عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۴ - در ستایش مرحوم میرزا تقی خان رحمهالله گوید
پی نظارهٔ فرخ هلال عید صیام
هلال ابروی من دوش رفت بر لب بام
چو دید مه دو سرانگشت بر دو چشم نهاد
بدان نمط که دو فندق نهی به دو بادام
به من ز گوشهٔ ابرو هلال را بنمود
نیافتم که از آن هر دو ماه عید کدام
چو در رخش نگرستم شگفتم آمد زانک
کسی ندیده در آغاز ماه ماه تمام
غرض چو دید مه عید را به گوشهٔ چشم
اشارهکردکه برخیز و باده ریز به جام
از آن شراب که چون شیر خورد سرخ شود
ز عکس او همه نیهای زرد در آجام
به سر جهد عوض مغز نارسیده به لب
به دل دود بَدَل روح ناچکیده بهکام
هنوز ناشده در جام بسکه هست لطیف
همی بپرد همراه بوی خود به مشام
هنوز ناشده از شیشه در درون قدح
چو خون و مغز جهد تند در عروق و عظام
ز جای جستم و آوردمش از آن باده
که عکس او در و دیوار راکندگلفام
چو خورد یک دو سه پیمانه از حرارت می
دو چشم تیغزنش شد دو ترک خونآشام
به خشم گفت چرا می نمیخوری گفتم
من از دو چشم تو هستم مدام مست مدام
به پیش نشوهٔ چشم تو می چه تاب آرد
به اشکبوس کشانی چه در فتد رهّام
به دور چشم تو دور قدح بدان ماند
که با تجلی یزدان پرستش اصنام
کسی که مست شد امروز از دو نرگس تو
به هوش باز نیاید مگر به روز قیام
نهفته نرمک نرمک به زیر لب خندید
چنانکهگفتی رنگش زگل دهد پیغام
به عشوهگفتکه الحق شگفت صیادی
که پختهپخته بری دل بهرنگ و صورت خام
بهار اگر به گل و لاله رنگ و بوی دهد
تو ای بهار هنر رنگ و بو دهی به کلام
سزد کزین دم تا نفخ صور اسرافیل
ز رشک کلک تو کُتّاب بشکنند اقلام
من و تو گر چه به انگیز می نه محتاجیم
که بیمدام همان مست الفتیم مدام
ولی چو باده چنان مرد را ز هوش برد
که مینداند کاغاز چیست یا انجام
نه هیچ بالد از مدح ناقدان بصیر
نه هیچ نالد از قدح ناکسان لئام
چو نور مهر درخشان تفاوتی نکند
گرش به صفّ نعالست یا به صدر مقام
اگر به خاک شود تا بهار فیض ازل
ازو دماند گلهای تازه از ابهام
شراب خوردن و بیخود شدن از آن خوشتر
که آب نوشی و در راه دین گذاری دام
شراب را چو بری نام میتوان دانست
که هست آب شر انگیز هم به شرع حرام
نه آب نیل که بر سبطیان حلال نمود
حرام بود بر قبطیان نافرجام
نه در مصاف حسین تیغ آبدار اولیست
ز آب در گلوی کافران کوفه و شام
نه سگگزیدهگرش آب پیش چشم برند
چنان ز هول بلرزد که روبه از ضرغام
شراب اگر نکند شر بسی حلالترست
ز آب برکه و باران ز شیر دایه و مام
شراب اگر نکند شر بود مباح از آنک
مدام پخته ازو دیدهاند عشرت خام
حلال هست می امّا به آزموده خواص
حرام هست وی امّا بهکور دیده عوام
شراب با تو همان میکند که روح به تن
نه روح هرچه قویتر قویترست اندام
بخور شراب و مده نقد حال خویش ز دست
که دلنشینتر ازین کمتر اوفتد ایام
شهی نشسته چو یک عرش نور یزدانی
فراز تخت و ملوکش غلام و ملک بهکام
نعیم هر دو جهانش بهکام دل حاصل
ز یمن طاعت صدر مهین امیر نظام
قوام عالم و تاریخ آفرینش جود
که آفرینش عالم بدوگرفت قوام
کتاب حکمت دیباچهٔ صحیفهٔ فیض
جمال دولت بازوی ملت اسلام
سپهر مجد و علا میرزا تقی خان آنک
امورکشور و لشکر بدوگرفته قوام
درنگ حزمش بخشیده تخت را جنبش
شتاب عزمش افزوده ملک را آرام
کفایتش زده سرپنجه با قضا و قدر
سیاستش نهد اشکنجه بر صدور و عظام
به بزم او نتوان رفت بیرکوع و سجود
ثنای او نتوانگفت بیدرود و سلام
بدان رسید که اندیشه خون شود در مغز
ز شرم آنکه به مدحش چسان کند اقدام
چنان ارادت شاهش دویده در رگ و پی
که خون و مغز همه خلق در عروق و عظام
زهی ز هیبت تو جسم چرخ را رعشه
خهی ز سطوت تو مغز مرگ را سرسام
به عقل مبهمی ار رو دهد برون ا ید
به یک اشارهٔ سبابهٔ تو از ابهام
ز طیب خلق تو نبود عجب که مردم را
به جای موی همه مشک روید از اندام
به هر که سایهٔ خورشید همت تو فتد
همه ستاره فشاند بجای خوی ز مسام
به یمن رای رزین تو بس عجب نبود
که کودکان همه بالغ شوند در ارحام
به عقل دیدهٔ اوهام را کنی خیره
به حزم توسن اجرام را نمایی رام
گهر فشانی یک روزهٔ تو بیشترست
ز هرچه قطره که تا حشر میچکد ز غمام
نهاده فایض نهیت به پای حکم رسن
نموده رایض امرت به فرق باد لجام
خدا یگانا آب زلال مستغنیست
که تشنگان دلآزرده را بپرسد نام
همین بس است که سیراب می کند همه را
اگر سکندر رومست اگر قلندر جام
ز فیض خویش سپاس و ثنا طمع دارد
که این سپاس بس او را که هست رحمت عام
به پیش رحمت عامش تفاوتی نکند
ز کام تشنهلبان گر دعاست ور دشنام
هزار بار گرش تشنه مدح و قدح کند
نه کم کند نه فزاید به بخشش و انعام
به قدر تشنگی هر کسی فشاند فیض
اگر فقیر حقیرست اگر ملوک کرام
کنون تو آبی و ما تشنهلب ببخش و ببین
به قدر رتبت ما والسلام والاکرام
چو در اجابت مسؤول جود تو دارد
هزار بار فزونتر ز سائلان ابرام
بیان صورت حال آنقدر مرا کافیست
کنون تو دانی و روزیدهندهٔ دد و دام
به هرچه روزی مقسوم هست خشنودم
ز دل بپرس که ایزد چسان نهاد اقسام
ز حکم بارخدایی عنان نخواهم تافت
بهحکم آنکه براننسخهجاریاست احکام
هزار بارگرم فقر ریز ریز کند
زبان دق نگشایم به ایزد علّام
چو او ببیند دیگر چرا دهم عرضه
چو اوبداند دیگر چراکنم اعلام
خدا به جود تو ارزاق ما حوالت کرد
وگرنه بر تو چه افتاده بود رنج انام
چنان کریم و رحیمی که میندانندت
ز شوهر و پدر خود ارامل و ایتام
قضا عنان کش خلقست سوی رحمت تو
وگرنه اینهمه گستاخ هم نیند عوام
سخن چو عمر تو خوشتر اگر دراز کشید
که خوش فتد بر حق از کلیم طول کلام
همیشه تا چو دو معنی ز یک سخن خیزد
سخنوران بلیغش کنند نام ایهام
زبان هرکه چو نشتر ترا بیازارد
دلش پر از خون بادا چو شیشهٔ حجام
هلال ابروی من دوش رفت بر لب بام
چو دید مه دو سرانگشت بر دو چشم نهاد
بدان نمط که دو فندق نهی به دو بادام
به من ز گوشهٔ ابرو هلال را بنمود
نیافتم که از آن هر دو ماه عید کدام
چو در رخش نگرستم شگفتم آمد زانک
کسی ندیده در آغاز ماه ماه تمام
غرض چو دید مه عید را به گوشهٔ چشم
اشارهکردکه برخیز و باده ریز به جام
از آن شراب که چون شیر خورد سرخ شود
ز عکس او همه نیهای زرد در آجام
به سر جهد عوض مغز نارسیده به لب
به دل دود بَدَل روح ناچکیده بهکام
هنوز ناشده در جام بسکه هست لطیف
همی بپرد همراه بوی خود به مشام
هنوز ناشده از شیشه در درون قدح
چو خون و مغز جهد تند در عروق و عظام
ز جای جستم و آوردمش از آن باده
که عکس او در و دیوار راکندگلفام
چو خورد یک دو سه پیمانه از حرارت می
دو چشم تیغزنش شد دو ترک خونآشام
به خشم گفت چرا می نمیخوری گفتم
من از دو چشم تو هستم مدام مست مدام
به پیش نشوهٔ چشم تو می چه تاب آرد
به اشکبوس کشانی چه در فتد رهّام
به دور چشم تو دور قدح بدان ماند
که با تجلی یزدان پرستش اصنام
کسی که مست شد امروز از دو نرگس تو
به هوش باز نیاید مگر به روز قیام
نهفته نرمک نرمک به زیر لب خندید
چنانکهگفتی رنگش زگل دهد پیغام
به عشوهگفتکه الحق شگفت صیادی
که پختهپخته بری دل بهرنگ و صورت خام
بهار اگر به گل و لاله رنگ و بوی دهد
تو ای بهار هنر رنگ و بو دهی به کلام
سزد کزین دم تا نفخ صور اسرافیل
ز رشک کلک تو کُتّاب بشکنند اقلام
من و تو گر چه به انگیز می نه محتاجیم
که بیمدام همان مست الفتیم مدام
ولی چو باده چنان مرد را ز هوش برد
که مینداند کاغاز چیست یا انجام
نه هیچ بالد از مدح ناقدان بصیر
نه هیچ نالد از قدح ناکسان لئام
چو نور مهر درخشان تفاوتی نکند
گرش به صفّ نعالست یا به صدر مقام
اگر به خاک شود تا بهار فیض ازل
ازو دماند گلهای تازه از ابهام
شراب خوردن و بیخود شدن از آن خوشتر
که آب نوشی و در راه دین گذاری دام
شراب را چو بری نام میتوان دانست
که هست آب شر انگیز هم به شرع حرام
نه آب نیل که بر سبطیان حلال نمود
حرام بود بر قبطیان نافرجام
نه در مصاف حسین تیغ آبدار اولیست
ز آب در گلوی کافران کوفه و شام
نه سگگزیدهگرش آب پیش چشم برند
چنان ز هول بلرزد که روبه از ضرغام
شراب اگر نکند شر بسی حلالترست
ز آب برکه و باران ز شیر دایه و مام
شراب اگر نکند شر بود مباح از آنک
مدام پخته ازو دیدهاند عشرت خام
حلال هست می امّا به آزموده خواص
حرام هست وی امّا بهکور دیده عوام
شراب با تو همان میکند که روح به تن
نه روح هرچه قویتر قویترست اندام
بخور شراب و مده نقد حال خویش ز دست
که دلنشینتر ازین کمتر اوفتد ایام
شهی نشسته چو یک عرش نور یزدانی
فراز تخت و ملوکش غلام و ملک بهکام
نعیم هر دو جهانش بهکام دل حاصل
ز یمن طاعت صدر مهین امیر نظام
قوام عالم و تاریخ آفرینش جود
که آفرینش عالم بدوگرفت قوام
کتاب حکمت دیباچهٔ صحیفهٔ فیض
جمال دولت بازوی ملت اسلام
سپهر مجد و علا میرزا تقی خان آنک
امورکشور و لشکر بدوگرفته قوام
درنگ حزمش بخشیده تخت را جنبش
شتاب عزمش افزوده ملک را آرام
کفایتش زده سرپنجه با قضا و قدر
سیاستش نهد اشکنجه بر صدور و عظام
به بزم او نتوان رفت بیرکوع و سجود
ثنای او نتوانگفت بیدرود و سلام
بدان رسید که اندیشه خون شود در مغز
ز شرم آنکه به مدحش چسان کند اقدام
چنان ارادت شاهش دویده در رگ و پی
که خون و مغز همه خلق در عروق و عظام
زهی ز هیبت تو جسم چرخ را رعشه
خهی ز سطوت تو مغز مرگ را سرسام
به عقل مبهمی ار رو دهد برون ا ید
به یک اشارهٔ سبابهٔ تو از ابهام
ز طیب خلق تو نبود عجب که مردم را
به جای موی همه مشک روید از اندام
به هر که سایهٔ خورشید همت تو فتد
همه ستاره فشاند بجای خوی ز مسام
به یمن رای رزین تو بس عجب نبود
که کودکان همه بالغ شوند در ارحام
به عقل دیدهٔ اوهام را کنی خیره
به حزم توسن اجرام را نمایی رام
گهر فشانی یک روزهٔ تو بیشترست
ز هرچه قطره که تا حشر میچکد ز غمام
نهاده فایض نهیت به پای حکم رسن
نموده رایض امرت به فرق باد لجام
خدا یگانا آب زلال مستغنیست
که تشنگان دلآزرده را بپرسد نام
همین بس است که سیراب می کند همه را
اگر سکندر رومست اگر قلندر جام
ز فیض خویش سپاس و ثنا طمع دارد
که این سپاس بس او را که هست رحمت عام
به پیش رحمت عامش تفاوتی نکند
ز کام تشنهلبان گر دعاست ور دشنام
هزار بار گرش تشنه مدح و قدح کند
نه کم کند نه فزاید به بخشش و انعام
به قدر تشنگی هر کسی فشاند فیض
اگر فقیر حقیرست اگر ملوک کرام
کنون تو آبی و ما تشنهلب ببخش و ببین
به قدر رتبت ما والسلام والاکرام
چو در اجابت مسؤول جود تو دارد
هزار بار فزونتر ز سائلان ابرام
بیان صورت حال آنقدر مرا کافیست
کنون تو دانی و روزیدهندهٔ دد و دام
به هرچه روزی مقسوم هست خشنودم
ز دل بپرس که ایزد چسان نهاد اقسام
ز حکم بارخدایی عنان نخواهم تافت
بهحکم آنکه براننسخهجاریاست احکام
هزار بارگرم فقر ریز ریز کند
زبان دق نگشایم به ایزد علّام
چو او ببیند دیگر چرا دهم عرضه
چو اوبداند دیگر چراکنم اعلام
خدا به جود تو ارزاق ما حوالت کرد
وگرنه بر تو چه افتاده بود رنج انام
چنان کریم و رحیمی که میندانندت
ز شوهر و پدر خود ارامل و ایتام
قضا عنان کش خلقست سوی رحمت تو
وگرنه اینهمه گستاخ هم نیند عوام
سخن چو عمر تو خوشتر اگر دراز کشید
که خوش فتد بر حق از کلیم طول کلام
همیشه تا چو دو معنی ز یک سخن خیزد
سخنوران بلیغش کنند نام ایهام
زبان هرکه چو نشتر ترا بیازارد
دلش پر از خون بادا چو شیشهٔ حجام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۵ - در ستایش پادشاه رضوان جایگاه محمد شاه غازی طاب اللّه ثراه گوید
در شهر ری امسال به هرسو که نهم گام
هر کس صنمی دارد گلچهر و گلاندام
هر شامکشد تنگ در آغوشش تا صبح
هر صبح زند چنگ بهگیسویش تا شام
من یار ندارم چکنم جز که خورم غم
یارب چکنمکاش نمیزاد.مرا مام
دانند حسودانکه من از رشک به جوشم
هرگهکه دلارام شود با دگری رام
آیند و بر آرند ز دل آهی و گویند
کایا خبرت هست ز بدعهدی ایام
آن ترک خطا راکه ز ما مینکند یاد
وان ماه ختن راکه ز ما مینبرد نام
دوشینه یکی مردک قلاّش ببوسید
بوسیکه از آن پر ز شکر گشت در و بام
وین نیز عجبتر که فلان شوخ ز باده
بیخود شد و بر خاک نهاد آن رخگلفام
پاشیده شد از زلفش در هر طرفی مشک
گسترده شد از جعدش در هر قدمی دام
رخشان دو رخش همچو پر از زهره یکی چرخ
رنگ دو لبش همچو پر از باده یکی جام
مجلس همه چون دامن اطفال به نوروز
از چشم و لبش پر شده از پسته و بادام
او خفت و حریفان بهکنارش بغنودند
ز آغاز توان یافت که چون بود سرانجام
چون من شنوم این سخنان را بخروشم
وز خشم مرا تیغ زند موی بر اندام
نه قدرت و زوری که بریزم همه را خون
نه تاب و توانی که بدوزم همه را کام
آوخ که شدم پیر به هنگام جوانی
از هجر جوانان جفاپیشه و خودکام
نه حاصلم از عشق بغیر از الم دل
نه واصلم از دوست بغیر از طمع خام
شب نیست که از غصه به دندان نگزم لب
دور از لب و دندان جوانان دلارام
قانع نبود غیر من از یار به بوسه
چونست که من راضیم از دوست به دشنام
نه هست مرا طلعت زیبا که نگاری
در بزم من از میل طبیعت بنهد گام
نه عربده دانم که چو ترکان سپاهی
با لالهرخی ساده شوم رام به ابرام
نه پیشهورم تا که زر و سیم کنم کسب
نه پیلهورم تاکه زر و سیم کنم وام
یک چاره همی دانم و آن چاره همینست
کامشب نزنم چشم بهم تا به گه شام
مدحی بسزا گویم و فردا به گه بار
خوانم بر دادار جهان داور اسلام
جمجاه محمّد شه غازی که ز سهمش
سهراب گریزد ز صف جنگ چو رهام
از عیب هنر آرد بی منت اعجاز
از غیب خبر دارد بیزحمت الهام
ای خشم توگیرندهتر از پنجهٔ شاهین
وی تیغ تو درندهتر از ناخن ضرغام
نام تو پرستند چه در هند و چه در چین
مدح تو فرستند چه از مصر و چه از شام
رخت ظفر آنجاست که بخت تو نهد تخت
سِلک گهر آنجاست که کِلک تو نهد گام
جاسوس تو هستند در آفاق شب و روز
مهمان تو هستند به پیکار دد و دام
نشگفت که دریا نزند موج ازین پس
از بسکه جهان یافته از عدل تو آرام
اصنام مگر رخ بهکف پای تو سودند
کز فخر زیارتگه خلقی شده اصنام
آلام اگر تقویت از مهر تو جویند
تا حشر همه رامش جان خیزد از آلام
اجسام اگر تربیت از قدر تو جویند
والاتر از ارواح بود پایهٔ اجسام
اقلام نه گر نامهٔ فتح تو نگارند
هرگز نبود فایده در فطرت اقلام
اسقام نه گر پیکر خصم تو گدازند
بیهوده نماید به نظر خلقت اسقام
اجرام ز امر تو مگر خلق شدستند
ورنه چه بود اینهمه تاثیر در اجرام
اوهام به عزم تو مگر چنگ زدستند
ورنه چه بود اینهمه تعجیل در اوهام
اعدام مگر سیرت خصم توگرفتند
کاندر دو جهان هیچ اثر نیست ز اعدام
چون نیزهٔ تو روید از آجام همی نی
تب دارد ازین روی به تن شیر در آجام
گر مقسم ارزاق کسان جود تو بودی
درویش و غنی را همه یکسان بد اقسام
اجرام فلک با تو همه متفق آیند
هر روزکه عزم تو بهکاریکند اقدام
افراد جهان سر بسر اقرار نویسند
هر وقتکه رای تو به رازی دهد اعلام
تا از ادب و جاه تو خاموش نشینند
برداشت قضا قوت گفتار ز انعام
تا جانوران بر در جاه تو گرایند
بگذاشت قدر قوت رفتار در اقدام
شمشیر تو شیریکه ز تن دارد بیشه
پیکان تو پیکی که ز مرگ آرد پیغام
چرخست کمان تو ازینروی بود خم
رزقست عطای تو ازینروی بود عام
جامی بود از بزم ندیمان تو خورشید
ترکی بود از خیل غلامان تو بهرام
قاآنی اگر مدح تو تا حشر نگارد
هرگز نرسد دفتر مدح تو به اتمام
تا زخم زند بر رگ جان نشتر فصّاد
تا موج زند از نم خون شیشهٔ حجام
چون نشتر فصّاد به تن خصم ترا موی
چون شیشهٔ حجام به کف خصم ترا جام
هر کس صنمی دارد گلچهر و گلاندام
هر شامکشد تنگ در آغوشش تا صبح
هر صبح زند چنگ بهگیسویش تا شام
من یار ندارم چکنم جز که خورم غم
یارب چکنمکاش نمیزاد.مرا مام
دانند حسودانکه من از رشک به جوشم
هرگهکه دلارام شود با دگری رام
آیند و بر آرند ز دل آهی و گویند
کایا خبرت هست ز بدعهدی ایام
آن ترک خطا راکه ز ما مینکند یاد
وان ماه ختن راکه ز ما مینبرد نام
دوشینه یکی مردک قلاّش ببوسید
بوسیکه از آن پر ز شکر گشت در و بام
وین نیز عجبتر که فلان شوخ ز باده
بیخود شد و بر خاک نهاد آن رخگلفام
پاشیده شد از زلفش در هر طرفی مشک
گسترده شد از جعدش در هر قدمی دام
رخشان دو رخش همچو پر از زهره یکی چرخ
رنگ دو لبش همچو پر از باده یکی جام
مجلس همه چون دامن اطفال به نوروز
از چشم و لبش پر شده از پسته و بادام
او خفت و حریفان بهکنارش بغنودند
ز آغاز توان یافت که چون بود سرانجام
چون من شنوم این سخنان را بخروشم
وز خشم مرا تیغ زند موی بر اندام
نه قدرت و زوری که بریزم همه را خون
نه تاب و توانی که بدوزم همه را کام
آوخ که شدم پیر به هنگام جوانی
از هجر جوانان جفاپیشه و خودکام
نه حاصلم از عشق بغیر از الم دل
نه واصلم از دوست بغیر از طمع خام
شب نیست که از غصه به دندان نگزم لب
دور از لب و دندان جوانان دلارام
قانع نبود غیر من از یار به بوسه
چونست که من راضیم از دوست به دشنام
نه هست مرا طلعت زیبا که نگاری
در بزم من از میل طبیعت بنهد گام
نه عربده دانم که چو ترکان سپاهی
با لالهرخی ساده شوم رام به ابرام
نه پیشهورم تا که زر و سیم کنم کسب
نه پیلهورم تاکه زر و سیم کنم وام
یک چاره همی دانم و آن چاره همینست
کامشب نزنم چشم بهم تا به گه شام
مدحی بسزا گویم و فردا به گه بار
خوانم بر دادار جهان داور اسلام
جمجاه محمّد شه غازی که ز سهمش
سهراب گریزد ز صف جنگ چو رهام
از عیب هنر آرد بی منت اعجاز
از غیب خبر دارد بیزحمت الهام
ای خشم توگیرندهتر از پنجهٔ شاهین
وی تیغ تو درندهتر از ناخن ضرغام
نام تو پرستند چه در هند و چه در چین
مدح تو فرستند چه از مصر و چه از شام
رخت ظفر آنجاست که بخت تو نهد تخت
سِلک گهر آنجاست که کِلک تو نهد گام
جاسوس تو هستند در آفاق شب و روز
مهمان تو هستند به پیکار دد و دام
نشگفت که دریا نزند موج ازین پس
از بسکه جهان یافته از عدل تو آرام
اصنام مگر رخ بهکف پای تو سودند
کز فخر زیارتگه خلقی شده اصنام
آلام اگر تقویت از مهر تو جویند
تا حشر همه رامش جان خیزد از آلام
اجسام اگر تربیت از قدر تو جویند
والاتر از ارواح بود پایهٔ اجسام
اقلام نه گر نامهٔ فتح تو نگارند
هرگز نبود فایده در فطرت اقلام
اسقام نه گر پیکر خصم تو گدازند
بیهوده نماید به نظر خلقت اسقام
اجرام ز امر تو مگر خلق شدستند
ورنه چه بود اینهمه تاثیر در اجرام
اوهام به عزم تو مگر چنگ زدستند
ورنه چه بود اینهمه تعجیل در اوهام
اعدام مگر سیرت خصم توگرفتند
کاندر دو جهان هیچ اثر نیست ز اعدام
چون نیزهٔ تو روید از آجام همی نی
تب دارد ازین روی به تن شیر در آجام
گر مقسم ارزاق کسان جود تو بودی
درویش و غنی را همه یکسان بد اقسام
اجرام فلک با تو همه متفق آیند
هر روزکه عزم تو بهکاریکند اقدام
افراد جهان سر بسر اقرار نویسند
هر وقتکه رای تو به رازی دهد اعلام
تا از ادب و جاه تو خاموش نشینند
برداشت قضا قوت گفتار ز انعام
تا جانوران بر در جاه تو گرایند
بگذاشت قدر قوت رفتار در اقدام
شمشیر تو شیریکه ز تن دارد بیشه
پیکان تو پیکی که ز مرگ آرد پیغام
چرخست کمان تو ازینروی بود خم
رزقست عطای تو ازینروی بود عام
جامی بود از بزم ندیمان تو خورشید
ترکی بود از خیل غلامان تو بهرام
قاآنی اگر مدح تو تا حشر نگارد
هرگز نرسد دفتر مدح تو به اتمام
تا زخم زند بر رگ جان نشتر فصّاد
تا موج زند از نم خون شیشهٔ حجام
چون نشتر فصّاد به تن خصم ترا موی
چون شیشهٔ حجام به کف خصم ترا جام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۶ - در ستایش پادشاه رضوان جایگاه محمد شاه غازی طاب ثراه گوید
شب دوشین دو پاسی رفته از شام
درآمد از درم ترکی دلارام
پریشان بر مهش موییکه از او
نموده تیرگی مشک ختن وام
تو گفتی گشت طالع آفتابی
که شد از طلعتش روشن در و بام
به خودگفتم شگفتی را ندیدم
بتابد آفتاب اندر دل شام
خلاف رسم معهودست و عادت
طلوع مهر پیش از خندهٔ بام
دو زلفش تاکمرگاه از سر دوش
همه چین و شکنج و حلقه و دام
نه هرگز چون رخش فردوس خرم
نه هرگز چون قدش شمشاد پدرام
قد موزونش یک بستان صنوبر
صنوبر بار اگر آورد بادام
دهانش غنچه را ماند ولیکن
نباشد چون دهانش غنچه بسام
لبش یک هند، شکر بود و این فرق
که از شکر نزاید تلخ دشنام
میان مژگان چشمش توگفتی
غزالی خفته در چنگال ضرغام
نگه دلدوزتر از تیر رستم
مژه برگشتهتر از خنجر سام
به زلفش هرچه در گیتیست چنبر
به چشمش هرچه در آفاق اسقام
در آن یک شهر زندهدل به زندان
وزین یک ملک تقویکار بدنام
کشد هندو به چهره لام زلفش
بود هندو ولی بر صورت لام
دمیده خط مشکینگرد رویش
چو در پیرامن آمرزش آثام
سهیسرویش زیر خرمن ماه
سیهسنگیش زیر نقرهٔ خام
ندیدم ماه را از سروگردن
ندیدم سرو را از سیم اندام
غمش در خانهٔ دلکرده منزل
ولی ویرانکن منزل چو ظلام
مژه در خستن تن بسته همت
نگه در بردن جانکرده اقدام
ندانم چه ازین آیدم پایان
ندانم چه ازین زایدم فرجام
درآمد از درم القصه چونان
که در آغازگم کردم سرانجام
به شوخی روی زی منکرد وگفتا
که ای هشیار رند دردیآشام
به چشم منت اگر هست اقتدایی
به مستی باید بگذاشت ایام
حکیمان هستی از مستی شناسند
حکیما سر مکش از حکمت عام
نگار ارغوان رخ گرت باید
