عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل فی قصّة ابراهیم الخلیل علیه‌السّلام
آن شنیدی که تا خلیل چه گفت
وقت آتش به جبرئیل نهفت
کرد بیرون سر از دریچهٔ جان
کای برادر تو دور شو ز میان
گفت با جبرئیل اندر سرّ
ربّ یسّر کنان در امر عسر
گشته از منجنیق حکم رها
گرد گردان چو گوی گردِ هوا
گفت پس من دلیل راهِ توام
جبرئیلم که نیکخواه توام
در چنان حال با نهیب خلیل
از سرِ اعتماد و حفظ وکیل
گفت هرچند پایم ای دلبند
هست بر گردن ضعیف ببند
دور کن یک زمان ز خویشتنم
تا بر او بی تو یک نفس بزنم
عصمتِ او دلیل من نه بس است
علم او جبرئیل من نه بس است
بی تو بر درگهش تو حاضر شو
چشم بر دوز و پس تو ناظر شو
یکسو اندر حظّ خود ز میان
تا بیابی تو لذّت ایمان
چون به عشق از چنارت آتش جست
آتش از آتشی بدارد دست
چون خلیل آنِ خویشتن بگذاشت
آتش از فعل خویش دست بداشت
گرچه نمرود آتشی افروخت
آتشش چون علف نیافت نسوخت
چون عنان را به دست حکم سپرد
آتش سی و هشت روزه بمرد
بر دمید از میان آتش و دود
چون صدای ندای حق بشنود
عبهرِ عهد و سوسنِ تحقیق
سنبل سنت و گل توفیق
آری آری چو دوست آن باشد
نار نمرود بوستان باشد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی‌الامتحان
آن زمان کاین حجاب برگیرند
کارها جملگی ز سر گیرند
بد و نیک تو بر تو بوتهٔ اوست
تا بدانی که دشمنی یا دوست
تا در این بوته زرّ پخته شوی
راست چون سیم خام سخته شوی
خَبث خُبث تو بسوزد پاک
بگذرد خاک پایت از افلاک
فلک‌المستقیم جای تو شد
چون خدای تو رهنمای تو شد
کاین که نه چرخ و چار ارکانست
آزمایش‌ سرای یزدانست
نیک و بد را که آن به پرده درست
آزمون پرده‌ساز و جلوه‌گر است
چیست به زین که نزد دشمن و دوست
بوته و کوره و ترازو اوست
آزمایش جدا کند پس و پیش
کَه و دانه بدو سره کم و بیش
در خیال ار فزون و کاست بود
آزمایش گواه راست بود
آدمی را که بر سقر گذرست
جلوه‌گر کفر و دین و خیر و شرست
تا چو در بوتهٔ هلاک شود
زانچه آلوده گشت پاک شود
شد هلاک ار دلش نباشد پاک
ور بود باک از این سفرش چه باک
پاک رو زین سرای پر شر و شور
ورنه گردی به زیر پای ستور
آنکه او پاک رفت زین منزل
گشت زادِ رهش همه حاصل
وانکه او بدگرست و آلوده
گشت در رنج راه فرسوده
درشکن بام و بوم قلب سلیم
به کلام آی و درگذر ز کلیم
سنایی غزنوی : الباب الثانی:‌ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
فی عزّة‌القرآن انّها لیست بالاعشار والاخماس
بهر یک مشت کودک از وسواس
نامش اعشار کرده‌ای و اخماس
کرده منسوخ حکم هر ناسخ
نشده در علوم آن راسخ
متشابه ترا شده محکم
کرده بر محکمش معوّل کم
تو رها کرده نور قرآن را
وز پی عامه صورت آنرا
ساخته دست موزهٔ سالوس
بهر یک من جو و دو کاسه سبوس
گه سرودش کنی و گاه مثل
گاه سازی ازو سلاح جدل
گه زنی در همش به بی‌ادبی
گه شمارش کنی به بوالعجبی
گه ز پایان به سر بری به خیال
گه درونش برون کنی به محال
گه کنی بر قیاس خود تأویل
گه کنی حکم را برین تحویل
گه به رای خودش کنی تفسیر
گه به علم خودش کنی تقریر
می نگردی مگر به بیغاره
گرد صندوقهای سی پاره
گاه گویی رفیق جاهل را
یا نه کرباس‌باف کاهل را
که نویسم ترا یکی تعویذ
پاک‌دار ای جوان مدار پلیذ
لیک هدیه پگاه می‌باید
خون مرغ سیاه می‌باید
این همه حیله بهر یک دو درم
شام تا چاشتی ز بهر شکم
عمر بر داده‌ای به خیره به باد
من چه گویم برو که شرمت باد
در یکی مسجدی خزی به هوس
حلق پر بانگ همچو نای و جرس
زین هوس شرم شرع و دینت باد
یا خرد یا اجل قرینت باد
با چنین خود و فضل و فرهنگت
شرم بادا که نیست خود ننگت
سنایی غزنوی : الباب الثانی:‌ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
التمثیل فی خلقة آدم و عیسی‌بن مریم علیهماالسلام
پدر آدم اندرین عالم
هست از آن دم که زادهٔ مریم
تن که تن شد ز رنگ آدم شد
جان که جان شد ز بوی آن دم شد
هرکرا آن دمست آدم اوست
هرکرا نیست نقش عالم اوست
آدم آن دم که از قدر دریافت
دل خبر یافت سوی جان بشتافت
که از این دم خبر چگونه دهی
گفت هستم ز جام و جامه تهی
جامه و جام ما تهی زانست
کین گرانمایه سخت ارزانست
همه خواهی که باشی او را باش
برِ او سوی خویش هیچ مباش
بر پریده ز دام ناسوتی
در خزیده به دام لاهوتی
دیده خطهای خطّهٔ ملکوت
همچو عیسی به دیدهٔ لاهوت
آنکه در بند این جهان آویخت
سود کرد ار ز لشکرش بگریخت
کاین جهانیست مایهٔ غم و رنج
خوانده عاقل ورا سرای سپنج
رهبرت باد بهر صورت و جان
این جهان عقل و آن جهان ایمان
خنک آنکس که عقل رهبر اوست
هر دو عالم به طوع چاکر اوست
خنک آنکس که نقش خویش بشست
نه کس او را نه او کسی را جست
همچو نقش زیاد سوی بسیچ
نبود جز یکی و آن یک هیچ
خویشتن را یکی مخوان در ده
کان یکی نیست هیچ از آن یک به
تو یکیی ولیک هم ز اعداد
نام داری و بس چو نقش زیاد
چون درآمد وصال را حاله
سرد شد گفت و گوی دلّاله
گرچه دلّاله مُنبی کار است
گاه خلوت ترا گرانبار است
زانکه باشد ز روی عقل و نظر
دو هزیمت بوقت خود سه ظفر
پس تو ای بوالفضول بلغاری
چون در این رود بر پل و غاری
سنایی غزنوی : الباب الثانی:‌ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
