عبارات مورد جستجو در ۵۰۱ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان پنج چیز که آب روی از آن میافزاید
میفزاید آب روی از پنج چیز
با تو گویم بشنو ای اهل تمیز
چون بکار خویش حاضر بودهٔ
آب روی خویش را افزودهٔ
از سخاوت آب روی افزون شود
وز بخیلی بی خرد ملعون شود
در سخاوت کوش اگر داری غنا
تا فزاید آب رویت در سخا
هر کرا بر خلق بخشایش بود
آب روی او در افزایش بود
باش دایم بردبار و با وفا
تا بروی خویش بینی صد صفا
تا بماند رازت از دشمن نهان
سر خود با دوستان کمتر رسان
تا نگردی پیش مردم شرمسار
آنکه خود ننهاده باشی برمدار
ای برادر پرده مردم مدر
تا ندرد پردهات شخص دگر
بر هوای دل مکن زینهار کار
تا نیارد پس پشیمانیت بار
قدر مردم را شناس ای محترم
تا شناسند دیگران قدر تو هم
تا زبانت باشد ای خواجه دراز
دست کوته دار و هر جانب متاز
هر کرا قدری نباشد در جهان
زنده مشمارش که هشت از مردگان
از قناعت هر کرا نبود نشان
کی توانگر سازدش ملک جهان
بر عدوی خویش چون یابی ظفر
عفو پیش آور زجر مش درگذر
دایما میباش از حق ترسکار
بایش نیز از رحمتش امیدوار
با تواضع باش و خو کن با ادب
صحبت پرهیزکاران میطلب
بردباری جوی و بی آزار باش
تا که گردد در هنر نام تو فاش
همچو تریاقند دانایان دهر
قاتلانند جملهٔ نادان چو زهر
مردم از تریاق مییابد نجات
خود کسی از زهر کی یابد حیات
صبر و حلم و علم تریاق دلند
حرص و بغض و کینه زهر قاتلند
فخر جمله کارها نان دادنست
در بروی دوستان بگشادنست
گرچه دانا باشی و اهل هنر
خویشتن را کمتر از نادان شمر
با تو گویم بشنو ای اهل تمیز
چون بکار خویش حاضر بودهٔ
آب روی خویش را افزودهٔ
از سخاوت آب روی افزون شود
وز بخیلی بی خرد ملعون شود
در سخاوت کوش اگر داری غنا
تا فزاید آب رویت در سخا
هر کرا بر خلق بخشایش بود
آب روی او در افزایش بود
باش دایم بردبار و با وفا
تا بروی خویش بینی صد صفا
تا بماند رازت از دشمن نهان
سر خود با دوستان کمتر رسان
تا نگردی پیش مردم شرمسار
آنکه خود ننهاده باشی برمدار
ای برادر پرده مردم مدر
تا ندرد پردهات شخص دگر
بر هوای دل مکن زینهار کار
تا نیارد پس پشیمانیت بار
قدر مردم را شناس ای محترم
تا شناسند دیگران قدر تو هم
تا زبانت باشد ای خواجه دراز
دست کوته دار و هر جانب متاز
هر کرا قدری نباشد در جهان
زنده مشمارش که هشت از مردگان
از قناعت هر کرا نبود نشان
کی توانگر سازدش ملک جهان
بر عدوی خویش چون یابی ظفر
عفو پیش آور زجر مش درگذر
دایما میباش از حق ترسکار
بایش نیز از رحمتش امیدوار
با تواضع باش و خو کن با ادب
صحبت پرهیزکاران میطلب
بردباری جوی و بی آزار باش
تا که گردد در هنر نام تو فاش
همچو تریاقند دانایان دهر
قاتلانند جملهٔ نادان چو زهر
مردم از تریاق مییابد نجات
خود کسی از زهر کی یابد حیات
صبر و حلم و علم تریاق دلند
حرص و بغض و کینه زهر قاتلند
فخر جمله کارها نان دادنست
در بروی دوستان بگشادنست
گرچه دانا باشی و اهل هنر
خویشتن را کمتر از نادان شمر
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان اهل سعادت
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان علامات شقی
هست ظاهر سه علامت در شقی
میخورد دایم حرام از احمقی
بیطهارت باشد و بیگاه خیز
