عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶
چون شمردم در سفر یک نیمه از ماه صفر
ساختم ساز رحیل و توشهٔ راه سفر
هرکجا دولت نهد راه سفر در پیش من
کی دهد چندان زمان تا بگذرد ماه صفر
چون سپهر از ماه تابان کرد زرین آیتی
راه من معلومکرد آن ماه روی سیمبر
یافت آگاهی که من ساز سفر سازم همی
دشت و بر یک چند بگزینم همی بر شهر و در
آمد از خانه دوان چون آهوی خسته نوان
لب ز خشکی چون بیابان دیدگان همچون شمر
کوه غم بر دل نهاده جونکمرکرده میان
تا چرا من رنج خواهم دید در کوه و کمر
فندق او بر شقایقکرده سنبل ساخ شاخ
نرگس او بر سمن باریده مروارید تر
از تاسف چنبریکرده قد چون سرو راست
وز تپانچه نیلگون کرده رخ چون معصفر
گفت بشکستی دلم تا عزم را کردی درست
با صبا پیوستن و منزل بریدن چون قمر
جامه و پیرایه ساز از بهر من گر عاشقی
زین و پالان را افرو هلا از پی اسب و ستر
جند بازی بر بساط آرزو نرد امید
چند کاری در زمین کاشکی تخم اگر
موی سیمین چون کند مرد حکیم از بهر سیم
روی زرین چون کند شخص عزیز از بهر زر
گه چو میشان باشی از دندان گرگان با نهیب
گه چو گوران باشی از چنگال شیران با خطر
گوش بر هر سو نهاده تا چه پیش آرد قضا
چشم بر هر ره نهاده تا چه فرماید قدر
گفتم ای ماه شکرلب آب چشم تو مرا
کرد در حسرت گدازان چون به آب اندر شکر
تا ستوران را نسازم در سفر پالان و زین
جامه و پیرایه چون سازم بتان را در حضر
گر به شست اندر شوم چون ماهیان بیهوش و هنگ
ور به دام اندر شوم جون آهوان بیخواب و خور
از پی سیمم نباشد هیچ سودا در دماغ
وز غم زرم نباشد هیچ صفرا در جگر
از خطرکردن بزرگی و خطر جویم همی
این مثل نشنیدهای کاندر خطر باشد خطر
کم بها باشد به بحر خویش دُرّ شاهوار
کم خطر باشد به شهر خویش مرد نامور
در مکان وکان خویش از خواری و بیقیمتی
عود باشد چون حطب یاقوت باشد چون حجر
دولتم گوید همی کز شهر بیرون شو به راه
اخترم گوید همی کز خانه بیرون شو به در
هرکه رنجی بیند آخر کار او گردد به کام
هر که تخمی کارد آخر کشت او آید به بر
بر مده خرمن به باد و آتش اندر من مزن
خاک بر تارک مبیز و آب روی من مبر
دوستان و عاشقان را از پس هجرانِ صَعب
چرخ گردان شاد گرداند ز وصل یکدگر
تنگم اندر برگرفت و در دل من برفروخت
آتشی کز شب دخانش بود و از پروین شرر
تیره شب دیدم چو شاه زنگ با خیل و حشم
افسری بر سر ز مینا و اندر آن افسر درر
اختران دیدم چو سیماب و فلک چون آینه
سر برآورده دو دیو از خاور و از باختر
آن یکی بر راندن سیماب بگشاده دو دست
و آن دگر بر خوردن سیماب بگشاده زفر
خیره ماندم زان دو دیو مشرقی و مغربی
مشرقی سیماب زای و مغربی سیماب خور
پیش من راهی دراز آهنگ و منزلهای دور
سنگ او بیرون ز حد فرسنگ او بیرون ز مرّ
خامهٔ ریگ اندرو جون موج جیحون و فرات
تودهٔ سنگ اندرو چون ابحرا الان و خزر
در میان بیشهٔ او خوابگاه اژدها
در کنار چشمهٔ او آهوان را آبخور
چون چَهِ دوزخ به تاریکی نشیبش را امسیرا
چون پل محشر ز تاریکی فرازش را ممر
گاه بودم در نشیبش همبر ماهی و گاو
گاه بودم بر فرازش همنشین ماه و خور
همبرم چون موج دریا مرکب هامون گذار
رهبرم چون سیل وادی بارهٔ وادی سپر
تیزچشمی کز غبارش چشم کیوان گشت کور
خردگوشی کز صُهیلش گوش گردون گشت کر
طبع او بشناخت مقصد را همی پیش از ضمیر
گام او دریافت منزل را همی پیش از بصر
چون سبک پا و زمین پیما شود در زیر ران
آن شبه رنک تگاور هم محجّل هم اَغر
راست گفتی شب مجسم گشت و جان دادش خدای
بر جبین و دست و پای او پدید آمد سحر
ماه و ابر و برق و مرغ و باد و تیر و وهم را
گر ز مخلوقات دیگر زودتر باشد گذر
او بدین هر هفت در رفتن همی پیشی گرفت
از نشاط و حرص درگاه وزیر دادگر
صاحب عادل قوامالملک صدرالدین که هست
صد جهان کامل اندر یک جهان مختصر
آن که هست او را حیا و علم عثمان و علی
آن که هست او را وقار و عدل بوبکر و عمر
صبح اقبالش دمیدست از ختن تا قیروان
باد افضالش رسیدست از یمن تا کاشغر
مدغم اندر مهر و کینش اتفاق سعد و نحس
مضمر اندر صلح و جنگش اتصال خیر و شر
زیر منشور قبول و رد او ناز و نیاز
زیر توقیع رضا و خشم او نفع و ضرر
سر بر آر و چشم بگشا ای نظام دین حق
تا بینی در خراسان حشمت و جاه پسر
حشمت و جاهش نه تنها در خراسان است و بس
بلکه مشهور است در اطراف عالم سربهسر
آسمان خاطر او ازگهر تابد نجوم
بحر جود او ز دینار و درم بارد مطر
گر شگفت است اینکه دینار و درم بارد ز ابر
این شگفتی تر بسی کز آسمان تابد گهر
خنجر ترکان او را بر ظفر باشد مدار
تا مدار اختر و افلاک باشد بر مدر
گر عجب نبود کهگردد چنبری گرد نجوم
کی عجب باشد که گردد خنجری گرد ظفر
فرق اعدا بسپرد چون زیر پا آرد رکاب
پشت خصمان بشکند چون پیش رو آرد سپر
معجز نصرت نماید هرکجا پوشد زره
مشکل دولت گشاید هرکجا بندد کمر
بر هوا از حشمت آن شاه مرغان شد عقاب
بر زمین از فخر این شاه ددان شد شیر نر
این یکی افکند ناخن تاکند تعویذ اخصم
وان یکی بگرفت گیسو بر مثال زال زر
آن بهگاه بردباری چیره بر صلح و صواب
وین به روز کامکاری آگه از حزم و حذر
صورت عفو تو دارد روی رضوان در جنان
پیکر شخص تو دارد شخص مالک در سقر
هرکه او معبود را بر عرش گوید مستوی
مذهب او ارا به برهان سربهسر یکسر بخر
شد به تایید تو عالی نسل اسحاق و علی
چون بهتایید پیمبر نسل عدنان و مُضَر
هست فضل و حق تو بر دودمان فخر ملک
همچو فضل روستم بر دودمان زال زر
کدخدایی بر تو زیبد پادشاهی بر ملک
کین دو منصب هر دو را بودست در اصل و گهر
ذکر اوصاف شما و حسن الطاف شما
گشت باقی تا قیامت در تواریخ و سیر
آفرین بر کلک لؤلؤ بار مشک افشان تو
کز خرد دارد نشان و از هنر دارد اثر
نکتههای او همه نورست در چشم خرد
لفظهای او همه خال است بر روی هنر
شکل هر حرفی که بنگارد بدیع و نادرست
چون طراز و نقش بر دیبای روم و شوشتر
هست بر مد صریر او مدار ملک شاه
چون مدار شرع پیغمبر بر اخبار و سور
اندر آن ساعت که ارواح از صور گردد جدا
از صریر او به ارواح اندر آویزد صور
ای ز تو جَدّ و پدر خشنود چون دانی روا
کز تو ناخشنود باشد مادح جد و پدر
آنکه در میدان نظم او را چنین باشد مجال
کیکند واجب که در بیغولهای سازد مقر
اندرین یک سال نگشادی به نام او زبان
در حدیث او نبستی یک زمان وهم و فکر
گر قلم در دست تو حرفی نوشتی سوی او
از نشاط آن قلم همچون قلم رفتی به سر
گشت عریان باز او چون در حضر برگی نداشت
حاضر آمد پیش از آن کز برگ عریان شد شجر
تا ز باران قبول و آفتاب رای تو
بر درخت دولت و عمرش پدید آید ثمر
از تو باید یک نظر تا با فلک گوید سخن
وز تو باید یک سخن تا از فلک یابد نظر
گه در درج درربگشاید اندرمدح شاه
گاه در شکر تو بگشاید در درج غرر
بازگردد شادمان از شهر مرو شاهجان
مدح شه گفته به جان و شکر او کرده ز بر
تا شناسد حال هفت اقلیم اراا بر درگهت
با پرستش صدگروه و با ستایش صد نفر
باش تو پیوسته با فر خداوند جهان
در جهانداری تو آصف رای و او جمبثبیذ فر
هر دو را دایم خطاب ازگنبد فیروزهگون
صاحب پیروزبخت و خسرو پیروزگر
ساختم ساز رحیل و توشهٔ راه سفر
هرکجا دولت نهد راه سفر در پیش من
کی دهد چندان زمان تا بگذرد ماه صفر
چون سپهر از ماه تابان کرد زرین آیتی
راه من معلومکرد آن ماه روی سیمبر
یافت آگاهی که من ساز سفر سازم همی
دشت و بر یک چند بگزینم همی بر شهر و در
آمد از خانه دوان چون آهوی خسته نوان
لب ز خشکی چون بیابان دیدگان همچون شمر
کوه غم بر دل نهاده جونکمرکرده میان
تا چرا من رنج خواهم دید در کوه و کمر
فندق او بر شقایقکرده سنبل ساخ شاخ
نرگس او بر سمن باریده مروارید تر
از تاسف چنبریکرده قد چون سرو راست
وز تپانچه نیلگون کرده رخ چون معصفر
گفت بشکستی دلم تا عزم را کردی درست
با صبا پیوستن و منزل بریدن چون قمر
جامه و پیرایه ساز از بهر من گر عاشقی
زین و پالان را افرو هلا از پی اسب و ستر
جند بازی بر بساط آرزو نرد امید
چند کاری در زمین کاشکی تخم اگر
موی سیمین چون کند مرد حکیم از بهر سیم
روی زرین چون کند شخص عزیز از بهر زر
گه چو میشان باشی از دندان گرگان با نهیب
گه چو گوران باشی از چنگال شیران با خطر
گوش بر هر سو نهاده تا چه پیش آرد قضا
چشم بر هر ره نهاده تا چه فرماید قدر
گفتم ای ماه شکرلب آب چشم تو مرا
کرد در حسرت گدازان چون به آب اندر شکر
تا ستوران را نسازم در سفر پالان و زین
جامه و پیرایه چون سازم بتان را در حضر
گر به شست اندر شوم چون ماهیان بیهوش و هنگ
ور به دام اندر شوم جون آهوان بیخواب و خور
از پی سیمم نباشد هیچ سودا در دماغ
وز غم زرم نباشد هیچ صفرا در جگر
از خطرکردن بزرگی و خطر جویم همی
این مثل نشنیدهای کاندر خطر باشد خطر
کم بها باشد به بحر خویش دُرّ شاهوار
کم خطر باشد به شهر خویش مرد نامور
در مکان وکان خویش از خواری و بیقیمتی
عود باشد چون حطب یاقوت باشد چون حجر
دولتم گوید همی کز شهر بیرون شو به راه
اخترم گوید همی کز خانه بیرون شو به در
هرکه رنجی بیند آخر کار او گردد به کام
هر که تخمی کارد آخر کشت او آید به بر
بر مده خرمن به باد و آتش اندر من مزن
خاک بر تارک مبیز و آب روی من مبر
دوستان و عاشقان را از پس هجرانِ صَعب
چرخ گردان شاد گرداند ز وصل یکدگر
تنگم اندر برگرفت و در دل من برفروخت
آتشی کز شب دخانش بود و از پروین شرر
تیره شب دیدم چو شاه زنگ با خیل و حشم
افسری بر سر ز مینا و اندر آن افسر درر
اختران دیدم چو سیماب و فلک چون آینه
سر برآورده دو دیو از خاور و از باختر
آن یکی بر راندن سیماب بگشاده دو دست
و آن دگر بر خوردن سیماب بگشاده زفر
خیره ماندم زان دو دیو مشرقی و مغربی
مشرقی سیماب زای و مغربی سیماب خور
پیش من راهی دراز آهنگ و منزلهای دور
سنگ او بیرون ز حد فرسنگ او بیرون ز مرّ
خامهٔ ریگ اندرو جون موج جیحون و فرات
تودهٔ سنگ اندرو چون ابحرا الان و خزر
در میان بیشهٔ او خوابگاه اژدها
در کنار چشمهٔ او آهوان را آبخور
چون چَهِ دوزخ به تاریکی نشیبش را امسیرا
چون پل محشر ز تاریکی فرازش را ممر
گاه بودم در نشیبش همبر ماهی و گاو
گاه بودم بر فرازش همنشین ماه و خور
همبرم چون موج دریا مرکب هامون گذار
رهبرم چون سیل وادی بارهٔ وادی سپر
تیزچشمی کز غبارش چشم کیوان گشت کور
خردگوشی کز صُهیلش گوش گردون گشت کر
طبع او بشناخت مقصد را همی پیش از ضمیر
گام او دریافت منزل را همی پیش از بصر
چون سبک پا و زمین پیما شود در زیر ران
آن شبه رنک تگاور هم محجّل هم اَغر
راست گفتی شب مجسم گشت و جان دادش خدای
بر جبین و دست و پای او پدید آمد سحر
ماه و ابر و برق و مرغ و باد و تیر و وهم را
گر ز مخلوقات دیگر زودتر باشد گذر
او بدین هر هفت در رفتن همی پیشی گرفت
از نشاط و حرص درگاه وزیر دادگر
صاحب عادل قوامالملک صدرالدین که هست
صد جهان کامل اندر یک جهان مختصر
آن که هست او را حیا و علم عثمان و علی
آن که هست او را وقار و عدل بوبکر و عمر
صبح اقبالش دمیدست از ختن تا قیروان
باد افضالش رسیدست از یمن تا کاشغر
مدغم اندر مهر و کینش اتفاق سعد و نحس
مضمر اندر صلح و جنگش اتصال خیر و شر
زیر منشور قبول و رد او ناز و نیاز
زیر توقیع رضا و خشم او نفع و ضرر
سر بر آر و چشم بگشا ای نظام دین حق
تا بینی در خراسان حشمت و جاه پسر
حشمت و جاهش نه تنها در خراسان است و بس
بلکه مشهور است در اطراف عالم سربهسر
آسمان خاطر او ازگهر تابد نجوم
بحر جود او ز دینار و درم بارد مطر
گر شگفت است اینکه دینار و درم بارد ز ابر
این شگفتی تر بسی کز آسمان تابد گهر
خنجر ترکان او را بر ظفر باشد مدار
تا مدار اختر و افلاک باشد بر مدر
گر عجب نبود کهگردد چنبری گرد نجوم
کی عجب باشد که گردد خنجری گرد ظفر
فرق اعدا بسپرد چون زیر پا آرد رکاب
پشت خصمان بشکند چون پیش رو آرد سپر
معجز نصرت نماید هرکجا پوشد زره
مشکل دولت گشاید هرکجا بندد کمر
بر هوا از حشمت آن شاه مرغان شد عقاب
بر زمین از فخر این شاه ددان شد شیر نر
این یکی افکند ناخن تاکند تعویذ اخصم
وان یکی بگرفت گیسو بر مثال زال زر
آن بهگاه بردباری چیره بر صلح و صواب
وین به روز کامکاری آگه از حزم و حذر
صورت عفو تو دارد روی رضوان در جنان
پیکر شخص تو دارد شخص مالک در سقر
هرکه او معبود را بر عرش گوید مستوی
مذهب او ارا به برهان سربهسر یکسر بخر
شد به تایید تو عالی نسل اسحاق و علی
چون بهتایید پیمبر نسل عدنان و مُضَر
هست فضل و حق تو بر دودمان فخر ملک
همچو فضل روستم بر دودمان زال زر
کدخدایی بر تو زیبد پادشاهی بر ملک
کین دو منصب هر دو را بودست در اصل و گهر
ذکر اوصاف شما و حسن الطاف شما
گشت باقی تا قیامت در تواریخ و سیر
آفرین بر کلک لؤلؤ بار مشک افشان تو
کز خرد دارد نشان و از هنر دارد اثر
نکتههای او همه نورست در چشم خرد
لفظهای او همه خال است بر روی هنر
شکل هر حرفی که بنگارد بدیع و نادرست
چون طراز و نقش بر دیبای روم و شوشتر
هست بر مد صریر او مدار ملک شاه
چون مدار شرع پیغمبر بر اخبار و سور
اندر آن ساعت که ارواح از صور گردد جدا
از صریر او به ارواح اندر آویزد صور
ای ز تو جَدّ و پدر خشنود چون دانی روا
کز تو ناخشنود باشد مادح جد و پدر
آنکه در میدان نظم او را چنین باشد مجال
کیکند واجب که در بیغولهای سازد مقر
اندرین یک سال نگشادی به نام او زبان
در حدیث او نبستی یک زمان وهم و فکر
گر قلم در دست تو حرفی نوشتی سوی او
از نشاط آن قلم همچون قلم رفتی به سر
گشت عریان باز او چون در حضر برگی نداشت
حاضر آمد پیش از آن کز برگ عریان شد شجر
تا ز باران قبول و آفتاب رای تو
بر درخت دولت و عمرش پدید آید ثمر
از تو باید یک نظر تا با فلک گوید سخن
وز تو باید یک سخن تا از فلک یابد نظر
گه در درج درربگشاید اندرمدح شاه
گاه در شکر تو بگشاید در درج غرر
بازگردد شادمان از شهر مرو شاهجان
مدح شه گفته به جان و شکر او کرده ز بر
تا شناسد حال هفت اقلیم اراا بر درگهت
با پرستش صدگروه و با ستایش صد نفر
باش تو پیوسته با فر خداوند جهان
در جهانداری تو آصف رای و او جمبثبیذ فر
هر دو را دایم خطاب ازگنبد فیروزهگون
صاحب پیروزبخت و خسرو پیروزگر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴
در هر چمن از گردش خورشید منور
دُرّست به پیمانه و مشک است به ساغر
دری که بدو روی زمین گشت موشح
مُشکی که بدو روی هوا گشت معطر
گر زنده نگشتند به گلزار و به کهسار
هم مانی صورتگر و هم آزر بتگر
کهسار چراگشت پر از صورت مانی
گلزار چرا گشت پُر از لعبت آزر
بر طرف چمن هست مگر تخت سلیمان
بر فرق شجر هست مگر تاج سکندر
بس خرم و آراسته شد باغ به نوروز
ما نا که گرفته است ز روی بت من فر
تشبیه بهار ای بت دلبند بلا جوی
هرچ آن نگرم با صفت توست برابر
تا بیچ و خم از زلف تو بر دست بنفشه
تا راستی از قد تو بر دست صنوبر
چون خط تو آمد به صفت سنبل و شمشاد
چون عارض رنگین تو آمد گل احمر
در کوه نگه کردی و در باغ گذشتی
تا چون رخ و چون چشم تو شد لاله و عبهر
نینیکه صفات تو ز خوبی و ملاحت
صد بار ز تشبیه بهارست نکوتر
هرگز نبود خَمّ بنفشه به سر ماه
واینک به سر ماه شد آن زلف چو چنبر
هرگز ز صنوبر نبود تافته خورشید
وز قدّ تو شد تافته خورشید منور
با سنبل و شمشاد دو پیکر نبود جفت
جفت خط مشکین تو گشته است دو پیکر
برگل نبود سلسله از عنبر سارا
صد سلسله بر عارض تو هست ز عنبر
لاله نکند بستر و بالین ز شب تار
شب را ز رخ توست چه بالین و چه بستر
عبهر نکند غمزه و دل نگسلد از تن
زلف تو کند غمزه و دل بگسلد از بر
چونانکه تو از خوبی و گیتی زبهارست
از مدح خداوند دلم هست توانگر
من بندهام و بندگیم هست مُطَوّق
من دوستم و دوستیام نیست مزور
در بندگی آنجا که تو را حلقه مراگوش
در دوستی آنجا که تو را پای مرا سر
صد بوسه دهم برکف بای تو من امروز
عذرم بپذیری و مرا داری باور
آن لب که کف پای تو امروز ببوسد
فرداش علی بوسه دهد بر لب کوثر
تا خشنودی، عفو و رضای تو نباشد
عاطر نشود خاطر من بندهٔ چاکر
تا پیرهن یوسف یعقوب نباشد
روشن نشود دیدهٔ یعقوب پیمبر
تا سعد دهد نفع و کند عیش مُهَنّا
تا نحس کند ضر و کند رنج میسر
تقدیر قدر حکم تو را گشته متابع
تاثیر فلک امر تو را گشته مسخر
باقی به تو تایید چو اجسام به ارواح
قائم به تو اقبال چو اَعراض به جوهر
نوروز تو و عید تو فرخنده و میمون
مستقبلت از ماضی خرمتر و خوشتر
از سعد نصیب وَلیت باد همه نفع
وز نفع نصیب عدویت باد همه ضرّ
دُرّست به پیمانه و مشک است به ساغر
دری که بدو روی زمین گشت موشح
مُشکی که بدو روی هوا گشت معطر
گر زنده نگشتند به گلزار و به کهسار
هم مانی صورتگر و هم آزر بتگر
کهسار چراگشت پر از صورت مانی
گلزار چرا گشت پُر از لعبت آزر
بر طرف چمن هست مگر تخت سلیمان
بر فرق شجر هست مگر تاج سکندر
بس خرم و آراسته شد باغ به نوروز
ما نا که گرفته است ز روی بت من فر
تشبیه بهار ای بت دلبند بلا جوی
هرچ آن نگرم با صفت توست برابر
تا بیچ و خم از زلف تو بر دست بنفشه
تا راستی از قد تو بر دست صنوبر
چون خط تو آمد به صفت سنبل و شمشاد
چون عارض رنگین تو آمد گل احمر
در کوه نگه کردی و در باغ گذشتی
تا چون رخ و چون چشم تو شد لاله و عبهر
نینیکه صفات تو ز خوبی و ملاحت
صد بار ز تشبیه بهارست نکوتر
هرگز نبود خَمّ بنفشه به سر ماه
واینک به سر ماه شد آن زلف چو چنبر
هرگز ز صنوبر نبود تافته خورشید
وز قدّ تو شد تافته خورشید منور
با سنبل و شمشاد دو پیکر نبود جفت
جفت خط مشکین تو گشته است دو پیکر
برگل نبود سلسله از عنبر سارا
صد سلسله بر عارض تو هست ز عنبر
لاله نکند بستر و بالین ز شب تار
شب را ز رخ توست چه بالین و چه بستر
عبهر نکند غمزه و دل نگسلد از تن
زلف تو کند غمزه و دل بگسلد از بر
چونانکه تو از خوبی و گیتی زبهارست
از مدح خداوند دلم هست توانگر
من بندهام و بندگیم هست مُطَوّق
من دوستم و دوستیام نیست مزور
در بندگی آنجا که تو را حلقه مراگوش
در دوستی آنجا که تو را پای مرا سر
صد بوسه دهم برکف بای تو من امروز
عذرم بپذیری و مرا داری باور
آن لب که کف پای تو امروز ببوسد
فرداش علی بوسه دهد بر لب کوثر
تا خشنودی، عفو و رضای تو نباشد
عاطر نشود خاطر من بندهٔ چاکر
تا پیرهن یوسف یعقوب نباشد
روشن نشود دیدهٔ یعقوب پیمبر
تا سعد دهد نفع و کند عیش مُهَنّا