در فترت و جهالت گوید و ستایش پیغمبران علیهم‌السلام کند ذکرالانبیاء خیر من حدیث الجهلاء
انبیا راستانِ دین بودند
خلق را راه راست بنمودند
چون به غرب فنا فرو رفتند
باز خود کامگان برآشفتند
پرده‌ها بست ظلمت از شب شرک
بوسها داد کفر بر لب شرک
این چلیپا چو شاخ گل در دست
وآن چو نیلوفر آفتاب‌پرست
این صنم کرده سال و مه معبود
وآن جدا مانده از همه مقصود
این شمرده ز جهل بی‌برهان
بدی از دیو و نیکی از یزدان
خاک پاشانِ آتش آشامان
آبْ کوبان بادْ پیمایان
این چو باده ز مغز عقل زدای
وان چو نکبا ز سر عمامه‌ربای
این وثن را خدای خود خوانده
وآن شمن‌وار دین برافشانده
این یکی سحر آن دگر تنجیم
این یکی در امید وان در بیم
همه ناخوبْ سیرتان بودند
همه اعمی بصیرتان بودند
عام قانع شده به ریمن دین
خاص مشغول در نشیمن دین
دین حق روی خود نهان کرده
هریکی دین بد عیان کرده
بدعت و شرک پر برآورده
رندقه جمله سر برآورده
این به تلقین هرزه‌ای در بند
وآن به تخییل بیهده خرسند
گوش سرشان هوس شنوده ز ریو
هذیانشان هدی نموده ز دیو
شده نزدیک عام و دانشمند
سفه و غیبت و فضولی پند
خاص در بند لذّت و شهوات
عام در بند هزل و تراهات
مندرس گشته علم دین خدای
همگان ژاژخای و یافهْ درای
عِزّ خود جسته در بهانهٔ علم
عقل پوشیده در میانهٔ علم
راستیها ز بیم بند و طلسم
روی پوشیده چون الفـ در بسم
خاصگان چون به خانه باز شدند
عامه هم با سرِ مجاز شدند
آن یکی رفته بر ره موسی
وآن دگر مقتدای او عیسی
کیشِ زردشت آشکار شده
پردهٔ رحم پاره پاره شده
ملک توران و ملکت ایران
شده از جور یکدگر ویران
حبشه تاخته سوی یثرب
فیل با ابرهه ز مرغ هرب
خانهٔ کعبه گشته بتخانه
بگرفته به غصب بیگانه
عتبه و شیبه و لعین بوجهل
یک جهان پر ز ناکس و نااهل
عالمی پر سباع و دیو و ستور
صد هزاران ره و چه و همه کور
بر چپ و راست غول و پیش نهنگ
راهبر گشته کور و همره لنگ
خفتهٔ جهل را ز پر خوابی
گزدم حمق کرده ذبابی
پُر ضلالت جهان و پُر نیرنگ
بر خردمند راه دین شده تنگ
بانگ برداشته سحرگاهان
سگ و خر در جهان گمراهان
ای سنایی چو بر گرفتی کلک
درّ معنی کشیدی اندر سلک
چون بگفتی ثنای حق اوّل
پس بگو نعت احمدِ مرسل
چون ز توحید گفته شد طرفی
گفت خواهم ز انبیا شرفی
خاصه نعت رسولِ بازپسین
آن ز پیغمبران بهین و گزین
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
خیرالکلام بعد کلام الملک العلّام فضیلة محمّدالنّبی المختار علیه‌السّلام، قال‌الله تعالی: انّ‌الله و ملائکته یصلّون علی النّبی یا ایهاالذین آمنوا صلواة علیه و سلموا تسلیما، و قال ایضا: انا ارسلناک شاهدا و مبشرا و نذیرا و داعیا الی‌الله باذنه و سراجا و منیرا، و قال‌الله تعالی: و ما ارسلناک الّا رحمة للعالمین، و قال النبی علیه‌السلام: انّا اوّل الانبیاء خلقا و آخرهم بعثا، و قال علیه‌السّلام: انا خاتم الانبیاء و لانبیّ بعدی و قال علیه‌السّلام: کنت نبیّا و ادم بین‌الماء والطین، و قال صلّی‌الله علیه و سلم حکایة عن‌الله سبحانه و تعالی انّه قال عزّوجل خطاباً له: لولاک لما خلقت الافلاک، و قال علیه‌السّلام انا سیّد ولد آدم ولافخر، و آدم و من دونه تحت لوائی یوم‌القیمة ولافخر.
احمدِِ مرسل آن چراغ جهان
رحمت عالم آشکار و نهان
آمد اندر جهان جان هرکس
جان جانها محمّد آمد و بس
تا بخندید بر سپهر جلی
آفتابِ سعادتِ ازلی
نامد اندر سراسر آفاق
پای مردی چنوی بر میثاق
آن سپهرش چه بارگاه ازل
آفتابش که احمدِ مرسل
آدمی زنده‌اند از جانش
انبیا گشته‌اند مهمانش
شرع او را فلک مسلّم کرد
خانه بر بام چرخ اعظم کرد
اندر آمد به بارگاه خدای
دامن خواجگی کشان در پای
پیش او سجده کرده عالم دون
زنده گشته چو مسجد ذوالنون
زبدهٔ جانِ پاکِ آدم ازو
معنی بکر لفظ محکم ازو
جان عاقل جهان بدو دیده
زانش بر جان خویش بگزیده
انبیا ریخته هم از زر اوی
هرچه‌شان نقد بود بر سرِ اوی
تا شب نیست صبح هستی زاد
آفتابی چون او ندارد یار
همه شاگرد و او مدرسشان
همه مزدور و او مهندسشان
او سری بود و عقل گردن او
او دلی بود و انبیا تن او
دل کند جسم را به آسانی
میزبانی به روح حیوانی
کوشکش در ولایت تقدیس
صحن او بام خانهٔ ادریس
آستانِ درش به روضهٔ انس
بوده بستان روح روح‌القدس
کرده با شاه پرِّ طاوسی
جلوه در بوستان قدوسی
جان او خوانده پیش از آمد رق
ابجد لم یزل ز تختهٔ حق
سِرّ او سورهٔ وقا خوانده
دل او مرکب صفا رانده
گوی بربوده دست منقبتش
پای بر سر نهاده مرتبتش
عالم جزو را نظام بدو
غرض نفس کل تمام بدو
قدمش را ازل بپیموده
بودهٔ کلِّ کون و نابوده
داده اِشراف بر همه عالم
مر ورا کردگار لوح و قلم
قدمش در ازل نفرسودست
ندمش در ابد نیاسودست
علم او میزبان عالم داد
شرع او شحنهٔ خدای آباد
آمد از رب سوی زمین عرب
چشمهٔ زندگانی اندر لب
هم عرب هم عجم مسخّر او
لقمه خواهان رحمتِ درِ او
قابلی چون عتیقش اندر بر
قاتلی همچو حیدرش بر در
فیض فضل خدای دایهٔ او
فرّ پِرّ همای سایهٔ او
چرخ پر چشم همچونرگس تر
عقل پر گوش همچو سیسنبر
جان او دیده ز آسمان قِدم
زادنِ عقل و آدم و عالم
بلکه از عقل بیشتر دل او
دیده صنع خدای در گِل او
گفته او را به وقت وحی و وجل
جبرئیل امین که لاتعجل
بوده چون نقش صورت خویشش
ماجراهای غیب در پیشش
