عبارات مورد جستجو در ۶۰۳ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۹ - فروختن برادران، حضرت یوسف را به غلامی
کشت چون از کید اخوان در بدر
یوسف صدیق ار نزد پدر
پس برادرها دلش را سوختند
یعنی اندر بندگی بفروختند
چون ندارد با کسی دست ستیز
لاجرم پیوسته باشد در گریز
آب بیرحمی همه در شیر کن
دست و پایش بسته در زنجیر کن
خواجه غل بنهاد اندرگردنش
شد لباس بندگان زیب تنش
بست در زنجیر دست و پای او
داد در دست غلامی زشت خو
بر شتر جا داد از روی غضب
یوسف گل چهره را آن بیادب
در سحرگاهان چو خیل کاروان
شد به سوی مصر از کنعان روان
شد عبور یوسف مهر از وفا
در قبول آل اسحق از قضا
روی قبر مادر اندوهگین
از شیر انداخت خود را بر زمین
در شکایت کردن از دهر دغل
قبر مادر را گرفت اندر بغل
گفت ای مادر بر آر از قبر سر
یوسف خود را بدین خواری نگر
بین لباس کهنه را زیب تنم
پای در زنجیر و غل در گردنم
از برادرها دلی دارم کباب
طاقتم طاقتست از هجران باب
در شکایت بد به قبر مادرش
چون اجل آمد غلام اندر سرش
زد طپانچه بر گل رخسار او
کرد خوئین عارض گلنار او
شد ز سیلی قلب یوسف پر ز خون
عرش و فرش افتاد در جوش و خروش
مشتعل شد نار قهر کردگار
شد هوا از صر صر غم پر غبار
گشت ظاهر صاعقه از آسمان
شد زمین چون کشتی بیبادبان
مشتعل شد نار قهر کردگار
شد هوا از صرصر غم پرغبار
گشت ظاهر صاعقه از آسمان
شد زمین چون کشتی بیبادبان
در تعجب گشت خیل کاروان
زین تنزل در زمین و آسمان
جمله میگفتند با قلب زده
گوئیا کز ما گناهی سر زده
گفت یقلوس این غریو و ولو برای او
از گناه من بود در قافله
شد گریزان چون غلام مهلقا
من زدم سیلی به رویش از جفا
از گناهم روز روشن تار شد
شومی من باعث این کار شد
جمله بهر بخشش عفو و گناه
سوی یوسف رو نمودند عذرخواه
لب بجنبانید در نزد خدا
شد دعایش باعث رفع بلا
دست و پا وگردن آن سرفراز
ساختند از صدمه زنجیر باز
بر قدوم یوسف والامقام
او فتادند از برای احترام
گرچنین میباشد ای آزادگان
حرمت و شان پیمبرزادگان
پس چرا در قتلگاه زد چون قدم
در اسیری عترت فخر امم
از شتر افتاد با چشمان تو
چون سکینه بر سر نعش در
دید ببریده گلوی شاه دین
از قفا با خنجر شمر لعین
بر گلوی شاه بیسر سر نهاد
سر به جای ناوک خنجر نهاد
آه آتشبار از دل برفروخت
جان انس و جان ز برق آه سوخت
گفت ای بابا به قربان سرت
جان و سر قربان بیسر پیکرت
گو که کرد ای زینت عرش عظیم
ای پدر در کودکی ما را یتیم
ای پناه کودکان بیپدر
دختر خود را بکش دستی بسر
تا نمایی از دلم بیرون غمی
چون یتیمم غمخور من شود می
تشنهکامی و یتیمی بس نبود
صورتم را بنگر از سیلی کبود
از پی تسکین قلب خستهام
خیز و بگشا هر دو دست بستهام
بود آن شیرین زبان با چشم تر
روی نعش باب بیسر نوحهگر
ناگهان شومی ز کفار شریر
چون اجل شد سوی آن طفل صغیر
از سر نعش شهید کربلا
تا کند آن طفل بیکس را جدا
آن یکی رخسارهاش نیلی نمود
ماه رویش نیلی از سیلی نمود
دیگری کرد از ستم با کعب نی
دور از دامان بابا دست وی
عاقبت قلب کباب و چشم تر
شد جدا با گریه از نعش پدر
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
یوسف صدیق ار نزد پدر
پس برادرها دلش را سوختند
یعنی اندر بندگی بفروختند
چون ندارد با کسی دست ستیز
لاجرم پیوسته باشد در گریز
آب بیرحمی همه در شیر کن
دست و پایش بسته در زنجیر کن
خواجه غل بنهاد اندرگردنش
شد لباس بندگان زیب تنش
بست در زنجیر دست و پای او
داد در دست غلامی زشت خو
بر شتر جا داد از روی غضب
یوسف گل چهره را آن بیادب
در سحرگاهان چو خیل کاروان
شد به سوی مصر از کنعان روان
شد عبور یوسف مهر از وفا
در قبول آل اسحق از قضا
روی قبر مادر اندوهگین
از شیر انداخت خود را بر زمین
در شکایت کردن از دهر دغل
قبر مادر را گرفت اندر بغل
گفت ای مادر بر آر از قبر سر
یوسف خود را بدین خواری نگر
بین لباس کهنه را زیب تنم
پای در زنجیر و غل در گردنم
از برادرها دلی دارم کباب
طاقتم طاقتست از هجران باب
در شکایت بد به قبر مادرش
چون اجل آمد غلام اندر سرش
زد طپانچه بر گل رخسار او
کرد خوئین عارض گلنار او
شد ز سیلی قلب یوسف پر ز خون
عرش و فرش افتاد در جوش و خروش
مشتعل شد نار قهر کردگار
شد هوا از صر صر غم پر غبار
گشت ظاهر صاعقه از آسمان
شد زمین چون کشتی بیبادبان
مشتعل شد نار قهر کردگار
شد هوا از صرصر غم پرغبار
گشت ظاهر صاعقه از آسمان
شد زمین چون کشتی بیبادبان
در تعجب گشت خیل کاروان
زین تنزل در زمین و آسمان
جمله میگفتند با قلب زده
گوئیا کز ما گناهی سر زده
گفت یقلوس این غریو و ولو برای او
از گناه من بود در قافله
شد گریزان چون غلام مهلقا
من زدم سیلی به رویش از جفا
از گناهم روز روشن تار شد
شومی من باعث این کار شد
جمله بهر بخشش عفو و گناه
سوی یوسف رو نمودند عذرخواه
لب بجنبانید در نزد خدا
شد دعایش باعث رفع بلا
دست و پا وگردن آن سرفراز
ساختند از صدمه زنجیر باز
بر قدوم یوسف والامقام
او فتادند از برای احترام
گرچنین میباشد ای آزادگان
حرمت و شان پیمبرزادگان
پس چرا در قتلگاه زد چون قدم
در اسیری عترت فخر امم
از شتر افتاد با چشمان تو
چون سکینه بر سر نعش در
دید ببریده گلوی شاه دین
از قفا با خنجر شمر لعین
بر گلوی شاه بیسر سر نهاد
سر به جای ناوک خنجر نهاد
آه آتشبار از دل برفروخت
جان انس و جان ز برق آه سوخت
گفت ای بابا به قربان سرت
جان و سر قربان بیسر پیکرت
گو که کرد ای زینت عرش عظیم
ای پدر در کودکی ما را یتیم
ای پناه کودکان بیپدر
دختر خود را بکش دستی بسر
تا نمایی از دلم بیرون غمی
چون یتیمم غمخور من شود می
تشنهکامی و یتیمی بس نبود
صورتم را بنگر از سیلی کبود
از پی تسکین قلب خستهام
خیز و بگشا هر دو دست بستهام
بود آن شیرین زبان با چشم تر
روی نعش باب بیسر نوحهگر
ناگهان شومی ز کفار شریر
چون اجل شد سوی آن طفل صغیر
از سر نعش شهید کربلا
تا کند آن طفل بیکس را جدا
آن یکی رخسارهاش نیلی نمود
ماه رویش نیلی از سیلی نمود
دیگری کرد از ستم با کعب نی
دور از دامان بابا دست وی
عاقبت قلب کباب و چشم تر
شد جدا با گریه از نعش پدر
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۴ - در بیان قیامت و گریز به مصیبت
چنین شده است خیر مستفاد از اخبار
که روز حشر چو از امر قادر قهار
ز جن و انس و سباع و هوام و وحش و طیور
پی محاسبه گردند یک به یک محشور
ز جوشن و غلغله و اضطراب اهل حساب
زمین حشر بلرزد چو لجه سیماب
پی سزا و جزای امور بیکم و کاست
پرد جریده اعمال خلق از چپ و راست
ز آفتاب بسر مغزها به جوش آید
بالتهاب زمین قلب در خروش آید
عرق شود ز عروق و عظام در جریان
چنانکه محو کند نام قلزم و عمان
به پایه «لمن الملک» خوشتن دادار
دهد منادی «الله واحد القهار»
یکی ز مظلمه خلق مضطرب جانش
گرفته سخت به کف مدعی گریبانش
یکی به مجلس جاوید خبث در عرصات
بهانه جوی به ترک ادای خمس و زکوت
یکی ز اکل ربا آکل سموم حمیم
یکی به هاویه در بحث اخذ مال یتیم
به اجر کرده ز فجار ز جرت فساق
رود به قید سلاسل ز هر طرف اعناق
شوند قاتل و مقتول دادخواه به هم
دهند هر طرفی نسبت گناه به هم
پیمبران سلف جمله وانفسا گوی
همه ز عاقبت خود به بحر فکر فروی
ز هول روز جزا امتان شیخ و صبی
زنند حلقه به دور محدم عربی(ص)
به عذر امت بیچاره احمد مختار
کند حکایت وا امتا به لب تکرار
که ناگهان به صف حشر انقلاب افتد
درون هالک و ناجی به انقلاب افتد
به پیش چشم خلاق عیان شود به ملا
لوای قافله سالار دشت کرب بلا
به هیئتی که جگرها ز خوف خون گردد
عنان حوصله از دستها برون گردد
بود مقدمه آن قوه را به شیون و شین
شهید راه خدا حضرت امام حسین
ز نشئه می سر بازی وفا سر مست
سربریده پرخون گرفته بر سر دست
هزار پاره تن انورش ز ضربت تیر
به دست دیگر وی دست شمر شریر
نهاده از عقب راس آن سپهر اساس
به روی دست ملک دست حضرت عباس
شهید گشته و بیدست کز تنش ز عناد
دو دست در لب شط از برای آب افتاد
علی اکبر غمناک و قاسم داماد
کفن به گردن و سرها بدست با فریاد
گرفته حجت کبرای شاه تشنه جگر
به روی دست سر پر ز خون علی اصغر
ز جای ناوک پیکان و خنجر پاره
زند معاینه خون موج همچو فواره
به یک طرف اسرای دیار کوفه و شام
کنند زیر و زبر از هجوم صف قیام
همه به سینه سوزان و ناله جان کاه
زنند حلقه به دور لوای عدل اله
دوباره شور عظیمی دگر بپا آید
به گوش مرد و زن حشر این ندا آید
که چشم خویش بپوشید ابیض واسود
که میرسد به صف حشر دختر احمد
ز دوزخی و بهشتی شود بلند خروش
رسد چو فاطمه دراعه حسن بر دوش
به دوش دیگر آن غم رسیده محزون
هزار پاره و سوراخ جامه پر خون
چه جامهای که نظاره همان جامه
فتد به عرش تزلزل به شور و هنگامه
به کف عمامه پرخون حیدر صفدر
شکسته پهلوی مجروح وی ز ضربت در
زند به قائمه عرش دست را محکم
کشد خروش که یا عدل و یا حکیم احکم
به جوش آورد از فرط ناله و زاری
پی محاکمه دریای قهر قهاری
ز رستگار و خطا پوی و بنده و آزاد
تمام را طمع مغفرت رود از یاد
به نزد ختم رسل با دلی ز درد غمین
ز روی عجز کند روی جبرئیل امین
که ای پیمبر رحمت به ما ترحم کن
خموش فاطمه را یک دم از تظلم کن
کزین معامله ترسم که حضرت عزت
کشد قلم ز غضب بر جریده رحمت
به نزد فاطم رو آورد رسول امم
که ای غریق یم غصه وی سفینه غم
نه وقت کیفر و هنگامه گداختن است
قیامت آمده و موسم نواخت است
بیا به همره بابت که نیست جای درنگ
شده است عرصه محشر با متانم تننک
شوند فاطمه و مصطفی بهم همراه
کنند روی شفاعت به سوی عرش اله
چنین به فاطمه آید خطاب از داور
نمیکنم به ثواب و عقاب خلق نظر
مگر دمی که تو از حشر هر که را خواهی
بری بخلد و شفاعت کنی به دلخواهی
مهیمنا به جلال شفیعه محشر
ببخش و عفو کن از امتان پیغمبر
بر آر حاجت پنهان (صامت) ای غفار
چه حاجتم به بیان انت و اقف الاسرار
که روز حشر چو از امر قادر قهار
ز جن و انس و سباع و هوام و وحش و طیور
پی محاسبه گردند یک به یک محشور
ز جوشن و غلغله و اضطراب اهل حساب
زمین حشر بلرزد چو لجه سیماب
پی سزا و جزای امور بیکم و کاست
پرد جریده اعمال خلق از چپ و راست
ز آفتاب بسر مغزها به جوش آید
بالتهاب زمین قلب در خروش آید
عرق شود ز عروق و عظام در جریان
چنانکه محو کند نام قلزم و عمان
به پایه «لمن الملک» خوشتن دادار
دهد منادی «الله واحد القهار»
یکی ز مظلمه خلق مضطرب جانش
گرفته سخت به کف مدعی گریبانش
یکی به مجلس جاوید خبث در عرصات
بهانه جوی به ترک ادای خمس و زکوت
یکی ز اکل ربا آکل سموم حمیم
یکی به هاویه در بحث اخذ مال یتیم
به اجر کرده ز فجار ز جرت فساق
رود به قید سلاسل ز هر طرف اعناق
شوند قاتل و مقتول دادخواه به هم
دهند هر طرفی نسبت گناه به هم
پیمبران سلف جمله وانفسا گوی
همه ز عاقبت خود به بحر فکر فروی
ز هول روز جزا امتان شیخ و صبی
زنند حلقه به دور محدم عربی(ص)
به عذر امت بیچاره احمد مختار
کند حکایت وا امتا به لب تکرار
که ناگهان به صف حشر انقلاب افتد
درون هالک و ناجی به انقلاب افتد
به پیش چشم خلاق عیان شود به ملا
لوای قافله سالار دشت کرب بلا
به هیئتی که جگرها ز خوف خون گردد
عنان حوصله از دستها برون گردد
بود مقدمه آن قوه را به شیون و شین
شهید راه خدا حضرت امام حسین
ز نشئه می سر بازی وفا سر مست
سربریده پرخون گرفته بر سر دست
هزار پاره تن انورش ز ضربت تیر
به دست دیگر وی دست شمر شریر
نهاده از عقب راس آن سپهر اساس
به روی دست ملک دست حضرت عباس
شهید گشته و بیدست کز تنش ز عناد
دو دست در لب شط از برای آب افتاد
علی اکبر غمناک و قاسم داماد
کفن به گردن و سرها بدست با فریاد
گرفته حجت کبرای شاه تشنه جگر
به روی دست سر پر ز خون علی اصغر
ز جای ناوک پیکان و خنجر پاره
زند معاینه خون موج همچو فواره
به یک طرف اسرای دیار کوفه و شام
کنند زیر و زبر از هجوم صف قیام
همه به سینه سوزان و ناله جان کاه
زنند حلقه به دور لوای عدل اله
دوباره شور عظیمی دگر بپا آید
به گوش مرد و زن حشر این ندا آید
که چشم خویش بپوشید ابیض واسود
که میرسد به صف حشر دختر احمد
ز دوزخی و بهشتی شود بلند خروش
رسد چو فاطمه دراعه حسن بر دوش
به دوش دیگر آن غم رسیده محزون
هزار پاره و سوراخ جامه پر خون
چه جامهای که نظاره همان جامه
فتد به عرش تزلزل به شور و هنگامه
به کف عمامه پرخون حیدر صفدر
شکسته پهلوی مجروح وی ز ضربت در
زند به قائمه عرش دست را محکم
کشد خروش که یا عدل و یا حکیم احکم
به جوش آورد از فرط ناله و زاری
پی محاکمه دریای قهر قهاری
ز رستگار و خطا پوی و بنده و آزاد
تمام را طمع مغفرت رود از یاد
به نزد ختم رسل با دلی ز درد غمین
ز روی عجز کند روی جبرئیل امین
که ای پیمبر رحمت به ما ترحم کن
خموش فاطمه را یک دم از تظلم کن
کزین معامله ترسم که حضرت عزت
کشد قلم ز غضب بر جریده رحمت
به نزد فاطم رو آورد رسول امم
که ای غریق یم غصه وی سفینه غم
نه وقت کیفر و هنگامه گداختن است
قیامت آمده و موسم نواخت است
بیا به همره بابت که نیست جای درنگ
شده است عرصه محشر با متانم تننک
شوند فاطمه و مصطفی بهم همراه
کنند روی شفاعت به سوی عرش اله
چنین به فاطمه آید خطاب از داور
نمیکنم به ثواب و عقاب خلق نظر
مگر دمی که تو از حشر هر که را خواهی
بری بخلد و شفاعت کنی به دلخواهی
مهیمنا به جلال شفیعه محشر
ببخش و عفو کن از امتان پیغمبر
بر آر حاجت پنهان (صامت) ای غفار
چه حاجتم به بیان انت و اقف الاسرار
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۵ - در بیان اذان گفتن بلال
کرد رحلت سوی جنت چو رسول قرشی
تنگ شد وسعت یثرب به بلال حبشی
کافری را بسر مسند دین والی دید
ز نبی مسجد و محراب نبی خالی دید
طاقتش طاق شد از گردش دور ایام
کرد هجرت ز مدینه به سوی کشور شام
بود در شام شبی خفته دل از غصه کباب
گفت با وی نبی امی مکی در خواب
کای وفاپیشه بدینسان ز چه مهجور شدی
که جفا کرده که از مرقد من دور شدی
کرد از شام به فرمان رسول مختار
باز رو سوی مدینه دل بیصبر و قرار
گفت روزی به علی فاطمه با درد و ملال
که فتاده بسر من هوس صوت بلال
غم هجران نبی ساخته پرخون جگرم
خواهم از او شنوم نام نکوی پدرم
ز علی کرد بلال از پی تسکین بتول
آخر از کثرت اصرار به ناچار قبول
شد چه آواز بلال از پی تکبیر بلند
بانک تکبیر دل فاطمه از جای بکند
صوت تهلیل چو برداشت به توحید اله
روز شد در نظر فاطمه چون شام سیاه
بعد توحید خدا چون پی تکمیل اذان
برد با گریه بلال اسم محمد به زبان
یاد ایام پدر کرد و برآورد خروش
رفت طاقت ز دل فاطمه وشد مدهوش
گشت دامان وی از خون جگر مالامال
از اذان گفتن خود شد ز محن لال بلال
ای دریغا که مرا شد جگر از غصه کباب
یادم آمد ز سکینه بره شام خراب
که بد آن غمزه را هر قدمی مد نظر
بسر نیزه خولی سر پر خون پدر
فرصت گریه نمیداد بر آن طفل صغیر
