عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح ابوالمظفر نصر بن سبکتگین
بت که بتگر کندش دلبر نیست
دلبری دستبرد بتگر نیست
بت من دل برد که صورت اوست
آزری وار و صنع آزر نیست
از بدیعی ببوستان بهشت
جفت بالای او صنوبر نیست
چیست آن جعد سلسله که همی
بوی عنبرده است و عنبر نیست
هیچ موئی شکافته از بالا
زار تر زان میان لاغر نیست
بینی آن چشم پر کرشمه و ناز
که بدان چشم هیچ عبهر نیست
سیم بی بار اگر چه پاک بود
چون بنا گوش آن سمنبر نیست
گرد مه زان دو زلف دایره ایست
نقطه ای زان دهانش کمتر نیست
بلطیفی دگر چنو نبود
بکریمی چو میر دیگر نیست
مردمی چیست ، مردمی عرض است
جز دل پاک اوش جوهر نیست
ذات آزادگی است صورت او
گرچه آزادگی مصوّر نیست
نیست رازی بزیر پردۀ عقل
که دل شاه را مقرر نیست
ای بسانیک مخبرا که همی
منظرش را سزای مخبر نیست
شاه را مخبری بداد خدای
کش از آن بیش هیچ منظر نیست
هر کجا کف او گشاده نشد
دعوت جود را پیمبر نیست
بجز آن کش را دو صف کن که جز او
بخل فرسا و جود پرور نیست
هست اندر جهان ظفر لیکن
جز بر میر ابوالمظفر نیست
دست او روز جود پنداری
چشمۀ کوثر است و کوثر نیست
خطبۀ ملک را بگرد جهان
بجز از تخت شاه منبر نیست
لشکر جود را بگیتی در
جز کف راد معسکر نیست
گرچه دریا ز ابر پر گهرست
چون ثنا گوی او توانگر نیست
اصل فهرست راد مردی را
جز دل شاه درج و دفتر نیست
نیست چون مهر او بخلد نسیم
بجهنم چو خشمش آذر نیست
چیست آن تیر او که بگشاید
که چنو هیچ باد صرصر نیست
مرگ پرنده خوانمش به نبرد
نی نخوانم که مرگ را پر نیست
هر کجا میر رفت فتح آمد
گرچه با میر هیچ لشکر نیست
کمتر از نثر باشد آن نظمی
که بر او مدح میر زیور نیست
بچه کار آید و چه نرخ آرد
صدفی کاندرونش گوهر نیست
داد را کی شناسد آن شهری
کاندرو شهریار داور نیست
تا همی گردش مسیر نجوم
جز بدین گنبد مدور نیست
روزه پذ رفته باد و فرخ عید
که بجز فرخیش اختر نیست
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سلطان محمود غزنوی
منقش عالمی فردوس کردار
نه فرخار و همه پر نقش فرخار
هواش از طلعت ماهان پر از نور
زمینش از بوسۀ شاهان پر آثار
بتانی اندر و کز خط خوبان
بگرد عارض و خورشید رخسار
بدان ماند که زاغانند و دارند
گل اندر چنگل و لاله به منقار
بچهر و غمزه نقاشند و جادو
ز رنگ و بوی بزازند و عطار
شب بر گشته شان را روز معدن
گل نو رسته شانرا غالیه یار
گهی اندر کشد لاله بسنبل
گهی سنبل نهد بر لاله انبار
از ایشان هر یکی همچون درختی
که سیمش اصل باشد ارغوان بار
چو چرخ روز باشد روز رامش
چو برج روز باشد وقت پیکار
ز زر و سیم بر کردار پروین
کمر شمشیرها چون چرخ دوّار
ز معلاقی کمرها هر دوالی
ز کو کبهاش چون تیغی گهربار
گروهی را کمر شمشیر زرین
درو یاقوت رمانی پدیدار
به خون دیدۀ عشاق ماند
چکیده بر رخ زرّین ز تیمار
دوالش دیمۀ نار است زرکش
میان نار و گوهر دانۀ نار
صف پیلانش اندر ساز زرین
چو بر کوهی شکفته زعفران زار
به برق آراسته میغند و دارند
به گرد موج دریا شعلۀ نار
چو مار انندشان خرطوم ار ایدون
بود زرّین پشیزه بر تن مار
بزخم پای ایشان کوه دشتست
بزخم یشک ایشان دشت شد یار
بهیجا میغ رنگان ، تیغ دندان
به صحرا کوه جسمان، باد رفتار
چه جایست این مگر میدان سلطان
خداوند زمان شاه جهاندار
یمین دولت و دین را نگهبان
امین ملت و بر ملک سالار
زمان را مایۀ نیکی و رحمت
زمین را سایۀ اقبال و دادار
ز عشق جود مایل سوی سائل
ز حرص عفو عاشق بر گنهکار
شجاعت را دل پاکش مثالست
سخاوت را کف رادش نمودار
جهانداری بدو گشتست روشن
جوانمردی ازو گشتست بیدار
جهان پر مهر دینارست ازیرا
که نام اوست نقش مهر دینار
نماند اندر جهان گویا زبانی
به فضل و فخر او ناداده اقرار
اگر گویی که خشم شاه و آتش
دو لفظند از یکی معنی به تکرار
وگر گویی که کفّ شاه و دریا
دو ره باشد به یک منزل به هنجار
بود مر حملۀ مردان او را
به گونه بسته و نابسته دیوار
بود مر عزم بد خواهان او را
بی کسان گشته و ناگشته پرگار
کسی کو تیغ او بیند برهنه
به چشم اندر بگردد دیدش افگار
همی در باغهای دشمنانش
به جای برگ روید مرگ از اشجار
همی در شهرهای حاسدانش
به جای آب نار آید در انهار
اگر چه گنج را مقدار رنجست
برنج او ندارد گنج مقدار
وگرچه علم را معیار عقلست
ندارد علم او را عقل معیار
بیو بارد عدو را پشت و سینه
چو بگشاید خدنگ دشمن او بار
بسا لشکر کشا کامد برزمش
ز عجب آسان گرفته کار دشوار
سلاحش تیز و گنجش بیکرانه
سپاهش بیحد و پیلانش بسیار
ز عکس تیغ او افلاک پرنور
ز گرد لشکرش آفاق پر قار
ز رزم بندگانش بر قضا جور
ز سمّ مرکبانش بر زمین نار
بساز کارزار آراسته تن
برسم روزگار آموخته کار
ازیشان هر یکی ببر بلاجوی
سر شمشیرشان ابر بلا بار
چو روی شاه دید ، از هیبت او
هزیمت شد گرفته دامن عار
میان کامش اندر باد آذر
میان چشمش اندر ابر آزار
به جای رو شود در رزم پشتش
به جای عقلش اندر مغز مسمار
چو تشنه آبرا ، از بیم و از رنج
هلاک خویش را گشته خریدار
ایا شاه همه شاهان گیتی
فزود از قدر تو قانون افکار
جهان دانی و سرّ خلق گویی
بر اندیشه تویی واقف ، بر اسرار
اگر نه گفتی بودی مدیحت
نبودی فضل مردم را بگفتار
تو ای شاه ار ز جنس مردمانی
بود یاقوت نیز از جنس اشجار
همی تا بر فلک اختر بتابد
بجنبد بر زمین سیار و طیار
هوا از ابر نم بیند ز دریا
زمین را مایه بخشد ابر از امطار
همیشه عید بادت روز نوروز
همی تا تازه باشد عید مختار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح سلطان محمود غزنوی
اگر به تیر مه از جامه بیش باید تیر
چرا برهنه شود بوستان چو آید تیر
وگر زره نبرد باد بر هوای لطیف
چنین که برد زره پاره ها صغیر و کبیر
وگر فرو شود آهن بآب ، و طبع اینست
چرا برآید جوشن همی بر وی غدیر
رز از فراق صبا خون گری و زرد رخیست
رخان زردش برگست و خون دیده عصیر
چو خون شده است سرشک رزان ناشده خون
که رز بصورت پیران شده است ناشده پیر
رز ار ز پیری پژمرد و تیره گشت رواست
جوان و تازه و روشن بسست دولت میر
یمین دولت عالی امین ملت حق
که زیر طاعت و عصیان اوست خلد و سعیر
خدای عزّوجلّ آنچه تو بیندیشی
بیافرید و مر او را نیافرید نظیر
بلوح بر چو قلم رفت از ابتدا سیرش
همی نبشت و همی گفت مدح او بصریر
همیشه هست چهارم سپهر حاسد چوب
از آنکه او را چو بین بود حنا و سریر
به سند و هند ز عکس رخ هزیمتیانش
مر ارغوان را نتوان شناختن ز زریر
بصیر اگر بعداوت بسوی او نگرد
برون جهد ز قفا دیده از دو چشم بصیر
هوای او بلطیفی بصر برون آرد
چو بوی پیرهن یوسف دو چشم ضریر
بدانکه آرد عفو و عطا برد بر او
ز بیگناه غنی بر گناهکار فقیر
خدای سخت و قوی گفت باش آهن را
ز بهر آنکه دو بود اندر آهنش تدبیر
یکی که تیغ بود زو بدست شاه اندر
