عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۱
گر بشنوی نصیحت مردان به گوش دل
فردا امید رحمت و عفو خدای دار
بشنو که از سعادت جاوید برخوری
ور نشنوی خذوه فغلوه پای دار
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۳
جزای نیک و بد خلق با خدای انداز
که دست ظلم نماند چنین که هست دراز
تو راستی کن و با گردش زمانه بساز
که مکر هم به خداوند مکر گردد باز
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۹
پروردگار خلق خدایی به کس نداد
تا همچو کعبه روی بمالند بر درش
از مال و دستگاه خداوند قدر و جاه
چون راحتی به کس نرسد خاک بر سرش
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۴
مراد و مطلب دنیا و آخرت نبرد
مگر کسی که جوانمرد باشد و بسام
تو نیکنام شوی در زمانه ورنه بسست
خدای عز وجل رزق خلق را قسام
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۰
یا اسعد الناس جدا ما سعی قدم
الیک الا اراد الله اسعاده
لا یطلب الخیر الا من معادنه
و انت صاحب خیر الزم العاده
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۱ - در مدح
نظر که با همه داری به چشم بخشایش
درر که بر همه باری ز ابر کف کریم
مرا دوبار نوازش کن و کرم فرما
یکی به موجب خدمت یکی به حق قدیم
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۹
خدایا فضل کن گنج قناعت
چو بخشیدی و دادی ملک ایمان
گرم روزی نماید تا بمیرم
به از نان خوردن از دست لئیمان
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۰
گدایان بینی اندر روز محشر
به تخت ملک بر چون پادشاهان
چنان نورانی از فر عبادت
که گویی آفتابانند و ماهان
تو خود چون از خجالت سر برآری
که بر دوشت بود بار گناهان
اگر دانی که بد کردی و بد رفت
بیا پیش از عقوبت عذرخواهان
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۹
تا تو فرمان نبری خلق به فرمان نروند
هرگزش نیک نباشد بد نیکی فرمای
ملک و دولت را تدبیر بقا دانی چیست
کو به فرمان تو باشد تو به فرمان خدای
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۸
رحم الله معشر الماضین
که به مردی قدم سپردندی
راحت جان بندگان خدای
راحت جان خود شمردندی
کاش آنان چو زنده می‌نشوند
باری این ناکسان بمردندی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۳
چو بندگان کمر بسته شرط خدمت را
روا بود که به کمترگناه بند کنی
تو نیز بنده‌ای آخر ستیز نتوان برد
خلاف امر خداوندگار چند کنی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۴
ای که گر هر سر موییت زبانی دارد
شکر یک نعمت از انعام خدایی نکنی
حق چندین کرم و رحمت و رأفت شرطست
که به جای آوری و سست وفایی نکنی
پادشاهیت میسر نشود روز به خلق
تا به شب بر در معبود گدایی نکنی
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱
هیچ دانی که چیست دخل حرام
یا کدامست خرج نافرجام
به گدایی فراهم آوردن
پس به شوخی و معصیت خوردن
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۳۶
آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد
هر کسی را هر چه لایق بود داد
گر توانا بینی ار کوتاه دست
هر که را بینی چنان باید که هست
این که مسکینست اگر قادر شود
بس خیانتها کزو صادر شود
گربهٔ محروم اگر پر داشتی
تخم گنجشک از زمین برداشتی
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۳۷
دوام دولت اندر حق شناسیست
زوال نعمت اندر ناسپاسی است
اگر فضل خدا بر خود بدانی
بماند بر تو نعمت جاودانی
چه ماند از لطف و احسان و نکویی؟
حرامت باد اگر شکرش نگویی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸
سمند فخر دین فاخر ز فخرت مفتخر بادا
کمند قهر هر قاهر ز قهرت مقتصر بادا
اگر گردون به یک ذره بگردد برخلاف تو
همه دوران او ایام نحس مستمر بادا
قوام دولت ما را چو امر قدقضی گشتی
دوام محنت اعدات امر قد قدر بادا
اگر کشتی عز و جاه جز بار تو برگیرد
همه الواح معقودش جراد منتشر بادا
عروس طبع یک دانا اگر جز بر تو عیش آرد
زبان جهل صد دانا به جهلش بر مقر بادا
صفای صفهٔ صدرت به صف صابران دین
چو وصف جنةالفردوس ماء منهمر بادا
ز بهر حفظ جانت را به هر جایی که بخرامی
عنان دولتت در دست الیاس و خضر بادا
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۵ - صاحب را به داشتن دو فرزند به نام محمود و مسعود تهنیت گوید
چون بهاء الدین اعز را شاخ عزت بارور شد
شکر آن نعمت به واجب کرد اله‌العالمین را
کردگارش در خور وی این دو گوهر داد و هرگز
مثل آن حاصل نیاید بحر ملک و کان دین را
آن چنان محمود سیرت مهتر مسعود طالع
نام سیرت داد آنرا نام طالع داد این را
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۰ - شراب خواهد
خدایگانا مهمان بنده بودستند
تنی دو دوش به سیکی و نقل و رود و شراب
به طبع خرم و خندان شراب نوشیدند
که بر خماهن گردون فروغ او سیماب
نه در مزاج کسی گرمیی بد از سیکی
نه در دماغ کسی غلبه کرد قوت خواب
شرابشان نرسیده است و بنده درمانده
خدایگانا تدبیر بنده کن به شراب
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۵ - در شکایت دنیا
ربع مسکون آدمی را بود دیو و دد گرفت
کس نمی‌داند که در آفاق انسانی کجاست
دور دور خشکسال دین و قحط دانشست
چند گویی فتح بابی کو و بارانی کجاست
من ترا بنمایم اندر حال صد بوجهل جهل
گر مسلمانی تو تعیین کن که سلمانی کجاست
آسمان بیخ کمال از خاک عالم برکشید
تو زنخ می‌زن که در من گنج پنهانی کجاست
خاک را طوفان اگر غسلی دهد وقت آمدست
ای دریغا داعی چون نوح طوفانی کجاست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷ - در طلب جو این قطعه فرموده
ای بزرگی که دین یزدان را
لقبت صد کمال نو دادست
دان که من بنده را خداوندی
میوه و گوشتی فرستادست
میوه در ناضج اوفتاد و کسی
اندر این فصل میوه ننهادست
گوشتی ماند و من درین ماندم
زانکه رعنا و محتشم زادست
لبش آهنگ کاه می‌نکند
چه عجب نه لبش ز بیجادست
گفتم ای گوسفند کاه بخور
کز علفها همینت آمادست
گفت جو، گفتمش ندارم، گفت
در کدیه خدای بگشادست
گفتمش آخر از که خواهم جو
اینت محنت که با تو افتادست
گفت خواه از کمال دین مسعود
که ولی نعمتی بس آزادست
منعما مکرما درین کلمات
کین زبان بسته‌ام زبان دادست
به کرم ایستادگی فرمای
کز شره بر دو پای استادست