سیلی شمر ستم پیشه مردود شریر
بلکه میبرد اگر نام حسین را به زبان
آمدی بر سر او از همه سو کعبسنان
زد شرر بر جگر او یکی از بیادبی
خارجی گفت به اولاد رسول عربی
گشت در شام چو آرامگه آل رسول
در گذرگاه یهودان بنمودند نزول
یکی از لشگر بیدین یزید مردود
اینچنین کرد ندا سوی زن و مرد یهود
کاین اسیران که چون شیرند به قید زنجیر
همه هستند ز نسل علی خیبر گیر
آنکه بنمودند زن و مرد شما را به جهان
قتل و غارت همگی را به طریق عدوان
ز پی کینه دیرینه این بد عملی
حالیا وقت تلافی شده از آل علی
جمع گشتند یهودان سیهدل به تمام
پی آزار حریم نبوی از سر بام
آن یکی سنگ زد آن سوختگان را بر سر
دیگری خاک بیفشاند و دگر خاکستر
آن یکی آتش بیداد بنی برمیزد
بسر عترت مظلوم پیمبر میزد
داد از آن لحظه که با روی بسان خورشید
کرد جا زینب دلخون شده در بزم یزید
هر طرف کرد نظر حوصله شد بر او تنک
ز تماشایی انبوه نصارای فرنک
برد بیطاقتی وی ز کفش صبر و عنان
به میان اسراء کرد رخ از شرم نهان
آن زمان دل ببر دختر زهرا بطپید
که آشنا شد به لب لعل حسین چوب یزید
شد سراسیمه و مانند سپند از جاجست
باز از خوف نظرکردن حضار نشست
(صامتا) حشر از اشعار تو کرده است قیام
بهتر آنست که یک بار کنی ختم کلام
تنگ شد وسعت یثرب به بلال حبشی
کافری را بسر مسند دین والی دید
ز نبی مسجد و محراب نبی خالی دید
طاقتش طاق شد از گردش دور ایام
کرد هجرت ز مدینه به سوی کشور شام
بود در شام شبی خفته دل از غصه کباب
گفت با وی نبی امی مکی در خواب
کای وفاپیشه بدینسان ز چه مهجور شدی
که جفا کرده که از مرقد من دور شدی
کرد از شام به فرمان رسول مختار
باز رو سوی مدینه دل بیصبر و قرار
گفت روزی به علی فاطمه با درد و ملال
که فتاده بسر من هوس صوت بلال
غم هجران نبی ساخته پرخون جگرم
خواهم از او شنوم نام نکوی پدرم
ز علی کرد بلال از پی تسکین بتول
آخر از کثرت اصرار به ناچار قبول
شد چه آواز بلال از پی تکبیر بلند
بانک تکبیر دل فاطمه از جای بکند
صوت تهلیل چو برداشت به توحید اله
روز شد در نظر فاطمه چون شام سیاه
بعد توحید خدا چون پی تکمیل اذان
برد با گریه بلال اسم محمد به زبان
یاد ایام پدر کرد و برآورد خروش
رفت طاقت ز دل فاطمه وشد مدهوش
گشت دامان وی از خون جگر مالامال
از اذان گفتن خود شد ز محن لال بلال
ای دریغا که مرا شد جگر از غصه کباب
یادم آمد ز سکینه بره شام خراب
که بد آن غمزه را هر قدمی مد نظر
بسر نیزه خولی سر پر خون پدر
فرصت گریه نمیداد بر آن طفل صغیر
سیلی شمر ستم پیشه مردود شریر
بلکه میبرد اگر نام حسین را به زبان
آمدی بر سر او از همه سو کعبسنان
زد شرر بر جگر او یکی از بیادبی
خارجی گفت به اولاد رسول عربی
گشت در شام چو آرامگه آل رسول
در گذرگاه یهودان بنمودند نزول
یکی از لشگر بیدین یزید مردود
اینچنین کرد ندا سوی زن و مرد یهود
کاین اسیران که چون شیرند به قید زنجیر
همه هستند ز نسل علی خیبر گیر
آنکه بنمودند زن و مرد شما را به جهان
قتل و غارت همگی را به طریق عدوان
ز پی کینه دیرینه این بد عملی
حالیا وقت تلافی شده از آل علی
جمع گشتند یهودان سیهدل به تمام
پی آزار حریم نبوی از سر بام
آن یکی سنگ زد آن سوختگان را بر سر
دیگری خاک بیفشاند و دگر خاکستر
آن یکی آتش بیداد بنی برمیزد
بسر عترت مظلوم پیمبر میزد
داد از آن لحظه که با روی بسان خورشید
کرد جا زینب دلخون شده در بزم یزید
هر طرف کرد نظر حوصله شد بر او تنک
ز تماشایی انبوه نصارای فرنک
برد بیطاقتی وی ز کفش صبر و عنان
به میان اسراء کرد رخ از شرم نهان
آن زمان دل ببر دختر زهرا بطپید
که آشنا شد به لب لعل حسین چوب یزید
شد سراسیمه و مانند سپند از جاجست
باز از خوف نظرکردن حضار نشست
(صامتا) حشر از اشعار تو کرده است قیام
بهتر آنست که یک بار کنی ختم کلام
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۶ - روایت معراج
روایتست که ختم رسل شب معراج
چو از تقریب ایزد نهاد بر سر تاج
به بحر وحدت یکتا چنان شد احمد غرق
که غیر میم احد را نماند ز احمد فرق
پس از افاضه فیض حضور و قرب وصول
که کرد قوس صعودش به سوی خاک نزول
در آسمان چهارم ز فلک او ادنی
رسید چون مه افلاک لیله الاسری
جناب موسی عمران به تهنیت بگشاد
لب مبارک خود از پی مبارک باد
سئوال کرد که ای رهسپار عرش عظیم
چه کرد با تو ز الطاف کردگار کریم
جواب داد که بر من خدای پاک و دود
ز مرحمت در احسان و بذل وجود گشود
قرار داد که پنجاه وقت بهر نیاز
کنند هر شب و روز امتم ادای نماز
کلیم گفت که ای برج اختر رفعت
به امت تو نمیباشد آنقدر طاقت
به سوی حق پی تخفیف حال رجعت کن
برای امت خود از خدا شفاعت کن
چهار با نبی نزد حضرت یکتا
نمود روی شفاعت به خواهش موسی
به آن جناب بهر نوبت از خدای مجید
نوید بخشش و تخفیف و فیض و لطف رسید
برای خواهش احمد نماز آخر کار
به پنج وقت ز پنجاه وقت یافت فرار
نمود در ره امت تحمل زحمت
که تا کنند تلافی به عترتش امت
ولی به ماریه از لشکر عبید زیاد
کسی به سبط نبی مهلت نماز نداد
طلب نمود حسینش چو روز عاشورا
پی نماز امان از جماعت اعدا
جواب داد لعینی از آن گروه جهود
که ای حسین نماز تو کی بود مقبول
دو تن ز یاور و انصار سبط پیمبر
به پیش تیر بلا جان خود نمود سپر
به خاک کرد تیمم امیر ملک حجاز
ز قحط آب به جای وضو برای نماز
کشید صوت اذان قاسم حزین ز جگر
اقامه گفت علی اکبر از برای پدر
ز خوف تیر مخالف که بود در پرواز
چه گویم آنکه شه دین چگونه کرد نماز
چسان نماز که از کربلا به چرخ اثیر
بلند بود ز تکبیر خصم غرش تیر
نمود همره اصحاب سیدالشهداء
بدین طریق جمایعت نماز ظهر نهاد
ولی به عصر نمازش دگر فرادای بود
که زیر خنجر شمر شریر تنها بود
به ظهر کرد تیمم اگر ز ظلم عدو
ز خون گرفت برای نماز عصر وضو
گهی ز خون جبین آبروی خود میجست
گهی ز تشنه لبی دست راز جان میشست
مخدرات حریمش به جای ذکر اذان
همه چو مار گزیده به الامان و فغان
کشید جای اقامه خروش و ناله و آه
میان دامن وی شاهزاده عبدالله
به جای بستن احرام و گفتن تکبیر
بلند کرد به روی دو دست طفل صغیر
ز ضربت چکمه شمر ستمگر مردود
گذشته بود نماز وی از قیام و قعود
پی قنوت گهی راز جوی داور بود
گهی به فکر غم امت پیمبر بود
درید تیر سه شعبه چو ناف او از هم
پی رکوع و سجودگاه راست شد گه خم
به زیر لب نفسی ذکر العطش میکرد
دمی دگر ز عطش زیر تیغ غش میکرد
گهی به شمر سخن بهر آب برلب داشت
گهی نظر به در خیمه سوی زینب داشت
به سجده بود سر آن شهید راه خدا
که از قفا سر او را نمود شمر جدا
به فرق (صامت) بیچاره عاقبت شد خاک
ز قتل زینت آغوش سید لولاک
چو از تقریب ایزد نهاد بر سر تاج
به بحر وحدت یکتا چنان شد احمد غرق
که غیر میم احد را نماند ز احمد فرق
پس از افاضه فیض حضور و قرب وصول
که کرد قوس صعودش به سوی خاک نزول
در آسمان چهارم ز فلک او ادنی
رسید چون مه افلاک لیله الاسری
جناب موسی عمران به تهنیت بگشاد
لب مبارک خود از پی مبارک باد
سئوال کرد که ای رهسپار عرش عظیم
چه کرد با تو ز الطاف کردگار کریم
جواب داد که بر من خدای پاک و دود
ز مرحمت در احسان و بذل وجود گشود
قرار داد که پنجاه وقت بهر نیاز
کنند هر شب و روز امتم ادای نماز
کلیم گفت که ای برج اختر رفعت
به امت تو نمیباشد آنقدر طاقت
به سوی حق پی تخفیف حال رجعت کن
برای امت خود از خدا شفاعت کن
چهار با نبی نزد حضرت یکتا
نمود روی شفاعت به خواهش موسی
به آن جناب بهر نوبت از خدای مجید
نوید بخشش و تخفیف و فیض و لطف رسید
برای خواهش احمد نماز آخر کار
به پنج وقت ز پنجاه وقت یافت فرار
نمود در ره امت تحمل زحمت
که تا کنند تلافی به عترتش امت
ولی به ماریه از لشکر عبید زیاد
کسی به سبط نبی مهلت نماز نداد
طلب نمود حسینش چو روز عاشورا
پی نماز امان از جماعت اعدا
جواب داد لعینی از آن گروه جهود
که ای حسین نماز تو کی بود مقبول
دو تن ز یاور و انصار سبط پیمبر
به پیش تیر بلا جان خود نمود سپر
به خاک کرد تیمم امیر ملک حجاز
ز قحط آب به جای وضو برای نماز
کشید صوت اذان قاسم حزین ز جگر
اقامه گفت علی اکبر از برای پدر
ز خوف تیر مخالف که بود در پرواز
چه گویم آنکه شه دین چگونه کرد نماز
چسان نماز که از کربلا به چرخ اثیر
بلند بود ز تکبیر خصم غرش تیر
نمود همره اصحاب سیدالشهداء
بدین طریق جمایعت نماز ظهر نهاد
ولی به عصر نمازش دگر فرادای بود
که زیر خنجر شمر شریر تنها بود
به ظهر کرد تیمم اگر ز ظلم عدو
ز خون گرفت برای نماز عصر وضو
گهی ز خون جبین آبروی خود میجست
گهی ز تشنه لبی دست راز جان میشست
مخدرات حریمش به جای ذکر اذان
همه چو مار گزیده به الامان و فغان
کشید جای اقامه خروش و ناله و آه
میان دامن وی شاهزاده عبدالله
به جای بستن احرام و گفتن تکبیر
بلند کرد به روی دو دست طفل صغیر
ز ضربت چکمه شمر ستمگر مردود
گذشته بود نماز وی از قیام و قعود
پی قنوت گهی راز جوی داور بود
گهی به فکر غم امت پیمبر بود
درید تیر سه شعبه چو ناف او از هم
پی رکوع و سجودگاه راست شد گه خم
به زیر لب نفسی ذکر العطش میکرد
دمی دگر ز عطش زیر تیغ غش میکرد
گهی به شمر سخن بهر آب برلب داشت
گهی نظر به در خیمه سوی زینب داشت
به سجده بود سر آن شهید راه خدا
که از قفا سر او را نمود شمر جدا
به فرق (صامت) بیچاره عاقبت شد خاک
ز قتل زینت آغوش سید لولاک
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۸ - نامه نوشتن فاطمه صغرا به پدر
روایت است که چون از وطن نمود سفر
به سوی کرببلا آن امام تشنه جگر
علیله دخترکی در مدینه فاطمه نام
به جای ماند از آن شهریار عرش مقام
همیشه با تن تبدار و اشک و ناله و آه
به راه کرببلا مانده بود چشم به راه
به فکر اینکه رسد از پدر به او خبری
مدام داشت مهیا اساس نوحهگری
به غیر آه جهانسوز اهل راز نداشت
به چاره دل افسرده دلنواز نداشت
نشسته بود شب و روز با هجوم بلا
در انتظار پدر چشم سوی کرببلا
نوشته بود یکی نامه آن علیله زار
برای خسرو لب تشنه با تن تبدار
عریضه ورقش پرده دل غمناک
مدادش از اثر خون دیده نمناک
کتابتی کلماتش همه شرر انگیز
عبارتش همه پرحسرت و قیامت خیز
اراده داشت که آن نامه را بهانه کند
به کوفه نزد پدر قاصدی روانه کند
حکایت دل پر خون خویش سرتاسر
نوشته بود در آن نامه از برای پدر
گرفت یک عرب نامه را از آن دلخون
به عزم کرببلا گشت از مدینه برون
نمود طی ره مقصود روز و شب ز وفا
به دشت ماریه آمد به ظهر عاشورا
به ساعتی که ز بیداد خلق کوفه و شام
شهید گشته محبان شاه تشنه تمام
عزیز فاطمه لبتشنه و غریب و وحید
ستاده یکه و تنها به نزد جیش یزید
عرب دو دست ادب را به سینه نزد امام
نهاد و کرد بدان شاه کم سپاه سلام
شه شهید دم عیسوی ز هم بگشود
به لطف خاص جواب سلام او فرمود
به گریه گفت که ای قاصد خجسته پیام
تو کیستی که نمودی بدین غریب سلام
ز چهره تو هویدا بود بوجه حسن
حدیث محنت و اماندگان اهل وطن
نمود عرض که ای مظهر صفات خدا
مراست نامهای از نزد دختر صغرا
گرفت از عرب آن شاه بیسپاه و حشم
کتاب و دل پرخون روانه شد به حرم
به دور خویش زنان را تمام جمع نمود
ز روی نامه صغری ز مهر مهر گشود
نوشته بود در آن نامه کای جناب پدر
نمودهای ز چه از این علیله قطع نظر
نما مرا ز وفا سربلند نزد کسان
سلام من بعموها و عمهها برسان
بگو به حضرت عباس کای عموی رشید
ز دوری تو ز دنیا بریدهام امید
فدایی سر و جان تو باد جان و سرم
عمو به کرببلا کن حمایت پدرم
اگر به کرببلا گشته قاسم داماد
عروس را بده از جای من مبارک باد
زند همیشه مرا مرغ روح در تن پر
ز حسرت گل روی برادرم اکبر
بگو به اکبر یوسف جمال مه سیما
بیا مرا ز مدینه ببر به کرب و بلا
مرا به سر هوس دیدن سکینه بود
ز زندگی دل من سیر در مدینه بود
کنم به دامن او جای تا بدون تعب
بیا مرا برسان پیش عمهام زینب
از این علیله هجران کشیده بیمار
رسان سلام به نزدیک عابد تب دار
شها (بصامت) حسرت نصیب کن نظری
که در عزای تو دارد همیشه نوحه گری
گناهکارم و غیر از تو عذرخواهی نیست
مرا به روز قیامت دگر پناهی نیست
به حق اکبر در خون طپیده بیسر
مکن ز جانب این روسیاه قطع نظر
به سوی کرببلا آن امام تشنه جگر
علیله دخترکی در مدینه فاطمه نام
به جای ماند از آن شهریار عرش مقام
همیشه با تن تبدار و اشک و ناله و آه
به راه کرببلا مانده بود چشم به راه
به فکر اینکه رسد از پدر به او خبری
مدام داشت مهیا اساس نوحهگری
به غیر آه جهانسوز اهل راز نداشت
به چاره دل افسرده دلنواز نداشت
نشسته بود شب و روز با هجوم بلا
در انتظار پدر چشم سوی کرببلا
نوشته بود یکی نامه آن علیله زار
برای خسرو لب تشنه با تن تبدار
عریضه ورقش پرده دل غمناک
مدادش از اثر خون دیده نمناک
کتابتی کلماتش همه شرر انگیز
عبارتش همه پرحسرت و قیامت خیز
اراده داشت که آن نامه را بهانه کند
به کوفه نزد پدر قاصدی روانه کند
حکایت دل پر خون خویش سرتاسر
نوشته بود در آن نامه از برای پدر
گرفت یک عرب نامه را از آن دلخون
به عزم کرببلا گشت از مدینه برون
نمود طی ره مقصود روز و شب ز وفا
به دشت ماریه آمد به ظهر عاشورا
به ساعتی که ز بیداد خلق کوفه و شام
شهید گشته محبان شاه تشنه تمام
عزیز فاطمه لبتشنه و غریب و وحید
ستاده یکه و تنها به نزد جیش یزید
عرب دو دست ادب را به سینه نزد امام
نهاد و کرد بدان شاه کم سپاه سلام
شه شهید دم عیسوی ز هم بگشود
به لطف خاص جواب سلام او فرمود
به گریه گفت که ای قاصد خجسته پیام
تو کیستی که نمودی بدین غریب سلام
ز چهره تو هویدا بود بوجه حسن
حدیث محنت و اماندگان اهل وطن
نمود عرض که ای مظهر صفات خدا
مراست نامهای از نزد دختر صغرا
گرفت از عرب آن شاه بیسپاه و حشم
کتاب و دل پرخون روانه شد به حرم
به دور خویش زنان را تمام جمع نمود
ز روی نامه صغری ز مهر مهر گشود
نوشته بود در آن نامه کای جناب پدر
نمودهای ز چه از این علیله قطع نظر
نما مرا ز وفا سربلند نزد کسان
سلام من بعموها و عمهها برسان
بگو به حضرت عباس کای عموی رشید
ز دوری تو ز دنیا بریدهام امید
فدایی سر و جان تو باد جان و سرم
عمو به کرببلا کن حمایت پدرم
اگر به کرببلا گشته قاسم داماد
عروس را بده از جای من مبارک باد
زند همیشه مرا مرغ روح در تن پر
ز حسرت گل روی برادرم اکبر
بگو به اکبر یوسف جمال مه سیما
بیا مرا ز مدینه ببر به کرب و بلا
مرا به سر هوس دیدن سکینه بود
ز زندگی دل من سیر در مدینه بود
کنم به دامن او جای تا بدون تعب
بیا مرا برسان پیش عمهام زینب
از این علیله هجران کشیده بیمار
رسان سلام به نزدیک عابد تب دار
شها (بصامت) حسرت نصیب کن نظری
که در عزای تو دارد همیشه نوحه گری
گناهکارم و غیر از تو عذرخواهی نیست
مرا به روز قیامت دگر پناهی نیست
به حق اکبر در خون طپیده بیسر
مکن ز جانب این روسیاه قطع نظر
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۹ - نازل شدن ملک حضور فخر کائنات
