عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در ستایش محمّد شاه
دوشکه اینگردگردگنبد مینا
آبلهگون شد چو چهر من ز ثریا
تند و غضبناک و سخت و سرکش و توس
از در مجلس درآمد آن بت رعنا
ماه ختن شاه روم شاهدکشمر
فتنهٔ چین شور خلخ آفت یغما
تاجکی از مشکترگذاشته بر سر
غیرت تاج قباد و افسر دارا
خمخم و چینچین شکنشکن سر زلفش
کرده ز هر سو پدید شکل چلیپا
روی سپیدش برادر مه گردون
موی سیاهش پسر عم شب یلدا
چشم مگو یک قبیله زنگی جنگی
تیر وکمان برگرفته از پی هیجا
زلفش از جنبش نسیم چو رقاص
گاه به پایین فتاد وگاه به بالا
چشم مگو یک قرابه بادهٔ خلر
زلف مخوان یک لطیمه عنبر سارا
حلقهٔ زلفشکلید نعمت جاوید
مژدهٔ وصلش نوید دولت دنیا
مات شدم در رخش چنانکه توگفتی
او همه خورشیدگشت و من همه حربا
چین نپسندیدمش به چهره اگرچه
شاهد غضبان بود ز عیب مبرا
گفتمش ای شوخ چین به چهره میفکن
خوش نبود پیچ و خم به چهرهٔ برنا
چین و شکن بایدت به زلف نه بر روی
جور و ستم شایدت به غیر نه بر ما
سرکه فروشی مکن ز چهرهکه در عشق
هیچم از آن سرکهگم نگردد صفرا
شاهد بایدگشاده روی و سخنگوی
دلبر و دلجوی و دلفریب و دلارا
دلبر بایدکه هردم از در شوخی
بوسه نماید لبش به طبع تقاضا
سیب زنخدانش وقف عارف و عامی
تنگ نمکدانش نذر جاهل و دانا
کرد شکرخندهییکه حکمت مفروش
زشت چه داند رموز طلعت زیبا
لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمعکنند به حلوا
حاجب بار ملوک اگر نکند منع
خوان شهان مفلسان برند به یغما
خار اگر پاسبان نخل نباشد
بر زبر نخلی کسنبیند خرما
زشت به هرجا رود در است به خواری
گر همه باشد ز نسل شاه بخارا
خود نشنیدی مگرکه مایهٔ عشرت
طلعت زیبا بود نه خلعت دیبا
گفتمش احسنت ای نگار سخنگوی
وهکه شکیبم ربودی از لبگویا
پیشترک آی تا لب تو ببوسم
کز لب لعل توگشت حل معما
همچو یکی شیر خشمگین بخروشید
لرزه فتادش ز فرط خشم بر اعضا
گفتکه ای مفلس این چه بیادبی بود
خیز و وداعمکن و صداع میفزا
گر تو بدین مایه دانش از بشرستی
نفرین بادت به جان ز آدم و حوا
کاشکه سیلی زمین تمام بشوید
کز تو ملوث شده است تودهٔ غبرا
اینقدر ای بیادب هنوز ندانی
کز لب منکوتهست دست تمنا
هیچ شنیدی به عمر خودکهگدایی
تار طمع افکند بهگردن جوزا
کس لب لعل مرا نیارد بوسید
جزکه ثناگوی شهریار توانا
جستم و از وجد آستین بفشاندم
یک دو معلق زدم چو مردم شیدا
گفتمش الحمد پس توزان منستی
دم مزن ای خوب چهر از نعم ولا
مهتر قاآنی آن منمکه ز دانش
در همهگیتیکسم نبیند همتا
مادح خاص خدایگان ملوکم
مدحت او خوانده صبح و شام به هرجا
نرمکنرمک لبانگشوده به خنده
وز لبکانش چکید شهد مهنا
خندان خندان دوید و پیش من آمد
دوخت دو لب بر لبمکه بوسه بزنها
الحق شرم آمدم بدین لب منکر
بوسه زدن بر لبی چو لالهٔ حمرا
کاین لب همچون ز لوی من نه سزا بود
بر لبکی سرخ تر ز خون مصفا
گفتمش ای ترک دادهگیرد و صد بوس
کز لب لعل تو قانعم به تماشا
روی ترشکرد وگفتکبر فروهل
کز تو تولا نکو بود نه تبرا
شاعر و آنگاه رد بوسهٔ شیرین
کودک و آنگاه ترک جوز منقا
مادح شاهی ترا رسدکه بروبد
خاک رهت را به زلف تافته حورا
بوسه بزن مرمرا ز لطف وگرنه
نزد بتان سرشکستهگردم و رسوا
در همه عضوم مخیری پی بوسه
از سرم اینک بگیر بوسه بزن تا
روی و لبم هردو نیک درخور بوسند
این من و اینک تو یا ببوس لبم یا
گفتمش ای ترک ترک این سخنانگوی
بسکا ازین غمز و رمز و عشوه و ایما
با تو خیانتکنم هلا بچه زهره
با تو جسارتکنم الا بچه یارا
خصلت دزدان و خوی راهزنانست
چشم طمع دوختن به جانبکالا
گفت اگرکام من نبخشی امشب
نزد ملک از تو شکوه رانم فردا
گفتم رو روکهکار اگر به شه افتد
شاه مرا برگزیند از همه دنیا
شه نخرد شعر دلکش تو به مویی
چونکند از روی لطف شعر من اصغا
گفت مزن لاف و عشوهکمکن از یراک
مایهٔ شعر تو از منست سراپا
گر نکشد سرخگل نقاب ز چهره
بلبل مسکین چگونه برکشد آوا
شادی خسرو بود ز طلعت شیرین
نالهٔ وامق بود ز الفت عذرا
چهرهٔ یوسف به خواب دیدکه در مصر
ترک وصال عزیزگفت زلیخا
گفتمش ای ترک در لبان توگویی
رحل اقامت فکنده است مسیحا
خندهکنانگفتکاین تعلل تاکی
خیز و بگو مدحی از شهنشه دارا
غرهٔ او را به چشمکردم و در مدح
غره صفت خواندم این قصیدهٔ غرا
تا ز زوالست لایزال مبرا
ملک ملک باد از زوال معرا
راد محمد شه آنکه آتش قهرش
می بگدازد چو موم صخرهٔ صمّا
دولت او را نه اولست و نه آخر
شوکت او را نه مقطعست و نه مبدا
شعلهکشد خنجرش اگر به زمستان
خلق به سردابها روند زگرما
کلکگهر سلک او چه معجزه دارد
کز شبه آرد پدید لؤلؤ لالا
نی غلطم نبود این عجبکه نماید
در شب تاریک جلوه نجم ثریا
حفظ تو پوشد ز آب سقف بر آتش
حزم تو بندد ز باد جسر به دریا
خلق تو خیری دماند از تف آتش
جود تو الماس سازد ازکف دریا
حزم تو یارد مدینه ساخت به جیحون
عزم تو تاند سفینه تاخت به صحرا
عون تو سازد ز موم جوشن داود
رای تو آرد ز دودگنبد خضرا
چون ز عدوی تو نام هست و نشان نیست
شاید اگر خوانمش نبیرهٔ عنقا
عفو تو ناخوانده است وصف سیاست
قهر تو نشنیده است نام مدارا
شاها در این قصیده ژرف نگهکن
نظم تو آیین ببین و شیوهٔ شیوا
هزل من از جد دیگران بود اولی
خاصه چو افتد قبول شاه معلا
شعر نشایدش خواندن از در معنی
هرچه به صورت مردفست و مقفا
مرثیه دانش نه شعر آنکه چو خوانند
پیچ و خم افتد ز رنج و غصه در امعا
چهر حسودت ز سیم اشک مفضض
اشک عدویت ز زر چهره مطلا
آبلهگون شد چو چهر من ز ثریا
تند و غضبناک و سخت و سرکش و توس
از در مجلس درآمد آن بت رعنا
ماه ختن شاه روم شاهدکشمر
فتنهٔ چین شور خلخ آفت یغما
تاجکی از مشکترگذاشته بر سر
غیرت تاج قباد و افسر دارا
خمخم و چینچین شکنشکن سر زلفش
کرده ز هر سو پدید شکل چلیپا
روی سپیدش برادر مه گردون
موی سیاهش پسر عم شب یلدا
چشم مگو یک قبیله زنگی جنگی
تیر وکمان برگرفته از پی هیجا
زلفش از جنبش نسیم چو رقاص
گاه به پایین فتاد وگاه به بالا
چشم مگو یک قرابه بادهٔ خلر
زلف مخوان یک لطیمه عنبر سارا
حلقهٔ زلفشکلید نعمت جاوید
مژدهٔ وصلش نوید دولت دنیا
مات شدم در رخش چنانکه توگفتی
او همه خورشیدگشت و من همه حربا
چین نپسندیدمش به چهره اگرچه
شاهد غضبان بود ز عیب مبرا
گفتمش ای شوخ چین به چهره میفکن
خوش نبود پیچ و خم به چهرهٔ برنا
چین و شکن بایدت به زلف نه بر روی
جور و ستم شایدت به غیر نه بر ما
سرکه فروشی مکن ز چهرهکه در عشق
هیچم از آن سرکهگم نگردد صفرا
شاهد بایدگشاده روی و سخنگوی
دلبر و دلجوی و دلفریب و دلارا
دلبر بایدکه هردم از در شوخی
بوسه نماید لبش به طبع تقاضا
سیب زنخدانش وقف عارف و عامی
تنگ نمکدانش نذر جاهل و دانا
کرد شکرخندهییکه حکمت مفروش
زشت چه داند رموز طلعت زیبا
لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمعکنند به حلوا
حاجب بار ملوک اگر نکند منع
خوان شهان مفلسان برند به یغما
خار اگر پاسبان نخل نباشد
بر زبر نخلی کسنبیند خرما
زشت به هرجا رود در است به خواری
گر همه باشد ز نسل شاه بخارا
خود نشنیدی مگرکه مایهٔ عشرت
طلعت زیبا بود نه خلعت دیبا
گفتمش احسنت ای نگار سخنگوی
وهکه شکیبم ربودی از لبگویا
پیشترک آی تا لب تو ببوسم
کز لب لعل توگشت حل معما
همچو یکی شیر خشمگین بخروشید
لرزه فتادش ز فرط خشم بر اعضا
گفتکه ای مفلس این چه بیادبی بود
خیز و وداعمکن و صداع میفزا
گر تو بدین مایه دانش از بشرستی
نفرین بادت به جان ز آدم و حوا
کاشکه سیلی زمین تمام بشوید
کز تو ملوث شده است تودهٔ غبرا
اینقدر ای بیادب هنوز ندانی
کز لب منکوتهست دست تمنا
هیچ شنیدی به عمر خودکهگدایی
تار طمع افکند بهگردن جوزا
کس لب لعل مرا نیارد بوسید
جزکه ثناگوی شهریار توانا
جستم و از وجد آستین بفشاندم
یک دو معلق زدم چو مردم شیدا
گفتمش الحمد پس توزان منستی
دم مزن ای خوب چهر از نعم ولا
مهتر قاآنی آن منمکه ز دانش
در همهگیتیکسم نبیند همتا
مادح خاص خدایگان ملوکم
مدحت او خوانده صبح و شام به هرجا
نرمکنرمک لبانگشوده به خنده
وز لبکانش چکید شهد مهنا
خندان خندان دوید و پیش من آمد
دوخت دو لب بر لبمکه بوسه بزنها
الحق شرم آمدم بدین لب منکر
بوسه زدن بر لبی چو لالهٔ حمرا
کاین لب همچون ز لوی من نه سزا بود
بر لبکی سرخ تر ز خون مصفا
گفتمش ای ترک دادهگیرد و صد بوس
کز لب لعل تو قانعم به تماشا
روی ترشکرد وگفتکبر فروهل
کز تو تولا نکو بود نه تبرا
شاعر و آنگاه رد بوسهٔ شیرین
کودک و آنگاه ترک جوز منقا
مادح شاهی ترا رسدکه بروبد
خاک رهت را به زلف تافته حورا
بوسه بزن مرمرا ز لطف وگرنه
نزد بتان سرشکستهگردم و رسوا
در همه عضوم مخیری پی بوسه
از سرم اینک بگیر بوسه بزن تا
روی و لبم هردو نیک درخور بوسند
این من و اینک تو یا ببوس لبم یا
گفتمش ای ترک ترک این سخنانگوی
بسکا ازین غمز و رمز و عشوه و ایما
با تو خیانتکنم هلا بچه زهره
با تو جسارتکنم الا بچه یارا
خصلت دزدان و خوی راهزنانست
چشم طمع دوختن به جانبکالا
گفت اگرکام من نبخشی امشب
نزد ملک از تو شکوه رانم فردا
گفتم رو روکهکار اگر به شه افتد
شاه مرا برگزیند از همه دنیا
شه نخرد شعر دلکش تو به مویی
چونکند از روی لطف شعر من اصغا
گفت مزن لاف و عشوهکمکن از یراک
مایهٔ شعر تو از منست سراپا
گر نکشد سرخگل نقاب ز چهره
بلبل مسکین چگونه برکشد آوا
شادی خسرو بود ز طلعت شیرین
نالهٔ وامق بود ز الفت عذرا
چهرهٔ یوسف به خواب دیدکه در مصر
ترک وصال عزیزگفت زلیخا
گفتمش ای ترک در لبان توگویی
رحل اقامت فکنده است مسیحا
خندهکنانگفتکاین تعلل تاکی
خیز و بگو مدحی از شهنشه دارا
غرهٔ او را به چشمکردم و در مدح
غره صفت خواندم این قصیدهٔ غرا
تا ز زوالست لایزال مبرا
ملک ملک باد از زوال معرا
راد محمد شه آنکه آتش قهرش
می بگدازد چو موم صخرهٔ صمّا
دولت او را نه اولست و نه آخر
شوکت او را نه مقطعست و نه مبدا
شعلهکشد خنجرش اگر به زمستان
خلق به سردابها روند زگرما
کلکگهر سلک او چه معجزه دارد
کز شبه آرد پدید لؤلؤ لالا
نی غلطم نبود این عجبکه نماید
در شب تاریک جلوه نجم ثریا
حفظ تو پوشد ز آب سقف بر آتش
حزم تو بندد ز باد جسر به دریا
خلق تو خیری دماند از تف آتش
جود تو الماس سازد ازکف دریا
حزم تو یارد مدینه ساخت به جیحون
عزم تو تاند سفینه تاخت به صحرا
عون تو سازد ز موم جوشن داود
رای تو آرد ز دودگنبد خضرا
چون ز عدوی تو نام هست و نشان نیست
شاید اگر خوانمش نبیرهٔ عنقا
عفو تو ناخوانده است وصف سیاست
قهر تو نشنیده است نام مدارا
شاها در این قصیده ژرف نگهکن
نظم تو آیین ببین و شیوهٔ شیوا
هزل من از جد دیگران بود اولی
خاصه چو افتد قبول شاه معلا
شعر نشایدش خواندن از در معنی
هرچه به صورت مردفست و مقفا
مرثیه دانش نه شعر آنکه چو خوانند
پیچ و خم افتد ز رنج و غصه در امعا
چهر حسودت ز سیم اشک مفضض
اشک عدویت ز زر چهره مطلا
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در مدح نواب شاهزاده فریدون میرزا فرمانفرما
ای رفته پی صید غزالان سوی صحرا
بازآ بسوی شهر پی صید دل ما
گر تیر زنی بر دل ما زن نه بر آهو
ور دام نهی در ره ماه نه نه به صحرا
نه شهرکم از دشت و نه ماکمتر از آهو
صید دل ماکن اگرت صید تمنا
آهوی بیابان نبرد عهد به پایان
ماییمکه صیدیم و به قیدیم شکیبا
ای آهوی انسی چکنی آهوی وحشی
وین طرفهکه صیدی چکنی صید تقاضا
ما در توگریزیم وگریزد ز تو آهو
او صید تو غافل شده ما صید تو عمدا
آهو بمگیر اینهمهکاهو به توگیرند
آهو چکنی ای به تو شیران شده شیدا
چشمت چهبهآهوست بجو آهو چشمی
مهروی وسخنگوی و سمنبوی و سمنسا
تا رخت برد انده در سایهٔ آهو
تا بال زند محنت در بنگه عنقا
از بهر یک آهوکه در آری بهکمندش
منت نتوان برد ز بازوی توانا
یارا تو همه انسی و آهو همه وحشت
باری بده انصاف تو مطبوعتری یا
چون خود بهکمند آر غزلگوی غزالی
کز مشک زره سازد و از نافه چلیپا
از آهوی سیمن بستان آهوی زرین
تا خانه چو مینوکنی از شاهد و مینا
ای زلف تو تاریکتر از خاطر نادان
وی موی تو باریکتر از فکرت دانا
شهدیست مصفا لبت امّا بنیابد
بیجهد موفا بهکف آن شهد مصفا
ای لعل شکرخای تو یک حقهٔگوهر
وی طلعت زیبای تو یک شقهٔ دیبا
زان حقه بود در دل من رشکی پنهان
زین شقه بود در رخ من اشکی پیدا
گه برکه روانستم از آن اشک به دامن
گه سرکه عیانستم ازین رشک به سیما
گر وصل تو ای ترک نه بختی است مکرم
ور روی تو ای دوست نه فتحی است مهنا
چون فتح روانی ز چه در لشکر خسرو
چون بخت دوانی ز چه در موکب دارا
شهزادهٔ آزاده فریدون شه عادل
کز فرط جلالت دو جهانست به تنها
بویی ز ریاضکرمش روضهٔ رضوان
جویی ز حیاض نعمش لجهٔ خصرا
هرگه به وغا رویکند فتنهکند پشت
هرگه به عطا دست برد فاقهکشد پا
ای دست تو بخشندهتر از ابر به مجلس
وی تیغ تو رخشندهتر از برق به هیجا
هردم سخن از قهر تو دوزخ بود آن دم
هرجا صفت از خلق تو جنت بود آنجا
ابنای جهان را بهگه عرض ضمیرت
زین روی بدن سر سویداست هویدا
گر صاعقهٔ قهر تو برکوه بتابد
پیکان دمد اندر عوض خار ز خارا
ور نخل ز تأثیرکفت بارور آید
بس شوشهٔ زر خیزدش از خوشهٔ خرما
تیغت عجبا هیچ بگویم بچه ماند
برقیست علیالله نهکه مرگیست مفاجا
جوهرش ثریا بود و شکل مه نو
ویحک به مه نو نشنیدیم ثریا
در دست تو ماند به یکی زورق سیمین
کز لطمهٔ امواج برون جسته ز دریا
در قبضهٔ تقدیر توگویی ملکالموت
ایدون ز پی مرگ دوگیتی است مهیا
فیالجمله به یک حمله تر و خشک بسوزد
چون قهر خداوند تبارک و تعالی
شاها ز پی صید شدی تا تو به هامون
دو عبهرم از خون شده دو لالهٔ حمرا
بیشخص تو ای شخص توآسایشگیتی
بیروی تو ای روی تو آرایش دنیا
یک سله مارست مرا روح به پیکر
یک بیشهٔ خارست مرا موی بر اعضا
هوشی اگرم بود جها برد به غارت
صبری اگرم دید فلک برد به یغما
بیروی توام روی دهد راحت هیهات
بییاد توام شاد شود خاطر حاشا
قاآنیت آن بهکه دعاگوید ایدون
تا وصف مکرر شود و مدح مثنا
تا تنگ شود زاویه از بعد مسافت
در زاویهٔ تنگکند خصم تو ماوا
بازآ بسوی شهر پی صید دل ما
گر تیر زنی بر دل ما زن نه بر آهو
ور دام نهی در ره ماه نه نه به صحرا
نه شهرکم از دشت و نه ماکمتر از آهو
صید دل ماکن اگرت صید تمنا
آهوی بیابان نبرد عهد به پایان
ماییمکه صیدیم و به قیدیم شکیبا
ای آهوی انسی چکنی آهوی وحشی
وین طرفهکه صیدی چکنی صید تقاضا
ما در توگریزیم وگریزد ز تو آهو
او صید تو غافل شده ما صید تو عمدا
آهو بمگیر اینهمهکاهو به توگیرند
آهو چکنی ای به تو شیران شده شیدا
چشمت چهبهآهوست بجو آهو چشمی
مهروی وسخنگوی و سمنبوی و سمنسا
تا رخت برد انده در سایهٔ آهو
تا بال زند محنت در بنگه عنقا
از بهر یک آهوکه در آری بهکمندش
منت نتوان برد ز بازوی توانا
یارا تو همه انسی و آهو همه وحشت
باری بده انصاف تو مطبوعتری یا
چون خود بهکمند آر غزلگوی غزالی
کز مشک زره سازد و از نافه چلیپا
از آهوی سیمن بستان آهوی زرین
تا خانه چو مینوکنی از شاهد و مینا
ای زلف تو تاریکتر از خاطر نادان
وی موی تو باریکتر از فکرت دانا
شهدیست مصفا لبت امّا بنیابد
بیجهد موفا بهکف آن شهد مصفا
ای لعل شکرخای تو یک حقهٔگوهر
وی طلعت زیبای تو یک شقهٔ دیبا
زان حقه بود در دل من رشکی پنهان
زین شقه بود در رخ من اشکی پیدا
گه برکه روانستم از آن اشک به دامن
گه سرکه عیانستم ازین رشک به سیما
گر وصل تو ای ترک نه بختی است مکرم
ور روی تو ای دوست نه فتحی است مهنا
چون فتح روانی ز چه در لشکر خسرو
چون بخت دوانی ز چه در موکب دارا
شهزادهٔ آزاده فریدون شه عادل
کز فرط جلالت دو جهانست به تنها
بویی ز ریاضکرمش روضهٔ رضوان
جویی ز حیاض نعمش لجهٔ خصرا
هرگه به وغا رویکند فتنهکند پشت
هرگه به عطا دست برد فاقهکشد پا
ای دست تو بخشندهتر از ابر به مجلس
وی تیغ تو رخشندهتر از برق به هیجا
هردم سخن از قهر تو دوزخ بود آن دم
هرجا صفت از خلق تو جنت بود آنجا
ابنای جهان را بهگه عرض ضمیرت
زین روی بدن سر سویداست هویدا
گر صاعقهٔ قهر تو برکوه بتابد
پیکان دمد اندر عوض خار ز خارا
ور نخل ز تأثیرکفت بارور آید
بس شوشهٔ زر خیزدش از خوشهٔ خرما
تیغت عجبا هیچ بگویم بچه ماند
برقیست علیالله نهکه مرگیست مفاجا
جوهرش ثریا بود و شکل مه نو
ویحک به مه نو نشنیدیم ثریا
در دست تو ماند به یکی زورق سیمین
کز لطمهٔ امواج برون جسته ز دریا
در قبضهٔ تقدیر توگویی ملکالموت
ایدون ز پی مرگ دوگیتی است مهیا
فیالجمله به یک حمله تر و خشک بسوزد
چون قهر خداوند تبارک و تعالی
شاها ز پی صید شدی تا تو به هامون
دو عبهرم از خون شده دو لالهٔ حمرا
بیشخص تو ای شخص توآسایشگیتی
بیروی تو ای روی تو آرایش دنیا
یک سله مارست مرا روح به پیکر
یک بیشهٔ خارست مرا موی بر اعضا
هوشی اگرم بود جها برد به غارت
صبری اگرم دید فلک برد به یغما
بیروی توام روی دهد راحت هیهات
بییاد توام شاد شود خاطر حاشا
قاآنیت آن بهکه دعاگوید ایدون
تا وصف مکرر شود و مدح مثنا
تا تنگ شود زاویه از بعد مسافت
در زاویهٔ تنگکند خصم تو ماوا
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در مدح ابوالمظفر محمدشاه غازی طابلله ثراه گوید
گسترد بهار در زمین دیبا
چون چهر نگار شد چمن زیبا
آثار پدید آب شد پنهان
اسرار نهان خاک شد پیدا
ابر آمد و سیم ریخت بر هامون
باد آمد و مشک بیخت بر صحرا
این تعبیهکرده نافه در دامن
آن عاریه کردهگوهر از دریا
از سبزه چمن چو روضهٔ رضوان
از لاله دمن چو سینهٔ سینا
آن مایهٔ سوز سینهٔ غمگین
وین سرمهٔ نور دیدهٔ بینا
این را به سر استکلّه از یاقوت
آن را به بر است حلّه از مینا
ای عید من ای بهار روحانی
ای ماه من ای نگار بیهمتا
نوروز تویی و نوبهاران تو
کز طلعت تو جوان شود دنیا
از روح روان سرشتهیی گویی
بر روی ز من فرشتهیی مانا
از لعل تو نعل روح در آتش
از عشق تو مغز عقل پر سودا
چون از خم زلف چهره بنمایی
خورشید برآید از شب یلدا
چون سلسله زلف تست پر حلقه
چون زلزله عشق تست پر غوغا
این زلزلهکوه راکند از بن
این سلسله عقل راکند شیدا
بنما رخ تا ز شوق بیمعجر
از خلد برین برون دود حورا
بنشین و ببار خندهٔ شیرین
برخیز و بیار بادهٔ حمرا
بگشایکمرکه تاکمربندد
در خدمت تو در آسمان جوزا
لبهای تو بهر بوسه خلقتکرد
از حکمت خویش خالق یکتا
عاطل مگذار خلقت باری
باطل مشمار حکمت دانا
تو موی نمودهییکمند آیین
من پشت نمودهامکمانآسا
چون تیر تو ازکمان ما عاجل
چون تار من ازکمند تو دروا
ای ترک بهعید بوسه آیین است
در شرع رسول و ملت بیضا
حالی بنه این طبیعت غره
شرمی بکن از شریعت غرا
زان پسکه مرا مباح شد بوسه
پیش آیکه تا ببوسمت عمدا
از بوسه مکن دریغ تات ای ترک
صد بوسهزنم برآن رخ رخشا
هل تا بگزم لبان شیرینت
خوش خوشمزم آن دودانهٔ خرما
زان روی چنم ورق ورق سوری
زان لعل خورم طبق طبق حلوا
زانگرد زنخکهگوی را ماند
در رقص آیم چوگوی سر تا پا
نی نیست به بوسه حاجتم امروز
گر عمر بود ببوسمت فردا
کامروز بس است لب مرا شیرین
از شکر شکر خسرو والا
دارای جهان ستان محمد شاه
کز هردو جهان فزون بود تنها
اجزای وی است هرچه درگیتی
باکل چه برابریکند اجزا
اعضای وی است هرکه در عالم
با روح چه همسریکند اعضا
افلاک مطاوعش به یک فرمان
آفاق مسخرش به یک ایما
کوهیکه خورد قفای قهر او
آسیمه دود چو باد در بیدا
بادیکه بود مطیع حزم او
همواره بود چوکوه پابرجا
ای خشم تو همچو مرگ بیتاخیر
وی قهر تو همچو زهر جانفرسا
خیل تو چو سیلکوه بنیانکن
فوج تو چو موج بحر طوفانزا
در جانسوزی چو چرخ بیمهلت
درکینتوزی چو دهر بیپروا
نه ملک مخلد ترا مقطع
نه ذات مؤید ترا مبدا
صد جمله به حملهیی زنی برهم
صد بقعه به وقعهییکنی یغما
از دشنهٔ توکه تشنهٔ خون است
بسکشتهکه پشتهگشته در هیجا
باطلعت رایگیتی افروزت
خورشید برآید از شب یلدا
با نکهت خلق عنبرافشانت
عنبر خیزد زکام اژدرها
توقیع ترا قدر برد فرمان
فرمان ترا قضاکند امضا
انکار تو نیست دهر را ممکن
پیکار تو نیست چرخ را یارا
انجم تار است و رای تو روشن
گردون پستست و قدر تو والا
شیر است به روز جنگ تو روبه
موم است ز زور چنگ تو خارا
فوجی ز صف سپاه تو انجم
موجی زکف نوال تو دریا
خلق تو زکام شیر انگیزد
چون ناف غزال نافهٔ سارا
مهر تو ز صلب سنگ رویاند
چون باد بهار لالهٔ حمرا
خورشیدی و برخلاف خورشیدی
کز ابر شود به چرخ ناپیدا
زیراکه هماره باکفی چون ابر
خورشید صفت بتابدت سیما
چون باد قلم دود در انگشتم
گر مدح تکاورتکنم املا
چون برقکشد ضمیر من شعله
گر وصف بلارکتکنم انشا
گر خشمکنی به چشمهٔ خورشید
چون شبپره زو حذرکند حربا
ور چشم زنی به جانب ناهید
سوی تو چمد زگنبد خضرا
اخلاق تو آبگینه یارد ساخت
از نرم دلی ز صخرهٔ صما
گرد سپهت به چشم بدخواهان
یک بادیه افعی است و اژدرها
شخص تو جهان پیر برناکرد
از دانش پیرو طالع برنا
رخسار تو آیینه است و خصمت دیو
زان در تو چو بنگرد شود رسوا
