عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل در بیان آنکه استعداد و قابلیت ضایع نماند هر کجا باشد و طلب هدایت نماید هر کجا بیابد
بود اندر عصر من دانا دلی
حل نمودی هر کرا بُد مشکلی
بود اوواقف ز حال و کار من
کس چو او واقف نبُد در انجمن
سالها با من مصاحب بود او
در درون راهی بحق بگشود او
یک شبی نزد من آمدمست یار
گفت ای در ملک معنی هوشیار
بهر آنی آمدم نزدیک تو
تا ترا واقف کنم از سرّ او
ز آنکه من عزم سفر دارم ز جان
با تو گویم راز و اسرار جهان
هست در پیشم یکی نوسالگی
خورد سالی عاقلی پر حالکی
ترک دنیا کرده و یارم شده
خود رفیق جان بیمارم شده
گفت ای خواجه جهان از بهر چیست
واندر این خانه نهان برگوی کیست
گفتمش هست این عبادت خانهای
از برای دیدن جانانهای
من در این خانه یکی دارم نهان
خود یکی شد آشکارا در جهان
پس زبان بگشاد آن بینا بدل
کای توبیرون آمده از آب و گل
سرّ این اسرار با من گو تمام
تا شوم آگه من از سرّ کلام
هر که را اسرار معنی خویش نیست
در جهان او از گیاهی بیش نیست
صاحب اسرار عالم بی شکی
در همه ظاهر شده نادر یکی
گر یکی بوده است گو آن یک کجاست
ور ظهور او بود بیحدّ کراست
گفتم آن یک مظهر کلّ آمده
بر ره حق بر توکّل آمده
بوده از خود واقف اسرار حق
گشته ظاهر از رخش انوار حق
چون شنید این نکته سر بر خاک زد
بعد از آن بر جامهٔ جان چاک زد
گفت ره بنما که من چون دانمش
در درون جان چه سان بنشانمش
نام او بر گو و شان او بگو
از همه عالم نشان او بگو
گفتم این معنی رو از عطّار پرس
از طریق حیدر کرّار پرس
از من او چون نام حیدر را شنید
خویش را او از خرد بیگانه دید
چون بخود آمد پس از این اضطراب
کرد گریان او بسوی من خطاب
کای توهم استاد وهم ره دان من
از کلامت یافت لذّت جان من
حیدر اندر سینه مأوی کرده است
در درون جان ما جا کرده است
هر چه بینم هر چه دانم او بود
و آن کزین گوید مرانیکو بود
گاه گردد با من آن شه همزبان
گاه میبینم که هر سوشد روان
گشت روشن جان مسکینم از او
هیچ جا خالی نمیبینم از او
گفتم ای از سرّ دین آگاه تو
وی شده در ملک معنی شاه تو
زین سعادت دیده انور میشود
هر کسی را کی میسّر میشود
زین سعادت شادزیّ و شاد باش
وز همه قید جهان آزاد باش
چون تو او را از دو عالم دیدهای
وصل فکر و ذکر اوبگزیدهای
باش درعالم جدا ز اهل حسد
در دوعالم پادشاه وقت خود
در همه عالم ظهور شاه دان
خود دل دانا از آن آگاه دان
حل نمودی هر کرا بُد مشکلی
بود اوواقف ز حال و کار من
کس چو او واقف نبُد در انجمن
سالها با من مصاحب بود او
در درون راهی بحق بگشود او
یک شبی نزد من آمدمست یار
گفت ای در ملک معنی هوشیار
بهر آنی آمدم نزدیک تو
تا ترا واقف کنم از سرّ او
ز آنکه من عزم سفر دارم ز جان
با تو گویم راز و اسرار جهان
هست در پیشم یکی نوسالگی
خورد سالی عاقلی پر حالکی
ترک دنیا کرده و یارم شده
خود رفیق جان بیمارم شده
گفت ای خواجه جهان از بهر چیست
واندر این خانه نهان برگوی کیست
گفتمش هست این عبادت خانهای
از برای دیدن جانانهای
من در این خانه یکی دارم نهان
خود یکی شد آشکارا در جهان
پس زبان بگشاد آن بینا بدل
کای توبیرون آمده از آب و گل
سرّ این اسرار با من گو تمام
تا شوم آگه من از سرّ کلام
هر که را اسرار معنی خویش نیست
در جهان او از گیاهی بیش نیست
صاحب اسرار عالم بی شکی
در همه ظاهر شده نادر یکی
گر یکی بوده است گو آن یک کجاست
ور ظهور او بود بیحدّ کراست
گفتم آن یک مظهر کلّ آمده
بر ره حق بر توکّل آمده
بوده از خود واقف اسرار حق
گشته ظاهر از رخش انوار حق
چون شنید این نکته سر بر خاک زد
بعد از آن بر جامهٔ جان چاک زد
گفت ره بنما که من چون دانمش
در درون جان چه سان بنشانمش
نام او بر گو و شان او بگو
از همه عالم نشان او بگو
گفتم این معنی رو از عطّار پرس
از طریق حیدر کرّار پرس
از من او چون نام حیدر را شنید
خویش را او از خرد بیگانه دید
چون بخود آمد پس از این اضطراب
کرد گریان او بسوی من خطاب
کای توهم استاد وهم ره دان من
از کلامت یافت لذّت جان من
حیدر اندر سینه مأوی کرده است
در درون جان ما جا کرده است
هر چه بینم هر چه دانم او بود
و آن کزین گوید مرانیکو بود
گاه گردد با من آن شه همزبان
گاه میبینم که هر سوشد روان
گشت روشن جان مسکینم از او
هیچ جا خالی نمیبینم از او
گفتم ای از سرّ دین آگاه تو
وی شده در ملک معنی شاه تو
زین سعادت دیده انور میشود
هر کسی را کی میسّر میشود
زین سعادت شادزیّ و شاد باش
وز همه قید جهان آزاد باش
چون تو او را از دو عالم دیدهای
وصل فکر و ذکر اوبگزیدهای
باش درعالم جدا ز اهل حسد
در دوعالم پادشاه وقت خود
در همه عالم ظهور شاه دان
خود دل دانا از آن آگاه دان
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تنبیه حال گرفتاران دنیا و شیرین نمودن ایشان بطلب مولی
ای تو در زندان دنیا همچو سگ
میدوی تا آهوئی گیری به تک
جست آهو و تو افتادی بچاه
چارهٔ چَه را چه خواهی کرد آه
ای تو گم کرده چه سگ آن راه را
چشم بر آهو ندیده چاه را
ترک صید آهوی دنیا بکن
خویشتن را همچو سگ رسوا مکن
تانیفتی همچو سگ در چاه تن
نفس شومت را برون کن از بدن
هست این عالم مثال گلخنی
اندر او عارف بسان گلشنی
ای بگلخن میل کرده از خری
ره بگلزار معانی کی بری
جمله خلقان را بدان چون گلخنی
خورده از حمّامی تن گردنی
وی تو در قید عیال و تن شده
بهر نان وابستهٔگلخن شده
رو تو ترک این همه کن همچو من
خود مشو محبوس اندر چاه تن
همچو مردان از خودی آزاد شو
در طریق اهل معنی شاد شو
از برای تو بیارم مظهری
وز دل دریا برآرم گوهری
مظهرم میدان تو گوهر گوش دار
تا بیابی در معنی بی شمار
از یقین درها بگوش خویش کن
وآنگهی یاد من درویش کن
خود دعائی کن مرا ای مرد خاص
تاکه گردد روح من از غم خلاص
قدر مظهر را چه دانند ابلهان
قیمت گوهرمجوی از گمرهان
قیمت گوهر به پیش گوهریست
صاحب مظهر عجایب گوهریست
خواجه گوید سرّ مظهر گوش کن
جامی از مظهر بگیر و نوش کن
میدوی تا آهوئی گیری به تک
جست آهو و تو افتادی بچاه
چارهٔ چَه را چه خواهی کرد آه
ای تو گم کرده چه سگ آن راه را
چشم بر آهو ندیده چاه را
ترک صید آهوی دنیا بکن
خویشتن را همچو سگ رسوا مکن
تانیفتی همچو سگ در چاه تن
نفس شومت را برون کن از بدن
هست این عالم مثال گلخنی
اندر او عارف بسان گلشنی
ای بگلخن میل کرده از خری
ره بگلزار معانی کی بری
جمله خلقان را بدان چون گلخنی
خورده از حمّامی تن گردنی
وی تو در قید عیال و تن شده
بهر نان وابستهٔگلخن شده
رو تو ترک این همه کن همچو من
خود مشو محبوس اندر چاه تن
همچو مردان از خودی آزاد شو
در طریق اهل معنی شاد شو
از برای تو بیارم مظهری
وز دل دریا برآرم گوهری
مظهرم میدان تو گوهر گوش دار
تا بیابی در معنی بی شمار
از یقین درها بگوش خویش کن
وآنگهی یاد من درویش کن
خود دعائی کن مرا ای مرد خاص
تاکه گردد روح من از غم خلاص
قدر مظهر را چه دانند ابلهان
قیمت گوهرمجوی از گمرهان
قیمت گوهر به پیش گوهریست
صاحب مظهر عجایب گوهریست
خواجه گوید سرّ مظهر گوش کن
جامی از مظهر بگیر و نوش کن
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و اله و سلم ضربة علی علیه السلام یوم الخندق افضل من عبادة امتی الی یوم القیمة
چون نبی آن شاه دین را دید شاد
مهر او را در میان جان نهاد
روی او را پاک کرد از گرد جنگ
گفت در دین از تو دارم نام وننگ
چون عمر آن ضرب دید از مرتضی
پیش او افتاد اندر دست و پا
گفت جان ما شده گلشن ز تو
شمع ایمان نیز هم روشن ز تو
گر نبودی ضرب تیغت در جهان
بیشکی بودی شریعت خود نهان
جملهٔ اصحاب هم شادان شدند
زان خرابی جمله آبادان شدند
با علی گفتند کی شاه ازنخست
فتح در دین نبی ازتیغ تست
ضرب تیغش را چو دیدند آن بدان
منهزم رفتند تا مکه دوان
گفت حیدر کای شه هر دو سرا
میروم این قوم بد را از قفا
چون اجازت یافت از احمد ولی
بود انوار ولایت زو جلی
برکشید آن شاه مردان ذوالفقار
کرد ارض از خون اعدا لاله زار
کشت بسیاری از آن بدسیرتان
در مدینه گشت سیل خون روان
لشکر اسلام قوّت یافتند
جملگی مال و غنیمت یافتند
لیک حیدر میل دنیائی نکرد
مهر دنیا در دل او بود سرد
رو گذر تو زین جهان کن میل حق
تا دهندت در معانی خود سبق
تا بگیرد مهر شه بر دل قرار
روی از دنیا بگردان مردوار
هر که او دل از جهان خود برگرفت
همچو شاه ما ز دشمن سرگرفت
هر که او آلودهٔ دنیا بود
در دو عالم او یقین رسوا بود
هر که او از هستی خود دور شد
بیشکی میدان که چون منصور شد
هر که او از غیر حق بیزار شد
در میان جان و دل انوار شد
رو تو از خواب امل بیدار شو
و آنگهی در وادی کرّار شو
تو زخواب غفلتت بیدار باش
همچو جمع اولیادر کار باش
تا بیابی آنچه مطلوبت بود
وز معانی آنچه محبوبت بود
هست مقصودم در این گفتن کسی
آنکه او با اولیا باشد بسی
تو چه دانی اولیا را در یقین
زآنکه خودبین گشتهٔ در راه دین
تو همین نامی بگیری بر زبان
اولیا را تو ببین از چشم جان
دنیئی داری و عقبی هیچ نه
صورتی داری و معنی هیچ نه
من ز روی یار خود در حیرتم
اندرین حسرت بسی در حسرتم
اوّلین منزل ز سر باید گذشت
ورنه زین بابت بدرباید گذشت
رو ز سربگذر که شاه از سرگذشت
تا که گردد زندگیات سرگذشت
هیچ میدانی در آن سر سرّ کیست
تو چه میدانی که آن اسرار چیست
سرّ آن معنی طلب کن همچو من
تا که گردد حاصلت اصل وطن
رو طلب کن تا بیابی یار او
ز آنکه یابند از طلب اسرار او
در طلب من یافتم اسرارها
بعد از آن گفتا بیا عطّار ما
گر نیابی در جهان او را عیان
رو تو جوهر ذات خود عطّار خوان
تانماید او بتو آن یار را
بعد از آنی بینی او را بی لقا
از لقا مقصود مامعنی بود
وندر آنجا دنیی و عقبی بود
هرچه میگویم ببین و گوش کن
جامها از خمّ وحدت نوش کن
آن چنان می خور که ازدل بردغم
نه از آن می خور که گردی متّهم
می چنان خور که امامان خوردهاند
چون پیمبر ره بمعنی بردهاند
هم شریعت را بحکمت گفتهاند
راه معنی را بعزّت رفتهاند
او حقیقت دان اسرار حق است
نور رحمان وجه حق مطلق است
خود محمّد بود و احمد نام او
در میان جان ودل انعام او
هست روشن همچو نور اندر مبین
آنکه با مظهر شده او همنشین
رو ز جوهر معنی او را طلب
تا خبریابی ز معنی بی سبب
هر که او در راه معنی رفت رست
پرتو نورش همه در جان نشست
هر که در دین نبی بندد کمر
شرع او گردد مر او را راهبر
دارم از دریای شرعش جوهری
مثل مظهر خود نیابی گوهری
ز آنکه اسرار محمّد دیدهام
راه شرع ازگفتهاش بگزیدهام
من بگفتم جمله اسرارت تمام
لیک این مظهر نهان باشد ز عام
معجزی دارد بمعنی مظهرم
پیش هر مفلس نباشد جوهرم
مهر او را در میان جان نهاد
روی او را پاک کرد از گرد جنگ
گفت در دین از تو دارم نام وننگ
چون عمر آن ضرب دید از مرتضی
پیش او افتاد اندر دست و پا
گفت جان ما شده گلشن ز تو
شمع ایمان نیز هم روشن ز تو
گر نبودی ضرب تیغت در جهان
بیشکی بودی شریعت خود نهان
جملهٔ اصحاب هم شادان شدند
زان خرابی جمله آبادان شدند
با علی گفتند کی شاه ازنخست
فتح در دین نبی ازتیغ تست
ضرب تیغش را چو دیدند آن بدان
منهزم رفتند تا مکه دوان
گفت حیدر کای شه هر دو سرا
میروم این قوم بد را از قفا
چون اجازت یافت از احمد ولی
بود انوار ولایت زو جلی
برکشید آن شاه مردان ذوالفقار
کرد ارض از خون اعدا لاله زار
کشت بسیاری از آن بدسیرتان
در مدینه گشت سیل خون روان
لشکر اسلام قوّت یافتند
جملگی مال و غنیمت یافتند
لیک حیدر میل دنیائی نکرد
مهر دنیا در دل او بود سرد
رو گذر تو زین جهان کن میل حق
تا دهندت در معانی خود سبق
تا بگیرد مهر شه بر دل قرار
روی از دنیا بگردان مردوار
هر که او دل از جهان خود برگرفت
همچو شاه ما ز دشمن سرگرفت
هر که او آلودهٔ دنیا بود
در دو عالم او یقین رسوا بود
هر که او از هستی خود دور شد
بیشکی میدان که چون منصور شد
هر که او از غیر حق بیزار شد
در میان جان و دل انوار شد
رو تو از خواب امل بیدار شو
و آنگهی در وادی کرّار شو
تو زخواب غفلتت بیدار باش
همچو جمع اولیادر کار باش
تا بیابی آنچه مطلوبت بود
وز معانی آنچه محبوبت بود
هست مقصودم در این گفتن کسی
آنکه او با اولیا باشد بسی
تو چه دانی اولیا را در یقین
زآنکه خودبین گشتهٔ در راه دین
تو همین نامی بگیری بر زبان
اولیا را تو ببین از چشم جان
دنیئی داری و عقبی هیچ نه
صورتی داری و معنی هیچ نه
من ز روی یار خود در حیرتم
اندرین حسرت بسی در حسرتم
اوّلین منزل ز سر باید گذشت
ورنه زین بابت بدرباید گذشت
رو ز سربگذر که شاه از سرگذشت
تا که گردد زندگیات سرگذشت
هیچ میدانی در آن سر سرّ کیست
تو چه میدانی که آن اسرار چیست
سرّ آن معنی طلب کن همچو من
تا که گردد حاصلت اصل وطن
رو طلب کن تا بیابی یار او
ز آنکه یابند از طلب اسرار او
در طلب من یافتم اسرارها
بعد از آن گفتا بیا عطّار ما
گر نیابی در جهان او را عیان
رو تو جوهر ذات خود عطّار خوان
تانماید او بتو آن یار را
بعد از آنی بینی او را بی لقا
از لقا مقصود مامعنی بود
وندر آنجا دنیی و عقبی بود
هرچه میگویم ببین و گوش کن
جامها از خمّ وحدت نوش کن
آن چنان می خور که ازدل بردغم
نه از آن می خور که گردی متّهم
می چنان خور که امامان خوردهاند
چون پیمبر ره بمعنی بردهاند
هم شریعت را بحکمت گفتهاند
راه معنی را بعزّت رفتهاند
او حقیقت دان اسرار حق است
نور رحمان وجه حق مطلق است
خود محمّد بود و احمد نام او
در میان جان ودل انعام او
هست روشن همچو نور اندر مبین
آنکه با مظهر شده او همنشین
رو ز جوهر معنی او را طلب
تا خبریابی ز معنی بی سبب
هر که او در راه معنی رفت رست
پرتو نورش همه در جان نشست
هر که در دین نبی بندد کمر
شرع او گردد مر او را راهبر
دارم از دریای شرعش جوهری
مثل مظهر خود نیابی گوهری
ز آنکه اسرار محمّد دیدهام
راه شرع ازگفتهاش بگزیدهام
من بگفتم جمله اسرارت تمام
لیک این مظهر نهان باشد ز عام
معجزی دارد بمعنی مظهرم
پیش هر مفلس نباشد جوهرم
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل آنکه هر که نسبت درست باهادیان راه یقین بهم رساند، از شر نفس و شیطان، که راهزنان دیناند در امان ماند. والسلام
جوهر معنی من باقر بعلم
خود همی باشد بعالم کان حلم
جوهر معنی من خود صادق است
آنکه در علم طریقت حاذق است
جوهر معنی من کاظم بود
در معانی عازم و جازم بود
جوهر معنی من باشد رضا
آن شهی کز وی خدا باشد رضا
جوهر معنی من بیشک تقی است
مظهر عرفان و شاه دین نقی است
جوهر معنی من دان عسکر است
ز آنکه این جوهر ز کان دیگر است
جوهر معنی من بیعیب دان
مهدی و هادی من در غیب دان
جوهر معنی من گویا شده
قنبر و سلمان و بوذر وا شده
جوهر معنی من بوذر شده
در یقین چون مالک اشتر شده
جوهر معنی من مقداد دان
خویش را در ملک عرفان شاد دان
جوهر معنی من حق الیقین
من چگویم چون تو هیچی اندرین
جوهر معنی من عطّار بود
ز آنکه او با اهل عرفان یار بود
ختم این سرّ کن تو ای عطّار ما
تا شوی در ملک معنی یار ما
جان تودر راه حق پیمان شده
در حقیقت مظهر سبحان شده
هر که برگفتم نهد انگشت رد
شیر معنیم بجانش پنجه زد
خود همی باشد بعالم کان حلم
جوهر معنی من خود صادق است
آنکه در علم طریقت حاذق است
جوهر معنی من کاظم بود
در معانی عازم و جازم بود
جوهر معنی من باشد رضا
آن شهی کز وی خدا باشد رضا
جوهر معنی من بیشک تقی است
مظهر عرفان و شاه دین نقی است
جوهر معنی من دان عسکر است
ز آنکه این جوهر ز کان دیگر است
جوهر معنی من بیعیب دان
مهدی و هادی من در غیب دان
جوهر معنی من گویا شده
قنبر و سلمان و بوذر وا شده
جوهر معنی من بوذر شده
در یقین چون مالک اشتر شده
جوهر معنی من مقداد دان
خویش را در ملک عرفان شاد دان
جوهر معنی من حق الیقین
من چگویم چون تو هیچی اندرین
جوهر معنی من عطّار بود
ز آنکه او با اهل عرفان یار بود
ختم این سرّ کن تو ای عطّار ما
تا شوی در ملک معنی یار ما
جان تودر راه حق پیمان شده
در حقیقت مظهر سبحان شده
هر که برگفتم نهد انگشت رد
شیر معنیم بجانش پنجه زد
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال الله تبارک وتعالی: «الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دیناً»
من بگویم آنچه مقصود خداست
در نهان و آشکارا عین ماست
من بگویم با تو راز سترپوش
گر همی خواهی که دانی باده نوش
من بگویم هرچه دارم در زبان
بشنو و درگوش گیر و خوش بدان
من بگویم قصه نوحت تمام
ز آنکه هستت کشتی معنی بکام
هر کرا من یار حیدر یار اوست
دشمن او سرنگون بردار اوست
هر کرا او شاه شد از من بود
دست او میدان که دست من بود
هر کرا او دوست من خود دوستش
دشمنش را از غضب تو پوست کش
هرکه را او روز شد روشن بود
هرکرا او شاه شد بامن بود
در نهان و آشکارا عین ماست
من بگویم با تو راز سترپوش
گر همی خواهی که دانی باده نوش
من بگویم هرچه دارم در زبان
بشنو و درگوش گیر و خوش بدان
من بگویم قصه نوحت تمام
ز آنکه هستت کشتی معنی بکام
هر کرا من یار حیدر یار اوست
دشمن او سرنگون بردار اوست
هر کرا او شاه شد از من بود
دست او میدان که دست من بود
هر کرا او دوست من خود دوستش
دشمنش را از غضب تو پوست کش
هرکه را او روز شد روشن بود
هرکرا او شاه شد بامن بود
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
بخ بخ لک یا اباالحسن اصبحت مولای و مولا کل مؤمن و مؤمنة
من ولای تو بجان کردم قبول
زانکه هستی این زمان نور رسول
چون عمر راند این معانی بر زبان
من ندارم از تو این معنی نهان
گفت بادت این مبارک بوالحسن
که شدی مولای جمله مرد و زن
چون عمر بوبکر هم اقرار کرد
روسیه شد هر که او انکار کرد
باطن ایمان ما را روح از اوست
باطن انسان همه مفتوح از اوست
ریخت پیغمبر بگوش جمله در
از محبت جملگی گشتند پر
هر که او اقرار کرد ایمان ببرد
هر که کرد انکار او خود جان نبرد
تو بغفلت عمر خود ضایع مکن
مشنو ازمنکر در این معنی سخن
زانکه انکار از خدا دورت کند
وز طریق مصطفی کورت کند
باولی اقرار ننمودن که چه
بر طریق کافران بودن که چه
پی نبردی خود براه راست تو
زانکه در معنی نداری هیچ بو
در دل دانا ز معنی گنج شد
در دل نادان معانی رنج شد
خلقها در رنج گنجاند اونهان
گنج دارم من بعین تو عیان
گنجها از گنج او آوردهام
واندر آن یک جوهری پروردهام
من کلید آن ز مظهر ساختم
باب آن از مهر حیدر ساختم
هست شهرستان علم مصطفی
تو بمظهر کن در آخر التجا
گر نمیدانی تو شهر و باب را
باب، حیدر دان وشهرش مصطفی
زانکه هستی این زمان نور رسول
چون عمر راند این معانی بر زبان
من ندارم از تو این معنی نهان
گفت بادت این مبارک بوالحسن
که شدی مولای جمله مرد و زن
چون عمر بوبکر هم اقرار کرد
روسیه شد هر که او انکار کرد
باطن ایمان ما را روح از اوست
باطن انسان همه مفتوح از اوست
ریخت پیغمبر بگوش جمله در
از محبت جملگی گشتند پر
هر که او اقرار کرد ایمان ببرد
هر که کرد انکار او خود جان نبرد
تو بغفلت عمر خود ضایع مکن
مشنو ازمنکر در این معنی سخن
زانکه انکار از خدا دورت کند
وز طریق مصطفی کورت کند
باولی اقرار ننمودن که چه
بر طریق کافران بودن که چه
پی نبردی خود براه راست تو
زانکه در معنی نداری هیچ بو
در دل دانا ز معنی گنج شد
در دل نادان معانی رنج شد
خلقها در رنج گنجاند اونهان
گنج دارم من بعین تو عیان
گنجها از گنج او آوردهام
واندر آن یک جوهری پروردهام
من کلید آن ز مظهر ساختم
باب آن از مهر حیدر ساختم
هست شهرستان علم مصطفی
تو بمظهر کن در آخر التجا
گر نمیدانی تو شهر و باب را
باب، حیدر دان وشهرش مصطفی
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: «التعظیم لامر الله والشفقة علی خلق الله»
تا که ایمانت شود محکم از او
مهر او میدار در جانت نکو
جان خود آمیز با مهرش نکو
تا درآید در میان جانت او
دیگری آن کز میان خلق رو
گوشهای گیر ودرون دلق رو
چون بیابی سرّ ما سرپوش باش
در میان عاشقان می نوش باش
رو چو عطّار و قناعت پیشه کن
در میان مظهرم اندیشه کن
زاد راهت هرچه باشد غیر ازین
دشمنان باشند و دارندت کمین
ای برادر اهل دنیا را مبین
ز آنکه ایشانند گمراهان دین
تو بهردرویش عارف باش یار
گاه گاهی جوهر را پیش آر
چون ببینی جوهر ذاتم چنان
اندر آیی در میان سالکان
درّ ز بحر دل در آرم بیشمار
گر تو میجوئیش رو جوهر بیار
هر دری زین گوشوار عالمی است
هر که این راگوش دارد آدمی است
فکر وذکر خویش را صافی بساز
جهد فرما آنگهی اندر نماز
بعد از آنی روزهدار از کلّ نفس
ز آنکه باشد روزهٔ تو غلّ نفس
از طعام بد بپرهیز ای پسر
همچو دد کم باش خونریز ای پسر
نفس را از روزه اندر بنددار
مر ورا نز لقمهٔ خورسند دار
روزهای میدار چون مردان مرد
نفس خود را از همه میدار فرد
نی همین از اکل او را باز دار
بلکه نگذارش بفکر هیچ کار
رو تو کُش نفس و مگردانش تو سیر
وانگهی بر خود مگردانش دلیر
ذکر حقّ باشد تمامی کار او
ورنه از خوردن نباشد عار او
در میان اهل معنی کن حضور
ز آنکه ایشانند چون دریای نور
رو تو از مردان دین غافل مباش
ز آنکه ایشانند ما را خواجه تاش
گر تو اهل فضل را نشناختی
دین و دنیا را به یک جو باختی
رومعانی دان شو و اسرار خوان
تا شوی در ملک معنی جان جان
نقطهٔ باب ولایت را طلب
و آنگهی از وی هدایت را طلب
گر نبایستی بعالم راهبر
کی فرستادی رسول با خبر
انبیا را اولیا باشد وصی
اولیا را اصفیا باشد صفی
اولیا و انبیا لطف حقّاند
در حقیقت جمله حقّ مطلقاند
انبیا را خود ولی باید مبین
تا بگوید علم معنی را یقین
گر تو بی ایشان روی راه ای پسر
از حقیقت خود کجا یابی خبر
گر نیابی تو ولی را در جهان
رو ز مظهر جوی تا گوید عیان
هر چه ایشان گفتهاند آن را شنو
هرچه کردند ای پسر با آن گرو
تا شوی در ملک معنی مقتدا
خیز و برخوان ربّ انصرنی علی
تا رسی بر آنچه مقصودت بود
خود بیابی آنچه مطلوبت بود
بهره کی یابی ولی زین کار تو
زآنکه میجوئی بسی اسرار تو
هرکه آزار کسی دارد بدل
پیش مردان باشد اودایم خجل
جانت از مهر علی آباد کن
خاطرت از بار غم آزاد کن
مهر او میدار در جانت نکو
