عبارات مورد جستجو در ۱۰۸ گوهر پیدا شد:
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۷ - سازش با درمیش بت
«و در سنه إحدی عشر و اربعمائه امیر بهرات رفت و قصد غور کرد بدین سال.
روز شنبه دهم جمادی الاولی از هرات برفت با سوار و پیاده بسیار و پنج پیل سبکتر .
و منزل نخستین باشان بود و دیگر خیسار و دیگر بریان و آنجا دو روز ببود تا لشکر بتمامی دررسید، پس از آنجا به پار رفت و دو روز ببود و از آنجا بچشت رفت و از آنجا بباغ وزیر بیرون و آن رباط اوّل حدّ غور است. چون غوریان خبر او یافتند، بقلعتهای استوار که داشتند اندر شدند و جنگ بسیجیدند. و امیر، رضی اللّه عنه، پیش تا این حرکت کرد، بو الحسن خلف را که مقدّمی بود از وجیهتر مقدّمان غور استمالت کرده بود و بطاعت آورده و با وی بنهاده که لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد، باید که وی آنجا حاضر آید با لشکری ساخته. و این روز بو الحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته، چنانکه گفتند سههزار سوار و پیاده بود و پیشآمد و خدمت کرد و بسیار نثار و هدیه آورد از سپر و زره و آنچه بابت غور باشد و امیر او را بسیار بنواخت. و بر اثر وی شیروان بیامد- و این مقدّمی دیگر بود از سر حدّ غور و گوزگانان که این خداوند زاده او را استمالت کرده بود- با بسیار سوار و پیاده و هدایا و نثارهای بیاندازه. و امیر محمّد بحکم آنکه ولایت این مرد بگوزگانان پیوسته است، بسیار حیلت کرده بود تا این مقدّم نزدیک وی رود و از جمله وی باشد، البتّه اجابت نکرده بود که جهانیان جانب مسعود میخواستند .
«چون این دو مقدّم بیامدند و بمردم مستظهر گشت، امیر روز آدینه از اینجا برداشت و بر مقدّمه برفت، جریده و ساخته، با غلامی پنجاه و شصت و پیادهیی دویست کاریتر از هر دستی، و بحصاری رسید که آنرا برتر میگفتند، قلعتی سخت استوار [و] مردان جنگی با سلاح تمام . امیر گردبرگرد قلعت بگشت و جنگ جایها بدید، ننمود پیش چشمش و همّت بلند و شجاعتش آن قلعت و مردان آن بس چیزی، نپایست تا لشکر دررسد، با این مقدار مردم جنگ درپیوست و بتن عزیز خویش پیشکار برفت با غلامان و پیادگان، و تکبیر کردند و ملاعین حصار غور برجوشیدند و بیکبارگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید، و اندیشیدند که مردم همان است که در پای قلعتاند. امیر غلامان را گفت: دستها به تیر بگشایند، غلامان تیر انداختن گرفتند و چنان غلبه کردند که کس را از غوریان زهره نبودی که سر از برج برکردندی .
و پیادگان بدان قوّة ببرج بررفتن گرفتند بکمندها، و کشتن کردند سخت عظیم، و آن ملاعین هزیمت شدند و غلامان و پیادگان بارهها و برجها را پاک کردند از غوریان و بسیار بکشتند و بسیار اسیر گرفتند و بسیار غنیمت یافتند از هر چیزی. و پس از آن که حصار ستده آمد، لشکر دیگر اندر رسید و همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم ستده شده بود.
«و امیر از آنجا حرکت سوی ناحیت رزان کرد. مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود، بیشتری بگریخته بودند و اندک مایه مردم در آن کوشکها مانده، امیر ایشان را امان داد تا جمله گریختگان بازآمدند و خراج بپذیرفتند و بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند. و زین ناحیت تا جروس که در میش بت آنجا نشستی ده فرسنگ بود، [بدانجا] قصدی و تاختنی نکرد که این در میش بت رسولی فرستاده بود و طاعت و بندگی نموده و گفته که چون امیر بهرات بازشود بخدمت پیش آید و خراج بپذیرد. امیر بتافت و سوی ناحیت وی لشکر کشید و آن ناحیتی و جایی است سخت حصین از جمله غور و مردم آن جنگیتر و بنیروتر و دار ملک غوریان بوده بود بروزگار گذشته، و هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت او را طاعت داشتندی. [پیش] تا امیر حرکت کرد بر آن جانب، دانشمندی را برسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری از آن بو الحسن خلف و شیروان تا ترجمانی کنند و پیغامهای قوی داد و بیم و امید، چنانکه رسم است. و رسولان برفتند و امیر بر اثر ایشان . چون رسولان بدان مغروران رسیدند و پیغامها بگزاردند، بسیار اشتلم کردند و گفتند:
«امیر در بزرگ غلط است که پنداشته است که ناحیت و مردم این [جا] بر آن جمله است که دید و بر آن بگذشت. بباید آمد که اینجا شمشیر و حربه و سنگ است.» رسولان بازرسیدند و پیغامها بدادند. و امیر تنگ رسیده بود و آن شب در پایه کوه فرود آمد و لشکر را سلاح دادند . و بامداد برنشست، کوسها فروکوفتند و بوقها دمیدند و قصد آن کردند که بر کوه روند. مردم غوری چون مور و ملخ بسر آن کوه پیدا آمدند، سواره و پیاده با سلاح تمام، و گذرها و راهها بگرفتند و بانگ و غریو برآوردند و بفلاخن سنگ میانداختند. و هنر آن بود که آن کوه پست بود و خاک آمیز و از هر جانبی برشدن راه داشت، امیر راهها قسمت کرد بر لشکر و خود برابر برفت که جنگ سخت آنجا بود و ابو الحسن خلف را بر راست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ. و آن ملاعین گرم درآمدند و نیک نیرو کردند خاصّه در مقابله امیر و بیشتر راه آن کوه آن مغروران غلبه کردند به تیر، و دانستند که کار تنگ درآمد، جمله روی بعلامت امیر نهادند و جنگ سخت شد. سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند. امیر دریازید و یکی را عمودی بیست منی بر سینه زد که ستانش بخوابانید و دیگر روی برخاستن ندید و غلامان نیرو کردند و آن دو تن دیگر را از اسب بگردانیدند، و آن بود که غوریان دررمیدند و هزیمت شدند و آویزان آویزان میرفتند تا دیه که در پای کوه بود و از آن روی، [و] بسیار کشته و گرفتار شدند. و هزیمتیان چون بدیه رسیدند، آنرا حصار گرفتند و سخت استوار بود و بسیار کوشکها بود بر رسم غور، و دست بجنگ بردند، و زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند، گسیل میکردند بحصار قوی و حصین که داشتند در پس پشت. و آن جنگ بداشت تا نماز شام و بسیار از آن ملاعین کشته شدند و بسیار مسلمان نیز شهادت یافت . و چون شب تاریک شد، آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند. و همه شب لشکر منصور بغارت مشغول بودند و غنیمت یافتند. بامداد امیر فرمود تا کوس بکوفتند و برنشست و قصد حصارشان کرد- و بر دو فرسنگ بود، بسیار مضایق ببایست گذاشت- تا نزدیک نماز پیشین را آنجا رسیدند، حصاری یافتند سخت حصین، چنانکه گفتند در همه غور محکمتر از آن حصاری نیست و کس یاد ندارد که آن را بقهر بگشادهاند. امیر آنجا فرود آمد و لشکر را فرمود تا بر چهار جانب فرود آمدند و همه شب کار میساختند و منجنیق مینهادند. چون روز شد، امیر برنشست و پیشکار رفت بنفس عزیز خویش و منجنیقها بر کار کرد و سنگ روان کردند و سمج گرفتند از زیر دو برج که برابر امیر بود و غوریان جنگی پیوستند بر برجها و بارهها که از آن سختتر نباشد؛ و هر برج که فرود آوردندی، آنجا بسیار مردم گرد آمدندی و جنگ ریشاریش کردندی.
