عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۱
ازان پس چنین کرد کاووس رای
که در پادشاهی بجنبد ز جای
از ایران بشد تا به توران و چین
گذر کرد ازان پس به مکران زمین
ز مکران شد آراسته تا زره
میانها ندید ایچ رنج از گره
پذیرفت هر مهتری باژ و ساو
نکرد آزمون گاو با شیر تاو
چنین هم گرازان به بربر شدند
جهانجوی با تخت و افسر شدند
شه بربرستان بیاراست جنگ
زمانه دگرگونه‌تر شد به رنگ
سپاهی بیامد ز بربر به رزم
که برخاست از لشکر شاه بزم
هوا گفتی از نیزه چون بیشه گشت
خور از گرد اسپان پراندیشه گشت
ز گرد سپه پیل شد ناپدید
کس از خاک دست و عنان را ندید
به زخم اندر آمد همی فوج فوج
بران سان که برخیزد از آب موج
چو گودرز گیتی بران گونه دید
عمود گران از میان برکشید
بزد اسپ با نامداران هزار
ابا نیزه و تیر جوشن گذار
برآویخت و بدرید قلب سپاه
دمان از پس اندر همی رفت شاه
تو گفتی ز بربر سواری نماند
به گرد اندرون نیزه‌داری نماند
به شهر اندرون هرکه بد سالخورد
چو برگشته دیدند باد نبرد
همه پیش کاووس شاه آمدند
جگرخسته و پرگناه آمدند
که ما شاه را چاکر و بنده‌ایم
همه باژ را گردن افگنده‌ایم
به جای درم زر و گوهر دهیم
سپاسی ز گنجور بر سر نهیم
ببخشود کاووس و بنواختشان
یکی راه و آیین نو ساختشان
وزان جایگه بانگ سنج و درای
برآمد ابا نالهٔ کره‌نای
چو آمد بر شهر مکران گذر
سوی کوه قاف آمد و باختر
چو آگاهی آمد بریشان ز شاه
نیایش‌کنان برگرفتند راه
پذیره شدندش همه مهتران
به سر برنهادند باژ گران
چو فرمان گزیدند بگرفت راه
بی‌آزار رفتند شاه و سپاه
سپه ره سوی زابلستان کشید
به مهمانی پور دستان کشید
ببد شاه یک ماه در نیمروز
گهی رود و می خواست گه باز و یوز
برین برنیامد بسی روزگار
که بر گوشهٔ گلستان رست خار
کس از آزمایش نیابد جواز
نشیب آیدش چون شود بر فراز
چو شد کار گیتی بران راستی
پدید آمد از تازیان کاستی
یکی با گهر مرد با گنج و نام
درفشی برافراخت از مصر و شام
ز کاووس کی روی برتافتند
در کهتری خوار بگذاشتند
چو آمد به شاه جهان آگهی
که انباز دارد به شاهنشهی
بزد کوس و برداشت از نیمروز
سپه شاد دل شاه گیتی‌فروز
همه بر سپرها نبشتند نام
بجوشید شمشیرها در نیام
سپه را ز هامون به دریا کشید
بدان سو کجا دشمن آمد پدید
بی‌اندازه کشتی و زورق بساخت
برآشفت و بر آب لشکر نشاخت
همانا که فرسنگ بودی هزار
اگر پای با راه کردی شمار
همی راند تا در میان سه شهر
ز گیتی برین‌گونه جویند بهر
به دست چپش مصر و بربر براست
زره در میانه بر آن سو که خواست
به پیش اندرون شهر هاماوران
به هر کشوری در سپاهی گران
خبر شد بدیشان که کاووس شاه
برآمد ز آب زره با سپاه
هم‌آواز گشتند یک با دگر
سپه را سوی بربر آمد گذر
یکی گشت چندان یل تیغ‌زن
به بربرستان در شدند انجمن
سپاهی که دریا و صحرا و کوه
شد از نعل اسپان ایشان ستوه
نبد شیر درنده را خوابگاه
نه گور ژیان یافت بر دشت راه
پلنگ از بر سنگ و ماهی در آب
هم اندر هوا ابر و پران عقاب
همی راه جستند و کی بود راه
دد و دام را بر چنان رزمگاه
چو کاووس لشکر به خشکی کشید
کس اندر جهان کوه و صحرا ندید
جهان گفتی از تیغ وز جوشن است
ستاره ز نوک سنان روشن است
ز بس خود زرین و زرین سپر
به گردن برآورده رخشان تبر
تو گفتی زمین شد سپهر روان
همی بارد از تیغ هندی روان
ز مغفر هوا گشت چون سندروس
زمین سر به سر تیره چون آبنوس
بدرید کوه از دم گاودم
زمین آمد از سم اسپان به خم
ز بانگ تبیره به بربرستان
تو گفتی زمین گشت لشکرستان
برآمد ز ایران سپه بوق و کوس
برون رفت گرگین و فرهاد و طوس
وزان سوی گودرز کشواد بود
چو گیو و چو شیدوش و میلاد بود
فگندند بر یال اسپان عنان
به زهر آب دادند نوک سنان
چو بر کوههٔ زین نهادند سر
خروش آمد و چاک چاک تبر
تو گفتی همی سنگ آهن کنند
وگر آسمان بر زمین برزنند
بجنبید کاووس در قلب‌گاه
سپاه اندرآمد به پیش سپاه
جهان گشت تاری سراسر ز گرد
ببارید شنگرف بر لاژورد
تو گفتی هوا ژاله بارد همی
به سنگ اندرون لاله کارد همی
ز چشم سنان آتش آمد برون
زمین شد به کردار دریای خون
سه لشکر چنان شد ز ایرانیان
که سر باز نشناختند از میان
نخستین سپهدار هاماوران
بیفگند شمشیر و گرز گران
غمی گشت وز شاه زنهار خواست
بدانست کان روزگار بلاست
به پیمان که از شهر هاماوران
سپهبد دهد ساو و باژ گران
ز اسپ و سلیح و ز تخت و کلاه
فرستد به نزدیک کاووس شاه
چو این داده باشد برو بگذرد
سپاهش بروبوم او نسپرد
ز گوینده بشنید کاووس کی
برین گفتها پاسخ افگند پی
که یکسر همه در پناه منید
پرستندهٔ تاج و گاه منید
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۳
غمی بد دل شاه هاماوران
ز هرگونه‌ای چاره جست اندران
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه
فرستاده آمد به نزدیک شاه
که گر شاه بیند که مهمان خویش
بیاید خرامان به ایوان خویش
شود شهر هاماوران ارجمند
چو بینند رخشنده‌گاه بلند
بدین‌گونه با او همی چاره جست
نهان بند او بود رایش درست
مگر شهر و دختر بماند بدوی
نباشدش بر سر یکی باژجوی
بدانست سودابه رای پدر
که با سور پرخاش دارد به سر
به کاووس کی گفت کاین رای نیست
ترا خود به هاماوران جای نیست
ترا بی‌بهانه به چنگ آورند
نباید که با سور جنگ آورند
ز بهر منست این همه گفت‌وگوی
ترا زین شدن انده آید بروی
ز سودابه گفتار باور نکرد
نیامدش زیشان کسی را بمرد
بشد با دلیران و کندآوران
بمهمانی شاه هاماوران
یکی شهر بد شاه را شاهه نام
همه از در جشن و سور و خرام
بدان شهر بودش سرای و نشست
همه شهر سرتاسر آذین ببست
چو در شاهه شد شاه گردن‌فراز
همه شهر بردند پیشش نماز
همه گوهر و زعفران ریختند
به دینار و عنبر برآمیختند
به شهر اندر آوای رود و سرود
به هم برکشیدند چون تار و پود
چو دیدش سپهدار هاماوران
پیاده شدش پیش با مهتران
ز ایوان سالار تا پیش در
همه در و یاقوت بارید و زر
به زرین طبقها فروریختند
به سر مشک و عنبر همی بیختند
به کاخ اندرون تخت زرین نهاد
نشست از بر تخت کاووس شاد
همی بود یک هفته با می به دست
خوش و خرم آمدش جای نشست
شب و روز بر پیش چون کهتران
میان بسته بد شاه هاماوران
ببسته همه لشکرش را میان
پرستنده بر پیش ایرانیان
بدین‌گونه تا یکسر ایمن شدند
ز چون و چرا و نهیب و گزند
همه گفته بودند و آراسته
سگالیده از جای برخاسته
ز بربر برین‌گونه آگه شدند
سگالش چنین بود همره شدند
شبی بانگ بوق آمد و تاختن
کسی را نبد آرزو ساختن
ز بربرستان چون بیامد سپاه
به هاماوران شاددل گشت شاه
گرفتند ناگاه کاووس را
چو گودرز و چون گیو و چون طوس را
چو گوید درین مردم پیش‌بین
چه دانی تو ای کاردان اندرین
چو پیوستهٔ خون نباشد کسی
نباید برو بودن ایمن بسی
بود نیز پیوسته خونی که مهر
ببرد ز تو تا بگرددت چهر
چو مهر کسی را بخواهی ستود
بباید بسود و زیان آزمود
پسر گر به جاه از تو برتر شود
هم از رشک مهر تو لاغر شود
چنین است گیهان ناپاک رای
به هر باد خیره بجنبد ز جای
چو کاووس بر خیرگی بسته شد
به هاماوران رای پیوسته شد
یکی کوه بودش سر اندر سحاب
برآوردهٔ ایزد از قعر آب
یکی دژ برآورده از کوهسار
تو گفتی سپهرستش اندر کنار
بدان دژ فرستاد کاووس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را
همان مهتران دگر را به بند
ابا شاه کاووس در دژ فگند
ز گردان نگهبان دژ شد هزار
همه نامداران خنجرگذار
سراپردهٔ او به تاراج داد
به پرمایگان بدره و تاج داد
برفتند پوشیده رویان دو خیل
عماری یکی درمیانش جلیل
که سودابه را باز جای آورند
سراپرده را زیر پای آورند
چو سودابه پوشیدگان را بدید
ز بر جامهٔ خسروی بردرید
به مشکین کمند اندرآویخت چنگ
به فندق‌گلان را بخون داد رنگ
بدیشان چنین گفت کاین کارکرد
ستوده ندارند مردان مرد
چرا روز جنگش نکردند بند
که جامه‌اش زره بود و تختش سمند
