عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح شیخ حسن نویان
ای قبله سعادت و ای کعبه صفا
جای خوشی و نیست نظیر تو هیچ جا
هر طاقی از رواق تو، چرخی زمین ثبات
هر خشتی از اساس تو، جامی جهان نما
در ساحت تو مروخه جنبان بود، شمال
در مجلس تو مجمره گردان بود، صبا
از جام ساقیان تو خورشید را، فروغ
وز ساز مطربان تو ناهید را، نوا
دارالسلام را بوجود تو افتخار
ذاتالعماد را به جناب تو التجا
بر طایران سدره نشین بانگ میزنند
در بوستان سرای تو مرغان خوش سرا
بر گوشههای کنگرهات، پاسبان به شب
صد بار بیش بر سر کیوان نهاده پا
در مرکز حضیض بماند چنان حقیر
از اوج تو فلک، که بر اوج فلک سها
بعد از هزار سال به بام زحل رسید
گر پاسبان ز بام تو سنگی کند رها
این آن اساس نیست که گردد خلل پذیر
لودکت الجبال، او انشقت السما
چون روضه بهشت، زمین تو روح بخش
چون چشمه حیات، هوای تو جانفزا
داری تو جای آنکه نشاند بجای جام
در تابخانه تو فلک آفتاب را
بیرون و اندرون تو سبز است و نور بخش
اول خضر لقایی وانگه خضر بقا
خورشید ذرهوار اگر یافتی مجال
خود را به روزن تو درافکندی از هوا
از عشق نیم ترک تو بیم است کاسمان
این طاق لاجوردی، اطلس کند قبا
در زیر طاق صفهات، ارکان دولتمند
همچون ستون ستاده به یک پای دایما
خرمتر از خورنقی و خوشتر از سریر
وانگه برین سخن درو دیوار تو گوا
از رشح برکه تو بود، بحر را ذهاب
وز دود مطبخ تو بود، ابر را حیا
رکن مبارکت چو برآورد سر ز آب
بگذشت ز آب و خاک به صد پایه از صفا
اضداد چارگانه عالم به اتفاق
گفتند: شد پدید صفایی میان ما
بازار خود ز سایه او سرد در تموز
پشت زمین به پشتی او گرم، در شتا
از شرم این سواد که او جان عالم است
تبریز در میانه خوی زد مراغهها
از آب روی دجله دگر بر جمال مصر
نیل کشیده را نبود، زینت و بها
در تیره شب، ز بس لمعان چراغ و شمع
بر روی صبح دجله زند خنده از صفا
بغداد خطهای است معطر که خاک او
ارزد به خون نافه مشکین دم خطا
یا حبذا عراق که، از یمن این مقام
امروز شرق و غرب جهان راست، ملتجا
دراج بوم او، همه شاهین کند شکار
و آهوی دشت او، همه سنبل کند چرا
گاهی نسیم بر طرف دجله، درع باف
گاهی شمال بر گذر رقه، عطرسا
ماهی تنان و ماهر خان در میان شط
چون عکس مه در آب و چو ماهی در آشنا
روی شط از سفینه، سپهریست پر هلال
در هر هلال، زهره نوایی قمر لقا
شبها که ماهتاب فتد در میان آب
پیدا شود هزار صفا در میان ما
بغداد سایه بر سر آفاق ازان فکند
کافکند سایه بر سر او سایه خدا
سلطان نشان خسرو اقلیم سلطنت
بالا نشین منصب ایوان کبریا
دارای عهد، شیخ حسن، آفتاب ملک
نویین خصم بند خدیو جهان گشا
گر در میان تیر فتد عکس تیغ او
اعضای توامان شود از یکدگر جدا
تابان ز پرچم علمش نصرت و ظفر
کالبدر فی الدجیه، کالشمس فی الضحی
ای نعل بارگیر تو قدر گوشوار
وی خاک بارگاه تو را فعل کیمیا
سلطان کبریای تو را روز عرض و بار
بالای گرد بالش خورشید متکا
خاک در سرای تو کاکسیر دولت است
در چشم روشنان فلک گشته توتیا
تو آفتاب ملکی و هر جا که میروی
دولت تو را چو سایه دوان است در قفا
رای منور تو سپهری همه قرار
ذات مبارک تو جهانی همه وفا
من مادح سرای تو و وین شاه بیت را
سلمان صفت مدیح سرایی بود سزا
روز و شب تو ما طلع الشمس و القمر
صبح و مسات، اختلف الصبح و المسا
بادا همه مبارک و اقبال و شادیت
پیوسته خواجه تاش و غلامان این سرا
گردون به لاجورد ابد بر کتابهاش
تحریر کرده « دام لک العز و البقا »
هجرت گذشته هفتصد و پنجاه و چار سال
کین بیت شد تمام بر ابیات این بنا
جای خوشی و نیست نظیر تو هیچ جا
هر طاقی از رواق تو، چرخی زمین ثبات
هر خشتی از اساس تو، جامی جهان نما
در ساحت تو مروخه جنبان بود، شمال
در مجلس تو مجمره گردان بود، صبا
از جام ساقیان تو خورشید را، فروغ
وز ساز مطربان تو ناهید را، نوا
دارالسلام را بوجود تو افتخار
ذاتالعماد را به جناب تو التجا
بر طایران سدره نشین بانگ میزنند
در بوستان سرای تو مرغان خوش سرا
بر گوشههای کنگرهات، پاسبان به شب
صد بار بیش بر سر کیوان نهاده پا
در مرکز حضیض بماند چنان حقیر
از اوج تو فلک، که بر اوج فلک سها
بعد از هزار سال به بام زحل رسید
گر پاسبان ز بام تو سنگی کند رها
این آن اساس نیست که گردد خلل پذیر
لودکت الجبال، او انشقت السما
چون روضه بهشت، زمین تو روح بخش
چون چشمه حیات، هوای تو جانفزا
داری تو جای آنکه نشاند بجای جام
در تابخانه تو فلک آفتاب را
بیرون و اندرون تو سبز است و نور بخش
اول خضر لقایی وانگه خضر بقا
خورشید ذرهوار اگر یافتی مجال
خود را به روزن تو درافکندی از هوا
از عشق نیم ترک تو بیم است کاسمان
این طاق لاجوردی، اطلس کند قبا
در زیر طاق صفهات، ارکان دولتمند
همچون ستون ستاده به یک پای دایما
خرمتر از خورنقی و خوشتر از سریر
وانگه برین سخن درو دیوار تو گوا
از رشح برکه تو بود، بحر را ذهاب
وز دود مطبخ تو بود، ابر را حیا
رکن مبارکت چو برآورد سر ز آب
بگذشت ز آب و خاک به صد پایه از صفا
اضداد چارگانه عالم به اتفاق
گفتند: شد پدید صفایی میان ما
بازار خود ز سایه او سرد در تموز
پشت زمین به پشتی او گرم، در شتا
از شرم این سواد که او جان عالم است
تبریز در میانه خوی زد مراغهها
از آب روی دجله دگر بر جمال مصر
نیل کشیده را نبود، زینت و بها
در تیره شب، ز بس لمعان چراغ و شمع
بر روی صبح دجله زند خنده از صفا
بغداد خطهای است معطر که خاک او
ارزد به خون نافه مشکین دم خطا
یا حبذا عراق که، از یمن این مقام
امروز شرق و غرب جهان راست، ملتجا
دراج بوم او، همه شاهین کند شکار
و آهوی دشت او، همه سنبل کند چرا
گاهی نسیم بر طرف دجله، درع باف
گاهی شمال بر گذر رقه، عطرسا
ماهی تنان و ماهر خان در میان شط
چون عکس مه در آب و چو ماهی در آشنا
روی شط از سفینه، سپهریست پر هلال
در هر هلال، زهره نوایی قمر لقا
شبها که ماهتاب فتد در میان آب
پیدا شود هزار صفا در میان ما
بغداد سایه بر سر آفاق ازان فکند
کافکند سایه بر سر او سایه خدا
سلطان نشان خسرو اقلیم سلطنت
بالا نشین منصب ایوان کبریا
دارای عهد، شیخ حسن، آفتاب ملک
نویین خصم بند خدیو جهان گشا
گر در میان تیر فتد عکس تیغ او
اعضای توامان شود از یکدگر جدا
تابان ز پرچم علمش نصرت و ظفر
کالبدر فی الدجیه، کالشمس فی الضحی
ای نعل بارگیر تو قدر گوشوار
وی خاک بارگاه تو را فعل کیمیا
سلطان کبریای تو را روز عرض و بار
بالای گرد بالش خورشید متکا
خاک در سرای تو کاکسیر دولت است
در چشم روشنان فلک گشته توتیا
تو آفتاب ملکی و هر جا که میروی
دولت تو را چو سایه دوان است در قفا
رای منور تو سپهری همه قرار
ذات مبارک تو جهانی همه وفا
من مادح سرای تو و وین شاه بیت را
سلمان صفت مدیح سرایی بود سزا
روز و شب تو ما طلع الشمس و القمر
صبح و مسات، اختلف الصبح و المسا
بادا همه مبارک و اقبال و شادیت
پیوسته خواجه تاش و غلامان این سرا
گردون به لاجورد ابد بر کتابهاش
تحریر کرده « دام لک العز و البقا »
هجرت گذشته هفتصد و پنجاه و چار سال
کین بیت شد تمام بر ابیات این بنا
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در مدح شیخ اویس
ای منزل ماه علمت، اوج ثریا
روی ظفر از آیینه تیغ تو پیدا
چون تیغ تو بذل تو گرفته همه عالم
چون صیت تو عدل تو رسیده به همه جا
گر سپهت خال زند بر رخ خورشید
موج کرمت آب کند زهره دریا
در آخر منشور ابد عهد تو تاریخ
در اول احکام ازل نام تو طغرا
ای خان زمان شیخ اویس آنکه ز تعظیم
شاهان جهان را در تو کعبه علیا!
یک شمه به ایوان تو خورشید منور
یک خیمه در اردوی تو گردون معلا
که مار سنان تو گزیده دل دشمن
گه شیر لوای تو دریده صف هیجا
در گور به عهد تو بنازد دل بهرام
در عدل به عهدت بفرازد سر دارا
کاووس و کی نوذر و هوشنگ و فریدون
کرده چو سعادت به جناب تو تولا
ای دیده ادراک تو ار منظر امروز
ناظر شده بر کارگه عالم فردا!
وی همت والای تو بیرون زده خیمه
از پردهسرای فلک اطلس والا!
عقل از روش رای تو آموخته قانون
روح از اثر طلف تو اندوخته احیا
در سجده درگاه تو خواهند که باشند
اجرام به یکسر دو سر از حرص و چو جوزا
چترت به فلک گفت که بالا مرو ای چرخ!
زیرا که مرا میرسد این منصب والا
برداشتن تیغ و کمند ار چه گناه است
در عهد تو هست این همه در گردن اعدا
بدخواه سبکسار تو را وعده مرگ است
زان گرز گرانش به سر آمد به تقاضا
انصاف ز شمشیر تو با این همه تیزی
با خصم ستمکار بسی کرد مدارا
آن لحظه که از زخم سر و نیزه پیکار
چون خانه زنبور شود، سینه اعدا
از بس که برآید به فلک گرد دو لشگر
چون توده غبرا شود، این قبضه خضرا
از زخم صداع فزع کوس و صدایش
فریاد بر آید ز ذل صخره صما
آن روز همه روز زبان و لب شمشیر
باشند به اوصاف ایادی تو گویا
چون دید پراز باد سری خصم تو را تیغ
چون شمع به گردن زندش، کرد مدارا
روزی مه رایت اگر آری سوی گردون
رایت بگشاید به مهی قلعه مینا
گر قلعه هفتم نسپارد به تو کیوان
صدبار فرود آری ازین قلعه زحل را
ای مصعد اعلای ملایک گه پرواز!
مرغ حرم فکر تو را مهبط ادنا
ای سایه حق پرتو انوار الهی!
در ناصیه توست چو خورشید هویدا
بیدردسر نیزه و آمد شد پیکان
بیآنکه لب زیر کند تیغ به بالا
اطراف بلاد تو شد از امن، مزین
اسباب مراد تو شد از فتح، مهیا
المنه لله که درین فتح نداری
جز منت لله تبارک و تعالی
شاها! چو سر گنج لال معانی
بگشوده ضمیرم به ثنای تو در اثنا
ناگاه خیال صنم در نظر آمد
مهر رخ او سر زد ازین مطلع غرا
کای کار مرا زلف تو انداخته در پا!
از دور رخت، راز دل من شده رسوا!
هم لعل تو جامی است، لبالب همه گوهر
هم زلف تو دامی است، سراسر همه سودا
از باد سحر شام دو زلف تو مشوش
وز شام پریشان تو خورشید مجزا
افتاده به هر حلقهای از زلف تو، آشوب
برخاست به هرگوشهای از چشم تو، غوغا
بنشاند تجلی جمال تو به یکدم
در زیر فلک شمع جهان تاب، مسیحا
وز شوق جمال تو دلم خون شد و هر دم
بر منظره چشم من آید به تماشا
درد دل عشاق ترا صبر، مداواست
دردا و دریغا که مرا نیست مداوا
آنجا که رخت دل زستم برده به غارت
صد جان لب شیرین تو آورد به یغما
مژگان تو برهم زده هر دم دل احباب
چون قلب عدو تیغ شهنشه گه هیجا
شاها! منم آن بحر معانی که به مدحت
شد حلقه به گوش سخنم، لولو لالا
نظام گوهر پرور طبعم به ثنایت
در نظم رساند سخنم را به ثریا
تا آب رخ مملکت و آینه عدل
از گرد سپاه و دم تیغ است، مصفا
بادا همگی نقش مراد تو مصور
در ناصیه این فلک آیینه سیما
چشم فلک از گرد سپاه تو، مکحل
روی ظفر از خون عدوی تو، مطرا
روی ظفر از آیینه تیغ تو پیدا
چون تیغ تو بذل تو گرفته همه عالم
چون صیت تو عدل تو رسیده به همه جا
گر سپهت خال زند بر رخ خورشید
موج کرمت آب کند زهره دریا
در آخر منشور ابد عهد تو تاریخ
در اول احکام ازل نام تو طغرا
ای خان زمان شیخ اویس آنکه ز تعظیم
شاهان جهان را در تو کعبه علیا!
یک شمه به ایوان تو خورشید منور
یک خیمه در اردوی تو گردون معلا
که مار سنان تو گزیده دل دشمن
گه شیر لوای تو دریده صف هیجا
در گور به عهد تو بنازد دل بهرام
در عدل به عهدت بفرازد سر دارا
کاووس و کی نوذر و هوشنگ و فریدون
کرده چو سعادت به جناب تو تولا
ای دیده ادراک تو ار منظر امروز
ناظر شده بر کارگه عالم فردا!
وی همت والای تو بیرون زده خیمه
از پردهسرای فلک اطلس والا!
عقل از روش رای تو آموخته قانون
روح از اثر طلف تو اندوخته احیا
در سجده درگاه تو خواهند که باشند
اجرام به یکسر دو سر از حرص و چو جوزا
چترت به فلک گفت که بالا مرو ای چرخ!
زیرا که مرا میرسد این منصب والا
برداشتن تیغ و کمند ار چه گناه است
در عهد تو هست این همه در گردن اعدا
بدخواه سبکسار تو را وعده مرگ است
زان گرز گرانش به سر آمد به تقاضا
انصاف ز شمشیر تو با این همه تیزی
با خصم ستمکار بسی کرد مدارا
آن لحظه که از زخم سر و نیزه پیکار
چون خانه زنبور شود، سینه اعدا
از بس که برآید به فلک گرد دو لشگر
چون توده غبرا شود، این قبضه خضرا
از زخم صداع فزع کوس و صدایش
فریاد بر آید ز ذل صخره صما
آن روز همه روز زبان و لب شمشیر
باشند به اوصاف ایادی تو گویا
چون دید پراز باد سری خصم تو را تیغ
چون شمع به گردن زندش، کرد مدارا
روزی مه رایت اگر آری سوی گردون
رایت بگشاید به مهی قلعه مینا
گر قلعه هفتم نسپارد به تو کیوان
صدبار فرود آری ازین قلعه زحل را
ای مصعد اعلای ملایک گه پرواز!
مرغ حرم فکر تو را مهبط ادنا
ای سایه حق پرتو انوار الهی!
در ناصیه توست چو خورشید هویدا
بیدردسر نیزه و آمد شد پیکان
بیآنکه لب زیر کند تیغ به بالا
اطراف بلاد تو شد از امن، مزین
اسباب مراد تو شد از فتح، مهیا
المنه لله که درین فتح نداری
جز منت لله تبارک و تعالی
شاها! چو سر گنج لال معانی
بگشوده ضمیرم به ثنای تو در اثنا
ناگاه خیال صنم در نظر آمد
مهر رخ او سر زد ازین مطلع غرا
کای کار مرا زلف تو انداخته در پا!
از دور رخت، راز دل من شده رسوا!
هم لعل تو جامی است، لبالب همه گوهر
هم زلف تو دامی است، سراسر همه سودا
از باد سحر شام دو زلف تو مشوش
وز شام پریشان تو خورشید مجزا
افتاده به هر حلقهای از زلف تو، آشوب
برخاست به هرگوشهای از چشم تو، غوغا
بنشاند تجلی جمال تو به یکدم
در زیر فلک شمع جهان تاب، مسیحا
وز شوق جمال تو دلم خون شد و هر دم
بر منظره چشم من آید به تماشا
درد دل عشاق ترا صبر، مداواست
دردا و دریغا که مرا نیست مداوا
آنجا که رخت دل زستم برده به غارت
صد جان لب شیرین تو آورد به یغما
مژگان تو برهم زده هر دم دل احباب
چون قلب عدو تیغ شهنشه گه هیجا
شاها! منم آن بحر معانی که به مدحت
شد حلقه به گوش سخنم، لولو لالا
نظام گوهر پرور طبعم به ثنایت
در نظم رساند سخنم را به ثریا
تا آب رخ مملکت و آینه عدل
از گرد سپاه و دم تیغ است، مصفا
بادا همگی نقش مراد تو مصور
در ناصیه این فلک آیینه سیما
چشم فلک از گرد سپاه تو، مکحل
روی ظفر از خون عدوی تو، مطرا
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح سلطان اویس
زکان سلطنت لعلی سزای تاج شد، پیدا
که لولو با همه لطف از بن گوشش شود، لالا
مهی گشت از افق طالع که پیش طالع سعدش
کمر چون توامان بسته است، خورشید جهانآرا
قضا تا مهد اطفال فلک را میدهد جنبش
نخوابانید ازین ماهی، درین گهواره مینا
قبای اطلس گردون، به قد قدرش اربودی
بریدندی قماط او، ازین نه شفه والا
همایون مقدم این ماه میون فال فرخ پی
مبارک باد! بر سلطان، معز الدین و الدنیا
جهان سلطنت، سلطان اویس این شاه کو دارد
جهان در سایه فرخ همای چتر گردون سا
شهنشاهی که در تشریح اعضای بداندیشان
به شرح گوهر پاکش زبان تیغ شد گویا
سحاب همت او گرفکندی بر جهان سایه
زمین را بودی از خورشید و گردون نیز، استغنا
چو در معراج فکرت رو به منهاج کمال آرد
ملایک دردمند آواز «سبحان الذی اسری»
ز مهرش صبح دم میزد دم مرا شد صدق او روشن
که صدق اندرونی را توان دانست از سیما
چو در هیجا کمان گیرد چو در مسند قدح خواهد
تو گویی مشتری در قوس و خورشیدست در جوزا
ضمیر پیش بین او روان چون آب میخواند
ز لوح چهره امروز نقش صورت فردا
چنان احکام شرعی بر طریق عقل میداند
که اندر سر نمیآید کمیت خوشرو صهبا
برای او بود پیوسته میل اختران آری
به سوی کل چو در باشد همیشه جنبش اجزا
زدست دست طبع او شب و روز است، متواری
گهر در قلعه پولاد و زر در خانه خارا
زرای دین پناه او حربا گر خبر یابد
نسازد قبله از خورشید رخشان بعد ازین حربا
دعای دولتش باشد، جهان راورد پنج ارکان
ثنای حضرتش باشد، فلک را حرز هفت اعضا
دو سلطانند در ملک مروت دست و طبع او
که داد آن ابر را ادرار و راند این بحر را اجرا
به عهدش داد گل بر باد مستوری خود زان رو
کشندش بر سر سرباز و ریزندش آبرو، رسوا
ایا شاهی که تیغ تیز آهن روی رویین تن
نیارد کرد از امر تو سرمویی گذر قطعا!
