عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در مدح سلطان اویس
وصف ماه من چو شعری را منور می‌کند
آفتاب از مطلع آن شعر سر بر می‌کند
لعل را لعل سبک روحش همی دارد گران
قند را لعل شکرریزش مکرر می‌کند
چشم مستش کرد با جانم بدور لعل او
آنچه ساقی با خرد در دور ساغر می‌کند
فصلی از دیباچه حسن تو می‌خواند بهار
لاجرم رخسار گل را از حیا تر می‌کند
چون رخت نقش چین را بر نمی‌خیزد ز دست
صورتی از هرچه او با خود مصور می‌کند
تا نشاند آرزوی نرگس بیمار تو
ناردان اشک رویم را مزعفر می‌کند
دارم از عشق قدت شکل مه نو در درون
زندگانی جان بدان شکل صنوبر می‌کند
خاک پایت می‌کنم بر آب حیوان اختیار
گر میان هر دو گردونم مخیر می‌کند
هندوی گیسو به پشتت شد قوی، وز پشت تو
شیر مردان را به گردن سلسله در می‌کند
من که چون آینه‌ام یکرو و صافی دل چرا
دم به دم آینه‌ام را دم مکدر می‌کند؟
هرکه در کوی هوایت می‌نهد پای هوس
روز اول ترک سر با خود مقرر می‌کند
نیکبخت آن است کو هندوی چشم ترک توست
یا غلامی در دارای صفدر می‌کند
آفتاب سلطنت، سلطان معز الدین اویس
آنکه حکمش منع حکم چرخ و اختر می‌کند
آنکه عدلش گر حمایت می‌کند گوگرد را
ز آتشش ایمن‌تر از یاقوت احمر می‌کند
آب و آتش داوری گر پیش عدلش می‌برند
رای او صلحی میان آب و آذر می‌کند
میش اگر از گرگ پیش از عهد او دل ریش بود
وه چه بز بازی که اکنون با غضنفر می‌کند
تا همای چتر او بال همایون باز کرد
باز بال خویش را چتر کبوتر می‌کند
تا نهد پا بر سر ایوان قدرش آفتاب
دست محکم در کمربند دو پیکر می‌کند
چر حوالت می‌کند بر قلعه هفتم فلک
ماه رایت را به یک ماهش مسخر می‌کند
ای شهنشاهی که قدرت بر سریر سلطنت
تکیه گه زین بالش سبز مدور می‌کند
در هر آن محضر که پیشت می‌نویسد آفتاب
سعد اکبر نام خود را عبد اصغر می‌کند
آفرین بر برق تیغت کو به یکدم خصم را
فرق پیدا در میان ترک و مغفر می‌کند!
شرع را دستی است در عهدت که گر خواهد به حکم
این نه آبا را جدا از چار مادر می‌کند
دیده فتح و ظفر را میل در میل آسمان
از غبار شاهراهت کحل اغبر می‌کند
بوی اخلاقت صبا، اقصا به اقصا می‌برد
صیت احسانت خبر کشور به کشور می‌کند
عود و شکر زاده اندر لطف طبعت زان سبب
روزگار آن هر دو را با هم برادر می‌کند
پهلوی انصاف و دین و عدل تو فربه کرده است
کیسه در یاوکان جود تو لاغر می‌کند
در جبین رایت و روی تو روشن دیده‌اند
آن روایت‌ها که راوی از سکندر می‌کند
می‌رود با سدره قدر تو طوبی را نسب
نامه انساب خود را گر مشجر می‌کند
آفتاب نوربخشی وز طریق تربیت
کیمیای التفاتت خاک را زر می‌کند
هرکه را مستوفی رایت قلم را بر سر کشید
کاتب اوراق نامش حک ز دفتر می‌کند
فکر در مدح تو چون بی‌دست و پا بیگانه است
ز آشنا گو آشنا در بحر اخضر می‌کند
آسمان بربست دست دشمنت، خونش بریز
گرچه خون خود در عروقش فعل نشتر می‌کند
دشمنت را در درون ازحقد رنجی مزمن است
رو جوابش ده که سودای مزور می‌کند
دشمن برگشته بخت توست روباهی که او
پنجه با سر پنجه شیر دلاور می کند
روز خفاش است کور از کوربختی ز آنکه او
دشمنی در خفیه با خورشید خاور می‌کند
شاهد ملک است در عقد کسی کو همچو تو
دست در آغوش با شمشیر و خنجر می‌کند
آنکه او پا بر سر ناز و تنعم می‌نهد
روزگارش در جهان سردار و سرور می‌کند
پادشاهی چمن دادند گل را، زآنکه گل
با وجود نازکی از خار بستر می‌کند
این منم شاها که طبع من ز عقد مدحتت
بر عروس سلطنت صدگونه زیور می‌کند
می‌نویسم از جوانی باز مدحت این زمان
دفتر عیش مرا پیری مبتر می‌کند
بنده را عمری است اندک باقی و آن نیز صرف
در دعای پادشاه بنده پرور می‌کند
در سر من جز هوای دستت بوست هیچ نیست
لیک درد پا و پیری منع چاکر می‌کند
بنده در کنج است چون گنجی لاجرم
همچو گنج از دست طالع خاک بر سر می‌کند
گر نمی‌یابد نصیبی کس ز گنجم طرفه نیست
ز آنکه جست و جوی من ایام کمتر می‌کند
گرچه دور از حضرتم جز فکر مدح حضرتت
تا نپنداری که سلمان کار دیگر می‌کند
گفته‌ام عمری دعای شاه و دور از کار نیست
گر نظر در کار این پیر معمر می‌کند
قوت جور جهان و پیری و ضعف بدن
این سه حالت مرد را به یکباره مضطر می‌کند
قحبه رعنای دنیا بین که با این کهنگی
تا چها در زیر ان پیروزه چادر می‌کند
من دعایت می‌کنم هرجا که هستم بی‌ریا
وآنچه می گویم دلت دانم که باور می‌کند
این سخن را من نمی‌گویم که بر مصداق قول
این حکایت شعر من در بحر و در بر می‌کند
تا چو می‌آید به مشکات حمل، مصباح چرخ
باغ و بستان را به نور خود منور می‌کند
تاج گل را کز زرش گاورسه کاری کرده‌اند
شبنمش آویزهای در و گوهر می‌کند
از کنار نوعروس بوستان هر بامداد
باد برمی‌خیزد و عالم معنبر می‌کند
مغفر لعل شقایق کوه بر سر می‌نهد
جوشن مواج نیلی بحر در بر می‌کند
باغ عمرت تازه بادا تا دماغ ملک را
از نسیم گلبن دولت معطر می‌کند
رایت نصرت قرینت باد تا در شرق و غرب!
رایتت هر روز فتح ملک دیگر می‌کند!
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح سلطان اویس
وقت آن آمد که بلبل در چمن گویا شود
بهر گل گوید «خوش آمد» تا دل گل وا شود
غنچه غناج و شاخ شوخ رنگ آمیزی گل
این دم طاووس گردد و آن سر ببغا شود
روی گل برچین شود چون درنیارد چین برو
نازک اندامی که چندان خارش اندر پا شود
با شجر مرغ سحر گوید کلیم آسا کلام
چون ید بیضای صبح از جیب شب پیدا شود
کوه جام لاله گیرد ابر لولو گسترد
باغ چون مینو نماید راغ چون مینا شود
خسرو ملک فلک بهر تماشای بهار
از زمستان خانه‌های زیر بر بالا شود
کوه را کاندر زمستان داشت از قاقم قبا
اطلس گلزیر روی جامه خارا شود
رعد چون دعد از هوا نالد به سودای رباب
باد چون وامق فدای غنچه عذرا شود
بر کشد آواز ابر و در چکاند از دهن
گوشه‌های باغ از آن پر لولوی لالا شود
زال گیتی را که بهمن داشت در آهن داشت به بند
خط سبزش بردمد پیرانه سر برنا شود
روز عیش و عشرت است امروز و محروم آنکه او
عیش امروزی گذارد در پی فردا شود
شکل عین عید پیدا شد ز لوح آسمان
عارفی کوتابه عینی این چنین بینا شود
در بهار آمد صبوحی فرض اگر نه هر صباح
لاله را ساغر چرا پر لاله گون صهبا شود
گل چو درگیرد چراغ از شمع کافوری صبح
بلبل شوریده چون پروانه ناپروا شود
پیکر نرگس دو سر بر هیات میزان بود
گلبن نسرین به شکل گلشن جوزا شود
سوسن آزاد بگشاید زبان را تا چو من
مادح سلطان معز الدین و الدنیا شود
آفتاب سلطنت سلطان اویس آنکه از شکوه
حمله‌اش گر کوه بیند پای کوه از جا شود
آنکه رای خرده دانش گرنماید اهتمام
ذره خرد از بزرگی آسمان آسا شود
گر مزاج نخل و نحل از لطف او یابد مدد
نیش او پر نوش گردد خار آن خرما شود
هرکجا بال همای چتر شاهی باز شد
آشیان باز و شاهین کبک را ماوا شود
تا سر انگشتش از نی ساخت طوطی نزد عقل
نیست مستعبد که چوب خشک اژدرها شود
بر درش جوزا بدان امید می‌بندد کمر
کش عطارد صاحب دیوان استیفا شود
چون براق عزم جزمش زیر زین آرد ملک
ذاکر تسبیح سبحان الذی اسری شود
ملک روی رای او چون دید گفت ار کار من
با سر و سامان شود زین روی ملک آرا شود
گفت ابرویم که با فیض کف فیاض او
این همه ادرار و اجرا از چه خرج ما شود
ای شهنشاهی که گر مهر افکنی بر آفتاب
عاشق دیدار خور خفاش چون حربا شود!
ابر چندان گرید از رشک کف دستت که اشک
آید از چشمش روان در دامن صحرا شود
وصف حکمت گر به گوش صخره صما رسد
ای بسا خارا که در چشم دل خارا شود
می‌نماید دشمن ملکت سودای از سپاه
تا دماغ مملکت شوریده زان سودا شود
زود بهر دفع آن سودا به خون گردنش
روی بیضای حسام خسروی حمرا شود
این همه غوغا که خصمت را ز سودا در سرست
آخر این برگشته طالع گشته غوغا شود
دشمنت خود را به دست خود بدستت می‌دهد
تا مگر دستی بگردد پایه‌اش بالا شود
پس عجب مرغی حریص افتاده است این آدمی
کز برای دانه‌ای صدبار در دریا شود
آخر آن نادان که هرگز دانه‌اش روزی مباد
بسته دام بلا چون مرغک دانا شود
چاکری باید فرستادن به دفع آن عدو
چون تو شاهی کی معارض با چنین اعدا شود
آن کند حقا که رستم کرد در مازندران
بر سر گردان ز خیلت گر پری تنها شود
در ثنای حضرت شاها ز بحر خاطرم
هر گهر کان سر برآرد لولو لالا شود
قرنها ملک سخن باید کشیدن انتظار
تا چو من صاحب قرانی دیگرش پیدا شود
غره می‌باشد به نظم خویش هرکس تا چو من
شهره عالم به نظم دلکش غرا شود
شعر من نگرفت عالم جز به عون دولتت
کی چنین فتحی به سعی خاطر تنها شود
باید اول التفات پادشاهی همچو تو
بعد از آن طبعی چو طبع بنده تا اینها شود
تا نویسد منشی دور فلک منشور عید
بر سر منشور شکل ماه نو طغرا شود
باد نام عالیت طغرای هر منشور کان
نافذ از دیوان حکم کشور خضرا شود
مقدم عیدت مبارک، پایه قدرت چنان
کز علو چرخ گردون صد درج اعلا شود!