دگر که باشد در گردن عدو زنجیر
هنر سرشته کند یا گهر برشته کند
محرّری که کند مدح شاه را تحریر
بلفظ دریا گویی ، کفش بود معنی
بخواب دولت بینی ، رخش بود تعبیر
نه مر جلالت را جز از خصال او اصلست
نه مر کفایت را جز از رسوم او تفسیر
ز مس و روی با کسیر زر کنند همی
ز نطق زر کند از مدح او به از اکسیر
چنات براند تدبیر ها که پنداری
همی برابر تدبیر او رود تقدیر
ببوسه دادن نامش بمدح در عنوان
فرو دود بصر از دیده سوی دست دبیر
بزرگ همتش اندر ستارگان سپهر
سخن بواسطه پیدا کند همی بسفیر
ز قوت حرکاتش همی ز سیاره
منجمان نشناسند خیر را ز شریر
همیشه بودی تأثیر آسمان بزمین
ز فضل اوست کنون اندر آسمان تأثیر
ز حلم او اثر ناقصست کوه بلند
ز خشم او عرض زایلست چرخ اثیر
چو شاه قصد عدو کرد ، ور چه دور بود
اجل پذیره شود آردش گرفته اسیر
بدانکه تیر کشیده است شاه حمله کند
ز باد حمله بسوفار زه بدرّد تیر
قیاس شاه چو ابر و محامدش چو سرشک
ضمیر ما چو صدف شاعری چو بحر غزیر
بجود مر کف او را همی حسد کند ابر
از ان سیه ز حسد گشت روی ابر مطیر
گهی ز گرد سپاهش زمانه سرمه کند
گهی بخویشتن اندر دمد بجای عبیر
چنان زیند بشادی موافقان ملک
کز آسمان نبود بر مرادشان تقصیر
بجاه و علم و باقبال و فضل و عزّ و هنر
با من و دین و زی و عقل و رتبت و تو قیر
مخالفان را از بیم او همی دارد
چنانکه دم نتوانند زد مگر ز زحیر
برنج آز و بذلّ نیاز و شدّت فقر
بجهد مور و ببانگ درای و زاری زیر
ز بسکه بیند پیکان شاه روز شکار
به کوه زرین گشته ست دیدۀ نخجیر
ز حرص مدحش اندر زمین ایرانشهر
همی بروید شعر ار پراکنند شعیر
جگر شکافد هنگام زخم ، شمشیرش
بطبع شیر ، مگر شیرش آب داد بشیر
همیشه مرکب او عالمی است پر حرکات
همی خورد حرکات سپهر ازو تشویر
بکوه ماند و سیر ستارگان دارد
بود عجب که کند کوه چون ستاره مسیر
بزیر پای مر او را چه دشت و چه دریا
چه قلعه های فلک برج بیستون همشیر
بدست کندن مر نعل را بسنگ سیاه
فرو نشاند چونانکه سنگ را بخمیر
خدایگانا عزم تو فال فتح دهد
ز مهرگان همایون بفتح مژده پذیر
جهان هر آنچه گرفتی ببندگان دادی
ز بهر آنکه نماند آنچه را که مانده بگیر
همیشه تا ز مدار سپهر و گردش روز
گهی هلال بود ماه و گاه بدر منیر
بزیر دست تو باد این جهان و نعمت او
اگر چه همت تو بیش ازین جهان حقیر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح سلطان محمود غزنوی
جمال لفظ فزای و کمال معنی گیر
به رسم تهنیت عید از آفرین امیر
خدایگانی کز قوت خرد دل او
بدست طبع نبودست هیچگونه اسیر
یمین دولت خوانندش ، این چگونه بود
که دست و دولت هر دو بدست اوست مشیر
امین ملت خوانندش اینکه حافظ اوست
همیشه حافظ امین به بهرچه خواهی گیر
موفق است بفکرت کز آسمان یزدان
چنان براند تقدیر کو کند تدبیر
چو بنده از پس توفیق راند اندیشه
موافق آید تدبیر بنده با تقدیر
بزرگ و خرد خدای آفرید و دون خدای
بزرگ همت شاهست و هر چه هست صغیر
ز خیر همت او را هزار اثر بیشست
بزیر هر اثری صد هزار چرخ اثیر
که هر یکی بکفایت بدین و ملک اندر
همی نماید فعل و همی کند تأثیر
ثناش جستم و گفتم تصرفی نکنم
درو بلفظ و معانیش را کنم تفسیر
بغور ناشده گم گشت در حواشی او
کلام و هر چه درو اندر از قلیل و کثیر
کنی سؤال که توقیر چیست خدمت او
بحق رسیدن باشد هر آینه توقیر
بخدمتش برس ار آرزوست توقیرت
که هر که ماند ز توقیر ماند در تقصیر
چو دید دشمن نگذاردش که پیش آید
ز نوک نیزه به تیغ و ز نوک تیغ به تیر
چنان رود بعدو تیرهای او گویی
بجای پیکان دارند دیده های بصیر
خدایگانی چشمست و رسم او بصرست
چگونه فایده یابد کسی ز چشم ضریر
هر آنچه گرد کند دشمنش ، غنیمت اوست
هزار دیده چرا رنج بیند او بر خیر
بویر ناید کس را بزرگ همت او
که همتش ز بزرگی نگنجد اندر ویر
مگر صلابتش از معجزات داودست
که باشد آهن و فولاد پیش او چو خمیر
چنان رود بهمه کار عزم او گویی
ستاره بر فلک از عزم او گرفت مسیر
حریر پوشد از یاد مدح شاه جهان
حروف شعر چو من مدح او کنم تحریر
همی نویسم و از حرص آفرینش قلم
همی سراید گویی همان سخن بصریر
ضعیف ناشده در خدمتش قوی کی شد
هلال ناشده مه کی شدست بدر منیر
بنور و جود کجا رای و دست او باشد
چه خیزد از فلک و آفتاب و ابر مطیر
همیشه از نفر او نفیر دارد کفر
کس از نشاط و فزونی نیوفتد بنفیر
بسود چندان در تاختن جناغ خدنگ
که بی منازع دارند بندگانش سریر
بکشت چندان کس چون مراد جنگ آمد
بجنگ پیش نیایدش نه جوان و نه پیر
خدای فایدۀ مهرش اندر آب نهاد
کز آب زنده بود خلق و ز آب نیست گزیر
اگر چه قوّت شیرست بدسگالش را
ز بیم او نرود جز بعادت نخجیر
ز حق او که بگسترد در همه عالم
بقصه کس نبرد نام باطل و تزویر
هزار عذر نهد تا جفا نباید کرد
بیک نفس نکند باز در وفا تأخیر
نصیب شاهان از وسع دستگاه و حشر
چو خواب نیکو بود و نصیب او تعبیر
بزرگواران چون نفع خدمتش دیدند
طلب نکرد کسی نیز در جهان اکسیر
ز چیرگی و صبوری و نیک تدبیری
نه یار جوید هرگز نه رازدار و وزیر
بقای شاه جهان باد تا جهان باشد
چنانکه هست ازو دین و ملک را تیسیر
مراد حاصل و دولت فزون و بخت بکام
فلک مساعد و دل خرّم و خدای نصیر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - ایضاً در مدح سلطان محمود
عارضش را جامه پوشیدست نیکویی و فر
جامه ای کش ابره از مشکت وز آتش آستر
طرفه باشد مشک پیوسته بآتش ماه و سال
و آتشی کو مشک را هرگز نسوزد طرفه تر
چون تواند دل برون آمد ز بند حلقه هاش
که برون نتواند آمد حلقه هاش از یکدیگر
هر که مشک نیک و دیبای نکو خواهد همی
معدن هر دو منم پس گو بیا وز من ببر
زانکه تا زلفین او بوئیدم و دیدم رخش
مغز من تبت شده است و دیدگانم شوشتر
کین و مهر ار نه یکی باشد بر عمرش چرا
من بر او بر مهربانم او بمن بر کینه ور
مهرش اندر جسم من آمیخته شد با روان
چهرش اندر چشم من آمیخته شد با بصر
گشتم از عشقش چنین ناپارسا بر خویشتن
پارسا گر دم بمدح شهریار دادگر
خسرو مشرق ، امین ملّت و فرّخ نشان
خسرو مشرق ، یمین دولت و پیروزگر
آنکه در هر چیز دارد رسم همچون نام خویش
و آنکه در هر کار دارد کام چون نام پسر
اصل نیک از فرع نیک آید نباشد بس عجب
همچنان آید پسر چون همچنین باشد پدر
خلق را ماند که خلق از خاک باشد او ز نور
عقل را ماند که معنی زیر باشد او زبر
عقل از و شد نیکنام و علم از و شد رهنما
فضل ازو شد پیشدست و فخر ازو شد مشتهر
دستها زو پر درم شد ، لفظها زو پر ثنا
چشمها زو پر عیان شد ، گوشها زو پر خبر
ای بزرگ بی نهایت ، ای امیر بی خلاف
ای جواد بی ملات ای کریم با گهر
ای بتو نیکو مروّت ، ای بتو زیبا ادب
ای بتو پاینده شاهی ، ای بتو خرّم بشر
غایت اجلال و جاهی ، رایت اقبال و بخت
آیت شادی و ملکی ، حجّت عدل و ظفر