تا نحس کند ضر و کند رنج میسر
تقدیر قدر حکم تو را گشته متابع
تاثیر فلک امر تو را گشته مسخر
باقی به تو تایید چو اجسام به ارواح
قائم به تو اقبال چو اَعراض به جوهر
نوروز تو و عید تو فرخنده و میمون
مستقبلت از ماضی خرمتر و خوشتر
از سعد نصیب وَلیت باد همه نفع
وز نفع نصیب عدویت باد همه ضرّ
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۰
تا باغ زرد روی شد از گشت روزگار
بر سر نهاد تودهٔ کافور کوهسار
از برف شد بدایع کهسار در حجاب
وز ابر شد صنایع خورشید در حصار
هامون برهنه گشت ز دیبای هفت رنگ
گردون نهفته گشت بَه سنجاب سیل بار
باد صبا به باغ بسوزد همی بخور
باد خزان به چرخ برآرد همی بخار
زاغ سیاه یافت به میراث بوستان
اماغا سپید داد به تاراج لاله زار
قمری کنون همی نسراید به گلستان
بلبل کنون همی نگراید به مرغزار
اذر به جای لالهٔ کوهی است با فروغ
آذر به جای سوسن جویی است آبدار
هست آبگیر را به رخام اندرون مقام
هست آفتاب را به کمان اندرون قرار
بر دوش دشت هست زکافور طَیْلسان
در گوش باغ هست ز دینار گوشوار
هر روز بر درخت بپوشند جامهای
کش زرّ پخته پود بود سیم اخاما تار
یک چند نوبهار بیاراست روی خویش
آمد خزان و کرد نهان روی نوبهار
زودا که نوبهار برآرد سر از زمین
گردد به دولت ثقهالملک آشکار
صدر عراقیان و خداوند رازیان
بومسلم ستوده رئیس بزرگوار
نسل سروشیار پراکنده در جهان
بومسلم است سید نسل سروشیار
گرگاه کودکی پدر از وی کناره شد
بختش به عزّ و ناز بپرورد در کنار
شد بدسگال دولت او پیشکار خلق
و او را همیشه بخت بلندست پیشکار
او روز و شب ز خالق هفت آسمان به شکر
دشمنش دام خدمت مخلوق را شکار
ای درگه بلند تو تالیف احتشام
وی حضرت شریف تو تاریخ افتخار
در حق شناختن ز تو به نیست حق شناس
در حقگزاردن ز تو امها نیست حقگزار
روز درنگ تو نبود خاک را سکون
روز شتاب تو نبود چرخ را مدار
کار هنر به همت تو گیرد استواء
بند خرد به دولت تو گردد استوار
گفتار توست حجت تقدیر لمیزل
کردار توست صورت توفیق کردگار
جاه تو وصف را ندهد پیش خویش راه
بخت تو وهم را ندهد پیش خویش بار
سرگشته شد ز جود تو گردون به زیر عرش
فرسوده شد ز حلم تو ماهی به زیر بار
ارکان دین ز جاه تو جویند ایمنی
اعیان ری ز رای تو خواهند زینهار
از عزم خویش بر دل مردان زنی رقم
وز حزم خویش بر سر شیران کنی فسار
آسایش قضا و قدر زیر دست توست
با خامهٔ تو هر دو رفیقند و سازگار
آن ساختی به خامه که هرگز نساختند
موسی به چوب زنده و حیدر به ذوالفقار
تا کی ز جود صاحب عَبّاد و همتش
در خدمت تو هست به همت چنو هزار
نبتی که بر دمد به سپاهان ز خاک او
هر ساعتی ثنای تو گوید هزار بار
ای بخت تو فراشته بر آسمان علم
وی نام تو نگاشته بر مشتری نگار
من اکهترا آمدم ز نشابور سوی ری
وز بهر خدمت تو گذشتم بدین دیار
در مجلس تو بود یکی شاعر عزیز
زان شاعر عزیز معزی است یادگار
از شهریار خلعت و منشور یافتم
مقبل شدم به خلعت و منشور شهریار
دانم که اختیار پدر خدمت تو بود
من نیز چون پدرکنم این خدمت اختیار
ده روز مدحگوی بوم بر بساط تو
زان بس شوم به خدمت سلطان روزگار
دریاست خاطر من و گوهر در او سخن
در مجلس شریف توگوهر کنم نثار
شعری که خاطرم به معانی بپرورد
باشد یکی طویله پر از در شاهوار
در نقد و در شناختن شعرهای خویش
بر همّت و کفایت تو کردم اختصار
تا هست در زمانهٔ فانی بلند و پست
تا هست در میانهٔ گیتی عزیز و خوار
بادی بلند و دشمن تو پست و سرنگون
بادی عزیز و حاسد تو خوار و خاکسار
اقبال همنشین تو بالصّیف والشّتاء
توفیق رهنمای تو باللیل والنهار
بر سر نهاد تودهٔ کافور کوهسار
از برف شد بدایع کهسار در حجاب
وز ابر شد صنایع خورشید در حصار
هامون برهنه گشت ز دیبای هفت رنگ
گردون نهفته گشت بَه سنجاب سیل بار
باد صبا به باغ بسوزد همی بخور
باد خزان به چرخ برآرد همی بخار
زاغ سیاه یافت به میراث بوستان
اماغا سپید داد به تاراج لاله زار
قمری کنون همی نسراید به گلستان
بلبل کنون همی نگراید به مرغزار
اذر به جای لالهٔ کوهی است با فروغ
آذر به جای سوسن جویی است آبدار
هست آبگیر را به رخام اندرون مقام
هست آفتاب را به کمان اندرون قرار
بر دوش دشت هست زکافور طَیْلسان
در گوش باغ هست ز دینار گوشوار
هر روز بر درخت بپوشند جامهای
کش زرّ پخته پود بود سیم اخاما تار
یک چند نوبهار بیاراست روی خویش
آمد خزان و کرد نهان روی نوبهار
زودا که نوبهار برآرد سر از زمین
گردد به دولت ثقهالملک آشکار
صدر عراقیان و خداوند رازیان
بومسلم ستوده رئیس بزرگوار
نسل سروشیار پراکنده در جهان
بومسلم است سید نسل سروشیار
گرگاه کودکی پدر از وی کناره شد
بختش به عزّ و ناز بپرورد در کنار
شد بدسگال دولت او پیشکار خلق
و او را همیشه بخت بلندست پیشکار
او روز و شب ز خالق هفت آسمان به شکر
دشمنش دام خدمت مخلوق را شکار
ای درگه بلند تو تالیف احتشام
وی حضرت شریف تو تاریخ افتخار
در حق شناختن ز تو به نیست حق شناس
در حقگزاردن ز تو امها نیست حقگزار
روز درنگ تو نبود خاک را سکون
روز شتاب تو نبود چرخ را مدار
کار هنر به همت تو گیرد استواء
بند خرد به دولت تو گردد استوار
گفتار توست حجت تقدیر لمیزل
کردار توست صورت توفیق کردگار
جاه تو وصف را ندهد پیش خویش راه
بخت تو وهم را ندهد پیش خویش بار
سرگشته شد ز جود تو گردون به زیر عرش
فرسوده شد ز حلم تو ماهی به زیر بار
ارکان دین ز جاه تو جویند ایمنی
اعیان ری ز رای تو خواهند زینهار
از عزم خویش بر دل مردان زنی رقم
وز حزم خویش بر سر شیران کنی فسار
آسایش قضا و قدر زیر دست توست
با خامهٔ تو هر دو رفیقند و سازگار
آن ساختی به خامه که هرگز نساختند
موسی به چوب زنده و حیدر به ذوالفقار
تا کی ز جود صاحب عَبّاد و همتش
در خدمت تو هست به همت چنو هزار
نبتی که بر دمد به سپاهان ز خاک او
هر ساعتی ثنای تو گوید هزار بار
ای بخت تو فراشته بر آسمان علم
وی نام تو نگاشته بر مشتری نگار
من اکهترا آمدم ز نشابور سوی ری
وز بهر خدمت تو گذشتم بدین دیار
در مجلس تو بود یکی شاعر عزیز
زان شاعر عزیز معزی است یادگار
از شهریار خلعت و منشور یافتم
مقبل شدم به خلعت و منشور شهریار
دانم که اختیار پدر خدمت تو بود
من نیز چون پدرکنم این خدمت اختیار
ده روز مدحگوی بوم بر بساط تو
زان بس شوم به خدمت سلطان روزگار
دریاست خاطر من و گوهر در او سخن
در مجلس شریف توگوهر کنم نثار
شعری که خاطرم به معانی بپرورد
باشد یکی طویله پر از در شاهوار
در نقد و در شناختن شعرهای خویش
بر همّت و کفایت تو کردم اختصار
تا هست در زمانهٔ فانی بلند و پست
تا هست در میانهٔ گیتی عزیز و خوار
بادی بلند و دشمن تو پست و سرنگون
بادی عزیز و حاسد تو خوار و خاکسار
اقبال همنشین تو بالصّیف والشّتاء
توفیق رهنمای تو باللیل والنهار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۱
تا خزان زد خیمهٔ کافورگون در کوهسار
مفرش زنگارگون برداشتند از مرغزار
تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر
زال زر باز آمد و سر برکشید از کوهسار
تا وشق پوشان باغ از یکدیگر گشتند دور
در هوا هست از سیه پوشان قطار اندر قطار
چیست این باد خزان کز باغها و راغها
بسترد آسیب و آشوبش همه رنگ و نگار
گشت دست یاسمین زاسیب او بیدستبند
گشت گوش ارغوان زآشوب او بی گوشوار
اندر آمد ماه مهر و در ترازو رفت مهر
تا چو تیر و چون ترازو راست شد لیل و نهار
دانهٔ نارست سرخ و روی آبی هست زرد
ای عجب گویی به عمدا خون آبی خورد نار
در طبایع نیست مروارید را اصل از شَبَه
پس چرا ابر شبه رنگ است مروارید بار
شُست پنداری رخ آبی به آب زعفران
تا چو دست زعفران آلوده شد برگ چنار
باغها بینم همی پر زنگیان پایکوب
چهره اندوده به قیر و جامه آلوده به قار
تاکه در رقص آمدند این پای کوبان خزان
سازها کردند پنهان مطربان نوبهار
مهرگان باز آمد و بر دشت لشکرگاه زد
گنج خواه آمد که او هست از فریدون یادگار
خواست افریدون ز شاهان گنج و آنگه مهرگان
گنج فروردین همی خواهد ز باغ و جویبار
بندگان مهربان از بهر جشن مهرگان
تحفهها آرند پیش خسروان روزگار
گرچه دریا عاجزست از آمدن بر دست ابر
رشتهٔ لولو فرستد پیش تخت شهریار
شاه گیتی ارسلان ارغو که چون الب ارسلان
هست بر شاهان گیتی کامران و کامکار
سایهٔ یزدانْشْ خوان او را که کر خوانی سزاست
زآنکه هست او سایهٔ یزدان و خورشید تبار
کیست چون او گاه بزم افروختن خورشیدوش
کیست چون او گاه بزم آراستن جمشیدوار
تخت شاهی را به بزم اندر چنو باید ملک
اسب دولت را به رزم اندر چنو باید سوار
هست از این سرو جوان پیر و جوان را ایمنی
یارب این سرو جوان را داری اندر زینهار
از نژاد و گوهر سلجوقیان پیدا شدست
طلعت او را همی کردست گیتی انتظار
طلعت او از سعادت داد گیتی را نشان
راست پنداری سعادت پروریدش درکنار
کار او عدل است و آشوب از جهان برداشتن
وین دو باید شاه را تا ملک او گیرد قرار
بخت خندد هر زمان بر دشمنان دولتش
دشمنان دولتش زین غم همی گریند زار
عقل و فضل از خدمتش خیزد که مردم را همی
زان بود تهذیب لفظ و زین بود ترتیب کار
دولت او نیست چون جسمانیان صورت پذیر
لیکن اندر شرق و غرب آثار او هست آشکار
گر پذیرد دولت او صورت جسمانیان
شرق گیرد در یمین و غرب گیرد در یسار
ای جهانداری که تا محشر وفادار تواند
هفت کوکب در مسیر و هفت گردون در مدار
با کمر نوشین روانی با کله کیخسروی
با کمان افراسیابی با کمند اسفندیار
بر سرین گور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران گویند معنیها چو در شاهوار
زان شرف کز تیر و از تیغت همی یابند زخم
آهوان بر چشم و گوران بر سرین روزشکار
مار کردارست شمشیرت که زهر جانگزای
در سر شمشیر توست و در بن دندان مار
زیر حکم تو خراسان چون حصاری محکم است
سایهٔ فرمان تو چون خندقی گرد حصار
اصلش از عدل تو و دیوارش از شمشیر توست
اینت دیوار بلند و آنت اصلی استوار
نصرت تو بر دلیران جهان پوشیده نیست
آزمودستند در نصرت تو را سالی سه چار
آنچه دیدند از تو خصمان اعتبار عالم است
وای بر قومی که نگشایند چشم اعتبار
آفتاب ایزد هزار افزون توانست آفرید
چون یکی بس بود عالم را چه معنی از هزار
چون تو بسیاری توانست آفرید اندر جهان
چون تو بس بودی جهانرا بر یکی کرد اقتصار
تا بود ریگ بیابان گرم در ماه تموز
تا بود برگ درختان سبز در فصل بهار
باد چون ریگ بیابان نعمت تو بیقیاس
باد چون برگ درختان لشگر تو بیشمار
بستهٔ پیمان تو لشکرکشان نامور
بندهٔ فرمان تو گردنکشان نامدار
بر تو هم جشن عرب میمون و هم جشن عجم
وز رسومت هم عرب را هم عجم را افتخار
مفرش زنگارگون برداشتند از مرغزار
تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر
زال زر باز آمد و سر برکشید از کوهسار
تا وشق پوشان باغ از یکدیگر گشتند دور
در هوا هست از سیه پوشان قطار اندر قطار
چیست این باد خزان کز باغها و راغها
بسترد آسیب و آشوبش همه رنگ و نگار
گشت دست یاسمین زاسیب او بیدستبند
گشت گوش ارغوان زآشوب او بی گوشوار
اندر آمد ماه مهر و در ترازو رفت مهر
تا چو تیر و چون ترازو راست شد لیل و نهار
دانهٔ نارست سرخ و روی آبی هست زرد
ای عجب گویی به عمدا خون آبی خورد نار
در طبایع نیست مروارید را اصل از شَبَه
پس چرا ابر شبه رنگ است مروارید بار
شُست پنداری رخ آبی به آب زعفران
تا چو دست زعفران آلوده شد برگ چنار
باغها بینم همی پر زنگیان پایکوب
چهره اندوده به قیر و جامه آلوده به قار
تاکه در رقص آمدند این پای کوبان خزان
سازها کردند پنهان مطربان نوبهار
مهرگان باز آمد و بر دشت لشکرگاه زد
گنج خواه آمد که او هست از فریدون یادگار
خواست افریدون ز شاهان گنج و آنگه مهرگان
گنج فروردین همی خواهد ز باغ و جویبار
بندگان مهربان از بهر جشن مهرگان
تحفهها آرند پیش خسروان روزگار
گرچه دریا عاجزست از آمدن بر دست ابر
رشتهٔ لولو فرستد پیش تخت شهریار
شاه گیتی ارسلان ارغو که چون الب ارسلان
هست بر شاهان گیتی کامران و کامکار
سایهٔ یزدانْشْ خوان او را که کر خوانی سزاست
زآنکه هست او سایهٔ یزدان و خورشید تبار
کیست چون او گاه بزم افروختن خورشیدوش
کیست چون او گاه بزم آراستن جمشیدوار
تخت شاهی را به بزم اندر چنو باید ملک
اسب دولت را به رزم اندر چنو باید سوار
هست از این سرو جوان پیر و جوان را ایمنی
یارب این سرو جوان را داری اندر زینهار
از نژاد و گوهر سلجوقیان پیدا شدست
طلعت او را همی کردست گیتی انتظار
طلعت او از سعادت داد گیتی را نشان
راست پنداری سعادت پروریدش درکنار
کار او عدل است و آشوب از جهان برداشتن
وین دو باید شاه را تا ملک او گیرد قرار
بخت خندد هر زمان بر دشمنان دولتش
دشمنان دولتش زین غم همی گریند زار
عقل و فضل از خدمتش خیزد که مردم را همی
زان بود تهذیب لفظ و زین بود ترتیب کار
دولت او نیست چون جسمانیان صورت پذیر
لیکن اندر شرق و غرب آثار او هست آشکار
گر پذیرد دولت او صورت جسمانیان
شرق گیرد در یمین و غرب گیرد در یسار
ای جهانداری که تا محشر وفادار تواند
هفت کوکب در مسیر و هفت گردون در مدار
با کمر نوشین روانی با کله کیخسروی
با کمان افراسیابی با کمند اسفندیار
بر سرین گور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران گویند معنیها چو در شاهوار
زان شرف کز تیر و از تیغت همی یابند زخم
آهوان بر چشم و گوران بر سرین روزشکار
مار کردارست شمشیرت که زهر جانگزای
در سر شمشیر توست و در بن دندان مار
زیر حکم تو خراسان چون حصاری محکم است
سایهٔ فرمان تو چون خندقی گرد حصار
اصلش از عدل تو و دیوارش از شمشیر توست
اینت دیوار بلند و آنت اصلی استوار
نصرت تو بر دلیران جهان پوشیده نیست
آزمودستند در نصرت تو را سالی سه چار
آنچه دیدند از تو خصمان اعتبار عالم است
وای بر قومی که نگشایند چشم اعتبار
آفتاب ایزد هزار افزون توانست آفرید
چون یکی بس بود عالم را چه معنی از هزار
چون تو بسیاری توانست آفرید اندر جهان
چون تو بس بودی جهانرا بر یکی کرد اقتصار
تا بود ریگ بیابان گرم در ماه تموز
تا بود برگ درختان سبز در فصل بهار
باد چون ریگ بیابان نعمت تو بیقیاس
باد چون برگ درختان لشگر تو بیشمار
بستهٔ پیمان تو لشکرکشان نامور
بندهٔ فرمان تو گردنکشان نامدار
بر تو هم جشن عرب میمون و هم جشن عجم
وز رسومت هم عرب را هم عجم را افتخار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷
مستی و عاشقی و جوانی و نوبهار
آن را خوش است کز بر او دور نیست یار
مسکین کسی که عاشق و مست و جوان بود
از یار خویش دور بود وقت نوبهار
باد صبا نگارگر بوستان شدست
در بوستان چگونه توان بود بینگار
صد خرمن گل است کنون در میان باغ
آن را بترکه خرمنگل نیست درکنار
وقت سحر ز فاخته آمد مرا عجب
تا ناله چون کند ز بر سرو جویبار
وز ابر نیز هم عجب آمد مرا همی
تا چون کند زدیده روان درّ شاهوار
ای فاخته تو باری عاشق نیی چو من
جندین منال برگل و بر سرو زارزار
ای ابر نیستی چو من اندر بلای هجر
چندین سرشک بیهده از دیدگان مبار
کار من است نالهٔ زار وگریستن
کز عشق مستمندم و از هجر سوگوار
نه روی آنکه دوست بر من گذر کند
نه راه آن که من به بر او کنم گذار
تدبیر کار خویش ندانم که چون کنم
کز دست او ز دست من اندر گذشت کار
امروز بامداد شدم سوی بوستان
تا بوی بوستان ز سرم کم کند خمار
دیدم هزار لعبت دیبا لباس را
در دست پاره کرده و در گوش گوشوار
گفتی که جبرئیل بر آن لعبتان همی
از آسمان ستاره کند هر زمان نثار
نزدیک لاله برد صبا باد سرد من
افسرده گشت چون دل من او به لالهزار
نرگسگشاد چشم و رخ زرد من بدید
شد چشم او ز عکس رخم شَنبلید وار
گلبن ز خون دیدهٔ من شربتی بخورد
آورد شاخ او همه یاقوت سرخ بار
گفتی بنفشه از جهت داغ و درد من
جامهکبودکرد و خمیده شد و نزار
گفتی رفیقوار ز بهر دعای من
برداشته است دست سوی آسمان چنار
آری مرا چنار ثناگر سزد چو من
باشم ثناگر شرفالملک شهریار
بوسعد پیر دولت و پیرایه بشر
نورِ دلِ سعادت و تاجِ سرِ تَبار
صدری که نیست جز به مراد و هوای او
نه نجم را مسیر و نه افلاک را مدار
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
یک در شمار اصل هزارست از آنکه او
هست از شمار یکتن و هست از هنر هزار
توقیع او بدیعتر از صورت پری است
از شرم آن پری نشود هرگز آشکار
دست زمانه سرمهکند چشم خویش را
چون بر هوا شود ز سُم اسب او غبار
گر ابر بهره یابد زرّین کند سرشک
ور بحر بهره یابد مشکین کند بخار
ماند به نار خشمش و ماند به خاک حلم
اندر یکی تحرک و اندر یکی قرار
جان در تعجب است و خرد در تحیرست
تا خاک را چگونه مسخر شدست نار
گر چه اِرم ز نقش بدیع است نامور
ور چه حرم ز امن تمام است نامدار
نقش ارم ز خامه او هست مسترق
امن حرم ز خانهٔ او هست مستعار
هرچند روزگار دگر گشت زآنکه او
جز خواجه کیست سیّد پیران روزگار
هر مدعی که بیهده دعوی کند همی
کاندر جهان چو خواجه دگر هست حقگزار
نپذیر ازو مجرّد دعویّ و گو برو
گردِ جهان بگرد و کریمی چو او بیار
ای همت رفیع تو قانون احتشام
وی سیرت بدیع تو فهرست افتخار
جود تورا لقب ننهم آفتاب و بحر
کز بحر ننگ دارد و از آفتاب عار
ماند به آفتاب و خرد رای روشنت
کاصل همه علوم بدو گردد استوار
در سایهٔ عنایت تو روبه ضعیف
دنبال شیر شرزه بخاید به مرغزار
گردون به زینهار فرستد ستاره را
پیش کسی که پیش تو آید به زینهار
هستی به شفقت پدری اختیار آن
کاورا خدای کرد به سلطانی اختیار
هر روز هست حشمت تو بیشتر ز دی
هر سال هست پایهٔ تو بیشتر ز پار
نور سعادت تو همی زرکند ز خاک
بوی عنایت تو همی گل کند ز خار
از قوتی که دست تو را داد آسمان
وز قدرتی که کِلکِ تو را داد روزگار
وقت ستایش توگمان آیدم که هست
دست تو دستِ حیدر و کلکِ تو ذوالفقار
شُکر تو هست دام و دل من شکار توست
آری چو دام شکر بود دل بود شکار
زرّ سخن به پیش تو پاک آورم همی
زیرا که خاطر تو همی گیردش عیار
گردون ز حُلّههای دگر نقش بسترد
وین حُلّهها بماند تا حشر یادگار
تا عالمان ز قصهٔ موسی و حال خضر
گویند نکتهها که بود شرع را حصار
کلک تو باد در کف راد تو چون صدف
زانان که بود در کف موسی عصا چو مار
از قوّت سمائی و الهام ایزدی
بادی به عمر و علم چو خضر بزرگوار
رأی شریف تو به همه خیرها مشیر
