عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۵۰
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱
ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم
قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما
به دعا آمدهام هم به دعا دست بر آر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
فلک آواره به هر سو کندم میدانی؟
رشک میآیدش از صحبت جان پرور ما
گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
روز باشد که بیاید به سلامت بازم
ای خوش آن روز که آید به سلامی بر ما
به سرت گر همه آفاق به هم جمع شوند
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
تا ز وصف رخ زیبای تو ما، دم زدهایم
ورق گل خجل است از ورق دفتر ما
هر که گوید که کجا رفت خدا را حافظ
گو به زاری سفری کرد و برفت از بر ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم
قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما
به دعا آمدهام هم به دعا دست بر آر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
فلک آواره به هر سو کندم میدانی؟
رشک میآیدش از صحبت جان پرور ما
گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
روز باشد که بیاید به سلامت بازم
ای خوش آن روز که آید به سلامی بر ما
به سرت گر همه آفاق به هم جمع شوند
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
تا ز وصف رخ زیبای تو ما، دم زدهایم
ورق گل خجل است از ورق دفتر ما
هر که گوید که کجا رفت خدا را حافظ
گو به زاری سفری کرد و برفت از بر ما
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۹) حکایت مجنون با آن سائل که سؤال کرد
چنین گفتست مجنون آن یگانه
که یک تن داد دادم در زمانه
دگر بودند مشتی بیسلامت
که میکردند در عشقم ملامت
زنی پیش من آمد- گفت- یک روز
کنارم پر ز خون بد سینه پر سوز
میان خاک و خونم دید مانده
چو گردون سرنگونم دید مانده
مرا گفتا ز بهر چه چنینی
که غرق خون بخاکستر نشینی
بدو گفتم که لیلی را بدیدم
بدادم عقل و رسوائی خریدم
ز عشق روی لیلیام چنین من
که از عشقش نه دل دارم نه دین من
مرا زن گفت ای شوریده مجنون
من از نزدیکِ لیلی آیم اکنون
اگر آنست نیکوئی که او راست
نخواهد گشت هرگز کارِ تو راست
بتر زین بایدت بود این چه باشد
بباید مُرد دل غمگین چه باشد
سزاوارست کز عشق چنان کس
نباشد چون تو عاشق در جهان کس
که روی آنست کز عشق چنان روی
شوی چون موی از تاب چنان موی
ازان زن مردئی دیدم که باید
وزو حرفی پسندیدم که شاید
حدیث عشق و دل کاری شگفتست
یکیست این هر دو با هم درگرفتست
سخن از عشق و از دل بیمِ جانست
مگر بر دار گوئی جایش آنست
دلم خون گشت ای ساقی تودانی
حدیث دل مگو باقی تو دانی
که یک تن داد دادم در زمانه
دگر بودند مشتی بیسلامت
که میکردند در عشقم ملامت
زنی پیش من آمد- گفت- یک روز
کنارم پر ز خون بد سینه پر سوز
میان خاک و خونم دید مانده
چو گردون سرنگونم دید مانده
مرا گفتا ز بهر چه چنینی
که غرق خون بخاکستر نشینی
بدو گفتم که لیلی را بدیدم
بدادم عقل و رسوائی خریدم
ز عشق روی لیلیام چنین من
که از عشقش نه دل دارم نه دین من
مرا زن گفت ای شوریده مجنون
من از نزدیکِ لیلی آیم اکنون
اگر آنست نیکوئی که او راست
نخواهد گشت هرگز کارِ تو راست
بتر زین بایدت بود این چه باشد
بباید مُرد دل غمگین چه باشد
سزاوارست کز عشق چنان کس
نباشد چون تو عاشق در جهان کس
که روی آنست کز عشق چنان روی
شوی چون موی از تاب چنان موی
ازان زن مردئی دیدم که باید
وزو حرفی پسندیدم که شاید
حدیث عشق و دل کاری شگفتست
یکیست این هر دو با هم درگرفتست
سخن از عشق و از دل بیمِ جانست
مگر بر دار گوئی جایش آنست
دلم خون گشت ای ساقی تودانی
حدیث دل مگو باقی تو دانی
عطار نیشابوری : بخش بیستم
(۱۱) حکایت سلطان محمود و ایاز
مگر سلطان دین محمود پیروز
ایاز خویش را پرسید یک روز
که از چه رشک آید در جهانت
جوابی راست خواهم زین میانت
چنین گفت او که در رشکم همه جای
ازان سنگی که مالی در کف پای
دلم از رشکِ سنگت میبنالد
که او رخ در کف پای تو مالد
اگر هرگز دهد این دولتم دست
نهم سر در کف پای تو پیوست
چو رویم در کف پای تو باشد
همیشه روی من جای تو باشد
اگر روی ایاز آید ترا جای
نهد بر آسمان هفتمین پای
چو نه سر میخرد یار و نه دستار
بطرّاری و دستانش بدست آر
ندیدی آنکه رُستم از گزستان
چه با اسفندیاری کرد دستان؟
به باطن هرچه بتوان کرد میکن
بظاهر ترک خواب و خورد میکن
بدستان و بحیلت پیش میرو
بصدق معرفت بیخویش میرو
مگر راهی بدستان بازیابی
دمی با همدمی دمساز یابی
اگر با همدمت یک دم بهم تو
نشانی خویش را، رَستی ز غم تو
تو بنگر کو کجا و تو کجائی
عجب نبوَد اگر باشد جدائی
ایاز خویش را پرسید یک روز
که از چه رشک آید در جهانت
جوابی راست خواهم زین میانت
چنین گفت او که در رشکم همه جای
ازان سنگی که مالی در کف پای
دلم از رشکِ سنگت میبنالد
که او رخ در کف پای تو مالد
اگر هرگز دهد این دولتم دست
نهم سر در کف پای تو پیوست
چو رویم در کف پای تو باشد
همیشه روی من جای تو باشد
اگر روی ایاز آید ترا جای
نهد بر آسمان هفتمین پای
چو نه سر میخرد یار و نه دستار
بطرّاری و دستانش بدست آر
ندیدی آنکه رُستم از گزستان
چه با اسفندیاری کرد دستان؟
به باطن هرچه بتوان کرد میکن
بظاهر ترک خواب و خورد میکن
بدستان و بحیلت پیش میرو
بصدق معرفت بیخویش میرو
مگر راهی بدستان بازیابی
دمی با همدمی دمساز یابی
اگر با همدمت یک دم بهم تو
نشانی خویش را، رَستی ز غم تو
تو بنگر کو کجا و تو کجائی
عجب نبوَد اگر باشد جدائی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
بیمار شدن ویس از فراق رامین
ز درد جان و دل بر بستر افتاد
بریده گشت گفتی سرو آزاد
همه بستر ز جانش پر غم و درد
همه بالین ز رویش پر گل زرد
به بالین نشسته ماهرویان
زنان مهتران و نامجویان
یکی گفتی که چشم بد بخستش
یکی گفتی که افزون گر ببستش
پزشکانی همه فرهنگ خوانده
ز حال درد او عاجز بمانده
یکی گفتی همه رنجش ز سوداست
یکی فگتی همه دردش ز صفراست
ز هر شهر آمده اخترشناسان
حکیمان و گزینان خراسان
یکی گفتی قمر کرد این به میزان
یکی گفتی ز حل کرد این به سرطان
پری بندان و زراقان نشسته
ز بهر ویس یکسر دل شکسته
یکی گفتی ورا دیده رسیدست
یکی گفتی پری او را بدیدست
ندانست ایچ کس کاو را چه درداست
چه رنج او را چنین آزرده کردست
به داغ رام سوزان ماه را دل
به درد ماه پیچان شاه را دل
سمن بر ویس گریان بردل خویش
گهی ریزان ز نرگس بر گل خویش
چو شاهنشه ازو تنها بماندی
ز خون دیدگان دریا براندی
سخنهایی چنان دلگیر گفتی
کجا صبر از همه دلها برفتی
چرا ای عاشقان عبرت نگیرید
چرا از من نصیحت نه پذیرید
مرا بینید و دل بر کس مبندید
که پس هر سختیی بر دل پسندید
مرا ای عاشقان از دور بینید
بسوزید ار به نزد من نشینید
مرا زین گونه آرش در دل افتاد
که یارم را دل از سنگست و پولاد
مرا عذرست اگر فریاد خوانم
که من فریاد از آن بیداد خوانم
دل پر ریش خویش او را نمودم