جز تو گر شاهست ، شاهی سهل باشد در جهان
یک میان بندست ز نّار و یکی دیگر کمر
پیش مردان ملک را نبود خطر لیکن ملک
چون تو باید با خطر تا ملک ازو گیرد خطر
معدن گوهر بود آری صدف لیکن همی
قطرۀ باران بباید تا درو گردد گهر
همچنان خواهی که دانی کار گیتی را همی
آدمی چون تو نباشد با قضا و با قدر
هر زمان شاها در آثار تو گیتی گم شود
کاندران گیتی ازین گیتی ترا بیش است اثر
دل نه زان ماند ز مدح تو که نندیشد همی
آرد اندیشه ولیکن تو نگنجی در فکر
تا نکاری هیچ تخمی بر نیاید در جهان
مدح تو تخمی است کاید چون بیندیشی ببر
پرخطر باشد ز تو بدخواه و در نعمت ولی
تو چو بحری کاندرو هم نعمتست و هم خطر
از سفر کردن چنان گردی که تا گیتی بود
نام نیک تو نباشد جاودان جز در سفر
هر شبی چندان زمین بری که هر ماهی فلک
هر مهی چندان فلک که هر سالی قمر
بر حذر باشند مردم از صروف روزگار
خود صروف روزگار از تست دایم بر حذر
بر سخن گویان دو دست تو همی بارد درم
بر سخن جویان زبان تو همی بارد درر
تا همی گردد سپهر و تا همی پاید زمین
تا همی تابد نجوم و تا همی روید شجر
پادشاهی گیر و نیکی گستر و گیتی گشای
نیکنامی ورز و چاکر پرور و دشمن شکر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح خواجه ابوالحسن
اتفاق افتاد پنداری مرا با زلف یار
همچو او من گوژپشتم ، همچو او من بیقرار
تافتست آن زلف پر دستان و من زو تافته
چون میان ما بپیوندد زمانی روزگار
تاب او بر تاب من عنبر ببار آرد همه
تاب من بر تاب او یاقوت سرخ آرد ببار
قامتش خواهم که باشد سال و مه در چشم من
زانکه نیکوتر بود سر و سهی در جویبار
پرده شد روشن رخش را تیره زلف و نادر است
پردۀ اهریمنی بر روی یزدانی نگار
گر بهار تازه شاید ساخته با ز مهریر
چون نشاید تیر باران سموم (؟) سازگار
روی زیر آب دارم ، آب نه بل خون دل
روح زیر بار دارم ، بار نه بل تیربار
زین دو طبعم سوده بودی گرش بیرون نیستی
ز آفرین خواجۀ پیروز بخت نامدار
خواجۀ سید ستوده بوالحسن کاندر جهان
رخنه های ملک را ایزد بدو کرد استوار
چون زمانه بی منازع ، چون خرد بی عاندت
چون حقیقت بی خیانت ، چون سلامت بی عوار
قدر او را در شرف گردون مخوان کآیدش ننگ
دست او را در سخا دریا مخان کآیدش عار
خدمت او در شرف گردون نبازی (؟) نیستی ؟
نیستندی بخردان مر خدمتش راخواستار
بردباری کردنش گوئی بخشم اندر برد
خویشتن را خشم آید طبع باشد بردبار
گرچه صلح از رای او باشد میان مردمان
جود او پا مال باشد دایم اندر کارزار
از گنه کاری همی منت پذیرد پر گناه
تا بیامرزد مر ایشان را بوقت اعتذار
نیست گردد هر کجا جودش بود اصل عدد
فتح گردد هر کجا فضلش بود عقد شمار
قدر او چون غیب شد پنهان از اندر یافتن
ور چه در گیتی چو صنع غیب دانست آشکار
هر کرا تریاک دادست اتفاق خدمتش
از هلاک ایمن بود گر هست بر دندان مار
هر کجا هستند بد خواهان او را بر نهیب (؟)
رگ بتن در سلسله و مغز در سر ذوالفقار
خدمت او گیر ار ایدون افتخارات آرزوست
ار نگیری خدمت او از تو گیرد افتخار
ناگسی کرده یکی خواهنده را از در هنوز
باشد از بهر دگر خواهنده ای بر انتظار
ما بجود او همی زنهار یابیم از نیاز
مال او از جود او پس چون نیابد زینهار
یکدل است او را ، در آن دل صد هزاران فضل هست
ور هزارش دل بود هم فضل خواهد صد هزار
نه که گیتی اختیارست آنکه زو دارد ز خیر
بلکه خیر خویش کردست او ز گیتی اختیار
ابر اگر هر چند بر دارد ز دریای سرشگ
هیچ نقصان آید اندر موج او وقت بهار
یادگار رحمت ایزد جهانرا تو بسی
این جهان بی تو مبادا بی تو از تو روزگار
با همه حزمت امان و با همه عزمت ظفر
با همه فعلت کفایت ، با همه طبعت وقار
مدح نیکو زشت گردد جز بزیر نام تو
اسب نیک ای خواجه بد گردد بزیر بدسوار
از حروف آفرین تو همی نسخت برند
صورت روی پری را بتگران قندهار
گرچه با قدرند ملک و نصرت و فتح و ظفر
سایۀ فرهنگ تست آموزگار هر چهار
مستعارست آنچه بخشید آسمان از مال و جاه
و انچه زین دو چیز بخشی تو نباشی مستعار
بدره لاغر کرده ای تا شکر فربه شد از آن
شکرها فربه شود چون بدره ها گردد نزار
تا شناسد نام رو نام (؟) طبایع مر ترا
آرزو بد آمدن با خدمت تو کرد کار
باز ماندم زانکه به دانی تو مر حال مرا
بسته ام ، نا آمدن این بنده را معذور دار
تا زمینها را ز آرامش بود همواره طبع
تا فلکها را همی گردش بود همواره کار
همچنین بادی که هستی جاودان با کام دل
شاد بخت و شاد جان و شاد طبع و شاد خوار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در مدح سلطان محمود غزنوی
ایا شنیده هنرهای خسروان به خبر
بیا ز خسرو مشرق عیان ببین تو هنر
دروغ زیر خبر دان و راست زیر عیان
اگر دروغ تو نیکوست راست نیکوتر
اگر به طلعت گویی خجسته طلعت او
همی ز طلعت خورشید بیش دارد فر
از آن که طلعت او سر به سر همه نفع است
بود ز طلعت خورشید گاه گاه ضرر
اگر بهمت گوئی دعای ابدالان
نبود هرگز با پای همتش همسر
وگر به نعمت گویی فرود نعمت اوست
شمار ریگ بیابان و قطره های مطر
وگر سخاوت گوئی بر سخاوت او
بود سخاوت ابر و مطر هبا و هدر
که داد پاسخ سائل جز او ببدرۀ سیم
که داد پاسخ زائر جز او به صرّۀ زر
هزار مثقال اندر ترازوی شعرا
کسی جز او ننهاد اندرین جهان یکسر
چهل هزار درم رودکی ز مهتر خویش
بیافته است به توزیع از این در و آن در
شگفتش آمد و شادی فزود و کبر گرفت
ز روی فخر بگفت این به شعر خویش اندر
گر آن عطاش بزرگ آمد و شگفت همی
کنون کجاست بیا گو عطای شاه نگر
به یک عطا سه هزار از گهر به شاعر داد
از آن خزینگی زرد چهرۀ لاغر
نه شاعری که قدیمیش رنج خدمت بود
نه نیز هیچ به درگاه او گرفته گذر
ازین سبب در عالیش مجمع شعر است
اگر بود به سفر شاه ، یا بود به حضر
وگر شجاعت گوئی چو او نه عنتر بود
نه عمرو بود و نه معن و نه مالک اشتر
چنان شجاعت کرد او بکودکی در غور
ز پشت اسب مبارز ربود پیش پدر
پدر کز اول تأیید و فرّ یزدانی
به چشم خویش بدید اندر آن نبرده پسر
به زندگانی خویشش به خسروی بنشاند
به تخت ملک بر و پیش او ببست کمر
چنان بود پدری کش چنین بود فرزند
چنین بود عرضی کش چنان بود جوهر
به جنگ غزنین آن لشکر چو ابر سیاه
همه سراسر آتش سنان و برق تبر
ز گرد ایشان چون شب هوای روشن روز
ز صفّ ایشان چون کوه دشت پهناور
دویست پیل در آن جنگ هر یکی کوهی
به زیر پای بناورد خاک کرده حجر
چو بیشه پشتش پر مرد جلد شیر شکار
چو حلقه گردش صفّ سوار شیر شکر
به حملۀ ملک شرق آن سپاه قوی
چو گرد گشت پراکنده و ضعیف چو ذر
به جنگ مرو که از او ز گند تا در ری
دهی نبود و نه شهری کزو نبود حشر
نه زان صفت که بوهم اندرش بیابی جفت
نه زان عدد که برنج اندرش بیابی مر
ز گرد موکبشان چشم روز روشن کور
ز بانگ مرکبشان گوش چرخ گردان کر
چو آبگیر شده روی آبرنگ هوا
