عبارات مورد جستجو در ۲۷۸ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین
غنودستند بر ماه منور
خط و زلفین آن بت روی دلبر
یکی را سنبل نو رسته بالین
یکی را لالۀ خود روی بستر
ز مشکین جعد زنجیرست گویی
ز عنبر حلقۀ زلفین چنبر
یکی را نقرۀ بی بار نافه است
یکی را آینۀ بی زنگ مجمر
رخ و چشمش ز دو وقت مخالف
دو چیز آرند هر دو مست بنگر
یکی از ماه آذار آب لاله
یکی از ماه آذر چشم عبهر
چو نیکو چهره و قدّش ببیند
شود از نعت هر دو عقل مضطر
یکی را لعبت کشمیر خواند
یکی را برکشیده سرو کشمر
بر وی و موی او بنگر که بینی
بی آذر هر دوانرا فعل آذر
یکی بی دود ، سال و ماه تیره
یکی بی نور ، روز و شب منور
بدندان و لبش بنگر بعبرت
دو معنی هر یکی را بود همبر
یکی لؤلوی عمانی و پروین
یکی یاقوت رمّانی و شکر
مرا بهره دو چیز آمد ز گیتی
دل پاک و زبان مدح گستر
یکی بر مهر جانان وقف کردم
یکی بر آفرین شاه کشور
سپهسالار مشرق کز جمالش
دو پیکر کرد عقل اندر دو پیکر
یکی از فرّ یزدانی مهیّا
یکی از عقل نورانی مصور
نظام آنگه پذیرد ملک و دولت
که نصرت با ظفر باشد برابر
یکی از نصر خیزد ، نام خسرو
یکی از کنیت او بوالمظفر
مبارک دست او دو گونه ابرست
کشندۀ دشمنست و دوست پرور
یکی با تیغ و بارانش همه خون
یکی با بذل و بارانش همه زر
بروز رزم او بسیار بینی
گو لشکر شکار و گرد صفدر
یکی را زخم تیرش کرده بیجان
یکی را ضرب تیغش کرده بیسر
اگر خواهندۀ رزمش به میدان
بود اسفندیار و رستم زر
یکی را مغز خارد نیش افعی
یکی را دیده درآید غضنفر
ز بأس و همتش دو صورت آمد
مرکب گشته هر دو یک بدیگر
یکی را آتش رخشنده بنده
یکی را گنبد گردنده چاکر
اگر فرمان دهدشان رای خسرو
بفال نیک او بی رنج لشکر
یکی از خلخ آرد خرگه خان
یکی از روم شادروان قیصر
وگر لشکر بودشان وقت جنبش
مناقبهای شاه فرخ اختر
یکی را خلد منزلگاه باید
یکی را عالم علوی معسکر
وگر شاه جهان از خامصۀ خویش
دهدشان خلعت زیبا و درخور
یکی را باید از تقدیر مرکب
یکی را باید از توفیق افسر
ز کلک شاه وصفی کرد خواهم
دو شاخش را بدو معنی مفسّر
یکی مر جهل را ضرّی است بی نفع
یکی مر علم را نفعی است بی ضر
دو برهان بینی اندر جنبش او
بهر دو باز بسته اصل و گوهر
یکی داند ز رمز فضل معنی
یکی دارد ز راز غیب چادر
بجنبد تا همی پیرایه بخشد
بجنبش لفظ معنی را ز گوهر
یکی چون عقد مروارید خوشاب
یکی چون رشتۀ یاقوت احمر
همی نقش و ادب را سخره دارد
دو شاخ او بدست خسرو اندر
یکی چون خامه اندر دست مانی
یکی چون رنده اندر دست آزر
همیشه خدمتش دو کار دارد
نبندد ساعتی آن هر دو را در
یکی معروف گرداند بمعروف
یکی منکر کند دل را ز منکر
اگر مر جاه و جودش را خداوند
بدادی صورتی مخصوص و منظر
یکی اندر فلک خورشیدی بودی
یکی اندر زمین دریای اخضر
کرام الکاتبینش گر ببیند
که بنویسد بروز داد داور
یکی گوید که مهدی گشت پیدا
یکی گوید نبی الله اکبر
یکی منجوق و شادروان ملکش
بجای دولت او هر دو معبر
یکی پیوسته از ماهیست تا ماه
یکی گسترده از چین تا بخاور
بروز جنگ تیغ او و گرزش
بزور بازوی شاه دلاور
یکی جیحون خون راند بصحرا
یکی هامون کند سد سکندر
بهیجا پیشه آموزد ز دستش
سنان نیزۀ خطی و خنجر
یکی دل بیند اندر درع و خفتان
یکی مو بیند اندر ترک و مغفر
چو برمالد برزم اندر کمان را
اجل بینی نهان درباد صرصر
یکی گشته کمانش را زه و توز
یکی مر تیر او را تولی و پر
سیاست راندن و فرّش بمجلس
دو فرع آمد ز یک اصل مطهر
یکی مر عدل را سایۀ خدایی
یکی مر فضل را مهر پیمبر
ز عالی همت و جسم همایون
دو عالم را دو سالارست و سرور
یکی سالار ارواحست آنجا
یکی سالار اجسام است ایدر
اگر علم و شجاعت را بجویی
بنزد او بیابیشان مجاور
یکی را عالم علوی متابع
یکی را عالم سفلی مسخر
اگر تنصیف گیرد آفرینش
شود گیتیش دو گونه مسخر
یکی موجود گردانندۀ خیر
یکی معدوم گردانندۀ شر
همی تا باغ و راغ و رود و کشته
چو آید ماه فروردین بآخر
یکی را ابر بخشد کله سبز
یکی را باد دیبای مطیّر
ز آب روی چشم شاه جز وی
معنبر گشت و مایه نامعنبر
شود آبستن از گل شاخ و گردد
زمین چون کودکی با زیب و با فر
یکی را لؤلؤ ناسفته فرزند
یکی را ابر لؤلؤ بار مادر
بملک اندر همی بادند باقی
بکام دوستان آن دو برادر
یکی شاه جهان چونانکه خود هست
یکی سالار و از شادی توانگر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح سلطان محمود غزنوی
اگر به تیر مه از جامه بیش باید تیر
چرا برهنه شود بوستان چو آید تیر
وگر زره نبرد باد بر هوای لطیف
چنین که برد زره پاره ها صغیر و کبیر
وگر فرو شود آهن بآب ، و طبع اینست
چرا برآید جوشن همی بر وی غدیر
رز از فراق صبا خون گری و زرد رخیست
رخان زردش برگست و خون دیده عصیر
چو خون شده است سرشک رزان ناشده خون
که رز بصورت پیران شده است ناشده پیر
رز ار ز پیری پژمرد و تیره گشت رواست
جوان و تازه و روشن بسست دولت میر
یمین دولت عالی امین ملت حق
که زیر طاعت و عصیان اوست خلد و سعیر
خدای عزّوجلّ آنچه تو بیندیشی
بیافرید و مر او را نیافرید نظیر
بلوح بر چو قلم رفت از ابتدا سیرش
همی نبشت و همی گفت مدح او بصریر
همیشه هست چهارم سپهر حاسد چوب
از آنکه او را چو بین بود حنا و سریر
به سند و هند ز عکس رخ هزیمتیانش
مر ارغوان را نتوان شناختن ز زریر
بصیر اگر بعداوت بسوی او نگرد
برون جهد ز قفا دیده از دو چشم بصیر
هوای او بلطیفی بصر برون آرد
چو بوی پیرهن یوسف دو چشم ضریر
بدانکه آرد عفو و عطا برد بر او
ز بیگناه غنی بر گناهکار فقیر
خدای سخت و قوی گفت باش آهن را
ز بهر آنکه دو بود اندر آهنش تدبیر
یکی که تیغ بود زو بدست شاه اندر
دگر که باشد در گردن عدو زنجیر
هنر سرشته کند یا گهر برشته کند
محرّری که کند مدح شاه را تحریر
بلفظ دریا گویی ، کفش بود معنی
بخواب دولت بینی ، رخش بود تعبیر
نه مر جلالت را جز از خصال او اصلست
نه مر کفایت را جز از رسوم او تفسیر
ز مس و روی با کسیر زر کنند همی
ز نطق زر کند از مدح او به از اکسیر
چنات براند تدبیر ها که پنداری
همی برابر تدبیر او رود تقدیر
ببوسه دادن نامش بمدح در عنوان
فرو دود بصر از دیده سوی دست دبیر
بزرگ همتش اندر ستارگان سپهر
سخن بواسطه پیدا کند همی بسفیر
ز قوت حرکاتش همی ز سیاره
منجمان نشناسند خیر را ز شریر
همیشه بودی تأثیر آسمان بزمین
ز فضل اوست کنون اندر آسمان تأثیر
ز حلم او اثر ناقصست کوه بلند
ز خشم او عرض زایلست چرخ اثیر
چو شاه قصد عدو کرد ، ور چه دور بود
اجل پذیره شود آردش گرفته اسیر
بدانکه تیر کشیده است شاه حمله کند
ز باد حمله بسوفار زه بدرّد تیر
قیاس شاه چو ابر و محامدش چو سرشک
ضمیر ما چو صدف شاعری چو بحر غزیر
بجود مر کف او را همی حسد کند ابر
از ان سیه ز حسد گشت روی ابر مطیر
گهی ز گرد سپاهش زمانه سرمه کند
گهی بخویشتن اندر دمد بجای عبیر
چنان زیند بشادی موافقان ملک
کز آسمان نبود بر مرادشان تقصیر
بجاه و علم و باقبال و فضل و عزّ و هنر
با من و دین و زی و عقل و رتبت و تو قیر
مخالفان را از بیم او همی دارد
چنانکه دم نتوانند زد مگر ز زحیر
برنج آز و بذلّ نیاز و شدّت فقر
بجهد مور و ببانگ درای و زاری زیر
ز بسکه بیند پیکان شاه روز شکار
به کوه زرین گشته ست دیدۀ نخجیر
ز حرص مدحش اندر زمین ایرانشهر
همی بروید شعر ار پراکنند شعیر
جگر شکافد هنگام زخم ، شمشیرش
بطبع شیر ، مگر شیرش آب داد بشیر
همیشه مرکب او عالمی است پر حرکات
همی خورد حرکات سپهر ازو تشویر
بکوه ماند و سیر ستارگان دارد
بود عجب که کند کوه چون ستاره مسیر
بزیر پای مر او را چه دشت و چه دریا
چه قلعه های فلک برج بیستون همشیر
بدست کندن مر نعل را بسنگ سیاه
فرو نشاند چونانکه سنگ را بخمیر
خدایگانا عزم تو فال فتح دهد
ز مهرگان همایون بفتح مژده پذیر
جهان هر آنچه گرفتی ببندگان دادی
ز بهر آنکه نماند آنچه را که مانده بگیر
همیشه تا ز مدار سپهر و گردش روز
گهی هلال بود ماه و گاه بدر منیر
بزیر دست تو باد این جهان و نعمت او
اگر چه همت تو بیش ازین جهان حقیر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح ابو جعفر محمد بن ابی الفضل
هزار گونه زره بست زلف آن دلبر
ز مشک حلقه شده بر شکست یکدیگر
چنانکه باد هر آنگه که بر وزید بر وی
گره گشای شد و مشکسای و حلقه شمر
اگر بتابد پر پرنیان و زر گردد
وگر بپیچد پر ارغوان شود چنبر
بروی او زده (؟) گیرد وثاق بر کشمیر
بقدّ او شرف آرد سرای بر کشمر
گل شکفته همی مشک ساید این عجبست
عجبتر آنکه همی جادویی کند عبهر
قدش چو عرعر و رویش که بوستان گردد
گلست و نرگس و شمشاد و ارغوان در بر
بعرعر اندر کس بوستان ندید چنین
ببوستان در دیدست هر کسی عرعر
همی بجوشد زلفش ز عشق خویش چو من
چرا بجوشد مسکین بر آتشین بستر ؟
ز دور شد چو عقیق اشکم از عقیق لبش
حدیث او شنو و کن بر آن عقیق گذر
دل من آتش رخسار او ز دور همی
