عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در ستایش شاهزاده ی آزاده اعتضادالسلطنه علیقلی میرزا دام اقباله فرماید
تا لاله به باغ و گل به گلزارست
میخواره ز زهد و توبه بیزارست
بر لاله به بانگ چنگ میخوردن
عصیانگذشته را ستغفارست
امروز نشاط مل به از دی بود
و امسال صفای گل به از پارست
نوروز و جنون من به یک فصلست
نیسان و نشاط من به یکبارست
درکام کهینه جرعهام رطلست
بر نام مهینه قرعهام یارست
ایمان بِهِلم که نوبت کفرست
سبحه بدرم که وقت زنارست
ساقی جامی که عشرتم خامست
مطرب زیری که حالتم زارست
می از چه نمیخوری مگر ننگست
بوس از چه نمیدهی مگر عارست
من شیخ نوان بدل ندارم دوست
تا شوخ جوان ماه رخسارست
تسبیح ببر که در کفم بندست
دستار مهل که بر سرم بارست
می ده که نسیم سبزه در مغزم
مشکین نفحات زلف دلدارست
برخیز و یکی به بوستان بخرام
کش سبزه بهشت و جوی انهارست
برگرد سمن بنفشگان بینی
پیرامن روز از شب تارست
گل دایرهیی ز لعل و بلبل را
دو پای برو به شکل پرگارست
آن بلبلکان نگرکشان در حلق
بیصنعت خلق بربط و تارست
وان بربط و تار ایزدیشان را
حاجت نه به زیر و بم او تارست
و آن قمریکان که شغلشان بر سرو
چون موزونان نشید اشعارست
وان سنبلکانکه بویشان در مغز
گویی به دل گلاب عطارست
وان نرگسکان چو حوضی از بلور
کش زرد فوارهیی ز دینارست
یاگرد یکی طبقچهٔ زرین
کوبیده ز نقره هفت مسمارست
و آن شاخهٔ ارغوان که ترکیبش
چون مژهٔ عاشقان خونبارست
یا پارهیی از عقیقکان خرد
کز ساعد شاهدی پدیدارست
وان نیلوف که چون رسن بازان
بیلنگر بر رسنش رفتارست
بر بام رود به ریسمانگویی
دزدست و کمندگیر و طرارست
و آن خیری زردبین که از خردیش
رنج یرقان عیان ز رخسارست
نرگس از ساق خود عصا گیرد
مسکین چکند هنوز بیمارست
وان غنچه به طفل هاشمی ماند
کاو را ز حریر سبز دستارست
از بیم همی به زیر لب خندد
کش خار رقیب سان پرستارست
شَعیای پیمبرست پنداری
کش اره به سر نهاده از خارست
یا طوطیکی به خاربن خفته
کش زمرد بال و لعل منقارست
بیرنگ ز صنع خامهٔ قدرت
بس صورت گونگون نمودارست
نه سرخی لالگان ز شنگرفست
نه سبزی سبزگان ز زنگارست
ای ترک به فصلی این چنین ما را
دانی که شراب و بوسه درکارست
در خوردن باده اینچه تعطیلست
در دادن بوسه این چه انکارست
ها باده بخور بهار در پیش است
هی بوسه بده خدای غفارست
پرسی همه دم که بوسه میخواهی
میخواهم آخر این چه اصرارست
گویی همه دم که باده مینوشی
مینوشم آری این چه تکرارست
می ده که شبست و جمله در خوابند
جز بخت خدایگان که بیدارست
شهزاده علیقلی که از فرهنگ
قاموس علوم و کنز اسرارست
فخریست ازان سبب لقب او را
کش فخر به نه سپهر دوارست
چرخ ارچه بلند پیش او پستست
سیم ار چه عزیز نزد او خوارست
جز آنکه به بذل گنج مجبورست
در هرچهگمان برند مختارست
روحیست کش از عقول اجسامست
نوریست کش از قلوب ابصار ست
بیند به سرایر آنچه آمالست
داند به ضمایر آنچه افکارست
رویش به بها چو لمعهٔ نورست
رایش به ذکا چو شعلهٔ نارست
ای جان جهان که خنجرت جسمیست
کش نصرت و فتح و فال و مقدارست
گویی که ز صلب آسمان زاده
شمشیر کج تو بس که خونخوارست
آنانکه سفر کنند در دریا
گویند به بحر کوه بسیارست
من گر ز تو چون به دست تو دیدم
دانستم کاین حدیث ستوارست
لیکن نشنیده بودم از مردم
بحری که مقام او به کهسارست
بر کوههٔ زین چو دیدمت گفتم
بر کوه نشسته بحر زخارست
گر خصم ترا بود سرافرازی
یا بر سر نیزه یا سر دارست
بازست پی سوال در پیشت
هر دستی اگر چه برگ اشجارست
قوس است و بال تیر و تیر تو
در قول و بال خصم غدارست
وین طرفه که قطب ساکنست و او
قطب ظفرست و نیک سیارست
بزم تو سزد مقام قاآنی
علیین جایگاه ابرارست
تا بار خدا یکست و عالم دو
تا دخترکان سه مامکان چارست
پنج و شش نرد حکم هفت اقلیم
چون هشت جنان ترا سزاوارست
نه گردون وقف ده حواست باد
تا سهلترینکسوری اعشارست
میخواره ز زهد و توبه بیزارست
بر لاله به بانگ چنگ میخوردن
عصیانگذشته را ستغفارست
امروز نشاط مل به از دی بود
و امسال صفای گل به از پارست
نوروز و جنون من به یک فصلست
نیسان و نشاط من به یکبارست
درکام کهینه جرعهام رطلست
بر نام مهینه قرعهام یارست
ایمان بِهِلم که نوبت کفرست
سبحه بدرم که وقت زنارست
ساقی جامی که عشرتم خامست
مطرب زیری که حالتم زارست
می از چه نمیخوری مگر ننگست
بوس از چه نمیدهی مگر عارست
من شیخ نوان بدل ندارم دوست
تا شوخ جوان ماه رخسارست
تسبیح ببر که در کفم بندست
دستار مهل که بر سرم بارست
می ده که نسیم سبزه در مغزم
مشکین نفحات زلف دلدارست
برخیز و یکی به بوستان بخرام
کش سبزه بهشت و جوی انهارست
برگرد سمن بنفشگان بینی
پیرامن روز از شب تارست
گل دایرهیی ز لعل و بلبل را
دو پای برو به شکل پرگارست
آن بلبلکان نگرکشان در حلق
بیصنعت خلق بربط و تارست
وان بربط و تار ایزدیشان را
حاجت نه به زیر و بم او تارست
و آن قمریکان که شغلشان بر سرو
چون موزونان نشید اشعارست
وان سنبلکانکه بویشان در مغز
گویی به دل گلاب عطارست
وان نرگسکان چو حوضی از بلور
کش زرد فوارهیی ز دینارست
یاگرد یکی طبقچهٔ زرین
کوبیده ز نقره هفت مسمارست
و آن شاخهٔ ارغوان که ترکیبش
چون مژهٔ عاشقان خونبارست
یا پارهیی از عقیقکان خرد
کز ساعد شاهدی پدیدارست
وان نیلوف که چون رسن بازان
بیلنگر بر رسنش رفتارست
بر بام رود به ریسمانگویی
دزدست و کمندگیر و طرارست
و آن خیری زردبین که از خردیش
رنج یرقان عیان ز رخسارست
نرگس از ساق خود عصا گیرد
مسکین چکند هنوز بیمارست
وان غنچه به طفل هاشمی ماند
کاو را ز حریر سبز دستارست
از بیم همی به زیر لب خندد
کش خار رقیب سان پرستارست
شَعیای پیمبرست پنداری
کش اره به سر نهاده از خارست
یا طوطیکی به خاربن خفته
کش زمرد بال و لعل منقارست
بیرنگ ز صنع خامهٔ قدرت
بس صورت گونگون نمودارست
نه سرخی لالگان ز شنگرفست
نه سبزی سبزگان ز زنگارست
ای ترک به فصلی این چنین ما را
دانی که شراب و بوسه درکارست
در خوردن باده اینچه تعطیلست
در دادن بوسه این چه انکارست
ها باده بخور بهار در پیش است
هی بوسه بده خدای غفارست
پرسی همه دم که بوسه میخواهی
میخواهم آخر این چه اصرارست
گویی همه دم که باده مینوشی
مینوشم آری این چه تکرارست
می ده که شبست و جمله در خوابند
جز بخت خدایگان که بیدارست
شهزاده علیقلی که از فرهنگ
قاموس علوم و کنز اسرارست
فخریست ازان سبب لقب او را
کش فخر به نه سپهر دوارست
چرخ ارچه بلند پیش او پستست
سیم ار چه عزیز نزد او خوارست
جز آنکه به بذل گنج مجبورست
در هرچهگمان برند مختارست
روحیست کش از عقول اجسامست
نوریست کش از قلوب ابصار ست
بیند به سرایر آنچه آمالست
داند به ضمایر آنچه افکارست
رویش به بها چو لمعهٔ نورست
رایش به ذکا چو شعلهٔ نارست
ای جان جهان که خنجرت جسمیست
کش نصرت و فتح و فال و مقدارست
گویی که ز صلب آسمان زاده
شمشیر کج تو بس که خونخوارست
آنانکه سفر کنند در دریا
گویند به بحر کوه بسیارست
من گر ز تو چون به دست تو دیدم
دانستم کاین حدیث ستوارست
لیکن نشنیده بودم از مردم
بحری که مقام او به کهسارست
بر کوههٔ زین چو دیدمت گفتم
بر کوه نشسته بحر زخارست
گر خصم ترا بود سرافرازی
یا بر سر نیزه یا سر دارست
بازست پی سوال در پیشت
هر دستی اگر چه برگ اشجارست
قوس است و بال تیر و تیر تو
در قول و بال خصم غدارست
وین طرفه که قطب ساکنست و او
قطب ظفرست و نیک سیارست
بزم تو سزد مقام قاآنی
علیین جایگاه ابرارست
تا بار خدا یکست و عالم دو
تا دخترکان سه مامکان چارست
پنج و شش نرد حکم هفت اقلیم
چون هشت جنان ترا سزاوارست
نه گردون وقف ده حواست باد
تا سهلترینکسوری اعشارست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در ستایش شاهزادهٔ علیین و ساده فرمانفرما فریدون میرزا طاب ثراه فرماید
گاه طرب و روز می و فصل بهارست
جان خرم و دل فارغ و شاهد بهکنارست
باد سحر از آتش گل مجمره سوزست
خاک چمن از آب روان آینهدارست
تا مینگری کوکبه ی سوری و سرو است
تا میشنوی زمزمهٔ صلصل و سارست
سورث به چه ماند به یکی حقه یاقوت
کان حقهٔ یاقوت پر از مشک تتارست
نسرین به چه ماند به یکی بیضه ی الماس
جان بیضهٔ الماس پر از عود قمارست
مانا ز سفر تازه رسیدست بنفشه
کش بر خط مشکین اثر گرد و غبارست
از لاله چمن چون خد ترکان خجندست
وز سبزه دمن چون خط خوبان تتارست
در پهلوی گل خار شگفتا به چه ماند
مانند رقیبیکه هم آغوش نگارست
مستست مگر نیلوفر از ساغر لاله
کافتان خیزان چون صنمی باده گسارست
نینی چو یکی بختی مستست ازیراک
بینیش چو بختی که به بینیش مهارست
راغ است که از سبزه همی زمرد خیزست
باغ استکه از لاله همی مرجان زارست
نرگس به چه ماند به یکیکفهٔ الماس
کان کفه الماس پر از زر عیارست
یا حقهیی ازکاهربا بر طبق سیم
یا ساغر سیماب پر از زر و عقارست
نینی ید بیضای کلیمست به سفتش
از پارهٔ زربفت یهودا نه غیارست
بط بچه ی پیلست به خون برزده خرطوم
یا شاخ بقم رسته ز پیشانی مارست
زان غنچه عزیزست که زر دارد در جیب
وین تجربتست آنکه نه زر دارد و خوارست
ای ترک بیاتات ببوسم که به نوروز
فکر دل عاشق همه بوسیدن یارست
برخیز و بده باده نه ایام گریزست
بنشین و بده بوسه نه هنگام فرار است
می ده که بنوشیم و بجوشیم و بکوشیم
کانجا که بت ساده بط باده بکارست
ما نامی گلرنگ و بت شنگ و دف و چنگ
ارکان بهار است از اینروی چهارست
زین چار مگر چاره نماییم غمان را
کاندل رهد از غم که بدین چار دوچارست
پار از تو دلم داشت به یک بوسه قناعت
و امسال نه قانع به هزار و دو هزارست
از غایت لطف ار دهیم بوسه بمشمار
کان غایت لطفست که بیرون ز شمارست
ور منع کنندت که مده بوسه برآشوب
کاین سنت عیدست و در اسلام شعارست
گر سنت پارینه به جز بوسه نبد هیچ
امسال همه قاعدهٔ بوس و کنارست
هرچندکه بدعت بود این هاعده لیکن
این بدعت امسال به از سنت پارست
ای ماه که با روی تو برقع نگشاید
هر ماه مبرقع که بنوشاد و حصارست
زلفین تو تا دوش همه تاب و شکنجست
چشم تو تاگوش همهخواب و رخمارست
گر باده دهی زود که انده به کمین است
ور بوسه دهی زود که عشرت به گذارست
بهربی دو سه مستانه مرا بخثث ب تعجیل
کز وصل تو واجبترم ایدون ده سه کارست
یک امشبکی بیش مجال سخنم نیست
فردا همه هنگامه عید و صف بارست
مدح ملک هر تهنیت عید ضرورست
کاین هر دو زمان را سبب دفع ضرارست
مشکل که دگر باره مراکام دهد بخت
زیرا که جهان را نه به یک حال مدارست
بینی که بهاران سپس فصل خزانست
بینی که حزیران عقب ماه ایارست
فردا است که از پشت کشف تیره تر آید
این دشت که امروز پر از نقش و نگارست
+ مشت زری دارد نازد به خود امروز
فرداست که با دست تهی همچو چنارست
چون دولت خسرو نبود عادت گردون
تاگویی جاوید به یک عهد و قرارست
دارای جوان بخت فریدون شه غازی
کانجا که رخ اوست همه ساله بهارست
گردون شرف و بحر کف و ابر نوالست
لشکر شکن و پیلتن شیر شکارست
چون روی به بزم آرد یک چرخ سهیلست
چونرای بهرزم آرد یکدشت سوارست
شاها به جهانت همه چیزست مهیا
وانچ آن بهٔقین نیست ترا عیب و عوارست
از خون عدوی تو زمین چشمهٔ لعلست
وز گرد سمند تو هوا قلزم قارست
شخص امل از قهر تو در سوز و گدازست
جان اجل از عفو تو در بند و فشارست
بر سفرهٔ جود تو زمین زائده چین است
در موکب جاه تو فلک غاشیهدارست
یاللعجب از تیغ تو آن مرگ جهانسوز
کت گه به یمین اندرو گاهی به یسارست
هره به یمینست همه جنگ و جدالست
هرگه به یسارست همه امن و قرارست
برقیست که تابش همه نابنده جحیمست
بحریست که آبش همه سوزنده شرارست
در چشم نکوخواه تو یک طایفه نورست
بر جان بداندیش تو یک هاویه نارست
گو لاف بزرگی نزند خصم تو بدروغ
کایدر مثل او مثل عجل و خوارست
آنجاکه جلال تو فلک خاکنشین است
آنجا که نوال تو ملک شکر گزارست
گر کلک تو در دست تو آمد گهرافشان
ییداست که این خاصیت از قرب جوارست
از در چه گنه دیدی و از زر چه خیانت
کان نزد تو بیقیمت و این پیش تو خوارست
آن مختفی از چشم تو درصدر جبالست
این محتبس از قهر تو در قعر بحارست
از رمح تو چو رمح تو می پیچم بر خویش
کاو همچو عدویتو چرا زرد و نزارست
ای شاه ز قاآنیت ار هیچ خبر نیست
باری خبرت هست کشاز مدح دثارست
دارد پی ایثار تو برکف گهری چند
وان نیز دریغا که نه در خورد نثارست
آنقدر بمانی که خطاب آیدت از چرخ
شاها به جنان پوی که نک روز شمارست
جان خرم و دل فارغ و شاهد بهکنارست
باد سحر از آتش گل مجمره سوزست
خاک چمن از آب روان آینهدارست
تا مینگری کوکبه ی سوری و سرو است
تا میشنوی زمزمهٔ صلصل و سارست
سورث به چه ماند به یکی حقه یاقوت
کان حقهٔ یاقوت پر از مشک تتارست
نسرین به چه ماند به یکی بیضه ی الماس
جان بیضهٔ الماس پر از عود قمارست
مانا ز سفر تازه رسیدست بنفشه
کش بر خط مشکین اثر گرد و غبارست
از لاله چمن چون خد ترکان خجندست
وز سبزه دمن چون خط خوبان تتارست
در پهلوی گل خار شگفتا به چه ماند
مانند رقیبیکه هم آغوش نگارست
مستست مگر نیلوفر از ساغر لاله
کافتان خیزان چون صنمی باده گسارست
نینی چو یکی بختی مستست ازیراک
بینیش چو بختی که به بینیش مهارست
راغ است که از سبزه همی زمرد خیزست
باغ استکه از لاله همی مرجان زارست
نرگس به چه ماند به یکیکفهٔ الماس
کان کفه الماس پر از زر عیارست
یا حقهیی ازکاهربا بر طبق سیم
یا ساغر سیماب پر از زر و عقارست
نینی ید بیضای کلیمست به سفتش
از پارهٔ زربفت یهودا نه غیارست
بط بچه ی پیلست به خون برزده خرطوم
یا شاخ بقم رسته ز پیشانی مارست
زان غنچه عزیزست که زر دارد در جیب
وین تجربتست آنکه نه زر دارد و خوارست
ای ترک بیاتات ببوسم که به نوروز
فکر دل عاشق همه بوسیدن یارست
برخیز و بده باده نه ایام گریزست
بنشین و بده بوسه نه هنگام فرار است
می ده که بنوشیم و بجوشیم و بکوشیم
کانجا که بت ساده بط باده بکارست
ما نامی گلرنگ و بت شنگ و دف و چنگ
ارکان بهار است از اینروی چهارست
زین چار مگر چاره نماییم غمان را
کاندل رهد از غم که بدین چار دوچارست
پار از تو دلم داشت به یک بوسه قناعت
و امسال نه قانع به هزار و دو هزارست
از غایت لطف ار دهیم بوسه بمشمار
کان غایت لطفست که بیرون ز شمارست
ور منع کنندت که مده بوسه برآشوب
کاین سنت عیدست و در اسلام شعارست
گر سنت پارینه به جز بوسه نبد هیچ
امسال همه قاعدهٔ بوس و کنارست
هرچندکه بدعت بود این هاعده لیکن
این بدعت امسال به از سنت پارست
ای ماه که با روی تو برقع نگشاید
هر ماه مبرقع که بنوشاد و حصارست
زلفین تو تا دوش همه تاب و شکنجست
چشم تو تاگوش همهخواب و رخمارست
گر باده دهی زود که انده به کمین است
ور بوسه دهی زود که عشرت به گذارست
بهربی دو سه مستانه مرا بخثث ب تعجیل
کز وصل تو واجبترم ایدون ده سه کارست
یک امشبکی بیش مجال سخنم نیست
فردا همه هنگامه عید و صف بارست
مدح ملک هر تهنیت عید ضرورست
کاین هر دو زمان را سبب دفع ضرارست
مشکل که دگر باره مراکام دهد بخت
زیرا که جهان را نه به یک حال مدارست
بینی که بهاران سپس فصل خزانست
بینی که حزیران عقب ماه ایارست
فردا است که از پشت کشف تیره تر آید
این دشت که امروز پر از نقش و نگارست
+ مشت زری دارد نازد به خود امروز
فرداست که با دست تهی همچو چنارست
چون دولت خسرو نبود عادت گردون
تاگویی جاوید به یک عهد و قرارست
دارای جوان بخت فریدون شه غازی
کانجا که رخ اوست همه ساله بهارست
گردون شرف و بحر کف و ابر نوالست
لشکر شکن و پیلتن شیر شکارست
چون روی به بزم آرد یک چرخ سهیلست
چونرای بهرزم آرد یکدشت سوارست
شاها به جهانت همه چیزست مهیا
وانچ آن بهٔقین نیست ترا عیب و عوارست
از خون عدوی تو زمین چشمهٔ لعلست
وز گرد سمند تو هوا قلزم قارست
شخص امل از قهر تو در سوز و گدازست
جان اجل از عفو تو در بند و فشارست
بر سفرهٔ جود تو زمین زائده چین است
در موکب جاه تو فلک غاشیهدارست
یاللعجب از تیغ تو آن مرگ جهانسوز
کت گه به یمین اندرو گاهی به یسارست
هره به یمینست همه جنگ و جدالست
هرگه به یسارست همه امن و قرارست
برقیست که تابش همه نابنده جحیمست
بحریست که آبش همه سوزنده شرارست
در چشم نکوخواه تو یک طایفه نورست
بر جان بداندیش تو یک هاویه نارست