شخص کریم تو به همه فخرها مشار
در روزنامهٔ قدر و دفتر قضا
عمر تو برگذشته ز اندازهٔ شمار
آن را خوش است کز بر او دور نیست یار
مسکین کسی که عاشق و مست و جوان بود
از یار خویش دور بود وقت نوبهار
باد صبا نگارگر بوستان شدست
در بوستان چگونه توان بود بینگار
صد خرمن گل است کنون در میان باغ
آن را بترکه خرمنگل نیست درکنار
وقت سحر ز فاخته آمد مرا عجب
تا ناله چون کند ز بر سرو جویبار
وز ابر نیز هم عجب آمد مرا همی
تا چون کند زدیده روان درّ شاهوار
ای فاخته تو باری عاشق نیی چو من
جندین منال برگل و بر سرو زارزار
ای ابر نیستی چو من اندر بلای هجر
چندین سرشک بیهده از دیدگان مبار
کار من است نالهٔ زار وگریستن
کز عشق مستمندم و از هجر سوگوار
نه روی آنکه دوست بر من گذر کند
نه راه آن که من به بر او کنم گذار
تدبیر کار خویش ندانم که چون کنم
کز دست او ز دست من اندر گذشت کار
امروز بامداد شدم سوی بوستان
تا بوی بوستان ز سرم کم کند خمار
دیدم هزار لعبت دیبا لباس را
در دست پاره کرده و در گوش گوشوار
گفتی که جبرئیل بر آن لعبتان همی
از آسمان ستاره کند هر زمان نثار
نزدیک لاله برد صبا باد سرد من
افسرده گشت چون دل من او به لالهزار
نرگسگشاد چشم و رخ زرد من بدید
شد چشم او ز عکس رخم شَنبلید وار
گلبن ز خون دیدهٔ من شربتی بخورد
آورد شاخ او همه یاقوت سرخ بار
گفتی بنفشه از جهت داغ و درد من
جامهکبودکرد و خمیده شد و نزار
گفتی رفیقوار ز بهر دعای من
برداشته است دست سوی آسمان چنار
آری مرا چنار ثناگر سزد چو من
باشم ثناگر شرفالملک شهریار
بوسعد پیر دولت و پیرایه بشر
نورِ دلِ سعادت و تاجِ سرِ تَبار
صدری که نیست جز به مراد و هوای او
نه نجم را مسیر و نه افلاک را مدار
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
یک در شمار اصل هزارست از آنکه او
هست از شمار یکتن و هست از هنر هزار
توقیع او بدیعتر از صورت پری است
از شرم آن پری نشود هرگز آشکار
دست زمانه سرمهکند چشم خویش را
چون بر هوا شود ز سُم اسب او غبار
گر ابر بهره یابد زرّین کند سرشک
ور بحر بهره یابد مشکین کند بخار
ماند به نار خشمش و ماند به خاک حلم
اندر یکی تحرک و اندر یکی قرار
جان در تعجب است و خرد در تحیرست
تا خاک را چگونه مسخر شدست نار
گر چه اِرم ز نقش بدیع است نامور
ور چه حرم ز امن تمام است نامدار
نقش ارم ز خامه او هست مسترق
امن حرم ز خانهٔ او هست مستعار
هرچند روزگار دگر گشت زآنکه او
جز خواجه کیست سیّد پیران روزگار
هر مدعی که بیهده دعوی کند همی
کاندر جهان چو خواجه دگر هست حقگزار
نپذیر ازو مجرّد دعویّ و گو برو
گردِ جهان بگرد و کریمی چو او بیار
ای همت رفیع تو قانون احتشام
وی سیرت بدیع تو فهرست افتخار
جود تورا لقب ننهم آفتاب و بحر
کز بحر ننگ دارد و از آفتاب عار
ماند به آفتاب و خرد رای روشنت
کاصل همه علوم بدو گردد استوار
در سایهٔ عنایت تو روبه ضعیف
دنبال شیر شرزه بخاید به مرغزار
گردون به زینهار فرستد ستاره را
پیش کسی که پیش تو آید به زینهار
هستی به شفقت پدری اختیار آن
کاورا خدای کرد به سلطانی اختیار
هر روز هست حشمت تو بیشتر ز دی
هر سال هست پایهٔ تو بیشتر ز پار
نور سعادت تو همی زرکند ز خاک
بوی عنایت تو همی گل کند ز خار
از قوتی که دست تو را داد آسمان
وز قدرتی که کِلکِ تو را داد روزگار
وقت ستایش توگمان آیدم که هست
دست تو دستِ حیدر و کلکِ تو ذوالفقار
شُکر تو هست دام و دل من شکار توست
آری چو دام شکر بود دل بود شکار
زرّ سخن به پیش تو پاک آورم همی
زیرا که خاطر تو همی گیردش عیار
گردون ز حُلّههای دگر نقش بسترد
وین حُلّهها بماند تا حشر یادگار
تا عالمان ز قصهٔ موسی و حال خضر
گویند نکتهها که بود شرع را حصار
کلک تو باد در کف راد تو چون صدف
زانان که بود در کف موسی عصا چو مار
از قوّت سمائی و الهام ایزدی
بادی به عمر و علم چو خضر بزرگوار
رأی شریف تو به همه خیرها مشیر
شخص کریم تو به همه فخرها مشار
در روزنامهٔ قدر و دفتر قضا
عمر تو برگذشته ز اندازهٔ شمار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۸
تا باد خزان حُلّه برون کرد ز گلزار
ابر آمد و پیچید قَصَب بر سر کُهسار
تا ریخته شد پنجهٔ زرین ز چناران
در هر شمری جام بلورست به خروار
ازکوه بشستند همه سرخی شنگرف
وز باغ ستردند همه سبزی زنگار
چینی صنمان دور شدند از چمن باغ
زنگی بَچگانند به باغ آمده بسیار
زر آب طَلی کرده نگر بر رخ آبی
بیجاده ناسفته نگر در شکم نار
و آن حوض نگرریخته از شاخ تر و برگ
گسترده کسی گویی بر آینه دینار
روز از در بزم است و شراب از در خوردن
هرچند چمن نیست کنون از در دیدار
با دوست به خرگاه طرب کردن عشاق
خوشتر بود اکنون ز طلب کردن گلزار
بس دوست که اندر جهد اکنون به لب دوست
بس یار که اندر خزد اکنون به بریار
خرگاه به اکنون و می روشن و آتش
ساقی صنم خَلُخ و مطرب بت فَرخار
جادو شده بر زیر سر زخمهٔ مطرب
زیر آمده از جادو بر زخمه به گفتار
بر ابر شده آتش سوزنده درفشان
بر آتش سوزنده شده ابر گهر بار
با چرخ برابر شده آتش زبلندی
چون در صف موکب علم شاه جهاندار
شاه همه شاهان ملک ارغو که شرف یافت
از دولت او ملت پیغمبر مختار
شاهی که به جای پدر و جد و برادر
بنشست و چنین جای بدو هست سزاوار
عِقد آمد و پرگار همه گوهرِ سلجوق
او واسطهٔ عِقد شد و نقطهٔ پرگار
آورد دل خلق به رغبت نه به اکراه
در دایرهٔ بیعت او گنبد دوار
گر بیعت او از در و دیوار بخواهی
با بیعت او در سخن آید در و دیوار
هر سال زیادت بود این دولت و این ملک
وامسال دلیل است به از پار و زپیرار
معلوم شدست این خبر از دفتر احکام
مفهوم شدست این سخن از نامهٔ اسرار
دیری است که در چرخ همین تعبیه سازند
هفت اختر سیار در این شغل و درینکار
این دولت و این ملک به بازی نتوان یافت
بازی نبود تعبیهٔ اختر سیار
ای بار خدایی که همه بار خدایان
دادند به پیروزی و اقبال تو اقرار
کردار تو در شرح زگفتار فزون است
چند که گفتار فزون است زکردار
احرار جهان روی به درگاه تو دارند
درگاه توگشته است مگر قبلهٔ احرار
تو بر صفت بحری و اصل تو چو لؤلؤ
باک است و عزیز است و شریف است به مقدار
لولو همه از بحر پدید آید لیکن
بحر تو پدید آمد از لولو شهوار
مرغی است خدنگ تو که چون طیر ابابیل
دارد اجل بد کنشان در سر منقار
پیکانش نشیند ز ره شست زره در
هرگه که جهد بیرون از شست تو سوفار
شمشیر تو کردست خراسان همه خالی
از دشمن بیدادگر و خصم ستمکار
عدل تو چنان استکه گر مرد مسافر
بارگهر و زر به بیابان کند انبار
کس را نبود زهره که اندر شب تاریک
آهنگ بدان مرد کند دست در آن بار
در صحت شخص تو صلاح است جهان را
آن روز مبادا که بود شخص تو بیمار
در عافیت توست صلاح همه عالم
شکرست بدین عافیت از خالق جبار
رخسار تو افروخته باید ز می لعل
میران همه پیش تو زمین رفته به رخسار
هر روز یکی میر دگر در همه آذر
آراسته بزمی چو چمن در مه آزار
زانسان که بیاراست کنون میر قلاطی
آن میر خردمند نکوخواه وفادار
در عهد تو چون تیردلی دارد لیکن
در خدمت تو قامت او هست کمانوار
تا ملک بیفزاید و آراسته گردد
چون دولت بیدار بود با دل هشیار
افزایش و آرایش این ملک مُهیّا
باد از دل هشیارت و از دولت بیدار
در مشرق و در مغرب از اقبال تو تاثیر
واندر عرب و در عجم از عدلِ تو آثار
نام و لقب تو به جهانداری و شاهی
در خطبه و در سکه و در نامه و اشعار
سالت همه فرخنده و روزت همه فرخ
امروز تو از دی به و امسال تو از پار
ابر آمد و پیچید قَصَب بر سر کُهسار
تا ریخته شد پنجهٔ زرین ز چناران
در هر شمری جام بلورست به خروار
ازکوه بشستند همه سرخی شنگرف
وز باغ ستردند همه سبزی زنگار
چینی صنمان دور شدند از چمن باغ
زنگی بَچگانند به باغ آمده بسیار
زر آب طَلی کرده نگر بر رخ آبی
بیجاده ناسفته نگر در شکم نار
و آن حوض نگرریخته از شاخ تر و برگ
گسترده کسی گویی بر آینه دینار
روز از در بزم است و شراب از در خوردن
هرچند چمن نیست کنون از در دیدار
با دوست به خرگاه طرب کردن عشاق
خوشتر بود اکنون ز طلب کردن گلزار
بس دوست که اندر جهد اکنون به لب دوست
بس یار که اندر خزد اکنون به بریار
خرگاه به اکنون و می روشن و آتش
ساقی صنم خَلُخ و مطرب بت فَرخار
جادو شده بر زیر سر زخمهٔ مطرب
زیر آمده از جادو بر زخمه به گفتار
بر ابر شده آتش سوزنده درفشان
بر آتش سوزنده شده ابر گهر بار
با چرخ برابر شده آتش زبلندی
چون در صف موکب علم شاه جهاندار
شاه همه شاهان ملک ارغو که شرف یافت
از دولت او ملت پیغمبر مختار
شاهی که به جای پدر و جد و برادر
بنشست و چنین جای بدو هست سزاوار
عِقد آمد و پرگار همه گوهرِ سلجوق
او واسطهٔ عِقد شد و نقطهٔ پرگار
آورد دل خلق به رغبت نه به اکراه
در دایرهٔ بیعت او گنبد دوار
گر بیعت او از در و دیوار بخواهی
با بیعت او در سخن آید در و دیوار
هر سال زیادت بود این دولت و این ملک
وامسال دلیل است به از پار و زپیرار
معلوم شدست این خبر از دفتر احکام
مفهوم شدست این سخن از نامهٔ اسرار
دیری است که در چرخ همین تعبیه سازند
هفت اختر سیار در این شغل و درینکار
این دولت و این ملک به بازی نتوان یافت
بازی نبود تعبیهٔ اختر سیار
ای بار خدایی که همه بار خدایان
دادند به پیروزی و اقبال تو اقرار
کردار تو در شرح زگفتار فزون است
چند که گفتار فزون است زکردار
احرار جهان روی به درگاه تو دارند
درگاه توگشته است مگر قبلهٔ احرار
تو بر صفت بحری و اصل تو چو لؤلؤ
باک است و عزیز است و شریف است به مقدار
لولو همه از بحر پدید آید لیکن
بحر تو پدید آمد از لولو شهوار
مرغی است خدنگ تو که چون طیر ابابیل
دارد اجل بد کنشان در سر منقار
پیکانش نشیند ز ره شست زره در
هرگه که جهد بیرون از شست تو سوفار
شمشیر تو کردست خراسان همه خالی
از دشمن بیدادگر و خصم ستمکار
عدل تو چنان استکه گر مرد مسافر
بارگهر و زر به بیابان کند انبار
کس را نبود زهره که اندر شب تاریک
آهنگ بدان مرد کند دست در آن بار
در صحت شخص تو صلاح است جهان را
آن روز مبادا که بود شخص تو بیمار
در عافیت توست صلاح همه عالم
شکرست بدین عافیت از خالق جبار
رخسار تو افروخته باید ز می لعل
میران همه پیش تو زمین رفته به رخسار
هر روز یکی میر دگر در همه آذر
آراسته بزمی چو چمن در مه آزار
زانسان که بیاراست کنون میر قلاطی
آن میر خردمند نکوخواه وفادار
در عهد تو چون تیردلی دارد لیکن
در خدمت تو قامت او هست کمانوار
تا ملک بیفزاید و آراسته گردد
چون دولت بیدار بود با دل هشیار
افزایش و آرایش این ملک مُهیّا
باد از دل هشیارت و از دولت بیدار
در مشرق و در مغرب از اقبال تو تاثیر
واندر عرب و در عجم از عدلِ تو آثار
نام و لقب تو به جهانداری و شاهی
در خطبه و در سکه و در نامه و اشعار
سالت همه فرخنده و روزت همه فرخ
امروز تو از دی به و امسال تو از پار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۶
تا خزان زد خیمهٔ کافورگون بر کوهسار
مفرهس زنگارگون برداشتند از مرغزار
تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر
زال زر باز آمد و سر برکشید ازکوهسار
تا وشیپوشان باغ از یکدگر گشتند دور
بر هوا هست از سیهپوشان قطار اندر قطار
چیست این باد خزان کز باغها و راغها
بسترد آسیب و آشوبش همی رنگ و نگار
گشت دست یاسمین ز آسیب او بی دستبند
گشت گوش ارغوان زآشوب او بیگوشوار
اندر آمد ماه تیر و در ترازو رفت مهر
تا چو تیر و چون ترازو راست شد لیل و نهار
در طبایع نیست مروارید را اصل از شبه
پس چرا ابر شبه رنگ است مروارید بار
دانهٔ نارست سرخ و روی آبی هست زرد
ای عجب گویی که عمدا خون آبی خورد نار
شست پنداری رخ آبی به آب زعفران
تا چو دست زعفران آلوده شد برگ چنار
باغها بینم همی پر زنگیان پایکوب
چهره اندوده به قیر و جامه آلوده به قار
تاکه در رقص آمدند این پایکوبان خزان
سازها کردند پنهان مطربان نوبهار
مهرگان باز آمد و بر دشت لشکرگاه زد
گنج خواه آمد که او هست از فریدون یادگار
خواست افریدون ز شاهانگنج و اینک مهرگان
تحفهها آرند پیش خسروان روزگار
گرچه دریا عاجزست از آمدن بر دست ابر
رشتهٔ لولو فرستد پیش تخت شهریار
شاه گیتی ارسلان ارغو که چون الب ارسلان
هست بر شاهان گیتی کامران و کامکار
سایهٔ یزدانش خوان او را که گر خوانی سزاست
زانکه هست او سایهٔ یزدان و خورشید تبار
کیست چون او گاه بزم افروختن خورشید فش
کیست چون او روز رزم آراستن جمشیدوار
تخت شاهی را به بزم اندر چنو باید ملک
اسب شاهی را به رزم اندر چنو باید سوار
پادشاهی جون یکی باغ است واو سرو روان
فروبختش بیخ و شاخ و داد و دستش برگ و بار
هست از این سرو جوان پیر و جوان را ایمنی
یارب این سرو جوان را داری اندر زینهار
در نژاد وگوهر سلجوقیان پیدا شدست
طلعت او را همی کردست گیتی انتظار
طلعت او از سعادت داد گیتی را نشان
راست پنداری سعادت پروریدش درکنار
کار او عدل است و آشوب از جهان برداشتن
وین دو باید شاه را تا ملک او گیرد قرار
بخت خندد هر زمان بر دشمنان دولتش
دشمنان دولتش زین غم همیگریند زار
علم و عقل از خدمتش خیزد که مردم را همی
زان بود تهذیب لفظ و زین بود ترتیب کار
دولت او نیست چون جسمانیان صورتپذیر
لیکن اندر شرق و غرب آثار او هست آشکار
گر پذیرد دولت او صورت جسمانیان
شرق گیرد در یمین و غرب گیرد در یسار
ای جهانداری که تا محشر وفادار تواند
هفت کوکب در مسیر و هفت گردون در مدار
با کمر نوشین روانی با کله کیخسروی
با کمان افراسیابی با کمند اسفندیار
بر سرینگور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران گویند معنیها چو در شاهوار
زان شرفکز تیر و اتیغت زخم برمیداشتند ا
آهوان بر چشم وگوران بر سرین از روزگار
مار کردارست شمشیرت که زهر جانگزای
در سر شمشیر توست و دربن دندان مار
زیر حکم تو خراسان چون حصار محکم است
سایهٔ فرمان تو چون خندقی گرد حصار
اصلش از عدل تو و دیوارش از شمشیر توست
اینت دیواری بلند وآنت اصلی استوار
نصرت تو بر دلیران جهان پوشیده نیست
آزمودستند در نصرت تو را سالی سه چار
آنچه دیدند از تو خصمان اعتبار عالم است
وای بر قومی که نگشایند چشم اعتبار
آفتاب ایزد هزار افزون توانست آفرید
چون یکی بس بود عالم را چه معنی از هزار
چون تو بسیاری توانست آفرید اندر جهان
چون توبس بودی جهان را بر یکیکرد اقتصار
تا بود ریگ بیابان گرم در ماه تموز
تا بود برگ درختان بیشمار اندر بهار
باد چون ریگ بیابان نعمت تو بیقیاس
باد چون برگ درختان لشکر تو بیشمار
بستهٔ پیمان تو لشکرکشان نامور
بندهٔ فرمان تو گردنکشان نامدار
بر تو هم جشن عرب میمون و هم جشن عجم
وز رسومت هم عرب را هم عجم را افتخار
مفرهس زنگارگون برداشتند از مرغزار
تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر
زال زر باز آمد و سر برکشید ازکوهسار
تا وشیپوشان باغ از یکدگر گشتند دور
بر هوا هست از سیهپوشان قطار اندر قطار
چیست این باد خزان کز باغها و راغها
بسترد آسیب و آشوبش همی رنگ و نگار
گشت دست یاسمین ز آسیب او بی دستبند
گشت گوش ارغوان زآشوب او بیگوشوار
اندر آمد ماه تیر و در ترازو رفت مهر
تا چو تیر و چون ترازو راست شد لیل و نهار
در طبایع نیست مروارید را اصل از شبه
پس چرا ابر شبه رنگ است مروارید بار
دانهٔ نارست سرخ و روی آبی هست زرد
ای عجب گویی که عمدا خون آبی خورد نار
شست پنداری رخ آبی به آب زعفران
تا چو دست زعفران آلوده شد برگ چنار
باغها بینم همی پر زنگیان پایکوب
چهره اندوده به قیر و جامه آلوده به قار
تاکه در رقص آمدند این پایکوبان خزان
سازها کردند پنهان مطربان نوبهار
مهرگان باز آمد و بر دشت لشکرگاه زد
گنج خواه آمد که او هست از فریدون یادگار
خواست افریدون ز شاهانگنج و اینک مهرگان
تحفهها آرند پیش خسروان روزگار
گرچه دریا عاجزست از آمدن بر دست ابر
رشتهٔ لولو فرستد پیش تخت شهریار
شاه گیتی ارسلان ارغو که چون الب ارسلان
هست بر شاهان گیتی کامران و کامکار
سایهٔ یزدانش خوان او را که گر خوانی سزاست
زانکه هست او سایهٔ یزدان و خورشید تبار
کیست چون او گاه بزم افروختن خورشید فش
کیست چون او روز رزم آراستن جمشیدوار
تخت شاهی را به بزم اندر چنو باید ملک
اسب شاهی را به رزم اندر چنو باید سوار
پادشاهی جون یکی باغ است واو سرو روان
فروبختش بیخ و شاخ و داد و دستش برگ و بار
هست از این سرو جوان پیر و جوان را ایمنی
یارب این سرو جوان را داری اندر زینهار
در نژاد وگوهر سلجوقیان پیدا شدست
طلعت او را همی کردست گیتی انتظار
طلعت او از سعادت داد گیتی را نشان
راست پنداری سعادت پروریدش درکنار
کار او عدل است و آشوب از جهان برداشتن
وین دو باید شاه را تا ملک او گیرد قرار
بخت خندد هر زمان بر دشمنان دولتش
دشمنان دولتش زین غم همیگریند زار
علم و عقل از خدمتش خیزد که مردم را همی
زان بود تهذیب لفظ و زین بود ترتیب کار
دولت او نیست چون جسمانیان صورتپذیر
لیکن اندر شرق و غرب آثار او هست آشکار
گر پذیرد دولت او صورت جسمانیان
شرق گیرد در یمین و غرب گیرد در یسار
ای جهانداری که تا محشر وفادار تواند
هفت کوکب در مسیر و هفت گردون در مدار
با کمر نوشین روانی با کله کیخسروی
با کمان افراسیابی با کمند اسفندیار
بر سرینگور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران گویند معنیها چو در شاهوار
زان شرفکز تیر و اتیغت زخم برمیداشتند ا
آهوان بر چشم وگوران بر سرین از روزگار
مار کردارست شمشیرت که زهر جانگزای
در سر شمشیر توست و دربن دندان مار
زیر حکم تو خراسان چون حصار محکم است
سایهٔ فرمان تو چون خندقی گرد حصار
اصلش از عدل تو و دیوارش از شمشیر توست
اینت دیواری بلند وآنت اصلی استوار
نصرت تو بر دلیران جهان پوشیده نیست
آزمودستند در نصرت تو را سالی سه چار
آنچه دیدند از تو خصمان اعتبار عالم است
وای بر قومی که نگشایند چشم اعتبار
آفتاب ایزد هزار افزون توانست آفرید
چون یکی بس بود عالم را چه معنی از هزار
چون تو بسیاری توانست آفرید اندر جهان
چون توبس بودی جهان را بر یکیکرد اقتصار
تا بود ریگ بیابان گرم در ماه تموز
تا بود برگ درختان بیشمار اندر بهار
باد چون ریگ بیابان نعمت تو بیقیاس
باد چون برگ درختان لشکر تو بیشمار
بستهٔ پیمان تو لشکرکشان نامور
بندهٔ فرمان تو گردنکشان نامدار
