عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱۷
سالی که محمد خوارزمشاه رحمة الله علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد به جامع کاشغر در آمدم، پسری دیدم نحوی به غایت اعتدال و نهایت جمال چنان که در امثال او گویند
من آدمی‌به چنین شکل و خوی و قد و روش
ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت
مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همی‌خواند ضربَ زیدٌ عمرواً و کان المتعدی عمرواً. گفتم ای پسر خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمر را همچنان خصومت باقیست؟ بخندید و مولدم پرسید گفتم خاک شیراز گفت از سخنان سعدی چه داری گفتم
بلیت بنحوی یصول مغاضبا
علی کزید فی مقابله العمرو
علی جر ذیل لیس یرفع راسه
و هل یستقیم الرفع من عامل الجر
لختی به اندیشه فرو رفت و گفت : غالب اشعار او درین زمین به زبان پارسیست ، اگر بگویی به فهم نزدیکتر باشد . کلم االناس علی قدر عقولهم. گفتم:
ای دل عشاق به دام تو صید
ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید
بامدادان که عزم سفر مصمم شد ، گفته بودندش که فلان سعدیست. دوان آمد و تلطف کرد و تاسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی که منم تا شکر قدوم بزرگان را میان بخدمت ببستمی. گفتم: با وجودت زمن آواز نیاید که منم. گفتا: چه شود گر درین خطه چندین بر آسایی تا بخدمت مستفید گردیم؟
گفتم نتوانم به حکم این حکایت
بزرگی دیدم اندر کوهساری
قناعت کرده از دنیا به غاری
چرا گفتم به شهر اندر نیایی
که باری بندی از دل برگشایی
بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گل بسیار شد پیلان بلغزند
این بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادیم و وداع کردیم
سیب گویی وداع بستان کرد
روی ازین نیمه سرخ و زان سو زرد

سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹
امروز بکش چو می‌توان کشت
کاتش چو بلند شد جهان سوخت
کند کمان را
دشمن که به تیر می‌توان دوخت
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۶۴
به نانهاده دست نرسد و نهاده هرکجا هست برسد
شنیده‌ای که سکندر برفت تا ظلمات
به چند محنت و خورد آنکه خورد آب حیاب
کسایی مروزی : دیوان اشعار
دشمنی مذهبی
هیچ نپذیری چون ز آل نبی باشد مرد
زود بخروشی و گویی نه صواب است ، خطاست
بی گمان ، گفتن تو باز نماید که تو را
به دل اندر غضب و دشمنی آل عباست
کسایی مروزی : دیوان اشعار
دولت سامانیان و بلعمیان
به وقت دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با نهاد و سامان بود
کسایی مروزی : دیوان اشعار
مدح حضرت علی (ع)
مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر
بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار
آن کیست بدین حال و که بوده است و که باشد ؟
جز شیر خداوند جهان ، حیدر کرّار
این دین هدی را به مثل دایره ای دان
پیغمبر ما مرکز و حیدر خط پرگار
علم همه عالم به علی داد پیمبر
چون ابر بهاری که دهد سیل به گلزار
قاآنی شیرازی : قصاید
بخش ۴۷ - د‌ر فتح شهر یزد به اهتمام امیرزاد‌هٔ آزاد‌ه هلاکوخان بن شجاع‌السلطنه و تفنن به مدح حسینعلی میرزا ملقب به فرمانفرما و شجاع‌السلطنه رحمه‌لله علیهما
تا سلیمان زمان زندان اسکندر گرفت
کار عالم خاصه ایران رونقی دیگر گرفت
خسرو غازی هلاکوخان‌ که از هر حمله‌ای
پشت صد لشکر شکست و روی صد کشور گرفت
کرد تنها فتح یزد از یاری یزدان ولی
صیت فر و شوکتش آفاق سرتاسر گرفت
خصم را کز جا نمی‌جنبید چون البرزکوه
بخت‌عالمگیرش ازیک جنبش‌لشکر‌گرفت
صیت او خورشید را ماند که در یک نیمروز
از حدود باختر تا ساحت‌خاور گرفت
یزد را کش خصم پیکر خواند و خود را جان کنون
شه به پیکر داد جان تا جانش از پبکر گرفت
از پس صاحبقران‌کش خلد باد آرامگاه
شرن تاغرب جهان را ناوک و خنجر‌رفت
از خیال مهتری هر کهتری بی‌نام و ننگ
در حدود مرز ایران ساز شور و شر گرفت
خسرو اقلیم جم فرمانده ملک عجم
از پی احبای داد و دین بسر افسر رفت
همت دست ودلش چون بحر و کان ازهرکران
پای تا سر عالمی را در زر و زیورگرفت
سوی‌کرمان زی حسن شد کرد پیغامی‌ گسیل
با سبک پیکی که در تک پیشی از صرصر گرفت
کاینک ای فرخ برادر باید از کرمان و فارس
موکبی بی‌حدکشید و لشکری بی‌مررفت
زانکه بر چرخ خلافت آفتاب خسروان
از کسوف مرگ چهرش رنگ نیلوفر‌ گرفت
زین پیام جانگزا دارای گردون آستان
از تلهف آستین بر خون ‌فشان عبهر گرفت
زان سپس از بهر احیای رسوم سلطنت
ساز و برگ رزم باگردان‌کنداورگرفت
مر مهین فرزند رادش از پی تسخیر یزد
عجز را در حضرت یزدان قدم از سر‌رفت
چنگ زد در عروه‌الوثقای عون‌کردگار
کردگار عالمش از عالمی برتر گرفت
سوی ملک‌یزدکرد آهنگ و از ده روزه راه
آنچنال خصمش گریزان شد ‌که گویی پرگرفت
آتش کین عدو بر وی گلستان شد مگر
جا در آذر باز ابراهیم بن آزر گرفت
باکف زربخش‌ گفتی از بر تازنده رخش
جای بر باد سبک پی گنج بادآور گرفت
شد چو مجنون بادپیما توسنش وز گرد آن
همچو لیلی آسمان جا در سیه چادر گرفت
رخش او هر جا که رو آورد چون باد بهار
خاک راه ازگرد نعلش نکهت عنبرگرفت
آفتاب خاوری چون نوعروس سوگوار
بر سر از گرد سمندش نیلگون معجر گرفت
تاگشاید خون چو فصاد از رگ جان عدو
از سنان رمح برکف خون‌فشان نشتر‌ گرفت
جلوهٔ رخسار و گرد جیش و بانگ توسنش
تاب‌از خور رنگ ازشب رونق ازتندر‌ گرفت
یزد گنجی بود و خصمش اژدها اینک به جهد
گنج را شاه جهانبان از دم اژدرگرفت
نانموده عزم روم و چین به یک تسخیر یزد
باج بر خاقان نهاد و تاج از قیصر گرفت
یزد پنداری‌کلید فتح‌گیهان بد از آنک
تا‌گرفت آن راجهان را صیت‌او یکسر‌گرفت
تهنیت را هر وشاقی سیم ساق از هر کران
درکفی نای صراحی درکفی ساغر گرفت
در کنار جام می هر کودکی زیبا خرام
جا چو ط‌اووس بهشی بر لب‌ کوثر ‌گرفت
هر یکی را حلقه زن برگرد خط زلف سیا
چون سیه ماری‌که دردم برگ سیسنبرگرفت
هفت دوزخ را قضا در صولتش‌ مدغم نمود
هشت جنت را قدر در دولتش‌ مضمرگرفت
ای‌ همان دارای شیر اوژن‌ که‌‌ گاه خشم او
ملک فربه شد به ‌کف تا صارم لاغر‌ گرفت
وهم‌گویدکاین‌ دماوندست بر البرزکوه
هر ز‌مان ‌کاو جایگه برکوههٔ اشقر گرفت
عقل پنداردکه خورشیدست در تاریک ابر
هر زمان‌ کاو از پی هیجا به سر مغفر‌ گرفت
برکف بخشنده ‌گویی خنجر رخشنده‌اش
جا نهنگی آتشین در بحر پهناور گرفت
جنبش‌ جیشش‌ بدان ماند که سیلی خانه‌کن
در بهار از تند کوهی راه هامون برگرفت
نیزهٔ خونخوار در چنگش هرآن کو دید‌ گفت
گرزه ماری جانگزا بنگر کش افسونگر گرفت
روز کین شمشیر او گفتی فراز زنده پیل
آتش سوزنده جا بر تل خاکستر گرفت
نی نی ار پاس ادب موجب نبودی‌گفتمی
ذوالفقار مرتضی جا در دل ‌کافر گرفت
ذوالفقار مرتضی دارای دین دانی چکرد
گه‌ روان از عمرو بستُد گه‌ سر از عنتر‌ گرفت
گاه کشت آنگونه مرحب راکه از حیرت نبی
مرحبا گویان به لب انگشت جان‌پرور گرفت
گاه در صفین وگه در نهروان‌گاهی جمل
قلب ‌از قالب‌، دل ‌از بر، روح ‌از پیکر گرفت
برشد از دوزخ خروش قد کفانی بر سپهر
بس ‌که در بدر و احد از کافران‌ کیفر گرفت
چون به شکل ماه نو از بدر گردید آشکار
ماه نواز بدر خود را در شرف برترگرفت
تا همی‌گویند کز زور امامت مرتضی
با دو انگشت یداللهی در از خیبر گرفت
باد هر روزش ز نو فتحی‌ که تا گوید خلق
شاه‌ کشورگیر اینک ‌کشوری دیگر گرفت
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در ستایش نایب السلطنهٔالعلیه ولیعهد عباس شاه مبرور فرخ نیای پادشاه منصور و تفنن به مدح قایم‌مقام فرماید
چون خواست کردگار که گیتی نظام گیرد
دولت قویم‌ گردد ملت قوام‌ گیرد
ملک رمیده از نو باز انقیاد جوید
دین شمیده از نو باز انظام‌گیرد
عباس شاه ملک ستان را نمود مُلهَم
تا زین نهد برابرش در کف حسام ‌گیرد
اجزای امن از مددش التیام جوید
بنیاد جور از سخطش انهدام‌گیرد
آری چو شاه غازی آید به ترکتازی
شک نی که دین تازی از نو قوام‌ گیرد
آری‌کند چو حیدر فتح قلاع خیبر
زان ملت پیمبر نظمی تمام‌ گیرد
شه چون به خشم آید هوش عدو رباید
شاهین چو پرگشاید بی‌شک حمام‌گیرد
یکسو ملک به خنجر کشورگشا و صفدر
یکسو به خامه‌کشور قایم‌مقام‌گیرد
آن سطوت مجسم این رحمت مصور
این خصم را به خامه آن یک به خام‌ گیرد
آن مرز روم و روس به یک التفات بخشد
این ملک مصر و شام به یک اهتمام ‌گیرد
آن نه‌ سپهر و شش ‌جهت از یک‌ سنان ستاند
این چار رکن و هفت خط از یک پیام‌‌ گیرد
این ملک ترک بر دو سه نوبی‌ غلام بخشد
آن مرز نوبه با دو سه ترکی غلام‌ گیرد