چرا بسوزد ناسوخته بر او عنبر
که سوخته منم آن دود گرد او چه کند
که خسته من شدم از خون چرا بر اوست اثر
اگر چه سوخته و خسته ام شفا یابم
بخدمت ملک خسروان ابو جعفر
محمد بن ابی الفضل آنکه محمدتش
زمانه را شرفست و ملوک را زیور
سپه کشی که فلک را ز بیم حملۀ او
ستاره غیبۀ جوشن شد آفتاب سپر
شنیدن سخن شاه و دیدن سیرش
نگار خانه کند سمع و گنج خانه بصر
اگر نمود زمانه هزار عیب چه بود
نمود شاه بیک عیب او هزار هنر
بطبع بر نرسد کس بمدح شاه که هست
چو آسمان که بود ای بحای خویش (؟) زبر
مجرّه رشک برد بر دوال از انکه ازو
بود عنان سواران و بندگانش کمر
سخاش آتش افروختست بر سیماب
بقا نباشد سیماب را بر آتش بر
برنگ زر بودی رنگ دشمنش همه سال
ازان نخواهد کاندر خزینه دارد زر
مکن حدیث (؟) پیش او که هر که کند
اگر ، زبان شود اندر دهان او خنجر
چه رشتۀ گهر آویخته ز تخت ملوک
چه بیتهای مدیحش نوشته بر دفتر
چنان نوردد خاک اسب او که پنداری
که مغز او همه با دست و استخوان آذر
نشان عالم و کشور دهد سمش گویی
که عالم است برو نعل و میخها کشور
سبک رسی تو بفردا و دی خود از تو گذشت
تو اندرو نرسی ور چه مرکبت صرصر
زمانه و ظفر و فتح در علامت اوست
که یک زمانش فتحست و یک زمانش ظفر
سخن میان قضا و قدر کفایت اوست
همی قدر بقضا گوید و قضا بقدر
چه فضل ماند که رغبت نکرد شاه بدو
پسر هر آینه رغبت کند بنام پدر
اگر بطالع سالی بود ستارۀ او
برآید آن سال اندر جهان همه اختر
زمین بسوده شد از پای زایران ملک
که وفد نگسلد از وفد او ، نفر ز نفر
هنوز ناشده زایر بدو فرا که ملک
پذیره بدره فرستاد از خزینه بدر
بنام خویش فرستد خزینه تا نبرند
که هر زمان زر ازو دیرتر شود بسفر
اصول حکمت را لفظهای اوست نکت
کتاب دولت را رسمهای اوست غرر
رسیده بینی جاهش بهر کجا برسد
چنانکه گوئی حاضر شدست شاه ایدر
اگر پراکند آنگه که جای گیرد مال
چو تیغ گیرد ازان و پراکند لشکر
خزینه پرور مردم ، رهی گداز بود
ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور
همیشه تا دو جهانست و کردگار یکی
ده و دو برج ، طبایع چهار و هفت اختر
مفاخر بشر اندر محاسن ملک است
همیشه فخر بشر باد و شهریار بشر
بقای او شده ایمن ز نائبات فنا
لقای او شده ایمن ز نائبات فکر
ز دهر دولتش آراسته بفرّ و ثبات
وزو ولایتش آراسته بعدل و نظر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح امیر نصر بن ناصرالدین سبکتیگن
همیروم بمراد و همی زیم به امان
بجاه و دولت و نام خدایگان جهان
سر ملوک جهان میر نصر ناصر دین
سپاهدار خراسان برادر سلطان
کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان
کسی که جز بتواضع بدو نگاه کند
برآید از لب چشمش بجای مژه سنان
چو دید دشمن کو تیر در کمان پیوست
برون جهد ز قفا دیده هاش چون پیکان
ز بهر آنکه ز نی شاه را قلم باید
نرست هیچ نی از خاک تا نبست میان
سخاش را وطن اندر سیاهی قلم است
چنانکه در ظلماتست چشمۀ حیوان
بجای علمش جهلست علم افلاطون
بجای عدلش ظلمست عدل نوشروان
بدیده بوسد پیروزی آن رکاب بلند
بروی ساید بخت آن خجسته شادروان
ز باد طبعش و از کوه حلم ، این عجبست
که او بباد سبک برگرفته کوه گران
فضایلش بجهان از در قیاس هواست
نه جای گیرو گرفته جهان کران بکران
همه خصالش پر فایده است چون حکمت
همه کلامش پر معجزه است چون فرقان
از آنکه در همه هستی همی بود موجود
مدیح او بچه ماند بحجت یزدان
امان خلق ضمان کرد جود او ز خدای
امان خواستۀ خویش را نکرد ضمان
نه گر تو خدمت کاهی بکاهد او ز عطا
نه بیشی گنهت عفو او کند نقصان
ایا زمانه شده مقتدیّ همت تو
تو مقتدی و مروّت بنزد تو مهمان
اگر بگوئی جانی که زنده دارد تن
وگر نگوئی عقلی که زنده دارد جان
بتو نشان دهم از تو ز بهر آنکه ترا
بتو شناسند ای شاه جز ترا بنشان
تو از بلندی چرخی و گردش تو هنر
تو از تمامی دهری و جنبش تو امان
بجای جهد قضائی که بشکنی تدبیر
بجای عهد وفایی که نشکنی پیمان
مبارکست بر احرار نام و خدمت تو
مرا نخست پدید آمده است ازین برهان
مرا جوان خرد و پیر بخت بگزیدی
بنام تو خردم پیر گشت و بخت جوان
از آن سپس که نبودم ز خویشتن آگاه
بجاه تو ز من آگاه شد جهان بنشان
چو خویشتن هنر و سیرت تو نام مرا
بگسترید بهندوستان و ترکستان
اگر بگیرد مدحت مرا بسحر حلال
بیاورم که همم قدرتست و هم امکان
نخست یادگر از روزنامه نام منست
بهر کجا سخن پارسی است در کیهان
مرا شناسد لفظ بدیع و وزن غریب
مرا شناسد دعویّ دفتر و دیوان
زبان من به مدیح تو تا دراز شدست
بمن دراز نشد دست محنت حدثان
غذا ز نعمت تو خوردم و ز خوان پدر
نه از میانۀ راه و نه از در دکان
موفقم بتو ای شاه و برکشیدۀ تو
وز آفرین تو اندر ایادی و احسان
بدولت تو هم امروز جاه دارم و عزّ
ز خدمت تو بزرگی و نام دارم و شان
ز کس فرو نخورم تا سر تو سبز بود
مرا چه باک بود از فلان و از بهمان
تو ابر رحمتی ای شاه ز آسمان هنر
همی بباری بر بوستان و شورستان
بدین دو جای تو یکسان همی رسی لیکن
ز شوره گرد برآید چو نرگس از بستان
اگر چه درّ باصل از سرشک بارانست
نه درّ بگردد هرجا که برچکد باران
سرشک باران چون در پاک خواهد شد
صدف ستاند ز ابر آن سرشک را بدهان
همیشه تا که تموز و دی است ز آتش و آب
چو از هوا وز خاکست نوبهار و خزان
بخوی نیک ببخش و بروز نیک بکوش
ببخت نیک بباش و بنام نیک بمان
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱
چه جرمست اینکه هر ساعت ز روی نیلگون دریا
زمین را سایبان بندد به پیش گنبد خضرا ؟
چو در بالا بود باشد به چشمش آب در پستی
چو در پستی بود باشد، به کامش دود بر بالا
گهی از دامن دریا شود بر گوشۀ گردون
گهی از گوشۀ گردون رود زی دامن دریا
فلک کردار برخیزد ، کران پر اختر روشن
صدف کردار برجوشد ،میان پر لؤلؤ لالا
زموج آسمان پهنا ، زچرخ چنبری گوهر
زچرخ چنبری گوهر ، زموج آسمان پهنا
به جای قطرهٔ باران، هوا او را دهد لؤلؤ
به عرض لؤلؤ مکنون، زمین او را دهد مینا
هوا از چهر او گردد بسان دیدهٔ شاهین
زمین از اشک او گردد بسان سینهٔ عنقا
سپاهش را برانگیزد ، به دریا برزند غارت
مصافش را بپیوندد ، به گردون بر ، کند غوغا
ازان غارت پدیدآید، هوا را افسر لؤلؤ
وزین غوغا بپوشاند زمین را صدرهٔ دیبا
معنبر گردد از چهرش، به عینه پیکر گردون
منور گردد از چشمش، به لؤلؤ جامۀ صحرا
همی گرید ازو گردون بسان دیدهٔ وامق
همی خندد ازو صحرا بسان چهرۀ عذرا
گهی گوهر برافشاند چو دست شاه گوهربخش
گهی آتش برانگیزد چو تیغ شاه در هیجا
تو گویی خدمتی سازد همی بر رسم نوروزی
ز شکل لؤلؤ عمان ، زنقش دیدۀ صنعا
خجسته شمس دولت را ، همایون کهف ملت را
مبارک زین ملت را ، طغانشه مفخر دنیا
جهانداری، که خشم او، به خارا در زند آتش
شهنشاهی که تیغ او برآرد آتش از خارا
اگر طبعش گذر سازد، به سوی بصره و طایف
و گر جودش گذر گیرد، به سوی مکه و بطحا
شهی و شهد گرداند، کشنده تخم در حنظل
زر و یاقوت گرداند، خلنده خار در خرما
زتاب خشمش از عنبر، بجوشد آتش سوزان
به بوی خلقش از آتش، ببوید عنبر سارا
و گر از خلخ و یغما نه او را بندگانندی
جهان نشناسدی خلخ ، فلک نستایدی یغما
زمان با پایهٔ تختش نخواهد خاک را ساکن
جهان با گوشهٔ تاجش نداند چرخ را والا
طبایع داند این روشن : که اندر گردش گیتی
نیارد آسمان او را، ز گشت اختران همتا
دو چیز طرفه یابد زو، عدو در گردش و کوشش
کزو خالی نبینندش، چو لفظ مقطع از مبدا
به سر در ، خنجر بران، چو جهل اندر سر نادان
به دل در ، ناوک پران ، چو دانش در دل دانا
الا ، یا پایهٔ تختت فرود پیکر ماهی
الا ، ای گوشۀ تاجت فراز گردش جوزا
اگر کسری و دارا را، درین ایام ره بودی
شدی گنجور تو کسری ، بدی دربان تو دارا
اگر قیصر به روم اندر،ز خشمت بنگرد هیبت
و گر خاقان به چین اندر، ز نامت بشنود آوا
یکی خشم تو برگیرد بجای خنجر و نیزه
یکی نام تو بگزیند، بجای خاتم و طغرا
منقش جامهٔ رنگین، ز حلش نوبهار آئین
منور لؤلؤی مکنون زشکلش مشتری سیما
زدست زایرت خیزد به از بغداد و از ششتر
زلفظ مادحت زاید به از عمان و از لحسا
ز دریا گر سخن رانی بدان منظور و آن آیین
ز گردون گر برآشوبی، بدان تیغ حلال آسا
از ان در قعر این ریزد چو لؤلؤ اختر روشن
وزین در صحن آن جوشد چو اختر لؤلؤ بیضا
چو در میدان بگردانی سنان در لشکری انبه
چو در کوشش بجنبانی عنان در گوشه ای تنها
اگر دیوانه ای شیدا بود با گرز تو عاقل
و گر آهسته ای بخرد شود با تیغ تو کانا
دل گرزت فرو کوبد، سر آهستۀ بخرد
سر تیغت بپیراید، دل دیوانه ی شیدا
سپاهت را چو بنمایی ره پیکار و کین جستن
زمین چون آسمان گردد زشخص دشمنان بالا
عنان اندر عنان بندند خیل صاعقه حمله
زمین از نعلشان ارقش ، سپهر از زخمشان زرقا
کمان سخت اگر گیرند پیش حملۀ دشمن
سبک دستی اگر جویند پیش لشکر اعدا
به زخم تیر بستانند، نور از دیدۀ روشن