هست کرده ز لطف و نور گُلشن
شرق و غرب ازل درون دلش
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ذکر تفضیلش
نور کز خلق او مؤثّر شد
چشمهٔ آفتاب و کوثر شد
پیش آن مقتدای رحمانی
عقل با حفص شد دبستانی
قدم صدق یافت نقل از وی
وز عقیله برست عقل از وی
چون درآمد به مرکز سفلی
گفت دین را هنوز تو طفلی
دایگی کرد دین یزدان را
تا بپرورد نورِ ایمان را
پیش او گوش گشته عقل همه
پیش او فاش گشته نقل همه
هر مصالح که مصطفی فرمود
عقل داند که گوش باید بود
عقل در پیش اوست همچو رهی
زانکه زو یافت عقل روزبهی
عقل در مکتب هدایت اوست
زیرکی عقل از بدایت اوست
کرده مهمان ز بیم گمراهی
عقل کلّ را به امر اللّهی
عقل داودوار در محراب
پیش او خرّ راکعاً و اناب
پیش او عقل قد خمیده رود
تو به پای آیی او به دیده رود
ره نمای تو راه ایمانست
عقل در کار خویش حیرانست
عقل تو در مراتب دل و تن
زندگانی دهست و زندان کن
ره نمایندهٔ تو یزدانست
که پذیرای عقل مردانست
عقل و فرمان کشیدنی باشد
عشق و ایمان چشیدنی باشد
این دو بیرون ز عقل و جان خیزد
این برآن آن برین نیامیزد
شرع او روح عقل روحانیست
رای تو یار دیو نفسانیست
چون سرای بهر چشم زخم بزن
عقل را پیش شرع او گردن
هرکجا شرع روی خویش نمود
رای در گرد سمّ او فرسود
عقل خود کار سرسری نکند
لیک با دین برابری نکند
هست با شرع کار رای و قیاس
همچو پیش کلام حق وسواس
رای شرع آنکه نفس را سوزد
رای عقل آنکه شعله افروزد
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
در تفسیر وما ارسلناک الّا رحمة‌للعالمین
چون تو بیماری از هوا و هوس
رحمة العالمین طبیب تو بس
هرکرا از جلال مایه بُوَد
خرد مصطفاش دایه بُوَد
بست دیوار بهر منت را
سیرت او سرای سنّت را
گر ندانید ای هوا کوشان
بشنوید این سخن ز خاموشان
تا بگویند بر زبان خرد
هرکه دل داد دین او بخرد
کاندرین کورهٔ پر از کوران
واندرین کارگاه مزدوران
ادب او به از خصال شما
خرد او به از کمال شما
او دلیل تو بس، تو راه مجوی
او زبان تو بس، تو یافه مگوی
وهم و حس و خیال رهبر تست
زان همیشه مقام بر درِ تست
مرد همّت نه مرد نهمت باش
چون پیمبر نه‌ای ز امّت باش
سخن او برد ترا به بهشت
ادب او رهاندت ز کنشت
پی او گیر تا سری گردی
خرزی زود جوهری گردی
جان فدا کن تو در متابعتش
چون نداری سرِ معاتبتش
سوی حق بی رکاب مصطفوی
نرود پایت ارچه بس بدوی
تا قدم بر سرِ فلک نزنی
با وی انگشت در نمک نزنی
هرچه او گفت راز مطلق دان
وآنچه او کرد کردهٔ حق دان
قول او ختم دان تو چون قرآن
لفظ او جزم دان تو چون فرقان
دل پر درد را که نیرو نیست
هیچ تیمار دار چون او نیست
شرع و دین ساقی شراب ویست
دیده خفّاش آفتاب ویست
بر تو از نفس تو رحیم‌ترست
در شفاعت از آن کریم‌ترست
از کرم نز هوا و نز هوسی
مهربانتر ز تست بر تو بسی
سوی جان پلید کی پوید
هست او پاک پاک را جوید
پاک شو پاک رستی از دوزخ
کو رهاند ترا از آن برزخ
باز آنکو حرام دارد خور
دوزخ او را ز شرع اولیتر
گر تو خواهی که گردی او را یار
از حرام و سفاح دست بدار
در حریم وی ای سلامت جوی
شرم‌دار از حرام و دست بشوی
نه خدای جهان بر اهل نفس
گفت مولای مؤمنانم و بس
تو که جز در غم قنینه نه‌ای
سینه گم کن چو پاک سینه نه‌ای
سینه‌ای را که سنّت آراید
دل آن سینه شرع را شاید
سینه و دل که جای غی باشد
خانهٔ دیو و چنگ و می باشد
ای فرو مانده زار و وار و خجل
در جحیم تن و جهنم دل
غضبت گه فرو برد به جحیم
گه دهد شهوتت شراب حمیم
گه کشد شیر کبر و خوک نیاز
گه گزد مار حقد و گزدم آز
در دوزخ فراز کرده و پس
می‌پزی در بهشت دیگ هوس
گه شرار غضب شود به اثیر
گه کشد غل و غش ترا به سعیر
از برون سوتنت ز غفلت شاد
وز درون عقل و جانت با فریاد
مصطفی بر کرانهٔ برزخ
رداء آویختست در دوزخ
گر ترا دیده هست و بینایی
چون ز دوزخ سبک برون نایی
تا رهاند ترا ز دوزخ زشت
پس رساند به بوستان بهشت
سنّت او ردیست هین برخیز
در ردای محمّدی آویز
کاسمانست احمد مرسل
اوّلش آخر آخرش اوّل
همه زان پرده آمده بیرون
در تماشاش عاقل و مجنون
امتانش چو قطرهٔ باران
کاوّل و آخرش بود چو میان
دایهٔ جان بخردی خوانش
دفتر راز ایزدی دانش
اندرین کارگاه کون و فساد
کار و بارش دو بود فقر و جهاد
چون نیم مرد فرش و ایوانش
من غلام غلام دربانش
با حسابم خوش ار فذلکم اوست
من غلام سقر چو مالکم اوست
مالک دین و ملک و دادست او
هرچه بایست داد دادست او
تا مرا دانشست و دین دارم
دامنش را ز دست نگذارم
پی او گیرم و سری گردم
بر سر شرعش افسری گردم
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ستایش امیرالمؤمنین عمر الفاروق رضی‌اللّٰه عنه
ذکر امیرالمؤمنین ابی حفض عمربن الخطاب المذکور بافضل الخطاب الحاوی للثواب الماحی للعقاب الذی فرق بین الحق و الباطل و القتیل والقاتل الذی انزل‌اللّٰه تعالی فی شانه: یا ایها النبی حسبک‌اللّٰه و من اتبعک من‌المؤمنین یعنی عمر رضی‌اللّٰه عنه و قال النبی صلّی اللّٰه علیه و سلم: عمر سراج اهل الجنة ولو کان بعدی نبیّاً لکان عمر، و قال علیه‌السلام: ان الشیطان لیفرّ من ظل عمر، من احب عمر امن‌الخطر من احب عمر فقد اوضح الطریق، و قال: انا مدینة العدل و عمر بابها.
