عبارات مورد جستجو در ۱۳۸۷ گوهر پیدا شد:
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۹ - تضرع نمودن زلیخا پیش دایه و التماس حیله ای که سبب مواصلت یوسف گردد علیه السلام کردن
چو با آن کشته سودای یوسف
ز حد بگذشت استغنای یوسف
شبی در کنج خلوت دایه را خواند
به صد مهرش به پیش خویش بنشاند
بدو گفت ای توانبخش تن من
چراغ افروز جان روشن من
گر از جان دم زنم پرورده توست
ور از تن شیر رحمت خورده توست
ز مهر تو که از مادر ندیدم
بدین پایه که می بینی رسیدم
چه باشد کز طریق مهربانی
به منزلگاه مقصودم رسانی
ز هجران تا به کی رنجور باشم
وز آن جان و جهان مهجور باشم
چو زینسان یار بیگانه ست با من
چه حاصل زانکه همخانه ست با من
هر آن معشوق کز عاشق نفور است
به صورت گر چه نزدیک است دور است
چو پیوندی نباشد جان و دل را
چه خیزد از ملاقات آب و گل را
جوابش داد دایه کای پریزاد
که ناید با تو از حور و پری یاد
جمال دلربا دادت خداوند
که برباید دل و دین از خردمند
اگر نقاش چین از آرزویت
کشد در بتکده نقشی ز رویت
بتان یکسر به بویت زنده گردند
رخت بینند و از جان بنده گردند
به کوه از رخ نمایی آشکارا
نهی عشق نهان در سنگ خارا
چو بخرامی به باغ از عشوه کاری
درخت خشک را در جنبش آری
به صحرا آهوانت گر ببینند
به مژگان از رهت خاشاک چینند
چو افسون خوانی از لعل شکرخا
رسد مرغ از هوا ماهی ز دریا
بدین خوبی چنین درمانده چونی
چرا چندین کشی آخر زبونی
ز غمزه ناوک از ابرو کمان کن
شکار آن نگار دلستان کن
بتاب از زلف خم در خم کمندی
به پایش نه به بزم وصل بندی
رخت بنما رخش را سوی خود تاب
به همرازیش همزانوی خود یاب
به رفتار آور این نخل رطب بار
به راه لطفش آر از لطف رفتار
به لب از خنده شهد افشانیی ده
وز آن شهدش به خود چسپانیی ده
به سیمین گوی خود کن چشم او باز
چو چوگان سوی خود سازش سر انداز
به روی از مشک خال دلگسل نه
ز شوق خال خود داغش به دل نه
زلیخا گفت کای مادر چه گویم
که از یوسف چه می آید به رویم
نسازد دیده هرگز سوی من باز
چه سان جولانگری با وی کنم ساز
اگر مه گردم از دورم نبیند
وگر خور بر زمین نورم نبیند
چو مردم نور دیده گر فزایم
به چشم تنگ او مشکل درآیم
اگر کردی به سوی من نگاهی
به حال من فتادی گاه گاهی
غم من در دل او جا گرفتی
غم او کی چنین بالا گرفتی
نه تنها آفتم زیبایی اوست
بلای من ز ناپروایی اوست
اگر آن دلربا پروام کردی
کجا زین گونه ناپروام کردی
جوابش داد دیگر بار دایه
که ای حور از جمالت برده مایه
مرا در خاطر افتاده ست کاری
کزان کار تو را خیزد قراری
ولی وقتی میسر گردد آن کار
که سیم آری به اشتر زر به خروار
بسازم چون ارم دلکش بنایی
بگویم تا در او صورت گشایی
به موضع موضع از طبع هنر کوش
کشد شکل تو با یوسف هم آغوش
چو یوسف یک زمان در وی نشنید
در آغوش خودت هر جا ببیند
بجنبد در دلش مهر جمالت
شود از جان طلبگار وصالت
ز هر سو چون بجنبد مهربانی
برآید کارها زانسان که دانی
چو بشنید این حکایت را ز دایه
به هر جا زر و سیمش بود مایه
بر آن دست تصرف داد او را
بدان سرمایه کرد آباد او را
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۳ - پیش رسیدن عزیز یوسف را بر بیرون آن خانه و پنهان داشتن آنچه میان وی و زلیخا گذشته بود و افشای زلیخا آن را
چنین زد خانه نقش این فسانه
که چون یوسف برون آمد ز خانه
برون خانه پیش آمد عزیزش
گروهی از خواص خانه نیزش
چو در حالش عزیز آشفتگی دید
در آن آشفتگی حالش بپرسید
جوابی دادش از حسن ادب باز
تهی از تهمت افشای آن راز
عزیزش دست بگرفت از سر مهر
درون بردش به سوی آن پریچهر
چو با هم دیدشان با خویشتن گفت
که یوسف با عزیز احوال من گفت
به حکم آن گمان آواز برداشت
نقاب از چهره آن راز برداشت
که ای میزان عدل آن را سزا چیست
که با اهلت نه بر کیش وفا زیست
به کار خویش بی اندیشگی کرد
درین پرده خیانت پیشگی کرد
عزیزش داد رخصت کای پریروی
که کرد این کج نهادی راست بر گوی
بگفت این بنده عبرتی کز آغاز
به فرزندی شد از لطفت سرافراز
درین خلوت به راحت خفته بودم
درون از گرد محنت رفته بودم
چون دزدان بر سر بالینم آمد
به قصد خرمن نسرینم آمد
خیالش آنکه من از وی نه آگاه
به خرم گلستانم آورد راه
به اذن باغبان ناگشته محتاج
برد سنبل به غارت گل به تاراج
چو دست آورد پیش آن ناخردمند
که بگشاید ز گنج وصل من بند
من از خواب گران بیدار گشتم
ز جام بیخودی هشیار گشتم
هراسان گشت از بیداری من
گریزان شد ز خدمتگاری من
رخ از شرمندگی سوی در آورد
به روی نیکبختی در برآورد
شتابان از قفای وی دویدم
برون ننهاده پا در وی رسیدم
گرفتم دامنش را چست و چالاک
چو گل افتاد در پیراهنش چاک
گشاده چاک پیراهن دهانی
کند قول مرا روشن بیانی
کنون آن به که همچون ناپسندان
کنی یکچند محبوسش به زندان
و یا خود بر تن و اندام پاکش
نهی دردی که سازد دردناکش
پسندی بر وی این رنج گران را
که گردد عبری مر دیگران را
عزیز از وی چو بشنید این سخن را
نه بر جا دید دیگر خویشتن را
دلش گشت از طریق استقامت
زبان را ساخت شمشیر ملامت
به یوسف گفت چون گشتم گهرسنج
پی بیع تو خالی شد دو صد گنج
به فرزندی گرفتم بعد از آنت
ز حشمت ساختم عالی مکانت
زلیخا را هوادار تو کردم
کنیزان را پرستار تو کردم
غلامان حلقه در گوش تو گشتند
صفاکیش و وفاکوش تو گشتند
به مال خویش دادم اختیارت
نکردم رنجه دل در هیچ کارت
نه دستور خرد بود این که کردی
عفاک الله چه بد بود این که کردی
نمی شاید درین دیر پر آفات
جز احسان اهل احسان را مکافات
تو احسان دیدی و کفران نمودی
به کافر نعمتی طغیان نمودی
ز کوی حق گذاری رخت بستی
نمک خوردی نمکدان را شکستی
چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید
چو موی از گرمی آتش بپیچید
بدو گفت ای عزیز این داوری چند
گناهی نی بدین خواریم مپسند
زلیخا هر چه می گوید دروغ است
دروغ او چراغی بی فروغ است
زن از پهلوی چپ شد آفریده
کس از چپ راستی هرگز ندیده
بداند هر که بشناسد چپ از راست
که از چپ راستی مشکل توان خواست
مرا تا دیده دارد در پیم سر
که گردد کام وی از من میسر
گهی از پس درآید گه ز پیشم
بهر مکر و فسون خواند به خویشم
ولی هرگز بر او نگشاده ام چشم
به خوان وصل او ننهاده ام چشم
که باشم من که با خلق کریمت
نهم پای خیانت در حریمت
بد آن بنده که چون مولا نبیند
رود در مسند مولا نشیند
ز غربت داشتم بر سینه داغی
گرفته از همه کنج فراغی
زلیخا قاصدی سویم فرستاد
به رویم صد در اندیشه بگشاد
به افسون های شیرین از رهم برد
به همراهی درین خلوتگهم برد
قضای حاجت خود خواست از من
سکون عافیت برخاست از من
گریزان رو به سوی در دویدم
به صد درماندگی آنجا رسیدم
گرفت اینک قفای دامنم را
درید از سوی پس پیراهنم را
مرا با وی جز این کاری نبوده ست
برون زین کار بازاری نبوده ست
گرت نبود قبول این بی گناهی
بکن بسم الله اینک هر چه خواهی
زلیخا چون شنید این ماجرا را
به پاکی یاد کرد اول خدا را
وز آن پس خورد سوگندان دیگر
به فرق شاه مصر و تاج و افسر
به اقبال عزیز و عز و جاهش
که دولت ساخت از خاصان شاهش
بلی چون افتد اندر دعویی بند
گواه بی گواهان چیست سوگند
کند سوگند بسیار آشکاره
دروغ اندیشی سوگند خواره
پس از سوگند آب از دیدگان ریخت
که یوسف از نخست این فتنه انگیخت
چراغ کذب را کافروزدش زن
به جز اشک دروغین نیست روغن
ازان روغن چراغش چون فروزد
به یک ساعت جهانی را بسوزد
عزیز آن گریه و سوگند چون دید
بساط راست بینی در نوردید
به سرهنگی اشارت کرد تا زود
زند بر جان یوسف زخمه چون عود
به زخم غم رگ جانش خراشد
ز لوحش آیت راحت تراشد
به زندانش کند محبوس چندان
که گردد آشکار آن سر پنهان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۵ - در دست از دهن باز داشتن زنان مصر و زبان طعن بر زلیخا کشیدن و به تیغ غیرت عشق دست و زبان ایشان بریدن
نسازد عشق را کنج سلامت
خوشا رسوایی و کوی ملامت
غم عشق از ملامت تازه گردد
وز این غوغا بلند آوازه گردد
ملامت شحنه بازار عشق است
ملامت صیقل زنگار عشق است
ملامت های عشق از هر کرانه
بود کاهل تنان را تازیانه
چو باشد مرکب رهرو گران خیز
شود زان تازیانه سیر او تیز
زلیخا را چو بشکفت آن گل راز
جهانی شد به طعنش بلبل آواز
زنان مصر ازان آگاه گشتند
ملامت را حوالتگاه گشتند
به هر نیک و بدش در پی فتادند
زبان سرزنش بر وی گشادند
که شد فارغ ز هر ننگی و نامی
دلش مفتون عبرانی غلامی
چنان در مغز جانش جا گرفته ست
که دست از دین و دانش وا گرفته ست
عجب گمراهیی پیش آمد او را
که رو در بنده خویش آمد او را
عجب تر کان غلام از وی نفور است
ز دمسازی و همرازیش دور است
نه گاهی می کند در وی نگاهی
نه گامی می زند با وی به راهی
به هر جا آن رود این ایستد باز
به هر جا ایستد رفتن کند ساز
به هر جا آن کشد برقع ز رخسار
زند این از مژه بر دیده مسمار
ز هر غم کو بگرید این بخندد
هر آن در کو گشاید این ببندد
همانا پیش چشم او نکو نیست
ازان رو خاطرش را میل او نیست
گر آن دلبر گهی با ما نشستی
ز ما دیگر کجا تنها نشستی
ره ناکامی ما کم گرفتی
به ما هم کام دادی هم گرفتی
به مقبولی کسی را دسترس نیست
قبول خاطر اندر دست کس نیست
بسازیبا رخ نیکو شمایل
که سویش طبع مردم نیست مایل
بسا لولی وش شیرین کرشمه
که ریزد خون ز دل ها چشمه چشمه
زلیخا چون شنید این داستان را
فضیحت خواست آن ناراستان را
روان فرمود جشنی ساز کردند
زنان مصر را آواز کردند
چه جشنی بزمگاه خسروانه
هزارش ناز و نعمت در میانه
ز شربت های رنگارنگ صافی
چو نور از عکس در ظلمت شکافی
بلورین جام ها لبریز کرده
به مائالورد عطرآمیز کرده
ز زرین خوان زمینش مطرح خور
ز سیمین کاسه ها برجی پر اختر
به طعم و بوی خوش آن کاسه و خوان
طعامش قوت جسم و قوت جان
در او از خوردنی ها هر چه خواهی
ز مرغ آورده حاضر تا به ماهی
پی حلواش داده نیکوان وام
ز لب شکر ز دندان مغز بادام
ز تخته تخته حلواهای رنگین
بنای قصر جشنش بود شیرین
برای فرش در صحن وی افکند
هزاران خشت از پالوده قند
دهان تنگان به لب های شکرخا
نداده در دهان لوزینه را جا
چو گشته کامجو لوزینه زانها
به حشوش نام رفته بر زبانها
ز تازه میوه های تر نایاب
سبدها باغبان پر کرده از آب
نکرده هیچ نادربین تصور
کز آب آید برون زانسان سبد پر
روان هر سو کنیزان و غلامان
به خدمت همچو طاووسان خرامان
پریرویان مصری حلقه بسته
به مسندهای زرکش خوش نشسته
ز هر خوان آنچه می بایست خوردند
ز هر کار آنچه می شایست کردند
چو خوان برداشتند از پیش آنان
زلیخا شکرگویان مدح خوانان
نهاد از طبع حیلت ساز پر فن
ترنج و گزلکی بر دست هر تن
به یک کف گزلکی در کار خود تیز
به دیگر کف ترنجی شادی انگیز
ترنجی رنگ آن صفراء فاقع
پی صفراییان درمان نافع
بدیشان گفت پس کای نازنینان
به بزم نیکویی بالانشینان
چرا دارید ازینسان تلخ کامم
به طعن عشق عبرانی غلامم
اگر دیده ز وی پر نور دارید
به دیدارش مرا معذور دارید
اجازت گر بود آرم برونش
بدین اندیشه کردم رهنمونش
همه گفتند کز هر گفت و گویی
به جز وی نیست ما را آرزویی
بفرما تا برون آید خرامان
کشد بر فرق ما از ناز دامان
که ما از جان و دل مشتاق اوییم
رخش نادیده از عشاق اوییم
ترنجی کز تو اکنون بر کف ماست
پی صفراییان داروی صفراست
بریدن بی رخش نیکو نیاید
نمی برد کسی تا او نیاید
زلیخا دایه را سویش فرستاد
که بگذر سوی ما ای سرو آزاد
برون نه پا که در پای تو افتیم
به پیش قد رعنای تو افتیم
بود غمخانه دل تکیه گاهت
بیا تا دیده گردد فرش راهت
به قول دایه یوسف در نیامد
چو گل ز افسون او خوش برنیامد
به پای خود زلیخا سوی او شد
در آن کاشانه همزانوی او شد
به زاری گفت کای نور دو دیده
تمنای دل محنت رسیده
ز خود کردی نخست امیدوارم
به نومیدی فتاد آخر قرارم
فتادم در زبان مردم از تو
شدم رسوا میان مردم از تو
گرفتم آنکه در چشم تو خوارم
به نزدیک تو بس بی اعتبارم
مده زین خواری و بی اعتباری
ز خاتونان مصرم شرمساری
دل ریشم نمکخوار لب توست
نمکریزی بر او کار لب توست
مده ره در وفاداریم شک را
نگه می دار حق این نمک را
شد از افسون آن افسونگر گرم
دل یوسف به بیرون آمدن نرم
پی تزیین او چون باد برخاست
چو سرو از حله سبزش بیاراست
فرو آویخت گیسوی معنبر
به پیش حله اش چون عنبر تر
تو پنداری که بود از مشک ماری
کشیده خویش را در سبزه زاری
میانش را که با مو همبری کرد
ز زرین منطقه زیورگری کرد
ز چندان گوهر و لعل گرانسنگ
عجب دارم که نامد آن میان تنگ
به سر تاج مرصع از جواهر
ز هر جوهر هزارش لطف ظاهر
به پا نعلین از لعل و گهر پر
بر او بسته دوال از رشته در
ردایی از قصب کرده حمایل
به هر تارش گره صد جان و صد دل
به دستش داد زرین آفتابه
کنیزی از پیش زرکش عصابه
یکی طشتش به کف از نقره خام
به سان سایه او را گام بر گام
بدانسان هر که دیدش چابک و چست
نخست از جان شیرین دست خود شست
نیارم بیش ازین گفتن که چون بود
که از هر وصف کاندیشم برون بود
ز خلوتخانه آن گنج نهفته
برون آمد چو گلزار شگفته
زنان مصر کان گلزار دیدند
ز گلزارش گل دیدار چیدند
به یک دیدار کار از دستشان رفت
زمام اختیار از دستشان رفت
ز زیبا شکل او حیران بماندند
ز حیرت چون تن بی جان بماندند
چو هر یک را در آن دیدار دیدن
تمنا شد ترنج خود بریدن
ندانسته ترنج از دست خود باز
ز دست خود بریدن کرد آغاز
یکی از تیغ انگشتان قلم کرد
بدان حرف وفای او رقم کرد
قلم دیدی که با تیغ ار ستیزد
ز هر بندش برون شنگرف ریزد
یکی پر ساخت کف از صفحه سیم
کشیدش جدول از سرخی چو تقویم
به هر جدول روانه سیلی از خون
ز حد خود نهاده پای بیرون
چو دیدندش که جز والا گهر نیست
برآمد بانگ زیشان کین بشر نیست
نه چون آدم ز آب و گل سرشته ست
ز بالا آمده قدسی فرشته ست
زلیخا گفت هست این آن یگانه
کز اویم سرزنش ها را نشانه
ملامت کز شما بر جان من بود
همه از عشق این نازک بدن بود
مراد جان و تن من خواندم او را
به وصل خویشتن من خواندم او را
ولی او سر به کارم در نیاورد
امید روزگارم بر نیاورد
اگر ننهد به کام من دگر پای
ازین پس کنج زندان سازمش جای
رسد کارش در آن زندان به خواری
گذارد عمر در محنت گذاری
ز زندان خوی سرکش نرم گردد
دلش در نیکخویی گرم گردد
نگردد مرغ وحشی جز بدان رام
که گیرد در قفس یکچند آرام
گروهی زان زنان کف بریده
ز عقل و صبر و هوش و دل رمیده
ز تیغ عشق یوسف جان نبردند
ازان مجلس نرفته جان سپردند
گروهی از خرد بیگانه گشتند
ز عشق آن پری دیوانه گشتند
برهنه پای و سر بیرون دویدند
دگر روی خردمندی ندیدند
گروهی آمدند آخر به خود باز
ولی با سوز و درد عشق دمساز
زلیخاوار مست از جام یوسف
فتاده مرغ دل در دام یوسف
جمال یوسف آمد خمی از می
به قدر خود نصیب هر کس از وی
یکی را بهره مخموری و مستی
یکی را رستن از پندار هستی
یکی را جان فشاندن بر جمالش
یکی را لال ماندن در خیالش
نباید جز بر آن بی بهره بخشود
کزان می بهره اش بی بهرگی بود
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۷ - انگیز کردن زنان مصر زلیخا را بر فرستادن یوسف علیه السلام به زندان و فرمان بردن زلیخا ایشان را
چو از دستان آن ببریده دستان
همه از خودپرستی بت پرستان
دل یوسف نگشت از عصمت خویش
بسی از پیشتر شد عصمتش بیش
همه خفاش آن خورشید گشتند
ز نور قرب وی نومید گشتند
زلیخا را غبارانگیز کردند
به زندان کردن او تیز کردند
بدو گفتند کای مسکین مظلوم
نبوده مستحقی چون تو محروم
چو یوسف گر چه نبود حورزادی
نیابی هرگز از وصلش مرادی
شدیم از پند گویی سخت کشتی
زبان کردیم سوهان از درشتی
ولی سوهان نگیرد آهن او
نباشد غیر رو سختی فن او
چو کوره ساز زندان را بر او گرم
بود زان کوره گردد آهنش نرم
چو گردد نرم از آتش طبع پولاد
ازو چیزی تواند ساخت استاد
ز گرمی نرم اگر نتواندش کرد
چه حاصل زانکه کوبد آهن سرد
زلیخا را چو زان جادوزبانان
شد از زندان امید وصل جانان
برای راحت خود رنج از خواست
در آن ویران مقام گنج او ساخت
چو نبود عشق عاشق را کمالی
نبندد جز مراد خود خیالی
طفیل خویش خواهد یار خود را
به کام خویش سازد کار خود را
به بوی یک گل از بستان معشوق
زند صد خار غم بر جان معشوق
زلیا با عزیز آمیخت یک شب
ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب
که گشتم زین پسر بدنام در مصر
شدم رسوای خاص و عام در مصر
درین قولند مرد و زن موافق
که من بر وی ز جانم گشته عاشق
درین هامون شکار تیر اویم
به خاک و خون طپان نخجیر اویم
به جانم تیر او چندان نشسته ست
که پیکان بر سر پیکان نشسته ست
سر یک مویم از عشقش تهی نیست
به عشق او ز خویشم آگهی نیست
در آن فکرم که دفع این گمان را
سوی زندان فرستم آن جوان را
به هر کویش به عجز و نامرادی
بگردانم منادی در منادی
که این باشد سزای آن بداندیش
که انبازی کند با خواجه خویش
نیندیشد ز قهر جانخراشش
نهد پای تمنا در فراشش
چو مردم قهر من با او ببینند
ازان ناخوش گمان یکسو نشینند
عزیز اندیشه او را پسندید
ز استصواب آن طبعش بخندید
بگفتا من تفکر پیشه کردم
درین معنی بسی اندیشه کردم
نچیدم گوهری به زانکه سفتی
نیامد در دلم به زانچه گفتی
به دست توست اکنون اختیارش
ز راه خویشتن بنشان غبارش
زلیخا از وی این رخصت چو بشنید
سوی یوسف عنان کید پیچید
که ای کام دل و مقصود جانم
به عالم جز تو مقصودی ندانم
عزیزم با تو بالا دست کرده ست
سرت را زیر حکمم پست کرده ست
اگر خواهم به زندان سازمت جای
وگر خواهم به گردون سایمت پای
بنه سر سرکشی تا چند با من
برآ خوش ناخوشی تا چند با من
قدم زن در مقام سازگاری
مرا از غم رهان خود را ز خواری
اگر کامم دهی کامت برآرم
به اوج کبریا نامت برآرم
وگر نی صد در محنت گشاده
پی زجر تو زندان ایستاده
به رویم خرم و خندان نشینی
ازان بهتر که در زندان نشینی
زبان بگشاد یوسف در خطابش
بداد آنسان که می دانی جوابش
زلیخا از جواب او برآشفت
به سرهنگان بی فرهنگ خود گفت
که زرین افسرش از سر فکندند
خشن پشمینه اش در بر فکندند
ز آهن بند بر سیمش نهادند
به گردن طوق تسلیمش نهادند
به سان عیسی اش بر خر نشاندند
به هر کویی ز مصر آن خر براندند
منادی زن منادی بر کشیده
که هر سرکش غلام شوخ دیده
که گیرد شیوه بی حرمتی پیش
نهد پا در فراش خواجه خویش
بود لایق که همچون ناپسندان
بدین خواری برندش سوی زندان
ولی خلقی ز هر سو در تماشا
همی گفتند حاشا ثم حاشا
کزین روی نکو بدکاری آید
وز این دلدار دل آزاری آید
فرشته ست این به صد پاکی سرشته
نیاید کار شیطان از فرشته
نکو رو می کشد از خوی بد پای
چه خوش گفت آن نکو روی نکورای
که هر کس در جهان نیکوست رویش
بسی بهتر ز روی اوست خویش
به صورت هر که زشت آمد سرشتش
به است از خوی زشتش روی زشتش
چنان کز زشت نیکویی نیاید
ز نیکو نیز بدخویی نیاید
بدینسان تا به زندانش ببردند
به عیاران زندانش سپردند
چو آن دل زنده در زندان درآمد
به جسم مرده گویی جان درآمد
در آن محنتسرا افتاد جوشی
برآمد زان گرفتاران خروشی
شدند از مقدم آن شاه خوبان
همه زنجیریان زنجیر کوبان
به پا شد بندشان قید ارادت
به گردن غلشان طوق سعادت
به شادی شد به دل اندوه ایشان
کم از کاهی غم چون کوه ایشان
بلی هر جا رسد حورا سرشتی
اگر دوزخ بود گردد بهشتی
به هر جا یار گلرخسار گردد
اگر گلخن بود گلزار گردد
چو در زندان گرفت از جنبش آرام
به زندانبان زلیخا داد پیغام
کزین پس محنتش مپسند بر دل
ز گردن غل ز پایش بند بگسل
تن سیمینش از پشمین مفرسای
به زرکش حله سروش را بیارای
بشوی از فرق او گرد نژندی
ز تاج حشمتش ده سربلندی
یکی خانه برای او جدا کن
جدا از دیگران آنجاش جا کن
معطر دار دیوار و درش را
منور ساز طاق و منظرش را
زمینش را ز سندس مفرش انداز
ز استبرق بساط دلکش انداز
در آن خانه چو منزل ساخت یوسف
بساط بندگی انداخت یوسف
رخ آورد آنچنان کش بود عادت
در آن منزل به محرات عبادت
چون مردان در مقام صبر بنشست
به شکر آنکه از کید زنان رست
نیفتد در جهان کس را بلایی
که ناید زان بلا بوی عطایی
اسیری کز بلا باشد هراسان
کند بوی عطا دشوارش آسان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۵ - آمدن زلیخا به سر راه یوسف علیه السلام و از نی خانه ای ساختن تا از آواز گذشتن سپاه وی خرسندی یابد
زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست
به راه یوسف از نی خانه ای خواست
بدو کردند نی بستی حواله
چو موسیقار پر فریاد و ناله
چو کردی از جدایی ناله آغاز
جدا برخاستی از هر نی آواز
چو از هجر آتش اندر وی گرفتی
ز آهش شعله در هر نی گرفتی
در آن نی بست بود افتاده خسته
چو صیدی تیرها گردش نشسته
ولی از ذوق عشقش چون اثر بود
بر او هر تیرگویی نیشکر بود
بر آخر داشت یوسف دیوزادی
سپهر اندازه ای گردون نهادی
تکاور ابلقی چون چرخ فیروز
ز شب بسته هزاران وصله بر روز
ز نور و ظلمت اندر وی نشانه
برابر چون شب و روز زمانه
گره بر خوشه چرخ از دم او
شکن در کاسه بدر از سم او
به هر سمش هلالی بسته از زر
ز سیم اختر رخشان مسمر
به زخم سم چو سنگ خاره خستی
ز هر ماه نوش سیاره جستی
اگر نعلش پریدی در تک و دو
به چرخ اندر نشستی چون مه نو
گذشتی در شکارستان نخجیر
پران از پهلوی نخجیر چون تیر
گرش میدان شدی از غرب تا شرق
به یک جستن پریدی گرم چون برق
اگر گردش نه پا زو پس کشیدی
به گردش باد صرصر کی رسیدی
به راه ار چه شدی پر قطره از خوی
ندیدی هیچ کس یک قطره از وی
به خوش رفتن در آن خوی بودیش میل
چو آن گرد آمده از قطره ها سیل
چو گنجی بود از گوهر روانه
بری ز آسیب مار تازیانه
بر آخر گر شدی رام و فروتن
گرفتی خدمتش گردون به گردن
بدادیش ار درآوردی به آن سر
به سطل ماه آب از چشمه خور
مهیا ساختی در هر شبانگاه
جوش از سنبله وز کهکشان کاه
ز شعر چشمه دار شب مه و سال
پی جو کردیش آماده غربال
ز سدره سبحه خوان مرغان گزیدی
که تا سنگ از جوش چون دانه چیدی
دو پیکر بود از زینش مثالی
رکاب از هر طرف تابان هلالی
چو یوسف در هلالش پای کردی
چو ماه اندر دو پیکر جای کردی
کشیدی زیر ران او صهیلی
که رفتی هر طرف اضعاف میلی
به هر جا هر که بشنیدی صهیلش
نبودی حاجت کوس رحیلش
شتابان سوی آن شاه آمدندی
چو سیاره پی ماه آمدندی
زلیخا نیز چون آن را شنیدی
ازان نی بست خود بیرون خزیدی
به حسرت بر سر راهش نشستی
خروشان بر گذرگاهش نشستی
چو بی یوسف رسیدی خیلی از راه
به طنزش کودکان کردندی آگاه
که اینک در رسید از راه یوسف
به رویی رشک مهر و ماه یوسف
زلیخا گفتی از یوسف در اینان
نمی یابم نشان ای نازنینان
به دل زین طنز مپسندید داغم
که ناید بوی یوسف در دماغم
به هر منزل که آن دلدار گردد
جهان پر نافه تاتار گردد
به هر محمل که آن جانان نشیند
شمیمش در مشام جان نشیند
چو یوسف در رسیدی با گروهی
کز ایشان در دل افتادی شکوهی
بگفتندی که از یوسف خبر نیست
درین قوم از قدوم او اثر نیست
بگفتی در فریب من مکوشید
قدوم دوست را از من مپوشید
بتی کش شاه ملک جان توان داشت
قدومش را کجا پنهان توان داشت
نسیمش باغ جان را تازه سازد
نه تنها جان جهان را تازه سازد
چو جان را تازگی همراه گردد
ازان جان تازه کن آگاه گردد
چو کردی گوش آن حیران مهجور
ز چاووشان صدای دور شو دور
زدی افغان که من عمریست دورم
به صد محنت درین دوری صبورم
نباشد بیش ازینم تاب دوری
نجویم دوری الا از صبوری
ز جانان تا به کی مهجور باشم
همان بهتر که از خود دور باشم
بگفتی این و بیهوش اوفتادی
ز خود کرده فراموش اوفتادی
ز جام بیخودی از دست رفتی
چنان بیخود به آن نی بست رفتی
در آن نیها چو دم از جان ناشاد
دمیدی خاستی افغان و فریاد
بدین دستور بودی روزگاری
نبودی غیر ازینش کار و باری
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۲ - به خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار سوم
زلیخا یک شبی نی صبر و نی هوش
به غم همراز و با محنت هم آغوش
کشید از مقنعه موی معنبر
فشاند از آتش دل، خاک بر سر
به سجده پشت سرو ناز خم کرد
زمین را رشک گلزار ارم کرد
شد از غمگین دل خود غصه‌پرداز
به یار خویش کرد این قصه آغاز
که: «ای تاراج تو هوش و قرارم!