تو عین لطفی و دریای اعظم آب مستعمل
تو نور محضی و گردون گردون دود مستعلا
سواد سایه چتر تو نور دیده دولت
غبار نعل شبذیر تو نیل چهره حورا
جلالت از گریبان سپهر آورد سر بیرون
مانت دامن آخر زمان را می کشد در پا
گذشته روز و شب آب حسامت از سر دشمن
نشسته سال و مه سهم خدنگ بر دل اعدا
بساط مجلس عدلت، جهان را ملجا و مرجع
بسیط عالم قدرت، ملک را مولد و منشا
چو خیزد شعله تیغت، نشیند آب بر آتش
چو خندد ساغر بزمت، بگرید آب بر دریا
کجا خیل بداندیشان چو مور و مار شد جوشان
سنانت، آن ید بیضا، نمود از چوب اژدرها
خرابی میشود، ورنه به عون عدل دیندارت
شریعت چار مادر را جدا کردی ز هفت آبا
الا تا قطه نیسان، که از صلب سحاب افتند
کند در یتیمش در صدف دریای گوهرزا
به یمن همت ذات شریفت، منتظم بادا!
عقود رشته پیوند نسل آدم و حوا
که لولو با همه لطف از بن گوشش شود، لالا
مهی گشت از افق طالع که پیش طالع سعدش
کمر چون توامان بسته است، خورشید جهانآرا
قضا تا مهد اطفال فلک را میدهد جنبش
نخوابانید ازین ماهی، درین گهواره مینا
قبای اطلس گردون، به قد قدرش اربودی
بریدندی قماط او، ازین نه شفه والا
همایون مقدم این ماه میون فال فرخ پی
مبارک باد! بر سلطان، معز الدین و الدنیا
جهان سلطنت، سلطان اویس این شاه کو دارد
جهان در سایه فرخ همای چتر گردون سا
شهنشاهی که در تشریح اعضای بداندیشان
به شرح گوهر پاکش زبان تیغ شد گویا
سحاب همت او گرفکندی بر جهان سایه
زمین را بودی از خورشید و گردون نیز، استغنا
چو در معراج فکرت رو به منهاج کمال آرد
ملایک دردمند آواز «سبحان الذی اسری»
ز مهرش صبح دم میزد دم مرا شد صدق او روشن
که صدق اندرونی را توان دانست از سیما
چو در هیجا کمان گیرد چو در مسند قدح خواهد
تو گویی مشتری در قوس و خورشیدست در جوزا
ضمیر پیش بین او روان چون آب میخواند
ز لوح چهره امروز نقش صورت فردا
چنان احکام شرعی بر طریق عقل میداند
که اندر سر نمیآید کمیت خوشرو صهبا
برای او بود پیوسته میل اختران آری
به سوی کل چو در باشد همیشه جنبش اجزا
زدست دست طبع او شب و روز است، متواری
گهر در قلعه پولاد و زر در خانه خارا
زرای دین پناه او حربا گر خبر یابد
نسازد قبله از خورشید رخشان بعد ازین حربا
دعای دولتش باشد، جهان راورد پنج ارکان
ثنای حضرتش باشد، فلک را حرز هفت اعضا
دو سلطانند در ملک مروت دست و طبع او
که داد آن ابر را ادرار و راند این بحر را اجرا
به عهدش داد گل بر باد مستوری خود زان رو
کشندش بر سر سرباز و ریزندش آبرو، رسوا
ایا شاهی که تیغ تیز آهن روی رویین تن
نیارد کرد از امر تو سرمویی گذر قطعا!
تو عین لطفی و دریای اعظم آب مستعمل
تو نور محضی و گردون گردون دود مستعلا
سواد سایه چتر تو نور دیده دولت
غبار نعل شبذیر تو نیل چهره حورا
جلالت از گریبان سپهر آورد سر بیرون
مانت دامن آخر زمان را می کشد در پا
گذشته روز و شب آب حسامت از سر دشمن
نشسته سال و مه سهم خدنگ بر دل اعدا
بساط مجلس عدلت، جهان را ملجا و مرجع
بسیط عالم قدرت، ملک را مولد و منشا
چو خیزد شعله تیغت، نشیند آب بر آتش
چو خندد ساغر بزمت، بگرید آب بر دریا
کجا خیل بداندیشان چو مور و مار شد جوشان
سنانت، آن ید بیضا، نمود از چوب اژدرها
خرابی میشود، ورنه به عون عدل دیندارت
شریعت چار مادر را جدا کردی ز هفت آبا
الا تا قطه نیسان، که از صلب سحاب افتند
کند در یتیمش در صدف دریای گوهرزا
به یمن همت ذات شریفت، منتظم بادا!
عقود رشته پیوند نسل آدم و حوا
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح سلطان اویس
آن ماه، رو اگر بنماید شبی به ما
در وجه او نهیم دل و جان به رو نما
رویش مه مبارک و مویش لیال قدر
خود قدر آن لیال که داند به غیر ما؟
آن خد دلفریب تو بر قد دلکشت
چون ماه چارده شب، بر خط استوا
بگشا به پرسشم لب لعل و رسان به کام
جان را از آن مفرح یاقوت دلگشاد
چون در، بر آستان توام بر امید بار
باری بگو که حلقه بگوش منی در را
بر غره صباح مبارک که عارضت
هر دم به طیره طره همچون منامسا
گردد خیال دوست همه گرد چشم من
آری، خیال دوست بگرداند آشنا
من میروم که روی بتابم ز کوی تو
موی تو میکشد ز قفا باز پس مرا
مجموع میروی تو و آشفته عالمی
چون مویت او فتاده شب و روز در قفا
از باغ وصل توست چو سروم به دست باد
پایم به گل فرو شده، سر رفته در هوا
باری هوای روی تو خواهد به باد داد
ما را اگر عنایت سلطان کند رها
خورشید هفت کشور گردون سلطنت
جمشید چار بالش ایوان کبریا
سلطان، معز دولت و دین پادشاه اویس
آن بر جهان عدل به تحقیق آشنا
آن سایه خدای، که گردون ندیده است
در آفتاب گردش از آن سایه خدا
طاس سپهر را همه صیتش بود، طنین
کاخ زمانه را همه شکرش بود، صدا
از چرخ دوخت بر قد قدرش قبای قدر
لیکن نداد همت او تن در آن قبا
ای آستان حضرت تو مطلع امل!
وی آستین کسوت تو قالب سخا!
هم ذروه کمال تو افزون ز کم و کیف
هم سدره جلال تو بیرون ز منتها
شخص حسود رادم تیغت بردد مار
شاخ امید را نم کلکت بود نما
گر در سر حسود خیال بلا رکت
آید به خاصیت، سرش از تن شود جدا
ملک آن توست و تیغ گران است در میان
بر خصم خویش میگذران هر زمان، گوا
گر چوب رایتت ز عصای کلیم نیست
بهر چه گاه چوب نماید، گه اژدها؟
دار السلام ملک تو عفویست بس فصیح
زان سان که محو میشود از نسختش، خطا
ای آنکه چار بالش زربفت آفتاب
شد زیر دست قدر تو بر رسم متکا!
حلم تو را چه باک «ولو بست الجبال»
ملک تو را چه بیم «ولو دکت السما»
بحر محیط کفچه کند، چون سفینه، دست
آنجا که همت تو کشد چون سفینه پا
با سیر لشگر تو دود آسمان به گرد
در روز موکب تو برآید زمین زجا
خورشید را که صفت اکسیرکار اوست
داد التفات رای تو تسلیم کیمیا
کاری که برخلاف رضای تو رفته است
امروز آن قضیه قدر میکند قضا
نصرت ندای دعوت کوست شنید و گفت:
«انی اجیب دعوه داعی اذا دعا»
بیحکم نافذ تو نیارد ستاند بوی
از کاروان نافه چین، لشگر صبا
با سایهات چه پایه سلاطین عهد را؟
آنجا که طوبی است، چه سبزی دهد گیا؟
انوار آفتاب چو پیدا شود ز شرق
پیدا بود که چند بود رونق سها
گر چتر همتت فکند سایه بر زمین
دیگر به آسمان نکند خاک التجا
طبع جواد تو محیطی است، همه کرم
ذات شریف توست سپهری همه علا
شاها مخدرات جهان را نظاره کن
کاوردهام به پیش تو در کسوت بها
من جان دهم به رشوه که در گوش شه کنم
این گوهر نفیس، که دریست بیبها
بیمدح توست، گوهر منظوم من، هدر
بیذکر توست، لولوی منثور من، هبا
شاها! از دست و پای خودم در بلا و رنج
کامد ز درد پای بسی در سرم بلا
درد سر غریم و تقاضا بسم نبود
کاورد چرخ بر سر این درد، درد پا
تا هست چهار کن جهان بر چهار طبع
این چهار صفه راست لقب خانه خدا فنا،
دولتسرای جاه تو پاینده باد و دور
گرد فنا ز گرد فناهای این سرا!
سال و مهت مبارک و عیدت خجسته باد
کز روی توست عید همه روزه ملک را
بر خور زرای پیروز بخت جوان که کرد
پیر خرد به بخت جوان تو اقتدا
در وجه او نهیم دل و جان به رو نما
رویش مه مبارک و مویش لیال قدر
خود قدر آن لیال که داند به غیر ما؟
آن خد دلفریب تو بر قد دلکشت
چون ماه چارده شب، بر خط استوا
بگشا به پرسشم لب لعل و رسان به کام
جان را از آن مفرح یاقوت دلگشاد
چون در، بر آستان توام بر امید بار
باری بگو که حلقه بگوش منی در را
بر غره صباح مبارک که عارضت
هر دم به طیره طره همچون منامسا
گردد خیال دوست همه گرد چشم من
آری، خیال دوست بگرداند آشنا
من میروم که روی بتابم ز کوی تو
موی تو میکشد ز قفا باز پس مرا
مجموع میروی تو و آشفته عالمی
چون مویت او فتاده شب و روز در قفا
از باغ وصل توست چو سروم به دست باد
پایم به گل فرو شده، سر رفته در هوا
باری هوای روی تو خواهد به باد داد
ما را اگر عنایت سلطان کند رها
خورشید هفت کشور گردون سلطنت
جمشید چار بالش ایوان کبریا
سلطان، معز دولت و دین پادشاه اویس
آن بر جهان عدل به تحقیق آشنا
آن سایه خدای، که گردون ندیده است
در آفتاب گردش از آن سایه خدا
طاس سپهر را همه صیتش بود، طنین
کاخ زمانه را همه شکرش بود، صدا
از چرخ دوخت بر قد قدرش قبای قدر
لیکن نداد همت او تن در آن قبا
ای آستان حضرت تو مطلع امل!
وی آستین کسوت تو قالب سخا!
هم ذروه کمال تو افزون ز کم و کیف
هم سدره جلال تو بیرون ز منتها
شخص حسود رادم تیغت بردد مار
شاخ امید را نم کلکت بود نما
گر در سر حسود خیال بلا رکت
آید به خاصیت، سرش از تن شود جدا
ملک آن توست و تیغ گران است در میان
بر خصم خویش میگذران هر زمان، گوا
گر چوب رایتت ز عصای کلیم نیست
بهر چه گاه چوب نماید، گه اژدها؟
دار السلام ملک تو عفویست بس فصیح
زان سان که محو میشود از نسختش، خطا
ای آنکه چار بالش زربفت آفتاب
شد زیر دست قدر تو بر رسم متکا!
حلم تو را چه باک «ولو بست الجبال»
ملک تو را چه بیم «ولو دکت السما»
بحر محیط کفچه کند، چون سفینه، دست
آنجا که همت تو کشد چون سفینه پا
با سیر لشگر تو دود آسمان به گرد
در روز موکب تو برآید زمین زجا
خورشید را که صفت اکسیرکار اوست
داد التفات رای تو تسلیم کیمیا
کاری که برخلاف رضای تو رفته است
امروز آن قضیه قدر میکند قضا
نصرت ندای دعوت کوست شنید و گفت:
«انی اجیب دعوه داعی اذا دعا»
بیحکم نافذ تو نیارد ستاند بوی
از کاروان نافه چین، لشگر صبا
با سایهات چه پایه سلاطین عهد را؟
آنجا که طوبی است، چه سبزی دهد گیا؟
انوار آفتاب چو پیدا شود ز شرق
پیدا بود که چند بود رونق سها
گر چتر همتت فکند سایه بر زمین
دیگر به آسمان نکند خاک التجا
طبع جواد تو محیطی است، همه کرم
ذات شریف توست سپهری همه علا
شاها مخدرات جهان را نظاره کن
کاوردهام به پیش تو در کسوت بها
من جان دهم به رشوه که در گوش شه کنم
این گوهر نفیس، که دریست بیبها
بیمدح توست، گوهر منظوم من، هدر
بیذکر توست، لولوی منثور من، هبا
شاها! از دست و پای خودم در بلا و رنج
کامد ز درد پای بسی در سرم بلا
درد سر غریم و تقاضا بسم نبود
کاورد چرخ بر سر این درد، درد پا
تا هست چهار کن جهان بر چهار طبع
این چهار صفه راست لقب خانه خدا فنا،
دولتسرای جاه تو پاینده باد و دور
گرد فنا ز گرد فناهای این سرا!
سال و مهت مبارک و عیدت خجسته باد
کز روی توست عید همه روزه ملک را
بر خور زرای پیروز بخت جوان که کرد
پیر خرد به بخت جوان تو اقتدا
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در طلب بخشش از سلطان
ای سران ملک را شمشیر تو مالک رقاب!
باغ عدل از جویبار تیغ سبزت خورده آب!
با شکوه کوه حلمت، ابر گریان بر جبال
با وجود جود دستت، برق خندان بر سحاب
میخورد تیهو به عهدت طعمه از منقار باز
میبرد رو به عونت پنجه از شیران غاب
جود دستت بحر را نگذاشت آبی در جگر
بحر را کی با وجود جود دستت، بود آب
شام قهرت گر شبیخون آورد بر خیل روز
تا به روز حشر ماند تیغ صبح اندر قراب
ور مدار چرخ جز بر آب شمشیرت بود
آسیای آسمان یکبارگی گردد خراب
گوهر تیغ تو گر عکس افکند بر جرم کوه
روی خارا را به خون لعل گرداند خضاب
ساقی بزم تو چون بر خاک ریزد جرعهای
زهره گوید بر فلک «یا لیتنی کنت التراب»
اعتدال نو بهار خلقت اندر مهرجان (مهرگان)
سبزه از آتش دماوند آب حیوان از سراب
خسروا! در روضه بزمت، که رشک جنت است
مدتی شد تا رهی نیست را راه از هیچ باب
من ز اهل جنت بزم تو بودم پیش ازین
چون شدم بیموجبی مستوجی چندین عذاب
گویی آن دولت کجا شد کز سر زلف و کرم
با منت هر ساعتی بودی خطاب «مستطاب»
آنچه من دیدم تصور بود، آیا یا خیال؟
و اینکه میبینم به بیداری است، یارب، یا به خواب؟
آفتاب عالم افروزی و من آن ذرهام
کز فروغ طلعت خورشید باشد در حجاب
آفتابا گر گناهی دیدهای از ما بپوش!
ور به تیغم میزنی سهل است روی از من متاب!
آسمان رحمتی دارم زرایت چشم مهر
حاش لله کاسمان با خاک فرماید عتاب
من خطایی خود نکردم، ور خطایی نیز رفت
همچنان امید عفو م هست از آن عالی جناب
آفتاب مهربان چون گرم گردد در عتاب
ای دل مجرم کجا داری تو تاب آفتاب!
هم به لطفش التجا کن، کز تف خورشید قهر
عاصیان را نیست، الا سایه یزدان ماب
گر گناهی کردهام، «الاعتذار الاعتذار»
ور خطایی رفت ازآن «الاجتناب الاجتناب»
من حوالت میکنم خشم تو را با لطف تو
خود که جز لطفت تواند گفت خشمت را جواب؟
در جهان رسمی قدیم است از بزرگان مرحمت
وز فرودستان خطا و« الله اعلم بالصواب»
تا برای سایبان روز فراش قدر
میدهد خیط الشعاع شمس را هر روز تاب
خیمه عمر تو را اوتاد عالم باد میخ!
محور گردون ستون و مدت گیتی طناب
باغ عدل از جویبار تیغ سبزت خورده آب!
با شکوه کوه حلمت، ابر گریان بر جبال
با وجود جود دستت، برق خندان بر سحاب
میخورد تیهو به عهدت طعمه از منقار باز
میبرد رو به عونت پنجه از شیران غاب
جود دستت بحر را نگذاشت آبی در جگر
بحر را کی با وجود جود دستت، بود آب
شام قهرت گر شبیخون آورد بر خیل روز
تا به روز حشر ماند تیغ صبح اندر قراب
ور مدار چرخ جز بر آب شمشیرت بود
آسیای آسمان یکبارگی گردد خراب
گوهر تیغ تو گر عکس افکند بر جرم کوه
روی خارا را به خون لعل گرداند خضاب
ساقی بزم تو چون بر خاک ریزد جرعهای
زهره گوید بر فلک «یا لیتنی کنت التراب»
اعتدال نو بهار خلقت اندر مهرجان (مهرگان)
سبزه از آتش دماوند آب حیوان از سراب
خسروا! در روضه بزمت، که رشک جنت است
مدتی شد تا رهی نیست را راه از هیچ باب
من ز اهل جنت بزم تو بودم پیش ازین
چون شدم بیموجبی مستوجی چندین عذاب
گویی آن دولت کجا شد کز سر زلف و کرم
با منت هر ساعتی بودی خطاب «مستطاب»
آنچه من دیدم تصور بود، آیا یا خیال؟
و اینکه میبینم به بیداری است، یارب، یا به خواب؟
آفتاب عالم افروزی و من آن ذرهام
کز فروغ طلعت خورشید باشد در حجاب
آفتابا گر گناهی دیدهای از ما بپوش!
ور به تیغم میزنی سهل است روی از من متاب!
آسمان رحمتی دارم زرایت چشم مهر
حاش لله کاسمان با خاک فرماید عتاب
من خطایی خود نکردم، ور خطایی نیز رفت
همچنان امید عفو م هست از آن عالی جناب
آفتاب مهربان چون گرم گردد در عتاب
ای دل مجرم کجا داری تو تاب آفتاب!
هم به لطفش التجا کن، کز تف خورشید قهر
عاصیان را نیست، الا سایه یزدان ماب
گر گناهی کردهام، «الاعتذار الاعتذار»
ور خطایی رفت ازآن «الاجتناب الاجتناب»
من حوالت میکنم خشم تو را با لطف تو
خود که جز لطفت تواند گفت خشمت را جواب؟
در جهان رسمی قدیم است از بزرگان مرحمت
وز فرودستان خطا و« الله اعلم بالصواب»
تا برای سایبان روز فراش قدر
میدهد خیط الشعاع شمس را هر روز تاب
خیمه عمر تو را اوتاد عالم باد میخ!