امسال آن به‌کابل و زابل علم فرازد
سال دگر مدینهٔ دارالسلام‌گیرد
امسال آن‌خراج زگرگانج وکات خواهد
سال دگر منال ز کنعان و شام‌ گیرد
امسال آن سمند به م‌رز خجند راند
سال دگر به مصر مر او را لگام‌گیرد
اهل هرات و بلخ مر او را رکاب بوسند
خلق عراق و فارس‌ مر آن را لجام ‌گیرد
آن در تحیر این که نخستین کجا شتابد
این در تفکر آنکه نخستین‌ کدام ‌گیرد
هم‌‌ کلک او قصب ز جریر از صریر خواهد
هم خنگ این سبق سپهر از خرام‌ گیرد
ای صدر راستان ولیعهد کاستانت
سقبت ز فر و پایه برین نه خیام‌ گیرد
کاخ ترا ستاره پناه سپهر خواند
کف ترا زمانه‌ کفیل انام‌ گیرد
کلک تو حل و عقد جهان را کند کفایت
هر ‌گه ‌که تیغ خسرو جا در نیام‌ گیرد
این ‌خوی خاص تست ‌که ‌هر کاو ز خبث طینت
خود را زکینه با تو الدالخطام‌‌ گیرد
عزت دهی و قرب فزایی و مال بخشی
تا باز نام جوید و تا باز کام گیرد
وین بهر آن ‌کنی ‌که عدو نیز در زمانه
در دل خیال جود ترا بر دوام‌ گیرد
خلق تراست رایحهٔ ‌گل عجب نه ‌کز وی
خصم جهل نهاد به نفرت مشام‌ گیرد
مانی به آفتاب که از مه کسوف یابد
یا آنکه مه به هر مه از او نور وام ‌گیرد
صدرا چه باشد ار ز شمول عنایت تو
ناقابلی چو من سمت احتشام ‌گیرد
ناکامی از عطای تو یک چند کام جوید
بی‌نامی از سخای تو یک عمر نام‌ گیرد
رای تو آینه است نباشد عجب‌ که در وی
نقش خلوص من سمت ارتسام‌ گیرد
یک مختصر عطای تو رایج ‌کند هنر را
گو قاف تا به قاف جهان را لئام‌ گیرد
ارجو جراحتی ‌که ز دونان مراست در دل
از مرهم مراحم تو التیام ‌گیرد
من خشک‌خوشه‌ام تو غمامی مگرنه آخر
خوشیده خوشه برگ و نوا از غمام‌ گیرد
گر جاهلی معاینه ‌گوید که در زمانه
مشکل‌بودکه‌کار تو زین پس قوام‌گیرد
گویم به شاخ خشک نگه ‌کن که ابر آزار
در حیلهٔ طراوتش از فیض عام‌ گیرد
گر آفتاب مهر تو بر بخت من نتابد
از بخت من جهان همه رنگ ظلام‌گیرد
دورست خور ز تودهٔ غبرا ولی فروغش
هر بامداد عرصهٔ غبرا تمام‌گیرد
تا هر صباح لاله چو مستان به طرف بستان
بزم نشاط سازد و در دست جام‌ گیرد
مهر تو سال و مه به ولی گنج و مال بخشد
قهر تو روز و شب ز عدو انتقام ‌گیرد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸ - در مدح شاهزاده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا
ای صفاهان مژده کاینک شاه دوران می رسد
جسم بیجان ترا از نو به تن جان می‌رسد
غصه را بدرود کن‌کاید مسرت این زمان
درد را پیغام‌ ده‌ کاین‌ لحظه درمان می‌رسد
گرد نعل توسنش بنشست بر اندام ما
خاک راه موکبش تا چرخ‌گردان می‌رسد
ظل چتر رایتش ‌‌گسترده تا ترشم برین
دور باش حضرتش‌‌تاکاخ‌کیوان می‌رسد
با جلال‌کیقباد و شوکت افراسیاب
با شکوه قیصر و فرّ سلیمان می‌رسد
خسره پرویز آ‌ید زی مداین این زمان
یا سوی کابلستان سام نریمان می‌رسد
یا نه پور زادشم پوید به حصن گنگ دژ
یا نه‌گرد زابلی سوی سجستان می‌رسد
یا نه تیمور دوم‌ گردد سمرقندش‌ مکان
یا نه قاآن نخسش زی‌کلوران می‌رسد
یا نه سلطان آتسز روزی هزار اسب آورد
یا مگر شاه اخستان نزد شروان می‌رسد
اردوان کاردان اکنون شتابد سوی ری
اردشیر شیردل نک سوی‌کرمان می‌رسد
یا به سوی بارهٔ استخر تازد جم شید
یا به سوی‌ کشور تبریز غازان می‌رسد
یا مگر سنجر به نیشابور راند بادپای
یا مگر سلطان جلال‌الدین به‌ ملتان می‌رسد
یا اتابک جانب شیراز فرماید نزول
یا حسن شاه بهادر زی سپاهان می‌رسد
آن‌جهانداری ‌که از خاک ره جان‌پرورش
سرزنش‌ها هر زمان بر آب حیوان می‌رسد
آن جهانجویی ‌که از بوی نسیم رافتش
هر نفس بیغارها بر باغ رضوان می‌رسد
آنکه از یاقوت‌باریهای نوک تیغ او
طعنها هر لحظه برکوه بدخشان می‌رسد
نسبت رایش نخواهم داد با تابنده مهر
زانکه راث را آریا تشبیه نقصان می‌رسد
آشکارا هر زمان از جانب بخت سعید
بر روان او اشارت‌های پنهان می‌رسد
تا به‌کی قاآنیا بیهوده می‌رانی سخن
کی‌از ای‌ت‌توصیف‌اوصاف‌به‌پایان می‌رمبد
باد تابان اخترت تا هر سحر از خاوران
سوی ملک باختر خورشید تابان می‌رسد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹ - د‌ر مدح شجاع ا‌لسلطنه حسنعلی میرزا طاب ‌ثراه گوید
مگر شرمنده از تیغ شه و ابروی جانان شد
که امشب ماه عید اندر نقاب ابر پنهان شد
و یا ابراز پی ایثار بزم جشن عید شه
به‌رغم سیم ماه نو ز باران ‌گوهرافشان شد
و یا بهر مبارک‌باد عید از عالم بالا
نزول رحمت حق شامل احوال سلطان شد
حس شاه غضنفرفر که خا‌ک نعل شبرنگش
طراز افسر فغفور و زیب تاج خاقان شد
قضا امری که رایش مظهر خورشید و ماه آمد
قدرقدری‌که‌طبعش‌ مخزن انعام و احسان شد
جهان داور جهانداری‌ که از معماری عدلش
سرای امن‌گشت آباد وکاخ فتنه ویران شد
به میزان سعادت هم ترازو گشت با تختش
از آنرو منزل ناهید اندر برج میزان شد
گرایان می‌نشد دست تطاول بر گریبانی
از آنرو کامن با دوران او دست و گریبان شد
ز انصافش چنان رسم ستم برخاست ازگیتی
که با شیر ژیان بن‌گاه آهو در نیستان شد
مگرمی خواست کردن آشنا در بحر خون تیغش
که همچون مردم آبی ز پا تا فرق عریان شد
حسامش ‌حامی ‌دینست ‌و زینم‌ بس‌ شگفت آید
که ‌همچون ‌کافر حربی‌ به‌ خون‌ خلق‌ عطشان شد
برابرکی شود با ابر دست راد او عمان
که ‌از هر قطره‌اش زاینده صد دریای عمان شد
نظر بر عفو شه دارند زین پس صالح و طالح
که لطف و قهر خسرو ناسخ فردوس و نیران شد
بریدی بادپاکوتا به ملک زاوه بشتابد
سراید بدسگال شاه را کز اهل طغیان شد
که ای ازکید اهریمن زنخ پیچیده از فرمان
چه شد کاخر روانت غرقهٔ دریای خذلان شد
چرا ‌پیچیدی از فرهان شاهی سکه فرمانش
روان در نه سپهر و شش جهات و چار ارکان شد
تو از کابل خدا افزون نیی‌ کز کینه لشکرکش
زهند وقندهار و سند و لاهور و سجستان شد
دمان با چل هزار افغان آتش‌خوی آهن‌دل
که ‌هر یک ‌لاشهٔ ‌بیجان‌شان ‌همدست دستان شد
به ناپاک اعتقاد خویش ‌کز نیرنگ قیر آگین
به عزم رزم‌شاه و ترکتاز ملک ایران شد
سرانجام از هراس غازیان شاه شیر اوژن
گریزان از در دست و غار و تابملتان شد
هم از خوارزم‌شه برتر نیی ‌کز کین سپاه ‌آرا
ز مرو و اندخود و قندز و بلخ‌ و شبرقان‌ شد
روان با سی‌ هزار اهرن منش عفریت جادوگر
به عزم رزم‌ شاه و فتح اقلیم خراسان شد
سرانجام آن‌هم‌از آسیب‌مال‌و جان‌و تاج و سر
گریزان چون ‌گراز از بیم شیر نر گرازان شد
چگو‌یم‌چو‌ن‌تو خو‌د زین ‌پیش‌دیدستی‌و می‌‌دانی
که ‌از الماس‌گون ‌تیغش ‌جهان کوه بدخشان شد
مگر این نی همان شهزاده کاندر بند قهر او
تنت همچون برهمن بستهٔ زنجیر رهبان شد
مگر این نی‌همان‌شاهی که اندر دشت کافردژ
ز سهم ‌سهم ‌خونریزش به‌ چرخ‌ افغان افغان شد
مگر این ن‌ی هم‌ان‌گردنکش‌ی‌کز تیشهٔ قهرش
برابر با زمین بنیان بام و بوم ملان شد
مگر این نی همان پیل پلنگ‌آویز شیرافکن
که‌از صد میل‌پیل از صدمهٔ‌ گرزش گریزان شد
مگر این نی همان ارغنده شبر بیشهٔ مردی
که‌اندر بیشه‌شیر ازبیم‌شمشیرش‌هراسان شد
مگر این ‌نی ‌همان ‌اسب افکنی ‌کز گرد شبرنگش
هوای پهنهٔ هیجا فضای بربرستان شد
مگر این ‌نی ‌همان ‌خاور خداوندی‌ که ‌فوجش را
غنیمت از دیار خاوران تا ملک ختلان شد
مگر نی ‌این‌ همان‌ گیتی ‌کنارنگی که خصمش را
هزیمت از دیار روس تا مرز کلوران شد
مگر این نی همال جمشید افرنگی که جیشش‌ را
به مفتاح ظفر مفتوح هفت اقلیم دوران شد
مگر این نی همان کیخسروی کاسفندیارآسا
ز ایران لشکرآرا از پی تاراج توران شد
شها افسرستانا تاج‌بخشا مملکت‌گیرا
تویی ‌کز تابش رایت خجل خورشد تابان شد
ز بس طوفان خون آورد شمشیر جهانسوزت
ز خاطر باستان را داستان نوح و طوفان شد
چنان شد بی‌نیاز از جود دشت آز در عالم
که‌در چشم ‌مساکین سنگ و گوهر هر ‌دو یکسان شد
زمین ملک از طراحی دهقان عدل تو
طراز خانهٔ ارژنگ و زیب باغ رضوان شد
بدانسان آمد آباد از ازل ملک وسیم تو
که هر چیز اندرو پیدا بغیر از نام پایان شد
عدو آشفته زلف پر خمت را خواب دید آنگه
به‌صد آشفتگی‌بیدار از آن خواب پریشان شد
شراری در جهان جست از تف تیغ شرربارت
هویدا آنگه از خاکسترش الوند و ثهلان شد
بقای جاودانی ملک را بخشد جهانسوزت
به‌ظلمات نیام از آن نهان چون آب حیوان شد
الا تا مردمان‌گویند فتح قلعهٔ خیبر
به عون بازوی‌کشورگشای شیر یزدان شد
چنان ‌مفتوح ‌گردد ملک خصم از تیغ و بازویت
که‌گوید هرکسی زه‌زه عجب فتح‌نمایان شد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲ - ‌در مدح ابوالسلاطین عباس شاه غازی نیای بیضا رای شاهنشاه ‌اسلام پناه خلدلله ملکه فرماید
هست ‌از دو کعبه ‌امروز دین‌ خدای خرسند
کز فر آن دو کعبه است شاخ هدی ‌برومند
آن‌کعبه صدر ملت این‌ کعبه پشت دولت