پریشان کرده‌ای تو روزگارم
مبادا کس به خون آغشته چون من!
میان خلق رسوا گشته چون من!
دل مادر ز بد پیوندی‌ام تنگ
پدر را آید از فرزندی‌ام ننگ
زدی آتش به جان، چون من خسی را
نسوزد کس بدین سان بی‌کسی را»
به آن مقصود جان و دل خطابش
بدین‌سان بود، تا بربود خواب‌اش
چو چشمش مست گشت از ساغر خواب
به خوابش آمد آن غارتگر خواب
به شکلی خوب‌تر از هر چه گویم
ندانم بعد از آن دیگر چه گویم
به زاری دست در دامانش آویخت
به پایش از مژه خون جگر ریخت
که: «ای در محنت عشقت رمیده
قرارم از دل و خوابم ز دیده!
به پاکی کاینچنین پاک آفریدت
ز خوبان دو عالم برگزیدت
که اندوه را کوتاهی‌ای ده!
ز نام و شهر خویش آگاهی‌ای ده!»
بگفتا: «گر بدین کارت تمام است،
عزیز مصرم و مصرم مقام است
به مصر از خاصگان شاه مصرم
عزیزی داد عز و جاه مصرم»
زلیخا چون ز جانان این نشان یافت
تو گویی مردهٔ صد ساله جان یافت
رسیدش باز از آن گفتار چون نوش
به تن زور و به جان صبر و به دل هوش
از آن خوابی که دید از بخت بیدار
اگر چه خفت مجنون، خاست بیدار
کنیزان را ز هر سو داد آواز
که: «ای با من درین اندوه دمساز!
پدر را مژدهٔ دولت رسانید
دلش را ز آتش محنت رهانید
که آمد عقل و دانش سوی من باز
روان شد آب رفتهٔ جوی من باز
بیا بردار بند زر ز سیم‌ام
که نبود از جنون من بعد، بیم‌ام»
پدر را چون رسید این مژده در گوش
به استقبال آن رفت از سرش هوش
به رسم عاشق اول ترک خود کرد
وز آن پس ره سوی آن سرو قد کرد
دهان بگشاد آن مار دو سر را
رهاند از بند زر آن سیمبر را
پرستاران به پایش سر نهادند
به زیر پاش تخت زر نهادند
پری‌رویان ز هر جا جمع گشتند
همه پروانهٔ آن شمع گشتند
به همزادان چو در مجلس نشستی
چو طوطی لعل او شکر شکستی
سر درج حکایت باز کردی
ز هر شهری سخن آغاز کردی
حدیث مصریان کردی سرانجام
که تا بردی عزیز مصر را نام
چو این نامش گرفتی بر زبان جای
درافتادی به سان سایه از پای
ز ابر دیده سیل خون فشاندی
نوای ناله بر گردون رساندی
به روز و شب همه این بود کارش
سخن از یار راندی وز دیارش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۸ - تمنا کردن یوسف شبانی را
به حکم آنکه امت‌پروری را
شبان لایق بود پیغمبری را
ز یوسف با هزاران کامرانی
همی زد سر تمنای شبانی
زلیخا آن تمنا را چو دریافت
به تحصیل تمنایش عنان تافت
نخستین خواست ز استادان آن فن
که کردند از برایش یک فلاخن
رسن همچون خور از زر تافتندش
چو گیسوی معنبر بافتندش
زلیخا نیز می‌پخت آرزویی
که: گنجانم در او خود را چو مویی
چو نتوان بی‌سبب خود را در او بست
ببوسم گاه گاه‌اش ز آن سبب دست
دگر می‌گفت: این را چون پسندم
که یک مو بار خود بر وی ببندم؟
وز آن پس داد فرمان تا شبانان
رمه در کوه و در صحراچرانان
جدا سازند نادر بره‌ای چند
چو گردون چر بره، بی‌مثل و مانند
چو آهوی ختن سنبل‌چریده
ز گرگان هرگز آسیبی ندیده
زره‌سان پشمشان چون موی زنگی
ز ابریشم فزون در تازه‌رنگی
میان آن رمه یوسف شتابان
چو در برج حمل، خورشید تابان
زلیخا صبر و هوش و عقل و جان را
سگ دنباله‌کش کرده، شبان را
نگهبانان موکل ساخت چندی
که دارندش نگاه از هر گزندی
بدین‌سان بود تا می‌خواست کارش
نبود از دست بیرون اختیارش
اگر می‌خواست در صحرا شبان بود
وگر می‌خواست شاه ملک جان بود
ولی در ذات خود بود آن پری‌زاد
ز شاهی و شبانی هر دو آزاد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۹ - مطالبه کردن زلیخا وصال یوسف را و استغنا نمودن یوسف از وی
زلیخا بود یوسف را ندیده
به خوابی و خیالی آرمیده
بجز دیدارش از هر جست و جویی
نمی‌دانست خود را آرزویی
چو دید از دیدن او بهره‌مندی
ز دیدن خواست طبع او بلندی
به آن آورد روی جست و جو را
که آرد در کنار آن آرزو را
بلی نظارگی کید سوی باغ
ز شوق گل چو لاله سینه پر داغ،
نخست از روی گل دیدن شود مست
ز گل دیدن به گل چیدن برد دست
زلیخا وصل را می‌جست چاره
ولی می‌کرد از آن یوسف کناره
زلیخا بود خون از دیده ریزان
ولی می‌بود ازو یوسف گریزان
زلیخا رخ بر آن فرخ‌لقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت
زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت
ولی یوسف ز دیدن دیده می‌دوخت
ز بیم فتنه روی او نمی‌دید
به چشم فتنه‌جوی او نمی‌دید
نیارد عاشق آن دیدار در چشم
که با یارش نیفتد چشم بر چشم
زلیخا را چو این غم بر سرآمد
به اندک فرصتی از پا درآمد
برآمد در خزان محنت و درد
گل سرخش به رنگ لالهٔ زرد
به دل ز اندوه بودش بار انبوه
سهی‌سروش خمید از بار اندوه
برفت از لعل لب، آبی که بودش
نشست از شمع رخ، تابی که بودش
نکردی شانه زلف عنبرین‌بوی
جز از پنجه که می‌کندی به آن موی
به سوی آینه کم روگشادی
مگر زانو که بر وی رو نهادی
ز سرمه ز آن سیه چشمی نمی‌جست،
که اشک از نرگس او سرمه می‌شست
زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش
زبان سرزنش بگشاد بر خویش
که: ای کارت به رسوایی کشیده!
ز سودای غلام زرخریده!
تو شاهی بر سریر سرفرازی
چرا با بندهٔ خود عشق‌بازی؟
عجب‌تر آنکه از عجبی که دارد
به وصل چون تویی سر در نیارد
زنان مصر اگر دانند حالت
رسانند از ملامت صد ملال‌ات
همی گفت این، ولیکن آن یگانه
نه ز آن‌سان در دل او داشت خانه،
که‌ش از خاطر توانستی برون کرد
بدین افسانه دردش را فسون کرد
زلیخا را چو دایه آنچنان دید
ز دیده اشک‌ریزان حال پرسید
که: «ای چشمم به دیدار تو روشن!
دلم از عکس رخسار تو گلشن!
دلت پر رنج و جانت پر ملال است
نمی‌دانم تو را اکنون چه حال است
تو را آرام‌جان پیوسته در پیش،
چه می‌سوزی ز بی‌آرامی خویش؟
در آن وقتی که از وی دور بودی،
اگر می‌سوختی، معذور بودی
کنون در عین وصلی، سوختن چیست؟
به داغش شمع جان‌افروختن چیست؟
به رویش خرم و دلشاد می‌باش!
ز غم‌های جهان آزاد می‌باش!»
زلیخا چون شنید اینها ز دایه
سرشکش را دل از خون داد مایه
ز ابر دیده خون دل فروریخت
به پیشش قصهٔ مشکل فروریخت
بگفت: «ای مهربان مادر! همانا
نه‌ای چندان به سر کار، دانا
نمی‌دانی که من بر دل چه دارم
وز آن جان جهان حاصل چه دارم
ز من دوری نباشد هیچ گاه‌اش
ولی نبود به من هرگز نگاهش
چو رویم شمع خوبی برفروزد
دو چشم خود به پشت پای دوزد
بدین اندیشه آزارش نجویم،
که پشت پاش به باشد ز رویم
چو بگشایم بدو چشم جهان‌بین
به پیشانی نماید صورت چین
بر آن چین سرزنش از من روا نیست
که از وی هر چه می‌آید خطا نیست
به رشکم ز آستین او که پیوست
به دستان یافته بر ساعدش، دست»
چو دایه این سخن بشنید، بگریست
که با حالی چنین، مشکل توان زیست
فراقی کافتد از دوران، ضروری
به از وصلی بدین تلخی و شوری
غم هجران همین یک سختی آرد
چنین وصلی دو صد بدبختی آرد
زلیخا با غمی با این درازی
چو دید از دایه رحم چاره‌سازی
بگفت: «ای از تو صد یاری‌م بوده!
به هر کاری هواداری‌م بوده!
قدم از تارک من کن به سویش!
زبان من شو و از من بگوی‌اش!
که: ای سرکش نهال نازپرورد!
رخت را از لطافت ناز پرورد
عروس دهر تا در زادن افتاد
ز تو پاکیزه‌تر فرزند کم زاد
کمال حسن تو حد بشر نیست
پری از خوبی تو بهره‌ور نیست
زلیخا گرچه زیبا دلربایی‌ست،
فتاده در کمندت مبتلایی‌ست
ز طفلی داغ، تو بر سینه دارد
ز سودایت غم دیرینه دارد
به ملک خود سه‌بارت دیده در خواب
وز آن عمری‌ست مانده در تب و تاب
کنون هم گشته زین سودا چو مویی
ندارد جز تو در دل آرزویی
چه کم گردد ز جاه چون تو شاهی
اگر گاهی کنی سویش نگاهی؟»
چو یوسف این فسون از دایه بشنود
به پاسخ لعل گوهربار بگشود
به دایه گفت: کای دانا به هر راز!
مشو بهر فریب من فسون‌ساز!
زلیخا را غلام زر خریدم
بسا از وی عنایت‌ها که دیدم
گل و آبم عمارت‌کردهٔ اوست
دل و جانم وفاپروردهٔ اوست
اگر عمری کنم نعمت شماری،
نیارم کردن او را حق‌گزاری
ولی گو: بر من این اندیشه مپسند!
که سر پیچم ز فرمان خداوند
ز بدفرمای نفس معصیت زای،
نهم در تنگنای معصیت پای
به فرزندی عزیزم نام برده‌ست
امین خانهٔ خویشم شمرده‌ست
نی‌ام جز مرغ آب و دانهٔ او
خیانت چون کنم در خانهٔ او؟
به سینه سر از اسراییل دارم
به دل دانایی از جبریل دارم
اگر هستم نبوت را سزاوار
بود ز اسحاق‌ام استحقاق این کار
معاذ الله که کاری پیشه سازم
که دارد از ره این قوم بازم
که من دارم ز فضل ایزد پاک
امید عصمت نفس هوسناک
چو دایه با زلیخا این خبر گفت
ز گفت او چو زلف خود برآشفت
خرامان ساخت سرو راستین را
به سر سایه فکند آن نازنین را
بدو گفت: «ای سر من خاک پایت
سرم خالی مبادا از هوایت!
ز مهرت یک سر مویم تهی نیست
سر مویی ز خویش‌ام آگهی نیست
اگر جان است غم‌پروردهٔ توست
وگر تن، جان به لب آوردهٔ توست
ز حال دل چه گویم خود که چون است
ز چشم خون‌فشان یک قطره خون است»
چو یوسف این سخن بشنید بگریست
زلیخا آه زد کاین گریه از چیست؟
مرا چشمی تو، چون خندان نشینم
که چشم خویش را در گریه بینم؟
چو یوسف دید از او اندوه بسیار
شد از لب همچو چشم خود گهربار
بگفت: «از گریه ز آنم دل شکسته
که نبود عشق کس بر من خجسته
چو زد عمه به راه مهر من گام
به دزدی در جهان‌ام ساخت بدنام
ز اخوانم پدر چون دوستر داشت
نهال کین من در جانشان کاشت
ز نزدیک پدر دورم فکندند
به خاک مصر مهجورم فکندند
شود دل دم به دم خون در بر من
که تا عشقت چه آرد بر سر من»
زلیخا گفت کای چشم و چراغم!
فروغ تو ز مه داده فراغ‌ام
ز من کز جان فزون می‌دارم‌ات دوست
گمان دشمنی‌بردن نه نیکوست
مرا از تیغ مهرت دل دو نیم است،
تو را از کین من چندین چه بیم است؟
بزن یک گام در همراهی من!
ببین جاوید دولت خواهی من!
جوابش داد یوسف کای خداوند!
منم پیشت به بند بندگی بند
برون از بندگی کاری ندارم
به قدر بندگی فرمای، کارم!
خداوندی مجوی از بندهٔ خویش!
بدین لطف‌ام مکن شرمندهٔ خویش!
کی‌ام من تا تو را دمساز گردم؟
درین خوان با عزیز انباز گردم؟
مرا به گرکنی مشغول کاری
که در وی بگذرانم روزگاری
چو صبح ار صادقی در مهر رویم،
مزن دم جز به وفق آرزویم!
مرا چون آرزو خدمتگزاری است
خلاف آن نه رسم دوستداری است
دلی کو مبتلای دوست باشد
مراد او رضای دوست باشد
از آن یوسف همی داد این سخن ساز،
که تا در خدمت از صحبت رهد باز
ز صحبت داشت بیم فتنه و شور
به خدمت خواست تا گردد از آن دور
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۰ - فرستادن زلیخا، یوسف را به باغ
چمن پیرای باغ این حکایت
چنین کرد از کهن پیران روایت
زلیخا داشت باغی و چه باغی!
کز آن بر دل ارم را بود داغی
به گردش ز آب و گل، سوری کشیده
گل سوری ز اطرافش دمیده
نشسته گل ز غنچه در عماری
به فرقش نارون در چترداری
قد رعنا کشیده نخل خرما
گرفته باغ را زو کار، بالا
بسان دایگان پستان انجیر
پی طفلان باغ از شیره پر شیر
بر آن هر مرغک انجیرخواره
دهان برده چو طفل شیرخواره
فروغ خور به صحنش نیم‌روزان
ز زنگاری مشبک‌ها فروزان
به هم آمیخته خورشید و سایه
ز مشک و زر زمین را داده مایه
گل سرخش چو خوبان نازپرورد
به رنگ عاشقان روی گل زرد
صبا جعد بنفشه تاب داده
گره از طرهٔ سنبل گشاده
سمن با لاله و ریحان هم آغوش
زمین از سبزهٔ تر پرنیان‌پوش
به هم بسته در آن نزهتگه حور
دو حوض از مرمر صافی چو بلور
میان‌شان چون دودیده فرقی اندک
به عینه هر یکی چون آن دگر یک
نه از تیشه در آن، زخم تراشی
نه از زخم تراش آن را خراشی
تصور کرده با خود هر که دیده
که بی‌بندست و پیوند، آفریده
زلیخا بهر تسکین دل تنگ
چو کردی جانب آن روضه آهنگ
یکی بودی لبالب کرده از شیر
یکی از شهد گشتی چاشنی گیر
پرستاران آن ماه فلک مهد
از آن یک شیر نوشیدی وز این شهد
میان آن دو حوض افراخت تختی
برای همچو یوسف نیک‌بختی
به ترک صحبتش گفتن رضا داد
به خدمت سوی آن باغش فرستاد
صد از زیبا کنیزان سمن‌بر
همه دوشیزه و پاکیزه گوهر،
چو سرو ناز قائم ساخت آنجا
پی خدمت ملازم ساخت آنجا
بدو گفت: «ای سر من پایمالت
تمتع زین بتان کردم حلالت»
کنیزان را وصیت کرد بسیار
که: «ای نوشین لبان، زنهار زنهار!
به جان در خدمت یوسف بکوشید!
اگر زهر آید از دستش، بنوشید!
ولی از هر که گردد بهره‌بردار
مرا باید کند اول خبردار
همی زد گوییا چون ناشکیبی
به لوح آرزو نقش فریبی
که را افتد پسند وی از آن خیل
به وقت خواب سوی او کند میل
نشاند خویش را پنهان به جایش
خورد بر از نهال دلربایش
چو یوسف را فراز تخت بنشاند
نثار جان و دل در پایش افشاند
دل و جان پیش یار خویش بگذاشت
به تن راه دیار خویش برداشت
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۱ - عرضه کردن کنیزان جمال خویش را بر یوسف و یکتاپرست کردن یوسف ایشان را
شبانگه کز سواد شعر گلریز
فلک شد نوعروس عشوه‌انگیز
ز پروین گوش را عقد گهر بست
گرفت آن صیقلی آیینه در دست
کنیزان جلوه‌گر در جلوهٔ ناز
همه دستان‌نمای و عشوه‌پرداز
همه در پیش یوسف کشیدند
فسون دلبری بر وی دمیدند
یکی شد از لب شیرین شکر ریز
که کام خود کن از من شکر آمیز
یکی از غمزه سویش کرد اشارت
که ای ز اوصاف تو قاصر عبارت،
مقامت می‌کنم چشم جهان‌بین
بیا بنشین به چشم مردم آیین!
یکی بنمود سر و پرنیان‌پوش
که این سرو امشب‌ات بادا هم آغوش!
یکی در زلف مشکین حلقه افکند
که هستم بی سر و پا حلقه مانند
به روی من دری از وصل بگشای!
مکن چون حلقه‌ام بیرون در، جای!
بدین سان هر یکی ز آن لاله‌رویان
ز یوسف وصل را می‌بود جویان
ولی بود او به خوبی تازه‌باغی
وز آن مشت گیاه او را فراغی
بلی بودند یک‌سر مکر و دستان
به صورت بت، به سیرت بت‌پرستان
دل یوسف جز این معنی نمی‌خواست
که گردد راهشان در بندگی، راست
بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت
پی نفی شک، اسرار یقین گفت
نخستین گفت کای زیبا کنیزان!
به چشم مردم عالم، عزیزان!
درین عزت ره خواری مپویید
بجز آیین دینداری مجویید
ازین عالم برون، ما را خدایی‌ست
که ره گم‌کردگان را رهنمایی‌ست
پرستش جز خدایی را روا نیست
که غیر او پرستش را سزا نیست
به سجده باید آن را سر نهادن
که داده سر برای سجده دادن
چرا دانا نهد پیش کسی سر
که پا و سر بود پیشش برابر؟
بود معلوم کز سنگی چه خیزد
ز معبودی‌ش جز ننگی چه خیزد
چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه
به وعظ، آن غافلان را ساخت آگاه
همه لب در ثنای او گشادند
سر طاعت به پای او نهادند
یکایک را شهادت کرد تلقین
دهان جمله شد ز آن شهد، شیرین
زلیخا جست وقت بامدادان
به یوسف راه، خرم‌طبع و شادان
گروهی دید گرداگرد یوسف
پی تعلیم دین شاگرد یوسف
بتان بشکسته و، بگسسته زنار
ز سبحه یافته سر رشتهٔ کار
زبان گویا به توحید خداوند
میان با عقد خدمت تازه‌پیوند
به یوسف گفت کای از فرق تا پای
دشوب و درام و درای!
به رخ سیمای دیگر داری امروز
جمال از جای دیگر داری امروز
چه کردی شب که از وی حسنت افزود؟
در دیگر به خوبی بر تو بگشود؟
بسی زین نکته با آن غنچه‌لب گفت
ولی او هیچ ازین گفتار نشگفت
دهان را از تکلم تنگ می‌داشت
دو رخ را از حیا گلرنگ می‌داشت
سر از شرمندگی بالا نمی‌کرد
نگه الا به پشت پا نمی‌کرد
زلیخا چون بدید آن سرکشیدن
به چشم مرحمت سویش ندیدن
ز حسرت آتشی در جانش افروخت
به داغ ناامیدی سینه‌اش سوخت
به ناکامی وداع جان خود کرد
رخ اندر کلبهٔ احزان خود کرد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۳ - وصف آرایش کردن زلیخا
ولی اول جمال خود بیاراست
وز آن میل دل یوسف به خود خواست
به زیورها نبودش احتیاجی
ولی افزود از آن خود را رواجی
ز غازه رنگ گل را تازگی داد
لطافت را نکو آوازگی داد
ز وسمه ابروان را کار پرداخت
هلال عید را قوس قزح ساخت
نغوله بست موی عنبرین را
گره در یکدگر زد مشک چین را
ز پشت آویخت مشکین گیسوان را
ز عنبر داد پشتی ارغوان را
مکحل ساخت چشم از سرمهٔ ناز
سیه کاری به مردم کرد آغاز
نهاد از عنبر تر جابه‌جا خال
به جانان کرد عرض صورت حال
که رویت آتشی در من فکنده‌ست
بر آن آتش دل و جانم سپندست
به مه خطی کشید از نیل چون میل
که شد مصر جمال، آباد از آن نیل
نبود آن خط نیلی بر رخ ماه
که میلی بود بهر چشم بدخواه
اگر مشاطه دید آن نرگس مست
فتاد آنجاش میل سرمه از دست
به دستان داد سیمین پنجه را رنگ
کز آن دستان دلی آرد فراچنگ
به کف نقشی زد او را خرده‌کاری
کز آن نقش‌اش به دست آید نگاری
به فندق، گونهٔ عناب تر داد
به جانان ز اشک عنابی خبر داد
نمود از طرف عارض گوشواره
قران افکند مه را با ستاره
که تا آن دولت دنیا و دینش
به حکم آن قران، گردد قرین‌اش
چو غنچه با جمال تازه و تر
لباس توبه‌تو پوشید در بر
مرتب ساخت بر تن پیرهن را
ز گل پر کرد دامان سمن را
شعار شاخ گل از یاسمین کرد
سمن در جیب و گل در آستین کرد
ندیدی دیده گر کردی تامل
بجز آبی تنک بر لاله و گل
عجب آبی در او از نقرهٔ خام
دو ماهی از دو ساعد کرده آرام
ز دستینه دو ساعد دیده رونق
ز زر کرده دو ماهی را مطوق
رخش می‌داد با ساعد گواهی
که حسنش گیرد از مه تا به ماهی
چو بر نازک تنش شد پیرهن راست
به زرکش دیبهٔ چینی بیاراست
نهاد از لعل سیراب و زر خشک
فروزان تاج را بر خرمن مشک
شد از گوهر مرصع جیب و دامان
به صحن خانه طاووس خرامان
خرامان می‌شد و آیینه در دست
خیال حسن خود با خود همی بست
چو عکس روی خود دید از مقابل
عیار نقد خود را یافت کامل
به جست و جوی یوسف کس فرستاد
پرستاران ز پیش و پس فرستاد
درآمد ناگهان از در چو ماهی
عطارد حشمتی خورشید جاهی
وجودی از خواص آب و گل دور
جبین و طلعتی نور علی نور
زلیخا را چو دیده بر وی افتاد
ز شوق‌اش شعله گویی در نی افتاد
گرفتش دست، کای پاکیزه سیرت!
چراغ دیدهٔ اهل بصیرت!
بیا تا حق‌شناس‌ات باشم امروز
زمانی در سیاست باشم امروز
کنم قانون احسانی کنون ساز
که تا باشد جهان، گویند از آن باز
به نیرنگ و فسون کز حد برون برد
به اول خانه ز آن هفت‌اش درون برد
ز زرین در چو داد آن دم گذارش
به قفل آهنین کرد استوارش
چو شد در بسته، از لب مهر بگشاد
ز دل راز درون خود برون داد
جوابش داد یوسف سرفکنده
که:«ای همچون من‌ات صد شاه، بنده!
مرا از بند غم آزاد گردان!
به آزادی دلم را شاد گردان!
مرا خوش نیست کاینجا با تو باشم
پس این پرده تنها با تو باشم»
زلیخا این نفس را باد نشمرد
سخن گویان به دیگر خانه‌اش برد
بر او قفل دگر محکم فروبست
دل یوسف از آن اندوه بشکست
دگر باره زلیخا ناله برداشت
نقاب از راز چندین ساله برداشت
بگفت: «این خوشتر از جان! ناخوشی چند؟
به پایت می‌کشم سر، سرکشی چند؟
تهی کردم خزاین در بهایت
متاع عقل و دین کردم فدایت
به آن نیت که درمانم تو باشی
رهین طوق فرمانم تو باشی
نه آن کز طاعت من روی تابی
به هر ره برخلاف من شتابی»
بگفتا: «در گنه فرمان بری نیست
به عصیان زیستن طاعت‌وری نیست
هر آن کاری که نپسندد خداوند
بود در کارگاه بندگی، بند
بدان کارم شناسایی مبادا!
بر آن دست توانایی مبادا!»
در آن خانه سخن کوتاه کردند
به دیگر خانه منزلگاه کردند
زلیخا بر درش قفلی دگر زد
دگرسان قصه‌هاش از سینه سر زد
بدین دستور از افسون فسانه
همی بردش درون، خانه به خانه
به هر جا قصه‌ای دیگر همی خواند
به هر جا نکته‌ای دیگر همی راند
به شش خانه نشد کارش میسر
نیامد مهره‌اش بیرون ز شش در
به هفتم خانه کرد او را قدم چست
گشاد کار خود از هفتمین جست
بلی نبود درین ره ناامیدی
سیاهی را بود رو در سفیدی
ز صد در گر امیدت برنیاید
به نومیدی جگر خوردن نشاید
دری دیگر بباید زد که ناگاه
از آن در سوی مقصد آوری راه
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۷ - زبان به طعنهٔ زلیخا گشادن زنان مصر و به تیغ غیرت عشق دست ایشان بریدن
نسازد عشق را کنج سلامت
خوشا رسوایی و کوی ملامت
غم عشق از ملامت تازه گردد
وز این غوغا بلند، آوازه گردد
ملامت‌های عشق از هر کرانه
بود کاهل‌تنان را تازیانه
چو باشد مرکب رهرو گران خیز
شود ز آن تازیانه سیر او تیز
زلیخا را چو بشکفت آن گل راز
جهانی شد به طعن‌اش بلبل آواز
زنان مصر از آن آگاه گشتند
ملامت را حوالتگاه گشتند
به هر نیک و بدش در پی فتادند
زبان سرزنش بر وی گشادند
که: شد فارغ ز هر ننگی و نامی
دلش مفتون عبرانی غلامی
عجب‌تر کن غلام از وی نفورست
ز دمسازی و همرازی‌ش دورست
نه گاهی می‌کند در وی نگاهی
نه گامی می‌زند با وی به راهی
به هر جا آن کشد برقع ز رخسار
زند این از مژه بر دیده مسمار
همانا پیش چشم او نکو نیست
از آن رو خاطرش را میل او نیست
گر آن دلبر گهی با ما نشستی،
ز ما دیگر کجا تنها نشستی؟
زلیخا چون شنید این داستان را
فضیحت خواست آن ناراستان را
روان فرمود جشنی ساز کردند
زنان مصر را آواز کردند
چه جشنی، بزم گاه خسروانه
هزارش ناز و نعمت در میانه
بلورین جام‌ها لبریز کرده
به ماء الورد عطرآمیز کرده
در او از خوردنی‌ها هر چه خواهی
ز مرغ آورده حاضر تا به ماهی
پی حلواش داده نیکوان وام
ز لب شکر ز دندان مغز بادام
روان هر سو کنیزان و غلامان
به خدمت همچو طاووسان خرامان
پری‌رویان مصری حلقه بسته
به مسندهای زرکش خوش نشسته
ز هر خوان آنچه می‌بایست خوردند
ز هر کار آنچه می‌شایست کردند
چو خوان برداشتند از پیش آنان
زلیخا شکرگویای مدح‌خوانان
نهاد از طبع حیلت‌ساز پر فن
ترنج و گزلکی بر دست هر تن
به یک کف گزلکی در کار خود تیز
به دیگر کف ترنجی شادی‌انگیز
بدیشان گفت پس کای نازنینان!
به بزم نیکویی بالانشینان!
