عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - در مدح ابوالخلیل
که را مهربانی نماید نگاری
بخوشی گذارد همی روزگاری
که را یار بد مهر و ناساز باشد
نباشد بکام دلش هیچ کاری
من از مهربانان دل خویش دادم
بنامهربانی و ناسازگاری
تنم هر زمان بسته دارد ببندی
دلم هر زمان خسته دارد بخاری
ز درد و ز تیمار من شاد گشتم
ز پیوند او شاد ناگشته باری
چه دمساز یاری چه پاکیزه جانی
چه پیچان نگاری چه بد ساز یاری
بسختی نبردم دل از خویش کامی
دل خویش کامان چنین باشد آری
ایا ماهروئی که چون نقش رویت
نگاری نکرده است زیبا نگاری
چناری بود چنبری پیش زلفت
بود چنبری پیش قدت چناری
هر آن شب که تو باشی اندر کنارم
سحر پر گل و مشک دارم کناری
بهشت و بهاری بداری سرایم
بیاراسته چون بهشت و بهاری
فراق کنار تو دارد کنارم
ز خون مژه همچو دریا کناری
دل و جان من یادگار است با تو
بجز غم ندارم ز تو یادگاری
ستانم بصبر از تو من دل چو بستد
بمردی ملک ملک هر شهریاری
خداوند روی زمین بوالخلیل آن
که ناوردش اندر هنر چرخ یاری
نه از مهر او بیشتر هست فخری
نه از کین او بیشتر هست عاری
نتابد ز فرمانش جز تیره بختی
نیابد به پیمانش جز بختیاری
مهان و شهان بی شمارند لیکن
خداوندشان اوست هر گه شماری
همی تا ببار آورد بار گیتی
نیاورد ازو نیکتر هیچ باری
اگر گنج قارون بدست وی آید
کند باد رادیش همچون غباری
جهان گر فرامش کند نام رادی
نیابد چو دست وی آموزگاری
وگر فتح وی گم کند راه نصرت
نیابد به از خشت او دستیاری
بماناد جاوید جانش بتن در
که گر جانش خواهی نگوید جز آری
بمستی درون رأی و تدبیر ملکت
نکوتر سگالد ز هر هوشیاری
نه هر کارداری بود کار دانی
نه هر کاردانی بود کار داری
ز بهر تماشا سفر کرده ماهی
سوی شهر خلخالش اندر گذاری
کجا بود عاصی ورا پیشگاهی
نشاند از بر گاه او پیشکاری
فرستاد هر سو سری با سپاهی
ز هر خصم شهری ستد یا حصاری
چه خیزد ز عصیان چه آید ز عاصی
نه هر تاج خواهی شود تاجداری
یکی شاه و از خصم دشمن سپاهی
یکی شیر و از گور و آهو قطاری
بمردان جنگی و مأوای محکم
بعصیان بیاراست دل ملکخواری
ز نادانی اندر ملک گشت عاصی
ز هر سو بیاورد خنجر گذاری
نشستنگهش بود چون هفتخوانی
دلیران او هر یک اسفندیاری
سرانشان چو شیران و پیلان گرفته
یکی نیستانی یکی مرغزاری
چو از شاه شیری بدیدند هر یک
چو رنگان دمیدند بر کوهساری
بر ایشان شب تیره شد روز روشن
تن میرشان شد ز کاهش چو تاری
شد اندر دیارش دژی کرد محکم
کزو گشت زندانشان هر دیاری
دژی چرخ بالا ببالا و پهنا
در او هر سرائی به از قندهاری
نه هست اندر او باد را هیچ راهی
نه هست اندر او دیو را هیچ غاری
چو کاهی نماید ببالاش کوهی
چو موری نماید به پستیش ماری
چو کیوان نماید بگردون هفتم
اگر بر سرش بر فروزند ناری
ازین دژ بخواری چنان گشت دشمن
کزو خوارتر در جهان نیست خواری
چراگاه دشمن به خشگی دی شد
بدی پیش از این هرگهی چون بهاری
کنون باشد از دهشت شاه جایش
بگرما بکوهی بسرما بغاری
ایا شهریاری که چون بزم سازی
دیاری ببخشی بهر دوستاری
چو از بزم شادی سوی رزم تازی
شهی را بتازی بهر کارزاری
خداوند شهر و سپاهش چو باران
همی خواست هر یک ز شه زینهاری
الا ایکه در روزگاران نباشد
چو تو تاجداری چو تو شهریاری
ز آب سخای تو طوفان سرشکی
ز تف سنان تو دوزخ شراری
چو تو کامگاری نیاورد گردون
ندیده است گیتی چو تو بردباری
ور از کینه دل را بجوش اندر آرد
کجا بردباری کند کامگاری
ز تو صد عطا و ز موالی سئوالی
ز خصمان دو صد خیل وز تو سواری
الا تا بود شاد هر کامرانی
الا تا بود زار هر سوگواری
مبادا بشهر عدوت ایچ شادی
بمادا بشهر ولیت ایچ زاری
عدوی تو از نعمت و ناز گیتی
مبادا نصیبش بجز انتظاری
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۲۴
بدست تو ملکا ملک خسروانی هست
بدین جهانت فرمان و کامرانی هست
تو یادگار فریدون و آن جمشیدی
ز هر دو بر دل و دیدار تو نشانی هست
همه سعادت و تایید از آسمان خواهند
ترا سعادت و تایید آسمانی هست
عدوت بندی هست و جهان گشائی هست
گهرت بخشی هست و جهان ستانی هست
ترا بخرمی و سور بگذرد ایام
که بر مراد جهانیت کامرانی هست
بزندگانی دلشاد باش و خرم زی
هماره تا بجهان نام زندگانی هست
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۴۰
دولت خورشید شاهان جاودان بر پای باد
ملکت امید میران سرمدی بر جای باد
دشمن تاریک نالان باد همچون زیر و نای
در سرای او همیشه بانک زیر و نای باد
تا فراز پایه عرشش رسیده باد سر
بر سر شیران ایوانش رسیده پای باد
ناز مردم روی جان افزوز شهر آرای اوست
جاودان آن روی جان افروز شهر آرای باد
شاه نیکو رای و نیکو خوی و نیکو سیرتست
آسمان را سوی او دائم بنیکی رای باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۴
مخالفان ترا گردن ای ملک زده باد
بتیر محنتشان دیده دل آژده باد
ز راستی وز رادیت باد نفس شریف
ز زیرکان و ردان در سرای تو رده باد
خجسته جشن سده بر تو شاه فرخ باد
میان کفه عمر تو سنگ ده صده باد
بدست حکم قضا دام درد و رنج و بلا
بگرد جان و تن دشمنان تونده باد
عطات باد چو باران موافقانت خوید
سر مخالفت از بن بتیغ غم زده باد
بروز کوشش تیغ تو میزبان دد است
زبون بگرد جهان دشمن تو چون دده باد
بساط ملک تو گسترده باد جاویدان
بساط ملک وبقای عدوت بر چده باد
ز غم فرو شده بادا بخاک تیره عدوت
ز خدمت تو ولی بر ستاره آمده باد
تو شاه از آن کده کافتاب عالم ازوست
همیشه تو شه باش و همیشه این کده باد
سوی تو آمده باد آن همه نشاط عدوت
همان غمان تو سوی دل عدو شده باد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - مدح سلطان طغرل بن ارسلان
خسروا، ملک تو را، عرض جهان نتوان گرفت
پیش قدرت باد اوج آسمان نتوان گرفت
جز سپهر بی نشان کز داغ کوکب فارغ است
بر سحاب دامن جاهت نشان نتوان گرفت
بر جهان سلطانی و سلطان توئی از روی عقل
چون تو سلطان را بجز سلطان نشان نتوان گرفت
نزدش از دریا و کان با هر دو آرند اعتراف
اعترافی حق که ایرادی بر آن نتوان گرفت
بزمگه گوید که صد کوثر سداب یک قدح
حرز جام خسرو صاحب قران نتوان گرفت
رزمگه گوید که دوزخ شد طفیل یک شرر
حرز تیغ طغرل بن ارسلان نتوان گرفت
چون تو کامل صد جهان افتاده ی در یک قبا
کسوت شاه است بر قد جهان نتوان گرفت
جز بر عکس اشهب عزم تو در صحرای چرخ
ماه را بر ادهم ظلمت عنان نتوان گرفت
همتت را گر وثاقی ماند از ................
