عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - در ستایش امیرزاده شیردل ارغون میرزا ابن شجاع السلطنه گوید
به گوش از هاتف غیبم سحرگه این ندا آمد
کهوقت عشرت جانبخش و جشن جانفزا آمد
به سالاری سپهسالار دارای تهمتن تن
گو سهراب دل شهزاده ارغون میرزا آمد
ظفرمندیکه هندی اژدهای اژدر اوبارش
به فرق بدکنش آتشفشان چون اژدها آمد
عدوبندیکه خطی رمح او در پهنهٔ هیجا
دم آهنج اژدری بیجان و ماری جانگزا آمد
به نزد خضر دانش مؤبدان این بس شگفتی زو
که زندان سکندر منبع آب بقا آمد
شگفتی اینکه قیرآگین نیام ظلمتآیینش
به کام تیرهبختان چشمهٔ آب فنا آمد
به شکل عین از آنرو آمد از روز ازل تیغش
که عین عون و عین فعل و عین مدعا آمد
کشد در دیده خاک راه آهو از شرف ضیغم
به گیتی عدل او تا حاکم و فرمانروا آمد
سکندر خوانمش زانروکه از رای جهانآرا
نمایان مظهر آیینهٔ گیتینما آمد
وگر افراسیابش نیز خوانم بس عجب نبود
که آهنخود و آهنجوشن و آهنقبا آمد
دلش سرچشمه فیض و نوال و بخشش و احسان
کفش کان عطا و ریزش و جود و سخا آمد
عبیر خلق او را تالی مشک ختن خواندم
خرد چین بر جبین افکند کاین عین خطا آمد
تعالیالله بنام ایزد زهی ای آسمان قدری
که حکم نافذت پهلوزن امر قضا آمد
به تیر راست رو خم کرده پشت بدسگالان را
کمانت کز ازل چون پشت نهگردون دو تا آمد
نهنگی اژدها شکلست شمشر شرربارت
که هم خود بحر خون آورد و هم خود آشنا آمد
فکر سرسام جست از صدمهٔ گرزت از آن بر تن
صلیبافکن ز خط قطب و خط استوا آمد
رباید مغفر از فرق دلیران تیغ رخشانت
خهی آهن سلب اعجوبیی کاهن ربا آمد
شها خصم پدرت آن تیره بخت بدکنشکایدر
سرش بر تن گران از کید و دیوش رهنما آمد
بسیج رزم را سازد که با وی کینه آغازد
نداندکاو بت از داور خداگان خدا آمد
ز بهر دفع او اکنون بر آن تازینسب بنشین
که در دشت دغا همپویه با باد صبا آمد
دمی زن با پدرت آن شرزه شیر بیشهٔ مردی
که از گرزش تن الوند و ثهلان توتیا آمد
که هان ای شاه لختی بر به جانافشان تابین
که روز آزمون ما به میدان دغا آمد
عنان در دست ما بگذار و خود بنشین رکابی زن
یکی بر جوهر ما بین که وقت کارها آمد
نه آخر بچهٔ شیر ژیان شیر ژیانردد
نه آخر زادهٔ نر اژدها نر اژدها آمد
زبان از مدح دارای جهان بربند قاآنی
که هان وقت ثنا بگذشت و هنگام دعا آمد
الا تا از مسیر هفت نجم و سیر نه گردون
گهیعیش و طرب حاصل گهی رنج و عنا آمد
چنان پاینده بادا دولتت کاندر جهان مردم
بهم گویند این دولت مگر بی انتها آمد
کهوقت عشرت جانبخش و جشن جانفزا آمد
به سالاری سپهسالار دارای تهمتن تن
گو سهراب دل شهزاده ارغون میرزا آمد
ظفرمندیکه هندی اژدهای اژدر اوبارش
به فرق بدکنش آتشفشان چون اژدها آمد
عدوبندیکه خطی رمح او در پهنهٔ هیجا
دم آهنج اژدری بیجان و ماری جانگزا آمد
به نزد خضر دانش مؤبدان این بس شگفتی زو
که زندان سکندر منبع آب بقا آمد
شگفتی اینکه قیرآگین نیام ظلمتآیینش
به کام تیرهبختان چشمهٔ آب فنا آمد
به شکل عین از آنرو آمد از روز ازل تیغش
که عین عون و عین فعل و عین مدعا آمد
کشد در دیده خاک راه آهو از شرف ضیغم
به گیتی عدل او تا حاکم و فرمانروا آمد
سکندر خوانمش زانروکه از رای جهانآرا
نمایان مظهر آیینهٔ گیتینما آمد
وگر افراسیابش نیز خوانم بس عجب نبود
که آهنخود و آهنجوشن و آهنقبا آمد
دلش سرچشمه فیض و نوال و بخشش و احسان
کفش کان عطا و ریزش و جود و سخا آمد
عبیر خلق او را تالی مشک ختن خواندم
خرد چین بر جبین افکند کاین عین خطا آمد
تعالیالله بنام ایزد زهی ای آسمان قدری
که حکم نافذت پهلوزن امر قضا آمد
به تیر راست رو خم کرده پشت بدسگالان را
کمانت کز ازل چون پشت نهگردون دو تا آمد
نهنگی اژدها شکلست شمشر شرربارت
که هم خود بحر خون آورد و هم خود آشنا آمد
فکر سرسام جست از صدمهٔ گرزت از آن بر تن
صلیبافکن ز خط قطب و خط استوا آمد
رباید مغفر از فرق دلیران تیغ رخشانت
خهی آهن سلب اعجوبیی کاهن ربا آمد
شها خصم پدرت آن تیره بخت بدکنشکایدر
سرش بر تن گران از کید و دیوش رهنما آمد
بسیج رزم را سازد که با وی کینه آغازد
نداندکاو بت از داور خداگان خدا آمد
ز بهر دفع او اکنون بر آن تازینسب بنشین
که در دشت دغا همپویه با باد صبا آمد
دمی زن با پدرت آن شرزه شیر بیشهٔ مردی
که از گرزش تن الوند و ثهلان توتیا آمد
که هان ای شاه لختی بر به جانافشان تابین
که روز آزمون ما به میدان دغا آمد
عنان در دست ما بگذار و خود بنشین رکابی زن
یکی بر جوهر ما بین که وقت کارها آمد
نه آخر بچهٔ شیر ژیان شیر ژیانردد
نه آخر زادهٔ نر اژدها نر اژدها آمد
زبان از مدح دارای جهان بربند قاآنی
که هان وقت ثنا بگذشت و هنگام دعا آمد
الا تا از مسیر هفت نجم و سیر نه گردون
گهیعیش و طرب حاصل گهی رنج و عنا آمد
چنان پاینده بادا دولتت کاندر جهان مردم
بهم گویند این دولت مگر بی انتها آمد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - در ستایش شاهزاده کیوان سریر اردشیر میرزا و تشبیب به مدح شاهنشاه اسلام پناه
سحر بشیر ملکزاده اردشیر آمد
مرا دوباره به پستان شوق شیر آمد
نگشته بود تباشیر صبح فاش هنوز
که سوی من زره آن ماهرو بشیر آمد
سیه غلامکم از خوشدلی صفیری زد
که خواجه مژده که از ره یکی سفیر آمد
هنوز داشت دوصد گام راه تا بر من
کس از دو زلف همی نکهت عبیر آمد
گه مصافحه سرپنجگان سیمینش
درون دست من از نازکی حریر آمد
چو در برش بگرفتم دو دست من لغزید
ز طرف دوشش و در یک بقل خمیر آمد
به چشم من همه اندامش از روانی و لطف
چو شعرهای ملکزاده اردشیر آمد
دو سال پیشترک کاش نامه میآورد
چو عذر قافیه خواهم دریغ دیر آمد
اگر چه وقتی آمد که از حرارت تب
مزاج ما همه سوزانتر از سعیر آمد
ولی چو آمد رنجم برفت پنداری
که پیک رحمت از گنبد اثیر آمد
مرا ز سلسلهٔ رنج و درد کرد خلاص
گمان بری که بر روی تن زریر آمد
سپرد نامه و بگشود نامه را دیدم
که بوی مشکم در مغز جایگیر آمد
نه نامه بود یکی درج بود پر ز گهر
به چشم ارچه گهرها به رنگ قیر آمد
مگر ز مردمک چشم بود دودهٔ او
که چشم تار من از دیدنش بصیر آمد
به گاه خواندنش از فرط وجد درگوشم
چو چنگ باربد آواز بم و زیر آمد
رست نیشکرم از دوگوش بسکه درو
همی عبارت شیرین و دلپذیر آمد
فکنده بود تب از پا مرا هزاران شکر
که حرز مهر ویم باز دستگیر آمد
چه شکر جودش گویم که پیش همت او
هزار جودی همسنگ یک نقیر آمد
احاطه یافته بر هرچه هست همت او
از آنکه همت او عالم کبیر آمد
به هرچه حکم کند قادرست پنداری
که آفرینش در چنگ او اسیر آمد
به کوه روزی اوصاف عزم او خواندم
ادا نکرده سخن کوه در مسیر آمد
ملکنژادا ای کز کمال عز و شرف
چو ذات پاک خرد خاطرت خطیر آمد
به خاک پای تو تا شوکت ترا دیدم
جهان هستی در چشم من حقیر آمد
مگرکه شخص تو تمثال خود ز عقلکشید
که ذات پاک تو چون عقل بینظیر آمد
به درگه تو سماوات سبع را دیدم
همی به شکل کم از عرض یک شعیر آمد
لباس عقل که کون و مکان در او گنجد
به قد قدر تو سنجیدمش قصیر آمد
تو خود به دانش صد عالمکبیرستی
به نسبت ارچه تنت عالم صغیر آمد
شود ز فرط غنا مستجار هرچه غنیست
هر آن گدا که به جود تو مستجیر آمد
صفات خلق تو هر گه نگاشت خامهٔ من
صدای شهپر جبریلش از صریر آمد
تنور عمر عدو سرد به که نان هوس
هر آنچه پخت به کام امل فطیر آمد
ز دشمن تو نفورند خلق پنداری
ز مادر و پدرش طعم و بوی سیر آمد
ز هم معانی و الفاظ سبق میجستند
چو یاد مدح توام دوش در ضمیر آمد
قلیل جود تو دنیاست وانچه هست درو
زهی قلیلکه دارای صدکثیر آمد
چه رزمگاهان زین پیش کز سموم اجل
هوای معرکه سوزانتر از اثیر آمد
به گوش گردون گفتی که زیبق افکندند
ز بسکه نعرهٔ رویین خم و نفیر آمد
گمان نمود مخالف چو تف تیغ تو دید
که از گلوی جهنم برون زفیر آمد
چو دید رمح تورا بدسگال با خود گفت
اجل کشیده سنان باز خیرخیر آمد
چو خارپشت سخنگو بالامان برخاست
ز بسکه بر تن خصم تو چوب تیر آمد
عقاب تیر تو با بشکرد کبوتر مرگ
ز هر کرانه چو صباد در صفیر آمد
بدان رسید که قهرت جهان خراب کند
ولیک رحمت تو خلق را مجیر آمد
ز فر طالع منصور بر زمانه ببال
که ناصرالدین شه مر ترا نصیر آمد
به مرد فتنه در آن روز کاو به طالع سعد
طراز تاج شد و زینت سریر آمد
از آن به پیر و جوان واجبست طاعت او
که هم به بخت جوان هم به عقل پیر آمد
فلک چگونه تواند که دم زند ز خلاف
که نظم ملکش در عهدهٔ امیر آمد
مهین اتابک اعظم یگانه صدر جهان
که بحر باکف رادشکم از غدیر آمد
ستاره صدرا ای آنکه جرمکوهگرن
به نزد حلم تو همسنگ یک ستیر آمد
مبین به سردی طبعم که در تن از نوبه
هزار نوبتم امسال زمهریر آمد
و گرنه در همه آفاق دانی آنکه چو من
نه یک سخنور زاد و نه یک دبیر آمد
مرا به مهر تو ایزد سرشته است روان
از آن ز مدح توام طبع ناگزیر آمد
فسون چرخ مرا از تو دورکرد آری
هلاک سهراب از حیلت هجیر آمد
درین سفر همه قسم من از جهان گویی
بلا و رنج و غم و نقمت و زحیر آمد
ولی شکایتم از دست روزگار خطاست
که این مقدرم از ایزد قدیر آید
توانگرست بحمدالله از خرد مغزم
اگر چه دست من از سیم و زر فقیر آمد
به جیش نظم مسخرکنم حصار هنر
به زیر پا چه غم ار فرش من حصیر آمد
ولیک با همه دانش خجالت از تو برم
چو قطرهیی که بر لجهٔ قعیر آمد
همی بمان که شود روشن از تو شام ابد
چنانکه صبح ازل از رخت منیر آمد
به آفتاب شبیهست شعر قاآنی
عجب نباشد اگر در جهان شهیر آمد
مرا دوباره به پستان شوق شیر آمد
نگشته بود تباشیر صبح فاش هنوز
که سوی من زره آن ماهرو بشیر آمد
سیه غلامکم از خوشدلی صفیری زد
که خواجه مژده که از ره یکی سفیر آمد
هنوز داشت دوصد گام راه تا بر من
کس از دو زلف همی نکهت عبیر آمد
گه مصافحه سرپنجگان سیمینش
درون دست من از نازکی حریر آمد
چو در برش بگرفتم دو دست من لغزید
ز طرف دوشش و در یک بقل خمیر آمد
به چشم من همه اندامش از روانی و لطف
چو شعرهای ملکزاده اردشیر آمد
دو سال پیشترک کاش نامه میآورد
چو عذر قافیه خواهم دریغ دیر آمد
اگر چه وقتی آمد که از حرارت تب
مزاج ما همه سوزانتر از سعیر آمد
ولی چو آمد رنجم برفت پنداری
که پیک رحمت از گنبد اثیر آمد
مرا ز سلسلهٔ رنج و درد کرد خلاص
گمان بری که بر روی تن زریر آمد
سپرد نامه و بگشود نامه را دیدم
که بوی مشکم در مغز جایگیر آمد
نه نامه بود یکی درج بود پر ز گهر
به چشم ارچه گهرها به رنگ قیر آمد
مگر ز مردمک چشم بود دودهٔ او
که چشم تار من از دیدنش بصیر آمد
به گاه خواندنش از فرط وجد درگوشم
چو چنگ باربد آواز بم و زیر آمد
رست نیشکرم از دوگوش بسکه درو
همی عبارت شیرین و دلپذیر آمد
فکنده بود تب از پا مرا هزاران شکر
که حرز مهر ویم باز دستگیر آمد
چه شکر جودش گویم که پیش همت او
هزار جودی همسنگ یک نقیر آمد
احاطه یافته بر هرچه هست همت او
از آنکه همت او عالم کبیر آمد
به هرچه حکم کند قادرست پنداری
که آفرینش در چنگ او اسیر آمد
به کوه روزی اوصاف عزم او خواندم
ادا نکرده سخن کوه در مسیر آمد
ملکنژادا ای کز کمال عز و شرف
چو ذات پاک خرد خاطرت خطیر آمد
به خاک پای تو تا شوکت ترا دیدم
جهان هستی در چشم من حقیر آمد
مگرکه شخص تو تمثال خود ز عقلکشید
که ذات پاک تو چون عقل بینظیر آمد
به درگه تو سماوات سبع را دیدم
همی به شکل کم از عرض یک شعیر آمد
لباس عقل که کون و مکان در او گنجد
به قد قدر تو سنجیدمش قصیر آمد
تو خود به دانش صد عالمکبیرستی
به نسبت ارچه تنت عالم صغیر آمد
شود ز فرط غنا مستجار هرچه غنیست
هر آن گدا که به جود تو مستجیر آمد
صفات خلق تو هر گه نگاشت خامهٔ من
صدای شهپر جبریلش از صریر آمد
تنور عمر عدو سرد به که نان هوس
هر آنچه پخت به کام امل فطیر آمد
ز دشمن تو نفورند خلق پنداری
ز مادر و پدرش طعم و بوی سیر آمد
ز هم معانی و الفاظ سبق میجستند
چو یاد مدح توام دوش در ضمیر آمد
قلیل جود تو دنیاست وانچه هست درو
زهی قلیلکه دارای صدکثیر آمد
چه رزمگاهان زین پیش کز سموم اجل
هوای معرکه سوزانتر از اثیر آمد
به گوش گردون گفتی که زیبق افکندند
ز بسکه نعرهٔ رویین خم و نفیر آمد
گمان نمود مخالف چو تف تیغ تو دید
که از گلوی جهنم برون زفیر آمد
چو دید رمح تورا بدسگال با خود گفت
اجل کشیده سنان باز خیرخیر آمد
چو خارپشت سخنگو بالامان برخاست
ز بسکه بر تن خصم تو چوب تیر آمد
عقاب تیر تو با بشکرد کبوتر مرگ
ز هر کرانه چو صباد در صفیر آمد
بدان رسید که قهرت جهان خراب کند
ولیک رحمت تو خلق را مجیر آمد
ز فر طالع منصور بر زمانه ببال
که ناصرالدین شه مر ترا نصیر آمد
به مرد فتنه در آن روز کاو به طالع سعد
طراز تاج شد و زینت سریر آمد
از آن به پیر و جوان واجبست طاعت او
که هم به بخت جوان هم به عقل پیر آمد
فلک چگونه تواند که دم زند ز خلاف
که نظم ملکش در عهدهٔ امیر آمد
مهین اتابک اعظم یگانه صدر جهان
که بحر باکف رادشکم از غدیر آمد
ستاره صدرا ای آنکه جرمکوهگرن
به نزد حلم تو همسنگ یک ستیر آمد
مبین به سردی طبعم که در تن از نوبه
هزار نوبتم امسال زمهریر آمد
و گرنه در همه آفاق دانی آنکه چو من
نه یک سخنور زاد و نه یک دبیر آمد
مرا به مهر تو ایزد سرشته است روان
از آن ز مدح توام طبع ناگزیر آمد
فسون چرخ مرا از تو دورکرد آری
هلاک سهراب از حیلت هجیر آمد
درین سفر همه قسم من از جهان گویی
بلا و رنج و غم و نقمت و زحیر آمد
ولی شکایتم از دست روزگار خطاست
که این مقدرم از ایزد قدیر آید
توانگرست بحمدالله از خرد مغزم
اگر چه دست من از سیم و زر فقیر آمد
به جیش نظم مسخرکنم حصار هنر
به زیر پا چه غم ار فرش من حصیر آمد
ولیک با همه دانش خجالت از تو برم
چو قطرهیی که بر لجهٔ قعیر آمد
همی بمان که شود روشن از تو شام ابد
چنانکه صبح ازل از رخت منیر آمد
به آفتاب شبیهست شعر قاآنی
عجب نباشد اگر در جهان شهیر آمد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲ - در مدح ابوالسلاطین عباس شاه غازی نیای بیضا رای شاهنشاه اسلام پناه خلدلله ملکه فرماید
هست از دو کعبه امروز دین خدای خرسند
کز فر آن دو کعبه است شاخ هدی برومند
آنکعبه صدر ملت این کعبه پشت دولت
آن را به شرع پیمان ، این را به عدل پیوند
صید اندر آن حرامست در ملت پیمبر
می اندر این حلالست در مذهب خردمند
از فر آن عرب را ساید به چرخ اکلیل
از قرب این عجم را نازد به عرش آوند
این قبلهٔ ملوکست آن قبلهٔ ملایک
آن خانهٔ خدایست این خانهٔ خداوند
عباس شاه غازی کز یاری جهاندار
صیت جهانگشایی در هفتکشور افکند
کوهیست بحر پرداز بحریست کوه پیکر
مهریست ابر همت ابریست مهر مانند
با حلم او سه گوی است ثهلان و طور و جودی
با جود اوسهجویاسعمانو نیلو اروند
با جود بیکرانش چاهیست بحر قلزم
با حلم بی قیاسش کاهیست کوه الوند
خنگش چو در تکاد و غوغا و ملک ختلان
عزمش چو در روارو آشوب و مرز میمند
جیشش به گاه پیکار خنجر گذار و خونخوار
هریک به وقعه الوا هریک به حمله الوند
از قهرکینهتوزش ولوال در بخارا
از رمح فتنهسوزش زلزال در سمرقند
با دست گوهرافشان چون پا نهد به یکران
بینی سحاب نیسان بر قلهٔ دماوند
بر دیرپایگیتیکاخشکند تحکم
برگرد گرد گردون خنگش زند شکرخند
پیر خرد ندیده چون او بهینه استاد
مام جهان ندیده چون او مهینه فرزند
سامان هفت کشور عدلش به امن آراست
دامان چار مادر جودش به گوهر آکند
ثهلان به پیش حملش خجلت برد ز خردل
عمان به نزد جودش شنعت برد ز فرکند
درکاخ شوکت او گیهان بهنیه چاکر
بر خوان نعمت اوگردونکمینه آوند
کنزی ز بخش اوست دریا و گنج و معدن
رمزی ز دانش اوس استا و زند و پازند
در مرغزار عالیش هرجاکه خار ظلمی
با تیشهٔ عدالت عزمش ز ریشه برکند
دی در سرخ دیدی از حملهٔ سپاهش
یکشهر بنده آزاد یک ملک خواجه دربند
یک جیش را غنیمت از مرو تا به سقلاب
یک فوج را هزیمت از طوس تا به دربند
فردا بود که بینی اندر دیار خوارزم
فوجی اسیر شادان جوقی امیر دربند
آخر مگر نه سنجر بهر هلاک اتسز
شدکینهجو بهخوارزمدر سال سیصد و اند
از بهرکشور وگنج خود را فکند در رنج
تاگنج و مال آورد بر سرکشان پراکند
خسرو نه کم ز سنجر از زور و هور و لشکر
خصمش نه بر ز اتسز از زر و زور و پیوند
فرداست کز خراسان لشکر کشد به توران
با دست گوهرافشان با تیغ گوهر کند
از بسکه کشته پشته حیران شود محاسب
از بسکه خسته بسته نادان شود خردمند
خوارزمشهگریزان از دیده اشکریزان
بر رخ ز مویه صد چین بر دل ز نال صد بند
توران خراب گشته جیحون سراب گشته
میمند و مرو ویران گرگانج و کات فرکند
تا باغ و راغگردد در موسم بهاران
از ژالهکان الماس از لالهکوه یاکند
در رزم و بزم بادا آثار مهر و قهرش
در جام دشمنان زهر درکام دوستان قند
کز فر آن دو کعبه است شاخ هدی برومند
آنکعبه صدر ملت این کعبه پشت دولت
آن را به شرع پیمان ، این را به عدل پیوند
صید اندر آن حرامست در ملت پیمبر
می اندر این حلالست در مذهب خردمند
از فر آن عرب را ساید به چرخ اکلیل
از قرب این عجم را نازد به عرش آوند
این قبلهٔ ملوکست آن قبلهٔ ملایک
آن خانهٔ خدایست این خانهٔ خداوند
عباس شاه غازی کز یاری جهاندار
صیت جهانگشایی در هفتکشور افکند
کوهیست بحر پرداز بحریست کوه پیکر
مهریست ابر همت ابریست مهر مانند
با حلم او سه گوی است ثهلان و طور و جودی
با جود اوسهجویاسعمانو نیلو اروند
با جود بیکرانش چاهیست بحر قلزم
با حلم بی قیاسش کاهیست کوه الوند
خنگش چو در تکاد و غوغا و ملک ختلان
عزمش چو در روارو آشوب و مرز میمند
جیشش به گاه پیکار خنجر گذار و خونخوار
هریک به وقعه الوا هریک به حمله الوند
از قهرکینهتوزش ولوال در بخارا
از رمح فتنهسوزش زلزال در سمرقند
با دست گوهرافشان چون پا نهد به یکران
بینی سحاب نیسان بر قلهٔ دماوند
بر دیرپایگیتیکاخشکند تحکم
برگرد گرد گردون خنگش زند شکرخند
پیر خرد ندیده چون او بهینه استاد
مام جهان ندیده چون او مهینه فرزند
سامان هفت کشور عدلش به امن آراست
دامان چار مادر جودش به گوهر آکند
ثهلان به پیش حملش خجلت برد ز خردل