و چهار روز آن جنگ بداشت و هر روزی کار سختتر بود. روز پنجم از هر دو جانب جنگ سختتر پیوستند و نیک جد کردند هر دو جانب که از آن هولتر نباشد. امیر فرمود غلامان سرای را تا پیشتر رفتند و به تیر غلبه کردند غوریان را، و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد، و امیر علامت را میفرمود تا پیشتر میبردند و خود خوش خوش بر اثر آن میراند تا غلامان و حشم و اصناف لشکر بدان قویدل میگشتند و جنگ سختتر میکردند. و غوریان را دل بشکست، گریختن گرفتند . و وقت نماز پیشین دیوار بزرگ از سنگ منجنیق بیفتاد و گرد و خاک و دود و آتش برآمد و حصار رخنه شد و غوریان آنجا برجوشیدند و لشکر از چهار جانب روی برخنه داد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه، چنانکه داد بدادند که جان را میکوشیدند و آخر هزیمت شدند. و حصار بشمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند و بسیاری زینهار خواستند تا دستگیر گردند . و زینهار دادند ؛ و برده و غنیمت را حدّ و اندازه نبود. امیر فرمود تا منادی کردند: «مال و سیم و زر و برده لشکر را بخشیدم، سلاح آنچه یافتهاند، پیش باید آورد» و بسیار سلاح از هر دست بدر خیمه آوردند و آنچه از آن بکار آمدهتر و نادرهتر بود، خاصه برداشتند و دیگر بر لشکر قسمت کردند و اسیران را یک نیمه به بو الحسن خلف سپرد و یک نیمه به شیروان تا بولایتهای خویش بردند و فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسد آنجا مأوی نسازد.
«و چون خبر دیه و حصار و مردم آن به غوریان رسید، همگان مطیع و منقاد گشتند و بترسیدند و خراجها بپذیرفتند. در میش بت نیز بترسید و بدانست که اگر بجانب وی قصدی باشد، در هفتهیی برافتد؛ رسول فرستاد و زیادت طاعت و بندگی نمود و بر آنچه پذیرفته بود از خراج و هدایا زیادت کرد، و بو الحسن خلف و شیروان که ایشان را پای مرد کرده بود و سوی ایشان پیغامها داده، شفاعت کردند تا امیر عذر او بپذیرفت و قصد وی نکرد و فرمود تا رسول او را بخوبی بازگردانیدند، بر آن شرط که هر قلعت که از حدود غرجستان گرفته است، بازدهد. در میش بت از بن دندان بلا حمر و لا اجر قلعتها را بکوتوالان امیر سپرد و هر چه بپذیرفته بود، امیر هنوز در غور بود که بدرگاه فرستاد؛ و چون امیر در ضمان سلامت بهرات رسید، بخدمت آنجا آمد و خلعت و نواخت یافت و با این دو مقدّم بسوی ولایت خویش بازگشت.
«چون امیر، رضی اللّه عنه، از شغل این حصار فارغ شد بر جانب حصار تور کشید و این نیز حصاری بود سخت استوار و نامدار و آنجا هفت روز جنگ پابست کرد و حاجت آمد بمعونت یلان غور تا آنگاه که حصار را بشمشیر گشاده آمد و بسیار غوری کشته شد و غنیمت بسیار یافتند. و آنجا امیر کوتوال خویش بنشاند و بهرات بازگشت و به مارآباد که ده فرسنگی از هرات است، بسیار هدیه و سلاح از آن غوریان که پذیرفته بودند تا قصد ایشان کرده نیاید، در پیش آوردند که آنجا جمع کرده بودند با آنچه پیش در میش بت فرستاده بود. و درین میانها مرا که عبد الغفّارم یاد میداد از آن خواب که بزمین داور دیده بود که «جدّه تو نیکو تعبیر کرد و همچنان راست آمد» و من خدمت کردم و گفتم این نموداری است از آنکه خداوند دید .
«و این قصّه غوریان بدان یاد کرده آمد که اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید، مسعود، رضی اللّه عنه. و در اوّل فتوح خراسان که ایزد، عزّ ذکره، خواست که مسلمانی آشکاراتر گردد، بر دست آن بزرگان که در اول اسلام بودند، چون عجم را بزدند و از مداین بتاختند و یزدگرد بگریخت و بمرد یا کشته شد و آن کارهای بزرگ با نام برفت، اما در میانه زمین غور ممکن نگشت که درشدندی . و امیر محمود، رضی اللّه عنه، بدو سه دفعت هم از آن راه زمین داور بر اطراف غور زد و بمضایق آن درنیامد. و نتوان گفت که وی عاجز آمد از آمدن مضایق که رایهای وی دیگر بود و عزائم وی که از آن جوانان. و بروزگار سامانیان مقدّمی که او را بو جعفر زیادی گفتندی و خویشتن را برابر بو الحسن سیمجور داشتی بحشمت و آلت و عدّت، چند بار بفرمان سامانیان قصد غور کرد و والی هرات وی را بحشر و مردم خویش یاری داد و بسیار جهد کرد و شهامت نمود تا بخیسار و تولک بیش نرسید. و هیچکس چنین در میانه زمین غور نرفت و این کارهای بزرگ نکرد که این پادشاه محتشم کرد. و همگان رفتند، رحمة اللّه علیهم اجمعین.
