عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - در مدح شمس الکفات احمد بن الحسن میمندی
گفتم گلست یا سمنست آن رخ و ذقن
گفتا یکی شکفته گلست و یکی سمن
گفتم در آن دو زلف شکن بیش یا گره
گفتایکی همه گره است و یکی شکن
گفتم چه چیز باشد زلفت در آن رخت
گفتا یکی پرند سیاه و یکی پرن
گفتم دو زلف تو چه فشانند بر دورخ
گفتا یکی به تنگ عبیر و یکی به من
گفتم زمن چه بردند آن نرگس دو چشم
گفتا یکی قرار تو برد ویکی وسن
گفتم تن من و دل من چیست مر ترا
گفتا یکی میان منست و یکی دهن
گفتم بلای من همه زین دیده و دلست
گفتا یکی از این دو بسوز و یکی بکن
گفتم مراد و بوسه فروش و بها بخوان
گفتا یکی به جان بخر از من یکی به تن
گفتم که جان طلب کنی از من به بوسه ای
گفتا یکی همی ز تو باشد یکی زمن
گفتم دو چیز چیست ز روی تو خوبتر
گفتا یکی سخاوت صاحب یکی سخن
گفتم که نام صاحب و نام پدرش چیست
گفتا یکی خجسته پی احمد یکی حسن
گفتم رضا و خدمت صاحب چه کم کند
گفتا یکی نیاز ولی و یکی محن
گفتم دو دست خواجه چه چیزست جود را
گفتا یکی خجسته مکان و یکی وطن
گفتم دو گونه طوق به هر گردن افکند
گفتا یکی ز شکر فکند و یکی ز من
گفتم دلش چه دارد وعقلش چه پرورد
گفتا یکی مودت دین و یکی سنن
گفتم چه پیشه دارد مهر و هوای او
گفتا یکی ملال زداید یکی حزن
گفتم چه چیز یابد ازو ناصح و عدو
گفتا یکی نوازش و خلعت یکی کفن
گفتم موافقانرا مهرو هواش چیست
گفتا یکی سلیح تمام و یکی مجن
گفتم که گر دو تیر گشاید سوی چگل
گفتا یکی چگل بستاند یکی ختن
گفتم که گردونامه فرستد سوی عمان
گفتا یکی عمان بستاندیک عدن
گفتم چه باد حاسد او وان دگرچه باد
گفتا یکی به مادر غمگین یکی به زن
گفتا یکی شکفته گلست و یکی سمن
گفتم در آن دو زلف شکن بیش یا گره
گفتایکی همه گره است و یکی شکن
گفتم چه چیز باشد زلفت در آن رخت
گفتا یکی پرند سیاه و یکی پرن
گفتم دو زلف تو چه فشانند بر دورخ
گفتا یکی به تنگ عبیر و یکی به من
گفتم زمن چه بردند آن نرگس دو چشم
گفتا یکی قرار تو برد ویکی وسن
گفتم تن من و دل من چیست مر ترا
گفتا یکی میان منست و یکی دهن
گفتم بلای من همه زین دیده و دلست
گفتا یکی از این دو بسوز و یکی بکن
گفتم مراد و بوسه فروش و بها بخوان
گفتا یکی به جان بخر از من یکی به تن
گفتم که جان طلب کنی از من به بوسه ای
گفتا یکی همی ز تو باشد یکی زمن
گفتم دو چیز چیست ز روی تو خوبتر
گفتا یکی سخاوت صاحب یکی سخن
گفتم که نام صاحب و نام پدرش چیست
گفتا یکی خجسته پی احمد یکی حسن
گفتم رضا و خدمت صاحب چه کم کند
گفتا یکی نیاز ولی و یکی محن
گفتم دو دست خواجه چه چیزست جود را
گفتا یکی خجسته مکان و یکی وطن
گفتم دو گونه طوق به هر گردن افکند
گفتا یکی ز شکر فکند و یکی ز من
گفتم دلش چه دارد وعقلش چه پرورد
گفتا یکی مودت دین و یکی سنن
گفتم چه پیشه دارد مهر و هوای او
گفتا یکی ملال زداید یکی حزن
گفتم چه چیز یابد ازو ناصح و عدو
گفتا یکی نوازش و خلعت یکی کفن
گفتم موافقانرا مهرو هواش چیست
گفتا یکی سلیح تمام و یکی مجن
گفتم که گر دو تیر گشاید سوی چگل
گفتا یکی چگل بستاند یکی ختن
گفتم که گردونامه فرستد سوی عمان
گفتا یکی عمان بستاندیک عدن
گفتم چه باد حاسد او وان دگرچه باد
گفتا یکی به مادر غمگین یکی به زن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - در مدح خواجه ابوالفتح فرزند وزیرگوید
سیه زلف آن سرو سیمین من
همه تاب و پیچست و بند و شکن
نگار مرا سرو آزاد خوان
کنار من آن سرو بن را چمن
بلندی و سبزی بود سرو را
بلندست و سبزست معشوق من
دل و تن فدا کردم آن ماه را
نه دل ماند با من کنون و نه تن
ز تن کردم آن بی میان را میان
ز دل کردم آن بی دهن را دهن
مرا جز پرستیدنش کارنیست
بلی بت پرستیست کار شمن
بنازم از و همچو فضل و ادب
به فززند دستور شاه زمن
ابوالفتح کازادگان جهان
شد ستند بر جود او مفتنن
رهایی بدو یابد اندر جهان
ز دست محن مردم ممتحن
چنان کو بجوید هوای ولی
برهمن نجوید هوای وثن
هر آن کس که بر کین او دست سود
به دستش دهد دست محنت رسن
بسوزد ز دور آتش خشم او
بر اندام اعدای او پیرهن
ایا خوانده صلح تو و جنگ تو
کتاب امان و کتاب فتن
اگر بر یمن خشم تو بگذرد
نتابد سهیل یمن از یمن
وگر بر عدن خلق تو بگذرد
ازو جنت عدن گردد عدن
کسی کز رضای تو بیرون شود
زمانه بدوزد مر او را کفن
اگر کرگدن پیشت آید به جنگ
بپردازی او را ز شغل بدن
سواری بلند اسب را ره کند
سنان تو در الیه کرگدن
ندانم که با دست یا آتشست
به زیر تو آن باره پیلتن
ازو رفتن نرم و از گور تک
ز پرنده پرواز و زو تاختن
گر از ژرف دریا بخواهی گذشت
از او بگذرد زین بر او برفکن
ایا دیده فضل و دست هنر
ایا بازوی دین و پشت سنن
به حری ز تو گستریده ست نام
به هر جایگاه و به هر انجمن
ز عدل و ز انصاف تو در جهان
نیندیشد از شیر شرزه شدن
هر آن کز تو ای خواجه دور اوفتاد
براو کارگر گشت تیغ محن
رهی تا ز درگاه تو دور شد
بمانده ست از دولت خویشتن
همی تا سپیده دم اندر بهار
نوا برکشد زند خوان از فنن
به شادی بناز و به دولت برآر
سر برج دولت به برج پرن
به فضل تو گویندگان متفق
به شکر تو آزادگان مرتهن
همه تاب و پیچست و بند و شکن
نگار مرا سرو آزاد خوان
کنار من آن سرو بن را چمن
بلندی و سبزی بود سرو را
بلندست و سبزست معشوق من
دل و تن فدا کردم آن ماه را
نه دل ماند با من کنون و نه تن
ز تن کردم آن بی میان را میان
ز دل کردم آن بی دهن را دهن
مرا جز پرستیدنش کارنیست
بلی بت پرستیست کار شمن
بنازم از و همچو فضل و ادب
به فززند دستور شاه زمن
ابوالفتح کازادگان جهان
شد ستند بر جود او مفتنن
رهایی بدو یابد اندر جهان
ز دست محن مردم ممتحن
چنان کو بجوید هوای ولی
برهمن نجوید هوای وثن
هر آن کس که بر کین او دست سود
به دستش دهد دست محنت رسن
بسوزد ز دور آتش خشم او
بر اندام اعدای او پیرهن
ایا خوانده صلح تو و جنگ تو
کتاب امان و کتاب فتن
اگر بر یمن خشم تو بگذرد
نتابد سهیل یمن از یمن
وگر بر عدن خلق تو بگذرد
ازو جنت عدن گردد عدن
کسی کز رضای تو بیرون شود
زمانه بدوزد مر او را کفن
اگر کرگدن پیشت آید به جنگ
بپردازی او را ز شغل بدن
سواری بلند اسب را ره کند
سنان تو در الیه کرگدن
ندانم که با دست یا آتشست
به زیر تو آن باره پیلتن
ازو رفتن نرم و از گور تک
ز پرنده پرواز و زو تاختن
گر از ژرف دریا بخواهی گذشت
از او بگذرد زین بر او برفکن
ایا دیده فضل و دست هنر
ایا بازوی دین و پشت سنن
به حری ز تو گستریده ست نام
به هر جایگاه و به هر انجمن
ز عدل و ز انصاف تو در جهان
نیندیشد از شیر شرزه شدن
هر آن کز تو ای خواجه دور اوفتاد
براو کارگر گشت تیغ محن
رهی تا ز درگاه تو دور شد
بمانده ست از دولت خویشتن
همی تا سپیده دم اندر بهار
نوا برکشد زند خوان از فنن
به شادی بناز و به دولت برآر
سر برج دولت به برج پرن
به فضل تو گویندگان متفق
به شکر تو آزادگان مرتهن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح خواجه ابوالحسن حجاج، علی بن فضل بن احمد گوید
بت من آن به دو رخ چون شکفته لاله ستان
چو دید روی مرا روی خویش کرد نهان
هر آینه که بهار اندرون شود به حجاب
در آن زمان که برون آید از حجاب خزان
چو روی خویش بپوشید روز من بشکست
نبود جای شگفت و شگفتم آمد از آن
هر آینه که چو خورشید ناپدید شود
سیاه و تیره شود گرچه روشنست جهان
مرا بدید و به مژگان فرو کشید ابرو
ز بیم در تن من زلزله گرفت روان
هرآینه که بترسد کسی چو دشمن او
برابر دل او تیر برنهد به کمان
سه بوسه زو بخریدم دلی بدو دادم
نداد بوسه و بر من گرفت روی گران
هرآینه چو زیان کرد بر خریده نو
ز من بپوشد کایدون ستوده نیست زیان
مرا ببیند معشوق من بخندد خوش
چو او بخندد بر من فتد خروش و فغان
هر آینه که چو دل خستگان بنالد رعد
چو برق باز کند پیش او به خنده دهان
به زلف با دل من چند گاه بازی کرد
دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان
هر آینه که نشان گیرد از جراحت گوی
چوبی محابا هر سو همی خورد چوگان
دلم بخست و لیکن کنون همی ترسد
ز خشم خواجه فاضل ستوده سلطان
هر آینه که بترسد ز خشم خواجه که او
به زلف گنج مدیحش همی کند پنهان
ابوالحسن علی فضل احمد آنکه چوکف
به که نماید همواره کوه گردد کان
هر آینه که ز دیدار آفتاب شود
به کوه سنگ عقیق و به دشت گل عقیان
نهاد خوب وره مردمی ازو گیرند
ستودگان و بزرگان تازی و دهقان
هر آینه که ز خورشید ماه گیرد نور
چنانکه میوه زمه رنگ و گونه الوان
اگر چه کامل و کافی کسیست، چون براو
فرو نشست پدید آید اندر و نقصان
هر آینه چوستاره به آفتاب رسید
چنان نماید کاندر میانه اقران
چهار حد بساط از فروغ طلعت او
ز نور طور تولی شناختن نتوان
هر آینه که همی روشنی به چشم آید
کجا فروخته شمعی بود زبانه زنان
بدو نهادند از رکنهای عالم روی
گزیدگان زمین و ستودگان جهان
صفی که خواجه بدورونهاد روز نبرد
تهی شود ز سوار و پیاده هم بزمان
هر آینه شود از رنگ مرغزار تهی
چو روی کرد سوی مرغزار شیر ژیان
سخنوران و ستایشگران گیتی را
همی نگردد جزبر مدیح خواجه زبان
هر آینه نستاید زمین شوره کسی
که پر شکوفه وگل باغ بیند وبستان
سخن چو تن بود اندر ستایش همه کس
چو در ستایش او راه یافت گشت چو جان
هر آینه که سخن در ستایش مردم
چنان نیاید کاندر ستایش رحمان
فزونتر از همه کس دارد آلت هستی
ز بخشش کف او مدحگوی مدحت خوان
همیشه باد و بدو شاد باد خلق که او
به جود روزی خلق از خدای کرده ضمان
هر آینه چو دعا در صلاح خلق بود
اجابتش را امید باشد از یزدان
خجسته باد بر او مهرگان ودست مباد
زمانه را و جهان را بر او و بر سلطان
هر آینه نبود دست خاک را بر باد
چنانکه آتش سوزنده رابر آب روان
چو دید روی مرا روی خویش کرد نهان
هر آینه که بهار اندرون شود به حجاب
در آن زمان که برون آید از حجاب خزان
چو روی خویش بپوشید روز من بشکست
نبود جای شگفت و شگفتم آمد از آن
هر آینه که چو خورشید ناپدید شود
سیاه و تیره شود گرچه روشنست جهان
مرا بدید و به مژگان فرو کشید ابرو
ز بیم در تن من زلزله گرفت روان
هرآینه که بترسد کسی چو دشمن او
برابر دل او تیر برنهد به کمان
سه بوسه زو بخریدم دلی بدو دادم
نداد بوسه و بر من گرفت روی گران
هرآینه چو زیان کرد بر خریده نو
ز من بپوشد کایدون ستوده نیست زیان
مرا ببیند معشوق من بخندد خوش
چو او بخندد بر من فتد خروش و فغان
هر آینه که چو دل خستگان بنالد رعد
چو برق باز کند پیش او به خنده دهان
به زلف با دل من چند گاه بازی کرد
دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان
هر آینه که نشان گیرد از جراحت گوی
چوبی محابا هر سو همی خورد چوگان
دلم بخست و لیکن کنون همی ترسد
ز خشم خواجه فاضل ستوده سلطان
هر آینه که بترسد ز خشم خواجه که او
به زلف گنج مدیحش همی کند پنهان
ابوالحسن علی فضل احمد آنکه چوکف
به که نماید همواره کوه گردد کان
هر آینه که ز دیدار آفتاب شود
به کوه سنگ عقیق و به دشت گل عقیان
نهاد خوب وره مردمی ازو گیرند
ستودگان و بزرگان تازی و دهقان
هر آینه که ز خورشید ماه گیرد نور
چنانکه میوه زمه رنگ و گونه الوان
اگر چه کامل و کافی کسیست، چون براو
فرو نشست پدید آید اندر و نقصان
هر آینه چوستاره به آفتاب رسید
چنان نماید کاندر میانه اقران
چهار حد بساط از فروغ طلعت او
ز نور طور تولی شناختن نتوان
هر آینه که همی روشنی به چشم آید
کجا فروخته شمعی بود زبانه زنان
بدو نهادند از رکنهای عالم روی
گزیدگان زمین و ستودگان جهان
صفی که خواجه بدورونهاد روز نبرد
تهی شود ز سوار و پیاده هم بزمان
هر آینه شود از رنگ مرغزار تهی
چو روی کرد سوی مرغزار شیر ژیان
سخنوران و ستایشگران گیتی را
همی نگردد جزبر مدیح خواجه زبان
هر آینه نستاید زمین شوره کسی
که پر شکوفه وگل باغ بیند وبستان
سخن چو تن بود اندر ستایش همه کس
چو در ستایش او راه یافت گشت چو جان
هر آینه که سخن در ستایش مردم
چنان نیاید کاندر ستایش رحمان
فزونتر از همه کس دارد آلت هستی
ز بخشش کف او مدحگوی مدحت خوان
همیشه باد و بدو شاد باد خلق که او
به جود روزی خلق از خدای کرده ضمان
هر آینه چو دعا در صلاح خلق بود
اجابتش را امید باشد از یزدان
خجسته باد بر او مهرگان ودست مباد
زمانه را و جهان را بر او و بر سلطان
هر آینه نبود دست خاک را بر باد
چنانکه آتش سوزنده رابر آب روان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - در مدح عمیدالملک خواجه ابوبکر علی بن حسن قهستانی عارض سپاه
دی به سلام آمد نزدیک من
ماه من آن لعبت سیمین ذقن
بازنخی چون سمن و با تنی
چون گل سوری به یکی پیرهن
تازان چون کبک دری برکمر
یازان چون سرو سهی در چمن
در شکن زلف هزاران گره
در گره جعد هزاران شکن
گفتم چونی و چگونه ست کار
گفت به رنج اندرم از خویشتن
چون بود آن کس که ندارد میان
چون بود آن کس که ندارد دهن
ازتو دل توبر بودم به زرق
وز تو تن تو بر بودم به فن
جای سخن گفتن کردم ز دل
جای کمر بستن کردم ز تن
بر تن تو تاکی بندم کمر
وز دل تو تاکی گویم سخن
بر تو ستم کردم وروز شمار
پرسش خواهد بدن آن را زمن
خواجه کنون گوید کاین عابدست
عابد دینداری خواهد شدن
گرد بناگوش سمن فام او
خرد پدید آمد خار سمن
فردا خواهم گفت آن ماه را
کای پسر آن خار به خردی بکن
ور نکند لابه کنم خواجه را
تا به کسی گوید کاو را بزن
خواجه ابوبکر عمید ملک
عارض لشکر علی بن الحسن
آن ز بلا راحت هر مبتلی
وان ز محن راحت هر ممتحن
خدمت او نعمت و دفع بلاست
طاعت او راحت و رفع محن
خانه او اهل خرد را مقر
مجلس اواهل ادب را وطن
هر که سوی خدمت او راست شد
راه نیابدسوی او اهرمن