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در مدح امیر شیخ حسن
صبا، چون پرده ز روی بهار بگشاید
عروس گل، تتق از صد بار بگشاید
چو چشم یار نماید بعینه نرگس
که بامداد ز خواب خمار بگشاید
گشاد باغ ز نرگس هزار چشم و کجاست
کسی که یک نظر اعتبار بگشاید؟
تو دل نمودگی غنچه با صبا بنگر
که هر دمش که بیند، کنار بگشاید
بنفشه در شکن و پیچ راست می‌ماند
به حلقه‌ای که سر زلف یار بگشاید
تو باش تا گره غنچه از دامن گل
صبا به ناخن سر تیز خار بگشاید
رگ جهنده باران هوا به نشتر برق
دمادم از تن ابر و بهار بگشاید
صبا که قافله سالار چین و تاتارست
به تحفه‌های گل و لاله بار بگشاید
هوا به یک نفس از چین طره سنبل
هزار نافه مشک تتار بگشاید
خوش آیدم گل زنبق که پنجه سیمین
پر از قراضه زر عیار بگشاید
چنار دست تطاول بر آرد و قمری
زبان به شکوه زدست از نگار بگشاید
نگار بسته و بگشاده دست و سر سهی
چو شاهدی است که دست از نگار بگشاید
کجاست ترک پری چهره تا به کام قدح
ز حلق شییه می خوشگوار بگشاید
صبوح بر طرف لاله‌زار کن که صباح
دل از مشاهده لاله‌زار بگشاید
چنانک سوسن آزاده هر صباح زبان
به شکر نعمت پروردگار بگشاید
دهان لاله بشوید صباح به مشک گلاب
که تا مدح شه کامگار بگشاید
جهانگشای عدوبند میر شیخ حسن
که چنبر فلک از اقتدار بگشاید
یگانه ای که اگر بانگ بر زمانه زند
علاقه نه و هفت و چهار بگشاید
تهمتنی که چو زه بر کمان کین بندد
ظفر کمین زیمین و یسار بگشاید
شهی که آیت صیتش چو رایت اسلام
به هر طرف که رسد آن دیار بگشاید
اگر محاصره آسمان کند رایش
به یک دو ماهش هر نه حصار بگشاید
ز چرخ طایر و واقع پذیره باز آید
چو قید باز به قصد شکار بگشاید
به هر زمین که غبار سمند او خیزد
چه نافه ها که صبا زان غبار بگشاید
به هر سراب که عین عنایتش گذرد
چه چشمه ها که ازان رهگذار بگشاید
افق جواز نیابد که بی اجازت او
ره قوافل لیل و نهار بگشاید
زمانه زهره ندارد که بی اشارت او
درخز این کان و بحار بگشاید
خجسته روز کسی که به یمن طالع سعد
نظر به طلعت این شهریار بگشاید
سموم قهر تو آتش به آب دربندد
نسیم لطف تو کوثر زنار بگشاید
چو تیغ رزم شکوه تو در میان بندد
به دست کین کمر کوهسار بگشاید
چو کلک فکر ضمیر تو در بیان آرد
به نوک آن گره روزگار بگشاید
جمال چهره حق چون تویی تواند دید
که پرده غرض از روی کار بگشاید
دو دست بسته عدو را به پای دار آور
که کار بسته او هم زدار بگشاید
زاژدهای درفش تو بر دلش گرهی است
که آن گره سر دندان مار بگشاید
چو راوی کلماتم به حضرت تو زبان
به نقل این سخن آبدار بگشاید
جهان ز گردن خود عقد های نظم ظهیر
ز شرم این گهر شاهوار بگشاید
ز چرخ اگر فروبستگی است در کارم
به یمن بخت خداوندگار بگشاید
به نزد تو چه محل بستگی کار مرا
به یک نظر کرمت زین هزار بگشاید
همیشه تا به بهاران نقاب غنچه صبا
ز عارض گل نازک عذار بگشاید
بهار عمر تو سر سبز باد چندانی
که دهر خوشه پروین زبار بگشاید
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح سلطان اویس
زامروز تا به حشر بر ابنای روزگار
شکرانه واجب است به روزی هزار بار
کامروز نور باصره آفرینش است
در عین صحت از نظر آفریدگار
دارای عهد شاه اویس آنکه می کند
از تیغ گرد خطه دین آهنین حصار
هر دم به آستین کرم پاک می کند
انصاف او زدامن آخر زمان غبار
دیبای صبح را دل او بافته است پود
اکسون شام را غضبش تافته است تار
در جنب رفعتش نبود چرخ سر افراز
با تاب حمله اش نبود کوه پایدار
رایش چو بر مدارج همت نهد قدم
بر دوش آفتاب نهد دست اعتبار
ای زمره ملوک مطیعت به اتفاق
وی خسرو نجوم غلامت به اختیار
هم عقل را کمال زذات تو مستفاد
هم روح را حیات ز لطف تو مستعار
شاخی است رایت تو که نصرت دهد ثمر
بازی است همت تو که گردون کند شکار
پیش افق ز تیغ تو سدی اگر کشد
چتر سیاه شب نشود زین پس آشکار
ز اعجاز عدل توست که ابنای عصر را
در دور دولت تو به توفیق کردگار
رفت آنچنان خیال می از سر که بعد ازین
بیند به خواب چشم بتان مستی و خمار
شاها در این دو هفته که خورشید ملک را
شد منحرف مزاج مبارک هلال وار
دور از جناب شاه بر اعیان مملکت
روز سپید بو سیه چون شبان تار
نی نبض باد داشت در آن روز جنبشی
نی طبع خاک بود درآن حال بر قرار
چون شمع مومنان همه شب زنده داشتند
با سینه های سوخته و چشم اشکبار
شکر خدا که عاقبت کار جمله را
باز آمد آب دیده و سوز جگر به کار
قاروره سپهر زتاب درون خلق
دارد هنوز گونه نارنج وعکس تار
دیدم بنفشه وار سپهر خمیده قد
سر بر زمین نهاده روان اشک بر عذار
از بهر جان درازی تو ساکنان خاک
بگشاده دستها همه چون سرو و چون چنار
صد بار کردم عزم زمین عیسی از فلک
بهر علاج و باز همی گشت شرمسار
زیرا که از دمش فلک از روی پند گفت
کین کار نیست کار تو و چون تو صد هزار
لطف خداست جوهر ذات مبارکش
این کار هم به لطف خداوند واگذار
کاری اگر همی کنی اندر جوار خویش
زآفتاب رعشه براز آسمان دوار
بر پای بود تخت به پیش چو بندگان
بر صدر دستها بنهاده در انتظار
تا کی تو پای بر سرو و بر دست او نهی
و او سر بر آسمان برساند زافتخار؟
منت خدای را که نشستی به فال سعد
بر صدر تخت بار دگر باز بختیار
آوازه سلامت ذاتت بگوش ملک
گاه از یمین همی نهد و گاه از یسار
گر زانکه آسمان ز پی عرض حال خویش
درد سریت داد برو سرگردان مدار
آن روزه تیره باد که در ملک سلطنت
خواند زمانه جز تو کسی را به شهریار
و آن روز خود مبارک که دوران چرخ را
آلا به گرد نقط چترت بود مدار
تو جان روزگاری و جانها به جان تو
پیوسته اند جان تو به جان روزگار
تو شمع دلفروز شبستان عالمی
حاشا که بر سر تو بود باد را گذر
پیوسته تا بود سبب صحت بدن
بیماری نسیم روان بخش در بهار
ذات مبارکت ز همه رنج و آفتی
محروس باد در کنف لطف کردگار
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - درمدح امیر سیخ حسن نویان
به چشم و ابرو و رخسار و غمزه می‌برد دلبر
قرار از جسم وخواب از چشم وهوش از عقل وعقل از سر
نباشد با لب و لفظ وجمال وحال او مارا
شکر در خورد ومی در کام ومه در وجه وشب در خور
سر زلف ورخ خوب وخط سبز ولب لعلش
سمن سای ومه آسای وگل آرای وگهر پرور
عذار وخط ورخسار ولب ودیدار و گفتارش
بهار وسبزه وصبح وشراب وشاهد وشکر
نباشد خالی از فکر وخیال وذکر او مارا
روان در تن خرد در سر سخن در لب نفس در بر
نثار خاک پایت راز جسم وشخص وچشم ورخ
بر آرم جان ببازم سر ببارم در بریزم زر
به بوی رنگ و زیب . فر چو تو کی روید و تابد
گل از گلشن می از ساغر مه از گردون خور از خاور
مگر مالیده ای بر خاک نعل سم اسب شه
لب شیرین خط مشکین رخ نازک بر دلبر
فلک قدری ملک صدری امیری خسروی کامد
سعادت بخت و دولت یار و ملک آرای و دین گستر
قدر قدرت قضا فرمان شهنشهه شیخ حسن نویان
جهانگیر و جهان دارو جهان بخش و جهان دارو
زرای و طلعت و احسان و افضالش بود روشن
چراغ مهر و چشم ماه و آب بحر و روی بر
ز فیض لفظ و کلک و دست و طبعش زله می بندد
قصب قند و مگس شهد و صدف درو حجر گوهر
به امرو رای و تدبیر و مراد اوست گردون را
ثبات و سیر و حل و عقد و امر و نهی و خیر و شر
ز عدل و داد وجودش آنچه دین دارد کجا دارد
دماغ از عقل و عقل از روح و روح از طبع و طبع از خور
زهی آراسته تخت و سپاه . ملک و دین ذاتت
چو دین عقل و روان جسم و حسب نفس و شرف گوهر
تذرو و تیهو و دراج و کبک از پشتی عدلت
همایون فال و فارغ بال و طغرل صید و شاهین بر
ز خال و عم و جد و باب موروثی است ذاتت را
کمال نفس و حسن نطق و عز و جاه و زیب و فر
به کید و مکر و تزویر و حیل نتوان جداکردن
نسیم از مشک و رنگ از لعل و تاب از نارو نور از خور
ز اقبال و جلال و عز و تمکین تو می بخشد
سری افسر شرف مسند امان خاتم طرب ساغر
نمی بینم به دور عدل و داد و لطف طبعت جز
قدح گریان و دف نالان . می آب و نی لاغر
دران ساعت که از پیکار و حرب و رزم کین گردد
اجل مالک روان هالک زمان دوزخ مکان محشر
ز سهم تیر و عکس تیغ و گرد خاک و خون یابی
وجوه اصفر جبال اخضر سپهر اسود زمین احمر
زواج گردو موج خون و آشوب فتن گردد
زمین گردون جهان دریا فرس کشتی بلا لنگر
گهی گردد گهی لغزد گهی پیچد گهی لرزد
سر مردم سم اسب و بن رمح و دل خنجر
تو بر قلب صف خیل سپاه دشمنان تازی
ظفر قاید قضا تابع ولی غالب عدو مضطر
روان سوی عدو گرز و سنان و ناوک و تیرت
عدم دردم بلا در سر اجل در پی فنا در بر
بیندازد و بنهد و فرو گیرند و بردارند
یلان اسپر سران گردن مهان مغفر شهان افسر
به زیرت بادپا اسبی جهان پیمای آتش رو
جوان دولت مبارک پی قوی طالع بلند اختر
به وقت صید و سبق و عزم و رزم و از وی فرو ماند
به سرعت و هم و جستن برق و رفتن سیل و تک صرصر
به سیر و سرعت و رفتار و رفتن بگذرد چون او
نسیم از برو باداز بحر و ابر از کوه و سیل از در
امیر خسروا شاها نوشتن وصف تو نتوان
بصد قرن و بصد دست و به صد کلک و به صد دفتر
کلامی گرچه مطبوع و روان و دلکش است الحق
که دارد چون تو معشوقی نگار چابک و دلبر
به فرو بخت و اقبالت جواب آن چو آب اینک
لطیف و روشن و پاک و خوش و عذاب و روان وتر
بقای و فعل و تاثیر و مدار و سیر تا دارد
نفوس و عنصر و ارواح و چرخ و گردش و اختر
نفوس و عنصر و ارواح و چرخ و اخترت بادا
مطیع و تابع و محکوم و خدمتکار و فرمان بر
خداوندت مه و سال و شب و روز و گه و بیگه
معین و ناصر و هادی و یاور حافظ و یاور
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در مدح سلطان اویس
ای غبار موکبت چشم فلک را توتیا
خیر مقدم، مرحبا «اهلاً و سهلاً» مرحبا
رایت رایت، به پیروزی چو چتر آفتاب
سایه بر ربع ربیع انداخت از «بیت الشتا»
باز چتر سایه‌ بر نسرین چرخ انداخته
فرخ و میمون شده، فی ظله بال هما
آفتابت در رکاب، و مشتری در کوکبه
آسمان زیر علم، ماه علم خورشید سا
با غبار نعل شبذیر تو می‌ارزد کنون
خاک آذربایجان، مشگ ختن را خون بها
شهر تبریز از قدوم موکب سلطان اویس
چون مقام مکه از پیغمبر آمد با صفا
این بشارت در چمن هر دم که می‌آرد نسیم
می‌نهد اشجار سرها بر زمین، شکرانه را
می‌نهد بر خوان دولتخانه گل صد گونه برگ
می‌زند بر روی مهر آن رود بلبل صد نوا
ای ز فیض خاطرات آب سخن کوثر ذهاب!
