عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۰ - در تهنیت ورود مسعود امیرکبیر حسین خان در ملک فارس گوید
ای اهل فارس ، مژده که از فضل کردگار
آمد به ملک فارس امیر بزرگوار
در موکبش سواره گروه از پس گروه
در لشکرش پیاده قطار از پی قطار
در پشت صد کتیت با تیغ زرفشان
از پیش صد جنیبت با زین زرنگار
از یکطرف سواران با تیغ تابناک
وز یکطرف وشاقان با زلف تابدار
بالاگرفته بانگ روارو ز هرکران
بر چرخ رفته صیت شواشو ز هرکنار
او را پذیره آمد تا اصفهان و ری
اعیان ملکپرور و اشراف نامدار
پیر و جوان تقی و شقی رند و پارسا
خرد و کلان سپید و سیه مست و هوشیار
بر مژدهٔ رهش همه را گوش استماع
برگرد موکبش همه راچشم انتظار
از یکطرف سواران چون یککنام شیر
با رمح مار پیکر و با تیغ آبدار
وز یک طرف وشاقان چون یک بهشت حور
با زلف چون بنفشه و با چهر چون نگار
یک انجمن پری همه با رخش بادسیر
یک چرخ مشتری همه با خنگ راهوار
صد جعبه تیر بسته به مژگان فتنهجوی
صد قبضه تیغ هشته در ابروی فتنهبار
هریک ز روی تافته یککاشغر پری
هر یک ز موی بافته یک شهر زنگبار
هم رویشان چو کوکب سیاره نوربخش
هم مویشان چو عقرب جراره جانشکار
دلهای زندگان همه در خط و زلفشان
چون جسم مردگان شده مقهور مور و مار
لبشان به پیش طره چوضحاک ماردوش
قدشان به زیر چهره چو شمشاد باردار
بنهفته در قصب همه آیینهٔ حلب
بگرفته در رطب همه لولوی آبدار
تار کتان به جای میان بسته بر کمر
تل سمن به جای سرین هشته در ازار
پوشیده سیم ساده به خفتان به جای تن
پاشیده مشک ساده بهگیسو به جای تار
قدشان به جای سرو و بر آن سرو بوستان
خدشان به شکل باغ و بر آن باغ نوبهار
ای اهل فارس دولت فرخنده کرد روی
کاین دولت از خدای بماناد یادگار
ای عالمان ز فخر به کیوان علم زنید
کامد تنی که علم ازو یابد اشتهار
ای فاضلان ز وجد به گردون قدم زنید
کامدکسیکه فضل ازو جوید انتشار
ای عاملان عمل ننمایید جز به عدل
کامد کسی که ملک ازو گیرد اعتبار
هان ای هژبر زهره دلیران ملک فارس
آمد یلی که بر سر شیران کند مهار
هان ای بهشت چهره نکویان ملک جم
آمدکسیکه غازهکند بر رخ نگار
هان برزنید شانه به گیسوی پرشکن
هین درکشید سرمه به چشمان پرخمار
مجمر همی بسوزید از چهر آتشین
عنبر همی بسایید از خال مشکبار
از ابروان به فرق عدویش زنید تیغ
وز مژٌگان به سینهٔ خصمش خلید خار
ای خلق فارس فارس دولت ز ره رسید
در راه او ز شوق نمایید جان نثار
هست این همان امیر که آزادتان نمود
از بند صد هزار جفاجوی نابکار
هست این همان امیر که بخشد و برفشاند
تشریف بسته بسته زر و سیم بار بار
هست این همان امیر که از نعل توسنش
هر ماه نو بهگوشکشد چرخگوشوار
هست این همان امیر که در غوریان نمود
کاری که کرد در دز رویین سفندیار
هست این همان امیر که از سهم تیر او
اندر دهان مور خزد شیر مرغزار
هست این همان امیرکه هنگام امتحان
بر گرد آب زآتش سوزان کشد حصار
هست این همان امیرکه از آتشین سنان
بر باد داده آبروی خصم خاکسار
طوبی لک ای امیر امیران کامران
کز همت تو دولت و دینست کامگار
چشم عدو به سوزن پیکان یکی بدوز
پشت ستم به ناخن خنجر یکی بخار
مهری الا بهکلبهٔ بیچارگان بتاب
ابری هلا بهکشتهٔ آزادگان ببار
گوش ستم بپیچگان چشم بلا بکن
تخمکرم بیفشان نخل وفا بکار
مادح بخوان و سیم ببخش و ثنا بخر
لشکر بران و ملک بگیر و جهان بدار
پایی که جز به سوی تو پوید ز پی ببر
چشمی که جز به روی تو بیند ز بن بر آر
میرا منم که از شرف بندگی تو
بر خواجگان روی زمین دارم افتخار
چرخم گر اختیارکند از جهان رواست
زیرا که من ترا به جهان کردم اختیار
شد درجهان سخا و سخن بر من و تو ختم
تا ماند اینیک از من و آن از تو یادگار
از ابر تا که ژاله ببارد به مهرگان
از خاک تاکه لاله برآید به نوبهار
خندان چو لاله مادح بخت تو قاهقاه
گریان چو ژاله دشمن جاه تو زارزار
آمد به ملک فارس امیر بزرگوار
در موکبش سواره گروه از پس گروه
در لشکرش پیاده قطار از پی قطار
در پشت صد کتیت با تیغ زرفشان
از پیش صد جنیبت با زین زرنگار
از یکطرف سواران با تیغ تابناک
وز یکطرف وشاقان با زلف تابدار
بالاگرفته بانگ روارو ز هرکران
بر چرخ رفته صیت شواشو ز هرکنار
او را پذیره آمد تا اصفهان و ری
اعیان ملکپرور و اشراف نامدار
پیر و جوان تقی و شقی رند و پارسا
خرد و کلان سپید و سیه مست و هوشیار
بر مژدهٔ رهش همه را گوش استماع
برگرد موکبش همه راچشم انتظار
از یکطرف سواران چون یککنام شیر
با رمح مار پیکر و با تیغ آبدار
وز یک طرف وشاقان چون یک بهشت حور
با زلف چون بنفشه و با چهر چون نگار
یک انجمن پری همه با رخش بادسیر
یک چرخ مشتری همه با خنگ راهوار
صد جعبه تیر بسته به مژگان فتنهجوی
صد قبضه تیغ هشته در ابروی فتنهبار
هریک ز روی تافته یککاشغر پری
هر یک ز موی بافته یک شهر زنگبار
هم رویشان چو کوکب سیاره نوربخش
هم مویشان چو عقرب جراره جانشکار
دلهای زندگان همه در خط و زلفشان
چون جسم مردگان شده مقهور مور و مار
لبشان به پیش طره چوضحاک ماردوش
قدشان به زیر چهره چو شمشاد باردار
بنهفته در قصب همه آیینهٔ حلب
بگرفته در رطب همه لولوی آبدار
تار کتان به جای میان بسته بر کمر
تل سمن به جای سرین هشته در ازار
پوشیده سیم ساده به خفتان به جای تن
پاشیده مشک ساده بهگیسو به جای تار
قدشان به جای سرو و بر آن سرو بوستان
خدشان به شکل باغ و بر آن باغ نوبهار
ای اهل فارس دولت فرخنده کرد روی
کاین دولت از خدای بماناد یادگار
ای عالمان ز فخر به کیوان علم زنید
کامد تنی که علم ازو یابد اشتهار
ای فاضلان ز وجد به گردون قدم زنید
کامدکسیکه فضل ازو جوید انتشار
ای عاملان عمل ننمایید جز به عدل
کامد کسی که ملک ازو گیرد اعتبار
هان ای هژبر زهره دلیران ملک فارس
آمد یلی که بر سر شیران کند مهار
هان ای بهشت چهره نکویان ملک جم
آمدکسیکه غازهکند بر رخ نگار
هان برزنید شانه به گیسوی پرشکن
هین درکشید سرمه به چشمان پرخمار
مجمر همی بسوزید از چهر آتشین
عنبر همی بسایید از خال مشکبار
از ابروان به فرق عدویش زنید تیغ
وز مژٌگان به سینهٔ خصمش خلید خار
ای خلق فارس فارس دولت ز ره رسید
در راه او ز شوق نمایید جان نثار
هست این همان امیر که آزادتان نمود
از بند صد هزار جفاجوی نابکار
هست این همان امیر که بخشد و برفشاند
تشریف بسته بسته زر و سیم بار بار
هست این همان امیر که از نعل توسنش
هر ماه نو بهگوشکشد چرخگوشوار
هست این همان امیر که در غوریان نمود
کاری که کرد در دز رویین سفندیار
هست این همان امیر که از سهم تیر او
اندر دهان مور خزد شیر مرغزار
هست این همان امیرکه هنگام امتحان
بر گرد آب زآتش سوزان کشد حصار
هست این همان امیرکه از آتشین سنان
بر باد داده آبروی خصم خاکسار
طوبی لک ای امیر امیران کامران
کز همت تو دولت و دینست کامگار
چشم عدو به سوزن پیکان یکی بدوز
پشت ستم به ناخن خنجر یکی بخار
مهری الا بهکلبهٔ بیچارگان بتاب
ابری هلا بهکشتهٔ آزادگان ببار
گوش ستم بپیچگان چشم بلا بکن
تخمکرم بیفشان نخل وفا بکار
مادح بخوان و سیم ببخش و ثنا بخر
لشکر بران و ملک بگیر و جهان بدار
پایی که جز به سوی تو پوید ز پی ببر
چشمی که جز به روی تو بیند ز بن بر آر
میرا منم که از شرف بندگی تو
بر خواجگان روی زمین دارم افتخار
چرخم گر اختیارکند از جهان رواست
زیرا که من ترا به جهان کردم اختیار
شد درجهان سخا و سخن بر من و تو ختم
تا ماند اینیک از من و آن از تو یادگار
از ابر تا که ژاله ببارد به مهرگان
از خاک تاکه لاله برآید به نوبهار
خندان چو لاله مادح بخت تو قاهقاه
گریان چو ژاله دشمن جاه تو زارزار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۱ - در مدح فریدون میرزا گوید
ای ترک می فروش ای ماه میگسار
بنشین و می بنوش برخیز و می بیار
راه خطا مرو ترک عطا مکن
بیخ وفا مَکَن، تخم جفا مکار
بستان بده بنوش بنشین بگو بجوش
چندت زبان خموش چندت روان فکار
پیش آر چنگ و نی بردار جام می
بفشان ز چهره خوی بنشان ز سر خمار
زیور چه مینهی زیور تراست ننگ
زینت چه میکنی زینت تراست عار
زیور ترا بس است آن موی چون عبیر
زیث ترا بببن اس آن روی چون نگار
برگیر چنگ و جام درده صلای عام
خوشتر از آن کدام بهتر ازین چهکار
پایی ز روی وجد بر آستان بکوب
دستی برای رقص از آستین برآر
بنشین به دامنم تا از لب و رخت
پر ملکنم دهان پرگلکنمکنار
می ده مرا چنانک هر دم ز بیخودی
آویزمت به جهد در زلف مشکبار
هیگویمت سخن هیگیرمت به بر
هی بویمت دهان هی بوسمت عذار
ای در مذاق من دشنام تلخ تو
چونصبر سودمندچونپند سازگار
گویند از جهان هر تن که بست رخت
در بند مار و مورگردد تنش دوچار
من در حیات خویش از خط و زلف تو
افتادهام اسیر در بند مور و مار
ای’ترککاشغر ای شمع غاتفر
ای سرو کاشمر ای ماه قندهار
رو ترک کن ادب دیوانگی طلب
از روی اختیار در عین اقتدار
چند از پی هنر پوییم دربدر
چند از پی خطر موییم زار زار
خاموشی آورد گفتار بیثمر
بیهوشی آورد سودای هوشیار
دانش به پای طبع بندیست آهنین
فکرت به راه نفس دامیست استوار
آن بند درشکن این دام درگسل
زین بند شو برون زین دام کن فرار
نی نی ز هوش و عقل ما را گزیر نیست
کاین هر دو لازمست در مدح شهریار
دیباچهٔ مهی فهرست فرهی
عنوان آگهی دیوان افتخار
دریای مکرمت دنیای معدلت
گیهان منزلتگردون اقتدار
سلطان بحر و بر دارای خشک و تر
نقاد خیر و شر قلاب نور و نار
فرخ شه آنکه هست فرخنده ذات او
بر خلق آیتی از فضل کردگار
نطقش همهگهر رایش همه هنر
بختش همه ظفر شخصش همه وقار
جان بیولای او در پیکرست ننگ
سر بیرضای او برگردنست بار
گیهان ز بخت او جون بخت او سمین
دشمن ز رمح او چون رمح او نزار
هر جنبشیکه هست مقدور آسمان
تاند که طی کند عزمش به یک مدار
شخصش ببین به رخش بادست گنجبخش
ابر ار ندیدهیی بر فرق کوهسار
بنگربه روز جنگگرزش درون چنگ
کوه ار ندیدهیی در بحر بیکنار
از ترکتاز مرگ ایمن بود روان
از حزمش ار کشد بر گرد تن حصار
مهرش سرشتهاند در جان آدمی
ورنه نیافتی جان در بدن قرار
گر نام خسروان یکباره حککنند
آثار او بس است زآن جمله یادگار
محصور عمر اوست ادوار آسمان
مقصور امر اوست اطوار روزگار
ای چون بنای چرخ کاخ تو دیرپای
وی چون اساس فضل ملک تو پایدار
از سهم تیر تو در وقت دار و گیر
از بیم تیغ تو در روز گیرودار
بر پیکرگوان خفتان شود کفن
بر تارک مهان افسر شود افسار
چندین هزار قرن یک لحظه طی کند
خورشید اگر شود بر توسنت سوار
مانا که در چنار قهرت نهفته اند
کز اصل خویشتن آتش دهد چنار
سرویست رمح تو در جویبار رزم
مرگ گوانش بر ترگ یلانش یار
قصرت ز خسروان چرخیست پر نجوم
کاخت ز نیکوان باغیست پر نگار
شاها خدای من داند که روز و شب
شکرانهگویمت هر دم هزار بار
روزی که نگذرد نام تو بر لبم
نفرین کنم به خویش از فرط انزجار
برهان قاطعست بر پاکی سخن
تا شعر من شدست چون تیغت آبدار
ای شاه پیش ازین معروض داشتم
کز فضل بیقیاس وز جود بیشمار
باری طلبکنی اجرای بنده را
افزاید ازکرم دارای نامدار
بالله اشارتیگر از تو سر زند
کامم روا شود ز الطاف شهریار
وانگه شود مرا از لطف عام تو
امروز به زدی امسال به ز پار
تا غنچه بشکفد در صحن بوستان
تا لاله بردمد در طرف لالهزار
بادا خلیل تو چون غنچه شادمان
بادا عدوی تو چون لاله داغدار
بنشین و می بنوش برخیز و می بیار
راه خطا مرو ترک عطا مکن
بیخ وفا مَکَن، تخم جفا مکار
بستان بده بنوش بنشین بگو بجوش
چندت زبان خموش چندت روان فکار
پیش آر چنگ و نی بردار جام می
بفشان ز چهره خوی بنشان ز سر خمار
زیور چه مینهی زیور تراست ننگ
زینت چه میکنی زینت تراست عار
زیور ترا بس است آن موی چون عبیر
زیث ترا بببن اس آن روی چون نگار
برگیر چنگ و جام درده صلای عام
خوشتر از آن کدام بهتر ازین چهکار
پایی ز روی وجد بر آستان بکوب
دستی برای رقص از آستین برآر
بنشین به دامنم تا از لب و رخت
پر ملکنم دهان پرگلکنمکنار
می ده مرا چنانک هر دم ز بیخودی
آویزمت به جهد در زلف مشکبار
هیگویمت سخن هیگیرمت به بر
هی بویمت دهان هی بوسمت عذار
ای در مذاق من دشنام تلخ تو
چونصبر سودمندچونپند سازگار
گویند از جهان هر تن که بست رخت
در بند مار و مورگردد تنش دوچار
من در حیات خویش از خط و زلف تو
افتادهام اسیر در بند مور و مار
ای’ترککاشغر ای شمع غاتفر
ای سرو کاشمر ای ماه قندهار
رو ترک کن ادب دیوانگی طلب
از روی اختیار در عین اقتدار
چند از پی هنر پوییم دربدر
چند از پی خطر موییم زار زار
خاموشی آورد گفتار بیثمر
بیهوشی آورد سودای هوشیار
دانش به پای طبع بندیست آهنین
فکرت به راه نفس دامیست استوار
آن بند درشکن این دام درگسل
زین بند شو برون زین دام کن فرار
نی نی ز هوش و عقل ما را گزیر نیست
کاین هر دو لازمست در مدح شهریار
دیباچهٔ مهی فهرست فرهی
عنوان آگهی دیوان افتخار
دریای مکرمت دنیای معدلت
گیهان منزلتگردون اقتدار
سلطان بحر و بر دارای خشک و تر
نقاد خیر و شر قلاب نور و نار
فرخ شه آنکه هست فرخنده ذات او
بر خلق آیتی از فضل کردگار
نطقش همهگهر رایش همه هنر
بختش همه ظفر شخصش همه وقار
جان بیولای او در پیکرست ننگ
سر بیرضای او برگردنست بار
گیهان ز بخت او جون بخت او سمین
دشمن ز رمح او چون رمح او نزار
هر جنبشیکه هست مقدور آسمان
تاند که طی کند عزمش به یک مدار
شخصش ببین به رخش بادست گنجبخش
ابر ار ندیدهیی بر فرق کوهسار
بنگربه روز جنگگرزش درون چنگ
کوه ار ندیدهیی در بحر بیکنار
از ترکتاز مرگ ایمن بود روان
از حزمش ار کشد بر گرد تن حصار
مهرش سرشتهاند در جان آدمی
ورنه نیافتی جان در بدن قرار
گر نام خسروان یکباره حککنند
آثار او بس است زآن جمله یادگار
محصور عمر اوست ادوار آسمان
مقصور امر اوست اطوار روزگار
ای چون بنای چرخ کاخ تو دیرپای
وی چون اساس فضل ملک تو پایدار
از سهم تیر تو در وقت دار و گیر
از بیم تیغ تو در روز گیرودار
بر پیکرگوان خفتان شود کفن
بر تارک مهان افسر شود افسار
چندین هزار قرن یک لحظه طی کند
خورشید اگر شود بر توسنت سوار
مانا که در چنار قهرت نهفته اند
کز اصل خویشتن آتش دهد چنار
سرویست رمح تو در جویبار رزم
مرگ گوانش بر ترگ یلانش یار
قصرت ز خسروان چرخیست پر نجوم
کاخت ز نیکوان باغیست پر نگار
شاها خدای من داند که روز و شب
شکرانهگویمت هر دم هزار بار
روزی که نگذرد نام تو بر لبم
نفرین کنم به خویش از فرط انزجار
برهان قاطعست بر پاکی سخن
تا شعر من شدست چون تیغت آبدار
ای شاه پیش ازین معروض داشتم
کز فضل بیقیاس وز جود بیشمار
باری طلبکنی اجرای بنده را
افزاید ازکرم دارای نامدار
بالله اشارتیگر از تو سر زند
کامم روا شود ز الطاف شهریار
وانگه شود مرا از لطف عام تو
امروز به زدی امسال به ز پار
تا غنچه بشکفد در صحن بوستان
تا لاله بردمد در طرف لالهزار
بادا خلیل تو چون غنچه شادمان
بادا عدوی تو چون لاله داغدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۴ - در ستایش نظام الدوله حسین خان و به تهنیت تمثال همایون
ای همایون صورت میمون شاه کامگار
یک جهان جانی که جان یک جهان بادت نثار
صورت روحالامینی یا که تمثال وجود
روضهٔ خلد برینی یا که نقش نوبهار
ماهتابی زان فروغت افتد اندر هر زمین
آفتابی زان شعاعت تابد اندر هر دیار
ماه میگفتم ترا گر ماه بودی تاجور
مهر میخواندم ترا گر مهر بودی تاجدار
چرخ بودی چرخ اگر بر خاک میگشتی مقیم
عرشبودی عرش اگر بر فرش میجستی قرار
هرکجا نقشی اش از هستی نماید فخر و تو
هستی آن نقشیکه هستی از تودارد افتخار
نقشآنشاهیکهاز جانخانهزاد مرتضیاست
نقش تیغش هم به معنی خانهزاد ذوالفقار
عارف معنیپرست ار صورتی بیند چو تو
هم در آن باعتکند صورتپرستی اختیار
خواجهٔ اعظم پس از یزدان پرستد مر ترا
وندرین رمزیست کش صورتپرستی اختیار
خواجه را چشمیست معنی بین به هر صورت که هست
زانکه ما صورت همی بینیم و او صورتنگار
ای مهین تمثال هستی ای بهین تصویر عقل
تا چه نقشی کز تو جوید عقل و هستی اعتبار
نیک میتابی مگر مهتاب داری در بغل
نور میباری مگر خورشید داری درکنار
نفس و روح و عقل و معنی را همیگوید حکیم
کس نمیبیند به چشم و من ندارم استوار
زانکه تا نقش همایون ترا دیدم به چشم
نفس و روح و عقل و معنی شد مصور هر چهار
عارفت ار نقشت عیان بیند به مرآت وجود
در ظهور هستی غیبش نماید انتظار
پردهات را از ازلگویی فلک نساج بود
کز جلالشکرد پود و از جمالش بافت تار
صورت شاهیّ و پیدا معنی شاهی ز تو
نقش هر معنی شود آری ز صورت آشکار
هرکجا هستیتو شاه آنجا بهمعنی حاضرست
زان که تو سایه ی شهی شه سایه ی پروردگار
زان ستادستند میران و بزرگان بر درت
هم بدان آیین که بر دربار خسرو روزبار
عیش دایم پیش روی و عمر جاوید از قفا
یمن دولت بر یمین و یسر شوکت بر یسار
یک طرف سرهنگ و سرتیپان گروه اندر گره
یک طرف تابین و سربازان قطار اندر قطار
زیر دست چاکران شاه ماه و آفتاب
زیر دست آفتاب و ماه چرخ و روزگار
یکدو صف باترک زین چار میر ملک جم
کهترین سؤباز شاهنشاه صاحب اختیار
روزگار و چرخ و مهر و ماه آریکیستند
تا شوند از قدر با سرباز خسرو همقطار
هم به دست خیلی از خدام جامگوهرین
هم به دوش فوجی از سرباز مار مورخوار
جام آن شربت دهد احباب شه را روز عید
مار این ضربت زند خصم ملک را روزکلر
آن نماید خنگ عشرت را به جام خود لجام
وین برآرد خصم خسرو را به مار خود دمار
هم ز جام آن مصور صورت جمشید و جام
هم به مار این محول حالت ضحاک و مار
زان جوان و پیر می رقصند امروز از نشاط
کاب ششپیر آمد از بخت جوان شهریار
چون که این آب روان از راه خلّر آمدست
چون شراب خلری زان مستگردد هوشیار
آن ششپیرست آن یا آب شمشیر ملک
دوستان را دلپذیر و دشمنان را ناگوار
جود شاهنشه مگر سرچشمهٔ این آب بود
کاب می جوشد همی از کوه و دشت و مرغزار
از نشاط آنکه این آب آید از بخت ملک
شعر قاآنی چو تیغ شاهگشتست آبدار
گو مغنی لحن شهرآشوب ننوازد از آنک
شهر بیآشوب گشت از بخت شاه بختیار
تا به دهر اندر حصار ملک گیتی هست چرخ
حزم شه چون چرخ بادا ملک گیتی را حصار
یک جهان جانی که جان یک جهان بادت نثار
صورت روحالامینی یا که تمثال وجود
روضهٔ خلد برینی یا که نقش نوبهار
ماهتابی زان فروغت افتد اندر هر زمین
آفتابی زان شعاعت تابد اندر هر دیار
ماه میگفتم ترا گر ماه بودی تاجور
مهر میخواندم ترا گر مهر بودی تاجدار
چرخ بودی چرخ اگر بر خاک میگشتی مقیم
عرشبودی عرش اگر بر فرش میجستی قرار
هرکجا نقشی اش از هستی نماید فخر و تو
هستی آن نقشیکه هستی از تودارد افتخار
نقشآنشاهیکهاز جانخانهزاد مرتضیاست
نقش تیغش هم به معنی خانهزاد ذوالفقار
عارف معنیپرست ار صورتی بیند چو تو
هم در آن باعتکند صورتپرستی اختیار
خواجهٔ اعظم پس از یزدان پرستد مر ترا
وندرین رمزیست کش صورتپرستی اختیار
خواجه را چشمیست معنی بین به هر صورت که هست
زانکه ما صورت همی بینیم و او صورتنگار
ای مهین تمثال هستی ای بهین تصویر عقل
تا چه نقشی کز تو جوید عقل و هستی اعتبار
نیک میتابی مگر مهتاب داری در بغل
نور میباری مگر خورشید داری درکنار
نفس و روح و عقل و معنی را همیگوید حکیم
کس نمیبیند به چشم و من ندارم استوار
زانکه تا نقش همایون ترا دیدم به چشم
نفس و روح و عقل و معنی شد مصور هر چهار
عارفت ار نقشت عیان بیند به مرآت وجود
در ظهور هستی غیبش نماید انتظار
پردهات را از ازلگویی فلک نساج بود
کز جلالشکرد پود و از جمالش بافت تار
صورت شاهیّ و پیدا معنی شاهی ز تو
نقش هر معنی شود آری ز صورت آشکار
هرکجا هستیتو شاه آنجا بهمعنی حاضرست
زان که تو سایه ی شهی شه سایه ی پروردگار
زان ستادستند میران و بزرگان بر درت
هم بدان آیین که بر دربار خسرو روزبار
عیش دایم پیش روی و عمر جاوید از قفا
یمن دولت بر یمین و یسر شوکت بر یسار
یک طرف سرهنگ و سرتیپان گروه اندر گره
یک طرف تابین و سربازان قطار اندر قطار
زیر دست چاکران شاه ماه و آفتاب
زیر دست آفتاب و ماه چرخ و روزگار
یکدو صف باترک زین چار میر ملک جم
کهترین سؤباز شاهنشاه صاحب اختیار
روزگار و چرخ و مهر و ماه آریکیستند
تا شوند از قدر با سرباز خسرو همقطار
هم به دست خیلی از خدام جامگوهرین
هم به دوش فوجی از سرباز مار مورخوار
جام آن شربت دهد احباب شه را روز عید
مار این ضربت زند خصم ملک را روزکلر
آن نماید خنگ عشرت را به جام خود لجام
وین برآرد خصم خسرو را به مار خود دمار
هم ز جام آن مصور صورت جمشید و جام