بدو گفتم که رنجت آزمودم
که داند کاو به جای من چه بد کرد
یکی بد کرد و جانم را به صد کرد
مرا این دوست بی دل کرد و بی کام
که اکنون دشمن من شد به فرجام
چه نیکویی کند مردم به مردم
که من در دوستی با او نکردم
امید و رنج خود بر باد دادم
چو راز دوستی بر وی گشادم
وفا کشتم چرا انده درودم
ثنا گفتم چرا نفرین شنودم
مرا چون بخت من با من به کینست
ز بیگانه چه نالم گر چنینست
بکوشیدم بسی با بخت بد ساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز
کنون از بخت و دل بیزار گشتم
به نام هر دو بیزاری نبشتم
چو بدبختان نهادم سر به بالین
ز جانم گشته بستر حسرت آگین
ز بدبختی به جز مرگم نباید
چو من بدبخت را خود مرگ شاید
چو یارم دیگری بر من گزیند
همان بهتر که جانم مرگ بیند
پس آنگه خواند مشکین را بر خویش
نمود او را همه راز دل ریش
کجا مشکین دبیرش بود دیرین
همیشه رازدار ویس و رامین
مرو را گفت مشکیا تو دیدی
ز رامین بی وفاتر یا شنیدی
اگر مویم به ناخن بر برستی
دل من این گمان بر وی نبستی
ندانستم کز آتش آب خیزد
ز نوش ناب زهر ناب خیزد
مرا دیدی که راه پارسایی
چگونه داشتم در پادشایی
کنون از هردوان بیزار گشتم
به چشم دوست و دوشمن خوار گشتم
نه اندر پادشایی پادشایم
نه اندر پارشایی پارسایم
همی ناکرد باید پادشایی
بزرگی جستی و فرمان روایی
من اندر جستن رامم همه سال
قدا کرده دل و جان سر و مال
گهی از بهر و طلش پوی پویم
گهی از بیم هجرش موی مویم
اگر دارم هزاران جان شیرین
نپردازم یکی از شغل رامین
مرا رامین به نادانی بسی خست
کنون پشت مرا یکباره بشکست
بسی شاخ از درخت من بیفگند
کنون اصلش برید و بیخ بر کند
بر آزارش همی کردم صبوری
کنون صبرم بود آزار دوری
بدین بار او به جان من آن کرد
که با آن خود شکیبایی توان کرد
مرا شمشیر جورش سر بریدست
مرا ژوپین هجرش دل دریدست
صبوری چون کنم بر سر بریدن
خموشی چون کنم بر دل دریدن
چه دانی زین بتر کاو رفت وزن کرد
پس آنگه مژده را نامه به من کرد
که من گل کشتم و گل پروریدم
ز مورد و نرگس و خیری بریدم
وزان پس دایه را با یک جگر تیر
گسی کرد از میان دشت نخچیر
تو گفتی دایه را هر گز ندیدست
و یا خود زو جفایی صد کشیدست
کنون افتاده ام بر بستر مرگ
به جان من رسیده خنجر مرگ
قلم بر گیر مشکینا به مشک آب
یکی نامه نویس از من به گوراب
تب گرمم ببین و باد سردم
به نامه یاد کن همواره دردم
تو خود دانی سخن در هم سرشتن
به نامه هر چه به باید نبشتن
اگر باز آوری او را به گفتار
شوم تا مرگ در پیشت پرستار
تو دانایی و بر گفتار دانا
بود آسان فریب مرد برنا
بریده گشت گفتی سرو آزاد
همه بستر ز جانش پر غم و درد
همه بالین ز رویش پر گل زرد
به بالین نشسته ماهرویان
زنان مهتران و نامجویان
یکی گفتی که چشم بد بخستش
یکی گفتی که افزون گر ببستش
پزشکانی همه فرهنگ خوانده
ز حال درد او عاجز بمانده
یکی گفتی همه رنجش ز سوداست
یکی فگتی همه دردش ز صفراست
ز هر شهر آمده اخترشناسان
حکیمان و گزینان خراسان
یکی گفتی قمر کرد این به میزان
یکی گفتی ز حل کرد این به سرطان
پری بندان و زراقان نشسته
ز بهر ویس یکسر دل شکسته
یکی گفتی ورا دیده رسیدست
یکی گفتی پری او را بدیدست
ندانست ایچ کس کاو را چه درداست
چه رنج او را چنین آزرده کردست
به داغ رام سوزان ماه را دل
به درد ماه پیچان شاه را دل
سمن بر ویس گریان بردل خویش
گهی ریزان ز نرگس بر گل خویش
چو شاهنشه ازو تنها بماندی
ز خون دیدگان دریا براندی
سخنهایی چنان دلگیر گفتی
کجا صبر از همه دلها برفتی
چرا ای عاشقان عبرت نگیرید
چرا از من نصیحت نه پذیرید
مرا بینید و دل بر کس مبندید
که پس هر سختیی بر دل پسندید
مرا ای عاشقان از دور بینید
بسوزید ار به نزد من نشینید
مرا زین گونه آرش در دل افتاد
که یارم را دل از سنگست و پولاد
مرا عذرست اگر فریاد خوانم
که من فریاد از آن بیداد خوانم
دل پر ریش خویش او را نمودم
بدو گفتم که رنجت آزمودم
که داند کاو به جای من چه بد کرد
یکی بد کرد و جانم را به صد کرد
مرا این دوست بی دل کرد و بی کام
که اکنون دشمن من شد به فرجام
چه نیکویی کند مردم به مردم
که من در دوستی با او نکردم
امید و رنج خود بر باد دادم
چو راز دوستی بر وی گشادم
وفا کشتم چرا انده درودم
ثنا گفتم چرا نفرین شنودم
مرا چون بخت من با من به کینست
ز بیگانه چه نالم گر چنینست
بکوشیدم بسی با بخت بد ساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز
کنون از بخت و دل بیزار گشتم
به نام هر دو بیزاری نبشتم
چو بدبختان نهادم سر به بالین
ز جانم گشته بستر حسرت آگین
ز بدبختی به جز مرگم نباید
چو من بدبخت را خود مرگ شاید
چو یارم دیگری بر من گزیند
همان بهتر که جانم مرگ بیند
پس آنگه خواند مشکین را بر خویش
نمود او را همه راز دل ریش
کجا مشکین دبیرش بود دیرین
همیشه رازدار ویس و رامین
مرو را گفت مشکیا تو دیدی
ز رامین بی وفاتر یا شنیدی
اگر مویم به ناخن بر برستی
دل من این گمان بر وی نبستی
ندانستم کز آتش آب خیزد
ز نوش ناب زهر ناب خیزد
مرا دیدی که راه پارسایی
چگونه داشتم در پادشایی
کنون از هردوان بیزار گشتم
به چشم دوست و دوشمن خوار گشتم
نه اندر پادشایی پادشایم
نه اندر پارشایی پارسایم
همی ناکرد باید پادشایی
بزرگی جستی و فرمان روایی
من اندر جستن رامم همه سال
قدا کرده دل و جان سر و مال
گهی از بهر و طلش پوی پویم
گهی از بیم هجرش موی مویم
اگر دارم هزاران جان شیرین
نپردازم یکی از شغل رامین
مرا رامین به نادانی بسی خست
کنون پشت مرا یکباره بشکست
بسی شاخ از درخت من بیفگند
کنون اصلش برید و بیخ بر کند
بر آزارش همی کردم صبوری
کنون صبرم بود آزار دوری
بدین بار او به جان من آن کرد
که با آن خود شکیبایی توان کرد
مرا شمشیر جورش سر بریدست
مرا ژوپین هجرش دل دریدست
صبوری چون کنم بر سر بریدن
خموشی چون کنم بر دل دریدن
چه دانی زین بتر کاو رفت وزن کرد
پس آنگه مژده را نامه به من کرد
که من گل کشتم و گل پروریدم
ز مورد و نرگس و خیری بریدم
وزان پس دایه را با یک جگر تیر
گسی کرد از میان دشت نخچیر
تو گفتی دایه را هر گز ندیدست
و یا خود زو جفایی صد کشیدست
کنون افتاده ام بر بستر مرگ
به جان من رسیده خنجر مرگ
قلم بر گیر مشکینا به مشک آب
یکی نامه نویس از من به گوراب
تب گرمم ببین و باد سردم
به نامه یاد کن همواره دردم
تو خود دانی سخن در هم سرشتن
به نامه هر چه به باید نبشتن
اگر باز آوری او را به گفتار
شوم تا مرگ در پیشت پرستار
تو دانایی و بر گفتار دانا
بود آسان فریب مرد برنا
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه نوشتن ویس به رامین و دیدار خواستن
چو بشنید این سخن فرزانه مشکین
به فرهنگش جهان را کرد مشکین
یکی نامه نوشت از ویس دژکام
به رامین نکوبخت و نکو نام
حریر نامه بود ابریشم چین
چو مشک از تبت و عنبر ز نسرین
قلم از مصر بود آب گل از جور
دویت از عنبرین عود سمندور
دبیر از شهر بابل جادوی تر
سخن آمیخته شکر به گوهر
حریرش چون بر ویس پری روی
مدادش همچو زلف ویس خوشبوی
قلم چون قامت ویس از نزاری
ز بس کز رام دید آزار و خواری