خدمت او را چو درختی شناس
دولت و اقبال مر او را فنن
هر که بر او سایه فکند آن درخت
رست ز تیمار و ز گرم و حزن
یارب چونانکه به من بر فتاد
سایه او برهمه گیتی فکن
ای به همه خوبی و نیکی سزا
ای به هوای تو جهان مرتهن
بخت پرستیدن خواهد ترا
همچو وثن را که پرستد شمن
در خور آن فضل که خواهی ترا
دولت و اقبال دهد ذوالمنن
من سخن خام نگویم همی
آنچه همی گویم بر دل بکن
دیر نپاید که به امر ملک
گردی بر ملک جهان مؤتمن
چاکر تو باشد سالار چین
خاتم تو باشد میر ختن
بر در خانه تو بود روز وشب
از ادبا و شعرا انجمن
صاحب در خواب همانا ندید
آنچه تو خواهی دید از خویشتن
ای به هنر چون پدر فاطمه
ای به سخا چون پسر ذوالیزن
جود سپاهست و تو او را ملک
فضل عروسست و تو او را ختن
خواسته نزد تو ندارد خطر
ورچه بود خلق بر او مفتنن
آنچه ز میراث پدر یافتی
خوار ببخشیدی بی کیل و من
وآنچه خود الفغدی بردی به کار
با نیت نیکو و پاکیزه ظن
از پی علم و ادب و درس دین
مدرسه ها کردی بر تاپرن
نام طلب کردی و کردی به کف
نام توان یافت به خلق حسن
ای گه انداختن تیر آز
زر تو اندر کف زایر مجن
مدح تو این بار نگفتم دراز
ازخنکی خاطر وگرمی بدن
از تب، تاری و تبه کرده ام
خاطر روشن چو سهیل یمن
چون من ازین علت بهتر شوم
مدحی گویم ز عمان تا عدن
چونان که گر خواهی در بادیه
سازی از و ژرف چهی را رسن
در دل کردم که چو بهتر شوم
شعر به رش گویم و معنی به من
تا نبود بار سپیدار سیب
تا نبود نار بر نارون
تا چو شقایق نبود شنبلید
تا چو بنفشه نبود نسترن
شاد زی ای مایه جودو سخا
شاد زی ای مایه دین و سنن
بخشش زوار تو از تو گهر
خلعت بدخواه تواز تو کفن
ماه من آن لعبت سیمین ذقن
بازنخی چون سمن و با تنی
چون گل سوری به یکی پیرهن
تازان چون کبک دری برکمر
یازان چون سرو سهی در چمن
در شکن زلف هزاران گره
در گره جعد هزاران شکن
گفتم چونی و چگونه ست کار
گفت به رنج اندرم از خویشتن
چون بود آن کس که ندارد میان
چون بود آن کس که ندارد دهن
ازتو دل توبر بودم به زرق
وز تو تن تو بر بودم به فن
جای سخن گفتن کردم ز دل
جای کمر بستن کردم ز تن
بر تن تو تاکی بندم کمر
وز دل تو تاکی گویم سخن
بر تو ستم کردم وروز شمار
پرسش خواهد بدن آن را زمن
خواجه کنون گوید کاین عابدست
عابد دینداری خواهد شدن
گرد بناگوش سمن فام او
خرد پدید آمد خار سمن
فردا خواهم گفت آن ماه را
کای پسر آن خار به خردی بکن
ور نکند لابه کنم خواجه را
تا به کسی گوید کاو را بزن
خواجه ابوبکر عمید ملک
عارض لشکر علی بن الحسن
آن ز بلا راحت هر مبتلی
وان ز محن راحت هر ممتحن
خدمت او نعمت و دفع بلاست
طاعت او راحت و رفع محن
خانه او اهل خرد را مقر
مجلس اواهل ادب را وطن
هر که سوی خدمت او راست شد
راه نیابدسوی او اهرمن
خدمت او را چو درختی شناس
دولت و اقبال مر او را فنن
هر که بر او سایه فکند آن درخت
رست ز تیمار و ز گرم و حزن
یارب چونانکه به من بر فتاد
سایه او برهمه گیتی فکن
ای به همه خوبی و نیکی سزا
ای به هوای تو جهان مرتهن
بخت پرستیدن خواهد ترا
همچو وثن را که پرستد شمن
در خور آن فضل که خواهی ترا
دولت و اقبال دهد ذوالمنن
من سخن خام نگویم همی
آنچه همی گویم بر دل بکن
دیر نپاید که به امر ملک
گردی بر ملک جهان مؤتمن
چاکر تو باشد سالار چین
خاتم تو باشد میر ختن
بر در خانه تو بود روز وشب
از ادبا و شعرا انجمن
صاحب در خواب همانا ندید
آنچه تو خواهی دید از خویشتن
ای به هنر چون پدر فاطمه
ای به سخا چون پسر ذوالیزن
جود سپاهست و تو او را ملک
فضل عروسست و تو او را ختن
خواسته نزد تو ندارد خطر
ورچه بود خلق بر او مفتنن
آنچه ز میراث پدر یافتی
خوار ببخشیدی بی کیل و من
وآنچه خود الفغدی بردی به کار
با نیت نیکو و پاکیزه ظن
از پی علم و ادب و درس دین
مدرسه ها کردی بر تاپرن
نام طلب کردی و کردی به کف
نام توان یافت به خلق حسن
ای گه انداختن تیر آز
زر تو اندر کف زایر مجن
مدح تو این بار نگفتم دراز
ازخنکی خاطر وگرمی بدن
از تب، تاری و تبه کرده ام
خاطر روشن چو سهیل یمن
چون من ازین علت بهتر شوم
مدحی گویم ز عمان تا عدن
چونان که گر خواهی در بادیه
سازی از و ژرف چهی را رسن
در دل کردم که چو بهتر شوم
شعر به رش گویم و معنی به من
تا نبود بار سپیدار سیب
تا نبود نار بر نارون
تا چو شقایق نبود شنبلید
تا چو بنفشه نبود نسترن
شاد زی ای مایه جودو سخا
شاد زی ای مایه دین و سنن
بخشش زوار تو از تو گهر
خلعت بدخواه تواز تو کفن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - نیز در مدح خواجه فاضل ابوبکر حصیری ندیم سلطان گوید
ای پسر نیز مرا سنگدل و تند مخوان
تندی و سنگدلی پیشه تست ای دل و جان
گر مثل گویم چشم تو بماند به دگر
هر زمان دست گرستن کنی و دست فغان
دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما
که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن
به حدیثی که رود بند بر ابرو چه زنی
همچو گنگان نتوان بست بیکبار دهان
تو غلام منی و خواجه خداوندمنست
نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان
خواجه سید ابوبکر حصیری که بدو
شادمانست شب و روز خداوند جهان
آفتاب ادبا بار خدای رؤسا
مهتر نیکخوی نیکدل و نیک جوان
تا زمانست و زمینست به فضل و به هنر
نه چنو دید زمین و نه چنو دید زمان
چون گه رادی باشد بر او ابر بخیل
چون گه مردی باشد بر او شیر جبان
گر چه در موکب او رایت سالاری نیست
آلت و عدت آن داد مراو را سلطان
رایت از بهر نشان باید و در موکب او
بیست چیزست به از رایت منصور نشان
مهد بر پیل کشیدن ز پس موکب او
به شرف بیشتر از رایت بهمان و فلان
خواجه در مجلس بر تخت نشسته برشاه
دیگران زیر، کنون مرتبت خواجه بدان
دگران را بر او خدمت او نیست مگر ؟
مگر اینجا چه کند کاین نه حدیثیست نهان
خواجه آن گاه بدو میل همی کرد که داشت
میل کردن سوی او نزد شه شرق زیان
نبود چاره حسودان لعین را ز حسد
حسد آنست که هر گز نپذیرد درمان
از حسودان حسد و از ملک شرق نواخت
از ملک یاری و از خواجه دهرست امان
اینهمه فضل خدایست خدایا تو به فضل
همچنان دار مر اورا و به نهمت برسان
شادمان کن دل آن شاد کننده همه خلق
به بقائی که مر آن را نبود هیچ کران
تندی و سنگدلی پیشه تست ای دل و جان
گر مثل گویم چشم تو بماند به دگر
هر زمان دست گرستن کنی و دست فغان
دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما
که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن
به حدیثی که رود بند بر ابرو چه زنی
همچو گنگان نتوان بست بیکبار دهان
تو غلام منی و خواجه خداوندمنست
نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان
خواجه سید ابوبکر حصیری که بدو
شادمانست شب و روز خداوند جهان
آفتاب ادبا بار خدای رؤسا
مهتر نیکخوی نیکدل و نیک جوان
تا زمانست و زمینست به فضل و به هنر
نه چنو دید زمین و نه چنو دید زمان
چون گه رادی باشد بر او ابر بخیل
چون گه مردی باشد بر او شیر جبان
گر چه در موکب او رایت سالاری نیست
آلت و عدت آن داد مراو را سلطان
رایت از بهر نشان باید و در موکب او
بیست چیزست به از رایت منصور نشان
مهد بر پیل کشیدن ز پس موکب او
به شرف بیشتر از رایت بهمان و فلان
خواجه در مجلس بر تخت نشسته برشاه
دیگران زیر، کنون مرتبت خواجه بدان
دگران را بر او خدمت او نیست مگر ؟
مگر اینجا چه کند کاین نه حدیثیست نهان
خواجه آن گاه بدو میل همی کرد که داشت
میل کردن سوی او نزد شه شرق زیان
نبود چاره حسودان لعین را ز حسد
حسد آنست که هر گز نپذیرد درمان
از حسودان حسد و از ملک شرق نواخت
از ملک یاری و از خواجه دهرست امان
اینهمه فضل خدایست خدایا تو به فضل
همچنان دار مر اورا و به نهمت برسان
شادمان کن دل آن شاد کننده همه خلق
به بقائی که مر آن را نبود هیچ کران
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - در مدح خواجه ابو علی حسنک وزیر
ای عهد من شکسته بدان زلف پر شکن
با ز این چه سنبلست که سر برزد از سمن
دامیست آن که از پی دل تو همی زنی
دام ار همی ز بهر دل من زنی مزن
چندین هزار حیله چه باید ز بهر دل
دل پیش تست چون نپذیری همی زمن
در سیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پر شکن
تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی
چاهی همی فرو بر و دامی همی فکن
ما را سخن فروش نهادی لقب چه بود
از چه به زر زمانخریدی همی سخن
خواجه بزرگ تاج بزرگان ابو علی
خورشید مهتران و سر خواجگان حسن
آن ذوفنی که تا به کنون هیچ ذوفنون
هرگز براو به کار نبرده ست هیچ فن
در شغل شاه و ساختن ملک معتمد
بر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمن
از بهر نیکنامی شاه و صلاح خلق
از بست بر گرفت و بیامد به تاختن
اندیشه رعیت چندانکه او کند
اندیشه وثن نه همانا کند شمن
شکرش همی کنند یکایک به روز و شب
پیر و جوان، تو انگر و درویش، مرد و زن
روزی هزار بار بر اوآفرین کنند
اندر هزار خانه واندر صد انجمن
تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست
برخاست از میان جهان فتنه و محن
بردست او رها شد و از بند رسته شد
صد راد مرد مهتر و صد راد ممتحن
گویی خدای وحی فرستاد سوی او
کآزاد وار بیخ بلا از جهان بکن
وز بهر مملکت چنانکه ندانست کرد کس
آیینهای نیک نهاد و نکو سنن
بنشاند جورو فتنه ز گیتی به عدل وداد
تا عالمی به مهر بر او گشت مفتنن
در روزگار او وطن خویش باز یافت
پانصد هزار مردم گم گشته از وطن
بر جویهای خشک به امید عدل او
اکنون همی صنوبر کارند و نارون
در باغهای پست شده هم بدین امید
نونو همی بنفشه نشانندو نسترن
آن جایها که خار مغیلان گفته بود
امروز بوستان و گلستان شد و چمن
هر کس به شغل خویش فرورفت و باز یافت
از رای نیک و برکت خواجه سر رسن
با جامه های محتشمان کرد عدل او
آن را که گشته بود به صد پاره پیرهن
حال ولایتی به مثال بنات نعش
از مردم گریخته بر کرد چون پرن
کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود
امروز روی باز نهاد از که یمن
تا خوی او چنین بود او را به روز و شب
ایزد نگاهدار بود ز آفت زمن
ای اختیار کرده سلطان روزگار
لابلکه اختیار خداوند ذوالمنن
ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک
آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن
تا هیچ خلق شاد بود در همه جهان
خلق از توشاد باد و تو شادان ز خویشتن
تو شادمان و آنکه به تو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده به تفسیده با بزن
هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نوبه دست تو جام می کهن
زین عید بهره تو نشاط و سرور باد
بهر مخالف تو غم و انده و حزن
دو دست تو به دست دو بت، سال و ماه باد
این آفتاب خلخ و آن شمسه ختن
با ز این چه سنبلست که سر برزد از سمن
دامیست آن که از پی دل تو همی زنی
دام ار همی ز بهر دل من زنی مزن
چندین هزار حیله چه باید ز بهر دل
دل پیش تست چون نپذیری همی زمن
در سیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پر شکن
تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی
چاهی همی فرو بر و دامی همی فکن
ما را سخن فروش نهادی لقب چه بود
از چه به زر زمانخریدی همی سخن
خواجه بزرگ تاج بزرگان ابو علی
خورشید مهتران و سر خواجگان حسن
آن ذوفنی که تا به کنون هیچ ذوفنون
هرگز براو به کار نبرده ست هیچ فن
در شغل شاه و ساختن ملک معتمد
بر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمن
از بهر نیکنامی شاه و صلاح خلق
از بست بر گرفت و بیامد به تاختن
اندیشه رعیت چندانکه او کند
اندیشه وثن نه همانا کند شمن
شکرش همی کنند یکایک به روز و شب
پیر و جوان، تو انگر و درویش، مرد و زن
روزی هزار بار بر اوآفرین کنند
اندر هزار خانه واندر صد انجمن
تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست
برخاست از میان جهان فتنه و محن
بردست او رها شد و از بند رسته شد
صد راد مرد مهتر و صد راد ممتحن
گویی خدای وحی فرستاد سوی او
کآزاد وار بیخ بلا از جهان بکن
وز بهر مملکت چنانکه ندانست کرد کس
آیینهای نیک نهاد و نکو سنن
بنشاند جورو فتنه ز گیتی به عدل وداد
تا عالمی به مهر بر او گشت مفتنن
در روزگار او وطن خویش باز یافت
پانصد هزار مردم گم گشته از وطن
بر جویهای خشک به امید عدل او
اکنون همی صنوبر کارند و نارون
در باغهای پست شده هم بدین امید
نونو همی بنفشه نشانندو نسترن
آن جایها که خار مغیلان گفته بود
امروز بوستان و گلستان شد و چمن
هر کس به شغل خویش فرورفت و باز یافت
از رای نیک و برکت خواجه سر رسن
با جامه های محتشمان کرد عدل او
آن را که گشته بود به صد پاره پیرهن
حال ولایتی به مثال بنات نعش
از مردم گریخته بر کرد چون پرن
کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود
امروز روی باز نهاد از که یمن
تا خوی او چنین بود او را به روز و شب
ایزد نگاهدار بود ز آفت زمن
ای اختیار کرده سلطان روزگار
لابلکه اختیار خداوند ذوالمنن
ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک
آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن
تا هیچ خلق شاد بود در همه جهان
خلق از توشاد باد و تو شادان ز خویشتن
تو شادمان و آنکه به تو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده به تفسیده با بزن
هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نوبه دست تو جام می کهن
زین عید بهره تو نشاط و سرور باد
بهر مخالف تو غم و انده و حزن
دو دست تو به دست دو بت، سال و ماه باد
این آفتاب خلخ و آن شمسه ختن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح خواجه ابوسهل احمد بن حسن حمدوی گوید