هم از اهل علم باشد در گریز
ای پسر مگریز از اهل علوم
تا نسوزد مر تو را نار سموم
تا توانی هیچ کس را بدمگوی
پیش مردم هم ز باب خود مگوی
معرفت داری کره بر زر مبند
چون رسد مهمان به رویش در مبند
با طهارت باش و پاکی پیشه کن
وز عذاب کور نیز اندیشه کن
میخورد دایم حرام از احمقی
بیطهارت باشد و بیگاه خیز
هم از اهل علم باشد در گریز
ای پسر مگریز از اهل علوم
تا نسوزد مر تو را نار سموم
تا توانی هیچ کس را بدمگوی
پیش مردم هم ز باب خود مگوی
معرفت داری کره بر زر مبند
چون رسد مهمان به رویش در مبند
با طهارت باش و پاکی پیشه کن
وز عذاب کور نیز اندیشه کن
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان سخاوت
در سخا کوش ای برادر در سخا
تا بیابی از پی شدت رخا
باش پیوسته جوانمرد ای اخی
زانکه نبود دوزخی مرد سخی
در رخ مرد سخی نور و صفاست
زانکه در جنت قرینش مصطفی است
اسخیا را با جهنم کار نیست
جای ممسک جز میان نار نیست
حق تعالی بر در جنت نوشت
این که جای اسخیا باشد بهشت
کار اهل بخل را تلبیس دان
در حجیمش همدم ابلیس دان
هیچ ممسک نگذرد سوی بهشت
بلکه او راکی رسد بوی بهشت
آنچه میخوانند مر وی را سقر
اهل کبر و بخل را باشد مقر
ای پسر در مردمی مشهور باش
از بخیلی و تکبر دور باش
با سخا باش و تواضع پیشه گیر
تا شود روی دلت بذر منیر
تا بیابی از پی شدت رخا
باش پیوسته جوانمرد ای اخی
زانکه نبود دوزخی مرد سخی
در رخ مرد سخی نور و صفاست
زانکه در جنت قرینش مصطفی است
اسخیا را با جهنم کار نیست
جای ممسک جز میان نار نیست
حق تعالی بر در جنت نوشت
این که جای اسخیا باشد بهشت
کار اهل بخل را تلبیس دان
در حجیمش همدم ابلیس دان
هیچ ممسک نگذرد سوی بهشت
بلکه او راکی رسد بوی بهشت
آنچه میخوانند مر وی را سقر
اهل کبر و بخل را باشد مقر
ای پسر در مردمی مشهور باش
از بخیلی و تکبر دور باش
با سخا باش و تواضع پیشه گیر
تا شود روی دلت بذر منیر
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان صدقه دادن
گر کنی خیری بدست خویش کن
خیر خود را وقف هر درویش کن
یک درم کان را بدست خود دهند
به بود زان کز پی او صددهند
گر ببخشی خود یکی خرمای تر
بهتر از بعد تو صد مثقال زر
هر چه بخشیدی مکن با او رجوع
گر ز پا افتادهٔ از دست رجوع
این بدان ماند که شخصی قی کند
باز میل خوردن آن کی کند
با پسر گر چیزکی بخشد پدر
میرسد گر باز گیرد از پسر
ای پسر با مال و زر شادی مجوی
آنچه کس را دادهٔ دیگر مگوی
شادی دنیا سراسر غم بود
سور او را در عقب ماتم بود
امر لا تفرح ز دنیا گوش دار
جای شادی نیست دنیا هوش دار
شادمان را ندارد دوست حق
این سخن دارم ز استادان سبق
کر فرح داری ز فضل حق رواست
لیک از دنیا فرح جستن خطاست
ای پسر با محنت و غم خوی کن
روی دل را جانب دلجوی کن
خیر خود را وقف هر درویش کن
یک درم کان را بدست خود دهند
به بود زان کز پی او صددهند
گر ببخشی خود یکی خرمای تر
بهتر از بعد تو صد مثقال زر
هر چه بخشیدی مکن با او رجوع
گر ز پا افتادهٔ از دست رجوع
این بدان ماند که شخصی قی کند
باز میل خوردن آن کی کند
با پسر گر چیزکی بخشد پدر
میرسد گر باز گیرد از پسر
ای پسر با مال و زر شادی مجوی
آنچه کس را دادهٔ دیگر مگوی
شادی دنیا سراسر غم بود
سور او را در عقب ماتم بود