چرا دارید ازین سان تلخ کامم
به طعن عشق عبرانی غلامم؟
اجازت گر بود آرم برون‌اش
بدین اندیشه کردم رهنمون‌اش
همه گفتند کز هر گفت و گویی
بجز وی نیست ما را آرزویی
ترنجی کز تو اکنون بر کف ماست
پی صفراییان داروی صفراست
بریدن بی‌رخش نیکو نیاید
نمی‌برد کسی تا او نیاید!
زلیخا دایه را سوی‌اش فرستاد
که: «بگذر سوی ما، ای سرو آزاد!»
به قول دایه، یوسف درنیامد
چو گل ز افسون او خوش برنیامد
به پای خود زلیخا سوی او شد
در آن کاشانه همزانوی او شد
به زاری گفت کای نور دو دیده!
تمنای دل محنت رسیده!
ز خود کردی نخست امیدوارم
به نومیدی فتاد آخر قرارم
فتادم در زبان مردم از تو
شدم رسوا میان مردم از تو
گرفتم آن که در چشم تو خوارم
به نزدیک تو بس بی‌اعتبارم
مده زین خواری و بی‌اعتباری
ز خاتونان مصرم شرمساری!
شد از انفاس آن افسونگر گرم
دل یوسف به بیرون آمدن نرم
ز خلوت خانه ، آن گنج نهفته
برون آمد چو گلزار شکفته
زنان مصر کن گلزار دیدند
ز گلزارش گل دیدار چیدند،
به یک دیدار کار از دستشان رفت
زمام اختیار از دستشان رفت
چو هر یک را در آن دیدار دیدن
تمنا شد ترنج خود بریدن،
ندانسته ترنج از دست خود باز
ز دست خود بریدن کرد آغاز
چو دیدندش که جز والا گهر نیست
بر آمد بانگ از ایشان کاین بشر نیست!
زلیخا گفت: «هست این، آن یگانه
کز اوی‌ام سرزنش‌ها را نشانه
ملامت کز شما بر جان من بود
همه از عشق این نازک بدن بود
مراد جان و تن من خواندم او را
به وصل خویشتن من خواندم او را
ولی او سر به کارم در نیاورد
امید روزگارم بر نیاورد
اگر ننهد به کام من دگر پای
ازین پس کنج زندان سازمش جای
رسد کارش در آن زندان به خواری
گذارد عمر در محنت‌گزاری»
بدیشان گفت: «یوسف را چو دیدید
ز تیغ مهر او کف‌ها بریدید
اگر در عشق وی معذوری‌ام هست،
بدارید از ملامت کردنم دست!
چو یاران از در یاری در آیید!
درین کارم مددکاری نمایید!»
همه چنگ محبت ساز کردند
نوای معذرت آغاز کردند
که: «یوسف خسرو اقلیم جان است
بر آن اقلیم، حکم او روان است
غمش گر مایهٔ رنجوری توست
جمالش حجت معذوری توست
دل سنگین به مهرت نرم بادش!
وز این نامهربانی شرم بادش!»
وز آن پس رو سوی یوسف نهادند
سخن را در نصیحت داد دادند
بدو گفتند کای عمر گرامی!
دریده پیرهن در نیکنامی!
زلیخا خاک شد در راهت، ای پاک!
همی کش گه گهی دامن بر این خاک!
به دفع حاجتش حجت رها کن!
ز تو چون حاجتی خواهد، روا کن!
حذر کن! ز آنکه چون مضطر شود دوست
به خواری دوست را از سرکشد پوست
چو از لب بگذرد سیل خطرمند
نهد مادر به زیر پای، فرزند
خدا را، بر وجود خود ببخشای!
به روی او در مقصود بگشای!
وگر باشد تو را از وی ملالی
که چندانش نمی‌بینی جمالی!!!،
چو زو ایمن شوی، دمساز ما باش!!
نهانی همدم و همراز ما باش!!
که ما هر یک به خوبی بی‌نظیریم
سپهر حسن را ماه منیریم
چو بگشاییم لب‌های شکرخا
ز خجلت لب فروبندد زلیخا
چنین شیرین و شکرخا که ماییم،
زلیخا را چه قدر آنجا که ماییم!
چو یوسف گوش کرد افسونگری‌شان
پی کام زلیخا یاوری شان
گذشتن از ره دین و خرد، نیز
نه تنها بهر وی، از بهر خود نیز!
پریشان شد ز گفت و گوی ایشان
بگردانید روی از روی ایشان
به حق برداشت کف بهر مناجات
که: «ای حاجت روای اهل حاجات
پناه پردهٔ عصمت‌نشینان!
انیس خلوت عزلت‌گزینان!
عجب درمانده‌ام در کار اینان
مرا زندان به از دیدار اینان
به، ار صد سال در زندان نشینم،
که یک دم طلعت اینان ببینم!»
چو زندان خواست یوسف از خداوند
دعای او به زندان ساخت‌اش بند
اگر بودی ز فضلش عافیت‌خواه
سوی زندان قضا ننمودی‌اش راه
برستی ز آفت آن ناپسندان
دلی فارغ ز محنت‌های زندان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۲ - التفات نکردن یوسف به زلیخا در کفر و التفات به وی پس از توحید
زلیخا کرد بعد از ره‌نشینی
هوای دولت دیدار بینی
شبی سر پیش آن بت بر زمین سود
که عمری در پرستش کاری‌اش بود
بگفت: «ای قبلهٔ جانم جمالت!
سر من در عبادت پایمالت!
تو را عمری‌ست کز جان می‌پرستم
برون شد گوهر بینش ز دستم
به چشم خود ببین رسوایی‌ام را!
به چشمم بازدهٔ بینایی‌ام را!
ز یوسف چند باشم مانده مهجور؟
بده چشمی که رویش بینم از دور!
چو شاه خور به تخت خاور آمد
صهیل ابلق یوسف بر آمد
برون آمد زلیخا چون گدایی
گرفت از راه یوسف تنگنایی
به رسم دادخواهان داد برداشت
ز دل ناله، ز جان فریاد برداشت
کس از غوغا، به حال او نیفتاد
به حالی شد که او را کس مبیناد!
ز درد دل فغان می‌کرد و می‌رفت
ز آه آتش فشان می‌کرد و می‌رفت
به محنت خانهٔ خود چون پی آورد
دو صد شعله به یک مشت نی آورد
به پیش آورد آن سنگین صنم را
زبان بگشاد تسکین الم را
که ای سنگ سبوی عز و جاهم!
به هر راهی که باشم سنگ راهم!
تو سنگی، خواهم از ننگ تو رستن!
به سنگی گوهر قدرت شکستن
بگفت این، پس به زخم سنگ خاره
خلیل آسا شکست‌اش پاره پاره
ز شغل بت‌شکستن چون بپرداخت
به آب چشم و خون دل وضو ساخت
تضرع کرد و رو بر خاک مالید
به درگاه خدای پاک نالید:
«اگر رو بر بت آوردم، خدایا!
به آن بر خود جفا کردم، خدایا!،
به لطف خود جفای من بیامرز!
خطا کردم، خطای من بیامرز!
چو آن گرد خطا از من فشاندی،
به من ده باز! آنچ از من ستاندی!
چو برگشت از ره، آن بر مصریان شاه
گرفت افغان‌کنان بازش سرراه
که: «پاکا، آنکه شه را ساخت بنده!
ز ذل و عجز کردش سرفکنده!
به فرق بندهٔ مسکین محتاج،
نهاد از عز و جاه خسروی تاج!»
چو جا کرد این سخن در گوش یوسف
برفت از هیبت آن هوش یوسف
به حاجب گفت کاین تسبیح‌خوان را،
که برد از جان من تاب و توان را
به خلوت‌خانهٔ خاص من آور!
به جولانگاه اخلاص من آور!
که تا یک شمه از حالش بپرسم
وز این ادبار و اقبالش بپرسم
کز آن تسبیح چون شور و شغب کرد
عجب ماندم، که تاثیری عجب کرد
گرش دردی نه دامنگیر باشد،
کلامش را کی این تاثیر باشد؟
ز غوغای سپه چون رست یوسف
به خلوتگاه خود بنشست یوسف،
درآمد حاجب از در، کای یگانه!
به خوی نیک در عالم فسانه!
ستاده بر در اینک آن زن پیر
که در ره مرکبت را شد عنانگیر
بگفتا: «حاجت او را روا کن!
اگر دردی‌ش هست آن را دوا کن!»
بگفت: «او نیست ز آن سان کوته‌اندیش
که با من باز گوید حاجت خویش»
بگفتا: «رخصت‌اش ده! تا درآید
حجاب از حال خود، هم خود گشاید»
چو رخصت یافت، همچون ذره رقاص
درآمد شادمان در خلوت خاص
چو گل خندان شد و چون غنچه بشکفت
دهان پرخنده یوسف را دعا گفت
ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد
ز وی نام و نشان وی طلب کرد
بگفت: «آنم که چون روی تو دیدم
تو را از جمله عالم برگزیدم
جوانی در غمت بر باد دادم
بدین پیری که می‌بینی رسیدم
گرفتی شاهد ملک اندر آغوش
مرا یک بارگی کردی فراموش»
چو یوسف زین سخن دانست کو کیست
ترحم کرد و بر وی زار بگریست
بگفتا: «ای زلیخا! این چه حال است؟
چرا حالت بدین‌سان در وبال است؟»
چو یوسف گفت با وی «ای زلیخا!»
فتاد از پا زلیخا، بی‌زلیخا
شراب بیخودی زد از دلش جوش
برفت از لذت آوازش از هوش
چو باز از بیخودی آمد به خود باز
حکایت کرد یوسف با وی آغاز
بگفتا: «کو جوانی و جمالت؟»
بگفت: «از دست شد دور از وصالت!»
بگفتا: «خم چرا شد سرو نازت؟»
بگفت: «از بار هجر جانگدازت!»
بگفتا: «چشم تو بی‌نور چون است؟»
بگفت: «از بس که بی‌تو غرق خون است!»
بگفتا: «کو زر و سیمی که بودت؟
به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت؟»
بگفت: «از حسن تو هر کس سخن راند
ز وصفت بر سر من گوهر افشاند
سر و زر را نثار پاش کردم
به گوهر پاشی‌اش پاداش کردم
نماند از سیم و زر چیزی به دستم
کنون دل گنج عشق، اینم که هستم!»
بگفتا: «حاجت تو چیست امروز؟
ضمان حاجت تو کیست امروز؟»
بگفت: «از حاجت‌ام آزرده جانی
نخواهم جز تو حاجت را ضمانی
اگر ضامن شوی آن را به سوگند
به شرح آن گشایم از زبان، بند
وگر نی، لب ز شرح آن ببندم
غم و درد دگر بر خود پسندم»
«قسم گفتا: به آن کان فتوت
به آن معمار ارکان نبوت،
کز آتش لاله و ریحان دمیدش
لباس حلت از یزدان رسیدش،
که هر حاجت که امروز از تو دانم
روا سازم به زودی، گر توانم!»
بگفت: «اول جمال است و جوانی
بدان گونه که خود دیدی و دانی
دگر چشمی که دیدار تو بینم
گلی از باغ رخسار تو چینم»
بجنبانید لب، یوسف دعا را
روان کرد از دو لب آب بقا را
جمال مرده‌اش را زندگی داد
رخش را خلعت فرخندگی داد
به جوی رفته باز آورد آبش
وز آن شد تازه، گلزار شبابش
سپیدی شد ز مشکین مهره‌اش دور
درآمد در سواد نرگسش نور
خم از سرو گل‌اندامش برون رفت
شکنج از نقرهٔ خامش برون رفت
جمالش را سر و کاری دگر شد
ز عهد پیشتر هم بیشتر شد
دگر ره یوسف‌اش گفت: «این نکوخوی!
مراد دیگرت گر هست، برگوی!»
«مرادی نیست گفتا: غیر ازینم،
که در خلوتگه وصلت نشینم
به روز اندر تماشای تو باشم
به شب رو بر کف پای تو باشم
فتم در سایهٔ سرو بلندت
شکر چینم ز لعل نوشخندت
نهم مرهم دل افگار خود را
به کام خویش بینم کار خود را»
چو یوسف این تمنا کرد از او گوش
زمانی سر به پیش افکند خاموش
نظر بر غیب، بودش انتظاری
جواب او نه «نی» گفت و نه «آری»
میان خواست حیران بود و ناخواست
که آواز پر جبریل برخاست
پیام آورد کای شاه شرفناک!
سلامت می‌رساند ایزد پاک
که ما عجز زلیخا را چو دیدیم
به تو عرض نیازش را شنیدیم،
دلش از تیغ نومیدی نخستیم
به تو بالای عرشش عقد بستیم
تو هم عقدی‌ش کن جاوید پیوند!
که بگشاید به آن از کار او بند
ز عین عاطفت یابی نظرها
شود زاینده ز آن عقدت گهرها»
رشیدالدین میبدی : ۱- سورة الفاتحة
النوبة الاولى
قوله تعالى بِسْمِ اللَّهِ بنام خداوند الرَّحْمنِ جهان دار دشمن پرور ببخشایندگى الرَّحِیمِ (۱) دوست بخشاى بمهربانى‏ الْحَمْدُ لِلَّهِ ستایش نیکو و ثناء بسزا خداى را رَبِّ الْعالَمِینَ (۲) خداوند جهانیان و دارنده ایشان الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ (۳) فراخ بخشایش مهربان‏ مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ (۴) خداوند روز رستخیز و پادشاه روز شمار و پاداش‏
إِیَّاکَ نَعْبُدُ ترا پرستیم وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ (۵) و از تو یارى خواهیم اهْدِنَا راه نمون باش ما را الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ (۶) براه راست و درست صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ راه ایشان که نواخت خود نهادى و نیکویى کردى برایشان غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ نه راه جهودان که خشم است بر ایشان از تو وَ لَا الضَّالِّینَ (۷) و نه ترسایان که گم انداز راه تو آمین خدایا چنین باد.
رشیدالدین میبدی : ۱- سورة الفاتحة
النوبة الثانیة
روى ابو هریره رضى اللَّه عنه قال قال النبی صلّى اللَّه علیه و آله و سلم یقول اللَّه تعالى قسّمت الصّلاة بینى و بین عبدى فنصفها لى، و نصفها لعبدى، و لعبدى ما سال، فاذا قال العبد بسم اللَّه الرّحمن الرحیم یقول اللَّه تعالى سمّانى عبدى، و اذا قال العبد الحمد اللَّه ربّ العالمین، یقول اللَّه تعالى حمدنى عبدى، و إذا قال العبد الرحمن الرّحیم یقول اللَّه تعالى أثنى علىّ عبدى، و اذا قال العبد ملک یوم الدّین یقول اللَّه تعالى، مجّدنى عبدى، و فى روایة فوّض إلىّ عبدى، و اذا قال العبد ایّاک نعبد و ایّاک نستعین، یقول اللَّه تعالى ایّاى یعبدنى عبدى و بى یستعین، فهذا لى و باقى السورة لعبدى و لعبدى ما سأل.»
مصطفى صلوات اللَّه علیه درین حدیث خبر داد از کردگار قدیم و خداوند مهربان عزّ جلاله و تقدّست اسماؤه و تعالت صفاته، که از بنده نوازى و مهربانى و بزرگوارى خود گفت: قسمت کردم خواندن سوره الحمد میان من و میان بنده من نیمه از آن مر است و نیمه از آن بنده من، و بنده مر است آنچه خواهد. چون بنده گوید بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏، اللَّه گوید بنده من مرا نام نهاد و بنام نیکو خواند، چون بنده گوید الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ اللَّه گوید بنده من مرا سپاس دارى کرد و از من آزادى نمود، چون بنده گوید الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اللَّه گوید بنده من مرا ستایش نیکو و ثناى بسزا گفت چون بنده گوید مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ اللَّه گوید بنده من مرا ببزرگوارى و پاکى بستود، بنده من پشت وا من داد، و کار وا من گذاشت، دانست که بسر برنده کار وى مائیم، تمام کننده نعمت بروى مائیم، سازنده کار وى و روزى رساننده بوى مائیم، ما را میپرستد و از ما میخواهد، و دست نیاز سوى ما برداشت که اهْدِنَا تا آخر سوره همه بنده را دعاست، و او راست آنچه خواست. درین خبر سورة الحمد را صلاة نام نهاد تا تنبیه بود بنده را که نماز بى سورة الحمد درست نیست و به‏ قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «لا صلاة الّا بقرائة فاتحة الکتاب». و روى «من صلّى صلاة فلم یقرأ فیها بفاتحة الکتاب فهى خداج هى خداج غیر تمام» مذهب شافعى رض آنست که خواندن سورة الحمد در همه رکعات نماز واجب است هم بر امام و بر ماموم و بر منفرد در نماز جهرى و در نماز اسرار.
و بدانک درین سورة نه ناسخ است و نه منسوخ و بعدد کوفیان صد و چهل و دو حرفست، و بیست و نه کلمه، و هفت آیت، از آن هفت یکى آیت تسمیت است چنان که مذهب شافعى است و روایت بو هریره از رسول خدا و ذکر قوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «الحمد للَّه رب العالمین سبع آیات احدیهنّ بسم اللَّه الرحمن الرحیم و هى السبع المثانى و هى ام القرآن و هى فاتحة الکتاب»
این خبر دلیل است که بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ از سورة فاتحه آیتى است و عین قرآن است، خواندن آن در نماز واجب، و جهر آن در نماز جهرى سنّت، و مصطفى علیه السّلام این سوره را درین خبر سه نام نهاد یکى سبع مثانى، دیگر فاتحة الکتاب، سدیگر امّ القرآن، سبع مثانى آنست که هفت آیت است و در هر رکعتى نماز بخواندن بوى بازگردند. و نیز گفته‏اند از بهر آنک جبرئیل دو بار بآن فروآمد یک بار بمکه و یک بار بمدینه تعظیم آن را، پس این سورة هم مکى است و هم مدنى. و گفته‏اند سبع مثانى بآن گفت که این امت را مستثنى است، فلم یخرجها اللَّه تعالى لغیرهم، هیچ امّت دیگر را نبوده این سورة، از اینجا بود که جبرئیل آمد به مصطفى (ص) و گفت‏ «یا رسول اللَّه ابشر بسورتین أوتیتهما لم یؤتهما من قبلک، فاتحة الکتاب و خاتمة سورة البقرة»
و فاتحه بآن گفت که در مصحفها ابتدا بآن کنند و کودکان را بتعلیم، و در نمازها ابتدا بآن کنند، و در هر کارى که بنده در آن شروع کند اول گوید بسم اللَّه و بسم اللَّه اول سورة است. و گفته‏اند که فاتحه بآنست که اول سورتى که از آسمان فروآمد این بود و به قال ابو میسرة: «اول ما قرأ جبرئیل النّبی صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم بمکة فاتحة الکتاب الى خاتمتها.»
و ام القرآن از آنست که اصل علوم قرآن و جمله کتابهاى خداوند است. هر چه در کتابها است از علوم دینى و مکارم الاخلاق معظم آن در این سورة از روى اشارت موجود است و مثله الدّماغ سمّى أمّ الرأس لانّه یجمع الحواسّ و المنافع، و امّ القرى اصل لجمیع البلدان حیث دحیت من تحتها. و گفته‏اند رأیت سلطان که در معسکر قبله لشکر باشد أمّ گویند پس این سورة را ام القرآن از اینجا گفتند. یعنى که مفزع اهل ایمانست و مرجع اهل قرآن، و مصطفى (ع) در بعضى اخبار این سورة را شفا خواند و ذلک‏ قوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «هى أمّ القرآن و شفاء من کلّ داء» و روى أنّه قال صلّى اللَّه علیه «فاتحة الکتاب شفاء من السم».
اکنون تفسیر گوئیم و معانى: بِسْمِ اللَّهِ، معناه بدأت بسم اللَّه فابدؤا. میگوید، در گرفتم بنام خویش، در پیوستم بنام خویش و آغاز کردم بنام خویش درگیرید بنام من، در پیوندید بنام من، آغاز کنید بنام من. اسم اینجا بمعنى ذاتست چنانک جایى دیگر گفت سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ یعنى میگوید «بپاکى بستاى نام خداوند خویش را» نام زیادت است و معنى آنست که بپاکى بستاى خداوند خویش را، جاى دیگر گفت «تَبارَکَ اسْمُ رَبِّکَ»، با برکت و با بزرگوارى و برترى است نام خداوند تو. نام زیادت است و معنى آنست که با برکت و با بزرگوارى و برترى است خداوند تو و این در علم توحید و در لغت روان است و روا. در لغت عرب آنست که‏ لبید گفت:
الى الحول ثمّ اسم السّلام علیکما
و من یبک حولا کاملا فقد اعتذر
و در علم توحید آنست که بنزدیک اهل حق اسم و مسمّى یکى است نام و نامور و اللَّه بناء همه نامهاى خداوند است، و نام حقیقى مهین است با آنک همه نامهاى وى مه‏اند و حقیقى، و پاک، و ازلى، و نیکو، و بزرگ، قال الخلیل بن احمد البصرى «اللَّه هو الاسم الاکبر» اما هر نامى از صفتى شکافته چون علیم از علم و قدیر از قدرت و رحیم از رحمت، یا بر کردى نهاده چون صانع از صنع، و خالق از خلق، و قابض از قبض و باسط از بسط. مگر این نام حقیقى که نه بر کرد نهاده و نه از صفت شکافته، و بناء همه نامها است، نبینى که هر جایى گوید اللَّه غفور است و رحیم، اللَّه سمیع است و بصیر، اللَّه لطیف است و خبیر، اللَّه بنا نهد و دیگر نامها بران اوصاف بندد. و در قرآن سه هزار و بیست و هفت جاى خود را نام اللَّه گفت و خویشتن را با آن نام برد و ایشان که بت را لات نام کردند ایشان را گفت «یلحدون فى اسمائه» در نام من الحاد مى‏آرند و نام من بکژى مى بیرون دهند، و مى کژ گردانند، و مى فرا ناسزا دهند، خواستند دشمنان وى که بت را هام نام وى کنند، اللَّه تعالى آن را بریشان شکست و بریشان تباه کرد، تا چون خواستند؟
که اللَّه نام کنند لات نام کردند. لات بت است و اللَّه خداى آنست، و آفریدگار آن. یقول جلّ جلاله هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِیًّا او را هام نام دانى؟ یعنى که هیچکس را جز از وى اللَّه نخوانند، و نه رحمن. و در اشتقاق نام اللَّه علما مختلف‏اند، و سخن در آن مشتبه است. و خلقى از مهتران علما و بزرگان دین از آن پرهیزیده‏اند و آن را کاره‏اند. و قومى در آن شروع کرده، بعضى گفتند اشتقاق آن از اله است یقال الهت الیه اى سکنت الیه، فکان الخلق یسکنون عند ذکره و یطمئنّون الیه و به قال عزّ و جل أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ میگوید اللَّه اوست که آرام خلق بذکر اوست سکون دل دوستان بنام اوست شادى جان مؤمنان بیاد اوست، ذکر وى آیین زبان، نام وى راحت جان، یافت وى سور دل و سرور دوستان. و گفته‏اند اشتقاق آن از «الهت فى الشّی‏ء یعنى تحیّرت فیه فکأنّ العقول تتحیر فى کنه صفته و عظمته و الاحاطة بکیفیته» میگوید اللَّه اوست که عقلهاى زیرکان و فهم‏هاى دانایان در مبادى اشراق جلال وى حیران است، و از دریافت چگونگى صفات و افعال وى نومید. شعر
تحیّر القلب فى آثار قدرته
تحیّر الطّرف فى انوار لألاء
قدر خویش برداشت. و صفت خویش در حجب عزت نگه داشت، تا هر نامحرمى نااهلى باسرار قدم بینا نگردد، و دست هر متمنّى متعنّتى بدریافت آن نرسد. آن دست که تو دارى خود کجا رسد و آن دیده که تراست خود چه بیند؟ سازهاى کرّ و بیان پرورده هفتصد هزار ساله تسبیح قاصر بود از ادراک جلال لم یزل و لا یزال. اطماع ایشان از دریافت آن گسسته، اقدام ایشان بسلاسل قهر و بمسامیر هیبت در مقرّ عزت خود دوخته. و این در بایشان در بسته و جمال لم یزل و لا یزال متعزّز بصفات کمال ناطق باین کلمات که «فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِیعاً.»
الذّات و النّعت و الاسماء و الکلم
جلّت عن الوهم و الادراک لو علموا
اینان که در اشتقاق این نام سخن گفتند قومى اصل آن از اله نهادند کالمکتوب یسمّى کتابا و المحسوب یسمّى حسابا، پس الف و لام تفخیم و تعظیم را در افزودند پس حذف همزه استثقال را پسندیدند، و کسره آن با لام تعظیم نقل کردند، آن گه دو لام متحرک یکى مدغم کردند، و گفتند «اللَّه».
و اختلاف است علما را که اللَّه اسم علم است یا اسم صفت. و درست آنست که اسم علم است از بهر آن که خداى را عزّ و جل اسماء صفات فراوانست. لا بد اسم علم باید تا آن اسماء صفات در آن برود و بر آن بسته شود. چنانک در ابتدا بآن اشارت کردیم. و تا فرق بود میان اسم ذات و اسم صفات، و علم اسم ذات است که اسماء صفات بر آن روانست و در ازل آزال و ابد آباد مستحق این نام است. بذات بزرگوار و کمال تعزّز و جلال تقدّس خویش نه بعبادت متعبّدان و طاعة مطیعان.
امّا نام رحمن در جاهلیّت نشناختند که اللَّه میگوید وَ إِذا قِیلَ لَهُمُ اسْجُدُوا لِلرَّحْمنِ قالُوا وَ مَا الرَّحْمنُ. چون ایشان را گویند سجود کنید رحمن را گویند رحمن چیست؟ جایى دیگر گفت وَ هُمْ یَکْفُرُونَ بِالرَّحْمنِ ایشان مى کافر شوند برحمن و مى‏پرسند که چیست و کیست؟ قل هو ربّى لا اله الّا هو. اى سیّد پاسخ کن ایشان را که او خداى منست ان خداى که جز وى خداى نیست. دیگر جاى پاسخ فرمود و گفت قُلْ هُوَ الرَّحْمنُ آمَنَّا بِهِ، از اینجاست که بعضى علما گفتند رحمن اسمى عبرانى است و قریش از آن نمى‏شناختند. و قول درست آنست که رحمن لفظ عربى است مشتق از رحمت، امّا در توریة و در میان اهل کتاب معروفتر بوده است. و لهذا روى انّ عبد اللَّه بن سلام قال للنّبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم کنّا نقرأ فى التوریة الرّحمن فانزل اللَّه تعالى قل ادعوا اللَّه او ادعوا الرّحمن، أیّاما تدعوا فله الأسماء الحسنى»، میگوید او را اللَّه خوانید و رحمن خوانید ازین دو بهرچه خوانید نام نیکو خوانید. و رحمن مطلق جز خداى را عزّ و جل نگویند و مخلوق را بر اطلاق این نام نه نهند، نه بینى که کافران مسیلمه کذاب را این نام نهادند بر اطلاق ننهادند بل که مقید کردند و گفتند رحمن یمامه. و رحمن در معنى فراخ رحمت‏تر است از رحیم. و در بعضى دعا آورده‏اند. «رحمن الدّنیا و رحیم الآخرة» یعنى بخشاینده درین گیتى بر همگنان و در آن گیتى خاصّه بر مؤمنان.
روایت کنند از ابن عباس که گفت «انّهما اسمان رقیقان احدهما أرقّ من الآخر» حسین بن الفضل گفت که مگر را وى را درین خبر و هم افتاد که در این، رفیقان احدهما ارفق من الآخر، ظاهرتر است از بهر آنکه رقّت در صفات خدا نیست و رفق هست. و ذلک فى‏ قوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «ان اللَّه رفیق یحب الرفق».
علما مختلف اند که ارفق کدام یکى است سعید جبیر گفت رحمن است که رحمت و نعمت وى بر مؤمن و کافر و بر دوست و دشمن روانست. وکیع جراح گفت رحیم است از آنک اشارت بآن رحمت دارد که هم در دنیا است و هم در عقبى. مفسّران ازینجا گفتند «الرحمن العاطف على جمیع خلقه بأن خلقهم و رزقهم و به قال تعالى، و رحمتى وسعت کل شی‏ء و الرحیم بالمؤمنین خاصّة بالهدایة و التوفیق فى الدنیا، و بالجنّة و الرؤیة فى العقبى قال تعالى وَ کانَ بِالْمُؤْمِنِینَ رَحِیماً رحمن مهربان است بر همه خلق گرویده و ناگرویده از روى آفریدن و روزى دادن و رحیم مهربان است خاصّه بر مؤمنان از روى هدایت و توفیق طاعت در دنیا و بهشت و رؤیت در عقبى. رحمن از روى معنى عام است، بمعنى آفریدن و روزى دادن است همه خلق را، و از روى لفظ خاص است که مخلوق را این نام نیست.
و رحیم از روى لفظ عام است که مخلوق را این نام گویند، و از روى معنى خاصّ است که بمعنى هدایت و توفیق طاعت است، و این جز مؤمنانرا نیست، معنى‏ قول جعفر بن محمّد ع فقد قال: «الرحمن اسم خاص بصفة عامة و الرحیم اسم عام بصفة خاصة».