وی ز ابر همتت باغ امل طوبی نما!
سایه لطف خدایی، تا جهان پاینده است
بر جهان پاینده باد این سایه لطف خدا!
ملک لطفت راست آن نعمت که در ایران زمین
عطف ذیل عاطفت می‌گستراند بر خطا
وصف لطفت در چمن می‌کرد ابر نوبهار
سوسن و گل را عرق بر چهره افتاد از حیا
در افق مهر از نهیبت روی تابد، ور به کین
بازگردانی افق را نیز ننماید قفا
دور رای استوارت کافتابش نقطه‌ایست
در کشید از استقامت، خط به خط استوا
غنچه‌ای بودی به نسبت بر درخت همتت
گنبد نیلوفری گرداشتی رنگ و نما
رایت عزم شریفت دولتی بی‌انقلاب
سده قدر رفیعت سدره بی‌منتها
در نهاد آب شمشیرت قضای مبرم است
بر سر شوم عدویت خواهد آمد این قضا
در شب هیجا سپاه فتح را تیغت دلیل
در ره تدبیر، پیر عقل را کلکت عصا
آفتاب از عکس شمشیر تو می‌گیرد فروغ
آسمان از بار احسان تو می‌گردد دو تا
در جهانداری، دو آیت داری از تیغ و قلم
کاسمان خواند همی آن را صبا، این را مسا
گردی از کهل سپاهت بر فلک رفت، آفتاب
کردش استقبال و گفت: ای روشنایی مرحبا!
ابر اگر آموزد از طبع تو رسم مردمی
در زمین دیگر نرویاند به جز مردم گیا
پیش چترت آن مقدم بر سمات اندر سمو
جبهه و اکلیل را بر ارض می‌ساید، سما
اطلسی بر قد قدرت در ازل می‌دوختند
وصله‌ای افتاد از آن اطلس، فلک را شد قبا
صد ره ار با صخره صما کند امرت خطاب
جز «سمعنا و اطعنا» نشنود سمع از صدا
هر کجا تیغت همی گرید، همی خندد اجل
هر کجا کلکت همی نالد، همی نالد سخا
تا شبانگاه امل می‌گردد ایمن از زوال
گر به چترت می‌کند چون سایه خورشید التجا
طبع گیتی راست شد در عهد تو ز انسان که باز
نشنود صوت مخالف هیچکس زین چار تا
کاهی از ملکت نیارد برد خصمت، گرچه گشت
از نهیب تیغ مینایین، چو رنگ کهربا
دشمنت بیمار و شمشیرت طبیب حاذق است
بر سرش می‌آید و می‌سازدش در دم دوا
هر که رو بر در گهت بنماد کارش شد چو زر
خاک درگاهت مگر دارد خواص کیمیا
هرکه چون دل در درون دارد هوای حضرتت
در یسارست او همه وقتی و دارد صدر جا
هست مستغنی، بحمد الله، ز اعوان درگهت
گر به درگاهت نیاید شوربختی، گو: میا
تیره باد آن روز و سال و مه که دارد بر سپهر
چشمه خورشید چشم روشنایی از سها
خویش را بیگانه می‌دارد ز مدحت طبع من
زآنکه دریای زاخر نیست جای آشنا
چون ز تقدیر بیانت عاجز آمد طبع من
این غزل سر زد درون دل، در اثنای ثنا
در فراقت گرچه بگذشت آب چشم از سر مرا
بر زبان هرگز نراندم سرگذشت و ماجرا
شمع وارم، روزگار از جان شیرین دور کرد
باز دارد آنگه به دست دشمنم سر رشته را
تا مگر وصل تو یکدم وصله کارم شود
در فراقت پیرهن را ساختم در بر قبا
من به بویت کرده‌ام با باد خو در همرهی
لاجرم بی باد یک دم بر نمی‌آید مرا
هست دایی بی‌دوا در جان من از عشق تو
بود و خواهد بود بر جان من این غم دائما
در میان چشم و دل گردی است دور از روی تو
خیز و بنشین در میان هر دو، بشنو ماجرا
خاصه این ساعت که دلها را صفایی حاصل است
از غبار موکب جمشید افریدون لقا
آن جهانگیری، جهانداری، جهان بخشی که هست
تیغ و کلک او جهان را مایه خوف و رجا
دولتت چون آفتاب و نور و کوه و سایه‌اند
آفتاب از نور و کوه از سایه چون گردد جدا
پادشاها هشت مه نزدیک شد تا کرده‌است
دور از آن حضرت، بلای درد پایم مبتلا
درد پای ماست همچون ما، به غایت پایدار
در ثبات و پایداری درد آرد پای ما
نی که پایم پای بر جا تر ز درد آمد که درد
هر زمان می‌جنبد و پایم نمی‌جنبد ز جا
شرح این درد مفاصل را مفصل چون کنم؟
کی شود ممکن به شرح این قیام آنگه مرا
ضعف پایم کرد چون نرگس چنان کز عین ضعف
سرنگون بر پای می‌خیزم به یاری عصا
درد پایم کرد منع از خاک بوس درگهت
خاک بر سر می‌کنم هر ساعتی از درد پا
اندرین مدت که بود از درد غم صباح من عشا
گفته‌ام حقا دعایت، در صباح و در مسا
مرکبی از روشنی نگذشت بر من تا که من
همره ایشان نکردم کاروانی از دعا
تا چو باد نوبهاری مژده گل می‌دهد
لاله می‌اندازد از شادی کله را بر هوا
هم هوا گردد چو چشم عاشقان گوهر فشان
هم زمین باشد چو صحن آسمان انجم نما
گل گشاید سفره پر برگ بهر عندلیب
صبح خیزان را زند بر سفره گلبانگ صلا
تاج نرگس را بیاراید به زر هر شب، سحاب
آتش گل را بر افروزد به دم هر دم صبا
روضه عمرت که هست آن ملکت باغ بهار
باد چون دارالبقا آسوده از باد فنا
عالم فرسوده از جور سپهر آسوده باد
جاودان در سایه این رایت گیتی گشا
باد ماه روزه‌ات میمون و هر ساعت زنو
ابتدای دولتی کان را نباشد انتها
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در مدح سلطان اویس
دارم آهنگ حجاز ، ای بت عشاق نواز
راست کن ساز ونوایی زپی راه حجاز
راز جان گوش کن از عود که ره یافته اند
محرمان حرم اندر حرم پرده یراز
پرده سازده امروز ، که خاتون حجاز
می دهد جلوه حسن از تتق عزت وناز
آفتاب طرب از مشرق خم می تابد
خیز ومی خورد که نکردند در توبه فراز
یا رخواهی که به شادی زدرت باز آید ؟
راه دل پاک کن وخانه دل را در باز
مرحبا می شنود پخته این ره ! زدر آ
بختی از سر در آ، نشنود الا آواز
پختگان بین شده از شوق ندابی دل وهوش
بختیان بین همه از صوت ندا در تک وتاز
عاشقان حرم از جام ندا سر مستند
مطربا این غزل از پرده عشاق نواز
ای بگرد حرمت طوفان کنان اهل نیاز !
عاشقانی به صفا راهروانی سر باز
چشمه نوش لبت بر لب کوثر خندان
آب چاه ز نخت بر چه زمزم طناز
گرد کوی تو کند کعبه همه عمره طواف
پیش روی تو برد قبله همه روزه نماز
باد قربان کمان خانه ابروی تو دل
خاصه آن دم که بود چشم خوشت تیر انداز
دست در حلقه موی تو اگر نتوان کرد
بر در کعبه کوی تو نهم روی نیاز
نیست سودای سر زلف تو کار همه کس
کین طریقی است خم اندر خم و دلگیر و دراز
می کشد راست چو زلف کج تو سر به بهشت
راه سودای تو کان پر زنشیب است و فراز
برو ای قافله باد و بیاور بویش
می دهم جان بستان و بده آنجا به جواز
باد صد جان مقدس بفدای نفسی
که صبا بوی اویس از یمن آرد به حجاز
ای دل از بادیه محنت عشقش جان را
به حریم حرم مرحمت شاه انداز
وارث سلطنت ملک کیان ، شاه اویس
شاه دین پرور دشمن شکن دوست نواز
آنکه از جرعه جام کرم مجلس اوست
ز امتلا همچو صراحی به فواق آمده باز
ای همایان شده در عرصه ملکت جبار!