سپهدار چون گیو و گودرز و طوس
بدرید دلتان ز آوای کوس
همی تخت زرین کمینگه کنید
ز پیوستگی دست کوته کنید
فرستادگان را سگان کرد نام
همی ریخت خونابه بر گل مدام
جدایی نخواهم ز کاووس گفت
وگر چه لحد باشد او را نهفت
چو کاووس را بند باید کشید
مرا بی‌گنه سر بباید برید
بگفتند گفتار او با پدر
پر از کین شدش سر پر از خون جگر
به حصنش فرستاد نزدیک شوی
جگر خسته از غم به خون شسته روی
نشستن به یک خانه با شهریار
پرستنده او بود و هم غمگسار
چو بسته شد آن شاه دیهیم‌جوی
سپاهش به ایران نهادند روی
پراگنده شد در جهان آگهی
که گم شد ز پالیز سرو سهی
چو بر تخت زرین ندیدند شاه
بجستن گرفتند هر کس کلاه
ز ترکان و از دشت نیزه‌وران
ز هر سو بیامد سپاهی گران
گران لشکری ساخت افراسیاب
برآمد سر از خورد و آرام و خواب
از ایران برآمد ز هر سو خروش
شد آرام گیتی پر از جنگ‌وجوش
برآشفت افراسیاب آن زمان
برآویخت با لشکر تازیان
به جنگ اندرون بود لشکر سه ماه
بدادند سرها ز بهر کلاه
چنین است رسم سرای سپنج
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
سرانجام نیک و بدش بگذرد
شکارست مرگش همی بشکرد
شکست آمد از ترک بر تازیان
ز بهر فزونی سرآمد زیان
سپاه اندر ایران پراگنده شد
زن و مرد و کودک همه بنده شد
همه در گرفتند ز ایران پناه
به ایرانیان گشت گیتی سیاه
دو بهره سوی زاولستان شدند
به خواهش بر پور دستان شدند
که ما را ز بدها تو باشی پناه
چو گم شد سر تاج کاووس شاه
دریغ‌ست ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
همه جای جنگی سواران بدی
نشستنگه شهریاران بدی
کنون جای سختی و رنج و بلاست
نشستنگه تیزچنگ اژدهاست
کسی کز پلنگان بخوردست شیر
بدین رنج ما را بود دستگیر
کنون چاره‌ای باید انداختن
دل خویش ازین رنج پرداختن
ببارید رستم ز چشم آب زرد
دلش گشت پرخون و جان پر ز درد
چنین داد پاسخ که من با سپاه
میان بسته‌ام جنگ را کینه خواه
چو یابم ز کاووس شاه آگهی
کنم شهر ایران ز ترکان تهی
پس آگاهی آمد ز کاووس شاه
ز بند کمین‌گاه و کار سپاه
سپه را یکایک ز کابل بخواند
میان بسته بر جنگ و لشکر براند
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۴
یکی مرد بیدار جوینده راه
فرستاد نزدیک کاووس شاه
به نزدیک سالار هاماوران
بشد نامداری ز کندآوران
یکی نامه بنوشت با گیر و دار
پر از گرز و شمشیر و پرکارزار
که بر شاه ایران کمین ساختی
بپیوستن اندر بد انداختی
نه مردی بود چاره جستن به جنگ
نرفتن به رسم دلاور پلنگ
که در جنگ هرگز نسازد کمین
اگر چند باشد دلش پر ز کین
اگر شاه کاووس یابد رها
تو رستی ز چنگ و دم اژدها
وگرنه بیارای جنگ مرا
به گردن بپیمای هنگ مرا
فرستاده شد نزد هاماوران
بدادش پیام یکایک سران
چو پیغام بشنید و نامه بخواند
ز کردار خود در شگفتی بماند
چو برخواند نامه سرش خیره شد
جهان پیش چشمش همه تیره شد
چنین داد پاسخ که کاووس کی
به هامون دگر نسپرد نیز پی
تو هرگه که آیی به بربرستان
نبینی مگر تیغ و گرز گران
همین بند و زندانت آراستست
اگر رایت این آرزو خواستست
بیایم بجنگ تو من با سپاه
برین گونه سازیم آیین و راه
چو بشنید پاسخ‌گو پیلتن
دلیران لشکر شدند انجمن
سوی راه دریا بیامد به جنگ
که بر خشک بر بود ره با درنگ
به کشتی و زورق سپاهی گران
بشد تا سر مرز هاماوران
به تاراج و کشتن نهادند روی
ز خون روی کشور شده جوی جوی
خبر شد به شاه هماور ازین
که رستم نهادست بر رخش زین
ببایست تا گاهش آمد به جنگ
نبد روزگار سکون و درنگ
چو بیرون شد از شهر خود با سپاه
به روز درخشان شب آمد سیاه
چپ و راست لشکر بیاراستند
به جنگ اندرون نامور خواستند
گو پیلتن گفت جنگی منم
به آوردگه بر درنگی منم
برآورد گرز گران را به دوش
برانگیخت رخش و برآمد خروش
چو دیدند لشکر بر و یال اوی
به چنگ اندرون گرز و گوپال اوی
تو گفتی که دلشان برآمد ز تن
ز هولش پراگنده شد انجمن
همان شاه با نامور سرکشان
ز رستم چو دیدند یک یک نشان
گریزان بیامد به هاماوران
ز پیش تهمتن سپاهی گران
چو بنشست سالار با رایزن
دو مرد جوان خواست از انجمن
بدان تا فرستد هم اندر زمان
به مصر و به بربر چو باد دمان
یکی نامه هر یک به چنگ اندرون
نوشته به درد دل از آب خون
کزین پادشاهی بدان نیست دور
بهم بود نیک و بد و جنگ و سور
گرایدونک باشید با من یکی
ز رستم نترسم به جنگ اندکی
وگرنه بدان پادشاهی رسد
درازست بر هر سویی دست بد
چو نامه به نزدیک ایشان رسید
که رستم بدین دشت لشکر کشید
همه دل پر از بیم برخاستند
سپاهی ز کشور بیاراستند
نهادند سر سوی هاماوران
زمین کوه گشت از کران تا کران
سپه کوه تا کوه صف برکشید
پی مور شد بر زمین ناپدید
چو رستم چنان دید نزدیک شاه
نهانی برافگند مردی به راه
که شاه سه کشور برآراستند
بر این گونه از جای برخاستند
اگر جنگ را من بجنبم ز جای
ندانند سر را بدین کین ز پای
نباید کزین کین به تو بد رسد
که کار بد از مردم بد رسد
مرا تخت بربر نیاید به کار
اگر بد رسد بر تن شهریار
فرستاده بشنید و آمد دوان
به نزدیک کاووس کی شد نهان
پیام تهمتن همه باز راند
چو بشنید کاووس خیره بماند
چنین داد پاسخ که مندیش ازین
نه گسترده از بهر من شد زمین
چنین بود تا بود گردان سپهر
که با نوش زهرست با جنگ مهر
و دیگر که دارنده یار منست
بزرگی و مهرش حصار منست
تو رخش درخشنده را ده عنان
بیارای گوشش به نوک سنان
ازیشان یکی زنده اندر جهان
ممان آشکارا نه اندر نهان
فرستاده پاسخ بیاورد زود
بر رستم زال زر شد چو دود
تهمتن چو بشنید گفتار اوی
بسیچید و زی جنگ بنهاد روی
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۵
دگر روز لشکر بیاراستند
درفش از دو رویه بپیراستند
به هاماوران بود صد ژنده پیل
یکی لشکری ساخته بر دو میل
از آوای گردان بتوفید کوه
زمین آمد از نعل اسپان ستوه
تو گفتی جهان سر به سر آهن‌ست
وگر کوه البرز در جوشن‌ست
پس پشت پیلان درفشان درفش
بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش
بدرید چنگ و دل شیر نر
عقاب دلاور بیفگند پر
همی ابر بگداخت اندر هوا
برابر که دید ایستادن روا
سپهبد چو لشکر به هامون کشید
سپاه سه شاه و سه کشور بدید
چنین گفت با لشکر سرفراز
که از نیزهٔ مژگان مدارید باز
بش و یال بینید و اسپ و عنان
دو دیده نهاده به نوک سنان
اگر صدهزارند و ما صدسوار
فزونی لشکر نیاید به کار
برآمد درخشیدن تیر و خشت
تو گفتی هوا بر زمین لاله کشت
ز خون دشت گفتی میستان شدست
ز نیزه هوا چون نیستان شدست
بریده ز هر سو سر ترک‌دار
پراگنده خفتان همه دشت و غار
تهمتن مران رخش را تیز کرد
ز خون فرومایه پرهیز کرد
همی تاخت اندر پی شاه شام
بینداخت از باد خمیده خام
میانش به حلقه درآورد گرد
تو گفتی خم اندر میانش فسرد
ز زین برگرفتش به کردار گوی
چو چوگان به زخم اندر آمد بدوی
بیفگند و فرهاد دستش ببست
گرفتار شد نامبردار شست
ز خون خاک دریا شد و دشت کوه
ز بس کشته افگنده از هر گروه
شه بربرستان بچنگ گراز
گرفتار شد با چهل رزم‌ساز
ز کشته زمین گشت مانند کوه
همان شاه هاماوران شد ستوه
به پیمان که کاووس را با سران
بر رستم آرد ز هاماوران
سراپرده و گنج و تاج و گهر
پرستنده و تخت و زرین کمر
برین بر نهادند و برخاستند
سه کشور سراسر بیاراستند
چو از دژ رها کرد کاووس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را
سلیح سه کشور سه گنج سه شاه
سراپرده و لشکر و تاج و گاه
سپهبد جزین خواسته هرچ دید
بگنج سپهدار ایران کشید
بیاراست کاووس خورشید فر
بدیبای رومی یکی مهد زر
ز پیروزه پیکر ز یاقوت گاه
گهر بافته بر جلیل سیاه
یکی اسپ رهوار زیراندرش
لگامی به زر آژده بر سرش
همه چوب بالاش از عود تر
برو بافته چندگونه گهر
بسودابه فرمود کاندر نشین
نشست و به خورشید کرد آفرین
به لشکرگه آورد لشکر ز شهر
ز گیتی برین گونه جویند بهر