به نوک نیزه بگشایند، آب از چشم نابینا
سپاه یکدل و یکتا چو در میدان بود جنگی
زمانه مر تو را خواهد، سپاه یکدل و یکتا
چو در کوشش بیامیزند گردان کینه با کوشش
هماورد تو در کوشش، نیارد آسمان کوشا
به وقتی کز سر خنجر، نمایی خصم را نکبت
نماند پیش اسب تو، به میدان تندر و نکبا
ز باد تیر پرانت بسوزد جان اهریمن
ز تف تیغ برانت، بجوشد مغز اژدرها
فرو سنبی دل دشمن بدان تیر شهاب آیین
بدرانی صف لشکر بدان تیغ فلک مانا
اگر جزوی زمهر تو، به بر اندر کنی قسمت
و گر جزوی زحلم تو، به بحر اندر کنی اجرا
چو گوهر لؤلؤ مکنون، به خاک اندر شود پنهان
چو لؤلؤ ، گوهر رخشان، به آب اندر شود پیدا
ز بهر نظم مدح تو، به مردم بر عزیز آمد
روان روشن بخرد ، زبان جاری گویا
زبان داند که نندیشد روان جز مهر تو بخرد
روان داند که نسراید زبان جز مدح تو زیبا
الا تا ناورد گیتی درستی رای بخرد را
نشان از چشمۀ حیوان و شکل از پیکر عنقا
بچم در مجلس شادی ، بکش در جام و در ساغر
زدست لاله رخساری، فروغ لاله گون صهبا
به کام دل بخور نعمت،بمان جاوید در دولت
ببزم اندر بچم شادان ، بملک اندر بمان برنا
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۹
بفال همایون و فرخنده اختر
ببخت موفی و سعد موفر
بوقتی که هست اندر و فال خوبی
بروزی که هست اندرو سعد و اکبر
ببزم نو ، اندر سرای نو آمد
خداوند فرزانه شاه مظفر
سخی شمس دولت ، گزین کهف امت
ملک بوالفوارس ، طغانشاه صفدر
روان بزرگی و طبع مروت
سپهر معالی و خورشید گوهر
بباغی خرامید خسرو ، که او را
بهار و بهشتست مولی و چاکر
چمن های او را ز نزهت ریاحین
روشهای او را ز خوبی صنوبر
بگاه بهار اندر و روی لاله
بوقت خزان اندر و چشم عبهر
ز دستان قمری درو بانگ عنقا
ز آواز بلبل درو زخم مزمر
درختانش از عود و برگ از زمرد
نباتش ز مینا و خاکش ز عنبر
بکشی چو اندیشة مرد عاشق
بخوبی چو رخسارة یار دلبر
یکی برکۀ ژرف در صحن بستان
چو جان خردمند و طبع سخنور
نهادش نه دریا ، نه کوثر ولیکن
بژرفی چو دریا، بپاکی چو کوثر
بپاکی چو جان و بخوبی چو دانش
ز صفوت هواو ز لطافت چو آذر
روان اندر و ماهی سیم سیما
چو ماه نو اندر سپهر منور
بیک موی این باغ خرم سرایی
پر از صفه و کاخ و ایوان و منظر
نگویم که عین بهشتست لیکن
بهشتست اندر سرای مکدر
برافراز او چنبر چرخ گردان
سر پاسبان را بساید بچنبر
ز بس نقره کاری ، چو کاخ سلیمان
ز پس استواری ،چو سد سکندر
تصاویر او دهشت طبع مانی
تماثیل او حسرت جان آزر
همه سایه و صورت و شکل ایوان
در آن برکۀ لاژوردی مصور
تو گویی مگر جام کیخسرو ستی
منقش در و پیکر هفت کشور
سر کنگره ، گرد دیوار باغش
بساید همی پیکر اندر دو پیکر
گو زنان بالیده شاخند گویی
برآمیخته زخم را یک بدیگر
نپوید مگر صحن او را بسالی
مهندس باندیشه ، عنقا بشهپر
مزین درو صفه های مربع
منقش درو شمسه های مدور
بصفه درون پیکر پیل جنگی
بشمسه درون صورت شاه سرور
خداوند گنج و بزرگی و دولت
خداوند شمشیر و دیهیم و افسر
بشمشیر او باز بستست گیتی
عرض باز بستست لابد بجوهر
باندیشه اندر نگنجد مدیحش
که مدحش تماست و اندیشه ابتر
گر از باختر بر کشد تیغ هندی
رسد موج خون در زمان تا بخاور
بتشریف ملکت درون ، عین معنی
بتعریف دولت درون ، لفظ مصدر
کسی کوندیدست مر ناوکش را
در آتش مرکب ندیدست صرصر
ایا شهریاری ، که با همت تو
ز اعراض زایل شمارند محور
پلنگ از نهیب سنانت بخواهد
بخواهشگری بال و پر از کبوتر
ز تف سنان تو ، نازاده دشمن
چو سیماب بگریزد از ناف مادر
کسی کز سنان تو جان داده باشد
ز بیم سنان تو ناید به محشر
اگر آب تیغ تو در رفتن آید
درو هفت دریا بود هفت فرغر
چو نام تو خاطب ز منبر بخواند
سخن گوی گردد بفر تو منبر
شعاع درفش تو بر هر که تابد
نیاید ز اولاد آن دوده دختر
فلک را بسوزانی از عکس زوبین
زمین را بدرانی از نعل اشقر
تو آنی که شیر ژیان روز هیجا
همی بر سنان تو افسر کند سر
زمین پیکر از یکدیگر بگسلاند
بروز نبرد تو ، ز آهنگ لشکر
ز خنجر کنی چشمۀ زندگانی
اگر نام خود بر نگاری بخنجر
بنام خلاف تو گر گل نشانند
سنان جگر دوز و خنجر دهد بر
فری سیر آن بارۀ کوه پیکر
که با آب و آتش بپوید برابر
بچشم و بموی و بسم و سرین گه
چو جزع و چو مشک و چو پولاد و مرمر
بکبر پلنگ و برفتار شاهین
به قد هیون و به زور غضنفر
بهنگام نرمی و هنگام تندی
سبک تر ز کشتی ، گران تر ز لنگر
بآب اندرون همچو لؤلؤی بیضا
بآتش درون همچو یاقوت احمر
بر افراز او شاه هنگام هیجا
چو بر کوه خارا ز پولاد عرعر
ایا شهریاری که کوه سیه را
بسنبی به پیکان پولاد پیکر
درین بزم شاهانه بر رسم شاهان
به نور می لعل بفروز ساغر
میی گیر ، شاها ، که از بوی و رنگش
شود دیده و مغز پر مشک اذفر
بلطف روان و بنور ستاره
ببوی گلاب و برنگ معصفر
بروشن می لعل خوشبوی خوش زی
ز فرخ وزیر خردمند برخور
وزیری ، که او را کفایت مهیا
وزیری ، که او را جلالت مسخر
وزیری ، که جان سخن راست دانش
وزیری که شخص خرد راست زیور
وزیری ، که پرداخت جایی بماهی
به از قصر کسری و ایوان قیصر
بدل ناصح ملک پیروز دولت
بجان بندۀ شاه پیروز اختر
ایا شهریاری ، کجا تیغ عدلت
ز گیتی ببرید دست ستم گر
بمان اندرین دولت و ملک چندان
کجا آب حیوان برآید ز اخگر
فلک را بجز بندۀ خویش مشناس
زمین جز بکام دل خویش مسپر
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۵
در روزگار کامروا باد و شاد خوار
شاه ملوک و صدر سلاطین روزگار
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان ، که چرخ
ایوانش را بدیده نهادست بر کنار
شاهی که تاج محمود از افتخار او
در آفتاب ننگرد الا بچشم عار
شاهی که تخت دارا از انتظار او
هر ساعتی چو زیر کند نالهای زار
از عشق نام شاه نگین عزیز مصر
خون شد ز غبن او و پذیرفتن نگار
هر روز بی اجازت رأی خدایگان
برناید آفتاب درخشان ز کوهسار
عز جواز او را بیش از هزار سال
بودست آفرینش عالم در انتظار
از روزگار آدم تا روزگار او
شاهان قدوم او را بودند جان سپار
پیراستند ملک و بینباشتند گنج
افراختند تخت و برآراستند کار
آخر بجمله دولت پاینده را بطوع
پیش بقای شاه نهادند بنده وار
او هست خسروی که سلاطینش بوده اند
مستوفی و مهندس و ضراب و جامه دار
عزمیست استوار فلک را چنانکه چرخ
دارد بنای ملک بر آن عزم استوار
تا آسمان عدل بری ماند از خلل
تا آفتاب ملک صمی باشد از غبار
رای بلند او بوزیری سپرده ملک
کز رای اوست گوهر اسلام را عیار
آن یوسفی که دیدۀ یعقوب زو ضریر
او کرد بوی پیرهن یوسفش نثار
پیری که بخت او بجوانی نهاد روی
نوری که خصم او بحمایت گرفت نار
بر عالمی حکایت او کارزار کرد
کان جا فلک نبود کفایت بکارزار
دست و بنانش مایۀ تیغ آمد و قلم
بأس و امانش مایۀ لیل آمد و نهار
در مسند جلال نیاید چنو وزبر
بر عرصۀ کمال نتازذ چنو سوار
ای تاج تیغ داران اسب ترا نعال
وی جان پادشاهان تیغ ترا شکار
عزم شکار تو ز هزبران ملک چند
پر کرد غار و سمج و تهی کرد مرغزار
روزی که چون سلیمان اهل زمانه را
از روی فخر دادی بر پشت باد بار
در خدمت رکاب تو سربر زمین نهاد
خورشید ز آسمان چهارم هزار بار
آن زلزله زبأس تو اندر جهان فتاد
ار آب خورد گیتی از آن عزم نامدار
کاندر همه خراسان تخمی نکرد بیخ
وندر همه عراق نهالی نداد بار
از سختی کمند بلند تو گشت پست
مسمار های ملک سلاطین روزگار
هر برج و هر حصار که شاخ گوزن داشت
پنهان شد از نهیب خدنگ تو در حصار
ای شاه ، تاجداران دانند سر این
تیرت گوزن را نبود سخت خواستار
خرسندیی دهش چو بینی که پاک رفت
در آرزوی تیر تو ، شاها ، ازو قرار
بینند ، خسروا ، که اکر پیش رای تو
زین پس کند شکاری زین گونه آشکار
عاجز شود ستاره و بگریزد از سپهر
واله شود سپهر و فرو ماند از مدار
فرمانده سپهری ، فرمان دهش بجبر
تا بیخ دشمنانت ببرد باختیار
هر چند دل رمیده و آسیمه سر شدست
از دست گنج پاش تو آن ابر گنج بار
ای رفته چون سکندر و از تیغ سد گشای
بربسته پیش لشکر یأجوج رهگذار
بر کشوری زده که فلک بر فراز او
نگذشت تا نخواست از آن قوم زینهار
آن صبح دم چه بود که از کوه جنگوان
سر بر زد آفتابی اندوه رخ بقار
ابری ز گرد لشکر سر بر هوا نهاد
بر فرق آن گروه ببارید ذوالفقار
از غار بر فراخت سر موج خون بکوه
وز کوه در فتاد سر سیل خون بغار
سیلی چنان عظیم ، که در کم ز ساعتی
دیار جای گیر نماند اتدر آن دیار
یا بردۀ اجل شد ، یا بردۀ سپاه
یا خستۀ یمین شد ، یا بستۀ یسار
آنست امید بخت تو کز خشم و بأس تو
از لشکر عراق برآرد کنون دمار
بگشاید آن ولایت و بربندد آن طریق
بنوردد آن رسوم و بپردازد آن شعار
از ملک بی زوال تو و بخت بی ملال
وز عز بی فنای تو و عمر بی کنار
تا گوهر از فروغ شرف گیرد و خطر
تا عالم از بهار شود تبت و تتار
رای تو باد گوهر انصاف را فروغ
فتح تو باد عالم اسلام را بهار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۵