و اللَّه خود را در قرآن به پنج نام از رحمت باز خواند رحمن، و رحیم، و خیر الراحمین، و ارحم الراحمین، و ذو الرحمة رحمن فراخ بخشایش است، و رحیم فراخ بخشاینده و ذو الرحمة با بخشودن، خیر الراحمین بهترین بخشایندگان، ارحم الراحمین بخشاینده‏تر بخشایندگان، هر پنج نام خداوند ماست و بآن صفت اوست نه صفت بروتنگ، نه رحمت از کس دریغ. میگوید جلّ جلاله «رَبُّکُمْ ذُو رَحْمَةٍ واسِعَةٍ» و در ثناى فریشتگان است: «رَبَّنا وَسِعْتَ کُلَّ شَیْ‏ءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً» و چون صفت عذاب کرد گفت «عَذابِی أُصِیبُ بِهِ مَنْ أَشاءُ» عذاب خود باو رسانم که خود خواهم «وَ رَحْمَتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْ‏ءٍ» و رحمت من خود بهر چیز رسیده است. و تفسیر این آیت در حدیث سلمان فارسى و ابو هریره دوسى است در صحیح مسلم‏ قال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «ان للَّه عزّ و جل مائة رحمة و أنّه انزل منها واحدة الى الأرض فقسّمها بین خلقه فبها یتعاطفون و بها یتراحمون، و أخر تسعا و تسعین لنفسه. و ان اللَّه قابض هذه الى تلک فیکملها مائة یرحم بها عباده یوم القیامة.»
گفت اللَّه را صد رحمت است که از آن صد یکى فرو فرستاد در هفت آسمان و در هفت زمین، بآن یک رحمت بر خلق مى‏بخشاید و خلق بآن بر یکدیگر مى‏بخشایند، و نود و نه رحمت بنزدیک خود میدارد، تا روز رستاخیز آن یک رحمت را و از نگرد، و آن را نافرسوده یابد و ناکاسته، آن را به نود و نه باز آرد تا صد تمام کند، و انبازان از مؤمن و از کند و آن بریشان ریزد، پس درنگر تا مؤمن درین گیتى وا چندین انبازان از صد یکى در دل و دین و دنیا چه یافت، اعتبار گیر و قیاس کن که فردا بى انبازان از صد چه یابد.
و در بیان فضیلت این آیت مصطفى ع گفت «من کتب بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ تعظیما للَّه عزّ و جل غفر اللَّه له، و من رفع قرطاسا من الارض فیه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اجلالا للَّه عزّ و جل ان یداس کتب عند اللَّه من الصدیقین و خفّف عن والدیه و ان کانا مشرکین یعنى العذاب. و قال «لا یردّ دعاء أوّله بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ گفت هر آن کس که تعظیم اللَّه را بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ نیکو بنویسد اللَّه وى را بیامرزد، و هر آن کس که رقعه از زمین بردارد که آیت تسمیت بر آن نبشته بود اجلال نام اللَّه را تا بپاى فرو نگیرند، وى را بنزدیک اللَّه در زمره صدّیقان آرند و پدر و مادر وى که در عذاب باشند ایشان را تخفیف کنند اگر چه مشرک باشند. و دعائى که در اول آن گویند بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ آن دعا رد نکنند و باجابت مقرون دارند.
و گفته‏اند آیت تسمیت نوزده حرف است گفت «من قرأ حرفا من القرآن کتب له به عشر حسنات بالباء و التاء و الواو» و گفته‏اند زبانیه دوزخ نودزه‏اند چنانک رب العالمین گفت عَلَیْها تِسْعَةَ عَشَرَ و این آیت تسمیت نوزده حرف است، هر آن کس که باخلاص برخواند رب العالمین بهر حرفى از آن زبانیه از وى باز دارد، و او را از سیاست وى ایمن کند، و عن سلمان قال قال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «لا یدخل احد الجنة الا بجواز بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، هذا کتاب من اللَّه لفلان بن فلان ادخلوه جنة عالیة، قطوفها دانیة»
و عن ابن عباس انه قال «ان لکل شى‏ء اساسا و اساس الدنیا مکة لانه منها دحیت الارض، و اساس السماوات غریبا و هى السابعة العلیا، و اساس الارض عجیبا و هى السابعة السفلى، و اساس الجنان جنة عدن و هى سرّة الجنان علیها اسست الجنان، و اساس النار جهنم و هى الدّرکة السّفلى علیها أسّست الدرکات، و اساس الخلق آدم و اساس الانبیاء نوح، و اساس بنى اسرائیل یعقوب، و اساس الکتب القرآن و اساس القرآن الفاتحة، و اساس الفاتحة بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، فاذا اعتللت او اشتکیت فعلیک بالاساس تشفیت باذن اللَّه عزّ و جل».
قوله تعالى الحمد اللَّه تقدیره قولوا «الحمد للَّه» کقوله تعالى وَ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یَتَّخِذْ وَلَداً و قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ سَیُرِیکُمْ آیاتِهِ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ سَلامٌ عَلى‏ عِبادِهِ الَّذِینَ اصْطَفى‏ معنى آنست که من خود را ستایش بسزا گفتم شما نیز بستائید و ثنا گوئید که من ستایش و ثنا دوست دارم. مصطفى ع گفت‏ «لا شخص احبّ الیه المدحة من اللَّه عز و جلّ، و قال ما من شی‏ء أحبّ الى اللَّه من الحمد. و قال ما من عبد یقول الحمد للَّه الّا قال اللَّه جل ذکره صدق عبدى، منى بدأ الحمد و الىّ یعود.»
مفسران گفتند الحمد للَّه الثناء علیه بجمیل افعاله و جزیل نواله و کریم صفاته و اسمائه. و الحمد الثناء علیه بصفاته العلى و اسمائه الحسنى، و الشکر الثناء علیه بانعامه و احسانه الى خلقه.» خداى را عز و جل حمد گویند و مدح گویند و شکر گویند: حمدمه است از مدح، که حمد بجاى مدح ایستد و مدح بجاى حمد نایستاد، و حمدمه است از شکر که حمدهم در ابتدا رود و هم در مکافات، و شکر جز در مکافات نرود. هر چه در مدح و شکر یابند در حمد یابند و نه هر چه در حمد یابند در مدح و شکر یابند.
حمد ستایش خداوندست و ثنا گفتن بروى و بزرگ داشتن بنام پاک و صفت بزرگوار و صنع نیکو و مهر تمام و نواخت بیکران. و مدح ستایش است و ثنا گفتن بر اللَّه على الخصوص بر نام و صفت، و شکر آزادى است از اللَّه به نیکو کارى و روان داشتن نعمت.
و الحمد بالف و لام معرّف جز خداى را عزّ و جل روا نیست که گویند. بمقتضى آنچه گفت الحمد للَّه یعنى الحمد بالحقیقة للَّه، و الحمد کلّه للَّه، و الحمد بالدّوام و فى کلّ الاوقات للَّه دون غیره. گفته‏اند این الف و لام سه معنى راست: تعریف را و تعظیم را و جنس را. و تعریف عهد را گویند، و تعظیم جلال را، و جنس استغراق عموم را، و معنى عهد آنست که مشرکان بتان و خدایان خود را مدح و حمد میگفتند، اللَّه گفت آن حمد که معهود ایشان است مر بتان خود را آن نه حق بتان است و نه سزاى ایشان، که آن حق و سزاى اللَّه است بهمگى آن و تمامى آن، کس را در آن با وى منازعت نیست که جلال و عظمت که ویراست دیگرى را نیست. اما شکر مشترک است میان خالق و مخلوق. و به قال عزّ و جل اشْکُرْ لِی وَ لِوالِدَیْکَ. اگر کسى گوید اللَّه تزکیت نفس نه پسندیده است آنجا که گفت فَلا تُزَکُّوا أَنْفُسَکُمْ پس مدح خود گفتن اینجا از چه وجه است؟ جواب آنست که وى جل جلاله مستحق حمد است و مستوجب حمد، و دیگران را استحقاق نیست، که دیگران تزکیت نفس دفع مضرت خویش را کنند یا جلب منفعت را، و رب العالمین از هر دو خصلت مقدس است و منزه. و گفته‏اند این بر سبیل تعلیم بندگان گفت، و قد ذکرنا انّ معناه قولوا الحمد للَّه.
و گفته‏اند الحمد از روى ظاهر اخبار است اما در ضمن آن سؤال است و تعرض عفو اللَّه است بر طریق تعظیم و اجلال، بر مقتضى آن خبر که مصطفى (ع) گفت‏ «من شغل بذکرى عن مسئلتى اعطیته افضل ما اعطى السائلین»
و اللَّه خود را در قران هفده جاى حمید خواند و حمید ستودنى است و ستوده. و معنى حمید در نامهاى او آنست که او را البته نام نتوان برد و نشان نتوان داد و سخن نتوان گفت مگر بستایش. قال بعضهم: «الحمد اسم الفردانیّة لا یوصف الا بالمجد و لا ینسب الیه الّا الشکر و لا یتکلّم فیه و لا یسمّى الا بالمدح».
و الحمد للَّه ربّ العالمین در قرآن شش جاى است: یکى اینست، و دوّم در سورة الانعام فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذِینَ ظَلَمُوا مشرکان مکه را میگوید بریده شد دنبال ایشان و بیخ آن گروهى که بر خویشتن ستم کردند. بآنچه ما را انباز گفتند، پس گفت وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ. این کار را پس آوردى نیست و نه از آن پشیمانى. این هم چنان است که گفت وَ لا یَخافُ عُقْباها. و سوّم در سورة یونس در صفت بهشتیان گفت وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ آخر گفت ایشان در هر سخن که گویند الحمد للَّه رب العالمین یعنى در هر چه در خواهند و باز خواهند بجاى آزادى‏اند هر چه خواهند یابند و بهرچه پیوسند رسند بجاى شکراند و بجاى تهنیت. و چهارم در آخر سورة الزّمر وَ قُضِیَ بَیْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَ قِیلَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ کار بر گزاردند میان آفریدگان براستى و داد. یعنى اللَّه بر گزارد و خود گفت الْحَمْدُ لِلَّهِ که در این برگزاردن نه تردد است نه از آن پشیمانى. و پنجم در سورة المؤمن فَادْعُوهُ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ، الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ. و ششم در خاتمت و الصّافات وَ سَلامٌ عَلَى الْمُرْسَلِینَ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ.
و روى انّ النبی صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم قال «کلّ امر ذى بال لم یبدأ فیه بالحمد اقطع.»
ابو بکر وراق گفت: «دو حرف است در ابتداء کتاب خداوند جلّ جلاله باء بسم اللَّه و لام الحمد للَّه که وجود همه موجودات و ثبوت همه مخلوقات در معنى آن بست، کانّه‏ یقول عزّ جلاله «بى تکوّنت الاشیاء و لى ملکها.» قوله تعالى رَبِّ الْعالَمِینَ.
اى خالق الخلق و سیّدهم و مالکهم و القائم بامورهم آفریننده خلقان و دارنده ایشان و سازنده کار و روزى رسان بایشان. و سئل الواسطى عن معنى الرّب فقال «هو الخالق ابتداء و المربّى غذاء و الغافر انتهاء» ربّ اوست که اول بیافریند بقدرت، پس بپروراند بنعمت، پس بیامرزد برحمت. ابو الدرداء گفت: ربّ نام اعظم است خداى را عز و جل، و مخلوق را ربّ البیت و ربّ الدار بر سبیل اضافت گویند، اما على الاطلاق بر سبیل تعریف چنانک گویند «الرّب» کس را نرسد و نه سزاست مگر اللَّه را.
و رب در کلام عرب بر چهار وجه است: یکى از آن بمعنى سیّد چنانک اللَّه گفت فَیَسْقِی رَبَّهُ خَمْراً اى سیّده. دیگر بمعنى مالک چنانک مصطفى (ع) گفت که‏ «أ ربّ ابل انت ام رب غنم؟ «فقال من کل قد آتانى اللَّه فاکثروا طیب.»
سدیگر بمعنى مدبّر و مصلح و به سمّى الربانى ربانیا لانه یدبر الأمور الّتی الیه قال اللَّه تعالى وَ الرَّبَّانِیُّونَ وَ الْأَحْبارُ. چهارم بمعنى مربى یقال ربیته و ربیته بمعنى واحد و گفته‏اند اشتقاق ابن از ربّ فلان بالمکان است، یعنى اقام به و ثبت. فسمّى الرّب ربّا لانّه دائم الوجود لم یزل و لا یزال.
و «عالمین» نامى است روحانیان را فریشتگان و آدمیان و پریان پس دیگر جانوران بدین سه ملحق‏اند که همه مربوب‏اند و اللَّه ربّ ایشان. قول حسن و مجاهد و قتاده آنست که عالمین نامى است همه مخلوقات را. بیان این در آن آیت است که اللَّه گفت «قالَ فِرْعَوْنُ وَ ما رَبُّ الْعالَمِینَ، قالَ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَیْنَهُمَا.»
و برین قول اشتقاق عالمین از علامت است یعنى که نشان کردگارى اللَّه در همه پیداست و روشن. اما ابو عبیده و فراء و اخفش گفتند: اشتقاق عالمین از علم است یعنى ایشانند که تمییز و خرد دارند، و هم الملائکة و الجنّ و الانس. سعید جبیر گفت عالمین جنّ است و انس. که مصطفى (ع) مبعوث بایشان بود، و به قال تعالى لیکون للعالمین نذیرا. ابو العالیه گفت: جنّ جداگانه عالمى است و انس عالمى و بیرون ازین هشتده هزار عالم است از فریشتگان بر روى زمین بهر گوشه از گوشهاى زمین، چهار هزار و پانصد. همه آنند که خداى را عزّ و جل مى‏پرستند و بیگانگى وى اقرار میدهند.
ابى کعب درین بیفزود و گفت: «و من ورائهم ارض بیضاء کالرخام» عرضها مسیرة الشمس، اربعین یوما طولها، لا یعلمه إلّا اللَّه عز و جلّ، مملوّة ملائکة یقال لهم الروحانیّون لهم زجل بالتسبیح و التهلیل، لو کشف عن صوت احدهم لهلک اهل الأرض من هول صوته فهم العالمون.» وهب منبه گفت: هشتده هزار عالم است این دنیا که تو مى‏بینى، از دور آدم تا منتهاى عالم یکى است از جمله آن. مقاتل حیان گفت: هشتاد هزار عالم است چهل هزار در برّ و چهل هزار در بحر. و روایت کرده‏اند از رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم که گفت: هزار امّت‏اند ششصد در دریا و چهار صد بر خشک زمین عبد اللَّه بن عمر در تفسیر عالمین گفت خلق خدا ده جزءاند نه از ایشان کرّوبیان‏اند: الذین یُسَبِّحُونَ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ لا یَفْتُرُونَ. و یک جزء از ایشان رسولان‏اند بر پیغمبران و گماشتگان بر خلق و امر اللَّه. و دیگر گفت و آدمیان ده جزءاند نه از ایشان یأجوج و مأجوج‏اند و یک جزء دیگران. و آنکه هر فرزندى که از آدمیان در وجود آید نه فرزند از جنّ در وجود آیند. سبحانه ما اعظم شانه و اعلى سلطانه.
الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ دو نام‏اند از رحمت و تأکید را بدو لفظ مختلف بر هم داشت چنانک ندمان و ندیم و لهفان و لهیف و سلمان و سلیم. و مثله قوله تعالى یَعْلَمُ سِرَّهُمْ وَ نَجْواهُمْ. امیر المؤمنین على (ع) گفت: الرحمن الرحیم ینفى بهما القنوط عن خلقه فله الحمد.»
اگر کسى گوید چون در ابتداء سورة در آیت تسمیت الرحمن الرحیم گفت چه فایده را و چه حکمت را اینجا باز گفت و مکرّر گردانید؟ جواب آنست که در ابتدا بیان قصد تبرّک است، یعنى که ابتدا بذکر اللَّه کنید و بنام وى تبرّک گیرید که وى بر شما مهربان است و بخشاینده، و در بیان مدح و ثنا است بر اللَّه جلّ جلاله و اظهار رأفت و رحمت از پس ترهیب و تهویل که در ذکر عالمین اشارت کرد. و نیز از پیش رفته است که الحمد للَّه یعنى انّما وجب الحمد للَّه لانه الرحمن الرحیم.
مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ رسول خدا صلوات اللَّه علیه مالک بالف خوانده است بروایت انس بن مالک و ملک بى الف خوانده بروایت بو هریره مالک بالف قراءة عاصم و کسایى و یعقوب است و بى الف قراءة باقى. مالک از ملک است و ملک از ملک. یقال هذا ملک عظیم الملک و هذا مالک صحیح الملک» و معنى این آیت بر قراءة مالک بر سه وجه است: یکى آنست که یملک فى یوم الدین الاحکام و الجزاء وحده میگوید بروز رستخیز پادشاه اوست، داورى دار، و کار برگزار، و پاداش دهنده، وجه دیگر آنست که یملک یوم الدین بما فیه من القضاء و الحساب. مالک روز رستخیز و هر چه در آن از قضا و حساب اوست همه در تحت ملک و ملک او، همه در توان و فرمان او. وجه سوم آنست که مالک احداث یوم الدین و القادر على تکوینه دون غیره. اللَّه است که بآفرینش روز رستخیز توانا است و پدید کردن آن و قدرت نمودن در آن.
امّا بر قراءة ملک بى الف معنى آنست که هو الملک فی یوم الدّین وحده لا ملک فیه غیره. اما سخن در بیان فرق میان کلمتین آنست که گروهى از علما مالک بالف اختیار کرده‏اند و گفتند در معنى بلیغ‏تر است و بمدح نزدیکتر. که مالک هر چیز را بر عموم گویند یقال مالک الطیور و الوحوش و الحیوانات و غیرها و ملک بى الف على الخصوص بر مردم استعمال کنند فیقال ملک الناس و نیز مالک آن باشد که ملک دارد و تصرّف ملکى کند و ملک باشد که ملک ندارد اگر چه تصرف کند بامر و نهى چنانک گویند ملک العرب و العجم و الرّوم و گفتند در مالک یک حرف افزونى است و در خبر مى‏آید که بکلّ حرف عشر حسنات بحکم این خبر خواننده مالک ده نیکى دارد در جریده ثواب که خواننده ملک ندارد. اما بعضى علماى دین و اهل تحصیل قرائت ملک بى الف اختیار کرده و در معنى مدح و ثنا بلیغ‏تر دانسته‏اند گفتند در ملک تعظیم است که در مالک نیست، و لهذا قال تعالى لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ و لمن الملک نگفت که ملک مصدر ملک است و با ملک تعظیم است و با ملک نه. و قال تعالى الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ ملک الناس فتعالى اللَّه الملک الحق و قال النبیّ صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «لا ملک إلّا اللَّه عزّ و جل.»
قال بعضهم اسم الملک یجمع المالک و الملک و الملیک و على الجملة خداى عز و جل خود را در قرآن ملک گفت و مالک گفت و ملیک گفت و مالک الملک گفت: فالملک هو الّذی یستغنى فى ذاته و صفاته عن کل موجود و یحتاج الیه کلّ موجود. ملک اوست که بذات و صفات از همه موجودات مستغنى است و بى نیاز، و همه موجودات را بوى حاجت است و نیاز. و ملیک مبالغت مالک است چنانک علیم مبالغت عالم است و مالک اوست که قادر است بر ابداع و اختراع، یعنى که از آغاز آفریند بى مثال و کارها نو سازد بى ساز و بى یار.
مالک بحقیقت جز اللَّه نیست که ابداع و اختراع جز در قدرت و توان اللَّه نیست. و مالک الملک هو الذى ینفذ مشیّته فى مملکته کیف شاء و کما شاء ایجادا و اعداما و ابقاء و افناء. مالک الملک اوست که مشیّت او در مملکت او روانست اگر خواهند از نیست هست کند یا هست به نیست برد، یا از عدم بوجود آرد یا وجود با عدم برد.
اگر کسى گوید چون مالک الملک و الملوک در همه احیان و اوقات اوست تخصیص یوم الدین را چه معنى است؟ جواب آنست که از ابن عباس نقل کردند گفت: آن روز کس را از مخلوقات حکم نیست و پادشاهى نیست چنانک ایشان را بود در دنیا از طریق مجاز و دعوى آن روز آن دعوى و آن مجازى هم نیست و بدست کس هیچیز نیست، بل که کارها آن روز همه خدایراست و حکم او راست، چنانک گفت: «وَ الْأَمْرُ یَوْمَئِذٍ لِلَّهِ» اینست وجه تخصیص، و قومى گفتند اینجا خود تخصیص نیست که مملکت از دو بیرون نیست: دنیا است و عقبى، اما دنیا و هر چه در آنست در تحت این کلمت شود که رب العالمین و عقبى و هر چه در آن در ضمن این شود که ملک یوم الدین چون ازین دو چیزى بسر نیاید تخصیص را چه معنى بود. اما قول ابن عباس و مقاتل و ضحاک و سدى در تفسیر مالک یوم الدین آنست که قاضى یوم الحساب و الجزاء یوفّیهم جزاء اعمالهم کقوله «یَوْمَئِذٍ یُوَفِّیهِمُ اللَّهُ دِینَهُمُ الْحَقَّ» ثم یغفر لمن یشاء الذنب العظیم، و یعذّب من یشاء، الذنب الصغیر، و هو مالک ذلک کلّه فى ارضه و سمائه مجاهد گفت: مالک یوم الخضوع و الاذعان اذعنت الوجوه للحىّ القیّوم. و قیل مالک یوم لا ینفع فیه الّا الدین کقوله تعالى یَوْمَ لا یَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ، إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ..
و گفته‏اند دین در قرآن بر دوازده وجه است: بمعنى توحید کقوله تعالى إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ و بمعنى حساب کقوله تعالى یَوْمَ لا یَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ (الى) ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ الى الحساب المستقیم و کقوله «غَیْرَ مَدِینِینَ» اى غیر محاسبین و بمعنى حکم کقوله فی دین الملک اى فى حکمه و بمعنى ملّت کقوله «وَ طَعَنُوا فِی دِینِکُمْ» و «ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ» و بمعنى طاعت کقوله وَ لا یَدِینُونَ دِینَ الْحَقِّ» و بمعنى جزا کقوله «إِنَّا لَمَدِینُونَ» اى مجزیّون و بمعنى حدّ کقوله «وَ لا یَدِینُونَ دِینَ الْحَقِّ» وَ لا تَأْخُذْکُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فِی دِینِ اللَّهِ» اى فى حدود اللَّه على الزنا و بمعنى شریعت کقوله الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ و بمعنى شرک کقوله لَکُمْ دِینَکُمْ و بمعنى دعا کقوله مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ و بمعنى عید مشرکان کقوله وَ ذَرِ الَّذِینَ اتَّخَذُوا دِینَهُمْ لَعِباً وَ لَهْواً و بمعنى قهر و غلبه کقوله ما کانَ لِیَأْخُذَ أَخاهُ فِی دِینِ الْمَلِکِ.
و خداى را عزّ و جل دیّان خوانند بمعنى داور است و شمار خواه و پاداش ده. مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ. اینجا ستایش تمام شد.
آن گه گفت إِیَّاکَ نَعْبُدُ و حقیقت عبادت از روى لغت خضوع است و تذلّل بر اعظام و اجلال معبود، یقال «طریق معبّد» اى مذلّل بالوطى و منه قوله تعالى أَنْ عَبَّدْتَ بَنِی إِسْرائِیلَ اى ذللتهم. و از روى تفسیر عبادت بمعنى توحید است چنانک گفت یا أَیُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّکُمُ و بمعنى دعاست چنانک گفت إِنَّ الَّذِینَ یَسْتَکْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِی اى عن دعائى، و بمعنى جمله عبادت است بهمه اوقات چنانک گفت ارْکَعُوا وَ اسْجُدُوا وَ اعْبُدُوا رَبَّکُمْ. إیاک نعبد تقدیر آن است که قولوا ایاک نعبد. سدى گفت ایاک نعبد، اذ لا ربّ لنا غیرک و لا شریک لک فاذ عرفنا ذلک و آمنا بک فایاک نستعین على ما لا طاقة لنا به و لا حیلة لنا فیه الا بک»: میگوید شما که مؤمنانید از سر خضوع و خشوع و تذلّل و زارى و تضرّع گوئید: خداوندا ترا پرستیم نه کسى دیگر را که خداوند آفریدگار و کردگار و پروردگار بى شریک و انباز به حقیقت تویى نه کسى دیگر. خداوندا اکنون که این بشناختیم و به آن ایمان آوردیم از تو یارى خواهیم بر هر چه ما را در آن توان و حیلت نیست، جز بارادت و تقدیر تو بر آمدن آن نیست.
روى انّ جبرئیل علیه السلام قال للنبی صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «قل یا محمّد ایّاک نعبد، و ایاک نوحّد، و ایّاک نرجو، و ایّاک نخاف، لا غیرک یا ربنا، و ایاک نستعین على امورنا کلها و على طاعتک.»
و ابو طلحه گفت از رسول خدا شنیدم که میگفت‏ «یا حىّ یا قیوم یا مالک یوم الدین، ایّاک نعبد و ایاک نستعین»
و در خبر است که مصطفى (ع) فرا ابن عباس گفت: «إذا سألت فاسئل اللَّه، و اذا استعنت فاستعن باللّه» اگر کسى گوید حق استعانت تقدم دارد بر عبادت که از معونت اللَّه بعبادت وى رسند نه از عبادت بمعونت رسند، پس چه حکمت عبادت را فرا پیش استعانت داشت؟ جواب اهل لغت آنست: که و او اقتضاء ترتیب نکند و از روى معنى استعانت در پیش عبادت است. و جواب اهل تحقیق آنست که اللَّه تعالى خلق را در آموخت که چون سؤال کنید نخست حق من فرا پیش دارید، که چون حق من فرا پیش داشتید مستحق اجابت گشتید.
و گفته‏اند «إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ» دلیل است که بنده بى تقدیر و توفیق اللَّه بر هیچ فعل قادر نیست. و بنده را استطاعت قبل الفعل بهیچ حال نیست. و آنچه معتزله گفتند درین باب جز باطل و خلاف ظاهر قرآن نیست، اگر بنده بفعل خود مستقل بودى و برادر آن فعل حاجت باستعانت نبودى، و در ایاک نستعین هیچ فایده و حکمت ظاهر نگشتى. و جلّ کلام الحکیم جلّ جلاله آن یعرى عن فائدة مستجدة و حکمة مستحسنة. از سر سوره تا یوم الدین ثناست، «إِیَّاکَ نَعْبُدُ» میان بنده و میان خداست، باقى سورة تا آخر دعاست، آن ثنا و این دعا، آن ستایش و این خواهش.
آن گه گفت: «اهْدِنَا» اى قولوا اهدنا، تلقین کرد و فرمود که مرا چنین گوئید: اهدنا، یقال هدیت الرّجل الدّین و هدیته الى الدّین هدایة و هدیت العروس الى زوجها هداء، و اهدیت الهدیّة اهداء، و اهدیت الى البیت هدیا. حقیقت این کلمت از روى لغت بیان و تعریف است و عرب هر چه دلالت و دعوت و ارشاد و بیان و تعریف بود همه «هدى» خواند، و هر چه فرا پیش بود «هادى» خواند. و منه قول النبى (ع) هادیة الشاة ابعدها من الاذى اى رقبتها.
و یقال للعصا هاد لانّها تهدى الانسان متقدّمة. اگر کسى گوید طلب هدایت بعد از یافت هدایت چه معنى دارد؟ و بر چه وجه حمل کنند؟
جواب آنست: که هدایت اینجا بمعنى تثبیت و تقریر است یعنى «ثبّتنا على الهدایة الّتى اهتدینا بها على الاسلام.» میگوید بار خدایا ما را بر اسلام که دادى و ایمان که کرامت کردى پاینده دار، این همچنانست که جایى دیگر گفت یا ایّها الذین آمنوا آمنوا باللّه و رسوله اى اثبتوا على الایمان و الزموه و لا تفارقوه. جایى دیگر گفت: «وَ إِنِّی لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدى‏» یعنى داوم على الایمان و ثبت. جایى دیگر گفت «إِذا مَا اتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ثُمَّ اتَّقَوْا وَ آمَنُوا» یعنى ثمّ داموا على التقوى و الایمان مرّة بعد اخرى و لزموه و ثبتوا علیه. اینجا همچنانست که ایشان که بحمد و ثناء اللَّه رسیدند، و خداى را عزّ و جلّ عبادت میکنند، و از وى معونت بر اداء طاعة میخواهند میگویند ما را برین هدى پاینده و محکم دار و از ان بمگردان. از اینجا گفت مصطفى (ع) «اللهمّ انى اسألک الهدى و التقى و العفة و الغنى.» و معلومست که وى براه راست بود و در تقوى و عفت بر کمال بود. و قال (ع) لعلیّ «قل اللّهم انّى اسألک الهدى و السّداد.»