سپاهش فزون شد ز سیصدهزار
زره‌دار و برگستوانور سوار
برو انجمن شد ز بربر سوار
ز مصر و ز هاماوران صدهزار
بیامد گران لشکری بربری
سواران جنگ‌آور لشکری
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۶
فرستاده شد نزد قیصر ز شاه
سواری که اندر نوردید راه
بفرمود کز نامداران روم
کسی کاو بنازد بران مرز و بوم
جهان دیده باید عنان‌دار کس
سنان و سپر بایدش یار بس
چنین لشکری باید از مرز روم
که آیند با من به آباد بوم
پس آگاهی آمد ز هاماوران
بدشت سواران نیزه‌وران
که رستم به مصر و به بربر چه کرد
بران شهریاران به روز نبرد
دلیری بجستند گرد و سوار
عنان پیچ و مردافگن و نیزه‌دار
نوشتند نامه یکی مردوار
سخنهای شایسته و آبدار
چو از گرگساران بیامد سپاه
که جویند گاه سرافراز شاه
دل ما شد از کار ایشان بدرد
که دلشان چنین برتری یاد کرد
همی تاج او خواست افراسیاب
ز راه خرد سرش گشته شتاب
برفتیم با نیزه‌های دراز
برو تلخ کردیم آرام و ناز
ازیشان و از ما بسی کشته شد
زمانه به هر نیک و بد گشته شد
کنون کآمد از کار او آگهی
که تازه شد آن تخت شاهنشهی
همه نامداران شمشیرزن
برین کینه گه بر شدند انجمن
چو شه برگراید ز بربر عنان
به گردن برآریم یکسر سنان
زمین کوه تا کوه پرخون کنیم
ز دشمن بیابان چو جیحون کنیم
فرستاده تازی برافگند و رفت
به بربرستان روی بنهاد و تفت
چو نامه بر شاه ایران رسید
بران گونه گفتار بایسته دید
ازیشان پسند آمدش کارکرد
به افراسیاب آن زمان نامه کرد
که ایران بپرداز و بیشی مجوی
سر ما شد از تو پر از گفت‌وگوی
ترا شهر توران بسندست خود
به خیره همی دست یازی ببد
فزونی مجوی ار شدی بی‌نیاز
که درد آردت پیش رنج دراز
ترا کهتری کار بستن نکوست
نگه داشتن بر تن خویش پوست
ندانی که ایران نشست من‌ست
جهان سر به سر زیر دست من‌ست
پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر
نیارد شدن پیش چنگال شیر
چو آگاهی آمد به افراسیاب
سرش پر ز کین گشت و دل پرشتاب
فرستاد پاسخش کاین گفت‌وگوی
نزیبد جز از مردم زشت خوی
ترا گر سزا بودی ایران بدان
نیازت نبودی به مازندران
چنین گفت کایران دو رویه مراست
بباید شنیدن سخنهای راست
که پور فریدون نیای من‌ست
همه شهر ایران سرای من‌ست
و دیگر به بازوی شمشیرزن
تهی کردم از تازیان انجمن
به شمشیر بستانم از کوه تیغ
عقاب اندر آرم ز تاریک میغ
کنون آمدم جنگ را ساخته
درفش درفشان برافراخته
فرستاده برگشت مانند باد
سخنها به کاووس کی کرد یاد
چو بشنید کاووس گفتار اوی
بیاراست لشکر به پیکار اوی
ز بربر بیامد سوی سوریان
یکی لشکری بی‌کران و میان
به جنگش بیاراست افراسیاب
به گردون همی خاک برزد ز آب
جهان کر شد از نالهٔ بوق و کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس
ز زخم تبرزین و از بس ترنگ
همی موج خون خاست از دشت جنگ
سر بخت گردان افراسیاب
بران رزم‌گاه اندر آمد بخواب
دو بهره ز توران سپه کشته شد
سرسرکشان پاک برگشته شد
سپهدار چون کار زان‌گونه دید
بی‌آتش بجوشید همچون نبید
به آواز گفت ای دلیران من
گزیده یلان نره شیران من
شما را ز بهر چنین روزگار
همی پرورانیدم اندر کنار
بکوشید و هم پشت جنگ آورید
جهان را به کاووس تنگ آورید
یلان را به ژوپین و خنجر زنید
دلیرانشان سر به سر بفگنید
همان سگزی رستم شیردل
که از شیر بستد به شمشیر دل
بود کز دلیری ببند آورید
سرش را به دام گزند آورید
هرآنکس که او را به روز نبرد
ز زین پلنگ اندر آرد به گرد
دهم دختر خویش و شاهی ورا
برآرم سر از برج ماهی ورا
چو ترکان شنیدند گفتار اوی
سراسر سوی رزم کردند روی
بشد تیز با لشکر سوریان
بدان سود جستن سرآمد زیان
چو روشن زمانه بران گونه دید
ازانجا سوی شهر توران کشید
دلش خسته و کشته لشکر دو بهر
همی نوش جست از جهان یافت زهر
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۷
بیامد سوی پارس کاووس کی
جهانی به شادی نوافگند پی
بیاراست تخت و بگسترد داد
به شادی و خوردن دل اندر نهاد
فرستاد هر سو یکی پهلوان
جهاندار و بیدار و روشن‌روان
به مرو و نشاپور و بلخ و هری
فرستاد بر هر سویی لشکری
جهانی پر از داد شد یکسره
همی روی برتافت گرگ از بره
ز بس گنج و زیبایی و فرهی
پری و دد و دام گشتش رهی
مهان پیش کاووس کهتر شدند
همه تاجدارنش لشکر شدند
جهان پهلوانی به رستم سپرد
همه روزگار بهی زو شمرد
یکی خانه کرد اندر البرز کوه
که دیو اندران رنج‌ها شد ستوه
بفرمود کز سنگ خارا کنند
دو خانه برو هر یکی ده کمند
بیاراست آخر به سنگ اندرون
ز پولاد میخ و ز خارا ستون
ببستند اسپان جنگی بدوی
هم اشتر عماری‌کش و راه جوی
دو خانه دگر ز آبگینه بساخت
زبرجد به هر جایش اندر نشاخت
چنان ساخت جای خرام و خورش
که تن یابد از خوردنی پرورش
دو خانه ز بهر سلیح نبرد
بفرمو کز نقرهٔ خام کرد
یکی کاخ زرین ز بهر نشست
برآورد و بالاش داده دو شست
نبودی تموز ایچ پیدا ز دی
هوا عنبرین بود و بارانش می
به ایوانش یاقوت برده بکار
ز پیروزه کرده برو بر نگار
همه ساله روشن بهاران بدی
گلان چون رخ غمگساران بدی
ز درد و غم و رنج دل دور بود
بدی را تن دیو رنجور بود
به خواب اندر آمد بد روزگار
ز خوبی و از داد آموزگار
به رنجش گرفتار دیوان بدند
ز بادافرهٔ او غریوان بدند
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۸
چنان بد که ابلیس روزی پگاه
یکی انجمن کرد پنهان ز شاه
به دیوان چنین گفت کامروز کار
به رنج و به سختیست با شهریار
یکی دیو باید کنون نغزدست
که داند ز هرگونه رای و نشست
شود جان کاووس بیره کند
به دیوان برین رنج کوته کند
بگرداندش سر ز یزدان پاک
فشاند بر آن فر زیباش خاک
شنیدند و بر دل گرفتند یاد
کس از بیم کاووس پاسخ نداد
یکی دیو دژخیم بر پای خاست
چنین گفت کاین چربدستی مراست
غلامی بیاراست از خویشتن
سخن‌گوی و شایستهٔ انجمن
همی بود تا یک زمان شهریار
ز پهلو برون شد ز بهر شکار
بیامد بر او زمین بوس داد
یکی دستهٔ گل به کاووس داد
چنین گفت کاین فر زیبای تو
همی چرخ‌گردان سزد جای تو
به کام تو شد روی گیتی همه
شبانی و گردنکشان چون رمه
یکی کار ماندست کاندر جهان
نشان تو هرگز نگردد نهان
چه دارد همی آفتاب از تو راز
که چون گردد اندر نشیب و فراز
چگونست ماه و شب و روز چیست
برین گردش چرخ سالار کیست
دل شاه ازان دیو بی‌راه شد
روانش ز اندیشه کوتاه شد
گمانش چنان شد که گردان سپهر
به گیتی مراو را نمودست چهر
ندانست کاین چرخ را مایه نیست
ستاره فراوان و ایزد یکیست
همه زیر فرمانش بیچاره‌اند
که با سوزش و جنگ و پتیاره‌اند
جهان آفرین بی‌نیازست ازین
ز بهر تو باید سپهر و زمین
پراندیشه شد جان آن پادشا
که تا چون شود بی پر اندر هوا
ز دانندگان بس بپرسید شاه
کزین خاک چندست تا چرخ ماه
ستاره شمر گفت و خسرو شنید
یکی کژ و ناخوب چاره گزید
بفرمود پس تا به هنگام خواب
برفتند سوی نشیم عقاب
ازان بچه بسیار برداشتند
به هر خانه‌ای بر دو بگذاشتند
همی پرورانیدشان سال و ماه
به مرغ و به گوشت بره چندگاه
چو نیرو گرفتند هر یک چو شیر
بدان سان که غرم آوریدند زیر
ز عود قماری یکی تخت کرد
سر درزها را به زر سخت کرد
به پهلوش بر نیزهای دراز
ببست و بران‌گونه بر کرد ساز
بیاویخت از نیزه ران بره
ببست اندر اندیشه دل یکسره
ازن پس عقاب دلاور چهار
بیاورد و بر تخت بست استوار
نشست از بر تخت کاووس شاه
که اهریمنش برده بد دل ز راه
چو شد گرسنه تیز پران عقاب
سوی گوشت کردند هر یک شتاب
ز روی زمین تخت برداشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند
بدان حد که شان بود نیرو به جای
سوی گوشت کردند آهنگ و رای
شنیدم که کاووس شد بر فلک
همی رفت تا بر رسد بر ملک
دگر گفت ازان رفت بر آسمان
که تا جنگ سازد به تیر و کمان
ز هر گونه‌ای هست آواز این
نداند به جز پر خرد راز این
پریدند بسیار و ماندند باز