گو لاف بزرگی نزند خصم تو بدروغ
کایدر مثل او مثل عجل و خوارست
آنجاکه جلال تو فلک خاکنشین است
آنجا که نوال تو ملک شکر گزارست
گر کلک تو در دست تو آمد گهرافشان
ییداست که این خاصیت از قرب جوارست
از در چه گنه دیدی و از زر چه خیانت
کان نزد تو بیقیمت و این پیش تو خوارست
آن مختفی از چشم تو درصدر جبالست
این محتبس از قهر تو در قعر بحارست
از رمح تو چو رمح تو می پیچم بر خویش
کاو همچو عدویتو چرا زرد و نزارست
ای شاه ز قاآنیت ار هیچ خبر نیست
باری خبرت هست کشاز مدح دثارست
دارد پی ایثار تو برکف گهری چند
وان نیز دریغا که نه در خورد نثارست
آنقدر بمانی که خطاب آیدت از چرخ
شاها به جنان پوی که نک روز شمارست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در گله از حاج اکبر نواب و مدح فخرالعلماء و ذخرالفضلاء ابولحسن الفسوی الشهیر به خان داماد فرماید
ترک من آفت چینست و بلای ختن است
فتنهٔ پیر و جوان حادثهٔ مرد و زن است
در بهر زلفش یک کابل وجدست و سماع
در بهر چشمش یک بابل سحرست و فن است
دوش تا صبح به هر کوچه منادی کردم
زان سر زلف که هم دلبر و هم دل شکن است
کایها القوم بدانید که آن زلف سیاه
چون غرابیست که هم رهبر و هم راهزن است
ذره را نیست به خورشید فلک راه و بتم
ذره را بسته به خورشیدکه اینم دهن است
خنجر آهخته ز بادامکه اینم مژه است
گوهر افشانده ز یاقوتکه اینم سخن است
قرص خورشیدکه معروف بود در همه شهر
بسته بر سرو و بهجد گوید کاین روی من است
قد خود داند و چون بینم نخل رطبست
روی خود داند و چون بینم برگ سمنست
گه مراگوید ها طره و رخسارم بین
چون نکو یینم آن سنبل و ابا نسترنست
نارون را قدخود خواند ومن خنداخند
گویم ای شوخ بمفریبم کاین نارونست
یاسمن را رخ خود داند و من نرمانرم
گویم ایگل مدهم عشوه که این یاسمن است
آن نهگیسوست معلق به زنخدان او را
که به سیمین چهی آویختهمشکین رسن است
ساخته از مه نخشب چه نخشب آونگ
طرفهتر اینکه به جد گوید کاینم ذقن است
شمع رویش همه نورست همانا خرد است
چین زلفش همه مشکست همانا ختن است
طرهٔ او دل ما برده ازان پرگر هست
زلف او بر رخ ما سوده ازان پر شکن است
تاکند آتش رویش جگر خلق کباب
لب لعلش نمکست و مژهاش بابزن است
تا نگردد همی آن آتش رخساره خموش
زلفش آن آتش افروخته را بادزن است
روی او آینه رنگست همانا حلبست
خط او غالیه بویست همانا چمنست
نور اگر نیست چرا تازه به رویش بصرست
روح اگر نیست چرا زنده به عشق بدن است
شوق چهرش نبود عقل و چو عقلم به سرست
یاد مهرش نبود روح و چو روحم به تن است
عاشقش را به مثل حالت شمعست ازانک
هر نفس شمع صفت زنده به گردن زدن است
روی رخشان وی اندر کنف زلف سیاه
صنمی هستکه اندر بغل برهمن است
دوش آمد به وثاق من و ننشسته بخاست
مرغگفتی ز هوا بر سر سایه فکناست
گفتم اهلالک سهلا بنشین رخت مبر
گفت تبآ لک خاموش چهجای سخن است
هان بمازار دلم راکه نه شرط ادبست
هین بماشوب غمم را که نه رسم فطن است
رو ز نخ کم زن و دم درکش و بیهوده ملای
کهمرا جان و دل از غصه شجن در شجن است
خیز و زان بادهٔ دیرینهگرت هست بیار
ورنه زینجا ببرم رخت که بیتالحزن است
تنگ ظرفست قدح خیز و به پیمای دنم
زانکه صاحب دلی امروز اگر هست دن است
باده آوردم و هی دادم و هی بستد و خورد
هیهمی گفت که می داروی رنج ومحن است
مست چون گشت بهرخ خونجگر ریخت چنانک
رُخش از خون جگر گفتی کانِ یمن است
چهرش از اشک چنان شد که مثل را گفتم
قرص خورشید فلک مطلعِ عقد پرن است
گفتم آخر غمت از کیست میندیش و بگو
گفت آهسته به گوشم که ز صدر ز من است
حاجی اکبر فلک دانش و فر کاهل هنر
هر روایتکه نمایند ز خلقش حسن است
آنکه بر لب نگذشته ز سخا لاولنش
در کلام تواش ایدون سخن از لا و لن است
طنز در شعر تو میراند و خود میداند
که سخنهای تو پیرایهٔ درّ عدن است
حقگواهستکهگفتار تو درگوش خرد
گوهری هست که ملک دو جهانش ثمن است
جای آنستکه بر شعر تو تحسین راند
طفل یک روزه کش آلوده لبان از لبن است
وصف زلفم چو کنی ساز جدل ساز کند
گویی از زلف منش در دل کین کهن است
کژدم زلف منش بسکهگزیدست جگر
عجبینیست گر ازمدحت آنممتحن است
نیست بیمش ز سر زلف من ان شاءالله
عاقبت دزد سر زلف منش راهزن است
گفتم ای تُرک بگو ترکِ شکایت که خطاست
گله از صدر که هم عادل و هم موتمن است
کینه با شعر من و شعر تور جست رواست
فتنهاند این دوو آن در پی دفع فتن است
گفتش انصاف گر این باشد ماشاءالله
میتوان گفت در این قاعده استاد فن است
راستی منصفی امروز در اقطاع جهان
نیست ور هست خداوند جهان بوالحسن است
صدر و مخدوم م آنکو ز شرف پنداری
دوجهان روح مجرّد به یکی پیرهن است
عقل از آنست معظمکه بدو مفتخر است
روح از آنست مکرم که بدو مفتتن است
ملک را خنجر او ماحی کفر و زللست
شرع را خاطر او حامی فرض و سنن است
تیر اهر در صف پیکار روان از پی خصم
همچو سوزنده شهابی ز پی اهریمن است
برق پیکانش به هر بادیه کافروخت شرر
سنگ آن بادیه تا روز جزا بهر من است
آفتاب از علم لشکر او منخسف است
روزگار از شرر خنجر او مرزغن است
مهر او ماهیکش جان موالی فلک است
رمح او شمعی کش قلب اعادی لگن است
گرنه روحی تو خود این عقده گشا از دل خلق
که دل خلق به مهر تو چرا مرتهن است
بخرد ماند شخص تو ازیراک همی
فخر عالم به وی و فخر وی از خو یشتن است
گوهر مهر ترا جان موالف صدف است
سبزهٔ تیغ ترا مغز مخالف چمن است
الفتفضل و دلت الفت شیر و شیرست
قصهٔ جود وکفت قصهٔ تل و دمن است
هرکجا مهر تو در انجمنی چهر افروخت
عیش تا روز جزا خادم آن انجمن است
خصم را تن چو زره سازی و قامت چو مجن
گر زنجمش زر هست ارز سپهرش مجن است
هرکجا ذکر ولای تو طرب در طرب است
هرکجا فکر خلاف تو حزن در حزن است
بدسگال تو به جان سختی اگرکوه شود
گرز فولاد تو فرهاد صفتکوهکن است
خود گرفتم شرر کین تو اندر دل خصم
آتشی هست کش اندر دل خارا وطن است
گر ز فولاد تو آتش کشد از خاره برون
ور به تن خاره شود خصم تو خارا شکن است
صاحبا صدرا سوگند به جانتکه مرا
جان ز آزار حسودان شکن اندر شکن است
گرچه زین پیش ز نواب شکایت کردم
لیک او خود به همه حال خداوند من است
گلهام از دگرانست و بدو بندم جرم
رنج آهو نه ز صیاد بود کز رسن است
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گرچه زخمش به تن از تیغ گو پیلتن است
بلبل از گل به چمن نالد و گل مقصد اوست
نفرت او همه از نالهٔ زاغ و زغن است
سخت پژمانم و غژمانم ازین قوم جهول
کز در گبر سخنشان همه از ما و من است
صلهیی از من و ماشان نشود عاید کس
من و ماشان علماللهکهکم از ما و من است
همه در جامهٔ فضلند ولی از در جهل
مردگانند تو گویی که به تنشان کفن است
فضل من بر هنر خویش چرا عرضه دهند
بحر را پایه بر از حوصلهٔ رطل و من است
من کلیمستم و این قوم بن اسرائیلند
نظم و نصر منشان نعمت سلوی و من است
همه را سیر و پیازست به از سلوی و من
اینمرض زادهماللههمه را راهزن است
خویش را پیل شمارند و ندانندکه پیل
پس بزرگست ولی مهتر از آن کرگدن است
من و ایشان همه از پارس بزادیم ولی
نه هرآنکو ز قرن زاد اویس قرن است
خواهم از تیغ به جاشان بدرم پوست به تن
لیگ دستوریم از عقلبلا تعجلن است
تاعجم را صفت از باده و عیش و طرب است
تا عرب را سخن از ناقه و ربع و دمن است
دامن خصم تو از خون جگر باد چنانک
گوییش خون جگر لاله و دام دمن است
اگر این شعر فتد در خور درگاه وصال
یک جهان نور نثارش به سر از ذوالمنن است
فتنهٔ پیر و جوان حادثهٔ مرد و زن است
در بهر زلفش یک کابل وجدست و سماع
در بهر چشمش یک بابل سحرست و فن است
دوش تا صبح به هر کوچه منادی کردم
زان سر زلف که هم دلبر و هم دل شکن است
کایها القوم بدانید که آن زلف سیاه
چون غرابیست که هم رهبر و هم راهزن است
ذره را نیست به خورشید فلک راه و بتم
ذره را بسته به خورشیدکه اینم دهن است
خنجر آهخته ز بادامکه اینم مژه است
گوهر افشانده ز یاقوتکه اینم سخن است
قرص خورشیدکه معروف بود در همه شهر
بسته بر سرو و بهجد گوید کاین روی من است
قد خود داند و چون بینم نخل رطبست
روی خود داند و چون بینم برگ سمنست
گه مراگوید ها طره و رخسارم بین
چون نکو یینم آن سنبل و ابا نسترنست
نارون را قدخود خواند ومن خنداخند
گویم ای شوخ بمفریبم کاین نارونست
یاسمن را رخ خود داند و من نرمانرم
گویم ایگل مدهم عشوه که این یاسمن است
آن نهگیسوست معلق به زنخدان او را
که به سیمین چهی آویختهمشکین رسن است
ساخته از مه نخشب چه نخشب آونگ
طرفهتر اینکه به جد گوید کاینم ذقن است
شمع رویش همه نورست همانا خرد است
چین زلفش همه مشکست همانا ختن است
طرهٔ او دل ما برده ازان پرگر هست
زلف او بر رخ ما سوده ازان پر شکن است
تاکند آتش رویش جگر خلق کباب
لب لعلش نمکست و مژهاش بابزن است
تا نگردد همی آن آتش رخساره خموش
زلفش آن آتش افروخته را بادزن است
روی او آینه رنگست همانا حلبست
خط او غالیه بویست همانا چمنست
نور اگر نیست چرا تازه به رویش بصرست
روح اگر نیست چرا زنده به عشق بدن است
شوق چهرش نبود عقل و چو عقلم به سرست
یاد مهرش نبود روح و چو روحم به تن است
عاشقش را به مثل حالت شمعست ازانک
هر نفس شمع صفت زنده به گردن زدن است
روی رخشان وی اندر کنف زلف سیاه
صنمی هستکه اندر بغل برهمن است
دوش آمد به وثاق من و ننشسته بخاست
مرغگفتی ز هوا بر سر سایه فکناست
گفتم اهلالک سهلا بنشین رخت مبر
گفت تبآ لک خاموش چهجای سخن است
هان بمازار دلم راکه نه شرط ادبست
هین بماشوب غمم را که نه رسم فطن است
رو ز نخ کم زن و دم درکش و بیهوده ملای
کهمرا جان و دل از غصه شجن در شجن است
خیز و زان بادهٔ دیرینهگرت هست بیار
ورنه زینجا ببرم رخت که بیتالحزن است
تنگ ظرفست قدح خیز و به پیمای دنم
زانکه صاحب دلی امروز اگر هست دن است
باده آوردم و هی دادم و هی بستد و خورد
هیهمی گفت که می داروی رنج ومحن است
مست چون گشت بهرخ خونجگر ریخت چنانک
رُخش از خون جگر گفتی کانِ یمن است
چهرش از اشک چنان شد که مثل را گفتم
قرص خورشید فلک مطلعِ عقد پرن است
گفتم آخر غمت از کیست میندیش و بگو
گفت آهسته به گوشم که ز صدر ز من است
حاجی اکبر فلک دانش و فر کاهل هنر
هر روایتکه نمایند ز خلقش حسن است
آنکه بر لب نگذشته ز سخا لاولنش
در کلام تواش ایدون سخن از لا و لن است
طنز در شعر تو میراند و خود میداند
که سخنهای تو پیرایهٔ درّ عدن است
حقگواهستکهگفتار تو درگوش خرد
گوهری هست که ملک دو جهانش ثمن است
جای آنستکه بر شعر تو تحسین راند
طفل یک روزه کش آلوده لبان از لبن است
وصف زلفم چو کنی ساز جدل ساز کند
گویی از زلف منش در دل کین کهن است
کژدم زلف منش بسکهگزیدست جگر
عجبینیست گر ازمدحت آنممتحن است
نیست بیمش ز سر زلف من ان شاءالله
عاقبت دزد سر زلف منش راهزن است
گفتم ای تُرک بگو ترکِ شکایت که خطاست
گله از صدر که هم عادل و هم موتمن است
کینه با شعر من و شعر تور جست رواست
فتنهاند این دوو آن در پی دفع فتن است
گفتش انصاف گر این باشد ماشاءالله
میتوان گفت در این قاعده استاد فن است
راستی منصفی امروز در اقطاع جهان
نیست ور هست خداوند جهان بوالحسن است
صدر و مخدوم م آنکو ز شرف پنداری
دوجهان روح مجرّد به یکی پیرهن است
عقل از آنست معظمکه بدو مفتخر است
روح از آنست مکرم که بدو مفتتن است
ملک را خنجر او ماحی کفر و زللست
شرع را خاطر او حامی فرض و سنن است
تیر اهر در صف پیکار روان از پی خصم
همچو سوزنده شهابی ز پی اهریمن است
برق پیکانش به هر بادیه کافروخت شرر
سنگ آن بادیه تا روز جزا بهر من است
آفتاب از علم لشکر او منخسف است
روزگار از شرر خنجر او مرزغن است
مهر او ماهیکش جان موالی فلک است
رمح او شمعی کش قلب اعادی لگن است
گرنه روحی تو خود این عقده گشا از دل خلق
که دل خلق به مهر تو چرا مرتهن است
بخرد ماند شخص تو ازیراک همی
فخر عالم به وی و فخر وی از خو یشتن است
گوهر مهر ترا جان موالف صدف است
سبزهٔ تیغ ترا مغز مخالف چمن است
الفتفضل و دلت الفت شیر و شیرست
قصهٔ جود وکفت قصهٔ تل و دمن است
هرکجا مهر تو در انجمنی چهر افروخت
عیش تا روز جزا خادم آن انجمن است
خصم را تن چو زره سازی و قامت چو مجن
گر زنجمش زر هست ارز سپهرش مجن است
هرکجا ذکر ولای تو طرب در طرب است
هرکجا فکر خلاف تو حزن در حزن است
بدسگال تو به جان سختی اگرکوه شود
گرز فولاد تو فرهاد صفتکوهکن است
خود گرفتم شرر کین تو اندر دل خصم
آتشی هست کش اندر دل خارا وطن است
گر ز فولاد تو آتش کشد از خاره برون
ور به تن خاره شود خصم تو خارا شکن است
صاحبا صدرا سوگند به جانتکه مرا
جان ز آزار حسودان شکن اندر شکن است
گرچه زین پیش ز نواب شکایت کردم
لیک او خود به همه حال خداوند من است
گلهام از دگرانست و بدو بندم جرم
رنج آهو نه ز صیاد بود کز رسن است
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گرچه زخمش به تن از تیغ گو پیلتن است
بلبل از گل به چمن نالد و گل مقصد اوست
نفرت او همه از نالهٔ زاغ و زغن است
سخت پژمانم و غژمانم ازین قوم جهول
کز در گبر سخنشان همه از ما و من است
صلهیی از من و ماشان نشود عاید کس
من و ماشان علماللهکهکم از ما و من است
همه در جامهٔ فضلند ولی از در جهل
مردگانند تو گویی که به تنشان کفن است
فضل من بر هنر خویش چرا عرضه دهند
بحر را پایه بر از حوصلهٔ رطل و من است
من کلیمستم و این قوم بن اسرائیلند
نظم و نصر منشان نعمت سلوی و من است
همه را سیر و پیازست به از سلوی و من
اینمرض زادهماللههمه را راهزن است
خویش را پیل شمارند و ندانندکه پیل
پس بزرگست ولی مهتر از آن کرگدن است
من و ایشان همه از پارس بزادیم ولی
نه هرآنکو ز قرن زاد اویس قرن است
خواهم از تیغ به جاشان بدرم پوست به تن
لیگ دستوریم از عقلبلا تعجلن است
تاعجم را صفت از باده و عیش و طرب است
تا عرب را سخن از ناقه و ربع و دمن است
دامن خصم تو از خون جگر باد چنانک
گوییش خون جگر لاله و دام دمن است
اگر این شعر فتد در خور درگاه وصال
یک جهان نور نثارش به سر از ذوالمنن است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در مدح شاهزادهٔ رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ثراه فرماید
باز با صعوه ندانم ز چه رو رام گرفت
بازگیتی مگر از عدل شه آرامگرفت
آنکه چون آتش آین سوخت به مهتاب افکند
وآنکه چون مجمره افروخت ز جم جام گرفت
حامی ملت اسلام حسن شه که به دهر
رونق از خنجر او ملت اسلام گرفت
آنکه از تیغ یلی شد ز یلان سینه شکاف
وآنکه کوپال گران ازکف بهرام گرفت
قدر بازار صدف از گهر نطق شکست
رونق ابرکرم ازکف اکرامگرفت
قایل دانش او قول قضا خوار شمرد
سخن پختهٔ او حرف قدر خام گرفت
سعی او معنی تهدید ز انذار ربود
جِدّ او آیهٔ تجدید زالهام گرفت
بر درش بانی گردون ز ازل سدی بست
راه آمد شد بیحاصل اوهام گرفت
روز ناورد کلاه از سر گرشاسب، ربود
درگه کینه سنان از کف رهام گرفت
هر چه افزود فلک قیمت کالای هنر
مشتری شد وی و از مجمع هنگام گرفت
ای که چرخ از روش عزم تو آموخت شتاب
ای که خاک از مدد حزم تو آرام گرفت
بود انگشت نمای همه خصمت زان رو
خویش را از فرغ بأس تو گمنام گرفت
امهات از وَجَع حمل بنالند همی
بعد نه مهکه ظف جای در ارحامکفت
نطفهٔ خصم تو ناآمده از صلب برون
که ز شومیش وجع در رحم مام گرفت
قطرهٔ ابر چو دست گهر افشانت دید
قهقرا شد به فلک صورت اجرام گرفت
کوه از فرّ و شکوه تو به پا بند نهاد
چرخ از بأس تو تب لرزه بر اندام گرفت
روز را رای تو در عرصهٔ اظهار آورد
شام را قهر تو در پردهٔ اظلامگرفت
دَهرهٔ قهر تو در دهر چو شد زهرآلود
با تن زهره صفت زهرهٔ ضرغام گرفت
کرد در مرتبهٔ ذات وجود تو صعود
رست از قید هیولا ره ابهام گرفت
هرکجا قهر تو در دیدهٔ اعدا ره یافت
حال بیداریشان صورت احلام گرفت
سلم از لطمهٔ کوپال تو بگرفت دُوار
سام از صدمهٔ صمصام تو سرسام گرفت
فرع انجام ز اصل تو پذیرفت آغاز
نفس آغاز هم از کلک تو انجام گرفت
چرخ از ابرش عزم تو روش عاریه ساخت
مهر از طلعت رأی تو ضیا وام گرفت
از صفا معرفتکوی توگردون دریافت
کعبه وش در حرم جاه تو احرام گرفت
ملک مدح تو مسخر نکند قاآنی
گرچه از تیغ سخن عرصهٔ ایامگرفت