از هری گر سوی اوغان شوی،ای باد شمال
باز گویی زهری پیش ملک صورت حال
گویی : آن شهر،کجا بود دل بخت بدو
شادمان همچو دل مرد سخی وقت نوال
بی تو امروز همی نوحه کند بخت برو
هم بران سان که عرب نوحه کند بر اطلال
جمله کاشانۀ آن شهر طلالند امروز
جغد کاشانه فرو برده بر اطراف طلال
منم آن باد شمالی که ز من روح افزود
بی تو کس روح نیفزود ز من باد شمال
آتش هیبت تو تا ز هری دور شدست
بندگان تو چنانند که بر آتش نال
خون بقیفال در از بیم بیفسرد همی
بزد ایام ز مژگان یکایک قیفال
نه بطبع اندر شادی ، نه بمغز اندر هوش
نه بشخص اندر کسوت ، نه بدست اندر مال
لیکن ، ای باد ، چو این گفته بوی باز بگوی :
کای فلک فرۀ سیما ملک اعدا مال
تو نه یزدانی واز مال تو سوی همه خلق
همچو یزدانی تقدیر رسیدست اموال
در حریم تو ، اگر نقش شود صورت شیر
بند پولاد شود پنجۀ او را دنبال
بخدای متعال،ای ملک روی زمین ،
که بسازد همه کار تو خدای متعال
در سر مملکت و دولت خود ، با همه خلق
نیکویی کرده ای ، ای پادشه نیک سگال
اگر از باختن و تاختن گوی و کمیت
روز کی چند شدی بستۀ آسایش وهال
آب سیل ، ار چه کند قوت و با سهم رود
تا نیاساید جایی نشود آب زلال
ور بناکام خود از ملکت خود دور شدی
ملکت و کام تو ز آنجا رسد ، ای شه ، بکمال
شاخ باریک جداگانه درختی نشود
تا نبرندش و جایی ننشانند نهال
و گر از حادثۀ چرخ شدی رنجه بدل
در شادیست در آن رنج ، تو از رنج منال
بدوالی ، که عنانست ، نیاراید دست
مرد ، تا پیش معلم نخورد زخم دوال
و گر احوال تو تغییر پذیرفت ، شها
اندر ین عالم تغییر پذیرست احوال
مشتری را ، که همه سعد جهان بسته بدوست
هم تغیر رسد از جرم سپهر و اشکال
گاه مسعود بود ذات وی از سعد شرف
گاه منحوس بود جرم وی از نحس وبال
ور قوامی بشداز مملکت و دولت تو
هم ز ایام قوامی بپذیرد بجمال
ماه بر جملۀ هفت اختر سیاره شهست
نیست رأی حکما را بجز این روی اقوال
گاه بر فوق سما باشد و گه تحت زمین
گه بود درفشان و گهی چفته هلال
سیر اعمال چو بر مرد شود بسته ، سپهر
هم از آن بستگی او را بگشاید اعمال
اثرش راست چو صنعتگر محتال شدست
که ز ناچیز همی چیز نماید محتال
مرد خزاف بچین آن گل بی قیمت را
بکند از لگد گرز و ز چنگال اشکال
زو یکی پاره سفالی بنماید که شود
چاشنی گیر چو تو خسرو آن پاره سفال
ای خداوندی ، کز صحبت تو خیره شود
خرد آنجا که ببر هان بود الابجدال
بیم و آمال ، شها ، در عقب یک دگرند
گه ز آمال رود بیم و گه از بیم آمال
آدمی ، گر چه ز چنگال هزبرست ببیم
هم بزر گیرد و تعویذ کند آن چنگال
تو شهنشاه ملوکی و شهان را ز افلاک
کارهایی بجهد نادرو نادر تمثال
گردد از بخت شما گوهر الماس جمد
گردد از فر شما دانۀ یاقوت زکال
کارهایی که شما را ز عجایب برود
دل و اندیشۀ ما زان بهراسد بخیال
نه چو مایید شما از ره توفیق و عمل
گر چه ماییم ز صلصال و شما از صلصال
صوف بصری و جوال ، ار چه ز پشمند باصل
صوف بصری نبود گاه بها همچو جوال
ای ثبات تو ممکن ز همه روی ثبات
وی خصال تو مخیر ز همه نوع خصال
نه ز جود تو ز یان ونه ز عدل تو ستم
نه ز لفظ تو گزاف و نه ز طبع تو محال
اندر آن وقت که قتال زند نعرۀ جنگ
تیغ در بازوی قتال در آید بقتال
باد بر روی هوا عرضه کند قوس قزح
از بسی رایت سبز و بسی رایت آل
انجم از چرخ بر آرند دلیران بکمند
گرد بر چرخ فشانند ستوران بنعال
گر ز پنجاه منی پست کند مغفر و سر
تیغ الماس نسب پاره کند جوشن ویال
تیغ خون ریز ، ز بس رخنه ، شود سیمین تن
قد خونخوار ، ز بس رنج ، شود زرین نال
سله ای گردد میدان و درو مار کمند
بیشه ای گردد خفتان و درو شیر غزال
اسب کشتی شود و حملۀ او قوت موج
دشت دریا شود و تیغ در و ماهی وال
علت صرع بود رایت تو خصم ترا
که چو مصروع از آن خصم بر آرد زلزال
کلکت ار نطق پذیرد چه بود صاحب ری؟
تیغت ار روح پذیرد چه بود رستم زال؟
با سر خامۀ تو جملۀ آمال قرین
با دل خنجر تو زهرۀ آجال محال
ابر در لفظ سخای تو چه چیزست ؟ ضمین
چرخ در جنب توان تو چه چیزست ؟ عیال
سهم یک حرف ز علم تو فزون تر بحور
وزن یک لفظ ز حلم تو گران تر ز جبال
نه ز شاهان چو تو شاهی رسد از نسل ملوک
نه ز مردان چو تو مردی بود از پشت رجال
ای خداوند ، من ار شدت دلتنگی خویش
بر شمارم ، بعدد بیشتر آید ز رمال
مغز من خیره ، بدان گونه که در مغز خرد
طبع من تیره ، بدان گونه که در طبع ملال
من درین شهر یکی مرغم در بند قفس
مرغ اقبال مرا کنده زمانه پرو بال
خدمت مجلست ، ار بخت بمن باز دهد
دولتی یابم کان را نبود روی زوال
تا چو قلزم نتوان ساختن از یک قطره
تا چو ثهلان نتوان ساختن از یک مثقال
باد نام تو چو بخت تو فزون روز بروز
باد عزم تو چو فر تو فزون سال بسال
گشت پرداخته بر فرخی این شعر بدیع
آخر ماه صیام اول ماه شوال
فالهایی زده ام خوب و حکیمان گفتند :
کز قضای ازلی جزو مهین آمد فال
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۴
ای شکسته تیره شب بر روی ، روشن مشتری
تیره شب بر روی روشن مشتری در ششتری
از شکر بر نقره داری دانۀ یاقوت سرخ
وز شبه بر عاج داری حلقۀ انگشتری
زلف مشکین تو پنداری که آزر بر نگاشت
بر گل سوری ز سنبل شکلهای چنبری
گر نگاریدست زلفت چون نگارد مر ترا
یارب این زلف مسلسل ایزدی یا آزری ؟
گر نه از بهر میان تو ببایستی همی
نامدی در خلقت فرزند آدم لاغری
بوسه ای بخشی و زو صدبار بر گیری شمار
صد هزاران بد کنی ، روزی بیک بد نشمری
ور بیندیشم بدل کین خوی بد تا کی بود ؟
آستین بر روی گیری ، آب مژگان بستری
گر بنام سخت ، خوش خندی و گویی : زارنال
ور بگریم زار، نندیشی و گویی : خون گری
ای جهان آرای ماهی ، کز رخ و زلفین تو
خاک گردد سیم سیما ، بادگردد عنبری
گر پری در حلقۀ زلفین مشکینت بود
گم شود در حلقۀ زلفین مشکینت پری
بوستان چهری و عرعر قامتی ، ای نوش لب
بوستان بر چهره داری ، زان بقامت عرعری
بوی عنبر خوار شد زان زلفک عنبر فروش
آب عبهر تیره شد زان چشمکان عبهری
چون قدح گیری در ایوان زیور هر مجلسی
چون زره پوشی بمیدان رینت هر لشگری
خوبی از ایوان شاهنشاه ایران بگذرد
چون تو در ایوان شاهنشاه ایران بگذری
بوالفوارس خسرو ایران طغانشه ، آنکه زوست
از عدو ایام خالی وز فتن ملکت بری
شمس دولت ، کهف امت ، زین ملت ، شاه شرق
مایۀ عدل و ثبات ملک و قطب سروری
روز بزم از چهرۀ او نور خواهد آفتاب
روز رزم از بازوی او سعد جوید مشتری
مهر او گویی که جان را دانش آموزد همی
پرورد جان تو دانش ، چون تو مهرش پروری
مدحت او رامش افزاید ، بزرگی پرورد
چون درو الفاظ رانی ، یا معانی گستری
ای شهنشاهی که از بهر جناغ اسب تو
همچو افعی پوست اندازد پلنگ بربری
از نهیب کوه آهن آب گردد روز جنگ
گر تو آهن پوشی و بر کوه آهن بگذری
بحر آتش موج داری نام ، تا با جوشنی
ابر گوهر بار داری نام ، تا با ساغری
هر زمانی فکرت اندر مدح تو حیران شود
یا چو فکرت بی قیاسی ، یا ز فکرت برتری
طالب حاجات زواری،تو تا با خامه ای
قابض ارواح اعدایی ، تو تا با خنجری
حمله بی جوشن بری ، کز زخم خود با جوشنی
جنگ بی مغفر کنی ، کز جنگ خود با مغفری
از طبایع پیکری چون پیکر تو نامدست
گر زجان پیکر تواند بود ، از جان پیکری
نیستی حاتم ، ولیکن بزم را چون حاتمی
نیستی حیدر ، ولیکن رزم را چون حیدری
در سر همت بقایی،در بر قوت دلی
در روان ملک نوری ، بر تن دولت سری
رای تو انجم توانست ، ار چه چون نامردمی
همت تو بر سپهرست ، ار چه با ما ایدری
اختیار روزگاری ، افتخار دولتی
رهنمای آسمانی ، سازگار اختری
با کفایت هم نژادی ، با هنر هم پیشه ای
با بزرگی همرکابی ، با خرد هم گوهری
از جلالت آسمانی وز کفایت انجمی
از لقا باغ بهشتی وز سخاوت کوثری
دستگیر بی کسانی ، چارۀ بیچارگان
ناصر دین خدایی ، شادی پیغمبری
عالم آبادست تا تو پادشاه عالمی
کشور آسوده است تا تو شهریار کشوری
خواست اسکندر بخاور جستن آب حیوة
بست روز و شب عنان با آفتاب خاوری
هاتفی آواز داد آخر که : ای بیهوده جوی
آن به آید کاندرین مقصود گیتی نسپری
اندرین معنی ترا رنج سفر ناید بکار
آب حیوان زاید آتش ، گر بآتش بنگری
نام تو از بس که گردد در جهان اسکندرست
نی ، معاذالله ، نمی گویم که : تو اسکندری
شغل ملکت را قوامی ، علم دین را قوتی
اصل دانش را ثباتی ، عین حق را داوری
دولت تو ملک سازد ، هیبت تو صف درد
پادشاه ملک سازی ، شهریار صفدری
از سخاوت موج آبی وز شجاعت آتشی
گاه بخشیدن سحابی ، گاه هیبت تندری
انجم سعدی و در گردون ملکت انجمی
گوهر فخری و در دریای دانش گوهری
گر بود با عمر زینت ، عمر ما را زینتی
ور بود با روح زیور ، روح ما را زیوری
شهریارا ، بنده اندر موجب فرمان تو
گر تواند کرد بنماید ز معنی ساحری
هر که ببیند ، شهریارا ، پند های سند باد
نیک داند کاندرو دشوار باشد شاعری
من معانی های او را یاور دانش کنم