وی پلنگان شده در رسته عدلت خراز
رای فیروز تو بر افسر خورشید نگین
عهد میمون تو بر دامن ایام طراز
بوده آغاز زمان تو ستم را انجام
گشته انجام عدوی تو امان را آغاز
چتر انصاف تو چون ظل همای اندازد
کبک در سایه او خنده زند بر شهباز
شد به بخت تو سر تخت مقام محمود
شد یقینم که تو محمودی و اقبال ایاز
خصم را تیغ تو در دم به زبان عاجز کرد
در زبان و دم شمشیر تو هست این اعجاز
گر به شاهی دگری مثل تو داند خود را
عقل داند به همه حال حقیقت ز مجاز
در زمان تو به جز دشمن جانت زکمال
نکشیدست کسی زحمتی از دست انداز
گه چو خورشید عنان بر جهت مشرق تاب
گه زمشرق برود بر طرف مغرب تازبه سنان
به بنان درگه بخشش رخ احباب افروز
درگه کوشش سر بدخواه افراز
طبل باز تو هر آنجا که به آواز آمد
نثر طایر کند از قله گردون پرواز
خسروا دور فلک هیچ نمی پردازد
به من خسته تو یک لحظه به حالم پرداز
آسمان خواهدم از خاک درت دور افکند
آفتابا نظری بر من خاکی انداز
درثبات قدمم صلب تر از کوه ولی
غم دوران زمان است غمی کوه گداز
به جز از غصه مرا نیست حریفی دلدار
به جز از ناله مرا نیست تدینی دم ساز
هر کس بر در تو رسمی و راهی دارد
من به بیراهیم از جمله اقران ممتاز
دوش پیر خرد از روی نصیحت می گفت
در دو بیتم سخنی خوش به طریق ایجاز
شد در آمد شدنت عمر به پایان سلمان
بیشتر زین به سر خان طمع دست میاز
تا به کی دست دراز کنی؟ اکنون وقت است
که به کنجی بنشینی و کنی پای دراز
کامرانیت چنان باد که در دور فلک
هیچ باقیت نماند به جز از عمر دراز
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - در مدح شاه دوندی
حور اگر دیده بدین روضه کند روزی باز
کند از شرم در روضه فردوس فراز
ای نهال چمن جا ه در این روضه ببال
وی حریم حرم قدر بدین کعبه بناز
بوستانی است که طاوس ملایک هر دم
از سر سدره نماید به هوایش پرواز
خم طاقش همه با سقف فلک گردد جفت
لب بامش همه در گوش زحل گوید راز
جای ما هست چه جای مه ومهر است که هست
مه فروزان وبه صد پایه زمهر است فراز
زهره را زهره نباشد که به بامش گذرد
تا نباشد زوکیلان درش خط جواز
مشک خاک در او خواست که گردد اقبال
گفت در خانه ما راه ندارد غماز
خشت ایوانش در سدره یگردون خشتک
طرز بنیانش بر دامن آفاق طراز
آن بزرگی وضیا یافت از این خانه عراق
که زارکان حرم کعبه واز کعبه حجاز
خوش بهاری است بساز ای بت چین برگ بهار
خوش مقامی است نوا راست کن ای مایه ناز
تا به کی چرخ مخالف ره عشاق زند ؟
هر دای راست کن ای مطرب عشاق نواز
ساقیا ! برگ طرب ساز که از بلبل وگل
کا روبار چمن امروز به برگ است و به ساز
نرگس از مستی می سر بنهاده است به خواب
سر بر دامن گل پای کشیده ست دراز
غنچه ی شاهد رعنا همه غنج است ودلال
بلبل عاشق شیدا همه شوق است ونیاز
بوستان سفره پر برگ گل از هم بگشود
بلبلان را به سر سفره ی گل داد آواز
باغ را سبزه طرازیده عذارست مگر
خطی آمد به وی از عارض خوبان طراز
افسر لاله ببین بر صفت تاج خروس
چشم نرگس بنگر بر نمط دیده باز
باغ چون مجلس سلطان جهان است امروز
از لطافت شده بر جنت اعلی طناز
شاه وندی جوانبخت جهان بخش که او
از کمال شرف است از همه شاهان ممتاز
آن کریمی که درین گنبد فیروزه صدا
بجز از شکر ایادیش نمی گوید باز
ادب ان است که با حرمت عدلش پس ازین
بر سر جمع نبرند سر شمع به گاز
ای زشرم اثر رای تو خور در تب و تاب
وی زمهر سم شبدیز تو مه در تک و تاز
مه به نعل سم شبدیز تو هرگز نرسد
گو به آم شد ازین بیش تن خود مگذار
چتر انصاف تو چون ظل همای انداز د
کبک در سایه او خنده زند بر شهباز
در کمال شرف و جاه و جلالی اکنون
هست دور ابد انجام تو را این آغاز
هر کجا چتر همایون تو را باز کنند
ادب آن است که خورشید کند دیده فراز
میل آتش بکشندش ز شهاب ار نکند
آسمان دیده انجم به شبستان تو باز
پادشاها چو دل از غیر تو پرداخته ام
لطف کن لطف دمی با من بیدل پرواز
آنکه جز پرده مدحت ننوازد شب و روز
بلبل خاطر او را به نوایی بنواز
نظر انداز بدین گفته که ضایع نشود
گفته اند آنکه نگویی کن و درآب انداز
تا دهد هر سر سالی زپس پرده غیب
عرض خوبان ریاحین فلک لعبت باز
قبله خلق جهان باد سراپرده تو
وز شرف پرده سرای فلکش برده نماز
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴ - در مدح سلطان اویس
بسم نبود جفای رخ چو یاسمنش
بنفشه نیز گرفت است جانب سمنش
غزالم از کله تا طوق بست بر گردن
به گردن است بسی خون آهوی ختنش
دل از عقیق لب او حریق گلگون خواست
چو لاله داد در اول پیاله درو دنش
در آن خیال که کردند از وصالش هیچ
نیس نقش به غیر از خیال پیراهنش
به جای خود بود ار سروناز برخیزد
زجای خویش و نشاند خویشتن
دلم در آن رسن زلف عنبرین آویخت
بدان طمع که برون آید از چه ذقنش
هزار بار از آن چاه جان رسید بر لب
که بر نیامد کارم به مویی از رسنش
سرشک من چو درآید ز راه دریا بار
بود همیشه به اطراف روم تاختنش
اگر گرفت جهان را سرشک من چه عجب
جهان بریخت مرا خون گرفت خون منش
که دیده بر سر و سرو تو برگ نسترنت
که بود باز سر و برگ نسترنش
به بوی آنکه دهد رنگ عارض تو به گل
نسیم صبح چه دمها که داد در چمنش
زشرم قند لبت در عرق گداخت نبات
بدین ترانه گرفتند خلق در دهنش
کسی که پیش دهان تو نام پسته برد
حقیقتاست که مغزی ندارد آن سخنش
به دور چشم تو بد گوهری ست جزع یمان
که ترک چشم تو خواند به گوهریمنش
نهاده بوته قلبم غم تو در آتش
مگر خلاص دهد زان خلاصه زمنش
عزیز مصر جهان یوسف سریر وجود
که او چو جان عزیز است و مملکت بدنش
عمر صلابت عثمان حیای حیدر دل
که زنده گشت بدو دین احمدو سننش
نجوم کوکبه شاه جهان اویس که هست
قرین جام دم صاحب ولایت قرنش
روایح کرمش میدمد ز باغ وجود
چنان که بوی اویس از جوانب یمنش
جهان همت او عالمی ست کز عظمت
که مرغزار سپهر است سبزه دمنش
بهر دیار که آب دیار زد دستش
فرو نشاند غبار حوادث وفتنش
اگر نه شمسه ایوان او بدی خورشید
هزار بار شدی عنکبوت پرده تنش
همیشه هست و بود سر افراز گردن کش
سنان صدر نشین و کمند دل شکنش
لالی سخنش گوهری است کز بن گوش
غلام حلقه به گوش است لولوی عدنش
گر آفتاب نه بر سمت طاعت توبود
برون کشند نجوم ازمیان انجمنش
کمند قهرت اگر صبح را گلو گیرد
محال باشد ازین پس مجال دم زدنش
همای چترتو را طالعی است هر روزی
شدن معارض خورشید و بر سرآمدنش
هوای منزلت دست بوس خاتم توست
که برکند دل لعل بدخشی از وطنش
به باغ سبز فلک باد خیلت ارگذرد
ز شاخ ثور بریزد شکوفه پرنش
چنان شود که به عهد تو باز خواهد باغ
زرهزنان خزان برگ بید و یاسمنش
شبان شبان ز ستمگر چنان شود ایمن
که گرگ و میش شود مستشار و موتمنش
من این مثلث عنبر نسیم نفروشم
وگر بهشت مثمن دهند در سمنش
مثلثی ست غبار عبیر درگاهت
که خاک اوست به از خون نافه ختنش
بدین قصیده غرا(ظهیر)وقت منم
زمانه را چو تویی اردشیر بن حسنش
ز غصه بلبل طبعم نداشت برگ و نوا
بهار مدح تو آورد باز در سخنش
دعای شاه جهان واجب است و می گویم
که باد حافظ و ناصر خدای ذوالمننش
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در مدح سلطان اویس
مبشران سعادت برین بلند رواق
همی کنند ندا در ممالک آفاق
که سال هفتصد و پنجاه و هفت رجب
به اتفاق خلایق بیاری خلاق
نشست خسرو ریو زمین به استحقاق
فراز تخت سلاطین به دار ملک عراق
خدایگان سلاطین عهد شیخ اویس
پنا هو پشت جهان خسرو علی الا طلاق
شهنشهی که برای نثار مجلس اوست
پر از جواهر انجم سپهر را اطباق
مشام روح ودماغ خرد زباغ بهشت
به جز روایح خلقش نکرده استنشاق
-زبان ناطقه از منهیان عالم غیب
به جز نتایج طبعش نکرده استنطاق
فکنده قصه یوسف جمال او در چاه
نهاده نامه کسری ، زمان او بر طاق
اگر نه ترک فلک پیش او کمر بند
فلک به جای کله بر سرش نهد بغطاق
کسی به دولت عدلش نمی کند جز عود
ز دست راهزنان ، نا له در مقام عراق
چه گوشمال که از دست او کشیده کمان ؟
چه سر زنش که ز انصاف او نیافت چماق ؟
زهی شهنشه انجم تو را کمینه غلام !
زهی مبارز پنچم تو را کهینه وشاق !
به بندگی جناب تو خسروان مشعوف
بپای بوس رکاب تو سر وران مشتاق
ز گوشه های سیر تو بخت جسته وطن
به خانه های کمانت ظفر گر فته وثاق
فروغ تیغ به چشم تو لمعه ای ساغر
نوای کوس به گوش تو ناله عشاق
کمان هیبتت افکنده سهم در اطراف
کمند طاعتت آورده دست در اعناق
به بحر نسبت طبع تو می کنو همه وقت
اگر چه در صف بحر می کنم اغراق
صحیفه ای است وجود مبارک تو درو
همه مکارم ذات و محاسن اخلاق
علو قدر تو را آفتاب اگر نگردد
چو سایه باز فتد در رواق چرخ به طاق
صبا ز دفتر خلق تو یک ورق می خواند
چمن مجلد گل را به باد داد اوراق
شمال صیت تو را شد براق برق عنان
هلال زین براق تو گشت وبدر جناق
ز هیبت تو دل دشمنان بروز نبرد
چنان بود که دل عاشقان به روز فراق
خدایگانا ! ز امروز تا به روز حساب
به توست عالمیان را حوالت ارزاق !
تراست مملکت سلطنت به استقلال
تراست سلطنت مملکت ، به استحقاق
جهانیان همه زنهاریان عدل تواند
امیدوار به فضل ومراحم واشفاق
به چشم راستی آنکس که ننگرد در تو
چو نرگسش بدر آورد ز پلکها ، احداق
به آب تیغ نشان آتش شرارت خصم
از آنکه می زندش دیگ سینه جوش نفاق
یقین به موضوع تریاک داده باشی زهر
به جای زهر عدو را اگر دهی تریاق
اگر چه با تو نه آبای آسمان خوردند
به چادر مادر عنصر هزار پی سه طلاق
به سد عدل حصین کن حصار دولت خویش
مباش غافل از این چرخ ازرق زراق
هنوذ با تو کنون می خورد فلک سوگند
هنوز با تو کنون می کند جهان میثاق
به پایه ای برسی از شرف که چون سدره
درخت قدر تو بر ساق عرش ساید ساق
شها ! به شکر طوطی گر این حدیث از من
کند سماع شکر خوش نباشدش به مذاق
مرادلی وزبانی است پر صفا وصفات
مرا سری ودرو نیست بر وفا ووفاق
عروس خاطر من نیست زان قبیل که او
به جز قبول جنابت کند قبول صداق
همیشه تا ملک شرق با مداد پگاه
بر آید وکند آفاق روشن از اشراق
خجسته باد تو را تاج وتخت سلطانی !
به بندگیت سلاطین عهد بسته نطاق !