و گفته‏اند در جواب این مسئله که مؤمنان از اللَّه راه بهشت میخواهند که مقتضى حمد و عبادت و استعانت ایشان آنست که طلب ثواب کنند، و ثواب ایشان بهشت جاوید است و نعیم مقیم. و برین تأویل هدایت بمعنى تقدیم است و «صراط مستقیم» طریق بهشت یعنى یستقیم باهله الى الجنة. بو بکر نقاش حکایت کرد از امام مسلمانان على مرتضى (ع) که روزى جهودى مرا گفت «در کتاب شما آیتى است بر من مشکل شده اگر کسى آن را تفسیر کند تا اشکال من حل شود من مسلمان شوم». امام گفت «آن چه آیت است؟» گفت اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ نه شما مى‏گویید که براه راستیم و دین روشن اگر چنین است و بر شک نه‏اید در دین خویش چرا میخواهید و آنچه دارید چرا مى‏جوئید؟» امام گفت «قومى از پیغمبران و دوستان خدا پیش از ما ببهشت رفتند و بسعادت ابد رسیدند ما از اللَّه میخواهیم تا آن راه که بایشان نمود بما نماید، و آن طاعت که ایشان را بر آن داشت تا به بهشت رسیدند ما را بر آن دارد، تا ما نیز بر ایشان در نسیم و در بهشت شویم.» گفتا آن اشکال وى حل شد و مرد مسلمان گشت.
و هم در جواب مسئله گفته‏اند این زیادت و هدایت و ایمان است که مؤمنان از اللَّه میخواهند و اللَّه ایشان را باین زیادت وعده داده و گفته «و الذین اهتدوا زادهم هدى و من یؤمن باللَّه یهد قلبه فاما الذین آمنوا فزادتهم ایمانا» و امثال این در قرآن فراوانست. و گفته‏اند «صراط مستقیم» شرایع اسلام است و فرایض و سنن دین، و نه هر کس که در دین اسلام آمد بحقایق فرایض و شرایع آن قیام کرد. اللَّه فرمود بندگان خود را که از من خواهید تا شما را باین شرایع راه نمایم، تا بشرط خویش بجاى آرید و به آن رستگار شوید.
بکر بن عبد اللَّه بن مزنى مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم را بخواب دید و از وى صراط مستقیم پرسید. فقال علیه السّلام «سنّتى و سنّة الخلفاء الرّاشدین من بعدى» و بروایتى دیگر امیر المؤمنین على (ع) از مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم پرسید، فقال «کتاب اللَّه عزّ و جلّ»
پس برین موجب صراط مستقیم هم کتاب خداست و هم سنّة مصطفى. ابو العالیة ازینجا گفت: «تعلّموا القرآن فاذا تعلّمتم القرآن فتعلّموا السنّة فانه الصراط المستقیم، و ایّاکم ان تحرفوا الصراط یمینا و شمالا یعنى اصحاب البدع». حسن بصرى گفت «هو طریق الحج» عبید بن عمیر گفت: «هو الجسر المعروف بین الجنة و النّار الذى‏
وصفه النبیّ صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فقال «الصراط کحدّ السیف مزلّة مدحضة ذات حد و کلالیب فالنّاس علیه کالبرق و کالطّیر و کاجود الخیل فناج مسلم و ناج مخدوش و مکدوش فى النّار.»
«صراط» بصاد خالص و سین خالص و باشمام سین و بزاى خالص و باشمام زاى همه قرانست و لغت عرب. یعقوب بسین خالص خواند، و حمزه باشمام زاى و باقى بصاد خالص، و قرءات معروف همین اند، و اصل سین است که استراط گذر کردن است و مسترط و سراط راه گذر و المستقیم هو الصّواب من کل قول و فعل و الطّریق المستقیم هو القائم الذى لا عوج فیه و لا یعوج بصاحبه حتّى یهجم به على اللَّه فیدخله جنّته.
آن گه تفسیر کرد و بدل نهاد گفت: صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ و هم الّذین انعم اللَّه علیهم بالتوفیق و الرّعایة و التّوحید و الهدایة من النبیّین و الصدّیقین و الشّهداء و الصّالحین. چون راه بشناخت حق بسیار بود بیان کرد که مؤمنان کدام راه میجویند راه نواختگان از پیغامبران و صدّیقان و شهیدان همانست که اللَّه مصطفى و مؤمنان را فرمود جاى دیگر که «فبهدیهم اقتده» حسن گفت «صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ» یعنى ابا بکر و عمر یؤیّده‏
قوله علیه السّلام اقتدوا بالذین من بعدى ابى بکر و عمر.
ابن عباس گفت هم قوم موسى و عیسى قبل آن یغیّروا نعم اللَّه علیهم. شهر بن حوشب گفت «هم اصحاب رسول اللَّه و اهل بیته» و معناه «أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ» بمتابعة سنة محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم، و قیل بالشکر على السّراء، و الصبر على الضّراء، و الثبات على الایمان، و الاستقامة و اتمام هذه النعمة، فکم من منعم علیه مسلوب. اهل تحقیق و خداوندان تحصیل را درین آیت سخنى نغز است و قاعده نیکو که معظم اقوال مفسران که بر شمردیم در آن بیاید: گفتند این صراط مستقیم که مؤمنان خواستند از دو وجه صورت بندد یکى آنک راههاى ضلالت بسیار اندو راه راست درست با ضافت بآن راهها یکى است. مؤمنان از یک راه راست میخواهند همان یک راه است که اللَّه جاى دیگر مؤمنان را با آن خواند و گفت: وَ أَنَّ هذا صِراطِی مُسْتَقِیماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ و مصطفى (ع) آن را بیان کرد و گفت‏ «ضرب اللَّه مثلا صراطا مستقیما و على جنبى الصراط ستور مرخاة و على رأس الصراط داع یقول ادخلوا الصراط و لا تعوجوا ثم قال الصراط الاسلام و الستور المرخاة محارم اللَّه و ذلک الداعى القرآن
مفسّران ازینجا تفسیر صراط مستقیم کردند: یکى گفت قرآن است یکى گفت اسلام است یکى گفت سنّة و جماعة است. وجه دیگر آنست که راههاى بخدا بسیارند بعضى راست‏تر و نزدیکتر و بعضى دورتر، از اینجاست که قومى مؤمنان پیشتر به بهشت شوند، و قومى بسالها ازیشان دیرتر شوند، چنانک در خبر است. و همچنین راه سابقان خلافى نیست که بحق نزدیکتر است از راه مقتصدان و راه مقتصدان نزدیکتر از راه‏ ظالمان هر چند که هر سه قوم رستگارند بحکم خبر اما راه ایشان بر تفاوت است، مؤمنان از خدا آن را میخواهند که راست‏تر است و بخداى نزدیکتر و آن راه انبیا و صدیقان و شهیدان است چنان که بعضى مفسران تفسیر کرده‏اند.
و در «علیهم» سه قراءة مشهورست بصرى و نافع و عاصم بکسرها و ضمّ میم. در درج موصول بواو و در وقف بسکون میم. و «على» در لغت عرب چند معنى دارد: در وى معنى الزام است چنانک گویند لى علیک کذا اى وجب علیک و لزمک و معنى تمکن چنان که گویند: فلان على رأس امره، و معنى فى کقوله تعالى عَلى‏ مُلْکِ سُلَیْمانَ و بمعنى عند کقوله «وَ لَهُمْ عَلَیَّ ذَنْبٌ» و بمعین من کقوله «إِذَا اکْتالُوا عَلَى النَّاسِ».
غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ غیر تفسیر الّذین است یعنى آن نواختگان که جز از مغضوب علیهم‏اند، و جز از ضالین. سهل تسترى گفت: «و غیر المغضوب علیهم بالبدعة، و لا الضّالین غیر السنّة» نه راه مبتدعان که خشم است از تو بر ایشان بآوردن بدعت و گم شدن از راه سنّت. تفسیر مصطفى بروایت عدى حاتم آنست که المغضوب علیهم جهودان اند، و لا الضّالین ترسایان. و هر چند که اللَّه بر فراوان کس بخشم است اما بر جهودان دو خشم است و بر دیگران یکى که گفت: «فَباؤُ بِغَضَبٍ عَلى‏ غَضَبٍ» یکى خشم وریشان از بهر تکذیب ایشان عیسى را و دیگر خشم بتکذیب ایشان محمّد را از بهر این بود که المغضوب علیهم جهودان نهاد خاصّة.
و این که «ضالّین» ترسایان نهاد از آن بود که همه بى راهان بیک ضلالت موصوف‏اند و ایشان بدو ضلالت که گفت «قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وَ أَضَلُّوا کَثِیراً وَ ضَلُّوا عَنْ سَواءِ السَّبِیلِ» پیشین ضلوا گم گشتن ایشان است در افراط در کار عیسى، و دیگر تفریط ایشان بجحود بمحمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم. قال الحسین بن الفضل «کل مغضوب علیه بکفر او شرک فهو داخل فى هذه الآیة.» و فى بعض الکتب یقول اللَّه عزّ و جل «قد اعطیتکم ما سألتمونى، و انقذتکم من ضلالة الیهود و النصارى، و صرفت عنکم سخطى و غضبى، و اعطیتکم الاستغفار، فلن امنعکم المغفرة، فابشروا بالجنة التی کنتم توعدون.»
پس از خواندن سورة الحمد سنت را و اتباع مصطفى را گوید بآواز بلند «آمین» که مصطفى ع چنین کردى و گفت: «لقننى جبرئیل آمین عند فراغى من قراءة فاتحة الکتاب».
و آمین و امین ممدود و مقصور هر دو رواست: مقصور مستقیم تراست، و ممدود مشهورتر است. ابن عباس گفت از مصطفى پرسیدم معنى آمین فقال «معناه افعل» قتاده گفت: معناه کذلک یکون. و قیل معناه اللهم اسمع و استجب. و این کلمه سه معنى راست: یکى ختم دعا را، و دیگر ابتهال و تضرع فرادعا پیوستن، سدیگر استدراک است فرا دعا که آن کس که بر دعاء دیگر کس آمین گوید در هر چه دعا کننده خواست انباز است. و گفته‏اند چنانک در وضع لغت صه اسمى است اسکت را و مه اسمى است اکفف را آمین اسمى است استجب را، یعنى استجب یا ربنا. الاصل فیه السکون لانّه مبنى، فحرّک لالتقاء السّاکنین و على الفتح لانّه اخفّ الحرکات، و مثله این و کیف و لیت. و گفته‏اند این نامى است از نامهاى اللَّه که دعا کننده بخاتمت دعا او را نام برد. و اصل آن یا آمین است پس کثرت استعمال را حرف ندا بیوکندند. و این نام بردن اللَّه در آخر دعا همچنانست که جاى دیگر گفت. «رَبَّنا إِنَّنا سَمِعْنا مُنادِیاً یُنادِی لِلْإِیمانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّکُمْ فَآمَنَّا رَبَّنا.» ابتداء دعا بنام اللَّه و ختم بنام اللَّه. و همچنانک از ابراهیم حکایت کرد: «رَبَّنا إِنِّی أَسْکَنْتُ مِنْ ذُرِّیَّتِی بِوادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ عِنْدَ بَیْتِکَ الْمُحَرَّمِ.» ربّنا دعائى است ابتدا بنام اللَّه و انتها و ختم بنام اللَّه. و از حمله عرش حکایت کرد «رَبَّنا وَسِعْتَ کُلَّ شَیْ‏ءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً، فَاغْفِرْ لِلَّذِینَ تابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِیلَکَ وَ قِهِمْ عَذابَ الْجَحِیمِ رَبَّنا». و گفته‏اند: آمین پیوند دعا است و اصل‏ آن عبرى است موسى ع دعا میکرد و میگفت «رَبَّنَا اطْمِسْ عَلى‏ أَمْوالِهِمْ» و هارون میگفت: «آمین رب العالمین». هر دو را دعا نام کرد، و گفت: اجیبت دعوتکما فاستقیما.
و درست است خبر از مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم که چون امام فاتحة الکتاب تمام کند و در نماز شما گوئید آمین که فرشتگان همچنین میگویند، و هر که برابر افتد آمین وى با آمین گفتن فرشتگان گذشته گناه وى بیامرزند. و هم خبر است که «ما حسدکم الیهود على شی‏ء ما حسدوکم على آمین و تسلیم بعضکم على بعض»
على ع گفت‏ «آمین خاتم رب العالمین یختم به دعاء عبده المؤمن»
و قیل «یختم به براءة اهل الجنة من النار» گفت آمین مهر خداوند جهانیانست دعاء بنده مؤمن را با آن مهر نهد و بهشتیان را از آتش برات نویسد و بآن مهر نهد. عبد الرحمن بن زید گفت: «کنز من کنوز العرش لا یعلم تأویله الّا اللَّه» وهب منبه گفت آمین چهار حرف است رب العزة هر حرفى را فرشته آفریده تا میگوید «اللّهم اغفر لمن قال آمین». و گفته‏اند آمین دلیل است بر فضل و شرف سورة الحمد بر همه سورتها که در هیچ سورة این نیست و در خبر است که‏ «اختموا الدعاء بآمین فان اللَّه عزّ و جل یستجیبه لکم.»
فصل فى بیان فضیلة سورة الفاتحه‏
روى حفص بن عاصم عن ابى سعید بن المعلى انّ رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم کان فى المسجد و انا اصلّى، قال فدعانى. قال فصلیت ثم جئت فقال ما منعک ان تجیبنى حین دعوتک، اما سمعت اللَّه یقول یا ایّها الّذین امنوا استجیبوا اللَّه و للرّسول اذا دعاکم لما یحییکم، لأعلمنّک اعظم سورة من القرآن قبل ان اخرج من المسجد. قال فمشیت معه فلمّا بلغنا قریبا من الباب ذکرته، قلت یا رسول اللَّه انک قلت کذا و کذا. فقال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «الحمد للَّه رب العالمین هى السّبع المثانى و القرآن العظیم الذى اوتیته – و روى انه قال و الذى نفسى بیده ما انزل اللَّه فى التوریة و لا فى الانجیل و لا فى الزبور و لا فى القرآن مثلها و انها السّبع المثانى و القرآن العظیم الذى اعطیت. و روى انه قال ام القرآن عوض من غیرها و لیس غیرها منها عوضا امّ القرآن اعظم عند اللَّه ممّا دون العرش ایّما مسلم قرأ فاتحة الکتاب فکانما قرأ ثلثى القرآن. و کانما تصدّق على کل مؤمن و مؤمنة: ابو سعید خدرى گفت: جماعتى یاران با یکدیگر بودیم بقبیله از قبایل عرب بگذشتیم ما را میزبانى نکردند و مراعاتى و مواساتى نفرمودند. تقدیر الهى چنان بود که سیّد قبیله را آن روز مار گزید. قوم وى آمدند و گفتند اگر در میان شما افسونگرى هست تا بیاید و سیّد ما را افسون کند مگر شفا پدید آید. یاران گفتند نیائیم که شما ما را میزبانى نکردید مگر که جعل سازید و ما را در آن مزد دهید. گفت گله گوسفند جعل ما ساختند آن گه یکى از ما رفت و بروى سوره فاتحة الکتاب خواند و دست بوى فرود آورد اللَّه تعالى ببرکت سورة الحمد آن مرد را شفا داد، پس آن گوسپندان بایشان فرستادند. یاران گفتند تا از رسول خدا نپرسیم نپذیریم. آمدند بحضرت نبوت و قصه باز گفتند رسول خدا بخندید، آن گه گفت آن مرد را که سورة فاتحة الکتاب خوانده بود: «و ما یدریک انها رقیة»
تو چه دانستى که آن رقیه است و شفاء دردها پس گفت خذوها و اضربوا لى فیها بسهم‏
روید و آن گوسپندان بستانید و مرا نیز از آن نصیب دهید.
و گفته‏اند قیصر ملک روم نامه نبشت بعمر خطاب در روزگار خلافت وى و گفت مادر کتاب خویش میخوانیم که در کتاب شما سورتى است که در آن سورة خا و ثا و ظا و شین و زا و جیم و فانیست، و هر کس که آن سورة بر خواند اللَّه تعالى وى را بیامرزد، عمر خطاب صحابه را جمع کرد و بحث کردند و همه متفق شدند که آن سوره فاتحه الکتاب است.
گویند که قیصر آن گه در سرّ مسلمان شد و از اسلام خویش عمر را خبر کرد.
و در خبرست که شب معراج مصطفى را گفتند «یا احمد اخطب الانبیاء بلغتک هذه اللّتى فضّلتها على اللّغات، و اقرأ علیهم امّ القرآن، و خواتیم البقرة الّتى اعطیتک و هما کنزان من کنوز عرشى لم یسبقک الیهما احد من النبیّین الّا آدم و ابراهیم.»
گفتند یا احمد پیغامبران را خطیبى کن بلغت خویش یعنى بلغت عرب که بر همه لغتها شرف دارد و بریشان خوان سورة الحمد و خاتمة سورة البقرة، این دو کنز است که ترا دادم از کنزهاى عرش خویش، پیش از تو کس را نداده‏ام مگر آدم را و ابراهیم را.
وهب منبه گفت: «مردى کنیز کى اعجمى خرید بامدادى ناگاه از خواب فصیح برخاست و گفت «یا مولاى علّمنى امّ القرآن» خواجه گفت اى کنیزک چه افتاد که شب اعجمى خفتى و بامداد فصیح برخاستى؟ کنیزک گفت در خواب چنان نمودند سرا که همه دنیا آتش گرفته بود و در میان آتش راهى باریک همچون شراک نعلین سوى بهشت داشت، موسى ع را دیدم که در آن راه مى‏شد و جهودان بر اثر وى میرفتند موسى روى سوى ایشان کرد و گفت «سوأة لکم أنا لم آمرکم ان تتهوّدوا» این بگفت و ایشان از راست و چپ همه در آتش افتادند، و موسى تنها رفت و در بهشت شد. آن گه عیسى را دیدم که در آن راه مى‏شد و ترسایان را دیدم که هم چنان بر اثر وى میرفتند. عیسى باز نگرست و ایشان را گفت «سوأة لکم أنا لم آمر کم ان تنصّروا» این بگفت و ایشان از چپ و راست همه در آتش افتادند و عیسى تنها رفت تا در بهشت شد. از آن پس مصطفى را دیدم که مى‏آمد و امّت وى را دیدم بر اثر وى، و همه عالم بنور ایشان روشن شده مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم بایشان نگرست گفت «أنا امرتکم أن تؤمنوا و قد آمنتم فلا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنة التی کنتم توعدون» آن گه مصطفى رفت و امت وى با وى همه در بهشت شدند، من ماندم و دو زن دیگر بر در بهشت، فرمان آمد از رب العزة که بنگرید تا سوره ام القرآن میخوانند یا نه؟ خازنان بهشت آن دو زن را گفتند که سوره ام القرآن دانید و خوانید؟
ایشان گفتند دانیم پس در بهشت شدند، من ماندم که این سورة ندانستم. مرا گفتند چرا نیاموزى سوره ام القرآن تا در بهشت شوى؟ فعلّمنى یا مولاى ام القرآن
اما سخن در بیان نزول این سورة: علما در آن مختلف‏اند قول بو هریره و مجاهد و حسن آنست که بمدینه فرو آمد، یدلّ علیه ما روى فى بعض الآثار «انّ ابلیس رنّ اربع رنّات، او قال اربع مرات حین لعن و حین اخرج من ملکوت السماء و حین بعث محمّد ص و بعث على فترة من الرسل، و حین انزلت فاتحة الکتاب، و انزلت بالمدینة.»
و قول على ع و ابن عباس و جماعتى آنست که بمکه فرود آمد در ابتداء وحى. اما قتادة بن دعامه و جمعى از علماء دین تلفیق کردند میان هر دو قول و گفتند هم مکى است و هم مدنى در ابتداء نزول قرآن بمکه فرو آمد، و در ابتداء هجرت مصطفى بمدینه فرو آمد، تعظیم و تفصیل این سوره را بر دیگر سوره‏ها. و حدیث ابو میسره و عمر بن شرحبیل بر قول على و ابن عباس دلالت میکند و ذلک‏ أن رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم قال لخدیجة «اذا خلوت وحدى سمعت نداء و قد و اللَّه خشیت ان یکون هذا امرا قالت معاذ اللَّه ما کان اللَّه لیفعل بک ذلک، فو اللَّه انک لتؤدّى الامانة و تصل الرحم... الحدیث بطوله.
رسول خدا گفت با خدیجه: من چون از خلق باز بریده میگردم و تنها میشوم یعنى در غار حرا آوازى میشنوم که از آن مى‏بترسم، خدیجه گفت معاذ اللَّه که ترا کارى پیش آید یا اللَّه با تو کارى کند که از آن اندوهگن شوى از آنک تو امانت گزارى، و رحم پیوندى، راست سخن، راست رو، مهمان دار، درویش نواز. آن گه بو بکر صدیق درآمد، خدیجه بو بکر را با وى بفرستاد پیش ورقة بن نوفل بن اسعد بن عبد العزى بن قصى، و هو ابن عمّ خدیجه، تا قصه خویش با وى بگوید. رفت و با وى گفت که «در خلوت آوازى میشنوم که یا محمّد یا محمّد و مرا از آن ترسى و هراسى در دل میآید میخواهم که بگریزم و بر جاى نمانم.» ورقه گفت این بار که ترا برخواند دل قوى دار و هو برجاى مى‏باش تا با تو چه گویند. رسول خدا بخلوت باز رفت جبرئیل آمد و او را برخواند آن گه وى را تلقین کرد که قل بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ. تا آخر سورة. آن گه گفت «قل لا اله الا اللَّه» پس رسول خدا آنچه رفت بورقه گفت. ورقه چون این قصّه بشنید گفت «ابشر ثم ابشر» بشارتت بادا یا محمّد که این نشان نبوّت است، آن نبوّت که موسى کلیم و عیسى مریم را دادند، یا محمّد ترا کارى عظیم درگیرد و جهانیان منقاد تو شوند و سر بر خط تو نهند، اما قوم تو ترا برانند و برنجانند، اى کاشک مرا تا آن روز زندگى بودى و ترا دریافتمى در آن حال، تا با تو دست یکى داشتمى و نصرت کردمى.» پس ورقه وفات کرد و روزگار بعثت وى در نیافت. رسول خدا گفت «او را در بهشت یافتم با نواخت نیکو و کرامت بزرگوار فانّه آمن بى و صدّقنى.»
رشیدالدین میبدی : ۱- سورة الفاتحة
النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ الباء بهاء اللَّه، و السین سناء اللَّه، و المیم ملک اللَّه، از روى اشارت بر مذاق خداوندان معرفت باء بسم اللَّه اشارت دارد ببهاء احدیت، سین بسناء صمدیت، میم بملک آلهیّت. بهاء او قیمومى، و سناء او دیمومى، و ملک او سرمدى. بهاء او قدیم و سناء او کریم و ملک او عظیم. بهاء او باجلال، و سناء او با جمال، و ملک او بى زوال. بهاء او دل ربا، و سناء او مهر فزا، و ملک او بى فنا.
اى پیش‏رو از هر چه بخوبیست جلالت
اى دور شده آفت نقصان ز کمالت‏
زهره بنشاط آید چون یافت سماعت
خورشید بر شک آید چون دید جمالت‏
الباء برّه باولیائه، و السّین سرّه مع اصفیائه و المیم منّه على اهل ولائه. باء برّ او بر بندگان او، سین سرّ او با دوستان او، میم منّت او بر مشتاقان او. اگر نه برّ او بودى رهى را چه جاى تعبیه سرّ او بودى، و رنه منّت او بودى رهى را چه جاى وصل او بودى، رهى را بر درگاه جلال چه محل بودى. و رنه مهر ازل بودى رهى آشنا لم یزل چون بودى؟
آب و گل را زهره مهر تو کى بودى اگر
هم بلطف خود نکردى در ازل‏شان اختیار
مهر ذات تست الهى دوستان را اعتقاد
یاد وصف تست یا رب غمگنان را غمگسار
ما طابت الدنیا الّا باسمه و ما طابت العقبى الّا بعفوه و ما طابت الجنة الا برؤیته.
در دنیا اگر نه پیغام و نام اللَّه بودى رهى را چه جاى منزل بودى، در عقبى اگر نه عفو و کرمش بودى کار رهى مشکل بودى، در بهشت اگر نه دیدار دل افروز بودى شادى درویش بچه بودى؟ یکى از پیران طریقت گفت الهى بنشان تو بینندگانیم، بشناخت تو زندگانیم، بنام تو آبادانیم، بیاد تو شادانیم، بیافت تو نازانیم، مست مهر از جام تو مائیم، صید عشق در دام تو مائیم.
زنجیر معنبر تو دام دل ماست
عنبر ز نسیم تو غلام دل ماست‏
در عشق تو چون خطبه بنام دل ماست
گویى که همه جهان بکام دل ماست‏
بسم اللَّه گفته‏اند که اسم از سمت گرفته‏اند و سمت داغ است، یعنى گوینده بسم اللَّه دارنده آن رقم و نشان کرده آن داغ است.
بنده خاص ملک باش که با داغ ملک
روزها ایمنى از شحنه و شبها ز عسس‏
هر که او نام کسى یافت، از این درگه یافت
اى برادر کس او باش و میندیش ز کس‏
على بن موسى الرّضا ع گفت‏:«اذا قال العبد بسم اللَّه فمعناه و سمت نفسى بسمة ربّى.»
خداوندا داغ تو دارم و بدان شادم اما از بود خود بفریادم، کریما بود من از پیش من برگیر که بود تو راست کرد همه کارم.
پیر طریقت گفت: الهى! نور تو چراغ معرفت بیفروخت دل من افزونى است.
گواهى تو ترجمانى من بکردند نداء من افزونى است، قرب تو چراغ وجد بیفروخت همت من افزونى است، ارادت تو کار من بساخت جهد من افزونى است، بود تو کار من راست کرد بود من افزونى است. الهى از بود خود چه دیدم مگر بلا و عنا؟ و از بود تو همه عطا است و وفا اى ببرّ پیدا و بکرم هویدا، ناکرده کرده گیر کرد رهى و آن کن که از تو سزا.»
اگر کسى گوید نامهاى خدا فراوانند در نصوص کتاب و سنّت و همه بزرگوارند و ازلى و پاک و نیکو چه حکمت را ایتاء قرآن عظیم باین سه نام کرد؟ و از همه این اختیار کرد و برین نیفزود؟ جواب آنست که دو معنى را این سه نام اختیار کرد و بر ان اقتصار افتاد: یکى که تا کار بر بندگان خود در نام خود آسان کند و از ثواب ایشان هیچیز نکاهد، دانست که ایشان طاقت ذکر و حفظ آن نامهاى فراوان ندارند، و اگر بعضى توانند بیشترین آنند که درمانند، و در حسرت فوت آن بمانند، پس معانى آن نامها درین سه نام جمع کرده و معانى آن سه قسم است: قسمى جلال و هیبت راست، قسمتى نعمت و تربیت راست، قسمى رحمت و مغفرت راست. هر چه جلال و هیبت است در نام اللَّه تعبیه کرد، و هر چه نعمت و تربیت است در نام رحمن هر چه رحمت و مغفرت است در نام رحیم تا گفتن آن بر بنده آسان باشد و ثواب وى فراوان، و رأفت و رحمت اللَّه بر وى بى‏کران.
معنى دیگر آنست که ربّ العالمین مصطفى را بخلق فرستاد و خلق در آن زمان‏ سه گروه بودند: بت پرستان بودند و جهودان و ترسایان. اما بت پرستان از نام خالق اللَّه میدانستند، و این نام در میان ایشان مشهور بود. و لهذا قال تعالى «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ» و جهودان در میان ایشان نام رحمن معروف بود، و لهذا
قال عبد اللَّه بن سلام لرسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «لا أرى فى القرآن اسما کنّا نقرأه فى التوریة قال و ما هو؟ قال الرّحمن فانزل اللَّه «قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ»
و در میان ترسایان نام معروف رحیم بود. چون خطاب با این سه گروه بود و در میان ایشان معروف این سه نام بود، اللَّه تعالى بر وفق دانش و دریافت ایشان این سه نام فرو فرستاد در ابتداء قرآن، و بر آن نیفزود.
امّا حکمت در آن که ابتدا باللَّه کرد پس برحمن پس برحیم آنست: که این بر وفق احوال بندگان فرو فرستاد و ایشان را سه حال است اول آفرینش، پس پرورش، پس آمرزش، اللَّه اشارت است بآفرینش در ابتدا بقدرت، رحمن اشارت است بپرورش در دوام نعمت، رحیم اشارت است بآمرزش در انتها برحمت. چنان استى که اللَّه گفتى اول بیافریدم بقدرت پس بپروریدم بنعمت آخر بیامرزم برحمت.
پیر طریقت گفت: «الهى نام تو ما را جواز، و مهر تو ما را جهاز. الهى شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان. الهى فضل تو ما را لوا و کنف تو ما را ماوى. الهى ضعیفان را پناهى، قاصدان را بر سر راهى، مؤمنانرا گواهى، چه بود که افزایى و نکاهى! الهى چه عزیزست او که تو او را خواهى ور بگریزد او را در راه آیى. طوبى آن کس را که تو او رائى آیا که تا از ما خود کرائى؟» الحمد للَّه ستایش خداى مهربان، کردگار روزى رسان، یکتا در نام و نشان.
خداوندى که ناجسته یابند، و نادریافته شناسند، و نادیده دوست دارند. قادر است بى احتیال، قیوم است بى‏گشتن حال، در ملک ایمن از زوال، در ذات و نعمت متعال، لم یزل و لا یزال، موصوف بوصف جلال و نعمت جمال. عجز بندگان دید در شناخت قدر خود، و دانست که اگر چند کوشند نرسند، و هر چند بیوسند نشناسند. و عزّت قرآن بعجز ایشان گواهى داد که وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ بکمال تعزّز و جلال و تقدس ایشان را نیابت داشت و خود را ثنا گفت، و ستایش خود ایشان را در آموخت و بآن دستورى داد، و رنه که یارستى بخواب اندر بدیدن اگر نه خود گفتى خود را که الحمد للَّه و در کلّ عالم که زهره آن داشتى که گفتى الحمد للَّه.