چنین باشد آنکس که گیردش آز
چو با مرغ پرنده نیرو نماند
غمی گشت پرهاب خوی درنشاند
نگونسار گشتند ز ابر سیاه
کشان بر زمین از هوا تخت شاه
سوی بیشهٔ شیرچین آمدند
به آمل بروی زمین آمدند
نکردش تباه از شگفتی جهان
همی بودنی داشت اندر نهان
سیاووش زو خواست کاید پدید
ببایست لختی چمید و چرید
به جای بزرگی و تخت نشست
پشیمانی و درد بودش به دست
بمانده به بیشه درون زار و خوار
نیایش همی کرد با کردگار
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۹
همی کرد پوزش ز بهر گناه
مر او را همی جست هر سو سپاه
خبر یافت زو رستم و گیو و طوس
برفتند با لشکری گشن و کوس
به رستم چنین گفت گودرز پیر
که تا کرد مادر مرا سیر شیر
همی بینم اندر جهان تاج و تخت
کیان و بزرگان بیدار بخت
چو کاووس نشنیدم اندر جهان
ندیدم کس از کهتران و مهان
خرد نیست او را نه دانش نه رای
نه هوشش بجایست و نه دل بجای
رسیدند پس پهلوانان بدوی
نکوهش گر و تیز و پرخاشجوی
بدو گفت گودرز بیمارستان
ترا جای زیباتر از شارستان
به دشمن دهی هر زمان جای خویش
نگویی به کس بیهده رای خویش
سه بارت چنین رنج و سختی فتاد
سرت ز آزمایش نگشت اوستاد
کشیدی سپه را به مازندران
نگر تا چه سختی رسید اندران
دگرباره مهمان دشمن شدی
صنم بودی اکنون برهمن شدی
به گیتی جز از پاک یزدان نماند
که منشور تیغ ترا برنخواند
به جنگ زمین سر به سر تاختی
کنون باسمان نیز پرداختی
پس از تو بدین داستانی کنند
که شاهی برآمد به چرخ بلند
که تا ماه و خورشید را بنگرد
ستاره یکایک همی بشمرد
همان کن که بیدار شاهان کنند
ستاینده و نیک‌خواهان کنند
جز از بندگی پیش یزدان مجوی
مزن دست در نیک و بد جز بدوی
چنین داد پاسخ که از راستی
نیاید به کار اندرون کاستی
همی داد گفتی و بیداد نیست
ز نام تو جان من آزاد نیست
فروماند کاووس و تشویر خورد
ازان نامداران روز نبرد
بسیچید و اندر عماری نشست
پشیمانی و درد بودش بدست
چو آمد بر تخت و گاه بلند
دلش بود زان کار مانده نژند
چهل روز بر پیش یزدان به پای
بپیمود خاک و بپرداخت جای
همی ریخت از دیدگان آب زرد
همی از جهان‌آفرین یاد کرد
ز شرم از در کاخ بیرون نرفت
همی پوست گفتی برو بر به کفت
همی ریخت از دیده پالوده خون
همی خواست آمرزش رهنمون
ز شرم دلیران منش کرد پست
خرام و در بار دادن ببست
پشیمان شد و درد بگزید و رنج
نهاده ببخشید بسیار گنج
همی رخ بمالید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک
چو بگذشت یک چند گریان چنین
ببخشود بر وی جهان‌آفرین
یکی داد نو ساخت اندر جهان
که تابنده شد بر کهان و مهان
جهان گفتی از داد دیبا شدست
همان شاه بر گاه زیبا شدست
ز هر کشوری نامور مهتری
که بر سر نهادی بلند افسری
به درگاه کاووس شاه آمدند
وزان سرکشیدن به راه آمدند
زمانه چنان شد که بود از نخست
به آب وفا روی خسرو بشست
همه مهتران کهتر او شدند
پرستنده و چاکر او شدند
کجا پادشا دادگر بود و بس
نیازش نیاید بفریادرس
بدین داستان گفتم آن کم شنود
کنون رزم رستم بباید سرود
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۱۰
چه گفت آن سراینده مرد دلیر
که ناگه برآویخت با نره شیر
که گر نام مردی بجویی همی
رخ تیغ هندی بشویی همی
ز بدها نبایدت پرهیز کرد
که پیش آیدت روز ننگ و نبرد
زمانه چو آمد بتنگی فراز
هم از تو نگردد به پرهیز باز
چو همره کنی جنگ را با خرد
دلیرت ز جنگ‌آوران نشمرد
خرد را و دین را رهی دیگرست
سخنهای نیکو به بند اندرست
کنون از ره رستم جنگجوی
یکی داستانست با رنگ و بوی
شنیدم که روزی گو پیلتن
یکی سور کرد از در انجمن
به جایی کجا نام او بد نوند
بدو اندرون کاخهای بلند
کجا آذر تیز برزین کنون
بدانجا فروزد همی رهنمون
بزرگان ایران بدان بزمگاه
شدند انجمن نامور یک سپاه
چو طوس و چو گودرز کشوادگان
چو بهرام و چون گیو آزادگان
چو گرگین و چون زنگهٔ شاوران
چو گستهم و خراد جنگ‌آوران
چو برزین گردنکش تیغ زن
گرازه کجا بد سر انجمن
ابا هر یک از مهتران مرد چند
یکی لشکری نامدار ارجمند
نیاسود لشکر زمانی ز کار
ز چوگان و تیر و نبید و شکار
به مستی چنین گفت یک روز گیو
به رستم که ای نامبردار نیو
گر ایدون که رای شکار آیدت
چو یوز دونده به کار آیدت
به نخچیرگاه رد افراسیاب
بپوشیم تابان رخ آفتاب
ز گرد سواران و از یوز و باز
بگیریم آرام روز دراز
به گور تگاور کمند افگنیم
به شمشیر بر شیر بند افگنیم
بدان دشت توران شکاری کنیم
که اندر جهان یادگاری کنیم
بدو گفت رستم که بی‌کام تو
مبادا گذر تا سرانجام تو
سحرگه بدان دشت توران شویم
ز نخچیر و از تاختن نغنویم
ببودند یکسر برین هم سخن
کسی رای دیگر نیفگند بن
سحرگه چو از خواب برخاستند
بران آرزو رفتن آراستند
برفتند با باز و شاهین و مهد
گرازنده و شاد تا رود شهد
به نخچیرگاه رد افراسیاب
ز یک دست ریگ و ز یک دست آب
دگر سو سرخس و بیابانش پیش
گله گشته بر دشت آهو و میش
همه دشت پر خرگه و خیمه گشت
از انبوه آهو سراسیمه گشت
ز درنده شیران زمین شد تهی
به پرنده مرغان رسید آگهی
تلی هر سویی مرغ و نخجیر بود
اگر کشته گر خستهٔ تیر بود
ز خنده نیاسود لب یک زمان
ببودند روشن دل و شادمان
به یک هفته زین‌گونه با می بدست
گهی تاختن گه نشاط نشست
بهشتم تهمتن بیامد پگاه
یکی رای شایسته زد با سپاه
چنین گفت رستم بدان سرکشان
بدان گرزداران مردم‌کشان
که از ما به افراسیاب این زمان
همانا رسید آگهی بی‌گمان
یکی چاره سازد بیاید بجنگ
کند دشت نخچیر بر یوز تنگ
بباید طلایه به ره بر یکی
که چون آگهی یابد او اندکی
بیاید دهد آگهی از سپاه
نباید که گیرد بداندیش راه
گرازه به زه بر نهاده کمان
بیامد بران کار بسته میان
سپه را که چون او نگهدار بود
همه چارهٔ دشمنان خوار بود
به نخچیر و خوردن نهادند روی
نکردند کس یاد پرخاشجوی
پس آگاهی آمد به افراسیاب
ازیشان شب تیره هنگام خواب
ز لشکر جهان‌دیدگان را بخواند
ز رستم بسی داستانها براند
وزان هفت گرد سوار دلیر
که بودند هر یک به کردار شیر
که ما را بباید کنون ساختن
بناگاه بردن یکی تاختن
گراین هفت یل را بچنگ آوریم
جهان پیش کاووس تنگ آوریم
بکردار نخچیر باید شدن
بناگاه لشکر برایشان زدن
گزین کرد شمشیر زن سی‌هزار
همه رزمجو از در کارزار
چنین گفت با نامداران جنگ
که ما را کنون نیست جای درنگ
به راه بیابان برون تاختند
همه جنگ را گردن افراختند
ز هر سو فرستاد بی‌مر سپاه
بدان سرکشان تا بگیرند راه
گرازه چو گرد سپه را بدید
بیامد سپه را همه بنگرید
بدید آنک شد روی گیتی سیاه
درفش سپهدار توران سپاه
ازانجا چو باد دمان گشت باز
تو گفتی به زخم اندر آمد گراز
بیامد دمان تا به نخچیرگاه
تهمتن همی خورد می با سپاه
چنین گفت با رستم شیرمرد
که برخیز و از خرمی بازگرد
که چندان سپاهست کاندازه نیست
ز لشکر بلندی و پستی یکیست
درفش جفاپیشه افراسیاب
همی تابد از گرد چون آفتاب
چو بشنید رستم بخندید سخت
بدو گفت با ماست پیروز بخت
تو از شاه ترکان چه ترسی چنین
ز گرد سواران توران زمین
سپاهش فزون نیست از صدهزار
عنان پیچ و بر گستوان‌ور سوار
بدین دشت کین بر گر از ما یکی‌ست
همی جنگ ترکان بچشم اندکی‌ست
شده هفت گرد سوار انجمن
چنین نامبردار و شمشیرزن
یکی باشد از ما وزیشان هزار
سپه چند باید ز ترکان شمار
برین دشت اگر ویژه تنها منم
که بر پشت گلرنگ در جوشنم
چنو کینه خواهی بیاید مرا
از ایران سپاهی نباید مرا
تو ای می‌گسار از می بابلی
بپیمای تا سر یکی بلبلی
بپیمود می ساقی و داد زود
تهمتن شد از دادنش شاد زود
به کف بر نهاد آن درخشنده جام
نخستین ز کاووس کی برد نام
که شاه زمانه مرا یاد باد
همیشه بروبومش آباد باد
ازان پس تهمتن زمین داد بوس
چنین گفت کاین باده بر یاد طوس
سران جهاندار برخاستند
ابا پهلوان خواهش آراستند
که ما را بدین جام می جای نیست
به می با تو ابلیس را پای نیست