جان خود آمیز با مهرش نکو
تا درآید در میان جانت او
دیگری آن کز میان خلق رو
گوشهای گیر ودرون دلق رو
چون بیابی سرّ ما سرپوش باش
در میان عاشقان می نوش باش
رو چو عطّار و قناعت پیشه کن
در میان مظهرم اندیشه کن
زاد راهت هرچه باشد غیر ازین
دشمنان باشند و دارندت کمین
ای برادر اهل دنیا را مبین
ز آنکه ایشانند گمراهان دین
تو بهردرویش عارف باش یار
گاه گاهی جوهر را پیش آر
چون ببینی جوهر ذاتم چنان
اندر آیی در میان سالکان
درّ ز بحر دل در آرم بیشمار
گر تو میجوئیش رو جوهر بیار
هر دری زین گوشوار عالمی است
هر که این راگوش دارد آدمی است
فکر وذکر خویش را صافی بساز
جهد فرما آنگهی اندر نماز
بعد از آنی روزهدار از کلّ نفس
ز آنکه باشد روزهٔ تو غلّ نفس
از طعام بد بپرهیز ای پسر
همچو دد کم باش خونریز ای پسر
نفس را از روزه اندر بنددار
مر ورا نز لقمهٔ خورسند دار
روزهای میدار چون مردان مرد
نفس خود را از همه میدار فرد
نی همین از اکل او را باز دار
بلکه نگذارش بفکر هیچ کار
رو تو کُش نفس و مگردانش تو سیر
وانگهی بر خود مگردانش دلیر
ذکر حقّ باشد تمامی کار او
ورنه از خوردن نباشد عار او
در میان اهل معنی کن حضور
ز آنکه ایشانند چون دریای نور
رو تو از مردان دین غافل مباش
ز آنکه ایشانند ما را خواجه تاش
گر تو اهل فضل را نشناختی
دین و دنیا را به یک جو باختی
رومعانی دان شو و اسرار خوان
تا شوی در ملک معنی جان جان
نقطهٔ باب ولایت را طلب
و آنگهی از وی هدایت را طلب
گر نبایستی بعالم راهبر
کی فرستادی رسول با خبر
انبیا را اولیا باشد وصی
اولیا را اصفیا باشد صفی
اولیا و انبیا لطف حقّاند
در حقیقت جمله حقّ مطلقاند
انبیا را خود ولی باید مبین
تا بگوید علم معنی را یقین
گر تو بی ایشان روی راه ای پسر
از حقیقت خود کجا یابی خبر
گر نیابی تو ولی را در جهان
رو ز مظهر جوی تا گوید عیان
هر چه ایشان گفتهاند آن را شنو
هرچه کردند ای پسر با آن گرو
تا شوی در ملک معنی مقتدا
خیز و برخوان ربّ انصرنی علی
تا رسی بر آنچه مقصودت بود
خود بیابی آنچه مطلوبت بود
بهره کی یابی ولی زین کار تو
زآنکه میجوئی بسی اسرار تو
هرکه آزار کسی دارد بدل
پیش مردان باشد اودایم خجل
جانت از مهر علی آباد کن
خاطرت از بار غم آزاد کن
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تشویق نمودن مستعداد بولایت حضرت شاه مردان
چون بدین مصطفی همره شوی
از طریق مرتضی آگه شوی
هرچه گفتار کلام است و حدیث
گوش کن مشنو سخن از هر خبیث
رو توبیعت کن باولاد رسول
تا کند الله ایمانت قبول
هرچه فرمایند میکن تو بجان
تو بجان کن آنچه گویندت عیان
خود ورای رأی ایشان راه نیست
گر روی ره غیر آن جز چاه نیست
چاه چبود چاه خسران چاه ویل
گفتمت حرفی ببینش چون سهیل
آن سهیلی کز یمن بر هر که تافت
از شعاعش بوی دید ور نگ یافت
بوی و رنگ از حبّ آل مصطفی است
هر که دید او سرخ روی دو سراست
هرکرا چیزی بخاطر خوش بود
دفتری سازد که ظاهر خوش بود
رو تو غیر از راستی چیزی مگو
زآنکه باشد این بعالم خود نکو
هر که او دفتر بقلاّبی کشید
عاقبت خود را بخلاّبی کشید
ای برادر خط بقلاّبی بکش
پیش قلّابان فکن این غلّ و غش
عالمی از دست خط گمره شدند
جمع دیگر بر خطوط شه شدند
خطّ شه با خطّ احمد جمع کن
بعد از آن چون نور ایمان شمع کن
هست قلّابی خلاف دین همه
چیست چندین رسم و این آئیین همه
رسم و آئین را گذار و راست باش
باش یک روی و مکن این راز فاش
راست قول مصطفی و مرتضی است
غیر این هر کس که کرد او برنخاست
راه احمد راه حق دان بیگزاف
راه دوزخ دان ره اهل خلاف
خط کلام است و حدیث است و ورع
نیست حاصل دیگران را جز جزع
هیچ میدانی که در عالم چه شد
این همه بدعت بعالم از که شد
از کسی کو راه حق پوشید و رفت
آستان دوزخ او بوسید و رفت
رو تو بیحکم خدا کاری مکن
خویش را درضدّ چو مرداری مکن
هر که از دین نبی بیزار شد
او نجس گردید چون مردار شد
هرکه او در راه دین تقصیر کرد
خویشتن را درجوانی پیر کرد
هرکه او آید بهمراهی ما
جای او باشد بهشت باصفا
هر که با او یار شد او یار دید
کور شد آنکه ورا اغیار دید
هرچه در عالم بظاهر حاضر است
تو یقین میدان که فانی آخر است
تو بظاهر نیک باش و نیک رو
تا بباطن تو شوی معنی شنو
رو مقام بیخودی راگوشه کن
وآنگهی گفتار ما را توشه کن
غیر ایشان نیست هادی ای عزیز
گر تو بینی ناکسی و بی تمیز
تو کناره گیر از شهر بدان
رو بصحرا آر و خود را وارهان
هست صحرا و ادئی بس با حضور
دیدهٔ اغیار از آنجا مانده دور
هست صحرا جای امن و باصفا
هر که آمد رفت از اهل وفا
هست صحرا آنکه گل روید از او
اهل معنی نکتهها گوید از او
غیر را آنجانباشد هیچ راه
خار نبوددر میان آن گیاه
چون برون آیی تو از شهر بدن
اندر آن صحرا روی بیخویشتن
بوی حبّ مرتضی مستت کند
در بهشت عدن پابستت کند
خانه و شهر بدن ویران کنی
همچو گل جا در میان جان کنی
رو تو نیکو باش و هرجا باش باش
زآنکه این معنی نباشد بیبلاش
رو بلای آسمانی را بخر
تا که یابی از بلای او ثمر
گر بلا ازوی بود نیکو بود
خود بلای تو همه از تو بود
هر بلا کز وی بیاید خوش بود
بر سر تو خود بلای تو بود
رو مکن با اهل حق جنگ و نزاع
گر کنی حشر تو باشد باسباع
حیف باشد خود که شیطان در جهان
خود تووسواسی شوی با این و آن
رو تو از وسواس شیطان دور باش
تا ببینی با نبی در یک قباش
گر بصورت دردومظهر جلوه کرد
مظهر ما در دو عالم هست فرد
هست بینا آنکه راه حق رود
کور گردد آنکه اوبردق رود
رو بحجّت کار کن با شاه حق
زآنکه اعمی را نباشد راه حق
راه حق از معصیت گردد خراب
من زجور تو دلی دارم کباب
ساختی یک خانه را هفتاد در
سر بسر ازدین احمد بیخبر
باب یک دانم بگفت مصطفی
مصطفا گفتا علیٌ بابها
خود برآ از باب او درعلم حق
تا بری از جمله صدّیقان سبق
رو ازین در تو بشهر مصطفا
تا ببینی جنّت و فردوس را
چونکه جنّت خواستی با حق گرو
رو تو فتّاح علیم از حق شنو
ز آنکه حق دانا ز سرّ خلق شد
در درون جبّه و هر دلق شد
من درون جبّه دیدم شاه را
از درون یابم بسویش راه را
گر بدین و مذهبش تونگروی
در حقیقت مرتد و ملعون شوی
مذهب غیر از دلت بیرون دوان
در دلت نهری ز ایمان کن روان
مذهب شه را بدان و راه جو
تا که باشد علم شرع تو نکو
من براه اهل ملّت رفتهام
بر همه اطوار سنّت رفتهام
سنّت پیغمبر و ملّت یکیست
راه حیدر را در این خود کی شکیست
هست مهر شاه مردانب ر دلم
قرنها این بُد سرشته در گلم
تا که گفت آنشاه من با من سخن
عیب من در این سخنها تو مکن
آنچه او گفته است من خود آن کنم
غیر دینش را همه ویران کنم
تو زدین او بکن یک خانهای
واندر آنجا جای ده جانانهای
مایهٔ تو گنج حبّ او بود
در دو عالم مایهٔ نیکو بود
گنج و مایهٔ حبّ او باشد ترا
چون نداری گنج گردی بینوا
خانهٔ تو خانهٔ شیطان بود
پیش تو دیو لعین رحمان بود
جامده در خانه بغض و کینه را
تیره از ظلمت مساز آئینه را
هرکه بر دین شه مردان برفت
از جهان میدان که با ایمان برفت
خانهٔ دل را ز غیرت پاک کن
وآنگهی رو جان دشمن چاک کن
جان دشمن چاک کردم زین سخن
زآنکه دشمن را نباشد بیخ و بن
من سخن ازدانش او گفتهام
وز عطایش درّ معنی سفتهام
ور نه از عطّار کی آید سخن
این معانی را بدان و فهم کن
در درون خود آتش شوقش بود
در میان جان من ذوقش بود
از طریق مرتضی آگه شوی
هرچه گفتار کلام است و حدیث
گوش کن مشنو سخن از هر خبیث
رو توبیعت کن باولاد رسول
تا کند الله ایمانت قبول
هرچه فرمایند میکن تو بجان
تو بجان کن آنچه گویندت عیان
خود ورای رأی ایشان راه نیست
گر روی ره غیر آن جز چاه نیست
چاه چبود چاه خسران چاه ویل
گفتمت حرفی ببینش چون سهیل
آن سهیلی کز یمن بر هر که تافت
از شعاعش بوی دید ور نگ یافت
بوی و رنگ از حبّ آل مصطفی است
هر که دید او سرخ روی دو سراست
هرکرا چیزی بخاطر خوش بود
دفتری سازد که ظاهر خوش بود
رو تو غیر از راستی چیزی مگو
زآنکه باشد این بعالم خود نکو
هر که او دفتر بقلاّبی کشید
عاقبت خود را بخلاّبی کشید
ای برادر خط بقلاّبی بکش
پیش قلّابان فکن این غلّ و غش
عالمی از دست خط گمره شدند
جمع دیگر بر خطوط شه شدند
خطّ شه با خطّ احمد جمع کن
بعد از آن چون نور ایمان شمع کن
هست قلّابی خلاف دین همه
چیست چندین رسم و این آئیین همه
رسم و آئین را گذار و راست باش
باش یک روی و مکن این راز فاش
راست قول مصطفی و مرتضی است
غیر این هر کس که کرد او برنخاست
راه احمد راه حق دان بیگزاف
راه دوزخ دان ره اهل خلاف
خط کلام است و حدیث است و ورع
نیست حاصل دیگران را جز جزع
هیچ میدانی که در عالم چه شد
این همه بدعت بعالم از که شد
از کسی کو راه حق پوشید و رفت
آستان دوزخ او بوسید و رفت
رو تو بیحکم خدا کاری مکن
خویش را درضدّ چو مرداری مکن
هر که از دین نبی بیزار شد
او نجس گردید چون مردار شد
هرکه او در راه دین تقصیر کرد
خویشتن را درجوانی پیر کرد
هرکه او آید بهمراهی ما
جای او باشد بهشت باصفا
هر که با او یار شد او یار دید
کور شد آنکه ورا اغیار دید
هرچه در عالم بظاهر حاضر است
تو یقین میدان که فانی آخر است
تو بظاهر نیک باش و نیک رو
تا بباطن تو شوی معنی شنو
رو مقام بیخودی راگوشه کن
وآنگهی گفتار ما را توشه کن
غیر ایشان نیست هادی ای عزیز
گر تو بینی ناکسی و بی تمیز
تو کناره گیر از شهر بدان
رو بصحرا آر و خود را وارهان
هست صحرا و ادئی بس با حضور
دیدهٔ اغیار از آنجا مانده دور
هست صحرا جای امن و باصفا
هر که آمد رفت از اهل وفا
هست صحرا آنکه گل روید از او
اهل معنی نکتهها گوید از او
غیر را آنجانباشد هیچ راه
خار نبوددر میان آن گیاه
چون برون آیی تو از شهر بدن
اندر آن صحرا روی بیخویشتن
بوی حبّ مرتضی مستت کند
در بهشت عدن پابستت کند
خانه و شهر بدن ویران کنی
همچو گل جا در میان جان کنی
رو تو نیکو باش و هرجا باش باش
زآنکه این معنی نباشد بیبلاش
رو بلای آسمانی را بخر
تا که یابی از بلای او ثمر
گر بلا ازوی بود نیکو بود
خود بلای تو همه از تو بود
هر بلا کز وی بیاید خوش بود
بر سر تو خود بلای تو بود
رو مکن با اهل حق جنگ و نزاع
گر کنی حشر تو باشد باسباع
حیف باشد خود که شیطان در جهان
خود تووسواسی شوی با این و آن
رو تو از وسواس شیطان دور باش
تا ببینی با نبی در یک قباش
گر بصورت دردومظهر جلوه کرد
مظهر ما در دو عالم هست فرد
هست بینا آنکه راه حق رود
کور گردد آنکه اوبردق رود
رو بحجّت کار کن با شاه حق
زآنکه اعمی را نباشد راه حق
راه حق از معصیت گردد خراب
من زجور تو دلی دارم کباب
ساختی یک خانه را هفتاد در
سر بسر ازدین احمد بیخبر
باب یک دانم بگفت مصطفی
مصطفا گفتا علیٌ بابها
خود برآ از باب او درعلم حق
تا بری از جمله صدّیقان سبق
رو ازین در تو بشهر مصطفا
تا ببینی جنّت و فردوس را
چونکه جنّت خواستی با حق گرو
رو تو فتّاح علیم از حق شنو
ز آنکه حق دانا ز سرّ خلق شد
در درون جبّه و هر دلق شد
من درون جبّه دیدم شاه را
از درون یابم بسویش راه را
گر بدین و مذهبش تونگروی
در حقیقت مرتد و ملعون شوی
مذهب غیر از دلت بیرون دوان
در دلت نهری ز ایمان کن روان
مذهب شه را بدان و راه جو
تا که باشد علم شرع تو نکو
من براه اهل ملّت رفتهام
بر همه اطوار سنّت رفتهام
سنّت پیغمبر و ملّت یکیست
راه حیدر را در این خود کی شکیست
هست مهر شاه مردانب ر دلم
قرنها این بُد سرشته در گلم
تا که گفت آنشاه من با من سخن
عیب من در این سخنها تو مکن
آنچه او گفته است من خود آن کنم
غیر دینش را همه ویران کنم
تو زدین او بکن یک خانهای
واندر آنجا جای ده جانانهای
مایهٔ تو گنج حبّ او بود
در دو عالم مایهٔ نیکو بود
گنج و مایهٔ حبّ او باشد ترا
چون نداری گنج گردی بینوا
خانهٔ تو خانهٔ شیطان بود
پیش تو دیو لعین رحمان بود
جامده در خانه بغض و کینه را
تیره از ظلمت مساز آئینه را
هرکه بر دین شه مردان برفت
از جهان میدان که با ایمان برفت
خانهٔ دل را ز غیرت پاک کن
وآنگهی رو جان دشمن چاک کن
جان دشمن چاک کردم زین سخن
زآنکه دشمن را نباشد بیخ و بن
من سخن ازدانش او گفتهام
وز عطایش درّ معنی سفتهام
ور نه از عطّار کی آید سخن
این معانی را بدان و فهم کن
در درون خود آتش شوقش بود
در میان جان من ذوقش بود
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
بیان سر لو کشف نمودن علی علیه السلام و به عین الیقین، عالم بعلوم آن بودن
آن امیری کو بود در راه حق
برده از کلّ خلایق او سبق
خوانده او علم لدنی را تمام
بوده او در علم معنی با نظام
گفت چون حق را بدیدم در یقین
گشت کشف من همه اسرار دین
چونکه علمت یافت حق را در عیان
دان که حق با تست در معنی نهان
گر ببیند آنچه من هم دیدهام
یکسره و بیش و نه کم دیدهام
سرّ غیبی بر دلم گشته عیان
گرچه هست از دیدهٔ هر کس نهان
از نهان و آشکارا حاضرم
بر زمین و آسمانها ناظرم
چون بدیدم حق نبینم هیچ غیر
غیر را در این معانی نیست سیر
من بباطن دیدهام حق را یقین
دیده بگشا و بمن حق را ببین
من بعین عین خود حق بین شدم
ز آن باهل بغی اندر کین شدم
هرکه از فرمان من سر تافته
او وجود خویش بی سر یافته
هرکه با حق راست رفت ایمان برد
ورنه از شمشیر من کی جان برد
داده حق بر من بقدرت ذوالفقار
تاکشم از جان بیدینان دمار
من بغیر از حق نبینم هیچ چیز
زآنکه او بخشیده ما را این تمیز
هرچه حق گفته است من آن کردهام
غیر حق را جمله ویران کردهام
ای برادر راه حق چون شاه رو
زآنکه او در راه حق بُد پیش رو
رو چو او دین محمّد را بگیر
تا شود روز پسینت دستگیر
برده از کلّ خلایق او سبق
خوانده او علم لدنی را تمام
بوده او در علم معنی با نظام
گفت چون حق را بدیدم در یقین
گشت کشف من همه اسرار دین
چونکه علمت یافت حق را در عیان
دان که حق با تست در معنی نهان
گر ببیند آنچه من هم دیدهام
یکسره و بیش و نه کم دیدهام
سرّ غیبی بر دلم گشته عیان
گرچه هست از دیدهٔ هر کس نهان
از نهان و آشکارا حاضرم
بر زمین و آسمانها ناظرم
چون بدیدم حق نبینم هیچ غیر
غیر را در این معانی نیست سیر
من بباطن دیدهام حق را یقین
دیده بگشا و بمن حق را ببین
من بعین عین خود حق بین شدم
ز آن باهل بغی اندر کین شدم
هرکه از فرمان من سر تافته
او وجود خویش بی سر یافته
هرکه با حق راست رفت ایمان برد
ورنه از شمشیر من کی جان برد
داده حق بر من بقدرت ذوالفقار
تاکشم از جان بیدینان دمار
من بغیر از حق نبینم هیچ چیز
زآنکه او بخشیده ما را این تمیز
هرچه حق گفته است من آن کردهام
غیر حق را جمله ویران کردهام
ای برادر راه حق چون شاه رو
زآنکه او در راه حق بُد پیش رو
رو چو او دین محمّد را بگیر
تا شود روز پسینت دستگیر
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
ترغیب نمودن طالبان براه حق و بیان مستی و شور کردن، وظهور ولایت ولی را در هر نشأه بازنمودن، و شرح حال خود بر آن افزودن
شو مطیع مصطفی و مرتضی
زآنکه حق گفته بقرآنشان ثنا
تو ثنای شه بجان پیوند ساز
تا شود پیوند تو با اهل راز
جمله عالم فتنه و غوغای اوست
در همه جا منزل و مأوای اوست
او ظهوری کرده درجانم بدهر
لاجرم اسرار ریزم نهر نهر
موج اسرارم نگر منصور وار
هر زمان نوعی دگر گیرد قرار
گاه عاشق گاه معشوق است آن
گه بأرض و گه بعیّوق است آن
گاه سلطان گاه رحمن گاه نور
گاه رفته در درون نار و شور
گاه ایمان گاه احسان گاه لطف
میرسد زو بر دل آگاه لطف
گاه روح و گه روان و گاه جان
گاه گشته در درون جان نهان
گاه عیسی گاه موسی گاه طور
گاه کرده در درختی او ظهور
گاه جود و گاه همّ و گاه غم
گاه بوده در معانیها کرم
گاه ایمان گاه برهان گاه نوح
گاه دراجسام انسان روح روح
گاه طوفان گاه باران گاه نم
گاه اندر جوش معنی همچویم
گاه جام و گاه باده گاه خم
گاه در جای رسول او گشته گم
گاه گویا گاه بینا در همه
گاه بوده چون شبان اندر رمه
گاه زرع و گاه درع و گاه شرع
گاه اصل اندر یقین و گاه فرع
گاه جید و گاه دید و گاه عید
گاه پیر و کرده عالم را مرید
گاه سلطان گاه شاه و گاه میر
گاه او شاه دو عالم را وزیر
گاه کان و گاه جان و گه روان
گاه در ملک معانی شه نشان
گاه سال و گاه ماه و گاه روز
گاه هست از نور اعیان دلفروز
گاه سرّ و گاه برّ و گاه فرد
گاه بوده با ملایک در نورد
گاه نطق و گاه خلد و گاه حور
گاه کرده در دل انسان ظهور
گاه روزی گاه رازی گاه سمع
گاه گردد در میان حکم جمع
گاه راز و گاه ناز اندر عیان
گاه حیدر گاه شیری درجهان
گاه مل گاهی گل است و گاه خار
گاه منصور آمده است و گاه دار
گاه ذوق و گاه شوق و گاه روح
گاه بوده اهل معنی را فتوح
گاه آدم گاه نوح و گاه دم
گاه بر لوح محمّد چون قلم
گاه عصمت گاه رحمت گاه نام
گاه آمد همره احمد بجام
گاه تاک و گاه باغ و گاه می
گاه رفته بر سر مستان که هی
گاه اوّل گاه آخر گاه نور
گاه در کلّ جهان کرده ظهور
گاه با من گاه بی من گاه من
گاه درملک معانی جان و تن
اینکه من گفتم همه گفت وی است
این همه گفتار از گفت نی است
من زنی این رازها بشنیدهام
بلکه در عین این معانی دیدهام
گفتگویم نه همه هرجائی است
این همه افغان من از نائی است
برده چون نائی ز چشم من رمد
آن دمم بیرون که بر من میدمد
همچو حیدر بگذر از دنیای دون
تا نیاویزند ازدارت نگون
حیدر از دنیا یکی در هم نداشت
تخم دین جز در زمین دل نکاشت
بود او را مصطفی خوش همدمی
فاطمه او را بمعنی محرمی
بوده سبطینش ز محبوبان حق
کس نبرده در جهان زیشان سبق
این منم از درس ایشان برده بهر
خشک لب بنشین تو در نزدیک نهر
نهر خود پر آب کن از بحر من
یا برون آ یک زمان از شهر تن
هرکه با من باشد او همچون من است
در درون او زمعنی روزن است
شهر من شهر امیر است ای پسر
تو نداری خود ز شهر من خبر
شهر من تون است و نیشابور هم
در زمین طوس گشتم محترم
خاک این وادی به از کلّ جهان
این معانی را نمیدارم نهان
همچو مکّه طوس باشد جان ملک
چون رضا گشته در آن سلطان ملک
ملک من دارد دونقد مرتضی
آن یکی محروق و آن دیگر رضا
ملک ما را بر همه جافخرهاست
ز آنکه سلطان خراسان فخر ماست
چون محمّد میر نیشابور شد
از قدومش آن زمین پر نور شد
از جفا چون گشت محروقش لقب
سوخت جان بیدلان ازتاب و تب
من از آن خاکم که خاکم نور باد
دایماً این ملک ما معمور باد
زید سلطان را زیارت کن بتون
گر تو خودهستی بمعنی رهنمون
سرخ کوهک گشت چون ارزندهاش
گشته سلطانان عالم بندهاش
اصل من از تون معمور آمده
مولدم شهر نشابور آمده
هست نام من محمّد ای سعید
شد فریدالدّین لقب از اهل دید
من زباب علم عطّار آمدم
لاجرم گویای اسرار آمدم
من شدم عطّار و عطّار آن من
من بدم اسرار و اسرار آن من
من بحکمت گفتم این اسرار را
تا شوی یار و شناسی یار را
یار احمددان و حیدر را بهم
یارت ایشانند از حق محترم
یار صورت گرچه هست این باوفا
یار معنی بود با او مصطفی
مصطفی و مرتضی خود بیشکی
بوده اندر صورت و معنی یکی
آل احمد خود همه جان منند
خود یکیاند ار بصورت بس تناند
در هدایت معنی ایشان یکی است
کور آن کو را در این معنی شکی است
من که گویم مدح ایشان در سخن
برکنم بنیاد خصم از بیخ و بن
رو منافق حبّ ایشان کن بدل
تا نباشی پیش عزت خود خجل
خود منافق را نباشد دین درست
زآنکه میراثی بود بغضاش نخست
از منافق ای برادر دور باش
تانگردی از رفاقت مبتلاش
دان منافق را تو در دین رو سیاه
چون خرلنگ اوفتد آخر بچاه
دان منافق همچو نار و همچو دود
روگریز از صحبت او خود تو زود
دان منافق را تو زنبوران زرد
سالکان را ریش زخم نیش کرد
ای منافق هست کردار تو ننگ
همچو حجّاج آمدی در دین تو لنگ
خود منافق نیش دارد در بغل
تا زند بر رهروان نیش آن دغل
نیش او زهر است و گفت من دوا
تو روان برخیز و نزد من بیا
تا ببینی شهد زنبوران عشق
بر دلت ریزد ز جان باران عشق
دین مادر اصل وصلی داشته
وصل آمد هر که اصلی داشته
آدم صورت نباشد آدمی
کی شوند این مردم بدآدمی
هرکه در صورت بماند بد بود
معنی آمد نیک و صورت رد بود
چون گل آدم باسرار او سرشت
وز نفخت فیه من روحی نوشت
پس بحکم حق ملایک سجدهاش
جمله کردند و بداداین مژدهاش
که ترا چون حق ز گل پرداختند
بر همه عالم خلیفه ساختند
حق بآدم گفت از گندم حذر
تا نیفتی از بهشت ما بدر
رو کن از گندم حذر با حق نشین
تا شوی واصل تو در حقّ الیقین
رو تو چون حیدر مخور گندم بدهر
تا نبینی در درونت نیش زهر
چون زگندم دور کردی نفس را
با حیا و علم باشی آشنا
یعنی از فرمان مکن تو انحراف
تا نگردی مبتلا اندر خلاف
چون خلافی از تو ناگه سر زند
خطّ عصیان بر جبین تو کشد
همچو شیطان کو ز امر انکار کرد
گشت ملعون چونکه استکبار کرد
سر نپیچی هرگز از فرمان دمی
تاشوی درملک معنی محرمی
هست فرمان الهی آنکه تو
تابع احمد شویّ و آل او
هرکرا علم و حیا همره بود
از یقین او تابع آن شه بود
بعد از آن آید حیا نزدیک عقل
تابگیرد از علوم عقل و نقل
علم از آدم دان که حق داده بوی
من نگویم کز کجا بوده است و کی
زآنکه حق گفته بقرآنشان ثنا
تو ثنای شه بجان پیوند ساز
تا شود پیوند تو با اهل راز
جمله عالم فتنه و غوغای اوست
در همه جا منزل و مأوای اوست
او ظهوری کرده درجانم بدهر
لاجرم اسرار ریزم نهر نهر
موج اسرارم نگر منصور وار
هر زمان نوعی دگر گیرد قرار
گاه عاشق گاه معشوق است آن
گه بأرض و گه بعیّوق است آن
گاه سلطان گاه رحمن گاه نور
گاه رفته در درون نار و شور
گاه ایمان گاه احسان گاه لطف
میرسد زو بر دل آگاه لطف
گاه روح و گه روان و گاه جان
گاه گشته در درون جان نهان
گاه عیسی گاه موسی گاه طور
گاه کرده در درختی او ظهور
گاه جود و گاه همّ و گاه غم
گاه بوده در معانیها کرم
گاه ایمان گاه برهان گاه نوح
گاه دراجسام انسان روح روح
گاه طوفان گاه باران گاه نم
گاه اندر جوش معنی همچویم
گاه جام و گاه باده گاه خم
گاه در جای رسول او گشته گم
گاه گویا گاه بینا در همه
گاه بوده چون شبان اندر رمه
گاه زرع و گاه درع و گاه شرع
گاه اصل اندر یقین و گاه فرع
گاه جید و گاه دید و گاه عید
گاه پیر و کرده عالم را مرید
گاه سلطان گاه شاه و گاه میر
گاه او شاه دو عالم را وزیر
گاه کان و گاه جان و گه روان
گاه در ملک معانی شه نشان