گر کند بخت تو ، شاها ، خاطرم را یاوری
خسروا، جانم نژند و تنگ دل دارد همی
زیستن در بی نوایی ، بودن اندر یک دری
سرد و سوزان اندر آمد باد آذر مه ز دشت
تیره گون شد باغ آزاری ز باد آذری
زعفران روید همی در باغ زین پس روز و شب
خردۀ کافور سازد در هوا بازیگری
زاغ بر شاخ چنار اکنون منادی بر کشد
چون فرو آسود بلبل بر گل از خنیاگری
گر بزر جعفری دستم نگیری ، خسروا
بی نوایی ها و سرماها خورم من جعفری
ور نگیرد بخشش تو سرسری کار مرا
سر بر آرم ، رنج گیتی را شمارم سر سری
گر بسازد بخشش تو کار چاکر ، خسروا
بیش کس را در جهان با کس نباشد داوری
دفتر مدح تو اندر پیش بنهم روز و شب
خانه بفروزم بآتش ، پر کنم کوی از پری
داستانی سازم اندر مدح تو ، کز نظم او
بهره سازد خوبکاری ، مایه گیرد دلبری
تا نگردد شاخ نیلوفر ببستان زر ناب
تا نگردد زر ناب اندر صدف نیلوفری
دولت و نعمت ، خداوندا ، قرین بادا ترا
تا ز دولت ملک سازی ، تا ز نعمت بر خوری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
برآمد ساج‌گون ابری ز روی ساج‌گون دریا
بخار مرکز خاکی نقاب قبّهٔ خضرا
چو پیوندد به هم‌ گویی‌ که در دشت است سیمابی
چو از هم بگسلد گویی مگر کشتی است در دریا
گهی چون‌ خرمن‌ مشک‌ است بر پیروزه‌ گون مَفرَش
گهی چون تودهٔ ریگ است بر زنگارگون صحرا
گهی چون شاخ نیلوفر میان باغ پُر نرگس
گهی چون تلّ خاکستر فراز کوه پر مینا
گهی کافور بار آید چه بر کوه و چه بر هامون
گهی لؤلؤ فشان آید چه بر خار و چه بر خارا
گه لؤلؤ پراگندن بود چون عاملی حایر
گه ‌کافور پاشیدن بود چون عاقلی شیدا
ازو هر ساعتی جیحون شود پر تختهٔ نقره
وزو هر ساعتی دریا شود پر لُؤلُؤ لالا
چو بگراید سوی بالا برآرد گوهر از پستی
چو باز آید سوی پستی فشاند گوهر از بالا
گهی با خاک در بیعت‌ گهی با باد در کشتی
گهی با آب در صحبت، گهی با آتش ا‌َنْدَروا
کجا خورشید رخشان را بپوشد زیر دامن در
بدان ماندکه اهریمن همی پوشد ید بیضا
چو نور چشمهٔ خورشید زیر او برون تابد
تو گویی نور قندیل است زیر جامهٔ ترسا
نماید تیره و‌ گریان ز بیم باد نوروزی
چو چشمِ دشمنِ دولت ز بیم خواجه والا
عمید دولت عالیّ و جمشید قوی دولت
هنرمندی کزو نازند اصل آدم و حوا
سخا بر دست او مفتون چو بر لیلی بود مجنون
سخن بر لفظِ او عاشق چو بر وامق بود عَذرا
نه‌گردون ‌است ‌و در رفعت چو گردون ‌است بی‌آفت
نه یزدان است و در قدرت چو یزدان است بی همتا
چنو اسرار او روشن چنو آثار او نیکو
چنو گفتارِ او شیرین چنو کردارِ او زیبا
نهد تدبیر او ‌دایم قدم بر تارک ‌کیوان
نهد فرمانِ او دایم عَلَم بر عالمِ بالا
به ‌جنب دست او دریا نماید خاک بی‌بخشش
به جنبِ رای او گردون نماید تنگ بی پهنا
ز اعیان برگزید او را به جود و همت عالی
خداوند همه شاهان معزّالدّین و الدّنیا
صفاهان گشت ازو خرّم چو باغ از فرّ فروردین
کنون خرمای بی‌خارست و باشد خار با خرما
نه هر والی چو او باشد، به ‌کف کافی، به دل عادل
نه هر بیتی بود کعبه نه هر طوری بود سینا
جوانمردا جوانبختا به تدبیر و خردمندی
همان کردی تو با دشمن که ذُوالقَرنَین با دارا
تویی شایستهٔ دولت چو سر را روح نفسانی
تویی بایستهٔ ملت چو دل را نقطه سودا
مراد جزئی و کلی تویی در سیرت و سامان
وجود عِلوی و سِفلی تویی در صورت و سیما
بداندیشان تو هستند از چنگ قضا خسته
همه پالوده و حیران به بیغوله درون رسوا
به چشم اندر همه سوزن، به‌حلق اندر همه نشتر
به مغز اندر همه ‌گرمی، به قلب اندر همه سرما
الا یا مهتر مقبل عمید مشتری طالع
عطارد پیش تو خواهد که بنشیند به ‌استیفا
حکیم حضرت سلطان چو پیش تو شود حاضر
جواز بخت او باشد فراز فرقد و جوزا
چو ‌دیدار تو را بیند معزی پور برهانی
ز بهر دیدنت خواهد همیشه دیده بینا
مدیح و آفرین تو همی تابد ز دیوانش
چنان کز گنبد گردون بتابد زهرهٔ زهرا
همیشه تا که سیسنبر بود در ساحت بستان
همیشه تاکه ‌کاهر‌با بود در صخرهٔ صمّا
سر مداح تو بادا به سبزی همچو سیسنبر
رخ بدخواه تو بادا به زردی همچو کاهر‌با
ز یزدان عمر تو باقی ز سلطان بخت تو عالی
ز دی امروز تو خوشتر ز امروز توبه فردا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
دیدم به ره آن نگار خندان را
آن ماه رخ ستاره دندان را
بر ماه دو هفته تافته عمدا
مشکین دو رسن چه زنخدان را
چوگان زده پیش خلق در میدان
دلها همه گوی کرده چوگان را
بوی گل و مشک داده از باده
بیجاده و دُرّ و شَکّر افشان را
ره داده به سوی زر و بیجا‌ده
از جام و پیاله آب حیوان را
در کار کشیده اهلِ طاعت را
وز کار ببرده اهل عصیان را
وان غمزهٔ کافرین به‌ یک لحظه
افکنده و بسته صد مسلمان را
از سنبل او بلا دل و دین را
وز نرگس او خطر تن و جان را
بالاش چو سرو و ساخته مسکن
بر سرو به جادویی گلستان را
شرم از رخ او هزار تَکْسین را
رشک از خط او هزار خاقان را
گفتم که کرایی ای بت دلبر
گفتا که نصیر ملک سلطان را
گفتم که امیر ابومحمد را
کاو تاج شدست دین یزدان را
فرخنده منیع کز هنرمندیش
فخر و شرف است آل حَسّان را
تفضیل نهیم بر عراق اکنون
با حشمت و جاه او خراسان را
بیننده همی ز شهر نشناسد
پیرامَن‌ْ شهر او بیابان را
عین الدوله رسید مهمانش
تا شاد کند صدور و اعیان را
اندازه پدید نیست در دولت
پیروزی میزبان و مهمان را
زیبد که ز جان ثنا کنیم این را
شاید که ز دل وفا کنیم آن را
کایشان داند قدر گفتارم
یا رب تو نگاه داری ایشان را
ای مجد و نصیرتان گه مفخر
مر دولت و ملک شاه ایران را
بخت تو نهاد در ازل خوانی
وز عقل طعام ساخت مر آن را
گویی که ز خوان او گه قسمت
یک لقمه همی رسید لقمان را
هرچند ز دست پور دستان شد
ناموس شکسته شاه توران را
دست تو چو بندگان دهد بوسه
گر زنده کنند پور دَستان را
از مرکب تو همی عجب دارم
کاو تیره کند ز گَرد میدان را
شایسته بود چهار خِصلت را
ناوَرد و تَک و شتاب و جولان را
دادست به تَک سُمِ چو سندانش
کی باشد فعل باد سندان را
ره نیست به مرو در ز انصافش
بیدادی خشک ریش تاوان را
عدل تو سبب شد اندرین بقعت
آسایش و امن و نرخ ارزان را
از عدل تو پیش مصطفی خالد
دادست به خلد مژده رضوان را
اصل است گه شجاعت و مردی
تیر و تبرت شکار و میدان را
فخرست گه کفایت و مردی
دست و قلمت نثار و دیوان را
قطب است‌گه لطافت و شادی
جام و قدحت شراب و ایوان را
همتای تو نیست داور عادل
بغداد و ری و قم و سپاهان را
شایسته تو را ریاست و میری
چون ملک پیمبری سلیمان را
میراث به دست صاحب میراث
شک نیست درین سخن سخندان را
سی سال‌ گذشت و آخر از غفلت
تَنبیه‌ فتاد چرخ گردان را
حق ‌داد به دست باز حقور را
ده باز به دست داد دهقان را
میرا تو به پایه‌ای رسیدستی
کان پایه نبود مَعن‌ و نُعمان را
تا جدول و دفتر مَدیحَت را
حق داد معزّی ثنا خوان را
در نظم سخن چنانکه گفته است او
ختم است سخوران کیهان را
کردی تو به جای او بسی احسان
او گفت ثنای خوب احسان را
احسان تو را شمار نشناسد
چون برگ درخت قطره باران را
گر سعی کنی به مال دیوانی
شکر تو کند طراز دیوان را
در خانهٔ خویش سازد از سعی‌ات
هم برگ و ذخیرهٔ زمستان را
تا قبلهٔ اهل دل بود کعبه
درگاه تو باد قبله اعیان را
فرمان تو جزم باد و جباران
مُنقاد و مطیع گشته فرمان را
تا نور فزاید از مه و زُهره
بُرج سَرَطان و بُرج میزان را
از جاه تو رشک باد هر ساعت
بر چرخ بلند ماه تابان را
در بزم تو با ‌فرشتگان آرند
بوبکر و عُمر، علّی و عثمان را
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴
ایام و‌َرد و موسم عید پیمبرست
گیتی ز بوی هر دو سراسر معطرست
گلزارها به آمدن آن مزین است
محراب‌ها به آمدن این منوّر ست
آن مونس و حریف می و نَقل مجلس است
وین همره خطیب و مُصّلی و منبرست
آن با عقیق و بُسّد و یاقوت وکهرباست
وین با گلاب و غالیه و عود و عنبرست
در بزم آب انگور آن را مسلم است
در شرع خون قربان این را میسرست
هرجند خرمند ز هر دو جهانیان
مقصود هر دو خرّمی شاه سنجرست
شاه و خدایگان همهٔ خسروان شرق
آن خسروی که ناصر دین پیمبر است
او تاج ملت و عَضُد دولت است از آنْکْ
بر دشمنان ملت و دولت مظفرست
از عدل و از سخاوت او بهره یاب شد
چندانکه بر بسیط زمین شهر و کشور است
ملک جهان رسید ز جدّ و پدر به او
زین روی همچو جد و پدر ملک‌پرورست
هم در جهان ز جدّ و پدر هست یادگار
هم در صلاح ملک سهیم برادرست
گر آفتاب نور همی‌گسترد به روز
دیدار او به روز و به شب نورگسترست
لشکر بود میانهٔ صف پشت سروران
او از هنر میانهٔ صف پشت لشکرست
هرگز زگرد لشکر او روی برمتاب
کان توتیای دیدهٔ گردون و اختر است
اسبی که هست خسرو عالم برو سوار
گویی ‌که باد زیر سلیمان مسخر است
خسرو براو نشسته به ناورد تاختن
دریای اخضرست‌که بر چرخ اخضرست
تیغی‌که برکشد ملک شرق از نیام
گویی ‌که صاعقه است نه شمشیر و خنجرست
اندر نیام خویش کبودست چون سپهر