فلوجهها من وجهها قمر
و لعینها من عینها کحل‏
ترا که داند که ترا تو دانى، ترا نداند کس، ترا تو دانى بس. اى سزاوار ثناء خویش و اى شکر کننده عطاء خویش! رهى بذات خود از خدمت تو عاجز و بعقل خود از شناخت منت تو عاجز، و بکلّ خود از شادى بتو عاجز، و بتوان خود از سزاى تو عاجز.
کریما! گرفتار آن دردم که تو درمان آنى، بنده آن ثنا ام که تو سزاى آنى، من در تو چه دانم تو دانى، تو آنى که گفتى که من آنم آنى.
و بدان که حمد بر دو وجه است: یکى بر دیدار نعمت دیگر بر دیدار منعم.
آنچه بر دیدار نعمت است از وى آزادى کردن و نعمت وى بطاعت وى بکار بردن، و شکر وى را میان در بستن. تا امروز در نعمت بیفزاید و فردا ببهشت رساند. و به‏
قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «اوّل من یدعى الى الجنّة الحمّادون للَّه على کلّ حال.»
این عاقبت آن کس که حمد وى بر دیدار نعمت بود اما آن کس که حمد وى بر دیدار منعم بود بزبان حال میگوید:
و ما الفقر من ارض العشیرة ساقنا
و لکنّنا جئنا بلقیاک نسعد
ع صنما ما نه بدیدار جهان آمده‏ایم.
این جوانمرد در اشراب شوق دادند و با شرم هام دیدار کردند تا از خود فانى شد. یکى شنید و یکى دید و بیکى رسید. چه شنید و چه دید و بچه رسید؟ ذکر حق شنید، چراغ آشنایى دید، و با روز نخستین رسید. اجابت لطف شنید، توقیع دوستى دید، و بدوستى لم یزل رسید. این جوانمرد اول نشانى یافت بى دل شد، پس باز یافت همه دل شد، پس دوست دید و در سر دل شد.
پیر طریقت گفت: دو گیتى در سردوستى شد و دوستى در سر دوست، اکنون نمى‏یارم گفت که اوست.
چشمى دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست تا دوست دروست‏
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست بجاى دیده یا دیده خود اوست‏
رب العالمین پروردگار جهانیان و روزى گمار ایشان، یکى را پرورش تن روزى یکى را پرورش دل روزى، یکى تن پرور بنعمت یکى دل پرور بران ولى نعمت.
نعمت حظّ کسى است که جهد در خدمت فرو نگذارد، و راز ولى نعمت حظ اوست کش امید بدیدار اوست. طمع دیدار دوست صفت مردان است، پیروزتر از آن بنده کیست که دوست او را عیانست.
عظمت همّة عین طمعت فى أن تراکا
او ما یکفی لعین ان ترى من قدر آکا
آن غذاء دل دوستان که در پرورش جان بکار دارند و شبانروز از حضرت عزت بادرار؟ بایشان میرسانند آنست که مهتر عالم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم گفت‏ «أظلّ عند ربى یطعمنى و یسقینى»
طعامهاى لذیذ و شراب‏هاى روشن مروّق مى نخورد و دیگران را نیز میگفت‏ «ایّاکم و النّعم فانّ عباد اللَّه لیسوا بالمتنعّمین»
گفتند یا سید چرا مى‏نخورى؟ گفت ما را از شراب مطالعه جمع چنان مست کرده‏اند که پرواى شراب مروّق شما نیست. صد هزار و بیست و چهار هزار نقطه عصمت تاختن بخلوت خانه او بردند که تا مگر جرعه یابند از آن شراب، این پشت دست بروى ایشان وانهاد، که‏ «انّ لى مع اللَّه وقت لا یسعنى فیه ملک مقرب و لا نبیّ مرسل.»
گفتند این شرب خاصّ آن کس است که آیات کبرى در راه دیده او تجلى کرد و او برین ادب بود که ما زاغ البصر و ما طغى.
اى منظر تو نظاره گاه همگان
پیش تو در او فتاده راه همگان
اى زهره شهرها و ماه همگان
حسن تو ببرد آب و جاه همگان‏‏
رَبِّ الْعالَمِینَ یعنى یربّى نفوس العابدین بالتأیید و یربّى قلوب الطاهرین بالتشدید و یربّى احوال العارفین بالتوحید کسى که تربیت وى از راه توحید یابد مطعومات عالمیان او را چه بکار آید؟
کسى کش مار نیشى بر جگر زد
و را تریاق سازد نى طبرزد
عالمیان در آرزوى طعام‏اند و این جوانمردان طعام در آرزوى ایشان. عتبة بن الغلام شاگرد یزید هارون بود او را فرمود که خرما نخورد، مادر عتبه روزى در نزدیک یزید هارون شد خرما میخورد گفت پس چرا پسرم را ازین باز زنى که خود میخورى؟ یزید گفت پسرت در آرزوى خرماست و خرما در آرزوى ما، ما را مسلم است و او را نه. خلق عالم در آرزوى بهشت‏اند و بهشت در آرزوى سلمان، چنانک در خبر است‏
«انّ الجنّة لتشتاق الى سلمان.»
لا جرم فردا او را بهشت ندهند که از آتش ور گذرانند، و در حضرت احدیت بمقام معاینتش فرو آرند
فالفقراء الصّبر جلساء اللَّه عزّ و جل یوم القیامة.
اگرت این روز آرزوست از خود برون آى چنانک مار از پوست، جز از درگاه او خود را مپسند که قرارگاه دل دوستان فناء قدس اوست.
چهره عذرات باید بر در وامق نشین
عشق بو دردات باید گام سلمان وار زن‏
الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ الرّحمن بما روّح، و الرّحیم بما لوّح، فالتّرویح بالمبار و التلویح بالانوار. رحمن است که راه مزدورى آسان کند، رحیم است که شمع دوستى برافروزد. در راه دوستان مزدور همیشه رنجور، در آرزوى حور و قصور، و دوست خود در بحر عیان غرقه نور.
روزى که مرا وصل تو در چنگ آید
از حال بهشتیان مرا ننگ آید
رحمن است که قاصدان را توفیق مجاهدت داد، رحیم است که واجدانرا تحقیق مشاهدت داد. آن حال مرید است و این صفت مراد. مرید بچراغ توفیق رفت به مشاهده رسید، مراد بشمع تحقیق رفت بمعاینه رسید. مشاهده برخاستن عوائق است میان بنده و میان حق، و معاینه هام دیدارى است. چنانک بنده یک چشم زخم غائب نشود بچشم اجابت فرا محبت مى‏نگرد، بچشم حضور فرا حاضر مى‏نگرد، و بچشم انفراد فرا فرد مى‏نگرد، بدورى از خود نزدیکى وى را نزدیک شود و بگم‏شدن از خود آشکارایى وى را آشنا گردد، بغیبت از خود حضور وى را بکرم حاضر بود، که او نه از قاصدان دور است نه از طالبان گم، نه از مریدان غایب.
رحمتى کن بر دل خلق و برون آى از حجاب
تا شود کوته‏بینان ز هفتاد و دو ملت داورى‏
مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ: اشارت است بدوام ملک احدیت و بقاء جبروت الهیت.
یعنى که هر ملکى را روزى مملکت بآخر رسد و زوال پذیرد و ملکش بسر آید و حالش بگردد، و ملک اللَّه بر دوام است امروز و فردا، که هرگز بسر نیاید و زوال نپذیرد. در هر دو عالم هیچ چیز و هیچکس از ملک و سلطان وى بیرون نیست و کس را چون ملک وى ملک نیست. امروز ربّ العالمین و فردا مالک یوم الدّین، و کس را نبود از خلقان چنین. عجبا کار رهى چون میداند؟ که در کونین ملک و ملک اللَّه راست بى شریک و بى‏انباز و بى حاجت و بى‏نیاز، پس اختیار رهى از کجاست؟ آن را که ملک نیست حکم نیست، و آن را که حکم نیست اختیار نیست، و ربّک یخلق ما یشاء و یختار ما کان لهم الخیرة.
و گفته‏اند: معنى دین اینجا شمار است و پاداش میگوید مالک و متولّى حساب بندگان منم تا کس را بر عیوب ایشان وقوف نیفتد که شرمسار شوند، هر چند که حساب کردن راندن قهر است، اما پرده از روى کار برنگرفتن در حساب عین کرم است، خواهد تا کرم نماید پس از آنک قهر راند. اینست سنّت خداى جلّ جلاله هر جاى که ضربت قهر زند مرهم کرم برنهد.
پیر طریقت گفت: فردا در موقف حساب اگر مرا نوایى بود و سخن را جایى بود گویم بار خدایا از سه چیز که دارم در یکى نگاه کن اول سجودى که هرگز جز ترا از دل نخواست است. دیگر تصدیقى که هر چه گفتى گفتم که راست است. سدیگر چون باد کرم برخاست است دل و جان جز ترا نخواست است.
جز خدمت روى تو ندارم هوسى
من بى تو نخواهم که بر آرم نفسى‏
إیّاک نعبد و إیّاک نستعین اشارت بدو رکن عظیم است از ارکان دین و مدار روش دین داران باین هر دو رکن است: اول تحلیة النفس بالعبادة و الاخلاص، خود را آراسته داشتن بعبادت بى ریا و طاعت بى نفاق. رکن دیگر تزکیة النّفس عن الشرک و الالتفات الى الحول و القوّة. نفس خود را منزى کردن، و از شرک و فساد پاک داشتن، و تکیه بر حول و قوت خود ناکردن. آن تحلیت اشارت است بهر چه مى‏بباید در شرع، و این تزکیت اشارت است بهر چه مى نباید در شرع. درنگر باین دو کلمه مختصر که جمله شرایع دین از این دو کلمه مفهوم میشود کسى را که در دل آشنایى و روشنایى دارد، تا ترا محقق شود آنچه مصطفى گفت علیه السّلام: «اوتیت جوامع الکلم و اختصر لى الکلام اختصارا.»
و گفته‏اند ایّاک نعبد توحید محض است، و هو الاعتقاد ان لا یستحقّ للعبادة سواه. داند که خداوندى اللَّه را سزاوار است، و معبود بى‏همتا اوست که یگانه و یکتاست و ایّاک نستعین اشارت است بمعرفت عارفان و هو العرفان بانّه سبحانه متفرّد بالافعال کلّها، و انّ العبد لا یستقلّ بنفسه دون معونته. و اصل آن توحید و مادّه این معرفت آنست که حق را جلّ جلاله بشناسى بهستى و یکتایى، پس بتوانایى و دانایى و مهربانى، پس به نیکوکارى و دوستدارى و نزدیکى. اوّل بناء اسلامست، دوم بناء ایمان است سوم بناء اخلاص. راه معرفت اول بدیدار تدبیر صانع است در گشاد و بند صنایع راه معرفت، دوم بدیدار حکمت صانع است در خود شناختن نظائر راه معرفت، سوم بدیدار لطف مولى است در ساختن کارها و در فراگذاشتن جرمها، و این میدان عارفان است و کیمیاء محبان و طریق خاصگیان.
اگر کسى گوید چه حکمت را ایّاک در پیش کلمه نهاد و نعبدک نگفت با آن که لفظ نعبدک موجزتر است و معنى هم چنان میدهد؟ جواب آنست که این از اللَّه، بنده را تنبیه است تا بهیچ چیز بر اللَّه پیشى نکند و نظر که کند از اللَّه بخود کند نه از خود باللَّه، از اللَّه بعبادت خود نگرد نه از عبادت خود باللَّه.
پیر طریقت شیخ الاسلام انصارى گفت: ازینجاست که عارف طلب از یافتن یافت نه یافتن از طلب، و سبب از معنى یافت نه معنى از سبب. مطیع طاعت از اخلاص یافت نه اخلاص از طاعت، عاصى را معصیت از عذاب رسید نه عذاب از معصیت. براى آنک رهى رفته سابقه است بدست او نه استطاعت و نه عجز است. بهیچ کار بر اللَّه بیشى نتوان یافت. او که پنداشت بر اللَّه بیشى توان یافت وى از اللَّه خبر نداشت. از اینجا بود که مصطفى ع گفت به ابو بکر چون در غار بودند لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا ذکر معبود فرا پیش داشت و ادب خطاب در آن نگه داشت لا جرم او را فضل آمد بر موسى که گفت انّ معى ربّى موسى از خود به اللَّه نگرست و مصطفى از اللَّه بخود نگرست. این نقطه جمع است و آن عین تفرقه، و شتّان ما بینهما پیر طریقت گفت از او به او نگرند نه از خود به او که دیده با دیده ور پیشین است و دل با دوست نخستین.
اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ عین عبادت است و مخ طاعت، دعا و سؤال و تضرّع و ابتهال مؤمنان، و طلب استقامت و ثبات در دین یعنى دلّنا علیه و اسلک بنافیه و ثبّتنا علیه. مؤمنان میگویند بار خدایا راه خود بما نماى وانگه ما را در آن راه بر روش دار وانگه از روش بکشش رسان. سه اصل عظیم است: اول نمایش، پس روش، پس کشش، نمایش آنست که رب العزة گفت یُرِیکُمْ آیاتِهِ.
روش آنست که گفت لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ. کشش آنست که گفت وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا مصطفى ع از اللَّه نمایش خواست گفت‏ «اللّهم أرنا الاشیاء کما هى»
و روش را گفت‏ «سیر و اسبق المفرّدون»
و کشش را گفت‏ «جذبة من الحق توازى عمل الثقلین»
مؤمنان درین آیت از اللَّه هر سه میخواهند که نه هر که راه دید در راه برفت، و نه هر که رفت بمقصد رسید. و بس کس که شنید و ندید و بس کس که دید و نشناخت و بس کس که شناخت و نیافت.
بسا پیر مناجاتى که از مرکب فرو ماند
بسا یار خراباتى که زین بر شیر نر بندد
و یقال فى قوله اهدنا اقطع اسرارنا عن شهود الاغیار، و لوّح فى قلوبنا طوالع الانوار و افرد قصورنا الیک عن دنس الآثار، و رقّنا عن منازل الطلب و الاستدلال، الى ساحات القرب و الوصال، و حلّ بیننا و بین مساکنة الامثال و الاشکال بما تلاطفنا به من وجود الوصال، و تکاشفنا به من شهود الجلال و الجمال.
صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ گفته‏اند این راه و روش اصحاب الکهف است که مؤمنان خواستند گفتند خداوندا راه خود بر ما بى ما تو بسر بر، چنانک بر جوانمردان اصحاب الکهف فضل کردى، و نواخت خود برایشان نهادى، ایشان را سر ببالین انس باز نهادى، و تولّى کشش ایشان خود کردى، و گفتى در این غار شوید و خوش بخسبید که ما خواب شما بعبادت جهانیان برگرفتیم، خداوندا ما را از آن نعمت و نواخت بهره کن، و چنانک بى‏ایشان کار ایشان بفضل خود بسر بردى بى ما کار ما بفضل خود بسربر، که هر چه ما کنیم بر ما تاوان بود، و هر چه تو کنى ما را اساس عزّ در جهان بود.
پیر طریقت گفت: الهى نمیتوانیم که این کار بى تو بسر بریم نه زهره آن داریم که از تو بسر بریم، هر گه که پنداریم که رسیدیم از حیرت شمار واسر بریم. خداوندا کجا باز یابیم آن روز که تو ما را بودى و ما نبودیم تا باز بآن روز رسیم میان آتش و دودیم، اگر بدو گیتى آن روز یابیم بر سودیم، ور بود خود را دریابیم به نبود خود خشنودیم.
و گفته‏اند: انعمت علیهم بالاسلام و السنّة اسلام و سنّت درهم بست که تا هر دو بهم نشوند بنده را استقامت دین نبود. در آثار بیارند که شافعى گفت: حقّ را جلّ جلاله بخواب دیدم که مرا گفت: تمنّ علىّ یا بن ادریس. از من آرزوى خواه اى پسر ادریس گفتم امتنى على الاسلام. یا رب مرا میرانى بر اسلام میران گفتا اللَّه گفت قل و على السّنة بگو و بر سنّت بیکدیگر خواه از من، که اسلام بى سنّت نیست، و هر چه نه با سنّت است آن دین حق نیست. مصطفى ع از اینجا گفت: لا قول الّا بعمل و لا قول و عمل الّا بنیّة و لا قول و عمل و نیّة الّا باصابة السّنّة
گفته‏اند اسلام بر مثال شجره است و سنّت بر مثال چشمه آب، درخت را از چشمه آب گریز نیست همچنین اسلام را از سنّت گزیر نیست. هر سینه که بعزّت اسلام آراسته گشت مدد گاهى از نور سنّت آن اسلام را پدید کرده آمد، اینست که رب العالمین گفت أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى‏ نُورٍ مِنْ رَبِّهِ. یقال هو نور السنّة. و در خبر است که فردا در انجمن قیامت و مجمع سیاست که اهل هفت آسمان و هفت زمین را حشر کنند هر کسى را پاى بکردار خویش فرو شده و سر در پیش افکنده و بکار خویش درمانده، مدهوش و حیران، افتان و خیزان، تشنه و عریان، همى ناگاه شخصى مروّح و مطیّب از مکنونات غیب بیرون خرامد و تجلى کند نسیم آن روح بمشام اهل سعادت رسد همه خوش بوى شوند و در طرب آیند، گویند بار خدایا این چه روح و راحت است؟ این چه جمال و کمال است؟ خطاب درآید که این چهره جمال سنّت رسول ماست، هر کس که در سراى حکم متابع سنّت بودست او را بار دهید تا قدم امن در سرا پرده عزّ او نهد، و هر که در آن سراى از سنّت بیگانه بودست ردّوه الى النّار او را بدوزخ دهید که امروز هم بیگانه است، و هم رانده.
سنّى و دین دار شو تا زنده مانى زانک هست
هر چه جز دین مردگى و هر چه جز سنت حزن‏
غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لَا الضَّالِّینَ خداوندا ما را از آنان مگردان که ایشان را بخود باز گذاشتى، تا به تیغ هجران خسته گشتند و بمیخ ردّ بسته شدند. آرى چه بار کشد حبلى گسسته؟ و چه بکار آید کوشش از بنده نبایسته؟ و در بیگانگى زیسته؟ امروز از راه بیفتاده، و راه کژ راه راستى پنداشته، و فردا درخت نومیدى ببر آمده، و اشخاص بیزارى بدر آمده، و منادى عدل بانک بیزارى در گرفته که ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً
گفتم که بر از اوج برین شد بختم
و ز ملک نهاده چون سلیمان تختم‏
خود را چو بمیزان خرد بر سختم
از بنگه دونیان کم آمد رختم
اکنون ختم کنیم سورة الحمد را بلطیفه از لطایف دین: بدانک این سوره را مفتاح الجنّة گویند، کلید بهشت از انک درهاى بهشت هشت است: و گشاد هر درى را قسمى از اقسام علوم قران معیّن است. تا آن هشت قسم تحصیل نکنى و بآن معتقد نشوى این درها بر تو گشاده نشود. و سورة الحمد مشتمل است بر آن هشت قسم که کلیدهاى بهشت است: یکى از آن ذکر ذات خداوند جلّ جلاله (الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ)، دوم ذکر صفات (الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ)، سیم ذکر افعال (إِیَّاکَ نَعْبُدُ)، چهارم ذکر معاد (وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ) پنجم ذکر تزکیه نفس از آفات (اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ)، ششم تحلیه نفس بخیرات، و این تحلیه و آن تزکیه هر دو بیان صراط مستقیم است، هفتم ذکر احوال دوستان و رضاء خداوند در حق ایشان (صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ)، هشتم ذکر احوال بیگانگان و غضب خداوند بریشان (غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لَا الضَّالِّینَ)، این هشت قسم از اقسام علوم بدلایل اخبار و آثار هر یکى درى است از درهاى بهشت و جمله درین سورة موجود است پس هر آن کس که این سوره باخلاص برخواند در هشت بهشت بروى گشاده شود. امروز بهشت عرفان و فردا بهشت رضوان، در جوار رحمان، و ما بینهم و بین ان ینظروا الى ربّهم الّا رداء الکبریاء على وجهه فى جنة عدن. هکذا صحّ عن النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلم.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۱ - النوبة الاولى
قوله تعالى بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
الم (۱) سرّ خداوندست در قرآن
ذلِکَ الْکِتابُ این آن نامه است. لا رَیْبَ فِیهِ که در آن شک نیست. هُدىً لِلْمُتَّقِینَ (۲) راه نمونى پرهیزگاران را.
الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ ایشان که بنا دیده و پوشیده میگروند. وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ و نماز بپاى میدارند بهنگام خویش. وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ (۳) و زانچه ایشان را روزى دادیم هزینه میکنند.
وَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ و ایشان که میگروند بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ بآنچه فرو فرستاده آمد بر تو از قرآن، و جز زان هر چه بود از پیغام و فرمان وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ و هر چه فرو فرستاده آمد پیش از تو از سخن و کتب و صحف. وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ (۴) و بسراى آن جهانى بى گمان میگروند.
أُولئِکَ عَلى‏ هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ ایشان که بدین صفت‏اند بر راه نمونى و نشان راست انداز خداوند ایشان.
وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (۵) و ایشانند که بر پیروزى و نیکى بمانند جاودان.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۱ - النوبة الثانیة
الم بدانک این سورة البقره را فسطاط القرآن گویند از بسیارى احکام و امثال که در آنست، و در زمان وحى هر که این سورة و آل عمران خوانده بودى او را حبر میگفتند، و در میان قوم محترم و مکرّم بود و در چشمها بزرگ.
مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم لشکرى بجایى میفرستاد و در میان ایشان پیران و مهتران بودند، یکى که ازیشان بسن. کمتر و کهتر بود بریشان امیر کرد بسبب آنک سورة البقرة دانست.
گفتند: «یا رسول اللَّه هو احدثنا سنّا. قال معه سورة البقره»
و در خبرست از مصطفى ع که ثواب خواندن آن هر دو سوره فردا آید در صورت دو میغ و بر سر خواننده آن سایه مى‏دارند. و گفت هر خانه که در آن سورة البقره برخوانند سه شبان روز شیطان از آن خانه بگریزد. عبد اللَّه بن مسعود گفت شیطان بر عمر خطاب رسید در کویى از کویهاى مدینه و با وى برآویخت عمر او را بر زمین زد، شیطان گفت دعنى حتى اخبرک بشی‏ء یعجبک، عمر دست از وى بازگرفت، آنکه گفت یا عمر بدانک شیطان هر گه که از سورة البقرة چیزى بشنود بگدازد از شنیدن آن و بگریزد. و له خبج کخبج الحمار.
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم تعلّموا البقرة فانّ اخذها برکة، و ترکها حسرة و لن تستطیعها البطلة، قیل یا رسول اللَّه و ما البطلة؟ قال السحرة.
و عن وهب بن منبه قال من قرأ فى لیلة الجمعة سورة البقره و آل عمران کان له نور ما بین عجیبا و غریبا. قال وهب عجیبا اسفل الارضین و غریبا العرش: ابو الیمان الهوزنى گفت: در عهد ما مردى بود تازه جوان، شبى بخفت، بامداد که برخاست موى سرو محاسن وى همه سپید بود. گفتیم چه رسید ترا در خواب؟ گفت قیامت نمودند ما را در خواب، و وادى عظیم دیدم از آتش و بر سر آن جسرى باریک بر حدّ تیغ شمشیر، و مردم را بنامهاى ایشان میخواندند و بر آن جسر میگذرانیدند، یکى مى رست و دیگرى مى‏خست، یکى میگذشت و یکى در آتش مى‏افتاد، آن گه مرا خواندند بنام خود رفتم بر آن جسر و میلرزیدم و براست و چپ میچسبیدم، آخر دو مرغ سفید را دیدم یکى براست و یکى بچپ و مرا راست میداشتند و از آتش نگاه میداشتند، تا آخر بآن جسر باز گذشتم. آن گه آن مرغان را گفتم که شما چه باشید و کى‏اید؟ گفتند. ما سورة البقره و آل عمران که اللَّه تعالى ترا بما خلاص داد که ما را بسیار خوانده‏اى.
بو ذر غفارى از مصطفى پرسید که از قرآن کدام سوره مه؟ جواب داد که سورة البقره. پرسید که از این سوره کدام آیت بزرگوارتر؟ گفت: آنچه در آن کرسى یاد کرده است یعنى آیة الکرسى که پنجاه کلمه است همه تقدیس خداوند عزّ و جل.
و در سورة البقرة پانزده مثل است، و صد و سى حکم، و خود در آیة دین بآخرپسورة چهارده حکم است، و جمله سوره دویست و هشتاد و شش آیت است بعدد کوفیان.
و شش هزار و صد و یازده کلمت است، و بیست و پنج هزار و پانصد حرف، و در مدنى شمرند این سورة را که از اوّل تا آخر بمدینه فرو آمد، مگر آیت وَ اتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُونَ فِیهِ إِلَى اللَّهِ که این آیت بکوه منا فرود آمد روز عید اضحى و مصطفى در آخر خطبه عید بود و این آیت هم در مدنى شمرند که مصطفى آن گه مقام بمدینه داشت. و هر چه از قرآن در آن ده سال یا سیزده سال آمد که مصطفى بمکه بود پیش از هجرت آن همه مکى است و هر چه در آن ده سال آمد که مصطفى بمکه بود آن همه مدنى است، هر چند که بمدینه بودى مقیم یا از مدینه مسافر. چنانک قرآن آمد به تبوک و بدر و طائف آن همه مدنى شمرند، که آن گه مقام بمدینه داشت، نه بینى که شب معراج بشام قرآن برو فرو آمد. و بآسمان او را قرآن دادند و آن همه مکّى شمرند که او را از مکه بشام و آسمان برده بودند.
و درین سورة بیست و شش جاى منسوخ است مع اختلاف العلماء فیه و چنانک بآن رسیم و شرح دهیم ان شاء اللَّه.
اکنون تفسیر گوئیم: بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم الم: علما را اختلاف است باین حروف هجا که در ابتداء سورتهاست، محققان علما بر آنند که این از متشابهات قرآن است، که علوم خلق از آن قاصر است و اللَّه بدانستن آن مستأثر. میگوید وَ ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللَّهُ. اللَّه داند که چرا این حروف از دیگر حروف اولى‏تر بود بیان کردن، سرّ این بجز اللَّه نداند. بو بکر صدیق ازینجا گفت «اللَّه را در هر کتاب سرّیست و سرّ او در قرآن این حروف است» بعضى از مفسّران گفتند که این نام سوره است بدلالت این خبر که مصطفى علیه السّلام گفت: «انّ اللَّه تعالى قرأ طه و یس قبل ان یخلق السماوات و الارض بالف عام».
اللَّه تعالى طه و یس برخواند پیش از آفرینش آسمان و زمین بهزار سال، معنى آنست. که سوره طه و یس جمله برخواند پس دلیل است اینکه طه و یس نام سوره است. ابن عباس گفت: سوگندهاست که اللَّه تعالى یاد میکند بحروف هجا که مدار نامهاى نیکو و صفتهاى بزرگوار خداوند عزّ و جل باین حروف است.
و مراد باین سه حرف جمله حروف تهجّى است، و در لغت عرب رواست که جمله را ببعض عبارت نهند چنانک گفت اذا قیل لهم ارکعوا لا یرکعون رکوع گفت و مراد بآن جمله نمازست و قال تعالى وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ یرید به الصلاة و قال تعالى بِما قَدَّمَتْ أَیْدِیکُمْ یعنى به جمیع الأبدان. فکذلک عبّر اللَّه تعالى بهذه الحروف عن جملة الحروف.
و هم از ابن عباس روایت کنند که گفت: الم اى انا اللَّه اعلم چنانست که الف اشارت است بانا و لام اشارت است با علم. هر حرفى بجاى خویش معنى میدهد برّ خویش. و گفته‏اند الم معنى آنست که الم بک جبرئیل أى نزّل به علیکم. یعنى این آن حروف است که جبرئیل از آسمان فرود آورد بشما.
و گفته‏اند که رسول خدا در صدر اسلام در نمازها قراءت آشکارا خواندى، مشرکان بر در مسجد بایستادند و گفتند لا تسمعوا لهذا القرآن و الغوا فیه. یکى صفیرى میکرد و یکى دست میزد یعنى که تا کسى از رسول خدا قرآن نشنود، که رسول خدا هر گه که قرآن خواندى هر کس که شنیدى همگى دل خویش بوى دادى و بآن مشغوف گشتى، مشرکان چنان میکردند تا مردم را از سماع وى باز دارند. رسول خدا چون دید که ایشان چنین میکنند در نماز پیشین و دیگر جهر بگذاشت و قراءت نرم خواند.
اما در نمازهاى دیگر هم چنان بآواز میخواند، و مشرکان هم چنان آمدند و تصفیر و تصفیق میکردند، و رسول خدا بآن دلتنگ و رنجور میشد پس ربّ العالمین ان حروف تهجّى فرو فرستاد بیرون از عادت و بر خلاف سخن ایشان تا ایشان چون آن بشنیدند، ایذاء رسول بگذاشتند، و از تعجّب بآن سخن باستماع آن و ما بعد آن مشغول شدند و این قول ابو روق است و اختیار قطرب.