تا لمعه و نور خیزد از خورشید
تا فتنه و شور زاید از صهبا
دارم دو هزار شکوه از طالع
لیک آن دو هزار شکوه باشد تا
چون چهر نگار شد چمن زیبا
آثار پدید آب شد پنهان
اسرار نهان خاک شد پیدا
ابر آمد و سیم ریخت بر هامون
باد آمد و مشک بیخت بر صحرا
این تعبیهکرده نافه در دامن
آن عاریه کردهگوهر از دریا
از سبزه چمن چو روضهٔ رضوان
از لاله دمن چو سینهٔ سینا
آن مایهٔ سوز سینهٔ غمگین
وین سرمهٔ نور دیدهٔ بینا
این را به سر استکلّه از یاقوت
آن را به بر است حلّه از مینا
ای عید من ای بهار روحانی
ای ماه من ای نگار بیهمتا
نوروز تویی و نوبهاران تو
کز طلعت تو جوان شود دنیا
از روح روان سرشتهیی گویی
بر روی ز من فرشتهیی مانا
از لعل تو نعل روح در آتش
از عشق تو مغز عقل پر سودا
چون از خم زلف چهره بنمایی
خورشید برآید از شب یلدا
چون سلسله زلف تست پر حلقه
چون زلزله عشق تست پر غوغا
این زلزلهکوه راکند از بن
این سلسله عقل راکند شیدا
بنما رخ تا ز شوق بیمعجر
از خلد برین برون دود حورا
بنشین و ببار خندهٔ شیرین
برخیز و بیار بادهٔ حمرا
بگشایکمرکه تاکمربندد
در خدمت تو در آسمان جوزا
لبهای تو بهر بوسه خلقتکرد
از حکمت خویش خالق یکتا
عاطل مگذار خلقت باری
باطل مشمار حکمت دانا
تو موی نمودهییکمند آیین
من پشت نمودهامکمانآسا
چون تیر تو ازکمان ما عاجل
چون تار من ازکمند تو دروا
ای ترک بهعید بوسه آیین است
در شرع رسول و ملت بیضا
حالی بنه این طبیعت غره
شرمی بکن از شریعت غرا
زان پسکه مرا مباح شد بوسه
پیش آیکه تا ببوسمت عمدا
از بوسه مکن دریغ تات ای ترک
صد بوسهزنم برآن رخ رخشا
هل تا بگزم لبان شیرینت
خوش خوشمزم آن دودانهٔ خرما
زان روی چنم ورق ورق سوری
زان لعل خورم طبق طبق حلوا
زانگرد زنخکهگوی را ماند
در رقص آیم چوگوی سر تا پا
نی نیست به بوسه حاجتم امروز
گر عمر بود ببوسمت فردا
کامروز بس است لب مرا شیرین
از شکر شکر خسرو والا
دارای جهان ستان محمد شاه
کز هردو جهان فزون بود تنها
اجزای وی است هرچه درگیتی
باکل چه برابریکند اجزا
اعضای وی است هرکه در عالم
با روح چه همسریکند اعضا
افلاک مطاوعش به یک فرمان
آفاق مسخرش به یک ایما
کوهیکه خورد قفای قهر او
آسیمه دود چو باد در بیدا
بادیکه بود مطیع حزم او
همواره بود چوکوه پابرجا
ای خشم تو همچو مرگ بیتاخیر
وی قهر تو همچو زهر جانفرسا
خیل تو چو سیلکوه بنیانکن
فوج تو چو موج بحر طوفانزا
در جانسوزی چو چرخ بیمهلت
درکینتوزی چو دهر بیپروا
نه ملک مخلد ترا مقطع
نه ذات مؤید ترا مبدا
صد جمله به حملهیی زنی برهم
صد بقعه به وقعهییکنی یغما
از دشنهٔ توکه تشنهٔ خون است
بسکشتهکه پشتهگشته در هیجا
باطلعت رایگیتی افروزت
خورشید برآید از شب یلدا
با نکهت خلق عنبرافشانت
عنبر خیزد زکام اژدرها
توقیع ترا قدر برد فرمان
فرمان ترا قضاکند امضا
انکار تو نیست دهر را ممکن
پیکار تو نیست چرخ را یارا
انجم تار است و رای تو روشن
گردون پستست و قدر تو والا
شیر است به روز جنگ تو روبه
موم است ز زور چنگ تو خارا
فوجی ز صف سپاه تو انجم
موجی زکف نوال تو دریا
خلق تو زکام شیر انگیزد
چون ناف غزال نافهٔ سارا
مهر تو ز صلب سنگ رویاند
چون باد بهار لالهٔ حمرا
خورشیدی و برخلاف خورشیدی
کز ابر شود به چرخ ناپیدا
زیراکه هماره باکفی چون ابر
خورشید صفت بتابدت سیما
چون باد قلم دود در انگشتم
گر مدح تکاورتکنم املا
چون برقکشد ضمیر من شعله
گر وصف بلارکتکنم انشا
گر خشمکنی به چشمهٔ خورشید
چون شبپره زو حذرکند حربا
ور چشم زنی به جانب ناهید
سوی تو چمد زگنبد خضرا
اخلاق تو آبگینه یارد ساخت
از نرم دلی ز صخرهٔ صما
گرد سپهت به چشم بدخواهان
یک بادیه افعی است و اژدرها
شخص تو جهان پیر برناکرد
از دانش پیرو طالع برنا
رخسار تو آیینه است و خصمت دیو
زان در تو چو بنگرد شود رسوا
تا لمعه و نور خیزد از خورشید
تا فتنه و شور زاید از صهبا
دارم دو هزار شکوه از طالع
لیک آن دو هزار شکوه باشد تا
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح حاجی اسدالله خان شیرازی
دوشینه چونکشید شه زنگ لشکرا
سلطان روم را ز سر افتاد افسرا
باز سفید روز بپرید از آشیان
زاغ شب سیاه بگسترد شهپرا
تاریک شد سپهر چو ظلمات وندرو
تا زان ستاره چون به سیاهی سکندرا
چونان شبی درازکه پنداشتی قضا
یکره بریده نافش با روز محشرا
افروخت چهره زین تل خاکستری سهیل
چون از درون تودهٔ خاکستر اخگرا
گفتی فرشته است به بالای اهرمن
روشن فلک فراز هوای مکدرا
گردون پرستاره برآن قیرگون هوا
چون بر سر نجاشی اکلیل قیصرا
یاگفتئی بهکین تهمتن به سر نهاد
پولادوند دیو زراندود مغفرا
وز اختران معاینه دیدمکنار چرخ
زانگونهکز قراضهٔ زر نطع زرگرا
مرغ هوا و ماهی دریا به خواب و من
بیدار و چشم دوخته در چشم اخترا
کز در صدای سندان برخاستکانچنانک
پنداشتی ز چرخ بغرید تندرا
گفتم هلاکییءکه به در حلقه میزنی
گفتا نگارگفتم بخ بخ درا درا
برجستم و دویدم و در راگشود و بست
کردم سلام و تنگکشیدمش دربرا
بوییدمش دمادم موی مجعدا
بوسیدمش پیاپی قند مکررا
هر غمزهاش به جانم صد جعبه ناوکا
هر مژهاش به چشمم صد قبضه خنجرا
از فرق تا قدم همه خان مجسما
وز پای تا به سر همه روح مصورا
بر چشم اشکبارم مالید زلف خویش
وین قصه راست شدکه به بحر است عنبرا
بر روی زرد من لب شیرین به عشوه سود
وین حرف شد یقینکه به نی هست شکرا
بنشاندمش به مجلس و از زلفکان او
از بهر خویشکردم بالین و بسترا
بیشمع و بیچراغ ز روی منورش
شد همچو روز روشن بزمم منورا
آری چراغ و شمع نباید به حکم عقل
چون چهره برفروزد خورشید خاورا
گفتم بهلکه عود به مجمر در افکنم
شکرانهٔ قدوم تو ترک سمنبرا
گفتا بهعود و مجمر حالی چه حاجتست
با زلف و چهر من چهکنی عود و مجمرا
ماگرمگفتگوکه برآمد ز آسمان
ابری سیاه تیرهتر از جانکافرا
گفتیکه دزد مخزن شاه است از آن قبل
کش بود آستین همه پر در وگوهرا
هر در وگوهریکه فروریخت در زمان
شد همچوگنج قارون در خاک مضمرا
جادوستگفتئیکه به نیرنگ و جادویی
کرد از بخار خشک روان لؤلؤ ترا
چون بختیان مستکهکف برلب آورند
توفید و ریختکف ز دهانش بر اغبرا
گو بنگرش نشیب سپهر ار ندیدهکس
در قلزمی معلق دیوی شناورا
سیلی ز هرکرانه روان شدکه هیچکس
نارست بیسفینهگذشتن به معبرا
گفتمکنون چه بایدگفتا شراب ناب
زان میکهچون سهیل درخشد به ساغرا
آوردمش به پیش شرابیکهگفتئی
جان راگرفتهاند به تدبیر جوهرا
زان میکهگر برابر آبستنی نهند
بینند روی بچه ز زهدان مادرا
چشم خروس ریختم از نای بلبله
وز حلق بط فشاندم خونکبوترا
او مست جام میشد و من مست چشم او
یاللعجبکه مستی من بدفزون ترا
آری شراب را بود ار صد هزار شور
با شور عشق یار نباشد برابرا
باری ز هرکران سخنی رفت در میان
زان سانکه هست رسم حریفان همسرا
تا رفته رفته پرسشی از حال من نمود
هم زان قبلکه مهتری از حالکهترا
گفتا چهمیکنی و چسانی و حال چیست
مسکینی از جفای جهان با توانگرا
گفتم میان فقر و غنایم وزین قبل
خنثاست بختمنکه نه ماده است و نه نرا
نفسم صبور و قلب شکور است لاجرم
خشنودم از زمانه برزق مقدرا
لیکن به حکم آنکه ضرور است اکتساب
آهنگ پایبوس ملک دارم ایدرا
گفتا به فصل دیکه سخن بفسرد بهکام
گویی سفرکنم نکنم هیچ باورا
حاشاکه وحی صادق دانم حدیث تو
نه خود تو جبرئیلی و نه من پیمبرا
فصلی چنینکهگویی از برفکوهسار
ز استبرق سفید به سرکرده چادرا
فصلی چنینکهگوییکردند تعبیه
تأثیر پشت سوهان در طبع صرصرا
بالله اگر نگاه برون آید از دو چشم
چون سنگ بفسرد به میان ره اندرا
گفتم ز شوق درگه دارای روزگار
نهراسم از نسیم دی و باد آذرا
گیرم جهنده باد بود نیش ناچخا
گیرم فسرده آب بود نوک نشترا
ایدون به پشتگرمی الطافکردگار
در یخ چنان رومکه در آتش سمندرا
گفتا ز مال و حال چه داری بسیج راه
گفتم هلا بنقد دو اسب تکاورا
یک اسب بنده نیز به لار است و دزد پار
بر دست وکس درین ستمم نیست یاورا
گفتا جز این دو هیچ ضرور استگفتمش
یک مشت زر دو اسب تکاور یک استرا
ارباب جاه نقدی اگر وام من دهند
اسباب راه یکسرهگردد میسرا
گفتا به قرضکس ندهد یک قراضه زر
بس تجربتکه رفته درین باب مرمرا
اکنو منت رهی بنمایم به حکم عقل
لیکن به شرط آنکه شود بخت یاورا
گر خدمتی امیر بفرمایدت بری
در نزد اولیای خدیو مظفرا
فرضافتدشکههرچه توخواهی ببخشدت
از شوق خدمت ملک ملک پرورا
گفتم مرا به خدمت میر بزرگوار
ایدون وسیله باید راوی سخنورا
گفتاکه بهتر از اسدالله خانکه هست
درگوش میرگفتش چون سکه برزرا
خانیکهصیتجود وسخایش بهشرقوغرب
ساریست چون فروغ مه و مر انورا
در زورقیکه دم زنی از حزم و عزم او
اوکار بادبانکند اینکار لنگرا
وصف حلاوت سخنش چون رقمکنی
نبود عجبکه خامه بچسبد به دفترا
از شش جهتگریخت نیارد عدوی او
مانند مهرهییکه درافتد به ششدرا
مانا شکافت زهرهٔ چرخ از عتاب او
ورنه سببکدامکه چرخ است اخضرا
محروم باد حاسد او از لقای او
زیراکزین بتر نتوان یافتکیفرا
صدرا امیر دیوان دانمکه با تواش
صدقیست بینهایت و مهریست بیمرا
تنها نه با جناب تو از فرط اتحاد
چون یک روان پاک بود در دو پیکرا
با خلق روزگار چنان مهربان بود
کاورا دعاکنند به محراب و منبرا
دانی تو بلکه شهری لابلکه عالمی
کاریکه او نمود درین مرز وکشورا
ملکیگشود و مملکتی را نمود امن
بیزحمت سیاست و بیرنج لشکرا
چونموسیکلیم بهیک چوبدستکرد
ملکی ز ملک مصر فزونتر مسخرا
ماران فتنه خورد بیکره عصای او
ناگشته چون عصای کلیمالله اژدرا
نازل ز آسمان شود اسما از آن بود
نامش نبیکه هست نبیسان بهگوهرا
آزادکردهٔکرم اوست هرکه هست
چه طفل شیرخوار و چه شیخ معمّرا
با عدل او عجب نهکه زالی چو آفتاب
با طشت زر به باختر آید ز خاورا
اندر سه مه ذخیرهٔ سی ساله خرجکرد
از بهر نیکنامی شاه فلک فرا
هرکسکند ذخیره زر و سیم وگنج و مال
او را بود ذخیره شه مهرگسترا
ایدونگواه عدل وی این داستان بس است
کاید بهگوش خلق حدیثی مزورا
کامد به شهر شیراز از یک دو روزه راه
گمگشت بارگیری بارش همه زرا
هر دزد و هر طریدهکه دیدش به رهگذار
گشتش ز ره به خطهٔ شیراز رهبرا
غیر از رضای شاهکه جوید به جان و دل
آید به چشم هردو جهانش محقرا
درگفت مینیاید القصه آنچهکرد
او ازکمال و قدر در این بوم و این برا
یک روز دم زنی اگر اندر حضور وی
در حق من شود همهکامم میسرا
تا خود چه میشودکه من از یککلام تو
یک عمر بر حوایجگردم مظفرا
تا رسم در زمان بود ازگفتههای نغز
تا نام در جهان بود ازکلک و دفترا
بادش عدو نوان و بداندیش ناتوان
دولت جوان و حکم روان یار در برا
نصرت قرین و چرخ معین فتح همنشین
حاسد غمین و بخت سمین خصم لاغرا
سلطان روم را ز سر افتاد افسرا
باز سفید روز بپرید از آشیان
زاغ شب سیاه بگسترد شهپرا
تاریک شد سپهر چو ظلمات وندرو
تا زان ستاره چون به سیاهی سکندرا
چونان شبی درازکه پنداشتی قضا
یکره بریده نافش با روز محشرا
افروخت چهره زین تل خاکستری سهیل
چون از درون تودهٔ خاکستر اخگرا
گفتی فرشته است به بالای اهرمن
روشن فلک فراز هوای مکدرا
گردون پرستاره برآن قیرگون هوا
چون بر سر نجاشی اکلیل قیصرا
یاگفتئی بهکین تهمتن به سر نهاد
پولادوند دیو زراندود مغفرا
وز اختران معاینه دیدمکنار چرخ
زانگونهکز قراضهٔ زر نطع زرگرا
مرغ هوا و ماهی دریا به خواب و من
بیدار و چشم دوخته در چشم اخترا
کز در صدای سندان برخاستکانچنانک
پنداشتی ز چرخ بغرید تندرا
گفتم هلاکییءکه به در حلقه میزنی
گفتا نگارگفتم بخ بخ درا درا
برجستم و دویدم و در راگشود و بست
کردم سلام و تنگکشیدمش دربرا
بوییدمش دمادم موی مجعدا
بوسیدمش پیاپی قند مکررا
هر غمزهاش به جانم صد جعبه ناوکا
هر مژهاش به چشمم صد قبضه خنجرا
از فرق تا قدم همه خان مجسما
وز پای تا به سر همه روح مصورا
بر چشم اشکبارم مالید زلف خویش
وین قصه راست شدکه به بحر است عنبرا
بر روی زرد من لب شیرین به عشوه سود
وین حرف شد یقینکه به نی هست شکرا
بنشاندمش به مجلس و از زلفکان او
از بهر خویشکردم بالین و بسترا
بیشمع و بیچراغ ز روی منورش
شد همچو روز روشن بزمم منورا
آری چراغ و شمع نباید به حکم عقل
چون چهره برفروزد خورشید خاورا
گفتم بهلکه عود به مجمر در افکنم
شکرانهٔ قدوم تو ترک سمنبرا
گفتا بهعود و مجمر حالی چه حاجتست
با زلف و چهر من چهکنی عود و مجمرا
ماگرمگفتگوکه برآمد ز آسمان
ابری سیاه تیرهتر از جانکافرا
گفتیکه دزد مخزن شاه است از آن قبل
کش بود آستین همه پر در وگوهرا
هر در وگوهریکه فروریخت در زمان
شد همچوگنج قارون در خاک مضمرا
جادوستگفتئیکه به نیرنگ و جادویی
کرد از بخار خشک روان لؤلؤ ترا
چون بختیان مستکهکف برلب آورند
توفید و ریختکف ز دهانش بر اغبرا
گو بنگرش نشیب سپهر ار ندیدهکس
در قلزمی معلق دیوی شناورا
سیلی ز هرکرانه روان شدکه هیچکس
نارست بیسفینهگذشتن به معبرا
گفتمکنون چه بایدگفتا شراب ناب
زان میکهچون سهیل درخشد به ساغرا
آوردمش به پیش شرابیکهگفتئی
جان راگرفتهاند به تدبیر جوهرا
زان میکهگر برابر آبستنی نهند
بینند روی بچه ز زهدان مادرا
چشم خروس ریختم از نای بلبله
وز حلق بط فشاندم خونکبوترا
او مست جام میشد و من مست چشم او
یاللعجبکه مستی من بدفزون ترا
آری شراب را بود ار صد هزار شور
با شور عشق یار نباشد برابرا
باری ز هرکران سخنی رفت در میان
زان سانکه هست رسم حریفان همسرا
تا رفته رفته پرسشی از حال من نمود
هم زان قبلکه مهتری از حالکهترا
گفتا چهمیکنی و چسانی و حال چیست
مسکینی از جفای جهان با توانگرا
گفتم میان فقر و غنایم وزین قبل
خنثاست بختمنکه نه ماده است و نه نرا
نفسم صبور و قلب شکور است لاجرم
خشنودم از زمانه برزق مقدرا
لیکن به حکم آنکه ضرور است اکتساب
آهنگ پایبوس ملک دارم ایدرا
گفتا به فصل دیکه سخن بفسرد بهکام
گویی سفرکنم نکنم هیچ باورا
حاشاکه وحی صادق دانم حدیث تو
نه خود تو جبرئیلی و نه من پیمبرا
فصلی چنینکهگویی از برفکوهسار
ز استبرق سفید به سرکرده چادرا
فصلی چنینکهگوییکردند تعبیه
تأثیر پشت سوهان در طبع صرصرا
بالله اگر نگاه برون آید از دو چشم
چون سنگ بفسرد به میان ره اندرا
گفتم ز شوق درگه دارای روزگار
نهراسم از نسیم دی و باد آذرا
گیرم جهنده باد بود نیش ناچخا
گیرم فسرده آب بود نوک نشترا
ایدون به پشتگرمی الطافکردگار
در یخ چنان رومکه در آتش سمندرا
گفتا ز مال و حال چه داری بسیج راه
گفتم هلا بنقد دو اسب تکاورا
یک اسب بنده نیز به لار است و دزد پار
بر دست وکس درین ستمم نیست یاورا
گفتا جز این دو هیچ ضرور استگفتمش
یک مشت زر دو اسب تکاور یک استرا
ارباب جاه نقدی اگر وام من دهند
اسباب راه یکسرهگردد میسرا
گفتا به قرضکس ندهد یک قراضه زر
بس تجربتکه رفته درین باب مرمرا
اکنو منت رهی بنمایم به حکم عقل
لیکن به شرط آنکه شود بخت یاورا
گر خدمتی امیر بفرمایدت بری
در نزد اولیای خدیو مظفرا
فرضافتدشکههرچه توخواهی ببخشدت
از شوق خدمت ملک ملک پرورا
گفتم مرا به خدمت میر بزرگوار
ایدون وسیله باید راوی سخنورا
گفتاکه بهتر از اسدالله خانکه هست
درگوش میرگفتش چون سکه برزرا
خانیکهصیتجود وسخایش بهشرقوغرب
ساریست چون فروغ مه و مر انورا
در زورقیکه دم زنی از حزم و عزم او
اوکار بادبانکند اینکار لنگرا
وصف حلاوت سخنش چون رقمکنی
نبود عجبکه خامه بچسبد به دفترا
از شش جهتگریخت نیارد عدوی او
مانند مهرهییکه درافتد به ششدرا
مانا شکافت زهرهٔ چرخ از عتاب او
ورنه سببکدامکه چرخ است اخضرا
محروم باد حاسد او از لقای او
زیراکزین بتر نتوان یافتکیفرا
صدرا امیر دیوان دانمکه با تواش
صدقیست بینهایت و مهریست بیمرا
تنها نه با جناب تو از فرط اتحاد
چون یک روان پاک بود در دو پیکرا
با خلق روزگار چنان مهربان بود
کاورا دعاکنند به محراب و منبرا
دانی تو بلکه شهری لابلکه عالمی
کاریکه او نمود درین مرز وکشورا
ملکیگشود و مملکتی را نمود امن
بیزحمت سیاست و بیرنج لشکرا
چونموسیکلیم بهیک چوبدستکرد
ملکی ز ملک مصر فزونتر مسخرا
ماران فتنه خورد بیکره عصای او
ناگشته چون عصای کلیمالله اژدرا
نازل ز آسمان شود اسما از آن بود
نامش نبیکه هست نبیسان بهگوهرا
آزادکردهٔکرم اوست هرکه هست
چه طفل شیرخوار و چه شیخ معمّرا
با عدل او عجب نهکه زالی چو آفتاب
با طشت زر به باختر آید ز خاورا
اندر سه مه ذخیرهٔ سی ساله خرجکرد
از بهر نیکنامی شاه فلک فرا
هرکسکند ذخیره زر و سیم وگنج و مال
او را بود ذخیره شه مهرگسترا
ایدونگواه عدل وی این داستان بس است
کاید بهگوش خلق حدیثی مزورا
کامد به شهر شیراز از یک دو روزه راه
گمگشت بارگیری بارش همه زرا
هر دزد و هر طریدهکه دیدش به رهگذار
گشتش ز ره به خطهٔ شیراز رهبرا
غیر از رضای شاهکه جوید به جان و دل
آید به چشم هردو جهانش محقرا
درگفت مینیاید القصه آنچهکرد
او ازکمال و قدر در این بوم و این برا
یک روز دم زنی اگر اندر حضور وی
در حق من شود همهکامم میسرا
تا خود چه میشودکه من از یککلام تو
یک عمر بر حوایجگردم مظفرا
تا رسم در زمان بود ازگفتههای نغز
تا نام در جهان بود ازکلک و دفترا
بادش عدو نوان و بداندیش ناتوان
دولت جوان و حکم روان یار در برا
نصرت قرین و چرخ معین فتح همنشین
حاسد غمین و بخت سمین خصم لاغرا
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در مدح نواب شاهزاده علیقلی میرزا اعتضادالسلطنه گوید
آراست عروسگل گلستان را
آماده شو ای بهار بستان را
وقتستکه در سرود و وجد آرد
شور رخگل هزار دستان را
شمشاد چو پای بر زمینکوبد
ماند بهگه نشاط مستان را
از برگ شقایق ابر فروردین
آویخته قطرههای باران را
گوییکوه از شقایق رنگین
آراسته گوهر بدخشان را
در باغ ز خوشههای مروارید
آویزه فکندگوش اغصان را
بویگل و رنگگل بهمگویی
با مشک سرشتهاند مرجان را
آن ابر بهار بینکه ازگوهر
لبریز نموده جیب و دامان را
آن قوس قزح نگرکه تو بر تو
آویخته پردههای الوان را
وان سنبلکان نگرکه بیشانه
بر بافتهگیسوی پریشان را
آن صلصلکان نگرکه بیمضراب
در مثلث و بم فکنده الحان را
وان نرگسکانکه همچو طنازان
بگشوده به ناز چشم فتان را
وان اقحوکانکهکرده بیمسواک
چون در عدن سپید دندان را
در هاون سیم زعفران ساید
کارد به نشاط جان پژمان را
وان سرخی شاخ ارغوان ماند
سرخ آبلهای دست صبیان را
فصاد نما ز بازویشگویی
راه از پی خونگشاده شریان را
یا بسکهگزیده حور از شوخی
خون جسته ز ساق پای غلمان را
یا دوخته تیمهای یاقوتی
خیاط به جیب جامه سلطان را
یا ماه من از دو چهره وگیسوی
دربان بهشتکرده شیطان را
زلف سیهت برآن رخ روشن
کفریستکه حامی است ایمان را
ماهی استکنونکه من ز شهر خویش
زین برزدهام به پشت یکران را
مهمیز ز دستم از پی رفتار
آن صاعقه سیر برق جولان را
گه سفته به نعل سنگکهساران
گه رفته به موی دم بیابان را
گه رفته به قلهییکه از رفعت
جا تنگ نموده عرش یزدان را
ای بس شب قیرگونکه از حیرت
گمگشت ره مدار دوران را
ای بس شب تیرهکاندرو دستم
نشناخت ز آستیگریبان را
ده ناخن من نکرد بر رخ فرق
از پلک دو چشم موی مژگان را
صد بار به سینه دست مالیدم
بر سینه نیافتم دو پستان را
پروانه صفت دلم در آن شبها
با شمع رخ تو بست پیمان را
وز آرزوی لبت در آن ظلمات
جستم چو سکندر آب حیوان را
القصه من ای پری به یاد تو
کردم یلهکشور سلیمان را
چونکشتهٔ خشک تشنهٔ آبم
سیرابکن ای سحاب عطشان را
آن بادهٔ ناب دهکه پنداری
با لاله سرشتهاند ریحان را
بر طور تجلی ارکند نورش
از هوش بردکلیم عمران را
گر خوانچهٔ ما ز نقل رنگین نیست
رنگین سازم ز خون دل خوان را
در دیگ طلب به آتش سودا
بریانکنم ای پسر دل و جان را
لیکن مزهٔ شراب شورابست
وین نکته مسلم است مستان را
در من نمکی چنانکه باید نیست
بگشا تو ز لب سر نمکدان را
زان خال سیاه و لعل شورانگیز
پلپل نمکی بپاش بریان را
نی نی دل و جان مرا بهکار آید
بریان نکنم برای جانان را
دل باید و جانکه تا توانمکرد
مدح از دل و جان سلیل سلطان را
شهزاده علیقلیکه شمشیرش
درهم شکند چو شیر میدان را
از لوح ضمیر او قضا خواند
دیباچهٔ رازهای پنهان را
در جامهٔ قدر او قدر بیند
نه چرخ و سه فرع و چارارکان را
برهم دوزد چو دیدهٔ شاهین
از مار خدنگکام ثعبان را
ایکوفته سر ستاره راگرزت
زانگونهکه زخم پتک سندان را
چون صاعقهکابر را زهم درد
تیغ تو برد به رزم خفتان را
اندر خبر استکایزد از قدرت
بر صورت خود نگاشت انسان را
اقرارکند بدین خبر هرکاو
بیند به رخ تو فر یزدان را
آن روزکه هستی از تو شدکامل
سرمایه به باد رفت نقصان را
در حفظ تو هست نقش هر معنی
جز رسم و اثرکه نیست نسیان را
در ملک جلالت آنچه خواهی هست
جز نام و نشانکه نیست پایان را
شمشیر توکوه را زهم درد
زآنگونهکه ماهتابکتان را
رونق برد ازکمال شیوایی
یک بیت تو صد هزار دیوان را
هرگهکه به قصد بزم بنشینی
بینند پر از نشاط ایوان را
وانگهکه به عزم رزم برخیزی
یابند پر از نهنگ میدان را
با فسحت عرصهٔ جلال تو
تنگ است مجال ملک امکان را