آن را به شرع پیمان ، این‌ را به عدل پیوند
صید اندر آن حرامست در ملت پیمبر
می اندر این حلالست در مذهب خردمند
از فر آن عرب را ساید به چرخ اکلیل
از قرب این عجم را نازد به عرش آوند
این قبلهٔ ملوکست آن قبلهٔ ملایک
آن خانهٔ خدایست این خانهٔ خداوند
عباس شاه غازی کز یاری جهاندار
صیت جهانگشایی در هفت‌کشور افکند
کوهیست بحر پرداز بحریست‌ کوه پیکر
مهریست ابر همت ابریست مهر مانند
با حلم او سه گوی است ‌ثهلان و طور و جودی
با جود اوسه‌جوی‌اس‌عمان‌و نیل‌و اروند
با جود بیکرانش چاهیست بحر قلزم
با حلم بی ‌قیاسش‌ کاهیست‌ کوه الوند
خنگش چو در تکاد و غوغا و ملک ختلان
عزمش چو در روارو آشوب و مرز میمند
جیشش‌ به گاه ‌پیکار خنجر گذار و خونخوار
هریک به وقعه الوا هریک به حمله الوند
از قهرکینه‌توزش ولوال در بخارا
از رمح فتنه‌سوزش زلزال در سمرقند
با دست گوهرافشان چون پا نهد به یکران
بینی سحاب نیسان بر قلهٔ دماوند
بر دیرپای‌گیتی‌کاخش‌کند تحکم
برگرد گرد گردون خنگش‌‌ زند شکر‌خند
پیر خرد ندیده چون او بهینه استاد
مام جهان ندیده چون او مهینه فرزند
سامان هفت کشور عدلش‌ به امن آراست
دامان چار مادر جودش به‌ گوهر آکند
ثهلان به پیش حملش خجلت برد ز خردل
عمان به نزد جودش شنعت برد ز فرکند
د‌رکاخ شوکت او گیهان بهنیه چاکر
بر خوان نعمت اوگردون‌کمینه آوند
کنزی ز بخش اوست دریا و ‌گنج و معدن
رمزی ز دانش اوس استا و زند و پازند
در مرغزار عالیش هرجاکه خار ظلمی
با تیشهٔ عدالت عزمش ز ریشه برکند
د‌ی در سرخ دیدی از حملهٔ سپاهش
یک‌شهر بنده آزاد یک ملک خواجه دربند
یک جیش را غنیمت از مرو تا به سقلاب
یک فوج را هزیمت از طوس‌ تا به دربند
فردا بود که بینی اندر دیار خوارزم
فوجی اسیر شادان جوقی امیر دربند
آخر مگر نه سنجر بهر هلاک اتسز
شدکینه‌جو به‌خوارزم‌در سال سیصد و اند
از بهرکشور وگنج خود را فکند در رنج
تاگنج و مال آورد بر سرکشان پراکند
خسرو نه کم ز سنجر از زور و هور و لشکر
خصمش نه بر ز اتسز از زر و زور و پیوند
فرداست ‌کز خراسان لشکر کشد به توران
با دست‌ گوهرافشان با تیغ‌ گوهر کند
از بسکه کشته پشته حیران شود محاسب
از بسکه خسته بسته نادان شود خردمند
خوارزمشه‌گریزان از دیده اشک‌ریزان
بر رخ ز مویه صد چین بر دل ز نال صد بند
توران خراب‌ گشته جیحون سراب ‌گشته
میمند و مرو ویران‌ گرگانج و کات فرکند
تا باغ و راغ‌گردد در موسم بهاران
از ژاله‌کان الماس از لاله‌کوه یاکند
در رزم و بزم بادا آثار مهر و قهرش
در جام دشمنان زهر درکام دوستان قند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - در مدح امیر بی شبیه و عدیل سلیل جلیل خلیل منیع جود و سخا آقاخان متخلص به عطامه ظله فرماید
.آدمی باید به‌گیتی عمر جاویدان‌ کند
تا یکی از صد تواند مدح آقاخان کند
محکمران خطهٔ‌کرمان‌که ابر دست او
خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان‌ کند
در بر اوکمترست از پیر زالی پور زال
او زکین‌گر بهر هیجا جای بر یکران‌کند
خصم ‌را گو پیش تیغش جوشن و خفتان مپرس
مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند
خنجر آتش‌فشانش از لباس زندگی
خصم‌راعریان‌کند چون‌خویش راعریان‌کند
صیت اه بگرفت‌م‌یتی را چو ور مهر و ماه
نور مهر و ماه را حاسد چسان پنهان‌کند
خاک ره را مهر او همسان‌ کند با آسمان
واسمان را قهر او با خاک ره یکسان کند
گردش چشمش به‌ یک ایمای ابروگاه خشم
موی مژگان را به چشم بدکنش سوهان کند
خود به سیر لاله و ریحان ندارد احتیاج
کز نگاهی خاک وگل را لاله و ریحان کند
آب تیغش ملک ویران را ز نو آباد کرد
هرکجا ویرانه آری آبش آبادان کند
نسبت‌جودش به‌عمان‌کی دهم‌کاو هر زمان
جیب سائل را ز گوهر غیرت عمان‌ کند
اوج‌‌ردون‌در حضیض جا او مشکل رسد
بر فلک بیچاره خود را چند سر‌گردان‌ کند
نرم‌‌ گر‌دد خصم‌شوم‌از ضرب‌‌ گرز او چو موم
گر براز آهن دل از رو پیکر از سندان‌کند
چرخ ‌با وی ‌چون ستیزد کانکه خاید پتک را
ز ابلهی بیچاره باید چارهٔ دندان‌ کند
صاحبا قاآنی از شوق تو در اقلیم فارس
روز و شب در دل خیال خطهٔ ‌کرمان ‌کند
یاد آن شب کز خیالت چشم من پر نور بود
تیره چشمم را ز سیل قطره چون قطران کند
عیش‌ آن‌شب را اگر با صد زبان خواهد بیان
نیستش پایان و گر خود عمر بی‌پایان کند
دارد از جود دو دستت‌آرزو یکدست فرش
تا طراز بزمگاه و زینت ایوان‌کند
هم ز بهر گلرخی ‌کز وی و ثاقم‌ گلشنست
تحفه‌یی بایدکه او را همچوگل خندان‌کند
تحفه‌اش شالیست تا سالی ببندد بر میان
برتری زامثال جوید فخر بر اقران‌کند
خود تو دانی گر دلی باشد مرا در پیش اوست
اختیار او راست‌ گر آباد و گر ویران ‌کند
من به قدر همت خودکردم استدعا و تو
همتت دیگر ندانم تا چه حد احسان‌ کند
باد دور دولتت ایمن زکید روزگار
تا به‌ گرد خاک ساکن آسمان جولان‌ کند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۸ - در ستایش شاهزاده ی رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا گوید
بحمدالله که باز از یاری گیهان خدا داور
درخت بخت شد خرم نهال فتح بارآور
بحمدالله که بگشود از هوای فتح باز از نو
همای عافیت بر فرق فرقدسای شه شهپر
بحمدالله که از نیروی بخت بی‌زوال شه
عدوی ملک و ملت را شکست افتاد در لشکر
بحمدالله که از فر همایون فال شاهنشه
شد از خاورزمین طالع همایون نجم فال و فر
شهنشاه جهان فتحعلی شه خسروی کآمد
وجودش خلق و خالق را یکی مُظهر یکی مظهر
جهاندار و کنارنگی که ذات بی‌زوال او
قوام نه عرض یعنی که نه افلاک را جوهر
جهانداری‌ که شد پهلوی ملک و پیکر اعدا
ز تیغ لاغرش فربه ز خت فربهش لاغر
ز تیغش‌یادی و ولوال اندر ساحت سقسین
زگرزش ذکری و زلزال اندر مرز لوهاور
شود از اهتزاز باد گرزش نُه فلک فانی
بدان آیین‌که بر دریا حباب از جنبش‌ب صرصر
نهنگی‌غوطه‌زن‌در نیل‌چون‌پوشدبه‌تن‌جوشن
دماوندی به زیر ابر چون بر سر نهد مغفر
به یال خصم پیچان خم خامش بر بدان آیین
که پیرامون ناپاک اژدها ماری زند چنبر
اگر بر کوه خارا برق تیغش را گذار افتد
شود کوه از تف خارا گدازش تل خاکستر
نیوشاگوش او را چاشی بخشای یک رامش
فغان بربط و سورغین نوای شندف و مزهر
دلارارای او را تهنیت آرای یک خواهش
صهیل ارغن و ارغون فرار ادهم و اشقر
نهنگ تیغ او را جسم دیوان طعمهٔ دندان
عقاب تیر او را لاش شیران مستهٔ ژاغر
کهین چوبک زن بامش‌ اگر مریخ اگرکیوان
کمین دست افکن جاهش اگر سلجوق اگر نجر
زگفتش حرفی و قعر بحار و لولو لالا
ز خلقش ذکری و ناف غزال و نافهٔ اذفر
به فرمان اندرش فرمانروا رادان فرمانده
بجز فرماندهٔ‌کش هرچه فرمان‌گوی فرمانبر
چم‌ر بر روشن‌تنش‌جوشن‌عیان‌خو‌رشد از روزن
و یا از پشت پرویزن فروزان‌گنبد اخضر
نوال ‌دست ‌جودش زانچه ‌درخورد قیاس ‌افزون
عطای طبع رادش زانچه در وهم و گمان برتر
اگر دربان درگاهش فشاند گردی از دامن
پس از قرنی ‌کند ماوا برین فیروزه گون منظر
به دارالضرب گیتی بی‌قرین ضراب بخت او
هماون سکه ی صاحبقرانی زد به سیم و زر
کمان و تیر و تیغ و کوس او در پرهٔ هیجا
یکی ابر و یکی باران یکی برق و یکی تندر
هر آن کو بنگرد آشوب‌زا میدان رزمش را
به چشمش‌ بازی طفلان نماید شورش محشر
عروس مملکت زان پیش‌ کاندر عقد شاه آید
به‌هیات ‌بود بس هایل به ‌صورت ‌بود بس منکر
کنون نشکفت اگر از زیور عدل ملک زیبا
چه باک ار زشت‌رویی طرفه ‌زیباگردد از زیو‌ر
نیایش لاجرم درده بر آن معبود بی‌همتا
که بی‌یاریست با یارا و هر بی‌یار را یاور
به پای انداز آ‌ن‌کز فر این‌ دارانسب خسرو
به دست ‌آویز آن کز بخت این گیتی خداداور
شد از تیغ‌ شجاع ‌السلطنه دشت قرابوقا
ز خون قنقرات زشت‌سیرت بحر پهناور
به اژدرکوه رسد از خون اژدرکوهه عفریتان
ز آب چشمهٔ تیغش هزاران لالهٔ احمر
زکلک رمح آذرگون ملک بر رقعهٔ هامون
رقم‌کرد از مداد خون به قتل دشمنان محضر
در آن میدان پر غوغا که بانگ‌ کوس تندرسا
درید از هیبت آوا دل گردان کنداور
هوا از گرد شد ظلمات ‌و نصرت ‌چشمهٔ‌ حیوان
بلند اقبال رهبر خضر گشت و شاه اسکندر
بسان ‌گرزه مار جانگزا در دست مارافسا
سنان مار شکل اندر کف شیران اژدر در
ز موج فوج و فوج موج خون شد عرصهٔ هامون
چو دریابی‌که پیدا نَبوَدش از هیچ سو معبر
بدن‌شد باده‌نوش‌و دشت‌کین‌بزم‌و اجل ساقی
شرابش‌خون و جان‌دادن‌خمّار و تیغ‌شه ساغر
زمین از لطمهٔ موج حوادث مرتعش اعضا
بسان زورقی کاندر محیطش بگسلد لنگر
اجل‌شد گاز و تن‌آهن‌حوادث‌دم‌زمین کوره
تبرزین پتک و سرسندان و مرد استاد آهنگر
ز پیل اوژن هژبران پرهٔ پیکار شد ارژن
ز شیرافکن پلنگان پهنهٔ مضمار شد بربر