هم به مار این محول حالت ضحاک و مار
زان جوان و پیر می رقصند امروز از نشاط
کاب ششپیر آمد از بخت جوان شهریار
چون که این آب روان از راه خلّر آمدست
چون شراب خلری زان مستگردد هوشیار
آن ششپیرست آن یا آب شمشیر ملک
دوستان را دلپذیر و دشمنان را ناگوار
جود شاهنشه مگر سرچشمهٔ این آب بود
کاب می جوشد همی از کوه و دشت و مرغزار
از نشاط آنکه این آب آید از بخت ملک
شعر قاآنی چو تیغ شاهگشتست آبدار
گو مغنی لحن شهرآشوب ننوازد از آنک
شهر بیآشوب گشت از بخت شاه بختیار
تا به دهر اندر حصار ملک گیتی هست چرخ
حزم شه چون چرخ بادا ملک گیتی را حصار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵ - در تهنیت تشریف پادشاهی و مدح علیخان والی گوید
باد میمون این بهین تشریف شاهکامگار
بر علیخان آن مهین فرزند صاحباختیار
شه بود خورشید و او ماهست و ابن تشریف نور
دایم از خورشدگیرد ماه نور مستعار
پادشه بحرست و او درجست و این تشریف در
تربیت از بحر یابد درج درّ شاهوار
شه بود ابر بهار او سرو فیض او مطر
سرو را سرسبز دارد از مطر ابر بهار
دوست دارد خانهزاد خوبش را هرکس به طبع
این عجب نبود گر او را دوست دارد شهریار
کودکست و نوجوان چون بخت شاه نامور
زین رهش داردگرمی بخت شاه نامدار
رسم دیرینست کز میل طبیعت کودکان
دوست میدارند همسالان خود را بیشمار
ای شبستان ظفر را طفل بختت نوعروس
وی گلستان کرم را ابر دستت آبیار
کوه با حزم تو چون فکر حکیمان تیزرو
باد با عزم تو چون عهدکریمان استوار
دوشکردم حیرتاز دستتکه چون ریزدگهر
عقل گفتا غافلی کاو بحر دارد در جوار
ماهآن چرخیکش آمد عرش اعظم زیردست
شبل آن شیریکه بود از شیرخواری شیرخوار
سرو آن باغی کزو خجلت برد باغ بهشت
در آن بحریکه از وی بحر عمّان شرمسار
وصفگرزت دی نوشتم خامهام شد ریز ریز
مدح خلقت دوش گفتم خانهام شد مشکبار
یادی از رخش تو کردم فکرت من شد روان
نامی از تیغ تو بردم شعر من شد آبدار
گر کسی خواهد که عزرائیل را بیند به چشم
گو ببیند جان، شکر تیغ تو را در کارزار
ور حکیمی وهم را خواهد مجسم بنگرد
گو ببیند بد سیر خصم تراگاه فرار
دشمن از زور تو میترسد نه از شمشیر تو
زور بازوی علی مرحبکشد نه ذوالفقار
گشته تیغت لاغر از بس خورده خون دشمنان
راست بودست اینکه لاغر میشود بسیار خوار
کی بوده کاستاده بینم مر ترا پیش پدر
همچو خرم گلبنی در پیش سرو جویبار
کی بود کز یزد آیی نزد میر ملک جم
نصر و فتح از پیش و پس یمن از یمین یسر از یسار
گرچه دوری از پدر نزدیک جان بنشاندت
گر به نزدیکان شاه از دور سازی جان نثار
هم مگر کز خواجه دوری مهر او نزدیک تست
آری او مهرست و مهر از دور گردد نوربار
بندگی کن تا خداوندی کنی کز بندگی
مر علی را داد تشریف ولایت کردگار
جهدکن درکوچکی تا چون پدر گردی بزرگ
سعیکن تا همچو او درکودکی یابی وقار
خدمت شاه جوانکن تا شود بختت جوان
پند پیرانست این کز عجز خیزد اقتدار
آهن از آسیب پتک و کوره گردد تیغ تیز
زر سرخ از تف نار و بوته گردد خوش عیار
سرفرازی راز سربازی طلب زیرا که شمع
تا نبازد سر نگردد سرفرازیش آشکار
تا جهان باقیست شاهنشه جهانبان باد و تو
زیر ظل رحمتش ساکن چو چرخ و روزگار
طبع قاآنی بآنی این سخنها آفرید
چون خلایق را به امری قدرت پروردگار
بر علیخان آن مهین فرزند صاحباختیار
شه بود خورشید و او ماهست و ابن تشریف نور
دایم از خورشدگیرد ماه نور مستعار
پادشه بحرست و او درجست و این تشریف در
تربیت از بحر یابد درج درّ شاهوار
شه بود ابر بهار او سرو فیض او مطر
سرو را سرسبز دارد از مطر ابر بهار
دوست دارد خانهزاد خوبش را هرکس به طبع
این عجب نبود گر او را دوست دارد شهریار
کودکست و نوجوان چون بخت شاه نامور
زین رهش داردگرمی بخت شاه نامدار
رسم دیرینست کز میل طبیعت کودکان
دوست میدارند همسالان خود را بیشمار
ای شبستان ظفر را طفل بختت نوعروس
وی گلستان کرم را ابر دستت آبیار
کوه با حزم تو چون فکر حکیمان تیزرو
باد با عزم تو چون عهدکریمان استوار
دوشکردم حیرتاز دستتکه چون ریزدگهر
عقل گفتا غافلی کاو بحر دارد در جوار
ماهآن چرخیکش آمد عرش اعظم زیردست
شبل آن شیریکه بود از شیرخواری شیرخوار
سرو آن باغی کزو خجلت برد باغ بهشت
در آن بحریکه از وی بحر عمّان شرمسار
وصفگرزت دی نوشتم خامهام شد ریز ریز
مدح خلقت دوش گفتم خانهام شد مشکبار
یادی از رخش تو کردم فکرت من شد روان
نامی از تیغ تو بردم شعر من شد آبدار
گر کسی خواهد که عزرائیل را بیند به چشم
گو ببیند جان، شکر تیغ تو را در کارزار
ور حکیمی وهم را خواهد مجسم بنگرد
گو ببیند بد سیر خصم تراگاه فرار
دشمن از زور تو میترسد نه از شمشیر تو
زور بازوی علی مرحبکشد نه ذوالفقار
گشته تیغت لاغر از بس خورده خون دشمنان
راست بودست اینکه لاغر میشود بسیار خوار
کی بوده کاستاده بینم مر ترا پیش پدر
همچو خرم گلبنی در پیش سرو جویبار
کی بود کز یزد آیی نزد میر ملک جم
نصر و فتح از پیش و پس یمن از یمین یسر از یسار
گرچه دوری از پدر نزدیک جان بنشاندت
گر به نزدیکان شاه از دور سازی جان نثار
هم مگر کز خواجه دوری مهر او نزدیک تست
آری او مهرست و مهر از دور گردد نوربار
بندگی کن تا خداوندی کنی کز بندگی
مر علی را داد تشریف ولایت کردگار
جهدکن درکوچکی تا چون پدر گردی بزرگ
سعیکن تا همچو او درکودکی یابی وقار
خدمت شاه جوانکن تا شود بختت جوان
پند پیرانست این کز عجز خیزد اقتدار
آهن از آسیب پتک و کوره گردد تیغ تیز
زر سرخ از تف نار و بوته گردد خوش عیار
سرفرازی راز سربازی طلب زیرا که شمع
تا نبازد سر نگردد سرفرازیش آشکار
تا جهان باقیست شاهنشه جهانبان باد و تو
زیر ظل رحمتش ساکن چو چرخ و روزگار
طبع قاآنی بآنی این سخنها آفرید
چون خلایق را به امری قدرت پروردگار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۶ - در ستایش نظامالدوله حسین خان فرماید
با فال نیک بهر زمینبوس شهریار
آمد ز ملک جم سوی ری صاحب اختیار
کهتر غلام شاه خداوند ملک جم
کمتر رهی خواجه خداوند حق گزار
سالی دو پیش ازینکه شد آشفته ملک جم
وز همگسیخت سلسلهٔ نظم آن دیار
ملکی که بود جمعتر از خال گلرخان
چون زلف یارگشت پریشان و بیقرار
از اهتمام خواجه پی دفع شور و شر
فرمانروای ملک جمش کرد شهریار
ازخواجهبار جستو سبکبار بستو رفت
بیلشکر و معاون و همدست و پیشکار
نینی خطا چه رانم همراه خویش برد
هرچ آفریده در دو جهان آفریدگار
زیرا که بود قاید او بخت خواجهای
کز جود او وجود دوگیتی شد آشکار
بس کارهای طرفه به ششمه نمود کش
یک سالگفت نتوان بر وجه اختصار
لیک آنچه کرد از مدد بخت خواجه کرد
کز نامیه است خرمی سرو جویبار
خود سنگریزهکیستکه بیمعجز رسول
گوید سخن چو مرد سخنسنج هوشیار
بیعون ایزدی چکند دور آسمان
بیزور حیدری چه برآید ز ذوالفقار
اوج و حضیض موج ز بادست در بحور
جوش و خروش سل ز ابرست در بهار
آن را که خواجه خواند فرزند خویشتن
گر ناظم دوگیتیگردد عجب مدار
باری به ملک جم در خوف و رجا گشود
تا دوست را شکور کند خصم را شکار
شورش نشاند و سور بنا کرد و برکشید
حصنی که بد بروج فلک را درو مدار
انهار کند و برکه وکاریز و جوی و جر
بستان فزود و قریه و پالیز و کشتزار
برداشت طرح غله و تحمیل نان فروش
بخشید باج برف و تکالیف راهدار
نظم سپه فزود و منال دو ساله داد
خود را عزیزکرد و درم را نمود خوار
زر داد و تخم و گاو و تقاوی به هر زمین
و آورد پیشهور زو دهاقین ز هر کنار
از بسکه ساخت چینی از دود غصهگشت
چون دیگ کاسهٔ سر فغفور پر بخار
کانکند وکرهبستو فلز جستوباغباخت
سرو و نهالکشت و درختان میوهدار
سد بستوکهشکست و بیاورد سوی شهر
ششپیر راکه هست یکی رود خوشگوار
بهر طراز آب ز صد میل ره فزون
گه غارکوه کرد و گهیکوه کرد غار
گه کوه را شکافت چو شمشیر پادشه
گه دشت را چو خنگ مَلِک کرد کوهسار
کوهی راکه رازگفتی درگوش آسمان
چون سنگریزه در تک جوبینیش قرار
غاری که پای گاو زمین سودیش به فرق
بر شاخ گاو گردون یابیش رهسپار
سدی سدید در درهیی بستهکاندرو
وهم از حد برون شدنش نیست اقتدار
صد میل راه کرده ترازو به یکدگر
همچون اساس عدل شهنشاه تاجدار
وان چاههای چند که جم کند و زیر خاک
ماند از برای آب دو چشن در انتظار
فرسوده بود و سوده و آکنده آنچنانک
گفتی تلیست هر یک از آنها به رهگذار
هر چاه را دوباره به ماهی رساند وکرد
مزد آن گرفت جان برادر که کرد کار
مزدوروار رفت به هر چاه و کار کرد
تا اوج ماه با گچ و ساروجش استوار
آری کدام مزد بهست از رضای شه
وز التفات خواجه و تایید کردگار
از بهر حفر چاه ز بس تیشه زد به خاک
چشم زمین ز سوز درون گشت اشکبار
یوسف شنیدهام که به چه گریه مینمود
او بود یوسفی که چه، از وی گریست زار
یکبار رفت یوسف مصری اگر به چه
او بهر آزمون عمل شد هزار بار
یوسف به چاه رفت و زان پس عزیز شد
او خود عزیز بودکه در شد به چاهسار
فرقی دگر که داشت ز یوسف جز این نبود
کاو شد به جبر در چه و این یک به اختیار
وز حکم خواجه ساخت به شیراز اندرون
چندین بنا که کردن نتوانمش شمار
حصنی رفیع ساخت به بالای آسمان
حوضی عمیق کند به پهنای روزگار
از قصرهاکه هریکشان رشک آسمان
وز باغها که هریکشان داغ قندهار
گویی کشیده شهرش افلاک در بغل
گوییگرفته راغش جنات در کنار
باری پس از دو سال که از هجر خواجه شد
چون نوک کلک خواجه دلش چاک و تن نزار
بیکی ز ره رسید که زی ملک خاوران
جیشی کند گسیل شهنشاه کامگار
وان خواجهٔ بزرگ خداجوی شهپرست
همت به کار برده پی دفع نابکار
با خویشگفت عاطفت خواجه مر مرا
برد از حضیض ذلت بر اوج افتخار
از عهد شیرخوارگیم تربیت نمود
تا روزی اینچنین که شدم گرد و شیرخوار
سربازی از سپاه خدیو جهان بدم
بینام و بینشان و تهیدست و خاکسار
و ایدون ز لطف خواجه به جایی رسیدهام
کم برده صف به صف بود و بدره باربار
بودم نخست خاربنی خشک و عاقبت
زاقبال او شدم چوگل سرخکامگار
ایدر که گاه بندگی و روز خدمت است
باید به عزّ خواجه کمر بستن استوار
بردن پی بسیج سپاه ملک به ری
اسب و ستور و بختی و اسباب کارزار
این گفت و برنشست و به ری رقت و سر نهاد
بر خاکپای خواجه و زی شاه جست بار
وز نزد هر دو آمد بیرون شکفته روی
زانسانکه از خلاص زر سرخ خوش عیار
کرد از پی بسیج سفر صر ّ های زر
چون نقد جان به پای غلامان شهنثار
با صد دونده اسب و دو صد استر سترک
با چارصد هیون زمینکوب راهوار
وز آن دهان شکافته ماران آهنین
کاول خورند مور و سپس قی کنند مار
آورد نزد شه دو هزار از برای جنگ
تا مارسان برآرند از خصم شه دمار
شه خلعتیش داد همایون به دست خویش
چون نوککلک خواجه زراندود و زرنگار
آن جامهای که گفتی جبریل بافته
از زلف و جعد حوری و غلمانش پود و تار
هم داد شه بهدست خودش یک درست زر
یعنی چو زر درست شود بعد ازینتکار
وز خواجه یافت عاطفتی کز روان بدن
وز باد فرودین گل و از ابر مرغزار
ازکردگار عقل و ز عقل شریف نفس
وز نفس پاک پیکر و از هوش هوشیار
وز آب تازه ماهی و از سیم و زر فقیر
وز قرب دوست عاشق و از وصل گل هزار
وز مصطفی بلال و ز مهر فلک هلال
وز مرضی اویس وز نور قمر شمار
یا حاجی از ورود حرم درگه طواف
یا ناجی از خلود ارم در صف شمار
خواجه است نایب نبی و او به خدمتش
برچیده است ساعد همت اسامهوار
هرک ازاسامه جست تخلف رسول گفت
نفرین بدو در است ز خلاق نور و نار
آری ضمیر خواجه محک هست وز محک
نقدی که خالصست فزون جوید اعتبار
امروز در عوالم هستی ز نیک و بد
رازی نهفته نیست بر آن خضر نامدار
ناگفته داند آرزوی طفل در رحم
نادیده یابد آبخور وحش در قفار
از جود بخشد آنچه به هرگنج سیم و زر
وز حزم داند آنچه به هر شاخ برک و بار
پیریست زندهدلکه جوانست تا به حشر
زو بخت شهریار ظفرمند بختیار
شاه جهانگشای محمدشه آنکه هست
جانسوز تیغش از ملکالموت یادگار
ای خسروی که تا به دم روز واپسین
ذکر محامدت نتوانم یک از هزار
خصم تو همچو خاک نخواهد شدن بلند
الا دمی که در سم اسبت شود غبار
یا همچو آب میل صعود آن زمان کند
کاجزای جسمش از تف تیغت شود بخار
یا آن زمان که جسم و سرش از عتاب تو
اینیک رود بهنیزه و آنیک رود به دار
پیوسته باد آتش تیغ تو مشتعل
تا حاسد شریر ترا سوزد از شرار
آمد ز ملک جم سوی ری صاحب اختیار
کهتر غلام شاه خداوند ملک جم
کمتر رهی خواجه خداوند حق گزار
سالی دو پیش ازینکه شد آشفته ملک جم
وز همگسیخت سلسلهٔ نظم آن دیار
ملکی که بود جمعتر از خال گلرخان
چون زلف یارگشت پریشان و بیقرار
از اهتمام خواجه پی دفع شور و شر
فرمانروای ملک جمش کرد شهریار
ازخواجهبار جستو سبکبار بستو رفت
بیلشکر و معاون و همدست و پیشکار
نینی خطا چه رانم همراه خویش برد
هرچ آفریده در دو جهان آفریدگار
زیرا که بود قاید او بخت خواجهای
کز جود او وجود دوگیتی شد آشکار
بس کارهای طرفه به ششمه نمود کش
یک سالگفت نتوان بر وجه اختصار
لیک آنچه کرد از مدد بخت خواجه کرد
کز نامیه است خرمی سرو جویبار
خود سنگریزهکیستکه بیمعجز رسول
گوید سخن چو مرد سخنسنج هوشیار
بیعون ایزدی چکند دور آسمان
بیزور حیدری چه برآید ز ذوالفقار
اوج و حضیض موج ز بادست در بحور
جوش و خروش سل ز ابرست در بهار
آن را که خواجه خواند فرزند خویشتن
گر ناظم دوگیتیگردد عجب مدار
باری به ملک جم در خوف و رجا گشود
تا دوست را شکور کند خصم را شکار
شورش نشاند و سور بنا کرد و برکشید
حصنی که بد بروج فلک را درو مدار
انهار کند و برکه وکاریز و جوی و جر
بستان فزود و قریه و پالیز و کشتزار
برداشت طرح غله و تحمیل نان فروش
بخشید باج برف و تکالیف راهدار
نظم سپه فزود و منال دو ساله داد
خود را عزیزکرد و درم را نمود خوار
زر داد و تخم و گاو و تقاوی به هر زمین
و آورد پیشهور زو دهاقین ز هر کنار
از بسکه ساخت چینی از دود غصهگشت
چون دیگ کاسهٔ سر فغفور پر بخار
کانکند وکرهبستو فلز جستوباغباخت
سرو و نهالکشت و درختان میوهدار
سد بستوکهشکست و بیاورد سوی شهر
ششپیر راکه هست یکی رود خوشگوار
بهر طراز آب ز صد میل ره فزون
گه غارکوه کرد و گهیکوه کرد غار
گه کوه را شکافت چو شمشیر پادشه
گه دشت را چو خنگ مَلِک کرد کوهسار
کوهی راکه رازگفتی درگوش آسمان
چون سنگریزه در تک جوبینیش قرار
غاری که پای گاو زمین سودیش به فرق
بر شاخ گاو گردون یابیش رهسپار
سدی سدید در درهیی بستهکاندرو
وهم از حد برون شدنش نیست اقتدار
صد میل راه کرده ترازو به یکدگر
همچون اساس عدل شهنشاه تاجدار
وان چاههای چند که جم کند و زیر خاک
ماند از برای آب دو چشن در انتظار
فرسوده بود و سوده و آکنده آنچنانک
گفتی تلیست هر یک از آنها به رهگذار
هر چاه را دوباره به ماهی رساند وکرد
مزد آن گرفت جان برادر که کرد کار
مزدوروار رفت به هر چاه و کار کرد
تا اوج ماه با گچ و ساروجش استوار
آری کدام مزد بهست از رضای شه
وز التفات خواجه و تایید کردگار
از بهر حفر چاه ز بس تیشه زد به خاک
چشم زمین ز سوز درون گشت اشکبار
یوسف شنیدهام که به چه گریه مینمود
او بود یوسفی که چه، از وی گریست زار
یکبار رفت یوسف مصری اگر به چه
او بهر آزمون عمل شد هزار بار
یوسف به چاه رفت و زان پس عزیز شد
او خود عزیز بودکه در شد به چاهسار
فرقی دگر که داشت ز یوسف جز این نبود
کاو شد به جبر در چه و این یک به اختیار
وز حکم خواجه ساخت به شیراز اندرون
چندین بنا که کردن نتوانمش شمار
حصنی رفیع ساخت به بالای آسمان
حوضی عمیق کند به پهنای روزگار
از قصرهاکه هریکشان رشک آسمان
وز باغها که هریکشان داغ قندهار
گویی کشیده شهرش افلاک در بغل
گوییگرفته راغش جنات در کنار
باری پس از دو سال که از هجر خواجه شد
چون نوک کلک خواجه دلش چاک و تن نزار
بیکی ز ره رسید که زی ملک خاوران
جیشی کند گسیل شهنشاه کامگار
وان خواجهٔ بزرگ خداجوی شهپرست
همت به کار برده پی دفع نابکار
با خویشگفت عاطفت خواجه مر مرا
برد از حضیض ذلت بر اوج افتخار
از عهد شیرخوارگیم تربیت نمود
تا روزی اینچنین که شدم گرد و شیرخوار
سربازی از سپاه خدیو جهان بدم
بینام و بینشان و تهیدست و خاکسار
و ایدون ز لطف خواجه به جایی رسیدهام
کم برده صف به صف بود و بدره باربار
بودم نخست خاربنی خشک و عاقبت
زاقبال او شدم چوگل سرخکامگار
ایدر که گاه بندگی و روز خدمت است
باید به عزّ خواجه کمر بستن استوار
بردن پی بسیج سپاه ملک به ری
اسب و ستور و بختی و اسباب کارزار
این گفت و برنشست و به ری رقت و سر نهاد
بر خاکپای خواجه و زی شاه جست بار
وز نزد هر دو آمد بیرون شکفته روی
زانسانکه از خلاص زر سرخ خوش عیار
کرد از پی بسیج سفر صر ّ های زر
چون نقد جان به پای غلامان شهنثار
با صد دونده اسب و دو صد استر سترک
با چارصد هیون زمینکوب راهوار
وز آن دهان شکافته ماران آهنین
کاول خورند مور و سپس قی کنند مار
آورد نزد شه دو هزار از برای جنگ
تا مارسان برآرند از خصم شه دمار
شه خلعتیش داد همایون به دست خویش
چون نوککلک خواجه زراندود و زرنگار
آن جامهای که گفتی جبریل بافته
از زلف و جعد حوری و غلمانش پود و تار
هم داد شه بهدست خودش یک درست زر
یعنی چو زر درست شود بعد ازینتکار
وز خواجه یافت عاطفتی کز روان بدن
وز باد فرودین گل و از ابر مرغزار
ازکردگار عقل و ز عقل شریف نفس
وز نفس پاک پیکر و از هوش هوشیار
وز آب تازه ماهی و از سیم و زر فقیر
وز قرب دوست عاشق و از وصل گل هزار
وز مصطفی بلال و ز مهر فلک هلال
وز مرضی اویس وز نور قمر شمار
یا حاجی از ورود حرم درگه طواف
یا ناجی از خلود ارم در صف شمار
خواجه است نایب نبی و او به خدمتش
برچیده است ساعد همت اسامهوار
هرک ازاسامه جست تخلف رسول گفت
نفرین بدو در است ز خلاق نور و نار
آری ضمیر خواجه محک هست وز محک
نقدی که خالصست فزون جوید اعتبار
امروز در عوالم هستی ز نیک و بد
رازی نهفته نیست بر آن خضر نامدار
ناگفته داند آرزوی طفل در رحم
نادیده یابد آبخور وحش در قفار
از جود بخشد آنچه به هرگنج سیم و زر
وز حزم داند آنچه به هر شاخ برک و بار
پیریست زندهدلکه جوانست تا به حشر
زو بخت شهریار ظفرمند بختیار
شاه جهانگشای محمدشه آنکه هست
جانسوز تیغش از ملکالموت یادگار
ای خسروی که تا به دم روز واپسین
ذکر محامدت نتوانم یک از هزار
خصم تو همچو خاک نخواهد شدن بلند
الا دمی که در سم اسبت شود غبار
یا همچو آب میل صعود آن زمان کند
کاجزای جسمش از تف تیغت شود بخار
یا آن زمان که جسم و سرش از عتاب تو
اینیک رود بهنیزه و آنیک رود به دار
پیوسته باد آتش تیغ تو مشتعل
تا حاسد شریر ترا سوزد از شرار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۷ - در ستایش امیربهرام صولت معتمدالدوله منوچهرخان فرماید
با فال نیک و حال خوش و بختکامگار
از ملک جم به عزم سپاهان شدم سوار
در زیر ران من فرسی کافریده بود
اوهام را ز پویهٔ او آفریدگار
شخ برّ و کهنورد و جهانگرد و گرمسیر
کمخسب و پرتوان و زمینکوب و رهسپار
کز پی نگارم آمد و تنگم عنان گرفت
با چشم اشکبار و دوگیسوی مشکبار
در زیر مه فراشته از سیم ساده سرو
بر برگ گل گذاشته از مشک سوده تار
مویی به بوی سنبل و رویی به رنگ گل
قدّی به لطف طوبی و خدّی به نور نار
گیسوی تابدارش همسایه ی بهشت
زلفین عنبرینش پیرایهٔ بهار
لعلش پر آب بیمدد نور آفتاب
چشمش به خواب بیاثر برگ کو کنار
بر سرو ماه هشته و بر ماه غالیه
بر رخ ستاره بسته و بر پشتکوهسار
بر زهرهٔ رخش مه و خورشید مشتری
از حسرت خطش شبه و مشک سوگوار
در روی و موی او چو اسیران روم و زنگ
دلهای داغ دیده قطار از پی قطار
گیسو گشود و مغزم از آن گشت عنبرین
عارض نمود و چشم از آن گشت لالهزار
چنگی زدم به زلفش و از تار تار او
چون تار چنگ خاست بسی نالهای زار
وز هر مکنج او که گشودم به خاک ریخت
چندین هزار سلسله دلهای بیقرار
وانگشتهای من چو زرهگشت پرگره
از پیچ و تاب و حلقهٔ زلفین آن نگار
القصه نارسیده لب شکوه باز کرد
وآن طبله طبله مشک پریشید بر عذار
گفت ای نکرده یاد ز یاران و دوستان
این بود حق صحبت یاران حقگزار
باری چه روی داد ندانمکه بیسبب
مسکین دلم شکستی و بستی ز شهریار
اینگفت و از تگرگ بپوشید لاله برگ
وز نرگسش چکید به گل دانهای نار
بیجاده راگزید به الماس شکرین
یاقوت را مزید به لولوی شاهوار
از ده هلال مرّیخ انگیخت از قمر
وز خون دیده بست ده انگشت را نگار
از جزع بست دجلهٔ سیماب بر سمن
وز اشک ریخت سودهٔ الماس در کنار
گفتم بتا مموی و پریشان مساز موی
کز مویه ترسمتکه چو مویی شوی نزار
اشکتو انجمست و رخت مهر وکس ندید