روایتست که روزی خلاصه کونین
جناب احمد محمود سیدالثقلین(ص)
به حجره بود بر امسلمهاش منزل
که از فلک ملکی شد به حضرتش نازل
پس از سلام و درود و تحیت بیحد
نمود عرض به نزد رسول فرد صمد
که من یکی ملکم از گروه کروبین
نکردهام ز فلک تاکنون گذر به زمین
بسی به درک حضور تو آرزو دارم
به خدمت تو بسی عرضی و گفتگو دارم
شنید چون سخن وی پیمبر رحمت
به امسلمه بفرمود تا کند خلوت
به روی غیر چه ابواب حجره را بستند
میان حجره براز و نیاز بنشستند
که ناگهان ز در حجره شاه مظلومان
نمود دیده به دیدار جد خویش عیان
ز ام سلمه چو احوال مصطفی پرسید
پی جواب شه تشنه راه چاره ندید
برای آنکه به امر نبی شتاب کند
اراده کرد که آن شاه را جواب کند
شنید صوت حسین را چو سید دو سرا
صدای خویش برآورد از درون سرا
که ای حسین بیا ای تو مونس جانم
بیا بیا که ز هجر تو سخت نالانم
دوان به حجره حسین شد روان و کرد سلام
رسول حق ز ملک قطع کرد زود کلم
بغل گشود حسین را ببر کشید چو جان
نمود قامت رعناش زینت دامان
لبش نهاد به لب بوسه زد به تارک او
نهاد سر به سر سینه مبارک او
کشید دست گهی بر سلاسل مویش
گهی چو سیب بهشتی نمودهی بویش
شد آن ملک به تعجب ز احترام حسین
اگرچه آگهیش بود از مقام حسین
سئوال کرد به حیرت ز خواجه لولاک
که ای طفیل وجود تو خلقت افلاک
عجب محبت سختی به این پسر داری
که باشد او که تو از رتبهاش خبر داری
به عضو عضو جنابش همین که بوسه زنی
سپند اشک بر وی چو مجمرش فکنی
جواب داد رسول خدای عالمیان
که هست جسم مرا این پسر مقابل جان
رخش چگونه نبوسم که هست دلبندم
به دیدن رخ او در زمانه خرسندم
همین پسر که تو بینی بود عزیز خدا
که کرده است حق او را شفیع روز جزا
شنید نام شفاعت چو از رسول الله
ملک به روی حسین کرده خیره خیره نگاه
سئوال کرد به حیرت ز سید ثقلین
که هست این مه تابان مگر امام حسین؟
رسول گفت چه دانستهای تو نامش را
چگونه یافتهای رتبه و مقامش را؟
نمود عرض ملک با جناب پیغمبر
که ای ز جمله کونین بهتر و مهتر
برای تعزیه این پسر به هفت سما
بهر سمائی هفتاد منبر است بپا
که گریه خیل ملایک بدانجانب کنند
شهید آل محمد بوی خطاب کنند
شنید فخر امم از ملک چو اوصافش
گشود پیرهنش بوسه داد بر نافش
به خاطرش مگر آمد ز ظهر عاشورا
که گشته خسته حسینش ز کوشش اعدا
به نیزه تکیه چو از بهر استراحت کرد
ابوالحنوق یکی سنگ کین حوالت کرد
رسید سنگ چو آن شاه را به پیشانی
شکست تارک پاک عزیز ربانی
برای شکر شهادت به ذکر بسمالله
گشود لب که «علی مت رسول الله»
گرفت خون جبین چشم آن عزیز ز من
برای اخذ همان خون گرفت پیراهن
چو دامنش ز پی اخذ خون روان گردید
ز زیر دامن او ناف او عیان گردید
که ناگه از طرف آن سپاه بیایمان
نهاد تیر سه شعبه یکی لعین بکمان
چو تیر گشت رها از کمان آن بیدین
نمود جای بناف مبارک شه دین
به ناف و بر شکم شاه اکتفا چو نکرد
ز مهره کمرش تیر سر برون آورد
زمانه تنک چنان بر عزیز زهرا شد
که ناله همدم سکان عرش اعلی شد
هر آنچه خواست که بیرو نکشد خدنک از دل
نشد میسر و گردید کار او مشکل
نهاد سر به سر زین عزیز رب و دود
ز پشت سر به تعب تیر را برون بنمود
ز جای ناوک آن تیر خون فواره گرفت
عزیز فاطمه از زندگی کناره گرفت
چو ذوالجناح دگر دید پایداری نیست
برای راکب خود طاقت سواری نیست
دو دست در جلو و دل به خاک و پا به عقب
نهاد تا نهدش در زمین بدون تعب
نه صالح بن وهب از کمین سمند بتاخت
به قصد پهلوی سلطان دین سنان افراخت
بزد ز کین به تهیگاه آن امام مبین
فتاد عرش خدا از ان سنان به روی زمین
شکست شمر لعین حرمت پیمبر را
به قتل زاده زهرا گرفت خنجر را
شهاد ز بهر شهادت کنون که سر دادی
به راه امت عاصی سر و پسر دادی
کنی به تخت شفاعت چو جا تو ای سرور
به رستخیز قیامت به عرصه محشر
به شیعیان در الطاف و مرحمت واکن
یکان یکان همه را نزد خویش ماوا کن
کشند جانب دوزخ چو از چپ و راست
بگو که (صامت) مداح کمترین سک ماست
جناب احمد محمود سیدالثقلین(ص)
به حجره بود بر امسلمهاش منزل
که از فلک ملکی شد به حضرتش نازل
پس از سلام و درود و تحیت بیحد
نمود عرض به نزد رسول فرد صمد
که من یکی ملکم از گروه کروبین
نکردهام ز فلک تاکنون گذر به زمین
بسی به درک حضور تو آرزو دارم
به خدمت تو بسی عرضی و گفتگو دارم
شنید چون سخن وی پیمبر رحمت
به امسلمه بفرمود تا کند خلوت
به روی غیر چه ابواب حجره را بستند
میان حجره براز و نیاز بنشستند
که ناگهان ز در حجره شاه مظلومان
نمود دیده به دیدار جد خویش عیان
ز ام سلمه چو احوال مصطفی پرسید
پی جواب شه تشنه راه چاره ندید
برای آنکه به امر نبی شتاب کند
اراده کرد که آن شاه را جواب کند
شنید صوت حسین را چو سید دو سرا
صدای خویش برآورد از درون سرا
که ای حسین بیا ای تو مونس جانم
بیا بیا که ز هجر تو سخت نالانم
دوان به حجره حسین شد روان و کرد سلام
رسول حق ز ملک قطع کرد زود کلم
بغل گشود حسین را ببر کشید چو جان
نمود قامت رعناش زینت دامان
لبش نهاد به لب بوسه زد به تارک او
نهاد سر به سر سینه مبارک او
کشید دست گهی بر سلاسل مویش
گهی چو سیب بهشتی نمودهی بویش
شد آن ملک به تعجب ز احترام حسین
اگرچه آگهیش بود از مقام حسین
سئوال کرد به حیرت ز خواجه لولاک
که ای طفیل وجود تو خلقت افلاک
عجب محبت سختی به این پسر داری
که باشد او که تو از رتبهاش خبر داری
به عضو عضو جنابش همین که بوسه زنی
سپند اشک بر وی چو مجمرش فکنی
جواب داد رسول خدای عالمیان
که هست جسم مرا این پسر مقابل جان
رخش چگونه نبوسم که هست دلبندم
به دیدن رخ او در زمانه خرسندم
همین پسر که تو بینی بود عزیز خدا
که کرده است حق او را شفیع روز جزا
شنید نام شفاعت چو از رسول الله
ملک به روی حسین کرده خیره خیره نگاه
سئوال کرد به حیرت ز سید ثقلین
که هست این مه تابان مگر امام حسین؟
رسول گفت چه دانستهای تو نامش را
چگونه یافتهای رتبه و مقامش را؟
نمود عرض ملک با جناب پیغمبر
که ای ز جمله کونین بهتر و مهتر
برای تعزیه این پسر به هفت سما
بهر سمائی هفتاد منبر است بپا
که گریه خیل ملایک بدانجانب کنند
شهید آل محمد بوی خطاب کنند
شنید فخر امم از ملک چو اوصافش
گشود پیرهنش بوسه داد بر نافش
به خاطرش مگر آمد ز ظهر عاشورا
که گشته خسته حسینش ز کوشش اعدا
به نیزه تکیه چو از بهر استراحت کرد
ابوالحنوق یکی سنگ کین حوالت کرد
رسید سنگ چو آن شاه را به پیشانی
شکست تارک پاک عزیز ربانی
برای شکر شهادت به ذکر بسمالله
گشود لب که «علی مت رسول الله»
گرفت خون جبین چشم آن عزیز ز من
برای اخذ همان خون گرفت پیراهن
چو دامنش ز پی اخذ خون روان گردید
ز زیر دامن او ناف او عیان گردید
که ناگه از طرف آن سپاه بیایمان
نهاد تیر سه شعبه یکی لعین بکمان
چو تیر گشت رها از کمان آن بیدین
نمود جای بناف مبارک شه دین
به ناف و بر شکم شاه اکتفا چو نکرد
ز مهره کمرش تیر سر برون آورد
زمانه تنک چنان بر عزیز زهرا شد
که ناله همدم سکان عرش اعلی شد
هر آنچه خواست که بیرو نکشد خدنک از دل
نشد میسر و گردید کار او مشکل
نهاد سر به سر زین عزیز رب و دود
ز پشت سر به تعب تیر را برون بنمود
ز جای ناوک آن تیر خون فواره گرفت
عزیز فاطمه از زندگی کناره گرفت
چو ذوالجناح دگر دید پایداری نیست
برای راکب خود طاقت سواری نیست
دو دست در جلو و دل به خاک و پا به عقب
نهاد تا نهدش در زمین بدون تعب
نه صالح بن وهب از کمین سمند بتاخت
به قصد پهلوی سلطان دین سنان افراخت
بزد ز کین به تهیگاه آن امام مبین
فتاد عرش خدا از ان سنان به روی زمین
شکست شمر لعین حرمت پیمبر را
به قتل زاده زهرا گرفت خنجر را
شهاد ز بهر شهادت کنون که سر دادی
به راه امت عاصی سر و پسر دادی
کنی به تخت شفاعت چو جا تو ای سرور
به رستخیز قیامت به عرصه محشر
به شیعیان در الطاف و مرحمت واکن
یکان یکان همه را نزد خویش ماوا کن
کشند جانب دوزخ چو از چپ و راست
بگو که (صامت) مداح کمترین سک ماست
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۰ - در وضوء گرفتن فخر امم(ص)
روایتی به نظر آمد از حیات قلوب
که هست راوی این قول ابن شهر آشوب
که شد به یادیه روزی رسول فخر انام
به سایه شجری لحظهای گرفت آرام
ز بعد سنت قیلو برای او و فراغت خواب
طلب نمود برای وضوی سنت آب
چو آب مضمضه را کرد از دهان جاری
نمود آب سرایت ببوته خاری
علی الصباح همان خارگشت بار آور
بسی بلند و تناور به قدرت داور
چنانکه گشت ز طوبی و خلد ضرب مثل
به بوی میوه او عنبر وز طعم عسل
گرسنه سیر نمودی و تشنه را سیراب
شفای جمله امراض سخت از هر باب
زیمن میوه او منتفع صغیر و کبیر
ز برگ او شده پستان هر غنم پر شیر
قبیلهای که در اطراف او معین بود
زهر بلیه در آن روزگار ایمن بود
ز اهل بادیه هر کس که بود در هر جا
ز برگ وی همه بردند از برای شفا
جهان ز پرتو او جمله غرق در نعمت
زمانه را شده اسباب رحمت و برکت
ز بعد مدت چندی شد آن درخت نزار
چنانکه از غم معشوق عاشقی بیمار
شدند اهل قبیله از آن سبب حیران
که شد بهار درخت از چه روبه فصل خزان
خبر رسید به ناگه که سید لولاک
کشید رخت محن از جهان به دامن خاک
از این قضیه بسر رفت مدت سی سال
که بود حال درخت آن زمان بدین منوال
دوباره زینت و حسن و طراوتش کم شد
اساس خرمی وی شکسته درهم شد
تمام رشته بار و برش گسیخته شد
چو اشک غمزدهگان میوههایش ریخته شد
خبر مقارن این حال باز شد مسموع
که قتل شوهر زهرا به کوفه یافت وقوع
ازآن به بعد دگر آن درخت میوه نداد
در شکفتی اصلاً به روی کس نگشاد
به غیر برگ دگر کس از او ندید ثمر
از این مقدمه بگذشت روزگار دگر
که خشک گشت به یکباره آن درخت تمام
قدش معاینه خم شد ز محنت ایام
چو کاینات لباس عزا به تن پوشید
ز برگ و ریشه وی خون تازه میجوشید
فتاد زلزله بر ساکنان ارض و سما
که کشته شد شه لبتشنگان به کرببلا
عجب شبیه بود این درخت را مطلب
به داستان وداع حسین با زینب
چه دید بیکس و افسرده شاه مظلومان
نمود روی شهادت ز خیمه در میدان
فغان کشید ز دل آه بی کسی سر کرد
به گریه روی تضرع سوی برادر کرد
که ای زجد و پدر یادگار دیرینم
مباد آنکه دمی بیرخ تو بنشینم
چو از جهان به جنان رفت جد اطهر من
تو بودی و پدر و مادر و برادر من
هنوز بود ز جدم ببر لباس عزا
که خونجگر شدم از داغ مادر زهرا
دلم ز محنت بیمادری به تاب آمد
پی تسلی وی درد و داغ باب آمد
ز بعد باب گرامی فزوده شد محنم
که شد ز سوده الماس خون جگر حسنم
به هر بلیه و هر داغ صبر میکردم
فغان بیکسی از دل برون نیاوردم
به خویش گفتمی از بعد مادر و پدرم
خدای کم نکند سایه حسین ز سرم
ز رفتن تو من زار دل دو نیم شدم
کنم خیال که امروز من یتیم شدم
کنم خیال که امروز رفته مادر من
شهید زهر شده از جفا برادر من
به غیر آنکه گریبان صبر پاره کنم
ز رفتن تو من ینوا چه چاره کنم
ز خود گذشته به اطفالبی کست چه کنم
در این زمین به یتیمان نورست چه کنم
شهید کرببلا در تسلی زینب
به گریه گفت که دختر امیر عرب
جهان نکرده وفایی به مادر و پدرم
مگر ز جدا گرام تو من عزیزترم؟
تمام ساغر صهبای مرگ نوشیدند
زد هر دیده حق بین خویش پوشیدند
چسان به راه خدا جان و سر فدا نکنم
به وعدهای که به حق کردهام، وفا نکنم؟
شهید گر نشوم پس به دوستان چه کنم؟
به عاصیان و محبان و شیعیان چه کنم؟
تو نخل ماتم باغ فراغ را ثمری نیست
ز بعد من به یتیمان بیپدر پدری
به جان من نگذاری که اشکبار شوند
ز بیکسی ببر خلق خوار و زار شوند
سوی سکینه من کس به بد نگاه کند
کز آن نگاه دل زار وی تباه کند
به گوی ظالم از این دربه در چه میخواهی
از این ستمزده خون جگر چه میخواهی
بزرگوار خدایا به حق آل عبا
به حق خون شهیدان دشت کربلا بلا
به اشک و آه ل و چشم زینب غمگین
به بیکسی و اسیری عترت یاسین
به آفتاب قیامت شفیعه کبری
به دل شکسته غمگین حضرت زهرا
به حق حجت کبرای شاه تشنه جگر
شهید تیر خدنک جفا علی اصغر
به آبروی تمام مقربان درت
که بستهاند کمر بهر بندگی ببرت
که امتان نبی را غریق رحمت کن
به شاه راه طریق هدی هدایت کن
برای توشه راه سعادت ازلی
زیاده ساز ولای علی و آل علی
ز خوف مرگ دل شیخ و شاب ایمن کن
به روی شاه نجف چشم جمله روشن کن
ره مخوف قیامت که هست پر تشویش
عنایتی که به منزل رسیم بیتشویش
نگویمت که نظر بر اطاعت ما کن
به ما ز مرحمت خویشتن مدارا کن
به غیر اینکه ز عصیان هلاک میآید
دگر چه کاری از این مشت خاک میآید
و فور رحمت تو کرده عاصیان مغرور
که گشته از ره توفیق نیکنامی دور
مبین به ما که بدیم ای مهیمن علام
به لطف خویش نگه کن به عاصی گمنام
شده است (صامت) دلخسته همچو نی به نوا
که هست در دل وی آرزوی کرب و بلا
بر آر حاجت او را تو ای خدای غفور
رضا مباش که این آرزو برد در گور
که هست راوی این قول ابن شهر آشوب
که شد به یادیه روزی رسول فخر انام
به سایه شجری لحظهای گرفت آرام
ز بعد سنت قیلو برای او و فراغت خواب
طلب نمود برای وضوی سنت آب
چو آب مضمضه را کرد از دهان جاری
نمود آب سرایت ببوته خاری
علی الصباح همان خارگشت بار آور
بسی بلند و تناور به قدرت داور
چنانکه گشت ز طوبی و خلد ضرب مثل
به بوی میوه او عنبر وز طعم عسل
گرسنه سیر نمودی و تشنه را سیراب
شفای جمله امراض سخت از هر باب
زیمن میوه او منتفع صغیر و کبیر
ز برگ او شده پستان هر غنم پر شیر
قبیلهای که در اطراف او معین بود
زهر بلیه در آن روزگار ایمن بود
ز اهل بادیه هر کس که بود در هر جا
ز برگ وی همه بردند از برای شفا
جهان ز پرتو او جمله غرق در نعمت
زمانه را شده اسباب رحمت و برکت
ز بعد مدت چندی شد آن درخت نزار
چنانکه از غم معشوق عاشقی بیمار
شدند اهل قبیله از آن سبب حیران
که شد بهار درخت از چه روبه فصل خزان
خبر رسید به ناگه که سید لولاک
کشید رخت محن از جهان به دامن خاک
از این قضیه بسر رفت مدت سی سال
که بود حال درخت آن زمان بدین منوال
دوباره زینت و حسن و طراوتش کم شد
اساس خرمی وی شکسته درهم شد
تمام رشته بار و برش گسیخته شد
چو اشک غمزدهگان میوههایش ریخته شد
خبر مقارن این حال باز شد مسموع
که قتل شوهر زهرا به کوفه یافت وقوع
ازآن به بعد دگر آن درخت میوه نداد
در شکفتی اصلاً به روی کس نگشاد
به غیر برگ دگر کس از او ندید ثمر
از این مقدمه بگذشت روزگار دگر
که خشک گشت به یکباره آن درخت تمام
قدش معاینه خم شد ز محنت ایام
چو کاینات لباس عزا به تن پوشید
ز برگ و ریشه وی خون تازه میجوشید
فتاد زلزله بر ساکنان ارض و سما
که کشته شد شه لبتشنگان به کرببلا
عجب شبیه بود این درخت را مطلب
به داستان وداع حسین با زینب
چه دید بیکس و افسرده شاه مظلومان
نمود روی شهادت ز خیمه در میدان
فغان کشید ز دل آه بی کسی سر کرد
به گریه روی تضرع سوی برادر کرد
که ای زجد و پدر یادگار دیرینم
مباد آنکه دمی بیرخ تو بنشینم
چو از جهان به جنان رفت جد اطهر من