می و گرز یک زخم و میدان جنگ
جز از تو کسی را نیامد به چنگ
می بابلی سرخ در جام زرد
تهمتن بروی زواره بخورد
زواره چو بلبل به کف برنهاد
هم از شاه کاووس کی کرد یاد
بخورد و ببوسید روی زمین
تهمتن برو برگرفت آفرین
که جام برادر برادر خورد
هژبر آنک او جام می بشکرد
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۱۱
چنین گفت پس گیو با پهلوان
که ای نازش شهریار و گوان
شوم ره بگیرم به افراسیاب
نمانم که آید بدین روی آب
سر پل بگیرم بدان بدگمان
بدارمش ازان سوی پل یک زمان
بدان تا بپوشند گردان سلیح
که بر ما سرآمد نشاط و مزیح
بشد تازیان تا سر پل دمان
به زه بر نهاده دو زاغ کمان
چنین تا به نزدیکی پل رسید
چو آمد درفش جفا پیشه دید
که بگذشته بود او ازین روی آب
به پیش سپاه اندر افراسیاب
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
چو در جوشن افراسیابش بدید
تو گفتی که هوش از دلش بر پرید
ز چنگ و بر و بازو و یال او
به گردن برآوردهٔ گوپال او
چو طوس و چو گودرز نیزه‌گذار
چو گرگین و چون گیو گرد و سوار
چو بهرام و چون زنگهٔ شادروان
چو فرهاد و برزین جنگ‌آوران
چنین لشکری سرفرازان جنگ
همه نیزه و تیغ هندی به چنگ
همه یکسر از جای برخاستند
بسان پلنگان بیاراستند
بدان‌گونه شد گیو در کارزار
چو شیری که گم کرده باشد شکار
پس و پیش هر سو همی کوفت گرز
دو تا کرد بسیار بالای برز
رمیدند ازو رزمسازان چین
بشد خیره سالار توران زمین
ز رستم بترسید افراسیاب
نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب
پس لشکر اندر همی راند گرم
گوان را ز لشکر همی خواند نرم
ز توران فراوان سران کشته شد
سر بخت گردنکشان گشته شد
ز پیران بپرسید افراسیاب
که این دشت رزم‌ست گر جای خواب
که در رزم جستن دلیران بدیم
سگالش گرفتیم و شیران بدیم
کنون دشت روباه بینم همی
ز رزم آز کوتاه بینم همی
ز مردان توران خنیده تویی
جهان‌جوی و هم رزمدیده تویی
سنان را به تندی یکی برگرای
برو زود زیشان بپرداز جای
چو پیروزگر باشی ایران تراست
تن پیل و چنگال شیران تراست
چو پیران ز افراسیاب این شنید
چو از باد آتش دلش بردمید
بسیچید با نامور ده‌هزار
ز ترکان دلیران خنجرگذار
چو آتش بیامد بر پیلتن
کزو بود نیروی جنگ و شکن
تهمتن به لبها برآورده کف
تو گفتی که بستد ز خورشید تف
برانگیخت اسپ و برآمد خروش
بران سان که دریا برآید بجوش
سپر بر سر و تیغ هندی به مشت
ازان نامداران دو بهره بکشت
نگه کرد افراسیاب از کران
چنین گفت با نامور مهتران
که گر تا شب این جنگ هم زین نشان
میان دلیران و گردنکشان
بماند نماند سواری به جای
نبایست کردن بدین رزم رای
بپرسید کالکوس جنگی کجاست
که چندین همی رزم شیران بخواست
به مستی همی گیو را خواستی
همه جنگ با رستم آراستی
همیشه از ایران بدی یاد اوی
کجا شد چنان آتش و باد اوی
به الکوس رفت آگهی زین سخن
که سالار توران چه افگند بن
برانگیخت الکوس شبرنگ را
به خون شسته بد بی‌گمان چنگ را
برون رفت با او ز لشکر سوار
ز مردان جنگی فزون از هزار
همه با سنان سرافشان شدند
ابا جوشن و گرز و خفتان شدند
زواره پدیدار بد جنگجوی
بدو تیز الکوس بنهاد روی
گمانی چنان برد کو رستم‌ست
بدانست کز تخمهٔ نیرم‌ست
زواره برآویخت با او به هم
چو پیل سرافراز و شیر دژم
سناندار نیزه به دو نیم کرد
دل شیر چنگی پر از بیم کرد
بزد دست و تیغ از میان برکشید
ز گرد سران شد زمین ناپدید
ز کین‌آوران تیغ بر هم شکست
سوی گرز بردند چون باد دست
بینداخت الکوس گرزی چو کوه
که از بیم او شد زواره ستوه
به زین اندر از زخم بی‌توش گشت
ز اسپ اندر افتاد و بیهوش گشت
فرود آمد الکوس تنگ از برش
همی خواست از تن بریدن سرش
چو رستم برادر بران‌گونه دید
به کردار آتش سوی او دوید
به الکوس بر زد یکی بانگ تند
کجا دست شد سست و شمشیر کند
چو الکوس آوای رستم شنید
دلش گفتی از پوست آمد پدید
به زین اندر آمد به کردار باد
ز مردی بدل در نیامدش یاد
بدو گفت رستم که چنگال شیر
نپیموده‌ای زان شدستی دلیر
زواره به درد از بر زین نشست
پر از خون تن و تیغ مانده به دست
برآویخت الکوس با پیلتن
بپوشید بر زین توزی کفن
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
ز دامن نشد دور پیوند اوی
تهمتن یکی نیزه زد بر برش
به خون جگر غرقه شد مغفرش
به نیزه همیدون ز زین برگرفت
دو لشکر بمانده بدو در شگفت
زدش بر زمین همچو یک لخت کوه
پر از بیم شد جان توران گروه
برین همنشان هفت گرد دلیر
کشیدند شمشیر برسان شیر
پس پشت ایشان دلاور سران
نهادند بر کتف گرز گران
چنان برگرفتند لشکر ز جای
که پیدا نیامد همی سر ز پای
بکشتند چندان ز جنگ‌آوران
که شد خاک لعل از کران تا کران
فگنده چو پیلان به هر جای بر
چه با تن چه بی‌تن جدا کرده سر
به آوردگه جای گشتن نماند
سپه را ره برگذشتن نماند
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۱۲
تهمتن برانگیخت رخش از شتاب
پس پشت جنگ آور افراسیاب
چنین گفت با رخش کای نیک یار
مکن سستی اندر گه کارزار
که من شاه را بر تو بی‌جان کنم
به خون سنگ را رنگ مرجان کنم
چنان گرم شد رخش آتش گهر
که گفتی برآمد ز پهلوش پر
ز فتراک بگشاد رستم کمند
همی خواست آورد او را ببند
به ترک اندر افتاد خم دوال
سپهدار ترکان بدزدید یال
و دیگر که زیر اندرش بادپای
به کردار آتش برآمد ز جای
بجست از کمند گو پیلتن
دهن خشک وز رنج پر آب تن
ز لشکر هرانکس که بد جنگ‌ساز
دو بهره نیامد به خرگاه باز
اگر کشته بودند اگر خسته تن
گرفتار در دست آن انجمن
ز پرمایه اسپان زرین ستام
ز ترگ و ز شمشیر زرین نیام
جزین هرچه پرمایه‌تر بود نیز
به ایرانیان ماند بسیار چیز
میان بازنگشاد کس کشته را
نجستند مردان برگشته را
بدان دشت نخچیر باز آمدند
ز هر نیکویی بی‌نیاز آمدند
نوشتند نامه به کاووس شاه
ز ترکان وز دشت نخچیرگاه
وزان کز دلیران نشد کشته کس
زواره ز اسپ اندر افتاد و بس
بران دشت فرخنده بر پهلوان
دو هفته همی بود روشن‌روان
سیم را به درگاه شاه آمدند
به دیدار فرخ کلاه آمدند
چنین است رسم سرای سپنج
یکی زو تن آسان و دیگر به رنج
برین و بران روز هم بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
سخنهای این داستان شد به بن
ز سهراب و رستم سرایم سخن
فردوسی : سهراب
بخش ۱
اگر تندبادی براید ز کنج
به خاک افگند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر
هنرمند دانیمش ار بی‌هنر
اگر مرگ دادست بیداد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
ازین راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست
همه تا در آز رفته فراز
به کس بر نشد این در راز باز
به رفتن مگر بهتر آیدش جای
چو آرام یابد به دیگر سرای
دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک
درین جای رفتن نه جای درنگ
بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ
چنان دان که دادست و بیداد نیست
چو داد آمدش جای فریاد نیست
جوانی و پیری به نزدیک مرگ
یکی دان چو اندر بدن نیست برگ
دل از نور ایمان گر آگنده‌ای
ترا خامشی به که تو بنده‌ای
برین کار یزدان ترا راز نیست
اگر جانت با دیو انباز نیست
به گیتی دران کوش چون بگذری
سرانجام نیکی بر خود بری
کنون رزم سهراب رانم نخست
ازان کین که او با پدر چون بجست
فردوسی : سهراب
بخش ۲
ز گفتار دهقان یکی داستان
بپیوندم از گفتهٔ باستان
ز موبد برین گونه برداشت یاد
که رستم یکی روز از بامداد
غمی بد دلش ساز نخچیر کرد
کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
سوی مرز توران چو بنهاد روی
جو شیر دژاگاه نخچیر جوی
چو نزدیکی مرز توران رسید
بیابان سراسر پر از گور دید
برافروخت چون گل رخ تاج‌بخش
بخندید وز جای برکند رخش
به تیر و کمان و به گرز و کمند
بیفگند بر دشت نخچیر چند
ز خاشاک وز خار و شاخ درخت
یکی آتشی برفروزید سخت