عمان به نزد جودش شنعت برد ز فرکند
درکاخ شوکت او گیهان بهنیه چاکر
بر خوان نعمت اوگردونکمینه آوند
کنزی ز بخش اوست دریا و گنج و معدن
رمزی ز دانش اوس استا و زند و پازند
در مرغزار عالیش هرجاکه خار ظلمی
با تیشهٔ عدالت عزمش ز ریشه برکند
دی در سرخ دیدی از حملهٔ سپاهش
یکشهر بنده آزاد یک ملک خواجه دربند
یک جیش را غنیمت از مرو تا به سقلاب
یک فوج را هزیمت از طوس تا به دربند
فردا بود که بینی اندر دیار خوارزم
فوجی اسیر شادان جوقی امیر دربند
آخر مگر نه سنجر بهر هلاک اتسز
شدکینهجو بهخوارزمدر سال سیصد و اند
از بهرکشور وگنج خود را فکند در رنج
تاگنج و مال آورد بر سرکشان پراکند
خسرو نه کم ز سنجر از زور و هور و لشکر
خصمش نه بر ز اتسز از زر و زور و پیوند
فرداست کز خراسان لشکر کشد به توران
با دست گوهرافشان با تیغ گوهر کند
از بسکه کشته پشته حیران شود محاسب
از بسکه خسته بسته نادان شود خردمند
خوارزمشهگریزان از دیده اشکریزان
بر رخ ز مویه صد چین بر دل ز نال صد بند
توران خراب گشته جیحون سراب گشته
میمند و مرو ویران گرگانج و کات فرکند
تا باغ و راغگردد در موسم بهاران
از ژالهکان الماس از لالهکوه یاکند
در رزم و بزم بادا آثار مهر و قهرش
در جام دشمنان زهر درکام دوستان قند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - در ستایش کهف الادانیوالاقاصیجنابحاجمیرزا آقاسی رحمه الله فرماید
ازینسان کابر نیسانی دمادم گوهر افشاند
اگر ترک ادب نبود به دست خواجه میماند
درختان را چه شد کامروز میرقصند از شادی
مگر بر شاخگل بلبل مدیح خواجه میخواند
جناب حاجی آقاسی کهریزد طرحصد گردون
اگر شخص جلالش گردی از دامن برافشاند
اگر باد عتاب او زند یک لطمه بر هستی
چه جای هفتگردون کافرینش را بجنباند
وگر برق خلاف اوکشد یک شعله درگیتی
چه جای خار صحرا کاب دریا را بسوزاند
خداوندا بدان ذات خداوندی که گر خواهد
به قدرت چرخ را در دیدهٔ موری بگنجاند
به قهاریکه قهرش پشهیی راگر دهد فرمان
به زخم نیش او خرطوم پیلان را بپیچاند
که تا امروز جز مدحت زبانم حرفی ارگفته
مر آن را چون زبان لاله ایزد لال گرداند
بلای بد بود حاسد به جان هر که در عالم
دعاکنکاین بلا را ایزد از عالم بگرداند
حریفخویش چونپرمایه بیند خصم بیمایه
به بهتانی ازو طبع بزرگان را برنجاند
چوصبحار صادقم در اینسخن روزم بود روشن
وگر چون گل دورویم باد غم برگم بریزاند
کسان گویند ببریدست مرسوم مرا خواجه
بهٔزدانکاینسخنراگوش من افسانه میداند
برین دعوی دلیلی گویمت از روز روشنتر
تو خورشیدی و قطع فیض خود خورشید نتواند
چو مرسم مرا ز اول تو خود دادی یقین دارم
که شخصیت با همه حکمت چنین حکمی نمیراند
خدا تاندگرفتن آنچه بخشد از ازل لیکن
نگیرد آنچه داد اول نمیگویم نمیتاند
خدا تاند که رنگ از لاله گیرد بوی از عنبر
ولی از فرط رحمت دادهٔ خود بازنستاند
چو بر حکم مجدد میرود تعلیق این مطلب
مگر تعلیقهٔ نو جان من زین بند برهاند
چه باشد ابرکلکتگر همیگرید به حال من
وزان یک گریهام تا حشر همچون گل بخنداند
ز فیض تست اینهمکز طریق عجز مینالم
که یزدان هم ز بهر شیر کودک را بگریاند
کدامینیک بود زیبنده از جود تو میپرسم
که بر چرخم رساند یا به خاک تیره بنشاند
خدا هرچند قهارست لیکن از پی روزی
عنان فیض خود از مومن و کافر نتاباند
تو مهری مهر نور خود به نیک و بد بیندازد
تو ابری ابر فیض خود بخار و گل بباراند
ازان بخت ترا بیدار دارد سال و مه یزدان
که خلق خویش را در مهد آسایش بخواباند
روا نبود که مداح تو با این منطق شیرین
نیارد چون مگس لختی ز سختی سر بخاراند
الا تا سال و مه آید الا تا عمر فرساید
بپایی تا فلک پاید بمانی تا جهان ماند
اگر ترک ادب نبود به دست خواجه میماند
درختان را چه شد کامروز میرقصند از شادی
مگر بر شاخگل بلبل مدیح خواجه میخواند
جناب حاجی آقاسی کهریزد طرحصد گردون
اگر شخص جلالش گردی از دامن برافشاند
اگر باد عتاب او زند یک لطمه بر هستی
چه جای هفتگردون کافرینش را بجنباند
وگر برق خلاف اوکشد یک شعله درگیتی
چه جای خار صحرا کاب دریا را بسوزاند
خداوندا بدان ذات خداوندی که گر خواهد
به قدرت چرخ را در دیدهٔ موری بگنجاند
به قهاریکه قهرش پشهیی راگر دهد فرمان
به زخم نیش او خرطوم پیلان را بپیچاند
که تا امروز جز مدحت زبانم حرفی ارگفته
مر آن را چون زبان لاله ایزد لال گرداند
بلای بد بود حاسد به جان هر که در عالم
دعاکنکاین بلا را ایزد از عالم بگرداند
حریفخویش چونپرمایه بیند خصم بیمایه
به بهتانی ازو طبع بزرگان را برنجاند
چوصبحار صادقم در اینسخن روزم بود روشن
وگر چون گل دورویم باد غم برگم بریزاند
کسان گویند ببریدست مرسوم مرا خواجه
بهٔزدانکاینسخنراگوش من افسانه میداند
برین دعوی دلیلی گویمت از روز روشنتر
تو خورشیدی و قطع فیض خود خورشید نتواند
چو مرسم مرا ز اول تو خود دادی یقین دارم
که شخصیت با همه حکمت چنین حکمی نمیراند
خدا تاندگرفتن آنچه بخشد از ازل لیکن
نگیرد آنچه داد اول نمیگویم نمیتاند
خدا تاند که رنگ از لاله گیرد بوی از عنبر
ولی از فرط رحمت دادهٔ خود بازنستاند
چو بر حکم مجدد میرود تعلیق این مطلب
مگر تعلیقهٔ نو جان من زین بند برهاند
چه باشد ابرکلکتگر همیگرید به حال من
وزان یک گریهام تا حشر همچون گل بخنداند
ز فیض تست اینهمکز طریق عجز مینالم
که یزدان هم ز بهر شیر کودک را بگریاند
کدامینیک بود زیبنده از جود تو میپرسم
که بر چرخم رساند یا به خاک تیره بنشاند
خدا هرچند قهارست لیکن از پی روزی
عنان فیض خود از مومن و کافر نتاباند
تو مهری مهر نور خود به نیک و بد بیندازد
تو ابری ابر فیض خود بخار و گل بباراند
ازان بخت ترا بیدار دارد سال و مه یزدان
که خلق خویش را در مهد آسایش بخواباند
روا نبود که مداح تو با این منطق شیرین
نیارد چون مگس لختی ز سختی سر بخاراند
الا تا سال و مه آید الا تا عمر فرساید
بپایی تا فلک پاید بمانی تا جهان ماند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - در ستایش شهنشاه ماضی محمد شاه غازی فرماید
سرین دلبر من سیم ناب را ماند
ز بسکه نرم و لطیفست آب را ماند
هنوز نامده در چشم من روز از هوش
بهخاصیت همه گوییکه خواب را ماند
درست نقطهٔ سرخی که در میان ویست
به جام سیمینگلگون شراب را ماند
کنار او همه رخشان میان او همه چین
بدندو وصفیکیشیخ و شاب را ماند
به ماه ماند و در وی نشان بوسهٔ من
گمان بریکلف ماهتاب را ماند
شعاع او همه چشم مرا کند خیره
اگر غلط نکنم آفتاب را ماند
به روی یکدیگر افتد از دو سو گویی
که جمله دفتر اهل حساب را ماند
چو در ازار قصب یار سازدش پنهان
سهیل رفته به زیر سحاب را ماند
به روی او ز قفا طرهٔ نگارینم
غلالههای خطا بر ثواب را ماند
فراز تحسین یا نی نویشته نفرین
به روی غفران یا نی عذاب را ماند
و یا به خرمن نسرین ز بر به شکل کمند
همی نگون شده شاخهٔ سداب را ماند
و یا به قرص قمر برهمی به هیات مار
به خویش حلقه زده مشک ناب را ماند
و یا به خیمهٔ سیماب رنگ سیمین لون
همی ز عنبر سارا طناب را ماند
و یا به پرّ حواصل که برزده خرمن
پراکنیدهٔ پر غراب را ماند
و یا به برزو برو کتف پور کیکاووس
کمند پر خم افراسیاب را ماند
و یا به پهلوی بدخواه شه فراز رکاب
دوال خسرو مالک رقاب را ماند
خدیو راد محمدشه آفتاب ملوک
که برق او به وغا التهاب را ماند
بسان شیر دژ آگه بود پیادهٔ شاه
بهروز جنگ و عدویشکلاب را ماند
به هرکجاکه فرازد خیام دولت و فر
بلندگردون بر آن قباب را ماند
سپهر توسنگویی بودکمیت ملک
که ماه یکشبه به روی رکاب را ماند
نهیب تیغملک چیست بوم و جان عدو
که جای ا و بر و بوم خراب را ماند
بلارکش بود الماس رنگ و آتش فعل
ولی به واقعه لعل مذاب را ماند
به شیر ماند در خوردن و فشاندن خون
چنانکه دشمن خسرو دواب را ماند
ز بسکهشادیخیزبتعهد دولت شاه
همی معاینه عهد شباب را ماند
ثنا و منقبت من به چهر دولت شه
بر آفتاب درخشان نقاب را ماند
دوام دولت او تا گهیکه حاجب او
بگوید ایدون یومالحساب را ماند
ز بسکه نرم و لطیفست آب را ماند
هنوز نامده در چشم من روز از هوش
بهخاصیت همه گوییکه خواب را ماند
درست نقطهٔ سرخی که در میان ویست
به جام سیمینگلگون شراب را ماند
کنار او همه رخشان میان او همه چین
بدندو وصفیکیشیخ و شاب را ماند
به ماه ماند و در وی نشان بوسهٔ من
گمان بریکلف ماهتاب را ماند
شعاع او همه چشم مرا کند خیره
اگر غلط نکنم آفتاب را ماند
به روی یکدیگر افتد از دو سو گویی
که جمله دفتر اهل حساب را ماند
چو در ازار قصب یار سازدش پنهان
سهیل رفته به زیر سحاب را ماند
به روی او ز قفا طرهٔ نگارینم
غلالههای خطا بر ثواب را ماند
فراز تحسین یا نی نویشته نفرین
به روی غفران یا نی عذاب را ماند
و یا به خرمن نسرین ز بر به شکل کمند
همی نگون شده شاخهٔ سداب را ماند
و یا به قرص قمر برهمی به هیات مار
به خویش حلقه زده مشک ناب را ماند
و یا به خیمهٔ سیماب رنگ سیمین لون
همی ز عنبر سارا طناب را ماند
و یا به پرّ حواصل که برزده خرمن
پراکنیدهٔ پر غراب را ماند
و یا به برزو برو کتف پور کیکاووس
کمند پر خم افراسیاب را ماند
و یا به پهلوی بدخواه شه فراز رکاب
دوال خسرو مالک رقاب را ماند
خدیو راد محمدشه آفتاب ملوک
که برق او به وغا التهاب را ماند
بسان شیر دژ آگه بود پیادهٔ شاه
بهروز جنگ و عدویشکلاب را ماند
به هرکجاکه فرازد خیام دولت و فر
بلندگردون بر آن قباب را ماند
سپهر توسنگویی بودکمیت ملک
که ماه یکشبه به روی رکاب را ماند
نهیب تیغملک چیست بوم و جان عدو
که جای ا و بر و بوم خراب را ماند
بلارکش بود الماس رنگ و آتش فعل
ولی به واقعه لعل مذاب را ماند
به شیر ماند در خوردن و فشاندن خون
چنانکه دشمن خسرو دواب را ماند
ز بسکهشادیخیزبتعهد دولت شاه
همی معاینه عهد شباب را ماند
ثنا و منقبت من به چهر دولت شه
بر آفتاب درخشان نقاب را ماند
دوام دولت او تا گهیکه حاجب او
بگوید ایدون یومالحساب را ماند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶ - در مدح امیرالامراء نظام الدوله حسین خان در ایام حکومت فارس
دلی که هر چه کند بر مراد یار کند
نخست ترک مراد خود اختیارکند
گرچه ترک مراد خود اختیاری نیست
که عاشق آنچه نماید به اضطرارکند
غریب را که به غربت اسیر یاری شد
که گفته بود اقامت در آن دیارکند
به اضطرار کمندش برد به جانب شهر
غزال را که به صحرا کسی شکار کند
ولی غزال از آن پس که شد اسیرکمند
جز آنکه گردن طاعت نهد چکار کند
ز قید صورت و معنی کسی تواند رست
که در هوای یکی ترک صدهزار کند
نخست آیت فرقان عاشقی حمدست
که حمد پیشه کند هرکه رو به یار کند
نه با ارادت او نام مال و جاه برد
نه با محبت او فکر ننگ و عارکند
بلاست یکهسواری ستاده در صف عشق
کسیست مرد که آهنگ آن سوار کند
محیط دایره آنکس بهسر تواند برد
که پای جهد چو پرگار استوار کند
نه عاشقستکسیکز ملامت اندیشد
که هرکه میطلبد صبر بر خمارکند
نه رستمستکسیکز مصاف رویینتن
سپر بیفکند و ترک کارزار کند
نه عاشقست چو بلبل کسی به صورت گل
که احتراز ز گلچین و زخم خار کند
به کیش عشق کمانوار گوشمالش ده
چو تیر هرکه ز قربان شدن فرارکند
به اتفاق بزرگان کسیست طالبگنج
که مشت تا به کتف در دهان مار کند
کسیست طالب یوسف به اعتقاد درست
که صد رهش چو زلیخا عزیز خوار کند
روان فدای خلیلی نما چو اسماعیل
ورت زمانه چو ابلیس سنگسار کند
چنانکه من ز رخ ماه خود نتابم مهر
به صد بلا اگرم عشق او دچارکند
هزارگونه جفا دیدم از جهان و هنوز
دلم متابعت مهر آن نگارکند
نگار نام بتست و بتی بود مه من
که ماه سجده بر او صد هزار بارکند
دمیده مشک خطش گویی آن دو آهوی چشم
بر آن سرستکه مشک خود آشکارکند
رخش سیه شده اندک ز همنشینی زلف
سیاهکار نکو را سیاهکار کند
به ملک روم اگر چین زلف بگشاید
فضای مملکت روم زنگبار کند
به وقت ناز چو کاکل به روی بپریشد
چو شعر من همه آفاق مشکبار کند
چو شام تیره حصاری کشد ز چنبر زلف
چو ماه چارده جا اندران حصار کند
به وصل عکس رخ او به هجر خون دلم
به هر دو وقت مرا دیده لالهزار کند
به حیله کس نتواند برو چشاند زهر
که زهر را لب او شه خوشگوار کند
مرا بهار و خزان هر دو پیش یکسان است
که او به چهره خزان مرا بهارکند
وگر بهشت دهندم کناره میگیرم
در آن زمانکه مرا -ای درکنارند
هرآنکه هست خریدار ماه صورت او
فلک ز مهر بر او مشتری نثارند
چگونهدر شب تاریک خوانمش بر خویش
که جلوهٔ رخ او لیل را نهار کند
دکان مشک فرو شست گویی آن سر زلف
که طبله طبله برو مشک چین قطار کند
خلیفهٔ شب و روزست زانکهگیتی را
به چهره روشن سازد به طره تار کند
به جبر بوسه زند بر لب و دهان کسی
که مدح و منقبت صاحب اختیار کند
کهینه بندهٔ خسرو مهینه خواجهٔ عصر
که روزگار به ذات وی افتخارکند
فضای مملکت عصر را مساعی او
بدان رسیده که آزرم قندهار کند
به روز همتش ار دانه بر زمین پاشند
هنوز ناشده در خاک، برگ و بار کند
کس ار به باع برد نام او عجب نبوذ
که مرغ مدحش از اوج شاخسار کند
ز شرم همت او بحرها عرق ریزند
اگر به عزم سفر رو سوی بحار کند
وگر زبانهکشد تیغ او به بحر محیط
هرآنچه آب بود اندرو بخارکند
همین نه مدحت خسرو کند به بیداری
که چون به خواب رود مدح شهریار کند
به حزم توسن اجرام را نماید زین
به بخت بُختی افلاک را مهار کند
به تیغ روز وغا ملک را سمین سازد
بهکلکگاه سخاگنج را نزارکند
چنان بود کف او زرفشان ز فرط کرم
که نامه را گه تحریر زرنگار کند
عدو ز فکرت شمشیر او به روز نبرد
اگر به خلد برندش خیال نارند
به روز رزم که گردون سیاهپوش شود
ز بسکه گرد سپه بر فلکگذار کند
بر آفتاب شود شاهراه منطقه گم
همی ز هر طرف آسیمهسر مدار کند
ز بسکه حادثه بارد ز آسمان به زمین
زمین چو منهزمان بانگ زینهار کند
امل به روز بقا خنده قاهقاه زند
اجل ز بیم فنا گریه زار زار کند
بهگرد معرکهگردهن ستاده سرگردان
که در میانه اگر گم شود چه کار کند
سپهر پشت نماید زمین شکم دزدد
دمی که دست بر آن گرز گاوسار کند
سنان نیزهٔ او را زمانه از سر خصم
گمان شاخ درختان میوهدار کند
زهی سخای تو چندان که حرص همت تو
گهر ز سنگ و زر از خاک شوره زار کند
مخالفت چوشود کشته سرفرازترست
از آنکه جا ز زمین بر فراز دار کند
به چشم فتنهکه در خواب باد تا محشر
بلارکت اثر برگ کو کنار کند
کند ز عدل تو گرگ آنچنان حراست میش
که دایه تربیت طفل شیرخوار کند
ز اهتمام تو ملک آنچنان بود ایمن
که عنکبوت نیارد مگس شکار کند
به ضرب آهن تیغش برآری از دل سنگ
به سنگ خصمت اگر جای چون شرار کند
حساب نیک و بد خلق را به روز جزا
به نیم لحظه تواندکه کردگار کند
ولیک روز جزا زان دراز شد کایزد
عطا و جود تو را یک به یک شمار کند
بزرگوارا این خادمت ز بیجایی
بدان رسیده که از مملکت فرار کند
نه آتشستکه بالا رود به چرخ اثیر
نه صرصرست که در بحر و بر گذار کند
نه شیر شرزه که در بیشه معتکف گردد
نه مارگرزهکه آرامگه به غارکند
نه قمری است که بر شاخ سرو گیرد جای
نه مرغزارکه مأوا به مرغزار کند
نهنگ نیست که ساکن شود به لجهٔ بحر
پلنگ نیست که مسکن به کوهسار کند
فرشته نیستکه بر آسمانگشاید بال
ستاره نیست که گرد فلک مدار کند
نه خاک تاری تا رو نهد به مرکز خویش
نه آب جاری تا جا به جویبار کند
نه عقل صرفکه در لامکان مکانگیرد
نه جان پاک که بیجایی اختیار کند
نهنگ لجهٔ فضلست و دست او دریا
از آن عزیمت دریا نهنگوار کند
گرفتم آنکه بود در شاهوار سخن
نه جایگه به صدف دُرّ شاهوار کند
گرفتم آنکه بود مهر نوربار هنر
نه جایگه به فلک مهر نور بار کند
ز التفات تو دارد طمعکه چون خورشید
به خانهیی چو چهارم فلک مدارکند
حکیم گوید کاینده را همی زیبد
که حال خود را از رفته اعتبارکند
هزار خانه وکشور بدانکسی دادی
که مرگشان به دو قرن دگر شکار کند
همان نه خانه بجا ماند و نه خانه خدای
که انقلاب جهان هر دو را غبارکند
مگر مدایح من در زمانه ماند و بس
کش از محامد تو چرخ یادگار کند
سپهر از آن همه دلکش قصور محمودی
به مدح عنصری امروز افتخار کند
جهان از آن همه آواز سنج سنجرشاه
به شعر انوری امروز اختصارکند
بسی ز بخت خود اندر زمانه نومیدم
مگر که لطف تو بازم امیدوار کند
به هرکه تاکه بود نام از یسار و یمین
قضا یمین ترا مایهٔ یسار کند
نخست ترک مراد خود اختیارکند
گرچه ترک مراد خود اختیاری نیست
که عاشق آنچه نماید به اضطرارکند
غریب را که به غربت اسیر یاری شد
که گفته بود اقامت در آن دیارکند
به اضطرار کمندش برد به جانب شهر
غزال را که به صحرا کسی شکار کند
ولی غزال از آن پس که شد اسیرکمند
جز آنکه گردن طاعت نهد چکار کند
ز قید صورت و معنی کسی تواند رست
که در هوای یکی ترک صدهزار کند
نخست آیت فرقان عاشقی حمدست
که حمد پیشه کند هرکه رو به یار کند
نه با ارادت او نام مال و جاه برد
نه با محبت او فکر ننگ و عارکند
بلاست یکهسواری ستاده در صف عشق
کسیست مرد که آهنگ آن سوار کند
محیط دایره آنکس بهسر تواند برد
که پای جهد چو پرگار استوار کند
نه عاشقستکسیکز ملامت اندیشد
که هرکه میطلبد صبر بر خمارکند
نه رستمستکسیکز مصاف رویینتن
سپر بیفکند و ترک کارزار کند
نه عاشقست چو بلبل کسی به صورت گل
که احتراز ز گلچین و زخم خار کند
به کیش عشق کمانوار گوشمالش ده
چو تیر هرکه ز قربان شدن فرارکند
به اتفاق بزرگان کسیست طالبگنج
که مشت تا به کتف در دهان مار کند
کسیست طالب یوسف به اعتقاد درست
که صد رهش چو زلیخا عزیز خوار کند
روان فدای خلیلی نما چو اسماعیل
ورت زمانه چو ابلیس سنگسار کند
چنانکه من ز رخ ماه خود نتابم مهر
به صد بلا اگرم عشق او دچارکند
هزارگونه جفا دیدم از جهان و هنوز
دلم متابعت مهر آن نگارکند
نگار نام بتست و بتی بود مه من
که ماه سجده بر او صد هزار بارکند
دمیده مشک خطش گویی آن دو آهوی چشم
بر آن سرستکه مشک خود آشکارکند
رخش سیه شده اندک ز همنشینی زلف
سیاهکار نکو را سیاهکار کند
به ملک روم اگر چین زلف بگشاید
