان صحرا
صفیر مرغ را ماند ز آواز یلان تندر
مبارزتر کسی ، شاها ، که مرزخم سنانش را
بهیجا آفرین خواند روان رستم و نوذر
چو بیند صورت خود را بتیغ اندر چنان داند
کز آهن مر نبردش را برون آید همی لشکر
تو آن شبرنگ تازی را بمیدان چون برانگیزی
عدو را روز بنوردی بدان تیغ بلا گستر
ز بیم خنجر و پیکان مبارز پیش زخم تو
نه بر بشناسد از پیکان نه سر بشناسد از خنجر
نبود آگاه اسکندر چوشد از حد تاریکی
که بر گوهر همی راند، نه بر خاک ، ادهم واشقر
اگر جز وی ز رای توچراغ راه او بودی
بدیدی در شب تاریک گام مور بر مرمر
وگر تخت سلیمان را همی صرصر خداوندا
کشید اندر هوا پران بامر داد ده داور
تو آتش طبع گردونی همی در زیر ران داری
که اندر دست او ابرست و اندر پای او صرصر
و گر خضر پیمبر را مباح آمد که بی کشتی
گذارد گام را بر موج در دریای بی معبر
تو از پولاد مینارنگ دریایی بکف داری
که صد دریای خون دارد روان در آب و در گوهر
و گر در قبض انگشتان همی پولاد چینی را
چو موم تفته بگسستی همی داود پیغمبر
نیابد رنج دست تو خیال دست تو شاها
ز گیتی بر کند ارکان ز گردون بگسلد چنبر
خداوندا ، همی خواهم که انقاس مدیحت را
شود مژگان من اقلام و گردد دیدگان اختر
باندک روزگار ، ای شه ، دو چیزم داد بخت تو
یکی لفظ خرد رتبت ،دوم طبع سخن گستر
مرا گر پیش ازین ، شاها ، بشعر اندر بسی بودی
معانی سست و نازیبا ، قوافی سرد و نا درخور
کنون بخت توام ، شاها ، همی تلقین کند نونو
معانی های چون لؤلؤ قوافیهای چون شکر
همی تا گنبد گردون نگیرد با زمین پستی
همی تا چشمۀ خورشید سر بر دارد از خاور
ولایت گیر و دشمن کش ، جهان پیمای و لشگر کش
نشاط افزای و شادی کن ، سخاوت ورز و ملکت خور
بمان چندان ، خداوندا ، که اندر گردش گردون
ز اخگر بردمد دریا ، زدریا بر جهد اخگر
که نورش ماه تابان بود و سعدش زهرۀ ازهر
هزاران صورت رنگین نگاریده برو مانی
هزاران پیکر طبعی بر آورده از و آزر
بر آن هر صورتی رخشان ، زمشک لعلگون صدره
بر آن هر پیکری تابان ، زلعل مشکبوی افسر
کنون هر صورتی دارد ز رنگ زعفران جامه
کنون هر پیکری دارد ز شاخ کهربا زیور
شمال زرفشان هر روز طاوسان بستان را
نهد زرچوبه در منقار و مالد زعفران برپر
سپهسالار دریا را بر اسب باد پران بین
خدنگش نرگس مسکین سنانش برگ نیلوفر
شبه خفتان و در پیکان ، که از پرنده تیر او
پس از ششماه در کهسار شخها بینی از خون تر
فلک پیمای بحر آشوب عالم صحن انجم تگ
شبه خفتان در پیکان آتشبار بانگ آور
بروی چشمۀ خورشید هزمان تند بخروشد
سمک در دامن خفتان ، فلک در گوشة مغفر
نپاید دیر تا گردد ز مشک آلوده درع او
هوا پرسیم پرنده زمین پر زر بازی گر
چو باغ از نرگس مسکین فروزد شمع زنگاری
هوا پروانۀ سیمین فرو ریزد برو بی مر
تو گویی ذرۀ سیمین بزیر گنبد گردون
بیاشوبند هر ساعت همی بر رغم یک دیگر
دهان ابر لؤلؤ بیز عنبر سای هر ساعت
ز مینا بر کشد لؤلؤ بنیل اندر دمد عنبر
چو برگ عبهر از عنبر نماید چرخ بر صحرا
بچرخ اندر دمد صحرا ز سنبل دیدۀ عبهر
مصفا جوهری عالی که گیرد خاک از و صفوت
منقش جرم نورانی که گردد دهر ازو انور
شرارش شهپر طوطی زند بر پهلوی پروین
سرشکش دیدۀ شاهین نهد در چشم دو پیکر
گل و لاله است پنداری ز زر ساده و مرجان
دهان لاله از سیماب و روی گل زسیسنبر
شد آمد های او گویی همی عمدا فرو گیرد
نوا در پردۀ یاقوت و در انگشت خنیاگر
تو گویی چشمۀ خورشید ازین گردون نورانی
ز بهر خدمت خسرو فرستد بر زمین اختر
وزان هر اختر روشن که از گردون جدا گردد
ز فال فتح و فیروزی نشان آرد بهر محضر
خجسته شمس دولت را ، همایون زین ملت را
مبارک کهف امت را ، طغانشاه آیت مفخر
خداوندیکه گر خواهد بیک ساعت فرو بندد
خدنگش خانه بر خاقان سنانش قصر بر قیصر
تن اعدا بجان اندر نهان گردد ز بیم او
چنان کاندر فروغ می نهان گردد همی ساغر
ز اقبال وی اسکندر بدیدی چشمۀ حیوان
اگر جزوی ز رای او بدی در رای اسکندر
گر از بحر دو دست او بخار اندر هوا گیرد
ازین زرین شود گردون از ان سیمین شود کشور
ببوی خلقش ارخواهی کنی از آذر آذریون
بتاب خشمش ار خواهی ز آذریون کنی آذر
قدم بر آسمان بنهاد پای همتش روزی