دبیر از جادوی چون دیدگانش
سخن چون در و شکر در دهانش
سر نامه به نام یک خداوند
وزان پس کرده یاد مهر و پیوند
ز سروی سوخته وز بن گسسته
به سروی از چمن شاداب رسته
ز ماهی در محاق مهر پنهان
به ماهی در سپهر کام تابان
ز باغی سر بسر آفت گرفته
به باغی سر بسر خرم شکفته
ز شاخی خشک گشته هامواره
به شاخی بار او و ستاره
ز کانی کنده و بی بر بمانده
به کانی در جهان غوهر فشانده
ز روزی بر هد مغرب رسیده
به یاقوتی به تاجی در نشانده
ز گلزاری سموم هجر دیده
به گلزاری ز خوبی بشکفیده
ز دریایی شده بی در و بی آب
به دریایی پر آب و در خوشاب
ز بختی تیره چون شوریده آبی
به بختی نامور چون آفتابی
ز مهری تا گه محشر فزایان
به مهری هر زمان کاهش نمایان
ز عشقی تاب او از حد گذشته
به عشقی گرم بوده سرد گشته
ز جانی در عذاب و رنج و سختی
به جانی در هوای نیک بختی
ز طبعی در هوا بیدار گشته
به طبعی در هوا بیزار گشته
ز چهری آب جوبی زو رمیده
به چهری آب خوبی زو دمیده
ز رویی همچو دیبای بر آتش
به رویی همچو دیبای منقش
ز چشمش سال ومه بی خواب و پر آب
به چشمی سال و مه بی آب و پر خواب
ز یاری نیک پر مهر و وفا جوی
به یاری شوخ و بی شرم و جفا جوی
ز ماهی بی کس و بی یار گشته
به شاهی بر جهان سالار گشته
نبشتم نامه در حال چنین زار
که جان از تن تن از جان بود بیزار
منم در آتش هجران گدازان
توی در مجلس شادی نوازان
منم گنج وفا را گشته گنجور
توی دست جفا را گشته دستور
یکی بر تو دهم در نامه سوگند
به حق دوستی و مهر و پیوند
به حق آنکه با هم جفت بودیم
به حق آنکه ما هم گفت بودیم
به حق صحبت ما سالیانی
به حق دوستی و مهربانی
که این نامه ز سر تا بن بخوانی
یکایک حال من جمله بدانی
بدان راما که گیتی گرد گردست
ازو گه تن درستی گاه دردست
گهی رنجست و گاهی شادمانی
گهی مرگست و گاهی زندگانی
به نیک و بد جهان بر ما سرآید
وزان پس خود جهان دیگر آید
ز ما ماند به گیتی در فسانه
در آن گیتی خدای جاودانه
فسان ما همه گیتی بخوانند
یکایک خوب و زشت ما بداند
تو خود دانی که از ما کیدت بد نام
کجا از نام بد جوید همه کام
من آن بودم به پاکی کم دیدی
به خوبی از جهانم بر گزیدی
من از پاکی چو قطر ژاله بودم
به خوبی همچو برگ لاله بودم
ندیده کام جز تو مرد بر من
زمانه نا فشانده گرد بر من
چو گوری بودم اندر مرغزاران
ندیده دام و داس دام دادن
تو بودی دام دار و داس دارم
نهادی داس و دام اندر گذارم
مرا در دام رسوایی فگندی
کنون در چاه تنهایی فگندی
مرا بفریفتی وز ره ببردی
کنون زنهار با جانم بخوردی
بدان سر مر ترا طرار دیدم
بدین سر مر ترا غدار دیدم
همی گویی که خوردی سخن سوگند
که با ویسم نباشد نیز پیوند
نه با من نیز هم سوگند خوردی
که تا جان داری از من بر نگردی
کدامین راست گیرم زین دو سوگند
کدامین راست گیرم زین دو پیوند
ترا سوگند چون باد بزانست
ترا پیوند چون آب روانست
بزرگست از جهان این هر دو را نام
ولیکن نیست شان بر جای آرام
تو همچون سندسی گردان به هر رنگ
و یا همچون زری گردان به هر چنگ
کرا دانی چو من در مهربانی
چو تو با من نمانی با که مانی
نگر تا چند کار بد بکردی
که آب خویش و آب من ببردی
یکی بفریفتی جفت کسان را
به ننگ آلوده دودمان را
دوم سوگندها بدروغ کردی
ابا ژنهاریان زنها خوردی
سوم برگشتی از یار وفادار
بی آب کزوی رسیدت رنج و آزار
چهارم ناسزا گفتی بر آن کس
که او را خود توی اندر جهان بس
من آن ویسم که رویم آفتابست
من آن ویسم که مویم مشک نابست
من آن ویسم که چهرم نوبهارست
من آن ویسم که مهرم پایدارست
من آن ویسم که ماه نیکوانم
من آن ویسم که شاه جادوانم
من آن ویسم که ماهم بر رخانست
من آن ویسم که نوشم در لبانست
من آن ویسم من آن ویسم من آن ویسم
که بودی تو سلیمان من چو بلقیس
مرا باشد به از تو در جهان شاه
ترا چون من نباشد بر زمین ماه
هر آن گاهی که دل از من بتابی
چو باز آیی مرا دوشوار یابی
مکن راما که خود گردی پشیمان
نیابی درد را جز ویس در مان
مکن راما که از گل سیر گردی
نیابی ویس را آنگه بمردی
مکن راما که تو امروز مستی
ز مستی عهد من بر هم شکستی
مکن راما که چون هشیار گردی
ز گیتی بی زن وبی یار گردی
بسا روزا که تو پیشم بنالی
دو رخ بر خاک پای من بمالی
دل از کینه به سوی مهر تابی
مرا جویی به صد دست و نیابی
چو از من سیر گشتی وز لبانم
ز گل هم سیر گردی بی گمانم
رو چون بامن نسازی با که سازی
هوا با من نبازی با که بازی
همی گوید هر آن کاو مهر بازد
کرا ویسه نسازد مرگ سازد
ز بدبختیت بس باد این نشانی
گلی دادت چو بستد گلستانی
ترا بنمود رخشان ماهتابی
ز تو بستد فروزان آفتابی
همی نازی که داری ارغوانی
ندانی کز تو گم شد بوستانی
همانا کردی آن تلخی فراموش
که بودی از هوا بی صبر و بی هوش
خیالم گر به خواب اندر بدیدی
گمان بردی که بر شاهی رسیدی
چو بودی من به مغزت بر گذشتی
تنت گر مرده بودی زنده گشتی
چنین است آدمی بی رام و بی هوش
کند سختی و شادی را فراموش
دگر گفتی که گم کردم جوانی
همی گویی دریغا زندگانی
مرا گم شد جوانی در هوایت
همیدون زندگانی در وفایت
گمان بردم که شاخ شکری تو
بکارم تا شکر بار آوری تو
بکشتم پس بپروردم به تیمار
چو بر رستی کبست آوردیم بار
چو یاد آرم از آن رنجی که بردم
وز آن دردی که از مهر تو خوردم
یکی آتش به مغز من در آید
کزو جیحون ز چشم من بر آید
چه مایه سختی و خواری کشیدم
به فرجام از تو آن دیدم که دیدم
مرا تو چاه کندی دایه زد دست
به جاه افگنده و خود آسوده بنشست
تو هیزم دادی او آتش برافروخت
به کام دشمنان در آتشم سوخت
ندانم کز تو نالم یا ز دایه
که رنجم زین دوان بردست مایه
اگر چه دیدم از تو بی وفایی
نهادی بر دلم داغ جدایی
و گر چه آتشمدر دل فگندی
مرا مانند خر در گل فگندی
و گر چه چشم من خون بار کردی
کنارم رود جیحون بار کردی
دلم ناید به یزدانت سپردن
جفایت پیش یزدان بر شمردن
مبیند ایچ دردت دیدگانم
که باشد درد تو هم بر روانم
کنون ده در بخواهم گفت نامه
به گفتاری که خون بارد ز خامه
به فرهنگش جهان را کرد مشکین
یکی نامه نوشت از ویس دژکام
به رامین نکوبخت و نکو نام
حریر نامه بود ابریشم چین
چو مشک از تبت و عنبر ز نسرین
قلم از مصر بود آب گل از جور
دویت از عنبرین عود سمندور
دبیر از شهر بابل جادوی تر
سخن آمیخته شکر به گوهر
حریرش چون بر ویس پری روی
مدادش همچو زلف ویس خوشبوی
قلم چون قامت ویس از نزاری
ز بس کز رام دید آزار و خواری
دبیر از جادوی چون دیدگانش
سخن چون در و شکر در دهانش
سر نامه به نام یک خداوند
وزان پس کرده یاد مهر و پیوند
ز سروی سوخته وز بن گسسته
به سروی از چمن شاداب رسته
ز ماهی در محاق مهر پنهان
به ماهی در سپهر کام تابان
ز باغی سر بسر آفت گرفته
به باغی سر بسر خرم شکفته
ز شاخی خشک گشته هامواره
به شاخی بار او و ستاره
ز کانی کنده و بی بر بمانده
به کانی در جهان غوهر فشانده
ز روزی بر هد مغرب رسیده
به یاقوتی به تاجی در نشانده
ز گلزاری سموم هجر دیده
به گلزاری ز خوبی بشکفیده
ز دریایی شده بی در و بی آب
به دریایی پر آب و در خوشاب
ز بختی تیره چون شوریده آبی