فضای مملکت روم زنگبار کند
به وقت ناز چو کاکل به روی بپریشد
چو شعر من همه آفاق مشکبار کند
چو شام تیره حصاری کشد ز چنبر زلف
چو ماه چارده جا اندران حصار کند
به وصل عکس رخ او به هجر خون دلم
به هر دو وقت مرا دیده لالهزار کند
به حیله کس نتواند برو چشاند زهر
که زهر را لب او شه خوشگوار کند
مرا بهار و خزان هر دو پیش یکسان است
که او به چهره خزان مرا بهارکند
وگر بهشت دهندم کناره میگیرم
در آن زمانکه مرا -ای درکنارند
هرآنکه هست خریدار ماه صورت او
فلک ز مهر بر او مشتری نثارند
چگونهدر شب تاریک خوانمش بر خویش
که جلوهٔ رخ او لیل را نهار کند
دکان مشک فرو شست گویی آن سر زلف
که طبله طبله برو مشک چین قطار کند
خلیفهٔ شب و روزست زانکهگیتی را
به چهره روشن سازد به طره تار کند
به جبر بوسه زند بر لب و دهان کسی
که مدح و منقبت صاحب اختیار کند
کهینه بندهٔ خسرو مهینه خواجهٔ عصر
که روزگار به ذات وی افتخارکند
فضای مملکت عصر را مساعی او
بدان رسیده که آزرم قندهار کند
به روز همتش ار دانه بر زمین پاشند
هنوز ناشده در خاک، برگ و بار کند
کس ار به باع برد نام او عجب نبوذ
که مرغ مدحش از اوج شاخسار کند
ز شرم همت او بحرها عرق ریزند
اگر به عزم سفر رو سوی بحار کند
وگر زبانهکشد تیغ او به بحر محیط
هرآنچه آب بود اندرو بخارکند
همین نه مدحت خسرو کند به بیداری
که چون به خواب رود مدح شهریار کند
به حزم توسن اجرام را نماید زین
به بخت بُختی افلاک را مهار کند
به تیغ روز وغا ملک را سمین سازد
بهکلکگاه سخاگنج را نزارکند
چنان بود کف او زرفشان ز فرط کرم
که نامه را گه تحریر زرنگار کند
عدو ز فکرت شمشیر او به روز نبرد
اگر به خلد برندش خیال نارند
به روز رزم که گردون سیاهپوش شود
ز بسکه گرد سپه بر فلکگذار کند
بر آفتاب شود شاهراه منطقه گم
همی ز هر طرف آسیمهسر مدار کند
ز بسکه حادثه بارد ز آسمان به زمین
زمین چو منهزمان بانگ زینهار کند
امل به روز بقا خنده قاهقاه زند
اجل ز بیم فنا گریه زار زار کند
بهگرد معرکهگردهن ستاده سرگردان
که در میانه اگر گم شود چه کار کند
سپهر پشت نماید زمین شکم دزدد
دمی که دست بر آن گرز گاوسار کند
سنان نیزهٔ او را زمانه از سر خصم
گمان شاخ درختان میوهدار کند
زهی سخای تو چندان که حرص همت تو
گهر ز سنگ و زر از خاک شوره زار کند
مخالفت چوشود کشته سرفرازترست
از آنکه جا ز زمین بر فراز دار کند
به چشم فتنهکه در خواب باد تا محشر
بلارکت اثر برگ کو کنار کند
کند ز عدل تو گرگ آنچنان حراست میش
که دایه تربیت طفل شیرخوار کند
ز اهتمام تو ملک آنچنان بود ایمن
که عنکبوت نیارد مگس شکار کند
به ضرب آهن تیغش برآری از دل سنگ
به سنگ خصمت اگر جای چون شرار کند
حساب نیک و بد خلق را به روز جزا
به نیم لحظه تواندکه کردگار کند
ولیک روز جزا زان دراز شد کایزد
عطا و جود تو را یک به یک شمار کند
بزرگوارا این خادمت ز بیجایی
بدان رسیده که از مملکت فرار کند
نه آتشستکه بالا رود به چرخ اثیر
نه صرصرست که در بحر و بر گذار کند
نه شیر شرزه که در بیشه معتکف گردد
نه مارگرزهکه آرامگه به غارکند
نه قمری است که بر شاخ سرو گیرد جای
نه مرغزارکه مأوا به مرغزار کند
نهنگ نیست که ساکن شود به لجهٔ بحر
پلنگ نیست که مسکن به کوهسار کند
فرشته نیستکه بر آسمانگشاید بال
ستاره نیست که گرد فلک مدار کند
نه خاک تاری تا رو نهد به مرکز خویش
نه آب جاری تا جا به جویبار کند
نه عقل صرفکه در لامکان مکانگیرد
نه جان پاک که بیجایی اختیار کند
نهنگ لجهٔ فضلست و دست او دریا
از آن عزیمت دریا نهنگوار کند
گرفتم آنکه بود در شاهوار سخن
نه جایگه به صدف دُرّ شاهوار کند
گرفتم آنکه بود مهر نوربار هنر
نه جایگه به فلک مهر نور بار کند
ز التفات تو دارد طمعکه چون خورشید
به خانهیی چو چهارم فلک مدارکند
حکیم گوید کاینده را همی زیبد
که حال خود را از رفته اعتبارکند
هزار خانه وکشور بدانکسی دادی
که مرگشان به دو قرن دگر شکار کند
همان نه خانه بجا ماند و نه خانه خدای
که انقلاب جهان هر دو را غبارکند
مگر مدایح من در زمانه ماند و بس
کش از محامد تو چرخ یادگار کند
سپهر از آن همه دلکش قصور محمودی
به مدح عنصری امروز افتخار کند
جهان از آن همه آواز سنج سنجرشاه
به شعر انوری امروز اختصارکند
بسی ز بخت خود اندر زمانه نومیدم
مگر که لطف تو بازم امیدوار کند
به هرکه تاکه بود نام از یسار و یمین
قضا یمین ترا مایهٔ یسار کند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده قهرمان میرزا حکمران آذربایجان طابثراه فرماید
هر کرا ایزد اختیار کند
در دوگیتیش بختیارکند
وانکه را کردگار کرد عزیز
نتواند زمانه خوارکند
بس نماید مدار چرخکهن
تا یکی را جهان مدار کند
صه چون شاه خاوران ملک
که بدو ملک افتخار کند
قهرمان میرزاکه از سخطش
ملک الموت زینهارکند
آنکه چون پا به کارزار نهد
بر بداندیش کارزار کند
خنگش از گرد در بسیط زمین
هرچه دشتاست کوهسار کند
تبرش از سهم در دیار عدو
هرچه چشمستاشکبار کند
تیغش ار نیست نو بهار چرا
دامن خاک لالهزارکند
باش تا بوم روم را ز غبار
تیره چون اهل زنگبارکند
باش تا عزم مملکتگیرش
فتح کشمیر و قندهار کند
باش تا موکب جهانگردش
عزم فرغانه و حصارکند
جیشش از مور تیغ و مار سنان
پهنه را پر ز مور و مار کند
قتل و تاراج و اخذ مال و منال
به یکی حمله هر چهارکند
در مذاق عدو مهابت او
شهد را زهر ناگوارکند
دشمن از ملک او برون نرود
مگر از این جهان فرارکند
نفس باد عنبرین گردد
چون به خاک درش گذار کند
با تن دشمنان کند قهرش
آنچه با پرنیان شرارکند
با دل دوستان کند مهرش
آنچه با بوستان بهارکند
کس نیارد که تا به روز شمار
جود یکروزهاش شمارکند
آفتابیست بر فراز سپهر
جا چو بر خنگ راهوار کند
ای امیریکه یک پیادهٔ تو
کار یکم مملکت سوارکند
در جهان هیچ راز پنهان نیست
کش نه رای تو آشکارکند
نبرد جان عدو ز سطوت تو
گر ز پولاد صد حصار کند
فلک سفله را قضا نه عجب
گر به کاخ تو پردهدار کند
لاجرم عنکبوت پرده زند
چون نبی جایگاه به غار کند
بس عجب نیست کز رعایت تو
پشه سیمرغ را شکار کند
در صف کینه خنجرت کاری
با تن خصم نابکار کند
کافریدون به خیره سر ضحاک
همی ازگرزگاو سارکند
گوش آفاق را مشاطهٔ صنع
از عطای تو گوشوار کند
شهریارا سزدکه دولت تو
فخر از صدر روزگار کند
دولت تست چرخ و او اختر
چرخ از اختر افتخارکند
آن امیریکهکوه را سخطش
همچو سیماب بیقرارکند
آنکه در چشم فتنه انصافش
اثر برگ کوکنار کند
خرد پیر راکیاست او
سخرهٔ طفل شیرخوار کند
بحر عمانکهین عطیهٔ اوست
که به هنگام اضطرار کند
ورنهدر یک نفس دو عالم را
خود به یک سایلی نثارکند
حزم او آبگینه را به مثل
همچو البرز استوار کند
نکند تکیه برکسی الاک
تکیه بر عونکردگارکند
به دو انگشت نی سرانگشتش
کار صد تیغ آبدارکند
هست یکتن ولی بهجودت رای
روز کین کار صدهزار کند
ابر دستش به دشت اگر بارد
دشت را بحر بیکنار کند
خسروا بهکه در محامد تو
فکر قاآنی اختصارکند
تا همی خاک را عبیرآگین
نفس باد نوبهارکند
ابر اردیبهشت بستان را
مخزن در شاهوار کند
دولتت را چو حزم آصف عهد
ملک العرش پایدارکند
در دوگیتیش بختیارکند
وانکه را کردگار کرد عزیز
نتواند زمانه خوارکند
بس نماید مدار چرخکهن
تا یکی را جهان مدار کند
صه چون شاه خاوران ملک
که بدو ملک افتخار کند
قهرمان میرزاکه از سخطش
ملک الموت زینهارکند
آنکه چون پا به کارزار نهد
بر بداندیش کارزار کند
خنگش از گرد در بسیط زمین
هرچه دشتاست کوهسار کند
تبرش از سهم در دیار عدو
هرچه چشمستاشکبار کند
تیغش ار نیست نو بهار چرا
دامن خاک لالهزارکند
باش تا بوم روم را ز غبار
تیره چون اهل زنگبارکند
باش تا عزم مملکتگیرش
فتح کشمیر و قندهار کند
باش تا موکب جهانگردش
عزم فرغانه و حصارکند
جیشش از مور تیغ و مار سنان
پهنه را پر ز مور و مار کند
قتل و تاراج و اخذ مال و منال
به یکی حمله هر چهارکند
در مذاق عدو مهابت او
شهد را زهر ناگوارکند
دشمن از ملک او برون نرود
مگر از این جهان فرارکند
نفس باد عنبرین گردد
چون به خاک درش گذار کند
با تن دشمنان کند قهرش
آنچه با پرنیان شرارکند
با دل دوستان کند مهرش
آنچه با بوستان بهارکند
کس نیارد که تا به روز شمار
جود یکروزهاش شمارکند
آفتابیست بر فراز سپهر
جا چو بر خنگ راهوار کند
ای امیریکه یک پیادهٔ تو
کار یکم مملکت سوارکند
در جهان هیچ راز پنهان نیست
کش نه رای تو آشکارکند
نبرد جان عدو ز سطوت تو
گر ز پولاد صد حصار کند
فلک سفله را قضا نه عجب
گر به کاخ تو پردهدار کند
لاجرم عنکبوت پرده زند
چون نبی جایگاه به غار کند
بس عجب نیست کز رعایت تو
پشه سیمرغ را شکار کند
در صف کینه خنجرت کاری
با تن خصم نابکار کند
کافریدون به خیره سر ضحاک
همی ازگرزگاو سارکند
گوش آفاق را مشاطهٔ صنع
از عطای تو گوشوار کند
شهریارا سزدکه دولت تو
فخر از صدر روزگار کند
دولت تست چرخ و او اختر
چرخ از اختر افتخارکند
آن امیریکهکوه را سخطش
همچو سیماب بیقرارکند
آنکه در چشم فتنه انصافش
اثر برگ کوکنار کند
خرد پیر راکیاست او
سخرهٔ طفل شیرخوار کند
بحر عمانکهین عطیهٔ اوست
که به هنگام اضطرار کند
ورنهدر یک نفس دو عالم را
خود به یک سایلی نثارکند
حزم او آبگینه را به مثل
همچو البرز استوار کند
نکند تکیه برکسی الاک
تکیه بر عونکردگارکند
به دو انگشت نی سرانگشتش
کار صد تیغ آبدارکند
هست یکتن ولی بهجودت رای
روز کین کار صدهزار کند
ابر دستش به دشت اگر بارد
دشت را بحر بیکنار کند
خسروا بهکه در محامد تو
فکر قاآنی اختصارکند
تا همی خاک را عبیرآگین
نفس باد نوبهارکند
ابر اردیبهشت بستان را
مخزن در شاهوار کند
دولتت را چو حزم آصف عهد
ملک العرش پایدارکند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸ - در ستایش شاهزاده مبرور شجاع السلطنه حسنعلی میرزا گوید
قضا چو مسند اقبال در جهان افکند
به عزم داوری شاهکامران افکند
ابو الشجاع حسن شه که شیر گردون را
مهابتش تب و لرز اندر استخوان افکند
تهمتنی که به یک چین چهره سطوت او
هزار لرزه بر اندام آسمان افکند
دلاوریکه ز یک خم خام پر خم و تاب
هزار سلسله بر بالکهکشان افکند
به نیمکاوش فکرت ز رای مویشکاف
هزار رخنه در ابداع کنفکان افکند
ز قطرهای که چکد ز ابر دست او بر خاک
توان بنای دوصد بحر بیکران افکند
فتد زکاخ وی ار سنگریزهیی به زمین
ازو اساس جهان دگر توان افکند
تنی که کرد خیال خلاف او به ضمیر
اجل به دودهٔ او مرگ ناگهان افکند
ز بس که دهرهٔ او بحر بهرمان آورد
به دهر طنطنه در کان بهرمان افکند
گره گشود ز کار زمانه شمشیرش
گره چو در خم ابروی جانستان افکند
فلک ز بهر زمینبوس آستانهٔ او
به لابه خود را در پای پاسبان افکند
بر آستان ز فرومایگی چو بار نیافت
به عذر فعل خطا خاک در دهان افکند
تویی که ابر کفت دودهٔ دنائت را
ز یک افاضهٔ فیضی ز خانمان افکند
توییکه نسخهٔ دیباچهٔ جلادت تو
حدیث رستم دستان ز داستان افکند
اساس فتنه برافتاد آن زمان ز جهان
که جوش جیش تو آشوب در جهان افکند
سنان قهر تو در خرق و التیام فلک
حکیم فلسفه را باز درگمان افکند
نبود خون عدو آنچه روزکین بر خاک
پرند قهر تو چون نقش پرنیان افکند
حسامت از تب لازم چو گشت لاغر و زرد
پی علاج خود از چهره ناردان افکند
فضای درگهت از نه فلک وسیعترست
عجب که وقعه درین تیره خاکدان افکند
نیام تیغ تو آن برغمان تیره دلست
کهگاهکینهوری دوزخ از دهان افکند
بلارک تو اگر نیست خیرهسر بهمن
گذر ز بهر چه در کام برغمان افکند
زمانه عرض غلامان درگهت میداد
سپهر خود را دزدیده در میان افکند
شها ز قهر پرندوشت آتشین آهم
شرار در دل ابنای انس و جان افکند
روا مدار که خلقی زنند شکرخند
که ذره را ز نظر شاه خاوران افکند
کسیکه معدن چندین هزار فضل بود
نشایدش به چنین رنج بیکران افکند
ز من جهانی در خنده زانکه سطوت تو
به سرخ چهرهٔ من رنگ زعفران افکند
ز یک شکنج به روی مهابت تو به من
دو قوم را بهگمان عقل نکتهدان افکند
یکی بر آنکه به ظاهر ز بهر سود نهان
بهنام او ملک این قرعهٔ زیان افکند
برای برتری پایه سایه بر سر او
همای تربیت شاهکامران افکند
یکی بر آنکه به باطن شه از ظهور خطا
مرا ز چشم مقیمان آستان افکند
ز قهر بارخدایی بسان بارخدای
چو پست پایه عزازیلش از جنان افکند
بهراستیکه خود اندر تحیرمکه ملک
به من ز بهر چه این خشم ناگهان افکند
خلاصه کز پی تشکیک خلق از در لطف
به ناتوان تن من خلعتی توان افکند
به دهر تاکه سرایند انس و جانکه رسول
صلای دین شریعت در انس و جان افکند
ز امن عدل تو افکنده باد رسم ستم
چنانکه معدلتکسری از جهان افکند
به عزم داوری شاهکامران افکند
ابو الشجاع حسن شه که شیر گردون را
مهابتش تب و لرز اندر استخوان افکند
تهمتنی که به یک چین چهره سطوت او
هزار لرزه بر اندام آسمان افکند
دلاوریکه ز یک خم خام پر خم و تاب
هزار سلسله بر بالکهکشان افکند
به نیمکاوش فکرت ز رای مویشکاف
هزار رخنه در ابداع کنفکان افکند
ز قطرهای که چکد ز ابر دست او بر خاک
توان بنای دوصد بحر بیکران افکند
فتد زکاخ وی ار سنگریزهیی به زمین
ازو اساس جهان دگر توان افکند
تنی که کرد خیال خلاف او به ضمیر
اجل به دودهٔ او مرگ ناگهان افکند
ز بس که دهرهٔ او بحر بهرمان آورد
به دهر طنطنه در کان بهرمان افکند
گره گشود ز کار زمانه شمشیرش
گره چو در خم ابروی جانستان افکند
فلک ز بهر زمینبوس آستانهٔ او
به لابه خود را در پای پاسبان افکند
بر آستان ز فرومایگی چو بار نیافت
به عذر فعل خطا خاک در دهان افکند
تویی که ابر کفت دودهٔ دنائت را
ز یک افاضهٔ فیضی ز خانمان افکند
توییکه نسخهٔ دیباچهٔ جلادت تو
حدیث رستم دستان ز داستان افکند
اساس فتنه برافتاد آن زمان ز جهان
که جوش جیش تو آشوب در جهان افکند
سنان قهر تو در خرق و التیام فلک
حکیم فلسفه را باز درگمان افکند
نبود خون عدو آنچه روزکین بر خاک
پرند قهر تو چون نقش پرنیان افکند
حسامت از تب لازم چو گشت لاغر و زرد
پی علاج خود از چهره ناردان افکند
فضای درگهت از نه فلک وسیعترست
عجب که وقعه درین تیره خاکدان افکند
نیام تیغ تو آن برغمان تیره دلست
کهگاهکینهوری دوزخ از دهان افکند
بلارک تو اگر نیست خیرهسر بهمن
گذر ز بهر چه در کام برغمان افکند
زمانه عرض غلامان درگهت میداد
سپهر خود را دزدیده در میان افکند
شها ز قهر پرندوشت آتشین آهم
شرار در دل ابنای انس و جان افکند
روا مدار که خلقی زنند شکرخند
که ذره را ز نظر شاه خاوران افکند
کسیکه معدن چندین هزار فضل بود
نشایدش به چنین رنج بیکران افکند
ز من جهانی در خنده زانکه سطوت تو
به سرخ چهرهٔ من رنگ زعفران افکند
ز یک شکنج به روی مهابت تو به من
دو قوم را بهگمان عقل نکتهدان افکند
یکی بر آنکه به ظاهر ز بهر سود نهان
بهنام او ملک این قرعهٔ زیان افکند
برای برتری پایه سایه بر سر او
همای تربیت شاهکامران افکند
یکی بر آنکه به باطن شه از ظهور خطا
مرا ز چشم مقیمان آستان افکند
ز قهر بارخدایی بسان بارخدای
چو پست پایه عزازیلش از جنان افکند
بهراستیکه خود اندر تحیرمکه ملک
به من ز بهر چه این خشم ناگهان افکند
خلاصه کز پی تشکیک خلق از در لطف
به ناتوان تن من خلعتی توان افکند
به دهر تاکه سرایند انس و جانکه رسول
صلای دین شریعت در انس و جان افکند
ز امن عدل تو افکنده باد رسم ستم
چنانکه معدلتکسری از جهان افکند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - در مدح امیر بی شبیه و عدیل سلیل جلیل خلیل منیع جود و سخا آقاخان متخلص به عطامه ظله فرماید
.آدمی باید بهگیتی عمر جاویدان کند
تا یکی از صد تواند مدح آقاخان کند
محکمران خطهٔکرمانکه ابر دست او
خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان کند
در بر اوکمترست از پیر زالی پور زال
او زکینگر بهر هیجا جای بر یکرانکند
خصم را گو پیش تیغش جوشن و خفتان مپرس
مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند
خنجر آتشفشانش از لباس زندگی
خصمراعریانکند چونخویش راعریانکند
صیت اه بگرفتمیتی را چو ور مهر و ماه
نور مهر و ماه را حاسد چسان پنهانکند
خاک ره را مهر او همسان کند با آسمان
واسمان را قهر او با خاک ره یکسان کند
گردش چشمش به یک ایمای ابروگاه خشم
موی مژگان را به چشم بدکنش سوهان کند
خود به سیر لاله و ریحان ندارد احتیاج
کز نگاهی خاک وگل را لاله و ریحان کند
آب تیغش ملک ویران را ز نو آباد کرد
هرکجا ویرانه آری آبش آبادان کند
نسبتجودش بهعمانکی دهمکاو هر زمان
جیب سائل را ز گوهر غیرت عمان کند
اوجردوندر حضیض جا او مشکل رسد
بر فلک بیچاره خود را چند سرگردان کند
نرم گردد خصمشوماز ضرب گرز او چو موم
گر براز آهن دل از رو پیکر از سندانکند
چرخ با وی چون ستیزد کانکه خاید پتک را
ز ابلهی بیچاره باید چارهٔ دندان کند
صاحبا قاآنی از شوق تو در اقلیم فارس
روز و شب در دل خیال خطهٔ کرمان کند
یاد آن شب کز خیالت چشم من پر نور بود
تیره چشمم را ز سیل قطره چون قطران کند
عیش آنشب را اگر با صد زبان خواهد بیان
نیستش پایان و گر خود عمر بیپایان کند
دارد از جود دو دستتآرزو یکدست فرش
تا طراز بزمگاه و زینت ایوانکند
هم ز بهر گلرخی کز وی و ثاقم گلشنست
تحفهیی بایدکه او را همچوگل خندانکند
تحفهاش شالیست تا سالی ببندد بر میان
برتری زامثال جوید فخر بر اقرانکند
خود تو دانی گر دلی باشد مرا در پیش اوست
اختیار او راست گر آباد و گر ویران کند
من به قدر همت خودکردم استدعا و تو
همتت دیگر ندانم تا چه حد احسان کند
باد دور دولتت ایمن زکید روزگار
تا به گرد خاک ساکن آسمان جولان کند
تا یکی از صد تواند مدح آقاخان کند
محکمران خطهٔکرمانکه ابر دست او
خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان کند
در بر اوکمترست از پیر زالی پور زال
او زکینگر بهر هیجا جای بر یکرانکند
خصم را گو پیش تیغش جوشن و خفتان مپرس
مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند
خنجر آتشفشانش از لباس زندگی