سروی شنیده ای که بود ماه بار او ؟
مه دیده ای که مشک بپوشد کنار او ؟
من دیدم و شنیدم، این هر دو، آن بتیست
کاین دل هزار بار تبه شد به کار او
پر گوهرست ز آتش عشقش کنار من
پر سلسله ز حلقه زلفش کنار او
باغیست روی نیکوی آن روی نیکوان
کاندر مه تموز بخندد بهار او
بر کام و آرزو دل بیچاره مرا
ناکامگار کرد گل کامگار او
این طرفه ترنگر تو که بر روی اوست گل
وندر دل منست همه ساله خار او
چندان نگار دارد رویش که هر زمان
حیران شود نگار گر اندر نگار او
از دل بهر نگار شکاری همی کند
تا خودش بود بر آن دل زنهار خوار او
این دل شکار کرد و تبه کرد و بازداد
خیزم به خواجه باز نمایم شکار او
خواجه رئیس فخر بزرگان روزگار
کایزد شریف کرد بدو روزگار او
بوسهل احمد حسن حمدوی که فضل
همچون شرف بزرگ شداندر کنار او
آزاده بر کشیدن و رادی رسوم اوست
و آزادگی نمودن و رادی شعار او
یمن همه بزرگان اندر یمین اوست
یسر همه ضعیفان اندر یسار او
اندر جهان سرای ندانیم کاندر آن
آثار نیست از کف دینار بار او
همچون خزانه های ملوکست خانه ها
از بر و از کرامت و از یادگار او
خاصه سرای آنکه چومن در جوار اوست
وایمن چو من همی چرد از مرغزار او
درویشی و نیاز نیارد نهاد پای
اندر جوار آنکه بود در جوار او
از بیم آن که گرد به همسایگان رسد
بیرون ز راه رفت نیارد سوار او
همواره دوستدار کم آزاری و کرم
خیره نیند خلق جهان دوستدار او
تا بود بر بزرگ خویی بردبار بود
چون نیکخوا دلیست دل بردبار او
آگه شد از نهان دلش در فروتنی
آنکس که یافت آگهی از آشکار او
آنجا که تافته شود او تنگدل مباش
تا بنگری صبوری و سنگ و وقار او
از کارها کریمی و فضل اختیار کرد
هیچ اختیار نیست بر آن اختیار او
میران به ملک و مال کنند افتخار و بس
آن نیست او که هست به مال افتخار او
فخرش به فضل و اصل بزرگ و فروتنیست
وین هر سه چیز نیست برون از شمار او
خالی نباشد از شرف و حشمت بزرگ
ایوان او و درگه او روزبار او
لشکر کشان ز بهر تقرب به روز جشن
شایداگر که دیده کنندی نثار او
با صد هزار فضل که دارد مبارزیست
چونان که خون شیر خورد ذوالفقار او
ده ساله یا دوازده ساله فزون نبود
کاندر نبردگاه برآمد غبار او
روزی به رزمگاه شبانگاه را نماند
ناکشته هیچ دشمن او در دیار او
تا روز حشر یاد کنند اندر آن زمین
لشکر شکستن و صفت کار زار او
روز مبارزت به دلیری و دست او
بر صد هزار تن بزند یکسوار او
همواره شادمانه زیاد و بهر مراد
توفیق جفت او و خداوند یار او
چون بوستان تازه و باغ شکفته باد
از روی ریدکان حصاری حصار او
فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد
بی جام می به مجلس او می گسار او
مه دیده ای که مشک بپوشد کنار او ؟
من دیدم و شنیدم، این هر دو، آن بتیست
کاین دل هزار بار تبه شد به کار او
پر گوهرست ز آتش عشقش کنار من
پر سلسله ز حلقه زلفش کنار او
باغیست روی نیکوی آن روی نیکوان
کاندر مه تموز بخندد بهار او
بر کام و آرزو دل بیچاره مرا
ناکامگار کرد گل کامگار او
این طرفه ترنگر تو که بر روی اوست گل
وندر دل منست همه ساله خار او
چندان نگار دارد رویش که هر زمان
حیران شود نگار گر اندر نگار او
از دل بهر نگار شکاری همی کند
تا خودش بود بر آن دل زنهار خوار او
این دل شکار کرد و تبه کرد و بازداد
خیزم به خواجه باز نمایم شکار او
خواجه رئیس فخر بزرگان روزگار
کایزد شریف کرد بدو روزگار او
بوسهل احمد حسن حمدوی که فضل
همچون شرف بزرگ شداندر کنار او
آزاده بر کشیدن و رادی رسوم اوست
و آزادگی نمودن و رادی شعار او
یمن همه بزرگان اندر یمین اوست
یسر همه ضعیفان اندر یسار او
اندر جهان سرای ندانیم کاندر آن
آثار نیست از کف دینار بار او
همچون خزانه های ملوکست خانه ها
از بر و از کرامت و از یادگار او
خاصه سرای آنکه چومن در جوار اوست
وایمن چو من همی چرد از مرغزار او
درویشی و نیاز نیارد نهاد پای
اندر جوار آنکه بود در جوار او
از بیم آن که گرد به همسایگان رسد
بیرون ز راه رفت نیارد سوار او
همواره دوستدار کم آزاری و کرم
خیره نیند خلق جهان دوستدار او
تا بود بر بزرگ خویی بردبار بود
چون نیکخوا دلیست دل بردبار او
آگه شد از نهان دلش در فروتنی
آنکس که یافت آگهی از آشکار او
آنجا که تافته شود او تنگدل مباش
تا بنگری صبوری و سنگ و وقار او
از کارها کریمی و فضل اختیار کرد
هیچ اختیار نیست بر آن اختیار او
میران به ملک و مال کنند افتخار و بس
آن نیست او که هست به مال افتخار او
فخرش به فضل و اصل بزرگ و فروتنیست
وین هر سه چیز نیست برون از شمار او
خالی نباشد از شرف و حشمت بزرگ
ایوان او و درگه او روزبار او
لشکر کشان ز بهر تقرب به روز جشن
شایداگر که دیده کنندی نثار او
با صد هزار فضل که دارد مبارزیست
چونان که خون شیر خورد ذوالفقار او
ده ساله یا دوازده ساله فزون نبود
کاندر نبردگاه برآمد غبار او
روزی به رزمگاه شبانگاه را نماند
ناکشته هیچ دشمن او در دیار او
تا روز حشر یاد کنند اندر آن زمین
لشکر شکستن و صفت کار زار او
روز مبارزت به دلیری و دست او
بر صد هزار تن بزند یکسوار او
همواره شادمانه زیاد و بهر مراد
توفیق جفت او و خداوند یار او
چون بوستان تازه و باغ شکفته باد
از روی ریدکان حصاری حصار او
فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد
بی جام می به مجلس او می گسار او
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح امیر ابو یعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصر الدین
زلف مشکین تو زان عارض تابنده چو ماه
به سر چاه زنخدان تو آید گه گاه
از پی آن که یکی بسته بدو رسته شود
گرد می گردد و در چاه کند ژرف نگاه
اندر آن چاه شب و روز گرفتار و اسیر
دل من مانده و آن خال، دونا کرده گناه
زلف تو دوش به چاه آمد و آن خال سیه
اندر آویخت به دو دست در آن زلف سیاه
ازبن چه به زمانی به سر چاه رسید
دل من ماند به چاه اندر با حسرت و آه
خال بیچاره از آن چاه بدان زلف برست
بینی آن زلف که خالی برهاند از چاه
دل من نیز بدان زلف چرا دست نزد
مگر از آمدن زلف نبوده ست آگاه
اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود
ورنه تا اکنون بودی شده ده باره تباه
چشم دارم که نگردد تبه آن دل که بر او
حرزها باشد آویخته از مدحت شاه
مدحت شاه زمین یوسف بن ناصر دین
آن خداوند نگین و کمر و تاج و کلاه
آنکه هر جای که از شاکر او یاد کنی
نا طلب کرده یکی پیش تو آید پنجاه
خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد
از نهاده پدر و داده دارنده اله
بر او صورت بسته ست هماناکه مگر
ملکان خواسته خویش ندارند نگاه
ملکان مال ستانند و ملک مال ده ست
ملکان خواسته افزایند، او خواسته کاه
جود او کرد و عطا دادن پیوسته او
دست درویشی از دامن زایر کوتاه
ای به بستان عطای تو چریده همه کس
زایران کرده به دریای سخای تو شناه
به شرف تاج ملوکی به سخا فخر ملوک
به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه
هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید
هست گاه از در این میر، چو میر از درگاه
روز صید تو بپرسند گر از شیر، مثل
که چه خوانند ترا؟ گوید: اکنون روباه
با توانایی و قوت بهراسید همی
پیل از آن شیر که کشتی به لب رود بیاه
کرگی آوردی از آن بیشه منکر به کمند
که ازو پیل نهان گشت همی زیر گیاه
ای سیاوخش به دیدار، به روم از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه
کیست آن کهتر کز خدمت تو صبر کند
که به کام دل من باد و به کام دلخواه
روز منحوس به دیدار تو فرخنده شود
خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه
از بلارست و ز غم رست و ز درویشی رست
هر که اندر کنف درگه تو یافت پناه
من ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دور
مرمرا باری یک سال نمود آن یک ماه
از فراوان شرر غم که مرا در دل بود
گفتی اندر دل من ساخته اند آتشگاه
شاعری گفت مرا چون تو بر کس نشوی ؟
شاعران مردم گیرند همی اندر راه
اندر این دولت منصور ز هرگونه کسست
شعرشان گوی و ز ایشان صلت و خلعت خواه
گفتم ایشان چو ستاره اند و ملک یوسف ماه
من ستاره نشناسم که همی بینم ماه
من که معروف شدستم به پرستیدن او
به پرستیدن هرکس نکنم پشت دوتاه
اندر این خدمت جاهیست مرا سخت عریض
من به دیبا و به دینار بنفروشم جاه
تا چوکردار ستوده نبود سیرت زشت
تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه
پادشا باش ورخ از شادی ماننده گل
رخ بدخواه و بداندیش تو ماننده کاه
به سر چاه زنخدان تو آید گه گاه
از پی آن که یکی بسته بدو رسته شود
گرد می گردد و در چاه کند ژرف نگاه
اندر آن چاه شب و روز گرفتار و اسیر
دل من مانده و آن خال، دونا کرده گناه
زلف تو دوش به چاه آمد و آن خال سیه
اندر آویخت به دو دست در آن زلف سیاه
ازبن چه به زمانی به سر چاه رسید
دل من ماند به چاه اندر با حسرت و آه
خال بیچاره از آن چاه بدان زلف برست
بینی آن زلف که خالی برهاند از چاه
دل من نیز بدان زلف چرا دست نزد
مگر از آمدن زلف نبوده ست آگاه
اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود
ورنه تا اکنون بودی شده ده باره تباه
چشم دارم که نگردد تبه آن دل که بر او
حرزها باشد آویخته از مدحت شاه
مدحت شاه زمین یوسف بن ناصر دین
آن خداوند نگین و کمر و تاج و کلاه
آنکه هر جای که از شاکر او یاد کنی
نا طلب کرده یکی پیش تو آید پنجاه
خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد
از نهاده پدر و داده دارنده اله
بر او صورت بسته ست هماناکه مگر
ملکان خواسته خویش ندارند نگاه
ملکان مال ستانند و ملک مال ده ست
ملکان خواسته افزایند، او خواسته کاه
جود او کرد و عطا دادن پیوسته او
دست درویشی از دامن زایر کوتاه
ای به بستان عطای تو چریده همه کس
زایران کرده به دریای سخای تو شناه
به شرف تاج ملوکی به سخا فخر ملوک
به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه
هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید
هست گاه از در این میر، چو میر از درگاه
روز صید تو بپرسند گر از شیر، مثل
که چه خوانند ترا؟ گوید: اکنون روباه
با توانایی و قوت بهراسید همی
پیل از آن شیر که کشتی به لب رود بیاه
کرگی آوردی از آن بیشه منکر به کمند
که ازو پیل نهان گشت همی زیر گیاه
ای سیاوخش به دیدار، به روم از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه
کیست آن کهتر کز خدمت تو صبر کند
که به کام دل من باد و به کام دلخواه
روز منحوس به دیدار تو فرخنده شود
خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه
از بلارست و ز غم رست و ز درویشی رست
هر که اندر کنف درگه تو یافت پناه
من ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دور
مرمرا باری یک سال نمود آن یک ماه
از فراوان شرر غم که مرا در دل بود
گفتی اندر دل من ساخته اند آتشگاه
شاعری گفت مرا چون تو بر کس نشوی ؟
شاعران مردم گیرند همی اندر راه
اندر این دولت منصور ز هرگونه کسست
شعرشان گوی و ز ایشان صلت و خلعت خواه
گفتم ایشان چو ستاره اند و ملک یوسف ماه
من ستاره نشناسم که همی بینم ماه
من که معروف شدستم به پرستیدن او
به پرستیدن هرکس نکنم پشت دوتاه
اندر این خدمت جاهیست مرا سخت عریض
من به دیبا و به دینار بنفروشم جاه
تا چوکردار ستوده نبود سیرت زشت
تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه
پادشا باش ورخ از شادی ماننده گل
رخ بدخواه و بداندیش تو ماننده کاه
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - در مدح خواجه ابوالحسن علی بن فضل بن احمد معروف به حجاج
به جان تو که نیارم تمام کرد نگاه
ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه
از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند
دلم به نرگش بر شیفته شده ست و تباه
به روی و بالا ماهی و سروی و نبود
بدان بلندی سرو وبدین تمامی ماه
به باغ سر و سوی قامت تو کرد نظر
ز چرخ ماه سوی چهره تو کرد نگاه
زرشک چهره توماه تیره گشت و خجل
ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه
چراغ و شمع سپاهی و برتوگرد شده است
ز نیکویی و ملاحت هزار گونه سپاه
به مجلس اندر تا ایستاده ای دل من
همی طپد که مگر مانده گردی ای دلخواه
نه رنج تو بپسندم نه از تو بشکیبم
دراین تفکر گم گشته ام میان دو راه
زگمرهی به ره آیم چو باز پردازم
به مدح خواجه سید وزیر زاده شاه
ابوالحسن علی فضل احمد آنکه ز خلق
مقدمست به فضل و مقدمست به جاه
بدو بنازد مجلس بدو بتازد صدر
بدو بنازدتخت و بدو بنازد گاه
به چشم همتش ار سوی آسمان نگری
یکی مغاک نماید سیاه و ژرف چو چاه
به رای و حزم جهان رانگاه تاند داشت
ولی نتاند دینار خویش داشت نگاه
چرا نتاند، تاند من این غلط گفتم
بدین عقوبت واجب شود معاذالله
نه هر که چیزی نکند از آن همی نکند
که دست طاقتش از علم آن بود کوتاه
چرا نگویم کورا سخا همی گوید
که نام خویش بیفزای و مال خویش بکاره
کسی که نام و بزرگی طلب کند نشگفت
که کوه زر ببر چشم او نماید کاه
به خاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود
نگاه کن که نیایی شبیهش از اشباه
همه بزرگان کاندر زمین ایرانند
به آستانه او بر زمین نهاده جباه
به همت و به سخا و به هیبت و به سخن
به مردمی که چنوآفریده نیست اله
به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن
به صد گنه نگراید به نیم بادافراه
خدای درسر او همتی نهاده بزرگ
از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه
بسا کسا که گنه کردو هیچ عذر نداشت
دل کریمش از آن کس نجست عذر گناه
در این دومه که من اینجا مقیمم از کف او
به کام دل برسیدند زایری پنجاه
یکی منم که چنان آمدم مثل براو
که کرد بی بنه آید هزیمت از بنگاه
کنون چنان شدم از بر او کجا تن من
به ناز پوشد توزی و صدره دیباه
به صره زربهم کردم و به بدره درم
همی روم که کنم خلق را ازین آگاه
به راه منزل من گر رباط ویران بود
کنون ستاره خورشید باشدم خرگاه
چنین کنند بزرگان ز نیست هست کنند
بلی ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه
همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار
چنان کجا نبود نیک خواه چون بدخواه
همیشه تا به شرف باز برتر از گنجشگ
چنان کجا هنر شیر برتر از روباه
جهان متابع او باد و روزگار مطیع
خدای ناصر او باد و بخت نیک پناه
به نیکنامی اندر جهان زیاد و مباد
بجز به نیکی نام نکوش در افواه
ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه
از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند
دلم به نرگش بر شیفته شده ست و تباه
به روی و بالا ماهی و سروی و نبود
بدان بلندی سرو وبدین تمامی ماه
به باغ سر و سوی قامت تو کرد نظر
ز چرخ ماه سوی چهره تو کرد نگاه
زرشک چهره توماه تیره گشت و خجل
ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه
چراغ و شمع سپاهی و برتوگرد شده است
ز نیکویی و ملاحت هزار گونه سپاه
به مجلس اندر تا ایستاده ای دل من
همی طپد که مگر مانده گردی ای دلخواه
نه رنج تو بپسندم نه از تو بشکیبم
دراین تفکر گم گشته ام میان دو راه
زگمرهی به ره آیم چو باز پردازم
به مدح خواجه سید وزیر زاده شاه
ابوالحسن علی فضل احمد آنکه ز خلق
مقدمست به فضل و مقدمست به جاه
بدو بنازد مجلس بدو بتازد صدر
بدو بنازدتخت و بدو بنازد گاه
به چشم همتش ار سوی آسمان نگری
یکی مغاک نماید سیاه و ژرف چو چاه
به رای و حزم جهان رانگاه تاند داشت
ولی نتاند دینار خویش داشت نگاه
چرا نتاند، تاند من این غلط گفتم
بدین عقوبت واجب شود معاذالله
نه هر که چیزی نکند از آن همی نکند
که دست طاقتش از علم آن بود کوتاه
چرا نگویم کورا سخا همی گوید
که نام خویش بیفزای و مال خویش بکاره
کسی که نام و بزرگی طلب کند نشگفت
که کوه زر ببر چشم او نماید کاه
به خاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود
نگاه کن که نیایی شبیهش از اشباه
همه بزرگان کاندر زمین ایرانند
به آستانه او بر زمین نهاده جباه
به همت و به سخا و به هیبت و به سخن
به مردمی که چنوآفریده نیست اله
به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن
به صد گنه نگراید به نیم بادافراه
خدای درسر او همتی نهاده بزرگ
از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه
بسا کسا که گنه کردو هیچ عذر نداشت
دل کریمش از آن کس نجست عذر گناه
در این دومه که من اینجا مقیمم از کف او
به کام دل برسیدند زایری پنجاه
یکی منم که چنان آمدم مثل براو
که کرد بی بنه آید هزیمت از بنگاه
کنون چنان شدم از بر او کجا تن من
به ناز پوشد توزی و صدره دیباه
به صره زربهم کردم و به بدره درم
همی روم که کنم خلق را ازین آگاه
به راه منزل من گر رباط ویران بود
کنون ستاره خورشید باشدم خرگاه
چنین کنند بزرگان ز نیست هست کنند
بلی ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه
همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار
چنان کجا نبود نیک خواه چون بدخواه
همیشه تا به شرف باز برتر از گنجشگ
چنان کجا هنر شیر برتر از روباه
جهان متابع او باد و روزگار مطیع
خدای ناصر او باد و بخت نیک پناه
به نیکنامی اندر جهان زیاد و مباد
بجز به نیکی نام نکوش در افواه
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود گوید
آن سمن عارض من کرد بناگوش سیاه
دو شب تیره بر آورد زد وگوشه ماه
سالش از پانزده و شانزده نگذشته هنوز
چون توان دیدن آن عارض چون سیم سیاه
روزگار آنچه توانست بر آن روی بکرد
به ستم جایگه بوسه من کرد تباه
بچکد خون ز دل من چو برویش نگرم
نتوانم کرد از درد بدان روی نگاه
شب نخسبم زغم و حسرت آن عارض و روز
تابه شب زین غم و زین درد همی گویم آه
به گنه روی سیه گردد و سوگند خورم
کان بت من به همه عمر نکرده ست گناه
او سخن گفت نتاند چه گنه تا ند کرد
گنه آن چشم سیه دارد و آن زلف دوتاه
عارضش را گنه و زلت همسایه بسوخت
خویش کی داشت کس ز زلت همسایه نگاه
گنه یک تن ویرانی یک شهر بود
این من از خواجه شنیدستم در مجلس شاه
خواجه سید بوبکر حصیری که به دوست
چشم شاه عجم و چشم بزرگان سپاه
آن کریمی که کریمان چو ازو یاد کنند
همه برخاک نهند از قبل جاه جباه
جاه جویند بدان خدمت و با جاه شوند
برتر از خدمت آن خواجه چه عزست و چه جاه
خدمت او کن و مخدوم شوو شاد بزی
من از اینگونه مگر دیدم سالی پنجاه
اندرین دولت صد تن بشمارم که شدند
همه از خدمت او با کمر زر و کلاه
قبله محتشمانست درخانه او
کس نبیند تهی از محتشمان آن درگاه
او بر کس نشود هرگز و یک مهتر نیست
کو نیاید به زیارت بر او چندین راه
هر که او بیش چو در مجلس آن خواجه نشست
بدو زانو شود و خواجه مربع برگاه
چون بر شاه بود هر که بود جز پسران
پیش او باشد، حشمت تو ازین بیش مخواه
پایگاهیست مر او را بر آن شاه بزرگ
زین سخن کس نشناسم که نباشد آگاه
او بر شاه به فضل و به هنر گشت عزیز
زین قبل بینم ازو جمله زبانها کوتاه
زان خداوند مر این مهتر باهمت را
هر زمان بیش بود نیکویی ان شائالله
برسد جایی کز مرتبت و جاه و خطر
بزند خیمه زربر سرسیمین خرگاه
لشکری سازد چندان ز غلامان سرای
که جدا باید کردن ز ملک لشکر گاه
نه غریبست این از نعمت آن بار خدای
این سخن راهنمونست وبه ده دارد راه
گر به فضل و به هنر باید ازین یافته گیر
نیست فضلی که نه آن فضل بدو داد اله
مهتری داند کرد و خلق را داند داشت
چه به پاداشن نیک و چه به بدبادافراه
نیک عهدست که گرچاکر شاهی بجهد
باز ندهدش چو درخانه او کرد پناه
بس کسا کو به چه افتاد و ز نیکو نظرش
رسته گشت و به سر چاه رسیداز بن چاه
رادمردان همه با در گهش آموخته اند
چون بز رس که بیاموزد با سبز گیاه
جاودان شاد زیاد آن به همه نیک سزا
تنش آبادو خرد پیرو دل وجان برناه
جشن نوروز و سر سال براو فرخ باد
چون سر سال بدو فرخ ومیمون سرماه
چشم او روشن و دلشاد به روی صنمی
که بود لاله بر دو رخ او زرد چو کاه
دو شب تیره بر آورد زد وگوشه ماه
سالش از پانزده و شانزده نگذشته هنوز
چون توان دیدن آن عارض چون سیم سیاه
روزگار آنچه توانست بر آن روی بکرد
به ستم جایگه بوسه من کرد تباه
بچکد خون ز دل من چو برویش نگرم
نتوانم کرد از درد بدان روی نگاه
شب نخسبم زغم و حسرت آن عارض و روز
تابه شب زین غم و زین درد همی گویم آه
به گنه روی سیه گردد و سوگند خورم
کان بت من به همه عمر نکرده ست گناه
او سخن گفت نتاند چه گنه تا ند کرد
گنه آن چشم سیه دارد و آن زلف دوتاه
عارضش را گنه و زلت همسایه بسوخت
خویش کی داشت کس ز زلت همسایه نگاه
گنه یک تن ویرانی یک شهر بود
این من از خواجه شنیدستم در مجلس شاه
خواجه سید بوبکر حصیری که به دوست
چشم شاه عجم و چشم بزرگان سپاه
آن کریمی که کریمان چو ازو یاد کنند
همه برخاک نهند از قبل جاه جباه
جاه جویند بدان خدمت و با جاه شوند
برتر از خدمت آن خواجه چه عزست و چه جاه
خدمت او کن و مخدوم شوو شاد بزی
من از اینگونه مگر دیدم سالی پنجاه
اندرین دولت صد تن بشمارم که شدند
همه از خدمت او با کمر زر و کلاه
قبله محتشمانست درخانه او
کس نبیند تهی از محتشمان آن درگاه
او بر کس نشود هرگز و یک مهتر نیست
کو نیاید به زیارت بر او چندین راه
هر که او بیش چو در مجلس آن خواجه نشست
بدو زانو شود و خواجه مربع برگاه
چون بر شاه بود هر که بود جز پسران
پیش او باشد، حشمت تو ازین بیش مخواه
پایگاهیست مر او را بر آن شاه بزرگ
زین سخن کس نشناسم که نباشد آگاه
او بر شاه به فضل و به هنر گشت عزیز
زین قبل بینم ازو جمله زبانها کوتاه
زان خداوند مر این مهتر باهمت را
هر زمان بیش بود نیکویی ان شائالله
برسد جایی کز مرتبت و جاه و خطر
بزند خیمه زربر سرسیمین خرگاه
لشکری سازد چندان ز غلامان سرای
که جدا باید کردن ز ملک لشکر گاه
نه غریبست این از نعمت آن بار خدای
این سخن راهنمونست وبه ده دارد راه
گر به فضل و به هنر باید ازین یافته گیر
نیست فضلی که نه آن فضل بدو داد اله
مهتری داند کرد و خلق را داند داشت
چه به پاداشن نیک و چه به بدبادافراه
نیک عهدست که گرچاکر شاهی بجهد
باز ندهدش چو درخانه او کرد پناه
بس کسا کو به چه افتاد و ز نیکو نظرش
رسته گشت و به سر چاه رسیداز بن چاه
رادمردان همه با در گهش آموخته اند
چون بز رس که بیاموزد با سبز گیاه
جاودان شاد زیاد آن به همه نیک سزا
تنش آبادو خرد پیرو دل وجان برناه
جشن نوروز و سر سال براو فرخ باد
چون سر سال بدو فرخ ومیمون سرماه
چشم او روشن و دلشاد به روی صنمی
که بود لاله بر دو رخ او زرد چو کاه
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی
ای صورت بهشتی در صدره بهایی
هرگزمباد روزی از تو مرا جدایی
تو سر و جویباری تو لاله بهاری
تو یار غمگساری تو حور دلربایی
شیرینتر از امیدی واندر دلم امیدی
نیکوتر از هوایی اندر سرم هوایی
خرمتر از بهاری زیباتر از نگاری
چابکتر از تذروی فرختر از همایی
در دل به جای عقلی در تن به جای جانی
در سربه جای هوشی در چشم روشنایی
سرو ومهت نخوانم،خوانم چرا نخوانم
هم ماه با کلاهی هم سرو باقبایی
ماهی به روی لیکن ماه سخن نیوشی
سروی به قد ولیکن سرو سخنسرایی
از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم
شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی
من مرترا پسندم تو مر مرا پسندی
من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی
برتو بدل نجویم بر من بدل نجویی
هم من وفا نمایم هم تو وفا نمایی
ما غزلسرایی، مردملک ستایم
از تو غزلسرایی،از من ملک ستایی
گر من ملک ستایم آن را همی ستایم
کورا سزد ز ایزد بر خلق پادشایی
سلطان یمین دولت محمود امین ملت
آن پادشاه دنیی آن خسرو خدایی
ای اصل نیکنامی! ای اصل برد باری !
ای اصل پاکدینی! ای اصل پارسایی!
مریاد جان اورا هر روزه در مدیحش
از خاک بر کنی (؟) دان از آسمان گوایی
ای آنکه ملک هر گز بر تو بدل نجوید
ای آنکه خسروی را از خسروان تو شایی
هم ملک را جمالی هم فضل را کمالی
هم داد را ثباتی هم جود را بقایی
میر بزرگ نامی گرد گران سلیحی
شیر ملک شکاری شاه جهان گشایی
هم مصطفات گویم هم مرتضات گویم
گر چه نه مصطفایی گر چه نه مرتضایی
گرچه نه مرتضایی ز اشکال مرتضایی
گرچه نه مصطفایی ز امثال مصطفایی
از حلم و از تواضع گویی مکر زمینی
وز طبع و از لطافت گویی مگر هوایی
پرودرگار دینی آموزگار فضلی
هم بیشه وفایی هم ریشه سخایی
هر بند را کلیدی هر خسته را علاجی
هر کشته را روانی هر درد را دوایی
جوینده را نویدی خواهنده را امیدی
درمانده را نجاتی درویش را نوایی
با هر که عهد کردی یکروی و یکزبانی
وین هر دو از وفایند تو خودهمه وفایی
هر حاجتی که داری ز ایزد همه روا شد
من حاجتی ندیدم هر گز بدین روایی
جایی که عزم باید مرد درست عزمی
جایی که رای باید شاه بلند رایی
آنجا که رزم جویی، دی ماه دشمنانی
وآنجا که بزم سازی، نوروز اولیایی
چون تیغ بر کشیدی گیرنده جهانی
چون جام برگرفتی بخشنده عطایی
از بخشش تو عالم پر جعفری ورکنی
وز خلعت تو گیتی پر رومی و بهایی
مردی همی نمایی گیتی همی گشایی
بدعت همی زدایی طاعت همی فزایی
یک بنده تو دارد زین سوی رود شاری
یک چاکر تو دارد زان سوی گنگ رایی
گرد جهان بگشتی شاها مگر سپهری
در هر کسی رسیدی میرا مگر قضایی
هر هفته عالمی را با زر به پیش رویی
هر ماه خسروی را با تیغ در قفایی
از حرص رزم کردن در بزم رزم سازی
وز بهرخصم جستن دریک مکان نپایی
هر جایگه که رفتی باز آمدی مظفر
چون با ظفر شریکی لا شک مظفرآیی
مر دوستان دین را یک یک هیم نوازی
مر دشمنان دین را یک یک همی گزایی
ضر منافقانی نفع موافقانی
این را همی بپایی وآنرا همی نپایی
چشم مخالفان را چونان شکسته خاری
چشم موافقان را چون سوده توتیایی
تاز ابر مهرگانی گردد هوای روشن
گه روز تیره آرد گه باز روشنایی (؟)
تا آفتاب روشن دایم همی بگردد
چون آسیای زرین بر چرخ آسیایی
پاینده باد عمرت فرخنده باد روزت
تابانبید و ساغر پیوسته دست سایی
دایم به فتح و نصرت جفت و ندیم بادی
بی کوشش زمینی با بخشش سمایی
هرگزمباد روزی از تو مرا جدایی
تو سر و جویباری تو لاله بهاری
تو یار غمگساری تو حور دلربایی
شیرینتر از امیدی واندر دلم امیدی
نیکوتر از هوایی اندر سرم هوایی
خرمتر از بهاری زیباتر از نگاری
چابکتر از تذروی فرختر از همایی
در دل به جای عقلی در تن به جای جانی
در سربه جای هوشی در چشم روشنایی
سرو ومهت نخوانم،خوانم چرا نخوانم
هم ماه با کلاهی هم سرو باقبایی
ماهی به روی لیکن ماه سخن نیوشی
سروی به قد ولیکن سرو سخنسرایی
از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم
شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی
من مرترا پسندم تو مر مرا پسندی
من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی
برتو بدل نجویم بر من بدل نجویی
هم من وفا نمایم هم تو وفا نمایی
ما غزلسرایی، مردملک ستایم
از تو غزلسرایی،از من ملک ستایی
گر من ملک ستایم آن را همی ستایم
کورا سزد ز ایزد بر خلق پادشایی
سلطان یمین دولت محمود امین ملت
آن پادشاه دنیی آن خسرو خدایی
ای اصل نیکنامی! ای اصل برد باری !
ای اصل پاکدینی! ای اصل پارسایی!