بر تو هم جشن عرب میمون و هم جشن عجم
وز رسومت هم عرب را هم عجم را افتخار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۹
دو شب گویی که یکجای است گرد یک بهار اندر
و یا زلفین مشکین است گرد روی یار اندر
از آن کوته بود زلفش بر آن روی نگارینش
که کوتاهی بود شب را در ایام بهار اندر
نگار قند لب کاو را بود در جعد سیصد چین
چنو یک بت نبیند کس به چین و قندهار اندر
دل اندر عشق او بندم چرا بندم دلم خیره
به وصف کشمری سروی بهکشمیری نگار اندر
نه درکشمر بود سروی بهسان قامت و قدش
نه چون رویش بود نقشی بهکشمیر و دیار اندر
خمار چشم او تا هست زیر غمزه ی جادو
شکنج زلف او تا هست گرد لالهزار اندر
بود جانم بدان هندو دو زلف پرشکن دروا
بود هوشم بدان جادو دو چشم پرخمار اندر
سرشکم در شمار آید مگر با حلقه ی زلفش
گر آید قطره ی باران به تفصیل و شمار اندر
نگارینا میان بندد به خدمت زهره پیش من
اگر گیرم تو را روزی به آغوش و کنار اندر
از اول فتنه کردی دل پس آنگاهیش بربودی
کنون جانم همی خواهی بس استادی به کار اندر
اگر ایمن نگردم من به جان خویشتن بر تو
بنالم پیش فرزند وزیر شهریار اندر
امیر عالم عادل عمر والا خردمندی
که بینایی است عقل او به چشم روزگار اندر
اگر اسفندیار آید به رجعت باز در عصرش
زند آتش در اجزای تن اسفندیار اندر
وگر چون دست او باشد بحار جملهٔ عالم
همه دُرِّ ثمین باشد بر امواج بحار اندر
به مدحش افتخار آرند میران جهان یکسر
مگر جان است مدح او به چشم افتخار اندر
سواران را که چون حیدر ظفر باید بهر جنگی
ز دُرج اوگهر باید به تیغ هر سوار اندر
پلنگان نه همین اندر جبال از او هراسانند
همه شیران زبون او میان مرغزار اندر
زبان مار را ماند به دستش تیغ زهرآگین
کزو زهرست تا محشر بهدندانهای مار اندر
ایا صدری که از آثار اخلاقت خلایق را
همی پیدا شود حجت به صنع کردگار اندر
و یا بدری که تقدیر الهی داده است او را
کلید روزی خلقی بهدست پردهدار اندر
تو از جاه حُسامالدین حصاری یافتی محکم
که دولت سر همی ساید به دیوار حصار اندر
چو وصل خسرو و شیرین قراری بود دولت را
تورا دولت قراری شد به چرخ بیقرار اندر
اگر نعمت ز جود تو بود در غارت و غوغا
بود حشمت به جاه تو به امن و زینهار اندر
بلی ماه از بر ماهی پناه از تو همی خواهد
به جاه تو همی نازد مدر زیر مدار اندر
همی تابد دو نحس از چرخ چون بهرام و چون کیوان
تو را هر دو مُرَکَب شد به رُمح و ذوالفقار اندر
یکی با حاسدت دایم به قهر و انتقام اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
چهار آمد همی عنصر ثبات مرکز عالم
جهان را بر ثبات آمد ز طبع هر چهار اندر
مُرَکب علم و حلم تو میان باد و خاک اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
خداوندا شکار تو فراوان است در گیتی
منم شیر سخنگستر میان آن شکار اندر
هر آنگاهیکه از مدح و ثنای تو سخنگویم
کنم سِحر و خرد مُضمر به در شاهوار اندر
ندارد اختیار الا مدیح تو دل بنده
عنان اسب دل دادم به دست اختیار اندر
همیشه تا به عز اندر بود هر ملک پاینده
بمان با دولت و حشمت به ملت پایدار اندر
و یا زلفین مشکین است گرد روی یار اندر
از آن کوته بود زلفش بر آن روی نگارینش
که کوتاهی بود شب را در ایام بهار اندر
نگار قند لب کاو را بود در جعد سیصد چین
چنو یک بت نبیند کس به چین و قندهار اندر
دل اندر عشق او بندم چرا بندم دلم خیره
به وصف کشمری سروی بهکشمیری نگار اندر
نه درکشمر بود سروی بهسان قامت و قدش
نه چون رویش بود نقشی بهکشمیر و دیار اندر
خمار چشم او تا هست زیر غمزه ی جادو
شکنج زلف او تا هست گرد لالهزار اندر
بود جانم بدان هندو دو زلف پرشکن دروا
بود هوشم بدان جادو دو چشم پرخمار اندر
سرشکم در شمار آید مگر با حلقه ی زلفش
گر آید قطره ی باران به تفصیل و شمار اندر
نگارینا میان بندد به خدمت زهره پیش من
اگر گیرم تو را روزی به آغوش و کنار اندر
از اول فتنه کردی دل پس آنگاهیش بربودی
کنون جانم همی خواهی بس استادی به کار اندر
اگر ایمن نگردم من به جان خویشتن بر تو
بنالم پیش فرزند وزیر شهریار اندر
امیر عالم عادل عمر والا خردمندی
که بینایی است عقل او به چشم روزگار اندر
اگر اسفندیار آید به رجعت باز در عصرش
زند آتش در اجزای تن اسفندیار اندر
وگر چون دست او باشد بحار جملهٔ عالم
همه دُرِّ ثمین باشد بر امواج بحار اندر
به مدحش افتخار آرند میران جهان یکسر
مگر جان است مدح او به چشم افتخار اندر
سواران را که چون حیدر ظفر باید بهر جنگی
ز دُرج اوگهر باید به تیغ هر سوار اندر
پلنگان نه همین اندر جبال از او هراسانند
همه شیران زبون او میان مرغزار اندر
زبان مار را ماند به دستش تیغ زهرآگین
کزو زهرست تا محشر بهدندانهای مار اندر
ایا صدری که از آثار اخلاقت خلایق را
همی پیدا شود حجت به صنع کردگار اندر
و یا بدری که تقدیر الهی داده است او را
کلید روزی خلقی بهدست پردهدار اندر
تو از جاه حُسامالدین حصاری یافتی محکم
که دولت سر همی ساید به دیوار حصار اندر
چو وصل خسرو و شیرین قراری بود دولت را
تورا دولت قراری شد به چرخ بیقرار اندر
اگر نعمت ز جود تو بود در غارت و غوغا
بود حشمت به جاه تو به امن و زینهار اندر
بلی ماه از بر ماهی پناه از تو همی خواهد
به جاه تو همی نازد مدر زیر مدار اندر
همی تابد دو نحس از چرخ چون بهرام و چون کیوان
تو را هر دو مُرَکَب شد به رُمح و ذوالفقار اندر
یکی با حاسدت دایم به قهر و انتقام اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
چهار آمد همی عنصر ثبات مرکز عالم
جهان را بر ثبات آمد ز طبع هر چهار اندر
مُرَکب علم و حلم تو میان باد و خاک اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
خداوندا شکار تو فراوان است در گیتی
منم شیر سخنگستر میان آن شکار اندر
هر آنگاهیکه از مدح و ثنای تو سخنگویم
کنم سِحر و خرد مُضمر به در شاهوار اندر
ندارد اختیار الا مدیح تو دل بنده
عنان اسب دل دادم به دست اختیار اندر
همیشه تا به عز اندر بود هر ملک پاینده
بمان با دولت و حشمت به ملت پایدار اندر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۴
از رایت منصور تو ای خسرو منصور
بر چرخ همی فخر کند شهر نشابور
شاپور بنا کرد نشابور و تو را هست
صد میر جهانگیر بهر شهر چو شاپور
در دهر ز آثار تو فخرست علیالْفخر
در ملک به اقبال تو نورست علیالنُّور
هر وقتکه در بزم تو نَظّاره کند چرخ
سیاره برافشاند اگر باشد دستور
خورشید جهانی تو و هرگه که بتابی
در مشرق و مغرب بود آثار تو مشهور
تا تو ز عراق آمدهای سوی خراسان
در فتح برافراشتهای رایت منصور
صد نائره بودست زآشوب تو در هند
صدصاعقه بودست زآسیب تو در طور
از بیم دلیران و سواران تو رفته است
هوش از سر چیپال و روان از تن فغفور
مرحوم شد آنکسکه شد از عدل تو محروم
رنجور شد آنکس که شد از پیش تو مهجور
شیری که مخالف شد و بازی که هوا جست
آن شیر چو روبه شد و آن باز چو عصفور
یک باره نگهدار تویی دین هُدی را
باشد ز پی دین هُدی سعی تو مشکور
آسایش اسلام در آن است که امسال
گردد دل کفّار ز شمشیر تو رنجور
از هیبت رزم تو بود هول قیامت
وز نعرهٔ کوس تو بود مَشْغلهٔ صور
گُرز تو شود غالب و رُهْبانان مغلوب
تیغ تو شود قاهر و قِسّیسان مقهور
اَرْجو که به اقبال تو این فتح برآید
تا کافر محزون شود و مؤمن مسرور
در فصل خزان هرکه ز می بازکشد دست
هر چند نهد عذر ندارنْدَش معذور
بس دیر نماندست که از جانب دریا
ابر آید و بارد ز هوا لؤلؤ منثور
چون برف به هم در شده بینی به هوا بر
گویی که بشورید کسی خانهٔ زنبور
زاغان ز بَرِ برف فراز آمده هر جا
همچون سپه هندو در مَعْدِنکافور
وآن گلبن آراسته ناکرده قماری
از جامه برهنه شده چون مردم مَقْمور
محرور توان کرد به باده تن مرطوب
یک راه که مرطوب شد این عالم محرور
هستند رزان دشمن پیران خرابات
از بسکه زدستند لگد بر سر انگور
ای شاه درین فصل شراب از کف آن خواه
کاو فتنهٔ دلهاست بدو نرگس مخمور
از چرخ همی دست تو را بوسه دهد ماه
وز خلد همی بخت تو را مژده دهد حور
خالی نسزد مجلست از جام در این وقت
وز طبل و نی و چنگ و دف و بربط و تنبور
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
میران جهان جملهٔ به امرت شده ماءمور
فالت همه فرخنده و روزت همه میمون
نیکی به تو نزدیک و ز تو چشم بدان دور
بر چرخ همی فخر کند شهر نشابور
شاپور بنا کرد نشابور و تو را هست
صد میر جهانگیر بهر شهر چو شاپور
در دهر ز آثار تو فخرست علیالْفخر
در ملک به اقبال تو نورست علیالنُّور
هر وقتکه در بزم تو نَظّاره کند چرخ
سیاره برافشاند اگر باشد دستور
خورشید جهانی تو و هرگه که بتابی
در مشرق و مغرب بود آثار تو مشهور
تا تو ز عراق آمدهای سوی خراسان
در فتح برافراشتهای رایت منصور
صد نائره بودست زآشوب تو در هند
صدصاعقه بودست زآسیب تو در طور
از بیم دلیران و سواران تو رفته است
هوش از سر چیپال و روان از تن فغفور
مرحوم شد آنکسکه شد از عدل تو محروم
رنجور شد آنکس که شد از پیش تو مهجور
شیری که مخالف شد و بازی که هوا جست
آن شیر چو روبه شد و آن باز چو عصفور
یک باره نگهدار تویی دین هُدی را
باشد ز پی دین هُدی سعی تو مشکور
آسایش اسلام در آن است که امسال
گردد دل کفّار ز شمشیر تو رنجور
از هیبت رزم تو بود هول قیامت
وز نعرهٔ کوس تو بود مَشْغلهٔ صور
گُرز تو شود غالب و رُهْبانان مغلوب
تیغ تو شود قاهر و قِسّیسان مقهور
اَرْجو که به اقبال تو این فتح برآید
تا کافر محزون شود و مؤمن مسرور
در فصل خزان هرکه ز می بازکشد دست
هر چند نهد عذر ندارنْدَش معذور
بس دیر نماندست که از جانب دریا
ابر آید و بارد ز هوا لؤلؤ منثور
چون برف به هم در شده بینی به هوا بر
گویی که بشورید کسی خانهٔ زنبور
زاغان ز بَرِ برف فراز آمده هر جا
همچون سپه هندو در مَعْدِنکافور
وآن گلبن آراسته ناکرده قماری
از جامه برهنه شده چون مردم مَقْمور
محرور توان کرد به باده تن مرطوب
یک راه که مرطوب شد این عالم محرور
هستند رزان دشمن پیران خرابات
از بسکه زدستند لگد بر سر انگور
ای شاه درین فصل شراب از کف آن خواه
کاو فتنهٔ دلهاست بدو نرگس مخمور
از چرخ همی دست تو را بوسه دهد ماه
وز خلد همی بخت تو را مژده دهد حور
خالی نسزد مجلست از جام در این وقت
وز طبل و نی و چنگ و دف و بربط و تنبور
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
میران جهان جملهٔ به امرت شده ماءمور
فالت همه فرخنده و روزت همه میمون
نیکی به تو نزدیک و ز تو چشم بدان دور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۶
از خلد گرفت بوستان نور
پیرایه و جامه یافت از حور
جامه ز حریر و حُلّه دارد
سرمایه ز لعل و درّ منثور
بودند چهار مه درختان
مانند مقامران مقمور
امروز نگرکه از تجمّل
گویی همه قیصر اند و فغفور
تا گشته هنوز طبع گیتی
تَفسیده چنانکه طبع محرور
ابر و شجر از پی علاجش
ریزند همی گلاب و کافور
تا باد بهار پرده بر داشت
از چهرهٔ لعبتان مستور
نرگس ز شراب عشق شد مست
بگشاد ز خواب چشم مخمور
گر مَی نخورد کسی در این وقت
عذرش مشنو که نیست معذور
خاصه که همی زنند دستان
قمری و تذرو و سار و زُرزور
از سرو و چنار و بید و بادام
بر چنگ و رباب و نای و تنبور
اندر کف عاشقان سر مست
از شادی و حال دوست منشور
واندر کف مهتر خراسان
منشور عمیدی نشابور
فخر الامرا مُشّید الملک
مسعود محمد بن منصور
صدری که ز خالق است شاکر
وز جمع خلایق است مشکور
کردست فلک ضمیر او را
بر گنج خرد امین و گنجور
وندر دل اوست هر چه از علم
درکُتبِ اوایل است مسطور
ایزد چو به دست قدرت خویش
بر زد رقم قضا به مقدور
آن خواست که بر سپاه اعدا
مسعود بود همیشه منصور
تا گشت عمل بدو مُفَوّض
میسور شد آنچه بود معسور
دل شاد شد آن که بود غمگین
آسوده شد آن که بود رنجور
بنهاد زمانه حق به موضع
باطل ز میانه گشت مهجور
باطل چه به کار بود با حق
ظلمت چه بهکار بود با نور
دانی که نزیبد و نشاید
وز دانش و از خرد بود دور
منزلگه شیر جای نخجیر
مأوی گهِ باز جای عصفور
زان شاخ شرف چنین سزد بار
بر جای پدر چنین سزد پور
هم یوسف به عزیز در مصر
هم موسی به کلیم در طور
ای محتشمی که در خراسان
امروز تویی مشار و منظور
درگاه تو از طواف زوّار
بیتالحَرَم است و بیت معمور
اوصاف امیری و عمیدی
صدق است تو را و جز تو را زور
تاگشت به عدل تو مُهَنّا
این شهر بزرگوار و مشهور
پیش پدرت همی به عُقبی
شکر تو کند روان شاپور
فرمان تو باید اندرین شهر
تا کس نشود دلیر و مغرور
یعسوب چو در میان نباشد
آشفته شوند خیل زنبور
اعدای تو زیر بار اِدبار
هستند به مزد دیو مزدور
همچون شب تار زلف خوبان
روز همه ناخوش است و دیجور
گر کین تو بگذرد سوی هند
ور خشم تو ره برد سوی تور
در تور حمایتی شود خان
در هند هزیمتی شود فور
گردون که به زیر حکم باری
بودست و بود همیشه مجبور
مثل تو ندید و هم نبیند
از آدم تا دمیدن صور
بر خور ز طرب که در بهاران
با تو به طرب شدیم برخور
می خواه که لالهزار و گلزار
از بوی تبت شدست و فنصور
هر دم که تو را پری ببیند
بر دست نهاده آب انگور
خواهد که نهد به زیر پایت
رخساره به جای نقش محفور
تا ذاکر فضل تو شدم من
گشتم به میان خلق مذکور
مذکور بود کسی که دارد
بر ذکر تو شعر خویش مقصور
هرچند که نیست هیچ تقصیر
اندر حق من ز شاه و دستور
مال من و جاه من نگردد
الا به عنایت تو موفور
تا شیعه به دشت کربلا در
جمهور شوند روز عاشور
از ناموران و مهتران باد
هر روز به درگه تو جمهور
تا حِصن حَصین خسروان را
چاره نبود ز برج وز سور
حِصن تو ز حِصن ایزدی باد
برجش ز نشاط و سورش از سور
تو غالب و حاسدانت مغلوب
تو قاهر و دشمنانْتْ مقهور
تو سرور و کرده سرکشان را
در قبضهٔ امر خویش مأمور
اندر حَشَمِ تو صد چو اثوریا
واندر خَدَم تو صد چو طیفور
هر روز چنانکه روز نوروز
طبع تو خوش و دل تو مسرور
پیرایه و جامه یافت از حور
جامه ز حریر و حُلّه دارد
سرمایه ز لعل و درّ منثور
بودند چهار مه درختان
مانند مقامران مقمور
امروز نگرکه از تجمّل
گویی همه قیصر اند و فغفور
تا گشته هنوز طبع گیتی
تَفسیده چنانکه طبع محرور
ابر و شجر از پی علاجش
ریزند همی گلاب و کافور
تا باد بهار پرده بر داشت
از چهرهٔ لعبتان مستور
نرگس ز شراب عشق شد مست
بگشاد ز خواب چشم مخمور
گر مَی نخورد کسی در این وقت
عذرش مشنو که نیست معذور
خاصه که همی زنند دستان
قمری و تذرو و سار و زُرزور
از سرو و چنار و بید و بادام
بر چنگ و رباب و نای و تنبور
اندر کف عاشقان سر مست
از شادی و حال دوست منشور
واندر کف مهتر خراسان
منشور عمیدی نشابور
فخر الامرا مُشّید الملک
مسعود محمد بن منصور
صدری که ز خالق است شاکر
وز جمع خلایق است مشکور
کردست فلک ضمیر او را
بر گنج خرد امین و گنجور
وندر دل اوست هر چه از علم
درکُتبِ اوایل است مسطور
ایزد چو به دست قدرت خویش
بر زد رقم قضا به مقدور
آن خواست که بر سپاه اعدا
مسعود بود همیشه منصور
تا گشت عمل بدو مُفَوّض
میسور شد آنچه بود معسور
دل شاد شد آن که بود غمگین
آسوده شد آن که بود رنجور
بنهاد زمانه حق به موضع
باطل ز میانه گشت مهجور
باطل چه به کار بود با حق
ظلمت چه بهکار بود با نور
دانی که نزیبد و نشاید
وز دانش و از خرد بود دور
منزلگه شیر جای نخجیر
مأوی گهِ باز جای عصفور
زان شاخ شرف چنین سزد بار
بر جای پدر چنین سزد پور
هم یوسف به عزیز در مصر
هم موسی به کلیم در طور
ای محتشمی که در خراسان
امروز تویی مشار و منظور
درگاه تو از طواف زوّار
بیتالحَرَم است و بیت معمور
اوصاف امیری و عمیدی
صدق است تو را و جز تو را زور
تاگشت به عدل تو مُهَنّا
این شهر بزرگوار و مشهور
پیش پدرت همی به عُقبی
شکر تو کند روان شاپور
فرمان تو باید اندرین شهر
تا کس نشود دلیر و مغرور
یعسوب چو در میان نباشد
آشفته شوند خیل زنبور
اعدای تو زیر بار اِدبار
هستند به مزد دیو مزدور
همچون شب تار زلف خوبان
روز همه ناخوش است و دیجور
گر کین تو بگذرد سوی هند
ور خشم تو ره برد سوی تور
در تور حمایتی شود خان
در هند هزیمتی شود فور
گردون که به زیر حکم باری
بودست و بود همیشه مجبور
مثل تو ندید و هم نبیند
از آدم تا دمیدن صور
بر خور ز طرب که در بهاران
با تو به طرب شدیم برخور
می خواه که لالهزار و گلزار
از بوی تبت شدست و فنصور
هر دم که تو را پری ببیند
بر دست نهاده آب انگور
خواهد که نهد به زیر پایت
رخساره به جای نقش محفور
تا ذاکر فضل تو شدم من
گشتم به میان خلق مذکور
مذکور بود کسی که دارد
بر ذکر تو شعر خویش مقصور
هرچند که نیست هیچ تقصیر
اندر حق من ز شاه و دستور
مال من و جاه من نگردد
الا به عنایت تو موفور
تا شیعه به دشت کربلا در
جمهور شوند روز عاشور
از ناموران و مهتران باد
هر روز به درگه تو جمهور
تا حِصن حَصین خسروان را
چاره نبود ز برج وز سور
حِصن تو ز حِصن ایزدی باد
برجش ز نشاط و سورش از سور
تو غالب و حاسدانت مغلوب
تو قاهر و دشمنانْتْ مقهور
تو سرور و کرده سرکشان را
در قبضهٔ امر خویش مأمور
اندر حَشَمِ تو صد چو اثوریا
واندر خَدَم تو صد چو طیفور
هر روز چنانکه روز نوروز
طبع تو خوش و دل تو مسرور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۷
پیر شد طبع جهان از گردش گردون پیر
تیر زد بر خیل گرما لشکر سرمای تیر
تا هوا سنجاب پوشید و حواصل کوهسار
گلبن از دیبا برهنه است و گلستان از حریر
حُلّه بافان را برون کردند گویی از چمن
زند وافان را زبان بستند گویی از صفیر
بوستانی کاو پر از زنگار بود و لاجورد
لاجوردش زعفران گشته است و زنگارش زریر
زاغ باز آمد به باغ و احتساب اندر گرفت
عندلیب از بیم او نه بم همی سازد نه زیر
صیقلی دیدی کجا روشن کند حَرّاقه را
ماغ و مرغابی برآن گونه است بر روی غدیر
در سفال تیره دهقان کدیور شیره ریخت
تاسر کهسار گشت از رنگ آن شیره چو شیر
نیست هنگام بهار و نامدست از کوه سیل
پس چرا سیلاب را ماند به خم اندر عصیر
گلبنی بر روید اکنون در میان خانهها
بیخ او در منقل و کانون و شاخ اندر اثیر
زاهن و سنگش نسب وز ظلمت ونورش سَلَب
اصلش از مرجان و لعل و فرعش از قطران و قیر
باد و آب و خاک زیر مرکز او آمده
مرکز او زیر رای شهریار شهرگیر
تاج شاهان ارسلان ارغو سر سلجوقیان
شاه نیکو رسم عالی همت روشن ضمیر