با نعمت سفرهٔ نوال تو
خرد است نعیم باغ رضوان را
در حشر ز بیم توگنهکاران
با سر سپرند راه نیران را
احسان ترا چه شکرگویدکس
کز جود تو شکرهاست احسان را
از طوفانکی بلرزدت اندام
کز وهم تو لرزهاست طوفان را
با جود تو مور ازین سپس ننهد
در خاک ذخیرهٔ زمستان را
سوده است مگر عطاردکلکت
بر جای مداد جرمکیوان را
کاندر سخن تو رفعتکیوان
آید به نظر همی سخندان را
زانسانکه فلک اسیر حکم تست
گویی نبود اسیر چوگان را
از رشککفت چو لعل رمانی
خون در جگر است در عمان را
آورده سحاب دست درپاشت
نیسان به خروش ابر نیسان را
وز حسرت دود مطبخ خوانت
چشمی است پر آب ابر آبان را
از بسکه رساست جامهٔ قدرت
گسترده به عرش و فرش دامان را
تا با رخ یار نسبتی باشد
هرسال به فضلگلگلستان را
تا محشر نسبت غلامی باد
با خاک ره تو چرخگردان را
آماده شو ای بهار بستان را
وقتستکه در سرود و وجد آرد
شور رخگل هزار دستان را
شمشاد چو پای بر زمینکوبد
ماند بهگه نشاط مستان را
از برگ شقایق ابر فروردین
آویخته قطرههای باران را
گوییکوه از شقایق رنگین
آراسته گوهر بدخشان را
در باغ ز خوشههای مروارید
آویزه فکندگوش اغصان را
بویگل و رنگگل بهمگویی
با مشک سرشتهاند مرجان را
آن ابر بهار بینکه ازگوهر
لبریز نموده جیب و دامان را
آن قوس قزح نگرکه تو بر تو
آویخته پردههای الوان را
وان سنبلکان نگرکه بیشانه
بر بافتهگیسوی پریشان را
آن صلصلکان نگرکه بیمضراب
در مثلث و بم فکنده الحان را
وان نرگسکانکه همچو طنازان
بگشوده به ناز چشم فتان را
وان اقحوکانکهکرده بیمسواک
چون در عدن سپید دندان را
در هاون سیم زعفران ساید
کارد به نشاط جان پژمان را
وان سرخی شاخ ارغوان ماند
سرخ آبلهای دست صبیان را
فصاد نما ز بازویشگویی
راه از پی خونگشاده شریان را
یا بسکهگزیده حور از شوخی
خون جسته ز ساق پای غلمان را
یا دوخته تیمهای یاقوتی
خیاط به جیب جامه سلطان را
یا ماه من از دو چهره وگیسوی
دربان بهشتکرده شیطان را
زلف سیهت برآن رخ روشن
کفریستکه حامی است ایمان را
ماهی استکنونکه من ز شهر خویش
زین برزدهام به پشت یکران را
مهمیز ز دستم از پی رفتار
آن صاعقه سیر برق جولان را
گه سفته به نعل سنگکهساران
گه رفته به موی دم بیابان را
گه رفته به قلهییکه از رفعت
جا تنگ نموده عرش یزدان را
ای بس شب قیرگونکه از حیرت
گمگشت ره مدار دوران را
ای بس شب تیرهکاندرو دستم
نشناخت ز آستیگریبان را
ده ناخن من نکرد بر رخ فرق
از پلک دو چشم موی مژگان را
صد بار به سینه دست مالیدم
بر سینه نیافتم دو پستان را
پروانه صفت دلم در آن شبها
با شمع رخ تو بست پیمان را
وز آرزوی لبت در آن ظلمات
جستم چو سکندر آب حیوان را
القصه من ای پری به یاد تو
کردم یلهکشور سلیمان را
چونکشتهٔ خشک تشنهٔ آبم
سیرابکن ای سحاب عطشان را
آن بادهٔ ناب دهکه پنداری
با لاله سرشتهاند ریحان را
بر طور تجلی ارکند نورش
از هوش بردکلیم عمران را
گر خوانچهٔ ما ز نقل رنگین نیست
رنگین سازم ز خون دل خوان را
در دیگ طلب به آتش سودا
بریانکنم ای پسر دل و جان را
لیکن مزهٔ شراب شورابست
وین نکته مسلم است مستان را
در من نمکی چنانکه باید نیست
بگشا تو ز لب سر نمکدان را
زان خال سیاه و لعل شورانگیز
پلپل نمکی بپاش بریان را
نی نی دل و جان مرا بهکار آید
بریان نکنم برای جانان را
دل باید و جانکه تا توانمکرد
مدح از دل و جان سلیل سلطان را
شهزاده علیقلیکه شمشیرش
درهم شکند چو شیر میدان را
از لوح ضمیر او قضا خواند
دیباچهٔ رازهای پنهان را
در جامهٔ قدر او قدر بیند
نه چرخ و سه فرع و چارارکان را
برهم دوزد چو دیدهٔ شاهین
از مار خدنگکام ثعبان را
ایکوفته سر ستاره راگرزت
زانگونهکه زخم پتک سندان را
چون صاعقهکابر را زهم درد
تیغ تو برد به رزم خفتان را
اندر خبر استکایزد از قدرت
بر صورت خود نگاشت انسان را
اقرارکند بدین خبر هرکاو
بیند به رخ تو فر یزدان را
آن روزکه هستی از تو شدکامل
سرمایه به باد رفت نقصان را
در حفظ تو هست نقش هر معنی
جز رسم و اثرکه نیست نسیان را
در ملک جلالت آنچه خواهی هست
جز نام و نشانکه نیست پایان را
شمشیر توکوه را زهم درد
زآنگونهکه ماهتابکتان را
رونق برد ازکمال شیوایی
یک بیت تو صد هزار دیوان را
هرگهکه به قصد بزم بنشینی
بینند پر از نشاط ایوان را
وانگهکه به عزم رزم برخیزی
یابند پر از نهنگ میدان را
با فسحت عرصهٔ جلال تو
تنگ است مجال ملک امکان را
با نعمت سفرهٔ نوال تو
خرد است نعیم باغ رضوان را
در حشر ز بیم توگنهکاران
با سر سپرند راه نیران را
احسان ترا چه شکرگویدکس
کز جود تو شکرهاست احسان را
از طوفانکی بلرزدت اندام
کز وهم تو لرزهاست طوفان را
با جود تو مور ازین سپس ننهد
در خاک ذخیرهٔ زمستان را
سوده است مگر عطاردکلکت
بر جای مداد جرمکیوان را
کاندر سخن تو رفعتکیوان
آید به نظر همی سخندان را
زانسانکه فلک اسیر حکم تست
گویی نبود اسیر چوگان را
از رشککفت چو لعل رمانی
خون در جگر است در عمان را
آورده سحاب دست درپاشت
نیسان به خروش ابر نیسان را
وز حسرت دود مطبخ خوانت
چشمی است پر آب ابر آبان را
از بسکه رساست جامهٔ قدرت
گسترده به عرش و فرش دامان را
تا با رخ یار نسبتی باشد
هرسال به فضلگلگلستان را
تا محشر نسبت غلامی باد
با خاک ره تو چرخگردان را
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در مدح سلالةالسادت میرزا سلیمان
اگر مشاهده خواهی فروغ یزدان را
به صدر فضل نگر میرزا سلیمان را
چراغ دودهٔ خیرالبشرکه طاعت او
ز لوح دهر فروشسته نقش عصیان را
کلیموار عیان بین به طور سینهٔ او
چو نور وادی ایمن فروغ ایمان را
هرآنکه بیند بر سفت او ردای ورع
به یک ردا نگرد صدهزار سلمان را
کفکریمش از بس فشانده در یتیم
یتیم ساخته پروردگار عمان را
مرآن نشاط بود روح را ز صحبت او
کز آب چشمهٔ زمزم روان عطشان را
ز خوان فضلش اگر توشهیی برد عاصی
به خوشهیی نخرد هفت باغ رضوان را
به نوع انسان آنسان بود مباهاتش
که بر بسایر انواع نوع انسان را
کلام او همه وحی است لاجرم دانا
زگفت او نکند فرق هیچ فرقان را
ز آب چشمهٔ آتش فروغ حکمت او
فلک به باد فنا داده خاک یونان را
زبان او بهسخن صارمیست خاره شکاف
که بر دو سندس داند پرند و سندان را
زمانه اشهدبالله به ملک هستی او
به عمر خود نشنیده است نام پایان را
سپهرکوکبه صدرا توییکهکوکب تو
شکستهکوکبه هفت آسمانگردان را
پی تذکر مدح تو شسته حافظ روح
ز لوح حافظهٔ ناس نقش عصیان را
به باغ مجد تو سیسنبریست چرخکبود
چه افتخار به سیسنبریگلستان را
سپهر رای ترا آفتاب تابان خواند
چو نیک دید ستغفارگفت بهتان را
از آن سپس ز در شرم زیب بزم تو ساخت
چو آفتابهٔ زر آفتاب تابان را
ترا به ملک هنر شاه دید و با خودگفت
که آفتابهٔ زر لایق است سلطان را
نبود آگه ازین ماجراکه اندر شرع
ز زر و سیم نسازند آب دستان را
ضعیف پیکر تو یک دو مشت ستخوانست
کزوست توشهٔ هستی همای امکان را
هر آنکه دید تنت خیره ماندکز چه خدای
گزیده بردو جهان یکدو مشت ستخوان را
به راه یزد چو یعقوب دیدهگشت سفید
ز شوق خاک رهت سرمهٔ سپاهان را
ز نور رای توگر دم زد آفتاب مرنج
که التهاب تبش موجبست هذیان را
ز هجر احمد مرسل حنین حنانه
اگر قرین انین ساخت عرش یزدان را
شب فراق تو نیز این زمان ز نالهٔ یزد
نموده حنان بر اهل یزد حنان را
بزرگوارا از روی شوق قاآنی
دهد به مدح تو زیور عروس دیوان را
که تا به روز قیامت بزرگ بار خدای
ز وی دریغ ندارد عطا و احسان را
به صدر فضل نگر میرزا سلیمان را
چراغ دودهٔ خیرالبشرکه طاعت او
ز لوح دهر فروشسته نقش عصیان را
کلیموار عیان بین به طور سینهٔ او
چو نور وادی ایمن فروغ ایمان را
هرآنکه بیند بر سفت او ردای ورع
به یک ردا نگرد صدهزار سلمان را
کفکریمش از بس فشانده در یتیم
یتیم ساخته پروردگار عمان را
مرآن نشاط بود روح را ز صحبت او
کز آب چشمهٔ زمزم روان عطشان را
ز خوان فضلش اگر توشهیی برد عاصی
به خوشهیی نخرد هفت باغ رضوان را
به نوع انسان آنسان بود مباهاتش
که بر بسایر انواع نوع انسان را
کلام او همه وحی است لاجرم دانا
زگفت او نکند فرق هیچ فرقان را
ز آب چشمهٔ آتش فروغ حکمت او
فلک به باد فنا داده خاک یونان را
زبان او بهسخن صارمیست خاره شکاف
که بر دو سندس داند پرند و سندان را
زمانه اشهدبالله به ملک هستی او
به عمر خود نشنیده است نام پایان را
سپهرکوکبه صدرا توییکهکوکب تو
شکستهکوکبه هفت آسمانگردان را
پی تذکر مدح تو شسته حافظ روح
ز لوح حافظهٔ ناس نقش عصیان را
به باغ مجد تو سیسنبریست چرخکبود
چه افتخار به سیسنبریگلستان را
سپهر رای ترا آفتاب تابان خواند
چو نیک دید ستغفارگفت بهتان را
از آن سپس ز در شرم زیب بزم تو ساخت
چو آفتابهٔ زر آفتاب تابان را
ترا به ملک هنر شاه دید و با خودگفت
که آفتابهٔ زر لایق است سلطان را
نبود آگه ازین ماجراکه اندر شرع
ز زر و سیم نسازند آب دستان را
ضعیف پیکر تو یک دو مشت ستخوانست
کزوست توشهٔ هستی همای امکان را
هر آنکه دید تنت خیره ماندکز چه خدای
گزیده بردو جهان یکدو مشت ستخوان را
به راه یزد چو یعقوب دیدهگشت سفید
ز شوق خاک رهت سرمهٔ سپاهان را
ز نور رای توگر دم زد آفتاب مرنج
که التهاب تبش موجبست هذیان را
ز هجر احمد مرسل حنین حنانه
اگر قرین انین ساخت عرش یزدان را
شب فراق تو نیز این زمان ز نالهٔ یزد
نموده حنان بر اهل یزد حنان را
بزرگوارا از روی شوق قاآنی
دهد به مدح تو زیور عروس دیوان را
که تا به روز قیامت بزرگ بار خدای
ز وی دریغ ندارد عطا و احسان را
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - در مدح مقربالخاقان معتمدالدوله منوچهرخان گوید
خیز ای غلام زینکن یکران را
آنگرم سیر صاعقه جولان را
آن توسنیکه بسپرد ازگرمی
یکسان چو برقکوه و بیابان را
آنگرم جنبشیکه به توفاند
از باد حمله تودهٔ ثهلان را
خارا به نعل خاره شکنکوبد
زانسانکه پتککوبد سندان را
چون زین نهی بهکوههٔ او بینی
بر پشت باد تخت سلیمان را
زندان شدست بر من و تو شیراز
بدرودکرد باید زندان را
گیرمکه ملک فارسگلستانست
ایدون خزان رسیدهگلستان را
غیر از ثنای معتمدالدوله
از هر ثنا فرو شو دیوان را
بگذار مدح او بهکتاب اندر
تا حرز جان بود دل پژمان را
دیگر ممان به پارسکه رونق نیست
در ساحتش فصاحت سحبان را
خواهی عزیز مصر جهانگشتن
بدرودگو چو یوسفکنعان را
جاییکه پشک ومشک بهیک نرخست
عطارگو ببندد دکان را
مزد سخنتراش شود رسوا
چون من درم ز خشمگریبان را
آری چو صبحکردگریبان چاک
طرار شب وداعکند جان را
خود نیست مالدار اگر دزدی
از مال غیر پرکند انبان را
با من چرا ستیزهکند آنکاو
از وحی می نداند هذیان را
گردد چه از طراوت ریحانکم
گر خنفسا نبوید ریحان را
یا سامریکهگاو سخنگو ساخت
از وی چه ننگ موسی عمران را
یا عنکبوت اگر به مگس خوشدل
از وی چه نقص سبعهٔ الوان را
گیرمکه رایج آمد خرمهره
قیمت نکاستگوهر غلطان را
گیرمکه بومسیلمه مصحف ساخت
از وی چه ننگ مصحف سبحان را
گر پای امتحان به میان آید
داناکجا خورد غم نادان را
من پتک و هرکه پتک همی خاید
گو خود بده جنایت دندان را
من نوح وقت و هرکه مرا منکر
گو شو پذیره آفت طوفان را
من عیسی زمان و بنهراسم
از فیض روح غدر یهودان را
من دعوی سخن را برهانم
برهانگزفه داند برهان را
عمّان چوگوهر سخنم بیند
عمانکند ز غیرت دامان را
طعن حسود را نشمارم هیچ
زان سانکهکوه قطرهٔ باران را
گیرمکه حاسد افعی غژمان است
من زمردستم افعی غژمان را
ور خصم را مهابت ثعبان است
من تیره ابرم آفت ثعبان را
ور بدکنش به سختی سوهان است
تفسیدهکورهام من سوهان را
بارد عنا به پیکرم ار پیکان
رویین تنم ننالم پیکان را
آن نیروییکه بازوی فضلم راست
هرگز نبوده سام نریمان را
وان دولتیکه داده مرا یزدان
هرگز نداده هیچ جهانبان را
با خود مرا به خشم میار ای چرخ
گردن مخار ضیغم غضبان را
کز خشم چشم من شود خیره
از مشتری نداندکیوان را
عریانیم مبینکهکنم چون صبح
از نور جامه پیکر عریان را
بر خوان فضل رای هنر بلعم
یک لقمه میشمارد لقمان را
من نخل و نیش و نوش بهم دارم
منت یگانه ایزد منان را
از نوش مینوازم دانا را
وز نیش میگدازم نادان را
آن عهدکوکه بود ز من تمکین
احرار یزد و ساوه وکرمان را
آن عصرکوکه چرخ هراسان داشت
از فر من مهان خراسان را
مانا نمود از پس میلادم
یزدان عقیم مادرگیهان را
چون من پس از وصال نیابیکس
صدبار اگر بکاوی ایران را
با ما ورا قیاس مکن ایراک
با جوی نیست نسبت عمّان را
در بحر فکرتش زنی ار غوطه
تا حشر مینیابی پایان را
حربا چو نیست خصم چه میداند
فر و بهای مهر فروزان را
زان جوهریکه خون جگر خوردست
قیمت بپرس لعل بدخشان را
ورنه جگر فروش چه میداند
قدر و بهای لعل درخشان را
هرچند لعل رنگ جگر دارد
زین صد هزار فرق بود آن را
چوبند هر دو عود وحطب لیکن
لختی حکمکن آتشت سوزان را
مرغند هر دو لیک بسی فرقست
از زاغ عندلیب نوا خوان را
قطران و عنبر ارچه به یک رنگند
نبود شمیم عنبر قطران را
هم یوز و سگ اگر چه ز یک جنسند
سگ نشکرد غزالگرازان را
آن لایق شکار ملوک آمد
وین درخور استگلهٔ چوپان را
نجار اگر ز چوبکند شمشیر
شمشیر او نبرد خفتان را
منقار طوطی است چو عقبانکج
وانرا نه آن شکوه کهعقبان را
نبود هلال اگر به صفت باشد
شکل هلال داسهٔ دهقان را
هردو سوار لیک بسی توفیر
از نی سوار فارس یکران را
هردوکلام لیک بسی فرقست
از سبعهٔ معلقه فرقان را
اشعار جاهلیه بسوزانی
چون بنگری فصاحت قرآن را
گردانهٔ انار به ره بینی
دل در طمع میفکن مرجان را
ور بنگری غرور سراب از دور
کمگوی تهنیت لب عطشان را
لختی چو زاج سوده به چنگ آری
مفکن ز چشمکحل صفاهان را
در صد هزار نرگس شهلا نیست
آن فتنهییکه نرگس فتان را
در صد هزار سنبل بویا نیست
آن حالتیکه زلف پریشان را
در صد هزار سروگلستان نیست
آن جلوهییکه قامت جانان را
داند سخنکه قدر سخندان چیست
گوی آگهست لطمهٔ چوگان را
آوخکه میبکاست هنر جانم
چون مهکه میبکاهدکتان را
ای چرخگردگرد سپس مازار
این مستمند خستهٔ حیران را
ای خیره آهریمن مردم خوار
بر آدمی مشوران غیلان را
من در جهان تراستمی مهمان
زینسان عزیز داری مهمان را
بهراس از اینکه بر تو بشورانم
رکن رکین دولت سلطان را
دارای دهر معتمدالدوله
کز اوست فخر عالم امکان را
با رای صائبش نبود محتاج
اقطاع فارس هیچ نگهبان را
با دست و تیغ او ندهم نسبت
برق و سحاب آذر و نیسان را
بر برق چون ببندم تهمت را
بر ابرکی پسندم بهتان را
ای حکمران فارسکه قاآنی
دیدست در تو همت قاآن را
حاشاکهگر برانیش از درگاه
راند به لب حکایتکفران را
او دیده است از تو هزار احسان
تا حشر شکرگوید احسان را
لیکن چو غنچه تنگدلست ار چه
چون غنچه ساکن استگلستان را
گو پارس بوستان نه مگر بلبل
نه مه وداعگوید بستان را
یزدان بودگواه که نگزیند
بر درگه تو درگه خاقان را
بر هیچ چشمه دل ننهد آنکاو
چون خضر دیده چشمهٔ حیوان را
خواهد پی مدیح تو بگزیند
یک چند نیز خطهٔ طهران را
گوهر بهکان خویش بود ارزان
وانگهگرانکه برشکندکان را
گردد به چشم دور و به جان نزدیک
فرقی نه قرب و بعد جانان را
قرب عیان هزار زیان دارد
بر خویش چون پسندد خسران را
نزدیکی است علت محرومی
زان چشم من نبیند مژگان را
قرب عیان سببکه مه از خورشید
هر مه پذیرهگردد نقصان را
قرب نهان خوشستکه هر روزی
سازد عیان عنایت پنهان را
قرب نهان نگرکه به خویش از خویش
نزدیکتر شماری یزدان را
آری چو خصم قرب عیان بیند
سازد وسیله حیله و دستان را
طبع ترا ملولکند از من
تا خود مجال بیند هذیان را
بیحکمتی مگر نبودکایزد
بر آدمیگماشته شیطان را
کان دیو خیرهگر نبدی آدم
آلوده می نگشتی عصیان را
با آنکهگر بهشتت برین باشد
نتوانکشید منت رضوان را
هر روز بنده از پی دیدارت
راحت شمرده زحمت دربان را
بر جای خون ز مهر و وفای تو
آموده همچو دل رگ شریان را
او راگمان بدانکه تو نگزینی
هرگز بر او اماثل و اقران را
گیرم که یافتی گوهری ارزان
نتوان شکستگوهر ارزان را
هرکاو به عمد زدگوهری بر سنگ
آماده بود باید تاوان را
نه هرکه مدحگوی توگفتارش
چونگفت من ز دل برد احزان را
نه هرکهگفت مدح رسول و آل
زودق رسد فرزدق و حسان را
نه هرکه یافت صحبت پیغمبر
باشد قرین ابوذر و سلمان را
آخر ز بحر ژرف چهگشتیکم
سیراب اگر نمودی عطشان را
از نور آفتاب چه میکاهد
گرکسوتی ببخشد عریان را
قاآنیا ز نعت نبی در دل
نک بر فروز مشعل ایمان را
شاهنشهیکه خشم و رضای او
مقهورکرده جنت و نیران را
زایینه چشم حق نگرش دیده
در جسم خود حقیقت انسان را
بیچهر او ننوشمکوثر را
بیمهر او نپوشم غفران را
با عفو او امیرم جنت را
با فضل او سمیرم غلمان را
تا در جهان بود به رزانت نام
کاخ سدیر وگنبد هرمان را
بادا به شاهراه بقا موسوم
یارش وصول و خصمش حرمان را
یارش همیشه یار سعادت را
خصمش همیشه خصمگریبان را
آنگرم سیر صاعقه جولان را
آن توسنیکه بسپرد ازگرمی
یکسان چو برقکوه و بیابان را
آنگرم جنبشیکه به توفاند
از باد حمله تودهٔ ثهلان را
خارا به نعل خاره شکنکوبد
زانسانکه پتککوبد سندان را
چون زین نهی بهکوههٔ او بینی
بر پشت باد تخت سلیمان را
زندان شدست بر من و تو شیراز
بدرودکرد باید زندان را
گیرمکه ملک فارسگلستانست
ایدون خزان رسیدهگلستان را
غیر از ثنای معتمدالدوله
از هر ثنا فرو شو دیوان را
بگذار مدح او بهکتاب اندر
تا حرز جان بود دل پژمان را
دیگر ممان به پارسکه رونق نیست
در ساحتش فصاحت سحبان را
خواهی عزیز مصر جهانگشتن
بدرودگو چو یوسفکنعان را
جاییکه پشک ومشک بهیک نرخست
عطارگو ببندد دکان را
مزد سخنتراش شود رسوا
چون من درم ز خشمگریبان را
آری چو صبحکردگریبان چاک
طرار شب وداعکند جان را
خود نیست مالدار اگر دزدی
از مال غیر پرکند انبان را
با من چرا ستیزهکند آنکاو
از وحی می نداند هذیان را
گردد چه از طراوت ریحانکم
گر خنفسا نبوید ریحان را
یا سامریکهگاو سخنگو ساخت
از وی چه ننگ موسی عمران را
یا عنکبوت اگر به مگس خوشدل
از وی چه نقص سبعهٔ الوان را
گیرمکه رایج آمد خرمهره
قیمت نکاستگوهر غلطان را
گیرمکه بومسیلمه مصحف ساخت
از وی چه ننگ مصحف سبحان را
گر پای امتحان به میان آید
داناکجا خورد غم نادان را
من پتک و هرکه پتک همی خاید
گو خود بده جنایت دندان را
من نوح وقت و هرکه مرا منکر
گو شو پذیره آفت طوفان را
من عیسی زمان و بنهراسم
از فیض روح غدر یهودان را
من دعوی سخن را برهانم
برهانگزفه داند برهان را
عمّان چوگوهر سخنم بیند
عمانکند ز غیرت دامان را
طعن حسود را نشمارم هیچ
زان سانکهکوه قطرهٔ باران را
گیرمکه حاسد افعی غژمان است
من زمردستم افعی غژمان را
ور خصم را مهابت ثعبان است
من تیره ابرم آفت ثعبان را
ور بدکنش به سختی سوهان است
تفسیدهکورهام من سوهان را
بارد عنا به پیکرم ار پیکان
رویین تنم ننالم پیکان را
آن نیروییکه بازوی فضلم راست
هرگز نبوده سام نریمان را
وان دولتیکه داده مرا یزدان
هرگز نداده هیچ جهانبان را
با خود مرا به خشم میار ای چرخ
گردن مخار ضیغم غضبان را
کز خشم چشم من شود خیره
از مشتری نداندکیوان را
عریانیم مبینکهکنم چون صبح
از نور جامه پیکر عریان را
بر خوان فضل رای هنر بلعم
یک لقمه میشمارد لقمان را
من نخل و نیش و نوش بهم دارم
منت یگانه ایزد منان را
از نوش مینوازم دانا را
وز نیش میگدازم نادان را
آن عهدکوکه بود ز من تمکین
احرار یزد و ساوه وکرمان را
آن عصرکوکه چرخ هراسان داشت
از فر من مهان خراسان را
مانا نمود از پس میلادم
یزدان عقیم مادرگیهان را
چون من پس از وصال نیابیکس
صدبار اگر بکاوی ایران را
با ما ورا قیاس مکن ایراک
با جوی نیست نسبت عمّان را
در بحر فکرتش زنی ار غوطه
تا حشر مینیابی پایان را
حربا چو نیست خصم چه میداند
فر و بهای مهر فروزان را
زان جوهریکه خون جگر خوردست
قیمت بپرس لعل بدخشان را
ورنه جگر فروش چه میداند
قدر و بهای لعل درخشان را
هرچند لعل رنگ جگر دارد
زین صد هزار فرق بود آن را
چوبند هر دو عود وحطب لیکن
لختی حکمکن آتشت سوزان را
مرغند هر دو لیک بسی فرقست
از زاغ عندلیب نوا خوان را
قطران و عنبر ارچه به یک رنگند
نبود شمیم عنبر قطران را
هم یوز و سگ اگر چه ز یک جنسند
سگ نشکرد غزالگرازان را
آن لایق شکار ملوک آمد
وین درخور استگلهٔ چوپان را
نجار اگر ز چوبکند شمشیر
شمشیر او نبرد خفتان را
منقار طوطی است چو عقبانکج
وانرا نه آن شکوه کهعقبان را
نبود هلال اگر به صفت باشد
شکل هلال داسهٔ دهقان را
هردو سوار لیک بسی توفیر
از نی سوار فارس یکران را
هردوکلام لیک بسی فرقست
از سبعهٔ معلقه فرقان را
اشعار جاهلیه بسوزانی
چون بنگری فصاحت قرآن را
گردانهٔ انار به ره بینی
دل در طمع میفکن مرجان را
ور بنگری غرور سراب از دور
کمگوی تهنیت لب عطشان را
لختی چو زاج سوده به چنگ آری
مفکن ز چشمکحل صفاهان را
در صد هزار نرگس شهلا نیست
آن فتنهییکه نرگس فتان را
در صد هزار سنبل بویا نیست
آن حالتیکه زلف پریشان را
در صد هزار سروگلستان نیست