شراب ارغوانی ریز در جام
زمام از می خرد را بر سر افکن
خرد پرداز یارت تا شود رام
بطی می از پی آرامش یار
به از یک شهر زر یک دهر ابرام
می و معشوق و خلوتگاه ایمن
میسر مینگردد هیچ هنگام
چو در دستست چوگان میبزن گوی
چو نزدیکست صبدت برمچین دام
چو فرصت داری ایدر راحتی جوی
که گردد آرزوی پختهات خام
چو این بشنیدم از آن ترک سرمست
سبک جستم ز جا در جستن کام
به تعجیلش مئی در پیش بردم
که ماهی بیست در خم داشت آرام
مئیکز عکس آن پنهان نماندی
همی تصویر فکرت اندر اجسام
مئی کز بوی آن چون ذره از مهر
جنینها رقصکردندی در ارحام
مئی صافی درون ساغر زر
به بوی ضیمران و رنگ بسام
خردپرداز و مستیبخش و دیرین
صفاپرورد و عنربوی و گلفام
قدح پر کرد و دوری چند بگسارد
پیاپی زانکهن می آن مه تام
اثر چون در عروقش کرد باده
فرو بارید شکّر از لب و کام
که بی می زیستن کفرست خاصه
به عهد داور دین شاه اسلام
محمد شاه غازی آنکه تیرش
برد از مرگ سوی خصم پیغام
بوقعه پهن خوانی تا قیامت
کشیده تیغش از بهر دد و دام
فلک او را به منّت برده تعظیم
ملک او را به رغبت کرده اکرام
بوند اَعدام گویی حاسد او
که نپذیرند هستی هیچ اعدام
چو گیرد خنجر کین روز ناورد
گریزد رستم از چنگش چو رهام
به گیتی بسکه ماند از نیزهاش رسم
بهگیهان بسکه رفت از سطوتش نام
منالش آورند از هند و از چین
خراجش دردهند از مصر و از شام
جهان بخشست چون بگرفت ساغر
جهانسوزست چون برداشت صمصام
به میدان چیببت برقا از بسکهکوشغث
به ایوانکیست ابر از بسکه انعام
ز بیم تیغ خونریزش گه کین
ضیاغم نغنوندی اندر آجام
سرایش کعبهٔ جودست و مردم
طوافش را ز هر سو بسته احرام
به روز عرض رایش مهر رخشان
نتابد چون به نور مهر اجرام
ز بس بخشش توگویی رزق عالم
به دست او حوالت کرده قسّام
قضا فرمان برد او را در امثال
قدر گردن نهد او را در احکام
میسر نیست شبهش بر به گیتی
مصور نیست مثلش اندر اوهام
وجود بخشش و کوشش به دوران
ز سعی او پذیرفتند اتمام
گرفت او دوستان را در زر و سیم
ببست او دشمنان را در خم خام
نهگر اوصاف او روزی نگارد
چه خاصیت بود در خلق اقلام
پی ثبت مدیح اوست ورنه
نکردی واضع خط وضع ارقام
هماره تا نماید قطب ساکن
ز رفتن تا نگیرد چرخ آرام
ملک کشورگشا بادا و هر روز
به دیگر ملک دارد نصب اَعلام
درآمد از درم ترکی دلارام
پریشان بر مهش موییکه از او
نموده تیرگی مشک ختن وام
تو گفتی گشت طالع آفتابی
که شد از طلعتش روشن در و بام
به خودگفتم شگفتی را ندیدم
بتابد آفتاب اندر دل شام
خلاف رسم معهودست و عادت
طلوع مهر پیش از خندهٔ بام
دو زلفش تاکمرگاه از سر دوش
همه چین و شکنج و حلقه و دام
نه هرگز چون رخش فردوس خرم
نه هرگز چون قدش شمشاد پدرام
قد موزونش یک بستان صنوبر
صنوبر بار اگر آورد بادام
دهانش غنچه را ماند ولیکن
نباشد چون دهانش غنچه بسام
لبش یک هند، شکر بود و این فرق
که از شکر نزاید تلخ دشنام
میان مژگان چشمش توگفتی
غزالی خفته در چنگال ضرغام
نگه دلدوزتر از تیر رستم
مژه برگشتهتر از خنجر سام
به زلفش هرچه در گیتیست چنبر
به چشمش هرچه در آفاق اسقام
در آن یک شهر زندهدل به زندان
وزین یک ملک تقویکار بدنام
کشد هندو به چهره لام زلفش
بود هندو ولی بر صورت لام
دمیده خط مشکینگرد رویش
چو در پیرامن آمرزش آثام
سهیسرویش زیر خرمن ماه
سیهسنگیش زیر نقرهٔ خام
ندیدم ماه را از سروگردن
ندیدم سرو را از سیم اندام
غمش در خانهٔ دلکرده منزل
ولی ویرانکن منزل چو ظلام
مژه در خستن تن بسته همت
نگه در بردن جانکرده اقدام
ندانم چه ازین آیدم پایان
ندانم چه ازین زایدم فرجام
درآمد از درم القصه چونان
که در آغازگم کردم سرانجام
به شوخی روی زی منکرد وگفتا
که ای هشیار رند دردیآشام
به چشم منت اگر هست اقتدایی
به مستی باید بگذاشت ایام
حکیمان هستی از مستی شناسند
حکیما سر مکش از حکمت عام
نگار ارغوان رخ گرت باید
شراب ارغوانی ریز در جام
زمام از می خرد را بر سر افکن
خرد پرداز یارت تا شود رام
بطی می از پی آرامش یار
به از یک شهر زر یک دهر ابرام
می و معشوق و خلوتگاه ایمن
میسر مینگردد هیچ هنگام
چو در دستست چوگان میبزن گوی
چو نزدیکست صبدت برمچین دام
چو فرصت داری ایدر راحتی جوی
که گردد آرزوی پختهات خام
چو این بشنیدم از آن ترک سرمست
سبک جستم ز جا در جستن کام
به تعجیلش مئی در پیش بردم
که ماهی بیست در خم داشت آرام
مئیکز عکس آن پنهان نماندی
همی تصویر فکرت اندر اجسام
مئی کز بوی آن چون ذره از مهر
جنینها رقصکردندی در ارحام
مئی صافی درون ساغر زر
به بوی ضیمران و رنگ بسام
خردپرداز و مستیبخش و دیرین
صفاپرورد و عنربوی و گلفام
قدح پر کرد و دوری چند بگسارد
پیاپی زانکهن می آن مه تام
اثر چون در عروقش کرد باده
فرو بارید شکّر از لب و کام
که بی می زیستن کفرست خاصه
به عهد داور دین شاه اسلام
محمد شاه غازی آنکه تیرش
برد از مرگ سوی خصم پیغام
بوقعه پهن خوانی تا قیامت
کشیده تیغش از بهر دد و دام
فلک او را به منّت برده تعظیم
ملک او را به رغبت کرده اکرام
بوند اَعدام گویی حاسد او
که نپذیرند هستی هیچ اعدام
چو گیرد خنجر کین روز ناورد
گریزد رستم از چنگش چو رهام
به گیتی بسکه ماند از نیزهاش رسم
بهگیهان بسکه رفت از سطوتش نام
منالش آورند از هند و از چین
خراجش دردهند از مصر و از شام
جهان بخشست چون بگرفت ساغر
جهانسوزست چون برداشت صمصام
به میدان چیببت برقا از بسکهکوشغث
به ایوانکیست ابر از بسکه انعام
ز بیم تیغ خونریزش گه کین
ضیاغم نغنوندی اندر آجام
سرایش کعبهٔ جودست و مردم
طوافش را ز هر سو بسته احرام
به روز عرض رایش مهر رخشان
نتابد چون به نور مهر اجرام
ز بس بخشش توگویی رزق عالم
به دست او حوالت کرده قسّام
قضا فرمان برد او را در امثال
قدر گردن نهد او را در احکام
میسر نیست شبهش بر به گیتی
مصور نیست مثلش اندر اوهام
وجود بخشش و کوشش به دوران
ز سعی او پذیرفتند اتمام
گرفت او دوستان را در زر و سیم
ببست او دشمنان را در خم خام
نهگر اوصاف او روزی نگارد
چه خاصیت بود در خلق اقلام
پی ثبت مدیح اوست ورنه
نکردی واضع خط وضع ارقام
هماره تا نماید قطب ساکن
ز رفتن تا نگیرد چرخ آرام
ملک کشورگشا بادا و هر روز
به دیگر ملک دارد نصب اَعلام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۹ - در ستایش مرحوم میرزا تقی خان رحمهالله گوید
هرآنچه هست مه و سال و هفته و ایام
خجسته بادا چون عید بر امیر نظام
مهین اتابک اعظم خدایگان صدور
قوام ملت بدر زمانه صدر انام
زهی رسیده به جایی که با جلالت تو
جهان و صد چو جهان را کسی نپرسد نام
به عهد عدل تو آهو خیال لاله کند
اگر به دشت نهد پا به دیدهٔ ضرغام
مگر که کلک تو مهدست و ملک طفل رضیع
که تا نجنبد اینیک نگیردی آلام
ز بس حروف و معانی بهم سبق جویند
به وقت مدح وام لکنت اوفتد به کلام
هنوز بر شب و روز زمانه مشتبهست
که مهر و ماه کدامست و طلعت تو کدام
نهفته راز دو گیتی به چشم فکرت تو
بر آن صفت که دو مغز اندرون یک بادام
به روز باد چسان پشه میشود عاجز
بهگاه مدح تو آنگونه عاجزند اوهام
عروس ملکجهان چون به عقد دائم تست
حلال بر تو و بر هر که غیر تست حرام
ز اختیار خود آندم زمانه دست بشست
که در کف تو نهاد آسمان زمام مهام
مسلمست که انجم سپر بیندازند
چو تیغ زرین خورشید برکشد ز نیام
جهان اگر به توگیرد سبق ملول مشو
که هم ز پیشی صفرست بیشی ارقام
تو چون در آخر دور زمانه خلق شدی
همی حسد برد آغاز دهر بر انجام
نه هر که تیر و کمان برگرفت و گرز و کمند
به وقعه گردد زال و به حمله گردد سام
به زور مرد مبارز بُرنده گردد تیغ
به شور بادهٔ گلرنگ مستی آرد جام
نشان بازوی شیر خدا ز مرحب پرس
کزو بنالد نز ذوالفقار خونآشام
اگر نه قوت بازوی حیدری بودی
ز ذوالفقار بدی شهرهتر هزار حسام
سپهر عالی خواهد چو خاک پست شود
بدین امید که روزی ببوسدت اقدام
که گفت کام تو میبخشد آسمان و زمین
که آسمان و زمین هر دو را تو بخشیکام
اگر نه مهر تو پیوند جان به تن دادی
گسسته بودی جان را علاقه از اجسام
اگر فضایل حلمت بهکوه برخوانند
همی ز شرم چو ابرش عرق چکد ز مسام
جهان و هرچه درو هست با جلالت تو
چو رود نزد محیطست و دود پیش غمام
ز همّت تو جمادات نیز در طربند
جماد را نبود گرچه روح در اندام
چنانکه روح نباشد عظام را لیکن
به تن هم از اثر روح زندهاند عظام
میان اینهمه رایات کفر در عالم
تو برفراشتی اعلام دولت اسلام
چو شیر غژمان تب داشتم مگیر آهو
برین قصیدهکه طبعم بدیهه کرد تمام
منم پیمبر نظم و پیمبران را نیست
به فکرکردن حاجت چو دررسد الهام
مرا بپرور کاین شعرها که میشنوی
بود چو عمر تو پاینده تا به روز قیام
همیشه تا که پری را ز آهنست گریز
هماره تاکه عرض را به جوهرست قوام
به طلعت تو شود شام دوستان تو صبح
به هیبت تو بود صبح دشمنان تو شام
ترا خدای معین باد و پادشاه ناصر
ترا سعود قرین باد و روزگار غلام
خجسته بادا چون عید بر امیر نظام
مهین اتابک اعظم خدایگان صدور
قوام ملت بدر زمانه صدر انام
زهی رسیده به جایی که با جلالت تو
جهان و صد چو جهان را کسی نپرسد نام
به عهد عدل تو آهو خیال لاله کند
اگر به دشت نهد پا به دیدهٔ ضرغام
مگر که کلک تو مهدست و ملک طفل رضیع
که تا نجنبد اینیک نگیردی آلام
ز بس حروف و معانی بهم سبق جویند
به وقت مدح وام لکنت اوفتد به کلام
هنوز بر شب و روز زمانه مشتبهست
که مهر و ماه کدامست و طلعت تو کدام
نهفته راز دو گیتی به چشم فکرت تو
بر آن صفت که دو مغز اندرون یک بادام
به روز باد چسان پشه میشود عاجز
بهگاه مدح تو آنگونه عاجزند اوهام
عروس ملکجهان چون به عقد دائم تست
حلال بر تو و بر هر که غیر تست حرام
ز اختیار خود آندم زمانه دست بشست
که در کف تو نهاد آسمان زمام مهام
مسلمست که انجم سپر بیندازند
چو تیغ زرین خورشید برکشد ز نیام
جهان اگر به توگیرد سبق ملول مشو
که هم ز پیشی صفرست بیشی ارقام
تو چون در آخر دور زمانه خلق شدی
همی حسد برد آغاز دهر بر انجام
نه هر که تیر و کمان برگرفت و گرز و کمند
به وقعه گردد زال و به حمله گردد سام
به زور مرد مبارز بُرنده گردد تیغ
به شور بادهٔ گلرنگ مستی آرد جام
نشان بازوی شیر خدا ز مرحب پرس
کزو بنالد نز ذوالفقار خونآشام
اگر نه قوت بازوی حیدری بودی
ز ذوالفقار بدی شهرهتر هزار حسام
سپهر عالی خواهد چو خاک پست شود
بدین امید که روزی ببوسدت اقدام
که گفت کام تو میبخشد آسمان و زمین
که آسمان و زمین هر دو را تو بخشیکام
اگر نه مهر تو پیوند جان به تن دادی
گسسته بودی جان را علاقه از اجسام
اگر فضایل حلمت بهکوه برخوانند
همی ز شرم چو ابرش عرق چکد ز مسام
جهان و هرچه درو هست با جلالت تو
چو رود نزد محیطست و دود پیش غمام
ز همّت تو جمادات نیز در طربند
جماد را نبود گرچه روح در اندام
چنانکه روح نباشد عظام را لیکن
به تن هم از اثر روح زندهاند عظام
میان اینهمه رایات کفر در عالم
تو برفراشتی اعلام دولت اسلام
چو شیر غژمان تب داشتم مگیر آهو
برین قصیدهکه طبعم بدیهه کرد تمام
منم پیمبر نظم و پیمبران را نیست
به فکرکردن حاجت چو دررسد الهام
مرا بپرور کاین شعرها که میشنوی
بود چو عمر تو پاینده تا به روز قیام
همیشه تا که پری را ز آهنست گریز
هماره تاکه عرض را به جوهرست قوام
به طلعت تو شود شام دوستان تو صبح
به هیبت تو بود صبح دشمنان تو شام
ترا خدای معین باد و پادشاه ناصر
ترا سعود قرین باد و روزگار غلام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۲ - در ستایش رستم خان فرماید
من آن نشاط کز این بزم دلستان بینم
نه از بهار و نه از سیر بوستان بینم
نه از تفرج غلمان نه از نظارهٔ حور
نه از بهشت نه از عمر جاودان بینم
کسان بهشت برین را در آن جهان بینند
من از شمایل ترکان درین جهان بینم
هزار شکرکه بر رغم دشمنان حسود
به وصل دوست دل و دیده کامران بینم
ز جام باده و رخسار ترک بادهگسار
هلال و زهره و خورشید را قران بینم
ز ابرو و مژهٔ دلبران شهرآشوب
خدنگ غمزه ز هر گوشه در کمان بینم
به چنگ سادهرخان ساغر هلالی را
چو ماه نو به کف مهر خاوران بینم
ز نالهٔ دف و آواز چنگ و نغمهٔ عود
به دل طرب به بدن جان به تن توان بینم
پیاله و می و ساقی و بزم را با هم
هلال و مشتری و ماه و آسمان بینم
ز خد و قد و بناگوش دلبران تتار
چمن چمن گل و شمشاد و ارغوان بینم
به طرف عارن هریک دو زلف غالیهسا
دو اژدها به سر گنج شایگان بینم
به تار طرهٔ عابدفریبشان دل خلق
چو مرغ در قفس افتاده زآشیان بینم
ز روی تافته وگیسوان بافتهشان
طبق طبق گل و سنبل به هر کران بینم
سرینشان متمایلشود چو از چپ و راست
ز شوق رعشه به تن آب در دهان بینم
میانشان را از مو نمیتوانم فرق
ز بسکه مو همی از فرق تا میان بینم
به هفت عضو تن از چین زلفشان آشوب
کمند رستم و غوغای هفتخوان بینم
ولی به چشم تأمل چو موشکاف شوم
ز فرق تا به میان فرق در میان بینم
میان دیده و دل عکس چهرهٔ ساقی
و یا سهیل یمن را به فرقدان بینم
یکی غزال غزلخوانگرفته برکف دف
مه دو هفته و ناهید توامان بینم
ز بس چکیده به جام از جبین ساقیخوی
به طیب ساغر می را گلابدان بینم
سرین و ساعد و سیما و ساق ساقی را
سریر و قاقم و سنجاب و پرنیان بینم
فکنده سایه به رخسار دوست زلف سیاه
ستاره را ز شب تیره سایبان بینم
مگر به مردمک چشم من گرفته قرار
که هرکجا که نظر افکنم همان بینم
ز عشق طلعت مغبچگانکه بر رخشان
طراوت آرم و نزهت جنان جنان بینم
دمی که از لب و دندانشان حدیث کنم
حلاوت شکر و شهد بر زبان بینم
رواج کاج و کلیسا و بُرنُس و ناقوس
کساد خرگه و دستار و طیلسان بینم
گلاب و عنبر و شنگرف و زعفران در بزم
ز بهر نشرهٔ رخسارشان عیان بینم
ز آب دیدهگلاب و ز خون دل شنگرف
ز آه عنبر و از چهره زعفران بینم
مر این غزل که ازو وحش و طیر در طربند
سزای مجلس خاص خدایگان بینم
سپهر مجد و جهان جلال رستمخان
که جان رستمش اندر بدن نهان بینم
ملکنژادی کاندر ریاض شوکت او
سپهر را چو یکی شاخ ضیمران بینم
در آشیان همایون همای همت او
زمانه را چو یکی مشت استخوان بینم
بر آستانش غوغای مهتران شنوم
در آستینش دریای بیکران بینم
به دستش اندر در بزم چون قدح گیرم
به چنگش اندر در رزم چون سنان بینم
به طعم آن را تسنیم جانفزا خوانم
به طعن این را تنین جانستان بینم
به روز رزمش زلزال بوم و بر دانم
بهگاه بزمش آشوب بحر و کان بینم
به نزد جودش کآتش زند به خرمن بخل
سحاب را چو یکی برشده دخان بینم
به هرکجا که حدیثی رود ز طلعت او
به هرکجا نگرم باغ و بوستان بینم
روندهکشتی عزم جهاننوردش را
ز هفت پردهٔ افلاک بادبان بینم
سنان او را حرّاق جسم و جان گویم
بنان او را رزاق انس و جان بینم
ثنای او را آرایش سخن یابم
ولای او را آسایش روان بینم
بزرگوار امیرا توییکه خنگ ترا
به دشت هیجا با باد همعنان بینم
ز خونفشانی تیغ تو تا به روز قیام
زمین معرکه را بحر بهرمان بینم
فنای دشمنت از تیغ فتنهزا خوانم
بلای دولتت از دست درفشان بینم
بهگاهکینهکمان تو وکمند ترا
نظیر ماه نو و جفتکهکشان بینم
بهای خاک رهت گر دهند هر دو جهان
به خاکپای توکس باز رایگان بینم
زمانه راکه ز پیریگرفته بود ملال
به روزگار تو هم شاد و هم جوان بینم
ز یمن مهر تو ای ماه آسمان جلال
به خویش هرکه در آفاق مهربان بینم
به دهر بخت تو تا حشر کامران بادا
چنان کش او را در دهر کامران بینم
نه از بهار و نه از سیر بوستان بینم
نه از تفرج غلمان نه از نظارهٔ حور
نه از بهشت نه از عمر جاودان بینم
کسان بهشت برین را در آن جهان بینند
من از شمایل ترکان درین جهان بینم
هزار شکرکه بر رغم دشمنان حسود
به وصل دوست دل و دیده کامران بینم
ز جام باده و رخسار ترک بادهگسار
هلال و زهره و خورشید را قران بینم
ز ابرو و مژهٔ دلبران شهرآشوب
خدنگ غمزه ز هر گوشه در کمان بینم
به چنگ سادهرخان ساغر هلالی را
چو ماه نو به کف مهر خاوران بینم
ز نالهٔ دف و آواز چنگ و نغمهٔ عود
به دل طرب به بدن جان به تن توان بینم
پیاله و می و ساقی و بزم را با هم
هلال و مشتری و ماه و آسمان بینم
ز خد و قد و بناگوش دلبران تتار
چمن چمن گل و شمشاد و ارغوان بینم
به طرف عارن هریک دو زلف غالیهسا
دو اژدها به سر گنج شایگان بینم
به تار طرهٔ عابدفریبشان دل خلق
چو مرغ در قفس افتاده زآشیان بینم
ز روی تافته وگیسوان بافتهشان
طبق طبق گل و سنبل به هر کران بینم
سرینشان متمایلشود چو از چپ و راست
ز شوق رعشه به تن آب در دهان بینم
میانشان را از مو نمیتوانم فرق
ز بسکه مو همی از فرق تا میان بینم
به هفت عضو تن از چین زلفشان آشوب
کمند رستم و غوغای هفتخوان بینم
ولی به چشم تأمل چو موشکاف شوم
ز فرق تا به میان فرق در میان بینم
میان دیده و دل عکس چهرهٔ ساقی
و یا سهیل یمن را به فرقدان بینم
یکی غزال غزلخوانگرفته برکف دف
مه دو هفته و ناهید توامان بینم
ز بس چکیده به جام از جبین ساقیخوی
به طیب ساغر می را گلابدان بینم
سرین و ساعد و سیما و ساق ساقی را
سریر و قاقم و سنجاب و پرنیان بینم
فکنده سایه به رخسار دوست زلف سیاه
ستاره را ز شب تیره سایبان بینم
مگر به مردمک چشم من گرفته قرار
که هرکجا که نظر افکنم همان بینم
ز عشق طلعت مغبچگانکه بر رخشان
طراوت آرم و نزهت جنان جنان بینم
دمی که از لب و دندانشان حدیث کنم
حلاوت شکر و شهد بر زبان بینم
رواج کاج و کلیسا و بُرنُس و ناقوس
کساد خرگه و دستار و طیلسان بینم
گلاب و عنبر و شنگرف و زعفران در بزم
ز بهر نشرهٔ رخسارشان عیان بینم
ز آب دیدهگلاب و ز خون دل شنگرف
ز آه عنبر و از چهره زعفران بینم
مر این غزل که ازو وحش و طیر در طربند
سزای مجلس خاص خدایگان بینم
سپهر مجد و جهان جلال رستمخان
که جان رستمش اندر بدن نهان بینم
ملکنژادی کاندر ریاض شوکت او
سپهر را چو یکی شاخ ضیمران بینم
در آشیان همایون همای همت او
زمانه را چو یکی مشت استخوان بینم
بر آستانش غوغای مهتران شنوم
در آستینش دریای بیکران بینم
به دستش اندر در بزم چون قدح گیرم
به چنگش اندر در رزم چون سنان بینم
به طعم آن را تسنیم جانفزا خوانم
به طعن این را تنین جانستان بینم
به روز رزمش زلزال بوم و بر دانم
بهگاه بزمش آشوب بحر و کان بینم
به نزد جودش کآتش زند به خرمن بخل
سحاب را چو یکی برشده دخان بینم
به هرکجا که حدیثی رود ز طلعت او
به هرکجا نگرم باغ و بوستان بینم
روندهکشتی عزم جهاننوردش را
ز هفت پردهٔ افلاک بادبان بینم
سنان او را حرّاق جسم و جان گویم
بنان او را رزاق انس و جان بینم
ثنای او را آرایش سخن یابم
ولای او را آسایش روان بینم
بزرگوار امیرا توییکه خنگ ترا
به دشت هیجا با باد همعنان بینم
ز خونفشانی تیغ تو تا به روز قیام
زمین معرکه را بحر بهرمان بینم
فنای دشمنت از تیغ فتنهزا خوانم
بلای دولتت از دست درفشان بینم
بهگاهکینهکمان تو وکمند ترا
نظیر ماه نو و جفتکهکشان بینم
بهای خاک رهت گر دهند هر دو جهان
به خاکپای توکس باز رایگان بینم
زمانه راکه ز پیریگرفته بود ملال
به روزگار تو هم شاد و هم جوان بینم
ز یمن مهر تو ای ماه آسمان جلال
به خویش هرکه در آفاق مهربان بینم
به دهر بخت تو تا حشر کامران بادا
چنان کش او را در دهر کامران بینم
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۴ - در مدحت جغتای خان بن ارغون میرزا میفرماید
آمد برم سحرگه آن ترک سیمتن
با طرهیی سیاهتر از روزگار من
مویش فراز رویش آزرم غالیه
رویش به زیر مویش بیغارهٔ سمن
مویی چگونه مویی یک راغ ضیمران
رویی چگونه رویی یک باغ نسترن
ماهی فراز سروش وهوه قرار جان
سروی نشیب ماهش بهبه بلای تن
ماهی چه ماه هیهی منظور خاص و عام
بروی چه سرو بخبخ مقصود مرد و زن
در تاب طرهاش که گره از پی گره
در چین گیسویش که شکن از پی شکن
یک شهر دل به بند کمند از پی کمند
یک ملک جان اسیر رسن از پی رسن
یک خنده از لبانش و تا بنگری عقیق
یک جلوه از رخانش و تا بگذری چمن
چون تودههای ریگ که از جنبش نسیم
سیمین سرینش موج زند گفتی از سمن
گو چهرهاش نگه کن از حلقهای زلف
یزدان اگر ندیدی در بند اهرمن
بنگر کلالهاش ز بر چهرهٔ لالهرنگ
گر ضیمران ندیدی بر برگ یاسمن
بنگر فراز نارونش لعل نارگون
گر ناردان ندیدی بر شاخ نارون
هر سو چمان و شهری پویانش از قفا
هر سو روان و خلقی بر گردش انجمن
چون دیدمش دویدم و در برکشیدمش
خوشدل چنان شدم که ز دبدار بت شمن
بنشستم و نشاندمش از مهر در کنار
بر هیاتی که شمع فروزنده در لگن
لختی چو رفت چهره دژم کرد و جبهه ترش
چونان کسی که نوشد جام می کهن
گفتمکه تنگدل به چهگشتی بسان جام
گفتا از آنکه نبود صاحبدلی چودن
گفتم خمش که صاحبدل در جهان بسیست
گفتا مگو که صرف گمانست و محض ظن
گفتمکهای حدیث من و تو به روزگار
منسوخ کرده قصهٔ شیرین و کوهکن
صاحبدل از چه مسلک گفتا ز شاعران
گفتم پی چه خدمت گفتا مدیح من
مدحم نه اینکه ماه منیرم بود عذار
وصفم نه اینکه چاه نگونم بود ذقن
بستایدم به اینکه هواخواه حضرتیست
کامد به عهد مهد صفآرای و صفشکن
تابان در محیط جلالت جهان مجد
جغتایخان بن ارغون خان بن حسن
شیرانش طعمهاند نبسته دهن ز شیر
پیرانش سخرهاند نشسته لب از لبن
خردست و خردهگیر به میران خردهدان