چنان در عرصهٔ میدان طپان دل در برگردان
کز استیلای درد و بیم جان بیمار در بستر
نیوشاگوش را زی من‌گرایان دار ای دانا
که رانم داستان فتح دارا را ز پا تا سر
سحرگاهی‌که از اقلیم خاور خیمه زد بیرون
به عزم ترکتاز جیش انجم خسرو خاور
بشیری برکشید آواز کز اورکنج‌ ای خسرو
قضا آورده بهر غازیانت گنج بادآور
به یغمای دیار خاوران نک نامزد کرده
کهین پورشه خوارزم انبوهی فزون از مر
ز مرو و اندخود و خانقاه و قندز و خیوق‌
ز خرمند و سرخس و بلتخان و بلخ وکالنجر
چنان بشکف اعوان ملک را زین بشارت دل
که انصار ‌بیمبر را ز فتح قلعهٔ خیبر
تو ای‌ضرغام‌پیل‌افکن‌چو بیرون راندی از مکمن
روان‌ شد فتحت‌ از ایمن‌ دوان‌ شد بختت‌ از ایسر
کشیدی‌زیر ران‌کوهی‌که‌هی‌هی‌رهسپر توسن
گرفتی‌اژدری برکف‌که‌وه‌وه‌جانستان خنجر
یکی در سرکشی قایم‌مقام طرهٔ جانان
یکی در خون خوری نایب مناب غمزهٔ دلبر
بر آن خونخواره عفریتان بدان‌سان حمله آوردی
که بر خیل‌ گراز ماده آرد حمله شیر نر
پرندت‌چون‌برون‌شد از قراب‌قیرگون گفتی
ز قیرآلود غاری رخ نمود آتش‌فشان اژدر
*‌اس‌افکندٻی‌چندین‌هزاراسب‌افکن افکندی
. ترکان هزار اسب‌ا از فراز اسب‌که پیکر
چنان ‌کردی جر خون از بن هر موی تن جاری
که‌ گفتی‌ زد به‌ هفت اندامشان هر موی تن نشتر
هلال‌آسا حسامت ترک را بر تارک ترکان
چنان شق زد که جرم ماه را انگشت پیغمبر
ز تاب‌تف‌،تیغت،‌سوخت‌کشت‌عمرشان چونان
که افتد در میان خرمن خاشاک خشک آذر
چنان‌گرزگران را سر زدی بر ترک بدخواهان
که بیرون شد ز بطن‌گاو ماهی آهن مغفر
به‌خصم‌از شش جهت‌راه هزیمت بسته شد آری
چسان بیرون‌ شود آن مهره‌یی کافتاد در ششدر
ز‌هی بخت تو در عالم به الهام ظفر ملهم
فنا در خنجرت ‌مدغم اجل در صارمت مضمر
عروس عافیت را عقد دایم بسته اقبالت
به عالم انقطاعی نیست این زن را ازین شوهر
ولیکن تا نیفتد بر جمالش چشم بیگانه
حجاب رخ‌کندگاهی ز عصمت‌گوشهٔ معجر
گریزد در تو دوران از جفای آسمان چونان
که طفل خردسال از جور اقران جانب مادر
شود مست از می خون مخالف شاهد تیغت
بدان آیین‌که رند باده‌خوار از بادهٔ احمر
ثبات خصم در میدان رزمت بیش از آن نبود
که مرغ پخته بر خوان و سپند خام در مجمر
اجل مشتاق‌تر زان بر می خون بداندیشت
که رندان قدح‌ پیما به رنگین بادهٔ خلر
گر از کانون قهرت اخگری اندر جهان افتد
سوزد شعلهٔ او مرغ و ماهی را به بحر و بر
مگر از گرد راه توسنت پر گرد شد گردون
که هر شب چشم‌ گردآلود را برهم زند اختر
اگر رشحی فشانی زآب‌لطف خویش بر نیران
شود جاری ز هر سویش هزاران چشمهٔ کوثر
به ‌کوه و دشت اگر بارد نمی از فیض احساث
شود خارش همه سوری شود سنگش‌همه گوهر
ز چینی‌ جوشنت ‌صد چین‌ حسرت ‌بر رخ‌ خاقان
ز رومی مغفرت صد زنگ انده بر دل قیصر
ثنای شاه را نبود کران قاآنیا تاکی
فزایی رنج ‌کتاب و مداد و خامه دفتر
بجوشد تا میاه از انشراح خاک در اردی
بخوشد تا گیاه از ارتجاح باد در آذر
به‌کام بدسگالش شهد شیرین زهر تن‌فرسا
به جام نیکخواهش زهر قاتل شهد جان‌پرور
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۴ - د‌ر ستایش و‌زیر بی‌‌نظیر کهف‌الادانی و الاقاصی جناب حاجی آقاسی گوید
چو حسن تربیت ‌گردد قرین با پاکی ‌گوهر
ز رشحی آب خیزد در ز مشتی خاک زاید زر
سرشت خاک کان با آب نیسان‌گرچه پاک آید
ولی از فیض خورشیدست کان زر گردد این گوهر
بسی زحمت برد دهقان‌که در زیرزمین تخمی
پذیرد بیخ و یابد شاخ وگیرد برگ و آرد بر
اگر فولادکانی را نبودی تربیت لازم
ز کانها ساخته زادی سنان و ناوک و خنجر
به عمری بندگان را تربیت از خواجگان باید
که شاگردی شود استاد و گردد کهتری مهر
سواری چون علی باید که تا یک قبضه آهن را
نماید ذوالفقاری اژدها اوبار و ضیغم در
شعیبی باید و صدیق بی‌عیبی‌که چون موسی
شود بعد از شبانیها کلیم‌الله و پیغمبر
رسولی باید و نفس مسلمانی که چون سلمان
رود اندر مداین صیت او همدوش با صرصر
چنان چون حاجی آقاسی بباید خواجه‌یی دانا
که سربازی کهین را با مهین گردون کند همسر
بلی در راه طاعت چون حسین‌خان هرکه سر بازد
ستاره بایدش خادم زمانه بایدش چاکر
ز سربازی سرافرازی به حدی یافت در خدمت
که پرّ ابلقش ساید بر اوج گنبد اخضر
چو در تبریز شد لبریز از خون جگر چشمش
ز حرمان حضور شه چنان کز سرخ می ساغر
به ری آمد ز آذربایجان وز یاری یزدان
همای همت خواجه فکندش سایه بر پیکر
سفیر روم و افرنجش نمود و شد به روم از ری
بدان شوکت که از یونان به ایران آمد اسکندر
هنرها کرد و خدمتها نمود و رفت و بازآمد
دلش از مهر شه فربه تنش از رنج ره لاغر
ملک منشور یزدش داد و سالی چند بود آنجا
که شد در فارس غوغایی و خواند او را به ری داور
به فر شاه و عون خواجه شد سالار ملک جم
به یزد افزوده شد شیراز و تنها شد بدان‌ کشور
به ماهی فتنهٔ سالی نشاند و کاخ و بستان را
عمار‌ت‌ کرد و کشت افزود و نهر آورد و جوی و جر
پس از سالی دو کاندر مرز خاور زادهٔ آصف
چو اهریمن خیال خودسری افتادش اندر سر
به حکم خواجه زی خاور روان شد لشکری از ری
چو صنع سرمدی بی‌حد چو علم احمدی بی‌مر
سپاهی مشتشان کوپال و سرشان خود و تن جوشن
نگهشان تیر و مژگانشان سنان ابرو پرندآور
به جای تن نهفته یک چمن شمشاد در جوشن
به جای سر نهاده یک احد فولاد در مغفر
به همراه سپه سی توپ رعد آوا که در هیجا
بتوفد از دهان هر یکی چندین هزار اژدر
گلوشان خوابگاه مرگ و دلشان نایب دوزخ
دهانشان رهگذار برق و غوشان نایب تندر
سپاه شه چو در بسطام شد با خصم رویارو
غریو توپ رعد آشوب بر گردون شد از اغبر
اجل شدگاز و تن آهن حوادث دم زمین‌کوره
تبرزین پتک و سر سندان و مرد استاد آهنگر
ازین سو جیش شه نابسته صف چون مژهٔ جانان
از آن سو جیش خصم آشفته شد چون طرهٔ دلبر
غرض زان پیش کاین آشوب خیزد میر ملک جم
به ری رفت و نمود ایثار جیش شاه دین‌پرور
چو پویان باد صد اسب و چو گردون تاز صد بختی
چوگان بس صرهٔ‌ سیم و چنان چون که دو صد استر
به عون خواجه هر روزش فزون شد شوکت و عزت
چو ماه نوکش افزاید فروغ از خسرو خاور
نظام‌الدوله کردش نام و شاهش داد شمشیری
که بینی بر نیامش آنچه درکانها بودگوهر
حمایل چون نمود آن تیغ را گفتی معلق شد
ز خط استوا ماه نوی آموده از اختر
هم از الماس بخشیدش نشانی‌ کز فروغ او
شب تاریک بنماید خط باریک در دفتر
مر آن فرخ‌نشان چون بر تن آویزد بدان ماند
که از بالای شمشادی دمد یک بوستان عبهر
یکی خضرا حمایل نیز دادش کز پس شاهان
سپهداران و نویینان اعظم را بود درخور
هم او را خواجه تکریمات بی‌حدکرد و بخشیدش
همایون جبه‌یی تا جنهٔ جان سازد از هر شر
لباسی تار و پودش از شعاع مهر و نور مه
که روشن شمسهایش شمس گردون را سزد افسر
دو شمسه بر وی از الماس و مروارید آویزان
یکی چون شمس بر ایمن یکی چون بدر بر ایسر
قلمدانی مرصع نیز بخشیدش‌ که پنداری
سراپا ساعد حور از لآلی گشته پر زیور
هم او را داد رخشان خاتم لعلی بدین معنی
که چون این‌ لعل بادت چهره سرخ از رحمت داور
همانا هفته‌یی نگذشت‌ کش باز از سر رحمت
قبای خویشتن بخشید گیهانبان‌ کیوان‌فر
مگو جامه لباسی ز آفرینش وسعتش افزون
سعادتها درو مدغم شرافتها درو مضمر
به سرهنگان لشکر داد فرمان خواجهٔ اعظم
که گرد آیند با افواج سلطانیش در محضر
گلاب و شکر آمیزند و نقل و شهد و شیرینی
دف و شیپور بنوازند و رود و شندف و مزهر
مر او را تهنیت‌گویند بر تشریف شاهنشه
دل بدخواه او سو زند جای‌عود در مجمر
قبایی را که تاری زو اگر در دست حور افتد
پی تعویذ روح او را نهد بر گوشهٔ معجر
پی حرمت به سر بنهاد و شبهت خاست خلقی را
که شاهنشاه گیهانش قبا بخشیده یا افسر
چو زیب تن ‌‌شدش آن ‌جامه گردون گفت در گوشش
همایون‌پیکری‌کش یک جهان جان‌گیرد اندر بر
الا تا مشک از چین آورند و گوهر از عمان
الا تا شکر از هند آورند و دیبه از ششتر
ز خُلق شاه مشکین باد مغز ملک چون نافه
ز نطق خواجه شیرین باد کام بخت چون شکر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۵ - د‌ر ستایش پادشاه رضوان جایگاه محمدشاه طاب الله ثراه و فتح خراسان گوید
چو زآشیانهٔ چرخ این عقاب زرین‌پر
به هر دریچه ز منقار ریخت شوشهٔ زر
دریچهٔ فلک از نقرهٔ سپید گشود
وز آن میانه فرو ریخت دانهای ‌گهر
برین سپهر رَمادی یکی نُعامهٔ زرد
گشود بال و فرو خورد هرچه بود اخگر
غریق نیل فلک شد ستاره چون فرعون
نمود تا ید بیضا ز خور کلیم سحر
ز آب خیزد نیلوفر و شگفت اینست
که خاست چشمهٔ آب ازکنار نیلوفر
بسان بخت شهنشه ز خواب شستم روی
که تا چو خامه ببندم به مدح شاه‌کمر
هنوز خانه نیالوده بُد به مشک دهان