امر لا تفرح ز دنیا گوش دار
جای شادی نیست دنیا هوش دار
شادمان را ندارد دوست حق
این سخن دارم ز استادان سبق
کر فرح داری ز فضل حق رواست
لیک از دنیا فرح جستن خطاست
ای پسر با محنت و غم خوی کن
روی دل را جانب دلجوی کن
عطار نیشابوری : پندنامه
در فواید صحبت صالحان و اجتناب اهل ظلم
همنشین صالحان باش ای پسر
هم جدا از فاسقان باش ای پسر
جانب ظالم مکن میل از عزیز
ورکنی گردی از آن خیل ای عزیز
رو ز اهل ظلم بگریز ای فقیر
تا نسوزی ز آتش تیز ای فقیر
صحبت ظالم بسان آتشست
زانکه خلق آزار و تند و سرکشست
از حضور صالحان صالح شوی
ور نشینی با بدان طالح شوی
هر که او با صالحان همدم شود
در حریم خاص حق محرم شود
ای پسر مگذار راه شرع را
اصل یابی گر بگیری فرع را
از شریعت گر نهی بیرون قدم
در ضلالت افتی و رنج و الم
هر که در راه ضلالت میرود
از جهالت با بطالت میرود
حق طلب و زکار باطل دورباش
در سخا و مردمی مشهور باش
هر که نگزیند صراط مستقیم
در عذاب آخرت ماند مقیم
در ره شیطان منه گام ای اخی
تا نگردی خوار و بدنام ای اخی
هر که در راه حقیقت سالک است
روز و شب خایف ز قهر مالک است
بر خلاف نفس کن کار ای پسر
تا نیفتی خوار در نار سقر
هم جدا از فاسقان باش ای پسر
جانب ظالم مکن میل از عزیز
ورکنی گردی از آن خیل ای عزیز
رو ز اهل ظلم بگریز ای فقیر
تا نسوزی ز آتش تیز ای فقیر
صحبت ظالم بسان آتشست
زانکه خلق آزار و تند و سرکشست
از حضور صالحان صالح شوی
ور نشینی با بدان طالح شوی
هر که او با صالحان همدم شود
در حریم خاص حق محرم شود
ای پسر مگذار راه شرع را
اصل یابی گر بگیری فرع را
از شریعت گر نهی بیرون قدم
در ضلالت افتی و رنج و الم
هر که در راه ضلالت میرود
از جهالت با بطالت میرود
حق طلب و زکار باطل دورباش
در سخا و مردمی مشهور باش
هر که نگزیند صراط مستقیم
در عذاب آخرت ماند مقیم
در ره شیطان منه گام ای اخی
تا نگردی خوار و بدنام ای اخی
هر که در راه حقیقت سالک است
روز و شب خایف ز قهر مالک است
بر خلاف نفس کن کار ای پسر
تا نیفتی خوار در نار سقر
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان فتوت
چیست مردی ای پسر نیکو بدان
اولا ترسیدن از حق در نهان
عذر خواهان مرد پیش از معصیت
باشدش طاعات بیش از معصیت
آنکه کار نیک مردان میکند
با ضعیفان لطف و احسان میکند
هر که او باشد ز مردان خدا
باشد اندر تنگ دستی با سخا
ای پسر در صحبت مردان درآی
تا نظرها یابی از فضل خدای
هر که از مردان حق دارد نشان
نگذراند عیب دشمن بر زبان
چون نخواهد مرد حق خصمان هلاک
از غم مردم شود اندوه ناک
مینجوید مرد انصاف از کسی
گر رسد ظلم و جفا با وی بسی
هر که پا اندر ره مردان نهاد
کی رود هرگز بدنبال مراد
ای پسر ترک مراد خویش گیر
وانگهی راه سلامت پیش گیر
اولا ترسیدن از حق در نهان
عذر خواهان مرد پیش از معصیت
باشدش طاعات بیش از معصیت
آنکه کار نیک مردان میکند
با ضعیفان لطف و احسان میکند
هر که او باشد ز مردان خدا
باشد اندر تنگ دستی با سخا
ای پسر در صحبت مردان درآی
تا نظرها یابی از فضل خدای
هر که از مردان حق دارد نشان
نگذراند عیب دشمن بر زبان
چون نخواهد مرد حق خصمان هلاک
از غم مردم شود اندوه ناک
مینجوید مرد انصاف از کسی
گر رسد ظلم و جفا با وی بسی
هر که پا اندر ره مردان نهاد