تو بودی و پدر و مادر و برادر من
هنوز بود ز جدم ببر لباس عزا
که خونجگر شدم از داغ مادر زهرا
دلم ز محنت بیمادری به تاب آمد
پی تسلی وی درد و داغ باب آمد
ز بعد باب گرامی فزوده شد محنم
که شد ز سوده الماس خون جگر حسنم
به هر بلیه و هر داغ صبر میکردم
فغان بیکسی از دل برون نیاوردم
به خویش گفتمی از بعد مادر و پدرم
خدای کم نکند سایه حسین ز سرم
ز رفتن تو من زار دل دو نیم شدم
کنم خیال که امروز من یتیم شدم
کنم خیال که امروز رفته مادر من
شهید زهر شده از جفا برادر من
به غیر آنکه گریبان صبر پاره کنم
ز رفتن تو من ینوا چه چاره کنم
ز خود گذشته به اطفالبی کست چه کنم
در این زمین به یتیمان نورست چه کنم
شهید کرببلا در تسلی زینب
به گریه گفت که دختر امیر عرب
جهان نکرده وفایی به مادر و پدرم
مگر ز جدا گرام تو من عزیزترم؟
تمام ساغر صهبای مرگ نوشیدند
زد هر دیده حق بین خویش پوشیدند
چسان به راه خدا جان و سر فدا نکنم
به وعدهای که به حق کردهام، وفا نکنم؟
شهید گر نشوم پس به دوستان چه کنم؟
به عاصیان و محبان و شیعیان چه کنم؟
تو نخل ماتم باغ فراغ را ثمری نیست
ز بعد من به یتیمان بیپدر پدری
به جان من نگذاری که اشکبار شوند
ز بیکسی ببر خلق خوار و زار شوند
سوی سکینه من کس به بد نگاه کند
کز آن نگاه دل زار وی تباه کند
به گوی ظالم از این دربه در چه میخواهی
از این ستمزده خون جگر چه میخواهی
بزرگوار خدایا به حق آل عبا
به حق خون شهیدان دشت کربلا بلا
به اشک و آه ل و چشم زینب غمگین
به بیکسی و اسیری عترت یاسین
به آفتاب قیامت شفیعه کبری
به دل شکسته غمگین حضرت زهرا
به حق حجت کبرای شاه تشنه جگر
شهید تیر خدنک جفا علی اصغر
به آبروی تمام مقربان درت
که بستهاند کمر بهر بندگی ببرت
که امتان نبی را غریق رحمت کن
به شاه راه طریق هدی هدایت کن
برای توشه راه سعادت ازلی
زیاده ساز ولای علی و آل علی
ز خوف مرگ دل شیخ و شاب ایمن کن
به روی شاه نجف چشم جمله روشن کن
ره مخوف قیامت که هست پر تشویش
عنایتی که به منزل رسیم بیتشویش
نگویمت که نظر بر اطاعت ما کن
به ما ز مرحمت خویشتن مدارا کن
به غیر اینکه ز عصیان هلاک میآید
دگر چه کاری از این مشت خاک میآید
و فور رحمت تو کرده عاصیان مغرور
که گشته از ره توفیق نیکنامی دور
مبین به ما که بدیم ای مهیمن علام
به لطف خویش نگه کن به عاصی گمنام
شده است (صامت) دلخسته همچو نی به نوا
که هست در دل وی آرزوی کرب و بلا
بر آر حاجت او را تو ای خدای غفور
رضا مباش که این آرزو برد در گور
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۱ - در بیان رحلت پیغمبر رحمت(ص)
روایت است که چون از جهان حبیب خدا
مسافر سفر قرب لیله الاسری
رسید وقت که قلب زمانه بگذارد
از این سراچه اندوه و غم برون تازد
به بستر مرض افتاده بود با تب و تاب
یکی به باب رسالت نمود دق الباب
جناب فاطمه در پشت در نمود کدار
از راه کوفتن در نمود استفسار
جواب داد که ای خانواده عصمت
مراست عرض نهانی به شافع امت
پی جواب جوان عرب جناب بتول
به گفت نیست در این حال وقت اذن دخول
برفت و بعد زمانی نمود بار دگر
پی گرفتن اذن دخول حلقه در
در آن زمان شه امی لقب بهوش آمد
به سوی فاطمه با ناله در خروش آمد
که زودتر بشتابید و در فراز کنید
بروی پیک خدا باب حجره باز کنید
که او به همزن مجموعه جماعات است
سفیر مرگ و شکست اساس لذاتست
به هیچ کس نسپرده چنین طریق ادب
ز ما سوی به جز از من کرده اذن طلب
نمود قابض ارواح اذن چون حاصل
به پای بوس رسول خدای شد واصل
سلام کرد و دو دست ادب به سینه نهاد
ز روی شاهد مقصود خویش پرده گشاد
پیام داد ز حق کی شفیع خلق الله
گرت بسر هوس وصل ماست بسم الله
گرفت صدر امم مهلتی ز عزرائیل
که تا رسید برش جبرئیل با تعجیل
به جبرئیل بفرمود سید دو سرا
مرا چگونه نهادی در این زمان تنها
به گفت بهر ورود تو ای فلک رتبت
بدم مباشر اسباب زینت جنت
بگفت چیست بشارانتت از خدای غفور
بگو به من که شود بلکه دل ز غم مسرور
بگفت بازنشاندم حرارت نارین
صفا و روح فزودم به باغ علین
چو حور کرده مزین رخ از شعف غلمان
زده ز شوق صف و دیده در رهت حوران
ز پیشتر بز تو و امتت به روز قیام
بود به سایر امت دخول خلد حرام
بگیر و دار صف حشر و شورش محشر
نخست تاج شفاعت تو را بود بر سر
جواب داد نبی کی امین وحی خدا
گذشت زین همهام عقده ز دل بگشا
بگفت ای به فدای دلت دگر چه غم است
که بعد از این همه قلب تو باز پرالم است
جواب داد که ای پیک حضرت عزت
غم دگر به دلم نیست جز غم امت
نهاد روحالامین پس پیام یکتا را
مداد تسلیمه «ربک فترضی» را
بگفت غم مخواری غمگسار پیر و جوان
که روز حشر خداوند قادر منان
ز اهل معصیت اینقدر خواهدت بخشود
که تا رضا شوی و قلب تو شود خوشنود
هزار خاک ندامت به فرق امت تو
چگونه آب نگردند از خجالت تو
دو چیز را به امانت گذاشت آن سرور
کتاب و عترت خود را به گفته داور
شکست بعد نبی حرمت کلام الله
چو قلب عترت پاکش به دشت کرب و بلا
روایت اس تکه چون بیکس غریب وحید
به خاک ماریه بنمود جا حسین شهید
نهاده بود به هم هر دو دده حق بین
که دید سینه مجروح خویشتن سنگین
گشود چمش و نظر کرد شمر بیدین را
بگفت آن. سک بیشرم زشت آئین را
که ای شده ز خدا و رسول بیگانه
مرا شناسی و لب تشنه میکشی یا نه
جوا داد بلی میشناسمت ای شاه
توئی حسین و بود جد تو رسول الله
علی بود پدر و فاطمه است مادر تو
ندارم از همگی باک و میبرم سر تو
بگفت حال که در کشتنم تر است شتاب
حرارت جگرم را نشان ز قطره آب
به طعنه گفت که داری گمان تو ای سرور
که هست باب گرام تو ساقی کوثر
بگو بیاید و بنشاند از جگر تابت
کند ز آب به هنگام مرگ سیرابت
کشید خنجر از بهر قتل آن امام امم
اساس خرمی کائنات زد بر هم
بس است (صامت) از این ماجری که لال شوی
اگر زیاد پی شرح این مقال شوی
مسافر سفر قرب لیله الاسری
رسید وقت که قلب زمانه بگذارد
از این سراچه اندوه و غم برون تازد
به بستر مرض افتاده بود با تب و تاب
یکی به باب رسالت نمود دق الباب
جناب فاطمه در پشت در نمود کدار
از راه کوفتن در نمود استفسار
جواب داد که ای خانواده عصمت
مراست عرض نهانی به شافع امت
پی جواب جوان عرب جناب بتول
به گفت نیست در این حال وقت اذن دخول
برفت و بعد زمانی نمود بار دگر
پی گرفتن اذن دخول حلقه در
در آن زمان شه امی لقب بهوش آمد
به سوی فاطمه با ناله در خروش آمد
که زودتر بشتابید و در فراز کنید
بروی پیک خدا باب حجره باز کنید
که او به همزن مجموعه جماعات است
سفیر مرگ و شکست اساس لذاتست
به هیچ کس نسپرده چنین طریق ادب
ز ما سوی به جز از من کرده اذن طلب
نمود قابض ارواح اذن چون حاصل
به پای بوس رسول خدای شد واصل
سلام کرد و دو دست ادب به سینه نهاد
ز روی شاهد مقصود خویش پرده گشاد
پیام داد ز حق کی شفیع خلق الله
گرت بسر هوس وصل ماست بسم الله
گرفت صدر امم مهلتی ز عزرائیل
که تا رسید برش جبرئیل با تعجیل
به جبرئیل بفرمود سید دو سرا
مرا چگونه نهادی در این زمان تنها
به گفت بهر ورود تو ای فلک رتبت
بدم مباشر اسباب زینت جنت
بگفت چیست بشارانتت از خدای غفور
بگو به من که شود بلکه دل ز غم مسرور
بگفت بازنشاندم حرارت نارین
صفا و روح فزودم به باغ علین
چو حور کرده مزین رخ از شعف غلمان
زده ز شوق صف و دیده در رهت حوران
ز پیشتر بز تو و امتت به روز قیام
بود به سایر امت دخول خلد حرام
بگیر و دار صف حشر و شورش محشر
نخست تاج شفاعت تو را بود بر سر
جواب داد نبی کی امین وحی خدا
گذشت زین همهام عقده ز دل بگشا
بگفت ای به فدای دلت دگر چه غم است
که بعد از این همه قلب تو باز پرالم است
جواب داد که ای پیک حضرت عزت
غم دگر به دلم نیست جز غم امت
نهاد روحالامین پس پیام یکتا را
مداد تسلیمه «ربک فترضی» را
بگفت غم مخواری غمگسار پیر و جوان
که روز حشر خداوند قادر منان
ز اهل معصیت اینقدر خواهدت بخشود
که تا رضا شوی و قلب تو شود خوشنود
هزار خاک ندامت به فرق امت تو
چگونه آب نگردند از خجالت تو
دو چیز را به امانت گذاشت آن سرور
کتاب و عترت خود را به گفته داور
شکست بعد نبی حرمت کلام الله
چو قلب عترت پاکش به دشت کرب و بلا
روایت اس تکه چون بیکس غریب وحید
به خاک ماریه بنمود جا حسین شهید
نهاده بود به هم هر دو دده حق بین
که دید سینه مجروح خویشتن سنگین
گشود چمش و نظر کرد شمر بیدین را
بگفت آن. سک بیشرم زشت آئین را
که ای شده ز خدا و رسول بیگانه
مرا شناسی و لب تشنه میکشی یا نه
جوا داد بلی میشناسمت ای شاه
توئی حسین و بود جد تو رسول الله
علی بود پدر و فاطمه است مادر تو
ندارم از همگی باک و میبرم سر تو
بگفت حال که در کشتنم تر است شتاب
حرارت جگرم را نشان ز قطره آب
به طعنه گفت که داری گمان تو ای سرور
که هست باب گرام تو ساقی کوثر
بگو بیاید و بنشاند از جگر تابت
کند ز آب به هنگام مرگ سیرابت
کشید خنجر از بهر قتل آن امام امم
اساس خرمی کائنات زد بر هم
بس است (صامت) از این ماجری که لال شوی
اگر زیاد پی شرح این مقال شوی
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۲ - در بیان روایت ام حبیبه
روایت است چنین از شفیعه دو سرا
جناب فاطمه امالائمه النجبا
که داشت خامه در سرای عز و شرف
به بحر پرورشش داد جا چو در و صدف
ز هر صفت که کنی وصف او به حسن تمام
گرفتهام حبیبه از آن مخدره نام
به آستانه آن مهتر آسمان رفعت
نهاد مدت چندی سر از پی خدمت
چو در تمام صفات حسن حسن ددش
بتول بر حسن مجتبی ببخشیدش
به حارث بن ولتیده ز التفات مزید
حسن ز مرحمت امحبیبه ببخشیدش
به حارث بن ولتیده ز التفات مزید
حسن ز مرحمت ام حبیبه را بخشید
به کوفه بر دو گرامی نمود و محترمش
نمود از سر تعظیم بانوی حرمش
ز یمن خدمت خیرالنسا خرد و کبار
زنان کوفه شدندنش تمام خدمتکار
زمان زمان شرف وی بر نبه بالا شد
به مصر کوفه عزیزالوجود والا شد
ولی ز دوری زینب درآن فرح غم داشت
دلی درآن همه راحت قرین ماتم داشت
همیشه لشگر اندوه بر دلش میتافت
به یاد زینب مظلومه نرد غم میباخت
مدام بود دراین آرزو که بار دگر
به پایبوسی زینب نهد به منت سر
میان غرفه آن خانهای که ما واداشت
نشسته دیده یکی روز در تماشا داشت
که دید شور قیامت به کوفه برپا شد
میان کوچه اسیران چند پیدا شد
دو دست بسته زن چند دلکبابی دید
بهر سنان سر مانند آفتابی دید
برهنه پا و سرافتاده هر یک از اطفال
به پیش محملی و کافریش در دنبال
هر آن یتیم که کندی نمودی اندر راه
رخش ز صدمه سیلی یکی نمود سیاه
زنی مقدمه آن زنان محزون دل
نموده است چو خورشید جای در محمل
سر بریدهای اندر سنان برابر داشت
مدام زمزمه یا اخسا مکرر داشت
گرفته دامن او کودکی به مجز و گریست
که از گرسنگی ای عمه جان توانم نیست
چه کردهایم که این آب و نان به اهل ظلام
بود حلال و به آل بنی شده است حرام
ز بس که ز آه جگر سوز خود شرر افروخت
به حال وی دل امحبیبه بیحد سوخت
ز جای جست و به همراه چند قرص از نان
گرفت و از پی آن طفل زار گشت روان
نمود در بر زینب چنین سخن تقریر
که این دو قرصه نان ای زن اسیر بگیر
به اینصغیره بده در غمش تسلی کن
به حق من دو دعا نزد فرد یکتا کن
یکی که مثل همین طفل دل ز درد دو نیم
مباد در به در اطفال من به دهر یتیم
دوم دو چشم من افتد بدون رنج و تعب
دوباره به رقد موزون بیبیام زینب
جناب زینب از این غم بشد دگرگون حال
به گریه گفت که امحبیبه دیده بمال
ببین برای که آوردهای تصدق نسان
به آتش دل من از چه میزنی دامان؟
چون نیک امحبیبه به سوی او نگریست
دو دست زد بسر و اوفتاد و زار گریست
به گریه گفت که ای بیبی حمیده سیر
چه حالتست؟ شود خاک عالمم بر سر!
فدای جاه و جلالت جلال جاه تو کو
پناه عالمیان ملجا و پناه تو کو
تو در مدینه دل شاد و کامران بودی
به پشت پرده عز و علا نهان بودی
چرا ز گردش ایام بینقاب شدی
برون ز حجله عزت چو آفتاب شدی
عزیز فاطمه پس یار و یاور تو چه شد
حسین برادر با جان برابر تو چه شد
کجاست حضرت عباس ماه منظر تو
کجاست قاسم و چو نشد علی اکبر تو
قد کشیدهات اینقدر از چه خم شده است
سفید موی سیاهت چرا ز غم شده است
جواب داد به امحبیبه زینب زار
دگر سئوال مکن دست از دلم بردار
ببین به نیزه اعدا به خاطر ناشاد
ببین به نیزه سر اکبرش که پرخونست
همین سری که شده پر ز خاک خاکستر
سر حسین منست و عزیز پیغمبر
خموش (صامت) ازین ماجرا که جا نسوزد
جهان تمام از این شرح جانگزا سود
جناب فاطمه امالائمه النجبا
که داشت خامه در سرای عز و شرف
به بحر پرورشش داد جا چو در و صدف
ز هر صفت که کنی وصف او به حسن تمام
گرفتهام حبیبه از آن مخدره نام
به آستانه آن مهتر آسمان رفعت
نهاد مدت چندی سر از پی خدمت
چو در تمام صفات حسن حسن ددش
بتول بر حسن مجتبی ببخشیدش
به حارث بن ولتیده ز التفات مزید
حسن ز مرحمت امحبیبه ببخشیدش
به حارث بن ولتیده ز التفات مزید
حسن ز مرحمت ام حبیبه را بخشید
به کوفه بر دو گرامی نمود و محترمش
نمود از سر تعظیم بانوی حرمش
ز یمن خدمت خیرالنسا خرد و کبار
زنان کوفه شدندنش تمام خدمتکار
زمان زمان شرف وی بر نبه بالا شد
به مصر کوفه عزیزالوجود والا شد
ولی ز دوری زینب درآن فرح غم داشت
دلی درآن همه راحت قرین ماتم داشت
همیشه لشگر اندوه بر دلش میتافت
به یاد زینب مظلومه نرد غم میباخت
مدام بود دراین آرزو که بار دگر
به پایبوسی زینب نهد به منت سر
میان غرفه آن خانهای که ما واداشت
نشسته دیده یکی روز در تماشا داشت
که دید شور قیامت به کوفه برپا شد
میان کوچه اسیران چند پیدا شد
دو دست بسته زن چند دلکبابی دید
بهر سنان سر مانند آفتابی دید
برهنه پا و سرافتاده هر یک از اطفال
به پیش محملی و کافریش در دنبال
هر آن یتیم که کندی نمودی اندر راه
رخش ز صدمه سیلی یکی نمود سیاه
زنی مقدمه آن زنان محزون دل
نموده است چو خورشید جای در محمل
سر بریدهای اندر سنان برابر داشت
مدام زمزمه یا اخسا مکرر داشت
گرفته دامن او کودکی به مجز و گریست
که از گرسنگی ای عمه جان توانم نیست
چه کردهایم که این آب و نان به اهل ظلام
بود حلال و به آل بنی شده است حرام
ز بس که ز آه جگر سوز خود شرر افروخت
به حال وی دل امحبیبه بیحد سوخت
ز جای جست و به همراه چند قرص از نان
گرفت و از پی آن طفل زار گشت روان
نمود در بر زینب چنین سخن تقریر
که این دو قرصه نان ای زن اسیر بگیر
به اینصغیره بده در غمش تسلی کن
به حق من دو دعا نزد فرد یکتا کن
یکی که مثل همین طفل دل ز درد دو نیم
مباد در به در اطفال من به دهر یتیم
دوم دو چشم من افتد بدون رنج و تعب
دوباره به رقد موزون بیبیام زینب
جناب زینب از این غم بشد دگرگون حال
به گریه گفت که امحبیبه دیده بمال
ببین برای که آوردهای تصدق نسان
به آتش دل من از چه میزنی دامان؟
چون نیک امحبیبه به سوی او نگریست
دو دست زد بسر و اوفتاد و زار گریست
به گریه گفت که ای بیبی حمیده سیر
چه حالتست؟ شود خاک عالمم بر سر!