سنان ایشان در آبگیر نیلوفر
گروه انبه ایشان چو لشکر یإجوج
سلیح محکم ایشان چو سدّ اسکندر
زمانه را و فلک را همی به کس نشمرد
کمینه مردی از ایشان ز کبر و عجب و بطر
گشاده گردن و گسترده کین و آخته تیغ
دوان چنانکه سوی صید شیر شرزۀ نر
چنان نبود که کام و مراد ایشان بود
که بدسگال دگر خواست ، کردگار دگر
بکند حملۀ شاه زمانه شان از بیخ
چنانکه مر بنۀ قوم عاد را صرصر
ز عکس خون مخالف که شاه ریخت هنوز
در آن دیار هوا ابرش است و خاک اشقر
شنیده ای خبر شاه هندوان چیپال
که بر سپهر بلندش همی بسود افسر
فزون ز لشکر او بر فلک ستاره نبود
حجر نبود به روی زمین بر و نه مدر
بدین صفت سپهی چون شب سیاه بزرگ
به دست ایشان شمشیرهای همچو سحر
چو دود تیره درو آتشی زبانه زنان
تو گفته ای که پراکنده شد بدشت سقر
ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد
ز هول ایشان از دیده ها رمیده بصر
خدایگان خراسان به دشت پیشاور
بحمله ای بپراکند جمع آن لشکر
پیاده ناشده آنجا بیک زمان آن روز
نه مانده بود سواری نه شاه و نه چاکر
فروختند به « من زاد » شاه هندو را
به پیش خیمۀ شاهنشه رهی پرور
از آن غنیمت کآورد شهریار عجم
کسی درست نداند جز ایزد داور
ببلخ یکسره بنهاد تا همی دیدند
سرای گشته بدو همچو لعبت بربر
زرنگ و بوی همی خیره گشت دیده و مغز
ز بس طویلۀ یاقوت و بیضۀ عنبر
نه تیز چندان طرفه بخیزد از بغداد
نه نیر چندان دیبا بخیزد از ششتر
گرو نکرد مگر جنگ سیستان که ملوک
ازو کرانه گرفتند یکسره بضجر
چه مایه میر رضی رنج برد و لشکر داد
که شد ز حدّ خراسان بدان زمین لشکر
نه زان سپاه کسی چیرگی گرفت بجنگ
نه زان بزرگان کس بر خلف بیافت ظفر
نبوده بود بر آن شهر هیچکس را دست
ز عهد سام نریمان و گاه رستم زر
مدینۀ العذرا بود نام او تا بود
از آنکه چیره نشد هیچکس بر او بهنر
بدشت او نتوان گام زد ز سهم سباع
به شهر او نتوان خفت خوش ز بیم غرر
گر اندرو تره جوئی تو ، نیزه یابی و تیغ
ور اندرو جو کاری سنان بر آرد سر
بنای بارۀ او روی و مغز آهن و روی
کشیده پیکر برجش ببرج دو پیکر
چو مرد بر سر دیوار او همی رفتی
تو گفتیی که گرفتست بر مجرّه مقر
رکاب عالی چون سوی او کشید برزم
چنانش کرد کز آن محکمی نماند اثر
شد از کفایت تیغش بخوار مایه درنگ
خلف گرفته و آن مملکتش زیر و زبر
ز بس اسیر که در خام کرد شاه زمین
بدان زمین نه همانا که زنده ماند بقر
ز بس مهان که اسیرند از آن دیار هنوز
بسیستان در تنگ است جای یک بدگر
ور از بهاطیه گویم عجب فرومانی
که شاه ایران آنجا چگونه شد بسفر
رهی که خاک درشتش چو توده های حسک
بسان عالم و منزلگه اندرو کشور
اگرش گرگ بپوید بریزدش چنگال
ورش عقاب بپرّد بیفتدش شهپر
نباتهاش تو گفتی که کژد مانندی
گره گره شده و خارها بر او نشتر
برون گذشت ازو شاه شهریار چو باد
ببرد دین و بآزار مذهب آزر
گرفت ملک بجیرا و گنج خانۀ او
ز خون لشکر او کرد دشت خشک شمر
چنانش کرد خداوند خسروان زمین
که نام او بجهان نوم گشت و طول قصر
حکایت سفر مولتان همی دانی
وگر ندانی تاج الفتوح پیش آور
اگر ز دجله فریدون گذشت بی کشتی
بشاهنامه بر ، این بر حکایتست و سمر
سمر درست بود نادرست نیز بود
تو تا درست ندانی سخن مکن باور
بچشم خویش بسی دیده ام که شاه زمین
به نیک روز و به نیکی زمان و نیک اختر
ز جند راهه و تنجه و ز شاه تبت
برون گذشت نه کشتیش بود و نه لنگر
از آن سپس که درو وهم را نبد پایاب
وزان سپس که در او باد را نبد معبر
بمولتان شد و در ره دویست قلعه گشاد
که هر یکی را صد بند بود چون خیبر
ز بوم و بتکده هائی که شاه سوخت هنوز
نبرده باد همه توده های خاکستر
به سند و ناحیت هند شهریار آن کرد
کجا بمردم خیبر نکرده بد حیدر
نه قلعه ماند که نگشاد و نه سپه که نزد
نه قرمطی که نکشت و نه گبر و نه کافر
چو بازگشت بیک تاختن بمهنه بشد
از آنکه بود خراسان ز رنجها مضطر
کشیده تیغ سیاست بکینه لشکر او
نه ایمنی بجهان اندرون نه عدل و نظر
ز مهنه نیز سوی اسفرین براند ملک
فکند مر همه را سرنگون بدان محضر
نهاد خسرو پیروز روز ملک افروز
ز تیغهاشان بر حلق حلقۀ چنبر
سپه ز راه بیابان به مرو بیرون برد
بدان رهی که رود جنّی اندرو بحذر
نبوده هرگز جز دیو کس در آن ساکن
نبوده هرگز جز غول کس درو رهبر
قطار ایشان خود چون ببلخ بگذشتند
سری به کالف و دیگر به لشکر (؟) و به مکر (؟)
ز مرو رفت ششم روز را و از آن شد
نمود بر لب جیحون هزار گونه عبر
نه یکسوارست او بلکه صد هزار سوار
بدین گواه منست آنکه دید جنگ کتر
ز چین و ماچین بکرویه تا لب جیحون
ز ترک و تاجیک از ترکمان و غز و خزر
دو خان و لشکر ایشان و ده دوازده میر
بیامدند همه رز مجوی چون عنتر
سرشته تنشان از حرب و طبعشان شده راست
بحمله بردن و خو کرده چشمشان بسهر
سوار ایشان بر پشت اسب چونان بود
کجا بروید بر تیغ کوهسار شجر
بگیتی اندر گفتی نماند مردی ، تنگ
که نه بجستن آن حرب بسته بود کمر
بحرب گفتند از ما تنی بسنده بود
نه یار باید ما را به نیزه و خنجر
چو تیز گشت بحمله عنان شاه عجم
نماند یکتن از آن قوم چون ربیع و مضر
هنوز چتر ملکشان شکسته در غزنی است
بر آن در سیم آویخته بقلعین بر
بیامدند فرو هشته تیر گرد میان
بر اندیشان و فرو خسته تیر گرد جگر
دریده جوشن و خسته تن و گسسته امید
شکسته تیغ و شمیده دل و فکنده سپر
ز کشتمندان زی روستای بلخ هنوز
همی کشند سر و پای کشته بر زنبر
هم اندرین مه کاین حرب کرد رفت به سند
بحرب کوره و تاراج گبرکان کبر
بشب گشاد بر آهنگ رای و ناحیتش
ز تیغ سیل براند اندر آن بلاد و کور
از آب جیلم از آنروی کارزار بهم
خزینۀ ملکان بود در بهم نغر
یکی حصاری کز برجها و کنگره هاش
نبود هیچ میانه ز گنبد اخضر
بگردش اندر دریای سبز موج زنان
ز نمّ او همه بنیاد برجها شده تر
نبود راه و نبودش مگر بیک فرسنگ
نهاد یکتنه بر کوه تیغ راه گذر
بساعتی بستد خسرو آن حصار بجنگ
فکند از آتش در زیر کافران بستر
خدای داند آنجا چه بر گرفت از گنج
ز زرّ و سیم و سلیح و ز جامه و زیور
فزون از آن نبود ریگ در بیابانها
که پیش شاه جهان بود تودۀ گوهر
بجای خیمه دیبا نهاد بر اشتر
بجای موکب گوهر نهاد بر استر
بدار ملک خود آورد تخت ملک بهم
ز سیم خام و چو بتخانه پرنگار و صور
کهن شده است بغزنین فکنده در میدان
دهل زنند برو خود دهل زنان بر در
گرفتن پسر سوری و گشادن غور
هر آینه نتوان کرد در سخن مضمر
بهفت کشور هر کس که گوش او شنواست
خبر شنیده است از باری و ز ریو کذر (؟)
برزم رام همی کرد رام شیرانرا
بگسترید همی حق بتیغ حق گستر
از آنکه جایگه حج هندوان بودی
بهار گنگ بکند و بهار تانیسر
بتی که گفتند اینست باس دیو بزرگ
خود آمدست و نکردست نقش او بتگر
سرش به غزنی بفکند بر در میدان
از آن سپس که بدو بود هند را مغفر
بحمله ای صد و ده پیل نامدار گرفت