خصمراعریانکند چونخویش راعریانکند
صیت اه بگرفتمیتی را چو ور مهر و ماه
نور مهر و ماه را حاسد چسان پنهانکند
خاک ره را مهر او همسان کند با آسمان
واسمان را قهر او با خاک ره یکسان کند
گردش چشمش به یک ایمای ابروگاه خشم
موی مژگان را به چشم بدکنش سوهان کند
خود به سیر لاله و ریحان ندارد احتیاج
کز نگاهی خاک وگل را لاله و ریحان کند
آب تیغش ملک ویران را ز نو آباد کرد
هرکجا ویرانه آری آبش آبادان کند
نسبتجودش بهعمانکی دهمکاو هر زمان
جیب سائل را ز گوهر غیرت عمان کند
اوجردوندر حضیض جا او مشکل رسد
بر فلک بیچاره خود را چند سرگردان کند
نرم گردد خصمشوماز ضرب گرز او چو موم
گر براز آهن دل از رو پیکر از سندانکند
چرخ با وی چون ستیزد کانکه خاید پتک را
ز ابلهی بیچاره باید چارهٔ دندان کند
صاحبا قاآنی از شوق تو در اقلیم فارس
روز و شب در دل خیال خطهٔ کرمان کند
یاد آن شب کز خیالت چشم من پر نور بود
تیره چشمم را ز سیل قطره چون قطران کند
عیش آنشب را اگر با صد زبان خواهد بیان
نیستش پایان و گر خود عمر بیپایان کند
دارد از جود دو دستتآرزو یکدست فرش
تا طراز بزمگاه و زینت ایوانکند
هم ز بهر گلرخی کز وی و ثاقم گلشنست
تحفهیی بایدکه او را همچوگل خندانکند
تحفهاش شالیست تا سالی ببندد بر میان
برتری زامثال جوید فخر بر اقرانکند
خود تو دانی گر دلی باشد مرا در پیش اوست
اختیار او راست گر آباد و گر ویران کند
من به قدر همت خودکردم استدعا و تو
همتت دیگر ندانم تا چه حد احسان کند
باد دور دولتت ایمن زکید روزگار
تا به گرد خاک ساکن آسمان جولان کند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۳ - در ستایش نواب فریدون میرزا فرماید
هرکرا دل سپیدکار بود
با سیه طرگانش یار بود
شود از قیدکفر و دین آزاد
بسته هر دل به زلف یار بود
به کمند بتان گرفتارست
زی من آنکس که رستگار بود
چون به کاری نهاد باید دل
خود ازین خوبتر چکار بود
زندهیی را که میل خوبان نیست
مرده است ارچه زندهوار بود
تجربت رفت و جز به عشق بتان
مرد را فوت روزگار بود
خاصه چون یار من که از رخ و زلف
رشککشمیر و قندهار بود
چین زلفش حصار ماه و به حسن
شور چین فتنهٔ حصار بود
گرد رخ زلفکانش پنداری
روم محصور زنگبار بود
یا همی صف کشیده بر در چین
از دو سو لشکر بهار بود
قامتش یک بهشت سرو و به سرو
کی شقیق و بنفشه یار بود
عارضش یک سپهر ماه و به ماه
کی زره زلف مشکبار بود
لبش اهواز نیست لیک در او
شکر و قند بار بار بود
چشمش آهوست در نگاه اگر
دیدی آهو که جانشکار بود
زلفش افعی بود گر افعی را
هیچگه لاله درکنار بود
چشم او کافر آمدست و چسانش
تکیه بر تیغ ذوالفقار بود
ور همی نرگسست از مژه چون
گرد نرگس دمیده خار بود
لب او لعل و لعل کس نشنید
صدف در شاهوار بود
غبغبش چاهگفتم ار به مثل
چاه را ماه در جوار بود
رخ او لاله است و این عجبست
کز رخش لاله داغدار بود
تخم فتنه است خال و در ره دل
رخ رنگینش فتنهزار بود
دیدم آن چهر و زلف و دانستم
صبح را پرده شام تار بود
بجز از چشم او ندیدهکسی
ترک بیباده در خمار بود
وصف چهرش نگفته دفتر من
همچو ارژنگ پرنگار بود
به لب لعل او اشارتکرد
کلک من زان شکرنثار بود
وصف چشمش نمودهام زانرو
سخنم سحر آشکار بود
دیده روی ستاره کردارش
چشمم از آن ستاره بار بود
به خیال دو زلف و سبز خطش
خاطرم پر ز مور و مار بود
فکر مژگانش در دلم بگذشت
سینهام زان سبب فکار بود
دیدم آن روی کاو مرا دیگر
نه گلستان نه نوبهار بود
کز بهار و چمن فراغت نه
هرکرا چشم پرنگار بود
کی چمیدنکند چو قامت یار
سرو گیرم به جویبار بود
کی دمیدن کند چو طلعت دوست
لاله گیرم که در ایار بود
کی بود همچو ترک من خندان
کبک گیرم به کوهسار بود
کی خرام آورد چو دلبر من
گیرم آهو به هر دیار بود
گفتم از چشم همچو اوست گوزن
کی قدحگیر و میگسار بود
در خرامستگر تذرو چو دوست
کی زرهپوش و کینگذار بود
ترک من نوش جان و نوش لبست
خاصه وقتیکه بادهخوار بود
وقتی ار شورشیکند سهلست
کانهم از تلخی عقار بود
کبکوگور وگوزنو نیک تذرو
یار خوشتر ز هر چهار بود
گلشنی نوشکفته است و لیک
هرکنارش دو صد هزار بود
سر نهد در کف ارادت او
هر کرا در کف اختیار بود
دلفریبست گاه بردن دل
حیلهپرداز و سحرکار بود
زره رستمست زلفش و دل
همچو خود سفندیار بود
سنگ در سنگ سنگ در دل کوه
واو بر این هر سه کامگار بود
لیک سنگش به زیر سیم نهان
کوه سیمینش در ازار بود
کشد اینکوه را به هر طرفی
با میانی که مویوار بود
تن ما نیست آن میان نحیف
اینقدر از چه بردبار بود
وین عجبکشگه خرام آنکوه
همچو سیماب بیقرار بود
راست پنداری از نهیب ملک
پیکر خصم نابکار بود
دادگر آفتاب ملک و ملک
کش فلک خنگ راهوار بود
شاه فیروز فر فریدون شه
کافریدونش پردهدار بود
آنکه در پیش شیر شادروانش
بیروان شیر مرغزار بود
روز کین از سنان نیزهٔ او
جرم گردون به زینهار بود
هرکجا تافت رای روشن او
قرص خورشید سخت تار بود
بخت او را اگر کنند لبوس
فر و اقبالش پود و تار بود
عدل او دهر را شدست پناه
تیغ او ملک را حصار بود
چون ز آهنکند حصارکسی
لاجرم سخت استوار بود
منصب خود به تیغ او سپرد
اجل آنجاکهکارزار بود
جان کش از دست تیغ او نبرد
خصم اگر یک اگر هزار بود
کوه بینی درون بحر چو او
درکفش گرزگاوسار بود
آفتابیست بر سپهر برین
چون به خنگ فلک سوار بود
با کف درفشان بود چو سحاب
چون که بر تخت روزبار بود
عالمی را یسار داده یمینش
که یمینش جهان یسار بود
جام بلور در کفش گویی
آفتابی ستارهبار بود
ابر جوشندهایست ناشرگنج
گر به رامش درونش یار بود
ببر کوشندهایست ناهب جان
چون خداوند گیرودار بود
بحر آنجا همیکند افغان
چرخ اینجا به زینهار بود
معدن آنجا فقیر و مفلس گشت
دشمن اینجا ضعیف و زار بود
اندرین هر دو وقت دشمن و دوست
لاجرم صاحب اقتدار بود
دوستان بر به تخت دارایی
دشمنان بر فراز دار بود
زر به هر جا بود عزیز آید
جز که در دست شاه خوار بود
عدل او را درون چشم فتن
اثر برگ کوکنار بود
دشمن گوهرست و سیم کفش
چون که بر تخت زرنگار بود
عالم خلق را چو درنگری
از وجود وی افتخار بود
وصف او کس یکی ز صد نکند
وقتش ار تا صف شمار بود
لیک قصد من آنکه داند خلق
کز مدیح ویم دثار بود
نه فلگ را بهگرد مرکز خاک
تا روان روز و شب مدار بود
بر سر خلق و حکم جاویدان
حکمفرما و تاجدار بود
با سیه طرگانش یار بود
شود از قیدکفر و دین آزاد
بسته هر دل به زلف یار بود
به کمند بتان گرفتارست
زی من آنکس که رستگار بود
چون به کاری نهاد باید دل
خود ازین خوبتر چکار بود
زندهیی را که میل خوبان نیست
مرده است ارچه زندهوار بود
تجربت رفت و جز به عشق بتان
مرد را فوت روزگار بود
خاصه چون یار من که از رخ و زلف
رشککشمیر و قندهار بود
چین زلفش حصار ماه و به حسن
شور چین فتنهٔ حصار بود
گرد رخ زلفکانش پنداری
روم محصور زنگبار بود
یا همی صف کشیده بر در چین
از دو سو لشکر بهار بود
قامتش یک بهشت سرو و به سرو
کی شقیق و بنفشه یار بود
عارضش یک سپهر ماه و به ماه
کی زره زلف مشکبار بود
لبش اهواز نیست لیک در او
شکر و قند بار بار بود
چشمش آهوست در نگاه اگر
دیدی آهو که جانشکار بود
زلفش افعی بود گر افعی را
هیچگه لاله درکنار بود
چشم او کافر آمدست و چسانش
تکیه بر تیغ ذوالفقار بود
ور همی نرگسست از مژه چون
گرد نرگس دمیده خار بود
لب او لعل و لعل کس نشنید
صدف در شاهوار بود
غبغبش چاهگفتم ار به مثل
چاه را ماه در جوار بود
رخ او لاله است و این عجبست
کز رخش لاله داغدار بود
تخم فتنه است خال و در ره دل
رخ رنگینش فتنهزار بود
دیدم آن چهر و زلف و دانستم
صبح را پرده شام تار بود
بجز از چشم او ندیدهکسی
ترک بیباده در خمار بود
وصف چهرش نگفته دفتر من
همچو ارژنگ پرنگار بود
به لب لعل او اشارتکرد
کلک من زان شکرنثار بود
وصف چشمش نمودهام زانرو
سخنم سحر آشکار بود
دیده روی ستاره کردارش
چشمم از آن ستاره بار بود
به خیال دو زلف و سبز خطش
خاطرم پر ز مور و مار بود
فکر مژگانش در دلم بگذشت
سینهام زان سبب فکار بود
دیدم آن روی کاو مرا دیگر
نه گلستان نه نوبهار بود
کز بهار و چمن فراغت نه
هرکرا چشم پرنگار بود
کی چمیدنکند چو قامت یار
سرو گیرم به جویبار بود
کی دمیدن کند چو طلعت دوست
لاله گیرم که در ایار بود
کی بود همچو ترک من خندان
کبک گیرم به کوهسار بود
کی خرام آورد چو دلبر من
گیرم آهو به هر دیار بود
گفتم از چشم همچو اوست گوزن
کی قدحگیر و میگسار بود
در خرامستگر تذرو چو دوست
کی زرهپوش و کینگذار بود
ترک من نوش جان و نوش لبست
خاصه وقتیکه بادهخوار بود
وقتی ار شورشیکند سهلست
کانهم از تلخی عقار بود
کبکوگور وگوزنو نیک تذرو
یار خوشتر ز هر چهار بود
گلشنی نوشکفته است و لیک
هرکنارش دو صد هزار بود
سر نهد در کف ارادت او
هر کرا در کف اختیار بود
دلفریبست گاه بردن دل
حیلهپرداز و سحرکار بود
زره رستمست زلفش و دل
همچو خود سفندیار بود
سنگ در سنگ سنگ در دل کوه
واو بر این هر سه کامگار بود
لیک سنگش به زیر سیم نهان
کوه سیمینش در ازار بود
کشد اینکوه را به هر طرفی
با میانی که مویوار بود
تن ما نیست آن میان نحیف
اینقدر از چه بردبار بود
وین عجبکشگه خرام آنکوه
همچو سیماب بیقرار بود
راست پنداری از نهیب ملک
پیکر خصم نابکار بود
دادگر آفتاب ملک و ملک
کش فلک خنگ راهوار بود
شاه فیروز فر فریدون شه
کافریدونش پردهدار بود
آنکه در پیش شیر شادروانش
بیروان شیر مرغزار بود
روز کین از سنان نیزهٔ او
جرم گردون به زینهار بود
هرکجا تافت رای روشن او
قرص خورشید سخت تار بود
بخت او را اگر کنند لبوس
فر و اقبالش پود و تار بود
عدل او دهر را شدست پناه
تیغ او ملک را حصار بود
چون ز آهنکند حصارکسی
لاجرم سخت استوار بود
منصب خود به تیغ او سپرد
اجل آنجاکهکارزار بود
جان کش از دست تیغ او نبرد
خصم اگر یک اگر هزار بود
کوه بینی درون بحر چو او
درکفش گرزگاوسار بود
آفتابیست بر سپهر برین
چون به خنگ فلک سوار بود
با کف درفشان بود چو سحاب
چون که بر تخت روزبار بود
عالمی را یسار داده یمینش
که یمینش جهان یسار بود
جام بلور در کفش گویی
آفتابی ستارهبار بود
ابر جوشندهایست ناشرگنج
گر به رامش درونش یار بود
ببر کوشندهایست ناهب جان
چون خداوند گیرودار بود
بحر آنجا همیکند افغان
چرخ اینجا به زینهار بود
معدن آنجا فقیر و مفلس گشت
دشمن اینجا ضعیف و زار بود
اندرین هر دو وقت دشمن و دوست
لاجرم صاحب اقتدار بود
دوستان بر به تخت دارایی
دشمنان بر فراز دار بود
زر به هر جا بود عزیز آید
جز که در دست شاه خوار بود
عدل او را درون چشم فتن
اثر برگ کوکنار بود
دشمن گوهرست و سیم کفش
چون که بر تخت زرنگار بود
عالم خلق را چو درنگری
از وجود وی افتخار بود
وصف او کس یکی ز صد نکند
وقتش ار تا صف شمار بود
لیک قصد من آنکه داند خلق
کز مدیح ویم دثار بود
نه فلگ را بهگرد مرکز خاک
تا روان روز و شب مدار بود
بر سر خلق و حکم جاویدان
حکمفرما و تاجدار بود
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۴ - در ستایش شاهزاده مبرور فریدون میرزا فرماید
هرجاکه پارسی بت من جلوهگر شود
بس شیخ پارسا که به رندی سمر شود
گر در طراز شاهد من بگذرد به ناز
از طلعتش طراز طراز دگر شود
ور بگذرد به عزم سیاحت به روم و چین
هرجا بتی است سنگدل و سیمبر شود
ور بنگرد به باغ گل از بهر دیدنش
با آنکه جمله روست سراپا بصر شود
زانرو به چشم من مژگان نیشتر شده
تا خونفشانیم ز غمش بیشتر شود
یزدانکه آفریده مژه بهر پاس چشم
پس چون همی به چشم مرا نیشتر شود
زان نیش تر چو شیشهٔ حجام هر دمم
لبریز خون دو دیدهٔ حسرتنگر شود
در موج خون دو دیدهٔ من ماندی بدان
کوه عقیق سایهفکن در شمر شود
ای لعبت حصار ز رخ پرده برفکن
زان پیشکاب دیدهٔ من پردهدر شود
بنیاد صبر و طاقتم از روی و موی تو
تاکی چو روی و موی تو زیر و زبر شود
زیر و زبر همی چکنی روی و موی خویش
مگذار ابر تیره حجاب قمر شود
حالم تبه نخواهی خال سیه بپوش
کان دانه دام مردم صاحبظر شود
رخسار آبدار تو در زلف تابدار
ماند به گرد ماه که کژدم سپر شود
.کژدم سپر شود مهگردون وای شگفت
در پیشگرد ماه توکژدم سپر شود
بیداد گرچه عادت ترکان بود
ترکی ندیدهام چو تو بیدادگر شود
هر جا که قدفرازی جانها هبا بود
هرجاکه رخفروزی خونها هدر شهرد
با آنکه از غم تو به عالم شدم عَلَم
هر روز حال من علمالله بتر شود
دل رند و لاابالی و شیدا شد از غمت
خرم غمیکه مایهٔ چندین هنر شود
تو دل بری و روزی ما خون دل بود
تو می خوری و قسمت ما دردسر شود
گویی دو چشم من شمری پر کواکبست
هر شبکه بیرخ توکواکبشمر شود
آیی شبی به دامنم ایکاش مر مرا
تا دامنم ز سروقدتکاشمر شود
زی مرز غاتفر به ساحت چرا رویم
هرجا تو پرده برفکنی غاتفر شود
ور نسخه یی برند ز رویت به زنگبار
یغما شود حصار شود کاشغر شود
چونانکه سیم اشک من از رنگ لعل تو
مرجان شود عقیق شود معصفر شود
ای ترک جز لبت شَهِدالله نیافتم
شهدی که پردهدار سی و دو گهر شود
جز زلف تیرهٔ تو ندیدمکه زاغ را
ماه دو هفته تعبیه در زیر پر شود
آهو کند ز خون جگر مشک و مشک را
زاهوی مشکبار تو خون در جگر شود
خالت به زیر زلف گرید به رخ چنانک
هندویی از حبش به سوی شوشتر شود
ترکا توبی که از دل سختت بر آب جوی
افسونی ار دمند به سختی حجر شود
یا حسرتا بدین دل سختیکه مر مراست
مشکلکه تیر نالهٔ ماکارگر شود
ازعشق روی و موی تو بیخوابوخور شدم
وین عیش عاشقست که بی خواب و خور شود
برخیز و می بیاور و بنشین و بوسه ده
تا جیب و آستین و لبم پر شکر شود
یک ره میان بزم به عشرت کمر گشای
تا بویه دست من به میانتکمر شود
از فر بخت تخت سلیمان دهم به باد
گر دل مرا به مور خطت راهبر شود
طوبی لک ای نگار بهشتیکه قامتت
طوبیصفت هماره به خوبی سمر شود
برجه بیا بگو بشنو می بده بنوش
مگذار عمر بر سر بوک و مگر شود
وز بهر آنکه رنج جهانت رود ز یاد
چندان بخوان مدیح ملک کت ز بر شود
تا تنگ شکرتکه در آن جای بوسه نیست
باشد که بوسه جای شه نامور شود
شاه جهان فریدونکاندر صف نبرد
گردون چوگرد خنگ ورا بر اثر شود
آن بوالمظفری که غبار سمند او
هنگام وقعه سرمهٔ چشم ظفر شود
نه وهم با رکایب او همعنان رود
نه چرخ با عزایم او همسفر شود
هر آهویی که در کنف حفظ او گریخت
نشگفت اگر معاینه چون شیر نر شود
جایی نبیند از جهت جاه او برون
تا هر کجا که پیک نظر پیسپر شود
تا گه بود بر ایمن و گاهی بر ایسرش
گه ماه تیغ گردد و گاهی سپر شود
ماند همی به گرز تو در دست راد تو
گرکوه بوقبیس به بحر خزر شود
صیت عطای تست که چون نور آفتاب
یک چشم زد ز خاور تا باختر شود
تا پشت بوالبشر بگریزد ز بیم تو
گر نطفهٔ عدو ز سنانت خبر شود
کمتر نتیجهیی بود از لطف و عنف تو
هر خیر و شر که حاملهٔ نفع و ضر شود
کمتر وسیلهیی بود از مهر وکین تو
هر نفع و ضر که رابطهٔ خیر و شر شود
هرخشک و هر تریکهبههر بحر و هر بریست
گاه نوال جود ترا ماحضر شود
حزم تو اختراع وجود و عدم کند
رای تو پیشکار قضا و قدر شود
لله درّک ای ملکی کز هراس تو
در چشم مور شیر ژیان مستتر شود
نبود عجب که نطفهٔ خصمت ز بطن مام
از بیم باژگونه به صلب پدر شود
تنها نه جانور شود از هیبتت گیا
کز رحمت تو نیزگیا جانور شرد
هر نطفهیی زکلک تو تخم عنایتیست
کز آن هزار شاخ امل بارور شود
بر نیل مصر تابد اگر برق تیغ تو
آبش شرار گردد و موجش شرر شود
در بزم مادح تو فلک پهن کرده گوش
تا از مدایحت چو صدف پر درر شود
بر درگهت نماز برد از در نیاز
هر صبح کافتاب ز مشرق بدر شود
از بیم برق تیغ تو در دودمان خصم
مشکلکه هیچ ظفه ازین پس پسر شود
زان ساده شد چو اطلس رومی مهین سپهر
تا جامهٔ جلال ترا آستر شود
آتش کشد نفیر و ز دل برکشد زفیر
خصم ترا به حشر مقر گر سقر شود
خصم ترا به جنت اگر جا دهد خدای
جنت سقر شود چو مر او را مقر شود
روزیکه از هزاهز ترکان فتنهجوی
اقطاع روزگار پر از شور و شر شود
مغز ستاره از شرر تیغ بردمد
گوش زمانه از فزع کوس کر شود
گردون شود چو بیشهٔ شیران مردمال
از تیر چوبهاکه به عیوق بر شود
ای بس صلیبها که شود در هوا پدید
چون تیرها برنده با یکدگر شود
احجار پهنه جوشن و خود و زره شود
اشجار عرصه ناوک و تیغ و تبر شود
نوک سنانت از جگر خصم نابکار
خون آن قدر خورد که به رنگ جگر شود
از آب هفت دریا تف سنان تو
نگذارد آن قدر که پی مور تر شود
دیبای سرخ گسترد از بس پرند تو
دشت وغا معاینه چون شوشتر شود
تا بنگرد نبرد تو در دشت کارزار
خود یلان چو درع سراپا بصر شود
در دست دشمن تو زبانی شود سنان
تا سر کند فغان و بر او نوحهگر شود
شاهاگر این قصیده شود مر ترا پسند
چون صیت همتت به جهان مشتهر شود
چون سیم و زر عزیز بود لیک خود مباد
کاو نزد شاه خوارتر از سیم و زر شود
او چونگهر یتیم بود شه یتیمدوست
شایدگر از قبول ملک مفتخر شود
گو شاهم اعتبار کند گرچه گفتهاند
«یارب مباد آنکه گدا معتبر شود»
گرچه ز طول مدح تو کس را ملال نیست
لیکن به ار ثنا به دعا مختص شود
چون جیب قوس سینهٔ خصمت دریده باد
چندانکه خط سهم عمود وتر شود
جاری چو آب امر تو درکوه و دشت باد
ساری چو باد حکم تو در بحر و بر شود
بس شیخ پارسا که به رندی سمر شود
گر در طراز شاهد من بگذرد به ناز
از طلعتش طراز طراز دگر شود
ور بگذرد به عزم سیاحت به روم و چین
هرجا بتی است سنگدل و سیمبر شود
ور بنگرد به باغ گل از بهر دیدنش
با آنکه جمله روست سراپا بصر شود
زانرو به چشم من مژگان نیشتر شده
تا خونفشانیم ز غمش بیشتر شود
یزدانکه آفریده مژه بهر پاس چشم
پس چون همی به چشم مرا نیشتر شود
زان نیش تر چو شیشهٔ حجام هر دمم
لبریز خون دو دیدهٔ حسرتنگر شود
در موج خون دو دیدهٔ من ماندی بدان
کوه عقیق سایهفکن در شمر شود
ای لعبت حصار ز رخ پرده برفکن
زان پیشکاب دیدهٔ من پردهدر شود
بنیاد صبر و طاقتم از روی و موی تو
تاکی چو روی و موی تو زیر و زبر شود
زیر و زبر همی چکنی روی و موی خویش
مگذار ابر تیره حجاب قمر شود
حالم تبه نخواهی خال سیه بپوش
کان دانه دام مردم صاحبظر شود