فدای جاه و جلالت جلال جاه تو کو
پناه عالمیان ملجا و پناه تو کو
تو در مدینه دل شاد و کامران بودی
به پشت پرده عز و علا نهان بودی
چرا ز گردش ایام بینقاب شدی
برون ز حجله عزت چو آفتاب شدی
عزیز فاطمه پس یار و یاور تو چه شد
حسین برادر با جان برابر تو چه شد
کجاست حضرت عباس ماه منظر تو
کجاست قاسم و چو نشد علی اکبر تو
قد کشیدهات اینقدر از چه خم شده است
سفید موی سیاهت چرا ز غم شده است
جواب داد به امحبیبه زینب زار
دگر سئوال مکن دست از دلم بردار
ببین به نیزه اعدا به خاطر ناشاد
ببین به نیزه سر اکبرش که پرخونست
همین سری که شده پر ز خاک خاکستر
سر حسین منست و عزیز پیغمبر
خموش (صامت) ازین ماجرا که جا نسوزد
جهان تمام از این شرح جانگزا سود
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۹ - امتحان طبیب موصلی
گفت راوی در تمام عالمین
چون خلافت شد مسلم بر حسین
بود در موصل کی دانا طبیب
با یزید بن معاویه حبیب
نی همین در خدمتش کردی قیام
بلکه میدانست آن سگ را امام
گفت با وی مومنی از شیعیان
بگذر از این راه باطل ای فلان
گر سعادت خواهی اندر عالمین
قبله خود کن تو شاه دین حسین
آنکه اندر راه حی لایزال
ساخته وقف یتیمان جان و مال
گر حقیقت را به سر داری هوس
در حسین این رتبه را میجوی و بس
کرد اندر دل طبیب نکته دان
زین سخن با خویش قصد امتحان
از قضا بیوه زنی همسایه داشت
از وجودش بر سر خود سایه داشت
ناگهان آن بیوه زن بیمار شد
حال طفلش بیپدر افکار شد
شد روانه کودک دور از شکیب
حال مادر گفت نزد آن طبیب
گفت ای کودک اگر جویی علاج
یک جگر از اسب باشد احتیاج
گفت کودک ای طبیب پرهنر
من ندارم اسب تا آرم جگر
گفت با وی آن طبیب موصلی
رو به درگاه حسین بن علی
شد شتابان کودک افسرده حال
خدمت آن معدن جود و نوال
زاده زهرا گرفت اندر برش
دست دلجویی کشید اندر سرش
اشک چشم را ز رحمت پاک کرد
جستجوی حال آن غمناک کرد
چون تسلی داد اشک و آه او
کشت اسبی را به خاطرخواه او
داد پس لخت جگر بر دست او
طفل در نزد طبیب آورد رو
کرد از رنک فرس از وی سئوال
پنج نوبت آن طبیب بیمهال
گفت رنگ اسب اینسان خوب نیست
بهر درد مادرت مطلوب نیست
نج نوبت شاه گردون اقتدار
پنج اسب از خویش کشت آن پنج بار
رحم کردن بر یتیمان را حسین
داشت اندر ذمت خد فرض عین
دید چون این جودو احسان و اطیب
شد محب آن شهنشاه غریب
ای حمیت پیشگان و شیعیان
گر بود انصاف در خلق جهان
دور از رحم است ای اهل کمال
اینچنین سلطان با جود و خصال
شمر روی دخترش نیلی کند
نیلگون رخسارش از سیلی کند
جمله را پای پیاده روز و شب
در بیابانها دواند از غضب
عترت آن شاه بیمثل و نظیر
برد اندر کوفه چون شمر شریر
داد اندر گوشه زندان مکان
آن حریم سرور کون و مکان
سر برهنه دل گرسنه جان کباب
پوست افکنده بدنشان آفتاب
جای دست مرحمتهای پدر
سنگ و چوب کوفی رشامی بسر
بر سر آن بیکسان در روزگار
جز کنیزان کس نمیکردی گذار
مردم کوفی شب اندر خانهها
کودکان چون گنج در ویرانهها
روز و شب از چشم ایشان رفته خواب
شب ز سرما روزها از و آفتاب
بلکه دادندی تصدق کوفیان
بر یتیمان حسین خرما و نان
سویشان کلثوم چون کردی نظر
سوختی او را از این محنت جگر
میگرفت آن نان ز دست کودکان
با غصب میگفت با آن ناکسان
کای گروه سست عهد بیوفا
از خدا شرمی ز پیغمبر حیا
کوفیان مارا تصدق کی رواست
کی خدا خوشنود و پیغمبر رضاست
ما که در این شهر خوار و مضطریم
آل یاسین عترت پیغمبریم
روزگاری خانمانی داشتیم
از بزرگی ما نشانی داشتیم
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
چون خلافت شد مسلم بر حسین
بود در موصل کی دانا طبیب
با یزید بن معاویه حبیب
نی همین در خدمتش کردی قیام
بلکه میدانست آن سگ را امام
گفت با وی مومنی از شیعیان
بگذر از این راه باطل ای فلان
گر سعادت خواهی اندر عالمین
قبله خود کن تو شاه دین حسین
آنکه اندر راه حی لایزال
ساخته وقف یتیمان جان و مال
گر حقیقت را به سر داری هوس
در حسین این رتبه را میجوی و بس
کرد اندر دل طبیب نکته دان
زین سخن با خویش قصد امتحان
از قضا بیوه زنی همسایه داشت
از وجودش بر سر خود سایه داشت
ناگهان آن بیوه زن بیمار شد
حال طفلش بیپدر افکار شد
شد روانه کودک دور از شکیب
حال مادر گفت نزد آن طبیب
گفت ای کودک اگر جویی علاج
یک جگر از اسب باشد احتیاج
گفت کودک ای طبیب پرهنر
من ندارم اسب تا آرم جگر
گفت با وی آن طبیب موصلی
رو به درگاه حسین بن علی
شد شتابان کودک افسرده حال
خدمت آن معدن جود و نوال
زاده زهرا گرفت اندر برش
دست دلجویی کشید اندر سرش
اشک چشم را ز رحمت پاک کرد
جستجوی حال آن غمناک کرد
چون تسلی داد اشک و آه او
کشت اسبی را به خاطرخواه او
داد پس لخت جگر بر دست او
طفل در نزد طبیب آورد رو
کرد از رنک فرس از وی سئوال
پنج نوبت آن طبیب بیمهال
گفت رنگ اسب اینسان خوب نیست
بهر درد مادرت مطلوب نیست
نج نوبت شاه گردون اقتدار
پنج اسب از خویش کشت آن پنج بار
رحم کردن بر یتیمان را حسین
داشت اندر ذمت خد فرض عین
دید چون این جودو احسان و اطیب
شد محب آن شهنشاه غریب
ای حمیت پیشگان و شیعیان
گر بود انصاف در خلق جهان
دور از رحم است ای اهل کمال
اینچنین سلطان با جود و خصال
شمر روی دخترش نیلی کند
نیلگون رخسارش از سیلی کند
جمله را پای پیاده روز و شب
در بیابانها دواند از غضب
عترت آن شاه بیمثل و نظیر
برد اندر کوفه چون شمر شریر
داد اندر گوشه زندان مکان
آن حریم سرور کون و مکان
سر برهنه دل گرسنه جان کباب
پوست افکنده بدنشان آفتاب
جای دست مرحمتهای پدر
سنگ و چوب کوفی رشامی بسر
بر سر آن بیکسان در روزگار
جز کنیزان کس نمیکردی گذار
مردم کوفی شب اندر خانهها
کودکان چون گنج در ویرانهها
روز و شب از چشم ایشان رفته خواب
شب ز سرما روزها از و آفتاب
بلکه دادندی تصدق کوفیان
بر یتیمان حسین خرما و نان
سویشان کلثوم چون کردی نظر
سوختی او را از این محنت جگر
میگرفت آن نان ز دست کودکان
با غصب میگفت با آن ناکسان
کای گروه سست عهد بیوفا
از خدا شرمی ز پیغمبر حیا
کوفیان مارا تصدق کی رواست
کی خدا خوشنود و پیغمبر رضاست
ما که در این شهر خوار و مضطریم
آل یاسین عترت پیغمبریم
روزگاری خانمانی داشتیم
از بزرگی ما نشانی داشتیم
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۰ - نزول عهدنامه در کربلا به شاه تشنهجگر
روز عاشورا چو شاه کربلا
سید مظلوم سبط مصطفی
جمله یار و یاورانش کشته شد
پیکر ایشان به خون آغشته شد
طرف هامون ز اشک گلگون گشتیم
در وداع شاه با اهل حرم
یکه و تنها به میدان رو نهاد
رفت و در جای بلندی ایستاد
گه به حسرت آن شفیع کائنات
بد نگاهش جانب شط فرات
وز عطش آن شاه مظلوم وحید
آه سرد از قلب پرخون میکشید
گاه اندر قتلگه کردی نظر
هر طرف در خون جوانی غوطهور
همچو برگ گل بدنها چاکچاک
سر جدا و بیکفن غلطان به خاک
گه نظر کردی به سوی خیمهگاه
سوی طفلان زنان بیگناه
کودکان مستمند ماهوش
با نوای غمفزای العطش
اینچنین میگفت شمسالمشرقین
باد قربان شما جان حسین
سهل باشد عقدههای مشکلم
میکند اشک شما خون دلم
جوی خون از دیده جاری کم کنید
ناله و افغان و زاری کم کنید
یک طرف سنگین دلان نابکار
اندر آن صحرا فزون از صدهزار
غافل از بییاری احوال او
تشنه بهر خون و جان و مال او
شاه بیلشکر حسین خون جگر
بود اندر بحر فکرت غوطهور
ناگه از درگاه حی کبریا
رقعه سبزی نوشته با طلا
اوفتاد از بهر آن فلک فلاح
بر سر قربوس زین ذوالجناح
رقعه را بگشود آن نور دو عین
دید بنوشته است «عبدی یا حسین»
نیست ما را بر کسی تکلیف شاق
این تو و راه حجاز و این عراق
ما شهادت را به تو ننموده فرض
این تو و ملک جهان از طول و عرض
امر کن سوی زمین ای جان پاک
تا نماید دشمنانت را هلاک
هر دو عالم زان تست ای ممتحن
هر کجا خواهی به عزت کن وطن
پیش ما قدرت فزون و محترم
رتبهات هرگز نخواهد گشت کم
سرور لبتشنگان با اشک و آه
شد پیام کبریا را عذرخواه
کای خداوند قدیم لم یزل
عهد ما با تست از روز ازل
با لب عطشان براهت سر دهم
جان به زیر دشنه و خنجر دهم
در ره عشقت سر افشانی کنم
نوجوانها جمله قربانی کنم
تا شوم در عرصه یوم الحساب
در شهادت از شفاعت کامیاب
من همای اوج عرش عزتم
عذر خواه عاصیان امتم
من شهادت را طلبکار آمدم
جرم امت را خریدار آمدم
گر نگویم ترک سیر یا ترک جان
چون کنم با عاصیان امتان
زینهمه بگذشته کارم مشکلست
داغ بسیاری مرا اندر دلست
جمله یار و یاورانم کشته شد
دوستان و همرهانم کشته شد
تا قیامت کی رود از یاد من
سرگذشت قاسم داماد من
اصغرم سیراب نوک تیر شد
در گلویش تیر جای شیر شد
شد جدا از پیکر عباس دست
ماتم بیدستیایاش پشتم شکست
خود گرفتم شش جهت شد زان من
هر دو عالم گشت در فرمان من
دشمنانم شد به میدان جدال
یک به یک از تیغ و خنجر پایمال
داد خط بندگی بر من یزید
دیگرم از زندگی نبود امید
داغ اکبر بیگمانم میکشد
ماتم آن نوجوانم میکشد
کی شود دیگر دل من شاد کام
زندگانی بعد از این باشد حرام
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
سید مظلوم سبط مصطفی
جمله یار و یاورانش کشته شد
پیکر ایشان به خون آغشته شد
طرف هامون ز اشک گلگون گشتیم
در وداع شاه با اهل حرم
یکه و تنها به میدان رو نهاد
رفت و در جای بلندی ایستاد
گه به حسرت آن شفیع کائنات
بد نگاهش جانب شط فرات
وز عطش آن شاه مظلوم وحید
آه سرد از قلب پرخون میکشید
گاه اندر قتلگه کردی نظر
هر طرف در خون جوانی غوطهور
همچو برگ گل بدنها چاکچاک
سر جدا و بیکفن غلطان به خاک
گه نظر کردی به سوی خیمهگاه
سوی طفلان زنان بیگناه
کودکان مستمند ماهوش
با نوای غمفزای العطش
اینچنین میگفت شمسالمشرقین
باد قربان شما جان حسین
سهل باشد عقدههای مشکلم
میکند اشک شما خون دلم
جوی خون از دیده جاری کم کنید
ناله و افغان و زاری کم کنید
یک طرف سنگین دلان نابکار
اندر آن صحرا فزون از صدهزار
غافل از بییاری احوال او
تشنه بهر خون و جان و مال او
شاه بیلشکر حسین خون جگر
بود اندر بحر فکرت غوطهور
ناگه از درگاه حی کبریا
رقعه سبزی نوشته با طلا
اوفتاد از بهر آن فلک فلاح
بر سر قربوس زین ذوالجناح
رقعه را بگشود آن نور دو عین
دید بنوشته است «عبدی یا حسین»
نیست ما را بر کسی تکلیف شاق
این تو و راه حجاز و این عراق
ما شهادت را به تو ننموده فرض
این تو و ملک جهان از طول و عرض
امر کن سوی زمین ای جان پاک
تا نماید دشمنانت را هلاک
هر دو عالم زان تست ای ممتحن
هر کجا خواهی به عزت کن وطن
پیش ما قدرت فزون و محترم
رتبهات هرگز نخواهد گشت کم
سرور لبتشنگان با اشک و آه
شد پیام کبریا را عذرخواه
کای خداوند قدیم لم یزل
عهد ما با تست از روز ازل
با لب عطشان براهت سر دهم
جان به زیر دشنه و خنجر دهم
در ره عشقت سر افشانی کنم
نوجوانها جمله قربانی کنم
تا شوم در عرصه یوم الحساب
در شهادت از شفاعت کامیاب
من همای اوج عرش عزتم
عذر خواه عاصیان امتم
من شهادت را طلبکار آمدم
جرم امت را خریدار آمدم
گر نگویم ترک سیر یا ترک جان
چون کنم با عاصیان امتان
زینهمه بگذشته کارم مشکلست
داغ بسیاری مرا اندر دلست
جمله یار و یاورانم کشته شد
دوستان و همرهانم کشته شد
تا قیامت کی رود از یاد من
سرگذشت قاسم داماد من
اصغرم سیراب نوک تیر شد
در گلویش تیر جای شیر شد
شد جدا از پیکر عباس دست
ماتم بیدستیایاش پشتم شکست
خود گرفتم شش جهت شد زان من
هر دو عالم گشت در فرمان من
دشمنانم شد به میدان جدال
یک به یک از تیغ و خنجر پایمال
داد خط بندگی بر من یزید
دیگرم از زندگی نبود امید
داغ اکبر بیگمانم میکشد
ماتم آن نوجوانم میکشد
کی شود دیگر دل من شاد کام
زندگانی بعد از این باشد حرام
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۱ - وداع حضرت علیاکبر با مادر(ع)
در کرب و بلای حسین بییار
چون گشت غریب و بیمددکار
بگرفت به کف علی اکبر
در دم پی یار پدر سر
لیلای ستمکش جگر خون
از خیمه خود دوید بیرون
بوسید رکاب توسنش را
بگرفت دو دست دامنش را
کای شعله شمع آرزویم
ای تازه جوان ماه رویم
قربان جمال بیمثالت
مادر چه بود مگر خیالت
شوری که تو را فتاده بر سر
پنهان مکن از من مکدر
با آن همه آشنایی تو
چون شد سبب جدایی تو؟
با آن همه درد و غم نصیبی
با این همه محنت و غریبی
خواهی ز من حزین شوی دور
تا از غم دوریات شوم کور
تو بر من خسته نور عینی
شمع شب ماتم حسینی
زین بیش مشو پی شکستم
ای تازه جوان مرو ز دستم
ترسم ز جدائیت چو مجنون
گردد وطنم به کوه و هامون
منمای به چشم خلق خوارم
چون طاقت دوریات ندارم
بنمای به حال من ترحم
سررشته عمر من شود گم
من بر سر آن به نامرادی
پوشم به تن تو رخت شادی
بینم ز برای دست بوست
در دست تو دست نوعروست
تو در پی آن که وقت پیری
دست من ناتوان بگیری
سازی بر دشمنان حقیرم
واندر کف شمر دستگیرم
تا هست رمق به جسم زارم
کی دست ز دامنت بدارم
آن تازه جوان به حال تشویش
گفتا به جواب مادر خویش
کی مادر غم رسده من
لیلای ستم کشیده من
از ناله خود مکن کبابم
بین گردن کج ستاده بابم
زد غصه به شیشه دلم سنگ
گردیده دلم زندگی تنگ
بگذار که ناامید گردم
در راه پدر شهید گردم
مادر منما مرا ملامت
ترسم که به عرصه قیامت
چون جده من بتول عذرا
با آه و فغان و شور و غوغا
گردد به صباح روز محشر
حاضر به مقام عدل داور
جوید پی منصب شفاعت
از ما همه محضر شهادت
گوید به رکاب نور عینم
کرده است که یاری حسینم
خیل شهدا به محضر خویش
آرند به کف همه سر خویش
کلثوم به پیش دیده ناس
آرد به میان دو دست عباس
آن یک ز جگر کشد فغان را
آرد سر قاسم جوان را
یک سوی عروس با خروشش
آید به روی دیده گوشش
آرد به ببرش رابط مضطر
قنذاقه پر ز خون اصغر
پرسد ز تو گر جناب زهرا
کای بیکس غم رسده لیلا
پس چیست نشان یاری تو
کو تحفه جان نثاری تو
اکبر که تو را مهین پسر بود
گویا ز حسین عزیزتر بود
بنهاد چرا به کربلایش
تنها و نکرد جان فدایش
امروز اگر دلت ملولست
بهتر ز خجالت بتول است
از گریه منه به پا کمندم
کن در صف حشر سر بلندش
کان روز به مثل دیگرانت
باشد سر اکبر ارمغانت
(صامت) ز غم علی اکبر
بر جان جهان فکندی آذر
رو سوی حکایت دیگر کن
خاکی دگر از عزا به سر کن
چون گشت غریب و بیمددکار
بگرفت به کف علی اکبر
در دم پی یار پدر سر
لیلای ستمکش جگر خون
از خیمه خود دوید بیرون
بوسید رکاب توسنش را
بگرفت دو دست دامنش را
کای شعله شمع آرزویم
ای تازه جوان ماه رویم
قربان جمال بیمثالت
مادر چه بود مگر خیالت
شوری که تو را فتاده بر سر
پنهان مکن از من مکدر
با آن همه آشنایی تو
چون شد سبب جدایی تو؟
با آن همه درد و غم نصیبی
با این همه محنت و غریبی
خواهی ز من حزین شوی دور
تا از غم دوریات شوم کور
تو بر من خسته نور عینی
شمع شب ماتم حسینی
زین بیش مشو پی شکستم
ای تازه جوان مرو ز دستم
ترسم ز جدائیت چو مجنون
گردد وطنم به کوه و هامون
منمای به چشم خلق خوارم
چون طاقت دوریات ندارم
بنمای به حال من ترحم
سررشته عمر من شود گم
من بر سر آن به نامرادی