بود عدل عمر ز بی‌مکری
آینهٔ صدق روی بوبکری
کان اسلام و زین ایمان بود
صدق او عقل و عدل را کان بود
دین به وقت عتیق بود هلال
پس به فاروق یافت عزّ و کمال
زانکه بگشاد پای بر عیّوق
دست اسلان عقدهٔ فاروق
طا طلب کرد مر عمر را یافت
از میان طفاوه بر وی تافت
دل او چون ز حق محقّق شد
صدف درّ رؤیت حق شد
آنکه کامل به وقت او شد کار
به سرِ نقطه باز شد پرگار
دین نهاده برای چونان شاه
پای دامی ز طا و ها در راه
آنکه طه طهارتش داده
آنکه طاسین امارتش داده
داده دستش به صدق طاء طلب
بسته پایش به عشق‌های هرب
کرده بر چرخ حق به نور یقین
طا و ها ماه چارده‌اش در دین
شوقش آورده سوی مهتر خویش
طرقوا طرقوا کنان در پیش
دیده ز طا همه طهارتها
کرده از ها همه امارتها
عمری عمر خود بیفشانده
عمری رفته فرّ حق مانده
شاهد حق روانش در خفتن
نایب حق زبانش در گفتن
کرده در عزّ و دولت سرمد
عمری را بدل به عمر ابد
بود میر عمر شهنشه دین
جان فدا کرد و مال در ره دین
از پی دیو در زمانهٔ او
سایهٔ او سلاح خانهٔ او
کرده عقلش در این سرای مجاز
آروز را به خاک سیر جواز
کرده پیوند دلق خویش از برگ
دیده زان برگ دیو آزش مرگ
گر بگفتی زبانش عاهد حق
ور بخفتی روانش شاهد حق
کرده بهر رسول یزدانش
حسبک اللّٰه ردیف ایمانش
در ره دین و دل فراغ از وی
باغ فردوس را چراغ از وی
در ده دین صلاح دِرّهٔ او
کرده خونها مباح در ره او
از پی حکم نافذش بشتاب
نامهٔ او بخوانده آب چو آب
خون دل با دم وفا بسرشت
نیل را نامه بر سفال نوشت
نیل تا نامهٔ عمر بر خواند
آب چون رنگ از دو دیده براند
راندنی کاندرو نبود وقوف
خواندتی کاندرو نبود حروف
زده عدلش درین سرای مجاز
آتش اندر سرای پردهٔ راز
دست شسته ز حضرتش تلبیس
کوچ کرده ز کوی او ابلیس
چرخ مالیدگان نکوخو ازو
عمر پالیدگان بنیرو ازو
کرده خورشید را جدا ز منیش
سایهٔ نور دلق هفده منیش
برِ فهمش ستاره کرده خروش
پیش سهمش سریش کرده سروش
گشت قیصر نگون ز تخت رفیع
دِرّه در دست او و او به بقیع
کرده تلقین بی‌ضرورت را
سورة سنّت اهل صورت را
از پی مؤمنان به تیغ و کمند
خار شبهت ز راه ایمان کند
روح کرده ز راح سرمستش
امر حق داده دِرّه در دستش
ز احتسابش در اعتدال بهار
گل پیاده بماند و باده سوار
تیغ شاهان فرس پر خطری
بود کمتر ز دِرّه عمری
خانهٔ یزدگرد زوست خراب
کرده تاراج جمله آن اسباب
شاخ و بیخ ضلالت او برکند
کفر را دست و پای کرد به بند
روی چون سوی احتساب آورد
مل چو گل در پای در رکاب آورد
نفس حسی ز هفت بند بجست
عقل انسان ز چار میخ برست
ور بخواهی کرامتی به شکوه
قصهٔ ساریه بخوان بر کوه
بر پسر حد براند از پی دین
شد روان پسر به علّیّین
آری این زخم هم ز دین من است
ورچه فرزند نازنین من است
از عمر عالمی منوّر شد
همه آفاق پر ز منبر شد
روی او مسند عتیق آراست
رای او سرو باغ دین پیراست
هست پیدا ز بهر تصحیحش
در تراویح پر مصابیحش
شده از غیرتش فریشم تن
زَهرهٔ زِهرهٔ بریشم‌زن
دِرّه‌وار از پی اقامتِ حد
در ره احمد از برای احد
ذره‌ای را برای مستوری
نزده درّه جز به دستوری
خانهٔ می خراب گشته ازو
زَهرهٔ زُهره آب گشته ازو
ناصراللّٰه در رعایت حق
حکم حق کرده در ولایت حق
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
در ستایش امام حسن و امام حسین رضی‌اللّٰه عنهما
فی فضیلة امیرین العادلین والسبطین قرتی العینین سیدا شباب اهل الجنّة الحسن والحسین رضوان‌اللّٰه علیهما، قال النبی صلی‌اللّٰه علیه و سلّم: اولادنا اکبادنا فان عاشوا حزنونا وان ماتوا قتلونا، و قال ایضا صلی‌اللّٰه علیه و آله و سلّم: نعم الراکب و نعم الجمل و ابوهما خیرٌ منهما رضی‌اللّٰه عنهما و عن والدیهما.
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ستایش امام شافعی رضی‌اللّٰه عنه
ذکر الامام العالم العارف جمال‌الدّین کمال الاسلام مفتی الشرق والغرب سیّدالعلماء والفقهاء مفتاح الشریعة سراج‌السنّه کنوز الاحادیث ابی‌عبداللّٰه محمّدبن ادریس شافعی رحمة‌اللّٰه علیه.
چون فروشد چراغ دین نبی
روی بنمود ماه مطّلبی
از پس بدرِ دین نه دیر چه زود
آفتابِ زمانه چهره نمود
رَو بجو ار ز دیده در طلبی
راهِ شرع از امام مطلبی
اصل او در قواعد و بنیان
فرع نسل مُعد بن عدنان
نسبش با رسول پیوسته
ادبش از فضول بگسسته
درسِ دین ساخت از پی تقدیس
صدر سنّت محمّد ادریس
از پی طالبان نورِ یقین
خویشتن وقف کرده بر درِ دین
بر خود از عقل خویش هیچ نساخت
در ره شرع خویشتن درباخت
مصطفی گفته او شنیده به جان
زان نموده به شرع او برهان
تا حدیثِ پیمبر او خوانده
بر خودش اعتماد نامانده
آنکه نارد چنو صنایع دهر
کرده خصمان دینِ حق را قهر
بوده در راهِ دین امام به حق
که امامت ورا سزد مطلق
همّتش دین فروز و عرش گذار
فطنتش فتنه سوز و شغل گزار
کرده شاگردی حدیث نبی
غاشیه بر کتف ز پیش وصی
راکبانِ درش اثیر فرس
همرهانِ دمش عبیر نفس
جود او همچو کعبه انبه جوی
خُلق او چون بهار خندان روی
شرع تا کدخدای این خانه است
عقلها را قبا غلامانه است
در تراجع ز خلق و خلقش جین
در ترّفع ز علم و حلمش دین
دین مرفّه به خوب گفتارش
همه عالم رسیده آثارش
بخشش از حق بهانه بر سعدست
جود از ابرولاف بر رعدست
گر پراگنده زو شدند اوباش
سنّت مصطفی از او شد فاش
هر حدیثی که مصطفی برگفت
شرحش او داد و علم آن ننهفت
کلک او شد خزانهٔ اسرار
درس او را فرشته شد نظّار
گاه تدریس و گاه شرحِ علوم
حاکم او بود و عالمی محکوم
گام و کامش چو مرکبانِ شکار
نَور و نُورش چو روزگار بهار
ظاهر طاهرش مدبّر بِر
خاطر عاطرش مفسّر سرّ
واعظِ عقل و حافظِ تنزیل
مُحرمِ عشق و مَحرم تأویل
خیلِ طالوت را سکینهٔ حلم
اُمّتِِ نوح را سفینهٔ علم
صورتش عین علم و دانش بود
زانکه بس پاک خاندانش بود
خاندانی که از قریش بُوَد
بیشکی سرفرازِ جیش بُوَد
هست کوته ز بهر شرع و شعار
دست او همچو زیر پوش بهار
سخنش بکر و لفظ دوشیزه
مذهب او درست و پاکیزه
یافته حلّهٔ صفا و صفات
دست و کلکش به کار شرع ثبات
از غرورِ سپهر مؤمن ظن
وز مرور زمانه ایمن تن
گرچه کژ سیرتم بگویم راست