که آن غزال غزلخوان رسید مست از در
بر آفتاب پریشیده پرّ و بال غراب
به لاله برگ نهان‌ کرده تُنگهای شکر
ز لعل سرخ حصاری کشیده گرد عدم
ز مشک ناب هلالی نموده زیر قمر
به زیر قرص قمر کنده چاهی از سیماب
فراز تنگ شکر بسته جسری از عنبر
ز ره نیامده بر جست از نشاط و سرور
چه‌ گفت‌ گفت‌ که از فتح شه رسید خبر
چو داد این‌ خبر اعضای من ز غایت شوق
در استماع سخن جمله گوش شد چو سپر
هنوز بود معلق سخن درو‌ن هوا
که جان گرفت و چو هوشش به مغز داد مقر
به خویش‌ گفتم آیا ملک چه ملک ‌گشود
که بود خصمش و بر وی چگونه یافت ظفر
مگر جهان دگر آفرید بارخدای
که شد مسخر کیهان خدای‌ کیوان‌ فرّ
و یا قضا و قدر با ملک شدند عدو
که ‌گشت شاه جهان چیره بر قضا و قدر
به یار گفتم‌ کای برتر از بهشت خدای
برافکن از سر مستورهٔ سخن معجر
سخن چو رشتهٔ امید من مکن کوتاه
که هرچه چون سر زلفت دراز اولیتر
ندانم از دو جهان‌ کشوری به‌ غیر عدم
که جیش شه نزند پرّه اندر آن ‌کشور
نبینم از همه عالم به‌ غیر آن سر زلف
سیه‌دلی که ز فرمان شه بپیچد سر
چه‌گفت‌گفت مگر هیچت آگهی نبود
ز فتنه‌ای ‌که برانگیخت خصم بدگوهر
کمینه بنده‌ای از بندگان شاه جهان
که بود تالی ابلیس در نهاد و سیر
سه مه فزون ‌که به‌‌ کیهان خدای طاغی شد
بر آن مثابه‌ که ابلیس با مهین داور
ز نام خود به طمع اوفتاد غافل ازین
که هدهدی نشود پادشا به یک افسر
ز ری شهنشه اعظم پی سیاست او
گسیل ‌کرد سپاهی چو مور بی‌حد و مر
به جای تن همه البرز بسته در جامه
به جای دل همه الوند هشته در پیکر
نهفته عاریه چنگال شیر در شمشیر
نموده تعبیه دندان ‌گرک در خنجر
چهل عرادهٔ ‌گردنده توپ قلعه‌ گشای
نهنگ هببت و تندرخروش و برق‌شرر
همه جحیمی و دیوار آن جحیم آهن
همه سحابی و باران آن سحاب آذر
سپاه شاه چو با خصم‌ گشت رویارو
ز هرکرانه برو تنگ بست راه‌گذر
رسید کار به جایی ز ازدحام عدو
که در قلوب بر اوهام تنگ شد معبر
هنوز مهرهٔ آن مارهای مور اوبار
نگشته چرخ‌گرای و نگشته باره سپر
که خصم شاه‌ که بادش زبان ‌کفیده چو مار
پی ‌گریز برآورد همچو موران پر
به طالع شه و تأیید خواجه لشکر خصم
چنان شدند گریزان ‌که پشه از صرصر
نگار من چو بدین جایگه رساند سخن
چه ‌گفت‌ گفت ‌که‌ای پیشوای اهل هنر
ز بهر تهنیت شاه و‌ فتح لشکر شاه
ترا سزد که سرایی چکامه‌یی ایدر
به خنده‌ گفتمش ای شوخ این سخن‌ بگذار
زبان ببند و ازین مدح و تهنیت بگذ‌ر
حسود را چه‌کنم یاد در برابر شاه
جهود را چه برم نام نزد پیغمبر
مگر ندانی شه را به طبع ننگ آید
که نام خاقان پیشش برند یا قصر
خدای را چه فزاید ازین‌ که شیطان را
ذلیل‌کرد و نمود انتقام و راند ز در
وز این‌ نشاط‌ ‌که گو‌ساله را بسوخت کلیم
کلیم را نبود مدح و تهنیت در خور
روان مهدی آخر زمان چه فخر کند
ازین نویدکه دجالی اوه‌تاد ز خر
به صعوه‌ای‌که زند لاف سلطنت با جفت
کجا سلیمان بندد به انتقام کمر
کی از طنین ذبابی پلنگ راست زیان
کی از حنین حبابی نهنگ راست حذر
بسست بخت شهه و عون خواجه ناظم ملک
نه جهد لشکر باید نه رنج تیغ و تبر
به هرچه در دو سرا قاهرند بی‌آلت
به هرکه در دو جهان قادرند بی‌لشکر
سلاحشان گه دشمن کشیست مرگ و سقام
سپاهشان‌گه لشکرکشیست جن و بشر
به ترک چرخ گر آن گوید این حصار بگیر
به‌ گرگ مرگ ‌گر این ‌گوید آن سوار بدر
نه ترک چرخ ز احکام آن بتابد روی
نه گرک مرگ ز فرمان این بپیچد سر
وگر به قتل بداندیش خود خطاب‌ کند
به آهنی‌ که به‌ کان اندرون بود مضمر
به‌کوره ناشده از بطن‌ کان هنوز آهن
برد به‌ گونهٔ خنجر حسود را حنجر
وگر به نطفهٔ اعدای خویش‌ خشم آرند
در آن زمان‌که رود در رحم ز صلب پدر
به شکل حلقهٔ زنجیر بر تنش پیچد
هر آن عصب‌ که بود در مشیمهٔ مادر
هماره تاکه به شکل عروس ‌قائمه را
برابر ست به سطح دو ضلع سطح وتر
عروس بخت شهنشاه را به حجلهٔ ملک
خلود بادا مشاطه و بقا زیور
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۲ - در تهنیت عید غدیر و ستایش شاهزاده ی بی‌نظیر فریدون میرزا طاب ‌ثراه ‌گوید
دوش چو شد بر سریر چرخ مدور
ماه فلک جانشین مهر منوّر
طرفه غزالم رسید مست و غزلخوان
بافته از عنبرش به ماه دو چنبر
تعبیه‌ کردست‌ گفتی از در شوخی
ماه منور به چین مشک مدور
غرّهٔ غَرّار او به طرهٔ طرّار
قرصهٔ‌ کافور بد به طبلهٔ عنبر
یا نه تو گفتی زگرد موکب دارا
گوشهٔ ابرو نمود تیغ سکندر
تافته رویش به زیر بافته مویش
بر صفت ذوالفقار در دل‌ کافر
گفته چه خسبی ز جای خیز و بپیمای
باده‌یی از رنگ و بو چو لالهٔ احمر
باده ای ار فی‌المثل به سنگ بتابد
گویی برجست از آن شرارهٔ آذر
تا شودم باز چهره چون پر طاووس‌
از گلوی بط به زیر خون‌ کبوتر
گفتمش ای ترک ساده باده حرامست
خاطر بر ترک خمر دار مخمّر
گفت چه رانی سخن ندانی فردا
هرچه خطا از عطا ببخشد داور
رقص‌کند از نشاط صالح و طالح
وجد کند بر بساط مومن و کافر
خلق جهان را دو عشرتست و دو شادی
اهل زمان را دو زینتست و دو زیور
شادی عامی ز بهر حیدرکرار
عشرت خاصی ز چهر خسرو صفدر
آن شده قایم مقام ماه رسالت
این شده نایب مناب شاه فلک فر
گفتمش اَستار این‌ کنایت برگیر
گفتمش اسرار این حکایت بشمر
حال مسمی بگو ز تسمیه بگریز
حل معما بکن زتعمیه بگذر
گفت که فردا مگر نه عید غدیرست
عیدی بادش چو بوی عود معطر
د‌ر به چنین روزی از جهاز هیونان
ساخت نشستنگهی رسول مطهر
.گرد وی انبوه از مهاجر و انصار
فوجی چون موج بحر بی‌حد و بی‌مر
خرد و کلان خوب و زشت بنده و آزاد
پیر و جوان شیخ و شاب منعم و مطر
برشد و گفتا الست اولی منکم
گفتند آری ز ما به مایی بهتر
د‌ست علی را سپس‌ ‌گرفت و برافراخت
قطب هدی را پدید شد خط محور
گفت‌که ای خلق بنگرید تناتن
گفت‌ که ای قوم بشنوید سراسر
هرکش مولا منم علیش مولاست
اوست پس از من به خلق سید و سرور
یارب خواری ده آنکه او را دشمن
یارب یاری ‌کن آنکه او را یاور
حرمت این رو‌ز را سه روز پیاپی
بگذرد از جرم خلق خالق اکبر
شادی دیگر ازین در است که فردا
شاه فریده‌رن بر آفتاب زند بر
تیغی کش پادشاه کرده عنایت
راست حمایل نمایدش چو دو پیکر
تیغی ‌کان را شه از میان بگشاده
او به‌کمر استوار بندد ایدر
تیغی لاغرتر از خیال مهندس
تیغی نافذتر از قضای مقدّر
تیغی درکام خصم زهر مجسم
تیغی در روز رزم مرگ مصوّر
جوهر آن تیغ بر صحیفهٔ آن تیغ
مورچگانند در محیط شناور
درکلف خسرو بگویمت به چه ماند
رود رو‌ران درکنار بحر مقعر
درکمر شاه لاغرست و عجب نیست
ماه بکاهد ز قرب خسرو خاور
حرمت شه را روا بود که ببوسد
صفحهٔ آن تیغ را خدیو دلاور
ورنه ندیدم که کس نماید معجون
سودهٔ الماس را به قند مکرر:
یا نشنیدم‌که هیچگه ملک‌الموت
غوطه زند اندر آب چشمهٔ ‌کوثر
تیغ‌ که باید همی به زهرش آلود
شاهش آلوده دارد از چه به شکر
نی‌نی از آن تیغ پادشاه ببوسد
تاش مرصع‌کند به لؤلؤ و گوهر
گفتمش ای شوخ ازین عبارت شیرین
شور برآو‌ردی از روان سخنور
لیک مرا عیش تلخ‌ گشت از یراک
کند زبانم به مدح شاه مظفر
گفت تو امشب به عیش‌ کوش‌که فردا
من بر شه این قصیده خوانم از بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۳ - مطلع ثانی
از دو محمد زمانه یافته زیور
گر چه مر آن مهترست و این یک کهتر
آن شه دین بود و این شهنشه دنیا
آن مه رخشان‌ و این سهیل منور
شیوهٔ آن در جهان‌کفالت امّت
پیشهٔ این در زمان کفایت لشکر
ختم بر آن شد همه رسالت عظمی
ختم بر این شد همه ریاست ‌کشور
دودهٔ عدنان از آن همیشه مکرم
شوکت قاجار ازین هماره مشهر
زان یک بنیان شرع‌کشته مشید
زین یک دامان عدل گشته مُشَمَّر
بر سر آن از پی رسالت دستار
بر سر این از در جلالت افسر
این ز در مجد پا نهاده بر اورنگ
آن ز پی وعظ پا نهاده به منبر
این ز همه خسروان به بخت مقدم
آن ز همه انبیا به وقت موخر
آن پس چل سال شد رسول موید
این پس سی سال شد خدیو مظفر
ساخته بر فرش این رواق مقرنس
تاخته بر عرش آن براق تکاور
امر خلافت سپرد آن به پسر عم
کار ولایت گذاشت این به برادر
آن علی مرتضی امام معظم
طاق‌ کرم ساق عرش ساقی‌ کوثر
این‌ ملک ملک‌بخش راد فریدو‌ن
صدر امم بدر فارس فارس لشکر
داده بدین تیغ فتنه‌بار شهنشه
داده بدان تیغ ذوالفقار پیمبر
در بر آن یک نموده احمد جوشن
بر سر این‌ یک نهاده سلطان مغفر
شاهی عقبی بدان شدست مسلم
ملکت دنیا بدین شدست مقرر
باد بر او مرحبا زکشتن مرحب
باد بر این آفرین ز جود موفّر
آن سر عنتر فکند و این سر فتنه
این در احسان‌ گشود و آن در خیبر
دشمن آن بد اگر مرادی بدفعل
دشمن اینست نامراد بداختر
این‌ یک در مهد عهد قائل تکبیر
آن یک در عهد مهد قاتل اژدر
این یک با سکه بست نامش دایه