طفلست و طعنهگوی به پیران پر فطن
خردست و شیرخوار ولی گرد شیرخوار
از شیرزنش طعمه ولی مرد شیرزن
از خوی او شمیمی تا بنگری ختا
از موی او نسیمی تا بگذری ختن
روزی رسد که بینی بر نوک خطیش
نه چرخ را چو مرغی به فراز بابزن
روزی رسد که بینی بر دشت کارزار
از آهنش کلاه و ز پولاد پیرهن
روزی رسد که بینی بر نوک نیزهاش
بدخواه را چو پیلی بر شاخ کرگدن
روزی رسد که بینی بر ایمنش پرند
وقتی رسد که بینی بر ایسرش مجن
این در نظر سپهری آکنده از نجوم
آن در صفت هلالی آموده از پرن
روزی رسد که بینی بر جبههاش ترنج
وقتی شود که یابی بر چهرهاش شکن
از آن ترنج خلقی دمساز با شکنج
وزان شکن گروهی همراز با شجن
طبعش ز بس گهرخیز اندر گه سخا
لطفش ز بس شکرریز اندرگه سخن
چون نام این بری گهرت خیزد از زبان
چون وصف آن کنی شکرت ریزد از دهن
این شبل آن غضنفر کز گاز و چنگ او
بر پیکر تهمتن ببر بیان کفن
این مهر آن سپهر که از مهر و کین او
یک ملک را مسرت و یک ملک را محن
این در آن صدف که ز آزرم گوهرش
بیغاره از شبه شنود لؤلؤ عدن
این پور آن کیا که به میمند و اندخوذ
خود گوان شکست ز کوپال که شکن
این شبل آن اسد که ازو پیل را هراس
این پور آن بدرگه ازو شیر را شکن
آخر نه این نبیرهٔ آن کز خدنگ او
در پهنه جسم گردان آزرم پر وزن
آخر نه این ز دودهٔ آن کاتش حسامش
در دودمان افغان افروخت مرزغن
آخر نه این ز تخمهٔ شاهیکه بوقبیس
گردد ز زخم گرزش چون تخم پر پهن
آخر نه این نبیرهٔ شاهی کزو گریخت
کابل خدا چنانکه ز لاحول اهرمن
کابل خدا نه دهری آبستن از فساد
کابل خدا نه چرخی آموده از فتن
با لشکری فره همه در عزم مشتهر
با موکبی گران همه در رزم ممتحن
از سیستان و کابل و کشمیر و قندهار
وز دیرجات هند بل از دهلی و دکن
آمد به مرز خاور و خاورمهان همه
با یکدگر ز یاریش از ریو رایزن
خسرو شنید و رفت و درید و برید وکف
بست و شکست و خست از آن لشکر کشن
از رمح و تیغ و خنجر و فتراک و گرز و تیر
اندام و ترک و تارک و بازو و برز و تن
بس تن که کوفت از چه ز کوپال جانشکر
بت سر که کفت از چه ز صمصام سرفکن
از بسکه کشته پشته گرانبار شد زمین
از بسکه خسته بسته به زنهار شد زمن
هرکس که بود یارش شد خصم با ملال
هرکس که بود خصمش یار با محن
مسروق پور ابرهه با صدهزار مرد
شد از یمن به چالش زی سیف ذوالیزن
وان پنج ره هزار بدش مرد کینهجوی
با ششصد از عجم همه در رزم شیرون
رفت و شکست موکب مسروق را و گشت
هم در یمن شهیر و همش خلق مفتتن
آن رزم را بسنجد اگر کس به رزم شاه
چون کین کودکست بر کینه پشن
تنها همین نه لشکر کابل خدا شکست
از تیغ کُه شکاف و ز کوپال کُهشکن
بس ملکها گرفت به بازوی ملک گیر
بس حصنها گشود ز چنگال خارهکن
شاهان ز خصم خویش ستانند ملک و او
بخشد به خصم خویش همی ملک خویشتن
آری چو خصم ازو کند از ملک او سوال
ننگ آیدش ز فرط عطا گفت لا و لن
شاها مباش رنجه گر از کید روزگار
سالی دو ماه بختت باکید مقترن
ایوب مر نه تنش به اسقام مبتلا
یعقوب مر نه جانش به آلام مرتهن
آن آخر از بلا جست از آب چشمهسار
این آخر از عمی رست از بوی پیرهن
یونس مگر نبودش در بطن نون سکون
یوسف مگر نهگشتش در قعر چَه سکن
آن شد رسول قوم و شد آزاد از بلا
این شد عزیز مصر و شد آزاد از حزن
مر مصطفی نکرد نهان تن به تیره غار
جولاهه مر نگشت به آن غار تار تن
بگذر ز انبیا چه بزرگانکه روزگار
پیوسهشان قرین شجن داشت در سجن
مر کیقباد و بیژن و کاووس هر سه را
زالبرز و چاه و کوری برهاند تهمتن
سنجر مگر نه در قفس غُز اسیر بود
واخر به چاربالش فر گشت تکیهزن
اکنون تو نیز گرت مر این چرخ کجنهاد
دارد قرین تیمار از ریمن و شکن
بشکیب کز شکیب شود قطره پاک دُر
بشکیب کز شکیب شود خاره بهر من
نی زار نالد آنگه از جان برد ملال
می تلخ گردد آنگه از جان برد محن
آسودهدل نشین که چو دیماه بگذرد
بلبل کشد ترانه و خامش شود زغن
دلتنگتر ز غنچه کسی نی ولی به صبر
بینیکزان شکفتهتری نیست در چمن
ملکی ستد خدای که تا ملک دگرت
بخشد همی نکوترهاگوشکن ز من
معمار خانهای کهن را کند خراب
تا نو نهد اساس که نو بهتر از کهن
هرکس به قدر پایه ببایدش جایگاه
عنقا کند به قاف وکبوتر بچه و کن
قدرت بلند و پست بسی تودهٔ زمین
شخصیت عظیم و تنگ بسی فسحت زمن
گو ملک رو چو هست بجا تیغ ملک گیر
گو بلخ شو خراب چو زنده است روی تن
روزی رسد تیغ یمانیت در یمین
آرد زمین معرکه چون ساحت یمن
روزی رسد که چونان محمود زاولی
در سومنات بتشکنی بر سر شمن
روزی رسد که از مدد تیغ کفرسوز
نه نام دیر شنوی نه نام برهمن
روزی رسد که بر تو شود فتنه روزگار
چون نلکه بود واله بر طلعت دمن
روزی رسد که خصم تو سر افکند به زیر
چونان کسی که ناگه درگیردش وسن
شاها یک آفرین تو صد گنج گوهر ست
باورگرت نه لب بگشا از پی سخن
بر این چکامه گر بفشانی هزار گنج
جز آفرینی از تو نخواهم ورا ثمن
لیکن یک آرزویم از دیرگه به دل
زانم هماره بینی محزون و ممتحن
دارم یکی برادر در پارس پارسا
کاو اندر آن دیار اویسست در قرن
جانگویدم ابی او خلد ار بود مرو
دل راندم ابی او سور ار بود مزن
بیاو زیم چنانکه ابی سرخ گلگیا
بیاو بوم چنانکه ابی پاک جان بدن
گریم چو ابر بی او در شام و در سحر
نالم چو رعد بیاو در سر و در علن
بیاو دل از خروشم تفتیده چون تنور
بیاو رخ از خراشم آژیده چون سفن
بیاو ز غم گزیر ندارم به هیچ مکر
بیاو ز رنج چاره ندارم به هیچ فن
جز چار مه نه بیش و نه کمکم خدایگان
فرمان دهدکه رختکشم جانب وطن
گر گویدم ملک که بود راهزن به راه
گویم برهنه باک ندارد ز راهزن
ور گویدم که نیست ترا باره ی چمان
گویم که پای راهسپر بس مرا چمن
اینها تمام طیبت محضست اگرچه نیست
طیبت ز بندگان به ملوک ای ملک حسن
منت خدای راکه مرا از عطای تو
حاجت به کس نهجز به خداوند ذوالمن
منت خدای راکه ز بس جود بیحساب
در زیر در و گوهر بنهفتیم بشن
قاآنیا توگرم بیانیّ و قافیه
تکرار جست و دورست ابن معنی از فطن
صاحب که با جوازش هذیان بود فصیح
صاحبکه با قبولش ابکم بود لسن
صدری که در قلمرو شرع رسول گشت
کلکش چو تیغ شاه جهان محیی سنن
شاه زمانه فتحعلی شهکه روز رزم
درگوش بانگ شاد غرش لحن خارکن
دستش نه گر مخالف با گوهر عمان
طبعش نه گر معاند با لؤلؤ عدن
بهر چه بخشد آن یکگوهر همی بهکیل
بهر چه ریزد این یک لولو همی به من
تابان ز حلقهای زره جسم روشنش
چون نور آفتابکه تابد ز آژگن
دستش چو یار خطی زلزال در خطا
پایش چو جفت ختلی ولوال در ختن
اجراخور از عطایش پیوسته خاص و عام
روزیبر از سخایش همواره مرد و زن
چونانکه ختم آمد بر نام وی از سخا
من نیز ختمکردم بر نام او سخن
تا دهر گاه محنت زاید گهی نشاط
یارش قرین رامش و خصمش قرین رن
با طرهیی سیاهتر از روزگار من
مویش فراز رویش آزرم غالیه
رویش به زیر مویش بیغارهٔ سمن
مویی چگونه مویی یک راغ ضیمران
رویی چگونه رویی یک باغ نسترن
ماهی فراز سروش وهوه قرار جان
سروی نشیب ماهش بهبه بلای تن
ماهی چه ماه هیهی منظور خاص و عام
بروی چه سرو بخبخ مقصود مرد و زن
در تاب طرهاش که گره از پی گره
در چین گیسویش که شکن از پی شکن
یک شهر دل به بند کمند از پی کمند
یک ملک جان اسیر رسن از پی رسن
یک خنده از لبانش و تا بنگری عقیق
یک جلوه از رخانش و تا بگذری چمن
چون تودههای ریگ که از جنبش نسیم
سیمین سرینش موج زند گفتی از سمن
گو چهرهاش نگه کن از حلقهای زلف
یزدان اگر ندیدی در بند اهرمن
بنگر کلالهاش ز بر چهرهٔ لالهرنگ
گر ضیمران ندیدی بر برگ یاسمن
بنگر فراز نارونش لعل نارگون
گر ناردان ندیدی بر شاخ نارون
هر سو چمان و شهری پویانش از قفا
هر سو روان و خلقی بر گردش انجمن
چون دیدمش دویدم و در برکشیدمش
خوشدل چنان شدم که ز دبدار بت شمن
بنشستم و نشاندمش از مهر در کنار
بر هیاتی که شمع فروزنده در لگن
لختی چو رفت چهره دژم کرد و جبهه ترش
چونان کسی که نوشد جام می کهن
گفتمکه تنگدل به چهگشتی بسان جام
گفتا از آنکه نبود صاحبدلی چودن
گفتم خمش که صاحبدل در جهان بسیست
گفتا مگو که صرف گمانست و محض ظن
گفتمکهای حدیث من و تو به روزگار
منسوخ کرده قصهٔ شیرین و کوهکن
صاحبدل از چه مسلک گفتا ز شاعران
گفتم پی چه خدمت گفتا مدیح من
مدحم نه اینکه ماه منیرم بود عذار
وصفم نه اینکه چاه نگونم بود ذقن
بستایدم به اینکه هواخواه حضرتیست
کامد به عهد مهد صفآرای و صفشکن
تابان در محیط جلالت جهان مجد
جغتایخان بن ارغون خان بن حسن
شیرانش طعمهاند نبسته دهن ز شیر
پیرانش سخرهاند نشسته لب از لبن
خردست و خردهگیر به میران خردهدان
طفلست و طعنهگوی به پیران پر فطن
خردست و شیرخوار ولی گرد شیرخوار
از شیرزنش طعمه ولی مرد شیرزن
از خوی او شمیمی تا بنگری ختا
از موی او نسیمی تا بگذری ختن
روزی رسد که بینی بر نوک خطیش
نه چرخ را چو مرغی به فراز بابزن
روزی رسد که بینی بر دشت کارزار
از آهنش کلاه و ز پولاد پیرهن
روزی رسد که بینی بر نوک نیزهاش
بدخواه را چو پیلی بر شاخ کرگدن
روزی رسد که بینی بر ایمنش پرند
وقتی رسد که بینی بر ایسرش مجن
این در نظر سپهری آکنده از نجوم
آن در صفت هلالی آموده از پرن
روزی رسد که بینی بر جبههاش ترنج
وقتی شود که یابی بر چهرهاش شکن
از آن ترنج خلقی دمساز با شکنج
وزان شکن گروهی همراز با شجن
طبعش ز بس گهرخیز اندر گه سخا
لطفش ز بس شکرریز اندرگه سخن
چون نام این بری گهرت خیزد از زبان
چون وصف آن کنی شکرت ریزد از دهن
این شبل آن غضنفر کز گاز و چنگ او
بر پیکر تهمتن ببر بیان کفن
این مهر آن سپهر که از مهر و کین او
یک ملک را مسرت و یک ملک را محن
این در آن صدف که ز آزرم گوهرش
بیغاره از شبه شنود لؤلؤ عدن
این پور آن کیا که به میمند و اندخوذ
خود گوان شکست ز کوپال که شکن
این شبل آن اسد که ازو پیل را هراس
این پور آن بدرگه ازو شیر را شکن
آخر نه این نبیرهٔ آن کز خدنگ او
در پهنه جسم گردان آزرم پر وزن
آخر نه این ز دودهٔ آن کاتش حسامش
در دودمان افغان افروخت مرزغن
آخر نه این ز تخمهٔ شاهیکه بوقبیس
گردد ز زخم گرزش چون تخم پر پهن
آخر نه این نبیرهٔ شاهی کزو گریخت
کابل خدا چنانکه ز لاحول اهرمن
کابل خدا نه دهری آبستن از فساد
کابل خدا نه چرخی آموده از فتن
با لشکری فره همه در عزم مشتهر
با موکبی گران همه در رزم ممتحن
از سیستان و کابل و کشمیر و قندهار
وز دیرجات هند بل از دهلی و دکن
آمد به مرز خاور و خاورمهان همه
با یکدگر ز یاریش از ریو رایزن
خسرو شنید و رفت و درید و برید وکف
بست و شکست و خست از آن لشکر کشن
از رمح و تیغ و خنجر و فتراک و گرز و تیر
اندام و ترک و تارک و بازو و برز و تن
بس تن که کوفت از چه ز کوپال جانشکر
بت سر که کفت از چه ز صمصام سرفکن
از بسکه کشته پشته گرانبار شد زمین
از بسکه خسته بسته به زنهار شد زمن
هرکس که بود یارش شد خصم با ملال
هرکس که بود خصمش یار با محن
مسروق پور ابرهه با صدهزار مرد
شد از یمن به چالش زی سیف ذوالیزن
وان پنج ره هزار بدش مرد کینهجوی
با ششصد از عجم همه در رزم شیرون
رفت و شکست موکب مسروق را و گشت
هم در یمن شهیر و همش خلق مفتتن
آن رزم را بسنجد اگر کس به رزم شاه
چون کین کودکست بر کینه پشن
تنها همین نه لشکر کابل خدا شکست
از تیغ کُه شکاف و ز کوپال کُهشکن
بس ملکها گرفت به بازوی ملک گیر
بس حصنها گشود ز چنگال خارهکن
شاهان ز خصم خویش ستانند ملک و او
بخشد به خصم خویش همی ملک خویشتن
آری چو خصم ازو کند از ملک او سوال
ننگ آیدش ز فرط عطا گفت لا و لن
شاها مباش رنجه گر از کید روزگار
سالی دو ماه بختت باکید مقترن
ایوب مر نه تنش به اسقام مبتلا
یعقوب مر نه جانش به آلام مرتهن
آن آخر از بلا جست از آب چشمهسار
این آخر از عمی رست از بوی پیرهن
یونس مگر نبودش در بطن نون سکون
یوسف مگر نهگشتش در قعر چَه سکن
آن شد رسول قوم و شد آزاد از بلا
این شد عزیز مصر و شد آزاد از حزن
مر مصطفی نکرد نهان تن به تیره غار
جولاهه مر نگشت به آن غار تار تن
بگذر ز انبیا چه بزرگانکه روزگار
پیوسهشان قرین شجن داشت در سجن
مر کیقباد و بیژن و کاووس هر سه را
زالبرز و چاه و کوری برهاند تهمتن
سنجر مگر نه در قفس غُز اسیر بود
واخر به چاربالش فر گشت تکیهزن
اکنون تو نیز گرت مر این چرخ کجنهاد
دارد قرین تیمار از ریمن و شکن
بشکیب کز شکیب شود قطره پاک دُر
بشکیب کز شکیب شود خاره بهر من
نی زار نالد آنگه از جان برد ملال
می تلخ گردد آنگه از جان برد محن
آسودهدل نشین که چو دیماه بگذرد
بلبل کشد ترانه و خامش شود زغن
دلتنگتر ز غنچه کسی نی ولی به صبر
بینیکزان شکفتهتری نیست در چمن
ملکی ستد خدای که تا ملک دگرت
بخشد همی نکوترهاگوشکن ز من
معمار خانهای کهن را کند خراب
تا نو نهد اساس که نو بهتر از کهن
هرکس به قدر پایه ببایدش جایگاه
عنقا کند به قاف وکبوتر بچه و کن
قدرت بلند و پست بسی تودهٔ زمین
شخصیت عظیم و تنگ بسی فسحت زمن
گو ملک رو چو هست بجا تیغ ملک گیر
گو بلخ شو خراب چو زنده است روی تن
روزی رسد تیغ یمانیت در یمین
آرد زمین معرکه چون ساحت یمن
روزی رسد که چونان محمود زاولی
در سومنات بتشکنی بر سر شمن
روزی رسد که از مدد تیغ کفرسوز
نه نام دیر شنوی نه نام برهمن
روزی رسد که بر تو شود فتنه روزگار
چون نلکه بود واله بر طلعت دمن
روزی رسد که خصم تو سر افکند به زیر
چونان کسی که ناگه درگیردش وسن
شاها یک آفرین تو صد گنج گوهر ست
باورگرت نه لب بگشا از پی سخن
بر این چکامه گر بفشانی هزار گنج
جز آفرینی از تو نخواهم ورا ثمن
لیکن یک آرزویم از دیرگه به دل
زانم هماره بینی محزون و ممتحن
دارم یکی برادر در پارس پارسا
کاو اندر آن دیار اویسست در قرن
جانگویدم ابی او خلد ار بود مرو
دل راندم ابی او سور ار بود مزن
بیاو زیم چنانکه ابی سرخ گلگیا
بیاو بوم چنانکه ابی پاک جان بدن
گریم چو ابر بی او در شام و در سحر
نالم چو رعد بیاو در سر و در علن
بیاو دل از خروشم تفتیده چون تنور
بیاو رخ از خراشم آژیده چون سفن
بیاو ز غم گزیر ندارم به هیچ مکر
بیاو ز رنج چاره ندارم به هیچ فن
جز چار مه نه بیش و نه کمکم خدایگان
فرمان دهدکه رختکشم جانب وطن
گر گویدم ملک که بود راهزن به راه
گویم برهنه باک ندارد ز راهزن
ور گویدم که نیست ترا باره ی چمان
گویم که پای راهسپر بس مرا چمن
اینها تمام طیبت محضست اگرچه نیست
طیبت ز بندگان به ملوک ای ملک حسن
منت خدای راکه مرا از عطای تو
حاجت به کس نهجز به خداوند ذوالمن
منت خدای راکه ز بس جود بیحساب
در زیر در و گوهر بنهفتیم بشن
قاآنیا توگرم بیانیّ و قافیه
تکرار جست و دورست ابن معنی از فطن
صاحب که با جوازش هذیان بود فصیح
صاحبکه با قبولش ابکم بود لسن
صدری که در قلمرو شرع رسول گشت
کلکش چو تیغ شاه جهان محیی سنن
شاه زمانه فتحعلی شهکه روز رزم
درگوش بانگ شاد غرش لحن خارکن
دستش نه گر مخالف با گوهر عمان
طبعش نه گر معاند با لؤلؤ عدن
بهر چه بخشد آن یکگوهر همی بهکیل
بهر چه ریزد این یک لولو همی به من
تابان ز حلقهای زره جسم روشنش
چون نور آفتابکه تابد ز آژگن
دستش چو یار خطی زلزال در خطا
پایش چو جفت ختلی ولوال در ختن
اجراخور از عطایش پیوسته خاص و عام
روزیبر از سخایش همواره مرد و زن
چونانکه ختم آمد بر نام وی از سخا
من نیز ختمکردم بر نام او سخن
تا دهر گاه محنت زاید گهی نشاط
یارش قرین رامش و خصمش قرین رن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۵ - در مدح امیرالامراء العظام شاهرخ خان قاجار میفرماید
انجمن پر انجمست از مهر چهر ماه من
خیز ای خادم برون بر شمع را از انجمن
الله الله چیست انجم آفتاب آمد برون
شمع را بگذار تا بیهوده سوزد همچو من
مینسوزد شمع راکس زود برخیز ای ندیم
جمع را گردن فراز و شمع را گردن بزن
جمع را آشفته دارد شمع موم از دمع شوم
خیز و این گردنکش ناکام را گردن فکن
از شبستان شو به بستان ای ترا بستان غلام
تا سمن پیشت نماز آرد چو پیش بت شمن
ماه میگفتم ترا گر ماه بودی مشکبوی
سرو میخواندمتراگر سرو بودیسیمتن
ماه را کی ریشه سرو و سرو در سیمین قبا
سرو رایی میوه ماه و ماه در مشکین رسن
نخل آرد خار و خرما نحل آرد نیش و نوش
از چه این هر چار دارد آن لب چون بهرمن
نوش و خرما از تبسم خار و نیش از سر زنش
آن دو دایم بهر غیر و این دو دایم بهر من
شهد میریزد به جای خنده زان شبرینلبان
قند میبارد به جای حرف زان نوشین دهن
میخراشد سینهام را ناخن از عشق لبت
چون ز بهر نقش شرین بیستون راکوهکن
تو لبی داری چو لعل و من سرشکی چون عقیق
نه ترا باید بدخشان نه مرا باید یمن
خال و رخسار تو با هم چیست دانی زاغ و باغ
زاغ یک خروار عنبر باغ یک دامان سمن
خنده یک بنگاله شکر لعل یک عمانگهر
زلف یک اهو از عقرب طره یک عالم شکن
عشوه یککابلسماع و غمزه یک بابلفسون
ناز یک شیراز شوخی چهره یککشمیرفن
آن زنخدانیک سپاهال سیبسیمینستو هست
صدهزار آسیب ازان سیبم نصیب جان و تن
یک بیابان سنبلست آن زلفکان مشکبار
یک خراسان فتنه است آن چشمکان راهزن
همچو نارکفتهام دل زان لب چون ناردان
پر ز نار تفتهام جان زان قد چون نارون
خال مشکت به رخ یا هندویی آتشپرس
خط سبزتگرد لب یا طوطیی شکرشکن
صورتو خطخالو عارض زلفو چشمت پیش هم
ماه و هاله داغ و لاله مشک و آهوی ختن
تا شدستی ای پری پیدا پری پنهان شدست
ور شوی پیدا شود پنهان ز طعن مرد و زن
مهرچهر روشنت در موی همچون جوشنت
نور یزدانست در تاریک جان اهرمن
سجده آرد پیش رویت هردم آن زلف ساه
چون بر خورشد هندو چون بر بت برهمن
ماه نخشب چاه نخشبگر ندیدستی ببین
ماهنخشب زانعذار و چاه نخشب زان ذقن
بذلهٔ شیرین ز قاآنی به گوش آید غریب
چون نوای خارکن از بینوای خارکن
میکندگه دل چکار افغان چرا از غم چسان
همچو قمریکی بهاران بر چه بر سرو چمن
ترک منکوه از چه آویزی به موکاینم سرین
آنچنانکوهیکه در ایران نگنجد از سمن
چشم وگیسوی تو چون بینم به یاد آید مرا
حالت افراسیاب اندرکمند تهمتن
چهره ات فردوسی از حسنست و مژگانت در او
راست مانند سنانگیو در جنگ پشن
زلف تو چون پشت من شد پشتمن چون زلف تو
وین دو چون چرخ از پی تعظیم خورشد زمن
شاهرخخان کش رود گردون پیاده در رکاب
با فر فرزین نشیند چون بر اسب پیلتن
صدر و قدر او جلیل و طول و نول او جزیل
رای و روی او جمیل و خلق و خوی او حسن
از هراس بأس او گوی زمین را ارتعاش
از نهیب گرز او چرخ مهین را بو مهن
در نیام نیلگون شمشیر گوهربار او
یا نهان در ظلمت شب موج دریای عدن
جوهرش در تیغ و تیغش در نیامگوهرین
آن پرن اندر هلالست این هلال اندر پرن
تیر در شستش عقابی ماندهچونماهی بشست
تیغ در دستش نهنگی کرده در عمان وطن
مهر لامع نزد رایشکوکبی در احتراق
نسر واقع بر سنانش صعوهیی بر بابزن
خنجر رخشندهش از کوههٔ توسن عیان
یا روان از قله ی کهسار سیلی موجزن
ای چو جنت خلقت اندر جانفروزی مشتهر
ای چو دوزخ خشمت اندر کفر سوزی ممتحن
کلک لاغر در بنانت ماهی و بحر محیط
شکل جوهر بر سنانت گوهر و بحر عدن
با رخی پرچین زنی چون زین به رخش از بهر کین
تاختن از چینکند رخشت بیکدم تاختن
جامهٔ جاه تو و معمار ایوان تو را
عرش اطلس پروزست و چرخ هشتم پروزن
رویتو مهریسترخشانکش زمینآمد سپهر
رای تو شمعیست تابانکش جهان آمد لگن
همچو معماری مهندس هر سحرگه آفتاب
با شعاع خود ز بام قصرت آویزد رسن
پیش تیغت چون بود یکسان چه آهن چه حریر
لاجرم بر پیکر خصمت چه خفتان چهکفن
بر هلاکت مرگ قادر نیست لیک از فرط جود
خود نثار مرگ سازی نقد جان خویشتن
زانکه چون جان از تو او خواهد ز فرط مکرمت
ننگ داری در جواب او زگفت لا و لن
الله الله مرحبا قاآنیا زین فکر تو
کز سماع آن به رقص آید روان اندر بدن
صاحبا صدرا خداوندا روا داری که چرخ
ماه بخت چون منی با کید دارد مقترن
چشم آن دارمکه با فرمانروای اصفهان
بازگوییکای ملک خصلت امیر موتمن
ای خداوندی که دارد از عطای عام تو
منتی بر هرکه درگیتی خدای ذوالمنن
این همان قاآنی دانا که ازگفتار او
سنگ آید در سماع وکوه آید در سخن
این همان قاآنی بخرد که ماند جاودان
مدح او اندر زمان و قدح او اندر زمن
مدح او زنده است تا هر زندهایگردد هلاک
قدح او تازه است تا هر تازهیی گردد کهن
تو عزیز مصر احسانی و او یوسفصفت
خستهٔ گرگ شجون و بستهٔ سجن شجن
چند چون ایوب باشد همدم رنج و عنا
چند چون یعقوب ماند ساکن بیتالحزن
نی بود ننگ سلیمانگر سخنگوید به مور
یا چه از سیمرغ کاهد گر نشیند با زغن
مدح او چون درپذیرفتی عطایی لازمست
اینچنین بودست تا بودست میران را سنن
رفتگان را نام نیکو زنده دارد ورنه هست
سالیانتا از جهانرفتست سیف ذوالیزن
تا بهکی قاآنیا زین عجزکردن شرم دار
عجز در نزد کریمان نیک دورست از فطن
عجز چون تو کهتری در نزد چون او مهتری
راستیگویم دلیل ضنت اش و سوء ظن
هر کرا طول و نوالی ننگش از طول نوال
هرکرا فضل و سخایی شرمش از فضل سخن
ابر نیسان را نگوید هیچکسگوهرفشان
مهر رخشانرا نگوید هیچ کس پرتوفکن
تا قیامت باد خصمت یار لیکن با ملال
تا به محشر باد یارت خصم لیکن با محن
هان بیا قاآنیا ترک طمعکن از مهان
تیشهٔ همت بیار و ریشهٔ ذلت بکن
یاد آور داستان گربهای کز بهر عیش
سوی قصر تیرزن شد از سرای پیرزن