قومى گفتند این حروف در ابتداء سورتها اظهار اعجاز قرآنست و تنبیه عرب بر صدق نبوت و رسالت مصطفى، که چون کافران گفتند إِنْ هَذا إِلَّا إِفْکٌ افْتَراهُ این قرآن سخنیست که محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم از ذات خویش میگوید و از بر خویش مینهد، «لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا.» اگر خواهیم ما نیز هم چنان بگوئیم. ربّ العالمین گفت: اگر چنانست که شما مى‏گویید فأتوا بسورة من مثله، شما نیز از بر خویش سوره چنان بنهید، که این کتاب از این حروف تهجّى است که لغت شما و زبان شما و کلام شما بنا برین حروف است. پس چون نتوانستند و از آن درماندند معلوم شد که قرآن معجز است.
و اهل سنت گفته‏اند این حروف گواهى بداد و بیان کرد که قرآن را حروف است و بحروف قایم است، و هر که جز این گوید حقّ را مکابر است و معاند، و در آن ملحد.
و بدانک مردم درین حروف سه گروه‏اند: قومى از اهل بدعت گویند مخلوقست هم در کلام خالق هم در کلام مخلوق، قومى گویند در قرآن نامخلوقست و در غیر قرآن مخلوق، و این هر دو فرقه بر باطلند. و از حق دور بآنچه گفتند، و فرقه سوم اهل سنّت‏اند که گفتند: حروف هر جاى که هست على الاطلاق نامخلوقست بى آنک در آن تفصیل آرند یا تمییز کنند، و دلیل بر قول اهل سنة از قرآن آنست که میگوید آن را که آفریند کُنْ فَیَکُونُ اگر این کاف و نون مخلوقست پس کافى و نونى دیگر باید تا این «کن» با آن دو حرف بآفریند. و اگر آن دو حرف نیز مخلوقست پس دو حرف دیگر باید خلق آن را، و این هرگز به نرسد معلوم شد که حرف باصل نه مخلوقست. و از جهت سنّة امیر المؤمنین على ع گفت مصطفى را پرسیدم از ابجد هوّز حطّى، فقال «یا على ویل لعالم لا یعرف تفسیر ابى جاد: الالف من اللَّه و الباء من البارئ و الجیم من الجلیل»
رسول خدا خبر داد که این حروف در کلام آدمیان هم از نام خداى عزّ و جل است و نامهاى خدا باجماع قدیم است، ازینجا گفت عیسى ع در بعضى از اخبار که بنامهاى اللَّه سخن میگویند اینان انگه بوى عاصى میشوند. و یکى پیش احمد بن حنبل نشسته بود گفت فلان کس میگوید. که اللَّه چون حرف را بیافرید اضطجعت اللام و انتصبت الالف فقالت لا اسجد حتى اؤمر.» امام احمد گفت این سخن کفر است و گوینده این کافر، من قال انّ حروف التهجّى محدثة فهو کافر، قد جعل القرآن مخلوقا.
و شافعى گفت «لا تقولوا بحدث الحروف فانّ الیهود اوّل من هلکت بهذا و من قال بحدث حرف من الحروف فقد قال بحدث القرآن
ذلک الکتاب: ذلک بمعنى هذا میگوید این نامه و معلوم است در لغت عرب که هذا آن اشارتست که فرا چیز موجود توان گفت دلیل است این و نظایر این هر جاى که «هذَا الْقُرْآنُ» گفت که قرآن بزمین است و موجود، و حاصل بحقیقت، و خلق بموجود محجوج‏اند نه بمعدوم.
الْکِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ: الف و لام تعریف است، پارسى آنست که این آن نامه است که در آن هیچ شک نیست و روا باشد که گویى این آن نامه است که از اللَّه بیاید هیچ شک نیست، منه بدأ و الیه یعود. و اگر بر لا ریب وقف کنى نیکوست معنى آن بود که نامه این است بى هیچ شک چنانک گویى «دار فلان هى الدّار، خطّ فلان هو الخط» سراى فلان کس سراى چنان بود، خط فلان کس خط چنان بود آن گه ابتدا کن فِیهِ هُدىً لِلْمُتَّقِینَ در آن نامه هدى است متقیان را و اگر خواهى به پیوند ذلِکَ الْکِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ این آن نامه است که شور دل را جاى نیست در آن، پس هدى در موضع نصب باشد بر نعت یا بر مدح اى نزّل هدى یا انزلناه هدى.
ریب شور دل بود و آمیغ راى
قال النبی: یذهب الصالحون اسلافا و یبقى اهل الریب.»
قال بعضهم «اهل الریب من لا یأمر بالمعروف و لا ینهى عن المنکر».
اگر کسى گوید لا ریب فیه اقتضاء آن میکند که کس را در قرآن شک نباشد و در گمان نبود، و معلوم است که ایشان که باین مخاطب بودند در آن بشک بودند که یکى از ایشان میگفت إِنَّ هذا لَسِحْرٌ مُبِینٌ یکى میگفت أَساطِیرُ الْأَوَّلِینَ یکى میگفت إِنْ هَذا إِلَّا إِفْکٌ افْتَراهُ. جواب آنست که لا ریب اگر چه بلفظ نفى است بمعنى نهى است یعنى لا ترتابوا فیه، چنانک جاى دیگر گفت: فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ فِی الْحَجِّ و قد ترى من الحاج من یرفث و یفسق و یجادل، فمعناه اذا لا ترفثوا و لا تفسقوا و لا تجادلوا. و محتمل آن بود که نفى ریب با هدى شود یعنى لا ریب فیه، انّه هدى للمتّقین.
و «هدى» در قرآن بر دو وجه است یکى بمعنى دعا، و بیان دیگر بمعنى هدایت و توفیق. امّا انک بمعنى دعا است آنست که گفت جلّ جلاله و انک لتهدى الى صراط مستقیم. اینجا دعا و بیان خواهد که از هدایت در مصطفى جز دعا نبود چنانک گفت «انّک لا تهدى من احببت و لکن اللَّه یهدى من یشاء و تهدى من تشاء انت ولیّنا. و کذلک قوله و أمّا ثمود فهدیناهم اینهم بمعنى دعاست که ثمود را هدایت نبود. وجه دیگر هدى بمعنى توفیق و تعریف است که اللَّه بآن مستأثر است، و در قرآن دویست و سى و شش جاى ذکر هدى است و حقیقت معانى آن همه باین دو اصل باز گردد که گفتیم.
لِلْمُتَّقِینَ یعنى الذین یتّقون الشرک. متّقى اینجا موحّد است، و تقوى از شرک، و دلیل برین آیت آنست که بر عقب مى‏آید و مصطفى ع گفت: جماع التّقوى فى قول اللَّه عزّ و جل انّ اللَّه یأمر بالعدل و الاحسان.»
الآیة. و حقیقت تقوى پرهیزگارى است یعنى که بطاعت خدا بپرهیزد از خشم و عذاب خدا، یقال اتّقى فلان بترسه اذا تحرّز به. و اصل آن پرهیزگارى از شرک است و هو المعنى بقوله تعالى وَ لَقَدْ وَصَّیْنَا الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ مِنْ قَبْلِکُمْ، وَ إِیَّاکُمْ أَنِ اتَّقُوا اللَّهَ. و بقوله یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمُ پس پرهیزگارى از معاصى و هو المراد بقوله: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ پس پرهیزگارى از شبهات و فضولات و هو المشار الیه بقوله: امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوى‏ و بقوله إِنْ أَوْلِیاؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ.
اما وجه تخصیص متّقیان بهدایت قرآن درین آیت پس از آنک جاى دیگر خلق را بر عموم گفت «هُدىً لِلنَّاسِ» آنست که همه خلق بآن محجوج‏اند و بران خوانده، و متقیان على الخصوص بآن منتفع اند و بآن راه راست یافته. این همچنانست که بر عموم گفت «أَنْ أَنْذِرِ النَّاسَ» پس جاى دیگر تخصیص کرد و گفت «إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّکْرَ» یعنى انّما ینفع بالانذار من اتّبع الذّکر کما انّ القرآن هدى للنّاس على العموم و المتقون ینتفعون بالهدى. و به قال بعضهم «القرآن هدى للمتّقین و شفاء لما فى صدور المؤمنین، و وقر فى آذان المکذّبین و عمى لابصار الجاحدین، و حجّة بالغة على الکافرین فالمؤمن به مهتد و الکافر به محجوج.».
الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ یعنى یؤمنون باللّه و ملائکته و کتبه و رسله و الیوم الآخر و الجنّة و النّار و لقاء اللَّه و الحیاة بعد الموت و البعث فهذا غیب کلّه هر چه وراء دیوار است از تو غیب است خداى را نادیده مى‏دوست دارى و بیکتایى وى مى اقرار دهى ایمانست بغیب، مصطفى را نادیده مى استوار گیرى و برسالت و نبوت وى گواهى دهى ایمان است بغیب. حارث قیس از تابعین بود روزى میگفت فرا عبد اللَّه مسعود که یا اصحاب محمد نوشتان باد دیدار مصطفى و مجالست و صحبت وى که یافتید عبد اللَّه گفت انّ امر محمد کان نبیا لمن رآه و الّذى لا اله غیره ما آمن مؤمن افضل من ایمان بغیب. یعنى شما که او را ندیدید ایمان شما فاضلتر است که ایمان بغیب است، ثمّ قرأ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ. برین تفسیر باء که متصل بغیب است باء حال گویند نه باء تعدیه فکانّه قال الّذین یؤمنون بى وهم غائبون، لم یأتوا بعده، و یشهد لذلک ما روى ابن عباس قال قال النّبی صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «اىّ الخلق اعجب ایمانا قالوا الملائکة. قال و کیف لا تؤمن الملائکة و هم یرون ما یرون، قالوا الانبیاء قال و کیف لا یؤمن الانبیاء و هم یرون الملائکة تنزیل علیهم؟ قالوا فمن هم یا رسول اللَّه؟ قال قوم یأتون من بعدکم یؤمنون بى و لم یرونى، و یصدّقوننى و لم یرونى.
و روى فى بعض الاخبار انّهم قالوا یا رسول اللَّه هل من قوم اعظم منّا اجرا آمنّا بک و اتّبعناک؟ فقال ما یمنعکم من ذلک و رسول اللَّه بین اظهر کم یاتیکم بالوحى من السّماء، بل قوم یأتون من بعدى یأتیهم کتاب بین لوحین فیؤمنون به و یعملون بما فیه، اولئک اعظم اجرا منکم‏
ابن جریج گفت: الّذین یؤمنون بالغیب یعنى بالوحى نظیره قوله وَ ما هُوَ عَلَى الْغَیْبِ بِضَنِینٍ اى على الوحى. و قوله عنده علم الغیب اى علم الوحى و قوله عالم الغیب فلا یظهر على غیبه أی على وحیه و قیل معناه یؤمنون بالقدر.
شیخ الاسلام انصارى گفت: غیب بر سه گونه است: غیبى هم از چشم و هم از خرد، و غیبى از خرد نه از چشم، و غیبى از چشم نه از خرد. امّا آن یکى که از چشم غیب است نه از خرد آخرت است سراى آن جهانى و فریشتگان روحانى، و جنیان از چشم پوشیده‏اند اما علم را حاصلند و در عقول معلوم. و آنچه از عقل غیب است نه از چشم لونها است و صوتها، چشم را و حس را حاصل‏اند و از عقول غیب. و او که از عقل غیب است و از چشم امروز اللَّه تعالى است در دنیا از چشم و خرد هر دو غیب است. و فردا در آخرت از عقل غیب است، مؤمنان باین همه گرویده‏اند در تصدیق خبر بنور تعریف. و قال الاصمعى سألتنى اعرابیّة عن الغیب، فقلت الجنة و النّار فقالت هیهات اشرف الغیب على الغیب اى اشرف اللَّه على القلوب الغائبة، فآمنت به سرّا.
وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ. و نماز بپاى میدارند این نماز فریضه است و این اقامت نگه داشت وقت آنست. و هر چه در قرآن از اقامت است، اقیموا الصّلاة و اقاموا الصلاة و یقیمون الصلاة همه بپاى داشتن و نگه داشتن وقت اوّل است آن گه فرمان متوجه گردد و حجّت لازم، و خطاب واقع، و مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم گفت: اول الوقت رضوان اللَّه و آخره عفو اللَّه.
اینست اختیار. شافعى گفت. رضاء اللَّه دوستتر دارم از عفو او. و رضا برتر از عفو است هر کس که رضا یافت عفو یافت، و نه هر کس که عفو یافت رضا یافت.
و بدانک از ارکان دین پس از توحید هیچ رکن شریفتر از نماز نیست، در قرآن جایها ذکر توحید و ذکر نماز در یک نظام آورد، چنانک گفت لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِی وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِکْرِی. وَ أَقِیمُوا الصَّلاةَ وَ لا تَکُونُوا مِنَ الْمُشْرِکِینَ. مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ وَ أَقامَ الصَّلاةَ وَ الْمُؤْمِنُونَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ، وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ، وَ الْمُقِیمِینَ الصَّلاةَ.
و مصطفى گفت نماز عماد دین است‏
من ترکها فقد هدم الدین.
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم العهد الّذى بیننا و بینهم الصلاة فمن ترکها فقد کفر.
و عزّت قرآن تهدید میکند کسانى را که در نماز تقصیر کنند و حقوق آن فرو گذارند و گفت: فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلاة و اتّبعوا الشهوات فسوف یلقون غیّا
و اندر قرآن هزار جاى ذکر نماز است بامر و بخبر و بیان ثواب فعل آن، و نشان عقاب ترک آن بتعریض و تصریح از بهر تصحیح اعتقاد اهل ایمان را. و عاقل چون در وضع و شرع نماز تأمّل کند و چونى نهاد وى بداند، و حکمت ترتیب وى بشناسد، و مناسبت افعال و اقوال و اعمال و احوال نماز به بیند، یقین شود او را که نماز سرمایه سعادت است و پیرایه شهادت. و بدانک هیچ عبادت مانند نماز نیست، و هر که بگذارد دلیل است که وى را اندر دل نیاز نیست، و اندر جان با آفریدگار راز نیست. مصطفى گفت: لو یعلم المصلّى من یناجى ما التفت.
و در ابتداء اسلام مصطفى را اول بنماز شب فرمودند باین آیت که یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ هذه کنایة عن النّائم کانّه یقول ایّها النّائم اللّیل کله قم فصلّ. مصطفى و یاران یک سال نماز شب گزاردند و کارى عظیم پیش گرفتند و رنجى بسیار بر خود نهادند تا پایهاى ایشان آماس گرفت، و همه شب نماز میکردند هر چند که واجب بریشان نیمه شب بود یا سه یک و یا دو سه یک بر تخییر، اما مى‏ترسیدند که ازیشان چیزى فائت شود از آن همه شب در نماز مى‏بودند و البته نمى‏خفتند. چون یک سال بر آمد ناسخ این آمد که عَلِمَ أَنْ لَنْ تُحْصُوهُ. و اول نسخى در شریعت در ابتداء اسلام این بود میگوید ما میدانیم که شما طاقت ندارید که تا آخر عمر همه شب نماز کنید فَاقْرَؤُا ما تَیَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ. اى صلّوا ما تیسّر من الصلاة آن چندان که توانید نماز کنید بى تقدیرى، قیل فى التفسیر و لو قدر حلب شاة پس یک سال برین تخفیف بودند آن گه ناسخ این آمد وَ أَقِیمُوا الصَّلاةَ و این مجمل بود کس ندانست که چندست مصطفى این مجمل را مفسر کرد و گفت خمس صلوات فى الیوم و اللّیلة پس این نماز پنجگانه همه دو رکعت بودند آن گه دیگر باره در نماز پیشین و دیگر شام و خفتن بیفزودند و نماز بامداد و نماز مسافر باصل خویش بگذاشتند اینست اختلاف احوال نماز در ابتداء اسلام.
و اندر خبر آمده است که در ابتداء اسلام چون کسى اندر رسیدى و رسول اندر نماز بودى آن کس سلام گفتى رسول جواب دادى، پس عبد اللَّه مسعود غائب شد مدتى و در حال غیبت وى سخن گفتن در نماز منسوخ گشت. چون عبد اللَّه باز آمد رسول آن ساعت در نماز بود عبد اللَّه سلام گفت. رسول جواب نداد، عبد اللَّه غمگین گشت و متحیر نشست. چون رسول خدا سلام نماز باز داد وى را گفت چه رسید ترا یا عبد اللَّه؟ گفت فریاد همى خواهم از خشم خداى و رسول خداى رسول گفت چیست این سخن؟ عبد اللَّه گفت سلام مرا جواب ندادى مصطفى گفت: انّ فى الصلاة لشغلا عن السلام
اندر نماز چندان مشغولى هست که بسلام خلق نپردازم. پس معلوم گشت عبد اللَّه را که سخن گفتن در نماز منسوخ شد. و بروایتى دیگر مصطفى علیه السّلام گفت: انّ صلوتنا هذه لا یصلح فیها شی‏ء من کلام الناس، انّما هى قراءة و تسبیح و دعاء.
وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ رزق اینجا گفته‏اند که نصابهاى زکاة است نصاب شتر و گاو و گوسپند و غله و خرما و انگور و مال تجارت و زر و سیم و صاع فطر و نفقه اینجا زکاة است پس آن گه صدقات خداوندان کفاف و ایثار درویشان بآن ملحق است. سدى گفت این نفقه مرد است بر عیال و زیردستان خویش که پیش از فرایض زکاة این آیت فرود آمد، و حقیقت رزق آنست که آدمى را ساختند تا بوى ارتفاق و انتفاع گیرد، چون طعام و لباس و مسکن از وجه حلال یا از وجه حرام همه رزق است، اللَّه اینهمه آفریده و به بنده رسانیده یکى را حلال روزى و بآن رستگار، یکى را حرام روزى و بآن گرفتار.
روى عن النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم انّه قال انّ روح القدس نفث فى روعى انّ نفسا لن تموت حتى تستکمل رزقها، فاتقوا اللَّه و اجملوا فى الطّلب، خذوا ما حلّ و دعوا ما حرّم.
قومى گفتند رزق تملیک است و ممّا رزقناهم اى ملّکناهم و این باطل است که مرغان هوا و ددان صحرا را از اللَّه روزى میرسد و ایشان را ملک نیست. و داود علیه السّلام این دعا بسیار گفتى: یا رازق النّعاب فى عشّه و جابر العظم الکسیر المهیض اى خداوندى که بچّه مرغ را در آشیان روزى دهى گویند این بچّه غراب را میگوید و ذلک انّه یقال اذا تفقّأت عنه البیضه خرج ابیض کالشحمة فاذا راه الغراب انکره لبیاضه فترکه، فیسوق اللَّه تعالى البق علیه فتقع علیه لزهومة ریحه فیلقطها و یعیش بها الى ان یحمّم ریشه.
و یسوّد، فیعاوده الغراب و یألفه و یلقّمه الحبّ.
وَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ قول عبد اللَّه مسعود و روایت ضحاک از ابن عباس آنست که این آیت در شأن مؤمنان اهل کتاب فرو آمد. عبد اللَّه سلام و اصحاب وى که بتورات و انجیل و زبور ایمان دادند و بپذیرفتند و بقرآن تمسّک‏کردند. کلبى و سدى و جماعت مفسّران گفتند مؤمنان این امّت‏اند که ایشان بهرچه از آسمان فرو آمد از کتب و صحف ایمان آوردند، ربّ العالمین ایشان را در آن بستود و گفت یؤمنون بما انزل الیک میگروند ایشان بهر چه فرو آمد بر تو از قرآن. و جز از ان که نه خود تنها قرآن بوى فرو آمد که هر چه سنت مصطفى است تا جبریل بوى فرو نه آمد نگفت و ننهاد. و به قال تعالى وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوى‏. و در خبر است، که‏ «نزل على جبریل فلقننى السنة کما لقننى القرآن
و درست است که جهودان از مصطفى پرسیدند که بهترین جاى کدامست و بدترین کدام؟ مصطفى گفت.
ما المسؤل باعلم من السائل حتى اسأل‏
جبریل از جبرئیل پرسید و همین گفت: حتّى اسأل ربّ العزّة ثم نزل جبریل. فقال لقد دنوت من اللَّه عزّ و جلّ دنوّا ما دنوت مثله حتى کان بینى و بین اللَّه عزّ و جل سبعون الف حجاب من نور فسألته عن خیر البقاع و شرها فقال «خیر البقاع المساجد و شر البقاع الاسواق.»
مذهب اهل سنّت و جماعة آنست که هر چه برین نسق بروایت ثقات از مصطفى درست شود که اللَّه گفت یا جبریل گوید که اللَّه گفت چنانک در خبر است: قسمت الصلاة بینى و بین عبدى نصفین، جاى دیگر گفت‏ اعددت لعبادى الصّالحین ما لا عین رأت، جاى دیگر گفت أنا اغنى الشرکاء عن الشرک حرّمت الظّلم على نفسى الصّوم لى و انا اجزى به انا عند ظنّ عبدى بى
هر چه از این نمط آید حکم آن حکم کتب منزل است، نامخلوق و نامجعول، هر که آن را مخلوق گوید یا لفظ و حروف آن مخلوق گوید ضالّ است و ملحد، و حقّ را مکابر.
وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ یعنى توریة موسى و انجیل عیسى و زبور داود و صحف شیث و ادریس و ابراهیم. و فى حدیث ابى ذر عن رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم قال نزلت على ابراهیم عشر صحائف و على موسى قبل التوریة عشر صحائف.
و روى انّه قال انزل على شیث خمسین صحیفة و انزل على اخنوخ و هو ادریس ثلثین صحیفة و انزل على ابراهیم عشر صحائف و على موسى قبل التوریة عشر صحائف.
وَ بِالْآخِرَةِ یعنى و بالنشأة الآخرة، و قیل بالدّار الآخرة. سمّیت آخرة لتأخرها عن الدنیا، و قیل لتأخرها عن اعین الخلق.
هُمْ یُوقِنُونَ الیقین ضرب من العلم، یحصل بعد النّظر و الاستدلال. و بعد ارتفاع الشّک، و لذلک لا یوصف به البارئ جلّ جلاله. ربّ العالمین درین آیت و در صدر سوره لقمان نماز و زکاة و ایمان برستاخیز بى‏گمان در یک نظام کرد قراین یکدیگر، از بهر آن که آن قوم به رستاخیز یقین نبودند میگرویدند گرویدنى گمان آمیغ میگفتند ما ندرى ما الساعة؟ ان نظنّ الّا ظنّا و ما نحن بمستیقنین گفتند ما ندانیم که این رستاخیز چیست و حال آن چونست، ظن مى‏بریم و بیقین نمیدانیم. اللَّه تعالى بى گمان برین شرط کرد و با نماز و زکاة قرینه کرد.
اهل معانى و خداوندان تحقیق گفتند بناء ترتیب این هر دو آیت بر تقسیم ایمانست از بهر آنک ایمان دو قسم است اول شناختن راه دین و اسباب روش در آن بشناختن و طلب وسیلت حق کردن و هو المشار الیه بقوله تعالى ادْعُ إِلى‏ سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ و بقوله وَ ابْتَغُوا إِلَیْهِ الْوَسِیلَةَ. قسم دیگر از خود برخاستن است، و در راه دین برفتن، و رسیدن را بکوشیدن و هو المشار الیه بقوله وَ جاهِدُوا فِی اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ و بقوله هذِهِ سَبِیلِی أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ.
قسم اول صفت آن مؤمنان است که در آیت اوّل ذکر ایشان رفت یعنى که بشهادت زبان و عبادت ارکان راه دین بشناختند و طلب وسیلت کردند. قسم دوم صفت ایشانست که در آیت دوم وصف الحال ایمان ایشان کرد که حقایق آیات تنزیل بدانستند، و ذوق آن بیافتند تا در روش آمدند و بمقصد رسیدند. همانست که رب العالمین در وصف ایشان گفت وَ هُدُوا إِلَى الطَّیِّبِ مِنَ الْقَوْلِ و جایى دیگر گفت فَهُوَ عَلى‏ نُورٍ مِنْ رَبِّهِ. کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ. همانست که ایشان را وعده کرامت و ثواب داد گفت «وَ مَنْ یَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِیها حُسْناً».
ثمّ قال تعالى أُولئِکَ عَلى‏ هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ اى صواب و حق و حجّة است.
وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ اى الباقون فى النّعیم المقیم، ادرکوا ما طلبوا، و نجوا من شرّ ما منه هربوا.
فلح و فلاح کنایت است از بقا و بیرون آمدن، و بکامه رسیدن، و پاینده ماندن، میگوید ایشان که باین صفت‏اند براست راهى‏اند، و بر روشنایى، و آن صنف اول‏اند که از ایمان در قسم اول اند وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ صنف ثانى اند که پیروز آمدند و از هر چه میترسیدند ایمن گشتند، و بناز و نعیم جاویدان رسیدند.
این خطبه کتاب است و آفرین بر گرویدگان، و صفت ایمان ایشان، و خبر دادن از سرانجام کار ایشان در آن جهان.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا ایشان که کافر شدند سَواءٌ عَلَیْهِمْ یکسانست بریشان. أَ أَنْذَرْتَهُمْ ایشان را بیم نمایى و آگاه کنى أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ یا بیم ننمایى و آگاه نکنى لا یُؤْمِنُونَ نخواهند گروید.
خَتَمَ اللَّهُ مهر نهاد اللَّه عَلى‏ قُلُوبِهِمْ بر دلهاى ایشان وَ عَلى‏ سَمْعِهِمْ و بر گوش ایشان، وَ عَلى‏ أَبْصارِهِمْ و بر چشمهاى ایشان غِشاوَةٌ پرده‏ایست وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ و ایشانراست عذابى بزرگ.
وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَقُولُ از مردمان کس است که میگوید آمَنَّا بِاللَّهِ بگرویدیم بخداى وَ بِالْیَوْمِ الْآخِرِ و بروز رستاخیز وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِینَ (۸) و ایشان گرویده نیستند
یُخادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذِینَ آمَنُوا چنان مى‏پندارند که خداى را مى‏فریبند و مؤمنانرا وَ ما یَخْدَعُونَ و فریب نمیسازند.
إِلَّا أَنْفُسَهُمْ مگر با تنهاى خویش وَ ما یَشْعُرُونَ (۹) و نمیدانند که این فرهیب است که در آنند.
فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ در دلهاى ایشان بیمارى و گمان است فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً ایشان را بیمارى دل افزود وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ و ایشانراست عذابى درد نماى درد افزاى بِما کانُوا یَکْذِبُونَ (۱۰) بآنچه دروغ گفتند که رسول و پیغام دروغ است‏
وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ و چون که ایشان را گویند لا تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ تباهى مکنید در زمین قالُوا جواب دهند گویند إِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ (۱۱) ما نیک کنندگانیم و با سامان آورندگان‏
«الا» آگاه بید إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ بدرستى که ایشان آنند که تباه کاران‏اند وَ لکِنْ لا یَشْعُرُونَ (۱۲) و لکن نمیدانند که غایت آن فساد چیست.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۲ - النوبة الثانیة
قوله تعالى إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا حقیقت کفر در لغت عرب بپوشیدن است، و بیگانه را بآن کافر گویند که نعمتهاى خداوند عزّ و جلّ بر خود بپوشد.
و نعمتهاى اللَّه سه قسم است یکى نعمت بیرونى چون مال و جاه، دیگر نعمت بدنى چون صحت و قوت، سدیگر نعمت نفسى چون عقل و فطنت. و نعمت نفسى تمامتر است و عظیم‏تر، فیها یتوصّل الى الطّاعات و الخیرات و استحقاق الثّواب. و بر حسب این تقسیم شکر و کفر نهادند. پس کفر عظیم آنست که مقابل نعمت نفسى است، و کافر مطلق بروى افتد که نعمت نفسى را کفران آرد که حاصل وى بجحود وجدانیّت و نبوت و شرایع باز میگردد، و این آیت هر چند که از روى ظاهر لفظ عامّ است اما معنى و مراد بآن خاصّ است که نه همگان کافران را حکم ازلى در شقاوت ایشان سابق بود و از انذار رسول خدا بى فایده ماندند، که بعد از نزول این آیت بسى کافران مسلمان گشتند و بانذار رسول منتفع شدند. بس معلوم گشت که این آیت قومى مخصوص را فرود آمد ضحاک گفت ابو جهل بود و پنج کس از اهل بیت وى. ابن عباس گفت قومى جهودان بودند که در عهد مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم در نواحى مدینه مقام داشتند و پس از آن که به نبوت مصطفى معرفت داشتند بوى کافر شدند. ربیع انس گفت مشرکان عرب بودند که روز بدر همه کشته شدند بدست مسلمانان و در شأن ایشان این آیت آمده بود که أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ کُفْراً..
ثم قال سَواءٌ عَلَیْهِمْ اى متساویا عندهم الانذار و ترکه. خداى را عزّ و جل صفت انذار گویند که جاى دیگر گفت انّا انذرناکم عذابا قریبا و معنى انذار مرکب است از دو صفت که خداوند قدیم جلّ جلاله بهر دو صفت موصوف است یکى اعلام و دیگر تخویف. و به قال تعالى ذلک یخوّف اللَّه به عباده. و سواء لفظ واحد آن است و سواسیه جمع آن، و هو جمع على المعنى دون اللفظ.