گاه سال و گاه ماه و گاه روز
گاه هست از نور اعیان دلفروز
گاه سرّ و گاه برّ و گاه فرد
گاه بوده با ملایک در نورد
گاه نطق و گاه خلد و گاه حور
گاه کرده در دل انسان ظهور
گاه روزی گاه رازی گاه سمع
گاه گردد در میان حکم جمع
گاه راز و گاه ناز اندر عیان
گاه حیدر گاه شیری درجهان
گاه مل گاهی گل است و گاه خار
گاه منصور آمده است و گاه دار
گاه ذوق و گاه شوق و گاه روح
گاه بوده اهل معنی را فتوح
گاه آدم گاه نوح و گاه دم
گاه بر لوح محمّد چون قلم
گاه عصمت گاه رحمت گاه نام
گاه آمد همره احمد بجام
گاه تاک و گاه باغ و گاه می
گاه رفته بر سر مستان که هی
گاه اوّل گاه آخر گاه نور
گاه در کلّ جهان کرده ظهور
گاه با من گاه بی من گاه من
گاه درملک معانی جان و تن
اینکه من گفتم همه گفت وی است
این همه گفتار از گفت نی است
من زنی این رازها بشنیدهام
بلکه در عین این معانی دیدهام
گفتگویم نه همه هرجائی است
این همه افغان من از نائی است
برده چون نائی ز چشم من رمد
آن دمم بیرون که بر من میدمد
همچو حیدر بگذر از دنیای دون
تا نیاویزند ازدارت نگون
حیدر از دنیا یکی در هم نداشت
تخم دین جز در زمین دل نکاشت
بود او را مصطفی خوش همدمی
فاطمه او را بمعنی محرمی
بوده سبطینش ز محبوبان حق
کس نبرده در جهان زیشان سبق
این منم از درس ایشان برده بهر
خشک لب بنشین تو در نزدیک نهر
نهر خود پر آب کن از بحر من
یا برون آ یک زمان از شهر تن
هرکه با من باشد او همچون من است
در درون او زمعنی روزن است
شهر من شهر امیر است ای پسر
تو نداری خود ز شهر من خبر
شهر من تون است و نیشابور هم
در زمین طوس گشتم محترم
خاک این وادی به از کلّ جهان
این معانی را نمیدارم نهان
همچو مکّه طوس باشد جان ملک
چون رضا گشته در آن سلطان ملک
ملک من دارد دونقد مرتضی
آن یکی محروق و آن دیگر رضا
ملک ما را بر همه جافخرهاست
ز آنکه سلطان خراسان فخر ماست
چون محمّد میر نیشابور شد
از قدومش آن زمین پر نور شد
از جفا چون گشت محروقش لقب
سوخت جان بیدلان ازتاب و تب
من از آن خاکم که خاکم نور باد
دایماً این ملک ما معمور باد
زید سلطان را زیارت کن بتون
گر تو خودهستی بمعنی رهنمون
سرخ کوهک گشت چون ارزندهاش
گشته سلطانان عالم بندهاش
اصل من از تون معمور آمده
مولدم شهر نشابور آمده
هست نام من محمّد ای سعید
شد فریدالدّین لقب از اهل دید
من زباب علم عطّار آمدم
لاجرم گویای اسرار آمدم
من شدم عطّار و عطّار آن من
من بدم اسرار و اسرار آن من
من بحکمت گفتم این اسرار را
تا شوی یار و شناسی یار را
یار احمددان و حیدر را بهم
یارت ایشانند از حق محترم
یار صورت گرچه هست این باوفا
یار معنی بود با او مصطفی
مصطفی و مرتضی خود بیشکی
بوده اندر صورت و معنی یکی
آل احمد خود همه جان منند
خود یکیاند ار بصورت بس تناند
در هدایت معنی ایشان یکی است
کور آن کو را در این معنی شکی است
من که گویم مدح ایشان در سخن
برکنم بنیاد خصم از بیخ و بن
رو منافق حبّ ایشان کن بدل
تا نباشی پیش عزت خود خجل
خود منافق را نباشد دین درست
زآنکه میراثی بود بغضاش نخست
از منافق ای برادر دور باش
تانگردی از رفاقت مبتلاش
دان منافق را تو در دین رو سیاه
چون خرلنگ اوفتد آخر بچاه
دان منافق همچو نار و همچو دود
روگریز از صحبت او خود تو زود
دان منافق را تو زنبوران زرد
سالکان را ریش زخم نیش کرد
ای منافق هست کردار تو ننگ
همچو حجّاج آمدی در دین تو لنگ
خود منافق نیش دارد در بغل
تا زند بر رهروان نیش آن دغل
نیش او زهر است و گفت من دوا
تو روان برخیز و نزد من بیا
تا ببینی شهد زنبوران عشق
بر دلت ریزد ز جان باران عشق
دین مادر اصل وصلی داشته
وصل آمد هر که اصلی داشته
آدم صورت نباشد آدمی
کی شوند این مردم بدآدمی
هرکه در صورت بماند بد بود
معنی آمد نیک و صورت رد بود
چون گل آدم باسرار او سرشت
وز نفخت فیه من روحی نوشت
پس بحکم حق ملایک سجدهاش
جمله کردند و بداداین مژدهاش
که ترا چون حق ز گل پرداختند
بر همه عالم خلیفه ساختند
حق بآدم گفت از گندم حذر
تا نیفتی از بهشت ما بدر
رو کن از گندم حذر با حق نشین
تا شوی واصل تو در حقّ الیقین
رو تو چون حیدر مخور گندم بدهر
تا نبینی در درونت نیش زهر
چون زگندم دور کردی نفس را
با حیا و علم باشی آشنا
یعنی از فرمان مکن تو انحراف
تا نگردی مبتلا اندر خلاف
چون خلافی از تو ناگه سر زند
خطّ عصیان بر جبین تو کشد
همچو شیطان کو ز امر انکار کرد
گشت ملعون چونکه استکبار کرد
سر نپیچی هرگز از فرمان دمی
تاشوی درملک معنی محرمی
هست فرمان الهی آنکه تو
تابع احمد شویّ و آل او
هرکرا علم و حیا همره بود
از یقین او تابع آن شه بود
بعد از آن آید حیا نزدیک عقل
تابگیرد از علوم عقل و نقل
علم از آدم دان که حق داده بوی
من نگویم کز کجا بوده است و کی
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل در فرستادن عقل و حیا و علم از حضرت عزت بحضرت آدم (ع)
چون ز عزّت خلعت آدم بداد
تاج اسرارش روان بر سر نهاد
گفت ای جبریل این سه تحفه را
بر بنزد آدم خاکیّ ما
گوی کاین سه تحفه از حق آمده
از برای دید مطلق آمده
تا بتو باشند خود یار وندیم
هم بتو باشند در معنی مقیم
تو بایشان باش و با ایشان نشین
تا که حاصل گرددت اسرار دین
پس نظر کرد آدم معنی در آن
دید نور عالم معنی در آن
گفت آدم با ملایک در ملا
کاین سه جوهر را که آمد از خدا
عقل خواهم تا جدار من شود
علم خواهم در دلم محکم شود
خود حیا را جابچشم خویش کرد
او نظر در حرمت او بیش کرد
منزلی کردند خود هر یک قبول
شرح این معنی همی داند رسول
گفت هر کس علم دارد جان بود
خود حیا یک شعبه از ایمان بود
هر که او با عقل باشد متّقی است
این شقاوت بیشکی از احمقی است
هر کرا با عقل همراهی بود
دیدنش از ماه تا ماهی بود
هر کرا علم از معانی بوده است
عالم و اسرار دانی بوده است
هر کرا عقل و حیا همراه اوست
آدم معنی دل همراه اوست
هر که دارد عقل و دین همراه اوست
خود مقام فضل منزلگاه اوست
عقل با علم و حیا چون جمع شد
سینهها روشن از او چون شمع شد
هر که دارد عقل این دو پیروند
پس حیا و علم باوی بگروند
هر که دارد عقل راه شه رود
نی چو بیعقلان درون چه رود
رو تو از بیعقل و نادان کن کنار
تا چو حیوان می نباشی در قطار
خود حیا اهل معانی را بود
علم و عقلت از حیا ظاهر شود
جان من دان پرتو انوار اوست
زانکه او را علم معنی یار اوست
عقل با علم و حیا همخانه شد
هم می و میخانه و جانانه شد
از من و میخانه عشق آمد برون
گشت او درملک معنی رهنمون
گفت با جان که بیا تا برپریم
خرقهٔ تن را سراسر بردریم
خیز تا با هم می معنی خوریم
پس بسوی ملک معنی ره بریم
دل ز باطل پاک کن آنگه درون
تا نیندازندت از خانه برون
ظاهر و باطن بمعنی پاک ساز
بعد از آن اندر مساجد کن نماز
گر نماز پاک خواهی پاک شو
ورنه اندر بند جسمت خاک شو
گلشن جان را بعشقش پاک دار
تا بروید گل بمعنی صدهزار
شوق ما از حالت مستان بود
جان ما از شوق او نالان بود
سرّ اسرارش نهانی آمده
جوهر ذاتش عیانی آمده
صدهزاران راز دارم در دورن
لیک بستم باب معنی از برون
ای همه مشغول صورت آمده
جملگی محض کدورت آمده
در نظر غیر خدا را پست کن
دفتر معنی ما را دست کن
تو بخوان و گوش کن اسرار من
تا بیابی کلبهٔ عطّار من
کلبهٔ عطّار جای عاشقانست
واند او ظاهر سرور عارفانست
اهل صوت نیست اندر منزلم
گفتهٔ ایشان نباشد حاصلم
من از این صورت برون رفتم تمام
صورت و معنی او دارم مدام
من کتاب صورت خود شستهام
چشم صورت بین خود را بستهام
علم حال من همه عالم گرفت
بلکه تار و رشته آدم گرفت
علم من در عرش حوران خواندهاند
نی گرفتاران دوران خواندهاند
علم صورت از رهت بیرون برد
علم معنی بر سر گردون برد
علم صورت معنیت ویران کند
صد هزاران رخنه در ایمان کند
علم صورت اهل صورت را نکوست
لیک در معنی بغایت نانکوست
علم معنی در دل خود جای کن
علم صورت را بزیر پای کن
علم معنی را بخود همراه بین
علم صورت را ز بهر جاه بین
علم معنی عشق رادارد عیان
علم صورت عقل را دارد زیان
علم معنی عالم جانها گرفت
علم صورت در زمین مأوی گرفت
علم معنی خود حیا در چشم داشت
علم صورت تخم جهل و عجب کاشت
علم معنی کرد جانم را شکار
تا دهد او را بباز شهریار
علم معنی آمد و شیطان گریخت
در درون من همه ایمان بریخت
علم معنی آمد و عالم گرفت
در حقیقت کشور آدم گرفت
علم معنی آمد و جانیم داد
مهر سلطان در درون من نهاد
علم معنی آمد و گفتار شد
پیش احمد آمد و کردار شد
علم معنی سرفراز دین ماست
در دو عالم آیهٔ تلقین ماست
علم معنی با دل من راز گفت
قصّهٔ آدم بیک دم باز گفت
علم معنی عشق را در برگرفت
رفت و کیش ساقی کوثر گرفت
علم معنی کفر ودین از من ربود
گفت رو این دم بکن حق را سجود
علم معنی آمد و احمد شنید
گفت با حیدر نبی در عین دید
علم معنی آمد و شرعش گرفت
بعد از آن از اصل و از فرعش گرفت
علم معنی با محمّد راز گفت
بعد از آن با شاه مردان بازگفت
علم معنی کرد درعالم ظهور
بعداز آن او برد موسی را بطور
علم معنی بود اسرار خدا
علم معنی بود انوار هدی
علم معنی مصطفی را شرع داد
بعد از آن با مفتی ما فرع داد
علم معنی با علی همراه بود
خود نبیّ الله از آن آگاه بود
علم معنی را رسول الله دید
او علی را اندر آن همراه دید
علم معنی را که این عطّار گفت
جملگی از گفتهٔ کرّار گفت
علم معنی کاف و ها یا عین و صاد
هست در معنی بقرآنت گشاد
علم معنی در طریقت راست بود
در نهان سرّ حقیقت را نمود
علم معنی در دلم معنی شکافت
بعد از آن در مظهر انسان بتافت
علم معنی را زمعنیها بپرس
در حقیقت روز از نادا بپرس
علم معنی خود کلام الله خواند
بر زبان ذکر ولیّ الله خواند
علم معنی گشت در بازار عشق
یافت اوسر رشتهٔ اسرار عشق
علم معنی راه هدایت کار کن
خیز ورو خود را باو تو یار کن
علم معنی پادشاه علم بود
ز آن فقیر بینوا را حلم بود
علم معنی کاروان سرّ غیب
دامن من چاک کرده تا به جیب
علم معنی را بدل عطّار یافت
زان معانی گوهر اسرار یافت
علم معنی را شریعت خانهای
غیر آن خانه همه ویرانهای
علم معنی خانهٔ دلها گرفت
واندر آنجا منزل و مأوی گرفت
علم معنی گوش کرده جبرئیل
هست گفتار نبیّ الله دلیل
علم معنی قاف تا قاف آمده
ز آن همه معنی می صاف آمده
علم معنی در درونم زد علم
ز آن سبب برهم زنم لوح و قلم
علم معنی بود اسرار نهفت
شاه مردانش درون چاه گفت
علم معنی نی شد و آواز کرد
اهل معنی را بخود همراز کرد
علم معنی گشت بانی همنشین
این زمان گفتار او در من ببین
علم معنی را ندانستی چه بود
خویش را بر باد دادی همچو دود
علم معنی با علی گفتا نبی
این چنین اسرار کی داند ولی
علم معنی مرتضا(ع) را جام داد
بعد از آن در راه او آرام داد
علم معنی با علی اسرار گفت
بعد از آنش حیدر کرّار گفت
علم معنی با علی (ع) همدم شده
در میان جان و دل محرم شده
علم معنی پیش او خود روشن است
بعد از آن در جان عاشق روزن است
علم معنی را ز مظهر پرس و رو
و آنگهی اسرار ربّانی شنو
علم معنی را ز مظهر گوش کن
بعد از آن چون جوهری در گوش کن
علم معنی را عبادتخانهایست
واندر آن خانه خدا را دانهایست
علم معنی را محبّت دانه شد
بعد از آنش آدمی همخانه شد
علم معنی گفتگو دارد بسی
مثل این مظهر ندارد خود کسی
علم معنی رو بخود همراه کن
بعد از آنی جان ودل آگاه کن
علم معنی گفتگو دارد بسی
خود نخوانده مثل این مظهر کسی
علم معنی مهدیم دارد بغیب
زآنکه آن شه سرّها دارد بجیب
علم معنی داشت حیدر در یقین
زآنکه او بد مظهر اسرار دین
علم معنی دان تو علم اوّلین
هم باو ختم است علم آخرین
علم معنی دان تو باب اولیا
زآنکه او بوده است نفس مصطفی
علم معنی دان که معنی روح تست
شهسوار لو کشف خود نوح تست
علم معنی مهدی من شد بعلم
هست از مهدی مرا خود علم و حلم
علم معنی مهدیم دارد ز غیب
زانکه آن شه سرّها دارد به جیب
علم معنی دان و ترک جاه کن
خیز و فکر توشهٔ این راه کن
علم معنی دان و سرگردان مشو
همچو کوران جهان ترسان مشو
علم معنی دان و راه حق برو
و از ولیّ الله کلام حق شنو
علم معنی دان چو شاه لو کشف
تا شود بر تو حقایق منکشف
علم معنی دان و از صوری گذر
تا خلاصی یابی از نار سقر
علم معنی دان و از بد کن حذر
زآنکه ایندنیا ندارد ره بدر
علم معنی دان وخارج را مبین
گر همی خواهی که بایش پاک دین
علم معنی دان و از صورت گذر
زانکه صورت بین شده خود در بدر
علم معنی دان و معنی فاش کن
همچو منصوری که گفته است این سخن
علم معنی دان و از خود کن حذر
زآنکه خود بین را نباشد ثمر
علم معنی دان که معنی سهل نیست
همچو صوری او همه بر جهل نیست
علم معنی دان و راه شرع رو
تابری از جمله اهل دین گرو
علم معنی دان بحکم مرتضی
گر همیخواهی که باشی باصفا
علم معنی دان زجعفر در جهان
زآنکه با او بوده علم حق عیان
علم معنی دان وصادق را شناس
پس ز علم او بنه در دین اساس
علم معنی دان و خاک راه باش
تو محبّ و دوستدار شاه باش
علم معنی دان و خود را تو مدان
زانکه این دانش ترا دارد زیان
علم معنی دان و حق در خویش بین
زآنکه این معنی ندارد خویش بین
علم معنی دان و عقل از حال گیر
وانگهی گفت مرا زو فال گیر
علم معنی دان و چون عطار باش
در میان چشم دل دیدار باش
علم معنی دان و چون خورشید شو
پس برو در ملک او جمشید شو
علم معنی دان و رفض او مبین
زآنکه دارد دُرّ حق را در نگین
علم معنی دان به نورم در سخن
این معانی خود زجوهر فهم کن
علم معنی دان وفتوی گوش کن
حبّ او باشد مرا خود بیخ دین
هر که دارد حبّ او ایمان برد
ورنه ایمانش همه شیطان برد
رو تو حبّش در درون دل بکار
تا درخت نور بینی بی شمار
رو تو حبّش دار و صیقل زن دلت
تا نروید خار غفلت ازگلت
راه او را جو اگر مرتد نهای
همچو مفتی زمان تو رد نهای
ازمنافق دور باش او را مبین
گر همی خواهی که باشی پاکدین
رو تو شهبازی بمعنی پر برآر
ورنه باشی در دو عالم خوار و زار
ای پسر تو روح را شهباز کن
نه مثال خرمگس پرواز کن
تاج اسرارش روان بر سر نهاد
گفت ای جبریل این سه تحفه را
بر بنزد آدم خاکیّ ما
گوی کاین سه تحفه از حق آمده
از برای دید مطلق آمده
تا بتو باشند خود یار وندیم
هم بتو باشند در معنی مقیم
تو بایشان باش و با ایشان نشین
تا که حاصل گرددت اسرار دین
پس نظر کرد آدم معنی در آن
دید نور عالم معنی در آن
گفت آدم با ملایک در ملا
کاین سه جوهر را که آمد از خدا
عقل خواهم تا جدار من شود
علم خواهم در دلم محکم شود
خود حیا را جابچشم خویش کرد
او نظر در حرمت او بیش کرد
منزلی کردند خود هر یک قبول
شرح این معنی همی داند رسول
گفت هر کس علم دارد جان بود
خود حیا یک شعبه از ایمان بود
هر که او با عقل باشد متّقی است
این شقاوت بیشکی از احمقی است
هر کرا با عقل همراهی بود
دیدنش از ماه تا ماهی بود
هر کرا علم از معانی بوده است
عالم و اسرار دانی بوده است
هر کرا عقل و حیا همراه اوست
آدم معنی دل همراه اوست
هر که دارد عقل و دین همراه اوست
خود مقام فضل منزلگاه اوست
عقل با علم و حیا چون جمع شد
سینهها روشن از او چون شمع شد
هر که دارد عقل این دو پیروند
پس حیا و علم باوی بگروند
هر که دارد عقل راه شه رود
نی چو بیعقلان درون چه رود
رو تو از بیعقل و نادان کن کنار
تا چو حیوان می نباشی در قطار
خود حیا اهل معانی را بود
علم و عقلت از حیا ظاهر شود
جان من دان پرتو انوار اوست
زانکه او را علم معنی یار اوست
عقل با علم و حیا همخانه شد
هم می و میخانه و جانانه شد
از من و میخانه عشق آمد برون
گشت او درملک معنی رهنمون
گفت با جان که بیا تا برپریم
خرقهٔ تن را سراسر بردریم
خیز تا با هم می معنی خوریم
پس بسوی ملک معنی ره بریم
دل ز باطل پاک کن آنگه درون
تا نیندازندت از خانه برون
ظاهر و باطن بمعنی پاک ساز
بعد از آن اندر مساجد کن نماز
گر نماز پاک خواهی پاک شو
ورنه اندر بند جسمت خاک شو
گلشن جان را بعشقش پاک دار
تا بروید گل بمعنی صدهزار
شوق ما از حالت مستان بود
جان ما از شوق او نالان بود
سرّ اسرارش نهانی آمده
جوهر ذاتش عیانی آمده
صدهزاران راز دارم در دورن
لیک بستم باب معنی از برون
ای همه مشغول صورت آمده
جملگی محض کدورت آمده
در نظر غیر خدا را پست کن
دفتر معنی ما را دست کن
تو بخوان و گوش کن اسرار من
تا بیابی کلبهٔ عطّار من
کلبهٔ عطّار جای عاشقانست
واند او ظاهر سرور عارفانست
اهل صوت نیست اندر منزلم
گفتهٔ ایشان نباشد حاصلم
من از این صورت برون رفتم تمام
صورت و معنی او دارم مدام
من کتاب صورت خود شستهام
چشم صورت بین خود را بستهام
علم حال من همه عالم گرفت
بلکه تار و رشته آدم گرفت
علم من در عرش حوران خواندهاند
نی گرفتاران دوران خواندهاند
علم صورت از رهت بیرون برد
علم معنی بر سر گردون برد
علم صورت معنیت ویران کند
صد هزاران رخنه در ایمان کند
علم صورت اهل صورت را نکوست
لیک در معنی بغایت نانکوست
علم معنی در دل خود جای کن
علم صورت را بزیر پای کن
علم معنی را بخود همراه بین
علم صورت را ز بهر جاه بین
علم معنی عشق رادارد عیان
علم صورت عقل را دارد زیان
علم معنی عالم جانها گرفت
علم صورت در زمین مأوی گرفت
علم معنی خود حیا در چشم داشت
علم صورت تخم جهل و عجب کاشت
علم معنی کرد جانم را شکار
تا دهد او را بباز شهریار
علم معنی آمد و شیطان گریخت
در درون من همه ایمان بریخت
علم معنی آمد و عالم گرفت
در حقیقت کشور آدم گرفت
علم معنی آمد و جانیم داد
مهر سلطان در درون من نهاد
علم معنی آمد و گفتار شد
پیش احمد آمد و کردار شد
علم معنی سرفراز دین ماست
در دو عالم آیهٔ تلقین ماست
علم معنی با دل من راز گفت
قصّهٔ آدم بیک دم باز گفت
علم معنی عشق را در برگرفت
رفت و کیش ساقی کوثر گرفت
علم معنی کفر ودین از من ربود
گفت رو این دم بکن حق را سجود
علم معنی آمد و احمد شنید
گفت با حیدر نبی در عین دید
علم معنی آمد و شرعش گرفت
بعد از آن از اصل و از فرعش گرفت
علم معنی با محمّد راز گفت
بعد از آن با شاه مردان بازگفت
علم معنی کرد درعالم ظهور
بعداز آن او برد موسی را بطور
علم معنی بود اسرار خدا
علم معنی بود انوار هدی
علم معنی مصطفی را شرع داد
بعد از آن با مفتی ما فرع داد
علم معنی با علی همراه بود
خود نبیّ الله از آن آگاه بود
علم معنی را رسول الله دید
او علی را اندر آن همراه دید
علم معنی را که این عطّار گفت
جملگی از گفتهٔ کرّار گفت
علم معنی کاف و ها یا عین و صاد
هست در معنی بقرآنت گشاد
علم معنی در طریقت راست بود
در نهان سرّ حقیقت را نمود
علم معنی در دلم معنی شکافت
بعد از آن در مظهر انسان بتافت
علم معنی را زمعنیها بپرس
در حقیقت روز از نادا بپرس
علم معنی خود کلام الله خواند
بر زبان ذکر ولیّ الله خواند
علم معنی گشت در بازار عشق
یافت اوسر رشتهٔ اسرار عشق
علم معنی راه هدایت کار کن
خیز ورو خود را باو تو یار کن
علم معنی پادشاه علم بود
ز آن فقیر بینوا را حلم بود
علم معنی کاروان سرّ غیب
دامن من چاک کرده تا به جیب
علم معنی را بدل عطّار یافت
زان معانی گوهر اسرار یافت
علم معنی را شریعت خانهای
غیر آن خانه همه ویرانهای
علم معنی خانهٔ دلها گرفت
واندر آنجا منزل و مأوی گرفت
علم معنی گوش کرده جبرئیل
هست گفتار نبیّ الله دلیل
علم معنی قاف تا قاف آمده
ز آن همه معنی می صاف آمده
علم معنی در درونم زد علم
ز آن سبب برهم زنم لوح و قلم
علم معنی بود اسرار نهفت
شاه مردانش درون چاه گفت
علم معنی نی شد و آواز کرد
اهل معنی را بخود همراز کرد
علم معنی گشت بانی همنشین
این زمان گفتار او در من ببین
علم معنی را ندانستی چه بود
خویش را بر باد دادی همچو دود
علم معنی با علی گفتا نبی
این چنین اسرار کی داند ولی
علم معنی مرتضا(ع) را جام داد
بعد از آن در راه او آرام داد
علم معنی با علی اسرار گفت
بعد از آنش حیدر کرّار گفت
علم معنی با علی (ع) همدم شده
در میان جان و دل محرم شده
علم معنی پیش او خود روشن است
بعد از آن در جان عاشق روزن است
علم معنی را ز مظهر پرس و رو
و آنگهی اسرار ربّانی شنو
علم معنی را ز مظهر گوش کن
بعد از آن چون جوهری در گوش کن
علم معنی را عبادتخانهایست
واندر آن خانه خدا را دانهایست
علم معنی را محبّت دانه شد
بعد از آنش آدمی همخانه شد
علم معنی گفتگو دارد بسی
مثل این مظهر ندارد خود کسی
علم معنی رو بخود همراه کن
بعد از آنی جان ودل آگاه کن
علم معنی گفتگو دارد بسی
خود نخوانده مثل این مظهر کسی
علم معنی مهدیم دارد بغیب
زآنکه آن شه سرّها دارد بجیب
علم معنی داشت حیدر در یقین
زآنکه او بد مظهر اسرار دین
علم معنی دان تو علم اوّلین
هم باو ختم است علم آخرین
علم معنی دان تو باب اولیا
زآنکه او بوده است نفس مصطفی
علم معنی دان که معنی روح تست
شهسوار لو کشف خود نوح تست
علم معنی مهدی من شد بعلم
هست از مهدی مرا خود علم و حلم
علم معنی مهدیم دارد ز غیب
زانکه آن شه سرّها دارد به جیب
علم معنی دان و ترک جاه کن
خیز و فکر توشهٔ این راه کن
علم معنی دان و سرگردان مشو
همچو کوران جهان ترسان مشو
علم معنی دان و راه حق برو
و از ولیّ الله کلام حق شنو
علم معنی دان چو شاه لو کشف
تا شود بر تو حقایق منکشف
علم معنی دان و از صوری گذر
تا خلاصی یابی از نار سقر
علم معنی دان و از بد کن حذر
زآنکه ایندنیا ندارد ره بدر
علم معنی دان وخارج را مبین
گر همی خواهی که بایش پاک دین
علم معنی دان و از صورت گذر
زانکه صورت بین شده خود در بدر
علم معنی دان و معنی فاش کن
همچو منصوری که گفته است این سخن
علم معنی دان و از خود کن حذر
زآنکه خود بین را نباشد ثمر
علم معنی دان که معنی سهل نیست
همچو صوری او همه بر جهل نیست
علم معنی دان و راه شرع رو
تابری از جمله اهل دین گرو
علم معنی دان بحکم مرتضی
گر همیخواهی که باشی باصفا
علم معنی دان زجعفر در جهان
زآنکه با او بوده علم حق عیان
علم معنی دان وصادق را شناس
پس ز علم او بنه در دین اساس
علم معنی دان و خاک راه باش
تو محبّ و دوستدار شاه باش
علم معنی دان و خود را تو مدان
زانکه این دانش ترا دارد زیان
علم معنی دان و حق در خویش بین
زآنکه این معنی ندارد خویش بین
علم معنی دان و عقل از حال گیر