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در مدح سلطان اویس
عید من آنکه هست خم ابرویش هلال
بر عین عید ابروی چون نون اوست دال
عیدی که قدر اوست فزون از هزار ماه
ماهی که مثل او نبود در هزار سال
خوش می خرامد ز بن گوش می کشد
هر دم به دوش غالیه زلف او شمال
تا خود خیال ابروی اوبست ماه نو
کج می نمود در نظر مردم این خیال
هندوی اوست هر سرمه از آن جهان
می گویدش (مبارک)و می خواندش هلال
طالع شوای خجسته مه نو که عالمی است
بی عید طلعت تو همه روزه در ملال
لعلت به خنده می شکند حقه عقیق
چشمم به گریه می گسلد رشته لال
با چشم مست گو که میدان چو می بریز
خون مرا مگو که حرامست یا حلال
چو گان زلفت آنکه به میدان دلبری
سر جز به گوی ماه درآرد بود محال
کم می کنم حدیث دهان تو چون می کنم
کانجا سخن نمی رود از تنگی مجال
رویت گل دو روی به یک روی چون ندید
صد بار زرد و سرخ برآمد زانفعال
با توست گوییا نظر آفتاب ملک
کامد چو ماه عید مبارک رخت به فال
خورشید صبح سنجق و ماه زحل محل
دارای چرخ کوکبه مشتری خصال
سلطان معزدین خدا پادشه اویس
سلطان بی عدیل و شهنشاه بی مثال
شاهی که ظل مرکز چتر جلال اوست
دوران هفت دایره را نقطه کمال
شاهی که زیر شهپر شاهین دولتش
خوش خفته است کبک دری با فراغ بال
ای گشته مالکان همه ملوک ملک تو
وی مال کان زکف دست تو پایمال
تقدیر داده تا ابدت بخت (لاینام)
ایزد سپرده در ازلت ملک (لایزال)
مهرست و ماه رای زرینتوراغلام
کان است و بحر طبع جواد تو را عیال
آفاق راست بحر کفت منشا کرم
افلاک راست خاک درت مسند جلال
امر تو مرکبان زمین را کند روان
نهی تو بختیان فلک را نهد عقال
آن خلق خلق توست که ده تو ز غیرتش
خون بسته است در جگر نافه غزال
وان لطف لطف توست که در عین سلسبیل
بر روی کف می زند از طره اش زلال
وان قهر قهر توست که از باد هیبتش
آب نبات زهر شود در عروق بال
وان گرز گرز توست که بدخواه را کند
پیدا میان دو کتفش فرق در جدال
بر کوه جامد ار گذرد با هیبتت
گردند چون سحاب روان در هوا جبال
مریخ را بدل شمرد زهره بعد از ین
با ماه رایت تو اگر یابد اتصال
مه خواست تا به سم سمندت رسد مگر
خود را بر او ببندد اگر دارد احتمال
آنجا که خنگ ماه منیر تو سم نهد
ماه نو افتاده بود در صف نعا ل
ظل ظلیل چتر تو و خوی پرچمت
رخسار نو عروس ظفر راست زلف و خال
گر التجا کند به تو خورشید خاوری
دیگر به نیم روز نبیند کسش زوال
چرخ دوال باز اگر سر کشی کند
امرت کشد به جرم زجرم اسد دوال
بد خواه را چه زهره که گردد معارضت ؟
با شیر خود چه پنجه تواند زدن شغال
دست سوال پیش تو سایل چه آورد
چون هست پیش دست عطا تو بر سوال
جود تو منع کرد ترا زو از آن شدست
میزان درست مغربی مهر را زوال
شا ها بدان خدای که از خوان نعمتش
دنیاست یک نواله وعقبی است یک نوال !
کا مروز در جمیع ممالک منم که نیست
جز فکر مدحت تو مرا هیچ اشتغال
از صبح تا به شام دعای تو می کنم
بی آنکه باشدم طمع جا ه وحرص مال
ورنه به دولتت چو دگر بندگان تو
من بنده نیز داشتمی منصب و منال
بر غیر حضرت تو حرام است شعر من
کان سحر مطلق است بهر مذهبی حلال
تا در طباع آتش و آب است اختلاف
تا در مزاج باد بهاریست اعتدال
بادا حدود ملک تو ایمن ز اختلاف
بادا مزاج امر تو خالی ز اختلال
فرخنده باد بر تو شب قدر و روز عید
پشت و پناه و قدر جلال تو ذوالجلال
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در مدح شیخ زاهد برادر سلطان اویس
ماهی از برج شرف زاده خورشید کمال
زاده الله جمالاً به جهان داد جمال
گلبن (انبته الله نباتاً حسنا)
بر دمانید سپهر از چمن جاه و جلال
روز آدینه نه از ماه ربیع الاخر
رفته از عهد عرب هفتصدو پنجاه و سه سال
شیخ زاهد شه فرخنده پی آمد به وجود
شد جهان از اثر طالع او فرخ فال
از پی خواب گهش در ازل آراسته اند
مهد فیروزه افلاک به انواع لال
حضرتش مجد جلال است و ببینی روزی
بسته خود را فلک پیرو برو چون اطفال
در هوای شرف طالعش از گشت فلک
سر کشیدست کنون سنبله بر اوج کمال
تا کند زهره نثار قدم میمونش
در انجم به ترازو کشد از بیت المال
اژدهای علم عزم ورا بهر عدو
عقرب از پیش دوان نیش اجل در دنبال
مشتری خانه قوسش زره ملکیت داد
و بنوشت ز ایوان قضاتیرمثال
جدی کان خانه عیش و طرب اولاد است
زحل آراست به پیرایه عز و اقبال
تا غبار مرض و خوف نشاند زرهش
می کشد چرخ به دلو از یم کوثر سلسال
برج هوتش که شد آن خانه زوج و شرکاء
چون جمش مملکتی داد بلا شرک و مثال
هشتمین خانه او داشت امیر هفتم
تا در خوف و خطر را ندهد هیچ مجال
نهمین خانه علم است و در و پیر و زحل
همچو طفلان شده ساکن ز پی کسب کمال
حصه مملکت و سلطنت جوزا شد
وندرو زهره و مریخ و عطارد عمال
مهر و برجیس و معالراس به برج سرطان
رفته کان باب نجاح است ومال آمال
اسدش خانه اعداد و به خون اعدا کرده
چون کف خضیب است و مخضب چنگال
باش تا غنچه این روضه دماند گل بخت
باش تا طایر این بیضه درآرد پر و بال
شود انگشت نمای همه عالم چو هلال
باش تا کنگره افسر گردون سایش
باش تا باز کند چتر همایونش پر
عالمی بینی در سایه اوفارغ بال
از پی تهنیت آیند ملایک چو ملوک
به در خسرو اعظم ز سر استقبال
داور دور زمان شیخ حسن آنکه به تیغ
فتنه را می کند از روی زمین استیصال
در خوی از غیرت فیض کرمش روی سحاب
در گل از طیره قدمش آب زلال
ای زبحر کرمت چشمه خورشید سراب
وی زتاب غضبت آتش مریخ زگال
اثر کوثر شمشیر تو در روز اجل
صدمه نعل سم اسب تو درگاه جلال
خون کند نقطه امطار در ارحام صدف
بشکند مهره احجار در اصلاب جبال
گرد خیل تو چون از روی زمین برخیزد
آسمانش کند از مرکز خویش استقبال
اثر عدل تو دان اینک بر اطراف افق
در دم گرگ رود آهوی زرین تمثال
در مقامی که نهد خنگ فلک سیر تو نعل
ماه نو جای ندارد به جز از صف نعال
خسروا داد کن و شکر به شکرانه آنک
همه چیزی به تو داده است خدای متعال
فسحت مملکت وکامرواییو خدم
رونق سلطنت و جاه و جوانی و جمال
در مقامی که نهد خنگ فلک سیر تو نعل
ماه نو جای ندارد به جز از صف نعال
خسروا داد کن و شکر به شکرانه آنک
همه چیزی به تو داده است خدای متعال
فسحت مملکت وکامرواییو خدم
رونق سلطنت و جاه و جوانی و جمال
وین دو نوباوه عزو شرف و جاه که هست
عالمی شان ز جلال آمده در تحت ظلال
اینت اسکندر گیتی زره استعداد
وانت کیخسرو ثانی ز سر استقلال
ثالث این عیسی فرخ قدم میمون فر
کامد از رابطه ثانیه در مهد جلال
پادشاهی است مطیع تو که هستند
امروزپادشاهان جهانش همه ممنون نوال
شاه دلشاد جوانبخت که در روی زمین
با همه دیده ندیدش فلک پیر مثال
آنکه رضوان به سرو دیده کشد روی بهشت
خاک پایش ز پی سرمه ارباب حجال
خاتم مملکت جم نشدی ضایع اگر
بودی آراسته بلقیس بدین خوی و خصال
ای به توشیح ثنای تو مرشح اوراق
وی به تزیین دعای تو مزین اقوال
پایه قدر تو بر فرق زحل زرین تاج
سایه چتر تو بر روی ظفر مشکین خال
نیل گردون شده بر چهره اقبال تو لام
لام اقبال تو بر عین سعادت شده دال
میکشد ذیل کرم عفو تو بر روی گناه
می برد گوی سبق جود تو از پیش سوال
بی هوایت خرد از الفت سرگشت ملول
بی رضایت بدن از صحت جان یافت ملال
گر دماغ چمن ازخوی تو بویی یابد
بر دل غنچه گل سرد شود باد شمال
در زمان گوهر تیغ تو آزار حریر
سوزن تیز نیارد که درآرد به خیال
با عطای کف تو بخشش آل برمک
مثل لجه دریا بود و لمعه آل
نور رای تو اگر نامیه را مایه دهد
به جز از عقد ثریا ندهد بار نهال
سرورا مدت شش سال تمام است که من
هستم از حلقه به گوشان درت چون اقبال
به هواداری درگاه فلک قدر شما
کرده ا ترک دیار و وطن و مال و منال
بعد ازآن کز صدف مدح شما خاطر من
گرد اطراف جهان را زگهر مالا مال
قرب سی سال به نیکو سخنی در عالم
شده مشهور شدم جاهل و بدگو امسال
هنر آمد شرف مردم و از طالع بد
هنر من همه شد عیب و شرف گشت وبال
من چه بر بسته ام از لولو لالای سخن
کاش چون لاله زبان سخنم بودی لال
بسته نظم دلاویز شدم همچو صدف
خسته نافه مشکین خودم همچو غزال
نبود هجو به جز کار خسیسی طامع
نبود هزل به جز کار سفیهی هزال
من که امروز کمال سخنم تا حدی است
که عطارد کند از خاطر من استکمال
به چنین شغل کنم قصد زهی قصد و غرض
به چنین فکر کنم میل زهی فکر محال
خود به یکبارگی از پای درآورد مرا
غم درویشی و بیماری و تیمار عیال
سفره وارم فلک افکند و من حلقه به گوش
می کنم خدمت شاه از بن دندان چو خلال
سالها رفت که من می کنم این ناله و کس
نرسانید به من هیچ نوایی ز منال
تا برآید به چمن ناله زار از صلصل
تا که باشد به جهان طینت خلق از صلصال
تا ابد طینت ذات تو مبیناد خلل
جاودان سایه جاهت مپذیرد زوال
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - در مدح غیاث الدین محمد
راه نجم چو مشرف کند ایوان حمل
عامل نامیه را باز فرستد به عمل
صفر تخت سلطان فلک بر دارد
لاجرم در فلکش نام برآید به حمل
ابر نوروز چو از بحر برآید به هوا
جرم خورشید چو از حوت برآید به حمل
زرده مهر کند قله که را ابلق
اشهب روز کند ادهم شب را ارجل
ابر هر بیضه کافور که در کوه نهاد
کند آن بیضه کافور سراسر صندل
کار مشکل شده از رهگذر یخ بر ما
تا که از لطف هوا مشکل ما گردد حل
حسن گل جلوه دهد باد به وجهی احسن
راز دل خاک کند عرضه به نوعی اجمل
باغ مجموعه انواع لطایف گردد
سبزه اش خط و چمن مسطر و بویش جدول
نرگس شوخ و گل بابلی امروز به باغ
چون دو چشمند یکی اشهل و دیگر احوال
لاله دل سیه و لعل قبادانی کیست
صورت شام و شفق هیات مریخ و زحل
این همه تیغ خلاف از چه کشیدست چمن
گر چمن را نه سرو برگ خلاف است و جدل
جوشن موج چرا باد کند در تن آب
مغفر لاله چرا ابر نهد بر سر تل
ساقیا رطل پیا پی نده الا که به من
کی کند در من مخمور اثر می به رطل
هر که از می نکند تازه دل و مغز و دماغ
در دماغ و دل و طبعش بود البته خلل
خنکا جان و دل غنچه که بر می خیزد
