عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۵۷
در ملک دو کون پادشاهی میکن
جان و دل ما وقف الهی میکن
چون مینتوان گفت که تو زان منی
من زان توام تو هرچه خواهی میکن
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۵۹
ملکِ غم تو هر دو جهان بیش ارزد
دردِ تو شفاء جاودان بیش ارزد
من خاکِ دَرِ توام، که خاکِ درِ تو
یک ذره به صد هزار جان بیش ارزد
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۶۰
جانا دایم میان جان بودی تو
بر خلق نه پیدا نه نهان بودی تو
دو کون بسوختیم و خاکستر آن
دادیم به باد ودرمیان بودی تو
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۶۱
هر قطره به کُنْهِ دُرِّ دریا نرسد
هر ذرّه به آفتاب والا نرسد
در راه تو جملهٔ قدمها برسید
تا هیچکسی در تو رسید یا نرسد
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۶۲
سی سال به صد هزار تک بدویدیم
تا از ره تو به درگهت برسیدیم
سی سال دگر گرد درت گردیدیم
چوبک زنِ بام و عسسِ در، دیدیم
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۶۳
کردم تک و پوی بی عدد بسیاری
وز گرد رهت نیافتم آثاری
گیرم که ترا مینتوان دانستن
با بنده بگو که کیستم من باری
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۶۴
ای خورده غم تو یک به یک چندینی
در شوق تو مَردُم و مَلَک چندینی
چون درتو نمیرسد فلک یک ذره
چه سود ز گشتن فلک چندینی
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۶۵
جانها چو ز شوق تو بسوزند همه
از هستی خود دیده بدوزند همه
در حضرت تو که آفتاب قدم است
جانها چو ستارگان به روزند همه
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۶۶
جان از طلب روی تو آبی گردد
بیداری دل پیش توخوابی گردد
گر روی تو از حجاب بیرون آید
هر ذره، به قطع، آفتابی گردد
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۶۸
کاری که ورای کفر و دین میدانم
آن دوستی تست، یقین میدانم
در جانِ من، آن سلسله کانداختهای
هرگز نشود گُسسته، این میدانم
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۶۹
هرجان که طریق پردهٔ راز نیافت
از پرده اگر یافت، جز آواز نیافت
کور است کسی که نسخهٔ یک یک چیز
در آینهٔ جمالِ تو باز نیافت
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۷۰
از سرِّ تو هر که با نشان خواهد بود
مشغول حضور جاودان خواهد بود
گر بی تو دمی برآید از دل امروز
فردا غم آن دوزخ جان خواهد بود
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۷۴
ای عقل شده در صفت ذات تو پست
از حد بگذشت این همه تقصیر که هست
چبود چو به دست تست کز روی کرم
مشتی سرو پا برهنه را گیری دست
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۷۵
چون عفو تو میتوان مسلم کردن
تا کی ز غمِ گناه،‌ماتم کردن
دانی که تمام است ز بحر کرمت
یک قطره نثارِ هر دو عالم کردن
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۷۶
گر فضلِ تو عقل را یقین مینشود
زانست که تیز چشم دین مینشود
گر جملهٔ خلق را بیامرزی تو
دانم که ترا هیچ درین مینشود
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۷۸
چون دردِ تو چاره ساز آمد جان را
دردِ تو بس است این دلِ بیدرمان را
چون از سرِ فضل، ره نمایی همه را
راهی بنما اینهمه سرگردان را
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۸۱
چون بیخبرم که چیست تقدیر مرا
دیوانگی آورد به زنجیر مرا
چون کار به علّت نکنی با بد و نیک
ترکِ بد و نیک گیر و بپذیر مرا
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۸۲
نه در صفِ صادقان قراری دارم
نه در رهِ عاشقان شماری دارم
آن در که به جز تو کس نداند بگشود
بگشای که سخت بسته کاری دارم
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۸۵
زان روز که از عدم پدید آمدهایم
بر بیهده درگفت و شنید آمدهایم
گفتی: «جمع آی!» بس پریشان شدهایم
گفتی: «پاک آی!» بس پلید آمدهایم
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۸۷
ای دایرهٔ حکم تو سرگردانی
وی بادیهٔ قضای تو حیرانی
دست آلاید به خون من چون تو کسی
آخر تو توئی و من منم، میدانی