به بختی نامور چون آفتابی
ز مهری تا گه محشر فزایان
به مهری هر زمان کاهش نمایان
ز عشقی تاب او از حد گذشته
به عشقی گرم بوده سرد گشته
ز جانی در عذاب و رنج و سختی
به جانی در هوای نیک بختی
ز طبعی در هوا بیدار گشته
به طبعی در هوا بیزار گشته
ز چهری آب جوبی زو رمیده
به چهری آب خوبی زو دمیده
ز رویی همچو دیبای بر آتش
به رویی همچو دیبای منقش
ز چشمش سال ومه بی خواب و پر آب
به چشمی سال و مه بی آب و پر خواب
ز یاری نیک پر مهر و وفا جوی
به یاری شوخ و بی شرم و جفا جوی
ز ماهی بی کس و بی یار گشته
به شاهی بر جهان سالار گشته
نبشتم نامه در حال چنین زار
که جان از تن تن از جان بود بیزار
منم در آتش هجران گدازان
توی در مجلس شادی نوازان
منم گنج وفا را گشته گنجور
توی دست جفا را گشته دستور
یکی بر تو دهم در نامه سوگند
به حق دوستی و مهر و پیوند
به حق آنکه با هم جفت بودیم
به حق آنکه ما هم گفت بودیم
به حق صحبت ما سالیانی
به حق دوستی و مهربانی
که این نامه ز سر تا بن بخوانی
یکایک حال من جمله بدانی
بدان راما که گیتی گرد گردست
ازو گه تن درستی گاه دردست
گهی رنجست و گاهی شادمانی
گهی مرگست و گاهی زندگانی
به نیک و بد جهان بر ما سرآید
وزان پس خود جهان دیگر آید
ز ما ماند به گیتی در فسانه
در آن گیتی خدای جاودانه
فسان ما همه گیتی بخوانند
یکایک خوب و زشت ما بداند
تو خود دانی که از ما کیدت بد نام
کجا از نام بد جوید همه کام
من آن بودم به پاکی کم دیدی
به خوبی از جهانم بر گزیدی
من از پاکی چو قطر ژاله بودم
به خوبی همچو برگ لاله بودم
ندیده کام جز تو مرد بر من
زمانه نا فشانده گرد بر من
چو گوری بودم اندر مرغزاران
ندیده دام و داس دام دادن
تو بودی دام دار و داس دارم
نهادی داس و دام اندر گذارم
مرا در دام رسوایی فگندی
کنون در چاه تنهایی فگندی
مرا بفریفتی وز ره ببردی
کنون زنهار با جانم بخوردی
بدان سر مر ترا طرار دیدم
بدین سر مر ترا غدار دیدم
همی گویی که خوردی سخن سوگند
که با ویسم نباشد نیز پیوند
نه با من نیز هم سوگند خوردی
که تا جان داری از من بر نگردی
کدامین راست گیرم زین دو سوگند
کدامین راست گیرم زین دو پیوند
ترا سوگند چون باد بزانست
ترا پیوند چون آب روانست
بزرگست از جهان این هر دو را نام
ولیکن نیست شان بر جای آرام
تو همچون سندسی گردان به هر رنگ
و یا همچون زری گردان به هر چنگ
کرا دانی چو من در مهربانی
چو تو با من نمانی با که مانی
نگر تا چند کار بد بکردی
که آب خویش و آب من ببردی
یکی بفریفتی جفت کسان را
به ننگ آلوده دودمان را
دوم سوگندها بدروغ کردی
ابا ژنهاریان زنها خوردی
سوم برگشتی از یار وفادار
بی آب کزوی رسیدت رنج و آزار
چهارم ناسزا گفتی بر آن کس
که او را خود توی اندر جهان بس
من آن ویسم که رویم آفتابست
من آن ویسم که مویم مشک نابست
من آن ویسم که چهرم نوبهارست
من آن ویسم که مهرم پایدارست
من آن ویسم که ماه نیکوانم
من آن ویسم که شاه جادوانم
من آن ویسم که ماهم بر رخانست
من آن ویسم که نوشم در لبانست
من آن ویسم من آن ویسم من آن ویسم
که بودی تو سلیمان من چو بلقیس
مرا باشد به از تو در جهان شاه
ترا چون من نباشد بر زمین ماه
هر آن گاهی که دل از من بتابی
چو باز آیی مرا دوشوار یابی
مکن راما که خود گردی پشیمان
نیابی درد را جز ویس در مان
مکن راما که از گل سیر گردی
نیابی ویس را آنگه بمردی
مکن راما که تو امروز مستی
ز مستی عهد من بر هم شکستی
مکن راما که چون هشیار گردی
ز گیتی بی زن وبی یار گردی
بسا روزا که تو پیشم بنالی
دو رخ بر خاک پای من بمالی
دل از کینه به سوی مهر تابی
مرا جویی به صد دست و نیابی
چو از من سیر گشتی وز لبانم
ز گل هم سیر گردی بی گمانم
رو چون بامن نسازی با که سازی
هوا با من نبازی با که بازی
همی گوید هر آن کاو مهر بازد
کرا ویسه نسازد مرگ سازد
ز بدبختیت بس باد این نشانی
گلی دادت چو بستد گلستانی
ترا بنمود رخشان ماهتابی
ز تو بستد فروزان آفتابی
همی نازی که داری ارغوانی
ندانی کز تو گم شد بوستانی
همانا کردی آن تلخی فراموش
که بودی از هوا بی صبر و بی هوش
خیالم گر به خواب اندر بدیدی
گمان بردی که بر شاهی رسیدی
چو بودی من به مغزت بر گذشتی
تنت گر مرده بودی زنده گشتی
چنین است آدمی بی رام و بی هوش
کند سختی و شادی را فراموش
دگر گفتی که گم کردم جوانی
همی گویی دریغا زندگانی
مرا گم شد جوانی در هوایت
همیدون زندگانی در وفایت
گمان بردم که شاخ شکری تو
بکارم تا شکر بار آوری تو
بکشتم پس بپروردم به تیمار
چو بر رستی کبست آوردیم بار
چو یاد آرم از آن رنجی که بردم
وز آن دردی که از مهر تو خوردم
یکی آتش به مغز من در آید
کزو جیحون ز چشم من بر آید
چه مایه سختی و خواری کشیدم
به فرجام از تو آن دیدم که دیدم
مرا تو چاه کندی دایه زد دست
به جاه افگنده و خود آسوده بنشست
تو هیزم دادی او آتش برافروخت
به کام دشمنان در آتشم سوخت
ندانم کز تو نالم یا ز دایه
که رنجم زین دوان بردست مایه
اگر چه دیدم از تو بی وفایی
نهادی بر دلم داغ جدایی
و گر چه آتشمدر دل فگندی
مرا مانند خر در گل فگندی
و گر چه چشم من خون بار کردی
کنارم رود جیحون بار کردی
دلم ناید به یزدانت سپردن
جفایت پیش یزدان بر شمردن
مبیند ایچ دردت دیدگانم
که باشد درد تو هم بر روانم
کنون ده در بخواهم گفت نامه
به گفتاری که خون بارد ز خامه
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء دهم اندر دعاکردن و دیدار دوست خواستن
دل پر آتش و جانی پر از دود
تنی چون موی و رخساری زر اندود
برم هر شب سحرگه پیش دادار
بمالم پیش او بر خاک رخسار
خروش من بدرد پشت ایوان
فغان من ببندد راه کیوان
چنان گریم که گرید ابر آذار
چنان نالم که نالد کبگ کهسار
چنان جوشم که جوشد بحر از باد
چنان لرزم که لرزد سرو و شمشاد
به اشک از شب فرو شویم سیاهی
بیاغارم زمین تا پشت ماهی
چنان از حسرت دل بر کشم آه
کجا ره گم کند بر آسمان ماه
ز بس کز دل کشم آه جهان سوز
ز خاور بر نیارد آمدن روز
ز بس کز جان بر آرم دود اندوه
ببندد ابر تیره کوه تا کوه
بدین خواری بدین زاری بدین درد
مژه پر آب و روی زرد و پر گرد
همی گویم خدایا کردگارا
بزرگا کامگارا برد بارا
تو یار بی دلان و نی کسانی
همیشه چارهء بیچارگانی
نیام گفت راز خویس با کس
مگر با تو که یار من توی بس
همی دانی که چون خسته روانم
همی دانی که چون بسته زبانم
زبانم با تو گوید هر چه گوید
روانم از تو جوید هرچه جوید
تو ده جان مرا زین غم رهایی
تو بردان از دلم بند جدایی
دل آن سنگدل را نرم گردان
به تاب مهربانی گرم گردان
به یاد آور دلش را مهر دیرین
پس آنگه در دلش کن مهر شیرین
یکی زین غم که من دارم برو نه
که باشد بار او از هر کهی مه
به فصل خویش وی را زی من آور
و یازیدر مرا نزدیک او بر
گشاده کن به ما بر راه دیدار
کجا خود بسته گردد راه تیمار
همی تا باز بینم روی آن ماه
نگه دارش ز چشم و دست بدخواه
بجز مهر منش تیمار منمای
بجز عشق منش آزار مفزای
و گر رویش نخواهم دید ازین پس
مرا بی روی او جان و جهان بس
هم اکنون جان من بستان بدو ده
که من بی جان و آنبت با دو جان به