و اندر میان معرکه مریخ پیکر است
تیری که مرغ‌وار بپرد ز شست شاه
شاهین نصرت است و مخالف کبوترست
در کارزار طعمهٔ او نقطهٔ دل است
در صید آشیانهٔ او دیدهٔ سرست
رفتار او صواب بود هرکجا رود
کاورا قضا همیشه ره آموز و رهبرست
ای خسروی‌ که‌ گفتن نام تو در مدیح
چون در نمازگفتن الله اکبرست
گویی ز بهر نصرت اسلام و قهر کفر
تو حیدریّ و تیغ تو شمشیر حیدرست
واندر زمانه قصه و اخبار فتح تو
معروف‌تر ز قصه و اخبار خیبرست
همواره دوستان تو را چهره چون‌ گل است
پیوسته دشمنان تو را روی چون زرست
بر چهره آن جماعت و بر روی این‌ گروه
گوی رضا و خشم تو گلکار و زرگرست
هرچند در بلاد خراسان مقام توست
سهم تو در ولایت فَغْفُور و قیصرست
پرنقش آزر است ز گل باغ و بوستان
در موسمی‌که جشن براهیم آزر است
ایوان تو به بزم بهاری منقش است
میدان تو به رزم سپهری مصور ست
عیشی خوش است با گل و با عید خلق را
می ‌نوش ‌کن ‌که می به چنین وقت خوشتر است
از چنبر وفای تو بیرون مباد بخت
تا آسمان آینه‌گون همچو چنبر است
زیر نگین و زیر رکاب تو باد ملک
تا خاک زیر آب و هوا زیر آذر است
چون روز عید باد همه روزگار تو
که ایام دشمنان تو چون روز محشر است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۰
شاه جهان که خسرو فرخنده اخترست
بر شرق و غرب‌ پادشه عدل‌ گسترست
عزمش فرو برندهٔ ملک مخالف است
رأیش برآورندهٔ دین پیمبرست
سَهمَش به خاورست و نهیبش به باختر
وز باختر ولایت او تا به خاورست
با آفتاب رای منیرش مقابل است
با نوبهار بزم شریفش برابرست
کز نور رای او همه گیتی مزیّن است
وز بوی بزم او همه عالم معطرست
آنجا که تیغ اوست شجاعت مُرکّب است
وانجا که دست اوست سخاوت مصوّرست
تیغش نه تیغ صاعقهٔ دشمن افکن است
دستش نه دست معجزهٔ روح پرورست
از نعل مرکبان سپاهش به شرق و غرب
چندانکه هست روی زمین ماه پیکرست
گر بنگری ز خدمت تیغش به روم و شام
رخها مُزَعفرست و زمینها مُعَصفَرست
آنجا که بود نعرهٔ ناقوس رومیان
اکنون خروش و نالهٔ الله اکبرست
شاها تو در فتوح فزون از سکندری
وان تیغ جان ربای تو سدّ سکندرست
خطی که گرد مملکت اندر کشیده‌ای
چون دایره است و نقطهٔ او هفت کشورست
از پیش همت تو چو خاک است لاجرم
اندرکف رعیت تو خاک چون زرست
هر روز بهترست خصال تو بی‌خلاف
تا عالم است روز تو از روز بهترست
آورده‌اند سیصد و هفتاد در شمار
آن خسروان که لشکری خسرو ایدرست
یک رایت تو سیصد و هفتاد رایت است
یک لشکر تو سیصد و هفتاد لشکرست
دشمن نماند در همه عالم تو را کسی
پس‌ گر کسی بماند مطیع و مُسَخََّرست
در خاک رفت هرکه همی با تو سرکشید
او خاک بر سرست و تورا تاج برسرست
آویزد آنکه‌ گر بگریزد ز مهر تو
گرچه رسن دراز سرش هم به چنبرست
وقت سَماع و باده و آرام و رامِش است
نه وقت جوشن و زره و خَود و مِغفُرست
در هر وطن که پای برون آری از رکاب
تو هدیه‌ای بدیع و یکی بزم دیگرست
هر روز نوبت است یکی بزم ساختن
و امروز نوبت ملک فرّخ اخترست
آن میر شیربجه و آن شاه شاه زاد
کز اصل پاک خسرو سلجوق گوهرست
تو همچو آفتابی و او هست همچو ماه
وز هر دو دین و دولت و دنیا منوّرست
این بزم جنت است و تو رضوان جنتی
بخت بلند و جام تو طوبی و کوثرست
می خور ز دست نوش لبی خَلُّخی نژاد
کش مشتری برادر و خورشید مادرست
زان می‌ که چون به جام بلور اندر افکنند
گویی در آبِ روشن‌ رخشنده آذرست
تا کوس و لشکر و علم و تخت و مرکب است
تا جام و خاتم و قلم و تیغ و افسرست
این جمله را به حق ملک و پادشاه باش
زیرا که حق همیشه سزاوار حقورست
عدل تو باد یاور و دارندهٔ جهان
کایزد تو را همیشه نگهبان و یاورست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۵
فرخ ملک مشرق مهمان وزیرست
والا عضد دولت نزدیک مجیرست
ماه است وزیر و ملک مشرق خورشید
خورشید فروزنده بر ماه منیرست
ابرست وزیر و عضدالدوله دریاست
دریای‌ گهر بخش بر ابر مطیرست
آن در هنر و مردی بی‌یار و همال است
وین درکرم و رادی بی‌مثل و نظیرست
آن‌گاه شجاعت به همه فخر مشار است
وین وقت‌ کفایت به همه خیر مشیرست
با دانش پیرست آن هر چند جوان است
با بخت جوان است این‌، هر چند که پیرست
همواره وزیرست به اقبال ملک شاد
پیوسته ملک شاد به‌ تدبیر وزیرست
خصمان چو تَذَروند و ملک باز سفیدست
شاهان چو غدیرند و ملک بحر قعیرست
با باز کجا پرد جایی که تذروست
با بحر کجا کوشد جایی‌ که غدیرست
دولت ز بَرِ ناصر دین دور نگردد
تا ناصر دین را ملک‌العرش نصیرست
شاهی است که بر تخت جهانداری و شاهی
چون جد و پدر نیکدل و پاک‌ضمیرست
اندیشه نداند که شعار هنرش چند
کاندیشه قلیل است و هنرهاش کثیرست
برگ شجر و قطرهٔ باران بهاری
هنگام شمار از هنرش عُشرِ عشیرست
ای شاه تویی دیدهٔ دین و دل و دولت
آن‌کیست‌که او را ز دل و دیده‌ گزیرست
ازتاج وسریرست شهان را شرف و فخر
وز فر تو فخر و شرف تاج و سریرست
با قدر تو عَیّوق برابر نبود زانک
قدر تو عظیم آمد و عیوق حقیرست
تا نام تو بنوشت دبیر از بر منشور
سیاره غلام قلم و دست دبیرست
گر چرخ تورا مال دهد درخور همت
گردد غنی از همت تو هرکه فقیرست
در چشم هنر خاک قدمهای تو سرمه‌است
در مغز ظفر خاک سوارانت‌ عبیرست
عفو توگه مهر توآبی ز بهشت است
خشم تو گه‌ کینه عذابی ز سعیرست
گر پیش حسودت سعر از آهن و سنگ است
با نوک سنان تو پرندست و حریرست
در روی زمین نیست تو را هیچ مخالف
ور هست چنان دان که‌گرفتار و اسیرست
حقا که هنوز از فَزَع روز مصافت
در خانهٔ خان ناله و فریاد و نفیرست
از خنجر تو بر لب جیحون و به توران
خاک و رخ اعدا چو طبرخون و زریرست
در عالم اگر چرخ اثیرست فرو تر
تیغت به اثر چیره‌تر از چرخ اثیرست
هر جا که کشی رایت و هر جا که نهی روی
تیغ تو میان ظفر و فتح سفیرست
بیش‌ از پدر بهمن و بیش از پسر زال
اندر سپهت حاجب و سالار و امیرست
در ملک مسیرست به نصرت سپهت را
چندانکه کواکب را بر چرخ مسیرست
چون مدت ایام طویل است تو را عمر
وز عمر تو دست بد ایام قصیرست
از دولت پیروز به اقبال تو هر روز
در روضهٔ رضوان پدرت مژده‌پذیرست
او بر لب جوی می و شیرست به شادی
تا با تو جهان ساخته همچون می و شیرست
ای پادشه عصر طرب کن به چنین وقت
کایّام طرب کردن و هنگام عصیرست
بر نالهٔ زیر ازکف ساقی بستان می
کز بیم تو اعدای تو را نالهٔ زیرست
بر قیر گره گیر قدح‌ گیر شب و روز
کز هیبت تو روز بداندیش چو قیرست
می نوش بر اشعار لطیف از قبل آنک
در مجلس تو ناقد اشعار بصیرست
مداح تورا هست خطر پیش بزرگان
تا خاطر مدّاح به مدح تو خطیرست
تا تیر دبیری کند و زهره زند رود
تا ماهی و خوشه شرف زهره و تیرست
از خم چو کمان باد مر اعدای تو را پشت
کز راستی اَحباب تو را پشت چو تیرست
از مهر تو در ناز و طرب باد نکوخواه
کز کین تو بدخواه در اندوه و زَحیرست
از دولت تو باد قرار دل دستور
کز طلعت تو دیدهٔ دستور قریرست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰
عید و آدینه بهم بر پادشا فرخنده باد
طالعش سعد و دلش شاد و لبش پرخنده باد
عید اَضحی فرخ و فرخنده آمد در جهان
روز او چون عید اَضْحیٰ فرخ و فرخنده باد
تا بتابد آفتاب از چرخ‌ گردان بر زمین
آفتاب دولت او بر جهان تابنده باد
بر همه عالم رخ رخشندهٔ او فرخ است
رحمت ایزد بر آن فرخ رخ رخشنده باد
سیرت و آیین او بخشیدن و بخشودن است
آفرین بر شاه بخشایندهٔ بخشنده باد
خانه‌های بدسگالانش تهی باد از طرب
خانه‌های نیکخواهانش به‌مال آکنده باد
ای در این‌ گیتی به‌ تو نازنده جان مصطفی
اندر آن‌گیتی به‌تو جان پدر نازنده باد
هشت شاه از گوهر سلجوق گیتی داشتند
نام آن هر هشت تا محشر به عدلت زنده باد
بی‌غبار و ابر چون خورشید بِدرَخشد ز اوج
جام و دیهیم و نگین تو بدو تابنده باد
هرکه در باغ بلا کارد درخت‌ کین تو
در سر میدان تو در پای پیل افکنده باد
وانکه‌ کوشد تا بگرداند سر از فرمان تو
عمر او با آن درخت‌ از بیخ و بن برکنده باد
شهریار هند پیش چاکر تو چاکرست
پادشاه روم پیش بندهٔ تو بنده باد
تا بود پرّنده و برنده در صورت یکی
تیر تو پرّنده باد و تیغ تو بُرّنده باد
چون درفش باز پیکر برگشایی روز غزو
باز نصرت‌گرد عالی مرکبت پرنده باد
همچنان کز باز ترسد کبک و از شاهین تَذَرو
قیصر ترسا ز تیر تیز تو ترسنده باد
تا زبان خواننده وگوینده باشد در جهان
فتح تو خواننده باد و مدح تو گوینده باد
تاکه ابر اندر بهاران بر زمین بارد سِرشک
ابر نعمت بر زمین ملک تو بارنده باد
تا همی پوید صبا بر هفت‌ کشور سال و ماه
اسب تو در هفت‌کشور چون صبا پوینده باد
تا ز بخت و ملک و عمر اندر جهان باشد اثر
بخت و عمر و ملک تو هر سه به هم پاینده باد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷
ماه را ماند که اندر صدرهٔ دیبا بود
ماه کاندر صُدرهٔ دیبا بود زیبا بود
عاشقان را دل به‌دام عنبرین کردست صید
صید دل باید چو دام از عنبر سارا بود