کی رود هرگز بدنبال مراد
ای پسر ترک مراد خویش گیر
وانگهی راه سلامت پیش گیر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
هر کرا عشق یار میباشد
زبدهٔ روزگار میباشد
هر که با علم و دانشست قرین
در جهان نامدار میباشد
هر که توفیق دست او گیرد
عارف کردگار میباشد
هر که اخلاص را شعار کند
حکمت او را نثار میباشد
هر که یاری نخواهد از مخلوق
حق تعالیاش یار میباشد
هر که ز اغیار بر کنار بود
دوستش بر کنار میباشد
با وفا هر که عقد محکم کرد
عهدهاش استوار میباشد
با قناعت هر آنکه خوی گرفت
بینیازیش یار میباشد
هر که باری نهد بدوش کسی
گردنش زیر بار میباشد
هر کرا جهل گشت دامن گیر
خوار و بیاعتبار میباشد
هر که با حرص و با طمع شد یار
سخرهٔ افتقار میباشد
با جسد هر که باشدش سروکار
تا ابد سوگوار میباشد
هر که خود را بزرگ میداند
سبک و خورد و خوار میباشد
هر که افکندگی و پستی کرد
عزتش پایدار میباشد
بکرم هر که میگشاید بکف
بر اعادی سوار میباشد
شعر فیض است سربسر حکمت
غیر این شعر عار میباشد
زبدهٔ روزگار میباشد
هر که با علم و دانشست قرین
در جهان نامدار میباشد
هر که توفیق دست او گیرد
عارف کردگار میباشد
هر که اخلاص را شعار کند
حکمت او را نثار میباشد
هر که یاری نخواهد از مخلوق
حق تعالیاش یار میباشد
هر که ز اغیار بر کنار بود
دوستش بر کنار میباشد
با وفا هر که عقد محکم کرد
عهدهاش استوار میباشد
با قناعت هر آنکه خوی گرفت
بینیازیش یار میباشد
هر که باری نهد بدوش کسی
گردنش زیر بار میباشد
هر کرا جهل گشت دامن گیر
خوار و بیاعتبار میباشد
هر که با حرص و با طمع شد یار
سخرهٔ افتقار میباشد
با جسد هر که باشدش سروکار
تا ابد سوگوار میباشد
هر که خود را بزرگ میداند
سبک و خورد و خوار میباشد
هر که افکندگی و پستی کرد
عزتش پایدار میباشد
بکرم هر که میگشاید بکف
بر اعادی سوار میباشد
شعر فیض است سربسر حکمت
غیر این شعر عار میباشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
مرد آن باشد که چون او را رهی بنموده شد
در همان ساعت بیای همتش پیموده شد
مرد آن باشد که چشم و گوش و دست و پای او
جمله در راه خدا بهر خدا فرسوده شد
مرد آن باشد که دنیای دنی را چون شناخت
همت عالیش از لذات آن آسوده شد
مرد آن باشد که آتش در هوای نفس زد
پیش از آن کاندر لحد ارکان چشمش توده شد
مرد آن باشد که بهر جلوه انوار حق
کرد صیقل تا که مرآت دلش بزدوده شد
مرد آن باشد که او هرچند علم آموخت باز
کرد کوشش تا دگر بر دانشش افزوده شد
مرد آن باشد که کرد او غسل در اشک ندم
دست و پایش چون بلوث معصیت آلوده شد
عمر صرف گفتگو کردیم و کس فیضی نبرد
خود خجل گشتیم از خود سعی ما بیهوده شد
ای دریغا خلق را گوش پذیرفتن کرست
آنچه گفتی فیض در پند کسان نشنوده شد
در همان ساعت بیای همتش پیموده شد
مرد آن باشد که چشم و گوش و دست و پای او
جمله در راه خدا بهر خدا فرسوده شد
مرد آن باشد که دنیای دنی را چون شناخت
همت عالیش از لذات آن آسوده شد
مرد آن باشد که آتش در هوای نفس زد
پیش از آن کاندر لحد ارکان چشمش توده شد
مرد آن باشد که بهر جلوه انوار حق
کرد صیقل تا که مرآت دلش بزدوده شد
مرد آن باشد که او هرچند علم آموخت باز
کرد کوشش تا دگر بر دانشش افزوده شد
مرد آن باشد که کرد او غسل در اشک ندم