هر صباحیش ترو تازه نگاری ز بغل
تو هر آن قطره باران که فرو می آید
آیتی دان شده از فیض الهی منزل
گل صد برگ بیاراست به صد برگ بساط
سرو آزاد بپوشید به صد دست حلل
در هوای چمن باغ علی رغم غراب
شاخ گلها زدهاند از پر طاوس کلل
خاک ز نگار برآورد خوشا زنگاری
که دهد آینه دیده و دل را صیقل
ابر نوروز به صد گریه و زاری هر روز
بعد تسبیح خداوند جهان جل جلال
سرخ رویی گلو لاله همی خواهد و ما
همه سر سبزی سرو و چمن دین و دول
خواجه شمس الحق و الدین زکریا که ازوست
ضبط ملک و نسق ملت و قانون ملل
وانکه در عهده اسکندر حزمش نکند
رخنه در سد بقا لشکر یاجوج امل
ذات او واسطه عقد لالی نجوم
رای او آینه نقش تصاویر ازل
ای به معیار ضمیر تو دغل سیم سحر
وی به میزان وقار تو سبک سنگ جبل
موکب عزم تو را جرم هلال است رکاب
موکب جاه تو را خنگ سپهرست کفل
هر سر ماه خیال است کج اندر سر ماه
که به نعل سم اسبت کندش چرخ بدل
مه گرین مرتبه می داشت سپهرش صد بار
بر سم اسب تو می بست به مسمار حیل
خورده زنبور عسل فضله رشح قلمت
لاجرم نص شفا آمده در شان عسل
ای که بی مشورت کلک تو در قطع امور
تیغ را نیست به قدر سر سوزن مدخل
اگر آوازه عدل تو به خورشید رسد
بعد از ین بگسلد از تاج گل آویزه طل
لطفت ار در دهن روح نباتی آبی
بچکاند بچکد آب نبات از حنظل
دارای آن دست که از دست سماک رامح
نیزه بستانی و بخشی به سماک اعزل
چرخ را قدر رفیعت ندهد هیچ مجال
بحر را طبع جوادت ندهد هیچ محل
نزد قدر تو غباری بود آن مستعلا
پیش دست تو غدیری بود این مستعمل
خصم را خلق خوشت می کشد و نیست عجب
که شود بوی خوش گل سبب مرگ جعل
سر شوم عدویت کوفته بهتر چون سیر
زانکه پر کنده و حشوست دماغش چو بصل
عقل کل کسب کمال از شرف ذات تو کرد
ای به صد مرتبه از عقل نخستین اکمل
بنده می خواست که بر رای جهان آرایت
غرض خویش کند عرض به تفصیل و جمل
خردم گفت چه حاجت که بر او هیچ سخن
نیست پوشیده الی آخر من اول
خاطر مدرک دستور و جهانبان و حجاب
دیده روشن خورشید و جهانتاب و سبل
چون به سعیت همه اطراف جهان مرعی شد
طرف بنده همانا که نماند مهمل
تاز تصریف زمان هر سر سالی در باغ
گل مضاعف شود و نرگس اجوف معتل
عیش ماضیت که فهرست نشاط و طرب است
باد پیوسته به رشک نعم مستعمل
پایه قدر تو از پایه گردون اعلی
مدت عمر تو از مدت گیتی اطول
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - در مدح سلطان اویس
شفق آمد چو می و ماه نو عید چو جام
غرض آن است که امشب شب جام است و مدام
کام خمار شد از خنده لبالب چو قدح
که میش می رسد امشب ز لب جام به کام
ساقی آغاز کن اکنون که مه رزوزه گذشت
بزم شام است و در وبزم می عیش انجام
خلد عیش است و درو باده حلال است
حلالروز عیدست و درو روزه حرام است حرام
بر سر کوچه خمار به شهر شوال
خانه ای گیر که بستند در شهر صیام
پخته شد هر که به خام خم خمار رسید
تو بدین پخته اگر در نرسی باشی خام
شاهدی دوش جمال از تتق شام نمود
که جهانی همه روزش نگران بود ز بام
مه پریرار علم افروخت به خاور در صبح
دوش دیدند پی نعل براقش در شام
چرخ با مشعل صبحی به در شاه آمد
جهت تهنیت عید و پی رسم سلام
ای سر زلف تنو را در شکن حلقه دام
از هوا طایر روح آمده با طوق حمام
تا به گرد لب لعلت خط مشکین بدمید
روشنم شد که شرابیست لبت مشک ختام
دهنت پسته شورست لبت تنگ شکر
من فدای تو و آن پسته شکر بادام
سرو زد لاف که زیبا قدم و بیش قدم
گو قدم پیش نه و پیش قدم خوش بخرام
چشم ماشکل قد چست تو بیند هموار
دل مادام سر زلف تو خواهد مادام
همه خواهند دوا از تو من خواهم درد
دانه جویند بدین در همه مرغان مادام
سخنی داشت لبت با من و ابروی کجت
نا گه از گوشه ای آمد که گذارد پیغام
چون میان من و تو هیچ نمی گنجد موی
خود چه حاجت که به حاجب دهی البته پیام
با خیال لب لعلت مژهام غرق عرق
با هوای گل رویت خردم مست مدام
بر وصلت دگری می خورد و من غم عشق
که بر وصل تو خاص است و غم عشق تو عام
من به خون جگرم عشق تو پرورده چرا
دگری خوش کند از نافه مشک تو مشام
دارم امید که اگر مهر توام کردا سیر
کند آزاد مرا داور خورشید غلام
مظهر صبح ظفر مهر ذکا ابر حیا
منع بهر کرم روی جهان پشت انام
سایه لطف خداوند جهان شیخ اویس
مردم دیده دین پشت و پناه اسلام
آنکه بر عزم طواف در او می بندند
هفت اجرام سپهر از پی طاعت احرام
آفتابی که چو در رزم زند دست به تیغ
از میان پیکر مریخ برآرد چو حسام
هم ز طیب نفسش بزم ملک غالیه بوی
هم ز گرد سپش روی فلک غالیه فام
کار دین از روش رایت او یافت قرار
عقد ملک از گهر خنجرش آمد به نظام
تا زدیوان رضایش نستاند امضا
اختران را نبود هیچ نفاذ احکام
ابر می خواست که باران برد از بحر محیط
گفتمش : آب خود ای ابر مبر پیش لثام
با وجود کفش از بحر عطامی طلبی
گر کسی ملتمسی می طلبد هم زکرام
ای زیمن اثر طالع فر خنده تو
پنج نوبت زده در هفت ولایت بهرام
حد قدرت به تصور نتوان دانستن
که کسی عرصه افلاک نپیمود به گام
در وجود ار نگرد خشمت ازین پس نبود
آسمان را حرکت جرم زمین راآرام
جام احسان تو چون خنده زند در مجلس
گه کند ناله و گه گریه ز دستت نمام
می رود راه خلاف تو و می ماند خصم
به شغالی که رود پنجه زند با ضرغام
هر کجا موکب عزمت حرکت کرد کند
کره خاک به یکبارگی از جای قیام
باد عزمت ندمد بی نفحات نصرت
ابر کلکت نبود بی رشحات انعام
بی هوای تو چنان است چو بی آب نبات
بی ثنای تو کلام است چو بی ملح طعام
نسپرند سر کوی جلالت افکار
نرسیدند به سر حد کمالت اوهام
چرخ هر دایره ماه که بنیاد نهاد
جز به تدبیر ضمیر تو نکردند تمام
به خطا راند زبان تیغ به عهدت زان گشت
حد بر او واجب و محبوس ابد شد به نیام
عکس تیغ تو اگر کوه ببیند برعکس
کوه را لرزه ازآن بیم نهد بر اندام
خواستم رای تو را خواند به خورشید خرد
گفت خورشید به عهدش به کیان است و کدام
این همه ساله کند بزم و عطا با هر کس
وان به یک ماه دهد قرصی و آن نیز به وام
منهی صیت تو از غیرت دین پروریت
گر کند پرده نشینان فلک را اعلام
شمسه پرده افلاک چو خاتون هلال
بر نیاید پس ازین بی تتق شام ببام
تا چو ماه علم شاه شود هر سر ماه
ماه نو ماهچه قبه این سبز خیام
خیمه جاه تو را حد زمان باد اطناب
وان طنابش همه پیوسته به اوتاد دوام
عید میمون تو را باد همه قدر لیال
روز اقبال تو را باد همه عید ایام
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳ - در مدح شاه دوندی
بیا چون مقام طرب شد تمام
نوایی بساز از پی این مقام
نوایی که در وی سخن هست و نیست
نوای نی و چنگ مالا کلام
درون دل از جام می بر فروز
که تابد درو روشنایی زجام
نوای طرب در مقامی سرای
کزو جان غمگین بود شاد کام
مقامی که از خاک بوسش کنند
ملوک و ملایک معطر مشام
مقامی است برتر ز ذات و البروج
مکانی است خوشتر ز دار السلام
درو جز نوا رانیابی حزین
درو جز صبا را نباشد سقام
بیاضش به حدی که رخسار صبح
سپیده ازو می ستاند به وام
بلندیش تاپایه کافتاب
به زرین کمندش برآرد به بام
قمر تا شود خادم این سرای
گهی بدرو گاهی حلال است نام
نمودار این روضه بودی اگر
شدی ساکن از قصر فیروزه فام
ز نور و صفا صحن این خانه راست
فراغت ز آمد شد صبح و شام
ز خاک درش چون رحیق بهشت
دماغ فلک راست ذوق مدام
طمع داشت گردون که قرص قمر
شود خشت و فرشش ولی بود خام
گدا گر سوالی کند زین سرای
صدایش همه آری آید پیام
صریر درش گفته با سائلان
سلام علیکم علیکم سلام
زحل گر به بامش تواند رسید
ز شامش بود پاسبان تا به بام
بجای خودست این عمارت که کرد
پناه سلاطین ملا ذانام
مقام کریمان عهدست و شاه
بسی کرد نیکی به جای کرام
مقام کرم شاهوندی که هست
جهانیش در سایه احتشام
کریمی که بر نعمت خوان اوست
عظام صدور و صدور عظام
زهی چتر دور تو را سایه دار
همه روزه خورشید در اهتمام
همای است چترت که می پرورند
روان در ظلال جلالش عظام
صفات تو چون وصف عقل است خاص
عطای تو چون نور مهر است عام
خرد را به تدبیر توست اقتدا
امل را به فتراک توست اعتصام
کجا خیل رایت سراپرده زد
بود خیط صبحش طناب خیام
اگر ماه نو را کنی تربیت
به یک شب کنی کار او را تمام
بریم نریزد دگر آب روی
گر مایه یابد ز دستت غمام
ستم بود پیوسته کار سپهر
به دور تو برکند دندان زکام
شها من درین شعر می آورم
دو بیت ظهیر از پی اختتام
ندانم که بلقیس ثانی چرا
درین چند گاهم نبر ده است نام
منم کز زمین بوس آن حضرت است
چو هد هد مرا تاج بر سر مدام
درین هر دو بیت ارچه ایطاست لیک
رهیق کلام است مشکین ختام
الا تا همی بیت معمور را
بود خانه کعبه قایم مقام
سرای جلال بقای تو باد
چو فردوس دایم به رکن دوام
درین دولت آباد بر تخت جاه
به شادی نشین تا به روز قیام
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹ - در مدح سلطان اویس
دودر در درج دولت داشت این فیروزه گون طارم
سزای افسر شاهی ، صفای جوهر عالم
سعادت هر دو را باهم ، به عقدی کرد پیوندی
وزان پیوند شد پیدا ، نظام گوهر آدم
جهان را می کند بیدار سوری آسمان آباد
که خواهد بود تا محشر مصون از رخنه ی ماتم
مرصع مهد گردون را کشیدست از ازل دوران
برای این چنین سوری به پشت اشهب وادهم
کشید مهد این مسند معلا را بدوش امشب
گر این هندوی هفتم پرده بودی مقبل و محرم
هزاران شاهد مه رو، گرفته هر یکی شمعی
تما شا را همی گشتند بر این فیروزه گون طارم
شب قدر آمدست امشب ، درو روح ملک منزل
دم صبح آمدست این دم ، درو صدق وصفا مدغم
به خلوت خانه یخورشید ، امشب می رود عیسی
به سوی حجله ی بلقیس ، اینک می خرامد جم
زمین در چرخ می آید ، زمانه عیش می زاید
فلک بی خویش می گردد، به صوت زیرو بانگ بم
در مشاطگی زدمه ، ملک گفتا بده بارش
که هست این کار الحق بس ، به غایت عالی ومعظم
ز عصمت کعبه ی دین را حریمی شد چنان پیدا
که می خواهد زطهر او ، طحارت در حرم زمزم
مبارک بادو میمون باد وفرخنده !