آن جلوهییکه قامت جانان را
داند سخنکه قدر سخندان چیست
گوی آگهست لطمهٔ چوگان را
آوخکه میبکاست هنر جانم
چون مهکه میبکاهدکتان را
ای چرخگردگرد سپس مازار
این مستمند خستهٔ حیران را
ای خیره آهریمن مردم خوار
بر آدمی مشوران غیلان را
من در جهان تراستمی مهمان
زینسان عزیز داری مهمان را
بهراس از اینکه بر تو بشورانم
رکن رکین دولت سلطان را
دارای دهر معتمدالدوله
کز اوست فخر عالم امکان را
با رای صائبش نبود محتاج
اقطاع فارس هیچ نگهبان را
با دست و تیغ او ندهم نسبت
برق و سحاب آذر و نیسان را
بر برق چون ببندم تهمت را
بر ابرکی پسندم بهتان را
ای حکمران فارسکه قاآنی
دیدست در تو همت قاآن را
حاشاکهگر برانیش از درگاه
راند به لب حکایتکفران را
او دیده است از تو هزار احسان
تا حشر شکرگوید احسان را
لیکن چو غنچه تنگدلست ار چه
چون غنچه ساکن استگلستان را
گو پارس بوستان نه مگر بلبل
نه مه وداعگوید بستان را
یزدان بودگواه که نگزیند
بر درگه تو درگه خاقان را
بر هیچ چشمه دل ننهد آنکاو
چون خضر دیده چشمهٔ حیوان را
خواهد پی مدیح تو بگزیند
یک چند نیز خطهٔ طهران را
گوهر بهکان خویش بود ارزان
وانگهگرانکه برشکندکان را
گردد به چشم دور و به جان نزدیک
فرقی نه قرب و بعد جانان را
قرب عیان هزار زیان دارد
بر خویش چون پسندد خسران را
نزدیکی است علت محرومی
زان چشم من نبیند مژگان را
قرب عیان سببکه مه از خورشید
هر مه پذیرهگردد نقصان را
قرب نهان خوشستکه هر روزی
سازد عیان عنایت پنهان را
قرب نهان نگرکه به خویش از خویش
نزدیکتر شماری یزدان را
آری چو خصم قرب عیان بیند
سازد وسیله حیله و دستان را
طبع ترا ملولکند از من
تا خود مجال بیند هذیان را
بیحکمتی مگر نبودکایزد
بر آدمیگماشته شیطان را
کان دیو خیرهگر نبدی آدم
آلوده می نگشتی عصیان را
با آنکهگر بهشتت برین باشد
نتوانکشید منت رضوان را
هر روز بنده از پی دیدارت
راحت شمرده زحمت دربان را
بر جای خون ز مهر و وفای تو
آموده همچو دل رگ شریان را
او راگمان بدانکه تو نگزینی
هرگز بر او اماثل و اقران را
گیرم که یافتی گوهری ارزان
نتوان شکستگوهر ارزان را
هرکاو به عمد زدگوهری بر سنگ
آماده بود باید تاوان را
نه هرکه مدحگوی توگفتارش
چونگفت من ز دل برد احزان را
نه هرکهگفت مدح رسول و آل
زودق رسد فرزدق و حسان را
نه هرکه یافت صحبت پیغمبر
باشد قرین ابوذر و سلمان را
آخر ز بحر ژرف چهگشتیکم
سیراب اگر نمودی عطشان را
از نور آفتاب چه میکاهد
گرکسوتی ببخشد عریان را
قاآنیا ز نعت نبی در دل
نک بر فروز مشعل ایمان را
شاهنشهیکه خشم و رضای او
مقهورکرده جنت و نیران را
زایینه چشم حق نگرش دیده
در جسم خود حقیقت انسان را
بیچهر او ننوشمکوثر را
بیمهر او نپوشم غفران را
با عفو او امیرم جنت را
با فضل او سمیرم غلمان را
تا در جهان بود به رزانت نام
کاخ سدیر وگنبد هرمان را
بادا به شاهراه بقا موسوم
یارش وصول و خصمش حرمان را
یارش همیشه یار سعادت را
خصمش همیشه خصمگریبان را
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح ابوالمظفر محمدشاه غازی انارالله برهانه گوید
در خواب دوش دیدم آن سرو راستین را
بر رخ حجابکرده از شوخی آستین را
حیران صفت ستاده سر پرخمار باده
برگرد مه نهاده یک طبله مشک چین را
پوشیده در دو سنبل یک دسته سرخگل را
بنفته در دو مرجان یککوزه انگبین را
برگرد ماهکشته یک خوشه ضیمران را
بر شاخ سرو هشته یک دسته یاسمین را
گفتم بتا نگارا سروا مها بهارا
کافیست چین زلفت بگشا ز چهره چین را
چند ایستاده حیران بنشین و رخ مپوشان
ها ازکه وامکردی این خوی شرمگین را
تو مرهم ملالی مخدوم اهل حالی
آزرده دید نتوان مخدوم نازنین را
سیمین سرین خود راگر بر زمینگذاری
بر دوش تا به محشر منت نهی زمین را
بر دوش خادمت نهگر خستهگشتی آری
تنهاکشید نتوان پنجاه من سرین را
تو آن نئیکه بر ما هرشب بهکنج خلوت
بر میزدی پی رقص آن ساعد سمین را
چونگرد مهرهٔ سیم در دست حقهبازان
هرلحظه چرخ دادی آن جفتهٔ رزین را
از عکس ساق و ساعدکان بلورکردی
کریاس آستان راکرباس آستین را
آب دهان یاران جاری شدی چو باران
هرگهکه مینمودی آن ساق دلنشین را
گفتا ز اهل هوشی دانمکه پرده پوشی
عذری شنوکه تا لب بگشایی آفرین را
رندان شهر دانی همواره درکمینند
باید ز چشم رندان بستن رهکمین را
ویژهکه از بزرگان مشتی قلندرانند
کز خلد میربایند غلمان و حور عین را
هرجاکهسادهروییست افسونکنندوحیلت
تا بر نهد به سجده چون زاهدان جبین را
من شوخ پارسیگو دانیکه پارسایم
آماج تیر شهوت نتوان نمود دین را
در حقهدان نقره دارم نگین لعلی
زانگشت دیو مردم میپوشم آن نگین را
گهگه به کنجخلوتگر با تو حالتی رفت
از خاینان دولت فرقی بود امین را
آخر تو ز اهل راهی مداح پادشاهی
خرسند داشت باید مداح اینچنین را
آن نایب محمد آن مهدی مؤید
کز صارم مهند بگشود روم و چین را
شاهان هفتکشور بدرود تختگویند
هرگهکه اوگذارد بر پشت رخش زین را
با جاه او مبر نام فرزند زادشم را
با عدل او مگو وصف دلبند آتبین را
کلکش ز جود فطری چون حرف سین نگارد
چون شین سهنقطه بخشد از فضل حرف سین را
وز بخل دشمن او هرگهکه شین نویسد
دندانها رباید از مده حرف شین را
چونگوهر وجودش از ماء و طین سرشتند
بر نه سپهر فخر است تا حشر ماء و طین را
گر نام عزم او را بر بارهیی نگارند
ناردگشوگردون آنبارهٔ حصین را
شاها ز خدمت تو هرگهکه دور مانم
حنانهوار هردم از دلکشم حنین را
گویی ز مادر امروز زادستمی ازیراک
جز پوست جامهیی نیست این هیکل متین را
در دولت تو باید من بنده راکه هرشب
از می نشاط بخشم این خاطر حزین را
گهگویمی به مطرب بنواز ارغنون را
گهگویمی به ساقی پر ساز ساتکین را
بر فرق او فشانمکه زر شش سری را
در مشت اینگذارمگهگوهر ثمین را
تا آن به می طرازد آن جام زرفشان را
تا این نکو نوازد آن چنگ رامتین را
تشریف هرچه دادی انعام هرچهکردی
خازن نداد آن را حاکم نکرد این را
تکرار شایگانیگر رفت در قوافی
عذری بود خجسته از فکرت متین را
چون مدح شاهگویم حیران شوم به حدی
کز لفظ دوری افتد این رای دوربین را
درکشتزار دانش خرم مراست یک سر
مزد ارچه قسمت آمد دزدان خوشهچین را
قاآنیا دعاگو وین مدعا بپرداز
زحمت مده ازین بیش سلطان راستین را
یزدان سنین ماضی باز آورد دوباره
تا بر بقای خسرو بفزاید آن سنین را
بر رخ حجابکرده از شوخی آستین را
حیران صفت ستاده سر پرخمار باده
برگرد مه نهاده یک طبله مشک چین را
پوشیده در دو سنبل یک دسته سرخگل را
بنفته در دو مرجان یککوزه انگبین را
برگرد ماهکشته یک خوشه ضیمران را
بر شاخ سرو هشته یک دسته یاسمین را
گفتم بتا نگارا سروا مها بهارا
کافیست چین زلفت بگشا ز چهره چین را
چند ایستاده حیران بنشین و رخ مپوشان
ها ازکه وامکردی این خوی شرمگین را
تو مرهم ملالی مخدوم اهل حالی
آزرده دید نتوان مخدوم نازنین را
سیمین سرین خود راگر بر زمینگذاری
بر دوش تا به محشر منت نهی زمین را
بر دوش خادمت نهگر خستهگشتی آری
تنهاکشید نتوان پنجاه من سرین را
تو آن نئیکه بر ما هرشب بهکنج خلوت
بر میزدی پی رقص آن ساعد سمین را
چونگرد مهرهٔ سیم در دست حقهبازان
هرلحظه چرخ دادی آن جفتهٔ رزین را
از عکس ساق و ساعدکان بلورکردی
کریاس آستان راکرباس آستین را
آب دهان یاران جاری شدی چو باران
هرگهکه مینمودی آن ساق دلنشین را
گفتا ز اهل هوشی دانمکه پرده پوشی
عذری شنوکه تا لب بگشایی آفرین را
رندان شهر دانی همواره درکمینند
باید ز چشم رندان بستن رهکمین را
ویژهکه از بزرگان مشتی قلندرانند
کز خلد میربایند غلمان و حور عین را
هرجاکهسادهروییست افسونکنندوحیلت
تا بر نهد به سجده چون زاهدان جبین را
من شوخ پارسیگو دانیکه پارسایم
آماج تیر شهوت نتوان نمود دین را
در حقهدان نقره دارم نگین لعلی
زانگشت دیو مردم میپوشم آن نگین را
گهگه به کنجخلوتگر با تو حالتی رفت
از خاینان دولت فرقی بود امین را
آخر تو ز اهل راهی مداح پادشاهی
خرسند داشت باید مداح اینچنین را
آن نایب محمد آن مهدی مؤید
کز صارم مهند بگشود روم و چین را
شاهان هفتکشور بدرود تختگویند
هرگهکه اوگذارد بر پشت رخش زین را
با جاه او مبر نام فرزند زادشم را
با عدل او مگو وصف دلبند آتبین را
کلکش ز جود فطری چون حرف سین نگارد
چون شین سهنقطه بخشد از فضل حرف سین را
وز بخل دشمن او هرگهکه شین نویسد
دندانها رباید از مده حرف شین را
چونگوهر وجودش از ماء و طین سرشتند
بر نه سپهر فخر است تا حشر ماء و طین را
گر نام عزم او را بر بارهیی نگارند
ناردگشوگردون آنبارهٔ حصین را
شاها ز خدمت تو هرگهکه دور مانم
حنانهوار هردم از دلکشم حنین را
گویی ز مادر امروز زادستمی ازیراک
جز پوست جامهیی نیست این هیکل متین را
در دولت تو باید من بنده راکه هرشب
از می نشاط بخشم این خاطر حزین را
گهگویمی به مطرب بنواز ارغنون را
گهگویمی به ساقی پر ساز ساتکین را
بر فرق او فشانمکه زر شش سری را
در مشت اینگذارمگهگوهر ثمین را
تا آن به می طرازد آن جام زرفشان را
تا این نکو نوازد آن چنگ رامتین را
تشریف هرچه دادی انعام هرچهکردی
خازن نداد آن را حاکم نکرد این را
تکرار شایگانیگر رفت در قوافی
عذری بود خجسته از فکرت متین را
چون مدح شاهگویم حیران شوم به حدی
کز لفظ دوری افتد این رای دوربین را
درکشتزار دانش خرم مراست یک سر
مزد ارچه قسمت آمد دزدان خوشهچین را
قاآنیا دعاگو وین مدعا بپرداز
زحمت مده ازین بیش سلطان راستین را
یزدان سنین ماضی باز آورد دوباره
تا بر بقای خسرو بفزاید آن سنین را
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح امیرکبیر میرزاتقیخان رحمهالله گوید
نسیم خلد میرود مگر ز جویبارها
که بوی مشک میدهد هوای مرغزارها
فراز خاک وخشتها دمیده سبزکشتها
چهکشتها بهشتها نه ده نه صد هزارها
بهچنگ بسته چنگها بنای هشته رنگها
چکاوهاکلنگها تذروها هزارها
ز نای خویش فاخته دوصد اصول ساخته
ترانها نواخته چو زیر و بم تارها
ز خاک رسته لالها چوبسدین پیالها
به برگ لاله ژالها چو در شفق ستارها
فکندهاند همهمه کشیدهاند زمزمه
بهشاخ سروبن همه چهکبکها چه سارها
نسیم روضهٔ ارم جهد به مغز دمبدم
ز بس دمیده پیش هم به طرف جویبارها
بهارها بنفشها شقیقها شکوفها
شمامها خجستهها اراکها عرارها
ز هرکرانه مستها پیالها به دستها
ز مغز میپرستها نشانده می خمارها
ز ریزش سحابها بر آبها حبابها
چو جوی نقره آبها روان در آبشارها
فراز سرو بوستان نشستهاند قمریان
چو مقریان نغز خوانبهزمردین منارها
فکندهاند غلغله دو صد هزار یکدله
به شاخگل پیگله ز رنج انتظارها
درختهای بارور چو اشتران باربر
همی ز پشت یکدگرکشیده صف قطارها
مهارکش شمالشان سحابها رحالشان
اصولشان عقالشان فروعشان مهارها
درین بهار دلنشینکهگشته خاک عنبرین
ز من ربوده عقل و دین نگاری از نگارها
رفیق جو شفیق خو عقیق لب شقیق رو
رقیق دل دقیق مو چه مو ز مشک تارها
به طرهکرده تعبیه هزار طبله غالیه
به مژه بسته عاریه برنده ذوالفقارها
مهی دو هفت سال او سواد دیده خال او
شکفته از جمال او بهشتها بهارها
دوکوزه شهد در لبش دو چهره ماه نخشبش
نهفته زلف چون شبش به تارها تتارها
سهیل حسن چهر او دو چشم من سپهر او
مدام مست مهر او نبیدها عقارها
چگویمتکهدوش چونبهناز وغمزهشدبرون
به حجره آمد اندرون به طرز میگسارها
بهکف بطی ز سرخ میکهگر ازو چکد به نی
همی ز بند بند وی برون جهد شرارها
دونده در دماغ و سر جهنده در دل و جگر
چنانکه برجهد شرر به خشک ریشه خارها
مرا بهعشوهگفتهی تراست هیچ میل می
بگفتمش به یادکی ببخش هی بیارها
خوشاست کامشبای صنمخوریم می بهیاد جم
کهگشته دولت عجم قوی چوکوهسارها
ز سعی صدر نامور مهین امیر دادگر
کزوگشوده باب و در ز حصن و از حصارها
به جای ظالمی شقی نشسته عادلی تقی
که مؤمنان متقیکنند افتخارها
امیر شه امین شه یسار شه یمین شه
که سر ز آفرین شه به عرش سوده بارها
یگانه صدر محترم مهین امیر محتشم
اتابک شه عجم امین شهریارها
امیر مملکتگشا امین ملک پادشا
معین دین مصطفی ضمین رزقخوارها
قوام احتشامها عماد احترامها
مدار انتظامها عیار اعتبارها
مکمّل قصورها مسدد ثغورها
ممّهد امورها منظم دیارها
کشندهٔ شریرها رهاکن اسیرها
خزانهٔ فقیرها نظام بخشکارها
بههر بلد بههر مکان بههر زمین بههر زمان
کنند مدح او به جان به طرز حقگزارها
خطیبها ادیبها اریبها لبیبها
قریبها غریبها صغارها کبارها
به عهد او نشاطهاکنند و انبساطها
به مهد در قماطها ز شوق شیرخوارها
سحابکف محیط دلکریم خوبسیط ظل
مخمرش از آب وگل فخارها وقارها
به ملک شه ز آگهی بسی فزوده فرهی
کهگشت مملکت تهی ز ننگها ز عارها
معین شه امین شه یسار شه یمین شه
که فکر دوربین شهگزیدش ازکبارها
فنای جان ناکسان شرار خرمن خسان
حیات روح مفلسان نشاط دلفکارها
بهگاه خشمش آنچنان طپد زمین و آسمان
که هوش مردم جبان ز هولگیر و دارها
زهی ملک رهین تو جهان در آستین تو
رسیده از یمین تو به هر تنی یسارها
به هفت خط و چار حد به هر دیار و هر بلد
فزون ز جبر و حد و عد تراست جان نثارها
کبیرها دبیرها خبیرها بصیرها
وزیرها امیرها مشیرها مشارها
دوسال هستکمترککهفکرتتوچون محک
ز نقد جان یک به یک به سنگ زد عیارها
هم ازکمال بخردی به فر و فضل ایزدی
ز دست جمله بستدی عنان اختیارها
چنان ز اقتدار توگرفت پایهکار تو
کهگشت روزگار تو امیر روزگارها
چه مایهخصم ملک و دینکهکرد ساز رزم وکین
که ساختی به هر زمین زلاششان مزارها
خلیل را نواختی بخیل راگداختی
برای هردو ساختی چه تختها چه دارها
در ستم شکستهیی ره نفاق بستهیی
به آب عدل شستهیی ز چهر دین غبارها
به پای تخت پادشه فزودی آن قدر سپه
که صفکشد دو ماهه ره پیادها سوارها
کشیدهگرد ملک و دین ز سعی فکرت رزین
ز توپهای آهنین بس آهنین حصارها
حصارکوبوصفشکنکهخیزدشتفازدهن
چو ازگلوی اهرمن شررفشان به خارها
سیاهمور در شکمکنند سرخچهره هم
چهچهره قاصد عدم چه مور خیل مارها
شوند مورها در او تمام مار سرخ رو
که بر جهندش ازگلو چو مارها ز غارها
ندیدم اژدر اینچنین دل آتشین تن آهنین
که افکند در اهلکین ز مارها دمارها
نه داد ماند ونه دین ز دیو پر شود زمین
فتد خمار ظلموکین بهمغز ذوالخمارها
بهنظمملک ودین نگر ز بسکهجسته زیبو فر
که نگسلد یکاز دگر چو پودها ز تارها
الاگذشت آن زمنکه بگسلد در چمن
میان لاله و سمن حمارها فسارها
مرا بپرور آنچنانکه ماند از تو جاودان
ز شعر بنده در جهان خجسته یادگارها
به جای آب شعر من اگر برند در چمن
ز فکر آب و رنج تن رهند آبیارها
هماره تابه هر خزان شود ز باد مهرگان
تهی زرنگ و بو جهان چو پشت سوسمارها
خجسته باد حال تو هزار قرن سال تو
به هر دل از خیال تو شکفته نوبهارها
که بوی مشک میدهد هوای مرغزارها
فراز خاک وخشتها دمیده سبزکشتها
چهکشتها بهشتها نه ده نه صد هزارها
بهچنگ بسته چنگها بنای هشته رنگها
چکاوهاکلنگها تذروها هزارها
ز نای خویش فاخته دوصد اصول ساخته
ترانها نواخته چو زیر و بم تارها
ز خاک رسته لالها چوبسدین پیالها
به برگ لاله ژالها چو در شفق ستارها
فکندهاند همهمه کشیدهاند زمزمه
بهشاخ سروبن همه چهکبکها چه سارها
نسیم روضهٔ ارم جهد به مغز دمبدم
ز بس دمیده پیش هم به طرف جویبارها
بهارها بنفشها شقیقها شکوفها
شمامها خجستهها اراکها عرارها
ز هرکرانه مستها پیالها به دستها
ز مغز میپرستها نشانده می خمارها
ز ریزش سحابها بر آبها حبابها
چو جوی نقره آبها روان در آبشارها
فراز سرو بوستان نشستهاند قمریان
چو مقریان نغز خوانبهزمردین منارها
فکندهاند غلغله دو صد هزار یکدله
به شاخگل پیگله ز رنج انتظارها
درختهای بارور چو اشتران باربر
همی ز پشت یکدگرکشیده صف قطارها
مهارکش شمالشان سحابها رحالشان
اصولشان عقالشان فروعشان مهارها
درین بهار دلنشینکهگشته خاک عنبرین
ز من ربوده عقل و دین نگاری از نگارها
رفیق جو شفیق خو عقیق لب شقیق رو
رقیق دل دقیق مو چه مو ز مشک تارها
به طرهکرده تعبیه هزار طبله غالیه
به مژه بسته عاریه برنده ذوالفقارها
مهی دو هفت سال او سواد دیده خال او
شکفته از جمال او بهشتها بهارها
دوکوزه شهد در لبش دو چهره ماه نخشبش
نهفته زلف چون شبش به تارها تتارها
سهیل حسن چهر او دو چشم من سپهر او
مدام مست مهر او نبیدها عقارها
چگویمتکهدوش چونبهناز وغمزهشدبرون
به حجره آمد اندرون به طرز میگسارها
بهکف بطی ز سرخ میکهگر ازو چکد به نی
همی ز بند بند وی برون جهد شرارها
دونده در دماغ و سر جهنده در دل و جگر
چنانکه برجهد شرر به خشک ریشه خارها
مرا بهعشوهگفتهی تراست هیچ میل می
بگفتمش به یادکی ببخش هی بیارها
خوشاست کامشبای صنمخوریم می بهیاد جم
کهگشته دولت عجم قوی چوکوهسارها
ز سعی صدر نامور مهین امیر دادگر
کزوگشوده باب و در ز حصن و از حصارها
به جای ظالمی شقی نشسته عادلی تقی
که مؤمنان متقیکنند افتخارها
امیر شه امین شه یسار شه یمین شه
که سر ز آفرین شه به عرش سوده بارها
یگانه صدر محترم مهین امیر محتشم
اتابک شه عجم امین شهریارها
امیر مملکتگشا امین ملک پادشا
معین دین مصطفی ضمین رزقخوارها
قوام احتشامها عماد احترامها
مدار انتظامها عیار اعتبارها
مکمّل قصورها مسدد ثغورها
ممّهد امورها منظم دیارها
کشندهٔ شریرها رهاکن اسیرها
خزانهٔ فقیرها نظام بخشکارها
بههر بلد بههر مکان بههر زمین بههر زمان
کنند مدح او به جان به طرز حقگزارها
خطیبها ادیبها اریبها لبیبها
قریبها غریبها صغارها کبارها
به عهد او نشاطهاکنند و انبساطها
به مهد در قماطها ز شوق شیرخوارها
سحابکف محیط دلکریم خوبسیط ظل
مخمرش از آب وگل فخارها وقارها
به ملک شه ز آگهی بسی فزوده فرهی
کهگشت مملکت تهی ز ننگها ز عارها
معین شه امین شه یسار شه یمین شه
که فکر دوربین شهگزیدش ازکبارها
فنای جان ناکسان شرار خرمن خسان
حیات روح مفلسان نشاط دلفکارها
بهگاه خشمش آنچنان طپد زمین و آسمان
که هوش مردم جبان ز هولگیر و دارها
زهی ملک رهین تو جهان در آستین تو
رسیده از یمین تو به هر تنی یسارها
به هفت خط و چار حد به هر دیار و هر بلد
فزون ز جبر و حد و عد تراست جان نثارها
کبیرها دبیرها خبیرها بصیرها
وزیرها امیرها مشیرها مشارها
دوسال هستکمترککهفکرتتوچون محک
ز نقد جان یک به یک به سنگ زد عیارها
هم ازکمال بخردی به فر و فضل ایزدی
ز دست جمله بستدی عنان اختیارها
چنان ز اقتدار توگرفت پایهکار تو
کهگشت روزگار تو امیر روزگارها
چه مایهخصم ملک و دینکهکرد ساز رزم وکین
که ساختی به هر زمین زلاششان مزارها
خلیل را نواختی بخیل راگداختی
برای هردو ساختی چه تختها چه دارها
در ستم شکستهیی ره نفاق بستهیی
به آب عدل شستهیی ز چهر دین غبارها
به پای تخت پادشه فزودی آن قدر سپه
که صفکشد دو ماهه ره پیادها سوارها
کشیدهگرد ملک و دین ز سعی فکرت رزین
ز توپهای آهنین بس آهنین حصارها
حصارکوبوصفشکنکهخیزدشتفازدهن
چو ازگلوی اهرمن شررفشان به خارها
سیاهمور در شکمکنند سرخچهره هم
چهچهره قاصد عدم چه مور خیل مارها
شوند مورها در او تمام مار سرخ رو
که بر جهندش ازگلو چو مارها ز غارها
ندیدم اژدر اینچنین دل آتشین تن آهنین
که افکند در اهلکین ز مارها دمارها
نه داد ماند ونه دین ز دیو پر شود زمین
فتد خمار ظلموکین بهمغز ذوالخمارها
بهنظمملک ودین نگر ز بسکهجسته زیبو فر
که نگسلد یکاز دگر چو پودها ز تارها
الاگذشت آن زمنکه بگسلد در چمن
میان لاله و سمن حمارها فسارها
مرا بپرور آنچنانکه ماند از تو جاودان
ز شعر بنده در جهان خجسته یادگارها
به جای آب شعر من اگر برند در چمن
ز فکر آب و رنج تن رهند آبیارها
هماره تابه هر خزان شود ز باد مهرگان
تهی زرنگ و بو جهان چو پشت سوسمارها
خجسته باد حال تو هزار قرن سال تو
به هر دل از خیال تو شکفته نوبهارها
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در تهنیت عید مولود امیرالمؤمنین علیهلسلام و مدح پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه خلدالله ملکه
خیمهٔ زربفت زد بر چرخ نیلی آفتاب
از پرند نیلگون آویخت بس زرین طناب
بال بگشود از پس شام سیه صبح سفید
همچو سیمین شاهبازی از پی مشکین غراب
عنبرینموی شبارکافورگون شدعیب نیست
صبح روز پیری آید از پس شام شباب
تاکه سیمین حلقهای اختران درد ز هم
خور برونآمد چو زرین تیغی ازمشکین قراب
یا نهگفتی از پی صید حواصل بچگان
زاشیان چرخ بیرون شد یکی زرین عقاب
یا به جادویی فلک در حقهٔ یاقوت زرد
کرد پنهان صد هزاران مهره از در خوشاب
یا نه زرین عنکبوتیگرد صد سیمین مگس
بافته درگنبد مینا دو صد زرین لعاب
یا نهنگیکهربا پیکرکه از آهنگ او
صدهزاران ماهی سیم افتد اندر اضطراب
یا چو زرین زورقیکز صدمتش پنهان شود
درتک سیمابگون دریا دو صد سیمین حباب
در چنین صبحی به یادکشتی زرین مهر
ای مه سیمینلقا ما را بهکشتی ده شراب
محشر ارخواهی زگیسو چهرهیی بنما ازآنک
محشر آنروز استکز مغرب درآید آفتاب
عیش جان در مرگ تن بینم خرابمکن ز می
کاین حدیثم بس لدوا للموت وابنوا للخراب