در خراب آباد کوی کن مکان نتوان گرفت
هرچه امکان بقا دارد به رتبت برتر است
جای، زین به، برتر از کون و مکان نتوان گرفت
در کمالت طعنه نتوان زد به نقصان عدو
جارچی کان ازسگ آید بر سنان نتوان گرفت
بر یقین ............. پیشی گرفتی پیش از این
نقش جامد را چو نقش باروان نتوان گرفت
گر نه خورشیدی چرا از تیغ آتش پاش تو
صحن ملک از قیروان تا قیروان نتوان گرفت
جز تو را عالم نشاید خواند در عرض دو فصل
شمسه ی آتش در ایوان دخان نتوان گرفت
شکر فعل و فضل تو نتوان که با چشم درست
چشمه خورشید روشن را نهان نتوان گرفت
ناید از خصم تو کار تو که نعش سفره را
همبر خوالگیران بزم و خوان نتوان گرفت
حاسدت را در مداوا از دل سودا، زده
یک طباشیر از فلک بی استخوان نتوان گرفت
گر سر عصیان بتابد مدبری زین آستان
آن گنه، بر جانب این آستان نتوان گرفت
تیر، اگر طبعاً ز هنجار نشان مایل شود
جرم او بر بازو شست و گمان نتوان گرفت
خاک اگر در چشم عالم بین بطبع آید درشت
زان درشتی خرده بر، باد بزان نتوان گرفت
در عیان حضرت اعلی ز تو منسوخ گشت
آنکه گفتندی خبر را چون عیان نتوان گرفت
پاسبانت را بحرمت زندگی شاید نهاد
چتر دارت را به رتبت کم ز جان نتوان گرفت
قامت که پیگیری کز بهر خنکت در خورد
جز بقدر ابلق تندر، میان نتوان گرفت
لعبت چشم، ارچه کوچک صورتی دارد ولیک
جز بدو اندازه کوه کلان نتوان گرفت
ارمغان فتح زنگان پیش کش شعر من است
ورچه شعری را بجای ارمغان نتوان گرفت
تا جوانان جهان نادیده را، در تجربت
همبر. پیران جلّد کاردان نتوان گرفت
طالع رایت جوان و پیر بادا، زانکه ملک
جز به رای پیر و اقبال جوان نتوان گرفت
اشک و قد بد سکالت ناردان و نارون
تا بصورت نارون را ناردان نتوان گرفت
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - رثای سلطان ارسلان بن طغرل
یک ره به نشمری که جهانی مشمر است
ملک از برادرت به مصیبت برادر است
چتر سیاه غمزده در هجر و ماتم است
تیغ کبود نم زده در شرم افسر است
هم خطبه زار مانده ز هجران کرسی است
هم سکه روی کنده ز نادیدن زر است
خورشید واعظی است در این تعزیت خموش
گر هفت پایه طارم گردونش منبر است
وز بهر سعی خسته دلان عزای شاه
مه را هزارچشمه جزاین چشمه در خوراست
وز دم بدم گریستن ابر خشک بار
خاک سیاه در دم خونابه اصفر است
تا مملکت ز بحر کف او یتیم ماند
در اضطراب مانده چو دست شناور است
درد فراق او که محاق است، برمه است
داغ وفات او که کسوف است، در خوراست
بی طالع مبارک او، تاج و تخت را
گر خود هزار مشتری افتد، بد اختر است
عودی شد از مزاحمت دود سینه ها
خلقان روز و شب که بخلقت مشهر است
وز آه چون دوات در آب سیه نشست
هر چشم ناظری که بر این سبز منظر است
ملکی چنانکه در بدن او ز هفت عضو
بر هر طرف که دست نهی درد دیگر است
وین نکته جای ساخته برناب اژدهاست
دل جایگاه کرده ز کام غضنفر است
ترکش شکسته بیلک و مرکب بریده دم
مسند دریده بالش و رایت نگون سر است
از رخ نهفتگان محارم کسی نماند
کاورا، و رای عصمت دارنده چادر است
هر مشتری عذار ز چشم اختر افکن است
هر آفتاب چهره بکف آسمان تر است
از بس که عقد زلف غلامان بریده گشت
شمع افق لکن، به حقیقت معنبر است
دی همچو عود خام قدم بر شرر نهاد
با دولت از شکسته دلی همچو مجمر است
از بس غریو نوحه گران و غبار خاک
چشم زمانه کور و صماخ فلک کر است
هر جان ز آه سینه فروزنده همچو شمع
هر تن ز آب دیده، گدازان چو شکر است
با یک حریف واقعه آورده رخ به رخ
هر پیگر از مماثله گوئی دو پیگر است
از شعله غم این همه رخ های زرد چیست
چون نور احمر است چرا عکس اصفر است
درجی است هفت دُر در دامن فلک
تا لاجرم ز گوهر آسایش ابتر است
این قطعه چرخ در رحم گل همی نهد
آسایش ابتر است چو دامان اب. تر است
بر مرگ کارگر نشود آتش بشر
کان آتش از درونه عصمت زره در است
ما و جهان سزا بسزا هم از آنکه ما
بیمار غفلتیم و زمانه مزوّر است
لیکن مزوری است جگر سوز و زهر دار
کز شکّر تو هر نفسی جان شکر است
مأثوره ریاست، ترازوی عمر وزید
زان اقچه های کم، همه این جا معیر است
میزان عدل بس بود و ناقد بصیرّ
آن نقد را که روی ببازار محشر است
اکنون که کار، کار سپهر مزور است
و اکنون که دست دست جهان ستمگر است
دهر، ار چه عقل را سوی ایمان وسیلت است
لیکن بحکم فتوی انصاف کافر است
با این همه نشیمن کون و فساد را
بر شارع صلاح امم مدخل و در است
مجلس فروزی مدد دین و ملک را
صد نکته در زبان و لب تیع مضمر است
آنگه بساط عدل در ایران ممهد است
آنگه نظام کار بر، ارّان مقرر است
فرخنده مهر طاعت جمشید باختر
امروز طوق گردن خورشید خاور است
بعد از وفات شاه کرامات ظاهر است
آن را که در مسالک شش خط رهبر است
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - مدح اتابک علاءالدین محمد خداوند مراغه
هرکه بر منهاج عزمی رای مقصد میکند
عزم درگاه علاءالدین محمد میکند
آنکه در هیجا به مار مقرعه با خصم ملک
کار رمح خطی و تیغ ممهد میکند
نام میمونش که بر چهر قمر منقوش باد
ملک را فرمان پذیر شرع احمد میکند
در نسب قیصر نژاد آمد سکندر وار از آن
بر ره یأجوج فتنه خنجرش سد میکند
از مکارم بال های وعده بیرون می پرد
در ممالک رخنه های فتنه منسّد میکند
در حریم دست او کلک خط آور سال وماه
عشقبازیها که با شمشیر امرد میکند
لطف طبعش در بیان انموذج جان مینهد
حذراتش در ظفر خاصیت حد میکند
نهمت بی مثلی او هر نفس در کوی و هم
عقل مؤمن را در او صد بار مرتد میکند
خاک با اعصار کام تو ببازار رواج
ای بسا، طین را که بر ناموس عسجد میکند
باغبان فتح چون مشاطکان از خون خصم
چهره نیلوفر تیغش مورد میکند
ماه اگر حمل سلاحش را نمی بندد نطاق
خور چرا داغ سیه فامش مزرد میکند
با نسیم خلق او در باغ صد صاحب قبول
صحبدم گلشن ره آورد صبا، رد میکند
ابر، در گرداب خوش ازغصه قهرش نشست
کاتش سرکش بر او، بیداد بیحد میکند
در بیان آن چیرکی دارد، که چون کلک حکیم
صورت معقول محسوس مشاهد میکند
از نصاب لفظ تو هر شب فلک یابد زکوة
زان بمروارید ترصیع زبر جد میکند
جوهر قابل چو از اقبال او تشریف یافت
جلوه هر دم در زبر پوش مجدد میکند
چون به تیغ او رسد، بکر ظفر، بلقیس وار
کشف ساق از ساحل صرح ممرد میکند
بر در او روح رستم می پزد سودا، از آن
تا سپر داری سرهنگان مفرد میکند
ز آب تیغ اوحشر کرده است باد سست کوش