محور گردون ستون و مدت گیتی طناب
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در مدح سلطان اویس
ز سیم برف، زمین شد چون قلزم سیماب
بیا و کشتی دریای لعل را دریاب
بیا و یک دو قدح کش چه میکنی آتش
که در شتا نرسد هیچ آتشی به شراب
زآب سرخ میافتاد با زال خرد
ازین محیط تلوح ار خروج میطلبی
چه جای زال که رستم بیفتد از سرخاب
کسی برون نرود جز به کشتی میناب
تن زمین همه در آهن است غرق که چرخ
سهام دی مهی و از قوس میکند پرتاب
رود بباد چو دست چنار پنجه مرد
نعوذبالله اگر آورد برون زثیاب
میان برف بود پای راهمان قدرت
که دست و پنجه مفلوج راست در سیماب
فلک کبود شد و آفتاب میلرزد
ز ابر اگرچه نهانند هردو در سنجاب
چنان مزاج هوا سردتر شدست اکنون
که از دهن شب و روزش روانه است لعاب
نمیکند نظر مهر آسمان به زمین
که در میانه هر دو کدورت است و حجاب
گذار بر کره گل نمیکند خورشید
ز بیم آنکه مبادا فرو رود به خلاب
چگونه نور به مردم رسد؟ که عین زمین
همه بیاض گرفه است با سواد سحاب
زمانه خاک سیه خواست تا کند بر سر
زدست ابر، ولی بر زمین نیافت تراب
شدست حیله طاووس روز، فاخته رنگ
کنون که رنگ حواصل گرفت، بال غراب
من آسیاب فلک پر دقیق مییابم
اگرچه فکر دقیقم نماند و رای صواب
ازین ذقیق چه حاصل سپهر را چو ازان
نه قرص مهر برآید، نه گرده مهتاب
نمیکند اثری آفتاب و ممکن نیست
که با چنین تعبی آفتاب دارد تاب
عظیم کوته و تلخ است و سرد روز امروز
چو روزگار بداندیش شاه عرش حباب
جمال روی تو نقشی عجب زدست برآب!
ز آتشت برآب حیات بسته نقاب
بر آب چشم من ابروی توست بسته پلی
چو نیست در نظرش بس پلی است زان سوی آب
خیال چشم تو در خواب میتوان دیدن
خیال چشم تو دارم، ولی ندارم خواب
بحسن و عارض و خط تو بردهاند پناه
بهشت طوبی و «طوبی لهم و حسن مآب»
مرا به دور لبت شد یقین که جوهر لعل
پدید میشود از آفتاب عالم تاب
بهار شرح جمال تو داده در یک شرح
بهشت ذکر جمیل تو کرده، در هر باب
دل مرا سر زلف تو کرده، خانه سیاه
غم تو از دل تنگم شدست، خانه خراب
بسوخت این دل خام و به کام دل نرسید
بکام اگر برسیدی بریختی خوناب
لب و دهان تو را ای بسا حقوق نمک
که هست بر جگر ریش و سینههای کباب
هزار صید به هر موی میکشی در قید
کمند طره به هر سو که میکنی پرتاب
محیط کوه رکاب، آفتاب برق عنان
جم سپهر بساط آسمان عرش جناب
معز دینی و دین پادشاه، شیخ اویس
کش آفتاب ملوک از ملایک است، خطاب
نجوم کوکبه شاهی که در جمیع امور
کواکب از در او یافتند فتح الباب
زهی زمین زوقار تو کسب کرده درنگ
زهی سپهر عزم تو طرف بسته شتاب
نواهی تو فلک را ببسته راه مسیر
اومر تو زمین را گشاده پای ذهاب
به قلعهای که رسی ور حصار گردون است
به دولتت بگشاید «مفتح الا بواب»
به هرچه سعی کنی، ور برون زامکان است
به همت تو بسازد «مسبب الاسباب»
به پر تیز تو پرد همای فتح و ظفر
چنان که طایر کیش آشیان به پر عقاب
ز باد عزم تو خندید ملک را گلبن
به آب تیغ تو گردیده چرخ را دولاب
قضاد قایق فکر تو تا بدید اول
بساخت از زر و از نقره این دو اسطرلاب
شمال رافت توست آنکه کشتی محتاج
برد به ساحل رحمت، ز موج خیز عذاب
عطای دست تو تا ابر دید با سایل
فکند بر رخ دریا هزار باره لعاب
چه حاجت است که سایل کند سوال از تو؟
به بر سوال، کفت را مقدم است جواب
عدو بلارکت آبی تنک تصور کرد
چو پای پیش نهاد از سرش گذشت آن آب
به روزگار تو ابر از محیط آبی خواست
کفت تو گفت به افظی چو لولوی خوشاب
تو ابر تشنه لب تیره روز را بنگر
که آب میطلبد با وجود ما، ز سراب
اگر ز سهم تو غیبت کند، عدو چه عجب!
که از نهیب تو ضغیم گذاشت مسکن خواب
سپهر مرتبه شاها چو رفت یرلغ شاه
که بنده باز نماند ز پای بوس رکاب
اگرچه برگ و نوایی نداشتم لیکن
شدم به حکم اشارت مصاحب اصحاب
چو عزم بود که باشم مقیم در طرفی
مقام بنده به بغداد دید شاه صواب
مقیم را همهجای از سه چیز نیست گریز
نخست خرج و دوم خانه و سوم اسباب
حقق است شما را که بنده را چه قدر
ازین سه چیز نصیب است وزین سه نوع نصاب
امید هست که نوعی کند عنایت شاه
که باشم ایمن و آسوده در همه ابواب
بدولتت شود آزاد گردنم از قرض
به همتت شود آسوده خاطرم زعقاب
همیشه تا بیاض نهار میآرند
مسودات لیال از برای ضبط حساب
حساب عمر و بقای تو باد چندانی
که در محاسبه عاجز شوند، کلک و کتاب
بیا و کشتی دریای لعل را دریاب
بیا و یک دو قدح کش چه میکنی آتش
که در شتا نرسد هیچ آتشی به شراب
زآب سرخ میافتاد با زال خرد
ازین محیط تلوح ار خروج میطلبی
چه جای زال که رستم بیفتد از سرخاب
کسی برون نرود جز به کشتی میناب
تن زمین همه در آهن است غرق که چرخ
سهام دی مهی و از قوس میکند پرتاب
رود بباد چو دست چنار پنجه مرد
نعوذبالله اگر آورد برون زثیاب
میان برف بود پای راهمان قدرت
که دست و پنجه مفلوج راست در سیماب
فلک کبود شد و آفتاب میلرزد
ز ابر اگرچه نهانند هردو در سنجاب
چنان مزاج هوا سردتر شدست اکنون
که از دهن شب و روزش روانه است لعاب
نمیکند نظر مهر آسمان به زمین
که در میانه هر دو کدورت است و حجاب
گذار بر کره گل نمیکند خورشید
ز بیم آنکه مبادا فرو رود به خلاب
چگونه نور به مردم رسد؟ که عین زمین
همه بیاض گرفه است با سواد سحاب
زمانه خاک سیه خواست تا کند بر سر
زدست ابر، ولی بر زمین نیافت تراب
شدست حیله طاووس روز، فاخته رنگ
کنون که رنگ حواصل گرفت، بال غراب
من آسیاب فلک پر دقیق مییابم
اگرچه فکر دقیقم نماند و رای صواب
ازین ذقیق چه حاصل سپهر را چو ازان
نه قرص مهر برآید، نه گرده مهتاب
نمیکند اثری آفتاب و ممکن نیست
که با چنین تعبی آفتاب دارد تاب
عظیم کوته و تلخ است و سرد روز امروز
چو روزگار بداندیش شاه عرش حباب
جمال روی تو نقشی عجب زدست برآب!
ز آتشت برآب حیات بسته نقاب
بر آب چشم من ابروی توست بسته پلی
چو نیست در نظرش بس پلی است زان سوی آب
خیال چشم تو در خواب میتوان دیدن
خیال چشم تو دارم، ولی ندارم خواب
بحسن و عارض و خط تو بردهاند پناه
بهشت طوبی و «طوبی لهم و حسن مآب»
مرا به دور لبت شد یقین که جوهر لعل
پدید میشود از آفتاب عالم تاب
بهار شرح جمال تو داده در یک شرح
بهشت ذکر جمیل تو کرده، در هر باب
دل مرا سر زلف تو کرده، خانه سیاه
غم تو از دل تنگم شدست، خانه خراب
بسوخت این دل خام و به کام دل نرسید
بکام اگر برسیدی بریختی خوناب
لب و دهان تو را ای بسا حقوق نمک
که هست بر جگر ریش و سینههای کباب
هزار صید به هر موی میکشی در قید
کمند طره به هر سو که میکنی پرتاب
محیط کوه رکاب، آفتاب برق عنان
جم سپهر بساط آسمان عرش جناب
معز دینی و دین پادشاه، شیخ اویس
کش آفتاب ملوک از ملایک است، خطاب
نجوم کوکبه شاهی که در جمیع امور
کواکب از در او یافتند فتح الباب
زهی زمین زوقار تو کسب کرده درنگ
زهی سپهر عزم تو طرف بسته شتاب
نواهی تو فلک را ببسته راه مسیر
اومر تو زمین را گشاده پای ذهاب
به قلعهای که رسی ور حصار گردون است
به دولتت بگشاید «مفتح الا بواب»
به هرچه سعی کنی، ور برون زامکان است
به همت تو بسازد «مسبب الاسباب»
به پر تیز تو پرد همای فتح و ظفر
چنان که طایر کیش آشیان به پر عقاب
ز باد عزم تو خندید ملک را گلبن
به آب تیغ تو گردیده چرخ را دولاب
قضاد قایق فکر تو تا بدید اول
بساخت از زر و از نقره این دو اسطرلاب
شمال رافت توست آنکه کشتی محتاج
برد به ساحل رحمت، ز موج خیز عذاب
عطای دست تو تا ابر دید با سایل
فکند بر رخ دریا هزار باره لعاب
چه حاجت است که سایل کند سوال از تو؟
به بر سوال، کفت را مقدم است جواب
عدو بلارکت آبی تنک تصور کرد
چو پای پیش نهاد از سرش گذشت آن آب
به روزگار تو ابر از محیط آبی خواست
کفت تو گفت به افظی چو لولوی خوشاب
تو ابر تشنه لب تیره روز را بنگر
که آب میطلبد با وجود ما، ز سراب
اگر ز سهم تو غیبت کند، عدو چه عجب!
که از نهیب تو ضغیم گذاشت مسکن خواب
سپهر مرتبه شاها چو رفت یرلغ شاه
که بنده باز نماند ز پای بوس رکاب
اگرچه برگ و نوایی نداشتم لیکن
شدم به حکم اشارت مصاحب اصحاب
چو عزم بود که باشم مقیم در طرفی
مقام بنده به بغداد دید شاه صواب
مقیم را همهجای از سه چیز نیست گریز
نخست خرج و دوم خانه و سوم اسباب
حقق است شما را که بنده را چه قدر
ازین سه چیز نصیب است وزین سه نوع نصاب
امید هست که نوعی کند عنایت شاه
که باشم ایمن و آسوده در همه ابواب
بدولتت شود آزاد گردنم از قرض
به همتت شود آسوده خاطرم زعقاب
همیشه تا بیاض نهار میآرند
مسودات لیال از برای ضبط حساب
حساب عمر و بقای تو باد چندانی
که در محاسبه عاجز شوند، کلک و کتاب
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - درمصیبت كربلا
خاک، خون آغشته لب تشنگان کربلاست
آخر ای چشم بلابین! جوی خون بارت کجاست؟
جز به چشم و چهره مسپر خاک این ره، کان همه
نرگس چشم و گل رخسار آل مصطفاست
ای دل بیصبر من آرام گیر اینجا دمی
کاندر اینجا منزل آرام جان مرتضاست
این سواد خوابگاه قرهالعین علی است
وین حریم بارگاه کعبه عز و علاست
روضه پاک حسین است این که مشک زلف حور
خویشتن را بسته بر جاروب این جنت سراست
شمع عالم تاب عیسی را درین دیر کهن
هر صباح از پرتو قندیل زرینش ضیاست
زاب چشم زایران روضهاش «طوبی لهم»
شاخ طوبی را به جنت قوت نشو و نماست
مهبط انوار عزت، مظهر اسرار لطف
منزل آیات رحمت، مشهد آل عباست
ای که زوار ملایک را جنابت مقصد است
وی که مجموع خلایق را ضمیرت پیشواست
نعل شبرنگ تو گوش عرشیان را گوشوار
گرد نعلین تو چشم روشنان را توتیاست
صفحه تیغ زبانت عاری از عیب خلاف
روی مرات ضمیر صافی از رنگ ریاست
ناری از نور جبینت، شمع تابان صباح
تاری از لطف سیاهت، خط مشکین مساست
نا سزایی کاتش قهر تو در وی شعله زد
تا قیامت هیمه دوزخ شد و اینش سزاست
بهره جز آتش چه دارد هر که سر برد به تیغ؟
خاصه شمعی را که او چشم و چراغ انبیاست
هر سگی کز روبهی با شیر یزدان پنجه زد
گر خود او آهوی تاتارست، در اصلش خطاست
تا نهان شد آفتاب طلعتت در زیر خاک
هر سحر پیراهن شب در بر گیتی قباست
در حق باب شما آمد «علی بابها»
هر کجا فضلی درین باب است، در باب شماست
تا صبا از سر خاک عنبرینت برد بوی
عاشق او شد به صد دل زین سبب نامش صباست
هر کس از باطل به جایی التجایی میکند
زان میان ما را جناب آل حیدر ملتجاست
کوری چشم مخالف، من حسینی مذهبم
راه حق این است و نتوانم نهفتن راه راست
ای چو دریا خشک لب، لب تشنگان رحمتیم
آب رویی ده به ما کاب همه عالمتر است
خواهشت آب است و ما میآوریم اینک به چشم
خاکسار آنکس که با دریا به آبش ماجراست
بر لب رود علی، تا آب دلجوی فرات
بسته شد زان روز باز افتاده آب از چشمهاست
جوهر آب فرات از خون پاکان گشت لعل
این زمان آن آب خونین همچنان در چشم ماست
سنگها بر سینه کوبان، جامها در نیل عرق
میرود نالان فرات، آری ازین غم در عزاست
آب کف بر روی ازین غم میزند، لیکن چه سود؟
کف زدن بر سر کنون کاندر کفش باد هواست
یا امام المتقین! ما مفلسان طاعتیم
یک قبولت صد چو ما را تا ابد برگ و نواست
یا شفیع المذنبین! در خشکسال رحمتیم
زابر احسان تو ما را چشم باران عطاست
یا امیر المومنین! عام است خوان رحمتت
مستحق بینوا را بر درت گوش صلاست
یا امام المسلمین! از ما عنایت وا مگیر
خود تو میدانی که سلمان بنده آل عباست
نسبت من با شما اکنون درین ابیات نیست
مصطفی فرمود سلمان هم زاهل بیت ماست
روضهات را من هوادارم بجان قندیلوار
آتشین دل در برم دایم معلق زین هواست
خدمتی لایق نمیآید ز من بهر نثار
خردهای آوردهام وان در منظوم ثناست
هرکسی را دست بر چیزی، و ما را بر دعا
رد مکن چون دست این درویش مسکین بر دعاست
یا ابا عبدالله! از لطف تو حاجات همه
چون روا شد حاجت ما گر برآید هم رواست
آخر ای چشم بلابین! جوی خون بارت کجاست؟
جز به چشم و چهره مسپر خاک این ره، کان همه
نرگس چشم و گل رخسار آل مصطفاست
ای دل بیصبر من آرام گیر اینجا دمی
کاندر اینجا منزل آرام جان مرتضاست
این سواد خوابگاه قرهالعین علی است
وین حریم بارگاه کعبه عز و علاست
روضه پاک حسین است این که مشک زلف حور
خویشتن را بسته بر جاروب این جنت سراست
شمع عالم تاب عیسی را درین دیر کهن
هر صباح از پرتو قندیل زرینش ضیاست
زاب چشم زایران روضهاش «طوبی لهم»
شاخ طوبی را به جنت قوت نشو و نماست
مهبط انوار عزت، مظهر اسرار لطف
منزل آیات رحمت، مشهد آل عباست
ای که زوار ملایک را جنابت مقصد است
وی که مجموع خلایق را ضمیرت پیشواست
نعل شبرنگ تو گوش عرشیان را گوشوار
گرد نعلین تو چشم روشنان را توتیاست
صفحه تیغ زبانت عاری از عیب خلاف
روی مرات ضمیر صافی از رنگ ریاست
ناری از نور جبینت، شمع تابان صباح
تاری از لطف سیاهت، خط مشکین مساست
نا سزایی کاتش قهر تو در وی شعله زد
تا قیامت هیمه دوزخ شد و اینش سزاست
بهره جز آتش چه دارد هر که سر برد به تیغ؟
خاصه شمعی را که او چشم و چراغ انبیاست
هر سگی کز روبهی با شیر یزدان پنجه زد
گر خود او آهوی تاتارست، در اصلش خطاست
تا نهان شد آفتاب طلعتت در زیر خاک
هر سحر پیراهن شب در بر گیتی قباست
در حق باب شما آمد «علی بابها»
هر کجا فضلی درین باب است، در باب شماست
تا صبا از سر خاک عنبرینت برد بوی
عاشق او شد به صد دل زین سبب نامش صباست
هر کس از باطل به جایی التجایی میکند
زان میان ما را جناب آل حیدر ملتجاست
کوری چشم مخالف، من حسینی مذهبم
راه حق این است و نتوانم نهفتن راه راست
ای چو دریا خشک لب، لب تشنگان رحمتیم
آب رویی ده به ما کاب همه عالمتر است
خواهشت آب است و ما میآوریم اینک به چشم
خاکسار آنکس که با دریا به آبش ماجراست
بر لب رود علی، تا آب دلجوی فرات
بسته شد زان روز باز افتاده آب از چشمهاست
جوهر آب فرات از خون پاکان گشت لعل
این زمان آن آب خونین همچنان در چشم ماست
سنگها بر سینه کوبان، جامها در نیل عرق
میرود نالان فرات، آری ازین غم در عزاست
آب کف بر روی ازین غم میزند، لیکن چه سود؟
کف زدن بر سر کنون کاندر کفش باد هواست
یا امام المتقین! ما مفلسان طاعتیم
یک قبولت صد چو ما را تا ابد برگ و نواست
یا شفیع المذنبین! در خشکسال رحمتیم
زابر احسان تو ما را چشم باران عطاست
یا امیر المومنین! عام است خوان رحمتت
مستحق بینوا را بر درت گوش صلاست
یا امام المسلمین! از ما عنایت وا مگیر
خود تو میدانی که سلمان بنده آل عباست
نسبت من با شما اکنون درین ابیات نیست
مصطفی فرمود سلمان هم زاهل بیت ماست
روضهات را من هوادارم بجان قندیلوار
آتشین دل در برم دایم معلق زین هواست
خدمتی لایق نمیآید ز من بهر نثار
خردهای آوردهام وان در منظوم ثناست
هرکسی را دست بر چیزی، و ما را بر دعا
رد مکن چون دست این درویش مسکین بر دعاست
یا ابا عبدالله! از لطف تو حاجات همه
چون روا شد حاجت ما گر برآید هم رواست
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در مدح سلطان الوزرا محمد زكریا
سرو با قد تو خواهد که کند بالا راست
راستی نیستش این شیوه که بالای تو راست
چشم سرمست تو را عین بلا میبینم
لیکن ابروی تو چیزی است که در بالای بلاست
سرو میخواست که با قد تو همسایه بود
سایه قد تو دیدم زکجا تا به کجاست
تو جم ملک جمالی، دهن انگشتریت
مشکل این است که انگشتریت نا پیداست
بخت برگشته من رفته چو چشمت در خواب
کار آشفتهام افتاده چو زلفت در پاست
شاهد ماهرخ من همه چیزی دارد
بجز از زیور یک حسن که آن حسن وفاست
روی بنما به من ای آینه حسن و جمال
که جمال تو ز آینه دل زنگ زد است
هست مشاطه باغ از رخ و قد تو خجل
که چمن را به گل و لاله و شمشاد آراست
ملکت حسن تو را بر طرف چشمه مهر
چیست آن سبزه نورسته مگر مهر گیاست
شب ز سودای تو بر سینه سیمین صباح
هر سحر پیرهن شعر سیه کرده قباست
من گرفتم که به پولاد دلی آینهای
گرچه پولاد دل است، آینه هم روی نماست
زیب دور قمر آمد چو خط آصف دهر
سر زلف تو که بر برگ سمن غالیه ساست
روی زیبای تو چون رای جهانگیر وزیر
عالم آراسته از حسن ممالک آراست
خواجه شمس الحق والدین که اگر تابدروی