کانجا که هست مهر شود انجم آشکار
دیدم بسی که خیزد از جویبار سرو
نشنیدهامکه خیزد از سرو جویبار
پروین بروز میننماید ترا چه شد
کایدون بروز خوشهٔ پروینکنی نثار
جراره از چه پوشی بر ماه نوربخش
سیاره از چه پاشی بر مهر نور بار
باری قسم به جوشن داود و مهر جم
یعنی به زلفکان تو وان لعل آبدار
کز هرچه در جهانگذرم در هوای تو
الا ز خاکبوسی صدر بزرگوار
سالار دهر معتمدالدوله آنکه هست
دیباچهٔ جلالت و عنوان اقتدار
صدری که بر یسار وی افلاک را یمین
بدریکه از یمین وی آفاق را یسار
هر چیز در زمانه به هستیت مفتخر
جز ذات وی که هستی از آن دارد افتخار
بر خاک شوره تابد اگر نور روی او
خور جای خار روید از خاک شورهزار
یک ناامید در همهگیتی ندیده چرخ
کاو را نکرده فضل عمیمش امیدوار
دوران به دور دولت او جوید اختتام
گیهان ز فر شوکت او خواهد اعتبار
گیتی به عدل شامل اوگشته معتصم
هستی به ذات کامل او جسته انحصار
ای چون سپهر قصر جلال تو بیقصور
وی چون وجود لجهٔ جود تو بیکنار
تن را هوای مهر تو چون عمر سودمند
جان راسموم قهر تو چون مرگ ناگوار
چون ذات عقل پایهٔ جاهت بر از جهت
چون فیض روح مایهٔ جودت بر از شمار
بذل تو بیقیاس چو ادوار آسمان
فضل تو بیحساب چو اطوار روزگار
در پیش خصم تیغ تو سدیست آهنین
برگرد ملک حزم تو حصنیست استوار
عدلت به کتف ماه ز کتان نهد رسن
حزمت به گرد آب ز آتش کشد حصار
ناگفته دانی آرزوی طفل در رحم
نادیده یابی آبخور وحش در قفار
از خاکگاه جود تو زرین دمد شجر
وز آب روز مهر تو مشکین جهد بخار
خصم ترا به دهر محالست برتری
جز آنکه خاک گردد و خاکش شود غبار
ای بر زمین طاعت تو چرخ را سجود
وی در نگین خاتم تو ملک را مدار
وقتی بران شدم که به دیوان رقم کنم
ز اوصاف تیغجانشکرت بیتکی سهچار
ننوشته نام تیغ توکز نوککلک من
جست آتشی که تا به فلک رفت ازان شرار
هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من
هی آب میزدم به وی از شعر آبدار
زاندام اهل زنگ سیاهی برون رود
گر آفتاب تیغ تو تابد به زنگبار
روزی نسیم خلق تو بر مغز من وزید
پر شد کنار و دامنم از نافهٔ تتار
چون نام همت تو برم از زبان من
در خوشه خوشه ریزد و دینار بار بار
چون وصف مجلس تو کنم خیزد از لبم
آواز چنگ و نغمهٔ نای و نوای تار
کوهیست همتت که چو بحرست موجخیز
بحریست رحمتتکه چوکوهیست پایدار
یا حبذا ز تیغ تو آن پاسبان بخت
کز وی اساس دولت و دینست استوار
گاهش چو عقل در سرگردنکشان مقر
گاهش چو روح در تن کند او زان قرار
نبود شگفت اگر ملکالموت خوانمش
از بسکه هست چون ملکالموت جانشکار
جز مور جوهرش که به کین اژدها کش است
نادیده در زمانه کسی مور مارخوار
ویحک ز چارباغ سپاهان که سعی تو
کردش چنان که آیدش از هشت خلد عار
داغ جنان و باغ جنانست ساحتش
ز ازهار گونه گونه وز اشجار پر ثمار
باغ زرشک تا تو درویی ز رشک خلد
روی از سرشک خونین دارد ز رشکوار
خون گردد از زرشک مصفا و خون چرخ
در دل ز داغ باغ زرشک تو گشت تار
صدرا خدایگانا ده سال بیتوام
جان بود دردمند و جگرخون و دلفکار
منت خدای را که بدیدم به کام دل
بازت به صدر قدر ظفرمند و بختیار
تا خاص و عام گاه بلندند و گاه پست
تا شیخ و شاب گاه عزیزند و گاه خوار
از چهر نیکخواه تو بادا شکفته گل
در چشم بدسگال تو بادا خلیده خار
تا چار ربع شانزدهست و سه ثلث نه
تا هفت نصف چاردهست و دو جذر چار
هر کاو که هفت و هشت کند با تو در جهان
باکید نه سپهر سه روحش بود دو چار
از ملک جم به عزم سپاهان شدم سوار
در زیر ران من فرسی کافریده بود
اوهام را ز پویهٔ او آفریدگار
شخ برّ و کهنورد و جهانگرد و گرمسیر
کمخسب و پرتوان و زمینکوب و رهسپار
کز پی نگارم آمد و تنگم عنان گرفت
با چشم اشکبار و دوگیسوی مشکبار
در زیر مه فراشته از سیم ساده سرو
بر برگ گل گذاشته از مشک سوده تار
مویی به بوی سنبل و رویی به رنگ گل
قدّی به لطف طوبی و خدّی به نور نار
گیسوی تابدارش همسایه ی بهشت
زلفین عنبرینش پیرایهٔ بهار
لعلش پر آب بیمدد نور آفتاب
چشمش به خواب بیاثر برگ کو کنار
بر سرو ماه هشته و بر ماه غالیه
بر رخ ستاره بسته و بر پشتکوهسار
بر زهرهٔ رخش مه و خورشید مشتری
از حسرت خطش شبه و مشک سوگوار
در روی و موی او چو اسیران روم و زنگ
دلهای داغ دیده قطار از پی قطار
گیسو گشود و مغزم از آن گشت عنبرین
عارض نمود و چشم از آن گشت لالهزار
چنگی زدم به زلفش و از تار تار او
چون تار چنگ خاست بسی نالهای زار
وز هر مکنج او که گشودم به خاک ریخت
چندین هزار سلسله دلهای بیقرار
وانگشتهای من چو زرهگشت پرگره
از پیچ و تاب و حلقهٔ زلفین آن نگار
القصه نارسیده لب شکوه باز کرد
وآن طبله طبله مشک پریشید بر عذار
گفت ای نکرده یاد ز یاران و دوستان
این بود حق صحبت یاران حقگزار
باری چه روی داد ندانمکه بیسبب
مسکین دلم شکستی و بستی ز شهریار
اینگفت و از تگرگ بپوشید لاله برگ
وز نرگسش چکید به گل دانهای نار
بیجاده راگزید به الماس شکرین
یاقوت را مزید به لولوی شاهوار
از ده هلال مرّیخ انگیخت از قمر
وز خون دیده بست ده انگشت را نگار
از جزع بست دجلهٔ سیماب بر سمن
وز اشک ریخت سودهٔ الماس در کنار
گفتم بتا مموی و پریشان مساز موی
کز مویه ترسمتکه چو مویی شوی نزار
اشکتو انجمست و رخت مهر وکس ندید
کانجا که هست مهر شود انجم آشکار
دیدم بسی که خیزد از جویبار سرو
نشنیدهامکه خیزد از سرو جویبار
پروین بروز میننماید ترا چه شد
کایدون بروز خوشهٔ پروینکنی نثار
جراره از چه پوشی بر ماه نوربخش
سیاره از چه پاشی بر مهر نور بار
باری قسم به جوشن داود و مهر جم
یعنی به زلفکان تو وان لعل آبدار
کز هرچه در جهانگذرم در هوای تو
الا ز خاکبوسی صدر بزرگوار
سالار دهر معتمدالدوله آنکه هست
دیباچهٔ جلالت و عنوان اقتدار
صدری که بر یسار وی افلاک را یمین
بدریکه از یمین وی آفاق را یسار
هر چیز در زمانه به هستیت مفتخر
جز ذات وی که هستی از آن دارد افتخار
بر خاک شوره تابد اگر نور روی او
خور جای خار روید از خاک شورهزار
یک ناامید در همهگیتی ندیده چرخ
کاو را نکرده فضل عمیمش امیدوار
دوران به دور دولت او جوید اختتام
گیهان ز فر شوکت او خواهد اعتبار
گیتی به عدل شامل اوگشته معتصم
هستی به ذات کامل او جسته انحصار
ای چون سپهر قصر جلال تو بیقصور
وی چون وجود لجهٔ جود تو بیکنار
تن را هوای مهر تو چون عمر سودمند
جان راسموم قهر تو چون مرگ ناگوار
چون ذات عقل پایهٔ جاهت بر از جهت
چون فیض روح مایهٔ جودت بر از شمار
بذل تو بیقیاس چو ادوار آسمان
فضل تو بیحساب چو اطوار روزگار
در پیش خصم تیغ تو سدیست آهنین
برگرد ملک حزم تو حصنیست استوار
عدلت به کتف ماه ز کتان نهد رسن
حزمت به گرد آب ز آتش کشد حصار
ناگفته دانی آرزوی طفل در رحم
نادیده یابی آبخور وحش در قفار
از خاکگاه جود تو زرین دمد شجر
وز آب روز مهر تو مشکین جهد بخار
خصم ترا به دهر محالست برتری
جز آنکه خاک گردد و خاکش شود غبار
ای بر زمین طاعت تو چرخ را سجود
وی در نگین خاتم تو ملک را مدار
وقتی بران شدم که به دیوان رقم کنم
ز اوصاف تیغجانشکرت بیتکی سهچار
ننوشته نام تیغ توکز نوککلک من
جست آتشی که تا به فلک رفت ازان شرار
هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من
هی آب میزدم به وی از شعر آبدار
زاندام اهل زنگ سیاهی برون رود
گر آفتاب تیغ تو تابد به زنگبار
روزی نسیم خلق تو بر مغز من وزید
پر شد کنار و دامنم از نافهٔ تتار
چون نام همت تو برم از زبان من
در خوشه خوشه ریزد و دینار بار بار
چون وصف مجلس تو کنم خیزد از لبم
آواز چنگ و نغمهٔ نای و نوای تار
کوهیست همتت که چو بحرست موجخیز
بحریست رحمتتکه چوکوهیست پایدار
یا حبذا ز تیغ تو آن پاسبان بخت
کز وی اساس دولت و دینست استوار
گاهش چو عقل در سرگردنکشان مقر
گاهش چو روح در تن کند او زان قرار
نبود شگفت اگر ملکالموت خوانمش
از بسکه هست چون ملکالموت جانشکار
جز مور جوهرش که به کین اژدها کش است
نادیده در زمانه کسی مور مارخوار
ویحک ز چارباغ سپاهان که سعی تو
کردش چنان که آیدش از هشت خلد عار
داغ جنان و باغ جنانست ساحتش
ز ازهار گونه گونه وز اشجار پر ثمار
باغ زرشک تا تو درویی ز رشک خلد
روی از سرشک خونین دارد ز رشکوار
خون گردد از زرشک مصفا و خون چرخ
در دل ز داغ باغ زرشک تو گشت تار
صدرا خدایگانا ده سال بیتوام
جان بود دردمند و جگرخون و دلفکار
منت خدای را که بدیدم به کام دل
بازت به صدر قدر ظفرمند و بختیار
تا خاص و عام گاه بلندند و گاه پست
تا شیخ و شاب گاه عزیزند و گاه خوار
از چهر نیکخواه تو بادا شکفته گل
در چشم بدسگال تو بادا خلیده خار
تا چار ربع شانزدهست و سه ثلث نه
تا هفت نصف چاردهست و دو جذر چار
هر کاو که هفت و هشت کند با تو در جهان
باکید نه سپهر سه روحش بود دو چار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۸ - در تهنیت تشریف قبای بیضا ضیای شهریاری در ستایش حسینخان نظامالدوله
بوده جای یک جهان جان این قبای شهریار
کآمد اینک زیور اندام صاحباختیار
جسم یکبرباز اندر یکجهانجان چونکند
جز که خواهد یک جهان جان از خدا بهر نثار
بخردان گویند جای جان پاک اندر تنست
ورکسی پرسد ز من گویم ندارم استوار
زانکه من تنبینم اندر یکجهان جان جایگیر
راستی قول حکیمان را نباشد اعتبار
چشم یک تن روشنی جست ار به بوی پیرهن
چشم خلقی گشت روشن زین قبای شهریار
این قبا گویی سپهر چارمین بودست از آنک
بوده در وی آفتاب عالم آرا را قرار
یا بهشت جاودان بودست زیراکاندرو
بوده طوبایی که هستش فضل و رحمت برگ و بار
یا نه همچون عرش اعظم جایگاه جبرئیل
یا نه همچون قلب عارف مظهر پروردگار
پای تا سر آفرینش را همی ماند ملک
وین قبا بودست ملک آفرینش را حصار
آنکهگفتی بر تن هستی نمیگنجد لباس
کاش دیدی این قبا بر جسم شاه کامگار
این قبا را آسمان ابره است و گیتی آستر
شهپر جبریل پود و پرتو خورشید تار
کرم هر ابریشمی را هست قوت از برگ توت
کرم این اطلسکرم پودست و قوتش افتخار
کرم این خارا همانا بوده کرم هفت واد
کاردشیر بابکان از هیبتش جستی فرار
مرد نساجیکه دیبای قبای شاه بافت
حور و غلمان هر دو از جنت دویدند آشکار
آن ز بهر پود زلف خویشتن دادش به دست
وین برای تار جعد خود نهادش در کنار
پرتوش از فرش هر ساعت تتق بندد به عرش
پرتو خواجه است گویی این قبای شاهوار
این قبا را فیالمثل بندی اگر بر چوب خشک
چوب گردد سز و خرم همچو سرو جویبار
دوش گفتم این قبا از شأن گردون برترست
جبر محضست اینکه بخشد شه به صاحب اختیار
عقل گفتا اختیار و جبر یکسو نه که هست
کمترین سرباز شه سالار چرخ و روزگار
آب شش پیر آمد از سوی امیر ملک جم
از قبای پیکر خود شه فزودش اعتبار
این قبا گویی بود تشریف عمر جاودان
کز پی آب بقا بگرفت خضر ازکردگار
چون قبا قلب بقا آمد پس این آب بقاست
زانکه بهر آب بخشیدش خدیو نامدار
گر به قدر آنکه آب آورد یابد آبرو
آبرو جایی نماند بلکه در رخسار یار
پارسایان نیز میترسمکه تردامن شوند
زان همه آبی که جاری کرده است از هر کنار
فضل شاه و التفات خواجه از وی نگسلد
چون زگیتی پرتو خورشد و مه لیل و نهار
گه شهش بخشد لباس از جسم جان بخشای خویش
گه نشانگوهرآگینگاه تیغ شاهوار
گاه بخشد خواجهٔ اعظم مر او را خاتمی
کش توانم خواند از مهر سلیمان یادگار
تا به گیتی فضل یزدان را نیارد کس شمرد
باد همچون فضل یزدان عمر خسرو بیشمار
کآمد اینک زیور اندام صاحباختیار
جسم یکبرباز اندر یکجهانجان چونکند
جز که خواهد یک جهان جان از خدا بهر نثار
بخردان گویند جای جان پاک اندر تنست
ورکسی پرسد ز من گویم ندارم استوار
زانکه من تنبینم اندر یکجهان جان جایگیر
راستی قول حکیمان را نباشد اعتبار
چشم یک تن روشنی جست ار به بوی پیرهن
چشم خلقی گشت روشن زین قبای شهریار
این قبا گویی سپهر چارمین بودست از آنک
بوده در وی آفتاب عالم آرا را قرار
یا بهشت جاودان بودست زیراکاندرو
بوده طوبایی که هستش فضل و رحمت برگ و بار
یا نه همچون عرش اعظم جایگاه جبرئیل
یا نه همچون قلب عارف مظهر پروردگار
پای تا سر آفرینش را همی ماند ملک
وین قبا بودست ملک آفرینش را حصار
آنکهگفتی بر تن هستی نمیگنجد لباس
کاش دیدی این قبا بر جسم شاه کامگار
این قبا را آسمان ابره است و گیتی آستر
شهپر جبریل پود و پرتو خورشید تار
کرم هر ابریشمی را هست قوت از برگ توت
کرم این اطلسکرم پودست و قوتش افتخار
کرم این خارا همانا بوده کرم هفت واد
کاردشیر بابکان از هیبتش جستی فرار
مرد نساجیکه دیبای قبای شاه بافت
حور و غلمان هر دو از جنت دویدند آشکار
آن ز بهر پود زلف خویشتن دادش به دست
وین برای تار جعد خود نهادش در کنار
پرتوش از فرش هر ساعت تتق بندد به عرش
پرتو خواجه است گویی این قبای شاهوار
این قبا را فیالمثل بندی اگر بر چوب خشک
چوب گردد سز و خرم همچو سرو جویبار
دوش گفتم این قبا از شأن گردون برترست
جبر محضست اینکه بخشد شه به صاحب اختیار
عقل گفتا اختیار و جبر یکسو نه که هست
کمترین سرباز شه سالار چرخ و روزگار
آب شش پیر آمد از سوی امیر ملک جم
از قبای پیکر خود شه فزودش اعتبار
این قبا گویی بود تشریف عمر جاودان
کز پی آب بقا بگرفت خضر ازکردگار
چون قبا قلب بقا آمد پس این آب بقاست
زانکه بهر آب بخشیدش خدیو نامدار
گر به قدر آنکه آب آورد یابد آبرو
آبرو جایی نماند بلکه در رخسار یار
پارسایان نیز میترسمکه تردامن شوند
زان همه آبی که جاری کرده است از هر کنار
فضل شاه و التفات خواجه از وی نگسلد
چون زگیتی پرتو خورشد و مه لیل و نهار
گه شهش بخشد لباس از جسم جان بخشای خویش
گه نشانگوهرآگینگاه تیغ شاهوار
گاه بخشد خواجهٔ اعظم مر او را خاتمی
کش توانم خواند از مهر سلیمان یادگار
تا به گیتی فضل یزدان را نیارد کس شمرد
باد همچون فضل یزدان عمر خسرو بیشمار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۹ - در ستایش وزیر بی نظیر صدر اعظم میرزا آقاخان گوید
بوی مشک آید چو بویم آن دو زلف مشکبار
من به قربان سر زلفی که آرد مشکبار
عید قربانست و ناچارم که جان قربان کنم
گر ز بهر عید قربانی ز من خواهد نگار
هرکه را سیمست قربانی نماید بهر عید
من که بیسیمم نمایم عید را قربان یار
یک جهان حسنست آن مه لاجرم دارم یقین
کاوکنار از من چوگیرد از جهانگیرمکنار
سرو خیزد ازکنار جوی و هر ساعت مرا
از غم آن سرو قامت جوی خیزد از کنار
رویاو نورستو خویشنار و منزان نار و نور
گه فروزم همچو نور وگاه تنورم همچو نار
خط او مورست و مویش مار و من زان مار و مور
گهبدنکاهم چو مور و گه بهخود پیچم چو مار
خار خار مار تار زلف او دارم به دل
بختم از آن خار زار و در دلم زان مار بار
تار زلفش زادهالله دام مکرست و فریب
ترک چشمش صابه الله مست خوابست و خمار
بر رخش گر سجده آرد زلف بس نبود عجب
سجده بر خورشید کردن هست هندو را شعار
هسترومیروی و زنگیموی از آن رو هر نفس
یا خیال روم دارم یا هوای زنگبار
بر دو مار زلف او عاشق شدم غافل ازین
کان دو مار از جان من روزی برانگیزد دمار
تا به کی قاآنی از عشق بتان گویی سخن
هرچه بت در سینه داری بشکن ابراهیموار
دست زن بر دامن آل پیمبر تا تو را
در کنار رحمت خود پرورد پروردگار
معرفتآموز تا ناجی شوی در راه عشق
ورنه ندهد سود اگر حاجی شوی هفتاد بار
در طوافکعبهٔ دلکوش اگر جویی نجات
کز طواف کعبهٔ گل برنیاید هیچکار
صدر و قدر ار خواهی اندر راستیکوش آنچنان
کاعتمادالدوله گشت از راستی صدرکبار
بدر عالم صدر اعظم غوث ملت غیث ملک
فخر دنیا ذخر دین کان کرم کوه وقار
هم به جسم ملک عدلش را خواص عافیت
هم به چشم فتنه پاسش را مزاج کوکنار
روز مهر او ز صحرا عنبرین خیزد نسیم
گاه خشم او ز دریا آتشین جوشد بخار
چون قضای آسمانی حکم اوبیبازگشت
چون نعیم ناگهانی جود او بیانتظار
صعوهٔ او باز صید و پشهٔ او فیل کش
روبه او شیرگیر و کبک او شاهینشکار
حمله آرد شیر شادروان او بر خصم او
راست پنداری روان دارد چو شیر مرغزار
قدرش از رفعت چو اوج چرخ ناید در نظر
جودش ازکثرت چو موج بحر ناید در شمار
ای میان خلق عالم در سرافرازی علم
چون میان سبزهزاران قد سرو جویبار
مدح اندر گوش سامع بانگ وحی جبرئیل
جودت اندر طبع سائل فیض ابر نوبهار
تا نجنبد محور کلکت نجنبد آسمان
تا نگردد توسن عزمت نگردد روزگار
آفرینش را مرادی جز تو اندر دل نبود
فضل یزدان بر مراد دل نمودش کامگار
امر تو چون نور بیرنج قدم آفاقگرد
حکم تو چون وهم بیطی زمین گیهانسپار
با سوم سطوتت حظل چکد از نوش نحل
با نسیم رحمتت سبل دمد از نیش خار
آبو آتش را بهم دادست عدلت دوستی
خواهی ار برهان قاطع نک حسام شهریار
تا نگوی کار خصمت از شرف بالا گرفت
مشت خاکی هست از آن بالا رود همچون غبار
بر سر پیکان چوبی نام عزمتگر دمند
نوک آن پیکان کند از صخرهٔ صماگذار
بر فراز موج دریا نقش حزمتگرکشند
موج دریا جاودان چون کوه ماند استوار
افتخار عالمی گر چه درون عالمی
چون روان در پیکر و دانش به مغز هوشار
نوککلکت آنکند با چشم بدخواهانکهکرد
نوک تیر تهمتن با دیدهٔ اسفندیار
دین و دولت را نشاید فرقکرد از یکدگر
بسکهبیوستستاز عدلتبههمچون پود و تار
گرچه یکسر اختیار کارها با رای تست
در ولای شاه و در بخشش نداری اختیار
ورچه سررشهٔ قرار عالمی در دست تست
سیم و زر در دست فیاضت نمیگیرد قرار
تا جهان را اعتبار از گوهر مسعود تست
خواند نتواند جهان را هیچکس بیاعتبار
تا که مغناطیس را میلیست پنهانی به طبع
کز یمین قطب گه مایل شود گاه از یسار
میل مغناطیس الطافت به هر جانب که هست
زایسر و ایمن به هرکس از یمین بخشد یسار
تا به محشر باد هر امروز تو بهتر زدی
تا قیامت باد هر امسال تو خوشتر ز پار
من به قربان سر زلفی که آرد مشکبار
عید قربانست و ناچارم که جان قربان کنم
گر ز بهر عید قربانی ز من خواهد نگار
هرکه را سیمست قربانی نماید بهر عید
من که بیسیمم نمایم عید را قربان یار
یک جهان حسنست آن مه لاجرم دارم یقین
کاوکنار از من چوگیرد از جهانگیرمکنار
سرو خیزد ازکنار جوی و هر ساعت مرا
از غم آن سرو قامت جوی خیزد از کنار
رویاو نورستو خویشنار و منزان نار و نور
گه فروزم همچو نور وگاه تنورم همچو نار
خط او مورست و مویش مار و من زان مار و مور
گهبدنکاهم چو مور و گه بهخود پیچم چو مار
خار خار مار تار زلف او دارم به دل
بختم از آن خار زار و در دلم زان مار بار
تار زلفش زادهالله دام مکرست و فریب
ترک چشمش صابه الله مست خوابست و خمار
بر رخش گر سجده آرد زلف بس نبود عجب
سجده بر خورشید کردن هست هندو را شعار
هسترومیروی و زنگیموی از آن رو هر نفس
یا خیال روم دارم یا هوای زنگبار
بر دو مار زلف او عاشق شدم غافل ازین
کان دو مار از جان من روزی برانگیزد دمار
تا به کی قاآنی از عشق بتان گویی سخن
هرچه بت در سینه داری بشکن ابراهیموار
دست زن بر دامن آل پیمبر تا تو را
در کنار رحمت خود پرورد پروردگار
معرفتآموز تا ناجی شوی در راه عشق
ورنه ندهد سود اگر حاجی شوی هفتاد بار
در طوافکعبهٔ دلکوش اگر جویی نجات
کز طواف کعبهٔ گل برنیاید هیچکار
صدر و قدر ار خواهی اندر راستیکوش آنچنان
کاعتمادالدوله گشت از راستی صدرکبار
بدر عالم صدر اعظم غوث ملت غیث ملک
فخر دنیا ذخر دین کان کرم کوه وقار
هم به جسم ملک عدلش را خواص عافیت
هم به چشم فتنه پاسش را مزاج کوکنار
روز مهر او ز صحرا عنبرین خیزد نسیم
گاه خشم او ز دریا آتشین جوشد بخار
چون قضای آسمانی حکم اوبیبازگشت
چون نعیم ناگهانی جود او بیانتظار
صعوهٔ او باز صید و پشهٔ او فیل کش
روبه او شیرگیر و کبک او شاهینشکار
حمله آرد شیر شادروان او بر خصم او
راست پنداری روان دارد چو شیر مرغزار
قدرش از رفعت چو اوج چرخ ناید در نظر
جودش ازکثرت چو موج بحر ناید در شمار
ای میان خلق عالم در سرافرازی علم
چون میان سبزهزاران قد سرو جویبار
مدح اندر گوش سامع بانگ وحی جبرئیل
جودت اندر طبع سائل فیض ابر نوبهار
تا نجنبد محور کلکت نجنبد آسمان
تا نگردد توسن عزمت نگردد روزگار
آفرینش را مرادی جز تو اندر دل نبود
فضل یزدان بر مراد دل نمودش کامگار
امر تو چون نور بیرنج قدم آفاقگرد
حکم تو چون وهم بیطی زمین گیهانسپار
با سوم سطوتت حظل چکد از نوش نحل
با نسیم رحمتت سبل دمد از نیش خار
آبو آتش را بهم دادست عدلت دوستی
خواهی ار برهان قاطع نک حسام شهریار
تا نگوی کار خصمت از شرف بالا گرفت
مشت خاکی هست از آن بالا رود همچون غبار
بر سر پیکان چوبی نام عزمتگر دمند
نوک آن پیکان کند از صخرهٔ صماگذار