در دغاز آن شیر رایت را مؤبد میکند
ای ز فر و قدر جائی، کاسمانت پایگاه
با هزاران شرمساری، فرق فرقد میکند
عدل تو، چون سر و پیرای طبیعت سال و ماه
خفته کان را می طراز تا سهی قد میکند
زو بعهد چون توئی ابر مؤبد لاف جود
برق شمشیر تعصب، زان مجرد میکند
بادهم، در عزم سدّ پای بند خصم توست
کز حباب آب صد زنجیر مورّد میکند
در بهاران خلق و خلقت عرض لشکر میدهد
راد سرو، آنجا بقامت کار مطرد میکند
تا بمالد در قدمگاه تو اعنی آسمان
ماه نو قد، خم بخم سر تا قدم خد میکند
گنبد پر دیده را، عدلت به میل صبحدم
توتیای خواب در جفن مشدد میکند
عهد میمون تو، عقلا، دور دور است ازفنا
زانکه عدلت با بقا عهدی مؤکد میکند
شاد باش ای آنکه اقبالت نطاق ماه را
همدم تارک میان ماه اعبد میکند
جفن انصاف تو تیغ فتنه بیداد را
چون حدق را، جفن خواب آلود معهد میکند
باد عیسی در دمم، بین، آب حیوان در قلم
این همی بخشد حیات و آن مخلد میکند
کللک صورت ساز من انباز نفس ناطقه است
آنچنان کز یک سخن پنجه مجلد میکند
خصم افعی سار داند کاین گهر در سلک نظم
گرچه یاقوت است تأثیر زمرد میکند
ذکر باقی را، حکیمان عمر سرمد خوانده اند
وین سخن عمری است که ذکر تو سرمد میکند
تا باستثنای الاله رود از لا اله
هر زمان کاو، افتتاح لفظ اشهد میکند
دایم آن خواهم، که هر شب زنگی اعلای تو
تیغ تو لختی، فراز خواب مشهد میکند
گو همه خورشید جای مرقد عز تو باد
تا گل صاحب جمال ازغنچه مرقدمیکند
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - وصف خزان و مدح ابو منصور وزیر
بهار چون خط بطلان کشید بر منشور
صبا کلید بساتین نهاد پیش دبور
چو دود ابر بمغز فلک برآمد، شد
بچشم انجم، چرخ کبود صورت گور
شب سیاه و ضباب سپید پنداری
که هندوئی است به غربال میزند کافور
ز ترم مخنقه یافت شاخ گل منظوم
چو باد کرد گریوازه شجر منثور
سحاب کوکبه ی شد در او درخش درفش
سپهر مدخنه شد در او بخار بخور
دلی است آب، بیفسرد چون دل ظالم
سری است ابر، پر از باد چون سر مغرور
از این هوای گزاینده گزنده فتاد
هوای باب زن کوره در دماغ طیور
تنور تابان رضوان باغ چون مالک
چو اوفتاد و دی آمد نه خلد ماند و نه حور
ز پر زاغ، سیه جامه هر شجر، یعنی
رسید ماتم و غم، درگذشت سور و سرور
بهی فکنده سر زرد و روی گرد آلود
چو عاشقی که زمعشوق خویش ماند دور
مفرح جگر کرم، راست کرده انار
چو بر عذاربهی دیده گونه محرور
چو در کشید زمستان طناب سفره میغ
چمن گرسنه بماند از جمال قرصه نور
بزاد رومی آتش ز فحم زنگی وش
چو ترک بچه صبح از مشیمه دیجور
کنون ز حجله خم خانه در عروسی بزم
رود بجلوه گه جام دختر انگور
معاشران ز علف زیر برف مارکزای
چهار ماه بخانه فرو خزیده چو مور
پیاله نوش و دهن خیزد و کمر بسته
بعزم خدمت بزم وزیر چون زنبور
طبیب شافی معلول آز کافی دین
نصیر رایت منصور شاه، ابو منصور
کریم طبعی، آزاده مخبری که ز دهر
بدو حواله نشد هیچ سعی نامشکور
به بست پرده غیبت زوال چون سیمرغ
جمال او چو شرف داد ملک را بحضور
ز رای او در جی یافت، مرتبت عالی
ز کلک او ربضی یافت، مملکت معمور
هوای اوست که در سر همی کند قیصر
مثال اوست، که بر دیده می نهد فغفور
ز جیب و فکرت او دست مسند و دیوان
مآثرید بیضا گرفت و دامن طور
نه رنگ عجز برآرد زرای او خنجر
نه طی عزل پذیرد ز کلک او منشور
اگر نه تلخ کند عمر، ملک خصم برای
بجان شیرین آید جهان ز فتنه و شور
و لاش تخم طرب گشت، در قلوب چنانک
دلی نماند در ایام عهد او رنجور
زهی ز شقه قدر تو آسمان قبه
بر آستانه حکم تو، اختران مامور
سطور نامه ی تو، بر عقول گلشن خلد
صریر خامه تو، بر حضور شهر صبور
بناستودن فرمان تو قضا ماخوذ
بنا نمودن همتای تو جهان معذور
بقهر خصمی عزم تو گر مثال دهد
ز خاک مرده برآرد قضا چو روزنشور
کلنک وار حسودانت صف زنند و لیک
بوقت کار نباشند جز نفیر و نفور
فتور کرد ممالک، بدان نیارد گشت
که خامه تو رقیب است و دیده زور فتور
فلک به چشم ترحم بدشمنت نگریست
فریضه کرد خرد طعن ناظر و منظور
امل نماند جز با سخای تو قاصر
سخن نگردد، جز با ثنای تو مقصور
گر از عنایت تو هیچ بال برباید
به پنجه دیده کرکس برآورد عصفور
مجاهزی است دلت خوش معاملت که بدو
توان فروخت همه چیز جز محال و غرور
ز زندگی نکشم بر مخاصم تو رقم
که او بچشم خرد مرده ایست نامقبور
ز عزم و حزم تو یابد در آخشیج اثر
هوا، شتاب و عجول و زمین درنگ و صبور
بقدر و جاه، فلک نازل است و تو عالی
به حل و عقد فلک حامله است و تو مذکور
مرا بصدر تو اقبال رهنمونی کرد
چو صدر قبله اشراف و سجده گاه صدور
چو خلد صحن جنابش، به خرمی معروف
چو کعبه حصن حریمش با یمنی مشهور
زمانه گفت، گر، اکسیر خود همی طلبی
نه، دور دست رو، اینک ستانه دستور
ز چرخ داد خود آنجا طلب تمام که چرخ
غلامکی است مراورا به نیک و بدمامور
در این قصیده به بخت تو، بکر معنی فکر
نداشت پرده غیب از خیال من مستور
چنانک آمد، منشور خاطر آوردم
مگیر خرده و بپذیر عذر این منشور
همیشه تا که فتور است علت و نقصان
به هیچ وقت در اوقات تو، مباد فتور
بهر چه رای تو پروانه صواب دهد
نبشته کاتب قدرت بقاء در منشور
خجسته خامه تو خندق حوادث را
هزار جسر به بسته برغم چرخ حسور
سلاله کان وزارت بفر منصب خویش
نشانده شش جهت ملک را ببزم حضور
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - مدح سلطان غیاث الدین
فارغ شد از محارق کدورت صفای ملک
صافی شد از غبار حوادث هوای ملک
دید از سعود تارک کیوان فرود خویش
بر هر قدم گهی که بیاسود پای ملک
جائی کزو چو حلقه فلک تیر بر در است
گر باورت فتدز من آنجاست جای ملک
کز بهر عشقبازی نصرت ز تیغ و کلک
با خط و غمزه گشت رخ دلگشای ملک
رضوان به تربیت زنم سبزه حسام
چون خلد کرد عرصه نزهت فزای ملک
اینک شهنشهی که بشمشیر نیل فام
از چتر نیلگون بگذارد لوای ملک
خسرو غیاث دینی و دین آنکه صورتش
ننگاشت نقش بند قضا جز برای ملک
داود جم عنان که ز سیل عزایمش
در پرده ی دوام سراید نوای ملک
شاهی که در مراتب تعظیم قدر او
صد پایگاه یافت فزون تر و رای ملک
چون بر رخ سریر نهد پای مرتبت
بر آسمان رسد سر خورشید سای ملک
تا بحر بر زند بتموج غدیر شرع
بر سدره سرکشد بتفوق کیای ملک
ای ماه فر خجسته لقای ملک لباس
گر هست فر خجستگی ئی در لقای ملک
روشن ز پرتو نظر او شعاع دین
معلم بسایه علم او لوای ملک
تا کی رسد نوید که از خوان دعوتش