عزت ار خواهی قناعتکنکه نقد آبرو
جنس عزت را شود از بینیازی مرتهن
خیز ای خادم برون بر شمع را از انجمن
الله الله چیست انجم آفتاب آمد برون
شمع را بگذار تا بیهوده سوزد همچو من
مینسوزد شمع راکس زود برخیز ای ندیم
جمع را گردن فراز و شمع را گردن بزن
جمع را آشفته دارد شمع موم از دمع شوم
خیز و این گردنکش ناکام را گردن فکن
از شبستان شو به بستان ای ترا بستان غلام
تا سمن پیشت نماز آرد چو پیش بت شمن
ماه میگفتم ترا گر ماه بودی مشکبوی
سرو میخواندمتراگر سرو بودیسیمتن
ماه را کی ریشه سرو و سرو در سیمین قبا
سرو رایی میوه ماه و ماه در مشکین رسن
نخل آرد خار و خرما نحل آرد نیش و نوش
از چه این هر چار دارد آن لب چون بهرمن
نوش و خرما از تبسم خار و نیش از سر زنش
آن دو دایم بهر غیر و این دو دایم بهر من
شهد میریزد به جای خنده زان شبرینلبان
قند میبارد به جای حرف زان نوشین دهن
میخراشد سینهام را ناخن از عشق لبت
چون ز بهر نقش شرین بیستون راکوهکن
تو لبی داری چو لعل و من سرشکی چون عقیق
نه ترا باید بدخشان نه مرا باید یمن
خال و رخسار تو با هم چیست دانی زاغ و باغ
زاغ یک خروار عنبر باغ یک دامان سمن
خنده یک بنگاله شکر لعل یک عمانگهر
زلف یک اهو از عقرب طره یک عالم شکن
عشوه یککابلسماع و غمزه یک بابلفسون
ناز یک شیراز شوخی چهره یککشمیرفن
آن زنخدانیک سپاهال سیبسیمینستو هست
صدهزار آسیب ازان سیبم نصیب جان و تن
یک بیابان سنبلست آن زلفکان مشکبار
یک خراسان فتنه است آن چشمکان راهزن
همچو نارکفتهام دل زان لب چون ناردان
پر ز نار تفتهام جان زان قد چون نارون
خال مشکت به رخ یا هندویی آتشپرس
خط سبزتگرد لب یا طوطیی شکرشکن
صورتو خطخالو عارض زلفو چشمت پیش هم
ماه و هاله داغ و لاله مشک و آهوی ختن
تا شدستی ای پری پیدا پری پنهان شدست
ور شوی پیدا شود پنهان ز طعن مرد و زن
مهرچهر روشنت در موی همچون جوشنت
نور یزدانست در تاریک جان اهرمن
سجده آرد پیش رویت هردم آن زلف ساه
چون بر خورشد هندو چون بر بت برهمن
ماه نخشب چاه نخشبگر ندیدستی ببین
ماهنخشب زانعذار و چاه نخشب زان ذقن
بذلهٔ شیرین ز قاآنی به گوش آید غریب
چون نوای خارکن از بینوای خارکن
میکندگه دل چکار افغان چرا از غم چسان
همچو قمریکی بهاران بر چه بر سرو چمن
ترک منکوه از چه آویزی به موکاینم سرین
آنچنانکوهیکه در ایران نگنجد از سمن
چشم وگیسوی تو چون بینم به یاد آید مرا
حالت افراسیاب اندرکمند تهمتن
چهره ات فردوسی از حسنست و مژگانت در او
راست مانند سنانگیو در جنگ پشن
زلف تو چون پشت من شد پشتمن چون زلف تو
وین دو چون چرخ از پی تعظیم خورشد زمن
شاهرخخان کش رود گردون پیاده در رکاب
با فر فرزین نشیند چون بر اسب پیلتن
صدر و قدر او جلیل و طول و نول او جزیل
رای و روی او جمیل و خلق و خوی او حسن
از هراس بأس او گوی زمین را ارتعاش
از نهیب گرز او چرخ مهین را بو مهن
در نیام نیلگون شمشیر گوهربار او
یا نهان در ظلمت شب موج دریای عدن
جوهرش در تیغ و تیغش در نیامگوهرین
آن پرن اندر هلالست این هلال اندر پرن
تیر در شستش عقابی ماندهچونماهی بشست
تیغ در دستش نهنگی کرده در عمان وطن
مهر لامع نزد رایشکوکبی در احتراق
نسر واقع بر سنانش صعوهیی بر بابزن
خنجر رخشندهش از کوههٔ توسن عیان
یا روان از قله ی کهسار سیلی موجزن
ای چو جنت خلقت اندر جانفروزی مشتهر
ای چو دوزخ خشمت اندر کفر سوزی ممتحن
کلک لاغر در بنانت ماهی و بحر محیط
شکل جوهر بر سنانت گوهر و بحر عدن
با رخی پرچین زنی چون زین به رخش از بهر کین
تاختن از چینکند رخشت بیکدم تاختن
جامهٔ جاه تو و معمار ایوان تو را
عرش اطلس پروزست و چرخ هشتم پروزن
رویتو مهریسترخشانکش زمینآمد سپهر
رای تو شمعیست تابانکش جهان آمد لگن
همچو معماری مهندس هر سحرگه آفتاب
با شعاع خود ز بام قصرت آویزد رسن
پیش تیغت چون بود یکسان چه آهن چه حریر
لاجرم بر پیکر خصمت چه خفتان چهکفن
بر هلاکت مرگ قادر نیست لیک از فرط جود
خود نثار مرگ سازی نقد جان خویشتن
زانکه چون جان از تو او خواهد ز فرط مکرمت
ننگ داری در جواب او زگفت لا و لن
الله الله مرحبا قاآنیا زین فکر تو
کز سماع آن به رقص آید روان اندر بدن
صاحبا صدرا خداوندا روا داری که چرخ
ماه بخت چون منی با کید دارد مقترن
چشم آن دارمکه با فرمانروای اصفهان
بازگوییکای ملک خصلت امیر موتمن
ای خداوندی که دارد از عطای عام تو
منتی بر هرکه درگیتی خدای ذوالمنن
این همان قاآنی دانا که ازگفتار او
سنگ آید در سماع وکوه آید در سخن
این همان قاآنی بخرد که ماند جاودان
مدح او اندر زمان و قدح او اندر زمن
مدح او زنده است تا هر زندهایگردد هلاک
قدح او تازه است تا هر تازهیی گردد کهن
تو عزیز مصر احسانی و او یوسفصفت
خستهٔ گرگ شجون و بستهٔ سجن شجن
چند چون ایوب باشد همدم رنج و عنا
چند چون یعقوب ماند ساکن بیتالحزن
نی بود ننگ سلیمانگر سخنگوید به مور
یا چه از سیمرغ کاهد گر نشیند با زغن
مدح او چون درپذیرفتی عطایی لازمست
اینچنین بودست تا بودست میران را سنن
رفتگان را نام نیکو زنده دارد ورنه هست
سالیانتا از جهانرفتست سیف ذوالیزن
تا بهکی قاآنیا زین عجزکردن شرم دار
عجز در نزد کریمان نیک دورست از فطن
عجز چون تو کهتری در نزد چون او مهتری
راستیگویم دلیل ضنت اش و سوء ظن
هر کرا طول و نوالی ننگش از طول نوال
هرکرا فضل و سخایی شرمش از فضل سخن
ابر نیسان را نگوید هیچکسگوهرفشان
مهر رخشانرا نگوید هیچ کس پرتوفکن
تا قیامت باد خصمت یار لیکن با ملال
تا به محشر باد یارت خصم لیکن با محن
هان بیا قاآنیا ترک طمعکن از مهان
تیشهٔ همت بیار و ریشهٔ ذلت بکن
یاد آور داستان گربهای کز بهر عیش
سوی قصر تیرزن شد از سرای پیرزن
عزت ار خواهی قناعتکنکه نقد آبرو
جنس عزت را شود از بینیازی مرتهن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۶ - در ستایش امیرالامراء العظام حسین خان نظامالدوله گوید
اندر جهان دو چیز از دل برد محن
یا سادهٔ جوان یا بادهٔ کهن
تا چند غم خوری می خور به جای غم
غم پیرزن خورد می مرد شیرزن
در دیدهٔ تعب میخ فنا بکوب
وز تیشهٔ شغب بیخ عنا بکن
یاریگزین جوان قلاش و نکتهدان
جانبخش و جانستان دلجوی و دلشکن
گر فحش میدهد احسنتگو بده
ور تیغ میزند سهلست گو بزن
منت خدای را کز خیل نیکوان
چشمی ندیده است ترکی چو ترک من
رخ یکبهشت حور تن یک سپهر نور
لب یک قرابه شهد رو یک طبق سمن
یاقوت لعل او همرنگ نار دان
شمشاد قد او همسنگ نارون
بنهفته در رطب یک روضه اقحوان
پوشیده در قصب یک پشته یاسمن
در زلفکان او تا چشم میرود
بندست یا گره چینست یا شکن
گیسویش از قفا غلطیده تا سرین
آن صدهزار مو این یکهزار من
چون بینم آن سرین یاد آیدم همی
ازکوه بیستون.وز رنج کوهکن
گه نوشم از لبانش یککوزه انگبین
گه چینم از رخانش یک خوشه نسترن
سمیین سرین او هر گه نظر کنم
آبم همی چکد از چشم و از دهن
چون ماه نخشبش ماهیست در کله
چون چاه نخشبش چاهیست در ذقن
چشش بلای دل زلفش عدوی دین
آن یک رساله سحر این یک قباله فن
مشکیست موی او قلب منش تتار
شمعیست رویاو چشم منش لگن
بر موی دلکشش حیفست غالیه
بر جسم نازکاش ظلم است پیرهن
ترکا بچم به راغ وز خانه شو به باغ
کز لاله صد چراغ بینی به هر دمن
می نوش در صبوح تا بنگری فتوح
کز روح راح روح آساید از حزن
بردار چنگ و جام بگذار ننگ و نام
گیتی تراست دام این دام برشکن
بر بام بیخودی کوس بلا بکوب
در طاق بیهشی تار فنا بتن
ما و منست هیچ در ما و من مپیچ
شو ساز کن بسیج زانسوی ما و من
تن خانهٔ فناست آن خانه را بکوب
جان پردهٔ بقاست آن پرده برفکن
بفکن حجاب جسم تا بشکنی طلسم
مردود خلق باش مقبول ذوالمنن
تشخیص نیک و بدگمکرده دیو و دد
درکیش ما بدند در پیش خود حسن
تن بایدت کثیف تا جان شود لطیف
وین نکتهٔ شریف دریاب و دم مزن
آن روی آینه تاریک تا نشد
زین رد درو ندید کس عکس خویشتن
در عین اقتدار تسلیم کن شعار
چون صدر نامدار سالار انجمن
دانا حسین خان نامآور جهان
آن میر کامران آن صدر موتمن
صدریست قدردان ابریست ببر دل
میریست شیرکش نیلیست پیلتن
در جاه معتبر در قدر مفتخر
در بزم مشتهر در رزم ممتحن
ای ملک تو قدیم ای جاه تو قدیم
ای بخت تو جوان ای رای تو کهن
ابری تو در نوال چرخی تو در جلال
مهری تو در جمال عقلی تو در فطن
مهر تو دلنواز قهر تو جانگداز
بخت تو سرفراز خصم تو ممتحن
از حرص جود تو دندان برآورد
اوّل نفس که طفل لب شوید از لبن
ماند به خصم تو تیغ تو از هزال
ماند بهگرز تو بخت تو از سمن
روزی که از غبار گردد زمانه تار
چون ملک زنگبار چون رای اهرمن
در دیدهٔگوان مژگان زند خدنگ
برگردن یلان شریان شود رسن
گریان شود امل خندان شود اجل
کاسد شود امید رایج شود فتن
با بانگ نعره دل بیرون جهد ز لب
با سوز ناله جان بیرون رود ز تن
تنها ز تف تیغ تفتیده چون تنور
سرها ز زخمگرز آژیده چون سفن
بر نوک نیزهات آون شود عدو
مانند زنده پیل از شاخکرگدن
چون ماه یکشبه بر ایمنت حسام
چون ماه چارده بر ایسرت مجن
بر جسم پردلان جوشنکنی قبا
بر پیکر یلان خفتان کنی کفن
صدراز مهر تو دیریست تا مرا
دل گشته مستهام جان گشته مفتتن
عقدیست مهر تو جان منشگلو
نقدیست چهر تو روی منش ثمن
ختمست در جهان بر دست تو سخا
ختمست در زمان بر نطق من سخن
تا ناله میکند از عشقگل هزار
تا سجده میبرد در پیش بت شمن
از دهرهٔ عتاب زهرهٔ عدو بدر
وز تیشهٔ صواب ریشهٔ خطا بکن
یا سادهٔ جوان یا بادهٔ کهن
تا چند غم خوری می خور به جای غم
غم پیرزن خورد می مرد شیرزن
در دیدهٔ تعب میخ فنا بکوب
وز تیشهٔ شغب بیخ عنا بکن
یاریگزین جوان قلاش و نکتهدان
جانبخش و جانستان دلجوی و دلشکن
گر فحش میدهد احسنتگو بده
ور تیغ میزند سهلست گو بزن
منت خدای را کز خیل نیکوان
چشمی ندیده است ترکی چو ترک من
رخ یکبهشت حور تن یک سپهر نور
لب یک قرابه شهد رو یک طبق سمن
یاقوت لعل او همرنگ نار دان
شمشاد قد او همسنگ نارون
بنهفته در رطب یک روضه اقحوان
پوشیده در قصب یک پشته یاسمن
در زلفکان او تا چشم میرود
بندست یا گره چینست یا شکن
گیسویش از قفا غلطیده تا سرین
آن صدهزار مو این یکهزار من
چون بینم آن سرین یاد آیدم همی
ازکوه بیستون.وز رنج کوهکن
گه نوشم از لبانش یککوزه انگبین
گه چینم از رخانش یک خوشه نسترن
سمیین سرین او هر گه نظر کنم
آبم همی چکد از چشم و از دهن
چون ماه نخشبش ماهیست در کله
چون چاه نخشبش چاهیست در ذقن
چشش بلای دل زلفش عدوی دین
آن یک رساله سحر این یک قباله فن
مشکیست موی او قلب منش تتار
شمعیست رویاو چشم منش لگن
بر موی دلکشش حیفست غالیه
بر جسم نازکاش ظلم است پیرهن
ترکا بچم به راغ وز خانه شو به باغ
کز لاله صد چراغ بینی به هر دمن
می نوش در صبوح تا بنگری فتوح
کز روح راح روح آساید از حزن
بردار چنگ و جام بگذار ننگ و نام
گیتی تراست دام این دام برشکن
بر بام بیخودی کوس بلا بکوب
در طاق بیهشی تار فنا بتن
ما و منست هیچ در ما و من مپیچ
شو ساز کن بسیج زانسوی ما و من
تن خانهٔ فناست آن خانه را بکوب
جان پردهٔ بقاست آن پرده برفکن
بفکن حجاب جسم تا بشکنی طلسم
مردود خلق باش مقبول ذوالمنن
تشخیص نیک و بدگمکرده دیو و دد
درکیش ما بدند در پیش خود حسن
تن بایدت کثیف تا جان شود لطیف
وین نکتهٔ شریف دریاب و دم مزن
آن روی آینه تاریک تا نشد
زین رد درو ندید کس عکس خویشتن
در عین اقتدار تسلیم کن شعار
چون صدر نامدار سالار انجمن
دانا حسین خان نامآور جهان
آن میر کامران آن صدر موتمن
صدریست قدردان ابریست ببر دل
میریست شیرکش نیلیست پیلتن
در جاه معتبر در قدر مفتخر
در بزم مشتهر در رزم ممتحن
ای ملک تو قدیم ای جاه تو قدیم
ای بخت تو جوان ای رای تو کهن
ابری تو در نوال چرخی تو در جلال
مهری تو در جمال عقلی تو در فطن
مهر تو دلنواز قهر تو جانگداز
بخت تو سرفراز خصم تو ممتحن
از حرص جود تو دندان برآورد
اوّل نفس که طفل لب شوید از لبن
ماند به خصم تو تیغ تو از هزال
ماند بهگرز تو بخت تو از سمن
روزی که از غبار گردد زمانه تار
چون ملک زنگبار چون رای اهرمن
در دیدهٔگوان مژگان زند خدنگ
برگردن یلان شریان شود رسن
گریان شود امل خندان شود اجل
کاسد شود امید رایج شود فتن
با بانگ نعره دل بیرون جهد ز لب
با سوز ناله جان بیرون رود ز تن
تنها ز تف تیغ تفتیده چون تنور
سرها ز زخمگرز آژیده چون سفن
بر نوک نیزهات آون شود عدو
مانند زنده پیل از شاخکرگدن
چون ماه یکشبه بر ایمنت حسام
چون ماه چارده بر ایسرت مجن
بر جسم پردلان جوشنکنی قبا
بر پیکر یلان خفتان کنی کفن
صدراز مهر تو دیریست تا مرا
دل گشته مستهام جان گشته مفتتن
عقدیست مهر تو جان منشگلو
نقدیست چهر تو روی منش ثمن
ختمست در جهان بر دست تو سخا
ختمست در زمان بر نطق من سخن
تا ناله میکند از عشقگل هزار
تا سجده میبرد در پیش بت شمن
از دهرهٔ عتاب زهرهٔ عدو بدر
وز تیشهٔ صواب ریشهٔ خطا بکن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۷ - در مدح فریدون میرزا
ای به مشکین موی تو مسکین دلمکرده وطن
چون غم آن موی مشکن در دل مسکین من
مه میان انجم از خجلت نگردد آشکار
آشکارتگر ببیند در میان انجمن
گر فرو ریزد اگر طلعت فروزی در بهار
سرو بنشیند اگر قامت فرازی در چمن
ای نه اندامست زیر جامهات کامودهای
پیرهن از یک چمن نسرین و یک بستان سمن
حاش لله نیست نسرین را چنین فر و بهار
روح پاکست اینکه دادی جای اندر پیرهن
اینچه مشکین زلف دلبند رسا باشدکز او
یک جهان دل را اسیر آوردهیی در یک رسن
یعلمالله هیچکس زینسان رسن هرگز ندید
حلقه اندر حلقه خم در خم شکن اندر شکن
زاتش دل سوزم و سازم چو شمعت در حضور
خواهیم گردن فراز و خواهیم گردن بزن
ور توام گردن زنی من تازهجان گردم چو شمع
زانکه جان تازه یابد شمع از گردن زدن
خود چه باشد گر درآیی درکنار من شبی
همچو جانی در بدن یا همچو شمعی در لگن
نی چو قرص آفتابی من چرغ صبحگاه
در وصالت نیست الا جان سپردن کار من
خرم آنشب کز رخ و زلف تو باشد تا سحر
دوش من پر سنبل و آغوش من پر یاسمن
با من مسکین نگردی یار و جای آن بود
ای بت سیمینبر و سیمینتن و سیمینذقن
لیک ازینسان هم نخواهد ماند روزی چند باش
تا ز جود خسروم بینی قرین خویشتن
در بر شه عرضه خواهم داشت حال خویش و شاه
از کرم نپسنددم در این غم و رنج و محن
باش تا بینی که خسرو دوش و آغوش مرا
پر در وگوهر نماید از سخا و از سخن
باش تا بینی به من از بحر دست و کان طبع
گوهر افشاند به خروار و زر افشاند به من
ای بت قامت قیامت وی مه بالا بلا
ای غلام قامت و بالات سرو و نارون
تا بهکی تابم بری زان زلفکان پر ز تاب
تا به کی راهم زنی زان چشمکان پرفتن
لعل تو چون بهر من لیکن بود از بهر غیر
وه چه بود ار بهر من بود آن لب چون بهرمن
رویداری چونسهیل و لعل داری چون عقیق
هرکرا باشی به دامن بینیازست از یمن
چثبمو مغز من ز عکسلعلو بوفا زلف تست
این پر از لعل بدخشان آن پر از مشک ختن
گل نبویم می ننوشم که نباشند این و آن
این به طعم آن دهان و آن به بوی این بدن
مغز منپر نکهتست از بسکه بویم آن دو زلف
کام من پر شکرست از بسکه بوسم آن دهن
بوسهٔ لعل تو گر باشد به نرخ جان رواست
خاصه آن ساعت که خواند مدحت شاه زمن
شاه فرّخ رخ که یابد فرّ فرزینی ازو
هر پیادهکش دود در پای اسب پیلتن
خسروگیتی فریدونشهکه باشد بر جهان
با وجودش منّت و فضل از خدای ذوالمنن
ای جوان بختی که بیشیرینی اوصاف تو
هیچ کودک برنگیرد در جهان لب از لبن
گردش گردون بهقدر و جاه شخصت معترف
گردن دوران به جود و شکر مدحت مرتهن
ای به عالم بیهمال از فطرت و اصل و گهر
وی به گیتی بیمثال از فکرت و فهم و فطن
چرخ برپیچد عنان چون توسنت بیند دمان
خصم برپوشد کفن چون جوشنت بیند به تن
اژدر رمحت بیوبارد ود خشک و تر
تیر تو گوید برافروزد شرار مر زغن
کلک تو ریزد لآل نغز بیدست و درون
تیر تو گوید جواب خصم بیکام و دهن
چونبهدست آری قلماندیشه گوید ایشگفت
ابر نیسان را بود اندر محیط ایدر وطن
کف گشودی در سخا بحر عمان شد در غمان
لبگشادی در سخن درَ ثمین شد بیثمن
ای نهاده یک جهان سر بر خط فرمان تو
همچنانکه مهر را هندو و بت را برهمن
گرنه بهر بذل تو چه سیم چه خاک سیاه
ورنه بهر جود تو چه ریگ چه در عدن
از پی مدح تو باشد ورنه خاصیت چه بود
منطق شیرین ودیعت در دهان مرد و زن
تا غم معشوق گیرد در دل عاشق قرار
تا دل عشاق جوید در بر جانان سکن
حاسد جاه تو در قعر زمینگیرد سکون
پایهٔ قدر توگیرد جای در اوج پرن
چون غم آن موی مشکن در دل مسکین من
مه میان انجم از خجلت نگردد آشکار
آشکارتگر ببیند در میان انجمن
گر فرو ریزد اگر طلعت فروزی در بهار
سرو بنشیند اگر قامت فرازی در چمن
ای نه اندامست زیر جامهات کامودهای
پیرهن از یک چمن نسرین و یک بستان سمن
حاش لله نیست نسرین را چنین فر و بهار
روح پاکست اینکه دادی جای اندر پیرهن
اینچه مشکین زلف دلبند رسا باشدکز او
یک جهان دل را اسیر آوردهیی در یک رسن
یعلمالله هیچکس زینسان رسن هرگز ندید
حلقه اندر حلقه خم در خم شکن اندر شکن
زاتش دل سوزم و سازم چو شمعت در حضور
خواهیم گردن فراز و خواهیم گردن بزن
ور توام گردن زنی من تازهجان گردم چو شمع
زانکه جان تازه یابد شمع از گردن زدن
خود چه باشد گر درآیی درکنار من شبی
همچو جانی در بدن یا همچو شمعی در لگن
نی چو قرص آفتابی من چرغ صبحگاه
در وصالت نیست الا جان سپردن کار من
خرم آنشب کز رخ و زلف تو باشد تا سحر
دوش من پر سنبل و آغوش من پر یاسمن
با من مسکین نگردی یار و جای آن بود
ای بت سیمینبر و سیمینتن و سیمینذقن
لیک ازینسان هم نخواهد ماند روزی چند باش
تا ز جود خسروم بینی قرین خویشتن
در بر شه عرضه خواهم داشت حال خویش و شاه
از کرم نپسنددم در این غم و رنج و محن
باش تا بینی که خسرو دوش و آغوش مرا
پر در وگوهر نماید از سخا و از سخن
باش تا بینی به من از بحر دست و کان طبع
گوهر افشاند به خروار و زر افشاند به من
ای بت قامت قیامت وی مه بالا بلا
ای غلام قامت و بالات سرو و نارون
تا بهکی تابم بری زان زلفکان پر ز تاب
تا به کی راهم زنی زان چشمکان پرفتن
لعل تو چون بهر من لیکن بود از بهر غیر
وه چه بود ار بهر من بود آن لب چون بهرمن
رویداری چونسهیل و لعل داری چون عقیق
هرکرا باشی به دامن بینیازست از یمن
چثبمو مغز من ز عکسلعلو بوفا زلف تست
این پر از لعل بدخشان آن پر از مشک ختن
گل نبویم می ننوشم که نباشند این و آن
این به طعم آن دهان و آن به بوی این بدن
مغز منپر نکهتست از بسکه بویم آن دو زلف
کام من پر شکرست از بسکه بوسم آن دهن
بوسهٔ لعل تو گر باشد به نرخ جان رواست
خاصه آن ساعت که خواند مدحت شاه زمن
شاه فرّخ رخ که یابد فرّ فرزینی ازو
هر پیادهکش دود در پای اسب پیلتن
خسروگیتی فریدونشهکه باشد بر جهان
با وجودش منّت و فضل از خدای ذوالمنن
ای جوان بختی که بیشیرینی اوصاف تو
هیچ کودک برنگیرد در جهان لب از لبن
گردش گردون بهقدر و جاه شخصت معترف
گردن دوران به جود و شکر مدحت مرتهن
ای به عالم بیهمال از فطرت و اصل و گهر
وی به گیتی بیمثال از فکرت و فهم و فطن
چرخ برپیچد عنان چون توسنت بیند دمان
خصم برپوشد کفن چون جوشنت بیند به تن
اژدر رمحت بیوبارد ود خشک و تر
تیر تو گوید برافروزد شرار مر زغن
کلک تو ریزد لآل نغز بیدست و درون
تیر تو گوید جواب خصم بیکام و دهن
چونبهدست آری قلماندیشه گوید ایشگفت
ابر نیسان را بود اندر محیط ایدر وطن
کف گشودی در سخا بحر عمان شد در غمان
لبگشادی در سخن درَ ثمین شد بیثمن
ای نهاده یک جهان سر بر خط فرمان تو
همچنانکه مهر را هندو و بت را برهمن
گرنه بهر بذل تو چه سیم چه خاک سیاه
ورنه بهر جود تو چه ریگ چه در عدن
از پی مدح تو باشد ورنه خاصیت چه بود
منطق شیرین ودیعت در دهان مرد و زن
تا غم معشوق گیرد در دل عاشق قرار
تا دل عشاق جوید در بر جانان سکن
حاسد جاه تو در قعر زمینگیرد سکون
پایهٔ قدر توگیرد جای در اوج پرن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۹ - در ستایش شاهزاده اباقاآن میرزا ابن شجاع السلطنه می فرماید
تیغ را دانی به استحقاق کبوَد تیغزن
داور کشور گشا فرماندهٔ لشکرشکن
گرز را دانی که باید برنهد بالای برز
بهمن لهراسبفر اسفندیار رویین تن
تیر را دانی که باید در کمان آرد کمین
قارن آرش کمان گودرز گرشاسب مجن
رمح را دانیکه باشدکارفرما روز رزم
نیرم رستم صلابت رستم نیرم فکن
شاه شیر اوژن اباقاآن که گاه گیر و دار
بر پی رخشش نماز آرد روان تهمتن
چونبهچنگآردکمانمویانبهقبر ازویقبا د
چون به کف گیرد سنان نالان به گور از وی پشن
ذکری از روی وی و گیهان ختا اندر ختا
بادی از خوی وی ویتی خت اندر خن
هر کجا لطفی ز گفت او نشاط اندر نشاط
هرکجا نامی ز قهر او محن اندر محن
چونفرازد قد ازو محفل ریاض اندر ریاض
چون فروزد خد ازو مجلس چمن اندر چمن
در درون درع تاری پیکر رخشان او
جان جبریلست در تاریک جسم اهرمن
از نهیب گرز او در جان گوان را ارتعاش
از هراس برز او در تن مهان را بو مهن
تا نگوید دایه اندر گوش کودک نام او
طفل نگشاید لبان را از پی شرب لبن
هر وشاق محفل او یوسفی کز فرط حسن
جان چندین یوسف مصریش در چاه ذقن