بر فراز موج دریا نقش حزمتگرکشند
موج دریا جاودان چون کوه ماند استوار
افتخار عالمی گر چه درون عالمی
چون روان در پیکر و دانش به مغز هوشار
نوککلکت آنکند با چشم بدخواهانکهکرد
نوک تیر تهمتن با دیدهٔ اسفندیار
دین و دولت را نشاید فرقکرد از یکدگر
بسکهبیوستستاز عدلتبههمچون پود و تار
گرچه یکسر اختیار کارها با رای تست
در ولای شاه و در بخشش نداری اختیار
ورچه سررشهٔ قرار عالمی در دست تست
سیم و زر در دست فیاضت نمیگیرد قرار
تا جهان را اعتبار از گوهر مسعود تست
خواند نتواند جهان را هیچکس بیاعتبار
تا که مغناطیس را میلیست پنهانی به طبع
کز یمین قطب گه مایل شود گاه از یسار
میل مغناطیس الطافت به هر جانب که هست
زایسر و ایمن به هرکس از یمین بخشد یسار
تا به محشر باد هر امروز تو بهتر زدی
تا قیامت باد هر امسال تو خوشتر ز پار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح جناب حاجی آقاسی گوید
بهار آمد و دی را گرفت و کرد مهار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار
نمود رنگین شمشیر خود به خون خزان
چنین نماید شمشیر خسروان آثار
دو هفته پیشتر از آنکه پادشاه ختن
ز برج حوت بهکاخ حملگشاید بار
بهار را که بدو پشت عشرتست قوی
بخواند و گفت که ای جیش عیش را سالار
شنیدهیی به گلستان چه ظلم کرده خزان
که شاخ شوکت او خشک باد و زرد و نزار
کفیده حنجر بلبل دریده معجر گل
گسسته طرهٔ سنبل شکسته پشت چنار
ردای سبزه ربودست و گوشوار سمن
ازار لاله دریدست و طیلسان بهار
ربودهاست و گرفتست و بردهاست به عُنف
ز لاله تاج و زگل یاره از سمن دستار
ز فرق غنچه درافکنده بسدین مغفر
ز ساق سبزه برون کرده زمردین شلوار
دهان کبک گرفتست تا نخندد خوش
گلوی ابر گشادست تا بگرید زار
بهار خورد به اقبال پادشا سوگند
که من سپاه خزان را برافکنم ز دیار
سپه کشم ز ریاحین و سازم از پی جنگ
هرآن سیلحکه باید نبرد را ناچار
کمان ز قوس قزح سازم و تبیره ز رعد
درفش ازگل سوری طلایه از انهار
ز ابر رانم جمّازهای آتش سیر
ز برق سازم زنبورهای آتشبار
پیادگان ز ریاحین برم گروه گروه
سوارگان ز درختان کشم قطار قطار
قلاوزان ز غزالان و رهبران ز نسیم
منادیان ز تذروان و چاوشان ز هزار
یزک ز باد بهاران قراول از باران
علم ز برگ شقایق جنیبت از اشجار
سنان ز لاله کمند از بنفشه خود از گل
زره ز سبزه تبرزین ز غنچه تیر از خار
بگفت این و به تعجیل نامهیی به خزان
نوشت پر شغب و شعور و فتنه و پیکار
که ای خزان به تو اتُر خبر دهند که تو
به ملک مادر طغیان زدی به سنت پار
شدم حمول و گزیدم خمول بو که ز شرم
بسا تحمّل بیجا که خواری آرد بار
به گوشمال تو اینک دو اسبه آمدهام
یکی بمان که برآرم ز لشکر تو دمار
خزان چو نامه فرو خواند با حواشی خویش
چه گفت گفت که باید فرار جست فرار
برید باد صبا در میانه بود و شنید
دوان دوان همه جا ره برید تا کهسار
به ابرگفت چه غافل نشستهایکه خزان
گریخت خواهد و فردا بپرسد از تو بهار
ز کوه ابر فرود آمد و بلارک برف
کشید و خون خزان را بریخت درگلزار
هنوز ازو رمقی مانده بود کز در باغ
بهار آمد و دی را گرفت و کرد مهار
بدین بهانه هم از ابر ترجمان بگرفت
که از چه کشتش و ناورد زنده در صف بار
نداده ابر مگر ترجمان هنوزکه رعد
به تازیانهٔ قهرش همی کند آزار
گمان برم گه بخیلست ابر زانکه همی
به تازیانه جواهر همیکند ایثار
جواهریکه بباید به تازیانهگرفت
بهراستی که من از آن جواهرم بیزار
جواهر ازکف صدر زمانه خواهم و بس
که تازیانه به سائل زندکه میبردار
امان ملک امین ملک جهان کرم
سحاب جود محیط شرف سپهر وقار
نگین خاتم اقبال حاجی آقاسی
که هست حامی دین محمد مختار
وجود بیمدد جود او رهین عدم
حیات بیاثر ذات او قرین بوار
سرود مدحت او مرده را کند زنده
نشاط خدمت او خفته را کند بیدار
به صرصر ار نگرد حزم او شود ساکن
به ثابت ارگذرد عزم او شود سیار
زهی دریچهٔ طبع تو مخزن الایات
زهی نتیجهٔ فکر تو مطلع الانوار
به مهر دوستنوازی به قهر خصمگداز
به عزم ملکستانی به جود ملکسپار
شرف ز خلق تو زاید چو از شراب سرور
کرم ز طبع تو خیزد چو از بحار بخار
بهثت بزم ترا نانبشه ظل و حرور
جهان جاه ترا ناسپرده لیل و نهار
به خاکپای تو خوردت روزگار یمین
ز فیض دست تو بردست کاینات یسار
چو با رضای تو از مرگ کس نیارد ننگ
چو با ولای تو از نار کس ندارد عار
نهال قدر ترا جود بار و همت برگ
نسیج بخت ترا مجد پود و شوکت تار
قرار یافته هر چیز در زمانهٔ تو
بغیر مالکش اندرکف تو نیست قرار
کسیکه شخص تو بیند گمان برد که خدای
بهگرد عرصهٔ هستیکشیده است حصار
تنی که کاخ تو یابد یقین کنند که قضا
بنا فکنده بر اطراف آسمان دیوار
برون ز جاه تو جایی خرد نداده نشان
فزون ز قدر تو نقشی قضا نبرده بهکار
معاند تو ز نفرت به خود کند نفرین
مخالف تو ز دهشت ز خود بود بیزار
جهان جاه ترا ناممهدست کران
محیط جود ترا نامعینستکنار
کفایت تو دهد نظم ملک و رونق دین
کفالت تو نهد رزق مورو روزی مار
به وقت خشم تو از آب مینخیزد نم
به روز مهر تو از سنگ مینزاید نار
تو عین عدلی آخر چه خواهی از درهم
تو محض فضلی آخر چه جویی از دینار
کسی معاند خود را چنان نسازد پست
کسی مخالف خود را چنین نخواهد خوار
گر آن نمود گناهی بدین غلام ببخش
ور این نموده خطایی بدین رهی بسپار
تبارک الله ازان کلک ملکپرور تو
که دایمش کف جود تو پرورد به کنار
برید عقل و رسول کمال و پیک هنر
عمود دین و عماد جهان و اصل فخار
ستون امن و کلید امان و رایت عدل
منار فصل و ترازوی جود وکان یسار
نهال فکرت و بیخ سخا و شاخ و کرم
سحاب حکمت و بحر عطا وگنج نثار
دماغ ناطقه پستان فضل دایهٔ فیض
امین حافظه دستور فهمکهفکبار
همای خوانمش ار خود همای را باشد
کمال بال و خرد مخلب و هنر منقار
زمانهایستکه او را به حکم تست مسیر
ستارهٔستکه او را به دست تست مدار
گهی به صفحهٔکافور برفشاند مشک
گهی به تودهٔ سیماب درنشاند قار
ظفر درو متهاجمکرم درو مملو
خرد درو متراکم هنر درو انبار
مثل بودکه نگوید سر بریده سخن
بریده سر ز چه آید هماره درگفتار
سرش به عذر خوشی ررند و طرفه تز آنک
ز بیم گفتن خواهد سر از زبان زنهار
بزرگوارا از دوری تو بر تن من
شدست هر سر مو اژدهای جان اوبار
جدایی توگناهی عظیم بود و مرا
از آنگناه همیکرد باید استغفار
ولی به جاه تو سوگندکزکمال خلوص
محامد تو شب و روزکردهام تکرار
زمان عمر تو باد از شمار و حصر برون
چنانکه جود ترا نیست در زمانه شمار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار
نمود رنگین شمشیر خود به خون خزان
چنین نماید شمشیر خسروان آثار
دو هفته پیشتر از آنکه پادشاه ختن
ز برج حوت بهکاخ حملگشاید بار
بهار را که بدو پشت عشرتست قوی
بخواند و گفت که ای جیش عیش را سالار
شنیدهیی به گلستان چه ظلم کرده خزان
که شاخ شوکت او خشک باد و زرد و نزار
کفیده حنجر بلبل دریده معجر گل
گسسته طرهٔ سنبل شکسته پشت چنار
ردای سبزه ربودست و گوشوار سمن
ازار لاله دریدست و طیلسان بهار
ربودهاست و گرفتست و بردهاست به عُنف
ز لاله تاج و زگل یاره از سمن دستار
ز فرق غنچه درافکنده بسدین مغفر
ز ساق سبزه برون کرده زمردین شلوار
دهان کبک گرفتست تا نخندد خوش
گلوی ابر گشادست تا بگرید زار
بهار خورد به اقبال پادشا سوگند
که من سپاه خزان را برافکنم ز دیار
سپه کشم ز ریاحین و سازم از پی جنگ
هرآن سیلحکه باید نبرد را ناچار
کمان ز قوس قزح سازم و تبیره ز رعد
درفش ازگل سوری طلایه از انهار
ز ابر رانم جمّازهای آتش سیر
ز برق سازم زنبورهای آتشبار
پیادگان ز ریاحین برم گروه گروه
سوارگان ز درختان کشم قطار قطار
قلاوزان ز غزالان و رهبران ز نسیم
منادیان ز تذروان و چاوشان ز هزار
یزک ز باد بهاران قراول از باران
علم ز برگ شقایق جنیبت از اشجار
سنان ز لاله کمند از بنفشه خود از گل
زره ز سبزه تبرزین ز غنچه تیر از خار
بگفت این و به تعجیل نامهیی به خزان
نوشت پر شغب و شعور و فتنه و پیکار
که ای خزان به تو اتُر خبر دهند که تو
به ملک مادر طغیان زدی به سنت پار
شدم حمول و گزیدم خمول بو که ز شرم
بسا تحمّل بیجا که خواری آرد بار
به گوشمال تو اینک دو اسبه آمدهام
یکی بمان که برآرم ز لشکر تو دمار
خزان چو نامه فرو خواند با حواشی خویش
چه گفت گفت که باید فرار جست فرار
برید باد صبا در میانه بود و شنید
دوان دوان همه جا ره برید تا کهسار
به ابرگفت چه غافل نشستهایکه خزان
گریخت خواهد و فردا بپرسد از تو بهار
ز کوه ابر فرود آمد و بلارک برف
کشید و خون خزان را بریخت درگلزار
هنوز ازو رمقی مانده بود کز در باغ
بهار آمد و دی را گرفت و کرد مهار
بدین بهانه هم از ابر ترجمان بگرفت
که از چه کشتش و ناورد زنده در صف بار
نداده ابر مگر ترجمان هنوزکه رعد
به تازیانهٔ قهرش همی کند آزار
گمان برم گه بخیلست ابر زانکه همی
به تازیانه جواهر همیکند ایثار
جواهریکه بباید به تازیانهگرفت
بهراستی که من از آن جواهرم بیزار
جواهر ازکف صدر زمانه خواهم و بس
که تازیانه به سائل زندکه میبردار
امان ملک امین ملک جهان کرم
سحاب جود محیط شرف سپهر وقار
نگین خاتم اقبال حاجی آقاسی
که هست حامی دین محمد مختار
وجود بیمدد جود او رهین عدم
حیات بیاثر ذات او قرین بوار
سرود مدحت او مرده را کند زنده
نشاط خدمت او خفته را کند بیدار
به صرصر ار نگرد حزم او شود ساکن
به ثابت ارگذرد عزم او شود سیار
زهی دریچهٔ طبع تو مخزن الایات
زهی نتیجهٔ فکر تو مطلع الانوار
به مهر دوستنوازی به قهر خصمگداز
به عزم ملکستانی به جود ملکسپار
شرف ز خلق تو زاید چو از شراب سرور
کرم ز طبع تو خیزد چو از بحار بخار
بهثت بزم ترا نانبشه ظل و حرور
جهان جاه ترا ناسپرده لیل و نهار
به خاکپای تو خوردت روزگار یمین
ز فیض دست تو بردست کاینات یسار
چو با رضای تو از مرگ کس نیارد ننگ
چو با ولای تو از نار کس ندارد عار
نهال قدر ترا جود بار و همت برگ
نسیج بخت ترا مجد پود و شوکت تار
قرار یافته هر چیز در زمانهٔ تو
بغیر مالکش اندرکف تو نیست قرار
کسیکه شخص تو بیند گمان برد که خدای
بهگرد عرصهٔ هستیکشیده است حصار
تنی که کاخ تو یابد یقین کنند که قضا
بنا فکنده بر اطراف آسمان دیوار
برون ز جاه تو جایی خرد نداده نشان
فزون ز قدر تو نقشی قضا نبرده بهکار
معاند تو ز نفرت به خود کند نفرین
مخالف تو ز دهشت ز خود بود بیزار
جهان جاه ترا ناممهدست کران
محیط جود ترا نامعینستکنار
کفایت تو دهد نظم ملک و رونق دین
کفالت تو نهد رزق مورو روزی مار
به وقت خشم تو از آب مینخیزد نم
به روز مهر تو از سنگ مینزاید نار
تو عین عدلی آخر چه خواهی از درهم
تو محض فضلی آخر چه جویی از دینار
کسی معاند خود را چنان نسازد پست
کسی مخالف خود را چنین نخواهد خوار
گر آن نمود گناهی بدین غلام ببخش
ور این نموده خطایی بدین رهی بسپار
تبارک الله ازان کلک ملکپرور تو
که دایمش کف جود تو پرورد به کنار
برید عقل و رسول کمال و پیک هنر
عمود دین و عماد جهان و اصل فخار
ستون امن و کلید امان و رایت عدل
منار فصل و ترازوی جود وکان یسار
نهال فکرت و بیخ سخا و شاخ و کرم
سحاب حکمت و بحر عطا وگنج نثار
دماغ ناطقه پستان فضل دایهٔ فیض
امین حافظه دستور فهمکهفکبار
همای خوانمش ار خود همای را باشد
کمال بال و خرد مخلب و هنر منقار
زمانهایستکه او را به حکم تست مسیر
ستارهٔستکه او را به دست تست مدار
گهی به صفحهٔکافور برفشاند مشک
گهی به تودهٔ سیماب درنشاند قار
ظفر درو متهاجمکرم درو مملو
خرد درو متراکم هنر درو انبار
مثل بودکه نگوید سر بریده سخن
بریده سر ز چه آید هماره درگفتار
سرش به عذر خوشی ررند و طرفه تز آنک
ز بیم گفتن خواهد سر از زبان زنهار
بزرگوارا از دوری تو بر تن من
شدست هر سر مو اژدهای جان اوبار
جدایی توگناهی عظیم بود و مرا
از آنگناه همیکرد باید استغفار
ولی به جاه تو سوگندکزکمال خلوص
محامد تو شب و روزکردهام تکرار
زمان عمر تو باد از شمار و حصر برون
چنانکه جود ترا نیست در زمانه شمار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح صاحب اختیار
تا چه معجز کرده امشب باز عدل شهریار
کاتش سوزنده با آب روان گشتست یار
آب و آتش بسکه از عدلش بهم آمیختند
کس ترشح را نیارد فرقکردن از شرار
از چراغان خاک پنداری سپهری دیگرست
یا فلک پروین و مه راکرده برگیتی نثار
حزم صاحب اختیاری بین که از عزم ملک
آب و آتش را بهمکردست امشب سازگار
اختیار از جبر خیزد ور همی خواهی دلیل
حال میر ملک جم بنگر به چشم اعتبار
تا نشد مجبول و مجبورش روان از مهر شه
شاه دریادل نکردش نام صاحباختیار
آب ششپیر آمد این آتش ازان افروخت میر
تا میان آب و آتش هم نماند گیرودار
یا نه چون آن آب از دیر آمدن دلگیر بود
خواست دلگرمشکند زالطاف شاه بختیار
راست گویم معجز حزم شهنشاهست و بس
کاتش سوزنده را زاب روان سازد حصار
سرخرو گشتآبششپیر امشباز بختملک
زانکه از دیر آمدن شرمنده بود و خاکسار
یا نه باز از هجر خاکپای شه شرمنده است
زانرخش سرخست زآتشهمچو رویشرمسار
آتش اندر ابر میبارند امشب یا به طبع
آتش سوزنده همچون تیغ شه شد آبدار
یا خیال تیغ شه اندر دل آتشگذشت
پای تا سر آب شد از شرم تیغ شهریار
یا چو مهر و کین شه خلاق آب و آتشند
مهر و کین شه بهم گشتند امشب سازگار
راست گویی آتشین گلها درون موج آب
هستچونعکسمی گلگون به سیمینچهریار
یا نشان آتش موسی است اندر آب خضر
یا نه شاخ ارغوان رستست زآب جویبار
یا میان حقهٔ الماس یاقوت مذاب
یا درون بوتهٔ سیماب زر خوشعیار
آب امشب شعلهانگیزست و آتش رشحهریز
عدل شه را بین کزو شد نار آب و آب نار
دود آتش پیچد اندر آبگویی در نهفت
لشکر دیو و پری دارند با همکارزار
وادی طورست گویی باغ تخت امشب از آنک
آتشی موسی شدست از هر درختی آشکار
مارهای آتشین بنگر شتابان در هوا
با وجود اینکه از آتشگریزانست مار
در به باغ تخت از بس آتش افتد لخت لخت
سبزههایش را چو برگ لاله بینی داغدار
راستگویی باغ را صد داغ حسرت بر دلست
از فراق طلعت میمون شاه کامگار
بسکه اخترها ز اخگرها همی ریزد در آب
از شمار اختران عاجز بود اخترشمار
بس که تیر آتشین در باغ آید از هوا
خشم شه گویی درون خُلق شه دارد قرار
یا نهگویی باژگون گشتست دوزخ در بهبشت
تا عیانگردد به مردم قدرت پروردگار
تیر تخش اندر هوا ماند به سروی بارور
کز شعاعش هست برگ و از شرارش هست بار
یا پی رجم شیاطین از سپهر آید شهاب
کیست میدانی شیاطین خصم شاه نامدار
ای که دیدستی بسی فوارهای موجخیز
اینک اندر آب بین فوارهای شعلهبار
از چنارکهای آتش دیدم امشب آنچه را
میشنیدمکاتش سوزنده خیزد از چنار
آب ز آتش رنگ خون دارد تو گویی آب نیل
بر گروه قبطیان خون شد به امر کردگار
شاه آری موسی است و آب ششپیر آب نیل
سبطی احباب ملک قبطی عدوی نابکار
سبطیان را بهره از آن نهر آب روحبخش
قبطیان را قسمت از آن رود خون ناگوار
کاتش سوزنده با آب روان گشتست یار
آب و آتش بسکه از عدلش بهم آمیختند
کس ترشح را نیارد فرقکردن از شرار
از چراغان خاک پنداری سپهری دیگرست
یا فلک پروین و مه راکرده برگیتی نثار
حزم صاحب اختیاری بین که از عزم ملک
آب و آتش را بهمکردست امشب سازگار
اختیار از جبر خیزد ور همی خواهی دلیل
حال میر ملک جم بنگر به چشم اعتبار
تا نشد مجبول و مجبورش روان از مهر شه
شاه دریادل نکردش نام صاحباختیار
آب ششپیر آمد این آتش ازان افروخت میر
تا میان آب و آتش هم نماند گیرودار
یا نه چون آن آب از دیر آمدن دلگیر بود
خواست دلگرمشکند زالطاف شاه بختیار
راست گویم معجز حزم شهنشاهست و بس
کاتش سوزنده را زاب روان سازد حصار
سرخرو گشتآبششپیر امشباز بختملک
زانکه از دیر آمدن شرمنده بود و خاکسار
یا نه باز از هجر خاکپای شه شرمنده است
زانرخش سرخست زآتشهمچو رویشرمسار
آتش اندر ابر میبارند امشب یا به طبع
آتش سوزنده همچون تیغ شه شد آبدار
یا خیال تیغ شه اندر دل آتشگذشت
پای تا سر آب شد از شرم تیغ شهریار
یا چو مهر و کین شه خلاق آب و آتشند
مهر و کین شه بهم گشتند امشب سازگار
راست گویی آتشین گلها درون موج آب
هستچونعکسمی گلگون به سیمینچهریار
یا نشان آتش موسی است اندر آب خضر
یا نه شاخ ارغوان رستست زآب جویبار
یا میان حقهٔ الماس یاقوت مذاب
یا درون بوتهٔ سیماب زر خوشعیار
آب امشب شعلهانگیزست و آتش رشحهریز
عدل شه را بین کزو شد نار آب و آب نار
دود آتش پیچد اندر آبگویی در نهفت
لشکر دیو و پری دارند با همکارزار
وادی طورست گویی باغ تخت امشب از آنک
آتشی موسی شدست از هر درختی آشکار
مارهای آتشین بنگر شتابان در هوا
با وجود اینکه از آتشگریزانست مار
در به باغ تخت از بس آتش افتد لخت لخت
سبزههایش را چو برگ لاله بینی داغدار
راستگویی باغ را صد داغ حسرت بر دلست
از فراق طلعت میمون شاه کامگار
بسکه اخترها ز اخگرها همی ریزد در آب
از شمار اختران عاجز بود اخترشمار
بس که تیر آتشین در باغ آید از هوا
خشم شه گویی درون خُلق شه دارد قرار
یا نهگویی باژگون گشتست دوزخ در بهبشت
تا عیانگردد به مردم قدرت پروردگار
تیر تخش اندر هوا ماند به سروی بارور
کز شعاعش هست برگ و از شرارش هست بار
یا پی رجم شیاطین از سپهر آید شهاب
کیست میدانی شیاطین خصم شاه نامدار
ای که دیدستی بسی فوارهای موجخیز
اینک اندر آب بین فوارهای شعلهبار
از چنارکهای آتش دیدم امشب آنچه را
میشنیدمکاتش سوزنده خیزد از چنار
آب ز آتش رنگ خون دارد تو گویی آب نیل
بر گروه قبطیان خون شد به امر کردگار
شاه آری موسی است و آب ششپیر آب نیل
سبطی احباب ملک قبطی عدوی نابکار
سبطیان را بهره از آن نهر آب روحبخش
قبطیان را قسمت از آن رود خون ناگوار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲ - در ستایش شیراز صانهلله عن الاعواز و اعیان آن و تخلص به مدح معتمدالدوله منوچهرخان طاب ثراه گوید
تبارکالله از فارس آن خجسته دیار
که مینبیند چون آن دیار یک دیار
به زیر بقعهٔ گردون به روی رقعهٔ خاک
ندیده دیدهٔ بینا چنان خجسته دیار
کسی ندیده در آفاق اینچنین معمور
به هیچ عصری از اعصار مصری از امصار
نسیم او همه دلکشتر از نسیم بهشت
هوای او همه خرمتر از هوای بهار
ز لاله هر دمن اوست کوهی از یاقوت
ز سبزه هر چمن اوست کانی از زنگار
حدایقش زده پهلو بهشت باغ بهشت
ز گونه گونه فواکه ز گونه گونه ثمار
ز بسکه زمزمهٔ سار خیزد از هامون
ز بسکه قهقههٔ کبک آید از کهسار
فضای دشت پر از صوتهای موسیقی
هوایکوه پر از لحنهای موسیقار
ز رنگریزی ابر بهار در هامون
ز مشک بیزی باد ربیع درگلزار
هزار طعنه دمن را به دکهٔ صباغ
هزار خنده چمن را بهکلبهٔ عطار
ز هرکرانه پری پیکران گروه گروه
ز هر کنار قمرطلعتان قطار قطار
چو جسم وامق در تاب زلفشان ز نسیم
چو بختعاشقدرخوابچشمشانز خمار
ز رشک خامهٔ صورتگران شیرازش
روان مانی و لوشاست جفت عیب و عوار
ز هر چه عقل تصور کند در او موجود
ز هرچه وهم تفکرکند در آن بسیار
همه صنایع چینش به صحن هر دکان
همه طرایف رومش به طرف هر بازار
به صدهزار چمن نیست یکهزار و در او
به شاخ هرگل در هر چمن هزار هزار
به خاک او نتوان پا نهاد زانکه بود
ز انبیا و رسل اندرو هزار هزار
زهی سفید حصارش که نافریده خدای
چنان حصاری در زیر این کود حصار
بهگرمسیر نخیلات او به وقت ثمر
بسان پیران خمگشته از گرانی بار
ز هر نهال برومندش آشکار ترنج
بسان گوی زنخ بر فراز قامت یار
نهال گوی زر آورده بار از نارنج
حدیقه کرده روان جوی سیم از انهار
یکی به شکل چو بر خط استوا خورشید
یکی به وضع چو در صحن آسمان سیار
جبال شامخهاش با سپهر نجوی گوی
چو عاشقیکهکند راز دل به یار اظهار
به باغ و راغش هر گوشه صد بساط نشاط
-- ماه و مهرش هر “یو هزار جام عقار
ز عکس ساقی و رنگ شراب و طلعت گل
پیاله گشته به هرگوشه مطلع الانوار
ز بس قلاع و صیاصی ز بس بقاع و قصور
ز بس مراع و مواشی ز بس ضیاع و عقار
به ساحتش نبود شخص را مجال گذر
به عرصهاش نبود مرد را طریقگذار
صوامعش چو ارم گشته کعبهٔ اشراف
مساجدش چو حرمگشته قبلهٔ ابرار
منابرش چو فلک مرتقای خیل ملک
معابرش چو افق ملتقای لیل و نهار
ز بسکه عارف و عامی بر آن کنند صعود
ز بسکه رومی و زنگی درین شوند دوچار
منجمانش بیرنج زیج و اسطرلاب
ز ارتفاع تقاویم و اختران هشیار
ندیده نبض حکیمانش ازکمال وقوف
خبر دهند ز رنج نهان هر بیمار
محاسبانش زآغاز آفرینش خلق
شمار خلق توانند تا به روز شمار
ز لحن مرثیهخوانان او گدازد سنگ
چو جسم عاشق بیدل ز دوری دلدار
هزار محفل و در هر یکی هزار ادیب