ز جرم آسمان بگشاد در حین چشمۀ کوثر
الا یا نامور شاهی که پیش تخت و تاج تو
ثنا خواند همی انجم سجود آرد همی محور
چو در دریای دست تو بجنبد موج زرافشان
ستاره بادبان باید ، فلک کشتی ، زمین لنگر
خرد چون پیکری گردد ز بهر آنکه پیش تو
اشار تهای خدمت را بکار آید همی پیکر
جهان از تیغ تو ترسد چه ترس افتاد تیغت را ؟
که از مغز عدوی تو نیارد کرد بیرون سر
طبابع گر خبر یابد ز سهم جان ستان تو
مر آثار طبایع را عرض بگریزد از جوهر
ز بهر زخم و پریدن خدنگ دیده دوزت را
ز پر بیرون جهد پیکان ز پیکان سر برآرد پر
جهان گردر کفت بودی سخای تو بیک ساعت
ز آبش بر کشیدی در ، زخاکش بر فشاندی زر
زمین از زخم گرز تو همی خواهد که بگریزد
ولیکن راه او بسته است ازین گردون پهناور
هر آن گوهر کز آب و خاک پیدا شد ببخشیدی
کنون تدبیر آن داری کز آهن بر کشی گوهر
هر آن سر کان بتیغ تو زتن ، شاها، جدا گردد
تنش بیسر برانگیزند روز حشر در محشر
زجاه و همتت روزی دو معنی در سخن راندم
جهان دیدم درو مدغم فلک دیدم درو مضمر
در آن روزی کجا ختلی ، فعال ماه پیکررا
نهد بر دیدۀ جنگی زند بر سینۀ صفدر
بدانسان آتش پیکار در دلها برافروزد
که درع جوشن و خفتان شود بر سینه خاکستر
چو آتش نطفۀ بی جان زبهر کین برون آید
ز پشت مرد جوشن پوش بازو بین و با مغفر
زهاب چشمه را ماند زخون کشتگان صحرا
صفیر مرغ را ماند ز آواز یلان تندر
مبارزتر کسی ، شاها ، که مرزخم سنانش را
بهیجا آفرین خواند روان رستم و نوذر
چو بیند صورت خود را بتیغ اندر چنان داند
کز آهن مر نبردش را برون آید همی لشکر
تو آن شبرنگ تازی را بمیدان چون برانگیزی
عدو را روز بنوردی بدان تیغ بلا گستر
ز بیم خنجر و پیکان مبارز پیش زخم تو
نه بر بشناسد از پیکان نه سر بشناسد از خنجر
نبود آگاه اسکندر چوشد از حد تاریکی
که بر گوهر همی راند، نه بر خاک ، ادهم واشقر
اگر جز وی ز رای توچراغ راه او بودی
بدیدی در شب تاریک گام مور بر مرمر
وگر تخت سلیمان را همی صرصر خداوندا
کشید اندر هوا پران بامر داد ده داور
تو آتش طبع گردونی همی در زیر ران داری
که اندر دست او ابرست و اندر پای او صرصر
و گر خضر پیمبر را مباح آمد که بی کشتی
گذارد گام را بر موج در دریای بی معبر
تو از پولاد مینارنگ دریایی بکف داری
که صد دریای خون دارد روان در آب و در گوهر
و گر در قبض انگشتان همی پولاد چینی را
چو موم تفته بگسستی همی داود پیغمبر
نیابد رنج دست تو خیال دست تو شاها
ز گیتی بر کند ارکان ز گردون بگسلد چنبر
خداوندا ، همی خواهم که انقاس مدیحت را
شود مژگان من اقلام و گردد دیدگان اختر
باندک روزگار ، ای شه ، دو چیزم داد بخت تو
یکی لفظ خرد رتبت ،دوم طبع سخن گستر
مرا گر پیش ازین ، شاها ، بشعر اندر بسی بودی
معانی سست و نازیبا ، قوافی سرد و نا درخور
کنون بخت توام ، شاها ، همی تلقین کند نونو
معانی های چون لؤلؤ قوافیهای چون شکر
همی تا گنبد گردون نگیرد با زمین پستی
همی تا چشمۀ خورشید سر بر دارد از خاور
ولایت گیر و دشمن کش ، جهان پیمای و لشگر کش
نشاط افزای و شادی کن ، سخاوت ورز و ملکت خور
بمان چندان ، خداوندا ، که اندر گردش گردون
ز اخگر بردمد دریا ، زدریا بر جهد اخگر
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
المنه لله که خورشید خراسان
از برج شرف گشت دگر باره درخشان
المنه لله که آراست دگر بار
دیوان خراسان بسزاوار خراسان
المنه الله که از کشتی عصمت
شد نوح نبی بی خطر از آفت توفان
المنه الله که یوسف بامارت
بنشست و عدو گشت اسیر چه خذلان
در دیدۀ دینست خردمندی او نور
در پیکر ملکست هنرمندی او جان
محتاج بزرگان بتو چون دهر بخورشید
ممتاز کریمان بتو چون کشت بباران
از برج شرف گشت دگر باره درخشان
المنه لله که آراست دگر بار
دیوان خراسان بسزاوار خراسان
المنه الله که از کشتی عصمت
شد نوح نبی بی خطر از آفت توفان
المنه الله که یوسف بامارت
بنشست و عدو گشت اسیر چه خذلان
در دیدۀ دینست خردمندی او نور
در پیکر ملکست هنرمندی او جان
محتاج بزرگان بتو چون دهر بخورشید
ممتاز کریمان بتو چون کشت بباران
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