رخسار آبدار تو در زلف تابدار
ماند به گرد ماه که کژدم سپر شود
.کژدم سپر شود مهگردون وای شگفت
در پیشگرد ماه توکژدم سپر شود
بیداد گرچه عادت ترکان بود
ترکی ندیدهام چو تو بیدادگر شود
هر جا که قدفرازی جانها هبا بود
هرجاکه رخفروزی خونها هدر شهرد
با آنکه از غم تو به عالم شدم عَلَم
هر روز حال من علمالله بتر شود
دل رند و لاابالی و شیدا شد از غمت
خرم غمیکه مایهٔ چندین هنر شود
تو دل بری و روزی ما خون دل بود
تو می خوری و قسمت ما دردسر شود
گویی دو چشم من شمری پر کواکبست
هر شبکه بیرخ توکواکبشمر شود
آیی شبی به دامنم ایکاش مر مرا
تا دامنم ز سروقدتکاشمر شود
زی مرز غاتفر به ساحت چرا رویم
هرجا تو پرده برفکنی غاتفر شود
ور نسخه یی برند ز رویت به زنگبار
یغما شود حصار شود کاشغر شود
چونانکه سیم اشک من از رنگ لعل تو
مرجان شود عقیق شود معصفر شود
ای ترک جز لبت شَهِدالله نیافتم
شهدی که پردهدار سی و دو گهر شود
جز زلف تیرهٔ تو ندیدمکه زاغ را
ماه دو هفته تعبیه در زیر پر شود
آهو کند ز خون جگر مشک و مشک را
زاهوی مشکبار تو خون در جگر شود
خالت به زیر زلف گرید به رخ چنانک
هندویی از حبش به سوی شوشتر شود
ترکا توبی که از دل سختت بر آب جوی
افسونی ار دمند به سختی حجر شود
یا حسرتا بدین دل سختیکه مر مراست
مشکلکه تیر نالهٔ ماکارگر شود
ازعشق روی و موی تو بیخوابوخور شدم
وین عیش عاشقست که بی خواب و خور شود
برخیز و می بیاور و بنشین و بوسه ده
تا جیب و آستین و لبم پر شکر شود
یک ره میان بزم به عشرت کمر گشای
تا بویه دست من به میانتکمر شود
از فر بخت تخت سلیمان دهم به باد
گر دل مرا به مور خطت راهبر شود
طوبی لک ای نگار بهشتیکه قامتت
طوبیصفت هماره به خوبی سمر شود
برجه بیا بگو بشنو می بده بنوش
مگذار عمر بر سر بوک و مگر شود
وز بهر آنکه رنج جهانت رود ز یاد
چندان بخوان مدیح ملک کت ز بر شود
تا تنگ شکرتکه در آن جای بوسه نیست
باشد که بوسه جای شه نامور شود
شاه جهان فریدونکاندر صف نبرد
گردون چوگرد خنگ ورا بر اثر شود
آن بوالمظفری که غبار سمند او
هنگام وقعه سرمهٔ چشم ظفر شود
نه وهم با رکایب او همعنان رود
نه چرخ با عزایم او همسفر شود
هر آهویی که در کنف حفظ او گریخت
نشگفت اگر معاینه چون شیر نر شود
جایی نبیند از جهت جاه او برون
تا هر کجا که پیک نظر پیسپر شود
تا گه بود بر ایمن و گاهی بر ایسرش
گه ماه تیغ گردد و گاهی سپر شود
ماند همی به گرز تو در دست راد تو
گرکوه بوقبیس به بحر خزر شود
صیت عطای تست که چون نور آفتاب
یک چشم زد ز خاور تا باختر شود
تا پشت بوالبشر بگریزد ز بیم تو
گر نطفهٔ عدو ز سنانت خبر شود
کمتر نتیجهیی بود از لطف و عنف تو
هر خیر و شر که حاملهٔ نفع و ضر شود
کمتر وسیلهیی بود از مهر وکین تو
هر نفع و ضر که رابطهٔ خیر و شر شود
هرخشک و هر تریکهبههر بحر و هر بریست
گاه نوال جود ترا ماحضر شود
حزم تو اختراع وجود و عدم کند
رای تو پیشکار قضا و قدر شود
لله درّک ای ملکی کز هراس تو
در چشم مور شیر ژیان مستتر شود
نبود عجب که نطفهٔ خصمت ز بطن مام
از بیم باژگونه به صلب پدر شود
تنها نه جانور شود از هیبتت گیا
کز رحمت تو نیزگیا جانور شرد
هر نطفهیی زکلک تو تخم عنایتیست
کز آن هزار شاخ امل بارور شود
بر نیل مصر تابد اگر برق تیغ تو
آبش شرار گردد و موجش شرر شود
در بزم مادح تو فلک پهن کرده گوش
تا از مدایحت چو صدف پر درر شود
بر درگهت نماز برد از در نیاز
هر صبح کافتاب ز مشرق بدر شود
از بیم برق تیغ تو در دودمان خصم
مشکلکه هیچ ظفه ازین پس پسر شود
زان ساده شد چو اطلس رومی مهین سپهر
تا جامهٔ جلال ترا آستر شود
آتش کشد نفیر و ز دل برکشد زفیر
خصم ترا به حشر مقر گر سقر شود
خصم ترا به جنت اگر جا دهد خدای
جنت سقر شود چو مر او را مقر شود
روزیکه از هزاهز ترکان فتنهجوی
اقطاع روزگار پر از شور و شر شود
مغز ستاره از شرر تیغ بردمد
گوش زمانه از فزع کوس کر شود
گردون شود چو بیشهٔ شیران مردمال
از تیر چوبهاکه به عیوق بر شود
ای بس صلیبها که شود در هوا پدید
چون تیرها برنده با یکدگر شود
احجار پهنه جوشن و خود و زره شود
اشجار عرصه ناوک و تیغ و تبر شود
نوک سنانت از جگر خصم نابکار
خون آن قدر خورد که به رنگ جگر شود
از آب هفت دریا تف سنان تو
نگذارد آن قدر که پی مور تر شود
دیبای سرخ گسترد از بس پرند تو
دشت وغا معاینه چون شوشتر شود
تا بنگرد نبرد تو در دشت کارزار
خود یلان چو درع سراپا بصر شود
در دست دشمن تو زبانی شود سنان
تا سر کند فغان و بر او نوحهگر شود
شاهاگر این قصیده شود مر ترا پسند
چون صیت همتت به جهان مشتهر شود
چون سیم و زر عزیز بود لیک خود مباد
کاو نزد شاه خوارتر از سیم و زر شود
او چونگهر یتیم بود شه یتیمدوست
شایدگر از قبول ملک مفتخر شود
گو شاهم اعتبار کند گرچه گفتهاند
«یارب مباد آنکه گدا معتبر شود»
گرچه ز طول مدح تو کس را ملال نیست
لیکن به ار ثنا به دعا مختص شود
چون جیب قوس سینهٔ خصمت دریده باد
چندانکه خط سهم عمود وتر شود
جاری چو آب امر تو درکوه و دشت باد
ساری چو باد حکم تو در بحر و بر شود
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵ - در ستایش پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه غازی طالالله بقاه و تال اللّه مناه در زمان ولیعهدی فرماید
تمام گشت مه روزه و هلال دمید
هلال عید به ماهی تمام باید دید
بنوش جام هلالی به یاد ابروی یار
که همچو ابروی یار از افق هلال دمید
لب سوال ببند و دهان خم بگشای
که روزه رفت و ندارم مجال گفت و شنید
ز زاهدان چه سرایی به شاهدان بگرای
بس است نقل و روایت بیار نغل و نبید
رسید عید و گذشت آن مهی که در کف ما
مدام در عوض جام سبحه میگردید
بریز خون صراحی که قهرمان سپهر
به خنجر مه نو حنجر صیام برید
جراحتی به دل از روزه داشت شیشهٔ می
چو پنبه از سر زخمش فتاد خون بچکید
مگر هلال درین ماه روزه داشت چو من
که گونه زرد شدش از ملال و پشت خمید
نشان داغ ولیعهد اگر نداشت هلال
چرا ز دیدن او رنگ آفتاب پرید
هنوز در دل من هست ذوق حالت دوش
که ترک نوش لب من ز راه مست رسید
اگرچه قافیه یابد خِلل ولی به مثل
چوگل نباشد در باغ هم خوشست خوید
دو زلفداشتمهمچون دو شب برابر روز
و یا دو هندوی عریان مقابل خورشید
چو نقطهٔ دهنش تنگ و در وی از تنگی
سخن چو دایره برگرد خویش میگردید
سواد مردمک چشم من به عارض او
چو گوی ساج بهمیدان عاج میغلطید
غرض بیامد بنشست و با هزار ادب
به رسم عادت احباب حال من پرسید
.چهگفتگفتکه ماه صیام شد سپری
وز آسمان پی قتلش هلال تیغ کشید
یار باده که از عمر تا دمی باقیست
به عیش و شادی باید همی چمید و چرید
رفیق تازه بجوی و رحیق کهنه بخواه
که بحر رنج و فنا را کناره نیست پدید
بدادمبش قدحی می که همچو جوهر عقل
نرفته در لبش از جام در دماغ دوید
مئی چوکاهربا زرد وکف نشسته بر او
چو در حدیقهٔ بیجاده شاخ مروارید
و یا تو گفتی در بوستان به قوت طبع
همی شکوفه بر اطراف سندروس دمید
چو مستگشت ولیعهد را ثناییگفت
که چرخ در عوض کام گام او بوسید
روان نصرت و بازوی فتح ناصر دین
که هرچه تیغش بگرفت خامهاش بخشید
هنوز مهر رخش بود در حجاب عدم
که همچو صبح ز شوقش وجود جامه درید
شها تویی که گه حشر مست برخیزد
ز جام تیغ تو هر کاو شراب مرگ چشید
تویی که کان هنر راست خامهٔ تو گهر
توییکه قفل ظفر راست خنجر تو کلید
سر سنان تو ضرغام مرگ را ناخن
زه کمان تو بازوی فتح را تعوید
کلف گرفت چو رخسار ماه پنجهٔ مهر
ز رشک روی تو از بسکه پشت دست گزید
وجود حاصل چندین هزار ساله فروخت
بهای آن مه یک روزه طاعت تو خرید
مگرکهگیتی غارست و تو رسول که چرخ
به گرد گیتی چون عنکبوت تار تنید
مگر شرارهٔ تیغ تو دید روز مصاف
که آتش از فزع او به صلب خاره خزید
مشام غالیه و مغز مشک یافت ز کام
نسیم خلق تو تا بر دماغ دهر وزید
ز ننگ آنکه کمانت نمود پشت به خصم
خم کمند تو بر خود چو مار میپیچید
چو دید منتقم قهرت آن کژی ز کمان
فکند زه به گلوی و دو گوش او مالید
چه وقت طایر تیر تو پر گشاد ز هم
که نسر چرخ چو بسمل میان خون نطپید
به مهد عهد تو آن لحظه خفت کودک امن
که شیر فتح ز پستان ناوک تو مکید
هماره تاکه در آفاق هست پست و بلد
همیشه تا که در ایام هست زشت و پلید
چو دهر درکنف دولتت بیارامد
هر آن کسی که چو دولت ز دشن تو رمید
هلال عید به ماهی تمام باید دید
بنوش جام هلالی به یاد ابروی یار
که همچو ابروی یار از افق هلال دمید
لب سوال ببند و دهان خم بگشای
که روزه رفت و ندارم مجال گفت و شنید
ز زاهدان چه سرایی به شاهدان بگرای
بس است نقل و روایت بیار نغل و نبید
رسید عید و گذشت آن مهی که در کف ما
مدام در عوض جام سبحه میگردید
بریز خون صراحی که قهرمان سپهر
به خنجر مه نو حنجر صیام برید
جراحتی به دل از روزه داشت شیشهٔ می
چو پنبه از سر زخمش فتاد خون بچکید
مگر هلال درین ماه روزه داشت چو من
که گونه زرد شدش از ملال و پشت خمید
نشان داغ ولیعهد اگر نداشت هلال
چرا ز دیدن او رنگ آفتاب پرید
هنوز در دل من هست ذوق حالت دوش
که ترک نوش لب من ز راه مست رسید
اگرچه قافیه یابد خِلل ولی به مثل
چوگل نباشد در باغ هم خوشست خوید
دو زلفداشتمهمچون دو شب برابر روز
و یا دو هندوی عریان مقابل خورشید
چو نقطهٔ دهنش تنگ و در وی از تنگی
سخن چو دایره برگرد خویش میگردید
سواد مردمک چشم من به عارض او
چو گوی ساج بهمیدان عاج میغلطید
غرض بیامد بنشست و با هزار ادب
به رسم عادت احباب حال من پرسید
.چهگفتگفتکه ماه صیام شد سپری
وز آسمان پی قتلش هلال تیغ کشید
یار باده که از عمر تا دمی باقیست
به عیش و شادی باید همی چمید و چرید
رفیق تازه بجوی و رحیق کهنه بخواه
که بحر رنج و فنا را کناره نیست پدید
بدادمبش قدحی می که همچو جوهر عقل
نرفته در لبش از جام در دماغ دوید
مئی چوکاهربا زرد وکف نشسته بر او
چو در حدیقهٔ بیجاده شاخ مروارید
و یا تو گفتی در بوستان به قوت طبع
همی شکوفه بر اطراف سندروس دمید
چو مستگشت ولیعهد را ثناییگفت
که چرخ در عوض کام گام او بوسید
روان نصرت و بازوی فتح ناصر دین
که هرچه تیغش بگرفت خامهاش بخشید
هنوز مهر رخش بود در حجاب عدم
که همچو صبح ز شوقش وجود جامه درید
شها تویی که گه حشر مست برخیزد
ز جام تیغ تو هر کاو شراب مرگ چشید
تویی که کان هنر راست خامهٔ تو گهر
توییکه قفل ظفر راست خنجر تو کلید
سر سنان تو ضرغام مرگ را ناخن
زه کمان تو بازوی فتح را تعوید
کلف گرفت چو رخسار ماه پنجهٔ مهر
ز رشک روی تو از بسکه پشت دست گزید
وجود حاصل چندین هزار ساله فروخت
بهای آن مه یک روزه طاعت تو خرید
مگرکهگیتی غارست و تو رسول که چرخ
به گرد گیتی چون عنکبوت تار تنید
مگر شرارهٔ تیغ تو دید روز مصاف
که آتش از فزع او به صلب خاره خزید
مشام غالیه و مغز مشک یافت ز کام
نسیم خلق تو تا بر دماغ دهر وزید
ز ننگ آنکه کمانت نمود پشت به خصم
خم کمند تو بر خود چو مار میپیچید
چو دید منتقم قهرت آن کژی ز کمان
فکند زه به گلوی و دو گوش او مالید
چه وقت طایر تیر تو پر گشاد ز هم
که نسر چرخ چو بسمل میان خون نطپید
به مهد عهد تو آن لحظه خفت کودک امن
که شیر فتح ز پستان ناوک تو مکید
هماره تاکه در آفاق هست پست و بلد
همیشه تا که در ایام هست زشت و پلید
چو دهر درکنف دولتت بیارامد
هر آن کسی که چو دولت ز دشن تو رمید
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶ - در مدح حسینخان صاحباختیار فرماید
بهار آمدکه ازگلبن همی بانگ هزار آید
به هر ساعت خروش مرغ زار از مرغزار آید
تو گویی ارغنون بستند بر هر شاخ و هر برگی
ز بس بانگ تذرو و صلصل و دراج و سار آید
بجوشد مغز جان چون بوی گل از گلستان خیزد
بپرد مرغ دل چون بانگ مرغ از شاخسار آید
خروش عندلیب و صوت سار و ناله ی قمری
گهی ازگل گهی از سروبن گه از چنار آید
تو گویی ساحت بستان بهشت عدن را ماند
ز بس غلمان و حور آنجا قطار اندر قطار آید
یکیگیرد بهکف لالهکه ترکیب قدح دارد
یکی برگل کند تحسین کزو بوی نگار آید
کی با دلبر ساده به طرف بوستان گردد
یکی با ساغر باده به طرف جویبار آید
یکی بیند چمن را بیتأمل مرحبا گوید
یکی بوید سمن را مات صنعکردگار آید
یکی بر لاله پاکوبد که هیهی رنگ میدارد
یکی از گل به وجد آید که بخبخ بوی یار آید
یکی بر سبزه میغلطد یکی بر لاله میرقصد
یکی گاهی رود از هش یکی گه هوشیار آید
ز هر سوتی نواش، ارغنون و چگ و نی آید
ز هرکویی صدای بربط و طنبور و تار آید
کی آنجا نوازد نی یکی آنجاگسارد می
صدای های و هوی و هی ز هر سو صدهزار آید
به هر جا جشنی و جوشی به هر گامی قدح نوشی
نماند غالبا هوشی چو فصل نوبهار آید
مگر در سنبلستان ماه من ژولیدهگیسو را
که از سنبل به مغزم بوی جان بیاختیار آید
الا یا ساقیا می ده به جان من پیاپی ده
دمادم هی خور و هی ده که میترسم خمار آید
سیه شد از ریا روزم بده آب ریا سوزم
به جانت گر دوصد خرمن ریا یک جو به کار آید
نمیدانیکنار سبزه چون لذت دهد باده
خصوص آن دم که از گلزار باد مشکبار آید
به حق باده خوارانی که می نوشد با خوبان
که بیخوبان بهکامم آبکوثر ناگوار آید
شراب تلخ میخواهم به شیرینیکه از شورش
خرد دیوانه گردد کوه و صحرا بیقرار آید
دلم بر دشت شوخی شاهدی شنگی که همچو او
نه ماهی از ختن خیزد نه ترکی از حصار آید
چو باد آن زلف تاریکش به رخسارش بشوراند
پی تاراج چینگویی سپاه زنگبار آید
دمی کز همگشایم حلقهای زلف مشکینش
به مغزم کاروان در کاروان مشک تتار آید
به جان اوکه هرگهکاکل وگیسوی او بینم
جهان گویی به چشم من پر از افعیّ و مار آید
چو بوسم لعل شیرینش لبم هندوستان گردد
چو بینم روی رنگینش دو چشمم قندهار آید
نظر از بوستان بندم اگر او چهره بگشاید
کنار از دوستانگیرمگرم او درکنار آید
کنار خویش را پر عقرب جراره میبینم
دمی کاندر کنارم با دو زلف تا بدار آید
نگاهم چون همیغلطد ز روی او بهموی او
به چشمم عالم هستی پر از دود و شرار آید
و خط و زلف و مژه و ابرو وگیسویش
جهانتاریکدر چشممچو یکمشتغبار آید
چهرمزست این نمیدانم که چون زلف و رخش بینم
به چشمم هر دوگیتی گاه روشنگاه تار آید
رخش اهواز را ماند کزو کژدم همی خیزد
دمیکان زلف پر چینش به روی آبدار آید
کشد موی میانش روز و شبکوهگرانگویی
مرا ماند که با این لاغری بس بردبار آید
لب قاآنی از وصف لبش بنگاله را ماند
کزو هردم نبات و قند و شکر باربار آید
الا یا سرو سیمینا ببین آن باده و مینا
که گویی از کُهِ سینا تجلی آشکار آید
مرا گویی که تحسین کن چو سرتاپای من بینی
تو سر تا پای تحسینی تو را تحسین چه کار آید
بجوشد مغز من هرگه که گویی فخر خوبانم
تو خلاق نکویانی ترا زین فخر عار آید
گلتخوانم مهت دانم نه هیچت وصف نتوانم
که حیرانم نمیدانم چه وصفت سازگار آید
تو چون در خانه آیی خانه رشک بوستان گردد
اگر فصل خزان در بوستان آیی بهار آید
غریبیکز تو برگردد به شهر خویش مینالد
که پندارد به غربت از بر خویش و تبار آید
چرا باید کشیدن منت نقاش و صورتگر
تو در هر خانهکآیی خانه پر نقشا و نگار آید
نگارا صبح نوروزست و روز بوسهات امروز
که در اسلام این سنت به هر عیدی شعار آید
به یادتهست در مستی دو مه زین پیش میگفتم
که چون نوروز آید نوبت بوس وکنار آید
تو شکر خنده میکردی و نیک آهسته میگفتی
بود نوروز من روزی که صاحباختیار آید
حسینخان میر ملکجم که چون در بزم بنشیند
نصیب اهلگیتی از یمین او یسار آید
بهگاهکینهگر تنها نشیند از بر توسن
بد اندیشش چنان داند که یک دنیا سوار آید
بهگاه خشم مژگانهای او در چشم بدخواهان
چو تیر تهمتن در دیدهٔ اسفندیار آید
چو از دست زرافشانش نگارد خامهام وصفی
ورق اندر در و دیوان شعرم زرنگار آید
حکیمی گفته هر کس خون خورد لاغر شود اکنون
یقینم شد که شمشیرش ز خونخوردن نزار آید
به روز رزم او در گوش اهل مشرق و مغرب
به هر جانب که رو آرند بانگ زینهار آید
ز شوق آنکه بر مردم کف رادش ببخشاید
زر از کان سیم از معدن دُر از قعر بحار آید
بهروز واقعهزالماس تیغشبسکه خون جوشد
توگویی پهنهٔگیتی همه یاقوت زار آید
محاسب گفت روزی بشمرم جودش ولی ترسم
ز خجلت برنیارد سر اگر روز شمار آید
گه کین با کف زربخش چون بر رخش بنشیند
بدان ماند که ابری بر فراز کوهسار آید
حصاری نیست ملک آفرینش را مگر حزمش
چه غم جیش فا راکاندران محکم حصار آید
فلک قد را ملک صد را بهار آید به هر سالی
به بوی آنکه از خلقت بهگیتی یادگار آید
بهعیدتتهنیتگویند ومنگویمتوخود عیدی
به عیدت تهنیت هر کاو نماید شرمسار آید
مرا نوروز بد روزی که دیدم چهر فیروزت
دگر نوروزها در پیش من بیاعتبار آید
الا تا نسبت صد را اگر با چارصد سنجی
چنان چون نسبت ده با چهلیک با چهار آید
حساب دولتت افزوناز آنکاندر حساب افتد
شمار مدتت بیرون ازان کاندر شمار آید
تو پنداری دهانت بحر عمانست قاآنی
که از وی رشته اندر رشته در شاهوار آید
به هر ساعت خروش مرغ زار از مرغزار آید
تو گویی ارغنون بستند بر هر شاخ و هر برگی
ز بس بانگ تذرو و صلصل و دراج و سار آید
بجوشد مغز جان چون بوی گل از گلستان خیزد
بپرد مرغ دل چون بانگ مرغ از شاخسار آید
خروش عندلیب و صوت سار و ناله ی قمری
گهی ازگل گهی از سروبن گه از چنار آید
تو گویی ساحت بستان بهشت عدن را ماند
ز بس غلمان و حور آنجا قطار اندر قطار آید
یکیگیرد بهکف لالهکه ترکیب قدح دارد
یکی برگل کند تحسین کزو بوی نگار آید
کی با دلبر ساده به طرف بوستان گردد
یکی با ساغر باده به طرف جویبار آید
یکی بیند چمن را بیتأمل مرحبا گوید
یکی بوید سمن را مات صنعکردگار آید
یکی بر لاله پاکوبد که هیهی رنگ میدارد
یکی از گل به وجد آید که بخبخ بوی یار آید
یکی بر سبزه میغلطد یکی بر لاله میرقصد
یکی گاهی رود از هش یکی گه هوشیار آید
ز هر سوتی نواش، ارغنون و چگ و نی آید
ز هرکویی صدای بربط و طنبور و تار آید
کی آنجا نوازد نی یکی آنجاگسارد می
صدای های و هوی و هی ز هر سو صدهزار آید
به هر جا جشنی و جوشی به هر گامی قدح نوشی