رایش از شمس فتد، همچو قمر در کم و کاست
پادشاه وز را میر زکریا که زقدر
آستان در او مسند جای وز راست
آنکه در کار ممالک قلم و دستش را
قوت دست « کلیم الله » و اعجاز عصاست
سجده درگه او نور جبین میبخشد
هم از آن سجده شما را اثری در سیماست
قلمت زرد و نثار است و بسی در دارد
این از آن است که آمد شدنش بر دریاست
شاید ار زانچه غلامیش کمر بسته بود
آفتاب فلک آنگه که مقامش جوزاست
همت عالی اوراست مقامی که فلک
با وجود عظمت در نظرش کم ز سهاست
ای سرا پرده عصمت زده بالای فلک
زهره زاهرهات مطربه بی سروپاست
نظر رای تو از منظره امروزی
کرده نظاره احوال جهان فرداست
ذات تو پیرو عقل است مصور گشته
که سراپا همه علم و هنر و ذهن و ذکاست
شده از عشق عبارات و خطت دیوانه
آب با سلسله بنهاده سر اندر صحراست
عدلت از روی جهان تیغ و تبر بر میداشت
آن مظالم همه در گردن شوم اعداست
در هم آمیخته اعضای عدوی تو به کین
تیغ ایام ز یکدیگرشان کرده جداست
با کفت ابر، سیه روی شد و کرد عرق
هیچ شک نیست که این دو ز آثار حیاست
خرد مصلحت اندیش هر اندیشه که عرض
نکند بر نظر رای صواب تو خطاست
زیر دست تو فلک میطلبد منصب خویش
خویشتن را همگی برده فلک بر بالاست
رای عالی نظرت، مطلع انوار یقین
ذات فرخ اثرت، مظهر الطاف خداست
گشت در شرح ثنایت، قلمم سرگردان
روزگاری است که تا در سر کلک این سوداست
صاحبا غیر رهی بنده پنجه ساله
نیست این بنده ز درگاه تو محروم نیست چراست؟
میکنم شکر که در طبع دعا گوی تو نیست
هیچ از آن چیز که در طبع خسیس شعر است
بدن و جان مرا عارضهای هست آن عرض
میکنم بر تو که تدبیر تو قانون شفاست
کارم از شوخی نظم است چنین نامنظوم
خاک بر فرق هنر، کان رنج و عناست
آب، خاشاک چو بر خاطر خود دید چه گفت؟
گفت: شک نیست که هر چیز که بر ماست زماست
با چنین عارضه و ضعف تمنای نجات
دارم اما همه موقوف اشارات شماست
آن حقوقی که در آفاق رهی را به سخن
هست بر بارگه سلطنت امروز کراست؟
تا عماری فلک راست غلاف اطلس
تا قبای بدن کوه گران از خار است
از بقای ابدی باد بقای قد تو
که بقا خود به خود وجود تو مزین، چو قباست
راستی نیستش این شیوه که بالای تو راست
چشم سرمست تو را عین بلا میبینم
لیکن ابروی تو چیزی است که در بالای بلاست
سرو میخواست که با قد تو همسایه بود
سایه قد تو دیدم زکجا تا به کجاست
تو جم ملک جمالی، دهن انگشتریت
مشکل این است که انگشتریت نا پیداست
بخت برگشته من رفته چو چشمت در خواب
کار آشفتهام افتاده چو زلفت در پاست
شاهد ماهرخ من همه چیزی دارد
بجز از زیور یک حسن که آن حسن وفاست
روی بنما به من ای آینه حسن و جمال
که جمال تو ز آینه دل زنگ زد است
هست مشاطه باغ از رخ و قد تو خجل
که چمن را به گل و لاله و شمشاد آراست
ملکت حسن تو را بر طرف چشمه مهر
چیست آن سبزه نورسته مگر مهر گیاست
شب ز سودای تو بر سینه سیمین صباح
هر سحر پیرهن شعر سیه کرده قباست
من گرفتم که به پولاد دلی آینهای
گرچه پولاد دل است، آینه هم روی نماست
زیب دور قمر آمد چو خط آصف دهر
سر زلف تو که بر برگ سمن غالیه ساست
روی زیبای تو چون رای جهانگیر وزیر
عالم آراسته از حسن ممالک آراست
خواجه شمس الحق والدین که اگر تابدروی
رایش از شمس فتد، همچو قمر در کم و کاست
پادشاه وز را میر زکریا که زقدر
آستان در او مسند جای وز راست
آنکه در کار ممالک قلم و دستش را
قوت دست « کلیم الله » و اعجاز عصاست
سجده درگه او نور جبین میبخشد
هم از آن سجده شما را اثری در سیماست
قلمت زرد و نثار است و بسی در دارد
این از آن است که آمد شدنش بر دریاست
شاید ار زانچه غلامیش کمر بسته بود
آفتاب فلک آنگه که مقامش جوزاست
همت عالی اوراست مقامی که فلک
با وجود عظمت در نظرش کم ز سهاست
ای سرا پرده عصمت زده بالای فلک
زهره زاهرهات مطربه بی سروپاست
نظر رای تو از منظره امروزی
کرده نظاره احوال جهان فرداست
ذات تو پیرو عقل است مصور گشته
که سراپا همه علم و هنر و ذهن و ذکاست
شده از عشق عبارات و خطت دیوانه
آب با سلسله بنهاده سر اندر صحراست
عدلت از روی جهان تیغ و تبر بر میداشت
آن مظالم همه در گردن شوم اعداست
در هم آمیخته اعضای عدوی تو به کین
تیغ ایام ز یکدیگرشان کرده جداست
با کفت ابر، سیه روی شد و کرد عرق
هیچ شک نیست که این دو ز آثار حیاست
خرد مصلحت اندیش هر اندیشه که عرض
نکند بر نظر رای صواب تو خطاست
زیر دست تو فلک میطلبد منصب خویش
خویشتن را همگی برده فلک بر بالاست
رای عالی نظرت، مطلع انوار یقین
ذات فرخ اثرت، مظهر الطاف خداست
گشت در شرح ثنایت، قلمم سرگردان
روزگاری است که تا در سر کلک این سوداست
صاحبا غیر رهی بنده پنجه ساله
نیست این بنده ز درگاه تو محروم نیست چراست؟
میکنم شکر که در طبع دعا گوی تو نیست
هیچ از آن چیز که در طبع خسیس شعر است
بدن و جان مرا عارضهای هست آن عرض
میکنم بر تو که تدبیر تو قانون شفاست
کارم از شوخی نظم است چنین نامنظوم
خاک بر فرق هنر، کان رنج و عناست
آب، خاشاک چو بر خاطر خود دید چه گفت؟
گفت: شک نیست که هر چیز که بر ماست زماست
با چنین عارضه و ضعف تمنای نجات
دارم اما همه موقوف اشارات شماست
آن حقوقی که در آفاق رهی را به سخن
هست بر بارگه سلطنت امروز کراست؟
تا عماری فلک راست غلاف اطلس
تا قبای بدن کوه گران از خار است
از بقای ابدی باد بقای قد تو
که بقا خود به خود وجود تو مزین، چو قباست
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در مدح سلطان اویس
باز این منم که دیده بختم منورست
زان خاک ره، که سرمه خورشید انوار است
باز این منم که قبله گهم ساخت آسمان
زان آستان که قبله خاقان و قیصر است
باز این منم نهاده سر طوع و بندگی
در پای این سریر که با عرش همسر است
باز این منم برابر این کعبه کز جلال
با منتهای سدره مقامش برابر است
ای دل شکایتی که ز دوران روزگار
داری نهان مدار که درگاه داور است
ای بنده حاجتی اگرت هست عرض کن
کاین بارگاه پادشه بنده پرور است
دارای شرق و غرب، شهنشاه بحر و بر
کاو صاف ذات جودش از اندیشه برتر است
خورشید تیغ زن که به تیغ گهرنمای
از شرق تا به غرب جهانش مسخر است
سلطان اویس، سایه حق کز کمال عدل
ذاتش معز دولت و دین پیمبر است
شاهی که از برای صلاح جهانیان
پیوسته تخت و افسر و اسب و مغفر است
یاجوج فتنه قاصد ملک است و تیغ شاه
اندر میان کشیده چو سد سکندر است
در دور او به خاک فرو رفته است، دار
وز آسمان گذشته به صد پایه منبر است
روز ولادتش چو نظر کرد مشتری
انصاف داد و گفت که او سد اکبر است
گردون به چار رکن جهان پنج نوبه زد
کین پادشاه شش جهت و هفت کشور است
دولت سرای سلطنتش رایه بهر سر
در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر در است
ای از شرف سرآمده کل کاینات
ذات مبارک تو که عقل مصور است
چتر تو نقطهای است درین سبز دایره
کان نقطه بر محیط کرم سایه گستر است
تیر تو طایریست همایون که روز رزم
خط فراق بال جهانیش، بر سر است
تا خطبه عروس ممالک به نام توست
نام تو بسته بر زر و بر روی زیور است
ماند مخیم تو به لشگر گه نجوم
کز شرق تا به غرب خیام است و لشکر است
فیالجمله خود به عدت لشگر گه نجوم
آن را که عون و نصرت حق یار و یاور است
گر لشگر عدو شود از ذره بیشتر
روز مصاف پیش تو از ذره کمتر است
گو راه خانه گیر و حکایت مکن طویل
با آنکه ده هزار کسش چو تو چاکر است
منصوبه حیل نتوان باخت با کسی
کز جاه کعبتین، نجومش مسخر است
آب مخالفان مده الا زجوی تیغ
کابشخور مخالف از حد خنجر است
آنجا که نام و نامه عدل تو میرود
آرامگاه گور و کنام غضنفر است
در روز عرض لشگر منصورت از عراق
تا حد شوشتر، همه جند است و لشگر است
شاهین که کبک خواب نکردی ز بیم او
بالش تذرو راشده بالین و بستر است
وقتی که همت تو دهد ساغر نوال
یک جرعه از یمین تو دریای اخضر است
جایی که رفعت تو زند خیمه جلال
یک فلکه از خیام تو، خورشید خاور است
ارزاق را حواله به دیوان همتت
کردند و تا به روز حساب این مقدر است
با عود شکر اگرچه ندارد قرابتی
دایم به بوی خلق تو با او بر آذر است
شاها، منم به مدح تو آن طوطی فصیح
کز لفظ من دهان جهان پر ز شکر است
از بحر مدح من به ثنایت درین محیط
هرجا سفینهای است، کنون غرق گوهر است
من این معز دین خدا را معزیم
کش صد غلام همچو ملکشاه و سنجر است
دوری ز حضرتت که گناهی است بس بزرگ
از بنده نیست، این ز سپهر ستمگر است
گردون مدام باعث حرمان بنده است
این خوی در طبیعت گردون مخمر است
دوری به اختیار نجستم ز حضرتت
خود ذره را ز مهر جدایی چه در خور است؟
سوگند میخورم به بهشت و قصور و حور
وانگه به خاک پای تو، کان حوض کوثر است
کز مدت فراق تو روزی که رفته است
پندار کردهام که مگر روز محشر است
تا در میان گلشن گردون دهان شیر
فواره مرصع این چشمه زر است
منصور باد رایت فتح تو، کافتاب
طالع ز برج این علم شیر پیکر است
زان خاک ره، که سرمه خورشید انوار است
باز این منم که قبله گهم ساخت آسمان
زان آستان که قبله خاقان و قیصر است
باز این منم نهاده سر طوع و بندگی
در پای این سریر که با عرش همسر است
باز این منم برابر این کعبه کز جلال
با منتهای سدره مقامش برابر است
ای دل شکایتی که ز دوران روزگار
داری نهان مدار که درگاه داور است
ای بنده حاجتی اگرت هست عرض کن
کاین بارگاه پادشه بنده پرور است
دارای شرق و غرب، شهنشاه بحر و بر
کاو صاف ذات جودش از اندیشه برتر است
خورشید تیغ زن که به تیغ گهرنمای
از شرق تا به غرب جهانش مسخر است
سلطان اویس، سایه حق کز کمال عدل
ذاتش معز دولت و دین پیمبر است
شاهی که از برای صلاح جهانیان
پیوسته تخت و افسر و اسب و مغفر است
یاجوج فتنه قاصد ملک است و تیغ شاه
اندر میان کشیده چو سد سکندر است
در دور او به خاک فرو رفته است، دار
وز آسمان گذشته به صد پایه منبر است
روز ولادتش چو نظر کرد مشتری
انصاف داد و گفت که او سد اکبر است
گردون به چار رکن جهان پنج نوبه زد
کین پادشاه شش جهت و هفت کشور است
دولت سرای سلطنتش رایه بهر سر
در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر در است
ای از شرف سرآمده کل کاینات
ذات مبارک تو که عقل مصور است
چتر تو نقطهای است درین سبز دایره
کان نقطه بر محیط کرم سایه گستر است
تیر تو طایریست همایون که روز رزم
خط فراق بال جهانیش، بر سر است
تا خطبه عروس ممالک به نام توست
نام تو بسته بر زر و بر روی زیور است
ماند مخیم تو به لشگر گه نجوم
کز شرق تا به غرب خیام است و لشکر است
فیالجمله خود به عدت لشگر گه نجوم
آن را که عون و نصرت حق یار و یاور است
گر لشگر عدو شود از ذره بیشتر
روز مصاف پیش تو از ذره کمتر است
گو راه خانه گیر و حکایت مکن طویل
با آنکه ده هزار کسش چو تو چاکر است
منصوبه حیل نتوان باخت با کسی
کز جاه کعبتین، نجومش مسخر است
آب مخالفان مده الا زجوی تیغ
کابشخور مخالف از حد خنجر است
آنجا که نام و نامه عدل تو میرود
آرامگاه گور و کنام غضنفر است
در روز عرض لشگر منصورت از عراق
تا حد شوشتر، همه جند است و لشگر است
شاهین که کبک خواب نکردی ز بیم او
بالش تذرو راشده بالین و بستر است
وقتی که همت تو دهد ساغر نوال
یک جرعه از یمین تو دریای اخضر است
جایی که رفعت تو زند خیمه جلال
یک فلکه از خیام تو، خورشید خاور است
ارزاق را حواله به دیوان همتت
کردند و تا به روز حساب این مقدر است
با عود شکر اگرچه ندارد قرابتی
دایم به بوی خلق تو با او بر آذر است
شاها، منم به مدح تو آن طوطی فصیح
کز لفظ من دهان جهان پر ز شکر است
از بحر مدح من به ثنایت درین محیط
هرجا سفینهای است، کنون غرق گوهر است
من این معز دین خدا را معزیم
کش صد غلام همچو ملکشاه و سنجر است
دوری ز حضرتت که گناهی است بس بزرگ
از بنده نیست، این ز سپهر ستمگر است
گردون مدام باعث حرمان بنده است
این خوی در طبیعت گردون مخمر است
دوری به اختیار نجستم ز حضرتت
خود ذره را ز مهر جدایی چه در خور است؟
سوگند میخورم به بهشت و قصور و حور
وانگه به خاک پای تو، کان حوض کوثر است
کز مدت فراق تو روزی که رفته است
پندار کردهام که مگر روز محشر است
تا در میان گلشن گردون دهان شیر
فواره مرصع این چشمه زر است
منصور باد رایت فتح تو، کافتاب
طالع ز برج این علم شیر پیکر است
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح امیر شیخ حسن
تا باد خزان رانگ رز رنگرزان است
گویی که چمن کارگه رنگرزان است
بر برگ رز اینک به زر آب است نوشته
کانکس که چنین رنگ کند رنگرز آن است
رفت آنکه به زنگار و بقم سبزه و لاله
گفتی که سم گور و لب رنگرزان است
امروز چو چشم اسد و شاخ غزال است
گر شاخ درخت است و گر رنگرزان است
بر برگ رزان قطره باران شده ریزان
اشکی است که بر چهره عشاق روان است
در آب شمر آن همه ماهی زراندود
بید از پی آن ریخت که به راه یرقان است
تا ابر سر خوان فلک دیده پر از برگ
از ذوق فرود آمده آبش به دهان است
یاران سبک روح معطل منشینید
امروز که روز طلب و رطل گران است
ماه رمضان رفت، دگر عذر میارید
خیزید و میآرید که عیدست و خزان است
در غره شوال محرم نبود، می
آن رفت که گویند رجب یا رمضان است
عمر از پی دنیا مگذارید به سختی
خوش میگذرانید که دنیا گذران است
نای است فرو رفته دم آواز دهیدش
کو گوش به ره دارد و چشمش نگران است
از دست مغان چنگ از آن رو که زنندش
در بارگه شاه برآورده فغان است
دارای زمان، شیخ حسن، آنکه به تحقیق
دارای زمین است و خداوند زمان است
بحری است که در وقت سکون، کوه رکاب است
ابری است که گاه حرکت، برق عنان است
آن نیست قضا کز سخن او به درآید
هرچیز که او گفت چنین است چنان است
ای شیر شکاری که دل شیر زبیمت
همچون دل آهوی فلک در خفقان است
جود تو محیطی است که بی غور و کنار است
جاه تو جهانی است که بی حد و کران است
قدر تو درختی است که طاووس فلک را
پیوسته بر اغصان جلالش طیران است
عدل تو چو رسم ستم اسباب جدل را
برداشته یکبارگی از روی جهان است
در مملکتت آنچه بگویند کسی هست
کز بهر جدل تیز کند تیغ فسان است
ناداده به عهد تو کسی آب حسامت
انصاف تو مالیده بسی گوش کمان است
ورنه چه سبب میل کمان است به گوشه
خود را ز چه رو تیغ کشیده ز میان است
الا که سنان همچو حسام از گهر بد
در مملکتت طعنه زدن کس نتوان است
امروز از ایشان که به مجموع مذاهب
مستوجب حدند و حسام است و سنان است
هر چیز تنی دارد و جانی و روانی
تو جان و تن ملکی و حکم تو روان است
بخت از هوس صحبت تو خواب ندارد
زان روز و شبش خاک جناب تو مکان است
گر بخت شود عاشق روی تو عجب نیست
تو وجه حسن داری و بخت تو جوان است
شاها چو دعا گوت بسیاند دعاگو
تا ظن نبری کو ز قبیل دگران است
در راه هوا، مجمره و شمع دمی گرم
دارند ولی این به دم و آن به زبان است
جایی که درآید به زبان بلبل طبعم
آنجا شکرین نکته طوطی، هذیان است
من ختم سخن میکنم اکنون به دعایت
کامین ملایک ز میان دل و جان است
تا هست جهان در کنف امن و امان باد
ذات تو که او واسطه امن و امان است
گویی که چمن کارگه رنگرزان است
بر برگ رز اینک به زر آب است نوشته
کانکس که چنین رنگ کند رنگرز آن است
رفت آنکه به زنگار و بقم سبزه و لاله
گفتی که سم گور و لب رنگرزان است
امروز چو چشم اسد و شاخ غزال است
گر شاخ درخت است و گر رنگرزان است
بر برگ رزان قطره باران شده ریزان
اشکی است که بر چهره عشاق روان است
در آب شمر آن همه ماهی زراندود
بید از پی آن ریخت که به راه یرقان است
تا ابر سر خوان فلک دیده پر از برگ
از ذوق فرود آمده آبش به دهان است
یاران سبک روح معطل منشینید
امروز که روز طلب و رطل گران است
ماه رمضان رفت، دگر عذر میارید
خیزید و میآرید که عیدست و خزان است
در غره شوال محرم نبود، می
آن رفت که گویند رجب یا رمضان است
عمر از پی دنیا مگذارید به سختی
خوش میگذرانید که دنیا گذران است
نای است فرو رفته دم آواز دهیدش
کو گوش به ره دارد و چشمش نگران است
از دست مغان چنگ از آن رو که زنندش
در بارگه شاه برآورده فغان است
دارای زمان، شیخ حسن، آنکه به تحقیق