در بحر احتماست لب ناشتای ملک
چون سایه در طفیل وی آرد بزیر پای
نه پایه فلک قدم ارتقای ملک
ای مالک الملوک جهان تاج اهل فضل
در دولت تو بسته زمام لقای ملک
بگزید رای ملک، تو را اختیار کرد
مقصور شد بر آنچه گزید ست رای ملک
اورنگ بر سپهر برد ملک آن زمان
دیهیم فرخ تو شود مقتدای ملک
بر دعوی ئی که ملک نظیر توکس ندید
هم صورت تو بس، که بود خود گوای ملک
گژ نه کلاه گوشه دولت که آسمان
بر قامت تو دوخت همایون قبای ملک
گر ملک گشته تو نهاده است باک نیست
آید گهی که باز دهی خونبهای ملک
رای تو بر فکند سر بوالفضول را
کاکنده بود گوش قبول از ندای ملک
بسته است دست دشمن رو به فعال را
خاصه که شیر چرخ بود پیشوای ملک
ای مکتسب ز پایه قدرت علو چرخ
وی مقتبس ز شعله حزمت ضیای ملک
از مایه تو گشت توانگر امید عدل
وز سایه تو گشت همایون همای ملک
تا چشم عالمی بتو روشن بود دهد
هر دم غبار موکب تو توتیای ملک
هر ملک پروری که بعدل تو مؤمن است
شاید که اعتماد کند بر وفای ملک
بر جمله ی ملوک زمان قهرمان بود
در دور دولت تو کمینه کدای ملک
جای از سرای خویش گزیدی تو را سزد
منت خدای را که نه ئی ناسزای ملک
تا بر سریر شرع بود اعتماد شرع
تا با سرای شرع بود انتمای ملک
مأمول ز اصطناع تو بادا مدار دین
مقصور بر ولای تو بادا، هوای ملک
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - مدح خواجه امام رکن الدین حسن
دوش چون راند عرصه گردون
این سبک پای کره ی گلگون
بی قلم گشت صنع چابک دست
نقش بند بساط بوقلمون
کله دلبری شکن دادند
شوخ چشمان کله گردون
نور در ظلمت او فتاد چنانک
دست موسی به لحیه ی فرعون
داس در خوشه کرده گوشه ی چرخ
کندم انجم او فتاده برون
بر رکاب هلال بوسه زنان
لعبتان قباچه های جفون
ماه حلقه چو یاره ی لیلی
چرخ نیلی چو ساعد مجنون
گفتم ای نقطه میم دایره روی
چه کرشمه است ای به ابروی نون
همچو قاب مقوس کشتی
بر عذار مسطح جیحون
یا چو نقاب منحنی قامت
زده بر گنج خانه قارون
خامش نکته گوی گشته هلال
به بیانی چو لولو مکنون
نه بدین لام های رنگارنگ
نه بدین وصف های گوناگون
که منم پیک بی قرین فلک
زیر پی کرده صد هزار فزون
پرچم شاه و طوق ابرش من
کرده عقد ازل بهم مقرون
البشاره که زیر چتر صباح
میرسد شهریار عید کنون
ناسخ جشن های کیخسرو
ناسخ رسم های افریدون
عربی زاده ای که مولد او
باد بر صاحب عجم میمون
کعبه مکرمات رکن الدین
آن جنابش زرکن و کعبه فزون
خامه قدس را دلش دفتر
نامه انس را دمش مضمون
رنگ حقدش کسی نیامیزد
تا درونش چو گل بجوشد خون
نقش او دید در گذار قدم
قلم کن به صفحه ی فیکون
نسختی بر کنار ذهنش کرد
بیرق برق و چتر ابر نکون
کفه بی کفایت عدویش
زان بود پی سپرده عر جون
تا کنون سنگلاخ عمر گذشت
بعد از این چیست جز عدم هامون
مردم دیده چاک پیرهن است
زانکه بر طلعتش بود مفتون
وی سخن را بیان تو تاریخ
وی سخارا بنان تو قانون
دست برزد ز تیغ تو دریا
چار ربع زمین کند مسکون
کار قومی چراست چون زنجیر
کز خلاف تو نیست محض جنون
ذوفنون اند در عداوت تو
مثل است اینکه الجنون فنون
هیأتی نیست کین تو که از او
چار در بند بگذرد مامون
ای جهانی که بر نداری جز
وی سپهری که بر نداری دون
چرخ در شربت معیشت من
زهر دارد همی کند معجون
روزگارم بشوخ چشمی گشت
چین ابرو بدو نمای که چون
خوابگاهم دم نهنگ چراست
کشتی مکرمات تو مشحون
من قصب در نبسته عید گشاد
رزمه ی گارگاه سقلاطون
شعر موزون من همان بهتر
که رود با عطای تو موزون
با برات سخای تو خندید
بر بروت زمانه ی وارون
اهل مدحم توئی و جز مانی
خود که ماند به نقش انکلیون
نفس عیسوی همی خواهد
هیأت طیر این گل مسنون
تا ز شب تیره کی فرو شوید
دست مشرق بقرصه صابون
پوش عید تو باد جامه جاه
نوش در کام حاسدت افیون
دشمنان بیقرار و مضطر بند
تا مرا در جناب توست سکون
دست تهدید می برد بر ریش
گر اجازت بود بگویم. کون
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - هم در مدح او گفت در تهنیت تحویل سال
بشگفت در بهار سعادت نهال ملک
تازه است روی بخت که برگشت سال ملک
از چشم گوش ساز که بی ترجمان صوت
گوید همی ثنای شهنشاه حال ملک
خورشید سایه بان کند از نور وقت بار
تا چشم اختران نرسد در جمال ملک
عین کمال ملک خداوند عالم است
عین کمال دور ز عین کمال ملک
پشت سپاه و روی سپهر و پناه دین
آرام تخت و رفعت تاج و جلال ملک
شد پاسبان سیاست بیدار او چنانک
فتنه به خواب بیش نبیند خیال ملک
طاوس وار از جهت جلوه پر گشاد
چتر همای سایه او پر و بال ملک
او خود چو کعبه است کز احرام خدمتش
گشتست سجده گاه سران پایمال ملک
از حمله تو خیزد باد وزان فتح
وز رحمت تو زاید آب زلال ملک
از آفتاب روی تو چون روز نوبهار
هر ساعتی فراخ تر است این مجال ملک
تا بر نیاید از طرف مغرب آفتاب
بدرت یکی به زیر مباد از هلال ملک
ایام را مباد فراق از لقای تو
از عمر خویش برخور و باز از وصال ملک
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در مدح نظام الملک محمد گوید
مرا به وقت سحر دوش مژده داد نسیم
که شهریار جهان پادشاه هفت اقلیم
خزانهای ممالک هم مفوض کرد
برای آنکه به حق یافت بر جهان تقدیم
نظام ملک و قوام جهان خداوندی
که کرد جانب او را خدایگان تعظیم
یگانه صاحب عادل محمد آنکه بود
به نزد جودش دریا بخیل و ابر لئیم
زحل محلی و برجیس منظری که سزد
مهش سفیر و عطارد دبیر و زهره ندیم
قد موافق او راست تر ز شکل الف
دل مخالف او تنگ تر ز حلقه میم
جهان خراب شدستی ز باس او بی شک
اگر نبودی زین گونه بردبار و رحیم
چو مادحی که ببوسید خاک درگه او
ببرد زر درست و نبرد عذر سقیم
ز دست جودش اگر مال در عناست چه شد؟
ز جود دستش خلق است در میان نعیم
خهی عنایت تو بر ولی دلیل بهشت
زهی سیاست تو بر عدو نشان جحیم
اگر نسیم ز خلق تو گیردی تأثیر
وگر سحاب ز جود تو یابدی تعلیم
کمینه نفحه این باشدی چو مشک تبت
کهینه قطره آن گرد دی چو در یتیم
فلک حسود ترا زان نمی کند فانی
که مردن آنرا بهتر ز زیستن در بیم
مخالفت مثلا گر مه سما گردد
شود ز خامه انگشت شکل تو بدو نیم
بزرگوارا نبود عجب که شاه جهان
گزید بهر خزاین ترا حفیظ و علیم
تو کوه حلمی و شاه آفتاب معلوم است
که کوه باشد گنجور آفتاب مقیم
کنون بدیع نباشد که سعی تو سازد
برای نقد خزانه ز مهر و مه زر و سیم
خجسته خلعت شاه جهان چو پوشیدی
بطالعی که تولا کند بدو تقویم