وانگهی گفت مرا زو فال گیر
علم معنی دان و چون عطار باش
در میان چشم دل دیدار باش
علم معنی دان و چون خورشید شو
پس برو در ملک او جمشید شو
علم معنی دان و رفض او مبین
زآنکه دارد دُرّ حق را در نگین
علم معنی دان به نورم در سخن
این معانی خود زجوهر فهم کن
علم معنی دان وفتوی گوش کن
حبّ او باشد مرا خود بیخ دین
هر که دارد حبّ او ایمان برد
ورنه ایمانش همه شیطان برد
رو تو حبّش در درون دل بکار
تا درخت نور بینی بی شمار
رو تو حبّش دار و صیقل زن دلت
تا نروید خار غفلت ازگلت
راه او را جو اگر مرتد نهای
همچو مفتی زمان تو رد نهای
ازمنافق دور باش او را مبین
گر همی خواهی که باشی پاکدین
رو تو شهبازی بمعنی پر برآر
ورنه باشی در دو عالم خوار و زار
ای پسر تو روح را شهباز کن
نه مثال خرمگس پرواز کن
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: «من صمت نجی» صدق نبی الله
هست خاموشی نشان اهل راز
باش دایم از خموشی درگداز
هست خاموشی عیار از بهر عشق
هست خاموشی زبان شهر عشق
هست خاموشی درون دل مرا
لیک عشقم گفت اینها بر ملا
هست خاموشی میان ما و دوست
این همه معنی من پیدا ازوست
هست خاموشی بآخر حال تو
نیست گردد جمله قیل و قال تو
هست خاموشی به از گفتن بسی
سرّ این معنی نمیداند کسی
هست خاموشی بمعنی ورد من
پیش نااهلان نمیگویم سخن
هست خاموشی میان ما و پیر
سرّ این معنی نداند هر فقیر
هست خاموشی طریق اهل راه
تا نگردد همچو درّاج او تباه
هست خاموشی چراغ جان جان
هستاز احوال منصور این عیان
هست خاموشی میان روح و تن
رو تو شو خاموش و کن جا در وطن
هست خاموشی نعیم و خلد وحور
تو زخاموشان طلب اسرار صور
هست خاموشی بپیش اهل دید
این چنین گلها همه عطّار چید
هست خاموشی به پیش مرتضا
رو به هر بی دین مگو اسرار ما
هست خاموشی این دل خاموش من
عالمی را سوخته این جوش من
هست خاموشی مرا در جان نهان
لیک حیدر گوید این معنی عیان
هست خاموشی نظام ملک من
این معانی ها بجست ازکلک من
هست خاموشی طریق صالحان
غیر این معنی نباشد در جهان
هست خاموشی مرا در پیش او
زانکه گویائی از او باشد نکو
هست خاموشی بحق واصل شدن
از دوئی بگذشتن و یک دل شدن
هست خاموشی همه در ملک دوست
گفتهٔ عطّار در معنی نکوست
هست خاموشی همه گنجینهاش
او نشسته در درون سینهاش
هست خاموشی بمعنی گفت او
لیک تو گفتش نمیدانی نکو
هست خاموشی نهفتن راز حق
خود نگفتن پیش نااهلان سبق
هست خاموشی به پیش تو خراب
خویش را کردی بمعنی در عذاب
هست خاموشی جهان پرصدا
نه نبی گفتا که مَن صَمُت نجا
هست خاموشی بدانا همعنان
همره عیسی بود در آسمان
هست خاموشی عدم اندر عدم
رو درآ در وادی او همچویم
هست خاموشی درون طبع ما
مظهرم گفته یکایک بر ملا
هست خاموشی همه بنیاد این
هست خاموشی همه علم الیقین
هست خاموشی بفقرت راهبر
رو تو خاموشی گزین و راه بر
هست خاموشی ترا سلمان راه
بوذر معنیت گشته پادشاه
هست خاموشی فراغت از جهان
این معانی هست پیش عاشقان
هست خاموشی خلاصی از بدان
این معانی کرد مظهر خود عیان
هست خاموشی بهشت با نعیم
رو چو خاموشان صراط مستقیم
رو تو خاموشی گزین چون صابران
تا نیفتی در میان فاجران
روتو خاموشی گزین چون اهل دید
زآنکه خاموشی است جنّت را کلید
رو تو خاموشی گزین در سرّ شاه
تا بیابی سرّ معنی از الاه
رو تو خاموشی گزین و شاه بین
وانگهی سوی جنان تو راه بین
رو تو خاموشی گزین و دان علی
زآنکه او راخوانده خود حق یا ولی
رو تو خاموشی گزین با حبّ او
تا که گردد دین و دنیایت نکو
رو تو خاموشی گزین و راه او
زآنکه راه اوست خود مقصود تو
رو تو خاموشی بجو ازعافیت
چون فنا خواهی شدن در عاقبت
رو تو خاموشی گزین و شاه گو
تا که باشد روز موتت آبرو
رو تو خاموشی گزین با یاداو
بر زبان جز ذکر او چیزی مگو
رو بگورستان و بین تو غار خود
تا که گردی شرمسار از کار خود
رو بگورستان ببین تنها و دل
طعمهٔ موران شده در زیر گل
سرشده خاک و زبان ناگو شده
جمله خاموشند و محو اوشده
خویش را ز آلایش اوّل پاک کن
خرقهٔ سالوس خود را چاک کن
بعد از آن خاموش شو در کش زبان
تا شوی واقف ز اسرار نهان
من سخن خواهم که گویم بیشمار
لیک من هستم ز گفتن شرمسار
من ز گفتن شرم دارم پیش کس
تو نداری شرم از گفتارو بس
من چگویم سرّ مظهر این زمان
زآنکه بهتر باشد این معنی نهان
ختم کن عطّار و سردرکش بجیب
تا بیابی بوی اسرارش ز غیب
ختم کن عطّار و درمعنی بایست
ختم معنی چون بعین و لام ویی است
باش دایم از خموشی درگداز
هست خاموشی عیار از بهر عشق
هست خاموشی زبان شهر عشق
هست خاموشی درون دل مرا
لیک عشقم گفت اینها بر ملا
هست خاموشی میان ما و دوست
این همه معنی من پیدا ازوست
هست خاموشی بآخر حال تو
نیست گردد جمله قیل و قال تو
هست خاموشی به از گفتن بسی
سرّ این معنی نمیداند کسی
هست خاموشی بمعنی ورد من
پیش نااهلان نمیگویم سخن
هست خاموشی میان ما و پیر
سرّ این معنی نداند هر فقیر
هست خاموشی طریق اهل راه
تا نگردد همچو درّاج او تباه
هست خاموشی چراغ جان جان
هستاز احوال منصور این عیان
هست خاموشی میان روح و تن
رو تو شو خاموش و کن جا در وطن
هست خاموشی نعیم و خلد وحور
تو زخاموشان طلب اسرار صور
هست خاموشی بپیش اهل دید
این چنین گلها همه عطّار چید
هست خاموشی به پیش مرتضا
رو به هر بی دین مگو اسرار ما
هست خاموشی این دل خاموش من
عالمی را سوخته این جوش من
هست خاموشی مرا در جان نهان
لیک حیدر گوید این معنی عیان
هست خاموشی نظام ملک من
این معانی ها بجست ازکلک من
هست خاموشی طریق صالحان
غیر این معنی نباشد در جهان
هست خاموشی مرا در پیش او
زانکه گویائی از او باشد نکو
هست خاموشی بحق واصل شدن
از دوئی بگذشتن و یک دل شدن
هست خاموشی همه در ملک دوست
گفتهٔ عطّار در معنی نکوست
هست خاموشی همه گنجینهاش
او نشسته در درون سینهاش
هست خاموشی بمعنی گفت او
لیک تو گفتش نمیدانی نکو
هست خاموشی نهفتن راز حق
خود نگفتن پیش نااهلان سبق
هست خاموشی به پیش تو خراب
خویش را کردی بمعنی در عذاب
هست خاموشی جهان پرصدا
نه نبی گفتا که مَن صَمُت نجا
هست خاموشی بدانا همعنان
همره عیسی بود در آسمان
هست خاموشی عدم اندر عدم
رو درآ در وادی او همچویم
هست خاموشی درون طبع ما
مظهرم گفته یکایک بر ملا
هست خاموشی همه بنیاد این
هست خاموشی همه علم الیقین
هست خاموشی بفقرت راهبر
رو تو خاموشی گزین و راه بر
هست خاموشی ترا سلمان راه
بوذر معنیت گشته پادشاه
هست خاموشی فراغت از جهان
این معانی هست پیش عاشقان
هست خاموشی خلاصی از بدان
این معانی کرد مظهر خود عیان
هست خاموشی بهشت با نعیم
رو چو خاموشان صراط مستقیم
رو تو خاموشی گزین چون صابران
تا نیفتی در میان فاجران
روتو خاموشی گزین چون اهل دید
زآنکه خاموشی است جنّت را کلید
رو تو خاموشی گزین در سرّ شاه
تا بیابی سرّ معنی از الاه
رو تو خاموشی گزین و شاه بین
وانگهی سوی جنان تو راه بین
رو تو خاموشی گزین و دان علی
زآنکه او راخوانده خود حق یا ولی
رو تو خاموشی گزین با حبّ او
تا که گردد دین و دنیایت نکو
رو تو خاموشی گزین و راه او
زآنکه راه اوست خود مقصود تو
رو تو خاموشی بجو ازعافیت
چون فنا خواهی شدن در عاقبت
رو تو خاموشی گزین و شاه گو
تا که باشد روز موتت آبرو
رو تو خاموشی گزین با یاداو
بر زبان جز ذکر او چیزی مگو
رو بگورستان و بین تو غار خود
تا که گردی شرمسار از کار خود
رو بگورستان ببین تنها و دل
طعمهٔ موران شده در زیر گل
سرشده خاک و زبان ناگو شده
جمله خاموشند و محو اوشده
خویش را ز آلایش اوّل پاک کن
خرقهٔ سالوس خود را چاک کن
بعد از آن خاموش شو در کش زبان
تا شوی واقف ز اسرار نهان
من سخن خواهم که گویم بیشمار
لیک من هستم ز گفتن شرمسار
من ز گفتن شرم دارم پیش کس
تو نداری شرم از گفتارو بس
من چگویم سرّ مظهر این زمان
زآنکه بهتر باشد این معنی نهان
ختم کن عطّار و سردرکش بجیب
تا بیابی بوی اسرارش ز غیب
ختم کن عطّار و درمعنی بایست
ختم معنی چون بعین و لام ویی است
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در نصیحت و موعظه و تنبیه و خطاب قائم الولایه نمودن فرماید
ای برادر در شریعت راه رو
نیک بین و نیک دان و نیک شو
ای برادر دیدی احوال جهان
از بدو نیک جهان ماند نشان
ای برادر تو نشان نیک خوان
تا بیابی ازمعانی تو نشان
من نشان بی نشانی داشتم
پس بامر اوعلم برداشتم
هر که او اسرار حق را فاش کرد
کفر آمد در درون و جاش کرد
هر که خود بی امر او کاری کند
خویشتن را مرده برداری کند
من بحکم او کنم اسرار فاش
گفت او تخم معانی را بپاش
تاشود سبز و ببار آید ازو
میوهٔ حبّ علی در جان نکو
من ندانم مدح او را خود تمام
حق تعالی گفت وصفش درکلام
همچو منصورش هزاران باده نوش
همچو طیفورش هزاران خرقه پوش
ای جهانی همچو عطّارت اسیر
جمله خلقان راتو باشی دستگیر
یا امیرالمؤمنین لطف آن تست
خلق عالم جمله در فرمان تست
یا علی این خاکدان ظلمت گرفت
لیک قهاریت راحکمت گرفت
قهر آن تو و رحمت آن تست
جملهٔ انس و ملک حیران تست
هرچه خواهی آن کنی حاکم توئی
بر همه معلومها عالم توئی
من ندارم طاقت ظلم سگان
نیست گردان جمله را از این جهان
آتش ظلم بدان سوزد دلم
بوی آن آتش برآید از گلم
دفع این آتش مگر مهدی کند
خلق را خوش از نکو مهدی کند
دفع این آتش بآب رحمت است
هرکرا بینم خراب از رحمت است
یا مگر این سوز سوز اولیاست
یا مگر این دشت دشت کربلاست
یا مگر این قوم بر حق نیستند
زان بخون اهل معنی بیستند
یا مگر این قوم گمراه آمدند
قعر دوزخ را هوا خواه آمدند
هرکه از سرّ خدا انکار داشت
مستمندان خدا را خوار داشت
گر هزاران گنج دارد ور سپاه
هست جایش دوزخ و رویش سیاه
هیچ میدانی که این عالم ز کیست
تار و پود رشتهٔ آدم ز کیست
تو در این عالم ادب را پیش گیر
خاطر خلقان مرنجان ای امیر
این امیران جهان را عدل نیست
وین بزرگان زمان را بذل نیست
حاکمان این زمان ناحق کنند
در بر خود جامها ابلق کنند
بعد از آن افتند درچاه عدم
میروند آن جمله در راه عدم
هر که او در راه ناحق زد قدم
بر سرش آید عذاب بیش و کم
هیچکس از ظلم برخوردار نیست
ظلم را با دین و ایمان کار نیست
هیچ دیدی تو که بر آل رسول
ظلمها کردند قومی ناقبول
بر تو گر ظلمی رود صبر آر پیش
تا بخواند مرتضایت پیش خویش
ای برادر از بدی پرهیز کن
تیغ بر فرق لعینان تیز کن
مرتضی دیدی که سرها چون گرفت
صدهزاران جان بدهر افزون گرفت
تیغ او تشنه است ازخون بدان
بدمکن ای یار تو همچون بدان
تیغ او تشنه است برخون سگان
بدمکن با یار و دست از بدفشان
زآنکه تیغش حاضر است و کور تو
تو یدالله را نمیدانی نکو
تیغ او بر تو روان خواهد شدن
از تو عمر و دین وجان خواهد شدن
ذوالفقارش راست قدرت از الاه
تیغ او باشد فقیران را پناه
صد هزاران سر رود درکوی او
جز محمّد نیست کس پهلوی او
هرکه از تیغش رود سوی جحیم
ماند اندر دوزخ سوزان مقیم
مصطفی او را شفاعت خواه نیست
زآنکه او از سرّ حق آگاه نیست
هست آگاهی به پیش سالکان
هرکه سالک نیست او را مرده دان
من ترا خسرو گرفتم یاعمید
یا چو کیکاوس وقتی یا رشید
یا فریدون وسکندر درجهان
یا چو دارابی و هوشنگ زمان
یا چو طهمورث و ضحاک ای پسر
یا چو رستم پهلوان پر جگر
یا تو چون بهرام یا همچون قباد
یا تو چون نوشیروان با عدل وداد
یا چو محمودی و عالم زآن تست
یا زمین هند در فرمان تست
یا چو شاپوری و چون بهرام گور
عاقبت افتی تو اندر دام گور
حال تو چون باشداندر گور تنگ
فکر فرما گر تو داری نام وننگ
لشکر و خیل و حشم با گنج زر
هیچ سودی می ندارد ای پسر
گر تو خواهی شاهی دنیا و دین
عدل کن راضی مشو با ظلم و کین
تا توانی عدل کن کز غم رهی
وز عذاب دوزخ سوزان جهی
جهد کن تا مرهم دلها شوی
از نکوئی درجهان یکتا شوی
حکم تودایم بهر درویش نیست
مدّت تو بانگ گاوی بیش نیست
هست این عالم به پیش عرش او
همچو خشخاشی درون فرش او
خود چه باشی تو ازین خشخاش هیچ
هیچ گشته ابله و نادان و گیج
او کشد جور و شود آسوده حال
تا بمانی در عذاب لایزال
این معانی را بجوهر گفتهام
درّ اسرارش به مظهر سفتهام
گر بخوانی تو بجان درگوش کن
یا چو جام کوثرش خود نوش کن
ختم کن عطّار مستی تا بکی
نوش کن از خمّ معنی جام می
نیک بین و نیک دان و نیک شو
ای برادر دیدی احوال جهان
از بدو نیک جهان ماند نشان
ای برادر تو نشان نیک خوان
تا بیابی ازمعانی تو نشان
من نشان بی نشانی داشتم
پس بامر اوعلم برداشتم
هر که او اسرار حق را فاش کرد
کفر آمد در درون و جاش کرد
هر که خود بی امر او کاری کند
خویشتن را مرده برداری کند
من بحکم او کنم اسرار فاش
گفت او تخم معانی را بپاش
تاشود سبز و ببار آید ازو
میوهٔ حبّ علی در جان نکو
من ندانم مدح او را خود تمام
حق تعالی گفت وصفش درکلام
همچو منصورش هزاران باده نوش
همچو طیفورش هزاران خرقه پوش
ای جهانی همچو عطّارت اسیر
جمله خلقان راتو باشی دستگیر
یا امیرالمؤمنین لطف آن تست
خلق عالم جمله در فرمان تست
یا علی این خاکدان ظلمت گرفت
لیک قهاریت راحکمت گرفت
قهر آن تو و رحمت آن تست
جملهٔ انس و ملک حیران تست
هرچه خواهی آن کنی حاکم توئی
بر همه معلومها عالم توئی
من ندارم طاقت ظلم سگان
نیست گردان جمله را از این جهان
آتش ظلم بدان سوزد دلم
بوی آن آتش برآید از گلم
دفع این آتش مگر مهدی کند
خلق را خوش از نکو مهدی کند
دفع این آتش بآب رحمت است
هرکرا بینم خراب از رحمت است
یا مگر این سوز سوز اولیاست
یا مگر این دشت دشت کربلاست
یا مگر این قوم بر حق نیستند
زان بخون اهل معنی بیستند
یا مگر این قوم گمراه آمدند
قعر دوزخ را هوا خواه آمدند
هرکه از سرّ خدا انکار داشت
مستمندان خدا را خوار داشت
گر هزاران گنج دارد ور سپاه
هست جایش دوزخ و رویش سیاه
هیچ میدانی که این عالم ز کیست
تار و پود رشتهٔ آدم ز کیست
تو در این عالم ادب را پیش گیر
خاطر خلقان مرنجان ای امیر
این امیران جهان را عدل نیست
وین بزرگان زمان را بذل نیست
حاکمان این زمان ناحق کنند
در بر خود جامها ابلق کنند
بعد از آن افتند درچاه عدم
میروند آن جمله در راه عدم
هر که او در راه ناحق زد قدم
بر سرش آید عذاب بیش و کم
هیچکس از ظلم برخوردار نیست
ظلم را با دین و ایمان کار نیست
هیچ دیدی تو که بر آل رسول
ظلمها کردند قومی ناقبول
بر تو گر ظلمی رود صبر آر پیش
تا بخواند مرتضایت پیش خویش
ای برادر از بدی پرهیز کن
تیغ بر فرق لعینان تیز کن
مرتضی دیدی که سرها چون گرفت
صدهزاران جان بدهر افزون گرفت
تیغ او تشنه است ازخون بدان
بدمکن ای یار تو همچون بدان
تیغ او تشنه است برخون سگان
بدمکن با یار و دست از بدفشان
زآنکه تیغش حاضر است و کور تو
تو یدالله را نمیدانی نکو
تیغ او بر تو روان خواهد شدن
از تو عمر و دین وجان خواهد شدن
ذوالفقارش راست قدرت از الاه
تیغ او باشد فقیران را پناه
صد هزاران سر رود درکوی او
جز محمّد نیست کس پهلوی او
هرکه از تیغش رود سوی جحیم
ماند اندر دوزخ سوزان مقیم
مصطفی او را شفاعت خواه نیست
زآنکه او از سرّ حق آگاه نیست
هست آگاهی به پیش سالکان
هرکه سالک نیست او را مرده دان
من ترا خسرو گرفتم یاعمید
یا چو کیکاوس وقتی یا رشید
یا فریدون وسکندر درجهان
یا چو دارابی و هوشنگ زمان
یا چو طهمورث و ضحاک ای پسر
یا چو رستم پهلوان پر جگر
یا تو چون بهرام یا همچون قباد
یا تو چون نوشیروان با عدل وداد
یا چو محمودی و عالم زآن تست
یا زمین هند در فرمان تست
یا چو شاپوری و چون بهرام گور
عاقبت افتی تو اندر دام گور
حال تو چون باشداندر گور تنگ
فکر فرما گر تو داری نام وننگ
لشکر و خیل و حشم با گنج زر
هیچ سودی می ندارد ای پسر
گر تو خواهی شاهی دنیا و دین
عدل کن راضی مشو با ظلم و کین
تا توانی عدل کن کز غم رهی
وز عذاب دوزخ سوزان جهی
جهد کن تا مرهم دلها شوی
از نکوئی درجهان یکتا شوی
حکم تودایم بهر درویش نیست
مدّت تو بانگ گاوی بیش نیست
هست این عالم به پیش عرش او
همچو خشخاشی درون فرش او
خود چه باشی تو ازین خشخاش هیچ
هیچ گشته ابله و نادان و گیج
او کشد جور و شود آسوده حال
تا بمانی در عذاب لایزال
این معانی را بجوهر گفتهام
درّ اسرارش به مظهر سفتهام
گر بخوانی تو بجان درگوش کن
یا چو جام کوثرش خود نوش کن
ختم کن عطّار مستی تا بکی
نوش کن از خمّ معنی جام می
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل در رعایت ادب نمودن، و از عبادت و معرفت غافل نبودن، و مغرور نبودن بطاعت، و تقصیر نمودن در طلب، و تنبیه نمودن حضرت امام جعفر صادق علیه السلام شیخ داود طائی را برعایت ادب
بشنو از گفتار فرزند نبی
آنکه از جان بوده پیوند نبی
آن امامی کو بحقّ این راه رفت
از جهان او با دل آگاه رفت
آن امامی کو چو جدّش پاک بود
کی چو بابش خود ز دشمن باک بود
آن امامی کو زجدّ میراث یافت
علم باطن روی خود از غیر تافت
آنکه او را من همی دانم امام
غیر مهر او ندانم والسلام
در ولایت معنی اسرار داشت
در هدایت جان هشت و چار داشت
جعفر صادق امام خاص و عام
مقتدای خلق و معنی کلام
دایم آن سلطان دین در خانه بود
کز درش خلق جهان بیگانه بود
یک شبی داود دید انوار او
موج میزد بحر دل ز اسرار او
یک شبی داود طائی پیر راه
آستان بوسید و آمد پیش شاه
کرد او چون بر امام دین سلام
گفت ای در دین احمد بانظام
چون توئی هادی ارباب قبول
باب تو شاه است و جدّ تو رسول
تو مرا ای بحر عرفان پند ده
بر دلم از پند خودپیوند ده
شاه گفتش ای سلیمان زمین
علم شرعت هست در زیر نگین
زاهد وقتی ودولت باشدت
خود به پند من چه حاجت باشدت
گفت داودش که ای نور قمر
خواهم از نخل ولایت یک ثمر
پس امام دین بگفتش این جواب
من همی ترسم در آخر از عذاب
زآنکه فرموده است جدّم مصطفی
آن نبیّ خاص و محبوب خدا
گر تو بی من رهروی در گلخنی
بلکه اندر این نسب دور از منی
اندر این ره خود نسب ناید بکار
طاعت و زهد و ورع داری بیار
اند راین ره جان بباید باختن
خانه در کوی ملامت ساختن
آنچه جدّم گفته است ای پاک دین
بشنو وبرخوان و در معنی ببین
گشت خود داود بس ترسان ازین
تا نباشد حال من فردا چنین
پیش جدّم من نباشم شرمسار
بی عبادت من نبودم برقرار
چون شنید از صادق این زد جامه چاک
اوفتاد از گریه و زاری بخاک
گفت یارب تو همی دانی که من
شرم دارم پیش تو گفتن سخن
آنکه مقصود زمین و آسمان
اصل و فضل او به پیش من عیان
او همی گوید به پیشم عجز خویش
چون نگردم دل فکار و سینه ریش
رفت داود و به خلوت کار کرد
رو بسوی کلبهٔ اسرار کرد
برتراشید از ضمیرش غیر حق
پیش صادق خوانده بود او این سبق
او بگفت صادق حق کار کرد
رو بسوی کلبهٔ اسرار کرد
در بروی خلق عالم بست او
جان ودل در ذکر حق پیوست او
زندگیّش وحدت و عرفان شده
مردگیّش زندگیّ جان شده
او دگر با خلق همراهی نکرد
بوددایم جان او با سوز ودرد
چون درآمد عشق و دروی گرم شد
وز محبّت دل چو مومش نرم شد
نزد صادق یک ره آمد شیخ فرد
صادقش برخوان نعمت خاص کرد
او ز پیش شاه خود نانی گرفت
خود ز یک لقمه از آن جانی گرفت
چون ز پیش صادق آمد او برون
دید ترسائی بغایت ذوفنون
داد از نان شه او را لقمهای
ساخت ترسا هم از آن نان طعمهای
کاندرین لقمه بسی اسرارهاست
واندر این لقمه بسی گفتارها
خود ز دست شیخ ترسا آن گرفت
خورد آن نن و از آننان جان گرفت
خورد از آن لقمه روان معروف شد
او بمعروفی از آن موصوف شد
از عدم چون جانب دنیا شتافت
اووجود خویش را پرنور یافت
شد سوی بازار روزی با شتاب
دید سقّائی که او میداد آب
گفت با خلقان که از بهر خدا
آب من گیرید و نوشید از صفا
نام حق بشنید چون معروف ازو
گشت از آن معروف در دم آب جو
آب نوشید و بدستش جام داد
نام حق را در دل او آرام داد
خلق گفتندش که روزه داشتی
معده را از آب چون انباشتی
گفت از بهر خدا خوردم من آب
تا رسد از روزه و آبم ثواب
من دعا از زحمت خود ساختم
ز آن بصورت روزه را پرداختم
رو ز صورت بگذر و معنی بدان
تا شوی واقف ز اسرار نهان
گر بمعنی میرسی انسان توئی
در حقیقت آیت رحمن توئی
هر که درمعنی بحق واصل نشد
او بکوی عاشقان مقبل نشد
همچو کرخی تو بحق مشغول شو
تو قبول او طلب مقبول شو
تا نگردی روز آخر شرمسار
تو از این کردار خود شرمی بدار
خودنخواهی ماند زنده جاودان
عاقبت باید برون رفت از جهان
تو چه حاصل کردی ای گم کرده راه
همچو پنبه ساختی موی سیاه
مو سفید ایمان ضعیف و دل سیاه
کی شوی تقصیر خود را عذر خواه
گشت اگر عطّار در تقصیر پیر
رحم کن یا رب به تقصیرش مگیر
آنکه از جان بوده پیوند نبی
آن امامی کو بحقّ این راه رفت
از جهان او با دل آگاه رفت
آن امامی کو چو جدّش پاک بود
کی چو بابش خود ز دشمن باک بود
آن امامی کو زجدّ میراث یافت
علم باطن روی خود از غیر تافت
آنکه او را من همی دانم امام
غیر مهر او ندانم والسلام
در ولایت معنی اسرار داشت
در هدایت جان هشت و چار داشت
جعفر صادق امام خاص و عام
مقتدای خلق و معنی کلام
دایم آن سلطان دین در خانه بود
کز درش خلق جهان بیگانه بود
یک شبی داود دید انوار او
موج میزد بحر دل ز اسرار او
یک شبی داود طائی پیر راه
آستان بوسید و آمد پیش شاه
کرد او چون بر امام دین سلام
گفت ای در دین احمد بانظام
چون توئی هادی ارباب قبول
باب تو شاه است و جدّ تو رسول
تو مرا ای بحر عرفان پند ده
بر دلم از پند خودپیوند ده
شاه گفتش ای سلیمان زمین
علم شرعت هست در زیر نگین
زاهد وقتی ودولت باشدت
خود به پند من چه حاجت باشدت
گفت داودش که ای نور قمر
خواهم از نخل ولایت یک ثمر
پس امام دین بگفتش این جواب
من همی ترسم در آخر از عذاب
زآنکه فرموده است جدّم مصطفی
آن نبیّ خاص و محبوب خدا
گر تو بی من رهروی در گلخنی
بلکه اندر این نسب دور از منی
اندر این ره خود نسب ناید بکار
طاعت و زهد و ورع داری بیار
اند راین ره جان بباید باختن
خانه در کوی ملامت ساختن
آنچه جدّم گفته است ای پاک دین
بشنو وبرخوان و در معنی ببین
گشت خود داود بس ترسان ازین
تا نباشد حال من فردا چنین
پیش جدّم من نباشم شرمسار
بی عبادت من نبودم برقرار
چون شنید از صادق این زد جامه چاک
اوفتاد از گریه و زاری بخاک
گفت یارب تو همی دانی که من
شرم دارم پیش تو گفتن سخن