تا بود نام بقا نام تو باقی بادا
زانکه از نام بقای تو بقا نامگرفت
بازگیتی مگر از عدل شه آرامگرفت
آنکه چون آتش آین سوخت به مهتاب افکند
وآنکه چون مجمره افروخت ز جم جام گرفت
حامی ملت اسلام حسن شه که به دهر
رونق از خنجر او ملت اسلام گرفت
آنکه از تیغ یلی شد ز یلان سینه شکاف
وآنکه کوپال گران ازکف بهرام گرفت
قدر بازار صدف از گهر نطق شکست
رونق ابرکرم ازکف اکرامگرفت
قایل دانش او قول قضا خوار شمرد
سخن پختهٔ او حرف قدر خام گرفت
سعی او معنی تهدید ز انذار ربود
جِدّ او آیهٔ تجدید زالهام گرفت
بر درش بانی گردون ز ازل سدی بست
راه آمد شد بیحاصل اوهام گرفت
روز ناورد کلاه از سر گرشاسب، ربود
درگه کینه سنان از کف رهام گرفت
هر چه افزود فلک قیمت کالای هنر
مشتری شد وی و از مجمع هنگام گرفت
ای که چرخ از روش عزم تو آموخت شتاب
ای که خاک از مدد حزم تو آرام گرفت
بود انگشت نمای همه خصمت زان رو
خویش را از فرغ بأس تو گمنام گرفت
امهات از وَجَع حمل بنالند همی
بعد نه مهکه ظف جای در ارحامکفت
نطفهٔ خصم تو ناآمده از صلب برون
که ز شومیش وجع در رحم مام گرفت
قطرهٔ ابر چو دست گهر افشانت دید
قهقرا شد به فلک صورت اجرام گرفت
کوه از فرّ و شکوه تو به پا بند نهاد
چرخ از بأس تو تب لرزه بر اندام گرفت
روز را رای تو در عرصهٔ اظهار آورد
شام را قهر تو در پردهٔ اظلامگرفت
دَهرهٔ قهر تو در دهر چو شد زهرآلود
با تن زهره صفت زهرهٔ ضرغام گرفت
کرد در مرتبهٔ ذات وجود تو صعود
رست از قید هیولا ره ابهام گرفت
هرکجا قهر تو در دیدهٔ اعدا ره یافت
حال بیداریشان صورت احلام گرفت
سلم از لطمهٔ کوپال تو بگرفت دُوار
سام از صدمهٔ صمصام تو سرسام گرفت
فرع انجام ز اصل تو پذیرفت آغاز
نفس آغاز هم از کلک تو انجام گرفت
چرخ از ابرش عزم تو روش عاریه ساخت
مهر از طلعت رأی تو ضیا وام گرفت
از صفا معرفتکوی توگردون دریافت
کعبه وش در حرم جاه تو احرام گرفت
ملک مدح تو مسخر نکند قاآنی
گرچه از تیغ سخن عرصهٔ ایامگرفت
تا بود نام بقا نام تو باقی بادا
زانکه از نام بقای تو بقا نامگرفت
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در ستایش حاجی آقاسی رحمهالله فرماید
شب گذشته که آفاق را ظلام گرفت
ز تاب مهر زمین رنگ سیم خام گرفت
شب سیاه چو دزدان ز تاب ماهکمند
به کف نهاد و همی راه کوی و بام گرفت
به سام روز مگر نوح دهر نفرین کرد
که بیجنایت معهود رنگ حامگرفت
چو یام گشت جدیغرقه چون طلیعهٔ صبح
نمود جودی وکشتی بر او مقام گرفت
طناب فکرتم آن شب چنان دراز کشید
که رفت و دامن این نیلگون خیام گرفت
خیال خلق پیمبر گذشت در دل من
ز بوی مشک مرا عطسه در مشام گرفت
براق مدح چنان گرم بر فلک راندم
که توسنم را روحالقدس لجامگرفت
سمند کلک من آن سو ترک ز عرش چمید
چو در میان سه انگشت من خرام گرفت
فضای خلوت دل تنگ شد به شاهد روح
ز بس که عیش و طرب بر دلم زحام گرفت
چو بخت خواجه بدم تا سحرهان بیدار
چو بختش این صفت از حی لایام گرفت
سحر چو ریخت فلک گرد مهرهای سپید
ز جرم خور به سر این طشت زردفام گرفت
ز کُه برآمد آن سرخ شیر زرد مژه
که گرد خود مژهٔ زرد خود کنام گرفت
سپید آهوکان خورد آن غضنفر سرخ
که زرد مژهٔ او تیزی از سهام گرفت
چو صایدان بگرفت آن سپید طایرکان
چو بر کتف زرسنهای زرد دوام گرفت
بتم چو یوسف مصری رسید و نیل خطش
سواد خطهٔ ری در سواد شامگرفت
مَهَم ز ابرو آهیخت تیغ و مهر از نور
از این دو تیغ ندانم جهان کدام گرفت
به ماه چهره پریشید طُرَگان سیاه
دوباره شب شد و آفاق را ظلامگرفت
چو باز چهره نمود از میان چنبر زلف
ز رنگ طلعت او شام رنگ بام گرفت
دلم به زلف وی از هرطرف که روی نمود
سیاهی شب یلدا ورا زمامگرفت
سهیل گفتی از آسمان دوید به زیر
به جای بادهٔگلرنگ جابجامگرفت
چنین شراب به شوخی چنان حرام بود
صواب کرد که صوفی به ما حرام گرفت
چو مست گشت و ز جا جست و بوسه داد بُتم
لبم شمیم گل و نکهت مدام گرفت
چه گفت گفت که هر لب که مدح خواجه کند
ببایدش ز لب س به بوسهکامگرفت
یمین ملت اسلام حاجی آقاسی
که آفریش ازو شهرهگشت و نامگرفت
ز شوق وصل وی است اینکه معنی از آغاز
ز عرش آمد و پیوند با کلام گرفت
عدوی سردمزاجش چو سنگ سخت دلست
چو آبکز خنکی معنی ژخامگرفت
ز پرتوی که ضمیرش فکند چون خورشید
به یک اشاره زمیا و زمان تمام گرفت
به نظم دولت و دین کلک را چو بست کمر
حسام پادشهان جای در نیامگرفت
بلی چرا نرود تیغ صفدران به نیام
که کلک او دو جهان را به یک پیام گرفت
نظام دولت شه کرد جاننثاری را
که دولت ملک از طاعتش نظام گرفت
همین نظام ز خواجه است چون به حق نگری
که خواجه گیرد اگر کشوری غلام گرفت
بد از شکوه منوچهر فرِّ سام سوار
که هم به نیروی او بود هر چه سام گرفت
نه از غمام اگر قطرهیی به بحر چکد
بود ز فیضی کاول ازو غمام گرفت
ظفر دوران ز یسار و یمینشکز طاعت
ز خواجه خاتم لعل وز شه حسام گرفت
ایا فرشته گهر خواجهیی که قرب ترا
قبول حق سبب فیض مستدام گرفت
نعیم ظاهر و باطن که هست هستی را
نخست روز ز یک همت تو وامگرفت
هرآن جنین که زند مهر مهر تو به جبین
ز حق نشان سعادت به بطن مام گرفت
نخست روز که شد دست دولت تو دراز
ز پیشگاه ازل دامن قیام گرفت
همن نه دولت ایران نظام یافت ز تر
که ملک روی زمین از تو انتظام گرفت
به بحر مدح تو تا غوطه زد به صدق دلم
بسان سلک گهر نظمم انسجام گرفت
دوام دولت تو خواهم از جهان گرچه
جهان ز تقویت دولتت دوامگرفت
به احتشام تو همواره چرخ جهدکنان
اگر چه چرخ ز جهد تو احتشام گرفت
ز تاب مهر زمین رنگ سیم خام گرفت
شب سیاه چو دزدان ز تاب ماهکمند
به کف نهاد و همی راه کوی و بام گرفت
به سام روز مگر نوح دهر نفرین کرد
که بیجنایت معهود رنگ حامگرفت
چو یام گشت جدیغرقه چون طلیعهٔ صبح
نمود جودی وکشتی بر او مقام گرفت
طناب فکرتم آن شب چنان دراز کشید
که رفت و دامن این نیلگون خیام گرفت
خیال خلق پیمبر گذشت در دل من
ز بوی مشک مرا عطسه در مشام گرفت
براق مدح چنان گرم بر فلک راندم
که توسنم را روحالقدس لجامگرفت
سمند کلک من آن سو ترک ز عرش چمید
چو در میان سه انگشت من خرام گرفت
فضای خلوت دل تنگ شد به شاهد روح
ز بس که عیش و طرب بر دلم زحام گرفت
چو بخت خواجه بدم تا سحرهان بیدار
چو بختش این صفت از حی لایام گرفت
سحر چو ریخت فلک گرد مهرهای سپید
ز جرم خور به سر این طشت زردفام گرفت
ز کُه برآمد آن سرخ شیر زرد مژه
که گرد خود مژهٔ زرد خود کنام گرفت
سپید آهوکان خورد آن غضنفر سرخ
که زرد مژهٔ او تیزی از سهام گرفت
چو صایدان بگرفت آن سپید طایرکان
چو بر کتف زرسنهای زرد دوام گرفت
بتم چو یوسف مصری رسید و نیل خطش
سواد خطهٔ ری در سواد شامگرفت
مَهَم ز ابرو آهیخت تیغ و مهر از نور
از این دو تیغ ندانم جهان کدام گرفت
به ماه چهره پریشید طُرَگان سیاه
دوباره شب شد و آفاق را ظلامگرفت
چو باز چهره نمود از میان چنبر زلف
ز رنگ طلعت او شام رنگ بام گرفت
دلم به زلف وی از هرطرف که روی نمود
سیاهی شب یلدا ورا زمامگرفت
سهیل گفتی از آسمان دوید به زیر
به جای بادهٔگلرنگ جابجامگرفت
چنین شراب به شوخی چنان حرام بود
صواب کرد که صوفی به ما حرام گرفت
چو مست گشت و ز جا جست و بوسه داد بُتم
لبم شمیم گل و نکهت مدام گرفت
چه گفت گفت که هر لب که مدح خواجه کند
ببایدش ز لب س به بوسهکامگرفت
یمین ملت اسلام حاجی آقاسی
که آفریش ازو شهرهگشت و نامگرفت
ز شوق وصل وی است اینکه معنی از آغاز
ز عرش آمد و پیوند با کلام گرفت
عدوی سردمزاجش چو سنگ سخت دلست
چو آبکز خنکی معنی ژخامگرفت
ز پرتوی که ضمیرش فکند چون خورشید
به یک اشاره زمیا و زمان تمام گرفت
به نظم دولت و دین کلک را چو بست کمر
حسام پادشهان جای در نیامگرفت
بلی چرا نرود تیغ صفدران به نیام
که کلک او دو جهان را به یک پیام گرفت
نظام دولت شه کرد جاننثاری را
که دولت ملک از طاعتش نظام گرفت
همین نظام ز خواجه است چون به حق نگری
که خواجه گیرد اگر کشوری غلام گرفت
بد از شکوه منوچهر فرِّ سام سوار
که هم به نیروی او بود هر چه سام گرفت
نه از غمام اگر قطرهیی به بحر چکد
بود ز فیضی کاول ازو غمام گرفت
ظفر دوران ز یسار و یمینشکز طاعت
ز خواجه خاتم لعل وز شه حسام گرفت
ایا فرشته گهر خواجهیی که قرب ترا
قبول حق سبب فیض مستدام گرفت
نعیم ظاهر و باطن که هست هستی را
نخست روز ز یک همت تو وامگرفت
هرآن جنین که زند مهر مهر تو به جبین
ز حق نشان سعادت به بطن مام گرفت
نخست روز که شد دست دولت تو دراز
ز پیشگاه ازل دامن قیام گرفت
همن نه دولت ایران نظام یافت ز تر
که ملک روی زمین از تو انتظام گرفت
به بحر مدح تو تا غوطه زد به صدق دلم
بسان سلک گهر نظمم انسجام گرفت
دوام دولت تو خواهم از جهان گرچه
جهان ز تقویت دولتت دوامگرفت
به احتشام تو همواره چرخ جهدکنان
اگر چه چرخ ز جهد تو احتشام گرفت
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - و له ایضاً فی مدحه
بهادر شه ای شهریاران غلامت
قضا و قدر هردو در اهتمامت
به خاصان درافتاده غوغای عامی
ز ادراک خاص و ز انعام عامت
جهان آفرین زافرینش ندارد
مرادی دگر جز حصول مرامت
برون بود نه چرخ از جمع امکان
اگر بود همپایه با احتشامت
به دوزخ گریزند ارباب تقوی
کشند ار به فردوس شکل حسامت
به پیش رواق توگردون خضرا
گیاهیست روینده از طرف بامت
نیم قایل شرک لیکن درآید
پس از نام یزدان بهر خطبه نامت
به ایوان طرف را به میدان شغب را
قیام از قعودت قعود از قیامت
ز رفعت کند منع تدویر گردون
سنان رماح و قباب خیامت
به عالم درونی و از عالم افزون
چو مضمون وافر زمو جزکلامت
چو در حضرت قدس صف ملایک
صفوف سلاطین به صفّ سلامت
اگر هفت دریا شود جمله گوهر
به هنگام بخشش نیابد تمامت
وگر دست رادت عطا وام دادی
زمین و زمان بود در زیر وامت
کجاگشت عزمت مصمّم به یاری
که حالی نگردید گردون به کامت
کجا آهوی رافتت کرد جولان
که حالی نشد شیر درنده رامت
ژحل لحظهیی دورگردونکند طی
دهد سیرش از اَبَـرَش تیز کامت
تعالیالله ای برق تک خنگ دارا
کهنقشاست نصرت به زرین ستامت
تو آن باد سیری که هنگام جولان
بود درکف باد صرصر زمامت
بدانسانکه روی زمین مینوردی
اگر سوی گردون شود یک خرامت
به یک لحظه پویی ز نه چرخ برتر
اگر دست دارا نگیرد لجامت
به هر قطرهکالای صدگنج بخشد
به گاه کرم دست همچون غمامت
هنوز آسمان پنبه درگوش دارد
ز افغانِ افغان به غوغای جامت
هنوز از وغازان زمین لاله روید
ز خونریزی خنجر لعل فامت
هنوز است صحرا و هامون مغربل
ز آسیب پولاد پیکان سهامت
اگر پای عفوت نبُد در میانه
برانگیخت دود از جهان انتقامت
بود بر یمین مایهٔ مرگ تیغت
بود بر یسار آیت عیش جامت
خرد فتنه اندر زوایای عالم
برآید چو نیلی پرند از نیامت
الا تا مُـدام آورد شادمانی
بود شادمانی مدام از مدامت
نه جز در رواق ریاست نشستت
نه جز بر سریر کیاست مقامت
قضا و قدر هردو در اهتمامت
به خاصان درافتاده غوغای عامی
ز ادراک خاص و ز انعام عامت
جهان آفرین زافرینش ندارد
مرادی دگر جز حصول مرامت
برون بود نه چرخ از جمع امکان
اگر بود همپایه با احتشامت
به دوزخ گریزند ارباب تقوی
کشند ار به فردوس شکل حسامت
به پیش رواق توگردون خضرا
گیاهیست روینده از طرف بامت
نیم قایل شرک لیکن درآید
پس از نام یزدان بهر خطبه نامت
به ایوان طرف را به میدان شغب را
قیام از قعودت قعود از قیامت
ز رفعت کند منع تدویر گردون
سنان رماح و قباب خیامت
به عالم درونی و از عالم افزون
چو مضمون وافر زمو جزکلامت
چو در حضرت قدس صف ملایک
صفوف سلاطین به صفّ سلامت
اگر هفت دریا شود جمله گوهر
به هنگام بخشش نیابد تمامت
وگر دست رادت عطا وام دادی
زمین و زمان بود در زیر وامت
کجاگشت عزمت مصمّم به یاری
که حالی نگردید گردون به کامت
کجا آهوی رافتت کرد جولان
که حالی نشد شیر درنده رامت
ژحل لحظهیی دورگردونکند طی
دهد سیرش از اَبَـرَش تیز کامت
تعالیالله ای برق تک خنگ دارا
کهنقشاست نصرت به زرین ستامت
تو آن باد سیری که هنگام جولان
بود درکف باد صرصر زمامت
بدانسانکه روی زمین مینوردی
اگر سوی گردون شود یک خرامت
به یک لحظه پویی ز نه چرخ برتر
اگر دست دارا نگیرد لجامت
به هر قطرهکالای صدگنج بخشد
به گاه کرم دست همچون غمامت
هنوز آسمان پنبه درگوش دارد
ز افغانِ افغان به غوغای جامت
هنوز از وغازان زمین لاله روید
ز خونریزی خنجر لعل فامت
هنوز است صحرا و هامون مغربل
ز آسیب پولاد پیکان سهامت
اگر پای عفوت نبُد در میانه
برانگیخت دود از جهان انتقامت
بود بر یمین مایهٔ مرگ تیغت
بود بر یسار آیت عیش جامت
خرد فتنه اندر زوایای عالم
برآید چو نیلی پرند از نیامت
الا تا مُـدام آورد شادمانی
بود شادمانی مدام از مدامت
نه جز در رواق ریاست نشستت
نه جز بر سریر کیاست مقامت
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - در ستایش حسین خان خازن شجاع السلطنه گوید
تا ابد چشم بد ازگنجور دارا دور باد
بحر وکان خالی زگنج همتگنجور باد
آن حسین اسم حسن رسمی که چشم روزگار
از می مینای مهرش جاودان مخمور باد
آنکه چون معمار جودش قصد آبادی کند
آسمان در آستانشکمترین مزدور باد
بر فروغ طلعتش هرگهکه بگشایند چشم
دیدهٔ احباب روشن چشم اعدا کور باد
آسمان را هست مهر و مُهر شه در دست او
تا ابد از لطف شه کارش بدین دستور باد
غیر این کش پشکارانند با این هر نفس
از شهش بر منصبی از منشیان منشور باد
پیشکارانی که بر خرم روانشان از سپهر
هر زمان فرخ نوید سعیکم مشکور باد
هر نوایی کار غنونساز فلک آرد پدید
با نوای سازبختش زاد فیالطنبور باد
باد دایم محرم درگاه دارای جهان
آنکه تا جاوید جیش ناصرش منصور باد
خسرو غازی بهادر شه حسن آنکو مدام
در شبستانش عروس عافیت مستور باد
خاک راه باد پایش توتیای چشم چرخ
نعل سم ابرشش تاج سر فغفور باد
ای جهانداری که درکریاس جاهت پاسبان
قیصر و رایو نجاشیو تکین و فور باد
تیغت ارچه هست چونسیماب لیکن در مصاف
از برای قطع نسل دشمنان کافور باد
چند روزی چون اتابک گر نمودی عزم فارس
بازگشتت باز چون سنجر به نیشابور باد
جاودان در چنگل شاه و در چنگال شیر
ز احتسابت جای غرم و لانهٔ عصفور باد
نیکخواه از ظل چتر رایتت آسوده حال
بدسگال از فر بخت قاهرت مقهور باد
بحر وکان خالی زگنج همتگنجور باد
آن حسین اسم حسن رسمی که چشم روزگار
از می مینای مهرش جاودان مخمور باد
آنکه چون معمار جودش قصد آبادی کند
آسمان در آستانشکمترین مزدور باد
بر فروغ طلعتش هرگهکه بگشایند چشم
دیدهٔ احباب روشن چشم اعدا کور باد
آسمان را هست مهر و مُهر شه در دست او
تا ابد از لطف شه کارش بدین دستور باد
غیر این کش پشکارانند با این هر نفس
از شهش بر منصبی از منشیان منشور باد
پیشکارانی که بر خرم روانشان از سپهر
هر زمان فرخ نوید سعیکم مشکور باد
هر نوایی کار غنونساز فلک آرد پدید
با نوای سازبختش زاد فیالطنبور باد
باد دایم محرم درگاه دارای جهان
آنکه تا جاوید جیش ناصرش منصور باد
خسرو غازی بهادر شه حسن آنکو مدام
در شبستانش عروس عافیت مستور باد
خاک راه باد پایش توتیای چشم چرخ
نعل سم ابرشش تاج سر فغفور باد
ای جهانداری که درکریاس جاهت پاسبان
قیصر و رایو نجاشیو تکین و فور باد
تیغت ارچه هست چونسیماب لیکن در مصاف
از برای قطع نسل دشمنان کافور باد
چند روزی چون اتابک گر نمودی عزم فارس
بازگشتت باز چون سنجر به نیشابور باد
جاودان در چنگل شاه و در چنگال شیر
ز احتسابت جای غرم و لانهٔ عصفور باد
نیکخواه از ظل چتر رایتت آسوده حال
بدسگال از فر بخت قاهرت مقهور باد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در ستایش پادشاه رضوان جایگاه محمد شاه غازی طاب الله ثراه فرماید
عجبی عجب آن پسر به سر دارد
مانا که ز حسن خود خبر دارد
وقتستکه سرگران شود با خویش
از بس که کرشمه آن پسر دارد
زان پیش که دل دهم ندانستم
کاو ناز و کرشمه اینقدر دارد
معشوقهٔ قیصرست پنداری
زان این همه نخوت و بطر دارد
طفلست و غرور حسن و دولت را
آمیخته خوش به یکدگر دارد
چون خیره به روی عاشقان بیند
چشمش همه تاچخ و تبر دارد
چون مژه به یکدگر زندگویی
هر یک دو هزار نیشتر دارد
با این همه چون به رقص برخیزد
صد معجزه بلکه بیشتر دارد
آن موی میان بدان همه سستی