نگارا چند نالم چند گویم
به زاری چند گریم چند مویم
نگویم بیس ازین در نامه گفتار
و گرچه هست صد چندین سزاوار
نباشد گفته بر گوینده تاوان
چه باشد اندک و سودش فراوان
بگفتم هر چه دیدم از جفایت
ازین پس خود تو می دان با خدایت
اگر کردار تو با کوه گویم
بموید سنگ او چون من بمویم
ببخشاید مرا سنگ و دل نه
به گاه مردمی سنگ از دلت به
مرا چون سنگ بودی این دل مست
دلت پولاد گشت و سنگ بشکست
درود از من بداد شمشاد آزاد
که دارد در میان پوشیده پولاد
درود از من بدان یاقوت سفته
که دارد سی گهر در وی نهفته
درود از من بدان عیار نرگس
که دارد مر مرا از خواب مفلس
درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد ماه بخت من گرفته
درود از من بدان باغ شکفته
که دارد خانهء صرم کآشفته
درود از من بدان شاخ صنوبر
که دارد شاژ بختم خشک و بی بر
درود از من بدان گلبرگ خندان
که دارد مر مرا همواره گریان
درود از من بدان خود روی لاله
که دارد چشمم آگنده به ژاله
درود از من بدان دو رسته گوهر
درود از من بدان دو خوشه عنبر
درود از من بدان عیار سرکش
که دارد مرمرا در خواب ناخوش
درود از من بدان دیبای رنگین
درود از من بدان مهناب و پروین
درود از من بدان سر و گل اندام
که دارد مر مرا دل خسته مادام
درود از من بدان زلفین عطار
که زو مر مشک را بشکست بازار
درود از من بدان چشم فسونگر
که دارد مر مرا بی خواب و بی خور
درود از من بدان رخسار مهوش
که دارد جانم از محنت بر آتش
درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد مر مرا بیهوش و تفته
درود از من بدان مشهور آفاق
که دارد مر مرا از کام دل طاق
درود از من بدانگلروی خوشبوی
که دارد سال و ماهم در تگ و پوی
درود از من بدانزلف رسن باز
که دارد مر مرا مشهور شیراز
درود از من بدان ناز و عاتبش
که آبم برد زنخدان خوشابش
درود از من بدانآیین و آن فر
که دارد رویم از تیمار چون زر
درود از من بدان گنج نگویی
که دارد پیشه با من کینه جویی
درود از من بدان خورشید تابان
که دارد حسن بر خورشید گیهان
درود از من بدان روی چو گلبرگ
که دارد شرم رخش رریزد ز گل برگ
درود از من بدان سرو سمن روی
که ندهد همچو بوی او سمن بوی
درود از من بدان پیروزگر شاه
درود از من بدان بیدادگر ماه
درود از من بدان تاج سواران
درود از من بدان رشک بهاران
درود از من بدان جان جهانم
درود از من بدان جفت جوانم
درود از من بدان ماه سمن بوی
درود از من بدان یار جفا جوی
درود از من بدان کاورا درودست
مرا بی او دو دیده چون دو رودست
درود از من فزون از هر شماری
درود از من فزون از هر بهاری
فزون از ریگ کهسار و بیابان
فزون از قطرهء دریا و باران
فزون از رستنی بر کوه و صحرا
فزون از جانوز بر خشک و دریا
فزون از روزگار هر دو دوران
فزون از اختران چرخ گردان
فزون از گونه گونه تخم عالم
فزون از نر و ماده نسل آدم
فزون از پر مرغ و موی حیوان
فزون از حرف دفترهای دیوان
فزون از فکرت و اندیشهء ما
فزون از از و هم و کیش و پیشهء ما
ترا از من درود جاودانی
مرا از تو وفا و مهربانی
ترا از من درود آتشنایی
مرا از ماه رویت روشنایی
هزاران بار چونین باد چونین
دعا از من ز بخت نیک آمین
تنی چون موی و رخساری زر اندود
برم هر شب سحرگه پیش دادار
بمالم پیش او بر خاک رخسار
خروش من بدرد پشت ایوان
فغان من ببندد راه کیوان
چنان گریم که گرید ابر آذار
چنان نالم که نالد کبگ کهسار
چنان جوشم که جوشد بحر از باد
چنان لرزم که لرزد سرو و شمشاد
به اشک از شب فرو شویم سیاهی
بیاغارم زمین تا پشت ماهی
چنان از حسرت دل بر کشم آه
کجا ره گم کند بر آسمان ماه
ز بس کز دل کشم آه جهان سوز
ز خاور بر نیارد آمدن روز
ز بس کز جان بر آرم دود اندوه
ببندد ابر تیره کوه تا کوه
بدین خواری بدین زاری بدین درد
مژه پر آب و روی زرد و پر گرد
همی گویم خدایا کردگارا
بزرگا کامگارا برد بارا
تو یار بی دلان و نی کسانی
همیشه چارهء بیچارگانی
نیام گفت راز خویس با کس
مگر با تو که یار من توی بس
همی دانی که چون خسته روانم
همی دانی که چون بسته زبانم
زبانم با تو گوید هر چه گوید
روانم از تو جوید هرچه جوید
تو ده جان مرا زین غم رهایی
تو بردان از دلم بند جدایی
دل آن سنگدل را نرم گردان
به تاب مهربانی گرم گردان
به یاد آور دلش را مهر دیرین
پس آنگه در دلش کن مهر شیرین
یکی زین غم که من دارم برو نه
که باشد بار او از هر کهی مه
به فصل خویش وی را زی من آور
و یازیدر مرا نزدیک او بر
گشاده کن به ما بر راه دیدار
کجا خود بسته گردد راه تیمار
همی تا باز بینم روی آن ماه
نگه دارش ز چشم و دست بدخواه
بجز مهر منش تیمار منمای
بجز عشق منش آزار مفزای
و گر رویش نخواهم دید ازین پس
مرا بی روی او جان و جهان بس
هم اکنون جان من بستان بدو ده
که من بی جان و آنبت با دو جان به
نگارا چند نالم چند گویم
به زاری چند گریم چند مویم
نگویم بیس ازین در نامه گفتار
و گرچه هست صد چندین سزاوار
نباشد گفته بر گوینده تاوان
چه باشد اندک و سودش فراوان
بگفتم هر چه دیدم از جفایت
ازین پس خود تو می دان با خدایت
اگر کردار تو با کوه گویم
بموید سنگ او چون من بمویم
ببخشاید مرا سنگ و دل نه
به گاه مردمی سنگ از دلت به
مرا چون سنگ بودی این دل مست
دلت پولاد گشت و سنگ بشکست
درود از من بداد شمشاد آزاد
که دارد در میان پوشیده پولاد
درود از من بدان یاقوت سفته
که دارد سی گهر در وی نهفته
درود از من بدان عیار نرگس
که دارد مر مرا از خواب مفلس
درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد ماه بخت من گرفته
درود از من بدان باغ شکفته
که دارد خانهء صرم کآشفته
درود از من بدان شاخ صنوبر
که دارد شاژ بختم خشک و بی بر
درود از من بدان گلبرگ خندان
که دارد مر مرا همواره گریان
درود از من بدان خود روی لاله
که دارد چشمم آگنده به ژاله
درود از من بدان دو رسته گوهر
درود از من بدان دو خوشه عنبر
درود از من بدان عیار سرکش
که دارد مرمرا در خواب ناخوش
درود از من بدان دیبای رنگین
درود از من بدان مهناب و پروین
درود از من بدان سر و گل اندام
که دارد مر مرا دل خسته مادام
درود از من بدان زلفین عطار
که زو مر مشک را بشکست بازار
درود از من بدان چشم فسونگر
که دارد مر مرا بی خواب و بی خور
درود از من بدان رخسار مهوش
که دارد جانم از محنت بر آتش
درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد مر مرا بیهوش و تفته
درود از من بدان مشهور آفاق
که دارد مر مرا از کام دل طاق
درود از من بدانگلروی خوشبوی
که دارد سال و ماهم در تگ و پوی
درود از من بدانزلف رسن باز
که دارد مر مرا مشهور شیراز
درود از من بدان ناز و عاتبش
که آبم برد زنخدان خوشابش
درود از من بدانآیین و آن فر
که دارد رویم از تیمار چون زر
درود از من بدان گنج نگویی
که دارد پیشه با من کینه جویی
درود از من بدان خورشید تابان
که دارد حسن بر خورشید گیهان
درود از من بدان روی چو گلبرگ
که دارد شرم رخش رریزد ز گل برگ
درود از من بدان سرو سمن روی
که ندهد همچو بوی او سمن بوی
درود از من بدان پیروزگر شاه
درود از من بدان بیدادگر ماه