روز شنبه دهم جمادی الاولی از هرات برفت با سوار و پیاده بسیار و پنج پیل سبکتر .
و منزل نخستین باشان بود و دیگر خیسار و دیگر بریان و آنجا دو روز ببود تا لشکر بتمامی دررسید، پس از آنجا به پار رفت و دو روز ببود و از آنجا بچشت رفت و از آنجا بباغ وزیر بیرون و آن رباط اوّل حدّ غور است. چون غوریان خبر او یافتند، بقلعتهای استوار که داشتند اندر شدند و جنگ بسیجیدند. و امیر، رضی اللّه عنه، پیش تا این حرکت کرد، بو الحسن خلف را که مقدّمی بود از وجیهتر مقدّمان غور استمالت کرده بود و بطاعت آورده و با وی بنهاده که لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد، باید که وی آنجا حاضر آید با لشکری ساخته. و این روز بو الحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته، چنانکه گفتند سههزار سوار و پیاده بود و پیشآمد و خدمت کرد و بسیار نثار و هدیه آورد از سپر و زره و آنچه بابت غور باشد و امیر او را بسیار بنواخت. و بر اثر وی شیروان بیامد- و این مقدّمی دیگر بود از سر حدّ غور و گوزگانان که این خداوند زاده او را استمالت کرده بود- با بسیار سوار و پیاده و هدایا و نثارهای بیاندازه. و امیر محمّد بحکم آنکه ولایت این مرد بگوزگانان پیوسته است، بسیار حیلت کرده بود تا این مقدّم نزدیک وی رود و از جمله وی باشد، البتّه اجابت نکرده بود که جهانیان جانب مسعود میخواستند .
«چون این دو مقدّم بیامدند و بمردم مستظهر گشت، امیر روز آدینه از اینجا برداشت و بر مقدّمه برفت، جریده و ساخته، با غلامی پنجاه و شصت و پیادهیی دویست کاریتر از هر دستی، و بحصاری رسید که آنرا برتر میگفتند، قلعتی سخت استوار [و] مردان جنگی با سلاح تمام . امیر گردبرگرد قلعت بگشت و جنگ جایها بدید، ننمود پیش چشمش و همّت بلند و شجاعتش آن قلعت و مردان آن بس چیزی، نپایست تا لشکر دررسد، با این مقدار مردم جنگ درپیوست و بتن عزیز خویش پیشکار برفت با غلامان و پیادگان، و تکبیر کردند و ملاعین حصار غور برجوشیدند و بیکبارگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید، و اندیشیدند که مردم همان است که در پای قلعتاند. امیر غلامان را گفت: دستها به تیر بگشایند، غلامان تیر انداختن گرفتند و چنان غلبه کردند که کس را از غوریان زهره نبودی که سر از برج برکردندی .
و پیادگان بدان قوّة ببرج بررفتن گرفتند بکمندها، و کشتن کردند سخت عظیم، و آن ملاعین هزیمت شدند و غلامان و پیادگان بارهها و برجها را پاک کردند از غوریان و بسیار بکشتند و بسیار اسیر گرفتند و بسیار غنیمت یافتند از هر چیزی. و پس از آن که حصار ستده آمد، لشکر دیگر اندر رسید و همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم ستده شده بود.
«و امیر از آنجا حرکت سوی ناحیت رزان کرد. مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود، بیشتری بگریخته بودند و اندک مایه مردم در آن کوشکها مانده، امیر ایشان را امان داد تا جمله گریختگان بازآمدند و خراج بپذیرفتند و بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند. و زین ناحیت تا جروس که در میش بت آنجا نشستی ده فرسنگ بود، [بدانجا] قصدی و تاختنی نکرد که این در میش بت رسولی فرستاده بود و طاعت و بندگی نموده و گفته که چون امیر بهرات بازشود بخدمت پیش آید و خراج بپذیرد. امیر بتافت و سوی ناحیت وی لشکر کشید و آن ناحیتی و جایی است سخت حصین از جمله غور و مردم آن جنگیتر و بنیروتر و دار ملک غوریان بوده بود بروزگار گذشته، و هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت او را طاعت داشتندی. [پیش] تا امیر حرکت کرد بر آن جانب، دانشمندی را برسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری از آن بو الحسن خلف و شیروان تا ترجمانی کنند و پیغامهای قوی داد و بیم و امید، چنانکه رسم است. و رسولان برفتند و امیر بر اثر ایشان . چون رسولان بدان مغروران رسیدند و پیغامها بگزاردند، بسیار اشتلم کردند و گفتند:
«امیر در بزرگ غلط است که پنداشته است که ناحیت و مردم این [جا] بر آن جمله است که دید و بر آن بگذشت. بباید آمد که اینجا شمشیر و حربه و سنگ است.» رسولان بازرسیدند و پیغامها بدادند. و امیر تنگ رسیده بود و آن شب در پایه کوه فرود آمد و لشکر را سلاح دادند . و بامداد برنشست، کوسها فروکوفتند و بوقها دمیدند و قصد آن کردند که بر کوه روند. مردم غوری چون مور و ملخ بسر آن کوه پیدا آمدند، سواره و پیاده با سلاح تمام، و گذرها و راهها بگرفتند و بانگ و غریو برآوردند و بفلاخن سنگ میانداختند. و هنر آن بود که آن کوه پست بود و خاک آمیز و از هر جانبی برشدن راه داشت، امیر راهها قسمت کرد بر لشکر و خود برابر برفت که جنگ سخت آنجا بود و ابو الحسن خلف را بر راست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ. و آن ملاعین گرم درآمدند و نیک نیرو کردند خاصّه در مقابله امیر و بیشتر راه آن کوه آن مغروران غلبه کردند به تیر، و دانستند که کار تنگ درآمد، جمله روی بعلامت امیر نهادند و جنگ سخت شد. سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند. امیر دریازید و یکی را عمودی بیست منی بر سینه زد که ستانش بخوابانید و دیگر روی برخاستن ندید و غلامان نیرو کردند و آن دو تن دیگر را از اسب بگردانیدند، و آن بود که غوریان دررمیدند و هزیمت شدند و آویزان آویزان میرفتند تا دیه که در پای کوه بود و از آن روی، [و] بسیار کشته و گرفتار شدند. و هزیمتیان چون بدیه رسیدند، آنرا حصار گرفتند و سخت استوار بود و بسیار کوشکها بود بر رسم غور، و دست بجنگ بردند، و زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند، گسیل میکردند بحصار قوی و حصین که داشتند در پس پشت. و آن جنگ بداشت تا نماز شام و بسیار از آن ملاعین کشته شدند و بسیار مسلمان نیز شهادت یافت . و چون شب تاریک شد، آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند. و همه شب لشکر منصور بغارت مشغول بودند و غنیمت یافتند. بامداد امیر فرمود تا کوس بکوفتند و برنشست و قصد حصارشان کرد- و بر دو فرسنگ بود، بسیار مضایق ببایست گذاشت- تا نزدیک نماز پیشین را آنجا رسیدند، حصاری یافتند سخت حصین، چنانکه گفتند در همه غور محکمتر از آن حصاری نیست و کس یاد ندارد که آن را بقهر بگشادهاند. امیر آنجا فرود آمد و لشکر را فرمود تا بر چهار جانب فرود آمدند و همه شب کار میساختند و منجنیق مینهادند. چون روز شد، امیر برنشست و پیشکار رفت بنفس عزیز خویش و منجنیقها بر کار کرد و سنگ روان کردند و سمج گرفتند از زیر دو برج که برابر امیر بود و غوریان جنگی پیوستند بر برجها و بارهها که از آن سختتر نباشد؛ و هر برج که فرود آوردندی، آنجا بسیار مردم گرد آمدندی و جنگ ریشاریش کردندی.