چو آتش پراگنده شد پیلتن
درختی بجست از در بابزن
یکی نره گوری بزد بر درخت
که در چنگ او پر مرغی نسخت
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد
بخفت و برآسود از روزگار
چمان و چران رخش در مرغزار
سواران ترکان تنی هفت و هشت
بران دشت نخچیر گه برگذشت
یکی اسپ دیدند در مرغزار
بگشتند گرد لب جویبار
چو بر دشت مر رخش را یافتند
سوی بند کردنش بشتافتند
گرفتند و بردند پویان به شهر
همی هر یک از رخش جستند بهر
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
به کار امدش بارهٔ دستکش
بدان مرغزار اندرون بنگرید
ز هر سو همی بارگی را ندید
غمی گشت چون بارگی را نیافت
سراسیمه سوی سمنگان شتافت
همی گفت کاکنون پیاده‌دوان
کجا پویم از ننگ تیره‌روان
چه گویند گردان که اسپش که برد
تهمتن بدین سان بخفت و بمرد
کنون رفت باید به بیچارگی
سپردن به غم دل بیکبارگی
کنون بست باید سلیح و کمر
به جایی نشانش بیابم مگر
همی رفت زین سان پر اندوه و رنج
تن اندر عنا و دل اندر شکنج
فردوسی : سهراب
بخش ۳
چو نزدیک شهر سمنگان رسید
خبر زو بشاه و بزرگان رسید
که آمد پیاده‌گو تاج‌بخش
به نخچیرگه زو رمیدست رخش
پذیره شدندش بزرگان و شاه
کسی کاو بسر بر نهادی کلاه
بدو گفت شاه سمنگان چه بود
که یارست با تو نبرد آزمود
درین شهر ما نیکخواه توایم
ستاده بفرمان و راه توایم
تن و خواسته زیر فرمان تست
سر ارجمندان و جان آن تست
چو رستم به گفتار او بنگرید
ز بدها گمانیش کوتاه دید
بدو گفت رخشم بدین مرغزار
ز من دور شد بی‌لگام و فسار
کنون تا سمنگان نشان پی است
وز آنجا کجا جویبار و نی است
ترا باشد ار بازجویی سپاس
بباشم بپاداش نیکی شناس
گر ایدون که ماند ز من ناپدید
سران را بسی سر بباید برید
بدو گفت شاه ای سزاوار مرد
نیارد کسی با تو این کار کرد
تو مهمان من باش و تندی مکن
به کام تو گردد سراسر سخن
یک امشب به می شاد داریم دل
وز اندیشه آزاد داریم دل
نماند پی رخش فرخ نهان
چنان بارهٔ نامدار جهان
تهمتن به گفتار او شاد شد
روانش ز اندیشه آزاد شد
سزا دید رفتن سوی خان او
شد از مژده دلشاد مهمان او
سپهبد بدو داد در کاخ جای
همی بود در پیش او بر به پای
ز شهر و ز لشکر مهانرا بخواند
سزاوار با او به شادی نشاند
گسارندهٔ باده آورد ساز
سیه چشم و گلرخ بتان طراز
نشستند با رودسازان به هم
بدان تا تهمتن نباشد دژم
چو شد مست و هنگام خواب آمدش
همی از نشستن شتاب آمدش
سزاوار او جای آرام و خواب
بیاراست و بنهاد مشک و گلاب
فردوسی : سهراب
بخش ۴
چو یک بهره از تیره شب در گذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
سخن گفتن آمد نهفته به راز
در خوابگه نرم کردند باز
یکی بنده شمعی معنبر به دست
خرامان بیامد به بالین مست
پس پرده اندر یکی ماه روی
چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
به بالا به کردار سرو بلند
روانش خرد بود تن جان پاک
تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
از او رستم شیردل خیره ماند
برو بر جهان آفرین را بخواند
بپرسید زو گفت نام تو چیست
چه جویی شب تیره کام تو چیست
چنین داد پاسخ که تهمینه‌ام
تو گویی که از غم به دو نیمه‌ام
یکی دخت شاه سمنگان منم
ز پشت هژبر و پلنگان منم
به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست
چو من زیر چرخ کبود اندکی‌ست
کس از پرده بیرون ندیدی مرا
نه هرگز کس آوا شنیدی مرا
به کردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسی
که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ
نترسی و هستی چنین تیزچنگ
شب تیره تنها به توران شوی
بگردی بران مرز و هم نغنوی
به تنها یکی گور بریان کنی
هوا را به شمشیر گریان کنی
هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ
بدرد دل شیر و چنگ پلنگ
برهنه چو تیغ تو بیند عقاب
نیارد به نخچیر کردن شتاب
نشان کمند تو دارد هژبر
ز بیم سنان تو خون بارد ابر
چو این داستانها شنیدم ز تو
بسی لب به دندان گزیدم ز تو
بجستم همی کفت و یال و برت
بدین شهر کرد ایزد آبشخورت
تراام کنون گر بخواهی مرا
نبیند جزین مرغ و ماهی مرا
یکی آنک بر تو چنین گشته‌ام
خرد را ز بهر هوا کشته‌ام
ودیگر که از تو مگر کردگار
نشاند یکی پورم اندر کنار
مگر چون تو باشد به مردی و زور
سپهرش دهد بهره کیوان و هور
سه دیگر که اسپت به جای آورم
سمنگان همه زیر پای آورم
چو رستم برانسان پری چهره دید
ز هر دانشی نزد او بهره دید
و دیگر که از رخش داد آگهی
ندید ایچ فرجام جز فرهی
بفرمود تا موبدی پرهنر
بیاید بخواهد ورا از پدر
چو بشنید شاه این سخن شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
بدان پهلوان داد آن دخت خویش
بدان سان که بودست آیین و کیش
به خشنودی و رای و فرمان اوی
به خوبی بیاراست پیمان اوی
چو بسپرد دختر بدان پهلوان
همه شاد گشتند پیر و جوان
ز شادی بسی زر برافشاندند
ابر پهلوان آفرین خواندند
که این ماه نو بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
چو انباز او گشت با او براز
ببود آن شب تیره دیر و دراز
چو خورشید تابان ز چرخ بلند
همی خواست افگند رخشان کمند
به بازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو داد و گفتش که این را بدار
اگر دختر آرد ترا روزگار
بگیر و بگیسوی او بر بدوز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
ور ایدونک آید ز اختر پسر
ببندش ببازو نشان پدر
به بالای سام نریمان بود
به مردی و خوی کریمان بود
فرود آرد از ابر پران عقاب
نتابد به تندی بر او آفتاب
همی بود آن شب بر ماه روی
همی گفت از هر سخن پیش اوی
چو خورشید رخشنده شد بر سپهر
بیاراست روی زمین را به مهر
به پدرود کردن گرفتش به بر
بسی بوسه دادش به چشم و به سر
پری چهره گریان ازو بازگشت
ابا انده و درد انباز گشت
بر رستم آمد گرانمایه شاه
بپرسیدش از خواب و آرامگاه
چو این گفته شد مژده دادش به رخش
برو شادمان شد دل تاج‌بخش
بیامد بمالید وزین برنهاد
شد از رخش رخشان و از شاه شاد
فردوسی : سهراب
بخش ۵
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی پورش آمد چو تابنده ماه
تو گفتی گو پیلتن رستم‌ست
وگر سام شیرست و گر نیرم‌ست
چو خندان شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه سهراب کرد
چو یک ماه شد همچو یک سال بود
برش چون بر رستم زال بود
چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت
به پنجم دل تیر و پیکان گرفت
چو ده ساله شد زان زمین کس نبود
که یارست یا او نبرد آزمود
بر مادر آمد بپرسید زوی
بدو گفت گستاخ بامن بگوی
که من چون ز همشیرگان برترم
همی به آسمان اندر آید سرم
ز تخم کیم وز کدامین گهر
چه گویم چو پرسد کسی از پدر
گر این پرسش از من بماند نهان
نمانم ترا زنده اندر جهان
بدو گفت مادر که بشنو سخن
بدین شادمان باش و تندی مکن
تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی
ازیرا سرت ز آسمان برترست
که تخم تو زان نامور گوهرست
جهان‌آفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید
چو سام نریمان به گیتی نبود
سرش را نیارست گردون بسود
یکی نامه از رستم جنگ جوی
بیاورد وبنمود پنهان بدوی
سه یاقوت رخشان به سه مهره زر
از ایران فرستاده بودش پدر
بدو گفت افراسیاب این سخن
نبایدکه داند ز سر تا به بن
پدر گر شناسد که تو زین نشان
شدستی سرافراز گردنگشان
چو داند بخواندت نزدیک خویش
دل مادرت گردد از درد ریش
چنین گفت سهراب کاندر جهان
کسی این سخن را ندارد نهان
بزرگان جنگ‌آور از باستان
ز رستم زنند این زمان داستان
نبرده نژادی که چونین بود
نهان کردن از من چه آیین بود
کنون من ز ترکان جنگ‌آوران
فراز آورم لشکری بی کران
برانگیزم از گاه کاووس را
از ایران ببرم پی طوس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه
از ایران به توران شوم جنگ‌جوی
ابا شاه روی اندر آرم بروی
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی کسی تاجور
چو روشن بود روی خورشید و ماه
ستاره چرا برفرازد کلاه
ز هر سو سپه شد برو انجمن
که هم باگهر بود هم تیغ زن
فردوسی : سهراب
بخش ۶
خبر شد به نزدیک افراسیاب
که افگند سهراب کشتی بر آب
هنوز از دهن بوی شیر آیدش
همی رای شمشیر و تیر آیدش
زمین را به خنجر بشوید همی
کنون رزم کاووس جوید همی
سپاه انجمن شد برو بر بسی
نیاید همی یادش از هر کسی
سخن زین درازی چه باید کشید
هنر برتر از گوهر آمد پدید
چو افراسیاب آن سخنها شنود
خوش آمدش خندید و شادی نمود
ز لشکر گزید از دلاور سران
کسی کاو گراید به گرز گران
ده و دو هزار از دلیران گرد
چو هومان و مر بارمان را سپرد
به گردان لشکر سپهدار گفت
که این راز باید که ماند نهفت
چو روی اندر آرند هر دو بروی
تهمتن بود بی‌گمان چاره‌جوی
پدر را نباید که داند پسر
که بندد دل و جان به مهر پدر
مگر کان دلاور گو سالخورد
شود کشته بر دست این شیرمرد
ازان پس بسازید سهراب را
ببندید یک شب برو خواب را
برفتند بیدار دو پهلوان
به نزدیک سهراب روشن‌روان
به پیش اندرون هدیهٔ شهریار
ده اسپ و ده استر به زین و به بار
ز پیروزه تخت و ز بیجاده تاج
سر تاج زر پایهٔ تخت عاج
یکی نامه با لابه و دلپسند
نبشته به نزدیک آن ارجمند
که گر تخت ایران به چنگ آوری
زمانه برآساید از داوری
ازین مرز تا آن بسی راه نیست
سمنگان و ایران و توران یکی‌ست
فرستمت هرچند باید سپاه
تو بر تخت بنشین و برنه کلاه
به توران چو هومان و چون بارمان
دلیر و سپهبد نبد بی‌گمان
فرستادم اینک به فرمان تو
که باشند یک چند مهمان تو
اگر جنگ جویی تو جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند
چنین نامه و خلعت شهریار
ببردند با ساز چندان سوار
به سهراب آگاهی آمد ز راه
ز هومان و از بارمان و سپاه
پذیره بشد بانیا همچو باد
سپه دید چندان دلش گشت شاد
چو هومان ورا دید با یال و کفت
فروماند هومان ازو در شگفت
بدو داد پس نامهٔ شهریار
ابا هدیه و اسپ و استر به بار
جهانجوی چون نامهٔ شاه خواند
ازان جایگه تیز لشکر براند
کسی را نبد پای با او بجنگ
اگر شیر پیش آمدی گر پلنگ
دژی بود کش خواندندی سپید
بران دژ بد ایرانیان را امید
نگهبان دژ رزم دیده هجیر
که با زور و دل بود و با دار و گیر
هنوز آن زمان گستهم خرد بود
به خردی گراینده و گرد بود
یکی خواهرش بود گرد و سوار
بداندیش و گردنکش و نامدار
چو سهراب نزدیکی دژ رسید
هجیر دلارو سپه را بدید
نشست از بر بادپای چو گرد
ز دژ رفت پویان به دشت نبرد
چو سهراب جنگ‌آور او را بدید
برآشفت و شمشیر کین برکشید
ز لشکر برون تاخت برسان شیر
به پیش هجیر اندر آمد دلیر
چنین گفت با رزم‌دیده هجیر
که تنها به جنگ آمدی خیره خیر
چه مردی و نام و نژاد تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
هجیرش چنین داد پاسخ که بس
به ترکی نباید مرا یار کس
هجیر دلیر و سپهبد منم
سرت را هم اکنون ز تن برکنم
فرستم به نزدیک شاه جهان
تنت را کنم زیر گل در نهان
بخندید سهراب کاین گفت‌وگوی
به گوش آمدش تیز بنهاد روی
چنان نیزه بر نیزه برساختند
که از یکدگر بازنشناختند
یکی نیزه زد بر میانش هجیر
نیامد سنان اندرو جایگیر
سنان باز پس کرد سهراب شیر
بن نیزه زد بر میان دلیر
ز زین برگرفتش به کردار باد
نیامد همی زو بدلش ایچ یاد
ز اسپ اندر آمد نشست از برش
همی خواست از تن بریدن سرش
بپیچید و برگشت بر دست راست
غمی شد ز سهراب و زنهار خواست
رها کرد ازو چنگ و زنهار داد
چو خشنود شد پند بسیار داد
ببستش ببند آنگهی رزمجوی
به نزدیک هومان فرستاد اوی
به دژ در چو آگه شدند از هجیر
که او را گرفتند و بردند اسیر
خروش آمد و نالهٔ مرد و زن
که کم شد هجیر اندر آن انجمن
فردوسی : سهراب
بخش ۷
چو آگاه شد دختر گژدهم
که سالار آن انجمن گشت کم
زنی بود برسان گردی سوار
همیشه به جنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گردآفرید
زمانه ز مادر چنین ناورید
چنان ننگش آمد ز کار هجیر
که شد لاله رنگش به کردار قیر
بپوشید درع سواران جنگ
نبود اندر آن کار جای درنگ
نهان کرد گیسو به زیر زره
بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از دژ به کردار شیر
کمر بر میان بادپایی به زیر
به پیش سپاه اندر آمد چو گرد
چو رعد خروشان یکی ویله کرد
که گردان کدامند و جنگ‌آوران
دلیران و کارآزموده سران
چو سهراب شیراوژن او را بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
چنین گفت کامد دگر باره گور
به دام خداوند شمشیر و زور
بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی ترگ چینی به کردار باد
بیامد دمان پیش گرد آفرید
چو دخت کمندافگن او را بدید
کمان را به زه کرد و بگشاد بر
نبد مرغ را پیش تیرش گذر
به سهراب بر تیر باران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
نگه کرد سهراب و آمدش ننگ
برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ
سپر بر سرآورد و بنهاد روی
ز پیگار خون اندر آمد به جوی
چو سهراب را دید گردآفرید
که برسان آتش همی بردمید
کمان به زه را به بازو فگند
سمندش برآمد به ابر بلند
سر نیزه را سوی سهراب کرد
عنان و سنان را پر از تاب کرد
برآشفت سهراب و شد چون پلنگ
چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ
عنان برگرایید و برگاشت اسپ
بیامد به کردار آذرگشسپ
زدوده سنان آنگهی در ربود
درآمد بدو هم به کردار دود
بزد بر کمربند گردآفرید
ز ره بر برش یک به یک بردرید
ز زین برگرفتش به کردار گوی
چو چوگان به زخم اندر آید بدوی
چو بر زین بپیچید گرد آفرید
یکی تیغ تیز از میان برکشید
بزد نیزهٔ او به دو نیم کرد
نشست از بر اسپ و برخاست گرد
به آورد با او بسنده نبود
بپیچید ازو روی و برگاشت زود
سپهبد عنان اژدها را سپرد
به خشم از جهان روشنایی ببرد
چو آمد خروشان به تنگ اندرش
بجنبید و برداشت خود از سرش
رها شد ز بند زره موی اوی
درفشان چو خورشید شد روی اوی
بدانست سهراب کاو دخترست
سر و موی او ازدر افسرست
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه
چنین دختر آید به آوردگاه
سواران جنگی به روز نبرد
همانا به ابر اندر آرند گرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بینداخت و آمد میانش ببند
بدو گفت کز من رهایی مجوی
چرا جنگ جویی تو ای ماه روی
نیامد بدامم بسان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور
بدانست کاویخت گردآفرید
مر آن را جز از چاره درمان ندید
بدو روی بنمود و گفت ای دلیر
میان دلیران به کردار شیر
دو لشکر نظاره برین جنگ ما
برین گرز و شمشیر و آهنگ ما
کنون من گشایم چنین روی و موی
سپاه تو گردد پر از گفت‌وگوی
که با دختری او به دشت نبرد
بدین سان به ابر اندر آورد گرد
نهانی بسازیم بهتر بود
خرد داشتن کار مهتر بود
ز بهر من آهو ز هر سو مخواه
میان دو صف برکشیده سپاه
کنون لشکر و دژ به فرمان تست
نباید برین آشتی جنگ جست
دژ و گنج و دژبان سراسر تراست
چو آیی بدان ساز کت دل هواست
چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
یکی بوستان بد در اندر بهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
بدو گفت کاکنون ازین برمگرد
که دیدی مرا روزگار نبرد
برین بارهٔ دژ دل اندر مبند
که این نیست برتر ز ابر بلند
بپای آورد زخم کوپال من
نراندکسی نیزه بر یال من
عنان را بپیچید گرد آفرید
سمند سرافراز بر دژ کشید
همی رفت و سهراب با او به هم
بیامد به درگاه دژ گژدهم
درباره بگشاد گرد آفرید
تن خسته و بسته بر دژ کشید
در دژ ببستند و غمگین شدند
پر از غم دل و دیده خونین شدند
ز آزار گردآفرید و هجیر
پر از درد بودند برنا و پیر
بگفتند کای نیکدل شیرزن
پر از غم بد از تو دل انجمن