مریاد جان اورا هر روزه در مدیحش
از خاک بر کنی (؟) دان از آسمان گوایی
ای آنکه ملک هر گز بر تو بدل نجوید
ای آنکه خسروی را از خسروان تو شایی
هم ملک را جمالی هم فضل را کمالی
هم داد را ثباتی هم جود را بقایی
میر بزرگ نامی گرد گران سلیحی
شیر ملک شکاری شاه جهان گشایی
هم مصطفات گویم هم مرتضات گویم
گر چه نه مصطفایی گر چه نه مرتضایی
گرچه نه مرتضایی ز اشکال مرتضایی
گرچه نه مصطفایی ز امثال مصطفایی
از حلم و از تواضع گویی مکر زمینی
وز طبع و از لطافت گویی مگر هوایی
پرودرگار دینی آموزگار فضلی
هم بیشه وفایی هم ریشه سخایی
هر بند را کلیدی هر خسته را علاجی
هر کشته را روانی هر درد را دوایی
جوینده را نویدی خواهنده را امیدی
درمانده را نجاتی درویش را نوایی
با هر که عهد کردی یکروی و یکزبانی
وین هر دو از وفایند تو خودهمه وفایی
هر حاجتی که داری ز ایزد همه روا شد
من حاجتی ندیدم هر گز بدین روایی
جایی که عزم باید مرد درست عزمی
جایی که رای باید شاه بلند رایی
آنجا که رزم جویی، دی ماه دشمنانی
وآنجا که بزم سازی، نوروز اولیایی
چون تیغ بر کشیدی گیرنده جهانی
چون جام برگرفتی بخشنده عطایی
از بخشش تو عالم پر جعفری ورکنی
وز خلعت تو گیتی پر رومی و بهایی
مردی همی نمایی گیتی همی گشایی
بدعت همی زدایی طاعت همی فزایی
یک بنده تو دارد زین سوی رود شاری
یک چاکر تو دارد زان سوی گنگ رایی
گرد جهان بگشتی شاها مگر سپهری
در هر کسی رسیدی میرا مگر قضایی
هر هفته عالمی را با زر به پیش رویی
هر ماه خسروی را با تیغ در قفایی
از حرص رزم کردن در بزم رزم سازی
وز بهرخصم جستن دریک مکان نپایی
هر جایگه که رفتی باز آمدی مظفر
چون با ظفر شریکی لا شک مظفرآیی
مر دوستان دین را یک یک هیم نوازی
مر دشمنان دین را یک یک همی گزایی
ضر منافقانی نفع موافقانی
این را همی بپایی وآنرا همی نپایی
چشم مخالفان را چونان شکسته خاری
چشم موافقان را چون سوده توتیایی
تاز ابر مهرگانی گردد هوای روشن
گه روز تیره آرد گه باز روشنایی (؟)
تا آفتاب روشن دایم همی بگردد
چون آسیای زرین بر چرخ آسیایی
پاینده باد عمرت فرخنده باد روزت
تابانبید و ساغر پیوسته دست سایی
دایم به فتح و نصرت جفت و ندیم بادی
بی کوشش زمینی با بخشش سمایی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح ابو احمد محمدبن محمودبن ناصر الدین
به من باز گردای چوجان و جوانی
که تلخست بی تو مرا زندگانی
من اندر فراق تو ناچیز کردم
جمال و جوانی، دریغا جوانی
دریغاتو کز پیش رویم جدایی
دریغا تو کز پیش چشمم نهانی
سفر کردی و راه غربت گرفتی
به راه اندر ای بت همی دیر مانی
چه گویی به تو راه جستن توانم
چه گویم به من باز گشتن توانی
دل من ز مهر تو گشتن نخواهد
دلی دیده ای تو بدین مهربانی ؟
گرفتم که من دل ز تو بر گرفتم
دل من کندبی تو همداستانی
من ازرشک قد تو دیدن نیارم
سهی سرو آزاده بوستانی
ز بس کز فراق تو هر شب بگریم
بگرید همی با من انسی و جانی
ترا گویم ای عاشق هجر دیده
که از دیده هرشب همی خون چکانی
چه مویی چه گریی چه نالی چه زاری
که از ناله کردن چو نالی نوانی
چرابر دل خسته از بهر راحت
ثناهای قطب المعالی نخوانی
ابو احمد آن اصل حمد و محامد
محمد، کش از خسروان نیست ثانی
همه نهمت و کام او خوب کاری
هم رسم و آیین او خسروانی
جهان راهمه فتنه خویش کرده
به نیک و خصالی و شیرین زبانی
به آزادگی از همه شهریاران
پدیدست همچون یقین از گمانی
زهی برخرد یافته کامگاری
زهی برهنر یافته کامرانی
اگر چند از نامورتر تباری
وگر چند کز بهترین خاندانی
بزرگی همی جز به دانش نجویی
ملکزادگان کنون را نمانی
ز فضل و هنر چیست کان تونداری
ز علم و ادب چیست کان توندانی
به علم و ادب پادشاه زمینی
به اصل و گهر پادشاه زمانی
پدر شهریار جهان داری و تو
ز دست پدر شهریار جهانی
عدوی تو خواهدکه همچون توباشد
به آزاده طبعی ومردم ستانی
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی
نیاید به اندیشه از نیست هستی
نیاید به کوشیدن از جسم جانی
ترا نامی از مملکت حاصل آمد
نکردی بدان نام بس شادمانی
بکوشی کنون تاهمی خویشتن را
جز آن نام نامی دگر گسترانی
مگر عهد کردی که در هر دل ای شه
ز کردار نیکو نهالی نشانی
به دست سخی آزها را امیدی
به لفظ حری نکته ها را بیانی
پی نام و نانند خلق زمانه
تومر خلق را مایه نام و نانی
گه مهربانی چو خرم بهاری
گه خشم وکین همچو باد خزانی
اگر مر ترا از پدر امر باشد
به تدبیر هر روز شهری ستانی
به هیبت هلاک تن دشمنانی
به چهره چراغ دل دوستانی
به صید اندرون معدن ببر جویی
مگر تو خداوند ببر بیانی
ز بهر تقرب قوی لشکرت را
سپهر از ستاره دهد بیستگانی
سخاوت بر تو مکینست شاها
ازیرا که تو مر سخارا مکانی
اگر بخل خواهد که روی تو بیند
بگوش آید او را ز تو «لن ترانی »
همه ساله گوهر فشانی ز دو کف
همانا که تو ابر گوهرفشانی
به محنت همه خلق را دستگیری
به روزی همه خلق را میزبانی
ز حرص برافشاندن مال جودت
به زایر دهد هر زمان قهرمانی
نشان ده زخلقت نداده ست هرگز
نشان خواه را جز به خوبی نشانی
توانگر بود بر مدیح تو مادح
ز علم و نکت و ز طراز معانی
الا تا که روشن ستاره ست هر شب
براین آبگون روی چرخ کیانی
هوا را بودروشنی و لطیفی
زمین را بود تیرگی و گرانی
تو بادی جهاندار، تااین جهان را
به بهروزی و خرمی بگذرانی
به عز اندرون ملک تو بینهایت
به ملک اندرون عز تو جاودانی
ترا عدل نوشیروانست و از تو
غلامانت ار تاج نوشیروانی
جز این یک قصیده که از من شنیدی
هزاران قصیده شنو مهرگانی
که تلخست بی تو مرا زندگانی
من اندر فراق تو ناچیز کردم
جمال و جوانی، دریغا جوانی
دریغاتو کز پیش رویم جدایی
دریغا تو کز پیش چشمم نهانی
سفر کردی و راه غربت گرفتی
به راه اندر ای بت همی دیر مانی
چه گویی به تو راه جستن توانم
چه گویم به من باز گشتن توانی
دل من ز مهر تو گشتن نخواهد
دلی دیده ای تو بدین مهربانی ؟
گرفتم که من دل ز تو بر گرفتم
دل من کندبی تو همداستانی
من ازرشک قد تو دیدن نیارم
سهی سرو آزاده بوستانی
ز بس کز فراق تو هر شب بگریم
بگرید همی با من انسی و جانی
ترا گویم ای عاشق هجر دیده
که از دیده هرشب همی خون چکانی
چه مویی چه گریی چه نالی چه زاری
که از ناله کردن چو نالی نوانی
چرابر دل خسته از بهر راحت
ثناهای قطب المعالی نخوانی
ابو احمد آن اصل حمد و محامد
محمد، کش از خسروان نیست ثانی
همه نهمت و کام او خوب کاری
هم رسم و آیین او خسروانی
جهان راهمه فتنه خویش کرده
به نیک و خصالی و شیرین زبانی
به آزادگی از همه شهریاران
پدیدست همچون یقین از گمانی
زهی برخرد یافته کامگاری
زهی برهنر یافته کامرانی
اگر چند از نامورتر تباری
وگر چند کز بهترین خاندانی
بزرگی همی جز به دانش نجویی
ملکزادگان کنون را نمانی
ز فضل و هنر چیست کان تونداری
ز علم و ادب چیست کان توندانی
به علم و ادب پادشاه زمینی
به اصل و گهر پادشاه زمانی
پدر شهریار جهان داری و تو
ز دست پدر شهریار جهانی
عدوی تو خواهدکه همچون توباشد
به آزاده طبعی ومردم ستانی
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی
نیاید به اندیشه از نیست هستی
نیاید به کوشیدن از جسم جانی
ترا نامی از مملکت حاصل آمد
نکردی بدان نام بس شادمانی
بکوشی کنون تاهمی خویشتن را
جز آن نام نامی دگر گسترانی
مگر عهد کردی که در هر دل ای شه
ز کردار نیکو نهالی نشانی
به دست سخی آزها را امیدی
به لفظ حری نکته ها را بیانی
پی نام و نانند خلق زمانه
تومر خلق را مایه نام و نانی
گه مهربانی چو خرم بهاری
گه خشم وکین همچو باد خزانی
اگر مر ترا از پدر امر باشد
به تدبیر هر روز شهری ستانی
به هیبت هلاک تن دشمنانی
به چهره چراغ دل دوستانی
به صید اندرون معدن ببر جویی
مگر تو خداوند ببر بیانی
ز بهر تقرب قوی لشکرت را
سپهر از ستاره دهد بیستگانی
سخاوت بر تو مکینست شاها
ازیرا که تو مر سخارا مکانی
اگر بخل خواهد که روی تو بیند
بگوش آید او را ز تو «لن ترانی »
همه ساله گوهر فشانی ز دو کف
همانا که تو ابر گوهرفشانی
به محنت همه خلق را دستگیری
به روزی همه خلق را میزبانی
ز حرص برافشاندن مال جودت
به زایر دهد هر زمان قهرمانی
نشان ده زخلقت نداده ست هرگز
نشان خواه را جز به خوبی نشانی
توانگر بود بر مدیح تو مادح
ز علم و نکت و ز طراز معانی
الا تا که روشن ستاره ست هر شب
براین آبگون روی چرخ کیانی
هوا را بودروشنی و لطیفی
زمین را بود تیرگی و گرانی
تو بادی جهاندار، تااین جهان را
به بهروزی و خرمی بگذرانی
به عز اندرون ملک تو بینهایت
به ملک اندرون عز تو جاودانی
ترا عدل نوشیروانست و از تو
غلامانت ار تاج نوشیروانی
جز این یک قصیده که از من شنیدی
هزاران قصیده شنو مهرگانی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - در مدح محمد بن محمود غزنوی گوید
دل من همی جست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمداین لفظ باری
بتی چون بهاری به دست من آمد
که چون اوبتی نیست اندربهاری
بتی چون گل تازه کاندر مه دی
زرخسار اوگل توان چد کناری
چه قدش چه پیراسته زاد سروی
چه رویش چه آراسته لاله زاری
به کام دل خویش یاری گزیدم
که دارد چو یار من امروز یاری ؟
بدین یار خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوشتر اندرجهان نیست کاری
دل، او را همی خواست،اورا سپردم
همین به که من کردم از هر شماری
چرا دل دهم جز بدو چون ندارم
پس از خدمت شه جز او غمگساری
شه عالم عادل داد گستر
که بی چاکر او نیابی دیاری
ولیعهد محمود غازی محمد
مهین خسروی برترین شهریاری
به هر فضلی اندر جهان گشته پیدا
چو تابان مهی بر سر کوهساری
گراز تو کسی کش ندیده ست پرسد
که «دانی ملک را»؟ چه گویی تو باری
کریمست و آزاده و تازه رویی
جوانست و آهسته و با وقاری
خوی و سیرت و راه و آیین و رسمش
پسندیده نزدیک هر هوشیاری
جهان پیش او روز تا شب به خدمت
میان بسته بر گونه پیشکاری
نه اصل و بزرگیش را منتهایی
نه احسان و کردار او را کناری
نه هنگام زربخشی اوراست صبری
نه هنگام کوشش مراو را قراری
به کار اندرون داهی پیش بینی
به خشم اندرون صابر بردباری
به یک جابر آمیخته حلم و صبرش
قراریست پنداری اندر قراری
به هر مادحی مل بخشد جهانی
به هر زایری سیم بخشد به باری
تهی نیست از بخشش او سرایی
چو از لشکر شاه ایران حصاری
سخاوت میان بخیلی و دستش
بر آورده از روی و آهن جداری
هر ابری که بگذشت بر مجلس او
ز شرم کف اوشود چون غباری
غمی نیست ار با کفش بر نیاید
به صد سال شمسی ز در یا بخاری
حصاری و از ترکش او خدنگی
مصافی و از موکب او سواری
چو نالی سبک بگذراند به تیری
گران شاخ از سالخورده چناری
زده خشت زخم خدنگیش ناید
نیاید زده مورچه فعل ماری
هر آن کس که بیخواب شد ز نهیبش
نخوابد سبک دیگر ازکو کناری
نگر تا تو اسفندیارش نخوانی
که آید ز هر مویش اسفندیاری
به هر کاری او را کند بخت یاری
جهان را نیاید چنو بختیاری
ز اقبال سلطان بر او حاسدان را
شد از اشک هر چشم چون کفته ناری
از این نیکوییهای او دشمنان را
به سربود در هر زمانی خماری
ز خوبی که ایزد بد و داد خواهد
همانا یکی نیست این از هزاری
زهی خسروی کاین همه روشنایی
زرای تو گیرد همی نوبهاری
ز شادی که از تو جهان راست نونو
نبینم همی در جهان سوکواری
شکار شهان بیشتر مرغ باشد
شکار تو شیرست و نکو شکاری
چه کردار داری که در گوش هر کس
ز شکر تو بینم همی گوشواری
مرا جامه خاصه خویش دادی
چه باشدمرا بیش از این افتخاری
چو طاووس رنگین مرا جلوه دادی
به طاووسی چون شکفته بهاری
قبای تو جز تاجداری نپوشد
نهادی مرا پایه تاجداری
فزودی مرا زین قبا تاقیامت
جمالی و جاهی به هر پود و تاری
بزرگی و جاه و جمال وشرف را
زبانیست گوینده زین هر چهاری
به ناکرده خدمت دهی حق خدمت
که دیده ست هرگز چوتو حقگزاری
همی تا ز بهر مثل بر زبانها
در آید که هر اشتر و مرغزاری
چنان چون بگویند اندر مثلها
که پهلوی هر گل نشسته ست خاری
ترا باد هر جا که بنهند تختی
عدو را بود، هر کجا هست، داری
زخوبان و از ریدکان سرایی
به قصر تو هر خانه ای قند هاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمداین لفظ باری
بتی چون بهاری به دست من آمد
که چون اوبتی نیست اندربهاری
بتی چون گل تازه کاندر مه دی
زرخسار اوگل توان چد کناری
چه قدش چه پیراسته زاد سروی
چه رویش چه آراسته لاله زاری
به کام دل خویش یاری گزیدم
که دارد چو یار من امروز یاری ؟
بدین یار خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوشتر اندرجهان نیست کاری
دل، او را همی خواست،اورا سپردم
همین به که من کردم از هر شماری
چرا دل دهم جز بدو چون ندارم
پس از خدمت شه جز او غمگساری
شه عالم عادل داد گستر
که بی چاکر او نیابی دیاری
ولیعهد محمود غازی محمد
مهین خسروی برترین شهریاری
به هر فضلی اندر جهان گشته پیدا
چو تابان مهی بر سر کوهساری
گراز تو کسی کش ندیده ست پرسد
که «دانی ملک را»؟ چه گویی تو باری
کریمست و آزاده و تازه رویی
جوانست و آهسته و با وقاری
خوی و سیرت و راه و آیین و رسمش
پسندیده نزدیک هر هوشیاری
جهان پیش او روز تا شب به خدمت
میان بسته بر گونه پیشکاری
نه اصل و بزرگیش را منتهایی
نه احسان و کردار او را کناری
نه هنگام زربخشی اوراست صبری
نه هنگام کوشش مراو را قراری
به کار اندرون داهی پیش بینی
به خشم اندرون صابر بردباری