هزار مدرس و در هریکی هزار اسفار
ز صرف و نحو و بدیع و معانی و امثال
بیان و فقه و اصول و ریاضی و اخبار
ز جفر و منطق و تجوید و رمل و اسطرلاب
نجوم و هیات و تفسیر و حکمت و آثار
یکی نکات طبیعی همیکند تعلیم
یکی رموز الهی همیکند تکرار
یکی نوشته بر اشکال هندسی برهان
یکی نموده ز قانون فلسفی اظهار
یکی سراید کاینست رای اقلیدس
یکی نگارد کاینست گفت بهمنیار
بویژه حضرت نواب آسمان بواب
محیط دانش و کان سخا و کوه وقار
به هر هنر بود از اهل هر هنر ممتاز
چو ازگروه بنی هاشم احمد مختار
تبارک از اسدالله خان جهان هنر
که هست اهل هنر را به ذاتش استظهار
گرش دو دیدهٔ ظاهرنگر برون آورد
به نوک گزلک تقدیر چرخ بد هنجار
به نور مردمک چشم معرفت بیند
سواد سرّ سویدای مور در شب تار
هزار چشم نهانبین خدای داده بدو
که خیرهاند ز بیناییش الوالابصار
زهی وزیر سخندان که نوک خامهٔ او
مشیر ملک بود بیزبان و بیگفتار
قلمش را دو زبانست و صدهزار زبان
به یک زبانی او یکزبانکنند اقرار
بود دو گوهر بکتاش در یسار و یمین
چو مهر و ماه روان بالعشی و الابکار
یکی یگانه به تدبیر همچو آصف جم
یکی گزیده به شمشیر همچو سام سوار
زکلک لاغر آن نیکخواهگشته سمین
ز گرز فربه این بدسگال گشته نزار
هم از عنایت داماد او عروس سخن
هزار طعنه زند بر عرایس ابکار
به دست اوست گه جود خامه در جنبش
بدان مثابه که ماهی شنا کند به بحار
خهی وصال سخندان که گشته نقد سخن
به سعی صیرفی طبع او تمام عیار
گذشته نثرش از نثره شعرش از شعری
ولی نه نثر دثارش بود نه شعر شعار
نه یک شعیر به شعرش کسی فشانده صله
نه یک پشیز به نثرش کسی نموده نثار
به هفت خط جهان رفته صیت هفت خطش
ولی ز هفت خطش نست حظّ یک دینار
کلامش آب روانست و طبعش از حیرت
نشسته بر لب آب روان چو بوتیمار
اگر کمال بود عیب کاش میافزود
به عیب او و به عیب من ایزد دادار
ز ایلخان نکنم وصف زانکه بحر محیط
شناورش به شنا ره نمیبرد به کنار
ز دود مطبخ جودش سپهر گشته کبود
ز گرد توسن قهرش هوا گرفته غبار
گرش به من نبود التفات باکی نیست
که نیست در بر خورشید ذره را مقدار
برادر و پسرش را چگونه وصفکنم
که مرگ خواهد از بیم تیغشان زنهار
یکی به یمن بمبنن زمانه خورده یمین
یکی ز یسر یسارش ستاره برده یسار
یک از هزار نگویم به صدهزار زبان
ثنای حضرت به گلبرگی خطهٔ لار
ز بسکه لؤلؤ ریزد ز طبع لؤلؤ خیز
ز بسکه گوهر ریزد ز دست گوهربار
حساب آن نتوان کرد تا به روز حساب
شمار آن نتوان یافت تا به روز شمار
زهی کلانتر دانا که طوطی قلمم
به گاه شکرش شکر فشاند از منقار
چه مدحگویم از میر بهبهانکه بود
به خوان همت او روزگار خوان سالار
اگرچه دیر بپیوست با امیر جهان
ولی ز خدمت او زود نگسلد چون تار
ز شیخ بندر هستم به ناله چون تندر
که داردم ز حقارت وقار آن چو حقار
دو دست اوست دو دریا و من ز حسرت آن
همی ز دیده دو دریا روانکنم بهکنار
زهی وکیل که چون نفخ صور موتی را
دهد ز صیت سخا جان به جسم دیگربار
ز خان جهرم اگر باشدم هزار زبان
یک از هزارکنموصف و اندک از بسیار
ز فیض صحبت خان نفر نفور نیم
که زنگ غم بزداید به صیقل افکار
چه مدح گویم از حکمران حومه که هست
یگانهگوهری از صلب حیدرکرار
محمد آنکه ورا بود عاقبت محمود
به عون احمد مختار و سید ابرار
ز قدح فارس مرا قدح کرد و گفت مگرد
بهگرد دایرهٔ عیب یک جهان احرار
به عرق خویش ازین بیش نیش طعن مزن
که آخرت عرق شرم ریزد از رخسار
کلامت آب روان است و این عجب که مرا
نشست ز آب روانت به دل غبار نقار
ز قدح پارس چو بر گردنت بود تقصیر
ز درّ مدحش بر گردنت سزد تقصار
بویژه اکنون کز عدل حکمران جهان
شدس حیرتکشمبر و غیرت فرخار
جناب معتمدالدوله کز سحاب کفش
بود هماره در آزار ابر در آذار
ز بحر جودش جوییست لجهٔ عمّان
ز جیب حلمش گوییست گنبد دوار
سپهر و هرچه درآن نقطه حکم او چنبر
جهان و هرکه درو بنده قدر او سالار
ستاره کیست که از امر او کند اعراض
زمانه چیست که بر حکم او کند انکار
زهی ز صاعقهٔ تیغ آسمان رنگت
بسان رعد خروشان پلنگ درکهسار
به مهد عدلتو در خواب امن رفته جهان
ولیک بخت تو چون پاسبان بود بیدار
خلاف با تو بود آن گنه که توبهٔ آن
قبول مینشود با هزار استغفار
بزرگوارا امیرا مرا یکی خانه است
که تنگتر بود از چشم مور و دیدهٔ مار
به سطح آن نتوان کرد رسم دایره زانک
ز بسکه تنگ نگردد به هیچ سو پرگار
شود چو پای ملخ رویشان خراشیده
اگر دو پشه نمایند اندر آن پیکار
از آن سببکه ز ضیق فضا و تنگی جای
همی خورند ز هر گوشه بر در و دیوار
درو دو موش ملاقی شوند اگر با هم
ز همگذشت نیارند از یمین و یسار
به جایگاه ملاقات جان دهند آخر
کشان نه راهگریزست و نه مجالگذار
وگر دو مور در او از دو سوکنغد عبور
زنند قرعه و بر یکدگر شوند سوار
از آن سبب که در آن تنگنایشان نبود
نه رهگذار فرار و نه جایگاه قرار
چهارده تن در خانهیی بدین تنگی
که نیک تنگترست از دهان ترک تتار
به روی یکدگر افتادهایم پیر و جوان
چنانکه چین به رخ پیر و خم به زلف نگار
ولی دو خانه بود در جوار آن خانه
که زنده دارد ما را به یمن قرب جوار
وسیع چون دل دانا گشاده چون رخ دوست
به خرمی چو بهشت و به تازگی چو نگار
گر آن دو خانه یکی را به نقد بستانم
به نقد مینشوم با هزار غصه دوچار
بزرگوارا کردم شکایتی زین پیش
ز اهل فارس که شادان زیند و برخوردار
به هجو و هذیان بستند بر من این بهتان
کسان کشان نبود فهم معنی اشعار
کنون به عذر هجای نکرده بسرودم
مر این قصیده که دارد به مدحشان اشعار
قسم به حشمت و جاه توگر همی جویم
ز هبچکس به جهان عیب خاصه از اخیار
ولی ز هرکه گزندی رسد به خاطر من
بهتیغ هجو برآرم زجسم و جانش دمار
بود بهکام تو یارب مدار هفت سپهر
کند بهگرد مدر تا سپهر پیر مدار
تبارک الله از فکر بکر قاآنی
که جان حاسد از ابکار او بود افکار
خطای شعرش چون صبر عاشقان اندک
قبول نظمش چون جور دلبران بسیار
قوافی سخنش هست چون ثنای امیر
که طبع را ننماید ملول از تکرار
و یا عطای امیرستکز اعادهٔ او
ز جان سائل مسکین برون برد تیمار
جهان جود موچهر خانکه انگیزد
به گاه خشم ز آب آتش و ز باد بخار
همیشه خرگه اقبال و شوکتش را باد
امل طناب و فلک قبه و زمین مسمار
که مینبیند چون آن دیار یک دیار
به زیر بقعهٔ گردون به روی رقعهٔ خاک
ندیده دیدهٔ بینا چنان خجسته دیار
کسی ندیده در آفاق اینچنین معمور
به هیچ عصری از اعصار مصری از امصار
نسیم او همه دلکشتر از نسیم بهشت
هوای او همه خرمتر از هوای بهار
ز لاله هر دمن اوست کوهی از یاقوت
ز سبزه هر چمن اوست کانی از زنگار
حدایقش زده پهلو بهشت باغ بهشت
ز گونه گونه فواکه ز گونه گونه ثمار
ز بسکه زمزمهٔ سار خیزد از هامون
ز بسکه قهقههٔ کبک آید از کهسار
فضای دشت پر از صوتهای موسیقی
هوایکوه پر از لحنهای موسیقار
ز رنگریزی ابر بهار در هامون
ز مشک بیزی باد ربیع درگلزار
هزار طعنه دمن را به دکهٔ صباغ
هزار خنده چمن را بهکلبهٔ عطار
ز هرکرانه پری پیکران گروه گروه
ز هر کنار قمرطلعتان قطار قطار
چو جسم وامق در تاب زلفشان ز نسیم
چو بختعاشقدرخوابچشمشانز خمار
ز رشک خامهٔ صورتگران شیرازش
روان مانی و لوشاست جفت عیب و عوار
ز هر چه عقل تصور کند در او موجود
ز هرچه وهم تفکرکند در آن بسیار
همه صنایع چینش به صحن هر دکان
همه طرایف رومش به طرف هر بازار
به صدهزار چمن نیست یکهزار و در او
به شاخ هرگل در هر چمن هزار هزار
به خاک او نتوان پا نهاد زانکه بود
ز انبیا و رسل اندرو هزار هزار
زهی سفید حصارش که نافریده خدای
چنان حصاری در زیر این کود حصار
بهگرمسیر نخیلات او به وقت ثمر
بسان پیران خمگشته از گرانی بار
ز هر نهال برومندش آشکار ترنج
بسان گوی زنخ بر فراز قامت یار
نهال گوی زر آورده بار از نارنج
حدیقه کرده روان جوی سیم از انهار
یکی به شکل چو بر خط استوا خورشید
یکی به وضع چو در صحن آسمان سیار
جبال شامخهاش با سپهر نجوی گوی
چو عاشقیکهکند راز دل به یار اظهار
به باغ و راغش هر گوشه صد بساط نشاط
-- ماه و مهرش هر “یو هزار جام عقار
ز عکس ساقی و رنگ شراب و طلعت گل
پیاله گشته به هرگوشه مطلع الانوار
ز بس قلاع و صیاصی ز بس بقاع و قصور
ز بس مراع و مواشی ز بس ضیاع و عقار
به ساحتش نبود شخص را مجال گذر
به عرصهاش نبود مرد را طریقگذار
صوامعش چو ارم گشته کعبهٔ اشراف
مساجدش چو حرمگشته قبلهٔ ابرار
منابرش چو فلک مرتقای خیل ملک
معابرش چو افق ملتقای لیل و نهار
ز بسکه عارف و عامی بر آن کنند صعود
ز بسکه رومی و زنگی درین شوند دوچار
منجمانش بیرنج زیج و اسطرلاب
ز ارتفاع تقاویم و اختران هشیار
ندیده نبض حکیمانش ازکمال وقوف
خبر دهند ز رنج نهان هر بیمار
محاسبانش زآغاز آفرینش خلق
شمار خلق توانند تا به روز شمار
ز لحن مرثیهخوانان او گدازد سنگ
چو جسم عاشق بیدل ز دوری دلدار
هزار محفل و در هر یکی هزار ادیب
هزار مدرس و در هریکی هزار اسفار
ز صرف و نحو و بدیع و معانی و امثال
بیان و فقه و اصول و ریاضی و اخبار
ز جفر و منطق و تجوید و رمل و اسطرلاب
نجوم و هیات و تفسیر و حکمت و آثار
یکی نکات طبیعی همیکند تعلیم
یکی رموز الهی همیکند تکرار
یکی نوشته بر اشکال هندسی برهان
یکی نموده ز قانون فلسفی اظهار
یکی سراید کاینست رای اقلیدس
یکی نگارد کاینست گفت بهمنیار
بویژه حضرت نواب آسمان بواب
محیط دانش و کان سخا و کوه وقار
به هر هنر بود از اهل هر هنر ممتاز
چو ازگروه بنی هاشم احمد مختار
تبارک از اسدالله خان جهان هنر
که هست اهل هنر را به ذاتش استظهار
گرش دو دیدهٔ ظاهرنگر برون آورد
به نوک گزلک تقدیر چرخ بد هنجار
به نور مردمک چشم معرفت بیند
سواد سرّ سویدای مور در شب تار
هزار چشم نهانبین خدای داده بدو
که خیرهاند ز بیناییش الوالابصار
زهی وزیر سخندان که نوک خامهٔ او
مشیر ملک بود بیزبان و بیگفتار
قلمش را دو زبانست و صدهزار زبان
به یک زبانی او یکزبانکنند اقرار
بود دو گوهر بکتاش در یسار و یمین
چو مهر و ماه روان بالعشی و الابکار
یکی یگانه به تدبیر همچو آصف جم
یکی گزیده به شمشیر همچو سام سوار
زکلک لاغر آن نیکخواهگشته سمین
ز گرز فربه این بدسگال گشته نزار
هم از عنایت داماد او عروس سخن
هزار طعنه زند بر عرایس ابکار
به دست اوست گه جود خامه در جنبش
بدان مثابه که ماهی شنا کند به بحار
خهی وصال سخندان که گشته نقد سخن
به سعی صیرفی طبع او تمام عیار
گذشته نثرش از نثره شعرش از شعری
ولی نه نثر دثارش بود نه شعر شعار
نه یک شعیر به شعرش کسی فشانده صله
نه یک پشیز به نثرش کسی نموده نثار
به هفت خط جهان رفته صیت هفت خطش
ولی ز هفت خطش نست حظّ یک دینار
کلامش آب روانست و طبعش از حیرت
نشسته بر لب آب روان چو بوتیمار
اگر کمال بود عیب کاش میافزود
به عیب او و به عیب من ایزد دادار
ز ایلخان نکنم وصف زانکه بحر محیط
شناورش به شنا ره نمیبرد به کنار
ز دود مطبخ جودش سپهر گشته کبود
ز گرد توسن قهرش هوا گرفته غبار
گرش به من نبود التفات باکی نیست
که نیست در بر خورشید ذره را مقدار
برادر و پسرش را چگونه وصفکنم
که مرگ خواهد از بیم تیغشان زنهار
یکی به یمن بمبنن زمانه خورده یمین
یکی ز یسر یسارش ستاره برده یسار
یک از هزار نگویم به صدهزار زبان
ثنای حضرت به گلبرگی خطهٔ لار
ز بسکه لؤلؤ ریزد ز طبع لؤلؤ خیز
ز بسکه گوهر ریزد ز دست گوهربار
حساب آن نتوان کرد تا به روز حساب
شمار آن نتوان یافت تا به روز شمار
زهی کلانتر دانا که طوطی قلمم
به گاه شکرش شکر فشاند از منقار
چه مدحگویم از میر بهبهانکه بود
به خوان همت او روزگار خوان سالار
اگرچه دیر بپیوست با امیر جهان
ولی ز خدمت او زود نگسلد چون تار
ز شیخ بندر هستم به ناله چون تندر
که داردم ز حقارت وقار آن چو حقار
دو دست اوست دو دریا و من ز حسرت آن
همی ز دیده دو دریا روانکنم بهکنار
زهی وکیل که چون نفخ صور موتی را
دهد ز صیت سخا جان به جسم دیگربار
ز خان جهرم اگر باشدم هزار زبان
یک از هزارکنموصف و اندک از بسیار
ز فیض صحبت خان نفر نفور نیم
که زنگ غم بزداید به صیقل افکار
چه مدح گویم از حکمران حومه که هست
یگانهگوهری از صلب حیدرکرار
محمد آنکه ورا بود عاقبت محمود
به عون احمد مختار و سید ابرار
ز قدح فارس مرا قدح کرد و گفت مگرد
بهگرد دایرهٔ عیب یک جهان احرار
به عرق خویش ازین بیش نیش طعن مزن
که آخرت عرق شرم ریزد از رخسار
کلامت آب روان است و این عجب که مرا
نشست ز آب روانت به دل غبار نقار
ز قدح پارس چو بر گردنت بود تقصیر
ز درّ مدحش بر گردنت سزد تقصار
بویژه اکنون کز عدل حکمران جهان
شدس حیرتکشمبر و غیرت فرخار
جناب معتمدالدوله کز سحاب کفش
بود هماره در آزار ابر در آذار
ز بحر جودش جوییست لجهٔ عمّان
ز جیب حلمش گوییست گنبد دوار
سپهر و هرچه درآن نقطه حکم او چنبر
جهان و هرکه درو بنده قدر او سالار
ستاره کیست که از امر او کند اعراض
زمانه چیست که بر حکم او کند انکار
زهی ز صاعقهٔ تیغ آسمان رنگت
بسان رعد خروشان پلنگ درکهسار
به مهد عدلتو در خواب امن رفته جهان
ولیک بخت تو چون پاسبان بود بیدار
خلاف با تو بود آن گنه که توبهٔ آن
قبول مینشود با هزار استغفار
بزرگوارا امیرا مرا یکی خانه است
که تنگتر بود از چشم مور و دیدهٔ مار
به سطح آن نتوان کرد رسم دایره زانک
ز بسکه تنگ نگردد به هیچ سو پرگار
شود چو پای ملخ رویشان خراشیده
اگر دو پشه نمایند اندر آن پیکار
از آن سببکه ز ضیق فضا و تنگی جای
همی خورند ز هر گوشه بر در و دیوار
درو دو موش ملاقی شوند اگر با هم
ز همگذشت نیارند از یمین و یسار
به جایگاه ملاقات جان دهند آخر
کشان نه راهگریزست و نه مجالگذار
وگر دو مور در او از دو سوکنغد عبور
زنند قرعه و بر یکدگر شوند سوار
از آن سبب که در آن تنگنایشان نبود
نه رهگذار فرار و نه جایگاه قرار
چهارده تن در خانهیی بدین تنگی
که نیک تنگترست از دهان ترک تتار
به روی یکدگر افتادهایم پیر و جوان
چنانکه چین به رخ پیر و خم به زلف نگار
ولی دو خانه بود در جوار آن خانه
که زنده دارد ما را به یمن قرب جوار
وسیع چون دل دانا گشاده چون رخ دوست
به خرمی چو بهشت و به تازگی چو نگار
گر آن دو خانه یکی را به نقد بستانم
به نقد مینشوم با هزار غصه دوچار
بزرگوارا کردم شکایتی زین پیش
ز اهل فارس که شادان زیند و برخوردار
به هجو و هذیان بستند بر من این بهتان
کسان کشان نبود فهم معنی اشعار
کنون به عذر هجای نکرده بسرودم
مر این قصیده که دارد به مدحشان اشعار
قسم به حشمت و جاه توگر همی جویم
ز هبچکس به جهان عیب خاصه از اخیار
ولی ز هرکه گزندی رسد به خاطر من
بهتیغ هجو برآرم زجسم و جانش دمار
بود بهکام تو یارب مدار هفت سپهر
کند بهگرد مدر تا سپهر پیر مدار
تبارک الله از فکر بکر قاآنی
که جان حاسد از ابکار او بود افکار
خطای شعرش چون صبر عاشقان اندک
قبول نظمش چون جور دلبران بسیار
قوافی سخنش هست چون ثنای امیر
که طبع را ننماید ملول از تکرار
و یا عطای امیرستکز اعادهٔ او
ز جان سائل مسکین برون برد تیمار
جهان جود موچهر خانکه انگیزد
به گاه خشم ز آب آتش و ز باد بخار
همیشه خرگه اقبال و شوکتش را باد
امل طناب و فلک قبه و زمین مسمار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۳ - در تهنیت نشان شمشیر و مدح امیر بینظیر نظامالدوله طال بقاه فرماید
تیغی گهرنگار فرستاده شهریار
تا سازدش طراز کمر صاحب اختیار
تیغی که گر به آتش سوزان گذر کند
چندان بود برنده ک هگرمی برد ز نار
تیغی که بر حریر اگر نقش او کشند
پودش چو عمر خصم ملک بگسلد ز تار
تیغی که گر به کوه نگارند نام او
فریاد الغیاث برآید ز کوهسار
تیغیکهگر به عرصهٔ هستی درآورند
لاحول گو به ملک عدم میکند فرار
تیغست آن نه حاشا میغیست خونفشان
تیغست آن نه ویحک برقیست فتنه بار
زانسان بود برنده که یارد که بگسلد
پیوند استعاره ز الفاظ مستعار
از بس که عضو عضو جهان در هراس ازوست
ماند جهان ازو به تن شخص رعشهدار
شیرازهٔ صحیفهٔ من خواست بگسلد
دیشبکهگشتم از صف وی سخنگذار
من جادویی نموده و شیرازه بستمش
باز از ثنای عدل شهنشاه کامگار
هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من
هی آب میزدم بوی از شعر آب دار
چندان بُرنده است دمَش کز خیال آن
کاسد شدست کار رفوگر درین دیار
آهنگر از خیالش بیرنج گاز و پتک
سوهان و ارّه سازد هر ساعتی هزار
در مغز هوشیارگر افتد خیال آن
آشفته وگسسته شود مغز هوشیار
در بحر دست شاه بسی غوطه خورده است
ز آنست دامنش همه پردر شاهوار
دست ملک چو بحر عمانست پرگهر
این تیغ از آن شدست بدینسان گهر نگار
آب ار ز خود نداشتی این تیغ آتشین
زو هست و نیست سوخته بودی هزار بار
همچون مشعبدی که جهد آتش از دهانش
چون نامک او برم ز دهانم جهد شرار
گر نقش او کسی به مثل بر زمین کشد
از پشت گاو و سینهٔ ماهی کند گذار
این تیغ نیست آینهٔ نصرتست از آنک
نصرت در او شمایل خود دید آشکار
گر هر چه هست زنده به آب است در جهان
بیجان ز آب اوست چرا خصم نابکار
آن راکه تب نبرد اگر نام او برد
زو تب جدا شود چو غم از وصل غمگسار
نشگفت اگر نهنگ نهم نام او از آنک
بودست در محیط کف خسروش قرار
مانا که شاخ کرگدنست او به روز رزم
کز باد زخم او تن پیلان شود فکار
معنی ز لفظ نگسلد و او جدا کند
از لفظ معینی که بر او دارد اشتهار
نزدیک آن رسیدهکه اندر جهان شود
آب بحار یکسره از تف آن بخار
آن تیغ را اگر ملکالموت بنگرد
گوید ز من بس این خلفالصدق یادگار
ماند به جبرئیل که بر شهر طاغیان
بروی رود خطاب خرابی ز کردگار
گر در بهشت نقشی از آن بر زمینکشند
سر تا قدم بهشت بسوزد جحیموار
خور را به ضرب ذره کند گاه دار وگیر
که را به زخم دره کند وقت گیر و دار
زان تیغ زینهار نخواهد عدو از آنک
فرصت نمیدهد که برد نام زینهار
چون اژدها که حارس گنجست روز و شب
گر لاغرست لاغری از وی عجب مدار
شه آفتاب عالم و این تیغ ماه تو
از قرب آفتاب بود ماه نو نزار
ور نیز لاغرست ز هجران شه رواست
لاغر شود بدن چو بههجران فتادکار
این تیغ را به جبر شه از خود جدا نمود
کاو دل به اختیار نکندی ز شهریار
چون صاحب اختیارش آویخت بر کمر
معلوم شدکه حاصل جبرست اختیار
این تیغ همنشین ملک بود روز و شب
این تیغ بود حارس شاه بزرگوار
آورد آب چشمهٔ ششپیر و پادشه
افزودش آبروی بدین تیغ آبدار
این تیغ را به چشمهٔ آن آب اگر برند
آبی برندهتر نبود زو به روزگار
شه نایب محمد و او خادم علی
اقلیم جم مدینه و این تیغ ذوالفقار
شمشر شاه و چشمه ششپیر و شعر من
این هر سه آبدارتر از بحر بیکنار
ازشوق این سه آب عجب نی که اهل فارس
آبی کنند جامهٔ خود را سپهروار
آنگهکه تیغ شاه ببوسیدگفتمش
ز الماس لعل سوده شود گفت غم مدار
شمشیر شاه آتش سوزان بود به فعل
لبهای من دو دانهٔ یاقوت آبدار
یاقوت را گزند ز آتش نمیرسد
زان بر جواهر دگرش هست افتخار
خورشید شاید ار مه نو را کند سجود
کاندک بود شبیه بدین تیغ زرنگار
از شوق شکل اوستکه هرماهی آسمان
بر ماه نوکواکب خود میکند نثار
شه قدردان و بنده شناست لاجرم
هر ساعتش ز لطف فزون سازد اعتبار
این نیز بنده ییست خدا ترس و شاه و دوست
در یزد و فارس کرده هنرهای بی شمار
نهگنبدیکهگنبدگردون به عمر خویش
آبی ندیده بود در آن خاک شوره زار
پیری به یزد دید شبی خضر را به خواب
در دست دست خواجهٔ راد بزرگوار
گفتش کیی بگفت منم خضر و آن دگر
خواجه است کم به مکه برادر شدست و یار
روبا حسین بگو که برآور از آنزمین
مانندهٔ فرات یکی آب خوشگوار
دی رفت و گفت و آب برآورد و برکه ساخت
چوپان وگله برد و نگهبان و برزیار
در فارس دفع فتنهٔ یکساله در سه روز
کرد و دو ماهه ساخت چو گردون یکی حصار
یاسا نوشت و فننه نشاند و شریرکشت
بستان فزود و قریه و گلگشت و مرغزار
کاریز کند و نهر برآورد و رود ساخت
سد بست وکه شکست و روانکرد جویبار
بنیان نهاد و برکه بنا کرد و گرد شهر
صد باغ تازه ساخت به از باغ قندهار
آورد آب چشمهٔ شش پیر را به شهر
آبی چو آب خضر روانبخش و سازگار
از بس که آب آمد و سیراب گشت شهر
تردامنیست مفتی این شهر را شعار
جشنی عظیمکرد و چراغانی آنچنانک
بر روز همچو صبح بخندید شام تار
واسان به یک حواله منال دو ساله داد
بیمنت مباشر و عمال و پیشکار
شادان ازو رعیت و ممنون ازو سپه
خوشنود ازو خدا و خلایق امیدوار
سلطان رؤوف و خواجه معین طالعش بلند
انصاف پیشه عزم قوی حزمش استوار
او را چه مایه بهتر و برتر ازین که هست
از جان کهینه بندهٔ سلطان تاجدار
شاها محمدی تو زمین غار و آسمان