دارای زمین است و خداوند زمان است
بحری است که در وقت سکون، کوه رکاب است
ابری است که گاه حرکت، برق عنان است
آن نیست قضا کز سخن او به درآید
هرچیز که او گفت چنین است چنان است
ای شیر شکاری که دل شیر زبیمت
همچون دل آهوی فلک در خفقان است
جود تو محیطی است که بی غور و کنار است
جاه تو جهانی است که بی حد و کران است
قدر تو درختی است که طاووس فلک را
پیوسته بر اغصان جلالش طیران است
عدل تو چو رسم ستم اسباب جدل را
برداشته یکبارگی از روی جهان است
در مملکتت آنچه بگویند کسی هست
کز بهر جدل تیز کند تیغ فسان است
ناداده به عهد تو کسی آب حسامت
انصاف تو مالیده بسی گوش کمان است
ورنه چه سبب میل کمان است به گوشه
خود را ز چه رو تیغ کشیده ز میان است
الا که سنان همچو حسام از گهر بد
در مملکتت طعنه زدن کس نتوان است
امروز از ایشان که به مجموع مذاهب
مستوجب حدند و حسام است و سنان است
هر چیز تنی دارد و جانی و روانی
تو جان و تن ملکی و حکم تو روان است
بخت از هوس صحبت تو خواب ندارد
زان روز و شبش خاک جناب تو مکان است
گر بخت شود عاشق روی تو عجب نیست
تو وجه حسن داری و بخت تو جوان است
شاها چو دعا گوت بسیاند دعاگو
تا ظن نبری کو ز قبیل دگران است
در راه هوا، مجمره و شمع دمی گرم
دارند ولی این به دم و آن به زبان است
جایی که درآید به زبان بلبل طبعم
آنجا شکرین نکته طوطی، هذیان است
من ختم سخن میکنم اکنون به دعایت
کامین ملایک ز میان دل و جان است
تا هست جهان در کنف امن و امان باد
ذات تو که او واسطه امن و امان است
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح دلشاد خاتون
زلف شبرنگش که باد صبح سرگردان اوست
گوی حسن و دلبری امروز در چوگان اوست
زلف کافر کیش او پیوسته میدارد به زه
در کمین جان کانی را که دل قربان اوست
با لبان شکرینش، نیست چندان لذتی
انگبین را کایت شیرینی اندرشان اوست
مشک چینی چیست تا باچین زلفش دم زند؟
خاک پایش خون بهای چین و ترکستان اوست
در بیان در و مرجان گوهری میسفت عقل
روح میگفت: این عبارت از لب و دندان اوست
چشم ترکش را بگو تا ترک تازی کم کند
خاصه بر ملکی که سلطان بنده سلطان اوست
قبله شاهان عالم، آنک از فرط عفاف
سجده کروبیان بر گوشه دامان اوست
آنک از بهر علو پایه در بدو ازل
طاق گردن خویشتن را بسته بر ایوان اوست
بر فراز لامکان، فراش قدرش خیمه زد
تا بدانستیم کین نه شقه شادروان اوست
همت عالی او آن سدره بی منتهاست
کز بلندی آسمان در سایه احسان اوست
پیر گردون چون به عهد بخت بر نایش رسید
گفت دور من شد آخر این زمان دوران اوست
ای خداوندی که هر جا در جهان اسکندر است
خاک درگاه شریفت چشمه حیوان اوست
آسمان همت توست آنکه دریای محیط
گر گهر گردد لبالب یک نم از باران اوست
چیست جنت تازند با روضه بزم تو لاف؟
خار و خاشاکش مقابل با گل و ریحان اوست
کیست گردون تا بگرد پایه قدرت رسد؟
گرد خاک آستانت سرمه اعیان اوست
بخت طفل توست بر نایی که چرخ گوژ پشت
چون کمان دستکش در قبضه فرمان اوست
هست چین مقنعت را آن شرف بر چین و روم
کز علو دین تو را بر قیصر و خاقان اوست
داد اضداد جهان را داد عدلت لاجرم
آب در زنجیرباد و باد در فرمان اوست
هر که درماند به درد فاقه و رنج نیاز
نوش داروی عطایت شربت درمان اوست
من به وصفت کی رسم جایی که با کل کمال
در بیابان تحیر عقل سرگردان اوست
مهد عالی چون جناب اهل بیت عصمت است
در جهان امروز سلمان ثانی حسان اوست
تا بود بر بام هفتم قلعه، کیوان پاسبان
آنچنان کاندر نخستین پایه مه دربان اوست
طاق بالاپوش هفتم چرخ اطلس پوش باد
سقف ایوانت که کمتر هندویش کیوان اوست
روز مولودت مبارک عالم آرا باد از آنک
روز ایجاد و نظام عالم از ارکان اوست
گوی حسن و دلبری امروز در چوگان اوست
زلف کافر کیش او پیوسته میدارد به زه
در کمین جان کانی را که دل قربان اوست
با لبان شکرینش، نیست چندان لذتی
انگبین را کایت شیرینی اندرشان اوست
مشک چینی چیست تا باچین زلفش دم زند؟
خاک پایش خون بهای چین و ترکستان اوست
در بیان در و مرجان گوهری میسفت عقل
روح میگفت: این عبارت از لب و دندان اوست
چشم ترکش را بگو تا ترک تازی کم کند
خاصه بر ملکی که سلطان بنده سلطان اوست
قبله شاهان عالم، آنک از فرط عفاف
سجده کروبیان بر گوشه دامان اوست
آنک از بهر علو پایه در بدو ازل
طاق گردن خویشتن را بسته بر ایوان اوست
بر فراز لامکان، فراش قدرش خیمه زد
تا بدانستیم کین نه شقه شادروان اوست
همت عالی او آن سدره بی منتهاست
کز بلندی آسمان در سایه احسان اوست
پیر گردون چون به عهد بخت بر نایش رسید
گفت دور من شد آخر این زمان دوران اوست
ای خداوندی که هر جا در جهان اسکندر است
خاک درگاه شریفت چشمه حیوان اوست
آسمان همت توست آنکه دریای محیط
گر گهر گردد لبالب یک نم از باران اوست
چیست جنت تازند با روضه بزم تو لاف؟
خار و خاشاکش مقابل با گل و ریحان اوست
کیست گردون تا بگرد پایه قدرت رسد؟
گرد خاک آستانت سرمه اعیان اوست
بخت طفل توست بر نایی که چرخ گوژ پشت
چون کمان دستکش در قبضه فرمان اوست
هست چین مقنعت را آن شرف بر چین و روم
کز علو دین تو را بر قیصر و خاقان اوست
داد اضداد جهان را داد عدلت لاجرم
آب در زنجیرباد و باد در فرمان اوست
هر که درماند به درد فاقه و رنج نیاز
نوش داروی عطایت شربت درمان اوست
من به وصفت کی رسم جایی که با کل کمال
در بیابان تحیر عقل سرگردان اوست
مهد عالی چون جناب اهل بیت عصمت است
در جهان امروز سلمان ثانی حسان اوست
تا بود بر بام هفتم قلعه، کیوان پاسبان
آنچنان کاندر نخستین پایه مه دربان اوست
طاق بالاپوش هفتم چرخ اطلس پوش باد
سقف ایوانت که کمتر هندویش کیوان اوست
روز مولودت مبارک عالم آرا باد از آنک
روز ایجاد و نظام عالم از ارکان اوست
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶
از تکسر، اگرش طره به هم بر شده است
عارضش باری ازین عارضه خوشتر شده است
داشتش آینه گردی و کنون روشن شد
که به آه دل عشاق منور شده است
از لبت شربت قند ار چه رسیدست به کام
شکر از شرم دهانت به عرق تر شده است
ای طبیب از دهن یار به عطار بگوی
برمکش قند گران را که مکرر شده است
شربتی ساز مفرح دل بیمار مرا
زان دو یاقوت که پرورده به شکر شده است
میدهد لعل توام ساده جوابی لیکن
چشم بیمار تو مایل به مزور شده است
صبح برخاست به بوی تو صبا پنداری
که ز بیماری دوشینه سبکتر شده است
هر کجا کرده گذر بر سر زلفت بادی
روز من چون شب تاریک مکدر شده است
گر سر من برود عشقت از این سر نرود
زانکه سرمایه عشق تو درین سر شده است
چشم بیمار تو از دیده من کرد هوس
ناردانی که بدین گونه مزعفر شده است
تا دگر کی به لب جام لبت باز خورد
ای سبا خون که ز غم در دل ساغر شده است
بعد ازین غم مخور ای دل که غم امروز همه
روزی دشمن دارای مظفر شده است
سایه لطف خدا شاه، اویس، آنکه به حق
پادشاهان جهان را سر و افسر شده است
آنکه در منصب شاهی، شرف و مرتبتش
ناسخ سلطنت طغرل و سنجر شده است
کلک او نقش قدر را سر پرگار آمد
رای او کلک قضا را خط مستر شده است
فکر تیغش اگر آورده اسد در خاطر
اسد از تیزی آن فکر دو پیکر شده است
تا خورد در ظلمات دل خصم آب حیات
تیغ بزش چو خضر یار سکندر شده است
ای جهان گیر جهان بخش که از حکم ازل
سلطنت تا به ابد بر تو مقرر شده است
مار رمحت به سنان، مهره شکاف آمده است
شیر را یات تو در معرکه صفدر شده است
مژه بر دیده بدخواه تو پیکان گشته
آب در حنجره خصم تو خنجر شده است
روشن است آنکه تو خورشیدی از آن روی جهان
شرق تا غرب به تیغ تو مسخر شده است
گرگ با عدل تو همراز شبان آمده است
باز با داد تو انباز کبوتر شده است
کرد گردون به دلت نسبت دریای عدن
لاجرم زاده طبعش همه گوهر شده است
نجم در قبضه شمشیر تو کوکب گشته
چرخ بر قبه خرگاه تو چنبر شده است
عقل را پیروی رای تو میباید کرد
در دماغ خرد این فکر مصور شده است
طاعت فکر تو در خود ننهاست فلک
در نهاد فلک این وضع مخمر شده است
ذره از عون تو با مهر مقابل گشته
زر به دوران تو با سنگ برابر شده است
هر که از نام تو بر لوح جبین کرد نشان
کار و بارش بدرستی همه با زر شده است
وانکه از سایه اقبال تو برتافته روی
شده سرگشته تراز ذره و در خور شده است
خسروا از سبب عارضه یک شبهات
چه خرابی که درین خانه ششدر شده است
یارب آن شب چه شبی بود که گفتی سحرش
میخ چشم مه و قفل در خاور شده است؟
بس که از سوز دعای ملک و ناله ملک
اشک انجم به کنار فلک اندر شده است
گنبد سبز فلک گنبد گل را ماند
بس که از مجمر انفاس معطر شده است
دست در دامن آهم زده این جان عزیز
با دعایت ز لب من به فلک بر شده است
صبح بهر تو دعای خواند و دمید
با دعای سحر این فتح میسر شده است
جان ملکی و سر مملکتی، ملک بدین
در گمان بود کنونش همه باور شده است
شکر این موهبت و نعمت این صحت را
با زبان قلم و تیغ سخنور شده است
تا دل نار و رخ شهره آبی به شهور
خاکی و آتشی از آب و ز آذر شده است
خاک و آب تو ز آفات جهان باد مصون
کاب در حلق بد اندیش تو آذر شده است
عارضش باری ازین عارضه خوشتر شده است
داشتش آینه گردی و کنون روشن شد
که به آه دل عشاق منور شده است
از لبت شربت قند ار چه رسیدست به کام
شکر از شرم دهانت به عرق تر شده است
ای طبیب از دهن یار به عطار بگوی
برمکش قند گران را که مکرر شده است
شربتی ساز مفرح دل بیمار مرا
زان دو یاقوت که پرورده به شکر شده است
میدهد لعل توام ساده جوابی لیکن
چشم بیمار تو مایل به مزور شده است
صبح برخاست به بوی تو صبا پنداری
که ز بیماری دوشینه سبکتر شده است
هر کجا کرده گذر بر سر زلفت بادی
روز من چون شب تاریک مکدر شده است
گر سر من برود عشقت از این سر نرود
زانکه سرمایه عشق تو درین سر شده است
چشم بیمار تو از دیده من کرد هوس
ناردانی که بدین گونه مزعفر شده است
تا دگر کی به لب جام لبت باز خورد
ای سبا خون که ز غم در دل ساغر شده است
بعد ازین غم مخور ای دل که غم امروز همه
روزی دشمن دارای مظفر شده است
سایه لطف خدا شاه، اویس، آنکه به حق
پادشاهان جهان را سر و افسر شده است
آنکه در منصب شاهی، شرف و مرتبتش
ناسخ سلطنت طغرل و سنجر شده است
کلک او نقش قدر را سر پرگار آمد
رای او کلک قضا را خط مستر شده است
فکر تیغش اگر آورده اسد در خاطر
اسد از تیزی آن فکر دو پیکر شده است
تا خورد در ظلمات دل خصم آب حیات
تیغ بزش چو خضر یار سکندر شده است
ای جهان گیر جهان بخش که از حکم ازل
سلطنت تا به ابد بر تو مقرر شده است
مار رمحت به سنان، مهره شکاف آمده است
شیر را یات تو در معرکه صفدر شده است
مژه بر دیده بدخواه تو پیکان گشته
آب در حنجره خصم تو خنجر شده است
روشن است آنکه تو خورشیدی از آن روی جهان
شرق تا غرب به تیغ تو مسخر شده است
گرگ با عدل تو همراز شبان آمده است
باز با داد تو انباز کبوتر شده است
کرد گردون به دلت نسبت دریای عدن
لاجرم زاده طبعش همه گوهر شده است
نجم در قبضه شمشیر تو کوکب گشته
چرخ بر قبه خرگاه تو چنبر شده است
عقل را پیروی رای تو میباید کرد
در دماغ خرد این فکر مصور شده است
طاعت فکر تو در خود ننهاست فلک
در نهاد فلک این وضع مخمر شده است
ذره از عون تو با مهر مقابل گشته
زر به دوران تو با سنگ برابر شده است
هر که از نام تو بر لوح جبین کرد نشان
کار و بارش بدرستی همه با زر شده است
وانکه از سایه اقبال تو برتافته روی
شده سرگشته تراز ذره و در خور شده است
خسروا از سبب عارضه یک شبهات
چه خرابی که درین خانه ششدر شده است
یارب آن شب چه شبی بود که گفتی سحرش
میخ چشم مه و قفل در خاور شده است؟
بس که از سوز دعای ملک و ناله ملک
اشک انجم به کنار فلک اندر شده است
گنبد سبز فلک گنبد گل را ماند
بس که از مجمر انفاس معطر شده است
دست در دامن آهم زده این جان عزیز
با دعایت ز لب من به فلک بر شده است
صبح بهر تو دعای خواند و دمید
با دعای سحر این فتح میسر شده است
جان ملکی و سر مملکتی، ملک بدین
در گمان بود کنونش همه باور شده است
شکر این موهبت و نعمت این صحت را
با زبان قلم و تیغ سخنور شده است
تا دل نار و رخ شهره آبی به شهور
خاکی و آتشی از آب و ز آذر شده است
خاک و آب تو ز آفات جهان باد مصون
کاب در حلق بد اندیش تو آذر شده است
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - درنعت پیامبر
هر دل که در هوای جمالش مجال یافت
عنقای همتش دو جهان زیر بال یافت
هر جا که در بلای ولایش گرفت انس
از نعمت و نعیم دو عالم ملال یافت
آداب خدمت درش آن را میسر است
کو از ادیب « ادبنی » گوشمال یافت
هر مدرکی که زد در درک کمال او
خود را مقید در کات ضلال یافت
عقل عنان کشید چو سوزن درین طلب
عمری به سر دوید و به آخر خیال یافت
جبرئیل را تجلی شمع جمال او
پروانهوار سوخته بی پر و بال یافت
ای منعمی که ناطقه خوش سرای را
در حصر نعمت تو خرد گنگ و لال یافت
یک ذره از لوامع نورت غزاله برد
ک شمه از روایح خلقت غزال یافت
یبویی ز گرد دامن لطفت دماغ باغ
در جیب و آستین صبا و شمال یافت
هر آفتاب کز افق عزت تو تافت
نی ذل کسف دید و نه نقص زوال یافت
بر طور طاعتت « ارنی » گفت، آفتاب
یک ذره از تجلی حسن و جمال یافت
در ملک رحمتت در « هب لی » زد آسمان
یک گوشه از ولایت جاه و جلال یافت
یوسف ذلیل چاه بالی تو شد از آن
جاه عزیز مصر بدو انتقال یافت
گه نحل را جلال تو تشریف وحی داد
گه نمل بر بساط تو منشور قال یافت
چون زلف شاهدان ز تو هر کس که رخ بتافت
خود را سیه گلیم و پراکنده حال یافت
با یادت ار در آتش سوزنده باشد کسی
آتش زهاب چشمه آب زلال یافت
لطف تو با عروس جهان یک کرشمه کرد
زان یک کرشمه این همه غنج و دلال یافت
در حضرت تو روی سفید آمد آنک او
بر روی دل ز فقر سیه روی خال یافت
فکرم نمیرسد به صفاتت که وصف تو
بر دست و پای عقل ز حیرت عقال یافت
فکر و هوای بشریت کجا و کی
در بارگاه وصف هوایت جمال یافت
نیک اختری به منزل وصلت رسد که او
با بدر و قدر و صدر و شرف اتصال یافت
سلطان هر دو کون که کونین در ازل
بر سفره نواله جودش نوال یافت
ادنی مقام او شب معراج روح قدس
اعلی مراتب درجات کمال یافت
خلقش بهار عالم لطف الهیست
زانرو مزاج عالمیان اعتدال یافت
چل صبح و هشت خلد بنام محمد است
خود عقد حا و میم بدین حا و دال یافت
منشور فطرت ار چه به توقیع احمدی
مشهود گشت و مهر ولایت به آل یافت
سلمان به مدح آل نبی درج سینه را
همچون صدف خزینه عقد لال یافت
جز در ثنای ایزد بی چون حرام گشت
شعر رهی که رونق سحر حلال یافت
یارب به عاشق شب اسری که با حبیب
در خلوت دنی فتدلی مجال یافت
کز حال این شکسته درویش وامگیر
آن یک نظر که هر دو جهان زان مثال یافت
عنقای همتش دو جهان زیر بال یافت
هر جا که در بلای ولایش گرفت انس
از نعمت و نعیم دو عالم ملال یافت
آداب خدمت درش آن را میسر است
کو از ادیب « ادبنی » گوشمال یافت
هر مدرکی که زد در درک کمال او
خود را مقید در کات ضلال یافت
عقل عنان کشید چو سوزن درین طلب
عمری به سر دوید و به آخر خیال یافت
جبرئیل را تجلی شمع جمال او
پروانهوار سوخته بی پر و بال یافت
ای منعمی که ناطقه خوش سرای را
در حصر نعمت تو خرد گنگ و لال یافت
یک ذره از لوامع نورت غزاله برد
ک شمه از روایح خلقت غزال یافت
یبویی ز گرد دامن لطفت دماغ باغ
در جیب و آستین صبا و شمال یافت
هر آفتاب کز افق عزت تو تافت
نی ذل کسف دید و نه نقص زوال یافت
بر طور طاعتت « ارنی » گفت، آفتاب
یک ذره از تجلی حسن و جمال یافت
در ملک رحمتت در « هب لی » زد آسمان
یک گوشه از ولایت جاه و جلال یافت
یوسف ذلیل چاه بالی تو شد از آن
جاه عزیز مصر بدو انتقال یافت
گه نحل را جلال تو تشریف وحی داد
گه نمل بر بساط تو منشور قال یافت
چون زلف شاهدان ز تو هر کس که رخ بتافت
خود را سیه گلیم و پراکنده حال یافت
با یادت ار در آتش سوزنده باشد کسی
آتش زهاب چشمه آب زلال یافت
لطف تو با عروس جهان یک کرشمه کرد
زان یک کرشمه این همه غنج و دلال یافت
در حضرت تو روی سفید آمد آنک او
بر روی دل ز فقر سیه روی خال یافت