گرنه خیاطست تیغ او چرا هنگام کین
بر تن بدخواه جوشن را همی سازد کفن
ای به ایوان مهبط عفو خدای لایزال
ای به میدان مظهر قهر قدیر ذوالمنن
ای ملک دانیکه تا من بستهام لب از بیان
چون متاع فضلکاسدگشته بازار سخن
شد بلاغت از میان تا شعر من شد از میان
شد شجاعت از جهان تا از جهان شد بوالحسن
هم تو میدانی که عهدی بسته بودم دیرپای
تا به شین شعر و نون نظم نگشایم دهن
وین زمان این ژرف دریا یعنی این طبع روان
نغز درجی برفکند از قعر پر در عدن
تا ز تو کت آیت رحمت همی نازل به شان
با هزاران لابه خواهم عذر جرم خویشتن
یاوهیی گر سرزد از من عذر من بپذیر از آنک
راست دیوانه شدم تا یاوه شد دیوان من
من نمیگویم نیم عاقل ولی هنگام خشم
ابلهیّ مرد گردد چیره بر فهم و فطن
خود تو میدانیکه زادهٔ طبع و فرزند خیال
بسگرامیتر ز زادهٔ مادر و فرزند زن
این من و اینگردن من آن تو وآن تیغ تیز
خواهیم گردن فراز و خواهیم گردن بزن
آنقدر زی در جهان شاها کت آید در صماخ
ذکر محشر داستان رستم و رویینهتن
داور کشور گشا فرماندهٔ لشکرشکن
گرز را دانی که باید برنهد بالای برز
بهمن لهراسبفر اسفندیار رویین تن
تیر را دانی که باید در کمان آرد کمین
قارن آرش کمان گودرز گرشاسب مجن
رمح را دانیکه باشدکارفرما روز رزم
نیرم رستم صلابت رستم نیرم فکن
شاه شیر اوژن اباقاآن که گاه گیر و دار
بر پی رخشش نماز آرد روان تهمتن
چونبهچنگآردکمانمویانبهقبر ازویقبا د
چون به کف گیرد سنان نالان به گور از وی پشن
ذکری از روی وی و گیهان ختا اندر ختا
بادی از خوی وی ویتی خت اندر خن
هر کجا لطفی ز گفت او نشاط اندر نشاط
هرکجا نامی ز قهر او محن اندر محن
چونفرازد قد ازو محفل ریاض اندر ریاض
چون فروزد خد ازو مجلس چمن اندر چمن
در درون درع تاری پیکر رخشان او
جان جبریلست در تاریک جسم اهرمن
از نهیب گرز او در جان گوان را ارتعاش
از هراس برز او در تن مهان را بو مهن
تا نگوید دایه اندر گوش کودک نام او
طفل نگشاید لبان را از پی شرب لبن
هر وشاق محفل او یوسفی کز فرط حسن
جان چندین یوسف مصریش در چاه ذقن
گرنه خیاطست تیغ او چرا هنگام کین
بر تن بدخواه جوشن را همی سازد کفن
ای به ایوان مهبط عفو خدای لایزال
ای به میدان مظهر قهر قدیر ذوالمنن
ای ملک دانیکه تا من بستهام لب از بیان
چون متاع فضلکاسدگشته بازار سخن
شد بلاغت از میان تا شعر من شد از میان
شد شجاعت از جهان تا از جهان شد بوالحسن
هم تو میدانی که عهدی بسته بودم دیرپای
تا به شین شعر و نون نظم نگشایم دهن
وین زمان این ژرف دریا یعنی این طبع روان
نغز درجی برفکند از قعر پر در عدن
تا ز تو کت آیت رحمت همی نازل به شان
با هزاران لابه خواهم عذر جرم خویشتن
یاوهیی گر سرزد از من عذر من بپذیر از آنک
راست دیوانه شدم تا یاوه شد دیوان من
من نمیگویم نیم عاقل ولی هنگام خشم
ابلهیّ مرد گردد چیره بر فهم و فطن
خود تو میدانیکه زادهٔ طبع و فرزند خیال
بسگرامیتر ز زادهٔ مادر و فرزند زن
این من و اینگردن من آن تو وآن تیغ تیز
خواهیم گردن فراز و خواهیم گردن بزن
آنقدر زی در جهان شاها کت آید در صماخ
ذکر محشر داستان رستم و رویینهتن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۱ - در ستایش پادشاه جمجاه محمد شاه غازی طاب الله ثراه
دلی مباد گرفتار عشق چون دل من
که هر دمش به سماک از سمک رود شیون
هر آنکه هست بدو دوستی کند دل او
خلاف من که به من دشمنی کند دل من
دلست این نه معاذالله آفتیست بزرگ
چو روزگار به صد رنج و محنت آبستن
دلست این نه علیالله مصیبتی است عظیم
کلید انده و باب بلا و فال فتن
دلست این نه عناییست کم بتافت عنان
دلست این نه بلاییست کم بکاست بدن
من و چنین دل دیوانهیی معاذالله
تفو به سیرت شیطان و خوی اهریمن
به هیچ عهد چنین دل نیافریده خدای
به هیچ قرن چنین دل نپروریده زمن
مهی نمانده که او را دلم نکرده سجود
بتی نبوده که او را دلم نگشته شمن
به هرکجا لب لعلی در اوگرفته قرار
به هرکجا سر زلفی در او گرفته وطن
گهی به بوی خطی گفته وصف سیسنبر
گهی به یاد رخی کرده مدح نسترون
کرا دلیست چنینگو بیا به من بنما
دلی که دیدنش اینست بایدش دیدن
دلی ندیدهام از هرچه در جهان بیزار
بجز شمایل سنگیندلان عهدشکن
دلی ندیدهام از صبح تا به شام دوان
چو سایه از پی خورشید چهرگان ختن
دل منست که گویی درم خریدهٔ اوست
هر آنچه در همه آفاق کلفتست و محن
دل منست که از بسکه صابرست و حمول
هنوز در عجبم کاو دلست یا آهن
دل منست که در شهر هرکجا قمریست
چو هاله حلقهزنان آیدش به پیرامن
دل منست که همچو شتر به رقص آید
به هرکجا که رود از حدیث عشق سخن
دل منست که بعد از هزار سال دگر
به بوی عشق بتان سر برآورد زکفن
دل منست که از خار خار عشق بتان
چو مرغ در قفس افتاده میطپد به بدن
دل منست که نشناسمش ز زلف بتان
ز بسکه در رخ او هست پیچ و تاب و شکن
دل منست که مانند غنچه تنگدلست
ز شوق طلعت گلچهرگان غنچهدهن
ندانما چهکنم با چنین دلی که مراست
که هم مقرب مرگست و هم معذب تن
مرا مشاورتی باید اندرین معنی
به رای مصلحتی را ز دوستان کهن
چه سختکار کز مشورت شود آسان
چه سست رایا کز مصلحت شود متقن
نخست پرسم از دوستان که دلتان را
چه حالتست و چه حیلت چه فطرتست و چه فن
به راه عشق و هوس هیچ میگذارد پای
به خط مهر بتان هیچ مینهد گردن
ز زلف لالهرخان هیچ میچرد سنبل
ز روی سروقدان هیچ میچند سوسن
اگر دل همه ماند بدین دلیکه مراست
که دیدن رخ خوبانشان بود دیدن
عبث عبث دل مسکین خود نیازارم
به جرم آنکه بهکوی بتانکند مسکن
عزیز دارمش آنسان که دیگران دارند
که منع عادت فطری بود خلاف فطن
به هر کجا که رود او شتابمش ز قفا
اگر به ساحت سقسین و گر به ملک دکن
به هر کجا که خرامد متابعت کنمش
اگر به خطهٔ خوارزم اگر به صُقع یمن
گرفتم آنکه بلاییست عشق روی بتان
بلا چو عام بود دلکشست و مستحسن
دل تمام جهان چون رخ نکو خواهد
دل منست که مایل شده به وجه حسن
وگر دل دگران را طبیعتی است دگر
پی نصیحت دل بر کمر زنم دامن
چه مایه پندکه از بند سودمندترست
که پند قاسر روحست و بند قابض تن
دل ار شنید نصیحت ز من چه بهتر ازین
که احتیاج نیفتد به قید و بند و شکن
وگر نصیحت نشنید و خیرگی آورد
کشانکشان برمش تا به بند شاه زمن
جهانگشای محمد شه آفتاب ملوک
که نور چهره او گشت سایه ذوالمن
به جود عالمبخش و به تیغ عالمگیر
به گرز سندان کوب و به برز خارهشکن
اگر به طرف چمن باد همتش بوزد
به جای لاله و گل لعل دردمد ز چمن
وگر فتد به دمن عکس روی دشمن او
به جای لاله همه کهربا دمد ز دمن
ز تیر جانشکرش بدسگال جان نبرد
گر از ستاره زره سازد از سپهر مجن
چو ابرگریهکند از سخای او دریا
چو رعد ناله کشد از عطای او معدن
به ساعد ملک از نعل خنگ او یاره
به تارک فلک از گرد جیش او گرزن
لهیب خنجر سوزان او به روز وغا
جهان به چشم عدوکرده چشمهٔ سوزن
ظفر بهگیسوی مفتول پر چمش مفتون
فلک ز حلقهٔ فتراک پر خمش آون
ز جود او که ازو ملک باغ بهرامج
ز تیغ او که ازو دشت کان بهرامن
به باد داده قضاگنجنامهٔ قارون
به آب شسته قدر بارنامهٔ قارن
گهی بگرید کلکش چو ابر در آذار
گهی بخندد تیغش چو برق در بهمن
همی بخندد ازان گریه جان اقلیدس
همی بگیرد ازین خنده روح رویینتن
ایا ز خوی تو ایام رشک باغ بهشت
ایا ز خلق تو آفاق داغ راغ ختن
اگر همال تو خواهد زمانهٔ جادو
وگر نظر تو جوید ستارهٔ ریمن
به مکر مینتوان بست باد در چنبر
به زرق مینتوان سود آب در هاون
هرآن زمینکه تو روزی درو نبرد کنی
نروید از گل او تا به حشر جز روین
هنر به عهد تو رایجترست از دینار
گهر ز جود تو ارزانترست از ارزن
سقر ز خلق نضیرت نظیر جنت عدن
شَبَه ز نطق نزیهت شبیه درّ عدن
به خدعه تا نتوان برد گرمی از آتش
به حیله تا نتوان برد چربی از روغن
همیشه دیدهٔ حاسد ز رشک تو دریا
هماره دامن سایل ز جود تو مخزن
که هر دمش به سماک از سمک رود شیون
هر آنکه هست بدو دوستی کند دل او
خلاف من که به من دشمنی کند دل من
دلست این نه معاذالله آفتیست بزرگ
چو روزگار به صد رنج و محنت آبستن
دلست این نه علیالله مصیبتی است عظیم
کلید انده و باب بلا و فال فتن
دلست این نه عناییست کم بتافت عنان
دلست این نه بلاییست کم بکاست بدن
من و چنین دل دیوانهیی معاذالله
تفو به سیرت شیطان و خوی اهریمن
به هیچ عهد چنین دل نیافریده خدای
به هیچ قرن چنین دل نپروریده زمن
مهی نمانده که او را دلم نکرده سجود
بتی نبوده که او را دلم نگشته شمن
به هرکجا لب لعلی در اوگرفته قرار
به هرکجا سر زلفی در او گرفته وطن
گهی به بوی خطی گفته وصف سیسنبر
گهی به یاد رخی کرده مدح نسترون
کرا دلیست چنینگو بیا به من بنما
دلی که دیدنش اینست بایدش دیدن
دلی ندیدهام از هرچه در جهان بیزار
بجز شمایل سنگیندلان عهدشکن
دلی ندیدهام از صبح تا به شام دوان
چو سایه از پی خورشید چهرگان ختن
دل منست که گویی درم خریدهٔ اوست
هر آنچه در همه آفاق کلفتست و محن
دل منست که از بسکه صابرست و حمول
هنوز در عجبم کاو دلست یا آهن
دل منست که در شهر هرکجا قمریست
چو هاله حلقهزنان آیدش به پیرامن
دل منست که همچو شتر به رقص آید
به هرکجا که رود از حدیث عشق سخن
دل منست که بعد از هزار سال دگر
به بوی عشق بتان سر برآورد زکفن
دل منست که از خار خار عشق بتان
چو مرغ در قفس افتاده میطپد به بدن
دل منست که نشناسمش ز زلف بتان
ز بسکه در رخ او هست پیچ و تاب و شکن
دل منست که مانند غنچه تنگدلست
ز شوق طلعت گلچهرگان غنچهدهن
ندانما چهکنم با چنین دلی که مراست
که هم مقرب مرگست و هم معذب تن
مرا مشاورتی باید اندرین معنی
به رای مصلحتی را ز دوستان کهن
چه سختکار کز مشورت شود آسان
چه سست رایا کز مصلحت شود متقن
نخست پرسم از دوستان که دلتان را
چه حالتست و چه حیلت چه فطرتست و چه فن
به راه عشق و هوس هیچ میگذارد پای
به خط مهر بتان هیچ مینهد گردن
ز زلف لالهرخان هیچ میچرد سنبل
ز روی سروقدان هیچ میچند سوسن
اگر دل همه ماند بدین دلیکه مراست
که دیدن رخ خوبانشان بود دیدن
عبث عبث دل مسکین خود نیازارم
به جرم آنکه بهکوی بتانکند مسکن
عزیز دارمش آنسان که دیگران دارند
که منع عادت فطری بود خلاف فطن
به هر کجا که رود او شتابمش ز قفا
اگر به ساحت سقسین و گر به ملک دکن
به هر کجا که خرامد متابعت کنمش
اگر به خطهٔ خوارزم اگر به صُقع یمن
گرفتم آنکه بلاییست عشق روی بتان
بلا چو عام بود دلکشست و مستحسن
دل تمام جهان چون رخ نکو خواهد
دل منست که مایل شده به وجه حسن
وگر دل دگران را طبیعتی است دگر
پی نصیحت دل بر کمر زنم دامن
چه مایه پندکه از بند سودمندترست
که پند قاسر روحست و بند قابض تن
دل ار شنید نصیحت ز من چه بهتر ازین
که احتیاج نیفتد به قید و بند و شکن
وگر نصیحت نشنید و خیرگی آورد
کشانکشان برمش تا به بند شاه زمن
جهانگشای محمد شه آفتاب ملوک
که نور چهره او گشت سایه ذوالمن
به جود عالمبخش و به تیغ عالمگیر
به گرز سندان کوب و به برز خارهشکن
اگر به طرف چمن باد همتش بوزد
به جای لاله و گل لعل دردمد ز چمن
وگر فتد به دمن عکس روی دشمن او
به جای لاله همه کهربا دمد ز دمن
ز تیر جانشکرش بدسگال جان نبرد
گر از ستاره زره سازد از سپهر مجن
چو ابرگریهکند از سخای او دریا
چو رعد ناله کشد از عطای او معدن
به ساعد ملک از نعل خنگ او یاره
به تارک فلک از گرد جیش او گرزن
لهیب خنجر سوزان او به روز وغا
جهان به چشم عدوکرده چشمهٔ سوزن
ظفر بهگیسوی مفتول پر چمش مفتون
فلک ز حلقهٔ فتراک پر خمش آون
ز جود او که ازو ملک باغ بهرامج
ز تیغ او که ازو دشت کان بهرامن
به باد داده قضاگنجنامهٔ قارون
به آب شسته قدر بارنامهٔ قارن
گهی بگرید کلکش چو ابر در آذار
گهی بخندد تیغش چو برق در بهمن
همی بخندد ازان گریه جان اقلیدس
همی بگیرد ازین خنده روح رویینتن
ایا ز خوی تو ایام رشک باغ بهشت
ایا ز خلق تو آفاق داغ راغ ختن
اگر همال تو خواهد زمانهٔ جادو
وگر نظر تو جوید ستارهٔ ریمن
به مکر مینتوان بست باد در چنبر
به زرق مینتوان سود آب در هاون
هرآن زمینکه تو روزی درو نبرد کنی
نروید از گل او تا به حشر جز روین
هنر به عهد تو رایجترست از دینار
گهر ز جود تو ارزانترست از ارزن
سقر ز خلق نضیرت نظیر جنت عدن
شَبَه ز نطق نزیهت شبیه درّ عدن
به خدعه تا نتوان برد گرمی از آتش
به حیله تا نتوان برد چربی از روغن
همیشه دیدهٔ حاسد ز رشک تو دریا
هماره دامن سایل ز جود تو مخزن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۲ - و له فی المدیحه
دوش مرا تافت نور عقل به روزن
گفتمش ای از تو جان تاری روشن
ایدک الله ای سروش سبکروح
کز توگرانجان من همارهٔ ریمن
وفقک الله ای کلیم گرانقدر
کز تو سبکسر مدام جادوی جوزن
تا چه شد آیا که بیانارهٔ ناری
طور سرایم شد از تو وادی ایمن
برخی راهت چه آورم به جز از جان
یا نه فدایی چه سازمت به جز از تن
گفت خوشامد مگو که ناخوشم آمد
مدح حسنشه سرای کز همه احسن
گفتمش آوخ دو هفته بیش که گشتست
مادر طبعم زکید چرخ سترون
رای رزینمکه رشک فکرت اهرون
تارتر آمد ز روی تیرهٔ اهرن
من به سخن اندرون که تازه جوانی
آمد و لختی سرم گرفت به دامن
سرو خرامی به جلوه آفت طوبی
لالهعذاری به چهره غارت گلشن
فتنهٔ جان از چه از دو نرگس فتان
رهزن دل از چه از دو طرهٔ رهزن
لوح جمالش به نقش لطف منقش
صفحهٔ خدش به خط حسن معنون
گفتا قاآنیا سرا چه سرودی
گفتمش ای نطق در ثنای تو الکن
عاجزم از مدح شاه و می نتوانم
کش بستایم همی به مهماامکن
گرچه زبانم بسی دراز ولیکن
منطقم از نطق عاری است چو سوسن
گفت منش میستایم از در یاری
رو که تو مردی سفیه هستی و کودن
پس در درج دهان گشود و بیان کرد
مطلع خورشید ساری از دل روشن
کای دل و دستت فنای قلزم و معدن
ای سر کان را به باد داده ز ایمن
از تو یکی جود و صد نوال ز دریا
از تو یکی بذل و صد عطیه ز مخزن
آتش جان فنا ز آب جهانسوز
صرصر خاک بلا ز عدل مبرهن
چرخ مکوکب گرت به درع نشاید
شایدت از بهر درع کیسهٔ ارزن
نعرهٔ کوست به گوش نغمهٔ ارغون
صیحهٔ سنجت به رزم نالهٔ ارغن
بالشت از برز نی به بالش اورنگ
نازشت ازگرز نی به مسند و گرزن
چون ببری شصت بر به تیر سبکروح
چون بزنی دس بر بهگرزگرن تن
روح تهمتن کند سپاس برادر
جان فرود آورد ستایش بیژن
تیغ تو را گر نهنگ خوانم شاید
کش بودی بحر دست راد تو مسکن
خاصه کزان روی بر به صورت داسست
تا کند از کشتهٔ روانها خرمن
تازهجوان در سخنکه چرخکهنسال
آمد و با من سرود کای گل گلشن
نغز نیایش ز من نیوش ازیراک
از همه من برترم به ویژه درین فن
کرد سپس مطلعی ادا که ز رشکش
مطلع خورشید تیره گشت چو گلخن
کای دلگور اژدها و خصم تو بهمن
مجلس تو چاه و بدسگال تو بیژن
تیغ تو و جان دشمن آتش و خاشاک
تیر تو و چشم خصم رشته و سوزن
رایحهٔ مشک چین و خلق تو حاشا
بعر بعیر ازکجا و غیرت لادن
روز وغا کز خروش شندف و ژوبین
خیزد از هر کرانه شورش و شیون
برق بگیری بهکفکه وهوه صارم
بادکشی زیر ران که هیهی توسن
آن چو نهنگی که بحر دستش ماوا
وین چه سپهری که سطح خاکش مأمن
مرگ ز بأست خزد به مخزن قارون
خصم ز بیمت چمد به دخمهٔ قارن
چرخ نیایشکنان که رو سوی من کرد
بخت ملک خیره به ابروی پر آژن
کاین چه ستایش که میکند فلکم هان
وین چه ثنا کم نمود کودک برزن
صفحه وکلکی بگیر درکف و بنگار
هرچه سرایم به مدح شاه جهان من
صفحهگرفتم به دست و خامئکی نغز
گوش و دلم سوی او و دیده به دامن
بخت ملک مطلعی سرودکه صد قرن
می نتوانم به صد زبانش ستودن
کایخرد و نیروی تو زال و تهمتن
پیکر و رایت سفندیار و پشوتن
ای تن تنین تنان به تیغ تو صد چاک
وی سر گردنکشان به دار تو آون
جان که نه قربان توست ننگ به پیکر
سر که نه در راه تست بار به گردن
شیر به چرم پلنگ یا تو به خفتان
کوه به دریای نیل یا تو به جوشن
تیغ تو در رزم یا که برق به نیسان
دست تو در بزم یا که ابر به بهمن
تیغ تو نشناختست خار ز خارا
تیر تو ناکرده فرق موم ز آهن
گو کم ریمن زند عدو که به نیرنگ
چرخ نگردد بهکامهٔ دل دشمن
باد نبنددکسی ز ریو به چنبر
آب نساید کسی ز رنگ به هاون
تیغ تو بران ز اصل خود به فسان نی
تیرگی شب به خویش نی به سکاهن
تا به ستایش روان ز ایزد داور
تا به نیایش زبان ز قادر ذوالمن
باد به روی زمین ز تیغ تو رویان
از چه ز خون عدوی جان تو روین
گفتمش ای از تو جان تاری روشن
ایدک الله ای سروش سبکروح
کز توگرانجان من همارهٔ ریمن
وفقک الله ای کلیم گرانقدر
کز تو سبکسر مدام جادوی جوزن
تا چه شد آیا که بیانارهٔ ناری
طور سرایم شد از تو وادی ایمن
برخی راهت چه آورم به جز از جان
یا نه فدایی چه سازمت به جز از تن
گفت خوشامد مگو که ناخوشم آمد
مدح حسنشه سرای کز همه احسن
گفتمش آوخ دو هفته بیش که گشتست
مادر طبعم زکید چرخ سترون
رای رزینمکه رشک فکرت اهرون
تارتر آمد ز روی تیرهٔ اهرن
من به سخن اندرون که تازه جوانی
آمد و لختی سرم گرفت به دامن
سرو خرامی به جلوه آفت طوبی
لالهعذاری به چهره غارت گلشن
فتنهٔ جان از چه از دو نرگس فتان
رهزن دل از چه از دو طرهٔ رهزن
لوح جمالش به نقش لطف منقش
صفحهٔ خدش به خط حسن معنون
گفتا قاآنیا سرا چه سرودی
گفتمش ای نطق در ثنای تو الکن
عاجزم از مدح شاه و می نتوانم
کش بستایم همی به مهماامکن
گرچه زبانم بسی دراز ولیکن
منطقم از نطق عاری است چو سوسن
گفت منش میستایم از در یاری
رو که تو مردی سفیه هستی و کودن
پس در درج دهان گشود و بیان کرد
مطلع خورشید ساری از دل روشن
کای دل و دستت فنای قلزم و معدن
ای سر کان را به باد داده ز ایمن
از تو یکی جود و صد نوال ز دریا
از تو یکی بذل و صد عطیه ز مخزن
آتش جان فنا ز آب جهانسوز
صرصر خاک بلا ز عدل مبرهن
چرخ مکوکب گرت به درع نشاید
شایدت از بهر درع کیسهٔ ارزن
نعرهٔ کوست به گوش نغمهٔ ارغون
صیحهٔ سنجت به رزم نالهٔ ارغن
بالشت از برز نی به بالش اورنگ
نازشت ازگرز نی به مسند و گرزن
چون ببری شصت بر به تیر سبکروح
چون بزنی دس بر بهگرزگرن تن
روح تهمتن کند سپاس برادر
جان فرود آورد ستایش بیژن
تیغ تو را گر نهنگ خوانم شاید
کش بودی بحر دست راد تو مسکن
خاصه کزان روی بر به صورت داسست
تا کند از کشتهٔ روانها خرمن
تازهجوان در سخنکه چرخکهنسال
آمد و با من سرود کای گل گلشن
نغز نیایش ز من نیوش ازیراک
از همه من برترم به ویژه درین فن
کرد سپس مطلعی ادا که ز رشکش
مطلع خورشید تیره گشت چو گلخن
کای دلگور اژدها و خصم تو بهمن
مجلس تو چاه و بدسگال تو بیژن
تیغ تو و جان دشمن آتش و خاشاک
تیر تو و چشم خصم رشته و سوزن
رایحهٔ مشک چین و خلق تو حاشا
بعر بعیر ازکجا و غیرت لادن
روز وغا کز خروش شندف و ژوبین
خیزد از هر کرانه شورش و شیون
برق بگیری بهکفکه وهوه صارم
بادکشی زیر ران که هیهی توسن
آن چو نهنگی که بحر دستش ماوا
وین چه سپهری که سطح خاکش مأمن
مرگ ز بأست خزد به مخزن قارون
خصم ز بیمت چمد به دخمهٔ قارن
چرخ نیایشکنان که رو سوی من کرد
بخت ملک خیره به ابروی پر آژن
کاین چه ستایش که میکند فلکم هان
وین چه ثنا کم نمود کودک برزن
صفحه وکلکی بگیر درکف و بنگار
هرچه سرایم به مدح شاه جهان من
صفحهگرفتم به دست و خامئکی نغز
گوش و دلم سوی او و دیده به دامن
بخت ملک مطلعی سرودکه صد قرن
می نتوانم به صد زبانش ستودن
کایخرد و نیروی تو زال و تهمتن
پیکر و رایت سفندیار و پشوتن
ای تن تنین تنان به تیغ تو صد چاک
وی سر گردنکشان به دار تو آون
جان که نه قربان توست ننگ به پیکر
سر که نه در راه تست بار به گردن
شیر به چرم پلنگ یا تو به خفتان
کوه به دریای نیل یا تو به جوشن
تیغ تو در رزم یا که برق به نیسان
دست تو در بزم یا که ابر به بهمن
تیغ تو نشناختست خار ز خارا
تیر تو ناکرده فرق موم ز آهن
گو کم ریمن زند عدو که به نیرنگ
چرخ نگردد بهکامهٔ دل دشمن
باد نبنددکسی ز ریو به چنبر
آب نساید کسی ز رنگ به هاون
تیغ تو بران ز اصل خود به فسان نی
تیرگی شب به خویش نی به سکاهن
تا به ستایش روان ز ایزد داور
تا به نیایش زبان ز قادر ذوالمن
باد به روی زمین ز تیغ تو رویان
از چه ز خون عدوی جان تو روین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۳ - در تهنیت خبر بهبودی محمدشاه غازی به فارس و شادمانی حسینخان نظامالدوله فرماید
زآستان خواجهٔ اعظم چراغ انجمن
پیکی آمد تیزگام و نیکام و خوش سخن
نامه یی از خواجه بر کف داشت کز عنوان او
بُد هویدا آیت الطاف حقّ ذوالمنن
زانکه اندر نامه بود این مژده کز تأیید حق
یافت بهبودی ز تب طبع شهنشاه زمن
گرچهشیرست و شیر شرزه تب دارد از آنک
مر شجاعت را حرارت لازم آمد در بدن
یا نه خسرو آفتابست و تب اندر آفتاب
لازم تابیست کاو با جرمش آمد مقترن
یا نه دارا شمع و هستی انجم آفاق ش
شمع را سوزد به شب تا برفروزد انجمن
شاهنارستازبرایخصمو نور ازبهر دوست
گرمی اندر نار و تف در نور باید مختزن
راستی پرسی خلایق از حقایق غافلند
هست سرّی اندر این معنی که گویم بر علن
قرب و بعد فهم ما ما را بر آن دارد که گاه
شاه را سالم همی بینیم وگاهی ممتحن
ورنهشهجانستو جاندارد حیات جاودان
نقص جان نبود اگر گاهی نفور آید ز تن
زین فزون خواهی دلیلی چند گویم معنوی