وصول مهد این کوکب به برج نیر اعظم !
به حسنی نازک آمد که زد چون باد با اودم
عذار ناز پروردش ، به دم آلود گشت از دم
خدود لاله رویان ، در عقود لولوی لالا
اگر خواهی بیا بنگر ، عذار لاله وشبنم
ستاده نرگس رعنا میان گلشن خضراء
دو سر در یک بدن پیدا ، شده چون توامان توام
قماری از سر سرو از مقام راست در نغمه
زبان سرو در حالت ، نگارین دست ها بر هم
عروس روی پوش گل درون غنچه با بلبل
دهن بگشاده زیر لب ، حدیثی می کند مبهم
فتاده ژاله بر لاله ،درخشان لاله ازژاله
چنان کز چهره ی ساقی ، شفق گون باده یدر غم
بیا ای سرو سوسن بو ، در افکن لاله گون جامی
به شادی گل و نرگس به یاد بید واسپر غم
به صو ت و نغمه ی بلبل قدح کش تا بر آساید
دهان از ذوق ودست از مس وچشم از لون ومغز از شم
به تیغ بید واسپر غم ، غم از دل کن کنون بیرون
که تیغ بید واسپر غم چو دیدانداخت ، اسپر ، غم
ز دنیا هیچ دانی چیست مار را حاصل ای یاران
نشستن یک نفس باهم ، بر آوردن دمی باهم
بهار از نقره یصافی ، در مهای مطلس زد
بنام شاه خواهد زد ، همانا سکه بر درهم
سحر گه باد مشکین دم ، به بویش داد گل را دم
ازان دم شد عروس گل ، چو رویش تازه وخرم
جمالش را زبان چندان که گوید وصف گوید خوش
دهانش را نظر چندان که جوید بیش یابد کم
حدیث زلف او یک سر ، کزو پیچیده می گویم
چه گویم راستی زان زلف پیچا پیچ خم در خم ؟
به غایت غمزه اش مست است و من حیران چشم او
که تا بر هم زند مژگان ، زند صد مست را بر هم
ندانم زان لب شیرین جواب تلخ چون آمد ؟
تو پنداری که شکر شد به بخت وطالع من سم
اگر هر آفتابی جز به مهرش لب گشاید گل
به سوزن های زر خورشید دوزد غنچه را مبسم
درون ما زسودای تو دریایی است تا لب خون
کزان دریا کشد هر دم سحاب دیده یما نم
زدردم بر درت افتاده چون خواهم که بر خیزم
در آید اشک سیل من بغلطاند مرا دردم
اگر رنجی بود در جان ، بود درد توام در مان
ورم ریشی بود در دل ، بود زخم توام مرهم
هزاران لعل چون مل هم بسی هست ونمی گویم
بر سلطان ولی دانی که باشد پادشه ملهم
سکندر عزم دارا را فریدون فر جم فرمان
خضر الهام موسی کف ، محمد خلق عیسی دم
خداوند خداوندان ، معزالدین والد نیا
که هست اخلاق واحسانش ، فزون از کیف بیش وکم
جهان سلطنت سلطان اویس آن شاه دریا دل
که گیتی را به حکم اوست اشهب رام وادهم هم
شهنشاهی که در حل دقایق رای او گوید
به عقل پیر : کای شاگرد نو آموز ((من اعلم))
کفی از بحر دست او کف موسی بن عمران
دم از باد خلق او دم ((عیسی بن مریم ))
گه معراج فکر او کواکب در عروج اعرج
گه تقدیر وصف او عطارد در بیان ابکم
درخت همتش را بین که هست از کمترین برگش
معلق هفت دریا ی فلک چون قطره ی شبنم
چو گردد حزم بر کسر عدو عزم همایونش
شود با عزم جزم او سپاه فتح ونصرت ضم
بود در دور حکم او مدار آسمان مضمر
شود در سیر کلک او مسیر اختران مدغم
زهی ز احکام منشورت قیاس اختران باطل
زهی زاعلام منصورت لباس آسمان معلم
دم کلک تو سنبل بر ، سمن کارد به قلب دی
دل پاک تو در عقل رویاند ز قلب یم
سری کان پخته سودای خلافت کاسه آن سر
میان صحن میدان شد سگان را مشرب و مطعم
سپاه دشمن از عزم درفش اژدها شکلت
هزیمت می کند چون از عزیمت افعی و ارقم
تو جمشید جهانداری مبارک طلعت و طالع
تو خورشید جهانگیری همایون موکب و مقدم
هنوزت صبح اقبال است و هر دم می شود پیدا
هلال غره فتحت ز شام طره پرچم
الا تا ابر نیسان و هوای صبح در بستان
کند آویزه های در به تاج لعل گل منضم
جمال طلعت بخت تو بادا در همه وقتی
چو روی نوعروسان بهاری تازه و خرم
خیام قدر و جاهت را که می زیبد ستون سدره
بهاوتاد ابد بادا طناب عمر مستحکم
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - در مدح امیر شیخ حسن
شکوه افسر شاهی تراز کسوت عالم
نگین خاتم دولت نظام گوهر عالم
خداوند خداوندان شهنشه شیخ حسن نویان
که هست اوصاف اخلاقش فزون از کیف و بیش و کم
جهانداری که تیغ اوست صبح فتح را مطلع
جهانبخشی که دست اوست رزق خلق را مقسم
زباد خلق جان بخشش گرفته شاخ دولت بر
ز آب تیغ سرسبزش کشیده بیخ نصرت نم
طناب خیمه افلاک باد فتنه بگسستی
به اوتاد بقایش گر نبودی در ازل محکم
اگر نه حکمت اصلی گرفتی دامن رایش
ز روی راستی بردی برون از پشت گردون خم
زهی همچون صدف رایم شرف را صدر تو مولد
زهی چون مملکت را دین خرد آرای تو توام
ز حرمت قصر جاهت راست قدر جنت و کعبه
ز عزت خاک پایت راست آب کوثر و زمزم
دم کلک تو اخبار ضمیر خلق را راوی
دل پاک تو اسرار رموز غیب را ملهم
تو را با سلطنت هر لحظه جاهی می شود افزون
تو را با مملکت هر روز ملکی می شود منضم
چو روی ماه رویان از سواد طره پرچین
تو را پیوسته می تابد فروغ نصرت از پرچم
تو را چهر منوچهر است و زیب و فر افریدون
تو را بازوی دستان است و نیروی تن نیزم
اگر شمشیر تیزت در خیال آسمان افتد
ز آب تیز شمشیرت بگردد آسمان در دم
برای توست گردون را مدار هابط و صاعد
به داغ توست گیتی را سرین اشهب و ادهم
به بازارت درست خور ندارد قیمت یک جو
میزان تو سنگ کان ندارد وزن یک درهم
در انگشتت اگر دیدی سلیمان خاتم دولت
سلیمان را بماندی در دهان انگشت چون خاتم
بروز آنکه همچون شب هوا خود را بپوشاند
به مشکین کسوتت کرد از علمهای به زر معلم
ز تاریکی جهان گردد سیه چون چهره زنگی
ز انبوهی فتد در هم سپه چون طره دیلم
کند در قطع و خصم تیغ کارگر مدحل
شود در پرده دلها خدنگ پرده در محرم
کمند پیچ پیچ آرد سر اندر حلقه چون ثعبان
سنان سر فراز آید برون از پوست چون ارقم
تو از قلب سپاه آن روز در میدان رزمآرایی
ظفر در حضرتت لازم عدو در طاعتت ملزم
گهی چون فرقدان تیغت دو پیکر سازد از فرقی
گهی چون تو امان تیرت بدوزد هر دو ابرهم
دماغ حاسد فاسد به حال صحت کلی
نیاید تا نیاید بر سرش تیغ مبارک دم
خداوندا گه عیش است و فرصت می دهد دستت
تو فرصت را غنیمت دان که آن بابی است بس معظم
بخواه آن کشتی زرین درو دریای یاقوتی
چو دریایی پر از آب زر ملقوب و قلب یم
می صافی که از قرابه چون در جام ریزندش
صفای جام رنگینش کند روشن روان جم
نوا از مطربی بشنو که او راد دلاویزش
چو ناهید آورد در چرخ کیوان را به زیر و بم
الا تا پرده شب را عروس روز هر صبحی
ز پیش خویش بردارد بدین پیروزه گون طارم
جهان را از سرورت باد سوری آنچنان عالی
که تا روز ابد باشد مصون از رخنه ماتم
همی تا دست و دل باشد قوی از پشت مردم را
دل و دستت قوی بادا به سلطان زاده اعظم
نهال روضه شاهی اویس آنکه از نهاد او
بهار عدل شد سرسبز و باغ ملک شد خرم
خیال دولت نویین و نویین زاده را دایم
به اقبال بقا بادا طناب عمر مستحکم
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - در مدح دلشاد خاتون
زهی نهال قدرت سرو جویبار روان
طراوت گل رویت بهار عالم جان
رخت ز نسخه باغ ارم نمود مثال
دهانت از لب آب حیات داده نشان
ببوی سنبل زلفت دل نسیم سبک
زرشک سبزه خطت سر بنفشه گران
ترابه گرد نمک تا پدید شد سبزی
به سبزه و نمکت شد هزار جان مهمان
گه حدیث دهانت به نطق تنگ مجال
گه حکایت زلفت قلم شکسته زبان
بجز دهان تو در آفتاب گردش کس
ذره که باشد درو ستاره نهان
چراغ حسن تو را شمع روز پروانه
کمند زلف تو را باد صبح سرگردان
گشاده لشکر شامت به نیم روز کمین
کشیده ابرو ی شوخت برآفتاب کمان
لب و دهان تو را تابدید خاتم لعل
لب نگین ز تحیر گرفت بر دندان
ز عکس آتش لعل تو هر زمان یاقوت
چو جزع چشم من آب اندر آورد به دهان
در آتش لبت اب حیات می بینم
مگر رسید به خاک جناب شاه جهان
سکندر رایت جمشید بزم دارا رای
خضر باقی مسیحا دم کلیم بیان
خدایگان سلاطین بحرو بر دلشاد
ملک نهاد ممالک ستان ملک پناه
زهی ز خوان نوالت نواله فردوس
زهی زرشحه دستت رشاشه عمان
نه آستین کمالت بسوده دست یقین
نه آستان جلالت سپرده پای گمان
فشانده بر رخ افلاک دامنت همت
فکنده بر سر خورشید سایه احسان
نگین رای تو را جن و انس در طاعت
مثال امر تو را وحش و طیر در فرمان
کمینه مطرب بزمت هزار چون ناهید
کمینه بنده قدرت هزار چون کیوان
سوار عزم تو تا پای در رکاب آورد
فلک به دست مراد تو باز داد عنان
به نزد خلق تو باد شمال سرد نفس
زرشک لطف تو آب زلال تیرهروان
اگر نبودی مرات در لباس ذکور
ز عفتت ننمودی جمال چهره عیان
بدان هوس که ببوسد بساط میدانت
ز مهر ماه شود گاه و گوی و گه چوگان
ز قصر رفعت تو قطع یک درج نکند
هزار دور فلک گر بدو کند دوران
وجود غنچه گل در زمان تو سپری
که به خون لعل می کند پیکان
خدایگانا نقلی شنیده ام کان نقل
برون ز مرکز عقل است و قدرت انسان
جماعتی ز سر حقد کرده اند مگر
به بنده نسبت کفران نعت سلطان
بدان خدای هر ذره از خداوندش
ز آفتاب فزون تر نموده صد برهان
به مبدعی که به یک امر کن پدید آورد
هر آن دفینه که بد در خزینه امکان
بدان حکیم که او در طبیعت مگسی
نهند مرارت درد و حلاوت درمان
بدان شمال رضا کوسفان ابرار
برد به جودی امن از مهالک طوفان
بدان نسیم عنایت که در کشد ناگه
ز روی شاهد مقصود برقع حرمان
به پنج نوبت احمد درین سپنج سرای
به چار بالش عیسی برین بلند مکان
به درس آدم تدریس (علم الاسماء)
به علم احمد و تعلیم علم القرآن