مانند عنکبوت بهگردت تنیده تار
تو پور آتبینی و سالار ملک جم
کاوه است برزو بازوی اوگرزگاوسار
یارب بهار دولت شه باد بیخزان
تا در جهان بود سپس هر خزان بهار
بختش جوان و حکم روان و عدو نوان
نصرت قرین و چرخ معین و زمانه یار
تا سازدش طراز کمر صاحب اختیار
تیغی که گر به آتش سوزان گذر کند
چندان بود برنده ک هگرمی برد ز نار
تیغی که بر حریر اگر نقش او کشند
پودش چو عمر خصم ملک بگسلد ز تار
تیغی که گر به کوه نگارند نام او
فریاد الغیاث برآید ز کوهسار
تیغیکهگر به عرصهٔ هستی درآورند
لاحول گو به ملک عدم میکند فرار
تیغست آن نه حاشا میغیست خونفشان
تیغست آن نه ویحک برقیست فتنه بار
زانسان بود برنده که یارد که بگسلد
پیوند استعاره ز الفاظ مستعار
از بس که عضو عضو جهان در هراس ازوست
ماند جهان ازو به تن شخص رعشهدار
شیرازهٔ صحیفهٔ من خواست بگسلد
دیشبکهگشتم از صف وی سخنگذار
من جادویی نموده و شیرازه بستمش
باز از ثنای عدل شهنشاه کامگار
هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من
هی آب میزدم بوی از شعر آب دار
چندان بُرنده است دمَش کز خیال آن
کاسد شدست کار رفوگر درین دیار
آهنگر از خیالش بیرنج گاز و پتک
سوهان و ارّه سازد هر ساعتی هزار
در مغز هوشیارگر افتد خیال آن
آشفته وگسسته شود مغز هوشیار
در بحر دست شاه بسی غوطه خورده است
ز آنست دامنش همه پردر شاهوار
دست ملک چو بحر عمانست پرگهر
این تیغ از آن شدست بدینسان گهر نگار
آب ار ز خود نداشتی این تیغ آتشین
زو هست و نیست سوخته بودی هزار بار
همچون مشعبدی که جهد آتش از دهانش
چون نامک او برم ز دهانم جهد شرار
گر نقش او کسی به مثل بر زمین کشد
از پشت گاو و سینهٔ ماهی کند گذار
این تیغ نیست آینهٔ نصرتست از آنک
نصرت در او شمایل خود دید آشکار
گر هر چه هست زنده به آب است در جهان
بیجان ز آب اوست چرا خصم نابکار
آن راکه تب نبرد اگر نام او برد
زو تب جدا شود چو غم از وصل غمگسار
نشگفت اگر نهنگ نهم نام او از آنک
بودست در محیط کف خسروش قرار
مانا که شاخ کرگدنست او به روز رزم
کز باد زخم او تن پیلان شود فکار
معنی ز لفظ نگسلد و او جدا کند
از لفظ معینی که بر او دارد اشتهار
نزدیک آن رسیدهکه اندر جهان شود
آب بحار یکسره از تف آن بخار
آن تیغ را اگر ملکالموت بنگرد
گوید ز من بس این خلفالصدق یادگار
ماند به جبرئیل که بر شهر طاغیان
بروی رود خطاب خرابی ز کردگار
گر در بهشت نقشی از آن بر زمینکشند
سر تا قدم بهشت بسوزد جحیموار
خور را به ضرب ذره کند گاه دار وگیر
که را به زخم دره کند وقت گیر و دار
زان تیغ زینهار نخواهد عدو از آنک
فرصت نمیدهد که برد نام زینهار
چون اژدها که حارس گنجست روز و شب
گر لاغرست لاغری از وی عجب مدار
شه آفتاب عالم و این تیغ ماه تو
از قرب آفتاب بود ماه نو نزار
ور نیز لاغرست ز هجران شه رواست
لاغر شود بدن چو بههجران فتادکار
این تیغ را به جبر شه از خود جدا نمود
کاو دل به اختیار نکندی ز شهریار
چون صاحب اختیارش آویخت بر کمر
معلوم شدکه حاصل جبرست اختیار
این تیغ همنشین ملک بود روز و شب
این تیغ بود حارس شاه بزرگوار
آورد آب چشمهٔ ششپیر و پادشه
افزودش آبروی بدین تیغ آبدار
این تیغ را به چشمهٔ آن آب اگر برند
آبی برندهتر نبود زو به روزگار
شه نایب محمد و او خادم علی
اقلیم جم مدینه و این تیغ ذوالفقار
شمشر شاه و چشمه ششپیر و شعر من
این هر سه آبدارتر از بحر بیکنار
ازشوق این سه آب عجب نی که اهل فارس
آبی کنند جامهٔ خود را سپهروار
آنگهکه تیغ شاه ببوسیدگفتمش
ز الماس لعل سوده شود گفت غم مدار
شمشیر شاه آتش سوزان بود به فعل
لبهای من دو دانهٔ یاقوت آبدار
یاقوت را گزند ز آتش نمیرسد
زان بر جواهر دگرش هست افتخار
خورشید شاید ار مه نو را کند سجود
کاندک بود شبیه بدین تیغ زرنگار
از شوق شکل اوستکه هرماهی آسمان
بر ماه نوکواکب خود میکند نثار
شه قدردان و بنده شناست لاجرم
هر ساعتش ز لطف فزون سازد اعتبار
این نیز بنده ییست خدا ترس و شاه و دوست
در یزد و فارس کرده هنرهای بی شمار
نهگنبدیکهگنبدگردون به عمر خویش
آبی ندیده بود در آن خاک شوره زار
پیری به یزد دید شبی خضر را به خواب
در دست دست خواجهٔ راد بزرگوار
گفتش کیی بگفت منم خضر و آن دگر
خواجه است کم به مکه برادر شدست و یار
روبا حسین بگو که برآور از آنزمین
مانندهٔ فرات یکی آب خوشگوار
دی رفت و گفت و آب برآورد و برکه ساخت
چوپان وگله برد و نگهبان و برزیار
در فارس دفع فتنهٔ یکساله در سه روز
کرد و دو ماهه ساخت چو گردون یکی حصار
یاسا نوشت و فننه نشاند و شریرکشت
بستان فزود و قریه و گلگشت و مرغزار
کاریز کند و نهر برآورد و رود ساخت
سد بست وکه شکست و روانکرد جویبار
بنیان نهاد و برکه بنا کرد و گرد شهر
صد باغ تازه ساخت به از باغ قندهار
آورد آب چشمهٔ شش پیر را به شهر
آبی چو آب خضر روانبخش و سازگار
از بس که آب آمد و سیراب گشت شهر
تردامنیست مفتی این شهر را شعار
جشنی عظیمکرد و چراغانی آنچنانک
بر روز همچو صبح بخندید شام تار
واسان به یک حواله منال دو ساله داد
بیمنت مباشر و عمال و پیشکار
شادان ازو رعیت و ممنون ازو سپه
خوشنود ازو خدا و خلایق امیدوار
سلطان رؤوف و خواجه معین طالعش بلند
انصاف پیشه عزم قوی حزمش استوار
او را چه مایه بهتر و برتر ازین که هست
از جان کهینه بندهٔ سلطان تاجدار
شاها محمدی تو زمین غار و آسمان
مانند عنکبوت بهگردت تنیده تار
تو پور آتبینی و سالار ملک جم
کاوه است برزو بازوی اوگرزگاوسار
یارب بهار دولت شه باد بیخزان
تا در جهان بود سپس هر خزان بهار
بختش جوان و حکم روان و عدو نوان
نصرت قرین و چرخ معین و زمانه یار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴ - در مدح ناصرالدین شاه
چو چتر زرین افراشت مهر در کهسار
چو بخت شاه شد از خواب چشم من بیدار
ز عکس چشم میآلود آن نگار دمید
هزار نرگس مخمور از در و دیوار
هوا ز بوی خطش گشت پر ز مشک و عبیر
زمی زرنگ رخش گشت پر ز نقش و نگار
دو لعل او شهدالله دو کوزه شهد روان
دو زلف او علمالله دو طبله مشک تتار
لبش میان خطش چون دو نقطه از شنگرف
برآن دو نقطه خطش بسته قوسی از زنگار
به چشمش امروز تا هرکجا نظر میرفت
فریبود و فسون ود وخواب ود و خمار
به چین طرهٔ او خال عنبرینگفتی
گرفته زاغی مور سیاه در منقار
دلم به نرمی با چشم او سخن میگفت
از آنکه چشمش هم مست بود و هم بیمار
ز بس که زلف گشود و ز بس که چهره نمود
گذشت بر من چندین هزار لیل و نهار
ز گیسوانش القصه چون نسیم سحر
همی بنفشه و سنبل فشاند برگلنار
زجای جست و کمر بست و روی شست و نشست
گرفت شانه و زد بر دو زلف غالیه بار
ز نیش شانه سر زلف او به درد آمد
بسان مار به هرسو بتافت گرد عذار
بگفتمش صنما مار زلف مشکینت
چه پیچد این همه بر آن رخان صندل سار
جواب داد که چون مار دردسر گیرد
بگرد صندل پیچد که برهد از تیمار
اگرچه خلق برانند کافریده خدای
به دوزخ اندر بس مارهای مردم خوار
من آنکسمکه به فردوس روی او دیدم
ز تار زلف بسی مارهای جان اوبار
به روی ائ زده چنبر دومار از عنبر
ز جان خلق برآورده آن دومار دمار
حدیث مار سر زلف او درازکشید
بلی درازکشد چون رود حدیث از مار
غرض چوماه من ازخواب چهره شست ونشست
چو صبح عسطهٔ مشکین زد از نسیم بهار
نشسته دید مرا بر کنار بستر خویش
به مدح شاه جهان گرم گفتن اشعار
دوات در برو کاغذ بهدست و خامه به چنگ
پیاله بر لب و مل در میان وگل بهکنار
به مشک شسته سر خامه را و پاشیده
ز مشک سوده به کافور گوهر شهوار
به خندهگفتکه مستی شعور را ببرد
تو پس چگونه شوی بیشعور و شعرنگار
یکی بگوی که این خود چه ساحریستکه تو
همیشه هستی و هشیارتر ز هر هشیار
جواب دادمکای ترک نکتهیی بشنو
که تاب شبهه ز دل خیزد از زبان انکار
مدیح شاه به هشیاری ارکببیگوید
چو نیست لایق شه کرد باید استغفار
ولی چو نکته نگیرند عاقلان بر مست
قصوری ار رود اندر سخن نباشد عار
بگفتم این و سپس ساغری دو مستانه
زدم چنانکه بنشاختم سر از دستار
به مدح شاه پس آنگاه بر حریر سپید
شدم ز خامه به مشک سیاه گوهر بار
که ناگهان بت من هر دو دست من بگرفت
به عشوه گفتکه ای ماه و سال بادهگسار
کس ار به مستی باید مدیح شاهکند
دو چشم مست من اولی ترند در این کار
بهل که مردم چشمم به آب شورهٔ چشم
سواد دیدهٔ خود حلکند مرکبوار
به خامهٔ مژه آنگه به سعی کاتب شوق
چنین نگارد مدحش به صفحهٔ رخسار
چو بخت شاه شد از خواب چشم من بیدار
ز عکس چشم میآلود آن نگار دمید
هزار نرگس مخمور از در و دیوار
هوا ز بوی خطش گشت پر ز مشک و عبیر
زمی زرنگ رخش گشت پر ز نقش و نگار
دو لعل او شهدالله دو کوزه شهد روان
دو زلف او علمالله دو طبله مشک تتار
لبش میان خطش چون دو نقطه از شنگرف
برآن دو نقطه خطش بسته قوسی از زنگار
به چشمش امروز تا هرکجا نظر میرفت
فریبود و فسون ود وخواب ود و خمار
به چین طرهٔ او خال عنبرینگفتی
گرفته زاغی مور سیاه در منقار
دلم به نرمی با چشم او سخن میگفت
از آنکه چشمش هم مست بود و هم بیمار
ز بس که زلف گشود و ز بس که چهره نمود
گذشت بر من چندین هزار لیل و نهار
ز گیسوانش القصه چون نسیم سحر
همی بنفشه و سنبل فشاند برگلنار
زجای جست و کمر بست و روی شست و نشست
گرفت شانه و زد بر دو زلف غالیه بار
ز نیش شانه سر زلف او به درد آمد
بسان مار به هرسو بتافت گرد عذار
بگفتمش صنما مار زلف مشکینت
چه پیچد این همه بر آن رخان صندل سار
جواب داد که چون مار دردسر گیرد
بگرد صندل پیچد که برهد از تیمار
اگرچه خلق برانند کافریده خدای
به دوزخ اندر بس مارهای مردم خوار
من آنکسمکه به فردوس روی او دیدم
ز تار زلف بسی مارهای جان اوبار
به روی ائ زده چنبر دومار از عنبر
ز جان خلق برآورده آن دومار دمار
حدیث مار سر زلف او درازکشید
بلی درازکشد چون رود حدیث از مار
غرض چوماه من ازخواب چهره شست ونشست
چو صبح عسطهٔ مشکین زد از نسیم بهار
نشسته دید مرا بر کنار بستر خویش
به مدح شاه جهان گرم گفتن اشعار
دوات در برو کاغذ بهدست و خامه به چنگ
پیاله بر لب و مل در میان وگل بهکنار
به مشک شسته سر خامه را و پاشیده
ز مشک سوده به کافور گوهر شهوار
به خندهگفتکه مستی شعور را ببرد
تو پس چگونه شوی بیشعور و شعرنگار
یکی بگوی که این خود چه ساحریستکه تو
همیشه هستی و هشیارتر ز هر هشیار
جواب دادمکای ترک نکتهیی بشنو
که تاب شبهه ز دل خیزد از زبان انکار
مدیح شاه به هشیاری ارکببیگوید
چو نیست لایق شه کرد باید استغفار
ولی چو نکته نگیرند عاقلان بر مست
قصوری ار رود اندر سخن نباشد عار
بگفتم این و سپس ساغری دو مستانه
زدم چنانکه بنشاختم سر از دستار
به مدح شاه پس آنگاه بر حریر سپید
شدم ز خامه به مشک سیاه گوهر بار
که ناگهان بت من هر دو دست من بگرفت
به عشوه گفتکه ای ماه و سال بادهگسار
کس ار به مستی باید مدیح شاهکند
دو چشم مست من اولی ترند در این کار
بهل که مردم چشمم به آب شورهٔ چشم
سواد دیدهٔ خود حلکند مرکبوار
به خامهٔ مژه آنگه به سعی کاتب شوق
چنین نگارد مدحش به صفحهٔ رخسار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۵ - مطلع ثانی
که باد تا ابد از فر ایزد دادار
ملک جوان و جهان را به بختش استظهار
جمال هستی و روح وجود و جوهر جود
جهان شوکت و دریای مجد و کوه وقار
کمال قدرت و تمثال عقل و جوهر فیض
قوام عالم و تعویذ ملک و حرز دیار
سپهر همت و اقبال ناصرالدین شاه
که هست ناصردین محمد مختار
خلیفهٔ ملکالعرش بر سر اورنگ
عنانکش ملکالموت در صف پیکار
به رزم چشم اجل راست تیر او مژگان
به بزم باز امل راست کلک او منقار
موالفان را برکف ز مهر او منشور
مخالفان را بر سر ز قهر او منشار
پرندهیی به همه ملک در هوا نپرد
در آن زمان که شود پیک سهم او سیار
به فکر یارد نه چرخ را بگنجاند
به کنجدی و فزون مینگرددش مقدار
زهی به پایهٔ تختت ستاره مستظهر
خهی ز نعمت عامت زمانه برخوردار
بهگرد پایهٔ تختت زمانه راست مسیر
به زیر سایهٔ بختت ستاره راست مدار
به روز خشم تو خونین چکد ز ابر سرشک
به گاه جود تو زرین جهد ز بحر بخار
سخا و دست تو پیوستهاند بس که بهم
گمان بری که سخا پود هست و دست تو تار
بهر درخت رسد دشمن تو خون گرید
ز بیم آنکه تواش زان درخت سازی دار
سزد معامله زین پس به خاک راهکنند
که شد ز جود تو از خاک خوارتر دینار
مگر سخای ترا روز حشر نشمارند
وگرنه طی نشود ماجرای روزشمار
عدو ز بیم تو از بس بهکوهها بگریخت
ز هیچ کوه نیاید صدا به جز زنهار
اگر نه دست ترا آفریده بود خدای
سخا و جود به جایی نمیگرفت قرار
مگر ز جوهر تیغ تو بود گوهر مرگ
کزو نمود نشاید به شرق و غرب فرار
عدو به قصد تو گر تیر درکمان راند
همی دود سر پیکان به جانب سوفار
امید برتری از بهر بدسگال تو نیست
مگر دمی که شود تنش خاک و خاک غبار
همیشه تا که به یک نقطه جاکند مرکز
هماره تا که به یک پا همی رود پرگار
سریکه دور شد از مرکز ارادت تو
تو را همیشه چو پرگار باد رنج دوار
ملک جوان و جهان را به بختش استظهار
جمال هستی و روح وجود و جوهر جود
جهان شوکت و دریای مجد و کوه وقار
کمال قدرت و تمثال عقل و جوهر فیض
قوام عالم و تعویذ ملک و حرز دیار
سپهر همت و اقبال ناصرالدین شاه
که هست ناصردین محمد مختار
خلیفهٔ ملکالعرش بر سر اورنگ
عنانکش ملکالموت در صف پیکار
به رزم چشم اجل راست تیر او مژگان
به بزم باز امل راست کلک او منقار
موالفان را برکف ز مهر او منشور
مخالفان را بر سر ز قهر او منشار
پرندهیی به همه ملک در هوا نپرد
در آن زمان که شود پیک سهم او سیار
به فکر یارد نه چرخ را بگنجاند
به کنجدی و فزون مینگرددش مقدار
زهی به پایهٔ تختت ستاره مستظهر
خهی ز نعمت عامت زمانه برخوردار
بهگرد پایهٔ تختت زمانه راست مسیر
به زیر سایهٔ بختت ستاره راست مدار
به روز خشم تو خونین چکد ز ابر سرشک
به گاه جود تو زرین جهد ز بحر بخار
سخا و دست تو پیوستهاند بس که بهم
گمان بری که سخا پود هست و دست تو تار
بهر درخت رسد دشمن تو خون گرید
ز بیم آنکه تواش زان درخت سازی دار
سزد معامله زین پس به خاک راهکنند
که شد ز جود تو از خاک خوارتر دینار
مگر سخای ترا روز حشر نشمارند
وگرنه طی نشود ماجرای روزشمار
عدو ز بیم تو از بس بهکوهها بگریخت
ز هیچ کوه نیاید صدا به جز زنهار
اگر نه دست ترا آفریده بود خدای
سخا و جود به جایی نمیگرفت قرار
مگر ز جوهر تیغ تو بود گوهر مرگ
کزو نمود نشاید به شرق و غرب فرار
عدو به قصد تو گر تیر درکمان راند
همی دود سر پیکان به جانب سوفار
امید برتری از بهر بدسگال تو نیست
مگر دمی که شود تنش خاک و خاک غبار
همیشه تا که به یک نقطه جاکند مرکز
هماره تا که به یک پا همی رود پرگار
سریکه دور شد از مرکز ارادت تو
تو را همیشه چو پرگار باد رنج دوار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۶ - در ستایش پادشاه رضوان آرامگاه محمدشاه طاب الله ثراه گوید
دوش اندر خواب میدیدم بهشت کردگار
تازه بیفیض ربیع و سبز بیسعی بهار
دوحهٔ طوبی ز سرسبزی چو بخت پادشه
چشمهٔکوثر ز شیرینی چو نطق شهریار
یکطرف موسی و توراتش به حرمت در بغل
یک طرف عیسی و انجیلش به عزت درکنار
یکطرف داود درگیسوی حوران برده دست
تا در آنجا هم زره سازی نماید آشکار
بیخبر از حور نرمک سوی غلمانان شدم
زانکه رندی چون مرا با وصل حوران نیست کار
گفتم ای خورشید رویان سپهر دلبری
گفتم ای شمشاد قّدان ریاض افتخار
لب فراز آرید و آغوش و بغل خالیکنید
کزشما بیزحمتی همبوسه خواهم همکنار
لب بهشکر بگشدند وگفتند ای غریب
آدمی بایدکه در هرکار باشد بردبار
موزهٔ غربت برون آور نفس را تازه کن
گرد از سبلت برافشان ریشکان لختی بخار
ساعتی بنشین به راحت آب سرد اندک بنوش
از جگر بنشان حرارت وز دو رخ بفشان غبار
خیرهگستاخانه هرجا دم نمیشاید زدن
ای بسا نخل جسارت کاو خسارت داد بار
با حیاتر گو سخن با نازپروردان خلد
با ادبتر زن قدم در جنت پروردگار
خوب رویان جهانت بس نشد مانا که تو
خوبرویان جنان را نیز خواهی یار غار
اینچنینکز ماکنار و بره میخراهی به نقد
غالبآ ما را برات آوردهیی ازکردگار
یا مگر بوس و کنار از ما خریدستی سلم
یا جنایتکرده از وصل تو ما را روزگار
گفتم اینها نیست لیکن مادح خاص شهم
کز لبم شکر همی ریزد به مدحش باربار
ازپبن کسبسعادت هرکجاسیمیبریست
چون مرا بیند به ره بوسد لبم بیاختیار
متفقگفتند مانا میرقاآنی تویی
کت شنیدستیم تحسین از ملایک چندبار
گفتم آری میر قاآنی منم کز مدح شاه
کلک من دارد شف بر سلک در شاهوار
چون شنیدند این سخن برگرد من گشتند جمع
زیب و زیورهای خود کردند بر فرقم نثار
وانگهی چون چشمهٔ خضرم دهان پرآب شد
بس که دادندم یکایک بوس های آبدار
زین سپس گفتم که ای مرغان گلزار ارم
زآنچه پرسم باز گوییدم جوابی سازگار
یارکی دارمکه دارد چهرهیی چون برگ گل
چشم او بیمار و من شب تا سحر بیماردار
خط او مورست اگر از مشک چین سازند مور
زلف او مارست اگر از تار جان سازند مار
هر کجا بینم سرینش را بخندم از فرح
کبک آری میبخندد چون ببیندکوهسار
یک هنر دارد که گوید مدح خسرو روز و شب
حالی او به یا شما گفتند و یحک زینهار
هر که مدح شاه گوید بهترست از هر که هست
خاصه یار ماهروی و شاهد سیمین عذار
ما شبیم او روز روشن ما تبیم او عافیت
ما نمیم او بحر عمان ما غمیم او غمگسار
ما مهیم او مهر رخشان ما زمینیم او سپهر
ما گیاهیم او زمرد ما خزانیم او بهار
باز پرسیدم که بزم پادشه به یا بهشت
پاسخم گفتند کای دانا خدا را شرمدار
با هوای مجلس شه یاد از جنت مکن
پیش درگاه سلیمان نام اهریمن میار
فخر گلزر ارم این بسکه تا شام ابد
نکهتی دارد ز خاکپای خسرو یادگار
باز گفتم بخت او از رتبه برتر یا سپهر
لرز لرزان جمله گفتند ای حکیم هوشیار
پیل شطرنج از کجا ماند به پیل منگلوس
شیر شادروان کجا ماند به شیر مرغزار
آنگهم گفتند داریم از تو ما یک آرزو
هم به خاک پای شه کای آرزوی ما برآر
گفتم ای خوبان بگویید آرزوی خویشتن
کارزوی خوبرویان را به جانم خواستار
دست من از عجز بوسیدند و گفتند ای حکیم
چشم ما دورست چون از چهر شاه کامگار
کن سواد دیدهٔ ما را به جای دوده حل
در دوات اندر به زیر و روز و شب با خود بدار
تا مگر زان دوده هرگه مدح شه سازی رقم
چشم ما افتد به نامی نام شاه تاجدار
اینک از آن دوده این شعر روان بنگاشتم
تا به غلمانان مگر تحسین فرستد شهریار
خسرو غازی محمّد شه که عمر و دولتش
باد از صبح بقا تا شام محشر پایدار
تازه بیفیض ربیع و سبز بیسعی بهار
دوحهٔ طوبی ز سرسبزی چو بخت پادشه
چشمهٔکوثر ز شیرینی چو نطق شهریار
یکطرف موسی و توراتش به حرمت در بغل
یک طرف عیسی و انجیلش به عزت درکنار
یکطرف داود درگیسوی حوران برده دست
تا در آنجا هم زره سازی نماید آشکار
بیخبر از حور نرمک سوی غلمانان شدم
زانکه رندی چون مرا با وصل حوران نیست کار
گفتم ای خورشید رویان سپهر دلبری
گفتم ای شمشاد قّدان ریاض افتخار
لب فراز آرید و آغوش و بغل خالیکنید
کزشما بیزحمتی همبوسه خواهم همکنار
لب بهشکر بگشدند وگفتند ای غریب
آدمی بایدکه در هرکار باشد بردبار
موزهٔ غربت برون آور نفس را تازه کن
گرد از سبلت برافشان ریشکان لختی بخار
ساعتی بنشین به راحت آب سرد اندک بنوش
از جگر بنشان حرارت وز دو رخ بفشان غبار
خیرهگستاخانه هرجا دم نمیشاید زدن
ای بسا نخل جسارت کاو خسارت داد بار
با حیاتر گو سخن با نازپروردان خلد
با ادبتر زن قدم در جنت پروردگار
خوب رویان جهانت بس نشد مانا که تو
خوبرویان جنان را نیز خواهی یار غار
اینچنینکز ماکنار و بره میخراهی به نقد
غالبآ ما را برات آوردهیی ازکردگار
یا مگر بوس و کنار از ما خریدستی سلم
یا جنایتکرده از وصل تو ما را روزگار
گفتم اینها نیست لیکن مادح خاص شهم
کز لبم شکر همی ریزد به مدحش باربار
ازپبن کسبسعادت هرکجاسیمیبریست
چون مرا بیند به ره بوسد لبم بیاختیار
متفقگفتند مانا میرقاآنی تویی
کت شنیدستیم تحسین از ملایک چندبار
گفتم آری میر قاآنی منم کز مدح شاه
کلک من دارد شف بر سلک در شاهوار
چون شنیدند این سخن برگرد من گشتند جمع
زیب و زیورهای خود کردند بر فرقم نثار
وانگهی چون چشمهٔ خضرم دهان پرآب شد
بس که دادندم یکایک بوس های آبدار
زین سپس گفتم که ای مرغان گلزار ارم
زآنچه پرسم باز گوییدم جوابی سازگار
یارکی دارمکه دارد چهرهیی چون برگ گل
چشم او بیمار و من شب تا سحر بیماردار
خط او مورست اگر از مشک چین سازند مور
زلف او مارست اگر از تار جان سازند مار