آنکه مقصود زمین و آسمان
اصل و فضل او به پیش من عیان
او همی گوید به پیشم عجز خویش
چون نگردم دل فکار و سینه ریش
رفت داود و به خلوت کار کرد
رو بسوی کلبهٔ اسرار کرد
برتراشید از ضمیرش غیر حق
پیش صادق خوانده بود او این سبق
او بگفت صادق حق کار کرد
رو بسوی کلبهٔ اسرار کرد
در بروی خلق عالم بست او
جان ودل در ذکر حق پیوست او
زندگیّش وحدت و عرفان شده
مردگیّش زندگیّ جان شده
او دگر با خلق همراهی نکرد
بوددایم جان او با سوز ودرد
چون درآمد عشق و دروی گرم شد
وز محبّت دل چو مومش نرم شد
نزد صادق یک ره آمد شیخ فرد
صادقش برخوان نعمت خاص کرد
او ز پیش شاه خود نانی گرفت
خود ز یک لقمه از آن جانی گرفت
چون ز پیش صادق آمد او برون
دید ترسائی بغایت ذوفنون
داد از نان شه او را لقمهای
ساخت ترسا هم از آن نان طعمهای
کاندرین لقمه بسی اسرارهاست
واندر این لقمه بسی گفتارها
خود ز دست شیخ ترسا آن گرفت
خورد آن نن و از آننان جان گرفت
خورد از آن لقمه روان معروف شد
او بمعروفی از آن موصوف شد
از عدم چون جانب دنیا شتافت
اووجود خویش را پرنور یافت
شد سوی بازار روزی با شتاب
دید سقّائی که او میداد آب
گفت با خلقان که از بهر خدا
آب من گیرید و نوشید از صفا
نام حق بشنید چون معروف ازو
گشت از آن معروف در دم آب جو
آب نوشید و بدستش جام داد
نام حق را در دل او آرام داد
خلق گفتندش که روزه داشتی
معده را از آب چون انباشتی
گفت از بهر خدا خوردم من آب
تا رسد از روزه و آبم ثواب
من دعا از زحمت خود ساختم
ز آن بصورت روزه را پرداختم
رو ز صورت بگذر و معنی بدان
تا شوی واقف ز اسرار نهان
گر بمعنی میرسی انسان توئی
در حقیقت آیت رحمن توئی
هر که درمعنی بحق واصل نشد
او بکوی عاشقان مقبل نشد
همچو کرخی تو بحق مشغول شو
تو قبول او طلب مقبول شو
تا نگردی روز آخر شرمسار
تو از این کردار خود شرمی بدار
خودنخواهی ماند زنده جاودان
عاقبت باید برون رفت از جهان
تو چه حاصل کردی ای گم کرده راه
همچو پنبه ساختی موی سیاه
مو سفید ایمان ضعیف و دل سیاه
کی شوی تقصیر خود را عذر خواه
گشت اگر عطّار در تقصیر پیر
رحم کن یا رب به تقصیرش مگیر
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در بیان خبر دادن از جلوۀ ظهور مولوی رومی قدس سره
عارفی واقف ز اصل هر علوم
بعد من پیدا شود گوید به روم
گر تو مست وحدتی زو گوش کن
جام عرفان را ز دستش نوش کن
او بنوشد او بپوشد از یقین
از کف سلطان معنی شمس دین
از همان جامی که من نوشیدهام
وز همان خرقه که من پوشیدهام
رهرو راه نبی او را بدان
پس ز احمق سرّ ما را کن نهان
جمله را از شرع سر پوشی بساز
تا نباشی از بیانش در گداز
هرکه معنی دان شود انسان شود
زندهٔ جاوید از قرآن شود
هرکه او در شرع محکم ایستاد
پیش او عیسی بن مریم ایستاد
رو شریعت را چو حیدر در جهان
تا تو گردی در طریقت راه دان
تو بدان معنی قرآن فی المثل
تو مکن بر قول هر مفتی عمل
مفتی و قاضی وعامی گمرهند
همچو مردار اوفتاده در چهاند
پیش ایشان جاه باشد بس عزیز
خود نباشد در شریعت شان تمیز
در ریادارند علم شرع را
خود ندانستند اصل و فرع را
رو تو خود را با شریعت راست کن
تو گناهت را ز حق درخواست کن
در شریعت حیله و تزویر نیست
هرکسی اندر شریعت پیر نیست
در شریعت در طریقت پیر جوی
پیر پر معنی و پر تأثیر جوی
پیر آن را دان که دایم با خداست
با طریق مصطفی و مرتضی است
تو در آزار کسان کامل شدی
احتسابت را بسی مایل شدی
تو بیازاری دل درویش را
پیشه سازی ظلم هر بدکیش را
در شریعت رو تو کم آزار باش
در طریقت با سخاوت یار باش
ای چو خفّاشان شب نادیده روز
چند سازم راه اخلاصت بروز
رو گشا این دیده معنیت را
تا ببینی نور حق را بی لقا
هرکه بیند نور حق او نور شد
اوبجنّت همنشین حور شد
هرکه کاری کرد مزدش هم رسید
هرکه نیکو گفت نیکو هم شنید
هرکه با انسان نشست انسان شود
او بقرآن آیت رحمن شود
در محبّت کوش با مردان دین
تو محبّت را ندانستی ز کین
تو باهل الله داری کینهها
در محبّت کوش و کین را کن رها
چند از تعریض پرسی از لقا
چون ندانستی فنا را از بقا
طعن کم زن ای تو شیطان رجیم
تو لقا را دان چو رحمن رحیم
گر تو از قرآن نخواندی ای دغا
رو بقرآن خوان «فمن یرجولقا»
رو تو از خلقان گریزان شو چو من
تا ترا گردد بهشت این جان و تن
رو بایمان باش و در ایمان بمیر
تا شود ایمانت آخر دستگیر
گر تو ایمان خواهی از هستی گریز
خود تو جام نیستی بردار تیز
چونکه جام نیستی برداشتی
تخم هستی را دگر نی کاشتی
رو بمعنی راه بر در کوی او
رو بسوی شاه خود چون جوی او
ای برادر راه نادانی مرو
خویشتن را پیش دانا کن گرو
ای برادر علم معنی دانش است
زآن ترا در کوی تقوی خواهش است
ای برادر رو بعلم دین بکوش
جام عرفان از علوم دین بنوش
علم دین باشد چو باده پاک و صاف
هرمکدّر را باو نبود مصاف
علم دین بخشد جهان را روشنی
تو ندیدی روشنی در گلخنی
گلخن دنیا مقام آمد ترا
کی ازین باده بجام آمد ترا
ای برادر در علوم دین بکوش
جام عرفان از علوم دین بنوش
گر تو ایمان خواهی از هستی گریز
جام هستی کرده مغرورت بریز
چون تو جام نیستی برداشتی
تخم هستی در درون کم کاشتی
زندگی کن تو بعلم معرفت
زندگی را کم بخوردن کن صفت
زندگی از خورد حیوان یافته
زندگی از علم انسان یافته
علم حق خود علم صرف ونحو نیست
این نداند هر که در حق محونیست
علم ظاهر را بود درس و سبق
علم معنی در دل افتد چون شفق
آن شفق از علم خورشید ازل
گشته لایح هرکجا دیده محلّ
علم دینم حیدر کرّار گفت
او مرا در لو کشف اسرار گفت
هرکه دارد دین او علم آن اوست
نعمت جنّت همه برخوان اوست
هر که پیرو شد باو دیندار شد
در حقیقت واقف اسرار شد
هرکه راه او رود ره یابد او
جای در منزلگه شه یابد او
هرکه با ما همرهست از ما بود
هرکه بی ما باشد او رسوا بود
هر که ما را دید او از ما بود
گفتن او ربّنا الاعلی بود
هرکه او قول نبی راگوش کرد
جام شرع از دین جعفر نوش کرد
من طریق جعفری دارم بیاب
خوردم از ساقی کوثر این شراب
چونکه دین من ترا معلوم شد
بغض و کین من ز تو مفهوم شد
خودترا میراث باشد بغض و کین
زآنکه داری دین مروان لعین
ای منافق رافضی ما را مدان
زآنکه ما داریم حبّ خاندان
هرکه رفض من کند ملعون بود
همچو سگ دایم سرش در خون بود
هر که رفض من کند سگ زان بتر
جای دارد عاقبت اندر سقر
عمر و قاضی چون مرا دشمن گرفت
مسخ گردید و ره گلخن گرفت
هر که معلون گشت او شمری بود
بیشک او قاضی ابوعمروی بود
گفت سنّیم من و تو رافضی
ای منافق چیست بر گو رافضی
او نبُد سنّی منافق بود او
چون برون از دین صادق بود او
هست رفض ارحبّ آل مصطفی
گر نباشی رافضی بر گو بیا
رو تو ای عطّار از بیدین گریز
زآنکه بیدین با تو باشد در ستیز
رو تو ای عطار راه شاه گیر
زنده شو آنگه براه شاه میر
هرکه بیرون شد زره گمراه شد
همچو عمرو او راندهٔ درگاه شد
روشناس این مبدأت را بامعاد
تا که از معنی شود روح تو شاد
جمله عالم گشت ویران یک زمان
تا شود مقصود او حاصل در آن
صدهزاران جان طفیل انبیا
صد هزاران دل نثار اولیا
رو بدان کین ظاهر و باطن که بود
چون بنادانی بمیری ز آن چه سود
سود از اینجا بر که آنجا غم خوری
چون نداری معرفت حسرت بری
بعد من پیدا شود گوید به روم
گر تو مست وحدتی زو گوش کن
جام عرفان را ز دستش نوش کن
او بنوشد او بپوشد از یقین
از کف سلطان معنی شمس دین
از همان جامی که من نوشیدهام
وز همان خرقه که من پوشیدهام
رهرو راه نبی او را بدان
پس ز احمق سرّ ما را کن نهان
جمله را از شرع سر پوشی بساز
تا نباشی از بیانش در گداز
هرکه معنی دان شود انسان شود
زندهٔ جاوید از قرآن شود
هرکه او در شرع محکم ایستاد
پیش او عیسی بن مریم ایستاد
رو شریعت را چو حیدر در جهان
تا تو گردی در طریقت راه دان
تو بدان معنی قرآن فی المثل
تو مکن بر قول هر مفتی عمل
مفتی و قاضی وعامی گمرهند
همچو مردار اوفتاده در چهاند
پیش ایشان جاه باشد بس عزیز
خود نباشد در شریعت شان تمیز
در ریادارند علم شرع را
خود ندانستند اصل و فرع را
رو تو خود را با شریعت راست کن
تو گناهت را ز حق درخواست کن
در شریعت حیله و تزویر نیست
هرکسی اندر شریعت پیر نیست
در شریعت در طریقت پیر جوی
پیر پر معنی و پر تأثیر جوی
پیر آن را دان که دایم با خداست
با طریق مصطفی و مرتضی است
تو در آزار کسان کامل شدی
احتسابت را بسی مایل شدی
تو بیازاری دل درویش را
پیشه سازی ظلم هر بدکیش را
در شریعت رو تو کم آزار باش
در طریقت با سخاوت یار باش
ای چو خفّاشان شب نادیده روز
چند سازم راه اخلاصت بروز
رو گشا این دیده معنیت را
تا ببینی نور حق را بی لقا
هرکه بیند نور حق او نور شد
اوبجنّت همنشین حور شد
هرکه کاری کرد مزدش هم رسید
هرکه نیکو گفت نیکو هم شنید
هرکه با انسان نشست انسان شود
او بقرآن آیت رحمن شود
در محبّت کوش با مردان دین
تو محبّت را ندانستی ز کین
تو باهل الله داری کینهها
در محبّت کوش و کین را کن رها
چند از تعریض پرسی از لقا
چون ندانستی فنا را از بقا
طعن کم زن ای تو شیطان رجیم
تو لقا را دان چو رحمن رحیم
گر تو از قرآن نخواندی ای دغا
رو بقرآن خوان «فمن یرجولقا»
رو تو از خلقان گریزان شو چو من
تا ترا گردد بهشت این جان و تن
رو بایمان باش و در ایمان بمیر
تا شود ایمانت آخر دستگیر
گر تو ایمان خواهی از هستی گریز
خود تو جام نیستی بردار تیز
چونکه جام نیستی برداشتی
تخم هستی را دگر نی کاشتی
رو بمعنی راه بر در کوی او
رو بسوی شاه خود چون جوی او
ای برادر راه نادانی مرو
خویشتن را پیش دانا کن گرو
ای برادر علم معنی دانش است
زآن ترا در کوی تقوی خواهش است
ای برادر رو بعلم دین بکوش
جام عرفان از علوم دین بنوش
علم دین باشد چو باده پاک و صاف
هرمکدّر را باو نبود مصاف
علم دین بخشد جهان را روشنی
تو ندیدی روشنی در گلخنی
گلخن دنیا مقام آمد ترا
کی ازین باده بجام آمد ترا
ای برادر در علوم دین بکوش
جام عرفان از علوم دین بنوش
گر تو ایمان خواهی از هستی گریز
جام هستی کرده مغرورت بریز
چون تو جام نیستی برداشتی
تخم هستی در درون کم کاشتی
زندگی کن تو بعلم معرفت
زندگی را کم بخوردن کن صفت
زندگی از خورد حیوان یافته
زندگی از علم انسان یافته
علم حق خود علم صرف ونحو نیست
این نداند هر که در حق محونیست
علم ظاهر را بود درس و سبق
علم معنی در دل افتد چون شفق
آن شفق از علم خورشید ازل
گشته لایح هرکجا دیده محلّ
علم دینم حیدر کرّار گفت
او مرا در لو کشف اسرار گفت
هرکه دارد دین او علم آن اوست
نعمت جنّت همه برخوان اوست
هر که پیرو شد باو دیندار شد
در حقیقت واقف اسرار شد
هرکه راه او رود ره یابد او
جای در منزلگه شه یابد او
هرکه با ما همرهست از ما بود
هرکه بی ما باشد او رسوا بود
هر که ما را دید او از ما بود
گفتن او ربّنا الاعلی بود
هرکه او قول نبی راگوش کرد
جام شرع از دین جعفر نوش کرد
من طریق جعفری دارم بیاب
خوردم از ساقی کوثر این شراب
چونکه دین من ترا معلوم شد
بغض و کین من ز تو مفهوم شد
خودترا میراث باشد بغض و کین
زآنکه داری دین مروان لعین
ای منافق رافضی ما را مدان
زآنکه ما داریم حبّ خاندان
هرکه رفض من کند ملعون بود
همچو سگ دایم سرش در خون بود
هر که رفض من کند سگ زان بتر
جای دارد عاقبت اندر سقر
عمر و قاضی چون مرا دشمن گرفت
مسخ گردید و ره گلخن گرفت
هر که معلون گشت او شمری بود
بیشک او قاضی ابوعمروی بود
گفت سنّیم من و تو رافضی
ای منافق چیست بر گو رافضی
او نبُد سنّی منافق بود او
چون برون از دین صادق بود او
هست رفض ارحبّ آل مصطفی
گر نباشی رافضی بر گو بیا
رو تو ای عطّار از بیدین گریز
زآنکه بیدین با تو باشد در ستیز
رو تو ای عطار راه شاه گیر
زنده شو آنگه براه شاه میر
هرکه بیرون شد زره گمراه شد
همچو عمرو او راندهٔ درگاه شد
روشناس این مبدأت را بامعاد
تا که از معنی شود روح تو شاد
جمله عالم گشت ویران یک زمان
تا شود مقصود او حاصل در آن
صدهزاران جان طفیل انبیا
صد هزاران دل نثار اولیا
رو بدان کین ظاهر و باطن که بود
چون بنادانی بمیری ز آن چه سود
سود از اینجا بر که آنجا غم خوری
چون نداری معرفت حسرت بری
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در شرح احوال خود و خواب دیدن حضرت مولی و شفا دادن او را فرماید
بودم اندر تون بوقت کودکی
داده از کف رشتهٔ آسودگی
زار و بیمار و ضعیف و ناتوان
مانده از من یک رمق از نیم جان
هشت ماه متّصل بیمار و زار
بودم افتاده بکنجی سوگوار
همچونی بگداخته اعضای من
رفته بود از کار سر تا پای من
مادر از جانم طمع ببریده بود
در جنان حالم پدر هم دیده بود
جان خویشان جمله در درد و محن
ساختندی از برای من کفن
ناگهم ضعف غریبی در ربود
مادرم ز آن جامه پاره کرده بود
چون زخود رفتم بزاریدم بسی
دیدم آخر خوش به بالینم کسی
گفت ای کودک نترسی ز آنکه من
همچو جان باشم ترا اندر بدن
میکنم درد ترا اینک دوا
تابگوئی در جهان اسرار ما
من ترا حالی ببخشم از کرم
تا شوی در پیش دانا محترم
درجهان گفت تو گردد همچو در
بحر و برگردد از آن دُر جمله پر
بعد از آن مالید دست خود بمن
زآن یدالله خوانمش در انجمن
اندر آن حالت مرا امید آن
تا کند آن شه بمن اسمش عیان
گفت ای عطّار خواهی نام من
گویمت تاتو بنوشی جام من
نام تو عطّار و نام من علی است
هرکه دارد حبّ من در جان ولی است
هستم اندر قرب حقّ از واصلان
خود مرا میدان تو شاه مقبلان
این بگفت و شد روان آن شاه زود
سوختم بر آتش شوقش چو عود
شد عرق بر من روان چون آب جوی
گشت پیدادر تن من رنگ و بوی
جمله گفتند این عرق از مرگ زاد
گفتم ای یاران شما باشید شاد
خود مرا جانی ز جانان آمده
پیش من شاه سلیمان آمده
من ز راه مرگ رخ برتافتم
از دم عیسی دمی جان یافتم
خود مرا حق داد جان نو ز نور
من ندارم ذوق رضوان و قصور
خود مرا شاه ولایت پیش خواند
از سگان آستان خویش خواند
من غلامی از غلامان ویم
خاک راه دوستاران ویم
من که عطّارم ز بحرش قطرهٔ
پیش خورشید ویم چون ذرّهٔ
زین حکایت جان ایشان شاد شد
خانهٔ ایمانشان آباد شد
جمله میراندند با هم این پیام
شد زیاده اعتقاد خاص و عام
قرب صد سال است و کسری زین سخن
کو نشسته در میان جان من
من ز لطف او بحق بینا شدم
من ز نطق او بحق گویا شدم
من زخاک پای او برخاستم
ملک دنیا را بنطق آراستم
چون مرا عطار خواند آن شاه جان
من شدم عطّار در ملک جهان
خود پدر چون جدّ من عطّار بود
نسبتش از فرقهٔ انصار بود
من شدم عطّار در ملک سخن
عالمی پر شد ز عطّار من
من شدم غوّاص معنیّ کلام
ملک معنی ختم شد بر من تمام
داد چون عطّار را نورو ضیا
شد معطّر عالم از عطر وفا
دین و دنیایم ازو روشن شده
باغ جان و دل از او گلشن شده
ای ترا عطّار جویا آمده
مهرت اندر وی هویدا آمده
ای تو نور مظهر و اسرار غیب
سربرآورده تو پاکان را ز حبیب
ای که عقل کلّ ز تو حیران شده
عشق در کوی تو سرگردان شده
هرکه را لطف تو کرد از اهل دید
او جنید وقت گشت و بایزید
درولایت انبیا را راهبر
درهدایت اولیا را تاج سر
معنی تو همره هر کس که بود
او زمیدان گوی معنی را ربود
ای که عقل کل ز تو حیران شده
عشق درکوی تو سرگردان شده
صدهزاران همچو عطّار این زمان
گشته همچون پشّه پیشت بیزبان
من چه گویم تا کنم اثبات تو
حقّ تواند گفت وصفت ذات تو
حبّش ایمان شد بهر دل راه یافت
همچو خورشید است کو بر ماه تافت
گر تو خواهی جان انور باشدت
سرّ نگه میدارتا سرّ باشدت
اولیا با مهرش ایمان داشتند
لاجرم از خلق پنهان داشتند
نور پاکش بر دل پاکان بتافت
زآن بحق دلهای پاکان راه یافت
تافت نورش بر جنید و بایزید
ز آن سبب گشتند در عالم وحید
هرکه او چون بوذر و قنبر بود
پاک طینت لاجرم سرور بود
نور او چون بر دل بصری بتافت
چون کمیل او جانب حق راه یافت
هرکه از مهرش مکرّم میشود
همچو ابراهیم ادهم میشود
گاه ذوالنّون را شده یار و رفیق
گه شد همراه نورش با شقیق
که حبیبی را نوازد از عجم
گاه طائی راکند او محترم
گاه معروف و سرّی و گه جنید
گاه چون نورّی و شبلی کرده صید
بوتراب و شیخ یحیی و معاذ
جمله را بوده است او میر و ملاذ
شه شجاع و یوسف و ابن حسین
یافتند از نور مهرش زیب و زین
احمد عاصم ابوسفیان ثور
زو همه گشتند مشهوران دور
گاه چون عبدالله ابن جلا
داده سهل آئینهٔ دل را جلا
احمد حوّاری و فضل و بشرهم
حافی و نامی شدند و محترم
بوعلی دقّاق و بوالقاسم قشیر
همچو نصر آبادیش بوده نصیر
همچو بویعقوب پیر نهر جور
داده با او خضر و دیده فیض و نور
پیر حاجات از غلامان وی است
خواجه عبدالله هم زان وی است
بوده بویعقوب و بوالفضل حسن
همچو عبدالله مبارک زو علن
تافت نوری بر دل منصور ازو
عالمی شد زان نواپرنور ازو
حفص حداد و دگر خیری بدور
کردهاند از مهر او میری بدور
بوسعید بن ابوالخیر آن زمان
لاف مهرش زد بجنّت برد جان
بو نجیب سهروردی و شهاب
خوردهاند از جام مهر او شراب
هرکه از مهرش بحق گویا شده
همچو نجم الدّین ما کبری شده
بوده مجدالدّین و سعدالدّین مدام
چون علی لالابجان او را غلام
سیف با خرزی دگر بابا کمال
یافتند از فیض جود او کمال
هرکه مهرش داشت او خاموش بود
این سخن تا این زمان سرپوش بود
این زمان کرد اوعیان اسرار را
تو بدین تهمت مکن عطار را
هرکه راهی یافت اندر راه حق
شد ز نور مهر او آگاه حق
جان ما از مهر او پر نور شد
خاک نیشابور از او پرنور شد
هرکه دارد حبّ حیدر راه یافت
همچو خورشیدی که او بر ماه تافت
هرکه دارد حبّ او ایمان برد
کی ازو ایمان و دین شیطان برد
هرکه دارد حبّ او سلمانماست
او چو شمعی در میان جان ماست
هر که دارد حبّ او بوذر بود
همدم عمّار با قنبر بود
هرکه دارد حبّ او عمّار شد
او براه خواجهٔ عطار شد
هرکه دارد حبّ او دل زنده است
در میان واصلان فرخنده است
هرکه دارد حبّ او آزاد شد
کفر و ظلم او همه بر باد شد
هر که دارد حبّ او شاهی کند
حکم او از ماه تا ماهی کند
رو منافق بد مگو درویش را
چون مسلمان میشماری خویش را
چون تو امروزی نرفتی سوی او
چون توانی دید فردا روی او
روز حشرت خود زبان الکن شود
خود دوعالم بر تو یک گلخن شود
جامهٔ بغض و عداوت دوختی
تو زبغضش در جهنم سوختی
هر که دارد حبّ او از اتقیاست
رافضی گوئی تو او راکی رواست
بهر این گفتن تو ملعون رفتهٔ
از مسلمانی تو بیرون رفتهٔ
هرکه مؤمن را بگوید رافضی
دان که او بیشبهه باشد ارفضی
رفض برگشتن بود از راه حق
خود تو برگشتی ز راه شاه حق
خارجی گشتی مسلمانی مجو
در دل خود نور ایمانی مجو
خارجی را غیر دوزخ جای نیست
خارجی را سوی جنّت پای نیست
خارجی رانده شده از پیش شاه
او شده در صورت و معنی تباه
ای برادر تا شوی از اهل دید
تو گریزان شو از این قوم پلید
خارجی و ناصبی خود مردهاند
بیشک ایشان را بدوزخ بردهاند
راه مردان گیر و مرد مرد شو
با محبّان باش و اهل درد شو
ای برادر تا شوی تو مرد دین
ذرّهٔ پیدا کنی تودرد دین
خوش درآ در راه مردان مردوار
تا کنم من بر تو معنیها نثار
اول معنیم حبّ حیدر است
زانکه از وی نور معنی انور است
معنی من حبّ شاه اولیاست
معنی من درّ دریای خداست
معنی من نور غیبی یافته
معنی من زین و زیبی یافته
اول معنیم نور انّماست
آخر معنیم تاج هل اتی است
اول معنیم علمش آمده
آخر معنیم حلمش آمده
اول معنیم اسرار الاه
آخر معنیم از ماهی بماه
اول معنیم بر عالم زده
آخر معنیم بر آدم زده
اول معنیم نامش در نظر
آخر معنیم مهرش راهبر
اول معنیم آیات کلام
آخر معنیم می داده ز جام
اول معنیم آمد حبّ شاه
آخر معنیم اسرار اله
اول معنیم کوی او وطن
آخر معنی بهشت ذوالمنن
اول معنیم گفتار رسول
آخر معنیم اولاد بتول
اول معنیم پنهان آمده
آخر معنیم در جان آمده
اول معنیم داده جان بتن
آخر معنیم او گفته سخن
اول معنیم شاه لو کشف
آخر معنیم نور من عرف
اول معنیم او رهبر شده
آخر معنیم او سرور شده
اول معنیم او نطق زبانست
آخر معنیم او شرح و بیانست
اول معنیم شرح جفر او
آخر معنیم نهجش گفت و گو
اول معنیم با او شد وداد
آخر معنیم غیرش شد زیاد
اول معنیم داده جام عشق
آخر معنیم بند و دام عشق
اول معنیم علم آموخته
آخر معنیم ایمان سوخته
اول این ایمان تقلیدی بسوز
تا کند ایمان تحقیقت بروز
تو ازین تقلید بگذر همچو من
زانکه تقلیدت نیارد جان بتن
چون نرفتی راه افتادی چو زن
ای مقلد راه مهر او مزن
مهر او درهر دلی کآمد فرو
دان که چون خورشید میتابد ازو
مهر او میدان که لاف و حرف نیست
بهر مهر او ترا چون ظرف نیست
سینه را از قید آلایش بسوز
دیده را ازدیدن صورت بدوز
بعد از آنی کار مردان پیشه کن
روز وشب در جستجو اندیشه کن
چون شوی صافی تمام از بهر او
دل شود روشن ترا از مهر او
تو مگو مقبول گشتم ای فضول
جهد کن تا او ترا سازد قبول
داده از کف رشتهٔ آسودگی
زار و بیمار و ضعیف و ناتوان
مانده از من یک رمق از نیم جان
هشت ماه متّصل بیمار و زار
بودم افتاده بکنجی سوگوار
همچونی بگداخته اعضای من
رفته بود از کار سر تا پای من
مادر از جانم طمع ببریده بود
در جنان حالم پدر هم دیده بود
جان خویشان جمله در درد و محن
ساختندی از برای من کفن
ناگهم ضعف غریبی در ربود
مادرم ز آن جامه پاره کرده بود
چون زخود رفتم بزاریدم بسی
دیدم آخر خوش به بالینم کسی
گفت ای کودک نترسی ز آنکه من
همچو جان باشم ترا اندر بدن
میکنم درد ترا اینک دوا
تابگوئی در جهان اسرار ما
من ترا حالی ببخشم از کرم
تا شوی در پیش دانا محترم
درجهان گفت تو گردد همچو در
بحر و برگردد از آن دُر جمله پر
بعد از آن مالید دست خود بمن
زآن یدالله خوانمش در انجمن
اندر آن حالت مرا امید آن
تا کند آن شه بمن اسمش عیان
گفت ای عطّار خواهی نام من
گویمت تاتو بنوشی جام من
نام تو عطّار و نام من علی است
هرکه دارد حبّ من در جان ولی است
هستم اندر قرب حقّ از واصلان
خود مرا میدان تو شاه مقبلان
این بگفت و شد روان آن شاه زود
سوختم بر آتش شوقش چو عود
شد عرق بر من روان چون آب جوی
گشت پیدادر تن من رنگ و بوی
جمله گفتند این عرق از مرگ زاد
گفتم ای یاران شما باشید شاد
خود مرا جانی ز جانان آمده
پیش من شاه سلیمان آمده
من ز راه مرگ رخ برتافتم
از دم عیسی دمی جان یافتم