هردو لعلت شکر نابست خواهم هردو را
میببوسم تا نماند در میانشان شکرآب
خاصهاین ماهرجبکز خرمی جشنی عجیب
کرد شاه از بهر مولود شه دین بوتراب
ناصر دین و دول آرایش ملک و ملل
ناصرالدین شاه غازی خسرو مالک رقاب
رسم این جشن نوآیینکرد شاه دینپرست
آنکه چون ذاتخرد ملکش مصون از انقلاب
از برای عمر جاویدان و نام سرمدی
کردکاریکش خدا بخشد ثواب اندر ثواب
راستی از شهریاران این محاسن درخورست
نه محاسن را بحنا روز و شبکردن خضاب
قصرجاویدی ببایدساختن بیخاکوخشت
ورنهکو آنگنگ دژ کابادکرد ا فراسیاب
همچو نوروز جلالی شاید ار این عید را
خلق عید ناصری خوانند بهر انتساب
خاکراه بوترابست اینملککز رشک او
آسمانگوید همی یا لیتنیکنت تراب
کیست دانی بوتراب آن مظهرکاملکه هست
درمیان حقو باطل حکم او فصل الخطاب
اولین نور تجلی آخرین تکمیل فرض
صورتاسماء حسنی معنی حسنالمآب
جوهر عشق الهی ریشهٔ علم ازل
شیرهٔ شور محبت شافع یومالحساب
ناظم هر چارگوهر داور هر پنج حس
مالکهر هفت دوزخ فاتح هر هشت باب
خاصیت بخش نباتات از سپندان تا به عود
رنگپرداز جمادات از شبه تا در ناب
نام او در نامهٔ ایجاد حرف اولین
ذات او در دفتر توحید فرد انتخاب
نطفهیی بیمهر او صورت نبندد در رحم
قطرهیی بیامر او نازل نگردد از سحاب
هیچ طاعت بیولای او نیفتد سودمند
هیچ دعوت بیرضای او نگردد مستجاب
بر سلیمان قهرش از یک ترک استثنا نمود
سر القینا علیکرسیه ثم اناب
قدر او بر جاهلان پوشیده ماند ار نه خدای
هفتدوزخ را نکردی خلق از بهر عذاب
گرچه دیدندش به بیداری ندیدندش درست
چشمعاشقکور بود و چهر جانان در حجاب
نهتوانم ممکنش خوانم نه واجب لاجرم
اندرین ره نهدرنگم ممکنست و نهشتاب
عقلگوید عشق دیوانه است زامکان پا مکش
عشقگوید عقل بیگانه است آنسوتر شتاب
عقلگویدلنگ شد اسبم بکش لختی عنان
عشقگویدگرم شدخشم بزنبرخی رکاب
داوری را از زبان عشق فالی برزدم
ربنا افتح بیننا فال من آمد درکتاب
راستی را عقل نتواندکزو یابد نشان
کی توان جستن نشان آب شیرین از سراب
ایکهگویی حق بهقرآن وصفاو ظاهر نگفت
وصف او هست آنچه هست اندرکتاب مستطاب
گرتو از هرعضو عضوی وصفگویی بیشمر
یاکه از هر جزو جزوی مدح رانی بیحساب
وصف آن اعضا ز وصف تن بود قایم مقام
مدح این اجزا ز مدحکل بود نایب مناب
با همه اشیاست جفت و وز همه اشیاست فرد
چونخرد درجان وجان درجسم وجسم اندرثیاب
وین به عنوان مثل بد ورنهکیگنجد به لفظ
ذوق صهبا طعم شکر رنگگل بویگلاب
ذوقآنخواهیبنوشو طعمآنخواهی بچش
رنگاین خواهی ببین و بویآن خواهی بیاب
گرنبد باوی خطاب حق بهظاهر باک نیست
کاوست منظور خدا با هرکه فرماید خطاب
فاشترگویم رجوعلفظ ومعنی چونبهدوست
در حقیقت هم سؤال از وی تراود هم جواب
ور همی بیپردهتر خواهی بگویم باک نیست
اوستلفظواوستمعنیاوستفصل واوستباب
او مدادست او دواتست او بیانست او قلم
اوکلامست اوکتابست او خطابست او عتاب
این همهگفتم ولی بالله تمام افسانه بود
فرقکن افسانه را از وصف ایکامل نصاب
وصفآن باشدکزاو موصوفرابتوان شناخت
نه همی افسانهگفتن همچوکور از ماهتاب
وصفنور آنستکز چشمت درآید در ضمیر
مدح آب آنست کز جانت نشاند التهاب
ایکه سیرابی خدارا وصفآب ازمن مپرس
هل بجویم تشنهیی آنگه بگویم وصف آب
چشم بندی هست تعریف از پی نامحرمان
تا نبیند چشمشان رخسار جانان بینقاب
وینکه منگویم تمام افسانهای عاشتیست
تا بدان افسانه نامحرم رود لختی به خواب
دیدهباشی شاهدی چون بارقیب آید بهبزم
عشقغیرت پیشه هرساعت فتد درپیچوتاب
مصلحت را صد هزار افسانهگوید با رقیب
خوابشآید خودز وصلدوستگردد کامیاب
مغزگفتی نغزگفتی لیک قاآنی بترس
زابلهانکند فهم و جاهلان دیریاب
راهتنگست و فرس لنگست و معبر پر ز سنگ
ای سوار تیز رو لختی عنان واپس بتاب
بیشازینت حدگفتن نیستورگویی خطاست
ختمکن اینجا سخن والله علم بالصواب
از پرند نیلگون آویخت بس زرین طناب
بال بگشود از پس شام سیه صبح سفید
همچو سیمین شاهبازی از پی مشکین غراب
عنبرینموی شبارکافورگون شدعیب نیست
صبح روز پیری آید از پس شام شباب
تاکه سیمین حلقهای اختران درد ز هم
خور برونآمد چو زرین تیغی ازمشکین قراب
یا نهگفتی از پی صید حواصل بچگان
زاشیان چرخ بیرون شد یکی زرین عقاب
یا به جادویی فلک در حقهٔ یاقوت زرد
کرد پنهان صد هزاران مهره از در خوشاب
یا نه زرین عنکبوتیگرد صد سیمین مگس
بافته درگنبد مینا دو صد زرین لعاب
یا نهنگیکهربا پیکرکه از آهنگ او
صدهزاران ماهی سیم افتد اندر اضطراب
یا چو زرین زورقیکز صدمتش پنهان شود
درتک سیمابگون دریا دو صد سیمین حباب
در چنین صبحی به یادکشتی زرین مهر
ای مه سیمینلقا ما را بهکشتی ده شراب
محشر ارخواهی زگیسو چهرهیی بنما ازآنک
محشر آنروز استکز مغرب درآید آفتاب
عیش جان در مرگ تن بینم خرابمکن ز می
کاین حدیثم بس لدوا للموت وابنوا للخراب
هردو لعلت شکر نابست خواهم هردو را
میببوسم تا نماند در میانشان شکرآب
خاصهاین ماهرجبکز خرمی جشنی عجیب
کرد شاه از بهر مولود شه دین بوتراب
ناصر دین و دول آرایش ملک و ملل
ناصرالدین شاه غازی خسرو مالک رقاب
رسم این جشن نوآیینکرد شاه دینپرست
آنکه چون ذاتخرد ملکش مصون از انقلاب
از برای عمر جاویدان و نام سرمدی
کردکاریکش خدا بخشد ثواب اندر ثواب
راستی از شهریاران این محاسن درخورست
نه محاسن را بحنا روز و شبکردن خضاب
قصرجاویدی ببایدساختن بیخاکوخشت
ورنهکو آنگنگ دژ کابادکرد ا فراسیاب
همچو نوروز جلالی شاید ار این عید را
خلق عید ناصری خوانند بهر انتساب
خاکراه بوترابست اینملککز رشک او
آسمانگوید همی یا لیتنیکنت تراب
کیست دانی بوتراب آن مظهرکاملکه هست
درمیان حقو باطل حکم او فصل الخطاب
اولین نور تجلی آخرین تکمیل فرض
صورتاسماء حسنی معنی حسنالمآب
جوهر عشق الهی ریشهٔ علم ازل
شیرهٔ شور محبت شافع یومالحساب
ناظم هر چارگوهر داور هر پنج حس
مالکهر هفت دوزخ فاتح هر هشت باب
خاصیت بخش نباتات از سپندان تا به عود
رنگپرداز جمادات از شبه تا در ناب
نام او در نامهٔ ایجاد حرف اولین
ذات او در دفتر توحید فرد انتخاب
نطفهیی بیمهر او صورت نبندد در رحم
قطرهیی بیامر او نازل نگردد از سحاب
هیچ طاعت بیولای او نیفتد سودمند
هیچ دعوت بیرضای او نگردد مستجاب
بر سلیمان قهرش از یک ترک استثنا نمود
سر القینا علیکرسیه ثم اناب
قدر او بر جاهلان پوشیده ماند ار نه خدای
هفتدوزخ را نکردی خلق از بهر عذاب
گرچه دیدندش به بیداری ندیدندش درست
چشمعاشقکور بود و چهر جانان در حجاب
نهتوانم ممکنش خوانم نه واجب لاجرم
اندرین ره نهدرنگم ممکنست و نهشتاب
عقلگوید عشق دیوانه است زامکان پا مکش
عشقگوید عقل بیگانه است آنسوتر شتاب
عقلگویدلنگ شد اسبم بکش لختی عنان
عشقگویدگرم شدخشم بزنبرخی رکاب
داوری را از زبان عشق فالی برزدم
ربنا افتح بیننا فال من آمد درکتاب
راستی را عقل نتواندکزو یابد نشان
کی توان جستن نشان آب شیرین از سراب
ایکهگویی حق بهقرآن وصفاو ظاهر نگفت
وصف او هست آنچه هست اندرکتاب مستطاب
گرتو از هرعضو عضوی وصفگویی بیشمر
یاکه از هر جزو جزوی مدح رانی بیحساب
وصف آن اعضا ز وصف تن بود قایم مقام
مدح این اجزا ز مدحکل بود نایب مناب
با همه اشیاست جفت و وز همه اشیاست فرد
چونخرد درجان وجان درجسم وجسم اندرثیاب
وین به عنوان مثل بد ورنهکیگنجد به لفظ
ذوق صهبا طعم شکر رنگگل بویگلاب
ذوقآنخواهیبنوشو طعمآنخواهی بچش
رنگاین خواهی ببین و بویآن خواهی بیاب
گرنبد باوی خطاب حق بهظاهر باک نیست
کاوست منظور خدا با هرکه فرماید خطاب
فاشترگویم رجوعلفظ ومعنی چونبهدوست
در حقیقت هم سؤال از وی تراود هم جواب
ور همی بیپردهتر خواهی بگویم باک نیست
اوستلفظواوستمعنیاوستفصل واوستباب
او مدادست او دواتست او بیانست او قلم
اوکلامست اوکتابست او خطابست او عتاب
این همهگفتم ولی بالله تمام افسانه بود
فرقکن افسانه را از وصف ایکامل نصاب
وصفآن باشدکزاو موصوفرابتوان شناخت
نه همی افسانهگفتن همچوکور از ماهتاب
وصفنور آنستکز چشمت درآید در ضمیر
مدح آب آنست کز جانت نشاند التهاب
ایکه سیرابی خدارا وصفآب ازمن مپرس
هل بجویم تشنهیی آنگه بگویم وصف آب
چشم بندی هست تعریف از پی نامحرمان
تا نبیند چشمشان رخسار جانان بینقاب
وینکه منگویم تمام افسانهای عاشتیست
تا بدان افسانه نامحرم رود لختی به خواب
دیدهباشی شاهدی چون بارقیب آید بهبزم
عشقغیرت پیشه هرساعت فتد درپیچوتاب
مصلحت را صد هزار افسانهگوید با رقیب
خوابشآید خودز وصلدوستگردد کامیاب
مغزگفتی نغزگفتی لیک قاآنی بترس
زابلهانکند فهم و جاهلان دیریاب
راهتنگست و فرس لنگست و معبر پر ز سنگ
ای سوار تیز رو لختی عنان واپس بتاب
بیشازینت حدگفتن نیستورگویی خطاست
ختمکن اینجا سخن والله علم بالصواب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در منقبت علیبن ابیطالب صلواتلله علیه فرماید
دوشم مگر چه بودکه هیچم نبرد خواب
پروین به رخ فشاندم تا سر زد آفتاب
بیدار بود خادمکی در سرای من
گفتاز چهخواب مینروی دادمش جواب
کامروز بخت خواجه ز من پرسشی نمود
زین پس چو بختخواجه نخواهم شدن بهخواب
گفت ار چنین بود قلمیگیر وکاغذی
بنگار بیتکی دو سه در مدح بوتراب
تفسیر عقل ترجمهٔ اولین ظهور
تأویل عشق ماحصل چارمینکتاب
روح رسول زوج بتول آیت وصول
منظور حق مشیت مطلق وجود ناب
تمثال روح صورت جان معنی خرد
همسال عشق شیر خدا میرکامیاب
گنج بقا ذخیرهٔ هستیکلید فیض
امن جهان امان خلایق امین باب
مشکلگشای هرچه بهگیتی ز خوب و زشت
روزیرسان هرچه بهگیهان ز شیخ و شاب
منظور حق ز هرچه به قرآن خورد قسم
مقصود ربز هرچه به فرقانکند خطاب
داغی نه بر جبین و پرستار او قلوب
طوقی نه برگلوی وگرفتار او رقاب
وجهالله اوست دل مبر از وی به هیچوجه
بابالله اوست پامکش از وی بههیچ باب
او هست جان پاک و جهان مشتی آب و خاک
زین پاکتر بگویم هم اوست خاک و آب
یک لحظه پیش ازینکه نگارم مناقبش
در دل نشستهبود چو خورشید بینقاب
چون مدح او نوشتم اندر حجاب رفت
زیراکه لفظ و خامهشد اندر میان حجاب
نی نی صفات من بود اینها نه وصف او
بشنو دلیل تاکه نیفتی در اضطراب
آخر نه هرچه زاد ز هرچیز وصف اوست
زانسانکهگرمیاز شرر و مستی از شراب
این وصف آب نیستکهگویی شرر برد
کاین وصفهمتراعطشافزاست چونسراب
در مدح سیل اینکه خرابیکند چرا
بس مدح سیلکردی و جایی نشد خراب
لیکن هم ار به دیدهٔ معنی نظرکنی
در پردهٔ قشور توان یافتن لباب
زیراکه از خیال رهی هست تا خرد
کاسباب خوب و زشت بدو داد انتساب
هرچند ذکر آب عطش را مفید نیست
خوشتر ز وصف آتش در دفع التهاب
لطف و عذاب هردو ز یزدان رسد ولی
لاشک حدیث لطف به از قصهٔ عذاب
چون نیک بنگری سخن از عرش ایزدی
زانجاکه آمدست بدانجاکند ایاب
ازگوش باز در دل و از جان رود به عرش
در دل ز راهگوش نیوشاکند شتاب
پس شد عیانکه سامع و قایل بود یکی
کاو خودکند سؤالو هم او خود دهد جواب
باری علی چو شافع دیوان محشرست
ارجو شفیع من شود اندر صف حساب
زانسانکه هست صاحب دیوان شفیع من
در حضرت جناب جوانبخت مستطاب
شیخ اجل مراد ملل منشاء دول
فهرست مجد نظم بقا فرد انتخاب
آن میر حقیرستکه درگنج معرفت
یک تن نیامدست چو اوکاملالنصاب
با او هر آنکهکینه سگالد به حکم حق
حالی بهگردنش رگ شریان شود طناب
داند ضمیر اوکه سعیدست یا شقی
هر نطفه را نرفته به زهدان ز پشت باب
قاآنیا ببندگیش جان نثارکن
گم شو ز خویش و زندگی جاودان بیاب
خواهی دعاکنیکه خدایش دهد دوکون
حاجت بگفت نیست خداکرد مستجاب
پروین به رخ فشاندم تا سر زد آفتاب
بیدار بود خادمکی در سرای من
گفتاز چهخواب مینروی دادمش جواب
کامروز بخت خواجه ز من پرسشی نمود
زین پس چو بختخواجه نخواهم شدن بهخواب
گفت ار چنین بود قلمیگیر وکاغذی
بنگار بیتکی دو سه در مدح بوتراب
تفسیر عقل ترجمهٔ اولین ظهور
تأویل عشق ماحصل چارمینکتاب
روح رسول زوج بتول آیت وصول
منظور حق مشیت مطلق وجود ناب
تمثال روح صورت جان معنی خرد
همسال عشق شیر خدا میرکامیاب
گنج بقا ذخیرهٔ هستیکلید فیض
امن جهان امان خلایق امین باب
مشکلگشای هرچه بهگیتی ز خوب و زشت
روزیرسان هرچه بهگیهان ز شیخ و شاب
منظور حق ز هرچه به قرآن خورد قسم
مقصود ربز هرچه به فرقانکند خطاب
داغی نه بر جبین و پرستار او قلوب
طوقی نه برگلوی وگرفتار او رقاب
وجهالله اوست دل مبر از وی به هیچوجه
بابالله اوست پامکش از وی بههیچ باب
او هست جان پاک و جهان مشتی آب و خاک
زین پاکتر بگویم هم اوست خاک و آب
یک لحظه پیش ازینکه نگارم مناقبش
در دل نشستهبود چو خورشید بینقاب
چون مدح او نوشتم اندر حجاب رفت
زیراکه لفظ و خامهشد اندر میان حجاب
نی نی صفات من بود اینها نه وصف او
بشنو دلیل تاکه نیفتی در اضطراب
آخر نه هرچه زاد ز هرچیز وصف اوست
زانسانکهگرمیاز شرر و مستی از شراب
این وصف آب نیستکهگویی شرر برد
کاین وصفهمتراعطشافزاست چونسراب
در مدح سیل اینکه خرابیکند چرا
بس مدح سیلکردی و جایی نشد خراب
لیکن هم ار به دیدهٔ معنی نظرکنی
در پردهٔ قشور توان یافتن لباب
زیراکه از خیال رهی هست تا خرد
کاسباب خوب و زشت بدو داد انتساب
هرچند ذکر آب عطش را مفید نیست
خوشتر ز وصف آتش در دفع التهاب
لطف و عذاب هردو ز یزدان رسد ولی
لاشک حدیث لطف به از قصهٔ عذاب
چون نیک بنگری سخن از عرش ایزدی
زانجاکه آمدست بدانجاکند ایاب
ازگوش باز در دل و از جان رود به عرش
در دل ز راهگوش نیوشاکند شتاب
پس شد عیانکه سامع و قایل بود یکی
کاو خودکند سؤالو هم او خود دهد جواب
باری علی چو شافع دیوان محشرست
ارجو شفیع من شود اندر صف حساب
زانسانکه هست صاحب دیوان شفیع من
در حضرت جناب جوانبخت مستطاب
شیخ اجل مراد ملل منشاء دول
فهرست مجد نظم بقا فرد انتخاب
آن میر حقیرستکه درگنج معرفت
یک تن نیامدست چو اوکاملالنصاب
با او هر آنکهکینه سگالد به حکم حق
حالی بهگردنش رگ شریان شود طناب
داند ضمیر اوکه سعیدست یا شقی
هر نطفه را نرفته به زهدان ز پشت باب
قاآنیا ببندگیش جان نثارکن
گم شو ز خویش و زندگی جاودان بیاب
خواهی دعاکنیکه خدایش دهد دوکون
حاجت بگفت نیست خداکرد مستجاب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - هنگام نهضت عباسشاه غازی طابثراه از خراسان و ماندن محمدشاه غازی نورالله مرقده فرماید
آنچه من بینم به بیداری نبیندکس به خواب
زانکه در یکحال هم در راحتم هم در عذاب
گاهگریم چون صراحیگاه خندم چون قدح
گاه بالم چون صنوبرگاه نالمچون رباب
بر به حال من یکی بنگر به چشم اعتبار
تا شوی آگهکه ضد از ضد ندارد اجتناب
گریم و درگریهٔ من خندهها بینی نهان
خندم و بر خندهٔ منگریها یابی حجاب
زان همیگریمکه جان ازکام دل شد ناامید
زان همی خندمکه دل برکام جان شدکامیاب
موکب عباس شاهی شد بری از خاوران
شد محمد شه مهین فرزند او نایب مناب
آن سریر مجد و شوکت را همایون شهریار
این سپهر قدر و مکنت را فروزان ماهتاب
مر مرا از طلعت این ماه در دل خرمی
مرمرا از هجرت آن شاه در جان پیچ و تاب
آن پدر از سهم تیرش تیر بدکیشان بکیش
این پسر ازبیم تیغش تیغ شاهان درقراب
آنپدرجمشیدتخت واین پسرخورشید بخت
آنپدرکاموس تاب واین پسرکاووس آب
آن پدر با موکبش فتح و سعادت همعنان
این پسر باکوکبش فر و جلالت همرکاب
آن ولیعهد شهنشه این ولیعهد پدر
آنچوگلزاد ازگلستان این زگلهمچونگلاب
چون پدر اینک بهگیتی ملکبخش و ملکگیر
چون پدر اکنون بهگیهان رنج بین وگنج یاب
زرفشاند سر ستاند برنماید برخورد
رنج بیند بیشمر تاگنج یابد بیحساب
درگهکوشش هژبر است ار زره پوشد هژبر
درگهبخشش سحابست ارسخن گویدسحاب
قدر اوکوهیستکاو راکهکشانستیکمر
جود او بحریستکاو را آسمانستی حباب
سیر خنگش سیرگردون را همی ماندکزان
روزکین در عرصهٔگیتی درافتد انقلاب
جود او بارنده ابر و خشم او درنده ببر
خنگ او غران هژبر و تیر او پران عقاب
گر نسیم خلق او درکام ضیغم بگذرد
نشنوی ازکام ضیغم جز شمیم مشک ناب
طفل را با سطوت او رنج ایام مشیب
پیر را با رأفت او عیش هنگام شباب
آسمان فتح را نعل سمند او هلال
نوعروس ملک راگرد سپاه او نقاب
لطف او از وادی بطحا برویاند سمن
قهر او از چشمهٔکوثر برانگیزد سراب
لبببندد از سخنسحبان چو اوگوید سخن
کانچهاوگوید خطاهستآنچهاینگوید صواب
سبعهٔ وارونه را برکعبه بربنددکسی
کش نباشد آگهی از رتبهٔ ام الکتاب
روز هیجاکز مسیر توسنگردان شود
گرد رهگردونگرا تر از دعای مستجاب
دشتکیناز جوشنجیشوجنبش یکرانشود
تنگچون چشم خروس و تیره چون پر غراب
خار صحرا چون سنانگردد مهیای طعان
سنگ هامون چون حسام آید پذیرای ضراب
از زمین بر چرخگردان هر زمان بارد خدنگ
آنچنانکز چرخگردان بر زمین بارد شهاب
تیغگرددکژدمیکش زهر صدکژدم بهنیش
رمحگردد افعییکش سهم صد افعی به ناب
گنبد خضرا ز بانگگاودم در ارتعاش
تودهٔ غبرا زگرد باد پا در احتجاب
تن جدا از روح چونان دست مظلوم از علاج
سر تهی از مغز چونان جام مسکین از شراب
چون تو از مکمن برون آیی به عزم رزم خصم
باتنی چون آسمان و بارخی چون آفتاب
بر یکی توسن عیان بینند صد اسفندیار
در یکی جوشن نهان یابند صدافراسیاب
خونفشانگردد چنان تیغتکهگر تا روز حشر
خاک راکاوی نیابی هیچ جز لعل مذاب
خنجرت چوننوعروسان در شبستان خلق را
هرنفسناخنکند از خونبدخواهان خضاب
گر همه البرزکوه از آتش شمشیر تو
پیکرشگوگردسان فانی شود از التهاب
خسروا طبعکریمتکوه را ماند از آنک
هر سؤالی را دهد از لطف بیمنت جواب
باسحابرحمتتجیحون شوددریای خشک
با شرار خنجرت هامون شود دریای آب
تا بیاساید زمین مانند حزمت از درنگ
تا نیارامد فلک مانند عزمت از شتاب
هر تنیکاو در خلافت پای بر جا چون ستون
همچو میخ خرگهش اندرگلو بادا طناب
زانکه در یکحال هم در راحتم هم در عذاب
گاهگریم چون صراحیگاه خندم چون قدح
گاه بالم چون صنوبرگاه نالمچون رباب
بر به حال من یکی بنگر به چشم اعتبار
تا شوی آگهکه ضد از ضد ندارد اجتناب
گریم و درگریهٔ من خندهها بینی نهان
خندم و بر خندهٔ منگریها یابی حجاب
زان همیگریمکه جان ازکام دل شد ناامید
زان همی خندمکه دل برکام جان شدکامیاب
موکب عباس شاهی شد بری از خاوران
شد محمد شه مهین فرزند او نایب مناب
آن سریر مجد و شوکت را همایون شهریار
این سپهر قدر و مکنت را فروزان ماهتاب
مر مرا از طلعت این ماه در دل خرمی
مرمرا از هجرت آن شاه در جان پیچ و تاب
آن پدر از سهم تیرش تیر بدکیشان بکیش
این پسر ازبیم تیغش تیغ شاهان درقراب
آنپدرجمشیدتخت واین پسرخورشید بخت
آنپدرکاموس تاب واین پسرکاووس آب
آن پدر با موکبش فتح و سعادت همعنان
این پسر باکوکبش فر و جلالت همرکاب
آن ولیعهد شهنشه این ولیعهد پدر
آنچوگلزاد ازگلستان این زگلهمچونگلاب
چون پدر اینک بهگیتی ملکبخش و ملکگیر
چون پدر اکنون بهگیهان رنج بین وگنج یاب
زرفشاند سر ستاند برنماید برخورد
رنج بیند بیشمر تاگنج یابد بیحساب
درگهکوشش هژبر است ار زره پوشد هژبر
درگهبخشش سحابست ارسخن گویدسحاب
قدر اوکوهیستکاو راکهکشانستیکمر
جود او بحریستکاو را آسمانستی حباب
سیر خنگش سیرگردون را همی ماندکزان
روزکین در عرصهٔگیتی درافتد انقلاب
جود او بارنده ابر و خشم او درنده ببر
خنگ او غران هژبر و تیر او پران عقاب
گر نسیم خلق او درکام ضیغم بگذرد
نشنوی ازکام ضیغم جز شمیم مشک ناب
طفل را با سطوت او رنج ایام مشیب
پیر را با رأفت او عیش هنگام شباب
آسمان فتح را نعل سمند او هلال
نوعروس ملک راگرد سپاه او نقاب
لطف او از وادی بطحا برویاند سمن
قهر او از چشمهٔکوثر برانگیزد سراب
لبببندد از سخنسحبان چو اوگوید سخن
کانچهاوگوید خطاهستآنچهاینگوید صواب
سبعهٔ وارونه را برکعبه بربنددکسی
کش نباشد آگهی از رتبهٔ ام الکتاب
روز هیجاکز مسیر توسنگردان شود
گرد رهگردونگرا تر از دعای مستجاب
دشتکیناز جوشنجیشوجنبش یکرانشود
تنگچون چشم خروس و تیره چون پر غراب
خار صحرا چون سنانگردد مهیای طعان
سنگ هامون چون حسام آید پذیرای ضراب
از زمین بر چرخگردان هر زمان بارد خدنگ
آنچنانکز چرخگردان بر زمین بارد شهاب
تیغگرددکژدمیکش زهر صدکژدم بهنیش
رمحگردد افعییکش سهم صد افعی به ناب
گنبد خضرا ز بانگگاودم در ارتعاش
تودهٔ غبرا زگرد باد پا در احتجاب
تن جدا از روح چونان دست مظلوم از علاج
سر تهی از مغز چونان جام مسکین از شراب
چون تو از مکمن برون آیی به عزم رزم خصم
باتنی چون آسمان و بارخی چون آفتاب
بر یکی توسن عیان بینند صد اسفندیار
در یکی جوشن نهان یابند صدافراسیاب
خونفشانگردد چنان تیغتکهگر تا روز حشر
خاک راکاوی نیابی هیچ جز لعل مذاب
خنجرت چوننوعروسان در شبستان خلق را
هرنفسناخنکند از خونبدخواهان خضاب
گر همه البرزکوه از آتش شمشیر تو
پیکرشگوگردسان فانی شود از التهاب
خسروا طبعکریمتکوه را ماند از آنک
هر سؤالی را دهد از لطف بیمنت جواب
باسحابرحمتتجیحون شوددریای خشک
با شرار خنجرت هامون شود دریای آب
تا بیاساید زمین مانند حزمت از درنگ
تا نیارامد فلک مانند عزمت از شتاب
هر تنیکاو در خلافت پای بر جا چون ستون