تا ترا بیرون برد لختی ازین تخییل و ظن
شاه ماهست و به نفس خود به یک جا است ماه
قرب و بعد ماست کش گه تیغ بیند گه مجن
شاه خورشید و تو نابینا گرش بینی کدر
این کدورت از تو دارد نی ز نفس خویشتن
خود تو لرزی در زمستان زانکه دوری ز آفتاب
ورنه او دایم به یک حالت بود پرتوفکن
ور به تابستان ز گرما تب کنی این هم ز تست
کت شعاع مهر از نزدیکی آید تیغزن
شاه سر تا پا بهشتست و چو دوریم از بهشت
آنچنان دانیم کاندر وی بود رنج و محن
ور نه گر چون خواجه ما را چشم معنیبین بدی
جنتی آسوده میدیدیم بیکرب و حزن
شه سپهرس وکدورت ره نیابد بر سپهر
گرچه دامانش کدر بینی گه از گرد دمن
لیک با این جمله ما را لازمست ایدون نشاط
چون به قدر فهم ما باید تکالیف و سنن
شکر بهبود ملک را ای نگار میگسار
شیشهٔ می تیشه ساز و ریشهٔ انده بکن
ساقیا جامی بیار و شاهدا کامی بده
خادما عودی بسوز و مطربا رودی بزن
زاهدا امروز منع بادهخواران گو مکن
بزم شیادی میارا تار زراقی متن
مفتیا امروز فتوی ده که می نوشند خلق
زانکه نبود درد تن را چارهیی جز دُردِ دن
باده اکنون لازمست از ساقیان سیمساق
بوسه اکنون جایزست از گلرخان سبمتن
خانه را باید ز چهر شاهدان کردن بهشت
حجره را باید ز مویگلرخانکردن چمن
گه ز زلف این به دامن برد میباید عبیر
گه ز روی آن به خرمن چید میباید سمن
خاصه قاآنیکه او را با نگاری سرخوشست
دلفریب و دلنشین و دلنواز و دلشکن
غیر او کز چاک پیراهن نماید روی خوب
مشرق خورشید نشنیدم ز چاک پیرهن
چاهنخشب ماهنخشب هردو دارد کش بود
ماه نخشب بر عذار و چاه نخشب در ذقن
نرخ بوس او مگر از نقد جان بالاترست
کاو بهای بوسه خواهد مدح سلطان زَمَن
خسرو دوران محمد شه شهنشاهیکه هست
روی و رای او جمیل و خلق و خلق او حسن
کلک لاغر در بنانش ماهی بحر محیط
شکل جوهر بر سنانش گوهر بحر عدن
مهر لامع نزد رایش کوکبی در احتراق
نسر واقع با سنانش طایری بر بابزن
جوهرش در تیغ و تیغ اندر نیامگوهرین
آن پرن اندر هلالست این هلال اندر پرن
تیر در شستش عقابی مانده چون ماهی بهشست
تیغ در دستش نهنگی کرده در دریا وطن
عرصه ی هستی به نزد داستان جاه او
چون به جنب کاخ نوشروان و ثاق پیرزن
خسروا تا مژدهٔ بهبودیت آمد به فارس
جان بهتن میرقصد از شادی وتن در پیرهن
خاصه کز فیروزی این مژده صاحباختیار
شد چنانشادان کهجانش مینگنجد در بدن
کرد عشی آنچنان کز خار خار عیش او
زهرهٔ چنگی بهگردون زد نوای خارکن
بوم و بر آمد به وجد و کوه و در آمد به رقص
رند و عارف پای کوبان شیخ و عامی دستزن
ماهی از دریا نیایش گفت و ماه از آسمان
وحش در هامون ستایش کرد و طیر اندر وکن
در زمستان نوبهار آمد توگفتیکز نشاط
گل دمید از بوستان و لاله سر زد از دمن
پایکوبان شد ز عشرت خوشهای ضیمران
دستافشان شد ز شادی برگهای نسترن
وز نشاط این بشارت مردگان را زیر خاک
باغ جنّت شد قبور و زلف حورا شد کفن
وز فتوح آب خعر در زلف خوبان هم نماند
چنبر و پیچ و شکنج و عقده و چین و شکن
وز نسیم این اثر در دکهٔ سلاخ شهر
گشت خون گوسفندان غیرت مشک ختن
زین بشارت در میان عید اضحی و غدیر
عید دیگر شد عیان از امر میر موتمن
عید قربان و غدیری را که بود از هم جدا
هم ملفق هم مثنی کرد در یک انجمن
عید قربانشد بدین معنی مثکز خلون
هر تنی قربان خسرو کرد جان خویشتن
هم دو شد عبد غدیر از آن سبب کز هر کنار
دست بوس عید را الحمدخوان شد مرد و زن
هر تنی شکرانه را جانکرد قربانیکه باز
شد بر اورنگ خلافت جانشین بوالحسن
وز چراغان در شب تاریک سرزد آفتاب
چونگل سوریکه روز ابر تابد بر چمن
شادمانشد جانخلقو بوستانشد ملکفارس
نوجوان شد چرخ پیر و تازه شد دیرکهن
تا سمر باشد به عالم داستان تخت جم
تا مثل باشد به گیتی فر و برز تهمتن
تا قیامت خصم خسرو یار لیکن با ملال
تا به محشر یار سلطان خصم امّا با محن
در ضمیرش باد هر نقشی به جز نقش ملال
در دیارش باد هر چیزی به جز شور و فتن
پیکی آمد تیزگام و نیکام و خوش سخن
نامه یی از خواجه بر کف داشت کز عنوان او
بُد هویدا آیت الطاف حقّ ذوالمنن
زانکه اندر نامه بود این مژده کز تأیید حق
یافت بهبودی ز تب طبع شهنشاه زمن
گرچهشیرست و شیر شرزه تب دارد از آنک
مر شجاعت را حرارت لازم آمد در بدن
یا نه خسرو آفتابست و تب اندر آفتاب
لازم تابیست کاو با جرمش آمد مقترن
یا نه دارا شمع و هستی انجم آفاق ش
شمع را سوزد به شب تا برفروزد انجمن
شاهنارستازبرایخصمو نور ازبهر دوست
گرمی اندر نار و تف در نور باید مختزن
راستی پرسی خلایق از حقایق غافلند
هست سرّی اندر این معنی که گویم بر علن
قرب و بعد فهم ما ما را بر آن دارد که گاه
شاه را سالم همی بینیم وگاهی ممتحن
ورنهشهجانستو جاندارد حیات جاودان
نقص جان نبود اگر گاهی نفور آید ز تن
زین فزون خواهی دلیلی چند گویم معنوی
تا ترا بیرون برد لختی ازین تخییل و ظن
شاه ماهست و به نفس خود به یک جا است ماه
قرب و بعد ماست کش گه تیغ بیند گه مجن
شاه خورشید و تو نابینا گرش بینی کدر
این کدورت از تو دارد نی ز نفس خویشتن
خود تو لرزی در زمستان زانکه دوری ز آفتاب
ورنه او دایم به یک حالت بود پرتوفکن
ور به تابستان ز گرما تب کنی این هم ز تست
کت شعاع مهر از نزدیکی آید تیغزن
شاه سر تا پا بهشتست و چو دوریم از بهشت
آنچنان دانیم کاندر وی بود رنج و محن
ور نه گر چون خواجه ما را چشم معنیبین بدی
جنتی آسوده میدیدیم بیکرب و حزن
شه سپهرس وکدورت ره نیابد بر سپهر
گرچه دامانش کدر بینی گه از گرد دمن
لیک با این جمله ما را لازمست ایدون نشاط
چون به قدر فهم ما باید تکالیف و سنن
شکر بهبود ملک را ای نگار میگسار
شیشهٔ می تیشه ساز و ریشهٔ انده بکن
ساقیا جامی بیار و شاهدا کامی بده
خادما عودی بسوز و مطربا رودی بزن
زاهدا امروز منع بادهخواران گو مکن
بزم شیادی میارا تار زراقی متن
مفتیا امروز فتوی ده که می نوشند خلق
زانکه نبود درد تن را چارهیی جز دُردِ دن
باده اکنون لازمست از ساقیان سیمساق
بوسه اکنون جایزست از گلرخان سبمتن
خانه را باید ز چهر شاهدان کردن بهشت
حجره را باید ز مویگلرخانکردن چمن
گه ز زلف این به دامن برد میباید عبیر
گه ز روی آن به خرمن چید میباید سمن
خاصه قاآنیکه او را با نگاری سرخوشست
دلفریب و دلنشین و دلنواز و دلشکن
غیر او کز چاک پیراهن نماید روی خوب
مشرق خورشید نشنیدم ز چاک پیرهن
چاهنخشب ماهنخشب هردو دارد کش بود
ماه نخشب بر عذار و چاه نخشب در ذقن
نرخ بوس او مگر از نقد جان بالاترست
کاو بهای بوسه خواهد مدح سلطان زَمَن
خسرو دوران محمد شه شهنشاهیکه هست
روی و رای او جمیل و خلق و خلق او حسن
کلک لاغر در بنانش ماهی بحر محیط
شکل جوهر بر سنانش گوهر بحر عدن
مهر لامع نزد رایش کوکبی در احتراق
نسر واقع با سنانش طایری بر بابزن
جوهرش در تیغ و تیغ اندر نیامگوهرین
آن پرن اندر هلالست این هلال اندر پرن
تیر در شستش عقابی مانده چون ماهی بهشست
تیغ در دستش نهنگی کرده در دریا وطن
عرصه ی هستی به نزد داستان جاه او
چون به جنب کاخ نوشروان و ثاق پیرزن
خسروا تا مژدهٔ بهبودیت آمد به فارس
جان بهتن میرقصد از شادی وتن در پیرهن
خاصه کز فیروزی این مژده صاحباختیار
شد چنانشادان کهجانش مینگنجد در بدن
کرد عشی آنچنان کز خار خار عیش او
زهرهٔ چنگی بهگردون زد نوای خارکن
بوم و بر آمد به وجد و کوه و در آمد به رقص
رند و عارف پای کوبان شیخ و عامی دستزن
ماهی از دریا نیایش گفت و ماه از آسمان
وحش در هامون ستایش کرد و طیر اندر وکن
در زمستان نوبهار آمد توگفتیکز نشاط
گل دمید از بوستان و لاله سر زد از دمن
پایکوبان شد ز عشرت خوشهای ضیمران
دستافشان شد ز شادی برگهای نسترن
وز نشاط این بشارت مردگان را زیر خاک
باغ جنّت شد قبور و زلف حورا شد کفن
وز فتوح آب خعر در زلف خوبان هم نماند
چنبر و پیچ و شکنج و عقده و چین و شکن
وز نسیم این اثر در دکهٔ سلاخ شهر
گشت خون گوسفندان غیرت مشک ختن
زین بشارت در میان عید اضحی و غدیر
عید دیگر شد عیان از امر میر موتمن
عید قربان و غدیری را که بود از هم جدا
هم ملفق هم مثنی کرد در یک انجمن
عید قربانشد بدین معنی مثکز خلون
هر تنی قربان خسرو کرد جان خویشتن
هم دو شد عبد غدیر از آن سبب کز هر کنار
دست بوس عید را الحمدخوان شد مرد و زن
هر تنی شکرانه را جانکرد قربانیکه باز
شد بر اورنگ خلافت جانشین بوالحسن
وز چراغان در شب تاریک سرزد آفتاب
چونگل سوریکه روز ابر تابد بر چمن
شادمانشد جانخلقو بوستانشد ملکفارس
نوجوان شد چرخ پیر و تازه شد دیرکهن
تا سمر باشد به عالم داستان تخت جم
تا مثل باشد به گیتی فر و برز تهمتن
تا قیامت خصم خسرو یار لیکن با ملال
تا به محشر یار سلطان خصم امّا با محن
در ضمیرش باد هر نقشی به جز نقش ملال
در دیارش باد هر چیزی به جز شور و فتن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۴ - در مدح کامران میرزای مرحوم ابن فتحعلی شاه مغفور طابالله ثراه گوید
ز یک غمزه ربوده دل ز من آن ماه سیمینتن
بود چشمان جادویش چو چشم آهوان پر فن
اگر وقتی صبا آن زلف مشکین را کند افشان
شود پُر دامنگیتی ز مشک و عنبر و لادن
بود روزم چو موی او ز هجرش تیره و درهم
بود اشکم چو عشق او ز مهرش سیل بنیانکن
گرفتار این دل شیدا به بند دلبر رعنا
شدم از عشق او رسوا به هر وادی و هر برزن
دلم زان سینهٔ سیمین بود چون آذر برزین
رخم از اشک گلناری به لعل ناب شنعت زن
که دیده چشمهٔ شیرین میان خرمن آتش
که دیده لعل رمّانی ز مروارید آبستن
بدانسان کاندهان نوش در آن روی چون سوری
چنان کان رشتهٔ دندان بدان لعل چو بهرامن
شنیدی هندویی کافر مکان در خانهٔ مُسلم
شنیدی افعیی پیچان بود در آتشش مسکن
چو بر سیمای زیبایش دوگیسوی زرهآسا
چو بر روی صنم رنگش دو زلفین چو اهریمن
ندیدم سرو بستانی که آرد بر همی سنبل
ندیدم مهر تابنده برآرد سر ز پیراهن
چنان کان قامت موزون آن سرو ضمیران مو
چنان کان چهرهٔ رخشای آن ترک بریشم تن
نشاید یک تن واحدکند دعوی سلطانی
نشاید یک تن تنها به حکمش جمله مرد و زن
مگر شهزادهٔ دورانکه هست از دودهٔ خاقان
حسامش آتش سوزان سنانش بر دَرَد جوشن
مر او را نام در عالم ز خاقانکامران آمد
همارهکامران بادا ز لطف خالق ذوالمن
زهی از پرتو رویش عروس ملک را زیور
خهی از تابش رایش زمین و آسمان روشن
ز خال و جعد مشکینش به شنعت دلبر خلّخ
ز روی و طاق ابرویش به خجلت شاهد ارمن
بود آن خط مشکینش یکی زنجیر جانفرسا
بود آن هندوی خالش یکی جادوی پر جوزن
به روز بزم در ایوان دهد صد مخزن قارون
به روز رزم در میدان به خاک آرد تن قارن
ز جودش هر رسنریسی بهکاخشگنج بادآور
ز بذلش هرکشاورزی چو قارون باشدش مخزن
ز تیغش پیکر قارن قرین خاک ظلمانی
ز تیرش سینهٔ بهمن مشبک همچو پالاون
ز گَرد مرکبان گردد هوا چون ابر قیراگون
ز خون پردلانگردد زمین چونکان بهرامن
به هرجا بنگری بینی دلیری را ز زین وارون
به هرسو بگذری یابی شجاعی از فرس آون
شود از خون همی دریا در آید هر تنی از پا
چو آید در صف هیجاکشد در زیر زین توسن
چو خشم آرد همی بینی به هرسو پیکری بیسر
چو رو آرد همی یابی به هرجا تارکی بیتن
رسدکی توسن وهمم در اقلیم صفات او
همان بهتر فرو بندم لب از این گفتگوها من
پس اینک در دعا کوشمکه گشتم عاجز و مانده
برای آدم عاجز دعا مقبول و مستحسن
همی تا روز و شب آید دهد آن نور و این ظلمت
محبّش با دل خرّم حسودش را شرر در تن
بود چشمان جادویش چو چشم آهوان پر فن
اگر وقتی صبا آن زلف مشکین را کند افشان
شود پُر دامنگیتی ز مشک و عنبر و لادن
بود روزم چو موی او ز هجرش تیره و درهم
بود اشکم چو عشق او ز مهرش سیل بنیانکن
گرفتار این دل شیدا به بند دلبر رعنا
شدم از عشق او رسوا به هر وادی و هر برزن
دلم زان سینهٔ سیمین بود چون آذر برزین
رخم از اشک گلناری به لعل ناب شنعت زن
که دیده چشمهٔ شیرین میان خرمن آتش
که دیده لعل رمّانی ز مروارید آبستن
بدانسان کاندهان نوش در آن روی چون سوری
چنان کان رشتهٔ دندان بدان لعل چو بهرامن
شنیدی هندویی کافر مکان در خانهٔ مُسلم
شنیدی افعیی پیچان بود در آتشش مسکن
چو بر سیمای زیبایش دوگیسوی زرهآسا
چو بر روی صنم رنگش دو زلفین چو اهریمن
ندیدم سرو بستانی که آرد بر همی سنبل
ندیدم مهر تابنده برآرد سر ز پیراهن
چنان کان قامت موزون آن سرو ضمیران مو
چنان کان چهرهٔ رخشای آن ترک بریشم تن
نشاید یک تن واحدکند دعوی سلطانی
نشاید یک تن تنها به حکمش جمله مرد و زن
مگر شهزادهٔ دورانکه هست از دودهٔ خاقان
حسامش آتش سوزان سنانش بر دَرَد جوشن
مر او را نام در عالم ز خاقانکامران آمد
همارهکامران بادا ز لطف خالق ذوالمن
زهی از پرتو رویش عروس ملک را زیور
خهی از تابش رایش زمین و آسمان روشن
ز خال و جعد مشکینش به شنعت دلبر خلّخ
ز روی و طاق ابرویش به خجلت شاهد ارمن
بود آن خط مشکینش یکی زنجیر جانفرسا
بود آن هندوی خالش یکی جادوی پر جوزن
به روز بزم در ایوان دهد صد مخزن قارون
به روز رزم در میدان به خاک آرد تن قارن
ز جودش هر رسنریسی بهکاخشگنج بادآور
ز بذلش هرکشاورزی چو قارون باشدش مخزن
ز تیغش پیکر قارن قرین خاک ظلمانی
ز تیرش سینهٔ بهمن مشبک همچو پالاون
ز گَرد مرکبان گردد هوا چون ابر قیراگون
ز خون پردلانگردد زمین چونکان بهرامن
به هرجا بنگری بینی دلیری را ز زین وارون
به هرسو بگذری یابی شجاعی از فرس آون
شود از خون همی دریا در آید هر تنی از پا
چو آید در صف هیجاکشد در زیر زین توسن
چو خشم آرد همی بینی به هرسو پیکری بیسر
چو رو آرد همی یابی به هرجا تارکی بیتن
رسدکی توسن وهمم در اقلیم صفات او
همان بهتر فرو بندم لب از این گفتگوها من
پس اینک در دعا کوشمکه گشتم عاجز و مانده
برای آدم عاجز دعا مقبول و مستحسن
همی تا روز و شب آید دهد آن نور و این ظلمت
محبّش با دل خرّم حسودش را شرر در تن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۷ - در ستایش جناب جلالت مآب نظام المک فرماید
مگر شقیق عقیقست و کوه کان یمن
که پر عقیق یمن شدکه از شقیق دمن
مگر به باغ سراپرده زد بهار که باز
سپاه سبزه وگل صفکشید درگلشن
مگر رگه سر پستان نموده دایهٔ ابر
که طفل غنچهٔ بیشیر بارکرده دهن
ز لاله راغ بپا بسته بسدین خلخال
ز ابرکوه به سر هشتّه عنبرین گرزن
نهاده غنچه ز یاقوت تکمه بر خفتان
فکنده فاخته از مشک طوق بر گردن
اگر چراغ خَمُش گردد از نسیم چرا
شد از نسیم بهاری چراغ گل روشن
به سرخ لاله سیه داغها بدان ماند
که رنگ سودهٔ عنبر به بسدین هاون
عروس غنچه به مستوری آنقدر میخورد
که آخر از سر مستی درید پیراهن
چه نعمتست درین فصل وصل سیم تنی
سهیلطلعت و خورشیدچهر و زهرهذقن
دو خفته نرگس مکحول پر ز خواب و خمار
دو چفته سنبل مفتول پر ز تاب و شکن
به پشت بسته ز سیم سپید یک خروار
به فرق هشته ز مشک سیاه یک خرمن
به طعنه سیمشگوید بهدلکه لاتیاس
به عشوه مشکش گوید به جان که لاتأمن
خوش آنکه همره شوخی چنین چمانه به دست
چمان شود به چمن بیملال و رنج و محن
اساس عیش مرتب نموده از هر باب
حریف بزم مهیا نموده از هر فن
می و چمانه و تار و ترانه و طنبور
نی و چمانی و چنگ و چغانه و ارغن
ترنج و سیب و به و نار و پسته و بادام
گلو شقایق و نسرین و سنبل و سوسن
عبیر و غالیه و زعفران و مشک وگلاب
سپند و مجمره و عود و عنبر و لادن
نبیذ و نقل و شراب وکباب و رود و رباب
شمامه و شکر و شبر و شهد و شمع و لگن
سرور و سور و سماع و نشاط و رقص و طرب
حضور و امن و فراغ و سُلُو و سلوی و من
نهدر روان غم و آزار و درد و رنج و ملال
نه در دل انده و تیمار و پیچ و بند و شکن
نه بیم وعظ و نصیحت نه بانگ بوم و غراب
نهخوفشحنهو مفتی نه صوت زاغ و زغن
هوای صبح و نسیم بهار و نالهٔ مرغ
فضای باغ و تماشای راغ و سیر چمن
خروش بلبل و آهنگ سار و خندهٔکبک
صدای صلصل و صوت هزار و بوی سمن
تذرو و طوطی و سار و چکاوک و طاووس
گوزن و تیهو و دراج و آهو و پازن
همی دوان و نوان گه به باغ و گاه به راغ
همی چمان و چران گه به کوه و گَه به دمن
نسیم شبدر و شببو پس از ترشح ابر
نشاط سیر و تفرّج پس از خمار شکـن
عتاب دوست به ساقیکه هی شراب بیار
خطاب یار به مطرب که هی رباب بزن
ز نعمت دو جهان آنچه برشمردم به
مگر ز خدمت فخر زمان و ذخر زمن
نظام ملک ملک حضرت نظامالملک
سپهر مجد و معالی جهان فهم و فطن
امین تاج و نگین افتخار دولت و دین
پناه چرخ و زمین پیشکار سز و علن
سواد خامهٔ او کحل دیدهٔ غلمان
بیاض طلعت او نور وادی ایمن
نه بیاجازه او هیچ باد هامونگرد
نه بیاشارهٔ او هیچ سیل بنیان کن
یتیم باکرمش راضی از هلاک پدر
غریب باکرمش شاکر از فراق وطن
زهی به فیض نوال تو زنده عظم رمیم
زهی ز فرّ جمال تو تازه دهر کهن
بدان رسیده که از ایمنی سیاست تو
به بحر از تن ماهی برون کند جوشن
به نور رای تو کوران به نیمشب بنند
سواد چشم جنین را به بطن آبستن
خلاف معجز داود معجزی دارد
هر آن کسیکه به جان مر تو را بود دشمن
اگر ز معجز داود گشتی آهن موم
فسرده جانی او موم را کند آهن
به پیشکاخ جلال تو آسمان کبود
به تیرهدودی ماند که خیزد از گلخن
چهکاهد و چه فزاید به قدرت از دو جهان
ز دانهیی دو کم و بیش کی شود خرمن
هرآنکه سر ز تو تابد قضا ز طاق سپهر
چو ذوذؤابه به موی سرش کند آون
ستاره را به مثل چون فروغی اندر چشم
زمانه را به صفت چون روانی اندر تن
ز شوق چهر تو بینا شود همی اعمی
ز حرص مدح تو گویا شود همی الکن
به روزگار تو از هیبت عدالت تو
به چشم و زلف نکویان پناه برده فتن
ز چشم و زلف بتان گر جریمهیی خواهی
به جای جایزهٔ شعر من ببخش به من
که از بنفشه و بادام زلف و چشم بتان
برای چارهٔ ماخولیا کشم روغن
به قدر بینش بیننده است رتبهٔ تو
چو نور مهر که افتد به گونگون روزن
ظهور قدر تو در این جهان بدان ماند
که نور مهر درافتد به چشمهٔ سوزن
سپهر را چه گنه گر مشبکش بیند
کسیکه بنگرد او را ز پشت پرویزن
ترا بلندی و پسی به هیچ حالت نیست
مگر به دیدهٔ بینور دشمن ریمن
کسوف شمس و قمر نیست جز ز پستی ما
از آنکه درکرهٔ خاکمان بود مسکن
همیشه ماه به یک حالتست و ما او را
گهی به شکل کمان دیده گه به شکل مجن
هلا افادهٔ حکمت بس است قاآنی
مپاش در بر سیمرغ دانهٔ ارزن
شرارهخیز بود تاکه برق در نیسان
ستارهریز بود تاکه ابر در بهمن
شرارهخیز بود جان حاسدت ز حسد
ستارهریز بود کام مادحت ز سخن
که پر عقیق یمن شدکه از شقیق دمن
مگر به باغ سراپرده زد بهار که باز
سپاه سبزه وگل صفکشید درگلشن
مگر رگه سر پستان نموده دایهٔ ابر
که طفل غنچهٔ بیشیر بارکرده دهن
ز لاله راغ بپا بسته بسدین خلخال
ز ابرکوه به سر هشتّه عنبرین گرزن
نهاده غنچه ز یاقوت تکمه بر خفتان
فکنده فاخته از مشک طوق بر گردن
اگر چراغ خَمُش گردد از نسیم چرا
شد از نسیم بهاری چراغ گل روشن
به سرخ لاله سیه داغها بدان ماند
که رنگ سودهٔ عنبر به بسدین هاون
عروس غنچه به مستوری آنقدر میخورد
که آخر از سر مستی درید پیراهن
چه نعمتست درین فصل وصل سیم تنی
سهیلطلعت و خورشیدچهر و زهرهذقن
دو خفته نرگس مکحول پر ز خواب و خمار
دو چفته سنبل مفتول پر ز تاب و شکن
به پشت بسته ز سیم سپید یک خروار
به فرق هشته ز مشک سیاه یک خرمن
به طعنه سیمشگوید بهدلکه لاتیاس
به عشوه مشکش گوید به جان که لاتأمن
خوش آنکه همره شوخی چنین چمانه به دست
چمان شود به چمن بیملال و رنج و محن
اساس عیش مرتب نموده از هر باب
حریف بزم مهیا نموده از هر فن
می و چمانه و تار و ترانه و طنبور
نی و چمانی و چنگ و چغانه و ارغن
ترنج و سیب و به و نار و پسته و بادام
گلو شقایق و نسرین و سنبل و سوسن
عبیر و غالیه و زعفران و مشک وگلاب
سپند و مجمره و عود و عنبر و لادن
نبیذ و نقل و شراب وکباب و رود و رباب
شمامه و شکر و شبر و شهد و شمع و لگن
سرور و سور و سماع و نشاط و رقص و طرب
حضور و امن و فراغ و سُلُو و سلوی و من
نهدر روان غم و آزار و درد و رنج و ملال
نه در دل انده و تیمار و پیچ و بند و شکن
نه بیم وعظ و نصیحت نه بانگ بوم و غراب
نهخوفشحنهو مفتی نه صوت زاغ و زغن
هوای صبح و نسیم بهار و نالهٔ مرغ
فضای باغ و تماشای راغ و سیر چمن
خروش بلبل و آهنگ سار و خندهٔکبک
صدای صلصل و صوت هزار و بوی سمن
تذرو و طوطی و سار و چکاوک و طاووس
گوزن و تیهو و دراج و آهو و پازن
همی دوان و نوان گه به باغ و گاه به راغ
همی چمان و چران گه به کوه و گَه به دمن
نسیم شبدر و شببو پس از ترشح ابر
نشاط سیر و تفرّج پس از خمار شکـن
عتاب دوست به ساقیکه هی شراب بیار
خطاب یار به مطرب که هی رباب بزن
ز نعمت دو جهان آنچه برشمردم به
مگر ز خدمت فخر زمان و ذخر زمن
نظام ملک ملک حضرت نظامالملک
سپهر مجد و معالی جهان فهم و فطن
امین تاج و نگین افتخار دولت و دین
پناه چرخ و زمین پیشکار سز و علن
سواد خامهٔ او کحل دیدهٔ غلمان
بیاض طلعت او نور وادی ایمن
نه بیاجازه او هیچ باد هامونگرد
نه بیاشارهٔ او هیچ سیل بنیان کن
یتیم باکرمش راضی از هلاک پدر
غریب باکرمش شاکر از فراق وطن
زهی به فیض نوال تو زنده عظم رمیم
زهی ز فرّ جمال تو تازه دهر کهن
بدان رسیده که از ایمنی سیاست تو
به بحر از تن ماهی برون کند جوشن