و چهار روز آن جنگ بداشت و هر روزی کار سختتر بود. روز پنجم از هر دو جانب جنگ سختتر پیوستند و نیک جد کردند هر دو جانب که از آن هولتر نباشد. امیر فرمود غلامان سرای را تا پیشتر رفتند و به تیر غلبه کردند غوریان را، و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد، و امیر علامت را میفرمود تا پیشتر میبردند و خود خوش خوش بر اثر آن میراند تا غلامان و حشم و اصناف لشکر بدان قویدل میگشتند و جنگ سختتر میکردند. و غوریان را دل بشکست، گریختن گرفتند . و وقت نماز پیشین دیوار بزرگ از سنگ منجنیق بیفتاد و گرد و خاک و دود و آتش برآمد و حصار رخنه شد و غوریان آنجا برجوشیدند و لشکر از چهار جانب روی برخنه داد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه، چنانکه داد بدادند که جان را میکوشیدند و آخر هزیمت شدند. و حصار بشمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند و بسیاری زینهار خواستند تا دستگیر گردند . و زینهار دادند ؛ و برده و غنیمت را حدّ و اندازه نبود. امیر فرمود تا منادی کردند: «مال و سیم و زر و برده لشکر را بخشیدم، سلاح آنچه یافتهاند، پیش باید آورد» و بسیار سلاح از هر دست بدر خیمه آوردند و آنچه از آن بکار آمدهتر و نادرهتر بود، خاصه برداشتند و دیگر بر لشکر قسمت کردند و اسیران را یک نیمه به بو الحسن خلف سپرد و یک نیمه به شیروان تا بولایتهای خویش بردند و فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسد آنجا مأوی نسازد.
«و چون خبر دیه و حصار و مردم آن به غوریان رسید، همگان مطیع و منقاد گشتند و بترسیدند و خراجها بپذیرفتند. در میش بت نیز بترسید و بدانست که اگر بجانب وی قصدی باشد، در هفتهیی برافتد؛ رسول فرستاد و زیادت طاعت و بندگی نمود و بر آنچه پذیرفته بود از خراج و هدایا زیادت کرد، و بو الحسن خلف و شیروان که ایشان را پای مرد کرده بود و سوی ایشان پیغامها داده، شفاعت کردند تا امیر عذر او بپذیرفت و قصد وی نکرد و فرمود تا رسول او را بخوبی بازگردانیدند، بر آن شرط که هر قلعت که از حدود غرجستان گرفته است، بازدهد. در میش بت از بن دندان بلا حمر و لا اجر قلعتها را بکوتوالان امیر سپرد و هر چه بپذیرفته بود، امیر هنوز در غور بود که بدرگاه فرستاد؛ و چون امیر در ضمان سلامت بهرات رسید، بخدمت آنجا آمد و خلعت و نواخت یافت و با این دو مقدّم بسوی ولایت خویش بازگشت.
«چون امیر، رضی اللّه عنه، از شغل این حصار فارغ شد بر جانب حصار تور کشید و این نیز حصاری بود سخت استوار و نامدار و آنجا هفت روز جنگ پابست کرد و حاجت آمد بمعونت یلان غور تا آنگاه که حصار را بشمشیر گشاده آمد و بسیار غوری کشته شد و غنیمت بسیار یافتند. و آنجا امیر کوتوال خویش بنشاند و بهرات بازگشت و به مارآباد که ده فرسنگی از هرات است، بسیار هدیه و سلاح از آن غوریان که پذیرفته بودند تا قصد ایشان کرده نیاید، در پیش آوردند که آنجا جمع کرده بودند با آنچه پیش در میش بت فرستاده بود. و درین میانها مرا که عبد الغفّارم یاد میداد از آن خواب که بزمین داور دیده بود که «جدّه تو نیکو تعبیر کرد و همچنان راست آمد» و من خدمت کردم و گفتم این نموداری است از آنکه خداوند دید .