خاتم و تاج و سریر او را همی زیبدکه هست
از هنرمندی سزای خاتم و تاج و سریر
صد جهان باید همی تا گیرد او زیر نگین
زانکه پیش همت او یک جهان باشد حقیر
شهریار بینظیرست او که از خلق جهان
برگزید و برکشیدش کردگار بینظیر
در جهان او را نظیری یافتن ناممکن است
مرد دانا گرد ناممکن نگردد خیر خیر
مهر پیروزی و بهروزی به زیر مهر اوست
کاو به پیروزی مشارست و به بهروزی مشیر
نشنود جز راستی گوش کرام الکاتبین
چون به وقت مدح او از نوک کلک آید صریر
دین از او با قوّت و دنیا از او با قیمت است
زانکه او مر دین و دنیا را مُعین است و نصیر
از خلافش یا بسوزد خون دل یا بفسرد
هست پنداری خلاف او سموم زمهریر
یاری دنیا و دین را خسروی باید شجاع
نقد دینار و درم را ناقدی باید بصیر
هرکه اندر دولت و ملت بود بدخواه او
یا به تیغش کشته گردد یا بمیرد در زَحیر
یک تن است او لیکن اندر چنبر فرمان او
صد هزاران تن فزونند از صغیر و از کبیر
امتی را یک نبی بس ملتی را یک کتاب
عالمی را یک ملک بس لشکری را یک امیر
ای جهانگیری که از عدلت قوی گردد ضعیف
ای جهان بخشی که از جودت غنی گردد فقیر
چون مسلمانی عزیزی چون خرد بایستهای
چون جوانی در خوری چون زندگانی ناگزیر
چشم یعقوب ضریر از روشنایی بهره یافت
چون ز یوسف با بشارت سوی او آمد بشیر
عدل تو همچون بشیرست و تو همچون یوسفی
روزگارت مضطرب چون چشم یعقوب ضریر
هست چون بحر غزیر اندر مدیحت طبع من
گوهر آرم هر زمان پیشت من از بحر غزیر
همچنین گوهر تو را شاید کزو هر ساعتی
عِقد سازد گردن ایام را دست دبیر
تا به گفتار منجم زیر کیوان اندرست
اورْمزد و مهر و ماه و زهره و بهرام و تیر
باد بر هفت آسمان این هفت کوکب را مدام
بر هوای تو قِران و بر مراد تو مسیر
تو ز دشمن کین ستان چون اردشیر از اردوان
دشمن از تو منهزم چون اردوان از اردشیر
مر تو را خالق همیشه دستگیر و کارساز
تو خلایق را همیشه کارساز و دستگیر
تیر زد بر خیل گرما لشکر سرمای تیر
تا هوا سنجاب پوشید و حواصل کوهسار
گلبن از دیبا برهنه است و گلستان از حریر
حُلّه بافان را برون کردند گویی از چمن
زند وافان را زبان بستند گویی از صفیر
بوستانی کاو پر از زنگار بود و لاجورد
لاجوردش زعفران گشته است و زنگارش زریر
زاغ باز آمد به باغ و احتساب اندر گرفت
عندلیب از بیم او نه بم همی سازد نه زیر
صیقلی دیدی کجا روشن کند حَرّاقه را
ماغ و مرغابی برآن گونه است بر روی غدیر
در سفال تیره دهقان کدیور شیره ریخت
تاسر کهسار گشت از رنگ آن شیره چو شیر
نیست هنگام بهار و نامدست از کوه سیل
پس چرا سیلاب را ماند به خم اندر عصیر
گلبنی بر روید اکنون در میان خانهها
بیخ او در منقل و کانون و شاخ اندر اثیر
زاهن و سنگش نسب وز ظلمت ونورش سَلَب
اصلش از مرجان و لعل و فرعش از قطران و قیر
باد و آب و خاک زیر مرکز او آمده
مرکز او زیر رای شهریار شهرگیر
تاج شاهان ارسلان ارغو سر سلجوقیان
شاه نیکو رسم عالی همت روشن ضمیر
خاتم و تاج و سریر او را همی زیبدکه هست
از هنرمندی سزای خاتم و تاج و سریر
صد جهان باید همی تا گیرد او زیر نگین
زانکه پیش همت او یک جهان باشد حقیر
شهریار بینظیرست او که از خلق جهان
برگزید و برکشیدش کردگار بینظیر
در جهان او را نظیری یافتن ناممکن است
مرد دانا گرد ناممکن نگردد خیر خیر
مهر پیروزی و بهروزی به زیر مهر اوست
کاو به پیروزی مشارست و به بهروزی مشیر
نشنود جز راستی گوش کرام الکاتبین
چون به وقت مدح او از نوک کلک آید صریر
دین از او با قوّت و دنیا از او با قیمت است
زانکه او مر دین و دنیا را مُعین است و نصیر
از خلافش یا بسوزد خون دل یا بفسرد
هست پنداری خلاف او سموم زمهریر
یاری دنیا و دین را خسروی باید شجاع
نقد دینار و درم را ناقدی باید بصیر
هرکه اندر دولت و ملت بود بدخواه او
یا به تیغش کشته گردد یا بمیرد در زَحیر
یک تن است او لیکن اندر چنبر فرمان او
صد هزاران تن فزونند از صغیر و از کبیر
امتی را یک نبی بس ملتی را یک کتاب
عالمی را یک ملک بس لشکری را یک امیر
ای جهانگیری که از عدلت قوی گردد ضعیف
ای جهان بخشی که از جودت غنی گردد فقیر
چون مسلمانی عزیزی چون خرد بایستهای
چون جوانی در خوری چون زندگانی ناگزیر
چشم یعقوب ضریر از روشنایی بهره یافت
چون ز یوسف با بشارت سوی او آمد بشیر
عدل تو همچون بشیرست و تو همچون یوسفی
روزگارت مضطرب چون چشم یعقوب ضریر
هست چون بحر غزیر اندر مدیحت طبع من
گوهر آرم هر زمان پیشت من از بحر غزیر
همچنین گوهر تو را شاید کزو هر ساعتی
عِقد سازد گردن ایام را دست دبیر
تا به گفتار منجم زیر کیوان اندرست
اورْمزد و مهر و ماه و زهره و بهرام و تیر
باد بر هفت آسمان این هفت کوکب را مدام
بر هوای تو قِران و بر مراد تو مسیر
تو ز دشمن کین ستان چون اردشیر از اردوان
دشمن از تو منهزم چون اردوان از اردشیر
مر تو را خالق همیشه دستگیر و کارساز
تو خلایق را همیشه کارساز و دستگیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۴
عید و آدینه بهٔک بار رسیدند فراز
وز نشیب آمد خورشید همی سوی فراز
زانکه اندر پی این جشن رسولِ عربی
جشن شاهانِ عجم تنگ رسیدست فراز
خرم این جشن که برنامهٔ شرع است نگار
خرم این جشن که بر جامهٔ لهوست طراز
این همی سرخکند خاک ز خون قربان
وآن همی لعل کند جام ز رنگ بگماز
این جهان را کند از بوی چو اطبلهٔا عطار
وآن زمین راکند از رنگ چو تخت بزاز
باغ را موسم آن سوی بهارست نوید
خلق را موکب این سوی بهشت است جواز
این دو مهمان گرامی که رسیدند بهم
آمدستند بر ما ز رهی دور و دراز
حق این هر دو سزد گر بگزاریم تمام
که از این هر دو همی کار طرب گیرد ساز
ای نگاری که تویی لعبت آراسته روی
مجلس آراستهکن چون ز نماز آیی باز
به نماز آر سر بُلبُله در پیش قدح
چون سر خویش بر آرند حریفان ز نماز
سازها ده بهکف رود زنان تا به نشاط
بنوازند در ایوان شه بنده نواز
شاه اسلام معزّالدینْ سلطان سنجر
آن که شاهان جهان را به کف اوست نیاز
پادشاهی که گرفته است به شمشیر و بهعدل
هند و توران و عراقین و خراسان و حجاز
بر هنرمندان از عجز کشیدست رقم
هرکجا از هنر خویش نمودند اعجاز
هر چه فرمودهٔ او نیست فَسان است و فُسون
هرچه بخشیدهٔ او نیست محال است و مجاز
گه تفِ خنجرش از هند رسد تا به حلب
گه صف لشکرش از روم رسد تا به طراز
آنچه او در دو سفر کرد به غزنین و عراق
هست در شعر طراز سخن شعر طراز
روز هیجا که نماید ادب نیزه و تیر
پیش او سجده کند نیزه زن و تیرانداز
روز میدان که برد دست به چوگان و به گوی
دست او بوسه دهد گویزن و چوگانباز
تیر گُردافگن او سفته کند کام نهنگ
گرز شیر اوژن او پاره کند یشک گراز
چون فزاید می خوشبوی بکاهد غم دل
چون گشاید کف زر بار ببندد در آز
ای درختان عطا را ز سخای تو ثمر
وی عروسان سخن را ز مدیح تو جهاز
دهر صحرا و ستم گرگ و خلایق رمهاند
سایهٔ عدل و مثال تو شبان است و نهاز
برق با جود تو با ابر مگر طیره کند
که بر او خندد هر دم زدنی چون طناز
رعد از آن معنی تسبیح ملک دارد نام
که به ابر اندر چون کوس تو دارد آواز
بخت را از پی آن طایر میمون لقب است
که کند گرد سرای تو چو مرغان پرواز
مشتری از قِبَل آن سبب فیروزی است
که همیگوید با دولت فیروز تو راز
تویی آن شاهکه از عدل تو بر خلق جهان
در اندوه فرازست و در شادی باز
گور نیرو کند از فر تو بر پنجهٔ شیر
کبک بازیکند از عدل تو با چِنگَل باز
مرد نابینا با نور ضمیر تو به شب
در هوا ذره ببیند ز چه سیصد باز
چونکند بارهٔ بورتو به صحرا تگ و پوی
باز مانند همی آهو وگور از تگ و تاز
آن کند کینه و خشمت به تن و جان عدو
که به ارزیز و به پولاد کند آتش وگاز
حاشلله که کم از خشم تو و کینه توست
گاز پولاد برو آتش ارزیر گداز
چون ز ری رایت تو رو به سوی ساوه نهاد
بود آسیب تو در شوشتر و در اهواز
خطبه بر نام تو کردند همی در بغداد
باده بر یاد تو خوردند همی در شیراز
یافتند از کرم تو همه شاهان اِنعام
یافتند از لَطَف تو همه میران اِعزاز
فخر کن بر همه شاهان که تو را شاید فخر
نازکن بر همه میرانکه تورا زیبد ناز
گاه در بزم قدح گیر و به نیکی بخرام
گاه در تخت بیاسای و به شادی بگراز
جان حَسّاد به شمشیر عدوْ سوزْ بسوز
کار احباب به تدبیر ظفرْ سازْ بساز
تا چو آغاز کند روز و نینجامد شب
وان سپیدی بود از دهر سیاهی پرداز
باد آغاز مدیح تو ستم را انجام
باد انجام ثنای تو نِعَم را آغاز
گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد
چون دل محمود اندر خم زلفین ایاز
عمر تو دائم و ملک و سپهت بیپایان
عید تو فرخ و لهو و طربت بیانداز
شاکر نعمت تو در همه وقتی ملکان
یار تو در همه کاری ملک بیانباز
وز نشیب آمد خورشید همی سوی فراز
زانکه اندر پی این جشن رسولِ عربی
جشن شاهانِ عجم تنگ رسیدست فراز
خرم این جشن که برنامهٔ شرع است نگار
خرم این جشن که بر جامهٔ لهوست طراز
این همی سرخکند خاک ز خون قربان
وآن همی لعل کند جام ز رنگ بگماز
این جهان را کند از بوی چو اطبلهٔا عطار
وآن زمین راکند از رنگ چو تخت بزاز
باغ را موسم آن سوی بهارست نوید
خلق را موکب این سوی بهشت است جواز
این دو مهمان گرامی که رسیدند بهم
آمدستند بر ما ز رهی دور و دراز
حق این هر دو سزد گر بگزاریم تمام
که از این هر دو همی کار طرب گیرد ساز
ای نگاری که تویی لعبت آراسته روی
مجلس آراستهکن چون ز نماز آیی باز
به نماز آر سر بُلبُله در پیش قدح
چون سر خویش بر آرند حریفان ز نماز
سازها ده بهکف رود زنان تا به نشاط
بنوازند در ایوان شه بنده نواز
شاه اسلام معزّالدینْ سلطان سنجر
آن که شاهان جهان را به کف اوست نیاز
پادشاهی که گرفته است به شمشیر و بهعدل
هند و توران و عراقین و خراسان و حجاز
بر هنرمندان از عجز کشیدست رقم
هرکجا از هنر خویش نمودند اعجاز
هر چه فرمودهٔ او نیست فَسان است و فُسون
هرچه بخشیدهٔ او نیست محال است و مجاز
گه تفِ خنجرش از هند رسد تا به حلب
گه صف لشکرش از روم رسد تا به طراز
آنچه او در دو سفر کرد به غزنین و عراق
هست در شعر طراز سخن شعر طراز
روز هیجا که نماید ادب نیزه و تیر
پیش او سجده کند نیزه زن و تیرانداز
روز میدان که برد دست به چوگان و به گوی
دست او بوسه دهد گویزن و چوگانباز
تیر گُردافگن او سفته کند کام نهنگ
گرز شیر اوژن او پاره کند یشک گراز
چون فزاید می خوشبوی بکاهد غم دل
چون گشاید کف زر بار ببندد در آز
ای درختان عطا را ز سخای تو ثمر
وی عروسان سخن را ز مدیح تو جهاز
دهر صحرا و ستم گرگ و خلایق رمهاند
سایهٔ عدل و مثال تو شبان است و نهاز
برق با جود تو با ابر مگر طیره کند
که بر او خندد هر دم زدنی چون طناز
رعد از آن معنی تسبیح ملک دارد نام
که به ابر اندر چون کوس تو دارد آواز
بخت را از پی آن طایر میمون لقب است
که کند گرد سرای تو چو مرغان پرواز
مشتری از قِبَل آن سبب فیروزی است
که همیگوید با دولت فیروز تو راز
تویی آن شاهکه از عدل تو بر خلق جهان
در اندوه فرازست و در شادی باز
گور نیرو کند از فر تو بر پنجهٔ شیر
کبک بازیکند از عدل تو با چِنگَل باز
مرد نابینا با نور ضمیر تو به شب
در هوا ذره ببیند ز چه سیصد باز
چونکند بارهٔ بورتو به صحرا تگ و پوی
باز مانند همی آهو وگور از تگ و تاز
آن کند کینه و خشمت به تن و جان عدو
که به ارزیز و به پولاد کند آتش وگاز
حاشلله که کم از خشم تو و کینه توست
گاز پولاد برو آتش ارزیر گداز
چون ز ری رایت تو رو به سوی ساوه نهاد
بود آسیب تو در شوشتر و در اهواز
خطبه بر نام تو کردند همی در بغداد
باده بر یاد تو خوردند همی در شیراز
یافتند از کرم تو همه شاهان اِنعام
یافتند از لَطَف تو همه میران اِعزاز
فخر کن بر همه شاهان که تو را شاید فخر
نازکن بر همه میرانکه تورا زیبد ناز
گاه در بزم قدح گیر و به نیکی بخرام
گاه در تخت بیاسای و به شادی بگراز
جان حَسّاد به شمشیر عدوْ سوزْ بسوز
کار احباب به تدبیر ظفرْ سازْ بساز
تا چو آغاز کند روز و نینجامد شب
وان سپیدی بود از دهر سیاهی پرداز
باد آغاز مدیح تو ستم را انجام
باد انجام ثنای تو نِعَم را آغاز
گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد
چون دل محمود اندر خم زلفین ایاز
عمر تو دائم و ملک و سپهت بیپایان
عید تو فرخ و لهو و طربت بیانداز
شاکر نعمت تو در همه وقتی ملکان
یار تو در همه کاری ملک بیانباز
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۷
شراب باید و آتش رباب باید و چنگ
که روز فاخته گونه است و خاک غالیه رنگ
نصیب تن کنم آتش نصیب روح شراب
نصیب گوش خروش رباب و نالهٔ چنگ
نصیب دیده و دل چهر و مهر یار کنم
که او به چهره چو مهر است و بر بتان سرهنگ
رخش چو زهره و ماه و لبش چو شکر و قند
برش چو سوسن و سیم و دلش چو آهن و سنگ
گهی برد بر سمینش از بر من سیم
گهی برد دل سنگینش از دل من سنگ
ز سِحر دیدهٔ اوکوی من شود بابل
ز نقش چهرهٔ او بزم من شود ارتنگ
جون من شَمن نبود در بهار خانهٔ جین
چنو صنم نبود در نگارخانهٔ گنگ
ز باده چون بفروزد رخان نازک و خوب
به خنده چون بگشاید دهان کوچک و تنگ
معاشران ز لب و روی او به خانهٔ خویش
شکر برند به خروار و گل برند به تنگ
جو بر دو عارض سیمین او سه بوسه دهم
ز من کرانه کند وز میان برآرد چنگ
چو آینه است رخ او مگر همی ترسد
که گیرد از نفس من کران آینه زنگ
گر از من آن لب یاقوت رنگ دارد باز
به می فروشکنم شرم او به حیله و رنگ
مکر چو پردهٔ شرم از میانه بردارد
مرا در آن لب یاقوت رنگ باشد رنگ
کدام روز بود کان جهان فروز بود
ننشسته با من و من زلف او گرفته به چنگ
دلم ز صحبت اوگشته مایهٔ شادی
چنانکه طبع امیرست مایهٔ فرهنگ
علاء دولت عالی بهاء دین که رسید
ز بس علاء و بها قدر او به هفت اورنگ
جمال میران اتسز که چون پدر دارد
جلال و مرتبه و ارج و فره و اورنگ
بدو رسیده سه چیز از سه پادشا میراث
سمو زسام و جمال از جم وهش از هوشنگ
سپهر باید مرکب چو او سوار شود
هلال باید زین و مجره باید تنگ
عدو ز بیم چو خرچنگ باز پس گردد
چو سرکشد علمش بر دو پیکر و خرچنگ
کجا به قصد تماشا و آرزوی شکار
به دشت و کوه رود با سنان و تیر خدنگ
کند چو دام کبوتر سرین وگردن کور
کند چو خانهٔ زنبور پشت و پهلوی رنگ
ایا نَبرده سواریکه پیش حملهٔ تو
شود هبا و هدر زور شیر و کبر پلنگ
اگر برهنه کنی تیغ بر لب دریا
بسوزد از تف تیغ تو زیر آب نهنگ
کُلنگ وار بترسد در آشیان سیمرغ
چو باز دار تو بر پای باز بندد زنگ
نهیب و سَهْم تو را در جهان چنان اثرست
که زنگ باز تو سیمرغ را کند چو کلنگ
ز مهر و کینهٔ تو هر کجا رسد اثری
شرنگ شهد شود در زمان و شهد شرنگ
اگر سبق برد از باد اسب تو نشگفت
که پیش اسب تو باد جهنده باشد لنگ
برآید از دل اعدای دولت تو تراگ
چو از کمان تو در رزم بشنوند ترنگ
اگر هزار مبارز چو عمرو و چون طاهر
کنون بیایند از سیستان و از پوشنگ
تو از نشست همه روز فخر داری عار
تو از نبرد همه روز نام داری ننگ
اگر به عصر تو ارژنگ دیو باز آید
به چشم خشم تو چون ارزنی بود ارژنگ
وگر پشنگ در این روزگار زنده شود
چو پشهای بود اندر برابر تو پشنگ
بدین صفتکه تویی در شجاعت و مردی
اگر پدر بفرستد تو را به جنگ فرنگ
صلیب بشکنی و دارها زنی چو صلیب
تن فرنگان از دارها کنی آونگ
کشی ز روم به خوارزم بتپرستان را
فسار بر سر و بر دست بسته پالاهنگ
ایا به دست کرم زایران عالم را
ز پشت و روی برون برده گوژی و آژنگ
خطا بود که به دریا تو را کنم تشبیه
که او مکان نهنگ است و تو خزینهٔ هنگ
شود به دولت تو در کنم چو پارهٔ زر
اگر به نام تو کلکی کنم ز چوب زرنگ
وگر به فر تو نارنگ پیش خویش نهم
ز روشنی چو مه و مشتری شود نارنگ
وگر قیاسکنی شعر شاعران دگر
بود چو قافله و شعر من چو پیش آهنگ
به آب ماند شعرم اگر چه آتش وار
همیشه سوی بلندی همیکند آهنگ
ز من صواب بود در پرستش تو شتاب
ز من محال بود در ستایش تو درنگ
که تو درنگ نکردی و آمدی به شتاب
ز بهر پرسش من نیم شب ز یک فرسنگ
سزد که بقعت خوارزم را دهم تفضیل
چه بر نواحی روم و چه بر ولایت زنگ
که آبروی من آمد ز جانب خوارزم
چو آب مرو که آید ز جانب کیرنگ
همیشه تاکه ز نیرنگ خامهٔ نقاش
بر آب نقش نیفتد به چاره و نیرنگ
بر آسمان سعادت به فرخی زده باد
قضا به خامهٔ نقاش بخت تو نیرنگ
ز دهر بهر نکوخواه تو فلاح و فرح
ز چرخ برخ بداندیش تو غریو و غرنگ
گه صبو تو رامشگران مجلس تو
کشیده تا به شباهنگ چنگ را آهنگ
که روز فاخته گونه است و خاک غالیه رنگ
نصیب تن کنم آتش نصیب روح شراب
نصیب گوش خروش رباب و نالهٔ چنگ
نصیب دیده و دل چهر و مهر یار کنم
که او به چهره چو مهر است و بر بتان سرهنگ
رخش چو زهره و ماه و لبش چو شکر و قند
برش چو سوسن و سیم و دلش چو آهن و سنگ
گهی برد بر سمینش از بر من سیم
گهی برد دل سنگینش از دل من سنگ
ز سِحر دیدهٔ اوکوی من شود بابل
ز نقش چهرهٔ او بزم من شود ارتنگ
جون من شَمن نبود در بهار خانهٔ جین
چنو صنم نبود در نگارخانهٔ گنگ
ز باده چون بفروزد رخان نازک و خوب
به خنده چون بگشاید دهان کوچک و تنگ
معاشران ز لب و روی او به خانهٔ خویش
شکر برند به خروار و گل برند به تنگ
جو بر دو عارض سیمین او سه بوسه دهم
ز من کرانه کند وز میان برآرد چنگ
چو آینه است رخ او مگر همی ترسد
که گیرد از نفس من کران آینه زنگ
گر از من آن لب یاقوت رنگ دارد باز
به می فروشکنم شرم او به حیله و رنگ
مکر چو پردهٔ شرم از میانه بردارد
مرا در آن لب یاقوت رنگ باشد رنگ
کدام روز بود کان جهان فروز بود
ننشسته با من و من زلف او گرفته به چنگ
دلم ز صحبت اوگشته مایهٔ شادی
چنانکه طبع امیرست مایهٔ فرهنگ
علاء دولت عالی بهاء دین که رسید
ز بس علاء و بها قدر او به هفت اورنگ
جمال میران اتسز که چون پدر دارد
جلال و مرتبه و ارج و فره و اورنگ
بدو رسیده سه چیز از سه پادشا میراث
سمو زسام و جمال از جم وهش از هوشنگ
سپهر باید مرکب چو او سوار شود
هلال باید زین و مجره باید تنگ
عدو ز بیم چو خرچنگ باز پس گردد
چو سرکشد علمش بر دو پیکر و خرچنگ
کجا به قصد تماشا و آرزوی شکار
به دشت و کوه رود با سنان و تیر خدنگ
کند چو دام کبوتر سرین وگردن کور
کند چو خانهٔ زنبور پشت و پهلوی رنگ
ایا نَبرده سواریکه پیش حملهٔ تو
شود هبا و هدر زور شیر و کبر پلنگ
اگر برهنه کنی تیغ بر لب دریا
بسوزد از تف تیغ تو زیر آب نهنگ