دست و پایش چون بلوث معصیت آلوده شد
عمر صرف گفتگو کردیم و کس فیضی نبرد
خود خجل گشتیم از خود سعی ما بیهوده شد
ای دریغا خلق را گوش پذیرفتن کرست
آنچه گفتی فیض در پند کسان نشنوده شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
بکفافی دلا قناعت کن
باقی عمر صرف طاعت کن
خواهی ار حاصلی بدست آری
مزرع عمر را زراعت کن
هست دریای بیکران دنیا
بسبوئی از آن قناعت کن
گر متاعی خری بخر دانش
نقد ایام را بضاعت کن
تخم دانش بگیر و آب عمل
در زمین دلت زراعت کن
کوکب عمر را غروب رسید
تا توانیش صرف طاعت کن
شد قمر شق و ساعت اقتربت
نقد ساعات صرف ساعت کن
شست و شوئی بده دل و جانرا
خویش را قابل شفاعت کن
ناگهان میرسد اجل ای فیض
بر گهنه تا توان ضراعت کن
باقی عمر صرف طاعت کن
خواهی ار حاصلی بدست آری
مزرع عمر را زراعت کن
هست دریای بیکران دنیا
بسبوئی از آن قناعت کن
گر متاعی خری بخر دانش
نقد ایام را بضاعت کن
تخم دانش بگیر و آب عمل
در زمین دلت زراعت کن
کوکب عمر را غروب رسید
تا توانیش صرف طاعت کن
شد قمر شق و ساعت اقتربت
نقد ساعات صرف ساعت کن
شست و شوئی بده دل و جانرا
خویش را قابل شفاعت کن
ناگهان میرسد اجل ای فیض
بر گهنه تا توان ضراعت کن
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۴
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
افحسبتم انما خلقناکم عبثاً
تو چه پنداشتی که ایزد فرد
از پی بازیت پدید آورد!
عمر ضایع مکن به بیخردی
دور شو دور، از صفات بدی
با دد و دیو چند همنفسی
علمآموز تا به حق برسی
هر که از علم دین نشد آگاه
در بیابان جهل شد گمراه
آخر این علم کار بازی نیست
علم دین پارسی و تازی نیست
از پی مکر و حیلت و تلبیس
درست از منطق است و اقلیدیس
تاکی این جنس و نوع و فصل بود
عزم آن علم کن که اصل بود
چیست علم؟ از هوارهاننده!
صاحبش را به حق رساننده
هرکه بی علم رفت در ره حق
خواندش عقل کافر مطلق
در حضورمن که هست نامحدود
هرکه را علم نیست شد مردود
اگرت هست آرزوی قبول
رو به تحصیل علم شو مشغول
حکمتآموز تا حکیم شوی
همره و همدم کلیم شوی
چون تو در بند علم دین باشی
ساکن خانهٔ یقین باشی
نفس امّاره را ندانی چیست
گاه و بیگاه همنشین تو کیست
نفس، بس کافرست اینت بس!
گر شدی تابعش زهی ناکس!
سر برون پر زخط فرمانش
جهد کن تا کنی مسلمانش
چون تو محکوم نفس خودباشی
به یقین دان که نیک بد باشی
از پی بازیت پدید آورد!
عمر ضایع مکن به بیخردی
دور شو دور، از صفات بدی
با دد و دیو چند همنفسی
علمآموز تا به حق برسی
هر که از علم دین نشد آگاه
در بیابان جهل شد گمراه
آخر این علم کار بازی نیست
علم دین پارسی و تازی نیست
از پی مکر و حیلت و تلبیس
درست از منطق است و اقلیدیس
تاکی این جنس و نوع و فصل بود
عزم آن علم کن که اصل بود
چیست علم؟ از هوارهاننده!
صاحبش را به حق رساننده
هرکه بی علم رفت در ره حق
خواندش عقل کافر مطلق
در حضورمن که هست نامحدود
هرکه را علم نیست شد مردود
اگرت هست آرزوی قبول
رو به تحصیل علم شو مشغول
حکمتآموز تا حکیم شوی
همره و همدم کلیم شوی
چون تو در بند علم دین باشی
ساکن خانهٔ یقین باشی
نفس امّاره را ندانی چیست
گاه و بیگاه همنشین تو کیست
نفس، بس کافرست اینت بس!
گر شدی تابعش زهی ناکس!