فکرم نمیرسد به صفاتت که وصف تو
بر دست و پای عقل ز حیرت عقال یافت
فکر و هوای بشریت کجا و کی
در بارگاه وصف هوایت جمال یافت
نیک اختری به منزل وصلت رسد که او
با بدر و قدر و صدر و شرف اتصال یافت
سلطان هر دو کون که کونین در ازل
بر سفره نواله جودش نوال یافت
ادنی مقام او شب معراج روح قدس
اعلی مراتب درجات کمال یافت
خلقش بهار عالم لطف الهیست
زانرو مزاج عالمیان اعتدال یافت
چل صبح و هشت خلد بنام محمد است
خود عقد حا و میم بدین حا و دال یافت
منشور فطرت ار چه به توقیع احمدی
مشهود گشت و مهر ولایت به آل یافت
سلمان به مدح آل نبی درج سینه را
همچون صدف خزینه عقد لال یافت
جز در ثنای ایزد بی چون حرام گشت
شعر رهی که رونق سحر حلال یافت
یارب به عاشق شب اسری که با حبیب
در خلوت دنی فتدلی مجال یافت
کز حال این شکسته درویش وامگیر
آن یک نظر که هر دو جهان زان مثال یافت
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - در مدح سلطان اویس
دولت سلطان اویس، عرصه دوران گرفت
ماه سر سنجقش، سر حد کیوان گرفت
هر چه ز اطراف بحر، وآنچه زاکناف بر
داشت به تیغ آفتاب، سایه یزدان گرفت
ماهچه رایتش، سر به فلک برفراشت
شاه به ماهی ز روم، تا در کرمان گرف
از طرفی دولتش، دفتر دیوان نوشت
وز جهتی لشگرش، ملک سلیمان گرفت
گرد سپاهش که هست سرمه اهل نظر
رفت و ز پنجاه میل، ملک سپاهان گرفت
ساحت قدرش ز قدر، مهر به مژگان برفت
دامن قدرش ز عجز، چرخ به دندان گرفت
ای که چو خورشید چرخ از پی آرام خلق
شیب و فراز جهان، عزم تو یکسان گرفت
از چمن مملکت، بر که خورد؟ آنکه او
با دم او تیغ را، باد گلستان گرفت
حکم تو خواهد گرفت از همه عالم خراج
دایره ابتدا از خط ایران گرفت
فتح نه امروز کرد، پیروی موکبت
با تو ز عهد ازل، آمد و پیمان گرفت
مملکتی را که داشت، خصم به دستان بدست
رستم حشمت فشرده پای و بیابان گرفت
خصم تو ماری است کو جست به صحرا چو موش
مور حسامت چنین، مار فراوان گرفت
دولت توست آنکه کس هیچ نیارد ازو
لیک بدست کسان، ارقم و ثعیان گرفت
از فرح فتح پارس، مطرب عشاق دوش
این غزل نو نواخت، راه سپاهان گرفت
گرد گل عارضش تا خط ریحان گرفت
حسن رخش خردهها بر گل بستان گرفت
زلف زره پوش آن زنگی گلگون سوار
لشگری از چین کشید، مملکت جان گرفت
خط عذارش نگر، هان که به دور قمر
کفر برآورد سر، خطه ایمان گرفت
رایحه سنبلش، نافه تاتار یافت
چاشنی شکرین، چشمه حیوان گرفت
دیده ندارد در آن عارض زبیا نظر
نیست کسی را برآن، زلف پریشان گرفت
داوری از دیده دل، پیش غمت برده بود
دید غمت روی دل، جانب دل زان گرفت
خال تو جان مرا در چه سیمین زنخ
کرد به عنبر سر چاه زنخدان گرفت
چند پی از دست تو بر سر ره چون غبار
خاستم و خواستم دامن سلطان گرفت
خان سکندر سریر، آنکه کمین هندویش
باج ز قیصر ستد، ساو ز خاقان گرفت
بس که به امید بار بر در او آفتاب
سر زد و بر خویشتن، منت در بان گرفت
باز در ایام او، طعمه گنجشک داد
گرگ به دوران او، سیرت چوپان گرفت
دور حوادث گذشت، کاول دورش صبا
حادثه چرخ را، آخر دوران گرفت
ماه به دورش سپر دارد و خورشید تیغ
لاجرم افلاک را، هست بر ایشان گرفت
ای ز نوال کفت، قطرهای و ذرهای
آنچه ز فیض کفت، یم ستد و کان گرفت
سایه چتر تو گشت، عین جهان را سواد
آنکه درو آفتاب، صورت انسان گرفت
بود به چندین وجوه، بیش ز دخل جهان
خرج عطای تو را، چرخ چو میزان گرفت
شاهسواری که چون راند به میدان ملک
گوی فلک را به حکم، در خم چوگان گرفت
چشم بدان از رخش دور که سعد فلک
فال سعادت بدان، طلعت رخشان گرفت
چونه ز گریبان چرخ قد تو بر کرد سر
قرطه خورشید را، گوی گریبان گرفت
قدر تو پنجه درج از سر جوزا گذشت
صیت تو صد ساله راه زان سوی امکان گرفت
یافت ز انصاف تو گلبن عمر آن بری
کز دم روحالقدس، دختر عمران گرفت
معجز اقبال شاه، بود که بعد از سه سال
نسخه این سر غیب، خاطر سلمان گرفت
تا که بود آفتاب تهمتن نیمروز
آنکه نخست از جهان، حد خراسان گرفت
رایت فتح و ظفر، راید خیل تو باد
آنکه به یک حمله پارس تا به خراسان گرفت
ماه سر سنجقش، سر حد کیوان گرفت
هر چه ز اطراف بحر، وآنچه زاکناف بر
داشت به تیغ آفتاب، سایه یزدان گرفت
ماهچه رایتش، سر به فلک برفراشت
شاه به ماهی ز روم، تا در کرمان گرف
از طرفی دولتش، دفتر دیوان نوشت
وز جهتی لشگرش، ملک سلیمان گرفت
گرد سپاهش که هست سرمه اهل نظر
رفت و ز پنجاه میل، ملک سپاهان گرفت
ساحت قدرش ز قدر، مهر به مژگان برفت
دامن قدرش ز عجز، چرخ به دندان گرفت
ای که چو خورشید چرخ از پی آرام خلق
شیب و فراز جهان، عزم تو یکسان گرفت
از چمن مملکت، بر که خورد؟ آنکه او
با دم او تیغ را، باد گلستان گرفت
حکم تو خواهد گرفت از همه عالم خراج
دایره ابتدا از خط ایران گرفت
فتح نه امروز کرد، پیروی موکبت
با تو ز عهد ازل، آمد و پیمان گرفت
مملکتی را که داشت، خصم به دستان بدست
رستم حشمت فشرده پای و بیابان گرفت
خصم تو ماری است کو جست به صحرا چو موش
مور حسامت چنین، مار فراوان گرفت
دولت توست آنکه کس هیچ نیارد ازو
لیک بدست کسان، ارقم و ثعیان گرفت
از فرح فتح پارس، مطرب عشاق دوش
این غزل نو نواخت، راه سپاهان گرفت
گرد گل عارضش تا خط ریحان گرفت
حسن رخش خردهها بر گل بستان گرفت
زلف زره پوش آن زنگی گلگون سوار
لشگری از چین کشید، مملکت جان گرفت
خط عذارش نگر، هان که به دور قمر
کفر برآورد سر، خطه ایمان گرفت
رایحه سنبلش، نافه تاتار یافت
چاشنی شکرین، چشمه حیوان گرفت
دیده ندارد در آن عارض زبیا نظر
نیست کسی را برآن، زلف پریشان گرفت
داوری از دیده دل، پیش غمت برده بود
دید غمت روی دل، جانب دل زان گرفت
خال تو جان مرا در چه سیمین زنخ
کرد به عنبر سر چاه زنخدان گرفت
چند پی از دست تو بر سر ره چون غبار
خاستم و خواستم دامن سلطان گرفت
خان سکندر سریر، آنکه کمین هندویش
باج ز قیصر ستد، ساو ز خاقان گرفت
بس که به امید بار بر در او آفتاب
سر زد و بر خویشتن، منت در بان گرفت
باز در ایام او، طعمه گنجشک داد
گرگ به دوران او، سیرت چوپان گرفت
دور حوادث گذشت، کاول دورش صبا
حادثه چرخ را، آخر دوران گرفت
ماه به دورش سپر دارد و خورشید تیغ
لاجرم افلاک را، هست بر ایشان گرفت
ای ز نوال کفت، قطرهای و ذرهای
آنچه ز فیض کفت، یم ستد و کان گرفت
سایه چتر تو گشت، عین جهان را سواد
آنکه درو آفتاب، صورت انسان گرفت
بود به چندین وجوه، بیش ز دخل جهان
خرج عطای تو را، چرخ چو میزان گرفت
شاهسواری که چون راند به میدان ملک
گوی فلک را به حکم، در خم چوگان گرفت
چشم بدان از رخش دور که سعد فلک
فال سعادت بدان، طلعت رخشان گرفت
چونه ز گریبان چرخ قد تو بر کرد سر
قرطه خورشید را، گوی گریبان گرفت
قدر تو پنجه درج از سر جوزا گذشت
صیت تو صد ساله راه زان سوی امکان گرفت
یافت ز انصاف تو گلبن عمر آن بری
کز دم روحالقدس، دختر عمران گرفت
معجز اقبال شاه، بود که بعد از سه سال
نسخه این سر غیب، خاطر سلمان گرفت
تا که بود آفتاب تهمتن نیمروز
آنکه نخست از جهان، حد خراسان گرفت
رایت فتح و ظفر، راید خیل تو باد
آنکه به یک حمله پارس تا به خراسان گرفت
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در مدح سلطان اویس
در درج عقیق لبت نقد جان نهاد
جنسی عزیز یافت، به جایی نهان نهاد
قفلی ز لعل بر در آن درج زد لبت
خالی ز عنبر آمد و مهری بر آن نهاد
باریکتر از مو کمرت را دقیقهای
ناگاه در دل آمد نامش میان نهاد
شیرینتر از شکر به سخن در لطیفهای
رویت نمود لعل تو نامش دهان نهاد
از قامتت خیال مثالی نمود باز
در کسوت لطیف دل آن را روان نهاد
تا کی چو شمع سوخته را میکشم به دم؟
کو با تو در میان سرو جان رایگان نهاد
ای دل مجوی سود ز سودای او که عشق
بنیاد این معامله را بر زیان نهاد
ایزد هوای خاک در دوست پیش از آن
در جان من نهاد که در خاک جان نهاد
جانم حیاتی از نظر دوست وام کرد
دل پیش تیر غمزه به رسم نشان نهاد
نرگس چو کرد سنبل او شانه مو به مو
آورد و جمع بر طرف ارغوان نهاد
خطی به روی کار برآورد عاقبت
سرگشته زلف همگی بر کران نهاد
رویش نشان غالیه دارد مگر که روی
بر خاک پای پادشه کامران نهاد
سلطان اویس داور دین کز کمال عدل
در سلطنت قواعد نوشین روان نهاد
از کیسه فواضل انعام عام اوست
هر گوهر نفیس که کان در دکان نهاد
عمری عنان توسن ایام چرخ داشت
چون پیر گشت در کف این نوجوان نهاد
در عهد او به غیر ترازوی بارکش
ایام برکه بود که بار گران نهاد
تا دید کهکشان بطریق رهش فلک
بس چشمها که بر طرف کهکشان نهاد
نصرت که مرغ بیضه پولاد تیغ اوست
بر شاخسار رایت او آشیان نهاد
چون سد آهنین حسامش کشیده دید
چرخش لقب سکندر گیتی ستان نهاد
چون دست درفشان جوادش گشاده یافت
او را زمانه موسی دریا بنان نهاد
ای وارث نگین سلیمان کز اعتقاد
سر بر خط مطاوعتت انس و جان نهاد
شبدیز خسروی زمه نو رکاب یافت
تا شهسوار قدر تو پا در میان نهاد
قدر تو با سماک سنان در سنان فکند
صیت تو با شمال عنان در عنان نهاد
بنای روزگار که این خشت زرنگار
بر طاق چارمین بلند آسمان نهاد
چون اوج بارگاه جلال تو را بدید
بر کند مهر ازو و برین آستان نهاد
در کام طفل خصم تو چون دایه شیر کرد
گردون لعاب عقربیش در لبان نهاد
از پشت دشمن تو نیامد برون یکی
غیر از سنان که گوهریش میتوان نهاد
ذات تو گشت واسطه عقد گوهری
کاثار لطف در صدف کن فکان نهاد
در قبضه تصرف تو تیغ آسمان
تنها نه کار و بار زمین و زمان نهاد
ایزد مدار نه فلک و آسیای چرخ
بر آب این بلارک آتش فشان نهاد
هر بره را که گرگ بدو رانت باز یافت
در دم گرفت و برد و به پیش شبان نهاد
از حرف ملک و دین خرد انگشت بر گرفت
در روزگار امر تو بر دیدگان نهاد
در خاک درگه تو که با مشک همدمست
طبع زمانه خاصیت زعفران نهاد
در روز همت تو از افلاس محضری
بنوشت چرخ سفله و در دست کان نهاد
هر حرب را که مرکب تو یک دو پی سپرد
صد ساله بهر قوت همای استخوان نهاد
بنمود خنجر تو دران عرصه هفت خوان
بس کاسهای سرکه بران هفت خوان نهاد
قدرت مکن و پایه خود چون قیاس کرد
دست جلال و مرتبه بر لامکان نهاد
بی دست مسند تو مزلزل نهاده بود
اوضاع تخت بخت تو دستی بران نهاد
از خاورت همیشه بگردون زر آوردند
جز رایت این خراج که بر خاوران نهاد
شاها من آن کسم که خرد در سخن مرا
شیر صفت فصاحت و ببر بیان نهاد
بس در آبدار که طبعم به دولتت
در آستین و دامن آخر زمان نهاد
آن نظمها به مدح تو کردم که عقل ازان
هر نکته در مقابله یک جهان نهاد
در دور دولت تو که با دور آسمان
هر وضع را که گفت چنان آن چنان نهاد
اوضاع مملکت همه نیکو نهاده است
جز وضع من که بهتر ازین میتوان نهاد
ایطا درین قصیده فتادست و این طریق
رسمی است بس قدیم نگویی فلان نهاد
تا میکشد سریر زر آفتاب صبح
بس روزگار پیل سپیدمان نهاد
بادا مطیع هندوی پیل تو صبح کو
سر در سواد لشکر هندوستان نهاد
جاوید حکمراغن که بنام تو در ازل
ایزد اساس سلطنت جاودان نهاد
جنسی عزیز یافت، به جایی نهان نهاد
قفلی ز لعل بر در آن درج زد لبت
خالی ز عنبر آمد و مهری بر آن نهاد
باریکتر از مو کمرت را دقیقهای
ناگاه در دل آمد نامش میان نهاد
شیرینتر از شکر به سخن در لطیفهای
رویت نمود لعل تو نامش دهان نهاد
از قامتت خیال مثالی نمود باز
در کسوت لطیف دل آن را روان نهاد
تا کی چو شمع سوخته را میکشم به دم؟
کو با تو در میان سرو جان رایگان نهاد
ای دل مجوی سود ز سودای او که عشق
بنیاد این معامله را بر زیان نهاد
ایزد هوای خاک در دوست پیش از آن
در جان من نهاد که در خاک جان نهاد
جانم حیاتی از نظر دوست وام کرد
دل پیش تیر غمزه به رسم نشان نهاد
نرگس چو کرد سنبل او شانه مو به مو
آورد و جمع بر طرف ارغوان نهاد
خطی به روی کار برآورد عاقبت
سرگشته زلف همگی بر کران نهاد
رویش نشان غالیه دارد مگر که روی
بر خاک پای پادشه کامران نهاد
سلطان اویس داور دین کز کمال عدل
در سلطنت قواعد نوشین روان نهاد
از کیسه فواضل انعام عام اوست
هر گوهر نفیس که کان در دکان نهاد
عمری عنان توسن ایام چرخ داشت
چون پیر گشت در کف این نوجوان نهاد
در عهد او به غیر ترازوی بارکش
ایام برکه بود که بار گران نهاد
تا دید کهکشان بطریق رهش فلک
بس چشمها که بر طرف کهکشان نهاد
نصرت که مرغ بیضه پولاد تیغ اوست
بر شاخسار رایت او آشیان نهاد
چون سد آهنین حسامش کشیده دید
چرخش لقب سکندر گیتی ستان نهاد
چون دست درفشان جوادش گشاده یافت
او را زمانه موسی دریا بنان نهاد
ای وارث نگین سلیمان کز اعتقاد
سر بر خط مطاوعتت انس و جان نهاد
شبدیز خسروی زمه نو رکاب یافت
تا شهسوار قدر تو پا در میان نهاد
قدر تو با سماک سنان در سنان فکند
صیت تو با شمال عنان در عنان نهاد
بنای روزگار که این خشت زرنگار
بر طاق چارمین بلند آسمان نهاد
چون اوج بارگاه جلال تو را بدید
بر کند مهر ازو و برین آستان نهاد
در کام طفل خصم تو چون دایه شیر کرد
گردون لعاب عقربیش در لبان نهاد
از پشت دشمن تو نیامد برون یکی
غیر از سنان که گوهریش میتوان نهاد
ذات تو گشت واسطه عقد گوهری
کاثار لطف در صدف کن فکان نهاد
در قبضه تصرف تو تیغ آسمان
تنها نه کار و بار زمین و زمان نهاد
ایزد مدار نه فلک و آسیای چرخ
بر آب این بلارک آتش فشان نهاد
هر بره را که گرگ بدو رانت باز یافت
در دم گرفت و برد و به پیش شبان نهاد
از حرف ملک و دین خرد انگشت بر گرفت
در روزگار امر تو بر دیدگان نهاد
در خاک درگه تو که با مشک همدمست
طبع زمانه خاصیت زعفران نهاد
در روز همت تو از افلاس محضری
بنوشت چرخ سفله و در دست کان نهاد
هر حرب را که مرکب تو یک دو پی سپرد
صد ساله بهر قوت همای استخوان نهاد
بنمود خنجر تو دران عرصه هفت خوان
بس کاسهای سرکه بران هفت خوان نهاد
قدرت مکن و پایه خود چون قیاس کرد
دست جلال و مرتبه بر لامکان نهاد
بی دست مسند تو مزلزل نهاده بود
اوضاع تخت بخت تو دستی بران نهاد
از خاورت همیشه بگردون زر آوردند
جز رایت این خراج که بر خاوران نهاد
شاها من آن کسم که خرد در سخن مرا
شیر صفت فصاحت و ببر بیان نهاد
بس در آبدار که طبعم به دولتت
در آستین و دامن آخر زمان نهاد
آن نظمها به مدح تو کردم که عقل ازان
هر نکته در مقابله یک جهان نهاد
در دور دولت تو که با دور آسمان
هر وضع را که گفت چنان آن چنان نهاد
اوضاع مملکت همه نیکو نهاده است
جز وضع من که بهتر ازین میتوان نهاد
ایطا درین قصیده فتادست و این طریق
رسمی است بس قدیم نگویی فلان نهاد
تا میکشد سریر زر آفتاب صبح
بس روزگار پیل سپیدمان نهاد
بادا مطیع هندوی پیل تو صبح کو
سر در سواد لشکر هندوستان نهاد
جاوید حکمراغن که بنام تو در ازل
ایزد اساس سلطنت جاودان نهاد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در مدح سلطان اویس
چمن از بلبل و گل، برگ و نوایی دارد
عالم از طلعت تو، نور و صفایی دارد
مجلس عیش بیارای که رضوان بهشت
دیدهها بر سر ره، گوش صلایی دارد
بر سراپرده گل پردهسرا شد بلبل
راستی گل به نوا، پردهسرایی دارد
ورق صورت نقاش فروشو که کنون
شاخ بر هر ورقی، چهره گشایی دارد
چون گل عارض گلبوی من از سنبل تو
باغ بر هر طرفی، غالیه سایی دارد
چنگ در دامن گلزار زدن چون سنبل
نتواند، مگر آن کس که نوایی دارد
گل تنگ مایه و کم عمر فتادست و چنار
وسعت دستگه و طول و بقایی دارد
سرو در دامن جو پای کشیدست دراز
راستی خرم و آراسته جایی دارد
هرچه در دایره مرکز خاک است کنون
تا به مدفون لحد، نشو و نمایی دارد
خاک زنگار برآورد و خوشازنگاری!
که از او آینه دیده جلایی دارد
ابر نوروز همه روزه چو من مینالد
هیچ شک نیست که او نیز هوایی دارد
سرو در خدمت شاه است، چو سلمان همه روز
دست برداشته آهنگ و دعایی دارد
راستی نیک شبیه است به خلق خوش شاه
گل به شرطی که قراری و وفایی دارد
آنکه خورشد فلک برفلک همت او
با وجود عظمت شکل سهایی دارد
وانکه با نسبت آوازه او در عالم
صیت شاهان جهان حکم صدایی دارد
میکند دعوی شاهی و گواهش عدل است
راستی دعوی او عدل گوایی دارد
ای کریمی که همه وقت ز خوان کرمت
معده آز شکمخوار بلای دارد!