کُلنگ وار بترسد در آشیان سیمرغ
چو باز دار تو بر پای باز بندد زنگ
نهیب و سَهْم تو را در جهان چنان اثرست
که زنگ باز تو سیمرغ را کند چو کلنگ
ز مهر و کینهٔ تو هر کجا رسد اثری
شرنگ شهد شود در زمان و شهد شرنگ
اگر سبق برد از باد اسب تو نشگفت
که پیش اسب تو باد جهنده باشد لنگ
برآید از دل اعدای دولت تو تراگ
چو از کمان تو در رزم بشنوند ترنگ
اگر هزار مبارز چو عمرو و چون طاهر
کنون بیایند از سیستان و از پوشنگ
تو از نشست همه روز فخر داری عار
تو از نبرد همه روز نام داری ننگ
اگر به عصر تو ارژنگ دیو باز آید
به چشم خشم تو چون ارزنی بود ارژنگ
وگر پشنگ در این روزگار زنده شود
چو پشهای بود اندر برابر تو پشنگ
بدین صفتکه تویی در شجاعت و مردی
اگر پدر بفرستد تو را به جنگ فرنگ
صلیب بشکنی و دارها زنی چو صلیب
تن فرنگان از دارها کنی آونگ
کشی ز روم به خوارزم بتپرستان را
فسار بر سر و بر دست بسته پالاهنگ
ایا به دست کرم زایران عالم را
ز پشت و روی برون برده گوژی و آژنگ
خطا بود که به دریا تو را کنم تشبیه
که او مکان نهنگ است و تو خزینهٔ هنگ
شود به دولت تو در کنم چو پارهٔ زر
اگر به نام تو کلکی کنم ز چوب زرنگ
وگر به فر تو نارنگ پیش خویش نهم
ز روشنی چو مه و مشتری شود نارنگ
وگر قیاسکنی شعر شاعران دگر
بود چو قافله و شعر من چو پیش آهنگ
به آب ماند شعرم اگر چه آتش وار
همیشه سوی بلندی همیکند آهنگ
ز من صواب بود در پرستش تو شتاب
ز من محال بود در ستایش تو درنگ
که تو درنگ نکردی و آمدی به شتاب
ز بهر پرسش من نیم شب ز یک فرسنگ
سزد که بقعت خوارزم را دهم تفضیل
چه بر نواحی روم و چه بر ولایت زنگ
که آبروی من آمد ز جانب خوارزم
چو آب مرو که آید ز جانب کیرنگ
همیشه تاکه ز نیرنگ خامهٔ نقاش
بر آب نقش نیفتد به چاره و نیرنگ
بر آسمان سعادت به فرخی زده باد
قضا به خامهٔ نقاش بخت تو نیرنگ
ز دهر بهر نکوخواه تو فلاح و فرح
ز چرخ برخ بداندیش تو غریو و غرنگ
گه صبو تو رامشگران مجلس تو
کشیده تا به شباهنگ چنگ را آهنگ
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۹
برکش ای ترک بر اسب طرب و شادی تنگ
که زمستان شد و نوروز فراز آمد تنگ
باد نوروزی با باغ همی صلح کند
من و تو هر دو چرا بیهده باشیم به جنگ
سبز رنگ است ز سبزه سر کوه و لب جوی
چهکشی سر ز خط ای نوش لب سبز آرنگ
آهوان روی نهادند سوی سبزه و آب
بنه ای آهوی سیمین ز سر این خوی پلنگ
زاهن و سنگ همی سبزه دمد برکُه و دشت
نرمکن برمن مسکین دل چونآهن و سنگ
می آسوده بهخم اندر چون زنگ شدست
نه روا باشد بر آینهٔ وصل تو زنگ
خیز تا هر دو بر این روز دلفروز کنیم
بهمی لعلشتاب و به لبکشت درنگ
سوی باغ آی که در رود و سرود آمدهاند
قمری و فاخته بر سرو بن مینا رنگ
راستگوییکه در ایوان ملک ساختهاند
حمد هول رباب و پسر سقا جنگ
شاه شاهان ملک ارغو که به لشکرگه او
صد امیرند مه از بهمن و بهرام و پشنگ
این غزل هست بر آن وزن کجا شاعر گفت:
«ترکش ای ترک به یک سو فکن و جامهٔ جنگ»
که زمستان شد و نوروز فراز آمد تنگ
باد نوروزی با باغ همی صلح کند
من و تو هر دو چرا بیهده باشیم به جنگ
سبز رنگ است ز سبزه سر کوه و لب جوی
چهکشی سر ز خط ای نوش لب سبز آرنگ
آهوان روی نهادند سوی سبزه و آب
بنه ای آهوی سیمین ز سر این خوی پلنگ
زاهن و سنگ همی سبزه دمد برکُه و دشت
نرمکن برمن مسکین دل چونآهن و سنگ
می آسوده بهخم اندر چون زنگ شدست
نه روا باشد بر آینهٔ وصل تو زنگ
خیز تا هر دو بر این روز دلفروز کنیم
بهمی لعلشتاب و به لبکشت درنگ
سوی باغ آی که در رود و سرود آمدهاند
قمری و فاخته بر سرو بن مینا رنگ
راستگوییکه در ایوان ملک ساختهاند
حمد هول رباب و پسر سقا جنگ
شاه شاهان ملک ارغو که به لشکرگه او
صد امیرند مه از بهمن و بهرام و پشنگ
این غزل هست بر آن وزن کجا شاعر گفت:
«ترکش ای ترک به یک سو فکن و جامهٔ جنگ»
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۲
عید را با مهرگان هست اتفاق و اتصال
هر دو را دارند اهل دولت و ملت به فال
اتفاق و اتصال هر دو بر ما خرم است
مرحبا زین اتفاق و حبذا زین اتصال
عید آیینی است کز وی هست ملت را شرف
مهرگان رسمی است کزوی هست دولت را جمال
آن یکی دارد بدین اندر ز پیغمبر نشان
وین دگر دارد به ملک اندر ز افریدون مثال
هر دو منشور نشاط و خرمی آوردهاند
بیش تخت خسرو نیک اختر نیکو خصال
آفتاب نسل سلجوق ارسلان ارغو که هست
تا قیامت بیغروب و بیکسوف و بیزوال
آن جهانداریکه یک تن نیست اندر شرق و غرب
یا به میری یا به دولت یا به ملک او را همال
باز عدلش گر چه اکنون شرق دارد زیر پر
چون به پرواز اندر آید غربگیرد زیر بال
در خلاف او قدم برداشتن باشد حرام
کز پدر ملک جهان دارد به میراث حلال
دولت او هست چون تقدیر ایزد لَم یَزَل
هرچه باشد لم یزل ناچار باشد لایزال
هرکه بیرون شد ز عدلش زین جهان بیرون نشد
تا ندید از دولت او دستبرد وگوشمال
تا کی از شهنامه و تاریخ شاهان کهن
تاکی از دیو سفید و رستم و سیمرغ و زال
کس ندید از قاف تا قاف جهان سیمرغ و دیو
قیل و قال است این چرا باید شنیدن قیل و قال
قصهای باید شنید و دفتری باید نوشت
کاندرو باشد عجایب و آن عجایب حسب حال
حسب حال با عجایب فتح شاه مشرق است
وآن شجاعتها که او بنمود هنگام قتال
آنچه در سی سال نتواند نمودن هیچ شاه
او ز مردی و هنرمندی نمود اندر سه سال
هیبت او دست مکاران و محتالان ببست
کس نیارد گشت اکنون گرد مکر و احتیال
ور کسی خواهد که گردد گو بیا بنگر نخست
قصهٔ تیر دو شاخ و قصهٔ چاه و جوال
هر که با تیغ جهانگیرش نماید سرکشی
گر بماند زنده جان و تن بر او باشد وبال
رنگ آب و فعل آتش هر دو اندر تیغ اوست
سرکشی با آب و آتش در خرد باشد محال
مرکبش را هر کجا باشد مجال تاختن
وهم مردم را نباشد گِرد گَرد او مجال
آفرین بر مرکبش کاو را سزد پروین لگام
مشتری زین و مجره تنگ و ماه نو نعال
نه نهنگ و با نهنگان آب خورده در بحار
نه پلنگ و با پلنگان خواب کرده در جبال
پاک دندان تیز چشم آهخته گردن خُرد گوش
سخت سم محکم قوایم پهنپشت آگنده یال
نه ز سیر او را قرار و نه ز دور او را شکیب
نه ز رزم او را نهیب و نه ز صید او را ملال
در دو پای او تو پنداری دبورست و صبا
در دو دست او تو پنداری جنوب است و شمال
این چنین مرکب نشاید جز ملک را تا بر او
گه به سوی صید تازد گه به جنگ بدسگال
ای ز صد گردون قوی تر تیغ تو روز نبرد
وی ز صد دریا سخیتر دست تو روزنوال
از تو هنگام فضیلت فرق باشد تا ملوک
همچنان کز شیر شرزه فرق باشد تا شغال
قلعهٔ بخت تو را برگنبد فیروزه رنگ
ماه زیبد پاسبان و مهر شاید کوتوال
خواسته تا خواسته بخشی همیگویی مگر
از جهان برداشتی یک بارگی رسم سؤال
کار عالم را همی جود تو سازد سربهسر
جود توگویی معیل است و همه عالم عیال
آمد آن فصلیکه از تاثیر او در بوستان
دیبهٔ زربفت پوشیدست پنداری نهال
باغ هست اکنون ز برگ زرد پر زرّ درست
وز شکوفه بود در نوروز پرسیم حلال
زاغ گویی محتسب شد کز نهیب زخم او
بلبل رامشگر اندر بوستان ماندست لال
نار شد بازارگان وز لعل دامن کرد پر
سیب دلبرگشت وز شنگرف زد بر روی خال
آب گویی در شمر حراقهٔ چینی شدست
کاندرو چشم جهان بین از صور بند خیال
در چنین فصلی سزد گر گوهری گیری به دست
گوهری کاو را وطن در آبگینه است و سفال
هست فرزند رزان لیکن ز عکس و روشنی
آفتابش هست عَمّ و ماهتابش هست خال
هرکس اندر مهرگان پیش تو آرد خدمتی
خدمت مداح تو شعری است چون آب زلال
همچنان شعری که در محمود گوید عنصری:
«مهرگان آمدگرفته فالش از نیکی مثال»
باد با تیغ تو نصرت را به رزم اندر قران
باد با جام تو عشرت را به بزم اندر وصال
چشم پیروزی همیشه بر مه منجوق تو
چون شب شوال چشم روزهداران بر هلال
هر دو را دارند اهل دولت و ملت به فال
اتفاق و اتصال هر دو بر ما خرم است
مرحبا زین اتفاق و حبذا زین اتصال
عید آیینی است کز وی هست ملت را شرف
مهرگان رسمی است کزوی هست دولت را جمال
آن یکی دارد بدین اندر ز پیغمبر نشان
وین دگر دارد به ملک اندر ز افریدون مثال
هر دو منشور نشاط و خرمی آوردهاند
بیش تخت خسرو نیک اختر نیکو خصال
آفتاب نسل سلجوق ارسلان ارغو که هست
تا قیامت بیغروب و بیکسوف و بیزوال
آن جهانداریکه یک تن نیست اندر شرق و غرب
یا به میری یا به دولت یا به ملک او را همال
باز عدلش گر چه اکنون شرق دارد زیر پر
چون به پرواز اندر آید غربگیرد زیر بال
در خلاف او قدم برداشتن باشد حرام
کز پدر ملک جهان دارد به میراث حلال
دولت او هست چون تقدیر ایزد لَم یَزَل
هرچه باشد لم یزل ناچار باشد لایزال
هرکه بیرون شد ز عدلش زین جهان بیرون نشد
تا ندید از دولت او دستبرد وگوشمال
تا کی از شهنامه و تاریخ شاهان کهن
تاکی از دیو سفید و رستم و سیمرغ و زال
کس ندید از قاف تا قاف جهان سیمرغ و دیو
قیل و قال است این چرا باید شنیدن قیل و قال
قصهای باید شنید و دفتری باید نوشت
کاندرو باشد عجایب و آن عجایب حسب حال
حسب حال با عجایب فتح شاه مشرق است
وآن شجاعتها که او بنمود هنگام قتال
آنچه در سی سال نتواند نمودن هیچ شاه
او ز مردی و هنرمندی نمود اندر سه سال
هیبت او دست مکاران و محتالان ببست
کس نیارد گشت اکنون گرد مکر و احتیال
ور کسی خواهد که گردد گو بیا بنگر نخست
قصهٔ تیر دو شاخ و قصهٔ چاه و جوال
هر که با تیغ جهانگیرش نماید سرکشی
گر بماند زنده جان و تن بر او باشد وبال
رنگ آب و فعل آتش هر دو اندر تیغ اوست
سرکشی با آب و آتش در خرد باشد محال
مرکبش را هر کجا باشد مجال تاختن
وهم مردم را نباشد گِرد گَرد او مجال
آفرین بر مرکبش کاو را سزد پروین لگام
مشتری زین و مجره تنگ و ماه نو نعال
نه نهنگ و با نهنگان آب خورده در بحار
نه پلنگ و با پلنگان خواب کرده در جبال
پاک دندان تیز چشم آهخته گردن خُرد گوش
سخت سم محکم قوایم پهنپشت آگنده یال
نه ز سیر او را قرار و نه ز دور او را شکیب
نه ز رزم او را نهیب و نه ز صید او را ملال
در دو پای او تو پنداری دبورست و صبا
در دو دست او تو پنداری جنوب است و شمال
این چنین مرکب نشاید جز ملک را تا بر او
گه به سوی صید تازد گه به جنگ بدسگال
ای ز صد گردون قوی تر تیغ تو روز نبرد
وی ز صد دریا سخیتر دست تو روزنوال
از تو هنگام فضیلت فرق باشد تا ملوک
همچنان کز شیر شرزه فرق باشد تا شغال
قلعهٔ بخت تو را برگنبد فیروزه رنگ
ماه زیبد پاسبان و مهر شاید کوتوال
خواسته تا خواسته بخشی همیگویی مگر
از جهان برداشتی یک بارگی رسم سؤال
کار عالم را همی جود تو سازد سربهسر
جود توگویی معیل است و همه عالم عیال
آمد آن فصلیکه از تاثیر او در بوستان
دیبهٔ زربفت پوشیدست پنداری نهال
باغ هست اکنون ز برگ زرد پر زرّ درست
وز شکوفه بود در نوروز پرسیم حلال
زاغ گویی محتسب شد کز نهیب زخم او
بلبل رامشگر اندر بوستان ماندست لال
نار شد بازارگان وز لعل دامن کرد پر
سیب دلبرگشت وز شنگرف زد بر روی خال
آب گویی در شمر حراقهٔ چینی شدست
کاندرو چشم جهان بین از صور بند خیال
در چنین فصلی سزد گر گوهری گیری به دست
گوهری کاو را وطن در آبگینه است و سفال
هست فرزند رزان لیکن ز عکس و روشنی
آفتابش هست عَمّ و ماهتابش هست خال
هرکس اندر مهرگان پیش تو آرد خدمتی
خدمت مداح تو شعری است چون آب زلال
همچنان شعری که در محمود گوید عنصری:
«مهرگان آمدگرفته فالش از نیکی مثال»
باد با تیغ تو نصرت را به رزم اندر قران
باد با جام تو عشرت را به بزم اندر وصال
چشم پیروزی همیشه بر مه منجوق تو
چون شب شوال چشم روزهداران بر هلال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۵
به درّ و مشک ز ابر بهار و باد شمال
مُوشََّح است زمین و معطر است جبال
به جویبار پراکنده شد حُلّی و حُلَل
به کوهسار درفشنده گشت بدر و هلال
تذرو سوسن و قمری گرفت در چنگل
پلنگ لالهٔ کوهی گرفت در چنگال
به باغ و راغ به بوی بهشت و پیکر حور
هزارگونه نسیم است و صدهزار خیال
به سان دلشدگان اند مرغکان بهار
همه برفته ز هوش و همه بمانده زهال
همی کنند خروش از وصال فروردین
چنانکه من ز فراق تو ای بت محتال
تنم خمیده چو دال است زآن کجا زلفت
به دال ماند و خالت چو نقطه در بن دال
به روی و موی تو ره یابم و شوم گمره
که روت اصل هدی گشت و موت اصل ضلال
ز اصل آزر و مانی مگر نسب داری
که آزری تصویریّ و مانوی تِمثال
غزال و کبک شدستند دشمن تو به طبع
که برده داری رفتار کبک و چشم غزال
تو را سزد که وفا دارم ای نگار بدیع
که کردگار تو را آفرید بدر جمال
همیشه تا بزیم در دل و زبان من است
وفای بدر جمال و ثنای صدر جلال
نظام ملک شهنشه قوام دین رسول
خدایگان وزیران و قبلهٔ اقبال
ابوعلی حسن آن صاحبی که حضرت اوست
امان لشکر ایمان و کعبهٔ آمال
خیال مذهب او گر رسد به کشور روم
همه مسیحپرستان شوند چون اَبْدال
چنانکه باد به خاک اندرون عداوت او
به استخوان مخالف درافکند زلزال
ابا به فضل و هنر گوی برده از اقران
و یا به قدر و شرف برگذشته از امثال
بلندبخت شد آن کس که یافت از تو قبول
بزرگ نام شد آن کس که کرد با تو وصال
خرد به نامهٔ رسم تو بر نهاد سخن
بهقابخامهٔ عمر تو برکشید مقال
زعقد حور سزد بر جنیبت تو لگام
ز پشت شیر سزد بر حمایل تو دوال
اگر ز صاحب کافی و جعفر برمک
به فضل وجود و کفایت همی زنند مثال
هزار صاحب در حضرت تو اند خدم
هزار جعفر در همت تواند عیال
اگر بیابد روبه ز دولت تو نشان
وگر بیابد آهو ز هیبت تو مثال
یکی ز سر بکند پیل مست را خرطوم
یکی ز بن بکند شیر شرزه را چنگال
به کار خویش در اندیشههای دشمن تو
چو روغن اندر بگسست و آب در غربال
ز برج شیر برآمد تو را ستارهٔ صبح
سزد که خصم تو با سگ فرو شود به جوال
سپهر بر شده، در آرزوی خدمت تو
چو تشنه باشد در آرزوی آب زلال
به هرکجا که رسد صدر عالمی باشد
کسی که پیش تو خدمتکند به صف نعال
تو در سلالهٔ آدم ستارهای بودی
هنوز پیکر آدم سلاله و صَلصال
به نام عمر تو دولت هزار نامه نوشت
همیکند به تو هر سال از آن یکی ارسال
سحاب و دریا رشک طفیل جود تواند
بلی طفیل جهاندیدگان بود اطفال
حُسام توست ز حساد قابِض الْاَرْواح
سنان توست بر اعدا مُقَسِّمُالاجال
بپروری و بمالی همی به جودو بهخشم
تویی موافق پرور تویی مخالف مال
بهگوش و چشم و زبان دشمن تو سازد مکر
چو وقت مکر درآید بر او بگردد حال
نه بشنود نه بگوید نه بیند ای عجبی
به گوش و چشم و زبان کر و کور گردد و لال
اگر هزار کست یک زمان سوال کند
ز جود خویش به بخشش دهی جواب سوال
تو را ملال نگیرد همی ز بخشیدن
مگر ز طبع تو راه عدم گرفت ملال
زهمت تو نشان و خبر چگونه دهم
که نیست وهم مرا گرد همت تو مجال
ترازویی که به شاهین همت آویزی
خزینهٔ همه شاهان در او سزد مثقال
زجانبی که همی دشمنان زدند آسیب
نهیب بود همه خلق را به جان و به مال
همای فضل تو پوشید بر ولایت بر
عقاب جود تو گسترد بر رعیت بال
چو از بر تو به ایزد رسید شقهٔ سر
رسید شقهٔ نصرت ز ایزد متعال
چو نصرت آمد آسیب نبود از دشمن
چو مهدی آمد تشویش نبود از دجال
تو بخت سرمدی و فر ایزدی داری
دو نعمت است بزرگ این دو چیز فرخفال
تا مرد سخنگوی شکافد به سخن موی
در وصف رخ و زلف و لب و چشم و خط و خال
بر دست تو باد آن گهر تاک که گویی
او راست مه و مهر یکی عم و یکی خال
تا پیکر تنین فلک را ز دو جانب
نفع و ضرر خلق بود در سر و دنبال
ماه ظفری از فلک ملک همی تاب
سرو هنری در چمن عدل همی بال
با طالع تو سعدْ قرانکرده شب و روز
با دولت تو بخت قرین گشته مه و سال
از اختر فرخندهٔ تو فال زده عید
وز عید زده اختر فرخندهٔ تو فال
مُوشََّح است زمین و معطر است جبال
به جویبار پراکنده شد حُلّی و حُلَل
به کوهسار درفشنده گشت بدر و هلال
تذرو سوسن و قمری گرفت در چنگل
پلنگ لالهٔ کوهی گرفت در چنگال
به باغ و راغ به بوی بهشت و پیکر حور
هزارگونه نسیم است و صدهزار خیال
به سان دلشدگان اند مرغکان بهار
همه برفته ز هوش و همه بمانده زهال
همی کنند خروش از وصال فروردین
چنانکه من ز فراق تو ای بت محتال
تنم خمیده چو دال است زآن کجا زلفت
به دال ماند و خالت چو نقطه در بن دال
به روی و موی تو ره یابم و شوم گمره
که روت اصل هدی گشت و موت اصل ضلال
ز اصل آزر و مانی مگر نسب داری
که آزری تصویریّ و مانوی تِمثال
غزال و کبک شدستند دشمن تو به طبع
که برده داری رفتار کبک و چشم غزال
تو را سزد که وفا دارم ای نگار بدیع
که کردگار تو را آفرید بدر جمال
همیشه تا بزیم در دل و زبان من است
وفای بدر جمال و ثنای صدر جلال
نظام ملک شهنشه قوام دین رسول
خدایگان وزیران و قبلهٔ اقبال
ابوعلی حسن آن صاحبی که حضرت اوست
امان لشکر ایمان و کعبهٔ آمال
خیال مذهب او گر رسد به کشور روم
همه مسیحپرستان شوند چون اَبْدال
چنانکه باد به خاک اندرون عداوت او
به استخوان مخالف درافکند زلزال
ابا به فضل و هنر گوی برده از اقران
و یا به قدر و شرف برگذشته از امثال
بلندبخت شد آن کس که یافت از تو قبول
بزرگ نام شد آن کس که کرد با تو وصال
خرد به نامهٔ رسم تو بر نهاد سخن
بهقابخامهٔ عمر تو برکشید مقال
زعقد حور سزد بر جنیبت تو لگام
ز پشت شیر سزد بر حمایل تو دوال
اگر ز صاحب کافی و جعفر برمک
به فضل وجود و کفایت همی زنند مثال
هزار صاحب در حضرت تو اند خدم
هزار جعفر در همت تواند عیال
اگر بیابد روبه ز دولت تو نشان
وگر بیابد آهو ز هیبت تو مثال
یکی ز سر بکند پیل مست را خرطوم
یکی ز بن بکند شیر شرزه را چنگال
به کار خویش در اندیشههای دشمن تو
چو روغن اندر بگسست و آب در غربال
ز برج شیر برآمد تو را ستارهٔ صبح
سزد که خصم تو با سگ فرو شود به جوال
سپهر بر شده، در آرزوی خدمت تو
چو تشنه باشد در آرزوی آب زلال
به هرکجا که رسد صدر عالمی باشد
کسی که پیش تو خدمتکند به صف نعال
تو در سلالهٔ آدم ستارهای بودی
هنوز پیکر آدم سلاله و صَلصال
به نام عمر تو دولت هزار نامه نوشت
همیکند به تو هر سال از آن یکی ارسال
سحاب و دریا رشک طفیل جود تواند
بلی طفیل جهاندیدگان بود اطفال
حُسام توست ز حساد قابِض الْاَرْواح
سنان توست بر اعدا مُقَسِّمُالاجال
بپروری و بمالی همی به جودو بهخشم
تویی موافق پرور تویی مخالف مال
بهگوش و چشم و زبان دشمن تو سازد مکر
چو وقت مکر درآید بر او بگردد حال
نه بشنود نه بگوید نه بیند ای عجبی
به گوش و چشم و زبان کر و کور گردد و لال