که سخا و مروت ایشان راست
دین از او یافت زینت و رونق
در تبع متفق شدند فِرق
بندهٔ او شده وضیع و شریف
عالم و عارف و وجیه و عفیف
علم دین تا بدو سپرد قضا
جهل ز اسلام برگرفت فنا
زندقه از علم او هزیمت گشت
طالبِ علم با غنیمت گشت
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
فی مناقبهما رحمة‌اللّٰه علیهما
هر دو همراه راه دین بودند
هر دو همکاسهٔ یقین بودند
آن به فرقد نهاده مرقد خویش
وین ز اسناد کرده مسند خویش
وان به حجّت گرفته سرمایه
وین ز سنّت ببسته پیرایه
مبتدی اوست دیدهٔ جان را
مقتدی اوست عقل و ایمان را
آن یکی پیشوای راه صواب
وآن دگر مقتدی به گاه جواب
آن یکی زیب و زینتِ محفل
وآن دگر یافته ز علم محل
آن یکی آفتاب نورافزای
وآن دگر رهنمای دین خدای
آن یکی آفتاب محفل و صدر
وین دگر بدرِ لیل در شب قدر
آن ز اسرار قاتل اشرار
وین ز اخبار قابل اخبار
آن گج آگور کرده خانهٔ دین
وین بیاراسته به نقش یقین
این قریشی به اصل و آن کوفی
وین به همّت فقیه و آن صوفی
آن امام و مدرّس و زاهد
وین دگر با دیانت و عابد
بدعت از قهرِ تیغ آن به هَرَب
صفوت از جام لطف این به طرب
هر دو بودند وارثانِ رسول
علمشان کرده بُد رسول قبول
هردو اندر سرای ملّت حق
کرده پیدا ز علم و علّت حق
هر دو بودند از اجتهاد قوی
آسمان ستارهٔ نَبَوی
مرد را آن به قهر شُه کرده
طفل را این به لطف پرورده
آن به حجّت چراغ دین رسول
وین به نسبت جمال آل بتول
آن شده حکم شرع را حاکم
وین شده علم محض را عالم
کوفی اندر طریق دین کافی
شافعی دردِ جهل را شافی
نسبت اوست دیدهٔ جان را
سنّت اوست عقل و ایمان را
لطف او داده بیخِ دین را آب
قهر او کرده قصرِ کفر خراب
تو که اندر خلاف هر دو بُوی
از بد و نیک هر دو تن چه دوی
تو که دین را به کین بدل کردی
پس چه دانی حدیث یک دردی
همه نیکند بد تویی تو مکن
نیست در دین دویی دویی تو مکن
هردو در راه دین دلیل و گواه
هردو بر چرخِ شرع زُهره و ماه
هردو در راه دین چو شمع و چراغ
هردو در راغ دین چو گلشن و باغ
ماه جاه ابوحنیفة بتافت
میوهٔ شرع رنگ سنّت یافت
زُهرهٔ شافعی چو طالع شد
خرد او را ز دل متابع شد
هردو مهتر یکی به ذوق و مزاج
کاژی‌ای خواجه با هوا و لجاج
گوشِ کر را سخن‌شناس که دید
دیدهٔ کاژ راست بین که شنید
هر دوان همچو جان و دل به مثل
جان به دل دل به جان که کرد بدل
هردو را دل به شرع حاذق بود
هردو را شرعِ صبح صادق بود
آن به دل تیغ حجّة‌الوسطی است
وین چراغ محجّة‌الوثقی است
مسلک این غذا دهد جان را
مذهب او ثبات ایمان را
حجّت اوست واضح و واثق
نکتهٔ اوست لایح و لایق
تو چه دانی که بوحنیفه که بود
چه شناسی که شافعی چه شنود
هردو نیکند بی‌حکومت تو
بد تویی وان سگ خصومت تو
کاشف شبهت تو قرآنست
واضح حجّت تو فرقانست
تو که باشی بگو مر ایشان را
چه شناسی تو بر در ایشان را
کم کن این گفتگو ز بهر خدای
گنگ شو ساعتی و ژاژ مخای
تو به بیهوده گشته‌ای مشغول
پیش ما ور به جای فضل فضول
گر کسی جسمی آمد و بدخواه
شافعی را در این میان چه گناه
ور خری اعتزال می‌ورزد
او برِ بوحنیفه جو نرزد
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
فی مذمّة اهل التعصب و نصیحة الفریقین و فقهمااللّٰه تعالی
هیچ را در جهان ز علم و ز ظن
بیخردوار پشت پای مزن
از برای قبول عامه مناز
بیخبر وار خیره مُهره مباز
بهر مشتی خر آبِ شرع مبر
بی کَه و پنبه دانه گاو مخر
از پی شاخ بیخ شرع مکن
وز پی جاه راه خلق مزن
سگ کین از بغل برون انداز
سگ بزیر بغل میا به نماز
قامتت شد دوتا ز بد خویی
که چرا قامت تو یک تویی
تو دوتا کرده باز قامت راست
که چرا قامت فلان یکتاست
تو نشایی به ناقدی ایشان
خیمه زن رو به نزد درویشان
با سلاطین گدای بی‌نیرو
شاید ار کم زند به کین پهلو
خیره با جهل تا کی آویزی
رنگ ادبار تا کی آمیزی
عمرت از کوی عقل رفت برون
در غم آنکه این چه یا آن چون
چون و چه آلت عداوت تست
سنگ بر شیشه از شقاوت تست
سخن از کوی عقل باید گفت
درّ معنی به عقل شاید سفت
دیوْ مردم ز پندِ من دورست
خر نبیند فرشته معذورست
تو برآورده دست بر مهمان
که چرا دست می برآرد آن
حسد و حقد کرده آلت جنگ
دیو حقدت گرفته اندر چنگ
به خدای ار رسی به دین خدای
تو بدین خوی زشت و شهوت و رای
کی کند جلوه عزّ اللهی
قدس لاهوت بر دل لاهی
دور دور است ساهی از شاهی
همچو راز الهی از لاهی
تو هوس دانی و هوا و جدل
وز پی عامه کار کرد و عمل
جز هوا و هوس نخیزد و کین
شافعی آن و بوحنیفهٔ این
گر ترا بوحنیفه دیو نمود
او سوی دین به جز فرشته نبود
شافعی گر برِ تو بولهبست
بسوی من امین حق نسبست
هر دو حقند باطل از من و توست
باطل از خبث این دل من و تست
ورنه در باغ دین به نور یقین
سنبل سنّت‌اند و سوسن دین
من ز روی نصیحت این گفتم
آمدم پند دادم و رفتم
ور تو پندم دهی ز بد روزی
عیسیی را طبیبی آموزی
صورت عقل پند بنیوشد
جامهٔ جهل بیخرد پوشد
آتش خوی تو چو خاک سیاست
آبروی تو زان چو باد هواست
گر نه‌ای بد مگر بر من کین
ور چنینی چنین مکن در دین
مده از دست پس به شهوت و کین
از پی بانگ عامیان دل و دین
از پی عامه کس مری نکند
خرِ عامه به جو کری نکند
من بگفتم نصیحتی در دین
گر بهی ور بدی تو دورم ازین
ای هوا کرده زیر بار ترا
با چنین یاوه‌ها چکار ترا
از برای سگان و گرگان را
این‌چنینها مگو بزرگان را
من نمودم ترا طریقِ نجات
گر نخواهی تو دانی و تُرهات
گر نخوانی نصیحتی دینی
به فضیحت سزای خود بینی
گر ز من نیستی تو پند پذیر
تو و دیو تو می‌زن و می‌گیر
چون ترا چشمهای بینا نیست
این غرامت بر اهلِ دنیا نیست
همه از آب این دو روزه نهاد
تازه و تر چو رودهٔ پر باد
از هوس گفت و هیچ معنی نه
چون جرس بانگ و جز که دعوی نه
هرکرا چشم عقل کور بُوَد
نبود آدمی ستور بُوَد
مرد باید که عیب خود بیند
بر ره زور و غیبه ننشیند
تو اگر عیب خود همی دانی
نه‌ای از عامه بل جهانبانی
زین چنین تُرّهات دست بدار
کار کن کار بگذر از گفتار
گر ترا از نهادِ خود خبرست
درد باید که درد راهبرست
دین طلب کن گرت غم دین است
که کلید درِ دلت این است