نماند غالبا هوشی چو فصل نوبهار آید
مگر در سنبلستان ماه من ژولیدهگیسو را
که از سنبل به مغزم بوی جان بیاختیار آید
الا یا ساقیا می ده به جان من پیاپی ده
دمادم هی خور و هی ده که میترسم خمار آید
سیه شد از ریا روزم بده آب ریا سوزم
به جانت گر دوصد خرمن ریا یک جو به کار آید
نمیدانیکنار سبزه چون لذت دهد باده
خصوص آن دم که از گلزار باد مشکبار آید
به حق باده خوارانی که می نوشد با خوبان
که بیخوبان بهکامم آبکوثر ناگوار آید
شراب تلخ میخواهم به شیرینیکه از شورش
خرد دیوانه گردد کوه و صحرا بیقرار آید
دلم بر دشت شوخی شاهدی شنگی که همچو او
نه ماهی از ختن خیزد نه ترکی از حصار آید
چو باد آن زلف تاریکش به رخسارش بشوراند
پی تاراج چینگویی سپاه زنگبار آید
دمی کز همگشایم حلقهای زلف مشکینش
به مغزم کاروان در کاروان مشک تتار آید
به جان اوکه هرگهکاکل وگیسوی او بینم
جهان گویی به چشم من پر از افعیّ و مار آید
چو بوسم لعل شیرینش لبم هندوستان گردد
چو بینم روی رنگینش دو چشمم قندهار آید
نظر از بوستان بندم اگر او چهره بگشاید
کنار از دوستانگیرمگرم او درکنار آید
کنار خویش را پر عقرب جراره میبینم
دمی کاندر کنارم با دو زلف تا بدار آید
نگاهم چون همیغلطد ز روی او بهموی او
به چشمم عالم هستی پر از دود و شرار آید
و خط و زلف و مژه و ابرو وگیسویش
جهانتاریکدر چشممچو یکمشتغبار آید
چهرمزست این نمیدانم که چون زلف و رخش بینم
به چشمم هر دوگیتی گاه روشنگاه تار آید
رخش اهواز را ماند کزو کژدم همی خیزد
دمیکان زلف پر چینش به روی آبدار آید
کشد موی میانش روز و شبکوهگرانگویی
مرا ماند که با این لاغری بس بردبار آید
لب قاآنی از وصف لبش بنگاله را ماند
کزو هردم نبات و قند و شکر باربار آید
الا یا سرو سیمینا ببین آن باده و مینا
که گویی از کُهِ سینا تجلی آشکار آید
مرا گویی که تحسین کن چو سرتاپای من بینی
تو سر تا پای تحسینی تو را تحسین چه کار آید
بجوشد مغز من هرگه که گویی فخر خوبانم
تو خلاق نکویانی ترا زین فخر عار آید
گلتخوانم مهت دانم نه هیچت وصف نتوانم
که حیرانم نمیدانم چه وصفت سازگار آید
تو چون در خانه آیی خانه رشک بوستان گردد
اگر فصل خزان در بوستان آیی بهار آید
غریبیکز تو برگردد به شهر خویش مینالد
که پندارد به غربت از بر خویش و تبار آید
چرا باید کشیدن منت نقاش و صورتگر
تو در هر خانهکآیی خانه پر نقشا و نگار آید
نگارا صبح نوروزست و روز بوسهات امروز
که در اسلام این سنت به هر عیدی شعار آید
به یادتهست در مستی دو مه زین پیش میگفتم
که چون نوروز آید نوبت بوس وکنار آید
تو شکر خنده میکردی و نیک آهسته میگفتی
بود نوروز من روزی که صاحباختیار آید
حسینخان میر ملکجم که چون در بزم بنشیند
نصیب اهلگیتی از یمین او یسار آید
بهگاهکینهگر تنها نشیند از بر توسن
بد اندیشش چنان داند که یک دنیا سوار آید
بهگاه خشم مژگانهای او در چشم بدخواهان
چو تیر تهمتن در دیدهٔ اسفندیار آید
چو از دست زرافشانش نگارد خامهام وصفی
ورق اندر در و دیوان شعرم زرنگار آید
حکیمی گفته هر کس خون خورد لاغر شود اکنون
یقینم شد که شمشیرش ز خونخوردن نزار آید
به روز رزم او در گوش اهل مشرق و مغرب
به هر جانب که رو آرند بانگ زینهار آید
ز شوق آنکه بر مردم کف رادش ببخشاید
زر از کان سیم از معدن دُر از قعر بحار آید
بهروز واقعهزالماس تیغشبسکه خون جوشد
توگویی پهنهٔگیتی همه یاقوت زار آید
محاسب گفت روزی بشمرم جودش ولی ترسم
ز خجلت برنیارد سر اگر روز شمار آید
گه کین با کف زربخش چون بر رخش بنشیند
بدان ماند که ابری بر فراز کوهسار آید
حصاری نیست ملک آفرینش را مگر حزمش
چه غم جیش فا راکاندران محکم حصار آید
فلک قد را ملک صد را بهار آید به هر سالی
به بوی آنکه از خلقت بهگیتی یادگار آید
بهعیدتتهنیتگویند ومنگویمتوخود عیدی
به عیدت تهنیت هر کاو نماید شرمسار آید
مرا نوروز بد روزی که دیدم چهر فیروزت
دگر نوروزها در پیش من بیاعتبار آید
الا تا نسبت صد را اگر با چارصد سنجی
چنان چون نسبت ده با چهلیک با چهار آید
حساب دولتت افزوناز آنکاندر حساب افتد
شمار مدتت بیرون ازان کاندر شمار آید
تو پنداری دهانت بحر عمانست قاآنی
که از وی رشته اندر رشته در شاهوار آید
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷ - در جشن میلاد حضرت ظل اللهی ناصرالدین شاه غازی خلدالله ملکه گوید
دوش برگردون بسی تابان شهاب آمد پدید
بس درخشان موج زین دریای آب آمد پدید
تخت شاهنشاه ایرانست گفتی آسمان
بسکه از انجم درو در خوشاب آمد پدید
سبز دریای فلک از هر کران شد موجزن
بر سر از موجشبسی سیمینحباب آمد پدید
نسر طایر بیضهٔ شهباز و شب همچون غراب
بیضهٔ شهباز بنگر کز غراب آمد پدید
تا شب زنگی سلب خرگاه مشکین برفراشت
کهکشان همچون یکی سمین طناب آمد پدید
من نشسته با نگاری کز لب میگون او
در دو چشم من همی رشک شراب آمد پدید
خانه گلشن شد چو مهرش از نقاب آمد برون
حجره روشن شد چو رویش بینقاب آمد پدید
لبگشود از ناز و هستی از عدمگشت آشکار
رخنمود از زلف و رحمت از عذاب آمد پدید
با سرانگشتان خود زلفین خود را تاب داد
صد زره بر عارضشاز مشکنابآمد پدید
چین زلفش را گشودم همچو کار روزگار
زیر هر تارش هزاران گیرودار آمد پدید
زیر آن گیرنده مژگان چشم خوابآلود او
چون غزالی خفته در چنگ عقاب آمد پدید
برکفم جام می یاقوتگون کز عکس آن
در سرانگشتان من رنگ خضاب آمد پدید
بر کنارم مطربی کز نالهٔ دلسوز او
ناله ی طنبور و آواز رباب آمد پدید
برقسان آمد بشیری رعدسان آواز داد
گفتکز ابر عنایت فتح باب آمد پدید
دستافشان پایکوبان دف زنید و صف زنید
زانکه عیشی خوشتر از عیش شباب آمد پدید
داده امشب شاه را یزدان یکی فرخپسر
ها شگفتی بین که در شب آافتاب آمد پدید
الله الله لب نیالوده هنوز از شیر مام
در تن شیران ز سهمش اضطراب آمد پدید
لله الله ناشده یک قطره آبش در جگر
هفت دریا را ز بیمش انقلاب آمد پدید
لیلهٔالبدرین اگر خوانند امشب را رواست
کز زمین و آسمان دو ماهتاب آمد پدید
عالمی دیگر فزود امشب درین عالم خدای
این به بیداریست یارب یا به خواب آمد پدید
جود را بخشنده دستی زآستین آمد برون
فخر را رخشنده تیغی از قراب آمد پدید
فیض قدسی از دم روحالقدس گشت آشکار
نقش فال رحمت از امالکتاب آمد پدید
سنجری از دودهٔ البارسلان شد حکمران
شیدهیی از تخمهٔ افراسیاب آمد پدید
یوسفی دیگر ز گلزار خلیل افروخت چهر
شبّری دیگر ز صلب بوتراب آمد پدید
دادگر هوشنگ را قائم مقام آمد عیان
نامور جمشید را نایب مناب آمد پدید
طبع گیتی تازه شد کز مل طرب گشت آشکار
مغز دوران عطسه زد کز گل گلاب آمد پدید
ابر میبالد که فیض ابر رحمت شد عیان
ملک میرقصد که شِبل شیر غاب آمد پدید
دفع جور دهر را نوشیروان گشت آشکار
رجم دیو ملک را سوزان شهاب آمد پدید
شهریارا تا چنین فرخ پسر دادت خدای
هرچه بد در غیب پنهان بیحجاب آمد پدید
تو سحاب فیض بودی منت ایزد را کنون
کانچان باران رحمت زین سحاب آمد پدید
خلد پاداش ثوابست و ز بس کردی ثواب
این بهشیرو به پاداش ثواب آمد پدید
چون سلیمان خواستی ملکی ز حق بیمنتها
زینکرامت زان دعای مستجاب آمد پدید
تا ازین پس خود چه کامی خواست خواهی از خدای
کاینچنین پوریت میر و کامیاب آمد پدید
باد یارب در پناه دولتت فیروز روز
تا نگوید کس که در شب آفتاب آمد پدید
سال عمرت باد تا روزی که گوید روزگار
اینک اینک شورش یومالحساب آمد پدبد
بس درخشان موج زین دریای آب آمد پدید
تخت شاهنشاه ایرانست گفتی آسمان
بسکه از انجم درو در خوشاب آمد پدید
سبز دریای فلک از هر کران شد موجزن
بر سر از موجشبسی سیمینحباب آمد پدید
نسر طایر بیضهٔ شهباز و شب همچون غراب
بیضهٔ شهباز بنگر کز غراب آمد پدید
تا شب زنگی سلب خرگاه مشکین برفراشت
کهکشان همچون یکی سمین طناب آمد پدید
من نشسته با نگاری کز لب میگون او
در دو چشم من همی رشک شراب آمد پدید
خانه گلشن شد چو مهرش از نقاب آمد برون
حجره روشن شد چو رویش بینقاب آمد پدید
لبگشود از ناز و هستی از عدمگشت آشکار
رخنمود از زلف و رحمت از عذاب آمد پدید
با سرانگشتان خود زلفین خود را تاب داد
صد زره بر عارضشاز مشکنابآمد پدید
چین زلفش را گشودم همچو کار روزگار
زیر هر تارش هزاران گیرودار آمد پدید
زیر آن گیرنده مژگان چشم خوابآلود او
چون غزالی خفته در چنگ عقاب آمد پدید
برکفم جام می یاقوتگون کز عکس آن
در سرانگشتان من رنگ خضاب آمد پدید
بر کنارم مطربی کز نالهٔ دلسوز او
ناله ی طنبور و آواز رباب آمد پدید
برقسان آمد بشیری رعدسان آواز داد
گفتکز ابر عنایت فتح باب آمد پدید
دستافشان پایکوبان دف زنید و صف زنید
زانکه عیشی خوشتر از عیش شباب آمد پدید
داده امشب شاه را یزدان یکی فرخپسر
ها شگفتی بین که در شب آافتاب آمد پدید
الله الله لب نیالوده هنوز از شیر مام
در تن شیران ز سهمش اضطراب آمد پدید
لله الله ناشده یک قطره آبش در جگر
هفت دریا را ز بیمش انقلاب آمد پدید
لیلهٔالبدرین اگر خوانند امشب را رواست
کز زمین و آسمان دو ماهتاب آمد پدید
عالمی دیگر فزود امشب درین عالم خدای
این به بیداریست یارب یا به خواب آمد پدید
جود را بخشنده دستی زآستین آمد برون
فخر را رخشنده تیغی از قراب آمد پدید
فیض قدسی از دم روحالقدس گشت آشکار
نقش فال رحمت از امالکتاب آمد پدید
سنجری از دودهٔ البارسلان شد حکمران
شیدهیی از تخمهٔ افراسیاب آمد پدید
یوسفی دیگر ز گلزار خلیل افروخت چهر
شبّری دیگر ز صلب بوتراب آمد پدید
دادگر هوشنگ را قائم مقام آمد عیان
نامور جمشید را نایب مناب آمد پدید
طبع گیتی تازه شد کز مل طرب گشت آشکار
مغز دوران عطسه زد کز گل گلاب آمد پدید
ابر میبالد که فیض ابر رحمت شد عیان
ملک میرقصد که شِبل شیر غاب آمد پدید
دفع جور دهر را نوشیروان گشت آشکار
رجم دیو ملک را سوزان شهاب آمد پدید
شهریارا تا چنین فرخ پسر دادت خدای
هرچه بد در غیب پنهان بیحجاب آمد پدید
تو سحاب فیض بودی منت ایزد را کنون
کانچان باران رحمت زین سحاب آمد پدید
خلد پاداش ثوابست و ز بس کردی ثواب
این بهشیرو به پاداش ثواب آمد پدید
چون سلیمان خواستی ملکی ز حق بیمنتها
زینکرامت زان دعای مستجاب آمد پدید
تا ازین پس خود چه کامی خواست خواهی از خدای
کاینچنین پوریت میر و کامیاب آمد پدید
باد یارب در پناه دولتت فیروز روز
تا نگوید کس که در شب آفتاب آمد پدید
سال عمرت باد تا روزی که گوید روزگار
اینک اینک شورش یومالحساب آمد پدبد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۱ - در زمان ولیعهدی شاهنشاه اسلامپناه ناصرالدین شاه غازی خلد الله ملکه فرماید
الا ای خمیده سر زلف دلبر
که همرنگ مشکی و همسنگگوهر
چو فخری عزیز و چو فقری پریشان
چو کفری سیاه و چو ظلمی مکدر
همه سایه در سایهیی همچو بیشه
همه پایه در پایهیی همچو منبر
به شب شمع و مه دیدم اما ندیدم
شب تیره در شمع و ماه منور
شمیمی که از تارهای تو خیزد
کند تا به محشر جهان را معنبر
چو بپریشدت باد بر چهر جانان
پریشیده گردند دلها سراسر
بلی چون پریشان شود آشیانی
درافتند بر خاک مرغان بیپر
ز شرمی فرومانده در چهر جانان
به عجزی سرافکنده در پای دلبر
به طرزی که در پیش جبریل شیطان
بر آنسانکه در نزد کرّار قنبر
قضا کاتبست و نکویی کتابت
رخ یار من صفحه تارتو مسطر
چو دیوی که با جبرئیلی مقابل
چو مشکیکه با سیم نابی برابر
دخانی تو وان رخ فروزنده آتش
بخاری تو وان چهره خورشید انور
ترا عود بابست و ریحان پسرعم
ترا مشک مامست و عنبر برادر
به تن عقرب و سم تو نافهٔ چین
به شکل افعی و زهر تو مشک اذفر
به خورشیدگه سجده آری چو هندو
به بتخانه گه چهره سایی چو کافر
به ترکیب سر زان مدور نمایی
که شخص و تن نیکویی را تویی سر
به خورشیدگردی از آنی به رشته
به فردوس خسبی از آنی معطر
ترا تا به عنبر همانندکردم
همه قیمت جانگرفتست عنبر
بسوزندگی آتش افروز مانی
که خمگشته دم میدمند اندر آذر
و یا چون دو هندوکه اندر بر بت
به زانو کنند از دو سو دست چنبر
و یا چون دو کودک که نزد معلم
سبقهای مشکل نمایند از بر
به دفتر شبی از تو وصفی نوشم
همان دم پریشان شد اوراق دفتر
سیه چادری را به ترکیب مانی
کش از رشتهٔ جان بود بند چادر
غلام ولیعهد از آنی زدستی
سراپرده بر روی خورشید خاور
ولیعهد شاه جهان ناصرالدین
که دین ناصرش باد و داورش یاور
چنان دوربین است حزمشکه داند
به صلب مشیت قضای مقدر
به خشمش نهانست مرگ مفاجا
به جودش موطست رزق مقرر
به هر عرق او یک فلک عقل مدغم
به هر عضو او یک جهان هوش مضمر
مقدم به هفت آسمان چار طبعش
بر آنسان که بر نه عرض پنج جوهر
شکر را شرف بود بر جان شیرین
گر از ظق او خلق میگشت شکر
گهر را صدف بود چشم ملایک
گر از رای او تاب میجستگوهر
تعالی الله از توسن برق سیرش
که از نسل بادست و از صلب صرصر
دُم افشاند و روبد اجرام انجم
سم افشارد وکوبد اندام اغبر
عرق ریزد از پیکرش گاه پویه
چو از ابر باران چو از چرخ اختر
چو برقست اگر برق را بر نهی زین
چو وهمست اگر وهم گردد مصور
فلکتاز و مهسیر وکهکوب و شخبر
کمآسای و پر تاب و رهپوی و رهبر
به شب بیند اوهام اندر ضمایر
چو در روز اجرام بر چرخ اخضر
چنانگرم برگرد آفاقگردد
که پرگار برگرد خط مدور
به آنی چنان ملک هستی نوردد
که بارهٔ عدم را نمایان شود در
فلک را گهی بسپرد چون ستاره
زمین راگهی طی کند چون سکندر
تنش کشتی و قلزمش دشت هیجا
دمش بادبان چار سم چار لنگر
عجبتر که آن بادبانست ساکن
ولی لنگرش بادبان وار رهور
زهی هرچه جویی ز بختت مسلم
خهی هرچه خواهی ز چرخت میسر
زگردون جلال تو صد باره افزون
ز هستی رواق تو یک شبر برتر
مگر خون همیگرید از هیبت تو
کزین گونه سرخست روی غضفر
جنین در رحم گر جلال تو دیدی
ز شوق تو یکروزه زادی ز مادر
گوان را ز پیکان تیرت به تارک
یلان را از آسیبگرزت به پیکر
شود خود صد چاک برسان جوشن
شود درع یک لخت مانند مغفر
ز عکس لبت هر زمانکاب نوشی
شود جام بلور یاقوت احمر
پرندوش من مرگ را خواب دیدم
برهنهتن و خونچکان و مجدر
تنش همچو کشتی لبالب ز جانها
فرومانده در ژرف بحری شناور
سحر گشت تعبیر آن خواب روشن
چو دیدم به دست تو جانسوز خنجر
الا یا جوانبخت شاهی که داری
ز مهر شهنشاه بر فرق افسر
به عمدا ترا شاه خواندم که ایدون
تو شاهی و خسرو شهنشاه کشور
چو فیروزی و فتح و اقبال دایم
ستاده به نزد شهنشاه صفدر
محمد شه آن کز هراسش نخسبد
نه در خانه خان و نه در قصر قیصر
جهانندهٔ توسن از شطگردون
گذارندهٔ نیزه از خط محور
چو سنجیدش ایزد به میزان هستی
فزون آمد از آفرینش سراسر
خلد تیرش آنگونه در سنگ خارا
که در جامه سوزن در اندام نشتر
رود حکمش آنگونه اندر ممالک
که در آب ماهی در آتش سمندر
تف ناری از قهر او هفت دوزخ
کف خاکی از ملک او هفت کشور
الا یا ولیعهد دارای دوران
الا یا دو بازوی شاه مظفر
به مدح تو قاآنی الکن نماید
بر آنسان که حسّان به نعت پیمبر
پس از دیگران گفت مدح تو آری
مقدم بود نطفه انسان مؤخر
پس از سنعل آید بهگلزر سوری
پس از سبزه بالد به بستان صنوبر
رسالت پس از انبیا جست احمد
خلافت پس از دیگرن یافت حیدر
شویگر توام ناصر بخت قاصر
وگر یاورم گردد الطاف داور
سخن را ز رفعت به جایی رسانم
که روحالقدسگوید الله اکبر
الا تا همی حرف زاید ز نقطه
الا تا همی فعل خیزد ز مصدر
بود جاودان مهرت اندر ضمایر
چو فاعل در افعال معلوم مضمر
که همرنگ مشکی و همسنگگوهر
چو فخری عزیز و چو فقری پریشان
چو کفری سیاه و چو ظلمی مکدر
همه سایه در سایهیی همچو بیشه
همه پایه در پایهیی همچو منبر
به شب شمع و مه دیدم اما ندیدم
شب تیره در شمع و ماه منور
شمیمی که از تارهای تو خیزد
کند تا به محشر جهان را معنبر
چو بپریشدت باد بر چهر جانان
پریشیده گردند دلها سراسر
بلی چون پریشان شود آشیانی
درافتند بر خاک مرغان بیپر
ز شرمی فرومانده در چهر جانان
به عجزی سرافکنده در پای دلبر
به طرزی که در پیش جبریل شیطان
بر آنسانکه در نزد کرّار قنبر
قضا کاتبست و نکویی کتابت
رخ یار من صفحه تارتو مسطر
چو دیوی که با جبرئیلی مقابل
چو مشکیکه با سیم نابی برابر
دخانی تو وان رخ فروزنده آتش
بخاری تو وان چهره خورشید انور
ترا عود بابست و ریحان پسرعم
ترا مشک مامست و عنبر برادر
به تن عقرب و سم تو نافهٔ چین
به شکل افعی و زهر تو مشک اذفر
به خورشیدگه سجده آری چو هندو
به بتخانه گه چهره سایی چو کافر
به ترکیب سر زان مدور نمایی
که شخص و تن نیکویی را تویی سر
به خورشیدگردی از آنی به رشته
به فردوس خسبی از آنی معطر
ترا تا به عنبر همانندکردم
همه قیمت جانگرفتست عنبر
بسوزندگی آتش افروز مانی
که خمگشته دم میدمند اندر آذر
و یا چون دو هندوکه اندر بر بت
به زانو کنند از دو سو دست چنبر
و یا چون دو کودک که نزد معلم
سبقهای مشکل نمایند از بر
به دفتر شبی از تو وصفی نوشم
همان دم پریشان شد اوراق دفتر
سیه چادری را به ترکیب مانی
کش از رشتهٔ جان بود بند چادر
غلام ولیعهد از آنی زدستی
سراپرده بر روی خورشید خاور
ولیعهد شاه جهان ناصرالدین
که دین ناصرش باد و داورش یاور
چنان دوربین است حزمشکه داند
به صلب مشیت قضای مقدر
به خشمش نهانست مرگ مفاجا
به جودش موطست رزق مقرر
به هر عرق او یک فلک عقل مدغم
به هر عضو او یک جهان هوش مضمر
مقدم به هفت آسمان چار طبعش
بر آنسان که بر نه عرض پنج جوهر
شکر را شرف بود بر جان شیرین
گر از ظق او خلق میگشت شکر
گهر را صدف بود چشم ملایک
گر از رای او تاب میجستگوهر
تعالی الله از توسن برق سیرش
که از نسل بادست و از صلب صرصر
دُم افشاند و روبد اجرام انجم
سم افشارد وکوبد اندام اغبر
عرق ریزد از پیکرش گاه پویه
چو از ابر باران چو از چرخ اختر
چو برقست اگر برق را بر نهی زین
چو وهمست اگر وهم گردد مصور
فلکتاز و مهسیر وکهکوب و شخبر
کمآسای و پر تاب و رهپوی و رهبر
به شب بیند اوهام اندر ضمایر
چو در روز اجرام بر چرخ اخضر
چنانگرم برگرد آفاقگردد
که پرگار برگرد خط مدور
به آنی چنان ملک هستی نوردد
که بارهٔ عدم را نمایان شود در