کوهی چو احد ز جای بردارد
و آن کوه ز پیچ و تاب پی در پی
چون پردهٔ چین دو صد صور دارد
اندک اندک گهش به زیر آرد
نرمک نرمک گَهش زبر دارد
واندر حرکات چرب و شیرینش
گویی همه روغن و شکر دارد
عاش همه ساعت از تماشایشا
مسکین لب خشک و دیده تر دارد
از شعر تر حکیم قاآنی
این طرفه غزل چه خوش زبر دارد
ترکی که نسب ز کاشغر دارد
از مشک سیه کله به سر دارد
چهری به فراز قامت موزون
چون بر خط استوا قمر دارد
رویی ز نشاط می عرق کرده
چون بر گل ارغوان مطر دارد
قدش شجره نسب چو بر خواند
پیوند به سرو غاتفر دارد
گوییکه جهان نهال قدش را
از تخمهء سرو کاشمر دارد
خوش سرمه همی کشد نمیدانم
کان چشم سیه چه در نظر دارد
مانا خواهد که روز مردم را
از مردم چشم تیره تر دارد
گویدکه وفا به وعده خواهمکرد
باور نکنم وفا مگر دارد
پایینتر از آن کمر که میبندد
از نقرهٔ خام یک سپر دارد
هرخسته که آن سپر به چنگ آرد
پروا نه ز جنگ شیر نر دارد
چون چرمهء گرگ باز پیوندد
زخمی که به کارزار بر دارد
نی نی غلطم دو چشم معصومم
از دیدن آن سرین حذر دارد
کان گرد سرین به شکل گردابست
کشتی چو درو فتد خطر دارد
معجر به هوا برافتد از شوق
هر مادر کاینچنین پسر دارد
عشقش همه خصلت جانسوزی
از خنجر شاه نامور دارد
حسنش همه منصب جهانگیری
از عزم خدیو دادگر دارد
دارای جهان ستان محمد شه
کز قدر سپهر پی سپر دارد
شاهی که ظهارهٔ وجود او
از اطلس هستی آستر دارد
رودی که ز ابر تیغ او خیزد
از مرگ پل از فناگذر دارد
چشمیکه نه با ولای او خسبد
شب تا سحر از عنا سَهَر دارد
از صولت مهر و کین او زاید
ایام هر آنچه خیر و شر دارد
از جنبش تیغ و کلک او خیزد
آفاق هر آنچه نفع و ضر دارد
طفلی که نه با ولای او زاید
سر تا قدم از بلا خطر دارد
گر مدحت او بر اژدها خوانند
زهرش همه طعم نیشکر دارد
شاها ز عنایت تو قاآنی
بر تارک مهر و مه مقرّ دارد
بر دارد تیغ تو سرش از تن
گر دل ز ارادت تو بر دارد
تیغ تو ز بس که جانور کشتست
گویی همه هوش جانور دارد
شاعر نبود هر آنکه گوید شعر
روح الله نیست هر که خر دارد
مزکوم بود حسود و شعر من
خاصیت نافهٔ تتر دارد
آری چکند نوای موسیقی
بیچاره کسی که گوش کر دارد
مانا که ز حسن خود خبر دارد
وقتستکه سرگران شود با خویش
از بس که کرشمه آن پسر دارد
زان پیش که دل دهم ندانستم
کاو ناز و کرشمه اینقدر دارد
معشوقهٔ قیصرست پنداری
زان این همه نخوت و بطر دارد
طفلست و غرور حسن و دولت را
آمیخته خوش به یکدگر دارد
چون خیره به روی عاشقان بیند
چشمش همه تاچخ و تبر دارد
چون مژه به یکدگر زندگویی
هر یک دو هزار نیشتر دارد
با این همه چون به رقص برخیزد
صد معجزه بلکه بیشتر دارد
آن موی میان بدان همه سستی
کوهی چو احد ز جای بردارد
و آن کوه ز پیچ و تاب پی در پی
چون پردهٔ چین دو صد صور دارد
اندک اندک گهش به زیر آرد
نرمک نرمک گَهش زبر دارد
واندر حرکات چرب و شیرینش
گویی همه روغن و شکر دارد
عاش همه ساعت از تماشایشا
مسکین لب خشک و دیده تر دارد
از شعر تر حکیم قاآنی
این طرفه غزل چه خوش زبر دارد
ترکی که نسب ز کاشغر دارد
از مشک سیه کله به سر دارد
چهری به فراز قامت موزون
چون بر خط استوا قمر دارد
رویی ز نشاط می عرق کرده
چون بر گل ارغوان مطر دارد
قدش شجره نسب چو بر خواند
پیوند به سرو غاتفر دارد
گوییکه جهان نهال قدش را
از تخمهء سرو کاشمر دارد
خوش سرمه همی کشد نمیدانم
کان چشم سیه چه در نظر دارد
مانا خواهد که روز مردم را
از مردم چشم تیره تر دارد
گویدکه وفا به وعده خواهمکرد
باور نکنم وفا مگر دارد
پایینتر از آن کمر که میبندد
از نقرهٔ خام یک سپر دارد
هرخسته که آن سپر به چنگ آرد
پروا نه ز جنگ شیر نر دارد
چون چرمهء گرگ باز پیوندد
زخمی که به کارزار بر دارد
نی نی غلطم دو چشم معصومم
از دیدن آن سرین حذر دارد
کان گرد سرین به شکل گردابست
کشتی چو درو فتد خطر دارد
معجر به هوا برافتد از شوق
هر مادر کاینچنین پسر دارد
عشقش همه خصلت جانسوزی
از خنجر شاه نامور دارد
حسنش همه منصب جهانگیری
از عزم خدیو دادگر دارد
دارای جهان ستان محمد شه
کز قدر سپهر پی سپر دارد
شاهی که ظهارهٔ وجود او
از اطلس هستی آستر دارد
رودی که ز ابر تیغ او خیزد
از مرگ پل از فناگذر دارد
چشمیکه نه با ولای او خسبد
شب تا سحر از عنا سَهَر دارد
از صولت مهر و کین او زاید
ایام هر آنچه خیر و شر دارد
از جنبش تیغ و کلک او خیزد
آفاق هر آنچه نفع و ضر دارد
طفلی که نه با ولای او زاید
سر تا قدم از بلا خطر دارد
گر مدحت او بر اژدها خوانند
زهرش همه طعم نیشکر دارد
شاها ز عنایت تو قاآنی
بر تارک مهر و مه مقرّ دارد
بر دارد تیغ تو سرش از تن
گر دل ز ارادت تو بر دارد
تیغ تو ز بس که جانور کشتست
گویی همه هوش جانور دارد
شاعر نبود هر آنکه گوید شعر
روح الله نیست هر که خر دارد
مزکوم بود حسود و شعر من
خاصیت نافهٔ تتر دارد
آری چکند نوای موسیقی
بیچاره کسی که گوش کر دارد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در ستایش امیر کامکار محمدحسنخان سردار فرماید
فلک خورشید و جنت حور و بستان یاسمن دارد
عیان این هرسه را در یکگریبان ماه من دارد
یکی شاهست در لشکر چو در صف بتان آید
یکی ماهست در انجم چو جا در انجمن دارد
قدش از قامت طوبی سبق بر دشت در خوبی
چه جای قامت چوبی که شمشاد چمن دارد
کجا بالعل او همبر کجا با روی او همسر
عقیقی کز یمن خیزد شقیقی کز دمن دارد
سمن بر کاج و گل بر سرو و مه بر نارون بندد
شبه بر عاج و شب بر روز و سنبل بر سمن دارد
به هر جا بوی زلفش تا بپویی ضیمران روید
به هرجا عکس رویش تا بجویی نسترن دارد
عقیقستش لب رنگین عبیرستش خط مشکین
عقیق او شکر ریزد عبیر او شکن دارد
قدش چون نارون موزون لبش چون ناردان گلگون
دلم زان ناردان سازد تنم زین نارون دارد
تنم زان ناتوان آمدکه عشق آن میان جوید
دلم زان بینشان آمد که ذوق آن دهن دارد
بجز آن ماه مشکین مو که بپریشد به رخ گیسو
ندیدم کس که یزدان را اسیر اهرمن دارد
ضمیرم زلف او خواهدکه وصف ضیمرانگوید
روانم روی او جوید که شوق یاسمن دارد
شکر را زان همی نوشم که طعم آن دهان بخشد
سمن را زان همی بویمکه رنگ آن بدن دارد
به بوی زلف مشکینش دلم راه خطاگیرد
به یاد لعل رنگینش سرم شور یمن دارد
لبش جویم از آن جانم خیال ناردان بندد.
قدش خواهم از آن طبعم هوای نارون دارد
ز ابجد عاشق جیمم به دنیا طالب سیمم
که رنگ این و شکل آن نشان زان موی و تن دارد
لعاب پر پهن یارب چرا از چشم من خیزد
گر آن خال سیه نسبت به تخم پَر پَهَن دارد
شب ار با وی بنوشم می صبوحی هست از این معنی
که روشن صبح صادق را ز چاک پیرهن دارد
فری زان زلف قیرآگین که بندد پرده بر پروین
تو پنداری شب مشکین ببر عقد پرن دارد
کسی از خویشتن غایب نگردد وین عجب کان مه
به هرجا حاضر آید غایبم از خویشتن دارد
سرانگشان من هرگهکه با زلفشکند بازی
همه بند و گره گیرد همه چین و شکن دارد
شود مرغ دلم تا زآتش رخسار او بریان
دو مژگان بابزن سازد دو گیسو بادزن دارد
گهی نار غمم روشن بدین در باد زن خواهد
گهی مرغ دلم بریان برآن در بابزن دارد
هرآنکو روی او بیندکجا فکر بهشت افتد
هرآنکو زلف او بویدکجا ذکر ختن دارد
الا ای آنکه دل بستی به زلف عنبر آگینش
ندانستی که آن هندو هزاران مکر و فن دارد
خط سبزش نظر کن در شکنج زلف تا دانی
که دور چرخ طوطی راگرفتار زغن دارد
دلم را باز ده ای ترک و ناز و عشوه یکسو نه
که عزم همرهی در موکب فخر زمن دارد
حسنخان میر دریا دل جواد و باذل و بادل
که او را خسرو عادل امین و موتمن دارد
به گرد وقعه تیرش در صف بدخواه پنداری
شهابی در شب تاریک قصد اهرمن دارد
در ایمن چون سنانگیرد حوادث را عنانگیرد
در ایسر چون مجن دارد عدو را در محن دارد
نظام ملک و امن عهد و آرام جهان جوید
توان شیر و بُرز پیل و گرز پیلتن دارد
امیرا مینیارمگفت مدحت خاصه این ساعت
که هجران توام با رنج و انده مقترن دارد
تو تا عزم سفر کردی روانم چون سقر داری
کرا دوزخ بود در جان نه دانش نه فطن دارد
ثنای ناقبول من به تو حالی بدان ماند
که زالی بیع یوسف را بهکف مشتی رسن دارد
مرا بیتالشرف بد خطهٔ شیراز و حرمانت
به جان بیتالشرف را بدتر از بیتالحزن دارد
به چشم خویش میبینم که گردون از فراق تو
ز اشک لالهگون دامان من رشک دمن دارد
ز هجر خویش چون دانیکه قاآنی شود فانی
به همراهش ببر تا نیم جانی در بدن دارد
چه باک ار با تواش گردون اسیر و مبتلا سازد
چه بیم ار با تواش گیهان غریب و ممتحن دارد
اسیری کاو ترا بیند کجا فکر خلاص افتد
غریبی کاو ترا یابد کجا یاد وطن دارد
قوافی گر مکرر شد مکدر زان مبادت دل
که طبع من خواص قند در شیرین سخن دارد
عیان این هرسه را در یکگریبان ماه من دارد
یکی شاهست در لشکر چو در صف بتان آید
یکی ماهست در انجم چو جا در انجمن دارد
قدش از قامت طوبی سبق بر دشت در خوبی
چه جای قامت چوبی که شمشاد چمن دارد
کجا بالعل او همبر کجا با روی او همسر
عقیقی کز یمن خیزد شقیقی کز دمن دارد
سمن بر کاج و گل بر سرو و مه بر نارون بندد
شبه بر عاج و شب بر روز و سنبل بر سمن دارد
به هر جا بوی زلفش تا بپویی ضیمران روید
به هرجا عکس رویش تا بجویی نسترن دارد
عقیقستش لب رنگین عبیرستش خط مشکین
عقیق او شکر ریزد عبیر او شکن دارد
قدش چون نارون موزون لبش چون ناردان گلگون
دلم زان ناردان سازد تنم زین نارون دارد
تنم زان ناتوان آمدکه عشق آن میان جوید
دلم زان بینشان آمد که ذوق آن دهن دارد
بجز آن ماه مشکین مو که بپریشد به رخ گیسو
ندیدم کس که یزدان را اسیر اهرمن دارد
ضمیرم زلف او خواهدکه وصف ضیمرانگوید
روانم روی او جوید که شوق یاسمن دارد
شکر را زان همی نوشم که طعم آن دهان بخشد
سمن را زان همی بویمکه رنگ آن بدن دارد
به بوی زلف مشکینش دلم راه خطاگیرد
به یاد لعل رنگینش سرم شور یمن دارد
لبش جویم از آن جانم خیال ناردان بندد.
قدش خواهم از آن طبعم هوای نارون دارد
ز ابجد عاشق جیمم به دنیا طالب سیمم
که رنگ این و شکل آن نشان زان موی و تن دارد
لعاب پر پهن یارب چرا از چشم من خیزد
گر آن خال سیه نسبت به تخم پَر پَهَن دارد
شب ار با وی بنوشم می صبوحی هست از این معنی
که روشن صبح صادق را ز چاک پیرهن دارد
فری زان زلف قیرآگین که بندد پرده بر پروین
تو پنداری شب مشکین ببر عقد پرن دارد
کسی از خویشتن غایب نگردد وین عجب کان مه
به هرجا حاضر آید غایبم از خویشتن دارد
سرانگشان من هرگهکه با زلفشکند بازی
همه بند و گره گیرد همه چین و شکن دارد
شود مرغ دلم تا زآتش رخسار او بریان
دو مژگان بابزن سازد دو گیسو بادزن دارد
گهی نار غمم روشن بدین در باد زن خواهد
گهی مرغ دلم بریان برآن در بابزن دارد
هرآنکو روی او بیندکجا فکر بهشت افتد
هرآنکو زلف او بویدکجا ذکر ختن دارد
الا ای آنکه دل بستی به زلف عنبر آگینش
ندانستی که آن هندو هزاران مکر و فن دارد
خط سبزش نظر کن در شکنج زلف تا دانی
که دور چرخ طوطی راگرفتار زغن دارد
دلم را باز ده ای ترک و ناز و عشوه یکسو نه
که عزم همرهی در موکب فخر زمن دارد
حسنخان میر دریا دل جواد و باذل و بادل
که او را خسرو عادل امین و موتمن دارد
به گرد وقعه تیرش در صف بدخواه پنداری
شهابی در شب تاریک قصد اهرمن دارد
در ایمن چون سنانگیرد حوادث را عنانگیرد
در ایسر چون مجن دارد عدو را در محن دارد
نظام ملک و امن عهد و آرام جهان جوید
توان شیر و بُرز پیل و گرز پیلتن دارد
امیرا مینیارمگفت مدحت خاصه این ساعت
که هجران توام با رنج و انده مقترن دارد
تو تا عزم سفر کردی روانم چون سقر داری
کرا دوزخ بود در جان نه دانش نه فطن دارد
ثنای ناقبول من به تو حالی بدان ماند
که زالی بیع یوسف را بهکف مشتی رسن دارد
مرا بیتالشرف بد خطهٔ شیراز و حرمانت
به جان بیتالشرف را بدتر از بیتالحزن دارد
به چشم خویش میبینم که گردون از فراق تو
ز اشک لالهگون دامان من رشک دمن دارد
ز هجر خویش چون دانیکه قاآنی شود فانی
به همراهش ببر تا نیم جانی در بدن دارد
چه باک ار با تواش گردون اسیر و مبتلا سازد
چه بیم ار با تواش گیهان غریب و ممتحن دارد
اسیری کاو ترا بیند کجا فکر خلاص افتد
غریبی کاو ترا یابد کجا یاد وطن دارد
قوافی گر مکرر شد مکدر زان مبادت دل
که طبع من خواص قند در شیرین سخن دارد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - در ستایش شاهنشاه جمجاه محمد شاه غازی طاب الله ثراه فرماید
الا تدارک ماه صیام بایدکرد
خلاف عادت شرب مدام باید کرد
به مصلحت دو سه روزی نماز باید کرد
ز می قعود و به تقوی قیام بایدکرد
ز بانگ زیر و بم مقریان بد آواز
به خویش عیش شبانگه حرام باید کرد
ز بهر حفظ سلامت جز این علاجی نیست
که گوش هوش به وعظ امام باید کرد
امام را چو به منبر درآید از در وعظ
لقب خلیفه خیرالانام باید کرد
ز می کشان به صراحت گریز باید جست
به زاهدان به ضرورت سلام بایدکرد
هزار مفسده خیزد ز ازدحام عوام
به زهد چارهٔ این ازدحام باید کرد
به نزد مفتی در هرکجا که بنشیند
ستاده دست به کش احترام باید کرد
به هرچهگوید تسلیم صرف باید بود
به هرچه خواند تصدیق تام بایدکرد
خوش آمدی که به بهتر خواص کس نکند
کنون ز بیم به کمتر عوام باید کرد
چو چنگ و جام همه ننگ و نام داد به باد
یکی ز نو طلب ننگ و نام بایدکرد
به بزم رندانگیسوی چنگ و بربط را
شبی پریشان در سوگ جام باید کرد
ز فرط رندی ما آن غزال وحشی بود
به زهد و تقویش این ماه رام باید کرد
به شام عید نماید چو ماه نو ابرو
نظر نخست به ماهی تمام بایدکرد
بدان دو طرهٔ عاشقکشیکه میدانی
بسان حبل متین اعتصام باید کرد
طناب در گلوی شیخ شهر باید بست
روانهاش بر قایم مقام باید کرد
بههوشیاری و مستی رهیست چون به خدا
ازین دوکار ندانمکدام بایدکرد
ولی طببعت از آنجا که سرکشست و حرون
ز حکمتش به سر اندر لجام باید کرد
نه در طریقهٔ رندی حریص باید بود
نه در صلاح و ورع اقتحام باید کرد
بهخویش خوش نبود التزام هیچ عمل
به جز مدیح ملککالتزام بایدکرد
رضای خسرو عادل رضای بارخداست
درین مقدمه نیک اهتمام باید کرد
پس از نیایشگیهان خدا و نعت رسول
ستایش شه کیوان غلام باید کرد
خدیو راد محمد شه آفتاب ملوک
که شکر نعت او بر دوام باید کرد
بلند پایه خدیویکه قصر جاهش را
قیاس از آن سوی نور و ظلام باید کرد
ثنای حضرت او بر دوام باید گفت
دعای دولت او صبح و شام بایدکرد
ز اشک چشم حسودن محیط باید ساخت
ز دود مطبخ جودش غمام باید کرد
بقای دهر اگر رو بهکوتهی آرد
ز دور دولت او عمر وام باید کرد
وگر خدای بطی زمان دهد فرمان
به عهد شوکت او اختتام باید کرد
زبان تیغش چون آید از نیام برون
ز بیم تیغ زبان در نیام باید کرد
ز روزه تلخ شودکام لاجرم بر شاه
بسیج معذرت از طبع خام باید کرد
گدای درگه شاهنشهست قاآنی
چه شکرها که ازین احتشام باید کرد
تمام باد ز شه کار ملک تا محشر
حدیث را به همین جا تمام باید کرد
خلاف عادت شرب مدام باید کرد
به مصلحت دو سه روزی نماز باید کرد
ز می قعود و به تقوی قیام بایدکرد
ز بانگ زیر و بم مقریان بد آواز
به خویش عیش شبانگه حرام باید کرد
ز بهر حفظ سلامت جز این علاجی نیست
که گوش هوش به وعظ امام باید کرد
امام را چو به منبر درآید از در وعظ
لقب خلیفه خیرالانام باید کرد
ز می کشان به صراحت گریز باید جست
به زاهدان به ضرورت سلام بایدکرد
هزار مفسده خیزد ز ازدحام عوام
به زهد چارهٔ این ازدحام باید کرد
به نزد مفتی در هرکجا که بنشیند
ستاده دست به کش احترام باید کرد
به هرچهگوید تسلیم صرف باید بود
به هرچه خواند تصدیق تام بایدکرد
خوش آمدی که به بهتر خواص کس نکند
کنون ز بیم به کمتر عوام باید کرد
چو چنگ و جام همه ننگ و نام داد به باد
یکی ز نو طلب ننگ و نام بایدکرد
به بزم رندانگیسوی چنگ و بربط را
شبی پریشان در سوگ جام باید کرد
ز فرط رندی ما آن غزال وحشی بود
به زهد و تقویش این ماه رام باید کرد
به شام عید نماید چو ماه نو ابرو
نظر نخست به ماهی تمام بایدکرد
بدان دو طرهٔ عاشقکشیکه میدانی
بسان حبل متین اعتصام باید کرد
طناب در گلوی شیخ شهر باید بست
روانهاش بر قایم مقام باید کرد
بههوشیاری و مستی رهیست چون به خدا
ازین دوکار ندانمکدام بایدکرد
