عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۲۸
نه هیچ کس از قالب دین مغز چشید
نه هیچ نظر به کُنْهِ آن مغز رسید
هر روز هزار پوست زان کردم باز
مغزم همه پالوده شد و مغز ندید
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۲۹
این درد جگرسوز که در سینه مراست
میگرداند گِرِد جهانم چپ و راست
عمریست که میروم به تاریکی در
و آگاه نیم که چشمهٔ خضر کجاست
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۳۰
از دست بشد تن و توانم چه کنم
در حیرانی بسوخت جانم چه کنم
آن چیز که دانم که ندانست کسی
گویند بدان، من بندانم چه کنم
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۳۲
تیری که ز شستِ حکمِ جانان گذرد
از جان هدفش ساز که از جان گذرد
زان تیر سپر مجوی کز هر دو جهان
آن تیر ز خویش نیز پنهان گذرد
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۳۵
زلفت که از او نفع و ضرر در غیب است
هر مویش را هزار سر در غیب است
گر یک شکن از زلف توام کشف شود
چه سود که صد شکن دگر در غیب است
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۴۰
دل سِرّ تو در نو و کهن بازنیافت
سر رشتهٔ عشقت به سخن باز نیافت
گرچه چو فلک بسی بگشت از همه سوی
چه سود که خود را سر و بن باز نیافت
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۴۵
چون کار ز دست رفت گفتار چه سود
چون دیده سفید گشت دیدار چه سود
هرچند که جوش میزند جان و دلم
لیکن چو زبان مینکند کار چه سود
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۴۹
جز جان، صفت جان، که تواند گفتن
یک رمز بدیشان که تواند گفتن
سِرّی که میان جان و جانانِ من است
جان داند و جانان که تواند گفتن
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۵۰
جانی که به رمز، قصّهٔ جانان گفت
ببرید زبان و بیزبان پنهان گفت
تا کی گویی: «واقعهٔ عشق بگوی!»
چیزی که چشیدنی بود نتوان گفت
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۵۱
در فقر، دل و روی سیه باید داشت
ور دم زنی از توبه، گنه باید داشت
ور در بُنِ بحرِ عشق دُر میطلبی
غوّاصی را نفس نگه باید داشت
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۵۲
سرّی که دلِ دو کَوْن خون داند کرد
گفتی دلم از پرده برون داند کرد
نابینایی نیم شبی در بُنِ چاه
مویی به هزار شاخ چون داند کرد
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۱
چندان که تو اسرار حقیقت خواهی
ز آنجا سخنی نیست به از کوتاهی
آگاه ز سِرْ اوست ز مه تا ماهی
کس را سر مویی نرسد آگاهی
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۲
اول میلم چو از همه سویی بود
و آورده به روی هر کسم رویی بود
آخر گفتم بمردم از هستی خویش
خود فرعونی در بُنِ هر مویی بود
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۳
ناکرده وجودم بدل اینجا چه کنم
چون نیست مرا خود محل اینجا چه کنم
گویند بیا کآتش موسی بینی
با فرعونی در بغل اینجا چه کنم
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۴
آواز آمد مرا که در جستن دوست
شرط است ز پیش مغز، بشکستن پوست
هر عضو ترا جدا جدا میبُرّیم
این سهل بود بلا ز وارستن اوست
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۵
عمری چو فلک ز تگ نمیفرسودم
تا همچو زمین کنون فرو آسودم
صدباره همه گرد جهان پیمودم
چندان که شدم، حجاب من، من بودم
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۶
هرچند دریغ صدهزار است هنوز
زین بیش دریغ بر شمار است هنوز
هر روز هزار بار خود را کشتم
وین کافر نفس برقرار است هنوز
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۸
تا با سگ نفس همنشین خواهم بود
در خرمن شرک خوشه چین خواهم بود
بسیار بکوشیدم و بِهْ مینشود
تا آخر عمر همچنین خواهم بود
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۹
هر دم سگ نفس با دلم باز نهد
با سوز دلم ستیزهای ساز نهد
هر شب به هزار حیلتش بندم راست
چون روز در آید کژی آغاز نهد
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۱۱
از آتش شهوت جگرم میسوزد
وز حرص همه مغز سرم میسوزد
چون پاک شود دلم چو این نفس پلید
هر لحظه به نوعی دگرم میسوزد