هرکرا دردِ دل رسیل بود
مرحبا گوی جبرئیل بود
آن ترش روی کرده بر مهمان
که زدونی چو جان شمارد نان
ناصحم قول من نکو بشنو
ورنه کم کن سخن به دوزخ رو
بنده‌ام بنده مر امامان را
نشنوم قول خام خامان را
پای در پایم از خجالت رب
دست بر دست چون زنم به طرب
گرچه پیرم به زندگانی من
تو ببخشای بر جوانی من
شهره‌ام تا رسد پیام و سلام
خواجه‌ام تا بُوَم غلام غلام
بوحنیفه ترا چو نیست پسند
خویشتن را بسوز همچو سپند
شافعی گر برِ تو بولهب است
بسوی من امین حق طلب است
بر من آن هردو مهترند و امام
بر روانشان ز من درود و سلام
آن به معنی امام قرآن است
وین به دعوی دلیل و برهانست
آن بکردار قلزم اخضر
وین به گفتار حیدر صفدر
این به معنی مثال بحر محیط
وآن به فتوی جهان علم بسیط
آن بسان ستارهٔ کیوان
وین چو زاوش به نور خود رخشان
شرع از این بافتست رونق و زیب
زندقه یافته از آن آسیب
آن یکی شرع را چو ارکانست
وین مر اسلام را تن و جانست
هردو را اجتهاد بوده درست
این به آخر رسیده و آن بنخست
شاد از ایشان روان پیغمبر
سعی ایشان به شرع کرده اثر
یافته دین ز سعیشان رونق
نزد عاقل امام بوده به حق
جان من هردو را فدا بادا
روح را قولشان غذا بادا
باد یزدان ز هردوان خشنود
که بسی خلق یافت زیشان سود
خایب و خاسر آن کسی را دان
که ز گفتارشان نیافت امان
تا نگردد شتر پراگنده
ندود گرد لوره و کنده
تا نگردد تباه کار سفیه
ندرد پوستین مرد فقیه
تو که یک مسأله ندانی حل
با سخندان چرا کنی تو جدل
مرد جولاهه چون سوار شود
به کم از ساعتی فگار شود
مرد نادان چو قصد دانا کرد
از تن خویشتن برآرد گرد
هرکه او از دلیل ماند باز
مانده بیچاره در چه صد یاز
بیشکی آن کسی که بدکارست
به جهنم درون سزاوارست
دستگیرِ خلایقی یارب
بنده را روز دِه ز ظلمت شب
من نکو گویم از کمالِ یقین
در حقِ جملهٔ ائمهٔ دین
ورچه خشکم ببین به حسِ بصر
از ثنای همه زبانم تر
گر همه خلق دشمنم دارند
دوستی را نبهره پندارند
من ز نقد خلیفتی در حال
بدهم جمله را جواب سؤال
گر مرا عمر سام و نوح بُوَد
ور بقایم چو نفس و روح بُوَد
از بنای ثنای ایشانست
که بنانم چو شمع رخشانست
من اگر جمع اگر پریشانم
هرچه هستم از آنِ ایشانم
شهره‌ام چون به نام ایشانم
خواجه‌ام چون غلام ایشانم
من به منزل درم چه ره جویم
نیستم من جُنُب چه سر شویم
تو شده حیض و من به گرمابه
ماهی او من طپیده بر تابه
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
فی‌الاجتهاد و طلب‌التقوی
عبداللّٰه رواحه یارِ رسول
کرده بودی ورا رسول قبول
بود یار گزیده در همه کار
اختیارِ محمّد مختار
برِ سیّد حقوق صحبت داشت
یک زمان خدمتش فرو نگذاشت
آن زمانی که جبرئیل امین
آیت آورد بر رسول گزین
که بُوَد امّت ترا ناچار
بر جهنم به جمله راهگذار
نیک و بد واردند بر آتش
خواه خوش دل‌نشین و خواه ناخوش
چون شنید این حدیث عبداللّٰه
گفت درمانده گیر واغوثاه
رفت در خانه و برون نامد
عوش از آب چشم خون آمد
زن ورا گفت خیز و بیرون رو
تخمهایی که کشته‌ای بدرو
عیب باشد به خانه اندر مرد
مرد را کار و شغل باید کرد
مرد گفتا چو این شنیدم من
طمع از خویشتن بریدم من
جهد آن کرد بایدم لابد
که کنم حاجزی چو کوه اُحد
که ضعیف است مر مرا ترکیب
هست دردِ نهیب و نار مهیب
مگر از شرع چاره‌ای سازم
تا در آتش چو روی نگدازم
آیت آمد دگر که یافت فَرَج
آنکه را حیلتست ثمّ ننج
الذین اتقوا وراست نجات
زنده دانش وگرچه از اموات
گفت بی‌تقوی ار گران باریم
راه تقوی مگر به دست آریم
راه تقوی رویم و نندیشیم
که ز یاران به منزل پیشیم
کانکه بی‌تقویست در رهِ دین
آدمی نیست هست دیو لعین
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
التمثیل فی‌التّقوی، سؤال موسی علیه‌السّلام عنّ‌اللّٰه عزّ وجل قال ای شیء خلقت افضل من‌الاشیاء
در مناجات با خدا موسی
گفت ایا کردگار و یا مولی
از هر آنچ آفریدی از هر لون
چیست بهتر ز خلقها در کون
گفت کز خلقها ایا موسی
نیست بهتر به عالم از تقوی
سرِ هر طاعتی یقین تقویست
متّقی شاه جَنة‌المأویست
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
الجهل داءٌ بلا دواءٍ والحمقُ حفرةٌ بلا عُمقٍ
داعیانی که زادهٔ زمنند
بیشتر در هوای خویشتنند
از خودی خویش زین جهان برتر
وز بدی از اجل گلو بُرتر
همه چون از کتاب فهرستند
جز ترا سوی خویش نفرستند
رویشان چون پیاز لعل نکوست
چون نکو بنگری بود همه پوست
چون پیاز از لباس تو بر تو
لیک چون سیر گنده و بدبو
از یتیمان و بیوگان دیار
کرده دایم بطونشان پر نار
تا زبان در جدل قوی کردند
عقل را عاشق غوی کردند
زین کدو گردنان بی‌پر و بال
چون کدو زود بال و زود زوال
پست بالا چو نقطه جاه همه
تنگ میدان چو قطب راه همه
گشته ماهر ولی به جلد زدن
مستحق سیاط و جلد زدن
هوششان در سرای بی‌فریاد
باز چون گوش کرّ مادرزاد
کرده از بهرِ جاه و مال و مدد
سر ز شر دل ز ذُل جسد ز حسد
از پی کسب صدره و صرّه
صدق‌اللّٰه گوی بومرّه
شاکر از فعلشان شده ضحّاک
پیش هاروت در نشسته به خاک
از پی شرط شرع برگشته
تشنهٔ خون یکدگر گشته
قصد کرده به خون ساده‌دلان
اینچنین ناکسان مستحلان
از پی صید عامی و خامی
ساخته شرع و صدق را دامی
همه اندر بدی بهی دیده
همه از باد فربهی دیده
گرچه با یکدگر چو اصحابند
سفها بر مثال سیمابند
همچو سیماب بر کف مفلوج
از پی مال خلق و حرص فروج
به کرم کاهل و به زر مایل
جهلشان پیش علمشان حایل
پیش مردان دین چه لاف زنند
که عیال یتیم و بیوه زنند
چون حریص و حسود و دو رویند
به گرانی به یکدگر پویند
هرکه از خود زد از فضولی رای
دست ازو شست شرع بارْ خدای
همه از مال و جاه در شوو آی
همه یوسف فروش نابینای
همه بی‌مغز دشمن عنبر
همه بیمار و عیب جوی هنر
همه زشتان آینه دشمن
همه خفّاش چشمهٔ روشن
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
فی صفة العقل واحواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
ذکر العقل اوجب لان نتائجه اعجب، من لا عقل له لادین له، قال النّبی صلّی‌اللّٰه علیه وآله وسلّم: اوّل ما خَلَق‌اللّٰه تعالی العقل.