سر برون پر زخط فرمانش
جهد کن تا کنی مسلمانش
چون تو محکوم نفس خودباشی
به یقین دان که نیک بد باشی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک
گر کنی قهر ازو نفیس شوی
ورمرادش دهی خسیس شوی
وه چه ساده دلی و چه نادان
که ندانی تو عصمت از عصیان
از صفا ت حمیده بگریزی
در صفا ت ذمیمه آویزی
جهد آن کنیه جمله نور شوی
وزصفات ذمیمه دور شوی
در تو هم دیوی است و هم ملکی
هم زمینی به قدر و هم فلکی
ترک دیوی کنی ملک باشی
از شرف برتر از فلک باشی
تا از این همنشین جدا نشوی
دان که شایستهٔ خدا نشوی
تواز این همنشین چوگردی دور
ملک باقی تراست و دارسرور
تو ازین جایگه فرج یابی
چون بدانجا رسی درج یابی
گر به اینجایت پای بست کند
باسگ و خوک هم نشستکند
تاکه دیوت بود به راه دلیل
نکند با تو همرهی جبریل
تا زآلایش طبیعی پاک
نشوی، کی شوی تو برافلاک
پهلو از قدسیان تهی چه کنی؟
با دد و دیو همرهی چهکنی؟
شرم بادت که با وجود ملک
ننهی پا ی بر روا ق فلک
بر زمین با ددان نشینی تو
صحبت دیو و دد گزینی تو
ترک یوسف کنی زبی نظری
همدم گرگ باشی اینت خری!
با رفیقان بد چه پیوندی؟
زین حریفان چه طرف بربندی
حسد و حرص را بجای بمان
برهان خویش را ازین و از آن
گرنه یکبارگیت قهر کنند
نوش در کام جانت زهر کنند
چون از ایشان به گور فردروی
به قیامت زیور مرد روی
چون برندت زخانه مرده به گور
مرد خیزی زیور وقت نشور
گر فرشته صفت شدی زاینجا
با فرشته است حشر تو فردا
ورتوسگ سیرتیبه وقتنشور
هم سگی خیزی از میانهٔ گور
ورمرادش دهی خسیس شوی
وه چه ساده دلی و چه نادان
که ندانی تو عصمت از عصیان
از صفا ت حمیده بگریزی
در صفا ت ذمیمه آویزی
جهد آن کنیه جمله نور شوی
وزصفات ذمیمه دور شوی
در تو هم دیوی است و هم ملکی
هم زمینی به قدر و هم فلکی
ترک دیوی کنی ملک باشی
از شرف برتر از فلک باشی
تا از این همنشین جدا نشوی
دان که شایستهٔ خدا نشوی
تواز این همنشین چوگردی دور
ملک باقی تراست و دارسرور
تو ازین جایگه فرج یابی
چون بدانجا رسی درج یابی
گر به اینجایت پای بست کند
باسگ و خوک هم نشستکند
تاکه دیوت بود به راه دلیل
نکند با تو همرهی جبریل
تا زآلایش طبیعی پاک
نشوی، کی شوی تو برافلاک
پهلو از قدسیان تهی چه کنی؟
با دد و دیو همرهی چهکنی؟
شرم بادت که با وجود ملک
ننهی پا ی بر روا ق فلک
بر زمین با ددان نشینی تو
صحبت دیو و دد گزینی تو
ترک یوسف کنی زبی نظری
همدم گرگ باشی اینت خری!