آن یک با خطبه چید نافش مادر
دشمن آن هرکه هست چاکش‌ در دل
دشمن این هر که هست خاکش بر سر
الحق قاآنیا کلام تو زیبد
گوش‌ به گوهر همی‌کنند برابر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۶ - در ستایش پا‌دشاه جمجاه محمدشاه غازی و فتح خوارزم‌ گوید
رسید چه‌؟ خبر فتح‌کی رسید؟ سحر
کجا؟ به نزد مالک از چه ملک؟ از خاور
خبر چه بود؟ شکست عدو که‌ گفت‌؟ بشیر
عدو شکست چِسان خورده؟ ‌گشت زیر و زبر
مصافگاه ‌کجا بود؟ ساحت بسطام
که بر شکست عدورا؟ سمی بن آزر
دگر که ناصر او بود؟ نصرت‌الدوله
چه بود منصبش از شه‌؟ امارت لشکر
کدام لشکر?‌ آن لشکری‌ که رفت زری
کجا؟ به طوس‌، چرا؟ بهر نظم آن‌ کشور
سپاه را که فرستاد؟ خواجه، ‌‌کی‌؟ شعبان
کدام خواجه‌؟ مهین خواجهٔ عطاگستر
دگر سپاه فرستد؟ بلی چه مه‌؟ شوال
چه روز؟ عیدکی آن روز می‌رسد؟ ایدر
گذشت روزه‌؟ بلی ماه نو نمود؟ نعم
چه‌وقت‌؟ دوش کجا؟ درجنوب ‌چون لاغر
کنون چه باید؟ ساغر چگونه باید؟ پر
پر از چه باشد؟ از می چه می‌؟ می خلر
قدح چه باشد؟ نقره چه نقره‌؟ نقرهٔ خام
قدح گسارکه‌؟ ترکی چگونه‌؟ سیمین بر
قدح به یاد که بخشد؟ بهٔاد روی ملک
قدح نخست‌که نوشد؟ حکیم دانشور
مرآن حکیم‌ که باشد؟ حکیم قاآنی
چو خورد می‌چکند؟ مدح شاه‌ کیوان فر
کدام شه‌؟ شه ایران چه‌کس‌؟ محمدشاه
ورا لقب چه‌؟ ابوالسیف از که‌؟ از داور
ز نسل کیست‌؟ ز ترک از چه ترک‌؟ از قاجار
شهش ‌که ‌کرد؟ نیا جانشینش‌ کیست‌؟ پسر
کشد که‌؟ حزمش‌ ‌چه‌؟ باره ‌از چه‌؟ از انصاف
کجا؟ به ملک چرا؟ بهر دفع فتنه و شر
بود چه تیغش؟ چون پاسبان دولت و دین
رود چه‌ رخشش‌؟ چون همعنان فتح و ظفر
مسلمست‌؟ بلی در چه‌؟ در سخا و سخن‌
مقدمست‌؟ نعم برکه‌؟ بر قضا و قدر
گذشته‌چه‌؟ صیتش تاکجا؟ ‌به‌شرق و غرب
رسیده چه‌؟ نامش تاکجا؟ به بحر و ببر
بود که دشمن او؟ چون رمیده کی‌؟ شب و روز
ز چه‌؟ ز سایهٔ خ‌رد درکجا؟ به سنگ و مدر
دهد چه‌؟ زرکی‌؟ دایم چگونه‌؟ بی‌منت
به که‌؟ به عارف و عامی چه‌قدر؟ بی‌حد و مر
نظیر اوست چه‌؟ عکسش‌کجا؟ در آیینه
به معنی است نظیرش؟ نه از طریق نظر
به‌دور وی که خورد خون‌؟ دو کس کجا؟ به دو جا
به دشت رزمش تیغ و به مجلسش ساغر
همی‌گشاید چه‌؟ تیغ او چه چیز؟ حصار
همی فشاند چه‌؟ رمح او چه چیز؟ شرر
ز فر او شده‌کاسد چه چیز؟ ذلّ و هوان
ز جود شده رایج چه چیز؟ فضل و هنر
گشاید آسان چه‌؟ رمح او چه‌؟ بارهٔ سخت
دهد فراوان‌که‌؟ دست او چه‌؟ بدرهٔ زر
کسی به عهدش پیچد به خویشتن‌؟ آری
کمند درکف او زلف بر رخ دلبر
دلی ز جودش نالد به روزگار؟ بلی
به‌کوه سیم و به دریا در و به‌کان‌گوهر
تنی‌گدازد در مجلسش به عید؟ نعم
درون مجمر عود و میان آب شکر
به هیچ ‌کشور سرباز او شود حاکم‌؟
بلی‌کجا؟ همه جاکیستند؟ ها بشمر
به‌ملک فارس حسین‌خان به‌مرز چین خاقان
به ارض زنگ نجاشی به رومیان قیصر
همیشه تاکه دمد چه‌؟‌گل ازکجا؟ز چمن
شکفته باد چه‌؟ بختش‌ چگونه‌؟ چون عبهر
بودچه؟ یارش ‌که‌؟ حق دگر که؟ احمد و آل
کجا؟ به هر دو سرا تا چه روز؟ تا محشر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۸ - مطلع ثانی
مباش غره دلا در جهان به فضل و هنر
که شاخ فضل و هنر فقر و فاقه آرد بر
به خاک دانش هرگز مکار تخم امید
ز شاخ آهو هرگز مدار چشم ثمر
به مرد سفله مکن در هوای نان تکریم
به عرق مرده مزن از برای خون نشتر
کریم اگر نبود بهره‌ کی برد دانا
مسیح اگر نبود زنده‌کی شود عاذر
چو راد رفت ز گیهان چه حمق و چه دانش
چو مرد رفت ز میدان چه خود و چه معجر
زمانه نیست مگر رذل جوی و رذل‌پرست
ستاره نیست مگر دون‌نواز و دون‌پرور
چنان بود طلب مردمی ز مردم دون
که ‌کس ‌کند طمع التیام از خنجر
سهر سهم سعادت نهد به شست‌ کسی
که فرق می نکند قاب و قوس را زَوتر
ز مشک لخلخه سازد جعل خصالی را
که اختیار کند پشک را به مشک تتر
کسی‌که باز نداند دخیل را ز روی‌
کسی‌که فرق نیارد سهل را ز قمر
زبان طعن ‌گشاید به شعر خاقانی
سجل طنز نگارد برای بومعشر
چه روی مهر به قومی ‌که مهرشان همه ‌کین
چه رای سود ز خیلی که سودشان همه ضر
به نیش ‌کژدم هرگز بود ز مهر نشان‌؟
به ناب افعی هرگز بود ز سود اثر؟
پی سلامت خود در تواتر حدثان
هنودوار ندارند باکی از آذر
ز خاربن نکند مرد آرمان رطب
ز پارگین نکند شخص آرزوی ‌گهر
پلید جفت پلیدست و پاک همسر پاک
ز جنس جنس ندارد به هیچ روی‌ گذر
ز علو قطره از آن‌ها بطست سوی نشیب
ز سفل شعله از آ‌ن ساعدست سوی زبر
به دیوپا چکنی مدح سبعهٔ الوان
به خنفسا چه بری وصف نافهٔ اذفر
برازی این را خوشتر ز دستهٔ سوری
ذبابی آن را بهتر ز بستهٔ شکر
مجو زگنبد نیلوفری وفاق آزانک
کس آرزو نکند از سراب نیلوفر
ازین مسدس‌گیتی مدار چشم خلاص
که مهره راه رهایی ندارد از ششدر
خدنگ حادثه را نیست به زعجز زره
پرنگ نایبه را نیست به ز فقر سپر
به راه صعب فنا درگذر نخست ز جان
به بحر ژرف رضا برشکن نخست ز سر
گرت سیاحت باید بهل اساس ازبار
ورت سباحت باید بکن لبان از بر
مزن به‌گام هوس در طریق فقر قدم
مکن به پای هوا در دیار عشق سفر
تو نرم نرم خرامی و دشت بی‌پایان
تو لنگ لنگ سپاری و راه پر کردر
به پهنه‌ای‌که در آن راه‌گم‌کند خورشد
به لجه‌ای‌که در آن گام نسپرد صرصر
به توسنی چه بر آیی‌ که نیستش ‌کامه
به زورقی چه نشینی که نیستش لنگر
ز که سوال نمایی جوابت آرد لیک
به جز سوال ازان نشنوی جواب دگر
ز آری آری‌گوید جواب و از لالا
مرادش آنکه به جزکرده نبودت‌کیفر
تو بدسگالی و نیکی طمع ‌کنی هیهات
ز خیر خیر تراوش نماید از شر شرّ
علو منزلت از نیستی بخواه و مگوی
که خط روح‌کی از نیستی شود اوفر
نگر به ‌صفر که هیچست و در طریق حساب
اقل هر عدد از یاریش شود اکثر
ترا که چشم دوبین با هزارگونه حول
به ‌گنج خانهٔ توحید کی شود رهبر
دوربین چگونه دهد فرع را ز اصل تمیز
دو بین چسان دهد از فرق کل و جزو خبر
بخوان فقر بری دست و آرزو به‌کمین
به راه عشق نهی پای و اهرمن به اثر
هوای مائده داری و زهر در سکبا
خیال بادیه‌ داری و دزد در معبر
به بحر فقر ز تسلیم بایدت زورق
به دشت عشق ز توحید بایدت رهور
که تا رهاندت این یک ز صد هزار بلا
که تا جهاندت آن یک ز صدهزار خطر
ز خود مجرد بنشین نه از عقار و حشم
ز خود تفرد بگزین نه از دیار و حشر
سبع نیی‌که تجنب‌کنی ز یار و دیار
ضَبُغ نیی‌که تنفرکنی ز مال و نفر
پی مجاهدهٔ نفس تن بهست نزار
که گاه معرکه رهوار به بود لاغر
ز خویشتن چو گذشتی به خویشتن مگرای
ز جان و تن‌ چو رهیدی به جان و تن منگر
ستون خانه شکستی فرود آن منشین
طناب خیمه ‌گسستی به شیب آ‌ن مگذر
مه حقیقت جویی به بام عشق برآی
ره طریقت پویی طریق فقر سپر
به جنگ خیبر خیل رسول را صف‌دار
به صف صفین جیش جهول را صفدر
هزار جنت در یک تو جهش مدغم
هزار دوزخ در یک تعرضش مضمر
به نزد حلمش الوند در حساب طسوج
به پیش جودش اروند در شمار شمر
ز مکنتش پر کاهیست گنج افریدون
ز ملگش‌کف خاکیست ملک اسکندر
به یک اشارتش اندر فنای صد اقلیم
به یک بشارتش اندر بقای صدکشور
پرند مصری او را قضا بود قبضه
کمند چینی او را فنا بود چنبر
کمینه خادم خدمتگران او خاقان
کهیه بندهٔ خر بندگان او قیصر
مقیم حضرت‌او باج خواهد از سنجار
گدای درگه او تاج‌گیرد از سنجر
به نزد جودش کز نجم آسمان افزون
به پیش رایش‌ کز جرم آفتاب انور
یکی نفایه سفالست جام‌کیخسرو
یکی شکسته ‌کلوخست‌ گنج بادآور
ثبات خاک نبینی دگر به زیر سپهر
مدار چرخ نیابی دگر به ‌گرد مدر
فلک ندارد با باد عزم او جنبش
زمین ندارد باکوه حزم او لنگر
قضا به رشتهٔ محور کشد دوال سپهر
که بهر کودک اقبال او کند فرفر
ز مسلخ‌ کرمش روزگار اجری‌خور
ز مطبخ نعمش‌کاینات روزی بر
به‌کاخ شوکت او هفت پرده شادُروان
به‌خوان نعمت او هشت روضه خوالیگر
چه مایه دارد در پیش طبع او دریا
چه پایه دارد در نزد آسکون فرغر
همان نشاط ز حزمش سپهر نیلی را
که هوش پارسیان را ز حسن نیلوفر
به زیر پایه فضل اندرش چه‌کوه و جه دشت
به ظل رایت عدل اندرش چه خشک و چه تر
بانصرام زمان قهرش ار دهد فرمان
به انهدام جهان خشمش ارکند محضر
دگر نبینی زین تخت چارپایه نشان
دگر نیابی زین‌کاخ هفت پرده اثر
چنان‌ گذر کند از نه سپهر بیلک او
که نوک درزن درزی ز دیبهٔ ششتر
به نوک ناوک او سم صد هزار افعی
بناب ناچخ او زهر صدهزار اژدر
کنایتست ز دست تو ابر در آذار
حکایتیست ز تیغ تو برق در آذر
هم آن در آزار از همت تو در آزار
هم این در آذر از هیبت تو در آذر
به هرچه رای‌ کنی چرخ از آن نتابد روی
به هرچه حکم کنی دهر از آن نپیچد سر
پری به امر تو تعویذ سازد از آهن
عرض به‌نهی ‌تو اعراض ‌جوید از جوهر
هژبر خشم ترا دهر خستهٔ چنگال