أَنْذَرْتَهُمْ بمدّ و تلیین همزه ثانى قراءة ابو عمرو و نافع و ابن کثیر است و لغت اهل حجاز است و تحقیق همزتین بى مدّ قراءة باقى و اختلاف قرءات از اختلاف لغات عرب است و بمعنى همه یکسان و ظاهر کلمه استخبار است اما بمعنى اخبار است.
کأنّه قال سواء علیهم الانذار و ترک الانذار.
إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا میگوید ایشان که حق بپوشیدند و بوحدانیت اللَّه اقرار ندادند و مصطفى را براست نداشتند و استوار نگرفتند و فرمان شرع ما را گردن ننهادند اگر بیم نمایى و آگاه کنى ایشان را یا نکنى یکسان است برایشان، نگروند و گردن ننهند، که ایشان را رقم شقاوت کشیده‏ایم در ازل، و حکم ما بحرمان ایشان سابق است.
عَلَیْهِمْ از بهر آن درآورد که ایشان در حکم محروم‏اند و پس ببلا محجوج.
فایده انذار بمصطفى ع باز میگردد از جهت استحقاق ثواب که کافران را بحکم حرمان ازلى از آن انذار فایده نیست و از اینجاست که سَواءٌ عَلَیْهِمْ گفت و علیک نگفت تا مصطفى را فضل انذار و ابلاغ مى‏بود و بر کافران حکم حرمان خود روان نهاد.
آدم هنوز آب و گل بود که این رقم بیگانگى و حرمان در علم خدا و ایشان بود. خبر درست است. که سلمان فارسى گفت یا عبد اللَّه مسعود انّ اللَّه تعالى خمرّ طین آدم اربعین یوما فضرب بیدیه، فخرج فى یمینه کلّ طیّب و خرج فى یده الأخرى کلّ خبیث.»
آن روز که این قسمت میکرد حکم خداوند چنین بود که این بیگانه از قسم خبیث باشد.
از اینجا گفت لا یُؤْمِنُونَ این همچنانست که نوح پیغمبر را گفت انّه لن یؤمن من قومک الّا من قد آمن پس چون حکم شقاوت در حق ایشان برفت درهاى سعادت بریشان بسته شد و مهر بر دل ایشان نهاد تا نور هدى و روشنایى آشنایى بآن نرسد.
گفت خَتَمَ اللَّهُ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ درین آیت رد قدریان روشن است و دلیل اهل سنة در اثبات قدر و نفى استطاعت قوى بحمد اللَّه و منّه. میگوید اول دلهاى ایشان را در کنّ بپوشید آن گه مهر کرد، و این مهر که نهند از بهر آن نهند تا از بیرون هیچ چیز درو نشود و از اندرون هیچ چیز بیرون نیاید. مهر بر دل کافران نهاد تا توحید و آشنایى در آن نشود و شرک و نفاق از آن بیرون نیاید. و نظیر این در قرآن فراوان است: و طبع على قلوبهم فهم لا یفقهون، و طبع اللَّه على قلوبهم فهم لا یعلمون، بل طبع اللَّه علیها بکفرهم فلا یؤمنون الّا قلیلا، و نطبع على قلوبهم فهم لا یسمعون و چنانک مهر بر دل نهاد تا حق در نیافتند نیز بر گوش نهاد تا حق نشنوند، چنانک گفت: ام تحسب انّ اکثرهم یسمعون او یعقلون، ان هم الّا کالانعام، و لو علم اللَّه فیهم خیرا لاسمعهم، انّک لا تسمع الموتى و لا تسمع الصمّ الدّعاء و کانوا لا یستطیعون سمعا، کمثل الذی ینعق بما لا یسمع لو کنّا نسمع او نعقل و فى آذاننا وقرا أ فأنت تسمع الصّمّ، اولئک ینادون من مکان بعبد. و چنانک مهر بر دل و بر گوش ایشان نهاد تا حق درنیافتند و نشنودند، دیده ایشان نیز در حجاب غفلت و پوشش کفر برد تا حق به ندیدند چنانک گفت وَ عَلى‏ أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ «أ فانت تهدى العمى فعمیت علیکم و هو علیهم عمى» فعموا و صمّوا حجابا مستورا و من بیننا و بینک حجاب. این همه بستن راه آشنا ایست بریشان و برگردانیدن دلها از شناخت حق و بر گماشتن شیاطین بر ایشان و اسپر گذاشتن ایشان در دست هوا و پسند ایشان، و کژ گردانیدن دلها، و کژ نمودن راستیها، و دریغ داشتن آشنایى ازیشان. اعمش گفت «صفت آن ختم مجاهد ما را بحسّ بنمود گفتا کف دست خویش برگشاد و گفت این مثال دل آدمى است چون گناهى کند یک گوشه آن دل فرو گیرند و انگشت کهین خود فروگرفت بهم، گفت پس چون دیگر باره گناه کند پاره دیگر فرو گیرند، و یک انگشت دیگر در جنب آن فرو گرفت، همچنین میگفت تا آنکه ختم کرد بانگشت آخر و همه فرو گرفت. گفتا و آن گه مهرى بر آن نهند تا ایمان در آن نشود و کفر از آنجا بیرون نیاید. و مصداق این خبر مصطفى ص است‏
قال اذا ذنب المؤمن ذنبا کانت نکتة سوداء فى قلبه، فان تاب صقلت و ان زاد زادت حتى تغلق قلبه، فذلک الرّین الّذى قال اللَّه تعالى کلّا بل ران على قلوبهم ما کانوا یکسبون.
و عن ابى سعید رضى اللَّه عنه قال قال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «القلوب اربعة فقلب اجرد فیه مثل السّراج یزهر، و قلب اغلف مربوط بغلافه و قلب منکوس و قلب مصفّح فامّا القلب الاجرد فقلب المؤمن و سراجه فیه نوره، و امّا القلب الاغلف فقلب الکافر، و امّا القلب المنکوس فقلب المنافق. عرف ثم انکر، و امّا القلب المصفّح فقلب فیه ایمان و نفاق، فمثل الایمان فیه کمثل البقله یمدّها الماء الطّیب، و مثل النّفاق فیه کمثل القرحة یمدّها القیح و الدّم، فاىّ المدّتین غلبت الأخرى غلبت علیه.»
مصطفى ع گفت دلها چهار است یکى برهنه یعنى از علایق در ان دل مانند چراغى افروخته، این دل مؤمن است از کفر و معاصى پاک و نور حق اندر وى تابان. دیگر دلى است پوشیده گرد وى غلافى در آورده تا ایمان و توحید در آن نشود، این دل کافر است. سدیگر دلى سرنگون اول در آن بود معرفت عاریتى پس از معرفت خالى شد و نکرت بجاى معرفت نشست، این دل منافق‏است. چهارم که درو هم ایمانست و هم نفاق، مثل ایمان در وى مثل سبزى است که آب خوش آن را مدد میدهد تا مى‏بالد و افزونى میگیرد و مثل نفاق در وى مثل جراحت است که خونابه آن را مدد میدهد و زان مى‏افزاید هر کدام که مدد وى غالب‏تر جانب وى قوى‏تر و بوى پاینده‏تر. معروف کرخى این دعا بسیار کردى: «اللّهمّ قلوبنا بیدک لم تملّکنا منها شیئا، فاذ قد فعلت بها ذلک فکن انت ولیّها و اهدها الى سواء السّبیل.»
و عن ابى ذرّ رض قال قال رسول اللَّه «انّ قلوب بنى آدم بین اصبعین من اصابع الرّحمن فاذا شاء صرفها و اذا شاء نکسها، و لم یعط اللَّه احدا من الناس شیئا هو خیر من ان یسلک فى قلبه الیقین، و عند اللَّه مفاتح القلوب فاذا اراد اللَّه بعبد خیرا فتح له قفل قلبه، و جعل قلبه وعاء واعیا لما یسلک فیه، و جعل قلبه سلیما و لسانه صادقا و خلیقته مستقیمة. و جعل اذنه سمیعة و عینه بصیرة و لم یؤت احد من النّاس شیئا، هو شر من ان یسلک اللَّه فى قلبه الشکّ لدینه، و غلّق اللَّه الکفر على قلبه، و جعله ضیقا حرجا کانّما یصعّد فى السّماء».
اگر کسى از طاعنان گوید که اللَّه بر دل ایشان مهر نهاد تا ایمان در آن نشود، و نیز جاى دیگر گفت لهم قلوب لا یفقهون بها و لهم اعین لا یبصرون بها و لهم آذان لا یسمعون بها ایشان را چون عذرى است اگر نگروند؟ جواب آن از دو وجه است یکى آنک ربّ العزة این ختم بر دل ایشان بر سبیل جزا نهاد، یعنى که چون کافر شدند و از پذیرفتن حق سروا زدند اللَّه بر دل ایشان مهر نهاد و چشم و گوش حقیقى واستد، تا پس خود ایمان نتوانند آورد. جواب دیگر آنست که این در علم اللَّه سابق بود که ایشان هرگز در ایمان نیایند و نگروند پس حکم کرد بحرمان ایشان بآنک خود دانسته بود که ایمان نیارند.
وَ عَلى‏ أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ بنصب تا قرائت عاصم است بروایت مفضل بر اضمار فعل. چنانک جاى دیگر گفت و جعل على بصره غشاوة اگر کسى گوید چه معنى را قلب و سمع بختم مخصوص است و بصر بغشاوة؟ جواب آنست: که فعل خاصّ دل دریافتن است و فعل خاص گوش سماع و این دریافت دل و سماع گوش بیک جهت مخصوص نیست بلکه جهتها همه در آن متساوى‏اند پس در منع دل و سمع از فعل خاصّ خویش لفظى بایست که از همه جهت منع کند و بیک جهت مخصوص نبود و آن جز لفظ ختم نیست.
امّا دیدار چشم بیک جهت مخصوص است و آن جهت مقابل است، و در منع بصر از دیدار که فعل خاصّ وى است لفظ غشاوة اولى‏تر که هم مخصوص است بجهت مقابله تا توازن لفظ و تناسب معنى در آیت مجتمع شود.
وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ در قرآن پنج جایست اینجا و در آل عمران یرید اللَّه الّا یجعل لهم حظّا فى الآخرة و لهم عذاب عظیم این هر دو منافقان راست. و در سوره نحل فعلیهم غضب من اللَّه و لهم عذاب عظیم مشرکان قریش راست، و در سورة نور لعنوا فى الدنیا و الآخرة و لهم عذاب عظیم قذفه عایشه صدّیقه را است، و در سورة الجاثیة هم کافران قریش راست. و مفسّران گفتند عذاب عظیم قتل و اسر است در دنیا و عذاب جاوید در عقبى قال الخلیل: العذاب ما یمنع الانسان من مراده و منه الماء العذب لأنّه یمنع من العطش، و قیل العذاب کلّ ما یعنّى الانسان و یشقّ علیه، و منه عذبة السّوط لما فیها من وجود الالم.
وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَقُولُ... در شأن منافقان فرو آمد عبد اللَّه بن ابى بن سلول و معتب بن قشیر، و جد بن قیس و اصحاب ایشان و بیشترین منافقان جهودان بودند.
ابن سیرین گفت منافقان از هیچ آیت چنان نترسیدند که ازین آیت که پرده ایشان باین آیت برگرفته شد و سرّ ایشان آشکارا. و اللَّه تعالى گواهى بداد که این آن کلمت شهادت که به زبان میگویند ایشان را در عداد مؤمنان نیارد، و بگفت مجرّد ایمان ایشان درست نشود.
گفت وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِینَ بآنچه گویند بسر زبان که آمنّا کار بر نیاید و مؤمن نشوند تا دل با زبان راست نبود چنانک گفت ربّ العزّه جاى دیگر الّذین قالوا آمنّا بافواههم و لم تؤمن قلوبهم جاى دیگر گفت و یقولون آمنّا باللّه و بالرّسول و اطعنا ثم یتولّى فریق منهم من بعد ذلک و ما اولئک بالمؤمنین یعنى که منافقان میگفتند بگرویدیم بخدا و به پیغامبران و فرمان برداریم، آن گه برگردند گروهى ازیشان از فرمان بردارى پس آن طاعت که بردند، آن گه گفت و ما اولئک بالمؤمنین این منافقان هرگز گرویده نباشند، آن گه در صفت ایشان بیفزود و اذا دعوا الى اللَّه و رسوله تا آنجا که گفت و اقسموا باللّه جهد ایمانهم لئن امرتهم لیخرجنّ. منافقان سوگند یاد میکردند و مى‏گفتند مصطفى را اینما کنت نحن معک ان اقمت اقمنا و ان خرجت خرجنا و ان امرتنا بالجهاد جاهدنا. پس اللَّه تعالى دیگر باره ایشان را فضیحت کرد و باطن ایشان را آشکار گردانید گفت قل لا تقسموا طاعة معروفة اى هذه طاعة بالقول و اللّسان دون الاعتقاد فهى معروفة منکم بالکذب. همانست که جایى دیگر گفت و یحلفون باللّه أنّهم لمنکم و ما هم منکم معویة الهذلى صحابى بود گفت «ان المنافق لیصلّى فیکذّبه اللَّه و یصوم فیکذّبه اللَّه و یتصدّق فیکذّبه اللَّه و یجاهد فیکذّبه اللَّه و یقاتل فیقتل فیجعل فى النّار» و عاقبت کار منافقان و ثمره طاعت ایشان در آن جهان آنست که مصطفى گفت: اذا کان یوم القیمة امر باقوام الى الجنّة حتّى اذا نظروا الى نعیمها، و ما اعدّ اللَّه عزّ و جلّ فیها، نودوا ان اصرفوهم عنها فلا حقّ لهم فیها، فیقولون ربنا لو ادخلتنا النّار قبل أن ترینا الجنّة و ما اعددت فیها کان اهون علینا، فیقول هبتم الناس و لم تهابونى، اجللتم الناس و لم تجلّونى، ترکتم للنّاس و لم تترکوا الى، فالیوم اذیقکم الیم عذابى مع ما احرمکم من جزیل ثوابى.
وَ مِنَ النَّاسِ در قرآن ده جایست چهار منافقان را و پنج کافران را و یکى مؤمنانرا: امّا منافقان را یکى اینست، و دیگر و من النّاس من یعجبک در شأن اخنس منافق آمد حلیف بنى زهرة شیرین سخن بود و منظرى نیکو داشت روز بدر سیصد مرد از بنى زهره بفریفت تا از جنگ دشمن باز پس ایستادند. او را اخنس باین خوانند یعنى خنس بهم یوم بدر. سدیگر در سورة الحج و من النّاس من یعبد اللَّه على حرف هو المنافق یعبد اللَّه بلسانه دون قلبه. چهارم در سوره العنکبوت و من النّاس من یقول آمنّا باللّه و آن پنج که مشرکان راست: یکى در سورة البقره و من یتخذ دیگر در سورة لقمان و من النّاس من یشترى لهوا الحدیث و سه جایگاه و من النّاس من یجادل فی اللَّه بغیر علم دو در حج و یکى در لقمان در شأن نضر بن الحارث فرود آمد این سه و کان کثیر الجدال، فکان یقول الملائکة بنات اللَّه، و القرآن اساطیر الاوّلین، و یزعم انّ اللَّه غیر قادر على احیاء من عاد ترابا رمیما. و آن یکى که مؤمنانراست در سورة البقره در شان صهیب بن سنان الرومى من النّاس من یشرى نفسه ابتغاء مرضات اللَّه.
النَّاسِ جمع انسانست. و مردم را انسان بآن نام کردند که فراموش کارست لقوله تعالى و لقد عهدنا الى آدم من قبل فنسى اللَّه تعالى آدم را فراموش کار خواند و این عیب در سرشت آدم و فرزندان نهاد، و از خود جلّ جلاله نفى کرد و گفت و ما کان ربّک نسیّا. و گفته‏اند انسان بآنست که انس ایشان بمشاهدت یکدیگر بود چنانک آدم را بیافرید و آدم مستوحش میشد از وحدت، حوا را بیافرید تا بوى مستانس شد و قیل سمّى بذلک لظهوره و ادراک البصر ایّاه من قولک انست کذا اى ابصرت.
وَ بِالْیَوْمِ الْآخِرِ روز رستاخیز را روز پسین خواند از بهر آن که آن روز را نه کرانست و نه شب.
وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِینَ پیدا کرد که اقرار بتصدیق محتاج است از دل و از کردار این آیت ردّ است بر مرجیان که میگویند ایمان اقرارست مجرّد بى تصدیق، و ردّ است بریشان که میگویند ایمان قول است بى‏عمل که منافقان را قول و اقرار بود بى تصدیق و بى عمل و اللَّه تعالى ایشان را مؤمن نخواند. و در جمله بباید دانست که مردم درین مسئله بر چهار گروه‏اند سه بر باطل و یکى بر حق: امّا آن سه گروه که بر باطل‏اند یکى جهمیان اند که میگویند ایمان معرفت است بى اقرار و بى عمل و اگر چنین بودى جهودان همه مؤمنان بودندى که ایشان را معرفت بود لهذا قال تعالى یعرفونه کما یعرفون ابناءهم . گروه دیگر مرجیان‏اند که میگویند ایمان اقرارست و تصدیق بى عمل و این مذهب اصحاب راى است، و اول کسى که این گفت جماد بن ابى سلیمان الکوفى بود، و اگر چنین بودى ابلیس مؤمن بودى که وى را هم اقرار بود و هم تصدیق لکن چون عمل نبود مؤمن نبود.
سوّم گروه جماعتى اند هم از مرجیان که میگویند ایمان اقرار مجرّد است بى تصدیق و بى عمل و اگر چنان بودى منافقان مؤمن بودندى. و ربّ العالمین ایشان را میگوید ما هم بمؤمنین چهارم گروه اهل سنت اند که میگویند ایمان اقرارست و تصدیق و عمل بر وفق سنّت، یزید بالطّاعة و ینقص بالمعصیته جماعتى از مصطفى ص پرسیدند که «اىّ الاعمال افضل؟ قال ایمان باللّه قیل ثم ما ذا؟ قال ثم الجهاد فى سبیل اللَّه قیل ثم ما ذا؟
قال ثمّ حج مبرور»
از عمل پرسیدند و جواب داد که ایمان باللّه این دلیل است که ایمان عین عمل است.
و عن انس بن مالک قال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «لا یقبل قول الّا بعمل و لا یقبل قول و عمل الّا بنیّة و لا یقبل قول و عمل و نیّة الّا باصابة السنّة»
و عن على بن ابى طالب ع قال «سألت النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم عن الایمان ما هو؟ قال معرفة بالقلب و اقرار باللسان و عمل بالارکان.»
ازینجا بعضى علما گفتند ایمان خصلتى است بسه قسم کرده یکى شهادت دوم عقیدت سیم عمل در شهادت حقن دماء و عصمت اموال است، و در عمل ثبوت عدالت، و در عقیدت حصول معرفت. اما شهادت و عمل ظاهراند و احکام ان ظاهر و عقیدت غیبى است و حکم آن در آخرت، ترک عقیدت نفاق است، و ترک عمل فسق، و ترک شهادت کفر.
یُخادِعُونَ اللَّهَ معنى آن از دو وجه: است یکى آنست که قصد آن دارند و بآن میکوشند که اللَّه را فرهیبند. جایى دیگر گفت إِنَّ الَّذِینَ یُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ یعنى قصد آن دارند و بآن میکوشند که اللَّه را اذى نمایند و نه بفریب او رسند و نه اذى او توانند که اللَّه تعالى از درک هر دو پاک است. معنى دیگر تعظیم رسول را نام خویش در پیش نهاد میگوید رسول مرا مى‏فریبند و مؤمنانرا، و هر که فرهیب رسول میجوید فرهیب من جوید و نرسد، و انجا که گفت یؤذون اللَّه و رسوله میگوید رسول مرا اذى مى‏نمایند و هر که رسول مرا اذى نماید چنانست که مرا اذى نماید. و در خبرست که‏ من اذى ولیا من اولیائى فقد بارزنى بالمحاربة
این همچنانست که گفت فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ و قال تعالى إِنَّ الَّذِینَ یُحَادُّونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ و در خبر مى‏آید که عبدى مرضت فلم تعدنى اى مرض عبدى، همه از یک باب است.
وَ الَّذِینَ آمَنُوا و مؤمنانرا مى‏فرهیبند یعنى میگویند با مؤمنان که انّا معکم و على دینکم.
اللَّه گفت وَ ما یَخْدَعُونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ و فرهیب نمى‏سازند مگر با خویشتن یعنى اذا کانوا غدا على الصّراط حیث یصیرون فى ظلمة، و یطلبون من المؤمنین النّور، فیقولون انظرونا نقتبس من نورکم فقد کنّا معکم، فتردّ علیهم الملائکة المؤمنون ارجعوا وراءکم فالتمسوا نورا بما خدعتم فى دار الدّنیا المؤمنین. و ما یخدعون و ما یخادعون هر دو خوانده‏اند بالف قرائت حجازى و بو عمرو ست، و بى الف قراءة باقى. و آن کس که بالف خواند گوید اصل این یخدعون است لکن در معرض یخادعون افتاد که در پیش است.
وَ ما یَشْعُرُونَ و نمیدانند که آن فرهیب است که در آنند و جز با خویشتن نمیکنند و گفته‏اند منافقان از بهر آن نفاق میکردند با مسلمانان و خود را بریشان مى‏آراستند تا اسرار مسلمانان بدانند و با کافران یکى شوند در بد خواست مسلمانان، اللَّه تعالى وبال آن بایشان در رسانید و مؤمنانرا خبر داد در ضمیر ایشان تا نعمت دنیا و صحبت مؤمنان بریشان منغّص شد، و در عقبى با عذاب جاوید بماندند. و حقیقت مخادعت در لغت عرب آنست که بزبان آن گوید که در دل ندارد و بعمل مى‏نماید آنچه قصد بخلاف آن دارد. مصطفى ص را پرسیدند درست کارى در چیست؟ گفت در آنک باللّه مخادعت نکنى گفتند یا رسول اللَّه مخادعت باللّه چون بود؟ گفت: ان تعمل بما امر اللَّه ترید به غیر اللَّه‏
یعنى آن کین که اللَّه فرمود لکن نه آن خواهى بآن عمل که اللَّه از تو خواست.
و عن ابى الدرداء قال قال رسول اللَّه ص اوحى اللَّه الى بعض انبیائه قل للّذین یتفقّهون لغیر دین و یتعلّمون لغیر العمل و یطلبون الدنیا بعمل الآخرة و یلبسون مسوک الضّأن، قلوبهم کقلوب الذّئاب، السنتهم احلى من العسل، و قلوبهم امرّ من الصبر، ایّاى یخادعون ام بى یستهزءون؟ فبى حلفت لامتحن لهم فتنة تدع الحکیم حیران.»
فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ در دلهاى ایشان بیمارى است یعنى شک و نفاق. شک را بیمارى خواند که نه قبول محض است و نه رد محض، همچنانک بیمار نه مرده است و نه زنده تمام.
فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً اللَّه بیمارى در دل ایشان بیفزود بما انزل اللَّه من کتابه و ما فیه من الحدود، چندان که میدیدند که کتاب و وحى از آسمان بمصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم روانست و حدود شرع در افزونى، ایشان را بیمارى دل مى‏افزود. و در سورة توبه گشاده‏تر کرد و گفت: وَ إِذا ما أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ أَیُّکُمْ زادَتْهُ هذِهِ إِیماناً... الى قوله فَزادَتْهُمْ رِجْساً إِلَى رِجْسِهِمْ و در سورة المائدة گفت وَ لَیَزِیدَنَّ کَثِیراً مِنْهُمْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ طُغْیاناً وَ کُفْراً معنى دیگر فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ در دلهاى ایشان بیمارى است که کار مصطفى مى‏بینند روى در اقبال و مسلمانان در افزونى، و اسلام هر روز آشکاراتر و قوى‏تر فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً این بیمارى دل ایشان بیفزود بزیادت نصرت و قوت مسلمانان، تا هر روز که برآمد اسلام در افزونى بود و کلمه حق عالى‏تر و کفر نگونسارتر. این آیت بر اهل قدر و اعتزال ردّ است که ایشان منکر نه‏اند که این مرض نه مرض اوجاع است بل که مرض کفر و نفاق است. و قد قال اللَّه تعالى فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ. یبلغ ألمه الى القلب.
بِما کانُوا یَکْذِبُونَ. بتخفیف و تثقیل هر دو خوانده‏اند، تخفیف قرائت کوفى است و تثقیل قرائت باقى. بتخفیف دو معنى دارد: یکى آنست که ایشان را عذابى دردنماى است بآنچه دروغ گفتند که رسول و پیغام حق دروغ است. معنى دیگر بآن دروغ که میگفتند با مؤمنان که ما گرویدگانیم و در باطن خلاف آن داشتند. و بتثقیل معنى آنست که ایشان را عذاب است بآنچه رسول را دروغ زن گرفتند و قرآن را بدروغ داشتند. و گفته‏اند «من کذب على اللَّه فهو کفر و من کذب على النبىّ فهو کفر و من کذب على النّاس فهو خدیعة و مکر» و قال النبیّ (ص). «ایّاکم و الکذب مجانب الایمان.»
و قال: «اذا کذب العبد کذبة تباعد منه الملک میلا من نتن ما جاء به.»
و قال «برّ الوالدین یزید فى العمر و الکذب ینقص الرّزق، و الدعاء یرد القضاء.»
و قیل فى قوله تعالى بِما کانُوا یَکْذِبُونَ یعنى یکذّبون بالقدر و فى ذلک ما روى عن النبی ص إنّه قال ثلثه لا یقبل اللَّه منهم صرفا و لا عدلا عاق و منّان و مکذّب بقدر»
و قال «یکون فى امّتى و فى آخر الزّمان رجال یکذّبون بمقادیر الرّحمن عزّ و جلّ، یکونون کذّابین، ثمّ یعودون مجوس هذه الامّة و هم کلاب اهل النّار.».
و عن عائشة قالت قال رسول اللَّه ص «ستّة لعنتهم و لعنهم اللَّه و کلّ نبیّ مجاب. الزّائد فى کتاب اللَّه، و المکذّب بقدر اللَّه، و المتسلّط على امّتى بالجبروت لیذلّ من اعزّه اللَّه و یعزّ من اذلّه اللَّه، و المستحلّ محارم اللَّه، و التّارک لسنّتى و المستحل من عترتى ما حرم اللَّه.»
وَ إِذا قِیلَ قرائت کسایى و یعقوب اشمام ضمّ است در فاء الفعل یعنى که تا دلالت کند بر واو منقلبه و بر اصل کلمه که اصل آن قول بوده است، و نیز فاصل بود میان صدر و مصدر وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ یعنى لهؤلاء المنافقین و قیل للیهود. میگوید چون مؤمنان منافقان اوس و خزرج را گویند تباه کارى مکنید در زمین و تباه کارى ایشان آن بود که دلهاى ضعیف ایمانان در مى‏شورانیدند و طعنها در رسول و در دین در سخنان خویش مى‏تعبیه کردند، و مردمان را از غزا دل میگردانیدند و از سخاوت مى‏فروداشتند، و چون ایشان را گویند این فساد مکنید جواب دهند که ما مصلحانیم یعنى میخواهیم که صلح دهیم مؤمنانرا و اهل کتاب را.
و قیل: إِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ اى الّذى نحن علیه صلاح عند انفسنا و ذلک لانّ الشّیطان زیّن لهم سوء اعمالهم کقوله تعالى أَ فَمَنْ زُیِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً. چون ایشان گفتند ما مصلحانیم و در طلب صلاح میکوشیم ربّ العالمین باطن ایشان را آشکارا کرد و مؤمنانرا از ضمیر ایشان آگاه گردانید گفت: أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ الا حرف تنبیه است و اصله لا دخل علیه الف الاستفهام فاخرجته الى معنى التحقیق. میگوید آگاه بیداى مسلمانان که ایشانند مفسدان و تباه کاران وَ لکِنْ لا یَشْعُرُونَ لکن نمیدانند که رسول و مؤمنان از سرّ ایشان و تباه‏کارى ایشان خبر دارند. معنى دیگر لکن نمیدانند که غایب آن فساد چیست و آن عذاب که ایشان را ساخته‏اند چونست. و گفته‏اند فساد درین آیت بمعنى معصیت است و صلاح بمعنى طاعت چنانک در سورة الاعراف گفت وَ لا تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلاحِها و در سورة النّمل گفت یُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ وَ لا یُصْلِحُونَ. یعنى یعلمون بالمعصیة فى الارض و لا یطیعون اللَّه فیها. و در قرآن فساد است بمعنى هلاک چنانک گفت لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا اى لهلکتا. و فساد است بمعنى قتل چنانک گفت: أَ تَذَرُ مُوسى‏ وَ قَوْمَهُ لِیُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ و فسادست بمعنى خراب چنانک گفت: إِنَّ یَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ و بمعنى سحر إِنَّ اللَّهَ لا یُصْلِحُ عَمَلَ الْمُفْسِدِینَ و بمعنى قحط باران ظَهَرَ الْفَسادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ، و فساد بمعنى تضییع در خبرست و ذلک فى‏ قوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «بدأ الاسلام غریبا و سیعود غریبا کما بدأ، فطوبى للغرباء، قیل یا رسول اللَّه و من الغرباء؟ قال الّذین یصلحون ما افسد الناس بعدى من سنتى.