چنانکه بود در اقلیم هندوان سرور
شنیده ای که چه کرد او بجنگ بر چیپال
بکامش اندر زهر کشنده کرد شکر
زمین ز لشکر او موج سبز دریا بود
ز گرد ایشان گیتی سیاه و روز اغبر
پرند گوهر شمشیرشان تو گوئی هست
بروی آینه بر نو دمیده سیسنبر
همه سیه دل و آتش حسام و روئین تن
مهیب روی و بلا فعل و اهرمن پیکر
همه زمین جگر و کوه صبر و صاعقه تیغ
سپهر تاختن و باد گرد و ابر سپر
رفیق حزم ولیکن بحمله دشمن حزم
درست رای و بکار آمده بکرّ و بفرّ
چو از معسکر میمون برفت رایت شاه
فتاد زلزله اندر مصاف آن عسکر
اگر چه بود حشر بیکرانه ایشان را
نمود خسرو مشرق بآن حشر محشر
گروه ایشان در دست شاه گشته ستوه
سپاهشان دل پر کین و شهرشان ابتر
هنوز لشکر ما را ز خون مردانشان
سم ستوران لعل است و تیغها احمر
حدیث شار و حدیث حصار کرکس عال (؟)
بگفت خواهم کانرا ز وی نبود خطر
که رانده بود ز شاهان هزار پیل دمان
جز او بدشت هزار اسب و دشت سندیور
برزم لشکر خوارزمیان که گفتندی
که ایمن است تن و طبع ما ز عجز عبر
خیال و شعبدۀ جادوان فرعون است
تو گفتی آن سپهی بود بی کرانه و مر
عصای موسی تیغ ملک برابرشان
چو اژدها شده و باز کرده پهن ز فر
بجای وهم یکی تیر دیده در دل خویش
بجای دیده یکی نیزه دیده در محجر
یکی بدندان پیکان همی کشید از دست
یکی بدست همی کند خنجر از حنجر
بدان دیار همانا که موج خون عدو
بسالها ننشیند ز دشت وز کردر
در آن گروه که آن جنگ دید زان اقلیم
پسر نزاید ، نیز از نهیب آن ، مادر
ز قلعه های دگر گر یکان یکان گویم
شود دراز و نیاید بعمر نوح بسر
چو ادیان (؟) که همه جادوند مردم او
وز آب جوی به نیرنگ برکشند آذر
ز هر یکی که ازین قلعه ها سخن گوئی
بشرح آن نتوان کرد پنج شش دفتر
سخن سیاره بود حصن دیدۀ فرمور
تیز هان و ببلادن و تینده بر
ور استوار نداری تو تاج فتوح
که بیتهاش چو عقدست و شرحهاش درر
گشاد شاه خراسان همه ز بهر خدای
چنین نکرد بگیتی کس از شمار بشر
ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند
بجای بتکده بنهاد مسجد و منبر
نجست ازینهمه کافرستان که ویران کرد
بجز رضای خدا و رضای پیغمبر
اگر چه مخبر او هست در زمانه بزرگ
ز مخبرش بهنرها بزرگتر منظر
هر آنکسی که همی خویشتن چنو شمرد
بگو بیا و تو از خویشتن هنر بشمر
میان زاغ سیاه و میان باز سپید
شنیده ام ز حکیمی حکایتی دلبر
بباز گفت سیه زاغ هر دو یارانیم
که هر دو مرغیم از اصل و جنس یکدیگر
جواب داد که مرغیم ، جز بجای هنر
میان طبع من و تو میانه هست نگر
خورند از آنکه بماند ز من ملوک زمین
تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر
مرا نشست بدست ملوک و میرانست
ترا نشست بویرانی و ستودان بر
ز راحتست مرا رنگ و رنگ تو ز عذاب
که من بفال ز معروفم و تو از منکر
ملوک میل سوی من کنند و سوی تو نه
که میل خیر بخیرست و میل شر سوی شر
اگر تو خویشتن اندر قیاس من داری
همی فسون تو برخویشتن کنی ایدر
چو این همه بکنی آنزمان بفضل برو
بود که ثانی باشد وگرنه رنج مبر
اگر بجنس ستوری یکی بود خر و اسب
باسب تازی هرگز چگونه ماند خر
بلی نبی همه باشد نبی ولیک از وی
یکی است سورۀ اخلاص و بیکرانه سور
چو شب سیاهی گیرد قمر نکو تابد
بروز تیره شود گرچه روشن است قمر
چو چوب گوید من همچو چوب عودم تر
بداند آنگه کآتش ببیند و مجمر
چهار طبع است آری ، ولیکن از شرکت
محل خاک نباشد برابر آذر
درین جهان که تواند چو شاه بود بفضل
کدام خار بود چون صنوبر و عرعر
خدایگانی و آزادگی و دولت و دین
بزرگوار بدو گشت چون شجر بثمر
همیشه تا بهمه وقت خلق عالم را
بشادی و غم از ایزد بود قضا و قدر
بقای شاه جهان باد و عزّو دولت او
دلش برامش و دستش بباده و ساغر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی
مهرگان آمد گرفته فالش از نیکی مثال
نیک وقت و نیک جشن و نیک روز و نیک حال
فال فیروزی و زرّست آسمان و بوستان
کان یکی پیروزه جامه است این دگر زرّین نهال
گرد برگ زرد او بر چفته شاخ زرد خوش
راست پنداری که بدر آویختستی از هلال
بگذرد باد شمال ایدون که نشناسی که او
دستهای ناقد زرّست یا باد شمال
آسمان پاکست و یکپاره در او ابر سیاه
یافته است از بزمگاه خسروی مشرق مثال
جام پیروزه است گوئی بیضه عنبر درو
پیش شاهنشاه پیروز اختر نیکو خصال
عالم فضل و یمین دولت و اصل هنر
حجت یزدان ، امین ملت و عین کمال
کامکاری را ثبات و نامداری را سبب
پادشاهی را صلاح و شهریاری را جمال
داور بی مثل و نیکو سیرت و عالی صله
خیر بخش بی ریا و جنگ جوی بیملال
خادم او باش تا مردان ترا خدمت کنند
سائل او باش تا شاهان کنند از تو سؤال
جز بجان اندر ، سنان او نیابد ره همی
کآب دادستش بخون دشمنان روز قتال
مژه از چشم عدو یک یک بنیزه بر کند
ور بخواهد در نشاند هم بجای او نصال
خاک و باد و آب و آتش طبع ازان شد که اسب اوست
خاک طاقت ، آب گردش ، باد پا ، آتش نعال
از غزال و کوه اگر نسبت ندارد پس چرا
گه ثبات کوه دارد گاه انگیز غزال
آلت روز شتاب و منزل روز سفر
نزهت روز شکار و قلعۀ روز نزال
آلتست آری ولیکن آلتی کش نیست عجز
منزل است آری ولیکن منزلی کش نیست هال
آلتست آری ولیکن روزگارش زیر دست
قلعه است آری ولیکن آفتابش کوتوال
آفتاب عقل و رای و روح طبع و دهر عزم
آسمان قدر و زمانه دولت و دریا نوال
این جهان و آن جهان در زیر مهر وجود اوست
مهر او حسن المآب وجود او خیرالمنال
همت عالیش را گوئی عیال است ای عجب
هرچه بشناسی ز هستی جز خدای ذوالجلال
گوهری باشد که در گنجد بدو چندین هنر
همتی باشد که در گنجد بدو چندین عیال
فایدۀ دیدار بیش از دیدن او خیر نیست
گر نبینندش بود دیدار بر دیده و بال
اعتدالست التفانش مر طبایع را نگر
کار ناید زان طبایع کو بماند ز اعتدال
هیچ هندو ننگرد از بیم او در آینه
زانکه جوید روی خویش از تیغ او بیند خیال
تیغش ایشان را شبی دادست کآنرا روز نیست
روی ایشان بیشتر زانست همرنگ لیال
در بلاد و بیشه های هندوان از بیم او
مرد حاسد بر زنست و شیر حاسد بر شکال
گنجهای هندوانرا شاه غارت کرده بود
مانده بود آن پیشروشان تنگدست و سست حال
تیر شاه از کشتگان در جنگ چندان برکشد
تا ز بس پیکان زرین باز گرد آیدش مال
بودنی داند چنان گویی که بی تدبیر او
مر کواکب را بیکدیگر نباشد اتصال
تا نبارد قطرۀ باران ز آتش بر زمین
تا نسوزد آتش سوزنده در آب زلال
بر زیادت باد عمر و روزگار ملک او
ساعت او روز باد و روز ماه و ماه سال
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در صفت بهار و مدح سلطان محمود
بخار دریا بر اورمزد و فروردین
همی فرو گسلد رشته های درّ ثمین
ز آب پاک دهان پر ستاره دارد ابر
ز باد پاک شکم پر ستاره دارد طین
بمشکرنگ لباس اندرون شدست هوا
بلعل رنگ پرند اندرون شدست زمین
........................................