صبح را تربیت رای تو پرورد به مهر
صبح از این است که پیوسته صفایی دارد
گوهر از حلقه به گوشان غلامان تو شد
سبب آن است که زیبی و بهایی دارد
پیش دست تو عرق میکند از شرم سحاب
آفرین باد بر آنکس که حیایی دارد!
چون محیط کرمت موج زند دریا را
نتوان گفت که فیضی و عطایی دارد
پیش قدر تو فلک چیست؟ که قدرت چو فلک
زده بر هر طرفی پردهسرایی دارد
بر هر آن بوم که شهباز تو روزی بگذشت
هر غرابیش کنون یمن هوایی دارد
زیرزین اشهب تازی تو را دید جهان
گفت جمشید به زین باد صبایی دارد
چرخ بر پای تو سر مینهد و گر ننهد
همتت را چه غم بیسر و پایی دارد
در بنان تو چو ثعبان سنان یافت زمان
گفت: موسی است که در دست عصایی دارد
خرگه جای تو بالای سماوات زدند
تا سما نیز بداند که سمایی دارد
کس نگشتی به قضا راضی اگر دانستی
که قضا غیر رضای تو رضایی دارد
گرد میمون سمند تو غباری عجب است
که از او دیده اقبال جلایی دارد
یزک صبح شبانگاه به مشرق برسد
گو چو رایت به مثل راهنمایی دارد
بجز از خنجر کلک تو ندارد امروز
گر ستم خوفی و انصاف رجایی دارد
تا جهان را متواتر شب و روزی باشد
تا شب و روز صباحی و مسایی دارد
باد فرخ شب و روز تو که ایام دوام
به بقای تو چو فرخنده لقایی دارد!
عالم از طلعت تو، نور و صفایی دارد
مجلس عیش بیارای که رضوان بهشت
دیدهها بر سر ره، گوش صلایی دارد
بر سراپرده گل پردهسرا شد بلبل
راستی گل به نوا، پردهسرایی دارد
ورق صورت نقاش فروشو که کنون
شاخ بر هر ورقی، چهره گشایی دارد
چون گل عارض گلبوی من از سنبل تو
باغ بر هر طرفی، غالیه سایی دارد
چنگ در دامن گلزار زدن چون سنبل
نتواند، مگر آن کس که نوایی دارد
گل تنگ مایه و کم عمر فتادست و چنار
وسعت دستگه و طول و بقایی دارد
سرو در دامن جو پای کشیدست دراز
راستی خرم و آراسته جایی دارد
هرچه در دایره مرکز خاک است کنون
تا به مدفون لحد، نشو و نمایی دارد
خاک زنگار برآورد و خوشازنگاری!
که از او آینه دیده جلایی دارد
ابر نوروز همه روزه چو من مینالد
هیچ شک نیست که او نیز هوایی دارد
سرو در خدمت شاه است، چو سلمان همه روز
دست برداشته آهنگ و دعایی دارد
راستی نیک شبیه است به خلق خوش شاه
گل به شرطی که قراری و وفایی دارد
آنکه خورشد فلک برفلک همت او
با وجود عظمت شکل سهایی دارد
وانکه با نسبت آوازه او در عالم
صیت شاهان جهان حکم صدایی دارد
میکند دعوی شاهی و گواهش عدل است
راستی دعوی او عدل گوایی دارد
ای کریمی که همه وقت ز خوان کرمت
معده آز شکمخوار بلای دارد!
صبح را تربیت رای تو پرورد به مهر
صبح از این است که پیوسته صفایی دارد
گوهر از حلقه به گوشان غلامان تو شد
سبب آن است که زیبی و بهایی دارد
پیش دست تو عرق میکند از شرم سحاب
آفرین باد بر آنکس که حیایی دارد!
چون محیط کرمت موج زند دریا را
نتوان گفت که فیضی و عطایی دارد
پیش قدر تو فلک چیست؟ که قدرت چو فلک
زده بر هر طرفی پردهسرایی دارد
بر هر آن بوم که شهباز تو روزی بگذشت
هر غرابیش کنون یمن هوایی دارد
زیرزین اشهب تازی تو را دید جهان
گفت جمشید به زین باد صبایی دارد
چرخ بر پای تو سر مینهد و گر ننهد
همتت را چه غم بیسر و پایی دارد
در بنان تو چو ثعبان سنان یافت زمان
گفت: موسی است که در دست عصایی دارد
خرگه جای تو بالای سماوات زدند
تا سما نیز بداند که سمایی دارد
کس نگشتی به قضا راضی اگر دانستی
که قضا غیر رضای تو رضایی دارد
گرد میمون سمند تو غباری عجب است
که از او دیده اقبال جلایی دارد
یزک صبح شبانگاه به مشرق برسد
گو چو رایت به مثل راهنمایی دارد
بجز از خنجر کلک تو ندارد امروز
گر ستم خوفی و انصاف رجایی دارد
تا جهان را متواتر شب و روزی باشد
تا شب و روز صباحی و مسایی دارد
باد فرخ شب و روز تو که ایام دوام
به بقای تو چو فرخنده لقایی دارد!
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - در مدح سلطان اویس
هدهدی حال صبا پیش سلیمان میبرد
قاصدی نزد نبی پیغام سلمان میبرد
ماجرای قطره افتاده را یک یک جواب
کرده از بر تا به نزد بحر عمان میبرد
ذره را از خویش اگرچه قصد پادر هواست
کرده روشن پیش خورشید درخشان میبرد
بادگردی از زمین بر آسمان میآورد
آب خاشاکی به سوی باغ رضوان میبرد
قطرهای چند آب شور تیزکان در خورد نیست
تشنه شوریده نزد آب حیوان میبرد
صورت این قصه دانی چیست؟ یعنی قاصدی
رقعهای از حال درویشی به سلطان میبرد
باد صبح آمد نسیم زلف جانان میبرد
راستی نیک از کمند زلف او جان میبرد
میفرستم جان به دست باد پیشش گرچه
ناتوان افتاده است، افتان و خیزان میبرد
من به صد جان میخرم گردی ز خاک کوی او
با صبح ارزان متاعی دارد، ارزان میبرد
زان پریشان میشود از باد زلف او که باد
پیش زلفش قصه جمعی پریشان میبرد
پیک آهم در رهش با تیر یکسان میرود
گرچه در تیزی گرو صد ز پیکان میبرد
پیش آن گلبرگ خندان هر زمان ابر بهار
قصه احوال من گریان و نالان میبرد
در ره او سر نهادن چون قلم کار کسی است
کو ره سودا به فرق سر به پایان میبرد
یک جهان جان در پی باد صبا افتادهاند
او مگر بویی زخاک کوی جانان میبرد
عکس جان و پرتو ایمان زرویش ظاهر است
گرچه باز از روی ظاهر جان و ایمان میبرد
نقطه نوش دهانش غارت جان میکند
گاه پیدا میرباید، گاه پنهان میبرد
در بیضا با بنا گوشش معارض میشود
چون سررشک من ز عین بحر غلطان میبرد
تابش مهر رخت جان جهانی را بسوخت
دل پناه از زلف تو باطل یزدان میبرد
پادشاه بحر و بر دارای دین، سلطان اویس
آنکه او دست از همه شاهان به احسان میبرد
آنکه بستان میکند تیغ خلاف اندر غلاف
گر صبا منشور فرمانش به بستان میبرد
نیست بیپروانه مستوفی دیوان او
فی المثل گر یک ورق باد از گلستان میبرد
رای عالی رایتش بیخواهش «هبلی» اگر
التفاتی میکند ملک سلیمان میبرد
بلکه روی ماه رایت گربه گردون میکند
چاره تسخیر اقلیم خراسان میبرد
بحر و کان را نیست خون در چشم و آب اندر جگر
بس که جودش دخل بحر و حاصل کان میبرد
گوییا اصلا ندارد ابر تر دامن حیا
کو به عهدش دست خواهش سوی عمان میبرد
در زمانش بره بر دعوی خون مادران
گرگ را بگرفته گردن پیش چوپان میبرد
چون به میدان میرود بر خنگ چوگانی سوار
گوی خورشید از بر گردون به چوگان میبرد
میکند پرتاب تیغ از دست و میتاد عنان
روز کینگر حمله بر خورشید تابان میبرد
هر که او بر درگه سلطان نمیبندد کمر
دور چرخش بسته بر درگاه سلطان می برد
وانکه گردن میکشد روزی ز طوق بندگیش
روزگارش بند بر گردن به زندان میبرد
با وجود دستبرد شاه روز و نام و ننگ
شرم باد آن را که نام پوردستان میبرد
حلقه امر تو را در گوش، قیصر می کشد
مسند جاه تو را در دوش خاقان می برد
تا نگردد شمع روز از باد تیغت منطفی
روز کین چتر تو را در زیر دامان میبرد
آسمان میخواهد از اسب تو نعلی بهر تاج
غالبا آن تاج را از بهر کیوان می برد
کیست هندویی که سازد نعل اسب تاج سر
ظاهرا اسب تو در پا از پی آن میبرد
مدت نه ماه نزدیک است شاها تا رهی
دور از آن حضرت جفا و جور دوران میبرد
خاطر یوسف سقایم کو عزیز حضرتست
درچه کنعان غریب از جور اخوان میبرد
آنچه سلمان برده است از اهل دین اندر عراق
کافرم در چین گر از کافر مسلمان میبرد
گر نمیگردد مرا جود وجودت دستگیر
بیگمان این نوبتم سیلاب طوفان میبرد
هر سحر تا مینماید آسمان دنادن صبح
خال مشکین از رخ گیتی به دندان میبرد
چرخ زرین خال بادت از بن دندان غلام
تا که فرمان تو را پیوسته فرمان میبرد
قاصدی نزد نبی پیغام سلمان میبرد
ماجرای قطره افتاده را یک یک جواب
کرده از بر تا به نزد بحر عمان میبرد
ذره را از خویش اگرچه قصد پادر هواست
کرده روشن پیش خورشید درخشان میبرد
بادگردی از زمین بر آسمان میآورد
آب خاشاکی به سوی باغ رضوان میبرد
قطرهای چند آب شور تیزکان در خورد نیست
تشنه شوریده نزد آب حیوان میبرد
صورت این قصه دانی چیست؟ یعنی قاصدی
رقعهای از حال درویشی به سلطان میبرد
باد صبح آمد نسیم زلف جانان میبرد
راستی نیک از کمند زلف او جان میبرد
میفرستم جان به دست باد پیشش گرچه
ناتوان افتاده است، افتان و خیزان میبرد
من به صد جان میخرم گردی ز خاک کوی او
با صبح ارزان متاعی دارد، ارزان میبرد
زان پریشان میشود از باد زلف او که باد
پیش زلفش قصه جمعی پریشان میبرد
پیک آهم در رهش با تیر یکسان میرود
گرچه در تیزی گرو صد ز پیکان میبرد
پیش آن گلبرگ خندان هر زمان ابر بهار
قصه احوال من گریان و نالان میبرد
در ره او سر نهادن چون قلم کار کسی است
کو ره سودا به فرق سر به پایان میبرد
یک جهان جان در پی باد صبا افتادهاند
او مگر بویی زخاک کوی جانان میبرد
عکس جان و پرتو ایمان زرویش ظاهر است
گرچه باز از روی ظاهر جان و ایمان میبرد
نقطه نوش دهانش غارت جان میکند
گاه پیدا میرباید، گاه پنهان میبرد
در بیضا با بنا گوشش معارض میشود
چون سررشک من ز عین بحر غلطان میبرد
تابش مهر رخت جان جهانی را بسوخت
دل پناه از زلف تو باطل یزدان میبرد
پادشاه بحر و بر دارای دین، سلطان اویس
آنکه او دست از همه شاهان به احسان میبرد
آنکه بستان میکند تیغ خلاف اندر غلاف
گر صبا منشور فرمانش به بستان میبرد
نیست بیپروانه مستوفی دیوان او
فی المثل گر یک ورق باد از گلستان میبرد
رای عالی رایتش بیخواهش «هبلی» اگر
التفاتی میکند ملک سلیمان میبرد
بلکه روی ماه رایت گربه گردون میکند
چاره تسخیر اقلیم خراسان میبرد
بحر و کان را نیست خون در چشم و آب اندر جگر
بس که جودش دخل بحر و حاصل کان میبرد
گوییا اصلا ندارد ابر تر دامن حیا
کو به عهدش دست خواهش سوی عمان میبرد
در زمانش بره بر دعوی خون مادران
گرگ را بگرفته گردن پیش چوپان میبرد
چون به میدان میرود بر خنگ چوگانی سوار
گوی خورشید از بر گردون به چوگان میبرد
میکند پرتاب تیغ از دست و میتاد عنان
روز کینگر حمله بر خورشید تابان میبرد
هر که او بر درگه سلطان نمیبندد کمر
دور چرخش بسته بر درگاه سلطان می برد
وانکه گردن میکشد روزی ز طوق بندگیش
روزگارش بند بر گردن به زندان میبرد
با وجود دستبرد شاه روز و نام و ننگ
شرم باد آن را که نام پوردستان میبرد
حلقه امر تو را در گوش، قیصر می کشد
مسند جاه تو را در دوش خاقان می برد
تا نگردد شمع روز از باد تیغت منطفی
روز کین چتر تو را در زیر دامان میبرد
آسمان میخواهد از اسب تو نعلی بهر تاج
غالبا آن تاج را از بهر کیوان می برد
کیست هندویی که سازد نعل اسب تاج سر
ظاهرا اسب تو در پا از پی آن میبرد
مدت نه ماه نزدیک است شاها تا رهی
دور از آن حضرت جفا و جور دوران میبرد
خاطر یوسف سقایم کو عزیز حضرتست
درچه کنعان غریب از جور اخوان میبرد
آنچه سلمان برده است از اهل دین اندر عراق
کافرم در چین گر از کافر مسلمان میبرد
گر نمیگردد مرا جود وجودت دستگیر
بیگمان این نوبتم سیلاب طوفان میبرد
هر سحر تا مینماید آسمان دنادن صبح
خال مشکین از رخ گیتی به دندان میبرد
چرخ زرین خال بادت از بن دندان غلام
تا که فرمان تو را پیوسته فرمان میبرد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در مدح امیر شیخ حسن
ما را از تو چشم بد ایام جدا کرد
چشم بد ایام چه گویم چها کرد؟
با چشم و دل سوختگان روز فراقت
آن کرد که با روشنی شمع صبا کرد
ما یار ندیدیم که با یار بسر برد
ما دوست ندیدیم که با دوست وفا کرد
زلفت به سر خویش و جمالت به جدایی
هریک چه دهم شرح که بر من چه جفا کرد
بینور جمال تو نظر پردهنشین شد
بر مردم و بر خویش در دیده فرا کرد
چشمم ز جهان داشت غباری و حجابی
دیدار تو آن هر دو مبدل به صفا کرد
عمری که رود بیتو نمیبایدم آن عمر
میبایدم آن عمر دگر باره قضا کرد
بر بوی تو جان رفت و ز کوی تو همان دم
جانی دگر آورد صبا در تن ما کرد
با این همه با او نزدم دم که شنیدم
کو رفت و حدیث سر زلفت همه جا کرد
از خون دلم دیده چنان گشت که مردم
زین گوشه بدان گوشه تردد به شنا کرد
من در غم آنم که خیالت به چنین جای
چون آمد و چون رفت و شب آرام کجا کرد؟
«المنه لله» که کنون بخت من از خواب
بیدار شد و دیده به دیدار تو وا کرد
وین چشم رمد دیده من سرمه اقبال
از خاک در خسرو جمشید لقا کرد
دارای حسن نام حسنی نصب و اصل
کو کار عراق از پی احسان به نوا کرد
سلطان زمان، شیخ حسن، آنکه زمانه
تیغ و قلمش را سبب خوف و رجا کرد
جمشید فلک قدر که خورشید جهان تاب
از رای کرم گستر او کسب ضیا کرد
گاهی فلکش داور جمشید نگین خواند
گاهی لقبش داور خورشید لقا کرد
از نور دلش صبح دل افروز صفا یافت
وز فیض کفش ابر گهر بار حیا کرد
ای شاه عدو کاه که انصاف تو از کاه
دفع ستم جاذبه کاهربا کرد!
رمحت به سنان عامل آن شغل خطیر است
کاعجاز کف موسی عمران به عصا کرد
قولت به بیان محیی آن فعل شریف است
کاثار دم عیسی عمران به دعا کرد
ناهید پناهید به بزم تو و رایی
میخواست و را مطربه پردهسرا کرد
بسیار بگردید فلک گرد و ثاقت
تا قدر تواش متصل پردهسرا کرد
دست تو که با بی ز ایادی است گشاده
حاجات خلایق ز سر دسا روا کرد
تیغ تو که سدی است ز پولاد کشیده
دفع ستم فتنه یاجوج بلا کرد
شمشیر تو آوازه رسانید به فعفور
حالی به مسلمانیش انگشت نما کرد
اسلام تو پروانه فرستاده به قیصر
آتشکده کفر به پروانه رها کرد
جایی که محیط کفت اجرای جهان راند
وقتی که دل روشنت اظهار صفا کرد
از روی تو شد ابر خجل وان ز حیا بود
وز مهر تو زد صبح نفس وان ز ذکا بود
بدخواه تو قصد سر خود داشت ولیکن
تیغ تو ز یکدیگرشان نیک جدا کرد
قدر تو شبی کهنه قبایی به فلک داد
از روی زمین بوس فلک پشت دوتا کرد
پیش از قد او بود به هریک ز کواکب
بخشید کلهواری و باقی به قبا کرد
گر خشم تو بر کوه زند بانگ نیارد
کوه از فزع خشم تو آهنگ صدا کرد
آن روز که مشاطه تقدیر الهی
آرایش رخسار عروسان سما کرد
شمیر تو آینه روی ظفر ساخت
انصاف تو را واسطه عقد بنا کرد
فیالجمله، تو را شاه ملوک امرا ساخت
القصه، مرا میر ملوک شعرا کرد
شاها فلک بیسرو پا دست برآورد
یکبارگی احوال مرا بیسر و پا کرد
کس بوی وفایی نشنیدست ز ایام
هر کس که از او بوی وفا جست خطا کرد
چندان دم دل سوختگان داد بدان بوی
ایام که خون در جگر مشک خطا کرد
تا هر بدو نیکی که درین مرکز خاکی
دور گذران کرد به تقدیر خدا کرد
دور گذران بر حسب رای شما باد
دور گذران کی گذر از رای شما کرد
چشم بد ایام چه گویم چها کرد؟
با چشم و دل سوختگان روز فراقت
آن کرد که با روشنی شمع صبا کرد
ما یار ندیدیم که با یار بسر برد
ما دوست ندیدیم که با دوست وفا کرد
زلفت به سر خویش و جمالت به جدایی
هریک چه دهم شرح که بر من چه جفا کرد
بینور جمال تو نظر پردهنشین شد
بر مردم و بر خویش در دیده فرا کرد
چشمم ز جهان داشت غباری و حجابی
دیدار تو آن هر دو مبدل به صفا کرد
عمری که رود بیتو نمیبایدم آن عمر
میبایدم آن عمر دگر باره قضا کرد
بر بوی تو جان رفت و ز کوی تو همان دم
جانی دگر آورد صبا در تن ما کرد
با این همه با او نزدم دم که شنیدم
کو رفت و حدیث سر زلفت همه جا کرد
از خون دلم دیده چنان گشت که مردم
زین گوشه بدان گوشه تردد به شنا کرد
من در غم آنم که خیالت به چنین جای
چون آمد و چون رفت و شب آرام کجا کرد؟
«المنه لله» که کنون بخت من از خواب
بیدار شد و دیده به دیدار تو وا کرد
وین چشم رمد دیده من سرمه اقبال
از خاک در خسرو جمشید لقا کرد
دارای حسن نام حسنی نصب و اصل
کو کار عراق از پی احسان به نوا کرد
سلطان زمان، شیخ حسن، آنکه زمانه
تیغ و قلمش را سبب خوف و رجا کرد
جمشید فلک قدر که خورشید جهان تاب
از رای کرم گستر او کسب ضیا کرد
گاهی فلکش داور جمشید نگین خواند
گاهی لقبش داور خورشید لقا کرد
از نور دلش صبح دل افروز صفا یافت
وز فیض کفش ابر گهر بار حیا کرد
ای شاه عدو کاه که انصاف تو از کاه
دفع ستم جاذبه کاهربا کرد!