اگر هزار کست یک زمان سوال کند
ز جود خویش به بخشش دهی جواب سوال
تو را ملال نگیرد همی ز بخشیدن
مگر ز طبع تو راه عدم گرفت ملال
زهمت تو نشان و خبر چگونه دهم
که نیست وهم مرا گرد همت تو مجال
ترازویی که به شاهین همت آویزی
خزینهٔ همه شاهان در او سزد مثقال
زجانبی که همی دشمنان زدند آسیب
نهیب بود همه خلق را به جان و به مال
همای فضل تو پوشید بر ولایت بر
عقاب جود تو گسترد بر رعیت بال
چو از بر تو به ایزد رسید شقهٔ سر
رسید شقهٔ نصرت ز ایزد متعال
چو نصرت آمد آسیب نبود از دشمن
چو مهدی آمد تشویش نبود از دجال
تو بخت سرمدی و فر ایزدی داری
دو نعمت است بزرگ این دو چیز فرخفال
تا مرد سخنگوی شکافد به سخن موی
در وصف رخ و زلف و لب و چشم و خط و خال
بر دست تو باد آن گهر تاک که گویی
او راست مه و مهر یکی عم و یکی خال
تا پیکر تنین فلک را ز دو جانب
نفع و ضرر خلق بود در سر و دنبال
ماه ظفری از فلک ملک همی تاب
سرو هنری در چمن عدل همی بال
با طالع تو سعدْ قرانکرده شب و روز
با دولت تو بخت قرین گشته مه و سال
از اختر فرخندهٔ تو فال زده عید
وز عید زده اختر فرخندهٔ تو فال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۴
چون پدید آمد مبارک ماه نو بر آسمان
بر بساط نیلگون زرین کمان بردم گمان
دیدم آن ساعت ز روی یار خویش و ماه نو
بر زمین سیمین سپر بر آسمان زرین کمان
عاشقان دیدم که با من دستها برداشتند
بر رخ ماه زمین دیدند ماه آسمان
دلستان ماهی که پیش قامت و رخسار اوست
سرو و گل بیقیمت اندر بوستان و گلستان
سحر و مروارید دارد گه نهان گه آشکار
لاله و سنگ سیه دارد همه ساله نهان
بر میان دارم کمر همچون قلم در خدمتش
زانکه او همچون قلم دارد ز باریکی میان
بر دل من شد جهان چون حلقه انگشتری
زانکه او چون حلقهٔ انگشتری دارد دهان
هست عشق او مرا همچون خرد در دل مقیم
هست مهر او مرا همچون روان در تن روان
پس چرا در کوی عشقش من مقیمم بیخرد
پس چرا در راه مهرش من روانم بیروان
خانه من سال و مه از روی او چون گلشن است
راست گویی روی او از گلفشان دارد نشان
کاشکی بر جان شیرین دسترس بودی مرا
تا ز شادی کردمی بر گلفشانش جانفشان
روی شهرآرای روحافزای او از خرمی
در میان عاشقان و دوستان شد داستان
آن نگار از روی خرم هست خورشید سپاه
چون شهاب از روی روشن هست خورشید جهان
آن شهابی کاو ندارد در مسلمانی قرین
با شهاب اندر فلک کردست قدر او قِران
شمس دین تاج معالی عبد رزاق آنکه کرد
جودش از رزاق ارزاق خلایق را ضمان
تا بود در راه جودش قافله بر قافله
نگسلد در راه شکرش کاروان از کاروان
صورت دولت خبر بود وکنون در عصر ما
کرد میمون طلعت او صورت دولت عیان
پاسبان قصر بختش هست خورشید بلند
قصر چون گردون بود خورشید زیبد پاسپان
پیش طبعش هست چون خاک گران باد سبک
پیش حلمش هست چون باد سبک خاکگران
فضل او افزونتر از دریا شناس از بهر آنک
هست دریا را کران و نیست فضلش را کران
لفظ او از خوبی و پاکیزگی دارد شرف
بر هر آنگوهر که موجودست اندر بحر وکان
نیست به زان گوهری در تاجهای قیمتی
نیست به زان گوهری درگنجهای شایگان
مهتران وکهتران بینم رسیده سال و ماه
از یمین او به یُمن و از بَنان او به نان
هست دوران را یمینگویی بدان فرخ یمین
هست روزی را بناگویی بدان فرخ بنان
زان خطر دارد بصر کاو را ببیند گاهگاه
زان هنر دارد زبان کاو را ستاید هر زمان
گر لقای او ندیدی بیخطر بودی بصر
ور ثنای او نگفتی بیهنر بودی زبان
چون رکاب او گران گردد عنان او سبک
با فلک همبر نماید اسب او در زیر ران
از مبارک پای او پروین محل گردد رکاب
وز خجسته دست او جوزا صفت گردد عنان
خامهٔ او هست چون مرغیکه چون طیران کند
قاربر منقار چون آید برون از آشیان
چون چراغی پردُهان است و ز توقیعات او
دین تازی هست روشن چون چراغی پر دُهان
معجزست آن خامه او را چون سلیمان را نگین
با چو موسی و محمد را عصا و خیزران
ای درخشان اختری رخشنده بر خرد و بزرگ
ای دُر افشان مهتری بخشنده بر پیر و جوان
دودمان تو همه فخر و جمال عالمند
وز هنرمندی تویی فخر و جمال دودمان
خاندان از توست پاینده که صدر کاملی
صدر چون کامل بود پاینده دارد خاندان
پرگهر گردد جهانی چون کند هنگام درس
مشکلات شرع را الفاظ تو شرح و بیان
آب حیوان است الفاظ تو پنداری کزو
هر که یک شربت بنوشد زنده ماند جاودان
از لطافت گرچه دانندت همی مانند عقل
وز صفاوت گرچه خوانندت همی همتای جان
من تو را فضلی نهم بر عقل و جان از بهر آنک
عقل و جان را دید نتوان و تو را دیدن توان
هر فقیهی کاو مقیم مسجدست و مدرسه
هر امامی کاو سزای منبرست و طَیلسان
آن ز حرمت در پناه توست با طیب حیات
وین زحشمت بر بساط توست با طِیّ لِسان
گر نکوخواه و بداندیش تو روزی بگذرند
بر نهال زعفران و بر درخت ارغوان
عکس روی آن کند در حال رنگ و روی این
زعفران چون ارغوان و ارغوان چون زعفران
امتحان کردن نباید در جوانمردی تو را
شمس را در روشنایی کس نکردست امتحان
شادمان باشی زخواهنده چو آید پیش تو
همچو خواهنده که از بخشنده باشد شادمان
ای که دانی فرض حق مادحان بر خویشتن
نیستی راضی که مادح مدح گوید رایگان
از هوای خدمت تو در هوای مدح تو
هست ابر خاطر من دُرفَشان فی کلِّ شأن
از پی نعمت سزا باشد که آیم پیش تو
کز پی گوهر سوی دریا شود بازارگان
هرکجا ذکر تو و شکر تو گویم پیش خلق
رای تو نشگفت اگر باشد بدان همداستان
أُذکرونی و اَشکرونی گفت در قرآن خدای
گرچه مستغنی است او از ذکر این و شکر آن
تا که هر سالی خلایق را دو عید آید همی
در زمستان و تموز و در بهار و در خزان
بر تو میمون و مبارک باد هر سالی سه چیز
روز عید و موسم نوروز و جشن مهرگان
باد باقی مِنَّت اِنعام تو بر هر مکین
باد عالی رایت اقبال تو در هر مکان
کردگار و شهریار و آسمان و روزگار
از تو راضی هر چهار و بر تو دایم مهربان
کردگارت کارساز و شهریارت شکر گوی
آسمانت مهرجوی و روزگارت مَدحخوان
بر بساط نیلگون زرین کمان بردم گمان
دیدم آن ساعت ز روی یار خویش و ماه نو
بر زمین سیمین سپر بر آسمان زرین کمان
عاشقان دیدم که با من دستها برداشتند
بر رخ ماه زمین دیدند ماه آسمان
دلستان ماهی که پیش قامت و رخسار اوست
سرو و گل بیقیمت اندر بوستان و گلستان
سحر و مروارید دارد گه نهان گه آشکار
لاله و سنگ سیه دارد همه ساله نهان
بر میان دارم کمر همچون قلم در خدمتش
زانکه او همچون قلم دارد ز باریکی میان
بر دل من شد جهان چون حلقه انگشتری
زانکه او چون حلقهٔ انگشتری دارد دهان
هست عشق او مرا همچون خرد در دل مقیم
هست مهر او مرا همچون روان در تن روان
پس چرا در کوی عشقش من مقیمم بیخرد
پس چرا در راه مهرش من روانم بیروان
خانه من سال و مه از روی او چون گلشن است
راست گویی روی او از گلفشان دارد نشان
کاشکی بر جان شیرین دسترس بودی مرا
تا ز شادی کردمی بر گلفشانش جانفشان
روی شهرآرای روحافزای او از خرمی
در میان عاشقان و دوستان شد داستان
آن نگار از روی خرم هست خورشید سپاه
چون شهاب از روی روشن هست خورشید جهان
آن شهابی کاو ندارد در مسلمانی قرین
با شهاب اندر فلک کردست قدر او قِران
شمس دین تاج معالی عبد رزاق آنکه کرد
جودش از رزاق ارزاق خلایق را ضمان
تا بود در راه جودش قافله بر قافله
نگسلد در راه شکرش کاروان از کاروان
صورت دولت خبر بود وکنون در عصر ما
کرد میمون طلعت او صورت دولت عیان
پاسبان قصر بختش هست خورشید بلند
قصر چون گردون بود خورشید زیبد پاسپان
پیش طبعش هست چون خاک گران باد سبک
پیش حلمش هست چون باد سبک خاکگران
فضل او افزونتر از دریا شناس از بهر آنک
هست دریا را کران و نیست فضلش را کران
لفظ او از خوبی و پاکیزگی دارد شرف
بر هر آنگوهر که موجودست اندر بحر وکان
نیست به زان گوهری در تاجهای قیمتی
نیست به زان گوهری درگنجهای شایگان
مهتران وکهتران بینم رسیده سال و ماه
از یمین او به یُمن و از بَنان او به نان
هست دوران را یمینگویی بدان فرخ یمین
هست روزی را بناگویی بدان فرخ بنان
زان خطر دارد بصر کاو را ببیند گاهگاه
زان هنر دارد زبان کاو را ستاید هر زمان
گر لقای او ندیدی بیخطر بودی بصر
ور ثنای او نگفتی بیهنر بودی زبان
چون رکاب او گران گردد عنان او سبک
با فلک همبر نماید اسب او در زیر ران
از مبارک پای او پروین محل گردد رکاب
وز خجسته دست او جوزا صفت گردد عنان
خامهٔ او هست چون مرغیکه چون طیران کند
قاربر منقار چون آید برون از آشیان
چون چراغی پردُهان است و ز توقیعات او
دین تازی هست روشن چون چراغی پر دُهان
معجزست آن خامه او را چون سلیمان را نگین
با چو موسی و محمد را عصا و خیزران
ای درخشان اختری رخشنده بر خرد و بزرگ
ای دُر افشان مهتری بخشنده بر پیر و جوان
دودمان تو همه فخر و جمال عالمند
وز هنرمندی تویی فخر و جمال دودمان
خاندان از توست پاینده که صدر کاملی
صدر چون کامل بود پاینده دارد خاندان
پرگهر گردد جهانی چون کند هنگام درس
مشکلات شرع را الفاظ تو شرح و بیان
آب حیوان است الفاظ تو پنداری کزو
هر که یک شربت بنوشد زنده ماند جاودان
از لطافت گرچه دانندت همی مانند عقل
وز صفاوت گرچه خوانندت همی همتای جان
من تو را فضلی نهم بر عقل و جان از بهر آنک
عقل و جان را دید نتوان و تو را دیدن توان
هر فقیهی کاو مقیم مسجدست و مدرسه
هر امامی کاو سزای منبرست و طَیلسان
آن ز حرمت در پناه توست با طیب حیات
وین زحشمت بر بساط توست با طِیّ لِسان
گر نکوخواه و بداندیش تو روزی بگذرند
بر نهال زعفران و بر درخت ارغوان
عکس روی آن کند در حال رنگ و روی این
زعفران چون ارغوان و ارغوان چون زعفران
امتحان کردن نباید در جوانمردی تو را
شمس را در روشنایی کس نکردست امتحان
شادمان باشی زخواهنده چو آید پیش تو
همچو خواهنده که از بخشنده باشد شادمان
ای که دانی فرض حق مادحان بر خویشتن
نیستی راضی که مادح مدح گوید رایگان
از هوای خدمت تو در هوای مدح تو
هست ابر خاطر من دُرفَشان فی کلِّ شأن
از پی نعمت سزا باشد که آیم پیش تو
کز پی گوهر سوی دریا شود بازارگان
هرکجا ذکر تو و شکر تو گویم پیش خلق
رای تو نشگفت اگر باشد بدان همداستان
أُذکرونی و اَشکرونی گفت در قرآن خدای
گرچه مستغنی است او از ذکر این و شکر آن
تا که هر سالی خلایق را دو عید آید همی
در زمستان و تموز و در بهار و در خزان
بر تو میمون و مبارک باد هر سالی سه چیز
روز عید و موسم نوروز و جشن مهرگان
باد باقی مِنَّت اِنعام تو بر هر مکین
باد عالی رایت اقبال تو در هر مکان
کردگار و شهریار و آسمان و روزگار
از تو راضی هر چهار و بر تو دایم مهربان
کردگارت کارساز و شهریارت شکر گوی
آسمانت مهرجوی و روزگارت مَدحخوان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۸
چیست آن دریا که هست از بخشش او در جهان
نیل و سیحون و فرات و دجله و جیحون روان
کشتی امید خلق آسوده اندر موج او
موج او اندر جهان پیدا و ناپیدا کران
اندر او غَوّاص فکرت گوهر آورده به دست
واندر او ملاح دولت برکشیده بادبان
ساحل او منتهای همت خرد و بزرگ
لجهٔ او ملتجای دولت پیر و جوان
چشمهای در پیش او آبش به از آب حیات
اصل او از نور و ظلمت در میان آن نهان
گر شنیدی جشمهایکاندر مپان ظلمت است
بنگر اکنون چشمهای کش ظلمتاست اندر میان
گل بهٔکجر عهکه خضر از آب آن جشمه بخورد
ایزد او را داد در دنیا بقای جاودان
چشمهای بهترکه باقیگشته اندر آب او
صدهزاران خلق چون خضر پیمبر در جهان
آید از دریا بدین جشمه همی هر ساعتی
ماهی زرین تن سیمیندل مشکینزبان
زین عجبتر پیکری در آفرینش کس ندید
بیبصر بسیار بین و بیخرد بسیار دان
عاشقان را ماند و مانند مرغی طرفه است
گه حریر ساده پوشد گه منقش پرنیان
خیر زان رنگ است و دارد قوت شمشیر تیز
طرفه باشد قوت شمشیر تیز از خیزران
شمع کردارست و آبش از دُخانش روشن است
طرفهتر شمعیکه دارد روشنایی در دخان
مرغ زرین است و از منقار او بارد همی
گوهری کش هست قیمتگنجهای شایگان
دشمن او هست فولاد و به روزی چندبار
سردهد بر باد و با دشمن شود بر آسمان
زایران را مُدْغَم است اندر ضمیرش جاه و آب
سائلان را مُضمرست اندر ضمیرش آب و نان
برزمین از نقش او گه بیم باشد گه امید
در زمان از نفس او گه سود باشد گه زیان
واجب است از قول ایزد نقش او اندر زمین
سایرست از دست صاحبنفس او اندر زمان
صاحب دولت مجیر دولت و صدر کفات
ناصر دین کدخدای خسرو گیتی ستان
سید و تاج وزیران مکرّم آنکه هست
مُنعِمٌ فی کُلِّ حالٍ مُقبِلٌ فی کلّ شان
آسمان قدری که تا گسترد جودش بر زمین
از وجود او شَرَف دارد زمین بر آسمان
ابر نوروزی شبانروزی همی بارد سرشک
بر امید آنکه باشد چون کفش گوهرفشان
چون که بربندد کمر اندر همه عکس آفتاب
وان کمر بندد ز بهر خدمت او برمیان
تا که بشنیدند وصف جُود او یاقوت و لعل
هر دو هر سالی کنند اظهار جود او زکان
جود او از بهر زینت زین دو گوهر پر کند
آستین از ماه نوروز و کنار از مهرگان
مهرگان از باد بیرون آورد یاقوت را
لعل را نوروز بر بندد به شاخ ارغوان
در حریم عدل او بیرهبر و بیبدرقه
تشت زر برسر همیتنها رود بازارگان
در پی تعویذ اسبابش ببر آید همی
آهو اندر دشت اَرمان ادر پیا شیر ژیان
زانکه از گردون نتابد چون سنان او شهاب
خواهدی تا دور رمُحشَ را شهابستی سنان
ور به جای حشر گردون را دهندی اختیار
اسب او را سازدی از خویشتن برگستوان
خامهٔ او باد عیسی را همی ماندکزو
دیدهٔ اَعمی بصر یابد تن مرده روان
نیزهٔ او چوب موسی را همیماند کزو
ااژدهایی در میان آرد زچوب خیزران
آتش غم جان درویشان عالم سوختی
گر سرشک نعمت او نیستی آتش نشان
گوش او گویی به کرمان بشنود بیواسطه
هرکجا درکشوری آید ز درویشی فغان
او به کرمان است و از جودش به هر اقلیم هست
منتی بر هر مَکین و نعمتی در هر مکان
کاروان است از ثناگویان او بر هر زمین
وز عطای او بضاعتهاست در هر کاروان
پشت خانان پیش نام او دوتاگردد همی
زانکه هست از پشتیش بر پشتشان بارگران
بس کسا کز بهر خدمت پیش او آید چو تیر
زیر بار منت او بازگردد چون کمان
هرکجا از قصه و اخبار او رانی سخن
قصهٔ بهمان شود منسوخ و اخبار فلان
خالد و یحیی و برمکگر بدندی اجود ورزا
وز سخاوت تازه کردندی روان باستان
هر سه گفتندی که شاگردیم و صاحب اوستاد
هر سهگفتندی که مهمانیم و صاحب میزبان
نام آن صاحب که شاهنشاه را دستور بود
از مناقب داستان شد در ری و در اصفهان
نام این صاحب که دستورست ایران شاه را
از فضایل هست در ایران و توران داستان
گفت آن صاحب به یک زَلّت خلود اندر سقَر
گوید این صاحب به یک طاعت خلود اندر جنان
آن فساد شرع را در خاندان کردی غُلو
وین صلاح خلق را جوید علو خاندان
آن بدی از دیو دانستی و نیکی از خدای
وین همی داند بدو نیک از خدای غیبدان
گرچه از بخشیدن آن گوشها شد پر خبر
اینک از بخشیدن این چشمها شد پر عیان
ورچه توقیعات آن را در رسائل نُسخَت است
پیش توقیعات این حشوست توقیعات آن
ای جوانمردی که هست احسان تو بیش از سؤال
وی سخادستی که هست انعام تو بیش از عمان
زر به چشم همت تو خاک را ماند همی
زین قِبَل دارند شاهانَش به خاک اندر نهان
خود نپرد ور بپرد بر سر خصمت همای
زان قبل پرد که طعمه سازد او از استخوان
گر خبر بودی فریدون را زرای فرخت
فال نگرفتی فریدون از درفش کاویان
وردل نوشین روان گشتی به گفتار تو گرم
مهر آتش سردگشتی بر دل نوشینروان
چون زبان باید گشاد و چون قلم باید گرفت
معجزست اندر بیان و ساحرست اندر بنان
هم بنانت ساحرست و هم بیانت معجزست
سحر داری در بنان اعجاز داری در بیان
هر که دارد دل به مهرت بستهٔ بند هوی
جان او هرگز نگردد خستهٔ زخم هوان
شُکر تو جان است گویی کاندر آویزد ز دل
مَدحِ تو عقل است گویی کاندر آویزد ز جان
چون صدف گشته است و چون نافه ز شکر و مدح تو
هم ضمیر شُکرگوی و هم زبان مدحخوان
آن یکی گویی که درّ پاک دارد در ضمیر
وین یکی گویی که مشک ناب دارد در دهان
تا قیامت رسته گشت از امتحان روزگار
هر که در مدح تو روزی طبع را کرد امتحان
وان که گرداگرد درگاه تو منزلگاه ساخت
چرخ گرداگرد او از نائبات آرد امان
مهترا بر پایهٔ قدر تو نتوانم رسید
گر بسی حیله کنم وز وهم سازم نردبان
عذر دارم گر هنرها بر تو نتوانم شمرد
قطرهٔ باران نوروزی شمردن کی توان
گر رساند دست اقبالت به فَرقَد قدر من
دست شَعری مرکب شِعر مرا گیرد عنان
ور نظر خورشید وارت مشتری باشد مرا
مشتری و زهره را در طالعم باشد قِران
ور ببینم مجلس عالیت را یک شب به خواب
جَنّتُالاَعلی تو پنداری همی بینم عیان
تا برآید بَهرَمان از شاخ گل وقت بهار
تا براید کهربا از تاک رز وقت خزان
باد روی بدسگالت زرد همچون کهربا
باد روی نیک خواهت سرخ همچون بهرمان
تا که باشند اختران بر چرخ پیش ماه نو
هم چو سیمین گویها در پیش زرین صولجان
کوی دولت در خم اقبال چوگان تو باد
کرده اقبال تو دولت را به پیروزی ضمان
تا که باشد طَیلَسان کوه در دی مه قَصَب
کیل را باشد به زیر طیلسان طی لسان
عاشق نام تو اندر مُکرِمَت هر نامدار
طالب کام تو اندر مملکت هر کامران
قلعهٔ بخت تو را خورشید تابان کوتوال
خانه عمر تو را گردون گردان پاسبان
عالم از عدل تو همچون بوستان آراسته
راویان مدح تو چون بلبلان در بوستان
نیل و سیحون و فرات و دجله و جیحون روان
کشتی امید خلق آسوده اندر موج او
موج او اندر جهان پیدا و ناپیدا کران
اندر او غَوّاص فکرت گوهر آورده به دست
واندر او ملاح دولت برکشیده بادبان
ساحل او منتهای همت خرد و بزرگ
لجهٔ او ملتجای دولت پیر و جوان
چشمهای در پیش او آبش به از آب حیات
اصل او از نور و ظلمت در میان آن نهان
گر شنیدی جشمهایکاندر مپان ظلمت است
بنگر اکنون چشمهای کش ظلمتاست اندر میان
گل بهٔکجر عهکه خضر از آب آن جشمه بخورد
ایزد او را داد در دنیا بقای جاودان
چشمهای بهترکه باقیگشته اندر آب او
صدهزاران خلق چون خضر پیمبر در جهان
آید از دریا بدین جشمه همی هر ساعتی
ماهی زرین تن سیمیندل مشکینزبان
زین عجبتر پیکری در آفرینش کس ندید
بیبصر بسیار بین و بیخرد بسیار دان
عاشقان را ماند و مانند مرغی طرفه است
گه حریر ساده پوشد گه منقش پرنیان
خیر زان رنگ است و دارد قوت شمشیر تیز
طرفه باشد قوت شمشیر تیز از خیزران
شمع کردارست و آبش از دُخانش روشن است
طرفهتر شمعیکه دارد روشنایی در دخان
مرغ زرین است و از منقار او بارد همی