که گل ستاند از گلستان مشک آگین
هوای روشن اگر عرض کرد لشکر زنگ
زمین تیره کند نیز عرض لشکر چین
عجب نگار گرست ابر و باد دیبا باف
بدشت و بیشه نمودست کارسان رنگین
بباغ روده گذر دست باف باد ببوی
بدشت ساده نگر دستبرد ابر ببین
بهار ، دو است : یکی طبعی و دگر عقلی
یکی شمامه و دیگر بودش مانی چین
بهار طبعی صنع خدای عزوجل
بهار عقلی مدح خدایگان زمین
امیر سید شاه مظفر منصور
یمین دولت عالی ، امین ملت و دین
علامت ظفرست اندر آن خجسته نسب
کفایت فلک است اندر آن خجسته نگین
زمانه دولت را و خدای ملت را
بیمن و امن دلیل آمد از یمین و امین
رسوم او ملکانرا ادب کند تعلیم
فعال او شعرا را سخن کند تلقین
خجسته مرکب او باد و آتش است بهم
بگاه سیر چنان و بگاه حمله چنین
عجب که شاه همی برکند بباد لگام
عجبتر اینکه همی برنهد بر آتش زین
فضائی است و بدو خلق را نباشد دست
زمینی است و براند بآسمان برین
تنی که جان خورد آن تیغ زهر خوردۀ اوست
چه حرز دارد جز نقش آن خجسته نگین
به تیزی سخن و دولت اندرو معنی
بگونۀ فلک و گوهر اندرو پروین
هنر بقوّت بازوی شاه داند کرد
که بخت یارش بوده است و کردگار معین
بپای بارۀ او حصن دشت ساده شود
بصف لشکر او دشت ساده حصن حصین
ز رای او رود اندر فلک ستارۀ روز
ز کف او رود اندر بهشت ماء معین
ایا بزرگ خداوند خلق و خسرو شرق
جهان سراسر شک است و همت تو یقین
زوال نعمت هرگز خدای نپسندد
بدان زمین که بدو در موافق تو مکین
عذاب دوزخ تا روز حشر کم نشود
ازان زمین که بدو در مخالف تو دفین
از آفرین تو بیرون اگر سخن طلبند
صفت نیابند اندر جهان مگر نفرین
روا نباشد اگر کس قرین تو جوید
ز بهر آنکه خدایت نیافرید قرین
برون برد علم تو ز مغز شیران هوش
برون برد کرم تو ز روی پیران چین
بدولت تو قضا با فلک منادی کرد
عدوی زاده بمرد و فگانه گشت جنین
دو جای دارد بدخواه ملکت از دو جهان
ازین جهان همه سجن و از آنجهان سجین
بدیع لفظ تو درّست و افتخار صدف
بزرگ بأس تو شیرست و روزگار عرین
ز طالع تو نمودند چرخ را حرکت
ز سنگ حلم تو دادند کوه را تسکین
نه سر بود که نباشد بخدمت تو عزیز
نه دل بود که نباشد بطاعت تو رهین
حسد برد همه تن بر جبین خادم تو
ز بهر آنکه نهد پیش تو بخاک جبین
خدایگانا تو مهر دوستان بگذار
که روزگار خود از دشمنان گذارد کین
همیشه تا فلک و آسمان بود گردان
بود ز گردش او گردش شهور و سنین
براستی بگرای و بمردمی ببسیج
بمهتری بسگال و بخسروی بنشین
مباد هر که نخواندت شاه ، جز بنده
مباد هر که نخواهدت شاد ، جز غمگین
تراست بخشش و گیتی ، تراست دولت و روز
ببخش نعمت و گیتی بگیر و روز گزین
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح امیر ناصر بن ناصر الدین سبکتگین
فرو شکن تو مرا پشت و زلف بر مشکن
بزن تیغ دلم را ، بتیغ غمزه مزن
چو جهد سلسله کردی ز بهر بستن من
روا بود ، بزنخ بر مرا تو چاه مکن
بس آنکه روز رخ تو سیاه کردم روز
شب سیاه بر آن روز دلفروز متن
نظارگان تو از دو لب و خط تو همی
برند قند بخروار و مشک سوده بمن
تو مشک زلفی لیکن ترا ز گل نافه است
تو سر و قدّی لیکن ترا جمال چمن
شکنج روی تو ای ماهروی برزگرست
ز مشک بر گل سوری همی نهد خرمن
چه برزگر که خرد را مشعبدست چنان
که جاودان جهان زو برند حیلت و فن
گهی ز سنبل نو رسته پرده ای دارد
گهی بر آتش رخشنده بر کشد دامن
ترا که ماه زمینی بس از من اینکه کنم
تخلص از غزل تو بمدح شاه ز من
امیر عادل عالم سپهبد مشرق
قوام دولت احرار سید ذوالمن
کلید گنج هنر میر نصر ناصر دین
که جانش از خرد روشنست و از جان تن
نیام حلمش و اندر میان او بأسش
بکوه ماند و اندر میان او آهن
بحلقۀ زره اندر برزمگه تیرش
چنان رود که بدرّد حریر را سوزن
دو خلقت است کف راد شاه را بدو وقت
چنانکه بارد بر دوستان و بر دشمن :
چو جام گیرد بر دوستانش جامه و زر
جو تیغ گیرد بر دشمنان حنوط و کفن
کواکبست هنر فضل و فکرتش گردون
جواهرست هنر فخر و سیرتش مخزن
اگر چه ماده و نر نیست تیغ در کف او
بماده ماند و باشد بمرگ آبستن
بدان شرف که نگیرد ز فضل او معنی
بدان هنر که ندارد بنزد او مسکن
اگر چه سیرت و طبعش ازین جهان زاده است
رواست او را فاضلتر از جهانش وطن
بدان که مرد ز زن زاد ، زن نشد فاضل
بدان درست که فضل است مرد را بر زن
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در مدح امیر نصر بن ناصرالدین سبکتگین
گل نوشکفته است و سرو روان
برآمیخته مهر او با روان
خرد چهر او برنگارد بدل
که دل مهر او باز بندد بجان
اگر بنگری سوی رخسار او
بروید بچشم اندرت ارغوان
بمن گر بانگشت اشارت کنی
ز ناخنت بیرون دمد زعفران
به از شکّرش لفظ شکّرشکن
به از عنبرش زلف عنبر فشان
اگر نام پیچیده زلفش بری
پر از مشک یابی تو کام و دهان
وگر وصف گوئی ز شیرین لبش
روان گرددت انگبین بر زبان
وگر نیست خواهی که هستی شود
ببینش چو بندد کمر بر میان
نگارست گوئی میان سپاه
نگاری چو آراسته بوستان
چه سود از نگار سپاهی ترا
سخن را بمدح سپهبد رسان
خداوند علم و خداوند عدل
خداوند ایمان و یمن و امان
ملک نصر بن ناصر الدین کزو
قوی گشت فرهنگ و دولت جوان
طبایع ز حزمش بود بی خلل
زمانه بعزمش زند داستان
بدی به ز نیکی در اعدای او
کژی بهتر از راستی در کمان
ادب را برسمش کنند اقتراح
خرد را به رایش کنند امتحان
چنان کآسمانست در همتش
جهان همچنانست در آسمان
بزرگیش را در جهان جای نیست
که پر گشت از آثار نیکش جهان
اگر عکس تیغش در افتد به پیل
بجوش آیدش مغز در استخون
ابا ضربت و زور بازوی او
چه ضایع تر از درع و بر گستوان
ز پیکار او شد همه مرغزار
سراسر همه دشت هندوستان
رگ بدسگالان درو جوی خون
پی بت پرستان درو خیزران
بدان مرکب فرخش ننگری
که ساکن یقین است و جنبان گمان
چو بادست و زو بر هوا بار نه
چو کوه است و بر خاک بار گران
چرا کوه را باد باشد نقاب
چرا باد را کوه دارد عنان
ز تیزی تو گوئی مکان گیر نیست
که بر لامکان گیر گیرد مکان
اگر عرض او نیستی ، نیستی
سخن گفتن عقل را ترجمان
وگر صورت او نبودی ز فضل
همه رمز بودی نبودی بیان
کسی رایگان چیز ندهد بکس
همی جود او زر دهد رایگان
بساط زمین شد مسخر ز بس
که راندند زوّار او کاروان
نشاید بد اندر جهان نعمتی
که از داغ جودش ندارد نشان
پسندیدنش هست سودی بزرگ
بهر دو جهان ناپسندش زیان
ایا پاکدین شاه دانش گزین
ز دین تو اهل هوا راهوان
جهان بی تو تاراج اهریمن است
بره گرک درّد چو نبود شبان
بزرگی و شاهی مثل آتش است
از آتش تو نوری و جز تو دخان
همی تا فصول طبایع ز سال
تموز و دی است و بهار و خزان
بمان تا زمین است شاه زمین
بزی تا زمانست فخر زمان
به نیکی بکوش و بهمت برش
بشادی بباش و برادی بمان
همایون و فرخنده بادت عید
عدو مستمند و ولی کامران
تو از قدرت ایزدی بر زمین
همی باش بر قدرتش جاودان
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح امیر نصر بن ناصرالدین سبکتیگن
همیروم بمراد و همی زیم به امان
بجاه و دولت و نام خدایگان جهان
سر ملوک جهان میر نصر ناصر دین
سپاهدار خراسان برادر سلطان
کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان
کسی که جز بتواضع بدو نگاه کند
برآید از لب چشمش بجای مژه سنان
چو دید دشمن کو تیر در کمان پیوست
برون جهد ز قفا دیده هاش چون پیکان
ز بهر آنکه ز نی شاه را قلم باید
نرست هیچ نی از خاک تا نبست میان
سخاش را وطن اندر سیاهی قلم است
چنانکه در ظلماتست چشمۀ حیوان
بجای علمش جهلست علم افلاطون
بجای عدلش ظلمست عدل نوشروان
بدیده بوسد پیروزی آن رکاب بلند
بروی ساید بخت آن خجسته شادروان
ز باد طبعش و از کوه حلم ، این عجبست
که او بباد سبک برگرفته کوه گران
فضایلش بجهان از در قیاس هواست
نه جای گیرو گرفته جهان کران بکران
همه خصالش پر فایده است چون حکمت
همه کلامش پر معجزه است چون فرقان
از آنکه در همه هستی همی بود موجود
مدیح او بچه ماند بحجت یزدان
امان خلق ضمان کرد جود او ز خدای
امان خواستۀ خویش را نکرد ضمان
نه گر تو خدمت کاهی بکاهد او ز عطا
نه بیشی گنهت عفو او کند نقصان
ایا زمانه شده مقتدیّ همت تو
تو مقتدی و مروّت بنزد تو مهمان
اگر بگوئی جانی که زنده دارد تن
وگر نگوئی عقلی که زنده دارد جان
بتو نشان دهم از تو ز بهر آنکه ترا
بتو شناسند ای شاه جز ترا بنشان
تو از بلندی چرخی و گردش تو هنر
تو از تمامی دهری و جنبش تو امان
بجای جهد قضائی که بشکنی تدبیر
بجای عهد وفایی که نشکنی پیمان
مبارکست بر احرار نام و خدمت تو
مرا نخست پدید آمده است ازین برهان
مرا جوان خرد و پیر بخت بگزیدی
بنام تو خردم پیر گشت و بخت جوان
از آن سپس که نبودم ز خویشتن آگاه
بجاه تو ز من آگاه شد جهان بنشان
چو خویشتن هنر و سیرت تو نام مرا