فلک را گهی بسپرد چون ستاره
زمین راگهی طی کند چون سکندر
تنش کشتی و قلزمش دشت هیجا
دمش بادبان چار سم چار لنگر
عجبتر که آن بادبانست ساکن
ولی لنگرش بادبان وار رهور
زهی هرچه جویی ز بختت مسلم
خهی هرچه خواهی ز چرخت میسر
زگردون جلال تو صد باره افزون
ز هستی رواق تو یک شبر برتر
مگر خون همیگرید از هیبت تو
کزین گونه سرخست روی غضفر
جنین در رحم گر جلال تو دیدی
ز شوق تو یکروزه زادی ز مادر
گوان را ز پیکان تیرت به تارک
یلان را از آسیبگرزت به پیکر
شود خود صد چاک برسان جوشن
شود درع یک لخت مانند مغفر
ز عکس لبت هر زمانکاب نوشی
شود جام بلور یاقوت احمر
پرندوش من مرگ را خواب دیدم
برهنهتن و خونچکان و مجدر
تنش همچو کشتی لبالب ز جانها
فرومانده در ژرف بحری شناور
سحر گشت تعبیر آن خواب روشن
چو دیدم به دست تو جانسوز خنجر
الا یا جوانبخت شاهی که داری
ز مهر شهنشاه بر فرق افسر
به عمدا ترا شاه خواندم که ایدون
تو شاهی و خسرو شهنشاه کشور
چو فیروزی و فتح و اقبال دایم
ستاده به نزد شهنشاه صفدر
محمد شه آن کز هراسش نخسبد
نه در خانه خان و نه در قصر قیصر
جهانندهٔ توسن از شطگردون
گذارندهٔ نیزه از خط محور
چو سنجیدش ایزد به میزان هستی
فزون آمد از آفرینش سراسر
خلد تیرش آنگونه در سنگ خارا
که در جامه سوزن در اندام نشتر
رود حکمش آنگونه اندر ممالک
که در آب ماهی در آتش سمندر
تف ناری از قهر او هفت دوزخ
کف خاکی از ملک او هفت کشور
الا یا ولیعهد دارای دوران
الا یا دو بازوی شاه مظفر
به مدح تو قاآنی الکن نماید
بر آنسان که حسّان به نعت پیمبر
پس از دیگران گفت مدح تو آری
مقدم بود نطفه انسان مؤخر
پس از سنعل آید بهگلزر سوری
پس از سبزه بالد به بستان صنوبر
رسالت پس از انبیا جست احمد
خلافت پس از دیگرن یافت حیدر
شویگر توام ناصر بخت قاصر
وگر یاورم گردد الطاف داور
سخن را ز رفعت به جایی رسانم
که روحالقدسگوید الله اکبر
الا تا همی حرف زاید ز نقطه
الا تا همی فعل خیزد ز مصدر
بود جاودان مهرت اندر ضمایر
چو فاعل در افعال معلوم مضمر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲ - در زمان ولیعهدی شاهنشاه ماضی محمد شاه غازی طابلله ثراه گوید
الحمد خدا را که ولیعهد مظفر
شد ناظم ملک پدر و دین پیمبر
شد منتظم از همت او ملت احمد
شد مشتهر از نصرت او مذهب جعفر
اقلیم خراسان که در آن شیر هراسان
یک ره چو خور آسان بدو مه کرد مسخر
چون خور که جهان گیرد بینصرت انجم
بگرفت جهان را همه بییاری لشکر
ای گرز تو چون بخت نکوخواه تو فربه
ای تیغ تو چون جسم بداندیش تو لاغر
در فصل زمستان که کس ازکنج شبستان
گر مرغ شود سویگلستان نزند پر
بستی و شکستی سپه خصم تناتن
رفتی و گرفتی کرهٔ خاک سراسر
صدباره به یکباره ترا گشت مسلم
صد بقعه به یک وقعه تراگشت مقرر
تو بحر خروشانی و شاهان همه قطره
با بحر خروشان نشود قطره برابر
یک دشت پلنگستی و یک چرخ ستاره
یک بحرنهنگشی و یک بیشه غضنفر
البرز بر برز تو و گرز تو گویی
کاهیست محقر به برکوه موقر
با سطوت تو شیر اَجَم کلب معلم
با رایت تو مهر فلک ماه منور
با هوش فلاطونی و با توش فریدون
با عزم سلیمانی و با رزم سکندر
از عدل تو آهو بره درکام پلنگان
ایمن تر از آن طفل که در دامن مادر
در روز وغا از تف شمشیر توگردون
ماند به یکی آهن تفتیده در آذر
از ناچخ تو نامی و ولوال به سقسینا
از خنجر تو یادی و زلزال بهکشمر
آنکو که بر البرز ندیدست دماوند
گو گرز تو بیند ز بر زین تکاور
از سطوت تو ویله به خوارزم و بخارا
از صولت تو مویه به کشمیر و لهاور
شبرنگگرانسنگ سبکهنگ تو در جنگ
کوهیست که با باد وزان گشته مخمر
آنگونه که بر چرخ بود حکم تو غالب
نه باز به کبکست و نه شاهین به کبوتر
از زخم خدنگت تن افلاک مشبک
وز گرد سمندت رخ اجرام مجدر
با خشم تو خشتیست فلک در ره سیلاب
با قهر تو خاریست جهان در ره صرصر
در دولت تو حال من و حالت دهقان
یکسان بود ای شاه ملک خوی فلکفر
لیکن بر شه جز سخن راست نشاید
با حالت من حالت دهقان نزند بر
او داس بهکف دارد و من کلک در انگشت
او تخم بهگل کارد و من شعر به دفتر
او تخم فشاند که به یک سال خورد بار
من مدح نمایم که به یک عمر برم بر
او حاصل کشتش نه به جز گندم و ارزن
من حاصلگفتم نه به جز لولو وگوهر
هم تقویت کشت وی از آب بهاری
هم تربیت شخص من از شاه سخنور
خود قابل مداحی و خدمت نیم اما
تضمینکنم ازگفت خود این قطعه مکرر
تو ابری و چون ابر زند کله بهگردون
تو مهری و چون مهر کند جلوه ز خاور
زان شاخ گل و برگ گیا هر دو مطرا
زین قصر شه و کوی گدا هر دو منور
تا آب به حیلت نشود سوده به هاول
تا باد به افسون نشود بسته به چنبر
بخت تو فروزندهتر از بیضهٔ بیضا
تخت تو فرازندهتر از گنبد اخضر
شد ناظم ملک پدر و دین پیمبر
شد منتظم از همت او ملت احمد
شد مشتهر از نصرت او مذهب جعفر
اقلیم خراسان که در آن شیر هراسان
یک ره چو خور آسان بدو مه کرد مسخر
چون خور که جهان گیرد بینصرت انجم
بگرفت جهان را همه بییاری لشکر
ای گرز تو چون بخت نکوخواه تو فربه
ای تیغ تو چون جسم بداندیش تو لاغر
در فصل زمستان که کس ازکنج شبستان
گر مرغ شود سویگلستان نزند پر
بستی و شکستی سپه خصم تناتن
رفتی و گرفتی کرهٔ خاک سراسر
صدباره به یکباره ترا گشت مسلم
صد بقعه به یک وقعه تراگشت مقرر
تو بحر خروشانی و شاهان همه قطره
با بحر خروشان نشود قطره برابر
یک دشت پلنگستی و یک چرخ ستاره
یک بحرنهنگشی و یک بیشه غضنفر
البرز بر برز تو و گرز تو گویی
کاهیست محقر به برکوه موقر
با سطوت تو شیر اَجَم کلب معلم
با رایت تو مهر فلک ماه منور
با هوش فلاطونی و با توش فریدون
با عزم سلیمانی و با رزم سکندر
از عدل تو آهو بره درکام پلنگان
ایمن تر از آن طفل که در دامن مادر
در روز وغا از تف شمشیر توگردون
ماند به یکی آهن تفتیده در آذر
از ناچخ تو نامی و ولوال به سقسینا
از خنجر تو یادی و زلزال بهکشمر
آنکو که بر البرز ندیدست دماوند
گو گرز تو بیند ز بر زین تکاور
از سطوت تو ویله به خوارزم و بخارا
از صولت تو مویه به کشمیر و لهاور
شبرنگگرانسنگ سبکهنگ تو در جنگ
کوهیست که با باد وزان گشته مخمر
آنگونه که بر چرخ بود حکم تو غالب
نه باز به کبکست و نه شاهین به کبوتر
از زخم خدنگت تن افلاک مشبک
وز گرد سمندت رخ اجرام مجدر
با خشم تو خشتیست فلک در ره سیلاب
با قهر تو خاریست جهان در ره صرصر
در دولت تو حال من و حالت دهقان
یکسان بود ای شاه ملک خوی فلکفر
لیکن بر شه جز سخن راست نشاید
با حالت من حالت دهقان نزند بر
او داس بهکف دارد و من کلک در انگشت
او تخم بهگل کارد و من شعر به دفتر
او تخم فشاند که به یک سال خورد بار
من مدح نمایم که به یک عمر برم بر
او حاصل کشتش نه به جز گندم و ارزن
من حاصلگفتم نه به جز لولو وگوهر
هم تقویت کشت وی از آب بهاری
هم تربیت شخص من از شاه سخنور
خود قابل مداحی و خدمت نیم اما
تضمینکنم ازگفت خود این قطعه مکرر
تو ابری و چون ابر زند کله بهگردون
تو مهری و چون مهر کند جلوه ز خاور
زان شاخ گل و برگ گیا هر دو مطرا
زین قصر شه و کوی گدا هر دو منور
تا آب به حیلت نشود سوده به هاول
تا باد به افسون نشود بسته به چنبر
بخت تو فروزندهتر از بیضهٔ بیضا
تخت تو فرازندهتر از گنبد اخضر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴ - در ستایش امیرکبیر میرزا تقی خان رحمهالله فرماید
امسال عید اضحی با نصرت و ظفر
با موکب امیر نظام آمد از سفر
عید و امیر هر دو رسیدند و میربود
یک روز پیش از آنکه بدش بیش فال و فر
قربان عید کرده همه میش و خویش را
قربان نمود عید بر میر نامور
میران پی پذیره گروه از پی گروه
باکوس و با تبیره حشر از پس حشر
خوبانگرفته از لب و دندان روحبخش
نعل سمند او را در لعل و در گهر
یکساله هجر عید اگرچند صعب بود
شمشه فراق میر از آن بود صعبتر
شمشه فراق خواجه و یکساله هجر عید
بگذشت و باز شاخ طرب یافت برگ و بر
فهرست کامرانی و دیباچهٔ وجود
گنجور حکمرانی و گنجینهٔ ظفر
تاج امم اتابک اعظم نتاج مجد
کانکرم مکان خرد منزل هنر
معمار کاخ احسان معیار داد و دین
منشار شاخ عدوان منشور کام و کر
میقات علم و مشعر دانش مقام فضل
کعبهٔ صفا منای منی قبلهٔ بشر
از نوککلکش ار نقطی بر زمین چکد
از خاک تا به حشر دمد شاخ نیشکر
میرا سپهر مرتبتا جز کف تو نیست
صورتپذیر گردد اگر فیض دادگر
از حرص جود دست تو قسمت کند به خلق
صد قرن پیش از آنکه شود خاک سم و زر
از شوق بذل طبع تو بیمنت صدف
هر قطرهیی دهد به هوا صورتگهر
در چشم ملک صورت کف و بنان تو
نایب مناب خط شعاعست و جرمخور
گردون مگر سُرادِق عز و جلال تست
کز خاوران کشیده بود تا به باختر
ظل ضمیر تست مگر نور آفتاب
کز شرق تا به غرب کشاند همی حشر
گر نام تو به نامهٔ صورتگران برند
جنبندد حالی از پی تعظیم او صور
امضای تیر و تیغ تو لازمتر از قضا
اجرای امر و نهی تو نافذتر از قدر
از کام روز مهر تو مشکین جهد نفس
از خاکگاه جود تو زرین دمد شجر
در روز بخشش تو ز شرم عطای تو
زی ابر باژگونه بتازد همی مطر
خون شد ز بیم تو جگر خصم از آن شناخت
دانا که هست خون را تولید در جگر
آنسانکه ناوک تو ز سندانگذرکنل
اندر بدن فرو نرود نوک نیشتر
نبود مجال پرسش خلق ار به روز حشر
یک روزه خرج جود تو آرند در شمر
زاغاز صبح خلقت تا روز واپسین
حزم تو دید صورت اشیا به یک نظر
فانی شود دو عالم از یک عتاب تو
زانسان که قوم نوح ز نفرین لاتذر
تا جیب قوس را چو مضاعف کند حکیم
آن قوس را به نسبت حاصل شود وتر
هر کاو ز قوس حکم تو چون سهم بگذرد
جیش دریده بادا از سینه تا کمر
تا از مسام خاک به تاثیر آفتاب
گاهی بخار خشک جهد گه بخار تر
از آن بخار خشک برآید همی نسیم
وز این بخار رطب ببارد همی مطر
جز کام خشک و دیدهٔ تر دشمن ترا
از خشک و تر نصیب مبادا به بحر و بر
با موکب امیر نظام آمد از سفر
عید و امیر هر دو رسیدند و میربود
یک روز پیش از آنکه بدش بیش فال و فر
قربان عید کرده همه میش و خویش را
قربان نمود عید بر میر نامور
میران پی پذیره گروه از پی گروه
باکوس و با تبیره حشر از پس حشر
خوبانگرفته از لب و دندان روحبخش
نعل سمند او را در لعل و در گهر
یکساله هجر عید اگرچند صعب بود
شمشه فراق میر از آن بود صعبتر
شمشه فراق خواجه و یکساله هجر عید
بگذشت و باز شاخ طرب یافت برگ و بر
فهرست کامرانی و دیباچهٔ وجود
گنجور حکمرانی و گنجینهٔ ظفر
تاج امم اتابک اعظم نتاج مجد
کانکرم مکان خرد منزل هنر
معمار کاخ احسان معیار داد و دین
منشار شاخ عدوان منشور کام و کر
میقات علم و مشعر دانش مقام فضل
کعبهٔ صفا منای منی قبلهٔ بشر
از نوککلکش ار نقطی بر زمین چکد
از خاک تا به حشر دمد شاخ نیشکر
میرا سپهر مرتبتا جز کف تو نیست
صورتپذیر گردد اگر فیض دادگر
از حرص جود دست تو قسمت کند به خلق
صد قرن پیش از آنکه شود خاک سم و زر
از شوق بذل طبع تو بیمنت صدف
هر قطرهیی دهد به هوا صورتگهر
در چشم ملک صورت کف و بنان تو
نایب مناب خط شعاعست و جرمخور
گردون مگر سُرادِق عز و جلال تست
کز خاوران کشیده بود تا به باختر
ظل ضمیر تست مگر نور آفتاب
کز شرق تا به غرب کشاند همی حشر
گر نام تو به نامهٔ صورتگران برند
جنبندد حالی از پی تعظیم او صور
امضای تیر و تیغ تو لازمتر از قضا
اجرای امر و نهی تو نافذتر از قدر
از کام روز مهر تو مشکین جهد نفس
از خاکگاه جود تو زرین دمد شجر
در روز بخشش تو ز شرم عطای تو
زی ابر باژگونه بتازد همی مطر
خون شد ز بیم تو جگر خصم از آن شناخت
دانا که هست خون را تولید در جگر
آنسانکه ناوک تو ز سندانگذرکنل
اندر بدن فرو نرود نوک نیشتر
نبود مجال پرسش خلق ار به روز حشر
یک روزه خرج جود تو آرند در شمر
زاغاز صبح خلقت تا روز واپسین
حزم تو دید صورت اشیا به یک نظر
فانی شود دو عالم از یک عتاب تو
زانسان که قوم نوح ز نفرین لاتذر
تا جیب قوس را چو مضاعف کند حکیم
آن قوس را به نسبت حاصل شود وتر
هر کاو ز قوس حکم تو چون سهم بگذرد
جیش دریده بادا از سینه تا کمر
تا از مسام خاک به تاثیر آفتاب
گاهی بخار خشک جهد گه بخار تر
از آن بخار خشک برآید همی نسیم
وز این بخار رطب ببارد همی مطر
جز کام خشک و دیدهٔ تر دشمن ترا
از خشک و تر نصیب مبادا به بحر و بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۵ - در ستایش نور حدیقه احمدی فاطمه اخت علیبنموسی علیهالسلام
ای به جلالت ز آفرینش برتر
ذات تو تنها به هرچه هست برابر
زادهٔ خیرالوری رسول مکرم
بضعهٔ خیرالنسا بتول مطهر
از تو تسلی گرفته خاطر گیتی
وز تو تجلی نموده ایزد داور
عالم جانی و عالم دو جهانی
اخت رضایی و دخت موسی جعفر
فاطمهات نام و از سلالهٔ زهرا
کز رخ او شرم داشت زهرهٔ ازهر
ای تو به حوا ز افتخار مقدم
لیک ز حوا به روزگار موخر
تاج ویستی و از نتاج ویستی
وین نه محالست نزد مرد هنرور
ای بس بابا کزو به آید فرزند
ای بس ماما کز او به آید دختر
شمسکه او را عروس عالم خوانند
به بود از خاورانکه هستش مادر
گوهر ناسفتهکاوست دخترکی بکر
مر صدفش مادریست دخترپرور
مادر آن را زنان برند به حمام
دختر این را شهان نهند به افسر
سیم به از سنگ هست و خیزد از سنگ
لاله به از اغبرست و روید ز اغبر
منبر و تخت ار چه تختهاند ولیکن
تخته نه با تخت برزند نه به منبر
تا که ترا نافریده بود خداوند
شاهد هستی نداشت زینت و زیور
بهر وجود توکرد خلقتگیتی
کز پی روحست آفرینش پیکر
دانه نکارند جز که از پی میوه
حقه نسازند جزکه از پیگوهر
چیست مراد از سپهر گردش انجم
چیست غرض از درخت میوهٔ نوبر
علت ایجاد اگر عفاف تو بودی
نقش جهان نامدی به چشم مصور
عصمتت ار پیش چرخ پرده کشیدی
بر به زمین نامدی قضای مقدر
پیر خرد بد طفیل ذات تو گرچه
کشت به طفلی ترا سپهر معمر
صبح صفت ناکشیده یک نفس از دل
روز تو شد تیرهتر ز شام مکدر
چشم و دل عالم و زمانه تو بودی
شخص تو زان خرد بود و شکل تو لاغر
لیکن چون چشم و دل بدان همه خردی
هر دو جهان بود در وجود تو مضمر
عمر تو چون لفظ کاف و نون مشیت
کم بد و زو زاد هرچه زاد سراسر
صورت کن را نظر مکن که به معنی
بود دو عالم در آن دو حرف مستر
هست ز یگ نور پاک ایزد ذوالمن
ذات تو و حیدر و بتول و پیمبر
گر ز یکی شمع صد چراغ فروزند
نور نخستین بود که گشته مکرر
ورنه چرا نورها ز هم نکنی فرق
چون شود از صد چراغ خانه منور
دانه نگردد دو از تکثر خوشه
شعله نگردد دو از تعدد اخگر
تا تو به خاک سیاه رخ بنهفتی
هیچکس این حرف را نکردی باور
کز در قدرت خدای هر دو جهان را
جای دهد در دوگز زمین مقعر
چرخ شنیدمکه خاک در برگیرد
خاک ندیدم که چرخ گیرد در بر
گر به گل اندوده مینگردد خورشید
چون به گل اندودت این سپهر بد اختر
پیشتر از آنکه رخ به خاک بپوشی
جملهٔ گلها شکفته بود معطر
چون تو برفتی و رخ بهگل بنهفتی
حالتگلها به رنگ و بو شد دیگر
تیره شد از بسکه سوخت سینهٔ لاله
خیره شد از بسگریست دیدهٔ عبهر
جامهٔ ماتم کبود کرد بنفشه
پیرهن از غصه چاک زد گل احمر
طرهٔ سنبل شد از کلال پریشان
گونهٔ خیری شد از ملال معصفر
چون علویزادگان به سوک تو در باغ
غنچه به سر چاک زد عمامهٔ اخضر
وز پی خدمت چو خادمان به مزارت
بر سر یک پای ایستاده صنوبر
فاخته کوکو زنان که کو به کجا رفت
سرو دلارای باغ حیدر صفدر
گرچه نمردی و هم نمیری ازیراک
جانی و جان را هلاک نیست مقرر
لیک چو نامحرمست دیدهٔ عامی
بکر سخن به نهفته در پس چادر
بس کن قاآنیا ثنایکسی را
گثن ملکالعرش مادحست و ثناگر
عرصهٔ بحر محیط نتوان پیمود
ماهیک خرد اگرچه هست شناور
رو ببراین شعر را به رسم هدیت
نزد مشیر جهان امیر مظفر
صدر مؤید مهین اتابک اعظم
کاو به شرف خضر هست و شاه سکندر
عمر وی و بخت بیزوال شهنشه
باقی و پاینده باد تا صف محشر
هم ز دعا دم مزنکه اصل دعا اوست
کش همه آمال بیدعاست میسر
ذات تو تنها به هرچه هست برابر
زادهٔ خیرالوری رسول مکرم
بضعهٔ خیرالنسا بتول مطهر
از تو تسلی گرفته خاطر گیتی
وز تو تجلی نموده ایزد داور
عالم جانی و عالم دو جهانی
اخت رضایی و دخت موسی جعفر
فاطمهات نام و از سلالهٔ زهرا
کز رخ او شرم داشت زهرهٔ ازهر
ای تو به حوا ز افتخار مقدم
لیک ز حوا به روزگار موخر
تاج ویستی و از نتاج ویستی
وین نه محالست نزد مرد هنرور
ای بس بابا کزو به آید فرزند
ای بس ماما کز او به آید دختر
شمسکه او را عروس عالم خوانند
به بود از خاورانکه هستش مادر
گوهر ناسفتهکاوست دخترکی بکر
مر صدفش مادریست دخترپرور
مادر آن را زنان برند به حمام
دختر این را شهان نهند به افسر
سیم به از سنگ هست و خیزد از سنگ
لاله به از اغبرست و روید ز اغبر
منبر و تخت ار چه تختهاند ولیکن
تخته نه با تخت برزند نه به منبر
تا که ترا نافریده بود خداوند
شاهد هستی نداشت زینت و زیور
بهر وجود توکرد خلقتگیتی
کز پی روحست آفرینش پیکر
دانه نکارند جز که از پی میوه
حقه نسازند جزکه از پیگوهر
چیست مراد از سپهر گردش انجم
چیست غرض از درخت میوهٔ نوبر
علت ایجاد اگر عفاف تو بودی
نقش جهان نامدی به چشم مصور
عصمتت ار پیش چرخ پرده کشیدی
بر به زمین نامدی قضای مقدر
پیر خرد بد طفیل ذات تو گرچه
کشت به طفلی ترا سپهر معمر
صبح صفت ناکشیده یک نفس از دل
روز تو شد تیرهتر ز شام مکدر
چشم و دل عالم و زمانه تو بودی
شخص تو زان خرد بود و شکل تو لاغر
لیکن چون چشم و دل بدان همه خردی
هر دو جهان بود در وجود تو مضمر
عمر تو چون لفظ کاف و نون مشیت
کم بد و زو زاد هرچه زاد سراسر
صورت کن را نظر مکن که به معنی
بود دو عالم در آن دو حرف مستر
هست ز یگ نور پاک ایزد ذوالمن
ذات تو و حیدر و بتول و پیمبر
گر ز یکی شمع صد چراغ فروزند
نور نخستین بود که گشته مکرر
ورنه چرا نورها ز هم نکنی فرق
چون شود از صد چراغ خانه منور
دانه نگردد دو از تکثر خوشه
شعله نگردد دو از تعدد اخگر
تا تو به خاک سیاه رخ بنهفتی
هیچکس این حرف را نکردی باور
کز در قدرت خدای هر دو جهان را
جای دهد در دوگز زمین مقعر
چرخ شنیدمکه خاک در برگیرد
خاک ندیدم که چرخ گیرد در بر
