عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۱
ابر آمد و زار بر سرِ سبزه گریست،
بی بادهٔ گُلرنگ نمی‌شاید زیست؛
این سبزه که امروز تماشاگه ماست،
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست!
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۴
می خور که فلک بهر هلاک من و تو،
قصدی دارد به جانِ پاک من و تو؛
در سبزه نشین و میِ روشن می‌خور؛
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو!
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۷
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی،
سرمست بدم چو کردم این اوباشی؛
با من به زبانِ حال می‌گفت سبو:
من چون تو بُدَم، تو نیز چون من باشی!
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۸
زان کوزهٔ میْ که نیست در وی ضرری،
پُر کن قَدَحی بخور، به من دِهْ دگری،
زان پیشتر ای پسر که دررَهْگُذری،
خاک من و تو کوزه کند کوزه‌گری.
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۹
* بر کوزه‌گری پریر کردم گذری،
از خاک همی‌نمود هر دَم هنری؛
من دیدم اگر ندید هر بی‌بصری،
خاک پدرم در کف هر کوزه‌گری.
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۷۰
* هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری،
تا چند کنی بر گِل مردم خواری؟
انگشتِ فریدون و کَفِ کیخسرو،
برچرخ نهاده‌ای، چه می‌پنداری؟
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۷۳
در کارگهِ کوزه‌گری بودم دوش،
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش؛
هر یک به زبانِ حال با من گفتند:
«کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه‌فروش؟»
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۷۵
می خوردن و شاد بودن آیین من است،
فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین من است؛
گفتم به عروسِ دَهْر: کابین تو چیست؟
گفتا: - دلِ خرّمِ تو کابینِ من است.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۸۱
روزی که نهالِ عمر من کنده ‌شود،
و اجزام ز یک‌دگر پراکنده شود؛
گر زان‌ که صراحیی کُنند از گِل من،
حالی که ز باده پُر کنی زنده شود.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۸۴
* آنان‌که اسیر عقل و تمییز شدند،
در حسرتِ هست‌ونیست ناچیز شدند؛
رو با خبرا، تو آب انگور گُزین،
کان بی‌خبران به غوره مِیْویز شدند!
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۰
* گویند بهشتِ عَدْن با حور خوش است،
من می‌گویم که: آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار،
کاواز دُهُل برادر از دور خوش است.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۱
کس خُلْد و جَحیم را ندیده‌است ای دل،
گویی که از آن جهان رسیده‌است ای دل؟
امّید و هراسِ ما به چیزی است کزان،
جز نام نشانی نه پدید است ای دل!
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۲
* من هیچ ندانم که مرا آن‌که سرشت،
از اهل بهشت کرد، یا دوزخ زشت؛
جامی و بتی و بَربَطی بر لب کِشت.
این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۳
چون نبست مقام ما درین دهر مُقیم،
پس بی می و معشوق خطایی است عظیم.
تا کی ز قدیم و مُحْدَث امّیدم و بیم؟
چون من رفتم، جهان چه مُحْدَث چه قدیم.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۴
چون آمدنم به من نَبُد روز نخست،
وین رفتنِ بی‌مراد عَزمی است درست،
برخیز و میان ببند ای ساقی چُسْت،
کاندوهِ جهان به می فروخواهم‌شست.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۵
چون عمر به سر رسد، چه بغداد چه بلخ،
پیمانه چو پر شود، چه شیرین و چه تلخ؛
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی،
از سَلْخ به غُرّه آید، از غُرّه به سَلْخ!
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۸
* تُنْگی میِ لَعْل خواهم و دیوانی،
سَدّ‌ِ رَمَقی باید و نصف نانی،
وانگه من و تو نشسته در ویرانی،
خوشتر بُوَد آن ز مُلْکَتِ سلطانی.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۹
* من ظاهرِ نیستی و هستی دانم،
من باطنِ هر فراز و پستی دانم؛
با این‌همه از دانشِ خود شَرْمَم باد،
گر مرتبه‌ای وَرایِ مستی دانم.
خیام : هیچ است [۱۰۷-۱۰۱]
رباعی ۱۰۱
ای بیخبران شکلِ مُجَسَّم هیچ است،
وین طارَمِ نُهْ‌سپهرِ اَرْقَم هیچ است،
خوش باش که در نشیمنِ کَوْن ‌و فَساد.
وابستهٔ یک دمیم و آن هم هیچ است!
خیام : هیچ است [۱۰۷-۱۰۱]
رباعی ۱۰۲
دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است،
و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است،
و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.