بگسترید بهندوستان و ترکستان
اگر بگیرد مدحت مرا بسحر حلال
بیاورم که همم قدرتست و هم امکان
نخست یادگر از روزنامه نام منست
بهر کجا سخن پارسی است در کیهان
مرا شناسد لفظ بدیع و وزن غریب
مرا شناسد دعویّ دفتر و دیوان
زبان من به مدیح تو تا دراز شدست
بمن دراز نشد دست محنت حدثان
غذا ز نعمت تو خوردم و ز خوان پدر
نه از میانۀ راه و نه از در دکان
موفقم بتو ای شاه و برکشیدۀ تو
وز آفرین تو اندر ایادی و احسان
بدولت تو هم امروز جاه دارم و عزّ
ز خدمت تو بزرگی و نام دارم و شان
ز کس فرو نخورم تا سر تو سبز بود
مرا چه باک بود از فلان و از بهمان
تو ابر رحمتی ای شاه ز آسمان هنر
همی بباری بر بوستان و شورستان
بدین دو جای تو یکسان همی رسی لیکن
ز شوره گرد برآید چو نرگس از بستان
اگر چه درّ باصل از سرشک بارانست
نه درّ بگردد هرجا که برچکد باران
سرشک باران چون در پاک خواهد شد
صدف ستاند ز ابر آن سرشک را بدهان
همیشه تا که تموز و دی است ز آتش و آب
چو از هوا وز خاکست نوبهار و خزان
بخوی نیک ببخش و بروز نیک بکوش
ببخت نیک بباش و بنام نیک بمان
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح ابوالمظفر نصر بن ناصرالدین
لاله دارد توده توده ریخته بر پرنیان
مشک دارد حلقه حلقه بافته بر ارغوان
تخت بزّازست یا رب یا فروزان لاله زار
طبل عطارست یا رب یا شکفته بوستان
گر نتابد زلف مشکین اندرو خود گم شود
بافته دارد همیشه زلف را از بهر آن
او بزلف خویش درگر گم نشد پس من ز دور
چون بدو در گم شدستم ، نادرست این داستان
جامۀ نیکو نه زان پوشد که نیکوتر شود
بلکه نیکوییش را پوشد بجامه بیگمان
شمع تا باشد برهنه بر جهان روشن شود
چون بپوشندش به چیزی نور او گردد نهان
در میدان دود و آتش هرچه باشد سوخته است
ور نسوزد هیچکس را دل نسوزد در جهان
گر نسوزد در میان دود و آتش خط او
من چرا باید که باشم سوخته دل زین میان
چون بخندد شکّر و لؤلؤ فرو ریزد بتنگ
گوییا از عسکر و عمانش آید کاروان
چون برابر چشم با مژگان سرافرازد همی
راست گویی راند شاه شرق تیر اندر کمان
بوالمظفر میر نصر ناصرالدین کز ملوک
هر ملک را او کند هر روز بارا امتحان
فعل او چرخست پنداری و آثارش نجوم
عزم او دهرست پنداری و کردارش زمان
دل سگالد مدحش و گوید زبان از بهر آنک
حکم اخلاص از دلست و حکم ایمان از زبان
گر بدریا جستی و دستت پر از گوهر نشد
مدح او کن تا کند ناجسته پر گوهر دهان
سیرت پاکش ز بس خیر اندر آمیزد بفعل
عادت نیکش ز بس لطف اندر آمیزد بجان
هر که تیر شاه کرد آهنگ او روز نبرد
آهنین باشد بمحشر مغزش اندر استخوان
آب در غربال چون ماند ، چنان باشد درست
تیرش اندر غیبه های جوشن و برگستوان
گر ز آهن بگذرد تیرش نباشد پس عجب
بگذرد ز آهن بدانک از صاعقه دارد سنان
تیغ او از خشم وز حلمش سرشته شد مگر
زانکه همچون خشم او تیزست و چون حلمش گران
صورتش آبست و دارد فعل آتش طبع او
گوهرش سنگست و دارد رنگ چینی پرنیان
کان بیجاده کند مغز عدو را روز جنگ
جوشد اندر کان بیجاده ز مروارید کان
ای بفضل اندر موافق ، ای بعدل اندر بزرگ
ای بعلم اندر ستوده ، ای بعمر اندر جوان
ای ز درویشی نجات و ای ز غمناکی فرح
وی ز بدبختی خلاص و ای ز بدراهی امان
ای سعادت را مزاج و ای مروت را سبب
ای ولایت را نظام و ای جلالت را مکان
ای ز هر چیزی معانی ، ای ز هر چیزی هنر
ای ز هر کاری میانه ، ای ز هر علمی بیان
ای بقوت چون زمانه ، ای بحجت چون خرد
ای به نیکی چون دیانت ، ای بپاکی چون روان
آفرین بر تو کند ملک ، ای بنیکی آفرین
داستان بر تو زند حق ، ای به حق همداستان
جود را مسکن پدید آورد تا بر پای کرد
مر بنای جود را ایزد بدان فرّخ بیان
رایگان کردی تو مال خویش مر خواهنده را
حرص او خود کم شود چون مال باشد رایگان
زر تاج خسروان بودی و اکنون بسته اند
بندگان تو کمر شمشیر زرّین بر میان
پیش تو ناید سپاهی کت نبیند چیره دست
روز بر تو شب نگردد کت نبیند میزبان
زرد گرداند مبارز را به هیبت روز جنگ
مویهای ریش گردد ریشه های زعفران
خواستم کت آسمان خوانم چو دیدم قدر تو
خاطر من زیر خویش اندر همی دید آسمان
ای زجود بیکرانت بیکران گشته طمع
بیکران گردد طمع چون جود باشد بیکران
تا جهان بودست شادی از تو بودست اندرو
جز بتو یکدل نگشتست و نگردد شادمان
هرچه رحمت گفت خواهد جود تو گوید همی
نیست رحمت را به از جودت بگیتی ترجمان
علم را فرّ خدایست آن دل دانش پژوه
ملک را فرّ همایست آن کف گوهرفشان
صید کردندی به آهن ملک را خصمان او
گر نبودی آهن تو خصم صید ملک....ان
گام ننهد جز بشادروان خدمت آن کسی
کز در قنّوج پیماند زمین تا قیروان
هر کجا توقیع جودت بگذرد همچون بهار
گلستان را تازه گرداند بسان بوستان
برخور از عمر و جوانی برخور از فرزند و ملک
مر جهان را بهره ده شاها وزو بهره ستان
زیر فرمان تو بادا تا جهان باشد سه چیز
بخت نیک و دولت باقی و عمر جاودان
بخت و ملک و شادی و کام دلت حاصل شدست
تاج بخش و ملک دار و شاد باش و ملک ران
اورمزد ماه شهریور بخدمت پیش تو
آمد ای خسرو ؛ مر او را جز بشادی مگذران
شهریاری همچنان ، شهریور نو صد هزار
بخت نیک و دولت باقی و ملک جاودان
زیر فرمان تو بادا تا جهانست ای چهار
خیر بخش و ملک دار و شادباش و کام ران
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح سلطان محمود غزنوی
ایا شکسته سر زلف ترک کاشغری
شکنج تو علم پرنیان شوشتری
بزیر دامنت اندر بنفشه بینم و تو
بنفشه را سپری یا بنفشه را سپری
چنانس مسیر اگر پیش او سپر شده ای
ورش همی سپری پیش او مکن سپری
بشغل خویشتن اندر فتاده ای همه عمر
همی زره شکری یا همی زره شمری
اگر بدل بخلی خلق را مرا نخلی
وگر ز ره ببری خلق را مرا نبری
از آن که هست مرا حرز خدمت ملکی
که شد شناخته زو راستی و دادگری
یمین دولت عالی امین ملت حق
که خشم او سفری شد عطای او حضری
بنعمش سفری مفلسان شده حضری
بخدمتش حضری منعمان شده سفری
وفا کند طمعی را بهر دمی و همی
نه او ملول شود نه طمع شود سپری
مگر سخاوت او بود مهر خاتم جم
که گشته بود مر او را مطیع دیو و پری
ایا بفعل تو نیکو شده معانی خیر
ایا بلفظ تو شیرین شده زبان دری
بحلم و سیرت برهان عقل و فرهنگی
بعزم و کوشش بنیاد نصرت و ظفری
شریف چون سخنی و نفیس چون ادبی
بزرگ چون خردی و عزیز چون بصری
گرت زمانه نیارد نظیر شاید از آنک
تو از خدای برحمت زمانه را نظری
ز تو برون نشود هیچ خیر و فخر همی
ز خیر منتخبی یا ز فخر مختصری
چنانکه هستی هرگز ترا نیابد و هم
ز بهر آنت نیابد کزو لطیف تری
جهان میان دو دست تو اندرست که تو
بدست راست قضائی ، بدست چپ قدری
فراخ دخل شود هر که او بتو نگرد
فراخ دست شود هر که تو بدو نگری
اگر ببخشش گویی بجان همه جودی
وگر بکوشش گوئی بتن همه جگری
نه تو بملک عزیزی که او عزیز بتست
از آن که او صدفست و تو اندرو گهری
از آن که نام تو شاها ز جملۀ بشرست
همی فریشته را رشک باشد از بشری
تهی شود ز نیاز این جهان از آن که همی
بکف نگار نیاز از جهان فرد ستری
اگر چه صعبترین آتش آتش سقرست
سقر مر آتش خشم ترا کند شرری
اگر چه بر گذرد همتت همی ز فلک
همی ز همت خویش ای ملک تو بر گذری
سخنوران را فکرت ز تو بباراید
که از معانی نیکو تو زینت فکری
اگر چه با حشری تو بفضل تنهایی
وگر چه تنها باشی ز فضل با حشری
کرا بداد هنر عیب نیز داد خدای
مگر ترا که تو بی عیب و سر بسر هنری
مصورست بکف تو اندرون همه جود
که جود را بکف راد عالم صوری
بزیر علم تو دیگر شود همی عالم
ز بهر آنکه تو از علم عالم دگری
ملوکرا همه کردار لشکر آرد نام
تو از ملوک بکردار خویش ناموری
بسان روح تو اندر طبایعی معروف
بسان روز تو اندر زمانه مشتهری
دو چیز را بهم آورده ای تو از ملکان
سیاست عجمی و فصاحت مضری
همیشه تا بزمستان و فصل تابستان
برنگ سبز بود تازه سرو غاتفری
بقات باد باقبال تا بهمت خویش
از آنچه داده ترا ذوالجلال بر بخوری
سر بزرگان بادی همیشه در عالم
مباد بی تو بزرگی ، مباد بی تو سری
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۷۱
شکفته شد گل از باد خزانی
تو در باد خزانی بی زیانی
همه شمشاد و نرگس گشتی ای دل
چه چیزی مردمی یا بوستانی
ز بوی موی پیچان سنبلی تو
ز رنگ و روی رخشان ارغوانی
چه کرده است آن سر زلف ببویت
که یک ساعت به یک جایش نمانی
گهس بربندی و گاهش ببری
گهش گردآوری گه برفشانی
گهش آویخته داری دو بر دو
گهش بر آتش رخشان نشانی
بیا تا هر دو عطاری گزینیم
که مشگ و زعفران شد رایگانی
بدان زلف و بدین رخ رنج نبود
ز بی مشکی و از بی زعفرانی
مرا طعنه زنی گوئی دلت نیست
اگر من بی دلم تو بی دهانی
بیا تا آفرین شاه خوانیم
..............................