به یک جابر آمیخته حلم و صبرش
قراریست پنداری اندر قراری
به هر مادحی مل بخشد جهانی
به هر زایری سیم بخشد به باری
تهی نیست از بخشش او سرایی
چو از لشکر شاه ایران حصاری
سخاوت میان بخیلی و دستش
بر آورده از روی و آهن جداری
هر ابری که بگذشت بر مجلس او
ز شرم کف اوشود چون غباری
غمی نیست ار با کفش بر نیاید
به صد سال شمسی ز در یا بخاری
حصاری و از ترکش او خدنگی
مصافی و از موکب او سواری
چو نالی سبک بگذراند به تیری
گران شاخ از سالخورده چناری
زده خشت زخم خدنگیش ناید
نیاید زده مورچه فعل ماری
هر آن کس که بیخواب شد ز نهیبش
نخوابد سبک دیگر ازکو کناری
نگر تا تو اسفندیارش نخوانی
که آید ز هر مویش اسفندیاری
به هر کاری او را کند بخت یاری
جهان را نیاید چنو بختیاری
ز اقبال سلطان بر او حاسدان را
شد از اشک هر چشم چون کفته ناری
از این نیکوییهای او دشمنان را
به سربود در هر زمانی خماری
ز خوبی که ایزد بد و داد خواهد
همانا یکی نیست این از هزاری
زهی خسروی کاین همه روشنایی
زرای تو گیرد همی نوبهاری
ز شادی که از تو جهان راست نونو
نبینم همی در جهان سوکواری
شکار شهان بیشتر مرغ باشد
شکار تو شیرست و نکو شکاری
چه کردار داری که در گوش هر کس
ز شکر تو بینم همی گوشواری
مرا جامه خاصه خویش دادی
چه باشدمرا بیش از این افتخاری
چو طاووس رنگین مرا جلوه دادی
به طاووسی چون شکفته بهاری
قبای تو جز تاجداری نپوشد
نهادی مرا پایه تاجداری
فزودی مرا زین قبا تاقیامت
جمالی و جاهی به هر پود و تاری
بزرگی و جاه و جمال وشرف را
زبانیست گوینده زین هر چهاری
به ناکرده خدمت دهی حق خدمت
که دیده ست هرگز چوتو حقگزاری
همی تا ز بهر مثل بر زبانها
در آید که هر اشتر و مرغزاری
چنان چون بگویند اندر مثلها
که پهلوی هر گل نشسته ست خاری
ترا باد هر جا که بنهند تختی
عدو را بود، هر کجا هست، داری
زخوبان و از ریدکان سرایی
به قصر تو هر خانه ای قند هاری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۰ - در مدح امیر ابو احمدمحمد بن محمود غزنوی
دل من خواهی و اندوه دل من نبری
اینت بیرحمی و بیمهری و بیداد گری
تو بر آنی که دل من ببری دل ندهی
من بدین پرده نیم، گرتو بدین پرده دری
غم توچند خورم و انده تو چند برم
نخورم تا نخوری و نبرم تانبری
هر زمانگویی بر دو رخ و بر عارض من
قمرست و سمن تازه خوشبوی طری
چه کنم گرتو به عارض چو شکفته سمنی
چه کنم گر تو به رخ همچو دو هفته قمری
بیش از آن باشد کز عشق تومن موی شدم
سال تا سال خروش و ماه تا ماه گری
شمع افروخته بینم چو به تو در نگرم
شمع ناسوخته بینی چو به من درنگری
بندگی خواهی از من بخر از میر مرا
بنده تو نشوم تا تو ز میرم نخری
خاصه آن بنده که ماننده من بنده بود
مدح گوینده و داننده الفاظ دری
سال تا سال همه مدحت او نظم کنم
نکند میر دل از مهر چنین بنده بری
میر ابو احمد شهزاده محمد ملکی
حق شناسنده و معروف به نیکو سیری
گر گهر باید او هست امیری گهری
ور هنر بادی اوهست امیری هنری
ای ملکزاده امیریکه ز ابناء ملوک
به کمال و به خرد بیشتر و پیشتری
بس پسر کونه به کام و به مراد پدرست
تو ملکزاده به کام و به مراد پدری
به مراد پدری وین ز قوی دولت تست
لاجرم چون به مراد پدری بر بخوری
پدر از خوی تو شادست تو هم شادان باش
که همی سخت نکو دانی کردن پیری
پسر آن ملکی تو که زبان رنجه شود
گر ز آثار فتوحش تو یکی برشمری
پسر آن ملکی تو که ز پولاد سپر
با سر ناوک او کرد نداند سپری
گوهری نیست پسندیده تر از گوهر تو
با پسندیدگی گوهر فخر گهری
شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی
گرد لشکر شکن و شیری دشمن شکری
برترین چیزی شاهان را نیکو نظریست
هیچ کس نیست ترا یار به نیکو نظری
به علی مردمی و مردی نامی شد و تو
گر علی نیستی ای میر علی رادگری
بادل حیدری و برخوی عثمان، چه عجب
زانکه بادانش بوبکری و عدل عمری
هم به رادی علمی و هم به مردی علمی
هم به حری سمری هم به کریمی سمری
خطری شاهی، وز نعمت و جاه تو شود
مردم خطی اندر کنف تو خطری
بحر، جایی که کف راد تو باشد ثمرست
بلکه پیش کف تو کرد نداند شمری
چون بر آهنجی شمشیر و فروپوشی درع
پشت و روی سپهی اصل و فروع ظفری
باش تا با پدر خویش به کشمیر شوی
لشکر ساخته خویش به کشمیر بری
آن نمایی که فرامرز ندانست نمود
به دلیری و به تدبیر نه از خیره سری
کافر کشته بهم بر نهی و تابه تبت
به سم باره به کافور همی پی سپری
من به نظاره جنگ آیم و از بخشش تو
مرمرا باره پدید آیدو ساز سفری
میر مر ساز سفر داد مرا لیکن من
همه ناچیز و تبه کردم از بی بصری
پیش ازین شاه ترا جنگ نفرمود همی
تا بدید آنکه تو چون پر دلی وپرجگری
چون بفرمود که امسال به جنگ آی و برو
تا بداند که تو با زهره تر از شیر نری
تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید
تانیامیزد با باز خشین کبک دری
تا نباشد به هنر آهو همتای هزبر
تا نباشد به گهر مردم همتای پری
شادبادی و همه ساله به تو شاد پدر
شادیی کان نشود تا به قیامت سپری
در حضر گوشه تو همچو نگار چگلی
در سفرمرکب تو همچو بت کاشغری
اینت بیرحمی و بیمهری و بیداد گری
تو بر آنی که دل من ببری دل ندهی
من بدین پرده نیم، گرتو بدین پرده دری
غم توچند خورم و انده تو چند برم
نخورم تا نخوری و نبرم تانبری
هر زمانگویی بر دو رخ و بر عارض من
قمرست و سمن تازه خوشبوی طری
چه کنم گرتو به عارض چو شکفته سمنی
چه کنم گر تو به رخ همچو دو هفته قمری
بیش از آن باشد کز عشق تومن موی شدم
سال تا سال خروش و ماه تا ماه گری
شمع افروخته بینم چو به تو در نگرم
شمع ناسوخته بینی چو به من درنگری
بندگی خواهی از من بخر از میر مرا
بنده تو نشوم تا تو ز میرم نخری
خاصه آن بنده که ماننده من بنده بود
مدح گوینده و داننده الفاظ دری
سال تا سال همه مدحت او نظم کنم
نکند میر دل از مهر چنین بنده بری
میر ابو احمد شهزاده محمد ملکی
حق شناسنده و معروف به نیکو سیری
گر گهر باید او هست امیری گهری
ور هنر بادی اوهست امیری هنری
ای ملکزاده امیریکه ز ابناء ملوک
به کمال و به خرد بیشتر و پیشتری
بس پسر کونه به کام و به مراد پدرست
تو ملکزاده به کام و به مراد پدری
به مراد پدری وین ز قوی دولت تست
لاجرم چون به مراد پدری بر بخوری
پدر از خوی تو شادست تو هم شادان باش
که همی سخت نکو دانی کردن پیری
پسر آن ملکی تو که زبان رنجه شود
گر ز آثار فتوحش تو یکی برشمری
پسر آن ملکی تو که ز پولاد سپر
با سر ناوک او کرد نداند سپری
گوهری نیست پسندیده تر از گوهر تو
با پسندیدگی گوهر فخر گهری
شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی
گرد لشکر شکن و شیری دشمن شکری
برترین چیزی شاهان را نیکو نظریست
هیچ کس نیست ترا یار به نیکو نظری
به علی مردمی و مردی نامی شد و تو
گر علی نیستی ای میر علی رادگری
بادل حیدری و برخوی عثمان، چه عجب
زانکه بادانش بوبکری و عدل عمری
هم به رادی علمی و هم به مردی علمی
هم به حری سمری هم به کریمی سمری
خطری شاهی، وز نعمت و جاه تو شود
مردم خطی اندر کنف تو خطری
بحر، جایی که کف راد تو باشد ثمرست
بلکه پیش کف تو کرد نداند شمری
چون بر آهنجی شمشیر و فروپوشی درع
پشت و روی سپهی اصل و فروع ظفری
باش تا با پدر خویش به کشمیر شوی
لشکر ساخته خویش به کشمیر بری
آن نمایی که فرامرز ندانست نمود
به دلیری و به تدبیر نه از خیره سری
کافر کشته بهم بر نهی و تابه تبت
به سم باره به کافور همی پی سپری
من به نظاره جنگ آیم و از بخشش تو
مرمرا باره پدید آیدو ساز سفری
میر مر ساز سفر داد مرا لیکن من
همه ناچیز و تبه کردم از بی بصری
پیش ازین شاه ترا جنگ نفرمود همی
تا بدید آنکه تو چون پر دلی وپرجگری
چون بفرمود که امسال به جنگ آی و برو
تا بداند که تو با زهره تر از شیر نری
تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید
تانیامیزد با باز خشین کبک دری
تا نباشد به هنر آهو همتای هزبر
تا نباشد به گهر مردم همتای پری
شادبادی و همه ساله به تو شاد پدر
شادیی کان نشود تا به قیامت سپری
در حضر گوشه تو همچو نگار چگلی
در سفرمرکب تو همچو بت کاشغری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح امیر محمد و تهنیت ولادت پسر وی گوید
گر مرا از تو به سه بوسه نباشد نظری
اندرین شهر زمن نیز نیابی خبری
نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی
این سخن دارد جانا به دگر کوی دری
بوسه ای را چه خطر باشد کز بهر ترا
جان شیرین مرا نیست بر من خطری
دوشکرداری و تو ساده همیدون شکری
ای شکر! روزی من زان دوشکر کن شکری
من ز اندیشه آن شکر چون گوهر سرخ
مژه ای نیست که باریده نیم زان گهری
بینی آن موی چو از مشک سرشته زرهی
بینی آن روی چو از سیم زدوده سپری
من ندانستم هرگز که ز تو باید دید
هر زمان درد دلی و هر زمان درد سری
همه اندوه دل و رنج تن و درد سری
وین دل مسکین دارد به هوای تو سری
گله های تو کنون کردنخواهم که کنون
پیش بر دارم شغل ملک داد گری
تهنیت خواهم گفتن که خداوند مرا
پسری داد خداوند و چگونه پسری
پسری داد گرانمایه که در طالع او
هر ستاره فلک راست به یکی نظری
به بزرگیش به صد روی همی حکم کند
هر ستاره نگری و هر ستاره شمری
برمیانهای غلامانش مکین خواهد شد
هر چه در گیتی تیغست گران بر کمری
نیک بختا! پسرا! نیک تنا کاین پسرست
بهره ور باد زهر فضلی و از هر هنری
پدران را به پسر تهنیت آرند و رواست
که پدر همچو درختست و پسر همچو بری
من پسر را به پدر تهنیت آوردم از آن
که ندیدم به جهان مر پدرش را دگری
هیچ خسرو بچه را نیست چو محمود جدی
هیچ شهزاده ندارد چو محمد پدری
زان گرانمایه گهر کو هست از روی قیاس
پر دلی باشد ازین شیر وشی پر جگری
همچو سلطان را بر کافر و بر دشمن خویش
بر عدو باشد هر روز مرا ورا ظفری
چون چنان گشت که بردست عنان داندداشت
کینه توزدبه گه جنگ زهر کینه وری
در تلف کردن بدخواه و قوی کردن ملک
همچواسکندر هر روز بود در سفری
ای خداوندی شاهی ملکی نیکخویی
کز سخای تو بهر جای رسیده ست اثری
تو کریم و پسران همچو تو باشند کریم
به شجر باز شود نیک و بدهر ثمری
شجری کان ثمرش همچو تو باشد پسری
بی قیاس تو نه نیکوست امیر اشجری
عالمی را شجری خواندم، بدکردم بد
این سخن بیخردی گوید یابی بصری
هر که او را به تو مانندکند هیچکست
باز نشناسد گویند بهی از بتری
تامجره ز بلندی نکند قصد نشیب
تا ثریا به زیرات نشود سوی ثری
تا نباشد به بها و به نهاد و به صفت
گهر کوه نسا چون گهر کوه هری
پادشا باش و ولی پرور وبدخواه شکر
پر کن از خون بداندیش و عدو هرشمری
دوستان را ز تو هر روز به نوی طربی
دشمنان راز تو هر روز ز سویی ضرری
اندرین شهر زمن نیز نیابی خبری
نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی
این سخن دارد جانا به دگر کوی دری
بوسه ای را چه خطر باشد کز بهر ترا
جان شیرین مرا نیست بر من خطری
دوشکرداری و تو ساده همیدون شکری
ای شکر! روزی من زان دوشکر کن شکری
من ز اندیشه آن شکر چون گوهر سرخ
مژه ای نیست که باریده نیم زان گهری
بینی آن موی چو از مشک سرشته زرهی
بینی آن روی چو از سیم زدوده سپری
من ندانستم هرگز که ز تو باید دید
هر زمان درد دلی و هر زمان درد سری
همه اندوه دل و رنج تن و درد سری
وین دل مسکین دارد به هوای تو سری
گله های تو کنون کردنخواهم که کنون
پیش بر دارم شغل ملک داد گری
تهنیت خواهم گفتن که خداوند مرا
پسری داد خداوند و چگونه پسری
پسری داد گرانمایه که در طالع او
هر ستاره فلک راست به یکی نظری
به بزرگیش به صد روی همی حکم کند
هر ستاره نگری و هر ستاره شمری
برمیانهای غلامانش مکین خواهد شد
هر چه در گیتی تیغست گران بر کمری
نیک بختا! پسرا! نیک تنا کاین پسرست
بهره ور باد زهر فضلی و از هر هنری
پدران را به پسر تهنیت آرند و رواست
که پدر همچو درختست و پسر همچو بری
من پسر را به پدر تهنیت آوردم از آن
که ندیدم به جهان مر پدرش را دگری
هیچ خسرو بچه را نیست چو محمود جدی
هیچ شهزاده ندارد چو محمد پدری
زان گرانمایه گهر کو هست از روی قیاس
پر دلی باشد ازین شیر وشی پر جگری
همچو سلطان را بر کافر و بر دشمن خویش
بر عدو باشد هر روز مرا ورا ظفری
چون چنان گشت که بردست عنان داندداشت
کینه توزدبه گه جنگ زهر کینه وری
در تلف کردن بدخواه و قوی کردن ملک
همچواسکندر هر روز بود در سفری
ای خداوندی شاهی ملکی نیکخویی
کز سخای تو بهر جای رسیده ست اثری
تو کریم و پسران همچو تو باشند کریم
به شجر باز شود نیک و بدهر ثمری
شجری کان ثمرش همچو تو باشد پسری
بی قیاس تو نه نیکوست امیر اشجری
عالمی را شجری خواندم، بدکردم بد
این سخن بیخردی گوید یابی بصری
هر که او را به تو مانندکند هیچکست
باز نشناسد گویند بهی از بتری
تامجره ز بلندی نکند قصد نشیب
تا ثریا به زیرات نشود سوی ثری
تا نباشد به بها و به نهاد و به صفت
گهر کوه نسا چون گهر کوه هری
پادشا باش و ولی پرور وبدخواه شکر
پر کن از خون بداندیش و عدو هرشمری
دوستان را ز تو هر روز به نوی طربی
دشمنان راز تو هر روز ز سویی ضرری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید
ای ابر بهمنی نه به چشم من اندری
تن زن زمانکی و بیاسای و کم گری
این روز و شب گریستن زار وار چیست
نه چون منی غریب و غم عشق برسری
بر حال من گری که بباید گریستن
بر عاشق غریب زیار و زدل بری
ای وای واندها !غم عشقا! غریبیا!