«و این قصّه غوریان بدان یاد کرده آمد که اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید، مسعود، رضی اللّه عنه. و در اوّل فتوح خراسان که ایزد، عزّ ذکره، خواست که مسلمانی آشکاراتر گردد، بر دست آن بزرگان که در اول اسلام بودند، چون عجم را بزدند و از مداین بتاختند و یزدگرد بگریخت و بمرد یا کشته شد و آن کارهای بزرگ با نام برفت، اما در میانه زمین غور ممکن نگشت که درشدندی . و امیر محمود، رضی اللّه عنه، بدو سه دفعت هم از آن راه زمین داور بر اطراف غور زد و بمضایق آن درنیامد. و نتوان گفت که وی عاجز آمد از آمدن مضایق که رایهای وی دیگر بود و عزائم وی که از آن جوانان. و بروزگار سامانیان مقدّمی که او را بو جعفر زیادی گفتندی و خویشتن را برابر بو الحسن سیمجور داشتی بحشمت و آلت و عدّت، چند بار بفرمان سامانیان قصد غور کرد و والی هرات وی را بحشر و مردم خویش یاری داد و بسیار جهد کرد و شهامت نمود تا بخیسار و تولک بیش نرسید. و هیچکس چنین در میانه زمین غور نرفت و این کارهای بزرگ نکرد که این پادشاه محتشم کرد. و همگان رفتند، رحمة اللّه علیهم اجمعین.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۴ - رسیدن امیر مسعود به آمل
و اینجا رسولی دیگر رسید از آن با کالیجار و دیگران و پیغام گزاردند که ایشان بندگانند فرمانبردار، و راهها تنگ است کرانکند که رکاب عالی برتر خرامد؛ هر مراد که هست گفته آید تا بطاعت و طاقت پیش برند. جواب داده آمد که مراد افتاده است که تا ساری باری بیاییم تا این نواحی دیده آید، و چون آنجا رسیدیم، آنچه فرمودنی است فرموده آید. رسولان بازگشتند.
و روز نوروز بود هشت روز مانده از ماه ربیع الآخر، امیر حرکت کرد از استار- آباد و بساری رسید روز پنجشنبه سه روز مانده ازین ماه. و دیگر روز، آدینه، حاجب نوشتگین و لوالجی را با فوجی لشکر بدیهی فرستادند که آنرا قلعتی بود و در وی پیری از اعیان گرگانیان تا آن قلعت را گشاده آید. و بوالحسن دلشاد دبیر را با وی نامزد کردند بصاحب بریدی لشکر، و نخست کاری بود که بوالحسن را فرمودند.
و این قلعت سخت نزدیک بود بساری، و برفتند. و این قلعت از ادات نبرد نداشت حصانتی، بیک روز بتگ بستدند و زود بازآمدند، چنانکه بوالحسن حکایت کرد خواجه بونصر را که آنجا بسیار غارت و بیرسمی رفت. و کار بوالحسن تمکین نیافته بود پس چیزی بخزینه رسید ؛ هر چه رفت در نهان معلوم خود کرده بود، چنانکه در مجلس عالی بازنمود و بموقع افتاد و مقرّر گشت که وی سدید و جلد است. و این پیر را بدرگاه آوردند با پیرزنی و سه دختر، غارتزده و سوخته شده.
و امیر پشیمان شد و پیر را بنواخت و از وی بحلی خواست و بازگردانیدش. و مرا چاره نیست از بازنمودن چنین حالها که ازین بیداری افزاید و تاریخ بر راه راست برود، که روا نیست در تاریخ تخسیر و تحریف و تقتیر و تبذیر کردن . و نوشتگین ولوالجی اگر بد کرد، خود بچشید.
[حرکت مسعود بآمل]
و روز یکشنبه غرّه جمادی الاولی امیر از ساری برفت تا بآمل رود. و این راهها که آمدیم و دیگر که رفتیم سخت تنگ بود، چنانکه دو سه سوار بیش ممکن نشد که بدان راه برفتی، و از چپ و راست همه بیشه بود هموار تا کوه، و آبهای روان، چنانکه پیل را گذاره نبودی. و درین راه پلی آمد چوبین برابر بزرگ، و رودی سخت بوالعجب و نادر چون کمانی خماخم، و سخت رنج رسید لشکر را تا از آن پل بگذشت، و آب رود سخت بزرگ نه اما زمینش چنان بود که هر ستوری که بروی برفتی فروشدی تا گردن. و حصانت آن زمین ازین است. اینجا فرود آمدند که در راه شهر بود و گیاه خورد بزرگ بود که ساحت بسیار داشت، چنانکه لشکری بزرگ فروتوانستی آمد.
و از نزدیک ناصر علوی و مقدّمان آمل و رعایا سه رسول رسید و بازنمودند که پسر منوچهر و باکالیجار و شهر آگیم و دیگران چون خبر آمدن سلطان سوی آمل شنیدند بتعجیل سوی ناتل و کجور و رویان رفتند بر آن جمله که به ناتل که آنجا مضایق است با لشکر منصور دستی بزنند، اگر مقام نتوانند کرد عقبه کلار را گذاره کنند، که مخفّاند، و بگیلان گریزند. و بنده ناصر و دیگر مقدّمان و رعایا بندگان سلطانند و مقام کردند تا فرمان بر چه جمله باشد. جواب داد که «خراج آمل بخشیده شد و رعایا را بر جای بباید بود که با ایشان شغل نیست و غرض بدست آوردن گریختگان است و رسولان برین جمله بازگشتند.
و امیر بشتاب براند و بآمل رسید روز آدینه ششم جمادی الاولی. و افزون پانصد و ششصد هزار مرد بیرون آمده بودند، مردمان پاکیزه روی و نیکوتر .
و هیچ کدام را ندیدم بیطیلسان شطوی یا توزی یا تستری یا ریسمانی یا دست- کار که فوطه است. و گفتند عادت ایشان این است. و امیر، رضی اللّه عنه، از نمازگاه شهر راه بتافت با فوجی از غلامان خاصّ و بکرانه شهر بگذشت و بر دیگر جانب شهر، مقدار نیم فرسنگ، خیمه زده بودند، فرود آمد. و سالار بگتغدی با غلامان سرایی و دیگر لشکر تعبیه کردند و بشهر دررفتند و از آنجا بلشکرگاه آمدند. و جنباشیان گماشته بودند، چنانکه هیچ کس را یک درم زیان نرسید، و رعایا دعا کردند که لشکری و عدّتی دیدند که هرگز چنان ندیده بودند. و من که بوالفضلم پیش از تعبیه لشکر در شهر رفته بودم، سخت نیکو شهری دیدم همه دکّانها درگشاده و مردم شادکام. و پس ازین بگویم که حال چون شد و بدآموزان چه بازنمودند تا بهشت آمل دوزخی شد.