چو نای دشمن جاه تو باد پیماید
که همچو ابر زند طبل را به زیر گلیم
همیشه تا که چمن بشکفد به آب زلال
همیشه تا که هوا تر شود به باد نسیم
نسیم خلق تو بادا ز معجزات مسیح
زلال عفو تو بادا ز چشمهای کلیم
ز رای پیر تو شاه جهان چنان بادا
کز آفتاب و فلک سازد افسر و دیهیم
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - در مدح مجدالملک حسن احمد گوید
منت خدای را که با اقبال پادشاه
ایمن شد از محاق و کسوف آفتاب و ماه
منت خدای را که شکفت و چمید باز
هم گلبن سعادت و هم سرو بارگاه
منت خدای را که زمانه گرفت باز
آن آفتاب مملکت و سایه اله
منت خدای را که به صنع لطیف داشت
روی نکوی منتخب از چشم بد نگاه
بس چشم شور و روی ترش بود منتظر
تا چشمشان سفید شد و رویشان سیاه
باری بر اوج ماه نبیند کسی سها
باری به جای سرو نبیند کسی گیاه
تاج خواص بر سردولت رسید باز
تا هر فضول کج ننهد گوشه کلاه
آیینه ای که عکس بزرگی نمود گشت
روشن چنانکه تیره نگردد به هیچ آه
اکنون چه محنت است بیا ای ولی بگو
حالا چه حاجت است بیا ای عدو به خواه
بازنده گشت و موج زد و قصد اوج کرد
ابر سخا و بحر عطا و سپهر جاه
خورشید مملکت حسن احمد آنکه ساخت
در سایه سعادت او ملک و دین پناه
ای آنکه چون فرشته بوی بی گناه و پاک
تب را چگونه خوانم کفارت گناه
بر تیغ آبدار زند زنگ وقت وقت
در پیش آفتاب رود سایه گاه گاه
باز آمدی چو باز سفید از گریز جای
باز آمدی چو شیر سیه در شکارگاه
جور فلک برون برو عدل ملک در آر
جان ولی فزون کن و جان عدو بکاه
من بنده را که هست ز هر علم حاصلی
رهبر توئی رها مکن اندر میان راه
جز تربیت چه باید گل در میان خار
جز تصفیت چه بیند زر در میان کاه
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
ای گوهر کیمیای شاهی
آرایش تخت و بارگاهی
بهرام زمین توئی که در رزم
بهرام سپهر را پناهی
خندان ز تو باغ شهریاری
تابان ز تو فر پادشاهی
جود تو امان بی نیازی
عفو تو ضمان پر گناهی
ای رفته ز یمن رایت تو
دیده به حمایت سیاهی
آسوده هزار بار خورشید
درسایه سایه الهی
گردون همه آن کند که گوئی
دولت همه آن دهد که خواهی
از جوشن خصم خفته گردد
تیر تو چو خارهای ماهی
بر دعوی آنکه چون توئی نیست
سیمای تو می دهد گواهی
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۸
بسان چنگ بصد پرده می نهفتم راز
فغان که ناله بی اختیار شد غماز
مرا چو نی غم غربت به ناله می آرد
کجاست همدم و غمخواری غریب نواز
مراست سینه چو قاپر از هوای بتان
دلی نهفته ز بیداد مردم ناساز
سزد که گر بنوازش کنند پرسش حال
به شرح راز برآید زهر رکم آواز
بیاد بزم بتان در مقام بی صبری
مراست دیده ز گرداب اشک دایره ساز
ز بهر آنکه جهانرا کند سیه بر من
سواد چشم مرا در این سوز گریه گداز
بلا و درد گرفتند در میانه مرا
نهاد حادثه بر رشته حیاتم کاز
بدان رسید که از های هوی گریه من
ز آشیانه تن مرغ جان کند پرواز
بکو شمال جفای فلک چو عود خوشم
بدان امید که شاید مرا نوازد باز
نیازمندم و هرگز نمیخورم غم آن
که در رعایت من روزگار دارد ناز
نیازمندی من مایه نشاط منست
چو هست آصف دوران محب اهل نیاز
خجسته رای عزیزی که در طریق ادب
ازوست وضع بنای مراسم اعزاز
بیان طاعت او شرط در نوال نعم
نوال نعمت او حکم بر ازاله آز
قضای حاجت او ختم چون ادای دیون
ادای حذمت او فرض چون ادای نماز
ثنای رفعت او از حد قیاس افزون
لباس نعمت او بر قد زمانه دراز
مه سپهر لطافت جناب جعفر بیک
که کرده بر همه لطفش در ترحم باز
چنان گرفته بآوازه آفرینش را
که در دهور نه انجام مانده نه آغاز
چنان شکسته عقاب عقاب را پر وبال
که جلوه گاه کبوتر شده نشیمن باز
ز سعی خامه او گشته کار عالم راست
ز نقش نامه او دیده لوح ملک طراز
ز پرتو نظرش ملک غیرت جنت
ز فیض درگه قدرش عراق رشک طراز
کشیده پنجه انصاف دوست معدلتش
فراز را به نشیب و نشیب را به فراز
اگر مهابت او الفت عناصر را
برد علاقه مزاج از عمل بماند باز
و گر اراده او را رضا بود بخلیل
فساد کون طبایع کند قبول جواز
زهی همیشه در احیای ملک چون عیسی
زده صریر نی خامه ات دم از اعجاز
عدالت تو جهان پرورست ملک پناه
سیاست تو عدوافکنست خصم انداز
حصار عدل تو دارد اساس حرص بقا
کشیده جاه ترا در احاطه احراز
ثنای قدر تو کار حشمت محمود
صفای طبع تو آیینه دار حلم ایاز
تویی که نیست نظیر تو در خردمندی
تراست ملک خرد بی شریک و بی انباز
چو راست بازی کلک تو دید در عالم
بساط حیله فرو چید چرخ شعبده باز
سپهر خوانمت اما ز استعاره بری
فرشته گویمت اما بشرط نفی مجاز
شها فضولی زارم که در طریق وفا
ز سایر فقرای در توام ممتاز
نمی برم ز تو عقد علاقه تا هستم
کجا روم تو سخن فهم و من سخن پرداز
امید هست که تا آفتاب بر عالم
مثال روز پی دفع شب کند آراز
دبیر حکم قضا ملک اعتبار ترا
کند ز جمع ولایات منقلب افراز
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
حقه لعل لبش صد درد دارد در علاج
او ز ما مستغنی و ما را باو صد احتیاج
مه بمحمل می رود منزل بمنزل غالبا
ز آفتاب عارضت دارد تغیر در مزاج
عکس خالت هست در لوح بیاض دیده ام
خوش نماتر ز ابنوسی کان بود پیوند عاج
سینه ام بشکاف و چشمم را بخونریزی در آر
کار شاهانست فتح ملک تعیین خراج
کرده ام پنهان غم دل را ز خوف قطع سر
می کند تاجر متاع خود نهان از بیم باج
رونق از عکس خطت دارد بیاض چشم من
هست این روشن که سیم از سکه می گردد رواج
رفعت از خواهی فضولی چون فلک بی قید باش
بر زمین زن گر ز خورشیدت بود بر فرق تاج
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۵
بهر دفع دشمن و فتح بلاد و حفظ نفس
پادشه را منت خیل و حشم باید کشید
محرمان پادشه را از برای عز و جاه
رنج باید دید در خدمت الم باید کشید
منعمان ملک را از محرمان پادشه
متصل در کسب جمعیت ستم باید کشید
مفلسان کم قناعت را ز بهر لقمه
از سکان منعمان پیوسته غم باید کشید
گوشه گیران قناعت ورز را در کنج فقر
محنت ستر تن و قوت شکم باید کشید
هر کرا میل اقامت هست در دنیای دون
بر خط جمعیت خاطر قلم باید کشید
یا بباید ساخت با محنت بهر حالی که هست
یا ازین سر منزل محنت قدم باید کشید
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱ - در برانگیختن ایرانیان و وطن پرستان بر ضد تقسیم ایران فرماید
چند کشی جور این سپهر کهن را