عقاب قهر ترا چرخ مستهٔ ژاغر
مکارم تو چو اسرار سرمدی بی‌حد
محامد تو چو اوصاف احمدی بیمر
به حصر آن یک اشجار اگر شود خامه
به عد این یک اوراق اگر شود دفتر
نه یک بدیههٔ آن را مصورست حساب
نه یک خلاصهٔ این را میسرست شمر
پس از نبرد بنی‌المصطلق به سال ششم‌ا
رسول خواست شود با یهود کین‌گستر
هزار و چارصد از برگزیدگان بگزید
همه هژبر و توانا و گرد و کند آور
نگاشت پورابی‌ نامه‌یی به خیل یهود
وز آنچه دیده و دانسته بد بداد خبر
ازین خبر همه موسائیان ز آب و چشم
چو ریش فرعون آمود چهرشان به دُرر
سپس به چاره بدینسان شدند دستان زن
کمان ز یاری غطفان گروه نیست گذر
یکی فرسته فرستیم پر فرست و فریب
مگر به یاریمان یارد آورد یاور
گر آن‌ گره نگشایند این‌ گره ازکار
درست خانه و خونمان شود هبا و هدر
یکی ز خیل نضیر و قُریظه‌ یاد آرید
کشان چه آمد ازکین مصطفی بر سر
سپس فرسته شد و گرد کرد چار هزار
از آن‌ گروه همه نامجوی و نام‌آور
چو آن‌ گروه دو فرسنگ راه ببریدند
به امر یزدان پروای و ویل شدکه ودر
بدان نهیب ‌که در خیلشان فتاد نهاب
به جز ایاب نجستند هیچ چار و چدر
وزان ‌کران به شب تیره آفتاب رسل
بسان انجم پویانش از قفا لشکر
یکی دلیرکه بد نام او عباد بشیر
یزک نمود بشیر عباد خیر بشر
عباد اهرمنی را به ره‌ گرفت و گرفت
خبر ز خیر و شد زی رسول راهسپر
چو روز روشن خورشید دی در آن شب تار
به پای باره برافراشت بر فلک اختر
یهود بی‌خبر اندر کَریجها خفته
یکی نهاده ‌کلاه و یکی ‌گشاده‌ کمر
به امر بار خدا تا به صبح ازین باره
نشان نیافت ‌کسی از صدای یک جانور
نه از نباح‌کلاب و نه از نبوح یهود
نه از نهیق حمار و نه از خوار بقر
به بامداد به هنگام آنکه فصل بهار
به شاخ سرخ‌گل آوا برآورد تندر
دمید مهر جهانتاب ازکرانهٔ چرخ
بسان سوسن زرد از کنار سیسنبر
فلک فکند ز سر طیلسان راهب و دوخت
به سفت همچو یهودان ز خور قوارهٔ زر
هزار پشهٔ سیمین به چرخ‌گشت نهان
به برگ لاله بدل شد درخت لامشگر
شبان و زارع و دهقان و نخل بند و اْکار
برون شدند ز در همچو روزهای دگر
کشیده پیل به‌سفت و گرفته داسه به دست
نهاده خیش به‌گاو و فکنده خوره به خر
به دشت رانده سراسرگواره وگله
به‌گاو بسته تناتن‌گوآهن و ایمر
پی درودن غلات همچو گاز گراز
به دست زارعشان داستغاله و دَستَر
چو خارپشتی آونگ از درخت چنار
به سفت راعیشان از پلاس پاره‌گذر
به‌کشتمند تناتن چمان و غافل ازین
که جای‌ گندم و جو رسته ناوک و خنجر
به هرطرف نگرستند گرز بود و کمان
بهر کجا که ‌گذشتند تیغ بود و تبر
زمین ز سم مراکب چوگوی در طبطاب
فلک ز تف قواضب چو موم بر آذر
به در شدند برآشفته حال و از مویه
فشانده سودهٔ پلپل به دیدگان اندر
سلام نام یکی پیر بد در آن‌باره
فراشت بال ‌که جز چنگ چاره نی‌ایدر
در ار بر وی ببندیم‌ کار بسته شود
به آنکه در بگشاییم تا گشاید در
گزیر نیست ‌کسی را ز حادثات قضا
خلاص نیست تنی را ز نایبات قدر
ز برگ عبهر گر سر زند دو صد پیکان
ز نیش پیکان‌گر بردمد دو صد عبهر
چو سرنوشت زیان باشد این ندارد سود
چوکردگار امان بخشد آن ندارد ضر
هرآنچه چاره سگالید غیر ازین ناقص
هر آنچه یاوه سرایید غیر ازین ابتر
بگفت آن دد گوساله خوی سامریان
بتافتند دگرباره روی از داور
یکی درخت‌کهن‌سال بد به قرب حصار
سطبر شاخه قوی بن زمردین پیکر
بخفت سایهٔ یزدان فرود سایهٔ آن
زهی درخت‌که خلد مجسم آرد بر
زهی درخت‌که هژذه هزار عالم را
به زیر سایهٔ او کردگار داده مقرّ
چو شد به خواب یکی اهرمن ز خیل یهود
گشاد از کمر جم پرند خارا در
ولی زمین درنگی ورا درنگ نداد
که ماه نو برباید ز آسمان ظفر
دوگام آن دَدِ آهن جگر به‌ کام زمین
چو خار چینهٔ آهن به‌گاز آهنگر
نبی نریخت ورا خون از آنکه نالاید
به خون روبه چنگال شیر شرزهٔ نر
که ناگه از طرف دز یکی غبار بخاست
بر آن صفت ‌که نهان‌گشت تودهٔ اغبر
نشسته دیوی بر بادپا و اینت شگفت
که دیو گردد چون جم سوار بر صرصر
رسول خواست ابوبکر را و داد برو
درفش و گفت که کیفرستان ازین کافر
شنیده‌ای‌که ابوبکر رخ بتافت ز جنگ
چنانکه روز دوم بهر پاس عمر عُمر
ز روی طیش چنین‌ گفت آفتاب قریش
که بامداد چو خور برزند سر از خاور
دهم لوا به‌کسی‌ کش خدای هردو جهان
چو من ستاید و او هر دو را ستایشگر
سحرگهان‌که شهشاه باختر در چشم
به میل خط شعاعی کشید کحل سهر
هزار شاهد چشمک‌زن از نظارهٔ او
نهفت چهرهٔ سیمین به نیلگون معجر
ز بیم ترک ختن رومیان زنگی خوی
نهان شدند عرب‌وار در سیه چادر
ز خواب ختم رسل چشم برگشود و سرود
کجاست چشم من آن توتیای چشم ظفر
کجاست مردمک دیدگان حق بینم
که هست سرمه‌کش دیدهٔ جلال و خطر
کجاست شیر حق‌ آن کو به صدهزاران چشم
بود به مهر رخش چرخ خیره شام و سحر
جواب داد یکی‌ کای فروغ چشم جهان
ز چشم زخم سپهرش دو چشم دیده خطر
دو چشم حق نگر خویش بسته از عالم
که هیچ‌ کس به جز از حق نیایدش به نظر
گشوده‌اند از آن روی صعوگان پر و بال
که از چو باز فروبسته چشم ، راست نگر
ز گرد راه و تف آفتاب و گرمی روز
دو عبهرش شده تاری دو نرگسش مغبر
شده دو جزع یمانی دو حقهٔ یاقوت
شده دو نرگس شهلا دو لالهٔ احمر
کسی ‌که مکه ‌غبارش کشد چو سرمه به چشم
به چشم سرمهٔ مکی ‌کشد ز بیم حَسَر
کس که چشمهٔ آتش‌فشان به چشمش تار
ز چشم چشمهٔ آبش روان ز آفت حرّ
رسول گفت گرش سوی من فراز آرید
منش ز چشمهٔ حیوان کنم بصیر بصر
یکی‌روان شد و دست علی گرفت ‌به دست
ز دستگیری او دست یافت بر اختر
علی ز چهر پیمبر شدش جهان‌بین باز
اگرچه دیده شود ز افتاب تار و کدر
به چشم آب زدش مصطی ز چشمهٔ نوش
چنانکه سوخت چو آتش ز رشک آب خضر
پس اختری ‌که باخترش مهچه ناصیه‌سای
بدو سپرد و سرایید کای بلند اختر
بپو بپهنه‌که این رزم را تویی شایان
بچم به‌عرصه‌که این عزم را تویی از در
ولی بار خدا باره راند زی باره
درفش کینه فروکوفت بر در خیبر
نهاده دل به تولّای احمد مختار
سپرده جان به عنایات خالق اکبر
یکی ستاره شمر بود در درون حصار
که خوانده بود ز تورات رمزهای سور
چو بر شمایل حیدر نظاره کرد ز سور
چو گردباد برآشفت و خاک ریخت به سر
سؤال را لب حسرت گشود و گفت کیی
سرود حیدره‌ام شیر حق بشیر بشر
مراست دخت نبی جفت و سبط احمدپور
مراست بنت اسد مام و پور شبیه پدر
مران یهود از آن گفته گشت آشفته
چوکفته‌نازش بر رخ دوید خون جگر
به مویه‌ گفت خود این‌ گرد ایلیاست‌ کزو
به پور عمران‌گیهان خدای داد خبر
سپس ز باره یکی دیو نام او حارث
جنابه زاده ابا مرحب از یکی ماذر
دو اسبه راند به آهنگ‌ کین شیر خدای
شهش سه اسبه فرستاد از جهان به سقر
زخشم در تن مرحب سطبر شد رگ و پی
دلش ز کینه برافروخت همچو نوش آذر
بسان کوه دماوند زیر ابر سیاه
نهاد بر زبر ترک آهنین مغفر
کمان فکند به بازو به عزم رزم خدیو
تو گفتی از کتف که دهان گشاد اژدر
نهاد بر زبر میل خود سنگ گران
بسان ‌گنبد دوار بر خط محور
رخان ز سوگ برادر به رگ سرخ بقم
روان ز کین شهنشه بسان تند شرر
چنان به پهنه برانگیخت رخش آهن سم
چنان زکینه برآمیخت تیغ خارا در
که شد ز جنبش آن جسم خاک بی‌آرام
که شد ز تابش این روی چرخ پراخگر
هژبر بیشهٔ دین آن زمانه را ملجأ
نهنگ لجهٔ کین آن ستاره را مفخر
گرفت راه برو چون هژبر بر روباه
گشود بال بدو چون عقاب بر کوتر
چنان به تارک آن تیغ راند شیر خدا
که‌کرد برق پرندش‌ ز سنگ خاره‌گذر
به امر ایزد دادار جبرئیل امین
اگر نگستردی زیر تیغ شد شهپر
اگرنه میکائیلش بداشتی ایمن
اگر نه اسرافیلش بداشتی ایسر
برآن مثال که پیکان گذر کند ز پرند
زگاو و ماهی بگذشتیش‌ پرنداه‌رر
ز قتل مرحب آواز مرحبان مهان
شد از زمین به فلک چون دعای پیغمبر
گرازی از کف شیرخدا به گاه گریز
به زخم ‌گرزهٔ خارا شکن فکند سپر
فتاد مهر سلیمان به خاک و اهرمنی
چو باد برد و پریوار شد نهان ز نظر
خدیو نیو چو پران شهاب از پی دیو
بشد ز بهر سپر سوی باره راهسپر
در حصار ببستند چل یهود عنود
برآن‌که بارهٔ علم محمدی را در
مگو حصار یکی آسمان کز افرازش
عیان شدی چو یکی گوی تودهٔ اغبر
ز بس متانت آسیب‌ گنبد هرمان
ز بس رزانت آشوب سد اسکندر
ز باره‌اش‌‌که دو صد ره بر از سپهر برین
به یک مثابه نمودی دوگاو زیر ه زبر
چنان رفیع ‌که بر قعر ژرف خندق آن
نتافتی ز بلندی فره‌رغ هفت اخر
عیان ز شیب فصیل وی آسمان کبود
چو از فرود دماوند تل خاکستر
هرآنکه ساکن آن قلعه از صغیر و کبیر
همه ستاره شناس و همه ستاره شمر
از آنکه منطقه را با معدل از دو کران
فرود چنبرهٔ آن حصار بود ممر
همه خبیر ز تربیع هرمز وکیوان
همه بصیر به تثلیث زهره ی ازهر
فراز کنگر عالیش امتان کلیم
هزار مرتبه در پایه از مسیحا بر