درود از من بدان تاج سواران
درود از من بدان رشک بهاران
درود از من بدان جان جهانم
درود از من بدان جفت جوانم
درود از من بدان ماه سمن بوی
درود از من بدان یار جفا جوی
درود از من بدان کاورا درودست
مرا بی او دو دیده چون دو رودست
درود از من فزون از هر شماری
درود از من فزون از هر بهاری
فزون از ریگ کهسار و بیابان
فزون از قطرهء دریا و باران
فزون از رستنی بر کوه و صحرا
فزون از جانوز بر خشک و دریا
فزون از روزگار هر دو دوران
فزون از اختران چرخ گردان
فزون از گونه گونه تخم عالم
فزون از نر و ماده نسل آدم
فزون از پر مرغ و موی حیوان
فزون از حرف دفترهای دیوان
فزون از فکرت و اندیشهء ما
فزون از از و هم و کیش و پیشهء ما
ترا از من درود جاودانی
مرا از تو وفا و مهربانی
ترا از من درود آتشنایی
مرا از ماه رویت روشنایی
هزاران بار چونین باد چونین
دعا از من ز بخت نیک آمین
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آمدن ویس دگر بار بر روزن و سخن گفتنش با رخش رامین
چو ویس اندر شبستان رفت و بنشست
زمانی بود و باز از جای برجست
بگفت این و دگر ره شد به روزن
ز روزن تیغ زد خورشید روشن
دگر ره گفت با رخش ره انجام
نهی رخشا همی بر چشم من گام
مرا هستی چو فرزند دل افروز
به تو نپسندم این سختی بدین روز
چرا همراه بد جستی و بدخواه
تو نشنیدی که همراهست و پس راه
اگر با تو نه این بد رای بودی
ترا بر چشم من بر جای بودی
کنون بر باد شد اومید و رنجت
نه بارت هست زی ما نه سپنجت
برو بار و سپنج از دیگران خواه
دل گمگشته را از دلبران خواه
برو راما تو نیز از مرو بر گرد
پزشکی جوی و با او یاد کن درد
بساروزا که از تو بار جستم
چو زنهاری ز تو زنهار جستم
نه بر درگاه خویشم بار دادی
نه با زنهاریان زنهار دادی
بسا شبها که تو خوش خفته بودی
نه چون من بی دل و آشفته بودی
تو خفته در میان خز و سنجاب
من افتاده به راه اندر گل و آب
کنون آن بد که کردی بازدیدی
بلا را هم بلا انباز دیدی
اگر تو نازکی ای شاخ سوسن
هر آیینه نیی نازکتر از من
و گر بودم ترا یک روز در خور
نگفتم جاودان تیمار من خور
ببر اومید دل چون من بریدم
ز نومیدی به آسانی رسیدم
اگر اومید رنجوری نماید
ز نومیدی بسی آسانی آید
من آن بودم که از اومیدواری
همی بردم به دریا بر سماری
کنون از شورش دریا برستم
دل از اومید بیهوره بشستم
ز خرسندی گزیدم پارسایی
که خرسندیست بهتر پادشایی
کنون کت نیست روزی از کهن یار
برو یاری که نو کردی نگه دار
کهی دینار و یاقوتست نامی
و گر نه یار نو باشد گرامی
چو مهرم را بریذی از جفا سر
بریده سر نروید بار دیگر
اگر بر روید از گورم گیازار
گیازارم بود از تو دلازار
و گر چه نیک دان بودم به تدبیر
ندانستم که گردد مهر دل پیر
مجو از من دگر ره مهربانی
که ناید باز پیران را جوانی
همانم من که تو نامه نوشتی
به نامه نام من بردی به زشتی
مرا از مهرت آمد زشت نامی
که جز با تو نکردم خویس کامی
نکردم در جهان جز تو یکی یار
تو نیز از بخت من بودی بدین زار
توی چون مادری کش طالعی شود
یکی فرزند بودش وان یکی کور
به دیده کوری دختر نبیند
همی داماد بی آهو گزیند
دلم گر چون کمان در مهر دوتاست
چو تیرست در جفا گفتار من راست
دل تو چو نشانه شد بر آزار
نشانه ت را ز پیش تیر بردار
برو تا نشنوی گفتار دلگیر
ز تلخی چون کبست از ژخم چون تیر
زمانی بود و باز از جای برجست
بگفت این و دگر ره شد به روزن
ز روزن تیغ زد خورشید روشن
دگر ره گفت با رخش ره انجام
نهی رخشا همی بر چشم من گام
مرا هستی چو فرزند دل افروز
به تو نپسندم این سختی بدین روز
چرا همراه بد جستی و بدخواه
تو نشنیدی که همراهست و پس راه
اگر با تو نه این بد رای بودی
ترا بر چشم من بر جای بودی
کنون بر باد شد اومید و رنجت
نه بارت هست زی ما نه سپنجت
برو بار و سپنج از دیگران خواه
دل گمگشته را از دلبران خواه
برو راما تو نیز از مرو بر گرد
پزشکی جوی و با او یاد کن درد
بساروزا که از تو بار جستم
چو زنهاری ز تو زنهار جستم
نه بر درگاه خویشم بار دادی
نه با زنهاریان زنهار دادی
بسا شبها که تو خوش خفته بودی
نه چون من بی دل و آشفته بودی
تو خفته در میان خز و سنجاب
من افتاده به راه اندر گل و آب
کنون آن بد که کردی بازدیدی
بلا را هم بلا انباز دیدی
اگر تو نازکی ای شاخ سوسن
هر آیینه نیی نازکتر از من
و گر بودم ترا یک روز در خور
نگفتم جاودان تیمار من خور
ببر اومید دل چون من بریدم
ز نومیدی به آسانی رسیدم
اگر اومید رنجوری نماید
ز نومیدی بسی آسانی آید
من آن بودم که از اومیدواری
همی بردم به دریا بر سماری
کنون از شورش دریا برستم
دل از اومید بیهوره بشستم
ز خرسندی گزیدم پارسایی
که خرسندیست بهتر پادشایی
کنون کت نیست روزی از کهن یار
برو یاری که نو کردی نگه دار
کهی دینار و یاقوتست نامی
و گر نه یار نو باشد گرامی
چو مهرم را بریذی از جفا سر
بریده سر نروید بار دیگر
اگر بر روید از گورم گیازار
گیازارم بود از تو دلازار
و گر چه نیک دان بودم به تدبیر
ندانستم که گردد مهر دل پیر
مجو از من دگر ره مهربانی
که ناید باز پیران را جوانی
همانم من که تو نامه نوشتی
به نامه نام من بردی به زشتی
مرا از مهرت آمد زشت نامی
که جز با تو نکردم خویس کامی
نکردم در جهان جز تو یکی یار
تو نیز از بخت من بودی بدین زار
توی چون مادری کش طالعی شود
یکی فرزند بودش وان یکی کور
به دیده کوری دختر نبیند
همی داماد بی آهو گزیند
دلم گر چون کمان در مهر دوتاست
چو تیرست در جفا گفتار من راست
دل تو چو نشانه شد بر آزار
نشانه ت را ز پیش تیر بردار
برو تا نشنوی گفتار دلگیر
ز تلخی چون کبست از ژخم چون تیر
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
سمن بر ویس گفت ای بی خرد رام
نداری از خردمندی به جز نام
جفا بر دل زند خشت گرانس
بماند جاودان بر دل نشانش
جفای تو مرا بر دل بماندست
چنان کز دل وفای تو بر اندست
نباشد با کسی هم کفرو هم دین
نگنجه در دلی هم مهر و هم کین
چو یاد آرد ز صد هونه جفایت
نماند در دلی بوی وفایت
تو خود دانی که من با تو چه کردم
به امید وفا چه رنج بردم
پس آنگه تو بجای من چه کردی
بکشتی و انچه کشتی خود بخوردی
برفتی بر سرم یاری گزیدی
نکو کردی تو خود اورا سزیدی
جزین از تو چه آید که کردی
که همچون کرگسان مردار خوردی
زهی داده ستور و بستده خر
ترا همچون منی کی بود در خور
ترا چون جای شور و ریگ شایستن
سرا و باغ فرمودن چه بایست
گمان بردم که تو شیر شکاری
نگیری جز گوزن مرغزاری
ندانستم که تو روباه پیری
به صد حیله یکی خر گوش گیری
چرا چون شسته بودی خویشتن پاک
فشاندی بر تنت خاکستر و خاک
چرا بگذاشتی جام می و شیر
نهادی پیش خود جام سک و سیر
چرا بر خاستی از فرش نیسان
نشستی بر پلاس و شال خلقان
نه بس بود آنکه از شهرم برفتی
به شهر دشمنان مأوا گرفتی
نه بس بود آنگه دیگر یار کردی
مرا زی دوست و دشمن خوار کردی
نه بس بود آنکه چون نامه نبشتی
سخن با خون من در هم سرشتی
ابا چندین جفا و خشم و آزار
نهادی بار زشتی بر سر بار
چو دایه پیش تو آمد براندی
سگ و جادو و پر دستانش خواندی