با رفیقان بد چه پیوندی؟
زین حریفان چه طرف بربندی
حسد و حرص را بجای بمان
برهان خویش را ازین و از آن
گرنه یکبارگیت قهر کنند
نوش در کام جانت زهر کنند
چون از ایشان به گور فردروی
به قیامت زیور مرد روی
چون برندت زخانه مرده به گور
مرد خیزی زیور وقت نشور
گر فرشته صفت شدی زاینجا
با فرشته است حشر تو فردا
ورتوسگ سیرتیبه وقتنشور
هم سگی خیزی از میانهٔ گور
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
در صفت کبر و عجب
خوبرویی تو زشتخوی مباش
راست بشنو دروغ گوی مباش
بامن پیوسته تازه روی و لطیف
تا شوی در میان جمع حریف
چون زنخوت کنی دماغ تهی
پای بر تارک سپهر نهی
وگر از کبر برتریطلبی
سرفرازی و سروریطلبی،
کبرت از چرخ برزمین فکند
در دل مردم از تو کین فکند
کبر را عقل و شرع نستایند
عاقلان سوی کبر نگرایند
صورت کبر را سگی دانش
که بدست آشکار و پنهانش
هر که دروی زکبر اثر باشد
دان که از سگ پلیدتر باشد
از تواضع بزرگوار شوی
وز تکبر ذلیل و خوارشوی
چون تو کبر و بی پا باشی
خا ص درگا ه کبریا باشی
راست بشنو دروغ گوی مباش
بامن پیوسته تازه روی و لطیف
تا شوی در میان جمع حریف
چون زنخوت کنی دماغ تهی
پای بر تارک سپهر نهی
وگر از کبر برتریطلبی
سرفرازی و سروریطلبی،
کبرت از چرخ برزمین فکند
در دل مردم از تو کین فکند
کبر را عقل و شرع نستایند
عاقلان سوی کبر نگرایند
صورت کبر را سگی دانش
که بدست آشکار و پنهانش
هر که دروی زکبر اثر باشد
دان که از سگ پلیدتر باشد
از تواضع بزرگوار شوی
وز تکبر ذلیل و خوارشوی
چون تو کبر و بی پا باشی
خا ص درگا ه کبریا باشی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
الایمان نصفان، نصفه صبر ونصفه شکر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
پند باز با بچهٔ خویش
تو دانی که بازان ز یک جوهرند
دل شیر دارند و مشت پرند
نکو شیوه و پخته تدبیر باش
جسور و غیور و کلان گیر باش
میامیز با کبک و تورنگ و ساز
مگر اینکه داری هوای شکار
چه قومی فرو مایهٔ ترسناک
کند پاک منقار خود را به خاک
شد آن باشه نخچیر خویش
که گیرد ز صید خود آئین و کیش
بسا شکره افتاده بر روی خاک
شد از صحبت دانه چینان هلاک
نگه دار خود را و خورسند زی
دلیر و درشت و تنومند زی
تن نرم و نازک به تیهو گذار
رگ سخت چون شاخ آهو بیار
نصیب جهان آنچه از خرمی است
ز سنگینی و محنت و پر دمی است
چه خوش گفت فرزند خود را عقاب
که یک قطره خون بهتر از لعل ناب
مجو انجمن مثل آهو و میش
به خلوت گرا چون نیاکان خویش
چنین یاد دارم ز بازان پیر
نشیمن بشاخ درختی مگیر
کنامی نگیریم در باغ و کشت
که داریم در کوه و صحرا بهشت
ز روی زمین دانه چیدن خطاست
که پهنای گردون خدا داد ماست
نجیبی که پا بر زمین سوده است
ز مرغ سرا سفله تر بوده است
پی شاهبازان بساط است سنگ
که بر سنگ رفتن کند تیز چنگ
تو از زرد چشمان صحراستی
به گوهر چو سیمرغ والاستی
جوانی اصیلی که در روز جنگ
برد مردمک را ز چشم پلنگ
به پرواز تو سطوت نوریان
به رگهای تو خون کافوریان
ته چرخ گردندهٔ کوژ پشت
بخور آنچه گیری ز نرم و درشت
ز دست کسی طعمهٔ خود مگیر
نکو باش و پند نکویان پذیر
دل شیر دارند و مشت پرند
نکو شیوه و پخته تدبیر باش
جسور و غیور و کلان گیر باش
میامیز با کبک و تورنگ و ساز
مگر اینکه داری هوای شکار
چه قومی فرو مایهٔ ترسناک
کند پاک منقار خود را به خاک
شد آن باشه نخچیر خویش
که گیرد ز صید خود آئین و کیش
بسا شکره افتاده بر روی خاک
شد از صحبت دانه چینان هلاک
نگه دار خود را و خورسند زی
دلیر و درشت و تنومند زی
تن نرم و نازک به تیهو گذار
رگ سخت چون شاخ آهو بیار
نصیب جهان آنچه از خرمی است
ز سنگینی و محنت و پر دمی است
چه خوش گفت فرزند خود را عقاب
که یک قطره خون بهتر از لعل ناب
مجو انجمن مثل آهو و میش
به خلوت گرا چون نیاکان خویش
چنین یاد دارم ز بازان پیر
نشیمن بشاخ درختی مگیر
کنامی نگیریم در باغ و کشت
که داریم در کوه و صحرا بهشت
ز روی زمین دانه چیدن خطاست
که پهنای گردون خدا داد ماست
نجیبی که پا بر زمین سوده است
ز مرغ سرا سفله تر بوده است
پی شاهبازان بساط است سنگ
که بر سنگ رفتن کند تیز چنگ
تو از زرد چشمان صحراستی
به گوهر چو سیمرغ والاستی
جوانی اصیلی که در روز جنگ
برد مردمک را ز چشم پلنگ
به پرواز تو سطوت نوریان
به رگهای تو خون کافوریان
ته چرخ گردندهٔ کوژ پشت
بخور آنچه گیری ز نرم و درشت
ز دست کسی طعمهٔ خود مگیر
نکو باش و پند نکویان پذیر
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ترا نومیدی از طفلان روا نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نهنگی بچه خود را چه خوش گفت
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
زن در ایران
زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبود
پیشهاش، جز تیرهروزی و پریشانی نبود
زندگی و مرگش اندر کنج عزلت میگذشت
زن چه بود آن روزها، گر زآن که زندانی نبود
کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد
کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود
در عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشت
در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود
دادخواهیهای زن میماند عمری بیجواب
آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود
بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک
در نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبود
از برای زن به میدان فراخ زندگی
سرنوشت و قسمتی جز تنگمیدانی نبود
نور دانش را ز چشم زن نهان میداشتند
این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود
زن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوک هنر
خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود
میوههای دکهٔ دانش فراوان بود، لیک
بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود
در قفس میآرمید و در قفس میداد جان
در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود
بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست
زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود
آب و رنگ از علم میبایست، شرط برتری
با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود
جلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست
عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود
ارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کرد
قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود
سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند
گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود
از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن
زیور و زر، پردهپوش عیب نادانی نبود
عیبها را جامهٔ پرهیز پوشاندهست و بس
جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود
زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس
پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود
زن چون گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد
وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود
اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمان
زآن که میدانست کآنجا جای مهمانی نبود
پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج
توشهای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود
چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف
چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود
خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار
ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود
شه نمیشد گردر این گمگشته کشتی ناخدای
ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود
باید این انوار را پروین به چشم عقل دید
مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود
پیشهاش، جز تیرهروزی و پریشانی نبود
زندگی و مرگش اندر کنج عزلت میگذشت
زن چه بود آن روزها، گر زآن که زندانی نبود
کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد
کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود
در عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشت
در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود
دادخواهیهای زن میماند عمری بیجواب
آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود
بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک
در نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبود
از برای زن به میدان فراخ زندگی
سرنوشت و قسمتی جز تنگمیدانی نبود
نور دانش را ز چشم زن نهان میداشتند
این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود
زن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوک هنر
خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود
میوههای دکهٔ دانش فراوان بود، لیک
بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود
در قفس میآرمید و در قفس میداد جان
در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود
بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست
زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود
آب و رنگ از علم میبایست، شرط برتری
با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود
جلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست
عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود
ارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کرد
قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود
سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند
گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود
از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن
زیور و زر، پردهپوش عیب نادانی نبود
عیبها را جامهٔ پرهیز پوشاندهست و بس
جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود
زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس
پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود
زن چون گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد
وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود
اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمان
زآن که میدانست کآنجا جای مهمانی نبود
پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج
توشهای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود
چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف
چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود
خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار
ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود
شه نمیشد گردر این گمگشته کشتی ناخدای
ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود
باید این انوار را پروین به چشم عقل دید
مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۷
پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد چندان که ملاطفت کردند آرام نمیگرفت و عیش ملک ازو منغص بود چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم گفت غایت لطف و کرم باشد
بفرمود تا غلام به دریا انداختند باری چند غوطه خورد مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند بدو دست در سکان کشتی آویخت چون بر آمد گفتا ز اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمیدانست همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید
ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشتست
فرقست میان آن که یارش در بر
تا آن که دو چشم انتظارش بر در
بفرمود تا غلام به دریا انداختند باری چند غوطه خورد مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند بدو دست در سکان کشتی آویخت چون بر آمد گفتا ز اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمیدانست همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید
ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشتست
فرقست میان آن که یارش در بر
تا آن که دو چشم انتظارش بر در