خود مرا حق داد جان نو ز نور
من ندارم ذوق رضوان و قصور
خود مرا شاه ولایت پیش خواند
از سگان آستان خویش خواند
من غلامی از غلامان ویم
خاک راه دوستاران ویم
من که عطّارم ز بحرش قطرهٔ
پیش خورشید ویم چون ذرّهٔ
زین حکایت جان ایشان شاد شد
خانهٔ ایمانشان آباد شد
جمله میراندند با هم این پیام
شد زیاده اعتقاد خاص و عام
قرب صد سال است و کسری زین سخن
کو نشسته در میان جان من
من ز لطف او بحق بینا شدم
من ز نطق او بحق گویا شدم
من زخاک پای او برخاستم
ملک دنیا را بنطق آراستم
چون مرا عطار خواند آن شاه جان
من شدم عطّار در ملک جهان
خود پدر چون جدّ من عطّار بود
نسبتش از فرقهٔ انصار بود
من شدم عطّار در ملک سخن
عالمی پر شد ز عطّار من
من شدم غوّاص معنیّ کلام
ملک معنی ختم شد بر من تمام
داد چون عطّار را نورو ضیا
شد معطّر عالم از عطر وفا
دین و دنیایم ازو روشن شده
باغ جان و دل از او گلشن شده
ای ترا عطّار جویا آمده
مهرت اندر وی هویدا آمده
ای تو نور مظهر و اسرار غیب
سربرآورده تو پاکان را ز حبیب
ای که عقل کلّ ز تو حیران شده
عشق در کوی تو سرگردان شده
هرکه را لطف تو کرد از اهل دید
او جنید وقت گشت و بایزید
درولایت انبیا را راهبر
درهدایت اولیا را تاج سر
معنی تو همره هر کس که بود
او زمیدان گوی معنی را ربود
ای که عقل کل ز تو حیران شده
عشق درکوی تو سرگردان شده
صدهزاران همچو عطّار این زمان
گشته همچون پشّه پیشت بیزبان
من چه گویم تا کنم اثبات تو
حقّ تواند گفت وصفت ذات تو
حبّش ایمان شد بهر دل راه یافت
همچو خورشید است کو بر ماه تافت
گر تو خواهی جان انور باشدت
سرّ نگه میدارتا سرّ باشدت
اولیا با مهرش ایمان داشتند
لاجرم از خلق پنهان داشتند
نور پاکش بر دل پاکان بتافت
زآن بحق دلهای پاکان راه یافت
تافت نورش بر جنید و بایزید
ز آن سبب گشتند در عالم وحید
هرکه او چون بوذر و قنبر بود
پاک طینت لاجرم سرور بود
نور او چون بر دل بصری بتافت
چون کمیل او جانب حق راه یافت
هرکه از مهرش مکرّم میشود
همچو ابراهیم ادهم میشود
گاه ذوالنّون را شده یار و رفیق
گه شد همراه نورش با شقیق
که حبیبی را نوازد از عجم
گاه طائی راکند او محترم
گاه معروف و سرّی و گه جنید
گاه چون نورّی و شبلی کرده صید
بوتراب و شیخ یحیی و معاذ
جمله را بوده است او میر و ملاذ
شه شجاع و یوسف و ابن حسین
یافتند از نور مهرش زیب و زین
احمد عاصم ابوسفیان ثور
زو همه گشتند مشهوران دور
گاه چون عبدالله ابن جلا
داده سهل آئینهٔ دل را جلا
احمد حوّاری و فضل و بشرهم
حافی و نامی شدند و محترم
بوعلی دقّاق و بوالقاسم قشیر
همچو نصر آبادیش بوده نصیر
همچو بویعقوب پیر نهر جور
داده با او خضر و دیده فیض و نور
پیر حاجات از غلامان وی است
خواجه عبدالله هم زان وی است
بوده بویعقوب و بوالفضل حسن
همچو عبدالله مبارک زو علن
تافت نوری بر دل منصور ازو
عالمی شد زان نواپرنور ازو
حفص حداد و دگر خیری بدور
کردهاند از مهر او میری بدور
بوسعید بن ابوالخیر آن زمان
لاف مهرش زد بجنّت برد جان
بو نجیب سهروردی و شهاب
خوردهاند از جام مهر او شراب
هرکه از مهرش بحق گویا شده
همچو نجم الدّین ما کبری شده
بوده مجدالدّین و سعدالدّین مدام
چون علی لالابجان او را غلام
سیف با خرزی دگر بابا کمال
یافتند از فیض جود او کمال
هرکه مهرش داشت او خاموش بود
این سخن تا این زمان سرپوش بود
این زمان کرد اوعیان اسرار را
تو بدین تهمت مکن عطار را
هرکه راهی یافت اندر راه حق
شد ز نور مهر او آگاه حق
جان ما از مهر او پر نور شد
خاک نیشابور از او پرنور شد
هرکه دارد حبّ حیدر راه یافت
همچو خورشیدی که او بر ماه تافت
هرکه دارد حبّ او ایمان برد
کی ازو ایمان و دین شیطان برد
هرکه دارد حبّ او سلمانماست
او چو شمعی در میان جان ماست
هر که دارد حبّ او بوذر بود
همدم عمّار با قنبر بود
هرکه دارد حبّ او عمّار شد
او براه خواجهٔ عطار شد
هرکه دارد حبّ او دل زنده است
در میان واصلان فرخنده است
هرکه دارد حبّ او آزاد شد
کفر و ظلم او همه بر باد شد
هر که دارد حبّ او شاهی کند
حکم او از ماه تا ماهی کند
رو منافق بد مگو درویش را
چون مسلمان میشماری خویش را
چون تو امروزی نرفتی سوی او
چون توانی دید فردا روی او
روز حشرت خود زبان الکن شود
خود دوعالم بر تو یک گلخن شود
جامهٔ بغض و عداوت دوختی
تو زبغضش در جهنم سوختی
هر که دارد حبّ او از اتقیاست
رافضی گوئی تو او راکی رواست
بهر این گفتن تو ملعون رفتهٔ
از مسلمانی تو بیرون رفتهٔ
هرکه مؤمن را بگوید رافضی
دان که او بیشبهه باشد ارفضی
رفض برگشتن بود از راه حق
خود تو برگشتی ز راه شاه حق
خارجی گشتی مسلمانی مجو
در دل خود نور ایمانی مجو
خارجی را غیر دوزخ جای نیست
خارجی را سوی جنّت پای نیست
خارجی رانده شده از پیش شاه
او شده در صورت و معنی تباه
ای برادر تا شوی از اهل دید
تو گریزان شو از این قوم پلید
خارجی و ناصبی خود مردهاند
بیشک ایشان را بدوزخ بردهاند
راه مردان گیر و مرد مرد شو
با محبّان باش و اهل درد شو
ای برادر تا شوی تو مرد دین
ذرّهٔ پیدا کنی تودرد دین
خوش درآ در راه مردان مردوار
تا کنم من بر تو معنیها نثار
اول معنیم حبّ حیدر است
زانکه از وی نور معنی انور است
معنی من حبّ شاه اولیاست
معنی من درّ دریای خداست
معنی من نور غیبی یافته
معنی من زین و زیبی یافته
اول معنیم نور انّماست
آخر معنیم تاج هل اتی است
اول معنیم علمش آمده
آخر معنیم حلمش آمده
اول معنیم اسرار الاه
آخر معنیم از ماهی بماه
اول معنیم بر عالم زده
آخر معنیم بر آدم زده
اول معنیم نامش در نظر
آخر معنیم مهرش راهبر
اول معنیم آیات کلام
آخر معنیم می داده ز جام
اول معنیم آمد حبّ شاه
آخر معنیم اسرار اله
اول معنیم کوی او وطن
آخر معنی بهشت ذوالمنن
اول معنیم گفتار رسول
آخر معنیم اولاد بتول
اول معنیم پنهان آمده
آخر معنیم در جان آمده
اول معنیم داده جان بتن
آخر معنیم او گفته سخن
اول معنیم شاه لو کشف
آخر معنیم نور من عرف
اول معنیم او رهبر شده
آخر معنیم او سرور شده
اول معنیم او نطق زبانست
آخر معنیم او شرح و بیانست
اول معنیم شرح جفر او
آخر معنیم نهجش گفت و گو
اول معنیم با او شد وداد
آخر معنیم غیرش شد زیاد
اول معنیم داده جام عشق
آخر معنیم بند و دام عشق
اول معنیم علم آموخته
آخر معنیم ایمان سوخته
اول این ایمان تقلیدی بسوز
تا کند ایمان تحقیقت بروز
تو ازین تقلید بگذر همچو من
زانکه تقلیدت نیارد جان بتن
چون نرفتی راه افتادی چو زن
ای مقلد راه مهر او مزن
مهر او درهر دلی کآمد فرو
دان که چون خورشید میتابد ازو
مهر او میدان که لاف و حرف نیست
بهر مهر او ترا چون ظرف نیست
سینه را از قید آلایش بسوز
دیده را ازدیدن صورت بدوز
بعد از آنی کار مردان پیشه کن
روز وشب در جستجو اندیشه کن
چون شوی صافی تمام از بهر او
دل شود روشن ترا از مهر او
تو مگو مقبول گشتم ای فضول
جهد کن تا او ترا سازد قبول
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
درضمانت بهشت مرکاتب کتاب راواسراراو فرماید
ای برادر از ریا پرهیز کن
خامه را بهر نوشتن تیز کن
مظهرم از روی حرمت پیش گیر
وین سخن را یاد ازین درویش گیر
از سر اخلاص بنویس و بفهم
در دل از حاسد میاور هیچ وهم
از تو این صورت بماند یادگار
او شفیع تو شود روز شمار
با خدا من بستهام عهد ای جوان
که نباشم بیتو در باغ جنان
کردهام عهد آنکه این مظهر نوشت
یک زمان بی او نباشم در بهشت
آن نویسد اینکه دارد اعتقاد
معتقد را جا بهشت عدن باد
گر تو مظهررا کتابت میکنی
دان که در معنی عبادت میکنی
میکنی بغض و خلاف از دل بدر
هیچ طاعت نیست زین شایستهتر
دان که حیدر بر تو بخشد جام را
تو شوی فیّاض خاص و عام را
کاتب وحی از کلام الله نوشت
کاتب ما نیز مدح شه نوشت
حقّ تعالی خود بیامرزد ترا
گر کتابت سازی این مظهر چو ما
هرکه او این مظهرم خواند بدهر
پر کند از علم معنی شهر شهر
هر که شک آرد بمظهر لعنتی است
زآنکه این مظهر نشان جنّتی است
شک میاورد تا بهشتت جا شود
در دلت نور یقین پیدا شود
هرکه در مظهر شود اسراردان
او بداند جمله سرها را عیان
هرکه مظهر خواند او مظهر شود
همنشین ساقی کوثر شود
گر تو جان خواهی بیا مظهر بخوان
تا دهد جانت خدا در عین جان
مظهرم جان تازه گرداند چو روح
جوهر ذاتم دمیده چون صبوح
جوهرذاتم جهان را جان بود
زآنکه او از معنی قرآن بود
جوهر ذاتت بحقّ واصل کند
یاترا نوری ز حق در دل کند
مظهر من از عجایب نور یافت
همچو موسی خویش را در طور یافت
مظهر من را لسان الغیب دان
اوست اسرار دو عالم را زبان
مظهر من در شریعت آمده است
در طریقت او حقیقت آمده است
مظهر من در شریعت روشن است
سوی باغ خلد او یک روزن است
مظهر من شاعری بر خود نبست
دارد او در نظم با عرفان نشست
گر تو ای شاعر ببینی مظهرم
تو شوی آگه یقین از جوهرم
این زمان معلوم گردد شعر تو
خطو خالی تو نیابی اندرو
مظهر من نیست شرح نحو و صرف
هست معنی نیست آخر صوت و حرف
بعد تو عطّار درویشان حق
مظهر را درس گویند و سبق
گر نخواند خود خوارج مظهرت
کم نگردد قیمت این جوهرت
جوهرت در گوش صاحب راز شد
زآنکه او با اهل حق همراه شد
جوهر و مظهر بکنج یار نه
خو ورا سرپوش از اسرار نه
پی بمعنی برممان تودر مجاز
رو بمیدان معانی اسب تاز
رو نهان کن بر تو گشتم ملتجی
تا نیفتد این بدست خارجی
این کتب شرحی بود از انّما
وین کتب گوید بیان هل اتی
این کتب گوید حدیثی از رسول
وین کتب دارد دو نوری از رسول
این کتاب اسرار درویشان بود
وین کتب گفتار دلریشان بود
این کتابم چون محقق مقتداست
این کتابم جمله قول انبیاست
این کتابم بعد من گوید سخن
این کتابم گوید این کن آن مکن
این کتابم دان زبان اولیا
این کتابم دان مکان انبیا
این کتابم معنی مردان ماست
این کتابم نوری از ایمان ماست
این کتابم دفتر اسرار دل
این کتابم نقطهٔ پرگار دل
این کتابم ذات آدم آمده
همدم عیسی بن مریم آمده
این کتاب از قدرت حق دم زده
آتشی ازشوق در عالم زده
این کتابم در سما جبریل خواند
خود ملایک بر زبان بی قیل خواند
این کتابم احمد مختار گفت
در میان کوچه و بازار گفت
این کتابم احمد مختار خواند
بعد از آنش از دل عطّار خواند
این کتابم در ثنای مرتضی است
این کتابم مدح شاه اولیاست
این کتابم داد بر عطّار قوت
گفت از پیغام حیّ لایموت
این کتب باشد سواد خطّ او
این کتب باشد حباب شطّ او
این کتاب از عرش اعظم آمده
این کتاب از نطق آدم آمده
این کتاب از شیشهٔ قدرت چکید
عالم الغیب شهادت را بدید
این کتابم اهل معنی را بود
یا مگر عطّار ثانی را بود
این کتاب از صبح صادق دم زده
پنجهٔ بر روی نامحرم زده
این کتب با محرمان همراه شد
تا بخلوتخانهٔ آن شاه شد
این کتب دارد شرابی از طهور
میکند در جان اهل دل ظهور
این کتب اندر عبادت گفتهام
درّ اسرارش بشبها سفتهام
این کتاب اسرار دارد صد هزار
زین سخن عطّار دارد صد هزار
این کتاب از نام مظهر آمده
زانکه او از پیش حیدر آمده
این کتاب از حق ترا پیغام داد
این کتاب از حق بدستت جام داد
این کتب گمراه را رهبر شود
بر طریق خواجهٔ قنبر شود
این کتاب از پیش هادی میرسد
سازدت آگه که مهدی میرسد
این کتابم بحر بیپایان عیان
اندر آن سرّ دو عالم را بدان
این کتابم تاج جمله علمها است
این سخن جان خوارج را بلاست
این کتب غواص بحر هر کلام
این کتب خورده ز کوثر جام جام
این کتاب آئینه دل را جلاست
این سخن ورد محبان خداست
این کتب را ای عزیزم یاد گیر
بعد از آن ملک دو عالم شاد گیر
این کتاب ازگفتهٔ عطّار ماست
مثل این گفتار در عالم کجاست
این کتب در جان خارج خنجر است
بلکه بر مثل سنان اشتر است
این سخن ورد زبان قنبر است
این سخن شرحی ز روی بوذر است
این سخن زردیّ روی خارجی است
بلکه خود سنگ سبوی خارجی است
ای خوارج ترک بغض و کینه کن
خاطرت را صاف چون آئینه کن
تاخدا و خلق را راضی کنی
جان خود پر نور فیّاضی کنی
من که عطارم ز جورت سالها
داشتم در کنج خلوت حالها
بر زبان حرفی نگفتم زین کلام
داشتم در پاس این گفت اهتمام
بعد یک چندی بخود گفتم که تو
تا بکی باشی چو سنگی در سبو
آنچه تو در آفرینش دیدهٔ
وآنچه از ارباب بینش دیدهٔ
بازگو رمزی که ماند یادگار
تونمانی او بماند بر قرار
بر زبان آورده آمد این ترا
گو بگو عطّار از شیر خدا
چون سروش غیبیم آمد بگوش
زان نیارستم شدن زان پس خموش
گفت من باشد بحکم مظهری
کو بود از جوهر کل جوهری
جهر کل ذات پاک مصطفی است
مظهر کل خود علیّ مرتضی است
مظهر من وصف ذات مظهر است
آنکه شهر علم احمد را در است
جوهر کل بیگمان از حق بود
عالمان را خود بر این کی دق بود
علم ما علم کلام کردگار
غیر این علمم نباشد یادگار
علم من باشد احادیث کلام
بهر تو آوردهام من این پیام
من براه مصطفی دارم قدم
من بکوی مرتضی دایم روم
راه این است و روش از من شنو
تو زبهر مظهرم جان کن گرو
تاز مظهر زنده گردی جاودان
تازجوهر ذات گردی جان جان
هر کتابی کوبرون شد زین کلام
رو بسوزان جمله را تو والسلام
چون کلامت حق بود حق گویمت
بعد از آن در کوی وحدت جویمت
کوی وحدت کوی درویشان بود
مذهب حق گفتهٔ ایشان بود
هرکه پیوندی کند با اهل وصل
میکشد سر رشتهاش آخر باصل
کردهام با اصل خود پیوند من
نفس خود را کردهام در بند من
خواب غفلت برداز گوش تو هوش
در بیابان فنا میری چو موش
رو بدان ای دوست بود خویش را
چند بینی با بدی بد کیش را
هرکه از نفس و هوا بیزار شد
او زخواب غفلتش بیدار شد
ای برادر همره عقل آمدیم
در همه علم جهان نقل آمدیم
من شدم دریا ودارم موجها
خود چه سنجد قطرهای در پیش ما
ما ببحر لم یزل پی بردهایم
پیش از موت معیّن مردهایم
ای ز غفلت رفته اندر خواب مرگ
ظلم وبدعت را نکردی هیچ ترک
تو بدان خود را که تا دانا شوی
بر وجود خویشتن بینا شوی
حیف باشد گر ندانی خویش را
همچو حیوانان دوانی خویش را
تو ز نسل آدمی ای آدمی
از معانی نیست در ذاتت کمی
وز پدر وز جدّ خود رو تافته
جامهها از بهر شیطان بافته
خویشتن را با شیاطین کرده جمع
چون سخنهای شیاطین کرده سمع
مثل شیطان هر که باشد لعنتی است
هرکه چون انسان بود او رحمتی است
فهم انسان طبع درّاک آمده
جوهر ماهیّتش پاک آمده
مظهر من دان که عالی گوهر است
این ز جوهر خانهٔ آن جوهر است
جوهر معنی من از گنج اوست
گر نداند مدّعی این رنج اوست
جوهر معنی من از مرتضی است
زآنکه او اندر دو عالم رهنماست
مصطفی و مرتضی یک جوهرند
با موحدّ همچو نور اندر برند
مصطفی و مرتضی روحند و جان
دان تو این اسرار معنی در جهان
مصطفی و مرتضی دان سرّ غیب
خود محبّش را نباشد هیچ عیب
این زمان عطّار آن اسرار یافت
بلکه او یک لمعه از دیدار یافت
مثل عطّاری نیامد در جهان
واقف اسراری نیامد در جهان
گر شدی غافل ز معنیهای او
خود نبردی از معانی هیچ بو
اصل معنی حبّ حیدر دان چو من
غیر اینم نیست در دنیا وطن
اصل معنی راه او رفتن بود
واز طریق خارجی گشتن بود
اصل معنی آنکه جان من ازوست
در معانی دیدن جانان نکوست
هر که مهرش یافت او دین دار شد
در هدایت همره عطّار شد
تاج سلطانیّ من از دست اوست
ناوک معنی من از شست اوست
از معانیّ ویم من سرفراز
این معانی را بدانند اهل راز
اهل راز آنست کو دیندار شد
همنشین صاحب اسرار شد
اهل راز آن شد بدین جعفریست
او چو سلمان بر طریق حیدریست
اهل راز است آنکه کامل دل شود
نه چو حیوان پای او در گل شود
اهل راز آنست با دلدل سوار
عهد او باشد بمعنی استوار
اهل راز آن شد که با شاه نجف
در معانی دیده باشد لو کشف
اهل راز آنست کو آگاه شد
او بدین مصطفی همراه شد
اهل راز آنست کو با مرتضا
در سوی الله گفت لو کشف الغطا
اهل راز آنست کو از دید گفت
نی چو تقلیدی که از تقلید گفت
اهل راز آنست کو ره راست رفت
نی چو ظاهر بین که هر سو خواست رفت
اهل راز آنست کز کوثر چشید
شربت باقی ز ساقی درکشید
اهل راز آنست با حق راز گفت
بعد از آن آن راز با خود باز گفت
اهل راز آنست در شبهای تار
او بحال خویشتن گریید زار
اهل راز آنست کو از خود برست
بر سریر تخت سلطانی نشست
اهل راز آنست کز خلقان گریخت
لاجرم از پیش او شیطان گریخت
اهل راز آنست کو واصل بود
واقف او از عارف کامل بود
اهل راز آنست کآید او وحید
خاتم ملک ولایت را بدید
اهل راز آنست کو را عشق گفت
من ندارم رازها از تو نهفت
راز اهل راز آگاهی بود
گر نفهمی تو ز کوتاهی بود
اهل راز آن شد که او آزاد زیست
در مجرد خانه استاد زیست
اهل راز آنست خود را فرد ساخت
او به تسلیم رضا با درد ساخت
اهل راز آنست با حقّ آشناست
در معانی همنشین جان ماست
اهل راز آنست چون من کار کرد
خویش را با نور ایمان یار کرد
اهل راز آنست صبح و شام را
او بطاعت بگذراند کام را
اهل راز آنست کو شد مست دوست
گفت مستیام همه از خمّ اوست
اهل راز آنست بی می مست شد
او به پیش عارفان پابست شد
اهل راز آنست شبها تا بروز
مظهر عطّار خواند او بسوز
اهل راز آنست در خلوت نشست
وآن درمعنی بروی غیر بست
معنی اوّل بذات اوست ذکر
معنی آخر ز لطف اوست فکر
معنی اوّل نبوت را عطا
معنی آخر ولایت را صفا
معنی اوّل رسید اسرار غیب
معنی آخر برآورد او ز جیب
معنی اوّل شنوده مصطفی
معنی آخر ربوده مرتضی
معنی اول به پیش او عیان
معنی آخر شنوده بی بیان
معنی اوّل ازو سر برزده
معنی آخر بمنبر بر شده
معنی اوّل جهان را نور داد
معنی آخر بعقبی سور داد
معنی اوّل که باشد این بدان
معنی آخر تو از مظهر بخوان
معنی اوّل امیرالمؤمنین
معنی آخر امام المتقین
معنی اوّل شه دلدل سوار
معنی آخر گرفته ذوالفقار
معنی اوّل شفیع امّتان
معنی آخر شده عطّار دان
معنی اوّل بعالم نور تست
معنی آخر به آدم نور تست
معنی اوّل بیان انّما
معنی آخر عیان هل اتی
معنی اوّل تو ای در سروری
معنی آخر تو ای در رهبری
معنی اوّل کلام کردگار
معنی آخر توی اسرار یار
معنی اوّل عیانی در یقین
معنی آخر نهانی در زمین
معنی اوّل تو پیدا آمدی
معنی آخر تو شیدا آمدی
معنی اوّل تو ای در سرّلن
معنی آخر توئی در پیرهن
معنی اوّل بیان انبیا
معنی آخر نشان اولیا
معنی اوّل جهان را غلغله
معنی آخر زمان را ولوله
معنی اوّل تو جان آری به تن
معنی آخر برون آری بفن
معنی اوّل تو حکمی راندی
معنی آخر بخویشش خواندی
معنی اوّل تو آدم را رفیق
معنی آخر بروح الله طریق
معنی اوّل کمالت بیزوال
معنی آخر برون از قیل و قال
معنی اوّل ظهوری در ظهور
معنی آخر شکوری که غفور
معنی اوّل تو مقصود آمدی
معنی آخر تو محمود آمدی
معنی اوّل تو نطق هر زبان
معنی آخر تو گفتی هر بیان
معنی اوّل تو نور آسمان
معنی آخر رفیق انس و جان
معنی اوّل بعاشق گفتهٔ
معنی آخر بصادق گفتهٔ
معنی اوّل خدا دادت بعلم
معنی آخر عصا دادت بحلم
معنی اوّل ز فیضت راه یافت
معنی آخر ز جبیبت ماه تافت
معنی اوّل بنامت اوّلیست
معنی آخر بنامت آخریست
معنی اوّل تو تاج انبیا
معنی آخر رواج اولیا
معنی اوّل ترا قرآن کتاب
معنی آخر ترا ایمان خطاب
معنی اوّل ز تو اسرار یافت
معنی آخر ز تو انوار یافت
معنی اوّل به ایمان عطف تو
معنی آخر بانسان لطف تو
معنی اوّل قبای قدّ تو
معنی آخر ردای جدّ تو
معنی اوّل بصادق ختم کن
معنی آخر بعاشق ختم کن
معنی اوّل که صدق اولیاست
در جهان میدان علی موسی الرّضاست
ای ز تو اسرار مبهم آشکار
بر درت عیسی بن مریم پردهدار
علم اسرار لدّنی پیش تست
سالک اسرار حقّ درویش تست
خود تو بودی در دل منصور نور
زآن ازو آمد اناالحقّ در ظهور
غیر تو خود نیست در عالم کسی
این شده بر من معیّن خود بسی
هم تو روحی در بدن هم نور دین
هم تو باشی با نبوّت همنشین
هر زمانی جبّهٔ داری بتن
گه قبا سازی ورا گه پیرهن
گه نمائی خویش را در آینه
جلوه گر گردی تو درهر آینه
گه بپوشی خود لباس عاشقان
گه شوی اندر میان جان نهان
گه بمظهر وصف خودسازی عیان
گه بجوهر کشف خود سازی بیان
گه باشتر نامه داری حالها
در لسان الغیب داری قالها
گه باشتر نامه گوئی راز خود
گه به اشتر نامه داری ناز خود
گه به اشتر نامه گوئی سرّ هو
گه به اشترنامه داری گفتگو
گه به اشتر نامه عاشق بوده
گه به اشتر نامه صادق بودهٔ
گه میان اشتران گشتی نهان
از تو دلها چون جرس اندر فغان
گه درآئی در میان راز
گه کنی در ملک معنی ترکتاز
گه عرب گردی و گوئی زنجبیل
گه همی خوانی تسمّی سلسبیل
گه بپوشی عقل رادستار عشق
گه ببندی شیخ را زنّار عشق
گه میان جمع باشی جام می
گه بهار آیی و گه باشی بدی
گه تو ترکی در حبش گه فارسی
گه بملک روم مثل حارسی
گه قدم داری بمصر و گه بشام
ماوراءالنهر داری خود مقام
گه خراسانی شده در ملک طوس
تاترا عطّار باشد پای بوس
گه خطائی خوانمت اندر ختن
گه امیری با اسیری در سخن
گه به تخت و دشت داری تکیه گاه
گه درون کاشغر داری سپاه
گه خجند واندجان را کرده سیر
گه گشاده در بخارا باب خیر
گه بخوارزمی و گه در مرو و تون
گه کنی شاپور ما را سرنگون
گه عراق و فارس را برهم زنی
گه به آذربایجان این دم زنی
گه به گیلان در روی چون ششدری
گه درون شیروان بر منبری
گه تو پوشی اردبیلی را لباس
گه حلب را کردهٔ تخت اساس
گه بقسطنطین درآیی خود بقهر
گه فرنگی را دهی ناقوس دهر
گه درآیی خود بهندستان زمین
تا ببینی آنچه دیدی پیش ازین
گه میان انبیا در خرقهٔ
گه میان اولیا در خرقهٔ
در جهان در هر زمان غوغای تست
خود بهر قرنی بجان سودای تست
بر سریر ملک و دولت کام تو
در دل آدم همه آرام تو
گه بمکّه خان سلطانی نهی
گه نجف را گنج پنهانی نهی
سالها در ملک سرمد بودهٔ
در مدینه با محمّد بودهٔ
با تمام انبیا همراه تو
خود تمام اولیا را شاه تو
ای تو کرده جان مشتاقان کباب
ای تو کرده ملک جسمانی خراب
هرچه خواهی آن کنی سلطان توئی
بر جراحتهای ما درمان توئی
آنچه حکم تست من آن میکنم
جان فدای جان و جانان میکنم
داغ ماند خود بجانم سود تست
بهر سودش خود وجودم عود تست
من شدم تسلیم بهر سوختن
وآن قبای آتشین را دوختن
سوزشی کز تست مرهم خوانمش
درد کان از تست راحت دانمش
آتشی کز تست من پروانه وار
اندر آن آتش درآیم بیقرار
آنکه سوزی نیستش خاکستر است
وآنکه سوزد همچو اخگر انور است
شعلهٔ آتش زدی درجان ما
آتشینم ساختی خوش مرحبا
در زدی آتش که تا سوزی مرا