ولی طببعت از آنجا که سرکشست و حرون
ز حکمتش به سر اندر لجام باید کرد
نه در طریقهٔ رندی حریص باید بود
نه در صلاح و ورع اقتحام باید کرد
بهخویش خوش نبود التزام هیچ عمل
به جز مدیح ملککالتزام بایدکرد
رضای خسرو عادل رضای بارخداست
درین مقدمه نیک اهتمام باید کرد
پس از نیایشگیهان خدا و نعت رسول
ستایش شه کیوان غلام باید کرد
خدیو راد محمد شه آفتاب ملوک
که شکر نعت او بر دوام باید کرد
بلند پایه خدیویکه قصر جاهش را
قیاس از آن سوی نور و ظلام باید کرد
ثنای حضرت او بر دوام باید گفت
دعای دولت او صبح و شام بایدکرد
ز اشک چشم حسودن محیط باید ساخت
ز دود مطبخ جودش غمام باید کرد
بقای دهر اگر رو بهکوتهی آرد
ز دور دولت او عمر وام باید کرد
وگر خدای بطی زمان دهد فرمان
به عهد شوکت او اختتام باید کرد
زبان تیغش چون آید از نیام برون
ز بیم تیغ زبان در نیام باید کرد
ز روزه تلخ شودکام لاجرم بر شاه
بسیج معذرت از طبع خام باید کرد
گدای درگه شاهنشهست قاآنی
چه شکرها که ازین احتشام باید کرد
تمام باد ز شه کار ملک تا محشر
حدیث را به همین جا تمام باید کرد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - در ستایش نواب شاهزادهٔ رضوان جایگاه فریدون میرزا حکمران فارس طاب الله ثراه فرماید
ماهم ز در درآمد و بر من سلام کرد
مشکوی من ز طرهٔ خود مشکفامکرد
با هم دمید ماه من و مهر آسمان
روشن جهان ازاین دو ندانمکدام کرد
رضوان ندانما که به غلمان چه خشمکرد
کاو تنگدل ز خلد به گیتی خرام کرد
غلمان مگو فریشته به ذکر مهین خدای
زی من به مدح خسرو دنیا پیام کرد
دارای ملک فارس فریدون راستین
کاو را خدای بار خدای انامکرد
باری نگارم آمد و بنشست و هر نفس
مستانه بر رسوم تواضع قیام کرد
وهم آمدم به پیش که دیوانه شد مگر
از بس نمود لابه و از بس سلام کرد
دزدیده کرد خنده و از دیده اشک ریخت
دل زو رمیده بدین حیله رامکرد
زخمیکه تیر غمزهٔ او زد به جان من
آن زخم را به زخم دگر التیام کرد
آن عنبرین دو زلف که رقاص روی اوست
گاهی به شکل دال و گهی شکل لام کرد
تا بوی زلف او همی از باد بشنوم
پا تا سرم شعور محبت مشامکرد
عارض نمود و مجلس من پرفروغ ساخت
گیسو گشود و محفل من پرظلام کرد
آن را ز صبح روشن نایب مناب ساخت
وی را زشام تاری قایم مقام کرد
بر من نمود یک دم وصلش هزار سال
از بس زروی و موی عیان صبح و شام کرد
برجست و پیش خم شد و بر سرکشید می
از کف قرابه از گلوی خویش جام کرد
زان پس دوید و رخشم از آخر برون کشید
زین بر نهاد و تنگکشید و لجام کرد
باد رونده را به شکم برکشید تنگ
برق جهنده را به سر اندر زمام کرد
برپشت باد همچو سلیمان نهاد تخت
وآنگه به تخت همچو سلیمان مقام کرد
تا بسته بود چون کرهٔ خاک بدگران
چون باز شد چو گنبد گردون خرام کرد
که بود تا فسار بسر داشت رخش من
بادی رونده شد چو مر او را لگامکرد
که هیچ بادگردد الحق نگار من
معجز نمود و آیت قدرت تمامکرد
گفتا ز جای خیز و برون آی و برنشین
کامروز بخت کار جهان با قوام کرد
گفتم چه موجبستکه باید به جان و دل
زحمت شمرد رحمت و راحت حرامکرد
گفتا ندانیا که شهنشاه نیک بخت
شه را روانه از ری رخت نظامکرد
و ایدون پی پذیره جهاندار ملک جم
پا در رکاب رخش ثریا ستام کرد
تا پشت گاو و ماهی کوبیده گشت دشت
از بسکه خاص و عام برو ازدحامکرد
از بانگ چگ جان خلایق به وجد خاست
از بوی عود مغز ملایک زکام کرد
رخت نظام کرد به بر حکمران فارس
کار جهان و خلق جهان با نظامکرد
گیهان به ذکر تهنیتش افتتاح جست
هم بر دعای دولت او اختتامکرد
شاها توبی که هرکه ترا نیکنام خواست
او را خدای در دو جهان نیکنام کرد
تخت ترا زمانه صفت لایزالگفت
بخت ترا ستاره لقب لا ینام کرد
آبیکه خورده بود امل بیرضای تو
خوی شد ز خجلت تو و قصد مسامکرد
یاربکه در زمانه ملک شادکام باد
کز فضل در زمانه مرا شادکامکرد
مشکوی من ز طرهٔ خود مشکفامکرد
با هم دمید ماه من و مهر آسمان
روشن جهان ازاین دو ندانمکدام کرد
رضوان ندانما که به غلمان چه خشمکرد
کاو تنگدل ز خلد به گیتی خرام کرد
غلمان مگو فریشته به ذکر مهین خدای
زی من به مدح خسرو دنیا پیام کرد
دارای ملک فارس فریدون راستین
کاو را خدای بار خدای انامکرد
باری نگارم آمد و بنشست و هر نفس
مستانه بر رسوم تواضع قیام کرد
وهم آمدم به پیش که دیوانه شد مگر
از بس نمود لابه و از بس سلام کرد
دزدیده کرد خنده و از دیده اشک ریخت
دل زو رمیده بدین حیله رامکرد
زخمیکه تیر غمزهٔ او زد به جان من
آن زخم را به زخم دگر التیام کرد
آن عنبرین دو زلف که رقاص روی اوست
گاهی به شکل دال و گهی شکل لام کرد
تا بوی زلف او همی از باد بشنوم
پا تا سرم شعور محبت مشامکرد
عارض نمود و مجلس من پرفروغ ساخت
گیسو گشود و محفل من پرظلام کرد
آن را ز صبح روشن نایب مناب ساخت
وی را زشام تاری قایم مقام کرد
بر من نمود یک دم وصلش هزار سال
از بس زروی و موی عیان صبح و شام کرد
برجست و پیش خم شد و بر سرکشید می
از کف قرابه از گلوی خویش جام کرد
زان پس دوید و رخشم از آخر برون کشید
زین بر نهاد و تنگکشید و لجام کرد
باد رونده را به شکم برکشید تنگ
برق جهنده را به سر اندر زمام کرد
برپشت باد همچو سلیمان نهاد تخت
وآنگه به تخت همچو سلیمان مقام کرد
تا بسته بود چون کرهٔ خاک بدگران
چون باز شد چو گنبد گردون خرام کرد
که بود تا فسار بسر داشت رخش من
بادی رونده شد چو مر او را لگامکرد
که هیچ بادگردد الحق نگار من
معجز نمود و آیت قدرت تمامکرد
گفتا ز جای خیز و برون آی و برنشین
کامروز بخت کار جهان با قوام کرد
گفتم چه موجبستکه باید به جان و دل
زحمت شمرد رحمت و راحت حرامکرد
گفتا ندانیا که شهنشاه نیک بخت
شه را روانه از ری رخت نظامکرد
و ایدون پی پذیره جهاندار ملک جم
پا در رکاب رخش ثریا ستام کرد
تا پشت گاو و ماهی کوبیده گشت دشت
از بسکه خاص و عام برو ازدحامکرد
از بانگ چگ جان خلایق به وجد خاست
از بوی عود مغز ملایک زکام کرد
رخت نظام کرد به بر حکمران فارس
کار جهان و خلق جهان با نظامکرد
گیهان به ذکر تهنیتش افتتاح جست
هم بر دعای دولت او اختتامکرد
شاها توبی که هرکه ترا نیکنام خواست
او را خدای در دو جهان نیکنام کرد
تخت ترا زمانه صفت لایزالگفت
بخت ترا ستاره لقب لا ینام کرد
آبیکه خورده بود امل بیرضای تو
خوی شد ز خجلت تو و قصد مسامکرد
یاربکه در زمانه ملک شادکام باد
کز فضل در زمانه مرا شادکامکرد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در ستایش نایب السلطنهٔالعلیه ولیعهد عباس شاه مبرور فرخ نیای پادشاه منصور و تفنن به مدح قایممقام فرماید
چون خواست کردگار که گیتی نظام گیرد
دولت قویم گردد ملت قوام گیرد
ملک رمیده از نو باز انقیاد جوید
دین شمیده از نو باز انظامگیرد
عباس شاه ملک ستان را نمود مُلهَم
تا زین نهد برابرش در کف حسام گیرد
اجزای امن از مددش التیام جوید
بنیاد جور از سخطش انهدامگیرد
آری چو شاه غازی آید به ترکتازی
شک نی که دین تازی از نو قوام گیرد
آریکند چو حیدر فتح قلاع خیبر
زان ملت پیمبر نظمی تمام گیرد
شه چون به خشم آید هوش عدو رباید
شاهین چو پرگشاید بیشک حمامگیرد
یکسو ملک به خنجر کشورگشا و صفدر
یکسو به خامهکشور قایممقامگیرد
آن سطوت مجسم این رحمت مصور
این خصم را به خامه آن یک به خام گیرد
آن مرز روم و روس به یک التفات بخشد
این ملک مصر و شام به یک اهتمام گیرد
آن نه سپهر و شش جهت از یک سنان ستاند
این چار رکن و هفت خط از یک پیام گیرد
این ملک ترک بر دو سه نوبی غلام بخشد
آن مرز نوبه با دو سه ترکی غلام گیرد
امسال آن بهکابل و زابل علم فرازد
سال دگر مدینهٔ دارالسلامگیرد
امسال آنخراج زگرگانج وکات خواهد
سال دگر منال ز کنعان و شام گیرد
امسال آن سمند به مرز خجند راند
سال دگر به مصر مر او را لگامگیرد
اهل هرات و بلخ مر او را رکاب بوسند
خلق عراق و فارس مر آن را لجام گیرد
آن در تحیر این که نخستین کجا شتابد
این در تفکر آنکه نخستین کدام گیرد
هم کلک او قصب ز جریر از صریر خواهد
هم خنگ این سبق سپهر از خرام گیرد
ای صدر راستان ولیعهد کاستانت
سقبت ز فر و پایه برین نه خیام گیرد
کاخ ترا ستاره پناه سپهر خواند
کف ترا زمانه کفیل انام گیرد
کلک تو حل و عقد جهان را کند کفایت
هر گه که تیغ خسرو جا در نیام گیرد
این خوی خاص تست که هر کاو ز خبث طینت
خود را زکینه با تو الدالخطام گیرد
عزت دهی و قرب فزایی و مال بخشی
تا باز نام جوید و تا باز کام گیرد
وین بهر آن کنی که عدو نیز در زمانه
در دل خیال جود ترا بر دوام گیرد
خلق تراست رایحهٔ گل عجب نه کز وی
خصم جهل نهاد به نفرت مشام گیرد
مانی به آفتاب که از مه کسوف یابد
یا آنکه مه به هر مه از او نور وام گیرد
صدرا چه باشد ار ز شمول عنایت تو
ناقابلی چو من سمت احتشام گیرد
ناکامی از عطای تو یک چند کام جوید
بینامی از سخای تو یک عمر نام گیرد
رای تو آینه است نباشد عجب که در وی
نقش خلوص من سمت ارتسام گیرد
یک مختصر عطای تو رایج کند هنر را
گو قاف تا به قاف جهان را لئام گیرد
ارجو جراحتی که ز دونان مراست در دل
از مرهم مراحم تو التیام گیرد
من خشکخوشهام تو غمامی مگرنه آخر
خوشیده خوشه برگ و نوا از غمام گیرد
گر جاهلی معاینه گوید که در زمانه
مشکلبودکهکار تو زین پس قوامگیرد
گویم به شاخ خشک نگه کن که ابر آزار
در حیلهٔ طراوتش از فیض عام گیرد
گر آفتاب مهر تو بر بخت من نتابد
از بخت من جهان همه رنگ ظلامگیرد
دورست خور ز تودهٔ غبرا ولی فروغش
هر بامداد عرصهٔ غبرا تمامگیرد
تا هر صباح لاله چو مستان به طرف بستان
بزم نشاط سازد و در دست جام گیرد
مهر تو سال و مه به ولی گنج و مال بخشد
قهر تو روز و شب ز عدو انتقام گیرد
دولت قویم گردد ملت قوام گیرد
ملک رمیده از نو باز انقیاد جوید
دین شمیده از نو باز انظامگیرد
عباس شاه ملک ستان را نمود مُلهَم
تا زین نهد برابرش در کف حسام گیرد
اجزای امن از مددش التیام جوید
بنیاد جور از سخطش انهدامگیرد
آری چو شاه غازی آید به ترکتازی
شک نی که دین تازی از نو قوام گیرد
آریکند چو حیدر فتح قلاع خیبر
زان ملت پیمبر نظمی تمام گیرد
شه چون به خشم آید هوش عدو رباید
شاهین چو پرگشاید بیشک حمامگیرد
یکسو ملک به خنجر کشورگشا و صفدر
یکسو به خامهکشور قایممقامگیرد
آن سطوت مجسم این رحمت مصور
این خصم را به خامه آن یک به خام گیرد
آن مرز روم و روس به یک التفات بخشد
این ملک مصر و شام به یک اهتمام گیرد
آن نه سپهر و شش جهت از یک سنان ستاند
این چار رکن و هفت خط از یک پیام گیرد
این ملک ترک بر دو سه نوبی غلام بخشد
آن مرز نوبه با دو سه ترکی غلام گیرد
امسال آن بهکابل و زابل علم فرازد
سال دگر مدینهٔ دارالسلامگیرد
امسال آنخراج زگرگانج وکات خواهد
سال دگر منال ز کنعان و شام گیرد
امسال آن سمند به مرز خجند راند
سال دگر به مصر مر او را لگامگیرد
اهل هرات و بلخ مر او را رکاب بوسند
خلق عراق و فارس مر آن را لجام گیرد
آن در تحیر این که نخستین کجا شتابد
این در تفکر آنکه نخستین کدام گیرد
هم کلک او قصب ز جریر از صریر خواهد
هم خنگ این سبق سپهر از خرام گیرد
ای صدر راستان ولیعهد کاستانت
سقبت ز فر و پایه برین نه خیام گیرد
کاخ ترا ستاره پناه سپهر خواند
کف ترا زمانه کفیل انام گیرد
کلک تو حل و عقد جهان را کند کفایت
هر گه که تیغ خسرو جا در نیام گیرد
این خوی خاص تست که هر کاو ز خبث طینت
خود را زکینه با تو الدالخطام گیرد
عزت دهی و قرب فزایی و مال بخشی
تا باز نام جوید و تا باز کام گیرد
وین بهر آن کنی که عدو نیز در زمانه
در دل خیال جود ترا بر دوام گیرد
خلق تراست رایحهٔ گل عجب نه کز وی
خصم جهل نهاد به نفرت مشام گیرد
مانی به آفتاب که از مه کسوف یابد
یا آنکه مه به هر مه از او نور وام گیرد
صدرا چه باشد ار ز شمول عنایت تو
ناقابلی چو من سمت احتشام گیرد
ناکامی از عطای تو یک چند کام جوید
بینامی از سخای تو یک عمر نام گیرد
رای تو آینه است نباشد عجب که در وی
نقش خلوص من سمت ارتسام گیرد
یک مختصر عطای تو رایج کند هنر را
گو قاف تا به قاف جهان را لئام گیرد
ارجو جراحتی که ز دونان مراست در دل
از مرهم مراحم تو التیام گیرد
من خشکخوشهام تو غمامی مگرنه آخر
خوشیده خوشه برگ و نوا از غمام گیرد
گر جاهلی معاینه گوید که در زمانه
مشکلبودکهکار تو زین پس قوامگیرد
گویم به شاخ خشک نگه کن که ابر آزار
در حیلهٔ طراوتش از فیض عام گیرد
گر آفتاب مهر تو بر بخت من نتابد
از بخت من جهان همه رنگ ظلامگیرد
دورست خور ز تودهٔ غبرا ولی فروغش
هر بامداد عرصهٔ غبرا تمامگیرد
تا هر صباح لاله چو مستان به طرف بستان
بزم نشاط سازد و در دست جام گیرد
مهر تو سال و مه به ولی گنج و مال بخشد
قهر تو روز و شب ز عدو انتقام گیرد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸ - در مدح شاهزاده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا
ای صفاهان مژده کاینک شاه دوران می رسد
جسم بیجان ترا از نو به تن جان میرسد
غصه را بدرود کنکاید مسرت این زمان
درد را پیغام ده کاین لحظه درمان میرسد
گرد نعل توسنش بنشست بر اندام ما
خاک راه موکبش تا چرخگردان میرسد
ظل چتر رایتش گسترده تا ترشم برین
دور باش حضرتشتاکاخکیوان میرسد
با جلالکیقباد و شوکت افراسیاب
با شکوه قیصر و فرّ سلیمان میرسد
خسره پرویز آید زی مداین این زمان
یا سوی کابلستان سام نریمان میرسد
یا نه پور زادشم پوید به حصن گنگ دژ
یا نهگرد زابلی سوی سجستان میرسد
یا نه تیمور دوم گردد سمرقندش مکان
یا نه قاآن نخسش زیکلوران میرسد
یا نه سلطان آتسز روزی هزار اسب آورد
یا مگر شاه اخستان نزد شروان میرسد
اردوان کاردان اکنون شتابد سوی ری
اردشیر شیردل نک سویکرمان میرسد
یا به سوی بارهٔ استخر تازد جم شید
یا به سوی کشور تبریز غازان میرسد
یا مگر سنجر به نیشابور راند بادپای
یا مگر سلطان جلالالدین به ملتان میرسد
یا اتابک جانب شیراز فرماید نزول
یا حسن شاه بهادر زی سپاهان میرسد
آنجهانداری که از خاک ره جانپرورش
سرزنشها هر زمان بر آب حیوان میرسد
آن جهانجویی که از بوی نسیم رافتش
هر نفس بیغارها بر باغ رضوان میرسد
آنکه از یاقوتباریهای نوک تیغ او
طعنها هر لحظه برکوه بدخشان میرسد
نسبت رایش نخواهم داد با تابنده مهر
زانکه راث را آریا تشبیه نقصان میرسد
آشکارا هر زمان از جانب بخت سعید
بر روان او اشارتهای پنهان میرسد
تا بهکی قاآنیا بیهوده میرانی سخن
کیاز ایتتوصیفاوصافبهپایان میرمبد
باد تابان اخترت تا هر سحر از خاوران
سوی ملک باختر خورشید تابان میرسد
جسم بیجان ترا از نو به تن جان میرسد
غصه را بدرود کنکاید مسرت این زمان
درد را پیغام ده کاین لحظه درمان میرسد
گرد نعل توسنش بنشست بر اندام ما
خاک راه موکبش تا چرخگردان میرسد
ظل چتر رایتش گسترده تا ترشم برین
دور باش حضرتشتاکاخکیوان میرسد
با جلالکیقباد و شوکت افراسیاب
با شکوه قیصر و فرّ سلیمان میرسد
خسره پرویز آید زی مداین این زمان
یا سوی کابلستان سام نریمان میرسد
یا نه پور زادشم پوید به حصن گنگ دژ
یا نهگرد زابلی سوی سجستان میرسد
یا نه تیمور دوم گردد سمرقندش مکان
یا نه قاآن نخسش زیکلوران میرسد
یا نه سلطان آتسز روزی هزار اسب آورد
یا مگر شاه اخستان نزد شروان میرسد
اردوان کاردان اکنون شتابد سوی ری
اردشیر شیردل نک سویکرمان میرسد
یا به سوی بارهٔ استخر تازد جم شید
یا به سوی کشور تبریز غازان میرسد
یا مگر سنجر به نیشابور راند بادپای
یا مگر سلطان جلالالدین به ملتان میرسد
یا اتابک جانب شیراز فرماید نزول
یا حسن شاه بهادر زی سپاهان میرسد
آنجهانداری که از خاک ره جانپرورش
سرزنشها هر زمان بر آب حیوان میرسد
آن جهانجویی که از بوی نسیم رافتش
هر نفس بیغارها بر باغ رضوان میرسد
آنکه از یاقوتباریهای نوک تیغ او
طعنها هر لحظه برکوه بدخشان میرسد
نسبت رایش نخواهم داد با تابنده مهر
زانکه راث را آریا تشبیه نقصان میرسد
آشکارا هر زمان از جانب بخت سعید
بر روان او اشارتهای پنهان میرسد
تا بهکی قاآنیا بیهوده میرانی سخن
کیاز ایتتوصیفاوصافبهپایان میرمبد
باد تابان اخترت تا هر سحر از خاوران