هر کجا بینم سرینش را بخندم از فرح
کبک آری میبخندد چون ببیندکوهسار
یک هنر دارد که گوید مدح خسرو روز و شب
حالی او به یا شما گفتند و یحک زینهار
هر که مدح شاه گوید بهترست از هر که هست
خاصه یار ماهروی و شاهد سیمین عذار
ما شبیم او روز روشن ما تبیم او عافیت
ما نمیم او بحر عمان ما غمیم او غمگسار
ما مهیم او مهر رخشان ما زمینیم او سپهر
ما گیاهیم او زمرد ما خزانیم او بهار
باز پرسیدم که بزم پادشه به یا بهشت
پاسخم گفتند کای دانا خدا را شرمدار
با هوای مجلس شه یاد از جنت مکن
پیش درگاه سلیمان نام اهریمن میار
فخر گلزر ارم این بسکه تا شام ابد
نکهتی دارد ز خاکپای خسرو یادگار
باز گفتم بخت او از رتبه برتر یا سپهر
لرز لرزان جمله گفتند ای حکیم هوشیار
پیل شطرنج از کجا ماند به پیل منگلوس
شیر شادروان کجا ماند به شیر مرغزار
آنگهم گفتند داریم از تو ما یک آرزو
هم به خاک پای شه کای آرزوی ما برآر
گفتم ای خوبان بگویید آرزوی خویشتن
کارزوی خوبرویان را به جانم خواستار
دست من از عجز بوسیدند و گفتند ای حکیم
چشم ما دورست چون از چهر شاه کامگار
کن سواد دیدهٔ ما را به جای دوده حل
در دوات اندر به زیر و روز و شب با خود بدار
تا مگر زان دوده هرگه مدح شه سازی رقم
چشم ما افتد به نامی نام شاه تاجدار
اینک از آن دوده این شعر روان بنگاشتم
تا به غلمانان مگر تحسین فرستد شهریار
خسرو غازی محمّد شه که عمر و دولتش
باد از صبح بقا تا شام محشر پایدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۷ - در ستایش کهفالادانی والاقاصی جناب حاجی آقاسی گوید
دوش بگشودم زبان تا درد دل گویم به یار
گفت عشاق زبون را با زبان دانی چکار
گر به قرب ما قنوعی در محبت شو حریص
ور به وصل ما عجولی در بلا شو بردبار
خوی با آوارگی کن چون نبینی جایگه
چاره از بیچارگی جو چون نداری اقتدار
معنی تسلیم دانی چیست ترک آرزو
بلکه ترک دل که در وی آرزو گیرد قرار
تن بود خانهٔ طمع آن خانه را از سر بکوب
دل بود ریشهٔ هوس آن ریشه را از بن بر آر
تر دلگ زانکه بعدل فارغست از درد و غم
جان رهان زانکه بیجان ایمنببت ازکیرودار
از مراد نفس دل برکن که ننگست آن مراد
وز حصار عقل بیرون شو که تنگست آن حصار
کام دلبر جویی از دل لختی آنسوتر نشین
وصل جانان خواهی از جان گامی آنسوتر گذار
هر چه جانان خواهد آن کن حرف صلح و کین مزن
هرچهگوید یار آن گو نام کفر و دین میار
دل چنان وقعی ندارد بهتر از دل کن فدا
جان چنان قربی ندارد خوشتر از جان کن نثار
تا ننوشی دُرد ناکامی نگردی نامجو
تا نپوشی برد بدنامی نگردی نامدار
در ز آبشور خیزد برگ تر ازچوب خشک
شهد از زنبور زاید دانهٔ خرما ز خار
عیش جان آنگه شود شیرینکه میگردید تلخ
روشنی آنگه دهد پروین که شب گردید تار
فخر عاشق از نعیم هر دو گیتی ننگ اوست
جز به مهر خواجه کز وی میتوان کرد افتخار
غبث دولت غوث ملت اصل دانش فصل جود
صدر دین بدر اُمَم بحر کرم کوه وقار
حاجی آقاسی جهان جود و میزان وجود
کافرینش بر همایون ذات او کرد اقتصار
آنکه گر رشحی چکد از ابر دستش بر زمین
برنخیزد تا به حشر از ساحت هامون غبار
از دو گیتی چشم پوشیدست الا از سه چیز
عشق یزدان و نظام شرع و مهر شهریار
صورت آمال بیند در قلوب مرد و زن
نامهٔ آجال خواند در قضایکردگار
بحر طغیانکرد در عهدش از آن شد مضطرب
کوه سر افراخت با حلمش از آن شد شگسار
روز مهر او ز صحرا عنبرین خیزد نسیم
وقت خشم او ز دریا آتشین جوشد بخار
دی بر آن بودم که از حزمش کنم حرفی رقم
بر سر انگشتان من بستند گفتی کوهسار
دوشم آمد از سخای او حدیثی بر زبان
از زبانم هر زمان می ریخت درّشاهوار
خلق میگویند مختارست در هر کار و من
بارها دیدم که در بخشش ندارد اختیار
شکل روببن دزکشد رایشز تارعنکبوت
خود رویین، تن کند حزمش ز تاج کو کنار
حرزی از جودش اگر بیتی به بازو حامله
بچه نه مه مینماندی در مضیق انتظار
نوککلک او بهچشم آرزو شیرینترست
از سر پستان مادر در دهان شیرخوار
جاه او گویند دارد هرچه خواهد در جهان
من مکرر آزمودستم ندارد انحصار
طبع او دریای مواجست و موج او کرم
موج دریا را که تاند کرد در گیتی شمار
وصف خلق او نوشتم خامهام شد عنبرین
نقش جود او کشیدم نامهام شد زرنگار
ای که دریا را نباشد پیش جودت آبروی
ویکه دنیا را نباشد بیوجودت اعتبار
ماجرای رفته را خواهم که از من بشنوی
گرچه دانم هست پیشت هر نهانی آشکار
چار مه زین پیش کز انبوه اندوه و محن
هر دلی بد داغدار و هر تنی بد سوگوار
فتنه در شیراز چون مرد مجاور شد مقیم
ایمنی ازفارس چونشخص مسافربستبار
شور و غوغا شد فراوان امن و سلوتگشت کم
کفر و خذلان یافت رونق دین و ایمان گشت خوار
دیده ها از شرم خالی سینه ها از کینه پُر کنید ها
صدرها از غَدَر مملو چشمها از خشم تار
طارق از سارق مشوش عالم از ظالم برنج
صالح از طالح گریزان تاجر از فاخر فکار
مغزها غرق جنون و عقلها محو طنون
عیشها وقف منون و طیشها خصم وقار
نبضها چون استخوان شد استخوان ها همچو نبض
آن زدهشت مانده بیحس این ز وحشت بیقرار
چون مقابر شد معابر از هجوم کشتگان
پر مهالک شد مسالک از وفور گیر و دار
روز اگر بیچارهیی از خانمان رفتی برون
کشته یا مجروح برگشتی سوی خویش و تبار
شب اگر در خانه ماندی بینوایی تا به صبح
در میان خانه با دزدان نمودی کارزار
شرع بیرونقتر از اشعار من در ملک فارس
امن بیسامانتر از اوضاع من در روزگار
خسته و مجروح از هرسو گروه اندر گروه
بسه و مذبوح در هرره قطار اندر قطار
کلبهٔ جراح آب دکهٔ سلاخ برد
بسکه لاش کشتگان بردندی آنجا بار بار
گاه مردان را به جبر از سر ربودندیکله
گه امارد را به زور از پا کشیدندی ازار
فرقهیی هرسو دوان این با سپر آن با تبر
حلقهیی هرسو عیان اینجاشراب آنجا قمار
بامهای خانه هولانگیز چون خاک قبور
برجهای قلعه وحشت خیز چون لوح مزار
حمله آرد بهرکینگفتی به راغ اندر نسیم
پنجه یازد با سنان گفتی به باغ اندر چنار
باد گفتی خنجر مصقول دارد در بغل
آبگفتی صارم مسلول دارد درکنار
پیل هر سردابه گفتی هست پیل منگلوس
شیر هر گرمابه گفتی هست شیر مرغزار
شخص ترسیدی ز عکس خویش اندر آینه
مرد رم کردی ز سایهٔ خویش اندر رهگذار
دل ز جان الفت بریدی با همه الف نهان
چشم از مژگان رمیدی با همه قرب جوار
خاک در زیر قدم دزدیستگفتی نقبزن
آب در جوی روان تیغیستگفتی آبدار
فیالمثل را گر کسی خفتی به خلوتگاه امن
جستی از جا هر زمان چون آدمی وقت خمار
سبلت اشرار رعبانگیز چون چنگال شیر
مژهٔ الواط هولآمیز چون دندان مار
روز و شب رافرق از هم کس نیارستی ازآنک
مهر و مه بر سمت آنکشور نکردندی مدار
قصه کوته حال آن کشور بدین منوال بود
تا ز ری آمد به سوی فارس صاحب اختیار
روز اول از در تدبیر یاسایی نوشت
طرفه یاسایی کزو هر کس گرفتند اعتبار
ثت در وی شغل هرک از رعیت تا سپه
در نظام مملکت بسطی در آن با اختصار
خلق آن یاسا چو برخواندند گفتند ای شگفت
حاکمی آمد که کار ملک ازو گیرد قرار
عامهٔ اشرار باهم متفق بستند عهد
تا به عون یکدگر چون کوه مانند استوار
چون دو روزی رفت دزدی چارش آوردند پیش
سر برید آن چارراوان ماجرا جست انتشار
آن بدینگفتا که هی هی زین نهنگ پیل کش
این بدان گفتا که بخ بخ زین پلنگ شیرخوار
چون شدند اشرار آگه عقدشان از هم گسیخت
جامهٔ پیوندشان را ریخت از هم پود و تار
این بدان گفتا که اکنون چاره جز زنهار نیست
آن بدین گفتا که کس را شیر ندهد زینهار
آن عزیمتکرده سوی غال غول از اضطراب
این هزیمت جسته سوی غار مار از اضطرار
فرقهیی همچون زنان گشتند در چادر نهان
جوقهیی در نیمشب کردند از کشور فرار
آنکه بیرون شد ز شهر از بیم در هامون و کوه
یا چو ببژن رفت در چه یا چو اژدرها به غار
آن یکی در آب دریا رفت همچون لاک پشت
وین دگر در ریگ صحرا خفت همچون سوسمار
وانکه اندر شهر پنهان بود کردندش اسیر
یا بهدارالملکریشد یا همانساعت بهدار
در همه شیراز اکنون شور و غوغا هیچ نیست
جز خروش عندلیب و بانگ کبک و صوت سار
کس نگرید جز صراحی کس ننالد غیر چنگ
کس نجوشد جز خم میکس نموید غیر تار
شبروی گر هست ما هست آن هم اندر آسمان
سرکشیگرهست سروست آنهماندر جویبار
گر کسی خنجر کشد بید است آنهم در چمن
ورتنی طغیانکند سیلست آن هم در بهار
کس ندارد عزم غوغا جز به مستی چشم دوست
کس نتابد سر ز فرمان جز به شوخی زلف یار
تا سه شب بازار و دکانها سراسر باز بود
جز دکان میفروش آن هم ز خوف کردگار
بارهٔ شیراز را نیز آنچنان محکم نمود
کز قضاگوییکشیدستندگرد او حصار
بارهٔ ویران که از هر رخنهٔ دیوار او
همچو تار از حلقهٔ سوزن برون لرفتی سوار
آنچنان معمور و محکم کرد کز دروازهاش
باد بیرخصت به صحرا برد نتواند غبار
باغهایی را که در گلزرشان از بیگلی
در دو صد فصل بهاران کس ندیدی یک هزار
شد چنان آباد از سعیش که گویی کرده چرخ
بر سر هر شاخ گل صد خوشهٔ پروین نثار
خلق از طغعان فتادسنند لیک از سعی او
سیلهای آب طغیان کردهاند از هرکنار
ببنکه انهار و قنات و جری از هربریکند
همچو پرویزن مشبک گشته خاک آن دیار
بسکه هردم چشمهٔ آبی بجوشد از زمین
آب پنداری به جای سبزه روید از قفار
اللهالله حاکمست این یاسحاب رحمتست
کاب میبارد هم ازکوه و دشت و مرغزار
سوی ما حاکم فرستادی و یا بحر محیط
بهر ما ناظم روان کردی و یا ابر بهار
از وجود او نه تنها کارها رونق گرفت
کآبها را نیز آب دیگر آمد روی کار
زینهمه طوفان آبی کز زمین جوشیده است
خلق را باید به کشتی رفتن اندر رهگذار
گر ز سعی او بدینسان آبها افزون شدی
نهرها از شهرها خیزد چو امواج از بحار
دی به صاحب اختیار از فرط حیرانی کسی
گفتکای بخت بلندت را هنرمندی شعار
چشمبندیکردهیی مانا جهانی را به سحر
ورنه در ماهی دو نتوانکرد چندینکار و بار
فتنه بنشاندی ز فرش و باره را بردی به عرش
دوست را کردی شکور و خصم را کردی شکار
نهرهاکردی روان هریک به ژرفی زنده رود
باغها آراستی هریک به خوبی قندهار
صدهزار افزون نهال تازهکشتی وین عجب
کان همه بالید و خرم گشت و برگ آورد و بار
گفتش ای نادان تو از راز نهانی غافلی
سم و زر را صیرفی داندکه چون گیرد عیار
عجزمن چوندیدحاجیخواستکز اعجازخویش
در وجود من نماید قدرت خویش آشکار
من اثر هستم موثر اوست زین غفلت مکن
من سبب هستم مسبب اوست زین حیرت مدار
مینبینی آب و گویی از چه گردد آسیا
می نبینی باد و گویی از چه جنبد شاخسار
سخت حیرانی ز صورتهای گوناگون که چیست
چون نیی آگه ز کلک قدرت صورت نگار
احمد مرسلکه آنی رفت و بازآمد ز عرش
می نبود الا ز یمن قدرت پروردگار
مرحبا بردست حیدرگو که او مرحب کش است
ورنه از خود اینهمه جوهر ندارد ذوالفقار
باری اندر فارس اکنون یک پریشان حال نیست
غیر من کاشفتهام چون زلف ترکان تتار
اسم و رسم من به دستورالعمل امسال نیست
وین عمل اصلاً نبد دستور در پیرار و پار
نهبهشه یاغیشدم نهبر خدا طاغی شدم
نه ز اوباش صغارم نه ز الواط کبار
نهرحیمرنگرز هستمکه بر ارک وکیل
هر شبی شمخال اندازم ز بالای منار
نه علی یک دستیمکز بهر یک پیمانه می
برکشم خنجر یهودان را نمایم تار و مار
نه فریدون خان نادانمکه از نابخردی
خویش را در کار و بار فارس دانم پیشکار
هم نیم احمد که لاچین را فرستم حکم قتل
روز روشن خنجر آجینش کنم خورشیدوار
کیستم آخر گدایی بینوایی بیکسی
شیوهٔ من شاعری شغلم مدیح شهریار
گر کسی گوید که قاآنی شب و روزست مست
راست گوید نیستم یک دم ز مهرت هوشیار
ورگناهم اینکه بر خوبان عالم مایلم
راستست اخلاق خوبت را به جانم خواستار
ور خطایم اینکه می کوشیدم به عیب و عار تو
نبستم منکر که مدح من ترا عیبست و عار
میدهم هر دم دل راد ترا نسبت به ابر
گر چه میدانم که آن روح لطیفست این بخار
نور رایت را به نور مه برابر مینهم
گرچه میبینم که آن اصلست و این یک مستعار
در بزرگی با جهان جاه ترا همسر کنم
گرچه مییابم که آن فانیست این یک پایدار
زین قبل بیحد خطا دارم که نتوانم شمرد
ور شمارم شرمساریها برم روز شمار
گر قصور مدحت از مایهٔ شرمندگیست
اندرین معنی جهانی هست چون من شرمسار
قصه کوته پایهٔ خود بین نه استعداد من
زانکه من در مرتبت جویم تو بحر بیکنار
خلعت و انعام و مرسومم بیفزا زانچه بود
تا به عمر و دولت و بختت فزاید کردگار
آن مکن با من که درخورد من و قدر منست
آن بفرما کز تو زیبد وز تو ماند یادگار
گر وجودت قادرست اما ز جودت نادرست
قطع مسورم من ای جودت جهان را مستجار
حکمکن کز لوی ئیلم حکم اجرا در رسد
تا بر آرم چون نهنگ از جان بدخواهت دمار
یک دعا بیشت نگویم واندعا اینست و بس
کت بهر کامی که خواهی بخت سازد کامگار
گفت عشاق زبون را با زبان دانی چکار
گر به قرب ما قنوعی در محبت شو حریص
ور به وصل ما عجولی در بلا شو بردبار
خوی با آوارگی کن چون نبینی جایگه
چاره از بیچارگی جو چون نداری اقتدار
معنی تسلیم دانی چیست ترک آرزو
بلکه ترک دل که در وی آرزو گیرد قرار
تن بود خانهٔ طمع آن خانه را از سر بکوب
دل بود ریشهٔ هوس آن ریشه را از بن بر آر
تر دلگ زانکه بعدل فارغست از درد و غم
جان رهان زانکه بیجان ایمنببت ازکیرودار
از مراد نفس دل برکن که ننگست آن مراد
وز حصار عقل بیرون شو که تنگست آن حصار
کام دلبر جویی از دل لختی آنسوتر نشین
وصل جانان خواهی از جان گامی آنسوتر گذار
هر چه جانان خواهد آن کن حرف صلح و کین مزن
هرچهگوید یار آن گو نام کفر و دین میار
دل چنان وقعی ندارد بهتر از دل کن فدا
جان چنان قربی ندارد خوشتر از جان کن نثار
تا ننوشی دُرد ناکامی نگردی نامجو
تا نپوشی برد بدنامی نگردی نامدار
در ز آبشور خیزد برگ تر ازچوب خشک
شهد از زنبور زاید دانهٔ خرما ز خار
عیش جان آنگه شود شیرینکه میگردید تلخ
روشنی آنگه دهد پروین که شب گردید تار
فخر عاشق از نعیم هر دو گیتی ننگ اوست
جز به مهر خواجه کز وی میتوان کرد افتخار
غبث دولت غوث ملت اصل دانش فصل جود
صدر دین بدر اُمَم بحر کرم کوه وقار
حاجی آقاسی جهان جود و میزان وجود
کافرینش بر همایون ذات او کرد اقتصار
آنکه گر رشحی چکد از ابر دستش بر زمین
برنخیزد تا به حشر از ساحت هامون غبار
از دو گیتی چشم پوشیدست الا از سه چیز
عشق یزدان و نظام شرع و مهر شهریار
صورت آمال بیند در قلوب مرد و زن
نامهٔ آجال خواند در قضایکردگار
بحر طغیانکرد در عهدش از آن شد مضطرب
کوه سر افراخت با حلمش از آن شد شگسار
روز مهر او ز صحرا عنبرین خیزد نسیم
وقت خشم او ز دریا آتشین جوشد بخار
دی بر آن بودم که از حزمش کنم حرفی رقم
بر سر انگشتان من بستند گفتی کوهسار
دوشم آمد از سخای او حدیثی بر زبان
از زبانم هر زمان می ریخت درّشاهوار
خلق میگویند مختارست در هر کار و من
بارها دیدم که در بخشش ندارد اختیار
شکل روببن دزکشد رایشز تارعنکبوت
خود رویین، تن کند حزمش ز تاج کو کنار
حرزی از جودش اگر بیتی به بازو حامله
بچه نه مه مینماندی در مضیق انتظار
نوککلک او بهچشم آرزو شیرینترست
از سر پستان مادر در دهان شیرخوار
جاه او گویند دارد هرچه خواهد در جهان
من مکرر آزمودستم ندارد انحصار
طبع او دریای مواجست و موج او کرم
موج دریا را که تاند کرد در گیتی شمار
وصف خلق او نوشتم خامهام شد عنبرین
نقش جود او کشیدم نامهام شد زرنگار
ای که دریا را نباشد پیش جودت آبروی
ویکه دنیا را نباشد بیوجودت اعتبار
ماجرای رفته را خواهم که از من بشنوی
گرچه دانم هست پیشت هر نهانی آشکار
چار مه زین پیش کز انبوه اندوه و محن
هر دلی بد داغدار و هر تنی بد سوگوار
فتنه در شیراز چون مرد مجاور شد مقیم
ایمنی ازفارس چونشخص مسافربستبار
شور و غوغا شد فراوان امن و سلوتگشت کم
کفر و خذلان یافت رونق دین و ایمان گشت خوار
دیده ها از شرم خالی سینه ها از کینه پُر کنید ها
صدرها از غَدَر مملو چشمها از خشم تار
طارق از سارق مشوش عالم از ظالم برنج
صالح از طالح گریزان تاجر از فاخر فکار
مغزها غرق جنون و عقلها محو طنون
عیشها وقف منون و طیشها خصم وقار
نبضها چون استخوان شد استخوان ها همچو نبض
آن زدهشت مانده بیحس این ز وحشت بیقرار
چون مقابر شد معابر از هجوم کشتگان
پر مهالک شد مسالک از وفور گیر و دار
روز اگر بیچارهیی از خانمان رفتی برون
کشته یا مجروح برگشتی سوی خویش و تبار
شب اگر در خانه ماندی بینوایی تا به صبح
در میان خانه با دزدان نمودی کارزار
شرع بیرونقتر از اشعار من در ملک فارس
امن بیسامانتر از اوضاع من در روزگار
خسته و مجروح از هرسو گروه اندر گروه
بسه و مذبوح در هرره قطار اندر قطار
کلبهٔ جراح آب دکهٔ سلاخ برد
بسکه لاش کشتگان بردندی آنجا بار بار
گاه مردان را به جبر از سر ربودندیکله
گه امارد را به زور از پا کشیدندی ازار
فرقهیی هرسو دوان این با سپر آن با تبر
حلقهیی هرسو عیان اینجاشراب آنجا قمار
بامهای خانه هولانگیز چون خاک قبور
برجهای قلعه وحشت خیز چون لوح مزار
حمله آرد بهرکینگفتی به راغ اندر نسیم
پنجه یازد با سنان گفتی به باغ اندر چنار
باد گفتی خنجر مصقول دارد در بغل
آبگفتی صارم مسلول دارد درکنار
پیل هر سردابه گفتی هست پیل منگلوس
شیر هر گرمابه گفتی هست شیر مرغزار
شخص ترسیدی ز عکس خویش اندر آینه
مرد رم کردی ز سایهٔ خویش اندر رهگذار
دل ز جان الفت بریدی با همه الف نهان
چشم از مژگان رمیدی با همه قرب جوار
خاک در زیر قدم دزدیستگفتی نقبزن
آب در جوی روان تیغیستگفتی آبدار
فیالمثل را گر کسی خفتی به خلوتگاه امن
جستی از جا هر زمان چون آدمی وقت خمار
سبلت اشرار رعبانگیز چون چنگال شیر
مژهٔ الواط هولآمیز چون دندان مار
روز و شب رافرق از هم کس نیارستی ازآنک
مهر و مه بر سمت آنکشور نکردندی مدار
قصه کوته حال آن کشور بدین منوال بود
تا ز ری آمد به سوی فارس صاحب اختیار
روز اول از در تدبیر یاسایی نوشت
طرفه یاسایی کزو هر کس گرفتند اعتبار
ثت در وی شغل هرک از رعیت تا سپه
در نظام مملکت بسطی در آن با اختصار
خلق آن یاسا چو برخواندند گفتند ای شگفت
حاکمی آمد که کار ملک ازو گیرد قرار
عامهٔ اشرار باهم متفق بستند عهد
تا به عون یکدگر چون کوه مانند استوار
چون دو روزی رفت دزدی چارش آوردند پیش
سر برید آن چارراوان ماجرا جست انتشار
آن بدینگفتا که هی هی زین نهنگ پیل کش
این بدان گفتا که بخ بخ زین پلنگ شیرخوار
چون شدند اشرار آگه عقدشان از هم گسیخت
جامهٔ پیوندشان را ریخت از هم پود و تار
این بدان گفتا که اکنون چاره جز زنهار نیست
آن بدین گفتا که کس را شیر ندهد زینهار
آن عزیمتکرده سوی غال غول از اضطراب
این هزیمت جسته سوی غار مار از اضطرار
فرقهیی همچون زنان گشتند در چادر نهان
جوقهیی در نیمشب کردند از کشور فرار
آنکه بیرون شد ز شهر از بیم در هامون و کوه
یا چو ببژن رفت در چه یا چو اژدرها به غار
آن یکی در آب دریا رفت همچون لاک پشت
وین دگر در ریگ صحرا خفت همچون سوسمار
وانکه اندر شهر پنهان بود کردندش اسیر
یا بهدارالملکریشد یا همانساعت بهدار
در همه شیراز اکنون شور و غوغا هیچ نیست
جز خروش عندلیب و بانگ کبک و صوت سار
کس نگرید جز صراحی کس ننالد غیر چنگ
کس نجوشد جز خم میکس نموید غیر تار
شبروی گر هست ما هست آن هم اندر آسمان
سرکشیگرهست سروست آنهماندر جویبار
گر کسی خنجر کشد بید است آنهم در چمن
ورتنی طغیانکند سیلست آن هم در بهار
کس ندارد عزم غوغا جز به مستی چشم دوست
کس نتابد سر ز فرمان جز به شوخی زلف یار
تا سه شب بازار و دکانها سراسر باز بود
جز دکان میفروش آن هم ز خوف کردگار
بارهٔ شیراز را نیز آنچنان محکم نمود
کز قضاگوییکشیدستندگرد او حصار
بارهٔ ویران که از هر رخنهٔ دیوار او
همچو تار از حلقهٔ سوزن برون لرفتی سوار
آنچنان معمور و محکم کرد کز دروازهاش
باد بیرخصت به صحرا برد نتواند غبار
باغهایی را که در گلزرشان از بیگلی
در دو صد فصل بهاران کس ندیدی یک هزار
شد چنان آباد از سعیش که گویی کرده چرخ
بر سر هر شاخ گل صد خوشهٔ پروین نثار
خلق از طغعان فتادسنند لیک از سعی او
سیلهای آب طغیان کردهاند از هرکنار
ببنکه انهار و قنات و جری از هربریکند
همچو پرویزن مشبک گشته خاک آن دیار
بسکه هردم چشمهٔ آبی بجوشد از زمین
آب پنداری به جای سبزه روید از قفار
اللهالله حاکمست این یاسحاب رحمتست
کاب میبارد هم ازکوه و دشت و مرغزار
سوی ما حاکم فرستادی و یا بحر محیط
بهر ما ناظم روان کردی و یا ابر بهار
از وجود او نه تنها کارها رونق گرفت
کآبها را نیز آب دیگر آمد روی کار
زینهمه طوفان آبی کز زمین جوشیده است
خلق را باید به کشتی رفتن اندر رهگذار
گر ز سعی او بدینسان آبها افزون شدی