چند بکاهی روان و خواهی تن را
مرد چو رخت شرافت ندوخت بر اندام
باید پوشد به دوش خویش کفن را
سلسله اش چون بنات نعش گسستی
گر نبدی اتحاد عقد پرن را
ای شده سیراب ز اشک دیده ی مادر
وی تو به خون پدر خریده وطن را
دامن خوابت کشد به پیرهن مرگ
گر نربایی ز دیده کحل و سن را
باغ پدر چون به رهن داده ای ای پور
جان تو مرهون شده است بیت حزن را
گر زن و فرزند را به خصم سپردی
بر تن خود پوش رخت دختر و زن را
چون زن و فرزند رفت فاتحه بر خوان
یکسره خویش و تبار و صهر و ختن را
زور نداری به چاره کوش و به تدبیر
گر تو شنیدی حدیث مور و لگن را
غره به بازوی خود مباش که بایست
شانه ز پولاد آهنین مجن را
خسرو چین گر به خویش غره نگشتی
کس نگشودی جبین عروس ختن را
در طرف راست، یار عربده جو بین
در طرف چپ، حریف عهد شکن را
شاهد روسی نخست از ره بیداد
کرد عیان حیله های سرو علن را
فاش و هویدا به خرمن تو برافروخت
نائره ی اشتعال جور و فتن را
آنسان رفتار کرد با تو که بروی
هیچ نکردی خطا عقیده و ظن را
لیک بت انگلیسی از در اخلاص
آمد و وارونه کرد طرح سخن را
گفت منم آنکه دست من برباید
از دل تو انده وز دیده وسن را
پس به فسون و فسانه برد به کارت
باده ی نا خوش گوار مرد فکن را
مست فتادی ازین شراب و سحرگاه
زهر هلاهل زدی خمار شکن را
باد بروتت برفت یکسره ای شیخ
ریش تو جاروب کرده دردی دن را
همچو مضارع شدی که نصب و سکونش
منتظر یک نظر بود لم و لن را
عهد بریتانیا نسیم صبا بود
طرفه نسیمی که سوخت سرو و سمن را
طرفه نسیمی که تا وزید به بستان
کند پر و بال مرغکان چمن را
طرفه نسیمی که خست خاطر گلبن
خانه ی بلبل سپرد زاغ و زغن را
ایران باشد بهشت عدن و تو آدم
عدن تو آن کس برد که برد عدن را
ما را بیند چنانکه گویی دیده است
جانوری بی زبان و بسته دهن را
ما هم از آن دیده بنگریم که بیند
مار گزیده سیه سپید رسن را
مانا فراموش کرده اند حریفان
نیزه ی گیو دلیر و جنگ پشن را
یا بنخواندند در متون تواریخ
قصه ی شاپورشاه و والرین را
ای علما تا بکی کنید پر حرص
آلت بیداد خویش شرع و سنن را
ای ادبا تا بکی معانی بی اصل
می بتراشید ابجد و کلمن را
ای شعرا چند هشته در طبق فکر
لیموی پستان یار و سیب ذقن را
ای عرفا چند گسترید در این راه
دانه تسبیح و دام حیله و فن را
ای خطبا تا بکی دریدن و خستن
با دم خنجر دل حسین و حسن را
ای وزرا تا بچند در گله ما
راهنمائی کنید گرگ کهن را
ای وکلا تا بکی دهید به دشمن
از ره جهل و هوس عروس وطن را
خون شهیدان درین دو ساله به ایران
کرد ز خارا عیان عقیق یمن را
ساغر می نیست خونبهای شهیدان
نیک بسنج ای پسر مبیع و ثمن را
امت موسی نه ای که باز فروشی
در عوض سیر و تره سلوی و من را
گر رگ ایرانیت به تن بود ایدر
جیحون سازی ز دیده طل و دمن را
مرد، وطن را چنان عزیز شمارد
با دل و با جان که شیرخواره لبن را
مرد، وطن را چنان ز صدق پرستد
فاش و هویدا که بت پرست وثن را
هر که ز حب الوطن نیافت سعادت
بسته بزنجیر ننگ گردن تن را
شامه پیغمبری چو نیست محال است
بشنوی از دور بوی پیر قرن را
عشق بتان را درون دل ندهد جای
پیر علیلی که مبتلاست عنن را
کور نبیند عروس ماه جبین را
طفل نخواهد نگار سیم بدن را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲ - در نکوهش سپاهیان روس تزاری هنگام توپ بستن بگنبد امام هشتم فرماید
خراب کردند این قوم ملک ایران را
به باد دادند آیین و دین و ایمان را
کجا رسد به مراد آنکه باز گردانید
ز کعبه روی و بدل پشت کرد قرآن را
در صفا چو زنی راه راست چون پرسی
ز مردمی که ندانند راه یزدان را
رسول گفت که گر بوذر آگهی یابد
ز راز سلمان خواهد بکشت سلمان را
شنیدم این و شگفتم که ناشنوده رموز
چرا به عمد مسلمان کشد مسلمان را
نمک حرامی آن شوخ چشم بی مزه بین
که بشکند به نمک خوارگی نمکدان را
وهل نجازی الاالکفور در فرقان
بخوان و منشاء هر بدشمار کفران را
کفور اگر نبدی کافری نبد زین است
که اهل کفران دورند عفو و غفران را
نه آدمی است کسی کو بسان گرگ و پلنگ
بخون بی گنهان تیز کرده دندان را
مخوانش انسان کو خوی جانور دارد
که حق ز انس جدا کرده نام انسان را
چرا به شیطان لعنت کند کسیکه به عمد
نهفته در بن هر مو هزار شیطان را
به تیغ قهر بریدند عقد صحبت را
بسنگ غدر شکستند عهد و پیمان را
به پیش خصم نهادند خوان نعمت و ناز
بجای باده کشیدند خون اخوان را
بسوخت دامن پیراهن آستین قبای
ز بس بر آتش عدوان زدند دامان را
کجاست عاقله دور مهر و مه که کند
به تازیانه ادب آفتاب و کیوان را
کجاست فاتحه خیر و مکرمت که دهد
خورش ز مائده فضل آل عمران را
کجاست مهدی صاحب زمان که میلادش
ربیع اول کرده است ماه شعبان را
ایا شهی که بدست تو بر نهاده خدای
ز عدل و داد فرستون ز قسط میزان را
ز زیت دوده هاشم جمال افزوده
چراغ قیصر و قندیل کاخ ساسان را
خر مسیح لگد زن شده است و از مستی
فسار کنده و بگسسته بند پالان را
فرار کرده ز اصطبل و جسته در بن باغ
بسوده سبزه و فرسوده شاخ بستان را
به نعلبندت گو تا کند لواشه حمار
به کفشگر گو بر فرق سگ زن انبانرا
در این مفازه زمانی رها کن از کف خویش
زمام آن شتر صعب کوه کوهان را
ببین ز صاعقه توپ و دود فتنه خصم
خراب و تیره رواق شه خراسان را
ببین ز زلزله کفر منهدم ارکان
عمارتی که ستونست چار ارکان را
بجای مسجد و منبر کنشت و میکده بین
بجای قاضی و مفتی کشیش و مطران را
موالیان تو آنگونه در مضیقستند
که از عنان بگلستان خرند زندان را
اگر ستاره شود ابر و آسمان دریا
خموش کی کند این کوه آتش افشان را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴ - در حماسه و نکوهش زمامداران ایران هنگام توپ بستن سپاهیان تزاری روس به بارگاه امام هشتم فرماید
تا به دارالملک عزلت گشته ام فرمانروا
تاج فقرم ساخت بر تخت قناعت پادشا
آستین افشاندم از گرد علایق آشکار
تا زدم مردانه بر ملک دو عالم پشت پا
شد دلم آیینه ای اسکندری زاندم که ساخت
جان پاکم چون خضر در آب حیوان آشنا
آن سلیمانم که نی دیوم برد انگشتری
نی ز آصف خواست خواهم تخت بلقیس را سبا
آن خلیفه داودم کاندر پی وصل بتان
دامن شهوت نیالایم به خون اوریا
گوهر از گفتار بارم زرناب از روی زرد
گنجها دارم بکنج عزلت از این کیمیا
زر ستانم از گدایان بخش بر شاهان کنم
هم زرم هم زرطلب هم پادشاهم هم گدا
زر سرخم در خرید عشق و زر خواهم ز دوست