گوهری کش هست قیمتگنجهای شایگان
دشمن او هست فولاد و به روزی چندبار
سردهد بر باد و با دشمن شود بر آسمان
زایران را مُدْغَم است اندر ضمیرش جاه و آب
سائلان را مُضمرست اندر ضمیرش آب و نان
برزمین از نقش او گه بیم باشد گه امید
در زمان از نفس او گه سود باشد گه زیان
واجب است از قول ایزد نقش او اندر زمین
سایرست از دست صاحبنفس او اندر زمان
صاحب دولت مجیر دولت و صدر کفات
ناصر دین کدخدای خسرو گیتی ستان
سید و تاج وزیران مکرّم آنکه هست
مُنعِمٌ فی کُلِّ حالٍ مُقبِلٌ فی کلّ شان
آسمان قدری که تا گسترد جودش بر زمین
از وجود او شَرَف دارد زمین بر آسمان
ابر نوروزی شبانروزی همی بارد سرشک
بر امید آنکه باشد چون کفش گوهرفشان
چون که بربندد کمر اندر همه عکس آفتاب
وان کمر بندد ز بهر خدمت او برمیان
تا که بشنیدند وصف جُود او یاقوت و لعل
هر دو هر سالی کنند اظهار جود او زکان
جود او از بهر زینت زین دو گوهر پر کند
آستین از ماه نوروز و کنار از مهرگان
مهرگان از باد بیرون آورد یاقوت را
لعل را نوروز بر بندد به شاخ ارغوان
در حریم عدل او بیرهبر و بیبدرقه
تشت زر برسر همیتنها رود بازارگان
در پی تعویذ اسبابش ببر آید همی
آهو اندر دشت اَرمان ادر پیا شیر ژیان
زانکه از گردون نتابد چون سنان او شهاب
خواهدی تا دور رمُحشَ را شهابستی سنان
ور به جای حشر گردون را دهندی اختیار
اسب او را سازدی از خویشتن برگستوان
خامهٔ او باد عیسی را همی ماندکزو
دیدهٔ اَعمی بصر یابد تن مرده روان
نیزهٔ او چوب موسی را همیماند کزو
ااژدهایی در میان آرد زچوب خیزران
آتش غم جان درویشان عالم سوختی
گر سرشک نعمت او نیستی آتش نشان
گوش او گویی به کرمان بشنود بیواسطه
هرکجا درکشوری آید ز درویشی فغان
او به کرمان است و از جودش به هر اقلیم هست
منتی بر هر مَکین و نعمتی در هر مکان
کاروان است از ثناگویان او بر هر زمین
وز عطای او بضاعتهاست در هر کاروان
پشت خانان پیش نام او دوتاگردد همی
زانکه هست از پشتیش بر پشتشان بارگران
بس کسا کز بهر خدمت پیش او آید چو تیر
زیر بار منت او بازگردد چون کمان
هرکجا از قصه و اخبار او رانی سخن
قصهٔ بهمان شود منسوخ و اخبار فلان
خالد و یحیی و برمکگر بدندی اجود ورزا
وز سخاوت تازه کردندی روان باستان
هر سه گفتندی که شاگردیم و صاحب اوستاد
هر سهگفتندی که مهمانیم و صاحب میزبان
نام آن صاحب که شاهنشاه را دستور بود
از مناقب داستان شد در ری و در اصفهان
نام این صاحب که دستورست ایران شاه را
از فضایل هست در ایران و توران داستان
گفت آن صاحب به یک زَلّت خلود اندر سقَر
گوید این صاحب به یک طاعت خلود اندر جنان
آن فساد شرع را در خاندان کردی غُلو
وین صلاح خلق را جوید علو خاندان
آن بدی از دیو دانستی و نیکی از خدای
وین همی داند بدو نیک از خدای غیبدان
گرچه از بخشیدن آن گوشها شد پر خبر
اینک از بخشیدن این چشمها شد پر عیان
ورچه توقیعات آن را در رسائل نُسخَت است
پیش توقیعات این حشوست توقیعات آن
ای جوانمردی که هست احسان تو بیش از سؤال
وی سخادستی که هست انعام تو بیش از عمان
زر به چشم همت تو خاک را ماند همی
زین قِبَل دارند شاهانَش به خاک اندر نهان
خود نپرد ور بپرد بر سر خصمت همای
زان قبل پرد که طعمه سازد او از استخوان
گر خبر بودی فریدون را زرای فرخت
فال نگرفتی فریدون از درفش کاویان
وردل نوشین روان گشتی به گفتار تو گرم
مهر آتش سردگشتی بر دل نوشینروان
چون زبان باید گشاد و چون قلم باید گرفت
معجزست اندر بیان و ساحرست اندر بنان
هم بنانت ساحرست و هم بیانت معجزست
سحر داری در بنان اعجاز داری در بیان
هر که دارد دل به مهرت بستهٔ بند هوی
جان او هرگز نگردد خستهٔ زخم هوان
شُکر تو جان است گویی کاندر آویزد ز دل
مَدحِ تو عقل است گویی کاندر آویزد ز جان
چون صدف گشته است و چون نافه ز شکر و مدح تو
هم ضمیر شُکرگوی و هم زبان مدحخوان
آن یکی گویی که درّ پاک دارد در ضمیر
وین یکی گویی که مشک ناب دارد در دهان
تا قیامت رسته گشت از امتحان روزگار
هر که در مدح تو روزی طبع را کرد امتحان
وان که گرداگرد درگاه تو منزلگاه ساخت
چرخ گرداگرد او از نائبات آرد امان
مهترا بر پایهٔ قدر تو نتوانم رسید
گر بسی حیله کنم وز وهم سازم نردبان
عذر دارم گر هنرها بر تو نتوانم شمرد
قطرهٔ باران نوروزی شمردن کی توان
گر رساند دست اقبالت به فَرقَد قدر من
دست شَعری مرکب شِعر مرا گیرد عنان
ور نظر خورشید وارت مشتری باشد مرا
مشتری و زهره را در طالعم باشد قِران
ور ببینم مجلس عالیت را یک شب به خواب
جَنّتُالاَعلی تو پنداری همی بینم عیان
تا برآید بَهرَمان از شاخ گل وقت بهار
تا براید کهربا از تاک رز وقت خزان
باد روی بدسگالت زرد همچون کهربا
باد روی نیک خواهت سرخ همچون بهرمان
تا که باشند اختران بر چرخ پیش ماه نو
هم چو سیمین گویها در پیش زرین صولجان
کوی دولت در خم اقبال چوگان تو باد
کرده اقبال تو دولت را به پیروزی ضمان
تا که باشد طَیلَسان کوه در دی مه قَصَب
کیل را باشد به زیر طیلسان طی لسان
عاشق نام تو اندر مُکرِمَت هر نامدار
طالب کام تو اندر مملکت هر کامران
قلعهٔ بخت تو را خورشید تابان کوتوال
خانه عمر تو را گردون گردان پاسبان
عالم از عدل تو همچون بوستان آراسته
راویان مدح تو چون بلبلان در بوستان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۹
طبع گیتی سرد گشت از باد فصل مهرگان
چون دم دلدادگان از هجر یار مهربان
هجر یار مهربان گر چهر را زردی دهد
بوستان را داد زردی وصل باد مهرگان
در هوا و در چمن پوشید سنجأب و نسیج
کوه دیباپوش را داد از مُشَجّر طَیلَسان
شَنبلیدی گشت ز آشوبش ثِیابِ مرغزار
زعفرانی گشت ز آسیبش درخت بوستان
باد در آشوب او بِنهُفت گویی شنبلید
ابر در آسیب او بِسرِشت گویی زعفران
گر نگشت از زرّ پالوده چمن سرمایهدار
ور نگشت از درّ ناسفته هوا بازارگان
از چه معنی گشت باد اندر چمن دینار بار
وز چه معنی گشت ابر اندر چمن لؤلؤفشان
سرد و پژمرده شدست اکنون چمن چون طبع پیر
چند گه گر بود گرم و تازه چون طبع جوان
گر جهان پژمرده شد هرگز نباشد هیچ باک
تا جوان و تازه باشد دولت شاه جهان
شاه شاهان سایهٔ یزدان ملک سلطان که هست
طلعتش چون آفتاب و حضرتش چون آسمان
پادشاهی کز جلالش هست رفعت پایدار
شهریاری کز جمالش هست دولت جاودان
دین به عدل وجود او تازه است همچون دل به دین
جان به مهر و مدح او زنده است همچون تن به جان
گر به مغرب بگذری از عدل او یابی اثر
ور به مشرق بنگری از جود او یابی نشان
یک روان از مهر او خالی نبینی در بدن
یک زبان از مدح او فارغ نبینی در دهان
طاعتِ یزدان اگر در عقل و دانش واجب است
خدمتِ سلطان عالم هست واجب همچنان
هر که او در طاعت یزدان همی بندد کمر
همچنان در خدمت سلطان همی بندد میان
شهریارا بر فلک جِرم زُحَل در بُرج قَوس
لرزهگیرد چون تو را بیند بهکف تیر و کمان
همچنان کز چشمهٔ خورشید عالم روشن است
روشن است از دولت تو گوهر البارسلان
گر ز بخت و چرخ باشد پادشاهی مستقیم
بخت با تو یکدل است و چرخ با تو یکزبان
آن یکی گوید زه ای خورشید ناپیدا زوال
وین دگر گوید زهای دریای ناپیدا کران
گر کند تقدیر از عدل تو روزی اِقتِراح
ورکند توفیق از جود تو وقتی امتحان
بیبزرگی کس خداوندی نیابد بر مجاز
بیهنر صاحبقرانی کس نیابد رایگان
چون تورا دادست یزدان هم بزرگی هم هنر
ملک و دین را هم خداوندی و هم صاحبقران
تاکه هر نفسی ز تدبیر هنر باشد عزیز
تا که هر جسمی ز تأثیر روان باشد روان
در ستایش بیش تو بادا همه ساله خرد
در پرستش باد پیش تو همه ساله روان
رای ملک افروز تو بر هر چه باشد کامکار
دولت پیروز تو بر هر که خواهد کامران
عالم از تو چون بهار خرم و فصل بهار
بر تو فرخنده خزان فرخ و جشن خزان
چون دم دلدادگان از هجر یار مهربان
هجر یار مهربان گر چهر را زردی دهد
بوستان را داد زردی وصل باد مهرگان
در هوا و در چمن پوشید سنجأب و نسیج
کوه دیباپوش را داد از مُشَجّر طَیلَسان
شَنبلیدی گشت ز آشوبش ثِیابِ مرغزار
زعفرانی گشت ز آسیبش درخت بوستان
باد در آشوب او بِنهُفت گویی شنبلید
ابر در آسیب او بِسرِشت گویی زعفران
گر نگشت از زرّ پالوده چمن سرمایهدار
ور نگشت از درّ ناسفته هوا بازارگان
از چه معنی گشت باد اندر چمن دینار بار
وز چه معنی گشت ابر اندر چمن لؤلؤفشان
سرد و پژمرده شدست اکنون چمن چون طبع پیر
چند گه گر بود گرم و تازه چون طبع جوان
گر جهان پژمرده شد هرگز نباشد هیچ باک
تا جوان و تازه باشد دولت شاه جهان
شاه شاهان سایهٔ یزدان ملک سلطان که هست
طلعتش چون آفتاب و حضرتش چون آسمان
پادشاهی کز جلالش هست رفعت پایدار
شهریاری کز جمالش هست دولت جاودان
دین به عدل وجود او تازه است همچون دل به دین
جان به مهر و مدح او زنده است همچون تن به جان
گر به مغرب بگذری از عدل او یابی اثر
ور به مشرق بنگری از جود او یابی نشان
یک روان از مهر او خالی نبینی در بدن
یک زبان از مدح او فارغ نبینی در دهان
طاعتِ یزدان اگر در عقل و دانش واجب است
خدمتِ سلطان عالم هست واجب همچنان
هر که او در طاعت یزدان همی بندد کمر
همچنان در خدمت سلطان همی بندد میان
شهریارا بر فلک جِرم زُحَل در بُرج قَوس
لرزهگیرد چون تو را بیند بهکف تیر و کمان
همچنان کز چشمهٔ خورشید عالم روشن است
روشن است از دولت تو گوهر البارسلان
گر ز بخت و چرخ باشد پادشاهی مستقیم
بخت با تو یکدل است و چرخ با تو یکزبان
آن یکی گوید زه ای خورشید ناپیدا زوال
وین دگر گوید زهای دریای ناپیدا کران
گر کند تقدیر از عدل تو روزی اِقتِراح
ورکند توفیق از جود تو وقتی امتحان
بیبزرگی کس خداوندی نیابد بر مجاز
بیهنر صاحبقرانی کس نیابد رایگان
چون تورا دادست یزدان هم بزرگی هم هنر
ملک و دین را هم خداوندی و هم صاحبقران
تاکه هر نفسی ز تدبیر هنر باشد عزیز
تا که هر جسمی ز تأثیر روان باشد روان
در ستایش بیش تو بادا همه ساله خرد
در پرستش باد پیش تو همه ساله روان
رای ملک افروز تو بر هر چه باشد کامکار
دولت پیروز تو بر هر که خواهد کامران
عالم از تو چون بهار خرم و فصل بهار
بر تو فرخنده خزان فرخ و جشن خزان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۰
زرگری سازد همی باد خزان اندر رزان
زان همی زرین شود برگرزان اندر خزان
زردی و سرخیم از عشق است کز تیمار او
زردی و سرخی پذیرد چهره و اشک روان
چون کند باد خزانی زعفرانی بر درخت
رنگ غم پیدا شود بر روی باغ و بوستان
چون هوا پنهان شود در زیر عباسی ردا
زان ردا پیدا شود برکوه اَخضَر طَیلسان
ز آسمان گویی فرود آید حواصِل بر زمین
در زمین گویی رود سنجاب سوی آسمان
چون شود آب شَمَر مانندهٔ سیمین سپر
شاخ هر گلبن شود مانندهٔ زرین کمان
گر همی از زعفران شادی فزاید طبع را
بوستان و باغ چون غمگین شوند از زعفران
عندلیب آید برون از گلستان و لالهزار
زاغگیرد مسکن اندر لالهزار وگلستان
گر به باغ اندر نباشد ارغوان و شنبلید
برگ زر باشد چنین و آب رز باشد چنان
باغ من هست آن نگارینی که اندر عشق اوست
رنگ من چون شنبلید و اشک من چون ارغوان
ماه رخساری که دارد مشک بر ماه تمام
سرو بالایی که دارد ماه بر سرو روان
تا من و او در جهان پیدا نگشتیم ای عجب
عسق را و حسن را پیدا نباسد داستان
زلف او مشک است و کافورست روشن عارضش
بینی آن کافور کاو از مشک دارد سایبان
سینهٔ او پرنیان است و دلش چون آهن است
بینی آن آهن که دارد معدن اندر پرنیان
لعل من پنهان شود چون دُرّ او آید پدید
درّ من پیدا شود چون لعل او گردد نهان
زیر لعلش دُرّ خوشاب است و باشد گاهگاه
چشم من بیلعل و درش لعلبار و دُرفشان
حلقههای زلف مشکینش که بگشایم ز هم
بندد از شادی دلم در پیش عشق او میان
گر میان بندد دلم در عشق عشق او رواست
من به مدح سیّد اَبرار بگشایم زبان
آن خداوندی که هست از کُنیت و نامش بهم
مَحمِدَت را با سعادت اِتّصال و اِقتران
ملک سلطان بیشکی افزون بود هر ساعتی
تاکه او باشد شرف بر ملک سلطان جهان
سوی عالی حضرت او از سعادتهای چرخ
نگسلد تا روز محشر کاروان ازکاروان
پیش او پشت جوانمردان دوتا گردد همی
زانکه هست از منتش بر پشتشان بارگران
سیم و زر از دست او ایمن نباشد ای شگفت
وانکه بیند دست او یابد ز درویشی امان
امتحان و اِقتراح از همت او شرط نیست
همت او برگذشت از اِقتراح و امتحان
گر نبودی نحس کیوان بر سپهر هفتمین
همتش را بر سپهر هفتمین بودی مکان
مهر او را آب خوانم نعمت او را هوا
زانکه بیآب و هوا هرگز نیارامد روان
سیرت او در خردمندی بدان جایی رسید
کاندر آن سیرت همی عیب خردگردد عیان
جود او بازارگانی پیشه دارد سال و مه
شُکْر بستاند دهد نعمت زهی بازارگان
نعمت از عالم پدید آید بلیگوهر ز بحر
هر دو را بشناس و اصل گوهر و نعمت بدان
گر ز بخت است و خِرَد تلقین هر نیکاختری
هستکلک اندر کفش بخت و خِرَد را ترجمان
دین باری تازه باشد تا که هست او مؤتمن
ملک باقی ویژه باشد تا که هست او قهرمان
دهر را ماند کز او گه بیم باشد گه امید
چرخ را ماند کز اوگه سود باشدگه زیان
منفعت را واجب است و مصلحت را درخور است
نفس او اندر زمین و همت او در زمان
چون امینِ حضرت صاحبقران دارد بهدست
مشتری را با عَطارد هست پنداری قِران
ای خداوندی که اندر دانش و تمییز و عقل
یادگار عالمی از مهتران باستان
هرکجا قدر تو باشد چون قَدَر باشد بلند
هر کجا حکم تو باشد چون قضا باشد روان
هر زمان در روزی مردم فزاید جود تو
لاجرم ایزد در اقبالت فزاید هر زمان
دادن روزی ضمان کردی تو از ایزد مگر
وز توکرد ایزد مگر اقبال و پیروزی ضمان
از صدف وز نافه باشد بیتهای مدح تو
در ضمیر مَدحگوی و در دهان مَدحخوان
آن یکیگوییکه درّ پاک دارد در ضمیر
وین یکی گویی که مشک ناب دارد در دهان
سجده فرماید عَطارُد را فلک در پیش من
چون به مدحت سجده فرمایم قلم را در بَنان
در تنم تا هست جان و در دلم تا هست عقل
از ثنا و مدح تو خالی ندارم عقل و جان
از هوا هرکس هَوان بیند که از حدّ بگذرد
وز هوای خدمت تو من ندیدستم هَوان
در جوانی عقل پیران داد مدح تو مرا
لاجرم هستم پسندیده بر پیر و جوان
تا مُهَذّب باشد اندر مَدحِ تو گفتار من
کی زیان دارد مرا گفتار بهمان و فلان
مهرگان با تو همایون باد وزتآیید بخت
سال سرتاسر همه ایام تو چون مهرگان
زان همی زرین شود برگرزان اندر خزان
زردی و سرخیم از عشق است کز تیمار او
زردی و سرخی پذیرد چهره و اشک روان
چون کند باد خزانی زعفرانی بر درخت
رنگ غم پیدا شود بر روی باغ و بوستان
چون هوا پنهان شود در زیر عباسی ردا
زان ردا پیدا شود برکوه اَخضَر طَیلسان
ز آسمان گویی فرود آید حواصِل بر زمین
در زمین گویی رود سنجاب سوی آسمان
چون شود آب شَمَر مانندهٔ سیمین سپر
شاخ هر گلبن شود مانندهٔ زرین کمان
گر همی از زعفران شادی فزاید طبع را
بوستان و باغ چون غمگین شوند از زعفران
عندلیب آید برون از گلستان و لالهزار
زاغگیرد مسکن اندر لالهزار وگلستان
گر به باغ اندر نباشد ارغوان و شنبلید
برگ زر باشد چنین و آب رز باشد چنان
باغ من هست آن نگارینی که اندر عشق اوست
رنگ من چون شنبلید و اشک من چون ارغوان
ماه رخساری که دارد مشک بر ماه تمام
سرو بالایی که دارد ماه بر سرو روان
تا من و او در جهان پیدا نگشتیم ای عجب
عسق را و حسن را پیدا نباسد داستان
زلف او مشک است و کافورست روشن عارضش
بینی آن کافور کاو از مشک دارد سایبان
سینهٔ او پرنیان است و دلش چون آهن است
بینی آن آهن که دارد معدن اندر پرنیان
لعل من پنهان شود چون دُرّ او آید پدید
درّ من پیدا شود چون لعل او گردد نهان
زیر لعلش دُرّ خوشاب است و باشد گاهگاه
چشم من بیلعل و درش لعلبار و دُرفشان
حلقههای زلف مشکینش که بگشایم ز هم
بندد از شادی دلم در پیش عشق او میان
گر میان بندد دلم در عشق عشق او رواست
من به مدح سیّد اَبرار بگشایم زبان
آن خداوندی که هست از کُنیت و نامش بهم
مَحمِدَت را با سعادت اِتّصال و اِقتران
ملک سلطان بیشکی افزون بود هر ساعتی
تاکه او باشد شرف بر ملک سلطان جهان
سوی عالی حضرت او از سعادتهای چرخ
نگسلد تا روز محشر کاروان ازکاروان
پیش او پشت جوانمردان دوتا گردد همی
زانکه هست از منتش بر پشتشان بارگران
سیم و زر از دست او ایمن نباشد ای شگفت
وانکه بیند دست او یابد ز درویشی امان
امتحان و اِقتراح از همت او شرط نیست
همت او برگذشت از اِقتراح و امتحان
گر نبودی نحس کیوان بر سپهر هفتمین
همتش را بر سپهر هفتمین بودی مکان
مهر او را آب خوانم نعمت او را هوا
زانکه بیآب و هوا هرگز نیارامد روان
سیرت او در خردمندی بدان جایی رسید
کاندر آن سیرت همی عیب خردگردد عیان
جود او بازارگانی پیشه دارد سال و مه
شُکْر بستاند دهد نعمت زهی بازارگان
نعمت از عالم پدید آید بلیگوهر ز بحر
هر دو را بشناس و اصل گوهر و نعمت بدان
گر ز بخت است و خِرَد تلقین هر نیکاختری
هستکلک اندر کفش بخت و خِرَد را ترجمان
دین باری تازه باشد تا که هست او مؤتمن
ملک باقی ویژه باشد تا که هست او قهرمان
دهر را ماند کز او گه بیم باشد گه امید
چرخ را ماند کز اوگه سود باشدگه زیان
منفعت را واجب است و مصلحت را درخور است
نفس او اندر زمین و همت او در زمان
چون امینِ حضرت صاحبقران دارد بهدست
مشتری را با عَطارد هست پنداری قِران
ای خداوندی که اندر دانش و تمییز و عقل
یادگار عالمی از مهتران باستان
هرکجا قدر تو باشد چون قَدَر باشد بلند
هر کجا حکم تو باشد چون قضا باشد روان
هر زمان در روزی مردم فزاید جود تو
لاجرم ایزد در اقبالت فزاید هر زمان
دادن روزی ضمان کردی تو از ایزد مگر
وز توکرد ایزد مگر اقبال و پیروزی ضمان
از صدف وز نافه باشد بیتهای مدح تو
در ضمیر مَدحگوی و در دهان مَدحخوان
آن یکیگوییکه درّ پاک دارد در ضمیر
وین یکی گویی که مشک ناب دارد در دهان
سجده فرماید عَطارُد را فلک در پیش من
چون به مدحت سجده فرمایم قلم را در بَنان
در تنم تا هست جان و در دلم تا هست عقل
از ثنا و مدح تو خالی ندارم عقل و جان
از هوا هرکس هَوان بیند که از حدّ بگذرد
وز هوای خدمت تو من ندیدستم هَوان
در جوانی عقل پیران داد مدح تو مرا
لاجرم هستم پسندیده بر پیر و جوان
تا مُهَذّب باشد اندر مَدحِ تو گفتار من
کی زیان دارد مرا گفتار بهمان و فلان
مهرگان با تو همایون باد وزتآیید بخت
سال سرتاسر همه ایام تو چون مهرگان