سوی ملک باختر خورشید تابان میرسد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹ - در مدح شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ثراه گوید
مگر شرمنده از تیغ شه و ابروی جانان شد
که امشب ماه عید اندر نقاب ابر پنهان شد
و یا ابراز پی ایثار بزم جشن عید شه
بهرغم سیم ماه نو ز باران گوهرافشان شد
و یا بهر مبارکباد عید از عالم بالا
نزول رحمت حق شامل احوال سلطان شد
حس شاه غضنفرفر که خاک نعل شبرنگش
طراز افسر فغفور و زیب تاج خاقان شد
قضا امری که رایش مظهر خورشید و ماه آمد
قدرقدریکهطبعش مخزن انعام و احسان شد
جهان داور جهانداری که از معماری عدلش
سرای امنگشت آباد وکاخ فتنه ویران شد
به میزان سعادت هم ترازو گشت با تختش
از آنرو منزل ناهید اندر برج میزان شد
گرایان مینشد دست تطاول بر گریبانی
از آنرو کامن با دوران او دست و گریبان شد
ز انصافش چنان رسم ستم برخاست ازگیتی
که با شیر ژیان بنگاه آهو در نیستان شد
مگرمی خواست کردن آشنا در بحر خون تیغش
که همچون مردم آبی ز پا تا فرق عریان شد
حسامش حامی دینست و زینم بس شگفت آید
که همچون کافر حربی به خون خلق عطشان شد
برابرکی شود با ابر دست راد او عمان
که از هر قطرهاش زاینده صد دریای عمان شد
نظر بر عفو شه دارند زین پس صالح و طالح
که لطف و قهر خسرو ناسخ فردوس و نیران شد
بریدی بادپاکوتا به ملک زاوه بشتابد
سراید بدسگال شاه را کز اهل طغیان شد
که ای ازکید اهریمن زنخ پیچیده از فرمان
چه شد کاخر روانت غرقهٔ دریای خذلان شد
چرا پیچیدی از فرهان شاهی سکه فرمانش
روان در نه سپهر و شش جهات و چار ارکان شد
تو از کابل خدا افزون نیی کز کینه لشکرکش
زهند وقندهار و سند و لاهور و سجستان شد
دمان با چل هزار افغان آتشخوی آهندل
که هر یک لاشهٔ بیجانشان همدست دستان شد
به ناپاک اعتقاد خویش کز نیرنگ قیر آگین
به عزم رزمشاه و ترکتاز ملک ایران شد
سرانجام از هراس غازیان شاه شیر اوژن
گریزان از در دست و غار و تابملتان شد
هم از خوارزمشه برتر نیی کز کین سپاه آرا
ز مرو و اندخود و قندز و بلخ و شبرقان شد
روان با سی هزار اهرن منش عفریت جادوگر
به عزم رزم شاه و فتح اقلیم خراسان شد
سرانجام آنهماز آسیبمالو جانو تاج و سر
گریزان چون گراز از بیم شیر نر گرازان شد
چگویمچونتو خود زین پیشدیدستیو میدانی
که از الماسگون تیغش جهان کوه بدخشان شد
مگر این نی همان شهزاده کاندر بند قهر او
تنت همچون برهمن بستهٔ زنجیر رهبان شد
مگر این نیهمانشاهی که اندر دشت کافردژ
ز سهم سهم خونریزش به چرخ افغان افغان شد
مگر این نی همانگردنکشیکز تیشهٔ قهرش
برابر با زمین بنیان بام و بوم ملان شد
مگر این نی همان پیل پلنگآویز شیرافکن
کهاز صد میلپیل از صدمهٔ گرزش گریزان شد
مگر این نی همان ارغنده شبر بیشهٔ مردی
کهاندر بیشهشیر ازبیمشمشیرشهراسان شد
مگر این نی همان اسب افکنی کز گرد شبرنگش
هوای پهنهٔ هیجا فضای بربرستان شد
مگر این نی همان خاور خداوندی که فوجش را
غنیمت از دیار خاوران تا ملک ختلان شد
مگر نی این همان گیتی کنارنگی که خصمش را
هزیمت از دیار روس تا مرز کلوران شد
مگر این نی همال جمشید افرنگی که جیشش را
به مفتاح ظفر مفتوح هفت اقلیم دوران شد
مگر این نی همان کیخسروی کاسفندیارآسا
ز ایران لشکرآرا از پی تاراج توران شد
شها افسرستانا تاجبخشا مملکتگیرا
تویی کز تابش رایت خجل خورشد تابان شد
ز بس طوفان خون آورد شمشیر جهانسوزت
ز خاطر باستان را داستان نوح و طوفان شد
چنان شد بینیاز از جود دشت آز در عالم
کهدر چشم مساکین سنگ و گوهر هر دو یکسان شد
زمین ملک از طراحی دهقان عدل تو
طراز خانهٔ ارژنگ و زیب باغ رضوان شد
بدانسان آمد آباد از ازل ملک وسیم تو
که هر چیز اندرو پیدا بغیر از نام پایان شد
عدو آشفته زلف پر خمت را خواب دید آنگه
بهصد آشفتگیبیدار از آن خواب پریشان شد
شراری در جهان جست از تف تیغ شرربارت
هویدا آنگه از خاکسترش الوند و ثهلان شد
بقای جاودانی ملک را بخشد جهانسوزت
بهظلمات نیام از آن نهان چون آب حیوان شد
الا تا مردمانگویند فتح قلعهٔ خیبر
به عون بازویکشورگشای شیر یزدان شد
چنان مفتوح گردد ملک خصم از تیغ و بازویت
کهگوید هرکسی زهزه عجب فتحنمایان شد
که امشب ماه عید اندر نقاب ابر پنهان شد
و یا ابراز پی ایثار بزم جشن عید شه
بهرغم سیم ماه نو ز باران گوهرافشان شد
و یا بهر مبارکباد عید از عالم بالا
نزول رحمت حق شامل احوال سلطان شد
حس شاه غضنفرفر که خاک نعل شبرنگش
طراز افسر فغفور و زیب تاج خاقان شد
قضا امری که رایش مظهر خورشید و ماه آمد
قدرقدریکهطبعش مخزن انعام و احسان شد
جهان داور جهانداری که از معماری عدلش
سرای امنگشت آباد وکاخ فتنه ویران شد
به میزان سعادت هم ترازو گشت با تختش
از آنرو منزل ناهید اندر برج میزان شد
گرایان مینشد دست تطاول بر گریبانی
از آنرو کامن با دوران او دست و گریبان شد
ز انصافش چنان رسم ستم برخاست ازگیتی
که با شیر ژیان بنگاه آهو در نیستان شد
مگرمی خواست کردن آشنا در بحر خون تیغش
که همچون مردم آبی ز پا تا فرق عریان شد
حسامش حامی دینست و زینم بس شگفت آید
که همچون کافر حربی به خون خلق عطشان شد
برابرکی شود با ابر دست راد او عمان
که از هر قطرهاش زاینده صد دریای عمان شد
نظر بر عفو شه دارند زین پس صالح و طالح
که لطف و قهر خسرو ناسخ فردوس و نیران شد
بریدی بادپاکوتا به ملک زاوه بشتابد
سراید بدسگال شاه را کز اهل طغیان شد
که ای ازکید اهریمن زنخ پیچیده از فرمان
چه شد کاخر روانت غرقهٔ دریای خذلان شد
چرا پیچیدی از فرهان شاهی سکه فرمانش
روان در نه سپهر و شش جهات و چار ارکان شد
تو از کابل خدا افزون نیی کز کینه لشکرکش
زهند وقندهار و سند و لاهور و سجستان شد
دمان با چل هزار افغان آتشخوی آهندل
که هر یک لاشهٔ بیجانشان همدست دستان شد
به ناپاک اعتقاد خویش کز نیرنگ قیر آگین
به عزم رزمشاه و ترکتاز ملک ایران شد
سرانجام از هراس غازیان شاه شیر اوژن
گریزان از در دست و غار و تابملتان شد
هم از خوارزمشه برتر نیی کز کین سپاه آرا
ز مرو و اندخود و قندز و بلخ و شبرقان شد
روان با سی هزار اهرن منش عفریت جادوگر
به عزم رزم شاه و فتح اقلیم خراسان شد
سرانجام آنهماز آسیبمالو جانو تاج و سر
گریزان چون گراز از بیم شیر نر گرازان شد
چگویمچونتو خود زین پیشدیدستیو میدانی
که از الماسگون تیغش جهان کوه بدخشان شد
مگر این نی همان شهزاده کاندر بند قهر او
تنت همچون برهمن بستهٔ زنجیر رهبان شد
مگر این نیهمانشاهی که اندر دشت کافردژ
ز سهم سهم خونریزش به چرخ افغان افغان شد
مگر این نی همانگردنکشیکز تیشهٔ قهرش
برابر با زمین بنیان بام و بوم ملان شد
مگر این نی همان پیل پلنگآویز شیرافکن
کهاز صد میلپیل از صدمهٔ گرزش گریزان شد
مگر این نی همان ارغنده شبر بیشهٔ مردی
کهاندر بیشهشیر ازبیمشمشیرشهراسان شد
مگر این نی همان اسب افکنی کز گرد شبرنگش
هوای پهنهٔ هیجا فضای بربرستان شد
مگر این نی همان خاور خداوندی که فوجش را
غنیمت از دیار خاوران تا ملک ختلان شد
مگر نی این همان گیتی کنارنگی که خصمش را
هزیمت از دیار روس تا مرز کلوران شد
مگر این نی همال جمشید افرنگی که جیشش را
به مفتاح ظفر مفتوح هفت اقلیم دوران شد
مگر این نی همان کیخسروی کاسفندیارآسا
ز ایران لشکرآرا از پی تاراج توران شد
شها افسرستانا تاجبخشا مملکتگیرا
تویی کز تابش رایت خجل خورشد تابان شد
ز بس طوفان خون آورد شمشیر جهانسوزت
ز خاطر باستان را داستان نوح و طوفان شد
چنان شد بینیاز از جود دشت آز در عالم
کهدر چشم مساکین سنگ و گوهر هر دو یکسان شد
زمین ملک از طراحی دهقان عدل تو
طراز خانهٔ ارژنگ و زیب باغ رضوان شد
بدانسان آمد آباد از ازل ملک وسیم تو
که هر چیز اندرو پیدا بغیر از نام پایان شد
عدو آشفته زلف پر خمت را خواب دید آنگه
بهصد آشفتگیبیدار از آن خواب پریشان شد
شراری در جهان جست از تف تیغ شرربارت
هویدا آنگه از خاکسترش الوند و ثهلان شد
بقای جاودانی ملک را بخشد جهانسوزت
بهظلمات نیام از آن نهان چون آب حیوان شد
الا تا مردمانگویند فتح قلعهٔ خیبر
به عون بازویکشورگشای شیر یزدان شد
چنان مفتوح گردد ملک خصم از تیغ و بازویت
کهگوید هرکسی زهزه عجب فتحنمایان شد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - در ستایش امیرزاده شیردل ارغون میرزا ابن شجاع السلطنه گوید
به گوش از هاتف غیبم سحرگه این ندا آمد
کهوقت عشرت جانبخش و جشن جانفزا آمد
به سالاری سپهسالار دارای تهمتن تن
گو سهراب دل شهزاده ارغون میرزا آمد
ظفرمندیکه هندی اژدهای اژدر اوبارش
به فرق بدکنش آتشفشان چون اژدها آمد
عدوبندیکه خطی رمح او در پهنهٔ هیجا
دم آهنج اژدری بیجان و ماری جانگزا آمد
به نزد خضر دانش مؤبدان این بس شگفتی زو
که زندان سکندر منبع آب بقا آمد
شگفتی اینکه قیرآگین نیام ظلمتآیینش
به کام تیرهبختان چشمهٔ آب فنا آمد
به شکل عین از آنرو آمد از روز ازل تیغش
که عین عون و عین فعل و عین مدعا آمد
کشد در دیده خاک راه آهو از شرف ضیغم
به گیتی عدل او تا حاکم و فرمانروا آمد
سکندر خوانمش زانروکه از رای جهانآرا
نمایان مظهر آیینهٔ گیتینما آمد
وگر افراسیابش نیز خوانم بس عجب نبود
که آهنخود و آهنجوشن و آهنقبا آمد
دلش سرچشمه فیض و نوال و بخشش و احسان
کفش کان عطا و ریزش و جود و سخا آمد
عبیر خلق او را تالی مشک ختن خواندم
خرد چین بر جبین افکند کاین عین خطا آمد
تعالیالله بنام ایزد زهی ای آسمان قدری
که حکم نافذت پهلوزن امر قضا آمد
به تیر راست رو خم کرده پشت بدسگالان را
کمانت کز ازل چون پشت نهگردون دو تا آمد
نهنگی اژدها شکلست شمشر شرربارت
که هم خود بحر خون آورد و هم خود آشنا آمد
فکر سرسام جست از صدمهٔ گرزت از آن بر تن
صلیبافکن ز خط قطب و خط استوا آمد
رباید مغفر از فرق دلیران تیغ رخشانت
خهی آهن سلب اعجوبیی کاهن ربا آمد
شها خصم پدرت آن تیره بخت بدکنشکایدر
سرش بر تن گران از کید و دیوش رهنما آمد
بسیج رزم را سازد که با وی کینه آغازد
نداندکاو بت از داور خداگان خدا آمد
ز بهر دفع او اکنون بر آن تازینسب بنشین
که در دشت دغا همپویه با باد صبا آمد
دمی زن با پدرت آن شرزه شیر بیشهٔ مردی
که از گرزش تن الوند و ثهلان توتیا آمد
که هان ای شاه لختی بر به جانافشان تابین
که روز آزمون ما به میدان دغا آمد
عنان در دست ما بگذار و خود بنشین رکابی زن
یکی بر جوهر ما بین که وقت کارها آمد
نه آخر بچهٔ شیر ژیان شیر ژیانردد
نه آخر زادهٔ نر اژدها نر اژدها آمد
زبان از مدح دارای جهان بربند قاآنی
که هان وقت ثنا بگذشت و هنگام دعا آمد
الا تا از مسیر هفت نجم و سیر نه گردون
گهیعیش و طرب حاصل گهی رنج و عنا آمد
چنان پاینده بادا دولتت کاندر جهان مردم
بهم گویند این دولت مگر بی انتها آمد
کهوقت عشرت جانبخش و جشن جانفزا آمد
به سالاری سپهسالار دارای تهمتن تن
گو سهراب دل شهزاده ارغون میرزا آمد
ظفرمندیکه هندی اژدهای اژدر اوبارش
به فرق بدکنش آتشفشان چون اژدها آمد
عدوبندیکه خطی رمح او در پهنهٔ هیجا
دم آهنج اژدری بیجان و ماری جانگزا آمد
به نزد خضر دانش مؤبدان این بس شگفتی زو
که زندان سکندر منبع آب بقا آمد
شگفتی اینکه قیرآگین نیام ظلمتآیینش
به کام تیرهبختان چشمهٔ آب فنا آمد
به شکل عین از آنرو آمد از روز ازل تیغش
که عین عون و عین فعل و عین مدعا آمد
کشد در دیده خاک راه آهو از شرف ضیغم
به گیتی عدل او تا حاکم و فرمانروا آمد
سکندر خوانمش زانروکه از رای جهانآرا
نمایان مظهر آیینهٔ گیتینما آمد
وگر افراسیابش نیز خوانم بس عجب نبود
که آهنخود و آهنجوشن و آهنقبا آمد
دلش سرچشمه فیض و نوال و بخشش و احسان
کفش کان عطا و ریزش و جود و سخا آمد
عبیر خلق او را تالی مشک ختن خواندم
خرد چین بر جبین افکند کاین عین خطا آمد
تعالیالله بنام ایزد زهی ای آسمان قدری
که حکم نافذت پهلوزن امر قضا آمد
به تیر راست رو خم کرده پشت بدسگالان را
کمانت کز ازل چون پشت نهگردون دو تا آمد
نهنگی اژدها شکلست شمشر شرربارت
که هم خود بحر خون آورد و هم خود آشنا آمد
فکر سرسام جست از صدمهٔ گرزت از آن بر تن
صلیبافکن ز خط قطب و خط استوا آمد
رباید مغفر از فرق دلیران تیغ رخشانت
خهی آهن سلب اعجوبیی کاهن ربا آمد
شها خصم پدرت آن تیره بخت بدکنشکایدر
سرش بر تن گران از کید و دیوش رهنما آمد
بسیج رزم را سازد که با وی کینه آغازد
نداندکاو بت از داور خداگان خدا آمد
ز بهر دفع او اکنون بر آن تازینسب بنشین
که در دشت دغا همپویه با باد صبا آمد
دمی زن با پدرت آن شرزه شیر بیشهٔ مردی
که از گرزش تن الوند و ثهلان توتیا آمد
که هان ای شاه لختی بر به جانافشان تابین
که روز آزمون ما به میدان دغا آمد
عنان در دست ما بگذار و خود بنشین رکابی زن
یکی بر جوهر ما بین که وقت کارها آمد
نه آخر بچهٔ شیر ژیان شیر ژیانردد
نه آخر زادهٔ نر اژدها نر اژدها آمد
زبان از مدح دارای جهان بربند قاآنی
که هان وقت ثنا بگذشت و هنگام دعا آمد
الا تا از مسیر هفت نجم و سیر نه گردون
گهیعیش و طرب حاصل گهی رنج و عنا آمد
چنان پاینده بادا دولتت کاندر جهان مردم
بهم گویند این دولت مگر بی انتها آمد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - در ستایش شاهزاده کیوان سریر اردشیر میرزا و تشبیب به مدح شاهنشاه اسلام پناه
سحر بشیر ملکزاده اردشیر آمد
مرا دوباره به پستان شوق شیر آمد
نگشته بود تباشیر صبح فاش هنوز
که سوی من زره آن ماهرو بشیر آمد
سیه غلامکم از خوشدلی صفیری زد
که خواجه مژده که از ره یکی سفیر آمد
هنوز داشت دوصد گام راه تا بر من
کس از دو زلف همی نکهت عبیر آمد
گه مصافحه سرپنجگان سیمینش
درون دست من از نازکی حریر آمد
چو در برش بگرفتم دو دست من لغزید
ز طرف دوشش و در یک بقل خمیر آمد
به چشم من همه اندامش از روانی و لطف
چو شعرهای ملکزاده اردشیر آمد
دو سال پیشترک کاش نامه میآورد
چو عذر قافیه خواهم دریغ دیر آمد
اگر چه وقتی آمد که از حرارت تب
مزاج ما همه سوزانتر از سعیر آمد
ولی چو آمد رنجم برفت پنداری
که پیک رحمت از گنبد اثیر آمد
مرا ز سلسلهٔ رنج و درد کرد خلاص
گمان بری که بر روی تن زریر آمد
سپرد نامه و بگشود نامه را دیدم
که بوی مشکم در مغز جایگیر آمد
نه نامه بود یکی درج بود پر ز گهر
به چشم ارچه گهرها به رنگ قیر آمد
مگر ز مردمک چشم بود دودهٔ او
که چشم تار من از دیدنش بصیر آمد
به گاه خواندنش از فرط وجد درگوشم
چو چنگ باربد آواز بم و زیر آمد
رست نیشکرم از دوگوش بسکه درو
همی عبارت شیرین و دلپذیر آمد
فکنده بود تب از پا مرا هزاران شکر
که حرز مهر ویم باز دستگیر آمد
چه شکر جودش گویم که پیش همت او
هزار جودی همسنگ یک نقیر آمد
احاطه یافته بر هرچه هست همت او
از آنکه همت او عالم کبیر آمد
به هرچه حکم کند قادرست پنداری
که آفرینش در چنگ او اسیر آمد
به کوه روزی اوصاف عزم او خواندم
ادا نکرده سخن کوه در مسیر آمد
ملکنژادا ای کز کمال عز و شرف
چو ذات پاک خرد خاطرت خطیر آمد
به خاک پای تو تا شوکت ترا دیدم
جهان هستی در چشم من حقیر آمد
مگرکه شخص تو تمثال خود ز عقلکشید
که ذات پاک تو چون عقل بینظیر آمد
به درگه تو سماوات سبع را دیدم
همی به شکل کم از عرض یک شعیر آمد
لباس عقل که کون و مکان در او گنجد
به قد قدر تو سنجیدمش قصیر آمد
تو خود به دانش صد عالمکبیرستی
به نسبت ارچه تنت عالم صغیر آمد
شود ز فرط غنا مستجار هرچه غنیست
هر آن گدا که به جود تو مستجیر آمد
صفات خلق تو هر گه نگاشت خامهٔ من
صدای شهپر جبریلش از صریر آمد
تنور عمر عدو سرد به که نان هوس
هر آنچه پخت به کام امل فطیر آمد
ز دشمن تو نفورند خلق پنداری
ز مادر و پدرش طعم و بوی سیر آمد
ز هم معانی و الفاظ سبق میجستند
چو یاد مدح توام دوش در ضمیر آمد
قلیل جود تو دنیاست وانچه هست درو
زهی قلیلکه دارای صدکثیر آمد
چه رزمگاهان زین پیش کز سموم اجل
هوای معرکه سوزانتر از اثیر آمد
به گوش گردون گفتی که زیبق افکندند
ز بسکه نعرهٔ رویین خم و نفیر آمد
گمان نمود مخالف چو تف تیغ تو دید
که از گلوی جهنم برون زفیر آمد
چو دید رمح تورا بدسگال با خود گفت
اجل کشیده سنان باز خیرخیر آمد
چو خارپشت سخنگو بالامان برخاست
ز بسکه بر تن خصم تو چوب تیر آمد
عقاب تیر تو با بشکرد کبوتر مرگ