من زین توانگرم که مبادا ین توانگری
یاری گزیدم از همه گیتی پری نژاد
زان شد نهان ز چشم من امروز چون پری
لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری
ای چشم تا برفت بت من ز پیش تو
صد پیرهن ز خون تو کردم معصفری
تاجی شده ست روی من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری
چون لاله سرخ گشت رخ من ز خون تو
زان پس که زرد بودچو دینار جعفری
خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون
آهسته خور که خون دل من همی خوری
آن خونکه تو همیخوری از دل همی چکد
دل غافلست و توبه هلاک دل اندری
ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی
گر غمخوری سزدکه به غم هم تو در خوری
هر روز خویشتن به بلایی در افکنی
آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری
تودرد وغم همی خوری و چشم خون تو
وین زان بود که عاقبت کارننگری
در آب دیده گاه شناور چو ماهیی
گه در میان آتش غم چون سمندری
ای دل تو قد خویش ندانی همی مگر
تو دفتر مدایح شاه مظفری
شاه جهان محمد محمود کز خدای
هرفضل یافته ست برون از پیمبری
اورا سزد امیری و اورا سزد شهی
او را سزد بزرگی و اورا سزد سری
گر منظری ستوده بود شاه منظری
ور مخبری گزیده بودمیر مخبری
او را نظیر نبود در نیک مخبری
اورا شبیه نبود در نیک منظری
هر کس کزو حدیث نیوشد به گوش دل
گفتار او درست شود لفظ او حری
اندر عرب در عربی گویی او گشاد
واوباز کرد پارسیان را در دری
جایی که او حدیث کند تو نظاره کن
تا لفظ او به نکته کنی نکته بشمری
هنگام مدح او دل مدحتگران او
از بیم نقد او بهراسد ز شاعری
نقدی کند درست و درو هیچ عیب نی
کان نقدرا وفا نکند شعر بحتری
هر علم را تمام کتابیست در دلش
آری به جاهلی نتوان کرد مهتری
کهتر کسی که بنده او باشد او شهیست
کو را همی سجود کند چرخ چنبری
ای خسروی که تخت ترا چرخ همبرست
توبا بلند چشمه خورشید همبری
با خاطر عطاردی و با جمال ماه
با فر آفتابی و با سعد مشتری
دیدار فرخ تو گواهی همی دهد
پیوسته خلق را که تو چون فرخ اختری
ای میر باش تا تو ببینی که روزگار
چون استاد خواهد پیشت به چاکری
بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر
آن چیز کز جهان توبدان چیز در خوری
افسربه دست خویش پدر برسرت نهد
وین آن نشان بود که تو زیبای افسری
شاهی دهد ترا که بور زی همی شهی
دیگر که پادشاه وش وشاه منظری
هر چیز کان ز آلت شاهی و خسرویست
آنرا همی به جان گرامی بپروری
تدبیر ملک را و بسیج نبرد را
برتر ز بهمنی و فزون از سکندری
در خواب جنگ بینی و از آرزوی جنگ
وین از مبارزی بود و ازدلاوری
چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی
چون روز صید باشد جز شیر نشکری
روز نبرد تو نکند دشمن ترا
باناوک تو مغفر پولاد مغفری
نامت نوشته نیست کجا نام بد بود
وانجا که نام نیک بود صدر دفتری
نام نکو همی خری و زر همی دهی
بهترز گوهر آنچه همی تو بزرخری
خرج تراوفا نکند دخل تو که تو
افزون دهی زدخل، فری خوی تو فری
خورشید را سخی چو تو دانند مردمان
خورشد با تو کرد نیارد برابری
تو زر دهی به زایر و خورشید زرکند
چون نام زر دهی نبود نام زرگری
خورشید زرخویش به کوهی درون نهد
کز دور چشم او بشکوهد ز منکری
وز دوستی زر که بنزدیک تو بود
گاهیش دایگی کندو گاه مادری
توزر خویش خوار بدین و بدان دهی
اینست رادی ای ملک راد گوهری
زبس که زر سرخ ببخشی همه جهان
تهمت همی زنند که تو دشمن زری
نی نی که تو ز خواسته شیرین ترین دهی
وان کو جز این دهد دگرست و تو دیگری
تاچون که از منیر رازی برهنه گشت
اندر شود درخت به دیبای ششتری
تا چون به دشت لاله درخشد بسان شمع
در باغ چون چراغ بتابد گل طری
دلشاد باشد و کام روا باش و شاه باش
با چشم همچو نرگس و بازلف عنبری
آراسته سرای تو همچون بهار چین
از رومیان چابک و ترکان سعتری
فرخنده باد بر تو سده تا چنین سده
ماهی هزار جشن گزاری و بگذری
تن زن زمانکی و بیاسای و کم گری
این روز و شب گریستن زار وار چیست
نه چون منی غریب و غم عشق برسری
بر حال من گری که بباید گریستن
بر عاشق غریب زیار و زدل بری
ای وای واندها !غم عشقا! غریبیا!
من زین توانگرم که مبادا ین توانگری
یاری گزیدم از همه گیتی پری نژاد
زان شد نهان ز چشم من امروز چون پری
لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری
ای چشم تا برفت بت من ز پیش تو
صد پیرهن ز خون تو کردم معصفری
تاجی شده ست روی من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری
چون لاله سرخ گشت رخ من ز خون تو
زان پس که زرد بودچو دینار جعفری
خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون
آهسته خور که خون دل من همی خوری
آن خونکه تو همیخوری از دل همی چکد
دل غافلست و توبه هلاک دل اندری
ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی
گر غمخوری سزدکه به غم هم تو در خوری
هر روز خویشتن به بلایی در افکنی
آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری
تودرد وغم همی خوری و چشم خون تو
وین زان بود که عاقبت کارننگری
در آب دیده گاه شناور چو ماهیی
گه در میان آتش غم چون سمندری
ای دل تو قد خویش ندانی همی مگر
تو دفتر مدایح شاه مظفری
شاه جهان محمد محمود کز خدای
هرفضل یافته ست برون از پیمبری
اورا سزد امیری و اورا سزد شهی
او را سزد بزرگی و اورا سزد سری
گر منظری ستوده بود شاه منظری
ور مخبری گزیده بودمیر مخبری
او را نظیر نبود در نیک مخبری
اورا شبیه نبود در نیک منظری
هر کس کزو حدیث نیوشد به گوش دل
گفتار او درست شود لفظ او حری
اندر عرب در عربی گویی او گشاد
واوباز کرد پارسیان را در دری
جایی که او حدیث کند تو نظاره کن
تا لفظ او به نکته کنی نکته بشمری
هنگام مدح او دل مدحتگران او
از بیم نقد او بهراسد ز شاعری
نقدی کند درست و درو هیچ عیب نی
کان نقدرا وفا نکند شعر بحتری
هر علم را تمام کتابیست در دلش
آری به جاهلی نتوان کرد مهتری
کهتر کسی که بنده او باشد او شهیست
کو را همی سجود کند چرخ چنبری
ای خسروی که تخت ترا چرخ همبرست
توبا بلند چشمه خورشید همبری
با خاطر عطاردی و با جمال ماه
با فر آفتابی و با سعد مشتری
دیدار فرخ تو گواهی همی دهد
پیوسته خلق را که تو چون فرخ اختری
ای میر باش تا تو ببینی که روزگار
چون استاد خواهد پیشت به چاکری
بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر
آن چیز کز جهان توبدان چیز در خوری
افسربه دست خویش پدر برسرت نهد
وین آن نشان بود که تو زیبای افسری
شاهی دهد ترا که بور زی همی شهی
دیگر که پادشاه وش وشاه منظری
هر چیز کان ز آلت شاهی و خسرویست
آنرا همی به جان گرامی بپروری
تدبیر ملک را و بسیج نبرد را
برتر ز بهمنی و فزون از سکندری
در خواب جنگ بینی و از آرزوی جنگ
وین از مبارزی بود و ازدلاوری
چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی
چون روز صید باشد جز شیر نشکری
روز نبرد تو نکند دشمن ترا
باناوک تو مغفر پولاد مغفری
نامت نوشته نیست کجا نام بد بود
وانجا که نام نیک بود صدر دفتری
نام نکو همی خری و زر همی دهی
بهترز گوهر آنچه همی تو بزرخری
خرج تراوفا نکند دخل تو که تو
افزون دهی زدخل، فری خوی تو فری
خورشید را سخی چو تو دانند مردمان
خورشد با تو کرد نیارد برابری
تو زر دهی به زایر و خورشید زرکند
چون نام زر دهی نبود نام زرگری
خورشید زرخویش به کوهی درون نهد
کز دور چشم او بشکوهد ز منکری
وز دوستی زر که بنزدیک تو بود
گاهیش دایگی کندو گاه مادری
توزر خویش خوار بدین و بدان دهی
اینست رادی ای ملک راد گوهری
زبس که زر سرخ ببخشی همه جهان
تهمت همی زنند که تو دشمن زری
نی نی که تو ز خواسته شیرین ترین دهی
وان کو جز این دهد دگرست و تو دیگری
تاچون که از منیر رازی برهنه گشت
اندر شود درخت به دیبای ششتری
تا چون به دشت لاله درخشد بسان شمع
در باغ چون چراغ بتابد گل طری
دلشاد باشد و کام روا باش و شاه باش
با چشم همچو نرگس و بازلف عنبری
آراسته سرای تو همچون بهار چین
از رومیان چابک و ترکان سعتری
فرخنده باد بر تو سده تا چنین سده
ماهی هزار جشن گزاری و بگذری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۳ - در مدح امیر محمد ولیعهد سلطان محمود
دلم مهربان گشت بر مهربانی
کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی
نگاری چو در چشم خرم بهاری
نگاری چودر گوش خوش داستانی
به بالای بررسته چون زاد سروی
به روی دل افروز چون بوستانی
چو با من سخن گوید و خوش بخندد
توگویی بخندد همی گلستانی
نحیفست چون خیز رانی ولیکن
چو تابنده ماهیست برخیز رانی
زمانی ازو صبر کردن نیارم
نمانم گر او را نبینم زمانی
سوی حجره او شدم دوش ناگه
برون آمداز حجره در پرنیانی
همی تافت از پرنیان روی خوبش
نگاریست گویی ز ارتنگ مانی
بخندید و تابنده شد سی ستاره
از آن خنده در نیمه ناردانی
مرا گفت مانا غلط کرده ای ره
بیکره فتاری ز ره برکرانی
همانجا شو امشب کجادوش بودی
ره تو نه اینست برگرد جانی
در من چه کوبی ، ره من چه گیری
چه آرام گیرد دلت تا چنانی
کسی را چومن دوستگانی چه باید
که دلشاد باشد بهر دوستگانی
تو خواهی که من شاد و خوشنود باشم
به سه بوسه خشک در ماهیانی
نه من خوی سگ دارم ای شیر مردا
که خوشنود گردم به خشک استخوانی
من آنم که چون من به روی و ببالا
به عمری نیابد کس اندر جهانی
من آن تیربالا نگارم که هرگز
چوابروی من کس نبیند کمانی
من آن گلرخستم که همرنگ رویم
ندیده ست هرگز گلی باغبانی
نگنجد همی ذره اندر دهانم
کرا دیده ای چون دهانم دهانی
نتابد همی تار مویی میانم
کرا دیده ای چون میانم میانی
بدو گفتم ای مهربان یار یکدل
که هرگز ندیدیم چو تو مهربانی
من ار یکشب از روی تو دور بودم
مبر هر زمانی دگرگون گمانی
شب مهرگان بودو من مدح گویم
خداوند را هر شب مهرگانی
خداوند ماکیست آن شه که دولت
ندیده ست ازو پر هنرتر جوانی
محمد ولیعهد سلطان عالم
خداوند هر مرز و هر مرزبانی
ولی را ازو هر زمان تازه سودی
عدو را ازو هر زمان نو زیانی
بوقت عطا خوش خویی تازه رویی
بروز وغا پر دلی کاردانی
اگر آسمان نیست بودی نبودی
تهی همتش روزی از آسمانی
نکو رای او آفتابیست روشن
کزو نور گسترده برهر مکانی
بلی آفتابست لیکن نگردد
نهان زیر هر میغی و هر دخانی
ازو راز نتوان نهفتن که رایش
کند آشکارا همی هر نهانی
صد اندیشه در دل کن و پیش او رو
زهر یک دهد مر ترا او نشانی
جوانیست ناکار دیده و لیکن
ازین بخردی آگهی کاردانی
نکو رای و تدبیر او مملکت را
به کارست چون هر تنی را روانی
ندیده ست هر گز چنو هیچ زایر
عطابخشی، آزاده ای، زرفشانی
گر آن زر که اوداد بر هم نهندی
مگر آیدی چرخ را نردبانی
همانا که بی نعمت او به گیتی
درین سالها کس نیاراست خوانی
ایا شهریاری که کرده ست مارا
هر انگشتی از توبه روزی ضمانی
همی تا بیکباره بیرون نیاید
بدخشی و پیروزه و زرکانی
همی تا به کوه اندراز بهر گوهر
به آهن بودکار هر کوهکانی
تو شادان زی و خوش خور و بآرزو رس
بد اندیش تو آرزومند نانی
هزاران خزان بگذران در ولایت
بهاری دل افروز با هر خزانی
ز بخت همایون ترا تا قیامت
به نو شادیی هر زمان مژدگانی
کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی
نگاری چو در چشم خرم بهاری
نگاری چودر گوش خوش داستانی
به بالای بررسته چون زاد سروی
به روی دل افروز چون بوستانی
چو با من سخن گوید و خوش بخندد
توگویی بخندد همی گلستانی
نحیفست چون خیز رانی ولیکن
چو تابنده ماهیست برخیز رانی
زمانی ازو صبر کردن نیارم
نمانم گر او را نبینم زمانی
سوی حجره او شدم دوش ناگه
برون آمداز حجره در پرنیانی
همی تافت از پرنیان روی خوبش
نگاریست گویی ز ارتنگ مانی
بخندید و تابنده شد سی ستاره
از آن خنده در نیمه ناردانی
مرا گفت مانا غلط کرده ای ره
بیکره فتاری ز ره برکرانی
همانجا شو امشب کجادوش بودی
ره تو نه اینست برگرد جانی
در من چه کوبی ، ره من چه گیری
چه آرام گیرد دلت تا چنانی
کسی را چومن دوستگانی چه باید
که دلشاد باشد بهر دوستگانی
تو خواهی که من شاد و خوشنود باشم
به سه بوسه خشک در ماهیانی
نه من خوی سگ دارم ای شیر مردا
که خوشنود گردم به خشک استخوانی
من آنم که چون من به روی و ببالا
به عمری نیابد کس اندر جهانی
من آن تیربالا نگارم که هرگز
چوابروی من کس نبیند کمانی
من آن گلرخستم که همرنگ رویم
ندیده ست هرگز گلی باغبانی
نگنجد همی ذره اندر دهانم
کرا دیده ای چون دهانم دهانی
نتابد همی تار مویی میانم
کرا دیده ای چون میانم میانی
بدو گفتم ای مهربان یار یکدل
که هرگز ندیدیم چو تو مهربانی
من ار یکشب از روی تو دور بودم
مبر هر زمانی دگرگون گمانی
شب مهرگان بودو من مدح گویم
خداوند را هر شب مهرگانی
خداوند ماکیست آن شه که دولت
ندیده ست ازو پر هنرتر جوانی
محمد ولیعهد سلطان عالم
خداوند هر مرز و هر مرزبانی
ولی را ازو هر زمان تازه سودی
عدو را ازو هر زمان نو زیانی
بوقت عطا خوش خویی تازه رویی
بروز وغا پر دلی کاردانی
اگر آسمان نیست بودی نبودی
تهی همتش روزی از آسمانی
نکو رای او آفتابیست روشن
کزو نور گسترده برهر مکانی
بلی آفتابست لیکن نگردد
نهان زیر هر میغی و هر دخانی
ازو راز نتوان نهفتن که رایش
کند آشکارا همی هر نهانی
صد اندیشه در دل کن و پیش او رو
زهر یک دهد مر ترا او نشانی
جوانیست ناکار دیده و لیکن
ازین بخردی آگهی کاردانی
نکو رای و تدبیر او مملکت را
به کارست چون هر تنی را روانی
ندیده ست هر گز چنو هیچ زایر
عطابخشی، آزاده ای، زرفشانی
گر آن زر که اوداد بر هم نهندی
مگر آیدی چرخ را نردبانی
همانا که بی نعمت او به گیتی
درین سالها کس نیاراست خوانی
ایا شهریاری که کرده ست مارا
هر انگشتی از توبه روزی ضمانی
همی تا بیکباره بیرون نیاید
بدخشی و پیروزه و زرکانی
همی تا به کوه اندراز بهر گوهر
به آهن بودکار هر کوهکانی
تو شادان زی و خوش خور و بآرزو رس
بد اندیش تو آرزومند نانی
هزاران خزان بگذران در ولایت
بهاری دل افروز با هر خزانی
ز بخت همایون ترا تا قیامت