گر به گل اندوده مینگردد خورشید
چون به گل اندودت این سپهر بد اختر
پیشتر از آنکه رخ به خاک بپوشی
جملهٔ گلها شکفته بود معطر
چون تو برفتی و رخ بهگل بنهفتی
حالتگلها به رنگ و بو شد دیگر
تیره شد از بسکه سوخت سینهٔ لاله
خیره شد از بسگریست دیدهٔ عبهر
جامهٔ ماتم کبود کرد بنفشه
پیرهن از غصه چاک زد گل احمر
طرهٔ سنبل شد از کلال پریشان
گونهٔ خیری شد از ملال معصفر
چون علویزادگان به سوک تو در باغ
غنچه به سر چاک زد عمامهٔ اخضر
وز پی خدمت چو خادمان به مزارت
بر سر یک پای ایستاده صنوبر
فاخته کوکو زنان که کو به کجا رفت
سرو دلارای باغ حیدر صفدر
گرچه نمردی و هم نمیری ازیراک
جانی و جان را هلاک نیست مقرر
لیک چو نامحرمست دیدهٔ عامی
بکر سخن به نهفته در پس چادر
بس کن قاآنیا ثنایکسی را
گثن ملکالعرش مادحست و ثناگر
عرصهٔ بحر محیط نتوان پیمود
ماهیک خرد اگرچه هست شناور
رو ببراین شعر را به رسم هدیت
نزد مشیر جهان امیر مظفر
صدر مؤید مهین اتابک اعظم
کاو به شرف خضر هست و شاه سکندر
عمر وی و بخت بیزوال شهنشه
باقی و پاینده باد تا صف محشر
هم ز دعا دم مزنکه اصل دعا اوست
کش همه آمال بیدعاست میسر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۷ - گریز این قصیدهٔ در نسخهٔ دیگر به نام امیر دیوان میرزا نبی خان دیده شد لهذا از محل تغییر تحریر شد
ای طرهٔ مشکین تو با مشک پسرعم
ای خال تو با مردمک دیده برادر
بیرابطه آن یک را عودست همی خال
بیواسطه این یک را عنبر شده مادر
رخسار تو در طلعت حوریست بهشتی
گر حور بهشتی بود از مشکش معجر
هر رنگ که در گیتی در روی تو مدغم
هر سحر که در عالم در چشم تو مضمر
زودست کز آن اشک شود عاشق رسوا
زودستکز آن فتنه برآشوبدکشور
ای ترک یکی منع دو چشمان بکن از سحر
ارنه رسد آسیبت از میر مظفر
سالار نبی رسم و نبی اسم که شخصش
از فضل مجسم بود از جود مخمر
تیغش به چه ماند به یکی سوزان آتش
عزمش به چه ماند به یکی پران صرصر
زان یک زند آندم همه گر چوب و اگر سنگ
این یک همی از سنگ برون آرد آذر
خنگش به چه ماند به یکی باد سبکسیر
گرزش به چه ماند به یکی کوه گرانسر
رمحش به چه ماند به یکی نخلکه ندهد
در وقعه به جز از سر دشمنش همی بر
درکشتی اگر آیت حزمش بنگارند
حاجت نبود درگه طوفانش به لنگر
دولت شده بر چهر دلارایش شیدا
صولت شده بر شخص توانایش چاکر
آنجا که بود کاخ جلال وی و گردون
آن سطح محدب بود این سطح مقعر
بخشنده کف رادش چندان که تو گویی
در حوزهٔ او گشته ضمین رزق مقدر
ابنای زمان را در او کعبهٔ حاجت
از بس که همی سیم بر افشاند و گوهر
مسکین نرودش از در جز با دل خرم
زایر نشودش از بر جز با کف پر زر
بالاست همی بختش و افلاک بود دون
روشن بودش رای و خورشید مکدر
خواهم چو همی مدحت خلقش بنگارم
ننگاشته چون باغ ارم گردد دفتر
آزاده امیرا سوی این نظم نظر کن
کاید ز قبول تو یکی تافته اختر
خلاق سخن گر نبود مردم به یکدم
چندین گهر از طبع برون نادر ایدر
تا آنکه چو خورشید به برج حمل آید
شام سیه و روز سپیدست برابر
اعدای ترا تیره چو شب باد همی روز
احباب تو را شب همه چون روز منور
ای خال تو با مردمک دیده برادر
بیرابطه آن یک را عودست همی خال
بیواسطه این یک را عنبر شده مادر
رخسار تو در طلعت حوریست بهشتی
گر حور بهشتی بود از مشکش معجر
هر رنگ که در گیتی در روی تو مدغم
هر سحر که در عالم در چشم تو مضمر
زودست کز آن اشک شود عاشق رسوا
زودستکز آن فتنه برآشوبدکشور
ای ترک یکی منع دو چشمان بکن از سحر
ارنه رسد آسیبت از میر مظفر
سالار نبی رسم و نبی اسم که شخصش
از فضل مجسم بود از جود مخمر
تیغش به چه ماند به یکی سوزان آتش
عزمش به چه ماند به یکی پران صرصر
زان یک زند آندم همه گر چوب و اگر سنگ
این یک همی از سنگ برون آرد آذر
خنگش به چه ماند به یکی باد سبکسیر
گرزش به چه ماند به یکی کوه گرانسر
رمحش به چه ماند به یکی نخلکه ندهد
در وقعه به جز از سر دشمنش همی بر
درکشتی اگر آیت حزمش بنگارند
حاجت نبود درگه طوفانش به لنگر
دولت شده بر چهر دلارایش شیدا
صولت شده بر شخص توانایش چاکر
آنجا که بود کاخ جلال وی و گردون
آن سطح محدب بود این سطح مقعر
بخشنده کف رادش چندان که تو گویی
در حوزهٔ او گشته ضمین رزق مقدر
ابنای زمان را در او کعبهٔ حاجت
از بس که همی سیم بر افشاند و گوهر
مسکین نرودش از در جز با دل خرم
زایر نشودش از بر جز با کف پر زر
بالاست همی بختش و افلاک بود دون
روشن بودش رای و خورشید مکدر
خواهم چو همی مدحت خلقش بنگارم
ننگاشته چون باغ ارم گردد دفتر
آزاده امیرا سوی این نظم نظر کن
کاید ز قبول تو یکی تافته اختر
خلاق سخن گر نبود مردم به یکدم
چندین گهر از طبع برون نادر ایدر
تا آنکه چو خورشید به برج حمل آید
شام سیه و روز سپیدست برابر
اعدای ترا تیره چو شب باد همی روز
احباب تو را شب همه چون روز منور
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۸ - در ستایش شاهزاده ی رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا گوید
بحمدالله که باز از یاری گیهان خدا داور
درخت بخت شد خرم نهال فتح بارآور
بحمدالله که بگشود از هوای فتح باز از نو
همای عافیت بر فرق فرقدسای شه شهپر
بحمدالله که از نیروی بخت بیزوال شه
عدوی ملک و ملت را شکست افتاد در لشکر
بحمدالله که از فر همایون فال شاهنشه
شد از خاورزمین طالع همایون نجم فال و فر
شهنشاه جهان فتحعلی شه خسروی کآمد
وجودش خلق و خالق را یکی مُظهر یکی مظهر
جهاندار و کنارنگی که ذات بیزوال او
قوام نه عرض یعنی که نه افلاک را جوهر
جهانداری که شد پهلوی ملک و پیکر اعدا
ز تیغ لاغرش فربه ز خت فربهش لاغر
ز تیغشیادی و ولوال اندر ساحت سقسین
زگرزش ذکری و زلزال اندر مرز لوهاور
شود از اهتزاز باد گرزش نُه فلک فانی
بدان آیینکه بر دریا حباب از جنبشب صرصر
نهنگیغوطهزندر نیلچونپوشدبهتنجوشن
دماوندی به زیر ابر چون بر سر نهد مغفر
به یال خصم پیچان خم خامش بر بدان آیین
که پیرامون ناپاک اژدها ماری زند چنبر
اگر بر کوه خارا برق تیغش را گذار افتد
شود کوه از تف خارا گدازش تل خاکستر
نیوشاگوش او را چاشی بخشای یک رامش
فغان بربط و سورغین نوای شندف و مزهر
دلارارای او را تهنیت آرای یک خواهش
صهیل ارغن و ارغون فرار ادهم و اشقر
نهنگ تیغ او را جسم دیوان طعمهٔ دندان
عقاب تیر او را لاش شیران مستهٔ ژاغر
کهین چوبک زن بامش اگر مریخ اگرکیوان
کمین دست افکن جاهش اگر سلجوق اگر نجر
زگفتش حرفی و قعر بحار و لولو لالا
ز خلقش ذکری و ناف غزال و نافهٔ اذفر
به فرمان اندرش فرمانروا رادان فرمانده
بجز فرماندهٔکش هرچه فرمانگوی فرمانبر
چمر بر روشنتنشجوشنعیانخورشد از روزن
و یا از پشت پرویزن فروزانگنبد اخضر
نوال دست جودش زانچه درخورد قیاس افزون
عطای طبع رادش زانچه در وهم و گمان برتر
اگر دربان درگاهش فشاند گردی از دامن
پس از قرنی کند ماوا برین فیروزه گون منظر
به دارالضرب گیتی بیقرین ضراب بخت او
هماون سکه ی صاحبقرانی زد به سیم و زر
کمان و تیر و تیغ و کوس او در پرهٔ هیجا
یکی ابر و یکی باران یکی برق و یکی تندر
هر آن کو بنگرد آشوبزا میدان رزمش را
به چشمش بازی طفلان نماید شورش محشر
عروس مملکت زان پیش کاندر عقد شاه آید
بههیات بود بس هایل به صورت بود بس منکر
کنون نشکفت اگر از زیور عدل ملک زیبا
چه باک ار زشترویی طرفه زیباگردد از زیور
نیایش لاجرم درده بر آن معبود بیهمتا
که بییاریست با یارا و هر بییار را یاور
به پای انداز آنکز فر این دارانسب خسرو
به دست آویز آن کز بخت این گیتی خداداور
شد از تیغ شجاع السلطنه دشت قرابوقا
ز خون قنقرات زشتسیرت بحر پهناور
به اژدرکوه رسد از خون اژدرکوهه عفریتان
ز آب چشمهٔ تیغش هزاران لالهٔ احمر
زکلک رمح آذرگون ملک بر رقعهٔ هامون
رقمکرد از مداد خون به قتل دشمنان محضر
در آن میدان پر غوغا که بانگ کوس تندرسا
درید از هیبت آوا دل گردان کنداور
هوا از گرد شد ظلمات و نصرت چشمهٔ حیوان
بلند اقبال رهبر خضر گشت و شاه اسکندر
بسان گرزه مار جانگزا در دست مارافسا
سنان مار شکل اندر کف شیران اژدر در
ز موج فوج و فوج موج خون شد عرصهٔ هامون
چو دریابیکه پیدا نَبوَدش از هیچ سو معبر
بدنشد بادهنوشو دشتکینبزمو اجل ساقی
شرابشخون و جاندادنخمّار و تیغشه ساغر
زمین از لطمهٔ موج حوادث مرتعش اعضا
بسان زورقی کاندر محیطش بگسلد لنگر
اجلشد گاز و تنآهنحوادثدمزمین کوره
تبرزین پتک و سرسندان و مرد استاد آهنگر
ز پیل اوژن هژبران پرهٔ پیکار شد ارژن
ز شیرافکن پلنگان پهنهٔ مضمار شد بربر
چنان در عرصهٔ میدان طپان دل در برگردان
کز استیلای درد و بیم جان بیمار در بستر
نیوشاگوش را زی منگرایان دار ای دانا
که رانم داستان فتح دارا را ز پا تا سر
سحرگاهیکه از اقلیم خاور خیمه زد بیرون
به عزم ترکتاز جیش انجم خسرو خاور
بشیری برکشید آواز کز اورکنج ای خسرو
قضا آورده بهر غازیانت گنج بادآور
به یغمای دیار خاوران نک نامزد کرده
کهین پورشه خوارزم انبوهی فزون از مر
ز مرو و اندخود و خانقاه و قندز و خیوق
ز خرمند و سرخس و بلتخان و بلخ وکالنجر
چنان بشکف اعوان ملک را زین بشارت دل
که انصار بیمبر را ز فتح قلعهٔ خیبر
تو ایضرغامپیلافکنچو بیرون راندی از مکمن
روان شد فتحت از ایمن دوان شد بختت از ایسر
کشیدیزیر رانکوهیکههیهیرهسپر توسن
گرفتیاژدری برکفکهوهوهجانستان خنجر
یکی در سرکشی قایممقام طرهٔ جانان
یکی در خون خوری نایب مناب غمزهٔ دلبر
بر آن خونخواره عفریتان بدانسان حمله آوردی
که بر خیل گراز ماده آرد حمله شیر نر
پرندتچونبرونشد از قرابقیرگون گفتی
ز قیرآلود غاری رخ نمود آتشفشان اژدر
*اسافکندٻیچندینهزاراسبافکن افکندی
. ترکان هزار اسبا از فراز اسبکه پیکر
چنان کردی جر خون از بن هر موی تن جاری
که گفتی زد به هفت اندامشان هر موی تن نشتر
هلالآسا حسامت ترک را بر تارک ترکان
چنان شق زد که جرم ماه را انگشت پیغمبر
ز تابتف،تیغت،سوختکشتعمرشان چونان
که افتد در میان خرمن خاشاک خشک آذر
چنانگرزگران را سر زدی بر ترک بدخواهان
که بیرون شد ز بطنگاو ماهی آهن مغفر
بهخصماز شش جهتراه هزیمت بسته شد آری
چسان بیرون شود آن مهرهیی کافتاد در ششدر
زهی بخت تو در عالم به الهام ظفر ملهم
فنا در خنجرت مدغم اجل در صارمت مضمر
عروس عافیت را عقد دایم بسته اقبالت
به عالم انقطاعی نیست این زن را ازین شوهر
ولیکن تا نیفتد بر جمالش چشم بیگانه
حجاب رخکندگاهی ز عصمتگوشهٔ معجر
گریزد در تو دوران از جفای آسمان چونان
که طفل خردسال از جور اقران جانب مادر
شود مست از می خون مخالف شاهد تیغت
بدان آیینکه رند بادهخوار از بادهٔ احمر
ثبات خصم در میدان رزمت بیش از آن نبود
که مرغ پخته بر خوان و سپند خام در مجمر
اجل مشتاقتر زان بر می خون بداندیشت
که رندان قدح پیما به رنگین بادهٔ خلر
گر از کانون قهرت اخگری اندر جهان افتد
سوزد شعلهٔ او مرغ و ماهی را به بحر و بر
مگر از گرد راه توسنت پر گرد شد گردون
که هر شب چشم گردآلود را برهم زند اختر
اگر رشحی فشانی زآبلطف خویش بر نیران
شود جاری ز هر سویش هزاران چشمهٔ کوثر
به کوه و دشت اگر بارد نمی از فیض احساث
شود خارش همه سوری شود سنگشهمه گوهر
ز چینی جوشنت صد چین حسرت بر رخ خاقان
ز رومی مغفرت صد زنگ انده بر دل قیصر
ثنای شاه را نبود کران قاآنیا تاکی
فزایی رنج کتاب و مداد و خامه دفتر
بجوشد تا میاه از انشراح خاک در اردی
بخوشد تا گیاه از ارتجاح باد در آذر
بهکام بدسگالش شهد شیرین زهر تنفرسا
به جام نیکخواهش زهر قاتل شهد جانپرور
درخت بخت شد خرم نهال فتح بارآور
بحمدالله که بگشود از هوای فتح باز از نو
همای عافیت بر فرق فرقدسای شه شهپر
بحمدالله که از نیروی بخت بیزوال شه
عدوی ملک و ملت را شکست افتاد در لشکر
بحمدالله که از فر همایون فال شاهنشه
شد از خاورزمین طالع همایون نجم فال و فر
شهنشاه جهان فتحعلی شه خسروی کآمد
وجودش خلق و خالق را یکی مُظهر یکی مظهر
جهاندار و کنارنگی که ذات بیزوال او
قوام نه عرض یعنی که نه افلاک را جوهر
جهانداری که شد پهلوی ملک و پیکر اعدا
ز تیغ لاغرش فربه ز خت فربهش لاغر
ز تیغشیادی و ولوال اندر ساحت سقسین
زگرزش ذکری و زلزال اندر مرز لوهاور
شود از اهتزاز باد گرزش نُه فلک فانی
بدان آیینکه بر دریا حباب از جنبشب صرصر
نهنگیغوطهزندر نیلچونپوشدبهتنجوشن
دماوندی به زیر ابر چون بر سر نهد مغفر
به یال خصم پیچان خم خامش بر بدان آیین
که پیرامون ناپاک اژدها ماری زند چنبر
اگر بر کوه خارا برق تیغش را گذار افتد
شود کوه از تف خارا گدازش تل خاکستر
نیوشاگوش او را چاشی بخشای یک رامش
فغان بربط و سورغین نوای شندف و مزهر
دلارارای او را تهنیت آرای یک خواهش
صهیل ارغن و ارغون فرار ادهم و اشقر
نهنگ تیغ او را جسم دیوان طعمهٔ دندان
عقاب تیر او را لاش شیران مستهٔ ژاغر
کهین چوبک زن بامش اگر مریخ اگرکیوان
کمین دست افکن جاهش اگر سلجوق اگر نجر
زگفتش حرفی و قعر بحار و لولو لالا
ز خلقش ذکری و ناف غزال و نافهٔ اذفر
به فرمان اندرش فرمانروا رادان فرمانده
بجز فرماندهٔکش هرچه فرمانگوی فرمانبر
چمر بر روشنتنشجوشنعیانخورشد از روزن
و یا از پشت پرویزن فروزانگنبد اخضر
نوال دست جودش زانچه درخورد قیاس افزون
عطای طبع رادش زانچه در وهم و گمان برتر
اگر دربان درگاهش فشاند گردی از دامن
پس از قرنی کند ماوا برین فیروزه گون منظر
به دارالضرب گیتی بیقرین ضراب بخت او
هماون سکه ی صاحبقرانی زد به سیم و زر
کمان و تیر و تیغ و کوس او در پرهٔ هیجا
یکی ابر و یکی باران یکی برق و یکی تندر
هر آن کو بنگرد آشوبزا میدان رزمش را
به چشمش بازی طفلان نماید شورش محشر
عروس مملکت زان پیش کاندر عقد شاه آید
بههیات بود بس هایل به صورت بود بس منکر
کنون نشکفت اگر از زیور عدل ملک زیبا
چه باک ار زشترویی طرفه زیباگردد از زیور
نیایش لاجرم درده بر آن معبود بیهمتا
که بییاریست با یارا و هر بییار را یاور
به پای انداز آنکز فر این دارانسب خسرو
به دست آویز آن کز بخت این گیتی خداداور
شد از تیغ شجاع السلطنه دشت قرابوقا
ز خون قنقرات زشتسیرت بحر پهناور
به اژدرکوه رسد از خون اژدرکوهه عفریتان
ز آب چشمهٔ تیغش هزاران لالهٔ احمر
زکلک رمح آذرگون ملک بر رقعهٔ هامون
رقمکرد از مداد خون به قتل دشمنان محضر
در آن میدان پر غوغا که بانگ کوس تندرسا
درید از هیبت آوا دل گردان کنداور
هوا از گرد شد ظلمات و نصرت چشمهٔ حیوان
بلند اقبال رهبر خضر گشت و شاه اسکندر
بسان گرزه مار جانگزا در دست مارافسا
سنان مار شکل اندر کف شیران اژدر در
ز موج فوج و فوج موج خون شد عرصهٔ هامون
چو دریابیکه پیدا نَبوَدش از هیچ سو معبر
بدنشد بادهنوشو دشتکینبزمو اجل ساقی
شرابشخون و جاندادنخمّار و تیغشه ساغر
زمین از لطمهٔ موج حوادث مرتعش اعضا
بسان زورقی کاندر محیطش بگسلد لنگر
اجلشد گاز و تنآهنحوادثدمزمین کوره
تبرزین پتک و سرسندان و مرد استاد آهنگر
ز پیل اوژن هژبران پرهٔ پیکار شد ارژن
ز شیرافکن پلنگان پهنهٔ مضمار شد بربر
چنان در عرصهٔ میدان طپان دل در برگردان
کز استیلای درد و بیم جان بیمار در بستر
نیوشاگوش را زی منگرایان دار ای دانا
که رانم داستان فتح دارا را ز پا تا سر
سحرگاهیکه از اقلیم خاور خیمه زد بیرون
به عزم ترکتاز جیش انجم خسرو خاور
بشیری برکشید آواز کز اورکنج ای خسرو
قضا آورده بهر غازیانت گنج بادآور
به یغمای دیار خاوران نک نامزد کرده
کهین پورشه خوارزم انبوهی فزون از مر
ز مرو و اندخود و خانقاه و قندز و خیوق
ز خرمند و سرخس و بلتخان و بلخ وکالنجر
چنان بشکف اعوان ملک را زین بشارت دل
که انصار بیمبر را ز فتح قلعهٔ خیبر
تو ایضرغامپیلافکنچو بیرون راندی از مکمن
روان شد فتحت از ایمن دوان شد بختت از ایسر
کشیدیزیر رانکوهیکههیهیرهسپر توسن
گرفتیاژدری برکفکهوهوهجانستان خنجر
یکی در سرکشی قایممقام طرهٔ جانان
یکی در خون خوری نایب مناب غمزهٔ دلبر
بر آن خونخواره عفریتان بدانسان حمله آوردی
که بر خیل گراز ماده آرد حمله شیر نر
پرندتچونبرونشد از قرابقیرگون گفتی
ز قیرآلود غاری رخ نمود آتشفشان اژدر
*اسافکندٻیچندینهزاراسبافکن افکندی
. ترکان هزار اسبا از فراز اسبکه پیکر
چنان کردی جر خون از بن هر موی تن جاری
که گفتی زد به هفت اندامشان هر موی تن نشتر
هلالآسا حسامت ترک را بر تارک ترکان
چنان شق زد که جرم ماه را انگشت پیغمبر
ز تابتف،تیغت،سوختکشتعمرشان چونان
که افتد در میان خرمن خاشاک خشک آذر
چنانگرزگران را سر زدی بر ترک بدخواهان
که بیرون شد ز بطنگاو ماهی آهن مغفر
بهخصماز شش جهتراه هزیمت بسته شد آری
چسان بیرون شود آن مهرهیی کافتاد در ششدر
زهی بخت تو در عالم به الهام ظفر ملهم
فنا در خنجرت مدغم اجل در صارمت مضمر
عروس عافیت را عقد دایم بسته اقبالت
به عالم انقطاعی نیست این زن را ازین شوهر
ولیکن تا نیفتد بر جمالش چشم بیگانه
حجاب رخکندگاهی ز عصمتگوشهٔ معجر
گریزد در تو دوران از جفای آسمان چونان
که طفل خردسال از جور اقران جانب مادر
شود مست از می خون مخالف شاهد تیغت
بدان آیینکه رند بادهخوار از بادهٔ احمر
ثبات خصم در میدان رزمت بیش از آن نبود
که مرغ پخته بر خوان و سپند خام در مجمر
اجل مشتاقتر زان بر می خون بداندیشت
که رندان قدح پیما به رنگین بادهٔ خلر
گر از کانون قهرت اخگری اندر جهان افتد
سوزد شعلهٔ او مرغ و ماهی را به بحر و بر
مگر از گرد راه توسنت پر گرد شد گردون
که هر شب چشم گردآلود را برهم زند اختر
اگر رشحی فشانی زآبلطف خویش بر نیران
شود جاری ز هر سویش هزاران چشمهٔ کوثر
به کوه و دشت اگر بارد نمی از فیض احساث
شود خارش همه سوری شود سنگشهمه گوهر
ز چینی جوشنت صد چین حسرت بر رخ خاقان
ز رومی مغفرت صد زنگ انده بر دل قیصر
ثنای شاه را نبود کران قاآنیا تاکی
فزایی رنج کتاب و مداد و خامه دفتر
بجوشد تا میاه از انشراح خاک در اردی
بخوشد تا گیاه از ارتجاح باد در آذر
بهکام بدسگالش شهد شیرین زهر تنفرسا
به جام نیکخواهش زهر قاتل شهد جانپرور