به مجد و گلشن ادریس و قدر رفعت او
به کنج خلوت ذوالنون و گنج حکمت آن
به آب روی سرشک ندامت عاصی
که می نشاند گرد جرایم عصیان
بهحرمت نفس پاک عیسی مریم
به عزت قدم صدق موسی عمران
به حسن طلعت طاوس باغ قدس
که هست محل جلوه گهش صدر گلشن ایمان
به بلبل چمن جان که میکند هر دم
ترنم انا افصح به گونه گون دستان
بدان همای سعادت شکار یعنی عقل
که گرد کنگره عرش میکند طیران
به حق نه فلک و هشت خلد و هفت نجوم
به حق شش جهت و پنج حس و چار ارکان
به حسن خلق بهار و به مهر گرم تموز
به آب روی زمستان و روی زرد خزان
به نور باصره ماه در سیاهی شب
به خون منعقد لعل در مشیمه کان
به طیب نفحه باد شمال در شبگیر
به لطف قطره ابر بهار در نیسان
به صدق پاک ابوبکر و عون عدل عمر
به علم و طاعت حیدر به مصحف عثمان
بدان دو در دل افروز شب چراغ علی
که گوشواره یعرشند وشمع جمع جنان
به حق صدق ابیس و به قاسم بن حسن
به روح پاک حسین وبه خیرات حسان
به خاک پای سر سروران روی زمین
که می برد به صفا آب چشمه ی حیوان
بدان همهی همایون چتر سلطانی
که گسترید بر آفاق ظل امن وامان
به ابر دست جوادش که روز بخشش او
کف خجالت بر روی می زند عمان
که تا به خاک جنابت مشرف است سرم
از آنچه در حق من بنده برده اند گمان
به جز ثنای شما در نیامدم به ضمیر
به جز دعای شما در نیامدم به زبان
خلاف مدح وثنای تو خود چه شاید گفت
اگر چنان که بگوید تو را کسی چه از آن
زسنگ حادثه برج سپهر را چه خلل
زباد نامیه شمع ستاره را چه زیان
به حضرت تو حدیثی نهانیست مرا
عیان بگویم اگر با شدم مجال بیان
نماز شام که زرین غزاله در پس کوه
نهفته گشت وهوا کرد عزم مشک افشان
خیال یار ودیارم نشاند در کنجی
در آن میانه سبک شد یرم ز خواب گران
چنان نمود که فرزند نور دیده ی من
چو شمع تافته ودر گرفته وگریان
در آمد از در خلوت سرای من نا گه
چه گفت گفت که ای پیر کلبه ی احزان
زچشم زخم زمان دیده گوش مال فراق
زدست برد هوا گشته پای مال هوان
برو برو که تو داری فراغتی از ما
بیا بیا که مرا نیست طاقت هجران
کجا شد آن همه مهرومحبت وپیوند ؟
کجا شد آن همه سوگند و وعده وپیمان ؟
چه شد چه بود چه افتاد کین چنین ناگه ؟
به اختیار جدا گشته ای زخان وزمان
به مصرت ارچه چو یوسف عزیز می دارند
مدار خوار به یک بار صحبت اخوان
به گریه گفتمش ای شمع ومیوه یدل من
به لابه گفتمش ای نور چشم وراحت جان
مرا فلک شرف بندگی درگاهی
نصیب کرد که شد سعد اکبرش دربان
زحرص مال ومنان وبرای اهل وطن
مفارقت ز چنین حضرتی چگونه توان ؟
دگر که در حق من شه عنایی دارد
مرا به حکم اجازت نمی دهد فرمان
جواب داد : که بابا سخن دراز مکش
مباف لاف وبهانه مجوی وقصه مخوان
هزار ذره اگر کم شود زروی هوا
به ذره ای نرسد آفتاب را نقصان
مرا ترحم شاه زمانه معلوم است
دعای بنده مسکین به خدمتش برسان
بگو به روضه یپاک شریف میر دمشق
بگو به عصمت مهر مطهر ترسان
که یک دو ماه به فرمای بر طریق رضا
اجازت پدر بنده بنده ات سلمان
همیشه تا گره یزرنگار ماه بود
چو گوی در خم چو گان آسمان گردان
مدار دور فلک باد در تصرف تو
چنانکه گردش ودر تصرف چو گان
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲ - در مدح سلطان اویس
نسیم صبح سلامم به دلستان برسان
پیام بلبل عاشق به گلستان برسان
به همرهیت روان را روانه خواهم کرد
روانه کرد به جانان روان روان برسان
هزار قصه رسیدست زمن به گوش به گوش
مگر مجال نباشد یکی از آن برسان
کمند طره ی او با کمر چو در پیچد
دقیقه ای زتن من در آن میان برسان
مجال دم زدنت گر بود در آن خلوت
زمین ببوس ودعایم زمان زمان برسان
به آستان مرسانش غبار من لیکن
به من غباری از آن عالی آستان برسان
دل مرا که کباب است ومی چکد خونش
ببر به آتش رخسار دلستان برسان
به زلف او خبری زین دل شکسته بده
بگوش من سخنی زان لب ودهان برسان
گرت به باغ رخ او بنفشه بار دهد
زمن سلام به نسرین وارغوان برسان
زبان سوسن رطب اللسان به عاریه خواه
به زیر لب سخن من بدان زبان برسان
ازان دو لاله نصیبی به سنبل وگل ده
وزان کلاله نسیمی به مشک وبان برسان
سحر گهست وزاغیار در گهش خالی
دعای من به جنابش سحر گهان برسان
بر آر کام دل ما وشربتی زان لب
بکام این دل بیمار ناتوان برسان
بکام من زلبش پیش از آن که خط بدهد
عنایتی کن وحلوای بی دخان برسان
زضعف ناله نمی آید ونمی کشمش
بیا بیا بکش او را کشان کشان برسان
فراق لعل لبش خون من بخواهد ریخت
بیا وزان دهنش جان من امان برسان
در آن میان چو دهد کام عاشقان لب دوست
بگو زیر لبش بهره ی فلان برسان
همی کند سخنش مرده زنده ور باور
نمی کنی بر او اول با متحان برسان
به کوی دوست مرا خانه ایست گویا رب
به عافیت همه کس را به خان ومان برسان
دلم زشوق عقیق لبش رسید به جان
نسیم رحمتی از جانب یمان برسان
نسیمی از سر زلفش بیار وجان بستان
به پایمرد بگویم به رایگان برسان
حدیث در سر شک مرا به نظم آور
به گوش یار به وجهی که می توان برسان
به حق صدقی ومهری که داری ای دم صبح
که صدق من به محبان مهربان برسان
تویی مربی انفا س و با توام سخنی است
به تربیت سخنم را بر آسمان برسان
به عون همت سلطان ز آسمان بگذر
دعای من به شهنشه اویس خان برسان
زمین ببوس وزمین بوس بنده ی خاکی
به آستانه یآن دولت آشیان برسان
بر آر دست وبگو یا رب آن شهنشه را
به دولت ابد وعمر جاودان برسان
به تازیانه عزمش خیال جامد را
وبه برق سبک عنان برسان
سپهر خواست که کیوان رسد به دربانیش
زمانه گفتکه او را تو بر چه سان برسان
ز سد ره ساز بنه نردبانی ا ر برسد
بدان رواق زحل را به نردبان برسان
اگردوام بهارت هواست از عد لش
خبر به لشگر غارتگر خزان برسان
خریف تازه چمن رنگ و بوی نستاند
مثال نافذ امرش به بوستان برسان
به کوه گو کمر بندگی شه دربند
ز سربلندی خود را به توامان برسان
به چرخ گو که قضیب سمند سلطان را
ز دخل سنبله بر دوش کهکشان برسان
جهان پناها مگذار خصم را بهجهان
ازین جهان به جهانش بدان جهان برسان
اشارتی به قلم کن که خیزو از سر دست
نواله کرم ما به انس و جان برسان
به تیغ گو زبان را چو آب کن جاری
مناقب گهر ما به دشمنان برسان
مده تونان بد اندیش گر بخواهد نان
بدود ونان که دهی از سر سنان برسان
به آفتاب ضمیر تو گفت : فیض مر ا
زقیروان جهان تا به قیروان برسان
ز عدل داد نوال تو چرخ طشتی زر
کزین کران جهان تا بدان کران برسان
به خاوران ز پی چاشت خوان زر گستر
به باختر ز پی شام همچنان برسان
به گرگ عدل تو گفت از پی خوش آمد میش
بدوش بر ، بره را بر شبان برسان
به ابر کرد خطاب وبه مهر گفت کفت
که فیض ما به یم وجود مابه کان برسان
صبا برای خدا هیچ اگر مجالی افتد
دعای ما به جناب خدایگان برسان
وگر سخن نتوانی زما رسانید ن
ز در د من به درش ناله وفغان برسان
به آب چشمه حیوان به خاک در گاهش
دهان بشوی د عایم بدان دهان برسان
حدیث موجب حرمان من بدان درگه
چنان که با تو بگویم هم آنچنان برسان
زناتوانی پایم بد ست عذری هست
تو عذر لنگ به نوعی که می توان برسان
ملا زمان درش را ببوس صد پی پا
دعای من به جناب یکان یکان برسان
سعادتی که در اشکال اختران دارند
سپهر پیر بدین دولت جوان برسان
بگو یا رب کام ومراد هر دو جهان
به پادشاه جهانبخش کامران برسان
میامن برکات دم اویس قرن
به عهد دولت این صاحب قران برسان
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - دروصف زورق
بنگر این زورق رخشنده بر آب روان
می درخشد چون دو پیکر بر محیط آسمان
شکل زورق گوییا برجی است آبی کاندرو
دایمن باشد سعود ملک را با هم قرآن
باد پایی آب رفتاری که رانندش به چوب
آب او را هم رکاب وباد او را هم عنان
معده یاو بگذارند سنگ خارا ز سنگ
لیک آب خوشگوار بر مزاج آید گران
آب جان او وهر گه کاید اش جان در بدن
ناروان گردد تن او از گران باری جان
او کمان قد است وتیر اندر کمان دارد مقیم
می رود همواره پران راست چون تیر از کمان
دشمن خاک است وهم با خاک می گیرد قرار
عاشق آب است لیک ازآب می جوید کران
نام خود را جاریه زان می کند تا می کشد
روز وشب بر دوش عرش فرش بلقیس زمان
راست گویی بیت معمور است در زیر فلک
سایبانش ظل ممدود است بر بالای آن
دجله چون دریا و کشتی کوه بر بالای کوه
سایبان ابری و خورشیدی به زیر سایبان
ساقیا آن کشتی زرین دریا دل بیار
وان در آن کشتی زر دریا ی یاقوتی روان
مگذر از کشتی به کشتی بگذر از دریای غم
کز کنین دریا گذر کردن به کشتی می توان
هر کجا آبی بیابی یا شرابی چون حباب
گرد آن جا گرد وخود را خوش بر آور یک زمان
در دل کشتی که هست آن لنگر موسی وخضر
با حریفی خوش نشین بنشین به شادی بگذران
باده ای چون آتش موسی و چون آب خضر
نوش می کن در جوار دولت شاه جهان
سایه حق آن که ذاتش روی خورشید جمال
روز وشب از سایه خورشید می دارد نهان
ذات او چون ذات عنقا کس ندید اما رسید
صیت او چون صیت عنقا قاف تا قاف جهان
ای به مهر دل پرستاران مهد عزتت
دختران اختران در پرده های آسمان
پایه ی قدر تو را گردون گردان در پناه
سایه ی چتر تو را خورشید تابان در امان
سایه ی چتر تو کان خورشید رای روشن است
بر جهان تابنده وپاینده بادا جاودان