و روز نوروز بود هشت روز مانده از ماه ربیع الآخر، امیر حرکت کرد از استار- آباد و بساری رسید روز پنجشنبه سه روز مانده ازین ماه. و دیگر روز، آدینه، حاجب نوشتگین و لوالجی را با فوجی لشکر بدیهی فرستادند که آنرا قلعتی بود و در وی پیری از اعیان گرگانیان تا آن قلعت را گشاده آید. و بوالحسن دلشاد دبیر را با وی نامزد کردند بصاحب بریدی لشکر، و نخست کاری بود که بوالحسن را فرمودند.
و این قلعت سخت نزدیک بود بساری، و برفتند. و این قلعت از ادات نبرد نداشت حصانتی، بیک روز بتگ بستدند و زود بازآمدند، چنانکه بوالحسن حکایت کرد خواجه بونصر را که آنجا بسیار غارت و بیرسمی رفت. و کار بوالحسن تمکین نیافته بود پس چیزی بخزینه رسید ؛ هر چه رفت در نهان معلوم خود کرده بود، چنانکه در مجلس عالی بازنمود و بموقع افتاد و مقرّر گشت که وی سدید و جلد است. و این پیر را بدرگاه آوردند با پیرزنی و سه دختر، غارتزده و سوخته شده.
و امیر پشیمان شد و پیر را بنواخت و از وی بحلی خواست و بازگردانیدش. و مرا چاره نیست از بازنمودن چنین حالها که ازین بیداری افزاید و تاریخ بر راه راست برود، که روا نیست در تاریخ تخسیر و تحریف و تقتیر و تبذیر کردن . و نوشتگین ولوالجی اگر بد کرد، خود بچشید.
[حرکت مسعود بآمل]
و روز یکشنبه غرّه جمادی الاولی امیر از ساری برفت تا بآمل رود. و این راهها که آمدیم و دیگر که رفتیم سخت تنگ بود، چنانکه دو سه سوار بیش ممکن نشد که بدان راه برفتی، و از چپ و راست همه بیشه بود هموار تا کوه، و آبهای روان، چنانکه پیل را گذاره نبودی. و درین راه پلی آمد چوبین برابر بزرگ، و رودی سخت بوالعجب و نادر چون کمانی خماخم، و سخت رنج رسید لشکر را تا از آن پل بگذشت، و آب رود سخت بزرگ نه اما زمینش چنان بود که هر ستوری که بروی برفتی فروشدی تا گردن. و حصانت آن زمین ازین است. اینجا فرود آمدند که در راه شهر بود و گیاه خورد بزرگ بود که ساحت بسیار داشت، چنانکه لشکری بزرگ فروتوانستی آمد.
و از نزدیک ناصر علوی و مقدّمان آمل و رعایا سه رسول رسید و بازنمودند که پسر منوچهر و باکالیجار و شهر آگیم و دیگران چون خبر آمدن سلطان سوی آمل شنیدند بتعجیل سوی ناتل و کجور و رویان رفتند بر آن جمله که به ناتل که آنجا مضایق است با لشکر منصور دستی بزنند، اگر مقام نتوانند کرد عقبه کلار را گذاره کنند، که مخفّاند، و بگیلان گریزند. و بنده ناصر و دیگر مقدّمان و رعایا بندگان سلطانند و مقام کردند تا فرمان بر چه جمله باشد. جواب داد که «خراج آمل بخشیده شد و رعایا را بر جای بباید بود که با ایشان شغل نیست و غرض بدست آوردن گریختگان است و رسولان برین جمله بازگشتند.
و امیر بشتاب براند و بآمل رسید روز آدینه ششم جمادی الاولی. و افزون پانصد و ششصد هزار مرد بیرون آمده بودند، مردمان پاکیزه روی و نیکوتر .
و هیچ کدام را ندیدم بیطیلسان شطوی یا توزی یا تستری یا ریسمانی یا دست- کار که فوطه است. و گفتند عادت ایشان این است. و امیر، رضی اللّه عنه، از نمازگاه شهر راه بتافت با فوجی از غلامان خاصّ و بکرانه شهر بگذشت و بر دیگر جانب شهر، مقدار نیم فرسنگ، خیمه زده بودند، فرود آمد. و سالار بگتغدی با غلامان سرایی و دیگر لشکر تعبیه کردند و بشهر دررفتند و از آنجا بلشکرگاه آمدند. و جنباشیان گماشته بودند، چنانکه هیچ کس را یک درم زیان نرسید، و رعایا دعا کردند که لشکری و عدّتی دیدند که هرگز چنان ندیده بودند. و من که بوالفضلم پیش از تعبیه لشکر در شهر رفته بودم، سخت نیکو شهری دیدم همه دکّانها درگشاده و مردم شادکام. و پس ازین بگویم که حال چون شد و بدآموزان چه بازنمودند تا بهشت آمل دوزخی شد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۱۳ - رفتن امیر سوی ترمذ و چغانیان
و امیر از بلخ برفت بر جانب ترمذ روز دوشنبه نوزدهم این ماه. بر پل بگذشت و بر صحرایی که برابر قلعت ترمذ است فرود آمد و استادم درین سفر با امیر بود و من با وی برفتم. و سرمایی بود که در عمر خویش مانند آن کس یاد نداشت. و از ترمذ برداشت روز پنجشنبه هشت روز مانده ازین ماه و بچغانیان رسید روز یکشنبه سلخ این ماه، و از آنجا برداشت روز چهارشنبه سوم ماه ربیع الآخر و بر راه دره شومان برفت که نشان بوریتگین آنجا دادند. و سرما آنجا از لونی دیگر بود و برف پیوسته گشت، و در هیچ سفر لشکر را آن رنج نرسید که درین سفر.
روز سهشنبه نهم این ماه نامه وزیر رسید بر دست سواران مرتّب که بر راه راست ایستانیده بودند، یاد کرده که «اخبار رسید که داود از سرخس با لشکری قوی قصد گوزگانان کرد تا از راه اندخود بکران جیحون آید. و مینماید که قصد آن دارد که پل تباه کند تا لب آب بگیرد و فسادی انگیزد بزرگ. بنده باز نمود تا تدبیر آن ساخته آید که در سختی است، اگر، فالعیاذ باللّه، پل تباه کنند، آب ریختگی باشد.