تو طراری و پر دستان به دایه
توی جادو توی بسیار مایه
تو او را غرچه و نادان گرفتی
فریب جادوان با او بگفتی
هم او را هم مرا دستان نهادی
هزاران داغمان بر جان نهادی
توی صحاک دیده جادوی نر
که هم نیزنگ سازی هم فسونگر
تو کردی بی وفایی ما نکردیم
تو خوردی زینهار و ما نخوردیم
ببودی چند گه خرم به گوراب
کنون باز آمدی با چشم پر آب
همی گویی سخنهای نگارین
درونش آهنین بیرونش زرین
منم آن نو شکفته باغ صد رنگ
که تو بر من بگفتی آن همه ننگ
منم آن گلشن شهوار نیکو
که در چشم تو بودم یکسر آهو
منم آن چشمه کز من آب خوردی
چو خوردی چشمه را پر خاک کردی
کنون از تشنگی بردی بسی تاب
شتابان آمدی کز من خوری آب
نبایستی ز چشمه آب خوردن
چو خوردی چشمه را پر خاک کردن
و یا اکنون که کردی چشمه را خوار
نیاری آب او خوردن دگر بار
نداری از خردمندی به جز نام
جفا بر دل زند خشت گرانس
بماند جاودان بر دل نشانش
جفای تو مرا بر دل بماندست
چنان کز دل وفای تو بر اندست
نباشد با کسی هم کفرو هم دین
نگنجه در دلی هم مهر و هم کین
چو یاد آرد ز صد هونه جفایت
نماند در دلی بوی وفایت
تو خود دانی که من با تو چه کردم
به امید وفا چه رنج بردم
پس آنگه تو بجای من چه کردی
بکشتی و انچه کشتی خود بخوردی
برفتی بر سرم یاری گزیدی
نکو کردی تو خود اورا سزیدی
جزین از تو چه آید که کردی
که همچون کرگسان مردار خوردی
زهی داده ستور و بستده خر
ترا همچون منی کی بود در خور
ترا چون جای شور و ریگ شایستن
سرا و باغ فرمودن چه بایست
گمان بردم که تو شیر شکاری
نگیری جز گوزن مرغزاری
ندانستم که تو روباه پیری
به صد حیله یکی خر گوش گیری
چرا چون شسته بودی خویشتن پاک
فشاندی بر تنت خاکستر و خاک
چرا بگذاشتی جام می و شیر
نهادی پیش خود جام سک و سیر
چرا بر خاستی از فرش نیسان
نشستی بر پلاس و شال خلقان
نه بس بود آنکه از شهرم برفتی
به شهر دشمنان مأوا گرفتی
نه بس بود آنگه دیگر یار کردی
مرا زی دوست و دشمن خوار کردی
نه بس بود آنکه چون نامه نبشتی
سخن با خون من در هم سرشتی
ابا چندین جفا و خشم و آزار
نهادی بار زشتی بر سر بار
چو دایه پیش تو آمد براندی
سگ و جادو و پر دستانش خواندی
تو طراری و پر دستان به دایه
توی جادو توی بسیار مایه
تو او را غرچه و نادان گرفتی
فریب جادوان با او بگفتی
هم او را هم مرا دستان نهادی
هزاران داغمان بر جان نهادی
توی صحاک دیده جادوی نر
که هم نیزنگ سازی هم فسونگر
تو کردی بی وفایی ما نکردیم
تو خوردی زینهار و ما نخوردیم
ببودی چند گه خرم به گوراب
کنون باز آمدی با چشم پر آب
همی گویی سخنهای نگارین
درونش آهنین بیرونش زرین
منم آن نو شکفته باغ صد رنگ
که تو بر من بگفتی آن همه ننگ
منم آن گلشن شهوار نیکو
که در چشم تو بودم یکسر آهو
منم آن چشمه کز من آب خوردی
چو خوردی چشمه را پر خاک کردی
کنون از تشنگی بردی بسی تاب
شتابان آمدی کز من خوری آب
نبایستی ز چشمه آب خوردن
چو خوردی چشمه را پر خاک کردن
و یا اکنون که کردی چشمه را خوار
نیاری آب او خوردن دگر بار
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
به پاسخ گفت رامین دلازار
مکن ماها مرا چندین میازار
نه بس بود آنکه از پیشم براندی
نه بس آن تیر کم در دل نشاندی
نه بس چندین که آب من ببردی
نه بس چندین که ننگم بر شمردی
مزن تیر جفا بر من ازین بیش
که کردی سربسر جان و دلم ریش
چه رنج آید ازین بدتر به رویم
که تو گویی دریغست از تو کویم
چرا بخشایی از من رهگذاری
که این ایوان موبد نیست باری
سزد گر سنگدل خوانمت و دشمن
که راه شایگان بخشایی از من
گذار شهر و راه دشمن و دوست
ز یار خویش بخشودن نه نیکوست
نه تو گفتی خداوندان گرهنگ
بمانند آشتی را جای در جنگ
چرا تو آشتی در دل نداری
مگر چون ما سرشت از گل نداری
کنون گر تو نخواهی گشت خشنود
وفا رفت از میان و بودنی بود
مرا زیدر بیاید رفت ناچار
بمانده بی دل و بی صبر و بی یار
ز دو زلفت مرا ده یادگاری
ز واشامه مرا ده غمگساری
یکی حلقه به من ده زان دو زنجیر
که گیرد جان بر نا و دل پیر
مگر جانم شود رسته به بویت
چنان چون گشته تن خسته به کویت
مگر چون جان من یابد رهایی
ترا هم دل بگیرد در جدایی
شنیدستم که شب آبستن آید
نداند کس که فردا زو چه زاید
مکن ماها مرا چندین میازار
نه بس بود آنکه از پیشم براندی
نه بس آن تیر کم در دل نشاندی
نه بس چندین که آب من ببردی
نه بس چندین که ننگم بر شمردی
مزن تیر جفا بر من ازین بیش
که کردی سربسر جان و دلم ریش
چه رنج آید ازین بدتر به رویم
که تو گویی دریغست از تو کویم
چرا بخشایی از من رهگذاری
که این ایوان موبد نیست باری
سزد گر سنگدل خوانمت و دشمن
که راه شایگان بخشایی از من
گذار شهر و راه دشمن و دوست
ز یار خویش بخشودن نه نیکوست
نه تو گفتی خداوندان گرهنگ
بمانند آشتی را جای در جنگ
چرا تو آشتی در دل نداری
مگر چون ما سرشت از گل نداری
کنون گر تو نخواهی گشت خشنود
وفا رفت از میان و بودنی بود
مرا زیدر بیاید رفت ناچار
بمانده بی دل و بی صبر و بی یار
ز دو زلفت مرا ده یادگاری
ز واشامه مرا ده غمگساری
یکی حلقه به من ده زان دو زنجیر
که گیرد جان بر نا و دل پیر
مگر جانم شود رسته به بویت
چنان چون گشته تن خسته به کویت
مگر چون جان من یابد رهایی
ترا هم دل بگیرد در جدایی
شنیدستم که شب آبستن آید
نداند کس که فردا زو چه زاید
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
دگر باره جوابش داد رامین
سر از چنین مکش ای ماه چندین
تو این گفتار را حاصل نداری
به بیل صبر ترسم گل نداری
زبان با دلت همراهی ندارد
دلت زین گفته آگاه ندارد
دلت را در شکیبایی هنر نیست
مرو را زین که می گویی خبر نیست
تو چون طبلی که بانگت سهمناکست
و لیکن در میانت باد پاکست
زبانت می نماید زود سیری
و لیکن نیست دل را این دلیری
زبانت دیگرست و دلت دیگر
که این از حنظلست و آن ز شکر
خدای من بتا بر آسمان نیست
اگر بر من دل تو مهربان نیست
و لیکن بخت من امشب چنینست
که چون بدخواه من با من به کینست
مرا در برف چون گمراه ماندست
زمن تا مرگ یک بیراه ماندست
نیارم بیش ازین بر جای بودن
نهیب برف و سرما آزمودن
تو نادانی و نشنودی مگر آن
که از بدخواه بدتر دوست نادان
اگر نادان بود بایسته فرزند
ازو ببرید باید مهر و پیوند
من ایدر در میان برف و سرما
تو در خانه میان خز و دیبا
همی بینی مرا در حال چونین
همی گویی سخنهای نگارین
چه جای این سخنهای درازست
چه وقت این همه گشّی و نازست
تو از گشّی سخن نا کرده کوتاه
گلوی من بگیرد مرگ ناگاه
مرا مردن بود در رزمگاهی
که گرد من بود کشته سپاهی
چرا به فسوس در سرما بمیرم
چرا راه سلانت بر نگیرم
نخواهی مرمرا بر تو ستم نیست
چو من باشم مرا دلدار کم نیست
ترا موبد همیدون باد در بر
مرا چون تو یکی دلدار دیگر
چو من بر گردم از پیشت بدانی
کزین تندی کرا دارد زیانی
کنون رفتم تو از من باش پدرود
همی زن این نوا گر نگسلد رود
من آن خواهم که تو باشی شکیبا
چه خواهد کور جز دو چشم بینا
تو موبد را و موبد مر ترا باد
به کام نیک خواهان هر دوان شاد
سر از چنین مکش ای ماه چندین
تو این گفتار را حاصل نداری