پادشه بر ما سوی اللهم گدا بر اولیا
گوهر و باران و شمس از من تراود چون مراست
بحر در دل ابر در کف آسمان اندر قبا
پیش ارباب هنر باشد تراشه خامه ام
در مقام نفع اجدی من تفاریق العصا
بیخت باد از خامه ام بر موی خرقا غالیه
ریخت نور از خامه ام بر چشم زرقا توتیا
چیره شد بر عقل با دستور من مینای می
جاذب آهن شد از تعلیم من آهن ربا
ژاله بارد بر گل از طبعم هوای فرودین
لاله کارد در چمن از نکهتم باد صبا
گر به گردون پر گشایم ماه گوید آفرین
ور به فردوس اندر آیم حور خواند مرحبا
من سفیر ایزدم بر جمع حیوان و بشر
من خلیفه کردگارم بر جماد و بر گیا
می نجنبد جز به حکم ثابتم دور قدر
می نگردد جز به رأی صائبم دور قضا
حاجب استار عرفانم بدار بندگی
کاتب اسرار ایقانم یار کبریا
با سهیلم همعنان در گردش بالا و پست
با قریشم همسفر در رحله صیف و شتا
آسمانم بلکه یابد آسمان از من علو
آفتابم بلکه گیرد آفتاب از من ضیا
آسمان هشتمم در خاک زندانی شدم
هستی اندر تنگبارم مانده اندر تنگنا
میهمان بر دوستم دل سیر و چشمان گرسنه
میزبان بر دشنم جان تخمه فکرت ناشتا
خصم از جامم خورد گه باده گاهی انگبین
دوست برخوانم نهد گه سرکه گاهی سرکبا
مردا شکمخواره دایم دردمند آید از آنک
معده باشد بیت داء پرهیز شد راس الدوا
آنکه خورد ز خوان یطعمنی و یسقینی نوال
تا آبد سیراب و سیر است از شراب و از غذا
چون صلوة و نسک نی لله رب العالمین
تصدیه باشد درون کعبه حق یامکا
آنکه از دین دور کارش چیست با یعسوب دین
وانکه گمراه از صراط است از چه گوید اهدنا
چون نماز از بهر غیر حق چه زاید زان نماز
جز جنون و صرع یا سرسام و مالیخولیا
رزق از من دور شد چون از حیا بستم نقاب
هم غنی گشتم چو پوشیدم ز استغنا ردا
شیر یزدان گفت ز استغنا غنی گردند خلق
نیز احمد گفت باشد مانع روزی حیا
رزقم آن مولی دهد کو تاج استغنا نهاد
بر سر من ذالک فضل الله یوتی من یشا
تاج شاهان از زر و تاج من است از خاک ره
فرش شاهان عبقری فرش من است از بوریا
موسی عمران مرا داند چون هارون وزیر
عیسی مریم مرا خواند چو شمعون الصفا
چار مادر خود تو پنداری مرا مادندرند
کرد با این مادران شاید ز هفت آبا ابا
کودکانی را که این بد مادران میپرورند
جمله ابناء الدها لیزند و اولاد الزنا
گشته مادر با رقیبان جفت از قحط الرجال
هم پدر تنها به بستر خفته از عرق النسا
چرخ مه را چون خورنق ساختم زین ره بمن
داد چون نعمان بن منذر، سنماری جزا
موکبم را در سفر باریک و سخت آمد طریق
حضرتم را در حضر تاریک و تنگ آمد قضا
خاطرم رنجور از رنج و هموم آسمان
سینه ام گنجور بر گنج علوم انبیا
آنچه در بستان شجر کارم نروید جز شجن
هر چه مروا برگشایم نشنوم جز مرغوا
سهمگین تابد ستاره، خشمگین گردد سپهر
تیر روید از زمین، شمشیر بارد از هوا
اره ای گر در کف نجار بینی بی گمان
هست بهر پیکر جمشید و فرق زکریا
آسیا شد سخره بهر دست شاهان اروپ
آسیائی خرد، همچون دانه اندر آسیا
حال آن مسکین مسافر را خدا داند که چیست
اندران کشتی که عزرائیل باشد ناخدا
هتک و سفک و حرب و هضم و خضم و موت و فوت
حرق و غرق و خرق و لعن و طعن و طاعون و وبا
جملگی تلخند و اندر کام ما چون شکرند
وه چه خوش فرمود اذاعم البلا طاب البلا
در خراسان آتش بیداد و نار فتنه گشت
مشتعل مثل اشتعال النارفی جزل الغزا
چار ارکان جهان را لرزه در پیکر فتاد
تا فتاد از توپ دشمن لرزه بر کاخ رضا
ژرف اگر بینی به هر تیری از آن زخمی رسید
بر دل شیر خدا و سینه خیرالنسا
آنکه در هر راه بود از قارظ عنزی اضل
در طریق فتنه شد امروز اهدی من قطا
حافظ دینند مشتی رهزنان یا للعجب
حارس ملکند جمعی غر زنان یا ویلتا
کینه توز و کینه ورز و کینه خواه و کینه جو
فتنه آر و فتنه بار و فتنه کار و فتنه زا
هوششان مست از خمار و نشأه ی مینای می
گوششان گرم از سرود نغمه زیر وستا
فتنه خسبد برنگیرندش گر این دو نان ز خواب
این مثل دایم شنیدی لوترک نام القطا
تنگ شد بر ما فضا زین قاضیان رشوه خوار
راست گفت آن شه اذا جاء القضا ضاق الفضا
ای قضای آسمان پرداز خاک از قاضیان
تا بیاید از پس سؤ القضا حسن القضا
خوابمان باشد بر آن بستر که بر وی جای داشت
نابغه از بیم پور منذر ماء السما
آسمانا آبی افشان بر زمین کاین مشت خاک
سوخت اندر آتش غم رفت بر باد از جفا
تابش ماه اهست کز آن روشنی یابد زمین
کامران شاهست کز آن کام جان گردد روا
روشنی خواهی از آن چرخ مقرنس خواه هان
کام جان جوئی ازین درگاه اقدس جوی ها
شهریارا هر که صد دارد نودهم پیش اوست
تا زیان گویند کل الصید فی جوف الفرا
من ترا دارم که اندر ملک استغنا و ناز
کا مرا نستی و الاسماء تنزل من سما
من خطیبم بعد اما بعد در هر خطبه لیک
نام پاک تو است مذکور از پس لاسیما
کعبه از رخسار داری زمزم از لعل روان
از مروت مروه باز آری و از صفوت صفا
همچو آبی در خریف و همچو ابری در ربیع
سایه ای در روز صیف و آفتابی در شتا
گفت ارشمیدس زمین را کردمی از جا بلند
با عمود ار بودمی در دست نقطه ی اتکا
بیخبر بود آن حکیم از پایه فرهنگ تو
کاختران را بالشستی آسمان را متکا
اندرین ایام سختی کاب و نان اندر شد است
آن یکی در چنگ شیر این یک به کام اژدها
تشنه کامان آبرو در خاک میرابان برند
بینوایان جان دهند از بهر نان بر نانوا
دیو خباز است و نان ختم خلایق وحش و طیر
شمر میراب است و مردم تشنه تهران کربلا
داستان نان و آب از عز و منعت پیش خلق
داستان ابلق فرداست و حصن عادیا
کوری میراب و مرگ نانوا از فضل خویش
تشنگان را آب دادی بینوایان را نوا
زنده کردی پیکر افسرده را از روح جود
سبز کردی گلشن پژمرده را ز آب سخا
گفت پیغمبر که هرکس تشنه ای را آب داد
هست اجرش چون ولایت بر علی مرتضی
گر چنینستی که آن شه گفته در پاداش کار
بر تو خواهد بود ارزانی کنو زالاولیا
در پی هر قطره ای بحریت بخشد حق از آنک
محسنان را داد خواهد عشرة امثالها
چون تو در حر تموز از ابر جود خویشتن
صد هزاران تشنه را سیراب کردی از عطا
نوح را کردی ز همت غرقه در طوفان فیض
ریختی در جام خضر از فضل خود آب بقا
از ولایت آبشاری ساختی چون سلسبیل
که کند جبریل چون مرغابیان در او شنا
شهریارا غم مخور گر سفله ای با زرق و شید
نام پاکت را به خود بربست و شد فرمانروا
گر گیاهی را پزشکی خواند اکلیل الملک
تاج شاهان را نباشد همسری با آن گیا
مهتری دارد اگر خوبنده اندر بار بند