عنبر سارای او باشد نقاب لاله برگ
تا که مرجانش حجاب لؤلؤ لالا بود
هست دریای ملاحت روی او از بهر آنک
عنبر و مرجان و لولو هر سه در دریا بود
ماند آن لعبت پری راگر بود پیداپری
مانَد آن دلبر صنم را گر صنم‌ گویا بود
گر روا باشد که در عالم، بُوَد گویا صنم
هم روا باشد که درگیتی پری پیدا بود
از بلای عشق او سودا بود در هر سری
وز نهیب هجر او در هر دلی صفرا بود
هرکه خواهد تا به منزلگاه وصل او رسد
راه او ناچار بر صفرا و بر سودا بود
گر به حکم طبع یغما رسم باشد ترک را
آن صنم ترک است و دل در دست او یغما بود
ور بود در خلخ و یغما چنو ترکی دگر
قبلهٔ عشاق‌گیتی خَلُّخ و یغما بود
گرچه خوش باشد که با یاران بود نزدیک ما
خوشتر آن باشد که او نزدیک ما تنها بود
عیش عیش ما بود وقتی‌که با او می خوریم
کار کار ما بود وقتی که او با ما بود
آهن و دیبا ازو بر یکدگر فخر آورند
چون به رزم و بزم او در آهن و دیبا بود
کس به زیبایی نبیند در جهان همتای او
چون به خدمت پیش تخت شاه بی‌همتا بود
شاه محمود محمد آن‌که با شمشیر او
ملت و دین محمد عالی و والا بود
گر بود محمود غازی زنده در ایام او
چاکر و مولای او را چاکر و مولا بود
شاد جان باشد غیاث‌الدُّین وَالدُنیا به خلد
تا ولیعهدش مُغیث‌الدُّین وِالدُنیا بود
تا جهان باشد خطاب او ز شاهان جهان
پادشاه و خسرو و سلطان و مولانا بود
بخت هر روزی‌ که بندد بر میان او کمر
آسمان خواهد که کوکبهای او جوزا بود
ماه زیبد جام او چون ماه روزافزون بود
مهر باید تاج او چون مهر بر بالا بود
هر بساطی کاو ز نعمت ‌گستراند بر زمین
چون بسیط چرخ با بالا و با پهنا بود
تاکه در میدان بود میدان سپهر آیین بود
تا که در ایوان بود ایوان بهشت‌آسا بود
در عراق است او ولیکن تا روان شد رایتش
جوش جیش او به جُابُلقا و جُابُلسا بود
گه ز شکل لون اعلامش بود صحرا چو کوه
گه ز نعل مرکبانش کوه چون صحرا بود
اتفاق عدل او امن دل مومن بود
اختیار عزم او ترس دل ترسا بود
گر به‌روم اندر بود پرواز هندی تیغ او
قیصر رومی از آن پرواز تا پروا بود
چون هوا را تیره گرداند غبار لشکرش
روز روشن بر مَعادی چون شب یلدا بود
پیش تیرش سفته گردد گر همه سندان بود
پیش تیغش رخنه‌ گردد گر همه خارا بود
هرکجا با تیغ هندی از پی دشمن شود
هر کجا بر اسب تازی در صف هَیْجا بود
راست‌گویی مرتضی در دست دارد ذوالفقار
راست‌ گویی مصطفی بر دلدل شَهبا بود
طبع روح‌افزای او هرگه که با رامش بود
دست‌ گوهربخش او هرگه که با صهبا بود
او بود چون آفتاب و دست او چون مشتری
جام او چون ماه و می چون زهرهٔ زهرا بود
ای جهانگیری‌ که مهر وکین تو در صلح و جنگ
ناصرِ احبابِ دین و قاهرِ اعدا بود
چون تو سلطان اختیار اختر گردون بود
چون تو فرزند اختیار آدم و حوا بود
آسمان منشور دولت را ببوسد هر زمان
تا که بر منشور دولت نام تو طُغرا بود
تو به پیروزیّ و بهروزی چو اسکندر شوی
که بداندیش تو در دارات چون دارا بود
ور کسی خواهد که غوغایی کند در ملک تو
از سپاه اَهرِمن بر جان او غوغا بود
بر جهان فرمان تو همچون قضای ایزدست
هرکه‌کوشد با قضا سرگشته و شیدا بود
شیر و اژدرهاست شمشیر تو کاندر فعل او
صنعت چنگال شیر و رشک اژدرها بود
گاه چون پیروزه باشد گاه چون مرجان بود
گاه چون بیجاده باشدگاه چون مینا بود
گوهر او از درخشیدن بود پروین صفت
پیکر او از کبودی آسمان سیما بود
او چو ثُعبان باشد اندر رزم با سهم‌ و نهیب
تو چو موسی و کف تو چون یدبیضا بود
گنبد خَضر است اسبت تو چو بحر اَخضری
گر به‌ زیر بحر اخضَر گنبد خَضرا بود
گر چه عنقا را نگیرد هیچ بازِ صیدگیر
بازکز دست تو پَرّد صید او عنقا بود
گر شود بخت تو چون جسمانیان صورت پذیر
کلّ عالم در بر اجزای او اجزا بود
مجلس تو روز مِی خوردن بُود، بستان صفت
رود ساز مجلس تو عندلیب آوا بود
هرکه مدح تو نوشتن روز و شب صنعت‌کند
صنعت او را نشان از هند تا صَنْعا بود
گر برد روح‌الامین مدح تو را سوی بهشت
افسر رضوان بود یا زیور حورا بود
از معِزّالدین معزّی را به‌خدمت خواستن
جز تو را از خسروان هرگز کرا یارا بود
چون معزی هیچ شاعر نیست اندر شرق و غرب
وین سخن داند حقیقت هرکه او دانا بود
آن مدایح کاو تورا آرد همه نادر بود
وان قصاید کاو تو را گوید همه غرّا بود
گرچه دورست او به‌ چشم دل همی بیند تو را
دور بیند هرکه او را چشم دل بینا بود
ورچه پیرست او شود برنا چو آید نزد تو
زانکه همراه و دلیلش دولت برنا بود
ور بود با حرص او حرمان ندارد بس‌ عجب
زانکه اندر آفرینش خار با خرما بود
تا که باشد نوبت گرما به ایام تَموز
تابه هنگام زمستان نوبت سرما بود
دور باد از ساحت تو در حَضَر واندر سفر
هر بلا و رنج‌ کز سرما و ازگرما بود
مَقطع و مَبدای شعر از شُکر و از مدح تو باد
تا به شعر اندر سخن را مقطع و مبدا بود
باد وامق بخت فرخ باد عَذرا تخت تو
تا که درگیتی حدیث وامق و عَذرا بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸
جشن خزان به‌خدمت شاه جهان رسید
رایت ز کوهسار به صحرا درون کشید
از عکس رایت وی و از نور آفتاب
وز جام می سه صبح بهٔک جای بردمید
شرط است اگر کنند به جشنی چنین نشاط
وقت است اگر خورند به وقتی چنین نَبید
خاصه‌ که شاه ما ز سمرقند بر مراد
با شادکامی آمد و با فرخی رسید
شاهی به آفرین‌ که زبس رحمت و کرم
گویی خداش از کرم و رحمت آفرید
اندر جهان گرفتن و در ملک داشتن
گردون چنو نزاد و زمانه چنو ندید
او سایهٔ خدای به قول پیمبرست
کز عدل بر شریعت او سایه‌ گسترید
مشتاق عدل او شد و محتاج عفو او
هرکس‌که در جهان خبر و نام او شنید
جان صلاح در تن دولت قرار یافت
تا او به تیغِ دادْ گلوی ستم برید
او را گزید بخت ز شاهان روزگار
فرّخ‌ کسی که خدمت درگاه او گزید
آب حیات گشت قبولش که خِضروار
باقی بماند هر که ازو شربتی چشید
گوهر بود عزیز ولیکن به زر خرند
عهدش عزیزتر که همه ‌کس به جان خرید
هرکار کز حوادث ایام بسته بود
وافکنده بود چرخ بر او قفل بی‌کلید
آن‌ کار شد گشاده ز تأیید بخت او
وامد کلید قفل زاقبال او پدید
تَنبُل نداشت سود کرا عزم او شکست
افسون نداشت سود کراکین اوگزید
یک دست او قضاست دگر دست او قدر
بیهوده با قضا و قدر کی توان چَخید
ای خسروی که راست نهادی همه جهان
در خدمت تو پشت همه خسروان خمید
مانَد فتوح تو ز عجایب به معجزات
هرکس‌ که معجزات تو بشنید بگروید
دولت جهنده بود ز هر کس به روزگار
جون دید روزگار تو با تو بیارمید
همچون قلم به‌دست دبیران اوستاد
از حرص خدمت تو به‌تارک همی دوید
معلوم خلق‌گشت که ایزد بدان سبب
عالم تورا سپرد که عالم تورا سزید
جاوید باد عمر تو کز باد عدل تو
در باغ مملکت‌ گل اقبال بشکفید
بر دست تو نهاد شرابی چون ارغوان
وز بیم تو شده رخ دشمن چو شَنبَلید
روی تو پرورندهٔ دولت که ملک را
دولت ز دیر باز برای تو پرورید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰
تا مبارک رایت شاه جهان آمد پدید
در خراسان نقش رَوضات الجَنان آمد پدید
پیر بود از برف و از سرما خراسان مدتی
شد جوان تا طلعت شاه جوان آمد پدید
بر زمین از ابر لؤلؤبار و بادِ مشک‌بیز
فرشهایی چون مُنَقّش پرنیان آمد پدید
تودهٔ کافور اگر پنهان شد اندر کوهسار
سوسن کافورگون در بوستان آمد پدید
دُرّ و مینا از نهال یاسمین آمد برون
لعل و بُسّد از درخت ارغوان آمد پدید
گلستان گر نیست چون ار تنگ مانی پس چرا
نقشهای مانوی در گلستان آمد پدید
این همه رنگ و نگار گونه‌گون در باغ و راغ
از نشاط رایت شاه جهان آمد پدید
شاه دریادل ملکشاه آن‌که از طبع و دلش
گوهر و فرهنگ را دریا و کان آمد پدید
خسروی‌ کز حلم‌ و طبع‌ و خشم و جودش در جهان
خاک و باد و آتش و آب روان آمد پدید
آن جهانداری که از اِنعام او در شرق و غرب
بندگان را تا قیامت نام و نان آمد پدید
پیش از آن کایزد بساط پادشاهی گسترید
نور او از گوهر آلب ارسلان آمد پدید
بر زمین و بر زمان تا عدل او گسترده گشت
امن و نعمت در زمین و در زمان آمد پدید
داد او بیداد پنهان‌ کرد در زیر زمین
داد پیغمبر نشان و آن نشان آمد پدید
گفت در عالم پدید آید شه صاحبقِران
اینک اکنون آن شه صاحبقران آمد پدید
تا پدید آید مبارک ذات او بر تخت ملک
آفریده صورتی از عقل و جان آمد پدید
تا پدید آید حُسام آبدار اندر کَفَش
در دهان دولت و نصرت زبان آمد پدید
آنچه پیدا گشت در تاریخ او پیداتر است
زانچه در تاریخهای باستان آمد پدید
ازکتاب فتح او در دست خلق روزگار
صد هزاران سرگذشت و داستان آمد پدید
رایت او ایدر است و از شرار تیغ او
خانیان را صاعقه در خانمان آمد پدید
تیغ او نیلوفرست و بر رخ اعدای ملک
از غم نیلوفر او زعفران آمد پدید
سروران کشور توران شدند آسیمه‌سر
تا شه‌کشوردِه‌ کشورسِتان آمد پدید
بدسگالان مضطرب گشتند چون کاه سبک
تا سپاه شاه چون‌ کوه گران آمد پدید
آسمان اکنون همی‌گوید که ای جیحون مجوش