ز هر کرانه چو صباد در صفیر آمد
بدان رسید که قهرت جهان خراب کند
ولیک رحمت تو خلق را مجیر آمد
ز فر طالع منصور بر زمانه ببال
که ناصرالدین شه مر ترا نصیر آمد
به مرد فتنه در آن روز کاو به طالع سعد
طراز تاج شد و زینت سریر آمد
از آن به پیر و جوان واجبست طاعت او
که هم به بخت جوان هم به عقل پیر آمد
فلک چگونه تواند که دم زند ز خلاف
که نظم ملکش در عهدهٔ امیر آمد
مهین اتابک اعظم یگانه صدر جهان
که بحر باکف رادشکم از غدیر آمد
ستاره صدرا ای آنکه جرمکوهگرن
به نزد حلم تو همسنگ یک ستیر آمد
مبین به سردی طبعم که در تن از نوبه
هزار نوبتم امسال زمهریر آمد
و گرنه در همه آفاق دانی آنکه چو من
نه یک سخنور زاد و نه یک دبیر آمد
مرا به مهر تو ایزد سرشته است روان
از آن ز مدح توام طبع ناگزیر آمد
فسون چرخ مرا از تو دورکرد آری
هلاک سهراب از حیلت هجیر آمد
درین سفر همه قسم من از جهان گویی
بلا و رنج و غم و نقمت و زحیر آمد
ولی شکایتم از دست روزگار خطاست
که این مقدرم از ایزد قدیر آید
توانگرست بحمدالله از خرد مغزم
اگر چه دست من از سیم و زر فقیر آمد
به جیش نظم مسخرکنم حصار هنر
به زیر پا چه غم ار فرش من حصیر آمد
ولیک با همه دانش خجالت از تو برم
چو قطرهیی که بر لجهٔ قعیر آمد
همی بمان که شود روشن از تو شام ابد
چنانکه صبح ازل از رخت منیر آمد
به آفتاب شبیهست شعر قاآنی
عجب نباشد اگر در جهان شهیر آمد
مرا دوباره به پستان شوق شیر آمد
نگشته بود تباشیر صبح فاش هنوز
که سوی من زره آن ماهرو بشیر آمد
سیه غلامکم از خوشدلی صفیری زد
که خواجه مژده که از ره یکی سفیر آمد
هنوز داشت دوصد گام راه تا بر من
کس از دو زلف همی نکهت عبیر آمد
گه مصافحه سرپنجگان سیمینش
درون دست من از نازکی حریر آمد
چو در برش بگرفتم دو دست من لغزید
ز طرف دوشش و در یک بقل خمیر آمد
به چشم من همه اندامش از روانی و لطف
چو شعرهای ملکزاده اردشیر آمد
دو سال پیشترک کاش نامه میآورد
چو عذر قافیه خواهم دریغ دیر آمد
اگر چه وقتی آمد که از حرارت تب
مزاج ما همه سوزانتر از سعیر آمد
ولی چو آمد رنجم برفت پنداری
که پیک رحمت از گنبد اثیر آمد
مرا ز سلسلهٔ رنج و درد کرد خلاص
گمان بری که بر روی تن زریر آمد
سپرد نامه و بگشود نامه را دیدم
که بوی مشکم در مغز جایگیر آمد
نه نامه بود یکی درج بود پر ز گهر
به چشم ارچه گهرها به رنگ قیر آمد
مگر ز مردمک چشم بود دودهٔ او
که چشم تار من از دیدنش بصیر آمد
به گاه خواندنش از فرط وجد درگوشم
چو چنگ باربد آواز بم و زیر آمد
رست نیشکرم از دوگوش بسکه درو
همی عبارت شیرین و دلپذیر آمد
فکنده بود تب از پا مرا هزاران شکر
که حرز مهر ویم باز دستگیر آمد
چه شکر جودش گویم که پیش همت او
هزار جودی همسنگ یک نقیر آمد
احاطه یافته بر هرچه هست همت او
از آنکه همت او عالم کبیر آمد
به هرچه حکم کند قادرست پنداری
که آفرینش در چنگ او اسیر آمد
به کوه روزی اوصاف عزم او خواندم
ادا نکرده سخن کوه در مسیر آمد
ملکنژادا ای کز کمال عز و شرف
چو ذات پاک خرد خاطرت خطیر آمد
به خاک پای تو تا شوکت ترا دیدم
جهان هستی در چشم من حقیر آمد
مگرکه شخص تو تمثال خود ز عقلکشید
که ذات پاک تو چون عقل بینظیر آمد
به درگه تو سماوات سبع را دیدم
همی به شکل کم از عرض یک شعیر آمد
لباس عقل که کون و مکان در او گنجد
به قد قدر تو سنجیدمش قصیر آمد
تو خود به دانش صد عالمکبیرستی
به نسبت ارچه تنت عالم صغیر آمد
شود ز فرط غنا مستجار هرچه غنیست
هر آن گدا که به جود تو مستجیر آمد
صفات خلق تو هر گه نگاشت خامهٔ من
صدای شهپر جبریلش از صریر آمد
تنور عمر عدو سرد به که نان هوس
هر آنچه پخت به کام امل فطیر آمد
ز دشمن تو نفورند خلق پنداری
ز مادر و پدرش طعم و بوی سیر آمد
ز هم معانی و الفاظ سبق میجستند
چو یاد مدح توام دوش در ضمیر آمد
قلیل جود تو دنیاست وانچه هست درو
زهی قلیلکه دارای صدکثیر آمد
چه رزمگاهان زین پیش کز سموم اجل
هوای معرکه سوزانتر از اثیر آمد
به گوش گردون گفتی که زیبق افکندند
ز بسکه نعرهٔ رویین خم و نفیر آمد
گمان نمود مخالف چو تف تیغ تو دید
که از گلوی جهنم برون زفیر آمد
چو دید رمح تورا بدسگال با خود گفت
اجل کشیده سنان باز خیرخیر آمد
چو خارپشت سخنگو بالامان برخاست
ز بسکه بر تن خصم تو چوب تیر آمد
عقاب تیر تو با بشکرد کبوتر مرگ
ز هر کرانه چو صباد در صفیر آمد
بدان رسید که قهرت جهان خراب کند
ولیک رحمت تو خلق را مجیر آمد
ز فر طالع منصور بر زمانه ببال
که ناصرالدین شه مر ترا نصیر آمد
به مرد فتنه در آن روز کاو به طالع سعد
طراز تاج شد و زینت سریر آمد
از آن به پیر و جوان واجبست طاعت او
که هم به بخت جوان هم به عقل پیر آمد
فلک چگونه تواند که دم زند ز خلاف
که نظم ملکش در عهدهٔ امیر آمد
مهین اتابک اعظم یگانه صدر جهان
که بحر باکف رادشکم از غدیر آمد
ستاره صدرا ای آنکه جرمکوهگرن
به نزد حلم تو همسنگ یک ستیر آمد
مبین به سردی طبعم که در تن از نوبه
هزار نوبتم امسال زمهریر آمد
و گرنه در همه آفاق دانی آنکه چو من
نه یک سخنور زاد و نه یک دبیر آمد
مرا به مهر تو ایزد سرشته است روان
از آن ز مدح توام طبع ناگزیر آمد
فسون چرخ مرا از تو دورکرد آری
هلاک سهراب از حیلت هجیر آمد
درین سفر همه قسم من از جهان گویی
بلا و رنج و غم و نقمت و زحیر آمد
ولی شکایتم از دست روزگار خطاست
که این مقدرم از ایزد قدیر آید
توانگرست بحمدالله از خرد مغزم
اگر چه دست من از سیم و زر فقیر آمد
به جیش نظم مسخرکنم حصار هنر
به زیر پا چه غم ار فرش من حصیر آمد
ولیک با همه دانش خجالت از تو برم
چو قطرهیی که بر لجهٔ قعیر آمد
همی بمان که شود روشن از تو شام ابد
چنانکه صبح ازل از رخت منیر آمد
به آفتاب شبیهست شعر قاآنی
عجب نباشد اگر در جهان شهیر آمد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲ - در مدح ابوالسلاطین عباس شاه غازی نیای بیضا رای شاهنشاه اسلام پناه خلدلله ملکه فرماید
هست از دو کعبه امروز دین خدای خرسند
کز فر آن دو کعبه است شاخ هدی برومند
آنکعبه صدر ملت این کعبه پشت دولت
آن را به شرع پیمان ، این را به عدل پیوند
صید اندر آن حرامست در ملت پیمبر
می اندر این حلالست در مذهب خردمند
از فر آن عرب را ساید به چرخ اکلیل
از قرب این عجم را نازد به عرش آوند
این قبلهٔ ملوکست آن قبلهٔ ملایک
آن خانهٔ خدایست این خانهٔ خداوند
عباس شاه غازی کز یاری جهاندار
صیت جهانگشایی در هفتکشور افکند
کوهیست بحر پرداز بحریست کوه پیکر
مهریست ابر همت ابریست مهر مانند
با حلم او سه گوی است ثهلان و طور و جودی
با جود اوسهجویاسعمانو نیلو اروند
با جود بیکرانش چاهیست بحر قلزم
با حلم بی قیاسش کاهیست کوه الوند
خنگش چو در تکاد و غوغا و ملک ختلان
عزمش چو در روارو آشوب و مرز میمند
جیشش به گاه پیکار خنجر گذار و خونخوار
هریک به وقعه الوا هریک به حمله الوند
از قهرکینهتوزش ولوال در بخارا
از رمح فتنهسوزش زلزال در سمرقند
با دست گوهرافشان چون پا نهد به یکران
بینی سحاب نیسان بر قلهٔ دماوند
بر دیرپایگیتیکاخشکند تحکم
برگرد گرد گردون خنگش زند شکرخند
پیر خرد ندیده چون او بهینه استاد
مام جهان ندیده چون او مهینه فرزند
سامان هفت کشور عدلش به امن آراست
دامان چار مادر جودش به گوهر آکند
ثهلان به پیش حملش خجلت برد ز خردل
عمان به نزد جودش شنعت برد ز فرکند
درکاخ شوکت او گیهان بهنیه چاکر
بر خوان نعمت اوگردونکمینه آوند
کنزی ز بخش اوست دریا و گنج و معدن
رمزی ز دانش اوس استا و زند و پازند
در مرغزار عالیش هرجاکه خار ظلمی
با تیشهٔ عدالت عزمش ز ریشه برکند
دی در سرخ دیدی از حملهٔ سپاهش
یکشهر بنده آزاد یک ملک خواجه دربند
یک جیش را غنیمت از مرو تا به سقلاب
یک فوج را هزیمت از طوس تا به دربند
فردا بود که بینی اندر دیار خوارزم
فوجی اسیر شادان جوقی امیر دربند
آخر مگر نه سنجر بهر هلاک اتسز
شدکینهجو بهخوارزمدر سال سیصد و اند
از بهرکشور وگنج خود را فکند در رنج
تاگنج و مال آورد بر سرکشان پراکند
خسرو نه کم ز سنجر از زور و هور و لشکر
خصمش نه بر ز اتسز از زر و زور و پیوند
فرداست کز خراسان لشکر کشد به توران
با دست گوهرافشان با تیغ گوهر کند
از بسکه کشته پشته حیران شود محاسب
از بسکه خسته بسته نادان شود خردمند
خوارزمشهگریزان از دیده اشکریزان
بر رخ ز مویه صد چین بر دل ز نال صد بند
توران خراب گشته جیحون سراب گشته
میمند و مرو ویران گرگانج و کات فرکند
تا باغ و راغگردد در موسم بهاران
از ژالهکان الماس از لالهکوه یاکند
در رزم و بزم بادا آثار مهر و قهرش
در جام دشمنان زهر درکام دوستان قند
کز فر آن دو کعبه است شاخ هدی برومند
آنکعبه صدر ملت این کعبه پشت دولت
آن را به شرع پیمان ، این را به عدل پیوند
صید اندر آن حرامست در ملت پیمبر
می اندر این حلالست در مذهب خردمند
از فر آن عرب را ساید به چرخ اکلیل
از قرب این عجم را نازد به عرش آوند
این قبلهٔ ملوکست آن قبلهٔ ملایک
آن خانهٔ خدایست این خانهٔ خداوند
عباس شاه غازی کز یاری جهاندار
صیت جهانگشایی در هفتکشور افکند
کوهیست بحر پرداز بحریست کوه پیکر
مهریست ابر همت ابریست مهر مانند
با حلم او سه گوی است ثهلان و طور و جودی
با جود اوسهجویاسعمانو نیلو اروند
با جود بیکرانش چاهیست بحر قلزم
با حلم بی قیاسش کاهیست کوه الوند
خنگش چو در تکاد و غوغا و ملک ختلان
عزمش چو در روارو آشوب و مرز میمند
جیشش به گاه پیکار خنجر گذار و خونخوار
هریک به وقعه الوا هریک به حمله الوند
از قهرکینهتوزش ولوال در بخارا
از رمح فتنهسوزش زلزال در سمرقند
با دست گوهرافشان چون پا نهد به یکران
بینی سحاب نیسان بر قلهٔ دماوند
بر دیرپایگیتیکاخشکند تحکم
برگرد گرد گردون خنگش زند شکرخند
پیر خرد ندیده چون او بهینه استاد
مام جهان ندیده چون او مهینه فرزند
سامان هفت کشور عدلش به امن آراست
دامان چار مادر جودش به گوهر آکند
ثهلان به پیش حملش خجلت برد ز خردل
عمان به نزد جودش شنعت برد ز فرکند
درکاخ شوکت او گیهان بهنیه چاکر
بر خوان نعمت اوگردونکمینه آوند
کنزی ز بخش اوست دریا و گنج و معدن
رمزی ز دانش اوس استا و زند و پازند
در مرغزار عالیش هرجاکه خار ظلمی
با تیشهٔ عدالت عزمش ز ریشه برکند
دی در سرخ دیدی از حملهٔ سپاهش
یکشهر بنده آزاد یک ملک خواجه دربند
یک جیش را غنیمت از مرو تا به سقلاب
یک فوج را هزیمت از طوس تا به دربند
فردا بود که بینی اندر دیار خوارزم
فوجی اسیر شادان جوقی امیر دربند
آخر مگر نه سنجر بهر هلاک اتسز
شدکینهجو بهخوارزمدر سال سیصد و اند
از بهرکشور وگنج خود را فکند در رنج
تاگنج و مال آورد بر سرکشان پراکند
خسرو نه کم ز سنجر از زور و هور و لشکر
خصمش نه بر ز اتسز از زر و زور و پیوند
فرداست کز خراسان لشکر کشد به توران
با دست گوهرافشان با تیغ گوهر کند
از بسکه کشته پشته حیران شود محاسب
از بسکه خسته بسته نادان شود خردمند
خوارزمشهگریزان از دیده اشکریزان
بر رخ ز مویه صد چین بر دل ز نال صد بند
توران خراب گشته جیحون سراب گشته
میمند و مرو ویران گرگانج و کات فرکند
تا باغ و راغگردد در موسم بهاران
از ژالهکان الماس از لالهکوه یاکند
در رزم و بزم بادا آثار مهر و قهرش
در جام دشمنان زهر درکام دوستان قند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - در ستایش کهف الادانیوالاقاصیجنابحاجمیرزا آقاسی رحمه الله فرماید
ازینسان کابر نیسانی دمادم گوهر افشاند
اگر ترک ادب نبود به دست خواجه میماند
درختان را چه شد کامروز میرقصند از شادی
مگر بر شاخگل بلبل مدیح خواجه میخواند
جناب حاجی آقاسی کهریزد طرحصد گردون
اگر شخص جلالش گردی از دامن برافشاند
اگر باد عتاب او زند یک لطمه بر هستی
چه جای هفتگردون کافرینش را بجنباند
وگر برق خلاف اوکشد یک شعله درگیتی
چه جای خار صحرا کاب دریا را بسوزاند
خداوندا بدان ذات خداوندی که گر خواهد
به قدرت چرخ را در دیدهٔ موری بگنجاند
به قهاریکه قهرش پشهیی راگر دهد فرمان
به زخم نیش او خرطوم پیلان را بپیچاند
که تا امروز جز مدحت زبانم حرفی ارگفته
مر آن را چون زبان لاله ایزد لال گرداند
بلای بد بود حاسد به جان هر که در عالم
دعاکنکاین بلا را ایزد از عالم بگرداند
حریفخویش چونپرمایه بیند خصم بیمایه
به بهتانی ازو طبع بزرگان را برنجاند
چوصبحار صادقم در اینسخن روزم بود روشن
وگر چون گل دورویم باد غم برگم بریزاند
کسان گویند ببریدست مرسوم مرا خواجه
بهٔزدانکاینسخنراگوش من افسانه میداند
برین دعوی دلیلی گویمت از روز روشنتر
تو خورشیدی و قطع فیض خود خورشید نتواند
چو مرسم مرا ز اول تو خود دادی یقین دارم
که شخصیت با همه حکمت چنین حکمی نمیراند
خدا تاندگرفتن آنچه بخشد از ازل لیکن
نگیرد آنچه داد اول نمیگویم نمیتاند
خدا تاند که رنگ از لاله گیرد بوی از عنبر
ولی از فرط رحمت دادهٔ خود بازنستاند
چو بر حکم مجدد میرود تعلیق این مطلب
مگر تعلیقهٔ نو جان من زین بند برهاند
چه باشد ابرکلکتگر همیگرید به حال من
وزان یک گریهام تا حشر همچون گل بخنداند
ز فیض تست اینهمکز طریق عجز مینالم
که یزدان هم ز بهر شیر کودک را بگریاند
کدامینیک بود زیبنده از جود تو میپرسم
که بر چرخم رساند یا به خاک تیره بنشاند
خدا هرچند قهارست لیکن از پی روزی
عنان فیض خود از مومن و کافر نتاباند
تو مهری مهر نور خود به نیک و بد بیندازد
تو ابری ابر فیض خود بخار و گل بباراند
ازان بخت ترا بیدار دارد سال و مه یزدان
که خلق خویش را در مهد آسایش بخواباند
روا نبود که مداح تو با این منطق شیرین
نیارد چون مگس لختی ز سختی سر بخاراند
الا تا سال و مه آید الا تا عمر فرساید
بپایی تا فلک پاید بمانی تا جهان ماند
اگر ترک ادب نبود به دست خواجه میماند
درختان را چه شد کامروز میرقصند از شادی
مگر بر شاخگل بلبل مدیح خواجه میخواند
جناب حاجی آقاسی کهریزد طرحصد گردون
اگر شخص جلالش گردی از دامن برافشاند
اگر باد عتاب او زند یک لطمه بر هستی
چه جای هفتگردون کافرینش را بجنباند
وگر برق خلاف اوکشد یک شعله درگیتی
چه جای خار صحرا کاب دریا را بسوزاند
خداوندا بدان ذات خداوندی که گر خواهد
به قدرت چرخ را در دیدهٔ موری بگنجاند
به قهاریکه قهرش پشهیی راگر دهد فرمان
به زخم نیش او خرطوم پیلان را بپیچاند
که تا امروز جز مدحت زبانم حرفی ارگفته
مر آن را چون زبان لاله ایزد لال گرداند
بلای بد بود حاسد به جان هر که در عالم
دعاکنکاین بلا را ایزد از عالم بگرداند
حریفخویش چونپرمایه بیند خصم بیمایه
به بهتانی ازو طبع بزرگان را برنجاند
چوصبحار صادقم در اینسخن روزم بود روشن
وگر چون گل دورویم باد غم برگم بریزاند
کسان گویند ببریدست مرسوم مرا خواجه
بهٔزدانکاینسخنراگوش من افسانه میداند
برین دعوی دلیلی گویمت از روز روشنتر
تو خورشیدی و قطع فیض خود خورشید نتواند
چو مرسم مرا ز اول تو خود دادی یقین دارم
که شخصیت با همه حکمت چنین حکمی نمیراند
خدا تاندگرفتن آنچه بخشد از ازل لیکن
نگیرد آنچه داد اول نمیگویم نمیتاند
خدا تاند که رنگ از لاله گیرد بوی از عنبر
ولی از فرط رحمت دادهٔ خود بازنستاند
چو بر حکم مجدد میرود تعلیق این مطلب
مگر تعلیقهٔ نو جان من زین بند برهاند
چه باشد ابرکلکتگر همیگرید به حال من
وزان یک گریهام تا حشر همچون گل بخنداند
ز فیض تست اینهمکز طریق عجز مینالم
که یزدان هم ز بهر شیر کودک را بگریاند
کدامینیک بود زیبنده از جود تو میپرسم
که بر چرخم رساند یا به خاک تیره بنشاند
خدا هرچند قهارست لیکن از پی روزی
عنان فیض خود از مومن و کافر نتاباند
تو مهری مهر نور خود به نیک و بد بیندازد
تو ابری ابر فیض خود بخار و گل بباراند
ازان بخت ترا بیدار دارد سال و مه یزدان
که خلق خویش را در مهد آسایش بخواباند
روا نبود که مداح تو با این منطق شیرین
نیارد چون مگس لختی ز سختی سر بخاراند
الا تا سال و مه آید الا تا عمر فرساید
بپایی تا فلک پاید بمانی تا جهان ماند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - در ستایش شهنشاه ماضی محمد شاه غازی فرماید
سرین دلبر من سیم ناب را ماند
ز بسکه نرم و لطیفست آب را ماند
هنوز نامده در چشم من روز از هوش
بهخاصیت همه گوییکه خواب را ماند