به نور رای تو کوران به نیمشب بنند
سواد چشم جنین را به بطن آبستن
خلاف معجز داود معجزی دارد
هر آن کسیکه به جان مر تو را بود دشمن
اگر ز معجز داود گشتی آهن موم
فسرده جانی او موم را کند آهن
به پیشکاخ جلال تو آسمان کبود
به تیرهدودی ماند که خیزد از گلخن
چهکاهد و چه فزاید به قدرت از دو جهان
ز دانهیی دو کم و بیش کی شود خرمن
هرآنکه سر ز تو تابد قضا ز طاق سپهر
چو ذوذؤابه به موی سرش کند آون
ستاره را به مثل چون فروغی اندر چشم
زمانه را به صفت چون روانی اندر تن
ز شوق چهر تو بینا شود همی اعمی
ز حرص مدح تو گویا شود همی الکن
به روزگار تو از هیبت عدالت تو
به چشم و زلف نکویان پناه برده فتن
ز چشم و زلف بتان گر جریمهیی خواهی
به جای جایزهٔ شعر من ببخش به من
که از بنفشه و بادام زلف و چشم بتان
برای چارهٔ ماخولیا کشم روغن
به قدر بینش بیننده است رتبهٔ تو
چو نور مهر که افتد به گونگون روزن
ظهور قدر تو در این جهان بدان ماند
که نور مهر درافتد به چشمهٔ سوزن
سپهر را چه گنه گر مشبکش بیند
کسیکه بنگرد او را ز پشت پرویزن
ترا بلندی و پسی به هیچ حالت نیست
مگر به دیدهٔ بینور دشمن ریمن
کسوف شمس و قمر نیست جز ز پستی ما
از آنکه درکرهٔ خاکمان بود مسکن
همیشه ماه به یک حالتست و ما او را
گهی به شکل کمان دیده گه به شکل مجن
هلا افادهٔ حکمت بس است قاآنی
مپاش در بر سیمرغ دانهٔ ارزن
شرارهخیز بود تاکه برق در نیسان
ستارهریز بود تاکه ابر در بهمن
شرارهخیز بود جان حاسدت ز حسد
ستارهریز بود کام مادحت ز سخن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۸ - و لی فیالمدیحه
آن خال سیه بر لب جانپرور جانان
خضریست سیهجامه به سرچشمهٔ حیوان
در سینهٔ من یاد غمش یونس و ماهی
در خاطر من نقش شکن رخش یوسف و زندان
دل در طلبش آب حیاتست و سکندر
سر در قدمش تحفهٔ مورست و سلیمان
باز از پی آشفتگی اهل وفا کرد
بر ماه رخ آشفته دوگیسوی پریشان
گفتی به سر گنج مقیمست دو افعی
یا در کف بیضای کلیمست دو ثعبان
ای سینهٔ مجروح مرا زخم تو مرهم
ای خاطر افکار مرا درد تو درمان
هاروت فسونساز بود در چه بابل
یا خال دلاویز تو در چاه زنخدان
از صفحهٔ رخسار تو سر زد خط مشکین
یا باد صبا غالیهسا شد بهگلستان
گویند نروید ز نمکزارگیاهی
روییده چرا از نمکین لعل تو ریحان
رویت ختن و نرگست آهوست عجب نیست
کز نافه شد آهوی ختن غالیهافشان
در سینهکشیدم ز جهان پای به دامن
کز دست فراق تو برم سر به گریبان
افروختم از مجمرهٔ سینه شراری
کافروخت نمش خاک بلا بر سر طوفان
گاه از الم دوری دلدار به حسرت
گاه از ستم گنبد دوار در افغان
گه مشعله افروختم از آه بهگیتی
گه زلزله انداختم از ناله بهگیهان
ناگاه یکی مژدهرسان آمد وگفتا
کای سودهتن از حادثه بر بستر حرمان
برخیزکه شد روی زمین ساحت ارژنگ
برخیز که شد ملک جهان روضه رضوان
برخیز که شد ساحت چین عرصهٔ خاور
برخیز که شد دشت ختن ملک خراسان
برخیزکه برخاست ز جا عیش در آفاق
برخیز که بنشست ز پا فتنه به دوران
برخیز و بخوان آیت منشور صدارت
از ناصیهٔ صدر قضا قدر قدرشان
برخیز و ببین خلعت میمون وزارت
در پیکر جانپرور عباس قلیخان
صدری که کشد کلک درّر سلک شریفش
بر نسخهٔ احکام قضا سرخط بطلان
در خوی رود از شرم دلش بحرکه دایم
بر چهرهٔ او آب زند ابر ز باران
یا درّ و گهر وام کند ز ابر که آرد
از بهر نوالکرمش مخزن شایان
در همت او شرک بود وصف تناهی
در دولت او کفر بود نسبت پایان
لطفش نه چنان آبگهر برده که بارد
از شرم به عمان پس ازین ابر به نیسان
گر داشت چنین آصف بالله نمیبرد
اهریمن انگشتر ز انگشت سلیمان
هرجا که صریر قلم او کشد آهنگ
گردون سر و پا گوش شود بر چه به فرمان
آز وکرمش مرده و انفاس مسیحا
خلق و نعمش مائده و موسی عمران
گردون ز ازل ساخت یکی نغز مجله
تا بر شرف خویش کند دعوی برهان
توقیع قضا و قدرش زد به حواشی
فتوی به خرد برد که این نسخه فرو خوان
چون دیدکه توقیع وقیع تو برو نیست
ناخوانده برافکنده ز کف منکر و غضبان
کاین باطل و هر محضر دیگر که بر او نیست
از خامهٔ دستور ملک سر خط عنوان
تا داغ و لای تو بر او نقش نگیرد
مشکلکه شود نطفه جنین در دل زهدان
چونانکه ز لاحول سراسیمه شود دیو
در عهد تو از نام گله گرگ هراسان
از داد توکز اوست ممالیک مزین
از عدل توکز اوست اقالیمگلستان
هم حادثه را آب دو صد ساله به کوزه
هم نایبه را توشهٔ سی ساله در انبان
جز ذات خداوندکه لایدرک ذاته
بر رای تو سری نبود در خورکتمان
در چنبرهٔ امر تو نُه چنبرهٔ چرخ
مانندهٔ گویی که فتد در خم چوگان
در واهمهات هرچه به جز شبههٔ تشکیک
درحافظهات هرچه به جز نسبت نسیان
چون چشم حسود از حسد جاه توگرید
از موجهٔ هر قطره زند طعنهٔ طوفان
بر کوهه یکران چو کند جلوه جمالت
ناهید کشد زمزمهٔ ماه به کوهان
ای صدر قدر قدرکهکلک تو ستاند
چون تیغ جهانسوز ملک باج ز خاقان
کلک تو و شمشیر ملک هر دو به تاثیر
این ناظم دولت بود آن ناصر ایمان
آن کان گهر باشد و این مخزن یاقوت
آن تُنگ شکر باشد و این معدن مرجان
هم صفحه ز ماهیت آن تزکیهٔ هند
هم عرصه ز خاصیّت این کوه بدخشان
صدرا برت آنکسکه متاع هنر آرد
شکر سوی بنگاله برد زیره به کرمان
قاآنی و مدح تو خهی فکرت باطل
نعت نبی مرسل و اندیشهٔ حسان
تا نیست برون آنچه درآید به تخیل
از مسالهٔ ممتنع و واجب و امکان
اعدای تو را عمر ابد باد ولیکن
با فاقه و فقر و الم و محنت زندان
احباب تو را زندگی خضر ولیکن
با دولت و عیش و طرب و گشت گلستان
خضریست سیهجامه به سرچشمهٔ حیوان
در سینهٔ من یاد غمش یونس و ماهی
در خاطر من نقش شکن رخش یوسف و زندان
دل در طلبش آب حیاتست و سکندر
سر در قدمش تحفهٔ مورست و سلیمان
باز از پی آشفتگی اهل وفا کرد
بر ماه رخ آشفته دوگیسوی پریشان
گفتی به سر گنج مقیمست دو افعی
یا در کف بیضای کلیمست دو ثعبان
ای سینهٔ مجروح مرا زخم تو مرهم
ای خاطر افکار مرا درد تو درمان
هاروت فسونساز بود در چه بابل
یا خال دلاویز تو در چاه زنخدان
از صفحهٔ رخسار تو سر زد خط مشکین
یا باد صبا غالیهسا شد بهگلستان
گویند نروید ز نمکزارگیاهی
روییده چرا از نمکین لعل تو ریحان
رویت ختن و نرگست آهوست عجب نیست
کز نافه شد آهوی ختن غالیهافشان
در سینهکشیدم ز جهان پای به دامن
کز دست فراق تو برم سر به گریبان
افروختم از مجمرهٔ سینه شراری
کافروخت نمش خاک بلا بر سر طوفان
گاه از الم دوری دلدار به حسرت
گاه از ستم گنبد دوار در افغان
گه مشعله افروختم از آه بهگیتی
گه زلزله انداختم از ناله بهگیهان
ناگاه یکی مژدهرسان آمد وگفتا
کای سودهتن از حادثه بر بستر حرمان
برخیزکه شد روی زمین ساحت ارژنگ
برخیز که شد ملک جهان روضه رضوان
برخیز که شد ساحت چین عرصهٔ خاور
برخیز که شد دشت ختن ملک خراسان
برخیزکه برخاست ز جا عیش در آفاق
برخیز که بنشست ز پا فتنه به دوران
برخیز و بخوان آیت منشور صدارت
از ناصیهٔ صدر قضا قدر قدرشان
برخیز و ببین خلعت میمون وزارت
در پیکر جانپرور عباس قلیخان
صدری که کشد کلک درّر سلک شریفش
بر نسخهٔ احکام قضا سرخط بطلان
در خوی رود از شرم دلش بحرکه دایم
بر چهرهٔ او آب زند ابر ز باران
یا درّ و گهر وام کند ز ابر که آرد
از بهر نوالکرمش مخزن شایان
در همت او شرک بود وصف تناهی
در دولت او کفر بود نسبت پایان
لطفش نه چنان آبگهر برده که بارد
از شرم به عمان پس ازین ابر به نیسان
گر داشت چنین آصف بالله نمیبرد
اهریمن انگشتر ز انگشت سلیمان
هرجا که صریر قلم او کشد آهنگ
گردون سر و پا گوش شود بر چه به فرمان
آز وکرمش مرده و انفاس مسیحا
خلق و نعمش مائده و موسی عمران
گردون ز ازل ساخت یکی نغز مجله
تا بر شرف خویش کند دعوی برهان
توقیع قضا و قدرش زد به حواشی
فتوی به خرد برد که این نسخه فرو خوان
چون دیدکه توقیع وقیع تو برو نیست
ناخوانده برافکنده ز کف منکر و غضبان
کاین باطل و هر محضر دیگر که بر او نیست
از خامهٔ دستور ملک سر خط عنوان
تا داغ و لای تو بر او نقش نگیرد
مشکلکه شود نطفه جنین در دل زهدان
چونانکه ز لاحول سراسیمه شود دیو
در عهد تو از نام گله گرگ هراسان
از داد توکز اوست ممالیک مزین
از عدل توکز اوست اقالیمگلستان
هم حادثه را آب دو صد ساله به کوزه
هم نایبه را توشهٔ سی ساله در انبان
جز ذات خداوندکه لایدرک ذاته
بر رای تو سری نبود در خورکتمان
در چنبرهٔ امر تو نُه چنبرهٔ چرخ
مانندهٔ گویی که فتد در خم چوگان
در واهمهات هرچه به جز شبههٔ تشکیک
درحافظهات هرچه به جز نسبت نسیان
چون چشم حسود از حسد جاه توگرید
از موجهٔ هر قطره زند طعنهٔ طوفان
بر کوهه یکران چو کند جلوه جمالت
ناهید کشد زمزمهٔ ماه به کوهان
ای صدر قدر قدرکهکلک تو ستاند
چون تیغ جهانسوز ملک باج ز خاقان
کلک تو و شمشیر ملک هر دو به تاثیر
این ناظم دولت بود آن ناصر ایمان
آن کان گهر باشد و این مخزن یاقوت
آن تُنگ شکر باشد و این معدن مرجان
هم صفحه ز ماهیت آن تزکیهٔ هند
هم عرصه ز خاصیّت این کوه بدخشان
صدرا برت آنکسکه متاع هنر آرد
شکر سوی بنگاله برد زیره به کرمان
قاآنی و مدح تو خهی فکرت باطل
نعت نبی مرسل و اندیشهٔ حسان
تا نیست برون آنچه درآید به تخیل
از مسالهٔ ممتنع و واجب و امکان
اعدای تو را عمر ابد باد ولیکن
با فاقه و فقر و الم و محنت زندان
احباب تو را زندگی خضر ولیکن
با دولت و عیش و طرب و گشت گلستان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۰ - در ستایش یکی از سرداران ولیعهد مبرور فرماید
امین داور و دارا معین ملت و ایمان
یمین کشور و لشکر ضمین ملکت و هامان
قوام ملت احمد نظام مذهب جعفر
معاذکشور دارا ملاذ لشکر خاقان
نگین خاتم دولت مکین مسد شوکت
تکینکشور همتطغان ملکت احسان
قوامکشور صاحبقران و قائدگیتی
ظام لشکر عباس شاه و ناظم گیهان
هجوم لشکر او را علامت آمده محشر
زمان دولت او را قیامت آمده پایان
قطاس رایت او را که کلاله ساخته حورا
عقاص پرچم او را غلاله ساخته غلمان
عقاب صول او را نوایب آمده مخلب
هژبر سطوت او را حوادث آمده دندان
بهصحن گلشن جودش نرسته غنچه ی ضنت
به گرد مرکز ذاتش نگشته پرگر عصیان
کمند چینی او را ستاره آمده چنبر
سمند ختلی او را زمانه آمده میدان
به پیش صارم برٌان او چه خار و چه خاره
به نزد بیلک پرّان او چه برد و چه خفتان
پرند حادثه سوزش فنای خرمن فتنه
خدنگ نایبهتوزش بلای دودهٔ طغیان
حسام هندی او را منیه آمده جوهر
سهامتوزی او را بلیّه آمده پیکان
به وقعه خنجر قهرش بریده حنجر ضیغم
به پهنه دهرهٔ خشمش دریده زهرهٔ ثعبان
سپاه شوکت او را ستاره مهچهٔ رایت
سرای دولت او را مجره شمسهٔ ایوان
جهان دانش و جود ای ز وصف ذات تو عاجز
ضمیر اخطل و اعشی روان صابی و حسان
ز ابر دیدهٔ کلگ تو صفحه مخزن گوهر
ز برق خندهٔ تیغ تو پهنه معدن مرجان
غلام عزم تو صرصر مطیع رای تو اختر
یتیم دست تو گوهر اسیر طبع تو عمان
نسیمگلشن مهرت فنای گلشن جنت
سموم آتش قهرت بلای ساحت نیران
هر آنچه حاصل گیتی به پیش جود تو اندک
هرآنچه مشکل عالم به نزد رای تو آسان
کمینه خادم خدمتگران بزم تو زهره
کهینه چاکر خنجرکشان رزم تو کیوان
سموم صرصر قهرت خمود آتش دوزخ
زلال کوثر لطفت زوال چشمه ی حیوان
کف تو آفت گوهر لب تو آتش شکر
رخ تو قتنهٔ اختر دل تو مظهر ایمان
برنده تیغ تو مهر و عدوی جاه تو شبنم
درنده رمح تو ماه و حسود قدر تو کتان
چه لابه پیش تو آرم ز جور اختر ریمن
چه شکوه پیش تو آرم ز دورگنبدگردان
ز بخت خود شدهشاکی بهروز خود شده باکی
ز رنج خود شده حاکی به حال خود شده حیران
نه زخم کلفت او را بغیر مهر تو مرهم
نه درد محنت او را به غیر لطف تو درمان
ولی قدر تو بادا هماره همسر شادی
عدوی جاه تو بادا همیشه پیرو خذلان
یمین کشور و لشکر ضمین ملکت و هامان
قوام ملت احمد نظام مذهب جعفر
معاذکشور دارا ملاذ لشکر خاقان
نگین خاتم دولت مکین مسد شوکت
تکینکشور همتطغان ملکت احسان
قوامکشور صاحبقران و قائدگیتی
ظام لشکر عباس شاه و ناظم گیهان
هجوم لشکر او را علامت آمده محشر
زمان دولت او را قیامت آمده پایان
قطاس رایت او را که کلاله ساخته حورا
عقاص پرچم او را غلاله ساخته غلمان
عقاب صول او را نوایب آمده مخلب
هژبر سطوت او را حوادث آمده دندان
بهصحن گلشن جودش نرسته غنچه ی ضنت
به گرد مرکز ذاتش نگشته پرگر عصیان
کمند چینی او را ستاره آمده چنبر
سمند ختلی او را زمانه آمده میدان
به پیش صارم برٌان او چه خار و چه خاره
به نزد بیلک پرّان او چه برد و چه خفتان
پرند حادثه سوزش فنای خرمن فتنه
خدنگ نایبهتوزش بلای دودهٔ طغیان
حسام هندی او را منیه آمده جوهر
سهامتوزی او را بلیّه آمده پیکان
به وقعه خنجر قهرش بریده حنجر ضیغم
به پهنه دهرهٔ خشمش دریده زهرهٔ ثعبان
سپاه شوکت او را ستاره مهچهٔ رایت
سرای دولت او را مجره شمسهٔ ایوان
جهان دانش و جود ای ز وصف ذات تو عاجز
ضمیر اخطل و اعشی روان صابی و حسان
ز ابر دیدهٔ کلگ تو صفحه مخزن گوهر
ز برق خندهٔ تیغ تو پهنه معدن مرجان
غلام عزم تو صرصر مطیع رای تو اختر
یتیم دست تو گوهر اسیر طبع تو عمان
نسیمگلشن مهرت فنای گلشن جنت
سموم آتش قهرت بلای ساحت نیران
هر آنچه حاصل گیتی به پیش جود تو اندک
هرآنچه مشکل عالم به نزد رای تو آسان
کمینه خادم خدمتگران بزم تو زهره
کهینه چاکر خنجرکشان رزم تو کیوان
سموم صرصر قهرت خمود آتش دوزخ
زلال کوثر لطفت زوال چشمه ی حیوان
کف تو آفت گوهر لب تو آتش شکر
رخ تو قتنهٔ اختر دل تو مظهر ایمان
برنده تیغ تو مهر و عدوی جاه تو شبنم
درنده رمح تو ماه و حسود قدر تو کتان
چه لابه پیش تو آرم ز جور اختر ریمن
چه شکوه پیش تو آرم ز دورگنبدگردان
ز بخت خود شدهشاکی بهروز خود شده باکی
ز رنج خود شده حاکی به حال خود شده حیران
نه زخم کلفت او را بغیر مهر تو مرهم
نه درد محنت او را به غیر لطف تو درمان
ولی قدر تو بادا هماره همسر شادی
عدوی جاه تو بادا همیشه پیرو خذلان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۲ - در مدح شاهنشاه مبرور محمد شاه مغفور طابالله ثراه فرماید
ای طرهٔ دلدار من ای افعی پیچان
بیجانی و پیچان نشود افعی بیجان
تو افعی بیجانی و ما جمله شب و روز
چون افعی سرکوفته از عشق تو پیچان
بر سرو چمن مار بود عاشق و اینک
تو ماری و عاشق شده بر سرو خرامان
تاریک و درازی تو و از عشق تو روزم
تاریک و درازست چو شبهای زمستان
چون کفهٔ میزانی رخسار مه من
روشنتر از آن زهرهکه جاکرده به میزان
خمیده چو سرطانی و دیدار نگارم
شادانتر از آن مه که مقیمست به سرطان
روی بت سیمین بر من در تو نماید
چون لوحهٔ سیمین بهبر طفل سبقخوان
گر طفل سبقخوانی نیی از بهر چه دایم
خم از پی تعلیمی چون طفل دبستان
نه مار و نه شیطان و نه طاووسی لیکن
در خلدی چو مار و چو طاووس و چو شیطان
بلبل نه و چون بلبل بر گل شده مفتون
حربا نه و چون حربا درخور شده حیران
عیسی نه و چون عیسی همسایهٔ خورشید
آدم نه و چون آدم در روضهٔ رضوان
چنبر نه و بر گردن جانها شده چنبر
صرصر نه و بر آتش دلها زده دامان
یوسف نه و بیژن نه ولیکن شده آونگ
چون یوسف و چون بیژن در چاه زنخدان
ریحان نه و عنبر نه ولی بوی ترا هست
از جان دو غلام حبشی عنبر و ریحان
طوطی نه ولی همدم آیینه چو طوطی
ثعبان نه ولی خازنگنجینه چو ثعبان
مجنون نه و لقمان نه ندانم ز چه رویی
آشفته چو مجنونو سیهچره چو لقمان
هندو نه و اندام تراگونهٔ هندو
زندان نه و سیمای تو را ظلمت زندان
عریان و سیهپوش به یک عمر ندیدم
غیر از توکه پبوسته سیهپوشی و عریان
با ظلمت ظلمستی و مطبوع چو انصاف
در کسوت کفرستی و ممدوح چو ایمان
قرنیستکه ژولیده شدسغند و مشوش
عمریست که آشفته شدستند و پریشان
خلق از من و من از دل و دل از تو تو از باد
باد از تک یکران جهاندار جهانبان
دارای جوانبخت محمد شه غازی
کاندر خور قدرش نبود کسوت امکان
آن شاه جوان بخت که تا روز قیامت
افغان به هرات از جزع او کند افغان
از بس به هری خون زدم تیغ فروریخت
در دشت هری تعبیه شدکوه بدخشان
جز شاه که در بخشد و سیماش درخشد
ما ابر ندیدیم درافشان و درخشان
جز شاه که در بزم سخندان و سخنگوست
ما مه نشنیدیم سخنگوی و سخندان
ای شاه جهان ایکه به هنگام تکلم
کسگفت ترا مینکند فرق ز فرقان
شه را به سنان حاجت نبود که به هیجا
آفاق بگیرد به یکی گردش مژگان
مانی به محمد که بدین ملک و خلافت
در تاج زرتگوهر فقر آمده پنهان
جهدی که کنم خصم تو اندر طلب ملک
چون ضرب کسورست ورا مایهٔ نقصان
با همت تو مختصرست آنچه بهگیتی
با سطوت تو محتضرست آنچه به گیهان
ای شاه تو دانیکه دلم هست به مهرت
مشتاقتر از خضر به سرچشمهٔ حیوان
عشقیکه مرا هست به دیدار شهنشه
زهاد نکوکار ندارندبه رضوان
ماهیست هراسانم ازین غصه که دارد
دارای جوانبخت سر عزم خراسان
من شب همه شب تا به سحر از پی آنم
کز عون عطای ملک و یاری یزدان
چون فتح اگر پیشرو جیش نباشم
چونگرد شتابم ز پی موکب سلطان
از شوق ملک ترک وطنکردهام ارنه
دانمکه بود حب وطن مایهٔ ایمان
چون آتش شوق ملکم سوخته پیکر
گو شاه نسوزد دگرم زآتش هجران
ز اسباب سفر هیچ به جز عزم ندارم
تنها چکند عزم چو نبود سر و سامان
اسبی و غلامی دو مرا هستکه آنیک
چشم پی جو میدود اینیک ز پی نان
تاریخ جهانست نه اسبستکهگویی
دی بود که با چنگیز آمد ز کلوران
گویدکه به ظلمات چنین رفت سکندر
گوید به سمرقند چنان تاخت قدرخان
شهنامهٔ فردوسیش از بر همه یکسر
گر کینهٔ ایران بود ار وقعهٔ توران
گویدکه چنین تاخت بهکین قارن وکاوه
گویدکه چنان ساختکمین رستم دستان
گه آه کشد از جگر سوخته یعنی
خوش عهد منوچهر و خنک دور نریمان
پرسیدم ازو مذت عمرش به بلیگفت
سالی دو سهام پیرتر ازگنبدگردان
روزی نسب خویش بدانگونه بیان کرد
در عهدهٔ راویست سخن خاصه چو هذیان
کای مرد منم مهتر اسبانیکایزد
بخشود بقا پیشتر از خلقت انسان
پیرست و بود حرمت او بر همه واجب
کز غایت پیریش فروریخته دندان
وان خادمک خام پی اخذ مواجب
هردم رسد ا ز راه و شفیع آرد قرآن
وین طرفه که گو بازد و چوگان زند اما
هست از زنخ و زلف بتان گویش و چوگان
چندان که دهم پندش و تهدید فرستم
گویی که به سرد آهن می کوبم سندان
القصه ازین غصه ملولم که مبادا
از شاه جدا مانم زآنسانکه تن از جان
ای داور آفاق عجب نیست که امروز
برگفتهٔ من فخرکند خطهٔ ایران
ایران چو جهان فخرکند بر سخنم زانک
شه شبه محمد شد و من ثانی حسان
قاآنی اگر قافیه تکرار پذیرفت
شک نی که بود عفو ملک مایهٔ غفران
در مدح ملک بسکه ز لب ریزمگوهر
گوییکه لبم را نبود فرق ز عمان
تا آتش آرد ز حجر ضربت آهن
تا گوهر گردد به صدف قطرهٔ نیسان
یار تو بود خصم الم یار سلامت
خصم تو بود یار سقم خصم گریبان
بیجانی و پیچان نشود افعی بیجان
تو افعی بیجانی و ما جمله شب و روز
چون افعی سرکوفته از عشق تو پیچان
بر سرو چمن مار بود عاشق و اینک
تو ماری و عاشق شده بر سرو خرامان
تاریک و درازی تو و از عشق تو روزم
تاریک و درازست چو شبهای زمستان
چون کفهٔ میزانی رخسار مه من
روشنتر از آن زهرهکه جاکرده به میزان
خمیده چو سرطانی و دیدار نگارم
شادانتر از آن مه که مقیمست به سرطان
روی بت سیمین بر من در تو نماید
چون لوحهٔ سیمین بهبر طفل سبقخوان
گر طفل سبقخوانی نیی از بهر چه دایم
خم از پی تعلیمی چون طفل دبستان
نه مار و نه شیطان و نه طاووسی لیکن
در خلدی چو مار و چو طاووس و چو شیطان
بلبل نه و چون بلبل بر گل شده مفتون
حربا نه و چون حربا درخور شده حیران
عیسی نه و چون عیسی همسایهٔ خورشید
آدم نه و چون آدم در روضهٔ رضوان
چنبر نه و بر گردن جانها شده چنبر
صرصر نه و بر آتش دلها زده دامان
یوسف نه و بیژن نه ولیکن شده آونگ
چون یوسف و چون بیژن در چاه زنخدان
ریحان نه و عنبر نه ولی بوی ترا هست
از جان دو غلام حبشی عنبر و ریحان
طوطی نه ولی همدم آیینه چو طوطی
ثعبان نه ولی خازنگنجینه چو ثعبان
مجنون نه و لقمان نه ندانم ز چه رویی
آشفته چو مجنونو سیهچره چو لقمان
هندو نه و اندام تراگونهٔ هندو
زندان نه و سیمای تو را ظلمت زندان
عریان و سیهپوش به یک عمر ندیدم
غیر از توکه پبوسته سیهپوشی و عریان
با ظلمت ظلمستی و مطبوع چو انصاف
در کسوت کفرستی و ممدوح چو ایمان
قرنیستکه ژولیده شدسغند و مشوش
عمریست که آشفته شدستند و پریشان
خلق از من و من از دل و دل از تو تو از باد
باد از تک یکران جهاندار جهانبان
دارای جوانبخت محمد شه غازی
کاندر خور قدرش نبود کسوت امکان
آن شاه جوان بخت که تا روز قیامت
افغان به هرات از جزع او کند افغان
از بس به هری خون زدم تیغ فروریخت
در دشت هری تعبیه شدکوه بدخشان
جز شاه که در بخشد و سیماش درخشد
ما ابر ندیدیم درافشان و درخشان
جز شاه که در بزم سخندان و سخنگوست
ما مه نشنیدیم سخنگوی و سخندان
ای شاه جهان ایکه به هنگام تکلم
کسگفت ترا مینکند فرق ز فرقان
شه را به سنان حاجت نبود که به هیجا
آفاق بگیرد به یکی گردش مژگان
مانی به محمد که بدین ملک و خلافت
در تاج زرتگوهر فقر آمده پنهان
جهدی که کنم خصم تو اندر طلب ملک
چون ضرب کسورست ورا مایهٔ نقصان
با همت تو مختصرست آنچه بهگیتی
با سطوت تو محتضرست آنچه به گیهان
ای شاه تو دانیکه دلم هست به مهرت