امیر سخت دل مشغول شد و بوریتگین از شومان برفته بود و دره گرفته، که با آن زمین آشنا بود و راهبران سره داشت. امیر بازگشت از آنجا کاری نارفته روز آدینه دوازدهم این ماه و بتعجیل براند تا بترمذ آمد. بوریتگین فرصتی نگاه داشت و بعضی از بنه بزد و اشتری چند و اسبی چند جنیبت بربودند و ببردند و آب ریختگی و دل مشغولی ببود. و امیر بترمذ رسید روز آدینه بیست و ششم ماه ربیع الآخر. و کوتوال بگتگین چوگاندار درین سفر با امیر رفته بود و خدمتهای پسندیده کرده و همچنان نائبانش و سرهنگان قلعت اینجا احتیاط تمام کرده بودند، امیر ایشان را احمادی تمام کرد و خلعت فرمود. و دیگر روز بترمذ ببود، پس بر پل بگذشت روز یکشنبه دو روز مانده ازین ماه و پس ببلخ آمد روز چهارشنبه دوم ماه جمادی الأولی.
نامهها رسید از نشابور روز دوشنبه هفتم این این ماه که: داود بنشابور شده بود بدیدن برادر، و چهل روز آنجا مقام کرد هم در شادیاخ در آن کوشک، و پانصد هزار درم، صلتی داد او را طغرل. و این مال و دیگر مال آنچه در کار بود همه سالار بوزگان ساخت. پس از نشابور بازگشت سوی سرخس بر آن جمله که بگوزگانان آید.
امیر بجشن نوروز بنشست روز چهارشنبه هشتم جمادی الأخری. روز آدینه دهم این ماه خبر آمد که داود بطالقان آمد با لشکری قوی و ساخته. و روز پنجشنبه شانزدهم این ماه خبر دیگر رسید که بپاریاب آمد و از آنجا بشبورقان خواهد آمد بتعجیل، و هر کجا رسند غارت است و کشتن. و روز شنبه هژدهم این ماه در شب ده سوار ترکمان بیامدند بدزدی تا نزدیک باغ سلطان و چهار پیاده هندو را بکشتند و از آنجا نزدیک قهندز برگشتند، و پیلان را آنجا میداشتند، پیلی را دیدند بنگریستند کودکی بر قفای پیل بود خفته، این ترکمانان بیامدند و پیل را راندن گرفتند، و کودک خفته بود؛ تا یک فرسنگی از شهر برفتند. پس کودک را بیدار کردند و گفتند پیل را شتابتر بران که اگر نرانی، بکشیم، گفت: فرمان بردارم، راندن گرفت و سواران بدم میآمدند و نیرو میکردند و نیزه میزدند، روز مسافتی سخت دور شده بودند و پیل بشبورقان رسانیدند. داود سواران را صلت داد و گفت تا پیل سوی نشابور بردند و زان زشت نامی حاصل شد که گفتند درین مردمان چندین غفلت است تا مخالفان پیل توانند برد. و امیر دیگر روز خبر یافت، سخت تنگدل شد و پیلبانان را بسیار ملامت کرد و صد هزار درم فرمود تا ازیشان بستدند بهای پیل و چند تن را بزدند از پیلبانان هندو.
و روز دوشنبه بیستم این ماه آلتی سکمان حاجب داود با دو هزار سوار به در بلخ آمد و جایی که آنجا را بند کافران گویند بایستاد و دیهی دو غارت کردند. چون خبر بشهر رسید، امیر تنگدل شد، که اسبان بدره گز بودند و حاجب بزرگ با لشکری بر سر آن، سلاح خواست تا بپوشد و برنشیند با غلامان خاص که اسب داشتند، و هزاهز در درگاه افتاد. وزیر و سپاه سالار بیامدند و بگفتند: زندگانی خداوند دراز باد، چه افتاده است که خداوند بهر باری سلاح خواهد؟ مقدّم گونهیی آمده است، همچنو کسی را باید فرستاد؛ و اگر قویتر باشد سپاه سالار رود . جواب داد که چه کنم؟
این بیحمیّتان لشکریان کار نمیکنند و آب میببرند - و دشنام بزرگ این پادشاه این بودی- آخر قرار دادند که حاجبی با سواری چند خیلتاش و دیگر اصناف برفتند؛ و سپاه سالار متنکّر بیکوس و علم بدم ایشان رفت و نماز دیگر دستآویز کردند و جنگ سخت بود و از هر دو روی چند تن کشته و مجروح شد و شب آلتی باز گشت و بعلیاباد آمد، و گفتند آن شب مقام کرد و داود را بازنمود آنچه رفت و وی از شبورقان بعلیاباد آمد.
روز سهشنبه نهم این ماه نامه وزیر رسید بر دست سواران مرتّب که بر راه راست ایستانیده بودند، یاد کرده که «اخبار رسید که داود از سرخس با لشکری قوی قصد گوزگانان کرد تا از راه اندخود بکران جیحون آید. و مینماید که قصد آن دارد که پل تباه کند تا لب آب بگیرد و فسادی انگیزد بزرگ. بنده باز نمود تا تدبیر آن ساخته آید که در سختی است، اگر، فالعیاذ باللّه، پل تباه کنند، آب ریختگی باشد.
امیر سخت دل مشغول شد و بوریتگین از شومان برفته بود و دره گرفته، که با آن زمین آشنا بود و راهبران سره داشت. امیر بازگشت از آنجا کاری نارفته روز آدینه دوازدهم این ماه و بتعجیل براند تا بترمذ آمد. بوریتگین فرصتی نگاه داشت و بعضی از بنه بزد و اشتری چند و اسبی چند جنیبت بربودند و ببردند و آب ریختگی و دل مشغولی ببود. و امیر بترمذ رسید روز آدینه بیست و ششم ماه ربیع الآخر. و کوتوال بگتگین چوگاندار درین سفر با امیر رفته بود و خدمتهای پسندیده کرده و همچنان نائبانش و سرهنگان قلعت اینجا احتیاط تمام کرده بودند، امیر ایشان را احمادی تمام کرد و خلعت فرمود. و دیگر روز بترمذ ببود، پس بر پل بگذشت روز یکشنبه دو روز مانده ازین ماه و پس ببلخ آمد روز چهارشنبه دوم ماه جمادی الأولی.
نامهها رسید از نشابور روز دوشنبه هفتم این این ماه که: داود بنشابور شده بود بدیدن برادر، و چهل روز آنجا مقام کرد هم در شادیاخ در آن کوشک، و پانصد هزار درم، صلتی داد او را طغرل. و این مال و دیگر مال آنچه در کار بود همه سالار بوزگان ساخت. پس از نشابور بازگشت سوی سرخس بر آن جمله که بگوزگانان آید.