به نو شادیی هر زمان مژدگانی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵ - در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین
دوش همه شب همی گریست به زاری
ماه من آن ترک خوبروی حصاری
برد و بناگوش سایبانش همی کرد
یک ز دگر حلقه های زلف بخاری
از بس کآب دو چشم او بهم آمد
قیمت عود سیه گرفت سماری
نرمک نرمک مرا به شرم همی گفت :
با بنه میرقصد رفتن داری ؟
گفتم: دارم، که امر میر چنینست
گفت: به غزنین مرا همی بگذاری؟
گر تو مرا دست بازداری بی تو
زیر نباشد چو من به زردی و زاری
میر نگفته ست مرترا که: روا نیست
کآرزوی خویش را به راه بیاری
گر بتوانی ببر مرا گه رفتن
تا نشود روز من ز هجر تو تاری
چون به ره انده گسار باتو نباشد
انده و تیمار خویش با که گساری ؟
گفتم: کانده گسار من به ره اندر
خدمت میرست گفت: محکم کاری
پشت سپه میر یوسف آنکه ستوده ست
نزد سواران همه به نیک سواری
آنکه ز باران جود او چو بخیلان
وقت بهاران خجل شد ابر بهاری
ای درم از دست تو رسیده به پستی
زر ز بخشیدنت فتاده به خواری
روز عطا هرکفی از آن توابریست
پس تو شب و روز در میان بخاری
بحرت خوانم همی و ابرت خوانم
نه ز پی آن که دود روی بحاری
بلکه بدان خوانمت که تو به دل و دست
گوهر بپراکنی و لؤلؤباری
بخشش پیوسته را شمار نگیری
خدمت خدمتگران همی بشماری
نامزد ز ایران کنی گه کشتن
گر به مثل گلبنی به باغ بکاری
بند گشای خزانه تو چه کرده ست
کو را هزمان به دست جود سپاری
جود هلاک خزانه باشد و هر روز
تازه هلاکی تو بر خزانه گماری
معدن علمی چنان که مکمن فضلی
مایه حلمی چنان که اصل وقاری
جم سیر و سام رزم و دارا بزمی
رستم کرداری و فریدون کاری
گرچه تبار تو خسروان جهانند
توبه همه روی سرفراز و تباری
تا تو به رزمی چو زهر زود گزایی
تا تو به بزمی چو شهد نوش گواری
پیش تن دوستان ز رنج پناهی
در جگر دشمنان فروخته ناری
حلق بداندیش رابرنده چو تیغی
دیده بدخواه را خلنده چو خاری
روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون
جز سخن جنگ بر زبان نگذاری
پیل قوی تن زیشک یاری خواهد
توزدو بازوی خویش خواهی یاری
خون ز دل سنگ خاره بردمد ار تو
صورت تیرو کمان بر او بنگاری
گاو ز ماهی فرو جهد گه رزمت
گر تو زمین را زنوک نیزه بخاری
باد خزانی ز ابر پیلان کرده ست
از پی آن تا ترا کشند عماری
تا نکند موم فعل عنبر هندی
تا ندهد بید بوی عود قماری
شاد زی ای رایت تو مایه دولت
شاد زی ای خدمت تو طاعت باری
تابه قوی بخت توو دولت سلطان
امر تواندر زمانه گرددجاری
قصر تو باشد بلاد بصره و بغداد
باغ تو باشد زمین آمل و ساری
وز که ری در نهاله گاه تو رانند
روز شکار تو صد هزار شکاری
ماه من آن ترک خوبروی حصاری
برد و بناگوش سایبانش همی کرد
یک ز دگر حلقه های زلف بخاری
از بس کآب دو چشم او بهم آمد
قیمت عود سیه گرفت سماری
نرمک نرمک مرا به شرم همی گفت :
با بنه میرقصد رفتن داری ؟
گفتم: دارم، که امر میر چنینست
گفت: به غزنین مرا همی بگذاری؟
گر تو مرا دست بازداری بی تو
زیر نباشد چو من به زردی و زاری
میر نگفته ست مرترا که: روا نیست
کآرزوی خویش را به راه بیاری
گر بتوانی ببر مرا گه رفتن
تا نشود روز من ز هجر تو تاری
چون به ره انده گسار باتو نباشد
انده و تیمار خویش با که گساری ؟
گفتم: کانده گسار من به ره اندر
خدمت میرست گفت: محکم کاری
پشت سپه میر یوسف آنکه ستوده ست
نزد سواران همه به نیک سواری
آنکه ز باران جود او چو بخیلان
وقت بهاران خجل شد ابر بهاری
ای درم از دست تو رسیده به پستی
زر ز بخشیدنت فتاده به خواری
روز عطا هرکفی از آن توابریست
پس تو شب و روز در میان بخاری
بحرت خوانم همی و ابرت خوانم
نه ز پی آن که دود روی بحاری
بلکه بدان خوانمت که تو به دل و دست
گوهر بپراکنی و لؤلؤباری
بخشش پیوسته را شمار نگیری
خدمت خدمتگران همی بشماری
نامزد ز ایران کنی گه کشتن
گر به مثل گلبنی به باغ بکاری
بند گشای خزانه تو چه کرده ست
کو را هزمان به دست جود سپاری
جود هلاک خزانه باشد و هر روز
تازه هلاکی تو بر خزانه گماری
معدن علمی چنان که مکمن فضلی
مایه حلمی چنان که اصل وقاری
جم سیر و سام رزم و دارا بزمی
رستم کرداری و فریدون کاری
گرچه تبار تو خسروان جهانند
توبه همه روی سرفراز و تباری
تا تو به رزمی چو زهر زود گزایی
تا تو به بزمی چو شهد نوش گواری
پیش تن دوستان ز رنج پناهی
در جگر دشمنان فروخته ناری
حلق بداندیش رابرنده چو تیغی
دیده بدخواه را خلنده چو خاری
روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون
جز سخن جنگ بر زبان نگذاری
پیل قوی تن زیشک یاری خواهد
توزدو بازوی خویش خواهی یاری
خون ز دل سنگ خاره بردمد ار تو
صورت تیرو کمان بر او بنگاری
گاو ز ماهی فرو جهد گه رزمت
گر تو زمین را زنوک نیزه بخاری
باد خزانی ز ابر پیلان کرده ست
از پی آن تا ترا کشند عماری
تا نکند موم فعل عنبر هندی
تا ندهد بید بوی عود قماری
شاد زی ای رایت تو مایه دولت
شاد زی ای خدمت تو طاعت باری
تابه قوی بخت توو دولت سلطان
امر تواندر زمانه گرددجاری
قصر تو باشد بلاد بصره و بغداد
باغ تو باشد زمین آمل و ساری
وز که ری در نهاله گاه تو رانند
روز شکار تو صد هزار شکاری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۱ - در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی گوید
دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی ازتو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم
نبوده ست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندانکه یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبوده ست جز بیگنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زود سیری چرایی
که دانست کز تو مرا دیدباید
به چندان وفا این همه بیوفایی
سپردم به تودل توانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بیوفا درجفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بیقدر خواهی
نگر تا بدین خوکه هستی نپایی
ز قدر من آن گاه آگاه گردی
که با من به درگاه صاحب درآیی
وزیر ملک صاحب سید احمد
که دولت بدو داد فرمانروایی
زمین و هوا خوان بدین معنی او را
که حلمش زمینیست طبعش هوایی
دلش را پرست، ار خرد ار پرستی
کفش را ستای، ار سخارا ستایی
ز بهر نوای کسان چیز بخشد
نترسد ز کم چیزی و بینوایی
ز گیتی بدو چیز بس کرد و آن دو
چه چیزست نیکی و نیکو عطایی
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل
که همنام و همه کنیت مصطفایی
دل مهتران سوی دنیا گراید
تو دایم سوی نام نیکو گرایی
ز بسیار نیکی که کردی به نیکی
ز خلق جهان روز شب در دعایی
ترا دیده ام قادر و پارسا بس
شگفتست باقادری پارسایی
به دیدار و صورت چو مایی ولیکن
به کردار و گفتار نزجنس مایی
به کردار نیکو روانها فزایی
به گفتار فرخنده دلها ربایی
دهنده ترا همی داد عالی
که همواره زان همت اندر بلایی
بلاییست این همت و در شگفتم
که چون این بلا را تحمل نمایی
به روزی ترا دیده ام صد مظالم
از آن هریکی شغل یک پادشایی
جوابی دهی شور شهری نشانی
حدیثی کنی کارخلقی گشایی
به روی و ریا کار کردن ندانی
ازیرا که نه مرد روی و ریایی
ز تو داد نا یافته کس ندانم
ز سلطانی و شهری و روستایی
هزار آفرین باد بر تو ز ایزد
که تو در خور آفرین و ثنایی
بسا رنج و سختی که بر دل نهادی
ازین تازه رویی، وزین خوش لقایی
درین رسم و آیین و مذهب که داری
نگوید ترا کس که تو بر خطایی
چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی
چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی
ترابد که خواهد، ترا بد که گوید
که هرگز مباد از بد او را رهایی
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را
پشیمان کند خسرو از ژاژ خایی
خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ
ازیرا که تو بر کشیده خدایی
همی تابود در سرای بزرگان
چو سیمین بتان لعبتان سرایی
کند چشمشان از شبه مهره بازی
کند زلفشان بر سمن مشکسایی
به تو تازه باداین جهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی
بجز مرترا هیچ کس را مبادا
ز بعد ملک برجهان کدخدایی
چنان چون تو یکتا دلی مهر اورا
دلش بر تو هرگز مبادا دو تایی
بپاید وی اندر جهان شاد و خرم
تو در سایه رأفت او بپایی
به صد مهرگان دگر شاد کن دل
که تو شادی و فرخی را سزایی
به هر جشن نو فرخی مادح تو
کند بر توو شاه مدحت سرایی
که باشد مرا روزی ازتو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم
نبوده ست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندانکه یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبوده ست جز بیگنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زود سیری چرایی
که دانست کز تو مرا دیدباید
به چندان وفا این همه بیوفایی
سپردم به تودل توانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بیوفا درجفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بیقدر خواهی
نگر تا بدین خوکه هستی نپایی
ز قدر من آن گاه آگاه گردی
که با من به درگاه صاحب درآیی
وزیر ملک صاحب سید احمد
که دولت بدو داد فرمانروایی
زمین و هوا خوان بدین معنی او را
که حلمش زمینیست طبعش هوایی
دلش را پرست، ار خرد ار پرستی
کفش را ستای، ار سخارا ستایی
ز بهر نوای کسان چیز بخشد
نترسد ز کم چیزی و بینوایی
ز گیتی بدو چیز بس کرد و آن دو
چه چیزست نیکی و نیکو عطایی
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل
که همنام و همه کنیت مصطفایی
دل مهتران سوی دنیا گراید
تو دایم سوی نام نیکو گرایی
ز بسیار نیکی که کردی به نیکی
ز خلق جهان روز شب در دعایی
ترا دیده ام قادر و پارسا بس
شگفتست باقادری پارسایی
به دیدار و صورت چو مایی ولیکن
به کردار و گفتار نزجنس مایی
به کردار نیکو روانها فزایی
به گفتار فرخنده دلها ربایی
دهنده ترا همی داد عالی
که همواره زان همت اندر بلایی
بلاییست این همت و در شگفتم
که چون این بلا را تحمل نمایی
به روزی ترا دیده ام صد مظالم
از آن هریکی شغل یک پادشایی
جوابی دهی شور شهری نشانی
حدیثی کنی کارخلقی گشایی
به روی و ریا کار کردن ندانی
ازیرا که نه مرد روی و ریایی
ز تو داد نا یافته کس ندانم
ز سلطانی و شهری و روستایی
هزار آفرین باد بر تو ز ایزد
که تو در خور آفرین و ثنایی
بسا رنج و سختی که بر دل نهادی
ازین تازه رویی، وزین خوش لقایی
درین رسم و آیین و مذهب که داری
نگوید ترا کس که تو بر خطایی
چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی
چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی
ترابد که خواهد، ترا بد که گوید
که هرگز مباد از بد او را رهایی
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را
پشیمان کند خسرو از ژاژ خایی
خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ
ازیرا که تو بر کشیده خدایی
همی تابود در سرای بزرگان
چو سیمین بتان لعبتان سرایی
کند چشمشان از شبه مهره بازی
کند زلفشان بر سمن مشکسایی
به تو تازه باداین جهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی
بجز مرترا هیچ کس را مبادا
ز بعد ملک برجهان کدخدایی
چنان چون تو یکتا دلی مهر اورا
دلش بر تو هرگز مبادا دو تایی
بپاید وی اندر جهان شاد و خرم
تو در سایه رأفت او بپایی
به صد مهرگان دگر شاد کن دل
که تو شادی و فرخی را سزایی
به هر جشن نو فرخی مادح تو
کند بر توو شاه مدحت سرایی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۲ - در مدح خواجه عمید حامد بن محمدالمهتدی گوید
تادل من ز دست من بستدی
سر بسر ای نگار دیگر شدی
چاره و راه خویش گم کرده ام
تا تو مرا به راه پیش آمدی
من زهمه جهان دلی داشتم
آمدی وز دست من بستدی
دل به تو دادم و دلت نستدم
مردم دیدی تو بدین بی بدی
گویی بیدلی و با من دو دل
لاجرم ای صنم به کام خودی
جان ودل من آن خواجه ست و تو
چنگ به چیز خواجه اندر زدی
عالم فضل و علم خواجه عمید
حامد بن محمد المهتدی
آن که همه درفشد از روی او
رادی و فضل و فره ایزدی
ای همه حری و همه مردمی
وی همه رادی و همه بخردی
رادی را تو اول و آخری
حری را تو ضظغ و ابجدی
باخبر از فنون فضل وادب
هست به پیش تو کم از مبتدی
وقت کفایت ار چه کافی کسیست
گوید کاستاد چومن صد شد ی
موبد اگر امام دانش بود
توبه همه طریقها موبدی
سایل اگر چه جان بخواهد زتو
بدهی و همچنین بدی تا بدی
باشد اگر صد هنری مرد، تو
پیشتر و بیشتر از هر صدی
تو زهمه جهان به پیشی و نام
همچو ز جمع روزهاشنبدی
تا شبهی نیاید از آبنوس
همچو ز دار پرنیان تربدی
گنبد بر شده فرود تو باد
همچو بهشت از زبر گنبدی
عید مبارکست می خواه از آن
کز رخ اوبه لب همی گل چدی
گشته ز رنگ سبزه و ارغوان
باغ و چمن زمردی و بسدی
چشم مخالف را بیاژن به تیر
چون کف یاران که به زر آژدی
سر بسر ای نگار دیگر شدی
چاره و راه خویش گم کرده ام
تا تو مرا به راه پیش آمدی
من زهمه جهان دلی داشتم
آمدی وز دست من بستدی
دل به تو دادم و دلت نستدم
مردم دیدی تو بدین بی بدی
گویی بیدلی و با من دو دل
لاجرم ای صنم به کام خودی
جان ودل من آن خواجه ست و تو
چنگ به چیز خواجه اندر زدی
عالم فضل و علم خواجه عمید
حامد بن محمد المهتدی
آن که همه درفشد از روی او
رادی و فضل و فره ایزدی
ای همه حری و همه مردمی
وی همه رادی و همه بخردی
رادی را تو اول و آخری
حری را تو ضظغ و ابجدی
باخبر از فنون فضل وادب
هست به پیش تو کم از مبتدی
وقت کفایت ار چه کافی کسیست
گوید کاستاد چومن صد شد ی
موبد اگر امام دانش بود
توبه همه طریقها موبدی
سایل اگر چه جان بخواهد زتو
بدهی و همچنین بدی تا بدی
باشد اگر صد هنری مرد، تو
پیشتر و بیشتر از هر صدی
تو زهمه جهان به پیشی و نام
همچو ز جمع روزهاشنبدی
تا شبهی نیاید از آبنوس
همچو ز دار پرنیان تربدی
گنبد بر شده فرود تو باد
همچو بهشت از زبر گنبدی
عید مبارکست می خواه از آن
کز رخ اوبه لب همی گل چدی
گشته ز رنگ سبزه و ارغوان
باغ و چمن زمردی و بسدی
چشم مخالف را بیاژن به تیر
چون کف یاران که به زر آژدی