پوشم به تن تو رخت شادی
بینم ز برای دست بوست
در دست تو دست نوعروست
تو در پی آن که وقت پیری
دست من ناتوان بگیری
سازی بر دشمنان حقیرم
واندر کف شمر دستگیرم
تا هست رمق به جسم زارم
کی دست ز دامنت بدارم
آن تازه جوان به حال تشویش
گفتا به جواب مادر خویش
کی مادر غم رسده من
لیلای ستم کشیده من
از ناله خود مکن کبابم
بین گردن کج ستاده بابم
زد غصه به شیشه دلم سنگ
گردیده دلم زندگی تنگ
بگذار که ناامید گردم
در راه پدر شهید گردم
مادر منما مرا ملامت
ترسم که به عرصه قیامت
چون جده من بتول عذرا
با آه و فغان و شور و غوغا
گردد به صباح روز محشر
حاضر به مقام عدل داور
جوید پی منصب شفاعت
از ما همه محضر شهادت
گوید به رکاب نور عینم
کرده است که یاری حسینم
خیل شهدا به محضر خویش
آرند به کف همه سر خویش
کلثوم به پیش دیده ناس
آرد به میان دو دست عباس
آن یک ز جگر کشد فغان را
آرد سر قاسم جوان را
یک سوی عروس با خروشش
آید به روی دیده گوشش
آرد به ببرش رابط مضطر
قنذاقه پر ز خون اصغر
پرسد ز تو گر جناب زهرا
کای بیکس غم رسده لیلا
پس چیست نشان یاری تو
کو تحفه جان نثاری تو
اکبر که تو را مهین پسر بود
گویا ز حسین عزیزتر بود
بنهاد چرا به کربلایش
تنها و نکرد جان فدایش
امروز اگر دلت ملولست
بهتر ز خجالت بتول است
از گریه منه به پا کمندم
کن در صف حشر سر بلندش
کان روز به مثل دیگرانت
باشد سر اکبر ارمغانت
(صامت) ز غم علی اکبر
بر جان جهان فکندی آذر
رو سوی حکایت دیگر کن
خاکی دگر از عزا به سر کن
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۲ - مکالمه جناب علی اکبر با پدر بزرگوارش
اکبر آن سرو قد ماه جبین
شد چو مشتاق وصل حورالعین
همچو گردون نمود قامت خم
پی تعظیم شاه عرش مکین
کای پدر همرهان همه رفتند
من به دنبال مانده زار و حزین
آرزوی شهادتم باشد
بسر کویت ای امام مبین
شه دین گفت با دو دیده تر
کای گل باغ دوده یاسین
زین سخن آتشم مزن بر جان
زین سفر خاطرم مدار غمین
ای پسر دل بدین رضا ندهد
قد سرو تو اوفتد به زمین
رحم بنما به پیری لیلا
ای جوان زین سفر کناره گزین
گفت اکبر که کشته گردیدن
بهْ به این زندگی بود پس از این
ای پدر بانگ العطش بشنو
زاری کودکان خویش ببین
عاقبت اذن جنگ حاصل کرد
روبرو گشت چون به لشکر کین
ز پس جنگ و کوشش بسیار
به زمین واژگون شد از سر زین
آن یکیزد عمود بر فرقش
دیگری زد به پهلویش زوبین
آن یکی زد عمود بر فرقش
دیگری زد به پهلویش زوبین
آن یکی تیغ زد به جبهه او
ساخت از خون عذار او رنگین
آن یکی رمح کین زدش ز یسار
دگری زد سنان بوی ز یمین
آن بیح خلیل کوی وفا
گفت آن دم به نالههای حزین
کای پدر جان برس به فریادم
الامان زین سپاه بد آئین
شد شتابان حسین تشنه جگر
بسر آن همای اوج یقین
دید آرام جان لیلا را
کرده از خاک بستر و بالین
سر او را گرفت بر زانو
خاک و خون پاک ساختنش ز جبین
دید او را ز خون نموده خضاب
رخ رنگین و کاکل مشگین
گفت ای گلعذار گلشن زار
ای همایون تذرو علیین
حیف از این غنچه لب چو گلت
حیف از آن تبسم شیرین
آه از آن سرو قد رعنایت
داد از آن ملاحت رنگین
یک گلی داشتم در این بستان
رفت آن هم به غارت گلچین
تو به خاک هلاک زنده حسین
بیپناه و انیس و یار و معین
چشم در راه مادرت لیلا
مانده در خیمهگاه زار و غمین
خیز بار دیگر ز مادر پیر
یاد کن آن محبت دیرین
خیز و بشتاب ای پسر به حرم
یک زمان ده سکینه را تسکین
خیز و بار دیگر برو به خیام
در بر عمههای خود بنشین
آه از آن دم که دیده باز نمود
اکبر اندر نگاه باز پسین
(صامتا) شد ز شرح این ماتم
نوحهگر مصطفی به خلد برین
شد چو مشتاق وصل حورالعین
همچو گردون نمود قامت خم
پی تعظیم شاه عرش مکین
کای پدر همرهان همه رفتند
من به دنبال مانده زار و حزین
آرزوی شهادتم باشد
بسر کویت ای امام مبین
شه دین گفت با دو دیده تر
کای گل باغ دوده یاسین
زین سخن آتشم مزن بر جان
زین سفر خاطرم مدار غمین
ای پسر دل بدین رضا ندهد
قد سرو تو اوفتد به زمین
رحم بنما به پیری لیلا
ای جوان زین سفر کناره گزین
گفت اکبر که کشته گردیدن
بهْ به این زندگی بود پس از این
ای پدر بانگ العطش بشنو
زاری کودکان خویش ببین
عاقبت اذن جنگ حاصل کرد
روبرو گشت چون به لشکر کین
ز پس جنگ و کوشش بسیار
به زمین واژگون شد از سر زین
آن یکیزد عمود بر فرقش
دیگری زد به پهلویش زوبین
آن یکی زد عمود بر فرقش
دیگری زد به پهلویش زوبین
آن یکی تیغ زد به جبهه او
ساخت از خون عذار او رنگین
آن یکی رمح کین زدش ز یسار
دگری زد سنان بوی ز یمین
آن بیح خلیل کوی وفا
گفت آن دم به نالههای حزین
کای پدر جان برس به فریادم
الامان زین سپاه بد آئین
شد شتابان حسین تشنه جگر
بسر آن همای اوج یقین
دید آرام جان لیلا را
کرده از خاک بستر و بالین
سر او را گرفت بر زانو
خاک و خون پاک ساختنش ز جبین
دید او را ز خون نموده خضاب
رخ رنگین و کاکل مشگین
گفت ای گلعذار گلشن زار
ای همایون تذرو علیین
حیف از این غنچه لب چو گلت
حیف از آن تبسم شیرین
آه از آن سرو قد رعنایت
داد از آن ملاحت رنگین
یک گلی داشتم در این بستان
رفت آن هم به غارت گلچین
تو به خاک هلاک زنده حسین
بیپناه و انیس و یار و معین
چشم در راه مادرت لیلا
مانده در خیمهگاه زار و غمین
خیز بار دیگر ز مادر پیر
یاد کن آن محبت دیرین
خیز و بشتاب ای پسر به حرم
یک زمان ده سکینه را تسکین
خیز و بار دیگر برو به خیام
در بر عمههای خود بنشین
آه از آن دم که دیده باز نمود
اکبر اندر نگاه باز پسین
(صامتا) شد ز شرح این ماتم
نوحهگر مصطفی به خلد برین
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۳ - جنگ شداد با ربالعالمین جل ذکره
کرد چون شداد از راه عناد
سرکشی بنیاد با رب العباد
وز عنایت کردگارمهربان
هرچه او را داد در دنیا امان
تا مگر از گمرهی آید براه
قلب وی شد دم به دم بدتر سیاه
عاقبت مامور شد از کردگار
حضرت داود بر آن نابکار
هر چه خواند افسانه دوزخ برش
بیشتر شد مغز کبر اندر سرش
مدتی داود برآن بد سرشت
کرد توصیف گلستان بهشت
عاقبت داود را اندر جواب
ساخت غمگین زین جواب ناصواب
گفت خود سازم بهشتی باصفا
من نمیخواهم بهشت کبریا
داد فرمان بر خطا و روم و چین
بر تمام ربع مسکون زمین
از زر و سیم و جواهر بار بار
استر و اشتر قطار اندر قطار
گرد کردند آنقدر بر روی هم
کز بیان وی شود عاجز قلم
منتخب کردند خوش آب و هوا
طرفه صحرایی وسیع و باصفا
جمله معماران ز هر شهر و دیار
جمع گردیدند روز و شب بکار
تا به سیصد سال با آن اهتمام
گشت آن بنیاد نامیمون تمام
کرده وصف وی خدای ذوالنعم
نام او باشد گلستان ارم
چون خبر دادن بر آن بیادب
کرد سرداران لشگر را طلب
شد ز دار الملک خود آن نابکار
از پی سیر بهشت خود سوار
با جلالت کرد طی راه امید
دوزخی تا بر در جنت رسید
از دو پا یکپا برون کرد از رکاب
تا شود از سیر جنت کامیاب
آنکه کرده صید پشه پیل را
کرد حاضر نزدش عزرائیل را
جانب شداد با شکل مهیب
پیک حق زد هی به آواز عجیب
لرزلرزان گفت بر گو کیستی
خار راه من برای چیستی
گفت عزرائیلم و بسته کمر
بهر قبض و روح تو ای خیره سر
داشت یکپا بر زمین یکپا بزین
کرد قبض روح آن زشت لعین
ای خداوند عزیز ذوانتقام
داد از شداد شوم شهر شام
صبر کردی آنقدر کان بیادب
کشت سبط مصطفی را تشنهلب
راس او را با حریم آنجناب
داد جا در مجلس بزم شراب
با چنان حالت که دارد کبر ننک
از چنین ظلمی به کفار فرنک
بتپرست و گبر و ترسا و یهود
بر سر کرسی به نزد آن عنود
مو پریشان عصمت پروردگار
زینب و کلثوم با حال نزار
هر دو اطفال بازو درطاب
ایستاده سر برنه بینقاب
غل به گردن قبله اهل یقین
با تن تبدار زینالعابدین
در بر آنرو سیاه تیره بخت
بیعمامه بر سر پا پیش تخت
گه به زنیب میزدی زخم زبان
گاه با کلثوم زار و ناتوان
گاه خندیدی ز عجب آن بتپرست
گاه گردیدی ز شرب خمر مست
گه بلبهای شهید کربلا
مینمودی خیزران را آشنا
گاه تا آرد دل زینب بدرد
زین مزخرف کفر خود را تازه کرد
«لیت اشیا خی به بدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل»
«فاهلوا و استهلوا فرحاً
ثم قالوا یا یزید لاتشل»
آه از آن ساعت که کرد آن زشت دین
حکم بر قتل امام ساجدین
دید چون زینب به دست قاتلش
بیتحمل کنده شد از جا دلش
چشم گریان کرد رو سوی یزید
کی لعین منما امیدم ناامید
این علبل بینوای خستهجان
یادگاری مانده از یک دودمان
قتل وی گر میکند قلب تو خوش
پس مرا ای بیحیا اول بکش
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
سرکشی بنیاد با رب العباد
وز عنایت کردگارمهربان
هرچه او را داد در دنیا امان
تا مگر از گمرهی آید براه
قلب وی شد دم به دم بدتر سیاه
عاقبت مامور شد از کردگار
حضرت داود بر آن نابکار
هر چه خواند افسانه دوزخ برش
بیشتر شد مغز کبر اندر سرش
مدتی داود برآن بد سرشت
کرد توصیف گلستان بهشت
عاقبت داود را اندر جواب
ساخت غمگین زین جواب ناصواب
گفت خود سازم بهشتی باصفا
من نمیخواهم بهشت کبریا
داد فرمان بر خطا و روم و چین
بر تمام ربع مسکون زمین
از زر و سیم و جواهر بار بار
استر و اشتر قطار اندر قطار
گرد کردند آنقدر بر روی هم
کز بیان وی شود عاجز قلم
منتخب کردند خوش آب و هوا
طرفه صحرایی وسیع و باصفا
جمله معماران ز هر شهر و دیار
جمع گردیدند روز و شب بکار
تا به سیصد سال با آن اهتمام
گشت آن بنیاد نامیمون تمام
کرده وصف وی خدای ذوالنعم
نام او باشد گلستان ارم
چون خبر دادن بر آن بیادب
کرد سرداران لشگر را طلب
شد ز دار الملک خود آن نابکار
از پی سیر بهشت خود سوار
با جلالت کرد طی راه امید
دوزخی تا بر در جنت رسید
از دو پا یکپا برون کرد از رکاب
تا شود از سیر جنت کامیاب
آنکه کرده صید پشه پیل را
کرد حاضر نزدش عزرائیل را
جانب شداد با شکل مهیب
پیک حق زد هی به آواز عجیب
لرزلرزان گفت بر گو کیستی
خار راه من برای چیستی
گفت عزرائیلم و بسته کمر
بهر قبض و روح تو ای خیره سر
داشت یکپا بر زمین یکپا بزین
کرد قبض روح آن زشت لعین
ای خداوند عزیز ذوانتقام
داد از شداد شوم شهر شام
صبر کردی آنقدر کان بیادب
کشت سبط مصطفی را تشنهلب
راس او را با حریم آنجناب
داد جا در مجلس بزم شراب
با چنان حالت که دارد کبر ننک
از چنین ظلمی به کفار فرنک
بتپرست و گبر و ترسا و یهود
بر سر کرسی به نزد آن عنود
مو پریشان عصمت پروردگار
زینب و کلثوم با حال نزار
هر دو اطفال بازو درطاب
ایستاده سر برنه بینقاب
غل به گردن قبله اهل یقین
با تن تبدار زینالعابدین
در بر آنرو سیاه تیره بخت
بیعمامه بر سر پا پیش تخت
گه به زنیب میزدی زخم زبان
گاه با کلثوم زار و ناتوان
گاه خندیدی ز عجب آن بتپرست
گاه گردیدی ز شرب خمر مست
گه بلبهای شهید کربلا
مینمودی خیزران را آشنا
گاه تا آرد دل زینب بدرد
زین مزخرف کفر خود را تازه کرد
«لیت اشیا خی به بدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل»
«فاهلوا و استهلوا فرحاً
ثم قالوا یا یزید لاتشل»
آه از آن ساعت که کرد آن زشت دین
حکم بر قتل امام ساجدین
دید چون زینب به دست قاتلش
بیتحمل کنده شد از جا دلش
چشم گریان کرد رو سوی یزید
کی لعین منما امیدم ناامید
این علبل بینوای خستهجان
یادگاری مانده از یک دودمان
قتل وی گر میکند قلب تو خوش
پس مرا ای بیحیا اول بکش
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۴ - رحلت فاطمه زهرا (س)
روایتست که از فرقت رسول انام
به چشم فاطمه چون روز تیره شد چون شام
بدان مخدره دوران گرفت چندان تنک
که کوفت شیشه صبر و قرار وی بر سنگ
ز دردهای دل و غصههای پی در پی
ز مویه گشت چو موی و زناله همچون نی
گرفت بر دل بیطاقتش هم و غم زور
که اوفتاد ز پا و ز درد شد رنجور
ز سینه بس که برون کرد آه عالمسوز
نمود بر مرض وی فزوده روز به روز
ز فرقت پدر و سختگیری دوران
نمود از نفس دهر میل باغ جنان
نمود رو به علی کای انیس دل گیرم
ز دهر کرده الم یا علی ز جان سیرم
مرا بروی تو آخر نظاره افتاده
نفس ز تنگدلی در شماره افتاده
به خدمت تو اگر میکنی ز لطف قبول
مراست چند وصیت ایا وصی رسول
نخست آنکه اگر از بتول دلگیری
به خدمت تو زمن سر زده است تقصیری
وگر ز فاطمه داری کدورتی در دل
مرا ببخشی و سازی به وقت مرگ بحل
دوم ز بعد من ای چاره جوی احوالم
بده تسلی اطفال بیپر و بالم
به بیپناهی کلثوم من ترحم کن
به خوش زبنی با زینبم تکلم کن
جنان به دیده من میشود چو بیت حزن
اگر کسی نظر بد کند به روی حسن
مرا به سلسله ابتلا به بند کند
کسی اگر به حسینم صدا بلند کند
مرا به خاک لحد جای شد چو بعد از مرگ
مکن زیارت قبر من ای پسر عم ترک
ز بس به خلق خوشت در زمانه خودارم
گذر به تربت من کن که آرزو دارم
امیدوارم باشد مدام در گوشت
که هیچ وقت نگردد ز من فراموشت
بروی تربتم ای جان من به قربانت
مکن مضایقه گاهی ز صوت قرآنت
مرا جگر شده خون از مهاجر و انصار
جنازه من دلخسته را به شب بردار
نمود شاه ولایت به حالت محزون
به شب جنازه آن دلشکسته را مدفون
فدای آن بدنی کز جفای قوم عرب
به خاک ماریه افتاده بد سه روز و سه شب
در آن زمان که سر نعش آن شهد عناد
رسید با غل و زنجیر سید سجاد
به حال قافله سالار جمله اهل حرم
شدند همدم و هم ناله چون جرس با هم
برای باب چنان گشت عابدین بیتاب
که خلق را چو دل اهلبیت کرد کباب
به گریه جن و بشر ساختند از او یاری
ز سم اسب مخالف سرشک شد جاری
یتیم پرور شاه شهید زینب زار
نمود رو به تسلای عابد بیمار
جواب داد به زینب که ای ستمدیده
کسی ندیده چنین ظلم بلکه نشنیده
مگر حسین من این شهریار بی سر نیست
عزیز فاطمه ریحانه پیغمبر نیست
ببین برادر انصار و یاور او را
به خاک و خون بدن چاک اکبر او را
کسی به فکرکفن کردن شهیدان نیست
مگر حسین من ای عمه جان مسلمان نیست
که بر زمین بدن پاره پاره بیسر
فتاده بیکفن و غسل سبط پیغمبر
به جای دوش نبی گشت خاک بستر او
ز خون و خاککفن پوشه گشته پیکر او
کنند به پیکر بابم ز کینه عدوان
ز هر طرف بنگر اسب کوفیان جولان
مکن به دفتر خود (صامت) این قضیه رقم
فتاده لرزه به ارض و سماء و لوح و قلم
به چشم فاطمه چون روز تیره شد چون شام
بدان مخدره دوران گرفت چندان تنک
که کوفت شیشه صبر و قرار وی بر سنگ
ز دردهای دل و غصههای پی در پی
ز مویه گشت چو موی و زناله همچون نی
گرفت بر دل بیطاقتش هم و غم زور
که اوفتاد ز پا و ز درد شد رنجور
ز سینه بس که برون کرد آه عالمسوز
نمود بر مرض وی فزوده روز به روز
ز فرقت پدر و سختگیری دوران
نمود از نفس دهر میل باغ جنان
نمود رو به علی کای انیس دل گیرم
ز دهر کرده الم یا علی ز جان سیرم
مرا بروی تو آخر نظاره افتاده
نفس ز تنگدلی در شماره افتاده
به خدمت تو اگر میکنی ز لطف قبول
مراست چند وصیت ایا وصی رسول
نخست آنکه اگر از بتول دلگیری
به خدمت تو زمن سر زده است تقصیری
وگر ز فاطمه داری کدورتی در دل
مرا ببخشی و سازی به وقت مرگ بحل
دوم ز بعد من ای چاره جوی احوالم
بده تسلی اطفال بیپر و بالم
به بیپناهی کلثوم من ترحم کن