رمحت به سنان عامل آن شغل خطیر است
کاعجاز کف موسی عمران به عصا کرد
قولت به بیان محیی آن فعل شریف است
کاثار دم عیسی عمران به دعا کرد
ناهید پناهید به بزم تو و رایی
میخواست و را مطربه پردهسرا کرد
بسیار بگردید فلک گرد و ثاقت
تا قدر تواش متصل پردهسرا کرد
دست تو که با بی ز ایادی است گشاده
حاجات خلایق ز سر دسا روا کرد
تیغ تو که سدی است ز پولاد کشیده
دفع ستم فتنه یاجوج بلا کرد
شمشیر تو آوازه رسانید به فعفور
حالی به مسلمانیش انگشت نما کرد
اسلام تو پروانه فرستاده به قیصر
آتشکده کفر به پروانه رها کرد
جایی که محیط کفت اجرای جهان راند
وقتی که دل روشنت اظهار صفا کرد
از روی تو شد ابر خجل وان ز حیا بود
وز مهر تو زد صبح نفس وان ز ذکا بود
بدخواه تو قصد سر خود داشت ولیکن
تیغ تو ز یکدیگرشان نیک جدا کرد
قدر تو شبی کهنه قبایی به فلک داد
از روی زمین بوس فلک پشت دوتا کرد
پیش از قد او بود به هریک ز کواکب
بخشید کلهواری و باقی به قبا کرد
گر خشم تو بر کوه زند بانگ نیارد
کوه از فزع خشم تو آهنگ صدا کرد
آن روز که مشاطه تقدیر الهی
آرایش رخسار عروسان سما کرد
شمیر تو آینه روی ظفر ساخت
انصاف تو را واسطه عقد بنا کرد
فیالجمله، تو را شاه ملوک امرا ساخت
القصه، مرا میر ملوک شعرا کرد
شاها فلک بیسرو پا دست برآورد
یکبارگی احوال مرا بیسر و پا کرد
کس بوی وفایی نشنیدست ز ایام
هر کس که از او بوی وفا جست خطا کرد
چندان دم دل سوختگان داد بدان بوی
ایام که خون در جگر مشک خطا کرد
تا هر بدو نیکی که درین مرکز خاکی
دور گذران کرد به تقدیر خدا کرد
دور گذران بر حسب رای شما باد
دور گذران کی گذر از رای شما کرد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در مدح سلطان اویس
بختم از بادیه در کعبه علیا آورد
بازم اقبال بدین حضرت اعلا آورد
منم آن قطره که انداخت سحابم بر خاک
باز برداشتم از خاک و به دریا آورد
در محاق ارچه مه طالع من بود به قوص
آفتابش نظری کرد و به جوزا آورد
جذبه صحبت خورشید چو شبنم ما را
سوی مصعد دگر از مهبط ادنی آورد
چون سکندر طمعم برد به تاریکی و باز
به لب آب حیاتم خضر آسا آورد
ملجا من در شاه است و لله الحمد
که مرا بخت بدین ملجا و ماوا آورد
رفته بودم ز سر شعر و هوای در شاه
باز در خاطرم این مطلع غرا آورد
باد نوروز نسیم گل رعنا آورد
گرد مشک ختن از دامن صحرا آورد
شاخ را باغ بنفش دم طاووس نگاشت
غنچه را باد به شکل سر ببغا آورد
لاله از دامن کوه آتش موسی بنمود
شاخ بیرون ز گریبان ید بیضا آورد
بلبل آشفته چو وامق ز هوا گشت مگر
رحم بیش از دهن غنچه عذرا آورد؟
از پی خسرو گل بلبل شیرین گفتار
نغمه بار بد و صوت نکیسا آورد
بلبل پردهسرا صوت چکاوک بنواخت
مطرب زهره نوا نغمه عنقا آورد
بودم افتاده ز پا شوق توام دست گرفت
بر سر کوی توام بیسر و بیپا آورد
سر زلفت که ز اسلام کناری دارد
در میان عادت ز نار و چلیپا آورد
سرو بالای بلند تو بدین شیوه و ناز
هرکجا رفت دل و هوش به یغما آورد
طرب لعل تو می را برسانید به کام
جان شیرین به لب ساغر صهبا آورد
عشق تو کیش من و طاعت شاهم دین است
مومن آن است که اقرار بدینها آورد
سرو را باد صبا منصب بالا بخشید
لاله را لطف هوا طلعت والا آورد
بود بر عنچه و گل وجهی و آن وجه برون
بلبل از غنچه به تشنیع و تقاضا آورد
دامن پیرهن یوسف گل را بدرید
باد گفتی که برو عشق زلیخا آورد
تافت صد زهره زهر شاخ ز هر شاخ مگر
شاخ ثورست که بر زهره زهرا آورد
نقش بند چمن آرای طبیعت گویی
نقش خضرا همه بر صفحه زهرا آورد
کرد ساقی چمن بلبل عاشق را مست
زان می لعل که بر ساغر صهبا آورد
گل رعنا چو سر نرگس مخمور گران
دید در ساغر زرین می حمرا آورد
پادشاهی که کمال شرف پادشهیش
نقص در سلطنت بهمن و دارا آورد
ظل حق، شیخ اویس، آنکه ز آفات فلک
ملک را در کنف چتر فلک آسا آورد
آنکه در دعوی عدلش چو خرد برهان خواست
آیت معدلت مملکت آرا آورد
تیغ او یک دو ذراع است ولیکن در قلب
آتشی گشت و زبان تا به زبانا آورد
ای که خاک ره شبرنگ تو برداشت به چشم!
چرخ کحلی ز پی دیده بینا آورد
وی که نعل سم اسب فلک از گوش ملوک!
کرد بیرون جهت یاره حورا آورد!
دین پناهید به ذات تو و ذات تو پناه
به خداوند تبارک و تعالی آورد
هرکجا موکب منصور تو یک پی بنهاد
دولت از چار طرف روی بدانجا آورد
جان نمیداد عدو از پی تحصیل اجل
رفت و شمشیر تو را بر سر اعدا آورد
دهر پیرست و جهان زال و تو کیخسرو عهد
قوتی در تن پیران که برنا آورد
هر مثالی که به توقیع سعادت بنوشت
آسمان بر سرش از چتر تو طغرا آورد
تیغ قهر تو پی سخت عجایب دارد
که به هر جای که در رفت مفاجا آورد
بهترین صورتی اندیشه اخلاص تو بود
زان تصور که خرد در دل دانا آورد
نور خورشید تو که در آن بقعه که تافت
شاخ زربار همه عقد ثریا آورد
مشرب غیب به دیوان ضمیرت امروز
از ولایات عدم نسخه فردا آورد
پادشاها چه دهم شرح که بیماری و ضعف
چه بلا دور ز حضرت ز سر ما آورد
پنج نوبت ز سر صدق و ارادت هر روز
خواستم روی بدین کعبه علیا آورد
تب هر روزه و سرمای زمستان نگذاشت
هرچه آورد به رویم تب سرما آورد
رفته بودم ز جهان از سر کوی عدمم
دولتت باز به بازوی توانا آورد
بعد سی سال سفر باز به بغداد مرا
به عراق آروزی مولد و منشا آورد
در عراق آنچه من از ظلم و تعدی دیدم
شرم دارم به زبان بعضی از آنها آورد
گریه بیوهزن و اشک یتیمان عراق
ای بسا آب که در دیده خارا آورد
«یارب» نیم شب و آه و سحرگاه ضعیف
ای بسا رخنه که در گنبد اعلا آورد
کیمیای نظر لطف بدان خاک انداز
که خدایت به جهان از پی احیا آورد
تا در اطراف جهان زمره مردم خواهند
به زبان ذکر جهانداری کسری آورد
ملک کسری همه در قبضه فرمان تو باد!
که جهان باز نخواهد چو تو کس را آورد
بازم اقبال بدین حضرت اعلا آورد
منم آن قطره که انداخت سحابم بر خاک
باز برداشتم از خاک و به دریا آورد
در محاق ارچه مه طالع من بود به قوص
آفتابش نظری کرد و به جوزا آورد
جذبه صحبت خورشید چو شبنم ما را
سوی مصعد دگر از مهبط ادنی آورد
چون سکندر طمعم برد به تاریکی و باز
به لب آب حیاتم خضر آسا آورد
ملجا من در شاه است و لله الحمد
که مرا بخت بدین ملجا و ماوا آورد
رفته بودم ز سر شعر و هوای در شاه
باز در خاطرم این مطلع غرا آورد
باد نوروز نسیم گل رعنا آورد
گرد مشک ختن از دامن صحرا آورد
شاخ را باغ بنفش دم طاووس نگاشت
غنچه را باد به شکل سر ببغا آورد
لاله از دامن کوه آتش موسی بنمود
شاخ بیرون ز گریبان ید بیضا آورد
بلبل آشفته چو وامق ز هوا گشت مگر
رحم بیش از دهن غنچه عذرا آورد؟
از پی خسرو گل بلبل شیرین گفتار
نغمه بار بد و صوت نکیسا آورد
بلبل پردهسرا صوت چکاوک بنواخت
مطرب زهره نوا نغمه عنقا آورد
بودم افتاده ز پا شوق توام دست گرفت
بر سر کوی توام بیسر و بیپا آورد
سر زلفت که ز اسلام کناری دارد
در میان عادت ز نار و چلیپا آورد
سرو بالای بلند تو بدین شیوه و ناز
هرکجا رفت دل و هوش به یغما آورد
طرب لعل تو می را برسانید به کام
جان شیرین به لب ساغر صهبا آورد
عشق تو کیش من و طاعت شاهم دین است
مومن آن است که اقرار بدینها آورد
سرو را باد صبا منصب بالا بخشید
لاله را لطف هوا طلعت والا آورد
بود بر عنچه و گل وجهی و آن وجه برون
بلبل از غنچه به تشنیع و تقاضا آورد
دامن پیرهن یوسف گل را بدرید
باد گفتی که برو عشق زلیخا آورد
تافت صد زهره زهر شاخ ز هر شاخ مگر
شاخ ثورست که بر زهره زهرا آورد
نقش بند چمن آرای طبیعت گویی
نقش خضرا همه بر صفحه زهرا آورد
کرد ساقی چمن بلبل عاشق را مست
زان می لعل که بر ساغر صهبا آورد
گل رعنا چو سر نرگس مخمور گران
دید در ساغر زرین می حمرا آورد
پادشاهی که کمال شرف پادشهیش
نقص در سلطنت بهمن و دارا آورد
ظل حق، شیخ اویس، آنکه ز آفات فلک
ملک را در کنف چتر فلک آسا آورد
آنکه در دعوی عدلش چو خرد برهان خواست
آیت معدلت مملکت آرا آورد
تیغ او یک دو ذراع است ولیکن در قلب
آتشی گشت و زبان تا به زبانا آورد
ای که خاک ره شبرنگ تو برداشت به چشم!
چرخ کحلی ز پی دیده بینا آورد
وی که نعل سم اسب فلک از گوش ملوک!
کرد بیرون جهت یاره حورا آورد!
دین پناهید به ذات تو و ذات تو پناه
به خداوند تبارک و تعالی آورد
هرکجا موکب منصور تو یک پی بنهاد
دولت از چار طرف روی بدانجا آورد
جان نمیداد عدو از پی تحصیل اجل
رفت و شمشیر تو را بر سر اعدا آورد
دهر پیرست و جهان زال و تو کیخسرو عهد
قوتی در تن پیران که برنا آورد
هر مثالی که به توقیع سعادت بنوشت
آسمان بر سرش از چتر تو طغرا آورد
تیغ قهر تو پی سخت عجایب دارد
که به هر جای که در رفت مفاجا آورد
بهترین صورتی اندیشه اخلاص تو بود
زان تصور که خرد در دل دانا آورد
نور خورشید تو که در آن بقعه که تافت
شاخ زربار همه عقد ثریا آورد
مشرب غیب به دیوان ضمیرت امروز
از ولایات عدم نسخه فردا آورد
پادشاها چه دهم شرح که بیماری و ضعف
چه بلا دور ز حضرت ز سر ما آورد
پنج نوبت ز سر صدق و ارادت هر روز
خواستم روی بدین کعبه علیا آورد
تب هر روزه و سرمای زمستان نگذاشت
هرچه آورد به رویم تب سرما آورد
رفته بودم ز جهان از سر کوی عدمم
دولتت باز به بازوی توانا آورد
بعد سی سال سفر باز به بغداد مرا
به عراق آروزی مولد و منشا آورد
در عراق آنچه من از ظلم و تعدی دیدم
شرم دارم به زبان بعضی از آنها آورد
گریه بیوهزن و اشک یتیمان عراق
ای بسا آب که در دیده خارا آورد
«یارب» نیم شب و آه و سحرگاه ضعیف
ای بسا رخنه که در گنبد اعلا آورد
کیمیای نظر لطف بدان خاک انداز
که خدایت به جهان از پی احیا آورد
تا در اطراف جهان زمره مردم خواهند
به زبان ذکر جهانداری کسری آورد
ملک کسری همه در قبضه فرمان تو باد!
که جهان باز نخواهد چو تو کس را آورد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در مدح سلطان اویس
صبح ظفر از مشرق امید بر آمد
اصحاب غرض را تب سودا ببر آمد
از غنچه پیکان و زباد دم شمشیر
بشکفت گل فتح و نسیم ظفر آمد
بر آینه تیغ شهنشاه دگر بار
رخسار دلآرای ظفر جلوهگر آمد
بیدرد سر نیزه و آمد شد پیکان
آن فتح که مفتاح امان بود برآمد
سلطان فلک با کفن و تیغ به زنهار
زیر علم خسرو جمشید فر آمد
خورشید کرم، شیخ اویس آنکه ثریا
در کوکبه همت او بیسپر آمد
جمشید جهانگیر که خاک کف پایش
تاج سر گردون مرصع کمر آمد
آن قلزم زخار که عمان گهربخش
با موج کف او ز شمار شمر آمد
تیغ و قلمش رابطه خوف و رجا گشت
لطف و غضبش واسطه نفع و ضر آمد
یک رو زعطایش نه که یک ساعت خرجش
محصول تر و خشک همه بحر و بر آمد
هر سرکه به خاک در او گشت مشرف
همچون فلک از دور ازل تاجور آمد
ای شیر شکاری که به عونت چو غزاله
آهو بره در چشم و دل شیر نر آمد
چون خط نگارین بتان بر گل رخسار
طغرای تو آرایش دور قمر آمد
ابر سر شمشیر تو هرجا که ببارد
از خاک زمین خنجر بران به بر آمد
آنجا که نسیم دم لطف تو اثر کرد
بر شاخ شجر، زهره به جای زهر آمد
از سیر سپاهت خم چوگان فلک را
گه گوی زمین زیر و گهی بر زبر آمد
آنکس که چو نرگس نتوانست تو را دید
از عین حسد، دیده شوخش به در آمد
چون نقره دلت با همه کس صافی و پاک است
کار تو درست از پی آن همچو زر آمد
هرکس که به عهد تو بر او اسم خلاف است
چون بید سراپاش، سزای تبر آمد
اوصاف کمالات تو از شرح فزون است
وصف تو نه به اندازه فکر بشر آمد
آن را که جگر گرم شد از آتش کینت
هم چشمه شمشیر تواش آبخور آمد
گرز تو چه سودا به سر خصم درافتاد
رمحت به دلش راست چو اندیشه در آمد
تیغ تو که از زخم زبان مغز سران برد
هرجا که دمی زد دم او کارگر آمد
بر دوش بلای سیه آمد سر خصمت
وز هر سر مویش بلایی به سر آمد
دو لشکر جرار که از کینه یکایک
چون کوه سراپا همه تیغ و کمر آمد
این پیش تو بر خاک ره افتاد چو سایه
وآن ز آتش تیغ تو جهان، چون شرر آمد
فی الجمله، یکی جست و برون شد ز میانه
والقصه، یکی از در زنهار در آمد
شاها! منم آن طوطی گویا که به شکرت
از گفته من کام جهان پر شکر آمد
زان روی که دارم دم مشکین، من مسکین
چون نافه نصیبم همه خون جگر آمد
باشد به هنر بیشی قدر همه کس، لیک
کم قدری من بنده به قدر هنر آمد
قسمت چو به تقدیر قضا رفت، رضا ده
سلمان چه توان کرد نصیب این قدر آمد؟
تا هست محل بد و نیک و غم و شادی
زین خانه شش سو که به اول دو در آمد
چون رکن حرم قبله شاهان جهان باد
درگاه تو کز جاه جهانی دگر آمد
اصحاب غرض را تب سودا ببر آمد
از غنچه پیکان و زباد دم شمشیر
بشکفت گل فتح و نسیم ظفر آمد
بر آینه تیغ شهنشاه دگر بار
رخسار دلآرای ظفر جلوهگر آمد
بیدرد سر نیزه و آمد شد پیکان
آن فتح که مفتاح امان بود برآمد
سلطان فلک با کفن و تیغ به زنهار
زیر علم خسرو جمشید فر آمد
خورشید کرم، شیخ اویس آنکه ثریا
در کوکبه همت او بیسپر آمد
جمشید جهانگیر که خاک کف پایش
تاج سر گردون مرصع کمر آمد
آن قلزم زخار که عمان گهربخش
با موج کف او ز شمار شمر آمد
تیغ و قلمش رابطه خوف و رجا گشت
لطف و غضبش واسطه نفع و ضر آمد
یک رو زعطایش نه که یک ساعت خرجش
محصول تر و خشک همه بحر و بر آمد
هر سرکه به خاک در او گشت مشرف
همچون فلک از دور ازل تاجور آمد
ای شیر شکاری که به عونت چو غزاله
آهو بره در چشم و دل شیر نر آمد
چون خط نگارین بتان بر گل رخسار
طغرای تو آرایش دور قمر آمد
ابر سر شمشیر تو هرجا که ببارد
از خاک زمین خنجر بران به بر آمد
آنجا که نسیم دم لطف تو اثر کرد
بر شاخ شجر، زهره به جای زهر آمد
از سیر سپاهت خم چوگان فلک را
گه گوی زمین زیر و گهی بر زبر آمد
آنکس که چو نرگس نتوانست تو را دید
از عین حسد، دیده شوخش به در آمد
چون نقره دلت با همه کس صافی و پاک است
کار تو درست از پی آن همچو زر آمد
هرکس که به عهد تو بر او اسم خلاف است
چون بید سراپاش، سزای تبر آمد
اوصاف کمالات تو از شرح فزون است
وصف تو نه به اندازه فکر بشر آمد
آن را که جگر گرم شد از آتش کینت
هم چشمه شمشیر تواش آبخور آمد
گرز تو چه سودا به سر خصم درافتاد
رمحت به دلش راست چو اندیشه در آمد
تیغ تو که از زخم زبان مغز سران برد
هرجا که دمی زد دم او کارگر آمد
بر دوش بلای سیه آمد سر خصمت
وز هر سر مویش بلایی به سر آمد
دو لشکر جرار که از کینه یکایک
چون کوه سراپا همه تیغ و کمر آمد
این پیش تو بر خاک ره افتاد چو سایه
وآن ز آتش تیغ تو جهان، چون شرر آمد
فی الجمله، یکی جست و برون شد ز میانه
والقصه، یکی از در زنهار در آمد
شاها! منم آن طوطی گویا که به شکرت
از گفته من کام جهان پر شکر آمد
زان روی که دارم دم مشکین، من مسکین
چون نافه نصیبم همه خون جگر آمد
باشد به هنر بیشی قدر همه کس، لیک
کم قدری من بنده به قدر هنر آمد
قسمت چو به تقدیر قضا رفت، رضا ده
سلمان چه توان کرد نصیب این قدر آمد؟
تا هست محل بد و نیک و غم و شادی
زین خانه شش سو که به اول دو در آمد
چون رکن حرم قبله شاهان جهان باد
درگاه تو کز جاه جهانی دگر آمد