خود چه باشد ذرّهای پیش ضیا
من نیم خود هیچ و جمله خود توئی
من زخود برداشتم اسم دوئی
من وجود خویش را انداختم
جان خود را پیش جانان باختم
گر تو خواهی تاشوی آزاد و فرد
آر تسلیم و رضا وسوز و درد
درد و سوزش حال درویشان بود
ناله و غم در دل ایشان بود
سوخت او عطّاررا از شوق خویش
درد او مرهم کنم بر جان ریش
هر دلی کز درد تو بی ذوق شد
همچو شیطان گردنش در طوق شد
هرچه از پیش تو باشد خوش بود
بس لطیف و نازک ودلکش بود
خامه را بهر نوشتن تیز کن
مظهرم از روی حرمت پیش گیر
وین سخن را یاد ازین درویش گیر
از سر اخلاص بنویس و بفهم
در دل از حاسد میاور هیچ وهم
از تو این صورت بماند یادگار
او شفیع تو شود روز شمار
با خدا من بستهام عهد ای جوان
که نباشم بیتو در باغ جنان
کردهام عهد آنکه این مظهر نوشت
یک زمان بی او نباشم در بهشت
آن نویسد اینکه دارد اعتقاد
معتقد را جا بهشت عدن باد
گر تو مظهررا کتابت میکنی
دان که در معنی عبادت میکنی
میکنی بغض و خلاف از دل بدر
هیچ طاعت نیست زین شایستهتر
دان که حیدر بر تو بخشد جام را
تو شوی فیّاض خاص و عام را
کاتب وحی از کلام الله نوشت
کاتب ما نیز مدح شه نوشت
حقّ تعالی خود بیامرزد ترا
گر کتابت سازی این مظهر چو ما
هرکه او این مظهرم خواند بدهر
پر کند از علم معنی شهر شهر
هر که شک آرد بمظهر لعنتی است
زآنکه این مظهر نشان جنّتی است
شک میاورد تا بهشتت جا شود
در دلت نور یقین پیدا شود
هرکه در مظهر شود اسراردان
او بداند جمله سرها را عیان
هرکه مظهر خواند او مظهر شود
همنشین ساقی کوثر شود
گر تو جان خواهی بیا مظهر بخوان
تا دهد جانت خدا در عین جان
مظهرم جان تازه گرداند چو روح
جوهر ذاتم دمیده چون صبوح
جوهرذاتم جهان را جان بود
زآنکه او از معنی قرآن بود
جوهر ذاتت بحقّ واصل کند
یاترا نوری ز حق در دل کند
مظهر من از عجایب نور یافت
همچو موسی خویش را در طور یافت
مظهر من را لسان الغیب دان
اوست اسرار دو عالم را زبان
مظهر من در شریعت آمده است
در طریقت او حقیقت آمده است
مظهر من در شریعت روشن است
سوی باغ خلد او یک روزن است
مظهر من شاعری بر خود نبست
دارد او در نظم با عرفان نشست
گر تو ای شاعر ببینی مظهرم
تو شوی آگه یقین از جوهرم
این زمان معلوم گردد شعر تو
خطو خالی تو نیابی اندرو
مظهر من نیست شرح نحو و صرف
هست معنی نیست آخر صوت و حرف
بعد تو عطّار درویشان حق
مظهر را درس گویند و سبق
گر نخواند خود خوارج مظهرت
کم نگردد قیمت این جوهرت
جوهرت در گوش صاحب راز شد
زآنکه او با اهل حق همراه شد
جوهر و مظهر بکنج یار نه
خو ورا سرپوش از اسرار نه
پی بمعنی برممان تودر مجاز
رو بمیدان معانی اسب تاز
رو نهان کن بر تو گشتم ملتجی
تا نیفتد این بدست خارجی
این کتب شرحی بود از انّما
وین کتب گوید بیان هل اتی
این کتب گوید حدیثی از رسول
وین کتب دارد دو نوری از رسول
این کتاب اسرار درویشان بود
وین کتب گفتار دلریشان بود
این کتابم چون محقق مقتداست
این کتابم جمله قول انبیاست
این کتابم بعد من گوید سخن
این کتابم گوید این کن آن مکن
این کتابم دان زبان اولیا
این کتابم دان مکان انبیا
این کتابم معنی مردان ماست
این کتابم نوری از ایمان ماست
این کتابم دفتر اسرار دل
این کتابم نقطهٔ پرگار دل
این کتابم ذات آدم آمده
همدم عیسی بن مریم آمده
این کتاب از قدرت حق دم زده
آتشی ازشوق در عالم زده
این کتابم در سما جبریل خواند
خود ملایک بر زبان بی قیل خواند
این کتابم احمد مختار گفت
در میان کوچه و بازار گفت
این کتابم احمد مختار خواند
بعد از آنش از دل عطّار خواند
این کتابم در ثنای مرتضی است
این کتابم مدح شاه اولیاست
این کتابم داد بر عطّار قوت
گفت از پیغام حیّ لایموت
این کتب باشد سواد خطّ او
این کتب باشد حباب شطّ او
این کتاب از عرش اعظم آمده
این کتاب از نطق آدم آمده
این کتاب از شیشهٔ قدرت چکید
عالم الغیب شهادت را بدید
این کتابم اهل معنی را بود
یا مگر عطّار ثانی را بود
این کتاب از صبح صادق دم زده
پنجهٔ بر روی نامحرم زده
این کتب با محرمان همراه شد
تا بخلوتخانهٔ آن شاه شد
این کتب دارد شرابی از طهور
میکند در جان اهل دل ظهور
این کتب اندر عبادت گفتهام
درّ اسرارش بشبها سفتهام
این کتاب اسرار دارد صد هزار
زین سخن عطّار دارد صد هزار
این کتاب از نام مظهر آمده
زانکه او از پیش حیدر آمده
این کتاب از حق ترا پیغام داد
این کتاب از حق بدستت جام داد
این کتب گمراه را رهبر شود
بر طریق خواجهٔ قنبر شود
این کتاب از پیش هادی میرسد
سازدت آگه که مهدی میرسد
این کتابم بحر بیپایان عیان
اندر آن سرّ دو عالم را بدان
این کتابم تاج جمله علمها است
این سخن جان خوارج را بلاست
این کتب غواص بحر هر کلام
این کتب خورده ز کوثر جام جام
این کتاب آئینه دل را جلاست
این سخن ورد محبان خداست
این کتب را ای عزیزم یاد گیر
بعد از آن ملک دو عالم شاد گیر
این کتاب ازگفتهٔ عطّار ماست
مثل این گفتار در عالم کجاست
این کتب در جان خارج خنجر است
بلکه بر مثل سنان اشتر است
این سخن ورد زبان قنبر است
این سخن شرحی ز روی بوذر است
این سخن زردیّ روی خارجی است
بلکه خود سنگ سبوی خارجی است
ای خوارج ترک بغض و کینه کن
خاطرت را صاف چون آئینه کن
تاخدا و خلق را راضی کنی
جان خود پر نور فیّاضی کنی
من که عطارم ز جورت سالها
داشتم در کنج خلوت حالها
بر زبان حرفی نگفتم زین کلام
داشتم در پاس این گفت اهتمام
بعد یک چندی بخود گفتم که تو
تا بکی باشی چو سنگی در سبو
آنچه تو در آفرینش دیدهٔ
وآنچه از ارباب بینش دیدهٔ
بازگو رمزی که ماند یادگار
تونمانی او بماند بر قرار
بر زبان آورده آمد این ترا
گو بگو عطّار از شیر خدا
چون سروش غیبیم آمد بگوش
زان نیارستم شدن زان پس خموش
گفت من باشد بحکم مظهری
کو بود از جوهر کل جوهری
جهر کل ذات پاک مصطفی است
مظهر کل خود علیّ مرتضی است
مظهر من وصف ذات مظهر است
آنکه شهر علم احمد را در است
جوهر کل بیگمان از حق بود
عالمان را خود بر این کی دق بود
علم ما علم کلام کردگار
غیر این علمم نباشد یادگار
علم من باشد احادیث کلام
بهر تو آوردهام من این پیام
من براه مصطفی دارم قدم
من بکوی مرتضی دایم روم
راه این است و روش از من شنو
تو زبهر مظهرم جان کن گرو
تاز مظهر زنده گردی جاودان
تازجوهر ذات گردی جان جان
هر کتابی کوبرون شد زین کلام
رو بسوزان جمله را تو والسلام
چون کلامت حق بود حق گویمت
بعد از آن در کوی وحدت جویمت
کوی وحدت کوی درویشان بود
مذهب حق گفتهٔ ایشان بود
هرکه پیوندی کند با اهل وصل
میکشد سر رشتهاش آخر باصل
کردهام با اصل خود پیوند من
نفس خود را کردهام در بند من
خواب غفلت برداز گوش تو هوش
در بیابان فنا میری چو موش
رو بدان ای دوست بود خویش را
چند بینی با بدی بد کیش را
هرکه از نفس و هوا بیزار شد
او زخواب غفلتش بیدار شد
ای برادر همره عقل آمدیم
در همه علم جهان نقل آمدیم
من شدم دریا ودارم موجها
خود چه سنجد قطرهای در پیش ما
ما ببحر لم یزل پی بردهایم
پیش از موت معیّن مردهایم
ای ز غفلت رفته اندر خواب مرگ
ظلم وبدعت را نکردی هیچ ترک
تو بدان خود را که تا دانا شوی
بر وجود خویشتن بینا شوی
حیف باشد گر ندانی خویش را
همچو حیوانان دوانی خویش را
تو ز نسل آدمی ای آدمی
از معانی نیست در ذاتت کمی
وز پدر وز جدّ خود رو تافته
جامهها از بهر شیطان بافته
خویشتن را با شیاطین کرده جمع
چون سخنهای شیاطین کرده سمع
مثل شیطان هر که باشد لعنتی است
هرکه چون انسان بود او رحمتی است
فهم انسان طبع درّاک آمده
جوهر ماهیّتش پاک آمده
مظهر من دان که عالی گوهر است
این ز جوهر خانهٔ آن جوهر است
جوهر معنی من از گنج اوست
گر نداند مدّعی این رنج اوست
جوهر معنی من از مرتضی است
زآنکه او اندر دو عالم رهنماست
مصطفی و مرتضی یک جوهرند
با موحدّ همچو نور اندر برند
مصطفی و مرتضی روحند و جان
دان تو این اسرار معنی در جهان
مصطفی و مرتضی دان سرّ غیب
خود محبّش را نباشد هیچ عیب
این زمان عطّار آن اسرار یافت
بلکه او یک لمعه از دیدار یافت
مثل عطّاری نیامد در جهان
واقف اسراری نیامد در جهان
گر شدی غافل ز معنیهای او
خود نبردی از معانی هیچ بو
اصل معنی حبّ حیدر دان چو من
غیر اینم نیست در دنیا وطن
اصل معنی راه او رفتن بود
واز طریق خارجی گشتن بود
اصل معنی آنکه جان من ازوست
در معانی دیدن جانان نکوست
هر که مهرش یافت او دین دار شد
در هدایت همره عطّار شد
تاج سلطانیّ من از دست اوست
ناوک معنی من از شست اوست
از معانیّ ویم من سرفراز
این معانی را بدانند اهل راز
اهل راز آنست کو دیندار شد
همنشین صاحب اسرار شد
اهل راز آن شد بدین جعفریست
او چو سلمان بر طریق حیدریست
اهل راز است آنکه کامل دل شود
نه چو حیوان پای او در گل شود
اهل راز آنست با دلدل سوار
عهد او باشد بمعنی استوار
اهل راز آن شد که با شاه نجف
در معانی دیده باشد لو کشف
اهل راز آنست کو آگاه شد
او بدین مصطفی همراه شد
اهل راز آنست کو با مرتضا
در سوی الله گفت لو کشف الغطا
اهل راز آنست کو از دید گفت
نی چو تقلیدی که از تقلید گفت
اهل راز آنست کو ره راست رفت
نی چو ظاهر بین که هر سو خواست رفت
اهل راز آنست کز کوثر چشید
شربت باقی ز ساقی درکشید
اهل راز آنست با حق راز گفت
بعد از آن آن راز با خود باز گفت
اهل راز آنست در شبهای تار
او بحال خویشتن گریید زار
اهل راز آنست کو از خود برست
بر سریر تخت سلطانی نشست
اهل راز آنست کز خلقان گریخت
لاجرم از پیش او شیطان گریخت
اهل راز آنست کو واصل بود
واقف او از عارف کامل بود
اهل راز آنست کآید او وحید
خاتم ملک ولایت را بدید
اهل راز آنست کو را عشق گفت
من ندارم رازها از تو نهفت
راز اهل راز آگاهی بود
گر نفهمی تو ز کوتاهی بود
اهل راز آن شد که او آزاد زیست
در مجرد خانه استاد زیست
اهل راز آنست خود را فرد ساخت
او به تسلیم رضا با درد ساخت
اهل راز آنست با حقّ آشناست
در معانی همنشین جان ماست
اهل راز آنست چون من کار کرد
خویش را با نور ایمان یار کرد
اهل راز آنست صبح و شام را
او بطاعت بگذراند کام را
اهل راز آنست کو شد مست دوست
گفت مستیام همه از خمّ اوست
اهل راز آنست بی می مست شد
او به پیش عارفان پابست شد
اهل راز آنست شبها تا بروز
مظهر عطّار خواند او بسوز
اهل راز آنست در خلوت نشست
وآن درمعنی بروی غیر بست
معنی اوّل بذات اوست ذکر
معنی آخر ز لطف اوست فکر
معنی اوّل نبوت را عطا
معنی آخر ولایت را صفا
معنی اوّل رسید اسرار غیب
معنی آخر برآورد او ز جیب
معنی اوّل شنوده مصطفی
معنی آخر ربوده مرتضی
معنی اول به پیش او عیان
معنی آخر شنوده بی بیان
معنی اوّل ازو سر برزده
معنی آخر بمنبر بر شده
معنی اوّل جهان را نور داد
معنی آخر بعقبی سور داد
معنی اوّل که باشد این بدان
معنی آخر تو از مظهر بخوان
معنی اوّل امیرالمؤمنین
معنی آخر امام المتقین
معنی اوّل شه دلدل سوار
معنی آخر گرفته ذوالفقار
معنی اوّل شفیع امّتان
معنی آخر شده عطّار دان
معنی اوّل بعالم نور تست
معنی آخر به آدم نور تست
معنی اوّل بیان انّما
معنی آخر عیان هل اتی
معنی اوّل تو ای در سروری
معنی آخر تو ای در رهبری
معنی اوّل کلام کردگار
معنی آخر توی اسرار یار
معنی اوّل عیانی در یقین
معنی آخر نهانی در زمین
معنی اوّل تو پیدا آمدی
معنی آخر تو شیدا آمدی
معنی اوّل تو ای در سرّلن
معنی آخر توئی در پیرهن
معنی اوّل بیان انبیا
معنی آخر نشان اولیا
معنی اوّل جهان را غلغله
معنی آخر زمان را ولوله
معنی اوّل تو جان آری به تن
معنی آخر برون آری بفن
معنی اوّل تو حکمی راندی
معنی آخر بخویشش خواندی
معنی اوّل تو آدم را رفیق
معنی آخر بروح الله طریق
معنی اوّل کمالت بیزوال
معنی آخر برون از قیل و قال
معنی اوّل ظهوری در ظهور
معنی آخر شکوری که غفور
معنی اوّل تو مقصود آمدی
معنی آخر تو محمود آمدی
معنی اوّل تو نطق هر زبان
معنی آخر تو گفتی هر بیان
معنی اوّل تو نور آسمان
معنی آخر رفیق انس و جان
معنی اوّل بعاشق گفتهٔ
معنی آخر بصادق گفتهٔ
معنی اوّل خدا دادت بعلم
معنی آخر عصا دادت بحلم
معنی اوّل ز فیضت راه یافت
معنی آخر ز جبیبت ماه تافت
معنی اوّل بنامت اوّلیست
معنی آخر بنامت آخریست
معنی اوّل تو تاج انبیا
معنی آخر رواج اولیا
معنی اوّل ترا قرآن کتاب
معنی آخر ترا ایمان خطاب
معنی اوّل ز تو اسرار یافت
معنی آخر ز تو انوار یافت
معنی اوّل به ایمان عطف تو
معنی آخر بانسان لطف تو
معنی اوّل قبای قدّ تو
معنی آخر ردای جدّ تو
معنی اوّل بصادق ختم کن
معنی آخر بعاشق ختم کن
معنی اوّل که صدق اولیاست
در جهان میدان علی موسی الرّضاست
ای ز تو اسرار مبهم آشکار
بر درت عیسی بن مریم پردهدار
علم اسرار لدّنی پیش تست
سالک اسرار حقّ درویش تست
خود تو بودی در دل منصور نور
زآن ازو آمد اناالحقّ در ظهور
غیر تو خود نیست در عالم کسی
این شده بر من معیّن خود بسی
هم تو روحی در بدن هم نور دین
هم تو باشی با نبوّت همنشین
هر زمانی جبّهٔ داری بتن
گه قبا سازی ورا گه پیرهن
گه نمائی خویش را در آینه
جلوه گر گردی تو درهر آینه
گه بپوشی خود لباس عاشقان
گه شوی اندر میان جان نهان
گه بمظهر وصف خودسازی عیان
گه بجوهر کشف خود سازی بیان
گه باشتر نامه داری حالها
در لسان الغیب داری قالها
گه باشتر نامه گوئی راز خود
گه به اشتر نامه داری ناز خود
گه به اشتر نامه گوئی سرّ هو
گه به اشترنامه داری گفتگو
گه به اشتر نامه عاشق بوده
گه به اشتر نامه صادق بودهٔ
گه میان اشتران گشتی نهان
از تو دلها چون جرس اندر فغان
گه درآئی در میان راز
گه کنی در ملک معنی ترکتاز
گه عرب گردی و گوئی زنجبیل
گه همی خوانی تسمّی سلسبیل
گه بپوشی عقل رادستار عشق
گه ببندی شیخ را زنّار عشق
گه میان جمع باشی جام می
گه بهار آیی و گه باشی بدی
گه تو ترکی در حبش گه فارسی
گه بملک روم مثل حارسی
گه قدم داری بمصر و گه بشام
ماوراءالنهر داری خود مقام
گه خراسانی شده در ملک طوس
تاترا عطّار باشد پای بوس
گه خطائی خوانمت اندر ختن
گه امیری با اسیری در سخن
گه به تخت و دشت داری تکیه گاه
گه درون کاشغر داری سپاه
گه خجند واندجان را کرده سیر
گه گشاده در بخارا باب خیر
گه بخوارزمی و گه در مرو و تون
گه کنی شاپور ما را سرنگون
گه عراق و فارس را برهم زنی
گه به آذربایجان این دم زنی
گه به گیلان در روی چون ششدری
گه درون شیروان بر منبری
گه تو پوشی اردبیلی را لباس
گه حلب را کردهٔ تخت اساس
گه بقسطنطین درآیی خود بقهر
گه فرنگی را دهی ناقوس دهر
گه درآیی خود بهندستان زمین
تا ببینی آنچه دیدی پیش ازین
گه میان انبیا در خرقهٔ
گه میان اولیا در خرقهٔ
در جهان در هر زمان غوغای تست
خود بهر قرنی بجان سودای تست
بر سریر ملک و دولت کام تو
در دل آدم همه آرام تو
گه بمکّه خان سلطانی نهی
گه نجف را گنج پنهانی نهی
سالها در ملک سرمد بودهٔ
در مدینه با محمّد بودهٔ
با تمام انبیا همراه تو
خود تمام اولیا را شاه تو
ای تو کرده جان مشتاقان کباب
ای تو کرده ملک جسمانی خراب
هرچه خواهی آن کنی سلطان توئی
بر جراحتهای ما درمان توئی
آنچه حکم تست من آن میکنم
جان فدای جان و جانان میکنم
داغ ماند خود بجانم سود تست
بهر سودش خود وجودم عود تست
من شدم تسلیم بهر سوختن
وآن قبای آتشین را دوختن
سوزشی کز تست مرهم خوانمش
درد کان از تست راحت دانمش
آتشی کز تست من پروانه وار
اندر آن آتش درآیم بیقرار
آنکه سوزی نیستش خاکستر است
وآنکه سوزد همچو اخگر انور است
شعلهٔ آتش زدی درجان ما
آتشینم ساختی خوش مرحبا
در زدی آتش که تا سوزی مرا
خود چه باشد ذرّهای پیش ضیا
من نیم خود هیچ و جمله خود توئی
من زخود برداشتم اسم دوئی
من وجود خویش را انداختم
جان خود را پیش جانان باختم
گر تو خواهی تاشوی آزاد و فرد
آر تسلیم و رضا وسوز و درد
درد و سوزش حال درویشان بود
ناله و غم در دل ایشان بود
سوخت او عطّاررا از شوق خویش
درد او مرهم کنم بر جان ریش
هر دلی کز درد تو بی ذوق شد
همچو شیطان گردنش در طوق شد
هرچه از پیش تو باشد خوش بود
بس لطیف و نازک ودلکش بود
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل احوال آنهائی که بهر چه توجه پذیرند، رنگ آن گیرند و برای صورت میرند
بود دربغداد شیخی نیک رای
خلعت عرفان گرفته از خدای
بود زاهد درورع پیچیده بود
نقطهٔ دیدار معنی دیده بود
در علوم فقه و اندر علم حال
بود سرور بر همه اهل کمال
گرچه دایم داشت درخلوت نشست
ناگه او را میل سیری داد دست
اوبگرد شهر اندر سیر بود
بر در یک خانهٔ بنشست زود
خواست شیخ از مردم آن خانه آب
پیشش آمد دختری چون آفتاب
همچو حوران بهشتی تازه روی
جام آبی داشت در کف مشکبوی
آب را بستاند و بروی چشم دوخت
آب آتش گشت و او را زود سوخت
رفت از دست و به عشقش عقل داد
ای مسلمانان ز روی خوب داد
گشت پیدا ناگه آنجا باب او
شیخ را چون دید گفتش کی نکو
لطف کن در کلبهٔ روشن درآ
تا بگیرد کلبهٔ مسکین ضیا
شیخ با خواجه درون خانه شد
رفتنش مقصود آن جانانه شد
شیخ از فرزند چون پرسید ازو
خواجه گفت ای نیکخوی نیک جو
دختری دارم که آورد آب را
او وداعی کرده شبها خواب را
ذوق ارباب صفا دارد بسی
در عبادت نیست مثل او کسی
گفت شیخ ای خواجهٔ نیکو سرشت
گر تو داری ذوق رضوان بهشت
دخترت را در نکاح من کنی
خانهٔ خود را بدین روشن کنی
گفت شیخا او ترا خود بنده است
اوبنور معنی تو زنده است
پس نکاحش کرد و تسلیمش نمود
زانکه آن دختر دل ازوی برده بود
بود آن خواجه بسی منعم بدهر
مال و نام او گرفته شهر شهر
خانهها از بهر شیخ آباد کرد
شیخ را از جاه و دنیا شاد کرد
گفت من دارم توّقع از کرم
زود اندازی ز دوشت خرقه هم
پس بپوشی خلعتی خوش با صفا
دوراندازی ز بر این ژنده را
چون شنید این شیخ گفتش مرحبا
رفت درحمّام و پوشید او قبا
چونکه شب آمد درون خانه شد
بر سر مشغولی شیخانه شد
گفت سویم آورید آن خرقه را
زآنکه بی آن نیست ذکر از من روا
ناگه آوازی شنید او از آلاه
کی بیک دیدن برون رفته ز راه
چون نظر کردی بسوی غیر ما
خرقهٔ ظاهر کشیدم بر ملا
گر بیندازی نظر دیگر نهفت
خلعت باطن ز تو خواهم گرفت
چون نظر افتاد سوی دیگرت
خرقهات بیرون فکندم از برت
گر کنی تو یک نظر دیگر به غیر
میفرستم زودت از مسجد به دیر
از مقام آشنائی رانمت
پس بدار بینوائی خوانمت
گر نظر اندازی یکبار دگر
من روان اندازمت اندر سقر
هرکه او در غیر حق دارد نظر
او به باغ خلد کی یابد مقر
پس طلاقش داد و آمد در خروش
گشت او بار دگر پشمینه پوش
گر همی خواهی که ایمان باشدت
بهرهای از نور عرفان باشدت
تو نظر بر پشت پای خویش دار
پس بذکر و فکر او دل برگمار
تو بعزَّت نه قدم در کوی دوست
تاکه ره یابی تو در پهلوی دوست
تو نظر در روی درویشان فکن
تا که مقبول نظر گردی چو من
تو نظر داری خود از درّ یتیم
لیک اندازی نظر را تو ز بیم
بیم را بگذار و دل برکن زشرّ
تا شوی در ملک جان صاحب نظر
عاشقان را خوف نبود در جهان
چشم باطن برگشا این را بدان
پاکبازان را نباشد بیم جان
مست جانان را نباشد بیم جان
من نظر بازم بسوی یار خویش
زآنکه این بینش ازو دیدم زپیش
هرنظر را بینش دیگر بود
هر دلی را دانش دیگر بود
هرکسی را در نظر نوری دهند
گر بهشتی شد باو حوری دهند
هرکه حق جوید بیابد دوست را
غیر این معنی نباشد پیش ما
رو تو بین حق را بچشم سرعیان
تا شود روشن بتو سرّ نهان
رو تو حق بین باش و با حق گوی راز
همچو شمعی باش پیشش درگداز
دیدهٔ خود را تو در معنی گشا
تا شوی در معنی ما آشنا
رو نظر را بر رخ دانا فکن
و از زبان او شنو نطق سخن
رو نظر را در حقیقت تو بباز
تا شود باب ولایت بر تو باز
رو نظر بند از تمام خلق عام
تا نیفتی همچو نادانان بدام
دام نادانان تصرّف در جهان
این به پیش جمله دانایان عیان
رو گذر کن تو ازین دام بلا
تا شوی پاک و لطیف و با صفا
هرکه ازدام بلا پرهیز کرد
او قلم را بهر مظهر تیز کرد
او نوشت این مظهرم را بهر خود
تا بگیرد در ولایت شهر خود
شهر ما را نام باشد علم دوست
علم یار ما چو روی او نکوست
جوهر انسان رخ نیکو بود
هرکه نیکو روست انسان او بود
روی نیکو باطن روشن بود
خود بهشت دانشش گلشن بود
اصل معنی دوری خلقان بود
هرکه جست از مردمان انسان بود
دوری خلقان ترا واصل کند
نور عرفان در دلت حاصل کند
دور از خلقان ببینی دوست را
همچو حبّه دور گردان پوست را
تو به دانایان قرین شو همچو من
زآنکه بر دانا شود روشن سخن
پیش دانا علم باشد صد هزار
پیش نادان جهل باشد بیشمار
پیش دانا علم معنی خواندهام
بر دو عالم اسب دولت راندهام
من ز دانایان معنی بهرهمند
من به فتراک معانی در کمند
من ز دانا نور معنی دیدهام
گل ز بستان معانی چیدهام
پیش دانایم کتاب دید او
پیش دانایم همه توحید او
پیش دانا علم پنهان خواندهام
علم صورت پیش نادان ماندهام
پیش دانا نیک باشد قهر او
پیش دانا شهد باشد زهر او
پیش دانا در نظر باشد هم او
پیش نادان مختصر باشد هم او
پیش دانا خود نظر بر او کنم
پیش نادان خود حذر از او کنم
پیش دانا معنی قرآن عیان
پیش نادان معنی قرآن نهان
پیش دانا صورت دلدار ماست
پیش نادان خود همه انکار ماست
پیش دانا عزّت و شاهی بود
پیش نادان جمله گمراهی بود
پیش دانا علم فقر است و فنا
پیش نادان جمله مکر است و دغا
پیش دانا گر روی انسان شوی
پیش نادان مردهٔ بیجان شوی
پیش دانا عشق رهبر آمده
پیش نادان عقل پی برآمده
پیش دانا صورت دنیا هبا
پیش نادان حیفهٔ دنیا عطا
پیش دانا قوت روح از ذکر حی
پیش نادان نام آن کاووس کی
پیش دانا خود شراب از عشق نوش
پیش نادان روی خود در فسق پوش
پیش دانا جمله مشکل حل شود
پیش نادان کار تو مهمل شود
پیش دانا سر بنه تا سر شوی
پیش نادان چند بر منبر شوی
پیش دانا علم بهتر آمده
پیش نادان جهل سرور آمده
پیش دانا صورت زیبا نکوست
پیش نادان جیفهٔ دنیا نکوست
پیش دانا جمله مشکل حل شود
پیش نادان کار تو مهمل شود
پیش دانا علم سبحانی بود
پیش نادان ظلم سلطانی بود
پیش دانا عدل و انصاف کرم
پیش نادان بخل باشد محترم
پیش دانا دین حق باشد تمام
پیش نادان خود نباشد جز ظلام
پیش دانا خوان تو مظهر را بدهر
پیش نادان رو تو بردارش بقهر
پیش دانا جوهر ذات آمده