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
فی اَنّ العقل سلطان الخلق و حجّة الحق
عقل سلطان قادر خوش خوست
آنکه سایهٔ خداش گویند اوست
سایه با ذات آشنا باشد
سایه از ذات کی جدا باشد
سایه جز بنده‌وار کی باشد
سایه را اختیار کی باشد
عقل کُل تخته زیر گُل دارد
هرکجا امر امر قل دارد
عقل تا پیش گوی فرمانست
سخنش هم قرین قرآنست
هرچه از بارگاه فرمان نیست
آن همه درد تست درمان نیست
عقل برتر ز وهم و حسّ و قیاس
برترست از فلک ستاره‌شناس
در مصالح مدبّر جان اوست
در ممالک دبیر یزدان اوست
عقل را از عقیله باز شناس
نبود همچو فربهی آماس
عقل کل مر ترا رهاند زود
از قرینی دیو و آتش و دود
رحمة‌اللّٰه نهاد عالم را
حجّة‌الحق سرای آدم را
عقل اندر سرای پردهٔ کن
از برای قبول کن و مکن
مُقبلی بود مُدبری شد باز
باز اقبال یافت از پی راز
قابل نور امر شد به همه
درخور خود نه درخور کلمه
هرکه او را مخالف از خود خَست
وانکه او را متابع از بد رست
با خرد کن چو مشتری تدبیر
چون قمر دین ز بهر غلبه مگیر
نفس روینده در رعایت اوست
نفس گوینده در هدایت اوست
اوست از جود کاشف الغمّة
حضرت او نهایة الهمة
عقل داند اسامی هرچیز
او کند در به و بتر تمییز
کدخدای تن بشر عقلست
از همه حال با خبر عقلست
پاک و مردار بر یکی خوانست
جز به عقل این کجا توان دانست
هرکه با عقل آشنا باشد
از همه عیبها جدا باشد
یافت عاقل ز روی فوز و فلاح
در سرای فساد عین صلاح
سخن عاقل از طریق قیاس
دُرِّ دین است و ذهن او الماس
گرچه مرد هنر بیابانیست
جان او لوح سرّ ربّانیست
هنر از مرد همچو روح از تن
بی‌هنر مرده جان و زنده بدن
شربت عقل بردبار چشد
خر چو بی‌عقل بود بار کشد
عقل چون ابجدِ حق از بر کرد
جامهٔ باطل از سرش بر کرد
هرکه با عقل خویش نااهلست
حلم او زور و علم او جهلست
هرکه در بند قیلها افتاد
عقل او در عقیله‌ها افتاد
مرد بی‌عقل جز خیالی نیست
بید بی‌بَر ز دیو خالی نیست
مغز عقل است و اختران ثقلند
پیر عقل است و خاکیان طفلند
دایه عقل آمد از برای سخن
مجتهد را به گاهوارهٔ ظن
عقل هم قادرست و هم مقدور
عقل هم آمرست و هم مأمور
برتر از صورت و مکان و محل
درِ دروازهٔ جهانِ ازل
عقل شاهست و دیگران حشمند
زانکه در مرتبت ز عقل کمند
همه تشریف عقل ز اللّٰه است
ورنه بیچاره است و گمراهست
عقل کل را بسان بام شناس
نردبان پایه سوی بام حواس
عقل تخته است و نفس نقش‌نمای
نقش امرست و نقشبند خدای
عقل را داد کردگار این عزّ
ورنه کی دیدی این شرف هرگز
عقل در کوی عشق نابیناست
عاقلی کار بوعلی سیناست
سوی تو عقل صلح یا کین است
اینت ریش ار سوی تو عقل این است
عقل کان رهنمای حیلت تست
آن نه عقل است کان عقیلت تست
از برای صلاح دشمن را
عقل خوانده حواس روشن را
منگر آن روشنی که هم به غرور
کشت پروانه را چراغ از نور
عقل را هرکه با بدی آمیخت
لاجرم عقل جست و او آویخت
آنچه عقلت نمود آن ره گیر
رخ و اسبت چو شد کمِ شه گیر
آشنا نیست هرکه بیگانه است
هرکرا عقل نیست دیوانه است
گنگ باید مرید پیر نیاز
تا شود عقل او سخن پرداز
چون سخن گوی گشت عقل مُرید
مرده بر در بمانده دیو مَرید
هرکه در عقل همچو سلمان شد
دان که دیو دلش مسلمان شد
لاجرم چون ز عقل یافت کمال
سه بیابان بُرد به سیصد سال
هرکرا رای و روی سلمانیست
آخرین منزلش مسلمانیست
نیست از عقل در سرای غرور
تبش و تابش از دم انگور
وز خرد نیست در خیال سوای
می و شطرنج و نرد و بربط و نای
خرد از بهر امن و امر آمد
نز پی خمر و زمر قمر آمد
عقل فرمان پادشاهی راست
نز پی لاهی و ملاهی راست
زاجر زمر و ناهی خمر اوست
وآنکه بشنیده‌ای اولواالامر اوست
وین سلاطین که نز ره دین‌اند
نه سلاطین که آن شیاطین‌اند
عقل کز بهر مال و جاه و دهست
دان که عطّار نیست ناک دهست
عقل طرّار و حیله‌گر نبود
عقل دو روی و کینه‌ور نبود
عقل از اشعار عار دارد عار
عقل را با دروغ و هرزه چکار
عقل بر هیچ دل ستم نکند
به طمع قصد مدح و ذم نکند
عقل جز خواجهٔ محقق نیست
عقل صوفیچهٔ مبقبق نیست
آنکه او آب ریز و نان طلبست
وانکه ناشی وانکه بوالعجبست
وانکه از بهر مجمع رندان
کرد تفِّ تموز در زندان
وانکه سرمای دی مهی را باز
بند بر می‌نهد ز روی نیاز
وانکه داهی و آنکه سالوسیست
وانکه غماز وآنکه ناموسیست
وانکه از سنگ شیشه پردازد
وانکه در حقّه مُهره می‌بازد
وانکه او بر زمین هزاران بار
پای بر سر نهاد چنبروار
هست بسیار زین نسق به جهان
که حساب و شمار آن نتوان
این همه عقلهای عاریتی است
کز پی جاه و مال و بد نیتیست
این همه زرنمای خاک دهند
همه عطار شکل و ناک دهند
هر دهایی که ناپسندیده است
حِسّ انسان ز عقل دزدیدست
هرچه نیکوست گر بِدست بَدست
آن او نیست گم شدهٔ خردست
عقل را جز صلاح نبوَد کار
عقل را در صلاح هرزه مدار
عقل خود کارهای بد نکند
هرچه آن ناپسند خود نکند
عقل در دست یک رمه خود رای
چون چراغی است در طهارت جای
خردی بوده اصل و دانش و مزد
زشت نامی اوست مشتی دزد
عقل هرگز به کذب راضی نیست
عقل هرگز وکیل قاضی نیست
عقل جز راست گوی و لمتر نیست
حیله سازنده و گلو بر نیست
عقل هرگز خطا نیندیشد
با من و تو بلا نیندیشد
عقل دمساز زور و بهتان نیست
پرده‌پوش فلان و بهمان نیست
کرده چون در نهاد پای به قیل
دست حیدر سزای عقل عقیل
درد ایتام و اندُه اطفال
آوریدش طمع به بیت‌المال
داد چون خواست از علی داروش
آهنی تافته سوی پهلوش
زور او چون نداشت گاه مقیل
نه بنالید زار عقل عقیل
تا بدانی براستی نه به روی
که دل از پشت چشم بیند روی
زانکه اندر نگارخانهٔ جان
از پی پنج حس و چار ارکان
عقل از این کارها کرانه کند
عقل کی قصد دام و دانه کند
کرم کردار گرد خویش تنند
زانکه در بند جهل خویشتنند
گرچه از زرق و خدعه و تلبیس
وز پی شادی دل ابلیس
از گل تو بنفشه رویانند