نهرها از شهرها خیزد چو امواج از بحار
دی به صاحب اختیار از فرط حیرانی کسی
گفتکای بخت بلندت را هنرمندی شعار
چشمبندیکردهیی مانا جهانی را به سحر
ورنه در ماهی دو نتوانکرد چندینکار و بار
فتنه بنشاندی ز فرش و باره را بردی به عرش
دوست را کردی شکور و خصم را کردی شکار
نهرهاکردی روان هریک به ژرفی زنده رود
باغها آراستی هریک به خوبی قندهار
صدهزار افزون نهال تازهکشتی وین عجب
کان همه بالید و خرم گشت و برگ آورد و بار
گفتش ای نادان تو از راز نهانی غافلی
سم و زر را صیرفی داندکه چون گیرد عیار
عجزمن چوندیدحاجیخواستکز اعجازخویش
در وجود من نماید قدرت خویش آشکار
من اثر هستم موثر اوست زین غفلت مکن
من سبب هستم مسبب اوست زین حیرت مدار
مینبینی آب و گویی از چه گردد آسیا
می نبینی باد و گویی از چه جنبد شاخسار
سخت حیرانی ز صورتهای گوناگون که چیست
چون نیی آگه ز کلک قدرت صورت نگار
احمد مرسلکه آنی رفت و بازآمد ز عرش
می نبود الا ز یمن قدرت پروردگار
مرحبا بردست حیدرگو که او مرحب کش است
ورنه از خود اینهمه جوهر ندارد ذوالفقار
باری اندر فارس اکنون یک پریشان حال نیست
غیر من کاشفتهام چون زلف ترکان تتار
اسم و رسم من به دستورالعمل امسال نیست
وین عمل اصلاً نبد دستور در پیرار و پار
نهبهشه یاغیشدم نهبر خدا طاغی شدم
نه ز اوباش صغارم نه ز الواط کبار
نهرحیمرنگرز هستمکه بر ارک وکیل
هر شبی شمخال اندازم ز بالای منار
نه علی یک دستیمکز بهر یک پیمانه می
برکشم خنجر یهودان را نمایم تار و مار
نه فریدون خان نادانمکه از نابخردی
خویش را در کار و بار فارس دانم پیشکار
هم نیم احمد که لاچین را فرستم حکم قتل
روز روشن خنجر آجینش کنم خورشیدوار
کیستم آخر گدایی بینوایی بیکسی
شیوهٔ من شاعری شغلم مدیح شهریار
گر کسی گوید که قاآنی شب و روزست مست
راست گوید نیستم یک دم ز مهرت هوشیار
ورگناهم اینکه بر خوبان عالم مایلم
راستست اخلاق خوبت را به جانم خواستار
ور خطایم اینکه می کوشیدم به عیب و عار تو
نبستم منکر که مدح من ترا عیبست و عار
میدهم هر دم دل راد ترا نسبت به ابر
گر چه میدانم که آن روح لطیفست این بخار
نور رایت را به نور مه برابر مینهم
گرچه میبینم که آن اصلست و این یک مستعار
در بزرگی با جهان جاه ترا همسر کنم
گرچه مییابم که آن فانیست این یک پایدار
زین قبل بیحد خطا دارم که نتوانم شمرد
ور شمارم شرمساریها برم روز شمار
گر قصور مدحت از مایهٔ شرمندگیست
اندرین معنی جهانی هست چون من شرمسار
قصه کوته پایهٔ خود بین نه استعداد من
زانکه من در مرتبت جویم تو بحر بیکنار
خلعت و انعام و مرسومم بیفزا زانچه بود
تا به عمر و دولت و بختت فزاید کردگار
آن مکن با من که درخورد من و قدر منست
آن بفرما کز تو زیبد وز تو ماند یادگار
گر وجودت قادرست اما ز جودت نادرست
قطع مسورم من ای جودت جهان را مستجار
حکمکن کز لوی ئیلم حکم اجرا در رسد
تا بر آرم چون نهنگ از جان بدخواهت دمار
یک دعا بیشت نگویم واندعا اینست و بس
کت بهر کامی که خواهی بخت سازد کامگار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۹ - مطلع ثانی
باده جان بخشت و دلکش خاصه از دست نگار
خاصه هنگام صبوحی خاصه در صل بهار
خاصه بر صحنگلستان خاصه بر اطراف باغ
خاصه زیر سایه گل خاصه در پای چنار
خاصه با یار مساعد خاصه اندر روز عید
خاصه با امن و فراغت خاصه با یمن و یسار
خاصه با الحان سار و صلصل و درّاج وکبک
خاصه با آواز چنگ و بربط و طنبور و تار
خاصه آنساعت که خوب بر سبزه میغلطد نسیم
خاصه آن دم کاید از گلزار باد مشکبار
خاصه آن ساعت که یار از بیخودی آید به رقص
گاهی افتد بر یمین و گاهی افتد بر یسار
خاصه آن ساعت که از هستی نگار نازنین
همچو یک خروار گل غلطد میان سبزهزار
خانه آن ساعت چون ساغر تهی گردد ز می
از ره آید با دو مینا باده ترکی میگسار
خاصه اندر ملک ایران خاصه اندر عهد شاه
خاصه در شیراز در دوران صاحب اختیار
بندهٔ شاه عجم فرمانروای ملک جم
ناصر خیل امم بحر کرم کوه وقار
آنکه چون در وصف تیغش خامه گیرم در بنان
چون زبان شمع زانگشتان من خیزد شرار
دست او در بزم منعم چون عطای ایزدی
قهر او در رزم مبرم چون قضای کردگار
بخل از جودش سقیم و دهر از قهرش عقیم
امن در عهدش مقیم و فتنه در عصرش فکار
افتخار هر که در عالم به اخلاق نکوست
ای عجب اخلاق نیکو را بدو هست افتخار
اعتبار هرکه درگیتی به مال و کشورست
ای شگفتی مال و کشور زو گرفتست اعتبار
انتظار سائلان زین پیش بود از بهر جود
جود او ایدونکشد مر سائلان را انتظار
اقتدار هر که در گیتی به گنج و لشکرست
ای شگفتی گنج و لشکر زو پذیرفت اقتدار
ای که گویی از ضمیرش گشت هر تاری منیر
پس چرا مهر منیر از شرم رایش گشت تار
ای که گویی از عطایش گشت هر خواری عزیز
پس چرا گنج عزیز از جود دستش گشت خوار
یاد او عقلست ازان در هر سری دارد وطن
مهر او روحست ازان در هر دلی دارد قرار
قهر او زهرست ازان تن را نیفتد سودمند
خشماو مرگست ازان جان را نباشد سازگار
روز قهر او به بزم اندر نخندد باده نوش
گاه مهر او به مهد اندر نگرید شیرخوار
بسکه زَهرهٔ پردلان را آب سازد تیغ او
روز رزمش از زمین زنگارگون خیزد بخار
گر نبودی مدح او دانا ز دانش داشت ننگ
ور نبودی شخص او گیتی ز هستی داشت عار
لطف او از خار گل سازد به طرف بوستان
حزم او از باد پل بندد بر آب جویبار
گر نسیم لطف او بر هفت دریا بگذرد
هم بحر طبع من شیرین شود آب بحار
ور رود در شوره زار از نطق شیرینش سخن
تا ابد نخل رطب روید ز خاک شورهزار
آیت قهرش دمیدم وقتی اندر بحر وکوه
بحر شد لختی دخان و کوه شد مشتی غبار
روزی از تیغش حدیثی بر زبانم میگذشت
از زمین و آسمان برخاست بانگ زینهار
یک شب اندر کوهسار از عزم او راندم سخن
خواست چون مرغ از سبکباری بپرّد کوهسار
در چمن دیدم درختان راکه از اوصاف او
گرد هم جمعند یکسر با زبانی حقگزار
با یکی گفتم شما را هم مگر از جود او
بهره یی باشد به پاسخ گفت آری بی شمار
گر نبودی جود او ما را نبودی رنگ و بوی
ور نبودی فضل او ما را نبودی برگ و بار
سرورا خوانند صاحب اختیارت لیک من
نیک در شش چیز میبینم ترا بیاختیار
در رضای ایزد و اخلاق نیک و حکم شرع
در ولای خواجه و انفاق مال و نظم کار
حبذا از کلک سحّارت که از بس ساحری
گوهر رخشان ز مشک سوده سازی آشکار
شکّرِ مصری به چین آرد گه از دریای هند
گوهر عمان به روم آرد گهی از زنگبار
گرچه نی شکر دهد آن نیگهر بخشد از آنک
ازکف راد تو دارد بحر عمان در جوار
نیز اگر عنبر فشاند بس عجب نبود که هست
دست تو دریا و عنبر خیزد از دریاکنار
راستی خواهد مگر آبحیات آرد بهدس
کاینچنین پیوسته در ظلمات پوید خضروار
خلق میگفتند اسکندر چو درظلمات رفت
بس گهر آورد میگفتم ندارم استوار
لیک باور شد مرا روزیکه دیدمکلک تو
رفت در ظلمات و بازآورد درّ شاهوار
سرورا صدرا خداوندا همی دانم که تو
نگذرد در خاطرت جز نام شاه نامدار
بر دعای پادشه زانرو کنم ختم سخن
تا تو ایدون بر مراد خویش گردی کامگار
تا بود خورشید شاه اختران در آسمان
شاه شاهان باد شاهنشاه ما در روزگار
شوکتش چون نور انجم تا قیامت بی قصور
دولتش چون دور گردون تا به محشر پایدار
راحت امروزهاش هر روز افزونتر ز دی
عشرت امسالهاش هرسال نیکوتر ز پار
خاصه هنگام صبوحی خاصه در صل بهار
خاصه بر صحنگلستان خاصه بر اطراف باغ
خاصه زیر سایه گل خاصه در پای چنار
خاصه با یار مساعد خاصه اندر روز عید
خاصه با امن و فراغت خاصه با یمن و یسار
خاصه با الحان سار و صلصل و درّاج وکبک
خاصه با آواز چنگ و بربط و طنبور و تار
خاصه آنساعت که خوب بر سبزه میغلطد نسیم
خاصه آن دم کاید از گلزار باد مشکبار
خاصه آن ساعت که یار از بیخودی آید به رقص
گاهی افتد بر یمین و گاهی افتد بر یسار
خاصه آن ساعت که از هستی نگار نازنین
همچو یک خروار گل غلطد میان سبزهزار
خانه آن ساعت چون ساغر تهی گردد ز می
از ره آید با دو مینا باده ترکی میگسار
خاصه اندر ملک ایران خاصه اندر عهد شاه
خاصه در شیراز در دوران صاحب اختیار
بندهٔ شاه عجم فرمانروای ملک جم
ناصر خیل امم بحر کرم کوه وقار
آنکه چون در وصف تیغش خامه گیرم در بنان
چون زبان شمع زانگشتان من خیزد شرار
دست او در بزم منعم چون عطای ایزدی
قهر او در رزم مبرم چون قضای کردگار
بخل از جودش سقیم و دهر از قهرش عقیم
امن در عهدش مقیم و فتنه در عصرش فکار
افتخار هر که در عالم به اخلاق نکوست
ای عجب اخلاق نیکو را بدو هست افتخار
اعتبار هرکه درگیتی به مال و کشورست
ای شگفتی مال و کشور زو گرفتست اعتبار
انتظار سائلان زین پیش بود از بهر جود
جود او ایدونکشد مر سائلان را انتظار
اقتدار هر که در گیتی به گنج و لشکرست
ای شگفتی گنج و لشکر زو پذیرفت اقتدار
ای که گویی از ضمیرش گشت هر تاری منیر
پس چرا مهر منیر از شرم رایش گشت تار
ای که گویی از عطایش گشت هر خواری عزیز
پس چرا گنج عزیز از جود دستش گشت خوار
یاد او عقلست ازان در هر سری دارد وطن
مهر او روحست ازان در هر دلی دارد قرار
قهر او زهرست ازان تن را نیفتد سودمند
خشماو مرگست ازان جان را نباشد سازگار
روز قهر او به بزم اندر نخندد باده نوش
گاه مهر او به مهد اندر نگرید شیرخوار
بسکه زَهرهٔ پردلان را آب سازد تیغ او
روز رزمش از زمین زنگارگون خیزد بخار
گر نبودی مدح او دانا ز دانش داشت ننگ
ور نبودی شخص او گیتی ز هستی داشت عار
لطف او از خار گل سازد به طرف بوستان
حزم او از باد پل بندد بر آب جویبار
گر نسیم لطف او بر هفت دریا بگذرد
هم بحر طبع من شیرین شود آب بحار
ور رود در شوره زار از نطق شیرینش سخن
تا ابد نخل رطب روید ز خاک شورهزار
آیت قهرش دمیدم وقتی اندر بحر وکوه
بحر شد لختی دخان و کوه شد مشتی غبار
روزی از تیغش حدیثی بر زبانم میگذشت
از زمین و آسمان برخاست بانگ زینهار
یک شب اندر کوهسار از عزم او راندم سخن
خواست چون مرغ از سبکباری بپرّد کوهسار
در چمن دیدم درختان راکه از اوصاف او
گرد هم جمعند یکسر با زبانی حقگزار
با یکی گفتم شما را هم مگر از جود او
بهره یی باشد به پاسخ گفت آری بی شمار
گر نبودی جود او ما را نبودی رنگ و بوی
ور نبودی فضل او ما را نبودی برگ و بار
سرورا خوانند صاحب اختیارت لیک من
نیک در شش چیز میبینم ترا بیاختیار
در رضای ایزد و اخلاق نیک و حکم شرع
در ولای خواجه و انفاق مال و نظم کار
حبذا از کلک سحّارت که از بس ساحری
گوهر رخشان ز مشک سوده سازی آشکار
شکّرِ مصری به چین آرد گه از دریای هند
گوهر عمان به روم آرد گهی از زنگبار
گرچه نی شکر دهد آن نیگهر بخشد از آنک
ازکف راد تو دارد بحر عمان در جوار
نیز اگر عنبر فشاند بس عجب نبود که هست
دست تو دریا و عنبر خیزد از دریاکنار
راستی خواهد مگر آبحیات آرد بهدس
کاینچنین پیوسته در ظلمات پوید خضروار
خلق میگفتند اسکندر چو درظلمات رفت
بس گهر آورد میگفتم ندارم استوار
لیک باور شد مرا روزیکه دیدمکلک تو
رفت در ظلمات و بازآورد درّ شاهوار
سرورا صدرا خداوندا همی دانم که تو
نگذرد در خاطرت جز نام شاه نامدار
بر دعای پادشه زانرو کنم ختم سخن
تا تو ایدون بر مراد خویش گردی کامگار
تا بود خورشید شاه اختران در آسمان
شاه شاهان باد شاهنشاه ما در روزگار
شوکتش چون نور انجم تا قیامت بی قصور
دولتش چون دور گردون تا به محشر پایدار
راحت امروزهاش هر روز افزونتر ز دی
عشرت امسالهاش هرسال نیکوتر ز پار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۱ - مطلع ثانی
مژده که شد در چمن رایت گل آشکار
مژده که سر زد سمن از دمن و مرغزار
وجد کنان شاخ گل از اثر باد صبح
رقص کنان سرو ناز بر طرف جویبار
لاله به کف جام می گشته مهیای عشق
گر چه ز نقصان عمر هست به دل داغدار
گوش فراداده گل تا به چمن بشنود
از دهن عندلیب شرح غم بیشمار
زان به زبان فصیح کرده روایات شوق
قصه ز هجران گل شکوه ز بیداد خار
وقت سحر گشت باز دیدهٔ نرگس ز خواب
تاکه صبوحی زند از پی دفع خمار
غنچه گشاید دهن تا که ز پستان ابر
از قطرات مطر شیر خورد طفلوار
باد به رخسار باغ غالیهسایی کند
زلف سمن را دهد نفحهٔ مشک تتار
چهر ریاحین رود در عرق از آفتاب
مِروَحه زانرو دهد باد به دست چنار
لاله به سان صدف ابر در او چون گهر
شاخ شود بارور باد شود مشکبار
سوسن از آن رو شدست شهره به آزادگی
کز دل و جان میکند مدح شه کامگار
شاه بهادر لقب میر سکندر نسب
داور دارا حسب هرمز کسری شعار
بهمن جم احتشام کاوست حسن شه به نام
مهر سپهرش غلام عقد نجومش نثار
آنکه به ایوان بزم آمده جمشید عزم
وانکه به میدان رزم هست چو سام سوار
شعلهٔ تیغش در آب گر فکند عکس خویش
زآب چو آتش جهد جای ترشح شرار
مژده که سر زد سمن از دمن و مرغزار
وجد کنان شاخ گل از اثر باد صبح
رقص کنان سرو ناز بر طرف جویبار
لاله به کف جام می گشته مهیای عشق
گر چه ز نقصان عمر هست به دل داغدار
گوش فراداده گل تا به چمن بشنود
از دهن عندلیب شرح غم بیشمار
زان به زبان فصیح کرده روایات شوق
قصه ز هجران گل شکوه ز بیداد خار
وقت سحر گشت باز دیدهٔ نرگس ز خواب
تاکه صبوحی زند از پی دفع خمار
غنچه گشاید دهن تا که ز پستان ابر
از قطرات مطر شیر خورد طفلوار
باد به رخسار باغ غالیهسایی کند
زلف سمن را دهد نفحهٔ مشک تتار
چهر ریاحین رود در عرق از آفتاب
مِروَحه زانرو دهد باد به دست چنار
لاله به سان صدف ابر در او چون گهر
شاخ شود بارور باد شود مشکبار
سوسن از آن رو شدست شهره به آزادگی
کز دل و جان میکند مدح شه کامگار
شاه بهادر لقب میر سکندر نسب
داور دارا حسب هرمز کسری شعار
بهمن جم احتشام کاوست حسن شه به نام
مهر سپهرش غلام عقد نجومش نثار
آنکه به ایوان بزم آمده جمشید عزم
وانکه به میدان رزم هست چو سام سوار
شعلهٔ تیغش در آب گر فکند عکس خویش
زآب چو آتش جهد جای ترشح شرار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۲ - مطلع ثالث
ایگهر اندرگهر تاجور و شهریار
داور هوشنگ هوش خسرو جم اقتدار
خط کمال تو بود آنکه به یک انحراف
هیات نه چرخ ساخت دایرهبان آشکار
قطبفلک رای تست طرفهکه برعکس قطب
رای تو درگردش است بر فلک روزگار
در عظمت کاخ تست ثانی گردون ولی
این متزلزل بود وان به مکان استوار
حکم ترا در شکوه نسبت ندهم بهکوه
زانکه فتد زلزله زابخره برکوهسار
رای ترا در ظهور آینهگفتن خطاست
کش به یکی آه سرد چهره شود پُر غبار
دست سخای ترا ابر نخوانم از آنک
دست تو گوهرفشان ابر بود قطره بار
طبع عطای ترا بحر نگویم از آنک
این صدف آرد پدید وانگهر شاهوار
گر به نهم آسمان حکم تو لنگر شود
مدت سالی شود ساعت لیل و نهار
ور به چهارم سپهر عزم تو آرد شتاب
چرخ شب و روز را صفر نماید بهکار
هر که به یک سو نهد با تو طریق بهی
باد دلش پر ز خون چون طبقات انار
نطفهٔ بدخواه تو نامده اندر رحم
از فزع تیغ تو خون شود اندر زهار
ملک زمین آن تست کوش که از تیغ تو
زیر نگین آوری مملکت نه حصار
صاعقه با خس نکرد برق به خاشاک نی
آنچه کند با عدو تیغ تو در کارزار
همچو تهمتن تراس نصرت سیمرغ بخت
زال فلک را برآر دیده چو اسفندیار
پادشها چون حبیب وصف تو نادر نمود
به که کند بر دعا وصف ترا اقتصار
گرچه مدیح ترا طول سخن درخورست
لیک نکوتر بود در همهجا اختصار
تا که به گیتی بود خاک زمین را سکون
تاکه به عالم بود دور فلک را مدار
باد ز عزمت زمین همچو فلک با شتاب
باد ز حزمت فلک همچو زمین پایدار
داور هوشنگ هوش خسرو جم اقتدار
خط کمال تو بود آنکه به یک انحراف
هیات نه چرخ ساخت دایرهبان آشکار
قطبفلک رای تست طرفهکه برعکس قطب
رای تو درگردش است بر فلک روزگار
در عظمت کاخ تست ثانی گردون ولی
این متزلزل بود وان به مکان استوار
حکم ترا در شکوه نسبت ندهم بهکوه
زانکه فتد زلزله زابخره برکوهسار
رای ترا در ظهور آینهگفتن خطاست
کش به یکی آه سرد چهره شود پُر غبار
دست سخای ترا ابر نخوانم از آنک
دست تو گوهرفشان ابر بود قطره بار
طبع عطای ترا بحر نگویم از آنک
این صدف آرد پدید وانگهر شاهوار
گر به نهم آسمان حکم تو لنگر شود
مدت سالی شود ساعت لیل و نهار
ور به چهارم سپهر عزم تو آرد شتاب
چرخ شب و روز را صفر نماید بهکار
هر که به یک سو نهد با تو طریق بهی
باد دلش پر ز خون چون طبقات انار
نطفهٔ بدخواه تو نامده اندر رحم
از فزع تیغ تو خون شود اندر زهار
ملک زمین آن تست کوش که از تیغ تو
زیر نگین آوری مملکت نه حصار
صاعقه با خس نکرد برق به خاشاک نی
آنچه کند با عدو تیغ تو در کارزار
همچو تهمتن تراس نصرت سیمرغ بخت
زال فلک را برآر دیده چو اسفندیار
پادشها چون حبیب وصف تو نادر نمود
به که کند بر دعا وصف ترا اقتصار
گرچه مدیح ترا طول سخن درخورست
لیک نکوتر بود در همهجا اختصار
تا که به گیتی بود خاک زمین را سکون
تاکه به عالم بود دور فلک را مدار
باد ز عزمت زمین همچو فلک با شتاب
باد ز حزمت فلک همچو زمین پایدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳ - در ستایش امیر بهرام صولت معتمدالدوله منوچهرخان طاب ثراه فرماید
ز شاهدی که بود رویش از نگار نگار
بخواه باده و بر یاد میگسار گسار
گرم هزار ملامت کند حسود چه سود
کنون که بسته ز خون دلم نگار نگار
دلمگرفته ز جور زمانه ای همدم
حدیث زهد و ورع در میان میار می آر
ز قدّ کجکلهان راستی مگر جویی
وگرنه این طمع از چرخ کج مدار مدار
برای آنکه ز من ماه من کناره کند
چه حیلها که برد خصم نابکار به کار
من از خریف نیندیشم ای حریف که هست
تمام سالم از آن روی چون بهار بهار
از آن زمانکه نگارمکناره جسته ز من
ز سیل خون بودم بحر بیکنارکنار
ز بس که گِل کنم از آب دیده خاک زمین
مجال نیست کسی را به رهگذار گذار
ز آتش دل خود سوختم بلی سوزد
ز سوز خویش برآرد ز خود چو نار چنار
دلا نسیم صبا هست پیک حضرت دوست
بیا و جان به ره پیک رهسپار سپار
مراکه پنجهٔ من بر نتافت شیر ژیان
بتی نمود به آهوی جانشکار شکار
نه من به روی تو ای گلعذار مشتاقم
گلیست روی تو کاو را بود هزار هزار
جو بر مزار من افتد گذارت از پس مرگ
مشو ز غصهٔ من زار و بر مزار مزار
غم و الم تب و تاب اشک و آه سوز و گداز
نموده عشق تو ما را بدین دو چار دوچار
دو مار زلف تو گویی دو مار ضحاکست
ز جان خلق برآورده آن دو مار دمار
مراست در دل از آن زلف پرشکنج شکنج
مراست در سر از آن چشم پرخمار خمار
گرفته از تنم آن موی ناشکیب شکیب
ربوده از دلم آن زلف بیقرار قرار
کنی تو صید دل بیدلان چنانکه امیر
کند یلان را از تیغ جانشکار شکار
جناب معتمدالدوله داوری که کند
عدوی دین را از خنجر نزار نزار
یمین دولت و دینکهف آسمان و زمین
که خلق را دهد از همت یسار یسار
به کاخ شوکتش از مهتران گروه گروه
به قصر دولتش از سروران قطار قطار
ملاف بیهده قاآنیا که نتوانی
صفات او را تا عرصهٔ شمار شمار
بخواه باده و بر یاد میگسار گسار
گرم هزار ملامت کند حسود چه سود
کنون که بسته ز خون دلم نگار نگار
دلمگرفته ز جور زمانه ای همدم
حدیث زهد و ورع در میان میار می آر
ز قدّ کجکلهان راستی مگر جویی
وگرنه این طمع از چرخ کج مدار مدار
برای آنکه ز من ماه من کناره کند
چه حیلها که برد خصم نابکار به کار
من از خریف نیندیشم ای حریف که هست
تمام سالم از آن روی چون بهار بهار
از آن زمانکه نگارمکناره جسته ز من
ز سیل خون بودم بحر بیکنارکنار
ز بس که گِل کنم از آب دیده خاک زمین
مجال نیست کسی را به رهگذار گذار
ز آتش دل خود سوختم بلی سوزد
ز سوز خویش برآرد ز خود چو نار چنار
دلا نسیم صبا هست پیک حضرت دوست
بیا و جان به ره پیک رهسپار سپار
مراکه پنجهٔ من بر نتافت شیر ژیان
بتی نمود به آهوی جانشکار شکار
نه من به روی تو ای گلعذار مشتاقم
گلیست روی تو کاو را بود هزار هزار
جو بر مزار من افتد گذارت از پس مرگ
مشو ز غصهٔ من زار و بر مزار مزار
غم و الم تب و تاب اشک و آه سوز و گداز
نموده عشق تو ما را بدین دو چار دوچار
دو مار زلف تو گویی دو مار ضحاکست
ز جان خلق برآورده آن دو مار دمار
مراست در دل از آن زلف پرشکنج شکنج
مراست در سر از آن چشم پرخمار خمار
گرفته از تنم آن موی ناشکیب شکیب
ربوده از دلم آن زلف بیقرار قرار
کنی تو صید دل بیدلان چنانکه امیر
کند یلان را از تیغ جانشکار شکار
جناب معتمدالدوله داوری که کند
عدوی دین را از خنجر نزار نزار
یمین دولت و دینکهف آسمان و زمین
که خلق را دهد از همت یسار یسار
به کاخ شوکتش از مهتران گروه گروه
به قصر دولتش از سروران قطار قطار
ملاف بیهده قاآنیا که نتوانی
صفات او را تا عرصهٔ شمار شمار