پیش نادان شعر و ابیات آمده
هرکه مظهر را بخواند در بلا
آن بلا گردد به پیش او هبا
هرکه دارد مظهرم همراه خود
اوشود منعم زجود شاه خود
هرکه خواهد پیر و شیخ راهبر
جوهر و مظهر بجوید در بدر
چون بیابد باب جنّت یافته
معنی قرآن بعصمت یافته
معنی قرآن احادیث نبی
جملگی ثبت است دروی بس جلی
پیش دانا مرتضی باشد امام
پیش نادانان چگویم والسّلام
پیش دانا او امام راستی
پیش نادان دون نوخواستی
پیش دانا مرتضا ایمان بود
پیش نادان غیر او آنسان بود
پیش دانا صورت و معنی ازوست
پیش نادان حیرت این گفتگوست
پیش دانا خرقه مستی بود
پیش نادان دیدن هستی بود
راهبر در راه احمد مرتضی است
غیر او رهبر نمیدانم کجاست
گر توداری غیر این ره بیرهی
همچو حیوان اوفتاده در چهی
جمله یاران دیدهاند این راه را
خواندهاند ایشان کلام الله را
تا کلام الله را دانستهایم
معنی آن را بجان پیوستهایم
گر تو غیر از وی بگیری رهبری
در جهان باشی تو کمتر از خری
گر همی خواهی که معنی دان شوی
در معانی جامع قرآن شوی
رو براه حیدر کرّار تو
تا شوی از عمر برخوردار تو
رو براه مرتضی کو رهنماست
در معانی مظهر نور خداست
او بحکم حق ترا باشد ولی
گر ندانستی تو بیشک جاهلی
او تمام اولیا را سر بود
او بشهر علم احمد در بود
خود از او اسرار گشته آشکار
خود از او عطّار گشته راز دار
خود ازو عطّار این اسرار یافت
خود ازو عطّار این گفتار یافت
خود ازو عطّار گشته سربلند
خود ازو عطّار صید این کمند
خود ورا عطّار مدّاح آمده
او درین کشتی چو ملّاح آمده
ای ترا عطّار سلطان خوانده
در معانی تاج ایمان خوانده
ای ترا عطّار مظهر خوانده
در معانی سرّجوهر خوانده
ای تو را عطّار دیده در یقین
ای ترا عطّار خوانده علم دین
ای ترا عطّار جان بازآمده
در حقیقت صاحب راز آمده
ای ترا عطّار منصور دوم
گشته در جویائی ذات تو گم
ای ترا عطّار جویا آمده
از عدم بهر تو پیدا آمده
تا بگوید آنچه او نشنیده است
تا بگوید آنچه در دین دیده است
تا بگوید آنچه از حق آمده است
در معانی عین مطلق آمده است
تا نماید راه حق را از عیان
تا دهد او سوی معنی ها نشان
خود ترا عطّار در توحید دید
از تو او اسرار معنیها شنید
تا نماید راه احمد را بخلق
او برد زنّار ما را زیر دلق
او درآرد روح و معنی را بجان
او دمد صور حیات جاودان
آنچه او گفته است تو کی گفتهٔ
ره که او رفته است تو کی رفتهٔ
سالک واصل که باشد یار او
هر دو عالم نقطهٔ پرگار او
یار معنیّش محمد آمده
غیر شرع او همه رد آمده
خود زآدم تا بایندم مثل او
من ندیدم سالکی در گفتگو
گفت این مظهر که تا واقف شوی
بر طریق راستان منصف شوی
هرکه او منصف بود شرع آن اوست
علم معنی نامهٔ دیوان اوست
در طریقت خواندهام آن نامه را
در حقیقت راندهام آن خامه را
خود حقیقت سرّ درویشان بود
خود طریقت شیوهٔ ایشان بود
رو بکن بر شاه درویشان سلام
تا بگیرد علم معنیات نظام
ظاهر و باطن به شاهت راست کن
نورایمان را ز حق درخواست کن
نور ایمان روی اودیدن بود
صدق ایمان کوی او رفتن بود
چون نداری صدق ایمان نیستت
خود طریق شاه مردان نیستت
از جهان آزاد و فردند ای پسر
دستشان باشد بمعنی در کمر
چون نیابی پیش مقبولان قبول
چند گردی گرد هر دربوالفضول
گرد درها خود همی گردی چو سگ
تا بگیری لقمهٔ نانی به تک
خود زبهر دانشت این سیر نیست
اصل معنیّت یقین برخیر نیست
علم بهر منصب و مالت بود
نه ز بهر عقبی و حالت بود
علم بهر آنکه بالا بگذری
یا ز اوقاتی ته نانی خوری
بهر این مردود گشتی ای فقیه
اسم تو در ملک عقبی شد سفیه
ای ز بهر لقمهای بیجان شده
در تمام عمر سرگردان شده
ای ز بهر لقمهای سر باخته
بهر دنیا دین خود در باخته
ناتوانی کو بدنیا دل نهاد
دنیی وعقبیّ خود بر باد داد
خویش را از بهر منصب خوار کرد
باطن خود را چو سگ مردار کرد
کوش در ابیات من گر واقفی
عاقبت را کن نظر گر عارفی
شرم از حق دار ای رسوای دین
تا بکی باشی چو گربه در کمین
شرم دار از فشّ و دستار بزرگ
در جهان تا کی دوی مانند گرگ
گشتهای مانند گرگان پنجه زن
تا خوری مرداری ای پرورده تن
چند بهر خانهٔ تن در جهان
زار گردی گه به این و گه به آن
سودی کی باشد ترا زین ای پسر
عاقبت ازخانه گیری راه در
خود از آن در سوی گورستان روی
بیشکی درگور بی ایمان روی
هرکه او در گور بی ایمان رود
بی شکی او در وادی شیطان رود
جای شیطان در سقر باشد بدان
در سقر او را مقرّ باشد بدان
هر که این قول صوابم بشنود
یا باین اسرار نیکو بگرود
او ز شیطان و جهنّم فارغ است
زندهٔ باشد که از غم فارغ است
او وجود خویش را احیاء دهد
خویش را بر تخت جنّت جا دهد
او بشرع مصطفی کامل شود
او بنور اولیا قابل شود
او بفرقان معانی سر شود
او ز اکسیر ولی چون زر شود
او درآید در طریق انبیا
راه بین گردد بنور اولیا
در طریق اولیا او رهرو است
راه تقلیدی به پیشش یک جواست
راه تقلیدی به پیش شیخ مان
تو براه عارفان رو در امان
شیخ ظاهربین چو خودبین گشته است
از قدم تا فرق سرگین گشته است
شیخ ظاهربین که چَهها ساخته
جمله خلقان رادر آن انداخته
شیخ صورت بین که او اندر جهان
ساخته ویران هزاران خانمان
خویش را در زهد داند کاملی
تا بدام او در افتد جاهلی
حیله و مکر و دغا در شأن اوست
جیفهٔ دنیا همه ایمان اوست
رو اگر مردی تو ترک این بکن
غیر اینم نیست در معنی سخن
خلعت عرفان گرفته از خدای
بود زاهد درورع پیچیده بود
نقطهٔ دیدار معنی دیده بود
در علوم فقه و اندر علم حال
بود سرور بر همه اهل کمال
گرچه دایم داشت درخلوت نشست
ناگه او را میل سیری داد دست
اوبگرد شهر اندر سیر بود
بر در یک خانهٔ بنشست زود
خواست شیخ از مردم آن خانه آب
پیشش آمد دختری چون آفتاب
همچو حوران بهشتی تازه روی
جام آبی داشت در کف مشکبوی
آب را بستاند و بروی چشم دوخت
آب آتش گشت و او را زود سوخت
رفت از دست و به عشقش عقل داد
ای مسلمانان ز روی خوب داد
گشت پیدا ناگه آنجا باب او
شیخ را چون دید گفتش کی نکو
لطف کن در کلبهٔ روشن درآ
تا بگیرد کلبهٔ مسکین ضیا
شیخ با خواجه درون خانه شد
رفتنش مقصود آن جانانه شد
شیخ از فرزند چون پرسید ازو
خواجه گفت ای نیکخوی نیک جو
دختری دارم که آورد آب را
او وداعی کرده شبها خواب را
ذوق ارباب صفا دارد بسی
در عبادت نیست مثل او کسی
گفت شیخ ای خواجهٔ نیکو سرشت
گر تو داری ذوق رضوان بهشت
دخترت را در نکاح من کنی
خانهٔ خود را بدین روشن کنی
گفت شیخا او ترا خود بنده است
اوبنور معنی تو زنده است
پس نکاحش کرد و تسلیمش نمود
زانکه آن دختر دل ازوی برده بود
بود آن خواجه بسی منعم بدهر
مال و نام او گرفته شهر شهر
خانهها از بهر شیخ آباد کرد
شیخ را از جاه و دنیا شاد کرد
گفت من دارم توّقع از کرم
زود اندازی ز دوشت خرقه هم
پس بپوشی خلعتی خوش با صفا
دوراندازی ز بر این ژنده را
چون شنید این شیخ گفتش مرحبا
رفت درحمّام و پوشید او قبا
چونکه شب آمد درون خانه شد
بر سر مشغولی شیخانه شد
گفت سویم آورید آن خرقه را
زآنکه بی آن نیست ذکر از من روا
ناگه آوازی شنید او از آلاه
کی بیک دیدن برون رفته ز راه
چون نظر کردی بسوی غیر ما
خرقهٔ ظاهر کشیدم بر ملا
گر بیندازی نظر دیگر نهفت
خلعت باطن ز تو خواهم گرفت
چون نظر افتاد سوی دیگرت
خرقهات بیرون فکندم از برت
گر کنی تو یک نظر دیگر به غیر
میفرستم زودت از مسجد به دیر
از مقام آشنائی رانمت
پس بدار بینوائی خوانمت
گر نظر اندازی یکبار دگر
من روان اندازمت اندر سقر
هرکه او در غیر حق دارد نظر
او به باغ خلد کی یابد مقر
پس طلاقش داد و آمد در خروش
گشت او بار دگر پشمینه پوش
گر همی خواهی که ایمان باشدت
بهرهای از نور عرفان باشدت
تو نظر بر پشت پای خویش دار
پس بذکر و فکر او دل برگمار
تو بعزَّت نه قدم در کوی دوست
تاکه ره یابی تو در پهلوی دوست
تو نظر در روی درویشان فکن
تا که مقبول نظر گردی چو من
تو نظر داری خود از درّ یتیم
لیک اندازی نظر را تو ز بیم
بیم را بگذار و دل برکن زشرّ
تا شوی در ملک جان صاحب نظر
عاشقان را خوف نبود در جهان
چشم باطن برگشا این را بدان
پاکبازان را نباشد بیم جان
مست جانان را نباشد بیم جان
من نظر بازم بسوی یار خویش
زآنکه این بینش ازو دیدم زپیش
هرنظر را بینش دیگر بود
هر دلی را دانش دیگر بود
هرکسی را در نظر نوری دهند
گر بهشتی شد باو حوری دهند
هرکه حق جوید بیابد دوست را
غیر این معنی نباشد پیش ما
رو تو بین حق را بچشم سرعیان
تا شود روشن بتو سرّ نهان
رو تو حق بین باش و با حق گوی راز
همچو شمعی باش پیشش درگداز
دیدهٔ خود را تو در معنی گشا
تا شوی در معنی ما آشنا
رو نظر را بر رخ دانا فکن
و از زبان او شنو نطق سخن
رو نظر را در حقیقت تو بباز
تا شود باب ولایت بر تو باز
رو نظر بند از تمام خلق عام
تا نیفتی همچو نادانان بدام
دام نادانان تصرّف در جهان
این به پیش جمله دانایان عیان
رو گذر کن تو ازین دام بلا
تا شوی پاک و لطیف و با صفا
هرکه ازدام بلا پرهیز کرد
او قلم را بهر مظهر تیز کرد
او نوشت این مظهرم را بهر خود
تا بگیرد در ولایت شهر خود
شهر ما را نام باشد علم دوست
علم یار ما چو روی او نکوست
جوهر انسان رخ نیکو بود
هرکه نیکو روست انسان او بود
روی نیکو باطن روشن بود
خود بهشت دانشش گلشن بود
اصل معنی دوری خلقان بود
هرکه جست از مردمان انسان بود
دوری خلقان ترا واصل کند
نور عرفان در دلت حاصل کند
دور از خلقان ببینی دوست را
همچو حبّه دور گردان پوست را
تو به دانایان قرین شو همچو من
زآنکه بر دانا شود روشن سخن
پیش دانا علم باشد صد هزار
پیش نادان جهل باشد بیشمار
پیش دانا علم معنی خواندهام
بر دو عالم اسب دولت راندهام
من ز دانایان معنی بهرهمند
من به فتراک معانی در کمند
من ز دانا نور معنی دیدهام
گل ز بستان معانی چیدهام
پیش دانایم کتاب دید او
پیش دانایم همه توحید او
پیش دانا علم پنهان خواندهام
علم صورت پیش نادان ماندهام
پیش دانا نیک باشد قهر او
پیش دانا شهد باشد زهر او
پیش دانا در نظر باشد هم او
پیش نادان مختصر باشد هم او
پیش دانا خود نظر بر او کنم
پیش نادان خود حذر از او کنم
پیش دانا معنی قرآن عیان
پیش نادان معنی قرآن نهان
پیش دانا صورت دلدار ماست
پیش نادان خود همه انکار ماست
پیش دانا عزّت و شاهی بود
پیش نادان جمله گمراهی بود
پیش دانا علم فقر است و فنا
پیش نادان جمله مکر است و دغا
پیش دانا گر روی انسان شوی
پیش نادان مردهٔ بیجان شوی
پیش دانا عشق رهبر آمده
پیش نادان عقل پی برآمده
پیش دانا صورت دنیا هبا
پیش نادان حیفهٔ دنیا عطا
پیش دانا قوت روح از ذکر حی
پیش نادان نام آن کاووس کی
پیش دانا خود شراب از عشق نوش
پیش نادان روی خود در فسق پوش
پیش دانا جمله مشکل حل شود
پیش نادان کار تو مهمل شود
پیش دانا سر بنه تا سر شوی
پیش نادان چند بر منبر شوی
پیش دانا علم بهتر آمده
پیش نادان جهل سرور آمده
پیش دانا صورت زیبا نکوست
پیش نادان جیفهٔ دنیا نکوست
پیش دانا جمله مشکل حل شود
پیش نادان کار تو مهمل شود
پیش دانا علم سبحانی بود
پیش نادان ظلم سلطانی بود
پیش دانا عدل و انصاف کرم
پیش نادان بخل باشد محترم
پیش دانا دین حق باشد تمام
پیش نادان خود نباشد جز ظلام
پیش دانا خوان تو مظهر را بدهر
پیش نادان رو تو بردارش بقهر
پیش دانا جوهر ذات آمده
پیش نادان شعر و ابیات آمده
هرکه مظهر را بخواند در بلا
آن بلا گردد به پیش او هبا
هرکه دارد مظهرم همراه خود
اوشود منعم زجود شاه خود
هرکه خواهد پیر و شیخ راهبر
جوهر و مظهر بجوید در بدر
چون بیابد باب جنّت یافته
معنی قرآن بعصمت یافته
معنی قرآن احادیث نبی
جملگی ثبت است دروی بس جلی
پیش دانا مرتضی باشد امام
پیش نادانان چگویم والسّلام
پیش دانا او امام راستی
پیش نادان دون نوخواستی
پیش دانا مرتضا ایمان بود
پیش نادان غیر او آنسان بود
پیش دانا صورت و معنی ازوست
پیش نادان حیرت این گفتگوست
پیش دانا خرقه مستی بود
پیش نادان دیدن هستی بود
راهبر در راه احمد مرتضی است
غیر او رهبر نمیدانم کجاست
گر توداری غیر این ره بیرهی
همچو حیوان اوفتاده در چهی
جمله یاران دیدهاند این راه را
خواندهاند ایشان کلام الله را
تا کلام الله را دانستهایم
معنی آن را بجان پیوستهایم
گر تو غیر از وی بگیری رهبری
در جهان باشی تو کمتر از خری
گر همی خواهی که معنی دان شوی
در معانی جامع قرآن شوی
رو براه حیدر کرّار تو
تا شوی از عمر برخوردار تو
رو براه مرتضی کو رهنماست
در معانی مظهر نور خداست
او بحکم حق ترا باشد ولی
گر ندانستی تو بیشک جاهلی
او تمام اولیا را سر بود
او بشهر علم احمد در بود
خود از او اسرار گشته آشکار
خود از او عطّار گشته راز دار
خود ازو عطّار این اسرار یافت
خود ازو عطّار این گفتار یافت
خود ازو عطّار گشته سربلند
خود ازو عطّار صید این کمند
خود ورا عطّار مدّاح آمده
او درین کشتی چو ملّاح آمده
ای ترا عطّار سلطان خوانده
در معانی تاج ایمان خوانده
ای ترا عطّار مظهر خوانده
در معانی سرّجوهر خوانده
ای تو را عطّار دیده در یقین
ای ترا عطّار خوانده علم دین
ای ترا عطّار جان بازآمده
در حقیقت صاحب راز آمده
ای ترا عطّار منصور دوم
گشته در جویائی ذات تو گم
ای ترا عطّار جویا آمده
از عدم بهر تو پیدا آمده
تا بگوید آنچه او نشنیده است
تا بگوید آنچه در دین دیده است
تا بگوید آنچه از حق آمده است
در معانی عین مطلق آمده است
تا نماید راه حق را از عیان
تا دهد او سوی معنی ها نشان
خود ترا عطّار در توحید دید
از تو او اسرار معنیها شنید
تا نماید راه احمد را بخلق
او برد زنّار ما را زیر دلق
او درآرد روح و معنی را بجان
او دمد صور حیات جاودان
آنچه او گفته است تو کی گفتهٔ
ره که او رفته است تو کی رفتهٔ
سالک واصل که باشد یار او
هر دو عالم نقطهٔ پرگار او
یار معنیّش محمد آمده
غیر شرع او همه رد آمده
خود زآدم تا بایندم مثل او
من ندیدم سالکی در گفتگو
گفت این مظهر که تا واقف شوی
بر طریق راستان منصف شوی
هرکه او منصف بود شرع آن اوست
علم معنی نامهٔ دیوان اوست
در طریقت خواندهام آن نامه را
در حقیقت راندهام آن خامه را
خود حقیقت سرّ درویشان بود
خود طریقت شیوهٔ ایشان بود
رو بکن بر شاه درویشان سلام
تا بگیرد علم معنیات نظام
ظاهر و باطن به شاهت راست کن
نورایمان را ز حق درخواست کن
نور ایمان روی اودیدن بود
صدق ایمان کوی او رفتن بود
چون نداری صدق ایمان نیستت
خود طریق شاه مردان نیستت
از جهان آزاد و فردند ای پسر
دستشان باشد بمعنی در کمر
چون نیابی پیش مقبولان قبول
چند گردی گرد هر دربوالفضول
گرد درها خود همی گردی چو سگ
تا بگیری لقمهٔ نانی به تک
خود زبهر دانشت این سیر نیست
اصل معنیّت یقین برخیر نیست
علم بهر منصب و مالت بود
نه ز بهر عقبی و حالت بود
علم بهر آنکه بالا بگذری
یا ز اوقاتی ته نانی خوری
بهر این مردود گشتی ای فقیه
اسم تو در ملک عقبی شد سفیه
ای ز بهر لقمهای بیجان شده
در تمام عمر سرگردان شده
ای ز بهر لقمهای سر باخته
بهر دنیا دین خود در باخته
ناتوانی کو بدنیا دل نهاد
دنیی وعقبیّ خود بر باد داد
خویش را از بهر منصب خوار کرد
باطن خود را چو سگ مردار کرد
کوش در ابیات من گر واقفی
عاقبت را کن نظر گر عارفی
شرم از حق دار ای رسوای دین
تا بکی باشی چو گربه در کمین
شرم دار از فشّ و دستار بزرگ
در جهان تا کی دوی مانند گرگ
گشتهای مانند گرگان پنجه زن
تا خوری مرداری ای پرورده تن
چند بهر خانهٔ تن در جهان
زار گردی گه به این و گه به آن
سودی کی باشد ترا زین ای پسر
عاقبت ازخانه گیری راه در
خود از آن در سوی گورستان روی
بیشکی درگور بی ایمان روی
هرکه او در گور بی ایمان رود
بی شکی او در وادی شیطان رود
جای شیطان در سقر باشد بدان
در سقر او را مقرّ باشد بدان
هر که این قول صوابم بشنود
یا باین اسرار نیکو بگرود
او ز شیطان و جهنّم فارغ است
زندهٔ باشد که از غم فارغ است
او وجود خویش را احیاء دهد
خویش را بر تخت جنّت جا دهد
او بشرع مصطفی کامل شود
او بنور اولیا قابل شود
او بفرقان معانی سر شود
او ز اکسیر ولی چون زر شود
او درآید در طریق انبیا
راه بین گردد بنور اولیا
در طریق اولیا او رهرو است
راه تقلیدی به پیشش یک جواست
راه تقلیدی به پیش شیخ مان
تو براه عارفان رو در امان
شیخ ظاهربین چو خودبین گشته است
از قدم تا فرق سرگین گشته است
شیخ ظاهربین که چَهها ساخته
جمله خلقان رادر آن انداخته
شیخ صورت بین که او اندر جهان
ساخته ویران هزاران خانمان
خویش را در زهد داند کاملی
تا بدام او در افتد جاهلی
حیله و مکر و دغا در شأن اوست
جیفهٔ دنیا همه ایمان اوست
رو اگر مردی تو ترک این بکن
غیر اینم نیست در معنی سخن
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در حکایت بیداری بیداردلان که تنبیه است بآگاهی ارباب عرفان و رهائی یافتن از خواب غفلت بیحاصلان
مالک دینار مرد کار بود
از ریاضت روز و شب بیمار بود
گفت او را دختر وی ای پدر
خود ز بیخوابی بود دردت مگر
گفت مالک کی برحمت همنشین
من زخواب خود همی باشم حزین
زآنکه خواب غفلت از شیطان بود
خود به بیداری همه رحمن بود
دیگر آنکه چون بیاید دولتی
خفته باشم من بخواب غفلتی
چونکه در غفلت بیابد خفته را
بگذرد آن خفتهٔ بنهفته را
پیش شب بیدار، گیرد او قرار
من بمانم دور از او محروم و زار
دولت حق پیش آن کامل بود
کو ز بیخوابیش درد دل بود
هرکه درخوابست او خربنده است
وآنکه بیدار است او دل زنده است
هرکه در خوابست او را دید نیست
ذرّهٔ در جان او توحید نیست
هرکه در خوابست در غفلت بود
هرکه بیدار است در دولت بود
هرکه در خوابست او دارد ممات
هرکه بیدار است او دارد حیات
هرکه در خوابست او رحمت ندید
هرکه بیدار است او زحمت ندید
هرکه درخوابست از حق دور شد
هرکه بیدار است او پرنور شد
هرکه در خوابست در غفلت بود
هرکه بیدار است در عصمت بود
هرکه در خوابست از وی دور شو
هرکه بیدار است با او نور شو
هرکه در خوابست او را برگ نیست
هرکه بیدار است اور ا مرگ نیست
هرکه در خوابست او را دیو زاد
هرکه بیدار است او را نیک باد
هرکه درخوابست او کی دیدروز
هرکه بیدار است او کم دید سوز
خواب چبود غفلت و پندار اوست
هست بیداری همه بیدار دوست
تو به بیداری سخن را ختم کن
خواب کم کن ختم شد بر این سخن
از ریاضت روز و شب بیمار بود
گفت او را دختر وی ای پدر
خود ز بیخوابی بود دردت مگر
گفت مالک کی برحمت همنشین
من زخواب خود همی باشم حزین
زآنکه خواب غفلت از شیطان بود
خود به بیداری همه رحمن بود
دیگر آنکه چون بیاید دولتی
خفته باشم من بخواب غفلتی
چونکه در غفلت بیابد خفته را
بگذرد آن خفتهٔ بنهفته را
پیش شب بیدار، گیرد او قرار
من بمانم دور از او محروم و زار
دولت حق پیش آن کامل بود
کو ز بیخوابیش درد دل بود
هرکه درخوابست او خربنده است
وآنکه بیدار است او دل زنده است
هرکه در خوابست او را دید نیست
ذرّهٔ در جان او توحید نیست
هرکه در خوابست در غفلت بود
هرکه بیدار است در دولت بود
هرکه در خوابست او دارد ممات
هرکه بیدار است او دارد حیات
هرکه در خوابست او رحمت ندید
هرکه بیدار است او زحمت ندید
هرکه درخوابست از حق دور شد
هرکه بیدار است او پرنور شد
هرکه در خوابست در غفلت بود
هرکه بیدار است در عصمت بود
هرکه در خوابست از وی دور شو
هرکه بیدار است با او نور شو
هرکه در خوابست او را برگ نیست
هرکه بیدار است اور ا مرگ نیست
هرکه در خوابست او را دیو زاد
هرکه بیدار است او را نیک باد
هرکه درخوابست او کی دیدروز
هرکه بیدار است او کم دید سوز
خواب چبود غفلت و پندار اوست
هست بیداری همه بیدار دوست
تو به بیداری سخن را ختم کن
خواب کم کن ختم شد بر این سخن
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی التعصب
ای تعصب بند بندت کرده بند
چند گوئی چند از هفتاد و اند
در سلامت هفتصد ملت ز تو
لیک هفتاد و دو پر علت ز تو
هست کیش و راه و ملت بیشمار
تا تو بشماری نیابی روزگار
هر زمان خونی دگر نتوان گرفت
با همه کس تیغ بر نتوان گرفت
تو یکی پس در یکی رو بیشکی
تا یکی اندر یکی باشد یکی
بی تعصب گرد و بی تقلید شو
شرک سوز و غرقهٔ توحید شو
گر تو هستی دوربین و راز دان
پس طبیعت از شریعت باز دان
تا کنی تو پس روی صدیق را
یا علی آن عالم تحقیق را
چون تو بر تقلید باشی کار ساز
شرع را از طبع کی دانی تو باز
گر تو بر تقلید خواهی رفت راه
کوه باشی نه جوی ارزی نه کاه
کره خر بر شریعت کی رود
یا رود جز بر طبیعت کی رود
کره خر کز پس مادر رود
چون بتقلیدی رود هم خر رود
چون صحابه غرق توحید آمدند
نه چو تو پس رو بتقلید آمدند
تو در ایشان گرتصرف میکنی
در چراغ چارمین پف میکنی
چون صحابه یک بیک آزادهاند
در هدایت چون نجوم افتادهاند
گر کسی در یک تن از آن قوم پاک
کرد طعنی بر ستاره ریخت خاک
گر ستاره یک بیک خواهند رفت
جمله آخر در فلک خواهند رفت
هر یکی چون از فلک تابندهاند
رهبرند و راهرو تا زندهاند
نور بخشند و جهان افروز پاک
گر تو کوری مینبینی زان چه باک
چند گوئی چند از هفتاد و اند
در سلامت هفتصد ملت ز تو
لیک هفتاد و دو پر علت ز تو
هست کیش و راه و ملت بیشمار
تا تو بشماری نیابی روزگار
هر زمان خونی دگر نتوان گرفت
با همه کس تیغ بر نتوان گرفت
تو یکی پس در یکی رو بیشکی
تا یکی اندر یکی باشد یکی
بی تعصب گرد و بی تقلید شو
شرک سوز و غرقهٔ توحید شو
گر تو هستی دوربین و راز دان
پس طبیعت از شریعت باز دان
تا کنی تو پس روی صدیق را
یا علی آن عالم تحقیق را
چون تو بر تقلید باشی کار ساز
شرع را از طبع کی دانی تو باز
گر تو بر تقلید خواهی رفت راه
کوه باشی نه جوی ارزی نه کاه
کره خر بر شریعت کی رود
یا رود جز بر طبیعت کی رود
کره خر کز پس مادر رود
چون بتقلیدی رود هم خر رود
چون صحابه غرق توحید آمدند
نه چو تو پس رو بتقلید آمدند
تو در ایشان گرتصرف میکنی
در چراغ چارمین پف میکنی
چون صحابه یک بیک آزادهاند
در هدایت چون نجوم افتادهاند
گر کسی در یک تن از آن قوم پاک
کرد طعنی بر ستاره ریخت خاک
گر ستاره یک بیک خواهند رفت
جمله آخر در فلک خواهند رفت
هر یکی چون از فلک تابندهاند
رهبرند و راهرو تا زندهاند
نور بخشند و جهان افروز پاک
گر تو کوری مینبینی زان چه باک