مهتران دهر را بر وی نباشد اعتنا
چرخ گردون را چه باک از آنکه دارد چرخ نام
دوک و دولاب و گریبان و کمان و آسیا
چون نداند بانگ طاوسان شغال هفت رنگ
بایدش گفتن نه ای طاوس خواجه بوالعلا
جعفری تره نخواهد گشت زر جعفری
آیت احمد نخواهد شد سرود احمدا
کی تواند همچو سلمان گشت سلمانی بجاه
گر زبانش پارسی شد یا نژادش پارسا
گندنا بر ناودان برگ ترب ماند به بیل
لیک ناید کار این هر دو ز ترب و گندنا
خوک خوک است ار بنوشد شیر از پستان شیر
جغد جغد است ار شود پرورده در ظل هما
گر عیاذا بالله اینان را خدا دانند خلق
کافرم من گر نمایم بندگی بر این خدا
شوخ با صابون این شوخان بنزدایم ز تن
که به نرمی همچو لیفند و به سختی سنگ پا
جز نخ اندر ثقبه سوزن کجا باور کنم
قامتی یکتا شود در پیش کژ طبعان دو تا
نیستند اینان بجز مشتی گدایان بر درت
که سرانشان سالها در پیشت استاده به پا
خوانده بر رویت ستایش هم زبانشان هم روان
کرده در بارت نیایش هم پدرشان هم نیا
در طریق سیل هایل چیست دیواری گلین
در گذار باد صرصر کیست مقداری هبا
چوب چوپانی است در پیش شعیب آنکوبدی
پیش جادو اژدها کش پیش فرعون اژدها
شاه بسیار است اندر جمع حیوانات لیک
شاه نحل است آنکس آید وحی و زاید زو شفا
مصطفی شیر خدا را شهریار نحل خواند
گفت یعسوبش بدین کو بود دین را پیشوا
پادشاهی را سلیمان بن داودی سزد
تا کند بر وی وزارت آصف بن برخیا
گوش جان مشتاق ذکر آن شه فرخ فرست
قم حبیبی اسقنی خمرا و قل لی انها
زاد وجدی خیرمازودت من ذکرالحبیب
راح همی نعم مار وحت یاریح الصبا
ماه ماه است اردمد در دشت یا در بوستان
شاه شاه است اربود در شهر یا در روستا
گر دو روزی چرخ ملک از محور خود دور گشت
اکل مردم از قفا شد سیرشان بر قهقرا
آسمان سوگند با دونان نخورده است ای ملک
حق تعالی داد خواهد ناسزایان را سزا
هر که خارج شد ز راه راست بازآید بره
هر چه بیرون شد ز جای خویش برگردد بجا
سالخوردان را گر انجانی فزاید آرزو
خردسالان را جوانمرگی رساند اشتها
کیست جز موسی ید بیضا برآرد ز آستین
کیست جز عیسی دهد بر اکمه و ابرص شفا
آهن تفته بر اشتر مرغ باشد قوت جان
مشک و عنبر زهر باشد در مشام خنفسا
علم سقراطی رسد بر شاکران از شوکران
حکمت بقراطی آرد بر فقیران فیقرا
سود قومی، قوم دیگر را زیان آرد بطبع
هست گرگان را عروسی گوسپندان را عزا
فتنه مشروطه خواهان هوسناک از ستم
ملک را افکند در پستی ملک را در عنا
گفت هر کس شد شبیه قومی از آنان بود
جز بدان چشمی که دارد از بصر کشف الخطا
لاجرم از این تشبه بیگناه است آنکه کشت
هر زمان جای رتیلا صد هزاران دیو پا
هم شبیهند این جماعت بر جهودان از هوس
طبعشان ننمود بر سلوی و برمن اکتفا
هر زمان در حضرت موسی بن عمران می زدند
نغمه یخرج لنا من بقلها قثائها
ای شده اندر لباس میش با چنگال گرگ
هم بلاشرطی تو در مشروطه هم با شرط لا
قلب تاری را بجای نقد روشن برنهی
جوفروشی گشته نزد مشتری گندم نما
شور شوری در سرت سنگ سنا بر سینه ات
نه در این سر هوش داری نه در آن سینه صفا
با حرامی در حرم احرام بستی از دغل
پای کوبان جمره در کف تاختی اندر منا
نه از آن شوری بجز شرمر ترا آمد بکف
نه فروزد ز آن سنا اندر دلت نور و سنا
ز آن سنا باشد وزیران را فروغ اندر چراغ
هم ازین شوری وکیلان را نمک در شوربا
مجلس شورا بهل بزم سنا تعطیل کن
اندرون بسپر به کدبانو برون بر کدخدا
مشنو از شورای حفظ الصحه بشنو از رهی
کز فلوس این خستگان را چاره باید نزسنا
گر فلوس ازد که عطار آری رایگان
ور سنا از مکه دادار داری بی بها
نفع نتواند ز شرب این سنا و این فلوس
کور از حسن بدیع و کر زبانک کرنا
می شناسم من گروهی را که بشناسند نیک
آدمی از لهجه و خیل از نشان مرغ از صدا
در بر ایشان هویدا باشد از انوار حق
عشق از سودا می از افیون تباکی ازبکا
گر شنیدستی بدور اعتضادالسلطنه
داستان محرم، نامحرم و سرمه ی خفا
کان سفاهت سرمه ای در دیده خود کرد و خواست
ناظران را دیده سازد کور چون عین الرضا
شاهزاده خویشتن را بر عمی زد ز آنکه داشت
دیده شاهد فریب و خاطری هوش آزما
گفت با گردان و سالاران یار خویشتن
هر چه گستاخی کند محرم نگوئیدش چرا
خویشتن را کور بنمائید کاین مسکین گول
مدعی باشد که ما را چشم بندد با دعا
من دعایش را همیدون بر تنش نفرین کنم
تا بداند زان دعا حاصل نگردد مدعا
غره شد محرم به سحر خویش و چون دیوان ربود
خاتم جم را که بد ملک سلیمانش بها
پس قلمدان زرین را برد و درج گوهرین
شه تعامی کرد تا یابد خبر زین مبتدا
شوخ چشمی از نصاب افزوده شد وان خیره دست
از گلیم خویش بی اندازه بیرون هشت پا
شه صفیری زد بتندی بر پرستاران و گفت
دزد غیبی آمده است اینجا ندانم از کجا
چشم بندی میکند با ما حریفی شوخ چشم
غافلست از چشم ما وز چشمبندی های ما
چاکران گرد آمدند از چار سوی اندر وثاق
رسته شد شاخ جدال و بسته شد باب صفا
دزدشان در پیش و گفتندی چه شد این راهزن
کاروان همراه و پرسیدندی از بانک درا
رمیة من غیر رام کورکورانه بخشم
میزدندش فرقة بالسیف قوم بالحصا
شربتی از پهلوانان ضربتی از خاک خورد
کوبی اندر مغز وی میرفت و چوبی بر هوا
عاقبت بیچاره شد فریاد زد زاری نمود
کالغیاث ای شه ندانستم خطا کردم خطا
شاه گفتش محرما رو سرمه از چشمان بشوی
ترک کن نامحرمی و اندر حریم جان درآ
روزن خود ار چه بندی از سرای دیگران
روزن بیگانه را بایست بستن از سرا
سرمه را در چشم ناظر کش نه اندر چشم خود
تا شوی پنهان ز دیدار غریب و آشنا
چشم ناظر گر نبندی پرده بر مرئی فکن
تا که سازد سد راه سیر نور از ماورا
پرده پوشی کن که با این سرمه بستن مشکل است
چشمهائی را که دور است از محیاشان حیا
همچو کبکان زیر برف اندر شدی پنداشتی
تو نبینی خصم را او هم نمی بیند ترا
حال این مشروطه خواهان گزافی را بشرح
باز راندم با مثال و شاهد آن برملا
تا بدانند این همه مردم که نتواند گرفت
جای دانش را جهالت جای تقوی را ریا
شهریارا جامه ای زین چامه بس کردم دراز
بلکه باشد طولش اندر قامت مدحت رسا
هر چه افزودم درازی کوته آمد لاجرم
تن زدم آوردم اندر خامشی سر در عبا
بر تو میخواندم دعا و میشنیدم آشکار
در فلک خیل ملک میگفت آمین ربنا
این قصیدت را بدان بحر و روی گفتم که گفت
سالک کرمانشهان استاد مولاناالعطا
عشق را دانم همی بر خویشتن فرمان روا
بنده ی عشقم بر این قولم بود یزدان گوا