امیر بجشن نوروز بنشست روز چهارشنبه هشتم جمادی الأخری. روز آدینه دهم این ماه خبر آمد که داود بطالقان آمد با لشکری قوی و ساخته. و روز پنجشنبه شانزدهم این ماه خبر دیگر رسید که بپاریاب آمد و از آنجا بشبورقان خواهد آمد بتعجیل، و هر کجا رسند غارت است و کشتن. و روز شنبه هژدهم این ماه در شب ده سوار ترکمان بیامدند بدزدی تا نزدیک باغ سلطان و چهار پیاده هندو را بکشتند و از آنجا نزدیک قهندز برگشتند، و پیلان را آنجا میداشتند، پیلی را دیدند بنگریستند کودکی بر قفای پیل بود خفته، این ترکمانان بیامدند و پیل را راندن گرفتند، و کودک خفته بود؛ تا یک فرسنگی از شهر برفتند. پس کودک را بیدار کردند و گفتند پیل را شتابتر بران که اگر نرانی، بکشیم، گفت: فرمان بردارم، راندن گرفت و سواران بدم میآمدند و نیرو میکردند و نیزه میزدند، روز مسافتی سخت دور شده بودند و پیل بشبورقان رسانیدند. داود سواران را صلت داد و گفت تا پیل سوی نشابور بردند و زان زشت نامی حاصل شد که گفتند درین مردمان چندین غفلت است تا مخالفان پیل توانند برد. و امیر دیگر روز خبر یافت، سخت تنگدل شد و پیلبانان را بسیار ملامت کرد و صد هزار درم فرمود تا ازیشان بستدند بهای پیل و چند تن را بزدند از پیلبانان هندو.
و روز دوشنبه بیستم این ماه آلتی سکمان حاجب داود با دو هزار سوار به در بلخ آمد و جایی که آنجا را بند کافران گویند بایستاد و دیهی دو غارت کردند. چون خبر بشهر رسید، امیر تنگدل شد، که اسبان بدره گز بودند و حاجب بزرگ با لشکری بر سر آن، سلاح خواست تا بپوشد و برنشیند با غلامان خاص که اسب داشتند، و هزاهز در درگاه افتاد. وزیر و سپاه سالار بیامدند و بگفتند: زندگانی خداوند دراز باد، چه افتاده است که خداوند بهر باری سلاح خواهد؟ مقدّم گونهیی آمده است، همچنو کسی را باید فرستاد؛ و اگر قویتر باشد سپاه سالار رود . جواب داد که چه کنم؟
این بیحمیّتان لشکریان کار نمیکنند و آب میببرند - و دشنام بزرگ این پادشاه این بودی- آخر قرار دادند که حاجبی با سواری چند خیلتاش و دیگر اصناف برفتند؛ و سپاه سالار متنکّر بیکوس و علم بدم ایشان رفت و نماز دیگر دستآویز کردند و جنگ سخت بود و از هر دو روی چند تن کشته و مجروح شد و شب آلتی باز گشت و بعلیاباد آمد، و گفتند آن شب مقام کرد و داود را بازنمود آنچه رفت و وی از شبورقان بعلیاباد آمد.
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۹۸
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۳۵
نهج البلاغه : خطبه ها
سازماندهی نیروها برای نبرد صفین
و من خطبة له عليهالسلام عند المسير إلى الشام
قيل إنه خطب بها و هو بالنخيلة خارجا من الكوفة إلى صفين
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ كُلَّمَا وَقَبَ لَيْلٌ وَ غَسَقَ
وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ كُلَّمَا لاَحَ نَجْمٌ وَ خَفَقَ
وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ غَيْرَ مَفْقُودِ اَلْإِنْعَامِ
وَ لاَ مُكَافَإِ اَلْإِفْضَالِ
أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَعَثْتُ مُقَدِّمَتِي
وَ أَمَرْتُهُمْ بِلُزُومِ هَذَا اَلْمِلْطَاطِ
حَتَّى يَأْتِيَهُمْ أَمْرِي
وَ قَدْ رَأَيْتُ أَنْ أَقْطَعَ هَذِهِ اَلنُّطْفَةَ إِلَى شِرْذِمَةٍ مِنْكُمْ
مُوَطِّنِينَ أَكْنَافَ دَجْلَةَ
فَأُنْهِضَهُمْ مَعَكُمْ إِلَى عَدُوِّكُمْ
وَ أَجْعَلَهُمْ مِنْ أَمْدَادِ اَلْقُوَّةِ لَكُمْ
قال السيد الشريف أقول يعني عليهالسلام بالملطاط هاهنا السمت الذي أمرهم بلزومه
و هو شاطئ الفرات و يقال ذلك أيضا لشاطئ البحر
و أصله ما استوى من الأرض
و يعني بالنطفة ماء الفرات
و هو من غريب العبارات و عجيبها
قيل إنه خطب بها و هو بالنخيلة خارجا من الكوفة إلى صفين
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ كُلَّمَا وَقَبَ لَيْلٌ وَ غَسَقَ
وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ كُلَّمَا لاَحَ نَجْمٌ وَ خَفَقَ
وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ غَيْرَ مَفْقُودِ اَلْإِنْعَامِ
وَ لاَ مُكَافَإِ اَلْإِفْضَالِ
أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَعَثْتُ مُقَدِّمَتِي
وَ أَمَرْتُهُمْ بِلُزُومِ هَذَا اَلْمِلْطَاطِ
حَتَّى يَأْتِيَهُمْ أَمْرِي
وَ قَدْ رَأَيْتُ أَنْ أَقْطَعَ هَذِهِ اَلنُّطْفَةَ إِلَى شِرْذِمَةٍ مِنْكُمْ
مُوَطِّنِينَ أَكْنَافَ دَجْلَةَ
فَأُنْهِضَهُمْ مَعَكُمْ إِلَى عَدُوِّكُمْ
وَ أَجْعَلَهُمْ مِنْ أَمْدَادِ اَلْقُوَّةِ لَكُمْ
قال السيد الشريف أقول يعني عليهالسلام بالملطاط هاهنا السمت الذي أمرهم بلزومه
و هو شاطئ الفرات و يقال ذلك أيضا لشاطئ البحر
و أصله ما استوى من الأرض
و يعني بالنطفة ماء الفرات
و هو من غريب العبارات و عجيبها
نهج البلاغه : حکمت ها
فاصله بين مشرق و مغرب
نهج البلاغه : حکمت ها
فاصله بين مشرق و مغرب