خداوند خداوندان گیتی
جمال خسروی و ملکبانی
سپهبد میر نصر ناصر دین
بهر فخری و هر فضلی یکانی
نداند کرد جز رای درستش
کس الفاظ خرد را ترجمانی
بجز رسم مفیدت کس نکرده ست
به گنج آفرین بر قهرمانی
صلاح دین و دنیا را همیشه
گشاده بد ره و بسته میانی
کسی کو را تو بشناسی به هر حال
بزرگ است ار بخوانی ار برانی
بسان دعوت یوسف نشانت
به پیران باز گرداند جوانی
کمانت وقت زخم آهنگداز است
چگونه گویمت کآهن کمانی
ز مهر صولجانت هر مهی ماه
دو ره بر چرخ گردد صولجانی
ندانم هیچ بخرد کو نبوده ست
به راه حمدت اندر کاروانی
اگر پرویز جود تو بدیدی
نیازیدی به گنج شایگانی
به جای اندر نگنجد پیشی از جای
توئی کاندر جهان پیش از جهانی
ز تست احکام گیتی نه توئی خود
قرانی نیستی صاحب قرانی
بدان کز وی نهانی ، آشکاری
بدات کس کآشکاری ، زو نهانی
همی بینند و تعیینت ندانند
به هر کس مانی و کس را نمانی
به تو ما ایمنیم و در نهیبیم
نهیبی تو ندانم یا امانی
چو حلمت بنگرم گویم تنی تو
چو لفظت بنگرم گویم روانی
اگر حق عمرۀ دین است حقی
وگر جان امر یزدان است جانی
جوانمردی یکی مرموز لفظی ست
مر آن مرموز را شرح و بیانی
تو آثار جلالت را مشیری
تو اخبار کفایت را عیانی
تو تأیید مروت را فصولی
تو تاریخ فتوّت را زبانی
تو مرقوم هدایت را دلیلی
تو مر وقت سلامت را اوانی
تو بر ما مهربانی پیش هیجا
چرا بر خویشتن نامهربانی
اگر گوهر فشانی روز رادی
عجب نبود که تو دریا بیانی
برسم نیک تو منسوخ گردد
رسوم خسروان باستانی
خداوندا نخستین روز آبان
نگر تا جز به شادی نگذرانی
همیشه تا بلندی دارد آتش
همی تا خاک پست است از گرانی
خداوند جهان باش و خداوند
به نام نیک و عمر جاودانی
دو گونه تهنیت گفتم به یک بیت
چو بر خوانم تو این معنی بدانی
ز بنده بر تو فرّخ باد هرمز
ز تو بر بنده جشن مهرگانی
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - ایضاً در مدح سلطان محمود
چو جای داد بود پادشاه دادگری
چو جای نام بود شهریار ناموری
یمین دولت و ملکی امین ملت و دین
ز ذوالجلال برحمت زمانه را نظری
بقوت فلکی و بافسر ملکی
بسیرت ملکی و بصورت بشری
فواید سخنی و نوادر خردی
طبایع ادبی و جواهر هنری
خدایگانی نفس و تو اندرو عقلی
بزرگواری چشم و تو اندرو بصری
میان صد حشر اندر بفضل تنهائی
وگر چه تنها باشی ز فضل باحشری
فلک ز همت عالیت کمترین اثرست
ترا که یارد گفتن که تو ازو اثری
ترا ز حادثه ها دین و داد تو سپرست
ز بهر آنکه تو مر دین و داد را سپری
برنح تن بسپارند و گنج را سپرند
تو باز گنج سپاری و آفرین سپری
چو کار بزم سگالی مؤلف جودی
چو کار رزم سگالی مصوّر ظفری
اگر سپهری باری سپهر منتخبی
وگر جهانی باری جهان مختصری
سپهر عالم سعدست و نحس و نفع و ضرر
تو آن سعادت بی نحس و نفع بی ضرری
گیاه هند همه عود گشت و دارو گشت
ز بهر آنکه تو هر سال اندرو گذری
وزان شرف که ترا بندگان ترکانند
بترک مشک دهد ناف آهوی تتری
ز ابر جود بآبست و از تو جود بزر
اگر چه ابر کریم است ازو کریمتری
چنانکه نام تو بدرخشد از تخلص تو
ز باختر ندرخشد ستارۀ سحری
تو مر زدودن زنگار جهل را علمی
تو باز داشتن قحط سال را مطری
تو سیم بر کف زایر نهی که پر خطرست
زمانه زیر زمین در نهد ز بیخبری
ببزمگه خبر خویش را کنی عینی
برزمگاه کنی عین خویش را خبری
اگر بحکم روان گویمت قضائی تو
وگر بقدر بلندت نگه کنم قدری
بجاه عالی و ملک اندرون سلیمانی
چنان کزو بشنودم تو هم بر آن اثری
جدا شود ز تن آن سر که گردد از تو جدا
بری شود ز حق آن دل که گردد از تو بری
ز فضل بر سفری دایم ار چه در حضری
ز ملک در حضری دایم ار چه بر سفری
نه جز بجود شتابی نه جز بدین کوشی
نه جز بفضل گرایی نه جز بحق نگری
شجاع بی حذری و امیر بی خللی
سوار بی بدلی و کریم بی مگری
ز لفظ پر لطفی و ز فضل پر طرفی
ز راستی خردی در معاشرت شکری
بپای تو نرسد هیچ سرو گر چه بلند
جز از خدای تو از هر چه هست بر زبری
فرو ستردی از دین نشان بدعت را
ز کعبه هم رقم قرمطی فرو ستری
همیشه تا نشود شمس با قمر یکسان
بیک روش نرود سال شمسی و قمری
سپه کشی و ملک باشی و عطا پاشی
جهان گشایی و دشمن کشی و نوش خوری
سرا و باغ تو آراسته بسرو بلند
چو سرو کاشغری و چو سرو غاتفری
خدای یار تو باد و جهان بکام تو باد
که صورت همه خیری و عالم صوری
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
خوش خو دارم بکار ، بدخو چکنم
چون هست هنر نگه به آهو چکنم
چون کار گشاده گشت نیرو چکنم
با زشت مرا خوشست نیکو چکنم
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
ای تیره شده آب بجوی تو ز تو
وز خوی تو بر نخورد روی تو ز تو
عشاق زمانه را فراغت داده است
روی تو ز دیگران و خوی تو ز تو
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
منگر تو بدو تا نشود دلت از راه
ور سیر شدی ز دل برو کن تو نگاه
ور درد نخواهی تو برو عشق مخواه
عشق ار خواهی مکن دل از درد تباه
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱
زرفشانید بر پیلان جرسهای مدارا را
برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را