به خوش زبنی با زینبم تکلم کن
جنان به دیده من میشود چو بیت حزن
اگر کسی نظر بد کند به روی حسن
مرا به سلسله ابتلا به بند کند
کسی اگر به حسینم صدا بلند کند
مرا به خاک لحد جای شد چو بعد از مرگ
مکن زیارت قبر من ای پسر عم ترک
ز بس به خلق خوشت در زمانه خودارم
گذر به تربت من کن که آرزو دارم
امیدوارم باشد مدام در گوشت
که هیچ وقت نگردد ز من فراموشت
بروی تربتم ای جان من به قربانت
مکن مضایقه گاهی ز صوت قرآنت
مرا جگر شده خون از مهاجر و انصار
جنازه من دلخسته را به شب بردار
نمود شاه ولایت به حالت محزون
به شب جنازه آن دلشکسته را مدفون
فدای آن بدنی کز جفای قوم عرب
به خاک ماریه افتاده بد سه روز و سه شب
در آن زمان که سر نعش آن شهد عناد
رسید با غل و زنجیر سید سجاد
به حال قافله سالار جمله اهل حرم
شدند همدم و هم ناله چون جرس با هم
برای باب چنان گشت عابدین بیتاب
که خلق را چو دل اهلبیت کرد کباب
به گریه جن و بشر ساختند از او یاری
ز سم اسب مخالف سرشک شد جاری
یتیم پرور شاه شهید زینب زار
نمود رو به تسلای عابد بیمار
جواب داد به زینب که ای ستمدیده
کسی ندیده چنین ظلم بلکه نشنیده
مگر حسین من این شهریار بی سر نیست
عزیز فاطمه ریحانه پیغمبر نیست
ببین برادر انصار و یاور او را
به خاک و خون بدن چاک اکبر او را
کسی به فکرکفن کردن شهیدان نیست
مگر حسین من ای عمه جان مسلمان نیست
که بر زمین بدن پاره پاره بیسر
فتاده بیکفن و غسل سبط پیغمبر
به جای دوش نبی گشت خاک بستر او
ز خون و خاککفن پوشه گشته پیکر او
کنند به پیکر بابم ز کینه عدوان
ز هر طرف بنگر اسب کوفیان جولان
مکن به دفتر خود (صامت) این قضیه رقم
فتاده لرزه به ارض و سماء و لوح و قلم
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۵ - ورود سر مطهر به دیر راهب
چون سر مهر افسر سبط رسول
ساخت اندر دیر نصرانی نزول
کرد در آن شب ز راه احترام
راهب اندر خدمت آن سر قیام
شست شو بنمود او را از وفا
بر سر سجاده خود داد جا
چشم گریان با دو زانوی ادب
نزد راس خسرو ملک عرب
در مناجات آمد و سوز و گداز
در حضور کردگار بینیاز
کی ز تو گردنده دوران سپهر
صانع ارض و سماء و ماه و مهر
پرده از اسرار این سرباز کن
با من افسردهاش دمساز کن
غصه این سر شده قفل دلم
باز کن این قفل و بگشا مشکلم
تا بدانم این سر دور از بدن
کیست وز چه گشته ببریده ز تن
گفت پس کی صد چو عیسی چاکرت
زنده دل از خضر از لب جان پرورت
ای نشان کبریای بینشان
از رخت ظاهر ز سیمایت عیان
باز گو ای راس پرخون کیستی
از بدن ببریده بهر چیستی؟
نور چشم احمد ختمی مآب
باز با آن حال آمد در جواب
گفت من هابیل درد و ماتمم
نوح طوفان دیده بحر غمم
من خلیل نار بیسامانیم
در منای غم ذبیح ثانیم
پیر کنعان دیار کربتم
یوسف زندان چاه غربتم
سر بریده حضرت یحیی منم
بر سر دار فنا عیسی منم
ماسوی را من بر تبت سرورم
از شرف ریحانه پیغمبرم(ص)
نیست مظلومی چو من در نشاتین
هست نامم شاه مظلومان حسین
من که اندر این بلا و کربتم
زاده پیغمبر این امتم
من ز تیغ ظلم بیسر گشتهام
تشنه بیسر زیر خنجر گشتهام
دیدهام اندر زمین کربلا
بزم عیش اکبر خود را عزا
قامتم خم گشته از بار محن
از غم بیدستی عباس من
قاسم داماد بیسر دیدهام
تیر در حقلوم اصغر دیدهام
گشته از بیباکی قوم ضلال
زیر سم اسب جسمم پایمال
در کف دشمن ز دور چرخ پیر
شد حریم من اسیر و دستگیر
من براه کبریا سر دادهام
جان و سر در راه داور دادهام
گه سرم را نیزه گردد نخل طور
گاه سازد جای در کنج تنور
گه کنند این کوفیان تیره بخت
راس من چون میوه آویز درخت
گه ز بام و در جدا از نام و ننگ
بر سر من میزنند از قهر سنگ
اهل بیتم چون اسیران تنار
هر زمان باشند در شهر و دیار
چون تو ای راهب مرا یار آمدی
بر من غمدیده غمخوار آمدی
ساز از کیش نصاری احتراز
درحقیقت رو کن از راه مجاز
گر شفاعت باشدت از ما امید
شو مسلمان تا که گردی روسفید
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صات) این هنگامه را
کرد چون زهرای اطهر از جهان
رو به سوی عشرتآباد جنان
در مدینه تیره شد چون شد تمام
پیش چشم ام ایمن روزگار
وسعت ملک مدینه در نظر
شد بوی از چشم سوزن تنگتر
از هجوم درد و اندوه و محن
کرد عزم شهر مکه از وطن
در یکی از منزل ز تاب آفتاب
تشنگی برد از کف او صبر و تاب
با تضرع در بر یزدان پاک
سود پیشانی در آن صحرا به خاک
گفت کای معمار نه طاق سپهر
روشنی بخش سپهر از ماه و مهر
تشنگی افنده بر جام اخگرم
من کنیز دختر پیغمبر (ص)
رحم بر من با دل بیتاب کن
اندر این صحرا مرا سیراب کن
گفت راوی ناگهان از آسمان
دلوی آمد بر زمین با ریسمان
ام ایمن برگرفت آن دلو آب
خورد و شد ایمن ز تاب التهاب
کرد شکر کردگار لم یزال
زنده بود از آن زمان تا هفت سال
اندر این مدت ز فیض دادگر
می ندید از تشنگی اسم و اثر
بار دیگر آمدم زین ابتلا
یادم از لب تشنگان کربلا
غنچههای گلشن باغ بتول
میوههای نخل بستان رسول
هر یکی افتاده از تاب عطش
چون گل پژمرده و بنموده غش
شیرخوار ناز پستان امید
اصغر ششماهه شاه شهید
از عطش چون شیر پستان رباب
از غزال چشم او رم کرده خواب
قره العین رسول محترم
برد او را سوی میدان از حرم
پیش چشم مردم دنیاپرست
کرد چون قرآن علم بر روی دست
گفت کی ببرحم قول دل سیاه
چیست جرم این صغیر بیگناه
کز شرار تشنگی پر می،ند
چنک بر پستان مادر میزند
گر گمان دارید من از بهر خویش
آب میخواهم به احوال پریش
خود بگیرید از من این افسرده را
این نهال نورس پژمرده را
چارهیی بر قلب بیتابش کنید
در بر خود برده سیرابش کنید
در جواب زاده ختمی مآب
کوفیان بستند لب از شیخ و شاب
از میان آن گروه ده دله
بر کمان بنهاده پیکان حرمله
زد به حلقوم شریف آن صغیر
جای آب آن نامسلمان نوک تیر
همچو به سمل بر سر دست پدر
زد به خون خویش اصغر بال و پر
دست و پای بسته از دام جهان
مرغ روحش بال زد سوی جنان
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگام را
ساخت اندر دیر نصرانی نزول
کرد در آن شب ز راه احترام
راهب اندر خدمت آن سر قیام
شست شو بنمود او را از وفا
بر سر سجاده خود داد جا
چشم گریان با دو زانوی ادب
نزد راس خسرو ملک عرب
در مناجات آمد و سوز و گداز
در حضور کردگار بینیاز
کی ز تو گردنده دوران سپهر
صانع ارض و سماء و ماه و مهر
پرده از اسرار این سرباز کن
با من افسردهاش دمساز کن
غصه این سر شده قفل دلم
باز کن این قفل و بگشا مشکلم
تا بدانم این سر دور از بدن
کیست وز چه گشته ببریده ز تن
گفت پس کی صد چو عیسی چاکرت
زنده دل از خضر از لب جان پرورت
ای نشان کبریای بینشان
از رخت ظاهر ز سیمایت عیان
باز گو ای راس پرخون کیستی
از بدن ببریده بهر چیستی؟
نور چشم احمد ختمی مآب
باز با آن حال آمد در جواب
گفت من هابیل درد و ماتمم
نوح طوفان دیده بحر غمم
من خلیل نار بیسامانیم
در منای غم ذبیح ثانیم
پیر کنعان دیار کربتم
یوسف زندان چاه غربتم
سر بریده حضرت یحیی منم
بر سر دار فنا عیسی منم
ماسوی را من بر تبت سرورم
از شرف ریحانه پیغمبرم(ص)
نیست مظلومی چو من در نشاتین
هست نامم شاه مظلومان حسین
من که اندر این بلا و کربتم
زاده پیغمبر این امتم
من ز تیغ ظلم بیسر گشتهام
تشنه بیسر زیر خنجر گشتهام
دیدهام اندر زمین کربلا
بزم عیش اکبر خود را عزا
قامتم خم گشته از بار محن
از غم بیدستی عباس من
قاسم داماد بیسر دیدهام
تیر در حقلوم اصغر دیدهام
گشته از بیباکی قوم ضلال
زیر سم اسب جسمم پایمال
در کف دشمن ز دور چرخ پیر
شد حریم من اسیر و دستگیر
من براه کبریا سر دادهام
جان و سر در راه داور دادهام
گه سرم را نیزه گردد نخل طور
گاه سازد جای در کنج تنور
گه کنند این کوفیان تیره بخت
راس من چون میوه آویز درخت
گه ز بام و در جدا از نام و ننگ
بر سر من میزنند از قهر سنگ
اهل بیتم چون اسیران تنار
هر زمان باشند در شهر و دیار
چون تو ای راهب مرا یار آمدی
بر من غمدیده غمخوار آمدی
ساز از کیش نصاری احتراز
درحقیقت رو کن از راه مجاز
گر شفاعت باشدت از ما امید
شو مسلمان تا که گردی روسفید
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صات) این هنگامه را
کرد چون زهرای اطهر از جهان
رو به سوی عشرتآباد جنان
در مدینه تیره شد چون شد تمام
پیش چشم ام ایمن روزگار
وسعت ملک مدینه در نظر
شد بوی از چشم سوزن تنگتر
از هجوم درد و اندوه و محن
کرد عزم شهر مکه از وطن
در یکی از منزل ز تاب آفتاب
تشنگی برد از کف او صبر و تاب
با تضرع در بر یزدان پاک
سود پیشانی در آن صحرا به خاک
گفت کای معمار نه طاق سپهر
روشنی بخش سپهر از ماه و مهر
تشنگی افنده بر جام اخگرم
من کنیز دختر پیغمبر (ص)
رحم بر من با دل بیتاب کن
اندر این صحرا مرا سیراب کن
گفت راوی ناگهان از آسمان
دلوی آمد بر زمین با ریسمان
ام ایمن برگرفت آن دلو آب
خورد و شد ایمن ز تاب التهاب
کرد شکر کردگار لم یزال
زنده بود از آن زمان تا هفت سال
اندر این مدت ز فیض دادگر
می ندید از تشنگی اسم و اثر
بار دیگر آمدم زین ابتلا
یادم از لب تشنگان کربلا
غنچههای گلشن باغ بتول
میوههای نخل بستان رسول
هر یکی افتاده از تاب عطش
چون گل پژمرده و بنموده غش
شیرخوار ناز پستان امید
اصغر ششماهه شاه شهید
از عطش چون شیر پستان رباب
از غزال چشم او رم کرده خواب
قره العین رسول محترم
برد او را سوی میدان از حرم
پیش چشم مردم دنیاپرست
کرد چون قرآن علم بر روی دست
گفت کی ببرحم قول دل سیاه
چیست جرم این صغیر بیگناه
کز شرار تشنگی پر می،ند
چنک بر پستان مادر میزند
گر گمان دارید من از بهر خویش
آب میخواهم به احوال پریش
خود بگیرید از من این افسرده را
این نهال نورس پژمرده را
چارهیی بر قلب بیتابش کنید
در بر خود برده سیرابش کنید
در جواب زاده ختمی مآب
کوفیان بستند لب از شیخ و شاب
از میان آن گروه ده دله
بر کمان بنهاده پیکان حرمله
زد به حلقوم شریف آن صغیر
جای آب آن نامسلمان نوک تیر
همچو به سمل بر سر دست پدر
زد به خون خویش اصغر بال و پر
دست و پای بسته از دام جهان
مرغ روحش بال زد سوی جنان
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگام را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۶ - در بیان شهادت میثم تمار
ای که داری شور دین داری بسر
گوش کن بر حال دینداران نگر
میثم تمار مردی از عجم
بود در سلک غلامان منتظم
یافت آزادی و شد آن پاک دین
صاحب سر امیرالمومنین(ع)
شد ز فیض سر قرب دادگر
از منایا و بلایا با خبر
چون عبیدالله طاغی از عناد
زد به شهر کوفه ارونک فساد
با دلی پربغض و مملو از غضب
نزد خود بنمود میثم را طلب
گفت ای میثم خدایت در کجاست
گفت حاضر در میان اشقیاست
گفت بیزاری بجو از بوتراب
گفت بگذر زین کلام ناصواب
گفت نبود چارهای جز کشتنت
باید اندر خون خود آغشتنت
گفت مولایم علی داده خبر
که برادرم کشی با نه نفر
بلکه فرموده امیر مومنان
تیری از کین زبانم از دهان
گفت مولایت علی کذاب بود
گفت کذب اندر کلام وی نبود
پیش از این میثم رسیدی هر کجا
نزد عمر و بن حریث با وفا
باز میگفتی به عمرو آن بینصیب
میشوم همسایه تو عنقریب
تا به فرمان عبید نابکار
نزد بیت عمرو کردندش بدار
شد به عمرو آنگاه از این داستان
معنی فرموده میثم عیان
شد گلاب افشان پی اکرام او
کرد دور دار او را رفت رو
بر کنیز خویش فرمان داد زود
عود و عنبر بهر میثم کرد دود
روی دار آن نیک مرد حقشناس
ذرهای ننمود از دشمن هراس
نزد خلق کوفه با صوت جلی
کرد ظاهر مدح و اوصاف علی
گفت چون بر عترت طه درود
لب به لعن آل بوسفیان گشود
پرده از کفر یکایک باز کرد
اصل و نسل جمله را ابراز کرد
آل مروان را بدان فسق و فجور
کرد رسوا از اناث و از ذکور
بیم شورش کرد آن قوم لئام
بر دهان وی زدند آخر لجام
لیک ننمود اکتفا ابن زیاد
قطع کرد آخر زبانش از عناد
بود اندر محنت و رنج و عنا
تا سه روز آن گونه آن مرد خدا
پس عبیدالله از بعد از سه روز
ساخت کفر باطن خود را به روز
داد فرمان بر سگ دون همتی
بر تهیگاهش زد از کین ضربتی
گشت اندر موسم نزع روان
خون ز سوراخ دماغ او روان
نیمه شب هفت تن خرما فروش
نعش او دزدیده با آه و خروش
زیر نهری بیخبر از ناکسان
نعش وی کردند با عشرت نهان
باد قربان جان و جسم ممکنات
بر شهید تشنه در جنب قرات
چون تن آن سرور دنیا و دین
ماند بیسر تا سه روز اندر زمین
بیانیس و مونس و یار و حبیب
بیکس و مظلوم و عریان و غریب
در اسیری کرد رو با اشک و آه
سید سجاد اندر قتلگاه
دید جسم غرقه در خون حسین
و آن قد و بالای موزون حسین
با جوانان بنیهاشم تمام
بر سر خاک سیه کرده مقام
بر بدنهای چو برگ نسترن
ریک و خاک کربلا گشته کفن
باد بیباکانه جولان میکند
کاکل اکبر پریشان میکند
آن علیل از سینه آهی برفروخت
کز تف آن آه نه افلاک سوخت
سم اسبان مخالف سر به سر
شد به حال عابدین از گریه تر
گفت کای تبدار بیصبر و قرار
خاندان مصطفی را یادگار
هستی کون و مکان پا بست تست
رشته نظم جهان در دست تست
حجت حقی تو در این روزگار
صبر باید حجت حق را به کار
دیده را زینالعباد دریا نمود
پاسخ زینب چینن انشاء نمود
کای مهین ناموس ذات کردگار
عمه جان رفته ز دستم اختیار
آخر این جسم شریف نازنین
کاین چنین افتاده عریان بر زمین
عمه این ریحانه پیغمبر است
زینت عرش خدای اکبر است
حجت یکتای بیهمتا نبود؟
یا عزیز حضرت زهراء نبود؟
خود گفتم نیست فرزند بتول
یا نباشد قرهالعین رسول
یا ز جدش بر زبانها نام نیست
این که دیگر خارج از اسلام نیست
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
گوش کن بر حال دینداران نگر
میثم تمار مردی از عجم
بود در سلک غلامان منتظم
یافت آزادی و شد آن پاک دین
صاحب سر امیرالمومنین(ع)
شد ز فیض سر قرب دادگر
از منایا و بلایا با خبر
چون عبیدالله طاغی از عناد
زد به شهر کوفه ارونک فساد
با دلی پربغض و مملو از غضب
نزد خود بنمود میثم را طلب
گفت ای میثم خدایت در کجاست
گفت حاضر در میان اشقیاست
گفت بیزاری بجو از بوتراب
گفت بگذر زین کلام ناصواب
گفت نبود چارهای جز کشتنت
باید اندر خون خود آغشتنت
گفت مولایم علی داده خبر
که برادرم کشی با نه نفر
بلکه فرموده امیر مومنان
تیری از کین زبانم از دهان
گفت مولایت علی کذاب بود
گفت کذب اندر کلام وی نبود
پیش از این میثم رسیدی هر کجا
نزد عمر و بن حریث با وفا
باز میگفتی به عمرو آن بینصیب
میشوم همسایه تو عنقریب
تا به فرمان عبید نابکار
نزد بیت عمرو کردندش بدار
شد به عمرو آنگاه از این داستان
معنی فرموده میثم عیان
شد گلاب افشان پی اکرام او
کرد دور دار او را رفت رو
بر کنیز خویش فرمان داد زود
عود و عنبر بهر میثم کرد دود
روی دار آن نیک مرد حقشناس
ذرهای ننمود از دشمن هراس
نزد خلق کوفه با صوت جلی
کرد ظاهر مدح و اوصاف علی
گفت چون بر عترت طه درود
لب به لعن آل بوسفیان گشود
پرده از کفر یکایک باز کرد
اصل و نسل جمله را ابراز کرد
آل مروان را بدان فسق و فجور
کرد رسوا از اناث و از ذکور
بیم شورش کرد آن قوم لئام