ز حمل جثهٔ آن‌باره خسته‌ گاو زمین
برآن مثال ‌که در زیر بار لاشهٔ خر
رسید بر در آن‌ باره شرزه شیر خدای
گرفت حلقهٔ در را به چنگ زورآور
به قدرتی که در آویختی اگر با کوه
چو تار کارتن از هم‌ گسیختیش‌ کمر
به نیرویی که اگر چنگ در زدی به سپهر
شدی چنانکه به سنگ اندر اوفتد ساغر
به قوتی‌که اگرگوی خاک بگرفتی
چو مغز خصم پریشان شدی ز یکدیگر
دری چنان را با قوتی چنین افکند
ز سطح غبرا بر اوج‌ گنبد اخضر
غریو ساخت ز مرد و خروش خاست ز زن
زفیر خاست ز بوم و نفیر خاست زبر
بیل وبیلک وشمشیر و خنجر و خِنجیر
به خشت و خاره و سرپاش و‌ گرزه و جمدر
به پیلگوش و دژ آهنج و ناوک و زوبین
به پیلپا و یک انداز و دهره و تکمر
گرفته راه بر آن شرزه شیر و غافل ازین
که‌کس نبندد با خاشه سیل را معبر
چو تندسیل‌که آید زکوهسار فرود
دمان به باره برآمد خدیو شیر شکر
ز آفتاب حوادث نیافتند یهود
به غیر سایهٔ زنهار شاه هیچ مفر
ز دستوانه و خفتان و خود و درع و زره
ز گوشواره و خلخال و طوق و تاج و ‌کمر
ز در وگنج و ضیاع و عقار و مال و حشم
ز زر و سیم و مَراع و مواش و خیل و حشر
ز ناق‌های مرصع زمام از یاقوت
ز باره‌های مکلل لگام از گوهر
گزیده‌گزیت و رسته ز صد هزار بلا
سپرده جزیت‌و جسته ز صدهزار خطر
امین ملک خدا دادشان امان و سرود
که هرکه ماند در سور ازو نماند سر
ز مال آنچه سزد بار یک سطبرهیون
برید هریک و زین جایگه ‌کنید سفر
صفیه زادهٔ حی‌بن اخطب آنکه به حسن
نبود در همه عالم چنو یکی اختر
شه آن نگار شکرخنده را به دست بلال
که عنبرین قمرش بود آتش عنبر
روانه ساخت به سوی رسول تا سازد
مفرحی دل او را ز عنبر و شکر
بلال برد پری را ز رزمگاه و پری
بشد بسان پری دیده تابش از منظر
رسول شد چو ز بیرحمی بلال آگه
هلال‌وار بکاهیدش از ملال قمر
سرود از چه ز آوردگاهش آوردی
دلت ز آهن و پولاد و روی بود مگر
تو آهنین دل و این ماهرو پری سیما
بلی نماید ز آهن پری به طبع حذر
پس از زمانی چون آن پری به هوش آمد
شدش ز مهر رسول خدا درون پرور
بدو سرود که ای ماه یاسمین سیما
سیه چراست رخت همچو برگ لیلوپر
گشود بُسّد و این‌گونه گشت گوهربار
که چون بکند در از باره حیدر صفدر
بدم به‌گوشهٔ تختی نشسته چون بلقیس
بسان مرغ سلیمان به تارکم افسر
که ناگهان چو یکی صرع‌دار آشفته
که از مشاهدهٔ دیو لرزدش پیکر
زمین باره بلرزید و باژگون شد بخت
چو زورقی متلاطم میان بحر خزر
چنانکه ماه ز سبابهٔ تو یافت شکاف
شکافت ماه جبینم ز پایهٔ‌ کر کر
وزان‌کرانه هژبر خدا امام هدی
چو بسته دید به یاران زکنده راه‌گذر
فرودکنده یکی ژرف رود بود روان
گذشته موجش از اوج نیلگون منظر
شکسته رهگذر سیل را یهود عنود
که تا ز آب نمایند دفع تند آذر
گرفت حلقهٔ در را به چنگ شیر خدای
ز در نمود مرآن ژرف‌کنده را معبر
از آن سبب‌که در ازای در به قول درست
یکی به دست ز پهنای کنده بد کمتر
میان‌کنده به استاد مرتضی آونگ
گشاده روح امین زیر پای شه شهپر
شدند یثربیان پی سپر به نزد رسول
که هان نظاره نمادست ساقی‌کوثر
رسول ‌گفت یکی پای او کنید به چشم
که هیچ‌گوش سراین را نمی‌کند باور
چو از نورد بپرداخت شاه خیبرگیر
سوی محیط ‌گرایید بحر پهناور
نبی چو ماه نو آغوش برگشود ز مهر
که تا سپهر وفا را چو جان‌کشد در بر
علی به صفحهٔ‌کافورگشت لولوبار
به مشک و غالیه آمیخت دان‌های دُرر
نبی سرودش کای آسمان عز و جلال
که هست ذات تو هستی‌کون را مصدر
چرا ز قرب من آمیختی به ماه نجوم
چرا ز وصل من انگیختی ز جزغ غرر
نه روز چون‌که برآید نهان شود کوکب
نه مهر چون‌ که بتابد نهان شود اختر
گشود لعل ‌گهربار مرتضی و سرود
که ای زبار خدا کاینات را سرور
نه‌ طرف‌ گلشن خرم شود ز اشک سحاب
نه صحن بستان رَیّان شود ز سعی مطر
نه اشک ابر لآلی شود به‌کام صدف
نه آب جوی زمرد شود به شاخ شجر
نه هرچه بیش ببارد سحاب در بستان
فزون شود فر نسرین و لاله و نستر
چو عشرتی‌ که دو چشم‌ گرسنه را ز طعام
شدند شاد ز فتح پدر شبیر و شبر
صباکه روحش شادان زیاد در جنت
صبا که جانش خرم بواد در محشر
به مخزنی‌ که خداوند نامه آن را نام
چنین فشانده درین داستان ز کلک گهر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۶ - در ستایش شاهزاده ی رضوان آرامگاه نواب فریدون میرزا طاب ثراه گوید
از سر دوش دو ضحاک درآویخت دو مار
کان دو مار از همه آفاق برآورد دمار
مار آن عمرگزا چون نفس دیو لعین
مار این روح‌فزا چون اثر باد بهار
مار آن چون به‌کمر سایه‌یی از ابر سیاه
مار این چون به قمر خرمنی از عود قمار
مار آن‌آفت‌جان‌ود و ز جان‌جست قصان
مار این فتنهٔ دل ‌گشت و ز دل برد قرار
مار آن مغز سر خلق بخوردی پیوست
مار این خون دل زار بنوشد هموار
مار آن‌کرده به‌گوش از زبر دوش‌گذر
مار این‌ کرده به دوش از طرف ‌گوش گذار
آن دمید از زبر دوش و به‌ گوش آمد جفت
این خمید از طرف گوش و به دوش آمد یار
آن به بالا شده چون خشم‌گرفته تنین
این به شیب آمده چون نیم‌‌گشوده طومار
مار آن ضحاک آهیخته چون‌گازگراز
مار این ضحاک آمیخته با مشک تتار
کشوری از دم آن مار به تیمار قرین
عالمی با غم این مار بناچار دوچار
گر از آن مار شدی خیلی بی‌حد بیهوش
هم از این مار شود خلقی بیمر بیمار
گر از آن مار شدی ‌کشته به هر روز دو تن
هم از این مار شود کشته به هر روز هزار
باشد این مار به خون دل عاشق تشنه
آمد آن مار به مغز سر مردم ناهار
ویلک آن ضحاک از چرخ بیاموخت ستم
ویحک ‌این ‌ضحاک‌ از حسن برافروخت ‌شرار
آنک آن را ز بزرگان عرب بوده نژاد
اینک این را ز نکویان تتارست تبار
آنک آن دشمن جمشید و ربودش افسر
اینک‌ این حاسد خورشید و شکستش بازار
دیدی از فتنهٔ آن اسم‌کیان شد ز میان
بنگر از کینهٔ این جسم‌ کیان رفت ز کار
چیره بر کشور جمشید شد آن یک به سپاه
طعنه بر طلعت خورشید زد این یک به عذار
دو فریدون به جهان نیز برافراخت علم
یکی از دودهٔ جمشید و یکی از قاجار
آن فریدون اگرش‌گاو زمین دادی شیر
این فریدون ‌گه ‌کین شیر فلک‌ کرد شکار
آن فریدون اگرش کاوه نشاندی به سریر
این فریدون ببرش ‌کاوه نمی‌یابد بار
آن فریدون به دماوند اگر برد پناه
این فریدون ز دماند برانگیخت غبار
آن فریدون همه جادوگریش بود شیم
این فریدون همه دانشوریش هست شعار
زان فریدون همه‌گوییم به تقلید سخن
زین فریدون همه رانیم به تحقیق آثار
آن فریدون شد و این شاه جهانست به نقد
بس همین فرق ‌که این زنده بود آن مردار
آن به عون علم‌کاوه‌گشودی‌کشور
این به نوک قلم خویش‌ گشاید امصار
ای فریدون‌شه راد ای ملک ملک‌ستان
که فریدون به بزرگی تو دارد اقرار
تو فریدونی و در عرصهٔ‌پیکار ز رمح
بر سر دوش تو ضحاک‌صفت بینم مار
تو فریدونی و شمشیر تو ضحاک بود
بسکه بر حال عدو خنده‌ کند در پیکار
تو فریدونی و افواج نظام تو به رزم
مارشان بر زبر کتف نماید به قطار
تو فریدونی و در عهد تو ضحاک‌صفت
شاهدی پنجه به خون دل ماکرده نگار
تو فریدونی و افکنده چو ضحاک به دوش
دو سیه مار به دوران تو ترکی خونخوار
تو فریدونی و ضحاک لبی خنداخند
دو سیه مار نماید ز یمین و ز یسار
تو فریدونی و اینها همه ضحاک آخر
پرسشی‌گیرکه ضحاک چرا شد بسیار
تو خود اول بنه آن نیزهٔ چون مار ز دوش
تات ماری ز کتف برندمد بیور وار
تیغ را نیز بده پند که بسیار مخند
تات زین معنی ضحاک نخوانند احرار
چارهٔ فوج نظام تو ندانم ایراک
چارهٔ آن همه ضحاک نماید دشوار
زان‌همه مارکشان‌رسته چو ضحاک به‌دوش
مار زاریست همه بوم و بر و دشت و دیار
باری این جمله بهل داد دل من بستان
زان دو ماری که بود روز و شبان غالیه‌بار
هوش من چند برد شاهد ضحاک شیم
خون من چند خورد دلبر ضحاک دثار
چند چند از لب ضحاک مرا ریزد خون
چند چند از دل بی‌باک مرا خواهد خوار
گاو سرگرز بکش‌ گردن ضحاک بکوب
تیشهٔ عدل بزن ریشهٔ ضحاک برآر
خون ضحاک بدان صارم خونریز بریز
مغز ضحاک بدان ناوک خونخوار به خار
موی ضحاک بکش غبغب ضحاک بگیر
همچو آن شیر که ‌گیرد سر آهو به ‌کنار
نی خطاگفتم ای شاه فریدون‌که مرا
وصل آن شاهد بی‌باک بباید ناچار
این نه ضحاکی‌کز صحبت آن جان غمگین
این نه ضحاکی کز الفت آن دل بیزار
این نه ضحاکی کز کینهٔ او نفس دژم
این نه ضحاکی‌ کز وی دل و دی‌ را انکار
این نه ضحاک که او چاکر افریدونست
کاو‌یانی علم افراخته از طرهٔ تار
من به ضحاک چنین نقد روان‌کرده فدا
من به ضحاک چنین هر دو جهان‌کرده نثار
این نه ضحاک‌ که او هر شب و هر روز کند
دمبدم از دل و جان مدح فریدون تکرار
دل قاآنی از آن برده و بربسته به زلف
تاش در گوش کند مدح فریدون تکرار
شه به ضحاک چنین به‌که نماید یاری
شه به ضحاک چنین به‌ که فشاند دینار