درست نقطهٔ سرخی که در میان ویست
به جام سیمینگلگون شراب را ماند
کنار او همه رخشان میان او همه چین
بدندو وصفیکیشیخ و شاب را ماند
به ماه ماند و در وی نشان بوسهٔ من
گمان بریکلف ماهتاب را ماند
شعاع او همه چشم مرا کند خیره
اگر غلط نکنم آفتاب را ماند
به روی یکدیگر افتد از دو سو گویی
که جمله دفتر اهل حساب را ماند
چو در ازار قصب یار سازدش پنهان
سهیل رفته به زیر سحاب را ماند
به روی او ز قفا طرهٔ نگارینم
غلالههای خطا بر ثواب را ماند
فراز تحسین یا نی نویشته نفرین
به روی غفران یا نی عذاب را ماند
و یا به خرمن نسرین ز بر به شکل کمند
همی نگون شده شاخهٔ سداب را ماند
و یا به قرص قمر برهمی به هیات مار
به خویش حلقه زده مشک ناب را ماند
و یا به خیمهٔ سیماب رنگ سیمین لون
همی ز عنبر سارا طناب را ماند
و یا به پرّ حواصل که برزده خرمن
پراکنیدهٔ پر غراب را ماند
و یا به برزو برو کتف پور کیکاووس
کمند پر خم افراسیاب را ماند
و یا به پهلوی بدخواه شه فراز رکاب
دوال خسرو مالک رقاب را ماند
خدیو راد محمدشه آفتاب ملوک
که برق او به وغا التهاب را ماند
بسان شیر دژ آگه بود پیادهٔ شاه
بهروز جنگ و عدویشکلاب را ماند
به هرکجاکه فرازد خیام دولت و فر
بلندگردون بر آن قباب را ماند
سپهر توسنگویی بودکمیت ملک
که ماه یکشبه به روی رکاب را ماند
نهیب تیغملک چیست بوم و جان عدو
که جای ا و بر و بوم خراب را ماند
بلارکش بود الماس رنگ و آتش فعل
ولی به واقعه لعل مذاب را ماند
به شیر ماند در خوردن و فشاندن خون
چنانکه دشمن خسرو دواب را ماند
ز بسکهشادیخیزبتعهد دولت شاه
همی معاینه عهد شباب را ماند
ثنا و منقبت من به چهر دولت شه
بر آفتاب درخشان نقاب را ماند
دوام دولت او تا گهیکه حاجب او
بگوید ایدون یومالحساب را ماند
ز بسکه نرم و لطیفست آب را ماند
هنوز نامده در چشم من روز از هوش
بهخاصیت همه گوییکه خواب را ماند
درست نقطهٔ سرخی که در میان ویست
به جام سیمینگلگون شراب را ماند
کنار او همه رخشان میان او همه چین
بدندو وصفیکیشیخ و شاب را ماند
به ماه ماند و در وی نشان بوسهٔ من
گمان بریکلف ماهتاب را ماند
شعاع او همه چشم مرا کند خیره
اگر غلط نکنم آفتاب را ماند
به روی یکدیگر افتد از دو سو گویی
که جمله دفتر اهل حساب را ماند
چو در ازار قصب یار سازدش پنهان
سهیل رفته به زیر سحاب را ماند
به روی او ز قفا طرهٔ نگارینم
غلالههای خطا بر ثواب را ماند
فراز تحسین یا نی نویشته نفرین
به روی غفران یا نی عذاب را ماند
و یا به خرمن نسرین ز بر به شکل کمند
همی نگون شده شاخهٔ سداب را ماند
و یا به قرص قمر برهمی به هیات مار
به خویش حلقه زده مشک ناب را ماند
و یا به خیمهٔ سیماب رنگ سیمین لون
همی ز عنبر سارا طناب را ماند
و یا به پرّ حواصل که برزده خرمن
پراکنیدهٔ پر غراب را ماند
و یا به برزو برو کتف پور کیکاووس
کمند پر خم افراسیاب را ماند
و یا به پهلوی بدخواه شه فراز رکاب
دوال خسرو مالک رقاب را ماند
خدیو راد محمدشه آفتاب ملوک
که برق او به وغا التهاب را ماند
بسان شیر دژ آگه بود پیادهٔ شاه
بهروز جنگ و عدویشکلاب را ماند
به هرکجاکه فرازد خیام دولت و فر
بلندگردون بر آن قباب را ماند
سپهر توسنگویی بودکمیت ملک
که ماه یکشبه به روی رکاب را ماند
نهیب تیغملک چیست بوم و جان عدو
که جای ا و بر و بوم خراب را ماند
بلارکش بود الماس رنگ و آتش فعل
ولی به واقعه لعل مذاب را ماند
به شیر ماند در خوردن و فشاندن خون
چنانکه دشمن خسرو دواب را ماند
ز بسکهشادیخیزبتعهد دولت شاه
همی معاینه عهد شباب را ماند
ثنا و منقبت من به چهر دولت شه
بر آفتاب درخشان نقاب را ماند
دوام دولت او تا گهیکه حاجب او
بگوید ایدون یومالحساب را ماند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶ - در مدح امیرالامراء نظام الدوله حسین خان در ایام حکومت فارس
دلی که هر چه کند بر مراد یار کند
نخست ترک مراد خود اختیارکند
گرچه ترک مراد خود اختیاری نیست
که عاشق آنچه نماید به اضطرارکند
غریب را که به غربت اسیر یاری شد
که گفته بود اقامت در آن دیارکند
به اضطرار کمندش برد به جانب شهر
غزال را که به صحرا کسی شکار کند
ولی غزال از آن پس که شد اسیرکمند
جز آنکه گردن طاعت نهد چکار کند
ز قید صورت و معنی کسی تواند رست
که در هوای یکی ترک صدهزار کند
نخست آیت فرقان عاشقی حمدست
که حمد پیشه کند هرکه رو به یار کند
نه با ارادت او نام مال و جاه برد
نه با محبت او فکر ننگ و عارکند
بلاست یکهسواری ستاده در صف عشق
کسیست مرد که آهنگ آن سوار کند
محیط دایره آنکس بهسر تواند برد
که پای جهد چو پرگار استوار کند
نه عاشقستکسیکز ملامت اندیشد
که هرکه میطلبد صبر بر خمارکند
نه رستمستکسیکز مصاف رویینتن
سپر بیفکند و ترک کارزار کند
نه عاشقست چو بلبل کسی به صورت گل
که احتراز ز گلچین و زخم خار کند
به کیش عشق کمانوار گوشمالش ده
چو تیر هرکه ز قربان شدن فرارکند
به اتفاق بزرگان کسیست طالبگنج
که مشت تا به کتف در دهان مار کند
کسیست طالب یوسف به اعتقاد درست
که صد رهش چو زلیخا عزیز خوار کند
روان فدای خلیلی نما چو اسماعیل
ورت زمانه چو ابلیس سنگسار کند
چنانکه من ز رخ ماه خود نتابم مهر
به صد بلا اگرم عشق او دچارکند
هزارگونه جفا دیدم از جهان و هنوز
دلم متابعت مهر آن نگارکند
نگار نام بتست و بتی بود مه من
که ماه سجده بر او صد هزار بارکند
دمیده مشک خطش گویی آن دو آهوی چشم
بر آن سرستکه مشک خود آشکارکند
رخش سیه شده اندک ز همنشینی زلف
سیاهکار نکو را سیاهکار کند
به ملک روم اگر چین زلف بگشاید
فضای مملکت روم زنگبار کند
به وقت ناز چو کاکل به روی بپریشد
چو شعر من همه آفاق مشکبار کند
چو شام تیره حصاری کشد ز چنبر زلف
چو ماه چارده جا اندران حصار کند
به وصل عکس رخ او به هجر خون دلم
به هر دو وقت مرا دیده لالهزار کند
به حیله کس نتواند برو چشاند زهر
که زهر را لب او شه خوشگوار کند
مرا بهار و خزان هر دو پیش یکسان است
که او به چهره خزان مرا بهارکند
وگر بهشت دهندم کناره میگیرم
در آن زمانکه مرا -ای درکنارند
هرآنکه هست خریدار ماه صورت او
فلک ز مهر بر او مشتری نثارند
چگونهدر شب تاریک خوانمش بر خویش
که جلوهٔ رخ او لیل را نهار کند
دکان مشک فرو شست گویی آن سر زلف
که طبله طبله برو مشک چین قطار کند
خلیفهٔ شب و روزست زانکهگیتی را
به چهره روشن سازد به طره تار کند
به جبر بوسه زند بر لب و دهان کسی
که مدح و منقبت صاحب اختیار کند
کهینه بندهٔ خسرو مهینه خواجهٔ عصر
که روزگار به ذات وی افتخارکند
فضای مملکت عصر را مساعی او
بدان رسیده که آزرم قندهار کند
به روز همتش ار دانه بر زمین پاشند
هنوز ناشده در خاک، برگ و بار کند
کس ار به باع برد نام او عجب نبوذ
که مرغ مدحش از اوج شاخسار کند
ز شرم همت او بحرها عرق ریزند
اگر به عزم سفر رو سوی بحار کند
وگر زبانهکشد تیغ او به بحر محیط
هرآنچه آب بود اندرو بخارکند
همین نه مدحت خسرو کند به بیداری
که چون به خواب رود مدح شهریار کند
به حزم توسن اجرام را نماید زین
به بخت بُختی افلاک را مهار کند
به تیغ روز وغا ملک را سمین سازد
بهکلکگاه سخاگنج را نزارکند
چنان بود کف او زرفشان ز فرط کرم
که نامه را گه تحریر زرنگار کند
عدو ز فکرت شمشیر او به روز نبرد
اگر به خلد برندش خیال نارند
به روز رزم که گردون سیاهپوش شود
ز بسکه گرد سپه بر فلکگذار کند
بر آفتاب شود شاهراه منطقه گم
همی ز هر طرف آسیمهسر مدار کند
ز بسکه حادثه بارد ز آسمان به زمین
زمین چو منهزمان بانگ زینهار کند
امل به روز بقا خنده قاهقاه زند
اجل ز بیم فنا گریه زار زار کند
بهگرد معرکهگردهن ستاده سرگردان
که در میانه اگر گم شود چه کار کند
سپهر پشت نماید زمین شکم دزدد
دمی که دست بر آن گرز گاوسار کند
سنان نیزهٔ او را زمانه از سر خصم
گمان شاخ درختان میوهدار کند
زهی سخای تو چندان که حرص همت تو
گهر ز سنگ و زر از خاک شوره زار کند
مخالفت چوشود کشته سرفرازترست
از آنکه جا ز زمین بر فراز دار کند
به چشم فتنهکه در خواب باد تا محشر
بلارکت اثر برگ کو کنار کند
کند ز عدل تو گرگ آنچنان حراست میش
که دایه تربیت طفل شیرخوار کند
ز اهتمام تو ملک آنچنان بود ایمن
که عنکبوت نیارد مگس شکار کند
به ضرب آهن تیغش برآری از دل سنگ
به سنگ خصمت اگر جای چون شرار کند
حساب نیک و بد خلق را به روز جزا
به نیم لحظه تواندکه کردگار کند
ولیک روز جزا زان دراز شد کایزد
عطا و جود تو را یک به یک شمار کند
بزرگوارا این خادمت ز بیجایی
بدان رسیده که از مملکت فرار کند
نه آتشستکه بالا رود به چرخ اثیر
نه صرصرست که در بحر و بر گذار کند
نه شیر شرزه که در بیشه معتکف گردد
نه مارگرزهکه آرامگه به غارکند
نه قمری است که بر شاخ سرو گیرد جای
نه مرغزارکه مأوا به مرغزار کند
نهنگ نیست که ساکن شود به لجهٔ بحر
پلنگ نیست که مسکن به کوهسار کند
فرشته نیستکه بر آسمانگشاید بال
ستاره نیست که گرد فلک مدار کند
نه خاک تاری تا رو نهد به مرکز خویش
نه آب جاری تا جا به جویبار کند
نه عقل صرفکه در لامکان مکانگیرد
نه جان پاک که بیجایی اختیار کند
نهنگ لجهٔ فضلست و دست او دریا
از آن عزیمت دریا نهنگوار کند
گرفتم آنکه بود در شاهوار سخن
نه جایگه به صدف دُرّ شاهوار کند
گرفتم آنکه بود مهر نوربار هنر
نه جایگه به فلک مهر نور بار کند
ز التفات تو دارد طمعکه چون خورشید
به خانهیی چو چهارم فلک مدارکند
حکیم گوید کاینده را همی زیبد
که حال خود را از رفته اعتبارکند
هزار خانه وکشور بدانکسی دادی
که مرگشان به دو قرن دگر شکار کند
همان نه خانه بجا ماند و نه خانه خدای
که انقلاب جهان هر دو را غبارکند
مگر مدایح من در زمانه ماند و بس
کش از محامد تو چرخ یادگار کند
سپهر از آن همه دلکش قصور محمودی
به مدح عنصری امروز افتخار کند
جهان از آن همه آواز سنج سنجرشاه
به شعر انوری امروز اختصارکند
بسی ز بخت خود اندر زمانه نومیدم
مگر که لطف تو بازم امیدوار کند
به هرکه تاکه بود نام از یسار و یمین
قضا یمین ترا مایهٔ یسار کند
نخست ترک مراد خود اختیارکند
گرچه ترک مراد خود اختیاری نیست
که عاشق آنچه نماید به اضطرارکند
غریب را که به غربت اسیر یاری شد
که گفته بود اقامت در آن دیارکند
به اضطرار کمندش برد به جانب شهر
غزال را که به صحرا کسی شکار کند
ولی غزال از آن پس که شد اسیرکمند
جز آنکه گردن طاعت نهد چکار کند
ز قید صورت و معنی کسی تواند رست
که در هوای یکی ترک صدهزار کند
نخست آیت فرقان عاشقی حمدست
که حمد پیشه کند هرکه رو به یار کند
نه با ارادت او نام مال و جاه برد
نه با محبت او فکر ننگ و عارکند
بلاست یکهسواری ستاده در صف عشق
کسیست مرد که آهنگ آن سوار کند
محیط دایره آنکس بهسر تواند برد
که پای جهد چو پرگار استوار کند
نه عاشقستکسیکز ملامت اندیشد
که هرکه میطلبد صبر بر خمارکند
نه رستمستکسیکز مصاف رویینتن
سپر بیفکند و ترک کارزار کند
نه عاشقست چو بلبل کسی به صورت گل
که احتراز ز گلچین و زخم خار کند
به کیش عشق کمانوار گوشمالش ده
چو تیر هرکه ز قربان شدن فرارکند
به اتفاق بزرگان کسیست طالبگنج
که مشت تا به کتف در دهان مار کند
کسیست طالب یوسف به اعتقاد درست
که صد رهش چو زلیخا عزیز خوار کند
روان فدای خلیلی نما چو اسماعیل
ورت زمانه چو ابلیس سنگسار کند
چنانکه من ز رخ ماه خود نتابم مهر
به صد بلا اگرم عشق او دچارکند
هزارگونه جفا دیدم از جهان و هنوز
دلم متابعت مهر آن نگارکند
نگار نام بتست و بتی بود مه من
که ماه سجده بر او صد هزار بارکند
دمیده مشک خطش گویی آن دو آهوی چشم
بر آن سرستکه مشک خود آشکارکند
رخش سیه شده اندک ز همنشینی زلف
سیاهکار نکو را سیاهکار کند
به ملک روم اگر چین زلف بگشاید
فضای مملکت روم زنگبار کند
به وقت ناز چو کاکل به روی بپریشد
چو شعر من همه آفاق مشکبار کند
چو شام تیره حصاری کشد ز چنبر زلف
چو ماه چارده جا اندران حصار کند
به وصل عکس رخ او به هجر خون دلم
به هر دو وقت مرا دیده لالهزار کند
به حیله کس نتواند برو چشاند زهر
که زهر را لب او شه خوشگوار کند
مرا بهار و خزان هر دو پیش یکسان است
که او به چهره خزان مرا بهارکند
وگر بهشت دهندم کناره میگیرم
در آن زمانکه مرا -ای درکنارند
هرآنکه هست خریدار ماه صورت او
فلک ز مهر بر او مشتری نثارند
چگونهدر شب تاریک خوانمش بر خویش
که جلوهٔ رخ او لیل را نهار کند
دکان مشک فرو شست گویی آن سر زلف
که طبله طبله برو مشک چین قطار کند
خلیفهٔ شب و روزست زانکهگیتی را
به چهره روشن سازد به طره تار کند
به جبر بوسه زند بر لب و دهان کسی
که مدح و منقبت صاحب اختیار کند
کهینه بندهٔ خسرو مهینه خواجهٔ عصر
که روزگار به ذات وی افتخارکند
فضای مملکت عصر را مساعی او
بدان رسیده که آزرم قندهار کند
به روز همتش ار دانه بر زمین پاشند
هنوز ناشده در خاک، برگ و بار کند
کس ار به باع برد نام او عجب نبوذ
که مرغ مدحش از اوج شاخسار کند
ز شرم همت او بحرها عرق ریزند
اگر به عزم سفر رو سوی بحار کند
وگر زبانهکشد تیغ او به بحر محیط
هرآنچه آب بود اندرو بخارکند
همین نه مدحت خسرو کند به بیداری
که چون به خواب رود مدح شهریار کند
به حزم توسن اجرام را نماید زین
به بخت بُختی افلاک را مهار کند
به تیغ روز وغا ملک را سمین سازد
بهکلکگاه سخاگنج را نزارکند
چنان بود کف او زرفشان ز فرط کرم
که نامه را گه تحریر زرنگار کند
عدو ز فکرت شمشیر او به روز نبرد
اگر به خلد برندش خیال نارند
به روز رزم که گردون سیاهپوش شود
ز بسکه گرد سپه بر فلکگذار کند
بر آفتاب شود شاهراه منطقه گم
همی ز هر طرف آسیمهسر مدار کند
ز بسکه حادثه بارد ز آسمان به زمین
زمین چو منهزمان بانگ زینهار کند
امل به روز بقا خنده قاهقاه زند
اجل ز بیم فنا گریه زار زار کند
بهگرد معرکهگردهن ستاده سرگردان
که در میانه اگر گم شود چه کار کند
سپهر پشت نماید زمین شکم دزدد
دمی که دست بر آن گرز گاوسار کند
سنان نیزهٔ او را زمانه از سر خصم
گمان شاخ درختان میوهدار کند
زهی سخای تو چندان که حرص همت تو
گهر ز سنگ و زر از خاک شوره زار کند
مخالفت چوشود کشته سرفرازترست
از آنکه جا ز زمین بر فراز دار کند
به چشم فتنهکه در خواب باد تا محشر
بلارکت اثر برگ کو کنار کند
کند ز عدل تو گرگ آنچنان حراست میش
که دایه تربیت طفل شیرخوار کند
ز اهتمام تو ملک آنچنان بود ایمن
که عنکبوت نیارد مگس شکار کند
به ضرب آهن تیغش برآری از دل سنگ
به سنگ خصمت اگر جای چون شرار کند
حساب نیک و بد خلق را به روز جزا
به نیم لحظه تواندکه کردگار کند
ولیک روز جزا زان دراز شد کایزد
عطا و جود تو را یک به یک شمار کند
بزرگوارا این خادمت ز بیجایی
بدان رسیده که از مملکت فرار کند
نه آتشستکه بالا رود به چرخ اثیر
نه صرصرست که در بحر و بر گذار کند
نه شیر شرزه که در بیشه معتکف گردد
نه مارگرزهکه آرامگه به غارکند
نه قمری است که بر شاخ سرو گیرد جای
نه مرغزارکه مأوا به مرغزار کند
نهنگ نیست که ساکن شود به لجهٔ بحر
پلنگ نیست که مسکن به کوهسار کند
فرشته نیستکه بر آسمانگشاید بال
ستاره نیست که گرد فلک مدار کند
نه خاک تاری تا رو نهد به مرکز خویش
نه آب جاری تا جا به جویبار کند
نه عقل صرفکه در لامکان مکانگیرد
نه جان پاک که بیجایی اختیار کند
نهنگ لجهٔ فضلست و دست او دریا
از آن عزیمت دریا نهنگوار کند
گرفتم آنکه بود در شاهوار سخن
نه جایگه به صدف دُرّ شاهوار کند
گرفتم آنکه بود مهر نوربار هنر
نه جایگه به فلک مهر نور بار کند
ز التفات تو دارد طمعکه چون خورشید
به خانهیی چو چهارم فلک مدارکند
حکیم گوید کاینده را همی زیبد
که حال خود را از رفته اعتبارکند
هزار خانه وکشور بدانکسی دادی
که مرگشان به دو قرن دگر شکار کند
همان نه خانه بجا ماند و نه خانه خدای
که انقلاب جهان هر دو را غبارکند
مگر مدایح من در زمانه ماند و بس
کش از محامد تو چرخ یادگار کند
سپهر از آن همه دلکش قصور محمودی
به مدح عنصری امروز افتخار کند
جهان از آن همه آواز سنج سنجرشاه
به شعر انوری امروز اختصارکند
بسی ز بخت خود اندر زمانه نومیدم
مگر که لطف تو بازم امیدوار کند
به هرکه تاکه بود نام از یسار و یمین
قضا یمین ترا مایهٔ یسار کند