به بیل صبر ترسم گل نداری
زبان با دلت همراهی ندارد
دلت زین گفته آگاه ندارد
دلت را در شکیبایی هنر نیست
مرو را زین که می گویی خبر نیست
تو چون طبلی که بانگت سهمناکست
و لیکن در میانت باد پاکست
زبانت می نماید زود سیری
و لیکن نیست دل را این دلیری
زبانت دیگرست و دلت دیگر
که این از حنظلست و آن ز شکر
خدای من بتا بر آسمان نیست
اگر بر من دل تو مهربان نیست
و لیکن بخت من امشب چنینست
که چون بدخواه من با من به کینست
مرا در برف چون گمراه ماندست
زمن تا مرگ یک بیراه ماندست
نیارم بیش ازین بر جای بودن
نهیب برف و سرما آزمودن
تو نادانی و نشنودی مگر آن
که از بدخواه بدتر دوست نادان
اگر نادان بود بایسته فرزند
ازو ببرید باید مهر و پیوند
من ایدر در میان برف و سرما
تو در خانه میان خز و دیبا
همی بینی مرا در حال چونین
همی گویی سخنهای نگارین
چه جای این سخنهای درازست
چه وقت این همه گشّی و نازست
تو از گشّی سخن نا کرده کوتاه
گلوی من بگیرد مرگ ناگاه
مرا مردن بود در رزمگاهی
که گرد من بود کشته سپاهی
چرا به فسوس در سرما بمیرم
چرا راه سلانت بر نگیرم
نخواهی مرمرا بر تو ستم نیست
چو من باشم مرا دلدار کم نیست
ترا موبد همیدون باد در بر
مرا چون تو یکی دلدار دیگر
چو من بر گردم از پیشت بدانی
کزین تندی کرا دارد زیانی
کنون رفتم تو از من باش پدرود
همی زن این نوا گر نگسلد رود
من آن خواهم که تو باشی شکیبا
چه خواهد کور جز دو چشم بینا
تو موبد را و موبد مر ترا باد
به کام نیک خواهان هر دوان شاد
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که جایی بی دلی بود
نه از دل هم چو مابی حاصلی بود
زدندش کودکان سنگی زهر راه
تگرگی نیز پیدا گشت ناگاه
بسوی آسمان برداست سر را
که چون بردی دل این بی خبر را
تگرگ و سنگ کردی بر تنم بار
شدی تو نیز با این کودکان یار
چه میگویم برو ای غافل مست
که یار تو نیالاید بتو دست
نیی تو اهل یار و یار دورست
تو دور از کار وز تو کار دورست
یقین میدان که خورشید سرافراز
نخواهد شد بسوی کس سرانداز
بپیش آفتاب نام بردار
چه سارخک و چه پیل آید پدیدار
فراغت بین که در بنیاد کارست
مچخ کین کار ساز استادکارست
سخن در پرده گوی از پرده سازی
رها کن این خیال و پرده بازی
چو شادی نیست دل در غم فروبند
چوهم دم نیست بر لب دم فروبند
جوامردا سخن در پرده میدار
که با هر دون نشاید گفت اسرار
مرا عمریست تادر بند آنم
که تا با هم دمی رمزی برانم
نمییابم یکی هم دم موافق
فغان زین هم نشینان منافق
اگر این کار ما از هم نشین است
عذاب دوزخ از بئس القرینست
دلا خاموش چون محرم نیابی
مزن دم زانک یک هم دم نیابی
چو مردان خوی کن دایم سه طاعت
خموشی و صبوری و قناعت
طریق مرد عزلت جوی کن ساز
اگر مردی ز مردم خوی کن باز
ترا مردان دنیا ره زنانند
مگر مردان نیند ایشان زنانند
ز یک سو باده و زیک سوی شاهد
جیان خلق چون مانی توزاهد
یکی در سور دیگر در مصیبت
زفان و دل پر از تزویر و غیبت
جهان از گفت بیهوده برآمد
همه عالم درای استر آمد
درین ره صد هزاران سر چو گوییست
چه جای کار و بار و گفت و گوییست
اگر جان گویم اندر خون بماندست
وگر تن او ز در بیرون بماندست
چو جان سر باز نشناسید از پای
چه آید زین تن افتاده بر جای
چو در خونابه میگردند جانها
چه برخیزد ز بوده استخوانها
بزرگان را رخی پر اشک خونیست
چه جای خرده گیران کنونیست
کسی کز عقل صد کل را کلاه است
ز کوری همچو می مغزان راهست
چو موسی هرک کوران را عصا شد
ز فرعونان ره پیرش خطا شد
نه چندانست در ره ره زن تو
که گر گویم بگرید دشمن تو
ضرورت میبباید شد چه پیچی
توکل کن که او داند که هیچی
براه عاشقان بر زن قدم تو
چه باشی از سگی در راه کم تو
که آن سگ چون ازین ره شمهٔ یافت
بسنگ و چوب زین ره سر نمیتافت
نمیخورد و نه یک دم خواب میکرد
نگه بانی آن اصحاب میکرد
تو گرد مرد رهی در ره فرو شو
قدم در نه فدای راه او شد
گرت گویند سر در راه ما باز
بدین شادی تو دستاراند انداز
بصد حمله سپر گر بفکنی تو
چو آن دیوانه بس تر دامنی تو
نه از دل هم چو مابی حاصلی بود
زدندش کودکان سنگی زهر راه
تگرگی نیز پیدا گشت ناگاه
بسوی آسمان برداست سر را
که چون بردی دل این بی خبر را
تگرگ و سنگ کردی بر تنم بار
شدی تو نیز با این کودکان یار
چه میگویم برو ای غافل مست
که یار تو نیالاید بتو دست
نیی تو اهل یار و یار دورست
تو دور از کار وز تو کار دورست
یقین میدان که خورشید سرافراز
نخواهد شد بسوی کس سرانداز
بپیش آفتاب نام بردار
چه سارخک و چه پیل آید پدیدار
فراغت بین که در بنیاد کارست
مچخ کین کار ساز استادکارست
سخن در پرده گوی از پرده سازی
رها کن این خیال و پرده بازی
چو شادی نیست دل در غم فروبند
چوهم دم نیست بر لب دم فروبند
جوامردا سخن در پرده میدار
که با هر دون نشاید گفت اسرار
مرا عمریست تادر بند آنم
که تا با هم دمی رمزی برانم
نمییابم یکی هم دم موافق
فغان زین هم نشینان منافق
اگر این کار ما از هم نشین است
عذاب دوزخ از بئس القرینست
دلا خاموش چون محرم نیابی
مزن دم زانک یک هم دم نیابی
چو مردان خوی کن دایم سه طاعت
خموشی و صبوری و قناعت
طریق مرد عزلت جوی کن ساز
اگر مردی ز مردم خوی کن باز
ترا مردان دنیا ره زنانند
مگر مردان نیند ایشان زنانند
ز یک سو باده و زیک سوی شاهد
جیان خلق چون مانی توزاهد
یکی در سور دیگر در مصیبت
زفان و دل پر از تزویر و غیبت
جهان از گفت بیهوده برآمد
همه عالم درای استر آمد
درین ره صد هزاران سر چو گوییست
چه جای کار و بار و گفت و گوییست
اگر جان گویم اندر خون بماندست
وگر تن او ز در بیرون بماندست
چو جان سر باز نشناسید از پای
چه آید زین تن افتاده بر جای
چو در خونابه میگردند جانها
چه برخیزد ز بوده استخوانها
بزرگان را رخی پر اشک خونیست
چه جای خرده گیران کنونیست
کسی کز عقل صد کل را کلاه است
ز کوری همچو می مغزان راهست
چو موسی هرک کوران را عصا شد
ز فرعونان ره پیرش خطا شد
نه چندانست در ره ره زن تو
که گر گویم بگرید دشمن تو
ضرورت میبباید شد چه پیچی
توکل کن که او داند که هیچی
براه عاشقان بر زن قدم تو
چه باشی از سگی در راه کم تو
که آن سگ چون ازین ره شمهٔ یافت
بسنگ و چوب زین ره سر نمیتافت
نمیخورد و نه یک دم خواب میکرد
نگه بانی آن اصحاب میکرد
تو گرد مرد رهی در ره فرو شو
قدم در نه فدای راه او شد
گرت گویند سر در راه ما باز
بدین شادی تو دستاراند انداز
بصد حمله سپر گر بفکنی تو
چو آن دیوانه بس تر دامنی تو
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۰۰
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۳۱
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۴۳
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۱۶
عطار نیشابوری : باب چهاردهم: در ذَمّ دنیا و شكایت از روزگار غدّار
شمارهٔ ۲۶
عطار نیشابوری : باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترك دنیا كردن
شمارهٔ ۲۲
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۶
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۲۱