تیره‌رایان و خیره رویانند
آنکه زیشان حکیم‌تر در کار
در نهان گزدمست و پیدا یار
در سخا کند و در جفا تیزند
همچو بهمان بهمن انگیزند
تا ترا عقل دوربین چکند
خویشتن را به تو جز این چه کند
عقل جایی جمال بنماید
که مرّفه شود برآساید
ننماید ترا ز خویش نشان
تا تو او را مکان کنی زندان
مر ترا عقل چهره ننموده است
ور بننمود چهره بر سودست
این کزین روی عقل مرد و زنست
این نه عقل استراق اهرمنست
ذهن قلاب و کاهن و ساحر
رای دزد و مشعبد و شاعر
این همه فطنت و دها و حیل
از عطای عطاردست و زحل
خود پدیدست تا به مکّاری
چه دهد هندویی و طرّاری
دهش تیر و بخشش کیوان
گوشه کشتت کنند همچو کمان
دیو از این عقل گشت با شر و شور
تا به مخراق لعنتی شد کور
بگذر از عقل و خدعه و تلبیس
که عزازیل ازین شدست ابلیس
خردی را که آن دلیل بدیست
لعنتش کن که بی‌خرد خردیست
عقل دانست خوی بخل از جود
عقل بشناخت بوی بید از عود
درگذر زین کیاست اوباش
عقل دین جو و پس روِ او باش
عقل دین مر ترا نکو یاریست
گر بیابی نه سرسری کاریست
عقل دین مر ترا چو تیر کند
بر همه آفریده میر کند
عقل دین جز هدی عطا نکند
تا نبردت به حق رها نکند
نفس بی‌عقل احمقی باشد
نوح بی‌روح زورقی باشد
عقل مردان رسیده تا در حق
شده از بند نیک و بد مطلق
سوی عاقل چو دیو و دد باشد
هرکه در بند نیک و بد باشد
زانکه خود نیست عاقلان را برخ
از چه از هفت میر و از نه چرخ
چون همه نیک دید بد نکند
زانکه بد والی خرد نکند
والی چرخ و دهر کیست خرد
عالم شرع و داد چیست خرد
نیست اندر مقام راحت و رنج
بر سرِ گنج به ز مار شکنج
دایه‌ای زیر این کهن بنیاد
نیست کس را چو عقل مادرزاد
عقل تو روز و شب چو طوّافان
بر سر چارسوی صرّافان
خیره می‌گردد و همی گوید
که فلان کون به نیک می‌شوید
این فلان خوب و آن فلان زشتست
این زمین شوره و آن زمین کشتست
گل این خار و آب آن پست است
دل این خفته عقل آن مست است
این یکی عیسی آن دگر خرِ سول
این سیم خضر و آن چهارم غول
این بلندست و آن دگر کوتاه
سرخ این شد از آن سپید و سیاه
این همه بیهده است بگذر ازین
شاه جان را لقب مکن فرزین
تو ندانی طریق هشیاری
تو خرد را دروغ‌زن داری
پرده از روی عقل برتر کش
چه زنی دست خیره بر ترکش
چون نه‌ای مرد کار روز مصاف
شب روی را بمان و خیره ملاف
مرد درمان درد نی ز خرد
دیر یابد ولیک زود خرد
صفت عاقلان درین نو باغ
کهنه نو کردنست پیش چراغ
ز اول خلقت و بآخر عمر
بوده در کار عقل جاهل و غمر
کرد باید ز بهر کسب معاد
کاسه چون کیسهٔ خرد پر داد
بر درِ غیب ترجمان خردست
شاه تن جان و شاه جان خردست
هرکه بهر هوا خرد را راند
از دو خر تا ابد پیاده بماند
گرچه بر بی‌خرد هوا چیرست
بر درِ خانه هر سگی شیرست
بی‌خرد را بَدست فضل و هنر
زانکه باشد هلاک مور از پر
مار را چوت اجل فراز آید
به سرِ ره ورا جواز آید
دهد ایزد گه سؤال و جواب
هرکسی را به قدر عقل ثواب
دیل در جان خویشتن داری
گر خرد را دروغ‌زن داری
ور نداریم باور، از قرآن
ویل والمرسلات بر خود خوان
عقل کردن به خوی رویی هست
مسخ گشت آنکه مسح عقل شکست
عقل را چون بیافتی بنواز
از دل خویش جای او بر ساز
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
فی‌العلم و درجة العلم و المتعلّم والسائل والمسئول، قال‌اللّٰه تعالی: والذین اوتوا العلم درجات، و قال ایضاً: قل هل یستوی الذین یعلمون والذین لایعلمون، قال النّبی علیه‌السّلام: العلماء ورثة الانبیاء، و قال ایضاً: اطلبوا العلم ولو بالصّین، و قال صلّی‌اللّٰه علیه و سلّم: نوم العلماء خیر من عبادة الجهلاء، و قال: العلم علمان علم الابدان و علم الادیان.
علم سوی در آله برد
نه سوی مال و نفس و جاه برد
آنچه دانسته‌ای به کار درآر
پس دگر علم جوی از درِ کار
حلم باید نخست پس علمت
برخور از علم خوانده با حلمت
علم بی‌حلم خاک کوی بود
علم با حلم آب روی بود
جان بی‌علم دل بمیراند
شاخ بی‌بار ریو گیراند
جاهل از جاه و مال جوید سود
مزد آجل به عاجل آرد زود
مرد بی‌علم لیف درد بود
دُر ز بحر بزرگ خرد بود
هرکرا علم نیست گمراهست
دست او زان سرای کوتاهست
مرد را علم ره دهد به نعیم
مرد را جهل در برد به جحیم
علم باشد دلیل نعمت و ناز
خنک آنرا که علم شد دمساز
روز کارند اهل علم و هنر
سینه‌شان چرخ و نکتشان اختر
صبر مردان چو جفت شد با علم
چون بدانند خلق باشد و حلم
علم از حلم نیک پی گردد
سنگ بی‌سنگ لعل کی گردد
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
فی الجاهل و یظن العالم
رافضی را عوام در تف کین
می‌زدند از پی حمیّت دین
یکی از رهگذر درآمد زود
بیش از آن زد که آن گره زده بود
گفتم ار می‌زدند ایشانش
بهر اشکال کفر و ایمانش
تو چرا باری ای به دل سندان
بی‌خبر کوفتی دو صد چندان
جرم او چیست گفت بشنو نیک
من ز جرمش خبر ندارم لیک
سنّیان می‌زدند و من به دمش
رفتم و بهر مزد هم زدمش
علم خواندی نگشتی اهل هنر
جهل از این علم تو بسی بهتر
علم را هرکه نیست آماده
مثلش چون کَهست و بیجاده
سنگ بیجاده گر ز طبع و سرشت
برتر آید ز خاک خرمن و کشت
گرچه در جذب کاه کرد بسیچ
کهربا را ز کَه چه خیزد هیچ
عالمِ علم عالمیست فراخ
بخ بخ آنرا که شد درو گستاخ
عالم علم عالمیست شگرف
نیست این خطه خطهٔ خط و حرف
چون ترا علم دل بمیراند
که ترا خود به آدمی خواند
علم خوان گرت زادمست رگی
زانکه شد خاص شه به علم سگی
از صفات سگی تهی کن رگ
ورنه در رستخیز خیزی سگ
ننگ دارد بسی به طبع و به دل
سگ عالم ز آدم جاهل
چون نباشد چو خر سرافگنده
تیزِ خر به ز ریش خربنده
علم دین بام گلشن جانست
نردبان عقل و حس انسانست
از پی دوست را و دشمن را
علم جان را به و عمل تن را
سوی عالم نه سوی صاحب ظن
دانش جان به از توانش به
حلقهٔ دام تو توانش تن
هست شبها به روز آبستن