همچو میخ خرگهش اندرگلو بادا طناب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در مدح حسینخان نظامالدوله فرماید
ای ترا در چهره آب و وی ترا در طره تاب
در دلمزان آب تاب و بر رخم زین تاب آب
هستدر چشمم عیانو هستدر جسمم نهان
هرچهدر رویتو آب و هرچه در موی تو تاب
آب و تاب روی و مویت برده آب و تاب من
آن زدینم برده آب و این ز جسمم برده تاب
رو بتابی مو نتابی برخلاف رای من
چندگویم چند مویم مو بتاب و رو متاب
تا به چند از حرقت فرقت بسوزم چون جحیم
تا بکی ازکلفت الفت بنالم چون رباب
چند جوشم چندکوشم چند نوشم خون دل
چند پویم چند جویم چندگویم ترک خواب
جویمت تاگویمت در بر دو صد راز نهان
خوانیم تا رانیم از در به صد ناز و عتاب
با رقیبستی حبیب و با حبیبستی رقیب
اینتننگیبسعجیبو اینترنگیبسعجاب
با چو من پیری تو برنایی چو برنایی بلی
بس عجب نبودکه برنایند باهم شیخ و شاب
چون جبان جنگجو باشد جوان ننگجو
لیکن آن از تیر و این از پیر دارد اجتناب
تو جوانی با توان و من توانی ناتوان
کی توانی گردد از وصل جوانی کامیاب
گر ز خودرایی خودآراییکه من بیخود شوم
نیست محتاج خودآرایی خدا را آفتاب
بسکه لاغر ز اشتیاقم بسکه دلتنگ از فراق
بیخلیلم چون خلال و بیحبیبم چون حباب
بیتو ای رشک روان بارم به رخ اشک روان
آنچناناشکیکه رشک از وی برد لعل مذاب
جلوهٔخورشید و ما هماز توکیبخشد شکیب
کیشنیدستیکهگردد نشنه سیراب از سراب
سیم در سنگست سنگ اکنون ترا در سیم در
مشکدر چیناست چیناکنونترا در مشک ناب
در میان لعل خندان در دندانت نهان
چون درون حقهٔ یاقوت لولوی خوشاب
ساعدتچوناشکمنسمینولیهردو خضیب
این ز خون بیگناهان وان ز خون دل خضاب
تا مرا زلفت دلیل دل شد اندر راه عشق
هر زمان با خویشتنگویم اذا کانالغراب
پرنیانسوزد زآتشوینچهسحر استاینکهتو
بر عذار آتشین از پرنیان بستی نقاب
چون ببینی چشمگریانم بپوشی رخ بلی
از نظر پنهانشود خورشید چونگرید سحاب
قامتت را سرو ناز از راستی قایم مقام
طلعتت را ماه بدر از روشنی نایب مناب
عشق رویتگر بلای دل به دل جویم بلا
مهر مویتگر عذابجانبهجانخواهم عذاب
بیتوگر زینبعد همچون رعد نالم دور نیست
وعدهمچونرعد نالدچونشود دوراز رباب
گر دهانت نیست سیمرغ از چه باشد بینشان
گر وصالت نیست اکسیر از چه باشد دیریاب
هم ز سیمرغت بدل باری مرا چونکوه قاف
هم زاکسیرت بهرخ اشکیمرا چون سیم ناب
ترک میکن ترک من ترسمکه خشم آرد امیر
گر ببیند چشمتاز میچوندل دشمن خراب
اعتماد دولت و دینکافتد اندر روزکین
در سپاه هفتکشور از نهیب او نهاب
فارس رخش جلالت حارس اقلیم فارس
کز تف تیغش به بحر اندر شود ماهیکباب
پیشجودشبحر جوی و نزد حلمشکوهکاه
پیش عزمش باد خاک و نزد قهرش نار آب
رمح او شیر فلک را دل بدرد از طعان
تیغ اوگاو زمین را تن بکافد از ضراب
ملکگیرد بیسپاه و خصم بندد بیکمند
درع درّد بیطعان و خود برّد بیضراب
قدر او بدریستکاو را سدره آمد آسمان
تیغ او میغیستکاو را فتنه آمد فتح باب
معشر او محشریکش خنجر سوزان جحیم
درگه او خرگهیکش گنبدگردان قباب
فوج او موجی بودکاو را چرخگردانست پل
تیر او شریستکاو را مغزگردانست غاب
چهر او مهریستکز وی ماه اندر تاب و تب
قهر او زهریستکز وی مار اندر پیر و تاب
عصر او قصریتدر ویخفتهیککشوربهناز
عهد اومهدیستدر ویرفتهیکعالمبهخواب
دفتر پیشینیان را سوخت باید فرد فرد
داستان باستان را شست باید باب باب
بیثنای او مقیم است آنچه در عالم رقیم
بیسپاس او عقیم است آنچه درگیتیکتاب
گر نسیم لطف او درکام اژدر بگذرد
در دهان اژدها نوش روان گردد لعاب
دست او بازنده ابر و تیغ او تابنده برق
کوس او نالنده رعد و تیر او سوزان شهاب
عیب خلق او نهکز وی خصم او باشد نفور
مرجعل را نفرت جان خیزد از بویگلاب
یک سوار از لشکر او خصم یککشور سپاه
یک پلنگ ازکوه بربر مرگ یک هامونکلاب
ازکمال عدل او ترسمکزین پسگوسفند
آنچنان نازد به خودکارد شبیخون بر ذئاب
هرکهگردد تشنه آبش چاره باشد ای شگفت
تیغاو آبست و چبود چاره چون شد تشنه آب
با سپاه او روان نصرت عنان اندر عنان
با سمند او دوان دولت رکاب اندر رکاب
غرهٔ اقبال و سلخ فتنه آنروزیستکاو
همچو ماه نو برآرد تیغ خونریز از قراب
ایکه چرخ از صولت قهر تو دارد ارتعاش
ایکه دهر از هیبت تیغ تو دارد اضطراب
خصم را ماهیت از خشم توگردد منقلب
گرچه در ماهیت اشیا محالست انقلاب
التهاب تشنه راگویند آب آمد علاج
وینسخننزدیکدانشمنددور استازصواب
زانکه تیغت تشنهٔ خون چون شد آبش دهند
تا بیفزاید ورا از دادن آب التهاب
داد بخشا داورا باشد سؤالی مر مرا
هم بهشرط آنکه مهلت می نجویی در جواب
مر ترا امروز همچون من هزاران چاکرست
هریکی در دفتر آفاق فردی انتخاب
هریکی را مزدهایی پایمرد امتحان
هریکی راگنجهایی دسترنج اکتساب
هریکی را همچو افلاس من و احسان تو
هستدولت بیشمار و هستمکنت بیحساب
هریکی را بندگان با صولت اسفندیار
هریکی را بردگان با دولت افراسیاب
هریکیرا صد عیال حورمنظر در حریم
هریکی را صد غلام ماهپیکر در جناب
هریکی را قصرها هریک به رفعت آسمان
هریکی راکاخها هریک بطلعت آفتاب
قصرشان چون قصر قیصر مملو از رومی لبوس
کاخشان چونکاخ خاقان محشو از چینی ثیاب
من همانا قابل خدمت نبودم ورنه من
هم به قدر خویشتن بودم سزاوار خطاب
هم مرا بودی چو دیگر چاکران قدر و جاه
هم مرا بودی چو دیگر بندگانت فر و آب
نهچو من یکتن ثناخوانتازینسان در حضور
نهچو من یککس دعاگویتازینساندر غیاب
هم تو خود دانیکهگر شمشیر رانندم به فرق
در خلوص صدق من نبود مجال ارتیاب
شعر من شعرا و نثرم نثره هرکاو منکر است
گو بگو بیتیکه تا پیدا شود قشر از لباب
با چنان نثری مرا نبود نثاری از مهان
با چنین شعری مرا نبود شعیری در جواب
گر سخنگویدکسیکاو معجز استو سر و وحی
اللهاینکمعجز اینک سحر و اینک وحی ناب
نه بود شاعر هرانکو می ببافد یک دو شعر
نه بود بونصر هرکاو را وطن شد فاریاب
نه بود پیل دمان هرکش بود خرطوم وگاز
نه بود شیر ژیان هرکس بود چنگال و ناب
هم به جز خرطوم پیلان را بباید زور و هنگ
هم به جز چگال شیران را بباید توش و تاب
پشه را خرطوم و از پیل دمان در احتراز
گربه را چنگال و از شیر ژیان در اجتناب
مردواب و آدمی را بس به باطن فرقهاست
گر بهظاهر همچو آدمجسمو جان دارد دواب
چون تویی بایدکه داند شعر نیک از شعر بد
خضر باید تا شناسد جلوهٔ آب از سراب
اینمن و اینگویو اینچوگانو اینصف اینحریف
هرکه میگوید حریفمگوگران سازد رکاب
با چنین شعری مرا نبود هوای شاعری
وز چنین شعری روا نبود بدین فن ارتکاب
گر نبودی شعر و شاعرکس نخواندی مر مرا
شاهد بختم نماندی در حجاب احتجاب
آه ازان شعریکه شاعر را رسد از وی زیان
آوخ از آن ناخلفکامد بلای جان باب
هرکه آمد یک دو روز وکرد بختش یاوری
یافت عالی پایهیی زین آستان مستطاب
غیر منکم بخت بد در خواب و میدانم یقین
کاینچنیندر خواب خواهد بود تا روز حساب
از سخنگر نازش من خاک بر فرق سخن
خشکبهآنلجهیی کاوراست نازش از سراب
هست ز الطاف توام نازش ولی الطافکو
تا بهگردن هفت گردون را دراندازم طناب
نه زکم ظرفیستگر رازم تراوید از درون
خس برون افتد چو آید قلزم اندر اضطراب
تنگدلگشتم بسی زان شکوه سرزد از لبم
جام می چونشد لبالب ریزدش از لب شراب
خونکند قیهرکرا زخمیاست پنهاندر درون
گرد خیزد از زمین چون خانهییگردد خراب
فارس قدر من نداند زانکه من زادم درون
در صدف فرقیندارد با شبه در خوشاب
خود بیا انصاف ده با قدردانی همچو تو
باید اینسانقدر چون من نکتهسنجی نکتهیاب؟
خانهٔ من چشم مور و خدمت من شاعری
ذلت من با درنگ و عزت من با شتاب
هرکرا درکوی من افتد پس از عمریگذر
همچو عمر رفتهاش نبود به سوی من ایاب
روز فرش من زمین و نزل خوانم خون دل
شب دواجم آسمان و شمع بزمم ماهتاب
غیر آب جاری اندر خانهٔ من هیچ نیست
ور نبودی آب بودی اشک من جاری چو آب
بیستتنماهیصفتخوشدلبهآباستیم و بس
آبمان باشد طعام و آبمان باشد شراب
تاب دلتنگی نیارد در قفس یک مرغ و بس
بیستتن در یک قفس برگو چسان آرند تاب
خدمتی جز شعر فرما مر مراکاین روزگار
شاعری ننگستکش نتوان شنود از هیچ باب
وز طریق لفظ و معنی بیش از اینیک فرق نیست
شاعران را با یهودان ازکمال انتساب
آن کشد خواری که از مردم ستاند جایزه
وین سپارد جزیه تا جان را رهاند از عذاب
ملکهاگیری به یکگفتار چبودگر مرا
هم بهیکگفتار سازیکامجوی وکامیاب
من نیم دریا وکان تا باشم از جودت به رنج
مننیمخورشید و مه تا باشم از رایت به تاب
شکوه از بخت زبون قاآنیا زین پس بسست
شکر یزدان راکه هستی مدحگوی بوتراب
آنکه با مهرش ثوابست آنچه در عالمگناه
آنکه باکینشگناه است آنچه درگیتی ثواب
هردو عالم از زکات بخشش او یک نصیب
گرچه مال او نشد هرگز پذیرای نصاب
عفو او در روز محشر هفت دوزخ را حجیب
خشم او در وقتکیفر هشت جنت را حجاب
مدح او ذکر شفاه وگرد او نور عیون
مهر او داغ جباه و حکم او طوق رقاب
مؤمن صدیق از قهرش بنالد از عمل
کافر زندیق با مهرش ننالد از عتاب
بختاو تختیستکاو را عرش یزدانست فرش
چهر او مهریستکاو را نور ایمانست ناب
گر جنینی را نباشد داغ مهرش بر جبین
از مشیمهٔ مام پوید واژگون زی پشت باب
طاعت میکال بیمهرش نیفتد سودمند
دعوت جبریل بیعونش نگردد مستجاب
تا قدومشگشتزیبفرش خاک از عرش پا ک
قدسیان را ذکر لب یالیتنیکنت تراب
گر قوافی شد مکرر غم مخور قاآنیا
قند بود و شد مکرر اینت عذری ناصواب
تا ببالد از وصال دوست طالب چون نهال
تا بنالد از فراق یار عاشق چون رباب
هرکه یار او ببالد چون نهال از انبساط
هرکه خصم او بنالد چون رباب از اکتئاب
در دلمزان آب تاب و بر رخم زین تاب آب
هستدر چشمم عیانو هستدر جسمم نهان
هرچهدر رویتو آب و هرچه در موی تو تاب
آب و تاب روی و مویت برده آب و تاب من
آن زدینم برده آب و این ز جسمم برده تاب
رو بتابی مو نتابی برخلاف رای من
چندگویم چند مویم مو بتاب و رو متاب
تا به چند از حرقت فرقت بسوزم چون جحیم
تا بکی ازکلفت الفت بنالم چون رباب
چند جوشم چندکوشم چند نوشم خون دل
چند پویم چند جویم چندگویم ترک خواب
جویمت تاگویمت در بر دو صد راز نهان
خوانیم تا رانیم از در به صد ناز و عتاب
با رقیبستی حبیب و با حبیبستی رقیب
اینتننگیبسعجیبو اینترنگیبسعجاب
با چو من پیری تو برنایی چو برنایی بلی
بس عجب نبودکه برنایند باهم شیخ و شاب
چون جبان جنگجو باشد جوان ننگجو
لیکن آن از تیر و این از پیر دارد اجتناب
تو جوانی با توان و من توانی ناتوان
کی توانی گردد از وصل جوانی کامیاب
گر ز خودرایی خودآراییکه من بیخود شوم
نیست محتاج خودآرایی خدا را آفتاب
بسکه لاغر ز اشتیاقم بسکه دلتنگ از فراق
بیخلیلم چون خلال و بیحبیبم چون حباب
بیتو ای رشک روان بارم به رخ اشک روان
آنچناناشکیکه رشک از وی برد لعل مذاب
جلوهٔخورشید و ما هماز توکیبخشد شکیب
کیشنیدستیکهگردد نشنه سیراب از سراب
سیم در سنگست سنگ اکنون ترا در سیم در
مشکدر چیناست چیناکنونترا در مشک ناب
در میان لعل خندان در دندانت نهان
چون درون حقهٔ یاقوت لولوی خوشاب
ساعدتچوناشکمنسمینولیهردو خضیب
این ز خون بیگناهان وان ز خون دل خضاب
تا مرا زلفت دلیل دل شد اندر راه عشق
هر زمان با خویشتنگویم اذا کانالغراب
پرنیانسوزد زآتشوینچهسحر استاینکهتو
بر عذار آتشین از پرنیان بستی نقاب
چون ببینی چشمگریانم بپوشی رخ بلی
از نظر پنهانشود خورشید چونگرید سحاب
قامتت را سرو ناز از راستی قایم مقام
طلعتت را ماه بدر از روشنی نایب مناب
عشق رویتگر بلای دل به دل جویم بلا
مهر مویتگر عذابجانبهجانخواهم عذاب
بیتوگر زینبعد همچون رعد نالم دور نیست
وعدهمچونرعد نالدچونشود دوراز رباب
گر دهانت نیست سیمرغ از چه باشد بینشان
گر وصالت نیست اکسیر از چه باشد دیریاب
هم ز سیمرغت بدل باری مرا چونکوه قاف
هم زاکسیرت بهرخ اشکیمرا چون سیم ناب
ترک میکن ترک من ترسمکه خشم آرد امیر
گر ببیند چشمتاز میچوندل دشمن خراب
اعتماد دولت و دینکافتد اندر روزکین
در سپاه هفتکشور از نهیب او نهاب
فارس رخش جلالت حارس اقلیم فارس
کز تف تیغش به بحر اندر شود ماهیکباب
پیشجودشبحر جوی و نزد حلمشکوهکاه
پیش عزمش باد خاک و نزد قهرش نار آب
رمح او شیر فلک را دل بدرد از طعان
تیغ اوگاو زمین را تن بکافد از ضراب
ملکگیرد بیسپاه و خصم بندد بیکمند
درع درّد بیطعان و خود برّد بیضراب
قدر او بدریستکاو را سدره آمد آسمان
تیغ او میغیستکاو را فتنه آمد فتح باب
معشر او محشریکش خنجر سوزان جحیم
درگه او خرگهیکش گنبدگردان قباب
فوج او موجی بودکاو را چرخگردانست پل
تیر او شریستکاو را مغزگردانست غاب
چهر او مهریستکز وی ماه اندر تاب و تب
قهر او زهریستکز وی مار اندر پیر و تاب
عصر او قصریتدر ویخفتهیککشوربهناز
عهد اومهدیستدر ویرفتهیکعالمبهخواب
دفتر پیشینیان را سوخت باید فرد فرد
داستان باستان را شست باید باب باب
بیثنای او مقیم است آنچه در عالم رقیم
بیسپاس او عقیم است آنچه درگیتیکتاب
گر نسیم لطف او درکام اژدر بگذرد
در دهان اژدها نوش روان گردد لعاب
دست او بازنده ابر و تیغ او تابنده برق
کوس او نالنده رعد و تیر او سوزان شهاب
عیب خلق او نهکز وی خصم او باشد نفور
مرجعل را نفرت جان خیزد از بویگلاب
یک سوار از لشکر او خصم یککشور سپاه
یک پلنگ ازکوه بربر مرگ یک هامونکلاب
ازکمال عدل او ترسمکزین پسگوسفند
آنچنان نازد به خودکارد شبیخون بر ذئاب
هرکهگردد تشنه آبش چاره باشد ای شگفت
تیغاو آبست و چبود چاره چون شد تشنه آب
با سپاه او روان نصرت عنان اندر عنان
با سمند او دوان دولت رکاب اندر رکاب
غرهٔ اقبال و سلخ فتنه آنروزیستکاو
همچو ماه نو برآرد تیغ خونریز از قراب
ایکه چرخ از صولت قهر تو دارد ارتعاش
ایکه دهر از هیبت تیغ تو دارد اضطراب
خصم را ماهیت از خشم توگردد منقلب
گرچه در ماهیت اشیا محالست انقلاب
التهاب تشنه راگویند آب آمد علاج
وینسخننزدیکدانشمنددور استازصواب
زانکه تیغت تشنهٔ خون چون شد آبش دهند
تا بیفزاید ورا از دادن آب التهاب
داد بخشا داورا باشد سؤالی مر مرا
هم بهشرط آنکه مهلت می نجویی در جواب
مر ترا امروز همچون من هزاران چاکرست
هریکی در دفتر آفاق فردی انتخاب
هریکی را مزدهایی پایمرد امتحان
هریکی راگنجهایی دسترنج اکتساب
هریکی را همچو افلاس من و احسان تو
هستدولت بیشمار و هستمکنت بیحساب
هریکی را بندگان با صولت اسفندیار
هریکی را بردگان با دولت افراسیاب
هریکیرا صد عیال حورمنظر در حریم
هریکی را صد غلام ماهپیکر در جناب
هریکی را قصرها هریک به رفعت آسمان
هریکی راکاخها هریک بطلعت آفتاب
قصرشان چون قصر قیصر مملو از رومی لبوس
کاخشان چونکاخ خاقان محشو از چینی ثیاب
من همانا قابل خدمت نبودم ورنه من
هم به قدر خویشتن بودم سزاوار خطاب
هم مرا بودی چو دیگر چاکران قدر و جاه
هم مرا بودی چو دیگر بندگانت فر و آب
نهچو من یکتن ثناخوانتازینسان در حضور
نهچو من یککس دعاگویتازینساندر غیاب
هم تو خود دانیکهگر شمشیر رانندم به فرق
در خلوص صدق من نبود مجال ارتیاب
شعر من شعرا و نثرم نثره هرکاو منکر است
گو بگو بیتیکه تا پیدا شود قشر از لباب
با چنان نثری مرا نبود نثاری از مهان
با چنین شعری مرا نبود شعیری در جواب
گر سخنگویدکسیکاو معجز استو سر و وحی
اللهاینکمعجز اینک سحر و اینک وحی ناب
نه بود شاعر هرانکو می ببافد یک دو شعر
نه بود بونصر هرکاو را وطن شد فاریاب
نه بود پیل دمان هرکش بود خرطوم وگاز
نه بود شیر ژیان هرکس بود چنگال و ناب
هم به جز خرطوم پیلان را بباید زور و هنگ
هم به جز چگال شیران را بباید توش و تاب
پشه را خرطوم و از پیل دمان در احتراز
گربه را چنگال و از شیر ژیان در اجتناب
مردواب و آدمی را بس به باطن فرقهاست
گر بهظاهر همچو آدمجسمو جان دارد دواب
چون تویی بایدکه داند شعر نیک از شعر بد
خضر باید تا شناسد جلوهٔ آب از سراب
اینمن و اینگویو اینچوگانو اینصف اینحریف
هرکه میگوید حریفمگوگران سازد رکاب
با چنین شعری مرا نبود هوای شاعری
وز چنین شعری روا نبود بدین فن ارتکاب
گر نبودی شعر و شاعرکس نخواندی مر مرا
شاهد بختم نماندی در حجاب احتجاب
آه ازان شعریکه شاعر را رسد از وی زیان
آوخ از آن ناخلفکامد بلای جان باب
هرکه آمد یک دو روز وکرد بختش یاوری
یافت عالی پایهیی زین آستان مستطاب
غیر منکم بخت بد در خواب و میدانم یقین
کاینچنیندر خواب خواهد بود تا روز حساب
از سخنگر نازش من خاک بر فرق سخن
خشکبهآنلجهیی کاوراست نازش از سراب
هست ز الطاف توام نازش ولی الطافکو
تا بهگردن هفت گردون را دراندازم طناب
نه زکم ظرفیستگر رازم تراوید از درون
خس برون افتد چو آید قلزم اندر اضطراب
تنگدلگشتم بسی زان شکوه سرزد از لبم
جام می چونشد لبالب ریزدش از لب شراب
خونکند قیهرکرا زخمیاست پنهاندر درون
گرد خیزد از زمین چون خانهییگردد خراب
فارس قدر من نداند زانکه من زادم درون
در صدف فرقیندارد با شبه در خوشاب
خود بیا انصاف ده با قدردانی همچو تو
باید اینسانقدر چون من نکتهسنجی نکتهیاب؟
خانهٔ من چشم مور و خدمت من شاعری
ذلت من با درنگ و عزت من با شتاب
هرکرا درکوی من افتد پس از عمریگذر
همچو عمر رفتهاش نبود به سوی من ایاب
روز فرش من زمین و نزل خوانم خون دل
شب دواجم آسمان و شمع بزمم ماهتاب
غیر آب جاری اندر خانهٔ من هیچ نیست
ور نبودی آب بودی اشک من جاری چو آب
بیستتنماهیصفتخوشدلبهآباستیم و بس
آبمان باشد طعام و آبمان باشد شراب
تاب دلتنگی نیارد در قفس یک مرغ و بس
بیستتن در یک قفس برگو چسان آرند تاب
خدمتی جز شعر فرما مر مراکاین روزگار
شاعری ننگستکش نتوان شنود از هیچ باب
وز طریق لفظ و معنی بیش از اینیک فرق نیست
شاعران را با یهودان ازکمال انتساب
آن کشد خواری که از مردم ستاند جایزه
وین سپارد جزیه تا جان را رهاند از عذاب
ملکهاگیری به یکگفتار چبودگر مرا
هم بهیکگفتار سازیکامجوی وکامیاب
من نیم دریا وکان تا باشم از جودت به رنج
مننیمخورشید و مه تا باشم از رایت به تاب
شکوه از بخت زبون قاآنیا زین پس بسست
شکر یزدان راکه هستی مدحگوی بوتراب
آنکه با مهرش ثوابست آنچه در عالمگناه
آنکه باکینشگناه است آنچه درگیتی ثواب
هردو عالم از زکات بخشش او یک نصیب
گرچه مال او نشد هرگز پذیرای نصاب
عفو او در روز محشر هفت دوزخ را حجیب
خشم او در وقتکیفر هشت جنت را حجاب
مدح او ذکر شفاه وگرد او نور عیون
مهر او داغ جباه و حکم او طوق رقاب
مؤمن صدیق از قهرش بنالد از عمل
کافر زندیق با مهرش ننالد از عتاب
بختاو تختیستکاو را عرش یزدانست فرش
چهر او مهریستکاو را نور ایمانست ناب
گر جنینی را نباشد داغ مهرش بر جبین
از مشیمهٔ مام پوید واژگون زی پشت باب
طاعت میکال بیمهرش نیفتد سودمند
دعوت جبریل بیعونش نگردد مستجاب
تا قدومشگشتزیبفرش خاک از عرش پا ک
قدسیان را ذکر لب یالیتنیکنت تراب
گر قوافی شد مکرر غم مخور قاآنیا
قند بود و شد مکرر اینت عذری ناصواب
تا ببالد از وصال دوست طالب چون نهال
تا بنالد از فراق یار عاشق چون رباب
هرکه یار او ببالد چون نهال از انبساط
هرکه خصم او بنالد چون رباب از اکتئاب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - وله ایضاً فی مدحه
بدا به حالت آن مجرمیکه روز حساب
به قدر یک شب هجر تواشکنند عذاب
خوشا به حالت آن زاهدیکه در محشر
به قدر یک دم وصل تواش دهند ثواب
کمند زلف خم اندر خمت ز هر تاری
بهگردن دلم افکند صدهزار طناب
حرارت تب شوقم شد از لب تو فزون
اگرچهگرمی تب برطرفکند عناب
به زیر ابروی پیوسته چشم رهزن تو
چوکافریستکهسرمست خفته در محراب
دهان تنگ تو آن نقطهیی بود موهوم
که می نگنجد وصفش به صد هزارکتاب
شبی ز لعل لبش بوسهیی طلبکردم
اشارهکرد به ابروکه در طلب بشتاب
چو رفتم از دو لبش ذوق بوسه دریابم
رضا به بوسه ندادند آن دو لعل خوشاب
چنانکههرلب لعلش بهعذر رنجش خویش
ز بهر بوسه به لعل دگر نمود خطاب
خطابشان چو به اندازهٔ عتاب رسید
فتاد لاجرم اندر میانشان شکرآب
مکش بهگوش من ای پارسا ز خلد سخن
که خلد را نخرم من به نیم جرعه شراب
به سوی خلدکشیدی دلم اگر بودی
دروکباب و می و ساقی و سماع و رباب
ز ضرب ناخن من از چه برکشد آهنگ
اگر نه سینه ربابست و ناخنم مضراب
فراهم آمده در من ز جور هفت سپهر
جدا ز طرهٔ آشفتهٔ تو چار اسباب
ز وصل باد به دستم ز هجر خاک به سر
ز ناله سینه بر آتش زگریه دیده پر آب
به بزم هردو ز شرم محبتیم خموش
کجاست بادهکه بردارد از میانه حجاب
بهمستی ار عرقافشانی از جبین چه عجب
خمار دردسری هست و به شود زگلاب
دهان تنگ تو را نیستگنج آنکهکند
بیان اجر شهیدان خود بروز حساب
به پارهایکباب دلم نمک پاشند
دو جرعه نوش لبت وقت خوردن می ناب
بلی عجب نبود زانکه رسم مستانست
که از برایگزک شور میکنندکباب
گرت هواستکه جان آفرین ببخشاید
بر آنگروهکه هستند مستحق عذاب
به روز حشر بدان حالتیکه میدانی
برافکن از رخ عالم فریب خویش نقاب
ز نشتر مژه ایما نماکه تا بزنند
به یککرشمه رگ خواب مالکان عقاب