بر دهان وی زدند آخر لجام
لیک ننمود اکتفا ابن زیاد
قطع کرد آخر زبانش از عناد
بود اندر محنت و رنج و عنا
تا سه روز آن گونه آن مرد خدا
پس عبیدالله از بعد از سه روز
ساخت کفر باطن خود را به روز
داد فرمان بر سگ دون همتی
بر تهیگاهش زد از کین ضربتی
گشت اندر موسم نزع روان
خون ز سوراخ دماغ او روان
نیمه شب هفت تن خرما فروش
نعش او دزدیده با آه و خروش
زیر نهری بیخبر از ناکسان
نعش وی کردند با عشرت نهان
باد قربان جان و جسم ممکنات
بر شهید تشنه در جنب قرات
چون تن آن سرور دنیا و دین
ماند بیسر تا سه روز اندر زمین
بیانیس و مونس و یار و حبیب
بیکس و مظلوم و عریان و غریب
در اسیری کرد رو با اشک و آه
سید سجاد اندر قتلگاه
دید جسم غرقه در خون حسین
و آن قد و بالای موزون حسین
با جوانان بنیهاشم تمام
بر سر خاک سیه کرده مقام
بر بدنهای چو برگ نسترن
ریک و خاک کربلا گشته کفن
باد بیباکانه جولان میکند
کاکل اکبر پریشان میکند
آن علیل از سینه آهی برفروخت
کز تف آن آه نه افلاک سوخت
سم اسبان مخالف سر به سر
شد به حال عابدین از گریه تر
گفت کای تبدار بیصبر و قرار
خاندان مصطفی را یادگار
هستی کون و مکان پا بست تست
رشته نظم جهان در دست تست
حجت حقی تو در این روزگار
صبر باید حجت حق را به کار
دیده را زینالعباد دریا نمود
پاسخ زینب چینن انشاء نمود
کای مهین ناموس ذات کردگار
عمه جان رفته ز دستم اختیار
آخر این جسم شریف نازنین
کاین چنین افتاده عریان بر زمین
عمه این ریحانه پیغمبر است
زینت عرش خدای اکبر است
حجت یکتای بیهمتا نبود؟
یا عزیز حضرت زهراء نبود؟
خود گفتم نیست فرزند بتول
یا نباشد قرهالعین رسول
یا ز جدش بر زبانها نام نیست
این که دیگر خارج از اسلام نیست
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۷ - در بیان شهادت جناب حر(ع)
روز عاشورا چو حر نامدار
دید شد شور قیامت آشکار
چون خلیلالله در کوی منا
گشته شاه دین مهیای فدا
کوفیان کافر دنیارست
شسته از دین پیمبر جمله دست
لشگر شیطان گرفته در میان
نقطه توحید را پرگار سان
کرد از رخسار حر پرواز رنگ
گشت عقل و جهل او سرگرم جنگ
عقل گفتا این عزیز مصطفی است
جهل گفتا دو دور اشقیا است
عقل گفتا با شهیدان یار باش
جهل گفت از عمر برخوردار باش
عقل گفتا در رضای حق بکوش
جهل گفتا چشم از نسیه بپوش
عقل گفت این تشنه لب مهمان تست
جهل گفتا موسم جولان تست
عقل گفت ای حر پشیمان میشوی
جهل گفتا صاحب نان میشوی
عقل گفت ای حر حسین بییاور است
جهل گفتا جاه و منصب بهتر است
عقل گفتا با حسین بگذر ز جنگ
جهل گفتا چون کنی با نام و ننگ
عقل دامانش سوی جنت کشید
جهل گفتا میدهد خلعت یزید
آخر از امداد عقل پربها
حر شد از گرداب تاریکی رها
با سری از خجلت افکنده به زیر
شد بر سبط رسول بینظیر
کرد بر فرزند پیغمبر سلام
گفت کای دارای گردون احتشام
ای بدرالملک ایمان شهریار
من ندانستم شود این گونه کار
چون نمیدانستم از ره چاه را
روز اول بر تو بستم راه را
او فکندم از نخستین ای جناب
در دل اهل حریمت اضطراب
توبه کردم بندهات را بندهام
تا قیامت از رخت شرمندهام
بگذران شاها سرم را از سپهر
بر مس قلبم بزن اکسیر مهر
ساز صافی از صفا آئینهام
دست محرومی منه بر سینهام
توبهام را کن قبول و از وداد
بر من عاصی بده اذن جهاد
مظهر لطف خداوند و دود
از عذار حر غبار غم زدود
گفت ای شورید آزرده جان
این زمان هستی تو بر ما میهمان
مهمان را کس نسازد بیدریغ
در چنین روزی میان تیر و تیغ
زد شرر فرمان شه بر جان حر
دیده را از اشک چون در کرد پر
یعنی ای پرورده خیر الانام
گر بود از بهر مهمان احترام
از چه پس نبود ترحم سوی تو
هر کسی تیغی کشد بر روی تو
اهلبیتت را لب آب روان
میرود سوز عطش بر آسمان
چشم خود پوشیده این قوم جهول
از حدیث «اکرم الضیف» رسول
حرمله اندر کمان بنهاد تیر
بهر حلق اصغر ناخورده شیر
کرد منقذ یتیر تیغ آبدار
بهر فرق اکبر نسرین عذار
ایستاده شمر بهر کینهات
تا زند چکمه به روی سینهات
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
دید شد شور قیامت آشکار
چون خلیلالله در کوی منا
گشته شاه دین مهیای فدا
کوفیان کافر دنیارست
شسته از دین پیمبر جمله دست
لشگر شیطان گرفته در میان
نقطه توحید را پرگار سان
کرد از رخسار حر پرواز رنگ
گشت عقل و جهل او سرگرم جنگ
عقل گفتا این عزیز مصطفی است
جهل گفتا دو دور اشقیا است
عقل گفتا با شهیدان یار باش
جهل گفت از عمر برخوردار باش
عقل گفتا در رضای حق بکوش
جهل گفتا چشم از نسیه بپوش
عقل گفت این تشنه لب مهمان تست
جهل گفتا موسم جولان تست
عقل گفت ای حر پشیمان میشوی
جهل گفتا صاحب نان میشوی
عقل گفت ای حر حسین بییاور است
جهل گفتا جاه و منصب بهتر است
عقل گفتا با حسین بگذر ز جنگ
جهل گفتا چون کنی با نام و ننگ
عقل دامانش سوی جنت کشید
جهل گفتا میدهد خلعت یزید
آخر از امداد عقل پربها
حر شد از گرداب تاریکی رها
با سری از خجلت افکنده به زیر
شد بر سبط رسول بینظیر
کرد بر فرزند پیغمبر سلام
گفت کای دارای گردون احتشام
ای بدرالملک ایمان شهریار
من ندانستم شود این گونه کار
چون نمیدانستم از ره چاه را
روز اول بر تو بستم راه را
او فکندم از نخستین ای جناب
در دل اهل حریمت اضطراب
توبه کردم بندهات را بندهام
تا قیامت از رخت شرمندهام
بگذران شاها سرم را از سپهر
بر مس قلبم بزن اکسیر مهر
ساز صافی از صفا آئینهام
دست محرومی منه بر سینهام
توبهام را کن قبول و از وداد
بر من عاصی بده اذن جهاد
مظهر لطف خداوند و دود
از عذار حر غبار غم زدود
گفت ای شورید آزرده جان
این زمان هستی تو بر ما میهمان
مهمان را کس نسازد بیدریغ
در چنین روزی میان تیر و تیغ
زد شرر فرمان شه بر جان حر
دیده را از اشک چون در کرد پر
یعنی ای پرورده خیر الانام
گر بود از بهر مهمان احترام
از چه پس نبود ترحم سوی تو
هر کسی تیغی کشد بر روی تو
اهلبیتت را لب آب روان
میرود سوز عطش بر آسمان
چشم خود پوشیده این قوم جهول
از حدیث «اکرم الضیف» رسول
حرمله اندر کمان بنهاد تیر
بهر حلق اصغر ناخورده شیر
کرد منقذ یتیر تیغ آبدار
بهر فرق اکبر نسرین عذار
ایستاده شمر بهر کینهات
تا زند چکمه به روی سینهات
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۸ - شهادت حضرت جواد(ع)
چونان باورنک خلافت زد قدم
بعد مامون ستمگر متعتصم
گفت راوی کز قضای کردگار
جانب بغداد بنمودم گذار
بود امالفضل را کاشانهای
دختر مامون دون را خانهای
دیدم آن کاشانه را در پشت بام
کرده از هر سو کبوتر ازدهام
دیدم آن کاشانه را در پشت بام
کده از هر سو کبوتر ازدهام
کرده پرها سایبان چون شاهباز
هر طرف اندر نشیب و در فراز
در تعجب گشتم از این ماجرا
غرق در حیرت شدم سر تا به پا
ناگهان دیدم به چشم پر ز خون
یک کنیزی زان سرا آمد برون
زان کبوترها از او کردم سئوال
در جواب آمد کنیز اندر ملال
گفت بر گو اول از بهر خدا
باز خدا بیگانهای یا آشنا؟
گفتم ای زن من مطیع داورم
از محبان رسول و حیدرم
گفت گشته ملک دین زیر و زبر
شیعیان را خاک محنت شد بسر
کردهام الفضل مسموم از عناد
شاه تخت عرصه ایمان جواد
گشته مقتل از جفای آن شقی
سرور عالم تقی متقی
پیکر آن کوکب عالم فروز
بر سر این بام افتاده سه روز
این کبوترها کنند از آفتاب
سایه بر جسم شریف آن جناب
عزم آن دارد که امشب آن شریر
افکند از بام جسمش را به زیر
روز دیگر باز با چشمان تر
جانب آن خانه آوردم گذر
دیدم افتاده تن آن جان پاک
در میان کوچه اندر روی خاک
شیعیان گردیده جمع از هر طرف
بهر دفن آن مه برج شرف
شد تقی را عاقبت با احترام
در جوار موسی جعفر مقام
بازم آمد یاد از این شور و شین
پیکر مجروح عریان حسین
برد چون شمر ستمکار شریر
سوی کوفه عترت او را اسیر
پیکر مخدوم جبریل امین
مانده بیسر تا سه روز اندر زمین
باد میپوشید بر آن تازه تن
خاک دشت کربلا جای کفن
کس نبود آنجا به وی یاری کند
بر سر نعشش عزاداری کند
وحشیان هر سو به چشم اشکبار
گریه میکردند به روی زار زار
بر سر چشم عزیز مصطفی
گریه میکدند مرغان هوا
کس نیامد بر سر آن مستمند
تا نماید صوت قرآنی بلند
کاش پیراهن چو بردند از برش
بعد از آن میماند عریان پیکرش
دیگر از نعل سم اسب جفا
مینگشتی پیکرش چون توتیا
بهر خاتم به جدل بیآبرو
می نمیکردی جدا انگشت او
بهر بندی ساربان بیحیا
کاش دستش را نمیکردی جدا
کاش چون خولی سرش را بر سنان
در تنور او را نکردی میهمان
کاش در بزم یزید بیحیا
بر لب وی نامدی چوب جفا
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
بعد مامون ستمگر متعتصم
گفت راوی کز قضای کردگار
جانب بغداد بنمودم گذار
بود امالفضل را کاشانهای
دختر مامون دون را خانهای
دیدم آن کاشانه را در پشت بام
کرده از هر سو کبوتر ازدهام
دیدم آن کاشانه را در پشت بام
کده از هر سو کبوتر ازدهام
کرده پرها سایبان چون شاهباز
هر طرف اندر نشیب و در فراز
در تعجب گشتم از این ماجرا
غرق در حیرت شدم سر تا به پا
ناگهان دیدم به چشم پر ز خون
یک کنیزی زان سرا آمد برون
زان کبوترها از او کردم سئوال
در جواب آمد کنیز اندر ملال
گفت بر گو اول از بهر خدا
باز خدا بیگانهای یا آشنا؟
گفتم ای زن من مطیع داورم
از محبان رسول و حیدرم
گفت گشته ملک دین زیر و زبر
شیعیان را خاک محنت شد بسر
کردهام الفضل مسموم از عناد
شاه تخت عرصه ایمان جواد
گشته مقتل از جفای آن شقی
سرور عالم تقی متقی
پیکر آن کوکب عالم فروز
بر سر این بام افتاده سه روز
این کبوترها کنند از آفتاب
سایه بر جسم شریف آن جناب
عزم آن دارد که امشب آن شریر
افکند از بام جسمش را به زیر
روز دیگر باز با چشمان تر
جانب آن خانه آوردم گذر
دیدم افتاده تن آن جان پاک
در میان کوچه اندر روی خاک
شیعیان گردیده جمع از هر طرف
بهر دفن آن مه برج شرف
شد تقی را عاقبت با احترام
در جوار موسی جعفر مقام
بازم آمد یاد از این شور و شین
پیکر مجروح عریان حسین
برد چون شمر ستمکار شریر
سوی کوفه عترت او را اسیر
پیکر مخدوم جبریل امین
مانده بیسر تا سه روز اندر زمین
باد میپوشید بر آن تازه تن
خاک دشت کربلا جای کفن
کس نبود آنجا به وی یاری کند
بر سر نعشش عزاداری کند
وحشیان هر سو به چشم اشکبار
گریه میکردند به روی زار زار
بر سر چشم عزیز مصطفی
گریه میکدند مرغان هوا
کس نیامد بر سر آن مستمند
تا نماید صوت قرآنی بلند
کاش پیراهن چو بردند از برش
بعد از آن میماند عریان پیکرش
دیگر از نعل سم اسب جفا
مینگشتی پیکرش چون توتیا
بهر خاتم به جدل بیآبرو
می نمیکردی جدا انگشت او
بهر بندی ساربان بیحیا
کاش دستش را نمیکردی جدا
کاش چون خولی سرش را بر سنان
در تنور او را نکردی میهمان
کاش در بزم یزید بیحیا
بر لب وی نامدی چوب جفا
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۴۲ - واقعه شب عاشوراء
شام عاشورا چو آن موج بلا
موج زن شد در زمین کربلا
آل بوسفیان «کذاب اشر»
عازم جنگ «ملیک مقتدر»
عتترت طه به صد شوق و شعف
بهر جانبازی گرفته جان به کف
کفر و ایمان گشت یک جا روبرو
حق و باطل هر دو با هم جنگجو
اندر آن اشم چون روز رستخیز
یک زنی دیدند زار و اشکریز
وه چه زن غم داده بنیادش به باد
بلکه غم او را غلام خانهزاد
غصهاش افزون و صبرش کم شده
در جوانی همچو پیران خم شده
خود یکی اشکش ز بیتابی هزار
دیدهاش چون ابر نیسان قطره بار
اندر آن شب همچو بخت خود ز آه
کرده روز هر دو عالم را سیاه
شعله افشانی به شمع آموخته
یک جهان جان را به آهی سوخته
تیر آهش در کمان قد بره
گریهاش اندر گلو بسته گره
تر نموده ز آب چشمان خاک را
رفتی از مژگان خس و خاشاک را
خاره و خاری که در آن بادیه
بود در خاک زمین ماریه
جمگلی را آن زن ژولیده مو
مینمودی اندر آن شب رفت و رو
کرد از وی حقشناسی این سئوال
کیستی تو ای زن افسرده حال؟
اندر این شب آه و افغانت ز چیست؟
جسجویت اندر اینجا بهر چیست
گفت: من خاتون اقلیم غمم
مالک الملک دیار ماتمم
نام من زهراستاندر خافقین
مادرم بر خسرو بیکس حسین
چون که فردا اوفتد از صدر زین
جسم مجروح حسینم بر زمین
ترسم اندر خاک چون شد مسکنش
گردد افزونتر جراحات تنش
میکنم در این دیار هولناک
این زمین را از خس و خاشاک پاک
زین حکایت بازشدن خون در دلم
گشت مشکلتر عزیزان مشکلم
بد ز روز آن شب محنت اثر
گوئیا خاتون محشر باخبر
کز سر زین زینت عرش اله
کرد جا اندر زمین کربلا
روسیاهی پیرهن برد از تنش
آن دگر عمامه آن یک جوشنش
خواهرش زینب دوان با اشک و آه
بیتامل کرد رو در قتلگاه
کرد چندی اندر آن هول هراس
در بر شمر ستمگر التماس
چون ز شمر سنگدل شد ناامید
نزد بن سعید لعین دون دوید
چون کسی بر بیکسی آرد پناه
دستها بر سر بدان حال تباه
گفت ای شیطان پرست بیادب
غیرتت کو آخر ای ننگ عرب
کردهای جا ظالم بزیر چتر زر
یک زمان کن بر حسین من نظر
میکنند از تن سر او را جدا
پیش چشم من بخواری از قفا
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
موج زن شد در زمین کربلا
آل بوسفیان «کذاب اشر»
عازم جنگ «ملیک مقتدر»
عتترت طه به صد شوق و شعف
بهر جانبازی گرفته جان به کف
کفر و ایمان گشت یک جا روبرو
حق و باطل هر دو با هم جنگجو
اندر آن اشم چون روز رستخیز
یک زنی دیدند زار و اشکریز
وه چه زن غم داده بنیادش به باد
بلکه غم او را غلام خانهزاد
غصهاش افزون و صبرش کم شده
در جوانی همچو پیران خم شده
خود یکی اشکش ز بیتابی هزار
دیدهاش چون ابر نیسان قطره بار
اندر آن شب همچو بخت خود ز آه
کرده روز هر دو عالم را سیاه
شعله افشانی به شمع آموخته
یک جهان جان را به آهی سوخته
تیر آهش در کمان قد بره
گریهاش اندر گلو بسته گره
تر نموده ز آب چشمان خاک را
رفتی از مژگان خس و خاشاک را
خاره و خاری که در آن بادیه
بود در خاک زمین ماریه
جمگلی را آن زن ژولیده مو
مینمودی اندر آن شب رفت و رو
کرد از وی حقشناسی این سئوال
کیستی تو ای زن افسرده حال؟
اندر این شب آه و افغانت ز چیست؟
جسجویت اندر اینجا بهر چیست
گفت: من خاتون اقلیم غمم
مالک الملک دیار ماتمم
نام من زهراستاندر خافقین
مادرم بر خسرو بیکس حسین
چون که فردا اوفتد از صدر زین
جسم مجروح حسینم بر زمین
ترسم اندر خاک چون شد مسکنش
گردد افزونتر جراحات تنش
میکنم در این دیار هولناک
این زمین را از خس و خاشاک پاک
زین حکایت بازشدن خون در دلم
گشت مشکلتر عزیزان مشکلم
بد ز روز آن شب محنت اثر
گوئیا خاتون محشر باخبر
کز سر زین زینت عرش اله
کرد جا اندر زمین کربلا
روسیاهی پیرهن برد از تنش
آن دگر عمامه آن یک جوشنش
خواهرش زینب دوان با اشک و آه
بیتامل کرد رو در قتلگاه
کرد چندی اندر آن هول هراس
در بر شمر ستمگر التماس
چون ز شمر سنگدل شد ناامید
نزد بن سعید لعین دون دوید
چون کسی بر بیکسی آرد پناه
دستها بر سر بدان حال تباه
گفت ای شیطان پرست بیادب
غیرتت کو آخر ای ننگ عرب
کردهای جا ظالم بزیر چتر زر
یک زمان کن بر حسین من نظر
میکنند از تن سر او را جدا
پیش چشم من بخواری از قفا
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را