زانکه جوش و جَیش بحر بی‌کران آمد پدید
روزگار اکنون همی‌گوید که ای روبه متاز
زانکه سَهم و هیبت شیر ژیان آمد پدید
ای شهنشاهی که سر و دولت و ملک تو را
بیخ و شاخ از باختر تا خاوران آمد پدید
کمترین سالار بنماید همی در لشکرت
آن هنر کز روستم در هفتخوان آمد پدید
کمترین مَنْجوق بنماید همی در موکبت
آن ظفرها کز درفش کاویان آمد پدید
درکف موسی اگر ثُعبان جنبان شد عصا
مر تو را ثُعبان پَرّان در کمان آمد پدید
ور سلیمان داشت باد نامُجَسَّم زیر تخت
مر تو را باد مُجَسَّم زیر ران آمد پدید
تا شعاع رایت تو بر نشابور اوفتاد
از پس جور و بلا عدل و امان آمد پدید
شهر خرم‌ گشت وز بهر نثار خدمتت
گل‌فشان و زرفشان و جان فشان آمد پدید
تا پدید آید بسی نَعت جوانی از بهار
همچنان چون وصف پیری از خزان آمد پدید
از جمالت باد دایم چشم ملت را بصر
کز جلالت جسم دولت را روان آمد پدید
شکر کن شاها که هرچ از ملک و دولت خواستی
از قضا و حکم‌ ایزد همچنان آمد پدید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰
کس ندید و کس نخواهد دید تا محشر دگر
چون ملکشاه محمد پادشاه دادگر
سایهٔ یزدان جلال دولت و صدر ملوک
خسرو کیهان جلال ملت و فخر بشر
آن جهانداری که جاویدست از او دین رسول
وان شهنشاهی که خشنودست ازو جان پدر
شهریاران را به شرق و تاجداران را به غرب
سیرت و کردار او تاریخ فتح است و ظفر
او به تخت پادشاهی بر نشسته در عجم
در عرب جنگ‌آوران از بیم تیغش در حذر
هر چه ز اقبال و هنر باید ز ایزد یافته است
چیست آن کایزد ندادستش ز اقبال و هنر
او به‌ مشرق شاد و خرم با مراد و کام دل
بندگان او به مغرب جنگ را بسته کمر
. از شجاعت وز سخاوت وز سیاست وز خرد
از ولایت وز کفایت وز هدایت وز نظر
از همایون همت و تدبیر با فرهنگ و هنگ
از مبارک طلعت و دیدار با تأیید و فر
از سپاه بی‌قیاس و نعمت بیرون ز حد
از فتوح بیشمار و نصرت بیرون ز مَرّ
از وزیر عادل و وز چاکران نامدار
از ندیم عاقل و وز بندگان نامور
هرکجا ساید رکاب و هرکجا راند سپاه
منفعت یابد ز عدلش ملک‌ گیتی سر به سر
راست‌گویی آفتاب است آن‌که از رفتار خویش
صدهزاران منفعت پیدا کند در یک سفر
ایزد او را هر زمانی نصرت دیگر دهد
تا تن و جان‌مخالف راکند زیروزبر
خسروا شاها خداوندا تویی کز عدل توست
هم به شرق اندر نشان و هم به غرب اندر خبر
در جهانی تو ولیکن قدر تو بیش از جهان
کاین جهان همچون صدف‌ گشت است و تو همچون‌ گهر
هرکه او را نیست از جاه تو در عالم پناه
هرکه او را نیست از عدل تو درگیتی سپر
هست در اِدبار و محنت همچو جسمی بی‌حیات
هست در تیمار و حسرت همچو چشمی بی‌بصر
هرکه او شغلی سِگالد بی‌رضا و مهر تو
عمر او آید به سر آن شغل نابرده به سر
ای عجب گویی رضا و مهر تو آب و هواست
زانکه بی‌هر دو همی زنده نماند جانور
هرکه را یک ره زکین تو بجوشد خون دل
بخت شوم او را به سنگ اندر بکوبد مغز سر
پیش درگاه تو آرد روزگار او را به قهر
روی زرد واشک سرخ ومغز خشک‌و چشم تر
پای برگردن فکنده دست بسته باز پس
چاوشان تو بیندازندَش از کوه و کمر
این بود آری سزای آن که از تو چون شهی
کینه دارد بر دل و پیکار دارد بر جگر
زین چنین عبرت برآرد چون بیندیشد همی
دل تهی سازد ز شور و سهر تهی سازد ز شر
از حصارش آمده و آورده را چون بشمرند
بیش از آن باشدکه او دارد ز اوباش و حشر
بهترین و مهترین لشکر او ایدرند
با قبول و با خطر قومی و قومی با خطر
بر خطر آن است‌ کاو را دستگیر آورده‌اند
باز آنکس‌ کاو خود آید با قبول است و خطر
خلق را معلوم شد کز گوهر آلب ارسلان
چون تو درگیتی نخواهد بود سلطان دگر
در خرد واجب نباشد ملک جستن بر محال
یک تن آمد پادشا از یک نژاد و یک‌ گهر
گرچه یعقوب پیمبر داشت فرزندان بسی
پادشاه مصر یوسف شد سخن شد مختصر
هر چه اندیشه در آن بندی گشاید بی‌خلاف
عاقبت نیکو تر آمد چون‌ گشاید دیرتر
صد اثر پیدا شدست ای شاه کز مقصود خویش
صد دلیل و صد نشان بینی همی در هر اثر
بخت چون عالی بود بنماید از آغاز کار
روز روشن روشنی پیدا کند وقت سحر
تا همی از دور گردون بر گذر باشد جهان
شاد و خرم باش و بگذر زین جهان برگذر
بخت عالی یار توست و فتح و نصرت‌ کار توست
روزگارت چاکرست وکردگارت راهبر
در شجاعت رزم ساز و در سیاست خصم‌ گیر
در سعادت بزم ساز و در سلامت نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷
آن مشک تابدار چه چیز است بر قمر
وآن درّ آبدار چه چیز است در شکر
خواهی که هر چهار بدانی نگاه کن
در زلف و عارض و لب و دندان آن پسر
آن ترک حورپیکر و آن حور ماهروی
آن ماه سرو قامت و آن سرو سیمبر
چون ارغوا‌نْشْ عارض و بر ارغوان شَبَه
چون پرنیانش سینه و در پرنیان حجر
زلفین برشکسته و رخسار او شکست
بازار مشک تَبَّت و دیبای شوشتر
آن مال بهتر است ‌که با او بری به‌ کار
وآن عمر بهترست که با او بری بسر
بگذشت با کمان و کمر پیش من ز دور
وز سرکشی نکرد به نزدیک من ‌گذر
تا گوژ گشت پشتم و تا تنگ شد دلم
چون خانهٔ کمانش و چون حلقهٔ کمر
ای پیش‌ گل ز مشک سپرکرده روز و شب
مشک تو گل سپر شد و عشق تو دل سپر
چندین چرا همی سپرد عشق تو دلم
چون من ز دست عشق تو بفکنده‌ام سپر
هر روز در دو نرگس تو آب کمترست
هر روز در دو سنبل تو تاب بیشتر
بی‌ آب نرگس تو و پرتاب سنبلت
پر آب و تاب‌ کرد مرا دیده و جگر
تا مژده داده‌ای به وصالت مرا شبی
هر شب ندیم دولتم از شام تا سحر
فخر ملوک و وارث سلطان روزگار
بهرامشاه نایب شاهان نامور
شاهی کزوست دودهٔ محمود را شرف
شاهی کزوست دودهٔ مسعود را خطر
محمود دیگر است‌ گه رادی و کرم
مسعود دیگرست‌گه مردی و هنر
از جد خویش وز پدر و جد جد خویش
میراث یافته است بزرگیّ و ارج و فرّ
در رحلتی که کرد همه خیر خیرت است
هرچند هست در دل او گونه گون فکر
رحلت‌کند هر آینه حاصل مراد مرد
آتش کند هر آینه صافی عیار زر
از بهر آنکه مرد شود در سفر تمام
آورد دولتش به سفر ناگه از حضر
عیسی‌، مسیح گشت چو راه سفر گرفت
موسی‌،‌کلیم‌گشت چو افتاد در سفر
اندر سفر بلند همی ‌گردد آفتاب
واندر سفرکمال پذیرد همی قمر
عالی است پیش خسرو عالم مقام او
عالی بود مقام چو عالی بود گهر
حاضر دو شاهزاده و غایب دو پادشاه
شادند هر چهار به دیدار یکدگر
بهرامشاه پیش ملک سنجرست شاد
مسعود شاه پیش ملک شاه دادگر
اقبال شاه مشرق و رای وزیر شاه
او را به فتح راهنمای است و راهبر
آن نصرتی کند که یقین سازد از گمان
وین قوتی دهدکه عیان سازد از خبر
ضامن شدند هر دو که آرد به دست خویش
گنج و سپاه و مملکت و خانهٔ پدر
بر جویبار فتح ببالد چو راد سرو
در مرغزار ملک بغرد چو شیر نر
أَرجو که همچنین بود و بیش از این بود
تا ملک با خطر شود و خصم بی‌خطر
منصورگردد آ‌نکه بر او هست مهربان
مقهورگردد آنکه بر او هست کینه‌ور
چون فال خوب باشد ظاهر بود نشان
چون سال نیک باشد پیدا بود اثر
امروز از او رسید به زاولستان نفیر
فردا رسیده گیر به هندوستان نفر
چون شاه کامل است و ظفر را دلایل است
مقصود حاصل است و سخن‌گشت مختصر
ای در مصاف رزم تو را نصرت علی
ای در بساط عدل تورا سیرت عمر
هرچند عرش بر زبر آفریده‌هاست
زیرست عرش و دولت عالیت‌ بر زبر
در بوستان دولت محمودیان تویی
فرُخ یکی نهال و مبارک یکی شجر
کزحشمت و جلال تو را هست بیخ وشاخ
وز نصرت و فتوح تورا هست برگ و بر
اندر ازل شرافت شخص شریف تو
ابلیس دیده بود به لوح اندرون مگر
رشک آمدش ز پایهٔ تو لاجرم نکرد
سجده زرشک چون تو بشر پیش بوالبشر
گر ابر همچو دست تو بارد گه بهار
گردد هوا ستوه ز بسیاری مطر
ور بحر با دل تو برابر شود به‌جود
از قعر خویشتن به‌ کران افگند گهر
سیمرغ از آن نیاید بیرون ز آشیان
کز باز توست‌کوفته بال و شکسته پر
شیر سپهر گر ز سنانت حذر کند
نشگفت از آنکه شیر زآتش کند حذر
گر امر نافذ تو شود همچو مرکبی
گامی نهد به خاور و گامی به باختر
در رزم و بزم و حبس تو پیدا شود همی
شرح قیامت و صفت جنت و سقر
ارواح نگسلد ز صور با سخای تو
با تیغ تو نیاید ارواح در صور
چون زیر و زر شود ز نهیب تو زار و زرد
گر خصم تو بود به مثل بور زال زر
چونانکه بردمید به اندیشهٔ خلیل
زآتش به‌ فرّ دولت تو بردمد خضر
اندر هوای هاویه مانند زَمهَریر
از باد سرد دشمن تو بِفسُرَد شرر
گر شکل تیر خواهی و اندازهٔ کمان
بالای دوستان و قد دشمنان نگر
گویی که گاه دشمنی و گاه دوستی
کین تو شد کمانگر و مهر تو تیرگر
ای شاه بی‌نظیر ضمیرم ز مدح توست
چون برج پر کواکب و چون دُرج پردُرر
نشگفت اگر به من نظر تو مبارک است
کز شاه بی‌نظیر مبارک بود نظر
تاگاه خوف وگاه رجا باشد از قضا
تا گاه نفع وگاه ضرر باشد از قدر
زان باد بهر حاسد تو خوف بی‌رجا
زین باد قسم ناصح تو نفع بی‌ضرر
بادت طراز سروری و روی سروران
بر آستین جامه و بر آستان در
اسب تو عِبْره کرده ز سیحون به روز رزم
وآن عبره ‌گاه‌ گشته ز تیغ تو بر عِبَر