به عهد عدل ملک این قدر همی دانم
که ملک دل نسزد از تطاول تو خراب
ابوالشجاع بهادر شه آنکه از سخطش
به خواب می نرود شیر شرزه اندر غاب
تهمتنیکه ز یک جلوهٔ بلارک او
فتد به خاک هلاکت هزار چون سهراب
تکی ز خنگ وی وگرد و دوله در دهلی
غوی ز سنج وی و شور و ناله در سنجاب
بر آستانش اگر سنجرست اگر سلجوق
به بارگاهش اگر بهمنست اگر داراب
که نشمردشانگردون ز جرگهٔ خدام
نیاوردشانگیتی به حلقهٔ حجاب
بهکام اژدر اگر رأفتش دمی بدمد
عموم خلق خورند از لغت او جلاب
شها توییکه پس ازکار ساز بنده نواز
کفکریم تو آمد مسبب الاسباب
توییکه هست به همدستیکلید ظفر
پرند قلعهگشایت مفتح الابواب
اگر عدوی تو را پرورش دهدگردون
همان حکایتمیش است و صرفهجو قصاب
سنان خطیت آنگرزه مار عقرب نیش
پرنگ هندیت آن اژدهای افعی ناب
یکی بدرد ناف سمک بهگاه طعان
یکی ببرد فرق فلک به وقت ضراب
چو آن به چنگل خشم تو، ویله در لاهور
چو این به پنجهٔ قهر تو، مویه در پنجاب
عجب نباشد اگر صید شاهبازکند
به پشتگرمی شاهین همت تو ذباب
ز خون دیدهٔ خصم تو میشدی لبریز
اگر نه دروا میبودی اینکهن دولاب
ستارگان همه شب تا به صبح بیدارند
ز بیم آنکه نبیند سطوت تو به خواب
ز ملک دفع نماید خدنگت اعدا را
چنانکه رجم شیطانکند ز چرخ شهاب
عیان ز ماهچهٔ اخترت مطالع فتح
چو ارتفاع نجوم از خطوط اسطرلاب
اگر ز تیغ تو برقیگذرکند به محیط
محیط در خوی خجلترود ز شم تراب
به حجلهگاه وغا خنجر تو دامادیست
کهکرده است ز خون دستو پای خویش خضاب
ولیک تا ندهد روگشا ز خون عدو
عروس فتح ز رخ بر نیفکند جلباب
چو نام عزم تو شنود همی سپهر و دزنگ
چو سوی حزم تو بیند همی زمین و شتاب
زمانه را نبود خز به خدمت تو رجوع
سپهر را نسزد جز به حضرت تو ایاب
اگرچه شکل حبابست چرخ لیکن نیست
به نزد لجهٔ جود تو در شمار حباب
به سیم و زر چوکند سکه نام نیک تو را
ز فر نام تو صاحبقران شود ضراب
به چرخ خواستکند دود مطبخ تو صعود
خرد به سهو سرودش به ره قرین سحاب
چنان بهگرد خود از ننگ این سخن پیچعد
که نارسیده بهگردون شد از خجالت آب
شبی ز روی تفاخر هلالگفت به چرخ
که باد پای ملک را منم خجسته رکاب
جواب دادشکای هرزهگرد هرجایی
که از لقای تو دیوانه میشود بیتاب
هزار همچو تو یک لحظه نقش میبندد
ز نیم جنبش خنگ ملک به لوح تراب
به روز رزمگه از خون پردلانگردد
فضای معرکه آزرم بحر بیپایاب
زمین شود متلاطم ز موج خون یلان
بدان مثابهکه افتد سفینه درگرداب
درون لجهٔ خون دست و پا زندگردون
ز بیم غرقه شدن چون غریق در غرقاب
زمین بتابد از تاب تیغ چونکوره
فلک بجنبد از بادگرز چون سیماب
ز اشک چشم عدو لجهیی شود هامون
که ساق عرشکند تر ز جیش خیزاب
زمانهجفتکند موزه پیش پای اجل
پرند جانشکرت چون برون شود ز قراب
نهنگ سبز تو بر خویشتن سیه شمرد
که سرخگردد از خون سرخه و سرخاب
خدنگدال پرت چون ز چرخ دال مثال
بهصید نسر فلکبالو پر زند چو عقاب
شوند بیپر ازان لاجرم ز لانهٔ چرخ
دو نسر طایر و واقع ز بیم جان پرتاب
پرنگ هندی رومی تنت همیگیرد
مزاج زنگی از قتل خصم چون سقلاب
شود ز تربیت آفتاب شمشیرت
فضای عرصهٔ پیکارکان لعل مذاب
شها ز بزم حضور تو تا شدم غایب
رسد بهگوشم من صار غایباً قدخاب
جدا ز خاک درت هرزمان خورم افسوس
به طرز پیر دل افسرده ز آرزوی شباب
کفی شهیداً باللهکه من به هستی خویش
نه لایقم به خطاب و نه در خورم به عتاب
بلیگزیر جز این نیکه طفل بگریزد
ز باب جانب مام و زمام در بر باب
گرم بسوزی و خاکسترم به باد دهی
به هیچجا نکنم جز به درگه تو مآب
سزدکه فخرکنم بر امام خاقانی
به یمن تربیتت ای خدیو عرش جناب
به چند باب مرا برتری مسلم ازو
به شرط آنکه ز انصاف دم زنند احباب
نخست آنکه نیای من آن مهندس راد
که پیر عقل بدش طفل مکتب آداب
هزار مرتبه هست از نیای او افضل
که بود نادان جولاهکی قرین دواب
نیای من همه بحثش به صدر صفهٔ علم
ز ششجهات وچهار اسطقس وهفتحجاب
نیای او همهگفتش به شیب دکهٔ جهل
ز آبگیره و ماشو و میخکوب و طناب
دویمگزیده پدرم آن مهین سخنور عصر
که فکر بکرش مستغنی است از القاب
سخن چهرانم درباب باب خویشکهبود
کمال بابش و از باب او بر از همه باب
از آنکه بودیگفت پدرم پیوسته
ز ابرو مخزن و دریاو لؤلؤ خوشاب
به عکس بابک نجار اوکه بد سخنش
ز رند و مثقب و معل وکمان و دولاب
سیمکه مامک عیسیپرست او بودی
ز بی عفافی طباخ مطبخ احزاب
عفیفه مام من آن زنکه پشت پایش را
ندیدهطلعتخورشید و تابش مهتاب
گذشتم از نسب اکنونکنم بیان حسب
برای آنکه نکو نی پژوهش انساب
نخست اینکه ازوکم نیم به فضل ارچه
هزار مرتبه زو برترم ز فکر مصاب
چو سوی نظم مجرد نظرکنی بینی
که نظم من زر پاکست و نظم او قلاب
بهویژه آنکهگر او مدح اخستان کردی
که بود چون شه شطرنج خالی از اسباب
من از ثنای شهی دم زنمکه هست او را
هزار بنده چو شاه اخستانکهین بواب
ور او مسلسل از قهر اخستان بودی
بهحبس وکنده وزنجیر و بند وقید وعذاب
من از عنایت خاورخدای تن ندهم
کهاوج عرش برینم شود حضیض جناب
زبان زگفتهٔ بیجا ببند قاآنی
که خود ستایی دور است از طریق ثواب
الا به دور جهان تا مدام طعنه رسد
به فکر خاطی جهان از اولوالالباب
شمار عمر ملک آنقدرکه نتوانند
محاسبین جهان ضبط او بههیچ حساب
به قدر یک شب هجر تواشکنند عذاب
خوشا به حالت آن زاهدیکه در محشر
به قدر یک دم وصل تواش دهند ثواب
کمند زلف خم اندر خمت ز هر تاری
بهگردن دلم افکند صدهزار طناب
حرارت تب شوقم شد از لب تو فزون
اگرچهگرمی تب برطرفکند عناب
به زیر ابروی پیوسته چشم رهزن تو
چوکافریستکهسرمست خفته در محراب
دهان تنگ تو آن نقطهیی بود موهوم
که می نگنجد وصفش به صد هزارکتاب
شبی ز لعل لبش بوسهیی طلبکردم
اشارهکرد به ابروکه در طلب بشتاب
چو رفتم از دو لبش ذوق بوسه دریابم
رضا به بوسه ندادند آن دو لعل خوشاب
چنانکههرلب لعلش بهعذر رنجش خویش
ز بهر بوسه به لعل دگر نمود خطاب
خطابشان چو به اندازهٔ عتاب رسید
فتاد لاجرم اندر میانشان شکرآب
مکش بهگوش من ای پارسا ز خلد سخن
که خلد را نخرم من به نیم جرعه شراب
به سوی خلدکشیدی دلم اگر بودی
دروکباب و می و ساقی و سماع و رباب
ز ضرب ناخن من از چه برکشد آهنگ
اگر نه سینه ربابست و ناخنم مضراب
فراهم آمده در من ز جور هفت سپهر
جدا ز طرهٔ آشفتهٔ تو چار اسباب
ز وصل باد به دستم ز هجر خاک به سر
ز ناله سینه بر آتش زگریه دیده پر آب
به بزم هردو ز شرم محبتیم خموش
کجاست بادهکه بردارد از میانه حجاب
بهمستی ار عرقافشانی از جبین چه عجب
خمار دردسری هست و به شود زگلاب
دهان تنگ تو را نیستگنج آنکهکند
بیان اجر شهیدان خود بروز حساب
به پارهایکباب دلم نمک پاشند
دو جرعه نوش لبت وقت خوردن می ناب
بلی عجب نبود زانکه رسم مستانست
که از برایگزک شور میکنندکباب
گرت هواستکه جان آفرین ببخشاید
بر آنگروهکه هستند مستحق عذاب
به روز حشر بدان حالتیکه میدانی
برافکن از رخ عالم فریب خویش نقاب
ز نشتر مژه ایما نماکه تا بزنند
به یککرشمه رگ خواب مالکان عقاب
به عهد عدل ملک این قدر همی دانم
که ملک دل نسزد از تطاول تو خراب
ابوالشجاع بهادر شه آنکه از سخطش
به خواب می نرود شیر شرزه اندر غاب
تهمتنیکه ز یک جلوهٔ بلارک او
فتد به خاک هلاکت هزار چون سهراب
تکی ز خنگ وی وگرد و دوله در دهلی
غوی ز سنج وی و شور و ناله در سنجاب
بر آستانش اگر سنجرست اگر سلجوق
به بارگاهش اگر بهمنست اگر داراب
که نشمردشانگردون ز جرگهٔ خدام
نیاوردشانگیتی به حلقهٔ حجاب
بهکام اژدر اگر رأفتش دمی بدمد
عموم خلق خورند از لغت او جلاب
شها توییکه پس ازکار ساز بنده نواز
کفکریم تو آمد مسبب الاسباب
توییکه هست به همدستیکلید ظفر
پرند قلعهگشایت مفتح الابواب
اگر عدوی تو را پرورش دهدگردون
همان حکایتمیش است و صرفهجو قصاب
سنان خطیت آنگرزه مار عقرب نیش
پرنگ هندیت آن اژدهای افعی ناب
یکی بدرد ناف سمک بهگاه طعان
یکی ببرد فرق فلک به وقت ضراب
چو آن به چنگل خشم تو، ویله در لاهور
چو این به پنجهٔ قهر تو، مویه در پنجاب
عجب نباشد اگر صید شاهبازکند
به پشتگرمی شاهین همت تو ذباب
ز خون دیدهٔ خصم تو میشدی لبریز
اگر نه دروا میبودی اینکهن دولاب
ستارگان همه شب تا به صبح بیدارند
ز بیم آنکه نبیند سطوت تو به خواب
ز ملک دفع نماید خدنگت اعدا را
چنانکه رجم شیطانکند ز چرخ شهاب
عیان ز ماهچهٔ اخترت مطالع فتح
چو ارتفاع نجوم از خطوط اسطرلاب
اگر ز تیغ تو برقیگذرکند به محیط
محیط در خوی خجلترود ز شم تراب
به حجلهگاه وغا خنجر تو دامادیست
کهکرده است ز خون دستو پای خویش خضاب
ولیک تا ندهد روگشا ز خون عدو
عروس فتح ز رخ بر نیفکند جلباب
چو نام عزم تو شنود همی سپهر و دزنگ
چو سوی حزم تو بیند همی زمین و شتاب
زمانه را نبود خز به خدمت تو رجوع
سپهر را نسزد جز به حضرت تو ایاب
اگرچه شکل حبابست چرخ لیکن نیست
به نزد لجهٔ جود تو در شمار حباب
به سیم و زر چوکند سکه نام نیک تو را
ز فر نام تو صاحبقران شود ضراب
به چرخ خواستکند دود مطبخ تو صعود
خرد به سهو سرودش به ره قرین سحاب
چنان بهگرد خود از ننگ این سخن پیچعد
که نارسیده بهگردون شد از خجالت آب
شبی ز روی تفاخر هلالگفت به چرخ
که باد پای ملک را منم خجسته رکاب
جواب دادشکای هرزهگرد هرجایی
که از لقای تو دیوانه میشود بیتاب
هزار همچو تو یک لحظه نقش میبندد
ز نیم جنبش خنگ ملک به لوح تراب
به روز رزمگه از خون پردلانگردد
فضای معرکه آزرم بحر بیپایاب
زمین شود متلاطم ز موج خون یلان
بدان مثابهکه افتد سفینه درگرداب
درون لجهٔ خون دست و پا زندگردون
ز بیم غرقه شدن چون غریق در غرقاب
زمین بتابد از تاب تیغ چونکوره
فلک بجنبد از بادگرز چون سیماب
ز اشک چشم عدو لجهیی شود هامون
که ساق عرشکند تر ز جیش خیزاب
زمانهجفتکند موزه پیش پای اجل
پرند جانشکرت چون برون شود ز قراب
نهنگ سبز تو بر خویشتن سیه شمرد
که سرخگردد از خون سرخه و سرخاب
خدنگدال پرت چون ز چرخ دال مثال
بهصید نسر فلکبالو پر زند چو عقاب
شوند بیپر ازان لاجرم ز لانهٔ چرخ
دو نسر طایر و واقع ز بیم جان پرتاب
پرنگ هندی رومی تنت همیگیرد
مزاج زنگی از قتل خصم چون سقلاب
شود ز تربیت آفتاب شمشیرت
فضای عرصهٔ پیکارکان لعل مذاب
شها ز بزم حضور تو تا شدم غایب
رسد بهگوشم من صار غایباً قدخاب
جدا ز خاک درت هرزمان خورم افسوس
به طرز پیر دل افسرده ز آرزوی شباب
کفی شهیداً باللهکه من به هستی خویش
نه لایقم به خطاب و نه در خورم به عتاب
بلیگزیر جز این نیکه طفل بگریزد
ز باب جانب مام و زمام در بر باب
گرم بسوزی و خاکسترم به باد دهی
به هیچجا نکنم جز به درگه تو مآب
سزدکه فخرکنم بر امام خاقانی
به یمن تربیتت ای خدیو عرش جناب
به چند باب مرا برتری مسلم ازو
به شرط آنکه ز انصاف دم زنند احباب
نخست آنکه نیای من آن مهندس راد
که پیر عقل بدش طفل مکتب آداب
هزار مرتبه هست از نیای او افضل
که بود نادان جولاهکی قرین دواب
نیای من همه بحثش به صدر صفهٔ علم
ز ششجهات وچهار اسطقس وهفتحجاب
نیای او همهگفتش به شیب دکهٔ جهل
ز آبگیره و ماشو و میخکوب و طناب
دویمگزیده پدرم آن مهین سخنور عصر
که فکر بکرش مستغنی است از القاب
سخن چهرانم درباب باب خویشکهبود
کمال بابش و از باب او بر از همه باب
از آنکه بودیگفت پدرم پیوسته
ز ابرو مخزن و دریاو لؤلؤ خوشاب
به عکس بابک نجار اوکه بد سخنش
ز رند و مثقب و معل وکمان و دولاب
سیمکه مامک عیسیپرست او بودی
ز بی عفافی طباخ مطبخ احزاب
عفیفه مام من آن زنکه پشت پایش را
ندیدهطلعتخورشید و تابش مهتاب
گذشتم از نسب اکنونکنم بیان حسب
برای آنکه نکو نی پژوهش انساب
نخست اینکه ازوکم نیم به فضل ارچه
هزار مرتبه زو برترم ز فکر مصاب
چو سوی نظم مجرد نظرکنی بینی
که نظم من زر پاکست و نظم او قلاب
بهویژه آنکهگر او مدح اخستان کردی
که بود چون شه شطرنج خالی از اسباب
من از ثنای شهی دم زنمکه هست او را
هزار بنده چو شاه اخستانکهین بواب
ور او مسلسل از قهر اخستان بودی
بهحبس وکنده وزنجیر و بند وقید وعذاب
من از عنایت خاورخدای تن ندهم
کهاوج عرش برینم شود حضیض جناب
زبان زگفتهٔ بیجا ببند قاآنی
که خود ستایی دور است از طریق ثواب
الا به دور جهان تا مدام طعنه رسد
به فکر خاطی جهان از اولوالالباب
شمار عمر ملک آنقدرکه نتوانند
محاسبین جهان ضبط او بههیچ حساب
کسایی مروزی : دیوان اشعار
فضل امیرالمؤنین
فهم کن گر مؤمنی فضل امیرالمؤنین
فضل حیدر ، شیر یزدان ، مرتضای پاکدین
فضل آن کس کز پیمبر بگذری فاضل تر اوست
فضل آن رکن مسلمانی ، امام المتّقین
فضل زین الاصفیا ، داماد فخر انبیا
کآفریدش خالق خلق آفرین از آفرین
ای نواصب ، گر ندانی فضل سرّ ذوالجلال
آیت قربی نگه کن و آن ِ اصحاب الیمین
قل تعالو ندع بر خوان ، ور ندانی گوش دار
لعنت یزدان ببین از نبتهل تا کاذبین
لا فتی الّا علی برخوان و تفسیرش بدان
یا که گفت و یا که داند گفت جز روح الیمین ؟
آن نبی ، وز انبیا کس نی به علم او را نظر
وین ولی ، وز اولیا کس نی به فضل او را قرین
آن چراغ عالم آمد ، وز همه عالم بدیع
وین امام امت آمد ، وز همه امت گزین
آن قوام علم و حکمت چون مبارک پی قوام
وین معین دین و دنیا ، وز منازل بی معین
از متابع گشتن او حور یابی یا بهشت
وز مخالف گشتن او ویل یابی با انین
ای به دست دیو ملعون سال و مه مانده اسیر
تکیه کرده بر گمان ، برگشته از عین الیقین
گر نجات خویش خواهی ، در سفینه نوح شو
چند باشی چون رهی تو بینوای دل رهین
دامن اولاد حیدر گیر و از طوفان مترس
گرد کشتی گیر و بنشان این فزع اندر پسین
گر نیاسایی تو هرگز ، روزه نگشایی به روز ،
وز نماز شب همیدون ریش گردانی جبین ،
بی تولّا بر علی و آل او دوزخ تو راست
خوار و بی تسلیمی از تسنیم و از خلد برین
هر کسی کو دل به نقص مرتضی معیوب کرد
نیست آن کس بر دل پیغمبر مکّی مکین
ای به کرسی بر ، نشسته آیت الکرسی به دست
نیش زنبوران نگه کن پیش خان انگبین
گر به تخت و گاه و کرسی غرّه خواهی گشت ، خیز
سجده کن کرسیگران را در نگارستان چین
سیصد و هفتاد سال از وقت پیغمبر گذشت
سیر شد منبر ز نام و خوی تگسین و تگین
منبری کآلوده گشت از پای مروان و یزید
حق صادق کی شناسد وانِ زین العابدین ؟
مرتضی و آل او با ما چه کردند از جفا
یا چه خلعت یافتیم از معتصم یا مستعین ؟
کان همه مقتول و مسموم اند و مجروح از جهان
وین همه میمون و منصورند امیرالفاسقین
ای کسایی ، هیچ مندیش از نواصب وز عدو
تا چنین گویی مناقب دل چرا داری حزین ؟
فضل حیدر ، شیر یزدان ، مرتضای پاکدین
فضل آن کس کز پیمبر بگذری فاضل تر اوست
فضل آن رکن مسلمانی ، امام المتّقین
فضل زین الاصفیا ، داماد فخر انبیا
کآفریدش خالق خلق آفرین از آفرین
ای نواصب ، گر ندانی فضل سرّ ذوالجلال
آیت قربی نگه کن و آن ِ اصحاب الیمین
قل تعالو ندع بر خوان ، ور ندانی گوش دار
لعنت یزدان ببین از نبتهل تا کاذبین
لا فتی الّا علی برخوان و تفسیرش بدان
یا که گفت و یا که داند گفت جز روح الیمین ؟
آن نبی ، وز انبیا کس نی به علم او را نظر
وین ولی ، وز اولیا کس نی به فضل او را قرین
آن چراغ عالم آمد ، وز همه عالم بدیع
وین امام امت آمد ، وز همه امت گزین
آن قوام علم و حکمت چون مبارک پی قوام
وین معین دین و دنیا ، وز منازل بی معین
از متابع گشتن او حور یابی یا بهشت
وز مخالف گشتن او ویل یابی با انین
ای به دست دیو ملعون سال و مه مانده اسیر
تکیه کرده بر گمان ، برگشته از عین الیقین
گر نجات خویش خواهی ، در سفینه نوح شو
چند باشی چون رهی تو بینوای دل رهین
دامن اولاد حیدر گیر و از طوفان مترس
گرد کشتی گیر و بنشان این فزع اندر پسین
گر نیاسایی تو هرگز ، روزه نگشایی به روز ،
وز نماز شب همیدون ریش گردانی جبین ،
بی تولّا بر علی و آل او دوزخ تو راست
خوار و بی تسلیمی از تسنیم و از خلد برین
هر کسی کو دل به نقص مرتضی معیوب کرد
نیست آن کس بر دل پیغمبر مکّی مکین
ای به کرسی بر ، نشسته آیت الکرسی به دست
نیش زنبوران نگه کن پیش خان انگبین
گر به تخت و گاه و کرسی غرّه خواهی گشت ، خیز
سجده کن کرسیگران را در نگارستان چین
سیصد و هفتاد سال از وقت پیغمبر گذشت
سیر شد منبر ز نام و خوی تگسین و تگین
منبری کآلوده گشت از پای مروان و یزید
حق صادق کی شناسد وانِ زین العابدین ؟
مرتضی و آل او با ما چه کردند از جفا
یا چه خلعت یافتیم از معتصم یا مستعین ؟
کان همه مقتول و مسموم اند و مجروح از جهان
وین همه میمون و منصورند امیرالفاسقین
ای کسایی ، هیچ مندیش از نواصب وز عدو
تا چنین گویی مناقب دل چرا داری حزین ؟
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در تهنیت نظامالدوله هنگام آوردن خلعت شاهنشاه غازی در هنگام ولیعهدی
صبحدم کز جانب مشرق برآمد آفتاب
همچو بخت پادشه بیدار شد چشمم ز خواب
روی ناشسته ز دم جامی مئی کز بوی او
تا لب گور آید از لبهای من بوی شراب
زان مئی کز جام کیخسرو جهانبینتر شود
گر چکد یک قطره درکاسهٔ سر افراسیاب
چون دماغم تر شد از می دیدم ازطرف شمال
تافت خورشیدی که شد خورشید زو در احتجاب
چشم مالیدم که مستم یا به خوابستم هنوز
واندرین معنی دلم در شبهه جان در ارتیاب
گاه میگفتم که خورشید است گردون راز اصل
باز میگفتم نه حاشا انه شیئی عجاب
باز میگفتم شنیدستم ز مستان پیش ازین
کادمی یک را دو بیند چون فزون نوشد شراب
من درین حیرت که آمد ماه من ناگه ز در
با دو چشمی همچو حال عاشقان مست و خراب
در سر هر موی مژگانش دوصد ترکش خدنگ
در خم هر تار گیسویش دو صد چین مشک ناب
روی او را صد خزینه حسن در هر آب و رنگ
موی او را صد صحیفه سحر در هر پیچ و تاب
آب روی و تاب موی برد آب و تاب من
این ز جانم برده آب و آن ز جسمم برده تاب
چهرش اندر زلف حوری خفته در دامان دیو
یا حواصل بچهیی آسوده در پر غراب
حرمت گیسو و چشمش را بر آنستم که نیست
هیچ کافر را عذاب و هیچ ساحر را عقاب
چون مرا زان گونه پژمان دید غژمان شد ز خشم
چنگ پیش آورد تاگوشم بمالد چون رباب
گفتم ای غلمان دنیا ای بهشت خاکیان
ای ستارهٔ نازپرور ای فرشتهٔ بینقاب
ای دو رنگین عارضت دارالخلافهٔ دلبری
وی دو مشکین طرهات دارالامارهٔ ماهتاب
مهر نورافروز امروزم دومی آید به چشم
من درین احوال حیرانکاحولستم یا مُصاب
آفتابی از شمال آید به چشمم جلوهگر
وافتابی دیگر اندر مشرق از وی نور تاب
نرم نرمک خندهیی فرمود و برقع برگشود
گفت ما را هم نظرکن تا سه بینی آفتاب
گفتم از حال تو و خورشید گردون واقفم
اینک این خورشید دیگر چیست گفتا در جواب
آفتابی کز شمال پارس بینی جلوهگر
هست تشریف ولیعهد شه مالک رقاب
بوالمظفر ناصرالدّین کز نسیم عفو او
در دهان مار تریاق اجلگردد لعاب
گفتم آن تشریف آرند ازکجاگفتا ز ری
گفتم از بهرکهگفت از بهر میرکامیاب
جانفشان سرباز شاهنشه حسینخان آنکه هست
ناخن و تیغش ز خون دشمنان شه خضاب
گفتم از سعیکه صاحب اختیار ملک جم
شد چنین وافر نصیب و شد چنانکامل نصاب
گفت از فضل عمیم خواجهٔ اعظم که هست
هرچه در هستی قشور و جسم و جان اولباب
گفتم آیا تهنیت را هیچگویمگفت نه
گفت من خوشتر که دوشم زآسمان آمد خطاب
کز برای تهنیت فردا ز قول قدسیان
در حضور میر برخوان این قصیدهٔ مستطاب
همچو بخت پادشه بیدار شد چشمم ز خواب
روی ناشسته ز دم جامی مئی کز بوی او
تا لب گور آید از لبهای من بوی شراب
زان مئی کز جام کیخسرو جهانبینتر شود
گر چکد یک قطره درکاسهٔ سر افراسیاب
چون دماغم تر شد از می دیدم ازطرف شمال
تافت خورشیدی که شد خورشید زو در احتجاب
چشم مالیدم که مستم یا به خوابستم هنوز
واندرین معنی دلم در شبهه جان در ارتیاب
گاه میگفتم که خورشید است گردون راز اصل
باز میگفتم نه حاشا انه شیئی عجاب
باز میگفتم شنیدستم ز مستان پیش ازین
کادمی یک را دو بیند چون فزون نوشد شراب
من درین حیرت که آمد ماه من ناگه ز در
با دو چشمی همچو حال عاشقان مست و خراب
در سر هر موی مژگانش دوصد ترکش خدنگ
در خم هر تار گیسویش دو صد چین مشک ناب
روی او را صد خزینه حسن در هر آب و رنگ
موی او را صد صحیفه سحر در هر پیچ و تاب
آب روی و تاب موی برد آب و تاب من
این ز جانم برده آب و آن ز جسمم برده تاب
چهرش اندر زلف حوری خفته در دامان دیو
یا حواصل بچهیی آسوده در پر غراب
حرمت گیسو و چشمش را بر آنستم که نیست
هیچ کافر را عذاب و هیچ ساحر را عقاب
چون مرا زان گونه پژمان دید غژمان شد ز خشم
چنگ پیش آورد تاگوشم بمالد چون رباب
گفتم ای غلمان دنیا ای بهشت خاکیان
ای ستارهٔ نازپرور ای فرشتهٔ بینقاب
ای دو رنگین عارضت دارالخلافهٔ دلبری
وی دو مشکین طرهات دارالامارهٔ ماهتاب
مهر نورافروز امروزم دومی آید به چشم
من درین احوال حیرانکاحولستم یا مُصاب
آفتابی از شمال آید به چشمم جلوهگر
وافتابی دیگر اندر مشرق از وی نور تاب
نرم نرمک خندهیی فرمود و برقع برگشود
گفت ما را هم نظرکن تا سه بینی آفتاب
گفتم از حال تو و خورشید گردون واقفم