که هم رزم جستی هم افسون و رنگ
نیامد ز کار تو بر دوده ننگ
بخندید بسیار گرد آفرید
به باره برآمد سپه بنگرید
چو سهراب را دید بر پشت زین
چنین گفت کای شاه ترکان چین
چرا رنجه گشتی کنون بازگرد
هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخندید و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین بود و روزی نبودت ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن
همانا که تو خود ز ترکان نه‌ای
که جز به آفرین بزرگان نه‌ای
بدان زور و بازوی و آن کتف و یال
نداری کس از پهلوانان همال
ولیکن چو آگاهی آید به شاه
که آورد گردی ز توران سپاه
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید پای
نماند یکی زنده از لشکرت
ندانم چه آید ز بد بر سرت
دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت
همی از پلنگان بباید نهفت
ترا بهتر آید که فرمان کنی
رخ نامور سوی توران کنی
نباشی بس ایمن به بازوی خویش
خورد گاو نادان ز پهلوی خویش
چو بشنید سهراب ننگ آمدش
که آسان همی دژ به چنگ آمدش
به زیر دژ اندر یکی جای بود
کجا دژ بدان جای بر پای بود
به تاراج داد آن همه بوم و رست
به یکبارگی دست بد را بشست
چنین گفت کامروز بیگاه گشت
ز پیگارمان دست کوتاه گشت
برآرم به شبگیر ازین باره گرد
ببینند آسیب روز نبرد
فردوسی : سهراب
بخش ۸
چو برگشت سهراب گژدهم پیر
بیاورد و بنشاند مردی دبیر
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
برافگند پوینده مردی به راه
نخست آفرین کرد بر کردگار
نمود آنگهی گردش روزگار
که آمد بر ما سپاهی گران
همه رزم جویان کندآوران
یکی پهلوانی به پیش اندرون
که سالش ده و دو نباشد فزون
به بالا ز سرو سهی برترست
چو خورشید تابان به دو پیکرست
برش چون بر پیل و بالاش برز
ندیدم کسی را چنان دست و گرز
چو شمشیر هندی به چنگ آیدش
ز دریا و از کوه تنگ آیدش
چو آواز او رعد غرنده نیست
چو بازوی او تیغ برنده نیست
هجیر دلاور میان را ببست
یکی بارهٔ تیزتگ برنشست
بشد پیش سهراب رزم‌آزمای
بر اسپش ندیدم فزون زان به پای
که بر هم زند مژه را جنگ‌جوی
گراید ز بینی سوی مغز بوی
که سهرابش از پشت زین برگرفت
برش ماند زان بازو اندر شگفت
درست‌ست و اکنون به زنهار اوست
پراندیشه جان از پی کار اوست
سواران ترکان بسی دیده‌ام
عنان پیچ زین‌گونه نشنیده‌ام
مبادا که او در میان دو صف
یکی مرد جنگ‌آور آرد بکف
بران کوه بخشایش آرد زمین
که او اسپ تازد برو روز کین
عنان‌دار چون او ندیدست کس
تو گفتی که سام سوارست و بس
بلندیش بر آسمان رفته گیر
سر بخت گردان همه خفته گیر
اگر خود شکیبیم یک چند نیز
نکوشیم و دیگر نگوییم چیز
اگر دم زند شهریار زمین
نراند سپاه و نسازد کمین
دژ و باره گیرد که خود زور هست
نگیرد کسی دست او را به دست
که این باره را نیست پایاب اوی
درنگی شود شیر زاشتاب اوی
چو نامه به مهر اندر آمد به شب
فرستاده را جست و بگشاد لب
بگفتش چنان رو که فردا پگاه
نبیند ترا هیچکس زان سپاه
فرستاد نامه سوی راه راست
پس نامه آنگاه بر پای خاست
بنه برنهاد و سراندر کشید
بران راه بی‌راه شد ناپدید
سوی شهر ایران نهادند روی
سپردند آن بارهٔ دژ بدوی
چو خورشید بر زد سر از تیره‌کوه
میان را ببستند ترکان گروه
سپهدار سهراب نیزه بدست
یکی بارکش باره‌ای برنشست
سوی باره آمد یکی بنگرید
به باره درون بس کسی را ندید
بیامد در دژ گشادند باز
ندیدند در دژ یکی رزمساز
به فرمان همه پیش او آمدند
به جان هرکسی چاره‌جو آمدند
چو نامه به نزدیک خسرو رسید
غمی شد دلش کان سخنها شنید
گرانمایگان را ز لشکر بخواند
وزین داستان چندگونه براند
نشستند با شاه ایران به هم
بزرگان لشکر همه بیش و کم
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو
چو گرگین و بهرام و فرهاد نیو
سپهدار نامه بر ایشان بخواند
بپرسید بسیار و خیره بماند
چنین گفت با پهلوانان براز
که این کار گردد به ما بر دراز
برین سان که گژدهم گوید همی
از اندیشه دل را بشوید همی
چه سازیم و درمان این کار چیست
از ایران هم آورد این مرد کیست
بر آن برنهادند یکسر که گیو
به زابل شود نزد سالار نیو
به رستم رساند از این آگهی
که با بیم شد تخت شاهنشهی
گو پیلتن را بدین رزمگاه
بخواند که اویست پشت سپاه
نشست آنگهی رای زد با دبیر
که کاری گزاینده بد ناگزیر
فردوسی : سهراب
بخش ۹
یکی نامه فرمود پس شهریار
نوشتن بر رستم نامدار
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار و پروردهٔ روزگار
دگر آفرین کرد بر پهلوان
که بیدار دل باش و روشن روان
دل و پشت گردان ایران تویی
به چنگال و نیروی شیران تویی
گشایندهٔ بند هاماوران
ستانندهٔ مرز مازندران
ز گرز تو خورشید گریان شود
ز تیغ تو ناهید بریان شود
چو گرد پی رخش تو نیل نیست
هم‌آورد تو در جهان پیل نیست
کمند تو بر شیر بندافگند
سنان تو کوهی ز بن برکند
تویی از همه بد به ایران پناه
ز تو برفرازند گردان کلاه
گزاینده کاری بد آمد به پیش
کز اندیشهٔ آن دلم گشت ریش
نشستند گردان به پیشم به هم
چو خواندیم آن نامهٔ گژدهم
چنان باد کاندر جهان جز تو کس
نباشد به هر کار فریادرس
بدان‌گونه دیدند گردان نیو
که پیش تو آید گرانمایه گیو
چو نامه بخوانی به روز و به شب
مکن داستان را گشاده دو لب
مگر با سواران بسیارهوش
ز زابل برانی برآری خروش
بر اینسان که گژدهم زو یاد کرد
نباید جز از تو ورا هم نبرد
به گیو آنگهی گفت برسان دود
عنان تگاور بباید بسود
بباید که نزدیک رستم شوی
به زابل نمانی و گر نغنوی
اگر شب رسی روز را بازگرد
بگویش که تنگ اندرآمد نبرد
وگرنه فرازست این مرد گرد
بداندیش را خوار نتوان شمرد
ازو نامه بستد به کردار آب
برفت و نجست ایچ آرام و خواب
چو نزدیکی زابلستان رسید
خروش طلایه به دستان رسید
تهمتن پذیره شدش با سپاه
نهادند بر سر بزرگان کلاه
پیاده شدش گیو و گردان بهم
هر آنکس که بودند از بیش و کم
ز اسپ اندرآمد گو نامدار
از ایران بپرسید وز شهریار
ز ره سوی ایوان رستم شدند
ببودند یکبار و دم برزدند
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
ز سهراب چندی سخن کرد یاد
تهمتن چو بشنید و نامه بخواند
بخندید و زان کار خیره بماند
که مانندهٔ سام گرد از مهان
سواری پدید آمد اندر جهان
از آزادگان این نباشد شگفت
ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت
من از دخت شاه سمنگان یکی
پسر دارم و باشد او کودکی
هنوز آن گرامی نداند که جنگ
توان کرد باید گه نام و ننگ
فرستادمش زر و گوهر بسی
بر مادر او به دست کسی
چنین پاسخ آمد که آن ارجمند
بسی برنیاید که گردد بلند
همی می خورد با لب شیربوی
شود بی‌گمان زود پرخاشجوی
بباشیم یک روز و دم برزنیم
یکی بر لب خشک نم برزنیم
ازان پس گراییم نزدیک شاه
به گردان ایران نماییم راه
مگر بخت رخشنده بیدار نیست
وگرنه چنین کار دشوار نیست
چو دریا به موج اندرآید ز جای
ندارد دم آتش تیزپای
درفش مرا چون ببیند ز دور
دلش ماتم آرد به هنگام سور
بدین تیزی اندر نیاید به جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ
به می دست بردند و مستان شدند
ز یاد سپهبد به دستان شدند
دگر روز شبگیر هم پرخمار
بیامد تهمتن برآراست کار
ز مستی هم آن روز باز ایستاد
دوم روز رفتن نیامدش یاد
سه دیگر سحرگه بیاورد می
نیامد ورا یاد کاووس کی
به روز چهارم برآراست گیو
چنین گفت با گرد سالار نیو
که کاووس تندست و هشیار نیست
هم این داستان بر دلش خوار نیست
غمی بود ازین کار و دل پرشتاب
شده دور ازو خورد و آرام و خواب
به زابلستان گر درنگ آوریم
ز می باز پیگار و جنگ آوریم
شود شاه ایران به ما خشمگین
ز ناپاک رایی درآید بکین
بدو گفت رستم که مندیش ازین
که با ما نشورد کس اندر زمین
بفرمود تا رخش را زین کنند
دم اندر دم نای رویین کنند
سواران زابل شنیدند نای
برفتند با ترگ و جوشن ز جای