مشتاقتر از خضر به سرچشمهٔ حیوان
عشقیکه مرا هست به دیدار شهنشه
زهاد نکوکار ندارندبه رضوان
ماهیست هراسانم ازین غصه که دارد
دارای جوانبخت سر عزم خراسان
من شب همه شب تا به سحر از پی آنم
کز عون عطای ملک و یاری یزدان
چون فتح اگر پیشرو جیش نباشم
چونگرد شتابم ز پی موکب سلطان
از شوق ملک ترک وطنکردهام ارنه
دانمکه بود حب وطن مایهٔ ایمان
چون آتش شوق ملکم سوخته پیکر
گو شاه نسوزد دگرم زآتش هجران
ز اسباب سفر هیچ به جز عزم ندارم
تنها چکند عزم چو نبود سر و سامان
اسبی و غلامی دو مرا هستکه آنیک
چشم پی جو میدود اینیک ز پی نان
تاریخ جهانست نه اسبستکهگویی
دی بود که با چنگیز آمد ز کلوران
گویدکه به ظلمات چنین رفت سکندر
گوید به سمرقند چنان تاخت قدرخان
شهنامهٔ فردوسیش از بر همه یکسر
گر کینهٔ ایران بود ار وقعهٔ توران
گویدکه چنین تاخت بهکین قارن وکاوه
گویدکه چنان ساختکمین رستم دستان
گه آه کشد از جگر سوخته یعنی
خوش عهد منوچهر و خنک دور نریمان
پرسیدم ازو مذت عمرش به بلیگفت
سالی دو سهام پیرتر ازگنبدگردان
روزی نسب خویش بدانگونه بیان کرد
در عهدهٔ راویست سخن خاصه چو هذیان
کای مرد منم مهتر اسبانیکایزد
بخشود بقا پیشتر از خلقت انسان
پیرست و بود حرمت او بر همه واجب
کز غایت پیریش فروریخته دندان
وان خادمک خام پی اخذ مواجب
هردم رسد ا ز راه و شفیع آرد قرآن
وین طرفه که گو بازد و چوگان زند اما
هست از زنخ و زلف بتان گویش و چوگان
چندان که دهم پندش و تهدید فرستم
گویی که به سرد آهن می کوبم سندان
القصه ازین غصه ملولم که مبادا
از شاه جدا مانم زآنسانکه تن از جان
ای داور آفاق عجب نیست که امروز
برگفتهٔ من فخرکند خطهٔ ایران
ایران چو جهان فخرکند بر سخنم زانک
شه شبه محمد شد و من ثانی حسان
قاآنی اگر قافیه تکرار پذیرفت
شک نی که بود عفو ملک مایهٔ غفران
در مدح ملک بسکه ز لب ریزمگوهر
گوییکه لبم را نبود فرق ز عمان
تا آتش آرد ز حجر ضربت آهن
تا گوهر گردد به صدف قطرهٔ نیسان
یار تو بود خصم الم یار سلامت
خصم تو بود یار سقم خصم گریبان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۴ - در مدح شاهزادهٔ آزاده هلاکوخانبن شجاع السلطنه میفرماید
بر یاد صبوحی به رسم مستان
از خانه سحرگه شدم به بستان
دل ساغر و خون باده غصه ساقی
مطرب غم و نی سینه نغمه افغان
آشفته دلم از هوای دلبر
آسیمهسرم از جفای دوران
برگل نگرستم بسی گرستم
کز ماه رخ دوست کرد دستان
وز سیب صد آسیب شد نصیبم
کم منهی گشت از آن زنخدان
گه زیر گلی گه به پای سروی
از ضعف چو مستان فتان و خیزان
گه سوسنوار از مقال خاموش
گه نرگسوار از خیال حیران
گاه از پی تسکین جان مسکین
سرکرده فغان چون هزاردستان
گه داغ نهادم چو لاله بر دل
گه چاک زدم همچو گل گریبان
گاهم به دل اندر خیال شیراز
گاهم به سر اندر هوای کرمان
ناگه به نسیم صبا گذشتم
چون تشنه به دریا گرسنه بر خوان
چون خنگ ملک گشته گرم جنبش
چون عزم شه آورده رای جولان
افشاندم از دیده اشک شادی
چون خارش آویختم به دامان
گفتم ای درمان رنج فرقت
گفتم ای داروی درد هجران
اهلا لک سهلا از چه داری
جان و تن ما را اسیر احزان
لحتی بگذر رسم کینه بگذار
برخی بنشینگرد فتنه بنشان
ای قاصد یار ای برید دلبر
ای پیکنگار ای رسول جانان
ای خاطر بلبل ز تو مشوش
ای طرهٔ سنبل ز تو پریشان
ای حامل بوی قمیص یوسف
وی مایهٔ عیش رسول کنعان
از نکهت تو بزم عید خرم
از هیبت تو قوم عاد پژمان
برکتف توگاهی بساط حیدر
بر سفت تو گه مسند سلیمان
پایت نخراشد ز خار صحرا
کامت نشود تر ز موج عمّان
پبدایی و پنهان چو جرم خورشید
پنهانی و پیدا چو نور یزدان
آدم ز تو گاهی رهین هستی
مریم ز تو گاهی قرین بهتان
گر زآنکه پری نیستی چرایی
همچون پری از چشم خلق پنهان
زخم تن عشاق را تو مرهم
درد دل مشتاق را تو درمان
مشکین تو کنی راغ را به خرداد
زرین توکنی باغ را در آبان
دیریست که مهرت مراست در دل
عمریست که شوقت مراست در جان
ایرا که نشد مشکلی دچارم
الٌا که به عون تو گشت آسان
ایدون چه شود کز طریق یاری
ای محرم هر کاخ و هر شبستان
از ری که مهین پای تخت خسرو
از ری که بهیندار ملک خاقان
ژولیده تنم را ز بسکه لاغر
بیرون شود از چشمهایکتان
زان نامی و بس چون وجود عاشق
زو ذکری و بس چون عهود جانان
چون مشت غباری بری دمانش
با خویش به دارالامان کرمان
لیکن به طریقی که در ره از وی
گردی ننشیند به هیچ دامان
لختی بنپایی به هیچ منزل
آنی بنمانی به هیچ سامان
آسوده نخسبی چو بخت دانا
فرسوده نگردی چو فکر نادان
گر صخرهٔ صمّا فرازت آید
زو درگذری چون خدنگ سلطان
ور خار مغیلان خلد به کامت
چون نار نیندیشی از مغیلان
وآخر که به دارالامان رسیدی
ایمن نشوی از فریب شیطان
کانملک بهشتست و دیوت از ریو
ترسم ندهد ره به باغ رضوان
القصه یکی نغز باره بینی
صد بار بر از هفت چرخ گردان
ستوار بروجش چو سدّ یأجوج
دشوار عروجش چو عرش یزدان
سالم چو سپهر از صعود لشکر
ایمن چوبهشت از ورود حدثان
سنگیکه بلغزد ز خاکریزش
مانا نرسد تا ابد به پایان
دروازهٔ آن باره بسته بینی
جز بر رخ جویندگان احسان
باغیست در آن باره بارکالله
گیتی همه از نکهتش گلستان
چون بحر ز ژاله چون کان ز لاله
پر لعل بدخشان و در رخشان
گردون نه و در وی هزار اختر
جنت نه و در وی هزار غلمان
تا گام زنی عبهرست و سوسن
تا چشم زنی سنبلست و ریحان
یک سبزه از آن آسمان اخضر
یک لاله ازآن آفتاب تابان
بر ساحت آن عاشقست اردی
بر عرصهٔ آن شایقست نیسان
کاخیست در آن باغ لو حشالله
غمدانشده زو بارگاه غمدان
چون رای سکندر منیع بنیاد
چون فکر ارسطو وسیع بنیان
کرمان نه اگر مصر از چه در وی
آن کاخ نمودار کاخ هرمان
تختیست در آن باغ صانهالله
یکتا به دو گیتی ز چار ارکان
شاهیست بر آن کاخ کز فروغش
روشن شده ظلمتسرای امکان
شهزاده هلاکوی رادکآمد
ایوانش فراتر ز کاخ کیوان
تابی ز رخش چرخ چرخ انجم
حرفی ز لبش بحر بحر مرجان
شیرست چه شبرست شیر شرزه
پیلست چه پیلست پیل غژمان
گر پیل دمان را ز رمح خرطوم
ور شیر ژیان را ز تیغ دندان
بحرست چه بحر بحر قلزم
کوهست چه کوه کوه ثهلان
گر بحرکند جا به پشت توسن
ورکوه نهد پا به زین یکران
با تیر گزینش به دشت هیجا
با تیغ گزینش به روز میدان
نه خود به کار آید و نه مغفر
نه درع اثر بخشد و نه خفتان
ای عالم و خشم تو خار و شعله
ایگیتی و امر توگوی و چوگان
از خشم تو جنت شود جهنم
از بیم توکافر شود مسلمان
زی خصم گمانم که از کمانت
آرد خبر مرگ پیک پیکان
رمح تو یکیگرزه مار خونخوار
خشم تو یکی شرزه شیر غژمان
آن مار برآرد دمار از تن
این شیر برآرد نفیر از جان
دست و دل بحربخش کانپرداز
بر دعوی جودت بود دو برهان
رحمیکن ای شاه بحر وکان را
از جور دو برهان جود برهان
از هیبت ابروی چون کمانت
پیکان شده در چشم خصم مژان
تیرت ز زمین بر سپهر بارد
چونان به زمین از سپهر باران
نشناخته شمشیر آهنینت
در وقعه سقرلاط را ز سندان
تیغ تو و الوند مهر و شبنم
گرز تو و البرز ماه و کتان
مهمان مخالف بود خدنگت
هرگاهکه بیرون رود زکیوان
زان خصم براند ز سینه دل را
تا تنگ نگردد سرا به مهمان
نبود عجب ار خون شود دوباره
از سهم خدنگت جنین به زهدان
دمسردی بدخواه و تف تیغت
این تابستانست و آن زمستان
بدخواه تو درکودکی ز سهمت
انگشتگزد بر به جای پستان
گیهان و عمود تو عاد و صرصر
دوران و جنود تو نوح و طوفان
آسان با مهر تو هرچه مشکل
مشکل با قهر تو هر چه آسان
تیغت چو فناکی بهگاهکوشش
رایت چو قضا کی به وقت فرمان
دیو از اثر رحمتت فرشته
کوه ازگذر لشکرت بیابان
ویرانهٔ ملک از تو بسکه معمور
معمورهٔ کان از تو بسکه ویران
شد ساکن کان هرچه بوم در ملک
شد واصل ملک آنچه سیم درکان
تا چند کنی بیخ فتنه شاها
آزرم کن از چشمهای فتان
تنگست جهان بر تو از چه یارب
بیجرم چو یوسف شدی به زندان
هر خانه کش از وصف تست زور
هر نامهکش از نام تست عنوان
این خنده کند بر هزار دفتر
آن طعنه زند بر هزار دیوان
شمشیر تو مرگی بود مجسّم
از مرگ به جاییگریخت نتوان
در دولت تو سعد و نحس خرم
چون زهره و کیوان به برج میزان
رمحتکه از آن مار یار تیمار
تیغتکه از آن شیر جفت افغان
خور خیره شود وقت وقعه از این
مه تیره شود گاه کینه از آن
از هیبت تیغت به گاه جلوه
از حملهٔ خنگت بهگاه جولان
مو مار شود پیل را به پیکر
خون سنگ شود شیر را به شریان
بس خیل پریشان از آن فراهم
بس فوج فراهم ازین پریشان
فتراک رزینت ز زین توسن
آونگ چو از بوقبیس ثعبان
قدر تو بر از مدحت سخنور
جاه تو بر از فکرت سخندان
ای شاه سه سال از تو دور ماندم
چون خاطرکافر ز نور ایمان
از آتش هجرت بسوخت جانم
دوزخ بود آری سزای عصیان
هر موی بر اندام من نموده
چون برکتف بیور اس ماران
اکنون عجبی نیست گر بپایم
جاوید به عشرتسرای گیهان
ایراک ز ادراک خاک پایت
چون خضر رسیدم به آب حیوان
قربت که مهین نعمتی خداداد
زان بیهده کردم سه سال کفران
زان بار خدا از برای کیفر
بگماشت به جانم عذاب حرمان
اینک به ستغفار مدح دارم
از فضل عمیمت امید غفران
تا ماه منور بود هماره
بیت الشرفش ثور و خانه سرطان
چون نور مه از صارم هلالی
توران ات مسخر چو ملک ایران
بتالشرف و بیت تو هماره
محروسهٔ ایران و مرز توران
آن بهکه دهم زیب این قصیده
ازگوهر مدح علیّ عمران
چون ختم ولایت به ذات او شد
هم ختم محامد به دوست شایان
آن فاتح خیبرکهگشته زآغاز
از فطرت او فتح باب امکان
آن خواجهٔ کاملکه ره ندارد
در عالم جاهش خیال نقصان
بی جلوهٔ انوار او نتابد
بر مشرق دل آفتاب عرفان
بیزیور ذات وی آفرینش
ماند به یکی نو عروس عریان
پرواش کی از هست و نیست چون هست
با هستی او هست و نیست یکسان
ز امکانی و ز امکان فراتر استی
چون بر ز شکوفه ثمر ز اعصان
قاآنی از مدح لب فروبند
کز نعت نبی عاجزست حسان
در بارهٔ آنکش خدا ثناگر
تا چند وکی این ترهات هذیان
از خانه سحرگه شدم به بستان
دل ساغر و خون باده غصه ساقی
مطرب غم و نی سینه نغمه افغان
آشفته دلم از هوای دلبر
آسیمهسرم از جفای دوران
برگل نگرستم بسی گرستم
کز ماه رخ دوست کرد دستان
وز سیب صد آسیب شد نصیبم
کم منهی گشت از آن زنخدان
گه زیر گلی گه به پای سروی
از ضعف چو مستان فتان و خیزان
گه سوسنوار از مقال خاموش
گه نرگسوار از خیال حیران
گاه از پی تسکین جان مسکین
سرکرده فغان چون هزاردستان
گه داغ نهادم چو لاله بر دل
گه چاک زدم همچو گل گریبان
گاهم به دل اندر خیال شیراز
گاهم به سر اندر هوای کرمان
ناگه به نسیم صبا گذشتم
چون تشنه به دریا گرسنه بر خوان
چون خنگ ملک گشته گرم جنبش
چون عزم شه آورده رای جولان
افشاندم از دیده اشک شادی
چون خارش آویختم به دامان
گفتم ای درمان رنج فرقت
گفتم ای داروی درد هجران
اهلا لک سهلا از چه داری
جان و تن ما را اسیر احزان
لحتی بگذر رسم کینه بگذار
برخی بنشینگرد فتنه بنشان
ای قاصد یار ای برید دلبر
ای پیکنگار ای رسول جانان
ای خاطر بلبل ز تو مشوش
ای طرهٔ سنبل ز تو پریشان
ای حامل بوی قمیص یوسف
وی مایهٔ عیش رسول کنعان
از نکهت تو بزم عید خرم
از هیبت تو قوم عاد پژمان
برکتف توگاهی بساط حیدر
بر سفت تو گه مسند سلیمان
پایت نخراشد ز خار صحرا
کامت نشود تر ز موج عمّان
پبدایی و پنهان چو جرم خورشید
پنهانی و پیدا چو نور یزدان
آدم ز تو گاهی رهین هستی
مریم ز تو گاهی قرین بهتان
گر زآنکه پری نیستی چرایی
همچون پری از چشم خلق پنهان
زخم تن عشاق را تو مرهم
درد دل مشتاق را تو درمان
مشکین تو کنی راغ را به خرداد
زرین توکنی باغ را در آبان
دیریست که مهرت مراست در دل
عمریست که شوقت مراست در جان
ایرا که نشد مشکلی دچارم
الٌا که به عون تو گشت آسان
ایدون چه شود کز طریق یاری
ای محرم هر کاخ و هر شبستان
از ری که مهین پای تخت خسرو
از ری که بهیندار ملک خاقان
ژولیده تنم را ز بسکه لاغر
بیرون شود از چشمهایکتان
زان نامی و بس چون وجود عاشق
زو ذکری و بس چون عهود جانان
چون مشت غباری بری دمانش
با خویش به دارالامان کرمان
لیکن به طریقی که در ره از وی
گردی ننشیند به هیچ دامان
لختی بنپایی به هیچ منزل
آنی بنمانی به هیچ سامان
آسوده نخسبی چو بخت دانا
فرسوده نگردی چو فکر نادان
گر صخرهٔ صمّا فرازت آید
زو درگذری چون خدنگ سلطان
ور خار مغیلان خلد به کامت
چون نار نیندیشی از مغیلان
وآخر که به دارالامان رسیدی
ایمن نشوی از فریب شیطان
کانملک بهشتست و دیوت از ریو
ترسم ندهد ره به باغ رضوان
القصه یکی نغز باره بینی
صد بار بر از هفت چرخ گردان
ستوار بروجش چو سدّ یأجوج
دشوار عروجش چو عرش یزدان
سالم چو سپهر از صعود لشکر
ایمن چوبهشت از ورود حدثان
سنگیکه بلغزد ز خاکریزش
مانا نرسد تا ابد به پایان
دروازهٔ آن باره بسته بینی
جز بر رخ جویندگان احسان
باغیست در آن باره بارکالله
گیتی همه از نکهتش گلستان
چون بحر ز ژاله چون کان ز لاله
پر لعل بدخشان و در رخشان
گردون نه و در وی هزار اختر
جنت نه و در وی هزار غلمان
تا گام زنی عبهرست و سوسن
تا چشم زنی سنبلست و ریحان
یک سبزه از آن آسمان اخضر
یک لاله ازآن آفتاب تابان
بر ساحت آن عاشقست اردی
بر عرصهٔ آن شایقست نیسان
کاخیست در آن باغ لو حشالله
غمدانشده زو بارگاه غمدان
چون رای سکندر منیع بنیاد
چون فکر ارسطو وسیع بنیان
کرمان نه اگر مصر از چه در وی
آن کاخ نمودار کاخ هرمان
تختیست در آن باغ صانهالله
یکتا به دو گیتی ز چار ارکان
شاهیست بر آن کاخ کز فروغش
روشن شده ظلمتسرای امکان
شهزاده هلاکوی رادکآمد
ایوانش فراتر ز کاخ کیوان
تابی ز رخش چرخ چرخ انجم
حرفی ز لبش بحر بحر مرجان
شیرست چه شبرست شیر شرزه
پیلست چه پیلست پیل غژمان
گر پیل دمان را ز رمح خرطوم
ور شیر ژیان را ز تیغ دندان
بحرست چه بحر بحر قلزم
کوهست چه کوه کوه ثهلان
گر بحرکند جا به پشت توسن
ورکوه نهد پا به زین یکران
با تیر گزینش به دشت هیجا
با تیغ گزینش به روز میدان
نه خود به کار آید و نه مغفر
نه درع اثر بخشد و نه خفتان
ای عالم و خشم تو خار و شعله
ایگیتی و امر توگوی و چوگان
از خشم تو جنت شود جهنم
از بیم توکافر شود مسلمان
زی خصم گمانم که از کمانت
آرد خبر مرگ پیک پیکان
رمح تو یکیگرزه مار خونخوار
خشم تو یکی شرزه شیر غژمان
آن مار برآرد دمار از تن
این شیر برآرد نفیر از جان
دست و دل بحربخش کانپرداز
بر دعوی جودت بود دو برهان
رحمیکن ای شاه بحر وکان را
از جور دو برهان جود برهان
از هیبت ابروی چون کمانت
پیکان شده در چشم خصم مژان
تیرت ز زمین بر سپهر بارد
چونان به زمین از سپهر باران
نشناخته شمشیر آهنینت
در وقعه سقرلاط را ز سندان
تیغ تو و الوند مهر و شبنم
گرز تو و البرز ماه و کتان
مهمان مخالف بود خدنگت
هرگاهکه بیرون رود زکیوان
زان خصم براند ز سینه دل را
تا تنگ نگردد سرا به مهمان
نبود عجب ار خون شود دوباره
از سهم خدنگت جنین به زهدان
دمسردی بدخواه و تف تیغت
این تابستانست و آن زمستان
بدخواه تو درکودکی ز سهمت
انگشتگزد بر به جای پستان
گیهان و عمود تو عاد و صرصر
دوران و جنود تو نوح و طوفان
آسان با مهر تو هرچه مشکل
مشکل با قهر تو هر چه آسان
تیغت چو فناکی بهگاهکوشش
رایت چو قضا کی به وقت فرمان
دیو از اثر رحمتت فرشته
کوه ازگذر لشکرت بیابان
ویرانهٔ ملک از تو بسکه معمور
معمورهٔ کان از تو بسکه ویران
شد ساکن کان هرچه بوم در ملک
شد واصل ملک آنچه سیم درکان
تا چند کنی بیخ فتنه شاها
آزرم کن از چشمهای فتان
تنگست جهان بر تو از چه یارب
بیجرم چو یوسف شدی به زندان
هر خانه کش از وصف تست زور
هر نامهکش از نام تست عنوان
این خنده کند بر هزار دفتر
آن طعنه زند بر هزار دیوان
شمشیر تو مرگی بود مجسّم
از مرگ به جاییگریخت نتوان
در دولت تو سعد و نحس خرم
چون زهره و کیوان به برج میزان
رمحتکه از آن مار یار تیمار
تیغتکه از آن شیر جفت افغان
خور خیره شود وقت وقعه از این
مه تیره شود گاه کینه از آن
از هیبت تیغت به گاه جلوه
از حملهٔ خنگت بهگاه جولان
مو مار شود پیل را به پیکر
خون سنگ شود شیر را به شریان
بس خیل پریشان از آن فراهم
بس فوج فراهم ازین پریشان
فتراک رزینت ز زین توسن
آونگ چو از بوقبیس ثعبان
قدر تو بر از مدحت سخنور
جاه تو بر از فکرت سخندان
ای شاه سه سال از تو دور ماندم
چون خاطرکافر ز نور ایمان
از آتش هجرت بسوخت جانم
دوزخ بود آری سزای عصیان
هر موی بر اندام من نموده
چون برکتف بیور اس ماران
اکنون عجبی نیست گر بپایم
جاوید به عشرتسرای گیهان
ایراک ز ادراک خاک پایت
چون خضر رسیدم به آب حیوان
قربت که مهین نعمتی خداداد
زان بیهده کردم سه سال کفران
زان بار خدا از برای کیفر
بگماشت به جانم عذاب حرمان
اینک به ستغفار مدح دارم
از فضل عمیمت امید غفران
تا ماه منور بود هماره
بیت الشرفش ثور و خانه سرطان
چون نور مه از صارم هلالی
توران ات مسخر چو ملک ایران
بتالشرف و بیت تو هماره
محروسهٔ ایران و مرز توران
آن بهکه دهم زیب این قصیده
ازگوهر مدح علیّ عمران
چون ختم ولایت به ذات او شد
هم ختم محامد به دوست شایان
آن فاتح خیبرکهگشته زآغاز
از فطرت او فتح باب امکان
آن خواجهٔ کاملکه ره ندارد
در عالم جاهش خیال نقصان
بی جلوهٔ انوار او نتابد
بر مشرق دل آفتاب عرفان
بیزیور ذات وی آفرینش
ماند به یکی نو عروس عریان
پرواش کی از هست و نیست چون هست
با هستی او هست و نیست یکسان
ز امکانی و ز امکان فراتر استی
چون بر ز شکوفه ثمر ز اعصان
قاآنی از مدح لب فروبند
کز نعت نبی عاجزست حسان
در بارهٔ آنکش خدا ثناگر
تا چند وکی این ترهات هذیان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۵ - در مدح شاهزادهٔ گردون و ساده فریدون میرزا فرمانفرمای فارس میفرماید
به عزم پارس دل پارسایم از کرمان
سفر گزید که حبالوطن منالایمان
مرا عقیده که روزی دوبار در شیراز
به دوستانکهن بهینه نوینم پیمان
گمانم آنکه چو در چشمشان شوم نزدیک
چهنور چشم دهندم بهچشم خویش مکان
ولیک غافل ازین ماجرا که مردم چشم
ز چشم مردم هست ازکمال قرب نهان
به صدهزار سکندر که رهنوردم خورد
رهی سپردم چون عُمر خضر بیپایان
رهی ز بسکه درو جوی و جر به هر طرفش
چو آسیا شده جمعی ز آب سرگردان
رهی نشیبش چندانکه حادثات سپهر
رهی فرازش چندان که نایبات زمان
نه بر شواهق او پرگشوده مرغ خیال
نه در صحاری او پا نهاده پیکگمان
عروج ختم رسل را به جسم زی معراج
شدن بر اوج جبالش نکوترین برهان
چو جا به فارس گزیدم دلم گرفت ملال
چو مومنی که به دوزخ رود ز باغ جنان
مرا به کُنهِ شناسا ولی ز غایت بخل
همه ز روی تحیر به روی من نگران
یکی به خنده که این واعظیست از قزوین
یکی به طعنهکه ای فاضلیست از همدان
من از فراست فطری ز رازشان آگه
ولی چهسود ز تشخیص درد بیدرمان
هزار گونه تذلل به جای آوردم
یکی نکرد اثر در مناعت ایشان
بلی دو صد ره اگر آبگینه نرم شود
تفاوتی نکند سخترویی سندان
به هر تنی که نمودم سلام گفت علیک
ولی علیکی همچون علی مفید زیان
چو حال اهل وط شد به م چنب عالی
که میزنند ز حیلت بر آتشم دامان
بگفتم ار همه از بهر دادخواهی محض
قصیدهیی بسرایم به مدحت سلطان
خدیو کشور جم مالک رقاب امم
کیای ملک عجم داور زمین و زمان
سپهرکوکبه فرمانروای فارس که هست
تنش ز فرط لطافت نظیر آب روان
قصیده گفتم و هر آفرین که فرمودند
مرا به جای صلت بود به زگنج روان
صلت نداد مرا زان سببکه خواست دلش
که آشکار شود این لطیفهٔ پنهان
که درّ درّیِ نظم دریّ قاآنی
چنان بهیکه ادای بهای او نتوان
سفر گزید که حبالوطن منالایمان
مرا عقیده که روزی دوبار در شیراز
به دوستانکهن بهینه نوینم پیمان
گمانم آنکه چو در چشمشان شوم نزدیک
چهنور چشم دهندم بهچشم خویش مکان
ولیک غافل ازین ماجرا که مردم چشم
ز چشم مردم هست ازکمال قرب نهان
به صدهزار سکندر که رهنوردم خورد
رهی سپردم چون عُمر خضر بیپایان
رهی ز بسکه درو جوی و جر به هر طرفش
چو آسیا شده جمعی ز آب سرگردان
رهی نشیبش چندانکه حادثات سپهر
رهی فرازش چندان که نایبات زمان
نه بر شواهق او پرگشوده مرغ خیال
نه در صحاری او پا نهاده پیکگمان
عروج ختم رسل را به جسم زی معراج
شدن بر اوج جبالش نکوترین برهان
چو جا به فارس گزیدم دلم گرفت ملال
چو مومنی که به دوزخ رود ز باغ جنان
مرا به کُنهِ شناسا ولی ز غایت بخل
همه ز روی تحیر به روی من نگران
یکی به خنده که این واعظیست از قزوین
یکی به طعنهکه ای فاضلیست از همدان
من از فراست فطری ز رازشان آگه
ولی چهسود ز تشخیص درد بیدرمان
هزار گونه تذلل به جای آوردم
یکی نکرد اثر در مناعت ایشان
بلی دو صد ره اگر آبگینه نرم شود
تفاوتی نکند سخترویی سندان
به هر تنی که نمودم سلام گفت علیک
ولی علیکی همچون علی مفید زیان
چو حال اهل وط شد به م چنب عالی
که میزنند ز حیلت بر آتشم دامان
بگفتم ار همه از بهر دادخواهی محض
قصیدهیی بسرایم به مدحت سلطان
خدیو کشور جم مالک رقاب امم
کیای ملک عجم داور زمین و زمان
سپهرکوکبه فرمانروای فارس که هست
تنش ز فرط لطافت نظیر آب روان
قصیده گفتم و هر آفرین که فرمودند
مرا به جای صلت بود به زگنج روان
صلت نداد مرا زان سببکه خواست دلش
که آشکار شود این لطیفهٔ پنهان
که درّ درّیِ نظم دریّ قاآنی
چنان بهیکه ادای بهای او نتوان