اینک این خورشید دیگر چیست گفتا در جواب
آفتابی کز شمال پارس بینی جلوهگر
هست تشریف ولیعهد شه مالک رقاب
بوالمظفر ناصرالدّین کز نسیم عفو او
در دهان مار تریاق اجلگردد لعاب
گفتم آن تشریف آرند ازکجاگفتا ز ری
گفتم از بهرکهگفت از بهر میرکامیاب
جانفشان سرباز شاهنشه حسینخان آنکه هست
ناخن و تیغش ز خون دشمنان شه خضاب
گفتم از سعیکه صاحب اختیار ملک جم
شد چنین وافر نصیب و شد چنانکامل نصاب
گفت از فضل عمیم خواجهٔ اعظم که هست
هرچه در هستی قشور و جسم و جان اولباب
گفتم آیا تهنیت را هیچگویمگفت نه
گفت من خوشتر که دوشم زآسمان آمد خطاب
کز برای تهنیت فردا ز قول قدسیان
در حضور میر برخوان این قصیدهٔ مستطاب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - مطلع ثانی
در همایون ساعتی فرخنده چون عهد شباب
در بهین روزی چو روز وصل خوبان دیریاب
در مبارکتر دمیکز اتصالات سعود
تا ابد در عرصهٔ گیتی نبینی انقلاب
خلعتی آمدکهگوییکرده نساج ازل
تارش ازگیسوی حور و پودش از نور شهاب
گوهر آگین خلعتی کز نور گوهرهای او
نقش هر معنی توان دید از ضمایر بیحجاب
خلعتیگر فیالمثل آن را به دریا افکنند
تا قیامت زو گهر خیزد به جای موج آب
آمد از ری کش خدا آباد دارد تا به حشر
جانب شیرازکشگردون نگرداند خراب
ازکه از نزد ولیعهد خدیو راستین
آنکه بادا تا قیامت کامجوی و کامیاب
از برای افتخار میر ملک جم که هست
زآتش تیغش دل اعدای شاهنشه کباب
یارب آن تشریف ده را مملکت ده بیشمار
یارب این تشریف بر را مرتبت ده بیحساب
راستی گویم ندیدست و نه بیند آسمان
هیچ شاهی را ولیعهد چنین نایب مناب
ملک او با انتظام و بخت او با احتشام
باس او با انتقام و عدل او با احتساب
با ولایش هیچکس را نیست پروای گنه
با خلافش هیچ دل را نیست توفیق ثواب
گر وزد بر ساحت دوزخ نسیم عفو او
در مذاق اهل دوزخ عَذب گرداند عذاب
روزی اندر باغ گفتم از سخای او سخن
برگ هر شاخش زمرد گشت و بارش زر ناب
یاد رای روشنش در خاطرم یک شب گذشت
از بن هر موی من سرزد هزاران آفتاب
وز خیال جود او برکفگرفتم جام می
جام در دشمگهر شد می در آن لعل مذاب
روز بزمش خاک چون گردون بجنبد از طرب
گاه رزمش آب چون آتش بجوشد زالتهاب
نام جودش چون بری یاقوت روید از زمین
یاد تیغش چون کنی الماس بارد از سحاب
التفاتش گر کسی را دست گیرد چون عنان
گردش گردون نسازد پایمالشچون رکاب
خصم او گفتا خدایا سرفرازم کن به دهر
رُمح او گفتا من این دعوت نمایم مستجاب
بحر از جاه وسیع او اگر جوید مدد
هفت دریا را ز وسعت جا دهد در یک حباب
بر سراب ار قطرهیی بارد سحاب جود او
تا قیامت جوی شهد و شیر خیزد از سراب
روز طوفان ناخدا گر نام پاک او برد
بحر را چون طبع قاآنی نماند اضطراب
رشک جودش بر دل دریا گره بندد ز موج
پاس عدلش بر تن ماهی زره پوشد در آب
گاه خشمش موج دریا خیزد از موج حریر
روز مهرش فر عنقا زاید از پر ذباب
خلقش آن جنّت بود کز یاد آن در هر نفس
عطسهای عنبرین خیزد ز مغز شیخ و شاب
تا غم آرد تنگدستی خاصه در عهد مشیب
تا طرب خیزد ز مستی خاصه در عهد شباب
بخت او بادا جوان و حکم او بادا روان
رای او بادا مصیب و خصم او بادا مصاب
در بهین روزی چو روز وصل خوبان دیریاب
در مبارکتر دمیکز اتصالات سعود
تا ابد در عرصهٔ گیتی نبینی انقلاب
خلعتی آمدکهگوییکرده نساج ازل
تارش ازگیسوی حور و پودش از نور شهاب
گوهر آگین خلعتی کز نور گوهرهای او
نقش هر معنی توان دید از ضمایر بیحجاب
خلعتیگر فیالمثل آن را به دریا افکنند
تا قیامت زو گهر خیزد به جای موج آب
آمد از ری کش خدا آباد دارد تا به حشر
جانب شیرازکشگردون نگرداند خراب
ازکه از نزد ولیعهد خدیو راستین
آنکه بادا تا قیامت کامجوی و کامیاب
از برای افتخار میر ملک جم که هست
زآتش تیغش دل اعدای شاهنشه کباب
یارب آن تشریف ده را مملکت ده بیشمار
یارب این تشریف بر را مرتبت ده بیحساب
راستی گویم ندیدست و نه بیند آسمان
هیچ شاهی را ولیعهد چنین نایب مناب
ملک او با انتظام و بخت او با احتشام
باس او با انتقام و عدل او با احتساب
با ولایش هیچکس را نیست پروای گنه
با خلافش هیچ دل را نیست توفیق ثواب
گر وزد بر ساحت دوزخ نسیم عفو او
در مذاق اهل دوزخ عَذب گرداند عذاب
روزی اندر باغ گفتم از سخای او سخن
برگ هر شاخش زمرد گشت و بارش زر ناب
یاد رای روشنش در خاطرم یک شب گذشت
از بن هر موی من سرزد هزاران آفتاب
وز خیال جود او برکفگرفتم جام می
جام در دشمگهر شد می در آن لعل مذاب
روز بزمش خاک چون گردون بجنبد از طرب
گاه رزمش آب چون آتش بجوشد زالتهاب
نام جودش چون بری یاقوت روید از زمین
یاد تیغش چون کنی الماس بارد از سحاب
التفاتش گر کسی را دست گیرد چون عنان
گردش گردون نسازد پایمالشچون رکاب
خصم او گفتا خدایا سرفرازم کن به دهر
رُمح او گفتا من این دعوت نمایم مستجاب
بحر از جاه وسیع او اگر جوید مدد
هفت دریا را ز وسعت جا دهد در یک حباب
بر سراب ار قطرهیی بارد سحاب جود او
تا قیامت جوی شهد و شیر خیزد از سراب
روز طوفان ناخدا گر نام پاک او برد
بحر را چون طبع قاآنی نماند اضطراب
رشک جودش بر دل دریا گره بندد ز موج
پاس عدلش بر تن ماهی زره پوشد در آب
گاه خشمش موج دریا خیزد از موج حریر
روز مهرش فر عنقا زاید از پر ذباب
خلقش آن جنّت بود کز یاد آن در هر نفس
عطسهای عنبرین خیزد ز مغز شیخ و شاب
تا غم آرد تنگدستی خاصه در عهد مشیب
تا طرب خیزد ز مستی خاصه در عهد شباب
بخت او بادا جوان و حکم او بادا روان
رای او بادا مصیب و خصم او بادا مصاب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در مدح مهد کبری و ستر عظمی و تخلص در مدح شاهنشاه غازی ناصرالدین شاه خلدلله ملکه
شنیده بودم بیمار را نگیرد خواب
همی بپیچد بر گرد خویش از تب و تاب
گزافه بود و دروغ این سخن که میگفتند
دروغ نزد حکیمان بتا ندارد آب
از آنکه چشم تو بیمار هست و در خوابست
به جای او همه زلف تراست پیچِشُ و تاب
دگر شنیدم در چین ز مشک ناید بوی
مشام عقلم از اینهم نیافت بوی صواب
از آنکه زلف تو مشکست و بارها دیدم
که هست او را در چین شمیم عنبر ناب
دگر شنیدمکتان ز ماه میکاهد
ازینگزافه هم ای ماهروی روی بتاب
از آنکهکاهد سیمین تنت ز پیراهن
مگر نه پیراهن استت کتان و تن مهتاب
دگر شنیدم سیماب هست عاشق زر
هم این فسانهٔ محضست ای اولوالالباب
که زرد چهرهٔ من بر سپید عارض تو
عیان نمود که زر عاشق است بر سیماب
دگر شنیدم با آب دشمنست آتش
قسم به جان تو این هم نداشت رونق و آب
ز من نداری باور یکی در آینهبین
که چهرهٔ تو به یکجا هم آتشست و هم آب
دگر شنیدم عناب می نشاند خون
به هر که گوید این حرف لازم است عتاب
از آنکه دیدمکز دیدگان خونبارم
بخاست لجهٔ خون تا مزیدمت عناب
دگر شنیدم جای عذاب نیست بهشت
اگر چه نص حدیثست و دیدهام به کتاب
ولی جمال تو خرم بهشت را ماند
وزان بهشت به جانم رسد هزار عذاب
دگر شنیدم در ری کسی به قاآنی
نداده جایزه وینگفته هم نبود مصاب
از آنکه دیدم زان پیشتر که گوید مدح
بسی جوایز و تشریف یافت از نواب
خجسته مام ولیعهد آنکه قدرت او
سپهر اخضر سازد همی ز برگ سُداب
کفایت کرمش سنگ را کند گوهر
حلاوت سخنش زهر را کند جُلاّب
بدان رسید که از خویش هم شود پنهان
ز بس که عصمت او بسته بر رخش جلباب
بهشت وکوثر و طوبی به مهر اوگروند
زهی سعادتطوبی لَهم وِ حسنَ مآب
ز یمن معدلت آبادکرد عالم را
از آن سپسکه ز غوغای حسکرد خراب
کفش ببخشد هرچ آن زکانکند تاراج
هلا ندانم وهّاب هست یا نهّاب
مگر ولادت او در شب اتفاق افتاد
که آفتاب چو شب شد رود به زیر حجاب
اگر چکد عرقی از رخش به بحر محیط
ز آبش آید تا روز حشر بوی گلاب
خلوص شاه جهان جای روح و خون شب و روز
دوان همی رودش در عروق و در اعصاب
شه ار سوالی از وی کند ز غایت شوق
یکان یکان همه اعضای او دهند جواب
به باده میل ندارد شه ار نه از سر مهر
ز پارهٔ جگر خویش ساختیشکباب
ز بسکه دلکشدش سوی شاه ینداری
فکنده شاه جهان در عروق او قلاب
زهی ز لطف تو در آب مستی باده
خهی ز قهر تو در سنگ لرزهٔ سیماب
رسول دید چو هر نطفه و جنینی را
که تا به حشر در ارحام هست یا اصلاب
شعاع روی ترا دید در مشیّت حق
چه گفت گفت الا ان هذه لعجاب
یقین نمود که بیپرده گر تو جلوه کنی
ز شرم تیره شود آفتاب عالمتاب
خللبهروز وشب افتدسپس فروض و سنن
نکرده ماند و مهمل شود ثواب و عقاب
ز حرمت تو پس آنگه به حکم مطلق گفت
که تا زنان همه در چهره افکنند نقاب
وگر به حکم پیمبر نمیشدی مستور
رخ تو قبلهٔ دین بود و ابرویت محراب
تو نیز چون ز رسول این چنین عطا دیدی
نثارکردی جان را بر آن خجسته جناب
ترا محبت زهرا چنانکشد سوی خویش
که گوییت رگ جان و به گردنست طناب
همت به مهر ولیعهد دلکشد چندان
که در بیابان ظهر تموز تشنه به آب
خجسته ناصر دین آنکه از سیاست او
چنان بلرزدگردون چوگوی در طبطاب
عقاب بر همه مرغان از آن بود غالب
که روز رزم بود پر تیر او ز عقاب
غراب از آن به شآمت مثل شد از مرغان
که تیرهروی چو اعدای جاه اوست غراب
خدای یک صفت خود به جود او بخشید
از آن بود کف جودش مسبب الاسباب
اگر مجسم گشتی محیط همت او
سپهر و انجم بودی برآن محیط حباب
ز تیغگیهان سوزش بسی عجب دارم
که چون نسوزد کیمخت را به روی قراب
به روز محشر هر چیز در حساب آید
به غیر همت او کان برون بود ز حساب
به مدح او نرسی لب به بند قاآنی
که تیر با همه تندی نمیرسد به شهاب
مدار چرخ رونده است تا بهگرد زمین
همی به شکل رحا و حمایل و دولاب
شه جهان و ولیعهد و مام او را باد
خدا معین و ملک ناصر و فلک بواب
همی بپیچد بر گرد خویش از تب و تاب
گزافه بود و دروغ این سخن که میگفتند
دروغ نزد حکیمان بتا ندارد آب
از آنکه چشم تو بیمار هست و در خوابست
به جای او همه زلف تراست پیچِشُ و تاب
دگر شنیدم در چین ز مشک ناید بوی
مشام عقلم از اینهم نیافت بوی صواب
از آنکه زلف تو مشکست و بارها دیدم
که هست او را در چین شمیم عنبر ناب
دگر شنیدمکتان ز ماه میکاهد
ازینگزافه هم ای ماهروی روی بتاب
از آنکهکاهد سیمین تنت ز پیراهن
مگر نه پیراهن استت کتان و تن مهتاب
دگر شنیدم سیماب هست عاشق زر
هم این فسانهٔ محضست ای اولوالالباب
که زرد چهرهٔ من بر سپید عارض تو
عیان نمود که زر عاشق است بر سیماب
دگر شنیدم با آب دشمنست آتش
قسم به جان تو این هم نداشت رونق و آب
ز من نداری باور یکی در آینهبین
که چهرهٔ تو به یکجا هم آتشست و هم آب
دگر شنیدم عناب می نشاند خون
به هر که گوید این حرف لازم است عتاب
از آنکه دیدمکز دیدگان خونبارم
بخاست لجهٔ خون تا مزیدمت عناب
دگر شنیدم جای عذاب نیست بهشت
اگر چه نص حدیثست و دیدهام به کتاب
ولی جمال تو خرم بهشت را ماند
وزان بهشت به جانم رسد هزار عذاب
دگر شنیدم در ری کسی به قاآنی
نداده جایزه وینگفته هم نبود مصاب
از آنکه دیدم زان پیشتر که گوید مدح
بسی جوایز و تشریف یافت از نواب
خجسته مام ولیعهد آنکه قدرت او
سپهر اخضر سازد همی ز برگ سُداب
کفایت کرمش سنگ را کند گوهر
حلاوت سخنش زهر را کند جُلاّب
بدان رسید که از خویش هم شود پنهان
ز بس که عصمت او بسته بر رخش جلباب
بهشت وکوثر و طوبی به مهر اوگروند
زهی سعادتطوبی لَهم وِ حسنَ مآب
ز یمن معدلت آبادکرد عالم را
از آن سپسکه ز غوغای حسکرد خراب
کفش ببخشد هرچ آن زکانکند تاراج
هلا ندانم وهّاب هست یا نهّاب
مگر ولادت او در شب اتفاق افتاد
که آفتاب چو شب شد رود به زیر حجاب
اگر چکد عرقی از رخش به بحر محیط
ز آبش آید تا روز حشر بوی گلاب
خلوص شاه جهان جای روح و خون شب و روز
دوان همی رودش در عروق و در اعصاب
شه ار سوالی از وی کند ز غایت شوق
یکان یکان همه اعضای او دهند جواب
به باده میل ندارد شه ار نه از سر مهر
ز پارهٔ جگر خویش ساختیشکباب
ز بسکه دلکشدش سوی شاه ینداری
فکنده شاه جهان در عروق او قلاب
زهی ز لطف تو در آب مستی باده
خهی ز قهر تو در سنگ لرزهٔ سیماب
رسول دید چو هر نطفه و جنینی را
که تا به حشر در ارحام هست یا اصلاب
شعاع روی ترا دید در مشیّت حق
چه گفت گفت الا ان هذه لعجاب
یقین نمود که بیپرده گر تو جلوه کنی
ز شرم تیره شود آفتاب عالمتاب
خللبهروز وشب افتدسپس فروض و سنن
نکرده ماند و مهمل شود ثواب و عقاب
ز حرمت تو پس آنگه به حکم مطلق گفت
که تا زنان همه در چهره افکنند نقاب
وگر به حکم پیمبر نمیشدی مستور
رخ تو قبلهٔ دین بود و ابرویت محراب
تو نیز چون ز رسول این چنین عطا دیدی
نثارکردی جان را بر آن خجسته جناب
ترا محبت زهرا چنانکشد سوی خویش
که گوییت رگ جان و به گردنست طناب
همت به مهر ولیعهد دلکشد چندان
که در بیابان ظهر تموز تشنه به آب
خجسته ناصر دین آنکه از سیاست او
چنان بلرزدگردون چوگوی در طبطاب
عقاب بر همه مرغان از آن بود غالب
که روز رزم بود پر تیر او ز عقاب
غراب از آن به شآمت مثل شد از مرغان
که تیرهروی چو اعدای جاه اوست غراب
خدای یک صفت خود به جود او بخشید
از آن بود کف جودش مسبب الاسباب
اگر مجسم گشتی محیط همت او
سپهر و انجم بودی برآن محیط حباب
ز تیغگیهان سوزش بسی عجب دارم
که چون نسوزد کیمخت را به روی قراب
به روز محشر هر چیز در حساب آید
به غیر همت او کان برون بود ز حساب
به مدح او نرسی لب به بند قاآنی
که تیر با همه تندی نمیرسد به شهاب
مدار چرخ رونده است تا بهگرد زمین
همی به شکل رحا و حمایل و دولاب
شه جهان و ولیعهد و مام او را باد
خدا معین و ملک ناصر و فلک بواب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - در مدح شاهزادهٔ کیوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ثراه فرماید
گرفت عرصهٔگیتی شمیم عنبر ناب
زگرد خاک سرکوی میرعرش جناب
وکیل ملک ملک مهتری که فُلک فلک
به بحر همت او چون سفینه درگرداب
بزرگ همت وکوچکدلیکه دست و دلش
یکی به بحر زند طعنه دیگری به سحاب
بهادری که ز تف شرار شمشیری
بود مزاج معاند همعشه در تب و تاب
سزد که از اثر خلق و لطف جان بخشش
به کام افعی گیرد مزاج شهد لعاب
به خدمت ملک آن ملکبخش کشورگیر
سحرگهان به من از روی لطفکرد خطاب
خجسته تهنیتیگوی عید اضحی را
که تا بهگوش نیایش نیوشی از احباب
جواب دادمش ای آنکه رای عالی تو
بود معاینه چون آفتاب عالمتاب
دو روز پیش که پهلوی استراحت من
نسوده است ز دلخستگی به بستر خواب
ز گرد راه چنانم که تل خاک شود
گرم به سخرهکسی افکند به دجلهٔ آب
مرا ز بستن نظم این زمان همان عجز ست
که صعوه را و شکار تدزو و صید عقاب
به خشم رفت و بر ابرو فکند چین و گشود
دو بُسدگهرانگیز را ز روی عتاب
که عذر بیهده تاکی همینت عذر بس است
که عجز طبع فکندست مر تو را به عذاب
بگیر خامهٔ مشکین ختامه را به بنان
مر این چکامهٔ فرخنده را ببر به کتاب
زهی شهنشه دوران خدایگان ملوک
که با اسحاب کَفتساحت محیط سراب
تو آن شهیکه ز معماری عدالت تو
سرای امن شد آباد وکاخ فتنه خراب
حسام سر فکنت بارور درختی هست
که بار او نبود غیر روین و عناب
ز بیم تیغ تو نالان پلنگ در کهسار
ز سهم سهم تو مویان غضنفر اندر غاب
ز شوق بزم تو امروز قدسیان سپهر
ز هر طرف متذکر به لیتکنت تراب
برای طوف حریم حرم مثال تو جمع
چو خلق در حرم کعبه مالکان رقاب
سزاست از پی قربانی توجیش عدو
که در شمار بهیمند زی اولواالالباب
به شرط آنکه چو ما بندگان پاک ضمیر
که بهر دفع شیاطین دولتیم شهاب
برافکنیم سراسر شکنجها به جبین
برآوریم یکایک پرندها ز قراب
ز خون خصم تو آریم لجهایکه در او
قباب نه فلک آمد چو قبهای حباب
الا به بزم جهان تا نشاط و عیش و طرب
عیان شود ز بم و زیر تار چنگ و رباب
بود بهکام موالیت نیش نوش روان
بود بهجام اعادیت نوش نیش مذاب
زگرد خاک سرکوی میرعرش جناب
وکیل ملک ملک مهتری که فُلک فلک
به بحر همت او چون سفینه درگرداب
بزرگ همت وکوچکدلیکه دست و دلش
یکی به بحر زند طعنه دیگری به سحاب
بهادری که ز تف شرار شمشیری
بود مزاج معاند همعشه در تب و تاب
سزد که از اثر خلق و لطف جان بخشش
به کام افعی گیرد مزاج شهد لعاب
به خدمت ملک آن ملکبخش کشورگیر
سحرگهان به من از روی لطفکرد خطاب
خجسته تهنیتیگوی عید اضحی را
که تا بهگوش نیایش نیوشی از احباب
جواب دادمش ای آنکه رای عالی تو
بود معاینه چون آفتاب عالمتاب
دو روز پیش که پهلوی استراحت من
نسوده است ز دلخستگی به بستر خواب
ز گرد راه چنانم که تل خاک شود
گرم به سخرهکسی افکند به دجلهٔ آب
مرا ز بستن نظم این زمان همان عجز ست
که صعوه را و شکار تدزو و صید عقاب
به خشم رفت و بر ابرو فکند چین و گشود
دو بُسدگهرانگیز را ز روی عتاب
که عذر بیهده تاکی همینت عذر بس است
که عجز طبع فکندست مر تو را به عذاب
بگیر خامهٔ مشکین ختامه را به بنان
مر این چکامهٔ فرخنده را ببر به کتاب
زهی شهنشه دوران خدایگان ملوک
که با اسحاب کَفتساحت محیط سراب
تو آن شهیکه ز معماری عدالت تو
سرای امن شد آباد وکاخ فتنه خراب
حسام سر فکنت بارور درختی هست
که بار او نبود غیر روین و عناب
ز بیم تیغ تو نالان پلنگ در کهسار
ز سهم سهم تو مویان غضنفر اندر غاب
ز شوق بزم تو امروز قدسیان سپهر
ز هر طرف متذکر به لیتکنت تراب
برای طوف حریم حرم مثال تو جمع
چو خلق در حرم کعبه مالکان رقاب
سزاست از پی قربانی توجیش عدو
که در شمار بهیمند زی اولواالالباب
به شرط آنکه چو ما بندگان پاک ضمیر
که بهر دفع شیاطین دولتیم شهاب
برافکنیم سراسر شکنجها به جبین
برآوریم یکایک پرندها ز قراب
ز خون خصم تو آریم لجهایکه در او
قباب نه فلک آمد چو قبهای حباب
الا به بزم جهان تا نشاط و عیش و طرب
عیان شود ز بم و زیر تار چنگ و رباب
بود بهکام موالیت نیش نوش روان
بود بهجام اعادیت نوش نیش مذاب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - ایضاً در ستایش شاهزاه رضوان و ساده شجاعلسلطنه حسنعلی میرزا طاب ثراه فرماید
ای به از روز دگر هر روز کارت
باد بهروزی قرین روزگارت
روز بارتکت فتد در پرهگردون
گردنگردان بود در زیر بارت
آشکارا بر نهانی پرده پوشد
راز پنهان پیش رای آشکارت
رخ چو فرزین آردت هر شه پیاده
چون بر اسب پیلتن بیند سوارت
درگهت را چرخ باشد پردهداری
زان جدا از در نگردد پرده دارت
ابر و دریا در شمار قطره ناید
درکجا در پیش بذل بیشمارت
باد رفتار است خنگ خاک توشت
آتشین فعل است تیغ آبدارت
لاغران فربه ز بازوی ثمینت
فربهان لاغر ز شمشیر نزارت
خصمگردون زیرپای خویش خواهد
زان به پای خود رود بالای دارت
ای یسار خلقگیتی از یمینت
ای یمین اهل دوران از یسارت
بر تو چونان بر سلیمان پیمبر
کرده اقرار بزرگی مور و مارت
شیرگردون روبهی پیشت نماید
تا چه پیش آید ز شیر مرغزارت
بس که رستم بر برادر بذله خواند
گر ببیند چاه ویل کارزارت
بسکه بر تیر گزین تحسین فرستد
گر به هیجا بنگرد اسفندیارت
روح دارا زان دو محرم شاد گردد
گر بیند خنجر پهلو گذارت
عزم نخجیر غزال چرخ میکن
غُرم صحرایی نمیزیبد شکارت
زینهار ار گیرد از بأس تو خوابش
تا نیاید آسمان در زینهارت
خواست میزان فلک فهمت بسنجد
دید چون پیر خرد کامل عیارت
آب تیغت آتش کین برفروزد
باد وش در جان خصم خاکسارت
در بنای لاجوردی سقفگردون
بس خلل افتد ز حزم استوارت
خسروا وصفت حبیب از جان سُراید
تا فتد مقبول رای کامکارت
لیک چون و صفت ندارد انحصاری
سازد اکنون از دعا رویین حصارت
تا کند هر شام دامن پر ز گوهر
آسمانگوهری بهر نثارت
بهر بذل سائلان خالی مبادا
ابر کف هرگز ز درّ شاهوارت
باد بهروزی قرین روزگارت
روز بارتکت فتد در پرهگردون
گردنگردان بود در زیر بارت
آشکارا بر نهانی پرده پوشد
راز پنهان پیش رای آشکارت
رخ چو فرزین آردت هر شه پیاده
چون بر اسب پیلتن بیند سوارت
درگهت را چرخ باشد پردهداری
زان جدا از در نگردد پرده دارت
ابر و دریا در شمار قطره ناید
درکجا در پیش بذل بیشمارت
باد رفتار است خنگ خاک توشت
آتشین فعل است تیغ آبدارت
لاغران فربه ز بازوی ثمینت
فربهان لاغر ز شمشیر نزارت
خصمگردون زیرپای خویش خواهد
زان به پای خود رود بالای دارت
ای یسار خلقگیتی از یمینت
ای یمین اهل دوران از یسارت
بر تو چونان بر سلیمان پیمبر
کرده اقرار بزرگی مور و مارت
شیرگردون روبهی پیشت نماید
تا چه پیش آید ز شیر مرغزارت
بس که رستم بر برادر بذله خواند
گر ببیند چاه ویل کارزارت
بسکه بر تیر گزین تحسین فرستد
گر به هیجا بنگرد اسفندیارت
روح دارا زان دو محرم شاد گردد
گر بیند خنجر پهلو گذارت
عزم نخجیر غزال چرخ میکن
غُرم صحرایی نمیزیبد شکارت
زینهار ار گیرد از بأس تو خوابش
تا نیاید آسمان در زینهارت
خواست میزان فلک فهمت بسنجد
دید چون پیر خرد کامل عیارت
آب تیغت آتش کین برفروزد
باد وش در جان خصم خاکسارت
در بنای لاجوردی سقفگردون
بس خلل افتد ز حزم استوارت
خسروا وصفت حبیب از جان سُراید
تا فتد مقبول رای کامکارت
لیک چون و صفت ندارد انحصاری
سازد اکنون از دعا رویین حصارت
تا کند هر شام دامن پر ز گوهر
آسمانگوهری بهر نثارت
بهر بذل سائلان خالی مبادا
ابر کف هرگز ز درّ شاهوارت